چهل داستان و چهل حدیث از حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

چهل داستان و چهل حدیث از حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

چهل داستان و چهل حدیث از حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

چهل داستان و چهل حدیث از حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده: عبدالله صالحى
گروه:

مشاهدات: 6176
دانلود: 2818

توضیحات:

چهل داستان و چهل حدیث از حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 58 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 6176 / دانلود: 2818
اندازه اندازه اندازه
چهل داستان و چهل حدیث از حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

چهل داستان و چهل حدیث از حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

جوان گمراه، سعادتمند شد!

جابر بن يزيد جعفى به نقل از حضرت ابوجعفر، امام محمّد باقرعليه‌السلام حكايت كند:

در زمان حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، يك جوان يهودى نزد خانواده خود كه همه يهودى بودند مى زيست.

اين جوان در بسيارى از روزها نزد رسول گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى آمد و چنانچه حضرت كارى داشت، به ايشان كمك و همكارى مى كرد. و چه بسا پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، براى رؤ ساى قبائل و يا ديگر اشخاص نامه مى نوشت و توسّط آن جوان گمراه نامه ها را براى آن افراد مى فرستاد.

پس از گذشت مدّتى بدين منوال، جوان چند روز به ملاقات حضرت رسول نيامد، به همين جهت حضرت جوياى حال جوان نامبرده گرديد؟

گفتند: مدّتى است كه مريض مى باشد و در بستر بيمارى افتاده است؛ رسول گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به همراه بعضى از يارانش براى عيادت، به سمت منزل آن جوان حركت كردند، همين كه وارد منزل شدند، ديدند كه جوان در بستر خوابيده و چشم هاى خود را بسته است، و چون حضرت او را صدا زد، جوان چشم هاى خود را باز كرد و گفت: لبّيك يا اباالقاسم!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، فرمود: شهادت بر يگانگى خدا و رسالت من بده و بگو:

«اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّ محمّدا رسول اللّه ».

پدر جوان كه نيز يهودى بود بر بالين پسرش نشسته بود، جوان نگاهى به پدر كرد و لب از لب نگشود.

بار ديگر حضرت رسول سخن خود را تكرار نمود و باز جوان نگاهى به پدر خود كرد و همان طور ساكت ماند، در مرحله سوّم حضرت پيشنهاد خود را مطرح نمود و جوان متوجّه پدر خود گرديد.

پس پدر به فرزند خود گفت: آنچه مى خواهى انجام ده و هر چه مى خواهى بگو، جوانى كه تا آن لحظه گمراه بود، لب به سخن گشود:

«أشهد أن لا إله إلاّ اللّه، و أنّك محمّد رسُول اللّه » و با اسلام آوردن، سعادتمند و هدايت يافت؛ و جان به جان آفرين تسليم كرد.

پس از آن حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به همراهان خود فرمود: او همانند ما مسلمان گرديد، او را غسل دهيد، كفن كنيد تا بر او نماز بخوانيم و دفنش نمائيم.

و سپس اظهار داشت: الحمدللّه كه توانستم يك نفر را از گمراهى و آتش جهنّم نجات دهم.(٤٠)

عشق به خدا، يا رسول

محدّثين و مورّخين حكايت كرده اند:

روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به همراه برخى از اصحاب خود از محلّى عبور مى نمود كه به نوجوانى برخوردند و پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آن نوجوان سلام كرد.

نوجوان بسيار شادمان و خندان گرديد؛ رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به او خطاب نمود و فرمود: آيا مرا دوست دارى؟

گفت: آرى، به خدا قسم! تو را دوست دارم.

حضرت فرمود: همانند چشمانت؟

گفت: بهتر و بيشتر.

حضرت افزود: همانند پدرت؟

گفت: بيشتر.

فرمود: همانند مادرت؟

گفت: بيشتر

نيز فرمود: همانند جان خودت؟

گفت: يا رسول اللّه! بيشتر از هر چيزى، به تو علاقه مندم و تو را دوست دارم.

در اين هنگام حضرت اظهار نمود: آيا همانند پروردگارت و خدايت مرا دوست دارى؟

نوجوان در اين لحظه اظهار داشت: خدا، خدا، خدا، نه؛ يا رسول اللّه! هيچ چيزى در مقابل خداوند متعال ارزش ندارد و هيچكس را بر او برترى و فضيلتى نيست؛ يا رسول اللّه! تو را به جهت عشق و ايمان به خدا دوست دارم.

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با شنيدن چنين سخن و اعتقادى راسخ، متوجّه همراهان خود شد و فرمود: شما نيز اين چنين عشق و ايمان داشته باشيد و خدا را اين چنين دوست بداريد؛ چه اين كه آنچه ازنعمت ها و سلامتى در اختيار داريد، همه از الطاف خداوند متعال است.

سپس افزود: و اگر مرا دوست داريد، بايد به جهت دوستى و ايمان به خداى سبحان باشد(٤١)

كشف اسرار با مَركب آسمانى!

حضرت موسى بن جعفر به نقل از پدران بزگوارشعليهم‌السلام ، از جابر بن عبد اللّه انصارى حكايت نمايد:

روزى پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به مسجد آمد و نزد ما نشست و فرمود: برنامه اى از طرف خداوند متعال نازل شده است، جهت اجراء آن علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام را بياوريد.

پس سلمان فارسى به دنبال آن حضرت رفت، هنگامى كه علىّعليه‌السلام نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عليه آمد، با يكديگر خلوت كرده و مطالب سرّى را براى علّىعليه‌السلام بيان نمود و ما متوجّه آن سخنان نشديم، فقط مشاهده كرديم كه حضرت رسول سخت عرق كرده و قطرات عرق از پيشانى و صورت مباركش، همچون دانه هاى درِّ شفّاف سرازير است

و چون اسرار ايشان پايان يافت، به حضرت علّىعليه‌السلام فرمود: آن ها را حفظ و رعايت نما كه بسيار مهمّ خواهد بود.

بعد از آن اظهار نمود: اى جابر! ابوبكر و عمر را بگو تا نزد ما آيند.

پس به سراغ آن ها رفتم و پيام حضرت رسول را رساندم؛ و هر دو حاضر شدند، سپس حضرت فرمود: به عبدالرحمان هم بگوئيد بيايد؛ او هم آمد.

بعد از آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به سلمان فارسى خطاب كرد و فرمود: برو نزد امّ سلمه و يك عدد فرش خيبرى از او بگير و بياور.

وقتى سلمان فارسى آن فرش را آورد، حضرت دستور داد تا فرش را پهن كنند و هر نفر در گوشه اى، روى آن بنشيند؛ پس ابوبكر و عُمر و عبدالرحمان در سه گوشه آن نشستند.

و بعد از آن حضرت رسول با سلمان فارسى خلوت كرد و اسرارى را برايش بيان نمود و در پايان فرمود: در چهارمين گوشه فرش بنشين؛ و به حضرت علّىعليه‌السلام نيز دستور داد: در ميانه و وسط آن فرش بنشين؛ وآنچه برايت گفتم بگو، كه در اين صورت بر هر كارى و هر حركتى قادر خواهى شد. در اين لحظه، آن سه نفر گفتند: اين از خصوصيّات علىّ است؟!

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بلى، قدر و منزلت او را بشناسيد و احترام او را رعايت كنيد.

جابر انصارى گويد: بعد از آن، فرش حركت كرد و در آسمان ها به پرواز در آمد و چون پس از مدّتى به زمين باز گشت، از سلمان فارسى شنيدم كه گفت:

پس از پرواز به آسمان ها، در گوشه اى از زمين كنار غارى فرود آمديم و طبق دستور حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به ابوبكر گفتم: به افرادى كه داخل غار هستند، سلام كن و چون سلام كرد جوابى نشنيد.

سپس به عمر گفتم كه سلام كند، او هم پس از سلام جوابى نشنيد، همچنين عبدالرحمان سلام كرد و نيز جوابى داده نشد، بعد از آن خودم سلام كردم و جواب سلام من نيز داده نشد.

در نهايت به حضرت علىّعليه‌السلام عرضه داشتم: اكنون شما بر اهل غار سلام نمائيد؛ و چون همانند ديگران سلام كرد ناگهان درب غار گشوده شد و صدائى از درون آن به گوش رسيد و نورى نمايان گرديد به طورى كه آن سه نفر از وحشت پا به فرار گذاشتند.

من به ايشان گفتم: آرام باشيد، فرار نكنيد تا ببينيم چه خواهد شد و آن ها چه مى گويند.

سپس حضرت علىّعليه‌السلام به اهالى درون غار خطاب نمود و فرمود: سلام بر شماها كه به خداى يكتا ايمان آورده ايد.

در همين لحظه از درون غار گفته شد: سلام بر تو اى امام متّقين!

ما شهادت مى دهيم كه پسر عمويت پبامبر خدا است و تو امام و پيشواى مسلمين هستى؛ و ولايت و خلافت پس از رسول خدا تنها مخصوص تو است نه ديگران. بعد از آن، هر سه نفر به حضرت علىّعليه‌السلام گفتند: ما نيز به آنچه اهل غار اظهار داشتند، ايمان داريم؛ ولى هنگام باز گشت نزد رسول اللّه، براى ما شفاعت نما؛ شايد كه از ما راضى شود.

پس از آن طبق دستور حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، روى همان فرش نشستيم و بعد از پرواز، مجدّدا جلوى مسجد فرود آمديم و حضرت از منزل خارج شد و نزد ما آمد و فرمود: در اين سفر چه گذشت؟

آن سه نفر عرضه داشتند: يا رسول اللّه! بر آنچه اهل غار شهادت دادند، ما نيز شاهد و مؤ من هستيم.

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اظهار نمود: اگر ثابت قدم باشيد، هدايت يافته و سعادتمند خواهيد بود؛ و بدانيد كه آنچه وظيفه رسالتم بود به شما ابلاغ كرده ام.

و در پايان فرمود: آن كسى كه ولايت و خلافت علىّعليه‌السلام را بعد از من بپذيرد، پيروز و نجات يافته است.(٤٢)

نخى از پيراهن، براى شِفاء

شخصى به نام بحر سقّا حكايت كند:

خدمت امام صادقعليه‌السلام بودم، آن حضرت فرمود:

اى بحر! اخلاق خوب موجب شادى و سرور است؛ و سپس افزود: آيا مى خواهى به داستانى از زندگى پيامبر خدا كه اهالى مدينه آن را نمى دانند برايت بيان كنم؟

عرض كردم: بلى.

حضرت فرمود: روزى پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، با جمعى از اصحاب خود در مسجد نشسته بود، ناگهان كنيزى از انصار وارد مسجد شد و كنار پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايستاد و گوشه اى از پيراهن حضرت را گرفت.

پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برخاست و كنيز بدون آن كه سخنى گويد، پيراهن حضرت را رها كرد و چون آن حضرت نشست، دو مرتبه كنيز پيراهن ايشان را گرفت و اين كار را تا سه مرتبه انجام داد تا آن كه مرتبه چهارم پيامبر ايستاد و كنيز پشت سر حضرت قرار گرفت و يك نخ از پيراهن حضرت را آهسته كشيد و برداشت و رفت.

پس از آن مردم به كنيز گفتند: اين چه جريانى بود كه سه مرتبه گوشه پيراهن رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را گرفتى و زمانى كه حضرت از جاى خود بلند مى شد، تو سخنى نمى گفتى و حضرت هم سخنى نمى فرمود؟!

كنيز گفت: در خانواده ما مريضى بود، مرا فرستادند تا نخى به عنوان تبرُّك از پيراهن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى شفاى مريض برگيرم و چون خواستم نخى از پيراهنش در آورم، متوجّه من گرديد و من شرم كردم تا مرتبه چهارم كه من پشت سر آن حضرت قرار گرفتم و چون توجّه شان به من نبود نخى از پيراهنش گرفتم و براى شفاى مريض بردم.(٤٣)

پيمان آهو و اسلام آوردن منافق

مرحوم شيخ طوسى و علاّمه مجلسى و ديگر بزرگان آورده اند:

امام صادقعليه‌السلام به نقل از اميرالمؤ منين، علىّعليه‌السلام حكايت فرمايد:

روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، عبورش بر آهوئى افتاد كه با طناب به ميخ چادر و خيمه اى بسته شده بود، آهو با مشاهده آن حضرت به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! من مادر دو نوزاد هستم كه تشنه و گرسنه اند وپستان هايم پر از شير گشته است، مرا آزاد گردان تا بروم بچّه هايم را شير دهم و چون سير شوند دو مرتبه بر مى گردم؛ و مرا با همين طناب ببند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، فرمود: چگونه تو را آزاد كنم در حالى كه شكار اين خانواده هستى؟

آهو در جواب گفت: يا رسول اللّه! من بر مى گردم و با دست خودت مرا به همين شكل ببند.

پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، پيمان و ميثاق از آهو گرفت كه سريع باز گردد، بعد از آن حيوان را آزاد نمود.

آهو رفت و پس از لحظاتى برگشت و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، آن را به همان حالت اوّل بست و سپس از چند نفر سؤ ال نمود: اين آهو از كيست؟ و چه كسى آن را شكار كرده است؟

گفتند: از فلان خانواده است؛ حضرت نزد آن خانواده آمد، در حالى كه شكارچى از منافقين بود، با ديدن چنين صحنه اى و شنيدن تمام جريان دست از نفاق خود برداشت و آهو را آزاد كرد و سپس جزء يكى از ياران با وفاى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عليه، قرار گرفت.(٤٤)

شفاعت كودك در قيامت

انس بن مالك حكايت كند:

مردى از انصار هرگاه به ملاقات وديدار حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى آمد، فرزند خويش را نيز به همراه خود مى آورد.

پس از گذشت مدّتى، فرزند آن شخص(٤٥) فوت كرد وپدر اين موضوع را از آن حضرت پنهان داشت، تا آن كه روزى به محضر مبارك پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، وارد شد؛ حضرت جوياى فرزند او شد؟

ديگران گفتند: فرزندش از دنيا رفته است و او داغدار مى باشد.

بعد از اين كه آن شخص از حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، رفت؛ به اصحاب خود فرمود: آيا مايل هستيد كه برويم و او را سر سلامتى وتسليت گوئيم؟

دوستان پذيرفتند و به همراه آن حضرت حركت كردند.

همين كه حضرت وارد منزل شد و مشاهده نمود كه پدر فرزند، بسيار محزون و غمگين است، به او و تمام افراد خانواده تسليت فرمود.

و پس از تسليتِ پيامبر خدا و همراهان، پدر اظهار داشت: يا رسول اللّه! او اميد و آرزوى من بود كه در پيرى كمك و يار و غمخوار من باشد.

حضرت فرمود: آيا تو شادمان نمى گردى، آن گاه كه فرزندت را در قيامت جلوى خود ببينى و به او بگويند: داخل بهشت برو.

فرزندت بگويد: پروردگارا! من پدر و مادرم را مى خواهم و آن قدر به محضر ربوبى حقّ التماس كند تا آن كه خداوند شفاعت فرزند كوچك و بى گناه را در حقّ پدر و مادر مى پذيرد و با يكديگر وارد بهشت مى شويد؟!

همراهان گفتند: يا رسول اللّه! اين بشارت تنها مخصوص اين شخص است، يا براى عموم مسلمان ها است؟

حضرت فرمود: اين بشارت و نويد براى تمام بندگان مؤ من به خداوند متعال مى باشد(٤٦)

گريه پدر و شادى قلب

امام جعفر صادق به نقل از پدران بزرگوارشعليهم‌السلام حكايت فرمايد:

روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، در محلّى نشسته بود و من به همراه عدّه اى، اطراف آن حضرت حضور داشتيم، كه ناگهان شخصى از طرف يكى از دختران حضرت رسول آمد و گفت: دخترتان گويد: فرزندم سخت بيمار و در حال مرگ قرار گ ر فته است؛ چنانچه ممكن باشد تشريف آوريد و مرا كمك نمائيد.

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: برو، به دخترم بگو: آنچه را خداوند داده و آنچه را بگيرد همه از براى اوست و هر انسانى كه در اين دنيا آمده، بايد روزى از اين دنيا برود.

آن شخص پيام حضرت را براى دخترش برد و پس از لحظاتى باز گشت و گفت: يا رسول اللّه! پيام شما را رساندم؛ ليكن دخترتان اظهارداشت: اين فرزند از جان خودم عزيزتر است، اگر امكان دارد تشريف بياوريد.

پس از آن، رسول گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حركت نمود و ما نيز به همراه ايشان رفتيم تا به منزل دختر حضرت رسيده و سپس وارد منزل شديم.

همين كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چشمش به طفل افتاد كه درحال جان دادن بود غمگين و گريان شد.

گفتم: يا رسول اللّه! ما را از گريه در مرگ افراد نهى مى نمائيد وآن گاه خودتان گريه مى كنيد؟!

حضرت فرمود: من شما را از گريه در مرگ عزيزانتان نهى نكرده ام، بلكه از شيون و داد و فرياد نهى شده ايد.

و سپس افزود: بدان كه اين نوع گريه، عقده دل را مى گشايد و موجب سلامتى و شادابى قلب و روان مى گردد(٤٧)

نماز بر جنازه منافق

امام جعفر صادقعليه‌السلام حكايت نموده است:

وقتى عبداللّه بن اءُبىّ بن سلول يكى از منافقين به هلاكت رسيد، پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به همراه بعضى از اصحاب خود بر جنازه او حاضر شدند و در مراسم دفن او شركت نمودند.

عمر بن خطّاب كه در آن مراسم شركت داشت لب به اعتراض گشود و گفت: يا رسول اللّه! مگر خداوند تو را از حضور بر جنازه منافقين نهى نكرده است كه بر قبر آن ها حاضر نشوى؟

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سكوت نمود و پاسخى نفرمود؛ عُمَر اعتراض خود را تكرار كرد.

در اين هنگام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جواب اعتراض عمر، چنين اظهار داشت: واى بر حال تو! آيا خبر دارى كه من بر بالين قبر اين منافق چنين دعا كردم:

«اللّهمّ احشُ جَوْفَهُ نارا، وَ امْلا قَبْرَهُ نارا، وَاءصِلْهُ نار ».

يعنى؛ خداوندا! درون - قبر - او را پر از آتش گردان و او را هم نشين با آتش قرار ده.(٤٨)

ديدار از مريض بهشتى

حضرت اميرالمؤ منين، امام علىّعليه‌السلام حكايت نمايند:

روزى ابوذر غفارى دچار تَب و لرز شديدى شده بود، من به محضر مبارك رسول گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدم وگفتم: يا رسول اللّه! ابوذر غفارى مبتلا به مرض سختى شده است.

حضرت فرمود: با يكديگر به عيادت و ديدار او مى رويم، پس من به همراه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حركت كردم و چون وارد منزل ابوذر غفارى شديم، كنار بستر او نشستيم.

پس از آن پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خطاب به ابوذر كرد و فرمود: در چه وضعيّتى هستى؟

ابوذر عرض كرد: يا رسول اللّه! در تب شديد و حالتى كه مشاهده مى فرمائى به سر مى برم.

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اى ابوذر! گويا تو را در يكى از باغات بهشت مى بينم.

و سپس افزود: تو غرق در امور دنيوى و مادّى گشته بودى و با اين عارضه و ناراحتى كه بر تو وارد شده است، خداوند متعال لغزش ها و خطاهاى تو را مورد مغفرت قرار داد؛ پس اى ابوذر! تو را بر اين رحمت و مغفرت بشارت باد.(٤٩)

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حديثى ديگر فرمود: بسيار تعجّب مى كنم از آن مؤ منى كه براى مريضى خود، جزع و ناراحتى مى كند؛ چنانچه انسان مؤ من، موقعيّت خود را در پيشگاه خداوند بداند، همانا دوست دارد كه هميشه مريض باشد تا مرگ، او را دريابد و به ملاقات خداوند مهربان برود.(٥٠)

روش همزيستى با دوستان

امام جعفر صادقعليه‌السلام حكايت فرمود:

پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، ساعات روزانه خود را براى ملاقات با اصحاب تنظيم و تقسيم مى نمود و با نظم و با رعايت نوبت افراد، با ملاقات كنندگان مجالست و صحبت مى فرمود.

آن حضرت در مجالس، در حضور اصحاب و دوستان هرگز پاى خود را دراز نمى كرد؛ بلكه هميشه در حضور اشخاص، دو زانو مى نشست؛ و هيچگاه به طور سَرِ پا و زانوها بالا نمى نشست.

هنگامى كه شخصى با حضرت دست مى داد و با ايشان مصافحه مى كرد، دست خود را نمى كشيد و جدا نمى كرد مگر آن كه آن شخص، دست خود را از دست حضرت جدا كند.

در هر كجا سائلى را مى ديد، نا اميدش نمى كرد و اگر چيزى همراه خود نداشت كه به او بدهد مى فرمود: خداوند، انشاء اللّه تو را كمك نمايد و دعاى خيرى در حقّ او مى نمود.

هركس با حضرت آشنا، هم نشين و يا هم سفر مى گشت، حضرت نام او را جويا مى شد و سؤ ال مى نمود.

و هركس حضرت را به طعامى دعوت مى كرد، قبول مى نمود و اگر بر سفره اى حاضر مى شد، از غذاى آن ها ميل مى كرد(٥١)

همچنين آورده اند:

روزى يكى از اصحاب و دوستان پيامبر عالى قدر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، كه در مدينه منزل داشت، آن حضرت را به همراه چهار نفر ديگر از يارانش به ميهمانى در منزل خود دعوت كرد.

پيامبر خدا دعوت آن شخص صحابى را پذيرفت؛ و چون به همراه چهار نفر ديگر به سوى منزل ميزبان حركت كردند، در بين راه يك نفر ديگر نيز به عنوان نفر ششم به ايشان ملحق شد.

هنگامى كه آن حضرت با همراهانش نزديك منزل ميزبان رسيدند، پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آن شخص ششم فرمود: ميزبان تو را دعوت نكرده است، همين جا منتظر باش تا با صاحب منزل صحبت كنيم و براى تو نيز اجازه ورود بگيريم.

همچنين روايت كرده اند:

هرگاه پيامبر خدا سوار بر مركب مى شد و به سمتى مى رفت؛ اگر در مسير راه به شخص پياده اى برخورد مى نمود، او را نيز بر مركب خود سوار مى كرد(٥٢)

چگونگى بيعت زنان با پيامبر خدا

مرحوم علىّ بن ابراهيم قمّى در كتاب خود، پيرامون تفسير اين آيه شريفه قرآن:( يا اَيُّها النَّبيُّ اِذا جاءَكَ الْمُؤ مِناتُ يُبايِعْنَكَ... ) (٥٣) آورده است:

اين آيه مباركه در فتح مكّه بر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد؛ و چون زنان خواستند با پيامبر خدا بيعت كنند حضرت قَدَحى از آب جلوى خود نهاد و دست خود را داخل آن نمود.

پس از آن خطاب به زنان كرد و فرمود: هركس مى خواهد با من بيعت كند، دست خود را داخل اين قدح نمايد و سپس افزود: من با زنان مصافحه نمى كنم.

اين بيعت دو شرط داشت: يكى از طرف خداوند:

( اءَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللّه شَيئا وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنينَ وَ لا يَقْتُلْنَ اَوْلادَهُنَّ وَ لا يَاءْتينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرينَهُ بَيْنَ اَيْدِيهِنَّ وَ اَرْجُلِهِنَّ وَ لا يَعْصينَكَ فى مَعرُوفٍ فبايِعْهُنَّ ) (٥٤) ؛ اين كه در اعمال و عبادات به خدا مشرك نباشند، دزدى نكنند، زنا به هر نوعى انجام ندهند، فرزندان خود را به هر دليل ودر هر وضعيّتى نكشند، يكديگر را متّهم نسازند و در كارهاى نيك وپسنديده با پيامبر و اهل بيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام مخالفت نكنند.

و دوّمين شرط از طرف شخص پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشد كه همان تفسير «معروف» باشد:

امّ حكيم دختر حارث بن عبدالمطّلب دختر عموى پيامبر گفت: يا رسول اللّه! معروف چيست، كه نبايد در آن تو را مخالفت كنيم؟

حضرت فرمود: يعنى، صورت خود را نخراشيد، بر گونه هاى خود چنگ و ناخن نكشيد، گيسوان خود را نكنيد، يقه لباستان را چاك نزنيد، لباس سياه نپوشيد، واويلا نگوئيد و زياد بر بالين قبر ننشينيد.

قابل ذكر است كه اين هفت شرط، آداب و روشى است كه آن ها براى مردگان خود انجام مى دادند؛ و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از زنان عهد و پيمان گرفت كه اين اعمال را انجام ندهند(٥٥) .

ورود به مدينه و خرماى سلمان

پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون روز دوشنبه، هبجدهم ربيع الاوّل، وارد مدينه منوّره گرديد؛ خبر ورودش در بين تمامى اهل مدينه منتشر گرديد.

سلمان فارسى كه در جستجوى حقيقت و دين مبين اسلام بود ويكى از يهوديان مدينه او را براى كشاورزى نخلستان خود خريدارى كرده بود، چون خبر ورود پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را شنيد طبقى از خرما تهيّه كرد و جلوى پيامبر و همراهانش آورد.

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سؤ ال نمود: اين ها چيست؟

سلمان گفت: صدقه خرماها است؛ چون تازه به اين شهر وارد شده ايد و غريب هستيد، دوست داشتم با اين صدقه از شما پذيرائى كنم.

پيامبر خدا به همراهان خود فرمود: بسم اللّه بگوئيد و بخوريد؛ ولى خود حضرت از آن خرماها تناول ننمود.

سلمان با انگشت اشاره كرد و با خود به فارسى گفت: اين يك علامت؛ و سپس طبقى ديگر از خرما آورد و چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سؤ ال نمود كه اين ها چيست؟

گفت: چون ديدم از خرمائى كه به عنوان صدقه آوردم، ميل ننمودى، اين ها را به عنوان هديه به حضورتان آوردم.

در اين هنگام، حضرت به همراهان فرمود: بسم اللّه بگوئيد و بخوريد؛ و خودش نيز مشغول خوردن شد.

همچنين سلمان با انگشت اشاره كرد و با خود به فارسى گفت: اين دو علامت؛ و سپس اطراف حضرت رسول دور زد.

پيامبر خدا پارچه اى را كه بر دوش خود انداخته بود برداشت و چون سلمان، چشمش بر شانه راست به مُهر نبوّت و خال آن حضرت افتاد جلو آمد و آن را بوسيد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سؤ ال نمود: تو كيستى؟

گفت: من مردى از اهالى فارس هستم كه از شهر خود آمده ام... و تمام جريان خود را بازگو نمود؛ و چون اسلام آورد پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را بشارت به سعادت و خوشبختى داد.(٥٦)

رسيدگى به فقراء و نصيحت دلسوزانه

امام جعفر صادقعليهم‌السلام ، به نقل از پدران بزرگوارشعليهم‌السلام ، بيان فرمايد:

پشت منزل و مسجد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جايگاهى به نام صُفّه براى مسلمانان مهاجرى كه پناهگاه ومنزلى نداشتند، تهيّه شده بود، كه آن ها حدود چهار صد نفر مرد بودند.

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، روزها از آن ها دلجوئى مى نمود و نيز صبحانه و شام آن ها را تهيّه و تاءمين مى كرد و در اختيارشان قرارمى داد.

روزى حضرت نزد ايشان آمد؛ و ديد كه هركس مشغول كارى است؛ يكى كفش پاره شده مى دوزد، ديگرى لباس و پيراهن خود را وصله مى كند و....

حضرت به هر يك از آن ها مقدار ده سير خرما داد، يكى از آن ها از جاى خود برخاست و اظهار داشت: يا رسول اللّه! آن قدر به ما خرما داده اى كه شكم ها و درون ما، در حال آتش گرفتن است.

پيامبر خدا در جواب چنين فرمود: اگر امكانات بيشترى داشتم و مى توانستم، از ديگر غذاها نيز شما را بهره مند مى كردم، وليكن به شما مى گويم كه هركس پس از من زنده باشد، بهره اى كافى از دنيا و نعمت هاى آن خواهد برد، واز بهترين لباس ها و بهترين منزل ها و ساختمان ها استفاده خواهد كرد.

شخصى از آن جمع بلند شد و به آن حضرت عرضه داشت: يارسول اللّه! من به آن زمان و به چنان زندگى علاقه مند هستم، بفرما، كه آن دوران چه وقت فرا خواهد رسيد؟

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آگاه باشيد، ارزش اين زمانى كه شما در آن به سر مى بريد، بهتر و برتر از هر زمان ديگرى است.

سپس افزود: شما مؤ منين چنانچه شكم هاى خود را از حلال پر كنيد، پس ميل آن پيدا مى كنيد كه از چيزها وغذاهاى حرام نيز استفاده و بهره گيريد.(٥٧)

شجره طوبى و دوستداران

بلال بن حمامه، يكى از ياران پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حكايت كند:

روزى آن حضرت در حال تبسّم و خنده بر ما وارد شد و صورت مباركش همانند ماه تابان نورانى بود.

عبدالرّحمن بن عوف از جاى خود برخاست و اظهار داشت: يا رسول اللّه! اين چه نورى است كه در چهره و صورت شما نمايان گشته است؟

حضرت فرمود: بشارتى از طرف خداوند متعال درباره برادر وپسر عمويم علىّ؛ و دخترم فاطمه زهراءعليها‌السلام به من رسيد بر اين كه خداوند، فاطمه و علىّ بن ابى طالب را به ازدواج و نكاح يكديگر در آورده است و دستور داده تا خازن و مأمور بهشت درخت شجره طوبى را حركت دهد.

پس شجره طوبى برگ هائى همانند سند و حواله، به تعداد دوستداران و علاقمندان اهل بيتِ من بر خود رويانيد.

سپس ملائكه اى را در كنار آن درخت به وجود آورد و به هر يك از آن ها يكى از اسناد و حواله هاى آن درخت را تحويل داد.

و چون روز قيامت بر پا شود و خلايق، محشور گردند، صدائى در بين آن جمع شنيده شود و توسّط آن، ملايك به هر يك از دوستداران اهل بيتِ من، يك برگ از آن اسناد و حواله ها داده مى شود، كه برگه ايشان آزادى از آتش جهنّم؛ و جواز ورود به بهشت خواهد بود.

پس از آن، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افزود: علىّ وهمسرش فاطمه، مردان و زنان مسلمانِ امّتِ مرا از آتش جهنم نجات داده؛ و ايشان را وارد بهشت خواهند نمود(٥٨)