روابط امام على و خلفا به روايت نهج البلاغه

روابط امام على و خلفا به روايت نهج البلاغه0%

روابط امام على و خلفا به روايت نهج البلاغه نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام
صفحات: 6

روابط امام على و خلفا به روايت نهج البلاغه

نویسنده: حسين رجبى و ...
گروه:

صفحات: 6
مشاهدات: 3077
دانلود: 72

توضیحات:

روابط امام على و خلفا به روايت نهج البلاغه
  • مقدمه

  • فصل نخست : درآمد

  • فصل دوم : امام على و همكارى با خلفا

  • فصل سوم : امام على و انتقاد از خلفا

  • فصل چهارم امام على و رابطه بيعت و نص

  • منابع و مآخذ

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 6 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 3077 / دانلود: 72
اندازه اندازه اندازه
روابط امام على و خلفا به روايت نهج البلاغه

روابط امام على و خلفا به روايت نهج البلاغه

نویسنده:
فارسی
مقدمه


روابط امام على (ع) و خلفا به روايت نهج البلاغه

نويسندگان : حسين رجبى، سيد مهدى موسوى کاشمرى، احمد رهدار

مقدمه

مقدمه ناشر

پس از رحلت جانسوز پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) ، امت اسلامى بر سر مسأله خلافت دچار اختلاف شدند. شيعيان معتقد بودند كه پيامبراسلام در موارد متعددى بويژه غديرخم، حضرت على (عليه السلام) را به عنوان جانشين بلافصل خود برگزيدند اما اهل سنت بر اين باور بودند كه حضرت فرد خاصى را براى چنين منصبى معين نفرموده اند.
به هر حال در سقيفه، عده اى پس از بحث و گفتگو خليفه اى را براى مسلمانان انتخاب كردند، در حالى كه در اين جمع بسيارى از صحابه و نزديكان پيامبر حضور نداشتند! و از آن پس كشمكش در جامعه اسلامى شدت گرفت. در اين ميان اميرمؤمنان على (عليه السلام) با اينكه در اين مسأله خود را صاحب حق مى دانستند شيوه ويژه اى را در پيش گرفتند كه هم وحدت امت اسلامى حفظ شود و هم حقايق بازگو شود.
حضرت على (عليه السلام) در دوران خلفاى سه گانه در پاره اى موارد به همكارى با آنان پرداختند و با مشاوره هاى مشفقانه براى حفظ مصالح مسلمين تلاش وافر نمودند و در موارد ديگر انتقادات سازنده اى به خلفا وارد نمودند و به آنان نصايح و راهكارهايى براى بناى تمدن اصيل اسلامى ارايه كردند.
كتاب حاضر پژوهشى است كه روابط حضرت على (عليه السلام) را با خلفاى سه گانه تبيين كرده و با محور قرار دادن كتاب گرانسنگ نهج البلاغه به شبهاتى كه در اين زمينه وجود دارد پاسخ داده است. كاركرد و فايده اين پويش مى تواند رهيافتى براى روابط امروز مسلمانان با يكديگر باشد كه در عين پافشارى بر اصول خود، روابط اجتماعى صميمانه اى با پيروان مذاهب ديگر داشته باشند.
مؤسسهآموزشى ـ پژوهشى مذاهب از تلاش پديدآورندگان اين اثر ارزشمند، قدردانى نموده و سربلندى و رشد مسلمانان را از خداوند متعال خواستار است.
مديريت انتشارات
مؤسسه آموزشى ـ پژوهشى
مذاهب اسلامى

پيشگفتار

نهج البلاغه يكى از بهترين، عميق ترين و جذاب ترين كتاب هايى است كه بشريت و بويژه مسلمانان در اختيار دارند. اين كتاب مجموعه اى از خطبه ها، نامه ها و سخنان كوتاه اميرمؤمنان على (عليه السلام) مى باشد كه از چشمه زلال و شفاف علم و دانش خدادادى آن حضرت جوشيده است و چون رودى در جريان همواره تشنگان معرفت را سيراب مى كند و انسان را به سوى قله آزادى، معنويت و مشاهده جمال دل آراى يار رهنمون مى گرداند. نهج البلاغه در بردارنده انديشه و رهنمودهاى «باب مدينة العلم النبى (صلى الله عليه وآله وسلم) » است و مى تواند در ابعاد اعتقادى، اخلاقى، تاريخى و سياسى براى بشر امروز راهگشا باشد.
اين كتاب شريف و مبارك، به وسيله سيد بزرگ و وارسته، اديب و فقيه نامور، مرحوم سيد رضى (رحمه الله) جمع آورى شده است و تا كنون تنى چند از نويسندگان بزرگ مسلمان بر آن شرح هايى نوشته اند كه مى تواند در فهم و شناخت بهتر آن مفيد باشد.
نهج البلاغه داراى موضوعات گوناگونى است كه حضرت على (عليه السلام) به مناسبت هاى مختلف در دوران حكومت خويش درباره توحيد، نبوت، معاد، تقوا، جنگ ها، بسيج نيرو و... بيان فرموده است. يكى از موضوعاتى كه در اين كتاب شريف وجود دارد، بيانات آن حضرت در رابطه با خلفاى هم عصر ايشان است. امام على (عليه السلام) گاهى خلفا را در مشورت هايى راهنمايى فرموده و گاهى در شرايط خاص به كمك آنان شتافته و گاهى نيز از آنان انتقاد فرموده اند. داورى صحيح و به دور از تعصب، درباره رابطه امام (عليه السلام) با خلفا بستگى به در نظر گرفتن همه جوانب رفتار و گفتار آن حضرت دارد; متأسفانه برخى از نويسندگان تنها بخشى از رفتار و گفتار آن حضرت را در نظر گرفته و به قضاوت يك جانبه در اين خصوص پرداخته اند كه موجب ترسيم سيمايى ناقص و نارسا از ارتباط حضرت على (عليه السلام) با خلفا و خلافت شده است اما اين نوشتار در پى آن است تا با بررسى جامع رفتار و گفتار آن حضرت شيوه ارتباط ايشان را با خلفا و همچنين ديدگاه امام را در رابطه با مسأله خلافت اسلامى و رابطه نص و بيعت بيان نمايد. در همين راستا سعى نموده است تا رفتار و ارتباط امام على با خلفا به روايت از نهج البلاغه بررسى نمايد; گرچه در ديگر منابع نيز چگونگى گفتار و رفتار آن حضرت گزارش شده است.
در اين جا يادآورى اين نكته لازم است كه آنچه در اين نوشتار آمده در راستاى تبيين ديدگاه امام على (عليه السلام) در رابطه با خلفا و خلافت اسلامى است، كه به مناسبت هاى گوناگون توسط ايشان بيان شده است; چرا كه دريافت اين مطلب براى گروهى، موجب شبهه شده و در پاره اى از كتاب ها و جزوات داخل و خارج برداشت غير صحيح از ارتباط آن حضرت صورت گرفته است. از اين رو مراد آن طعن و يا نماياندن نقص افراد مورد قبول ديگر مذاهب نيست بلكه پژوهندگان آن ضمن احترام به عقايد و باورهاى پيروان مذاهب اسلامى باور دارند كه تبيين ديدگاه هاى مذاهب ضمن برطرف نمودن ابهامات و شبهات، زمينه هاى گفتگوى علمى و ارتباط سازنده را فراهم مى سازد.
اميد است خوانندگان محترم، ما را با نقدهاى خويش يارى نمايند.
معاونت پژوهش
موسسه آموزشى ـ پژوهشى مذاهب اسلامى


۱
فصل نخست : درآمد

فصل نخست : درآمد

مفهوم خليفه در لغت

براى مفهوم خليفه در لغت معانى زيادى نقل شده است كه اكثر آنها به يك مفهوم اشاره مى كنند. برخى از معانى ذكر شده در مورد خليفه عبارت است از:
«الخليفه هو السلطان الاعظم، و خلفه خلافة كان خليفته بعده»؛ ([١]) خليفه، حاكم و بزرگ تر است و خلافت به معناى جانشين كسى شدن بعد از اوست.
«الخليفه من يقوم مقام الذاهب و يسدّ مسدّه»؛ ([٢]) خليفه به كسى گفته مى شود كه به جاى شخص ديگرى قرار گيرد، و جاى خالى او را پر كند.
«الخليفة من يخلف غيره و يقوم مقامه الامام الذى ليس فوقه امام»؛ ([٣]) خليفه كسى است كه جانشين ديگرى مى شود و فرمانروايى است كه فوق او مقامى نباشد.
همچنين در لغت نامه دهخدا در مورد اين واژه آمده است: آن كه به جاى كسى باشد در كارى. از پس كسى آينده در كارى. قائم مقام، جانشين پيره... لقب حكامى كه پس از پيامبر در ممالك اسلامى حكم راندند. ([٤])
راغب اصفهانى نيز در معناى خلافت توضيحى دارد كه شايسته توجه است و بويژه در مبحث بعدى اين نوشته مى تواند راهگشا باشد. ايشان مى نويسد: «الخلافة النيابة عن الغير اما لغيبة المنوب عنه و اما لموته و اما لعجزه و اما لتشريف المستخلف و على هذا الوجه الاخير استخلف الله اوليائه فى الارض...»؛ ([٥]) خلافت جانشينى و نيابت ديگرى است كه يا به جهت غيبت كسى، يا به علت مرگ، يا ناتوانى از انجام كار و يا به سبب شرافت دادن به شخصى كه جانشين مى شود، تحقق مى يابد و بدين جهت است كه خداوند اولياى خود را جانشين خود قرار داده است.
به نظر مى رسد معناى اصلى خليفه همان چيزى است كه ابن اثير در نهاية اللغة ذكر كرده و در المنجد نيز از آن پيروى شده است و تفسيرى كه فيروزآبادى در قاموس اللغة از آن كرده است بيان مصداق و در حقيقت معناى اصطلاحى آن است.

مفهوم خليفه در اصطلاح

خليفه در اصطلاح اهل سنت، به حاكم اسلامى اطلاق مى شود؛ گاه به طور مطلق و گاه با عنوان خليفة رسول الله (صلى الله عليه وآله) ولى جمهور اهل سنت اطلاق لفظ خليفة الله را به حاكم اسلامى جايز نمى دانند و حتى قايلان به جواز را فاجر ناميده اند. چرا كه معتقداند خليفه به جانشين كسى اطلاق مى شود كه مرگ بر او مستولى شود و غيبت بر او عارض گردد، در حالى كه نه مرگ بر خداوند مستولى مى شود و نه غيبت بر او عارض مى گردد بلكه او «حىّ لايزال» و «اظهر من الشمس» است. در مقابل جمهور اهل سنت، عدّه قليلى هستند كه قايل به جواز اطلاق لفظ خليفة الله به حاكم اسلامى مى باشند. اين عدّه به آيه (و هو الذى جعلكم خلائف فى الارض) ([٦]) استدلال كرده و مى گويند چون حاكم اسلامى مجرى احكام الهى در بين مردم مى باشد، پس اطلاق لفظ خليفة الله بر وى اشكالى ندارد. ([٧])
خليفه در اصطلاح اهل تشيع بر هر حاكمى اطلاق نمى شود بلكه به كسانى گفته مى شود كه داراى لياقت و شايستگى جانشينى خدا و رسول باشند، آنان كسانى هستند كه از جانب خدا و رسول او معرفى شده اند و كسى قادر به تصاحب مقام آنان نيست.

مفهوم خليفه در قرآن و حديث

اين واژه در قرآن كريم به دو صورت به كار رفته است، گاه به صورت مفرد كه مربوط به اشخاص معين است، و گاه به صورت جمع كه مربوط به انسان ها و يا اقوام مى باشد.

كاربرد واژه خليفه به صورت جمع

خداوند در سوره انعام مى فرمايد: (هو الذى جعلكم خلائف الأرض و رَفع بَعْضَكُم فوق بعض درجات...) ؛ ([٨]) خدا كسى است كه شما را جانشينان زمين قرار داد و برخى از شما را بر بعضى ديگر برترى بخشيد.
در اين آيه، اين لغت به صورت جمع به كار رفته است. مرحوم طبرسى در تفسير اين آيه مى نويسد: «اهل هر زمانى جانشين مردمان پيش از خود مى شود به گونه اى كه هر قرنى كه بگذرد قرن ديگر جاى آن را مى گيرد. برخى گفته اند مقصود از اين آيه امت پيامبر اسلام است كه خداوند آنان را جانشين امت هاى گذشته قرار داده است. ([٩]) بنابراين برداشت كسانى كه مى گويند خداوند بشر را جانشين خود قرار داده درست نيست.

كاربرد مفرد

در سوره بقره آمده است: (و اذ قال ربك للملائكة انى جاعلٌ فى الارض خليفةٌ) ؛ ([١٠]) به ياد آور زمانى كه پروردگارت به فرشتگان گفت من در زمين جانشينى قرار مى دهم.
مقصود از خليفه در اين آيه كه به صورت مفرد به كار رفته، حضرت آدم (عليه السلام) است كه خداوند او را خليفه قرار داده تا به حق حكم نمايد؛ البته خداوند فرشتگان را آگاه نمود كه از ذريه و نسل آدم كسانى خواهند آمد كه در زمين فساد خواهند نمود.
در جاى ديگر مى فرمايد: (يا داود انا جعلناك خليفةً فى الارض فاحكم بين الناس بالحق) ؛ ([١١]) اى داوود ما تو را جانشين و نماينده خود در زمين قرار داديم؛ پس بين مردم به حق داورى كن.
خداوند از قول حضرت موسى (عليه السلام) نيز مى فرمايد: (و قال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومى) ؛ ([١٢]) موسى به برادرش هارون گفت كه تو در امتم جانشين من باش.
ويژگى مهمى كه شخص خليفه در قرآن از آن برخوردار است دو چيز مى باشد:
١. خليفه بايد از جانب خداوند منصوب شود چنان كه از آيات مذكور چنين به دست مى آيد؛ البته آيات ديگرى نيز بر منصوب شدن خليفه از جانب خداوند دلالت دارد نظير (و جعلناهم ائمة يهدون به أمرنا) ؛ ([١٣]) ما آنان را امامانى قرار داديم تا مردم را با دستورات ما هدايت نمايند.
و نيز (انّى جاعلك للناس اماماً) ؛ ([١٤]) من تو را ـ ابراهيم ـ براى مردم امام قرار دادم.
بنابراين امامت مقامى است كه بايستى از جانب خداى بزرگ معين شود نه از جانب مردم.
٢. ويژگى دوم خليفه آن است كه به هيچ نوع ظلم و ستمى، خواه ظلم به نفس يا ظلم به ديگرى آلوده نباشد چنان كه مى فرمايد: (انّى جاعلك للناس اماماً قال و مِن ذُرّيتى قال لا ينال عهدى الظالمين) ؛ ([١٥]) پس از آن كه خداى بزرگ حضرت ابراهيم را به امورى آزمايش نمود، فرمود: تو را به پيشوايى مردم برگزيدم. ـابراهيمـ گفت: از ذرّيه من نيز كسى را برمى گزينى؟ فرمود: عهد من به ستمگران نمى رسد.
و نيز درباره حضرت داوود، پس از آن كه مى فرمايد: (يا داود انّا جعلناك خليفه فى الأرض) ، فرموده: (و لا تتّبع الهوى فيضلّك عن سبيل الله) ؛ ([١٦]) تو خليفه من در روى زمين هستى به اين شرط كه از هوا و هوس پيروى نكنى، چرا كه اين گناه تو را از راه خدا گمراه مى سازد.

واژه خليفه در حديث

با نگاهى به گفتار نبوى از هنگام بعثت تا رحلت، به خوبى مفهوم و مصداق خليفه روشن مى گردد.
١. در سال هاى آغازين بعثت پس از نزول آيه (و انذر عشيرتك الأقربين) ، پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) خويشان خود را فرا خواند و فرمود: «من بيم دهنده و نويد دهنده هستم و شما را به چيزى فرا مى خوانم كه دنيا و آخرتتان را اصلاح كند، پس تسليم شويد و از من پيروى نماييد، و من يواخينى و يوازرنى، يكون وليّى و وصيّى بعدى و خليفتى و يقضى دينى...؛ هر كس برادر من و كمك كارم باشد، پس از من ولى، وصى و جانشين من خواهد بود، و وام مرا خواهد گزارد و قرض مرا ادا خواهد كرد». ([١٧])
از اين حديث مشخص مى شود كه در اسلام براى نخستين بار واژه خليفه توسط پيامبر به كار برده شده است.
٢. زيد بن ثابت مى گويد: پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: «انى تارك فيكم خليفتين، كتاب الله و اهل بيتى و انّهما لن يتفرقا حتّى يردا علىّ الحوض جميعاً»؛ ([١٨]) من در ميان شما دو جانشين، كتاب خدا و اهل بيتم را مى گذارم، كه هرگز از همديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.
٣. در غزوه تبوك، پس از آن كه جنگجويان مسلمان رهسپار جهاد شدند، امام على (عليه السلام) خدمت پيامبر عرض كرد: آيا همراه شما بيايم؟ پيامبر فرمود: نه. حضرت على (عليه السلام) شروع به گريه كرد. پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: «اما ترضى أن تكون منّى بمنزلة هارون من موسى، الاّ انك ليس بنبى، انه لا ينبغى أن أذهب الاّ و انت خليفتى، قال رسول الله (صلى الله عليه وآله) انت ولىٌّ فى كل مؤمن بعدى»؛ ([١٩]) آيا خشنود نمى شوى از اين كه جايگاه تو نسبت به من مانند جايگاه هارون نسبت به موسى باشد، جز آن كه تو پيامبر نيستى؟ چاره اى نيست كه من بروم و تو جانشين من باشى. آن گاه رسول خدا فرمود: پس از من تو ولى همه مؤمنان هستى.
٤. در حديث معروف ديگرى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «انّ هذا الأمر لا ينقضى حتّى يمضى فيهم أثناعشر خليفةً قال تكلّم بكلام خفى علىَّ قال فقلت لابى: ما قال؟ قال: كلهم من قريش». با توجه به روايت سنن ابى داوود و مسند طيالسى چنين مى توان استنباط كرد كه مقصود پيامبر (صلى الله عليه وآله) آن است كه اسلام همواره سربلند و عزيز است تا وقتى كه ١٢ تن از قريش خليفه باشند. ([٢٠])
اين روايات افزون برآن كه مفهوم خليفه را در نظام اسلامى روشن مى سازد، گوياى اين واقعيت است كه خليفه پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) به وسيله خود آن حضرت معرفى مى شود چرا كه بايستى بين خليفه ـ جانشين ـ و مستخلفٌ عنه ـ جانشين گزينـ شباهت وجود داشته باشد، و هر كسى لياقت ندارد خليفه آن حضرت باشد. چنان كه از آيات قرآن نيز روشن مى شود كه خليفه بايستى از دو ويژگى برخوردار باشد يكى منصوب بودن از جانب خدا و دوم آلوده نشدن به هيچ ظلم و گناهى.
نكته ديگرى كه از اين بحث روشن مى گردد آن است كه بين امام و خليفه تفاوتى در اصطلاح وجود ندارد گرچه در لغت، مفهوم آن دو متفاوت است ولى آن چه در بحث ما نقش اساسى دارد اتحاد در مفهوم اصطلاحى است كه در روايات و قرآن و سپس در گفتار دانشمندان كلام به كار برده شده است.

سير تحول و دگرگونى مفهوم خليفه در تاريخ اسلام

آن چه درباره مفهوم خليفه در روايات بيان شد، گوياى اين مطلب است كه واژه خليفه پيش از ارتحال پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) به وسيله خود ايشان براى افراد مشخصى به كار برده شده است.
پس از رحلت آن حضرت نيز كسى جز على (عليه السلام) ادعاى جانشينى پيامبر را با اصطلاح «خليفة الرسول» نداشته است، از اين رو كسانى كه در سقيفه براى انتخاب حاكم اسلامى جمع شده بودند از اصطلاح خليفه استفاده نكردند بلكه به جاى آن واژه «امير» را به كار بردند.
ابوبكر خطاب به انصار چنين گفت: «فنحن الامراء و أنتم الوزراء». انصار نيز در جواب گفتند: «منا اميرٌ و منكم امير». واژه امير داراى مفهومى غير از خليفه است؛ البته به مرور زمان از اصطلاح خليفه به جاى امير استفاده شد. نخستين بار پس از پيامبر استفاده از اصطلاح خليفه در حوادث پيرامونى شكل گيرى سپاه اسامه براى ابوبكر صورت گرفت. اسامه از عمر خواست كه پيام خاصى را به خليفه رسول الله ـيعنى ابوبكر ـ برساند و عمر نيز پس از بازگشت با تعبير خليفه از ابوبكر ياد كرد. ([٢١]) و از آن پس ابوبكر نيز خود را خليفه رسول الله ناميد؛ البته يك بار به ابوبكر «خليفة الله» گفته شد ولى او ناراحت شد و گفت: «لست بخليفة الله و لكنى خليفة رسول الله (صلى الله عليه وآله) ». ([٢٢]) در عهد عمر نيز يك بار به وى خليفة الله گفتند عمر نيز به اين اطلاق اعتراض كرد. هر چند كه ابوبكر در نخستين خطبه اى كه پس از احراز كرسى خلافت ايراد كرد، چنين گفت: «و قد استخلف الله عليكم خليفة ليجمع به الفتكم و يقيم به كلمتكم فاعينونى على ذلك بخير»؛ ([٢٣]) همانا خداوند خليفه اى براى شما برگزيده تا شما را متفق ساخته و سخن شما را استوار نمايد.
بنابراين مى توان گفت در آخر عهد خلافت وى، لااقل در برخى مناطق به طور غير رسمى به وى خليفة الله گفته مى شد؛ شاهد اين مدعا نقلى است كه ابن قتيبه از قول مردم شام دارد: «و كان اهل الشام قد بلغهم مرض ابى بكر و استبطأوا الخبر، فقالوا: انا لنخاف ان يكون خليفة الله قد مات و ولّى بعده عمر»؛ ([٢٤]) مردم شام پس از اين كه از بيمارى ابوبكر اطلاع يافتند، گفتند: ما مى ترسيم كه خليفه خدا از دنيا برود و پس از او عمر خلافت را بر عهده گيرد. پس از ابوبكر، نيز در آغاز خلافت عمر مردم به او، خليفة خليفة رسول الله مى گفتند ولى از آنجايى كه اين عنوان طولانى و استفاده از آن سخت بود، مردم عمر را با واژه اميرالمؤمنين خطاب كردند.
طبق نقل ديگرى، خود عمر به مردم گفت كه اين عنوان، طولانى است؛ شما مؤمن هستيد و من هم امير شما هستم. آنان گفتند: پس بدين ترتيب از اين پس ما تو را اميرالمؤمنين مى خوانيم. ([٢٥])
پس از عهد عمر و در زمان عثمان نيز عنوان خليفة الله بر خليفه اطلاق مى گرديد. ([٢٦])
در عهد خلافت معاويه، عنوان خليفة الله به طور كامل براى ناميدن حاكم رواج پيدا كرد. معاويه نخستين كسى بود كه به شخصه خود را خليفة الله ناميد و حتى اموال بيت المال را هم مال الله ناميد تا تصرف در آن منحصر به خليفة الله يعنى خود او باشد. ([٢٧]) پس از معاويه، اين عنوان در مورد ساير خلفاى اموى، عباسى و... نيز به كار رفت؛ ([٢٨]) البته روشن است كه به كار بردن اصطلاح خليفه به انگيزه سود جستن از اختيارات پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) و به دست گرفتن قدرت بوده است و كسانى كه عنوان خليفه ـ اعم از خليفة الله و خليفة رسول الله ـ را براى خود به كار مى بردند، قصد داشتند از نوعى نيابت برخوردار شوند ـ نيابت از خدا و رسول (صلى الله عليه وآله) ـ. اين در حالى است كه نيابت يك نوع انتصاب است كه در آن فردى به طور رسمى و صريح فرد ديگرى را به نيابت خود نصب مى كند، و اين كار در مورد خلفاى سه گانه از جانب پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) انجام نگرفت. نيابت تنها بر اساس اعتقاد به نص در جانشينى پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) مى تواند مصداق داشته باشد.

مفهوم امامت و خلافت

با توجه به مباحث گذشته بويژه بحث حديث روشن شد كه بين واژه امامت و خلافت در اصطلاح و استعمال تفاوتى وجود ندارد چنان كه مفسر محقق مرحوم طبرسى مى نويسد: «الخليفة و الامام واحدٌ فى الاستعمال الاّ انّ بينهما فرقاً فالخليفة من استخلف فى الأمر مكان من كان قبله... و الامام مأخوذ من التقدم...»؛ ([٢٩]) به عبارت ديگر اختلاف در مفهوم لغوى است چرا كه خليفه به معناى كسى است كه جانشين ديگرى شده و امام كسى است كه بر ديگران تقدم دارد.
آن چه يادآورى آن در اين جا لازم است برداشت متفاوت مذاهب اسلامى از امامت و خلافت است. اهل سنت خلافت را زعامت و رهبرى جامعه اسلامى مى دانند، در صورتى كه امامت از ديدگاه شيعه وسيع تر از زعامت و رهبرى جامعه است؛ به عبارت ديگر از ديدگاه اهل سنت خلافت يعنى حكومت، اما از ديدگاه شيعه حكومت شاخه اى كوچك از امامت و خلافت مى باشد، چرا كه امام يعنى جانشين پيامبر، و جانشين آن حضرت بايد از تمامى شؤونات ايشان جز نزول وحى برخوردار باشد اما اگر خلافت به معناى حكومت باشد چنان كه اهل سنت گفته اند، بين امامت و خلافت تفاوت اساسى به وجود خواهد آمد.
مهم ترين شاخصه امام در درجه نخست اين است كه امام به عنوان جانشين پيامبر (عليه السلام) بايستى از تمامى تعليمات قرآن و سنت نبوى برخوردار باشد تا در راستاى برطرف نمودن مشكلات جامعه و راهنمايى امت اسلامى در تمامى ابعاد ـ سياسى، اجتماعى، اقتصادى و... ـ گام بردارد، و شيوه تكامل و صراط مستقيم را نشان دهد، از اين رو جانشينان پيامبر (صلى الله عليه وآله) انسان هاى كاملى هستند كه زمين و زمان از آنان خالى نخواهد بود.
با توجه به اين ديدگاه مى توان نتيجه گرفت كه:
١. بر اساس نگرش شيعه، قوام امامت بر مبناى تصاحب قدرت توسط امام نيست و بنابراين، عدم دستيابى امام به حكومت سياسى مانع ادامه امامت او نمى شود بنابراين در چنين شرايطى امام به وظيفه امامت خود ادامه مى دهد ولو اين كه حكومت، به ناحق در اختيار غير امام باشد؛ چرا كه امامت به مقتضاى تشكيل جامعه سياسى و انسان سياسى پديد نيامده است بلكه به مقتضاى دين اسلام و امت اسلامى به وجود آمده است و لذا با از دست دادن سلطه سياسى، مشروعيت خود را از دست نمى دهد و حتى با وجود عدم دستيابى به سلطه سياسى، امام همچنان امام است و گستره امامت او هم امت است. اما بنا بر نگرش اهل سنت قوام خلافت بر تصاحب قدرت نهاده شده است و ماهيت و مشروعيت خلافت از اعمال سلطه سياسى ناشى مى شود بنابراين خليفه به كسى اطلاق مى شود كه به قدرت دست يابد و عهده دار خلافت گردد.
٢. امامت معصوم، شأنى از شؤون امت اسلامى است نه شأنى از دولت و جامعه سياسى؛ يعنى وابستگى امام به امت به اين لحاظ است كه امت، اسلامى است و آيين اسلام را برنامه خود قرار داده است نه به لحاظ اين كه جامعه اى سياسى است كه دولتى تشكيل داده است لذا امامت در همه حالات حتى در حالت هرج و مرج هم وجود دارد و وجودش ضرورى است و حتى اگر يك نفر در روى كره زمين وجود داشته باشد منصب امامت نيز باقى خواهد بود. در حالى كه خلافت از نگاه اهل سنت منصبى دنيايى و اجرايى است كه پيوندش با امت اسلامى از اين حيث است كه جامعه نياز به حاكم دارد. به عبارت ديگر خلافت نهادى متعلق به مسلمانان اما به عنوان يك اجتماع سياسى است كه در آن نهاد مسلمان به عنوان يك هويت دينى لحاظ نشده است بلكه يك هويت سياسى است كه در نظام زندگى، نيازمند به اجتماع سياسى و دولت است.
٣. در امامت، ويژگى هاى اعلميت، عصمت و منصوص بودن ضرورى است، بر خلاف خلافت از نگاه مذاهب اهل سنت كه در آن اين شرط هاى سه گانه معتبر نيست و در نتيجه فاسق بودن خليفه، تصاحب قدرت توسط وى از راه قهر و غلبه و...ضررى به خلافت و مشروعيت وى نمى رساند حتى اگر افضل و اعدل موجود باشد.
٤. بر اساس نگرش شيعه، امامت از مسايل اصول دين مى باشد نه فروع آن ولى بر اساس نگرش اهل سنت خلافت از فروع دين است نه از اصول آن.

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
[١]. قاموس اللغة، واژه خليفه؛ صحاح اللغه جواهرى، ج ٤، ص ١٣٥٦، ـ با اندكى تغيير ـ . [٢]. نهاية اللغة، ص ٣٤٠. [٣]. المنجد، واژه خليفه. [٤]. لغت نامه، دهخدا، چاپ ١٤ جلدى، ج ٦، ص ٨٧٢٣ ـ ٨٧٢٤. [٥]. معجم مفردات الفاظ القرآن، راغب اصفهانى، ماده خلف. [٦]. سوره انعام، آيه ١٦٥. [٧]. احكام السلطانيه، ابن فرا، تحقيق محمد حامد الفقى، ص ٢٧ و احكام السلطانيه، ماوردى، ص ١٥. [٨]. سوره انعام، آيه ١٦٥. [٩]. مجمع البيان، طبرسى، ذيل آيه ١٦٥. [١٠]. سوره بقره، آيه ٣٠. [١١]. سوره ص، آيه ٢٦. [١٢]. سوره اعراف، آيه ١٤٢. [١٣]. سوره انبيا، آيه ٧٣. [١٤]. سوره بقره، آيه ١٢٤. [١٥]. همان. [١٦]. سوره ص، آيه ٢٦. [١٧]. تفسير ثعالبى، ذيل آيه؛ الكامل فى التاريخ، ج ٢، ص ٦٢ و الوفاء بالاحوال المصطفى، ص ١٨٣، ح٢٤٩. [١٨]. مسند، احمد حنبل، ج ٥، ص ١٨٢ و جامع الاحاديث، ج ١٩، ص ٤٧٣، ح ١٥١٣٩. [١٩]. همان، ج ١، ص ٣٣١. [٢٠]. صحيح، مسلم، ص ١٤٥٢، ح ١٨٢١ و سنن، ابى داوود، ج ٤، ص ١٠٦، كتاب الهدى. [٢١]. الامامة و السياسة، ص ٧؛ تاريخ طبرى، طبرى، ج ٢، ص ٤٤٦، حديث السفينه و انديشه هاى سياسى در اسلام، حاتم قادرى. [٢٢]. احكام السلطانيه، ص ١٧. [٢٣]. الامامة و السياسة، ابن قتيبه دينورى، ج ١، ص ٣٤. [٢٤]. همان، ج ١، ص ٣٨. [٢٥]. تاريخ طبرى، طبرى، ج ٣، ص ٢٧٧ و تاريخ دمشق، ابن عساكر، ج ٣٠، ص٢٩٧. [٢٦]. الامامة و السياسة، ج ١، ص ٤١ و طبقات كبرى، محمد بن سعد، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج ٣، ص ٦٦. [٢٧]. تاريخ طبرى، طبرى، ج ٤، ص ٢٨٣. [٢٨]. انديشه هاى سياسى در اسلام و ايران، حاتم قادرى، ص ١٨. [٢٩]. مجمع البيان، ذيل آيه ٣٠ سوره بقره.


۲
فصل دوم : امام على و همكارى با خلفا

فصل دوم : امام على و همكارى با خلفا

پس از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) جامعه اسلامى با حوادث سهمگينى روبرو شد. دشمنان داخلى و خارجى اسلام در صدد بودند تا به هر صورت اسلام را از مسير خود خارج سازند و مسلمانان را با جنگ هاى داخلى مشغول نمايند و اگر هم بتوانند اسلام را از بين ببرند. بى ترديد رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) از وضعيت ناگوار بعد از رحلتشان، آگاهى داشتند و دستورات لازم را صادر فرموده بودند.
از منظر شيعه يكى از مهم ترين دستورات آن حضرت (صلى الله عليه وآله) ، چگونگى رهبرى جامعه اسلامى بود، كه با معرفى چهره بسيار بزرگى مانند حضرت على (عليه السلام) مورد عنايت آن حضرت قرار گرفت. اهل سنت نيز ضمن قبول اهميت رهبرى، آن را به گونه اى تفسير كرده اند كه گويا پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) كسى را معرفى نكرده و انتخاب جانشين را به خود مردم واگذار كرده است.
بنابراين هر يك از مذاهب اسلامى به تبيين ديدگاه خويش پرداخته و براى اثبات مدعاى خود به دلايلى استناد نموده اند. در اين ميان گاهى به روايات و گفتارى استناد مى شود كه مورد اعتماد طرف ديگر مى باشد و در كتاب هاى سندى او آمده است. در همين راستا اهل سنت در پاره اى از كتاب ها و نشريات براى اثبات مدعاى خود به برخى از سخنان امير مؤمنان (عليه السلام) در نهج البلاغه استدلال مى نمايند. در اينجا جهت بررسى اين موضوع شايسته است سخنان آن حضرت مورد تحقيق و پژوهش قرار گيرد. اما پيش از آغاز بحث ذكر اين نكته الزامى است كه اميرمؤمنان (عليه السلام) در رويارويى با حوادث پيش آمده پس از رحلت پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) و بويژه در رابطه با خلفا، سه راه پيش روى داشت؛ يعنى يا آن حضرت مى بايست اقدام به قيام علنى كرده و با ايجاد درگيرى به منظور احقاق حق خويش و تغيير مسير جامعه به سمت اهداف اصلى و حقيقى خود به پا مى خاست، كه اين نظر گرچه از سوى برخى كه در صداقت و خيرخواهى آنان ترديد جدى وجود داشت ـ نظير ابوسفيان ـ ابراز مى گرديد، ولى براى آن حضرت به وضوح معلوم بود كه چنين حركت و اقدامى در آن موقعيت حساس و سرنوشت ساز كه جامعه اسلامى هنوز مراحل نخستين رشد و كمال خود را مى گذرانيد و خطر ارتداد و از هم پاشيدگى براى آن وجود داشت تا چه اندازه مى توانست خطرناك باشد. در شرايطى كه فقدان رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دل هاى بسيارى را لرزان و اميدهايشان را كم رنگ كرده بود نزاع بر سر جانشينى آن حضرت مى توانست چشم انداز آينده را در ديدگاه بسيارى از مردم تيره و تار سازد و بى شك در صورت بروز چنان تشنجى، دشمنان اسلام چه در درون سرزمين اسلامى و چه از خارج آن انگيزه بيشترى مى يافتند تا به اسلام ضربه وارد كنند. در چنين شرايطى اگر كسى عشق به دين داشته و جاه طلبى چشم او را از ديدن واقعيت ها نپوشانده باشد، هيچ گاه دست به حركتى كه نهايت آن برچيدن اساس مكتب است، نخواهد زد و به روشنى پيداست كه با وجود انگيزه هاى بسيار قوى در برخى از صحابه براى ممانعت و امتناع از قبول ولايت امام على (عليه السلام) و عزم و تصميم جدى آنها بر مخالفت با آن، اقدام به حركتى تند و مسلحانه، بسيار خطرناك و تاريك جلوه مى نمود و بديهى است انجام چنين اقدامى از آن حضرت بسيار بعيد به نظر مى آيد.
دومين راهى كه پيش روى آن حضرت وجود داشت انزوا و گوشه نشينى مطلق بود، به صورتى كه در هيچ يك از مسايل داخلى و خارجى امت اسلامى كوچكترين دخالتى نكرده و بى تفاوت نسبت به هر آنچه پيش مى آيد، تنها به زندگى و معيشت خود بپردازد.
چنين رويه اى گرچه زيان كمترى نسبت به شيوه نخست داشت، ولى اتخاذ چنين روشى با روح ايمانى و تقواى على (عليه السلام) سازگار نبود، چرا كه اين روش مخصوص كسانى است كه در هواى قدرت و رياست و در پى تحقق اميال و آرزوهاى نفسانى خويش اند؛ آنان كه با به ميدان آمدن و پيروزى رقيب به كلى خود را از تمامى جريانات كنار كشيده و با قهر و ناز، گوشه گيرى مطلق گزيده و از هر مشكلى كه براى جامعه و حكومت پيش آيد استقبال مى كنند تا شايد اين معضلات به تضعيف موقعيت رقيب و تقويت شخصيت و موضع ايشان منجر شود، و چه بسا خود نيز در ايجاد و يا تشديد آن مؤثر و سهيم باشند. چنين افرادى گاهى حتى به بهاى آسيب جامعه و از هم گسيختگى پايه هاى آن به چنين شيوه هايى متوسل مى شوند.
سخنان اميرمؤمنان (عليه السلام) در نهج البلاغه و برخى از هم عصران آن حضرت، گوياى اين نكته است كه آن حضرت كوچكترين علاقه و محبتى نسبت به حكومت و مظاهر دنيا نداشته و زاهدترين فرد زمان خويش بوده اند و اگر گاهى نيز از حكومت سخن گفته اند، فقط مصالح اسلام و امت اسلامى را درنظر داشته اند. از سوى ديگر على (عليه السلام) ٢٣ سال در كنار پيامبر (صلى الله عليه وآله) براى رشد و كمال نهال اسلام جهاد و تلاش نمود، با اين اوصاف، چگونه ممكن است آن حضرت چنين رويه اى در پيش گيرد؟
راه ديگرى كه پيش روى آن حضرت وجود داشت، انزوا و گوشه گيرى نسبى بود. با اين شيوه از طرفى خود را از دخالت مستقيم در جريان ها و حوادث بركنار مى داشت، و از طرفى آن گاه كه مصالح مسلمانان اقتضا مى كرد از مشاوره و راهنمايى دريغ نمى فرمود. آن حضرت به جاى پذيرفتن مسؤوليتى در سازوكار حكومت حاكم، كار اصلى خويش را هدايت مردم و نظارت براى حفظ دين قرار داد و با وجود آن كه نارضايتى و مخالفت خود را در وقايع پيش آمده از خليفه اول نشان مى داد ولى خود را از درگير شدن در جنگى خونين و بنيان برانداز به شدت برحذر مى داشت. ايشان با كمال شجاعت روحى و مناعت طبع و با يك دنيا عظمت و بزرگوارى، آن گاه كه پاى مصالح دين و آبروى مسلمانان و شوكت اسلام به ميان مى آمد، بى هيچ دغدغه و ترديدى نظرهاى خيرخواهانه و مصلحت آميز خود را نثار امت اسلامى و خليفه مسلمين مى كرد و حتى با همان كسانى كه آنان را بانيان غصب حق خويش مى دانست، به گونه اى رفتار مى كرد كه به نقل شيعه و سنى خليفه دوم در موارد متعددى گفته است: «لولا على لهلك عمر»؛ ([١]) اگر على نبود عمر هلاك مى شد. بنابراين با اطمينان مى توان گفت همكارى حضرت على (عليه السلام) با دستگاه حكومتى در راستاى حلّ مشكلات جامعه اسلامى بوده و ايشان مسايل جامعه را مهم تر از مسايل و منافع شخصى مى دانسته و هرگز حب و بغض خود را بر محور تمنيات شخصى قرار نداده است.
راز حب و بغض هاى على (عليه السلام) را بايد در امور مهم ترى چون مصلحت اسلام، جامعه، توده مردم و... جُست. ([٢]) بنابراين همكارى هاى امام على (عليه السلام) با خلفا تنها با چنين تفسيرى از سيره آن حضرت قابل قبول مى باشد نه با گمان تأييد و امضاى خلافت ايشان.

همكارى هاى امام (عليه السلام) با خليفه اول

چنان كه گفته شد كار اصلى امام على (عليه السلام) در دوران خلفاى سه گانه نظارت، هدايت و همكارى براى رفع انحرافات بود. اين رسالت از دوره خليفه اول آغاز گرديد اما در نهج البلاغه به هيچ موردى از اين همكارى با خليفه اول اشاره نشده، از اين رو مى توان گفت همكارى هاى آن حضرت با ابوبكر بسيار سرد بوده است. هيچ ترديدى نيست كه امام در دوره خلافت سه خليفه، مشاركت فعال نداشته است، و با توجه به وجود جنگ ها و فتوحات دوره خلفا، هرگز در اين جنگ ها شركت نفرمود، تنها در اين مقطع ياران و فرزندان خود را توصيه به همكارى نموده و خود از دور بر اوضاع نظارت داشته است. ([٣]) اين امر معلول علل مختلفى است:
١. امام على (عليه السلام) مدت زيادى از بيعت با خليفه اول امتناع ورزيد، چرا كه اگر امام على (عليه السلام) از روز نخست با خليفه اول مثل خليفه دوم و سوم همكارى مى كرد، هيچ گاه نمى توانست پيام اعتراض خود را به گوش ساير مردم، اعم از مسلمانان آن وقت و كسانى كه بعدها اسلام آوردند، برساند. زيرا مردمى كه از شهرهاى دور براى نخستين بار به مدينه ـ مركز خلافت اسلامى ـ مى آمدند، در صورتى كه مشاهده مى كردند صحابى بزرگ پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) با خليفه جديد همكارى دارد، هيچ گاه به اتفاق بزرگى كه در دنياى اسلام رخ داده بود، پى نمى بردند. از اين رو امام على (عليه السلام) بايد شيوه اى برمى گزيد كه در بستر آن بتواند پيام اعتراض خود را به گوش همه مسلمانان و غير مسلمانان برساند. به همين علت امام (عليه السلام) در آغاز با خليفه اول بيعت نكرد ([٤]) و اين حالت را دست كم تا مدت شش ماه ادامه داد و پس از اين كه همه مردم از اعتراض امام (عليه السلام) آگاه شدند، آن گاه حضرت ـ طبق نظريه كسانى كه مى گويند امام بيعت نمود ـ به خاطر مصالح مهم تر با خليفه اول بيعت كرد.
٢. اگر امام على (عليه السلام) از همان روز نخست عليرغم اعتراض خود به خلافت خليفه اول، با وى به همكارى مى پرداخت، امروز ـ پس از گذشت قرن ها ـ پيروان امام على (عليه السلام) هرگز نمى توانستند براى حقانيت حضرت دليل تاريخى بياورند؛ چرا كه ادعاى شيعه اين است كه اگر امام على (عليه السلام) خلافت خليفه اول را قبول داشتند، از روز نخست با وى بيعت و همكارى مى كردند و اين كار را تا شش ماه به تأخير نمى انداختند!
بخارى در اين خصوص روايت مى كند كه: «حضرت زهرا (عليها السلام) پس از پيامبر (صلى الله عليه وآله) شش ماه زندگى كرد و حضرت على (عليه السلام) در اين مدت با ابوبكر بيعت نكرد». ([٥]) تاريخ طبرى نيز پس از بيان حديثى كه از زهرى، عروه و عايشه نقل شده، مى نويسد: «مردى از زهرى پرسيد كه آيا على (عليه السلام) در اين شش ماه بيعت نكرد؟ جواب داد نه، على و نه احدى از بنى هاشم بيعت كردند». ([٦]) البته درباره نحوه بيعت سخن زياد گفته شده است، ولى از نامه معاويه و از پاسخى كه على (عليه السلام) به او داده مى توان دانست چگونه از او بيعت گرفته اند؛ «گفتى مرا چون شترى بينى مهار كرده مى راندند تا بيعت كنم، به خدا كه خواستى نكوهش كنى، ستودى. و خواستى رسوا سازى، خود را رسوا نمودى. مسلمان را چه نقصان كه مظلوم باشد، و در دين خود بى گمان، يقينش استوار و از دو دلى بر كنار. اين حجت كه آوردم براى جز تو خواندم، ليكن آن چه به خاطر رسيد بر زبان راندم». ([٧])
٣. بر خلاف خليفه دوم كه مكرر در امور مهم و غير مهم با امام على (عليه السلام) مشورت مى كرد و از امام (عليه السلام) كمك مى خواست، خليفه اول هرگز با امام على (عليه السلام) مشورت نمى كرد تا امام (عليه السلام) لااقل پس از بيعت با او از اين طريق با وى همكارى كند. در برخى از اعتراضاتى كه از امام (عليه السلام) در مورد خليفه اول نقل شده است، امام (عليه السلام) به خليفه اول مى فرمايد: «فاستبددت علينا بالامر»؛ ([٨]) درباره خلافت با استبداد برخورد كردى. برخى از شارحان آن را به «لم تشاورنا فى الامر» تفسير كرده اند. ([٩])
زهرى در روايتى طولانى از عايشه نقل مى كند: «در جلسه اى كه حضرت على (عليه السلام) ، بنى هاشم و ابوبكر حضور داشتند و هنوز بيعت انجام نگرفته بود، آن حضرت خطاب به ابوبكر فرمودند: بيعت نكردن ما به خاطر انكار فضل و رقابت بر تو نيست. «و لكنّا نرى أن لنا فى هذا الأمر حقّاً فاستبددتم به علينا ثم ذكر قرابته من رسول الله (عليه السلام) و حقّهم فلم يزل علىٌّ يقول ذلك حتّى بكى ابوبكر»؛ ولى ما بر اين عقيده ايم كه اين امر ـ يعنى خلافت و امامت ـ حق ما است و شما با استبداد خود بر ما جفا كرده ايد. آن گاه خويشاوندى خود به رسول خدا (عليه السلام) و حق خويشان را يادآور شد و چندين بار اين جمله را تكرار فرمود، پس ابوبكر گريه كرد». ([١٠])
با توجه به علل فوق مى توان ادعا كرد كه هيچ نوع همكارى بين امام (عليه السلام) و خليفه اول انجام نگرفته است.

همكارى هاى امام (عليه السلام) با خليفه دوم

الف) مشورت عمر و راهنمايى هاى امام (عليه السلام)

يكى از دستورات اخلاقى اسلام براى رشد امور فردى و اجتماعى، استفاده و بهره گيرى از ديدگاه صاحبان خرد و تجربه است. در اين باره آيات و روايات فراوانى مؤمنان را به همفكرى و مشورت دعوت نموده، چنان كه قرآن مى فرمايد: (و شاورهم فى الأمر فاذا عزمت فَتَوَّكَّل على الله) ؛ ([١١]) اى رسول ما! با مؤمنان مشورت كن، آن گاه پس از تصميم گيرى بر خدا توكل نما.
از نظر اسلام مسلمان موظف است چنان چه كسى با او مشورت نمود، خواه مسلمان يا كافر آن چه به صلاح اوست به او بگويد و به او خيانت ننمايد. از اين رو در روايات آمده است كه مشاور بايستى امين باشد؛ «المستشار مؤتمن». ([١٢]) در روايات ديگرى نيز از مشورت با فاجر، ترسو، حريص و بخيل جلوگيرى شده است.
امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد: «با مرد عاقل و خردمند كه اهل ورع و پاكى باشد، مشورت كنيد كه او جز به خير و خوبى شما را كمك نمى كند». ([١٣]) و نيز از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) معناى «حزم» پرسيده شد فرمود: «مشاورة ذوى الرأى و اتباعهم»؛ ([١٤]) مشورت با صاحب نظران و پيروى آنان.
از آن جا كه در جامعه اسلامى حضرت على (عليه السلام) كه از جهت عقل و خرد، تجربه، ايمان و امانتدارى سرآمد زمان خويش و بلكه دوران پس از خود بود، خلفا از انديشه و علم آن حضرت استفاده نموده و در مشكلات پيش آمده بويژه شيوه هاى جنگى به مشورت با او پرداخته و آن حضرت آن چه را به صلاح مى دانست مى فرمود و به آنان مشاوره مى داد.
البته عمر در موارد متعدد با صحابه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مشورت مى كرد، وى در امور قضايى ده ها بار نظر امام على (عليه السلام) را بر رأى خودش ترجيح داد. در تاريخ گذارى هجرى با صحابه مشورت كرد و رأى امام على (عليه السلام) را درباره تعيين هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به عنوان مبدأ تاريخ اسلامى پذيرفت. نمونه ديگر مشورت با امام درباره زمين هاى عراق بود كه نظر امام را قبول كرد. ([١٥])
بر اساس خطبه هاى نهج البلاغه، خليفه دوم، در چند مورد با حضرت على (عليه السلام) مشورت كرده و از ايشان راهنمايى خواسته است. نمونه هايى از موارد ياد شده چنين است:
١. «قد شاوره عُمَر فى الخروج الى غزو الروم بنفسه و... و قد توكل الله لاهل هذا الدين باعزار الحَوْزَة وسَتْر العورَة... انك متى تَسِرْ الى هذا العدو بنفسك فَتَلْقَهُمْ فُتْنَكَبْ لاَتكن للمسلمين كانِفَة، دون اقصى بلادهم، ليس بعدك مرجعٌ يرجعون اليه، فابْعَثْ اليهم رجلا مِحْرَباً وَاحْفِزْ معه اهل البلاء والنصيحة فانْ اظهر الله، فذاك ما تُحِبُّ و ان تكن الاخرى كنتَ رداً للناس و مَثابةً للمسلمين»؛ ([١٦]) خليفه دوم در مورد شركت خود در جنگ با روم، از حضرت على (عليه السلام) مشورت خواست. حضرت امير (عليه السلام) فرمودند:... خداوند متعال براى اهل اسلام حفظ حدود و نواحى و نگهدارى آبروى آنها را ضمانت كرده است...، ولى اگر تو خود به سوى دشمن اسلام حركت كنى و ـ در برخورد با آنها ـ مغلوب شوى، براى مسلمانان دوردست و مرزنشينان پناهى نمى ماند ـ و در صورت كشته شدن تو، تا هنگام بيعت مسلمانان با فردى ديگر ـ كسى نيست كه به وى مراجعه كنند. پس مصلحت اسلام و مسلمانان اقتضا مى كند كه تو به جاى خود، مرد جنگ آزموده اى را به سوى ايشان روانه كنى و با او مردان صاحب تجربه، پرطاقت و خيرخواه را همراه سازى. اگر خداوند مسلمين را غالب كرد، كه آرزوى همه ماست؛ ولى اگر مسلمانان شكست خوردند، تو پناه و ياور مسلمانان خواهى بود.
٢. «من كلام له لعُمَر بن الخطاب و قد استشاره فى خصوص قتال الفرس بنفسه؛... و مكان القيّم بالامر مكان النظام من الخرز يجمعه و يضمه فاذا انقطع النظام تفرق الخَرَز و ذهب، ثم لم يجتمع بِحذافيره ابداً.و العربُ اليوم، و ان كانوا قليلا، فهم كثيرون بالاسلام، عزيزون بالاجتماع، فكن قطباً و استدر الرّحا بالعرب وَ اَصْلِهِمْ دونك نار الحرب... ان الاعاجم ان ينظروا اليك غداً يقولوا: هذا اصل العرب، فاذا اقتطعتموه اِسْتَرَحْتُمْ فيكون ذلك اشد لِكَلبِهِمْ عليك و طَمَعِهِمْ فيك»؛ ([١٧]) هنگامى كه خليفه دوم با حضرت امير (عليه السلام) در خصوص شركت در جنگ با سپاه ايران مشورت كرد، ايشان فرمودند: منزلت زمامدار و حاكم مانند رشته مُهره و تسبيح است كه همه دانه ها را گرد آورده و به هم پيوند مى دهد. اگر رشته قطع شود همه مهره ها از هم جدا و پراكنده مى گردند. گرچه امروز عرب از نظر تعداد اندك است ولى با پيوستگى به اسلام بسيار است و با اجتماع و اتحاد، غلبه دارد. پس تو محور ميانه آسيا باش و آسياى جنگ را به وسيله عرب بگردان؛ آنان را به جبهه جنگ و كارزار اعزام نما ولى خودت با آنان مرو... اگر سپاه شاهنشاهى ايران تو را ببينند مى گويند: اين پيشواى عرب است اگر او را از بين ببريد راحت و آسوده خواهيد شد. و اين انديشه، انگيزه آنها را در جنگ شديدتر مى كند و طمع و حرص آنها را بيشتر مى نمايد.

ب) يادآورى واقعيت ها و كارهاى خوب

حضرت على (عليه السلام) ضمن خطبه اى، جملاتى گفته اند كه در ضمن آن جمله ها فرد مورد نظر خود را انسانى عادل و با انصاف معرفى مى كنند چنان كه اگر او عيبى ببيند، انتقاد مى كند و اگر هم خوبى و كار خيرى ديد يادآورى مى نمايد. آن حضرت مى فرمايند: «لله بلاد فلان فلقد قَوَّمَ الاَوَدَ و داوَى العَمَد و اقام السُنه و خَلَّف الفتنه ذهب نقى الثَوْب قليل العَيْب. أصاب خيرها و سبقَ شرها. ادى إلى الله طاعته و اتّقاهُ بحقّه رَحَلَ و تركهم فى طرق متشعبة، لا يهتدى بها الضّالُّ ولايَسْتَيْقِنُ المهتدى»؛ ([١٨]) خداوند شهرهاى فلانى را بركت دهد كه كژى ها را راست نمود و بيمارى ها را معالجه كرد. سنت را به پا داشت و آشوب و فتنه را پشت سر گذاشت و پاك جامه و كم عيب از دنيا رفت. به خير و نيكى آن رسيد و از شر و بدى آن رهايى يافت. طاعت خدا را به جا آورد و از نافرمانى او پرهيز كرد. از دنيا رفت در حالى كه مردم را بر سر چند راهى باقى گذاشت كه نه گمراه در آن راه مى يابد و نه راه يافته به باور و يقين مى رسد.
در مورد فردى كه در اين فرازها، مورد ستايش حضرت على (عليه السلام) قرار گرفته، شارحان و مترجمان نهج البلاغه سخنان گوناگونى گفته اند كه هر كدام با مشكل روبرو است:
١. ابن ابى الحديد از طبرى نقل مى كند كه در فوت عمر زنان مى گريستند و دختر ابى حثمه چنين ندبه مى كرد: «و اعمراه أقام الاود و ابرأ العمد...». آنگاه طبرى از مغيره بن شعبه نقل مى كند كه پس از دفن عمر به سراغ على (عليه السلام) رفتم و خواستم سخنى از او درباره عمر بشنوم. ـ على (عليه السلام) بيرون آمد در حالى كه سر و صورتش را شسته بود و هنوز از صورتش آب مى چكيد و خود را در جامه اى پيچيده بود و مثل اين كه ترديد نداشت كه كار خلافت بعد از عمر بر او استقرار خواهد گرفت ـ گفت: دختر ابى حثمه راست گفت كه: «لقد قوم الاود...». از اين رو ابن ابى الحديد به اين دليل كه سياق عبارات اين خطبه نشان دهنده صدور آن در مورد يك مقام متصدى امور حكومت است، اين جملات را در ستايش عمر مى داند. ([١٩])
٢. شهيد مطهرى مى نويسد: «برخى از متتبعين عصر حاضر از مدارك ديگر غير از طبرى داستان را به شكل ديگرى نقل كرده اند و آن اين كه على (عليه السلام) پس از آن كه بيرون آمد و چشمش به مغيره افتاد به صورت سؤال و پرسش فرمود: آيا دختر ابى حثمه آن ستايش ها را كه از عمر مى كرد راست مى گفت؟ بنابراين جمله هاى بالا نه سخن على (عليه السلام) است و نه تأييدى از ايشان نسبت به گوينده اصلى ـ كه يك زن بوده است ـ مى باشد». ([٢٠])
٣. قطب راوندى مى نويسد: «مقصود حضرت، يكى از گذشتگان صحابه مثل عثمان بن مظعون است». ([٢١])
٤. مرحوم دشتى در حاشيه ترجمه نهج البلاغه خود مى نويسد: «مرحوم شهرستانى نقل مى كند كه در نسخه خطى سيد رضى كه دخترش خدمت عموى بزرگوارش ـ سيد مرتضى ـ آن را مى آموخت، نام سلمان فارسى در ابتداى اين خطبه نوشته شده بود و همين درست است».
با توجه به اين احتمالات آيا مى توان يكى از آنها را پذيرفت؟ از جهت فنى اين گونه نقل ها كه از احتمالات گوناگون برخوردار است نمى تواند حجت و دليل بر مدعا باشد، مگر دليل يا قرينه اى خارج از آن بر تشخيص يك احتمال دلالت كند و در اين مورد هيچ دليل و قرينه اى وجود ندارد كه فرد مورد نظر عمر بوده، يا سلمان يا عثمان بن مظعون و.. از اين رو اين دليل، مبهم و مجمل مى شود و براى مدعا كه تمجيد از خليفه دوم باشد بايستى به دليل ديگرى مراجعه كرد و در ديگر سخنان اميرمؤمنان نه تنها از خليفه دوم تمجيد نشده بلكه از وى به شدت انتقاد گرديده است، كه در بحث هاى آينده به آن پرداخته خواهد شد.
بر فرض كه اين سخن را امام على (عليه السلام) فرموده و مصداق آن عمر بن خطاب باشد، باز هم بيان آن به معناى حقانيت و يا پذيرش خلافت او و چشم پوشى از امامت خويش نخواهد بود، چنان كه كسى نمى تواند درباره اى همكارى ها و راهنمايى هاى آن حضرت چنين ادعايى داشته باشد.
بنابراين بيان برخى واقعيت ها به معناى تمجيد مطلق نيست بلكه نسبى است، دليل ما سخنان فراوان آن حضرت (عليه السلام) در انتقاد از خلفا و از جمله خليفه دوم مى باشد. افزون بر آن كه امام (عليه السلام) هرگز روش و شيوه حكومت آنان را نپذيرفته و اين را در عمل نشان داده است، از اين رو امكان ندارد امام (عليه السلام) از يك سو روش فردى را تأييد نمايد و از سوى ديگر در عمل بر خلاف سيره و روش او حركت نمايد و رفتار و اعمال او را به نقد بكشاند.

همكارى هاى امام (عليه السلام) با خليفه سوم

امام على (عليه السلام) در موارد زيادى، براى پيش گيرى از هرج و مرج، از بين بردن زمينه توطئه هاى آينده و نيز به اقتضاى شرايط و رعايت مصلحت، با عثمان همكارى كرده اند، اوج اين همكارى ها در جريان محاصره منزل عثمان رخ داده است. در زمانى كه عثمان به هيچ كس نمى توانست دل ببندد چرا كه به عيان بى مِهرى ها را از دوستان خود ـ دوستانى كه در پناه حمايت هاى او به جايى رسيده بودند ـ مى ديد؛ اما درست در همين شرايط تنها امام على (عليه السلام) بود كه به يارى عثمان شتافت. مواردى از اين همكارى ها چنين است:

الف) ميانجيگرى امام على (عليه السلام) بين عثمان و مردم

در اواخر عهد خلافت عثمان، مردم سراسر قلمرو پهناور آن روز اسلام از تبعيض ها و حيف و ميل هاى كارگزاران خليفه به ستوه آمده بودند و به همين جهت صداى اعتراض از گوشه و كنار بلند شده بود. عثمان و كارگزارانش هيچ اعتنايى به اين اعتراضات نمى كردند. مردم مدينه به برادران مسلمان خود در ساير شهرها نامه نوشتند و از آنها خواستند تا عليه عثمان جهاد كرده و او را از خلافت خلع كنند. ([٢٢]) نخستين گروهى كه به اين ندا لبيك گفتند، مردم مصر بودند. آنها به مدينه آمدند و به صراحت از عثمان درخواست كردند كه توبه كند وگر نه شمشيرهاى خود را به كار خواهند گرفت. ([٢٣]) و برخى نيز گفتند كه «قربة الى الله» عثمان را مى كشيم. ([٢٤])
عثمان از امام على (عليه السلام) خواست تا با مردم صحبت كند و نگذارد كه بر او بشورند. امام على (عليه السلام) به اين شرط كه او به هر آنچه كه به مردم وعده مى دهد عمل كند، پذيرفت و مردم را دعوت به آرامش كرد. مصريان تعهدنامه اى از جانب عثمان نوشتند و از او خواستند تا آن را امضا كند و در پايان آن نوشتند كه على (عليه السلام) از جانب عثمان ضامن اجراى تمام اين تعهدات است. ([٢٥])
برخى از منابع نوشته اند كه تنها شخصيتى كه مى توانست به خوبى از عهده اين ميانجيگرى برآيد امام على (عليه السلام) بود. حتى كسان ديگرى پيش از امام على (عليه السلام) خواستند كه وساطت كنند اما مردم آنها را نپذيرفتند. ([٢٦]) به همين علت بود كه عثمان در مدت محاصره، از تنها كسى كه درخواست كمك كرد امام على (عليه السلام) بود. ([٢٧]) ابن شبّه نميرى، بابى مخصوص به استمدادهاى عثمان از امام على (عليه السلام) در كتاب خود باز كرده است و به تفصيل به شرح كمك هاى امام على (عليه السلام) به عثمان پرداخته است. ([٢٨])
عثمان در دوران محاصره منزلش، در شرايطى قرار داشت كه خود نمى دانست كه چه كار مى كند. او يك بار ابن عباس را فرستاد تا از امام على (عليه السلام) بخواهد كه از مدينه خارج شود و به ينبع ـ محلى در اطراف مدينه ـ برود تا مردم، ديگر به نام او شعار ندهند. امام (عليه السلام) قبول كردند و از مدينه خارج شدند. پس از مدتى، مردم به عثمان فشار آوردند و عثمان به ناچار دوباره دست به دامان امام (عليه السلام) شد و براى حضرت پيغام فرستاد كه به مدينه برگردد. حضرت به مدينه برگشتند. پس دوباره ابن عباس را نزد امام (عليه السلام) فرستاد تا از حضرت بخواهد كه از مدينه خارج شود. امام على (عليه السلام) ناراحت شدند و فرمودند: «يا ابن عباس! ما يريد عثمان الاّ ان يجعلنى جملا ناضحاً بالغرب؛ اقبل و ادبر. بعث الىّ ان اخرج، ثم بعث الىّ ان اقدم، ثم هو الان يبعث الىّ ان اخرج، و الله لقد دفعت عنه حتى خشيت ان اكون آثماً»؛ ([٢٩]) اى پسر عباس! عثمان جز اين نمى خواهد كه مرا چون شتر آب كِش سرگردان نگاه دارد؛ گاهى بروم و گاهى برگردم. يك بار پيغام فرستاد از مدينه خارج شوم، دوباره خبر داد كه بازگردم، هم اكنون تو را فرستاده كه از شهر خارج شوم. به خدا سوگند! آن قدر از او دفاع كردم كه ترسيدم گناهكار باشم.
اين فراز از نهج البلاغه، نشان مى دهد كه امام على (عليه السلام) در نهايت همكارى با عثمان بوده تا جايى كه ترس از افراط بر امام (عليه السلام) عارض شده است.
اين كمك هاى امام (عليه السلام) به عثمان در شرايطى صورت مى گيرد كه نزديكترين افراد به عثمان، مرگ و قتل او را آرزو مى كردند تا پس از آن به مقاصد خود لباس عمل بپوشانند.
زمانى كه خانه عثمان در محاصره بود، عثمان نامه هاى مكررى براى معاويه نوشت و از او درخواست كمك كرد. معاويه درخواست هاى عثمان را پشت گوش انداخت و تنها در اواخر حياتش ١٢ هزار نفر به سوى مدينه روانه كرد، ولى به فرمانده آنها گفت: در فلان نقطه بمان تا دستورم به تو برسد. آنگاه خودش به نزد عثمان رفت تا شرايط را از نزديك ببيند. عثمان به او گفت: كمك آورده اى؟ معاويه گفت: آمده ام تا از حال شما آگاه شوم آنگاه به سپاهم برگردم و كمك بياورم. عثمان گفت: نه، تو اراده كرده اى تا كشته شوم، آنگاه تو خود را ولىِ خون من معرفى كنى. معاويه از نزد عثمان بيرون آمد و تا زمانى كه عثمان كشته شد، برنگشت. ([٣٠])
امام على (عليه السلام) خود به اين مطلب در نامه اى كه براى معاويه فرستاده است، چنين اشاره مى كند: «ثم ذكرت ما كان من امرى و امر عثمان، فلك ان تجاب عن هذه، لرحمك منه، فايّنا كان اعدى له و اهدى الى مقاتله؛ اَمَن بذل له نصرته فاستقعده و استكفّه ام من استنصره فتراخى عنه و بثّ المنون اليه، حتى اتى قَدَره اليه»؛ ([٣١]) سپس كار مرا با عثمان به يادآوردى، تو بايد پاسخ دهى كه از خويشاوندان او هستى! راستى، كدام يك از ما دشمنى اش با عثمان بيشتر بود و راه را براى كُشندگانش فراهم نمود؟ آن كس كه به او يارى رساند و از او خواست به جايش نشيند و به كار مردم رسد يا آن كه از او يارى خواسته شد و دريغ كرد و به انتظار نشست تا مرگش رسد؟
و در نامه اى ديگر نيز خطاب به معاويه مى نويسد: «فاما اكثارك الحجاج على عثمان و قتلته، فانك انما نصرت عثمان حيث كان النصر لك،. خذلته حيث كان النصر له»؛ ([٣٢]) اما جواب پرگويى تو نسبت به عثمان و كشندگان وى آن است كه تو عثمان را در هنگامى كه انتظار پيروزى او را داشتى، يارى دادى و آنگاه كه يارى تو به سود او بود، او را خوار گذاشتى.
استاد مطهرى مى نويسند: «معاويه كه تنها يك هدف داشت و هر وسيله را براى آن هدف مباح مى دانست، و در منطق او و امثال او، نه عواطف انسانى نقش دارد و نه اصول، آن روزى كه تشخيص داد از مرده عثمان بهتر مى تواند بهره بردارى كند تا از زنده او، و خون به زمين ريخته عثمان به او بيشتر نيرو مى دهد تا خونى كه در رگ هاى عثمان حركت مى كند، براى قتل او زمينه چينى كرد و در لحظاتى كه كاملا قادر بود كمك هاى مؤثرى به او بدهد و جلو قتل او را بگيرد او را در چنگال حوادث تنها گذاشت». ([٣٣])
امام على (عليه السلام) در آن شرايط از هر گونه وساطتى براى رفع شورش و محاصره دريغ نمى كرد اما دريغ و درد كه عثمان نمك خورد و نمكدان شكست؛ چرا كه او وقتى وساطت و تلاش امام (عليه السلام) را ديد، به امام حسن (عليه السلام) گفت: پدرت فكر مى كند كه هيچ كس به اندازه او نمى داند، در حالى كه من بهتر از او مى دانم كه چه كار مى كنم به او بگو ما را رها كند و به حال خود واگذارد. ([٣٤])

ب) فرستادن آب براى عثمان توسط امام على (عليه السلام)

در زمان محاصره عثمان، قيام كنندگان به دستور طلحه آب را به روى عثمان و خانواده اش بستند. ([٣٥]) امام على (عليه السلام) كه در ملك خود در خارج از مدينه بود، به طلحه پيام فرستاد و از وى خواست تا به عثمان اجازه دهد تا از چاه متعلق به خودش ـ رومه ـ آب بردارد و از تشنگى هلاك نشود. اما طلحه زير بار نرفت. چون محاصره كنندگان به شدت عمل خود افزودند، و شرايط براى عثمان سخت شد، مروان، براى امام (عليه السلام) پيغام فرستاد و آب طلب كرد. امام (عليه السلام) با طلحه مذاكره كرد و چون ديد كه طفره مى رود، خشمگين شد تا جايى كه طلحه چاره اى جز موافقت نديد. ([٣٦]) و سرانجام، امام على (عليه السلام) عليرغم مخالفت محاصره كنندگان، براى عثمان آب فرستاد. ([٣٧]) و براى اين كار، عده اى از موالى بنى هاشم و بنى اميه زخمى شدند. ([٣٨])

ج) نقش امام على (عليه السلام) در جلوگيرى از قتل عثمان

وقتى به امام على (عليه السلام) گزارش دادند كه مردم كمر به كشتن عثمان بسته اند، آن حضرت براى دفاع از عثمان به روياروى با محاصره كنندگان برخاست. او به فرزندان خود دستور داد: «اذهبا بسيفكما حتى تقوما على باب عثمان؛ فلا تدعا احداً يصل اليه»؛ ([٣٩]) شمشيرهاى خود را برداريد و بر در خانه عثمان بايستيد و اجازه ندهيد كسى به خليفه دست يابد.
فرزندان حضرت در اجراى امر پدر، خود را به خانه عثمان رساندند و با مهاجمان به كارزار پرداختند تا جايى كه در اين ماجرا سر و صورت امام حسن (عليه السلام) از خون گلگون گشت و سر قنبر ـ غلام امام (عليه السلام) ـ به سختى مجروح گرديد. ([٤٠]) وقتى هم كه امام على (عليه السلام) خبر قتل عثمان را شنيد، خود را به خانه عثمان رساند و به فرزندانش فرمود: در حالى كه شما بر در خانه عثمان بوديد، او چگونه كشته شد؟ آنگاه به يكى از آنها سيلى و به ديگرى مشتى زد و با عصبانيت آنجا را ترك گفت. ([٤١])
با توجه به مطالبى كه ذكر شد مسلم است كه هر انسان منصف و با وجدانى كه در تاريخ صدر اسلام و وقايع قتل عثمان، مطالعه كند، به پاكى حضرت على (عليه السلام) از اين واقعه اذعان خواهد كرد. ولى متأسفانه عده اى از افراد با توجه به بغض و عداوت هايى كه از حضرت على (عليه السلام) در دل گرفته بودند، بدترين تهمت ها را به آن حضرت (عليه السلام) روا داشتند. آنها تهمت دست داشتن در قتل عثمان را بر سر زبان ها انداخته و آن را تبليغ كردند؛ اين تحريكات، تهمت ها و افتراها باعث به وجود آمدن جنگ هاى داخلى در جهان اسلام شد. جنگ هايى كه آثار سوء بسيارى در ميان مسلمانان بر جاى گذاشت و دستاوردش آن شد كه دشمنان نگذاشتند عادل ترين پيشواى انسانيت بعد از رسول الله (صلى الله عليه وآله) بتواند به صورت كامل و دلخواه، احكام نورانى اسلام را پياده كند و در نهايت، امت اسلام از وجود پيشوايى همچون اميرمؤمنان (عليه السلام) محروم ماند. كسانى مثل عايشه به صراحت در مكه به سخنرانى پرداختند و گفتند كه على (عليه السلام) عثمان را كشته است و عده اى از مردم شام قسم ياد كردند كه على (عليه السلام) را بكشند. ([٤٢])
حضرت على (عليه السلام) به طور مكرر در نهج البلاغه، در مقابل اين تهمت ها واكنش نشان داده، از خود دفاع فرموده و اثبات كرده است كه كسانى كه به حضرت تهمت قتل عثمان را وارد مى كردند خودشان در اين فتنه بزرگ دست داشتند و براى اين كه خود را از اين عمل زشت پاك كنند پيراهن عثمان را علم كردند و فرياد واعثمانا! سر دادند. بسيارى از منابع تاريخى مسلمين، روايات متعددى را ذكر كرده اند كه در آنها امام على (عليه السلام) از قتل عثمان تبرّى جسته است. ([٤٣])
در پنج مورد على (عليه السلام) خود را از شركت در قتل مبرا مى كند و در يك مورد طلحه را كه مسأله قتل عثمان را بهانه اى براى تحريك عليه على (عليه السلام) قرار داده شريك در توطئه بر ضد عثمان معرفى مى نمايد. در دو مورد معاويه را كه قتل عثمان را دستاويز توطئه و اخلال در حكومت على (عليه السلام) قرار داد و مردم بيچاره را با عنوان قصاص كشندگان خليفه مظلوم به نفع آرمان هاى خود تهييج كرده، سخت مقصر مى شمارد؛ چنان كه آمده است هنگامى كه خبر تهمت بنى اميه مبنى بر مشاركت ايشان در قتل عثمان به آن حضرت رسيد فرمود: «اَوَ لَمْ يَنْهَ بنى اميةَ عِلْمُها بى عن قَرْفى؟ اَوَ ماوَزَعَ الجُهّال سابِقَتى عن تُهْمَتى وَ لَما وعظهم الله به ابلغ من لسانى»؛ ([٤٤]) چرا شناخت و معرفت بنى اميه از من، آنان را از عيب جويى نسبت به من، باز نداشت ـ يعنى آنها مرا خوب مى شناختند كه در اين واقعه هيچ گونه عيب و ايرادى بر من وارد نيست ـ. چرا سابقه درخشان من در اسلام، برجستگى زحمات من در دفاع از نبى اكرم (صلى الله عليه وآله) و اسلام عزيز، مانع تهمت افراد جاهل و نادان نشد؟ پند و اندرزى كه خداوند به اينان داده از گفتار من روشن تر و بليغ تر است.
اين فراز از سخن حضرت اشاره به آياتى است كه از سوءظن به مؤمن نهى مى كند و اذيت مؤمن و تهمت به او را بزرگترين گناه مى شمارد. وقتى اين آيات هشدار دهنده در آنها اثر نمى كند چگونه سخنان مولا (عليه السلام) در دل هاى تاريك و سنگين آنها اثر خواهد كرد؟
امام در نامه اى خطاب به مردم كوفه خود را از اين اتهام پاك نموده، مى نويسد: «انّ الناس طغوا عليه، فكنت رجلا من المهاجرين اُكثر استعتابه و اُقل عتابه»؛ ([٤٥]) مردم بر عثمان عيب گرفتند و از مهاجران، من تنها كسى بودم كه او را به جلب رضايت مردم واداشتم و كمتر به سرزنش او زبان گشودم.
امام على (عليه السلام) نه تنها قاتل عثمان نبود بلكه موافق با قتلش هم نبود چرا كه مى دانست قتل خليفه، به معنى غلبه مردم بر حاكم است و اين يعنى ايجاد هرج و مرج و صرف اين كه مردم احساس كنند مى توانند هر حاكمى را به راحتى از پا درآورند، براى جامعه خطرناك است. ([٤٦]) از سويى امام چون مى دانست قتل عثمان در هر حال به نفع معاويه است، با اين كار مخالف بود. ([٤٧])
امام على (عليه السلام) در جاى ديگر مى فرمايد: اگر مى دانستم كه بنى اميه با قسم چيزى را باور مى كنند، در ميان ركن و مقام قسم مى خوردم كه من عثمان را نكشتم. ([٤٨])
امام (عليه السلام) در نامه اى به معاويه نوشتند: «اگر كسى درباره قتل عثمان حكم كند خواهد ديد كه پاك ترين افراد من هستم». ([٤٩]) و در جاى ديگر فرمودند: «من، نه عثمان را كشتم و نه به كشتنش فرمان دادم». ([٥٠]) اما در هر حال، قتل عثمان نتيجه انحرافات عثمان بود و هيچ راهى هم براى دفع آن نبود. از اين رو امام (عليه السلام) مى فرمايد: «ما امرت و لا نهيت، لا سرّنى و لا ساءنى قتل عثمان»؛ ([٥١]) من نه دستور كشتن عثمان را دادم و نه از آن جلوگيرى كردم، كشتن عثمان نه مرا خشنود كرد و نه ناراحت.
ابن سيرين مى گويد: «على (عليه السلام) زمانى به قتل عثمان متهم شد كه به خلافت برگزيده گرديد». ([٥٢])
معاويه بن ابى سفيان از جمله كسانى بود كه مدعى خونخواهى عثمان بود و حضرت امير (عليه السلام) را متهم به قتل عثمان مى كرد. حضرت در چند جاى نهج البلاغه پرده از روى حقايق تاريخى بر مى دارد و معاويه و طرفداران او را با استدلال رسوا مى كند. آن حضرت ضمن نامه اى به معاويه مى نويسد: «وَ زَعَمْتَ اَنَّكَ جِئتَ ثائراً بِدَمِ عثمان وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَيْثُ وَقَعَ دَمُ عُثْمانَ فَاطْلُبهُ مِنْ هُناكَ إنْ كُنتَ طَالباً»؛ ([٥٣]) به گمان خود براى خونخواهى عثمان آمده اى؟ با اين كه مى دانى خون او كجاـ و به دست چه كسى ـ ريخته شده و اگر خونخواه او هستى از همان جا آن را مطالبه كن.
معاويه مى دانست كه در حقيقت چه كسانى عامل قتل عثمان اند ولى با كمال وقاحت على (عليه السلام) را متهم به قتل مى كرد.
امام على (عليه السلام) در نامه اى ديگر به معاويه مى نويسد: «و لَعَمْرى يا معاوية لئن نَظرتَ بعَقْلِكَ دون هَواك لَتَجدنى اَبْرَأُ الناس مِنْ دم عثمان، و لتعلمن انِّى كنتُ فى عُزلة عنه إلاّ ان تَتَجَنى فَتَجَنَّ ما بذالك»؛ ([٥٤]) اى معاويه! به جان خودم سوگند، اگر به عقل خود به درستى بنگرى و از خواهش نفس درگذرى به خوبى مرا مبراترين شخص نسبت به خون عثمان خواهى يافت و به يقين مى دانى كه من از اين واقعه بركنار بودم، مگر اين كه بخواهى تهمت زده و آن را به من نسبت دهى كه در اين صورت هر چه خواهى بكن.
باز در نامه اى ديگر به معاويه مى نويسد: «... اما ما سألتَ مِنْ دَفْع قتلة عثمان اليك فانّى نَظرتُ فى هذا الأمرِ، فلمَ اَرهُ يَسَعُنى دَفْعُهُم إليك و لا إلى غيرك»؛ ([٥٥]) اما در مورد درخواست تو كه قاتلان عثمان را به تو بسپارم؛ در اين كار انديشه كردم ديدم فرستادن ايشان به سوى تو و يا غير تو از عهده من خارج است زيرا عده آنها زياد است و من قدرت اين كار را ندارم.
معاويه تلاش فوق العاده اى داشت كه مولا على (عليه السلام) را در ميان كشندگان عثمان قرار دهد، در حالى كه خود از كسانى بود كه به نحوى در اين قتل دخالت داشت. ([٥٦])

د) دفن عثمان توسط امام على (عليه السلام)

داستان دفن عثمان، بسيار عبرت آموزتر از قتل اوست. خليفه مسلمين آن گونه زندگى كرده است كه مسلمانان بر او شوريده اند، او را كشته اند، نماز خواندن بر او را ننگ دانسته و دفن او در قبرستان مسلمانان را جايز ندانسته اند. ([٥٧])
جنازه عثمان سه شبانه روز بر روى خاك ماند و كسى حاضر به دفن او نشد. روز سوم امام على (عليه السلام) واسطه شد و عده اى را مأمور كرد تا او را دفن كنند. مردم وقتى دانستند كه عثمان را مى خواهند دفن كنند، دامن هاى خود را پر از سنگ كردند و بر سر راه جنازه اش نشستند. وقتى جنازه عثمان را آوردند، مردم آن را سنگ باران كردند و در نهايت او را در حشّ كوكب كه مكان دفن يهودى ها بود، دفن كردند. ([٥٨])

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
[١]. مناقب، خوارزمى، ص ٨٠، ح ٦٥؛ الرياض النضرة، ج ٣، ص ١٧٣؛ ذخائر العقبى، ص ٨٠ ـ ٨١ و ينابيع المودة، قندوزى، ج ٣، ص ١٤٧. [٢]. چنان كه در نهج البلاغه مى فرمايد: «فامسكت يدى، حتى رأيت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام، يدعون الى محق دين محمد (صلى الله عليه وآله) فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلماً او هدماً، تكون المصيبة به علىّ اعظم من فوت ولايتكم التى انما هى متاع ايام قلائل»؛ از پذيرش خلافت امساك كردم تا آن گاه كه ديدم گروهى از اسلام باز گشته، مى خواهند دين محمد (صلى الله عليه وآله) را نابود سازند. پس ترسيدم كه اگر اسلام و طرفدارانش را يارى نكنم، رخنه اى در آن ببينم يا شاهد نابودى آن باشم كه در اين صورت مصيبت آن بر من سخت تر از رها كردن حكومت بر شماست؛ ـ حكومتى ـ كه كالاى چند روز دنياست. [٣]. ابن عباس مى گويد: «همراه خليفه دوم به شام مى رفتيم، در بين راه عمر گفت: ابن عباس «أشكو اليك ابن عمك سألته أن يخرج معى فلم يقبل و لم أزل أراه واحداً فيم تظن موجدته»؛ شكايت دارم از پسر عمويت زيرا از ايشان درخواست كردم كه همراه ما بيايد اما نپذيرفت و من همواره او را غمگن و ناراحت مى بينيم؟ گفتم تو مى دانى كه ناراحتى آن حضرت از چيست؟ عمر گرفت ناراحتى على از آن جهت است كه خلافت از دست ايشان گرفته شده «انّه يزعم ان رسول الله أراد الأمر له»؛ عقيده على بر اين بود كه رسول خدا امر خلافت را به او واگذار نموده است. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ٣، ص١١٤. [٤]. ر.ك: الامامة و السياسة، ج ١، ص ١٤ ـ ١٥. [٥]. صحيح، بخارى، ج ٧، ص ١٧٧، كتاب المغازى، باب غزوه خيبر. [٦]. تاريخ طبرى، ج ٢، ص ٤٤٨، سنة ١١. [٧]. نهج البلاغه، نامه ٣٨، در برخى روايات آمده كه معاويه در نامه خود نوشت: تو را كشان كشان براى بيعت بردند. [٨]. صحيح بخارى، ج ٥، كتاب المغازى، باب غزوة خيبر، ص ١٧٨ و الامامة و السياسة، ج ١، ص ٣٢. [٩]. فتح البارى، شرح صحيح بخارى، ابن حجر عسقلانى، ج ٧، ص ٣٧٩. [١٠]. تاريخ طبرى، ج ٢، ص ٤٤٨، حوادث سال ١١. [١١]. سوره آل عمران، آيه ١٥٩. [١٢]. سفينة البحار، ماده شور. [١٣]. همان. [١٤]. همان. [١٥]. تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص ١٥١ ـ ١٥٢. [١٦]. نهج البلاغه، خطبه ١٣٤. [١٧]. همان، خطبه ١٤٦. [١٨]. همان، خطبه ٢٢٨، بخش ١ ـ ٢. [١٩]. مجموعه آثار ـ سيرى در نهج البلاغه ـ ، شهيد مطهرى، ج ١٦، ص ٤٧٥ و تاريخ طبرى، ج ٣، ص ٢٨٥، ذكر من ندب عمر ورثاه. [٢٠]. همان، ج ١٦، ص ٤٧٥ ـ ٤٧٦. [٢١]. همان. [٢٢]. تاريخ طبرى، ج ٣، ص ٣٧٠ و مروج الذهب، ج ٢، ص ٣٨٠. [٢٣]. نقش عايشه در تاريخ اسلام، ج ١، ص ٢٢٨. [٢٤]. انساب الاشراف، احمد بن يحيى جابر البلاد، تحقيق دكتور سهيل زكّار و دكتور رياض زركلى، ج ٦، ص ٢١١. [٢٥]. نقش عايشه در تاريخ اسلام، ج ١، ص ٢٢٩ ـ ٢٣٠. [٢٦]. انساب الاشراف، ج ٥، ص ١١١. [٢٧]. طبقات الكبرى، ج ٣، ص ٨٢. [٢٨]. تاريخ المدينة المنورة، تحقيق فهيم شلتوت، ج ٣، ص ١٢١٩ ـ ١٢٢٣. [٢٩]. نهج البلاغه، خطبه ٢٤٠، بخش ١ ـ ٢. [٣٠]. تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص ١٧٥. [٣١]. نهج البلاغه، نامه ٢٨، بخش ٢٢ ـ ٢٤. [٣٢]. همان، نامه ٣٧، بخش ٢. [٣٣]. مجموعه آثار ـ سيرى در نهج البلاغه، ج ١٦، ص ٤٧٩. [٣٤]. عقد الفريد، ج ٤، ص ١٢٠. [٣٥]. الامامة و السياسة، ج ١، ص ٣٨ و انساب الاشراف، ج ٦، ص ٢١١. [٣٦]. نقش عايشه در تاريخ اسلام، ج ١، ص ٢٦٩. [٣٧]. مروج الذهب، ج ٢، ص ٣٨٠؛ عقد الفريد، ج ٤، ص ١٠٧ و تاريخ الخلفا، جلال الدين سيوطى، تحقيق محمد محى الدين عبدالحميد، ص ١٥٩. [٣٨]. انساب الاشراف، ج ٦، ص ١٨٥. [٣٩]. تاريخ الخلفا، ص ١٥٩ و انساب الاشراف، ج ٦، ص ١٨٥. [٤٠]. الامامة و السياسة، ج ١، ص ٤١ - ٤٢؛ مروج الذهب، ج ٢، ص ٣٨١؛ عقد الفريد، ج ٤، ص ١٠٧ و تاريخ الخلفا، ص ١٦٠. [٤١]. عقد الفريد، ج ٤، ص ١٠٨ و تاريخ الخلفا، ص ١٦٠. [٤٢]. انساب الاشراف، ج ٦، ص ٢٢١ ـ ٢٢٢. [٤٣]. همان، ج ٦، ص ٢٢٤. [٤٤]. نهج البلاغه، خطبه ٧٥، بخش ١. [٤٥]. نهج البلاغه، نامه ١، بخش ١. [٤٦]. تاريخ خلفا، رسول جعفريان، ص ١٧٩. [٤٧]. همان، ص ١٧٨. [٤٨]. همان، ص ١٨١ و انساب الاشراف، ج ٦، ص ٢٢١. [٤٩]. همان، ص ١٨١ به نقل از وقعه صفين، ص ٢٩. [٥٠]. همان، ص ١٨١ المصنف، ابن ابى شيبه، ج ١٥، ص ٢٢٨ و انساب الاشراف، ج ٥، ص ١٠٠. [٥١]. همان، ص ١٧٨ و به نقل از الغدير، ج ٩، ص ٢٩ و انساب الاشراف، ج ٦، ص ٢٢٤. [٥٢]. همان، ص ١٨١ و المصنف، ابن ابى شيبه، ج ١٥، ص ٢٢٩. [٥٣]. نهج البلاغه، نامه ١٠، بخش ١٠. [٥٤]. همان، نامه ٦، بخش ٣ ـ ٤. [٥٥]. همان، نامه ٩، بخش ٨ ـ ٩. [٥٦]. عقد الفريد، ج ٤، ص ١١٥ ـ ١١٧ و انتساب الاشراف. [٥٧]. الامامة و السياسة، ج ١، ص ٤٦ ـ ٤٥. [٥٨]. تاريخ طبرى، ج ٣، ص ٤٣٨ ذكر بعض سير عثمان بن عفان؛ الامامة و السياسة، ج ١، ص ٤٥؛ تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص ١٧٦ ؛ نقش عايشه در تاريخ اسلام، ج ١، ص ٢٧٥ ؛ عقد الفريد، ج ٤، ص ١٠٥ و كنزالعمال، متقى هندى، ج ١٣، ص ٣٢.


۳
فصل سوم : امام على و انتقاد از خلفا

فصل سوم : امام على و انتقاد از خلفا

انتقادهاى كلى امام على (عليه السلام)

اگرچه امام على (عليه السلام) بنا به مصلحت آن روز دنياى اسلام، سياست سكوت و انزوا در پيش گرفته بودند ليكن هرگاه كه همين مصلحت اقتضا داشت سكوت شكسته شود از برآوردن فرياد دريغ نمى كردند. اين فرياد امام (عليه السلام) گاه در قالب انتقادى كلى ـ بدون ذكر نامى از شخص و يا گروه خاصى ـ مطرح مى شد و گاه با صراحت تمام و با ذكر نام اشخاص بيان مى گرديد. براى نمونه:
الف) امام على (عليه السلام) هنگامى كه مالك اشتر را به فرماندارى مصر منصوب نمودند، در نامه اى خطاب به وى، آشفتگى دوران پيش از حكومت خود را چنين توصيف كردند: «فان هذا الدين قد كان اسيراً فى ايدى الاشرار، يعمل فيه بالهوى و تطلب به الدنيا»؛ ([١]) همانا اين دين در دست بدكاران اسير گشته بود، با نام دين به هواپرستى پرداخته و دنياى خود را به دست مى آوردند.
ب) امام (عليه السلام) در جايى ديگر، بدون آن كه به فرد خاصى تصريح نمايند، رفتار برخى را به افشاندن بذر گناه تشبيه مى كنند و مى فرمايند: «زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور»؛ ([٢]) كسانى كه تخم گناه افشاندند و با آب فريب، آبيارى كردند و محصول آن را كه جز عذاب و بدبختى نبود، برداشتند.
ج) يكى ديگر از انتقادهاى كلى امام اين است كه آنها، منافقان را با آن كه مى شناختند، به حكومت و ولايت مى گمارشتند: «ثم بقوا بعده، فتقربوا الى ائمة الضلالة و الدعاة الى النار بالزور و البهتان، فولّوهم الاعمال و جعلوهم حكاماً على رقاب الناس، فأكلوا بهم الدنيا»؛ ([٣]) آنان ـ منافقان ـ پس از پيامبر (صلى الله عليه وآله) باقى ماندند و به پيشوايان گمراهى و دعوت كنندگان به آتش با دروغ و تهمت نزديك شده، پس به آنان ولايت و حكومت بخشيدند و بر گردن مردم سوار گرديدند و به وسيله آنان به دنيا رسيدند.
د) امام على (عليه السلام) در جواب پرسش شخصى از طايفه بنى اسد كه از وى پرسيد: چگونه شما را كه از همه سزاوارتر بوديد از مقام خلافت كنار زدند؟، فرمود: «اما الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسباً و الاشدّون برسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) نوطاً، فانها كانت اثرة شحّت عنها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين»؛ ([٤]) آن ظلم و خودكامگى كه نسبت به خلافت بر ما تحميل شد، در حالى كه ما را نسب برتر و پيوند خويشاوندى با رسول الله (صلى الله عليه وآله) استوارتر بود، جز خودخواهى و انحصارطلبى چيز ديگرى نبود كه گروهى بخيلانه بر كرسى خلافت نشستند و گروهى سخاوتمندانه از آن دست كشيدند.
هـ) امام على (عليه السلام) در نامه اى به عثمان بن حنيف به داستان غصب فدك اشاره مى كند و مى نويسد: «بلى، كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء، فشحّت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين و نعم الحكم الله»؛ ([٥]) آرى، از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده، فدك در دست ما بود كه مردم بر آن بخل ورزيده و مردمى ديگر سخاوتمندانه از آن چشم پوشيدند و بهترين داور خداست. مرا با فدك و غير فدك چه كار؟
و) امام على (عليه السلام) در نامه اى به مردم مصر در خصوص علت بيعت با خلفا مى نويسد: «فامسكت يدى، حتى رأيت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام، يدعون الى محق دين محمد (صلى الله عليه وآله) فخشيت إن لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلماً او هدماً، تكون المصيبة به علىّ اعظم من فوت ولايتكم التى انما هى متاع ايام قلائل»؛ ([٦]) از پذيرش خلافت امساك كردم تا آنگاه كه ديدم گروهى از اسلام باز گشته، مى خواهند دين محمد (صلى الله عليه وآله) را نابود سازند. پس ترسيدم كه اگر اسلام و طرفدارانش را يارى نكنم، رخنه اى در آن ببينم يا شاهد نابودى آن باشم كه در اين صورت مصيبت آن بر من سخت تر از رها كردن حكومت بر شماست كه كالاى چند روز دنياست.
ز) در سال چهلم هجرى امام على (عليه السلام) دستور دادند تا براى روشن شدن وقايع تاريخى، مجموعه اى از آن مطالب افشاگرانه از زبان ايشان نوشته شود. در فرازهايى از آن نوشته ها، امام (عليه السلام) به غصب حق خود و پايين آوردن منزلت بلند ايشان توسط قريش اعتراض مى كنند و مى فرمايند: «اللهم انّى استعديك على قريش و من اعانهم! فانهم قطعوا رحمى و صغّروا عظيم منزلتى و اجمعوا على منازعتى امراً هو لى»؛ ([٧]) بار خدايا! از قريش و از تمامى كسانى كه يارى شان كردند به پيشگاه تو شكايت مى كنم زيرا قريش پيوند خويشاوندى مرا قطع كردند و مقام و منزلت بزرگ مرا كوچك شمردند و در غصب حق من با يكديگر هم داستان شدند.
ح) امام على (عليه السلام) در جايى ديگر، از گمراهى گروهى و هدايت و يقين خود ياد مى كنند و مى فرمايند: «و انّى من ضلالهم الذى هم فيه و الهدى الذى انا عليه لعلى بصيرة من نفسى و يقين من ربى»؛ ([٨]) من به گمراهى آنان و هدايت خود كه بر آن استوارم، آگاهم و از طرف پروردگارم به يقين رسيده ام.
ط) امام على (عليه السلام) از فضاى اجتماعى و سياسى دوران خلافت خود كه متأثر از دوران گذشته است چنين انتقاد مى كنند: «واعلموا ـ رحمكم الله ـ انكم فى زمان القائل فيه بالحق قليل و اللّسان عن الصدق كليل و اللازم للحق ذليل. اهله معتكفون على العصيان، مصطلحون على الادهان»؛ ([٩]) خدا شما را رحمت كند، بدانيد كه شما در روزگارى هستيد كه گوينده حق اندك، زبان از راستگويى عاجز و حق طلبان بى ارزشند و مردم گرفتار گناه و به سازشكارى هم داستان شده اند.

انتقادهاى امام على (عليه السلام) از خليفه اول

در خطبه سوم نهج البلاغه چهار مرتبه ـ گاه با صراحت و گاه با كنايه ـ از خليفه اول ياد شده است. در اين خطبه حضرت از ابوبكر چنين انتقاد مى كنند:

انتقاد نخست

حضرت مى فرمايد: «اما و الله لقد تَقَمَّصَها ابن ابى قحافه و انه لِيَعْلَمَ اَنَّ مَحَلّى مِنْها مَحَلُّ القُطْب من الرَحى»؛ ([١٠]) سوگند به خدا كه پسر ابوقحافه لباس خلافت را به تن پوشيد در حالى كه مى دانست منزلت و شأن من نسبت به خلافت مسلمانان مانند سنگ ميانه آسياست.
اين انتقاد در واقع مهم ترين انتقادى است كه حضرت به جريان خلافت و تغيير مسير آن دارند. البته توجه به اين نكته ضرورى است كه ممكن است برخى در انتساب خطبه ها و نامه هاى نهج البلاغه بويژه خطبه شقشقيه به امام على (عليه السلام) ترديد كرده و ايجاد شك كنند، ولى بر اهل انصاف و سخن شناسان محقق پوشيده نيست كه چنين خطبه ها و كلماتى، با چنين فصاحت و بلاغتى كه در بر دارنده معانى بسيار عميق مى باشد و هر كلمه از آن نياز به تفسير و شرح فراوان دارد، جز از چشمه حكمت علوى كه باب «مدينة العلمِ» نبوى است، نمى جوشد.
اهل تحقيق ـ از علماى شيعه ـ تمامى منابع و مصادر نهج البلاغه را در كتاب هاى سابق بر آن ـ كه نويسندگان آنها از اكابر و بزرگان شيعه و سنى مى باشند ـ يافته اند و مراجعه به آنها هر گونه شك و شبهه اى را برطرف مى كند ولى با اين وجود برخى از اهل سنت چون در خطبه سوم نهج البلاغه ـ خطبه شقشقيه ـ از خلفا انتقاد شده و در آن خلفا مورد نكوهش قرار گرفته اند، اين خطبه را ساخته و پرداخته سيد رضى (قدس سره) معرفى كرده اند.
در جواب اين شبهه بايد گفت به دو دليل اين شبهه قابل پذيرش نيست؛ نخست آن كه اين خطبه از چنان فصاحت و بلاغتى برخوردار است كه گوينده آن كسى جز امام على (عليه السلام) نمى تواند باشد و دوم آن كه پيش از آن كه مرحوم سيد رضى چشم به جهان بگشايد، بسيارى از علما آن را در كتاب هاى خود نقل كرده اند؛ چنان كه مرحوم علامه امينى صاحب الغدير مدارك آن را از كتاب هاى بيست و هشت نفر از بزرگترين علماى اسلام از اوايل قرن سوم هجرى تا قرن نهم نقل كرده است. اين بزرگان يا همه اين خطبه و يا بعضى از جملات آن را در كتاب هاى خود ذكر كرده اند. ([١١])
در ميان علماى اهل سنت كسانى چون حافظ يحيى بن عبدالحميد حمانى (م ٢٢٨ هــ. ق) ، شيخ معتزله ابوعلى جبايى (م ٣٠٣ هـ ـ. ق) ، حافظ سليمان بن احمد طبرانى (م ٣٦٠ هــ . ق) و قاضى عبدالجبار معتزلى (م ٤١٥ هـ ـ. ق) به چشم مى خورند.
ابن اثير جزرى (م ٦٠٦ هـ . ق) و ديگر لغويون معروف در ذيل كلمه شقشق به صدور خطبه شقشقيّه اشاره دارند. از اين رو ابن اثير مى گويد: «و منه حديث عَلَىّ فى خطبة له تلك شقشقةٌ هدرت ثم قرت». ([١٢])
ابن منظور افريقى مصرى (م ٧١٧ هـ . ق) نيز در مورد اين واژه مى نويسد: «و فى حديث علىّ رضوان الله عليه فى خطبة له تلك شقشقة هدرت ثم قرت». ([١٣]) مجدالدين فيروزآبادى (م ٨١٦ يا ٨١٧ هـ . ق) در اين رابطه مى گويد: «الخطبة الشقشقية العلوية لقوله لابن عباس لمّا قال له لو اطّردت مقالتك من حيث افضيت: يابن عباس هيهات تلك شقشقةٌ هَدَرْت ثم قَرَّتْ». ([١٤])
ابن ابى الحديد شارح معروف نهج البلاغه كه از بزرگان علماى معتزله اهل سنت و مردى سخن شناس و بليغ است در اين مورد جمله اى دارد كه قابل توجه و تعمق است؛ او از قول استاد خود مصدق بن شبيب واسطى نقل مى كند كه من به استاد خود ابن خشاب گفتم: «اتقول انها منحولة؟ فقال: لا والله و انى لأعلم انها كلامه كما اعلم انك مصدق. قال، فقلت له ان كثيرا من الناس يقولون انها من كلام الرضى رحمه الله تعالى فقال: انّى للرضى و لغير الرضّى هذا النَفس و هذاالاسلوب! قد وقفْنا على رسائل الرضىّ و عرفنا طريقته و فَنَّهُ فى الكلام المنثور... ثم قال: والله لقد وقفتُ على هذه الخطبة فى كتب صُنِّفَتْ قبل ان يخلق الرضى بمأتَىْ سنة، و لقد و جدتُها مسطورة بخطوط اعْرفها، و اعرف خطوط مَنْ هو من العلماء و اهل الادب قبل ان يخلق النقيبُ ابواحمد والد الرضى. قلت: و قد وجدتُ انا كثيراً من هذه الخطبة فى تصانيف شيخنا ابى القاسم البلخى امام البغداديين من المعتزلة، و كان فى دوُلة المقتدر قبل ان يُخْلق الرضى بمدّة طويلة»؛ ([١٥]) آيا تو مى گويى اين خطبه را به على (عليه السلام) نسبت داده اند؟ او گفت: نه، به خدا قسم من يقين دارم كه از سخنان خود اوست همان گونه كه مى دانم كه تو مصدق هستى. گفتم بسيارى از مردم مى گويند اين خطبه سخن رضى مى باشد. گفت: رضى و غير رضى را چه رسد به اين طريقه و اسلوب سخن؟ ما به نوشته و رساله هاى او دست پيدا كرده و شيوه نثر و مرتبه آن را مى دانيم. به خدا سوگند من به كتاب هايى كه زمان تأليف آن به دويست سال پيش از تولد او مى رسد و در آنها اين خطبه ذكر شده بود، دست يافتم و آن را با خط عالمانى كه پيش از ولادت ابواحمد پدر رضى مى زيستند، ديده ام. سپس ابن ابى الحديد مى گويد: من خود قسمت زيادى از اين خطبه را در كتاب هاى ابوالقاسم بلخى از بزرگان معتزله و امام اهل بغداد مشاهده كرده ام. اين شخص در زمان حكومت، المقتدر بالله كه با دوران رضى (قدس سره) فاصله اى طولانى دارد، مى زيسته است.
بنابراين، اين شبهه مخدوش و بى پايه است، و بى گمان گوينده اين خطبه به تصريح و اشاره بزرگان علما و لغويان اهل سنت و شيعه، مولا على (عليه السلام) است.

انتقاد دوم

امام (عليه السلام) در ادامه خطبه شقشقيه به انتقاد از نحوه انتقال حكومت توسط خليفه اول به خليفه دوم مى پردازد. در اينجا توضيح اين نكته الزامى است كه اهل سنت اعتقاد دارند حكومت بايد بر اساس شورا تعيين شود و اهل حل و عقد جمع شوند و يك نفر از افراد امت را به عنوان خليفه انتخاب نمايند و مردم نيز با او بيعت كنند، اما سؤال اين است كه چرا اين روش پس از خليفه اول اجرا نشد و از اهل حل و عقد براى خلافت عمر بن خطاب پرسش نگرديد؟ چرا خليفه اول بر خلاف نظام شورايى، خليفه بعد از خود را تعيين كرد؟ آيا در اين مورد با كسى مشورت شد؟ و اگر نظام تعيين خليفه، بر اساس انتصاب است چنان كه ابوبكر انجام داد، پس چگونه ممكن است كه رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) كه مؤسس و بنيانگذار حكومت اسلامى است و براى حاكميت دين خدا و قرآن و نابودى شرك، كفر، بت پرستى و مفاسد ديگر، رنج بسيار تحمل كرده پس از خود براى رهبرى امت اسلامى فردى را معرفى نفرمايد؟ آيا ممكن است ايشان اسلام و مسلمانان را به حال خود رها كرده و از دنيا برود ولى خليفه اول كه در رديف يكى از صحابه پيامبرگرامى است، متوجه اين امر خطير بوده و با احساس مسؤوليت براى رفع اختلافات و ناهنجارى هايى كه ممكن بود بعد از مرگ او به وجود آيد، درباره عمر وصيت كرده و او را به طور رسمى به عنوان جانشين خود به مردم معرفى نمايد؟ آيا ايشان از رسول مكرم اسلام (صلى الله عليه وآله) نسبت به اسلام و امت اسلامى احساس مسؤوليت بيشترى داشتند؟
با توجه به اين نكته حساس است كه آن حضرت مى فرمايد: «حتى مضى الاول لسبيله، فأدلى بها الى (ابن الخطاب) ... فيا عجبأً بَيْنا هو يَسْتَقيلُها فى حياته اذ عَقَدَها لآخَرَ بعد وفاته»؛ ([١٦]) تا اين كه اولى راه خود را به انتها رساند، سپس خلافت را به پسر خطاب سپرد. جاى بسى شگفتى است! او در زمان حيات خود، فسخ بيعت را از مردم مى خواست ولى، عهد خلافت را پس از خود براى ديگرى بست.
نقل شده كه مى گفت: «اقيلونى فلست بخيركم»؛ اى مردم بيعت خود را از من فسخ كنيد و مرا از خلافت عزل نماييد كه من بهترين شما نيستم و حال اين كه على (عليه السلام) در ميان شماست.
درباره اين جمله بين مورخان اختلاف است؛ عده زيادى از آنان همين گونه نقل كرده اند ولى در مقابل، عده ديگرى سخن ابوبكر را اين چنين نقل كرده اند «اِنّى ولِّيْتُ عَليكم وَ لَستُ بخيركم»؛ ([١٧]) من ولايت بر شما را پذيرفتم در صورتى كه بهتر از شما نيستم.
يعقوبى و ابن اثير جزرى در تاريخ خود اين جمله را به همين صورت از ابوبكر نقل كرده اند ولى با همه اينها، سخن خود مولا اميرمؤمنان (عليه السلام) بهترين گواه است كه جمله «اقيلونى...» از خليفه صادر شده و امام على (عليه السلام) صادق مصدق است و ما براى اثبات صدور آن، نيازى به تحقيق در منابع و مآخذ مورخان نداريم. مؤيد اين كلام، روايتى است كه على بن حسين مسعودى ـ مورخ موثق و مقبول شيعه و سنى ـ نقل مى كند: ابوبكر هنگام مرگ از چند كار كه در زمان زندگى و حكومت خويش انجام داده بود اظهار تأسف شديد مى كرد؛ از جمله، مى گفت: «لوددت انى يوم سقيفة بنى ساعدة قذفت الامر ـ رميت الامر فى عنق احد الرجلين فكان اميرا و كنت وزيرا»؛ ([١٨]) اى كاش من در روز بيعت مردم در سقيفه، امر خلافت را به گردن يكى از دو مرد انداخته بودم ـ ممكن است مقصود او از يكى از دو مرد، على (عليه السلام) و عمر بن خطاب باشد ـ پس او امير و خليفه بود و من هم او را كمك مى كردم.
به هر ترتيب از كلام امام (عليه السلام) كه فرمود: «فادلى بها الى ابن الخطاب»، چنين استفاده مى شود كه اين دو خليفه، حكومت را به يكديگر واگذاشتند و اين در واقع انتقاد ديگرى است كه آن حضرت در خطبه شقشقيه به روش غلط انتخاب خليفه پس از ابوبكر وارد مى سازد.

انتقاد سوم

حضرت در فرازى ديگر مى فرمايد: «لَشَدَّ ما تَشَطَّرا ضَرْعَيْها»؛ ([١٩]) خليفه اول به اتفاق خليفه دوم، خلافت را مانند شترى شيرده بين خود تقسيم كردند و شتر را هم از صاحبش گرفتند شير او را بين خود قسمت نموده و مالك آن را از حقش محروم كردند.

انتقاد چهارم

امام از اين كه خليفه اول خلافت را به شخصى سپرد كه از شدت خشونت، مرتكب اشتباهات فراوان مى شد انتقاد مى كند؛ «فَصَيّرها فى حَوزة خشناءَ يَغْلُظُ كَلْمُها ـ و يكثر الثيارُ فيها». ([٢٠])
آنچه در اين انتقاد به طور كامل نمايان است اشاره به تضييع حق ايشان و به يغما رفتن ميراثشان است؛ لذا در همين خطبه شقشقيه مى فرمايند: «اَرى تُراثى نَهْباً»؛ به چشم خود مى ديدم ارث وميراثم را ـ منصب خلافت را كه به نص رسول الله (صلى الله عليه وآله) به من واگذار شده بود ـ به تاراج مى برند.
و در جاى ديگر مى فرمايند: «فَوَ اللهِ مازِلْتُ مَدْفُوعاً عن حقّى مُسْتَأْثَراً عَلَىَّ، منذ قَبَضَ الله نَبيَّهُ حتى يَوم الناس هذا»؛ ([٢١]) به خدا سوگند از زمان رحلت رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) تا امروز ـ زمان جنگ جمل ـ از حق خود محروم بودم.

انتقادهاى امام على (عليه السلام) از خليفه دوم

در كتاب شريف نهج البلاغه در ٩ فراز يا با صراحت و يا با اشاره از خليفه دوم نام برده شده است كه در چند مورد حضرت از وى انتقاد كرده و به او اعتراض مى كند.

انتقاد نخست

در خطبه شقشقيه اعتراضى كه در جمله «لَشَدَّ ما تَشَطَّرا ضَرْعَيْها» مطرح مى شود نسبت به خليفه دوم نيز مى باشد.

انتقاد دوم

حضرت در همين خطبه ـ شقشقيه ـ مى فرمايد: «فَصَيّرَها فى حَوْزة خَشْناءَ يَغْلُظُ كَلْمُها و يَخْشُنُ مَسُّها و يَكْثُرالعِثارُ فيها و الاِعْتذارُ منها»؛ ([٢٢]) هنگامى كه ابوبكر از دنيا رفت خلافت را در اختيار كسى قرار داد كه روحيه اى خشن داشت و تند زبان و درشت سخن بود، اشتباهاتش فراوان و پوزش طلبى اش بسيار بود.
«... فَصاحِبُها كراكب الصَعْبَةِ انْ اَشْنَقَ لَها خَرَمَ وَ اِنْ اَسْلَسَ لَها تَقْحَّمَ»؛ ([٢٣]) آن كه مى خواست با او همراهى كند مانند كسى بود كه شترى چموش و سرمست را سوار است؛ اگر مهارش را محكم بكشد، بينيش پاره مى شود و اگر رها كند، او را به پرتگاه مى افكند.
در اين جملات، دو خصوصيت روحى و اخلاقى عمر مورد انتقاد قرار گرفته است.
١. روحيه خشونت و تندخويى او، چنان كه خود اهل سنت از جمله ابن ابى الحديد مى نويسد: «و كان عمر بن الخطاب صعباً، عظيم الهيبة، شديد السياسة، لايحابى احداً و لايراقب شريفاً و لامشروفاً و كان اكابر الصحابة يَتَحامَوْن من لقائه»؛ ([٢٤]) عمر آدم تندخو و پرخاشگرى بود، هيكلى درشت داشت و سخت گير بود. او احترام افراد را نگه نمى داشت؛ به گونه اى كه بزرگان صحابه از ملاقات با او پرهيز داشتند.
براى نمونه ابن عباس عقيده خود را درباره مسأله عول بعداز مرگ عمر اظهار كرد به او گفتند چرا پيش از اين نمى گفتى؟ گفت: از عمر مى ترسيدم. ([٢٥])
همين نويسنده در جاى ديگرى مى نويسد: عمر از زنى خواست حاضر شود تا درباره كارى از او سؤال كند و زن حامله بود؛ «فلشدّة هيبته اَلْقت ما فى بطنها»؛ ([٢٦]) از شدت ترس از خليفه، بچه اش را سقط كرد.
و باز مى نويسد: «اولُ مَنْ ضرب عمر بالدّرة ام فروة بنتِ ابى قُحافة، مات ابوبكر فناح النساء عليه، و فيهن اختُهُ ام فروة فَنَهاهُنَّ عمر مراراً و هُنَّ يُعاوِدْنَ فاَخرَج ام فروة مِنْ بَيْنِهِنَّ و عَلاها بالدِرةَ فهربْنَ وَتَفرَقْنَ...كان يقال: دِرّةُ عمر اَهْيَبُ من سيف الحَجّاج...»؛ ([٢٧]) نخستين كسى كه در جلسه عزاى خليفه اول به وسيله شلاق عمر مضروب شد ام فروه دختر ابوبكر بود. ابوبكر از دنيا رفت، زن ها و از جمله خواهر ابوبكر بر او گريه مى كردند. عمر چندين بار آنها را از اين كار نهى كرد، اثر نبخشيد، آن گاه ام فروه را از ميان زن ها بيرون آورد و چند شلاق به او نواخت، همه ترسيدند و فرار كردند. گفته مى شود تازيانه عمر از شمشير حجاج وحشتناك تر بود.
٢. شتابزدگى و اشتباهات زياد خليفه دوم در فتوا دادن، چنان كه امام (عليه السلام) مى فرمايد: «اشتباهات و لغزش عمر و عذر آوردن او از اشتباهاتش بسيار زياد بود».
ابن ابى الحديد مى نويسد: «و كان عُمَرُ يُفتى كثيراً بالحُكْم ثُمَّ يَنْقُضُهُ و يُفْتى بضده و خلافه»؛ ([٢٨]) عمر در باب احكام، فتواهاى فراوانى صادر مى كرد، سپس آن را نقض كرده و بر خلاف آن فتوا مى داد.
اين لغزش ها به حدى بود كه حتى خود خليفه بدان اعتراف داشت و اين مضمون را بسيار تكرار مى كرد: «كل الناس افقه من عمر حتى ربات الحجال»؛ ([٢٩]) همه مردم حتى زن هاى پشت پرده به احكام شرع از عمر داناتراند.
اين جمله را شارح معتزلى نقل كرده و سپس اضافه مى كند: «و قال مَرةٌ لا يبلغنى اَنَّ امرأةً تَجاوَزَ صداقُها صداقَ نساء النبى (صلى الله عليه وآله) الاّ ارتَجعْت ذلك منها فقالتْ له امراةٌ: ما جعل الله لك ذالك انه تعالى قال: (و ان آتيتم احداهن قنطارا فلا تأخذوا منه شيئأ) ([٣٠]) فقال عمر: كل الناس افقه من عمر حتى ربات الحجال اَلا تَعْجُبُون من امام اَخْطَأَ و امرأة اصابتْ...»؛ ([٣١]) خليفه دوم در جايى مى گويد: مبادا به من خبر برسد كه مهريه زنى از صداق زن هاى پيامبر (صلى الله عليه وآله) بيشتر باشد وگرنه آن را برمى گردانم. زنى در پاسخ او مى گويد: خدا چنين حقى به تو نداده است و قرآن مى فرمايد: اگر به يكى از آنها مال زيادى داديد، از آنان باز پس نگيريد. عمر در جواب مى گويد: همه مردم حتى زنان، از عمر فقيه تراند.
اين نويسنده در جاى ديگر مى نويسد: «امّا عمر فقد عرف كل احد رجوعه اليه (عليه السلام) كثيراً من المسائل التى اشكلت عليه و على غيره من الصحابه و قولَهُ غير مرّة: لو لا على لهلك عمر و قوله: لا بقيت لمعضلة ليس لها ابوالحسن و قوله: لا يفتين احد فى المسجد و علىٌّ حاضر؛ ([٣٢]) اما درباره عمر، همگان مى دانند كه او در مشكلات خود به على (عليه السلام) رجوع مى كرد و مكرر مى گفت: اگر على (عليه السلام) نبود عمر هلاك مى شد و نيز: خدا نكند با مشكلى دست به گريبان شوم كه ابوالحسن براى حل آن نباشد. و باز مى گفت: هيچ كس حق ندارد با وجود على (عليه السلام) و حضور او در مسجد فتوايى بدهد.
بارها اتفاق مى افتاد كه عمر در مسايل مختلف، فتواى اشتباهى مى داد، وقتى خبر به گوش امام مى رسيد آن حضرت حكم واقعى را بيان مى فرمود.

انتقاد سوم

انتقاد ديگر حضرت امير (عليه السلام) از خليفه دوم مربوط به نحوه برگزارى شورايى است كه به دستور عمر براى انتخاب و تعيين خليفه سوم تشكيل گرديد.
علت و نحوه تشكيل آن شورا به طور اختصار چنين است؛ زمانى كه خليفه دوم به دست يكى از مخالفان خود ـ ابولؤلؤ ـ زخمى شده و بسترى گرديد، دستور داد شورايى مركب از شش نفر براى انتخاب جانشين او فراهم آيند. اعضاى اين شورا عبارت بودند از سعد ابى وقاص، عبدالرحمان بن عوف، طلحه، زبير، عثمان بن عفان و حضرت على (عليه السلام) .
عمر گفت: «ان رسول الله (صلى الله عليه وآله) مات و هو راض عن هذه السته من قريش، على (عليه السلام) و عثمان، و طلحه و زبير و سعد و عبدالرحمن بن عوف»؛ ([٣٣]) پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) از دنيا رفت در حالى كه از اين شش نفر راضى بود.
او همه را جمع كرد و به هر كدام مطلبى گفت و ايرادى وارد كرد ([٣٤]) مگر بر عبدالرحمان بن عوف. ([٣٥]) عمر به هنگام خنجر خوردنش نيز عبدالرحمان را امر كرد تا با مردم نماز گزارد. ([٣٦]) از جمله ايرادات عمر بر امام على (عليه السلام) اين بود كه شوخ مزاج است. ([٣٧]) هر چند كه گفت: اگر او سر كار آيد، همه را به راه راست هدايت مى كند. ([٣٨]) به هر حال، شوخ مزاج بودن نبايد مانع خلافت شود، چه اين كه اگر على (عليه السلام) مزاح مى كرد پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) نيز اهل مزاح بوده چنان كه آن حضرت مى فرمايد: «انى لا مزح و لا اَقُول الاّ حقاً»؛ ([٣٩]) من مزاح مى كنم و جز حق نمى گويم.
در حديث ديگرى نقل شده كه امام صادق (عليه السلام) فرمود: «لقد كان رسول الله يداعب الرجل يريد اَنْ يَسُّرَهُ»؛ ([٤٠]) رسول خدا با افراد شوخى مى فرمودند و غرض حضرت آن بود كه افراد را خوشحال كنند.
اما در مورد حرص مولاى متقيان على (عليه السلام) بر خلافت؛ همه علماى اسلام زهد و اعراض از دنيا و مقام تقوايى على (عليه السلام) را قبول دارند و خطبه هاى نهج البلاغه بهترين شاهد اين مدعاست. خود ايشان در اين باره مى فرمايند: «إنْ اَقُلْ يقولوا حَرَصَ على المُلْك، و انْ أسْكَتُ يقولوا جَزعَ من الموت هيهات بعد اللَتَّيا و التى واللهِ لابن ابيطالب آنَسْ بالموت من الطفل بِثَدَىِ امه»؛ ([٤١]) اگر درباره حق خود ـ منصب خلافت ـ سخن بگويم، مى گويند على (عليه السلام) بر حكومت حريص است و اگر لب بربندم مى گويند از مرگ مى ترسد. هيهات! بعد از اين پيشامدهاى سنگين سزاوار نبود درباره من چنين گمانى برده شود و حال آن كه به خدا سوگند انس و علاقه پسر ابوطالب به مرگ بيشتر است از انس و علاقه طفل به پستان مادرش..
به هرحال تأملى در اعضا و تركيب شورا نشان مى دهد كه هدف اصلى تشكيل آن به خلافت رسيدن عثمان بوده است. خود حضرت على (عليه السلام) اين معنى را به صورت ظريفى بيان مى فرمايد: «حتى اذا مضى لسبيله جَعَلَها فى جماعة زَعَمَ اَنّى اَحَدُهُمْ فياللهِ وَ لِلشُورى»؛ ([٤٢]) تا اين كه عمر بن خطاب هم به راه خود رفت و زندگى او سپرى شد. او خلافت را به جماعتى وانهاد كه مرا هم يكى از آنها قرار داد. بار خدايا! از تو يارى مى خواهم براى شورايى كه تشكيل شد.
حضرت جملاتى را بيان مى كنند و سپس ادامه مى دهند: «فَصَغى رجل منهم لِضغْنِهِ و مالَ الآخرُ لِصهْره مع هَن و هَن»؛ ([٤٣]) يكى از افراد شورا به خاطر كينه و حسدى كه داشت از من روى برتافت و راه باطل را در پيش گرفت ـ مقصود حضرت، سعد بن ابىوقاص است كه حتى بعد از به خلافت رسيدن اميرمؤمنان (عليه السلام) با آن حضرت بيعت نكرد ـ و مرد ديگر به خاطر دامادى و خويشى خود با عثمان از من اعراض كرد ـ مراد عبدالرحمان بن عوف است كه شوهر خواهر مادرى عثمان بود ـ هم چنين اعراض ديگران ـ طلحه و زبير دلايلى دارد كه ذكر آن خوشايند نيست. واقعيت اين است كه اين شورا معايب فراوانى داشته كه از ديد اهل نظر دور نمانده است و كسانى مانند قاضى افندى صاحب كتاب تشريح و محاكمه در تاريخ آل محمد (صلى الله عليه وآله) به آن پرداخته اند. به طور مثال خليفه دوم مى گويد: اگر پنج نفر متحد و متفق شدند و يكى مخالفت كرد، او را بكشيد، اگر سه نفر موافق بودند و سه نفر مخالف، آن جمعى كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنهاست برگزينيد و سه نفر ديگر را بكشيد. در اين مورد مورخ معروف و شارح نهج البلاغه ابن ابى الحديد مى نويسد: «ثم قال ـ اى عمر ـ اُدْعُوا اِلىَّ اباطلحة الانصارى فدعوه له فقال: أنظر يا ابا طلحة اذا عُدْتُمْ مِنْ حُفرتى فكن فى خمسين رجلا من الانصار حاملى سُيُوفَكم فخذ هولاء النفر بامضاء الامر و تعجيله، و اَجْمِعهُمْ فى بيت، و قِفْ باصحابك على باب البيت لِيَتَشاوَروا ويختاروا واحداً منهم، فان اتفق خمسةٌ و اَبى واحدٌ فاضرب عنقه، و ان اتفق اربعة، و اَبى اثنان فاضرب اَعْناقَهُما، و ان اتفق ثلاثةٌ و خالف ثلاثةً فانظر الثلاثة التى فيها عبدالرحمن فارجع الى ما قد اتفقتْ عليه، فان اَصرّتِ الثلاثة الاُخْرى على خلافها فاضرب اعناقها، و ان مضتْ ثلاثة ايام و لم يتفقوا على امر فاضرب اعناق الستة وَدَع المسلمين يَخْتاروُا لانفسهم»؛ ([٤٤]) عمر، ابوطلحه انصارى را به حضور طلبيد و گفت: وقتى از نزد من رفتيد همراه پنجاه نفر از انصار، با شمشيرهاى آماده مراقب آن شش نفر باشيد تا به سرعت كار خود را انجام دهند و يك نفر را برگزينند. اگر پنج نفر آنان متفق شدند و يك نفر مخالفت كرد او را بكش؛ اگر چهار نفر موافق بودند و دو نفر مخالفت كردند، آن دو نفر را به قتل برسان و اگر سه نفر با هم موافقت كرده و سه نفر ديگر مخالفت كردند، رأى آن جمعى را كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنان است برگزين و اگر آن جمع ديگر بر مخالفت خود اصرار ورزيدند گردن آنها را بزن و اگر سه روز گذشت و هيچ تصميمى نگرفتند همه آنان را بكش و كار را به خود مسلمانان واگذار.
در اينجا سؤال اين است چرا بايد آنها كشته شوند؟ در حالى كه به اعتراف خود خليفه دوم پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) در موقع رحلت از اين ٦ نفر راضى بود و به قول برادران اهل سنت آنها از عشره مبشره و اهل بهشت اند؟! چگونه بايد اين افراد به صرف اين كه يك نفر آنها با انتخاب باقى اهل شورا مخالفت كند، يا ٣ نفر يا همه آنها، كشته شوند و خونشان بر زمين ريخته شود؟ به چه جرمى خون آنها مباح مى شود؟

انتقادهاى امام على (عليه السلام) از خليفه سوم

نقل شده است كه عثمان از امام (عليه السلام) نزد ابن عباس شكايت مى كرد و مى گفت كه على (عليه السلام) از من بسيار انتقاد مى كند. امام (عليه السلام) در برابر فتاواى اشتباه عثمان مقاومت مى كرد و اعتراض مى نمود، تا جايى كه عثمان از آن حضرت ناراحت مى شد و به وى مى گفت: «انّك كثير الخلاف علينا»؛ ([٤٥]) تو زياد در مقابل ما مى ايستى.
در كتاب نهج البلاغه، موارد زيادى از انتقادات امام (عليه السلام) به خليفه سوم ذكر شده است و فرازهايى از آن در برگيرنده حساس ترين بخش هاى نهج البلاغه است كه به اختصار به برخى از آنها اشاره مى شود:

انتقاد اول

حضرت على (عليه السلام) در خطبه شقشقيه خطاب به خليفه سوم مى فرمايد: «الى ان قام ثالث القوم نافجاً حضْنَيْهِ بين نَثيلِهِ و مُعْتَلَفِهِ و قام معه بنو أبيه يخضمون مال الله خِضْمَةَ الابل نِبْتَةَ الربيع الى اَنْ اِنْتَكَثَ عليه فَتْلُهُ و اَجْهَزَ عليه عمله و كَبَتْ به بِطْنَتُهُ»؛ ([٤٦]) تا اين كه سومى برخاست ـ بعد از مرگ خليفه دوم عثمان به خلافت رسيد ـ در حالى كه از بسيارى خوردن غذاهاى رنگارنگ پهلوهاى خود را بالا آورده بود. گروه بنى اميه كه خويشان او بودند، با او هم دست شدند و بيت المال مسلمين را مانند شتر گرسنه كه گياهان بهار را مى خورد، با حرص و ولع خوردند.
اين شديدترين انتقاد امام على (عليه السلام) از خليفه سوم است. در اين كلمات كردار و خصوصيات اخلاقى و اهداف خلافت عثمان بيان شده است.
آن حضرت در ادامه مى فرمايد: «اين روش ادامه داشت تا بخت از او برگشت و ريسمان تابيده او پنبه شد، مسلمانان از گوشه و كنار جمع شدند و بيعتش را شكستند. رفتار بد او سرانجام باعث قتل او شد و پُرى شكم، او را به رو انداخت و به كشتن داد». در اين چند جمله تمام دوره حكومت عثمان و شخصيت او به طور اجمال بيان شده و نشان مى دهد كه او كه بود و چه كرد.
در واقع، روح انتقاد امام على (عليه السلام) از عثمان در اين فراز در دو چيز نهفته است؛ يكى حيف و ميل كردن بيت المال و ديگرى مسلط نمودن نزديكان.

انتقاد دوم

حضرت على (عليه السلام) در خطبه ١٥ نهج البلاغه مى فرمايد: «و الله لو وجدتُهُ قَدْ تُزوِّجَ بِهِ النِّساء و مُلِكَ به الاماء لَرَدَدْتُهُ»؛ ([٤٧]) به خدا سوگند اگر آن عطايايى را كه عثمان به عده اى بخشيده، بيابم آنها را به مالكانشان بر مى گردانم؛ اگر چه از آنها زن ها به خانه شوهر رفته و كنيزان خريده شده باشند.
اين فراز نهج البلاغه اشاره به بخشش هاى ناحق عثمان از بيت المال به هوادارانش دارد. ([٤٨])

انتقاد سوم

حضرت على (عليه السلام) در خطبه ديگرى مى فرمايد: «... انا جامعٌ لكم اَمْرُهُ اِسْتَأثَرَ فَاَساءَ الاَثَرَة»؛ ([٤٩]) من به طور خلاصه مى گويم عثمان به بدترين وجه استبداد به خرج داد.
به قول شارح معتزلى: «اَى اِسْتَبدّ بالامور فَاَساءَ فِى الاِسْتِبداد»؛ ([٥٠]) و در امور مملكت، استبداد به خرج مى داد.
معناى ديگرى را كه مى شود براى «اِسْتَأْثَرَ» ذكر كرد، مقدم كردن خود و قوم و قبيله خود بر ديگران و بقيه افراد است. كتاب المنجد در مورد معناى اين لغت مى نويسد: «استأثر بالشى على الغير: اسْتَبَدَّ به وَ خَصَّ به نَفسَه. الاثره: الاختيار، اختصاص المرء نفسه باحسن الشى دون غيره»؛ در استفاده از امكانات جامعه، خويشتن را بر ديگران مقدم كردن، فرق بين خود و ديگران گذاشتن، قوم و قبيله و خويشان را بر ديگران ترجيح دادن. متأسفانه اين معنى و روش در حكومت خليفه سوم وجود داشته است.

انتقاد چهارم

انتقاد ديگرى كه حضرت بر عثمان وارد مى سازد، انتقاد از انجام كارهاى ناشايست و بدعت هايى است كه در زمان خلافت وى انجام مى شده است. امام على (عليه السلام) در اين خصوص مى فرمايد: «انه قد كان عَلَى الاُمةِ وال اَحْدث احدثاً و اَوْجَدَ الناس مقالاً فقالوا ثم نقموا فغيّروا». ([٥١]) پيش از اين كسى بر مردم حكومت مى كرد ـ عثمان ـ كه اعمالش حوادثى آفريد و اين رفتار باعث جنجال و سر و صداى مردم شد چنان كه به او اعتراض كردند و تغييرش دادند.
و در جايى ديگر، در جواب نامه معاويه كه در آن امام (عليه السلام) متهم به انتقاد از عثمان شده، حضرت از اين كه در برابر بدعت هاى عثمان ايستادگى نموده واز او عثمان انتقاد كرده است، اظهار عدم پشيمانى مى كند و مى نويسد: «و ما كنت لاعتذر من انى كنت انقم عليه احداثاً، فان كان الذنب اليه ارشادى و هدايتى له، فرُبّ ملوم لا ذنب له»؛ ([٥٢]) من ادعا ندارم كه در مورد بدعت هاى عثمان بر او عيب نمى گرفتم، ـ من او را ـ نكوهش مى كردم و از آن عذر نمى خواهم. اگر گناه من ارشاد و هدايت اوست، بسياراند كسانى كه ملامت شوند و بى گناه اند.

انتقاد پنجم

انتقاد ديگر حضرت از عثمان، انتقاد از ضعف وى و تسلط خويشاوندان و بويژه مروان بن حكم بر او مى باشد؛ چنان كه مروان پسر عموى عثمان كه در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله) تبعيد شده بود، در زمان او به مدينه بازگشت و به منزل خليفه راه يافت و تا آنجا پيش رفت كه به منزله وزير خليفه مطرح شد. امام على (عليه السلام) مى فرمايد: «فلا تكونن لمروان سَيِقَةً يَسوُقُكَ حَيثُ شاءَ بَعدَ جَلالِ السِّنِّ و تَقَضِّى العُمُرِ»؛ ([٥٣]) تو اكنون در باشكوه ترين ايام عمر خويش هستى و مدتت هم رو به پايان است، با اين حال مهار خويش را به دست مروان مده كه هر جا دلش بخواهد تو را به دنبال خود ببرد.
در جايى ديگر امام (عليه السلام) از اين كه عثمان به ابزارى در دست مروان تبديل شده، سخت ناراحت است و به وى اعتراض مى كند و مى فرمايد: اى مسلمانان بدانيد و آگاه باشيد كه اگر من در خانه بنشينم، عثمان مى گويد مرا رها كرده اى و حق خويشاوندى را ادا نكرده اى! اگر سخنى بگويم و وساطتى بكنم، آنگاه كه اوضاع آرام شد، باز مروان او را بازيچه قرار مى دهد و با كهولت سن و همنشينى با پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، همانند شمشيرى مى شود كه مروان هر طور كه بخواهد آن را به كار مى گيرد.
و جالب آن كه عاقبت همين مروان باعث قتل عثمان مى شود. چنان كه مردم مصر عليه عثمان قيام كردند و خانه وى را محاصره نمودند ولى با به وساطت امام على (عليه السلام) مردم از سر تقصير عثمان گذشتند و عثمان نيز قول داد كه كارهاى آنها را اصلاح كند. مردم مصر به كشورشان بازگشتند. آنها در بين راه به سوارانى كه آنها نيز راه مصر را مى پيمودند، مشكوك شدند و آنها را بازرسى كردند. در مشك يكى از آنها شيشه اى سر به مُهر بود كه درون آن نامه اى از جانب عثمان ـ ولى با خط مروان ([٥٤]) ـ بدين مضمون خطاب به والى مصر نوشته بود: «فاضرب اعناقهم و اقطع ايدهم... ثم دعهم يتشحّطون فى دمائهم... ثم اوثقهم على جذوع النخل»؛ ([٥٥]) گردنشان را بزن، دست هاى شان را ببُر، آنگاه بگذار تا در خون شان دست و پا بزنند، سپس جنازه هاى آنها را بر شاخه هاى درختان خرما بياويز.
مردم با ديدن اين نامه دوباره به مدينه بازگشتند و خانه عثمان را محاصره كردند. اين محاصره ٤٩ روز طول كشيد و در چهل و نهمين روز محاصره عثمان به قتل رسيد. ([٥٦])
انتصاب هاى عثمان نه بر محور لياقت ها و شايستگى ها، بلكه بر محور خويشاوندى بود. او پسر دايى خود عبداله بن عامر بن كريز را كه جوانى ٢٥ ساله بود به فرماندارى بصره و برادر مادرى خود وليد بن عقبه بن ابى معيط را به ولايت كوفه و پسر عموى خود معاويه بن ابى سفيان را به ولايت شام گمارد. اين شهرها همه جزو شهرهاى مهم حكومت اسلام بود كه در سيطره و قدرت خاندان عثمان قرار گرفت، تا جايى كه مهم ترين اعتراض محاصره كنندگان اين بود كه: «ولّيت علينا سفهاء اهل بيتك»؛ ([٥٧]) هر جا احمقى را از اقوامت ديده اى، او را امير ما قرار داده اى.
ابن عبد ربّه اندلسى در اين باره مى نويسد: «ان عثمان لمّا ولّى، كره ولايته نفر من اصحاب رسول الله (صلى الله عليه وآله) لانّ عثمان يحب قومه... و كان كثيراً ما يولّى بنى اميّة ممن لم يكن له من رسول الله (صلى الله عليه وآله) صحبة و كان يجىء من امرائه ما يكره اصحاب محمد (صلى الله عليه وآله) فكان يستعتب فيهم فلايعزلهم»؛ ([٥٨]) زمانى كه عثمان به خلافت رسيد گروهى از اصحاب پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) از خلافت وى ناخشنود بودند زيرا عثمان اقوامش را زياد دوست مى داشت و بسيارى از افراد طايفه بنى اميه را كه هيچ مصاحبتى با پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) نداشتند، به حكومت رساند و هر گاه اصحاب پيامبر (صلى الله عليه وآله) از كارهاى زشت آنها شكايت مى كردند، توجهى به اعتراض آنها نمى كرد و آنها را عزل نمى نمود.
عمر نيز در مجلس احتضارش به اين خصيصه عثمان اشاره مى كند. او در آن مجلس به هر يك از شش نفرى كه پس از خود براى خلافت در نظر گرفته بود، ايراداتى وارد كرده است. ايراد او بر عثمان اين بوده كه: «هيهاً اليك! كانّى بك قد قلدتك قريش، هذا الامر لحبّها اياك فحملت بنى امية و بنى معيط على رقاب الناس و آثرتهم بالفىء، فسارت اليك عصابة من ذؤبان العرب، فذبحوك على فراشك ذبحاً... فاذا كان ذالك فاذكر قولى ؛ فانّه كائن»؛ ([٥٩]) واى بر تو عثمان! گويى مى بينم كه قريش چون تو را دوست دارند، تو را به خلافت برگزيده اند و تو بنى اميه و بنى معيط را بر مردم مسلط كرده اى و از بيت المال به آنان مى بخشى. پس نيرومندان عرب بر تو مى شورند و تو را در خانه ات به قتل مى رسانند... وقتى چنين رخ داد، اين حرف مرا به يادآور كه طورى خبر دادم كه انگار رخ داده بود.
البته عثمان كارهاى خود را در قالب صله رحم توجيه مى كرد و به كسى هم حق اعتراض نمى داد. ([٦٠])

انتقاد ششم

يكى از مواردى كه امام (عليه السلام) از خليفه سوم به سختى انتقاد مى كند، درباره رفتار وى با صحابه بزرگ پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) است.
دستگاه خلافت عثمان چون نتوانست ابوذر را به جهت اين كه حقايق را به مردم مى گفت و عليه اسرافكارى ها افشاگرى مى كرد تحمل كند او را در مرتبه نخست ـ به دستور خليفه سوم ـ به شام تبعيد كرد. ابوذر در شام هم به افشاگرى پرداخت و به ظلم و ستم معاويه اعتراض كرد. او هم به سرمايه داران و زورمداران مى تاخت و هم از احداث كاخ سبز معاويه انتقاد مى كرد. معاويه چون ديد نمى تواند او را ساكت كند، نامه اى به عثمان نوشت و رفتار ابوذر را به او خبر داد. عثمان دستور داد او را با وضع بسيار دردناكى سوار بر شتر برهنه به مدينه باز گردانند. پس از آن در مجلسى با عثمان درباره حديثى از رسول الله (صلى الله عليه وآله) درگيرى پيدا كرد، عثمان رو به حضار كرد و گفت: چه مى گوييد درباره اين شيخ كه ميان مسلمانان تفرقه افكنده است؟ آيا او را بزنم يا بكشم يا از مدينه بيرون كنم؟ پس خليفه سوم دستور داد آن پيرمرد نورانى و صحابى بزرگ رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به سرزمين ربذه تبعيد شود ([٦١]) و بعد دستور داد كسى با او سخن نگفته و بدرقه اش نكند. موقع خروج جناب ابوذر، امام على (عليه السلام) ، حسن و حسين (عليهم السلام) و جمعى ديگر براى وداع او بيرون رفتند و اميرمؤمنان (عليه السلام) اين چنين فرمود: «يا اباذر انك غَضِبْتَ لله فَارْجُ مَنْ غَضَبْتَ له، ان القوم خافوك على دُنياهُم و خِفْتَهُمْ على دينِك فاتركْ فى ايديهم ما خافوك عليه وَ اهْرُبْ منهم بما خِفْتهُمْ عليه»؛ ([٦٢]) اى ابوذر! تو فقط براى خدا غضب كردى، به خداوند متعال هم اميدوار باش. اين قوم ـ عثمان و معاويه و اتباع آنها ـ بر دنيا و رياست خود از تو ترسيدند و تو هم بر دين خود از آنها ترسيدى؛ پس آنچه براى آن از تو مى ترسيدند به دستشان ده و براى حفظ دين و اعتقادات خود از آنها بگريز.
از اين كلام مى توان چنين برداشت نمود كه زبان گوياى اسلام يعنى جناب ابوذر براى خدا غضب كرد و حق را گفت و دستگاه خلافت او را تبعيد و آواره كرد. ابوذر سرانجام در نهايت غربت جان سپرد.
پس از درگذشت غريبانه ابوذر در ربذه، عمار ناراحت شد و عليه عثمان به افشاگرى پرداخت. عثمان دستور داد تا عمار را نيز به ربذه تبعيد كنند اما قبيله عمار ـ بنى مخزوم ـ و امام على (عليه السلام) مانع اين كار شدند. ([٦٣]) امام على (عليه السلام) از اين برخورد ناراحت شدند و عثمان را مورد ملامت قرار داد. ([٦٤])

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
[١]. نهج البلاغه، نامه ٥٣، بخش ٧٠ ـ ٧١. [٢]. همان، خطبه ٢، بخش ١٢. [٣]. همان، خطبه ٢١٠، بخش ٦ ـ ٧. [٤]. همان، خطبه ١٦٢، بخش ١ ـ ٢. [٥]. همان، نامه ٤٥، بخش ٧ ـ ٨. [٦]. همان، نامه ٦٢، بخش ٣ ـ ٥. [٧]. همان، خطبه ١٧٢، بخش ٤. [٨]. همان، خطبه ٦٢، بخش ٨. [٩]. همان، خطبه ٢٣٣، بخش ٢. [١٠]. همان، خطبه ٣، بخش ١. [١١]. الغدير، ج ٧، ص ١٠٩. [١٢]. النهايه، ج ٢، ص ٤٩٠ و الغدير، ج ٧، ص ٨٥. [١٣]. لسان العرب، ج ٧، ص ١٦٧ و الغدير، ج ٧، ص ٨٥. [١٤]. قاموس المحيط، ص ١١٦٠ و الغدير، ج ٧، ص ١١٥. [١٥]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ١، ص ٢٠٥. [١٦]. نهج البلاغه، خطبه ٣، بخش ٤ ـ ٦. [١٧]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ١، ص ١٣١؛ تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص ١٢٧؛ الكامل فى التاريخ، ج ٢، ص ٣٢٣؛ تاريخ طبرى، ج ١، ص ٤٥٠؛ بداية و النهاية، ابن كثير، ج ٥، ص ٢٦٩ و كنزالعمال، متقى هندى، ج ٥، ص ٥٩٩. [١٨]. مروج الذهب، مسعودى، ج ٢، ص ٣٣٠. [١٩]. نهج البلاغه، خطبه ٣، بخش ٦. [٢٠]. همان، خطبه ٣. [٢١]. همان، خطبه ٦، بخش ٢. [٢٢]. همان، خطبه ٣، بخش ٦ ـ ٧. [٢٣]. همان. [٢٤]. شرح نهج البلاغه، ج ١، ص ١٧٣. [٢٥]. همان. [٢٦]. همان، ج ١، ص ١٧٤. [٢٧]. همان، ج ١، ص ١٨١؛ به همين مضمون در كتب صحاح از جمله صحيح بخارى، كتاب الجنائز باب يعذب الميّت ببكاء اهله، و صحيح مسلم، همان باب رواياتى آمده است. [٢٨]. همان، ج ١، ص ١٨١ و من حيات خليفة عمر بن الخطاب، عبدالرحمان احمد بكرى، ص ١٠٥. [٢٩]. همان، ج ١، ص ١٨٢. [٣٠]. سوره نسا، آيه ٢٠. [٣١]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ١، ص ١٨٢. [٣٢]. همان. [٣٣]. همان، ج ١، ص ١٨٥. [٣٤]. همان و الامامة و السياسة، ج ١، ص ٤٣. [٣٥]. همان، ج ١٢، ص ٢٥٨ ـ ٢٥٩. [٣٦]. تاريخ طبرى، طبرى، ج ٣، ٥٧٠. [٣٧]. تاريخ المدينة المنورة، ج ٢، ص ٨٨٠؛ المصنف، عبدالرزاق، ج ٥، ص ٤٤٨ و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ١، ص ١٨٥. [٣٨]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ١، ص ١٨٦. [٣٩]. اصول كافى، ج ٤، ص ٤٨٦. [٤٠]. همان. [٤١]. نهج البلاغه، خطبه ٥، بخش ٣. [٤٢]. همان، خطبه ٣، بخش ٨. [٤٣]. همان، خطبه ٣، بخش ١٠. [٤٤]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ١، ص ١٧٨ و الامامة و السياسة، ج ١، ص ٢٤ و ٢٥.
اين مطلب در تاريخ طبرى، طبرى، ج ٣، ص ٢٩٤، وقايع سال ٢٣ و قصه الشورى و ساير تواريخ نيز آمده است. [٤٥]. تاريخ خلفا، ص ١٧٦ ـ ١٧٧ و مسند، احمد، ج ١، ص ١٠٠. [٤٦]. نهج البلاغه، خ ٣، بخش ١٠ ـ ١١. [٤٧]. همان، خطبه ١٥، بخش ١. [٤٨]. ر.ك: مروج الذهب، ج ٢، ص ٣٦٨. [٤٩]. نهج البلاغه، خطبه ٣٠، بخش ٢. [٥٠]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، به تحقيق محمدابوالفضل، ج ٢، ص ١٢٨. [٥١]. نهج البلاغه، خطبه ٤٣، بخش ٣ ـ ٤. [٥٢]. همان، نامه ٢٨. [٥٣]. همان، خطبه ١٦٤، بخش ١٠ و ١١. [٥٤]. مُهر عثمان در اختيار مروان بود. مروان آن نامه را نوشت و با مهر خليفه آن را مُهر كرد و توسط غلام عثمان آن هم سوار بر شتر مخصوص عثمان به مصر فرستاد ـ اسباب الاشراف، ج ٥، ص ٥٩ ـ ٦٨ ـ قيام كنندگان خط مروان را شناختند و از عثمان خواستند تا وى را به آنها تحويل دهد اما عثمان از اين كار خوددارى كرد. عقدالفريد، ج ٤، ص ١٠٧ و مروج الذهب، ج ٢، ص ٣٨٠. [٥٥]. تاريخ خلفا، ص ١٨٣ ـ ١٨٤، نقل از تاريخ المدينة المنورة، ج ٣، ص ١١٥٠ ـ ١١٥٥؛ تاريخ الخلفا، سيوطى، ص ١٥٨؛ انساب الاشراف، ج ٦، ص ١٨٣ ـ ١٨٤؛ تاريخ طبرى، ج ٣، ص ٤٠١ و مروج الذهب، ج ٢، ص ٣٨٠. [٥٦]. تاريخ خلفا، ص ١٨٦. [٥٧]. انساب الاشراف، ج ٦، ص ١٧٨، باب مسير اهل المصر الى عثمان و تاريخ دمشق، ابن عساكر، ج ٢٩، ص ٤١٥، ج ٤، ص ١١٥٧. [٥٨]. عقد الفريد، ج ٤، ص ١٠٦. [٥٩]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ١، ص ١٨٦؛ تاريخ يعقوبى، احمد بن ابى يعقوب، ج ٢، ص ١٥٨ و تاريخ طبرى، ج ٣، ص ٢٦٤. [٦٠]. انساب الاشراف، ج ٦، ص ١٣٣، باب ما أنكروا من سير عثمان. [٦١]. برخورد عثمان با ابوذر به حدى بد بود كه جاحظ مى نويسد: مردم به خاطر ابوذر عثمان را كشتند. تاريخ خلفا، ص ١٦٥، نقل از تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص ٧٤ و ج ٤، ص ٢٧٧. [٦٢]. نهج البلاغه، خطبه ١٣٠، بخش ١. [٦٣]. عقد الفريد، ج ٤، ص ١٠٦. [٦٤]. ر.ك: تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص ١٧٣.


۴
فصل چهارم : امام على و رابطه بيعت و نص

فصل چهارم : امام على و رابطه بيعت و نص

تاكنون گفتار حضرت امير مؤمنان (عليه السلام) درباره خلفا بررسى شد. از مجموع انتقادات آن حضرت از خلفا مى توان نتيجه گرفت كه ايشان هرگز دستگاه خلافت و روش و سيره آنان را نپذيرفته و بلكه با صراحت، ضعف ها، ناتوانى ها و عدم لياقت هاى آنان را گوشزد فرموده است. بنابراين نمى توان ديدگاه كسانى را كه مى گويند حضرت على با خلفا هيچ گونه مشكلى نداشته و حكومت، خلافت و نحوه رفتار و كردار آنان را پذيرفته و با رضايت با آنان بيعت نموده است پذيرفت زيرا اگر چه آن حضرت به كناره گيرى مطلق نپرداخته ولى ارتباط ايشان با خلفا در راستاى هدايت و راهنمايى و بر اساس ضرورت ها و نيازهاى جامعه اسلامى بوده است.
در شوراى شش نفره براى انتخاب خليفه، پس از خليفه دوم، به امام على (عليه السلام) پيشنهاد شد كه با شما بيعت مى كنيم به اين شرط كه به قرآن، سنت و سيره شيخين عمل نماييد. حضرت با قاطعيت فرمود: به قرآن و سنت نبوى و روش و شيوه خود عمل مى كنم. ([١])
گفتار صريح آن حضرت در مورد شايستگى خودشان براى خلافت و نقد خلفاى ثلاثه اين واقعيت را روشن مى سازد كه آن حضرت شيوه هاى انتخاب خلفا را نپذيرفته و باور داشته كه معرفى خليفه بايد به وسيله نص انجام گيرد. اما در نهج البلاغه فرازهايى از سخنان امام وجود دارد كه در ظاهر بر مسأله بيعت دلالت دارد و برخى گمان كرده اند كه بيان آنها به منزله تأييد خلافت بوده است. براى روشن شدن مقصود آن حضرت بايد اين فرازها مورد بررسى قرار گيرد برخى از آن سخنان چنين است:
١. پس از كشته شدن عثمان و هجوم براى بيعت با امام، آن حضرت فرمودند: «دعونى و التمسوا غيرى، فانّا مستقبلون أمراً له وجوه و ألوان...»؛ ([٢]) رهايم كرده و به غير من التماس كنيد؛ چرا كه ما به استقبال امرى مى رويم كه وجوه و چهره هاى گوناگونى دارد.
٢. در جاى ديگر مى فرمايد: «و الله ما كانت لى فى الخلافة رغبة و لا فى الولاية إربة ولكنكم دعتمونى اليها و حملتمونى عليها»؛ ([٣]) به خدا كه من نسبت به خلافت هيچ رغبتى ندارم و به ولايت بر شما حريص نيستم، اما شما مرا به آن فرا خوانديد و ـ به پذيرش آن ـ وادار نموديد.
٣. درباره چگونگى بيعت نيز مى فرمايد: «و بسطتم يدى فكففتها، و مددتموها قبضتها ثم، تداككتم على تداكٌ الهيم على حياضها يوم وردها»؛ ([٤]) دست مرا براى بيعت مى گشوديد و من مى بستم. شما آن را به سوى خود مى كشيديد، و من آن را مى گرفتم. سپس چونان شتران تشنه كه به طرف آبشخور هجوم مى آوردند، بر من هجوم آورديد.
٤. «رضينا عن الله قضائه، و سلمنا لله أمره... فنظرت فى أمرى فاذا طاعتى سبقت بيعتى اذا الميثاق فى عنقى لغيرى»؛ ([٥]) در برابر خواسته هاى خدا راضى و تسليم فرمان او هستم... در كار خود انديشيدم، ديدم پيش از بيعت، پيمان اطاعت و پيروى از سفارش رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را بر عهده دارم كه از من براى ديگران پيمان گرفت. ـ پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: اگر در امر حكومت، كار به جدال و خونريزى كشانده شد، سكوت كن ـ .
٥. در جواب معاويه نيز مى فرمايد: «انّه بايعنى القوم الذين بايعوا أبابكر و عمر و عثمان، على ما بايعوهم عليه فلم يكن للشاهد أن يختار و لا للغائب أن يرد و انّما الشورى للمهاجرين و الأنصار، فان اجتمعوا على رجل و سموه اماماً كان ذلك لله رضى فان خرج منهم خارج بطعن او بدعة ردوه الى ما خرج منه فان أبى قاتلوه على أتباعه غير سبيل المؤمنين و ولاه الله ما تولّى»؛ همانا كسانى با من بيعت كرده اند كه با ابوبكر، عمر و عثمان نيز با همان شرايط بيعت كردند. پس آن كه در بيعت حضور نداشته، نمى تواند خليفه اى ديگر انتخاب كند. و آن كس كه غايب بوده، نمى تواند بيعت مردم را نپذيرد. همانا شوراى مسلمين از آنِ مهاجران و انصار است. پس اگر بر امامت كسى گرد آمدند و او را امام خود خواندند، خشنودى خدا هم در آن است. حال اگر كسى كار آنان را نكوهش كند يا بدعتى پديد آورد، او را به جايگاه بيعت قانونى باز مى گردانند و اگر سر باز زد، با او پيكار مى كنند زيرا او به راه مسلمانان در نيامده است. خدا هم او را در گمراهيش رها مى كند.
٦. آن حضرت درباره عثمان مى فرمايد: «و الله ما أدرى ما أقول لك؟ ما اعرف شيئاً تجهله، و لا أدلك على أمر لا تعرفه، انّك لتعلم ما تعلم ما سبقناك الى شىء فنخبرك عنه و لا خلونا بشىء فنبلغكه، و قد رأيت كما رأينا و سمعت كما سمعنا و صحب رسول الله (صلى الله عليه وآله) كما صحبنا و ما ابن قحافه و لا ابن الخطاب بأولى لعمل الحق منك و أنت أقرب الى رسول الله (صلى الله عليه وآله) و شيجة رحم منهما و قد نلت من صهره ما لم ينالا»؛ ([٦]) به خدا نمى دانم به تو چه بگويم؟ چيزى را نمى دانم كه تو ندانى. تو را به چيزى راهنمايى نمى كنم كه نشناسى. تو آن چه را ما مى دانيم، مى دانى. ما به چيزى پيشى نگرفته ايم كه تو را آگاه سازيم و چيزى را در پنهانى نيافته ايم كه آن را به تو ابلاغ كنيم. ديدى چنان كه ما ديديم، شنيدى چنان كه ما شنيديم. با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بودى چنان كه ما بوديم. پسر ابو قحافه و پسر خطاب در عمل به حق از تو سزاوارتر نبودند. تو به رسول خدا در خويشاوندى از آن دو نزديكترى، و داماد او شدى كه آنان نشدند.

موانع و دشوارى هاى امام على

آيا از اين سخنان امام مى توان چنين استنباط كرد كه ايشان نصوص امامت را نفى كرده اند؟
در پاسخ بايد گفت نخست آن كه اگر كسى مجموعه گفتار امام على (عليه السلام) را در نهج البلاغه ـ بويژه فرازهاى ١ ـ ٤ ـ همراه با زمان و موقعيت آن حضرت بررسى نمايد خواهد فهميد كه هيچ دلالتى بر نفى نصّ الهى مبنى بر امامت و ولايت يا رضايت از بيعت توسط ايشان وجود ندارد. چرا كه امام على (عليه السلام) اين سخنان را در زمانى فرموده كه جامعه اسلامى با بحران ها و فتنه هايى روبرو بود و آن حضرت مى دانست كه ظرفيت و استعداد جامعه اسلامى در پذيرش شيوه و روش ايشان پس از ارتحال پيامبر (صلى الله عليه وآله) متفاوت است. دگرگونى ها و فتنه هايى كه در دوره عثمان بن عفان و پيش از آن پديد آمد به طور كلى امت اسلامى را با دشوارى هاى جدى روبرو نمود. چنان كه خود آن حضرت در فرازى مى فرمايد: «دعونى و التمسوا غيرى فانّا مستقبلون أمراً له وجوه و ألوان»؛ ما با ماجراهايى روبرو هستيم كه چهره هاى گوناگونى دارد. و از سويى اين سخن را امام در جايى فرمودند كه گروهى مى گفتند: يا على! با تو به اين شرط بيعت مى كنيم كه طبق سيره خليفه اول و دوم عمل نمايى. امام فرمود: من طبق آنچه مى دانم عمل مى كنم و اگر غير اين را مى خواهيد به ديگرى مراجعه كنيد، در اين صورت بهتر است من مانند گذشته كمك كار شما باشم تا خليفه شما و دنبال روى خلفاى پيشين. از اين رو امام على (عليه السلام) با امساك سريع از پذيرش خلافت، مى خواست به مسلمانان هشدار دهد كه اسلام با چالش هاى بزرگى روبرو است و آنها مى بايست خود را آماده سازند تا موانع و آفت ها را از پيش رو بردارند.
بدون ترديد شخصيت و مقام امام على (عليه السلام) بالاتر از آن است كه راحت طلبى را برگزيند و يا از مسؤوليت الهى خويش شانه خالى نمايد. آن چه انديشه علوى را در آن دوران مشغول خود ساخته بود حفظ مصالح اسلام و مسلمانان در برابر موانع و دشوارى ها بود.
خود امام در خطبه ٧٣ مى فرمايد: «و الله لاَُسْلِمنَّ ما سَلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جَورٌ، الاّ علىّ خاصّةٌ، التماساً لا جر ذلك و فضله»؛ ([٧]) به خدا سوگند خلافت را به ديگرى وامى گذارم و رها مى كنم، مادامى كه امور مسلمانان منظم باشد و تا هنگامى كه در زمان خلافت ديگران جز به من، به هيچ كس ظلم و ستمى وارد نشود، فقط به خاطر رضاى حق تعالى از گرفتن حق خود چشم پوشى مى كنم. اين سخن امام شباهت زيادى به يكى از داستان هاى قضاوت ايشان دارد كه دو خانم نزد حضرت على (عليه السلام) آمدند، در حالى كه هر دو ادعا داشتند مادر كودكى هستند، آن حضرت براى اين كه مادر واقعى بچه پيدا شود، دستور دادند بچه را به دو نيم كنند و به هر كدام نصفى بدهند، ناگهان مادر واقعى بچه با شنيدن اين دستور هراسان شده و گفت: يا على! بچه را نكش، او بچه من نيست. من از ادعايم صرف نظر كردم. على (عليه السلام) فرمود به راستى بچه از آن توست چون دلت براى بچه ات مى سوخت از حقت گذشتى! البته اين روش را امام (عليه السلام) از پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرا گرفته بود كه فرمود «يا علىّ انّ الأمة ستغدر بك بعدى»؛ ([٨]) غدر به معناى پيمان شكنى است يعنى امت پس از من با تو پيمان شكنى مى كنند. از اين رو امام على (عليه السلام) در نهج البلاغه مى فرمايد: «فنظرت فى امرى، فاذا اطاعتى سبقت بيعتى و اذا الميثاق فى عنقى لغيرى». مقصود حضرت على (عليه السلام) آن است كه وجوب پيروى از پيامبرى بر بيعت با اين قوم برترى دارد. بدين جهت راهى براى امتناع از بيعت نيست زيرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله) پيمان گرفته است كه اگر تو را كنار زدند براى حفظ اسلام و مصالح آن سكوت بهترين راه است.
دوم آن كه از ديدگاه شيعه بين امامت و خلافت ظاهرى كه همان حكومت است، تفاوت وجود دارد؛ امامت مقامى است دينى و معنوى و امام به دستور پروردگار و وصيت پيامبر (صلى الله عليه وآله) معرفى مى شود ولى حكومت، رياست ظاهرى است كه يكى از شؤونات امامت مى باشد، از اين رو امام در شرايطى كه زمينه هاى پذيرش خلافت و زمامدارى وجود ندارد آن را نپذيرفته و رها مى كند چرا كه مصالح اسلام و حفظ آن از پذيرش حكومت مهم تر است. در صورتى كه امامت مقامى نيست كه امام آن را رد كند و به ديگرى واگذار نمايد. بنابراين امامت و حكومت دو مقام و دو جايگاه دارد؛ حكومت را مى توان غصب نمود ولى امامت غصب شدنى نيست لذا امام على (عليه السلام) در همه زمان ها امام بوده است.
سوم آن كه از سويى آن حضرت با خوددارى از پذيرش بيعت با مردم مى خواست زمينه ها و استعدادهاى مناسبى را كه جامعه اسلامى از دست داده بود، آماده سازد. به عبارت ديگر مى خواست اتمام حجت نموده و مردم را آزمايش نمايد تا در برابر دشوارى هاى آينده كه آن حضرت با آنها روبرو مى شد هيچ گونه عذر و بهانه اى نداشته باشند.
چهارم آن كه نصوص صريح و آشكارى از آن حضرت حتى در خود نهج البلاغه وجود دارد كه خلافت بر مبناى بيعت را مورد انتقاد قرار داده است چنان كه در مباحث گذشته نيز بيان گرديد. افزون بر آن امام در جاهاى متعددى خود و فرزندانش را شايسته خلافت و رهبرى مى داند و از ديگران چنين صلاحيتى را نفى مى كند كه به برخى از آنها اشاره شده و تفصيل آن در پايان فصل خواهد آمد:
* در خطبه سوم ـ خطبه شقشقيه ـ مى فرمايد: «أما و اللهِ لَقَدْ تَقَمَّصُها ابنُ ابى قُحافه و إنّه لَيعلَمُ انَّ محلّى منها محلُّ القُطب من الرّحى: ينحدِرُ عَنّى السيل و...»؛ آگاه باشيد، به خدا سوگند ابوبكر جامه خلافت را بر تن كرد در حالى كه مى دانست جايگاه من نسبت به حكومت اسلامى، چون محور آسيا به آسياست كه دور آن مى گردد.
* در خطبه ١٤٤ درباره شايستگى خود و فرزندان معصومش براى خلافت و عدم صلاحيت ديگران براى اين امر مى فرمايد: «أين الذين زعموا أنهم الراسخون فى العلم دوننا؟ كذباً و بغياً علينا... بنا يستعطى الهدى، و يستجلى العمى»؛ كجايند كسانى ـ جز ما اهل بيت ـ كه گمان مى كنند در علم و اسرار قرآن كريم راسخ و استواراند؟ ادعاى آنان دروغ و ستم برماست، زيرا خداوند ما را برترى داده و ايشان را فرو گذاشته. به وسيله ما هدايت اعطا مى گردد و بينايى از كورى و گمراهى آشكار مى شود. آن گاه مى فرمايد: «انّ الأئمة من قريش غرسوا فى هذا البطن من هاشم: لا تصلح على سواهم و لا تصلح الولاة من غيرهم»؛ همانا ائمه و پيشوايان از قريش اند و درخت آن را در خاندان بنى هاشم كاشته اند. مقام ولايت و امامت در خور ديگران نيست و آنان شايستگى آن را ندارند.
* در خطبه ١٥٠ پس از بيان ويژگى هاى ياران با وفاى پيامبر (صلى الله عليه وآله) كه در سختى ها و جنگيدن با دشمنان اسلام بر خدا منت ننهادند، و جانبازيشان را در راه حق بزرگ نشمردند ـ بلكه عظمت دين خدا را در نظر گرفتند ـ به بيان اوصاف دورويان مى پردازد و مى فرمايند: «رجع قومٌ على الأعقاب و غالتهم السبُلُ و إتّكلوا على الولائج و وصلوا غير الرّحم و هجروا السبب الذى أمروا بمودته، و نقلوا البناء عن رصّ أساسه فبنوه فى غير موضعه، معادن كلّ خطيئه، و أبواب كلّ ضارب فى عمرة، قد مارا فى الحيرة و ذهلوا فى السكرة على سُنّة من آل فرعون من منقطع الى الدنيا راكن، او مفارق الدين مباين»؛ گروهى به گذشته جاهلى خود بازگشتند و با پيمودن راه هاى گوناگون گمراه شدند و بر آرا و انديشه هاى نادرست خود اعتماد نمودند و از غير خويشان پيروى نمودند، و از سبب ـ وسيله هدايت و رستگارى يعنى اهل بيت ـ كه مأمور به دوستى آن بودند، دورى كردند. ـ (قل لا أسئلكم عليه أجراً الاّ المودة فى القربى) ـ ، و ساختمان اسلام و ايمان را از جايگاه استوارش انتقال داده آن را در جايى كه سزاوار نبود پايه ريزى كردند. آنان كانون هر خطا و گناه و پناهگاه هر فتنه جو شدند و سرانجام در سرگردانى فرو رفته و در غفلت و مستى، به روش و آيين فرعونيان درآمدند. يا از همه بريده و دل به دنيا بستند و يا پيوند خود را با دين گسستند.
* در خطبه ١٦٢ مى فرمايد: «أمّا الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسباً و الاشدون برسول الله (صلى الله عليه وآله) نَوْطاً، فانها كانت اثرة شَحَّتْ عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين»؛ آن خودكامگى كه نسبت به خلافت بر ما تحميل شد ـ در حالى كه پيوند خويشاوندى ما با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) استوارتر بود ـ جز خودخواهى و انحصارطلبى چيز ديگرى نبود كه گروهى بخيلانه به كرسى خلافت چسبيدند و گروهى سخاوتمندانه از آن دست كشيدند... .
* در خطبه ١٧٢ مى فرمايد: «و قد قال قائل: انّك على هذا الامر يابن ابى طالب لحريص فقلت: بل انتم و الله لا حرص و ابعد، و انا أخصُّ و اقرب و انما طلب حقا لى و انتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه...»؛ در پاسخ به كسى كه در روز شورا به آن حضرت تهمت زد كه تو نسبت به خلافت حريص هستى، فرمود... به خدا سوگند شما با اين كه از پيامبر اسلام دورتر هستيد به خلافت حريص تر مى باشيد اما من شايسته تر و نزديكتر به پيامبر اسلام هستم. و حق خويش را مطالبه مى كنم ولى شما بين من و آن حايل شده ايد و دست رد به سينه ام مى زنيد... .
بنابراين نپذيرفتن خلافت پس از هجوم مردم براى اين بوده كه امام (عليه السلام) مى دانستند مردم يا غالب آنان با وجود گذشتن سال ها از زمان پيامبر ديگر تحمل دادگرى آن حضرت و اجراى احكام اسلام را ندارند، لذا محتاطانه با اين قضيه برخورد كردند و با آنان اتمام حجت نمودند تا بهانه اى نداشته باشند. البته آن حضرت به علت استنكاف خويش در سخنانشان اشاره فرموده اند؛ به طور مثال در خطبه ٩٢ مى فرمايند: «... ما به استقبال حوادث و امورى مى رويم كه رنگارنگ و فتنه آميز است و چهره هاى گوناگون دارد، دل ها بر اين بيعت ثابت و خردمندان بر اين پيمان، استوار نمى مانند. چهره حقيقت را ابرهاى تيره فساد گرفته و راه مستقيم حق ناشناخته مانده. اگر دعوت شما را بپذيرم، بر اساس آن چه كه مى دانم با شما رفتار مى كنم و به گفتار اين و آن، و سرزنش سرزنش كنندگان گوش فرا نمى دهم. اگر مرا رها كنيد، همانند يكى از شما هستم... .
پيمان شكنى ها و كار شكنى هايى كه بعد از بيعت مردم با امام توسط بسيارى از سران مهاجر و انصار صورت گرفت، سرّ و صدق فرمايش امام و علت تعلل و استنكاف ايشان را در پذيرش خلافت روشن ساخت. در جاى ديگر امام درباره تفاوت ديدگاه خود و مردم مى فرمايد: «ديدگاه من و شما يكسان نيست. من شما را براى خدا مى خواهم و شما مرا براى دنيا».
تمامى كسانى كه از دور و نزديك با امام على (عليه السلام) آشنايى داشتند، مى دانستند ايشان در زهد، پارسايى و دورى از دنيا نمونه اى بى بديل است و اعمال و رفتار ايشان به تمامى براى رضاى خداست. سيره و رفتار ايشان در امر خلافت و ولايت نيز چنين بود و حكومت را براى حكومت و در راستاى اعمال قدرت بر افراد تحت سلطه و اشباع غريزه خويش نمى خواست بلكه تنها هدف آن حضرت از اين مهم، احقاق حق و اجراى قوانين اسلام و احياى دين و برقرارى عدالت اجتماعى بود و براى همين است كه مى فرمايد: «سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و جان را آفريد، اگر حضور فراوان بيعت كنندگان نبود و ياران، حجت را بر من تمام نمى كردند، و اگر خداوند از علما عهد و پيمان نگرفته بود كه در مقابل شكمبارگى ستمگران و گرسنگى مظلومان، سكوت نكنند، مهار شتر خلافت را بر كوهان آن انداخته، رهايش مى ساختم و آخر خلافت را با كاسه اول آن سيراب مى كردم. آن گاه مى ديديد كه دنياى شما نزد من از آب بينى بزغاله بى ارزش تر است». ([٩])
و باز در همين راستا مى فرمايد: «و الله ما كانت لى فى الخلافة رغبة و لا فى الولاية اربة»؛ سوگند به خدا كه هيچ ميل و رغبتى به خلافت ندارم چنان كه در ولايت بر شما نيازى نمى بينم.
در اين جا پرسش ديگرى مطرح مى شود كه چرا امام على (عليه السلام) در برخى موارد براى اتمام حجت به بيعت باآن حضرت استدلال مى فرمايد؟
ايشان در نامه ششم نهج البلاغه خطاب به معاويه مى فرمايند: «انه بايعنى القوم الذين بايعوا ابابكر و عمر و عثمان على ما بايعوهم عليه. فلم يكن للشاهد ان يختار و لا للغائب ان يرد، و انما الشورى للمهاجرين و الانصار فان اجتمعوا على رجل و سموه اماماً كان ذلك لله رضى...»؛ مردم همچنان كه با خلفاى پيشين بيعت كردند، بر همان مبنا با من هم بيعت كردند. نه كسى كه حاضر بوده است مى تواند آن را بر هم زند و نه آن كس كه غايب بوده است ـ مثل تو ـ حق دارد آن را رد كند. مهاجران و انصار كه امر مشورت و انتخاب حاكم به دست آنهاست، وقتى بر كسى متفق شدند و او را به عنوان رهبر برگزيدند، او امام است و خشنودى خداوند در آن است.
و يا مى فرمايند: «انّ احق الناس بهذا الامر اقواهم عليه... ولكن اهلها يحكمون على من غاب عنها ثم ليس للشاهد ان يرجع و لا لغائب ان يختار»؛ ([١٠]) سزاوارترين مردم به امر حكومت، تواناترين آنها نسبت بدين كار است، پس بيعت حاضران براى غايبان حجت است و پس از آن نه شخص حاضر مى تواند برگردد و نه غايب حق مخالفت دارد.
بايد توجه نمود كه همان طور كه قرآن داراى آيات محكم و متشابه است و بايد متشابهات آن را به محكمات آن كه ام الكتاب است برگرداند، سخنان حضرت امير نيز چنين است زيرا از محكمات نهج البلاغه است كه حضرت على (عليه السلام) در موارد متعدد خلافت را حق خود مى دانسته ـ چنان كه به آن اشاره خواهد شد ـ لذا در مقام واقعى امام و خليفه، بيعت مردم در امامت ايشان اثرى ندارد چون امام على (عليه السلام) از سوى رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) منصوب شده است و رسول اكرم هم به دستور خداوند اين كار را انجام داده اند؛ اگر چه ممكن است بيعت مردم با كسى به او اختيارات بالفعل دهد.
اما اين كه امام (عليه السلام) در برخى از موارد به بيعت مردم تمسك كرده و يا مى فرمايد: هم چنان كه مردم با خلفاى سه گانه پيشين دست بيعت دادند، در مورد من نيز اين چنين شده است؛ ايشان در حقيقت با امثال طلحه، زبير، معاويه و بعضى از افراد ديگر، كه عهد و پيمان خود را با حضرت شكستند يا حكومت حضرت را نپذيرفته و به رسميت نشناختند؛ در حالى كه به زعم خود دم از بيعت مى زدند و تا بيعت نباشد كسى را خليفه نمى دانستند، دست به نوعى جدال احسن زده است. ايشان مى فرمايد شما كه به اصطلاح به سازوكار شورايى و بيعت اهل حل و عقد ـ همان طور كه حكومت خلفاى قبل چنين بوده و با بيعت مردم به وجود آمده ـ باور داريد پس حكومت و خلافت من نيز كه بر اساس همين بيعت بوده و مردم مدينه از كوچك و بزرگ، زن و مرد و مهاجر و انصار ـ به صورتى بى سابقه چنان كه نزديك بود حسن و حسين زير دست و پاى بيعت كنندگان پايمال شوند ـ با من بيعت كرده اند مشروع است؛ بنابراين شما مخالفان حرفى براى گفتن نداريد و نبايد با حكومت قانونى من مخالفت كنيد.
در واقع استدلال حضرت به بيعت، اخذ مسلمات مخاطبانشان و به كارگيرى متقابل آن عليه آن طرف جهت مجاب كردن و قانع نمودن آنان است. و لذا هر جا حضرت در نهج البلاغه، از بيعت مردم صحبت مى كند مخاطب او معاويه، طلحه، زبير و اصحاب جمل و صفين هستند.
دوم آن كه معتقدان به نص، بيعت را انكار نمى كنند چرا كه بين نص و بيعت تنافى و ناسازگارى نيست؛ نص مى گويد خليفه و امام ١٢ نفر از قريش و از تيره بنى هاشم اند و بيعت مى گويد وظيفه هر مسلمانى آن است كه از چنين امامانى پيروى نمايد. بيعت عبارت است از قرارداد و تعهد بين مردم و زمامدار، چنان كه به خريد و فروش «بيع» گفته مى شود و لازمه خريد و فروش نقل و انتقال جنس و پول است. بيعت در واقع معامله و اظهار وفادارى بين آحاد جامعه با پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، امام و رهبر جامعه مى باشد. رهبر نيز در برابر پيروى و وفادارى مردم موظف است مشكلات آنان را حل نموده و امنيت و عدالت را ايجاد كند.
بيعت روشى است كه پيش از اسلام نيز مرسوم بوده است و پيامبر (صلى الله عليه وآله) حتى با زنان نيز بيعت مى كردند. مسلمة بن اكوع در مقام پاسخ به اين پرسش كه در روز حديبيه براى چه چيز با پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) بيعت كرديد؟ گفت: در راستاى پايدارى تا شهادت. ([١١]) از جابر نيز روايت شده كه در روز حديبيه با پيامبر (صلى الله عليه وآله) بيعت كرديم تا از صحنه جنگ نگريزيم. ([١٢])
بنابراين بيعت، مقام امامت و خلافت را مشخص نمى كند بلكه پيش از بيعت بايستى فردى باشد كه از لياقت ها و شايستگى هاى امامت و خلافت برخوردار باشد تا بعد با او بيعت شود؛ چنان كه بيعت با پيامبر (صلى الله عليه وآله) چنين بوده است. هيچ كس نمى گويد كه پيامبر اسلام با بيعت به امامت جامعه منصوب گرديد، بيعت يكى از راه هاى اظهار وفادارى است و با بيعت حكومت تثبيت مى گردد.
مسلمانان با بيعت خويش اظهار وفادارى مى نمايند و اين چنين است كه گفته مى شود آن حضرت پيش از بيعت داراى مقام امامت نبوده اند ولى فعليت يافتن آن پس از بيعت تحقق يافته است. به همين جهت امام (عليه السلام) همان طورى كه به ديدگاه نص در گفتار خود اشاره دارد، بيعت را نيز يادآور شده است. از اين رو هيچ منافاتى ندارد كه امامت حضرت على (عليه السلام) منصوص باشد و آن حضرت در عين حال به بيعت نيز استدلال نمايد چنان كه ساير ائمه (عليهم السلام) پس از حضرت على (عليه السلام) بر اين اساس عمل كرده اند و حضرت مهدى (عليه السلام) نيز كه در آخر زمان ظهور مى نمايد از امامت بر اساس نص و انتصاب الهى برخوردار است چنان كه در روايات شيعه و سنى اين مطلب آمده است. در عين حال در روايات آمده كه پس از ظهور، حضرت مهدى مردم را به بيعت فرا مى خواند و مردم با او بيعت مى كنند، بنابراين بين امامت به نص و بيعت مردم ناسازگارى وجود ندارد.
اين حقيقت كلام مولا به خوبى بيان شده است چون خود حضرت، در آغاز سخنانشان مى فرمايند: «ان احق الناس بهذا الامر اقواهم عليه و اعلمهم بامر الله فيه»؛ ([١٣]) سزاوارترين مردم براى حكومت، تواناترين و عالم ترين آنان به حكم خداست.
چنين شخصى در هر زمان كسى جز امام معصوم نيست. سپس مى فرمايند: «و لعمرى لئن كانت الامامة لا تنعقد حتى يحضرها عامة الناس فما الى ذلك سبيل ولكن أهلهُا يحكمون على من غات عنها »؛ به جان خودم سوگند اگر قرار باشد كار امامت استوار نگردد مگر به بيعت و حضور مردم پس راهى به سوى آن نيست، بلكه آنها كه صلاحيت دارند حاكم و خليفه را برمى گزينند و عمل آنها نسبت به ساير مردم نافذ است. و پس از آن نه حاضران حق رجوع دارند و نه غايبان حق انتخاب ديگرى. آگاه باشيد من با دو كس مى جنگم؛ نخست آن كس كه به ناحق ادعا كند و چيزى كه حق او نيست بخواهد و ديگر آن كس كه از دادن حقى كه بر گردن او است امتناع ورزد.
از اين سخن به درستى روشن مى شود كه حضرت على (عليه السلام) اساس گزينش خليفه را شايستگى هاى فردى ـ توانايى و دانايى ـ مى داند و تعيين آن به شيوه بيعت را در مرحله بعد و براى فعليت بخشيدن حق حاكميت خويش مطرح مى كند و اگر كسى شايستگى نداشته باشد و ادعاى خلافت كند بايد با او جنگيد.

چرا سكوت؟

در اين جا پرسش ديگرى مطرح مى شود كه چرا امام على (عليه السلام) با آن كه امامت و خلافت را شايسته بنى هاشم مى دانستند، تلاشى براى به دست آوردن آن نمى كردند؟
چنان كه گفته شد تنها هدف امام از ولايت بر مردم، اجراى قوانين اسلام و برپايى قسط و عدل در جامعه بوده است. با اين حال چون مى دانست كه پس از وفات رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در مسأله خلافت اختلاف پديدار خواهد شد و بيشتر مردم يار و ياور او نخواهند بود، دست از حق مسلم خود كشيد، آن حضرت آگاه بود كه در صورت پافشارى، فتنه بزرگى در بين مسلمانان پديد مى آيد و اتحاد نسبى آنان بر هم خواهد خورد و نظام اسلامى دچار ضعف و سستى و از هم پاشيدگى مى شود و دشمنان اسلام از آن سوء استفاده خواهند كرد و اين شيوه نه به نفع مسلمانان است و نه اسلام.
دليل ما بر اين مدعا گفتار خود امام (عليه السلام) مى باشد. امام در بخشى از نامه ٦٢ اين حقيقت تلخ را چنين بيان مى فرمايد: «أما بعد: فانّ الله سبحانه بعث محمداً (صلى الله عليه وآله) نذيراً للعالمين و مهيمناً على المرسلين فلمّا مضى (صلى الله عليه وآله) تنازع المسلمون الامر من بعده فوالله ما كان يلقى فى روعى و لا تخطر ببالى انّ العرب تزعج هذا الامر من بعده (صلى الله عليه وآله) عن اهل بيته و لا انهم منحوه عنّى من بعده. فما راعنى الا انثيال الناس على فلان يبايعونه فامسك يدى حتى رايت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام يدعون الى محق دين محمداً (صلى الله عليه وآله) فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهلهل ان ارى فيه ثلماً او هدماً تكون المصيبة به علىَّ اعظم من فوت و لا يتكم التى انما هى متاع ايام قلائل يزول منها ما كان كما يزول السراب او كما يتقشع السحاب فنهضتُ فى تلك الاحداث حتى زاح الباطل و زهق و اطمأن الدين و تنهنه»؛ ([١٤]) اما بعد! خداوند سبحان محمد (صلى الله عليه وآله) را فرستاد تا بيم دهنده جهانيان و گواه و حافظ آيين انبياى او باشد. چون او ـ كه درود بر او باد ـ از جهان رخت بربست، مسلمانان درباره امارت و خلافت بعد از او به منازعه برخاستند. به خدا سوگند هرگز فكر نمى كردم و به خاطرم خطور نمى كرد كه عرب بعد از پيامبر، امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او بگردانند ـ و در جاى ديگر قرار دهند و باور نمى كردم ـ آنها آن را از من دور سازند! تنها چيزى كه مرا ناراحت كرد اجتماع مردم اطراف فلان... بود كه با او بيعت كردند. دست بر روى دست گذاردم تا اين كه با چشم خودم ديدم گروهى از اسلام باز گشته و مى خواهند دين محمد (صلى الله عليه وآله) را نابود سازند. ـ در اين جا بود ـ كه ترسيدم اگر اسلام و اهلش را يارى نكنم بايد شاهد نابودى و شكاف در اسلام باشم كه مصيبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حكومت بر شما بزرگتر بود چرا كه اين بهره دوران كوتاه زندگى دنياست، كه زايل و تمام مى شود. همان طور كه سراب تمام مى شود و يا همچون ابرها كه از هم مى پاشند. پس براى دفع اين حوادث به پا خاستم تا باطل از ميان رفت و نابود شد و دين پا بر جا و محكم گرديد.
امام در خطبه ٢٦ نيز مى فرمايد: «فنظرتُ فاذا ليس لى معين الاّ اهل بيتى فضننت بهم عن الموت و اغضيت على القذى و شربت الشجا و صبرت على أخذ اللظلم و على أمر من طعم العلقم»؛ پس از وفات پيامبر (صلى الله عليه وآله) به اطراف خويش نگريستم، ياورى جز اهل بيت خويش نديدم. پس به مرگ آنان در راستاى احقاق حق خويش رضايت ندادم. چشم پر از خار و خاشاك را ناچار فرو بستم و با گلويى كه استخوان شكسته در آن گير كرده بود جام تلخ حوادث را كه از حنظل تلخ تر بود نوشيدم و خشم خود را فرو خوردم.
امام در خطبه ٣٧ ضمن بر شمردن ويژگى هاى خويش مى فرمايد: «فَقُمتُ بالأمر حين فَشِلوا، و تَطلعْتُ حِينَ تَقبَّعُوا، و نطقْتُ حين تَعْتَعُوا ـ تمنعوا ـ تقبعوا ـ و مضيتُ بِنُورِ اللهِ حِينَ وَقَفُوا و كُنْتُ أخفضَهُم صوتاً، وَ أعلاهُم فوتاً، فطرتُ بِعِنانِها، و استبددتُ برهانها كالجبل لا تُحَركُهُ القواصِف، و لا تُزيلُهُ العَواصِف، لَمْ يَكُنْ لاحَدِ فى مَهْمزٌ وَ لا لِقائل فى مغمز الذليل عندى عزيزٌ حتى آخذَ الحقَ لَهُ، وَ القَوِيٌّ عِندى ضعيفٌ حتى آخذ الحق مِنهُ، رضينا عَن الله قضاءهُ و سَلَّمنا لله أمْرَهُ، أترانى أكذب على رسول الله (صلى الله عليه وآله) و الله لانا أول مَنْ صدقهُ، فلا أكون أوَّلَ مَنْ كذَبَ عَلَيْه، فنظرت فى أمرى، فإذا طاعتى قد سبقت بيعتى، و إذا الميثاق فى عُنُقى لِغَيْرى»؛ آن دم كه همه از ترس در خانه نشسته بودند، من قيام كردم، و آن گاه كه همگى خود را پنهان كرده بودند من آشكارا به ميدان آمدم... .
و همان زمان كه همه لب فرو بسته بودند من سخن گفتم، و آن وقت كه جمعيت همه توقف كرده بودند من با راهنمايى نور خدا به راه افتادم. فرياد نمى زدم، صدايم از همه آهسته تر، اما از همه پيشگام تر بودم، زمام امر را به دست گرفتم و پرواز كردم، و جايزه سبقت در فضايل را بردم.
همانند كوهى كه تند بادها آن را به حركت در نمى آورد، و توفان ها آن را از جاى بر نمى كند، هيچ كس نمى توانست عيبى در من بيابد، و هيچ سخن چينى جاى طعن در من نيافت.
ستمديدگانى كه در نظرها ذليل و پست اند از نظر من عزيز و محترم اند تا حقّشان را بگيرم، و نيرومندان ستمگر در نظر من حقير و پست اند تا حق ديگران را از آنها بستانم.
در برابر فرمان خدا راضى و تسليم امر او هستم، آيا گمان مى كنيد ممكن است من به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دروغ ببندم؟ ـ و اگر از او خبرى غيبى نقل مى كنم ممكن است خلاف واقع باشد؟! ـ
به خدا سوگند! من نخستين كسى هستم كه وى را تصديق كردم و هرگز من اول كسى نخواهم بود كه او را تكذيب نمايم.
در كار خود انديشه كردم ديدم اطاعت ـ فرمان پيامبر (صلى الله عليه وآله) ـ بر بيعت ـ اجبارى با متصديان حكومت ـ مقدم است، و هنوز پيمان پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مورد ديگران ـ براى حفظ موجوديت اسلام ـ در گردن من مى باشد.

نصيحت هاى امام على به عثمان

اما سخن امام درباره عثمان كه فرمود: «و الله ما ادرى ما اقول لك»؟
در خطبه ١٦٤ آمده است: «همانا مردم پشت سر من هستند و مرا ميان تو و خودشان ميانجى قرار داده اند. به خدا نمى دانم با تو چه بگويم؟ چيزى را نمى دانم كه تو ندانى. تو را به چيزى راهنمايى نمى كنم كه نشناسى. تو مى دانى آن چه ما مى دانيم. ما به چيزى پيشى نگرفته ايم كه تو را آگاه سازيم و چيزى را در پنهانى نيافته ايم كه آن را به تو ابلاغ كنيم. ديدى چنان كه ما ديديم و شنيدى چنان كه ما شنيديم. با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بودى چنان كه ما بوديم. پسر ابو قحافه و پسر خطاب در عمل به حق از تو بهتر نبودند... پروا كن! سوگند به خدا تو كور نيستى تا بينايت كنند، نادان نيستى تا تعليمت دهند. راه ها روشن است و نشانه هاى دين برپاست. پس بدان كه رهبر عادل برترين بندگان خدا در پيشگاه اوست كه خود، هدايت شده و ديگران را هدايت مى كند، او سنت شناخته شده را بر پا دارد و بدعت ناشناخته را بميراند. سنت ها روشن و نشانه هايش آشكار است. بدعت ها آشكار و نشانه هاى آن برپاست. و بدترين مردم نزد خدا، رهبر ستمگرى است كه خود، گمراه و مايه گمراهى ديگران است چرا كه او سنت پذيرفته را بميراند و بدعت ترك شده را زنده گرداند... من تو را به خدا سوگند مى دهم كه پيشواى به قتل رسيده اين امت مباشى... براى مروان مثل حيوانِ به غارت گرفته شده مباش كه تو را هر جا خواست، براند، آن هم پس از ساليانى كه از عمر تو گذشته و تجربه هايى كه به دست آورده اى».
در پى سخنان امام (عليه السلام) عثمان گفت: «با مردم صحبت كن كه مرا مهلت دهند تا از عهده ستمى كه به آنها رفته برآيم...».
همان طور كه از اين خطبه پيداست و از برخى از شرح هاى نهج البلاغه ـ مثل شرح ابن ابى الحديد ـ و كتاب هاى تاريخى ـ مثل تاريخ طبرى ـ بر مى آيد، سخنان امام (عليه السلام) به نيابت و نمايندگى از مردم و در پى درخواست آنان از امام (عليه السلام) براى صحبت با عثمان بوده است؛ زيرا مردم از ظلم هاى عثمان و كارگزاران وى و روش حكومتى خليفه و ناديده انگاشتن دستورات اسلام و سيره و سنت نبوى (صلى الله عليه وآله) به ستوه آمده بودند. ابن ابى الحديد در اين باره ـ همچنان كه در تاريخ طبرى آمده است ـ گويد: جمعى از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله) با يكديگر ـ درباره عثمان و كارهاى وى ـ نامه نگارى مى كردند تا آن كه عده اى به عده ديگر در نامه اى نوشتند: ـ اين جا ـ بيايد كه جهاد و مبارزه در مدينه است نه در روم. در پى آن مردم به عثمان متعرض شدند و دشنامش دادند. اين واقعه در سال ٣٤ هجرى روى داد و هيچ يك از صحابه از عثمان دفاع نكرد جز تنى چند از جمله زيد بن ثابت، ابو سيد ساعدى، كعب بن مالك و حسان بن ثابت.
پس مردم اجتماع كرده و با امام على بن ابيطالب (عليه السلام) سخن گفتند و از ايشان خواستند با عثمان صحبت كند. امام (عليه السلام) آن خطبه را قرائت فرمود كه در واقع نمايانگر اعتراض شديد مردم به اوست.
در اين خطبه جملاتى وجود دارد كه در آنها امام با لحنى مؤدّبانه و آميخته با احترام كه روش هميشگى ايشان بوده سخن گفته تا در او تأثير نمايد. امام (عليه السلام) مى فرمايد: «چيزى را نمى دانم كه تو ندانى... تو مى دانى آن چه ما مى دانيم. ما به چيزى پيشى نگرفته ايم كه تو را آگاه سازيم... پسر ابوقحافه و پسر خطاب در عمل به حق از تو بهتر نبودند».
منظور امام اين است كه تو به منكرات و كارهاى ناشايسته اى كه صورت مى گيرد، و مردم نسبت به آنها حساس شده اند همانند ما آگاه هستى و در اين زمينه ما از تو سبقت نگرفته ايم و نيازى به يادآورى نيست.
و همچنين منظور امام آن است كه اگر دوران و روش حكومتى عثمان با دوران و روش حكومتى دو خليفه پيشين مقايسه گردد آن دو نسبت به عثمان بهتر بوده اند و يا آن كه منظور، بيان ماجرا از ديد مردم است، يعنى مردم سيره دو خليفه پيشين را درست، و آن دو را بر حق و در راه خير و صلاح مى دانستند در عين حال همان ها عثمان را فاقد چنين خصلت هايى مى شمردند و لذا تمامى مردم جز تنى چند در پى براندازى حكومت عثمان و كشتن وى برآمدند.

امام على (ع) و شايستگى هاى خلافت و امامت

از آنچه گفته شد به دست مى آيد كه استدلال به اين گفتار كه امام على (عليه السلام) مسأله بيعت را پذيرفته و عقيده به نصّ نداشته اند، درست نيست، اين برداشت غلط از عدم توجه به عمق سخنان آن حضرت سرچشمه گرفته است. افزون بر اين خود آن حضرت در فرازهايى از خطبه ها و نامه هاى خود به شايستگى خود و اهل بيتش براى خلافت تصريح فرموده اند.
حضرت على (عليه السلام) در سخنان گهربار خويش، ضمن بيان ويژگى ها، شايستگى ها و بايستگى هاى خليفه اسلامى، به اين نكته نيز اشاره دارند كه هر كسى نمى تواند عهده دار اين مقام پر مسؤوليت و خطير باشد؛ همچنين جمع بين اين ويژگى ها تصوير شفافى از امام و خليفه اسلام نشان مى دهد. از اين رو از نگاه امام على (عليه السلام) اين بايستگى ها تنها در وجود مبارك ايشان و ساير اهل بيت بزرگوار پيامبر (صلى الله عليه وآله) جمع شده است. بيان اين ويژگى ها وظيفه تمامى مسلمانان را نسبت به رهبرى جامعه اسلامى كه اساس و بنياد شريعت و حفظ مصالح امت اسلامى است نشان مى دهد.
نكته ديگرى كه از سخنان امام به دست مى آيد اين است كه با بيعت نمى توان امام و رهبر جامعه را آن گونه كه شايسته است برگزيد، بلكه چنين خليفه اى تنها از جانب غيب مى تواند به جامعه و مردم معرفى شود و بيعت تنها اظهار وفادارى، تعهد و پيروى از رهبر و امامى است كه از اين ويژگى ها برخوردار باشد از اين رو بيعت پس از معرفى و نصب امام تحقق مى يابد.
در اين جا به پاره اى از ويژگى هاى امام و خليفه پيامبر (ص) از ديدگاه امام على (عليه السلام) اشاره مى شود ([١٥]) :

١. سزاوارترين مردم به مردم

حضرت على (عليه السلام) در خطبه ٧٤ به صراحت مى فرمايد: «لَقَدْ عَلِمْتُمْ أنّى اَحَقُّ النّاسِ بِها مِنَ غَيْرَى»؛ به يقين مى دانيد كه فقط من نسبت به ديگران براى خلافت شايسته هستم.
در خطبه ١١٧ نيز مى فرمايد: «فو الله انّى لأولى الناس بالناس»؛ به خدا سوگند كه من سزاوارترين مردم به مردم هستم.
در آغاز اين خطبه امام ياران خوب و با وفايش را مخاطب ساخته، مى فرمايد: «أنتم الأنصار على الحقّ، و الإخوان فى الدين و الجُنن يومَ البَأس، و البطانة دون الناس...»؛ شما ـ و نه ديگرانـ ، ياوران بر حق و برادران دينى هستيد و در روز سختى، اصحاب سرّ و محرم من مى باشيد. آن گاه مى فرمايد: «فوالله انّى لأولى الناس...»؛ آيا اين مقام همان نيست كه پيغمبر در روز غدير براى آن از مردم اقرار گرفت كه «ألست أولى بكم من انفسكم»؟ و سپس فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه».

٢. امامت تنها شايسته بنى هاشم

در قسمتى از خطبه ١٤٤ با ذكر برخى از ويژگى هاى ائمه هدى (عليهم السلام) به طور صريح آمده است: «اِنَّ الاَْئِمَةَ مِنْ قُرَيْش غُرِسُوا فى هذَا الْبَطْنِ مِنْ هاشِم لا تَصْلِحُ عَلى سِواهُمْ وَ لا تَصْلَحُ الْمُولاة مِنْ غَيْرِهِمْ»؛ همانا امامان از قريش اند، ائمه در اين گروه از هاشم نهاده شده اند و امامت شايسته غير آنان نمى باشد و كسى جز آنان لياقت ولايت ندارد.

٣. پناهگاه مردم

حضرت در خطبه ١٤٤ مردم را به دو دسته تقسيم بندى كرده مى فرمايد؛ گروه نخست محبوب ترين بندگان در پيشگاه پروردگاراند و دسته ديگر نادانانى هستند كه خود را عالم ناميده، صورتشان صورت انسان است و قلبشان قلب حيوان. سپس مى فرمايد: «فَأيْنَ تَذْهَبُونَ وَ أَنّى تُؤْفَكُونَ و الاَْعْلامُ قائِمَةٌ و الاَْياتُ واضِحَةٌ وَ الْمَنارُ مَنْصُوبَةٌ فَاَيْنَ يُتاهُ بِكُمْ وَ كَيْفَ تَعْمَهُونَ وَ بَيْنَكُمْ عِتْرَةُ نَبِيَّكُمْ وَ هُمْ اَزِمَّدُ الْحَقِّ وَ اَعْلامُ الدّينِ و اَلْسِنَةُ الصِّدْقِ فَاَنْزِلُوهُمْ بِاَحْسَنِ مَنازِلِ الْقُرآنِ وَ رِدُوهُمْ وُرُودَ اليهِم الْعِطاشِ»؛ مردم، كجا مى رويد؟ چرا از حق منحرف مى شويد؟ پرچم هاى حق، بر پا و نشانه هاى آن آشكار است. با آن كه چراغ هاى هدايت، روشنگر راه اند، چون گمراهان به كجا مى رويد؟ چرا سرگردانيد در حالى كه عترت پيامبر شما در ميان شماست؟ آنان زمامداران حق و يقين اند، پيشوايان دين و زبان هاى راستى و راستگويان اند. پس بايد در بهترين منازل قرآن جايشان دهيد و همانند تشنگانى كه به سوى آب مى شتابند، به سوى آنان هجوم بريد.

٤. محرم اسرار و دانش پيامبر (صلى الله عليه وآله)

در خطبه ١٥٤ مى فرمايد: «... نَحْنُ الشَّعارُ وَ الاَْصْحابُ وَ الْخَزَنَةُ وَ الاَْبْوابُ وَ لا تُوْتُى الْبُيُوتُ اِلاّ مِنْ اَبْوابِها، فَمَنْ اَتاهاا مِنْ غَيْرِ اَبْوابِها، فَمَنْ اَتاها مِنْ غَيْرِ اَبْوابِها سُمِّىَ سارِقً. فِيهِمْ كَرائِمَ القُرانِ وَ هُمْ كُنُوزُ الرَّحْمانِ، اِنْ نَطَقُوا صَدَقُوا وَ اِنْ صَمَتُوكَمْ يَسْبَقُوا»؛ ما اهل بيت (عليهم السلام) پيامبر (صلى الله عليه وآله) چونان پيراهن تن او، و ياران راستينش، و خزانه داران علوم و معارف وحى و درهاى ورود به آن معارف مى باشيم، كه به خانه ها جز از در آن هيچ كس وارد نخواهد شد، و هر كس از غير در وارد شود، دزد ناميده مى شود. درباره اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه وآله) آيات شريفى از قرآن نازل شده، آنان گنجينه هاى علوم خداوند رحمان اند. اگر سخن گويند، راست گويند و اگر سكوت كنند، بر آنان پيشى گرفته نخواهد شد.

٥. فروغ هدايت

در همان خطبه ياد شده ـ خطبه ١٥٤ ـ حضرت مى فرمايد: «... بِنَا اهْتَدَيْتُمْ فِى الظَّلماءِ وَ تَسَنَّمْتُمْ ذُرْوَةَ العُلْياءِ وَ بِنا اَفْجَرْتُمْ (انفجرتم) عَنِ السَّرارِ... اَقَمْتُ لَكُمْ عَلى سُنَنِ الْحَقِّ فى جَوادِّ الْمَضَلَّدِ حَيْتُ تَلْتَقُونَ وَ لا دَليلَ وَ تَحْتَفِرُونَ وَ لا تَميهُونَ... ما شَكَكْتُ فِى الْحقِّ مُذْ اُريتُهُ. لَمْ يُوْجِسَ مُوسى (عليه السلام) خيفَةً عَلى نَفْسَِهِ بَلْ اَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهالِ وَ دُوَلِ الضُّلالِ...»؛ شما به وسيله ما از تاريكى هاى جهالت نجات يافته و هدايت شديد. صبح سعادت شما با نور ما درخشيد... من براى وا داشتن شما به راه هاى حق، كه در ميان جاده هاى گمراهى بود، به پا خاستم در حالى كه سرگردان بوديد و راهنمايى نداشتيد . تشنه كام هر چه زمين را مى كنديد، قطره آبى نمى يافتيد... از روزى كه حق به من نشان داده شد، هرگز در آن شك و ترديد نكردم. كناره گيرى من چونان حضرت موسى (عليه السلام) برابر ساحران است كه بر خويشتن بيمناك نبود، ترس او براى اين بود كه مبادا جاهلان پيروز شده و دولت گمراهان حاكم گردد.

٦. الگو و مقتداى مؤمنان

در بخشى از خطبه ٩٧ آمده است: «... وَ اِنّى لَعَلى بَيِّنَة مِنْ رَبّى وَ مِنْهاج مِنْ نَبيى وِ اِنّى لَعَلى الطَّريقَ الْواضِحِ اَلْقُطُهُ لَقْطاً. اُنْظُروا اِلى اَهْلِ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ فَالْزَمُوا سَمْتَهُمْ وَ اتَّبِعُوا اَثَرَهُمْ، فَلَنْ يُخْرِجُوكُمْ مَنْ هُدًى وَ كُنْ يُعيدُوكُمْ فى رَدًى فِاِنْ لَبَدُوا فَالْبُدُوا وَ اِنْ نَهَضُوا فَانْهَضُوا وَ لا تَسْبِقُوهُمْ فَتَضِلُّوا وَ لا تَتَاَخَّرُوا عَنْهُمْ فَتَهْلكُوا...»؛ و من در پى آن نشانه ها روانم كه پروردگارم مرا به آن رهنمون شده و آن راه را مى روم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) گشوده و همانا من به راه و روش حق گام به گام ره مى سپارم. مردم! به اهل بيت پيامبرتان بنگريد. از آن سو كه گام برمى دارند، برويد. قدم جاى قدمشان بگذاريد. آنان شما را هرگز از راه هدايت بيرون نمى برند و به پستى و هلاكت باز نمى گردانند. اگر سكوت كردند، سكوت كنيد و اگر قيام كردند، قيام كنيد. از آنان پيشى نگيريد كه گمراه مى شويد و از آنان عقب نمانيد كه نابود مى گرديد.
در بخشى از خطبه ١٠٠ نيز آمده است: «اَلا اِنَّ مَثَلَ آلِ مُحَمَّد (صلى الله عليه وآله) كَمَثَلِ نُجُومِ السَّماءِ اِذا خَوى نَجْمٌ طَلَعَ نَجْمٌ. فَكَاَنَّكُمْ قَدْ تَكامَلَتْ مِنَ اللهِ، فيكُمُ الصَّنائِعُ وَ اَراكُمْ ما كُنْتُمْ تَأمَلُونَ»؛ آگاه باشيد، مثل آل محمد (صلى الله عليه وآله) چونان ستارگان آسمان اند؛ اگر ستاره اى غروب كند، ستاره ديگرى طلوع مى نمايد، گويى مى بينم در پرتو خاندان محمد (صلى الله عليه وآله) نعمت هاى خداوند بر شما تمام شده و شما به آن چه آرزو داريد، رسيده ايد.

٧. فرمانبردار مطلق پيامبر (صلى الله عليه وآله)

حضرت مى فرمايد: «... وَ لَقَدْ عَلِمَ الْمُسْتَحْفَظُونَ مِنْ أَصْحابِ مُحُمَّد (صلى الله عليه وآله) اَنّى لَمْ اَرُدَّ عَلَى اللهِ وَ لا عَلى رَسُولِهِ ساعَة قَطُّ وَ لَقَدْ واسَيْتُهُ بِنَفْسى فِى الْمَواطِنِ الَّتى تَنْكُصُ فيهِ الاَْبْطالُ وَ تَتَاخَّرُ فيها الاَْقْدامُ نَجْدةً اَكْرَمَنى اللهُ بِها»؛ ([١٦]) ـ آن گروه از ـ اصحاب پيامبر (صلى الله عليه وآله) كه حافظان اسرار او مى باشند، مى دانند كه من حتى براى يك لحظه هم مخالف فرمان خدا و رسول او نبودم؛ بلكه با جان خود پيامبر (صلى الله عليه وآله) را يارى كردم. در جاهايى كه شجاعان قدم هايشان مى لرزيد و فرار مى كردند او را ياورى نمودم و اين دليرى و شجاعتى است كه خدا به من عطا فرموده است.

٨. برگزيده الهى

در بخشى از خطبه ٣٣ مى فرمايد: «... اَما وَ اللهِ اِنْ كُنْتُ لَفى ساقَتِها حَتّى تَوَلَّتْ بِحَذافيرِها. ما عَجَزْتُ وَ لا جَبُنْتُ وَ اِنَّ مَسيرى هذا لِمِثْلِها فَلاَِنْصَبَنَّ الْباطِلَ حَتّى يَخْرُجَ الْحَقُ مِنْ جَنْبِهِ... وَ اللهِ ما تَنْقِمُ مِنّا قُرَيْشُ اِلاّ اَنَّ اللهَ اخْتارَنا عَلَيْهِمْ...»؛ به خدا سوگند من از پيشتازان لشكر اسلام بودم تا آن جا كه صفوف كفر و شرك تار و مار شد. هرگز ناتوان نشدم و نترسيدم. هم اكنون نيز همان راه را مى روم، پرده باطل را مى شكافم تا حق را از پهلوى آن بيرون آورم... به خدا قريش از ما انتقام نمى گيرد جز بدان علت كه خداوند ما را از ميان آنان برگزيد... .

٩ . وصى پيامبر (صلى الله عليه وآله)

امام على (عليه السلام) در آغاز خطبه ٨٧ مردمى را كه به رأى و انديشه خود اعتماد نموده و باعث بروز اختلاف بسيار در بين امت شده اند نكوهش نموده سپس مى فرمايد: «فيا عجبى و مالى لا اعجب من خطاء هذه الفرق على اختلاف حججها فى دينها لا يقتصون اثر نبى و لا يقتدون بعمل وصى»؛ شگفتا و چگونه در شگفت نباشم از خطا و گمراهى اين فرقه ها كه دلايل و برهان هاى آنان در دينشان گوناگون است، نه راه و روش پيغمبرى را دنبال مى كنند و نه عمل وصى پيغمبرى را مقتداى خود مى سازند.
در خطبه ديگر مى فرمايد: «لا يقاس بآل محمد من هذه الأمة احدٌ... هم أساس الذين و عماد اليقيين، اليهم يفىء الغالى و بهم يلحق التالى، و لهم خصائص حق الولاية، و فيهم الوصيّه و الوراثة، الآن اذ رجع الحق الى أهله و نقل الى منتقله». ([١٧]) اين خطبه به صراحت دلالت دارد كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) در مورد خلافت و امامت آن حضرت وصيّت فرموده چنان كه از جمله پايانى خطبه نيز اين نتيجه به دست مى آيد: «الان اذ رجع الحق الى أهله»؛ اكنون امامى كه از جايگاه خويش بيرون رفته بود به جاى خويش بازگشت.

١٠ . وزير پيامبر (صلى الله عليه وآله)

رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) به على (عليه السلام) فرمود: «... انك تَسمَعُ ما اَسْمَعُ و تَرى ما اَرى، الاّ انكَ لَسْتَ بنبى و لكنك لَوزيرٌ»؛ ([١٨]) اى على (عليه السلام) تو مى شنوى آنچه را من مى شنوم و مى بينى آنچه را من مى بينم، جز اين كه پيامبر نيستى؛ لكن تو وزير من هستى.
اين سخن پيامبر (صلى الله عليه وآله) شبيه حديث ديگرى از آن حضرت است كه فرمود: «يا على انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى»؛ ([١٩]) اى على! نسبت به تو با من به منزله هارون به موسى است جز اين كه پس از من پيامبرى نخواهد آمد.
حضرت موسى (عليه السلام) به خدا عرض كرد: (واجعل لى وزيراً من اهلى هارون اخى) ؛ ([٢٠]) خدايا براى من وزيرى از اهل من قرار بده و همانا او برادرم هارون است.
و نيز خطاب به برادرش هارون (عليه السلام) گفت: (اُخْلُفْنى فى قَوْمى...) ؛ ([٢١]) جانشين من در امتم باش.
با عنايت به احاديث نبوى (صلى الله عليه وآله) و تشبيه نسبت حضرت امير (عليه السلام) با پيامبر (صلى الله عليه وآله) به نسبت هارون (عليه السلام) به موسى (عليه السلام) ؛ با قيد پيامبر نبودن آن حضرت (عليه السلام) مى توان به درستى اذعان كرد كه تمام مناصب ديگر، براى آن حضرت وجود دارد كه از جمله آن، وزارت و خلافت است.

١١. شهيد و گواه بر مردم

در خطبه ١٧٥، آمده است: «أنا شهيد لكم و حجيج يوم القيامة عنكم»؛ من براى شما گواه هستم و در رستاخيز از جانب شما حجت و برهان اقامه مى كنم. محمد عبده در تعليقاتش مى گويد: «امام على (عليه السلام) به سبب مقام بلندى كه در پيشگاه خداوند دارد ـ در رستاخيز ـ به سود نيكوكاران شهادت مى دهد و از جانب پاكان و پاكدلان استدلال مى فرمايد».
در اين باره آيات و رواياتى نيز وجود دارد چنان كه در پاره اى از آيات، پيامبر (صلى الله عليه وآله) به عنوان شهيد معرفى شده است: (فكيف اذا جئنا من كلّ امّة بشهيد و جئنا بك على هؤلاء شهيداً) ؛ ([٢٢]) چگونه است آن گاه كه از هر امتى شهيدى بياوريم و تو را بر اينان گواه بگيريم. و (يوم ندعوا كل اناس بامامهم) ؛ ([٢٣]) روزى كه هر مردمى را با امامشان بخوانيم.
و نيز در اصول كافى بابى به نام «انّ الائمة شهداء الله على خلقه» وجود دارد.

١٢. جدايى ناپذيرى از قرآن

بزرگترين مفسر قرآن بعد از رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) است و تمام علوم قرآنى به سرچشمه فيض او بر مى گردد. على (عليه السلام) فرزند قرآن است و از كودكى با آورنده آن هم نفس و همراه بوده است. پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: «على مع القرآن و القرآن مع على»؛ ([٢٤]) همچنين فرمودند: «على (عليه السلام) مع الحق و الحق مع على». ([٢٥]) و نيز مطابق حديث متواتر و قطعى ثقلين على بن ابيطالب (عليه السلام) از قرآن و قرآن هم از على (عليه السلام) تا روز قيامت جدا نمى شود.
خود آن حضرت مى فرمايند: «و ان الكتاب لَمعى ما فرقته مُذْ صَحَبْته»؛ ([٢٦]) كتاب خدا ـ به لحاظ فهم و عمل ـ با من است و از زمانى كه با قرآن مصاحب و همراه گرديده ام، از آن جدا نشده ام.
حضرت در خطبه معروف قاصعه مى فرمايد: «در سال هايى كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) به كوه حرا مى رفت و در آنجا اقامت مى نمود، تنها من او را مى ديدم و غير از من كسى او را نمى ديد. در آن زمان اسلام درخانه اى نيامده بود مگر خانه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و خديجه (عليها السلام) و من كه نفر سوم بودم. نور وحى و رسالت پيامبر (صلى الله عليه وآله) را مى ديديم و بوى نبوت و پيامبرى را استشمام مى كرديم».
در ذيل آيه شريف: (و تعيها اذن واعيه) ؛ ([٢٧]) نگه مى دارد آن مواعظ و پندها را گوش نگه دارنده؛ طبرى از مكحول روايت مى كند كه پس از نزول اين آيه، پيامبر فرمود: «اللهم اجعلها أذن على ثم قال على (عليه السلام) : ما سمعت عن رسول الله شيئاً فنسيته»؛ ([٢٨]) من از خدايم خواستم كه اين گوش فراگير را گوش على (عليه السلام) قرار دهد و على (عليه السلام) هم فرمود: من از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) هر چه شنيدم فراموش نكردم.
ابن عباس از مفسران بزرگ قرآن و شاگرد مكتب آن حضرت است، از او سؤال كردند: «أين من علم ابن عمك قال كنسبة قطرة من المطر الى البحر المحيط»؛ علم تو نسبت به علم امام على (عليه السلام) پسر عمويت چقدر است؟ گفت مانند قطره باران در برابر اقيانوس.

١٣. عدالت و ظلم ستيزى

از برجسته ترين اوصاف على بن ابيطالب (عليه السلام) ظلم ستيزى است كه فرزندان آن حضرت آن را سرلوحه كارخود قرار داده اند چنان كه آنها نيز در مقابل ستم ستمكار و زورگويى زورگويان روزگار، كمر خم نكرده و ستم پذير نبودند.
امام در نامه اى به برادرش عقيل مى نويسد: «و لا تَحْسَبَنَّ ابن ابيك ولو اَسْلَمَهُ الناس مُتِضَرِّعاً متخشعاً و لا مُقِرّاً لِلضَيْمِ واهِناً»؛ ([٢٩]) گمان نكن پسر پدرت هر چند مردم او را رها كنند به ذلت و خوارى تن دهد و يا از سستى و ناتوانى ستم پذير گردد.
و در جاى ديگر فرياد بر مى دارند: «لا يمنع الضَيْمَ الذليل و لا يُدْرَكُ الحق الا بالجد»؛ ([٣٠]) آن كه تن به خوارى داده است، دفع ستم نتواند و حق جز با كوشش به دست نمى آيد.
على (عليه السلام) مرد حق و تنها به دنبال اجراى حق بود و در اين راه از هيچ كس ترس و واهمه نداشت؛ فقير و غنى، حسب و نسب، سياه و سفيد، عرب و عجم و حاكم و رعيت نمى شناخت. او فقط در برابر حق متعهد بود و حاضر نبود به اندازه سر سوزنى از جاده عدالت منحرف شود. نه تنها على (عليه السلام) عادل بود بلكه اصل عدالت و تجسم آن به شمار مى رفت و لذا گفته شده: «قتل فى محراب عبادته لشدة عدله»؛ شدت پايبندى او به اجراى عدالت باعث شهادت او شد.
على (عليه السلام) به هيچ كس امتياز بى مورد نداد. آن حضرت به يكى از كارگزان خود كه در اموال عمومى ـ بيت المال ـ خيانتى كرده بود مى نويسد: «واللهِ لو اَنَّ الحسن والحسين فَعَلا مثلَ الذى فَعَلْت َما كانتْ لهما عندى هَوادَةٌ و لا ظَفِرا منى بارادة حتى آخُذَ الحق منهما...»؛ ([٣١]) به خدا سوگند اگر حسن و حسينم، آن چه تو كردى انجام داده بودند، با آنها صلح و آشتى نمى كردم و از من به خواهشى نمى رسيدند تا اين كه حق را از آنان بستانم.
بعضى از مسلمانان به على (عليه السلام) اعتراض كردند كه شما چرا عطايا و هديه هاى ـ بيت المال ـ را بين مردم مساوى تقسيم مى كنى و صاحبان شرف و موقعيت را بر ديگران برترى نمى دهى؟ على (عليه السلام) فرمود: «اتامرونى ان اطلب النصر بالجور فيمن وُلّيْتُ عليه ـ وَالله لااَطُورُ به ما سَمَرَ سَميرٌ ما اَمَّ نجمٌ فى السماء نجماً ولو كان المال لَى لَسَوَّيْتُ بينهم فكيف و انما المال مال الله»؛ ([٣٢]) آيا امر مى كنيد كه به وسيله ظلم كردن بر رعيت و مردم، پيروزى را به دست آورم؟ به خدا من اين كار را نمى كنم تا مادامى كه شب و روز دهر برقرار و ستارگان آسمان طلوع و غروب مى كنند. اگر بيت المال متعلق به خودم بود بين آنها به طور مساوى تقسيم مى كردم تا چه رسد به اين كه مال، مال خداست.
مانند همين مطلب در خطبه ١٩٦ نيز ذكر شده است.

١٤. تربيت در دامان پيامبر (صلى الله عليه وآله)

على (عليه السلام) نزديكترين فرد مسلمان به پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) بود. از زمان كودكى تا رحلت پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مكه و مدينه، جنگ و صلح، سفر و حضر و... هيچ گاه جز با دستور و موافقت آن حضرت از آن وجود مقدس جدا نشد.
او از آغاز زندگى در دامان پاك حضرت رسول (صلى الله عليه وآله) تربيت يافت و از سرچشمه پرفيض وجود مطهر آن حضرت، تار و پود هستى اش سيراب شد. خود ايشان در اين زمينه مى فرمايد: «و قد علمتم موضعى من رسول الله (صلى الله عليه وآله) بِالْقَرابةِ القَربية و المنزلة الخَصيصة وَضَعَنى فى حِجْرِه و اَنَا وَليدٌ. يَضُمُنى الى صدره... و كان يَمْضَغُ الشى ثم يُلْقِمُنِيه، و ما وَجَدَلى كِذبةً فى قول و لا خَطْلةُ فى فعل»؛ ([٣٣]) شما قدر و منزلت و احترام مخصوص مرا نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مى دانيد. رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) زمان كودكى، مرا در كنار خود پرورش داد و مرا همواره به سينه مباركش مى چسبانيد... خوراك جويده و در دهان من مى نهاد ـ آن چنان كه پدر نسبت به فرزند انجام مى دهد ـ و دروغ در گفتار من و خطايى در كردار من نيافت.

١٥. سبقت در ايمان

امام على (عليه السلام) در خطبه اى مى فرمايد: «و الله لاََنا اَوّل مَنْ صدّقه»؛ ([٣٤]) به خدا سوگند من نخستين كسى هستم كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) را به نبوت و پيامبرى تصديق كرد و به او ايمان آورد.
و باز مى فرمايد: «اماالبرائة فلا تتبرؤا منى فانى ولدتُ عَلَى الفطرةِ و سَبَقَتُ الى الايمان و الهجرة»؛ ([٣٥]) از من بيزارى و تبرى نجوييد زيرا من به فطرت اسلام متولد شده و هيچ گاه در راه كفر و شرك قدم نگذاشته ام ـ و در ايمان به پيامبر گرامى و هجرت بر همگان پيشى گرفته ام ـ .
و نيز مى فرمايد: «اللهم انى اول مَنْ انابَ و سمع و اَجابَ لم يَسْبِقْنى اِلاّ رسول الله (صلى الله عليه وآله) بالصلوة»؛ ([٣٦]) خدايا من نخستين كسى هستم كه به حق رسيده و آن را شنيده و پذيرفته ام، هيچ كس مگر رسول معظم اسلام (صلى الله عليه وآله) در نماز خواندن بر من پيشى نگرفت.
در اين كه على (عليه السلام) نخستين مردى است كه به پيامبر (صلى الله عليه وآله) و اسلام گراييد، جاى شبهه نيست چرا كه اكثر قريب به اتفاق اهل تاريخ كه منصفانه قضاوت كرده اند اين موضوع را قبول دارند. شارح معتزلى و ديگر بزرگان اهل سنت در كتب خويش اين حقيقت را با ادله فراوان ذكر كرده اند؛ گذشته از اين كه كلام خود على (عليه السلام) براى ما، بهترين برهان قاطع است.
روشن است كه سبقت در اسلام و دفاع از پيامبر (صلى الله عليه وآله) با جان و مال و تا آخرين نفس و لحظه عمر، سند گويايى از فضايل مولا اميرمؤمنان (عليه السلام) است و آن حضرت بهترين مصداق آيه شريف: (والسابقون السابقون اولئك المقربون) ([٣٧]) مى باشد.
سبقت گرفتن در ايمان آن هم در آن شرايط سخت و طاقت فرسا، حاكى از دو امر مهم است؛ نخست آن كه نشان دهنده ايمان واقعى به مرام و هدف پيامبر (صلى الله عليه وآله) است چنان كه قرآن كسانى را كه پيش از فتح مكه هجرت و جهاد كردند بر آنها كه پس از آن بدين كار مبادرت ورزيدند برترى داده و دوم آن كه اين عمل علامت شجاعت روحى و قدرت نفسانى است.
آن كه در پذيرش حق منتظر اقبال و گرايش مردم نمى ماند اگر چه خود را در اين ميدان تنها ببيند، كسى است كه از حوادث باكى نداشته و از خطرات جدى آن واهمه اى به خود راه نمى دهد.

١٦. بصيرت و تيزبينى

انسان فهيم و هوشمند، كارهاى خود را براساس بصيرت و شناخت انجام مى دهد و پيش از ورود در هر كارى جوانب آن را به درستى مى سنجد. رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «اذا هممت بامر نتدبر عاقبته...»؛ ([٣٨]) هر كارى كه مى خواهى انجام دهى در عاقبت آن بينديش.
امام صادق (عليه السلام) نيز مى فرمايد: «العامل على غير بصيرة كالسائِرِ على غيرِ الطريق لا يَزيدُهُ سُرْعَةُ السَيْرِ الا بعداً»؛ ([٣٩]) كسى كه بدون آگاهى كارى را انجام مى دهد مانند كسى است كه به بى راهه مى رود، شتاب او فايده اى برايش ندارد مگر اين كه از راه اصلى دورتر شود.
حضرت على (عليه السلام) كه يك رهبر بسيار آگاه و بصير و داراى تيزبينى خاصى است مى فرمايد: «اِنَّ مَعى لبصيرتى ما لَبَسْتُ على نَفْسى وَ لا لُبسَ عَلَىَّ»؛ ([٤٠]) بصيرت و آگاهى ام از من جدا نمى گردد، حق را بر خود نپوشيده ام و نه آن بر من پوشيده شده است يعنى فريب مكر و حليه گروه شيطان را نمى خورم.
در حقيقت بصيرت، همان شناخت زمان و مكان است كه: «العالم بزمانه لا تَهْجُمُ عَلَيْهِ اللَوابِس»؛ ([٤١]) عالم به زمان خويش مورد هجوم اشتباهات و لغزش ها قرار نمى گيرد.
اما اين كه منشأ بصيرت امام (عليه السلام) چيست؟ خودش مى فرمايد: «بَصَّرَنِيكُمْ صِدْقُ النيةِ»؛ ([٤٢]) صفاى دل، من را از درون شما آگاه مى كند.
اين سخن را حضرت خطاب به طلحه و زبير و به طور كلى به اصحاب جمل بيان كرد كه: «صفاى باطنم مرا به اسرار پوشيده باطن شما آگاه مى كند». اين سخن امام (عليه السلام) را اين آيه شريف تأييد مى كند: (ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا) ؛ ([٤٣]) اگر با تقوا و اخلاص باشيد خداوند به شما روشنايى باطنى مى دهد كه حق را از باطل و نيز اهل حق را از اهل باطل تميز دهيد.
امام (عليه السلام) در جاى ديگر مى فرمايد: «اَنَا عليه لَعَلَى بصيرة من نفسى»؛ ([٤٤]) من نسبت به امور مربوط به خود بصيرت كامل دارم.
امروزه بعضى به صورتى جاهلانه، برخى ايرادها را بخصوص بر مشى سياسى آن حضرت وارد مى كنند. اين خرده گيرى ها گرچه در عرف ديپلماسى معمول جهان و براساس دانش سياسى كنونى ممكن است توجيه خاص خود را داشته باشد ولى بايد توجه نمود كه شاخصه هاى سياست در نظر مولا على (عليه السلام) غير از آن چيزى است كه سياست كلاسيك دنيا، به ما تعليم مى دهد. خود آن حضرت به اشكالات اين ديدگاه واقف است، همان ديدگاهى كه ناجوانمردانه معاويه را سياستمدارتر از على (عليه السلام) معرفى كرد تا جايى كه خود آن حضرت، در مقام دفاع از خويش بر آمده و فرمود: «واللهِ ما معاويةُ بأَدْهى منّى و لكنه يَغْدِرُ وَ يَفْجُرُ و لَوْ لا كراهيةُ الغَدْرِ لكنت مِنْ اَدْهَى الناس»؛ ([٤٥]) سوگند به خدا معاويه زيرك تر از من نيست ولى او حيله گيرى و تبهكارى مى كند و اگر نبود كه من آن شيوه را نمى پسندم از زيرك ترين مردم به شمار مى رفتم.

١٧. علم و آگاهى

تمامى افراد بشر، دانشمندان و فرزانگان را بزرگ داشته و صاحبان علم و دانش را تكريم مى كنند اما هيچ دين و مكتب آسمانى يا بشرى، مانند دين مقدس اسلام مردم را دعوت به علم و فراگيرى آن نكرده و شاهدِ بر اين مدعا، صدها آيه و روايت در قرآن و كتب روايى اسلام است. خداوند در قرآن مى فرمايد: (هل يستوى الذين يعلمون والذين لا يعلمون) ؛ ([٤٦]) آيا دانايان با نادانان برابراند؟
يكى از ويژگى هاى بارز حضرت على (عليه السلام) ، علم آن بزرگوار است و تمامى علماى اسلام ايشان را عالم ترين صحابه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) ، مى دانند؛ حتى بعضى از علماى اهل سنت ثابت كرده اند كه سرچشمه همه علوم متداول اسلامى، وجود مقدس علوى است و علم على (عليه السلام) از علم رسول الله (صلى الله عليه وآله) است.
آن حضرت در خطبه ٣ نهج البلاغه مى فرمايند: «يَنْحَدِرُ عَنّى السَّيْلُ». در اين كلام، حضرت خود را به سيل خروشانى كه از بالاى قله بلندى به سوى دشت سرازير است تشبيه كرده است كه معارف و حقايق دين، از سرچشمه وجود ايشان مانند سيل جارى است و در جاى ديگر مى فرمايند: «بل اِنْدَمَجْتُ عَلى مكنونِ علم لو بُحْتُ به لاَضْطَرَبْتُمْ اضطراب الاَْرْشِيَةِ فىِ الطَوِى البَعيدَةِ»؛ ([٤٧]) من از علوم و حوادثى آگاهم كه اگر آنها را براى شما اظهار كنم مانند لرزش ريسمان در چاه ژرف و عميق لرزان مى شويد.
حضرت امير (عليه السلام) در جاى ديگر هنگام گفتگو با كميل با اشاره به سينه مبارك خود مى فرمايد: «ها اِنَّ ههنا لَعِلْماً جَمّا، لو اَصَبْتُ له حَمَلَةً»؛ ([٤٨]) آگاه باش كه ـ اشاره به علم انباشته و فراوان ـ اگر ياد گيرندگانى مى يافتم آن علوم را به آنها تعليم مى كردم ولى متأسفانه چنين افرادى كم و انگشت شماراند.
يكى از جملات معروف امام (عليه السلام) نيز اين جمله است كه مى فرمايند: «ايها الناس سلونى قبل ان تفقدونى، فَلاََنا بِطُرُقِ السّماءِ اَعْلَمُ مِنّى بِطُرُقِ الارض»؛ ([٤٩]) اى مردم از من هرچه مى خواهيد بپرسيد پيش از اين كه از ميان شما بروم در حالى كه من به راه هاى آسمانى، از راه هاى زمينى داناترم.
ممكن است مقصود حضرت از اين سخن اين باشد كه توجه من به معارف و علوم آسمانى، از مسايل و امور دنيايى بيشتر است.
و باز مى فرمايند: «و اللهِ لو شِئْتُ اَنْ اُخْبِرَ كلَ رجل منكم بِمَخْرَجِهِ وَ مَوْلِجِهِ و جَميعِ شَأْنِهِ لَفَعَلْتُ»؛ ([٥٠]) سوگند به خداوند، اگر بخواهم خبرى دهم كه هر مردى از شما از كجا آمده و به كجا مى رود، مى توانم تمام احوال او را بيان كنم.
البته پر واضح است كه آن طور كه گفته شد تمام اين علوم از سرچشمه نبوى (صلى الله عليه وآله) ، منشأ گرفته و به على (عليه السلام) القا شده است و لذا وقتى به قول برخى، آن حضرت، خبر از فتنه مغول مى دهند و آنان را توصيف مى كنند يكى از اصحاب امام (عليه السلام) كه از قبيله كلب بود، گفت: اين علم غيب است امام (عليه السلام) در پاسخ مى فرمايد: «يا اَخا كلب ليس هو بعلم غيب و انما هو تَعَلُّمٌ من ذى علم... وَ ما سوى ذالك فَعِلْمٌ، عَلَّمُه الله نَبِيَّهُ فَعَلَّمَنِيه، وَ دَعالى بَاَنْ يَعِيَهُ صَدْرى و تَضْطَمَّ عليه جَوانحى»؛ ([٥١]) اى برادر كلبى آنچه گفتم، علم غيب ـ كه فقط مخصوص ذات مقدس خداوند است ـ نيست بلكه تعلم و آموختنى است كه آن را از صاحب علم يعنى رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) فرا گرفته ام. آن گاه امام على (عليه السلام) مواردى را كه علم آن منحصر به خداوند متعال است مى شمرد سپس مى فرمايد: «غير از آنها، علومى است كه خداوند تبارك و تعالى به پيامبر (صلى الله عليه وآله) خود تعليم كرد و پيامبر گرامى (صلى الله عليه وآله) هم به من ياد داد و دعا فرمود كه سينه من آن را نگه دارد و آن را در وجودم احاطه نمايم».
در رابطه با علوم قرآنى مى فرمايد: «وَ لكِنْ أُخْبِركم عنه: اَلا اِنَّ فيه عِلمَ مايَأْتى، وَالْحَديثَ عن الماضى»؛ ([٥٢]) من شما را از تفسير، حقايق، معارف و ظاهر و باطن قرآن خبر مى دهم. در قرآن علم آينده و گذشته ها موجود است. ـ يعنى من همه را مى دانم ـ .
و لذا برخى گفته اند مقصود از آيه: (و من عنده علم الكتاب) ؛ ([٥٣]) على (عليه السلام) مى باشد.
اينك سؤال اين است كه با توجه به اين آيه شريف كه مى فرمايد: (أفمن يهدى الى الحق أحق أن يتبع أم من لا يهدى الا أن يهدى مالكم كيف تحكمون) ؛ ([٥٤]) آيا كسى كه به سوى حق هدايت شده، سزاوارتر است پيروى شود يا كسى كه به حق راه نمى يابد جز با هدايت ديگرى؟ چگونه مى توان رخدادهاى صدر اسلام را تفسير كرد؟ و وظيفه امت در قبال على (عليه السلام) چه بوده و چه هست؟

١٨. پرهيز از رياست طلبى

به طور كلى زندگى جمعى بشر، نيازمند قانون و مجريان آن است و حكومت براى بشر از ضروريات اوليه است. در اين چهارچوب، عده كمى رهبر و حاكم اند و بيشتر مردم، رعيت به شمار مى روند؛ اينجاست كه موقعيت حاكم و رهبر بسيار خطير مى شود، حب رياست از خطرناك ترين حالات حاكمان است كه نابود كننده حرث و نسل بوده و ضايعات زيادى به دنبال دارد.
نگرش ها به حكومت، بسيار متضاد است؛ كسانى چون معاويه به طور علنى اعلام مى كنند كه هدف اصلى آنها سلطه و حكومت بر ديگران است. چنين افرادى در راه رسيدن به اين آرزو دست به هر جنايتى مى زنند. گاهى هم، انسانى پيدا مى شود كه علاقه اى به رياست، تفوق طلبى و جاه طلبى ندارد و بلكه از آن بيزار است ولى آن را به عنوان وسيله اى مؤثر و كارآمد براى اجراى اهداف الهى و انسانى و رشد جامعه و به كمال رساندن آن در بعد دنيايى و آخرتى طلب مى كند.
نگرش حضرت على (عليه السلام) به حكومت نگرش دوم است و لذا مى فرمايد: «اللهم انك تعلم انه لم يكن الذى كان منا مُنافَسةً فى سلطان و لا اِلْتِماسَ شىء من فُضُولِ الحطام و لكن لنرد المعالم من دينك و نُظْهِرَ الاصلاح فى بلادك فَيَأْمَنَ المظلومون من عبادك»؛ ([٥٥]) خداوندا! تو مى دانى آنچه ما انجام داديم ـ جنگ ها و مبارزه ها ـ نه براى شهوت، جاه و رياست بود و نه براى به دست آوردن چيزى از مال دنيا و ثروت ناپايدار آن، بلكه براى اين بود كه آثار و نشانه هاى دين تو را بازگردانيم و شهرها را اصلاح كنيم و بندگان ستمديده ات را به آسايش و آرامش برسانم.
در جاى ديگر مى فرمايند: «وَاللهِ ماكانَتْ لى فِى الخِلافَةِ رَغْبَةٌ، و لا فِى الْوِلاية ارْبَةٌ»؛ ([٥٦]) به خدا قسم كه مرا به خلافت رغبتى نباشد و به حكومت حاجتى ندارم.
ابن عباس مى گويد: در روزهاى جنگ صفين بر على (عليه السلام) وارد شدم، با كمال تعجب ديدم امام (عليه السلام) نعلين خود را وصله مى زند حضرت به من فرمودند: «ما قيمة هذا النعل؟ فقلت لا قيمة لها فقال (عليه السلام) وَالله لَهِىَ اَحَبُّ اِلىَّ من امرتكم الا اَنْ اُقيمَ حقاً او اَدْفَعَ باطلا»؛ ([٥٧]) قيمت اين كفش چقدر است؟ گفتم اين كه قيمتى ندارد. فرمودند: به خدا قسم همين كفش كه در نظر شما ارزشى ندارد، پيش من از حكومت بر شما محبوب تر است مگر اين كه حقى را بگيرم و يا باطلى را نابود كنم.
در خطبه شقشقيه نيز مى فرمايد: «لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذالله على العلماء اَلاّ يُقارّوُا عَلى كِظَة ظالم و لا سَغَبِ مظلوم لاََلْقَيْتُ حبلها على غاربها و لَسَقَيْتُ آخرها بكاس اوّلها»؛ ([٥٨]) اگر اين بيعت كنندگان نبودند و ياران، حجت را بر من تمام نمى كردند و خدا علما را نفرموده بود تا در برابر ستمكار شكمباره سكوت نكنند و به يارى گرسنگان ستمديده بشتابند؛ رشته اين كار را از دست مى گذاشتم و پايانش را چون آغازش مى انگاشتم.
آن گونه كه ملاحظه مى شود ديدگاه اميرمؤمنان (عليه السلام) نسبت به حكومت چنان است كه آن را جز براى اقامه حق و برقرارى عدل و قسط نمى خواهد. اكنون با اين نوع نگرش به امر خلافت آيا باز هم مى توان ايرادهايى آن چنانى كه برخى از سياست بازان كنونى به شيوه سياسى و حكومتى آن مظلوم تاريخ وارد مى كنند، بر آن حضرت وارد كرد؟

١٩. رياضت، زهد و ساده زيستى

رياضت يعنى مبارزه با نفس با تمرين و ممارست و تحمل مشكلات براى كسب اخلاق نيكو يا سير و سلوك و يا طى مقامات و منازل معنوى.
على (عليه السلام) كه از قهرمانان بزرگ اين وادى است درباره اين جنبه وجودى خويش مى فرمايد: «وَ اَيْمُ الله يِمَيناً اَسْتَثْنى فيها بمشية الله لاََ روُضَنَّ نفسى رياضةً تَهشُ معها الى القرص، اذا قَدَرْتُ عليه مطعوماً و تَقْنَعُ بالملح مَأْدُوماً»؛ ([٥٩]) سوگند به خدا سوگندى كه در آن فقط خواست الهى را استثنا مى كنم، كه به خود رياضت مى دهم چنان رياضتى كه ـ دل ـ به قرص نانى كه بر آن دست يابد شاد و شكفته گردد و در خورشت، به نمك قناعت كرده و بسازد.
يكى از مهم ترين و شايد با اهميت ترين ابعاد شخصيتى على سير و سلوك و زهد اوست. زهد يعنى رستن از دام تعلق ها و دلدادگى به ايزد يكتا. به بيان ديگر زهد عبارت است از فريب نخوردن از زرق و برق دنيا.
بين عظمت روح و حقارت دنيا رابطه متقابلى است؛ هر چه روح بزرگ و انديشه بلند باشد، دنيا و زيبايى هاى آن در نظر شخص حقير مى نمايد. روح اگر اوج بگيرد دنيا را ناچيز مى بيند و بر عكس هر چه روح كوچك و انديشه ناقص باشد، دنيا بزرگ جلوه مى كند.
جميع علماى اسلام متفق اند كه على (عليه السلام) زاهدترين انسان بعد از رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) بوده است.
آن حضرت در مورد دنيا مى فرمايند: «لاََلْفَيْتُمْ دنياكم هذه اَزْهَدَ عندى من عَفْطَة عنز»؛ ([٦٠]) شما مى دانيد و فهميده ايد كه دنياى شما در نظر من از آب بينى بز ماده، در هنگام عطسه بى ارزش تر است.
و يا مى فرمايد: «وَاللهِ لَدُنْياكم هذه اهون فى عَيْنى مِنْ عِراق خنزير فى يد مَجْذُوم»؛ ([٦١]) دنياى شما و زرق و برق آن در چشم من از استخوان بى گوشت خوك در دست انسان گرفتار به بيمارى جذام پست تر است.
چنين تشبيهاتى، بى اعتنايى على (عليه السلام) را به دنيا نمايانده و نشان مى دهد آنچه كه در نظر ديگران بسيار با اهميت است براى او هيچ ارزشى ندارد.
ضِراربن ضَمْر ضابى از ياران حضرت على (عليه السلام) است. ايشان روزى بر معاويه وارد شد، معاويه از او خواست كه درباره شخصيت على (عليه السلام) صحبت كند. او چنين گفت: «شبى بر او وارد شدم در حالى كه در محراب عبادت ايستاده و مانند مارگزيده، به خود مى پيچيد و مى گفت: يا دنيا يا دنيا اليك عَنّى غُرّى غَيْرى... قد طلقتكِ ثلاثاً لا رجعة فيها»؛ ([٦٢]) اى دنيا، اى دنيا! از من دور شو، ديگران را فريب بده، من تو را سه طلاقه كرده و از تو چشم پوشيده ام و در آن بازگشتى نيست.
اين حديث را سيد رضى نيز در نهج البلاغه نقل كرده است اما قسمتى از خبر طولانى مى باشد كه مورخان آن را در كتب خود ذكر كرده اند. ابن عبد البر آن را در استيعاب نقل مى كند و ابن ابى الحديد تمام خبر را از قول اين كتاب نقل كرده و بعد نوشته وقتى كه توصيف اميرالمؤمنين (عليه السلام) توسط ضرار تمام شد: «فبكى معاوية و قال رحم الله اباحسن كان والله كذالك»؛ ([٦٣]) معاويه شروع به گريه كردن كرد و گفت خدا على (عليه السلام) را رحمت كند به خدا قسم او همين طور بود.
حضرت امير (عليه السلام) خود، زاهد بود و مردم و يارانش را هم بسيار به اين مسأله سفارش مى كرد. كمتر خطبه اى از آن حضرت صادر شده است كه به نوعى از دعوت به زهد و اعراض از دنيا خالى باشد و حتى به اعتقاد ما، اگر كسى كتاب نهج البلاغه را كتاب زهد بخواند مرتكب اشتباه نشده است.
از امتيازات يك رهبر و حاكم جامعه اين است كه همانند توده هاى مردم داراى زندگى ساده و بى آلايش باشد، تا فقر فقيران آنان را دلگير و غمگين نكند و ثروت اغنيا آنها را به غرور و نخوت نكشاند. تنها به وسيله ساده زيستى حاكم است كه طبقه حاكم به توده مردم نزديك مى شود؛ چرا كه تشريفات زايد و زندگى اشرافى رفته رفته قلوب مردم را از حاكم جدا و به شدت متزلزل مى كند. على (عليه السلام) همچنان كه اسوه عموم مردم در زهد و پارسايى است مقتداى حاكمان در ساده زيستى و تواضع نيز محسوب مى شود.
آن حضرت در اين باره مى فرمايند: «ءَاَقْنَعُ من نفسى بِاَنْ يقال هذا اميرالمؤمنين و لااُشارِكُهُم فى مكارِهِ الدهر او اَكوُنَ اسوة لهم فى جُشُوبَة العيش»؛ ([٦٤]) آيا تنها به اين كه به من اميرمؤمنان بگويند، قناعت ورزم و در سختى هاى روزگار با آنان شريك نبوده و يا در تلخ كامى ها اسوه آنها نباشم؟
و يا مى فرمايند: «اَلا و انّ امامكم قد اكتفى من دنياه بطِمْرَيةِ و من طُعْمِهِ بِقُرصَيْةِ»؛ ([٦٥]) بدانيد كه رهبر و پيشواى شما از تمام دنيايش به دو جامه كهنه و از خوراكش به دو قرص نان بسنده كرده است.
هنگامى كه حضرت على (عليه السلام) به مقام خلافت رسيد از مقام خود براى جمع كردن ثروت و ذخيره نمودن مال سوء استفاده نكرد. ايشان در اين خصوص مى فرمايند: «فَوَالله ما كنزتُ من دنياكم تِبْراً و لا ادخرتُ من غنائمها وَفْراً و لا اَعْدَدْتُ لِبالى ثوبى طِمْرا»؛ ([٦٦]) به خدا قسم از دنياى شما طلايى نيندوخته، و از غنايم آن مالى ذخيره نكرده ام و با جامه مندرسى كه در بردارم جامه كهنه ديگرى فراهم نياورده ام.
و باز مى فرمايند: «لو شئتُ لاََ هْديتُ الطريق الى مُصَفّى هذالعسل وَ لُبابِ هذا القَمْح و نَسائِجِ هذاالقَزِ و لكن هيهات ان يَغْلِبنى هواى....»؛ ([٦٧]) اگر بخواهم مى توانم بهترين عسل و مغز اين نان گندم و بافته هاى اين جامه حرير را داشته باشم ولى چه دور است كه هوا و هوس بر من غالب شود و مرا به آن وادى بكشاند.
آن حضرت در عبارت ديگرى سر اين كار خويش را بيان مى كند: «ان الله تعالى فرض على ائمة العدل (الحق) ان يُقدِروا انفسهم بِضَعَفَةِ الناس كَيْلا يَتَبيغُ بالفقير فقره»؛ ([٦٨]) خداوند تبارك و تعالى بر رهبران جامعه اسلامى كه پيشوايان حق اند واجب كرده كه خود را با مردمان تنگدست و فقير يكسان كنند تا تنگدستى و فقر، بر پابرهنگان جامعه فشار نياورد و باعث طغيان آنها نشود.

٢٠ . راستى و درستى

حضرت امير (عليه السلام) در تمام دوره عمر شريف و مبارك خود، جز راست بر زبان جارى نكرد و هرگز دروغى نگفت. او آن چه حق بود بر زبان جارى كرد و آن چه را گفت با عمل و رفتارش تصديق كرد.
آن حضرت در خطبه ١٦ نهج البلاغه در مورد حق گويى خود چنين مى فرمايند: «واللهِ ما كَتَمْتُ وَشْمَةً و لا كَذَبْتُ كِذْبةً»؛ ([٦٩]) به خدا هيچ سخن حقى را پنهان نكردم و آنچه را بايد بگويم، گفتم و هرگز دروغ نگفته ام. و نيز مى فرمايد: «... فلا اكون اول من كذب عليه»؛ ([٧٠]) من كسى نيستم كه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) دروغ ببندم.

٢١. يقين

از برجسته ترين صفات يك مؤمن و اخلاق نكوى او يقين است؛ يقين به خدا، پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، معاد و اسلام. بسيار كم هستند افرادى كه به اين مقام از كمال رسيده باشند. در اخبار و روايات ما از اين صفت تمجيد زيادى شده است.
اهل يقين بودن، از صفات برجسته على (عليه السلام) است. خود آن حضرت در اين باره مى فرمايند: «و انّى لعلى يقين من ربى و غير شبهة من دينى»؛ ([٧١]) من به وجود پروردگارم يقين دارم و در دين خود هيچ شك و شبهه اى ندارم.
و نيز مى فرمايند: «وَ اِنى لَعَلى بيّنة من ربى و منهاج من نبيّى و انى لَعَلى الطريقِ الواضِحِ...»؛ ([٧٢]) من از جانب پروردگارم حجت دارم و به دستور پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) در راه مستقيم سير مى كنم. من در راه روشن و شاهراه هدايت قرار دارم.
همچنين مى فرمايند: «انا عليه لعلى بصيرة من نفسى و يقين من ربى»؛ ([٧٣]) من به كار خود بصير و آگاهم و به پروردگار خويش يقين دارم.
شايد در اين عبارت حضرت اشاره مى كند كه مخالفان ايشان اعتقادى به خدا و رسالت پيامبر (صلى الله عليه وآله) ندارند و آن حضرت ذره اى در حقانيت خود و باطل بودن دشمنانش شك نمى كند.

٢٢. دورى از تملق و چاپلوسى

در اين باره آن حضرت مى فرمايد: «فَلا تُكَلِّمُونى بما تَكَلَّمُ بِهِ الجَبابَرةُ و لا تَتَحَفَّظُوا منّى بما يتحفّظُ به عند اهل البادِرَة و لا تُخالِطوُنى بِالْمُصانَعَةِ»؛ ([٧٤]) با من سخنانى كه با گردنكشان و زورگويان ـ براى خوش آمد ـ آنها گفته مى شود، نگوييد و آن چه را از مردم خشمگين ـ بر اثر خشم و غضب كردن آنها ـ پنهان مى نماييد از من پنهان ننماييد و با چاپولسى با من برخورد نكنيد.
اين سخنان را امام (عليه السلام) ، زمانى ايراد فرمودند كه يكى از اصحاب ايشان، آن حضرت را مدح و ثنا گفتند.

٢٣. ربانى بودن

انسان الهى و ربانى به كسى گفته مى شود كه در اخلاق و رفتار متخلق به اخلاق الهى بوده و به تعبير ديگر خداگونه باشد؛ چنان كه در اخبار و روايات از عالم ربانى به عارف بالله تفسير شده است. على (عليه السلام) با اشاره به اين مقام خويش مى فرمايند: «فَاسْتَمِعُوا مِن ربّانيّكُمْ وَ اَحْضِروُهُ قلوبكم»؛ ([٧٥]) از عالم ربانى خودتان ـ مقصود خود آن حضرت ـ پند و اندرز را بشنويد و دل هاى خويش را براى قبول موعظه او حاضر كنيد.

٢٤ . شجاعت و غيرت

شجاعت و دلاورى از خصوصيات انسان هاى بزرگ است. شجاع هميشه در نظرها و قلب ها عزيز بوده و احترام دارد. شجاعت آن گاه كه در راه خدا و دفاع از ارزش هاى ناب اسلام و دفاع از كشور اسلامى و جان، مال، عرض و ناموس اعمال شود، ارزشى فزاينده تر مى يابد. مولاى موحدان على (عليه السلام) در اين عرصه، در صدر شجاعان و قهرمانان عالم قرار دارد و اين از مسلمات تاريخ است ولى بايد ببينيم كه آن حضرت در اين زمينه، درباره خود چه فرموده اند.
ايشان در نامه اى مى فرمايند: «لا يَزيدُنى كثرةُ الناسِ حَوْلى عِزَّةً وَ لا تَفَرّقُهُم عَنّى وَحْشة»؛ ([٧٦]) انبوه جمعيت بر گرد من، بر عزت من نمى افزايد و پراكنده شدن آنان نيز موجب ترس و وحشت من نمى گردد؛ خواه كسى مرا يارى كند يا يارى نكند، ـ در مقابل دشمن ـ دين مى ايستم.
باز مى فرمايند: «وَاللهِ لو تَظاهَرتِ العرب عَلى قِتالى لَما وَلَّيْتُ عنها»؛ ([٧٧]) سوگند به خدا اگر تمام عرب در جنگى عليه من بسيج شوند من پشت به آنها نخواهم كرد و مقاومت خواهم نمود.
و در جايى ديگر مى فرمايند: «اِنّى وَاللهِ لَو لَقَيْتهُم واحداً وَ هُمْ طِلاعُ الاَرْضِ كلِها ما بالَيْتُ وَ لا اسْتَوْحَشْتُ»؛ ([٧٨]) به خدا سوگند اگر من تنها با ايشان ـ معاويه و لشكر او ـ روبرو شوم و آنها از زيادى و انبوهى، روى زمين را پر كرده باشند باك نداشته و نمى هراسم.
يكى از خطبه هايى كه حضرت در اواخر عمر شريف خود ايراد كرده اند خطبه معروف جهاديه است. ايشان در اين خطبه اصحابشان را به دليل كسالت و سستى در جنگ با معاويه سرزنش مى كنند و مى فرمايند: «و أَفْسَدْتُمْ على رَأْيى بالعصيان والخذلان. حَتى قالتْ قُرَيشُ اِنّ ابن ابيطالب رجل شُجاعٌ و لكن لا عِلْمَ لَهُ بالحرب ... لقد نَهضْتُ فيها و ما بَلَغْتُ العشرينَ، و ها أناذا قد ذَرَّفت على الستين و لكن لا رأى لمن لا يطاع»؛ ([٧٩]) آن قدر مرا نافرمانى كرديد و به گفته هاى من گوش نداديد تا اين كه قريش گفتند پسر ابوطالب مرد شجاعى است ولى علم جنگ ندارد،... به يقين هنوز من به سن بيست سالگى نرسيده بودم كه آماده جنگ گرديدم، در حالى كه هم اكنون زياده از شصت سال از عمرم مى گذرد. هميشه رأى و نظر من در جنگ ها صايب بود ولكن كسى كه فرمانش را نبرند رأى و تدبير ندارد.
شجاعت امام (عليه السلام) در جنگ ها به قدرى در ذهن ها جا گرفته بود كه هيبت، عظمت و شجاعت حضرت، لرزه بر اندام شجاعان عرب مى انداخت و قلب هاى آنان را سست مى كرد؛ چنان كه كسى جرأت نداشت در جنگ با امام (عليه السلام) روبرو شود. لذا وقتى از آن حضرت سؤال كردند: «باىّ شىء غَلَبْتَ الاَقْرانَ فقال (عليه السلام) ما لقيتُ رجلاً الا اَعانَنى على نفسه»؛ ([٨٠]) اى على (عليه السلام) ، با چه چيز در جنگ ها بر دليران پيروز شدى؟ آن حضرت فرمود: با هيچ كس ـ در جنگ ـ برخورد نكردم مگر اين كه او مرا بر كشتن خود يارى كرد.
سيد رضى مى فرمايد: «يؤمى بذالك الى تمكن هيبته فى القلوب»؛ ([٨١]) حضرت با اين جمله به جاى گرفتن هيبت، عظمت و شجاعت خود در دل ها اشاره مى كند.

٢٥. صبر و شكيبايى

صبر واستقامت از خصوصيات بارز انسان هاى موفق و تاريخ ساز است. كليد همه پيشرفت ها و تكامل ها در تمام ميدان ها و ابعاد معنوى و مادى، صبر و استقامت است؛ صبر در تحمل مشكلات و دست از هدف بر نداشتن و پشتكار در انجام هر كار.
على بن ابيطالب (عليه السلام) را مى توان از بزرگترين شكيبايان عالم دانست چرا كه شرايط و موقعيت ايشان به گونه اى است كه از ايشان فردى صبور و شكيبا ساخته است.
در اين خصوص خود حضرت مى فرمايند: «وَ طَفِقْتُ اَرْتبى بين أن أَصوُلُ بِيَد جَذاءَ أَوْاَ صْبرَ على طَخْيَة عَمْياءَ... فرايتُ ان الصبرَ على هاتا أَحْجى فَصَبَرْتُ وَ فِى الْعَيْنِ قَذًى و فى الْحَلْقِ شَجى»؛ ([٨٢]) در وضعيتى كه حق مسلم و مشروع من ضايع گشت و به يغما رفت، خود را در سر دو راهى عجيبى ديدم كه دست به شمشير ببرم يا اين كه سكوت كنم و صبر پيشه سازم. بعد از انديشه بسيار، ديدم صبر بهتر است و لذا صبر كردم در حالى كه خار در چشم و استخوان در گلو بودم.
بر هر عاقلى آشكار است كه چنين حالى، سخت ترين حالتى است كه ممكن است براى كسى پيش آيد و بدين جهت است كه مى گوييم على (عليه السلام) بزرگترين امام صابر و صبور بزرگ تاريخ است.
در خطبه ديگرى حضرت نظير همان مطلب را بيان مى كند: «فَنَظَرْتُ فاذا ليس لى رافِدٌ وَ لاذابٌ وَ لا مُساعِدٌ الاّ اَهْلَ بيتى ... فَاَغْضَيْتُ عَلَى القذى و جَرِعْتُ على الشجا وَ صَبَرْتُ مِنْ كَظْم الغيظِ عَلى اَمْر مِنَ الْعَلْقَمِ»؛ ([٨٣]) سپس نگريستم، آنگاه غير از اهل بيت خود ـ بنى هاشم ـ ياورى نيافتم. راضى نشدم آنها كشته شوند و... چشمى كه خاشاك در آن رفته بود به هم نهادم و با اين كه استخوان گلويم را گرفته بود آشاميدم و بر گرفتگى راه نفس از بسيارى غم و اندوه، شكيبايى نمودم.
حضرت امير (عليه السلام) موقع شورش طلحه و زبير عليه نظام مقدس علوى مى فرمايند: «وَ سَاَصْبِرُ ما لَم اَخَفْ جماعتكم»؛ ([٨٤]) من در برابر توطئه و شورش آنان، تا جايى كه امنيت و نظم جامعه اسلامى از بين نرود صبر مى كنم.
صبر على (عليه السلام) در اين خصوص، انتخاب احسن بوده و اين خصوصيت بارز او، مى تواند يكى از دلايل انتخاب وى از سوى پيامبر (صلى الله عليه وآله) باشد؛ زيرا اگر در اين مورد، از طرف پيامبر (صلى الله عليه وآله) چنين تعيينى صورت نگرفته بود، تأكيد بر لفظ «من صبر مى كنم» نشانگر خصايصى مى شد كه به شهادت همه مسلمانان در آن حضرت نبوده است؛ چراكه اين امر يا نشانه ناآگاهى و عدم اطلاع آن حضرت از دستور اسلام در خصوص اعتبار بى چون و چراى بيعت است و اين كه با انتخاب، خليفه مشروعيت پيدا مى كند گر چه ديگران از او افضل باشند و هيچ چيز ديگرى در اين امر دخالت ندارد يا اين كه با فرض آگاهى از اين مطلب حب رياست و مقام نمى گذاشته تا با تمام وجود تسليم حق شده و از روى رضا، حكومت خلفا را بپذيرد؛ نه آن كه از روى صبر و با سختى به آن تن دهد.
اين دو مورد به شهادت تاريخ و محققان با شخصيت على (عليه السلام) مطابقت نداشته و تأكيد آن حضرت بر صبر كردن تصريحى بر حق مسلم ايشان در به دست آوردن منصب جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله) است.

٢٦. عشق به مرگ و شهادت

از بارزترين خصوصيات امام عارفان، على بن ابيطالب (عليه السلام) ، عشق و علاقه شديد آن حضرت به مرگ و بويژه شهادت است. مقام شهادت از رفيع ترين مقاماتى است كه اهل معرفت، آن را فوز عظيم و وسيله نظر به وجه الله كه غايت آمال عارفان است، مى دانند. در اين خصوص آن حضرت مى فرمايند: «والله لابن ابيطالب آنَسُ بالموت من الطفل بِثَدْىِ اُمِهِ»؛ ([٨٥]) به خدا سوگند انس و علاقه پسر ابوطالب به مرگ بيشتر از انس و علاقه بچه به پستان مادر است.
تأمل در اين سخن و تشبيه شدت علاقه آن حضرت به علاقه كودك به پستان مادر نهايت دلبستگى ايشان را به شهادت نشان مى دهد.
در جاى ديگرى حضرت امير (عليه السلام) مى فرمايند: «ان اكرم الموت القتل! والذى نفس ابن ابيطالب بيده لاَِلْفُ ضَرْبة بالسيفِ اَهْوَنُ عَلَىَّ مِنْ مَيِتة عَلى الفِراشِ فى غَيْرِ طاعَةِ الله»؛ ([٨٦]) بهترين و ارزشمندترين نوع مرگ، كشته شدن در راه خداست، سوگند به آن كسى كه جان على (عليه السلام) در دست قدرت اوست، هزار ضربت شمشير بر من آسان تر از جان دادن در بسترى است كه در غير طاعت خدا باشد.
باز مى فرمايند: «وَاللهِ لَوْلا رَجائى الشَهادَةَ عند لقائى الْعَدُوَ لَوْ قَدْ حُمَّ لى لِقاءُهُ، لَقَرَّبْتُ رِكابى ثُمَ شَخَصْتُ عنكم»؛ ([٨٧]) به خدا سوگند اگر هنگام ملاقات دشمن به شهادت اميد نداشته باشم چنان چه مقدر باشد، هر آينه بر مركب خود سوار شده از شما دورى مى نمودم.
و در جاى ديگر مى فرمايند: «فقال يا على، اِنَّ امتى سَيفتنونَ من بعدى فقلت: يا رسول الله، اَوَ لَيْسَ قد قُلْتَ لى يَوْم اُحُد حيثُ اِسْتُشْهِدَ مَنْ اسْتُشْهِدَ من المسلمين و حَيزَتْ عنّى الشهادةُ فَشَقَّ علىَّ ذالك فقلتَ لى: أَبْشِرْ فان الشهادة من ورائك؟ فقال لى انَ ذالك لَكَذالكَ، فكيف صَبْرُكَ اِذَنْ؟ فقلتُ يا رسول الله ليس هذا من مواطن الصبر و لكن من مواطن البُشْرى والشكر»؛ ([٨٨]) رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) فرمودند: يا على (عليه السلام) به زودى پس از من، امتم به فتنه و تباهكارى گرفتار خواهند شد. پس گفتم: اى رسول الله (صلى الله عليه وآله) آيا نبود كه در روز احد آن جا كه عده اى از مسلمانان به درجه شهادت نايل آمدند، كشته شدن در راه خدا از من باز داشته شد و كشته نشدنم و ـ زندگى ـ بر من دشوار گرديد و غمگين بودم، به من فرمودى مژده باد ترا كه بعد از اين كشته خواهى شد؟ پس به من فرمود: آنچه بيان كردى درست است. هنگام شهادت شكيبايى تو چگونه خواهد بود؟ گفتم: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اين كار صبر نمى خواهد بلكه جاى مژده و سپاسگزارى دارد.
يعنى كشته شدن در راه خدا براى من بزرگ ترين نعمت و بخشش الهى است.
در جاى ديگر نيز مى فرمايند: «و اِنى اِلى لقاءِالله لَمُشْتاقٌ»؛ ([٨٩]) من به ملاقات خدا مشتاق هستم.
اين منطق و نگاه على (عليه السلام) به مسأله مرگ و شهادت است. و در نهايت هم آن حضرت (عليه السلام) به اين آرزوى ديرين خود رسيد و در محراب عبادت و مسجد كوفه به دست يكى از خوارج شهادت نصيب او گرديد.

٢٧ . عمل پيش از گفتن

يكى از مسايل مهم در باب ديندارى، عمل صالح است. عمل نتيجه علم است و علم بى عمل مثل درخت بى ثمر است. قرآن كريم مى فرمايد: (يا ايهاالذين آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون كبر مقتاً عندالله ان تقولوا ما لا تفعلون) ؛ ([٩٠]) چرا به حرف هايى كه مى زنيد عمل نمى كنيد اين كه سخنى بگوييد و بدان عمل نكنيد، دشمنى خداوند به آن بزرگ است.
ادعاى بى عمل در آيات ديگرى و روايات زيادى از اهل بيت عصمت نهى شده است. در اين ميدان حضرت على (عليه السلام) الگويى ستودنى است كه به آن چه مى فرمود عمل مى كرد. ايشان در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه مى فرمايند: «يا ايهاالناس اِنّى وَاللهِ ما اَحَثُّكُمْ على طاعه اَلاّ وَاَسْبقكم اليها، و لا اَنْهاكُمْ عن معصية الا وَاَتَناهى قبلكم عنها»؛ ([٩١]) من شما را بر طاعت و كار خيرى تشويق و ترغيب نمى كنم مگر اين كه خودم به آن پيشى مى گيريم و شما را از معصيتى باز نمى دارم مگر اين كه قبل از شما خودم از آن عمل باز مى ايستم.
و باز در خطبه ديگرى مى فرمايند: «لعن الله الآمرين بالمعروف التاركين له والناهين عن المنكر العاملين به»؛ ([٩٢]) خدا لعنت كند كسانى كه ديگران را به معروف و كارهاى خوب دعوت مى كنند ولى خود آن را به جا نمى آورند و كسانى كه از كارهاى زشت مردم را باز مى دارند ولى خودشان آن را انجام مى دهند.
و نيز مى فرمايند: «قد اَرْعَدوُا و اَبْرَقُوا و مع هذين الامرين اَلْفَشَلُ و لَسْنانُرْعِدُ حتى نُوقِعَ وَ لا نُسيلُ حتى نُمْطِرَ»؛ ([٩٣]) طلحه و زبير مانند رعد صدا كردند و ترسانيدند و مثل برق درخشيدند و از جا بر آمدند؛ با اين جوش و خروش، در آخر كار ناتوان بودند ولى ما صدا نمى كنيم و نمى ترسانيم تا موقع عمل ـ گفتار ما همراه با عمل است ـ و تا نباريم سيل جارى نمى كنيم.

٢٨ . حراست از مصالح اسلام و مسلمانان

شايد براى برخى كه با نهج البلاغه آشنايى كامل ندارند، عبارت بنيانگذار وحدت براى امام على باور نكردنى باشد اما با نگرشى به اين كتاب، اين حقيقت به روشنى آشكار مى شود.
امام على (عليه السلام) گاهى به حق غصب شده خويش نظر مى كند اما زمانى كه مصالح اسلام و جامعه اسلامى به ميان مى آيد به وحدت دعوت مى كند. آن حضرت خطاب به ابوموسى اشعرى مى فرمايد: «وليس رَجلٌ، فَاعْلَمْ، اَحْرَصَ على جماعةِ امة محمد (صلى الله عليه وآله) و اَلْفَتِها مِنّى اِبْتَغى بذالكَ حُسْن الثواب و كَرَمَ المَآبِ»؛ ([٩٤]) بدان كه هيچ مردى علاقه مندتر و حريص تر از من به اتحاد و الفت امت محمد (صلى الله عليه وآله) نيست و در اين كار ثواب نيكو و بازگشت نيك را طلب مى كنم.
و يا مى فرمايند: «وَالله لاَُسْلِمَنَّ ما سَلِمَتْ امورُ المسلمين و لم يكن جَوْرٌ اِلاّ عَلىَّ خاصة»؛ ([٩٥]) مادامى كه امور مسلمانان منظم بوده و فتنه و فسادى نباشد و مادامى كه فقط بر من ظلم روا شود نه بر ديگران ـ براى حفظ وحدت جامعه ـ خلافت را در دست ديگران رها مى كنم.
وقتى كه يك نفر يهودى به مسلمانان طعنه مى زند كه هنوز پيامبرشان را دفن نكرده دچار اختلاف شدند امام (عليه السلام) در پاسخ فرمود: «انما اِخْتَلَفْنا عنه لا فيه و لكنكم ما جَفَّتْ اَرْجُلُكُمْ مِنَ البَحْرِ حتى قُلْتُم لِنَبيِّكُمْ اِجْعَلْ لنا الهاً كمالهم آلهة»؛ ([٩٦]) اختلاف ما درباره جانشين او بود نه خود او، ولى شما يهوديان هنوز پاهايتان بعد از غرق شدن فرعون و نجات بنى اسراييل از رود نيل ـ از آب دريا ـ خشك نشده بود كه به پيامبران گفتيد اين بت پرستان خدايانى دارند براى ما خدايى قرار بده.

٢٩ . نابودكننده فتنه ها

آن حضرت در خطبه ٩٣ مى فرمايد: «... اَمَّا بَعْدَ حَمْدِاللهِ وَ الثَّناءِ عَلَيْهِ اَيُّهَا النّاسُ فَاِنّى فَقَأتُ عَيْنَ الْفِتْنَةِ وَ لَمْ يَكُنْ لَيَجْتَرِىء عَلَيْها اَحَدٌ غَيْرى بَعْدَ اَنْ ماجَ غَيْهَبُها وَ اشْتَدَّ كَلَبُها. فَاسَأَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى فَوَ الَّذى نَفْسى بَيَدِهِ لا تَسْأَلُونى عَنْ شَىْء فيما بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ السّاعَةِ وَ لا عَنْ فِئَة تَهْدى مِئَةً وَ تُضِلُّ مِئَةً اِلاّ انْبَأتُكُمْ بِناعِقِها وَ قائِدِها وَ سائِقها وَ مُناخِ رِكابِها وَ مَحطِّ رِحالِها وَ مَنْ يَقْتُلُ مِنْ اَهْلِها قَتْلاً وَ مَنْ يَمُوتُ مِنْهُمْ مَوْتاً وَ لَوْ فَقَدْ تُمُونى وَ نَزَلَتْ بِكُمْ كَرائِهُ الاُْمُورِ وَ حَوازِبُ الْخُطُوبِ، لاََطْرَقَ كَثيرٌ مِنَ السّائِلينَ وَ فَشِلَ كَثيرٌ مِنَ الْمَسْؤُولين... نَحْنُ اَهْلَ الْبَيْتِ مِنْها بِمَنْجاة...»؛ پس از حمد و ستايش پروردگار، اى مردم! من بودم كه چشم فتنه را كندم و جز من هيچ كس جرأت چنين كارى را نداشت؛ آن گاه كه امواج سياهى ها بالا گرفت و به آخرين درجه شدت خود رسيد. پس از من بپرسيد پيش از آن كه مرا نيابيد. سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست، نمى پرسيد از چيزى كه ميان شما تا روز قيامت مى گذرد و نه از گروهى كه صد نفر را هدايت يا گمراه مى سازد، جز آن كه شما را آگاه مى سازم و پاسخ مى دهم، و از آن كه مردم را بدان مى خواند و آن كه رهبريشان مى كند و آن كه آنان را مى راند و آن جا كه فرود مى آيند و آن جا كه بارگشايند و آن كه از آنها كشته شود و آن كه بميرد، خبر مى دهم. آن روز كه مرا از دست داديد و نگرانى ها و مشكلات بر شما باريدن گرفت، بسيارى از پرسش كنندگان به حيرت فرو رفته مى گويند: سرانجام چه خواهد شد؟ كه گروه بسيارى از پرسش كنندگان از پاسخ دادن فرو مانند... ما اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه وآله) از آن فتنه ها در امانيم... .

پاسخ به دو شبهه

در پايان لازم است به دو شبهه در مورد امام على نيز اشاره شود.
الف) گاهى گفته مى شود حضرت در فرازى از خطبه ٢١٦ از خود نفى اشتباه نفرموده است و اين سخن با عقيده به عصمت آن حضرت ناسازگار است؟ پاسخ اين است كه ما با دلايل محكم بر اين اعتقاديم كه معصومان (عليهم السلام) از هر خطا و گناهى پاك و مصون اند و هر كارى را كه انجام مى دهند طبق دستور خداوند متعال است و به شهادت تاريخ، هر دستورى كه على (عليه السلام) در موارد گوناگون داده و از هر كارى كه نهى كرده، درست و بجا بوده است؛ مانند قضيه حكمين، نهروان و صدها مورد ديگر. در عين حال امام (عليه السلام) مشتاقانه مردم را به مشورت دعوت مى كند چنان كه مى فرمود: «فاعينونى بمُناصَحَة خَلية من الغِش، سَليمة من الريب»؛ ([٩٧]) مرا به اندرز دادن و خيرخواهى، كه خالى از نادرستى و سالم از ريب و شك باشد، يارى دهيد.
در مورد ديگر مى فرمايند: «فلا تكُفُوا عن مقالة بحق او مشورة بعَدْل انى لست فى نفسى بفوقِ اَنْ اَخْطِىءَ»؛ ([٩٨]) با من بى پروا و بدون ترس، حق را بگوييد و آن چه را حق و درست مى دانيد ابراز كنيد و از مشورت به عدل خوددارى نكنيد. من پيش خودم اين چنين نيستم كه اشتباه نكنم.
روشن است كه معناى اين جمله آن نيست كه امام على (عليه السلام) اشتباه مى كند بلكه مقصود حضرت اين است كه من اين چنين نيستم كه در ذات خودم اشتباه نكنم، بلكه من هم انسان هستم و از لوازم بشر بودن يكى اين است كه او همواره امكان و زمينه خطا و گناه كردن دارد؛ البته جز كسانى كه مورد عنايت خاصه الهى قرار گرفته اند و يكى از كسانى كه مورد توجه و عنايت و لطف الهى قرار گرفته امام على (عليه السلام) مى باشد. چنان كه قرآن كريم درباره حضرت يوسف مى گويد: (و ما أبرىءُ نفسى انّ النفس لأمارّة بالسوء الاّ ما رحم ربّى) ؛ ([٩٩]) من خودم را از عيب و تقصير پاك نمى كنم چرا كه نفس انسان همواره او را به خطا و لغزش وامى دارد؛ جز كسانى كه مورد رحمت ويژه پروردگار قرار گيرند. و شكى نيست كه يكى از كسانى كه در مراحل سخت زندگى مورد رحمت ويژه الهى قرار گرفت يوسف (عليه السلام) بود. قرآن مى فرمايد: (لو لا أن أرىء برهان ربه كذلك ينصرف عنهُ السُّوءَ و الفَحْشاء انّه من عبادنا المُخْلِصين) ؛ ([١٠٠]) اگر برهان و لطف خاص الهى نگهبان يوسف نبود به طور حتم به گناه آلوده مى شد، ولى ما او را از عمل زشت بازداشتيم، چرا كه او از بندگان پاك و معصوم است.
از ذيل آيه شريف چنين به دست مى آيد كه اگر بنده اى به مقام مُخلَصيت، صفا و پاكى برسد از ارتكاب خطا و لغزش مصون خواهد بود و يكى از كسانى كه لطف الهى و عنايت ويژه خدا شامل حال او شده است، امام على (عليه السلام) مى باشد؛ چرا كه بدون ترديد امام على (عليه السلام) بارزترين مصداق مقام مخلصيت است. پس اگر امام (عليه السلام) خود را مبراى از اشتباه نمى داند براى اين است كه مانند حضرت يوسف مى فرمايد كه (و ما أبرؤ نفسى...) و به اين باور دارد كه نفس همواره به بدى فرمان مى دهد مگر آن كه مورد رحمت قرار گيرد.
آن حضرت در جاى ديگر مى فرمايند: «ولا تظنوا بى اِسْتِثْقالا فى حق قيل لى، و لا التماسَ اِعْظام لنفسى»؛ ([١٠١]) درباره من گمان نكنيد كه اگر سخنِ حقى به من گفته شود، بر من دشوار آيد و يا اين كه در مقام بزرگ نمايى و كبرورزى برآيم. اين سخن على (عليه السلام) در راستاى دعوت به شور و مشورت است اما چند نكته ديگر را نيز مى توان از آن بهره گرفت:
١. حضرت مى دانست كه بويژه در آينده درباره اش غلوّ خواهند كرد، همچنان كه خود فرمود: «هلك فىَّ رجلان مُحبٌّ غال و مبغضٌ قال»؛ ([١٠٢]) نسبت به من دو فرقه گمراه شدند يكى آنان كه به دشمنى با من برخاستند و ديگرى كسانى كه درباره من زياده روى كرده و نسبت خدايى به من دادند. اين كار نوعى مبارزه با اين عقيده است؛
٢. آن حضرت مى خواست تا بدين وسيله سنتى را پايدار سازد كه حاكمان امت، خود را از نظارت و خيرخواهى بى نياز ندانند و با اين كار از استكبار، خودخواهى و خودكامگى آنان پيشگيرى شود؛
٣. على (عليه السلام) با اين وسيله درس بزرگى به اصحاب و پيروان خويش آموخت كه هميشه و در هر موقعيت و مرتبه اى كه هستند از بازيابى و اصلاح معايب خويش غافل نباشند؛
٤. بى شك رواج روحيه مشورت در جامعه راهى براى رشد آن و ورود و حضور صاحبان انديشه در صحنه هاى مختلف اجتماعى و سياسى و نيز مراقبت بيشتر حاكمان از عملكرد خويش است.
ب) وقتى قلمى به دست گرفته مى شود كه درباره ابرمرد بزرگِ همه قرون و اعصار، شخصيت برجسته تاريخ، بزرگترين حاكم عادل تاريخ بشرى يعنى حضرت اميرمؤمنان على (عليه السلام) مطلبى بنويسد احساس خواهد كرد كه به راستى انجام چنين كارى محال است. على انسانى است كه در تمام ابعاد، كمال يافته و در تمام عرصه ها اسوه است. او هر آن چه داشت فداى خدا و دين حق كرد و تا توانست از اسلام و كيان آن دفاع نمود. تمام تلاش او در جهت بهروزى و سربلندى اسلام و اجراى قسط و عدل اسلامى و صلاح و رفاه پابرهنگان و محرومان تاريخ بود.
درباره على (عليه السلام) از آغاز طلوع اسلام يعنى از زمان خود پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) تا زمان ما، هزاران متفكر، نويسنده، مورخ، محقق، شاعر، اديب، محدث، فقيه، سياستمدار، حاكم و عارف شيعه، سنى، يهودى، مسيحى، و معتقدان به ساير مذاهب و مكاتب، از شرق تا غرب عالم چيزها گفته و نوشته اند و هر كسى به تناسب فكر وانديشه و تخصص خود يك جهت و يك بعد از ابعاد گوناگون وجود آن حضرت را بررسى كرده است و كتاب ها، مقاله ها و سخنرانى هاى بسيار زيادى در اين باره نوشته و گفته شده كه از شمار خارج است.
همه اينها عشق سوزان على (عليه السلام) را در سينه داشته اند و به او عشق مىورزيده اند. هر فردى از زاويه انديشه و تفكر خود او را ديده و شناخته است. عارف از ديد عرفان و حكيم و فيلسوف از منظر حكمت، سياستمدار از ديد حكومت و اداره مملكت و زاهد از بعد زهد و ... از اين رو جاى اين پرسش نيست كه چرا امام على (عليه السلام) از خود ستايش فرموده و از ويژگى هاى خود ياد كرده اند چرا كه آنچه حضرت درباره خود فرموده، نه از باب خودستايى و عجب است كه چنين چيزى درباره امامى كه مخلص است، صدق نمى كند. اين امام عارفان هرگز خودى نمى بيند كه بخواهد درباره او سخن بگويد؛ او در ژرفاى فنا غرق است، و آنچه مى گويد تنها از باب يادآورى نعمت هاى پروردگار است كه (اما بنعمة ربك فحدث) ؛ ([١٠٣]) نعمت هاى خدا را كه به تو عنايت كرده ياد كن.
مهم تر اين كه امام، مقتداى ساير مردم است و تا مردم او را نشناسند و به صفات برجسته و ستوده او به درستى واقف نشوند، نمى توانند به او اقتدا كنند و چون بيان روح شخصيت امام جز از زبان خود او يا معصومى مثل او ميسّر نيست، آن حضرت به ناچار، گاهى پرده از روى بخشى از فضايل و كمالات گسترده، ژرف و بى بديل خويش برداشته و نَمى از يَم وجود خود را به بندگان نيازمند الهى و حقيقت طلبان تشنه معرفت، چشانده است.
علت ديگر معرفى آن حضرت توسط خودش بيان تذكرى است براى اصحاب پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) كه آنچه رسول عظيم الشأن درباره على (عليه السلام) فرموده، فراموش نكنند، و فضايل و مناقب او را از ياد نبرند. آن حضرت در جنگ جمل وقتى با زبير ملاقات مى كند به او مى فرمايد: «آيا يادت هست روزى پيامبر (صلى الله عليه وآله) تو را ديد در حالى كه دست در گردن من داشتى آن گاه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به تو فرمود: اى زبير آيا على (صلى الله عليه وآله) را دوست دارى؟ تو گفتى چگونه او را دوست نداشته باشم در حالى كه او برادر من و پسردايى من است. پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود تو به زودى به جنگ او خواهى رفت در حالى كه به او ظلم خواهى كرد». زبير گفت انالله و انا اليه راجعون. مرا به ياد چيزى انداختى كه فراموش كرده بودم. از همانجا بود كه زبير تغيير مسير داد و از لشكر عايشه خارج شد و بالاخره نيز به قتل رسيد. ([١٠٤])

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
[١]. تاريخ طبرى، حوادث سال ٢٣، قصة الشورى، ج ٣، ص ٢٩٧ و تاريخ يعقوبى، ايام عثمان بن عفان، ج ٢، ص ١٦٢. [٢]. نهج البلاغه، شرح محمد عبده، ص ١٧٨ ـ ١٧٩. [٣]. همان، ص ٣٩٧. [٤]. همان، ص ٤٣٠. [٥]. همان، ص ٨١، خطبه ٣٧ و نهج البلاغه، صبحى صالح، ص ٩٥. [٦]. همان، ص ٢٩١ و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج ٩، ص ٢٦١. [٧]. نهج البلاغه، صبحى صالح، خ ٣٣، ص ٤٨. [٨]. مستدرك، ج ٣، ص ١٤٠. [٩]. ر.ك: نهج البلاغه، خطبه ٣. [١٠]. همان، خطبه ١٧٣. [١١]. مسند، احمد، ج ٤، ص ٥١. [١٢]. همان، ج ٢، ص ٢٩٢. [١٣]. همان. [١٤]. همان، نامه ٦٢. [١٥]. لازم به يادآورى است كه برخى از ويژگى ها مخصوص على (ع) است، البته بسيارى از آنها ساير اهل بيت (عليهم السلام) را نيز در بر مى گيرد. [١٦]. نهج البلاغه، خطبه ١٩٧. [١٧]. همان، خطبه ٢. [١٨]. تفسير مجمع البيان، ج ٩ ـ ١٠، ص ٥١٩ ـ ٥٢٠، ذيل آيه ١٢ سوره الحاقه. [١٩]. بحارالانوار، ج ٣٩، ص ٦٢ و معانى الاخبار، ص ٧٤. [٢٠]. سوره طه، آيات ٢٩ ـ ٣٠. [٢١]. سوره اعراف، آيه ١٤٢. [٢٢]. سوره نسا، آيه ٤١. [٢٣]. سوره اسرا، آيه ٧١. [٢٤]. مستدرك، حاكم، ج ٣، ص ١٢٤؛ جامع الصغير، ج ٢، ص ١٧٧، شماره ٥٥٩٤ و تاريخ خلفا، ص ١١٦. [٢٥]. تاريخ بغداد، ج ١٤، ص ٣٢١؛ مجمع الزوايد، ج ٧، ص ٢٣٦؛ الكفاية، حافظ كنجى، ص ١٣٥؛ تاريخ دمشق، ج ٤٢، ص ٤٤٩ و الغدير، ج ٣، ص ١٧٦. [٢٦]. نهج البلاغه،خ ١٢٢، بخش ٧ ـ ٨. [٢٧]. سوره الحاقه، آيه ١٢. [٢٨]. تفسير مجمع البيان، ج ٩ ـ ١٠، ص ٥١٩ ـ ٥٢٠، ذيل آيه ١٢ سوره الحاقه. [٢٩]. نهج البلاغه، نامه ٣٦، بخش ٦. [٣٠]. همان، خطبه ٢٩، بخش ٣. [٣١]. همان، نامه ٤١، بخش ١٢. [٣٢]. همان، خطبه ١٢٦، بخش ١ ـ ٢. [٣٣]. همان، خطبه ١٩٢، بخش ١١٥ ـ ١١٧. [٣٤]. همان،< خطبه 37، بخش 4. [35]. همان، خطبه 57، بخش 2. [36]. همان، خطبه 131، بخش 4 ـ 5. [37]. سوره واقعه، آيه 10 ـ 11. [38]. وسائل الشيعه، ج 15، ص 282، ح 20522. [39]. اصول كافى، كلينى، ج 1، ص 54. [40]. نهج البلاغه، خطبه 10، بخش 1. [41]. اصول كافى، كلينى، ج 1، ص 31. [42]. نهج البلاغه، خطبه 4، بخش 3. [43]. سوره انفال، آيه29. [44]. نهج البلاغه، نامه 62، بخش 8. [45]. همان، خطبه 200، بخش 1. [46]. سوره زمر، آيه 9. [47]. نهج البلاغه، خطبه 5، بخش 3 ـ 4. [48]. همان، خطبه 147، بخش 7. [49]. همان، خطبه 189، بخش 5. [50]. همان، خطبه 175، بخش 3. [51]. همان، خطبه 128، بخش 5 ـ 8. [52]. همان، خطبه 158، بخش 2. [53]. سوره رعد، آيه 43. [54]. سوره يونس، آيه 35. [55]. نهج البلاغه، خطبه 131، بخش 3 ـ 4. [56]. همان، خطبه 205، بخش 3. [57]. همان، خطبه 33، بخش 1 ـ 2. [58]. همان، خطبه 3، بخش 16 ـ 18. [59]. همان، نامه 45، بخش 25 ـ 27. [60]. همان، خطبه 3، بخش 18. [61]. همان، حكمت 236. [62]. همان، حكمت 77، بخش 1. [63]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 17 ـ 18، ص 226. [64]. نهج البلاغه، نامه 45، بخش 13 ـ 14. [65]. همان، نامه 45، بخش 3 ـ 4. [66]. همان، نامه 45، بخش 6. [67]. همان، نامه 45، بخش 11. [68]. همان، خطبه 209، بخش 4. [69]. همان، خطبه 16، بخش 4. [70]. همان، خطبه 37، بخش 4. [71]. همان، خطبه 22، بخش 6. [72]. همان، خطبه 97، بخش 12. [73]. همان، نامه 62، بخش 8. [74]. همان، خطبه 2167 بخش 22. [75]. همان، خطبه 108، بخش 12. [76]. همان، نامه 36، بخش 6. [77]. همان، نامه 45، بخش 18. [78]. همان، نامه 62، بخش 7 ـ 8. [79]. همان، خطبه 27، بخش 14 ـ 16. [80]. همان، حكمت 318. [81]. همان، ذيل حكمت 318. [82]. همان، خطبه 3، بخش 2 ـ 4. [83]. همان، خطبه 217، بخش 3 ـ 4. [84]. همان، خطبه 169، بخش 4. [85]. همان، خطبه 5، بخش 3. [86]. همان، خطبه 123، بخش 3 . [87]. همان، خطبه 119، بخش 4 ـ 5. [88]. همان، خطبه 156، بخش 11 ـ 13. [89]. همان، نامه 62، بخش 8. [90]. سوره صف، آيات 2 ـ 3. [91]. نهج البلاغه، خطبه 175، بخش 6. [92]. همان، خطبه 129، بخش 8. [93]. همان، خطبه 9، بخش 1 . [94]. همان، نامه 78، بخش 3. [95]. همان، خطبه 74، بخش 1. [96]. همان، حكمت 317. [97]. نهج البلاغه، خطبه 118، بخش 1 ـ 2. [98]. همان، خطبه 216، بخش 24. [99]. سوره يوسف، آيه 53. [100]. همان، آيه 24. [101]. نهج البلاغه، خطبه 216، بخش 23. [102]. همان، حكمت 117. [103]. سوره ضحى، آيه 11. [104]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 235.


۵
منابع و مآخذ

منابع و مآخذ

١ ـ قرآن كريم.
٢ ـ ابن ابى الحديد، عبدالحميد بن هبة الله (٥٨٦ ـ ٦٥٥ ق) ؛ شرح نهج البلاغه، بيروت، مؤسسه الاعلمى، ١٤١٥ ق، چاپ اول.
٣ ـ ابن ابى شيبه، عبداله بن محمد، (١٥٩ ـ ٢٣٥ ق) ؛ المصنف، بيروت، دارالفكر، ١٤١٤ ق، چاپ اول.
٤ ـ ابن اثير، على بن محمد، (٥٥٥ ـ ٦٣٠ ق) ؛ الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، بى تا، دوم.
٥ ـ ابن اعثم كوفى، محمد بن على، (م٣١٤ ق) ؛ الفتوح، بيروت، دارالاضواء، ١٤١١ ق، اول.
٦ ـ ابن بابويه، محمد بن على، (٣١١ ـ ٣٨١ ق) ؛ معانى الاخبار، تهران، الكتب الاسلاميه، ١٣٧٧، دوم.
٧ ـ ابن حجر عسقلانى، احمد بن على، ٧٣٣، ٨٢٥ ق) ؛ فتح البارى، بيروت ، داراحياء التراث العربى، ١٤٠٨ق.
٨ ـ ابن حنبل، احمد بن محمد، (١٦٤ ـ ٢٤١ ق) ؛ مسند احمد بن حنبل، بيروت، دارصادر، بى تا، اول.
٩ ـ ابن سعد، محمد بن سعد، (١٦٨ ـ ٢٣٠ ق) ؛ طبقات الكبرى، بيروت ، دارصادر، ١٤١٦ ق، اول.
١٠ ـ ابن عبدربه، احمد بن محمد، (٢٤٦ ـ ٣٢٨ ق) ؛ العقد الفريد، بيروت، دارالمكتبة الاولى، ١٩٩٩، اول.
١١ ـ ابن عساكر على بن حسن، (٤٩٩ ـ ٥٧١ ق) ؛ تاريخ دمشق، بيروت، داراحياء التراث العربى، ١٤١٢ ق، اول.
١٢ ـ ابن قتيبه، عبداله بن مسلم، (٢١٣ ـ ٢٧٦ ق) ؛ الامامه و السياسه، قم ، شريف رضى، ١٣٦٣، اول.
١٣ ـ ابن قتيبه، عبداله بن مسلم، (٢١٣ ـ ٢٧٦ ق) ؛ المعارف، قم ، شريف رضى، ١٤١٥ق، اول.
١٤ ـ ابن كثير، اسماعيل بن عمر، (٧٠٠ ـ ٧٧٤ ق) ؛ بدايه و النهايه، بيروت، مكتبة المعارف، اول.
١٥ ـ ابن منظور، محمد بن مكرم، (٦٣٠ ـ ٧١١ ق) ؛ لسان العرب، بيروت، دارالاحياء التراث، ١٤٠٨ ق، اول.
١٦ ـ ابو داوود، سليمان بن اشعث، (٢٠٢ ـ ٢٧٥ ق) ؛ سنن ابى داود، بيروت، دارالفكر، ١٤١٠ ق، اول.
١٧ ـ امينى، عبدالحسين، (١٢٨١ ـ ١٣٤٩ ق) ؛ الغدير، تهران، كتب العلميه، ١٣٦٦ ، دوم.
١٨ ـ بخارى، محمد بن اسماعيل؛ صحيح بخارى، بيروت، دارالقلم، ١٤٠٧ ق، اول.
١٩ ـ بكرى، عبدالرحمان؛ من حياة خليفه عمر بن الخطاب، الارشاد للطباعة و نشر، دوم.
٢٠ ـ بلاذرى، احمد بن يحيى (م٢٧٩ ق) ؛ انساب الاشراف، بيروت، دارالفكر، ١٤٢٠ ق.
٢١ ـ ثعلبى، عبدالرحمان بن محمد، (٧٨٦ ـ ٨٧٥ ق) ؛ تفسير الثعالبى-، بيروت، داراحياء التراث العربى، ١٤١١ ق، الاول.
٢٢ ـ جوهرى، اسماعيل بن حماد، (م٣٩٣ ق) ؛ صحاح اللغه، مصر، دارالكتاب العربى، بى تا، اول.
٢٣ ـ حاكم نيشابورى، محمد بن عبداله، (٣٢١ ـ ٤٠٥ ق) ؛ المستدرك على الصحيحين، بيروت، دارالكتب العربى، بى تا.
٢٤ ـ حر عاملى، محمد بن حسن، (١٠٣٣ ـ ١١٠٤ ق) ؛ وسائل الشيعه، قم، مؤسسه آل البيت، ١٤١١ ق.
٢٥ ـ حسينى، ادريس؛ راه دشوار از مذهب به مذهب، قم، دارالقرآن الكريم، ١٣٧٤، اول.
٢٦ ـ خطيب بغدادى، احمد بن على، (٣٩٢ ـ ٤٦٣ ق) ؛ تاريخ بغداد، بيروت ، دارالكتب العلميه، اول.
٢٧ ـ خوارزمى، موفق بن احمد، (٤٨٤ ـ ٥٦٨ ق) ؛ المناقب، قم، نشر الاسلامى، ١٤١٤ق، دوم.
٢٨ ـ دهخدا، على اكبر، (١٢٥٨ ـ ١٣٣٤ ق) ؛ لغت نامه دهخدا، تهران، دانشگاه تهران، چاپ ١٥ جلدى.
٢٩ ـ راغب اصفهانى، حسين بن محمد، (قرن ٥ ق) ؛ مفردات الفاظ القرآن، دارالشاميه، ١٤١٢ ق، الاول.
٣٠ ـ سمهودى، على بن عبداله (٨٤٤ ـ ٩١١ ق) ؛ الوفاء باخبار دارالمصطفى، بيروت، دارالكتب العلميه، ١٤٠٤ ق، چهارم.
٣١ ـ سيوطى، عبدالرحمان ابى بكر، (٨٤٩ ـ ٩١١ ق) ؛ تاريخ الخلفاء، بى نا، بى تا، اول.
٣٢ ـ سيوطى، عبدالرحمان بن ابى بكر، (٨٤٩ ـ ٩١١ ق) ؛ جامع الصغير، بيروت، دارالفكر.
٣٣ ـ صالح بن صبحى؛ نهج البلاغه، قم ، دارالهجره، ١٤١٢ ق، پنجم.
٣٤ ـ صنعانى، عبدالرزاق بن همام، (١٢٦ ـ ٢١١ ق) ؛ المصنف ، بيروت، دارالكتب العلميه، ١٤١٢ ق، اول.
٣٥ ـ طبرسى، فضل اله بن حسن، (٤٦٨ ـ ٥٤٨ ق) ؛ مجمع البيان، بيروت، الاعلمى، ١٤١٥ ق، الاول.
٣٦ ـ طبرى، محمدبن جرير، (٣٢٤ ـ ٤١٠ ق) ؛ تاريخ طبرى، بيروت، مؤسسه الاعلمى، ١٤٠٣ ق، چاپ چهارم.
٣٧ ـ عبده، محمد، (١٢٦٦ ـ ١٣٢٣ ق) ؛ شرح نهج البلاغه، قم، مكتب الاعلام الاسلامى، ١٤١٦ ق، دوم.
٣٨ ـ عسكرى، مرتضى ، نقش عايشه... ، تهران، مجمع علمى اسلامى ، ١٣٧١ ، پنجم.
٣٩ ـ فيروزآبادى، محمد بن يعقوب، (٧٢٩ ـ ٨١٧ ق) ؛ قاموس المحيط، مصر، مكتبة التجاريه الكبرى، بى تا، اول.
٤٠ ـ قادرى، حاتم؛ انديشه هاى سياسى در اسلام، تهران، سمت ، ١٣٧٩ ، اول.
٤١ ـ قرشى كنجى، محمد بن يوسف، (م ٦٥٨ ق) ؛ الكفايه الطالى فى مناقب على بن ابى طالب، نجف، حيدريه، ١٣٩٠ ق، اول.
٤٢ ـ قمى، عباس، (١٢٥٤ ـ ١٣١٩ ق) ؛ سفينة البحار، قم، اسوه، ١٤١٦ ق، دوم.
٤٣ ـ قندوزى، سليمان بن ابراهيم، (١٢٢٠ ـ ١٢٩٤ ق) ؛ ينابيع الموده، قم، اسوه، ١٤١٦ ق، اول.
٤٤ ـ قيومى، احمد بن محمد بن على؛ قاموس اللغه، بى جا ، بى تا، اول.
٤٥ ـ كلينى، محمد بن يعقوب، (م ٣٢٩ ق) ؛ اصول الكافى، بيروت، دارالاضواء، ١٤١٣، اول.
٤٦ ـ ماوردى، على بن محمد، (٣٦٤ ـ ٤٥٠ ق) ؛ احكام السلطانيه، بيروت، المكتبة الاسلامى، ١٤١٦ ق، اول.
٤٧ ـ متقى، على بن حسام الدين، (٨٨٨ ـ ٩٧٥ ق) ؛ كنزالعمال، بيروت، مؤسسه الرساله، ١٤٠٩ ق، اول.
٤٨ ـ مجلسى، محمدباقر بن محمدتقى، (١٠٣٧ ـ ١١١١ ق) ؛ بحارالانوار، بيروت، داراحياء التراث العربى، ١٤٠٣ق ، سوم.
٤٩ ـ محب الدين طبرى، احمد بن عبداله؛ الرياض النضره... ، بيروت، دارالمعرفه، ١٤١٨ ق، اول.
٥٠ ـ محب الدين طبرى، احمد بن عبداله (٦١٥ ـ ٦٩٤ ق) ؛ ذخائر العقبى، بيروت، دارالكتب المصريه، ١٩٩٦.
٥١ ـ مسعودى، على بن حسين، (م ٣٤٥ ق) ؛ مروج الذهب، بيروت، دارالكتب العلميه، ١٤٠٦ق.
٥٢ ـ مسلم بن الحجاج، (٢٠٤ ـ ٢٦١ ق) ؛ صحيح مسلم، بيروت، دارالفكر، ١٤١٠ ق، اول.
٥٣ ـ مطهرى، مرتضى؛ سيرى در نهج البلاغه، تهران ، صدرا، ١٣٧٩.
٥٤ ـ مطهرى، مرتضى؛ مجموعه آثار (سيرى در نهج البلاغه) ، تهران، صدرا، ١٣٦٨ ، ششم.
٥٥ ـ معزى ملايرى، اسماعيل؛ جامع الاحاديث، قم، المؤلف، ١٤١٩ ق، اول.
٥٦ ـ هيثمى، على بن ابوبكر، (٧٣٥ ـ ٨٠٧ ق) ؛ مجمع الزوائد، بيروت، دارالكتب العلميه، ١٤٠٨ق، الاول.
٥٧ ـ يعقوبى، احمد بن اسحاق؛ تاريخ يعقوبى، بيروت، داربيروت، بى تا.


۶