خاتميت

خاتميت 22%

خاتميت نویسنده:
گروه: اصول دین

خاتميت
  • شروع
  • قبلی
  • 63 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8720 / دانلود: 2944
اندازه اندازه اندازه
خاتميت

خاتميت

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

جنبه هاى منفى عالم دينى در برخى اديان

در بعضى از اديان دنيا علماى دين انحصارا بايد از نژاد مخصوص باشند , يعنى فقط يك نژاد مخصوص حق دارد عالم و مرجع دينى باشد و آن مزاياى عالم دينى را داشته باشد , مثل اينكه مى گويند در قوم يهود فقط اولاد لاوى از اسباط بنى اسرائيل مى توانستند عالم دينى باشند , غير آنها نه در ايران خودمان در دين زرتشت كه البته از بدعتهاى موبدهاى زردشتى است فقط يك طبقه مخصوصى يعنى خود موبدها و فرزندانشان حق داشتند موبد باشند مثلا يك نفر كه تاجر است خود يا فرزندش نمى توانستند جزء طبقه موبدها واقع شوند , يا يك بچه نجار و بچه كشاورز در ايران ساسانى اصولا طبقات مطلقا بسته بوده است , طبقات مقفل بوده است مثلا جز ارتشى و بچه ارتشى نمى توانسته است ارتشى باشد اگر احيانا از ساير طبقات يك كسى مى خواست وارد ارتش بشود آنقدر تشريفات داشته كه به ندرت صورت مى گرفته است

آيا در اسلام يك قوم و طبقه و نژاد بالخصوصى هستند كه فقط آنها مى توانند عالم دينى باشند ؟ نه , اين را ديگر همه كس مى داند آيا مثلا تنها سادات چون از اولاد پيغمبرند مى توانند عالم و ملاى دين باشند ؟ نه آيا تنها ملازاده ها و روحانى زاده ها مى توانند ؟ نه يك بچه دهاتى كه ابا عن جد آباء و اجدادش همه دهاتى و دنبال گاو و خر بوده اند مى آيد تحصيل علوم دينى مى كند و از ديگران پيش مى افتد و بعد مى شود مرجع تقليد اكثر مراجع تقليد از اين طبقات بوده اند اتفاقا كم اتفاق افتاده است كه از طبقات اعيان و اشراف و حتى ملازاده ها يك ملا و يك مرجع تقليد حسابى به وجود آمده باشد

يكى ديگر از جنبه هاى منفى , اسم گذارى است كمتر افراد به اين مطلب توجه دارند حتى اسلام براى علماء دينى اسم و عنوان خاصى انتخاب نكرده است با اينكه علماى دين در آن زمانها اسم داشتند : كشيش و قسيس و يا رهبان كه آن زهادشان بودند , احبار كه علماى يهود بودند اسلام فقط گفت ( عالم ) همان اسمى كه از حقيقت حكايت مى كند اگر بگوئيد كه اين اسمهائى كه بعدها پيدا شده , اين اسمهائى كه الان هست : شيخ , ملا , آخوند , روحانى چيست ؟ مى گوئيم اينها اسمهائى است كه بعدها خود مردم انتخاب كرده اند البته نمى خواهيم بگويم بدعت است چون اينها را كسى به قصد اينكه از اسلام است نمى گويد

اگر كسى واقعا خيال كند كه يكى از دستورهاى اسلام اينست كه به يك عالم دينى بايد گفت شيخ يا آخوند يا ملا , اشتباه كرده است آن جورى كه من فكر مى كنم تا قرن چهارم هجرى و شايد اوائل قرن پنجم , تا چهار قرن پس از پيدايش اسلام ما يك نفر عالم دينى نداريم كه يك اسم مخصوصى براى او گذاشته باشند , مثلا كلمه ( شيخ ) به او اطلاق كرده باشند , فقط از قرن چهارم و پنجم است كه مى بينيم در ميان علماء و فلاسفه و بزرگان كلمه ( شيخ ) بر اكابر علماء اطلاق مى شده است , مثلا شيعه به شيخ طوسى گفت ( شيخ ) يعنى بسيار عالم , كثير العلم , چون اين مرد واقعا بسيار عالم بود فلاسفه و منطقيين به بوعلى سينا گفتند ( شيخ ) , علماى ادب به عبدالقادر جرجانى گفتند ( شيخ ) , شعرا به سعدى گفتند ( شيخ ) , ديگر بعد شايع شد و به هر طلبه اى هم گفتند ( شيخ ) لفظ آخوند و ملا تا آنجا كه من تفحص كرده ام تا ده قرن بعد از اسلام به احدى گفته نمى شده است , در زمان صفويه بود كه اين القاب پيدا شد حتى در معنى اين الفاظ هم بحث است كه آخوند يعنى چه ؟ گفته اند مخفف ( آقا خوانده ) است ( ملا ) برخى گفته اند تحريف شده ( مولا ) است من هنوز پيدا نكرده ام كه به يك عالمى قبل از دوره صفويه كلمه آخوند يا ملا اطلاق كرده باشند لفظ ( روحانى ) كه خيلى جديد الولادة است , معاصر است با خودمان , يعنى با نسل ما شما در شصت هفتاد سال پيش يعنى قبل از مشروطه يك جا پيدا نمى كنيد كه به علماى دين روحانيين گفته باشند اين اقتباس از مسيحيت است مسيحيها روى حساب اينكه در نظر آنها روح از تن , آخرت از دنيا , معنى از ظاهر جدا است , و عالم دينى بايد به اصطلاح تارك دنيا باشد به علماى خودشان مى گفتند روحانيون , و بعد هم اين اصطلاح در ايران ما شايع شد به هر حال اسلام جزء كارهايى كه نكرده است يكى اينست كه براى علماء دين اسم مخصوص انتخاب نكرده است , همچنانكه لباس مخصوص هم انتخاب نكرده است , يعنى اسلام نگفته است آن عده كه علماى دين اند چون علماى دين اند بايد يك لباس مخصوص داشته باشند

البته مسلم است كه افرادى كه عمامه به سرشان مى گذارند يا ردا مى پوشند مجموعا با مقايسه با لباس ديگران كه امروز شايع است , لباسشان به لباس پيغمبر اكرم نزديك تر است اين اختصاص به علماء ندارد , شما هم اگر به قصد اينكه چون پيغمبر اكرم عمامه به سر مى گذاشته است , عمامه بگذاريد و قصد تأسى داشته باشيد , شايد اجر و ثوابى داشته باشيد اگر كسى خيال كند كه اسلام براى علماى دين يك لباس بخصوصى وضع كرده و گفته است كه چون تو عالم دينى هستى بايد لباسى داشته باشى كه با غير عالم فرق بكند , خير ما در دين يك چنين چيزى نداريم ما در اخبار و احاديث , باب لباس پوشيدن و كيفيت لباس پوشيدن , آداب و مستحبات آن داريم اما هيچكدام اختصاص به علماء ندارد , اگر يك لباس با كيفيت بالخصوصى مستحب باشد همينطورى كه براى عالم مستحب است براى غير عالم هم مستحب است , و اگر مكروه باشد همان جورى كه براى علما مكروه است براى غير علماء هم مكروه است

باز از جمله كارهايى كه اسلام درباره علماء دين نكرده است اينست كه در قانون خودش امتياز و استثناء براى عالم دينى قائل نشده است , مثلا نگفته جاهلان چهار ركعت نماز بخوانند و علماء دو ركعت , شما اگر ثروتمند شديد زكات بدهيد و علماء ندهند , شما اگر مالى داشتيد كه خمس به آن تعلق مى گيرد خمس بدهيد و علماء ندهند , در اديان ديگر بوده است , مثلا در دين برهمائى و زردشتى , برهمن و موبد از ماليات دادن معاف بوده اند , ولى اسلام هيچ فرقى ميان عالم و غير عالم نه در مقررات عمومى و نه در مجازاتها قرار نداده است , نگفته است كه اگر فلان گناه را عالم بكند مجازات او از غير عالم كمتر است , حتى در مجازات اخروى مجازات عالم را بيشتر نيز دانسته است , ولى در دنيا فرقى ندارد حق فهم و تفسير و تخصص منحصر به طبقه معينى نيست , بلكه شرط آن را علم و صلاحيت فنى دانسته است در بسيارى از اديان , شما تشريفاتى را مى بينيد براى مولود يا مرده يا ذبيحه يا معبد و يا عروسى كه اين تشريفات اختصاص به روحانيون دارد فرضا آنكه بايد به گوش بچه نوزاد دعا بخواند منحصرا بايد مثلأ كاهن باشد , روحانى باشد , يا آنكه نامگذارى مى كند روحانى باشد , آنكه مثلا براى مرده دعا مى كند يا نماز ميت مى خواند روحانى باشد اسلام مى گويد نماز ميت را هر كس مى تواند بخواند , دعاى مستحبى را به گوش بچه هر كس مى تواند بخواند , ذبح حيوانات همينطور مثلا يهوديها مى گويند حتما خاخام بايد باشد تا اين مرغ يا حيوان ديگر را بكشد اسلام هيچوقت براى افراد اين امتياز را قائل نشده است اسلام البته براى ذبيحه شرايطى قائل شده است , مثلا گفته رو به قبله باشد , نام خدا بر آن جارى شود , كشنده مسلمان باشد ( تازه اين را نيز گفته كه صرفا از اين جهت كه مسلمان باشد شرط نيست بلكه غير مسلمان چون اين دستورها را اجرا نمى كند نبايد ذبح كند و به عقيده برخى از فقها اگر غير مسلمانى هم اين دستورات را اجرا كند مانعى ندارد ) اما نمى گويد كه فقط علماء دين حق دارند گوسفندها يا مرغها را ذبح كنند , و اگر غير آنها ذبح بكنند قبول نيست و حرام است چنين چيزى در اسلام نيست

امامت جماعت

اگر امروزه درپاره اى از تشريفات به علماء مراجعه مى كنند , از آن جهت است كه خود مردم مى خواهند , چون به علماء اعتماد بيشترى دارند , و الا اسلام نگفته است مثلا امامت جماعت آيا اسلام گفته است كه امام جماعت بايد از علماء باشد ؟ خير , گفته است كه بايد عادل باشد , ولى البته چون مردم از نظر عدالت به علماء بيشتر اعتماد دارند , كم اتفاق مى افتد كه براى امامت جماعت , غير عالمى را انتخاب بكنند امام جماعت از نظر فضائل انسانى : تقوا , علم , سيادت , حتى احيانا از نظر صباحت منظر و زيبائى , از نظر هر چيزى كه براى بشر خوبى شمرده مى شود , هر چه فضائل بيشترى داشته باشد بهتر است , ولى به هر حال اين يك وظيفه اختصاصى كه مربوط به علماء باشد نيست

استخاره

يك چيزهائى هم هست كه بعد مردم آمده اند و براى علماء ساخته اند مثل استخاره كردن كه در اصل استخاره كردنش يك عده حرف دارند تا چه رسد به اينكه حتما استخاره را علماء بايد بكنند , و اين چه مصيبتى هم هست : آدم در خانه نشسته است و مشغول مطالعه يا نوشتن است , تلفن زنگ مى زند كه آقا خواهش مى كنم يك استخاره بفرمائيد آن چيزى كه من خودم خيلى عصبانى مى شوم اينست كه در كوچه يا خيابان دارم مى روم و عادت هم دارم كه تند راه مى روم و يك عادت بدى هم كه دارم اينست كه تسبيح در دست من است و با آن بازى مى كنم , چشمشان كه به تسبيح مى افتد به ياد استخاره مى افتند و يك دفعه آدم را ميخكوب مى كنند كه آقا يك استخاره بفرمائيد اينها ديگر چيزهائى است كه خود ما مردم در آورده ايم البته من خودم استخاره مى كنم و مخالف با آن نيستم , ولى بهتر اينست كه هر كسى خودش استخاره كند حتى بعضى مى گويند استخاره كسى براى كس ديگر درست نيست و هر كس خودش بايد استخاره كند , نه اينكه علماء يكى از وظايفشان استخاره كردن است ما اين را بايد بدانيم كه به هر حال اينها به اسلام مربوط نيست

يكى ديگر از آن چيزها مسئله ختم است اين به علماء مربوط نيست به عنوان يك وظيفه اى كه عالم بايد انجام بدهد اينها كارهاى غلطى است

ما اينها را بايد بدانيم و در مقابل , بايد بدانيم كه اسلام وظايف مثبتى از عالم خواسته است وظايفى هم ما در مقابل علماى دين داريم و آنها را فراموش كرده ايم ما نمى دانيم كه يك عالم در مقابل اسلام چه وظايفى دارد اگر بدانيم , علماى حقيقى و واقعى را از غير آنها تميز مى دهيم هم نمى دانيم خودمان در مقابل علماء چه وظايفى داريم در مقابل آمده ايم و يك حرفها و مسائل ديگرى را از خودمان وضع كرده ايم كه گاهى سر به جاهاى عجيب مى زند

داستان ميرزاى قمى و خواندن شاهنامه

درباره ميرزاى قمى قضيه اى معروف است اين مرد شاگرد وحيد بهبهانى آن مرد عالم فحل بزرگ كه عده زيادى از مجتهدين بزرگ شاگرد او بوده اند بوده است ميرزاى قمى كه اهل شمال ايران بوده است پس از اينكه تحصيلات خود را در كربلا در محضر وحيد انجام مى دهد بر مى گردد به وطن خود و مردم همه مى گويند كه ميرزا ابوالقاسم برگشته است ولى مردم دهاتى وظيفه او را هيچ تشخيص ندادند بالاخره شب از او در يك جلسه اى دعوت مى كنند كه آقا حالا ملا شده است بيايد و وظيفه اش را انجام بدهد وقتى مى آيد و آنجا مى نشيند , يك شاهنامه مى آورند و جلوى او مى گذارند و مى گويند قدرى شاهنامه براى ما بخوان

بيچاره چيزى كه به عمرش نخوانده است شاهنامه است به هر حال شروع مى كند قدرى يواش يواش خواندن آنها سرها را تكان مى دهند و مى گويند كه اى افسوس , حيف اين چند سال درس خواندن و پولهائى كه خرج كرديد , برويد فلان ملا را بگوئيد بيايد آن ملا مى آيد , دامن رابالا مى زند و شمشير را به دست مى گيرد و يك شاهنامه اى درست مثل آن شاهنامه اى كه در قهوه خانه ها مى خواندند مى خواند , و به او مى گويند شاهنامه خواندن اينست , پس تو چه درسى خوانده اى ؟ !

در يكى از شهرستانهاى ايران كه يك سال به آنجا رفته بودم , هنگامى كه مى خواستم از عرض يك خيابان عبور كنم همان وسط خيابان يك مردى جلوى مرا گرفت و از من پرسيد كه آقا غسل جنابت به تن تعلق مى گيرد يا به جان ؟ گفتم اين را من نمى فهمم كه ( غسل جنابت به تن تعلق مى گيرد يا به جان ( يعنى چه غسل جنابت يك نيت دارد كه اين مربوط به روح است و بعد ترتيبى دارد كه بايد نخست سرو گردن و بعد طرف راست و بعد طرف چپ را شست و اين مربوط به بدن است آن مرد سرى تكان داد و گفت پس اين عمامه را براى چه به سرت هشته اى ؟

سؤالات قلندرى

عده اى از مردم از علماء جواب گوئى مسائل قلندرى را مى خواهند اتفاقا عوام يهود هم مى رفتند و از پيغمبر اينگونه سؤالات را مى كردند , مثلا مى گفتند بگو آن وقتى كه نه جزء روز است و نه جزء شب چه وقت است ؟ بايد گفت بين الطلوعين بعضى از مردم گاهى مى پرسند كه آن چيست كه در نماز اگر بگوئى نماز باطل مى شود و اگر هم نگوئى باطل مى شود ؟ مى گويند آن نيت است كه اگر در حال نماز بر زبان بياورى نماز باطل مى شود و اگر هم نيت نكنى نماز باطل است يادم هست در وقتى كه ما بچه بوديم يك كسى بود كه از اين مسائل قلندرى خيلى بلد بود , يك وقت يك مسأله اى طرح كرد كه احدى نتوانست جواب او را بدهد , گفت آن كدام نماز است كه با صداى الاغ باطل مى شود ؟ هيچ كس نتوانست جواب بدهد , بالاخره خودش گفت : شما يك وقت در بيابان با الاغ مشغول رفتن هستيد و آب هم در بار الاغ داريد , بعد اين الاغ را گم مى كنيد و هر چه مى گرديد او را پيدا نمى كنيد و از آب مأيوس مى شويد , ناچار براى نماز تيمم مى كنيد و چون مشغول نماز مى شويد صداى عرعر الاغ بلند مى شود , در اينجا نماز شما باطل است , بايد وضو بگيريد و نماز بخوانيد , پس اين نمازى است كه با صداى الاغ باطل مى شود

اينها انحراف و گمراهى است چقدر دين مقدس اسلام راجع به علماء , پاك و منزه بحث كرده است آن چيزى كه در درجه اول از عالم خواسته است تقوا است ( آن خطبه اى كه خواندم آنها را مى گويد ) صفا است , معنويت است , مبارزه با هواى نفس است : قد خلع سرابيل الشهوات , جامه هاى شهوت را از تن خود كنده است اينها صفاتى است كه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام درباره عالم دينى ذكر مى كند , درباره كسى كه صلاحيت دارد كه در آن بالاترين مقامات دينى قرار بگيرد همانطورى كه علىعليه‌السلام فرمود : قد نصب نفسه لله فى ارفع الامور , من اصدار كل وارد عليه و تصيير كل فرع الى اصله همچو كسى حق دارد اظهار نظر كند يك قرينه ديگر هم دارم كه اين خطبه راجع به عالم است آن اينكه بعد در نقطه مقابل , علماى سوء را ذكر مى فرمايد : و آخر قد تسمى عالما و ليس به , يعنى يك نفر ديگر هم هست كه فقط اسمش عالم است , خودش خودش را عالم مى داند ولى اسلام او را عالم نمى شناسد آن كيست ؟ براى آن هم صفاتى ذكر مى فرمايد : كه ان شاء الله شايد در جلسه آينده براى شما بگويم

______________________

پاورقى ها :

١ سوره توبه , آيه ١٢٢

٢ نهج البلاغه , خطبه ٨٦

٣ اصول كافى , ج ١ , ص ٣٢

٤ نهج البلاغه , خطبه ٨٦

صفات علماى جانشين انبياء غير مشروع

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :

( وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَائِفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ) (١)

در مسأله خاتميت , بحث ما در آن قسمتى بود كه مربوط به عالم دينى مى شود , در اينكه چه پايه از پايه هاى خاتميت و چه ركن از اركان آنست كه با علماء دين ارتباط پيدا مى كند در جلسه گذشته بحث ما تشريح اين موضوع بود كه دين مقدس اسلام راجع به علماء دين چه نظرى داده است و چه دستورها و وظايفى براى آنها و يا براى مردم نسبت به آنها وضع كرده است اين دستور اسلامى هم , يعنى آنچه هم كه اسلام در اين خصوص تعيين كرده است عينا مثل تمام موضوعهاى ديگر آن بسيار جالب و منطقى و بيرون از هر پيرايه و عقل پسند است اين دستور به خودى خود يكى از نشانه هاى حكيمانه بودن دين مقدس اسلام است راجع به دستورهاى منفى اسلام درباره علماى دين در جلسه گذشته عرايضى عرض كرديم

اسلام در باب عبادات براى يك طبقه بالخصوصى به نام كاهن يا روحانى شخصيت خاصى قائل نشده است , يعنى چنين نيست كه براى آنها مثلا شرطيتى قائل شده باشد , در تشريفات مربوط به ولادت يا اموات يا ذبح كه معمولا در اديان جهان در اين چند قسمت براى عالم دينى يك شخصيت بالخصوصى قائل مى شوند همينطور معمولا در ساير اديان يك رابطه مرموزى ميان اين شخص و عمل بالخصوصى قائل شده اند , مثلا ذبح به دست خاخام اگر واقع شود درست و اگر به دست ديگرى باشد درست نيست , و امثال اينها كه نمى خواهم بحث بكنم , فقط يك موضوع را كه هفته گذشته فراموش كردم عرض كنم , عرض مى كنم و بعد وارد دستورهاى مثبت اسلام مى شويم

مسئله ارتزاق اهل علم

شما ببينيد كه اين دين تا چه اندازه عالى و مترقى و منطقى و خردپسند و حكيمانه است در مسأله ارتزاق اهل علم نيز اسلام دستور بالخصوصى ندارد , يعنى اسلام نگفته است آن كسانى كه عالم دينى هستند چون عالم دينى هستند از يك وظيفه عمومى و يك واجبى كه متوجه همه مردم هست يعنى تلاش براى معاش معافند

اين خود يك مسأله اى است كه اولا در اسلام بر هر كسى واجب است كه براى معاش و زندگى خود كار كند نقطه مقابل كل بر ديگران بودن است حديث نبوى است و در ( وسائل ) و غير آن هست كه پيغمبر اكرم فرمود : ملعون من القى كله على الناس( ٢ ) مشمول لعنت خدا است آن كسى كه سنگينى خودش را روى دوش ديگران بيندازد تشبيه عجيبى است هر كسى هيكلى دارد و هيكلش وزنى دارد در همان هيكل عضلات و نيروهاى عضلانى هست كه اين هيكل را روى زمين راه مى برند و مى كشانند هر كسى يك سنگينى دارد , و خداوند نيروئى به او داده است كه اين بدن با آن نيرو حركت مى كند هر كدام از ما كه روى زمين راه مى رويم سنگينى داريم ولى در مقابل , نيروئى هم داريم كه به وسيله آن نيرو بدن را حمل مى كنيم هر بدنى اگر سنگينى دارد نيرو هم دارد اين در سنگينى ظاهرى معاش , خودش يك سنگينى دارد ولى سنگينى اقتصادى خدا به هر كسى يك نيروى كسب و كارى داده است پيغمبر مى فرمايد : سنگينى اقتصادى هر كس روى نيروى اقتصادى خود او باشد : ملعون من القى كله على الناس اين يكى از مسلمات دين اسلام و فقه ما است از اين جهت در اسلام استثنائى وجود ندارد

بله , يك چيز ديگر هست و آن قاعده باب تزاحم به اصطلاح فقهاء است گاهى انسان يك وظيفه اى دارد و در همان حال يك وظيفه ديگرى هم متوجه او مى شود و در اينجا چاره اى ندارد كه از ميان اين دو وظيفه يكى را انتخاب كند بسيارى از افراد ممكن است كه به يك علت خاصى يك وظيفه اى متوجه آنها بشود كه در حالى كه آن وظيفه را انجام مى دهند , اين وظيفه را كه نامش كار كردن و كسب كردن و اداره معاش است ديگر نمى توانند انجام دهند اسلام روى قانون تزاحم نه روى قانون استثناء مى گويد كه چون تو يك كار مهمترى را بايد انجام دهى و غير از تو هم كسى نيست , عجالتا از اين وظيفه معاف هستى شيخ انصارى اعلى الله مقامه در ( مكاسب ) اواخر قسمت اول يا جلد اول قبل از خيارات يك بحثى دارد در همين موضوع راجع به اينكه آيا طلاب و علماى دينى بايد كار و كسب بكنند يا خير ؟ مى گويد استثنا نيست , بر همه مردم واجب است از جمله بر آنها بله يك وقت هست يك نفر يا بيشتر , افرادى هستند كه اينها بايد انحصارا وظيفه تعليم و تعلم دينى را انجام دهند و به كار ديگر نمى رسند

مى گويد كار و كسب يك واجب عينى است , و از طرف ديگر يك واجب كفائى هم هست كه عبارت است از ( تفقه ) بر همه مردم واجب كفائى است كه يك عده فقيه در دين , يعنى يك عده مردم دين شناس , اسلام شناس كه اصول عقايد اسلام را بدانند , بتوانند تعليم بدهند و از آن دفاع كنند , تعليمات اخلاقى و اجتماعى اسلام را به همان جامعيت خودش به مردم ياد بدهند وجود داشته باشند اين يك واجب كفائى است و متوجه همه مردم است كه حتما بايد از ميان خودتان يك عده متفقه و بصير در دين داشته باشيد

اينجا دوتا واجب است , يكى عينى و يكى كفائى آنوقت مى گويد يكوقت هست كه ( من به الكفاية ) وجود دارد , مثلا من مى بينم كه فلان كار مذهبى را كه انجام مى دهم , در اجتماع صد نفر بهتر از من هستند كه اگر من كنار بروم احتياجى براى جامعه باقى نمى ماند در اين صورت بر من واجب است كه در درجه اول بروم دنبال كار و كسب و چنانچه وقت زيادى داشتم بروم دنبال آن كار مذهبى يك وقت هست كه ( من به الكفاية ) وجود ندارد و اگر اين يك نفر پاى خودش را كنار بكشد جاى خالى باقى مى ماند , نه تنها ( من به الكفاية ) وجود ندارد بلكه خيلى كمتر از ( من به الكفاية ) وجود دارد اگر فلان آقا بگويد چنانچه من دنبال رشته اجتهاد را نگيرم اصلا كس ديگرى نيست و به قدر كفايت وجود ندارد , در اينجا يك واجب كفائى متوجه او مى شود ولى چون ( من به الكفاية ( وجود ندارد حكم واجب عينى را پيدا مى كند يك واجب عينى هم اينجا هست كه كار و كسب است چون اين موضوع واجب كفائى خيلى اهميت دارد و ( من به الكفاية ) هم نيست , به حكم قانون تزاحم نه به حكم استثناء اسلام اجازه مى دهد به يك نفر كه وقت و عمر خودش را صرف امور دينى بكند و زندگى او از بيت المال مسلمين اداره بشود پس ببينيد همانطورى كه عرض كردم , در مالياتها استثنائى قائل نيست و نمى گويد كه خمس و زكات به همه مردم تعلق مى گيرد مگر به علماى دين در تلاش براى معاش نيز استثنائى قائل نيست در برخى از كشورهاى غربى قوانينى هست كه مردم آن را تقديس مى كنند ولى من اين تقديس را درست نمى دانم مى گويند براى مبلغين مذهبى يك استثنائات قانونى قائل هستند , آنها از يك قسمت از مالياتها معاف هستند عرض مى كنم در اسلام يك همچو چيزى وجود ندارد , يك قانونى كه خود قانون از اول استثناء داشته باشد نيست , نه از جهت مالياتها و نه از جهت مسأله كار و كسب

بله در يك شرايط بالخصوص كه اين شرايط بالخصوص در اين آيه بيان شده است :( ما كان المؤمنون لينفروا كافة ) اسلام به آن افراد صلاحيت دارى كه به درد اين كار مى خورند و اگر كنار بروند ( من به الكفاية ) وجود ندارد و خللى در انجام اين دستور لازم مى آيد مى گويد عجالتا و موقتا از اين دستور معاف هستيد خود همين مرد بزرگ يعنى شيخ انصارى , درباره اش گفته اند كه اين مرد وقتى كه در نجف بود نصف روز را مى رفت در بازار و در يك بنگاه كسب مى كرد و نصف ديگر روز را مى آمد در درس استادش مرحوم شريف العلماء مازندرانى شركت مى كرد ( و اينجور مى گويند كه علت اين هم كه اين مرد كتاب ) مكاسب ( را در انجام معاملات به اين خوبى نوشته است اين بوده كه خودش مدتى در بازار بوده و از كارهاى بازارى شخصا سر در مى آورده ) تا اينكه استادش شريف العلماء رفتن او به بازار را نهى و تحريم كرد و گفت تو از آن افرادى هستى كه بايد تمام وقتت اختصاص به امور دينى داشته باشد , و راست هم گفته است پس ببينيد تا كجا اسلام جلو رفته است اينها دستورهاى منفى

دستورهاى مثبت اسلام درباره عالم دينى

بيائيم سراغ دستورهاى مثبت اسلام از عالم دينى چه مى خواهد ؟ البته در درجه اول , علم و تفقه و بصيرت و دانش مى خواهد راجع به اين توضيح خواهم داد يك چيز ديگر هست كه شايد بعضى توجه نداشته باشند و آن اينست كه اسلام از عالم دينى و از مرجع امور دينى مردم و به اصطلاح از مفتى كه براى مردم فتوا مى دهد تقوا مى خواهد , آنهم نه تقوا در حد يك عدالت معمولى , بلكه بيش از حد يك عدالت معمولى اين را من بايد با يكى دوتا مقايسه براى شما عرض كنم تا خوب روشن شويد

ما در اصطلاح , دو طبقه داريم از علماء دين كه يك طبقه راويان و ناقلان حديث هستند راوى كسى است كه نقل مى كند ولى استنباط نمى كند و نظر نمى دهد , مى گويد من شنيدم از فلان كس و او گفت من شنيدم از فلان كس ديگر تا مى رسد مثلا به امام صادقعليه‌السلام كه آن حضرت فلان چيز را فرمودند حال شرط راوى چيست و آيا ما مى توانيم از هر راوى , حرف قبول بكنيم ؟ نه , اگر راوى ثقه باشد يعنى در نقل راستگو و مورد اطمينان باشد , اگر بدانيم كه يك آدمى است كه لااقل اين فضيلت را دارد كه دروغ نمى گويد , ما مى توانيم حديث را از او بپذيريم اما به شرط اينكه علم داشته باشيم كه واقعا او آدم ثقه اى است ممكن است يك آدمى مثلا در برخى از فرائض مذهبى خود تنبل و كاهل باشد اما يك آدم صددرصد راستگوئى است , ديگر بيش از اين كسى شرط نمى كند , ما براى راوى و ناقل بيش از اين شرطى قائل نيستيم و لزومى هم ندارد كه قائل باشيم از امام هم وقتى مى پرسيدند : افيونس بن عبدالرحمن ثقة آخذ عنه معالم دينى ؟ آيا يونس بن عبدالرحمن قابل اعتماد است ؟ امام مى فرمودند : بلى بلى قابل اعتماد است

ولى براى يك نفر مفتى يعنى صاحب نظر و متفقه و بصير در دين آيا كافى است كه فقط ثقه و راستگو باشد ؟ نه , كافى نيست اگر يك نفر به درجه اجتهاد برسد و از لحاظ علمى هم بالا دست همه باشد , آدم راستگوئى هم باشد و هرگز دروغ نگويد ولى از برخى از گناهان ديگر مثلا از غيبت كردن پرهيز نداشته باشد , از حسادت پرهيز نداشته باشد , جنسا حسود است و يك كارهائى هم مبنى بر همين حسادت باطنى مى كند , يك گناهانى را كه مربوط به ثقه بودن در نقل نيست انجام مى دهد , آيا مى شود از او تقليد كرد ؟ خير , هرگز نمى شود , با اينكه شما مى خوانيد كه مى گويند : آقا ! مجتهد كه ديگر اين قدر حرف ندارد , مجتهد يعنى متخصص فنى معمولا در متخصص فنى بيش از تخصص علمى و تجربى و راستگو بودن شرط قائل نمى شوند , مثلا ما در ساختمان و در فرش كارشناس داريم , به يك كارشناس مراجعه مى كنيم كه علم داشته باشد , بصيرت داشته باشد و حقه باز هم نباشد و در نظرهاى خودش نار و نزند , اما حالا اين كارشناس در خانه خودش مشروب مى خورد يا فسق ديگر مرتكب مى شود به من چه ارتباطى دارد ؟ ! اما ملا و مرجع دينى چطور ؟ آيا او فقط يك كارشناس است و فقط بايد شرايط يك كارشناس را واجد باشد , يعنى علم و فن اين كار را داشته باشد و در كار خودش هم تقلب و دروغ نداشته باشد , همين كافى است ؟ نه , او اساسا از هر گناهى بايد پرهيز داشته باشد , بايد عادل باشد , ما فوق عدالت افراد عادى آن جمله اى كه امام فرمودند : اما من كان من الفقهاء صائنا لنفسه حافظا لدينه , مخالفا على هواه , مطيعا لامر مولاه فللعوام ان يقلدوه( ٣ ) , خود مجتهدين مى گويند از اين جمله , مافوق عدالت فهميده مى شود بايد آن مجتهد و مرجع , بايد آن كسى كه خودش را به تعبير اميرالمؤمنين در ارفع مقامات قرار داده است , مصدر واردات است , كسى كه مى خواهد فروع را بر اصول تطبيق بكند , مافوق عدالت را واجد باشد , نمى گويم وحى و الهام , اما از حد يك عالم عادى هم بايد بالاتر باشد , يك صفا و معنويت و نورانيتى داشته باشد كه همان نورانيت مؤيد او باشد و او را تأييد كند تنها دستگاه فكرى او مجهز باشد كافى نيست , دستگاه روحى و معنوى او هم بايد مجهز باشد

امام صادقعليه‌السلام فرمود : انا لا نعد الفقيه منكم فقيها حتى يكون محدثا به يكى از اصحاب خود فرمود : ما از شما فقيهى را فقيه نمى شماريم مگر اينكه محدث باشد يعنى از باطنش با او صحبت شود , خبر به او بدهند , يك چيزهايى به او الهام و تلقين شود راوى تعجب كرد و گفت : او يكون الفقيه محدثا ؟ ! مگر فقيه هم مى تواند محدث باشد ؟ ! محدث بودن شأن پيغمبر و امام است امام فرمود : يكون مفهما , و المفهم محدث( ٤ ) تفهيم به او مى شود , روحش باز مى شود , از باطن يك سعه صدر و نورانيتى به او داده مى شود , اين خودش محدث بودن است , بله اين طور بايد باشند جمله ها يى در هفته گذشته از اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام خواندم و عرض كردم كه اگر چه كسى اين خطبه را از اوصاف علماء دينى نشمرده است ولى يك تأملى كه انسان به مجموع اين خطبه مى كند مى بيند كه اگر چه اميرالمؤمنين در صدر خطبه اسم عالم نبرده است ولى اساسا و كاملا اين خطبه درباره علماء است مى فرمايد : ان من احب عباد الله اليه عبدا اعانه الله على نفسه از محبوبترين بندگان خدا در نزد خدا بنده اى است كه خداوند او را بر نفس خودش اعانت كرده باشد , يعنى او را در مخالفت با هواى نفس تأييد كرده است اگر بخواهيم حديثى را مؤيد اين قرار بدهيم , در حديث دارد كه خداوند وقتى بخواهد بنده اى را بر نفس خودش تأييد كند , يك واعظ و زاجرى در قلب او خلق مى كند , يعنى وجدانش را زنده نگه مى دارد كه او را هميشه در كارهاى بد سرزنش كند

جمله ها خيلى زياد است كه در آن هفته خواندم و وقت اجازه نمى دهد كه همه را ترجمه كنم تا آنجا كه مى فرمايد : فزهر مصباح الهدى فى قلبه , و اعد القرى ليومه النازل به , فقرب على نفسه البعيد , و هون الشديد , نظر فالبصر , و ذكر فاستكثر . قد خلع سرابيل الشهوات يعنى چراغ هدايت در قلب او نورافشانى مى كند , و براى روز سختى كه همه در پيش دارند توشه بر مى دارد , دور را نزديك مى بيند , سخت را بر خود آسان مى نمايد , نظرهايش بصيرت افزاست , ياد خدايش پيوسته فزونى مى گيرد , جامه شهوت را از تن خود خلع كرده است : خرج من صفة العمى و مشاركة اهل الهوى و صار من مفاتيح ابواب الهدى و مغاليق ابواب الردى يعنى از كورى و همكارى هواپرستان بيرون مى آيد و به آنجا مى رسد كه جزو كليدهاى درهاى هدايت مى شود , يعنى اين شايستگى را پيدا مى كند كه رهبر و هادى ديگران واقع شود

صريح تر و واضح تر , جمله هاى بعدى است : فهو من اليقين على مثل ضوء الشمس قد نصب نفسه لله سبحانه فى ارفع الامور من اصدار كل وارد عليه و تصيير كل فرع الى اصله اين ديگر اوج مطلب است : اين آدمى كه اينهمه صفا و كمال و معنويت و رقاء معنوى پيدا مى كند آنوقت خودش را در آن بالاترين منصبها نصب مى كند , يعنى آنجا ديگر آن شايستگى را دارد كه روى آن مسند قرار بگيرد چه مى كند ؟ من اصدار كل وارد عليه هر چه بر او وارد بكنى صادر مى كند , مثل كارخانه اى كه از يك طرف مواد خام به او تحويل مى دهند و از طرف ديگر مواد ساخته شده پس مى دهد ديگر هر چه از او سؤال كنند مى تواند جواب بدهد , و تصيير كل فرع الى اصله , آن وقت قادر است كه فروع را به اصول برگرداند اصول را كه به او داده اند , خود دين تعليم داده است اين مرد عالم , اين عالم صاحب ضمير , اين شايستگى را پيدا مى كند كه فروع بى نهايت را , هر چه را كه به او عرضه كنند , از اصولى كه دين داده است استخراج بكند و تحويل بدهد چنانكه ملاحظه مى كنيد اينها همه صفات عالم است كدام عالم است كه كارى بالاتر از اين داشته باشد قرينه اى بالاتر از اين براى اينكه بدانيم علىعليه‌السلام اوصاف علماء دين را ذكر مى كند نه اوصاف ديگران را اينست كه در آخر مى گويد : و آخر قد تسمى عالما و ليس به( ٥ ) من خودم يادم هست در دوران طلبگى كه در قم بودم خطبه هاى نهج البلاغه را حفظ مى كردم از جمله خطبه هايى كه حفظ كرده بودم همين خطبه بود همان وقت تعجب مى كردم و خيال مى كردم اين جمله ها به هم نمى خورد , زيرا خيال مى كردم اين خطبه اوصاف هر مؤمن كامل را بيان مى كند با خودم مى گفتم چرا در قسمت دوم خطبه مى فرمايد : و آخر قد تسمى عالما و ليس به , يعنى اما آن ديگرى نام خود را عالم گذاشته است ولى عالم نيست در قسمت اول كه اسمى از عالم برده نشده است ! درك نمى كردم كه خود مضمون قسمت قبلى مى رساند كه اينها هم صفت يك عالم و مرجع دينى است كه بايد اينجور باشد اسلام يك نفر متخصص دينى را به صرف اينكه سالها درس خوانده و به اصطلاح استخوان خرد كرده است و سينه به حصير ماليده است و حداكثر آدم موثقى است و به خدا و پيغمبر دروغ نمى بندد به رسميت نمى شناسد اين اندازه از نظر اسلام كافى نيست , عدالت كامل لازم است , بلكه مافوق عدالت لازم است , صفا و نورانيت و روشن انديشى خاصى لازم است همين جور كه اميرالمؤمنين مى فرمايد اين , وحى و نبوت و امامت نيست ولى يك حالتى است برزخ ميان آنها و آنچه كه يك عالم ساده انجام مى دهد او عالم است و با نيروى فكر و علم و عقل بايد كار كند , پيغمبر نيست كه نيروى وحى راهنماى او باشد , اما يك پشتوانه اى هم از نورانيت بايد علم و فكر و عقل او را تأييد بكند

علمائى كه جانشين انبياء غير مشرع هستند

اسلام وقتى كه مى آيد , قسمتى از وظايفى را كه انبياء سلف انجام مى دادند , در دوره امت ختميه به عهده علماء مى گذارد چه جور علماء ؟ يك چنين علمائى همان طور كه عرض كردم علم جانشين وحى مى شود , اما وحى آن پيغمبرانى كه مشروع نبودند , يعنى پيغمبرانى كه محيى و حافظ مواريث شريعت قبل بودند در اين دوره علماء از طريق علم , كتاب , درس و حفظ مواريث , حافظ شرايع مى شوند , اما يك علم خشك و خالى هم نيست بلكه علمى كه مؤيد است از انوار معنوى حتما بايد يك پشتوانه اى از آن نور معنوى داشته باشند مطلبى اينجا عرض بكنم

در كلمات اميرالمؤمنين بود : من اصدار كل وارد عليه و تصيير كل فرع الى اصله فرمود كه واردات را صادر مى كند و فروعى را كه بر او عرضه مى كنند بر اصول تطبيق مى كند و جواب را از روى آن تطبيق به افراد مى دهد معنى اجتهاد همين است اجتهاد يعنى فروع را از اصول استنباط كردن

علم و عقل جانشين نبوت تبليغى

بسم الله الرحمن الرحيم

بيان علىعليه‌السلام

الحمد لله رب العالمين . اعوذ بالله -من الشيطان الرجيم :

( مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِّن رِّجَالِكُمْ وَلَـٰكِن رَّسُولَ اللَّـهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ )

هر چند در نظر نداشتيم كه راجع به موضوع ختم نبوت از نظر آيات كريمه قرآن بحثى كرده باشيم , يعنى در نظر نداشتيم در اطراف آن سلسله از آيات قرآن كه در آنها تصريحى يا اشاره اى به ختم نبوت است بحث زيادى بشود , و بيشتر مى خواستيم كه به جنبه هاى ديگر مطلب بپردازيم , ولى نظر به اينكه ما در هفته گذشته مختصرى راجع به كلمه ( خاتم النبيين) بحث كرديم تتمه آن بحث را امشب عرض مى كنيم

از صدر اسلام تا يك قرن اخير , حتى يك نفر هم نبوده كه در مفهوم اين آيه و اين كلمه شك و شبهه اى داشته باشد , ولى نظر به اينكه بعضى از اهل اهواء و بدع كه معمولا كتابهاى الهى را وسيله اى براى تحريف و رسيدن به مقاصد پليد خودشان قرار مى دهند و از هر گونه دخل و تصرفى ابا نمى كنند , حرفهايى در اين زمينه گفته اند , از اين جهت مختصرى راجع به اين كلمه بحث مى كنيم

همانطور كه در هفته پيش عرض كردم ( خاتم) يعنى ما يختم به , يعنى چيزى كه با آن پايان داده مى شود ( خاتم) و ( طابع) در لغت عرب يك معنى دارد ماده اين كلمه در هر جا از قرآن كريم كه وارد شده است همين مفهوم را دارد نه تنها در كلمه خاتم مفهومش اين است , هر جا كه ماده ختم در قرآن آمده است همين مفهوم مهر زدن را داشته و دارد مثلا قرآن درباره كفار مى فرمايد :( إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿ ٦ ﴾ خَتَمَ اللَّـهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ ۖ وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ ۖ ) ( ١ ) اين كسانى كه كفر و عناد و جحود مى ورزند در حالتى هستند كه تو چه آنها را چه بيم بدهى و چه بيم ندهى ايمان نمى آورند اينها در حالتى هستند كه خداوند بر دلهاى اينها و بر گوشهايشان مهر زده است

در سوره مباركه ( يس) راجع به وضع مردم در روز قيامت سخن مى گويد و اينكه اعضاء و جوارح مردم هستند كه روز قيامت خودشان شهادت مى دهند بر اعمال شخص , و احتياجى كه او زبانش اقرار كند نيست , بلكه خود اعضاء و جوارح حرف مى زنند مثلا دست انسان هر گناهى را كه مرتكب شده است بيان مى كند در واقع اين گناه در اين دست ضبط است پاى انسان هر گناهى را كه مرتكب شده است بيان مى كند خود اين گناه به يك شكلى در اين پا ثبت است پوست بدن انسان ( در روايت است كه اين كنايه است از اعضاء تناسلى ) هر گناهى كه مرتكب شده است در آن ثبت است چشم و گوش انسان همين جور و چون آن دنيا دنياى حيات و زندگى است , تمام اعضاء به صورت زنده در آنجا محشور مى شوند و خود شهادت مى دهند بر اعمالى كه كرده اند در مقام تشبيه مثل دستگاه ضبط صوت است كه در موقع ضبط , انسان احساس نمى كند و فقط يك نوار را روى دستگاهى مى بيند , مى بيند يك كسى حرف مى زند و آن نوار هم براى خود مى چرخد , ولى نمى داند كه وقتى آن نوار را برگردانند و وضع ديگرى به آن دستگاه بدهند , اين نوار ساكت و جامد تبديل مى شود به يك دستگاه ناطق در آنجا اينجور دارد كه :( الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَىٰ أَفْوَاهِهِمْ وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ) .( ٢ ) در اين روز ( قيامت ) مهر مى زنيم بر دهانهاى آنها( نَخْتِمُ عَلَىٰ أَفْوَاهِهِمْ ) هيچ معنايى جز اين ندارد مى بنديم اين دهان را كه سخن نگويد , مى گوئيم تو ديگر حق حرف زدن ندارى و لزومى ندارد كه تو اقرار بكنى يا نكنى كه آيا من با دست فلان گناه را كردم يا نكردم , با پا فلان گناه را كردم يا نكردم , با چشم فلان كار را كردم يا نكردم(وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ) دستهاى آنها با ما سخن مى گويند( وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ) پاهاى آنها به اعمالى كه مرتكب شده اند خود شهادت مى دهند

مولوى در شعر معروف خود مى گويد :

هر كه را اسرار حق آموختند

مهر كردند و دهانش دوختند

مهر زدنها هميشه علامت پايان يافتن يك نامه و يا بستن يك نامه بوده است بستن پاكتهاى قديم چه جور بوده من نمى دانم ولى اينقدر مى دانم كه نامه هايى را كه مى نوشتند مى بستند و بعد يك ماده حالا آن ماده چه بوده است نمى دانم , مثل لاك و مهر امروز كه نبوده است ولى اين ماده لاك مانند را هم مى چسباندند روى آن كاغذ و روى آن را مهر مى كردند كه اين بايد بسته بماند مفهوم ( پايان دادن) يك مفهوم ثانوى است كه از اين مفهوم مهر كردن پيدا شده است چون مهر كردن ملازم بوده است با پايان دادن , كم كم هر كارى را هم كه بخواهند پايان بدهند و لو آنكه مهر زدن در كار نباشد كلمه ( ختم) را به كار مى برند

در زيارت جامعه مى خوانيم : بكم فتح الله و بكم يختم خدا به وسيله شما گشود و به وسيله شما پايان مى دهد به انگشتر هم كه خاتم مى گفته اند چون انگشتر دوكاره بوده است يعنى ضمنا مهر هم بوده است در اصطلاحات اخبار و احاديث , وقتى كه شمايل پيغمبر اكرم يا علىعليه‌السلام يا يكى از ائمه را ذكر مى كنند , مى گويند خاتمش فلان چيز بود , يعنى مهرش اين بود , كه اين مهر حتما همان انگشتر هم بوده است , يعنى همان انگشتر بوده است , كه مهر بوده است پس در اينكه ( خاتم النبيين) يعنى كسى كه به وسيله او دستگاه نبوت ختم و بسته شد , تمام شد و لاك و مهر شد و ديگر بعد از او نبى نخواهد آمد , بحثى نيست

مطلب ديگرى در اينجا هست كه بايد توضيحى در اطراف آن بدهم و ضمنا به ياوه هاى كه اين بدعتگذاران در اين زمينه ها گفته اند پاسخ داده شود آن اينست : بحث ما بيشتر ناظر به اين جهت بود كه چرا شريعتها پايان يافت ؟ بحث در اطراف اين پرسش بود كه اگر دين و شريعت خدا , يعنى قانونى كه از ناحيه او مى آيد , يكى است , پس از اول تا آخر ظهور پيغمبران يك شريعت بيشتر نبايد وجود داشته باشد , پس چرا شرايع متعدده آمده است : شريعت نوح , ابراهيم , موسى , عيسى و اسلام ؟ و اگر شرايع و قوانين الهى ناسخ و منسوخ دارد و تغيير مى كند پس اين تغيير كردن به اقتضاى زمان است , دليل ديگرى ندارد , لابد چون اوضاع زمان و شرائط زندگى بشر عوض مى شود , شرايط اجتماعى , اقتصادى , سياسى , علمى و فرهنگى زندگى بشر عوض مى شود , از اين جهت خدا قانونى را كه براى بشر آورده است عوض مى كند اگر اين جهت است پس ختم شرايع چرا ؟ چون زمان كه از سير خود نمى ايستد , شرايط اجتماعى , اقتصادى , فرهنگى , و سياسى زندگى بشر هميشه در تغيير است , پس هيچگاه نبايد شريعتى در جهان وجود داشته باشد كه آن شريعت آخرين شرايع باشد بحث ما ناظر به اين جهت است

ولى يك سؤال كوچكتر از اين هست كه اول بايد اين سؤال كوچكتر را عنوان كنيم و جواب بدهيم و بعد برويم سراغ آن سؤال بزرگتر , و آن اينست : ممكن است كسى بگويد : بسيار خوب , شرايع پايان بپذيرد , قانون و شريعتى بيايد كه آخرين شريعت باشد و بعد از او شريعتى وجود نداشته پيدا نكند , ولى چرا نبوت پايان بپذيرد ؟ همه انبياء كه لازم نيست صاحب شريعت باشند صاحبان شريعت و قانون يك عده معدودى هستند , همانهائى كه قرآن آنها را اولى العزم من الرسل خوانده است اين همه پيغمبرانى كه در دنيا آمده اند ( ١٢٤ هزار نفر يا بيشتر يا كمتر , هر چه بوده اند ) اينها كه يك عده بسيار معدودى از آنها صاحب شريعت بوده اند , باقى ديگر پيغمبر بوده اند ولى صاحب شريعت نبوده اند , در هر زمانى كه مبعوث مى شدند هر شريعت و قانونى كه در ميان مردم بود اينها مبلغ همان شريعت و قانون بودند , چرا پس از پيغمبر آخر الزمان , پيغمبرى كه شريعت او خاتم الشرايع و كتاب او خاتم الكتب و آخرين كتب است , انبياى كوچكى مبعوث نمى شوند كه كارشان دعوت به شريعت اسلام باشد ؟ پيغمبر باشند ولى كارشان اين باشد كه مبلغ و مروج دين اسلام باشند , همان جورى كه بعد از ابراهيم صدها پيامبر آمد و همه اينها مروج شريعت ابراهيم بودند لوط پيغمبر بود ولى مروج شريعت ابراهيم شعيب و يوسف و يعقوب پيغمبر بودند ولى به شريعت ابراهيم دعوت مى كردند هارون و يوشع پيغمبر بودند ولى به شريعت موسى دعوت مى كردند شرايع خاتمه پيدا كرد , چرا نبوتها خاتمه پيدا كند و چرا قرآن فرمود : و خاتم النبيين ؟ فلسفه اين چيست ؟

اگر جواب اين موضوع را درست متوجه شويم جواب آن سؤال بزرگتر هم براى ما روشن مى شود اولا معنى ( نبى) چيست ؟ نبى يعنى پيامبر , كسى كه از طرف خدا براى مردم پيامى مى آورد , منبى عن الله به كسى مى گويند ( پيامبر) كه به او از جانب خدا وحى بشود , هر كدام از انحاء وحى , يعنى از جانب خداوند مطالبى به او القاء شود , به وسيله رؤيا يا هر وسيله ديگرى , از باطن روح و قلبش به او دستور بدهند كه برو مردم را ارشاد كن , مثلا بگويند شريعت ابراهيم اين است , برو مردم را تعليم بده و ياد بده كه به دين ابراهيم عمل كنند

نيازى كه به وجود چنين انبيائى پيدا مى شود از اين جهت است كه راه ديگرى براى اينكه شريعت ابراهيمى را به مردم تعليم بدهند , جز اينكه يك عده از افراد بشر از طريق الهام مبعوث بشوند نيست , يعنى اگر زمان زمانى بود كه مردم علم و تمدن مى داشتند و پايه تمدن بالا رفته بود كه كتاب ابراهيم , نوشته اش , ضبط شده و چاپ شده اش , انواع ضبط شده روى كاغذها و غير كاغذها , موجود مى بود و در ميان مردم يك عده علماء و دانشمندان مى بودند كه قادر بودند مردم را به شريعت ابراهيم دعوت بكنند , ديگر نيازى به افرادى كه از طريق الهام اين مأموريت را پيدا بكنند نبود

رابطه معكوس ميان هدايت غريزى و هدايت عقلى

هميشه رابطه اى ميان هدايت غريزى و الهامى و هدايت عقلى و عقلانى موجود است به هر اندازه كه موجود زنده از لحاظ رشد و بلوغ علمى و عقلانى ضعيف است خداوند از طريق الهامات فطرى و غريزى او را هدايت مى كند , و به هر اندازه كه در اين ناحيه نيرو و قدرت پيدا مى كند در آن ناحيه ضعيف مى شود زيرا نيازش سلب مى گردد در حيوانات , هر اندازه كه حيوان پست تر است يعنى شعور حسى و وهمى و خيالى تا برسد به شعور فكرى در او كمتر است الهامات غريزى او بيشتر است مثلا حشرات كه در يك درجه پست ترى هستند الهامات غريزى آنها از هر حيوان ديگر بيشتر است يك مگس يا يك مورچه يا يك عنكبوت يا زنبور , الهامات غريزى كه دارد , حيوانات عالى مانند فيل يا اسب يا ميمون ندارند , زيرا اين حيوانات تكامل يافته اند و از راه حس و وهم و خيال و هوش خود مى توانند زندگى خود را اداره كنند , مستغنى از الهام و غريزه اند , و غريزه الهامى در آنها خيلى كم است انسان كه از همه حيوانات از لحاظ هوش غنى تر و قوى تر است از نظر غريزه و الهامات غريزى از همه ضعيف تر است

پيغمبرانى كه در ادوار گذشته بوده اند , در ادوارى بوده اند كه عقل و علم بشر قادر نبوده است كه مبلغ شريعت باشد , يعنى واقعا بشرهاى چند هزار سال پيش قدرتشان به اينجا نرسيده بود كه عده اى بيايند دور هم جمع شوند و بنشينند و در مسائل مربوط به شريعت خودشان فكر كنند و تجزيه و تحليل و اجتهاد نمايند و بروند دنبال پيدا كردن آن بشر وحشى بود و به حيوانات پست نزديك تر بود , و همانطور كه اصل قانون كلى شريعتش را بايد از طريق وحى به او الهام و تعليم كنند دستگاه تبليغاتى او هم , بايد از طريق وحى اداره شود عقل و علم در آن زمان قادر به انجام اين كار نبود همين قدر كه بشر مى رسد به آن مقام و درجه و مرتبه اى كه واقعا مصداق علم بالقلم , علم الانسان ما لم يعلم مى شود , تاريخ خودش را مى تواند ضبط كند , مى تواند وارث تاريخ گذشته خودش باشد , مى تواند كتاب آسمانيى كه به دستش مى دهند , حفظ كند , مى تواند احاديث و جوامع الكلمى را كه پيغمبرش القاء مى كند لااقل اصولش را نگهدارى بكند تا بعد بيايند علم درست كنند در اطراف اينها , مى تواند اينها را حفظ و ضبط كند و در امر دين تفقه نمايد , ديگر نيازى به انبياء براى تبليغ آن شريعت وجود ندارد نبودن انبياء در دوره اسلاميه خود دليل تكامل بشريت است , يعنى علم و عالم فقيه و متفقه , حكيم و فيلسوف , جانشين انبيائى كه كارشان تبليغ شرايع ديگران بود مى شود و لهذا شما مى بينيد هر يك از پيغمبران گذشته با هر كتابى در هر زمانى كه آمد كتابش از ميان رفت بشر چون بالغ و رشيد نبود نتوانست كتاب آسمانى خود را حفظ كند كجاست صحف ابراهيم ؟ كو تورات واقعى ؟ كو انجيل واقعى ؟ كو آنچه كه بر نوح نازل شد ؟ كو اوستاى اصلى و تعليمات واقعى زردشت ؟ حالت بشر در آن دوره ها عين حالت بچه مكتبى بوده شما براى بچه مكتبى كتاب مى خريد , شش ماه كه مى گذرد تكه تكه شده و هر تكه آن به يك گوشه اى افتاده است اما يك آدم بزرگ , يك طلبه سى ساله , شما يك (مكاسب) يا ( كفايه ) به او مى دهيد , بيست سال روى اين كتاب كار مى كند از درس خواندن و مباحثه و تدريس , و بعد از بيست سال كتاب را مى بينيد كه پاكيزه مانده است تنها در زمان ظهور خاتم الانبياء بود كه بشر رسيد به اين مرحله كه مى توانست ارث دوره گذشته خودش را براى دوره آينده حفظ كند كتاب آسمانى خودش را حفظ كرد قرآن همان قرآنى است كه بر پيغمبر نازل شده دوره به دوره علماء پيدا شدند و به انحاء مختلف در حفظ ظاهر و معنى آن كوشيدند اين نمونه رشد بشريت است براى هيچ كتاب آسمانى ديگرى اين كار نشده است

بلوغ يا نشانه ختم نبوت

قرآن كه نازل شد , جزء اولين كارهايى كه صورت گرفت اين بود كه گفتند بايد يك علمى براى دستور زبان عربى به وجود بياوريم , براى اينكه اين كتاب آسمانى ما به زبان عربى است و مردمى كه مى خواهند اين كتاب را تلاوت بكنند بايد قاعده زبان عربى را بدانند در همان قرن اول اسلامى علم دستور زبان عرب درست شد , علم لغت تأسيس شد و چه كتابهاى نفيس در لغت نوشته شد , علم معانى و بيان و بديع ابتكار و اختراع شد , همه براى اين بود كه بشر مى خواست كتاب آسمانى خود را در آغوش بگيرد و نگهدارى نمايد مخصوصا اين نكته جالب است كه اكثريت كوشندگان و فداكاران در راه احياء زبان قرآن از مردم غير عرب بودند اينها است كه نمونه رشد و بلوغ بشريت در دوره ختميه اسلاميه است و نشانه ختم نبوت است براى هيچ شريعت و هيچ كتاب آسمانى چنين اقداماتى از طرف بشر صورت نگرفته است از همان قرن اول علم تفسير به وجود آمد , از همان قرن اول علم حديث به وجود آمد پيغمبر مردم را تشويق كرد : نصر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها خدا خرم كند آن آدمى را كه آنچه را كه از من مى شنود ضبط كند و بلغها من لم يسمعها برساند آن را به كسانى كه نشنيده اند ( پيغمبر اكرم دستور داد : اكتبوا عنى هر چه كه از من مى شنويد بنويسيد ) رب حامل فقه غير فقيه و رب حامل فقه إلى من هو افقه منه( ٣ ) فرمود آنچه كه از من مى شنويد ضبط كنيد و به طبقه بعد از من منتقل كنيد , اى بسا آن كسى كه از من مى شنود , معنى سخن مرا آنجور كه بايد , درك نمى كند , بعد تحويل مى دهد به كسانى كه آنها معنى سخن مرا درك مى كنند اى بسا كسى كه معنى سخن مرا مى فهمد ولى بعد كه نقل مى كند به طبقات بعدى , چون آنها رشد يافته تر و تكامل يافته تر و عالمتر هستند از اين كه نقل كرده بهتر درك مى كنند و همين كار را كردند , و اين خود نمونه اى بود از رشد بشريت حتى علوم را شما اگر در نظر بگيريد همينطور است , يعنى بشريت در دوره ختميه تنها از نظر دين رشد و بلوغ خود را ثابت نكرد , از نظر علم و فلسفه نيز ثابت كرد علم و فلسفه كه در دنيا باقى و محفوظ ماند از زمان اسلام باقى ماند امروز يك تقسيمى مى كنند و مى گويند دوره تاريخ و دوره ما قبل تاريخ مقصودشان از دوره ما قبل تاريخ ادوارى است كه در آن ادوار هيچ يادگارى از بشر وجود ندارد , خطى , سنگ نوشته اى , چيزى ولى اگر ما مقصودمان از دوره تاريخى آن دوره اى باشد كه بشر تاريخ خودش را متسلسل حفظ كرده است , از زمان اسلام است فقط و فقط حتى آثار يونانيان و آثار هنديان را هم هر اندازه كه موجود بود مسلمين حفظ و نگهدارى كردند آثار ايرانيان را هم هر چه كه تا آن زمان باقى مانده بود مسلمين نگهدارى كردند قبل از دوره اسلام فاتحين جهان مواريث گذشته را محو و نابود مى كردند ولى مسلمين حفظ كردند كشيشهاى مسيحى چندى شهرت داده بودند كه مسلمانان كتابخانه اسكندريه را سوختند , و حتى خود مسلمين نسنجيده اين سخن را در كتابهاى خود بازگو مى كردند خوشبختانه محققين امروز ثابت كرده اند كه مطلب از ريشه دروغ است , اين خود مسيحى ها بودند كه قبلا آتش زده بودند

اسلام دوره قبل از خودش را به نام دوره جاهليت مى خواند اين جاهليت قبل از اسلام از نظر قرآن منحصر به عرب نيست بلكه جاهليت غير عرب هم جاهليت است نقطه مقابل جاهليت , علم است وحى قرآنى كه شروع مى شود به اين صورت شروع مى شو د :( اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ﴿ ١ ﴾ خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ ﴿ ٢ ﴾ اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ ﴿ ٣ ﴾ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ ﴿ ٤ ﴾ عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ ) (٤) . يعنى وحى اسلامى و وحى ختميه از قرائت كه به معنى خواندن متون است ( هر خواندنى را قرائت نمى گويند , فقط خواندن متن را قرائت مى گويند ) و علم و نوشتن و قلم شروع مى شود اين خودش مى رساند كه دوره قرآن دوره خواندن و نوشتن و علم و عقل است يعنى ديگر دوره نبوت , دوره اينكه بشر تبليغ شرايع سابقه را به وسيله يك عده مردمى كه موحى اليهم وملهم هستند و بايد به آنها الهام بشود كه دين چيست تا بيايند و تبليغ بكنند, ديگر اين دوره گذشت , علماء جانشين انبياء مى شوند , دانش جانشين نبوت تبليغى مى شود , تصحيح مى كنم : دانش جانشين نبوت تبليغى مى شود , يعنى كارى كه آن سلسله از انبياء كه فقط مبلغ شرايع ديگر و دعوت كننده به شرايع ديگر بودند انجام مى دادند , آن كار را امروز دانش مى كند , علم و علماء مى كنند چون آن دوره ها , دوره جهالت و ظلمت بود احتياج به آن جور نبوتها بود در دوره نوشتن و خواندن و علم و شاگردى و مدرسى و استادى و تدوين علوم , ديگر احتياجى به اين نبوتهاى تبليغى و نبوتهاى دعوتى نيست

باب الهام مسدود نشده است

ممكن است اينجا يك سؤال ديگرى بكنيد , و آن اينكه آيا بعد از زمان حضرت رسول اساسا به كلى باب الهام مسدود شد يا باب نبوت مسدود شد ؟ پاسخ اينست كه باب نبوت يعنى باب پيامبرى مسدود شد , اما باب كشف و شهود و الهام مسدود نشد ممكن است بشرى از لحاظ صفا و كمال و معنويت برسد به مقامى كه به قول عرفا يك سلسله مكاشفات براى او رخ مى دهد و حقايقى كه از طريق علم الهامى به او ارائه داده مى شود , ولى او مأمور به دعوت مردم نيست حضرت امير در نهج البلاغه مى فرمايد : ان الله تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة و بعد مى فرمايد : و ما برح لله عزت آلاؤه فى البرهة بعد البرهة و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم( ٥ ) . يعنى ( هميشه در دنيا افرادى هستند كه خداوند در باطن ضميرشان با آنها حرف مى زند) حضرت زهرا اينجور بود با آنكه پيامبر هم نبود حضرت مريم به نص قرآن مجيد اينجور بود ولى پيامبر نبود حضرت امير در وصف ائمه مى فرمايد : هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة و باشروا روح اليقين و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون. ( ٦ )

خلاصه مطلب , يك وقت هست ما مى خواهيم بگوئيم كه پس از حضرت رسول هيچ بشرى از لحاظ صعود و قوس صعودى و به اصطلاح سير الى الحق , نمى رسد به آنجا كه يك نوع الهامات به او بشود نه , چرا نشود ؟ ! و يك وقت مى خواهيم بگوئيم كه پس از حضرت رسول آيا كسى پيدا خواهد شد كه او پيامبر بشود ؟ يعنى از طريق وحى به او مأموريت بدهند به اينكه شريعتى بياورد و يا مبلغ يك شريعت ديگر باشد ؟ نه , چنين كسى نمى آيد نوع اول را در اصطلاح اخبار و احاديث گاهى ( محدث ) مى گويند ( محدث ) يعنى كسى كه يك حالت و يك معنويتى دارد كه در ضميرش يك القاءاتى به او مى شود امام صادق مى فرمود : انا لا نعد الفقيه منكم فقيها حتى يكون محدثا فرمود : ما فقيهى از شما فقها را ( به اصحاب خود مى فرمود ) فقيه نمى شماريم مگر آنكه محدث باشد راوى تعجب مى كند كه مگر ممكن است كسى محدث باشد ؟ حضرت فرمود : بلى يكون مفهما و المفهم محدث( ٧ ) خداوند به او تفهيم مى كند حقايق را و همينكه مفهم بود محدث است امام نمى فرمايد كه جبرئيل ظاهر مى شود و با او سخن مى گويد فرمود خداوند شرح صدرى به او مى دهد كه مطالب را با روشن بينى بيشترى مى فهمد و اينچنين شخصى محدث است

پس يك مطلب ما در اينجا اين بود كه چرا بعد از شريعت ختميه , نبوت به طور كلى ختم شد ؟ جواب همين بود كه عرض كردم , بستگى دارد به ظهور علم و دانش و به قول امروز به ظهور تمدن به حدى كه بتواند ارث الهى خودش را حفظ كند , درباره آن تحقيق و مطالعه كند , تفسير بنويسد چهارده قرن است قرآن كريم پيدا شده است و در تمام اين چهارده قرن هميشه بوده اند طبقاتى كه كارشان مطالعه روى اين كتاب مقدس بوده است , هيچكس نمى تواند احصاء بكند كه مجموعا تفاسيرى كه راجع به قرآن مجيد نوشته شده است چقدر است خدا مى داند در همين زمان خودمان و در عصر حاضر چقدر تفسير است كه مشغول نوشتن آن هستند اينها همان كارى را مى كنند كه انبياى گذشته در تبليغ شرايع ديگر مى كردند

از اينجا پاسخ يكى از شبهه هايى كه بعضى از اهل بدع كرده اند روشن مى شود يكى از حرفهاى مفتى كه مى زنند اينست كه مى گويند قرآن ( خاتم النبيين ) فرموده و نگفته كه ( خاتم الرسل ) است , خاتم انبياء است نه خاتم رسل , بعد از آن پيغمبر نبى نخواهد آمد ولى رسول چطور ؟ چه مانعى دارد كه رسول بيايد قبل از اينكه اين را بگويم , يك حكايتى برايتان عرض مى كنم مى گويند وقتى زنى پيدا شد و ادعاى نبوت كرد او را نزد خليفه وقت آوردند و گفتند چنانچه تو چنين ادعائى بكنى مرتد و كافر هستى گفت مگر چه حرفى گفته ام ؟ گفتند تو ادعاى نبوت مى كنى ؟ گفت بلى گفتند : مگر تو نمى دانى كه پيغمبر فرمود : لا نبى بعدى گفت : بله قبول دارم اما پيغمبر فرموده : لانبى بعدى ولى او كه نفرموده است : لا نبية بعدى نبى مذكر است و پيغمبر فرموده است بعد از من پيغمبر مذكر نخواهد آمد

پيغمبر اكرم راجع به پيغمبر مؤنث چيزى نفرموده است من نبيه هستم نه نبى اين هم ادعاى يك پيغمبر مؤنث ولى متأسفانه همه مى دانند كه اين يك حرف مفت است زيرا در اينجا نبى اسم جنس است و خصوصيتى كه مذكر يا مؤنث باشد در آن نيست اصلا منظور اينست كه نبى از آن جهت كه منبىء عن الله باشد نخواهد آمد

رسول و نبى

اما مسأله رسول و نبى همانطور كه گفتم نبى يعنى پيامبر , يعنى كسى كه از ناحيه خدا پيغامى داشته باشد رسول يعنى چه ؟ رسول يعنى فرستاده خدا , كسى كه خدا او را براى مأموريتى فرستاده است , اعم از اينكه آن مأموريت از اين نوع باشد كه آن رسول از جانب خدا چيزى براى مردم آورده باشد , يا مأموريت و رسالت او از نوع ديگر باشد فقط در صورت اول است كه آن رسول , نبى و پيامبر است لهذا كلمه رسول در قرآن , هم درباره پيغمبران آمده است و هم درباره غير پيغمبران مثلا درباره جبرئيل چون فرستاده اى بود از طرف خدا و مأموريتى داشت اطلاق شده است در داستان سامرى است كه :( فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِّنْ أَثَرِ الرَّسُولِ ) ( ٨ ) . يا درباره قرآن مى فرمايد :( إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ )

( ٩ ) به او رسول گفته شده است ملائكه اى را كه خدا براى عذاب قوم لوط فرستاد , آنها را هم رسل مى نامند :( وَلَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرَىٰ ) (١٠) . فرستادگان ما براى ابراهيم بشارت آوردند حالا خدا كه مى فرستد براى چه مى فرستد ؟ براى اينكه قانون و شريعتى را به مردم القاء كنند ؟ البته نه و همچنين ملائكه مأمور قبض ارواح نيز رسل خوانده شده اند :( حَتَّىٰ إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا ) ( ١١ ) . ملكى كه در اين دنيا مى آيد براى عذاب , فرستاده و مبعوث از طرف خدا است , و پيغمبرى هم كه مى آيد براى دعوت مردم , فرستاده خدا است حتى كلمه ( مبعوث ) هم اختصاص به پيغمبران ندارد در يك آيه قرآن در داستان بنى اسرائيل و بخت النصر , اصطلاح مبعوثيت درباره قومى كه خداوند آنها را مسلط كرد بر يهوديان به كار برده شده :( وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا ﴿ ٤ ﴾ فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ أُولَاهُمَا بَعَثْنَا عَلَيْكُمْ عِبَادًا لَّنَا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ ) )( ١٢ ) راجع به قوم عاد مى فرمايد :( إِذْ أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ ) ( ١٣ ) . آن باد مهلك را كه فرستاديم تعبير ( ارسلنا ) مى كند آن باد مهلك هم رسول و فرستاده الهى بود

اين جور نيست كه بعضى از پيغمبران نبى باشند و بعضى رسول , هر پيغمبرى نبى است منتها انبياء از آن جهت كه از ناحيه خدا فرستاده شده بودند به آنها رسول هم گفته شده است همانگونه كه به غير آنها هم رسول گفته شده است پس كلمه ( خاتم النبيين) , خاتم الرسل بدين معنى كه خاتم رسولانى باشد كه براى دعوت بشر آمده اند نيز هست بله , اگر مقصودتان از رسول , رسولى است كه براى هلاكت مردم مى آيد , نه , خاتم يك چنين رسولى نيست عذاب الهى هم رسول و فرستاده خداست , يك و با هم كه خداوند براى قومى مى فرستد رسول خدا است يعنى فرستاده او است پس اينكه آمده اند و براى مردم صفت بندى درست كرده اند كه بعضى از پيغمبران نبى هستند و بعضى رسول , و خاتم انبياء , خاتم انبياء بود نه خاتم رسل , حرف مفتى است همه انبياء رسول هم هستند خاتم انبياء خاتم بشرهائى كه رسولند به سوى مردم و مردم را دعوت مى كنند نيز هست قرآن كريم هم از اين جهت هيچ فرقى ميان رسول و نبى نگذاشته است گاهى شبهه را چنين القاء مى كنند كه ( نبى) در قرآن عبارت است از پيغمبرى كه صاحب قانون و شريعت نيست و اما ( رسول) پيغمبرى است كه صاحب قانون و شريعت است اين يك ادعاى دروغ بيش نيست قرآن كلمه ( نبى) را در مواردى به پيغمبران صاحب شريعت اطلاق كرده است , و در مواردى به پيغمبرى كه صاحب شريعت نيستند ( رسول) اطلاق كرده است يعنى نبى و رسول هم به پيغمبر صاحب شريعت گفته مى شود و هم به پيغمبر غير صاحب شريعت , و هر دو كلمه به هر دو اطلاق مى شود

مطلب ديگرى در اين جا داريم كه عنوانش را عرض مى كنم و بحث آن را براى هفته آينده مى گذاريم و آن موضوع اصلى ما است كه : چرا شرايع ختم شد و قوانينى كه از جانب خدا براى هدايت و ارشاد بشر آمد يك مرتبه به مرحله اى رسيد كه ديگر متوقف شد ؟ آيا آن علل و موجباتى كه قبلا وجود داشت و سبب مى شد كه قوانين الهى هم عوض بشود بعدها ديگر پيدا نشد ؟ آخر چطور مى شود كه آن موجبات ديگر پيدا نشود ؟ مگر آن علل و موجبات غير از تغيير شرايط اقتصادى و سياسى و فرهنگى و اجتماعى است ؟ آنها هميشه در تغيير و تبدل است , پس چرا شريعتى آخرين شرايع باشد ؟ ان شاء الله هفته آينده در اطراف اين مطلب بحث مى كنيم و عرض خواهيم كرد كه آن چيزهائى كه در اجتماع بشرى تغيير مى كند چيست و آن اصولى كه در اجتماع بشرى ثابت مى ماند چيست و علت اينكه شرايع سابقه تغيير كرده اند چه بوده و علت اينكه شريعت ختميه تغيير نخواهد كرد چيست ؟

____________________

پاورقى ها :

١ سوره بقره , آيات ٦ و ٧

٢ سوره يس , آيه ٦٥

٣ اصول كافى , ج ١ , ص ٤٠٣

٤ سوره علق , آيات ١ تا ٥

٥ نهج البلاغه , خطبه ٢٢٠

٦ نهج البلاغه , حكمت ١٤٧

٧ رجال كشى , ح ٢ به جاى منكم , منهم ( من الشيعة ) آمده است

٨ سوره طه , آيه ٩٦

٩ سوره تكوير , آيه ١٩

١٠ سوره هود , آيه ٦٩

١١ سوره انعام , آيه ٦١

١٢ سوره اسراء , آيه ٤

١٣ سوره ذاريات , آيه ٤١

فلسفه ختم نبوت تشريعى

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :

( كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّـهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ ) ( ١ )

پس از آنكه از بحث در آيات كريمه قرآن راجع به خاتميت فارغ شديم و از جنبه عقلى و علمى وارد بحث شديم , بحث خودمان را در دو قسمت قرار داديم يك قسمت راجع به اينكه چرا بعد از خاتم الانبياء پيغمبرى و لو پيغمبرى كه صاحب شريعت نباشد نيامد ؟ قسمت دوم بحث ما اينكه چرا شرايع به يك مرحله كه رسيد ختم شد و شريعت ديگرى غير از اين شريعت نيامد و نخواهد آمد ؟

به عبارت ديگر پيغمبران خدا به نص قرآن مجيد دو دسته هستند : پيغمبرانى كه صاحب شريعت و قانون و كتاب هستند و از طرف خدا براى آنها شريعت و كتابى نازل شده است و آنها پنج نفر بيشتر نيستند : نوح , ابراهيم , موسى , عيسى و خاتم الانبياءصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم , و همين ها هستند كه قرآن مجيد اينها را اولى العزم من الرسل مى خواند , و پيغمبرانى كه يا مردم را دعوت مى كرده اند به اين شرايع و قوانين و يا كسانى بوده اند كه قبل از نوح بوده اند , قبل از اينكه براى بشر شريعت و كتابى آمده باشد , كه اين چطور مى شود , بعد براى شما توضيح مى دهم

به هر حال پس چون پيغمبران بعضى صاحب شريعت هستند و بعضى نيستند , اين بحث ما در دو قسمت قرار مى گيرد , يكى اينكه درست است كه پيغمبر ما صاحب شريعت است , ولى چرا همانطور كه هزارها پيغمبر بعد از نوح و هزاران بعد از ابراهيم و هزاران پس از موسى و صدها پس از عيسى آمدند و همه , مردم را به اين شرايع دعوت مى كردند , پس از خاتم الانبياء پيغمبرانى كه وظيفه آنها دعوت به اين شريعت باشد و در واقع مروج اين شريعت باشند , آمر به معروف و ناهى از منكر اين شريعت باشند , نيامدند ؟ راجع به اين قسمت من در هفته گذشته بحث كردم و نمى خواهم آن را تكرار كنم ولى چون بعد از ختم آن جلسه بعضى از رفقا يك سؤال بسيار بجائى كردند , لذا من بايد به آن سؤال جواب بدهم

آنكه ما گفتيم اين بود كه آن پيغمبرانى كه مى آمدند كارشان دعوت و تبليغ به اين شرايع بود و در آن اعصار و ازمنه وسيله اى براى تبليغ و ترويج شرايع جز اينكه پيغمبرانى از طريق وحى ملهم بشوند نبوده است چرا ؟ هنوز دوره , دوره كودكى بشر بوده است , دوره علم و كتاب و علمائى كه از راه علم وظيفه( ادْعُ إِلَىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ ) ( ٢ ) را انجام بدهند , امر به معروف و نهى از منكر بكنند و دين را به اين وسيله حافظ باشند , خلفاى پيغمبران باشند , نبوده است و نمى توانسته است در آن اعصار باشد اين وظيفه را پيغمبران نه از طريق علم و درس خواندن بلكه از طريق وحى انجام مى داده اند , و عرض كرديم كه حيوان به طور كلى و از آن جمله انسان هر چه كه ناقص تر است راه هدايتش بيشتر به الهامات بستگى دارد و هر چه كه ناقص تر است راه هدايتش بيشتر به الهامات بستگى دارد و هر چه كاملتر مى شود بستگى بيشتر به فكر پيدا مى كند


3

4

5

6

7

8

9