داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى0%

داستانهاى تبليغى نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاى تبليغى

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شيخ على گلستانى همدانى
گروه: مشاهدات: 19324
دانلود: 2969

توضیحات:

داستانهاى تبليغى
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 50 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19324 / دانلود: 2969
اندازه اندازه اندازه
داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

عبدالله بن حذافه و سبقت در اسلام

عبدالله بن حذافه از كسانى است كه سبقت در اسلام داشته و به حبشه مهاجرت نمود روميان او را با عده‏اى از مسلمين اسير كردند نصرانيت را بر وى عرضه داشتند امتناع ورزيد.

ديگ بزرگى از روغن زيتون را بجوش آوردند يك يك از اسيران را پيش آوردند به او گفتند: يا دين نصرانيت را قبول كن و گرنه در اين روغن انداخته مى‏شوى آنها قبول نكردند.

همه را در ديگ انداختند چيزى نگذشت كه استخوانهايش بر روى روغن نمودار شد عبدالله را پيش آوردند و نصرانيت را بر او عرضه كردند قبول نكرد.

دستور دادند در ميان ديگ انداخته شود شروع كرد به گريه كردن بزرگ آنها عبدالله را برگردانيد عبدالله رو كرد به رئيس نصرانيها و گفت: شما خيال كرديد از اين روغن جوشيده ترسيدم نه گريه من براى اين است كه فقط يك جان دارم و با همان يك جان چنين معامله مى‏كنيد اى كاش به تعداد موهاى بدنم جان داشتم و به عدد آنها در راه خدا شما با من اين معامله را مى‏كرديد.

روميان از سخن او شگفت شدند تمايل به ا زاد نمودنش پيدا كردند. رئيس نصرانى گفت: دين ما را قبول كن تا دخترم را به تو تزويج كنم و مملكتم را با تو قسمت كنم قبول نكرد.

گفت: سرم را ببوس تا هشتاد نفر از مسلمين را با تو آزاد كنم قبول كرد و بوسه كرد.

رئيس هم هشتاد نفر را با عبدالله بن حذافه آزاد كرد وقتى كه به مدينه آمد و بر عمر بن خطاب وارد شد، عمر از جا حركت كرد سر عبدالله را بوسيد (١٢٦).

آنان كه روى دنيا با چشم عقل ديدند

چون صيد تير خورده از دام آن رميده‏اند

مرغان باغ جنت در كشتزار دنيا

  ديدند دام پنهان از دانه دل بريدند

مرغان حق ز دنيا بستند ديده دل

از نيك و بد گذشتند جز حق كسى نديدند

  از جور اهل دنيا در سجن غم غنودند

جام بلا پياپى از دشمنان چشيدند

از مردمان جاهل صد تير طعنه خوردند

از طالبان دنيا دشنامها شنيدند

آخر قفس شكستند سوى وطن پريدند

زبان روز قيامت در عذاب است

عن ابى عبدالله (عليه السلام): قال رسول الله صلى‏الله عليه و آله: يعذب الله اللسان بعذاب لا يعذب به شيئا من الجوارح فيقول اى رب غذبتنى بعذاب لم تعذب به شيئا؟ فيقال له خرجت منك كلمه فبلغت مشارق الارض و مغاربها فسفك بها الدم الحرام و انتهب بها المال الحرام و انتهك بها الفرج الحرام و عزتى و جلالى لاعذبنك بعذاب لا اعذب به شيئا من جوارحك‏(١٢٧) .

امام صادق (عليه السلام) فرموده است: از قول پيغمبر اكرم صلى‏الله عليه و آله، كه رسول خدا فرموده است: كه خداوند عذاب مى‏كند زبان انسان را به يك عذابى كه هيچ اعضا را آنطور عذاب نكرده باشد، پس زبان انسان مى‏گويد: اى خالق من عذاب كردى مرا كه هيچ اعضا را آنطور عذاب نكردى؟

در جواب گفته مى‏شود: از تو يك كلمه خارج شد به شرق به غرب عالم رسيد بواسطه آن كلمه خونها ريخته شد، عرضها پاره شد، مالها غارت شد، لذا عذاب تو بايد شديدتر از همه اعضا و جوارح باشد.

مولف: فرق بين انسان و غير انسان بواسطه عقل است در عقول هم مراتبى است گناه يك عالم شديدتر است تا يك جاهل و نادان.

اصلا روز قيامت خداوند با عقلا كار دارد، ثواب مى‏دهد و عقاب مى‏كند به عقل (شخصى غير عاقل را خدا عذاب نمى‏كند چون عقل ندارد درك نمى‏كند ثواب و گناه را، روايت دارد هر جا عقل وجود دارد دين هم وجود دارد، اين حديث را ملاحظه بفرمائيد).

آدم يكى از سه چيز را اختيار كرد

عن على (عليه السلام) قال: هبط جبرئيل على آدم (عليه السلام) قال: يا آدم انى امرت ان اخيرك واحده من ثلاث فاخترها ودع اثنتين، فقال له آدم: يا جبرئيل و ما الثلاثه، فقال: العقل و الحياء و الدين فقال آدم (عليه السلام) فانى قد اخترت العقل فقال الحياء و الدين انصرفا و دعاه فقالا: يا جبرئيل انا امرنا ان نكون مع العقل حيث كان قال: فشانكما و عرج جبرئيل.

على (عليه السلام) مى‏فرمايد: جبرئيل آمد پيش حضرت آدم و گفت: اى آدم تو مامور هستى يكى از اين سه تا را قبول كنى و دو تاى ديگر را رها كنيد آدم (عليه السلام) گفت: يا جبرئيل آن سه كدام است؟

جبرئيل گفت: عقل و حيا و دين.

آدم (عليه السلام) گفت: من عقل را اختيار كردم حيا و دين را گفت برويد و عقل را رها كنيد حيا و دين گفتند: ما مامور هستيم هر جا كه عقل باشد با او باشيم جبرئيل گفت: بلى شأن شما دو تا همين است كه بايد هر جا عقل است با هم باشيد (يعنى: هر جا عقل هست آنجا حيا و دين هم هست.

خداوند عقل را به نطق در آورد

عن ابى جعفر (عليه السلام) قال: لما خلق الله العقل استنطقه، ثم قال: اقبل فاقبل ثم قال: ادبر، ثم قال: و عزتى و جلالى ما خلقت خلقا هو احب الى منك و لا اكملتك الا فى من احب اما انى اياك امر اياك انهى و اياك اعاقب و اياك اثيب‏ (١٢٨)

حضرت امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمايد: وقتى كه خداوند متعال عقل را خلق كرد به نطق در آورد، فرمود: بيا جلو، آمد جلو، بعد فرمود: برو عقب، رفت عقب، بعد فرمود: قسم به ذات پاكم چيزى خلق نكردم كه محبوبتر باشد پيش من از تو اى عقل، كامل نمى‏كنم تو را مگر در آن كسى كه دوست بدارم و به تو امر مى‏كنم و تو را نهى مى‏كنم و به تو ثواب مى‏دهم و به تو عقاب مى‏كنم.

عدالت در اجتماع چيست؟

ادع الى سبيل ربك بالحكمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتى هى احسن ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بالمهتدين و ان عاقبتم بمثل ما عقوبتم به و لئن صبرتم لهو خير للصابرين‏ (١٢٩) .

دعوت نما با حكمت به معنى علم بسوى پروردگار و موعظه حسنه و با آنها به طريقى كه نيكوتر است مناظره كن پروردگار تو از هر كس بهتر مى‏داند چه كسانى از طريق او گمراه شده‏اند و چه كسانى هدايت يافته‏اند هرگاه خواستيد مجازات كنيد تنها به مقدارى كه به شما تعدى شده كيفر دهيد و اگر صبر كنيد اين كار براى افراد صابرين خوب است.

از اين آيه شريفه چند موضوع استفاده مى‏شود: موعظه اخلاقى، فردى، اجتماعى، عدالت، مساوات، تذكر، صبر و اجر، الى آخر، در روايت آمده كه اين آيه شريفه در جنگ احد نازل شده هنگامى كه رسول الله صلى‏الله عليه و آله وضع دردناك شهادت عمويش حمزه بن عبدالمطلب را ديد كه دشمن به كشتن او قناعت نكردند بلكه كبد يا قلب او را بيرون كشيدند و گوش و بينى او را قطع نمودند بسيار ناراحت شد، فرمود: الهم لك الحمد و اليك المشتكى، خدايا حمد براى تو است و شكايت به تو مى‏آورم، بعد فرمود: لئن ظفرت لامثلن سه بار اين جمله را تكرار فرمودند: يعنى اگر من بر آنها ظفر پيدا كردم آنها را مثله مى‏كنم، آنها را مثله مى‏كنم، آنها را مثله مى‏كنم، به يك روايت فرمود: هفتاد نفر آنها را مثله خواهم كرد، در اين هنگام آيه نازل شد، خداوند فرمود اگر خواستيد مجازات كنيد فقط به مقدارى كه به شما تعدى شده است جزا دهيد نه زيادتر از او و اگر صبر كنيد اين خوب است بر صابرين، رسول گرامى عفو كرد و در فتح مكه كه پيغمبر صلى‏الله عليه و آله بر آنها مسلط شد فرمان عفو عمومى صادر كرد.

در اين آيه ديگر خداوند تبارك و تعالى صريحا مى‏فرمايد: عادلانه رفتار نماييد، ان الله يامر بالعدل و الاحسان (١٣٠)

عدالت يك موضوع بسيار مهمى است در جامعه ما، عدالت انسان را به تقوى نزديك مى‏نمايد، مردم به شخص عادل علاقه قلبى پيدا مى‏كنند محل امن مردم قرار مى‏گيرد، نماز پشت سر عادل مى‏خوانند، اموالشان را به شخص عادل مى‏سپارند.

اگر در يك كشور عدالت حكومت نكرد آن مملكت روز بروز به فساد كشيده مى‏شود، اگر روزى سلولهاى بدن تعادل خود را از دست بدهند و به وظيفه خود عمل ننمايند وضع مزاج بهم خورده و وسيله مرگ شخصى فراهم مى‏شود و اگر افراد اجتماع نيز به وظيفه مقدس خود عمل ننمايند مزاج اجتماع منحرف شده و اجتماع را به مرگ تهديد مى‏كند.

قرآن مجيد چنان چه براى فرد حق حيات و مرگ قائل شده، همچنين براى اجتماع نيز حيات و مرگ قائل شده و در مرگ فردى مى‏فرمايد: الله يتوفى الانفس حين موتها (١٣١) خداوند قبض روح مى‏كند در موقع مرگ.

و در مرگ اجتماع مى‏فرمايد: لكل امه اجل فاذا جاء اجلهم لا يستقدمون ساعه و لا يستاخرون (١٣٢) براى هر قومى اجلى است وقتى اجلشان رسيد نه ساعتى زود و نه دير مى‏شود، قرآن مجيد تمام امتيازات بشرى را كه شكننده عدالت اجتماعى است لغو دانسته، سفارشات پارتى بازيها، رشوه‏ها، الى آخر، خداوند يك قانون عمومى بيان فرموده و آن عدالت و تقوى هر انسانى است و بس.

هارون قاضى پاكدامن خواست

در تاريخ آمده است هارون الرشيد پس از خاتمه دادن به اعمال حج وارد مدينه شد قاضى مدينه فوت كرده بود و از خليفه خواستار شدند كه قاضى پاكدامنى براى آنها نصب كند و دو نفر از دانشمندان مدينه را به اين منظور معرفى كردند، هارون براى اينكه بداند كداميك از آنها براى احراز آن مقام صلاحيت بيشترى دارند يكى از آنان را طلبيده و در حالتى كه نخست وزير مملكت در برابرش ايستاده به آن مرد دانشمند گفت: نزاعى بين من و نخست وزير است مى‏خواهم كه درباره آن قضاوت فرمايى و موضوع نزاع را مطرح كرد.

آن دانشمند بعد از مختصر تاملى گفت: حق با خليفه است به نفع خليفه قضاوت كرد، هارون الرشيد با شنيدن اين حرف او را مرخص كرده و دانشمند ديگرى را كه نامزد اين موضوع بود به حضورش طلبيد و عين همان نزاع ساختگى را در پيش او مطرح نمود.

مرد دانشمند در پاسخ خليفه گفت: من نمى‏توانم در اين مجلس قضاوت كنم زيرا كه اين مجلس، مجلس قضاوت نيست براى اينكه يكى از طرفين نزاع كه حضرت شما هستيد در جاى خود نشسته و به بالش تكيه داده‏ايد در حالتى كه نخست وزير كه خصم شما است در برابرت ايستاده، هارون الرشيد از شنيدن اين حرف كه نشانه‏اى از روح آزاد آن مرد دانشمند بود لذت برده و بلافاصله او را براى قضاوت مردم تعيين نمود (١٣٣).

اوضاع باغ وحش را حتما ملاحظه فرموديد، مى‏بينيد در يك قفس چند شير يا چند تا گرگ وجود دارد، گاهى تنه گوشتى باغبان جلو آنها مى‏اندازد، در ميان اين سه تا گرگ يكى خيلى قويتر از آن دو مى‏باشد به آن دو مهلت نمى‏دهد، همه را زير چنگال خود قرار مى‏دهد، مى‏خورد تا سير مى‏شود لكن بعد از سير شدن به كنار مى‏رود، نوبت به آن دو گرگ مى‏دهد.

اگر بنا شود در اجتماع بشرى موضوع عدالت حكمفرما نباشد وضع جامعه از آن وضع دلخراش هم بدتر خواهد بود، بنظر بياوريد طبقات و ثروتمندانى را كه در كاخهاى ظلم و استبداد آراميده‏اند و بهترين غذاها را كه خون فقراى مردم است مى‏خورند، ميليونها نفر هستند كه با ناله جان سوز بسر مى‏برند و بغير از زمين تشك و بغير از آسمان لحاف ندارد.

و آن طبقات سرمايه داران ابدا از آن وضع خبر ندارند يا با خبرند لكن از ناله‏هاى آنها لذت مى‏برند، اينها سير نمى‏شوند و به كنار نمى‏روند تا طبقات محروم از باقى مانده سفره آنها غذايى بدست بياورند بلكه باقى مانده را در بانگها بايگانى مى‏كنند اينطور اجتماع بدتر از سه گرگ نيست؟ حتما از آن گرگ‏ها بدترند.

نمونه‏اى از عدالت و تقوى

بشر از قانون چه مى‏خواهد و غرض از او چيست؟ كدام قانون بهتر مى‏تواند خواسته‏هاى واقعى مردم را تامين كند؟

ما اگر بخواهيم خواسته‏هاى تمام طبقات مردم را از قانون در يك عبارت جامعى خلاصه كنيم بطوريكه مورد قبول تمام طبقات باشد مى‏گوييم ما از قانون عدالت مى‏خواهيم كه ما را به خوبيهاى واقعى برساند و از بديهاى واقعى دور سازد، داستان فرعون را شنيده‏ايد كه وقتى از عقب حضرت موسى (عليه السلام) مى‏آمد ديد آب دريا شكافته شده.

فرعون ترسيد خواست برگردد ولى جبرئيل اسب ماديانى از بهشت آورده و در پيش انداخت، اسب فرعون از نر بود و غذاى آزاد خورده بود و حسب تقاضاى جنسى عقب اسب جبرئيل آمده و با اجبار فرعون را به دريا كشيد و لشكريان عقب او همه به دريا آمدند تا اينكه به هم پيوستند.

شما ملاحظه بفرماييد كه از آزادى مطلق يك دانه ماديان صد هزار لشكر به دريا ريخته شدند حال اگر در اجتماع عده زيادى از جنس لطيف در جلوه‏گرى آزاد باشند و در مجامع عمومى خودسرانه بگردند چه بلائى بسر آن ملت خواهد آمد.

ابو على سينا از نظر نبوغ و بهمنيار

ابو على سينا از نظر نبوغ علمى و استعداد كم نظير بود و كتاب قانون را در شانزده سالگى نوشته است، معروف است كه چشم او تا چهار فرسخ را مى‏ديد اين نبوغ و استعداد سبب شد كه شاگرد او بهمنيار كه ارادت سرشارى داشت به او پيشنهاد كرد و گفت: جناب استاد چرا ادعاى پيغمبرى نمى‏كنى زيرا اگر با چنين نبوغ و استعداد چنين ادعايى را بكنى كسى قدرت ندارد انكار كند و با تو مخالفت نمايد.

اين پيشنهاد مكررا از او واقع مى‏شد ولى از ابوعلى جوابى شنيده نمى‏شد تا اينكه در يكى از شبهاى زمستان كه درختان از برف لباس سفيد پوشيده بودند دانه‏هاى شفاف برف در هر دقيقه آنها را سنگين‏تر مى‏كرد، ابو على به بهمنيار در يك اطاق در زير كرسى خوابيده بودند.

ناگهان ابو على از خواب بيدار شده و دست به كتف بهمنيار گذاشت و با لحن آمرانه و در عين حال آميخته به محبت صدا زد، بهمنيار، بهمنيار، بهمنيار، چشمش را باز كرد و در حالت نيمه خواب مى‏شنيد كه استادش به او مى‏گويد ظرف آب در بيرون اطاق است برخيز و آن را براى من بياور.

بهمنيار با چشم نيمه باز خود نگاهى به خارج اطاق كرد شيشه‏هاى عرق آلود كه بوسيله شدت سرما يخ بسته بود او را از شدت سرماى بيرون خبر مى‏داد ناچار لحاف را بيشتر بسرش كشيد و براى استاد خود عذر تراشى نمود، استاد معظم حالا آب يخ بسته به سينه شما ضرر دارد، ابو على كه ملك الاطباء است نابغه دوران است جواب داد، استاد تو در طب منم و از تو مى‏خواهم كه آب را بياورى، دو مرتبه بهمنيار با الفاظ فريبنده ديگر جواب داد تا اينكه اصرار ابو على زياد شد.

بهمنيار ديد كه نمى‏تواند سرماى بيرون اطاق را تحمل كند صراحتا جواب داد من نمى‏توانم در اين سرما براى تو آب بياورم، در اين گفتگو بودند كه ناگهان صداى روح بخش موذن بلند شد، سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله و الله اكبر، الله اكبر ، پيداست كه اين صدا از يك نفر مسلمانى بود كه صولت و شدت سرما را شكسته و در بالاى مأذنه اذان مى‏گويد.

ابو على رو به بهمنيار گفت: بارها تو به من پيشنهاد مى‏نمودى كه ادعاى پيغمبرى كنم، از من پيغمبر نمى‏شود زيرا تو كه شاگرد من و نمك پرورده سفره من هستى احتياجات معنوى و مادى تو از من تامين مى‏شود حاضر نشدى براى من يك جرعه آبى بياورى.

پيغمبر كسى است كه قبل از چند صد سال آمد و كارى كرده كه بدون اينكه پول به كسى بدهد و يا فشارى بياورد در اين سرماى طاقت فرسا از زير كرسى خارج شده و به خانه خود هم كفايت نكرده و در بالاى ماذنه نام او را مقارن نام خدا ياد مى‏كند، اشهد ان محمدا رسول الله‏ (١٣٤) .

حضرت على (عليه السلام) با نصرانى نزد قاضى

قاضى على (عليه السلام) را محكوم يك نصرانى مى‏كند، على (عليه السلام) زره خود را در دست مرد نصرانى كه در حمايت اسلام است مى‏بيند او را به محاكمه مى‏برد، مانند افراد عادى در جلو قاضى نشسته و طرح دعوى مى‏كند.

قاضى نيز ملاحظه نمى‏كند كه يك طرف دعوى حضرت على (عليه السلام) است و از حضرتش شاهد مى‏خواهد، چون حضرت على (عليه السلام) شاهد نداشت قاضى آن حضرت را محكوم و نصرانى را حاكم مى‏كند.

نصرانى زره را گرفته و چند قدم مى‏رود اما يك دفعه برگشته و زره را تسليم حضرت على (عليه السلام) كرد و صدا زد: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله من شهادت مى‏دهم كه اينگونه احكام را ما بين من و شخصيتى مانند على بن ابيطالب فرق نمى‏گذارد حتما از سرچشمه وحى و از طرف خدا است.

بعد گفت: على جان اين زره از شما بوده كه به هنگام عزيمت به جنگ صفين از بار شتر افتاده و من برداشته‏ام‏ (١٣٥) .

عثمان بن حنيف و نامه حضرت على (عليه السلام)

و من كتاب له (عليه السلام) الى عثمان ابن حنيف الانصارى و هو عامله على البصره و قد بلغه انه دعى الى وليمه قوم من اهلها فمضى اليها

عثمان ابن حنيف از طرف على (عليه السلام) فرماندار بصره بود و او را به عروسى دعوت كردند اجابت كرد، على (عليه السلام) خطاب به عثمان ابن حنيف نمود و فرمودند : يا ابن حنيف فقد بلغنى ان رجلا من فتيه اهل البصره دعاك الى مادبه فاسرعت اليها تستطاب لك الالوان و تنقل اليك الجفان و ما ظننت انك تجيب الى طعام قوم عائلهم مجفو و غنيهم مدعو فانظر الى ما تقضمه من هذا المقضم فما اشتبه عليك علمه فالفظه و ما ايقنت بطبيب وجهه فنل منه الا و ان لكل ماموم اماما يقتدى به و يستضيئى بنور علمه الا و ان امامكم قد اكتفى من دنيا بطمريه و من طعمه بقرصيه الا و انكم لا تقدرون على ذلك ولكن اعينونى بورع و اجتهاد و عفت و سداد قو الله ما كنزت من دنياكم تبرا و لا ادخرت من غنائمها وفرا و لااعددت لبالى ثوبى طمرا (١٣٦).

ترجمه: هنگامى كه به حضرت على (عليه السلام) خبر رسيد كه او را (عثمان بن حنيف) را گروهى از اهل بصره به مهمانى خوانده‏اند و ايشان اجابت نموده چون عثمان بن حنيف مورد اطمينان على (عليه السلام) بود لذا حضرت پس از ستايش خداوند و درود بر رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله فرمود: اى پسر حنيف به من رسيده كه يكى از جوانان اهل بصره تو را به طعام عروسى خوانده است و بسوى آن طعام شتابان رفته‏اى و خورشهاى رنگارنگ گوارا برايت خواسته‏اند و كاسه‏هاى بزرگ بسويت آورده مى‏شد و گمان نداشتم تو بروى به مهمانى گروهى كه درويش و نيازمندان را برانند و توانگرشان را بخوانند.

پس نظر كن به آنچه دندان بر آن مى‏نهى از اين خوردنيها و چيزى را كه نمى‏دانى حلال است يا حرام بيفكن و نخوريد و آنچه را كه مى‏دانى از راه حلال بدست آمده بخوريد.

آگاه باشيد هر پيروى كننده را پيشوايى است كه از او پيروى كرده و به نور دانش او روشنى مى‏جويد و تو نيز بايد پيرو پيشواى خود باشى.

اى عثمان بن حنيف بدان پيشواى شما از دنياى خود به دو كهنه جامه اكتفا كرده و از خوراك خود به دو قرص نان جهت افطار و سحر يا نهار و شام اكتفا كرده است و شما بر چنين رفتارى توانا و قادر نيستيد لكن به پرهيزكارى و كوشش و پاكدامنى رستگارى مرا يارى نمائيد.

به خدا سوگند از دنياى شما طلا نيندوخته و از غنيمتهاى آن مال فراوانى ذخيره نكرده‏ام و با كهنه جامه‏اى كه در بردارم جامه كهنه ديگرى آماده ننموده‏ام، اين خلاصه ترجمه سخنان على (عليه السلام) درباره تقوى و عدالت آن حضرت بود.

 

حكومت حقه چه وقت است؟

زراره مى‏گويد: حمران از باقر (عليه السلام) پرسيد: فدايت شوم چه خوب است براى ما بيان مى‏فرمودى كه حكومت حقه چه وقت خواهد بود تا اينكه خوشحال شوم، فرمود: دوستانى داريد لكن وفاى به عهد ندارد، در اين زمان اگر تو حكومت حقه را بدانيد به دوستان مى‏گوييد و اين خبر ميان مردم پراكنده مى‏شود و در نتيجه فساد بزرگى ببار مى‏آورد و اگر قول بدهيد كه به كسى نگوييد دانستن شما فايده ندارد چون عمل نخواهى كرد، چون زمان ميزان و عدل نيست و هنوز زمان ميزان نشده است، مقصود حضرت شايد اين باشد كه مومن واقعى بسيار كم است و اگر وعده بدهند وفا نمى‏كنند.

بعد حضرت امام باقر (عليه السلام) فرمود: اى حمران در زمان سابق مرد دانشمندى بود و اين مرد پسرى داشت كه به دانش پدر شوقى نداشت و از معلومات پدرش چيزى نمى‏پرسید ولى در عوض همسايه‏اى داشت كه به نزد آن مرد عالم مى‏آمد و از او مى‏پرسيد و سوال مى‏كرد و علوم او را فرا گرفت وقتى كه مرگ اين عالم رسيد به پسرش گفت: پسر جان تو از من چيزى بهرمند نشدى و از علم من استفاده نكردى ولى همسايه‏اى دارم كه او نزد من مى‏آمد و از من مى‏پرسيد و دانش مى‏گرفت، پس اگر شما محتاج شدى از او سوال كن، روزى پادشاه آن زمان بعد از مرگ اين عالم خوابى مى‏بيند، فرستاد سراغ آن عالم گفتند: آن عالم از دنيا رفته، پادشاه گفت: پسرى دارد؟ گفتند: بلى، دستور داد، او را بياوردند، رفتند او را بياورند پسر عالم گفت: من چيزى بلد نيستم، بخدا اگر بروم پيش پادشاه آبرويم مى‏رود و رسوا مى‏شوم، در اين وقت ياد سفارش پدرش افتاد كه در حال گرفتارى برو پيش همسايه، پسر عالم آمد پيش آن عالم گفت: پادشاه مرا خواسته، من نمى‏دانم براى چه خواسته است و اين دستور پدرم است و از وصيت او است كه آمدم از تو سوال نمايم، آن مرد گفت: من مى‏دانم براى چه خواسته است، اگر بگويم كه تو رابراى چه خواسته است آن وقت اگر پادشاه چيزى به تو داد، انعامى داد، با من قسمت مى‏كنى، سهم مرا مى‏دهى يا نه؟

گفت: آرى سهم شما را مى‏دهم قسم داد، پيمان گرفت كه حتما حق مرا مى‏دهى، گفت: قول قطعى مى‏دهم كه حتما سهم شما را خواهم داد.

گفت: پادشاه خوابى ديده مى‏خواهد از تو بپرسد، اين زمان چه زمانى است؟ تو در جواب بگو: الان زمان گرگ است، پسر عالم وقتى كه رفت پيش پادشاه از او پرسيد: مى‏دانى من براى چه به سراغ تو فرستادم؟ گفا: بلى، تو خوابى ديده‏اى، مى‏خواهيد سوال كنيد كه اكنون چه زمانى است؟ پادشاه گفت: راست گفتى، حالا بگو چه زمانى است؟ گفت: زمان گرگ است، پادشاه دستور داد جايزه به او بدهند، جوان جايزه را گرفت و به وعده خود عمل نكرد و به عهد خود وفا نكرد و به او چيزى نداد و با خود گفت: اين مال تا آخر عمرم كافى است و از اين به بعد هم محتاج به سوال آن مرد نمى‏شوم و ديگر پادشاه از من چنين سوالى نخواهد كرد.

اين مطلب گذشت تا اين كه دوباره پادشاه خوابى ديد و به سراغ همان جوان فرستاد، جوان از كرده خود پشيمان شد و با خود گفت: من كه چيزى بلد نيستم كه پيش سلطان بروم از آن وقت پيمان شكنى با آن همسايه كرده‏ام، به چه روى بنزد او بروم ولى دوباره گفت: مى‏روم و عذر خواهى مى‏كنم و برايش قسم مى‏خورم شايد از من بگذرد، رفت عذرى خواست كه از آن سابق چيزى نمانده و دوباره من محتاج شده‏ام به تو ولكن اين دفعه ديگر بى وفايى نمى‏كنم، هرچه دادند به طور مساوى تقسيم مى‏نمايم، پادشاه مرا خواسته و خواب ديده است يا كار ديگرى دارد، آن مرد گفت: بلى، پادشاه خواب ديده و مى‏خواهد از تو سوال كند اين زمان چه زمانى است؟ بگو: زمان قوچ است.

جوان رفت، سلطان پرسيد: مى‏دانى براى چه شما را خواسته‏ام، گفت: خوابى ديده‏اى و مى‏خواهيد بپرسيد كه چه زمانى است؟ پادشاه گفت: الان چه زمانى است؟ گفت: زمان قوچ است، پادشاه دستور داد، جايزه به او دادند، جوان گاهى تصميم گرفت سهم آن مرد را بدهد، گاهى پشيمان مى‏شد، آخر باز مثل دفعه اول سهم او را نداد تا اين كه اين جريان گذشت، مدت زيادى گذشت باز دفعه سوم پادشاه خوابى ديد فرستاد به سراغ او، آن جوان مرتبه سوم باز آمد پيش آن مرد، قسم خورد كه اين دفعه سهم شما را خواهم داد، مرد گفت: اگر از تو سوال كرد خوابى كه ديده‏ام چه زمانى است؟ بگو زمان ترازو و ميزان است.

رفت پيش پادشاه از او سوال كرد مى‏دانى براى چه بسراغ شما فرستاده‏ام، گفت: بلى، خوابى ديده‏ايد و مى‏خواهيد بپرسيد اكنون چه زمانى است؟ پادشاه گفت: راست گفتى بگو چه زمانى است؟ جواب داد: زمان ترازو و ميزان است، سلطان دستور داد، جايزه دادند، اين دفعه همه را پيش آن مرد آورد و گفت: حالا تو سهم ما را بدهيد، مرد دانشمند گفت: زمان اول زمان گرگ بود، تو از گرگان بودى و مثل گرگ عمل كرديد و زمان دوم، زمان قوچ بود كه تصميم مى‏گيرد ولى انجام نمى‏دهد و تو هم تصميم گرفتى ولى وفا نكردى و اين زمان ميزان و عدل است و تو هم به وعده خود وفا كردى اكنون اين مال را من نياز ندارم همه مال تو باشد (١٣٧).

يا من دنيا استغل (از آيت الله اراكى رحمه الله)

اينجانب يك روزى رفته بودم خدمت حضرت آيت الله العظمى آقاى حاج شيخ محمد على اراكى قدس سره عده‏اى از علماء و بزرگان هم بودند ايشان شروع كردند چند بيت عربى بيان فرمودند:

يا من بدنيا اشتغل قد غرك طول الامل الموت يأتى تغتتا و القبر صندوق العمل اى كسى كه دنيا ترا مشغول كرده، يعنى همه را فراموش كرديد قيامت، حساب و كتاب را، الى آخر، آرزوى طولانى شما را مغرور نموده است، ناگهان مرگ بسراغ شما خواهد آمد، قبر شما صندوق عمل است، در صندوق عمل بسته است، وقتى كه باز مى‏شود معلوم مى‏شود چه چيز توى صندوق بوده است.

يك بچه در رحم مادر اگر كور باشد احساس ناراحتى نمى‏كند، يا شل باشد يا عيب ديگرى داشته باشد در رحم مادر اصلا ناراحت نيست، وقتى كه به دنيا مى‏آيد مى‏فهمد كه چشم او نابينا است شديدا ناراحت مى‏شود، آن كسانى كه شديدا دنيا آنها را غافل كرده و آخرت را فراموش كرده‏اند الآن معلوم نمى‏كند كه چه كار كرده، بعد از مردن در پاى حساب معلوم مى‏شود براى آخرت چه كرده.

آب ليمو با آب مخلوط كرد و فروخت

در تاريخ نوشته‏اند در كربلاى معلى عطارى بود شديدا مريض مى‏شود، جميع اجناس دكان و اثاث البيت منزل خود را به جهت معالجه فروخت، خرج كرد، اثر نكرد، روز به روز بدتر شد و اثر خوبى مشاهده نمى‏كرد، جميع اطباء اظهار يأس نمودند، راوى گفت: يك روز من رفتم به عيادتش ديدم بسيار بد حال است و به پسرش مى‏گويد: فلان ظرف را بردار، ببر بازار بفروش و پولش را بياور كه به مصرف خود صرف نمايم، شايد راحت بشوم به مردن يا خوب شدن، گفتم: معنى اين حرف را نفهميدم و ندانستم چه چيز است، ديدم آهى كشيد، گفت: فلانى من سرمايه زيادى داشتم و جهت ترقى من اين بود كه در فلان سال مرضى در كربلا شايع شد كه اطبا علاج آن را منحصر كردند به آبليموى شيرازى از اين جهت آب ليمو خيلى گران شد و كمياب هم شد من قدرى آب ليمو داشتم، دوغ زيادى مخلوط كردم به او بوى آب ليمو از آن فهميده مى‏شد و آن را به قيمت آب ليمو خالص مى‏فروختم تا آن كه منحصر شد وجود آب ليمو به دكان من، من هم غش زيادى مى‏زدم و مى‏فروختم و سرمايه من زياد شد و در ميان صنف خودم مشهور شدم به ابوالالوف، پدر ميليونها، تا اينكه مبتلا شدم - اين مرض و هر چه داشتم فروختم و از براى من چيزى باقى نماند بغير همين متاع، گفتم اين را هم بفروشند شايد خلاص شوم يا بميرم و يا خوب بشوم، اين هم اثر و نتيجه غش و خيانت به مردم كه عاقبت چنين است كه ملاحظه فرموديد، هيچ چيزى براى خودش نماند الا بدبختى و عذاب اخروى‏ (١٣٨).

اى بشر خيره سر خيره سرى

تا به كى كبر و غرور و دغل دغل گرى

  تا به كى تارك صوم و صلوه

مانع خمس و زكوه

  بى خبر از امر و نهى بى خبرى

تا به كى طالب شرب و انا مايل سوى

زنا بوالهوس از امر و دين بوالهوسى

  تا به كى شرم و حيا باخته دين خدا

  تاخته وه چه عجب ساخته ساختگى

تا به كى روز و شب اندر فساد هر چه كنى

از عناد گذشته از امر دين گذشتگى

تا به كى برى ز ايمان شدى

رفيق شيطان شدى عدوى يزدان شدى عدوگرى تا به كى

چشم حقيقت گشا سوى عبادت بيا

توبه كن اى بد سير بد سيرى تا به كى

  دست توسل بزن دامن آل على

  بس است اين ياوگى ياوگرى تا به كى