حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد ۳

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه2%

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 813

جلد ۱ جلد ۲ جلد ۳ جلد ۴ جلد ۵
  • شروع
  • قبلی
  • 813 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 42808 / دانلود: 4117
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد ۳

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32

33

34

35

36

37

38

39

40

41

42

43

44

45

46

47

48

49

50

51

52

53

54

55

56

57

58

59

60

61

62

63

64

65

66

67

68

69

70

71

72

73

74

75

76

77

78

79

80

81

82

83

84

85

86

87

88

89

90

91

92

93

94

95

96

97

98

99

100

101

102

103

104

105

106

107

108

109

110

111

112

113

114

115

116

117

118

119

120

121

122

123

124

125

126

127

128

129

130

131

132

133

134

135

136

137

138

139

140

141

142

143

144

145

146

147

148

149

150

151

152

153

154

155

156

157

158

159

160

161

162

163

164

165

166

167

168

169

170

171

172

173

174

175

176

177

178

179

180

181

182

183

184

185

186

187

188

189

190

191

192

193

194

195

196

197

198

199

200

201

202

203

204

205

206

207

208

209

210

211

212

213

214

215

216

217

218

219

220

221

222

223

224

225

226

227

228

229

230

231

232

233

234

235

236

237

238

239

240

241

242

243

244

245

246

247

248

249

250

251

252

253

254

255

256

257

258

259

260

261

262

263

264

265

266

267

268

269

270

271

272

273

274

275

276

277

278

279

280

281

282

283

284

285

286

287

288

289

290

291

292

293

294

295

296

297

298

299

300

301

302

303

304

305

306

307

308

309

310

311

312

313

314

315

316

317

318

319

320

321

322

323

324

325

326

327

328

329

330

331

332

333

334

335

336

337

338

339

340

341

342

343

344

345

346

347

348

349

350

351

352

353

354

355

356

357

358

359

360

361

362

363

364

365

366

367

368

369

370

371

372

373

374

375

376

377

378

379

380

381

382

383

384

385

386

387

388

389

390

391

392

393

394

395

396

397

398

399

400

401

402

403

404

405

406

407

408

409

410

411

412

413

414

415

416

417

418

419

420

421

422

423

424

425

426

427

428

429

430

431

432

433

434

435

436

437

438

439

440

441

442

443

444

445

446

447

448

449

450

451

452

453

454

455

456

457

458

459

460

461

462

463

464

465

466

467

468

469

470

471

472

473

474

475

476

477

478

479

480

481

482

483

484

485

486

487

488

489

490

491

492

493

494

495

496

497

498

499

500

501

502

503

504

505

506

507

508

509

510

511

512

513

514

515

516

517

518

519

520

521

522

523

524

525

526

527

528

529

530

531

532

533

534

535

536

537

538

539

540

541

542

543

544

545

546

547

548

549

550

551

552

553

554

555

556

557

558

559

560

561

562

563

564

565

566

567

568

569

570

571

572

573

574

575

576

577

578

579

580

581

582

583

584

585

586

587

588

589

590

591

592

593

594

595

596

597

598

599

600

601

602

603

604

605

606

607

608

609

610

611

612

613

614

615

616

617

618

619

620

و آخر منت گذاشت و سر داد ايشان را، پس خدا اين آيه را فرستاد( وَهُوَ الَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ عَنْهُم بِبَطْنِ مَكَّةَ ) .(۱)(۲)

نوزدهم - ابن شهر آشوب و اكثر مورخان روايت كرده اند كه: چون كفار قريش از جنگ بدر برگشتند ابو لهب از ابو سفيان پرسيد كه: سبب انهزام شما چه بود؟ ابو سفيان گفت: همين كه ملاقات كرديم يكديگر را گريختيم و ايشان ما را كشتند و اسير كردند به هر نحو كه خواستند و مردان سفيد ديديم كه بر اسبان ابلق سوار بودند در ميان آسمان و زمين و هيچكس در برابر آنها نمى توانست ايستاد.

ابو رافع به ام الفضل دختر عباس گفت كه: اينها ملائكه اند، ابو لهب كه اين را شنيد برخاست و ابو رافع را بر زمين زد، ام الفضل عمود خيمه را گرفت و بر سر ابو لهب زد كه سرش شكست و بعد از آن هفت روز زنده ماند و خدا او را به ((عدسه)) مبتلا كرد؛ و عدسه مرضى بود كه عرب از سرايت آن حذر مى كردند پس به اين سبب سه روز در خانه ماند كه پسرهايش نيز به نزديك او نمى رفتند كه او را دفن كنند تا آنكه او را كشيدند و در بيرون مكه انداختند و سنگ بسيار بر روى او انداختند تا پنهان شد.(۳)

مولف گويد: اكنون بر سر راه عمره واقع است و هر كه از آن موضع مى گذرد سنگى چند بر آن موضع مى اندازد و تل عظيمى شده است، پس تامل كن كه مخالفت خدا و رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چگونه صاحبان نسبهاى شريف را از شرف خود بى بهره گردانيده است و اطاعت خدا و رسول چگونه مردم بى حسب و نسب را به درجات رفيعه بلند ساخته است و به اهل بيت عزت و شرف ملحق گردانيده است. بيستم - ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: در جنگ احزاب ابوسفيان هفت هزار تير انداز را مقرر كرد به يك دفعه تير به جانب لشكر آن حضرت بياندازند، چون صحابه بر اين مطلع شدند ترسيدند و به آن حضرت شكايت كردند،

____________________

۱-سوره فتح، ۲۴.

۲-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۰۶؛ مجمع البيان ۵/۱۲۳؛ سنن ابى داود ۲/۲۶۵.

۳-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۰۸؛ مجمع البيان ۲/۵۲۸؛ تاريخ طبرى ۲/۴۰.

۶۲۱

حضرت آستين نصرت آيين خود را در هوا حركت داد، و دعا كرد، و چون تيرها را رها كردند خدا بادى فرستاد كه تيرها را بسوى ايشان بر گردانيد و هر تيرى بر صاحبش نشست و او را مجروح كرد و يك تير به مسلمانان نرسيد.(۱)

بيست و يكم - ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با ميسره به قلعه هاى يهود رفت كه نانى و نان خورشى از ايشان بخرد، يكى از يهودان گفت: آنچه مى خواهى من دارم، و به خانه رفت و زوجه خود را گفت كه: بر بام قلعه بالا رو و چون محمد داخل شود آن سنگ بزرگ را بر سر او بيانداز، چون حضرت داخل شد و زن خواست كه سنگ را بياندازد جبرئيلعليه‌السلام نازل شد و بال خود را بر آن سنگ زد و آن سنگ ديوار را سوراخ كرد و مانند صاعقه آمد و به گردن آن ملعون احاطه كرد و سنگ آسيا در گردنش ماند، پس يهودى بيهوش شد و چون بهوش آمد نشست و گريان شد، حضرت فرمود كه: چه اراده كرده بودى كه به چنين بلايى مبتلا شدى؟ گفت: يا محمد! من اراده فروختن چيزى به تو نداشتم و تو را براى آن به خانه آوردم كه هلاك كنم و تويى معدن كرم و سيد عرب و عجم پس عفو كن از من، حضرت بر او رحم كرد و دعا كرد تا سنگ از گردن او دور شد.(۲)

بيست و دوم - ابن شهر آشوب از جابر و ابن عباس روايت كرده است كه: مردى، از قريش سوگند ياد كرد كه البته محمد را بكشد، پس اسبش جست و او را بر زمين زد تا گردنش شكست.(۳)

بيست و سوم - ابن شهر آشوب و غير او از ابن عباس روايت كرده اند كه: معمر بن يزيد به شجاعت معروف بود و در ميان قبيله كنانه سر كرده و مطاع بود، قريش در دفع آن حضرت به او استغاثه كردند، معمر گفت: من كفايت شر او از شما مى كنم و او را مى كشم و من بيست هزار سوار مسلح دارم و قبيله بنى هاشم با من جنگ نمى توانند كرد و اگر ديه

____________________

۱-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۰۹.

۲-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۰۹.

۳-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۰۹.

۶۲۲

خواهند من مال بسيار دارم و ده ديه به ايشان مى دهم؛ و او شمشيرى حمايل مى كرد كه عرضش يك شبر و طولش ده شبر بود. پس روزى حضرت در حجر اسماعيل نماز مى كرد معمر شمشير خود را برداشت و متوجه آن حضرت شد، چون نزديك رسيد، بر زمين افتاد و رويش مجروح شد و برخاست و گريخت تا به ابطح رسيد و خون را از رويش مى ريخت، قريش چون او را بر آن حال ديدند بر دور او گرد آمدند و خون را از روى او شستند و پرسيدند: تو را چه شد؟ گفت: مغرور كسى است كه فريب شما را خورد هرگز چنين واقعه اى مشاهده نكرده بودم چون به نزديك او رسيدم ديدم دو اژدهااز نزديك سر او پيدا شدند كه آتش از دهان ايشان مى ريخت و بر من حمله كردند.(۱)

بيست و چهارم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: كلده پسر اسد در ميان خانه عقيل و عقال مزراقى(۲) بسوى آن جناب افكند و مزراق برگشت بسوى او و بر سينه اش آمد و هراسان گريخت، گفتند: چه مى شود تو را؟ گفت: واى بر شما! مگر نمى بينيد اين شتر مست را كه از پى من مى آيد؟ گفتند: ما چيزى نمى بينيم، گفت: من مى بينم؛ و چنان دويد تا به طايف رسيد.(۳)

بيست و پنجم - ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميان روز از مكه بيرون رفت تا آنكه به گردنگاه حجون رسيد و نضر بن الحارث به قصد قتل آن حضرت از عقب رفت و چون نزديك آن حضرت رسيد گريخت و برگشت، ابوجهل به او رسيد و گفت: از كجا مى آيى؟ گفت: امروز چون محمد تنها بيرون رفت از عقب او رفتم به طمع آنكه او را هلاك كنم چون به نزديك او رسيدم شيرها ديدم كه مى خروشيدند و رو به من مى دويدند، ابو جهل گفت: اين يكى از جادوهاى اوست.(۴)

بيست و ششم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: مردى از قريش آن حضرت

____________________

۱-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۰۹.

۲-مزراق : نيزه كوتاه.

۳-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۱۰.

۴-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۱۰.

۶۲۳

را در سجده ديد، سنگى گرفت كه بر آن حضرت بياندازد، چون دست را بلند كرد دستش بر سنگ خشكيد.(۱)

بيست و هفتم - ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: آن حضرت در مسجد قرائت قرآن مى نمود به آواز بلند پس كفار قريش متاذى شدند و برخاستند كه آن حضرت را بگيرند، ناگاه دستهاى خود را در گردنها غل شده ديدند و نابينا شدند كه جايى را نمى ديدند، پس به خدمت آن حضرت آمدند و سوگند دادند آن حضرت را، آن جناب دعا كرد و دستهايشان به زير آمد و روشن شدند، پس آيات اول سوره كريمه ((يس)) نازل شد.(۲)

بيست و هشتم - ابن شهر آشوب از ابوذر روايت كرده است كه: حضرت در سجود بود ابو لهب سنگى گرفت و خواست كه بر آن جناب بياندازد دستش در هوا ماند و نتوانست به زير آورد، به حضرت تضرع كرد و سوگندها ياد كرد كه اگر عافيت بيابد آزار آن حضرت نكند، و چون آن جناب دعا كرد و دستش به زير آمد گفت: تو جادوگر حاذقى بوده اى، پس سوره ((تبت)) نازل شد.(۳)

بيست و نهم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نزد بنى شجاعه رفت و اسلام را بر ايشان عرض كرد، ايشان ابا كردند و با پنج هزار سوار از پى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند، چون به نزديك رسيدند آن جناب دعا كرد و بادى وزيد و همه هلاك شدند.(۴)

سى ام - ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: ابن قميه در روز جنگ احد سنگى به جانب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انداخت و بر پاى آن جناب آمد، حضرت فرمود: خدا تو را ذليل گرداند، چون از جنگ برگشت در موضعى خوابيد پس بز كوهى آمد و شاخ

____________________

۱-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۱۰.

۲-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۱۰.

۳-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۱۰.

۴-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۱۱.

۶۲۴

خود را در زير شكم او فرو برد و او فرياد مى كرد كه: واذلاه، تا شاخ از چنبره گردنش بيرون آمد.(۱)

سى و يكم - معجزه متواتره آن جناب است كه: در جنگ احزاب با وفور كفار و قلت مسلمانان حق تعالى به دعاى آن جناب باد تندى فرستاد با سنگريزه ها كه خيمه هاى ايشان را كَند و ايشان گريختند چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد.(۲)

سى و دوم - در جنگ بدر كفى سنگريزه و خاك برداشت و بر روى كافران پاشيد و فرمود: ((شاهت الوجوه)) پس باد آن را برد و بر روى مشركان رسانيد و هر كه از آن سنگريزه و خاك به او رسيد در آن روز يا كشته شد يا اسير شد.(۳)

سى و سوم - ابن شهر آشوب از جابر روايت كرده است: چون ((عرنيان)) راعى آن جناب را كشتند و مواشى را غارت كردند، بر ايشان نفرين كرد كه: خداوندا! راه را بر ايشان گم كن، پس راه را گم كردند تا اصحاب حضرت به ايشان رسيدند و ايشان را گرفتند.(۴)

سى و چهارم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زنى را خواستگارى كرد، پدرش عذر گفت كه: او پيس است - و پيس نبود -، حضرت فرمود كه: چنين باشد؛ پس پيس شد.(۵)

سى و پنجم - روايت كرده است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زهير شاعر را ديد و گفت: خداوندا مرا پناه ده از شيطان او، پس او نتوانست يك بيت شعر بگويد تا مرد.(۶)

سى و ششم - روايت كرده است كه: روزى بلال اذان مى گفت، چون گفت: ((اشهد ان

____________________

۱-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۱۱. اعلام الورى ۸۳. و نيز رجوع شود به مجمع البيان ۱/۵۰۱.

۲-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۱۲؛ تفسير طبرى ۱۰/۲۶۳-۲۶۴؛ تفسير قرطبى ۱۴/۱۴۳.

۳-مجمع البيان ۲/۵۳۰؛ تفسير طبرى ۶/۲۰۳.

۴-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۱۳؛ و نيز رجوع شود به سنن ابى داود ۳/۱۳۴ و سنن ترمذى ۱/۱۰۶.

۵-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۱۴.

۶-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۱۵؛ الاغانى ۱۰/۳۳۹.

۶۲۵

محمدا رسول الله)) منافقى گفت: بسوزد هر كه دروغ گويد، پس در آن شب برخاست كه چراغ را اصلاح كند آتش در انگشت او افتاد و هر چند سعى كرد نتوانست خاموش كند تا همه بدنش سوخت.(۱)

سى و هفتم - روايت كرده است از ابن عباس كه: عقبه بن ابى معيط و ابى بن خلف با هم برادر شده بودند، پس عقبه از سفرى آمده وليمه اى ساخت و جمعى از اشراف را با آن جناب به وليمه خود طلبيد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: تا شهادتين را نگويى من طعام تو را نمى خورم، پس او شهادت گفت: و حضرت طعام را تناول نمود؛ چون ابى بن خلف از سفر برگشت او را ملامت نمود كه: به دين محمد در آمده اى من از تو راضى نمى شوم تا او را تكذيب نمايى و اهانت برسانى، پس آن ملعون به نزد آن حضرت آمد و آب دهان نجس خود را به جانب آن جناب انداخت پس آب دو حصه شد و بر روى پليد خودش برگشت و دو جاى روى او را سوخت و جايش ماند، و حضرت فرمود: تا در مكه هستى زنده خواهى بود و چون از مكه بيرون روى به شمشير خود كشته خواهى شد، پس عقبه در روز بدر كشته شد و ابى در روز احد به درك واصل گشت.(۲)

سى و هشتم - روايت كرده اند ابن شهر آشوب و غير او كه: ابى بن خلف در مكه حضرت را تهديد به كشتن مى كرد، حضرت فرمود: من تو را خواهم كشت انشاء الله، پس در روز احد حضرت چوبى به جانب او انداخت و به گردن او رسيد و خراشيد پس برگشت و فرياد مى كرد مانند گاو، ابوجهل گفت: چرا چنين فرياد مى كنى؟ اين خراشى بيش نيست؟ گفت: اگر اين طعنه بر جميع قبيله ربيعه و قبيله مضر واقع مى شد همه مى مردند او وعده كرده است مرا بكشد و اگر آب دهان بر من بياندازد كشته خواهم شد؛ پس از يك روز به جهنم واصل شد(۳)

سى و نهم - در طب الائمه و مجمع البيان و تفسير عياشى و ساير كتب معتبره مذكور

____________________

۱-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۷۸.

۲-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۷۹.

۳-مناقب ابن شهر آشوب ۱/۱۵۸. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه ۲/۲۵۸.

۶۲۶

است و از حضرت صادقعليه‌السلام به طرق متعدده منقول است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را آزارى بهم رسيد و جبرئيل و ميكائيل به نزد آن حضرت آمدند، پس جبرئيل گفت: يا محمد! لبيد بن اعظم يهودى تو را جادو كرده است و آن را در چاه بنى زريق پنهان كرده است پس بفرست بر سر آن چاه كسى را كه در ديده تو از همه كس عظيمتر است و اعتماد بر او بيش از ديگران دارى و در كمالات عديل و همتاى توست تا آن سحر را بيرون آورد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امير المومنينعليه‌السلام را طلبيد و فرمود: يا على! برو بسوى چاه ذروان كه در آنجا جادويى براى من پنهان كرده اند و در ميان غلاف خرما تعبيه كرده اند و در زير سنگى كه در ته چاه است پنهان كرده اند.

چون علىعليه‌السلام بر سر آن چاه رفت آبش از جادو مانند آب حنا رنگين شده بود، پس حضرت آب چاه را كشيد و در زير سنگى كه پيغمبر نشان داده بود غلاف خرما را بيرون آورد و به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد، چون گشودند شانه و چند دانه شانه و ريسمانى كه در آن يازده گره زده بودند و سوزنها بر آن فرو برده بودند از ميان آن بيرون آمد و جبرئيل در آن روز سوره ((قل اعوذ برب الناس)) و سوره ((قل اعوذ برب الفلق)) را آورده بود، حضرت فرمود: يا على! اين دو سوره را بر اين گره ها بخوان، علىعليه‌السلام هر يك آيه را كه مى خواند يك گره باز مى شد تا آنكه سوره ها را تمام كرد و همه گره ها گشوده شد.(۱)

به روايت ديگر: جبرئيل ((قل اعوذ برب الفلق)) را و ميكائيل ((قل اعوذ برب الناس)) را براى تعويذ آن حضرت خواندند.

به روايت ديگر: جبرئيل ((قل اعوذ برب الفلق)) و ((قل اعوذ برب الناس)) و ((قل هو الله احد)) را خواند و اين دعا را خواند بسم الله ارقيك والله يشفيك من كل داء يؤ ذيك خذها فلتهنيك.(۲)

____________________

۱-رجوع شود به طب الائمه ۱۱۳ و مجمع البيان ۵/۵۶۸ و مناقب ابن شهر آشوب ۲/۲۵۶ و مكارم الاخلاق ۴۱۳ و تفسير بيضاوى ۴/۴۶۶.

۲-مجمع البيان ۵/۵۶۹.

۶۲۷

مولف گويد: مشهور ميان علماى شيعه آن است كه سحر در انبياء و ائمهعليهم‌السلام تاثير نمى كند و آزار آن حضرت به خاطر آن سحر نبود بلكه حق تعالى از براى ظهور حقيت آن حضرت سحر آن كافران را ظاهر نمود و اين سوره ها را براى دفع سحر از ديگران فرستاد.

۶۲۸

باب بيست و يكم: در بيان معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شياطين و جنيان،و ايمان آوردن بعضى از ايشان و خبر دادن ايشان به نبوت آن حضرت

۶۲۹
۶۳۰

اول - شيخ طبرسى و ديگران از زهرى روايت كرده اند كه: چون ابو طالب دار فنا را وداع كرد بلا بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شديد شد و اهل مكه اتفاق بر ايذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجه طائف شد كه شايد بعضى از ايشان ايمان بياورند، چون به طائف رسيد سه نفر ايشان را ملاقات نمود كه هر سه برادر و روساى طائف بودند (عبد ياليل، مسعود و حبيب پسران عمرو) و اسلام را بر ايشان عرض نمود، يكى از ايشان گفت: من جامه هاى كعبه را دزيده باشم اگر خدا تو را فرستاده باشد؛ ديگرى گفت: خدا نمى توانست از تو بهتر كسى براى پيغمبرى بفرستد؟ سومى گفت: والله بعد از اين با تو سخن نمى گويم زيرا اگر پيغمبر خدايى شان تو از آن عظيمتر است كه با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ مى گويى سزاوار نيست با تو سخن گفتن؛ و استهزاء نمودند به آن حضرت، چون قوم ايشان ديدند كه سر كرده هاى ايشان با پيغمبر چنين سلوك كردند در دو طرف راه صف كشيدند و سنگ بر آن حضرت مى انداختند تا پاهاى مباركش را مجروح كردند و خون از آن قدمهاى عرش پيما جارى شد، پس به جانب باغى از باغهاى ايشان آمد كه در سايه درختى قرار گيرد، عتهب و شيبه را در آن باغ ديد و از ديدن ايشان محزون گرديد زيرا كه شدت عدواتشان را با خدا و رسول مى دانست، چون آن دو ملعون آن حضرت را ديدند غلامى داشتند كه او را ((عداس)) مى گفتند و نصرانى بود از اهل نينوا، انگورى به او دادند و از براى آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد حضرت از او پرسيد: اهل كدام زمينى؟

گفت: اهل نينوا.

فرمود: از اهل شهر بنده شايسته يونس بن متى.

۶۳۱

عداس گفت: تو چه مى دانى كه يونس كيست؟

فرمود: من پيغمبر خدايم و خدا مرا از قصه يونس خبر داده است؛ و قصه يونس را از براى او نقل كرد.

عداس به سجده افتاد و پاهاى فلك پيماى سيد انبياء را مى بوسيد و خون از آن پاهاى مبارك مى چكيد.

چون عتبه و شيبه حال آن غلام را ديدند ساكت شدند و چون بسوى ايشان برگشت گفتند: چرا براى محمد سجده كردى و پاهاى او را بوسيدى و هرگز نسبت به ما كه آقاى توييم چنين نكردى؟

گفت: اين مرد شايسته است و خبر داد مرا از احوال يونس بن متى پيغمبر خدا.

ايشان خنديد و گفتند: تو فريب او را مخور كه مرد فريبنده اى است و دست از دين ترسايى خود بر مدار.

پس حضرت از ايشان نااميد شد و باز بسوى مكه برگشت، و چون به ((نخله)) كه اسم موضعى است رسيد و در ميان شب مشغول نماز شد، در آن موضع گروهى از جن نصيبين كه موضعى است از يمن بر آن حضرت گذشتند و حضرت نماز بامداد مى كرد و در نماز قرآن تلاوت مى نمود، چون گوش دادند و قرآن را شنيدند ايمان آوردند و بسوى قوم خود برگشتند و ايشان را به اسلام دعوت نمودند.(۱)

و به روايت ديگر: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مامور شد كه تبليغ رسالت خود نمايد بسوى جنيان و ايشان را بسوى اسلام دعوت نمايد و قرآن بر ايشان بخواند، پس حق تعالى گروهى از جن را از اهل نصيبين(۲) بسوى آن حضرت فرستاد و حضرت به اصحاب خود فرمود: من مامور شده ام كه امشب بر جنيان قرآن بخوانم، كه از شماها با من مى آيد؟ پس عبدالله بن مسعود با آن حضرت رفت.

____________________

۱-مجمع البيان ۵/۹۲. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى ۱/۵۵۴ و كامل ابن اثير ۲/۹۱.

۲-در مصدر ((نينوا)) ذكر شده است.

۶۳۲

عبدالله گفت: چون اعلاى مكه رسيديم پيغمبر داخل دره حجون شد و خطى براى من كشيد و فرمود: در ميان اين خط بنشين و بيرون مرو تا من بسوى تو بيايم؛ پس رفت و به نماز مشغول شد و شروع كرد در تلاوت قرآن ناگاه ديدم كه سياهان بسيار هجوم آوردند كه ميان من و آن جناب حايل شدند و صداى او را شنيدم، پس پراكنده شدند مانند پاره ها ابر و رفتند و گروهى از آنها ماندند، و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بيرون آمد فرمود: آيا چيزى ديدى؟ گفتم: بلى مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيد بر خود بسته بودند، فرمود: اينها جن نصيبين بودند. و به روايت ابن عباس: هفت نفر بودند و حضرت آنها را رسول نمود بسوى قوم خود؛ بعضى گفته اند نه نفر بودند.

و از جابر روايت كرده اند كه حضرت فرمود: من سوره ((رحمن)) را خواندم بر ايشان و جواب ايشان بهتر از جواب شما بود، چون به ايشان خواندم( فَبِأَيِّ آلَاءِ رَ‌بِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ) (۱) گفتند: ((لا ولا بشى من آلائك ربنا نكذب)).(۲)

و از ابن عباس روايت كرده است كه: چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبعوث شد و ملائكه ميان شياطين و بالا رفتن ايشان به آسمان حائل شدند و ايشان را به شهاب زدند و سوختند و برگشتند گفتند: بايد حادثه اى در زمين حادث شده باشد كه ما را از آسمان منع كردند، پس به مشرق و مغرب گرديدند و گروهى از آنها كه به مكه افتادند بر آن حضرت گذشتند كه در ((نخله)) با اصحاب خود نماز صبح مى كرد در هنگامى كه متوجه سوق عكاظ بود، چون تلاوت آن حضرت را شنيدند گفتند: همين است كه ميان ما و آسمان مانع شده است، پس بسوى قوم خود برگشته و گفتند: ((بدرستى كه ما قرآن عجيبى شنيديم كه هدايت مى نمايد بسوى حق پس ايمان آورديم به آن و هرگز شريك نمى گردانيم با پروردگار خود احدى را))(۳) ؛ پس حق تعالى سوره ((جن)) را فرستاد.(۴)

____________________

۱-سوره رحمن : ۱۳.

۲-مجمع البيان ۵/۹۲. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب ۱/۷۵-۷۶.

۳-ترجمه آيه هاى ۱ و ۲ سوره جن.

۴-مجمع البيان ۵/۳۶۸؛ صحيح مسلم ۱/۳۳۱؛ تفسير الوسيط ۴/۳۶۱.

۶۳۳

و از ابو حمزه ثمالى روايت كرده است كه: ايشان از ((بنى شيبان)) بودند(۱)

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكه بيرون رفت با زيد بن حارثه به جانب بازار عكاظ كه مردم را به اسلام دعوت نمايد پس هيچكس اجابت آن حضرت نكرد و بسوى مكه برگشت، چون به موضعى رسيد كه آن را ((وادى مجنه)) مى گويند به نماز شب ايستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، گروهى از جن گذشته و چون قرائت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را شنيدند بعضى با بعضى گفتند: ساكت شويد، چون حضرت از تلاوت فارغ شد به جانب قوم خود رفتند انذار كنندگان گفتند: اى قوم! بدرستى كه ما شنيديم كتابى را كه نازل شده است بعد از موسى در حالتى كه تصديق كننده است آنچه را پيش از او گذشته است، هدايت مى كند بسوى حق و بسوى راه راست، اى قوم ما! اجابت كنيد داعى خدا را و ايمان آوريد به او تا بيامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را از عذاب اليم. پس برگشتند بر خدمت آن حضرت و ايمان آوردند و آن جناب ايشان را تعليم كرد شرايع اسلام، و حق تعالى سوره جن را نازل گردانيد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم والى و حاكمى بر ايشان نصب كرد و هر وقت به خدمت آن جناب مى آمدند؛ و امر كرد امير المومنينعليه‌السلام را كه مسائل دين را تعليم ايشان نمايد و در ميان ايشان مومن و كافر و ناصبى و يهودى و نصرانى و مجوسى مى باشند و ايشان از فرزندان جان اند.(۲)

دوم - ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: زنى بود از جنيان كه او را ((عفرا)) مى گفتند و مكرر به خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى آمد و سخنان او را مى شنيد و به صالحان جن مى رسانيد و آنها بدست او ايمان مى آوردند، و چند روز به خدمت آن حضرت نيامد و حضرت از جبرئيل احوال او را سوال نمود، جبرئيل گفت: به ديدن خواهر ايمانى خود رفته است كه از براى خدا او را دوست دارد، حضرت فرمود: بهشت از براى آنهاست كه براى خدا با يكديگر دوستى مى كنند بدرستى كه حق تعالى در

____________________

۱-مجمع البيان ۵/۳۶۸، و در آن ((بنى شيصبان )) آمده است.

۲-تفسير قمى ۲/۲۹۹.

۶۳۴

بهشت عمودى آفريده است از يك دانه ياقوت سرخ و بر آن عمود هفتاد هزار قصر است و در هر قصرى هفتاد هزار غرفه است كه آفريده است آنها را براى كسانى كه با هم دوستى مى كنند و به ديدن يكديگر مى روند از براى خدا.

چون عفرا به خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد از او پرسيد: در اين سفر چه ديدى؟

گفت: عجائب بسيار ديدم.

فرمود: خبر ده ما را از عجب تر چيزى كه ديدى.

گفت: ابليس را ديدم كه در درياى اخضر بر روى سنگ سفيد نشسته بود و دستها بسوى آسمان بلند كرده بود و مى گفت: الهى! چون قسم خود را بجا آورى و مرا داخل جهنم گردانى پس از تو سوال خواهم كرد بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه مرا از جهنم خلاص گردانى و با ايشان محشور نمائى.

گفتم: اى حارث! اين نامها چيست كه به آنها دعا مى كنى؟

گفت: اينها را ديدم كه بر ساق عرش نوشته بودند هفت هزار سال پيش از آنكه خدا آدم را خلق كند، به اين سبب دانستم كه اينها گرامى ترين خلقند نزد پروردگار عاليمان، پس بحق ايشان سوال مى كنم. رسول خدا فرمود: بخدا سوگند اگر قسم دهند جميع اهل زمين خدا را به اين نامها البته خدا دعاى همه را مستجاب فرمايد.(۱)

سوم - على بن ابراهيم روايت كرده است كه: جنيان همه از فرزندان جان اند و اهل همه دين در ميان ايشان مى باشند، و شياطين همه از فرزندان ابليس اند و در ميان ايشان مومن نمى باشد مگر يكى كه نام او ((هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس)) است آمد به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مردى بود بسيار بلند و عظيم و مهيب، حضرت از او پرسيد: تو كيستى؟

گفت: منم هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس روزى كه قابيل هابيل را كشت من پسرى بودم چند ساله نهى مى كردم مردم را از ترك آثام و امر مى كردم ايشان را به افساد طعام.

____________________

۱-خصال ۶۳۹؛ كشف الغمه ۲/۹۳.

۶۳۵

حضرت فرمود: بد جوانى بوده اى و بد پيرى هستى.

گفت: يا محمد! من بر دست نوح توبه كرده ام و با او در كشتى بودم و او را عتاب كردم در نفرين كردن بر قوم خود، و با ابراهيم بودم در وقتى كه او را به آتش انداختند و خدا آتش را بر او برد و سلام گردانيد، و با موسى بودم در وقتى كه خدا فرعون را غرق كرد و بنى اسرائيل را نجات داد، و با هود بودم كه نفرين كرد بر قوم خود و او را عتاب كردم كه چرا نفرين كردى، و با صالح بودم كه نفرين كرد قوم خود را و به او اعتراض كردم كه چرا نفرين كردى قوم خود را، و همه كتابها را خواندم و در همه آنها ديدم بشارت داده بودند به آمدن تو، و انبياء تو را سلام رسانيدند و مى گفتند تو بهترين پيغمبران و گرامى ترين ايشانى، پس از آنچه خدا بر تو فرستاده است چيزى تعليم من نما.

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به امير المومنين على بن ابى طالبعليه‌السلام فرمود: تو او را تعليم كن.

هام گفت: يا محمد! ما اطاعت نمى كنيم مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر را، اين كيست كه مرا به او حواله كردى؟

حضرت فرمود: اين برادر من و وصى من و وزير و وارث من است و نام او على بن ابى طالب است.

هام گفت: بلى، ما يافته ايم اسم او را در كتابهاى گذشته او را اليا ناميده اند.

پس امير المومنينعليه‌السلام قرآن و شرايع دين را تعليم او نمود و در شب هرير در صفين به خدمت آن حضرت آمد.(۱)

چهارم - شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ساير محدثان روايت كرده اند كه: چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جنگ بنى المصطلق رفت به نزديك وادى چولى(۲) فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئيل نازل شد و خبر داد كه طائفه اى از كافران جن در اين وادى جا كرده اند و مى خواهند به اصحاب تو ضرر برسانند، پس امير المومنينعليه‌السلام را طلبيد و فرمود

____________________

۱-تفسير قمى ۱/۳۷۵.

۲-چول : بيابان بى آب و علف، جاى خالى از آدمى. (فرهنگ عميد ۲/۹۰۴).

۶۳۶

كه: برو بسوى اين وادى و چون دشمنان خدا از جنيان متعرض تو شوند دفع كن ايشان را به آن قوتى كه خدا تو را عطا كرده است و متحصن شو از ايشان به نامهاى بزرگوار خدا كه تو را به علم آنها مخصوص گردانيده است، و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه كرد و فرمود: با آن حضرت باشيد و آنچه بفرمايد اطاعت نماييد.

پس امير المومنينعليه‌السلام متوجه آن وادى شد و چون نزديك كنار وادى رسيد فرمود به اصحاب كه: در كنار وادى بايستيد و تا شما را رخصت ندهم حركت مكنيد، و خود پيش رفت و پناه برد به خدا از شر دشمنان خدا و بهترين نامهاى خدا را ياد كرد و اشاره نمود اصحاب خود را كه: نزديك بياييد، چون نزديك آمدند ايشان را باز داشت و خود داخل وادى شد، پس باد تندى وزيد نزديك شد كه لشكر بر رو در افتند و از ترس قدمهاى ايشان لرزيد؛ پس حضرت فرياد زد كه: منم على بن ابى طالب وصى رسول خدا و پسر عم او، اگر خواهيد و توانيد در برابر من بايستيد، پس صورتها پيدا شد مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پيش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشير خود را به جانب راست و چپ حركت مى داد، چون به نزديك آنها رسيد مانند دود سياهى شدند و بالا رفتند و ناپيدا شدند پس حضرت ((الله اكبر)) گفت و از وادى بالا آمد و به نزديك لشكر ايستاد، و چون آثار آنها بر طرف شد صحابه گفتند: چه ديدى يا امير المومنين؟ ما نزديك بود كه از ترس هلاك شويم و بر تو ترسيديم.

حضرت فرمود: چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند كردم تا ضعيف شدند و رو به ايشان تاختم و پروا از ايشان نكردم و اگر به هيئت خود مى ماندند همه را هلاك مى كردم، پس خدا كفايت شر ايشان از مسلمانان نمود و باقيمانده ايشان به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفتند كه به آن حضرت ايمان بياورند و از او امان بگيرند.

و چون جناب امير المومنينعليه‌السلام با اصحاب خود به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برگشت و خبر را نقل كرد حضرت شاد شد و دعاى خير كرد براى او و فرمود: پيش از تو آمدند آنها

۶۳۷

كه خدا ايشان را به تو نرسانيده بود و مسلمان شدند و من اسلام ايشان را قبول كردم.(۱)

پنجم - به سند معتبر از سلمان روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ابطح نشسته بود و با جمعى از صحابه در خدمت آن حضرت نشسته بوديم و با من سخن مى گفت ناگاه گردبادى پيدا شد و حركت كرد تا به نزديك آن حضرت رسيد و از ميان آن شخصى پيدا شد و گفت: يا رسول الله! مرا قوم من به خدمت تو فرستاده اند و به تو پناه آورده ايم و از تو امان مى طلبيم، گروهى از ما بر ما جور و ستم كرده اند كسى را با من بفرست كه ميان ما و ايشان موافق حكم خدا و كتاب خدا حكم كند و عهدها و پيمانهاى موكد از من بگير كه فردا بامداد او را به تو برگردانم مگر آنكه حادثه اى از جانب خدا رخ نمايد كه مرا در آن اختيارى نباشد.

حضرت فرمود: تو كيستى و قوم تو كيستند؟

گفت: من عرفطه(۲) پسر شمراخم از قبيله بنى نجاح و من و جمعى از اهل من به آسمان مى رفتيم و از ملائكه خبرها مى شنيديم و چون تو مبعوث شدى ما را از آسمان منع كردند و به تو ايمان آورديم و بعضى از قوم ما بر كفر خود مانده اند و به تو ايمان نياوردند و ميان ما و ايشان اختلاف بهم رسيده و ايشان به عدد و قوت از ما بيشترند و مياه و مراعى ما را گرفته اند و به ما و چهار پايان ما ضرر مى رسانند التماس داريم كسى را بفرستى كه به راستى ميان ما حكم كند.

حضرت فرمود: روى خود را بگشا كه ما بينيم تو را بر هيئت خود كه دارى.

چون صورت خود را گشود مردى بود موى بسيار داشت و سرش بلند بود و ديده هاى بلند داشت و درازى ديده هايش در طول سرش بود و حدقه هايش كوتاه بود و دندانهايى داشت مانند دندانهاى درندگان، پس حضرت عهد و پيمان از او گرفت كه هر كه را با او همراه كند روز ديگر برگرداند، پس متوجه ابوبكر شد و فرمود كه: با عرفطه برو و به احوال

____________________

۱-ارشاد مفيد ۱/۳۳۹؛ اعلام الورى ۱۸۰؛ خرايج ۱/۲۰۳؛ مناقب ابن شهر آشوب ۲/۱۰۲.

۲-در عيون المعجزات ((غطرفه )) آمده است.

۶۳۸

ايشان برس و ميان ايشان حكم كن به راستى.

گفت: يا رسول الله! اينها در كجايند؟

فرمود: در زير زمينند.

ابوبكر گفت: من چگونه به زير زمين بروم چگونه ميان ايشان حكم كنم و حال آنكه من زبان ايشان را نمى دانم؟

پس عمر را تكليف به رفتن نمود و او مثل ابوبكر جواب گفت، و به عثمان گفت و او نيز چنين جواب گفت: پس حضرت امير المومنينعليه‌السلام را طلبيد و گفت: يا على! با برادر ما عرفطه برو و ميان او و قوم او به راستى حكم كن، حضرت در ساعت برخاست و شمشير خود را برداشت و با عرفطه روانه شد. سلمان گفت: من همراه ايشان رفتم تا آنكه به ميان وادى صفا رسيدند پس حضرت به من نظر كرد و فرمود: خدا سعى تو را مزد دهد اى ابو عبدالله برگرد و زمين شكافته شد و ايشان فرو رفتند و من برگشتم و بسيار براى آن حضرت اندوهگين بودم؛ و چون صبح شد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با مردم نماز بامداد كرده آمد و بر كوه صفا نشست و صحابه بر گرد آن حضرت بر آمدند، و برگشتن امير المومنينعليه‌السلام دير شد و آفتاب بلند شد و هر كس سخنى مى گفت و منافقان شماتت مى كردند و مى گفتند: الحمد لله كه خدا ما را از ابو تراب راحت بخشيد و افتخار محمد به پسر عمش برطرف شد؛ تا آنكه ظهر شد و آن حضرت نماز ظهر را ادا نمود و برگشت و باز در جاى خود قرار گرفت و با اصحاب خود حديث مى فرمود و مردم اظهار نااميدى از مراجعت آن حضرت مى كردند تا آنكه وقت عصر داخل شد و نماز عصر را ادا فرمود و برگشت و باز بر صفا نشست و اندوه حضرت زياده شد و شماتت منافقان مضاعف گرديد و نزديك شد كه آفتاب غروب كند ناگاه كوه صفا شكافته شد و امير المومنينعليه‌السلام مانند خورشيد تابان بيرون آمد و خون از شمشيرش مى ريخت و عرفطه در خدمت آن حضرت بود، پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برخاست و امير المومنينعليه‌السلام را در برگرفت و ميان دو ديده اش را بوسيد و فرمود: چرا تا اين زمان خورشيد جمال خود را از ما پنهان داشتى و ما را به شماتت منافقان گذاشتى؟

۶۳۹

حضرت فرمود: يا رسول الله! رفتم بسوى جنيان بسيار از منافقان و كافران كه طغيان كرده بودند بر عرفطه و قوم او از منافقان و من ايشان را به سه خصلت دعوت كردم: اولى آنكه ايمان بياورند به خدا و اقرار نمايند به پيغمبرى تو، و قبول نكردند؛ دوم آنكه جزيه بدهند، باز قبول نكردند؛ سوم آنكه صلح كنند با عرفطه و قوم او كه بعضى از آب و مراعى از آنها باشد و بعضى از ايشان، و اين را نيز قبول نكردند، پس شمشير كشيدم و نام خدا بردم و بر ايشان حمله كردم و هشتاد هزار كس ايشان را به قتل رسانيدم، چون اين حال را مشاهده كردند راضى به صلح شدند و امان طلبيدند و مسلمان شدند. پس عرفطه گفت: يا رسول الله! خدا تو را و امير المومنينعليه‌السلام را از ما جزاى خير دهد؛ و وداع كرد و برگشت.(۱)

و در حديث معتبر معلى بن خنيس از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: در روز نوروز حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت امير المومنينعليه‌السلام را به وادى جنيان فرستاد كه از ايشان عهدها و پيمانها گرفت.(۲) ششم - در محاسن برقى و كتب معتبره ديگر مذكور است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روزى با امير المومنينعليه‌السلام نشسته بود ناگاه مردى پير آمد و بر آن حضرت سلام كرد و برگشت، حضرت فرمود: يا على! اين مرد پير را مى شناختى؟ گفت: نمى شناسم، حضرت فرمود كه: اين ابليس لعين است، امير المومنينعليه‌السلام فرمود: يا رسول الله! اگر مى دانستم كه آن است او را ضربتى مى زدم و امت تو را از او خلاص مى كردم. پس شيطان برگشت و گفت: اى ابوالحسن! ستم كردى بر من، هرگز من شريك نطفه دوستان تو نشده ام و هر كه دشمن توست نطفه من پيشتر از نطفه پدرش به رحم مادرش رسيده است.(۳)

هفتم - حميرى به سند معتبر روايت كرده است از حضرت صادقعليه‌السلام كه: حق تعالى از ملك و پادشاهى و استيلاى بر جميع مخلوقات نداد به هيچ پيغمبر مثل آنچه به پيغمبر

____________________

۱-عيون المعجزات ۴۴-۴۶ و نيز رجوع شود به اليقين ۲۶۰.

۲-المهذب البارع ۱/۱۹۴.

۳-محاسن ۲/۵۸. و نيز رجوع شود به تفسير فرات كوفى ۲۴۲ و تاريخ بغداد ۳/۲۹۰.

۶۴۰

641

642

643

644

645

646

647

648

649

650

651

652

653

654

655

656

657

658

659

660

661

662

663

664

665

666

667

668

669

670

671

672

673

674

675

676

677

678

679

680

681

682

683

684

685

686

687

688

689

690

691

692

693

694

695

696

697

698

699

700

701

702

703

704

705

706

707

708

709

710

711

712

713

714

715

716

717

718

719

720

721

722

723

724

725

726

727

728

729

730

731

732

733

734

735

736

737

738

739

740

741

742

743

744

745

746

747

748

749

750

751

752

753

754

755

756

757

758

759

760

761

762

763

764

765

766

767

768

769

770

771

772

773

774

775

776

777

778

779

780

781

782

783

784

785

786

787

788

789

790

791

792

793

794

795

796

797

798

799

800

801

802

803

804

805

806

807

808

809

810

811

812

813