چهل داستان و چهل حدیث از امام باقر (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام باقر (علیه السلام)0%

چهل داستان و چهل حدیث از امام باقر (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام باقر علیه السلام

چهل داستان و چهل حدیث از امام باقر (علیه السلام)

نویسنده: عبد الله صالحی
گروه:

مشاهدات: 5176
دانلود: 1845

توضیحات:

چهل داستان و چهل حدیث از امام باقر (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 61 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 5176 / دانلود: 1845
اندازه اندازه اندازه
چهل داستان و چهل حدیث از امام باقر (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام باقر (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

ملكوت آسمان ها و طبقات زمين

جابر بن يزيد جُعفى حكايت كند:

روزى به محضر شريف حضرت باقرالعلومعليه‌السلام شرفياب شدم و پيرامون آيه قرآن:

( وَ كَذلِكَ نُرى إبراهيمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَالاْ رْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنينَ ) ( 22 )

از حضرت سؤال كردم كه چگونه خداوند متعال، ملكوت آسمان ها را به حضرت ابراهيمعليه‌السلام نشان داد؟

حضرت باقرالعلومعليه‌السلام پس از لحظه اى سكوت، دست مبارك خود را بلند نمود و فرمود: اى جابر! بالا را نگاه كن، همين كه نگاه كردم متوجّه شدم كه سقف اطاق شكاف برداشت و نورى شگرف، زمام چشمم را به خود خيره ساخت.

سپس امامعليه‌السلام فرمود: حضرت ابراهيم ملكوت آسمان و زمين را اين چنين مشاهده نمود.

و بعد از آن، دستور فرمود: سر خود را پائين بينداز؛ و پس از گذشت لحظه اى دو باره فرمود: سرت را بلند كن.

و چون سرم را بلند كردم، ديدم كه سقف به حالت اوّل خود بازگشته و اثرى از شكاف نبود.

بعد از آن، حضرت دست مرا گرفت و از آن اتاق به اتاقى ديگر بُرد و لباس هائى را كه به تن داشت در آورد و لباسى ديگر پوشيد و فرمود: چشم هاى خود را ببند.

هنگامى كه چشم هايم را بستم، ساعتى بعد از آن فرمود: مى دانى اكنون كجا هستيم؟

عرضه داشتم: خير.

فرمود: در آن ظلمت و طبقه اى از زمين هستيم، كه ذوالقرنين در آن راه يافته بود.

عرض كردم: اجازه مى فرمائى چشم هايم را بگشايم؟

فرمود: بلى، چشم هايت را باز كن ولى چيزى را نخواهى ديد، وقتى چشم هايم را باز كردم، ظلمت و تاريكى عجيبى همه جا را فرا گرفته بود، به حدّى كه حتّى جلوى پاى خودم را هم نمى ديدم.

سپس دست مرا گرفت؛ و چون مقدارى راه رفتيم فرمود: اكنون مى دانى كجا هستى؟

گفتم: نمى دانم.

فرمود: هم اينك بر سر چشمه آب حيات هستى، كه حضرت خضرعليه‌السلام از آن نوشيد.

و پس از آن، از آنجا حركت كرديم و به طبقه اى ديگر راه يافتيم، كه همانند سرزمين و جايگاه زندگى ما انسان ها بود؛ و سپس از آن جا به طبقه ديگرى قدم نهاديم كه همانند طبقه قبلى تاريك و ظلمانى بود تا آن كه پنج طبقه از طبقات زمين را گردش كرديم.

آن گاه حضرت باقرالعلومعليه‌السلام فرمود: اى جابر! اين ملكوت زمين بود، كه تو ديدى؛ و حضرت ابراهيمعليه‌السلام آن ها را نديده بود، بلكه او تنها ملكوت آسمان ها را - كه دوازده طبقه مى باشد - مشاهده كرد.

بعد از آن فرمود: هر يك از ما اهل بيت عصمت و طهارت - صلوات اللّه عليهم - اين عوالم و طبقات را پيموده و مى پيمائيم تا آن كه آخرين و دوازدهمين امام بر حقّ ظهور نمايد.

و پس از آن اظهار داشت: حال چشم هاى خود را ببند؛ و بعد دست مرا گرفت و حركت كرديم، كه پس از لحظه اى كوتاه خود را در همان منزل و اتاق ديدم.

و حضرت لباس هاى خود را عوض كرد و همان لباس قبلى خود را كه اوّل پوشيده بود، بر تن مبارك خود كرد؛ و سپس ‍ در همان جاى اوّل آمديم و نشستيم.( 23 )

توجيه مغرضان و بى خردان

مرحوم ثقة الاسلام كلينى رضوان اللّه تعالى عليه حكايت كند:

روزى امام محمّد باقرعليه‌السلام در جمع اصحاب و دوستان خود - كه اطراف آن حضرت گرد آمده بودند - چنين فرمود:

مردم مقدار ناچيزى از آب را گرفته اند و آن را مزه مزه مى كنند؛ ولى رود و نهر عظيم را رها كرده و نسبت به آن بى توجّه هستند.

يكى از افراد حاضر - كه در آن جمع حضور داشت - گفت: یا ابن رسول اللّه! نهر عظيم كدام است و چگونه مى باشد؟

حضرت فرمود: منظور حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشد؛ و نيز علومى كه خداوند متعال به ايشان و - اهل بيت عصمت و طهارت - عطا كرده است.

و سپس ضمن فرمايشات طولانى، افزود: به درستى كه خداوند متعال تمام آنچه را از معجزات و علوم و فنون و آداب - كه به ديگر پيغمبران داده بود - تمامى آن ها را به حضرت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عطا نموده است؛ و آن حضرت نيز تمامى آن ها را به اميرالمؤ منين علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام تعليم نمود.

يكى ديگر از افراد حاضر، اظهار داشت: یا ابن رسول اللّه! بنابر اين آيا اميرالمؤ منين علىّعليه‌السلام نسبت به ديگر پيامبران الهى داراى فضل بيشترى است؟!

امام محمّد باقرعليه‌السلام در اين هنگام خطاب به تمامى حضّار نمود و اظهار داشت:

اى جماعت! خوب گوش كنيد او چه مى گويد، خداوند متعال به هر كسى گوش شنوائى داده است، من گفتم: تمام علوم و فنونى را كه همه پيغمبران دارا بودند، خداوند متعال به حضرت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داده است و او نيز تمام آن ها را به اميرالمؤ منين علىّعليه‌السلام تحويل داد.

با اين حال اين شخص از من سؤ ال مى كند: كدام يك افضل و اعلم هستند؟!( 24 )

جنّ در طواف كعبه و تبعيّت از ولايت

ابوحمزه ثمالى حكايت نمايد:

روزى از روزها در محضر شريف امام محمّد باقرعليه‌السلام بودم، آن حضرت برايم تعريف نمود:

روزى در مناسك حجّ عمره، مشغول طواف كعبه إلهى بودم، چون طواف خود را انجام دادم در حِجر اسماعيل نشسته و مشغول ذكر و دعا گرديدم.

ناگهان متوجّه شدم، كه يكى از جنّيان از سمت صفا و مروه به سوى كعبه معظّمه الهى در حركت است، همين كه به حَجَرالا سود رسيد، مشغول طواف حرم گرديد و هفت دور اطراف كعبه الهى طواف كرد.

و سپس نزديك مقام حضرت ابراهيمعليه‌السلام رفت و بر روى دو پا و قدم هاى خود ايستاد و دو ركعت نماز به جاى آورد.

پس از آن، حضرت باقرالعلومعليه‌السلام در ادامه فرمايشات خود افزود: اين داستان هنگام ظهر واقع شد؛ و عدّه اى از مردم مانند عطاء و دوستانش كه شاهد اين جريان بودند، نزد من آمدند و اظهار داشتند: يا ابا جعفر! آيا اين جنّ را ديدى؟!

پاسخ دادم: بلى؛ و آنچه را هم كه انجام داد مشاهده كردم.

پس از آن به ايشان گفتم: اكنون نزد جنّ برويد و به او بگوئيد: محمّد بن علىّعليهما‌السلام پيام فرستاد بر اين كه در همين لحظات، بندگان خدا وارد مى شوند؛ و اين موقع، هنگام حضور و اجتماع آنها در اين مكان مقدّس است.

و چون مناسك و اعمال خود را انجام داده اى، مى ترسم كه مشكلى برايت پيش آيد اگر ممكن است بلند شو و برو.

بعد از آن جنّ سر بر زمين نهاد و سپس سر از سجده برداشت و بلند شد و ناگهان در هوا ناپديد گرديد.( 25 )

كليد بدبختى و شرارت ها

مرحوم كلينى و ديگر بزرگان آورده اند:

روزى حضرت ابو جعفر، امام محمّد باقرعليه‌السلام جهت زيارت خانه خدا وارد مسجدالحرام گرديد، در هنگام زيارت و طواف حرم الهى، عدّه اى از قريش - كه در گوشه اى نشسته بودند - چون نگاهشان به حضرت افتاد، به يكديگر گفتند: اين كيست كه با اين كيفيّت عبادت مى نمايد؟

شخصى به آن ها گفت: او محمّد بن علىّعليهما‌السلام امام و پيشواى مردم عراق است.

يكى از آنان گفت: يك نفر را به نزد او بفرستيم تا از او مسئله اى پرسش نمايد.

پس جوانى از آن ميان داوطلب شد، و همين كه نزد حضرت رسيد، خطاب به ايشان گفت: بزرگ ترين گناه كدام است؟

امامعليه‌السلام فرمود: نوشيدن شراب (خمر).

جوان بازگشت، و جواب حضرت را براى دوستان خود بيان كرد.

دوستان به او گفتند: نزد او باز گَرد، و همين سؤ ال را دو مرتبه مطرح نما.

بنابر اين، جوان به خدمت امامعليه‌السلام رسيد، و همان سؤ ال را تكرار كرد، كه بزرگ ترين گناه چيست؟

حضرت فرمود: مگر نگفتم نوشيدن خمر و شراب بزرگ ترين گناه است؛ و سپس افزود: شراب عقل اراده انسان را ضعيف و بلكه نابود مى كند؛ و پس از آن كه عقل زايل گشت، شخص مرتكب اعمالى چون زنا، دزدى، آدم كشى، شرك به خدا و... مى شود.

و خلاصله آن كه نوشيدن شراب، كليد تمام بدبختى ها و شرارت ها است؛ و مفاسد آن از هر گناهى بالاتر مى باشد، همانطور كه درخت انگور سعى مى كند از هر درختى بلندتر باشد و بالاتر رود.( 26 )

چهار مطلب يا مباحثه تكان دهنده

محدّثين و مورّخين به نقل از امام جعفرعليه‌السلام آورده اند:

روزى هشام بن عبدالملك، پدرم امام محمّد باقرعليه‌السلام را نزد خود احضار كرد.

و چون حضرت به مجلس هشام وارد شد، پس از مذاكراتى در مسائل مختلف، هشام ما را به همراه چند ماءمور مرخّص ‍ كرد.

از مجلس هشام بن عبدالملك خارج و راهى منزل شديم، در بين راه به ميدان شهر برخورديم كه عدّه بسيارى در آن ميدان تجمّع كرده بودند، پدرم از مامورين هشام - كه همراه ما بودند - سؤ ال نمود: اين ها چه كسانى هستند؟ و براى چه اين جا جمع شده اند؟

يكى از مأ مورين گفت: اين ها علماء و رُهبانان يهود هستند، كه سالى يك بار در همين مكان تجمّع مى كنند و پرسش و پاسخ دارند؛ و آن كه در وسط جمعيّت نشسته، از همه بزرگ تر و عالم تر مى باشد.

آن گاه پدرم حضرت باقرالعلومعليه‌السلام صورت خود را پوشاند و در ميان آن جمعيّت نشست؛ و من هم نيز صورت خود را پوشاندم و كنار پدرم نشستم.

مأ مورين نيز در اطراف ما شاهد كارهاى ما بودند، در همين بين عالم يهودى از جايش بلند شد و نگاهى به اطراف انداخت و سپس به پدرم حضرت باقرالعلومعليه‌السلام خطاب كرد و گفت: آيا تو از ما هستى، يا از امتّ مرحومه؟

پدرم اظهار داشت: از امّت مرحومه هستم.

پرسيد: از علماء هستى يا از جاهلان؟

پدرم فرمود: از جاهلان نيستم.

عالم يهودى مضطرب شد و گفت: سؤ الى دارم؟

امام فرمود: سؤ الت را مطرح كن، گفت: دليل شما چيست كه مى گوئيد: اهل بهشت مى خورند و مى آشامند بدون آن كه موادّ زائدى از آنها خارج گردد؟

فرمود: شاهد و دليل آن، جنين در شكم و رحم مادر است، آنچه را تناول نمايد جذب بدنش مى شود و موادّ زائدى خارج نمى شود.

عالم يهودى گفت: مگر نگفتى كه من از علماء نيستم؟

پدرم فرمود: گفتم كه من از جاهلان نيستم.

سپس آن عالم يهودى گفت:: كدام ساعتى است كه نه از ساعات شب محسوب مى شود و نه از ساعات روز؟

فرمود: آن ساعت، بين طلوع فجر و طلوع خورشيد است.

عالم يهودى اظهار داشت: سؤ ال ديگرى باقيمانده است كه بر جواب آن قادر نخواهى بود؛ و آن اين كه كدام دو برادر دوقلو بودند كه هم زمان به دنيا آمدند و همزمان هلاك شدند، در حالتى كه يكى از آن دو، پنجاه سال و ديگرى صد و پنجاه سال عُمْر داشت؟

پدرم فرمود: آن دو برادر دوقلو به نام عزيز و عُزير بودند، كه در يك روز به دنيا آمدند؛ و چون عمر آنها به بيست و پنج سال رسيد، عُزَير سوار الاغى بود و از روستائى به نام أ نطاكيه گذر كرد، در حالتى كه تمامى درخت ها خشكيده و ساختمان ها خراب و اهالى آن در زمين مدفون بودند، گفت: خدايا! چگونه آن ها را زنده مى نمائى؟

در همان لحظه خداوند جانش را گرفت و الاغ هم مُرد و اجسادشان مدّت يك صد سال در همان مكان ماند و سپس ‍ زنده شد و الاغ هم زنده شد و به منزل خود بازگشت ولى برادرش عزيز او را نمى شناخت و به عنوان ميهمان او را به منزل راه داد و خاطره هاى برادرش را تعريف كرد و سپس افزود: بر اين كه او صد سال قبل از منزل بيرون رفت و برنگشت.

سپس عُزير كه جوانى بيست و پنج ساله بود خود را به برادرش عزيز كه پيرمردى صد و بيست و پنج ساله بود معرّفى كرد و با يكديگر بيست پنج سال ديگر زندگى كرده و يكى در سنّ پنجاه سالگى و ديگرى در سنّ صد و پنجاه سالگى وفات يافت.

عالم يهودى ناراحت و غضبناك شد و از جاى خود برخاست و گفت: تا اين شخص در ميان شما باشد من با شماها سخن نمى گويم، مأ مورين هشام اين خبر را براى هشام گزارش دادند و هشام دستور داد كه هر چه سريع تر ما را به سوى مدينه منوّره حركت دهند.( 27 )

نفرين در جايگاه حضرت شعيبعليه‌السلام

امام جعفر صادقعليه‌السلام در ادامه داستان قبل فرمود:

چون عالم يهود رفت، اجتماع يهوديان پراكنده شد، و ما نيز به سوى مدينه طيّبه حركت نموديم.

در اين ميان هشام بن عبدالملك نامه اى توسّط مأ مورين حكومتى براى شهرها و روستاهاى بين راه فرستاد مبنى بر اين كه محمّد باقر و پسرش جعفر، دروغ گو و مخالف اسلام مى باشند و كار آن ها ايجاد تفرفه و عداوت بين اهالى و گروه ها است، كسى آن ها را به منزل خود راه ندهد؛ و هر گونه معاشرت و معامله با آنان ممنوع مى باشد.

و از جمله شهرهاى بين راه، شهر مداين بود، كه قبل از ورود ما به آن جا، نامه هشام لعين به دست فرمان دار مداين رسيده بود و مردم را از هر گونه ارتباط با ما منع كرده بود.

پس همين كه نزديك اين شهر رسيديم، دروازه ها را به روى ما بستند و آنچه پدرم ايشان را موعظه نمود تأ ثيرى نداشت و بلكه شروع به فحّاشى و ناسزاگوئى كردند، در نهايت چون تبليغات سوء بسيار بود با جسارت تمام گفتند: بايد از گرسنگى و تشنگى بميريد.

به ناچار پدرم بالاى كوهى كه مُشرِف بر شهر مداين بود رفت و دست خود را در گوش نهاد و با صداى بلند سخنانى را كه حضرت شعيبعليه‌السلام براى نصيحت قوم خود خوانده بود تلاوت كرد.

بعد از آن باد سياهى به وزيدن گرفت و تمام مردان و زنان به همراه فرزندانشان بر بالاى بام خانه هايشان رفتند.

در بين آن ها پيرمردى كهن سال بود، كه چون چشمش بر پدرم افتاد و صداى او را شنيد، فرياد كشيد: اى مردم! از خدا بترسيد، اين شخص در همان جائى ايستاده است كه حضرت شعيب ايستاده و بر قوم خود نفرين كرد و به عذاب الهى گرفتار شدند، چنانچه دروازه ها را باز نكنيد و به آن ها بى احترامى نمائيد، عذاب نازل مى شود.

مردم بسيار وحشت زده و متزلزل گشته و دروازه ها را گشودند و ما را با عزّت و احترام وارد شهر كردند.

و چون خبر اين جريان، نيز به هشام ملعون رسيد، دستور داد تا آن پيرمرد مؤ من را دست گير و اعدام نمايند و پس از آن كه ما از شهر مداين خارج و به سوى مدينه طيّبه حركت كرديم، مأ مورين دستور هشام را نسبت به آن پيرمرد اجرا كردند.

بعد از آن هشام نامه اى براى استاندار مدينه فرستاد مبنى بر اين كه هر چه زودتر پدرم حضرت باقرالعلومعليه‌السلام را مسموم و به قتل برساند، و چون هشام به هلاكت رسيد و به دَرَك واصل گشت، به قتل پدرم موّفق نشد.( 28 )

پيش گوئى از كشتار

روزى از روزها امام محمّد باقرعليه‌السلام در مجلسى نشسته بود و افرادى گرد وجود مبارك آن حضرت حلقه زده بودند.

پس از گذشت مدّتى، حضرت سر مبارك خود را به زير انداخت و پس از لحظاتى بلند نمود و خطاب به افراد حاضر كرد و چنين فرمود: چه خواهيد كرد آن هنگامى كه مردى به همراه چهار هزار سرباز وارد شهر مدينه مى گردد و تا مدّت سه روز كشتار مى كنند و به زنان و دختران تجاوز مى نمايند و آنچه بتوانند فساد و جنايت مى كنند؛ و شما توان مقابله با آن ها را نداريد؟

و سپس افزود: اين حادثه خطرناك در سال آينده رخ خواهد داد، پس همگى آماده باشيد و خود را مجهّز كنيد كه به طور حتم چنين قضيّه اى اتّفاق خواهد افتاد.

ولى متأ سّفانه مردم مدينه به پيش گوئى و سخنان آينده نِگَر حضرت، اهمّيت ندادند؛ و با بى توجّهى اظهار داشتند: اين پيش گوئى صحّت نخواهد داشت.

به همين جهت هيچ گونه تجهيزاتى فراهم نكردند، مگر تعدادى اندك كه به فرمايشات حضرت، ايمان و عقيده داشتند، كه به سبب ايمنى از شرّ دشمنان، از شهر مدينه خارج شده و هجرت كردند.

و چون يك سال سپرى شد امام محمّد باقرعليه‌السلام به همراه اهل و عيال و بعضى افرادى كه از بنى هاشم بودند، از شهر مدينه بيرون رفتند.

و بعد از آن، همان طور كه حضرت پيش گوئى و اخطار داده بود، نافع بن اءزرق به همراه چهار هزار لشكر به شهر مدينه هجوم آورد؛ و با ايجاد رعب و وحشت، بسيارى از مردان را كشتند و به زنان تجاوز نمودند و اموالشان را نيز به يغما بردند.

و چون اهل مدينه مجهّز نبودند، توان هيچ گونه دفاع و مقابله اى را در برابر دشمن نداشتند.

پس از اين جريان، مردم شهر مدينه به اشتباه خويش معترف شده و اظهار داشتند: اكنون فهميديم كه آنچه امام محمّد باقرعليه‌السلام مى فرمايد، حقّ است و ما بايد تابع و مطيع فرمايشات و دستورات آن بزرگوار باشيم.( 29 )

مرگ شامى و حياتى دوباره

يكى از اهالى شام كه به امام محمّد باقرعليه‌السلام بسيار علاقه مند بود و هر چند وقت يك بار به ملاقات و زيارت آن حضرت مى آمد، در يكى از زيارت هايش پس از گذشت چند روزى در شهر مدينه منوّره مريض شد و در بستر بيمارى و در شُرف مرگ قرار گرفت، به يكى از دوستان خود گفت:

همين كه من از دنيا رفتم، به حضرت ابو جعفر محمّد بن علىّ، باقرالعلومعليه‌السلام بگو تا بر جنازه ام نماز بخواند و در مراسم تدفين من نيز شركت نمايد.

وقتى كه آن مرد شامى وفات يافت و دوستش نزد امام محمّد باقرعليه‌السلام آمد و به حضرت گفت كه فلانى مرده و توصيه كرده است تا شما بر جنازه اش نماز بخوانى و در مراسم دفن او شركت فرمائى.

حضرت فرمود: شام سردسير است و حجاز گرم سير، در دفن او عجله و شتاب نكنيد تا من بيايم.

و سپس به سمت منزل مرد شامى حركت كرد و چون وارد منزل او گرديد در كنار بسترش نشست؛ و بعد از گذشت لحظه اى، دعائى را زمزمه نمود؛ و سپس او را با نام صدا كرد.

در اين هنگام، مرد شامى در حالى كه پارچه اى سفيد، رويش انداخته بودند، حركتى كرد و پاسخ حضرت را داد.

بعد از آن، حضرت او را نشانيد و دستور داد تا شربتى مخصوص، برايش تهيّه كردند و به او خورانيد.

و چون به طور كامل بهبود يافت، خطاب به حضرت كرد و اظهار داشت:«أشهد أنّك حجّة اللّه على خلقه... » يعنى؛ شهادت مى دهم كه تو حجّت خداوند بر خلق جهانى و مردم آن چه بخواهند بايد در همه امور، به شماها رجوع نمايند و هر كه به غير شما مراجعه كند، همانا او گمراه گشته است.

پس از آن، امام باقرعليه‌السلام فرمود: اكنون پيش آمد و جريان بازگشت خود را براى اين افراد بازگو كن؟

گفت: هنگامى كه روح از بدن من پرواز كرد، مابين زمين و آسمان ندائى رسيد، كه روح او را به كالبدش بازگردانيد، چون كه محمّد بن علىّعليهما‌السلام درخواست حيات دوباره او را كرده است.( 30 )

حاجيان انسان نما

ابوبصير كه يكى از اصحاب باوفاى امام محمّد باقر و امام جعفر صادقعليهما‌السلام و نيز يكى از راويان حديث مى باشد، ضمن حكايتى گويد:

به همراه حضرت باقرالعلومعليه‌السلام در مراسم حجّ بيت اللّه الحرام شركت كردم، چون در جمع حُجّاج قرار گرفتيم، به آن حضرت عرضه داشتم: یا ابن رسول اللّه! امسال حاجى ها بسيار هستند و ضجّه و شيون عظيمى بر پا است؟!

حضرت فرمود: آرى؛ ضجّه و شيون بسيار مى باشد، ولى حاجى بسيار اندك است؛ و سپس افزود: اى ابو بصير! آيا دوست دارى آنچه را گفتم ببينى تا بر ايمانت افزوده گردد؟

عرض كردم: بلى.

پس از آن، خضرت دست مباركش را بر صورت و چشم هايم كشيد و دعائى را زمزمه نمود و سپس فرمود: اى ابوبصير! اكنون خوب نگاه كن ببين چه مى بينى.

همين كه چشم هايم را گشودم و دقّت كردم بيشتر افراد را شبيه حيواناتى، چون خوك، ميمون و... ديدم، ولى قيافه انسان در آن جمع بسيار كم و ناچيز بود، همانند ستارگانى درخشان در فضائى تاريك، گفتم: درست فرمودى، اى مولاى من! حاجيان اندك و سر و صدا بسيار است.

سپس امام باقرعليه‌السلام دعائى ديگر زمزمه و قرائت نمود و ديدگان من به حالت اوّل بازگشت، و پس از آن فرمود: ما بخيل نيستيم، ليكن مى ترسيم فتنه اى در بين مردم واقع شود و آنان لطف و فضل خداوند را نسبت به ما ناديده بگيرند و ما را در مقابل خداى سبحان قرار دهند، با اين كه ما بندگان خدا هستيم و از عبادت و اطاعت او سرپيچى نمى كنيم و در تمام امور تسليم محض او بوده و خواهيم بود.( 31 )

نصيحت به عمر بن عبدالعزيز و بازگشت فدك

يكى از راويان حديث، به نام هشام بن معاذ حكايت كند:

روزى عمر بن عبدالعزيز وارد شهر مقدّس مدينه گرديد و من در خدمت او بودم كه يكى از غلامانش، به نام مزاحم و گفت: حضرت ابو جعفر، محمّد بن علىّعليه‌السلام مى خواهد وارد شود.

عمر بن عبدالعزيز گفت: اجازه دهيد وارد گردد.

همين كه امام باقرعليه‌السلام وارد شد، عمر مشغول گريه بود، حضرت فرمود: تو را چه شده است كه گريه مى كنى؟

وسپس افزود: اى عمر بن عبدالعزيز! دنيا نوعى از بازار كسب و تجارت است، عدّه اى در آن سود مى برند و عدّه اى از آن خارج مى گردند در حالى كه زيانكار و خسارت ديده اند.

و عدّه اى ديگر وقتى از اين دنيا بروند پشيمان و نادم خواهند بود كه چرا براى آخرت خود توشه اى برنگرفته اند.

سوگند به خداوند متعال، ما اهل بيت رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، صاحبان حقّ هستيم و كلّيّه اعمال و كردار بندگان بايستى از برابر ديدگان ما بگذرد.

اى عمر بن عبدالعزيز! تقواى الهى پيشه كن و در درون خود پيرامون دو چيز بينديش:

اوّل آن كه دقّت كن چه چيزهائى را دوست دارى كه همراه تو باشد تا در پيشگاه خداوند سعادتمند باشى.

دوّم آن كه متوجّه باش، از چه چيزهائى ناراحت هستى و تو را ناپسند آيد، كه همانا در پيشگاه خداوند تو را سرافكنده مى گرداند و مانع عبور تو از صراط خواهد شد.

اى عمر بن عبدالعزيز! درب ها را به روى مردم و مراجعين خود بگشاى و مانع ها را برطرف نما و سعى كن كه هميشه يار و ياور مظلومان و طردكننده ظالمان و متجاوزان باشى؛ و سپس افزود: هر كه داراى سه خصلت باشد، ايمانش كامل است.

عُمَر با شنيدن اين سخن، دو زانو نشست و گفت: یا ابن رسول اللّه! آن سه چيز را بيان فرما؟ همانا شما اهل بيت نبوّت هستيد.

حضرت فرمود: اوّل آن كه هنگام شادمانى و خوشحالى گناه و معصيتى مرتكب نشود، دوّم آن كه هنگام غضب و ناراحتى حقّ را فراموش نكند؛ و سوّم آن كه هنگام دست يافتن به امور و اموال دنيا آنچه حلال و مباح او نيست تصرّف نكند.

راوى گويد: چون سخن به اين جا رسيد، عمر بن عبدالعزيز دستور داد تا قلم و كاغذ آوردند و سپس حواله انتقال فدك را - كه خلفاء قبل از او غصب كرده بودند - تحويل امام محمّد باقرعليه‌السلام داد.( 32 )

آسايش دنيا و يا سعادت آخرت

ابوبصير آن راوى حديث و از اصحاب صادقَيْنعليهما‌السلام ، نابينا شده بود؛ روزى محضر مبارك مولايش امام محمّد باقرعليه‌السلام وارد شد و اظهار داشت: یا ابن رسول اللّه! آيا شما وارثان و جانشنان پيامبر خدا هستيد؟

حضرت در پاسخ فرمود: بلى.

سؤ ال كرد: آيا پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارث علوم همه انبياء عظامعليهم‌السلام بوده است؟

حضرت فرمود: بلى، او در تمام علوم و فنون وارث تمامى پيامبران الهىعليهم‌السلام مى باشد.

گفت: آيا شما اهل بيت عصمت و طهارت، نيز در تمام علوم و فنون وارث پيامبر هستيد؟

فرمود: بلى، ما وارث تمامى علوم و فنون او مى باشيم.

سپس افزود: آيا شما توان آن را داريد كه مرده را زنده و مريض را شفا دهيد؟

و آيا از آنچه انسان ها انجام مى دهند و يا در درون خود پنهان دارند، آگاه هستيد؟

امامعليه‌السلام فرمود: بلى، وليكن تمامى آنچه را كه ما انجام مى دهيم، با إذن و اراده خداوند متعال است.

پس از آن فرمود: اى ابوبصير! نزديك بيا، چون كنار حضرت قرار گرفت، دست مبارك خود را بر صورت و چشم او كشيد كه تمام فضاء برايش نورانى شد و همه چيز را به خوبى مشاهده كرد.

سپس فرمود: آيا اين حالت را دوست دارى كه بينا باشى و در قيامت همانند ديگر افراد گرفتار حساب و بررسى اعمال گردى؟

و يا آن كه همان حالت نابينائى را دوست دارى و اين كه در قيامت بدون دردسر وارد بهشت گردى؟

ابو بصير عرض كرد: مى خواهم همانند قبل نابينا باشم.

پس امام محمّد باقرعليه‌السلام دستى بر چشم هاى ابوبصير كشيد و به حالت اوّل بازگشت.( 33 )

همچنين آورده اند:

سعد بن عبدالملك بن مروان - كه از بنى اميّه بود و امام محمّد باقرعليه‌السلام او را سعد الخير مى ناميد - روزى در حالى كه بدنش سخت مى لرزيد و گريان بود، بر امامعليه‌السلام وارد شد.

حضرت به او فرمود: اى سعد! اين چه حالتى است كه در تو مشاهده مى كنم؟! چرا گريان هستى؟

سعد اظهار داشت: چرا ترسناك و گريان نباشم و حال آن كه من از خانواده و از شجره اى هستم كه در قرآن مورد لعن و غضب پروردگار قرار گرفته اند.

امام باقرعليه‌السلام فرمود: اى سعد! غمگين مباش، چون كه تو از آن ها نيستى، تو بر حسب ظاهر منسوب به بنى اميّه هستى؛ ولى در حقيقت از ما مى باشى.

و سپس حضرت افزود: مگر اين آيه شريفه قرآن را نشنيده اى كه خداوند متعال از قول حضرت ابراهيمعليه‌السلام مى فرمايد:

( فَمَنْ تَبِعَنى فَإ نَّهُ مِنّى ) يعنى؛ هركس - از هر طائفه و خانواده اى كه باشد - اگر از من تبعيّت و پيروى كند از من و با من خواهد بود.( 34 )

خدا را چگونه مى توان ديد؟!

مرحوم سيّد محسن امين در كتاب شريف خود آورده است:

روزى شخص عرب بيابان نشينى به حضور مبارك امام محمّد باقرعليه‌السلام شرف حضور يافت و عرضه داشت: آيا شما خدائى را كه عبادت و ستايش مى نمائى، تاكنون ديده اى؟!

حضرت باقرالعلومعليه‌السلام در پاسخ او اظهار داشت: من هرگز چيزى را كه نبينم، اطاعت و عبادت نمى كنم.

عرب بيابان نشين گفت: چگونه او را ديده اى؟!

حضرت فرمود: خدا را با چشم و ديد ظاهرى نمى توان ديد؛ وليكن مى توان او را با چشم دل و نيروى درون مشاهده نمود، چون حقايق امور و اشياء به وسيله فهم و شعور درونى درك و تحصيل مى گردند.

و سپس در ادامه فرمايشاتش افزود: خداوند سبحان با حواسّ ظاهرى قابل حسّ و لمس نيست، او را نمى توان با مردم و ديگر موجودات مقايسه نمود؛ بلكه او به وسيله آيات و نشانه ها شناخته مى گردد، همچنين او به وسيله علامات و حركات جهان طبيعت، قابل وصف و درك مى باشد.

او خدائى است كه مانند و شريكى ندارد و قابل مقايسه با هيچ موجودى نيست.( 35 )

حقير گويد: براى خداشناسى به ترجمه و تفسير آية الكرسى و نيز سوره توحيد مراجعه شود.

همچنين براى تشبيه نسبى و تقريب ذهن به اوايل فصل اوّل كتاب كشكول نفيس: ج 2 مراجعه شود كه مى توان اين جهان را با كالبد جهان بدن انسان و نيز خداوند سبحان را در چند جهت با عقل و روح مقايسه نسبى كرد.

كشاورزى و كار افتخار است

امام جعفر صادقعليه‌السلام حكايت فرموده است:

محمّد بن منكدر( 36 ) معتقد بود كه پس از حضرت سجّاد، امام زين العابدينعليه‌السلام كسى در فضل و علم و عبادت، هم رديف آن حضرت نخواهد بود.

تا آن كه روزى از روزها، در يكى از باغستان هاى اطراف شهر مدينه، حضرت باقرالعلومعليه‌السلام را مشاهده كرد كه مشغول كارگرى و كشاورزى است.

با خود گفت: بايد او را نصيحت كنم تا خود را در اين كهولت سنّ و سنگينى بدن به زحمت نيندازد، پس در حالى كه امام محمّد باقرعليه‌السلام در اثر خستگى بر دو غلام خود تكيه زده بود محمّد بن منكدر جلو آمد.

و چون نزديك امامعليه‌السلام رسيد، سلام كرد و حضرت با حالتى گرفته و ناراحتى، جواب سلام او را داد.

سپس محمّد بن منكدر حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت: یا ابن رسول اللّه! خداوند امور تو را اصلاح نمايد، شما در اين كهولت سنّ؛ و با اين كه يكى از بزرگان قريش هستى، در اين گرماى سخت، در طلب و تحصيل دنيا مى باشى؟!

اگر در چنين حالتى مرگ فرا رسد چه خواهى كرد؟

و در پيشگاه خداوند چه جوابى دارى؟

امام باقرعليه‌السلام خود را از آن دو غلام كنار گرفت و آزاد روى پاى خود ايستاد و سپس فرمود:

به خدا سوگند، چنانچه در اين حالت، مرگ سراغ من آيد در بهترين حالت ها خواهم بود؛ چون كه مشغول طاعت خدا هستم و مى خواهم خود را از افرادى همانند تو بى نياز گردانم و سربار جامعه نباشم؛ زيرا هر كه سربار جامعه باشد، گناه و معصيت خداى تعالى را كرده است.

امام جعفر صادقعليه‌السلام افزود: در اين هنگام محمّد بن منكدر اظهار داشت:

خداوند تو را مورد رحمت خويش قرار دهد، خواستم تو را نصيحتى نمايم؛ وليكن تو مرا ارشاد و نصيحت نمودى.( 37 )