صفات جمال و جلال خدا در نهج البلاغه

صفات جمال و جلال خدا در نهج البلاغه0%

صفات جمال و جلال خدا در نهج البلاغه نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

صفات جمال و جلال خدا در نهج البلاغه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمدحسين مختارى مازندرانى
گروه: مشاهدات: 9161
دانلود: 2416

توضیحات:

صفات جمال و جلال خدا در نهج البلاغه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 46 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9161 / دانلود: 2416
اندازه اندازه اندازه
صفات جمال و جلال خدا در نهج البلاغه

صفات جمال و جلال خدا در نهج البلاغه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

كيفيت آفرينش طاووس نشانگر گوشه اى از قدرت آفريدگار

و من اعجبها خلقا الطاووس الذى اقامه فى احكم تعديل و نضد الوانه فى احسن تنضيد، بجناح اشرج قصبه و ذنب اطال مسحبه. اذا درج الى الانثى نشره من طيه و سما به مطلا على راسه كانه قلع دارى عبحه نوتيه. يختال بالوانه و يميس بزيقانه... و لو كان كزعم من يزعم انه يلقح بدمعه تسفحها مدامعه فتقف فى ضفتى جفونه و ان انثاه تطعم ذلك ثم تبيض لا من لقاح فحل سوى الدمع المنبجس لما كان ذلك باعجب من مطاعمه الغراب، تخال قصبه مدارى من فضه و ما انبت عليها من عجيب داراته و شموسه خالص العقيان و فلذ الزبرجد... [نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه، ١٦٤، جهت اختصار از ذكر باقيمانده ى متن خطبه ى مزبور پرهيز نموده و تنها به ترجمه ى آن بسنده مى گردد.]

از شگفت ترين پرندگان در آفرينش، طاووس است كه خداوند آن را در استوارترين ميزان آفريده و رنگهايش را در نيكوترين ترتيب منظم گردانيده، با بالى كه بيخ آن را به هم پيوسته است و دمى طولانى به او عنايت كرده است. آنگاه كه مى خواهد به سوى طاووس ماده برود دمش را از پيچيدگى بازمى كند و آن را بلند مى نمايد بر سرش سايه مى افكند گويى بادبان كشتى است كه در هر لحظه آن را به سويى مى كشاند. به رنگهايش تكبر نموده و به خود مى نازد و به حركات و نازشهاى دمش مى خرامد... و اگر آنگونه باشد كه گمان مى كنند به اينكه طاووس نر ماده اش را آبستن مى كند به وسيله ى اشكى كه از چشمهايش ريخته در اطراف پلكهايش جمع شده و ماده ى آن آن را به منقار برمى دارد و مى چشد آنگاه تخم مى نهد اما نه از طريق عمل زناشويى با ماده، قطعا اين گمان از غذا دادن دو كلاغ به يكديگر شگفت انگيزتر نمى باشد.

گويا استخوان بالهاى طاووس از نقره هاى پراكنده ساخته شده و آنچه بر آن بالها روييده از قبيل دايره هاى شگفت آور و گردن بندها طلاى خالص و تكه هاى زبرجد مى باشد پس اگر بال او را تشبيه كنى به گلها و شكوفه هايى كه زمين مى روياند خواهى گفت: دسته ى گلى است كه: شكوفه ى هر بهارى چيده شده است و اگر آن را به پوشيدنى ها تشبيه كنى مانند حله هايى است كه نقش و نگار در آن به كار برده اند، يا مانند جامه هاى خوش رنگ و زيباى بافت يمن، و اگر آن را به زيورها تشبيه گردانى مانند نگين هاى رنگ به رنگ است كه در ميان نقره ى مزين به جواهر نصب شده است، راه مى رود مانند خراميدن افراد خودخواه و دلشاد، و با تامل و دقت به رم و بالش مى نگرد و از زيبايى پيراهن و رنگهاى جامه اش قهقه مى خندد، و هنگامى كه چشمش به پاهايش مى افتد به آواز بلند گريه نموده گويى آشكارا فريادرسى مى طلبد، و به صحت و درستى اندوه خويش گواهى مى دهد، زيرا پاهايش باريك و زشت است مانند پاهاى خروس خاكى رنگ، و از جانب استخوان ساق آن خارى پنهان برآمده است، روى سرش موهاى سبزين رنگى وجود دارد. و جاى برآمدگى گردنش مانند گردن ابريق كشيده و بلند است و جاى فرورفتن آن تا زير شكمش مانند رنگ وسمه يمنى است "وسمه برگ گياهى است كه به آن خضاب مى كنند و بسيار سبز مى باشد" يا مانند ابريشم و ديبائى است كه به آئينه صيقلى داده پوشيده باشند.

گويا طاووس خود را به چادر سياهى پيچيده ولى بر اثر شادابى و براقى گمان مى شوند كه رنگ سبز بسيار زيبايى به آن آميخته شده است. و به شكاف گوش آن خطى است باريك مانند باريكى سر قلم و در رنگ مانند رنگ گل بابونه است كه بسيار سفيد مى باشد و آن چون خط سفيدى است كه در ميان سياهى مى درخشد، و كمتر رنگى است كه طاووس از آن بهره اى نبرده باشد به جهت فزونى صيقلى و درخشندگى از رنگهاى معمولى زيباتر است.

در واقع طاووس مانند شكوفه هايى است پراكنده كه باران هاى بهار و آفتاب هاى بسيار گرم آن را پرورش نداده بلكه آن ناشى از حكمت خداوندى است، و گاهى بالهاى طاووس مى ريزد و از لباس خود بيرون مى آيد و دانه هاى بالهايش مى ريزد، بار ديگر از پى هم مى رويد. و پرهايش مى ريزد مانند ريختن برگ ها از شاخه ها، آنگاه پشت سر هم مى رويد تا به صورت پيش از ريختن بازمى گردد به طورى كه حتى رنگى از آن بر خلاف رنگهاى قبلى نمى باشد و هيچ رنگى در غير جاى خود واقع نمى گردد.

و هرگاه به دقت و تامل در مويى از موهاى پرهاى آن بنگرى، سرخى گل را نشان مى دهد، گاهى سبزى زبرجد را و زمانى زردى طلا را.

پس چگونه زيركى هاى ژرف و عميق كيفيت آفرينش اين حيوان را در مى يابند يا چگونه انديشه ى عقلها آن را درك مى كند و يا سخنان وصف كنندگان، چگونگى آن را به نظم مى آورد در حالى كه كوچكترين اجزاى آن حيوان وهم ها را از درك كردن و زبانها را از وصفش عاجز و ناتوان گرديده است؟!

پس منزه است خداوندى كه خردها را مغلوب گردانيده از وصف مخلوقى كه در پيش ديده ها جلوه گر است در صورتى كه آن را محدود و تركيب شده و رنگ آميزى گرديده درك كرده اند و زبانها را از بيان حقيقت چگونگى آن ناتوان گردانيده و آنها را از شرح صفت آن عاجز و ناتوان نموده و منزه است خداوندى كه استوار قرار داده، پاهاى مورچه و پشه هاى كوچك و بزرگتر از آنها را از قبيل آفرينش ماهى ها و فيل ها، و بر خود لازم فرموده كه هيچ پيكرى را كه روح و جان در آن دميده نجنبد مگر آنكه مرگ را وعده گاه و نيستى را پايان كارش قرار داده است. در خطبه ى ٩٠ مى فرمايد:

هو القادر الذى اذا ارتمت الاوهام لتدرك منقطع قدرته و حاول الفكر المبرا من خطرات الوساوس ان يقع عليه فى عميقات غيوب ملكوته و تولهت القلوب اليه لتجرى فى كيفيه صفاته و غمضت مداخل العقول فى حيث لاتبلغه الصفات لتنال علم ذاته، ردعها و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب، متخلصه اليه سبحانه، فرجعت اذ جبهت معترفه بانه لاينال بجور الاعتساف كنه معرفته، و لا تخطر بيال اولى الرويات خاطره من تقدير جلال عزته [نهج البلاغه، خطبه ى ٩٠.]

اوست توانايى كه اگر همه ى وهمها و افكار براى درك قدرتش بسيج گردند و هرگاه فكر و انديشه اى كه از وسوسه هاى شيطانى بيرون است بخواهد عمق پنهانى هاى ملكوت خدا را درك كند و اگر دلها حيران و شيفته ى او شوند تا كيفيت و چگونگى صفاتش را بيابند و اگر عقلها به جستجو و كنجكاوى پرداخته تا به كنه و حقيقت ذاتش پى برند خداوند متعال آن اوهام و عقول را بازمى گرداند در حالى كه راههاى هلاكت و تاريكى هاى عوالم غيب را طى كرده و از روى اخلاص رو به او نهاده اند، آنگاه بازگشته و اقرار و اعتراف دارند به اينكه سير در اين راه از روى خبط و اشتباه بوده و حقيقت معرفت او درك نمى شود و به فكر دانايان و انديشه سنجان، عظمت و قدرتش خطور نمى كند.

در خطبه ى ٢٢٧ مى فرمايد:

مستشهد بحدوث الاشياء على ازليته و بما وسمها به من العجز على قدرته.

حدوث و پيدايش موجودات گواهى مى دهد كه خدا ازلى است، عاجز بودن اشياء جهان دليل است كه خدا قادر و نيرومند است.

علم و دانايى خدا

خداى متعال نسبت به هر شى ء ذاتا عالم و بى آنكه واسطه اى از قبيل حواس و قواى ادراكى و هر وسيله ى علمى ديگر كه فرض شود به كار برد به جهت حضور ذوات آنها ، بدون هيچ حجاب و ساترى آنها را مشاهده مى نمايد، البته اين علم از راه فكر نبوده و ذهنى نيست زيرا تصور ذهنى يعنى علم حصولى با وجود ذهنى تحقق مى پذيرد و وجود ذهنى براى حق تعالى محال است زيرا مستلزم محدوديت ذاتش مى باشد بلكه علم او از نوع علمى است كه معلوم وى همان وجود خارجى شى ء است نه صورت ذهنى آن.

دلايل علم خداوند

به هر ترتيب حق تعالى هم عالم به ذات خود است زيرا تمام آن كسانى كه عالم به ذات خويش هستند از او وجود پيدا كرده اند و هم به غير خودش عالم است، كوتاه سخن آنكه براى اثبات علم خدا، استدلالهاى فراوانى شده منتها ما تنها به سه دليل از آن به طور فشرده اشاره مى كنيم:

١- تمام موجوداتى كه به خود و به غير خود عالم هستند مستند به ذات اقدس حق هستند پس او نيز بايد چنين باشد زيرا معطى شى ء فاقد شى ء نيست [ [چنانكه مرحوم سبزوارى مى گويد:

و هو تعالى عالم بالذات اذ

منه وجود عالمى الذات اخذ

مرحوم علامه طباطبائى قدس الله نفسه الزكيه در اين باره مى فرمايند:

خداى سبحان به واسطه ى اطلاق ذاتى كه دارد نسبت به هر موجود محدودى "ممكنات" كه فرض شود از هر جهت محيط و مستولى بوده و واقعيت همان محدود، بى هيچ حاجب و مانعى به ساحت كبريائيش پناهنده مى باشد و علم جز حضور چيزى براى چيزى نيست واز اين روى خداوند به هر شى ء مفروضى علم دارد و به حسب تفصيل بايد گفت:

چون وجود ذات اقدس حق از خودش پوشيده نيست براى خودش معلوم خواهد بود و نظر به اينكه همه ى كمالاتى را كه به جهان هستى افاضعه مى كند، در مقام ذات به نحوى كه سزاوار ساحت كبرياى اوست، دارد، در مقام ذات به همه چيز كه افاضه ى همان كمالات هستند، عالم است و بنابراينكه همه ى موجودات ممكنه با تمام ذوات غير مستقل و فقير خودشان، تحت احاطه ى اطلاق و عدم تناهى ذاتى حق بوده و با هيچ حجاب و سترى از وى پوشيده نيستند، در مرتبه ى ذوات خود ممكنات، به آنها عالم مى باشد "به اين نظر ممكنات، خودشان علوم حق هستند ولى در خارج ذات".

٢- خداى متعال به تمام ممكنات محيط است و مناط علم به چيزى غير از احاطه نمى باشد پس به تمام عالم است زيرا كسى كه همه جا و در همه زمان حاضر است بى شك همه چيز را مى داند.

زيرا وجودى كه پيوسته بوده و خواهد بود و اصلا زمان در او نقش ندارد و همچنين خالى از مكان است بلكه مبداء آفرينش زمان و منكان است مع الوصف در همه جا حضور داشته و از همه ى اسرار و نهفته ها آگاه است.

چنانكه اميرالمومنينعليه‌السلام مى فرمايد:

علمه بالاموات الماضين كعلمه بالاحياء الباقين و علمه بما فى السموات العلى كعلمه بما فى الارضين السفلى [نهج البلاغه، خطبه: ١٦١.]

آگاهى خداوند از مردگان گذشته به همان اندازه اطلاع از زندگان است و اطلاع او نسبت به طبقات آسمان همانند اطلاع از طبقات زمين است. تغير حالات كه در انسانها و يا در ممكنات مطرح است هرگز در ذات خدا راه ندارد:

لم تسبق له حال حالا فيكون اولا قبل ان يكون آخرا [نهج البلاغه، خطبه : ٦٣. ]

خدايى كه پيش از او زمان وجود نداشته بنابراين قبل از اينكه آخر باشد اول است.

٣- بى شك در سراسر جهان هستى نظم واحدى حكومت مى كند و تمام پديده ها بر خط سير معينى در حركتند. طبيعى است مطالعه ى موجوداتى كه علم بشر تاكنون پرده از روى اسرار آنها برداشته است و چهره ى آنها را براى ما مشخص ساخته است اين مطلب را به وضوح روشن مى سازد كه جهان بر اساس قانون نظم استوار است، و اين نظم در وجود انسان، در وجود گياه، در آسمان، در اقيانوسها، در دل سنگها، در دل اتمها و بالاخره در همه جا مشهود است و عقل ما از مشاهده ى اين نظام دقيق، ناظمى را كه داراى تدبير بى نهايت، اراده و قدرت بى نهايت است به نام خدا كشف مى كند و به اين نتيجه مى رسد كه او آفريننده ى آن است و از سوى ديگر خالق و پديد آورنده ى نظم، بايد به خواص اجزاى پديده ها و كيفيت تاليف و تركيب آن، متناسب با هدف اصلى، و چگونگى هموار ساختن راه براى وصول به آن، آگاه باشد، و بى آن ايجاد پديده هاى منظم امكان پذير نبود لذا نتيجه ى ديگرى كه بدان دست مى يابد اتصاف علم و دانايى به ذات بارى تعالى است.

چنانكه قر آن مجيد مى فرمايد:

الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير [سوره ى ملك، آيه ى ١٤.]

آيا كسى كه موجودات را آفريده از حال آنها آگاه نيست؟

و نيز آنچه از كتاب قيم نهج البلاغه استفاده مى شود اين است كه هرگونه نظام شگفت انگيز جهان هستى گواهى مى دهد كه آفريدگارش از تمامى خصوصيات آن اطلاع داشته است:

احال الاشياء لاوقاتها و لام بين مختلفاتها و غرز غرائزها و الزمها اشباحها عالما بها قبل ابتدائها محيطا بحدودها و انتهائها عارفا بقرائنها و احنائها [ نهج البلاغه، خطبه ى اول.]

خدا هر موجودى را در جاى خود خلق كرد و ميان طبيعتهاى مختلف صفا برقرار كرد و غرايز موجودات را تنظيم و ميان آنها مناسبت ايجاد نمود زيرا او به همه ى مخلوقاتش پيش از وجودشان دانا و به همه ى حدود و پايان جريان آنها محيط و به هويت و جوانب كل كاينات عالم است.

و همچنين در خطبه ى ديگر مى فرمايد:

قدر ما خلق فاحكم تقديره و دبره فالطف تدبيره و وجهه لوجهته [نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه ى ٩٠.]

خداوند متعال بقاء و هستى آنچه آفريده تعيين نموده و آن را محكم و استوار گردانيده و آنگاه از روى لطف آن را منظم ساخته و هر يك را به آنچه كه براى آن خلق شده اختصاص داده است.

گذشته از اين، حقيقت وجود، جهل را نمى پذيرد زيرا جهل امر عدمى است و هر چيزى كه امرى را نپذيرفت بايد نقيض آن را بيذيرد لذا حق تعالى كه حقيقت وجود است بايد علم را بپذيرد.

علم حصولى و حضورى

آنچه در جريان مشاهده و درك اشياء به دستگاه ادراك ما منتقل مى گردد و در نزد ما حاضر مى شود همان نقش و صورت آن است نه وجود خارجى او.

در اصطلاح فلسفه چنين علمى كه از طريق صورت ذهنى انجام مى پذيرد علم حصولى ناميده مى شود.

ولى در برابر آن در ميان علوم يك نوع وجود دارد كه خود معلوم بدون واسطه براى عالم حاضر است و نيازى به نقش و صورت ذهنى نيست، مانند علم نفس به خودش، و يا احساسات و آلام روحى و عواطف انسانى، كه به همه ى اينها علم حضورى گفته مى شود.

علم خدا چگونه است؟

علم خدا همانند علم انسان نيست كه به وجود معلوم در خارج نيازمند باشد در انسان ها ابتداء معلومى لازم است تا علم آنان به آن تعلق يابد ولى در خداوند مساله به اين صورت نيست بلكه علم او به ذات خويش و همچنين به موجودات جهان از نوع علم حضورى است نه حصولى و هرگز در علم خود به اشياء احتياجى به صور ذهنى ندارد و خود معلوم با وجود خارجى و واقعيت عينى خود براى عالم حاضر و مشهود است، زيرا اگر چنين نبود بلكه علم او به واسطه ى صورت ذهنى "علم حصولى" بوده محتاج و نيازمند مى شد و حال آنكه احتياج در ذات او راه ندارد.

داناى مطلق

به هر حال خداوند از گذشته و آينده، آشكار و نهان، حتى از افكار و نيتهاى انسان آگاه است و به همه چيز احاطه ى علمى دارد آنچنانكه پيش از اين در اين باره سخن رفته است علم و دانايى خداوند غير از علم افراد بشر است كه از راه صور ذهنى به دست آمده و از هر حيث محدود است.

خداوند به هر چيز پيش از آنكه پيدا شود داناست و علمش را از جايى نمى گيرد، او كه آفريننده ى همه چيز است جهان با همه ى قوانين و نظامات و علوم آن را آفريده است:

و عنده مفاتح الغيب لايعلمها الا هو و يعلم ما فى البر و البحر و ما تسقط من ورقه الا يعلمها و لا حبه فى ظلمات الارض و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين [سوره ى انعام، آيه: ٥٩.]

كليدهاى غيب تنها نزد اوست و جز او كسى آن را نمى داند، آنچه در خشكى و درياست مى داند هيچ برگى "از درختى" نمى افتد مگر اينكه از آن آگاه است و نه هيچ دانه اى در مخفيگاه زمين، و نه هيچ تر و خشكى وجود دارد جزاينكه در كتاب مبين ثبت است.

عالم الغيب لايعزب عنه مثقال ذره فى السموات و لا فى الارض و لا اصغر من ذلك و لا اكبر الا فى كتاب مبين [سوره سباء، آيه ى: ٣.]

خداوندى كه از غيب آگاه است و به اندازه ى سنگينى ذره اى در آسمانها و زمين از علم او درو نخواهد ماند و نه كوچكتر از آن و نه بزرگتر، مگر اينكه در كتاب مبين ثبت است.

حضرت علىعليه‌السلام در نهج البلاغه درباره ى علم خدا، سخن بسيار گفته اند منتها درباره ى كيفيت علم حق تعالى سخنى ندارد. و اينك بخشى از سخنان آن حضرت ذيلا از نظرتان مى گذرد:

عالم السر من ضمائر المضمرين و نجوى المتخافتين و خواطر رجم الظنون و عقد عزيمات اليقين و مسارق ايماض الجفون، و ما ضمنته اكنان القلوب، و غيابات الغيوب و ما اصغت لاستراقه مصائخ الاسماع و مصائف الذر و مشاتى الهوام و رجع الحنين من المولهات و همس الاقدام و منفسخ الثمره من ولائج غلف الاكمام و منقمع الوحوش من غيران الجبال و اوديتها و مختباء البعوض بين سوق الاشجار و الحيتها و مغرز الاوراق من الافنان و... [نهج البلاغه، خطبه ى: ٩٠.]

خدا عالم است بر كسانى كه راز خود را پنهان مى كنند و به پنهان گويى آنانكه سخن با يكديگر آهسته گويند، از خيالهايى كه درباره ى ديگران مى شود، از تصميمات قاطعى كه اتخاذ مى شود، و به نگاههاى زيرچشم كه از روى دزدى و آهستگى انجام مى گيرد و به آنچه در دلها پنهان شده و به ناديدنيها كه در زير حجابها و پرده ها مستور است و به سخنانى كه سوراخهاى گوشها به دزدى و آهستگى مى شنود، خدا از حركت و محل سكونت مورچگان، از رفتنى حشرات، از زير و بم ناله هاى مادرانى كه از بچه هاى خود جدا شده اند و از صداى آهسته ى پاها آگاه است. خدا از جدا شدن ميوه، از شاخ و برگها، از پناهگاه كوهستانى و بيابانى حيوانات درنده، از مخفى گاه پشه ها ميان ساق و برگ درخت ها و از جايگاه روييدن برگ درخت آگاه است و... در خطبه ى ١٧٧ نيز مى فرمايد:

يعلم مساقط الاوراق و خفى طرف الاحداق.

خدا از جايگاه سقوط برگها و حركت پنهانى چشمها آگاه است.

و در جاى ديگر مى فرمايد:

يعلم عجيج الوحوش فى الفلوات و معاصى العباد فى الخلوات و اختلاف النينان فى البحار الغامرات و تلاطم الماء بالرياح العاصفات [فرهنگ آفتات "فرهنگ تفصيلى مفاهيم نهج البلاغه" ج ٤.]

خداوند از زوزه ى درندگان بيابان، گناه بندگانش در خلوتگاهان، آمد و شد آبزيان در اعماق اقيانوسهاى بيكران و برخورد سهمگين امواج بر اثر وزش باد و طوفان نيك آگاه است.

و بالاخره مى فرمايد:

... حزق علمه باطن غيب السترات و احاط بغموض عقائد السريرات [همان ماخذ.]

علم او سراپرده ى ابعاد ناشناخته ى جهان را شكافته است و بر پيچ و خم سطوح ناپيدا و اسرارآميز غيب احاطه يافته است.

حيات

يكى از صفات ثبوتى خداوند حيات و زنده بودن اوست ولى نه مانند ساير موجودات زنده كه به واسطه ى حركت و تنفس، جذب غذا، توليدمثل، و... متصف به حيات بوده و بى آن ادامه ى زندگى برايشان غيرممكن است، ليكن خداى سبحان به هيچيك از اين امور، نيازى ندارد بلكه او همان حقيقت حيات است.

افزون بر اينکه، در حيوانات علم و قدرت از لوازم حيات است نه عين حيات، و علم و قدرت آنها زايد بر ذاتشان است، با اين وجود اين موجودات را به عنوتان موجودات زنده تلقى مى كنيم پس نسبت به موجودى كه هر نوع كمالى از آن او و علم و قدرت عين ذات اوست به طريق اولى بايد زنده "حى" بر او اطلاق گردد.

بنابراين ذات اقدس حق حى است و حيات عين ذات اوست و معناى زنده بودن حقتعالى اين است كه او داراى علم و قدرت است و بر همه چيز تسلط و احاطه دارد.

قرآن كريم در آيات مختلف به اين صفت اشاره كرده و ما در اينجا بعضى از آن آيات را يادآور مى شويم:

لا اله الا هو الحى القيوم [سوره ى آل عمران، آيه ى: ٢.]

نيست خدايى جز او زنده و پاينده است.و عنت الوجوه للحى القيوم [سوره ى طه، آيه ى: ١١١.]

و خوار شد روى ها از براى خداى زنده و پاينده.

و توكل على الحى الذى لايموت [سوره ى فرقان، آيه ى: ٦٠.]

توكل كن بر خداى زنده كه نمى ميرد.

هو الحى لا اله الا هو [سوره ى مومن "غافر" آيه ى ٦٧.]

اوست زنده و جز او خدايى نيست.

اما در نهج البلاغه:

تنها به ذكر يك نمونه در اين باره بسنده مى كنيم و آن اين است كه پيشواى شيعيان مى فرمايد:

فلسنا نعلم كنه عظمتم الا انا نعلم انك حى قيوم لاتاخذك سنه و لا نوم [نهج البلاغه، فيض الاسلام خطبه ى: ١٥٩.]

"گرچه ما نمى توانيم سپاس و ستايشى كه سزاوار خداوندى تو است به جاى آوريم" زيرا ما حقيقت عظمت و بزرگى تو را نمى دانيم ولى اين اندازه مى دانيم كه تو زنده و برپايى و همه چيز به تو قائم و وابسته است، تو را نه سستى پيش از خواب "چرت زدن" و نه خواب فرامى گيرد.

ابديت و ازليت

يكى از صفات ثبوتى حقتعالى ابديت و ازليت است، بدين معنا كه خداى متعال باقى است، هميشه بوده و پيوسته خواهد بود چه آنكه واجب الوجود بودن او، هرگونه احتمال عدم را درباره ى او نفى و طرد نموده است.

افزون بر آن، به طور كلى زمان در وجود خدا نقش دارد، گذشته، حال و آينده براى او قابل تصور نيست زيرا خدا مافوق زمان است و اساسا زمان آفريده ى خود اوست و بدين ترتيب براى او روز و ماه و سال هرگز مطرح نيست بلكه او ابدى و سرمدى است.

در قرآن كريم آيات فراوانى دال بر ازليت ذات اقدس حق يافت مى شود و ما پيش از بررسى سخنان اميرمومنانعليه‌السلام در اين باره، به بيان يكى از آن آيات مى پردازيم:

هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى ء عليم [نهج البلاغه: خطبه ى ٢٣٠.]

اول و آخر و ظاهر و باطن اوست و تنها او به همه چيز داناست.

اما در نهج البلاغه:

اميرالمومنينعليه‌السلام مى فرمايد:

لاتصحبه الاوقات و لاترفده الادوات، سبق الاوقات كونه و العدم وجوده و الابتداء ازله. [سوره ى حديد، آيه ى: ٣.]

زمان در وجود خدا نقشى ندارد، وسائل گردش جهان او را خسته نمى كند خدا قبل از زمان وجود داشته وجود خدا بر عدم او و ازليت او بر آغازش سبقت داشته است

تقدم ذات حق بر زمان و بر هر نيستى و بر هر آغاز و ابتدائى يكى از لطيف ترين انديشه هاى حكمت الهى است و معنى ازليت حق فقط اين نيست كه او هميشه بوده است. ترديدى نيست كه هميشه بوده است اما هميشه بودن يعنى زمانى نبوده كه او نبوده است. ازليت حق فوق هميشه بودن است، زيرا هميشه بودن مستلزم فرض زمان است، ذات حق علاوه بر اينكه با همه زمانها بوده است بر همه چيز، حتى بر زمان تقدم دارد واين است معناى ازليت او. از اينجا معلوم مى شود كه تقدم او نوعى ديگر غير از تقدم زمانى است. [ سيرى در نهج البلاغه، استاد شهيد مرتضى مطهرى، ص ٦٥.] و لذا نمى توان بر آن بود كه خداوند در چه زمانى بوده؟ و از كجا آمده و در كجاست؟ چه آنكه ذات اقدسش بالاتر و برتر از آن است كه اين نوع گفتارها درباره ى او مطرح باشد از اين رو پيشواى شيعيان مى فرمايد:

لايقال له: متى؟ و لا يضرب له امد بحتى الظاهر لايقال مما؟ و الباطن لايقال فيم؟ [خطبه ى ١٦٢ ص ٣٩١.]

گفته نمى شود خدا چه زمانى بوده؟ و نمى توان مدتى را براى او تعيين كرد و گفت تا چه زمانى خواهد بود؟ آشكارى است كه نمى توان گفت از كجا آمده؟ و آنچنان مخفى است كه گفته نمى شود در كجاست؟

زمان در وجود خدا نقش ندارد

فتبارك الله الذى لا يبلغه بعد الهمم، و لايناله حدس الفطن، الاول الذى لاغايه له فينتهى، و لا آخر له فينقضى. [نهج البلاغه، خطبه ى ٩٤.]

برتر از هر چيز خداوندى است كه افكار بلند و حدس زيركان نمى تواند او را درك كند، اولى است كه پايانى براى او نيست تا به نهايت رسد و نه آخرى است او را كه تمام شود.

الاول الذى لم يكن له قبل فيكون شى ء قبله و الاخر الذى ليس له بعد فيكون شى ء بعده. [نهج البلاغه، خطبه ى ٩١.]

خدا وجودى است كه قبل از او كسى نبوده بنابراين قبل براى او تصور ندارد و آخرى است كه بعد از او موجودى نخواهد بود. در خطبه ى ٨٤ مى فرمايد:

الاول لاشى ء قبله و الاخر لاغايه له.

خدايى كه قبل از او كسى نبوده است و در پايان جهان نيز غايت و انتهايى براى او نخواهد بود.

و در خطبه ى ١٦٢ مى فرمايد:

قبل كل غايه و مده و كل احصاء و عده.

خدا پيش از هر پايان و مدتى، قبل از هر شمارش و حسابى وجود داشته است.

و بالاخره مى فرمايد:

الحمدلله المعروف من غير رويه و الخالق من غير رويه، الذى لم يزل قائما دائما، اذ لا سماء ذات ابراج و لا حجب ذات ارتاج، و لا ليل داج و لا بحر ساج و لاجبل ذو فجاج و لا مج ذو اعوجاج و لا ارض ذات مهاد و لا خلق ذو اعتماد. [خطبه ٨٩.]

ستايش مخصوص خدايى است كه بدون رويت، شناخته شده و بدون تامل و انديشه جهان را آفريده است، خداوندى كه باقى و برقرار است و پيوسته وجود داشته آنگاه كه آسمان برجهاى گوناگون نداشت، حجابهاى داراى درهاى بزرگ نبود، شب سياه، درياى آرام، كوههاى سر به فلك كشيده داراى راههاى گشاده، راههاى وسيع با پيچ و خم وجود نداشت، افزون بر اينكه اثرى از زمين گسترده و مخلوق توانمند نبود.

شنوايى و بينايى

از جمله صفات خدا، سمع و بصر است، و مقصود از اتصاف اين دو به حق تعالى، بينايى و شنوايى ظاهرى و معمولى نيست كه در ميان آدميان مطرح است كه محتاج گوش و چشم عضوى و اجسام و اشكال باشد بلكه منظور، بيان آن جهت از علم خداوندى است كه متعلق به همه جزئيات و جريانات عالم هستى پيش از خلقت است.

بنابراين خدا مى بيند ولى نه به واسطه ى وسائل و اسبابى چون چشم عضوى كه تصوير اشياء از طريق مردمك و عدسى روى پرده شبكيه منعكس مى گردد و آنگاه بعد از ادراك بينايى تحقق پيدا مى كند.

و خدا مى شنود ولى نه به كمك آلاتى نظير گوش و اعصاب و مغز كه در انسانها به وسيله ى آن محقق مى گردد. چنانكه حضرت علىعليه‌السلام مى فرمايد:

و السميع لاباداه. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٥٢.]

شنوايى است كه نياز به گوش ندارد.

يسمع لابخروق و ادوات. [نهج البلاغه، خطبه ى ٢٣٠.]

خدا مى شنود اما نه از شكاف گوش و ابزار شنيدنى. از آنجا كه خدا خالق و آفريننده دلها است، هرچه در آن بگذرد گرچه رازى باشد كه به يكباره نتوان آن را گشود و يا كسى حتى نزديكترين افراد از آن كمترين اطلاعى نداشته باشد خدا بر آن آگاهى كامل دارد و همچنين آنچه بر زبان مى راند مى شنود و هرگز چيزى بر او پنهان نمى ماند.

و لذا پيشواى موحدان در اين باره به صراحت مى فرمايد:

والله سميع و شهيد. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٤٠.]

خدا شنوا و آگاه است.

من تكلم سمع نطقه و من سكت علم سره. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٠٨.]

هركس سخن بگويد خدا سخنش را مى شنود و هركس ساكت باشد از راز نهانش آگاه است

ايها الناس اتقوا الله الذى ان قلتم سمع و ان اضمرتم علم. [نهج البلاغه، حكمت شماره ١٩٩.]

مردم از خدايى بترسيد كه اگر حرف بزنيد مى شنود و اگر سخن نگوييد مى داند.

و اينك مى پردازيم به برخى از سخنان آن حضرت درباره ى بصيرت "بينايى" خداوند، كه تقريبا شبيه بياناتى است كه پيرامون سميع "شنوايى" ايراد فرمودند: و البصير لابتفريق اله و الشاهد لابمماسه. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٥٢.]

خداوند بينايى است كه نياز به وسيله ندارد و حاضر است بى آنكه با مخلوقى ملاقت كند.

بصير لايوصف بالحاسه. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٧٩.]

بدون بهره گرفتن از چشم و ساير حواس بيناست.

و لا ينظر بعين و لايحد باين و لايوصف باالازواج. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٨٢.]

بى شك اتصاف بينايى به حق تعالى محدود به زمان معينى نيست، اين چنين نيست كه او تنها پس از آفرينش موجودات موصوف به اين صفت است بلكه بصيرت و بينايى از صفات ذاتى او محسوب مى گردد و او بيناست چه پيش از خلقت موجودات و چه پس از آن. حال بنگريد به سخن گرانمايه مولاى متقيان كه در اين باره فرمودند:

بصير اذ لا منظور اليه من خلقه. [نهج البلاغه، خطبه ى اول.]

بصير و بيناست هنگامى كه هيچ چيز از آنچه را كه آفريده نبوده است.

تكلم و سخن گفتن

متكلم بودن يكى از صفات فعليه ى خداوند است، تكلم به آن معنايى كه در انسانها مطرح است درباره ى خدا محال و غير ممكن است چه آنكه قبول اين معنا مستلزم جسميت حق تعالى است و خداوند از آن، منزه و پيراسته است.

با اين وجود تكلم و سخن گفتن خداوند بدين معناست كه بى شك كلام مركب از حروف و اصوات است و خداى متعال گرچه آلت تنفس و حلقوم و لب و دندان و آلت تقطيع حروف ندارد اما قدرت و توان آن را دارد كه اين اصوات را در جايى ايجاد كند و با پيامبران سخن بگويد.

بنابراين سخن گفتن ذات اقدس حق همچون آدميان از راه فكر و انديشه، و الفاظ و كلمات نيست، چنانكه حضرت مولى الموحدين علىعليه‌السلام در اين باره مى فرمايد:

متكلم لابرويه. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٧٨.]

سخن مى گويد اما نه از طريق فكر و كلمات.

يخبر لابلسان و لهوات. [نهج البلاغه صبحى صالح، خطبه ى ١٨٦.]

خبر كه مى دهد نه با زبان معمولى است و نه با زبان كوچك "كه آخر دهان است" يقول و لا يلفظ و يحفظ و لا يتحفظ. [همان منبع.]

سخن مى گويد نه به الفاظ، مطالب را در نظر دارد ولى نه در حافظه.

آرى دلالت كلمات الهيه بر مدلولات خود، ذاتى و غيرقابل تغيير است ولى دلالت كلمات لفظيه بر حسب وجود آنها متغير مى باشد و دلالت الفاظ بر معانى به واسطه ى وضع واضع خواهد بود، از اين رو تكلم الهى با سخن گفتن افراد بشر كاملا متفاوت است، از سخنان جاويدان اميرمومنان است كه:

الذى كلم موسى تكليما و اراه من آياته عظيما، بلا جوارح و لا ادوات و لا نطق و لالهوات. [نهج البلاغه، خطبه ى ١٨١.]

او خدايى است كه با موسى سخن گفت و نشانه هاى بزرگ خود را به او نشان داد سخن خدا نه با اعضاى بدن بود، نه با وسيله اى، نه با حرف معمولى و نه با زبان كوچكى كه در آخر دهان است.

كلام حقتعالى همان فعل اوست

كلام نسبت به خداى متعال همان فعل الهى است چنانكه مولى الموحدين حضرت علىعليه‌السلام مى فرمايد:

يقول لمن اراد كونه كن فيكون لا بصوت يقرع و لا بنداء يسمع و انما كلامه سبحانه فعل منه انشاه. [نهج البلاغه صبحى صالح، خطبه ى ١٨٦.]

به هر چه اراده ى هستى او كند مى گويد: باش، پس موجود مى شود و اين سخن نه به وسيله ى صوتى است كه در گوشها فرورود و نه به سبب فريادى است كه شنيده شود و جز اين نيست كه كلام خداوند فعلى است از او كه آن را ايجاد كرده است.

كلام خداوند فعل اوست و اطلاق كلام بر فعل ممكناست بدين لحاظ باشد، همانطور كه كلام، آنچه در ضمير و نهانگاه انسان است ابراز و اظهار مى نمايد فعل خداوند نيز از رخسار وجود او پرده برداشته و دلالت بر وجود ذات اقدسش مى نمايد.

عدالت و دادگرى

منشاء پيدايش ظلم عوالمى چون جهل، نفع و يا ترس است و هركدام از اين سه دليل بر نياز است و ذات اقدس حق از آن منزه است. چه آنكه او قدرت و غناى مطلق است و نيازمندى در او راه ندارد از اين رو معقول نيست كه ظلم و ستم را به او نسبت داد.

و يا آنكه تحقق ظلم از باب غرض ورزى و انتقام جويى است و ذات پاك الهى از آن بى نياز است. از طرفى غرض ورزى از صفات ممكنات است كه در برابر اعمال نارواى همنوعان خود، واكنش نشان داده و درصدد انتقام جويى برمى آيد و اين معنا براى خداوند متصور نيست.

بنابراين آنچه كه به عنوان مبادى و ريشه هاى ظلم به شمار مى آيد در ذات اقدس حق وجود ندارد و قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:

و ما الله يريد ظلما للعالمين . [سوره ى آل عمران، آيه ى ١٠٨.]

خداوند حتى اراده ى ظلم نسبت به هيچ موجودى ندارد. خدايى كه خود، به بندگانش دستور عدالت داده"ان الله يامر بالعدل و الاحسان" [سوره ى نحل، آيه ى ٩٠.] و آنان را در اجراى اين اصل مهم تشويق و ترغيب نموده است، چگونه ممكن است، خود به آن عمل ننمايد و ظلم و ستم را روا بدارد؟! به حكم عقل و منطق اين معنا بر خداوند كه عدل مطلق است صادق نيست.

خدا عادل است يعنى حق هيچ موجودى را تضييع نمى كند و به هر موجودى طبق نظام حكيمانه ى هستى لطف مى كند و ظلم پايمال كردن حقوق است و نقطه ى مقابل عدل است

لذا اميرمومنانعليه‌السلام درباره ى عدالت خداوند و عينيت آن با ذات اقدسش اين چنين گواهى مى دهد:

اشهد انه عدل عدل و حكم فصل. [نهج البلاغه خطبه ى ٢١٤.]

بر اين حقيقت گواهى مى دهم كه ذات خداوندى، خود، عدل است و مجرى عدالت و داورى عادلانه اش مرزگذار حق و باطل است.