حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد ۳

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه0%

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 813

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 813
مشاهدات: 37255
دانلود: 2925


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 813 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 37255 / دانلود: 2925
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه

حيات القلوب تاريخ پيامبر - مكه جلد 3

نویسنده:
فارسی

آخر الزمانصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داده بود، روزى آن حضرت گلوى شيطان را به ستونى از ستونهاى مسجد فشرد كه زبانش به دست آن حضرت رسيد و فرمود: اگر نه دعاى سليمان بود كه از خدا طلبيد پادشاهى به او داده شود كه احدى را بعد از او سزاوار نباشد هر آينه شيطان را به شما مى نمودم.(1)

هشتم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متوجه غزوه حنين شد در اثناى راه علمهاى و بيرقها برگشت و عرض كردند به خدمت آن حضرت كه: يا رسول الله! مار عظيمى راه را بر ما سد كرده است مانند كوه عظيمى و نمى توانيم گذشت، چون حضرت به نزديك او رفت مار سر برداشت و گفت: السلام عليك يا رسول الله من هيثم بن طاح بن ابليسم و ايمان به تو آورده ام و با ده هزار نفر از اهل بيت خود آمده ام كه تو را يارى كنم بر حرب اين كافران، حضرت فرمود كه از سر راه دور شو و با اهل خود از جانب راست ما بيا، پس او راه را گشود و مسلمانان عبور كردند.(2) نهم - در كتاب اختصاص از اصبغ بن نباته مروى است كه: در روز جمعه جناب امير المومنينعليه‌السلام بعد از عصر در مسجد كوفه نشسته بود ناگاه مرد بلندى آمد مانند بدويان و بر آن حضرت سلام كرد، حضرت فرمود: چه شد آن جنى كه به نزد تو مى آمد؟

گفت: يا امير المومنين! پيوسته به نزد من مى آيد.

آن جناب فرمود كه: قصه خود را براى اين جماعت نقل كن.

گفت: پيش از بعثت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در يمن خوابيده بودم ناگاه جنى در نصف شب به نزد من آمد و سر پا بر من زد و گفت: بنشين، هراسان برجستم و نشستم، گفت: بشنو، پس شعرى چند خواند كه مضمون آنها اين است: ((عجب دارم من از جنيان و سوار شدن ايشان بر شتران در حالتى كه متوجهند بسوى مكه و طلب هدايت مى نمايند، پس ياد كن و متوجه شو بسوى برگزيده فرزندان هاشم و ببين عزت و شرف او را))، چون صدا

____________________

1-قرب الاسناد 175.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/138 و

۶۴۱

برطرف شد متعجب شدم و با خود گفتم كه: والله حادثه اى در فرزندان هاشم بهم رسيده است يا بهم خواهد رسيد، پس ديگر مرا خواب نبرد و در بقيه آن شب و تمام روز متفكر بودم؛ چون شب ديگر خوابيدم باز در نصف شب مردى سرپايى بر من زد و گفت: بنشين، چون نشستم گفت: بشنو، و باز شعرى چند خواند كه مفادشان آنها بود كه گذشت؛ و همچنين در شب سوم آمد و باز مثل آن اشعار خواند، پس من گفتم: آن كه مى گويى در كجاست؟ گفت: در مكه ظاهر شده است و مردم را دعوت مى كند بسوى شهادت ((لا اله الا اللّه و محمد رسول الله)).

چون صبح شد بر ناقه خود سوار شدم و متوجه مكه معظمه شدم و چون داخل شدم اول كسى را كه ديدم ابوسفيان بود، مرد پير گمراهى، پس بر او سلام كردم و پرسيدم: چون است حال شما؟ گفت: ارزانى و فراوانى در ميان ما هست وليكن يتيم ابو طالب دين ما را فاسد گردانيده است، گفتم: چه نام دارد؟ گفت: محمد و احمد، گفتم: در كجاست؟ گفت خديجه: دختر خويلد را خواسته است و در خانه او مى باشد، پس سر ناقه را به آن جانب گردانيدم و چون به در خانه خديجه رسيدم فرود آمدم و پاى ناقه را بستم و در را كوبيدم، خديجه گفت: كيست؟ گفتم: محمد را مى خواهم، گفت: پى كار خود برو نمى گذاريد محمد را يك ساعت در خانه خود قرار بگيرد او را آزار كرديد و دور كرديد و از شر شما به خانه گريخته است و باز او را به حال خود نمى گذاريد؟ گفتم: خدا رحم كند تو را من از يمن آمده ام و شايد خدا به بركت او بر من منت نهد و مرا هدايت كند، مرا محروم مگردان از ديدن او؛ پس شنيدم كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت: در را براى او بگشا، چون داخل شدم ديدم كه نور از روى آن حضرت ساطع بود و به عقب سرش رفتم مهر نبوت را ديدم كه در پشت مباركش نقش گرفته است پس جاى آن را بوسيدم و شعرى چند در مدح آن حضرت خواندم و در آن اشعار به قصه خبر دادن جنى اشعار كردم و مسلمان شدم و مرا مرحبا گفت و گرامى داشت، پس به يمن برگشتم.

اصبغ بن نباته گفت: نام او اسود بن قارب بود و با آن حضرت به جنگ صفين آمد و در

۶۴۲

آن جنگ شهيد شد.(1)

دهم - ابن شهر آشوب از مازن بن عصفور روايت كرده است كه گفت: در اول بعثت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گوسفندى از براى بتى كشتم، از آن بت صدائى شنيدم كه: پيغمبرى مبعوث شده است از مضر پس بگذار بتى را كه تراشيده اند از حجر؛ پس روز ديگر گوسفندى كشتم باز صدايى شنيدم كه: پيغمبرى مرسل آمد و كتابى منزل آورده.(2)

يازدهم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: تميم دارى در منزلى از منزلهاى راه شام فرود آمد و چون خواست بخوابد گفت: امشب من در امان اهل اين وادى ام - و اين قاعده اهل جاهليت بود كه امان از جنيان وادى مى طلبيد - ناگاه ندايى از آن صحرا شنيد كه: پناه به خدا ببر كه جنيان كسى را امان نمى دهند از آنچه خدا خواهد و بتحقيق كه پيغمبران اميان مبعوث شده است و ما در حجون در پى او نماز كرديم و مكر شياطين برطرف شد و جنيان را به تير شهاب از آسمان راندند برو به نزد محمد رسول پروردگار عاليمان.(3)

دوازدهم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: بنى عذره بتى داشتند كه آن را ((حمام)) مى گفتند، چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبعوث شد از آن بت صدايى شنيدند كه شعرى چند مى خواند به اين مضمون: ((اى فرزندان هند بن حزام(4) ! ظاهر شد حق و هلاك شد حمام و دفع كرد شرك را اسلام))، بعد از چند روز مردى طارق نام به نزد آن بت آمد كه آن را سجده كند صدايى شنيد: ((اى طارق واى طارق! مبعوث شد پيغمبر صادق، آمد به وحى ناطق، ظاهر شد ظاهر كننده حق در تهامه، براى ياران اوست سلامت، و براى خاذلان اوست ندامت، شما را وداع كردم و ديگر سخن مرا نخواهيد شنيد تا روز قيامت)) پس بت بر رو در افتاد و شكست.

____________________

1-اختصاص 181-183.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/120. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 2/255.

3-مناقب ابن شهر آشوب 1/121.

4-در مصدر ((حرام )) ذكر شده است

۶۴۳

زيد بن ربيعه گفت: به خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفتم و اين واقعه را عرض كردم، فرمود: اين سخنان مومنان جن است؛ پس ما را به سلامت دعوت كرد و مسلمان شديم.(1)

سيزدهم - ابن شهر آشوب از خزيم بن فاتك اسدى روايت كرده است كه گفت: شتران خود را مى چرانيدم تا به وادى ((ابرق)) رسيدم، در آنجا صدى هاتفى را شنيدم كه مى گفت: ((اين است پيغمبر خدا صاحب خيرات، آورده است سوره هاى ياسين و حاميمات))، گفتم: تو كيستى؟ گفت: منم مالك بن مالك(2) مرا فرستاده است رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بسوى قبيله نجد، گفتم، چه بود اگر كسى شتران مرا نگاه مى داشت تا من به نزد او مى رفتم و به او ايمان مى آوردم؟ گفت: من نگاه مى دارم؛ پس شتران را گذاشتم و بر يكى از آنها سوار شدم و متوجه مدينه شدم، چون به دروازه مدينه رسيدم روز جمعه وقت زوال بود با خود گفتم در اينجا مى مانم تا نماز ايشان تمام شود بعد داخل مى شوم، چون شتر خود را خوابانيدم مردى آمد و گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرمايد داخل شو، پس داخل شدم و چون مرا ديد فرمود: چه شد آن مرد پير كه ضامن شد براى تو كه شتران تو را به اهل تو برساند؟ گفتم: خبرى از او ندارم، فرمود: شترهاى تو را به سلامت به اهل تو رسانيد، گفتم: شهادت مى دهم به يگانگى خدا و به اينكه توئى پيغمبر خدا.(3)

چهاردهم - روايت كرده اند كه: روزى عمر نشسته بود مردى از پيش او گذشت، عمر گفت: اين كاهن است و با جن مربوط بود، آن مرد گفت: اى عمر! خدا به اسلام هدايت كرد هر جاهل را و دفع كرد به حق هر باطل را و غنى نمود به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فقيران را و راست كرد به قرآن هر كجى را.

عمر گفت: چند گاه است كه جنيه مصاحب خود را نديده اى؟ گفت: پيش از آنكه مسلمان شوم به نزد من آمد و گفت: اى سلام! حق ظاهر آمده و خواب پريشان نيست و نداى الله اكبر بلند شده است و به اين سبب مسلمان شدم و ديگر به نزد من نيامد.

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/122. و نيز رجوع شود به كنز الفوائد 93.

2-در مصدر بجاى ((مالك بن مالك ))، ((مالك )) ذكر شده است.

3-مناقب ابن شهر آشوب 1/139، و در آن خريم بن فاتك آمده است.

۶۴۴

مردى حاضر بود در مجلس عمر گفت: بر من چنين امرى واقع شد، روزى در بيابان هموارى مى رفتم ناگاه ديدم مردى مى آيد از اسب تندتر و به اندك زمانى به نزديك ما رسيد و گفت: ((اى احمد اى احمد! خدا بلندتر و بزرگتر است، اى احمد! آمد بسوى تو آنچه خدا وعده داده بود از نيكى)) پس به عقب ما آمد و رفت.

پس مردى از انصار گفت: من با دو رفيق متوجه شام شديم و در بيابانى كه آبادانى نداشت فرود آمديم ناگاه سواره اى به ما ملحق شد و چهار نفر شديم و بسيار گرسنه بوديم، ناگاه ديديم كه آهويى نزديك ما مى چربد پس برجستم و آهو را گرفتم؛ آن مردى كه به ما ملحق شد گفت: اين آهو را رها كن كه من مكرر به اين راه آمده ام و اين آهو را در اين موضع ديده ام و هيچكس متعرض اين آهو نشده است، من سخن او را قبول نكردم و آهو را بستم، چون پاسى از شب رفت صدايى از آن بيابان شنيدم كه مى گفت: اى چهار سوار تيز رفتار! سر دهيد اين آهو بيچاره را كه يتيمان صغير دارد، پس ترسيدم و آهو را رها كردم و رفتيم به جانب شام؛ و چون در برگشتن به آن موضع رسيديم صدايى از عقب ما آمد و ما را بشارت داد به مبعوث شدن رسول خدا.(1)

مولف گويد: روايات و حكايات خبر دادن جنيان به حقيقت سيد پيغمبران زياده از حد بيان است و بعضى در بحار مذكور است، و مسخر بودن جن و شياطين براى آن حضرت در احوال امير المومنين و ساير ائمهعليهم‌السلام مذكور خواهد شد انشاء الله.

____________________

1-بحار الانوار 18/97 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

۶۴۵
۶۴۶

باب بيست و دوم: در معجزات و خبر دادن از مغيبات است، و اين نوع معجزه آن حضرت از حد و احصاء بيرون است و بسيارى از آن در باب اعجاز قرآن گذشت و قليلى نيز در اينجا مذكور مى شود

۶۴۷

۶۴۸

اول - ابن طاووس از كتاب دلايل حميرى از امام جعفر صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: جمعى از قريش به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند براى حاجتى، حضرت فرمود: فردا باران خواهد آمد، چون فردا شد هوا از همه روز صافتر بود تا آنكه روز بلند شد، پس يكى از اكابر قريش به نزد آن حضرت آمد و گفت: چه در كار بود تو را كه چنين سخنى بگويى و دروغ خود را ظاهر گردانى؟ تو هرگز چنين نبودى، ناگاه ابرى بلند شد و چندان باران آمد كه اهل مدينه به فرياد آمدند و استدعاى دعا كردند براى رفع آن، پس حضرت دعا كرد كه: خداوندا! بر حوالى ما بباران و بر ما مباران، پس ابر از مدينه كنار رفت و بر اطراف مدينه مى باريد.(1)

دوم - حميرى به سند موثق از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در روز بدر اشرفيها كه عباس همراه داشت از او گرفت و از او طلب فدا نمود گفت: يا رسول الله! من غير اين ندارم، حضرت فرمود: پس چه شد آنچه پنهان كردى نزد ام الفضل زوجه خود؟ عباس گفت: گواهى مى دهم به وحدانيت خدا و به پيغمبرى تو زيرا كه هيچكس حاضر نبود بغير از خدا در هنگامى كه آن را به او سپردم(2) ، پس حق تعالى فرستاد كه: ((بگو به آنها كه در دست شما هستند از اسيران كه اگر خدا بداند در دل شما نيكى به شما خواهد داد بهتر از آنچه گرفته شده است از شما))(3) و آخر عباس چنان صاحب مال شد كه بيست غلام او تجارت مى كردند كه كمتر آنچه نزد هر يك بود بيست

____________________

1-فرج المهموم 222.

2-قرب الاسناد 19.

3-ترجمه آيه 70 سوره انفال.

۶۴۹

هزار درهم بود؛ اين معجزه متواتر است و خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند.(1)

سوم - راوندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه: روزى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بود ناگاه جماعتى به خدمت آن حضرت آمدند، حضرت فرمود: آمده ايد از چيزى سوال كنيد اگر مى خواهيد بگويم كه براى چكار آمده ايد و اگر خواهيد خود سوال كنيد.

گفتند: بلكه تو خبر ده ما را يا رسول الله.

فرمود: آمده ايد سوال كنيد كه نيكى را به كى مى بايد كرد؟ سزاوار نيست نيك نيكى كردن مگر نسبت به كسى كه صاحب حسب و دين باشد؛ و آمده ايد كه سوال كنيد از جهاد زنان، بدرستى كه جهاد زنان نيكو معاشرت كردن با شوهر است؛ و آمده ايد كه سوال كنيد كه روزيها از كجا مى آيد؟ خدا نخواسته است كه روزى دهد مومنان را مگر از جايى كه ندانند زيرا كه چون بنده جهت روزى خود را نمى داند دعا بسيار مى كند.(2)

چهارم - راوندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه ابو عقبه انصارى گفت: در خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بودم كه گروهى از يهودان آمدند و گفتند: رخصت بطلب كه ما به مجلس آن حضرت در آييم، چون داخل شدند گفتند: خبر ده ما را كه براى چه آمده ايم از تو سوال كنيم؟ حضرت فرمود: آمده ايد سوال كنيد از احوال ذوالقرنين، گفتند بلى، فرمود: پسرى بود از اهل روم اطاعت كننده خدا پس خدا او را دوست داشت و پادشاه روى زمين شد و از مغرب آفتاب تا مشرق آفتاب را طى كرد تا به ياءجوج و ماءجوج رسيد و سد را بنا كرد، گفتند: شهادت مى دهيم كه اين حال او بود و در تورات نيز چنين نوشته است.(3)

پنجم - ابن بابويه و راوندى روايت كرده اند از ابن عباس كه: ابوسفيان روزى به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت: يا رسول الله! مى خواهم از تو سوالى بكنم، حضرت

____________________

1-رجوع شود به تفسير عياشى 69 و تفسير قمى 1/267 و تفسير فخر رازى 15/204 و اسباب النزول 245.

2-7 قصص الانبياء راوندى 293 به نقل از ابن بابويه.

3-قصص الانبياء راوندى 293 به نقل از ابن بابويه.

۶۵۰

فرمود: اگر مى خواهى من بگويم چه مى خواهى بپرسى؟ گفت: بگو، فرمود: آمده اى از عمر من بپرسى كه چند سال خواهد شد؟ گفت: بلى يا رسول الله، فرمود: من شصت و سه سال زندگانى خواهم كرد، ابو سفيان گفت: شهادت مى دهم كه تو راست مى گويى، حضرت فرمود: به زبان گواهى مى دهى و در دل ايمان ندارى؛ ابن عباس گفت: بخدا سوگند كه چنان بود كه آن حضرت فرمود و ابوسفيان منافق بود، يكى از شواهد نفاقش آن بود كه چون در آخر عمر نابينا شده بود روزى در مجلسى نشسته بوديم و حضرت على بن ابى طالبعليه‌السلام در آن مجلس بود پس موذن اذان گفت، چون ((اشهد ان محمدا رسول الله)) گفت ابو سفيان گفت: كسى در اين مجلس هست كه از او ملاحظه بايد نمود؟ شخصى از حاضران گفت: نه، ابو سفيان گفت: ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار داده است؟ پس امير المومنينعليه‌السلام فرمود: خدا ديده ات را گريان گرداند اى ابوسفيان، خدا چنين كرده است او نكرده است زيرا حق تعالى فرموده است( وَرَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَ‌كَ ) (1) ((و بلند كرديم از براى تو نام تو را))، ابو سفيان گفت: خدا بگرياند ديده كسى را كه گفت در اينجا كسى نيست كه از او ملاحظه بايد كرد و مرا بازى داد.(2)

ششم - ابن بابويه و راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه وائل بن حجر گفت: چون خبر پيغمبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من رسيد من در پادشاهى عظيم بودم و قوم من مطيع من بودند و آنها را ترك كردم و اختيار رضاى خدا و رسول كردم به خدمت آن حضرت رفتم، چون به خدمت او رسيدم اصحابش گفتند: سه روز قبل از آمدن تو ما را بشارت داد كه اينك وائل بن حجر آمد بسوى شما از زمين دور از حضرموت رغبت نماينده در اسلام و اطاعت كننده و او از بقيه فرزندان پادشاهان است، گفتم، يا رسول الله! خبر ظهور تو هنگامى به من رسيد كه در پادشاهى و عزت بودم و خدا بر من منت گذاشت كه همه را ترك كردم و اختيار خدا و رسول خدا و دين خدا كردم و براى اختيار دين حق آمده ام؛ فرمود:

____________________

1-سوره شرح : 4.

2-قصص الانبياء راوندى 294 به نقل از ابن بابويه.

۶۵۱

راست گفتى، خداوندا! بركت ده در وائل و فرزندان او فرزندان فرزندان او.(1)

هفتم - ابن بابويه و راوندى به سند معتبر روايت كرده اند از امام جعفر صادقعليه‌السلام كه: روزى اسيرى چند به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند و امر فرمود به كشتن ايشان بغير يك نفر از آنها، آن مرد گفت: چرا مرا از ميان اينها رها كردى؟ فرمود: جبرئيل مرا از جانب خدا خبر داد كه در تو پنج خصلت هست: غيرت شديد بر حرمت خود؛ سخاوت؛ خوشخويى؛ راستگويى و شجاعت، آن مرد گفت: والله راست گفتى و اينها در من هست؛ و به اين سبب مسلمان شد.(2)

هشتم - ابن بابويه و طبرسى و راوندى به سند موثق از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده اند كه: ناقه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جنگ تبوك ناپيدا شد، منافقان گفتند: ما را از غيب خبر مى دهد و نمى داند كه ناقه اش در كجاست؟ پس جبرئيل آمد و آن حضرت را خبر داد به سخن منافقان و خبر داد كه ناقه در فلان دره است و مهار آن به درختى بنده شده است، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود ندا كردند و مردم جمع شدند پس فرمود: ايها الناس! ناقه من در فلان دره است، پس مردم دويدند و ناقه را در آن مكان يافتند و آوردند.(3)

نهم - صفار و غير او به سندهاى معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده اند كه: چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به غار رفت و ابوبكر با آن حضرت رفيق شد در غار اضطراب مى كرد، حضرت براى تسلى آن منافق فرمود: من كشتى جعفر طيار را مى بينم كه در دريا مضطرب است، ابوبكر گفت: يا رسول الله تو مى بينى؟ فرمود: بلى، گفت: مى توانى به من بنمايى؟ فرمود: نزديك من بيا؛ پس دست مبارك بر ديده ها نابيناى آن ملعون كشيد و فرمود: نظر كن، چون نظر كرد كشتى را ديد كه در دريا مضطرب است؛ پس فرمود: نظر كن بسوى مدينه، چون نظر كرد انصار را ديد كه در مجلسهاى خود نشسته و با يكديگر سخن

____________________

1-قصص الانبياء راوندى 295 به نقل از ابن بابويه. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 5/349 و مجمع الزوائد 9/373.

2-امالى شيخ صدوق 224؛ قصص الانبيا راوندى 307.

3-قصص الانبياء راوندى 308 به نقل از ابن بابويه؛ مجمع البيان 494 بدون ذكر سند؛ كافى 8/221.

۶۵۲

مى گويند، پس آن ملعون در خاطر خود گفت: اكنون دانستم كه تو جادوگرى، حضرت از باب استهزاء فرمود: صديق چون تو كسى است، يعنى تو زنديقى نه صديق.(1)

دهم - راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نزد يهود بنى النضير آمد پس يكى از ايشان بى آنكه كسى را مطلع گرداند بر بام رفت كه سنگ عظيمى را بگرداند و بر سر آن حضرت بياندازد و حضرت در پاى قلعه اى از قلعه اى ايشان نشسته بود، پس جبرئيل خبر داد آن حضرت را كه ايشان چنين اراده اى دارند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برگشت به مدينه و خبر داد آنها را از اراده شان و آنها تصديق كردند، حق تعالى بر انگيخت بر آن كسى كه اين اراده را داشت نزديكترين خويشانش را كه او را به قتل رسانيد.(2)

يازدهم - خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: حاطب بن ابى بلتعه خبر اراده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به رفتن مكه براى فتح به اهل مكه نوشت و به زنى داد و فرستاد و هيچكس را بر آن مطلع نكرد، پس جبرئيل خبر داد آن حضرت را و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امير المومنينعليه‌السلام و مقداد و زبير را فرستاد و فرمود: برويد بسوى باغى كه آن را ((خاخ)) مى گويند و در آنجا زنى هست و نامه حاطب با اوست كه به مشركان مكه نوشته است؛ چون به آن موضع رسيدند آن زن را ديدند و مقداد و زبير هر چند تفحص كردند نامه را نيافتند و آن زن منكر شد، گفتند: ما نامه با او نمى يابيم بايد برگرديم، امير المومنينعليه‌السلام فرمود: پيغمبر خبر داده است كه نامه اى با اوست و شما مى گوئيد نامه را نمى يابيم؟! پس شمشير كشيد و بر زن حمله كرد، زن از ترس نامه را به او داد.

چون به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند به حاطب فرمود: چرا چنين كردى و حطب براى خود به جهنم فرستادى؟ گفت: يا رسول الله! كافر نشدم و ليكن ايشان بر من حق داشتند خواستم جزاى حق ايشان ادا كنم، حضرت از غايب حلم عذر ناموجه او را قبول

____________________

1-بصائر الدرجات 422 در ضمن دو روايت؛ تفسير قمى 1/190. و نيز رجوع شود به مختصر بصائر الدرجات 29.

2-خرايج 1/33.

۶۵۳

نمود.(1)

دوازدهم - راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در بعضى از سفرها عمار را فرستاد كه آب بياورد و شيطانى بصورت غلام سياهى متعرض او شد و سه مرتبه عمار او را بر زمين زد، حضرت پيش از آنكه عمار بيايد، خبر داد كه شيطان بصورت غلامى سياهى متعرض عمار شد و خدا عمار را بر او ظفر داد، و چون عمار برگشت موافق فرموده آن حضرت خبر داد.(2)

سيزدهم - راوندى از ابوسعيد خدرى روايت كرده است كه: در بعضى از جنگها بيرون رفتيم و نه نفر و ده نفر با يكديگر رفيق مى شديم و عمل را ميان خود قسمت مى كرديم و يكى از رفيقان ما كار سه نفر را مى كرد و از او بسيار راضى بوديم، چون احوالش را به حضرت عرض كرديم فرمود: او مردى است از اهل جهنم؛ چون به دشمن رسيديم و شروع به جنگ كرديم آن مرد تيرى بيرون آورد و خود را كشت، چون به حضرت عرض كردند فرمود: گواهى مى دهم كه منم بنده و رسول خدا و خبر من دروغ نمى شود.(3)

چهاردهم - راوندى روايت كرده است كه: ابو درداء در جاهليت بتى داشت كه آن را مى پرستيد، چون آن حضرت مبعوث شد روزى عبدالله بن رواحه و محمد بن مسلمه بى خبر به خانه او رفتند و بت او را شكستند، چون به خانه برگشت و بت خود را شكسته ديد به زن خود گفت: كى اين كار را نمود؟ گفت: ندانستم من صدايى شنيدم و چون آمدم كسى را نديدم، پس آن زن گفت: اگر اين بت كارى از آن مى آمد دفع ضرر از خود مى كرد، ابو درداء گفت: راست مى گويى رخت مرا بياور، پس جامه خود پوشيد و روانه شد كه به خدمت حضرت بيايد و مسلمان شود، پيش از آنكه او بيايد حضرت فرمود كه: اينك

____________________

1-خرايج 1/60. و نيز رجوع شود به تفسير قمى 2/361 و مسند الحميدى 1/27 و سنن ترمذى 5/382 و صحيح مسلم 4/1941 و 1942 و سيره ابن هشام 4/398.

2-خرايج 1/60. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 7/124.

3-خرايج 1/61.

۶۵۴

ابو درداء مى آيد و مسلمان خواهد شد، پس آمد و مسلمان شد.(1)

پانزدهم - خاصه و عامه به طرق بسيار روايت كرده اند كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوذر غفارى را خبر داد از آنچه از عثمان لعين به او خواهد رسيد و گفت: چگونه خواهد بود حال تو وقتى كه تو را از مكان تو بيرون كنند؟ گفت: به مسجد الحرام خواهم رفت، فرمود: اگر تو را از آنجا بيرون كنند چه خواهى كرد؟ گفت: به شام مى روم، فرمود: اگر از شام بيرون كند تو را؟ گفت: شمشير مى كشم تا كشته شوم، حضرت فرمود: مكن و صبر كن؛ و فرمود كه: تنها زندگى خواهى كرد و تنها خواهى مرد و تنها محشور خواهى شد و گروهى از اهل عراق تو را غسل و كفن و دفن خواهند كرد.(2) و احاديث بسيار در اين باب در احوال ابوذر مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى.

شانزدهم - از طرق خاصه و عامه متواتر است كه آن حضرت به فاطمهعليها‌السلام گفت: اول كسى كه از اهل بيت من به من ملحق خواهد شد تو خواهى بود.(3)

هفدهم - روايت كرده اند كه آن حضرت به زيد بن صوحان گفت كه: عضوى از تو پيش از تو به بهشت خواهد رفت، پس در جنگ نهاوند دستش بريده شد.(4)

هيجدهم - راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: ام ورقه انصاريه را شهيده مى گفتند، پس بعد از وفات آن حضرت غلام و كنيز او كشتند او را.(5) نوزدهم - روايت كرده اند كه: از ولادت محمد بن الحنيفه خبر داد و فرمود كه: من نام و كنيت خود را به او بخشيدم.(6)

بيستم - روايت كرده اند كه: آن حضرت روزى حجامت كرد و خون را به عبدالله بن

____________________

1-خرايج 1/64. و نيز رجوع شود به دلائل النبوه 6/301.

2-رجوع شود به خرايج 1/65 و تفسير قمى 1/294 و سيره ابن هشام 4/524 و دلائل النبوه 5/221.

3-خرايج 1/65؛ كفايه الاثر 124؛ ذخائر العقبى 40؛ صحيح مسلم 4/1905؛ العقد الفريد 3/231؛ جامع الاصول 10/86 و 87.

1083-خرايج 1/66. و نيز رجوع شود به تاريخ بغداد 8/440 و اسد الغابه 2/364.

1084-خرايج 1/66؛ دلائل النبوه 6/381.

1085-خرايج 1/66؛ طبقات ابن سعد 5/68؛ دلائل النبوه 6/380.

۶۵۵

زبير داد كه بريزد، چون عبدالله بيرون آمد خون را خورد و برگشت، حضرت فرمود: گمان دارم كه خون را خوردى، گفت: بلى، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: پادشاه خواهى شد و واى بر مردم از تو و واى بر تو از مردم.(1)

بيست و يكم - از طريق شيعه و سنى متواتر است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر داد كه: يكى از زنان من بر شترى سوار خواهد شد كه پشم روى آن شتر بسيار باشد و به جنگ وصى من خواهد رفت و چون به منزل ((حواب)) برسد سگان آن منزل بر سر راه آن فرياد كنند؛ و چون عايشه به جنگ امير المومنينعليه‌السلام رفت بر چنان شترى سوار شد و چون به حواب رسيد سگهاى حواب بر سر راهش فرياد كردند.(2) بيست و دوم - از طريق خاصه و عامه متواتر است از ام سلمه و غير او كه عمار در مسجد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خشت مى آورد حضرت خاك از سينه او پاك كرد و فرمود كه: اى عمار! تو را خواهند كشت گروهى كه بر امام زمان خروج كنند و ستمكار باشند؛ و فرمود: آخر خوراك تو در دنيا شربتى از شير خواهد بود(3) ؛ و همه واقع شد.

بيست و سوم - از جانبين متواتر است كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مجالس بسيار از شهادت امير المومنينعليه‌السلام خبر داد و فرمود كه: ريش تو از خون سر تو خضاب خواهد شد(4) ؛ و به آن سبب آن حضرت خضاب نمى كرد و انتظار آن وعده مى كشيد.

بيست و چهارم - متواتر است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به امير المومنينعليه‌السلام گفت: يا على! زود باشد كه قتال كنى با سه طايفه: اول آنها كه با تو بيعت كنند و بيعت تو را بشكنند، يعنى طلحه و زبير؛ دوم آنها كه به جور و ظلم بر تو خروج كنند، يعنى معاويه و اصحاب او؛ سوم

____________________

1-رجوع شود به خرايج 1/67.

2-رجوع شود به خرايج 1/67 و الفتوح 2/455 و 457 و دلائل النبوه 6/420-411 و البدايه و النهايه 6/217 و الصواعق المحرقه 184.

3-رجوع شود به خرايج 1/124 و اسد الغابه 4/127 و مناقب خوارزمى 124 و مستدرك حاكم 3/435.

4-خرايج 1/122؛ دلائل النبوه 438-439؛ اسد الغابه 4/109 و 110؛ الصواعق المحرقه 191؛ مستدرك حاكم 3/152 و 153.

۶۵۶

خارجيان كه از دين به در روند مانند تير كه از نشانه به در رود.(1) و مكرر فرمود: يا على! تو بعد از من قتال خواهى كرد بر تاويل قرآن چنانكه من قتال كردم بر تنزيل قرآن.(2)

بيست و پنجم - متواتر است از طريق موالف و مخالف كه: حضرت در مجالس بسيار از شهادت حضرت امام حسينعليه‌السلام و اصحاب آن حضرت و مكان شهادت ايشان و كشندگان ايشان را خبر داد و خاك كربلا را به ام سلمه داد و خبر داد كه در هنگام شهادت آن حضرت اين خاك خون خواهد شد.(3)

بيست و ششم - خاصه و عامه به طرق بسيار روايت كرده اند: خبر داد آن حضرت از شهادت حضرت امام رضاعليه‌السلام و مدفون شدن آن حضرت در خراسان.(4)

بيست و هفتم - به طرق بسيار از ابو سعيد خدرى و غير او روايت كرده اند كه: روزى جناب رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم غنيمتى قسمت مى فرمود، مردى از قبيله تميم گفت: عدالت كن يا رسول الله، حضرت فرمود: واى بر تو! اگر من عدالت نكنم كى عدالت خواهد كرد؟! پس مردى از صحابه گفت: رخصت بده كه من او را بكشم، حضرت فرمود: مكش او را بدرستى كه او اصحابى چند خواهد بود كه شما نماز و روزه خود را در پيش نماز و روزه ايشان حقير شماريد و از دين بيرون خواهيد رفت مانند تير كه از نشانه بيرون رود و سر كرده ايشان مردى خواهد بود فراخ چشم و سياه رو و پستانى داشته باشد مانند پستان زنان.

ابو سعيد گفت: من در خدمت امير المومنينعليه‌السلام بودم در جنگ خوارج نهروان كه از ميان كشتگان بدر آوردند آن مرد را با آن صفت كه حضرت فرموده بود.(5)

____________________

1-خرايج 1/123؛ مستدرك حاكم 3/150.

2-بشاره المصطفى 142. و نيز رجوع شود به ترجمه الامام على من تاريخ دمشق 3/163-172.

3-اعلام الورى 33؛ المعجم الكبير 3/106-110؛ دلائل النبوه 6/468-470؛ كفايه الطالب 426.

4-عيون اخبار الرضا 2/255؛ فرائد السمطين 2/188 و 190 و 191.

5-خرايج 1/68؛ صحيح مسلم 2/744؛ دلائل النبوه 6/427؛ الوفا باءحوال المصطفى 315.

۶۵۷

بيست و هشتم - روايت كرده اند كه: آن حضرت از بنا كردن شهر بغداد خبر داد.(1)

بيست و نهم - راوندى روايت كرده است كه مردى به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت: دو روز است طعام نخورده ام، حضرت فرمود: برو به بازار، چون روز ديگر شد گفت: يا رسول الله! ديروز رفتم به بازار و چيزى نيافتم و بى شام خوابيدم، فرمود: برو به بازار، چون به بازار آمد ديد كه قافله آمده است و متاعى آورده اند پس از آن متاع خريد و به يك اشرفى نفع از او خريدند و اشرفى را گرفت و به خانه برگشت، روز ديگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت: در بازار چيزى نيافتم، حضرت فرمود كه: از فلان قافله متاعى خريدى و يك دينار ربح يافتى؟ گفت: بلى، فرمود: پس چرا دروغ گفتى؟ گفت: گواهى مى دهم كه تو صادقى و از براى اين انكار كردم كه بدانم كه آنچه مردم مى كنند تو مى دانى يا نه؟ و يقين من به پيغمبرى تو زياده گرديد. پس حضرت فرمود: هر كه از مردم بى نياز گردد و سوال نكند خدا او را غنى مى گرداند، و هر كه بر خود در سوال بگشايد خدا بر او هفتاد در فقر را مى گشايد كه هيچ چيز آنها را سد نمى كند؛ پس بعد از آن ديگر آن مرد از كسى سوال نكرد و حالش نيكو شد.(2) سى ام - راوندى به سند معتبر از جابر جعفى از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام روايت كرده است: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گذشت ديد كه حضرت امير المومنينعليه‌السلام و زبير ايستاده اند و با يكديگر سخن مى گفتند، حضرت فرمود كه: اى زبير! چه مى گويى با على؟ والله اول كسى كه از عرب بيعت او را خواهد شكست تو خواهى بود.(3)

سى و يكم - روايت كرده است كه: چون آن حضرت لشكر فرستاد براى گرفتن اكيدر فرمود: چون به آنجا خواهيد رسيد او مشغول شكار گاو كوهى خواهد بود؛ و چنان شد.(4)

سى و دوم - چون معاذ بن جبل را به يمن فرستاد فرمود كه: بعد از اين مرا نخواهى

____________________

1-خرايج 1/69.

2-خرايج 1/89.

3-خرايج 1/97.

4-خرايج 1/101؛ دلائل النبوه 5/250.

۶۵۸

ديد؛ و چنان شد.(1)

سى و سوم - راوندى از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: در غزوه بنى المصطلق باد عظيمى وزيد، حضرت فرمود: سبب اين باد آن است كه منافقى در مدينه مرده است، چون به مدينه آمدند رفاعه بن زيد كه از عظماى منافقان بود مرده بود.(2)

سى و چهارم - راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نامه اى نوشت به قيس بن عرفه بجلى و او را طلبيد و او با خويلد بن حارث كلبى آمد، و چون نزديك مدينه رسيدند خويلد ترسيد از آمدن به خدمت آن حضرت، قيس به او گفت: اگر مى ترسى در اين كوه باش تا من بروم و اگر ببينم كه اراده ضررى ندارد تو را اعلام مى كنم؛ چون قيس داخل مسجد شد گفت: يا محمد من ايمنم؟ فرمود: بلى تو را امان دادم با رفيق تو كه در فلان كوه او را گذاشتى، پس قيس گفت: گواهى مى دهم به وحدانيت خدا و رسالت تو؛ و با آن حضرت بيعت كرد و از پى خويلد فرستاد و او نيز آمد مسلمان شد، پس حضرت فرمود: اگر قوم تو از تو برگشتند خدا و رسول تو را كافى است.(3)

سى و پنجم - ابن شهر آشوب و راوندى و كلينى از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده اند كه: ابوذر به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت: از مدينه دلتنگ شده ام رخصت فرما كه من و پسر برادرم برويم به ((غابه)) - كه موضعى است در حجاز -، حضرت فرمود: اگر خواهى برو اما مى ترسم كه قبيله اى از عرب تو را غارت كنند و پسر برادرت را بكشند و بيايى نزد من و بر عصاى خود تكيه كنى و بگويى كه: پسر برادرم را كشتند و گله ام را بردند؛ چون ابوذر رفت به آن موضع قبيله بنى فزاره بر او غارت آوردند و گوسفندانش را بردند و پسر برادرش را كشتند و به خدمت آن حضرت آمد و بر عصاى خود تكيه كرد و خود هم زخمى خورده بود و گفت: راست گفتند خدا و رسول، آنچه

____________________

1-خرايج 1/102.

2-خرايج 1/102.

3-خرايج 1/103.

۶۵۹

فرمودى همه واقع شد.(1)

سى و ششم - راوندى روايت كرده است كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در غزوه ذات الرقاع مردى از ديد از قبيله محارب كه او را عاصم مى گفتند و گفت: يا محمد! آيا غيب مى دانى؟ حضرت فرمود: غيب را بغير از خدا كسى نمى داند، آن ملعون گفت: اين شتر خود را من دوست تر مى دارم از خداى تو، حضرت فرمود كه: خدا از علم غيب خود مرا خبر داده است كه قرحه اى در پايين روى تو بهم خواهد رسيد و به دماغ تو خواهد رسيد و به همان قرحه به جهنم واصل خواهى شد؛ چون برگشت به قبيله خود آن قرحه در ذقنش بهم رسيد و سرايت كرد به دماغش و مى گفت: راست گفت آن قرشى، تا به جهنم واصل شد.(2)

سى و هفتم - خاصه و عامه روايت كرده اند كه آن حضرت به عباس عم خود فرمود: واى بر فرزندان من از فرزند تو، گفت: يا رسول الله! اگر رخصت مى دهى خود را خصى كنم كه فرزند از من بهم نرسد، حضرت فرمود: اين امرى است كه مقدر شده است.(3)

سى و هشتم - از طرق خاصه و عامه متواتر است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر داد كه: بنى اميه هزار ماه پادشاهى خواهند كرد، و از كفر و ضلالت و بدعتهاى ايشان خبر داد.(4)

سى و نهم - از طرق خاصه و عامه متواتر است كه آن حضرت خبر داد كه: نامه اى كه قريش نوشته بودند و پيمان بسته بودند بر عداوت بنى هاشم و دورى ايشان و در كعبه گذاشته بودند ارضه همه را ليسيده است و بغير نام خدا چيزى در آن نمانده است، چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد.(5)

چهلم - ابن قولويه و راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران به طرق متعدده روايت

____________________

1-رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/154 و خرايج 1/105 و كافى 8/126.

2-خرايج 1/104.

3-من لا يحضره الفقيه 1/252؛ خرايج 6/510.

4-رجوع شود به كافى 4/159 و 8/222 و دلائل النبوه 6/510.

5-خرايج 1/85 و 86؛ سيره ابن هشام 2/377؛ حياه الحيوان الكبرى 1/30.

۶۶۰