اخلاق اسلامی در نهج البلاغه جلد 2

اخلاق اسلامی در نهج البلاغه جلد 20%

اخلاق اسلامی در نهج البلاغه جلد 2 نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 16

اخلاق اسلامی در نهج البلاغه جلد 2

نویسنده: اکبر خادم الذاکرین
گروه:

صفحات: 16
مشاهدات: 4388
دانلود: 52

توضیحات:

اخلاق اسلامی در نهج البلاغه جلد 2
  • 28 ـ 29 ـ ركوع و سجده هاى طولانى پرهيزگاران

  • 30ـ طلب آزادى از عذاب رستاخيز

  • فلسفه آزادى

  • شاخه هاى اسارت و آزادى

  • 31ـ 34 ـ برنامه روزانه

  • 31ـ حلم و بردبارى

  • كارآئى و نقش بردبارى

  • مراتب حلم

  • ثمرات حلم

  • نمونه هائى از سرگذشت بردباران (حلماء)

  • نظر خواجه نصيرالدين طوسى در مسئله غضب

  • 32 ـ علماء

  • نكاتى در مورد علم و جهل

  • 33ـ ابرار

  • مقام ابرار

  • اهميت آيات فوق

  • ابرار چه كسانى هستند؟

  • نشانه هاى ابرار

  • 34ـ أتقياء

  • 35ـ وجود خدا در تمام ذرات وجودشان

  • ارزش خوف

  • منشأ خوف

  • ثمرات خوف

  • علائم خائف

  • انواع خوف

  • 36ـ قيافه پرهيزگاران

  • نكته

  • 37 ـ 40 ـ ترس از مسئوليتها

  • راضى نبودن به عمل كم و زياد نديدن عمل كثير

  • 39ـ فَهُم لاَنْفُسِهِم مُتَّهِمُون

  • خوف از عمل

  • 41 ـ 42 ـ از ستايش ديگران بيمناك اند

  • 43ـ نشانه هاى ديگر پرهيزگاران: قوّت در دين

  • 44ـ پرهيزگاران نرمخو و دور انديشند

  • 45ـ با ايمانى مملوّ از يقين

  • نشانه هاى مؤمنِ بايقين

  • 46ـ پرهيزگاران در كسب دانش حريصند

  • 47ـ علمى آميخته با حلم

  • 48ـ ميانه روى در حال غنا

  • 49ـ خشوع در عبادت

  • 50ـ آراستگى در عين تهيدستى

  • 51ـ صبر در شدائد

  • فرهنگ صبر در اسلام

  • فلسفه صبر

  • 52ـ پرهيزگاران طالب حلالند

  • 53ـ نشاط در مسير هدايت

  • نشاط چگونه حاصل مى شود

  • چرا در عبادت بى نشاطيم

  • 54ـ پرهيز از طمع

  • 55ـ در عين انجام اعمال نيك باز هم ترسانند

  • 56 ـ 57 ـ شب هنگام شكر خدا و صبحگاهان ياد او

  • فضيلت شكر

  • «ذكر» و فضيلت دوام آن

  • 58 ـ 59 ـ شامگاهان هراسان و صبحگاهان خوشحال!

  • عوامل غفلت

  • عوامل بيدارى

  • نشانه هاى افراد غافل

  • عواقب غفلت

  • 60ـ پرهيزگاران در جهاد با نفس

  • مشارطه، مراقبه، محاسبه، معاقبه، مجاهده، معاتبه

  • مشارطه

  • مراقبت

  • محاسبه

  • معاقبه

  • مجاهدت

  • معاتبه (توبيخ نفس)

  • 61 و 62 ـ توجه به باقى و زهد در فانى

  • زهد در امورى كه باقى نيست

  • علامات زاهد

  • زهد مقدس اردبيلى

  • 63 و 64 ـ آميختن حلم با علم و گفتار با كردار

  • هماهنگى گفتار با كردار

  • آفات علم بى عمل

  • آفات عمل بدون علم

  • 65 ـ كوتاهى آرزوها

  • درمان طول آرزو

  • قصر امل (كوتاهى آرزو)

  • 66ـ كمى خطا و لغزش

  • عوامل خطا و لغزش

  • فوائد مشورت

  • خصوصيات شخص مشورت كننده (يا حدود مشورت)

  • 67ـ خشوع قلب

  • علامت خاشع

  • 68ـ پرهيزگاران و قناعت طبع

  • 69ـ كم خورى و اعتدال در غذا

  • مقدار كم خوراكى

  • فوائد كم خورى و مضرات پرخورى

  • 70ـ سهولت در برخوردها

  • 71ـ محافظت از دين

  • 72ـ خاموش كردن شعله هاى شهوت

  • 73ـ مهار كردن قوه غضب

  • علاج غضب

  • 74ـ 75 ـ همگان به خيرش اميدوار و از شرش در امانند

  • تعريف خير و شرّ

  • مصاديق شّر

  • 76ـ در ميان غافلان از ذاكران است

  • 77ـ و در ميان ذاكران از غافلان نيست

  • فرق منزل تفكّر و تذكّر:

  • فوائد ذكر

  • 78 ـ 80 ـ سه صفت پسنديده از صفات پرهيزگاران

  • انتقام

  • عفو و گذشت

  • 81ـ كار زشت از او دور است

  • داستانى عجيب از انسانى خودساخته

  • 82ـ گفته هاى او ملايم است

  • 83 ـ 84 ـ بديهاى پنهان و نيكيهاى آشكار

  • معروف و منكر

  • معروف در قرآن و روايات

  • 85 ـ 86ـ نيكى اش رو آورده و شرش رخ برتافته!

  • 87ـ خونسردى در شدائد و مشكلات

  • 88ـ در برابر ناگواريها شكيبا

  • 89ـ در موقع نعمت سپاسگزار

  • صبر در برابر شدايد و ناملايمات

  • صبر در آئينه عرفان

  • حكايتى عجيب

  • حقيقت شكر

  • علت عدم شكرگزارى مردم

  • كيفر كفران نعمت

  • 90ـ به خاطر دشمنى ظلم نمى كند

  • 91ـ به خاطر دوستى مرتكب گناه نمى شود

  • 92ـ اعتراف به حق

  • 93ـ در امانت خيانت نمى كند

  • 94ـ فراموشكارِ دستورات الهى نيست

  • 95ـ كسى را با لقب زشت نمى خواند

  • 96ـ عدم ضرر به همسايه

  • همسايه بد

  • فوائد حُسن جوار (همسايگى خوب)

  • 97ـ مصيبت زده را شماتت نمى كنيد

  • 98-99- وارد باطل نمى گردد و از دايره حق بيرون نمى رود

  • 100ـ هرگز از سكوت غمگين نمى شود

  • 101ـ صدايش به قهقه بلند نمى شود

  • عواقب زياد خنديدن

  • 102ـ انتقامجو نيست

  • دو نامه تكان دهنده

  • نامه ابوذر به حُذيفه

  • نامه حذيفه در پاسخ ابوذر

  • 103ـ نفس او در زحمت

  • 104ـ مردم از او در راحت

  • 105ـ خود را براى آخرت به سختى مى اندازد

  • 106ـ مردم را در آسايش قرار مى دهد

  • 107ـ كناره گيرى اش از روى زهد است

  • 108ـ معاشرتش توأم با مهربانى است

  • 109ـ دورى اش از روى تكبر نيست

  • 110ـ نزديكى اش به خاطر مكر و خدعه نيست

  • روح بى قرار همام به ملكوت پرواز كرد!

  • تأثير موعظه بر قلوب مؤمنان

  • «فهرست منابع»

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 16 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 4388 / دانلود: 52
اندازه اندازه اندازه
اخلاق اسلامی در نهج البلاغه جلد 2

اخلاق اسلامی در نهج البلاغه جلد 2

نویسنده:
فارسی
اخلاق اسلامى در نهج البلاغه جلد 2

اخلاق اسلامى در نهج البلاغه جلد ٢

نویسنده : اكبر خادم الذاكرين

٢٨ ـ ٢٩ ـ ركوع و سجده هاى طولانى پرهيزگاران
«فَهُم حانُونَ عَلى اَوساطِهِم مُفْتَرِشُونَ لِجباهِهم وَ اَكُفّهِم و رُكَبِهم و اَطْرافِ اَقْدامِهِم»
ترجمه: متّقين در پيشگاه الهى به ركوع مى روند و جبين و دست و پا به هنگام سجده بر خاك مى سايند.
شرح: وقتى آن گونه كه ذكر شد آيات خدا را تلاوت مى كنند و مى شنوند، بايد اين گونه نيز خضوع و خشوع كنند و به ركوع روند، و اعضاء بر خاك مالند، و گويا اين اعضاء را فرش زمين مى كنند. اينان براى خدا اين اعضاء را بر خاك مى گذارند و غير او را در اين عمل شريك او نمى گردانند؛ زيرا كه خود فرمود: (اَنَّ المَساجِدَ للّه فَلا تَدعُوا مَعَ اللهِ اَحَداً).(١)
روايت است كه معتصم عباسى از امام جواد(ع) درباره اين آيه سؤال كرد و حضرت فرمود: «هِىَ الاَعْضاءُ السِّبْعَة الَتّى يَسْجُدُ عَلَيها»
آن (مساجد) اعضاء هفت گانه اى هستند كه سجده با آنها صورت مى گيرد.(٢)
به مناسبت ذكر ركوع و سجود رواياتى درباره فضيلت آنها ذكر مى كنيم:
امام صادق(ع) فرمود:
«عَلَيكُم بِطُولِ الرُّكوُع و السُّجود فَانَّ اَحَدَكُم اِذا اَطالَ الرّكوعَ و السُّجود هَتَف اِبْليسُ مِن خَلفِه فَقال يا وَيلَه اَطاعَ و عصيتُ وَ سَجَدَ وَ ابيتُ»
«بر شما باد به طولانى كردن ركوع و سجود؛ زيرا وقتى كه يكى از شما ركوع و سجده خود را طولانى كند، ابليس ندا دهد از پشت سر او،
واى برمن، اطاعت كرد و عصيان كردم، سجده كرد و إبا نمودم».(٣)
امام باقر(ع) نيز فرمود:
«مَن اَتَمَّ رُكُوعَه لَم يَدخُله وَحْشَةُ القبر»
«كسى كه ركوع خود را تماماً با جاى آورد و حق آن را ادا كند، وحشت قبر به او راه پيدا نكند».(٤)
بيش از همه شيطان به مسئله سجده حساس است، زيرا او به وسيله همين سجده رانده شد،
و در روايتى از مولى على(ع) آمده كه سجده را طولانى كنيد كه عملى سنگين تر بر ابليس نيست كه ببيند انسانى در سجده است، زيرا او امر به سجده شد و عصيان كرد.(٥)
چنانكه در روايات آمده طولانى كردن سجده از آئين ائمه و سنّت توبه كنندگان است و سجده گناهان را مى ريزد، چنانكه باد برگ درختان را سجده نهايت مرتبه عبادت فرزندان آدم است.(٦)
در روايتى چنين آمده: «اَقْرَبُ مايَكُون العَبْدُ اِلى اللّه وَ هُوَ ساجِدٌ»
«نزديكترين حالت بنده به خدا وقتى است كه به سجده مى رود».(٧)
خاندانى كه ما را امر به طول سجده كرده اند، خود به قدرى در سجده فرو مى رفتند كه پيشانى و زانوهاى آنها پينه مى بست.
امام باقر(ع) مى فرمايد
در مواضع سجده پدرم آثار سجده و برآمدگى و تورم نمايان بود و هر سال دو مرتبه آنها را قيچى مى كرد، در هر مرتبه پنج ثَفِنات بود و او صاحب ثفنات ناميده مى شد.(٨)
در جاى ديگر امام باقر(ع) فرمود
«پدرم هرگاه نعمتى ذكر مى شد، با آيه اى كه در آن سجده بود قرائت مى گرديد، يا خداوند دفع بلا و كيد از او مى كرد، يا از نمازش فارغ مى شد، يا اصلاح بين دو نفر مى كرد، در همه اينها سجده مى كرد و اثر سجود در تمام مواضع سجده اش نمايان بود؛ و از اين رو او را «سجّاد» مى ناميدند».(٩)
امام سجاد(ع) گاهى در بيابان به سجده مى رفت و هزار مرتبه مى فرمود:
«لا اِلهَ اِلاّ اللّه حقّاً حقا لا اله الا اللّه تعبداًو رِقّا لا اِله الله ايماناً و تصدقاً».(١٠)
اينها در مورد سجده جسمانى بود؛ البته سجده كامل، ضميمه شدن سجده جسمانى با سجده نفساى است.
در روايتى از مولى على(ع) آمده:
«سجود جسمانى قرار دادن اعضاء هفت گانه با خشوع قلب و اخلاص بر زمين است ولى سجود نفسانى فراغت و دورى قلب از امور فانى و روى آوردن با آخرين همّت به سوى امور باقى و كندن لباس كبر و خودپسندى و قطع علائق دنيوى و مزّين شدن به اخلاق نبوى(ص) است».(١١)
پس اى عزيز! سعى كن لااقل از سجده جسمانى به معنى واقعى كه مولى فرمود محروم نشويم كه آن آب كننده وزر و وبال و گناهانى است كه بر پشت ما سنگينى مى كند.
رسول گرامى(ص) در خطبه اى كه به مناسبت ماه رمضان ايراد فرمودند، چنين گويند:
«ظُهُورُكُم ثَقيلةٌ مِنْ اِوزارِكم فَخَففوا عنها بِطولِ سُجُودِكم»(١٢)
«پشتهاى شما از گناهان و اعمالى كه وزر و وبال است، سنگين شده، پس با طول سجده هايتان از آنها بكاهيد».
از اين روايات استفاده مى شود كه در نماز و عبادت خلوص و توجه لازم است، اصل عبادت حضور قلب است، نمازى كه با گفتن تكبيرة الاحرام،
طوفان افكار و تندباد انديشه ها ذهن را مشوش كند، ميوه اى است كه به جز پوسته، بهره اى ندارد.
اين چه نماز و حضور قلبى است كه در آن گمشده ها و فراموش شده ها را پيدا كرده و به ذهن مى آوريم! اين نماز گرچه اداء وظيفه و تكليف است ولى در مقبول بودنش جاى حرف است.
اداء وظيفه تا نماز مقبول بسيار فاصله دارد. چه بسيار نمازهاى ما كه صحيح است ولى مقبول نيست! ظاهراً با تمام اركان و اجزاء و شرايط است ولى پوسته اى زيبا است كه مغزى در درون ندارد.
نماز مى خوانيم و مى گوئيم چرا در خود تغييرى نمى بينيم، در حالى كه نمى دانيم نماز مؤثر و نمازى كه ما را از فحشاء و منكر دور مى كند و به خدا نزديك مى كند، نماز با لبّ و مغز است!
(الصَّلاَةَ تَنْهَى عَنْ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ)(١٣)
آيا نمازى كه آلوده به ريا است، نماز است! آيا نمازى كه به دنبال آن مى گويد عَجَب نمازى خواندم، عجب ركوعى، عجب خلوصى، نماز است! منشاء اين عَجَبْها، عُجْبْ است.
آيا نماز ما نمازى است كه در روايت فرمود همچون نهرى است كه روزى پنج مرتبه خود را در آن شستشو مى دهيد و مسلماً اگر كثافتى در بدن شما بود مرتفع مى شود.
امام صادق(ع) فرمودند:
«لَوْ كانَ عَلى بابِ اَحَدِكُم نهرٌ فَاغتَسَل منه كلَّ يوم خَمْسَ مَرّات هَلْ كانَ يَبقى على جَسَده مِنَ الدَّرَن شىءٌ؟ اِنَّما مَثَلُ الصّلاةِ مَثَلُ النَّهرِ الّذى يَنْقى، كُلَّما صَلّى صَلاةَ كانَ كفارةٌ لِذُنُوبه اِلاّ ذَنْبٌ اَخرَجَه مِن الايمان مِقيمٌ عَليه»(١٤)
«اگر درب خانه يكى از شما نهرى بود كه هر روز پنج مرتبه خود را در آن مى شست (يعنى پنج مرتبه از خانه خارج مى شد و از درون نهر بايد مى گذشت) آيا چركى بر بدن او باقى مى ماند! همانا مَثَل نماز، مَثَل نهرى است كه پاك مى كند (كثافات روحى را) هرگاه نمازگزار، نماز بخواند، آن نماز كفّاره گناهان او است مگر گناهى كه بر او بماند و او را از ايمان خارج كند (مثل اين كه چيزى به بدن انسان باشد كه با درون آب رفتن زايل نمى شود و انسان را از تميز بودن خارج كرده است). آيا نماز ما چنين است، آيا نماز ما پاك كننده رذائل اخلاقى ما است يا موجب سياهتر شدن و دورى از خدا، چنانكه براى بعضى چنين است»!
آيا متوجه هستيم كه اصل نماز خشوع و خضوع است، نزديكترين حالتى كه بنده به خدايش نزديكتر است، حالتى است كه بيشتر در خشوع است و آن سجده يعنى پائين ترين حالت در نماز است كه اين پائينى خود، بزرگى است، زيرا پائين آمدن براى خدا، بزرگى در نزد او است، آيا مى دانيم علت عظمت سجده، خضوع آن است؟! آيا مى دانيم چرا بايد بر زمين و خاك سجده كرد،
هشام بن حكم از امام صادق(ع) پرسيد بر چه چيزى مى شود سجده كرد، فرمود: سجده جايز نيست مگر بر زمين يا آنچه از آن مى رويد، الاّ اين كه مَأكُول (خوردنى) و ملبوس (پوشيدنى) باشد»،
گفتم فدايت شوم علّت چيست؟ فرمود: «سجود خضوع براى خداوند عزّوجل است، پس جايز نيست بر مأكول و ملبوس، زيرا فرزندان دنيا و دنياپرستان بنده و عبيد مأكول و ملبوسند
(گويا بر آنها سجده كنند) و سجده كننده براى خدا، جايز نيست پيشانى خود را در سجده بر جاى سجده دنياپرستانى گذارد كه دنيا فريبشان داده است، و سجده بر زمين افضل است، زيرا نشان دهنده تواضع و خضوع بيشتر براى خداوند است.(١٥)
آيا مى دانى مفهوم سجود چيست؟ سجودى كه تنها در نمازهاى و اجب يوميه ٣٤ بار انجام مى دهيم اين سؤال را از مولى على(ع) كردند، فرمود: وقتى سر بر زمين مى نهى، يعنى (مِنْها خَلَقْتَنى) از اين خاك خلقم كردى وقتى سرت را برمى دارى، يعنى (اِلَيْها تُعيدُنى) به سوى همين خاك مرا باز مى گردانى، و وقتى از سجده دوم برمى دارى، يعنى (مِنها أخرجتَنی) از همین خاک بیرون آوردی و سجده دوم را که می کنی (وَ مِنها تَخْرُجُنى تارَة اُخْرى) از همين خاك يكبار ديگر مرا خارج مى كنى.(١٦)
پس اى عزيز حال كه اين معارف آشكار شد، دقت كن در عظمت خداوند و كوچكى خود و اين كه نماز با خضوع و خشوع موجب استفاده تو است، نه افاده خدا، زيرا او خدائى است كه آسمانها و زمين و خورشيد و ماه و ستارگان و كوهها و اشجار و تمامى جنبندگان ساجد او هستند، حتى از نظر تكوين ملائكه و جن و انس سجده كننده براى اويند.
(أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللهَ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِى السَّماوَاتِ وَمَنْ فِى الاَْرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ وَالنُّجُومُ وَالْجِبَالُ وَالشَّجَرُ وَالدَّوَابُّ وَكَثِيرٌ مِّنَ النَّاسِ وَكَثِيرٌ حَقَّ عَلَيْهِ الْعَذَابُ)(١٧)
سجود، تفسير شده به غايت خضوع و ذلّت و اطاعت، خواه، بااراده و يا بدون اراده.
موجودات به دو دسته تقسيم مى شوند:
١ـ موجوداتى كه داراى اراده و اختيار ناشى از تعقّل نيستند، مثل جمادات و گياهان و حيوانات (جمادات و گياهان اراده ندارند و حيوانات هم اراده و اختيار ناشى از تعقل، ندارند).
اينها چون اراده ندارند كه مخالفت پروردگار كنند، همگى خاضع و مطيع او هستند.
٢ـ موجوداتى كه داراى اراده و اختيار ناشى از تعقّل، هستند مثل ملائكه و انسانها، اينها داراى دو جهت هستند:
الف) جهت غيرارادى: مثل جريان خون در قلب و رگها يا پالايش خون در كليه ها، قلب و كليه و دستگاه گوارش و امثال آن، از اين نظر كه موجودى تكوينى هستند، همانند جمادات و گياهان و حيوانات، با زبان حال تسبيح و اطاعت خداوند مى كنند، حتى كافر هم از اين نظر مطيع فرمان الهى است.
ب) جهت ارادى: از اين جهت، ملائكه، باز مطيع هستند؛ چون در ساختار وجودى آنها شهوت و غضب نيست، سرپيچى از فرمان الهى ندارند؛
ولى انسانها چون داراى شهوت و غضب هستند، دو قسم مى شوند:
عده اى مطيع و عده اى نافرمان. و به همين جهت در آيه اى كه ذكر شد مى فرمايد: بسيارى از مردم (كَثيرٌ مِنَ النّاس) مطيع و خاضع هستند و بسيارى (بواسطه سرپيچى) مستحق عذاب مى شوند
(كثيرٌ حقَّ عَلَيه العَذابُ).
در آيه ٤٩ «سوره نحل» نسبت به ملائكه تصريح مى كند كه (وَللهِِ يَسْجُدُ مَا فِى السَّماوَاتِ وَمَا فِى الاَْرْضِ مِنْ دَابَّة وَالْمَلاَئِكَةُ وَهُمْ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ).
البته جن ها هم مثل انسانها هستند، زيرا اراده داشته و مكلفّند و مطيع و عاصى دارند.
حال به مناسبت اين كه اين فراز خطبه اشاره به نماز شب پرهيزگاران و در ركوع و سجود بودن آنها است اشاره اى هم به فضيلت نماز شب كنم،
در فضيلت نماز شب همين بس كه صاحب ميزان الحكمه هفت آيه از آيات قرآن را ذكر كرده كه اشاره به نماز شب و فضيلت آن دارد، در كنار اين آيات،
روايات معصومين(عليهم السلام) مملوّ از فضائل اين عبادت است، در وصاياى پيامبر گرامى(ص) به مولانا على بن ابيطالب(ع) آمده كه چهار مرتبه فرمود:
«عَلَيكَ بِصلاةِ اللّيل»
«بر تو باد نماز شب و لازم كن بر خود نماز شب را».(١٨)
در جاى ديگر پيامبر(ص) فرمودند: آنقدر جبرئيل مرا به نماز و عبادت شب و شب زنده دارى سفارش كرد كه گمان كردم بهترين افراد امت من هرگز نمى خوابند.(١٩)
يا در حديث ديگر فرمود گمان کردم بهترين افراد امّت من شب را نمى خوابند مگر مقدار كمى را.(٢٠)
در روايتى امام صادق(ع) فرمودند: خداوند زينت حيات دنيوى را مال و فرزند قرار داد، و نماز شب كه هشت ركعت است و بنده مؤمن در آخر شب مى خواند، زينت آخرت است.(٢١)
نماز شب شرف مؤمن و موجب مباهات و افتخار خداوند است، خداوند مباهات مى كند به كسى كه نماز به تنهائى در شب مى خواند،(٢٢) و سجده مى كند و چه بسا در سجده به خواب مى رود،
خداوند به ملائكه گويد: «اُنْظُروا الى عَبدى روُحُه عندى و جَسَدُه ساجدٌ لى»: «نگاه كنيد بنده مرا كه روحش نزد من و بدنش سجده كننده به من است».(٢٣)
ابن عباس گفت رسول خد(ص) در ضمن حديثى فرمود:
هر مرد يا زنى موفق به اداى نماز شب شد براى خدا قيام كرد و وضوى شادابى گرفت، و نماز براى خدا به نيّت صادق و قلب سليم و بدن خاشع و چشم گريان خواند،
خداوند پشت سر او هفت صف از ملائكه قرار دهد كه تعداد هر صفى را غير از خداوند احصاء نتواند كرد، يك طرف صف در شرق و طرف ديگر در مغرب است و زمانى كه از نماز فارغ شد، خداوند به عدد آن ملائكه درجات براى اين نمازگزار نويسد.(٢٤)
در روايتى ديگر انس گويد شنيدم از رسول خد(ص) كه مى فرمود:
«الرَّكعَتانِ فِى جَوفِ اللّيل اَحَبُّ اِلَىّ مِنَ الدُّنْيا وَ ما فيها»
«دو ركعت نماز در شب بهتر است، نزد من، از دنيا و هر آن چه در آن است».(٢٥)
جابر بن عبدالله انصارى گفت شنيدم از رسول خد(ص) كه مى فرمود:
«ما اتَّخَذَ اللّهُ اِبراهيمَ خليلا الاّ لاِطْعامِ الطَّعام و الصلاةِ بالليل و النّاسُ نيام»
«خداوند، ابراهيم(ع) را دوست و خليل نگرفت مگر براى اطعامِ طعام و نماز شب در حالى كه مردم در خواب بودند».(٢٦)
امام امّت در كتاب چهل حديث خود در ذيل اين حديث چنين گويند: «اگر نبود براى نماز شب جز اين يك فضيلت كفايت مى كرد، ولى براى اهلش و آن امثال من نيست، ماها نمى دانيم خَلعت خَلَّت چه خلعتى است، و دوست گرفتن حق تعالى بنده را چه مقامى است، تمام عقول عاجز است از تصوّر آن، تمام بهشت ها را اگر به خليل دهند، به آن ها نظر نكند، تو نيز اگر محبوب عزيز يا صدّيق محبوبى داشته باشى و بر تو وارد شود، از هر ناز و نعمتى غفلت كنى، و به جمال محبوب و لقاء صديق از آنها مستغنى گردى با آن كه اين مثل خيلى بى تناسب و فرق بين المشرقين است».(٢٧)
آرى بى خبران از اين حالات چه ادراكى و بهره اى دارند، بى خردان قيام در شب و با معشوق حقيقى راز و نياز كردن را بى خردى مى پندارند، آنها را با اين وادى چه كار، آنها در زندگى مادّى دنيوى غرقند و از راز عشق و رمز محبوب و جلوه دوست چه دانند، از آنها بگذريم و به سراغ خود آئيم، آيا ما درك نماز خليل الرحمن را مى توانيم بكنيم؟ آيا نماز او مثل نماز ما بود؟ او عرض حاجت به جبرئيل امين نفرمود و ما حاجات خود را از شيطان هم بشود مى طلبيم، ما وقتى با محبوب دنيوى سخن گوئيم از خود بى خود شويم، چگونه او با معشوق ازلى و ابدى از خود بى خود نشود، نماز شب به قدرى نزد خدا محبوب است كه ثواب آن را خود داند و بس، امام صادق(ع) مى فرمايد:
«ما مِنْ عَمل حَسَن يَعْمَله العبدُ الاّ و له ثوابٌ فى القرآن الاّ صلاةَ الليل فانَّ اللّه لم يُبَيّن ثوابَها لعَظيم خَطَره عندَه فقال: تََتجا فى جُنُوبُهم عن المَضاجِع يَدْعُونَ رَبَّهُم خوفاً و طَمَعاً و ممّا رزَقناهُم يُنْفِقوُن فلا تَعلمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُم مِنْ قُرّة اَعيُن جزاءً بما كانوا يعملون».
(هيچ عمل نيكوئى نيست كه بنده آن را انجام دهد مگر اين كه ثواب آن در قرآن آمده، الاّ نماز شب، زيرا خداوند ثواب آن را به خاطر عظمت آن در نزد خودش بيان نفرمود و (در قرآن) فرمود: دور مى كنند پهلوهاى خود را از خوابگاهها (كنايه از اين كه از رختخواب برمى خيزند) و با ترس و اميد، پروردگار خود را مى خوانند، و از آنچه روزى آنها كرده ايم انفاق مى كنند، پس هيچ كسى نمى داند، چه سرور و روشنى چشمى براى آنها در نظر گرفته شده است، (اين) جزاى عملكرد آنها (و نماز و نيايش شب) آنها است».(٢٨)
اين «قرة العين» و روشنى ديده كه مايه سرور شب زنده دار است چيست كه خداوند ذكر نكرده، اگر از ثوابها و باغهاى بهشتى است، كه مى توانست مثل جاهاى ديگر و اعمال ديگر بيان كند، معلوم مى شود پاداش آن از سنخ اين پاداشها نيست كه گوشزد كسى توان كرد، خصوصاً براى اهل دنيا، فهم ما از درك نعمتهاى آنجا كوتاه است و تمام اين دنيا در مقابل تار موئى از حور العين بهشتى نيست، بلكه مقابل تارى از تارهاى حله هاى بهشتى كه براى اهلش مهيّا شده نيست.
امام امت در ذيل اين روايت مى فرمايد:
«اى واى به حال ما اهل غفلت كه تا آخر عمر از خواب برنمى خيزيم و در سُكر (و مستى) طبيعت باقى هستيم بلكه هر روز بر مستى و غفلت ما مى افزايد، جز مقام حيوانيّت و مأكل و مشرب و منكح آنها چيز ديگرى نمى فهميم، و هر چه مى كنيم گرچه از سنخ عبادات هم باشد باز براى اداره بطن و فرج مى كنيم... ولى باز نااميد نبايد شد، ممكن است پس از مدتى بيدارىِ شب و انس و عادت به آن، خداى تعالى كم كم دستگيرى فرمايد و با يك لطف خفىّ، خلفع رحمت بر تو بپوشاند، ولى از سرّ عبادت مجملا غافل مباش و همه را به تجويد قراءات و تصحيح ظاهر فقط مپرداز، اگر نمى توانى مُخَلَّص شوى، لااقل براى آن قرة العينى كه حق تعالى مخفى فرموده بكوش و يادى از فقير عاصىِ حيوان سيرت كه از همه درجات به حيوانيّت قناعت كرده ـ اگر مايل شدى ـ بكن، و با توجه به خلوص نيّت بخوآن«اللّهُمَ ارْزُقْنى التَّجافِىَ عَنْ دارِ الغُرُور وَ الاِنابَةَ اِلى دارِ الخُلودِ و الاِسْتِعْدادَ لِلموت قَبْلَ حُلُولِ الفَوت»
«خدايا دورى از دار فريب و (اين دنيا) را روزى من گردان و رجوع به سوى خانه هميشگى و آخرت و آمادگى براى مرگ را قبل از رسيدن فوت نصيب من گردان.
(٢٩)
______________________________
١. سوره جنّ، آيه ١٨.
٢. منهاج البراعة، جلد ١٢، .
٣. سفينة البحار، جلد ١، ، ماده «ركع».
٤. سفينة البحار، جلد ١، ، ماده «ركع».
٥. بحار الانوار، جلد ٨٥، ; ميزان الحكمه، جلد ٤، .
٦. سفينة البحار، جلد ١، ، ماده «سجد» اصل عبارت چنين است: «قد ورد ان طول السجود من دين الائمه(عليهم السلام)و انه من سنن الاوابين و انّه من اشدّ الاعمال على ابليس و يحط الذنوب كما يحطّ الريح ورق الشجر».
٧. سفينة البحار، جلد ١، ـ ٥٩٨.
٨. بحار الانوار، جلد ٤٦، ; ميزان الحكمه، جلد ٤، (ثفنات: مواضع پينه بسته در اثر سجده).
٩. بحار انوار، جلد ٤٦، ; ميزان الحكمه، جلد ٤، .
١٠. بحار الانوار، جلد ٨٥، ; ميزان الحكمه، جلد ٤، ماده «سجد».
١١. غرر الحكم مولى على(ع) و ميزان الحكمه، جلد ٤، ماده «سجد».
١٢. الرسائل، جلد ٤، .
١٣. سوره عنكبوت، آيه ٤٥.
١٤. بحار الانوار، جلد ٨٢، ; ميزان الحكمه، جلد ٥، .
١٥. بحار الانوار، جلد ٨٥، ; ميزان الحكمه، جلد ٤، .
١٦. بحار الانوار، جلد ٨٥، ; ميزان الحكمه، جلد ٤، .
١٧. سوره حج، آيه ١٨.
١٨. ميزان الحكمه، جلد ٥، .
١٩. بحار الانوار، جلد ٧٦، ; ميزان الحكمه، جلد ٥، .
٢٠. كنز العمال، خير (٢١٤٢٥); ميزان الحكمه، جلد ٥، .
٢١. بحار الانوار، جلد ٨٣، .
٢٢. بحار الانوار، جلد ٣، ، از امام صادق(ع); ميزان الحكمه، جلد ٥، .
٢٣. بحار الانوار، جلد ٨٤، ; ميزان الحكمه، جلد ٥، ، از رسول گرامى (ص).
٢٤. وسائل الشيعه، جلد ٥، كتاب الصلاة، حديث (١٠٢٩٣).
٢٥. وسائل الشيعه، جلد ٥، كتاب الصلاة، حديث ١٠٢٩٥.
٢٦. وسائل الشيعه، جلد ٥، كتاب الصلاة، حديث ١٠٢٩٤.
٢٧. چهل حديث، .
٢٨. وسائل الشيعه، جلد ٥، كتاب الصلاة، حديث ١٠٣١٨.
٢٩. چهل حديث (امام خمينى)، ـ ١٧٨; دعاى آخر كلام اين عارف بزرگ مأخوذ از مفاتيح در اعمال شب ٢٧ ماه مبارك رمضان است.

٣٠ـ طلب آزادى از عذاب رستاخيز
«يَطْلُبُونَ اِلَى اللّهِ تَعالى فى فَكاكِ رَقابِهِم»
ترجمه: از خداوند متعال آزادى خويش را (از عذاب رستاخيز) طلب مى كنند.
شرح: اين عبارت گوياى نتيجه اعمال و عبادات شبانه پرهيزگارن است كه همانا نجات و رهائى از آتش دوزخ و عذاب است، آنها اين همه مشقّت و رنج شبانه را براى وصول به حق و نجات از غضب و خشم الهى انجام مى دهند، در يكى از دعاهاى ماه مبارك رمضان نيز مى خوانيم: «وَ مُنَّ عَلَىَّ فِكاكَ رَقَبَتى مِنَ النّار»
«و بر من رهائى از آتش دوزخ را منّت گذار» و اين لطفى است كه به هر بى سر و پائى نشود.
در اينجا به مناسبت«فِكاك رَقَبَة يا فَكُ رَقَبَة» لازم است بحثى اجمالى از آزادى و رهائى از اسارتها و قيودِ در زندگى داشته باشيم.
رهائى از اسارتهاى دنيوى كه مقدمه اى براى رهائى از اسارتهاى اخروى و در آتش گرفتار شدن است و به عبارت ديگر رهائى از آتش دوزخ نمايانگر رهيدن از چنگال گناه و هوى و هوس و شيطان و خرافات و آداب و رسوم غلط و ظلم و بيداد و استكبار است.
در جاهاى بسياری از قرآن تعابير گوناگونى در رابطه با نفى اسارت و اثبات آزادى وجود دارد(١) كه همگى نشان دهنده اهتمام قرآن بر رهائى و آزادى انسانها است،
درباره پيامبر(ص) مى فرمايد:
(وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالاَْغْلالَ الَّتِى كَانَتْ عَلَيْهِمْ)
«پيامبر بارهاى گران و زنجيرهائى كه بر (دوش و گردن) آنها است برمى دارد».(٢)
«اِصْر» در اصل به معنى حبس است و اگر به بار سنگين اطلاق شده براى اين است كه بار سنگين، انسان را حبس و مانع از فعّاليت او مى شود و اگر به عهد و پيمان و يا مجازات و كيفر (اصر) گفته مى شود به خاطر محدوديتى است كه براى انسان ايجاد مى كند.(٣)
پيامبران و جانشينان آنها آمدند، تا عوامل حبس و سلب آزادى را از بشر بردارند و با باز كردن غل و زنجير اسارتها، نسيم آزادى را بر روانهاى فسرده و فرسوده بدمند، و نغمه حرّيت را ساز كنند، زنجير جهل و نادانى، بت پرستى، تبعيضات و زندگى طبقاتى و غيره را از دست و پا و دوش و گردن اين انسان بردارند.
«اَغْلال» جمع «غُلّ» و بنابر آنچه از موارد استعمال آن استنباط مى شود زنجيرها و قيدهائى بوده كه گاهى بر دست و پا و گردن مى گذاشته اند، در قرآن در موارد مختلف استعمال شده است:
(غُلّت اَيْديهم ـ اِذا الاَغلال فى اَعْناقهم ـ و لا تَجْعَل يَدَكَ مَغْلُولَةً اِلى عُنُقِك).
در سروه بلد كه مواهب ظاهرى و باطنى خداوند را بيان مى كند مى فرمايد:
(أَلَمْ نَجْعَلْ لَّهُ عَيْنَيْنِ * وَلِسَاناً وَشَفَتَيْنِ* وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ * فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْعَقَبَةُ * فَكُّ رَقَبَة * أَوْ إِطْعَامٌ فِى يَوْم ذِى مَسْغَبَة * يَتِيماً ذَا مَقْرَبَة * أَوْ مِسْكِيناً ذَا مَتْرَبَة)
«آيا براى او (انسان) دو چشم و يك زبان و دو لب قرار نداديم و او را به خير و شرّ هدايت نكرديم، ولى او (انسان ناسپاس) از آن گردنه مهم بالا نرفت، و تو نمى دانى آن گردنه چيست؟ آزاد كردن برده است، يا اطعام كردن در روز گرسنگى، يتيمى از خويشاوندان يا مستمندى به خاك افتاده را».(٤)
خداوند سه عضو مهم براى شناخت و معرفت را نام برده، و سپس به نعمت باطنى و وجدان و فطرات اشاره كرده كه به سبب آن از درون جان، خوبيها و بديها را درك مى كنيم،
و وجدان انسان گواه است كه: (هديناه النجدين).
از اين گردنه انسان با اين وسائل نگذشت، چه ميدانى منظور از گردنه «صعف العبور» چيست فكّ رقبه و آزاد ساختن گردنها از طوقهاست اين هدف انبياء (عليهم السلام) و اولياء الهى بوده است،
رهائى از اين اسارتها و گردنه ها در دنيا، رهائى از گردنه آخرت را به دنبال دارد.
در حديثى از پيامبر گرامى (ص) آمده:
«اِنَّ اَمامَكم عَقَبَة كَؤداً لا يَجوزها المُثَقَّلُون و اَنَا اُريدُ اَنْ اُخَفَّفَ عنكم تلك العَقَبَة»
«پيش روى شما گردنه صعب العبورى است كه افراد سنگين بار از آن نمى گذرند، و من مى خواهم بار شما را براى عبور از اين گردنه سبك كنم».(٥)
آيا اين فكّ رقبه در آيه فقط اشاره به بردگى است؟ ظاهر آيه چنانكه مفسّرين گفته اند، چنين است و جا دارد بگويم، چقدر بر ضد اسلام فرياد زدند كه بردگى و برده دارى را تجويز كرده،
و پيامبر (ص) بردگى را نفى نكرده است، چقدر بى اطلاعى است اگر كسى كلمات پيامبر (ص) را در ترغيب به آزادى برده ها ننگرد، و چقدر بى شرمى است كه بنگرد و ساكت باشد، و يا انكار كند، كلمات پيامبر (ص) و ائمه (عليهم السلام) مملوّ از امر به آزاد كردن برده است، حتى اسلام براى كفارات، آزادى برده را به عنوان كفاره ذكر كرده است و كسى كه در تاريخ تتبع كند، بر او پوشيده نمى ماند كه پيامبر(ص) از هر فرصتى براى برده زدائى و آزادى انسانها استفاده مى كرد كه او براى اين مبعوث شده بود.
در مورد اين كه چرا پيامبر (ص) در ابتداء برده دارى را ممنوع نكرد، وجوهى ذكر كرده اند، از جمله اين كه اقتصاد عربستان در آن زمان روى برده مى گشت، و اين امر به غير از مختل كردن وضع مردم چيزى را به دنبال نداشت، مصلحت ايجاب مى كرد يك مرتبه چنين نكند، بلكه به تدريج برده دارى را نفى كند و وجه ديگر اين كه اگر كسى شرايط عربستان را در آن زمان ملاحظه كند، هيچ راهى بهتر از عمل پيامبر (ص) براى نگهدارى بردگان نمى يافت، فقر حاكم بر مسلمانان و كمبود كار اجازه نمى داد كه بردگان آزادانه عمل كنند، پيامبر (ص) هر چند نفرى را در اختيار ثروتمندى قرار مى داد، تا به ازاى كار، بردگان اداره شوند، وجوه ديگرى نيز گفته شده كه اين مختصر گنجايش بحث گسترده را ندارد؛ اميد است دوستداران اين بحث به كتابهاى مبسوط و مستقلّى كه در اين زمينه نگاشته شده مراجعه كنند.
البته اسلام نظرش به آزادى جسمى تنها نيست، اهتمام آن براى رهيدن از بردگى نفوس بسيار بيشتر از رهيدن از بردگى اشخاص است، برده هواى نفس بودن بسيار خطرناكتر از برده انسانى بودن، و رهيدن از آن مشكلتر از رهيدن از اين است.
مولى علی (ع) در نامه ٣١ نهج البلاغه به فرزند خود امام حسن(ع) كه عصاره اخلاق را به تمامى معنا بيان مى كند چنين مى فرمايد:
«و لا تَكُنْ عَبدَ غَيرِك و قَد جَعَلَكَ اللّهُ حُرّاً»
«و بنده غير از خودت مباش در حالى كه خداوند تو را آزاد قرار داده است».
اطلاق كلام مولى بندگى بت نفس را هم شامل مى شود كه بت نفس بسيار خطرناكتر از بت چوبى و سنگى است.
هرچه مى كنيم خود به سر خود مى كنيم وگرنه خداوند ما را آزاد آفريده و مى خواهد آزاد باشيم و آزاد رويم، گذشتن از اين گردنه و عقبه ها راحت نيست، قرآن تعبير به «اقتحام» فرمود:
(فَلا اقْتَحَمَ العَقَبَة) «اقتحام» در اصل به معنى ورود در كار سخت و خوفناک است (مفردات راغب) یا داخل شدن وگذشتن از چیزی با شدّت و مشقت است، (تفسير كشّاف) و اين تعبير خود گوياى سختى كار است و چه بايد كرد كه بهشت پيچيده به مشكلات است، و آتش دوزخ پيچيده به شهوات كه اين سخن مولى اميرالمؤمنين علی (ع) است كه مى فرمود پيامبر (ص) مكرراً چنين مى فرمودند:
«إنَّ الجنّة حُفَّتْ بِالْمَكارِهِ وَ إنَّ النارَ حُفَّت بِالشَّهوات».(٦)
در فرازهاى قبلى اشاره شد كه (ارادتهم الدنيا فلم يريدوها)
«دنياى هوس براى آنها مى آيد و آنها با صبر پذيراى اويند» دنيا دام بر سر راه آنها گذارده و مى خواهد آنها را اسير كند ولى (فَفَدَوا اَنْفُسَهم) براى آزادى خود فدیه می دهند تا از بند اسارت نفس رهائی یابند آنها لحظ ای حریّت خود را، در زندان هوس نمى بينند نفس آنها در برابر هيچ ظالمى و بزرگترين ظالمها يعنى شيطان و نفس امّاره سرخم نمى كند گرچه جسم آنها به بردگى و زندان و اسارت كشيده شود، چنانكه ديديم با يوسف صديق (ع) ، آن پيامبر خدا چه كردند ولى تن به اسارت هوى و هوس نداد، و در چنگال گناه گرفتار نشد، بردگى و زندان و اسارت را پذيرفت، ولى اسير نشد و زبان حال و مقال وى چنين بود:
(ربِّ السَّجنُ اَحَبُّ الىَّ ممّا يدَعونَنى اليه)(٧)
«خداى من زندان براى من بهتر است از آنچه مرا به آن دعوت مى كنند» (زيرا كه زندان بودن جسم راحت تر از زندانى بودن روح و حرّيت، در چنگال هوى و هوس زنى مثل زليخا است).
براى توجه دادن به اهميّت آزادى در مكتب آزاديبخش اسلام، دو حديث از پيامبر گرامى (ص) و پرچمدارى آزادى ذكر مى كنم:
١ـ «اِنَّ اللّه غافِرُ كلّ ذنب اِلاّ مَنْ اَحْدَثَ دينا او اغْتَصَبَ اجيراً او باع حُرّا»
«خداوند هر گناهى را مى آمرزد، مگر كسى را كه دين جديدى از طرف خود بياورد، يا اجرت اجيرى را غصب كند يا فرد آزادى را بفروشد».(٨)
٢ـ «اِنَّ اللّهَ غافِرُ كلّ ذنب اِلاّ مَنْ جَحَدَ مَهراً او اغتَصَبَ اَجيراً اَجَرَه اَو باعَ حُرّاً»
«خداوند هر گناهى را مى آمرزد، مگر كسى كه انكار مهريه كند، يا غصب اجرت اجير و كارگرى كند يا فرد آزادى را بفروشد».(٩)
از ضميمه كردن اين دو روايت روشن مى شود كه اولا: خداوند هر گناهى را مى آمرزد، مگر اينكه حقّى از كارگر يا حق همسر يا حق آزادى از كسى گرفته شود، و ثانياً جُرم غصب اين حقوق به منزله جرم كسى كه دينى را از طرف خود بوجود آورده، و تشريع و بدعتی گذارد، و در برابر دين خدوند ابراز دينى كند. يعنى در نزد خداوند سلب حقوق و آزادى انسانها امرى نابخشودنى است.
در روايت ديگرى از رسول گرامى (ص) آمده كه خداوند فرمود سه نفرند كه روز قيامت دشمن آنها هستم، يكى از آنها كسى است كه انسان آزادى را بفروشد و از بهاى آن استفاده كند.(١٠)
اين گونه روايات بهترين دليل بر اهميت مسئله آزادى و نفرت اسلام از سلب آزادى است، آرى پيامبر (ص) به مردم حرّيت داد و آنها را از گرداب فساد به ساحل فلاح رسانيد، و كجايند آن كوردلانى كه آن اتهامات را به پيامبر اسلام (ص) زدند، خواستند و مُهر برده دارى و ظلمت اسارت را بر صحيفه نورانى وى زنند!

______________________________
١ . سوره البلد، آيه ١٣.
٢ . سوره الاعراف، آيه ١٥٧.
٣ . تفسير نمونه، جلد ٦، .
٤ . سوره البلد، آيه ٨ تا ١٦.
٥ . مجمع البيان و تفسير نمونه در ذيل اين آيات آورده اند.
٦ . نهج البلاغه، خطبه ١٧٦ صبحى و خطبه ١٧٥ فيض الاسلام.
٧ . سوره یوسف، آیه ٣٣.
٨ . بحار الانوار، جلد ١٠٣، ; ميزان الحكمه، جلد ١، .
٩ . مستدرك، جلد ٢، .

فلسفه آزادى
فلسفه و ريشه علاقه انسان به آزادى الهام گرفته از وجدانيات او است، گرچه برهانى و استدلالى نيز هست، انسان، علاقمند به آزادى است چنانكه علاقمند به زيبائى است، او دوستدار گلى زيبا می باشد، و هرگز به دنبال استدلالى براى اين دوستى نيست، يك مسئله فطرى و وجدانى است، اين گرايش به آزادى نه تنها در انسان كه در تمامى موجودات زنده نهفته است، حتى گياه هم تمايل دارد آزادانه به هر سو رشد كند و محصور كردن آن در محيطى منافقات با طبيعت آن دارد، و چه بسيار ديده شده محصور كردن آن موجب پژمردگى و خشكى آن مى شود. شما اگر پرنده اى را در قفسى از طلا حبس كنيد، و به او برسيد و پرستارى كنيد، باز مى بينيد روز به روز پژمرده تر و ضعيف تر مى شود، و چه بسا خوانندگى خود را فراموش مى كند، معروف است اگر پرنده اى آزاد باشد و حبس شود، خواندن را فراموش مى كند، اينها كه مى بينيد مى خوانند پرندگانى هستند كه از ابتداء در قفس به دنيا آمده اند، شما در باغوحش مى بينيد همه چيز فراهم است، و مصونيت براى حيوانات وجود دارد، ولى آنها رنجوراند، و عمرشان كوتاه، در حالى كه اگر در ميان جنگل و در دسترس حيوانات درنده باشند و طعمه آنها قرار گيرند ولى باز چون آزاداند شادابتر و قويتر و چه بسا عمرشان طولانى تر است.
در داستانها مطالبى گفته اند كه مؤيد و شاهد اين مطلب است، داستان آن بازرگانى كه به هند رفت و طوطى را گرفته در قفس كرد معروف است، با اين كه بسيار به او توجه داشت ولى طوطى از اسارت رنج مى برد و در نهايت با ياد گرفتن درسى كه دوستان او توسط آن بازرگان به او تعليم كردند، خود را به مردن زده و رها شد.
چرا حيوان با تمام خطرات جنگل پذيراى آزادى در جنگل است، و حاضر به حبس نيست، چرا انسان و حتّى گياهى از سلب آزادى رنجور شده و مى ميرد؟
نكته مهم اين است كه شكوفائى استعدادهاى هر موجودى در مسير تكامل، هرگز با حبس شدن او حاصل نمى شود پيمودن اين مسير بدون آزادى ممكن نيست.
آزادى هدر دادن نيروها و سرمايه ها نيست، بلكه وسيله شكوفائى و بارور شدن استعدادها است.
از اين جا آزادى منطقى و معقول از غير منطقى و نامعقول جدا مى شود، تفاوت آزادى اسلامى با آزادى غربى روشن مى گردد؛ آزادى در منطق عقل و اسلام عبارت از آزاد بودن براى پيمودن مسير تكامل و به فعليت رسيدن استعدادها و شكوفائى خلاقيت ها است، اما آزادى شهوات و اسير شدن انسان در چنگال هواها و پستيها كه مايه هدر رفتن آب حيات و عمر و نيروهاى انسان در باتلاق رذالتها و بيچارگى ها است، نه جنبه منطقى، نه عقلى و نه اسلامى دارد.
آزادى در دنياى امروز چنان توسعه پيدا كرده كه شامل برهنگى زنان، ايجاد بدترين مراكز فساد و روابط نامشروع، تجاوزها، تعديها و اهانتها شده است، و كار را به جائى رسانده اند و محدوده آزادى را به حدّى گسترش داده اند كه به قلم نويسنده هم حق داده اند كه در راستاى وقاحتها و زشتيها هر چه مى خواهد بنويسد، به مقدسات ميليونها مردم توهين كند و مبارزه بر ضد آن را مبارزه با آزادى تفكّر و انديشه و قلم مى پندارند، مبارزه با سلمان رشدى را مبارزه با آزادى مى دانند، در حالى كه او نه تنها به مسلمانان بلكه به تمام جهانيان اهانت كرده، زيرا او به حضرت ابراهيم(ع) كه پدر همه اديان آسمانى است توهين كرده، ابراهيمى كه مورد احترام تمامى پيروان اديان آسمانى است.
آنها نه تنها محكوم نكردند بلكه خود فيلمى به نام (آخرين وسوسه هاى مسيح) ساختند كه خدا مى داند چه نسبتهاى نارواى ناموسى و غيرناموسى به اين پيامبر الهى دادند، اين چه آزادى است؟! آيا اگر چيزى به قيمت نابودى انسانيت و همه ارزش هاى وى تمام شود باز هم در محدوده آزادى است، آيا در محدوده اعلاميه حقوق بشر است كه سازمان حقوق بشر حمايت از چنين آزاديهائى مى كند؟ جواب اين سؤال را به هر آزاده اى وامى گذاريم كه وجدان بهترين قاضى است.
اين گونه آزادى، آزادى نيست، اين نابودى ارزشها است، اين پايمال كردن نيروهائى است كه مى تواند در پشت سدّ اراده جمع شده و آينده ساز فرد و جامعه باشد، اگر انسان مسؤوليت دارد و اگر وسائل ترقى براى او فراهم شده، و اگر فلسفه آزادى تكامل است، بايد آزادى او محدود در چهارچوبه اى منطقى باشد، و به بيان ديگر دو نوع آزادى داريم: حيوانى و انسانى.
آزادى حيوانات جنگل و درندگان غير از آزادى انسان است، و اى كاش آزادى بعضى از اين انسان نماها به اندازه حيوان بود، كدام حيوان درنده و وحشى تا وقتى گرسنه نشده به حقوق ديگران تجاوز كرده، و حقوق ديگران را پايمال كرده است! حيوان تا گرسنه نباشد ديگرى را طعمه خود قرار نمى دهد، تا به او ظلمى نشود حمله نكرده و از خود دفاع نمى كند؛ اما متأسفانه بسيار مى بينيم افراد و حكومتهائى را كه چگونه فقط براى ارضاء شهوات نفسانى و حبّ جاه و مقام و قدرت طلبى و زورگوئى به حق ديگران تجاوز كرده، و چه بسا در كشورى كودتا مى كنند، چنانكه ديديم آمريكا وقيحانه در ميان ديدگان مردم جهان پاناما را اشغال نظامى كرده و حكومتى را سرنگون مى كند، آيا حقيقت آزادى و حرّيت همين است، آيا حرمت حريم آزادى اين است؟! نه هرگز! اين آزادى غربى مشتمل بر انواع اسارتها است، شهوت را آزاد گذارده، و ثمره و محصولش فرزندان نامشروع، بيماريهاى آميزشى خطرناك مثل سوزاك، سفليس و بدتر از همه كه بيمارى دنياى صنعتى ـ شهوى، امروز بايد ناميد بيمارى ايذر است، بيمارى ناشى از روابط نامشروع، و كار به جائى رسيد كه ارمغان اين آزادى قرن بيستم را ديديم، و آن مشروعيت بخشيدن به اعمال زشت و پليد همجنسن بازان بود، مدعيان آزادى بى شرمانه در مجلس قانون گذارى خود حق تشكيل خانواده به دو مرد را دادند، و اعلان كردند، چون اين عمل رواج يافته و نمى توان اين همه را از مزاياى خانواده محروم كرد، پس حق و مزايائى را كه به يك زن و شوهر داده ايم، بايد شامل اين افراد (پست) هم بشود، و چه بى شرمانه آن روحانى نماى مسيحى (چنانكه در تلويزيون هم به نمايش گذاردند) خطبه عقد بين دو همجنسن باز را اجراء كرده!! آيا اين دستورات و تعاليم حضرت مسيح(ع)است آيا او مجوّز عملى است كه به سبب آن قوم لوط هلاك شدند، آيا او برخلاف فطرت و طبيعت اصیل انسانى حكم كرده است؟!
آرى بايد غرب بپذيرد كه دستاورد آزاديش پرونده هاى قطور در محاكم قضائى باشد، چگونه انسانى كه نمى داند پدر او كيست شخصيت و اصالت پيدا كند، چگونه اين حقارت را جبران كند، بايد حقارت خود را با قلدرى، هفت تيركشى، چاقوزنى و آدمكشى و گانگسترى بدست آورد، و بايد به دادگاه كشيده شود، بايد ذلت نفس را با خودكشى ها و محروميتها جبران كند و...
چگونه اين موجودى كه نام خود را انسان مى گذارد، حق به خود مى دهد چنين كند، در حالى كه در منزل خود چنين حقّى را به گياه نمى دهد، يك درخت را باغبان در مقابل نور، هوا، آب و مواد غذائى قرار مى دهد، و حتى زمين را شخم زده و نرم مى كند تا ريشه آن آزادانه حركت كند، و گياه آزادانه رشد كند، اگر باغبان ديد كه درخت كج شده، يا از لب ديوار به خانه همسايه مى خزد يا با درختان ديگر درگيرى پيدا كرده سريعاً او را مهار مى كند، با چوبى آن را مستقيم مى كند و شاخ و برگ زيادى آن را مى زند، زبان حال درخت اين است كه من آزادم هر جا بروم و كج شوم، ولى باغبان منطقى، اين آزادى را حق درخت نمى داند با چوبى او را راست مى كند و گويد آزادى تو در مسير تكامل تو است، نه در مسير كج شدن و انحراف، هر وقت بخواهى سرمايه هاى خود را در مسير كج مصرف كنى جلوى تو را مى گيرم، و اگر راست نشدى تو را با ارّه متوقف مى كنم، گويا اين مسئله به اين واضحى براى دنياى امروز حل نشده، به آنها گفته مى شود چرا شهوتها را رها كرده ايد، گويند آزادى است، چرا ظلم و ستم مى كنيد گويند آزادى است و هزاران چرا، چرا را با كلمه زيبا و پرمفهموم آزادى جواب مى دهند، كلمه اى كه اگر زبان داشت فرياد مى زد مرا هم به اسارت كشيديد، و از ظلم در حق من هم فروگذار نكرديد، اين چه آزادى است كه به قيمت فرو رفتن ملتى در منجلاب فساد است، مى گويند مسئله حجاب و آميزش زن و مرد حلّ شد، با كدام الگو و معيار حل شد و با چه قيمتى؟!
فرياد اسلام، فرياد آزادى است، همانگونه كه نقل شده سرور آزادگان حضرت سيد الشهداء (ع) در زمين كربلا خطاب به لشكر عمرسعد فرمود: «اِنْ لَم يَكُنْ لَكُم دينٌ فَكُونُوا اَحْراراً فى دُنْياكم»
«اگر دين هم نداريد و اعتقادى به مبدأ و معادى نداريد شما انسانيد لااقل در دنياى خود آزاده باشيد!»
فكر نكنيد فساد و تباهى و اسارتهاى نفسانى امروز پيدا شده كه اولياء خدا و ائمه (عليهم السلام) ما هم از اين گونه امور در زمان خود مى ناليدند؛
مولى على(ع) در خطبه ١٢٩ نهج البلاغه چنين مى فرمايد: «هر جا به مردم مى خواهى نظر كن، آيا غير از اين مى بينى كه فقيرى از فقر رنج مى برد، و شكيبائى ندارد، و از آنچه خدا به او داده راضى نيست، يا ثروتمندى كه شكر نعمت به جا نياورده، كفران نعمت مى كند، يا بخيلى كه بخل به مال خدا مىورزد يا متمرد و سركشى كه گويا گوش او براى شنيدن مواعظ الهى سنگين شده است» سپس مى فرمايد: «اَيْنَ خِيارُكم و صُلَحاؤُكم و أینَ اَحْرارُكم و سُمَحاؤكم! و اَيْنَ المُتَوَرّعون فى مَكاسِبهم و المُتَنَزّهوُنَ فى مَذاهِبِهم؟ اَليسَ قَد ظَعَنُوا جميعاً عن هذِه الدُّنيا الدّنيّة و العاجلَةِ المنغّصَة؟ و هل خُلِقْتُم الاّ فى حثالة لا تَلْتَقى بذَمهّم الشّفتان اِسْتِصْغاراً لِقَدرهم و ذِهاباً عَن ذِكْرِهم؟ فانّا للّه و انّا اليه راجعون»
«كجايند نيكان و صالحان و آزادمردان و بخشندگان شما و كجايند مراعات كنندگان در كسب كارها و پاكان در كردارشان؟ آيا همگى كوچ نكردند، از اين دنياى پست و سراى درد و رنجى كه عيش ها را مى شكند و آيا شما افراد پست و كم مقدار جانشين آن بزرگواران نشديد، شما آنهائى هستيد كه لبها (و دهانها) نمى خواهند حتى شما را مذمّت كنند، يعنى آن قدر شما را خوار مى دانند كه نمى خواهند ذكرى از شما شود حتى اگر مذمتى باشد (و براى اين مصيبت بايد گفت) اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَيْهِ راجِعون».(١)
از اين كلمات مولى (ع) به خوبى روشن مى شود كه: مسئله آزادى و حريّت كه ريشه بسيارى از صفات اخلاقى است و اين كه آزادگان در قيد و بند اين دنيا نمى توانند بمانند و از اين رو به سرعت در صدد كوچ كردن به دار آزادگى هستند، از ويژگى فرد آزاده عدم توجه به اين دنيا است.
مولى علی (ع) در جاى ديگر از نهج البلاغه مى فرمايد:
«اَلا حُرٌّ يَدَعُ هذه اللُماظةَ لاِهلها؟ انّه لَيسَ لاَنْفُسِكم ثَمَنٌ الاّ الجنّة فلا تَبيعُوها الاّ بها»
«آيا آزاده اى نيست كه اين دنيائى را كه مانند ته مانده طعامى در دهان است دور انداخته، براى اهلش واگذارد؟ همانا براى روانهاى شما بهائى جز بهشت نيست، پس آنها را به غير بهشت نفروشيد».(٢) آرى رهائى از دنيا و جلوات آن انسان حرّ مى طلبد.
و نيز از كلام مولى علی (ع) واضح شد افرادى كه نمى توانند در مسير اخلاق انسانى سير كنند، جانشينان ناخلفى براى احراراند كه حتى لبها از ذكر و ياد آنها مضايقه دارند، كنايه از اين كه اينها برخلاف مسير فطرت خود شنا مى كنند، اينها برخلاف تكوين و آفرينش حركت مى كنند، اينها كسانى هستند كه شكوفه آزادى را به دست پژمردگى سپردند، اينها كسانى هستند كه در آسمان حرّيت ستاره اى ندارند، اينها كسانى هستند كه سوسوى فطرت را به خاموشى سپردند.
خالق آزادى تكوينى به ما داد و در راستاى آن با تشريع خود آن آزادى را تداوم بخشيد و از ما خواست تا تشريعاً آزادى در مسير زندگى را تطبيق با آزادى تكوين و ابتداى خلقت كنيم، او آزادى را در جهت عبوديت و تكامل داد، (يَا عِبَادِىَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِى وَاسِعَةٌ فَإِيَّاىَ فَاعْبُدُونِ)(٣)
«اى بندگان مؤمن من، زمين من گسترده است هر جا مى خواهيد برويد ولى در مسير عبادت من، سرزمين من براى بر باد دادن نواميس مردم و كشت و كشتار و فساد آزاد نيست! و چه زيبا است، عبوديتى كه عين حريت است! چه تماشائى است «عبد» بودن براى آن مولى! چه عزّتى است بنده خدا بودن و چه فخرى است كه او ارباب اين بنده باشد
«الهى كِفى بى عزّا اَنْ أکونَ لك عبداً و كَفى بى فَخْراً اَنْ تكونَ لى ربّا»
«اين عزت و تاج سر براى من بس كه تو خداى منى و اين افتخار براى من كافى است كه من سر بر فرمان و عبد تو هستم».

_______________________________
١ . خطبه ١٢٩ صبحى صالح و فيض الاسلام.
٢ . نهج البلاغه، كلمه ٤٤٨ فيض الاسلام و ٤٥٦ صبحى صالح.
٣ . سوره العنكبوت، آيه ٥٦.

شاخه هاى اسارت و آزادى
براى اسارت مى توان شاخه هاى بسيارى در حدّ هر صفت رذيله و روش نادرست به حساب آورد، از جمله اقسام اسارت مى تواند از اسارت در چنگال هوى و هوس و گناه و معصيت، تشريفات، آداب و رسوم غلط، قيود دست و پاگير امور ازدواج دخترها و پسرها، اوهام و خرافات و صفات رذيله اخلاقى مثل طمع، بخل، حسد و غيره نام برد؛ و در مقابل آزادى از هر يك از اينها، شاخه اى از آزادى است، اينها امورى است كه هر انسان در طول زندگى به خوبى با روح خود لمس مى كند.
انسانهائى كه به دنبال اميال نفسانى بوده، و نفس بر گردن آنها ريسمانى افكنده، و به هر سو مى كشد، يا فردى كه در گرداب گناهان غوطهور است، چگونه ادعا مى كند، آزاد است، و طعم آزادى را چشيده است؟! آزاد آن است كه اگر طوفان هوا و هوس و شهوات به او روى آورد او طوفان شكن باشد، نه طوفان شكننده او، بايد چون يوسف (ع) تن به هوسهاى زليخاها نداد، چنانكه يوسف (ع) تن به او و به مقاماتى كه ممكن بود، بواسطه مراوده با او به دست آورد، نداد، او به بردگى رفت و به زندان افتاد ولى آزادى خود را به زندان نينداخت، زبان حال و قال او اين بود كه
«ربَ السجن احب الىّ مما يدعوننى اليه»
«پروردگار من زندان محبوبتر است براى من از آنچه مرا به سوى آن مى خوانند»، زندانى تن بهتر از زندانى روح و حریّت است كه آنها مى طلبند.
در روايتى از امام صادق(ع) آمده:
«يُوسُفُ الصِّديقُ الاَمين لم يَضْرُرْ حُريَّتَه أَنْ اُستُعِبدَ وَ قُهرَ وَ اُسِر...»: «يوسف راستگو و امين، حرّيتش با بردگى و اسارت خدشه دار نشد...»(١)
خداوند اين گونه افراد را به عنوان الگو براى ما معرفى كرد، تا حجّت بر ما تمام شود، و بدانيم مى توان چنين بود، نگوئيد پيامبر بود زيرا تا چنين نشد پيامبر نشد، و نظير يوسف صديق (از اين جهت) در افراد عادى هم براى اتمام حجت بوده و هستند و خواهند بود.
در خطبه اى از پيامبر گرامى اسلام (ص) (كه درباره ماه رمضان ايراد فرمودند) چنين مى خوانيم: «... ايها الناس انّ انفُسَكم مِرهوُنَةٌ باَعمالِكم فَفُكّوها بِاسْتِغْفارِكم...»: «اى مردم روان ها و نفسهاى شما در گرو اعمال شما است، پس با استغفار و توبه رهايشان كنيد...».(٢)
آرى نفس ما و حريّت آن در گرو اعمال ما است، اعمال زشت و گناهان ما غل و زنجيرهاى دست و پاى نفس ما هستند كه با استغفار باز مى شوند و نفس آزاد مى گردد.
انسانهائى كه دچار تشريفات و تجملات غلط و چشم و هم چشميها شده اند، و اگر خانه آنها كذائى و مبلمان آن بهمانى نباشد، كسر شأن احساس مى كنند در حقيقت مرده اند و خود نمى دانند، آداب و رسوم غلط كه مى گويد شأن من نيست به ديدن فلانى روم، زيرا بزرگترم يا با اين سن و سال نمى شود به نزد كم سنى رفت و علم آموخت، يا حتماً بايد هديه من كه براى فلانى مى برم، بالاتر از هديه او باشد، كه منزل مباركى من می آوردهو غيره، زنجير بردگى است كه با دست خود به گردن خود افكنده ايم و شرايط سخت ازدواج كه خود پيش پاى خود گذارده ايم، و جامعه را از نعمت ازدواج محروم كرده و دخترها و پسرها را به مراكز فساد كشانده ايم، چيزى جز بند نيست كه به دست و پاى خود بسته ايم، مهريه هاى سنگين و توقعات زياد و اين كه داماد حتماً دكتر و يا مهندس و داراى منزل و ماشين باشد يا عروس بسيار زيبا و از خانواده ثروتمند باشد، همين ها موجب شده به بدبختى بيفتيم و دختران و پسران ما به راه فساد روند و آبروى خانواده ها بر باد رود و تا اين قيود دست و پاگير در برابر ما باشد و توجه به صداقت و شرافت و ديانت و عفّت عروس يا داماد نشود و محور انتخاب جمال و ثروت باشد بايد در اين گرداب دست و پا زنيم و از اين اوضاع بناليم؛ تا وقتى اوهام و خرافات و رمل و اسطرلاب و فال و فالگير و كف بين سرنوشت ما را تعيين كند، بايد جامعه اى عقب مانده باشيم، تا وقتى ضوابط و عقل بر ما حاكم نيست بايد اسير باشيم، تا زمانى كه صفات رذيله مثل طمع و بخل و حسد و غيره حاكم بر ما باشد، عبد اينها هستيم، و چه خوش فرمود مولى الاحرار على(ع)
«لا يَسْتَرِقَنّك الطمع و قد جَعَلك اللّه حُرّاً»
«مواظب باش طمع تو را برده خود نكند كه خداوند تو را آزاد قرار داده است».(٣)
مرحوم الهى قمشه اى در ذيل سه فراز گذشته از خطبه (فَهُم حانُونَ عَلى اَوساطهم مَفْتَرشُونَ لِجِباهِهم وَ اَكُفِّهم وَ رُكَبِهم وَ اَطْرافِ اَقْدامِهِم يَطْلُبُونَ اِلى اللّهِ تَعالى فى فكاك رِقابِهم) چنين مى سرايد:

كمان سازند آنان سرو قامت***ز شوق طاعت و خوف قيامت
جبين ماه را بــر خاك سايند
***به سجده ذات سبحان را ستايند
كه ايزدشان به لطف خود كند شاد
***شــوند از آتش قـهــر وى آزاد
_______________________________
١ . بحار الانوار، جلد ١٧، ; ميزان الحكمه، جلد ٢، .
٢ . وسائل الشيعه، جلد ٤، .
٣ . غرر الحكم، ميزان الحكمه، جلد ٢، .

برنامه روزانه
«وَ اَمَّا النَّهارُ فَحُلَماءُ (١) عُلَماء، اَبرارٌ اَتْقِيا»
ترجمه: و امّا (پرهيزگاران) در روز دانشمندانى بردبار و نيكوكارانى با تقوا هستند.
شرح: در اين فراز حضرت به برنامه روزانه آنها اشاره مى فرمايند كه بردبار و دانشمند و نيكوكار و خداترس هستند، نه اين كه فقط در روز اين صفات را دارند، بلكه روز جلوه گاه اين صفات است. معمولا آثار و حالات انسان در اجتماع براى مردم ظاهر مى شود؛ بازتاب آن اعمال شبانه، اين صفات روزانه است، تا در اقيانوس جامعه شناور و شناگر نشوند، حالات روانى آنها شناخته نمى شود
.
_____________________________________
١ . در بعضى از نسخ مثل نسخه ابن ميثم به جاى حلماء، (حكماء) دارد و ابن ميثم در شرح خود گويد مراد حكمت شرعى و كمال قوه علميه و عمليه آن است و اين گونه حكمت متعارف بين صحابه و تابعين است. مرحوم خوئى در ذيل اين فراز از خطبه پس از اين كه مى گويد: در بعضى نسخ حكماء آمده، گويد حكمت هم از جنود عقل است و مقابل آن هوى است كه از جنود جهل است، سپس مى گويد صدر المتألهين(رحمهم الله) در شرح اين حديث دركافى مى گويد: حكمت علم به حقائق اشياء است، به قدر طاقت، و عمل بر طبق آن و هوى رأى فاسد و پيروى نفس از شهوات باطل است و احتمال دارد، مراد از حكمت، حكمتى باشد كه در كتب اخلاقى استعمال مى كنند، و آن حد وسط در قوة فكرية است كه بين افراط (جربزة) و تفريط (بلاهة) است پس مراد به هوى جربزة و لوازم ان است كه آراء فاسد و عقايد باطل است و هر دو معنى حكمت از صفات عقل و ملكات آن است و مقابل آن از صفات جهل و توابع آن است.

٣١ـ حلم و بردبارى
اولين صفت حلم و بردبارى شمرده شده، و حاكى از اهميت اين صفت است، ابتدا به تعريف و سپس به نقش سازنده اين صفت در زندگى پرهيزگاران اشاره مى كنيم.
براى «حلم» اهل لغت و اخلاق دو تفسير ذكر كرده اند:
١ـ «الحِلمُ ضَبْطُ النّفس عَنْ هَيَجانِ الغَضَب» «حلم كنترل كننده نفس از هيجان قوه غضب است».
٢ـ «الحِلمُ هو التَثَّبُّت فى الاُمور»
«حلم ثابت بودن در امور است».
اين تفسير دوم نسبت به همه چيز است نه فقط غضب، يعنى اعتدال در امور كه از اعتدال قواى نفس سرچشمه مى گيرد، ايستادن و حوصله كردن براى رسيدن به حقائق و عدم شتابزردگى و از جمله استقامت در مقام غضب است (نه سست شوى و نه از كوره در بروى) حلم را فضيلت و صفت حميده اى مى دانند، كه حد وسط (مهانة) و (افراط در غضب) مى باشد، و اين صفت از جنود عقل است، چنانكه مقابل اين صفت (سفة) است كه از جنود جهل است. در حديثى از امام صادق(ع) در كافى آمده است: حلم نشانه عقل و عدم آن نشانه سفاهت و بيخردى است.(١)
گفته اند در حال عصبانيت نه تصميم، نه تنبيه، نه اقدام، كه بعداً پشيمانى دارد زيرا اين سه در حال عصبانيت بى حساب است، و بدانيد بعد كفاره آن را پس مى دهيد. من بارها تجربه كرده ام كه در حال عصبانيت عقل درست كار نمى كند، و تحت تأثير غضب قرار مى گيرد و تصميم گيرى براى آن مشكل است، بايد صبر كرد تا از حوزه عصبانيت خارج شد و سپس تصميم گرفت.
در حديثى از على(ع) آمده است كه قنبر غلام حضرت روزى از طرف نادانى مورد اهانت واقع شد، قنبر ناراحت شد، آمد جواب دهد، مولى علی(ع) فرمودند:
«مَهلا يا قَنْبَر دَع شاتِمك مِهاناً ترضَ الرحمن و تسخَط الشيطان و تعاقب عدوَك فَوَ الذّى فَلَقَ الحبَّةَ وَ بَرءَ النَّسَمَة ما اَرْضَى المؤمِنُ رَبَّه بمِثْل الحلم و لا اَسْخَط الشيطان بمثل الصمت و لا عوقب الاحمق بمثل السكوت»
«آهسته قنبر، دشنام دهنده خود را از روى بى اعتنائى رها كن تا پروردگار را خشنود و شيطان را غضبناك كنى، و دشمنت را عقوبت (زيرا عقوبتى براى او بهتر از بى اعتنائى نيست) قسم به خدائى كه دانه را شكافت، و انسانها را خلق كرد، مؤمن راضى نمى كند، پروردگارش را به مثل حلم و ناراحت نمى كند شيطان را به مثل سكوت، و احمق و نادان هم عقوبت نمى بينند به مثل سكوت».(٢)
قسم حضرت به ايجاد كننده دو لحظه حساس كه اوج قدرت و نمايش الهى است، حاكى از اهميت مسئله است، باز شدن دانه و شكسته شدن دژ محكم پوسته توسط جوانه لطيف، و خلقت اعجاب آور انسان، بسيار پرمفهوم و پرمعنا است، يعنى آن خدائى كه چنين قدرتى دارد، از هيچ چيز مثل حلم خوشنودتر نمى شود؛ چنانكه دشمن او شيطان هم از هيچ چيزى به مثل سكوت در برابر نادان ملول و ناراحت نمى گردد.
_________________________________

١ . شرح نهج البلاغه خوئى و ابن ميثم ذيل همين فراز.
٢ . سفينة البحار، جلد ١، ، ماده حلم
.

كارآئى و نقش بردبارى
معمولا انسان در تبليغ و سخن و عمل مقابل نادانهاو بى خبرانى قرار مى گيرد كه عكس العمل هاى ناشايسته دارند؛ اگر انسان بخواهد با آنها مقابله به مثل كند، بايد تمام برنامه هاى تربيتى و اصلاحى و هدايتى را زمين گذارد، ولى دانشمند بايد صبور و پرحوصله باشد؛ غير از اين باشد تمام برنامه هاى تعليم و تربيت تعطيل مى شود.
اين كه در خطبه و روايات مختلف اول حلم، بعد علم، مورد توجه قرار گرفته براى اين است كه كارآئى علم و تربيت بدون حلم امكان پذير نيست.
در روايتى از رسول گرامى(ص) چنين آمده است:
«و الّذى نفسى بِيَده ما جُمِعَ شىءٌ الی شئٍ اَفْضَل من حلم الى علم»
«قسم به خدائى كه جان من در دست قدرت او است جمع و ضميمه نشده چيزى به چيزى كه افضل از جمع شدن حلم و علم باشد».(١)
امام صادق(ع) نيز فرمودند:
«عَليكَ بِالحلم فانّه رُكنُ العِلم»
«بر تو باد اين كه حلم را پيشه خود سازى كه ركن علم است».(٢)
از اين گونه روايات نقش دقيق حلم روشن مى شود كه درخت علم به ثمر نمى نشيند مگر اين كه با آب حلم سيراب شود، پس بى جهت نيست در كتاب علم، حلم قرار مى گيرد حتى در قرآن
(و اللّهُ عَلِيمٌ حَلِيمٌ)(٣)
در اينجا سؤالى مطرح است، آيا مقابل بدگوئيها و رفتار خصمانه بايد سكوت كرد، يا مشت را با مشت جواب داد؟ از طرفى در دستورات اسلام مى خوانيم
(فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ) اگر كسى شما را مورد تعدّى و تجاوز قرار داد شما هم به همان اندازه جواب گویيد(٤)
و از طرفى هم حلم و بردبارى و حوصله مورد ترغيب است، اين تضاد را چگونه برطرف كنيم؟!
پاسخ: مردمى كه در مقابل صلاح و اصلاح و ترقى جامعه مى ايستند دو دسته اند:
١ـ مخالفانى كه فهميده با برنامه ريزى و تمام قدرت به مخالفت برمى خيزند.
٢ـ نادانان و ناآگاهانى كه از روى جهالت به مقابله برمى خيزند.
اما دسته دوم اگر عكس العمل منفى نشان مى دهند و اگر به روى طبيب تيغ مى كشند، و در برابر هدايت كننده، چراغ هدايت مى شكنند، بايد در برابر آنها نرمش نشان داد، مقابله به مثل سبب نابودى برنامه هاى تعليم و تربيت است، مبلّغين بايد بدانند كه اين راه، حلم و علم مى طلبد، اگر براى خدا تبليغ مى كنيد، در برابر نادانانى كه جلو تبليغ شما را مى گيرند، حلم به خرج دهيد، مگر بزرگترين مبلّغ بشريت، پيامبر اكرم(ص) نبود كه انبوه دشمن در اُحُد دور او را گرفته، پيشانى و دندان او را شكسته، و خون صورت او را گرفته بود، و مى فرمود:
«اللّهم اهْدِ قَومى فَاِنَّهُم لا يَعْلَمُون»
او هرگز نفرين نكرد، بلكه مى گفت: «خدايا آنها را هدايت و فروغ خود را در دل آنها بيفكن».
تاريخ فتح مكّه بسيار دقائق و ريزه كارى دارد، بخوانيد و ببينيد با چه حلم و حوصله اى اين شهر را گرفت، و چگونه با فرمان عفو عمومى قلبها را تسخير و به زير نفوذ الله كشيد، دشمنان توقع داشتند، پيامبر(ص) حمام خون راه اندازد، و حتى بعضى از پرچمداران سپاه اسلام در آن روز رو به سوى ابوسفيان كرده و شعار
«اليومُ يَومُ المَلْحَمَة اليَومُ تسبى الحُرمة اليومُ اَذَلّ اللّهُ قُرَيشا» سردادند يعنى «امروز روز درگيرى شديد و انتقام است، روز از بين رفتن احترام نفوس و اموال دشمنان و روز ذلّت و خوارى قريش است» ولى همه ديدند، پيامبر(ص) در وقت انتقام فرمود:
(اذهبوا انتم الطلقاء) «برويد كه شما آزاديد»، همه را مشمول عفو قرار داد، حتى رو به ابوسفيان كرده و شعار انتقامجويانه را به شعار محبت آميز بدل كرد
(اَليَومُ يَومَ المَرْحَمَة اليومُ اَعَزَّ اللّه قُرَيشا)(٥) و حتى به آنها اين جمله پرمعنا را فرمود و رحمت و غفران الهى را نويد داد:
من درباره شما همان گويم كه يوسف(ع) درباره برادران خود گفت، برادرانى كه به او ستم كردند، وى گفت:
(لا تَثْريبَ عَليكم اليَومَ يَغّفِرُ اللّه لكم و هو اَرحم الراحمين)
(امروز ملامتى بر شما نيست خدا شما را ببخشد و او ارحم الراحمين است).(٦)
و همين برخورد موجب شد كه دسته دسته و فوج فوج مشركين مكه اسلام آورند (يَدخُلُونَ فِى دِينِ اللهِ اَفواجاً)(٧)
او پيامبرى بود كه شكمبه شتر و خاكروبه به سرش ريختند، و سنگ به قدمش زدند، و در برابر همه اذيتها فقط دعا مى كرد، او كسى بود كه به ديدن و عيادت يهودى اى رفت كه همه روزه خاكروبه به سرش مى ريخت، آرى بايد شاگردان مكتب او هم مثل او باشند،
مگر مولى على(ع)نبود كه وقتى «عمرو بن عبدود» آب دهن به روى او انداخت، بلند شد، و مقدارى قدم زد تا با آب حلمش آتش غضبش را فرو نشاند، و سپس براى رضاى حق سر از بدنش جدا كند، او بود كه وقتى بر بالاى منبر صدا زد «سَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى» و از پائين منبر سؤالات بى ربطى از او كردند، حلم پيشه كرد، و عقابى متوجه آنها نكرد، با آنكه خليفه وقت بود، در حالى كه اگر در جواب يكى از ما، چنين سؤالى مى شد، چقدر ناراحت مى شديم، واقعاً بزرگترين درد عالمى چون على(ع) آن بود كه در برابر چنين بى خردانى قرار گيرد.
شاگرد مكتب اين مولى و فرمانده لشكر او مالك اشتر را ببين، كه وقتى در كوچه به او توهين مى شود به مسجد رفته و براى آن اهانت كننده دعا مى كند،(٨) آيا يك سرباز دعاى ما چنين است، چه رسد به سرلشكر و فرماندهان بالاى ما؟!
اين گونه برخوردها از بزرگانى كه سرمشق زندگى ما هستند، بسيار است، ولى بايد به دنبال عبرت آموز گشت. قرآن كريم راه مبارزه با دشمنان نادان را چنين بيان كرده است:
(وَلاَ تَسْتَوِى الْحَسَنَةُ وَلاَ السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِى بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمِيم ـ وَمَا يُلَقَّاهَا إِلاَّ الَّذِينَ صَبَرُوا وَمَا يُلَقَّاهَا إِلاَّ ذُو حَظّ عَظِيم)
«هرگز نيكى و بدى يكسان نيست، بدى را با نيكى دفع كن، تا دشمنان سرسخت همچون دوستان گرم و صميمى شوند و به اين مرحله جز كسانى كه داراى صبر و استقامتند نمى رسند، و جز كسانى كه بهره عظيمى از ايمان و تقوى دارند، به آن نائل نمى گردند».(٩)
اين گونه برخورد از ظريفترين و پربارترين روشهاى موفقيت آميز در تبليغ است و تحقيقات روانشناسان صحّت اين امر را تأئيد مى كند، زيرا هر كسى بدى كند، انتظار دارد، طرف مقابل هم طبق قانون مقابله به مثل، بدى كند، و معمولا انسانهاى پليد كه خود جواب بد را با چند برابر بدى مى دهند، توقع دارند اگر به كسى بدى كردند همانگونه جواب دهد، ولى وقتى برخلاف توقع خود جواب خوب مى شنوند دگرگونى روحى و طوفانى درونى به آنها دست داده، و در اثر فشار وجدانشان بيدار مى شود و احساس حقارت كرده و تغيير رويّه مى دهند؛ اين طوفان موجب راندن كينه ها و جايگزينى محبّتها مى شود.
به قول خيام:

من بد كنم و تو بد مكافات دهى***پس فرق ميان من و تو چيست بگوى

خداوند متعال اين چنين برخورد و حلم و بردبارى را ناشى از مقام صبر مى داند كه بصورت حلم بروز كرده و اين گونه افراد را صاحبان بهره هاى عظيم شمرده است، بهره تقوى، ايمان، علم، حلم، استقامت و...
صاحب تفسير «اطيب البيان» در ذيل آيات فوق چنين مى گويد: «صبر قوه تحمّل عشّاق است، و در هر مورد اسمى دارد، مثلا در مقابل اعداء دين در امر جهاد شجاعت است، در باب ترك هواهاى نفسانى و لذائذ معاصى، تقوى است، در باب زخارف دنيوى زهد است، و در اجتناب از اموال شبهه ناك و حرام، ورع است، و در اين مورد (يعنى در مقام اهانت دشمنان) حلم است، كه هر چه ناملايم از دشمنان ببيند به زبان ما از ميدان در نرود، و از جا كنده نشود، و غيظ و غضب او را نگيرد، و با كمال ملايمت با آنها رفتار كند، چنان كه پيغمبر اكرم(ص) با كفار قريش رفتار فرمود،
كه در قرآن مى فرمايد: (فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّن اللهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ)(١٠)
از اهميت خصلت حسنه حلم همين بس كه در حديثى در تفسير على بن ابراهيم در مورد آيات سوره فصلّت آمده: «اَدَّبَ اللّهُ نَبيَّه فَقالَ وَ لا تَسْتَوى الحَسَنَةُ و لا السَّيِئَة...»
خداوند پيامبرش را به اين آداب مؤدّب ساخت يعنى روى برخورد صحيح را به او آموخت.
اين افتخار نيست كه بگوئى فلانى يك فحش داد، من ١٠ تا روى آن گذاشته و به او پس دادم. فلانى كه از او قرض مى خاستم و به من نداد، امروز كه بيچاره شده مقابله به مثل كردم. بسيار اشتباه كردى! اين كه هنر نيست! همه جا نمى توان قانون مقابله به مثل را جارى كرد، نمى توان به طور كلى گفت: «مردم را جز با زور نمى توان اصلاح كرد ـ خون را با خون بايد شست، ترحم بر پلنگ تيزدندان ستمكارى بود بر گوسفندان» و مانند اينها.
بايد منطق ما منطق قرآن باشد، قرآن مى فرمايد: (إِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَماً)
«وقتى جاهلان مؤمنين را مخاطب قرار مى دهند، در پاسخ مى گويند سلام».(١١)
يعنى با آنها درگير نمى شوند، در مورد حضرت ابراهيم(ع) مى خوانيم وقتى مردى او را مورد اهانت و اذيت قرار داد، حضرت در جواب فرمودند:
«خدا تو را هدايت كند»، و ديگر جوابى به او نفرمودند.(١٢)
و بى جهت نيست كه خداوند حضرت ابراهيم(ع) را ستوده مى فرمايد: (إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ)(١٣)
در مناجاتهاى حضرت موسى(ع) نوشته اند، سؤال كرد: «اِلهى ما جَزاءُ مَنْ صَبَر عَلَى اَذَى النّاسِ وَ شَتْمِهِم فيك قال اَعينُه على اهوال يوم القيامة»
«خدايا، جزاء كسى كه صبر مى كند بر اذيت و دشنام مردم در راه تو چيست؟ فرمود او را در وقت هراس و وحشت قيامت يارى مى كنم».(١٤)
اين برخورد با قشر دوم، يعنى جاهلان و ناآگاهان بود، اما برخورد با دسته اول كه تعمّداً قصد ضربه زدن دارند، و با برنامه ريزى پيش رفته، و جاى برگشتى براى خود باقى نگذارده اند، به گونه ديگر است. گاهى كار به جائى مى رسد كه بايد جواب مشت را با مشت داد، و اين در موقعى است كه ديگر قابليت اصلاح از بين رفته است، چنانكه در فتح مكه با اين كه پيامبر(ص) عفو عمومى دادند ولى چند نفرى را هم از عفو مستثنى كردند، كه نام آنها در تاريخ آمده است(١٥) در اين مورد است كه مى توان گفت:

ترحّم بر پلنگ تيز دندان*** ستمكارى بود بر گوسفندان
اظهار عجز پيش ستمگر روا مدار
*** اشك كباب، باعث طغيان آتش است
_____________________________________
١ . بحار الانوار، جلد ٢، ; ميزان الحكمه، جلد ٢، .
٢ . بحار الانوار، جلد ٧١، ; ميزان الحكمه، جلد ٢، .
٣ . سوره النساء، آيه ١٢.
٤ . سوره البقره، آيه ١٩٤.
٥ . بحار الانوار، جلد ٢١، ; به نقل از تفسيرنمونه، جلد ٢٠، .
٦ . بحار الانوار، جلد ٢١، ; به نقل از تفسيرنمونه، جلد ٢٠، .
٧ . سوره النصر، آيه ٢.
٨ . سفينة البحار، ماده «شَتَر» به نقل از مجموعه ورّام ـ داستان راستان، جلد ١، .
٩ . سوره فصلت، آيه ٣٤ و ٣٥.
١٠ . تفسير الطيب البيان، جلد ١١، ; معنى آيه آخر كلام اطيب البيان كه آيه ١٥٩ آل عمران است اين است كه (اى پيامبر رحمت خداوندى تو را با مردم خوش خلق و مهربان كرد و اگر تندخوى و سخت دل بودى از گرد تو متفرّق مى شدند).
١١. سوره الفرقان، آيه ٦٣.
١٢. سفينة البحار، جلد ١، ، ماده حلم.
١٣. سوره هود، آيه ٧٥.
١٤. سفينة البحار، جلد ١، ، ماده حلم.
١٥. در كتب تاريخى نام آنها ذكر شده از جمله در كتاب «السيرة النبوية لابن هشام، جلد ٤».



۱
مراتب حلم
مراتب حلم
گاهى حلم به صورت كظم غيظ است، كه به آن (تَحَلُّم) گويند، يعنى شخصى ناراحت شده و غيظ مى كند، ولى خود را كنترل مى نمايد. اگر انسان چنين شد، پس از مدّتى داراى ملكه حلم مى شود در روايت از مولى على(ع) است:
«مَنْ تَحَلَّمَ حَلُمَ»
«كسى كه مُتِحَلّم شد و سعى كرد حلم را پيشه كند حليم مى شود»، «تحلّم» از باب تعفّل است يعنى كارى را با مشقت انجام دادن، مثل تكلّف، تَكَسُّب، تَعَلُّم.
حلم براى كسى نمى آيد مگر با تحلّم، چنان كه علم هم براى كسى نمى آيد مگر با تعلّم «انّما العُلم بالتعلّم و الحِلمُ بالتّحلُّم».(١)
در روايتى از مولى على(ع) آمده است:
«خَيرُ الحِلم التَّحلُّم» (٢)
بهترين حلم، «تَحَلُّم» است و وجه آن روشن است، زيرا تحلّم وسيله رسيدن به حلم است و وقتى حلم به صورت ملكه درآمده، آنقدرها مشكل نخواهد بود.
گاهى نيز حلم به صورت سكوت و بى اعتنائى به طرف مقابل است چنان كه در داستان على(ع) و قنبر گذشت، و گاهى به صورت جمله اى كوتاه،
چنان كه حضرت ابراهيم(ع) به آن دشنام دهنده فرمودند: «خدا تو را هدايت كند» و يا در قرآن بود كه مؤمنين در جواب جاهلين از روى بى اعتنائى گويند «سلام» و گاهى به صورت اخم كردن است، و گاهى به صورت جواب نيك و حَسَن و گاهى جواب نيك تر و احسن (اِدْفَع بالَتى هِىَ اَحْسَنْ )(٣).
حال برادرم، حلم را پيشه ساز كه هر چه عقل بيشتر باشد، حلم افزونتر است، حلم عزّتى است كه انفع و ارفع از آن نيست، اگر عقل خليل و رفيق انسان است، حلم وزير او است، حلم لشكرى است كه انسان را از مردان جنگى «شجاع» در كارزار روزگار بى نياز مى كند، حلم جمال مرد و پوشاننده عيوب او است.

__________________________________
١ . جامع السعادات، جلد ١، (روايت از رسول گرامى(ص) است).
٢ . غرر الحكم، ميزان الحكمه، جلد ٢، .
٣ . سوره مؤمنون، آیه ٩٦.

ثمرات حلم
در روايات ثمرات زيادى براى حلم شمرده شده است كه از جمله: سيادت، سلامت، پيروزى بر خصم و مشكلات، خاموشى آتش غضب، كثرت ياران، يارى مردم و طرفدارى آنها از حليم در مقابل جاهل، مصاحبت نيكان، رفع ذلت و پستى، ميل به امور خير، نزديك شدن به درجات عالى انسانيت، عفو و گذشت، سكوت و غيره.(١)
___________________________________

١ . روايات ثمرات حلم را در ميزان الحكمه، جلد ٢، مطالعه فرمائيد.

نمونه هائى از سرگذشت بردباران (حلماء)
قبلا نمونه هائى از حلم بزرگان دين را ذكر كرديم، و حال چند نمونه ديگر را متذكر مى شويم، شايد مايه درس آموزى ما غافلان باشد:
١ـ در احوالات امام حسن(ع) آمده كه روزى مردى از شام كه تحت تأثير تبليغات بنى اميه قرار گرفته بود، در كوچه هاى مدينه به حضرت رسيد، و بدون تأمل، شروع به دشنام دادن و ناسزا گفتن به حضرت كرد،(١) حضرت سكوت كرده، تا خوب عقده هايش خالى شد، سپس فرمودند:
«من فكر مى كنم تو در اين شهر غريب باشى، و امر بر تو مشتبه شده؛ اگر منزل ندارى، منزل ما متعلق به تو است، اگر بدهكارى من قبول مى كنم كه بدهى تو را بدهم، اگر گرسنه اى تو را سير مى كنم».
چنان حضرت با او برخورد كردند كه اصلا در فكرش خطور نمى كرد.
چنان مجذوب شد كه گفت يابن رسوالله اگر قبل از اين ملاقات به من مى گفتند، بدترين افراد زير اين آسمان كيست، تو را و پدرت را معرفى مى كردم، ولى الان به عنوان نيك ترين افراد معرفى مى كنم، چنان فريفته اخلاق آن حضرت شد كه تا در مدينه بود، در منزل حضرت و سر سفره آن حضرت بود.(٢)
٢ـ در احوالات خواجه نصيرالدين طوسى آورده اند «وقتى شخصى به خدمت خواجه آمد، و نوشته اى از ديگرى تقديم وى كرد، كه در آن نوشته، به خواجه بسيار ناسزا گفته و دشنام داده شده بود و نويسنده نامه، خواجه راكلب بن كلب (سگ پسرسگ!) خوانده بود.
خواجه در برابر ناسزاهاى وى، با زبان ملاطفت آميزى اين گونه پاسخ گفت:
اين كه او مرا سگ خوانده است، درست نيست، زيرا كه سگ از جمله چهارپايان، و عوعو كننده و پوستش پوشيده از پشم است، و ناخنهاى دراز دارد، اين خصوصيات در من نيست.
قامت من راست است و تنم بى پشم و ناخنم پهن است، و ناطق و خندانم و فصول و خواصى كه مرا است، غير از فصول و خواص سگ است، و آنچه در من است، مناقص است با آنچه صاحب نامه درباره من گفته است. و بدينگونه او را پاسخ گفت، با اين زبان نرم، بى آن كه كلمه درشتى بر زبان راند، يا فرستاده او را برنجاند».
(٣)

با بدانديش هم نكوئى كن *** دهن سگ به لقمه دوخته به

٣ـ آورده اند كه روزى شيخ جعفر كاشف الغطاء مبلغى پول بين فقراى اصفهان تقسيم كرد، و پس از اتمام پول به نماز جماعت ايستاد، بين دو نماز كه مردم مشغول تعقيب نماز بودند،
سيد فقير بى ادبى وارد شد و آمد تا مقابل امام جماعت رسيده گفت: اى شيخ مال جدّم (يعنى خمس) را به من بده! شيخ فرمود:
قدرى دير آمدى، متأسفانه چيزى باقى نمانده است، سيد بى ادب، با كمال جسارت آب دهان خود را به ريش شيخ انداخت، آن حليم عالم نه تنها هيچ گونه عكس العمل خشونت آميز از خود نشان نداد،
بلكه برخاسته و در حالى كه دامن خود را گرفته بود، در ميان صفوف نمازگزاران گردش كرد و گفت هر كس ريش شيخ را دوست دارد، به سيد كمك كند. مردم كه ناظر اين صحنه بودند، اطاعت نموده دامن شيخ را پر از پول كردند، سپس همه پولها را آورده و به آن سيد تقديم كرد و سپس به نماز عصر ايستاد.
(٤)

از صدف يادگير نكته حلم***آن كه بُرَّد سَرَت، گهر بَخشَش(٥)
درياى فراوان نشود تيره به سنگ***عارف كه برنجد تنك آب است هنوز
سعدى

بدى را بدى سهل باشد جزا***اگر مردى اَحْسِن اِلى مَنْ أَسا
سعدى
٤ـ در عصر زعامت مرحوم آية الله العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى(رحمهم الله) در شبى از شبها كه ايشان در نجف اشرف نماز مغرب و عشا را به جماعت مى خواندند، بين نماز،
شخصى فرزند او را كه حقّاً شايستگى داشت جانشين پدر شود، شهيد كرد.
اين پيرمرد هفتاد ساله، وقتى از شهادت فرزند خود باخبر شد، به قدرى بردبارى و صبورى و بزرگوارى از خود نشان داد كه فرمود:
«لا حول و لا قوة الاّ باللّه» و بلند شد نماز عشاء را خواند و قاتل فرزند را هم عفو كرد.
(٦)

متاب اى پارسا روى از گنه كار *** به بخشايندگى در وى نظر كن
اگر من ناجوانمردم به كردار *** تو بر من چون جوانمردان گذر كن

يكى از اساتيد بزرگ اخلاق مى گفت:
آيت الله اصفهانى هر ماه يك دستمال نامه فحش كه برايش نوشته بودند، برداشته و به سوى دجله روانه مى شد، و در آب مى ريخت، و آنقدر با عظمت بود، كه ابداً لب برنمى آورد و عاملين را مورد عفو قرار مى داد، شبيه اين داستان را خادم آيت الله العظمى بروجردى درباره ايشان نقل كره است.(٧)
٥ـ داستان عجيبى از حلم و بردبارى ملامهدى نراقى صاحب جامع السعادات نقل مى كنند؛ وقتى از نوشتن كتاب اخلاقى و پرارزش «جامع السعادات» فراغت يافت و نسخه هاى آن در اطراف پخش شد، نسخه اى به دست سيد مهدى بحرالعلوم، آن مرد فاضل و عالم و كامل كه در نجف اشرف محور علم و تقوا و زهد و عبادت و كياست و مرجعيت بود، رسيد؛ سيد بسيار از اين كتاب در شگفت شد، و آرزو كرد روزى به ديدار مؤلف آن گنجينه پرقيمت موفق شود، از قضا ملامهدى نراقى نيز در آتش اشتياق زيارت ائمه طاهرين (عليهم السلام) مى سوخت و از خدا مى خواست تا به اعتاب مقدسّه مشرف شود، و بالاخره حضرت حق اين توفيق را نصيب او كرد، تا نجف و كربلا و كاظمين و سامرا را زيارت كند.
وقتى وارد نجف شد طبق رسم آن زمان همه علماء به ديدن آن عارف و معلم اخلاق رفته و او هم به بازديد آنها رفت.
تنها كسى كه از او ديدن نكرد، سيد مهدى بحرالعلوم بود.
نجف از اين واقعه شگفت زده شد، همه از هم مى پرسيدند، علت چيست كه سيد به ديدار ملامهدى نرفته است؟!
نراقى بزرگوار احوال سيد را جويا شد، و نشانى خواست و به ديدار او شتافت به طورى كه همه از اين كه برخلاف رسم آن زمان ملامهدى به ديدار سيد مى رفت در عجب بودند.
وقتى نراقى(رحمهم الله) وارد مجلس شد، عده اى از علما و طلاب حضور داشتند، و به احترام او بلند شدند، ولى سيد توجهى نكرده، و تا آخر رعايت ادب و احترام را نسبت به او بجا نياورد!!
نراقى بدون ناراحتى خداحافظى كرده به خانه بازگشت، قضيه برخورد سيد با نراقى در نجف موجب تعجب همه علماء و طلاب شده بود، پس از چند روز بار ديگر مرحوم نراقى به ديدار سيد شتافت، ولى باز به همان منوال و شايد سردتر مجلس طى شده، ولى باز مرحوم نراقى بدون ناراحتى و بدون اينكه خم به ابرو آورد بازگشت، كم كم سفر نراقى رو به پايان بود، و نجف در حيرت، در روزهاى آخر مرحوم نراقى براى خداحافظى به ديدار آن مرد الهى شتافت، وقتى وارد شد، حاضران اين بار با كمال تعجب ديدند، سيد با كمال خضوع تا نزديك درب به استقبال نراقى آمد، و چون عبدى كه مولايش را در آغوش مى گيرد، نراقى را در آغوش گرفت، بسيار به وى احترام كرد، و چون شاگردى در برابر استاد نشست.
پس از پايان مجلس، سبب برخورد اول و دوم را از او پرسيدند، آن جناب جواب داد، من كتاب با عظمت جامع السعادات وى را مطالعه كردم، و آن را در نوع خود بى نظير يافتم، آرزو داشتم مؤلف آن را ببينم و وى را آزمايش كنم، كه آيا آنچه در كتاب در باب فضائل اخلاقى (مثل حلم و عدم غضب) نوشته، در خود او هست يا نه، او را كه در دو مجلس امتحان كردم، ديدم از ايمان و اخلاق و حلم و تواضع و صبر و عاقبت بينى بالائى برخوردار است، و از اين رو در مجلس سوم بسيار او را احترام كردم كه او مرد دين و پيكره اخلاق و مجسمه عمل صالح است.(٨)
از اين نمونه سرگذشتها بسيار است كه مى توانيد در كتب مختلف اخلاقى مطالعه نمائيد.(٩)
اى عزيز! حلم پيشه كن، و مگو كه اگر پاسخ آن نادان را ندهم ذليل مى شوم كه پيامبر(ص) فرمودند: «ما اَعَزَّ اللّهِ بَجهْلِ قَطُّ وَ لا اَذَلّ بحِلْم قطّ»: «خداوند هرگز كسى را به سبب جهل عزيز نكرد و كسى را هم به سبب حلم و بردبارى ذليل نكرد».
(١٠)
____________________________________
١ . قابل توجه است كه شام در زمان خلافت عمر فتح شد، نخستين كسى كه حكومت شام را در اسلام به او دادند، يزيد بن ابوسفيان بود، دو سال حكومت كرد، و مرد و پس از آن برادرش معاوية بن ابى سفيان متصدى حكومت اين استان پرنعمت شد; بيست سال حكومت شام را او عهده دار بود، و حتى در زمان عمر كه زود به زود عزل و نصبها صورت مى گرفت، او بر جاى خود ثابت بود، پس از بيست سال به فكر افتاد كه خلافت كلّ مسلمين را بدست گيرد و پس از خونريزى هاى زياد بالاخره به آرزوى خود رسيده و بيست سال ديگر خليفه بود، به اين جهات مردم شام از اولين روزى كه چشم به جهان اسلام گشوده بودند، زير دست امويان بودند، و عداوت و خصومت امويان با هاشميان بر كسى پوشيده نيست، بنابراين مردم شام نام اسلام را با دشمنى على(ع) با هم قبول كردند و گويا دشمنى آل على(ع) از اركان دين آنها بود و اين بود كه خلق و خوى شاميان اينگونه معروف شد.
٢ . اين داستان را مى توانيد در كتابهاى: «الكامل لِلمُبرّد، جلد ١، و بحارالانوار و آداب النفس عارف حكيم سيد محمد عيناثى، جلد ٢، ، مطالعه كنيد و ما خلاصه و مضمون آن را نقل كرديم، شبيه اين داستان را محدث قمى در كتاب نفثة المصدور، و آيت الله مطهرى، در جلد ١، داستان راستان آورده اند.
٣ . سيماى فرزانگان، جلد ٣، ـ ٣٣١; به نقل از «بيدارگران اقاليم قبله»، و «فوائد الرضويه»، .
٤ . سيماى فرزانگان، جلد ٣، به نقل از «فوائد الرضوية»، . صاحب كتاب عرفان اسلامى اين داستان را در جلد ١٠ كتاب خود، ـ ٢٦٠ آورده و مى گويد روز عيدفطر بوده و در صحن مولى الموحدين على(ع)و آن مبلغ هم فطريه بوده است.
٥ . مفهوم شعر اين است كه همچون صدف حليم باش كه وقتى سر او را مى برند، بدون رنجشى گوهر تحويل كسى مى دهد كه سر او را مى برد.
٦ . سيماى فرزانگان، جلد ٣٧ ، به نقل از گنجينه دانشمندان، جلد ١، ، صاحب كتاب عرفان اسلامى در جلد ١٠، ، ضمن نقل كشته شدن پسر مرحوم سيد اصفهانى مى گويد همان شب واقعه طلبه فقيرى نزد سيد آمده و كمك خواسته بود و سيد به او وعده كمك داده بودند، اين طلبه گفته بود فردا كه تشييع جنازه مى كرديم در مسير گذرم به سيد افتاد، و سيد در حالى كه داغ بر جگرش بود، وقتى مرا ديد، بدون اين كه كسى متوجه شود آن وعده اى را كه به من داده بود، عملى كرد، و من از بردبارى و توجه او در اين حالت سخت در عجب شدم!
٧ . سيماى فرزانگان، جلد ٣، .
٨ . عرفان اسلامى، جلد ١٠، ـ ٤ ـ ٢٦٣.
٩ . در اين زمينه مى توانيد به كتاب زينت المجالس تأليف مجدالدين محمد حسينى، به بعد و آداب النفس عيناثى، ، و اخلاق محتشمى، ، «باب الحلم» و فوائد الرضوية و غيره مراجعه كنيد.
١٠ . جامع السعادات، جلد ١، .

نظر خواجه نصيرالدين طوسى در مسئله غضب
خواجه نصير در اخلاق ناصرى مى فرمايد:
«غضب (نقطه مقابل حلم) حركتى بود، نفس را كه مبدأ آن شهوت و انتقام بود، و اين حركت چون به عنف بود، آتش خشم افروخته شود، و خون در غليان آيد، و دماغ و شريانات از دخانى مظلم ممتلى شود، تا عقل محجوب گردد، و فعل او ضعيف، چنانكه حكماء گفته اند كه: بنيه انسانى مانند غاركوهى شود، مملوّ به حريق آتش و محتنق به لهب و دخان كه از آن غار جز آواز و بانگ و مشغله و غلبه اشتغال چيزى ديگر معلوم نشود، و در اين حال معالجه اين تغيّر و اطفاى اين نايره در غايت تعذّر بود، هر چه در اطفاى اشتعال استعمال كنند مادّه قوت گيرد و سبب زيادت اشتعال شود.
اگر به موعظت تمسك كنند، خشم بيشتر و اگر در تسكين حيله نمايند لهب و مشعله زياده گردد».(١)
بقراطيس حكيم گويد كه:
من به سلامت آن كشتى كه باد سخت و شدت آشوب دريا به لجّه افكند كه بر كوههاى عظيم مشتمل بود وبر سنگ های سخت زند، امیدوارترم از آن که به سلامت عضبان ملتهب، چه ملاّحان را در تخليص آن كشتى مجال استعمال لطائف حيل باشد، و هيچ حيله در تسكين شعله غضبى كه زبانه مى زند، نافع نيايد، و چندان كه وعظ و تضرّع و خضوع بيشتر بكار دارند، مانند آتشى كه هيزم خشك بر او افكنند، تيزى بيشتر نمايد و اسباب غضب ده تا است»:
١ـ عجب.
٢ـ افتخار.
٣ـ مراء.
٤ـ لجاج.
٥ـ مزاح.
٦ـ تكبّر.
٧ـ استهزاء.
٨ـ غدر (حيله و مكر).
٩ـ ضيم (ستم).
١٠ـ طلب نفايسى كه از عزّت موجب مناقشه و محاسده شود و شوق به انتقام غايت اين اسباب بود.
ولو احق (ملحقات) غضب كه أعراض اين مرض بود هفت صنف باشد:
١ـ ندامت.
٢ـ توقع مجازات عاجل (سريع) و آجل (مؤخّر).
٣ـ مشقّت دوستان.
٤ـ استهزاى اراذل.
٥ـ شماتت اعداء.
٦ـ تغيير مزاج.
٧ـ تألم ابدآن (ناراحتى بدن) و اميرالمؤمنين(ع) فرمودند:
«اَلْحِدَّةُ نَوعٌ مِنَ الجُنُونِ لانَّ صاحِبَه يَنْدُم فِاِنْ لَمْ يَنْدُم فَجُنُونه مُسْتَحْكمٌ»
«غضب نوعى از ديوانگى است زيرا صاحب آن پشيمان مى شود (يعنى حالتی غيرعادى داشته و پس از مدتى عادى مى شود) و اگر پشيمان نشد، پس ديوانگى او ريشه دار و عميق است» (يعنى اگر از عمل و حالت خود پشيمان نشد، هنوز به حالت طبيعى بازنگشته و ديوانگى او عميق است).(٢)
خداوند ما را به اين جنون مبتلا نگرداند و اگر خداى ناكرده دچار شديم، سريعاً به هوش آئيم و خود او ما را در آن حال حفظ كند كه ديوانه خود قادر بر كنترل خود نيست.

________________________________
١ . عرفان اسلامى، جلد ١٠، .
٢ . عرفان اسلامى، جلد ١٠، .

٣٢ ـ علماء
حضرت دومين وصف روزانه پرهيزگاران كه در مواجهه با مردم به مرحله بروز مى رسد، علم معرفى مى كند، سخن از علم، و نوشتن درباره آن وقت بسيار و اوراق بيشمار مى طلبد كه تفصيل بيش از حدّ زيبنده اين نوشتار نيست، ولذا به قدرى كه موردنظر است، مى نگاريم.
مرحوم خوئى در شرح نهج البلاغه خود گويد: «علم» از جنود عقل است كه مقابل آن جهل است. مراد از علم چيست؟ مرحوم ابن ميثم بحرانى علم را علم نظرى مثل شناخت صانع و صفات او گرفته، كه بنابر نسخه وى بسى نيكو است، زيرا نسخه وى به جاى «حلماء» حكماء داشت و حكمت را علم عملى و حكيم را دارنده كمال قوه نظرى و عملى نمود، و اگر نسخه را (حلماء علماء) بگيريم و مثل مرحوم خوئى حلم را حد وسط مهانة و افراط در غضب بدانيم، بهتر است؛ علماء را اعم از علم نظرى و عملى بگيريم، چنانكه مى توان از شرح خوئى نيز استفاده كرد،(١) علم نظرى را كه مثال زديم و علم عملى هم مثل معرفت تكاليف و احكام عمليه شرعية.
در فضيلت علم همين بس كه مقام جدّ ما آدم(ع) و خليفة الهى او بواسطه علم او بود، خواه علم به حقائق و اسرار هستى باشد و خواه علم به اسماء و صفات الهى، علم اسماء كه در آيه قرآن آمده:
(عَلَّمَ آدَمَ الاَسْماءَ كُلَّها) هر كدام باشد، دانش است و موجب شده آدم(ع)مسجود ملائكه شود،
از آيات ٣٠ به بعد سوره بقره كه در مورد آفرينش آدم(ع) است، استفاده مى شود كه: خليفة الله بودن او رابطه مستقيم با دانش او دارد، هر چه دانش بيشتر اين مقام بلندتر است.
بايد تصريح كرد و گفت بنازم به آئين حياتبخش اسلام كه از محيط جهل و نادانى برخاست، و مدال افتخار آدم(ع) را علم و آگاهى او قرار داد.
اگر قرآن را با تورات (تحريف شده) و نظر هر يك را راجع به دانش بررسى كنيم، خواهيم ديد، اسلام علم را در چه جايگاهى قرار داده و تورات در چه جايگاهى.
گفته شده تورات به بيش از ١٠٠٠ زبان منتشر شده، و مورد احترام يهوديت و مسيحيت است، وقتى به فصل دوم و سوم سفر تكوين (پيدايش) مى رسيم، مى گويند: آدم را به خاطر اين از بهشت راندند كه از درخت علم و معرفت خورد، و چشمش باز شد، و ديد عريان است و پشت درخت پنهان شد، خدا پرسيد كجائى؟ گفت پشت درخت، گفت چرا آنجا رفته اى؟ گفت برهنه ام، گفت از كجا فهميدى زشت است، معلوم مى شود از آن درخت خورده اى و عقل به كله ات آمده، سپس دستور داد، بيرونش كنيد، كه بهشت جاى عاقلان نيست، البته اين بيانى كه كرديم بيان عاميانه به زبان خودمان بود، و حال ترجمه بعضى از مطالب فصل دوم و سوم سفر تكوين را بيان مى كنيم:
در فصل دوم آمده است: «پس خداوند خدا آدم را از خاك زمين صورت داد، و نسيم حيات را بر دماغش دميد، و آدم جان زنده شد؛ و خداوند خدا هر درخت خوش نما و به خوردن نيكو، از زمين رويانيد، و هم درخت «حيات» در وسط باغ و درخت «داشتن نيك و بد» را... و خداوند خدا آدم را امر فرموده گفت كه از تمامى درختان باغ مختارى كه بخورى، اما از درخت «دانستن نيك و بد» مخور، چه در روز خوردنت از آن مستوجب مرگ مى شوى...»
و در فصل سوم چنين آمده است: «و آواز خداوند را شنيدند كه به هنگام نسيم روز در باغ مى خراميد و آدم و زنش خويشتن را از حضور خداوند خدا در ميان درختان باغ پنهان كردند.
«و خداوند خدا آدم را آواز كرده وى را گفت كه كجائى؟! او ديگر جواب گفت كه آواز تو را در باغ شنيدم و ترسيدم، زیرا كه برهنه ام، به جهت آن پنهان شدم.
«و خدا به او گفت كه: تو را كه گفت كه برهنه اى؟ آيا از درختى كه تو را امر كردم، نخورى و خوردى؟! و آدم گفت: زنى كه از براى بودن با من دادى، او از آن درخت به من داد كه خوردم؛ و خداوند خدا گفت كه: اينك آدم نظر به دانستن نيك و بد چون يكى از ما شده، پس حال مبادا كه دست خود را دراز كرده هم از درخت حيات بگيرد، و خورده دائماً زنده ماند.
پس از آن سبب خداوند خدا او را باغ عدن راند تا آنكه در زمينى كه از آن گرفته شده بود فلاحت نمايد».
همانطور كه مشاهده فرموديد، اين «افسانه زننده» كه در تورات كنونى به عنوان يك واقعيت تاريخى آمده است، علت اصلى اخراج آدم(ع) از بهشت و گناه بزرگ او را توجه به علم و دانش و دانستن نيك و بد مى داند. و چنانچه آدم(ع) دست به شجره «نيك و بد» دراز نمى كرد، و تا ابد در جهل باقى مى ماند، تا آنجا كه حتى نداند برهنه بودن زشت و ناپسند است، براى هميشه در بهشت باقى مى ماند.
به اين ترتيب مسلماً آدم نبايد از كار خود پشيمان شده باشد، زيرا از دست دادن بهشتى كه شرط بقاى در آن ندانستن نيك و بد است، در برابر به دست آوردن علم و دانش تجارب پرسودى محسوب مى گردد، چرا آدم(ع) از اين تجارب نگران و پشيمان باشد؟!
بنابراين افسانه، تورات درست در نقطه مقابل قرآن كه ارزش مقام انسان و سرّ آفرينش او را در «علم الاسماء» معرفى كره قرار دارد.
از اين گذشته در افسانه مزبور مطالب زننده عجيبى درباره خداوند و يا مخلوقات او ديده مى شود كه هر يك از ديگرى حيرت انگيزتر است، و آن عبارت است از:
١ـ نسبت دروغ به خداوند (چنانكه در جمله شماره ١٧ فصل دوم مى گويد: «خداوند گفت از آن درخت نخوريد كه مى ميريد، در حالى كه نمى مردند بلكه دانا مى شدند).
٢ـ نسبت بخل به خداوند (چنانكه در جمله ٢٢ فصل سوم مى گويد كه خدا نمى خواست آدم و حوّا از درخت علم و حيات بخورند و دانا شوند و زندگى جاويدان پيدا كنند).
٣ـ نسبت حسد به خداوند (چنانكه از همان جمله استفاده مى شود كه خداوند بر اين علم و دانشى كه براى آدم پيدا شده بود رشك برد).
٤ـ نسبت جسم به خداوند (چنانكه از جمله ٨ فصل سوم استفاده مى شود كه خداوند به هنگام صبح در خيابانهاى بهشت مى خراميد).
٥ـ خداوند از حوادثى كه در نزديكى او مى گذرد بى خبر است (چنانكه در جمله ٩ مى گويد صدا زد آدم كجائى، و آنها در لابلاى درختان خود را از چشم خداوند پنهان كرده بودند).(٢)
مطلبى كه ذكر آن خالى از لطف نيست، اين است كه مراد از «شجره منهيّه» (درختى كه حضرت آدم(ع) از آن نهى شده بود) چيست؟ صاحب تفسير «اطيب البيان» در ذيل اين آيات گويد:
«بعضى گفتند حنطه (گندم) و بعضى عنب (انگور) و بعضى زيتون، و بعضى كافور و بعضى شجره علم خير و شر و بعضى شجره خلد دانسته اند، و قائل به شجره علم خير و شر، كلبى است و او از تورات رائج اخذ نموده، و قصه تورات به جهاتى محرّف است و قائل به شجره خلد ابن جذعان است، و اين نيز قول باطلى است، براى اينكه اولا مأخوذ از قول شيطان است كه گفت:
(هَلْ أَدُلُّكَ عَلَى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَمُلْك لاَّ يَبْلَى)(٣) و ثانياً اگر شجره خلد بود، بايد آدم و حوّا در بهشت جاودان باشند نه اينكه خارج شوند؛ و اخبار در اين باره مختلف است و در بعضى اخبار دارد كه همه اينها حق است زيرا درخت بهشتى شامل همه انواع خوراكيها هست،(٤) و آنچه به نظر اقرب است، اين كه شجره از چيزهائى بوده كه خوردن آن با ماندن در بهشت مناسبتى نداشته، و بعيد نيست كه همان حنطه (گندم) بوده است».
(٥)
______________________________
١ . اين كه گفتيم مى توان استفاده كرد، زيرا عبارت مرحوم خوئى قابل مناقشه هست كه مى توانيد ملاحظه كنيد، قابل توجه است كه اگر كسى حلم را معنى دوم كرد كه ثابت بودن در امور بود كه نوعى اعتدال در مرحله عمل در همه امور بود مثل ابن ميثم مى تواند علم را علم نظرى بيگرد تا مطلق علم نظرى و عملى گفته شده باشد.
٢ . قسمت مقايسه قرآن و تورات از كتاب قرآن و آخرين پيامبر، از ـ ١٣٢ اقتباس شده است (به نقل از تفسير نمونه، جلد ١، ـ ١٩١ ذيل آيات مورد بحث).
٣ . سوره طه، آيه ١٢٠.
٤ . از عيون از حضرت رض(ع) نيز نقل شده است.
٥ . تفسير اطيب البيان، جلد ١، .

نكاتى در مورد علم و جهل
با توجه به خطاهاى «اعلموا» در قرآن درمى يابيم كه قرآن با اين خطاب، مسائل مربوط به عقائد و اعمال و برنامه زندگى را متذكر شده است؛ علاوه بر اين طلب علم را در هر حال بر زن و مرد مسلمان واجب كرده است؛ در كلمات پيامبر(ص) است :
«طَلَبُ العِلمِ فَريضَةٌ عَلى كُل مُسْلم وَ مُسْلمة»(١)
در كلمات امام صادق (ع) ، نيز آمده «طلَبُ العِلم فِريضة على كل حال».(٢)
براى آگاهى از توجه اسلام به علم و ارج نهادن به آن، كافى است به اين حديث بنگريم كه پيامبر اكرم(ص) فرمود:
«اُغدُ عالماً او مُتَعَلّما او مستمِعاً او مُحِبّا و لا تكن الخامس»
«يا دانشمند باش يا دانشجو يا شنوا از دانشمندان و يا دوستدار آنان، و هرگز نفر پنجمى نباش كه هلاك خواهى شد!»(٣)
«علم و دانش آنقدر شرافت دارد كه هر كس آن را دارا نيست، ادعا مى كند عالم است، و اگر نسبت علم به او داده شود، خشنود مى شود و اگر نسبت جهل به او داده شود، از آن تبرّى و برائت مى جويد،»
«كَفَى بِالعِلمِ شَرَفاً ان يَدَّعيه مَن لا يُحسِنُه و يَفرَح اذا نُسِبَ اليه و كَفى بِالجَهْلِ ذَمّاً اِنْ يَبْرأ مَن هو فيه».(٤)
چقدر فرق است بين آنچه از تورات كنونى نقل كرديم كه طبق آن خداوند نمى خواست حضرت آدم(ع) عالم شود و بين قول امام صادق(ع) كه فرمود:
«لَوَدَدتُ انَّ الصحابى ضُرِبَتْ رُؤُسهم باسياط حتّى يتفَقّهوا»
«من دوست دارم با تازيانه بر سر اصحابم زده شود تا عالم و فقيه شوند.(٥)
يعنى حاضرم يارانم را با تازيانه بدنبال علم و دانش بفرستم!
و نيز چقدر فاصله است بين آنچه تورات كنونى و تحريف شده دارد، با قول مؤسس اسلام و نبىّ گرامى(ص) كه فرمود:
«العلمُ حَياةُ الاِسلامِ وَ عِمادُ الايمان»
«علم مايه حيات اسلام و ستون ايمان است!» (٦) اسلام و ايمان بدون علم، مرده اى بيش نيست، زيرا اسلام بدون علم را هر لحظه كه دشمن اراده كند، مى تواند از دست چنين شخصى بگيرد، زيرا تنها اسلحه اى كه مى تواند اين گوهر گرانبها يعنى اسلام را حفظ كند، علم است و او از ابتدا خلع سلاح شده، و لذا گرفتن اسلام و ايمان او بسيار راحت است، چنان كه گرفتن يك جواهر از درون مشت يك مرده چنين است!
در اينجا به نكاتى در مورد علم و جهل به طور اختصار توجه مى کنیم:
١ـ خداوند نخستين معلّم است، در قرآن به آياتى برمى خوريم كه خداوند خود را به عنوان معلم معرفى كرده گاه به آدم(ع) علم اسماء مى آموزد (وَ عَلَّمَ آدَمَ الأَسْماءَ كُلَّها)(٧) و گاه به نوع انسان آنچه را نمى داند از طريق تكوين و تشريع مى آموزد (عَلَّمَ الاِْنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ)(٨) گاه قلم بدست او داده و نوشتن مى آموزد (الّذى عَلَّمَ بِالْقَلَم)(٩) گاه يك حرف و دو حرف بر زبانش مى نهند و شيوه سخن گفتن به او تعليم مى دهد (الرَّحْمَنُ ـ عَلَّمَ الْقُرْآنَ ـ خَلَقَ الاِْنسَانَ ـ عَلَّمَهُ الْبَيَانَ)(١٠)
٢ـ امتياز انسان بر سائر موجودات به وسيله علم است، در قرآن چنين مى خوانيم:
(قَالَ يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمِآئِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمِآئِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَّكُمْ إِنِّى أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَوَتِ وَالاَْرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ)
«فرمود، اى آدم، آنها را از اسامى و اسرار موجودات آگاه كن، و هنگامى كه آدم(ع) آنها را آگاه ساخت، فرمود، نگفتم من غيب آسمانها و زمين را مى دانم، و نيز آنچه را شما (فرشتگان) آشكار مى كنيد، يا پنهان مى داشتيد»ا.(١١)
اين سخن پس از اين بود كه ملائكه جنبه فساد انسان را در نظر گرفته بودند، ولى پس از اين كه آگاهى و دانش او را درك كردند، در برابر امر خداوند مبنى بر سجده بر آدم(ع) خاضع شده و سر تسليم فرود آوردند، و علتى بر مسجود بودن آدم(ع) نبود مگر علم و دانش او كه موجب امتياز او شد و انسانها هم به نسبت علم خود بر ديگرى برترى دارند، پيامبراكرم(ص)فرمودند:
«اَكْثَرَ النّاسِ قيمةً اَكْثَرُهُم عِلْمَاً وَ اَقَلُّ النّاس قيمَةً اَقَلَّهُم عِلْماً»
«آن كس كه علمش از همه افزونتر باشد، قيمتش از همه بيشتر است، و آن كسى كه علمش از همه كمتر باشد، قيمتش كمتر».(١٢)
و وقتى مسجود ملائكه شد مسلماً بر سائر موجوداتى كه اين آگاهى را ندارند، تفوّق و برترى دارد.
٣ـ درجات قرب به خدا متناسب با درجات معرفت است:
(... يَرْفَعِ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَات)
(اگر به دستورات الهى عمل كنيد) «خداوند كسانى را كه از ميان شما ايمان آورده اند، و آنها كه از علم بهره دارند، به درجات عظيمى بالا مى برد.»(١٣)
در آغاز اين آیه سخن از چند دستور اخلاقى درباره آداب مجلس است، و به دنبال آن درجات عالمان و مؤمنان را در پيشگاه خداوند به عنوان نتيجه و پاداش كسانى كه به اين دستورات عمل كنند، ذكر مى كند.
«درجات» جمع «درجه» به معنى پله هائى است كه به طرف بالا مى رود، و در مقابل «دركات» جمع «دركه» به معنى پله هائى است كه رو به پائين مى رود مانند پله هاى سرداب، تعبير «درجات» به صورت «نكره» اشاره اى به عظمت ايندرجات و جمع بودن آن شايد اشاره اى به تفاوت ميان عالمان در اين درجات باشد.
در تفسير «الميزان» آمده كه: از اين آيه استفاده مى شود كه مؤمنان دو گروهند: «مؤمنان عالم» و «مؤمنان غيرعالم» و مؤمنان عالم برترند، سپس به آيه (هَلْ يَسْتَوِى الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ)
«آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسانند»،(١٤) استناد كرده است.
در روايتى از اميرالمؤمنين(ع) مى خوانيم
«اِنَّ الثوابَ بِقَدْر العَقْل»
«پاداش هر كس به اندازه عقل (و دانش) او است».
(١٥) هر چه تعقل انسان عالمانه تر و آگاهانه تر باشد، ثواب عملش بيشتر است.
٤ـ انبياء(عليهم السلام) خواهان علم بيشترند.
درباره پيامبر(ص) مى خوانيم با اينكه او عقل كلّ بود ولى باز از طرف خداوند مورد خطاب قرار مى گيرد كه از ما علم بيشترى بخواه (قُل رَبِّ زِدْنى علماً)(١٦)
يعنى نسبت به علم هيچ توقفگاهى براى هيچ كس و هيچ حالى نيست، بايد تا آخرين لحظه به دنبال دانش رفت.
در مورد حضرت موسى(ع) نيز مى خوانيم با اين كه شرح صدر پيدا كرده بود، (رب اشرح لى صدرى) و حكمت و دانش در سينه داشت (وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَاسْتَوَى آتَيْنَاهُ حُكْماً وَعِلْماً)
«هنگامى كه او نيرومند و كامل شد، حكمت و دانش به او بخشيديم».(١٧)
باز مأمور مى شود در برابر استادى چون حضرت «خضر(ع)» زانو زند، و همچون شاگردى از او درس گيرد (قَالَ لَهُ مُوسَى هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً)
«موسى(ع) به آن مرد عالم الهى (خضر) گفت: آيا من از تو پيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده است، و مايه رشد و هدايت است به من بياموزى؟(١٨)
اميرمؤمنان نيز مى فرمايد: «العلم ميراث الانبياء و المال ميراث الفراعنه»
«علم ميراث پيامبران و ثروت ميراث فرعونها است.»(١٩)
٥ـ شرط اصلى مديريت و رهبرى علم و شناخت است.
حضرت «يوسف(ع)» هنگامى كه پيشنهاد مقام مهمى در حكومت مصر به او شد، وى گفت مرا به سرپرستى خزائن بگماريد، و دو دليل براى اين مديريت ذكر كرد: امانتدارى و عالم و آگاه بودن
(اجْعَلْنِى عَلَى خَزَائِنِ الاَْرْضِ إِنِّى حَفِيظٌ عَلِيمٌ)
«مرا سرپرست خزائن اين سرزمين قرار ده چرا كه من امانتدار آگاهى هستم».(٢٠)
در داستان بنى اسرائيل نيز مى خوانيم هنگامى كه آنان آمادگى خود را براى پيكار با پادشاه ظالمى به نام جالوت اعلام كردند، و تقاضا نمودند، رهبر و فرماندهى براى آنان برگزيند تا با جالوت پيكار كنند، آن پيامبر طالوت را معرفى كرد، آنها اعتراض كردند كه چگونه او بر ما فرماندهى كند، در حالى كه ثروت زيادى ندارد، پيامبر آنها فهميد كه آنها ملاك و شرايط فرماندهى را اشتباه گرفته اند، از اين رو چنين فرمود: (قَالَ إِنَّ اللهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللهُ يُؤْتِى مُلْكَهُ مَنْ يَشَاءُ وَاللهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ)
«گفت: خداوند او را بر شما برگزيده، و علم و قدرت جسمى او را وسعت بخشيده و خداوند ملكش را به هر كس بخواهد (و لايق بداند) مى بخشد، و خداوند احسانش وسيع و (از شايستگيهاى افراد) آگاه است.»(٢١)
از اين آيه روشن شد كه علم و معرفت از اساسى ترين شرائط مديريت است و «اشموئيل» پيامبر بنى اسرائيل وقتى «طالوت» را ملاقات نمود در حالى كه روستازاده بود و در يكى از دهكده ها در ساحل رودخانه اى به صورت گمنام مى زيست، و چهارپايان پدر را به چرا مى برد، و كشاورزى مى كرد، قلب او را آگاه و جسم او را نيرومند يافت، او را به عنوان فرمانده و مدير لشكر معرفى كرد؛ و توجهى به معيارهاى خون، ثروت و اسم و رسم و پدر و مادر و فاميل كه مورد توجه سران بنى اسرائيل بود نكرد.
در حديث بسيار جالبى از امام صادق(ع) مى خوانيم:
«المُلُوكُ حُكّامٌ عَلَى النّاسِ وَ العُلَماءُ حُكّامٌ عَلَى المُلوك»
«زمامداران بر مردم حكومت مى كنند، و دانشمندان بر زمامداران.»(٢٢)
٦ـ علم سرچشمه ايمان است.
در قرآن آياتى مى بينيم كه روشنگر رابطه علم و ايمان و پيوند مستحكم اين دو است، به عنوان نمونه به چند آيه اشاره مى كنيم:
(وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ)
«هدف اين است كه آنها كه داراى علمند بدانند اين قرآن حقى است از سوى پروردگارت، و به آن ايمان بياورند و دلهايشان در برابر آن خاضع گردد».(٢٣)
(وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُوْلُوا الاَْلْبَابِ)
«راسخان در علم گويند: ما به همه آيات الهى ايمان آورده ايم، همه از سوى پروردگار ما است، و تنها صاحبان عقل متذكّر مى شوند».(٢٤)
از حوادث تاريخى كه رابطه مستحكم بين علم و ايمان را تأييد مى كند، داستان ساحران عصر فرعون است، كه وقتى به خاطر آگاهى از فن سحر دريافتند، آنچه موسى(ع) نشان داد معجزه است، و علم به اعجاز پيدا كردند، ايمان آوردند و تهديدهاى فرعون نيز مؤثر واقع نشد؛ و در جواب او گفتند: هرگز تو را بر «دلائل روشنى» كه به سراغ ما آمده است مقدم نخواهيم داشت.(٢٥)
فرعون سرانجام تهديد خود را عملى كرده و آنها را به شهادت رساند؛ مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى درباره آنها مى نويسد:
«كانُوا اَوَّل النّهارِ كُفّاراً سَحَرة و آخِرَ النَّهارِ شُهَداء بَرَرَة»
«در آغاز آن روز، كافر و ساحر بودند، اما در پايان همان روز شهيدانى در زمره نيكان».
٧ـ علم سرچشمه تقوى و خشيت است.
(إِنَّمَا يَخْشَى اللهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ)
«از ميان بندگان خدا تنها دانشمندان از او خشيت دارند».(٢٦)
«خشيت» به گفته راغب در مفردات: «خوف و ترسى است كه آميخته با تعظيم باشد و غالباً از علم سرچشمه مى گيرد».
در آيه ديگرى چنين مى خوانيم: (كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللهُ آيَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ)
«خداوند اين گونه آياتش را براى مردم تبيين مى كند تا پرهيزگارى پيشه كنند».(٢٧)
اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه تبيين آيات مقدمه اى براى آگاهى، و آگاهى وسيله اى براى تقوا است. مسلماً هر جا علم است، الزاماً تقوا نيست، چرا كه عالم بى عمل نيز پيدا مى شود؛ ولى بدون شك علم مقدمه اى مؤثر براى تقوا محسوب مى گردد.
اميرالمؤمنين(ع) مى فرمايند:
«اَعْظَمُ النّاسِ عِلماً اَشَدُّهم خَوف مِنْ اللّه»
«آن كسى كه علمش از همه بيشتر است، خدا ترسيش از همه شديدتر مى باشد».(٢٨)
٨ـ علم سرچشمه زهد است.
(وَقَالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوَابُ اللهِ خَيْرٌ لِّمَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً وَلاَ يُلَقَّاهَا إِلاَّ الصَّابِرُونَ)
«آنها كه از علم و دانش بهره داشتند، گفتند: واى بر شما! پاداش الهى براى كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام مى دهند، بهتر است، اما جز صابران آن را دريافت نمى دارند».(٢٩)
اين آيه كه در اواخر سوره قصص در داستان قارون آمده، و بيانگر نصيحت علماى بنى اسرائيل به توده مردمى است كه وقتى نمايش ثروت قارون، آن ثروتمند خودخواه را ديدند، آرزو كردند اى كاش به جاى او بودند، آن عالمان وقتى دنياپرستى مردم را ديدند فرياد زدند، واى بر شما دنياپرستانى كه زرق و برق دنيا شما را گرفته است! مبادا فريب دنيا خوريد؛ اگر ايمان و عمل صالح داشته باشيد، پاداشهاى الهى در دو جهان از همه اينها بهتر و برتر است؛ و لازمه آن صبر و شكيبائى و عدم تسليم در برابر زر و زور است.
جمله «اوتُوا العلم» (علم به آنها داده شده بود)، نشان دهنده رابطه علم با زهد و وراستگى است، اگر آگاهى نسبت به ناپايدارى دنيا و جاودانگى آخرت و حقارت سرمايه هاى مادى در برابر عظمت پاداش الهى باشد، هرگز فريب زرق و برق جهان مادى، چشم انسان را خيره نكرده، و هرگز آرزوى ثروت قارونى نمى كند.
امام صادق(ع) فرمود:
از جمله سخنانى كه خداوند به موسى بن عمران(ع) فرمود، اين بود: (اِنَّ عبادِىَ الصّالحينَ زهدوا فيها بِقَدر عِلمِهِم بى)
«بندگان صالح من به اندازه علمشان به من، زهد در دنيا را پيشه كرده اند».(٣٠)
يعنى مقدار علم رابطه مستقيم با مقدار زهد دارد.
٩ـ علم سرچشمه پيشرفتهاى مادّى است.
قارون گفت: (قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْم عِندِى)
«اين ثروت را بوسيله دانشى كه نزد من است به دست آورده ام».(٣١)
اين سخن قارون است، وقتى كه آگاهان قوم موسى(ع) او را نصيحت كردند كه ثروت را در راه منفعت جامعه بكار بند، و نصيب خويش را از دنيا فراموش منما، و همانگونه كه خدا به تو نيكى كرده است تو نيز به بندگان خدا نيكى كن، و اين ثروت را مايه فساد در زمين قرار مده.(٣٢)
او(كه ديگر نصيحت در او اثرى نداشت) ثروت خود را مستند به علم خود مى دانست و جالب توجه اين كه خدا اين ادعاى او را نفى نمى كند بلكه بلافاصله مى فرماید:
(أَوَلَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اللهَ قَدْ أَهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنْ القُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَأَكْثَرُ جَمْعاً)
«آيا او نمى دانست خداوند اقوامى را پيش از او هلاك كرد كه از او نيرومندتر و ثروتمندتر بودند».(٣٣)
اين تأئيدى ضمنى است كه قارون علمى داشت كه توانست ثروت عظيمى به آن وسيله جمع كند، (خواه علم كيميا بوده كه بعضى مفسّران گفته اند، و يا آگاهى به اصول تجارت و فوت و فن كسب و كار): ولى اين ادّعاى قارون مانع از آن نبود كه ثروت خويش را در راههاى خير اجتماعى به كار گيرد؛ زيرا اين ثروت عظيم حتماً توسط همكارى يك جامعه به دست او رسيده بود، و به همين دليل مديون و مرهون جامعه و همكارى آنها بود.
رابطه علم مادّى و ثروت و پيشرفت مادى را نيز مى توان در ملل پيشرفته امروزى مشاهده كرد كه چگونه در پرتو علم و صنايع و پيشرفتهاى علمى به ثروت و تمدن عظيم مادى رسيده اند.
البته در اينجا، كلام امام صادق(ع) بسيار قابل ملاحظه است كه فرمودند:
«لا غنى أَخصَبْ مِنَ العقل و لا فَقْرَ أحَط من الحُمْقْ»
«هيچ غنائى پربارتر از عقل نيست، و هيچ فقيرى بدتر از حماقت نيست.(٣٤)
١٠ـ جهل مايه تعصب و لجاجت است».
(إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجَاهِلِيَّة فَأَنْزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ)
«به خاطر بياوريد هنگامى را كه كافران در دلهاى خود تعصب و خشم جاهليت پروراندند، در اين هنگام خداوند سكينه و آرامش خود را بر پيامبرش و بر مؤمنان نازل فرمود (تا آرامش خويش را در مقابل آنها حفظ كنند».(٣٥)
«حميّة» از ماده «حمى» (بر وزن حمد) چنانكه راغب در مفردات گويد: در اصل به معنى حرارتى است كه از اشيائى همچون آتش و خورشيد و نيروى درونى بدن توليد مى شود (حرارت درون ذاتى اشياء) و به همين جهت به حالت تب «حمّى» (بر وزن كبرى) گويند و از آنجا كه تعصب و خشم حرارت سوزانى در درون انسان ايجاد مى كند، به اين حالت «حميّت» گويند. در كتاب التحقيق فى كلمات القرآن الحكيم، نيز آمده كه: «حميّت» به معنى شدت حرارت و علاقه و تعصب در دفاع از خود و تكبر و خود برتربينى است.(٣٦)
اين آيه از آياتى است كه در جريان صلح حديبيّه نازل شده است، توضيح اينكه در سال ششم هجرت كه پيامبر(ص) به قصد عمره آماده زيارت خانه خدا شد، مشركان مكه مانع ورود پيامبر(ص) و مسلمانان به مكه شدند، و تعصب جاهليت به آنان اجازه نداد كه حتّى قوانين مسلّم خود را، داير به آزادى زيارت خانه خدا براى همگان محترم شمارند، آنها با اين عمل، هم احترام خانه خدا و هم سنتهاى خويش را زير پاگذاردند.
اضافه «حميّت» به «جاهليت» از قبيل به اصطلاح اضافه «مسبب» به «سبب» است؛ زيرا هميشه تعصبها و لجاجتها و خشمهاى آتشين از جهل برمى خيزد، زيرا فرصت عاقبت انديشى را نداده و اجازه نمى دهد، كه انسان فكركند شايد اشتباه مى كند!
على(ع) مى فرمايند:
«العِلْمُ اَصْلُ كلِّ خير... و الجهلُ اصلُ كُلّ شَرّه»
«علم ريشه هر خير، و جهل ريشه هر شرّى است».(٣٧)
١١ـ جهل عامل تقليد كوركورانه است.
(إِذْ قَالَ لاَِبِيهِ وَقَوْمِهِ مَا هَذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتِى أَنْتُمْ لَهَا عَاكِفُونَ ـ قَالُوا وَجَدْنَا آبَاءَنَا لَهَا عَابِدِينَ ـ قَالَ لَقَدْ كُنتُمْ أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ فِي ضَلاَل مُّبِين)
«به خاطر بياوريد) هنگامى را كه ابراهيم(ع) به پدرش (عمويش آزر) و قوم او گفت: اين مجسمه هاى بى روحى را كه شما پيوسته پرستش مى كنيد، چيست؟ گفتند: ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مى كنند. گفت: مسلماً شما و پدرانتان در گمراهى آشكارى بوده ايد».(٣٨)
«تمائيل» جمع «تمثال» به معنى موجود صورت دار است، و به مجسمه و عكسهاى نقاشى شده هر دو گفته مى شود.
«عاكفون» از ماده «عكوف» به معنى توجه مستمر آميخته به تعظيم است، و واژه «اعتكاف» براى عبادت مخصوصى كه در مسجد انجام مى شود نيز از اين ريشه مشتق شده است.
آرى در حقيقت بت پرستان هيچ دليل منطقى به جز تقليد كوركورانه از نياكان خود نداشتند، و به همين دليل ابراهيم(ع) آنها را در ضلال مبين و گمراهى آشكار مى شمرد.
در ادامه همين آيات كه بيانگر محاكمه تاريخى او در برابر بت پرستان بابل است، مى گويد:
«آيا شما جز خدا موجوداتى را مى پرستيد كه نه كمترين سودى براى شما دارند، و نه زيانى مى رسانند» و بعد مى افزايد: (اُفٍّ لَكُم وَ لِما تَعْبُدونَ مِن دوُنِ اللّهِ اَفَلا تَعْقِلُون)
«افّ بر شما و بر آنچه پرستش مى كنيد، آيا انديشه نمى كنيد، و عقل و تعقل نداريد!»(٣٩)
اين نكات شمه اى كوچك از مطالبى بود كه مى توان در مورد علم و جهل گفت.(٤٠)
در پايان چند حديث جالب ذكر مى شود:
١ـ مولى على(ع) فرمودند: «الجاهِلُ صَغير و ان كانَ شَيخاً و العالِمُ كَبير و اِن كان حَدَثاً»
«جاهل كودك است، هر چند پير باشد، و عالم بزرگ است هر چند جوان و كم سن و سال باشد».(٤١)
٢ـ در عبارتى ديگر، مولى على(ع) فرمودند: «لو سَكَتَ الجاهِلُ مَا اخْتَلف النّاس»
«اگر جاهل سكوت اختيار مى كرد هرگز اختلافى در ميان مردم نمى افتاد».(٤٢)
٣ـ و نيز فرمودند: «العلماء غُرَباء لكثرة الجهال بينهم»
«دانشمندان غريب هستند، چون جاهلان در ميان آنها فراوانند».(٤٣)
٤ـ و در جاى ديگر فرمود: «لاترى الجاهل اِلاّ مُفْرطاً او مُفَرّطا»
«جاهل را نمى بينى، مگر در حال افراط يا تفريط».(٤٤)
پيامبر گرامى(ص) نيز فرمودند: «فقيه واحد اَشَدّ على ابليس مِنْ اَلف عابد»: «يك فقيه دانشمند در برابر شيطان محكمتر از هزار عابد است» (يعنى زحمت آن دانشمند براى او بيشتر از هزار عابد است).
(٤٥)
___________________________________
١ . بحارالانوار، جلد ١، .
٢ . بحارالانوار، جلد ٢، .
٣ . محجة البيضاء، جلد ١، .
٤ . بحار الانوار، جلد ١، .
٥ . كافى، جلد ١، .
٦ . كنز العمال، جلد ١٠، .
٧ . سوره بقره، آيه ٣١.
٨ . سوره علق، آيه ٥.
٩ . سوره علق، آيه ٤.
١٠ . سوره الرحمن، آيه ١ ـ ٤.
١١. سوره بقره، آيه ٣٣.
١٢. بحار الانوار، جلد ١، .
١٣. سوره مجادله، آيه ١١.
١٤. سوره زمر، آيه ٩.
١٥. بحار الانوار، جلد ١، .
١٦ . سوره طه، آیه ١١٤.
١٧. سوره قصص، آيه ١٤.
١٨. سوره كهف، آيه ٦٦.
١٩. بحار الانوار، جلد ١، .
٢٠. سوره يوسف، آيه ٥٥.
٢١. سوره بقره، آيه ٢٤٧.
٢٢. بحار الانوار، جلد ١، .
٢٣. سوره حج، آيه ٥٤.
٢٤. سوره آل عمران، آيه ٧. (آيات ٦ سوره سبا و ١٠٧ و ١٠٨، سوره اسراء و ٧٠ سوره طه در اين باب مناسب است).
٢٥. سوره طه، آيه ٧٢.
٢٦. سوره فاطر، آيه ٢٨.
٢٧. سوره بقره، آيه ١٨٧.
٢٨. غرر الحكم، حكمت ٣٢٦.
٢٩. سوره قصص، آيه ٨٠.
٣٠. بحار الانوار، جلد ١٨، .
٣١. سوره قصص، آيه ٧٨.
٣٢. سوره قصص، آيه ٧٧.
٣٣. سوره قصص، آيه ٧٨.
٣٤. اصول كافى، جلد ١، .
٣٥. سوره فتح، آيه ٢٦.
٣٦. «هى شدّة الحرارة و العلاقة و التعصب فى الدفاع عن نفسه و التعفف و الترفّع» (ماده حمى).
٣٧. غرر الحكم، و ٢١.
٣٨. سوره انبياء، آيه ٥٢ ـ ٥٤.
٣٩. سوره انبياء، آيه ٦٧.
٤٠. نكاتى كه درباره علم و جهل ذكر شد از كتاب «پيام قرآن» تفسير موضوعى نمونه، جلد ١، اقتباس شده بود، خوانندگان عزيز مى توانند براى اطلاع بيشتر به آن كتاب از تا ١٠٠ مراجعه كنند.
٤١. بحار الانوار، جلد ١، .
٤٢. بحار الانوار، جلد ٧٨، .
٤٣. بحار الانوار، جلد ٧٨، .
٤٤. نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه ٧٠.
٤٥. بحار الانوار، جلد ١، .

٣٣ـ ابرار
حضرت صفت سوم روزانه پرهيزگاران را نيكوكارى مى شمارد، و چنانكه از كتب لغت استفاده مى شود «برّ» (به فتح باء) در اصل به معناى وسعت و گستردگى است و از اين رو صحراهاى وسيع را «برّ» گويند، در مقابل بحر، و از آنجا كه افراد نيكوكار اعمالشان نتيجه گسترده اى در سطح جامعه دارد، اين واژه بر آنها اطلاق مى شود، پس «برّ» به معنى شخص نيكوكار مى شود و «برّ» (به كسر ياء) به معنى نيكى كردن و نيكوكارى است.(١) بعضى گفته اند «خير» اعم از «برّ» است زيرا «برّ» نيكى با توجه است ولى خير اعم است. ابن ميثم در شرح خود برّ و نيكى را به صفت حميده عفّت برگردانده كه حد وسط بين خمودى شهوت و فجور است و شاهد بر سخن خود اين آورده است كه به انسان بدكار «فاجر» گويند.(٢) نكته ديگر اين كه «فاجر» از ريشه «فجر» به معنى شكافتن وسيع است؛ خواه شكافتن زمين یا چيز ديگر و از آن جا كه نور صبح پرده شب را مى شكافد «فجر» گويند و به «فاجر» هم «فاجر» گويند زيرا پرده حيا و پاكى را مى درد.(٣)
حال، اول به سراغ مقام ابرار مى رويم، و دوم اين كه ابرار چه كسانى هستند؟ و سوم اين كه نشانه ابرار چيست، و چگونه مى توان در زمره آنها داخل شد؟

______________________________________
١ . در اين كه ابرار جمع چيست؟ اختلاف است: مفردات راغب ابرار را جمع بارّ و بررة را جمع برّ دانسته و صحاح جوهرى عكس اين گفته «ابرار جمع برّ» و بررة جمع بارّ و بعضى ابرار را جمع هر دو گرفته اند. برّ و بارّ، هر كدام باشد، معنى ابرار واضح است كه به معنى نيكان است.
٢ . ابن ميثم، جلد ٣، ذيل همين فراز، .
٣ . تفسيرنمونه، جلد ٢٥، .

مقام ابرار
در آيات مختلفى از قرآن مجيد، سخن از ابرار و مقام آنها است، همچنان كه در بعضى آيات، سخن از فجّار و جايگاه آنها است.
براى نمونه در سوره انفطار، آيات ١٣ و ١٤ مى خوانيم: (إِنَّ الاَْبْرَارَ لَفِى نَعِيم ـ وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِى جَحِيم)
«نيكان در نعمت فراوانند و بدكاران در دوزخ».
در سوره مطففين نيز فرموده: (إِنَّ كِتَابَ الاَْبْرَارِ لَفِى عِلِّيِّينَ)
«نامه اعمال نيكان در علييّن است».(١)
(إِنَّ كِتَابَ الفُجَّارِ لَفِى سِجِّين)
«نامه اعمال بدكاران در سجّين است».(٢)
«سجّين» به تعبير ساده، دفتر كلّى است كه حساب همه بدكاران در آن است و «عليّين» نيز چنين است، ولى فقط نامه اعمال و حساب هر يك از نيكان در آن منعكس است.
«طريحى» در «مجمع البحرين» در ماده «سجن» درباره سجّين گويد:
«و فى التفسير هو كتابٌ جامعٌ ديوانُ الشّر دوّن اللّهُ فيه اَعْمالَ الكفرة و الفَسَقَة مِنَ الجِنِّ وَ الاِنس»
«در تفسير آمده است كه سجين كتابى است جامع ديوان بديها كه خداوند اعمال كافران و فاسقان جنّ و انس را در آن تدوين كرده است».
البته طريحى روشن نساخته كه اين تفسير از معصوم است يا غير او.(٣)
در سوره هاى انفطار و مطففين، به طور مجمل درباره ابرار و فجّار سخن آمده است و به طور مشروح، خصوصاً درباره ابرار در سوره دهر (انسان) بيان گرديده است.
آنجا كه مى فرمايد: (إِنَّ الاَْبْرَارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْس كَانَ مِزَاجُهَا كَافُوراً ـ عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا عِبَادُ اللهِ يُفَجِّرُونَهَا تَفْجِيراً)
«نيكان از جامى مى نوشند كه با عطر خوشى آميخهت است * از چشمه اى كه بندگان خاص خدا از آن مى نوشند، و از هر جا بخواهند آن را جارى مى سازند».(٤)
در حديثى از امام باقر(ع) درباره اين چشمه آمده: «هِىَ عَينٌ فى دارِ النّبى(ص) تَفْجُر الى دوُر الاَنْبياء و المؤمنين»
«اين چشمه اى است در خانه پيغمبر اسلام(ص) كه از آنجا به خانه ساير پيامبران و مؤمنان جارى مى شود».(٥)
در ادامه اين سوره، سخن از بهشت و حرير و تكيه زدن بر تختهاى زيبا زير سايه درختان بهشتى و چيدن ميوه هاى بهشت است و اين كه گرداگرد ابرار ظرفهاى نقره و قدحهاى بلورين مى گردانند (كنايه از اين كه بهترين غذاها و نوشيدنى ها براى آنها آماده است)، از چشمه اى كه «سلسبيل» نام دارد شراب بهشتى نوشند، نوجوانانى چون مرواريد گرداگرد آنها به خدمت مشغولند، لباسهاى حرير نازك و سبز و ديباى ضخيم پوشيده و دستبندهائى از نقره به دست داشته و خدا از آنها قدردانى مى كند.
اين مقام به قدرى بلندمرتبه است، كه صاحبان عقل و خرد بر آنها غبطه خورند، و از خدا جايگاه آنها را مى طلبند.
در سوره آل عمران مى فرمايد:
(إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماوَاتِ وَالاَْرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ لاَيَات لاُِّولِى الاَْلْبَابِ * الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللهَ قِيَاماً وَقُعُوداً وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِى خَلْقِ السَّماوَاتِ وَالاَْرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلا سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ ـ رَبَّنَا إِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ النَّارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ وَمَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصَار ـ رَّبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِياً يُنَادِى لِلْإِيمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَكَفِّرْ عَنَّا سَيِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الاَْبْرَارِ * رَبَّنَا وَآتِنَا مَا وَعَدْتَّنَا عَلَى رُسُلِكَ وَلاَ تُخْزِنَا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّكَ لاَ تُخْلِفُ الْمِيعَادَ)
«همانا در آفرينش آسمانها و زمين و رفت و آمد شب و روز، نشانه هاى (روشنى) براى صاحبان خرد و عقل است * همانها كه خدا را در حال ايستادن و نشستن و آنگاه كه به پهلو خوابيده اند ياد مى كنند (انسان معمولا از اين سه حالت خالى نيست، يعنى در همه حال ياد خدا مى كنند): و در اسرار آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند (و مى گويند)، بارالها اين را بيهوده نيافريده اى، منزّهى تو، ما را از عذاب آتش نگاه دارد * پروردگارا هر كه را تو (به خاطر اعمالش) به آتش افكنى، او را خوار و رسوا ساخته اى و اين چنين افراد ستمگر، ياورى ندارند * پروردگارا ما صداى منادى توحيد را شنيديم كه دعوت مى كرد به پروردگار خود ايمان بياوريد و ما ايمان آورديم، (اكنون كه چنين است) پروردگارا گناهان ما را ببخش و ما را با نيكان (و در مسير آنها) بميرآن پروردگارا آنچه را كه به وسيله پيامبران، ما را وعده فرمودى به ما مرحمت كن و ما را در روز رستاخيز رسوا مگردان، زيرا تو هيچگاه از وعده خود تخلف نمى كنى».
(٦)
_______________________________
١ . سوره مطففين، آيه ١٨.
٢ . همان سوره، آيه ٧.
٣ . تفسير نمونه، جلد ٢٦، ـ ٢٥٤.
٤ . سوره دهر (الانسان)، آيات ٦ ـ ٥.
٥ . تفسير (نور الثقلين)، جلد ٥، و (روح المعانى)، جلد ٢٩ ،ص ١٥٥، به نقل از تفسير نمونه، جلد ٢٥، .
٦ . سوره آل عمران، آيه ١٩١ تا ١٩٥.

اهميت آيات فوق
در احاديث و روايات اهميت بسزائى به اين آيات داده شده است:
«عطاء بن ابى رياح» گويد: روزى نزد عايشه رفتم از او پرسيدم، شگفت انگيزترين چيزى كه در عمرت از پيامبر اسلام(ص) ديدى چه بود؟ او گفت:
كار پيامبر(ص) همه شگفت انگيز بود، ولى از همه عجيب تر اين كه شبى از شبها كه پيامبر(ص) در منزل من بود به استراحت پرداخت، هنوز آرام نگرفته بود كه از جا برخاست و لباس پوشيد و وضو گرفت و به نماز ايستاد، و آن قدر در حال نماز و در جذبه خاص الهى اشك ريخت، كه جلو لباسش از اشك چشمش تر شد، سپس سر به سجده نهاد، و چندان گريست كه زمين از اشك چشمش تر شد، و همچنان تا طلوع صبح منقلب و گريان بود، هنگامى كه «بلال» او را به نماز صبح خواند، پيامبر(ص) را گريان ديد، عرض كرد چرا چنين گريانيد؟! شما كه مشمول لطف خدا هستيد؟ فرمود:
«اَفَلا اَكُونُ لِلّهِ عَبْداً شَكوراً...»: «آيا نبايد بنده شكرگزار خدا باشم؟» چرا نگریم خداوند در شبى كه گذشت آيات تكان دهنده اى بر من نازل كرده است، و سپس شروع به خواندن پنج آيه فوق كرد.
و در پايان فرمود: «وِيْلٌ لِمَنْ قَرأها و لم يتفَكّر فيها»
«واى به حال آن كسى كه آنها را بخواند ولى در آنها نينديشد».(١) جمله اخير كه افراد را با تأكيد فراوان به تفكر هنگام تلاوت اين آيات امر مى كند، در روايات متعددى به عبارات گوناگون نقل شده است.
از امام على(ع) نيز نقل شده كه پيامبر خد(ص) هرگاه براى نماز شب برمى خاست، نخست مسواك زده و سپس نظر به آسمان مى افكند و اين آيات را زمزمه مى كرد،(٢)
و در روايات اهل بيت(عليهم السلام) هم دستور رسيده هر كه براى نماز شب برمى خيزد اين آيات را تلاوت كند.(٣)
از «نوف بكّالى» كه از ياران خاص مولى على(ع) بود نيز رسيده كه گفت:
شبى در خدمتش بودم، هنوز چشم مرا خواب فرانگرفته بود كه ديدم امام(ع) برخاست، و شروع به خواندن اين آيات كرد، سپس مرا صدا زد و گفت:
اى نوف! خوابى يا بيدار؟ عرض كردم بيدارم و صحنه آسمان را تماشا مى كنم، فرمود: خوشا آنان كه آلودگى هاى زمين را نپذيرفتند و به اين راه آسمان پيش رفتند
(از چهار ديوار عالم ماده بيرون پريده و روح بلند آنها ملكوت آسمانها را سير مى كند).(٤)
از آيات فوق بلندى جايگاه ابرار روشن مى شود. كسانى كه اولوالالباب و صاحب خرد هستند، و هميشه در ذكر و ياد خدا به سر مى برند، از بارگاه الهى زندگی و مرگ چون ابرار مى طلبند،
در آيه ١٩٤ ديديم كه صاحبان خرد و انديشه سه چيز از خدا خواستند:
١ـ غفران ذنوب.
٢ـ تكفير سيّئات.
٣ـ قرار گرفتن و محشور شدن با ابرار.(٥)
تا به اينجا سخن از مقام ابرار بود، حال ببينيم ابرار چه كسانى هستند.

____________________________________
١ . تفسير ابوالفتوح رازى، ذيل همين آيات.
٢ . تفسير نور الثقلين و مجمع البيان.
٣ . تفسير نور الثقلين و مجمع البيان.
٤ . تفسير نمونه، جلد ٣، .
٥ . در اين كه چه فرق است بين خواسته اول و دوم صاحبان انديشه، جوابهائى مفسرين ذكر كرده اند كه: جامعترين جواب، در تفسير اطيب البيان، بيان شده است، صاحب اين تفسير سه وجه ذكر كرده است:
١ـ غفران به معنى ستر و پوشيدن است، يعنى كسى جز ذات الهى خبر از گناهان من نداشته باشد، و تكفير از بين بردن گناه است، يعنى خدايا گناهان مرا محو كن نه فقط بپوشان (در مقابل احباط كه از بين بردن عبادت است مثل اين كه انسان اگر مشرك شود اعمال او حبط و نابود مى شود).
٢ـ ممكن است «ذنوب» گناهان كبيره و «سيئات» گناهان صغيره باشد; يعنى خدايا با اجتناب از كبائر، كبائرى را كه مرتكب شده ايم، بپوشان و گناهان صغيره را محو نما و اين احتمال به قرينه آيه ٣١ سوره نساء است:
(إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ); اگراز كبائرى كه نهى شده ايد اجتناب كرديد، سيئات شما را محو مى كنيم.
٣ـ ممكن است غفران، آمرزش گناه باشد، اگر بدون توبه از دنيا رود، يعنى اگر موفق به توبه نشديم گناهان ما را ستر نما و تكفير اشاره به اين كه اگر موفق به توبه شديم آنها را محو نما.
نكته ديگر اين كه در آيه ١٩٥ كه صاحبان خرد از خدا مى خواهند تا آن چه به رسولانش وعده داده به آنها مرحمت كند; سؤالى مفسرين در اينجا مطرح كرده اند، كه (بعد از علم به اين كه خلف وعده قبيح و بر خدا محال است، اين درخواست كه خدا به وعده هايش عمل كند چه معنى دارد، مگر او عمل نمى كند!) در جواب اين سؤال در مجمع البيان چهار وجه ذكر شده كه صاحب اطيب البيان به اين ٤ جواب راضى نشده و خود جواب ديگرى ذكر كرده كه مى توانيد به ذيل همين آيات به اين تفاسير رجوع كنيد.

ابرار چه كسانى هستند؟
گفته شد كه در آيات قرآن، مثل آيه ١٩٣ سوره آل عمران و آيات ٥ تا ٢٢ سوره دهر و آيه ١٣ سوره انفطار و آيات ١٩ به بعد سوره مطففين سخن از ابرار و مقامات والاى آنها است.
در حديثى از امام مجتبى(ع) است که می فرماید:
«كُلَّما فى كِتابِ اللّه عَزَّوَجَلَّ مِنْ قَوله اِنَّ الابرابر فَوَاللّه ما اَرادَ بِه الاّ علىَّ بْن اَبيطالِب وَ فاطِمة و اَنَا و الحُسَين»
«هر جا در قرآن مجيد (انّ الابرار) آمده، قسم به خدا، اراده نكرده مگر على بن ابيطالب و فاطمه و من و حسين(عليهم السلام)را».(١)
بدون شك خمسه طيبه و طاهره از ابرار و از مصاديق روشن و بارز آن هستند، و چنان كه در تفسير سوره دهر آمده، اين سوره عمدتاً به على(ع) و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) اشاره دارد و ١٨ آيه آن اشاره به فضائل آنها است، گرچه شأن نزول مانع از عموميت و گسترش مفهوم آيات نمى باشد.
البته قابل ذكر است كه گاهى ابرار و گاهى مقربين گفته مى شود، ظاهراً نسبت اين دو عموم و خصوص مطلق است، يعنى هر كسى كه جزو مقربين بود، جزو ابرار است؛ ولى چنين نيست كه هر كس جزو ابرار (نيكان) بود، به مقام مقربين رسيده باشد؛ گروه مقربين دسته اى خاص از مؤمنانند كه برنامه اعمال نيكان و ابرار شاهد و ناظرند.(٢) و جمله معروف هم شاهد اين مطلب است كه
«حسنات الأبرار سيئات المقرّبين»
«كارهاى نيك ابرار سيئه (كارهاى غيرنيك) مقربين است». يعنى مقربين به چنان مقامى رسيده اند كه اگر اعمال نيك ابرار را انجام دهند، گوئى سيئه اى مرتكب شده و بايد استغفار كنند، يعنى اعمال آنها خالص تر و پرقيمت تر از اعمال ابرار بايد باشد.

________________________________
١ . «نور الثقلين»، جلد ٥، (حديث ٣٣) به نقل از تفسير نمونه، جلد ٢٦، ـ ٢٨٠.
٢ . تفسير نمونه، جلد ٢٦، .

نشانه هاى ابرار
در آيات و روايات نشانه هائى از آنها ذكر شده است كه به چندى از آنها اشاره مى كنيم: در سوره دهر (الانسان)،(١) پنج نشانه براى آنها ذكر شده است كه عبارتند از:
١ـ وفاء به نذر (يُوفُونَ بِالنَّذْر).
٢ـ خوف از روزى كه عذابش فراگير است (يَخَافُونَ يَوْماً كَانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً).
٣ـ اطعام مسكين و يتيم و اسير (وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّه ِ(٢) مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً).
٤ـ اخلاص (إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللهِ لاَ نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزَاءً وَلاَ شُكُوراً).
٥ـ ترس و خوف از پروردگار در روز شدت و قيامت (إِنَّا نَخَافُ مِنْ رَّبِّنَا يَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِيراً).
در روايتى از رسول گرامى(ص) نيز چنين آمده است:
«اَمّا عَلامَةُ البارّ فَعَشرةَ: يُحِبُّ فِى اللّهِ وَ يُبْغِضُ فِى اللّهِ وَ يُصاحِبُ فِى اللّهِ وَ يُفارق فِى اللّه و يَغْضِبُ فِى اللّه و يَرضى فِى اللّه و يعملُ لِلّه و يطلُبُ الیه وَ يَخْشَعُ خائِفاً مَخُوفاً طاهِراً مُخْلِصاً مُسْتَحْيِياً مُراقِباً وَ يُحْسِنُ فِى اللّه»
«اما نشانه فرد نيكوكار (و آن كه جزو ابرار است) ده چيز است:
١ـ دوست مى دارد براى خدا
٢ـ و دشمنى مى كند براى خدا
٣ـ و مصاحبت مى كند براى خدا
٤ـ و جدا مى شود براى خدا
٥ـ و غضب مى كند براى خدا
٦ـ و راضى مى شود براى خدا
٧ـ و عمل مى كند براى خدا
٨ـ و طلب و درخواست مى كند براى تقرب به خدا
٩ـ و خشوع مى كند در حالى كه ترسان، پاك و بااخلاص، حيا كننده و مراقب است
١٠ـ و احسان مى كند براى خدا».(٣)
در حديثى از امام صادق(ع) نيز آمده
«اِتَّقُوا اللّه و كُونُوا اِخْوَةٌ بَرَرَة مُتَحابيّن فِى اللّه، متواصلين مُتَراحمين»
«پروا داشته باشيد از خدا، و برادران نيكى براى يكديگر باشيد، براى خدا به هم محبت كنيد، و با يكديگر رابطه برقرار كنيد و به همديگر ترحّم كنيد».(٤)
سه صفت اخير بيانى از نشانه هاى برادران نيكوكار است.
در روايتى از رسول اكرم(ص) آمده: «تَمامُ البِرّان تَعْمَل فى السرّ عملَ العلانية»
«تمام نيكى آن است كه در خفاء همان كنى كه آشكارا مى كنى (ظاهر و باطن تو يكسان باشد)».
(٥)
______________________________
١ . سوره دهر، آيات ٨ تا ١١.
٢ . علی حبّه را اکثراً به خدا برگردانده اند، یعنی اطعام طعام می کنند بر محبت و دوستی خدا ولی بعضی مثل آنچه در تفسیر نمونه است به طعام زده اند یعنی با اینکه طعام را دوست داشته و خود می خواستند، انفاق کردند، و تقویت می کند این قول دوم را ایه بعدی که اخلاص را می فهماند (یعنی علی حبّه اگر به خدا بر گردد همان اخلاص را می فهماند و مطلب آیه بعد تکرار می شود نه جمله جدید).
٣ . تحف العقول، ; ميزان الحكمه، جلد ١، .
٤ . اصول كافى، جلد ٢، ; شبيه به اين حديث دو حديث ديگر از امام صادق(ع) صاحب ميزان الحكمه در جلد ١، آورده است، ملاحظه كنيد.
٥ . كنز العمال، خبر ٥٢٦٥ ; ميزان الحكمه، جلد ١، (ضمناً در بعضى آيات قرآنى، ایمان به خدا و ملائک و قرآن و انبیاء(ص) را از نشانه های ابرار شمرده است (سوره بقره، آیه ١٧٧) و در بعضى ديگر تقوى را بعنوان نشانه معرفى كرده است (سوره بقره، آيه ١٨٩).


۲
أتقياء
٣٤ـ أتقياء
صفت چهارم روزانه پرهيزگاران را مولى علی(ع) تقوى مى شمارد اين تقوى، تقوى به معنى خاص است كه همان ترس و التهاب درونى از آينده و اعمال است، در مقابل، تقوى به معنى عام كه حضرت در مجموع خطبه درصدد بيان آن هستند، متقّى به معنى عام آن است كه داراى فضائلى كه مولى مى شمارند باشد، و از آنها فاصله نگيرد.
چون توضيح كافى و وافى درباره تقوى به معنى خاص قبلا داده شد، براى اختصار به همان توضيحات اكتفاء مى كنيم به فراز بعد كه در ارتباط با همين فراز است مى پردازيم:
مرحوم «الهى» آن عالم و عارف دلسوخته ابتدا در وصف روز و سپس درباره چهار صفت روزانه چنين مى سرايد:
اما النهار (وصف روز)

خوشا روز و نسيم صبحگاهش***كه چون خورشيد رخشان شد گواهش
خوشا روز و مبارك طلعت روز***جهان زين طالع آمد بخت فيروز
گشاى اى صبح زرين! موى خورشيد***مبند اى شام: در بر روى خورشيد
بيار اى خوش نسيم صبحگاهى***به مهر عاشقان روشن گواهى
نقاب شب كش اى خورشيد روشن***به روى خود جهان را ساز گلشن
ز رحمت اى نسيم صبح بشتاب***برون كش يوسف خود از چَه خواب
بر آر، اى صبح و داد از چرخ بستان***بگير از شحنه(١) شب داد مستان
برآ، اى مهر تا مه كنم ناز***بسوزد اختر شب گرد غمّاز(٢)
برآ، اى مهر و گيتى را برون آر***زدلتنگى زندان شب تار
برآ، اى مهر تا گردون شود پاك***زلوث انجم بد مهره بى باك
به ملك چرخ تاز اي خسرو هور(٣)***برافراز آسمان را رايت نور
برآ اى يوسف صبح از بن چاه ***كه شب سياره را شد، چاه در راه
چو گردد طلعت خورشيد پيدا ***شود زيبائى عالم هويدا
چو روز آيد بهار عالم آيد*** به تن جنبش به جان شادى فزايد
چو روز آيد به وجد آرد روان را *** قباى نور درپوشد جهان را
چو روز آيد جان يابد جوانى *** پديد آيد بسى راز نهانى
ز حجله شب عروس عالم آرا *** برون آيد به طرف باغ و صحرا
عروسان چمن را رخ فروزد *** زرشگ ماهرويان ماه سوزد
زتيغش شير بگريزد چو خرگوش*** كند جوزا ز جبارى فراموش
گريزد دبّ اكبر نزد عوا *** بريزد پر عقاب تيز پروا
فتد بر خاك ذات الكرسى از بيم ***كند كف الخضيب خويش تسليم
زموج نور سازد بحر ناسوت *** شگفتا هم سفينه غرق و هم صوت
هراسد ز آن شرار شورش انگيز *** سلحشور فلك بهرام خون ريز
كشد از غرب كشتى جانب شرق *** كه غوّاصان اين دريا كند غرق
كند افسون در اين پرنقش اورنگ *** دم كژدم بسان چنگ خرچنگ
زند باز سپيد چرخ پرواز *** غراب شب بماند از تك و تاز
برون آيد جهان زان عرصه تنگ *** كه شب را بود جولانگاه نيرنگ
زند بر تارك شب تيغ خورشيد *** پديد آيد به دلها نور اميد
اگر شب زار نالد بلبل باغ *** نسيم صبح آرايد گل باغ
اگر شب كاروان در ره شتابد *** سحر سر منزل مقصود يابد
اگر شب عاشقان در سوز و سازند *** زفيض صبحگه در وجد و نازند
گر آيد از دل شب آه عشاق *** نگار روز مى زد راه عشاق
گر آه نيمه شب جانسوز باشد *** فروزان دل ز شمع روز باشد
اگر شب، عشقبازان بى قرارند *** چو روز آيد در آغوش نگارند
شب است از ناله جانسوز عشاق *** هزاران راز دارد روز عشاق
شب ار نقش فلك گردد هويدا *** همه راز جهان روز است پيدا
شب ار سازد فلك را حيرت انگيز *** شود جامش ز مهر روز لبريز
شب ار در زلف خوبان پيچ و تابست *** ز مهر رويشان روز آفتابست
بدين طلعت كه خورشيد جان است *** كجا چون روز، شب را روى زيباست
هزار اختر گر افروزد گهروار *** شكوه روز كى دارد شب تار
به روز آيد گل و سنبل به بازار *** به دنبالش دل و ديده خريدار
به روز آيد حساب عدل و كيفر *** شب است آشوب را دل، فتنه را سر
دهد روز آيت نور آسمان را *** كشد شب در خم نيلى جهان را
شب انگيزد هزاران فتنه در دل *** سپاه روز سازد حل مشگل
به روز آواى بيداران به گوش است *** به گوش شب زبيماران خروش است
چو خوش گفت آن حكيم نغز گفتار *** كه شب باشد بلاى جان بيمار
الهى تا كى از روز و شب و عشق *** همى نالى چو بيمار از تب عشق
به شب بيدار باش و روز هشيار *** تنازع را به حكم عشق بگزار
كه گر شب ره به جانان بازجوئى *** همان خوشتر كه راه شام پوئى
و گر روز آيدت رهبر بدان يار *** نكوتر روز باشد از شب تار
مكن با روز و شب اى عشق پرخاش *** شب و روزى به ياد دوست خوش باش
شب و روز آيت زلف و رخ اوست *** جان آئينه پيش طلعت دوست

«امّا النهار فَحُلَماء علماء ابرار اتقياء»

چو روز آيد ز دانش هوشيارند *** به تحويلات گردون بردبارند
سپهر و جمله تغييرات گردون *** سپاه انجم ار آرد شبيخون
اگر پرفتنه غرب و شرق گردد *** وگر گيتى بطوفان غرق گردد
مر آنان را نه تشويش است و نه بيم *** دل و جانشان به حكم دوست تسليم
دلى كز معرفت نور و صفا يافت *** نظام عالم از حكم قضا يافت
سراپا محو فرمان خدا گشت *** به شام اين جهان، شمع هدى گشت
به جانش نور علم و حلم برتافت *** به نيكوكارى و پرهيز بشتافت
به دانش هر دلى روشن روان است *** دلير و بردبار و مهربان است
كه دانائى فزايد بردبارى *** نكو كردارى و پرهيزگارى
______________________________

١ . شحنه: داروغه، پليس، پاسبان و نگهبان شهر.
٢ . اشاره كننده با چشم و ابرو (فرهنگ عميد).
٣ . خورشيد، آفتاب (به معنى ستاره و بخت و طالع هم گفته شده است).


٣٥ـ وجود خدا در تمام ذرات وجودشان
«قَد بَرَأهُمُ الخَوفُ بَرْىَ القِداح»
ترجمه: خوف و ترس بدنهاى آنها را همچون چوبه تير لاغر ساخته.
شرح: در قديم براى ساختن تير، چوبها را مى تراشيدند، و در نوك آن پيكانى از فلز قرار مى دادند، و در انتهاى آن هم پرهائى بود تا حركت چوب را تنظيم كند، و چون قسمت انتهائى سبك و ابتدائى بواسطه آن فلز سنگين بود، در فضا چرخش پيدا نمى كرد. فائده اين تراشيدن چوب چند چيز بود:
١ـ تيرها سبك شده و در نتيجه برد آن بيشتر مى شد.
٢ـ صاف مى شد و مقاومت هوا در برابر آن كم مى شد. ٣ـ براى قرار دادن در چلّه كمان راحت تر بود.
مولاى متّقيان علی(ع) در اين فراز تشبيه بسيار جالبى فرموده اند؛ ترس از خدا آنها را تراشيده، و كاربرد آنها را زياد و شانس رسيدن آنها را به هدف بيشتر كرده است، خدا با خوف خود آنها را تراشيده تا بر پرش بيشتر به هدف رسيده، و سرعت و شتاب گيرند، و امواج هواهاى نفسانى مقاومت زيادى در برابر آنها نداشته باشد، و به راحتى خود را به دستورات الهى بسپارند و گوش به فرمان صاحب حقيقى خود دهند.
خوف الهى موجب لاغر شدن متقيان مى شود؛ به جهت اين كه نفس تدبير كننده بدن، به اصلاح و صلاح بدن نمى پردازد، و قوه شهويه و غاذية (قوه اى كه امر جذب و تقسيم غذا و شؤون طعام را در بدن به عهده دارد) آن طور كه بايد كار نمى كنند، و مقدار انرژى كه در بدن مصرف مى شود و تحليل مى رود را نمى توانند جايگزين كنند، و در نتيجه اين منجر به تحليل رفتن بدن مى شود. و اين گونه حالت يعنى تحليل رفتن بدن و خوف الهى، درباره امام سجاد(ع)روايت شده است كه وى از خوف خدا در هر شبانه روز، هزار ركعت نماز مى خواند، به طورى كه باد او را مثل سنبله و ساقه گندم حركت مى داد.(١)
در روايت آمده است وقتى آن حضرت وضو مى گرفت، رنگ او زرد مى شد و وقتى اهل و عيال او از اين حالت سؤال مى كردند، مى فرمود: «اَتَدْرُون لِمَنْ أتَأهَب للقيام بين يديه»: «آيا مى دانيد براى ايستادن در برابر چه كسى مهيا مى شوم».(٢)
در روايتى از امام صادق(ع) رسيده است كه آن حضرت تمجيد از على(ع) مى فرمود و از حالات و اعمال وى سخن مى راند تا اين كه فرمود: «از فرزندان و اهل بيت او كسى در لباس و علم فقه مثل على بن الحسين (امام سجاد(ع) نبوده، روزى فرزندش امام باقر(ع) وارد بر او شد، و ديد بسيار عبادت كرده و رنگش از شب زنده دارى زرد و از چشمانش بواسطه شدت گريه (رَمَصْ) خارج شده است (رمص ماده سفيد رنگى است كه از مجراى چشم بواسطه اشك زياد خارج مى شود) و پيشانى مباركش زخم شده و قوس بينى حضرت بواسطه سجود شكاف برداشته، و از پا افتاده و قيامش زياد شده بود، امام باقر(ع) فرمود، وقتى او را در اين حال يافتم، كنترل از دستم خارج شده گريستم.(٣)
آرى شيعيان راستين آنها هم چنين هستند، آنها داراى خوف از خدايند، خوفى كه مقام بزرگى از مقامات عارفين و يكى از اركان عرفان اسلامى است.

____________________________
١ . شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٢ . شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٣ . شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .

ارزش خوف
خوف و خشيت از عذاب خدا، خلق و عادت متّقين است
«الخَشْيةُ من عَذابِ اللّه شيمَةُ المتقين»(١)
خوف همچون خالى بر گونه متقين و عارفان پديدار است؛ و گوئى مردم با آن خال آنها را مى شناسند، خوف از خدا ثمره ايمان و رأس حكمت است.
در اهميت خوف روايتى از امام باقر(ع) نقل شده است؛ حضرت مى فرمايند :
«لا مُصيبةَ كَعَدمِ العَقْل و لا عَدَم عقل كَقِلّة يَقين و لا قِلّة يَقين كَفَقْدِ الخَوف و لا فَقْد خوف كقِلّة الحُزْن على فَقْد الخَوف»
«مصيبتى مثل بى عقلى نيست و هيچ بى عقلى مثل كمى يقين نيست و هيچ كم يقينى مثل عدم خوف نيست و هيچ عدم خوفى مثل كمى حزن و اندوه بر نداشتن خوف نيست».(٢)
از اين روايت استفاده مى شود كه حزن زيربناى خوف و خوف اساس يقين و يقين شالوده عقل است، و بى جهت نيست كه در روايت آمده:
«اَتَمَكم عَقلا اَشَدّكم للّه خوفاً»
«عاقل ترين شما، خداترس ترين شماست».(٣)
در قرآن ذكر متقين بسيار آمده و آنها همان خائفين هستند، آنها كه از خدا ترسيدند و همه از آنها ترسيدند. پيامبر گرامى(ص) فرمودند:
«مَنْ خافَ اللّه خافَه كلُ شىء و مَنْ خافَ غيرَ اللّه خَوّفَه اللّه مِنْ كل شىء»
«كسى كه از خدا ترسد هر چيزى از او مى ترسد و كسى كه از غيرخدا بترسد، خدا او را از هر چيزى مى ترساند».(٤)
يحيى بن معاذ گويد:
اين مسكين فرزند آدم اگر از آتش جهنم چنانكه از فقر مى ترسد بترسد، وارد بهشت مى شود،(٥) يعنى اگر به اندازه اهتمام به مسائل اقتصادى و ترس از فقر به همان اندازه اهتمام به امور معنوى داشته باشيم و از عذاب الهى بترسيم رستگاريم، ولى اين بشر غافل است، مى گويد آبرو دارم نبايد بگذارم فقير شوم، و از بى چيزى دلهره دارد، ولى از عذاب الهى نمى ترسد، و نمى گويد در نزد خدا و پيامبران و اولياء و همه مردم كه روز رستاخيز بپا مى خيزند، آبرو دارم.
از يكى از صلحاء پرسيدند: ايمن ترين خلق در فردا كيست؟ گفت: شديدترين آنها از حيث خوف (ترس از خدا) در امروز(٦) يعنى شدت خوف امروز رابطه مستقيم با در امان بودن از عذاب فردا دارد.
يكى از زهاد اين گونه اصحاب خود را نصيحت كرد:
«به خدا قسم اگر همنشين گروهى شوى كه تو را امروز بترسانند، تا در فردا ايمن باشى بهتر است از اين كه با گروهى همنشين شوى كه تو را امروز امنيت دهند تا در فردا خائف شوى».(٧)
خائفين، ترسشان نه براى معصيت باشد، كه براى ترس از عبادت است.
از پيامبر (ص) نقل شده كه در ذيل آيه (وَ الذينَ يؤتُون مااَتوا و قُلوبُهم وَجِلة)
(كسانى كه مى آورند آنچه را آوردند و قلوبشان ترسناك است)(٨) فرمودند:
فكر مى كنيد آنهائى هستند كه عصيان كرده و از معصيت خائفند؟!
«لا، بَلِ الرجل يَصُوم و يَتَصَدّق وَ يَخاف الاّ يُقْبَلَ منه»
«نه، بلكه مرد (شخص) روزه مى گيرد و صدقه مى دهد و زكات و حقوق خود را اداء مى كند ولى از اين ترس دارد كه از او قبول نشود».(٩)
در روايت آمده كه هفت دسته اند كه خداوند سايه لطف خود را بر سر آنها مى افكند، در روزى كه به جز سايه رحمت الهى، سايه اى نيست؛ يك دسته از آنها كسانى هستند كه در خلوت ذكر خدا گفته و اشك خوف مى ريزند.
(١٠)
_______________________________
١ . غرر الحكم; ميزان الحكمه، جلد ٣، .
٢ . بحار الانوار، جلد ٧٨، ; ميزان الحكمه، جلد ٣، .
٣ . شرح نهج البلاغه ابى الحديد، جلد ١٠، (با تلخيص).
٤ . شرح نهج البلاغه ابى الحديد، جلد ١٠، (با تلخيص).
٥ . شرح نهج البلاغه ابى الحديد، جلد ١٠، (با تلخيص).
٦ . شرح نهج البلاغه ابى الحديد، جلد ١٠، (با تلخيص).
٧ . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١٠، .
٨ . سوره مؤمنون، آیه ٦٠.
٩ . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١٠، .
١٠ . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١٠، .

منشأ خوف
خوف از خدا ممكن است منشأ فراوانى داشته باشد، ولى سرچشمه هاى عمده آن سه چيز است:
١ـ معرفت اللّه، انسان وقتى كنار كوه بلندى و يا درياى وسيع و خروشانى قرار مى گيرد، خوفى در دل او ايجاد مى شود وحشتى به او دست مى دهد، نه به خاطر اينكه ضررى متوجه او مى شود، بلكه اين درك عظمت است، موجود كوچك وقتى عظمت موجود بزرگى را درك كند خائف مى شود، مثلا وقتى ساختمان عظيمى را مى بينيم و آسمانخراشى را ملاحظه مى كنيم، خائف مى شويم.
اين براى چيست؟ چرا وقتى در برابر بزرگى قرار مى گيريم با اينكه فرد خوبى است ولى خود را باخته و خوفى در خود احساس مى كنيم، چرا ابهّت او ما را مى گيرد؟
اين چيزى به جز درك عظمت نيست.
حال اگر انسان درك بلنداى عظمت الهى و درياى خروشان ازلى و ابدى سرمدى او را كرد، و در علم و قدرت و شوكت و جلالت و عزت او غرق شد، چيزى جز او نمى بيند، و در نتيجه خائف مى شود، چنان مى شود كه وقتى نام خدا مى شنود و يا ذكرى از او مى شود قلبش به هراس مى افتد (إِذَا ذُكِرَ اللهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ)(١)
اينان مؤمنان راستين و حقيقى در لسان قرآنند (أُوْلَئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّاً).
ذكر و ياد خدا، تداعى معانى بسيار براى او مى كند و خود را در پيشگاه با عظمت او ضعيف و ذليل مى بيند و چه سرمايه اى براى ضعيف، جز ترس مى توان يافت!
٢ـ ترس از دادگاه خدا، و به عبارت دقيق تر، ترس از پرونده اعمال خود و به بيانى ظريف تر، ترس از عاقبت خود، نمى داند چكاره است و به كجا مى رود!
عارف و پرهيزگار حقيقى، از عبادت خود هم ترسناك است، زيرا انتظارى كه از عالم است از جاهل نيست، انتظارى كه از پير هست از جوان نيست، عبادت مراتب دارد، مسلم است كه «ممكن» حق واجب و خالق را نمى تواند اداء كند، زيرا پيامبرش هم اقرار مى كرد كه: «ما عَبَدْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ، ما عَبَدناكَ حَقَّ عِبادَتِك» چون او هم ممكن است و مخلوق، ولى توقعّى كه از او هست، از ما نيست، ولى پيامبر(ص) هم خائف بود كه شايد نتوانسته آن طور كه بايد اداء وظيفه كند؛ افراد بزرگ هم خوفشان اين چنين خوفى است.
٣ـ ترس از معاصى و صحيح تر ترس از عدالت خداوندى، خدا مى تواند براى يك معصيت عذاب كند، و اين خلاف عدل نيست، ولو تمام عمر را شخص عبادت كرده باشد.
در روايات داريم كه در قيامت سه ديوان باز مى كنند: ديوان نعم، و ديوان عبادت و ديوان معاصى، ديوان عبادت مقابله و برابرى با ديوان نعم نمى كنند؛
علاوه بر اين كه ديوان معاصى بلاعوض باقى مى ماند.
اين سه سرچشمه خوف، و به عبارت ديگر سه نوع خوف از بالا به پائين كه مى آئيم درجه شخص مى شود يعنى پرهيزگاران و خائفين سطح بالا خوف نوع اول را دارند؛
گرچه جمع اين خوفها منافاتى با هم ندارد.
(وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنْ الْهَوَى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى)(٢)
(و اما كسى كه از مقام (٣) پروردگارش ترسيد و نفس را از اتّباع و پيروى هوى بازداشت، همانا بهشت جايگاه او است)آن كس كه از خدا ترسيد، بهشت جايگاه او است .
برادرم اشك خون بريز كه هر قطره آن درّى درخشان است، در روايت بسيار جالبى از پيامبر اكرم(ص) چنين رسيده است:
«ما مِنْ قَطرة اَحَبّ الى اللّه تعالى مِنْ قطرةِ دمع من خَشْيَةِ اللّه او قطرة دم اُريقَتْ فى سبيل اللّه»
«هيچ قطره اى محبوب تر در نزد خدا از قطره اشك از خوف خدا يا قطره خون ريخته شده در راه خدا نيست».(٤)
چه زيبا و چه بلند است كلام آن زيباى بلندمرتبه كه دو گوهر گرانبها را مثل آورده كه يكى مثل دُرّ سفيد و ديگرى چون ياقوت است.

______________________________
١ . در دو جاى قرآن اين تعبير آمده است يكى در سوره انفال آيه ٢ (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ .... أُوْلَئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّاً)و يكى در سوره حج، آيه ٣٥.
٢ . سوره نازعات، آيه ٤٠ و ٤١.
٣ . «مقام ربّ» را تفسيرهاى متعددى كرده اند كه به تعدادى از آنها اشاره مى كنم: ١ـ مراد مواقف قيامت است كه انسان براى حساب نزد خداوند مى ايستد پس مقام ربّه يعنى مقامه عند ربّه (ايستادن در پيشگاه خدا). ٢ـ مقام علم و مراقبت خدا. ٣ـ عدالت خداوند (تفسير نمونه، جلد ٢٦، ذيل همين آيه، ). تفسير چهارمى هم شده كه مقام جلالت پروردگار باشد (تفسير نمونه، جلد ٢٧، ) طبق نظر بعضى ممكن است همه اينها مراد آيه باشد.
٤ . شرح ابى الحديد، جلد ١٠، .

ثمرات خوف
براى خوف ثمراتى در آيات و روايات ذكر شده كه به تعدادى از آنها اشاره مى كنيم:
١ـ انسان خائف عذابهائى را كه خداوند بر ستمگران و اقوام پيشين نازل كرده، نشانه و آيتى مى داند، براى حساب آخرت و اينكه سر و كارش با كيست، ولى انسان كه از درك عظمت الهى عاجز است، با ديدن عاقبت فرعونيان و نمروديان هنوز به حساب خود رسيدگى نمى كند، و بسيار ساده از كنار اين حوادث مى گذرد، (إِنَّ فِى ذَلِكَ لاَيَةً لِّمَنْ خَافَ عَذَابَ الاْخِرَةِ)(١)،
(ذَلِكَ لِمَنْ خَافَ مَقَامِى وَخَافَ وَعِيدِ)(٢)
٢ـ خوف الهى، خائف را به بهشت رهنمون مى سازد
(وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ ....فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى)(٣)
در آيه اى ديگر مى فرمايد: جزاى چنين شخصى دو بهشت است كه داراى انواع نعمتها و درختان پرطراوت است، در آنها دو چشمه دائماً در جريان است، و از هر ميوه اى دو نوع در آنها موجود است: (وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ- ذَوَاتَا أَفْنَان-فِيهِمَا عَيْنَانِ تَجْرِيَانِ- فِيهِمَا مِنْ كُلِّ فَاكِهَة زَوْجَانِ).(٤)
٣ـ خوف نفس را در زندان خود محبوس مى كند تا مرتكب معاصى نشود، خوف رادع و مانع از معاصى است
«الخوفُ سِجْنُ النَّفْس مِن الذُنُوب و رادِعُها عَنِ المعاصى»(٥) «نعم الحاجز عن المعاصی المخوف»(٦) .
٤ـ خوف موجب كاستن آفات مى شود، هر چه خوف فرد بيشتر آفت او كمتر است «مَنْ كثُرت مَخافَتُه قَلَّتْ آفَتهُ».(٧)
٥ـ خوف موجب علم محض، و علم و معرفت موجب استجابت دعا مى شود؛ از رسول اكرم(ص) نقل شده:
«لَوْ خِفْتُم اللّه حقّ خيفتِه لَعَلِمْتُم العِلْمَ الذّى لاجَهْل مَعَه و لو عَرَفْتم اللّه حقّ معرفته لَزالَتْ بِدُعائكم الجبال»
«اگر آنطور كه بايد خداترس شديد، عالم به عالمى مى شويد كه جهل در آن راه ندارد، و اگر عارف و عالم به خدا شديد آنطور كه بايد، به دعاى شما كوهها از بين مى رود».(٨)
٦ـ خائف لحظه اى نشست ندارد و دائماً در حركت است تا به منزل رسد.
در حديث جالبى از رسول اكرم(ص) چنين آمده:
«مَنْ خافِ أدلَجَ و مَنْ أَدلَجَ بَلَغَ المنزل اَلا انَّ سَلْعَةَ اللّه غالية، اَلا انّ سَلْعَةَ اللّه الجنة»
«كسى كه خائف شد (و ترسيد دير به منزل برسد، و آنچه مى خواهد از دست برود) شب هم حركت مى كند، و كسى كه شب حركت كرد (و وقت و فرصت را از دست نداد و نخوابيد) به منزل خواهد رسيد.
آگاه باشيد كه متاع خدا بسيار گرانبها است، آگاه باشيد و متوجه باشيد كه متاع خدا بهشت است».(٩)
چه تعابير زيبائى پيامبر(ص) فرموده اند! انسانى كه ترس دارد دير برسد يا در راه بخوابد و دلهره دارد خواب به چشمش نمى آيد كه شب بيارمد و لذا خطرات حركت در شب را پذيرفته و حركت مى كند و مسلماً به منزل خواهد رسيد كه بهشت ابدى است.

__________________________________
١ . سوره هود، آيه ١٠٣.
٢ . سوره ابراهيم، آيه ١٤.
٣ . سوره النازعات، آيه ٤٠.
٤ . سوره الرحمن، آیات٥٢- ٤٦ و ٣٩. در اينكه مراد از (جنتان) يعنى دو باغ يا دو بهشت چيست، اختلاف است، صاحب «تفسير البصائر، در جلد ٤٣، ـ ٩٦، پانزده قول ذكر كرده: در تفسير نمونه، جلد ٢٣، و ديگر تفاسير نيز به چند تاى آن اشاره شده است، براى نمونه به تعدادى از آنها اشاره مى كنيم: ١ـ يك بهشت براى اطاعت و يكى براى ترك معصيت. ٢ـ يكى براى ايمان و عقيده و ديگرى براى اعمال صالح و مانند آن. ٣ـ بهشت جسمانى و بهشت روحانى و... .
٥ . غرر الحكم على(ع)، ميزان الحكمه، جلد ٣، .
٦ . غرر الحکم علی (ع)، میزان الحکمه، جلد ٣، .
٧ . غرر الحكم على(ع)، ميزان الحكمه، جلد ٣، .
٨ . كنز العمال، خبر ٥٨٨٠; ميزان الحكمه، جلد ٣، .
٩ . كنز العمال، خبر ٥٨٨٥; ميزان الحكمه، جلد ٣، . حديثى به اين صورت نيز از على(ع) در غرر الحکم آمده است: «من خاف ادلج» يعنى كسى كه بترسد شب هم سير مى كند.

علائم خائف
هر يك از ثمرات فوق كه در اعمال و رفتار و حالات خائف ظاهر شود، خود علامتى براى شناسائى او است، علاوه بر اين كه در روايت علامات ديگرى براى او ذكر شده است:
١ـ خائف ظلم نمى كند؛ مولى على(ع) فرمودند:
«مَنْ خاف ربِّه كفّ ظُلمَه».(١)
٢ـ خائف در قلبش حبّ مقام و جاه و اينكه از او ياد مى شود، نيست.
امام صادق(ع)فرمودند:
«اِنَّ حُبَّ الشّرف و الذّكر لا يَكونان فى قلبِ الخائِف الراهِب».(٢)
٣ـ خائف قولش، فعلش را تصديق مى كند و امورات پنهانى او موافق امورات آشكار او است.
امام كاظم(ع) در روايتى در مورد خائف فرمودند:
«... و لا يَكونُ اَحد كذلك الاّ مَنْ كانَ قولُهُ لِفِعْلِه مصدّقاً و سِرُّه لِعَلانيته موافقاً...»
«كسى خائف نمى شود مگر اين كه قولش مؤيد فعل او و پنهان او موافق آشكار او باشد».(٣)
علامات ديگرى نيز در روايات ذكر شده كه مى توان همه علامات را به يك چيز برگرداند، و آن منع و نهى كردن نفس است از پيروى هواى نفس، كه قرآن در جمله اى فرمود:
(امّا من خافَ مقام ربّه و نَهَى النفس عن الهوى...).
اى برادر مسلك خائفان در پيش گير و به اين نگارنده حقيقر دعا كن تا خوف الهى، جاى جاى قلبش را فراگيرد و از آنكه بايد بترسد به سوى او فرار كند، زيرا كه فرق ترس از خالق و ترس از مخلوق همين است. اگر از خالق ترسيدى به طرف او بايد روى ولى اگر از مخلوق ترسى بايد از او فرار كنى.
_________________________________

١ . بحار الانوار، جلد ٧٥، ; در نهج البلاغه هم آمده است ; ميزان الحكمه، جلد ٣، .
٢ . كافى، جلد ٢، ; ميزان الحكمه، جلد ٣، .
٣ . بحار الانوار، جلد ٧٨، ; ميزان الحكمه، جلد ٣، .

انواع خوف
خوف به معنى اعم را پنج قسم دانسته اند:
١ـ خوف كه براى عصيان كنندگان و گنهكاران است به خاطر ارتكاب گناه است (و لِمَن خاف مقام ربّه جنّتان).
٢ـ خشيت كه براى عالمان است به جهت اين كه خود را در محضر خدا مقصّر مى دانند (انّما يَخْشَى اللّه مِنْ عَبادِه العلماء)(١).
٣ـ «وجل» براى فروتنان و متواضعان است به جهت ترك خدمت، خداوند عزوجل فرمود: (الذين اذا ذُكِرَ اللّه وَ جِلَتْ قُلُوبهُم)(٢) .
٤ـ رهبه براى عبادت كنندگان است، چون خود را مقصّر درگاه باريتعالى مى دانند، خداوند عزّ شأنه فرمود: (وَ يدعوننا رَغَباً وَ رَهَبا)(٣) .
٥ـ هيبت براى عارفان است، زيرا شاهد دادگاه و عدل الهى، خداوند است. يعنى قاضى دادگاه شاهد است (يُحَذِّركُمُ اللّه نفسه)(٤).
به اميد اين كه قلب ما در اين دنيا خائف شود تا در آخرت آمن گردد. مرحوم الهى در ذيل اين فراز (قد براهم الخوف برى القداح) چنين گويد:

زبيم هجر جانان خسته جانند *** به درد عشق زار و ناتوانند
زاندوه فراقش لاغر اندام *** هراسان تا چه پيش آيد سرانجام
مبادا روى جانان را نبينند *** به هجرش تا ابد دلخون نشينند
تن لاغر ز درد عشق، جان يافت *** زلطف دوست، روح جاودان يافت
كسى كش بيم هجران نيست در دل *** كند فربه تن خاكى چه حاصل
كمال گوسفندان فربهى دان *** تو فربه خواه جان، گر هستى انسان
توئى آدم، خليفه ايزد پاك *** به نيرومندى جان، نِز(٥) تن خاك
بكاه از جسم و جان را فربهى بخش *** به سرّ عشق دل را آگهى بخش
_______________________________

١ . سوره فاطر، آیه ٢٨.
٢ . سوره انفال، آیه ٢.
٣ . سوره انبیاء، آیه٩٠.
٤ . سوره آل عمران، ٣٠ - براى اين ٥ قسم مى توانيد به خصال، جلد ١، و بحار، جلد ٧٠، و ميزان الحكمه، جلد ٣، مراجعه كنيد; صاحب مفردات خوف را چنين تعريف كرده است: «توقّع مكروه عن أمارة مظنونة او معلومة» يعنى انتظار مكروهى كه علامت ظنّى يا قطعى بر وقوع آن قائم شده، همچنان كه رجاء، انتظار محبوب و امر خوبى است كه علامت ظنى يا قطعى بر وقوع آن قائم شده است; و صاحب مفردات خوف را ضدّ امن قرار داده است.
و نيز خشيت را خوفى كه با تعظيم همراه است دانسته و اكثر اين نوع خوف را ناشى از علم به آنچه از آن ترسيده شده، معرفى كرده و لذا علماء راستين داراى اين چنين خوفى هستند (الخشية خوف يشوبه التعظيم و اكثر ما يكون ذلك عن علم بما يخشى منه).
و همچنين وجل را «استشعار الخوف» تعريف كرده، يعنى خوف را لباس قلب خود كرده است (استشعر خوف الله: جعله شعار قلبه) شعار لباس زيرين است كه به موى بدن مى چسبد.
و نيز رهبة را ترس با اضطراب معنى كرده است: «مخافة مع تحرّر و اضطراب» (ترسى همراه با پريشان حالى و درماندگى). درباره هيبت در مفردات چيزى نفرموده و چنانكه از كتب لغت مثل مجمع البحرين، اقرب الموارد و لسان العرب استفاده مى شود «هيبت»، ترس همراه با بزرگ شمردن طرف مقابل است ترسى كه همراه با اجلال و تعظيم باشد.
٥ . نز به معنى «بِكِش» امر است و مصدر آن «نزيدن» به معنى كشيدن اسب (فرهنگ عميد).

٣٦ـ قيافه پرهيزگاران
«يَنْظُر اِلَيْهم النّاظر فَيحْسَبُهُم مَرْضى و ما بَالقومِ مِنْ مَرَض و يقولُ: قد خُولِطُوا و قَدْ خالَطَهُم امرٌ عظيم»
ترجمه: بيننده وقتى به قيافه پرهيزگاران نظر مى كند، آنها را مريض مى پندارد، ولى هيچ مرضى در وجود آنها نيست و آن بيننده گويد: آنها ديوانه شده اند، در حالى كه انديشه اى بس بزرگ آنان را به اين وضع درآورده است.
شرح: از بس خوف بر پرهيزگاران مستولى شده و آنها را به عبادت كشانده، اجسام آنها نحيف و رنگهاى آنها زرد شده به طورى كه وقتى آنها را مى بينند، تصور مى كنند، افراد مريضى هستند، در حالى كه اگر انسانهاى سالمى وجود داشته باشد، آنها هستند، مردم به هم مى گويند اعمال و رفتارى كه اينها انجام مى دهند، به انسانهاى متعارف و سالم شبيه نيست، اينها از نظر روانى مريضند، ولى آنها ديوانه عالم ديگرى هستند، روان آنها با عالم مادّه و كثيف هم سنخ نيست؛ آنها توجه به ملأاعلى دارند، آنها زندان شدگان در اين بدنهاى لاغرند، اگر اين ديوانگى است، صد رحمت بر آن!

دشمن جان من است *** عقل من و هوش من
كاش گشوده نبود *** چشم من و گوش من

اعمال و رفتار اين عاشقان در منطق دنياپرستان به هيچ وجه قابل توجیه نيست، آنها كشش درك اين عاشقان را ندارند، و از اين روى آنها را ديوانه مى پندارند،
در شب كه همه به خواب ناز فرو رفته اند، شب زنده دارى و عبادت و راز و نياز در منطق بيخردان، بى خردى است. مى گويند مگر انسان عاقل هم با خود چنين مى كند، در حالى كه اگر چشم بصيرت داشتند مى ديدند خودشان هزارها بار بدتر براى امور دنيوى خود تلاش مى كنند و تا پاى جان و هلاكت به دنبال مال و جاه و منال هستند.
يكى از خادمان حرم مطهر اميرالمؤمنين(ع) نقل كره بود كه طبق معمول ساعتى قبل از طلوع فجر براى روشن كردن چراغهاى حرم مطهر بدان جا رفتم، ناگهان از طرف پائين پاى حضرت امير صداى گريه اى شنيدم و شگفت زده شدم كه معمولا اين وقت شب زوّار به حرم مشرف نمى شوند، وقتى آهسته آهسته پيش رفتم، ديدم مرحوم شيخ انصارى است كه صورتش را بر ضريح مقدس گذاشته و مانند مادر جوان مرده مى گريد و با زبان دزفولى با سوز و گداز مى گويد «آقاى من، مولايم، اى ابالحسن، يا اميرالمؤمنين، اين مسؤوليتى كه اينك به دوشم آمده، بس خطير است و مهم، از تو مى خواهم مرا از لغزش و اشتباه و عدم عمل به وظيفه مصون دارى، و در طوفانهاى حوادث ناگوار همواره راهنمايم باشى و الاّ از زير بار مسؤوليت ـ رهبرى و مرجعيت ـ فرار خوهم كرد و آن را نخواهم پذيرفت».(١) آرى مثل شيخ انصاريها مزّه خوف را چشيدند و به مقصد رسيدند.
______________________________

١. مقدمه مكاسب كلانتر، جلد ١، ، به نقل از سيماى فرزانگان، جلد ٣، .

نكته
قابل توجه اينكه در اين فراز از خطبه، نحيف و لاغر بودن جسم و رنگ پريدگى از علائم متقيان شمرده شده است، آيا انسان درشت هيكل و فربه نمى تواند متقى باشد؟ جواب اين است: در علم اصول هم بحث شده كه بعضى چيزها جنبه طريقيت دارد، نه موضوعيت، يعنى بعضى چيزها راهى براى تشخيص موضوعى است، نه اين كه خود اين چيز در آن موضوع دخالت داشته باشد، مثل اين كه مى گويند انسانها روى دو پا راه مى روند، حال اگر انسانى را ديدم كه عاجز بود و چهار دست و پا راه مى رفت، يا اصلا راه نمى رفت و با چرخ حركت مى كرد، آيا انسان نيست؟ پس روى دو پا حركت كردن طريق و راه براى شناختن انسان است نه دخيل در انسانيت انسانى داشته باشد، پس روشن شد كه لاغر بودن يكى از راههاى شناخت متقين است در صورتى كه همراه با صفاتى ديگر باشد و الا بسيارى از فسقه و فجره هم لاغراندام هستند، پس لاغر بودن دخل در تقوى به نحو موضوعى ندارد، ولذا چه بسا افراد پرهيزگارى را مى بينيم كه فربه و چاق هستند، حتى بعضى از ائمه ما مثل امام پنجم(ع) نيز نقل شده هيكل درشتى داشته اند و فربه بوده اند.
پس اين صفات، از قيود و صفات غالبى است كه شايد بتوان گفت اكثر متقيان داراى اين صفات هستند كه مولى ذكر مى كنند و به عبارت ديگر عناوين صفات به نحو عنوان مشير است نه عنوان حقيقى، يعنى با اين صفات مولى اشاره به پرهيزگاران مى كنند نه خود اينها مثل لاغراندام بودن و رنگ پريدگى عنوان موردنظر مولى باشد كه ارزش آنها به اينها باشد، ارزش متقيان به تقواى درونى و شجره ايمان آنهاست كه اينگونه ميوه ها و ثمراتى را به بار مى آورد.
پس به سه بيان سؤال فوق را جواب داديم:
١ـ اين صفات طريقت دارد
٢ـ عنوان مشير است
٣ـ قيد غالبى است.
با اين توضيحات، روايتى كه از مولى على(ع) نقل شده، بهتر روشن مى شود،
در روايت آمده كه در شبى مهتابى، مولى على(ع) از مسجد خارج شدند، به دنبال حضرت جماعتى نيز حركت كردند، پس از مدتى حضرت ايستادند و فرمودند:
شما كه هستيد؟ گفتند: شيعه شما هستيم اى اميرالمؤمنين، حضرت با فراست و دقت به چهره هاى آنها نظر انداختند و فرمودند: چرا در شما سيماى شيعه نمى بينم؟
گفتند: سيماى شيعه چيست اى اميرالمؤمنين؟
حضرت جواب دادند: «صُفْر الوجوه مِن السَهَر، عَمْشُ العيون مِنَ البكاء حَدبُ الظهور من القيام خَمصُ البطون مِنَ الصيام ذَبْلُ الشفاه مِنَ الدعاء عَلَيهم غَبرةُ الخاشعين»
«زردى صورت از شب زنده دارى، كم سوئى چشم از شدت گريه، پشت خميدگى از ايستادن (زياد)، فرو رفتگى شكم از روزه، خشكيدگى لبان از دعا، بر آنها گرد و غبار خشوع نشسته و از خاشعين هستند».(١)
از كسانى كه داراى اين صفات بود، حضرت يحيى(ع) بود، داستان حالات حضرت يحيى (ع) را مرحوم مجلسى در عين الحيوة خود از رسول گرامى (ص) آورده كه خلاصه آن را نقل مى كنيم:
حضرت يحيى (ع) (٢) وقتى خردسال بود روزى به بيت المقدس آمده و رهبانان و احبار را ديد كه پيراهنهائى از مو پوشيده اند و كلاههاى پشمى بر سر نهاده اند، و زنجيرها در گردن كرده خود را بر ستونهاى مسجد بسته اند، به نزد مادر آمده و پيراهن موئى و كلاه پشمى طلبيد، مادر وى با پدرش حضرت زكريا (ع) صحبت كرد، حضرت زكريا (ع) به يحيى (ع) گفت تو طفل كوچكى هستى، چه چيزى باعث شده دست به اين كار زنى؟ جواب داد پدر مگر از من خردسالتر مرگ را نچشيده است؟ حضرت زكريا (ع) جواب داد بلى، و به مادرش امر كرد هر چه خواهد بكن، حضرت يحيى (ع) از آن به بعد لباس موئى پوشيد و به عبادت برخاست به طورى كه پس از مدتى بدنش نحيف شد و روزى به بدن خود نظر كرد و گريست، خطالب الهى به او رسيد اى يحيى آيا گريه مى كنى براى لاغر شدن بدنت به عزّ و جلال خدوم سوگند اگر يك نظر به جهنم كنى، پيراهن آهن خواهى پوشيد به جاى اين پيراهن، حضرت بسيار گريست به حدّى كه صورتش زخم شد، خبر به زكريا (ع) رسيد، حضرت زكريا (ع) به او گفت: چرا چنين مى كنى؟ من از خداى خود فرزندى طلبيدم كه موجب سرور من باشد گفت اى پدر شما گفتيد در ميان بهشت و جهنم گردنه و عقبه اى است كه نمى گذرد از آن مگر بسيار گريه كنندگان از خوف الهى، حضرت زكريا (ع) در پاسخ وى جوابى نداشت و مادرش براى وى دو پاره نمد آماده كرد تا روى دو گونه اش گذارد تا آب چشم او را جذب كرده به صورتش آسيبى نرسد، ولى مگر گريه او تمامى داشت، به قدرى گريه مى كرد كه دو نمد خيس مى شد و وقتى فشار مى داد، آب از لابلاى انگشتانش مى چكيد.
هرگاه حضرت زكريا (ع) مى خواست بنى اسرائيل را موعظه كند، به چپ و راست مى نگريست، تا مبادا يحيى (ع) در آنجا باشد و بر اندوه او افزوده شود، روزى كه حضرت يحيى نبود، مشغول موعظه شد، در وسط صحبت يحيى(ع) كه سر خود را در عبا پيچيده بود، در ميان مردم نشست، و زكريا (ع) او را نديد، فرمود:
حبيب من جبرئيل مرا خبر داد كه حق تعالى مى فرمايد در جهنم كوهى است آن را «سكران» نامند و در ميان كوه و پائين كوه وادى هست كه آن را «غضبان» نامند، زيرا از غضب الهى افروخته شده است و در آن وادى چاهى است كه صد سال عمق آن است و در آن چاه تابوتهائى از آتش است، و در آن تابوتها صندوقها و جامه ها و زنجيرها از آتش است.
چون يحيى(ع) اينها را شنيد، سر برداشت و فرياد برآورد:
«و اغفلتاه»: چه بسيار غافليم از سكران، سپس برخاست و سر به بيابان گذارد، حضرت زكريا (ع) به مادرش امر كرد به دنبال او رود كه مى ترسم زنده او را نيابى، و سراغ او را از چوپانى گرفت، گفت او را در فلان عقبه ديدم كه مى ناليد و مى گفت: «خدايا به عزت تو، اى مولاى من آب سرد نخواهم چشيد، تا مكان و منزلت خود را نزد تو ببينم».
مادرش او را به خدا سوگند داد تا به خانه برگردد، حضرت قبول كرده و به اصرار مادر پيراهن موئى را درآورد و پشمين پوشيد و از غذائى كه نقل شده، عدس بوده تناول كرد و به خواب رفت.
در خواب به او ندا رسيد اى يحيى، خانه بهتر از خانه من و همسايه بهتر از من مى طلبى، چون اين ندا شنيد برخاسته و گفت خداوندا از لغزش من درگذر به عزّت تو ديگر سايه اى نطلبم به غير از سايه بيت المقدس، لباس موئين را پوشيد و روانه بيت المقدس براى عبادت در كنار رهبانان شد و هر چه مادرش مانع شد كارگر نيفتاد، و آخر زكريا (ع) گفت رهايش كن كه پرده از قلبش كنار رفته و از عيش دنيا انتفاع نمى برد.(٣)
و عاقبت هم در راه خدا و خوب از او به شهادت رسيد،
در بعضى روايات دارد كه: دختر برادر پادشاه موجب شد تا او شهيد شود، زيرا روزى از يحيى (ع) خواست تا او را به ازدواج خود درآورد و او امتناع كرد، و از اين روى مادر دختر،
او را زيبا نموده روانه كاخ كرد و به او گفت اگر شاه از تو چيزى خواست، سر يحيى را از او بخواه و او چنين كرده؛ و پس از شهادت حضرت يحيى (ع)، سر او را در تشتى طلا گذارده و به آن زن هديه كرد.(٤)
حضرت يحيى (ع) تا آخر عمر هم از بس در عبادت به سر برد و كناره گيرى كرد، زن اختيار ننمود.(٥)
در مورد احوال خائفين و سرگذشت آنها مى توانيد به كتاب عين الحيوة مرحوم مجلسى از به بعد مراجعه كنيد.
مرحوم الهى، اين بلبل شيوا در ذيل (ينظر اليهم الناظر فيحسبهم مرضى و ما بالقوم من مرض) چنين گويد:

هم آنان را زاندوه جدائى *** تو پندارى مريض بى دوائى
تو پندارى كه آنان دردمندند *** چو پر بشكسته مرغى در كمندند
وليكن نيست در تنشان گزندى *** ز عشق آمد به جانشان دردمندى
خوشا دردى كه عشق آرد به جانها *** بميرد بى چنين دردى روانها
خوشا بر جسم و جان بيمارى عشق *** خوشا فرياد و آه و زارى عشق
مكن محروم از اين دردم خدا را *** ببخشا بر مس من كيميا را
* * *
الهى در تب عشقم بسوزان *** چو شمعم ز آتش غم بر فروزان
دلم چون چشم او بيمار گردان *** به رويش چشم دل بيدار گردان
به درد عشق جانم مبتلا ساز *** ز لعل يار دردم را دوا ساز
دواى درد جانم عشق يار است *** مرا با حال بى جانان چه كار است؟
سپس در ذيل (و قد خولطوا و لقد خالطهم امر عظيم) گويد:
هم آن پاكان به فيض عشق جانان *** چو مجنونند پيش قوم نادان
به عقل كل چو جانى رهنمون گشت *** تو پندارى كه در دشت جنون گشت
زنادانى تواش ديوانه دانى *** توئى ديوانه او عقل جهانى
تو چون اطوار عادت عقل خوانى *** خردمندى به جز عادت ندانى
زهى دور از حقيقت مردم دون *** كه صرف العقل را خوانند مجنون
* * *
الا اى عشق، مجنون ساز ما را *** زدام عقل ده پرواز ما را
كدامين عقل؟ عقل مردم دون *** كه پيش شهوت نفسند مفتون
بيا تا زين خرد بيگانه گرديم *** چو مشتاقان حق ديوانه گرديم
كسى كز عشق مجنون جهان است *** به ملك دل امير عقل و جان است
خردمندا، به صحراى جنون تاز *** وز آنجا كن به باغ وصل پرواز
خوشا ديوانگان را وادى عشق *** به صحراى تحيّر شادى عشق
الهى بر جنون من بيفزاى *** بدين عشق و جنون جانم بياراى

حكايت
يكى ديوانه اى را گفت: چونى *** كه خندان زير زنجير جنونى
جوابش داد: كاى با عقل و هشيار *** به زنجيرم فكنده، زلف دلدار
تو را گر زين جنون تقدير بودى *** چو من خندان در اين زنجير بودى
ز شادى جنون جانى شد آگاه *** كه شد زنجيرى گيسوى آن ماه
__________________________________

١. شرح خوئى، جلد ١٠، .
٢. حضرت يحيى از انبياء بنى اسرائيل بود كه معاصر عيسى بن مريم (ع) بوده و نبوت حضرت عيسى (ع) را تصديق كرد. خداوند حضرت يحيى (ع) را در سنّ پيرى، حضرت زكريا را در حالى كه مادرش هم مسِن بود بطور خرق عادت اعطاء فرمود و چنانكه از روايات به دست مى آيد، مانند امام حسين(ع) شش ماهه به دنيا آمد. او در زمان هيرودس پادشاه يهودى مذهب متولد شد (درباره حضرت يحيى (ع) مى توانيد به جلد ٩، ميزان الحكمه، به بعد مراجعه فرمائيد، در آنجا از منابع اناجيل نيز كمك گرفته است).
نام حضرت يحيى (ع) ٥ مرتبه در قرآن در سوره هاى آل عمران، انعام، مريم و انبياء آمده است. از امتيازات وى اين بود كه در كودكى به مقام نبوت رسيد، قرآن وى را توصيف به «حصور» كرده و «حصور» به معنى كسى است كه از هر جهتى در محاصره قرار گيرد و در اينجا طبق بعضى روايات به معنى خوددارى از ازدواج است و مانند حضرت عيسى مسيح (ع) تا آخر عمر مجرد زيست.
از منابع اسلامى و مسيحى بدست مى آيد كه «يحيى» پسرخاله «عيسى» بوده است، در منابع مسيحى، تصريح شده كه يحيى، حضرت مسيح را غسل تعمید داده و لذا او را «يحياى تعميد دهنده» نامند (غسل تعميد غسلى است كه مسيحيان به فرزندان خويش دهند و معتقدند او را از گناه پاك مى كند).
حضرت يحيى كتاب آسمانى ويژه اى نداشت و به تورات موسى (ع) عمل مى كرد، البته عده اى پيرو يحيى هستند و كتابى را هم به او نسبت مى دهند، و شايد «صابئين موحّد» پيروان وى باشند (اعلام قرآن، ) به نقل از تفسير نمونه، جلد ١٣، ـ ٢٠. براى مطالعه درباره زندگى و شهادت حضرت يحيى (ع) مى توانيد به جلد ١٣ تفسير نمونه از تا ٣٠ مراجعه كنيد).
٣. عين الحيوة مرحوم مجلسى، و ثمرات الانوار محمدبن ابى الفتح، .
٤. ميزان الحكمه، جلد ٩، .
٥. ميزان الحكمه، جلد ٩، .

٣٧ ـ ٤٠ ـ ترس از مسئوليتها
«لا يَرضَونَ مِنْ اَعْمالهم القَليل، و لا يَسْتَكثرونَ الكثیر فَهم لاَنْفُسِهِم مُتَّهِمُون و مِنْ اَعْمالِهِم مُشْفِقُون»
ترجمه: پرهيزگاران از اعمال كم خود راضى نيستند و اعمال زياد خود را نيز زياد نمى بينند آنان خويش را متهم مى سازند (در تقصير در عبادت و اطاعت) و از اعمال خود ترسناكند.
شرح: مقدمه اى را در بحث عمل براى توضيح مطلب عرض مى كنم، از فرازهاى فوق روشن مى شود كه پرهيزگاران اهل عملند نه اهل حرف، مردم دو دسته اند:
يك دسته فقط حرف مى زنند و عملى در كار آنها نيست، قرآن به اين دسته تاخته و آنها را مورد نكوهش قرار مى دهد:
(لِمَ تَقُولُونَ مَا لاَ تَفْعَلُونَ - كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ)
«چرا مى گوئيد آنچه را عمل نمى كنيد، بسيار به غضب وامى دارد خدا را اين كه بگوئيد آنچه را انجام نمى دهيد».(١)
اين عبارت از جملات شديد قرآن است كه غضب و خشم الهى را بر اين گونه افراد وعده مى دهد. و يك دسته به همراه قول عمل مى كنند، حتى عمل را زياده بر قول انجام مى دهند و گويا شنيده اند كلام مولى را كه: «زيادى فعل بر قول بهترين فضيلت و نقص فعل از قول زشت ترين رذيلت است».(٢)
اسلام دين عمل است، معمولا در تعريف آن مى گوئيم عبارت است از اقرار به زبان و اعتقاد قلبى و عمل به اركان دين مبين، يعنى يك سوم آن را عمل قرار مى دهيم در حالى كه در حديثى
از امام صادق(ع) سؤال مى شود:
افضل اعمال نزد خداوند چيست؟ حضرت مى فرمايند كه خداوند چيزى را قبول نمى كند مگر با آن، راوى مى گويد سؤال كردم آن چيست؟ فرمود:
«ايمان به خدائى كه شريك ندارد و غير از او خدائى نيست، سپس سؤال از ايمان مى كند كه آيا قول و عمل است يا قول بدون عمل (يعنى ايمان زبانى و عملى است يا اينكه فقط زبانى است)؟
حضرت چنين فرمودند: «الإيمانُ عَمَلٌ كُلّه و القَولُ بعضٌ ذلِكَ العَمَل...»
«ايمان تمامش عمل است و قول نيز بعضى از آن عمل است...».
(٣) يعنى ايمان شخص در عمل مشخص مى شود و عمل محك بسيار خوبى براى ايمان است، و اگر هم قولى باشد، جزئى از عمل محسوب مى شود.
در بحث عمل شش نكته قابل ملاحظه است:
١ـ نفس عمل، چنانكه روشن شد، دين يعنى عمل، فرمودند:
پيروان مكتب ما را از عملشان بشناسيد. معيار شيعه و پيرو بودن،رفتار و كردار است نه لفظ بدون محتوى عمل شعار مؤمن است (٤) لباسى است كه بر تن خود كرده، عمل يار و همراه فردى است كه به درجه يقين رسيده است،(٥) عمل كاملترين جانشين انسان است،(٦) بهترين چيزى است كه مردم بوسيله آن از او ذكر خير مى كنند و او را مى ستايند، عمل نيك ميوه علم است نه حرف نيك فقط.
آن هم عملى كه با عقل توأم باشد، از وصاياى رسول گرامى (ص) به ابن مسعود است:
«يا ابن مسعود اِذا عَمِلتَ عملا فاعْمَل بِعِلم و عَقْل و ايّاك و أنْ تَعْمَل عملا بِغَير تدبير و عِلمٍ فانّه جَلّ جلاله يقول و لا تكونوا كَالتّى نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعد قوّة اَنْكاثا»
(اى ابن مسعود زمانى كه عملى انجام دادى، با علم و تعقل انجام ده، و بپرهيز از اين كه عملى بدون تدبير و علم انجام دهى، زيرا خداوند (جل و جلاله) مى فرمايد:
«مانند زنى نباشيد كه رشته خود را پس از تابيدن محكم وا مى تابد»). (كنايه از اينكه كار بى فائده مى كند و وقت خود را تلف مى نمايد، عمل بدون تعقل هم چنين است). بعضى به قدرى در قول و لفظ تأمل مى كنند كه گوئى عمل را فراموش كرده اند، انسان بعضى را مى بيند كه در حمد و سوره نماز بسيار دقت مى كند تا مخرج حروف را خوب ادا كند، يا در دعاها و قرآن خواندن دقت مى كند تا با اعراب صحيح بخواند تا خوب حرف آشكار شود در حالى كه از مفاهيم دعا كه اعمال ما باشد غافل است.
چه قدر مولى على(ع) عالى فرموده است:
«اِنّكُم اِلى اِعراب الاعمال اَحْوَجْ منكم الى اِعراب الاَقول»
«شما به اعراب دادن اعمال محتاج تريد، تا اعراب دادن و آشكار كردن اقوال و الفاظ».(٧)
بايد دقت در اعمال كرد كه حروف و الفاظ و اقوال و مفاهيم وسيله اى بيش نيست، الفاظ پرمفهوم ادعيه وسيله اى براى رساندن معنا به ما بوده، تا طبق آن مشى و عمل كنيم و آنچه مهم است اين كه نظر به هدف يعنى اعمال كنيم نه وسائل.
به قول بزرگان «ما يُنْظَرُ بى الشىءُ فَهُوَ فان فى ذلك الشىء»
آن وسيله اى كه به واسطه آن چيزى موردنظر قرار مى گيرد فانى در آن شىء است، مثلا وقتى صورت خود را در آئينه مى بينيم و يا به ساعت نگاه مى كنيم ساعت چند است، آئينه و ساعت وسيله اى بيش نيست كه نظر به آن مورد توجه اصلى نيست، الفاظ هم آينه معانى است پس نظر به عمل كن نه لفظ.
٢ـ اتقان عمل و محكم كارى آن ـ از دستوراتى كه به ما داده اند و حتى اگر دستورى از طريق شرع هم در اين باره به ما نمى رسید، عقل چنين حكم مى كرد، انجام دادن كار به نحو ريشه دار و اساسى است، عقل مى گويد يا كارى مكن يا اگر كردى بايد اساسى كار انجام دهى، و الاّ كار دوباره كردن از عاقل صادر نمى شود.
پيامبر اكرم (ص) در جريانات مختلف اين مسئله را به مسلمانان گوشزد مى فرمود، در جريان دفن «سعد بن معاذ» پيامبر (ص) خود وارد قبر او شده و لحد آن را ساخته و آجرها را چيده و سپس سنگ و گل خواستند و بين آجرها را پر كردند، وقتى فارغ شدند و خاك ريختند و قبر را صاف نمودند، رو به اصحاب كرده فرمودند:
«اِنّى لاَعلَمُ انّه سَيَبْلى و يَصل اليه البَلاء و لكنّ اللّه يُحِبّ عبداً اذا عمل عَمَلا اَحْكَمَه»
«من مى دانم كه آن (ميّت يا قبر) به زودى پوسيده و فاسد و خراب مى شود ولى خداوند دوست دارد وقتى بنده عملى را انجام مى دهد، با محكم كارى انجام دهد».(٨)
از اين جمله مى توان استفاده كرد كه شايد بعضى در ذهنشان اين بود كه اين ميت پس از مدّتى مى پوسد و يا قبر در اثر حوادث خراب مى شود، چرا پيامبر (ص) اين قدر دقت مى كند و وقت صرف مى نمايد و پيامبر (ص) آنگونه جواب دادند.
در جريان دفن فرزند خود ابراهيم نيز نقل شده است وقتى قبر را پوشاندند، روزنه اى در قبر بود كه حضرت با دست خود آن را صاف كردند و سپس فرمودند:
«اِذا عَمِلَ اَحَدُكُم عَملا فَليُتْقَنْ»
«زمانى كه عملى را يكى از شما انجام داديد، محكم و متقن به پايان رسانيد».(٩)
در اين دو روايت حجيت احكام و اتقان بود و در روايتى هم از ايشان نقل شده كه فرمودند خداوند تعالى دوست دارد كه عمل كننده وقتى عمل مى كند، با بهترين وجه انجام دهد
«انَّ اللّهَ تَعالى يُحّبُ من العامِل اِذا عَمِلَ ان يُحْسِنْ».(١٠)
اسلام دين اتقان و محكم كارى است و متأسفانه امروزه ما به اين دستور اسلام توجهى نكرده، و ضررهاى آن را هم ديده ايم، گويا اجانب و دورافتادگان از مكتب خاندان عصمت و طهارت بهتر به اين دستور عمل كرده اند، و ما هر روز شاهد پيشرفت و ترقى و استحكام مصنوعات آنها هستيم، و كار به جائى رسيده كه همه روى به وسائل ساخته شده خارجى ها كرده ايم و حتى بعضى وقتها خود كارگر ايرانى حاضر نيست وسيله اى را كه خود ساخته و توليد كرده مصرف كند، يعنى خود او هم مى داند چه كرده است!
باز هم رحمت به اجداد و پدران ما كه هنوز آثار باستانى و بناهاى خشت و گلى آنها پس از صدها سال باقى است، اما بهترين ساختمان امروزى پس از چند سال نياز به بازسازى دارد.
وقتى با برق كار مى كند، سيم برق را لخت و بدون حفاظ رها مى كند، وقتى گودالى حفر مى كند، بدون علامت گذارى و سنگ چين كردن، مى گذارد و مى رود؛ وقتى اتومبيلش در جاده پنچر شد، براى حفظ جان و مال خودش سنگهايى در جاده مى چيند اما پس از اتمام كارش، سنگها در وسط جاده مانده و او رفته است! راستى چرا چنين شده ايم؟! مگر اسلام به ما دستور محكم كارى نداده است؟!
٣ـ پشتكار در عمل ـ مداومت و پشتكار در عمل مشكلتر از انجام اصل عمل است و آنچه مهم است، مداومت است وگرنه گاهى انسان بطور اتفاقى عمل نيكى انجام مى دهد؛ مثلا شب دچار بى خوابى شده مى گويد بگذار نماز شب بخوانيم يا تلاوت قرآن كنيم اگر به همين مقدار بسنده كند به جائى نمى رسد بايد در عمل نيك پشتكار به خرج داد و اين ارزشمند است كه مولى على(ع) فرمودند:
«اَفْضَلُ العمل اَدَوَمُه و اِنْ قَلّ»
«با فضيلت ترين عمل، عملى است كه مداوم باشد گرچه كم باشد».(١١)
گاهى انسان كارى را با شوق و گرمى شروع مى كند ولى پس از مدتى از آن سرد مى شود، در تعليم و تعلم ما بسيار ديديم و فهميديم كه استعداد زياد انسان را به جائى نمى رساند، آنچه مى رساند مداومت بر عمل است، حتى آنها كه استعداد خوب دارند با پشتكار در عمل به جائى مى رسند نه فقط با استعداد!
مداومت بر عمل، گرچه در ابتدا سخت است ولى بسيار در تصميم گيريهاى زندگى مؤثر است، زيرا خود پشتكار و مداومت رياضتى براى نفس است و او را در حوادث دهر و كشاكش آن ورزيده مى كند، مداومت كن بر عمل گرچه كم باشد، عمل زياد بى محتوى كه موجب خستگى و ملالت شود انسان را به جائى جز سرخوردگى از عمل نمى كشاند، از روايات استفاده مى شود
«قليلٌ تدوم عليه خيرٌ من كثيرٌ مَمْلول منه»(١٢)
«عمل كم مداوم، بهتر از عمل زيادى است كه موجب ملالت و خستگى و افسردگى شود».
از عائشه و ام سلمه پرسيده شد چه عملى محبوبتر نزد رسول الله (ص) بود گفتند «ماديم عليه و اِنْ قَلَّ»
«عملى كه مداومت بر او شده گرچه كم باشد».(١٣)
از امام صادق(ع) نقل شده كه امام سجاد(ع) بسيار مى فرمودند:
«انّى لاُحِبّ اَنْ اُداوم على العَمَلِ و اِنْ قَلَّ»
«من دوست دارم مداومت بر عمل كنم گرچه كم باشد».(١٤)
امام صادق(ع) از پدرشان نيز نقل مى كند كه مى فرمود:
«دوست دارم مداومت بر عمل را وقتى نفس من عادت دهد مرا، و اگر چيزى از اعمال شب از من فوت شود، روز قضا كرده و اگر روز فوت شود، شب قضا مى كنم و محبوبترين اعمال نزد خداوند عملى است كه مداومت بر آن شود».(١٥)
در بعضى روايات هم تأكيد شده كه اگر عملى را شروع كرديد يك سال مداومت بر آن كنيد، زيرا در هر سال يك شب قدر است، مداومت كنيد تا آن شب را درك كنيد.(١٦)
در روايت ديگر مى فرمايد: هر پنجشنبه و اول هر ماه اعمال انسان عرضه مى شود و اعمال يك سال در نيمه شعبان عرضه مى شود.(١٧)
شما احوال علماء را ببينيد كه در مداومت بر عمل و پشتكار چه مى كرده اند، و چگونه ترويض نفس مى كرده اند، در مورد حاج محمد ابراهيم كلباسى(رحمهم الله) كه از معاصران مرحوم ميرزا قمى و سيد شفتى و از شاگردان بحرالعلوم و صاحب رياض و... است آورده اند، شب قدر را با عبادت ادراك كرد، زيرا مدت يك سال، شب تا صبح عبادت كرد و معلوم است كه شب قدر از شبهاى سال بيرون نيست.(١٨)
در اجازه اى كه مرحوم علامه مجلسى اوّل براى فرزندش ملامحمدباقر صاحب بحارالانوار نوشته او را به قرائت يك جزء قرآن در هر روز و مطالعه و تفكر در نامه اميرالمؤمنين به امام حسن(ع) كه در نهج البلاغه مسطور است، سفارش مى كند(١٩) (معلوم است تا خود چنين نمى كرده، اين چنين سفارش نمى نمود).
در شرح حال حاج ملاّ هادى سبزوارى است كه هر شب در زمستان و تابستان و بهار و پائيز ثلث آخر شب را بيدار بودند و در تاريكى شب عبادت مى نمودند، تا اول طلوع آفتاب.(٢٠)
در شرح حال شيخ انصارى نوشته اند، «عباداتى كه شيخ از سن بلوغ تا آخر عمر به آنها ادامه مى داد، گذشته از فرائض و نوافل شبانه روزى و ادعيه و تعقيبات عبارت بودند از: قرائت يك جزء قرآن و نماز حضرت جعفرطيار و زيارت جامعه و عاشورا در هر روز.(٢١)
در احوالات امام امت هم نقل شد كه زيارت جامعه در هر شب براى حضرت مولى الموحدين (ع) را در نجف فراموش نكردند و حتى وقتى هوا مناسب نبود به حرم مشرف شده، پشت بام رفته و آن حضرت را زيارت مى كردند.
٤ـ اخلاص در عمل ـ محور قبولى عمل، اخلاص است، مولى على(ع) فرمودند:
«اِنّك لَنْ يُتَقبّل مِنْ عَمَلِك الاّ ما اَخْلَصْتَ فيه» «قبول نمى شود از عمل تو مگر عملى كه در آن اخلاص داشته باشى».(٢٢)
اگر كسب و كار مى كنى، اگر صنعتگرى، اگر به تعليم و تعلم مشغولى نيّتت را خالص كن، تا محبوب خالق و خلق شوى، و امور دنيا و آخرت تو رونق يابد، خدائى كه تو را آفريد و روزى داد او هم مى تواند قلب مردم را به تو منعطف كند به شرطى كه مخلص باشى!
در روايتى از مولى على(ع) است كه براى هر عملى درختى است و هر درختى نياز به آب دارد و آبها مختلف است، درختى كه از آب پاك مشروب شود، آن نيك و ميوه آن شيرين است، و درختى كه برعكس از آب و مواد كثيف و مضرّ تغذيه كرد، درختى پليد و ميوه آن تلخ است.(٢٣)
عملى كه از اخلاص تغذيه شد، مانند درختى مستحكم و طيّب، ميوه شيرينِ بهشت مى دهد، و عملى كه از ریا و سمعه و خودنمائى تغذيه كرد، مانند درختى پليد مى گردد كه ميوه اى تلخ چون زقوّم جهنمى به همراه دارد.
خداوند به عمل نظر مى كند، او عمل صالح را دوست دارد، گرچه از انسانى شقىّ صادر شود، گاه خدا فاعل عمل را دوست ندارد، ولى نفس عمل را دوست دارد، و گاهى فاعل را فى نفسه دوست دارد، ولى عملش را دوست ندارد، زيرا آن عمل را با شرائط مورد قبول چون اخلاص، انجام نداده است، و اين مضمون روايات است.(٢٤)
پيامبر گرامى (ص)، در سرزمين منا، در حجة الوداع، در مسجد خيف، خطبه اى ايراد كردند و در ضمن خطبه فرمودند:
«نَصَرَ اللّه عبداً سَمِعَ مَقالتى فَرَعاها ثُمَّ بَلّغها الى مَنْ لَمْ يَسْمَعْها فَرُبّ حامل فِقْه غَيْر فَقيه و ربَّ حامِلِ فِقه اِلى مَنْ هُوَ اَفْقَه منه ثلاثٌ لا يَغلّ عليهن قلبُ امرء مُسْلم، اَخلاصُ العَملِ للّه و النَصيحَةُ لائِمةِ المُسْلِمين و اللزّوم لِجماعَتهم».
«خداوند كمك و يارى نمايد كسى را كه سخن مرا شنيد و آن را حفظ كرد و به كسانى كه نشنيدند رساند، چه بسيار دارند فقه كه خود غيرفقيه است و چه بسيار دارنده فقهى كه فقه را به فقيه تر از خود مى رساند، سه چيز است كه قلب مسلمان در آنها كينه توزى را روا نمى دارد:
١ـ اخلاص در كارها براى خدا
٢ـ نصيحت پيشوايان و رهبران مسلمين
٣ـ ملزم شدن به اجتماع مسلمانان يعنى همكارى با مسلمانان.(٢٥)
پيامبر (ص) در اين جملات اخلاص را مقدم بر دو چيز ديگر كرده اند، و تأكيد هم فرموده اند كه به كسانى كه حضور ندارند، اين جملات را برسانيد، گويا اين جملات از قوانين عمومى اسلام است.
٥ـ حفظ عمل از حبط و نابودى:
عمل سرمايه است و حفظ سرمايه لازم است، حفظ عمل از نابودى، بسيار دشوارتر از انجام نفس عمل است، ابقاء و باقى گذاردن عمل بر همان نحو خالصى كه تحقق پيدا كرده، مشكل است. شيطان دائماً؛ وسوسه مى كند كه آن عمل را به رخ مردم بكش.
در روايتى از امام باقر(ع) چنين آمده است: «اَلاِبقاءُ على العمل اَشَدّ مِنَ العمل»
راوى سؤال مى كند، ابقاء بر عمل چيست؟ حضرت فرمودند:
«يَصِلُ الرجل بِصِلة و يُنفِق نَفَقَةٌ للّه وحده لا شريك لَه فكُتِبَتْ له سِرّاً ثُمَّ يذكُرُها فَتُمحى فَكُتِبَت لَه علانيةٌ ثُمّ يذكُرُها فَتُمحى و تُكتَبُ له رياءٌ»
«انسان گاهى صله رحم و انفاق مى كند براى خداوند كه شريكى ندارد پس نوشته مى شود آن عمل براى او بصورت مخفى، سپس عمل خود را به رخ مردم مى كشد پس محو شده و به صورت عمل آشكار نوشته مى شود بار ديگر نزد مردم بازگو مى كند، پس محو شده و عملى ريائى براى او ثبت مى شود».(٢٦)
انسان عملى را كه براى خدا و مخفيانه انجام داده نبايد براى مردم ذكر كند و آن را به رخ مردم كشد، ذكر آن عمل منافات با ابقاء و باقى گذاردن عمل بر حال اول است و موجب نابودى و حبط عمل مى شود.
قرآن نيز مى فرمايد: (لاَ تُبْطِلُوا صَدَقَاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَالاَْذَى)
«صدقات خود را با منت و آزار دادن طرف مقابل باطل نكنيد».(٢٧)
عجب، خودپسندى، ريا، سمعه و تظاهر بعد از عمل، موجب نابودى اعمال و سرمايه انسان است، سرمايه اى كه در عوض گوهر گرانبهاى عمر دريافت كرده است، انسانى كه در خسران و زيان است تا عملى را كسب كند ( إِنَّ الاِْنسَانَ لَفِى خُسْر)(٢٨)
مواظب باش مصداق قول پيامبر (ص) نشويم كه فرمودند: «با ذكر گفتن (الله اكبر ـ لا اله الا اللّه ـ سبحان الله) درختى براى شما در بهشت غرس مى شود»، آن صحابى گفت: پس در اين صورت بسيار درخت در بهشت داريم، حضرت فرمودند: «به شرطى كه آتش نفرستى و آنها را نسوزانى، اين آتش فرستادن معاصى ما است كه موجب نابودى اعمال است».
اى عزيز تا اين گناهان به حدّ شرك نرسيده قابل بخشش و مغفرت است، اگر تا حال هم چنين بوده ايم بيا توبه كنيم كه خداوند توبه پذير و مهربان است. عملى كه نجات دهنده انسان است، عملى كه به مرز حبط و نابودى نرسيده باشد، عمل چه نيك باشد چه بد، همسفر ما تا آخرت است.
در روايت از رسول گرامى (ص) است كه: براى هر يك از شما سه دوست است: يكى آن كه وقتى از آن چيزى طلب كنى به تو مى دهد و آن مال و ثروت تو است، و ديگرى دوستى است كه تا نزديك قبر همراه تو است و چيزى به شما اعطاء نمى كند، و ديگر به دنبال شما نمى آيد و آن نزديكانت هستند (مثل زن و فرزند و اقوام) و سومى دوستى است كه گويد به خدا قسم من با تو هستم هر جا بروى و از تو دور نمى شوم، و آن عمل تو است، خواه خير باشد خواه شرّ.(٢٩)
در روايتى ديگر از رسول گرامى (ص) است كه ميت را سه چيز مشايعت مى كنند، يكى اهل و عيال و ديگر ثروت و سومى عمل او، و دو تا كه اهل و عيال و ثروت باشد برگشته و عمل او با او مى ماند.(٣٠)
اى برادر حال در فكر دوست خوب باش كه گفته اند اول دوست و بعد سفر كردن (الرّفيق ثُمَّ الطَّريق) مواظب باش و دقت كن همسفر اين سفر طولانى تو كيست؟ سعى كن عمل صالح را برگزينى كه آن رفيق همچون غلامى است كه بهشت را براى تو آب و جاروب مى كند.
در روايتى از امام باقر(ع) نقل شده است كه:
«اِنَّ العَمَلَ الصّالِح يَذْهَبُ الى الجنَّة فَيُمَهّدُ لِصاحِبه كما يَبْعثُ الرجل غلامَه فَيَفرشَ له ثُمَّ قَرَأ «وَ امّا الّذين آمَنُوا وَ عَمِلوا الصّلِحات فَلاَنْفُسِهم يُمَهَّدُون»
«همانا عمل صالح به بهشت رفته و جايگاه صاحبش را مهيا مى كند، چنان كه مردى غلام خود را فرستاده، تا جايگاه و منزل او را قبل از ورود او فرش كند، سپس حضرت اين آيه را تلاوت كردند: اما كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دادند براى خود زمينه چينى و تهيه جا كرده اند».(٣١)
مولى الموحدين (ع) نيز فرموده اند:
«اَلْقَرينُ الناصِح هُوَ العَمَلُ الصالح»
«همنشين نصيحت كننده (و خيرخواه) عمل صالح است».
٦ـ تبليغ بوسيله اعمال ـ از مسائل مربوط به عمل، تبليغ سازنده با آن است، عامل به دستورات دين مبين بهترين مبلّغ آن است، در حديثى از امام صادق(ع) به اين حصول آمده است.
«كُونُوا دُعاةً لِلنّاس بِاَعْمالِكُم وَ لا تَكُونُوا دُعاةً بِاَلْسِنَتِكُم»
«دعوت كننده مردم با اعمال خود باشيد، نه دعوت كننده به زبانهايتان».
يعنى تأثير عمل بسيار بالاتر از تأثير زبان است و حتى بهترين طريقه امر به معروف و نهى از منكر است.
_____________________

با اين مقدمه حال به فرازهاى مورد بحث بپردازيم:
١. سوره صف، آيه٢ و ٣.
٢. غرر الحكم على(ع) ; ميزان الحكمه، جلد ٧، .
٣. كافى، جلد ٢، ; ميزان الحكمه، جلد ٧، .
٤. غرر الحكم على(ع) ; ميزان الحكمه، جلد ٧، . (العمل شعار المؤمن ـ العمل رفيق الموقن ـ العمل اكمل خلف).
٥. غرر الحكم على(ع) ; ميزان الحكمه، جلد ٧، . (العمل شعار المؤمن ـ العمل رفيق الموقن ـ العمل اكمل خلف.
٦. غرر الحكم على(ع) ; ميزان الحكمه، جلد ٧، . (العمل شعار المؤمن، العمل رفيق الموقن ـ العمل اكمل خلف).
٧. غرر الحكم، ميزان الحكمه، جلد ٧، .
٨. وسائل الشیعه، جلد ٢، .
٩. وسائل الشیعه، جلد ٢ . (اين دو حديث را امام صادق(ع) از رسول گرامى (ص) نقل كرده اند) و مرحوم محدث قمى اين دو جريان را در ماده عمل، جلد ٢، سفينة البحار آورده است.
١٠. كنز العمال، خبر ٩١٢٩ (اين سه خبر را صاحب ميزان الحكمه، در جلد ٧، نيز آورده است).
١١. ميزان الحكمه، جلد ٧، .
١٢. ترغيب، جلد ٤، ; ميزان الحكمه، جلد ٧، .
١٣. ترغيب، جلد ٤، ; ميزان الحكمه، جلد ٧، .
١٤. كافى، جلد ٢، ; ميزان الحكمه، جلد ٧، .
١٥. مستدرك، جلد ١، ; ميزان الحكمه، جلد ٧، .
١٦. كافى، جلد ٢، ; ميزان الحكمه، جلد ٧، .
١٧. سفينة البحار، جلد ٢، ، در بحث عمل (مداومت بر عمل).
١٨. قصص العلماء، ; سيماى فرزانگان، جلد ٣، .
١٩. سيماى فرزانگان، جلد ٣، .
٢٠. اسرار الحكم، ، مقدمه، سيماى فرزانگان، جلد ٣، .
٢١. زندگانى و شخصيت شيخ انصارى، ; سيماى فرزانگان، جلد ٣ ،ص ١٦٢.
٢٢. غرر الحكم; ميزان الحكمه، جلد ٧، .
٢٣. نهج البلاغه، خطبه ١٥٤ ; ميزان الحكمه، جلد ٧، .
٢٤. رجوع شود به نهج البلاغه خطبه ١٥٤ و كافى، جلد ١، به نقل از ميزان الحكمه، جلد ٧، .
٢٥. اين خطبه را عده اى از بزرگان در كتابهاى خود نقل كرده اند، از جمله على بن ابراهيم قمى(رحمهم الله) در تفسير خود مرحوم طبرسى در احتجاج، شيخ صدوق در امالى مجلسى در بحار الانوار در احوال امام صادق(ع) و نورى در مستدرك، جلد ٢، و ابن عساكر، جلد ٧، .
٢٦. سفينة البحار، جلد ٢، .
٢٧. سوره بقره، آيه ٢٦٤.
٢٨. سوره عصر، آيه ٢.
٢٩. كنز العمال، خبر ٤٢٧٥٩ ـ ٤٢٧٦٣ ـ ٤٢٧٦٥.
٣٠. كنز العمال، خبر ٤٢٧٦١.
٣١. بحار الانوار، جلد ٧١، ، (اين سه حديث را صاحب ميزان الحكمه، جلد ٧، ـ ١٣ آورده است).


۳
راضى نبودن به عمل كم و زياد نديدن عمل كثير
راضى نبودن به عمل كم و زياد نديدن عمل كثير
٣٧ـ لا يَرضَونَ من اعمالِهِم القَليل.
٣٨ـ وَ لا يَسْتَكثِرونَ الكَثير
پرهيزگاران از اعمال كم خود خشنود نيستند، همت والاى آنها وافق وسيع فكرى آنها اجازه نمى دهد كه به عمل كم اعتناء و اكتفاء كنند، آنها براى اعمال كم ارزشى نمى بينند و اعمال فراوان خود را زياد نمى بينند.
در كتاب «الغارات» از بعضى از اصحاب امام على(ع) نقل شده كه به او گفته شد:
«كم تَصدّق؟ اَلا تُمسك؟ قال: انّى لو اَعْلَمُ انّ اللّه قَبِلَ مِنّى فرضاً واحداً لاَمسكتُ و لكنّى و اللّه ما اَدرى أقَبِل اللّه مِنّى شيئا اَمْ لا»
«چقدر صدقه و انفاق مى كنى؟ آيا دست نگه نمى داريد از انفاق كردن؟ گفت: اگر مى دانستم خداوند يكى از اينها را از من قبول كرده دست نگه مى داشتم، ولى چه كنم به خدا قسم نمى دانم چيزى از من قبول كرده يا نه».(١)
و چگونه اعمال خود را هر چند فى نفسه كثير باشد، در مقابل نعمتهائى كه خدا به آنها داده زياد شمارند.
امام سجاد(ع) در دعاى ابوحمزه چقدر عالى مى فرمايد:
«و ما قَدْرُ اعمالنا فى نِعَمِك وَ كَيفَ نَستَكثِرُ اعمالا نُقابِل بها كَرَمَك»
«ارزش اعمال ما در برابر نعمتهاى تو چيست و چگونه زياد تلقّى كنيم اعمالى را كه به وسيله آن با كرم تو مقابله مى كنيم».
در جاى ديگر از همين دعاى شريف مى فرمايد:
«اَفَبِلسانى هذا الكالّ اَشْكُرُكَ أم بِغايَة جُهْدى فى عَمَلى اُرضيك و ما قَدرُ لسانى يا رَبّ فى جَنْب شُكرك و ما قَدْرُ عَمَلى فى جنب نِعَمِكَ و اِحسانِك»
«آيا با اين زبان الكن شكر تو گذارم، يا به نهايت تلاشم در عملم راضيت كنم، و ارزش زبان من اى پروردگارم در كنار شكر تو چيست، و ارزش عمل من در كنار نعمتها و احسان تو چيست؟!»
آرى تمام عبادات عمر مرا اگر جمع كنند، كجا مى تواند، در مقابل يك نعمت الهى مقابله كند. آيا مى شود نعمت چشم و زبان و لب را همين سه تا را كه در آيه قرآن آمده:
(أَلَمْ نَجْعَلْ لَّهُ عَيْنَيْنِ - وَلِسَاناً وَشَفَتَيْنِ)(٢) شكر گزارد، آيا تأمل در اين نعمتها كرده اى كه بخش عظيمى از مُدركات و يافته هاى ما از طريق چشم است و زبان وسيله انتقال معلومات است، آيادقت در كار اين تكّه گوشت كوچك كرده اى كه در فضاى كوچك دهان چه مى كند، و چه نمايشى از تحرك و اعجاز مى دهد، آيا فكر كرده اى اگر لب نداشتى، قادر به خوردن غذا نبودى، قادر به حفظ آب دهان خود نبودى، و بسيارى از مخارج حروف را نمى توانستى اداء كنى و چقدر نازيبا مى شدى؟!
خدايا تو خود مى دانى كه ما قادر به شكرگزارى نيستيم، و اى كاش به اندازه آن پرنده كوچكى كه در روز عيد، ران ملخى به مجلس جشن سليمان(ع) برد، باشيم، شما خوب دقت كنيد كه پرنده كوچكى مى خواهد براى سليمان(ع) هديه برد، كدام سليمان، سليمانى كه قرآن درباره او مى گويد: باد مسخر او بود كه هر صبح تا ظهر و هر ظهر تا شب به اندازه يك ماه راه مى پيمود، چشمه مس (مذاب) براى او روان شده بود، جنيّان به خدمت او بودند، و هر چه سليمان(ع) مى خواست براى او فراهم مى كردند، معبد و مجسمه و تصوير و ظروف غذا همانند حوضهاى بزرگ و ديگهاى ثابت (كه از بزرگى قابل حمل و نقل نبود) براى او مى ساختند.(٣)
سليمانى كه امر كرد جنّيان براى او بساطى از ابريشم و طلا بسازند، و با خواص بر آن مى نشست، و بر آن بساط ششصد هزار كرسى بود و براى حضرت سليمان(ع) تختى مرصّع در وسط كرسيها بود، و بر كرسيها علماء و انبياء(عليهم السلام) مى نشستند، و باد صبا مسخّر او بود، و به دليل اينكه هر صبح و هر بعدازظهر به اندازه يك ماه را طى مى كرد، اول روز كه از مكه راه مى افتاد نهار را در كوفه و سپس از كوفه به شام مى رفت و شام را در شام صرف مى نمود.(٤)
سليمانى كه گفت: (رَبّ اغفرلی و هَبْ لى مُلكاً لايَنبَغى لاَحَد مِن بَعدى ِانّك اَنْتَ الوَهّاب)
«پروردگار من مُلك و پادشاهى به من عنايت فرما كه احدى بعد از من نصيبش نشود همانا تو بخشنده اى»[٢٢٩].
سليمانى كه امام صادق(ع) وقتى از معنى اين آيه مورد سؤال قرار گرفتند، فرمودند: سليمان اراده كرد ملكى را كه براى احدى بعد از او نيايد كه بگويد پادشاهى سليمان(ع) با غلبه و قهر و لشكركشى مثل سلاطين دنيا بود، پس خداوند باد، پرنده و حيوانات وحشى را مسخّر او كرد، و پادشاهى او را از پادشاهى ملوك تمييز داد، تا مردم بشناسند كه ملك سليمان را خدا به او اعطاء كرد».(٥)
حال در روز عيدى اين پرنده كوچك مى خواهد براى سليمان(ع) هديه ببرد، ران ملخى را برداشته و به نزد او مى آورد، و به سليمان(ع) مى گويد گرچه هديه من در برابر عظمت تو و دستگاه تو بسيار ناچيز است ولى هديه هر كس را با خودش مى سنجند.

زارَتْ سُليْمانَ يومَ العيد قُبُّرَةٌ *** أتَتْ بِفَخْذ جَراد كانَ فى فيها
تَرَنَّمَتْ بِفَصيح القول و اعترفتْ *** اَنّ الهدايا عَلى مقدار مُهديها

روز عيدى قبّره اى (به آن چكاوك يا كاكلى هم گويند كه تقريباً كمى كوچكتر از گنجشك است) به ديدن سليمان آمد، و ران ملخى را در حالى كه در دهان داشت آورد؛ شيوا و رسا به خواندن پرداخت، و اعتراف كرد كه هديه ها برحسب قدر و اندازه هديه كننده آنها است.
خدايا تو خود مى دانى اعمال ما در برابر دستگاه تو از ران ملخى كمتر و عظمت تو بيشتر از سليمان(ع) و قابل مقايسه نيست، ولى به كرمت بنگر به اعمال ما!
بارى پرهيزگاران چگونه به اعمال خود اميدوار شوند و به آنها مغرور و غرّه شوند كه مى دانند تا مشمول رحمت و فضل الهى نشوند، ره به جائى نمى برند، آنها كه هيچ، پيامبر گرامى(ص) هم به لطف الهى دل بسته است.
در روايتى از رسول خدا آمده كه فرمودند: «اِعلَمُوا اَنّه لن يَنْجُوا احدٌ منكم بِعمله قالوا: ولا انتَ يا رسول اللّه؟ قال: و لا اَنا، الاّ ان يَتَغَمّدنى اللّه بِرَحْمَة منه و فَضْل»
«آگاه باشيد كه احدى از شما بوسيله عملش نجات پيدا نمى كند، گفتند: حتى شما يا رسول الله؟ فرمود: آرى و من نيز مگر اين كه خداوند مرا در رحمت و فضل خود گيرد».(٦)
ما چه كرده ايم كه توقع نجات داشته باشيم، چه مقدار عمل انجام داده ايم كه بشماريم، مولى الموحدين على(ع) در خطبه ٥٢ نهج البلاغه چنين مى فرمايد:
«فَوَاللّهِ لو حَنَنْتُم حَنِینَ الؤلَّهِ العِجَالِ وَ دَعَوتُم بِهَدِيلِ الحَمامِ و جَأَرْتُم جُؤَارَ مُتَبَتِّلِى الرُّهبَانِ و خَرَجتُم اِلَى اللهِ مِنَ اَلأموَال وَ الاَولاد التِماسَ القُربَةِ اليهِ فِى اِرتِفاعِ دَرَجَة عِندَهُ أو غُفْرانِ سَيّئَةٍ أَحْصَتْها كُتُبُهُ و حَفِظَتْها رُسُلُهُ لَكانَ قَلِيلا فِيما أَرجُولِكُم مِنْ ثَوَابِهِ وَ أَخافُ عَلَيكُم مِنْ عِقابِه»
«به خدا قسم اگر ناله زنيد مانند شترى كه فرزندش را گم كرده، و صدا بلند كنيد مانند صداى كبوتر در حال ناراحتى و فرياد زنيد فرياد رهبانانى كه گوشه اى براى عبادت انتخاب كرده اند و اموال و اولاد را در راه خدا دهيد به خاطر نزديكى و قرب به خداوند، و ارتفاع درجه در نزد او، يا آمرزش گناهى كه كتابهاى الهى ثبت كرده، و رسولانش و ملائكه حفظ كرده اند، بسيار قليل است، در مقابل آن ثوابى كه براى شما اميد دارم و عذابى كه بر شما مى ترسم.(٧)
يعنى اگر اين همه كار كنيد، براى تقرّب به خدا، يا آمرزش گناهى، بسيار كم است».
در اينجا به چند حديث كه مرحوم خوئى در ذيل اين فراز در شرح خود آورده، اشاره كنم كه خالى از لطف نيست:
١ـ از امام باقر(ع) نقل شده كه فرموند: «ثلاثٌ قاصِماتُ الظَّهر: رَجُلٌ استكثَر عمله و نَسِىَ ذنوبَه و أُعجِبَ بِرَأيه»
«سه چيز شكننده كمر است: مردى كه عمل خود را كثير شمارد و گناهانش را فراموش كند، و عجب او را گرفته و از رأى و عمل خود خشنود باشد».(٨)
٢ـ از امام صادق(ع) است كه فرمودند:«ابليس گفته اگر در سه مورد بر فرزند آدم(ع) تسلط يابم ديگر باكى از اعمال او ندارم زيرا عملش غير مقبول است؛ زمانى كه عمل خود را بسيار شمارد و گناهان خود را فراموش كند، و عجب او را بگيرد».(٩)
٣ـ سماعه گويد سمعت اباالحسن(ع) يقول:
«لا تَسْتَكْثِروا الخَيْر و لا تَستَقِلوّا قَليل الذّنُوب»
شنيدم از اباالحسن(ع) ظاهراً امام هفتم(ع) باشند مى فرمود «عمل خير را زياد نشماريد و كوچكترين گناهان را هم كوچك نشماريد».(١٠)
٤ـ در حديثى از امام صادق(ع) آمده كه رسول الله(ص) در حديثى فرمودند:
«موسى بن عمران(ع) از ابليس پرسيدند: مرا خبر ده به گناهى كه اگر انسان مرتكب شود، تو بر او مسلّط شوى»، گفت: زمانى كه نفس او، او را به عجب واداشت و عمل خود را زياد شمرد و گناه در چشمش كوچك شد.(١١) گويا اين سه هر كدام معلول قبلى است وقتى عجب آمد عمل را زياد شمرده و در نتيجه به اتكاء اعمالش كه زياد پنداشته گناه را كوچك مى شمارد.
٥ـ در حديث جالبى نقل شده است كه خداوند عزوجل به حضرت داود(ع) فرمود:
«يا داود بشارت بده گناهكاران را و بترسان صديقين را، حضرت داود(ع) (تعجب كرده) گفت: چگونه بشارت به گناهكاران دهم و صديقين را بترسانم؟ فرمود: يا داود بشارت بده گناهكاران را به اين كه قبول مى كنم تو به را و از گناه مى گذرم و مى بخشم، و صديقين را بترسان از اين كه عجب به اعمالشان پيدا كنند، زيرا بنده اى نيست، كه خدا به حساب دقيق كشد، و هلاك نگردد».(١٢) خداوند ما را مشمول رحمت و فضل خود قرار دهد انشاءالله آمين رب العالمين.
مرحوم الهى در ذيل اين دو فراز (لا يرضون من اعمالهم بالقليل و لا يستكثرون الكثير) گويد:

زبس در كار طاعت پر شتابند *** حريص اندر عبادت بى حسابند
زبس در بند فرمان حبيب اند *** به نيكوئى حريص و بى شكيبند
به اندك جام آنان نيست سرشار *** هم افزون را كم انگارند بسيار
نسازد شادمانشان جز كه با دوست *** نگنجد در ميانشان هر چه جز اوست
غرض در كارشان با سعى بسيار *** نباشد غير شوق ديدن يار
* * *
الهى رسم پاكانم بياموز *** روانم را به نور خود بيفروز
بيفزا بر نكوئى اشتياقم *** بشهد عشق شيرين كن مذاقم
زهر كار اندر اين نيت بدارم *** كه جان بر طاعت جانان سپارم
بكار خدمتم يا ربّ قوى ساز *** زهر كارم جز اين خاطر بپرداز
به نور عشق روشن كن چراغم *** بده از هر چه جز يادت فراغم

_____________________________________
١. الغارات، جلد ١، و ٩١; ميزان الحكمه، جلد ٧، ، صاحب ميزان الحكمه در پاورقى همين صفحه گفته ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود از محمدبن فضيل غزوان نقل كرده كه به امام على(ع)شبيه اين حرف را زدند (چقدر صدقه مى دهى؟ چقدر از مالت خرج مى كنى؟ آيا امساك نمى كنى....) قابل توجه است كه كتاب «الغارات» نوشته ابواسحاق ابراهيم بن محمد ثقفى كوفى متوفى ٢٨٣ هجرى قمرى، از كتابهاى نفيس و مورد اعتناء فريقين (شيعه و سنى) است.
٢. سوره بلد، آيه ٨ و ٩.
٣. سوره سبأ، آيه ١٣ و ١٤ براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه، جلد ١٨، به بعد ذيل آيات مراجعه فرمائيد.
٤. انوار نعمانيه، جلد ٣، .
٥ . سوره ص، آیه ٣٥.
٦. انوار نعمانيه، جلد ٣، .
٧. كنز العمال، خبر ٥٣٩٤ تا ٥٣٩٧ و خبر ٥٣١٦، ميزان الحكمه، جلد ٧، .
٨. نهج البلاغه خطبه ٥٢، صبحى صالح ـ شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ذيل همين فراز.
٩. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ـ ١٣٢.
١٠. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ـ ١٣٢.
١١. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ـ ١٣٢.
١٢. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ـ ١٣٢.
١٣. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ـ ١٣٢.

٣٩ـ فَهُم لاَنْفُسِهِم مُتَّهِمُون
اين فراز فرع دو فراز قبلى است، يعنى وقتى از عمل اندك خويش راضى نشدند و اعمال خود را فراوان نپنداشتند، نفس خود را متهم مى كنند كه چرا كوتاهى در عمل كردى، غالب انسانها خواهان تبرئه خويش هستند، انسان نفس خود را بر كرسى تبرئه مى نشاند، نه كرسى تخطئه، او در دادگاه وجدان در صدد تبرئه نفس است نه اثبات خطاى او، سعى مى كند كسى را پيدا كرده و گناه خود را به حساب او گذارد، و اگر كسى پيدا نشد، امر موهومى براى خود درست كرده تا يدك كش اشتباهات و گناهان او باشد! نه تنها در اداى وظيفه الهى بلكه نسبت به امورات اخلاقى اجتماعى نيز چنين است، اگر با كسى وعده كرد و دير رفت، مى گويد: اشكال ندارد، دفعه قبل هم او دير كرد، اگر برادر او به پول محتاج بود و از او كمك خواست، مى گويد: دفعه قبل هم او به من نداد، يا اگر جاى من بود به من نمى داد، اگر با همسايه و رفيقش كدورتى پيدا كرد، مى گويد تقصير او بود، اگر اهانتى به كسى كرد، يا سيلى به گوش كسى نواخت، مى گويد مستحق بود، او مايل است هر نوع خطائى را از خود دور كند، و خود را منزّه جلوه دهد، اگر به گمراهى كشيده شد، محيط و رفيق و روزگار كج مدار و چرخ دوّار را مقصر مى داند! گاهى نيز به سراغ جبر رفته و جبرى مى شود كه من اختيارى در گمراهى از خود ندارم (من اگر خوبم اگر بد چمن آرائى هست).

مى خوردن من حق ز ازل مى دانست *** گر مى نخورم علم خدا جهل بود

اگر كم كارى در اداره و اجتماع كرد، سيستم و نظام را غلط و معلول بى برنامگى و بى سازمانى مى داند (البته در بعضى جاها اين نابسامانيها قابل انكار نيست ولى بحث ما در جائى است كه محيط و برنامه سالم و سازمان يافته است ولى شخص بهانه اى براى تبرئه خود مى جويد).
چرا چنين هستيم؟ جواب واضح است، اين خصلت خودخواهان و خودگرايان است، دست از خودگرائى بردار تا درمان شوى، دواى درد تو اين است كه نيك در اعمالت نظر كنى، و براى هر عملى نفست را به مهميزكشى، سعى نكن او را از محكوميت به درآورى، بلكه محكومش كن تا براى هميشه آزاد شود، نه آزاد و تبرئه اش كن كه براى هميشه اسير شود، آرى اسير خودخواهى و هواپرستى.
سيره پرهيزگاران را برگزين كه چگونه با نفس خود در برابر خداى خود برخورد مى كنند آنها نفس خود را هميشه مقصّر و متهم مى نمايند، آنها جرم تقصير و كوتاهى در عبادت و انجام وظيفه در برابر خدا را بر دوش مى كشند، و هيچ وقت خود را طلبكار نمى پندارند. آرى نفس را بر كرسى تخطئه نشاندن، از نخستين سكوهاى پرش براى تكامل و بهترين راه سازندگى است.
در روايتى از امام هفتم(ع) رسيده كه به يكى از فرزندانش چنين فرمودند:
«يا بُنَّى عَلَيك بالجِدِّ وَ لا تَخْرُجَنّ نفسَك من حَدّ التقصير فى عَبادَةِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَاِنّ اللّهَ لا يُعْبَد حقَّ عِبادَتِه»
«اى فرزند من، بر تو است كه تلاش كنى و خارج نكنى نفس خود را از حدّ تقصير در عبادت خداوند عزّوجل، زيرا خداوند آن طور كه بايد عبادت نمى شود (كسى نمى تواند آن طور كه حق او هست عبادتش كند)، پس هميشه خود را مقصّر بدان» .(١)
در روايتى از امام پنجم حضرت باقر العلوم(ع) نقل شده كه پيامبر(ص) فرمودند: خداوند سبحان فرموده:
«لا يتَّكل الامِلُونَ عَلى اَعْمالِهِم الَّتى يَعْمَلُونَها لِثَوابى فَاِنَّهم لَو اِجتَهَدوا و اَتْعَبُوا اَنْفُسَهُم اَعْمارهم فى عِبادتَى كانُوا مُقَصِّرين غَيرَ بالِغينَ فى عِبادَتِهم كُنهَ عِبادَتى فيما يِطْلُبُونَ عِندى مِن كِرامتى و النِّعیم فى جَناتى و لكنْ بِرحمتى فَلْيَثِقُوا»
«نبايد عمل كنندگان بر اعمالى كه براى ثواب من انجام مى دهند تكيه و اتكا كنند، زير آنها اگر تلاش كنند، و نفسهاى خود را در تمام عمرشان در عبادت من به سختى اندازند، مقصرند و در عبادتشان براى رسيدن به كرامت و نعمتهاى فراوان در بهشتهاى من به كنه عبادت من و آنطور كه بايد عبادت شوم، نمى رسند ولكن به رحمت من بايد اطمينان داشته باشند».(٢)
__________________________

١. شرح نهج البلاغه خوئى، ذيل همين فراز، جلد ١٠، .
٢. بحار الانوار، جلد ٧١، ; ميزان الحكمه، جلد ٧، . مرحوم خوئى هم در شرح خود با اختلاف و زيادتى قليلى در ذيل همين فراز آورده است.

خوف از عمل
٤٠ـ وَ مِنْ اَعْمالِهِم مُشفقون.(١)
پس از آنكه نفس را متهم به تقصير و كوتاهى در عبادت كردند، و عبادت خود را اندك شمرده و به اندك راضى نشدند، خوف آنها را برداشته كه چه مى شود آيا رحمت الهى شامل آنها مى شود، يا نه، و درباره خوف در چند فراز قبل مبسوطاً بحث شد.
در ذيل آيه شريفه: (وَالَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا أتَوا وَقُلُوبُهُمْ وَجِلَة)
«كسانى كه عملى را انجام داده و قلوبشان ترسناك است».(٢)
در تفسير صافى از امام صادق(ع) نقل شده كه: درباره اين آيه از حضرت سؤال شد، فرمودند:
«خوف و رجاء آنها است: مى ترسند، از اين كه اعمال آنها ردّ شود بر آنها، اگر اطاعت (صحيح و كامل) الهى نكنند، و اميد دارند، اعمالشان قبول درگاه او شود».(٣)
و در ذيل همين آيه در مجمع البيان از امام صادق(ع) نقل شده «معناه خائفةٌ اَنّ لا يَقْبَلَ مِنْهُم»:
«يعنى قلبهاى آنها خوف دارند آنچه انجام داده اند، از آنها پذيرفته نشود».(٤)
ابوتمام شاعر معروف چنين گفته است:

يَتَجَنّبُ الآثام ثُمَّ يَخافُها *** فَكَاَنَّما حَسَناتُه آثام!(٥)

(از گناهان اجتناب مى كند، سپس مى ترسد از آنها، گوئى حسنات و اعمال نيك او ـ و دورى از گناه ـ خود از گناهان است)
از عبادات و ترك معاصى نيز بيمناك است كه شايد وظيفه او بيشتر از اين بوده است.
الهى در ذيل اين دو فراز (فهم لانفسهم متهمون و من اعمالهم مشفقون) چنين مى سرايد:

به نفس خويش دايم بد گمانند *** هم از كردار خود ترسان به جانند
مبادا نفس بفريبد بناگاه *** شوند از راه وصل يار گمراه
كشاند نفس جانهاشان به پستى *** فسون خويش خواند حق پرستى
بر افسونكارى نفس خطاكار *** (الهى) را الهى ساز هشيار
__________________________________

١. در مفردات گفته است «شفق» عبارت از مخلوط شدن نور روز و تاريكى شب هنگام غروب خورشيد است «فلا اقسم بالشفق»و «اشفاق» عنايت و توجه و حرص مخلوط با خوف است و اگر با مِن استعمال شود معنى خوف اظهر است «و هم من الساعة مشفقون» و اگر با فى استعمال شود معنى عنايت و حرص بر آنچه مورد توجه و عنايت است، اظهر است «انّاكُنّا قبلُ فى اَهْلِنا مَشْفِقين».
٢. سوره مؤمنون، آيه ٦٠.
٣. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٠، .
٤. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٠، .
٥. شرح نهج البلاغه ابى الحديد، جلد ١٠، .

٤١ ـ ٤٢ ـ از ستايش ديگران بيمناك اند
«اِذا زُكَّىَ اَحَدُهم خافَ ممّا يُقال لَه فَيَقُول أَنَا أَعلم بنفسى مِنْ غَيرى و رَبّى اَعْلَمُ مِنّى بِنَفْسى، اللّهم لاتُؤ اخذنى بِما يَقُولون و اجعَلْنى أَفضَلَ ممّا يَظُنّون و اغْفِرْلى مالا يَعْلَمُون»
ترجمه: «هرگاه يكى از آنها (متقين) ستوده شود، از آنچه بر او گفته مى شود به هراس مى افتد و مى گويد: من از ديگران نسبت به خود آگاه ترم و پروردگارم به نفس من از خود من آگاه تر است (مى گويد) خدايا! مرا به آنچه مى گويند مگير و مؤاخذه مكن! و مرا بهتر از آنچه گمان مى كنند قرار ده، و آنچه را از اعمالم نمى دانند بيامرز!»
شرح: از فراز بالا به دست مى آيد كه:
١ـ مدح مداحان و ثناء ثناخوانان در متقين تأثير نكرده و عوض نمى شوند، بلكه مدح باعث بيدارى آنها مى شود كه مبادا از جاده خارج شوند.
٢ـ متقين نقّاد خويشتن هستند، وقتى مدح مى شنوند، به انتقاد از خود مى پردازند.
٣ـ متقين در مقام خودشناسى پيشرفته و خود را شناخته اند، اين خودشناسى و معرفت نفس زيربناى دو خصلت قبل است، وقتى خود صفت وجودى خود را شناختند، از مداحى ديگران خشنود نشده، و به نقّادى از خود مى پردازند.
مسئله مهم قابل بحث در درجه اول شناسائى خويشتن است، مشكلترين كارها همين شناخت خويش است، گاهى ٨٠ سال عمر كرده ولى خود را نشناخته، و در نتيجه خداى خود را نيز نشناخته است كه خودشناسى مقدمه خداشناسى است، موانعى از درون و حجابهائى از برون اجازه خودشناسى آنچنان كه بايد باشد نمى دهد، تا خود را نشناختيم چگونه خود را اصلاح كنيم؟! بحث را از حديث معروف مولى الموحدين و عارف العارفين امام علی (ع) شروع كنيم كه فرمود:
«مَنْ عَرِفَ نفسَه فَقد عَرِفَ ربَّه»
«كسى كه خود را شناخت خدايش را شناخته است».(١)
چهار تفسير براى اين عبارت ممكن است بشود كه اجمالا اشاره مى كنيم:
١ـ تفسير ظاهرى جسمانى، كه برگشت به برهان نظم در خداشناسى مى كند، يعنى هر كس اين بدن جسمانى و عنصرى را بشناسد خدا را مى شناسد، دستگاههائى در اين بدن است كه هر يك براى خداشناسى كافى است، چشم را اگر كسى از نظر تشريح و فيزيولوژى بنگرد محال است خدا را نشناسد، قلب را اگر دقيقاً نظر كند، بر وجود خدا گواهى مى دهد، نقل شد كه قلب مصنوعى به هزينه حدود ٣٠ ميليون تومان ساختند، و فقط پنج، شش روز كاركرد، و باز ايستاد، اگر از كار باز نمى ايستاد هم مگر قابل مقايسه با قلب طبيعى بود، با قلب مصنوعى بايد آهسته رود و آهسته بيايد، مگر مى شود با آن كوهنوردى و پرش كرد. به سلولهاى بدن بنگر، دانشمندان محاسبه كرده اند كه بدن انسان از واحدهائى به نام سلول و ياخته تشكيل شده كه آجرهاى ساختمانى بدن است، به طور متوسط ده ميليون ميليارد سلول در بدن است (يعنى دو ميليون برابر جمعيت زمين در هر بدن سلول است اگر بشر بخواهد چيزى درست كند تا كار يك سلول را انجام دهد، محاسبه شده كه نياز به شهرى است كه هزاران كارخانه و لابراتوار داشته باشد.(٢)
آيا وجدان باور مى كند كه طبيعت كور و كر چنين كند!
٢ـ تفسير دوم اشاره به برهان علت و معلول است، كسى كه آگاه شد كه مخلوق است و معلول، علم پيدا مى كند كه خالق و علتى هست، بايد در سلسله علل به جائى برسد كه ديگر او معلول نيست و علة العلل است و آن خدا است و الاّ تسلسل لازم مى آيد كه محال است.
٣ـ اشاره به برهان وجوب و امكان و (فقر و غنا) است، انسان وقتى نظر به خود مى كند و خود را مى شناسد كه هيچ ندارد، و فقير است، آگاهى پيدا مى كند كه منبع مستقل و بى نيازى هست كه نيازمند به او هستم (يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللهِ وَاللهُ هُوَ الْغَنِىُّ الحمید)(٣)
٤ـ سه طريق قبل اثبات و آگاهى بر وجود خداوند از طريق استدلال بود، و راه چهارم يافتن خداوند از طريق شهود است، يعنى كسى كه نفس خود را در اثر رفع موانع و حجابهاى درونى و بيرونى شناخت خدا را مشاهده خواهد كرد، و بر حاكميت او واقف خواهد شد، و همان مى شود كه وقتى به ائمه اطهار(عليهم السلام) مى گفتند آيا خدا را ديده ايد به اين مضمون مى فرمودند:
«ما كُنتُ أعبُدُ شيئاً لم اَرَ لَمْ تَرَه الاَبْصار بِمشاهدة العَيان ولكن رَأَتْهُ القُلوبُ بِحَقائِق الاِيمان»
«چيزى را كه نديده باشم، عبادت نمى كنم، ديدگان ظاهرى و چشمهاى سر، او را نمى بينند، ولكن قلبها با حقيقت ايمان (و شناخت نفس) خواهند ديد، با بصر نتوان ديد ولى با بصيرت توان ديد».(٤)
اگر كسى خود را شناخت راهى براى شناخت صفات خدا و يافتن آنها پيدا كرده است، اگر علم و قدرت خود را شناخت، علم و قدرت خداوند را مى يابد.
«مَنْ عَرفَ نفسَه بالعلمِ و القُدرة عَرفَ ربِّه بالعِلم و القدرة».
وقتى ديد نفس او در صفحه ذهن مى تواند صورتهاى ذهنى را در يك لحظه خلق كند، و در لحظه ديگر از صفحه ذهن پاك كند، مى يابد معنى (كن فيكون) را و اين كه اگر خداوند اراده كند، در يك لحظه خلق و در لحظه ديگر محو مى كند، البته ايجاد صور و تشبيه آن به ايجاد مخلوقات تمثيل به اينها براى فهم مطلب است وگرنه فاصله بسيار است اينها تماماً در صفات الهى است و كسى را به كنه آن ذات پاك راه نيست، چنان كه حقيقت و ذات نفس و روح بر ما پوشيده است، (وَيَسْأَلُونَكَ عَن الرُّوحِ قُل الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى).(٥)(٦)
چگونه مدعى هستيم روح و نفس را شناخته ايم، در حالى كه محقق كاشانى در روض الجنان، چهارده قول در حقيقت نفس آورده است كه حقيقت نفس آورده است؟(٧) از حالت جسمانى گرفته تا فوق روحانى.
كميل يكى از اصحاب خاص اميرالمؤمنين علی(ع) است (از يارانى بوده كه چه بسا به او حرفهائى گفته مى شد كه به ديگران گفته نمى شد) وى مى گويد به اميرالمؤمنين علی(ع) عرض كردم:
«اُريدُ اَنْ تَعُرّفنى نفسى قال يا كميل و أىُّ الانْفسُ تُريدُ اَنْ اُعرفَك قُلتُ يا مولاى هل هى الاّ نفس واحدة قال يا كُميل انّما هى اربَعةٌ النّاميةُ النّباتِيَهُ و الحِسيَّة الحيوانية و الناطِقة القُدسِيّة و الكُليّةُ الاِلهَيةُ وَ لِكُلِ واحِدة مِنْ هذهِ خَمسُ قُوى و خاصيتان...»
«مى خواهم نفس مرا به من معرفى كرده و بشناسانى، فرمودند:
اى كميل كدام يك از نفسها را مى خواهى به تو بشناسانم، گفتم اى مولاى من آيا مگر غير از يك نفس، نفس ديگرى هم هست؟ فرمودند:
اى كميل چهار نفس داريم: ناميه نباتيه ـ حسّیه حيوانية ـ ناطقة قدسيه ـ كليّه الهيه و هر كدام از اينها پنج قوا و نيرو و دو خصلت دارند... ».(٨)
بى جهت نيست با اينكه موضوع بسيارى از علوم، انسان است مثل روانشناسى و روانكاوى و با اينكه تشريح فيزيولوژى روى آن صورت گرفته، ولى در عين حال انسان موجودى ناشناخته است، بى جهت نيست كه خداوند در خلقت انسان به خود باليد و مى فرمايد: (فتباركَ اللّهُ اَحسنُ الخالِقِين).(٩)
چرا پرهيزگاران خود را شناخته و ما هنوز نشناخته ايم، گاهى با فردى يك ساعت حرف مى زنيم بعد به رفقا مى گوئيم او را شناختم، چند روزى با كسى همسفر مى شويم و مى گوئيم او را شناختم، در حالى كه نزديك به خود را نشناخته ايم، چرا؟
اين خودشناسى دو مانع دارد: يكى از برون كه مداحان و دوستان نادان هستند، كه ما را با تعريفهاى كاذب خود به آسمان مى برند، آقا چشم روزگار مثل شما نديده، مادر روزگار چون تو نزائيده، فردى به يكى از اينها كه او را تمجيد مى كرد و مى گفت مى دانم دروغ مى گوئى، ولى خوشم مى آيد، آرى اين خوش آمدنها انسان را بيچاره مى كند.
بى جهت نيست كه در روايت آمده:
«اُحثُوا التّرابَ فى وجوه المدّاحين»
«خاك بر صورت مدح كنندگان بپاشيد» اجازه ندهيد افراد متملق و چاپلوس به دور شما راه يابند، وقتى بوى قدرت از كسى استشمام كنند، به دور او جمع مى شوند، تا از هر طرف خون او را بمكند.
دوم حجابهاى درونى است مثل خودبينى، خودخواهى، تعصب، كبر و جامع همه اينها حبّ ذات.
پرهيزگاران از اين دو مانع پيراسته اند، و از اين رو وقتى مدحى مى شنوند، به نقّادى خود پرداخته، و گويند ما خود را بهتر مى شناسيم. آنها نفس خود را شناخته اند، و مى دانند در همه احوال بايد با آن مبارزه كرد و گويا اين حديث ارزنده پيامبر(ص) در گوش آنها طنين افكن است كه:
مردى به نام «مجاشع» بر پيامبر(ص) شد و پرسيد «يا رسول اللّه(ص) كيف الطّريق الى مَعْرفة الحقّ؟ فقال(ص): معرفَةُ النّفس، فقال يا رسول الله(ص) فَكَيف الطّريق الى موافقة الحقّ؟ قال: مخالفة النّفس فقال يا رسول الله(ص) فكيف الطريقُ الى رضا الحق؟ قال: سخط النّفس فقال: يا رسول الله(ص) فكيف الطّريق الى وصل الحق؟ قال: هجر النفس فقال يا رسول الله(ص) فكيف الطريقُ الى طاعة الحق؟ قال:عصيان النّفس فقال: يا رسول الله(ص) فكيف الطّريق الى ذكر الحق؟ قال: نسيانُ النّفس، فقال: يا رسول الله(ص) فَكَيفَ الطّريقُ الى قُرب الحق؟ قال: التّباعد مِن النفس
فَقال: يا رسول الله(ص) فَكَيفَ الطّريقُ الى اُنْسِ الحق؟ قال: الوَحْشَةُ مِن النّفس فقال يا رسول الله(ص) فَكيفَ الطَريق اِلى ذلك؟ قال: اَلاستِغاثَةَ بالحَقّ على النّفس»:
«اى رسول خدا طريق شناخت حق چيست؟ فرمود: شناخت نفس است، گفت يا رسول الله(ص)، طريق موافقت حق چگونه است؟ فرمود: مخالفت نفس، گفت: يا رسول الله(ص) راه كسب رضاى حق چيست؟ فرمود: سخط و غضب بر نفس، گفت: اى رسول خد(ص) راه رسيدن به حق چيست؟ فرمود: دورى از نفس، گفت: اى رسول الله(ص) راه اطاعت حق چيست؟ فرمود عصيان و نافرمانى از نفس، گفت: اى رسول خد(ص) راه ذكر و ياد حق چيست؟ فرمود: فراموش كردن نفس، گفت ای رسول خد(ص) راه قرب و نزدیک شدن به حق و خداوند چیست؟ فرمود دوری از نفس، گفت: اى رسول خد(ص) راه مقام انس و مأنوس شدن با حق چيست؟ فرمود: ترس و وحشت از نفس، گفت: اى رسول خد(ص) راه كسب اين موارد چگونه است؟ فرمود: استعانت و كمك خواستن از حق نفس».(١٠)
متقين از مدح مداحان متنفرند، زيرا آن را مايه عجب مى دانند، و نداى قرآن در گوش آنها طنين افكن است كه (فَلاَ تُزَكُّوا أَنفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن اتَّقَى)(١١)
«و خودستائى نكنيد او كه آفريننده است به حال هر كه متقى است (از شما) داناتر است».
در ذيل اين آيه در مجمع البيان مى گويد: يعنى نفسهاى خود را بزرگ نشماريد و مدح نكنيد به آنچه در آن نيست، كه خدا آگاهتر به نفسهاى شما است و بعضى گفته اند معناى آيه اين است كه به اعمال خيرِ در نفوس خود نفسهايتان را تزكيه نكنيد (فرق معنى اول و دوم اين است كه در اولى مدح بر آنچه در آن نيست مى كنند و در دومى مدح بر آنچه در آن است).(١٢)
در تفسير صافى نيز از امام صادق(ع) درباره اين آيه سؤال شد، حضرت فرمودند:
«لا يَفْتَخِر اَحَدُكُم بكثرة صلاتِه و صِيامِه و زكاتِه و نُسُكِه لانّ اللّهَ عزّوجلّ اَعْلَمُ بمن اتّقى منكم»
«كسى از شما به زيادى نماز و روزه و زكات (صدقه) و ساير عباداتش افتخار نكند، زيرا خداوند عزوجل آگاهتر است به كسى كه از شما تقوا پيشه كرد».(١٣)
پس از اينكه پرهيزگاران از ستايش و مدح خائف شده و گفتند ما از ديگران نسبت به خود آگاه تريم (١٤) و مى دانيم كه چقدر در عبادت خداوند مقصريم و خداوند به اعمال ما از خود ما آگاهتر است آن وقت دست به دعا برمى دارند و از خداوند سه چيز مى خواهند:
١ـ خدايا به آنچه مدّاحان درباره ما مى گويند ما را مؤاخذه مكن، زيرا مدح آنها موجب عجب و عجب موجب سخط تو است، خدايا اگر اين صفات كه اينها مى گويند در ما نيست به خاطر آن ما را مؤاخذه و عتاب نفرما.
٢ـ خدايا ما را بهتر و بالاتر از آنچه ديگران گمان مى كنند قرار بده، اگر اين صفات واقعاً با ما است ما از تو مى خواهيم كه درجاتمان را والاتر گردانى.
٣ـ خدايا آنچه از لغزشها و گناهان كه تو عالم بر آن هستى و بر غير تو و اين مدّاحان پوشيده است ما را ببخش و مورد عفو قرارم ده.
مرحوم الهى در ذيل اين فراز (اذا زكى احدهم خاف مما يقال له فيقول انا اعلم بنفسى من غيرى و ربّى اعلم بى من نفسى اللهم لا تؤاخذنى بما يقولون و اجعلنى افضل ممّا يظنون و اغفرلى مالا يعلمون) چنين گويد:

چو آنان را بنيكوئى ستايند *** بينديشند و بر نيكى فزايند
همى گويند در پاسخ كه ما را *** سريرت هست بر خويش آشكارا
به خود مائيم داناتر ز اغيار *** ز ما به داند آن داناى اسرار
پس آن گه با نياز عشق دمساز *** همى گويند كاى داناى هر راز
تو با گفتارشان بر ما مپيچى *** كه هيچى را ستايش كرده هيچى
همى گويد به دل كه اى پاك يزدان *** مرا برتر زهر پندار گردان
نكوتر ساز ما را ازين گمان ها *** الا اى از تو نيكو جسم و جانها
ببخشا آنچه مستور است از ايشان *** زكار زشت و افكار پريشان
* * *
مرا نيز اى نكويان را دل آرام *** نگيرد جز به الطاف دل آرام
چو آن فرزانگان هشيارى ام بخش *** وز اين خواب گران بيدارى ام بخش
هر آن زشتى كه دارم مستتر ساز *** درون از برونم خوب تر ساز
به نور عشق جانم را بيفروز *** شبم اى ماه گردان غيرت روز
___________________________________

١. غرر الحكم امام على(ع) ; ميزان الحكمه، جلد ٦، .
٢. براى توضيح بيشتر مى توانيد به تفسير موضوعى پيام قرآن، جلد ٢، ـ ٦٨، مراجعه نمائيد.
٣. سوره فاطر، آيه ١٥.
٤. بحار الانوار، جلد ٤، ، از امام صادق(ع) ـ مضمون اين كلام با كمى اختلاف از حضرت على(ع) و امام باقر(ع) نيز نقل شده، رجوع كنيد به ميزان الحكمه، جلد ٦، ـ ١٩٠.
٥. سوره اسراء، آيه ٨٥.
٦. در مورد عبارت «من عرف نفسه فقد عرب ربّه» مرحوم علامه طباطبائى كلامى دارند كه مى توانيد در جلد ٦ الميزان، ـ ١٦٩ مطالعه فرمائيد، صاحب ميزان الحكمه نيز كلام ايشان را در جلد ٦، ـ ١٤٣ آورده است و همچنين در اين باره استاد محمدتقى جعفرى در شرح نهج البلاغه خود جلد ١٨، به بعد بحثى دارند.
٧. سفينة البحار، جلد ٢، بحث نفس.
٨. سفينة البحار، جلد ٢، ، در ماده «نفس» بعضی هم گفته اند اين تقسيم در اخبار معتبره نيست.
٩ . سوره مؤمنون، آیه ١٤.
١٠. بحار الانوار، جلد ٧٠، ; ميزان الحكمه، جلد ٦، .
١١. سوره نجم، آيه ٣٢.
١٢. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٠، ، ذيل همين فراز.
١٣. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٠، ، ذيل همين فراز.
١٤. درباره معرفت اعم از معرفت نفس و خداوند سبحان مى توانيد به جلد ٦ ميزان الحكمه، مراجعه كنيد.

٤٣ـ نشانه هاى ديگر پرهيزگاران: قوّت در دين
(فَمِنْ عَلاماتِ اَحَدِهم انّك تِرى لَهُ قُوّةً فى دين)
ترجمه: از علامات و نشانه هاى هر يك از آنها اين است كه مى بينى در دين نيرومندند.
شرح: يكى از ويژگيهاى متقين ثبات و استوارى آنها بر دين است، دينى كه مجموعه اى از اعتقادات و اعمال است، اطلاق «قوّةً فى دين» نشان مى دهد كه هم نيروى قلبى و هم نيروى بدنى خود را در مسير دين به كار گرفته اند، هم از نظر اعتقادى و قلبى بر دستورات دين ثابت قدمند، و هم از نظر عمل به فرامين آن، و از اين رو تشكيك مشكّكان و خدعه حيله گران در آنها كارگر نيفتد و همچون زمين سخت در برابر سخن آنها غيرقابل نفوذند، آنها از سخن بى خردانى كه مى خواهند آنها را از دين و مكتبشان منحرف كنند متأثر نشده و تحت تأثير قرار نمى گيرند. و معمولا اين حالت براى علماء حاصل مى شود و چنانكه گذشت از اوصاف پرهيزگاران عالم بودن آنها است كه علم به مسئله اى اگر پيدا كردند، سعى دارند با قوت و نيرو بر علم خود استقامت كنند، و آن را به مرحله عمل رسانند.
آنقدر ثابت و استوار در دين مى شوند كه براى متاع قليل دنيوى و جاه و پست و مقام دست از افكار صحيح خود برنمى دارند، و چه بسا جان خود را در آن راه دهند چنانكه امام حسين(ع) و ياران باوفايش چنين كردند.
ولى در مقابل معروف است در زمان هارون مردى را مى بينيم كه: هارون او را احضار كرد و گفت: براى من چه چيزى حاضرى بدهى؟! يعنى تا چه حد آمادگى دارى براى من كار كنى؟ گفت: مالم را گفت: نه كم است، پس از مدتى او را خواست، گفت: چه مقدار حاضرى براى من مايه گذارى؟ گفت جانم را گفت: نه كم است، چند مرتبه چنين كرد تا در نهايت گفت: حاضرم ايمانم را براى تو دهم، گفت آفرين حالا خوب شد، و دستور داد براى او شمشيرى آوردند، و در يك شب ٧٠ نفر از اولاد پيامبر (ص) را سر زد و در چاهى ريخت!!
اگر صفحات قرآن را ورق بزنيم در مورد توصيه قرآن به قوّتِ در دين در سه جا خطاب به بنى اسرائيل چنين آمده است: (خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّة)
«با قوت آنچه به شما داديم بگيريد».(١)
در يك جا نيز امر به حضرت موسى(ع) شده:
(فَخُذْهَا بِقُوَّة وَأْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِهَا)
«اى موسى با قوّت دستورات ما را بگير، و قوم خود را نيز امر كن، تا به نيكوترين (يا به بهترين قدرت) آنها را بگيرند و عمل كنند».(٢)
در يك جا نيز امر به حضرت يحيى(ع) شده: (يَا يَحْيَى خُذ الْكِتَابَ بِقُوَّة)
«اى يحيى نوشته (دستورات) را با قوت بگير».(٣)
در مورد اين كه چرا بنى اسرائيل مورد اين خطاب واقع شدند، به نظر مى رسد، براى اين بوده كه بنى اسرائيل مدتى در اسارت فرعون بوده، و زن و مردشان به بيگارى كشيده شده بودند، و قوتشان را از دست داده و ترسو شده بودند، لذا مرتب توصيه مى شد كه در راه دين حق استوار و ثابت قدم بوده، و با محكمى احكام را تلقّى كنند، بافت اجتماعى آنها به نحوى شده بود كه بايد با توصيه هاى مكررّ ترميم مى شد.
حديثى در تفسير برهان از امام صادق(ع) رسيده كه شاهد اين مسئله است:
«اِنَّ بَنى اسرائيل كانُوا اذا دَخَلَ وَقْتَ الصَّلاة دَخَلوها مُتَماوِتين كانّهم مَوتى فَاَنزل اللّه على نَبِيّه(ص) خُذْ ما آتيتُك بقوه فاذا دَخَلَتِ الصّلاة فَادخُل فيها بحايد و قوّة»
«بنى اسرائيل وقتى وقت نماز مى رسيد، مثل افراد مرده وارد اين وقت مى شدند، گويا آنها مرده اند، پس خداوند بر پيامبرشان اين عبارت را نازل كرد، كه آنچه بر تو نازل شده، با قوت بگير (مانند فرد زنده نه مثل انسان مرده) پس زمانى كه داخل نماز شدى با قدرت و نيروو نشاط داخل شو».(٤)
در روايتى از امام صادق(ع) در همان تفسير برهان رسيده كه مراد از «قوّت» در آيات مربوط به بنى اسرائيل چيست؟ آيا قوه در بدنها يا قوه در قلبها؟ حضرت فرمودند: «فيهما جميعاً»: در هر دو.(٥)
علاوه بر اين كه نيرو و قدرت اعم از بدن و قلب است، اعم از امور دنيوى و اخروى نيز هست، يعنى دستورات اسلام را چه در رابطه با امور دنيوى، و چه اخروى، بايد با قوت گرفت؛ مثلا هم درباره نماز ديديم اين دستور داده شده بود، و هم در مورد طلب روزى و رزق اين دستور آمده است،
در ذيل روايت اول در تفسير برهان آمده كه امام صادق(ع) آيه فوق را براى طلب رزق خواندند و فرمودند: «زمانى كه رزق تو قطع شد، با قوت و نشاط و دلگرمى به دنبال آن رو، و طلب كن»
«ثم ذكرها فى طَلَب الرزق فاذا سَلبتْ الرّزق فاطْلُبه بقوة».
اين گونه خطابها كه به بنى اسرائيل و حضرت موسى و يحيى(عليهما السلام) شده، فقط منحصر به آنها نيست، بلكه فرمانى است عمومى و همگانى، زيرا در هر كارى اگر قدرت عمل و اعتقاد به مسلك و نيروى كافى نباشد، كارى انجام پذير نيست، اگر اين پيامبران الهى با قاطعيت و نيرو و پشتكار به مبارزه با طاغوتهاى زمان خود برنمى خاستند، كسى به راه راست نمى آمد، بسيارى از كارها را با ضعف و ناتوانى و ملايمت نمى توان انجام داد، خداوندى كه فرمان داده با قدرت، احكام او عمل شود، امر هم فرموده كه تمام نيروها را مهيّا كنيد. (وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ قُوَّة).(٦)
در دنياى امروز كه دنياى نيرنگ و حيله و دغل بازى است، اظهار ضعف مساوى با نابودى و از بين رفتن است، از سياستمدارى پرسيدند، چرا روى قوانين و قانونگذارى كار نمى كنيد، تا مسائل بهتر حل شود؟ گفت: قانون يعنى لوله هاى تفنگ، اين قانون است كه در اين زمان قدرت عمل دارد و نافذ است، وگرنه قانون پارلمانى و آنچه از مجالس مى گذرد، در بسيارى موارد كوچكترين اثرى ندارد، هر قانونى در جهت نيرو و قدرت دادن به استكبار باشد، مورد قبول و الا مردود است.
اين چه دنيايى است، كه به طرفدارى از سلمان رشدى ادّعاى آزادى قلم و بيان مى كند ولى وقتى شهردار يكى از شهرهاى تركيه مى گويد من «لائيك» (لا مذهب) نيستم و مسلمانم، به جرم مسلمانى زندانى مى شود، اگر مسلمانها با نيرو و قدرت، عمل به اسلام نكنند كم كم اسلامى باقى نمى ماند، اين دستور اسلام و فرمان به مقاومت با قدرت براى چه موقع است، بايد مطمئن بود كه حق گرفتنى است و نه دادنى، گرچه ما مراكز بين المللى را از نظر دور نمى كنيم، و بايد تا مى شود از راههاى مورد قبول عموم جهانيان حركت كرد، ولى دل هم به آنها نبسته ايم، كه خود بايد به دنبال حق خود باشيم، وگرنه كسى دلش به حال ما نسوخته است، و اين با استقامت روى عقايد و فرامين دين مبين اسلام ميسر است.
لطيفه جالبى نقل كرده اند كه نشان مى دهد، افرادى كه به اميد آن نشسته اند كه: ديگرى به جاى آنها حرف زده و حق آنها را بگيرد چقدر بيچاره اند؟
نقل شده است كه در زمان شاه عباس مى خواستند بزرگترين تنبل را بشناسند و انتخاب كنند، گفتند حمامى داغ كنيد و همه آنها را داخل آب كنيد، آنها را وارد خزينه آب گرم كردند و گفتند هر كس ديرتر بيرون آمد برنده است، هر يك به تدريج از آب خارج شده، تا اينكه دو تاى آنها باقى ماندند، آنقدر ماندند كه داور داشت خسته مى شد، تا اينكه يكى از آنها گفت سوختم، آن ديگرى به او گفت تو كه حال دارى بگو رفيق من هم سوخته و خسته شده، گفتند: اين آخرى برنده است، زيرا به قدرى تنبل است كه مى خواهد درد دل او را هم ديگرى بگويد!
داستان ديگرى نيز نقل مى كنند كه: فردى ديد دزدى وارد خانه او شد، و اثاثها را بار كرد، و رفت، وقتى از خانه بيرون رفت، به دنبال او در كوچه دويد و دو شبگرد و پاسبان ديد، گفت آن دزد است او را بگيريد، فردى گفت: تو خود صاحب مالى به دنبال مال خود براى خود نمى دوى، مى خواهى ديگرى براى مال تو به دنبال دزد بدود؟!
آرى بايد زبان خود را گويا و خود به دنبال حق بدويم، و با استقامت و نيروى كافى در راه عقيده خود گام برداريم، دنياى امروز دنيائى است كه قدرتها تقسيم شده، و فقط قدرت بازو نيست، قدرت تكنولوژى و صنايع پيشرفته و ماهواره ها و استراق سمعها است و خطاب (وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ قُوَّة) اكتساب همه علوم را كه موجب تقويت نيروى اسلام مى شود مى طلبد و اينها همه فرع «قوة فى دين» است؛ زيرا اعتقاد و نيروى در عقيده، زيربناى نيروى در عمل است.
_____________________________

١. سوره بقره، آيات ٦٩ ـ ٦٣ و سوره اعراف، آيه ١٧١.
٢. سوره اعراف، آيه ١٤٥.
٣. سوره مريم، آيه ١٢.
٤. تفسير برهان، جلد ٩، ذيل آيه ١٧١، سوره اعراف، روايت دوم را نيز صاحب تفسير اطيب البيان در ذيل آيه ٦٣ سوره بقره در جلد ٢ تفسير خود از از عياشى و محاسن نقل كرده است.
٥. تفسير برهان، جلد ٩، ، ذيل آيه ١٧١ اعراف، روايت دوم را نيز صاحب تفسير اطيب البيان در ذيل آيه ٦٣ سوره بقره در جلد ٢ تفسير خود از از عياشى و محاسن نقل كرده است.
٦. سوره انفال، آيه ٦٠.

٤٤ـ پرهيزگاران نرمخو و دور انديشند
«و حَزماً فى لين»
ترجمه: (مى بينى هر يك از متقيان را كه) «نرمخو و دورانديش اند».
شرح: پرهيزگاران داراى خوئى نرم و مبتنى بر ارزشها دارند، بدون جهت در برابر كسى نرمش نشان نمى دهند، و بدون دليل به طرف كسى نرم و يا به طرف كسى خشن نمى شوند، با فكر و روى مبانى ارزشى دقيق اجتماعى اخلاقى با افراد انس مى گيرند، و تا اين ارزشها باقى است بر اين نرمش ثابت و استوارند. و نيز اين خصلت زيربناى سياست و روابط خارجى كشورى است كه حكومت آن به دست پرهيزگاران است؛ برطبق ارزشهاى انسانی اسلامى به كشورى گرايش پيدا كرده و روى همين ملاك از كشورى روى برمى گردانند.
آنها مصداق اَتمّ و اعلاى (أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ)(١) هستند، با دوستان نرمى مى كنند و با دشمنان و كفّار تندخوئى مى كنند، و بر اصول خود ثابت قدمند.
ابن ميثم این شارح بزرگ نهج البلاغه در ذيل اين فراز گويد «پرهيزگاران قاطعيت در امور دنيوى همراه با نرمى با مردم دارند، و تندخوئى نمى كنند، و اين خصلت، فضيلت عدل در معامله با خلق است و آنچنانند كه در مثل آمده: «لا تكن حُلواً فَتُستَرَط وَ لامرّا فَتُلْفَظْ»
«نه آنچنان شيرين باش كه به راحتى خورده و بلعيده شوى، و نه آنچنان تلخ كه دور انداخته شوى! » عدالت در امور اجتماعى با بندگان خدا همين است كه با نرمى با آنها برخورد مى كنند مادامى كه حصار ارزشها را نشكنند، و به مرزهاى اخلاق تعدى نكنند، و گرنه دچار شدّت و حدّت متقين مى گردند.
اصل اوليه در برخورد با مردم، ملايمت همراه با مهر و عواطف انسانى است، برخورد با خشونت در مراحل آخر است، سيره پيامبران و اوصياء(عليهم السلام) نشان مى دهد كه آنها از اين طريق تا آخر عمر منحرف نشدند، و حتى در مورد حضرت موسى(ع) و برادرش هارون(ع) مى خوانيم كه مأمور مى شوند با نرمى با فرعون و كسى كه ادعاى خدائى (اَنَا ربّكم الاعلى) مى كند برخود كنند:
(فَقُولا لَهُ قولاً ليّنا): بگوئيد به او گفتنى نرم.(٢)
با او سخن به نرمى بگوئيد، شايد متذكر شده، و قلبش خاشع گردد (لَّعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى)(٣)
حتى در بعضى روايات دارد كه مأمور بودند، فرعون را با بهترين نامش صدا كنند، تا دل تاريكش روشن شود!(٤)
همين نرمش و ملايمت سكوى پرش بزرگى براى دستيابى به اهدافى بلند است، رمز موفقيت پيامبر اسلام(ص) و آنچه دخيل در گرايش مردم به او شد، اخلاق و نرمى و تواضع او بود، اگر با خشونت با مردم برخورد مى كرد، كسى به گرد او جمع نمى شد (وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ)
«اگر با غلظت و شدت بودى از گرد تو پراكنده مى شدند».(٥)
انسان با نرمى مى تواند قدرت خود را مضاعف كند و در حديثى آمده است: «مَنْ لانَ عَودُه كَثُفَتْ اَغصانُه»
(كسى كه برگشتن او نرم و سريع باشد، شاخه هايش زياد مى شود) يعنى اگر كسى زود منعطف به مردم شد و در برخوردها سريع از غضب و شدت خود برگشت، مردم هم به او متمايل شده، و همچون شاخه هائى قوى براى حفاظت و يارى او خواهند بود، اين كلام به صورت مثلى درآمده براى افراد متواضع كه با مردم الفت گرفته، و مردم نيز آنها را دوست دارند، و در نتيجه بوسيله مردم و با اجتماع آنها قدرت پيدا مى كنند.(٦)
البته جاى گفتن است كه نرمى دو صورت مهم دارد: يكى تواضع كه از صفات پسنديده است و قاطعيت و حزم در نرمش با اين قسم است، و ديگرى ضعف و سستى در برابر فردى كه براى او نرمش نشان مى دهد و اين قسم مذموم است، و زيبنده پرهيزگارى نيست، و از اين رو مولى علی(ع) فرمودند: (حزما فى لين) يعنى با اراده و قاطعيت و منطبق با ارزشها نرم مى شود نه از روى ترس و ضعف در مقابل افراد.
مرحوم الهى در ذيل اين دو فراز (فمِن علامة احدهم انّك ترى له قوة فى دين و حزماً فى لين) گويد:

هم آنان در ره دين همچو كوهند *** تواناتر زشير باشكوهند
قوى پنجه چو شيران شكارى *** بكار دين به حزم و هوشيارى
بينديشد از اول آخر كار *** به طرزى دلپذير آن نيك رفتار
چون آن فرزانه با دانش و دين *** كه با جانش بود عقل جهان بين
بنا هموار گيتى باش هموار *** حكيمانه مال انديش در كار
مشو دلتنگ گيتى بس فراخ است *** الهى شو، جهان گرد يولاخ(٧) است
_______________________________

١. سوره فتح، آيه ٢٩.
٢. سوره طه، آيه ٤٤.
٣. سوره طه، آيه ٤٤.
٤. تفسير نمونه، جلد ١٣، ذيل همين آيه، ـ ٢١٢.
٥. سوره آل عمران، آيه ١٥٩.
٦. سفينة البحار، جلد ٢، .
٧. يولاخ: زمين باير و بى آب و دور از آبادى (فرهنگ عميد).

٤٥ـ با ايمانى مملوّ از يقين
«و اِيماناً فى يَقين»
ترجمه: و مى بينى براى هر يك از متقين ايمانى كه آميخته با يقين است.
شرح: ايمان و تصديق به خالق و آنچه در شرع مبين آمده، داراى مراتبى است، كه شدت و ضعف دارد، در مراتب ايمان گفته اند:
١ـ ايمانى تقليدى است كه چون بزرگترى يا فرد مطمئنى پدر و مادر مؤمن هستند، من هم مؤمن مى شوم، اين نوع ايمان، در شأن يك مؤمن واقعى نيست، زيرا كه بسيار زود در اثر وقوع حادثه اى يا اشكال مستشكلى فرو مى ريزد!
٢ـ ايمان استدلالى كه فرد مؤمن با دليل و برهان به ايمان خود دست مى يابد، ولى هر چند اين ايمان قوى باشد ولى در اثر القاءات و اشكالها متزلزل شده و كم كم وسوسه در قلب او پيدا مى شود، و در نهايت پاى اينگونه استدلاليان چوبين بوده و سخت بى تمكين و غير قابل اتكاء است!
٣ـ ايمان توأم با يقين ـ كه فرد مؤمن به مرحله اى از علم مى رسد كه علم به حقيقت پيدا مى كند زيرا راه صحيح همین است، و جز اين نيست، البته اين گونه ايمان توأم با يقين دوگونه است: يك وقت علم را از طريق استدلال و برهان به دست آورده و مى داند هم كه مطلب همين است اين بسيار خوب است ولى بزرگان سالكين و پرهيزگاران، ايمان توأم با يقين به نحو ديگرى دارند كه علم و يقين خود را از طريق مشاهده به دست آورده اند، نه از طريق استدلال، يعنى با از بين بردن حجابهاى دنيوى و دورى از آنها خداوند را از طريق مشاهده يافته اند، و به مرحله ايمان موقنين رسيده اند، و اين ايمانى است كه با بادهاى تند القاءات ملحدين و ايرادات آنها فرود نخواهد ريخت.(١)
كسى كه به اين مرحله از يقين نرسد، آن طور كه بايد طعم ايمان را نمى چشد.
روايتى از مولى على(ع) رسيده كه فردى از شما طعم ايمان را نمى چشد، تا اين كه علم و يقين پيدا كند كه آنچه به او مى رسد، خطا نبوده، و آنچه خطا است به او نمى رسد.(٢)
و در روايتى ديگر از مولى علی(ع) نقل شده كه: همين كلمات را بسيار تكرار می کردند و سپس می فرمودند:
«نمى چشد فردى طعم ايمان را مگر اين كه بداند ضرر رساننده و نفع رساننده فقط خداوند عزوجل است» «اَنّ الضّارّ النّافع هُوَ اللّه عزّوجلّ»(٣) ولى ما كجا و اين ايمان كجا، به قول ملاّمحمدمهدى نراقى: «يقين اشرف فضائل خُلقيه و مهمترين آنها است، يقين افضل كمالات نفسانى و اعظم آنها است، يقين كبريت احمرى است كه به جز بزرگان عرفا و فرزانگان اكابر حكماء آن را به دست نمى آورند، و كسى كه به اين مرحله رسيد رستگار شده و به رتبه عالى و سعادت عظمى نائل شده است».(٤)
در روايتى از پيامبر اكرم(ص) رسيده «اقلّ ما اُوتيتُم اليَقين»
«يقين كمترين چيزى است كه (در اين عالم) به شما داده شده است» (٥) و در روايت ديگر از آن بزرگوار است: «اليقين الايمان كلّه»: «يقين همه ايمان است».(٦)
يعنى ايمان داراى مراتبى است و هر مؤمنى مرتبه اى از اين كمال را دارد، ولى فردى كه به درجه يقين رسيد تمام ايمان را به دست آورده است.
____________________________

١. رجوع كنيد به شرح ابن ميثم و خوئى در ذيل همين فراز.
٢. اخلاق شبّر، .
٣. اخلاق شبّر، .
٤. جامع السعادات، جلد ١، .
٥. جامع السعادات، جلد ١، .
٦. جامع السعادات، جلد ١، .

نشانه هاى مؤمنِ بايقين
براى كسانى كه در ايمان به درجه يقين رسيده اند علاماتى است:
١ـ در امور خود به غير خدا توجه نكرده و اتكاء نمى كند، و سرّ مطلب اين است كه تمام اشياء را از مبداء واحدى مى داند و لذا به وسائط توجه نكرده و همه را مسخّر و تحت اختيار آن مبداء مى بيند. در روايتى از امام صادق(ع) آمده:
«مَنْ ضَعف يَقينُه تَعَلّق بالاسباب...»
«كسى كه يقين او ضعيف باشد به اسباب تعلق پيدا مى كند » (و از به وجود آورنده اين اسباب غافل مى شود).
٢ـ در همه احوال خاضع و خاشع براى خداوند است، دائماً در خدمت او به وظيفه خود مشغول است چه در خفاء و چه در علن، در گرداب دوستى و انس او غرق است، و فكر خود را متوجه آن ذات كرده است، و سرّ مطلب اين است كه صاحب يقين، عارف به خدا و عظمت و قدرت او است و اين كه خداوند اعمال و افعال او را ديده و بر خفيّات او نيز آگاه است.
٣ـ چنين فردى مستجاب الدعوه و داراى كرامات و خرق عادات است و سرّ اين مطلب اين است كه هر مقدار نفس داراى يقين باشد، به همان مقدار مجرّد شده و داراى قدرت تصرف در امور عالم را پيدا مى كند، و به قول امام صادق(ع):
«اليَقين يوصِلُ العَبد الى كلِّ حالٍ سَنِىّ و مقام عجيب»
«يقين بنده (مؤمن) را به بلندترين حال و مقام عجيب (كه قابل تصور نيست) مى رساند ».
و در تائيد اين مطلب روايت پيامبر (ص) بسيار مناسب است، وقتى در نزد ايشان گفته شد حضرت عيسى بن مريم(ع) روى آب راه مى رفت، فرمودند:
«لو زادَ يقينه لمشى فى الهوى» (اگر يقينش زيادتر بود روى هوا راه مى رفت) و از همين رو انبياء (عليهم السلام) با تمام جلالتشان مقامشان بواسطه درجه يقينشان متفاوت است.(١)
كسى كه به اين درجه از يقين رسيد ديگر غم و شادى براى او يكسان است و همه را از طرف مبدأ آفرينش مى داند، و خود را در حيطه علم خداوند مى داند، ديگر ناگواريها و مصائب دنيا و گرفتاريهاى سر راه او، وى را آزار نخواهند داد، زيرا اين انسان مى داند، خداوند همه را مى داند و مى تواند.
آناتول فرانس اين مطلب را با جملات زير بيان مى كند:
«قدرت و نيكوكارى اديان است كه به آدمى علت وجود و عواقب كار را تعليم مى دهد، وقتى كه ما اصول عقائد فلسفى الهى را طرد نمائيم، چنانكه تقريباً ما همه در اين عصر علم و آزادى، چنين فكر مى كنيم، وسيله ديگرى باقى نمى ماند كه بدانيم چرا به دنيا آمده ايم، و به چه كار بدين جهان قدم گذاشته ايم؛ راز سرنوشت، ما جملگى را در اسرار نيرومند خود احاطه كرده است، و واقعاً بايد به هيچ چيز نينديشيم تا ابهام غم انگيز زندگى را احساس نكنيم، و در جهالتِ مطلقِ از علت وجودى ما است كه ريشه غم و اندوه ما وجود دارد، آلام جسمى و روحى، شكنجه هاى روح و احساسات، سعادت و خوشبختى سفلگان، نكبت و ادبار درستكاران، همه اينها باز قابل تحمّل مى شد، چنانچه به فلسفه آنها پى مى برديم، و به يك مشيت الهى معتقد بوديم. شخص مؤمن از شكنجه ها و عذابهاى روحى خود لذت مى برد(٢) و بيدادگرى ها و سختگيريهائى كه دشمنانش نسبت به او روا مى دارند، در نظرش دلچسب و گوارا جلوه مى كند، حتى خطاها و گناهانى كه از او سر مى زند از وى سلب اميد نمى كند، اما در دنيائى كه هرگونه شعله ايمان خاموش شده است، حتى دردد و مرض معناى خود را هم از دست داده، و ديگر به جز شوخيهاى زشت و مسخرگى هاى شومى تلقى نمى شود» هرگز، هرگز، هرگز!(٣)
مرحوم خوئى در شرح خود روايتى را در ذيل اين فراز نقل كرده كه:
راوى مى گويد از امام هشتم(ع) از ايمان و اسلام سؤال كردم، فرمودند:
«امام پنجم(ع)فرموده اند: ايمان يك درجه فوق اسلام است، و تقوى يك درجه از ايمان بالاتر، و يقين يك درجه بالاتر از تقوى است و چيزى كمتر از يقين بين مردم تقسيم نشده»،
راوى گويد گفتم يقين چيست؟ فرمود: «اَلتَّوَكُل عَلَى اللّه و التسليم للّه و الرِّضا بَقَضاءِ اللّه و التَفْويض اِلَى اللّه»
«توكل و اتّكاء بر خداوند و تسليم شدن براى او و رضاء به قضاء خداوندى و احاطه امر به خدا».
بعضى از شارحين كافى در شرح حديث فوق گفته اند:
اسلام اقرار است و ايمان يا تصديق است يا تصديق با اقرار است، و بنابر هر دو وجه ايمان فوق اسلام است، به يك درجه، اما بنابر وجه دوم (كه تصديق با اقرار باشد) برترى ايمان بر اسلام واضح است، و اما بنابر اول زيرا تصديق قلبى برتر و افضل از اقرار زبانى است همچنانكه قلب افضل از زبان است و تقوى يك درجه فوق ايمان است زيرا تقوى دورى از چيزى است كه ضرر مى زند در آخرت، اگرچه ضرر كمى باشد، و يقين فوق تقوى است، زيرا تقوى گاهى در مرتبه يقين نيست، و اين همان مطلبى است كه مولى اميرالمؤمنين علی (ع) به آن اشاره كرده اند، و فرموده اند:
«لَوْ كُشِف الغِطاء لَمَا ازدَدْتُ يقيناً»
اگر پرده كنار زده شود بر يقين من افزوده نمى شود.(٤)
ابن ابى الحديد نيز در ذيل اين فراز گفته است اگر سؤال كنى ايمان همان يقين است؟ چرا مولى علی (ع) فرمود:
«و ايماناً فى يقين»؟ جواب مى دهم ايمان اعتقاد با عمل است و يقين سكون و آرامش قلب است و اين دو با هم فرق دارد.(٥)
از اين تحليل و جواب ابى الحديد روشن مى شود كه ايمان همراه با يقين، براى فرد دارنده آن آرامش قلبى و اطمينان درونى را به ارمغان مى آورد.
«الهى» اين عارف شيوا در ذيل اين فراز (و ايماناً فى يقين) چنين گويد:

در ايمان زانكه با دانش قرينند *** شهان كشور علم اليقينند
هر آن دل روشن از نور يقين است *** چراغش لا اُحبّ الافلين است
چو حق ز آئينه دل شد پديدار *** نگيرد از شك آن آئينه زنگار
كسى با ديو تشكيك است همراز *** كه با خضر طريقت نيست دمساز
رود چون گرد شك ز آئينه دل *** جهان غيب ديدن نيست مشكل
بود روشن روان ز انوار ايمان *** سپهر دانش و خورشيد ايقان
______________________________

١. مدرك علامت مؤمن موقن با روايات ذكر شده: جامع السعادات، جلد ١، تا ١٢٣.
٢. به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقيست *** به ارادت بكشم درد كه درمان هم از اوست
در غم ما روزها بيگاه شد *** روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو، رو باك نيست *** تو بمان اى آنكه جز تو پاك نيست
٣. باغ اپيكور، و ٣٢، آناتول فرانس، ترجمه آقاى كاظم عمارى (تعليقه ١ و ٢، نقل از شرح نهج البلاغه استاد محمدتقى جعفرى، جلد ١٢، ـ ٣٥٩).
٤. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٥. شرح نهج البلاغه ابى الحديد، جلد ١٠، .

٤٦ـ پرهيزگاران در كسب دانش حريصند
«و حِرْصاً فى عِلم»
ترجمه: و (مى بينى براى هر يك از متقين) علاقه شديدى در كسب علم و دانش.
شرح: در فرازهاى قبل گفته شد كه: از صفات پرهيزگاران عالم بودن آنها است و در اين فراز مولى علی(ع) مى فرمايد:
«علاوه بر اين كه عالمند، حرص و علاقه شديدى به كسب علم و دانش اندوزى دارند و مرز معين و مشخصى براى يادگيرى دانش ندارند».
نكته قابل ذكر اين كه در عرف مردم صفت «حرص» صفت پسنديده اى نيست ولى بايد توجه كرد كه حرص به معناى علاقه وافر و ميل زياد به چيزى است و اين بد نيست، مفهوم نازيباى «حرص» از تمايل به چيز نازيبا حاصل مى شود. اگر اين علاقه به علم و سعادتِ جامعه و رستگارى خود باشد، خوب است، ولى اگر اين حرص و علاقه بيش از حد به زندگى دنيوى و مال و زن و فرزند باشد، مذموم است هر يك از اينها گرچه توجه به آنها و علاقه به آن لازم است ولى نبايد به درجه حرص برسد، حرص در اين مورد مذموم است.
از اين رو در قرآن خداوند بنى اسرائيل و قوم يهود را مذمت كرده زيرا حريص بر حيات و زندگى دنيوى شدند (و لَتجِدَنّهُم اَحْرَصَ النّاس على حيوة)
«مى يابى آنها را حريص ترين مردم بر زندگى دنيا».(١)
به خلاف مثالهاى اول كه حرص در آنها بار مذموم ندارد، چنانكه مولى علی(ع) در اين خطبه حرص در علم را از صفات متقين مى شمارد، و خداوند پيامبر (ص) را حريص بر هدايت مردم معرفى مى كند: (لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ...)
«آمد شما را رسولى از خود شما، دشوار است بر او رنج شما، حريص است بر اسلام آوردن و هدايت شما... ».(٢)
يا در جاى ديگر مى فرمايد: (إِنْ تَحْرِصْ عَلَى هُدَاهُمْ...)
«اگر حريص باشى بر هدايت آنها... ».(٣)
پس ملاك خوبى و بدى حرص، در متعلق آن است؛ اگر چيزى باشد كه قابليت علاقه شديد را دارد، حرص بر آن ممدوح وگرنه مذموم است.
گفتيم كه اگر پرهيزگاران براى هر كارى حدّ و مرزى داشته باشند، ولى براى علم حد و مرزى قائل نيستند و اصولا اسلام حدّ و مررزى براى علم قرار نداده است نه حد زمانى و نه مكانى، نه از نظر مقدار تلاش و كوشش نه از نظر استاد نه از نظر مشكل و چگونگى علم آموزى.
اما حد زمانى ندارد، زيرا فرمودند: «اُطْلُبُ العِلمَ من المَهْد الى اللَّحْد» تاريخ شروع تعليم از درون گهواره و فارغ التحصيل شدن آن چشم بر هم گذاردن براى هميشه و مرگ است
(زگهواره تا گور دانش بجوى).
در مورد عدم حدّ مكانى فرمودند:
«اُطْلُبُ العِلمَ و لَو بِالصين»:
علم بياموز گرچه در چين باشد، گويا آخرين نقطه شناخته شده در دنيا در آن زمان، چين بوده است.
در مورد عدم وجود مرز براى مقدار تلاش فرمودند:
«لَو يَعْلمُ النّاس ما فى طَلَب العِلْم لَطَلَبُوه و لو بِسَفك المُهَجْ و خَوضِ اللُّجَجْ»
«اگر مردم مى دانستند ارزشى را كه در يادگيرى دانش است، هر آينه طلب مى كردند، آن را گرچه به ريختن خون دل و فرو رفتن در درياها باشد ».(٤)
يعنى آن قدر ارزش دارد كه اگر احتمال كشته شدن يا فرو رفتن در دريا هم باشد اين مقدار تلاش روا است (اين حديث كنايه از تحمل نهايت مشقت است، در آن زمان رفتن به اعماق دريا بسيار مشكل بوده است).
در مورد عدم محدوديت از لحاظ استاد فرمودند:
«الحِكْمَةُ ضالَّةُ المُؤمن اَخَذَها حيث وَجَدَها»
«دانش گمشده مؤمن است هر جا بيابد، مى گيرد »
انسان گمشده باارزش خود را گرچه در دهان شير باشد مى گيرد؛ البته جاى تذكر است كه در روايات سفارش شده، دقت كنيد از چه كسى علم مى آموزيد، اين گونه روايات در موردى است كه همان علمى كه نزد فرد غيرصالح است، نزد صالح هم هست كه در صورت تخيير بايد صالح انتخاب شود، زيرا علم غذاى روح است و اگر از غيرصالح گرفته شود، ممكن است غذائى مسموم در ضمن غذاهاى مطلوب به خورد انسان بدهد، از اين رو اگر مملكت ما مخيّر شد كه از افراد و اساتيد مؤمن در داخل كشور استفاده كند، يا از افراد ملحد و كافر غرب، بايد از رفتن دانشجويان به خارج ممانعت كند، ولى اگر علمى است كه در نزد اساتيد ما نيست، يا به نحو مطلوب در نزد آنها نيست ناچاريم دانشجو به خارج بفرستيم و اين همان است كه مى فرمايد: مؤمن دانش را مى گيرد هرجا بيابد، گرچه از دهان كفّار در بلاد كفر!
اما عدم وجود مرز از نظر شكل و محتوى و كيفيت علم آموزى، در آيات و روايات تعبيرات مختلفى است كه از هر چيز علم آموزيد، از شهرهاى نابوده شده گذشتگان و اقوام منحرف گذشته، از آثار گذشتگان و از سير و سفر در زمين و تجربه شخصى افراد و... كسب دانش كنيد.
اين مكتب چه مكتبى است كه اين قدر براى علم ارزش قائل است! مكتبى كه وقتى سر بلند كرد در تمام مكه كه مركز جزيرة العرب و پايگاه مهم فرهنگ آن زمان بود تنها ١٧ نفر باسواد بودند،(٥) برخاستن اين آئين و چنين نظامى از چنين سرزمينى با چنين افرادى بجز معجزه چيزى نيست!
بد نيست در اينجا حديثى نيز درباره ارزش و فضيلت علم نقل شود: امام صادق(ع)فرمودند: پيامبر خدا (ص) فرمودند:
«مَنْ سَلَك طَريقاً يَطْلُب فيه عِلماً سَلَك اللّه به طريقا الى الجنّة و انّ الملائكة لتَضَعُ اَجْنِحَتها لطالب العلم رضىّ و به و انّه لَيَستَغْفِر لطالب العلم مَنْ فی السموات و مَنْ فى الارض حتّى الحوت فى البحر و فَضْلُ العالِم على العابد كفضلِ القَمَرِ عَلى سائِر النّجوم لَيلة البَدر و انّ العلماء وَرَثَةُ الانبياء انّ الانبياء لم يُوّرثوا ديناراً و لا درهما ولكن ورّثُوا العلم فَمَن اَخَذَ منه اَخَذَ بِحَظّ وافِر »
«كسى كه راهى رود براى كسب علم، خداوند راهى از آن راه به بهشت باز مى كند، و ملائكه بالهاى خود را براى خشنودى طالب علم باز مى كنند، و براى طالب علم هر كس در آسمان و در زمين است حتى ماهى دريا استغفار مى كند، و فضل و ارزش عالم بر عابد مثل فضيلت ماه شب چهارده بر ديگر ستارگان است، و علماء وارث انبياء هستند و همانا انبیاء دينار و درهمى به ارث نمى گذارند؛ ولكن علم را به ارث مى گذارند، پس هر كس از آن برگيرد، حظ و بهره بسيارى برگرفته است».(٦)
اين گونه روايات در مورد فضيلت علم و اهتمام به علم اندوزى بسيار است، و چقدر زشت است مملكتى كه ادعا مى كند ما مملكتى هستيم كه مذهبمان شيعه جعفرى است پر از بى سواد باشد، مملكت اسلامى مملكتى است كه بايد اهل مطالعه و همه جا كتابخانه و مبارزه با بيسوادى و همه جا مدرسه و مكان مبارزه با جهل باشد، بحث از علم مجال وسيعى مى طلبد، كه از حوصله كنونى خارج است(٧) و در پايان اين فراز دو نكته بسيار مهم را متذكر مى شويم:
١ـ حقوق معلّم بر متعلّم ـ از حقوق واجب الاتباع و لازم المراعات حق معلم است، اين پدر روحانى كه بسيار بر پدر جسمانى فضيلت دارد و او اگر وظيفه خود را به نحو احسن انجام دهد، معبود و مولاى متعلم مى شود چنان كه منسوب به على(ع) است كه فرمود:
«مَنْ عَلّمنى حرفا فقد صيّرنى عبداً»
«كسى كه مرا حرفى تعليم دهد مرا عبد و بنده خود كرده است»، و نيز درباره معلم بزرگ خود فرمود:
«انا عبد من عبيد محمد»؛ «من بنده اى از بندگان محمد(ص) هستم».
رعايت حق معلم از وظايف بزرگى است كه شارع مقدس بر دوش ما گذارده است، حال به سخنان على(ع) اين مولاى بزرگوار و شاگرد مكتب رسول الله(ص) گوش فرا ده كه چگونه تعليم مى دهد:
امام صادق(ع) در روايتى از على(ع) نقل مى كنند كه مولى بسيار مى فرمودند:
«انّ مِنْ حَقَّ العالم اَنْ لا تكثِرْ عليه السُّؤال و لا تأخُذ بِثَوبِه و اذا دخلتَ عليه و عنده قوم فَسَلّم عليهم جميعاً و خَصَّهُ بالتحية دونهم و اجلس بين يديه و لا تجلس خلفَه و لا تُغمِضْ بعينيك و لا تُشِرْ بِيَدِك و لا تُكثِر مِن قول: قال فلانٌ و فلانٌ خلافاً لقوله و لا تَضْحر بطول صحبته فانّما مثل العالم مَثَلُ النحلة يُنْتَظَرُ بها متى يسقط عليك منها شىء»
«از حق عالم بر تو اين است كه زياد از او سؤال نكنى و لباس او را نگيرى و اگر بر مجلس عالم وارد شدى و نزد او عده اى بودند سلام بر همه آنها كن و سلام و درود ويژه خود را به آن عالم تقديم نما و براى نشستن، جايگاهى را در برابر او انتخاب كن و پشت سر او منشين و با گوشه چشم به او نظر ميفكن و با دست خود به او اشاره نكن، (كه بى احترامى به او است) و زياد نگو فلانى و فلانى برعكس قول شما گفته اند، و با زياد صحبت كردن او را ناراحت كن، زيرا مثل عالم و دانشمند مثل درخت خرمائى است كه انتظار كشيده مى شود چه موقع از آن رطبى فرو افتد».(٨)
يعنى او بايد افاضه كند نه با سؤال كردن مرتب او را رنج دهى!
٢ـ وجوب عمل بر طبق علم ـ از امور بسيار مهم كه بر عالم لازم است، عمل كردن بر طبق علم خود است چنانكه اين بر غير عالم هم لازم است ولى براى عالم مؤكد است، و از اين رو خداوند ثواب زنهاى پيامبر(ص) را كه مطيع باشند، دو برابر و عقوبت آنها را در صورت عصيان نيز دو برابر قرار داده است.
مولاى متقيان در روايتى از پيامبر نقل كردند كه: «علماء دو دسته اند:
١ـ دسته اى كه علم و آگاهى خود را بكار گرفته و برطبق آن عمل مى كنند، و اينها اهل نجاتند.
٢ـ و دسته اى كه بر طبق علم خود عمل نمى كنند، اين گروه دچار هلاكت و نابودى شده و اهل جهنم هستند. از بوى عالمى كه علم خود را رها كرده، و به مرحله عمل نرسيده، متأذى و ناراحتند، و سخت ترين اهل جهنم و آتش از نظر ندامت و حسرت شخصى است كه بنده اى را به طرف خدا دعوت كند و دعوت او نيز مؤثر افتد و آن بنده در صراط مستقيم قرار گيرد و سرانجام خداوند او را به بهشت داخل كند ولى اين شخص را كه دعوت كننده بوده، بواسطه ترك عمل و پيروى هواى نفس و طولانى بودن آرزويش به آتش انداخته است».(٩)
در روايت است كه «زمامدار ظالم و عالم فاجر، شديدترين مردم از نظر عقابند»(١٠)،
«آتش زنه و آتش افروز در روز قيامت هر ثروتمند بخيل است كه مالش را از فقرا بخل كرده، و هر عالمى است كه دين خود را به دنيا فروخته است»(١١)،
«در جهنم سنگ آسيائى است كه علماء سوء را آرد مى كند».(١٢)
به قدرى كلمات اهل بيت عصمت و طهارت(علیهم السلام) گويا است كه جاى توضيح نيست، خداوند ما را مؤدب به اخلاق الهى گرداند، تا در رعايت حق معلم و عمل به علم خود كوشا باشيم.
عارف وارسته الهى قمشه اى در ذيل اين فراز (و حرصافى علم) چنين مى سرايد:

براه دانشند آن گونه پويا *** كه تشنه از پى آب است جويا
خلائق گر حريص مال و جاهند *** حريص دانش آن مردان راهند
كه دانش رهبر دنيا و دين است *** جمال آراى فردوس برين است

_________________________________
١. سوره بقره، آيه ٩٦.
٢. سوره توبه، آيه ١٢٨.
٣. سوره نحل، آيه ٣٧.
٤. اين حديث را در مقدمه كتاب معالم، صاحب معالم نقل كرده است.
٥. فتوح البلدان بلاذرى، ، طبع مصر.
٦. كافى، جلد ١، ـ صاحب معالم نيز در مقدمه كتاب معالم در فضيلت علم اين روايت را در صدر روايات آورده است.
٧. در مورد علم مى توانيد به كتاب الحياة، جلد ٢، به بعد و ميزان الحكمه، جلد ٦، به بعد و كتاب منية المريد شهيد ثانى مراجعه نمائيد.
٨. بحار الانوار، جلد ٢، ـ ميزان الحكمه، جلد ٦، ، بعضى از روايت را آورده و در مقدمه معالم هم با كمى اختلاف نسخه نقل كرده است.
٩. منية المريد، ـ كافى، جلد ١، .
١٠. غرر الحكم مولى علی(علیه السلام).
١١. غرر الحكم مولى علی(علیه السلام).
١٢. كنز العمال، خبر ٢٩١٠٠ شبيه اين خبر براى علماء متكبر است، خبر ٢٩١٠١ (اين چند روايت را صاحب ميزان الحكمه در جلد ٦، آورده است).


۴
علمى آميخته با حلم
٤٧ـ علمى آميخته با حلم
«و علماً فى حِلْم»
ترجمه: و (مى بينى براى هر يك از پرهيزگاران) علمى همراه با حلم.
شرح: در بحث هاى قبلى تحت عنوان (علماء و حلماء) درباره علم و حلم سخن گفته شد، و روشن گرديد كه علماء تا حلم نداشته باشند، مسير پر پيچ و خم علم اندوزى را به راحتى نمى توانند طى كنند، حتى پيامبران الهى براى رسيدن به مقام علم و نبوت براى اينكه ساخته شده و پرحوصله و حليم شوند، مدتى را چوپانى مى كرده اند، آنها مأمور مى شدند در بيابانها گوسفند بچرانند تا اولا در اسرار خلقت تفكر كرده، و علم اندوزند، و ثانياً در مقابل مشكلات استقامت كرده و حليم و صبور شوند.
در اينجا به روايتى از امام صادق(ع) در مورد حلم و علم سفارش كرده اند اشاره مى شود:
در روايت آمده كه عنوان بصرى در حالى كه پيرمرد شده بود و نود و چهار سال داشت، گفت دو سال براى استفاده علمى به نزد مالك بن انس رفت و آمد كردم، وقتى امام صادق(ع) به مدينه آمدند، خدمت ايشان هم رفتم و دوست داشتم همزمان از هر دو استفاده كنم و نزد هر دو حاضر مى شدم، روزى امام صادق(ع) به من فرمودند: «من مردى هستم كه مردم با من رفت و آمد مى كنند در هر ساعتى از شب و روز مشغولم، پس وقت مرا نگير و به نزد همان مالك برو و همانطور كه تا به حال آنجا بودى، حال هم همانجا برو». (نظر حضرت تنبيه و توجه دادن او بوده كه دقت كن از كجا بايد توشه علم برگيرى).
عنوان بصرى گويد ناراحت شدم و گفتم اگر در من خيرى مى ديد مرا منع نمى كرد، به مسجد و روضه رسول الله(ص) آمدم، و دو ركعت نماز گزاردم، و از خدا خواستم تا قلب جعفر(ع) را به من منعطف نمايد و سپس به خانه بازگشتم، و به درس مالك هم نرفتم، زيرا حبّ جعفر(ع) در قلب من بود، از خانه هم خارج نشدم مگر براى نمازهاى واجب، بعد از مدتى صبرم طاق شده، لباس پوشيده بعد از نماز عصر به درب خانه حضرت آمدم، اجازه ورود خواستم، خادم حضرت آمد، گفتم با شريف (مراد حضرت هستند) كار دارم، گفت مشغول نماز هستند، در كنار درب خانه نشستم، پس از مدت كوتاهى خادم آمد، و گفت داخل شو با بركت خداوندى، پس داخل شده سلام كردم، جواب شنيدم، فرمود بنشين خدا از تو درگذرد، حضرت سر را به زير افكنده پس از مدتى سر برداشت، و فرمود: تو پدر چه كسى هستى؟ گفتم ابوعبدالله (پدر عبدالله) فرمود خدا اين كنيه را براى تو نگهدارد و ترا موفق گرداند، اى اباعبدالله، حاجت تو چيست؟ (در دل خود گفتم اگر در زيارت من غير از اين دعا هم نبود، بسيار چيز زيادى به دست آورده ام) سپس براى بار دوم سر را بالا آورده و فرمود، چه حاجتى دارى؟ جواب دادم، از خداوند خواسته بودم قلب شما را بر من منعطف و از علم شما برخوردارم كند، حضرت فرمود: اى اباعبدالله علم به تعلّم نيست، نورى است، در قلب كسى قرار مى گيرد خداوند متعال هدايت او را اراده كند. پس اگر قصد علم دارى اول در نفس خود حقيقت بندگى را طلب كن، و سپس علم را به عمل وصل كن، و از خدا طلب فهم نما تا به تو بفهماند.
گفتم: حقيقت بندگى چيست؟ فرمود سه چيز:....
(تا اينكه به حضرت گفتم، مرا سفارش كنيد) فرمود: ترا وصيت و سفارش مى كنم به ٩ چيز و اينها توصيه من است براى كسانى كه قصد طريق خداوند را كنند، و از خداوند مى خواهم ترا براى عمل به آنها موفق گرداند:
سه تا از آنها در رياضت و تهذيب اخلاق نفسى است، و سه تا درباره حلم و سه تا درباره علم، پس حفظ كن و بپرهيز از سستى در عمل به اينها، عنوان بصرى گويد قلبم را براى آنها خالى كردم و خوب توجه نمودم:
فرمود: اما آنها كه در رياضت نفس است:
بپرهيز از خوردن آنچه اشتها ندارى، زيرا موجب حماقت و نادانى مى شود و نخور مگر در موقع گرسنگى، و اگر چيزى خوردى حلال بخور، و بسم الله بگو و يادآور حديث رسول الله(ص) را كه فرمودند: «ما مَلأَ آدَمِىٌ وِعاءٌ شَرّاً مِنْ بَطْنه فَاِن كان و لا بدّفَثُلثٌ لطعامه و ثُلثُ لشرابه و ثُلثُ لنَفَسه»
«آدمى هيچ ظرفى را پر نكرد كه بدتر از شكمش باشد، پس اگر قصد پر كردن آن را دارد؛ يك سوم آن را براى غذا و يك سوم براى نوشيدن و يك سوم براى تنفس است».
و اما آنها كه درباره حلم است: پس كسى كه به تو گفت: اگر يك حرف زدى، ده تا مى شنوى به او بگو: اگر ده تا بگوئى، يكى نمى شنوى، و كسى كه ترا دشنام داد، به او بگو اگر راست مى گوئى و صادقى در آنچه به من نسبت مى دهى، پس از خدا مى خواهم مرا ببخشد و اگر كاذبى در آنچه مى گوئى، پس از خدا مى خواهم ترا ببخشد و كسى كه به تو وعده فحش در كلام داد پس تو او را به نصيحت و رعايت او وعده ده.
و اما آنچه در علم است:
پس آنچه به آن جاهلى از علماء سؤال كن، و بپرهيز از اين كه سؤال كنى از آنها از روى اعتراض و آزمايش و بپرهيز از اين كه به رأى خود عمل كنى و احتياط را اخذ كن، در جميع راهها، و از فتوا دادن فرار كن، مثل فرار كردن تو از شير، و گردن خود را پل براى مردم قرار نده (يعنى فتوا دادن بدون مدرك و توجه، مانند آن است كه گردن خود را مثل پل كرده اى تا مردم از روى آن عبور كرده و تو در بيچارگى باقى مى مانى، و در محضر ربوبى فرداى قيامت جوابى ندارى).
همين كه سخن امام به اينجا رسيد فرمود: بلند شو از نزد من اى اباعبدالله زيرا تو را نصيحت كردم و سخنان مرا فاسد مكن، و درود بر كسى كه از هدايت پيروى كند.(١)
خداوند به ما علمى همراه به حلم عنايت كند، تا در پرتو آن به قرب الهى نايل شويم (انشاءالله).
مرحوم الهى قمشه اى در ذيل اين فراز (و علما فى حلم) چنين گويد:

هم آنان را بود ز الطاف بارى *** قرين وصف دانش برد بارى
به گيتى عالمى كو بردبار است *** به شمعش عالمى پروانه وار است
خلائق را به دانش پيشوا او است *** به اقليم سعادت رهنما اوست
چراغ شام تاريك جهان است *** فروزان تر ز ماه آسمان است
* * *
«عمار ياسر» به شخصى كه او را ناسزا گفت چه پاسخ داد؟
رقيبى سفله با عمّار هشيار *** شنيدم ناسزاها گفت بسيار
جوابش داد عمار دل آگاه *** كه اى غافل ز زور و كيفر شاه
مرا گر لطف حق سازد بهشتى *** چه غم دارم تو گو صد گونه زشتى
و گر قهرش معاذاللّه سرانجام *** به دوزخ دركشد حق بوده دشنام
سزاوارم هزاران ناسزا را *** چه مى گوئى به ياد آور خدا را
پشيمان شد چه اين پاسخ از او يافت *** تو گوئى نور ايمان بر دلش تافت
تو درس حلم خوان اى مرد ايزد *** از آن استاد كل، شاگرد احمد
كه عالم را به علم و حلم و ايمان *** مسخّر كرد و زيور داد و فرمان

مالك اشتر (ره) در زمان حكومتش مردى بر سر او خاشاك ريخت و مالك بر او از خدا طلب مغفرت كرد.
به مالك خسرو ملك ولايت *** جسارت كرد مردى بى درايت
به رخسار چو ماهش ريخت خاشاك *** كه ابله بود و نادان بود و بى باك
غضب كرد آن نكو؟ حاشا كه آن ماه *** به مسجد شد روان با جان آگاه
نمازى و نيازى كرد آغاز *** پس آنگه گفت با داناى هر راز
كه يارب كش خط غفران به كارش *** مكن در روز محشر شرمسارش
زنادانى گر او بر من جفا كرد *** ببخشا ز ان خطا اى ايزد فرد
به دفترها بسى يابى، نشانه *** از اين سان حلم خوبان زمانه
تو هم بگزين ره ايزدپرستان *** ترحم كن به حال زيردستان
به آب عفو، خشم آتش افروز *** فرو بنشان و زان خوبان بياموز
كه ايزد پاك سازد از گناهت *** كند در كشور جان پادشاهت
زخشم حق اگر جوئى امانى *** امان يابى، چو خشم خود نشانى
الهى را ز خشم دوزخ انگيز *** الهى كش به راه حلم و پرهيز
كه برهانى ز قهر خويش جانش *** دهى جا در بهشت جاودانش
________________________________

١. بحار الانوار، جلد ١، ، ٢٢٦ (تلخيص شده) ـ ميزان الحكمه، جلد ٦، ، ٤٩٠.

٤٨ـ ميانه روى در حال غنا
«و قَصداً فى الغِناء»
ترجمه: و (مى بينى براى هر يك از پرهيزگاران) ميانه روى در غنا و بى نيازى.
شرح: از خصوصيات ديگر پرهيزگاران ميانه روى در زندگى است، نه زندگى را بر خود سخت مى گيرند، و نه اسراف و تبذير مى كنند، زيرا كه(وَأَنَّ الْمُسْرِفِينَ هُمْ أَصْحَابُ النَّارِ)
«اسراف كنندگان اصحاب آتش هستند».(١)
و همچنين: (إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كَانُوا إِخْوَانَ الشَّيَاطِينِ) «تبذير كنندگان پيوسته برادر شياطين هستند».(٢)
اگر تمام مردم جهان اين صفت پسنديده را رعايت كنند، جهان گلستان خواهد شد، در كره زمين منابع غذائى و حياتى فراوانى است، ولى اين خيال خامى است كه كسى خيال كند اين منابع نامحدود است خير، منابع محدود است و اگر انسانها عادلانه از آن استفاده كنند، و عادلانه توزيع شود، در گوشه اى از اين جهان فقرى ديده نخواهد شد، اسراف و تبذير در طرفى فقر و گرسنگى و در طرفى مرگ را به ارمغان مى آورد.
گويند پانصد هزار دلار در شبانه روز مخارج يك دلال اسلحه بود، وقتى در طرفى از دنيا چنين است جاى تعجب نيست، در اتيوپى و جنوب سودان گروه گروه از گرسنگى بميرند.
آمار رسمى نشان مى دهد در عرض سال هزاران نفر در اثر گرسنگى مى ميرند، و در طرفى ميليونها تن مواد غذائى براى اينكه نرخ بشكند به دريا ريخته مى شود! واقعاً اين مسرفين و مبذّرين اگر خود شيطان نباشند برادر او هستند.(٣)
مرحوم خوئى در شرح خود در ذيل اين فراز دو احتمال داده است:
١ـ اين كه مراد ميانه روى در طلب مال و تحصيل ثروت باشد، يعنى در كسب مال و طلب روزى از ميانه روى تجاوز نمى كند به حيثى كه فرائض و واجبات او ترك شود، چنانكه در فرزندان و بندگان دنيا مشاهده مى شود (از بس عشق به جمع آورى مال دارد از مسجد و نماز جماعت و چه بسا نماز واجب مى ماند).
٢ـ مراد اين باشد كه با اينكه بى نياز است، ميانه روى در حركات و سكنات و مصارف مالش بلكه جميع افعالش دارد، يعنى اينكه توانگرى او موجب طغيان و خروج از حد اعتدال و تجاوز از حدّ نمى شود، چنانكه خداوند متعال فرمود: (إِنَّ الاِْنسَانَ لَيَطْغَى - أَنْ رَّآهُ اسْتَغْنَى)
«انسان طغيان مى كند اگر ببيند كه بى نياز شده است».(٤)
آرى پرهيزگار مسلك قناعت برگزيده و از اسراف و تبذير و بخل به دور است، نه آن قدر ولخرجى مى كند كه مسرف و مبذّر شود، و نه سخت مى گيرد كه در زمره بخلاء داخل شود.
در روايتى از امام حسن عسكرى(ع) آمده:
«للاقتصاد مقداراً فَاِنْ زاد عليه فهو بُخْل»
«براى ميانه روى حدّ و مقدارى است كه اگر شخص زياده بر آن كند، بخيل است».(٥)
در روايتى نيز از مولى علی(ع) رسيده:
«غايَةُ الاقْتِصاد القَناعة»: «نهايت ميانه روى قناعت است».(٦)
يعنى از مرز قناعت نبايد پائين تر آمد، و پائين تر از آن بخل است و بدترين بخل، بخل بر نفس است و كه از دادن و رساندن مال به نفس خود هم مضايقه مى كند!
در روايت ديگرى مولى علی(ع)مى فرمايند:
«السَّرَف مَثْواة و القَصد مَثراة»
«اسراف موضع فرود و تقليل و كاستى، و ميانه روى موضع و موجب ازدياد است».(٧)
از مولى على(ع) در مورد حيات طيّبه كه در اين آيه آمده: (مَنْ عَمِلَ صالِحا مِنْ ذَكَرٍ او اُنثى و هُوَ مُؤمِنْ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيوةً طيّبةً و لَنَجْزيَنَّهُم اَجْرَهُم بِاَحسَن مَا كانُوا يَعْمَلُون)
«كسى كه عمل صالحى انجام داد خواه مرد، خواه زن و مؤمن بود زنده داريم او را زندگى پاكيزه اى و جزا دهيم اجرشان را به بهتر از آنچه عمل كرده اند».(٨)
سؤال شد كه مراد از «طيّبه» چيست؟ فرمودند: «هى القناعة»: «قناعت است».(٩)
اى عزيز، به نفس خود اكفاف و قناعت را سفارش و توصيه كن(١٠) كه بهترين بهره فرد قناعت است(١١)، بدان، جوانمردى در قناعت است و راضى بودن به آنچه دارى و خدا مى رساند، جوانمردى در بخشش است،(١٢) از زياده طلبى و حرص خود با قناعت انتقام كش، چنانكه از دشمن خود با قصاص انتقام مى گيرى!(١٣)
در روايتى از امام باقر(ع) آمده كه على(ع) نامرغوبترين خرما را مى خورد، و سپس آب روى آن مى آشاميد و سپس دست روى شكم خود مى زد و مى فرمود:
مَنْ ادخل بطنُه النار فَاَبعده ثمّ تَمَثّل.

فاِنّك مهما تعط بطنك بسؤلَه *** و فرجَك نالا منتهى الذّمِ أجْمَعا

كسى كه شكمش او را داخل آتش كند (يا آتش داخل شكمش كند) خداوند او را دور مى كند، سپس اين شعر را خواندند: هر وقت خواهش و درخواست شكم و فرج خود را برآوردى و اجابت نمودى، اين دو (شكم و فرج) به نهايت پستى خود رسيده اند.(١٤)
برادرم! سعى كن هرگز بواسطه اسراف در مورد شكم و فرج خود جهنمى نشوى، و هرگز براى بى نيازى، تلاش مكن، تا ثروت اندوزى، كه امور به دست ديگرى است، و آن كه همه كار به دست او است، فرموده بى نيازى و ثروت در قناعت است!
در روايت است كه خداوند متعال به حضرت داود(ع) وحى رساند كه
«وَضَعْتَ الغِنى فى القَناعة و هم يَطْلُبُونَهُ فى كثرةِ العمال فلا يَجدونَه»
«ثروت را در قناعت قرار دادم و آنها در زيادى ثروت جستجو و طلب مى كنند و هرگز نمى يابند آن را».(١٥)
در روايتى از مولى(ع) چنين آمده:
«طلبتُ الغِنى فَما وَجَدتُ الاّ بالقناعة، عليكم بالقَناعة تَستَغْنُوا»
ثروت را طلب كردم نيافتم مگر به قناعت، بر شما است قناعت، تا بى نياز شويد.(١٦)
در روايتى ديگر از حضرت رسيده:
«القَناعَةُ غُنْيَةٌ و الاِقْتِصادُ بُلْغَة»
«قناعت بى نيازى و توانگرى است و ميانه روى چيزى است كه كفايت زندگى مى كند».(١٧)
يعنى ميانه روى مثل مالى است كه مى توان زندگى روزمره را با آن گذراند به طورى كه چيزى در آخر باقى نمى ماند، ولى قناعت بى نيازى است كه ديگر به غير محتاج نيست و نياز به امر ديگرى هم ندارد، چقدر فرق است بين كسى كه هر روز غذاى همان روز را دارد و بايد براى فردا كار كند با كسى كه بى نياز شده است. مگر ما چه بدى از قناعت ديديم، كه رو به اسراف گذارديم، چرا خانواده هاى ما روى چشم و هم چشمى اين قدر اسراف و اين قدر ولخرجى مى كنند؟! هر روز لباسهاى جديد با مدهاى جديد، شلوارهاى رنگارنگ، پيراهنهاى جورواجور، و اى كاش مى پوشيدند تا كهنه و پاره مى شد، يكى دو مجلس مى پوشند و مى گويند از مد افتاده يا ديگر زشت است، اين لباسى را كه در فلان مجلس و فلان عروسى پوشيدم، دوباره بپوشم؟ مگر نمى بينى فلانى با اينكه شوهرش كارگر است، براى اين مجلس چادر و لباس جديدى دوخته و پوشيده، چرا من نكنم؟! مردم ما بايد بدانند تا اين روش در جامعه ما و در مملكت ما رايج است، بيچارگى و ذلت هم هست، هر روز محتاج يك كشورى هستيم، بايد قناعت كنيم كه قناعت موجب بى نيازى و قطع سلطه است «القناعة تُغْنى»
«قناعت ثروتمند و بى نياز مى كند».(١٨)
در روايتى از امام باقر(ع) آمده هرگاه هوس بلندپروازى و زندگى افرادى كه بالاى دست تو هستند، توجه تو را جلب كرد، و خواستى از مسير قناعت خارج شوى،
از زندگى پيامبر و رسول گرامى(ص) ياد كن «فَاِنَّما كان خُبْزُه الشّعير و حَلواه التّمر و وَقُوده السَّعَفَ اذا وَجَدَه»
«همانا نان او جو و حلوا و شيرينى او خرما و وسيله آتش گيراندن او چوب خرما بود، اگر آن را مى يافت».(١٩)
پس سعى كن اى برادر با يادآورى زندگى پيامبر(ص) و رهبر خود، زندگى مقتصدانه و متعادلى برگزينى كه به قول ابن ميثم شارح نهج البلاغه، ميانه روى فضيلت عدل در استعمال متاع دنيا است، و حذف زوائد بر قدر ضرورت.
از اسراف و تبذير دورى كن، كه در روايت ريختن آب زيادى در ظرف پس از نوشيدن، يا دور ريختن هسته خرما از اسراف و تبذير شمرده شده است.
نقل شده كه روزى امام صادق(ع) دستور دادند تا رطب براى خوردن حاضران آوردند، كه بعضى رطب را مى خوردند و هسته ان را به دور مى افكندند، فرمود:
«اين كار را نكنيد كه اين تبذير است و خدا فساد را دوست نمى دارد».(٢٠)
و نيز نقل شده پيامبر(ص) از راهى عبور مى كردند كه يكى از يارانشان به نام سعد مشغول وضو گرفتن بود، و آب زياد در وضو مصرف مى كرد، پيامبر(ص) فرمود: «چرا اسراف مى كنى اى سعد!» سعد عرض كرد: آيا در آب نيز اسراف است؟!
حضرت فرمود: «نَعَم و ان كُنتَ على نِهر»: «آرى هر چند در كنار نهر باشى».(٢١)
مرحوم الهى اين بلبل باغ سخن در ذيل اين فراز (و قصداً فى غِنىّ) گويد:

وگر يابد غنى در دار فانى *** گزيند اقتصاد زندگانى
نه با اسراف و تبذير است خورسند *** نه در زنجير حرص و بخل پابند
نه سرمست غرور بى نيازى است *** نه پابست خيالات مجازى است
گدايان چون به ثروت دست يابند *** چو مستان سر زحكم عقل تابند
برون پاى از گليم خويش سازند *** چو فرعونى به ملك و جاه نازند
ز شهوات رانى نفس خود آرا *** فسون خوانند دستور خدا را
ولى هنگام دولت پارسائى *** نمايد نيكوان را راهنمائى
كه هم حظ تن و جان بازيابند *** هم از فرمان جانان رخ نتابند
_____________________________

١. سوره مؤمن (غافر)، آيه ٤٣.
٢. سوره اسراء، آيه ٢٧.
٣. براى فرق بين اسراف و تبذير و مطالب بيشتر به ذيل فراز «ملبسهم الاقتصاد» رجوع كنيد.
٤. سوره علق، آيه ٧ و٦.
٥. بحار الانوار، جلد ٦٩، ـ ميزان الحكمه، جلد ٨، .
٦. غرر الحكم ـ ميزان الحكمه، جلد ٨، .
٧. بحار الانوار، جلد ٧١، ـ ميزان الحكمه، جلد ٨، .
٨. سوره نحل، آيه ٩٧.
٩. نهج البلاغه، حكمت ٢٢٩ ـ ميزان الحكمه، جلد ٨، .
١٠. بحار الانوار، جلد ٧٨، .
١١. بحار الانوار، جلد ٧٧، .
١٢. بحار الانوار، جلد ٧٨، .
١٣. غرر الحكم مولی علی(ع).
١٤. كنز العمّال، خبر ٨٧٤١ (اين حديث چند روايت اخير در جلد ٨ ميزان الحكمه، ـ ٢٧٩ آمده است).
١٥. بحار الانوار، جلد ٧٨، .
١٦. بحار الانوار، جلد ٦٩، .
١٧. بحار الانوار، جلد ٧٨، (هر سه روايت در جلد ٨ ميزان الحكمه آمده است).
١٨. غرر الحكم ـ ميزان الحكمه، جلد ٨، .
١٩. مشكوة الانوار، به نقل از كتاب تكامل در پرتو اخلاق نوشته غلامرضا سلطانى، .
٢٠. تفسير صافى، ذيل آيه ٢٦، سوره اسراء.
٢١. تفسير صافى، ذيل آيه ٢٦، سوره اسراء.

٤٩ـ خشوع در عبادت
«و خُشوعاً فى عِبادة»
ترجمه: و (مى بينى براى هر يك از آنها) خشوع و تواضعى در عبادت.
شرح: از صفات ديگر پرهيزگاران خشوع در عبادت است، در مباحث قبل گذشت كه از موارد استعمال اين كلمه مى توان استفاده كرد كه خشوع عمدتاً براى تواضع درونى است گرچه براى برون هم اطلاق شده است و خضوع براى تواضع اعضاء و جوارح برونى است.
اين صفت خشوع در عبادت و نماز را خداوند از صفات مؤمنين شمرده و فرموده است:
(قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ - الَّذِينَ هُمْ فِى صَلاَتِهِمْ خَاشِعُون)
«به تحقيق رستگار شدند مؤمنين، آن كسانى كه در نمازشان خاشعند».(١)
قرآن نفرمود مؤمنين نماز خوانها هستند كه اين رسم هر مسلمان اسمى است، بلكه فرمود در نماز خاشع هستند.
در روايتى نقل شده كه پيامبر اكرم(ص) مردى را ديدند كه در نماز با ريش خود بازى مى كند، فرمودند:
«امّا انّه لو خَشَعَ قَلْبُه لَخَشَعَتْ جوارحه»
«اگر قلبش خاشع بود، جوراح او هم خاشع بودند».(٢)
مرحوم خوئى بعد از ذكر اين روايت در شرح خود، چنين گويد: در روايت دلالتى است بر اين كه خشوع در نماز به قلب و به جوارح است، اما خشوع به قلب این است که قلب را با تمام همّت برای نماز خالی کند، و اعراض و دوریاز غیر آن نمايد پس غير از عبادت و معبود در آن نباشد و اما خشوع به جوارح روى آوردن و توجه به نماز و عدم التفات به غير و ترك كار عبث و بيهوده (مثل بازى با ريش و مو) است، ابن عباس در تفسير خشوع فرموده، خاشع (در نماز) كسى است كه نشناسد چه كسى در طرف راست و چه كسى در طرف چپ او است.(٣)
در تفسير مجمع البيان در ذيل آيه فوق چنين آمده: «خاضِعون متواضعون مُتَذَللّون لا يَدفعون اَبْصارهم عن مَواضِع سُجُودِهم و لا يَلْتَفِتون يِمينا و شمالاً»
«(مؤمنين) خاضع و متواضع و ذليلند (در حال نماز) چشمهاى خود را از مواضع سجده خود برنمى دارند و توجه به راست و چپ خود ندارند».(٤)
در حديثى آمده: پيامبر اسلام(ص) گاه به هنگام نماز به آسمان نظر مى كرد اما هنگامى كه آيه (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ -الَّذِينَ هُمْ فِى صَلاَتِهِمْ خَاشِعُونَ)
«نازل شد ديگر سر برنمى داشت و دائماً به زمين نگاه مى كرد.(٥)
از پيامبر گرامى(ص) سؤال شد خشوع چيست؟ فرمودند:
«التواضع فى الصلاة و أن يُقْبِلَ العبد بَقَلبِه كلّه على ربّه عزّوجلّ»
فروتنى در نماز و اين كه روى آورد بنده به تمام قلب خود به طرف پروردگار عزوجل».(٦)
البته نماز از باب اين است كه بزرگترين عبادات است، خشوع در تمام عبادات لازم است و لذا مولى الموحدين علی(ع)در صفات متقين در اين خطبه يكى از صفات آنها را خشوع در مطلق عبادات شمرده اند.
نكته قابل توجه اين كه بايد مواظب بود كه دچار خشوع نفاق نگرديم، چنانكه در روايات بسيار تأكيد شده است.
از رسول گرامى(ص) سه روايت در اين باره نقل شده است:
«اِيّاكُم و تَخَشّع النفاق و هُوَ انْ يُرى الجَسَدُ خاشعا و القَلُب لَيَس بِخاشِع»
«بر حذر باشيد و بترسيد از خشوع نفاق و منافقانه و آن اين است كه بدن و جسد خاشع و قلب غير خاشع باشد».(٧)
«تَعَوَّذوا باللّه مِنْ خُشُوع النِّفاق: خُشُوع البَدَن و نِفاق القلب»
«پناه بريد به خدا از خشوع منافقانه، بدن خاشع و قلب حالت نفاق داشته باشد.(٨)
«مَنْ زادَ خُشُوعَ الجَسَدِ عَلى ما فى القَلبِ فَهُوَ خُشُوعُ نفاق»
«كسى كه خشوع و تواضع بدنش زيادتر از قلبش باشد، پس اين حالت خشوع منافقانه است».(٩)
از اين روايات به دست مى آيد كه از امراض بزرگ قلب و بدن اين نوع خشوع است كه براى عوام فريبى جوارح را خاشع مى كند ولى قلب را نه، چه افرادى را ديديم كه براى رسيدن به مقاماتى در نزد مردم چنين كردند، و به خيال خود مردم را به خود جلب كردند، در حالى كه دانايان آگاهند و فرد صالح و غيرصالح را از هم تشخيص مى دهند، مواظب باشيد دچار چنين افرادى نشويد، و به دام آنها نيفتيد، در حالى كه بايد خودمان نيز دچار اين حالت نشويم.
اى عزيز! قلب و جوارح را براى خداوند خاشع كن به طورى كه در برابر خداوند خود را فقير و بى چيز دانى و چنان باش كه نتوانى از درك عظمت و حضور قلب سربلند كنى، خداوند در قرآن لفظ خشوع را براى زمينهاى بى گياه و خشك كه فاقد حيات هستند، اطلاق كرده، يعنى كه انسان خاشع هم در برابر خداوند و عظمت او مرده و فقاد تحرك است.
برادرم بيا قبل از اينكه صداهاى ما روز قيامت از ترس حساب و كتاب و عظمت سيطره الهى خاشع شود، خاشع شويم، خداوند درباره روز قيامت مى فرمايد:
(خَشَعَتِ الاصوات لِلرّحمن فَلا تَسْمَع اَلاّ همساً)
«همه صداها در برابر خداوند رحمان خاشع شده و جز صداى آهسته چيزى نمى شنوى»، «همس» چنان كه راغب گويد به معنى صداى آهسته و پنهان است و بعضى آن را به صداى آهسته پا (پاهاى برهنه) تفسير كرده اند و بعضى به حركت لبها، بى آنكه صدائى از آن شنيده شود كه تفاوت زيادى با هم ندارد.(١٠)
روح عبادت خشوع و حضور قلب است اگر مى خواهيم نماز ما «معراج المؤمن» و «قُربانُ كُلّ تَقى» و وسيله تقرب به درگاه الهى و سدّى مابين ما و گناه باشد:
(إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللّهِ أَكْبَرُ)(١١) بايد به نمازمان روح دهيم، وگرنه از مرده كارى نبايد، چه رسد در مرده ديگر كه صاحب نماز باشد، اثر كند.
مرحوم فيض در محجة البيضاء، امورى را كه نماز با آنها حيات كامل خود را مى يابد شش چيز شمرده است: حضور قلب، تفهّم (فهم معانى الفاظ)، تعظيم، هيبت (خوفى كه منشأ آن تعظيم است)، رجاء (اميد به ثواب)، حياء (كه منشأ آن درك تفصير و توهم گناه است).(١٢)
به نظر مى رسد كه همه اينها نتيجه حضور قلب است. جا دارد كه در ذيل بحث خشوع به حضور قلب كه مايه خشوع است اشاره اى كنيم:
آيا تا به حال فكر كرده ايد چه كنيم تا حضور قلب پيدا كنيم؟ چرا وقتى مى گويد الله اكبر و نماز را شروع مى كند افكار به او هجوم مى آورد بازار، منزل، زن، بچه، اداره، همه و همه به سوى او مى آيند، گويا فقط او را در نماز مى يابند، و وقتى السلام عليكم را گفت و نماز را تمام كرد از انبوه افكار نجات پيدا مى كند.
طنزى گفته شده كه بايد گفت نشانگر واقعيتهائى است، گويند كسى بود، كه در ركعت اول مقدار فروش را مى رسيد، و در ركعت دوم هزينه ها را حساب مى كرد، و در ركعت سوم جمع و تفريق، و در ركعت چهارم سود كامل و تمام و كمال را محاسبه مى نمود، و مى گفت السلام عليكم و رحمة الله و بركاته، بعد مى گفت خانم يك چائى با چرتكه من بياور حساب مى كرد، بعد مى گفت الله اكبر، سبحان الله، خانم مى گفت چه شده مى گفت حساب حالا با حساب در نماز يكى درآمد چقدر دقيق!
اى بيچاره نمازى كه كار ماشين حساب كند چه فائده دارد، كجا انسان ساز است؟!
استاد مى فرمايند: كلمات علماى اخلاق را جمع كردم، و تجربه هائى نيز دارم، مى توان هفت اصل در مورد حضور قلب و چگونگى تحصيل آن گفت:
١ـ بايد نماز و عشق به الله از همه چيز براى ما مجذوبتر باشد، زيرا حضور قلب انسان تابع دلبستگيهاى قلب است، به هر چه علاقه و تمايل داشت قلب و روح به آن مجذوب مى شود، اگر مال و ثروت و جاه و مقام و زن و شهوت و فرزند و عيال محبوب انسان شد قلب او نيز به طرف آنها منعطف مى شود پس سعى كنيم كه با توجه به نماز و ارزش آن و ثوابهاى مترتب بر آن و اين كه اگر نماز قبول شود، بقيه عبادات قبول مى شود، جذب او شده و او مجذوب ما گردد.
٢ـ انديشه در حقارت و پستى دنيا، جاذبه هاى مانعِ حضور قلب جاذبه هاى مادى است، قيودِ ماده دست و پاگير پرواز قلب و پر كشيدن آن است، بايد در ثروتها و انسانهائى كه در اثر حوادث روزگار (همچون سيلها و زلزله ها يا مرگ و ميرها) يك ساعت بعد هيچ مى شوند انديشيد، در بى ارزشى دنيا نظاره كرد تا غل و زنجير ماديت باز شود، هر چه جاذبه هاى مادى كمتر شد قدرت بر تمركز حواس بيشتر مى شود، وقتى فهميد زن و بچه و مال و ثروت و كار در برابر ربّ الا رباب ناچيز بلكه هيچ است، متوجه به آن مبدأ فياضى مى شود كه همه چيز در ید قدرت او است.
٣ـ توجه به قدرت خداوند در حل مشكلات، مى دانم كه مشكلاتى براى من در زندگى هست و اين مختص به من نيست بلكه همه دارند و بدانم كه غير از خداوند كسى قادر به حل آنها نيست. مسلماً توجهم به مشكل گشا است نه نفس مشكل، و لذا از هجوم افكار درباره مشكلات نجات مى يابم.
٤ـ قبل از نماز آمادگى پيدا كند، قبل از نماز فكر كند در عظمت خالق و ضعف مخلوق، بداند با چه كسى مى خواهد سخن گويد، و به ياد آمادى اولياء خدا براى نماز افتد كه رنگشان متغير مى شد.
٥ـ آشنائى به محتواى نماز و فلسفه ركوع و سجود و قيام و قعود و آشنائى با معانى نماز مگر معنى نماز بيش از نيم ساعت طول مى كشد تا فرا گيرد، شما بگوئيد دو ساعت، آيا دو ساعت براى تمام عمر نمى ارزد؟!
٦ـ ترك گناه ـ از جمله عوامل مؤثر در حضور قلب و خشوع و صفا و نورانيت عبادت، ترك گناه است. گناه قلب را از كشش حضور باز مى دارد، خصوصاً خوردن غذاى حرام كه باعث تاريكى قلب مى گردد.
٧ـ دور كردن عوامل پراكندگى حواس. علماى اخلاق گفته اند: دو قسم عامل براى برهم زدن حواس وجود دارد: يكى بيرونى مثل اين كه انسان در ميان جمعيتى به نماز ايستد، و افراد از جلو چشم او عبور كنند، يا در زمان و مكانى است كه ذهن مشوش است، در مكانى كه ترس از درنده اى دارد، يا در زمانى كه منتظر حادثه اى مثل باران و برف است، يا در مقابل عكس و يا در جائى كه تزئين شده، اينها همگى عامل حواس پرتى هستند، اگر هم مجبور شد بايد چشم به سجده گاه دوزد.
در روايت است كه پيامبر(ص) به «عثمان بن ابى شيبه» فرمودند:
«اِنّى نَسِيْتُ اَنْ أقولَ لك تُخَمِّر القُدَير الذى فى البيت فَاِنّه لا ينبغى ان يكون فى البيت شىءٌ يَشْغل النّاس عن صلاتِهِم»
«من فراموش كردم به تو بگويم، روى آن ديگ كوچك را كه در خانه دارى بپوشان، زيرا سزاوار نيست در خانه چيزى باشد كه مردم را از نمازشان بازداشته به خود مشغول كند».(١٣)
عبارت (سزاوار نيست تا آخر) يك قانون كلى براى همه كس در همه جا است، كه نبايد چيزى كه او را از توجه به نماز بازمى دارد، در مقابلش باشد.
در روايتى ديگر آمده كه قبل از تحريم انگشتر طلا، پيامبر(ص) در دست خود انگشترى از طلا داشتند، در بالاى منبر بودند كه آن را درآورده و پرتاب كردند و فرمودند:
«شَغَلَنى هذا نظرةً اليه و نظرةً اليكُم»
اين انگشتر مرا مشغول كرده، نظرى به آن و نظرى به شما دارم، (من بايد نظرم هميشه به شما و هدايت شما باشد).(١٤)
در روايتى ديگر رسيده كه ابوجهم، عبائى نفش دار براى پيامبر(ص) فرستاده بود، و پيامبر(ص) در آن نماز خوانده و بعد از نماز از بدن بيرون كرده و فرمودند:
«ببريد به ابوجهم دهيد، زيرا مرا الان در نماز مشغول به خود كرد و فرمودند عباى بى نقش او را بگيريد و نيز امر فرمودند تا بند كفش حضرت را عوض كنند، سپس در نماز چشم حضرت به آن افتاد كه جديد شده پس امر فرمود تا كشيده شود و همان بندهاى كهنه را بياورند».(١٥)
و نيز از پيامبر اكرم(ص) نقل شده كه كفشهاى زيبائى پوشيدند و از زيبائى آن خوششان آمد، پس سجده كرده و فرمودند:
تواضع و فروتنى كردم براى پروردگارم تا غضب نكند بر من.سپس كفشها را خارج كرده و به اولين سائلى كه ديدارش كرد، دادند، و به مولى على(ع) امر فرمودند كفشى كه ارزان قيمت باشد براى ايشان خريدارى نمايد، و چنين كرده و پوشيدند.(١٦)
از بزرگى نيز نقل شده كه در باغ نماز مى خواند و پرنده اى آمد و از اين شاخه به آن شاخه پريدو چشم و فكر او را به دنبال خود از اين شاخه به آن شاخه برد، و شك كرد در ركعات نماز كه چند ركعت خوانده، باغ را در راه خدا داد، و گفت اين باغ را كه مانع توجه من است نمى خواهم.(١٧)
درباره ديگرى گفتند كه در زير درختى خواست با دلى صاف و فكرى آرام نماز گزارد، و صداى گنجشكها ذهن او را مشوش مى كرد، و دائماً با چوبدستى كه در دست داشت، آنها را به پرواز درمى آورد تا فكر خود را برگرداند، ولى باز دوباره گنجشكها برمى گشتند، و روى درخت به صدا درمى آمدند، وقتى ديد فائده ندارد، درخت را از ريشه كند، تا منشأ جاذبه از بين برود.(١٨)
آرى درخت شهوت انسان هم چنين است وقتى بلند شد و شاخه هايش زياد گشت، افكار، مثل گنجشكها به سوى آن كشيده مى شوند و مثل مگسها كه به طرف كثافات مى روند به طرف آن مى آيند و دفع آنها مشكلات زيادى دارد، اين كه عرب به مگس «ذباب» مى گويد زيرا هر چه آن را ذُبّ يعنى دفع مى كند آبَ يعنى باز مى گردد و مجموعه اين دو «ذباب» مى شود، اين شهوات بر اصلى واحد كه حبّ دنيا است استوار است، حبّ دنيائى كه رأس هر خطيئه و اساس هر نقصان و منبع هر فسادى است و خدا ما را از اين امورى كه موجب غفلت و عدم خشوع و حضور قلب است، مصون دارد.
دوم از عوامل پراكندگى حواس، عامل درونى است و برگشت آن به همان مسائلى است كه جاذبه به خدا را زياد و حقارت دنيا و غيره را بيشتر مى كند، كسى كه جاذبه هاى دنيوى اعم از ثروت و مال و جاه و مقام و غيره او را به خود جلب كرد، قهراً به طرف خدا جلب نشده و كسى كه به آنها خشنود شد، به خدا و مناجات با وى خشنود نمى شود.
جمع كردن حواس و حضور قلب و خشوع بسيار مشكل ولى لازم است، بزرگانى تصميم گرفتند دو ركعت نماز بخوانند كه از غير خدا غافل و تنها به خدا مشغول و متوجه باشند، ولى عاجز ماندند، چه رسد به ما و اى كاش جزئى يا ثلثى از نماز ما از وسواس و شيطنت و غفلت خالى بود، تا جزو كسانى مى شديم كه عمل صالح و غيرصالح را مخلوط كردند.
و بدان كه پرداختن به دنيا و پرداختن به آخرت در يك قلب جاى نمى گيرد، و مثل آبى است كه در قدحى پر از سركه ريزند، هر قدر آب ريخته شود، به همان مقدار از سركه كم مى شود و سر مى رود (نه سركه بصورت سركه باقى مى ماند و نه آب بصورت آب خالص) و سعى کن اين چند دقيقه نماز را با مشكلات وداع گوئى.
هر چه بيشتر در اين دنيا مشغول شويم، و امورات زندگى را گسترده كنيم فكر پراكنده تر مى شود و از سوئى به سوئى به پرواز درمى آيد.
در احوالات پيشوايان خود بنگريم كه چه مى كرده اند و چه بوده اند؟ در احوالات امام چهارم(ع) وارد شده است كه گوشه اطاق آتش مى گيرد و اهل خانه صداى «النّار، النّار» (آتش آتش) بلند مى كنند، و حضرت در آن موقع مشغول نماز بوده اند، وقتى نماز تمام مى شود، و جريان را به حضرت مى گويند و اعتراض مى كنند كه چرا نماز را قطع نكرديد؟ مى فرمايد «به خدا قسم صداى شما را نشنيدم»، بله مگر كسى كه با خدا سخن مى گويد، سخن ديگرى را مى شنود. در آن حريم جاى سخن غير نيست، زيرا كه اصلا غيرى وجود ندارد.
چرا وقتى تير را از پاى مولى علی(ع) در نماز بيرون مى آورند، دردى احساس نمى كند؟ على(ع) در نماز، ما سوى الله را فراموش مى كند، اينكه اعتراض مى كنند كه چطور صداى سائلى را كه چيزى مى خواست مى شنوند ولى درد را احساس نمى كنند، بايد جواب داد كه اى غافل، صداى سائل صداى خدائى است، و توجه به صداى خدائى توجه به خدا است نه توجه به خويش، اجابت درخواست سائل كه محبوب خدا است آن را مى شنوند ولى صداى همهمه و شعله آتش را نمى شنوند و دردى احساس نمى كنند!
مرحوم الهى در ذيل اين فراز (و خشوعاً فى عبادة) چنين گويد:

هم آن آزاد مردان دل آگاه *** ز ذوق بندگى در حضرت شاه
پرستش با دل خاشع نمايند *** در رحمت به روى خود گشايد
بدين سان بندگان بخشند شاهى *** فزونتر ملكى از مه تا به ماهى
ز طوق بندگى بر گردن از دوست *** چو دولت يافتى آن ملك نيكوست
تعالى اللّه زملك بندگانش *** كه خاك است اين جهان و آن جهانش
دل خاشع بود آئينه دوست *** در او پيدا نگارين طلعت دوست
__________________________________

١. سوره مؤمنون، آيه ١و٢.
٢. غرر الحكم ـ ميزان الحكمه، جلد ٣، ـ شرح نهج البلاغه خوئى ذيل همين فراز و تفسير صافى و مجمع البيان و نمونه ذيل آيه ١و٢، سوره مؤمنون ـ الجعفريات، ـ محجة البيضاء، جلد ١، .
٣. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٤. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٥. تفسير مجمع البيان و تفسير فخررازى ذيل آيه ١و٢، سوره مؤمنون (به نقل از تفسير نمونه، جلد ١٤، ذيل همين آيه).
٦. مستدرك، جلد ١، .
٧. بحار الانوار، جلد ٧٧، ـ كنز العمال، خبر ٢٠٠٩٠.
٨. كنز العمال، خبر ٢٠٠٨٩.
٩. مستدرك الوسائل، جلد ١، (هر سه حديث اخير را نيز صاحب ميزان الحكمه در ، جلد ٣ آورده است).
١٠. سوره طه، آیه ١٠٨؛ تفسير نمونه، جلد ١٣، ـ ٣٠٣.
١١. سوره نحل، آيه ٩٠.
١٢. محجة البيضاء، جلد ١، . بحث (بيان المعانى الباطنة التى بها تتم حياة الصلاة) توضيح بيشتر را در همان كتاب ملاحظه فرمائيد.
١٣. محجة البيضاء، جلد ١، .
١٤. همان كتاب، .
١٥. محجة البيضاء، جلد ١، ـ ٣٧٥; مرحوم فيض در ذيل روايات مربوط به پيامبر(ص) فرمود: نسبت امثال اينها به پيامبر(ص) شايسته جلالت قدر او نيست (زيرا مقام او بزرگتر از اين است كه به اينها مشغول شود) و اينها شبيه به چيزهائى است كه اهل سنت و عامّه براى دفاع از پيشوايان خود ساخته اند چنانكه عادت آنها است و العلم عندالله. ولى به نظر مى رسد نمى شود اين روايات را با اين صراحت ردّ كرد زيرا اگرچه جلالت پيامبر(ص) قابل انكار نيست ولى هر چه به اندازه خود در نفس مؤثر است، گرچه اشتغال به يك انگشتر يا جامه زيبا مثل اشتغال ما به آن نيست بعلاوه ممكن است اينها سرمشقى براى ديگران باشد.
١٦. محجة البيضاء، جلد ١، ـ ٣٧٥.
١٧. محجة البيضاء، جلد ١، ـ ٣٧٥.
١٨. محجة البيضاء، جلد ١، ـ ٣٧٥.

٥٠ـ آراستگى در عين تهيدستى
«و تَجَمُّلا فى فاقَة» (١)
ترجمه: و (مى بينى براى هر يك از پرهيزگاران) جمالى در حالت فقر و تنگدستى.
شرح: تجمّل از باب تفعّل يعنى به سختى خود را زيبا و جميل جلوه دادن، متقين در حالت فقر خود را غنى و بى نياز نشان مى دهند. آنها گرچه فقيرند، ولى اظهار غناء و بى نيازى مى كنند. آنها فقر خود را از مردم پنهان مى كنند، آنها عفت خود را از دست نداده و دست نياز به سوى كسى دراز نمى كنند، و از ديگرى سؤال و درخواست نمى نمايند.
خداوند متعال اصحاب «صُفّة» را به اين خصلت مدح كرده است:
(يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسيماهُمْ لا يَسْئَلُونَ النّاسَ إِلْحافاًً)
«از فرط عفاف چنان احوالشان بر مردم مشتبه شود كه هر كس از حال آنها آگاه نباشد آنها را غنى و بى نياز مى پندارد، اما آنهارا از سيمايشان مى شناسى، هرگز با اصرار چيزى از مردم نمى خواهند».(٢)
از امام باقر(ع) روايت شده كه اين آيه در مورد اصحاب صُفّه است، اينها چهار صد نفر از مسلمانان مكه و اطراف مدينه بودند كه نه خانه در مدينه داشتند، و نه خويشاوندى كه به منزل آنها بروند، از اين جهت در مسجد پيامبر(ص) مسكن گزيده، و آمادگى كامل خود را براى شركت در ميدانهاى جنگ و جهاد اعلام داشته بودند، ولى چون اقامت آنها در مسجد با شؤون مسجد سازگار نبود، دستور داده شد به صفة (سكوى بزرگ و وسيع) كه در بيرون مسجد قرار داشت منتقل شوند. آيه فوق نازل شده و به مسلمين دستور داد به آنها كمك كنند و چنين كردند، آنها اوقات خود را مشغول تعلّم و عبادت بودند، هر كس آنها را مى ديد به خاطر عفت نفس و خويشتندارى از سؤال، آنها را غنى مى پنداشت آنها اين كار را براى رسيدن به رضوان الهى و ثواب فراوان الهى مى كردند.(٣)
مرحوم خوئى در شرح خود گويد عدم درخواست با اصرار آنها كه خداوند در آيه گويد، از باب سالبه به انتفاء موضوع است يعنى اصلا سؤال و درخواستى نمى كنند و عفّت باطنى آنها و حريت آنها اجازه مطلق سؤال چه با اصرار و چه بى اصرار نمى داده، چنانكه مى گوئيد مثل او را نديديم، و مرادتان اين است كه اصلا مثل و شبيهى ندارد تا ديده باشم، اين سالبه به انتفاء موضوع است، يعنى موضوعى كه شبيه سؤال و درخواست باشد اصلا در كار نبوده است.
البته احتمال(٤) ديگرى هم داده شده كه مراد اين است كه اگر مضطر شوند، محترمانه مشكل خود را بدون اصرار به اطلاع برادر دينى خود مى رسانند، و هرگز با اصرار فراوان به اين و آن از شخصيت و عفت نفس خود نمى كاهند.
در حديثى در مجمع البيان آمده است كه «اِنَّ اللّهَ يِحبّ ان يَرى اَثَرَ نِعمَتِه على عَبْدِه و يَكره البُوْس و التَّباؤس و يُحِبّ الحليم المتعَفِّف مِنْ عباده و يبغض البذّى السائل المُلْحِف»
«خداوند دوست دارد اثر نعمت خود را بر بنده اش ببيند و كراهت دارد سختى و فقر را و دوست دارد صبور عفيف از بندگانش را، و انسان پست سؤال كننده و مصرّ را دشمن دارد»(٥)
شخص پرهيزكار با سختى فقر را تحمل مى كند، و از آن نمى هراسد، زيرا(اِنْ من شىء الاّ عِنْدَنا خَزائنه)(٦) «مى داند منبع هر چيز در نزد خداست».
اصل فقر در اسلام منفور است، فقر را سواد و سياهى صورت در دو دنيا مى داند«الفقر سَوادُ الوَجه فىِ الدّارَيْن»
«ولى گاهى فقر به انسان تحميل مى شود، جنگ تحميلى، زلزله، خشكسالى، قحطى، سيل و عوامل طبيعى گاهى موجب فقر و از بين رفتن سرمايه ها مى شود؛ عده اى فقير و تنگدست و آواره به جاى مى گذارد، يا شخصى بالخصوص ورشكست مى شود، تلاش كرده فقير نباشد ولى شد، اينجا جاى كفران نيست، جاى تجرّى و عصيان نيست، چرا با فقر خود را نابود كنيم؟ ممالكى بودند كه در جنگ جهانى ويران شدند ولى با همت نيروهاى خود بلند شده و از ديگران سبقت گرفتند.
متذكر مى شويم كه فقر و فقير مطلوب اسلام نيست، كسى نگويد بايد حتماً فقير داشته باشيم وگرنه بعضى احكام اسلام مثل خمس و زكات و صدقه از بين مى رود، زيرا جواب مى دهيم كه اسلام نگفته بايد موضوعات را حفظ كرده بلكه فرموده احكام را حفظ كنيد، اصل استحباب صدقه و وجوب خمس و زكات و ديگر انفاقات را بايد حفظ كرد، چون حكم اسلام است، ولى لازم نيست فقير درست كنيم، چنانكه وقتى مى فرمايد گوشت خوك حرام است نه اينكه حتماً خوك پرورش دهيد، تا اين موضوع باشد ولى استفاده نكنيد، اصل حرمت را رعايت كنيد كه اگر خوكى بود، از گوشت آن نخوريد و همچنين است ديگر مسائل اسلام.
در روايات است كه «عفاف زينت فقر و تنگدستى است»(٧) ، «كسى كه اظهار فقر كند، قدر و ارزش خود را و شخصيت خود را ذليل كرده است» (٨)
«مخفى كردن فقر و امراض از جوانمردى است» (٩)،«خداوند فقر را امانت در نزد خلقش قرار داده، پس كسى كه آن را پنهان كند خدا اجر روزه دار نمازگزار به او عنايت كند» (١٠)
و «خداوند دوست دارد مؤمن را وقتى كه فقير و خويشتندار باشد».(١١)
در اينجا به حالاتى از علماء اشاره كنم كه چگونه با زهد فقيرانه زيستند و تحمل كردند، و وجهه خود را از دست ندادند:
١ـ آقا سيد حسن قوچانى نجفى كه يكى از شاگردان عالم بزرگوار آقا سيد محمدباقر درچه اى (استاد مرحوم آية اللّه العظمى بروجردى) و شاهد وضع زندگى او نزديك بوده است، درباره اين مرد بزرگ مى نويسد:
«بسيار زحمت مى كشيد و شب و روز مشغول مطالعه و تفكر علمى بود، در مدرسه نيم آور ساكن بود و در شهر منزل نداشت و زن و بچه اش در درچه پياز (محل تولدش) بودند. پنجشنبه و جمعه را به روستاى درچه پياز مى رفت و عصر جمعه نان و ماست يك هفته را به مدرسه مى آورد و تا آخر هفته در مدرسه مانند ساير طلبه ها مى گذراند، سيد محمدباقر شب زنده دار و شوخ طبع بود و فقيرانه به سر مى برد».(١٢)
مرحوم همائى درباره استاد خود آخوند ملاعبدالكريم گزى مى گويد:
«وى به راستى شيخ بهائى عصر خود بود، و مرجعيت تامه قضا و فتوا داشت، و در عين اين كه سى چهل سال تمام امور قضائى اصفهان و توابعش در دست او بود، شبى كه درگذشت، خانواده او نفت چراغ و نان شب نداشتند، و مرحوم فشاركى از محل وجوهات حواله داد، تا براى خانواده او شام شب و لوازم معيشت تهيه كردند، و من خود يكى از حاضران آن واقعه و مباشر آن خدمت بوده ام».(١٣)
٣ـ صنيع الدوله وضع خانه و بيرونى و اندرونى و سادگى زندگى فيلسوف عالى قدر مرحوم ملاهادى سبزوارى را با شرح و تفصيل آورده، و مى گويد:
«بيرونى آن مرحوم فضائى دارد به مساحت ٦ × ٦ ذرع و اتاقى است در طرف مشرق آن، كه از خشت و گل بنا شده، و سقف آن از تير و هيزم ناتراشيده است و ديوارها حتى از اندود كاهگل هم عارى است و هنگامى كه ناصرالدين شاه به خراسان مى رفت در تاريخ اول ماه صفر ١٢٨٤ هـ. ق در همان اتاق به زيارت «حاج ملاهادى» نائل شد و ايشان هم همان جا از او پذيرايى كرد».
(وصف اين ديدار در سفرنامه خراسان آمده است). صنيع الدوله چنين ادامه مى دهد: «... چند درخت توت كهن در باغچه حياط آن هست و تمام حجرات از خشت و گل است منتها كاهگل دارد.
و نهار ايشان غالباً يك پول نان بود كه بيشتر از يك سير از آن نمى خوردند، و يك كاسه دوغ آسمان گون. و در اواخر عمر به واسطه كبرسن و نداشتن دندان، شامشان يك بشقاب چلو با خورش بى گوشت و روغن بود و به آب گوشت و اسفناج قناعت مى كردند.
ايشان كتابخانه مفصل نداشتند، كتابخانه ايشان عبارت بود از چند جلد معدود و اندك (با اين كه محققى بزرگ بود).(١٤)
در حالات حاج ملاهادى سبزوارى نوشته اند: ناصرالدين شاه كه بعضى از آثار وى را خوانده بود، مى خواست او را ببيند و هنگامى كه از تهران به مشهد مى رفت در سبزوار توقف نمود، و عازم خانه حاج ملاهادى سبزوارى گرديد، و به ملتزمين سپرد كه ورود او را به حاج ملاهادى اطلاع ندهند، و تنها، راه خانه دانشمند را پيش گرفت و ملتزمين از عقب ناصرالدين شاه مى آمدند. وقتى ناصرالدين شاه وارد خانه حاج ملاهادى شد، هنگام ظهر بود صاحب خانه بر سر سفره نشسته مى خواست غذا بخورد.
پادشاه قاجار مشاهده كرد كه غذاى آن دانشمند يك گرده نان است و لقمه هاى نان را در يك ظرف كوچك كه مايعى در آن مى باشد فرو مى كند و در دهان مى گذارد و ناصرالدين شاه فهميد كه در آن ظرف سركه است. كنار سفره بر زمين نشست، و از حال صاحب خانه پرسيد و در ضمن نظرى به اطراف انداخت، و مشاهده كرد كه در آن اتاق جز يك قطعه نمد كه بر زمين گسترده شده و سفره را روى آن قرار داده اند، چيزى ديده نمى شود، گفت: آقا من تصور مى كردن كه زندگى شما خوب است و اينك مى بينم كه بر نمد مى نشينيد و نان و سركه مى خوريد!
بعد از قدرى صحبت ناصرالدين شاه فهميد كه فرش دو اتاق ديگر كه در آن خانه است نيز از نمد مى باشد و از حاجى پرسيد، چرا به آن زندگى محقّر ساخته است، او گفت اين سه قطعه نمد را هم كه كف اتاق انداخته ام بايد در اين جهان بگذارم و بروم و اين نمدها در دنيا مى ماند و من رفتنى خواهم بود!
ناصرالدين شاه گفت: در اين سن كه شما داريد، نبايد غذاى شما نان و سركه باشد، و حاج ملاهادى سبزوارى گفت: كسانى هستند كه مستحق مى باشند و من به آنها كمك مى كنم و به همين جهت به خود من بيش از نان و سركه نمى رسد.
غذاى آن عالم نان و سركه بود يا نان و نمك و در فصل بهار كه در سبزوار سبزى فراوان مى باشد، چند شاخه سبزى هم به غذاى خود مى افزود.
(اين چنين است) يك عالم شيعه و با وَرَع كه در سراسر عمر درآمد خود را به مستحقين مى داد و خود به نان و سركه و يا نان و نمك مى ساخت....(١٥)
آرى با اين فقر، چنان عظمت و جمالى دارد كه بايد شاهان عالم بر خاك درگهش زانوى ادب سايند و به دست بوسى او افتخار كنند!
٤ـ حاج شيخ محمدتقى بافقى اين مرد بزرگ در مدت عمرش ـ هفتاد و دو سال ـ جز لباس كرباس و قدك اصفهان و يزد لباس ديگرى نپوشيد، حتى عمامه اش هم كرباس بود هرگز ظروف چينى و بلور خارج استعمال نكرد و در منزلش ظرفى جز از جنس مس و سفالين پيدا نمى شد، و از آن دسته از مواد غذائى كه از خارج وارد مى شد استفاده نكرد.(١٦)
اينها نمونه از احوالات زاهدان داراى عفت نفس بود كه حاضر نشدند دست نياز پيش كسى دراز كنند، و حالات ديگرانى چون شيخ انصارى، حاج شيخ عباس قمى، وحيد بهبهانى، محقق اعرجى، ملاصدرا بلاغى، شاهدى ديگر بر وجود پرهيزگارانى بزرگ است.
سخن سراى شيرين زبان، الهى قمشه اى، در ذيل اين فراز (و تجملا فى فاقة) گويد:

بگاه احتياج آن سر فرازان *** به خود گيرند ناز بى نيازان
به روز فقر تن را در تجمل *** نگه دارند و جان را از تذلّل
كه بر حاجاتشان آگه نگردند *** نداند كس كه آنان مستمندند
كه عاشق گر بسوزد يا بسازد *** نخواهد غير معشوقش نوازد
نياز آور به كوى بى نيازى *** نشين بر راه شاه دل نوازى
مگو با ما سر يارى ندارد *** نكو شو تا حق نيكى گذارد
تو گر با اوئى او با تست بنيوش *** مكن يك لحظه ايزد را فراموش
_______________________________

١. در بعضى نسخ، مثل نسخه ابن ميثم «تحمّلا فى فاقة» است (در فقر و تنگدستى تحمّل و طاقت دارند).
٢. سوره بقره، آيه ٢٧٣.
٣. تفسير نمونه، جلد ٢، ذيل همين آيه و شرح نهج البلاغه خوئى ذيل همين فراز.
٤. تفسير نمونه، ذيل همين آيه.
٥ . شرح نهج البلاغه خوئی، ذیل همین فراز.
٦ . سوره حجر، آیه٢١.
٧. قال على(ع): «العفاف زينة الفقر» (بحار، جلد ٧٢، ـ نهج البلاغه، حكمت ٦٨، ).
٨. «من اظهر فقره أذلّ قدره» (غرر الحكم).
٩. اخفاء الفاقة و الامراض من المرّوة (غرر الحكم).
١٠. «انّ اللّه جعل الفقر امانة عند خلقه فمن ستره اعطاه اللّه مثل اجر الصائم القائم.. ». (كافی، جلد ٢، ، جزء ٣، از رسول اللّه و ، خبر ٨، از على(ع)).
١١. «انّ اللّه يحبّ المؤمن اذا كان فقيراً متعفّفاً» (كنز العمال، خبر ١٦٦٤٩ از رسول اللّه(ص)) (اين اخبار را نيز صاحب ميزان الحكمه در جلد ٧، آورده است).
١٢. سياحت شرق، ـ ١٦٣.
١٣. همائى نامه، .
١٤. اسرار الحكم، ، ١٧، ٢٠ مقدمه و نيز بنگريد به «تاريخ حكماء و عرفا متأخر بر صدر المتالهين»، .
١٥. ملاصدرا...، ، ٢٤٣.
١٦. «مجاهد شهيد حاج شيخ محمدتقى بافقى»، . (اين احوالات كه ذكر شد و بسيارى ديگر از زهد و خويشتندارى آنها را مى توانيد در كتاب سيماى فرزانگان، جلد ٣، بخش شانزدهم (ساده زيستى)، به بعد مطالعه كنيد).

٥١ـ صبر در شدائد
«و صَبْراً فى شِدّة»
ترجمه: و (مى بينى براى هر يك از متقيان) صبر كردنى در سختى و شدت.
شرح: پرهيزگاران در برابر شدائد و انبوه مشكلات زندگى صبور و بردبارند و در شرائط سخت و دشوار از كوره درنمى روند و با اتكاء به نيروى لايزال الهى صبر و استقامت ورزيده و سرانجام به پيروزى نهائى نايل مى شوند.
درباره صبر در فرازهاى قبل به طور مشروح بحث شد و گفته شد واژه صبر در اصل لغت به معنى حبس و نگهدارى است و سپس معانى جديدى گرفته است، قتل صبر، كشتن توأم با شكنجه را گويند كه طرف مقابل هيچ وسيله دفاعى ندارد، و اين بواسطه حبس كردن و در تحت فشار قرار دادن حاصل مى شود، انسان وقتى در مقابل شهوات و مشكلات مقاومت كرد و نفس را از تعرض آنها حبس كرد، در فرهنگ قرآن و روايات صبر و استقامت بر آن اطلاق شده است.
مرحوم محمد نبىّ تويسركانى اين عالم بزرگوار و محقق جليل در كتاب ارزشمند خود «لئالى الاخبار» گويد: «معنى صبر حبس نفس است از زشتيهائى كه اشتها دارد و وادار كردن آن بر طاعات، و كاملترين فرد صبر بازداشتن نفس از بهره هاى نفسانى و شهوات حيوانيه مباحه است چه رسد باز داشتن نفس را از زشتيها و عدم متابعت آنها به طورى كه نفس مركوب آنها شود.

بلكه مركوب او شوند همه *** گر ز شهوت به صبر باز آيد
تلخى صبر اگر گلوگير است *** عاقبت خوشگوار خواهد بود
(١)

و نيز گويد: حقيقت صبر جرعه جرعه خوردن غصه ها در مصائب و تحمل بلایا است، چنانكه در «مسكن الفواد» (شهيد ثانى) فرموده و نسبت به لغت داده است،
«الصَّبْر الحَبْسُ للنّفس مِنَ الفَزَع مِن المُكروه و الجَزَع عنه و انّما يَكونُ ذلك بِمنعِ باطِنه مِن الاضطراب و اعضائِه مِنَ الحَرَكاتِ الغَير المعتادة».
و غايت صبر اين است كه فرقى بين نعمت و محنت (آنچه در مقابل نعمت است) نگذارد بلكه محنت را بر نعمت ترجيح دهد، زيرا علم به حسن عاقبت آن دارد.(٢)
در بحث هاى قبل دباره اقسام سه گانه صبر (صبر در مصيبت، صبر در معصيت، صبر در عبادت) بطور مشروح سخن گفتيم كه ديگر به آنها نمى پردازيم.
________________________________

١. لئالى الاخبار، جلد ١، و ٢٥٣ ـ كتاب «مسكن الفواد عند فقد الا حبّه و الاولاد» از شهيد ثانى(ره) است (يعنى ساكن كردن دل در موقع فقدان و از دست دادن دوستان و فرزندان) گفته اند وجه اينكه اين كتاب را نوشت اين بود كه فرزندان زيادى از او وفات يافتند و فقط شيخ حسن صاحب معالم آن محقق شهير و عالم عامل باقى ماند ولى اعتماد و اطمينانى به زنده ماندن او نداشت وقتى شهيد ثانى به شهادت رسيد فرزند او ٤ سال يا ٧ سال داشت، رساله «مسكن الفواد» در سال (١٣٤٢) هجرى در نجف اشرف به چاپ رسيد (الانوار النعمانية)، جلد ٣، پاورقى ).
٢. لئالى الاخبار، جلد ١، ، ٢٥٣.

فرهنگ صبر در اسلام
صبر در اسلام خود نوعى فرهنگ و دانش است، دانشى كه بايد آموخت، بايد در مواضع مختلف آن را تكرار كرد تا مثل هر صفتى براى انسان ملكه شود.
در قرآن و احاديث صبر بسيار مورد مدح و مجد قرار گرفته، و صابران متصّف به صفاتى شده اند. در قران بيش از هفتاد مرتبه اين صفت پسنديده ذكر شده و نوزده مرتبه خطاب به خود پيامبر(ص) شده كه صبر را پيشه خود سازد، و بسيارى از خيرات و درجات مبتنى بر صبر و ثمره آن شمرده شده است.
براى نمونه، قرار دادن بنى اسرائيل را به عنوان پيشوا و هدايتگر به خاطر صبر دانسته است:
(وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا)(١) و نيز فرموده:
(وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْنى عَلى بَني إِسْرائيلَ بِما صَبَرُوا)(٢) و همچنين اجر صابران را بواسطه صبر آنها بى حساب قرار داده (إِنَّما يُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِساب)(٣) و غير اين آيات از آيات وارده در مورد صبر؛ و نيز در روايات بسيار مورد توجه قرار گرفته است:
امام صادق(ع) مى فرمايند:
«الصَّبر مِنَ الايمان بِمَنزَلة الرأسِ مِنَ الجَسَد فَاذا ذَهَبَ الرأسُ ذَهَبَ الجَسَد كَذلكَ اِذا ذَهَبَ الصَّبرُ ذَهَبَ الاِيمان»
«صبر نسبت به ايمان به منزله سر نسبت به بدن است، پس زمانى كه سر مى رود، بدن هم مى رود، همينطور وقتى صبر مى رود، ايمان هم مى رود».
و نيز در روايتى ديگر آن حضرت فرمودند: «وقتى مؤمن داخل قبرش شد، نماز در طرف راست و زكات در طرف چپ او قرار گرفته و اعمال نيك او سايه بان او مى شود و صبر در گوشه اى قرار مى گيرد، وقتى دو ملك سؤال مى آيند صبر به نماز و روزه و اعمال نيك گويد: رفيق شما نزد شما است اگر عاجز شديد از يارى او من نزد او (يعنى بنده مؤمن) هستم».
در حديث جالبى آن حضرت فرمودند: «ما صابريم و شيعه هاى ما صابرتر از ما هستند»، گفته شد چگونه صابرتر از شما هستند، فرمود:
«زيرا ما صبر مى كنيم بر آنچه مى دانيم ولى شيعيان ما صبر مى كنند، بر آنچه نمى دانند».
رسول گرامى(ص) نيز فرمودند: «الصّبر نِصْفُ الاِيمان» «صبر نصف ايمان است».
اگر سؤال كنى معنى نصف ايمان بودن صبر چيست؟ گويم غزالى در احياء العلوم خود دو وجه براى اين روايات ذكر كرده است:
١ـ ايمان اطلاق بر تصديقات و اعمال مى شود، پس براى ايمان دو ركن است يكى يقين و ديگرى صبر، مراد از يقين، معارف قطعى است و مراد از صبر، عمل به مقتضاى يقين.
و رسول گرامى(ص) اين دو را (يقين و صبر) را در روايتى جمع كرده و فرموده اند: «مِنْ اَقلّ ما اوتيتُم الیقین و عَزيمةُ الصّبر»
«از كمترين چيزهائى كه اعطا شده ايد يقين و صبر است».
٢ـ وجه دوم اين كه ايمان مشتمل است بر امورى كه نفع مى بخشد و بر امورى كه ضرر مى زند، مؤمن بايد اعمال نافع را انجام داده، و شكر گزارد، و اعمال مضرّ را ترك كرده، و صبر در مقابل ترك آنها كند، پس شكر در مقابل اعمال نافع و صبر در مقابل اعمال مضرّ است، پس شكر نصف ايمان است، و صبر نصف ديگر آن و به همين جهت يكى از صحابه گفت:
«الايمان نصفان، نصف صبر و نصف شكر»: «ايمان دو نصف است، نصفى صبر و نصفى شكر».
در اهميت صبر همين بس كه تمام اخلاق حميده به صبر برمى گردد، لكن براى اين صبر در هر موردى اسمى است، اگر صبر در برابر شهوت شكم و فرج باشد، عفت نامند و اگر در تحمل امر غير ملايمى و سختى باشد اسمهاى آن نزد مردم مختلف است، اگر در مصيبت باشد، صبر و ضد آن را جزع گويند، اگر در موقع بى نيازى و ثروتمند بودن باشد كه خود را نبازد، «ضبط نفس» گويند كه در مقابلش «بَطَر» است كه تكبر و خود را بزرگ شمردن باشد و اگر در جنگ باشد، شجاعت و ضدش «جُبن» است و اگر در فرو نشاندن غضب باشد، حلم و ضدش «سفه» و نوعى نادانى است و اگر در برابر حوادث خير و شرّ روزگار باشد، سعه صدر و ضدش ناراحتى و ضيق صدر است، و اگر در مخفى كردن كلام باشد، كتمان سرّ است و اگر در برابر زياده خواهى و زياده بر زندگى معمولى باشد، زهد و ضدش حرص است و اگر صبر بر بهره هاى كم باشد، قناعت و ضدش، «شَره» و شدت ميل است.
و بواسطه اشتمال صبر بر اين صفات وقتى از پيامبر(ص) از ايمان سؤال كردند، حضرت فرمودند: «هو الصبر» زيرا صبر اكثر اعمال ايمان و عزيزترين اعمال آن است.(٤)
__________________________________

١ . سوره سجده، آیه٢٤.
٢ . سوره اعراف، آیه١٣٧.
٣. سوره زمر، آیه١٠.
٤. منبع سخنان در بحث فرهنگ صبر جلد سوم انوار نعمانية، تا ١٩٨ بوده است، براى اطلاع بيشتر به اين منبع رجوع نمائيد.

فلسفه صبر
در مباحث قبل به اين بحث اشاره اى شد، و در ذيل اين فراز نيز به چهار نكته اشاره مى كنيم:
١ـ تمام كارهاى مثبت با موانعى روبرور است، كار مثبت و مهم بدون مخالف نمى شود، آزادى، استقلال، ايمان، تقوى، تحصيل دانش، كسب، بدون مشكل نمى شود، اگر اهل صبر نيستى وارد ميدان نبايد بشوى، اگر با يكى دو مانع مى خواهى كنار روى اصلا از اول پا در اين مسير نگذار.
يكى از بزرگان كه استاد استاد ما بود، و از مراجع محسوب مى شد يك نفر در مشكل مالى سختى گرفتار شده بود، و نامه تندى توأم با ناسزا به آقا نوشت و آخر نامه مشكل مالى خود را ذكر كرده بود، آقا نامه را خوانده بودند، و براى اين كه آن طرف خجالت نكشد، نامه را پشت كتابهاى كتابخانه خود انداخته بودند، و پيغام براى آن شخص داده بودند كه بيا مثل اينكه نامه براى من داده بودى، و من آن نامه را انداخته ام (مرادشان پشت كتابها بوده) چه مشكل داريد، او آمده بود، و مشكل را مطرح كرده و گره كارش اصلاح شده بود، و آن عالم بزرگوار فرموده بود، او فكر كرد نامه اش را نخوانده ام ولى اين كار را كردم تا هم به او كمك شده باشد و هم ناراحت نباشد.
پش ضامن اجراى تمام كارهاى خير صبر است، با صبر مى توان به اهداف عالى رسيد.

باغبان گر پنج روزى صحبت گل بايدش *** در كنار خار هجران صبر بلبل بايدش

بلبل چون عاشق گل است، گاه بدنش هم از خارها خون آلود شود ولى نمى هراسد، تو هم بايد در كنار گلهاى روزگار از خارها نهراسى گرچه خون آلوده شوى.
٢ـ انسان تحت فشار انگيزه هاى درونى و بيرونى است؛ هميشه انگيزه ها و نيازهائى او را به طرف گناه مى كشاند، هواها و نيازها و خواهشهاى نشأت گرفته از شهوت از درون و محيطهاى فاسد و شيطان و دوستان ناباب و غيره از برون مزاحم و رهزن مسير تكامل و صلاح اويند، اگر نخواهد استقامت داشته باشد از كوره در مى رود، پس صبر عامل بازدارنده از گناه است.
٣ـ اصولا دنياى ما آميخته با حوادث تلخ و شيرين، كاميابى و ناكامى، شكست و پيروزى، نيش و نوش است. هر روز دوستان از دنيا مى روند و اگر از دنيا مأيوس شويم و در حادثه اول و دوم خود را ببازيم، مرده اى بيش نيستيم، انسان به اميد زنده است، آدم مأيوس در حساب مرده ها است. بايد در برابر همه حوادث صبر كرد، تا به جائى رسيد، اينكه در عرف مى گويند انشاء الله غم اول و آخرتان باشد، اين دعا نيست، اين نفرين است، يعنى اميدوارم انشاء الله اول از همه بميرى، زيرا مگر مى شود در اين دنيا مردن و از دست رفتن نباشد، اگر مى خواهى اين غمى كه الان بر تو وارده شده غم اول و آخر تو باشد، بايد اول از همه بروى تا غمى نبينى! پس صبر عامل اميدوارى است.
٤ـ علم و دانش آموزى ثمره صبر است، از آيات قرآن نيز چنين استفاده مى شود در آيه ٣٣ شورى بعد از اينكه خداوند از نشانه هاى خود خبر مى دهد مى فرمايد:
(إِنَّ فِى ذَلِكَ لاَيَات لِّكُلِّ صَبَّار شَكُور) «همانا در آنها نشانه هائى است براى هر صبر كننده و شكرگزارى».
اسرار آفرينش، آيات خداوند است و علم به آنها نياز به صبر دارد، آن هم صبر بسيار، زيرا («صبّار» صيغه مبالغه است) كشف آثار هستى و عبرت گرفتن از آنها نياز به صبر دارد.
يكى از دانشمندان خارجى ٢٠ سال زحمت مى كشد، تا كتاب مورچگان بنويسد كه يك عالم توحيد است.
درباره نيوتن گفته اند وقتى سيب از درخت به زمين افتاد، تا وقتى كه علم به نيروى جاذبه زمين پيدا كرد، مدت ٥ سال طول كشيد، يعنى درباره همين حادثه ساده ٥ سال با صبر و حوصله مطالعه كرد!
براى يادگيرى صبر و استقامت، شرح حال علماء بايد مطالعه شود، چه علماى مذهبى و چه غيرمذهبى، هر كس به جائى رسيد چه در مسير توحيد و چه در غير اين مسير، بدون صبر نرسيد، اميدوارم خداوند ما را در علم آموزى در مسير خود صبّار و شكور قرار دهد.(١)
الهى در ذيل اين فراز (و صبراً فى شدة) چنين گويد:

هم آنان را ز تسليم و توكّل *** به هر سختى بود صبر و تحمّل
چه سختی ها که گیتی در پی انگیخت *** چو نیروی صبوری دید بگریخت
بيابان جهان پرخار و خاشاك *** صبوری بر مثال رخش چالاک
چو رخش صبر باشد نرم رفتار *** گذارد پا به نرمى بر سر خار
جهان صحرا و سختيها سبك باد *** صبورى همچو كوه سخت بنياد
شكيبائى گزين چون پارسا مرد *** صبورى كن چو پيش آيد غم و درد
شكيبائى ظفر بخشد سرانجام *** نيابد بى صبورى هيچ كس كام
چو سختى روى آرد مرد هوشيار *** به پاى صبر بشتابد پى كار
به جانش صبر او آرام بخشد *** فلاحش دست گيرد كام بخشد
نگردد تنگدل در هيچ سختى *** بر آرد شاخ صبرش نيك بختى
_______________________________________

١. درباره صبر مى توانيد به كتاب لئالى الاخبار، جلد ١، به بعد مراجعه كنيد.



۵
پرهيزگاران طالب حلالند
٥٢ـ پرهيزگاران طالب حلالند
«و طَلَباً فى حَلال»
ترجمه: و (مى بينى براى هر يك از متقيان) طلب كردن مال حلال را.
شرح: از اوصاف ديگر آنها اين است كه هرگز به دنبال مال از طريق حرام نيستند، حتى اگر هديه اى براى آنها آورده شود، تا نفهمند از چه مالى است از آن استفاده نمى كنند.
از اين فراز به دست مى آيد، پرهيزگاران اولا در طلب روزى هستند، و انسانهاى تنبل و تن پرور و سربار جامعه نيستند و ثانياً تلاشگرند ولى در مسير حلال، طلب روزى مى كنند ولى روزى حلال و طيّب.
اساساً خداوند متعال نيز به جز روزى حلال را براى بندگان خود تجويز نكرده است، گرچه همه چيز از او است ولى حق استفاده را فقط در امور طيّب و حلال و پاكيزه داده است.
در آيات مختلفى به خوردن اشياء طيب امر شده است:
١ـ (كُلُوا من الطيبات و اعملوا صالحاً)
«بخوريد از پاكيزه ها، و عمل صالح و نيك انجام دهيد» (١)
اين آيه نشان مى دهد كه اجازه دادن خداوند به حق استفاده از طيبات منوط به انجام عمل صالح است.
اگر از نعمتهاى پاكيزه خداوند بخورى و سر به طغيان بردارى، تخلف از دستور ولى نعمت خود كرده اى و امر تو بدست او است تا با تو چه كند!
٢ـ (كُلُوا مِمَّا فِى الاَْرْضِ حَلاَلا طَيِّباً)
«بخوريد حلال و طيب از آنچه در زمين است».(٢)
٣ـ (يَسْأَلُونَكَ مَاذَا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُم الطَّيِّبَاتُ)
«(اى پيامبر) از تو سؤال مى كنند چه چيزى براى آنها حلال است، بگو حلال است براى شما طيبات و پاكيزه ها».(٣)
آنچه انسان با آن ارتزاق مى كند، از بزرگترين عوامل مؤثر در جسم و روان و نسل آدمى است، روحيات انسان متأثر از غذائى است كه مى خورد، بدن آدمى ساخته شده از چيزى است كه تناول مى كند.
در حالات مرحوم محمدباقر مجلسى هم نقل شده كه در وقتى كه مادرش بر او باردار بود، مرحوم مجلسى اول (محمدتقى) پدر او گفته بود، هر چه من در خانه مى آورم بايد بخورى، نه چيز ديگرى، زيرا نمى خواهم غذاى مشتبهى بخورى، چون بر بچه مؤثر است، مرحوم مجلسى متول شده، و بزرگ مى شود، تا نوجوانى مى شود، روزى برحسب بازى و شيطنت بچه گانه چيزى شبيه ميخ بزرگ يا جوالدوزى كه به دست داشته در مشك يكى از آب كش ها فرو مى كند، و پا به فرار مى گذارد، خبر به پدر وى مى رسد و پس از اين كه خسارت را مى پردازد، به مادر وى مى گويد از تو سؤالى مى كنم بايد جواب صحيح بدهى مگر نگفتى از غير از آنچه من مى آورم نخورى، گفت چنين نكردم، گفت خير اگر چنين كرده بودى، اين اتفاق نمى افتاد خوب فكر كن چه خورده اى كه روى اين بچه اثر گذاشته، و امروز چنين كرده است، پس از مدتى فكر، گفت يادم افتاد روزى در حياط خانه خياطى مى كردم انارى از درخت همسايه به خانه ما افتاد و من با سوزن به درون آن فرو كرده و مقدار آبى از آن خورده بودم و چون به ياد حرف شما افتادم بقيه را نخوردم، مرحوم مجلسى گفت معما روشن شد، سوزن جوالدوز، و انار مشك شد!
از رسول گرامى(ص) نقل شده: «العبادة سبعون جزءً و اَفْضَلُها جُزءً طَلَبُ الحَلال»
«عبادت هفتاد جز دارد و افضل آنها طلب روزى حلال است».(٤) يعنى به دنبال روزى حلال رفتن از بزرگترين عبادات است.
و روى همين اصل در حديثى ديگر از پيامبر(ص) رسيده: «العِبادَةُ مَعَ اَكل الحَرامِ كالبَناء عَلَى الرَّمل»
«عبادت با خوردن حرام مثل بنا ساختن بر زمين رملى و شنى است كه به هيچ وجه استقامت ندارد و ساختن ساختمان بر آن كارى عبث و بى فائده است».
در روايت قدسى آمده كه «اى احمد (مراد پيامبر(ص) است) عبادت ده جزء است، نه جزء آن در طلب حلال است، پس اگر غذا خوردن و آشاميدن خود را طيّب و پاكيزه كردى، در حفظ و حمايت من هستى».(٥)
بزنطى راوى معروف و صحابى حضرت رض(ع) مى گويد: به حضرت رضا(ع) گفتم: «فدايت شوم از خداوند عزوجل بخواه، حلال روزى من گرداند، حضرت فرمودند:
آيا مى دانى حلال چيست؟ گفتم آنچه در نزد ما كسب پاكيزه و طيّب باشد، حلال است، حضرت فرمودند: بسيار على بن الحسين زين العابدين(ع) مى فرمود: حلال رزق و قوت برگزيدگان است
«الحلال قُوتُ المُطْطَفَين» سپس فرمودند: از خدا چنين بخواه «اَسئلك من رزقك الواسع»: «از رزق و روزى واسع تو درخواست و طلب مى كنم».(٦)
در روايت است كه وقتى پيامبر(ص) از مردى خوشش مى آمد از او سؤال مى كردند، شغل و حرفه تو چيست؟ اگر مى گفت شغلى ندارم، مى فرمود «سقط من عينى»
«از چشم من افتاد».(٧)
اين روايات اهتمام پيامبر(ص) را به كسب و كار از طريق حلال روشن مى كند و اين كه حاضر نبودند، حتى لحظه اى يك فرد انگل و سربار جامعه باشد.
در حديثى از پبامبر(ص) آمده «مَنْ اكتسب مالا مِنْ غير حِلّه كانَ زادهَ الى النار»
«كسى كه كسب مال از طريق غير حلال كند، آن مال زاد و توشه او بسوى آتش جهنم است».(٨)
يعنى در مسير قيامت مال حلال زاد و توشه افراد بهشتى است، و مال حرام زاد و توشه افراد جهنمى و هر دسته از اينها با اين غذاى سفر، به مقصد خود بهشت و جهنم مى رسند.
در حديثى ديگر از آن بزرگوار آمده «مَنْ اَكَلَ الحَلالَ اَرْبَعينَ يوماً نَوّر اللّه قَلْبَه»
«كسى كه چهل روز غذاى حلال بخورد، خداوند قلب او را نورانى كند».(٩)
اين روايت ناظر به همان اثرى است كه گفتيم لقمه حلال بر روان و روح و قلب آدمى دارد، لقمه حلال تا چهل روز نورانيت در قلب ايجاد مى كند، و در مقابل لقمه حرام تاريكى و گرفتگى و افسردگى دل را به همراه دارد.
استاد مى فرمودند در مسجد الحرام جوانى دامن مرا گرفت و گفت نمى دانم، چرا حال دعا در اين مكان پر عظمت كه همه حال دعا و انابة دارند من ندارم، گفتم: سفر اول اگر كسى بيايد، بايد از خود بى خود شود، از گناهانت استغفار كن، شايد مال حرام خورده اى، وگرنه كانون نورى كه هر فاقد نور را نورانى مى كند، چرا بايد قلب تو را نورانى نكند، جائى كه مركز نور است، چرا نور قلب را نبايد زياد كند.
درست است كه در روايات داريم: «كل شىء حلال حتى تعرف انه حرام»
تا علم به حرمت ندارد هر چيزى حلال است ولى اين از نظر حرمت تكليفى است، يعنى تا ندانى حرام نيست بخورى ولى اثر وضعى خود را دارد، چنانكه اگر ندانى شيشه اى شراب است و بخورى فعل حرام انجام نداده اى، ولى آيا مست نمى شوى!؟ مال حرام هم اگر علم نداشته باشد، به حرمت آن، ولى آن تاريكى را براى قلب خواهد آورد.
و نيز از همان حضرت است كه براى خداوند فرشته اى است كه بر بام بيت المقدس ندا مى دهد در هر شب
«مَنْ اَكل حَراماً لَمْ يقبل اللّه منه صَرفا و لا عدلا و الصَّرفُ النّافلة و العَدلُ الفريضة»
«كسى كه حرام خورد خداوند صرف و عدل او را قبول نكند، و صرف نوافل و مستحبات و عدل فرائض و واجبات است».(١٠)
مولى على(ع) نيز فرمودند: «اى كميل زبان از قلب ظهور مى كند (يعنى هر چه در قلب است به زبان مى آيد و هر چه زبان مى گويد چيزى است كه از دل تراوش كرده است) و قلب از غذا پابرجا است، پس نظر كن، در آنچه قلب و جسم تو از آن تغذّى مى كند. اگر حلال نباشد خداوند تسبيح و شكر تو را قبول نمى كند.
اين بزرگوارانى كه اين گونه توصيه مى كنند خود از عاملان به اين دستورات الهى بوده اند، و جا دارد پرهيزگاران به آنها اقتدا كنند.
در احوالات پيامبر(ص) آمده كه «امّ عبدالله خواهر شدّاد بن أوس قدح شيرى براى افطارى پيامبر(ص) فرستاد، حضرت توسط شخصى براى او برگردانده، فرمودند:
اين شير كجا بوده گفت: از گوسفند است بار ديگر پيامبر(ص) برگرداندند، و فرمودند گوسفند از كجا بوده، گفت از مالم خريدم، پس آن حضرت نوشيدند، فرداى آن روز امّ عبدالله نزد پيامبر(ص) آمد و گفت يا رسول الله من براى شما شير مى فرستم و شما برمى گردانيد؟!
پيامبر(ص) به او فرمود: انبياء و رسولان قبل از من اين گونه مأمور بودند كه چيزى نخورند مگر طيّب باشد، و عملى نيز جز عمل صالح انجام ندهند».(١١)
شايد از آيات و رواياتى كه پس از خوردن مال حلال و طيّب، سخن از عمل صالح مى گويد بتوان استفاده كرد كه خوردن مال حلال خود مؤثر در انجام عمل صالح و ازدياد آن است.
در مورد اوصياء اين نبىّ مكرّم(ص) نيز چنين بوده است.
در مورد امام صادق(ع) نقل شده كه روزى «مصادف» غلام خود را خواستند و به او هزار دينار دادند، و فرمودند آماده سفر به مصر شو، زيرا خانواده ما زياد شده اند (گويا حضرت براى روزى خانواده خود در مضيقه بودند و دست به تجارت زدند) «مصادف» جنسى خريد و با تجار به طرف مصر رفت. وقتى نزديك مصر شد، قافله اى در خارج مصر به آنها رسيد، از آنها پرسيدند اوضاع تجارت چگونه است؟ و گفتند ما اين متاع را كه متاعى عمومى و مورد نياز همگان است داريم.
افراد آن قافله گفتند، در مصر از اين متاع نيست، پس قسم خوردند، و عهد كردند كه متاع خود را نفروشند مگر به دو برابر قيمتى كه خود خريده اند (يعنى شىء يك دنيارى را به دو دينار بفروشند).
وقتى متاع را فروخته و پولها را گرفته، به مدينه بازگشتند، «مصادف» غلام حضرت وارد بر امام صادق(ع) شد در حالى كه دو كيسه كه در هر يك هزار دينار بود داشت، گفت: فدايت شوم اين سرمايه و اين هم رنج است، حضرت فرمودند: اين سود زيادى است، چگونه با متاع عمل كرديد!؟ جريان را «مصادف» گفت و اين كه چگونه قسم خوردند، حضرت فرمود: سبحان الله، قسم بر عليه مسلمانان مى خوريد كه به ازاء يك دينار يك دينار سود بريد، سپس يكى از كيسه ها را گرفته و فرمودند اين رأس المال و سرمايه من كه به شما دادم، و نياز در اين سود براى ما نيست، سپس فرمودند:
يا «مصادف مِجالَدَةُ السُّيوفِ اَهْوَنُ مِنْ طَلَبِ الحلال»
«اى «مصادف» فرود شمشيرها بر كالبد و بدن در مبارزه، آسانتر از طلب حلال است».(١٢)
جانم به فدايت اى رهبر جهانيان با اين كه نيازمند به پول براى خانواده خود بودى، راضى به اين معامله پرسود نشدى گرچه براى حضرت حرام نبود و از اين رو فقهاء مثل شيخ حرعاملى، در وسائل، فتوى به كراهت اين گونه معامله داده اند، در مكتب اين امام همام طلب مال حلال مشكلتر از شمشير خوردن است!
اى برادر مواظب باش و به خيال زياده خواهى، حق و ناحق نكنى، اگر فكر مى كنى، با كلاه گذاشتن بر سر مردم رزق و روزيت زياد مى شود فكر درستى نيست و بدان كه، اگر معامله با طيب و رضايت برادر دينيت نبود، به فعل حرام مرتكب شده اى، و مالى كه از حرام آيد علاوه بر عذاب اخروى مالى بى بركت است، سعى كن حرمت مال مسلمان را نگاه دارى كه در روايت از رسول اكرم(ص) رسيده «حرمة مال المسلم كحرمة دمه»
«حرمت و احترام مال مسلمان مثل احترام و حرمت خون او است»،(١٣)
مواظب باش با خوردن مالش خونش را نخورى!
در حجة الوداع و سفر آخرى كه پيامبر(ص) به حج رفتند، در خطبه اى كه ايراد كردند فرمودند:
«اَيُّها الناس انما المؤمنون اِخْوَه و لا يحلّ لِمؤمِن مالُ اخيه الاّ مِنْ طيب نفس منه»
«اى مردن مؤمنان برادرند و حلال نيست براى مؤمن (خوردن) مال برادر دينى خود مگر با رضايت او باشد».(١٤)
در قرآن نيز فرمود:
(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاض مِّنْكُمْ)
«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اموال خود را بين خود به باطل نخوريد، مگر اينكه تجارت و معامله با رضايت شما (صاحب مال) باشد».(١٥)
اى عزيز به خداوندى كه تو را خلق كرده، و تا حال روزى داده، بيشتر از آنچه بايد به دست تو رسد، نمى رسد، پس زياد خود را خسته مكن، به اميد خدا به سر كار خود رو و با كسب حلال امور خود بگذران، اگر حق را باطل كردى، و فكر كردى مال بسيار به هم زدى چه بسا در جائى از دست دهى كه خود نمى فهمى، و اگر حساب كنى مى بينى آن مقدار كه بنا بوده به تو رسد همان مقدار باقى مانده اى است كه در دست تو است.
در مورد اين كه بيش از آنچه مقدر است به دست ما نمى آيد، حكايتى عرض كنم، در روايتى آمده كه روزى اميرالمؤمنين علی(ع) داخل مسجد شدند، و به مردى گفتند:
استر و مركوب مرا نگه دار، آن مرد هم لجام آن را سرقت كرده و قاطر را رها كرد، و رفت، پس از مدتى حضرت بيرون آمده، و در دستشان دو درهم بود، و خواستند به مرد دهند در عوض نگهدارى استر، ولى حضرت استر را بدون لجام يافتند؛ سپس به غلام خود دو درهم را دادند تا لجامى بخرد، غلام لجام استر حضرت را در بازار يافت، در حالى كه آن سارق به دو درهم فروخته بود، حضرت فرمودند: «انّ العَبْدَ لَيَحْرُمُ نَفْسَه المُرزَق الحلال بترك الصبر و لا يزداد على ما قُدِّرَ له»
«بنده نفس خود را محروم مى كند از روزى حلال به جهت عدم بردبارى ولى از آنچه براى او مقدر شده است زياده بهره نمى برد».(١٦)
صاحب وسائل از مرحوم كلينى نقل كرده كه امام باقر(ع) فرمودند: رسول اكرم(ص) در حجة الوداع فرمودند:
«جبرئيل امين در قلب من القاء كرد كه: هيچ نفسى نمى ميرد مگر اين كه رزقش را كامل كند، پس پروا داشته باشيد از خدا و طلب و كسب خود را زيبا و (حلال) كنيد، و كندى رسيدن رزق، شما را سست نكند، كه با معصيت خدا آن را طلب كنيد، زيرا خداوند تبارك و تعالى ارزاق را به صورت حلال ميان خلقش تقسيم مى كند و به صورت حرام تقسيم نكند، پس كسى كه از خداوند بترسد صبر نمايد خداوند رزق او را از طريق حلال مى رساند و كسى كه هتك حجاب سرّ كرد و عجله نمود و رزق خود را از غير طريق حلال به دست آورد، خداوند حلال او را مى برد و روز قيامت او را به پاى ميز محاسبه خواهد كشيد».(١٧)
در روايتى ديگر صاحب وسائل از مرحوم شيخ مفيد در «مقنعه» نقل مى كند كه امام صادق(ع)فرمودند: رزق بر دو نحو تقسيم مى شود: يكى مى رسد به صاحبش اگر چه طلب نكند، و نوع دوم اين كه معلقّ به طلب و خواست او است، پس آنچه براى عبد مقدور قسمت شده عاقبت به او مى رسد گرچه تلاشى براى آن نكند، و آنچه به سعى و كوشش شخص تقسيم مى شود، پس سزاوار است شخص آن را از طريق مشروع درخواست كند، نه غير آن، پس اگر از جهت حرام طلب كرد و آن را يافت، همان رزق او محسوب شده، و روز قيامت محاسبه مى شود.(١٨)
نكته اى كه در پايان قابل تذكر است اين است كه بر زمامداران هر نظامى لازم است كه شرائط و زمينه هاى اشتغال به كسب حلال را آماده كنند تا كسى دست به كسبهاى كاذب و حرام نزند، بايد از قرآن ياد گيريم اگر در سوره نور مى فرماید: «مرد و زن زناكار را صد ضربه شلاق زنيد» (الزَّانِيَةُ وَالزَّانِى فَاجْلِدُوا كُلَّ وَاحِد مِّنْهُمَا مِائَةَ جَلْدَة)(١٩)
اين قانون است ولى زمينه هاى اين قانون را هم ذكر كرده كه ازدواج كنيد و زمينه ازدواج جوانهارا مهيا كنيد و از فقر نترسيد، خدا تأمين كننده است، بر روى مسأله حجاب و عدم چشم چرانى و عفيف بودن مرد و زن تكيه مى كند(٢٠) و بسيار موارد تربيتى ديگر.
در علم كلام بحث شده كه ارسال رسل و انزال كتب و وجود امام برحسب قاعده لطف است يعنى خداوند كه اين انسان را خلق كرده و رشد او را مى طلبد، خود بايد شرائط اين رشد را كه رسول و كتاب و وجود امام است، تأمين كند. چرا ما اين قاعده را در بقيه امور و نسبت به خودمان فراموش كرده ايم، اگر مى خواهيم فقر نباشد، بايد با فقر مبارزه كنيم اگر مى خواهيم فساد نباشد بايد روشهاى صحيح ديگر ارائه دهيم، زمانى بود كه جوانها به عكسهاى زنان آلوده و شخصيتهاى كاذب روى آورده بودند، و ما مى گفتيم اين كار صحيح نيست ولى حرف زدن كافى نبود، بايد چيزى ارائه مى داديم، و از اين رو در مجله مكتب اسلام اقدام به عكسهائى شد از مشاهد مشرفه و غيره كه اگر گفتند چه بزنيم، آنها را ارائه دهيم.
اين قاعده كلى است، اگر كسى يا افرادى را منع از كارى كرديم، بايد زمينه آن را فراهم كنيم، اگر مثلا مى گوئيم آقا روى ديوار اعلاميه و پوستر نچسبانيد، بايد در هر رهگذرى تابلو اعلانات بگذاريم. اينها همه را گفتيم تا روشن شود بحث طلب حلال از مصاديق اين قانون كلى است كه بايد زمينه را براى آن ايجاد كنيم، اين بحث اجتماعى مفصّل و مهمى است كه به جهت اختصار به آن اشاره اى كرديم.
مرحوم الهى در ذيل اين فراز (و طلبا فى حلال) چنين مى سرايد:

به روزى در پس كسب حلالند *** به حشر آسوده زاندوه و وبالند
دهد رزق حلال آسايش دل *** شود بر طاعت دلدار مايل
ستمكارى كه جوياى حرام است *** ز خون مردمش عيش مدام است
نبيند روى آسايش شب و روز *** بسوزد عاقبت آن آتش افروز
حرام از دل برد مهر و وفا را *** كند ناپاك قلب باصفا را
خرد را داور بيداد سازد *** روان شاد را ناشاد سازد
حرام آرد به دل صد فكر باطل *** كند جان را زياد دوست غافل
هر آن كو پيشه ناپاك دارد *** به محشر جان خود غمناك دارد
نيفتد طاير دولت به دامش *** بريزد زهر، حسرت در مدامش
حرام اندوه و غمناكى فزايد *** به جان پاك، ناپاكى فزايد
حرام است آنچه يابى يا حلال است *** به تقدير است و بيش و كم محال است
همان به جز طريق دين نپوئى *** حلال از سفره تقدير جوئى
_____________________________________

١. سوره مؤمنون، آيه ١٥.
٢. سوره بقره، آيه ١٦٨.
٣. سوره مائده، آيه ٤.
٤. سفينة البحار، جلد ١، ماده «حلل».
٥. سفينة البحار، جلد ١، ماده «حلل».
٦. سفينة البحار، جلد ١، ماده «حلل».
٧. سفينة البحار، جلد ١، ماده «حلل».
٨. سفينة البحار، جلد ١، ماده «حلل».
٩. سفينة البحار، جلد ١، ماده «حلل».
١٠. سفينة البحار، جلد ١، ماده «حلل».
١١. تفسير درّ المنثور، جلد ٥، ـ ميزان الحكمه، جلد ٢، ـ ٥٠٨.
١٢. وسائل الشيعه، جلد ١٢، ـ ميزان الحكمه، جلد ٢، ـ بحار، جلد ٤٧، .
١٣. كنز العمال، خبر ٤٠٤.
١٤. بحار الانوار، جلد ٧٦، ، شبيه اين روايت از رسول اكرم(ص) به اين صورت كه نقل مى كنيم در (كنز العمال، خبر ١٦١٤٧ آمده است «لا يحلّ لامرى مسلم من مال اخيه شىء الاّ بطيب نفس منه» (اين دو روايت را صاحب ميزان الحكمه در جلد ٢، آورده است).
١٥. سوره نساء، آيه ٢٩.
١٦. لئالى الاخبار، جلد ٢، .
١٧. شرح نهج البلاغه خوئى، ذيل همين فراز، جلد ١٢، .
١٨. شرح نهج البلاغه خوئى، ذيل همين فراز، جلد ١٢، .
١٩. سوره نور، آيه ٢.
٢٠. در كنار آيه «الزّانِيَةُ وَ الزّانِي» آيه هاى «وَ أَنْكِحُوا الأَيامى...»[سوره نور، آیه٣٢] ـ «قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ...» ...»[سوره نور، آیه٣٣] «لْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلى جُيُوبِهِنَّ...» ...»[سوره نور، آیه٣١] دارد و جالب اينجا است كه همه اينها در همان سوره نور است.

٥٣ـ نشاط در مسير هدايت
«و نشاطاً فى هُدى»
ترجمه: و (مى بينى براى هر يك از متقين) نشاط و (سُرورى) در مسير هدايت و حق.
شرح: «هدى و هدايت» در مقابل ضلال و ضلالت و گمراهى است، يعنى از صفات ديگر پرهيزگاران نشاط در مسير رشاد و حق است، آنها چون روحى با نشاط دارند، تمام اعمال آنها نيز منطبق بر نشاط است؛ عبادت و اعمال شبانه روز آنها با راحتى و نشاط انجام مى گيرد.
گفتار و سيماى آنها با نشاط و براى ديگران نشاط انگيز است، صورت آنها مايه و منبع سرور است، هر كس آنها را مى بيند، از كسالت بدر آمده، در اوج نشاط خود را مى يابد.
اين نشاط نيروى اعتقاد آنها به ثوابهائى است كه در انتظار آنها است و به آنها وعده داده شده است. اين سبكبالى كه در خود احساس مى كنند به خاطر هدف بلند و شرف غايت آنها است!

نشاط چگونه حاصل مى شود
نشاط، نشأت گرفته و مولد هماهنگى روحيه و عمل است، اگر روحيه انسان مجذوب عملى شد، آن عمل با نشاط صورت مى گيرد، آن كس كه عشق به كار و كسبى دارد، صبح زود با نشاط و زودتر از كارفرما به سر كار مى رود، اگر روحيه او مجذوب درس خواندن هم باشد، با نشاط درس مى خواند، و به كسى توجهى ندارد، و خود را در اوج خوشى مى بيند، چنانكه از خواجه نصيرالدين طوسى نقل شده كه پس از مطالعه مى فرمود: «اَيْنَ المُلُوك، اَيْنَ اَبْناءُ المُلُوك»
«كجايند پادشاهان و فرزندان آنها» كه ببينند آنها خوشى و سلطنت مى كنند يا من كه با اين نشاط مشغول مطالعه مى شوم و در باغستانهاى كتب به گردش مى پردازم و از آنها ثمر برمى گيرم
«الكُتُب بَساتينُ العُلِماء» مرحوم خواجه اين مطلب را به شعر آورده و چنين گفته است:

لذات دنيوى همه هيچ است نزد من *** در خاطر از تغيّر آن هيچ ترس نيست
روز تنعّم و شب عيش و طرب مرا *** غير از شب مطالعه و روز درس نيست

اگر كسى طالب بازى نيز شد همين گونه با نشاط به دنبال آن مى رود.
اگر كسى علاقه شديد به عبادت داشته باشد، عبادت با نشاط صورت مى گيرد، وگرنه اگر در حالت متعادل روحى نباشد و خسته و كوفته باشد، عبادت با كسالت صورت مى گيرد، و بسيار در نماز خواندن خود تجربه كرده ايم، گاهى آنقدر به نماز بى علاقگى نشان مى دهيم كه مى گوئيم نماز را بخوانيم تا راحت شويم، گويا نماز عذابى است كه تا نخوانيم راحت نشويم، و سريع نماز را مى خوانيم بى حال و بى نشاط و فكر مى كنيم در عذابيم و بايد هر چه زودتر نجات يابيم، و گاه مى شود اگر در مقابل مردم بخواهيم نماز گزاريم، با آداب و با حال و با قرائت زيبا نماز مى خوانيم.
از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمودند: اميرالمؤمنين علی (ع) چنين فرموده: «ثلاثُ علامات لِلْمُرائى: يَنْشُط اذا رأى الناس و يَكسل اذا كان وحده و يُحبّ اَن يُحمَدَ فى جميع اموره»
سه علامت براى انسان رياكار است: زمانى كه مردم را ببيند با نشاط است و وقتى تنها باشد كسل است و دوست مى دارد در تمام امورش ستايش شود.(١)
مرد پرهيزگار برخلاف فرد رياكننده در همه حال با سبكى و نشاط به كار و عبادت خود مشغول است و به غير بى توجه.
__________________________

١. شرح نهج البلاغه خوئى، ذيل همين فراز، جلد ١٢، .

چرا در عبادت بى نشاطيم
بى نشاطى عوامل گوناگونى دارد، و عمده آن دو چيز باشد:
١ـ عدم ايمان به هدف و عدم اعتقاد به اعمالى كه انجام مى دهيم، عده اى از ما كه در عملشان بى نشاطند براى اين است كه هدف مشخصى ندارند، يا ايمان به هدف ندارند، علم به خدا و معاد دارند اما نور ايمان بر قلبشان سايه افكن نشده است، اين ايمان و سستى در عقيده موجب بى نشاطى در عبادت مى شود، چنانكه اگر كسى هدفى براى درس خواندن و كار كردن نداشته باشد، با كسالت درس مى خواند و كار را انجام مى دهد.
٢ـ خستگى ـ عدم نشاط در كار و عبادت گاهى از خستگى و كوفتگى جسمى و روحى نشأت مى گيرد، چنانكه بسيار در اعمال روزانه خصوصاً نماز خواندن آزموده ايم، وقتى از سر كار با خستگى آمده ايم، نماز خواندن براى ما سنگينى كرده، و انجام آن سريع، و با كسالت همراه است، هر دو عامل يعنى بى هدفى و خستگى را مى توان با تقويت ايمان و ترك عمل در حال خستگى درمان كرد، چنانكه در روايات است عبادات بدون نشاط و با خستگى انجام ندهيد كه موجب سرخوردگى انسان از عبادت مى شود بايد در هر كارى نسبت به آن در خود شوق و علاقه ايجاد كنيم عبادت نيز بايد توأم با نشاط باشد و هدف از عبادت و بندگى صفاى نفس و قلب است، عبادت اگر در حال كسالت و بى نشاطى انجام گيرد موجب كدورت قلب مى شود و بهتر است انجام نگيرد!
البته اين نكته گفتنى است كه در بعضى موارد و كارها عدم توجه طرف مقابل موجب بى نشاطى است مثلا اگر دانش آموزان توجه به معلم نكنند و معلم احساس بى توجهى كند، سرد و بى نشاط مى شود، يك سخنران هم همينطور است (مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد) اين حالت بى نشاطى در بچه ها هم پيدا مى شود، فرزندان هدفشان در بيشتر اعمالشان جلب توجه پدر و مادر و بزرگترها است مثلا اگر خوب درس مى خوانند يا به اصطلاح حركات و اعمالى مثل نماز خواندن انجام مى دهند، براى جلوه دادن خود است و بايد در اعمال نيك او بزرگترها به ويژه پدر و مادر به او توجه كنند، تا تشويق شود و اين كار بسيار اثر تربيتى در وى مى گذارد.
البته اين عامل بى نشاطى را بايد با ايمان قوى از بين برد، معلم مؤمن به ارزش كار و مبلّغ و سخنران معتقد به مبدأ و معاد از بى توجهى دانش آموز و مردم نمى نالند و همچون پيامبران الهى در اعمال الهى خود بى نشاطى نشان نمى دهند چون هدفى والا را دنبال مى كنند.
مرحوم الهى در ذيل اين فراز (و نشاطا فى هدى) گويد:

همى بينى در آن دلهاى آگاه *** نشاطا فى هدى شوقاً الى الله
چو يابد راه كوى دلبرش را *** نشاط انگيز سازد خاطرش را
لقد آنست ناراً جانب الطور *** هدينى فى الدجى نور على نور
اضاء العين فى عين الظلام *** فيا بشريك من هذا الغلام
فوادى مهجتى نور الهداه *** نشاط بهجتى عين الحيواه
تقر العين اذ راح المدام *** و ماذا الراح بالشرع الحرام
بشارت باد مستان صفا را *** بجان پويندگان راه وفا را
به انوار الهدى للمتّقينا *** و اشراق يحبّ المحسنينا
و اعطاء لاصحاب اليمين *** باكواب و كاس من معين
يكى را مست چشم يار كردند *** يكى دردى كش خمّار كردند
يكى را ناز جانان دار بايد *** يكى را نقش بيجان جان فزايد
يكى مست بتان لاله زار است *** يكى مخمور چشم آن نگار است
يكى با آب جو در كار مستى است *** يكى هشيار صهباى الستى است
تو شادى با مى انگور بستان *** چه دانى شادى ايزدپرستان
تو را زيبد نشاط آب و نانى *** نشاط عشقبازان را چه دانى

٥٤ـ پرهيز از طمع
«و تَحَرُّجاً عن طَمَع»
ترجمه: و (مى بينى براى هر يك از آنها) دورى و اجتناب از طمع.
شرح: «تحّرج» از ماده «حرج» و در اصل، به معنى مجتمع و محل اجتماع شىء است و سپس به تنگى و ضيق بين دو چيز اطلاق شده و براى امور ضيّق حرج اطلاق مى شود و نيز به معنى گناه هم آمده است، و ماده تفعّل آن «تحّرج» و انفعال آن «انحراج» به معنى دورى و اجتناب از گناه و ضيق است(١) و در اين فراز كه به طمع اضافه شده يعنى دورى از طمع.
اما «طمع» در لغت به معنى شوق و جذب شدن نفس به طرف چيزى است از روى شهوت و ميل به آن چيز.(٢)
و چون بيشترين طمع به خاطر هواى نفسانى است، گفته اند: طمع، طبع و طبيعتى است.(٣)
طمع دو گونه است: ممدوح و مذموم، ممدوح مثل مثل طمع در عفو خداوندى، چنانكه امام سجاد(ع) در دعاى ابوحمزه مى فرمايند:
«اِذا رَأَيتُ مولاى ذنوبى فَزِعت، و اِذا رَأَيْتُ عَفْوكَ طَمِعْت»
«وقتى مولاى من گناهانم را مى بينم فزع و جزع مى كنم، و وقتى عفو تو را مى نگرم، طمع مى كنم»(٤)
يا مثل طمع در رأفت و رحمت الهى چنانكه امام سجاد(ع) در همان دعا مى فرمايند:
«فَاِنَّما اَسْئَلك لَقَديم الرِّجاء لَك وَ عَظيم الطَّمَعَ فيكَ الَّذى اَوْ جَبْتَه عَلى نَفْسَكَ مِنَ الرأفة و الرَّحمة»
«همانا به خاطر قدم اميد به تو و عظمت طمع (بندگان) در وجود تو طلب مى كنم آنچه را كه واجب كردى بر نفس خودت كه رأفت و رحمت است».(٥)
البته اين طمع ممدوح و اميد به اين رحمت و ثواب و قرب الهى و دخول در جنّت به صرف طمع حاصل نمى شود. آن امام سجاد(ع)، كه طمع در رحمت الهى دارد، به وظائف و تكاليف الهى نيز عمل كرده، و چنين توقعى دارد.
در آيه ٢١٤ سوره بقره چنين مى خوانيم: (أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ)
«آيا گمان كرديد داخل بهشت مى شويد (بدون اينكه سختى و رنج ببينيد) و هنوز نيامده است مثل كسانى كه قبل از شما بودند، ناراحتى جنگ و سختى و شدت درونى را كشيدند..».(٦)
اين آيه نشان مى دهد كه بدون تحمل سختى و مشقت توقع دخول در بهشت توقعى بى جا است چرا چنين نباشد كه
«انّ الجَنة حُفَّت بِالمكاره و انّ النار حُفَّتْ بالشهوات»
بهشت پيچيده به سختيها و آتش جهنم پيچيده به شهوات است.
از لابلاى جهادها و درياهاى آتش و فراز و نشيبهاى خطرناك بايد بگذرى، تا به بهشت رسى، ولى رسيدن به آتش جهنم از لابلاى هوا و هوسها است.
و طمع مذموم همان طمع خاصى است كه در عرف گويند، فلانى طمع خام دارد، يعنى چشمش به مالِ در دست مردم است.
اين طمعى است كه فرمودند خصلت ناپسند و زشتى است،(٧)اين نوع طمع حكمت را از قلب علماء مى برد (٨) كمى طمع، ورع و پرهيزگارى زياد را فاسد مى كند،(٩)
همين طمع است كه درباره آن فرمودند: هيچ چيزى مثل بدعت دين را خراب نمى كند و هيچ چيزى مثل طمع و آز مرد را فاسد نمى كند.(١٠)
در روايت از مولى على(ع) رسيده كه:
«اَكْثَرُ مَصارعِ العُقُول تَحتَ بُروق المَطامِع»
«بيشترين زمين خوردن عقلها زير برقهاى طمعها است».(١١)
برق طمع مى درخشد و چشم و عقل انسان را كور كرده و انسان به زمين مى خورد و از همان حضرت است:
«مَا الخَمر صَرَفاً بِأذهب بعقول الرجال مِنَ الطمع»
«هيچ شرابى بيش از طمع عقل را از بين نمى برد».
به قول مولى على(ع) «عقل نادانها در نزد غرور و مستى طمعها فريب مى خورد، و در همين وقت مردم از نظر عقل امتحان مى شوند».(١٢)
در روايتى از پيامبر(ص) آمده: «اِيّاكَ وَ اِسْتِشْعارَ الطَّمَع فَاِنَّهُ يَشُوب القَلْبَ شِدةُ الحِرْصَ وَ يَخْتِمُ على القُلُوب بِطابع حُبِّ الدُّنيا وَ هُوَ مِفْتاحُ كُلِ سَيِّئة و رأسُ كُلّ خَطيئَة و سَبَبُ اِحْباطِ كلِّ حَسَنَة»
«بپرهيز از اين كه طمع را مثل موى بدن جزء وجودت كنى، (استشعار از شعر به معنى مو است) زيرا شدت حرص قلب را آشفته مى سازد و بر قلبها مهر دوستى دنيا مى زند، و آن (محبت) كليد هر پليدى و منشأ هر گناهى و سبب نابودى هر حسنه و ثوابى است».
مولى على(ع) فرمودند:
«ثَمَرةُ الطَّمع ذُلّ الدّنيا و شِقاء الآخرة»
«ثمره و ميوه طمع ذلت دنيا و شقاوت در آخرت است».(١٣)
در جاى ديگر فرمود: «لا شِيمَةَ أذَل مِنَ الطمع»
«هيچ خوى و عادتى پست تر از طمع نيست».(١٤)
مولى در نهج البلاغه در رديف اوصاف حضرت عيسى(ع) چنين مى فرمايند:
«لَم تَكُن لَهُ زَوجَةٌ تَفْتِنُهُ و لا وَلَدٌ يَحْزُنُهُ و لا مالٌ يَلْفِتُهُ و لا طمعٌ يُذِلُّه»: «براى او همسرى نبود تا گمراهش كند، و نه فرزندى كه محزونش نمايد و نه مالى كه نظر او را به خود جلب كند و نه طمعى كه او را ذليل گرداند».(١٥)
مولى درباره منافقين نيز بعد از اين كه مى فرمايد در برابر هر حقى باطلى در برابر هر دليلى قطعى، شبهه اى، و براى هر زنده اى كشنده اى و براى هر در بى كليدى، و براى هر شبى چراغى مهيا كرده اند، مى فرمايد:
«يَتَوَصَّلون اِلَى الطَّمع باليأس لَيُقيمُوا به اَسْواقَهم و يُنْفِقُوا به اَعْلاقَهُم»
«منافقين بخاطر مأيوس بودن، به طمع و حرص پناه مى برند، تا بازارهاى خود را برپا داشته (و گرم كنند) و با طمع خدعه و نيرنگهاى زينت داده شده خود را ترويج و عرضه مى كنند».(١٦)
پس اى برادر خود را به بندگى طمع مسپار كه طمع خود، بندگى و ذلت است و در مقابل چشم نداشتن به آنچه در دست مردم است، آزادى و حرمت است «اَلطَّمَع رِقّ اَلْيأس عتقٌ».(١٧)
علامه شيخ محمدتقى تُستَرى در شرح نهج البلاغه خود بنام «نهج الصباغة» در جلد ١٠، چنين گويد كه «فتح موصلى» به دو بچه رسيد كه يكى تكه نانى داشت كه بر آن عسل بود، و به دست ديگرى نيز تكه نانى بود كه خورشتى روى آن ماليده بود آن بچه به بچه اى كه عسل بر نان او بود گفت: از نانت به من بده، آن بچه گفت اگر سگ من شوى به تو مى دهم، گفت باشد و بچه مقدارى نان و عسل به او داد و طنابى و ريسمانى در دهان او گذارد و شروع به كشيدن كرد، «فتح» گفت «لَوْلا رَضيتَ بخبزك ما كُنْتَ كلباً»: «اگر به نان خود راضى مى شدى ديگر سگ نبودى»، شاعر نيز گفته:

كَلَّفَنى حُبِّى للدراهم *** و قِلّة البَقوى على المغارم
خدمة مَنْ لستُ له بخادم ***
(پول دوستىِ من اندك مالِ باقى مانده در اثر خسارتها، وادارم كرد خدمت كسى كنم كه خادم او نبودم).
اين حكايت گرچه بچه گانه به نظر مى رسد ولى گوياى واقعيتى بزرگ است، واقعيتى كه شايد هر روز و شب با آن برخور مى كنيم، و متوجه نيستيم، در واقع هر طمعى به مال كسى و درخواست از ديگرى و چشم داشتن به مال او، افسار انداختن به گردن خود است، اين افسار همان حقيقت طمع است!
اين است كه امام باقر(ع) فرمودند:
«بِئْسَ العبد عبدٌ له طمع يَقُوده»
«بد بنده اى است بنده اى كه داراى طمعى باشد كه او را (به هر طرف) بكشد»،(١٨) افسار طمع، انسان را به هر جا و هر پرتگاهى مى كشد ولى متوجه نيستيم.
پيامبر گرامى(ص) نيز فرمودند: «تمام خير را در قطع طمع از آنچه در دست مردم است، يافتم»(١٩) اى عزيز چشم از مال مردم بپوش و به آنچه خدا روزى تو كرده است راضى شو كه هيچ ثروتى بالاتر از اين چشم پوشى نيست، هيچ آزادى بهتر از اين نيست (كسى كه مى خواهد در طول حياتش آزاد زندگى كند، نبايد طمع در قلب او سكنى گزيند).
(٢٠)

بر سر هم دانه بنوشته عيان *** كان بود رزق فلان بن فلان
غم مخور بر هم مزن اوراق دفتر را *** كه پيش از طفل ايزد پر كند پستان مادر را
رو توكّل كن مشو بى پا و دست *** رزق تو بر تو ز تو عاشق تر است
بر سر هر لقمه بنوشته خدا *** اين نصيب است بر فلان شه يا گدا

كسى كه طمع كند، به غير از اين كه به نفس خود اهانت كرده، كارى نكرده است، مولى على(ع)مى فرمايند:
«اَزْرى بِنَفْسِهِ مَنْ اِسْتَشْعَرَ الطّمع»
كسى كه طمع را شعار خود كرده و مثل پيراهن زيرين به بدن خود چسبانده است، اهانت به نفس خود كرده است.(٢١)
مرحوم خوئى در شرح خود در ذيل اين فراز در وجه دورى پرهيزگار از طمع چنين گويد:
«پرهيزگار چشم طمع به آنچه در دست مردم است، ندارد، زيرا علم دارد كه طمع از رذائل نفسانى و منشأ مفاسد عظيم است، چون موجب ذلّت و استخفاف و كينه و حسد و عداوت و غيبت و رسوائى و نرمش با اهل معصيت و نفاق و ريا مى شود و مايه مسدود شدن باب نهى از منكر و امر به معروف و ترك توكل بر خدا و انابه سوى او و عدم رضايت به قسمت الهى مى شود».
يكى از ياران امام صادق(ع) به نام «سعدان» مى گويد به امام صادق(ع) گفتم: چه چيزى ايمان را در بنده تثبيت مى كند، قال: الورع (فرمود: پرهيزگارى و عفت نفس) گفتم: چه چيزى ايمان را از او خارج مى كند؟ قال: الطمع (فرمود: طمع و حرص).(٢٢)
الهى آن عارف شيدا در ذيل اين فراز (تحرجا عن طمع) گويد:

نمايد جان پاكش از طمع دور *** كه اين خوى از دل روشن برد نور
چگونه با روان پاكبازش *** طمع در پستى آرد از فرازش
بسا شير از طمع گرديد نخجير(٢٣) *** بسا عقل از طمع گم كرد تدبير
بسا شادان كزين ناخوب خصلت *** به زندان شد قرين رنج و محنت
بسا، زين ناستوده خوى ناخوش *** كه شد بر باد دين و دانش هوش
بسا، كس را طمع خون ريخت در دهر *** بسا شهد از طمع خون گشت با زهر
خوش گفت آن سپاه عقل را شاه *** كه با خوى طمع خواريست همراه
كسى راه طمع نسپرد يك گام *** كه با ذلت نشد از كام ناكام
كسى كاين خوى ناكس مردم آموخت *** در آتش آبروى خويش را سوخت
طمع بستن به غير حق روا نيست *** كه را اين خوى باشد پارسا نيست
مقام قدس كرّمنا است دلبند *** بر آن ملك و بر آن دو لب طمع بند
طمع بر گلشن جان بايدت بست *** كه از لعل لب جانان شوى مست
__________________________

١. مفردات راغب، . (اصل الحرج و الحراج مجتمع الشى و تصوّر منه ضيق ما بينهما فقيل للضّيق حرج و لاثم حرج).
٢. مفردات راغب، (الطمع نزوع النّفس الى الشّىء شهوة له).
٣. مفردات، .
٤. دعاى ابوحمزه كه در اعمال شبهاى ماه رمضان در مفاتيح آمده است. بحار الانوار، جلد ٨٩، ـ ميزان الحكمه، جلد ٥، .
٥. دعاى ابوحمزه كه در اعمال شبهاى ماه رمضان در مفاتيح آمده است. بحار الانوار، جلد ٨٩، ـ ميزان الحكمه، جلد ٥، .
٦. شايد بتوان گفت «بأساء» ناراحتى ناشى از جنگ و «ضرّاء» ناراحتى ناشى از بيماريهاى درونى است.
٧. «الطمع سجيّة سيئة» (امام كاظم(ع))، بحار، جلد ٧٨، .
٨. «الطمع يذهب الحكمة من قلوب العلماء» (رسول اكرم(ع)) كنز العمال، خبر ٧٥٧٦.
٩.«قليل الطمع يفسد كثير الورع» (غرر الحكم على(ع)).
١٠. «ما هدم الدين مثل البدع و لا افسد الرجل مثل الطمع» (على(ع)، بحار، جلد ٧٧، ) اين احاديث را صاحب ميزان الحكمه در جلد ٥، آورده است.
١١. بحار الانوار، جلد ٧٣، ، شرح نهج البلاغه ابى الحديد، جلد ١٨، ـ حكم، .
١٢. غرر الحكم على(ع) ـ (اين سه حديث را صاحب ميزان الحكمه نيز در جلد ٥، آورده است).
١٣. غرر الحكم.
١٤. غرر الحكم.
١٥. نهج البلاغه، خطبه ١٦٠، صبحى صالح.
١٦. خطبه ١٩٤ نهج البلاغه صبحى صالح ينفقوا بمعنى ترويج دادن در مقابل كساد است و اعلاق جمع علق به معنى شى نفيس است كه در اينجا مراد نيرنگهائى است كه تزئين مى كنند و جلوه مى دهند. (شرح لغات از نهج البلاغه صبحى صالح).
١٧. غرر الحكم ـ ميزان الحكمه، جلد ٥، .
١٨. بحار الانوار، جلد ٧٣، ـ ميزان الحكمه، جلد ٥، .
١٩. لئالى الاخبار، جلد ٢، ـ نهج الصباغة ـ شرح نهج البلاغه محمدتقى تسترى، جلد ١٠، ، روايت را از امام سجاد(ع) نقل كرده است.
٢٠. تنبيه الخواطر، ـ ميزان الحكمه، جلد ٥، ، از على(ع).
٢١. نهج البلاغه، حكمت ٢، در نهج الصباغة، جلد ١٠، ، ذيل اين حديث مى گويد: اين حديث را به اضافه كلمات ديگر، مولى به مالك اشتر فرمودند و در تحف العقول آمده است.
٢٢. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٢٣. نخجير ـ نخچير = شكار، حيوانى كه او را شكار كنند، به معنى بز كوهى هم گفته شده. (فرهنگ عميد).

٥٥ـ در عين انجام اعمال نيك باز هم ترسانند
«يَعْمَلُ الاَعْمالَ الصّالِحَة وَ هُوَ عَلى وَجَل»
ترجمه: پرهيزگار اعمال صالح انجام مى دهد در حالى كه خائف و ترسناك است.
شرح: يكى ديگر از صفات پرهيزگاران وحشت داشتن آنها است با اين كه عمل صالح انجام مى دهند.
وحشت از چه چيز؟ وحشت از ردّ اعمال و عدم قبول آنها بواسطه جمع نبودن شرائط صحت و قبول عمل! (وَالَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا اَتَوا وَقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ)
«اعمال صالح انجم مى دهند و قلوب آنها خائف است».(١)
از امام زين العابدين(ع) روايت شده كه در حالى كه بر مركب خود سوار بودند، و تلبيه مى گفتند «لَبيك اللّهم لَبيك» بر روى مركب غش كردند، وقتى به هوش آمده، از ايشان علت را پرسيدند، فرمودند «خشيت ان يقول ربّى لا لبّيك و لا سعديك»(٢)
ترسيدم پروردگارم بگويد «لا لَبّيك وَ لا سَعْديك» (و جواب مرا ندهد).
متقين مى ترسند از اين كه در اعمال آنها ريائى بوده باشد، ريائى كه پيامبر(ص) در روايتى درباره آن فرمودند:
«اِنَّ اَخْوَفَ ما اَخافُ عليكم الشّركُ الاَصْغَر ـ قالوا: وَ مَا الشِّركُ الاَصْغَر؟ ـ قال: الرّياء...»
«ترسناك ترين چيزى كه بر شما مى ترسم، شرك اصغر و كوچك است ـ گفتند: شرك كوچك چيست؟ ـ فرمودند: ريا»،(٣)
ريائى كه از راه رفتن مورچه سياهى بر سنگ سياهى در شب تار، مخفيانه تر در وجود انسان نفوذ مى كند!
شدّاد بن أوس گويد: پيامبر(ص) را ديدم گريه مى كند، عرض كردم يا رسول الله چه چيزى شما را به گريه وا داشته است؟ فرمود: مى ترسم بر امّتم از شرك، آگاه باش كه آنها عبادت بت و خورشيد و ماه نمى كنند ولكن با اعمالشان ريا مى كنند(٤) (و اين ريا شرك است، يعنى در عبادت، غيرخدا را با او شريك مى كنند).
به امام على(ع) گفته شد: كدام يك از مخلوقات كورند؟ فرمود: «آن كه عمل براى غيرخدا انجام دهد!» (٥) آن عابد به نماز جماعت هميشه مى رفت، و در صفّ اول مى ايستاد، سى سال چنين مى كرد، روزى دير رسيد و صف آخر ايستاد، ديد احساس ناراحتى مى كند، نماز سى سال را قضا كرد، براى اين كه احتمال داد شايد ريائى در اين مدت در كار بوده است!
پرهيزگار مى ترسد از اين كه گرفتار عجب شود، عجبى كه امام صادق(ع) فرمودند: «من دخله العجب هلك»؛ «هر كس عجب به او راه پيدا كند، هلاك مى شود».(٦)
امام على(ع) نيز فرمودند: «العجب هلاك و الصبرِ مَلاك»؛ «خودبرتربينى و خوشنودى از خود هلاكت و صبر (در مقابل خودبينى) اقتدار و مايه قوام است».(٧)
پرهيزگار مى ترسد از عجبى كه در روايت است: اگر شخص گناه كند و پشيمان شود، بهتر از اين كه عملى و عبادتى كند و عجب در آن راه يابد.(٨)
عجبى كه امام صادق(ع) درباره آن فرمودند: «دو نفر وارد مسجد شدند، يكى عابد و ديگرى فاسق، سپس خارج شدند در حالى كه فاسق، صديق و عابد، فاسق شده بود، زيرا عابد داخل شد و عجب به عبادت پيدا كرد و فكرش مشغول به آن بود و فكر فاسق در پشيمانى و ندامت بر فسقش بود، پس استغفار كرد و از گناهانش توبه نمود.(٩)
حضرت عيسى بن مريم(عليهما السلام) گفت: «بيماران را مداوا كرده و شفا دادم به اذن خدا و كور و جذامى را به اذن خدا بهبودى دادم، و مردگان را معالجه كرده و به اذن خدا زنده كردم، و احمق را معالجه نكردم، و قدرت بر اصلاحش نيافتم، گفته شد يا روح الله (اى عيسى بن مريم(ع))، احمق كيست؟ فرمود:
«المُعْجِبُ بِرأيه و نفسه الّذى يَرَى الفَضْل كلَّه له لا عَلَيه و يُوجِبُ الحَقَ كلَّه لِنَفْسِه و لا يُوجِبُ عَلَيْها حَقّاً فَذاكَ الاَحْمَقُ الّذى لا حيلةَ فى مُداواتِه»
«خودبينى و عجب كننده به رأى و نفس خود، آن كه تمام فضيلت و برترى را براى خود بيند نه بر عليه خود و تمام حق را براى نفس خود مى داند و نه بر ضرر آن، و او احمقى است كه چاره اى در مداوايش نيست».(١٠)
امام صادق(ع) گويند حضرت داود(ع) شبى به عبادت و به تلاوت زبور پرداخت، عبادت كردن او را به حالتى كشاند كه گويا از خودش خوشش آمد، ناگهان قورباغه اى صدا كرد، اى داود از شب زنده دارى شبى به تعجّب افتاده اى، در حالى من كه در زير اين صخره چهل سال است، زبانم از ذكر خدا خشك نشده است و (مرتب در حال ذكر و ياد اويم).(١١)
پرهيزگار و خداترس خوف دارد، كه دچار «سمعة» شود، گويند:
ريا در حال عمل و «سمعه» بعد از آن است، دوست دارد به گوش مردم برساند كه چه كرده است، گرچه موجب بطلان عمل نيست ولى ثواب و اجر را نابود مى كند.
پرهيزگار مى ترسد از سمعه اى كه در روايت رسول گرامى(ص) است:
اگر كسى بنائى از روى رياء و سمعه بسازد، روز قيامت او را تا هفت طبقه زمين حمل كرده و سپس طوقى از آتش به گردن او مى گذارند، و او را در آتش رها مى كنند (در روايت دارد كه پرسيديم) يا رسول الله(ص) چگونه بنائى ريائى و برحسب سمعه بنا مى شود فرمود: «بنا مى كند بيشتر از مقدار كفايت (يعنى بيشتر از آن مقدارى كه نياز دارد خرج مى كند) يا براى مباهات و افتخار كردن بنا مى كند».(١٢)
سمعه اى كه در روايت از رسول گرامی(ص) است:
«كسى كه قرآن را بخواند و مرادش سمعه و چيز گرفتن باشد، خداوند را ملاقات مى كند در روز قيامت در حالى كه صورتش استخوان است و گوشتى بر آن نيست، و قرآن به پشت گردن او زده و داخل آتشش مى كند، و سقوط مى كند در آتش با كسانى كه سقوط در آن كردند».(١٣)
فرد متّقى مى ترسد، كه عملش بواسطه گناه حبط شود، وقتى طوفان گناه مى آيد اعمال صالح مثل خاكستر در دم توفان به هر سو پراكنده مى شود (أَعْمَالُهُمْ كَرَمَاد اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِى يَوْم عَاصِف)(١٤)
ريا و سمعه و عجب و حبط اعمال، آفاتى براى اعمال صالح متقين است و اگر اينها هم نباشد «فَما قَدرُ اَعْمالِنا فى جَنْبِ كَرَمِك»
«اعمال ما چه ارزشى در برابر كرم و نعمتهاى الهى دارد»،(١٦) اصلا قابل مقايسه نيست، وقتى چنين است چرا نترسند؟!
انسان در صورتى مسير تكامل را طى مى كند كه قبول كند ناقص است، اگر خود را كامل بداند براى كمال خود تلاش نمى كند زيرا خود را صاحب كمال مى داند اگر كسى خود را سالم بداند به سراغ طبيب نمى رود، چرا سرطان خطرناك است، زيرا اعلام نمى كند و مريض سرطانى اگر كسى او را مطلع نكند، فكر مى كند سالم است، وقتى روشن مى شود كه مى بيند كار از كار گذشته است، بسيارى از ما وقتى بيدار مى شويم كه سرمان به سنگ لحد خورد ولى ديگر دير است، مريضىِ غفلت و عجب و ريا در اين دنيا گريبانگيرمان است، ولى متوجه نيستيم! بايد در كنار اميد به رحمت، خوف از مقام ربوبى داشت.
شخصى گويد به امام صادق(ع) گفتم: چه چيزى در وصيت لقمان بود؟ فرمود: امور عجبيه اى، و عجيب تر از همه اين كه به فرزندش گفت:
«خَفِ اللّه عزَّوجلَّ خيفَةً لَو جِئتَهُ بِبِرّ الثَقلين لَعَذَّبَك و ارجُ اللّه رجاءً لو جِئتَه بِذُنُوبِ الثِّقَلَين لَرَحِمَك»
«بترس از خداى عزوجل، ترسى كه اگر نيكى جن و انس را آورده باشى، عذابت كند و اميد به خدا داشته باشد، اميدى كه اگر گناهان جن و انس را آورده باشى، تو را رحم كند».(١٦)
پرهيزگاران از خاتمه و عاقبت خود هراسانند، آنها مى ترسند مبادا دچار سوء خاتمه و بدى عاقبت شوند.
مرحوم فيض كاشانى در مورد سوء خاتمه سخنانى دارد كه ذكر آن بى فائده نيست، ايشان مى فرمايند:
«بدان كه سوء خاتمه و بدعاقبتى بر دو مرتبه است كه: يكى اعظم از ديگرى است، اما مرتبه اول كه عظيم و هولناك است اين كه شك يا انكار بر قلب در نزد سكرات موت ظاهر شده، و بر اين حالت قبض روح مى شود و اين حالت حجابى بين او و بين خداوند مى شود، و موجب دورى دائمى و عذاب هميشگى خواهد شد، و مرتبه دوم كه به مرتبه اول نمى رسد دوستى و محبت امرى از امور دنيوى و شهوت و تمايلى از آن شهوات دنيوى بر قلب او غلبه مى كند، و آنقدر قلب او مشغول به آن امر مى شود كه ديگر جائى براى غير آن نيست، و اين حالت موجب مى شود كه توجه او به دنیا شود و هرچه توجه او از خدا دور شودف به دنیا نزدیک می شود، حجاب بيشتر مى شود، وقتى حجاب آيد عذاب آيد، زيرا آتش الهى نمى گيرد مگر محجوبين و كسانى را كه بين آنها و خداوند پرده اى حائل شد و اما مؤمنى که قلبش سلیم وسالم از حب دنیا است و هم و غمش خداوند است آتش جهنم به او گويد: عبور كن اى مؤمن كه نور تو شعله آتش مرا خاموش كرد». مرحوم فيض در ادامه سخنانش مى گويد:
«هرگاه قبض روح در حالت غلبه حبّ دنيا باشد، مسئله مشكل است، زيرا انسان بر آنچه زيسته مى ميرد، و ممكن نيست قلب صفت ديگرى بعد از مرگ اكتساب كند كه متضاد صفت غالبى آن باشد، چون در قلوب تصرف ممكن نيست، مگر با عمل كردن جوارح و اعضاء و به تحقيق جوارح و اعضاء با مرگ باطل و فانى شده، و عمل كردن آنها نيز چنين شده است، پس نه اميدى در عملى و نه اميدى در رجوع به دنيا است كه تدارك كند، و در اين هنگام حسرت عظيم مى شود مگر اين كه اصل ايمان و محبت خداوند در قلب او رسوخ كرده باشد و با عمل صالح تقويت شده باشد، اگر چنين بود اين حالت كه در موقع مرگ عارض بر قلب شده، محو مى گردد، اگر ايمان او به اندازه مثقالى باشد او را در زمان كوتاهى از آتش خارج مى كند، و اگر كمتر باشد توقف او در آتش بيشتر است و اگر به اندازه مثقال و دانه گندمى ايمان بيشتر نداشته باشد از آتش خارج مى شود گرچه بعد از هزاران سال باشد».(١٧)
پس بطور كلى مى توان استفاده كرد كه سوء خاتمه يا به عارض شدن حالت انكار و شك و ترديد در معتقدات است و يا به عارض شدن حبّ دنيا بر قلب است كه خداوند انشاء الله ما را از اين دو مصون دارد، و خوف ما را با مهر اميد آرامش بخشد.
الهى قمشه اى در ذيل اين فراز (يَعْمَلُ الاَعْمالَ الصّْالِحَةَ و هُوَ عَلى وَجَل) گويد:

همه نيكى كند و از عدل بارى *** همى ترسد نيابد رستگارى
كه هرگز با مقام عدل داور *** ندارد كس فلاح خويش باور
اگر سر زد ز خاصانش گناهى *** نباشند ايمن از قهر الهى
هم آخر كس نداند تا سرانجام *** چه پيش آيد كه سازد خاطر آرام
بساط عشق را شيب و فراز است *** مآل(١٨) زندگى نگشوده راز است
كه چون با ناز يار افتد سر و كار *** بسوزد يا بسازد لطف دادار
چه خواهد يار فرجامش ندانى *** فراقش يا وصال جاودانى
اگر مهرش فروزد جسم و جان را *** هم ار نازى كند سوزد جهان را
به نازى كار عالم زار سازد *** هزاران گلستان را خار سازد
بموج آرد اگر بحر كرم را *** فرا گيرد هزاران بوالحكم را
وگر جنبش فتد در قلزم(١٩) قهر *** نيابى خشك دامان هيچ در شهر
________________________________

١. سوره مؤمنون، آيه ٦٠.
٢. شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، جلد ٣، .
٣. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، جلد ٢، ـ ميزان الحكمه، جلد ٤، .
٤. همان مدرك.
٥. «قيل للامام على(ع) اىّ الخلق اعمى؟ قال: الذّى عمل لغير اللّه» (بحار، جلد ٧٧، ).
٦. بحار الانوار، جلد ٧٢، و از مولى على(ع) نيز در نقل شده است.
٧. بحار الانوار، جلد ٧٢، .
٨. بحار الانوار، جلد ٧١، و جلد ٧٣، .
٩. بحار الانوار، جلد ٧٢، .
١٠. بحار الانوار، جلد ٧٢، ـ جلد ١٤، ـ مستدرك، جلد ١، (اين احاديث را صاحب ميزان الحكمه در جلد ٦ بحث عُجْب آورده است).
١١. مستدرك، جلد ١، ـ ميزان الحكمه، جلد ٦، .
١٢. بحار الانوار، جلد ٧٦، ـ ميزان الحكمه، جلد ٤، ـ ٤٩٩.
١٣. ثواب الاعمال، ـ ميزان الحكمه، جلد ٤، .
١٤. سوره ابراهيم، آيه ١٨.
١٥. دعاى ابوحمزه ثمالى از امام سجاد(ع).
١٦. تفسير نور الثقلين از علامه عبدعلى بن جمعة العروسى الحويزى، جلد ٣، ـ ميزان الحكمه، جلد ٦، .
١٧. محجة البيضاء، جلد ٧، ـ ٢٩٣ ـ در مورد بحث خوف و رجاء مى توانيد به همين مجلّد از تا ٣١٢ مراجعه نمائيد.
١٨. عاقبت و پايان كار.
١٩. قُلْزُم، نام شهرى ميان مصر و مكه و نام درياى احمر (فرهنگ عميد).

٥٦ ـ ٥٧ ـ شب هنگام شكر خدا و صبحگاهان ياد او
«يُمسى وَ هَمُّه الشُّكر و يُصْبحُ وَ هَمُّه الذّكر»
ترجمه: پرهيزگار روز را شام مى سازد و اهتمام او به شكر است و شب را به روز مى آورد و اهتمامش ذكر و ياد خداوند است.
شرح: از ديگر صفات پرهيزگاران شكر و ذكر است، ذكر براى اين كه خدا متذكر آنها باشد، و به آنها نعمت دهد، و شكر براى نعمتهاى داده شده است.
ابن ميثم بحرانى در تفسير اين فراز گويد: همّ و تلاش پرهيزگاران در وقت عصر و شامگاه، شكر خداوند است بر آنچه در روز به آنها روزى داده يا نداده است (شكر بر داده ها و نداده ها مى كنند). و در وقت صبح، همّ آنها ذكر و ياد خداوند است، تا آنها را ياد كرده و روزى دهد، چه از كمالات نفسانىّ و چه بدنىّ چنانكه خداوند فرموده:
(فَاذْكُرُونِى أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلاَ تَكْفُرُونِ)
«مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم و شكرگزار من باشيد و كفران نورزيد».(١)
مرحوم خوئى در شرح خود بعد از آوردن كلمات بحرانى مى گويند: توضيحات بحرانى كافى در رساندن مراد نيست، و نكته تقييد اهتمام به ذكر را به صبح و اهتمام به شكر را به شامگاه دقيقاً روشن نمى كند، سپس مى افزايد: اولى و بهتر اين است كه اين چنين گفته شود:
اما اين كه همّ آنها در صبحگاه ذكر است، براى تاكّد استحباب ذكر در آن وقت است، و دليل بر اين استحباب رواياتى است.
سپس سه روايت در اين باره ذكر مى كند:
١ـ راوى (عمير بن ميمون) گويد: امام حسن(ع) را ديدم كه وقتى نماز صبح مى خواند در جايگاه خود مى نشست تا خورشيد طلوع كند و شنيدم از آن امام كه مى فرمود:
شنيدم از رسول خد(ص) كه مى فرمود: «مَنْ صَلّى الفَجْر ثُمَّ جَلَسَ فى مَجْلِسه يَذكر اللّه حتّى تَطلعَ الشمس سَتَرَهُ اللّه مِنَ النّار سَتَرَه اللّه من النار سَتَرَه اللّه مِنَ النّار»
«كسى كه نماز صبح گزارد و در جايگاه خود نشيند در حالى كه ذكر خدا گويد تا خورشيد طلوع كند، خداوند او را از آتش مستور گرداند. و آن حضرت اين جمله را سه بار تكرار فرمودند».
٢ـ انس در حديثى گويد: رسول الله(ص) به عثمان به مطعون فرمودند:
«كسى كه نماز صبح را با جماعت گزارد و سپس بنشيند و ذكر خدا گويد تا خورشيد طلوع كند، براى او در بهشت هفتاد درجه است كه فاصله هر دو درجه مثل حضور اسب سريعى است كه هفتاد سال مخفى باشد(شاید مراد این باشد که اسب تندرو كه آشكار نيست اگر فرض شود هفتاد سال حركت كند اين مقدار مسافتى كه طى مى كند فاصله هر دو درجه است)».
٣ـ امام حسن(ع) فرمودند: «شنيدم از پدرم على بن ابيطالب(ع) كه مى فرمود رسول الله(ص) چنين فرمود:
هر انسانى در مصلاّئى كه نماز صبح را اقامه كرده بنشيند،و ذكر خدا گويد تا خورشيد طلوع كند، اجر او مثل حجّاج خانه خدا است و گناهان او آمرزيده مى شود».
سپس مرحوم خوئى اضافه مى كند: نكته ديگرى در ذكر صبحگاه است كه خداوند چون روز را براى بدست آوردن معاش و طلب رزق و جستجوى فضل و رحمت خود قرار داد، چنانكه براى سكون و راحتى و خواب شب را خلق كرد و براى ذكر در صبح دخالتى عظيم در رزق و روزى است از اين جهت اهتمام پرهيزگاران به ذكر در صبح است.(٢)
اما اين كه روز را براى رزق و معاش قرار داده چون فرمود:
(وَجَعَلْنَا نَوْمَكُمْ سُبَاتاً - وَجَعَلْنَا اللَّيْلَ لِبَاساً - وَجَعَلْنَا النَّهَارَ مَعَاشاً)
«و خواب شما را مايه آسايش قرار داديم و شب را پوششى براى شما گردانيديم، و روز را وقت طلب معيشت قرار داديم».(٣)
و اما دليل بر اين كه ذكر و ياد خدا در صبحگاه موجب ازدياد رزق مى شود، اخبار زيادى است كه دو روايت را مرحوم خوئى نقل كرده است.
١ـ از امام صادق(ع) روايت شده كه فرمودند: «نشستن بعد از نماز صبح و مشغول به تعقيبات و دعاء بودن تا اين كه خورشيد طلوع كند، بهتر است در طلب روزى از سير و تلاش در زمين».
يعنى اگر انسان به ياد خدا بود، و سپس به دنبال روزى رفت، خدا او را موفق تر مى كند، تا كسى كه بلافاصله بعد از نماز به دنبال كار رود.
٢ـ حمّاد بن عثمان گفت از امام صادق(ع) شنيدم كه مى فرمود:
«نشستن مرد در تعقيب نماز صبح تا طلوع خورشيد نافذتر و مؤثرتر است در طلب رزق از سوار شدن در دريا و حركت در آن»، گفتم، گاهى حاجت و نيازى براى مرد است كه مى ترسد (اگر دير شود) فوت شود، فرمود: «داخل آن كار شود و به دنبال حاجتش رود، و ذكر خداوند عزوجل گويد زيرا او مادامى كه وضو دارد در حال تعقيبات است».
پس از اين روايات به دست مى آيد كه بهتر است انسان ذكر خدا را بعد از نماز گويد و مشغول به تعقيبات شود، و اگر كارى ضرورى بود كه نمى تواند بنشيند، حضرت فرمودند: «با ياد خدا به دنبال آن كار رود، و مادامى كه وضو دارد، مثل اين است كه در تعقيبات نماز است».
سپس مرحوم خوئى گويد: اما همّ آنها در شامگاه به شكر خداوند، براى اين است كه شامگاه در مقابل صبحگاه است، و وقتى طلب رزق و نزول نعمت با ياد و ذكر خدا در اول روز باشد (چنانكه در روايات گذشت) پس مناسب است كه شكر بر آن نعمتهاى نازل شده در آخر روز باشد (چنانكه انسان نيز از كسى كه براى او كارى انجام داده، در آخر وقت و بعد از عمل تشكر و قدردانى مى كند).
_______________________________

١. سوره بقره، آيه ١٥٢.
٢. هر سه روايت در جلد ١٢ شرح نهج البلاغه خوئى ذيل همين فراز، .
٣. سوره نبأ، آيات ٩ تا ١١.

فضيلت شكر(١)
خداوند متعال شكر خود را مقرون به ذكر خدا كرده است و فرمود:
(فَاذْكُرُونِى أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلاَ تَكْفُرُونِ)(٢) با اينكه فرمود: (وَلَذِكْرُ اللهِ أَكْبَرُ): «ذكر و ياد خداوند بزرگتر از هر چيزى است».(٣)
يعنى ذكر خدا كه بزرگترين چيزها است اگر انجام داديد، خدا شما را ياد مى كند و اگر بر نعمتهاى او شكر كرديد، و كفران نورزيديد، او پاداش دهد (وَسَنَجْزِى الشَّاكِرِينَ)(٤)
در ذيل آيه (لاَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ)(٥) كه شيطان پس از رانده شدن گفت: «در مسير و راه مستقيم تو براى گمراه كردن آدم(ع) و فرزندان او مى نشينم» در تفسير آمده كه مراد از راه مستقيم راه شكر است و به جهت بلندى مرتبه شكر شيطن لعين طعنه در مردم زد كه (وَلاَ تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِينَ)(٦)
«بيشترين فرزندان آدم(ع) را شكرگزار نمى يابى»، يعنى رهروان اين مسير به واسطه وساوس من كم هستند، و اكثر آنها از اين مسير خارج مى شوند، و خداوند هم او را تصديق كرده، و فرموده:
(قَلِيلٌ مِّنْ عِبَادِىَ الشَّكُور): «كمى از بندگان من شاكر هستند».(٧)
خداوند شكر را مايه ازدياد نعمت دانسته و فرموده كه اگر شكر كرديد، نعمتهاى شما را زياد مى كنم:(لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاَزِيدَنَّكُمْ)(٨) و اين زيادی را مطلق فرموده، و استثنائى نكرده، يعنى براى هر چه شكر كرديد زياد مى كنم.
ولى در پنج مورد استثناء به اين اطلاق زده و مقيّد كرده است، يعنى در پنج مورد اگر خودش صلاح ديد مى دهد:
١ـ بى نيازى (فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شَاءَ): «بزودى بى نياز مى كند خداوند شما را از فضل خودش اگر خواست».(٩)
٢ـ اجابت دعا (فَيَكْشِفُ مَا تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شَاءَ): «اجابت مى كند آنچه را مى خوانيد اگر خواست».(١٠)
٣ـ رزق (يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ): «كسى را كه مى خواهد روزى مى دهد».(١١)
٤ـ آمرزش و مغفرت (وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ): «و خداوند گناه كمتر از شرك را مى آمرزد براى كسى كه بخواهد».(١٢)
٥ـ توبه (وَيَتُوبُ اللهُ عَلَى مَنْ يَشَاءُ): «و قبول مى كند خداوند توبه كسى را كه بخواهد».(١٣)
چگونه شكر از اخلاق نيكو و پسنديده نباشد، در حالى كه خداوند خود را به اين صفت ستوده و آن را از اخلاق ربوبى شمرده است (واللّه شكور حليم) «خداوند شكرگزار و بردبار است» (١٤) و نيز شكر را كلام اهل بهشت خوانده و فرموده:
اهل بهشت چنين گويند: (الْحَمْدُ للهِ الَّذِى صَدَقَنَا وَعْدَهُ): «حمد براى خدائى است كه با ما صدق وعده رفتار كرد، و تخلّف نكرد» (١٥) و نيز درباره آنها فرمود:
(وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ للهِِ رَبِّ الْعَالَمِينَ)
«آخرين دعا و سخن آنها الحمدلله رب العالمين است (يعنى حمد براى خدائى است كه پروردگار عالمين است)».(١٦)
از امام باقر(ع) نقل شده كه فرمودند:
«رسول الله(ص) شبى نزد عايشه بودند، عايشه گفت اى رسول خدا چرا اين قدر نفس خود را به زحمت مى اندازيد، (و عبادت مى كنيد) با اين كه خداوند آنچه در قبل و بعد انجام مى دهيد، راضى است، و شما را آمرزيده است، فرمود:
اى عايشه «اَلا اَكُونُ عبداً شَكُوراً»
آيا نبايد بنده شكرگزارى باشم.(١٧)
در روايتى ديگر آمده كه: عايشه ديد پيامبر(ص) در شب وضو ساخته و به نماز ايستادند، و شروع به گريه كردند به طورى كه اشكها بر سينه مباركش جارى شد سپس ركوع كرده و گريست، سجده كرده و گريست، سر برداشت و گريست و آن قدر چنين كرد، تا بلال آمده و اعلان نماز صبح نمود، و عايشه به حضرت عرض كرد چرا اين قدر گريه مى كنيد، حضرت فرمود: (اَلا اكونُ عبداً شكوراً)(١٨)
در روايتى از امام هفتم(ع) از پدرانش از اميرالمؤمنين علی(ع) آمده كه فرمود پيامبر اكرم(ص) ده سال بر انگشتان مى ايستاد، و نماز مى گزارد، تا اين كه قدمهايش متورم شده، و صورتش زرد گرديد و تمام شب چنين مى كرد، تا اين كه مورد عتاب خداوند قرار گرفت، «طه ما انزلنا عليك القرآن لِتَشْقى»
«اى پيامبر، ما قرآن را بر تو نازل نكرديم تا به شدّت و مشقّت افتى».(١٩)
__________________________________

١. درباره فضيلت شكر مى توانيد به محجة البيضاء، جلد ٧، به بعد و سفينة البحار، جلد ١، ماده شكر و شرح نهج البلاغه ابى الحديد ذيل همين فراز، جلد ١٠، مراجعه نمائيد.
٢. سوره بقره، آيه ١٥٢.
٣. سوره عنكبوت، آيه ٤٥.
٤. سوره آل عمران، آيه ١٤٥.
٥. سوره اعراف، آيه ١٦.
٦. سوره اعراف، آيه ١٧.
٧. سوره سبأ، آيه ١٣.
٨. سوره ابراهيم، آيه ٧.
٩. سوره توبه، آيه ٢٨.
١٠. سوره انعام، آيه ٤١.
١١. سوره شورى، آيه ١٩.
١٢. سوره نساء، آيه ٤٨.
١٣. سوره توبه، آيه ١٥.
١٤. سوره تغابن، آيه ١٧.
١٥. سوره زمر، آيه ٧٤.
١٦. سوره يونس، آيه ١٠.
١٧. كافى، جلد ٢، ، و محجة البيضاء، جلد ٧، .
١٨. محجة البيضاء، جلد ٧، .
١٩. سفينة البحار، جلد ١، ماده شكر ـ شبيه به اين روايت در كافى، جلد ٢، و محجة، جلد ٧، ، از امام باقر(ع) با كمى تفاوت آمده است.


۶
«ذكر» و فضيلت دوام آن
«ذكر» و فضيلت دوام آن
«ذكر» به ياد خدا بودن است در همه حال و اين عامل مؤثرى براى جلب توجه الهى به خود است و اين كه در تمام احوال به ياد ما باشد، ما را از خطرات و لغزشگاهها مصون دارد.
ذكرى نافع است كه مداومت بر آن باشد، با توجه و حضور قلب و فراغ خاطر، تا ذكر شده يعنى خداوند متعال در قلب كه جايگاه و عرش او است جاى گرفته و عظمت و نورانيت آن بر قلب مستولى شود، و سينه مفتوح و شرح صدر حاصل شود، و اين غايت عبادات است.
علماى اخلاق گويند: براى ذكر اول و آخرى است، اوّلش موجب انس و محبت و آخرش نيز موجب انس و محبت است، و مراد از ذكر هم همين دو است.
بنده در ابتداى امر برايش مشكل است كه قلب و زبان را از وساوس به طرف خدا متوجه گرداند، ولى اگر موفق به مداومت شد و با آن انس گرفت، محبت خداوند در قلب او جاى مى گيرد، كسى كه چيزى را دوست داشت زياد او را ذكر كرده و كسى هم كه چيزى را بسيار ياد كرد آن را دوست دارد و از اينجا است بعضى گفته اند كه: «كاءَدتُ القُرآنَ عشرين سنةً ثمّ تَنَعَّمتُ به عشرين سَنَةً»
«در راه قرآن بيست سال سختى كشيدم (و خواندم و ياد گرفتم و با ظرائفش آشنا شدم) سپس بيست سال به وسيله آن متنعّم شده و لذّت بردم».(١)
نعمت به دست نمى آيد، مگر با انس و محبت، و انس و محبت نيز به دست نمى آيد، مگر با مداوت بر سختى ها در مدت طولانى تا اين كه تكلّف و سختى طبيعتى براى انسان مى شود و اين بعيد نيست، زيرا در امور مادى مثل غذا خوردن گاه انسانى با اكراه غذائى را که مورد طبعش نيست، تناول مى كند و سختى خوردن را به خود تحميل مى كند، و مواظبت بر اين امر مى كند تا اين كه عادت كرده و ديگر براى خوردن آن نياز به شكيبائى ندارد، نفس انسانى نيز با عادت دادن بر سختى، سختى برايش آسان مى شود «هى النفس ما عوَّدتها تَتَعَوَّد»
«اين نفس آنچه را عادتش دهى عادت مى كند».(٢)
وقتى انسن به ذكر خدا شد، از غيرخدا بريده و اين انس با خداوند، رفيق او نزد مرگ مى شود و در آن وقت به غير از ياد الهى نمى ماند، اگر با ياد خدا انس گرفته از آن بهره برده و متمتّع و متلذّذ مى شود، امور دنيوى موانع رسيدن او به محبوب بوده، و بعد از مرگ اين امور از بين رفته، و به محبوب مى رسد، از زندانى كه در آن محبوس بود به ديدار دوست مى شتابد.
در روايتى از امام صادق(ع) آمده كه:
«كسى كه ذكر خدا كند حقيقتاً، او مطيع است و كسى كه غافل از او باشد، عاصى و طغيانگر است و طاعت و عبادت علامت هدايت و معصيت علامت ضلالت و گمراهى است و اصل و ريشه هدايت و ضلالت ذكر و غفلت است.
پس قلب خود را قبله زبانت قرار ده، و بدون اشاره قلب و موافقت عقل و رضاى ايمان زبان را حركت نده «فَاجْعَلْ قَلْبَك قِبْلَةً لِلِسانك و لا تُحَرِّكه اِلاّ بِاشارَةِ القَلْب وَ مُوافَقَةِ العقل و رِضَا الايمان».
خداوند عالم به پنهان و آشكار تو است... و قلب خود را با آب حزن بشوى و ياد كردن خودت اللّه را براى ياد كرن خداوند تو را، قرار ده، زيرا او ياد تو مى كند در حالى كه بى نياز از تو است و ياد كردن خداوند تو را برتر و عالى تر از ذكر كردن تو او را مى باشد... كسى كه مى خواهد ذكر خدا كند، بايد بداند كه مادامى كه خداوند عبد را به توفيق ياد خود موفق نكند (و به او توفيق ذكر گفتن ندهد( عبد قدرت بر ذكر او ندارد».(٣)
در فضل مداومت بر ذكر همين بس كه خداوند اين گونه افراد را مدح كرده، و مى فرمايد، (الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللهَ قِيَاماً وَقُعُوداً وَعَلَى جُنُوبِهِمْ)
«كسانى كه در حال ايستاده و نشسته و بر پهلو خوابيده و ياد خدا هستند».(٤)
يعنى در تمامى احوال چنين هستند و نيز فرموده: (رِجَالٌ لاَّ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلاَ بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللهِ)
«مردانى كه آنها را تجارت و نه معامله از ياد خدا باز نمى دارد».(٥)
و نيز به پيامبر(ص) فرمود: (فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَكُنْ مِّنَ السَّاجِدِينَ - وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ)
«پس تسبيح و حمد پروردگارت كن و از سجده كنندگان باش و پروردگارت را عبادت كن تا به مرحله يقين و مرگ رسى».(٦)
در حديث قدسى نيز به موسى(ع) فرمود «يا موسى اذكرنى فَاِنَّ ذكرى حَسَنٌ على كُلّ حال»
«اى موسى ياد كن مرا كه ياد من در هر حالى نيكو است» (٧) زيرا قلب با نور ذكر اللّه روشن و منوّر مى گردد.
حتى در حديثى از امام صادق(ع) آمده كه «لا بَأسَ بِذِكر اللّه و اَنْتَ تَبُول فَانّ ذِكْرَ اللّه حَسَنٌ على كُلّ حال و لاتَسأَم مِنْ ذكر اللّه»
«اشكالى ندارد كه نام خدا و ذكر او گوئى در حالى كه بول و ادرا مى كنى زيرا ذكر خدا در هر حالى نيكو است و از ياد و ذكر او (در آن حال) ناراحت مباش».(٨)
از امام باقر(ع) نيز روايت شده كه فرمود: در توراتى كه دستخوش تحريف نشده، نوشته شده كه موسى از پروردگارش سؤال كرد و گفت: خداى من، در مجالسى قرار مى گيرم كه شأن تو را اجلّ و اعز مى دانم از اين كه نام تو را و ياد تو را در آن حال به زبان و خاطر آورم فرمود:
«يا مُوسى اِنّ ذِكرى حَسَنٌ على كل حال» «اى موسى ياد من در هر حالى نيكو است».(٩)
اطلاق ذكر خدا على كُل حال نشان مى دهد، حتّى در حال تخلّى نيز ذكر او بدون اشكال است و جاى حياء و خجالت نيست، بايد به فكر افتاد اگر دستگاه تخليه ادرار به اذن خدا كار نكرد چه كسى مى تواند آن را به كار اندازد؟ پس خود تخليه هم از نعمتهاى الهى است كه انسان مى تواند به زندگى خود ادامه دهد! حتى در نماز گرچه حرف زدن موجب بطلان است ولى ذكر گفتن مثل الله اكبر، لا اله الاّ الله و الحمد الله و غيره بدون اشكال است، زيرا ذكر او در هر حالى حسن است.
در قرآن مى خوانيم: (إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنْ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُّبْصِرُونَ)
«كسانى كه تقوا پيشه كردند، وقتى گروهى از شيطانها با آنها تماس برقرار كردند و به ياد خدا افتاده و بصير مى شوند (و قلب آنها روشن مى شود)»(١٠)
از اين آيه به دست مى آيد كه جلاء و روشنى قلب با ياد خدا حاصل مى شود، چنانكه در روايتى از اميرالمؤمنين(ع)است:
«اِنَّ الذِّكرَ جَلاءُ القُلوبِ يُسمَع به بعد الوقْرَةِ و يُبصَرُ به بعد الغَشْوَةِ و يَنْقاد به بَعْدَ المُعانَدة»
«ذكر و ياد خدا روشنى قلوب است (و زنگار را پاك مى كند) با ذكر، قلب شنوا و بينا و مطيع مى شود بعد از آنكه ناشنوا و نابينا و غيرمطيع بود».(١١)
پس اى برادر قلب را با ياد خدا آگاهى بخش، چنانكه رسول گرامى(ص) در وصيت خود به ابى ذر فرمودند:
«نَبّه بالذكر قَلْبَكَ»(١٢)
«زنگارهاى آن را با ذكر نعمتهاى الهى برطرف كن» كه امام صادق(ع) فرمودند:
«يَصُدُّ القَلْبُ فَاِذا ذكرتَه بِآلاءِ اللّه اِنجَلى عنه»
«مانعى قلب را مى گيرد وقتى ياد نعمتهاى الهى كنى برطرف شده، و از قلب رخت برمى بندد».(١٣)
بعضى از بزرگان فرموده اند: ذكر اللّه نور است و ذكر غير او تاريكى و ظلمت است، زيرا وجود، نور و عدم، ظلمت است، پس حق، نور، و ماسواى او منبع تاريكى است، قلب وقتى در آن ذكر آيد، نور در آن آيد، و وقتى متوجه خلق شد، ظلمت در آن حاكم شود، و هر وقت از حق اعراض كرد و روى به خلق آورد، ظلمت خالص تامّ حاكم شود، پس اعراض و روى گرداندن از حق مراد قول خداوند است كه فرمود: (وَلاَ تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ)
«اطاعت كسى را كه قلبش را از ذكرمان غافل كرديم و متابعت هوايش را كرد، مكن».(١٤)
يعنى با غفلت از ياد ما قلبش سياه شد و نورانيتش را از دست داد.
و همين مراد قول خداوند است (فَوَيْلٌ لِّلْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِّنْ ذِكْرِ اللهِ أُوْلَئِكَ فِى ضَلاَل مُّبِين)
«واى بر كسانى كه قلبش از ذكر خدا قساوت پيدا كرد، آنها در گمراهى آشكارى هستند».(١٥)
عدم ياد خدا و غفلت از آن موجب قساوت قلب و مردن آن مى شود، خداوند به موسى خطاب كرد:
«يا موسى لا تَنْسَنى فَاِنّ نَسيانى يِميتُ القلب»
«اى موسى مرا فراموش مكن زيرا فراموشى من قلب را مى ميراند».(١٦)
در تفسير صافى در ذيل سوره (قُل اعُوذُ بربّ النّاس)
رسول گرامى(ص) فرموده اند:
«ما مِن مؤمِن الاّ وَ لِقَلبه اُذُنٌ ینفَثُ فیها الوسواس الخناس و اُذُنٌ ینفث فیها المَلک فَیُؤیِّد الله المؤمنَ بالمَلک فذلک قوله (وَأَيَّدَهُمْ بِرُوح مِّنْهُ(١٧)
هر مؤمنى، قلبش دو گوش دارد: گوشى كه وسواس خناس در آن مى دمد، گوشى كه فرشته در آن مى دمد، خداوند مؤمن را به وسيله فرشته تأييد مى كند و اين است معنى آيه (وَأَيَّدَهُمْ بِرُوح مِّنْهُ).(١٨)
در كتاب لئالى الاخبار(١٩) حكايتى از زاهدى نقل مى كند كه او گفته بود، بين من و جنّى، دوستى و الفتى بود، روزى در مسجد نشسته بودم، به من گفت، اين مردم را در مسجد چگونه مى بينى؟ گفتم بعضى را در خواب و بعضى را در بيدارى مى بينم، گفت: بر سر آنها چه مى بينى؟ گفتم هيچ چيز. چشمش را با دستش باز كرد، و ماليد، پس ديدم بر سر هر كدام كلاغى است كه بعضى از آنها كلاغها بطور كامل آن فرد را با بالهايش مى پوشاند كه چشم من نمى ديد و بعضى را گاهى مى پوشاند و گاهى بالش را بلند مى كرد، گفتم: اين چه است؟ گفت: اين شياطين بر سر آنها نشسته و به قدر غفلت هر كدام بر آنها مستولى مى شوند، سپس اين آيه را تلاوت كرد: (وَمَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمَانِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ)
«و كسى كه از ذكر خداوند رحمان اعراض كند براى او شيطانى گماريم و او رفيق و همراه او است».(٢٠)
صاحب لئالى سپس آيه اى را كه به همين مطلب اشاره دارد، ذكر مى كند: (اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمْ الشَّيْطَانُ فَأَنسَاهُمْ ذِكْرَ اللهِ أُوْلَئِكَ حِزْبُ الشَّيْطَانِ أَلاَ إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطَانِ هُمُ الْخَاسِرُونَ)
«شيطان بر آنها مسلّط شده، و ذكر خدا را از يادشان برده، آنها حزب شيطانند، آگاه باشيد كه حزب و گروه شيطان در خسران و زيانند».(٢١)
اى برادر به ياد خدا باش كه امواج متلاطم قلبها در ساحل ياد خدا و ذكر او آرام گيرد (اَلا بَذِكرِ اللّه تَطمَئَنُّ القُلُوب)(٢٢)
چنانكه در روايت است تا وقتى انسان به ذكر خدا مشغول باشد، در نماز است خواه ايستاده باشد و خواه نشسته و خواه خوابيده كه خداوند فرمود:
(الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللهَ قِيَاماً وَقُعُوداً وَعَلَى جُنُوبِهِمْ).(٢٣)
در كتاب شريف كافى است كه رسول خد(ص) فرمود: «هيچ چيزى نيست مگر اين كه حدّى دارد كه به آن منتهى مى شود، الاّ ذكر كه خداوند به كم و قليل آن راضى نشده و براى آن حدّى قرار نداده كه به آن منتهى شود»؛ سپس اين آيه را خواندند: (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللهَ ذِكْراً كَثِيراً - وَسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَأَصِيلا)(٢٤)
«اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا را ياد كنيد ياد كردنى كثير و صبح و شام تسبيح او گوييد».(٢٥)
و نيز رسول خدا(ص) فرمود:
«خانه اى كه قرآن در آن قرائت شود و ذكر خدا در آن باشد بركتش زياد شده و ملائكه در آن حاضر و شيطان از آن هجرت مى كند و براى اهل آسمان مى درخشد، چنانكه ستاره درخشان براى اهل زمين چنين است».(٢٦)
و نيز فرمود: «مَثَل خانه اى كه ذكر خدا در آن باشد و خانه اى كه ذكر خدا در آن نباشد، مَثَل زنده و مرده است».(٢٧)
و نيز فرمود: «قومى نمى نشيند، و ذكر خدا نمى گويد، مگر اين كه ملائكه آنها را در برگرفته، و رحمت آنها را مى پوشاند، و سكينه و آرامش بر آنها نازل شده و خدا در ميان بندگانش ياد آنها كند».(٢٨)
و نيز فرمود: «قومى اجتماع نمى كنند، و ذكر خدا نمى گويند، مگر اين كه شيطان و دنيا از آنها كناره مى گيرد، و شيطان به دنيا گويد: آيا نمى بينى چه مى كنند؟» دنيا گويد:
«دَعْهم فَلَو قَد تَفَرَّقوا اَخَذْتُ بِاَعْناقهم»
«آنها را رها كن اگر متفرق شدند (و ياد خدا نكردند) گردنهاى آنها را مى گيرم».(٢٩)
امام باقر(ع) فرمودند: در توراتى كه تحريف و تغيير در آن رخ نداده است نوشته شده كه حضرت موسى(ع) از پروردگارش سؤال كرد، آيا قريبى تا با تو نجوى و مناجات كنم (مناجات درگوشى سخن گفتن را گويند در مقابل منادات كه سخن گفتن بلند و از دور باشد) يا دورى (تا منادات كنم و فرياد زنم)؟ خداوند وحى رساند كه «اَنَا جليس مَنْ ذكرنى»
«من هم نشين كسى هستم كه مرا ياد كند»، موسى(ع) گفت: چه كسى در حفظ تو است در روزى كه پناهى و حرزى جز پناهگاه تو نيست؟ «فقال: الَّذينَ ذَكَرُونى فَاذكُرهُم»
«فرمود: كسانى كه يادم كنند يادشان مى كنم».(٣٠)
يعنى ياد كردن خدا و توجه او منوط و بسته به ياد كردن و توجه بنده به او است.
خداوند فرموده: كسى كه مرا در جمع مردم ياد كند من او را در جمع ملائكه ياد كنم،(٣١) و نيز فرموده:
اى فرزند آدم مرا در جمع ياد كن تا تو را در جمع بهترى از جمع خودت ياد كنم.(٣٢)
(يعنى اگر خدا را ياد كردى او تو را در بين مردم ياد مى كند، و قلب مردم را متوجه تو مى كند خير و صلاح تو را بر سر زبان آنها مى اندازد).
پيامبر(ص) در جواب كسى كه از بهترين و محبوبترين اعمال نزد خداوند سؤال كرد چنين فرمودند: «اَن تموتَ و لسانُك رطبٌ مِنْ ذكر اللّه»
«اينكه بميرى و زبان تو از ياد خدا مرطوب باشد».(٣٣)
رسول گرامى(ص) فرمودند:
«ذاكِرُ اللّه فى الغافلين كالمقاتل فى الفارّين و المقاتل فى الفارّين له الجنّة»
«ياد كننده خدا در بين غافلين مثل جنگ كننده (در راه خدا) در بين فرار كنندگان (از ميدان جنگ) است و جنگ كننده در راه خدا در ميان فرار كنندگان، بهشت براى او است».(٣٤)
امام صادق(ع) در حديثى(٣٥) از پدرش حكايت مى كند كه فرمود: پدرم كثير الذكر بود و من با او راه مى رفتم و ذكر مى گفت و با او غذا مى خوردم و ذكر مى گفت مردم با او سخن مى گفتند ولى اين مسئله او را از ذكر خدا بازنمى داشت مى ديدم زبانش به حنكش(٣٦) و بالاى دهانش چسبيده و مى گفت لا اِله اِلاّ اللّه و مرا جمع كرده و امر به ذكر مى نمود تا خورشيد طلوع كند.
از رسول گرامى(ص) نقل شده كه فرمودند: «مَنْ اَحَبَّ اَنْ يَرْتَعَ فِى رِياضِ الجَنَّة فَليُكثِر مِن ذِكْرِ اللّه»
«كسى كه دوست دارد در باغهاى بهشت گردش كند، بايد ذكر خدا را زياد گويد».(٣٧)
مرحوم فيض كاشانى در محجة البيضاء گويد: «ثابت البنانى» گفت من مى دانم چه موقع پروردگارم مرا ياد مى كند، اطرافيان اعتراض كرده ناراحت شدند و گفتند چگونه مى دانى چه موقع خداوند يادت مى كند؟! گفت «اذا ذكرته ذَكَرَنى»: «وقتى يادش كنم يادم مى كند».(٣٨)
بحثهاى زيادى درباره ذكر است كه در ذيل فراز «ان كان فى الغافلين كتب فى الذاكرين...»: توضيح بيشترى خواهيم داد.
مرحوم الهى، در ذيل اين فراز (يمسى و همّه الشكر و يصبح و همّه الذكر) گويد:

كند شب روز خود در شكر يزدان *** كه بگشايد در الطاف سبحان
به روز آرد شب و همت گمارد *** كه ياد يار بر خاطر نگارد
خوشا روز و شب آن عشقبازى *** كه در دل نيست جز يارش نيازى
_______________________________________
١. جامع السعادات، جلد ٣، بحث ذكر ـ در محجة البيضاء، جلد ٢، بجاى كاءدت كابدت آورده كه از نظر معنا فرقى ندارد.
٢. جامع السعادات، جلد ٣، بحث ذكر.
٣. مصباح الشريعة، باب ٥، ـ مستدرك، جلد ١، كتاب الصلاة ـ ابواب الذكر، و دو نسخه (مصباح و مستدرك) اختلاف كمى دارد. (به نقل از جامع السعادات، جلد ٣، ).
٤. سوره آل عمران، آيه ١٩١.
٥. سوره نور، آيه ٣٧.
٦. سوره حجر، آيات٩٩ـ٩٨.
٧. لئالى الاخبار، جلد ١، .
٨. لئالى الاخبار، جلد ١، ، و محجة البيضاء، جلد ٢، .
٩. محجة البيضاء، جلد ٢، .
١٠. سوره اعراف، آيه ٢٠١.
١١. لئالى الاخبار، جلد ١، .
١٢. لئالى الاخبار، جلد ١، .
١٣. لئالى الاخبار، جلد ١، .
١٤. سوره كهف، آيه ٢٨.
١٥. سوره زمر، آيه ٢٢.
١٦. لئالى الاخبار، جلد ١، .
١٧. سوره مجادله، آيه ٢٢.
١٨. لئالى الاخبار، جلد ١، .
١٩. همان مأخذ، .
٢٠. سوره زخرف، آيه ٣٦.
٢١. سوره مجادله، آيه ١٩.
٢٢. سوره رعد، آيه ٢٨.
٢٣. سوره آل عمران، آيه ١٩١.
٢٤. سوره احزاب، آيه٤٢-٤١.
٢٥. لئالى الاخبار، جلد ١، .
٢٦. لئالى الاخبار، جلد ١، .
٢٧. لئالى الاخبار، جلد ١، .
٢٨. لئالى الاخبار، جلد ١، .
٢٩. لئالى الاخبار، جلد ١، تا ١٩١ (شبيه روايت چهارم با اضافه اى در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ذيل همين فراز دارد كه پيامبر(ص) از قول خداوند فرمودند: وقتى بنده من در نفس خود مرا ياد كند در نفسم يادش كنم و وقتى مرا در جمعى ياد كند در جمع خيرى از اجتماعات او، يادش كنم، و اگر به اندازه يك وجب به من نزديك شود يك ذراع به او نزديك مى شوم (ذراع تقريباً به اندازه سرانگشت دست تا آرنج است) و اگر يك ذراع به من نزديك شود به انداه (باع) كه به اندازه كشيدن دو دست است به او نزديك مى شوم و اگر به طرف من راه آمد به طرف او مى دوم (اذا مشى الىّ هَر ولت اِلَيه» البته واضح است كه خداوند اين مقادير را براى انس ذهن با ما مقادير بيان فرموده وگرنه اگر انسان به طرف او رود او به حدى به طرف ما آيد كه با محاسبات دنيوى قابل مقايسه نيست.
٣٠. لئالى الاخبار، جلد ١، تا ١٩١.
٣١. لئالى الاخبار، جلد ١، تا ١٩١.
٣٢. لئالى الاخبار، جلد ١، تا ١٩١.
٣٣. لئالى الاخبار، جلد ١، تا ١٩١.
٣٤. لئالى الاخبار، جلد ١، تا ١٩١.
٣٥. لئالى الاخبار، جلد ١، حديث دوم، در محجة البيضاء، با اضافاتى آمده، جلد ٢، ـ ٢٦٨.
٣٦. حنك در لغت بالاى دهان و نيز استخوانى كه ريش از آن بيرون مى آيد را گويند كه از مستحبات نيز خصوصاً در نماز تحت الحنك است كه يك طرف عمامه را به زير چانه مى آورند و در اينجا مراد معنى اول است كه زبان به بالاى قسمت درونى دهان چسبيده بود.
٣٧. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١٠، ذيل همين فراز، .
٣٨. محجة البيضاء، جلد ٢، (ابى ابى الحديد هم در ذيل اين فراز آورده ولى گفته يكى از عارفين به اصحابش چنين گفت).

٥٨ ـ ٥٩ ـ شامگاهان هراسان و صبحگاهان خوشحال!
«يَبيتُ حَذِراً و يُصبحُ فَرِحاً حَذِراً لِما حُذِّر مِنَ الغَفْلَة وَ فَرِحاً بِما اَصابَ مِن الفَضل وَ الرَّحمة»
ترجمه: شخص پرهيزگار شب را به سر مى برد (در حالى كه از غفلت خويش) هراسان است. و صبح مى كند در حالى كه خوشحال است، ترسناك براى غفلتى كه از آن ترسانده شده و خوشنود و خوشحال براى فضل و رحمت الهى كه به او رسيده است.
شرح: مرحوم خوئى و بحرانى در شرحهاى خود متذكر شده اند كه ظاهر كلام مولى علی(ع) اين نيست كه شب اختصاص به خوف و روز اختصاص به خوشحالى دارد، بلكه كنايه است از اين كه آنها هميشه بين خوف و رجاء هستند، بين ترس و خوشنودى به سر مى برند، چنانكه در عرف هم اين كنايه معمول است و حضرت به جاى خوف و رجاء، لازم اين دو را ذكر كرده اند، لازمه خوف حذر و لازمه رجاء خوشحالى و فرح است. (حذر را صاحب مفردات گويد «اِحْتِرازُ عَن مُخيف»
«دورى از شىء ترسناك كه مى ترساند». پس احتراز و دورى لازمه ترس و خوشنودى لازمه اميد و شوق است.
البته چنانكه بحرانى گفته احتمال دارد فقره سابق هم همين معنى كنائى را داشته باشد، يعنى دائماً در ذكر و شكرند نه اين كه ذكر مختص به صبح و شكر مختص به شام باشد.
اين فراز از خطبه دو احتمال در آن است: يكى اين كه ترس از غفلت و ترك ياد خدا باشد، و وحشت دارند كه در زمره غافلان باشند، كه خدا دست عنايت خود را از سر آنها برداشته و لذت انس با خود را از آنها گرفته، گرچه هيچ عذابى هم روز قيامت براى آنها نباشد، همين كه خود را در زمره آنها ببينند كه ديگر محبوب به آنها توجه نمى كند، بيمناكند، و در مقابل خوشنود به چيزهائى هستند كه خدا در اين دنيا به آنها تفضّل و عنايت كرده است، به آنها دين اسلام و دوستى و پيروى محمدو آل محمد(ص) را داده است، و رحمت او است كه به هر كس كه بخواهد مى دهد، چنانكه فرمود:
(قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَاءُ وَاللهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ)
«بگو اى پيامبر كه تفضّل و فضل به دست خدا است، به هر كس كه بخواهد مى دهد، و خداوند رحمتش واسع و عليم است * رحمتش را به هر كه بخواهد مختص مى كند، و خداوند صاحب فضل عظيم است».(١)
و احتمال دوم اين كه ترسناك از عذاب و عقابى باشند كه در اثر غفلت در دنيا و آخرت گريبانگير آنها مى شود و خوشنود به اجر و ثوابهائى كه در اثر عمل به احكام به آنها مى رسد، يعنى نفس عبادات آنها رحمت و فضل الهى است، كه به آنها رسيده و موجب اجر و پاداش است، پس سرور آنها به حسنات آنها است كه موجب پاداش الهى است.
حاصل دو احتمال اين كه در احتمال اول خوف از نفس غفلت و در نتيجه عدم توجه خداوند به غافل است، و خوشنودى به رحمتهائى كه خداوند بدون عوض به او داده، و هيچ عملى در مقابل آن انجام نداده است و احتمال دوم اين كه خوف از عقاب غفلت چه دنيوى و چه اخروى و فرح و شادمانى به عبادات و حسناتى كه خود رحمت الهى است و به او رسيده به خاطر ثوابهائى كه بر آن مترتب مى شود.(٢)
در روايتى مسعدة بن صدقه، از امام صادق(ع) نقل مى كند كه فرمود:
«مَنْ سَرَّته حَسَنَتُه و ساءَته سيّئتُه فهو مؤمن»
«كسى كه حسنة و كار شايسته او خشنودش كند، و كار زشت او ناراحتش كند، او مؤمن است».(٣)
در روايتى ديگر نيز امام پنجم باقر العلوم(ع) فرمودند: پيامبر اكرم(ص) از بهترين و برگزيده ترين بندگان سؤال شدند، فرمودند:
«الذّين اذا اَحْسَنُوا اِستَبْشَروا وَ اِذا أَساؤُا اِستَغْفَروا و اِذا اُعطُوا شَكروا و اذا اِبْتَلُوا صَبَروا و اِذا غَضَبوا غَفَروا»
«كسانى كه وقتى احسان كرده و كار نيك كنند، خشنودند و وقتى كار ناشايست كنند، استغفار نمايند و وقتى چيزى به آنها اعطاء شود شكرگزارند، و وقتى به مصيبت مبتلا شدند، صبر كنند، و وقتى ناراحت و غضبناك شدند، ببخشند و درگذرند».(٤)
بارى عامل دلهره متقين غفلت است، آفتى كه به جان انسانها مى افتد و آنها را به ورطه نابودى و هلاكت مى سپارد.
صاحب لئالى الاخبار از بعضى بزرگان نقل مى كند كه فرمود: غفلت قلب از حق، عظيم ترين عيوب و بزرگترين گناهان است، گرچه به اندازه آنى از آنات و لحظه اى از لحظات باشد، و چنانكه عوام مردم بر سيّئات خود عقاب مى شوند، همچنين خواص و مقربين بر غفلات خود عقاب مى شوند، پس بپرهيز از اختلاط و نشست و برخاست با اصحاب غفلت در هر حالى، اگر مى خواهى از اهل كمال و محبت و دوستى خدا شوى!(٥)
در روايتى خداوند به موسى(ع) فرمود: «يا مُوسى مَنْ اَحَبَّنى لَمْ يَنْسَنى»
«اى موسى كسى كه مرا دوست دارد فراموشم نمى كند».(٦)
يعنى يكى از عوامل غفلت و نسيان، عدم دوستى و محبت است، زيرا كه محبّ هيچ گاه محبوب را از صفحه ذهن خود پاك نكرده و فراموشش نمى كند.
در روايتى منسوب به امام ششم(ع) در مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه چنين آمده است:
«اعراب القلوب اربعةٌ انواع رفع و فتحٌ و خَفْضٌ و وَقْف فرفع القلب فى ذكر اللّه و فَتْحُ القلبِ فى الرّضا عَنِ اللّه و خَفْضُ القلب في الاشتِغال بغير اللّه و وَقْفُ القلب فى الغَفْلَةِ عَنِ اللّه.... و اذا غَفَلَ عن ذكر اللّه كَيفَ تَراه بَعد ذلك مَوقُوفاً مَحْبُوباً قَد قَسا وَ اَظْلَمَ مُنْذُ فارَقَ نُورَ التعظيم.... و علامةُ الوَقْف ثَلاثَةُ اَشياء زَوال حلاوةِ الطّاعَة و عَدَمُ مرارةِ المَعْصِيَة و اِلْتِباس عِلمِ الحلالِ بالحرام»
«اعراب قلبها چهار نوع است: رفع، فتحه، كسره، سكون، رفع (ضمّه) قلب و بلندمرتبه بودن آن در اين است كه قلب در ياد خدا باشد، و فتح و گشادگى آن در رضايت از خدا و قضاى او باشد، و كسر قلب و چيزى كه موجب به زير كشيدن قلب مى شود، پرداختن به غير خدا است، و توقف و سكون قلب در غفلت از خداوند است... و زمانى كه (قلب) غافل از ذكر خدا شد، چگونه مى بينى آن را بعد از اين كه غفلت او را فراگرفته، (مى بينى آن را) قلبى متوقف و محجوب كه قسى و تاريك شده از وقتى كه نور تعظيم از آن مفارقت و هجرت كرده است... و نشانه توقف قلب سه چيز است: برطرف شدن حلاوت طاعت و عبادت و عدم تلخى معصيت و مشتبه شدن علم حلال به حرام»، و اين كه نفهمد كدام حلال و كدام حرام است و عدم احتياط در خوردنيها و پوشيدنيها.
مرحوم عبدالرزاق گيلانى در شرح خود بر كتاب شريف «مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة» در ذيل عبارات فوق چنين گويد: «يعنى وقف دل در غفلت از خدا است و به ياد او نبودن، و وجه مناسبت «وقف» به غفلت آن است كه وقف به معنى قطع است و غفلت از حضرت بارى نيز موجب قطع منافع دنيوى و اخروى است. اما دنيوى بواسطه آن كه اكثر منافع دنيوى منوط است، به ذكر الهى مثل طول عمر و وسعت رزق و عدم تظلم از ظالم، چنانكه در كتب ادعيه و احاديث مذكور است و از براى هر كدام از فوائد مذكوره، دعائى مقرّر است، حتّى گفته اند كه: هيچ صيدى به قيد (و دام) صياد در نمى آيد، مگر به ترك ذكر خداى تعالى... سپس در مورد عبارت «اذا غَفَلَ عن ذكر اللّه...» مى گويد: «يعنى هرگاه كسى.... بعد از ياد الهى و توجه به جناب احديّت به سبب اشتغال به كارهاى دنياى دنيّه و ميل به لذّات فانيه كاسده (كه اهل معرفت به آن توجه نكرده و بازارش نزد آنها كساد است) از ياد او غافل شود، و از معموره ذكر رو به خرابه غفلت آرد، در اين حالت چنين مى يابد كه گويا از نورانيّت به ظلمت، و از انس به وحشت ميل نموده، از اين جهت است كه مردان خدا و دوستان او از اختلاط مردم متوحشند، و در ميان مردم به ديوانگان و بلها (احمقها) شبيهند، و فى الواقع به عكس اين است و...».
در مورد نشانه هاى سه گانه نيز چنين گويد: نشانه وقف... سه چيز است:
اول ـ زائل شدن لذّت است از فعال عبادت، يعنى از طاعت و عبادت لذّت نيافتن، و اين نشانه غفلت و قساوت قلب است، چرا كه لذت طاعت و بندگى نمى باشد مگر با حضور قلب و اطمينان خاطر، و در حال وقف كه حال غفلت است نه حضور قلب است و نه اطمينان خاطر.
دوم ـ تلخ نبودن معصيت است، اين نيز نشانه غفلت است، چرا كه ادراك كردن مرارت و تلخى از فعل معصيت فرع صفاى باطن است و ادراك كردن لذت از فعل طاعت، و در حال وقف و غفلت از بارى عزّاسمه، چنانكه از ارتكاب طاعت لذّت نيست از اقتراف (ارتكاب) گناه نيز تلخى نخواهد بود، از اين جهت است كه از اهل اللّه اگر گاهى به سبيل اتفاق خواه از روى اختيار و خواه از روى اضطرار خلاف شرعى يا اخلاف اولائى صادر شود، در كام ايشان بسيار تلخ و ناگوار است و فى الفور در مقام تدارك و استغفار مى شوند به خلاف اهل دنيا و اهل قساوت قلب، كه در حال ايشان به عكس اين است، بندگى خالق به ايشان در نهايت صعوبت و تلخى است و اطاعت مخلوق در غايت سهولت و گوارائى، بسا باشد كه از خدمت سلاطين و حكام به توقع مرتبه پستى و نفع سهلى متحمل زحمات شاقّه شوند، و تمام روز و شب به گرسنگى و سرما و گرما و بى خوابى به سر برند، و به اين حال راضى باشند، و از دو ركعت نماز به وقت كه فى الجمله به حضور قلب باشد كاره باشند و ندانند كه فائده اين فايده اى است ثابت و غيرمنقطع، و فائده آن اگر بشود فائده اى است دنيوى و منقطع و مشوب و آميخته به چندين كدورات و مكاره، و منشأ اين نيست مگر غفلت و به خاطر نياوردن مراتب عاليه قرب الهى و راه نبردن به عظمت و بزرگى او.
سوم ـ اشتباه حلال است به حرام، يعنى در مأكولات (خوردنيها) و مطعومات (چشيدنيها) و مكاسب احتياط ننمودن و حرام و مشتبه را از حلال و غير مشتبه تميز نكردن و مانند گاو خوش علف، هر چه به دست افتد صرف كردن و به حيطه تصرف درآوردن، اين صفت نيز نشانه غفلت است.
سپس اضافه مى كند فائده قيد علم (كه فرمود اشتباه علم حلال و حرام مى شود) اشاره است به آن كه اشتباه و عدم تميز ميان حرام و حلال در هنگام غفلت از خداوند به لحاظ علم فرد غافل است و عدم مراعات علم نه به نظر و لحاظ نفس حرام و حلال كه معلومند، زيرا كه حلال و حرام مشخص هستند، و اشتباه نمى شود، بلكه علم به اين دو مشتبه مى شود.(٧)
آرى قلبى كه در اثر بيمارى غفلت، مريض شد، بهترين غذا در ذائقه اش تلخ مى شود و از اين رو بهترين غذاى روحى عبادت و ذكر و ياد حق را تلخ مى پندارد و تلخى معصيت را شيرين مى انگارد و در اثر اختلال روحى حلال و حرام و مشتبه را استعمال مى كند و چون گاو خوش علف هر چه به دست آيد، خوردن و از هر كجا به دست آيد بردن.
اگر كسى واقعاً طعم ذكر و محبت الهى را چشيد، مگر از محبوب روى برمى گرداند؟
و به قول امام سجاد(ع): «مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ طَعْمَ مَحَبّتك فَرامَ مِنكَ بَدلا»
«چه كسى است كه طعم محبّت تو را چشيد و ديگرى را به جاى تو برگزيد و اراده نمود» هرگز چشنده محبت محض و محض محبت و آن كه از جام حقيقت توجه به خدا نوشيد، به طرف محبت مجازى روى نمى آورد، و آن كه چنين محبتى با گوشت و پوستش آميخته شد و پرده هاى غفلت كنار رفت و به وصال دوست مى انديشد.
و به قول مرحوم الهى قمشه اى آن شيدا و واله محبوب:

من طاير قدّوسيم مرغ گلستان نيستم *** مست مى لاهوتيم زين مى پرستان نيستم
حور است و غلمان چاكرم ماه است و انجم در برم *** خورشيد چرخ اخضرم شمع شبستان نيستم
از مهرت اى خورشيد جان چون ذره ام هر سوروان *** مجذوب حسن ديگران اى ماه خوبان نيستم
هر روز چون آه سحر گردم به كويت در به در *** شايد نمائى يك نظر نوميد ز احسان نيستم
گر من فقيرم هر شبى دارم ز يارب يا ربى *** جشنى نوائى مطربى كمتر ز سلطان نيستم
اين خاكيان تيره دل مستند و غرق آب و گل *** من دل بر آن ماه چون گل مستم كز اينان نيستم
گرزار و بيمارم چه غم شادم بهر رنج و الم *** با درد عشقت اى صنم محتاج درمان نيستم
روزى الهى مرغ جان بيرون پرد زين آشيان *** بينى مرا با عرشيان زين ملك و سامان نيستم
(٨)

غفلت و نسيان گرچه در بسيارى از امور دنيوى و حوادث ناگوار نعمتى است كه خداوند در وجود انسان قرار داده است، اگر غفلت و فراموشى نباشد انسان نمى تواند زندگى كند، مثلا انسان عزيزترين عزيزان را از دست مى دهد، در ابتدا سر به ديوار زدن و ناله كردن است كه اگر اين حالت ادامه يابد، چند روزى بيشتر نمى تواند زنده بماند ولى خداوند غفلت و فراموشى را مثل پرده سياه شب بر قلب او مى افكند و به او اجازه زندگى مى دهد، اگر در مشكلات و مصائب انسان از بين نرود هر لحظه زندگى با اين مصيبت ها مرگ است، اين گونه، غفلت لازمه مكانيسم روحى و جسمى انسان است اين نعمتى است كه در وجود انسانى عامل بقاى زندگى است ولى اين غفلت در همين محدوده ضرورى است و نبايد گذاشت به حريم خداشناسى راه پيدا كند، نبايد به قلمرو امور اخروى راه پيدا كند. اين غفلتى است كه بزرگان و ائمه اطهار(ع) ما را به بيدارى از آن هشدار مى دهند.
و مولى على(ع) مى فرمايد: «اَلا مستيقظٌ مِنْ غَفْلَتِه قَبْل نَفاد مدّته»
«آيا بيدار شونده از خواب غفلت نيست، كه قبل از پايان مدّتش بيدار شود».(٩)
«اَلا مُنْتَبِه مِنْ رَقدته قبل حين مُنْيَتِه»
«آيا متوجهى نيست كه از خواب خود قبل از مرگش (بيدار شده) و متنّبه گردد».(١٠)
اين غفلتى است كه اگر بر قلب حاكم شد ديگر توجه و بيدارى چشم بى فائده است، بصيرت كه به خواب رفت، بيدارى بصر سودى نبخشد. مولى فرمودند:
«انْتباه العُيون لا يَنْفَع مع غَفْلَة القُلوب»
«توجه و بيدارى چشمها با غفلتِ قلبها بى فائده است».(١١)
اين غفلتى است كه اگر مستولى بر انسان شد، بيدارِ خواب است و حاضرى غائب و بيننده اى كور و شنونده اى كر و گوينده اى لال. مولى خطاب به مردم زمان خود مى فرمايد:
«ما لى اَراكُم... أيقاظا نُوَّماً و شُهوداً غُيّباً و ناظِرَةً عمياء و سامعةً صَمّاء و ناطقَةً بَكما»
«چه شده كه شما را... بيداران خواب آلود و حاضران غائب و بيننده كورو شنونده كر و گوينده لال مى بينم».(١٢)
در روايتى از امام صادق(ع) آمده كه از شش چيز تعجب مى كنم، سه چيز مرا مى خنداند و سه چيز مى گرياند، آن كه مى گرياند:
١ـ فراق و دورى دوستان (مثل) محمد(ص).
٢ـ ترس از خداوندى كه از همه چيز آگاه است (يا ترس از آن اعمالى كه آورده مى شود).(١٣)
٣ـ ايستادن در مقابل قدرت خداوند.
و اما آن سه كه مى خنداند اين كه:
١ـ طالب دنيا است و موت او را مى طلبد.
٢ـ غافل است ولى از او غفلت نشده (يعنى خداوند از او غافل نيست).
٣ـ خنده كننده اى كه دهانش پر از خنده است و نمى داند آيا بخشيده شده يا مورد سخط و غضب است.(١٤)
از آيات قرآن استفاده مى شود كه غفلت انسان را به جهنم سوق مى دهد. سوره يونس آيات ٧ و ٨ مى خوانيم:
(وَالَّذِينَ هُمْ عَنْ آيَاتِنَا غَافِلُونَ ـ أُوْلَئِكَ مَأْوَاهُمُ النَّارُ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ)
«و كسانى كه از نشانه هاى ما غافلند * آنها جايگاهشان آتش است به سبب آنچه كسب كرده بودند».
و يا در آيه ١٧ سوره جن مى خوانيم: (وَمَنْ يُعْرِضْ عَنْ ذِكْرِ رَبِّهِ يَسْلُكْهُ عَذَاباً صَعَداً)
«كسى كه از ذكر و ياد پروردگارش روى گرداند، او را به عذاب شديد و روزافزونى گرفتار سازد».
اين آيات به خوبى نشان دهنده عاقبت غافلين است.
راستى چرا اين همه غفلت؟! اگر انسان بداند كه خداوند مراقب و مواظب او است (إِنَّ اللهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً)(١٥)
و اگر بداند خداوند ناظر اعمال او است (أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللهَ يَرَى)(١٦) چگونه غفلت مى كند، اگر ايمان به اين مطلب باشد كجا بى خبرى به سراغ انسان مى آيد.
________________________________

١. سوره آل عمران، آيه ٧٤ ـ ٧٣.
٢. در شرح خوئى و ابن ابى الحديد دو احتمال را فقط در جانب فرحناكى آورده اند و به نظر ما دو احتمالى كه ذكر كرديم دقیقتر است. (دقت شود).
٣. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ، ذيل همين فراز.
٤. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ، ذيل همين فراز.
٥. لئالى الاخبار، جلد ١، .
٦. لئالى الاخبار، جلد ١، .
٧. شرح مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقة عبدالرزاق گيلانى، تا ٢٦.
٨. عرفان اسلامى، جلد ٢، ـ ٩٠.
٩. غرر الحكم، ميزان الحكمه، جلد ٧، ـ ٢٦٠.
١٠. غرر الحكم، ميزان الحكمه، جلد ٧، ـ ٢٦٠.
١١. غرر الحكم، ميزان الحكمه، جلد ٧، ـ ٢٦٠.
١٢. نهج البلاغه، خطبه ١٠٨.
١٣. ترديد به خاطر اين كه عبارت حديث (هول المطّلع) است كه اگر اسم فاعل باشد مراد خداوند آگاه به اعمال است و اگر مطّلع باشد به معنى آورده شده است يعنى اعمالى كه روز قيامت آورده مى شود (مطلع به صيغه از طلع كه از اضداد است به معنى روى آوردن و غائب شدن گرفتيم) رجوع شود به المنجد ماده طلع.
١٤. بحار الانوار، جلد ٧٨، ـ ميزان الحكمه، جلد ٧، .
١٥. سوره نساء، آيه ١.
١٦. سوره علق، آيه ١٤.

عوامل غفلت
١ـ مال و ثروت ـ مال و ثروتِ زياد، براى غالب افراد مايه غفلت است، بسيارى از افراد متدين را ديديم و تاريخ نشان داده كه وقتى فقير بودند به سوى خدا مى آمدند، ولى وقتى از نظر مادى ترقى كردند و صاحب ثروت شدند فراموش كردند، و داستان آن صحابى پيامبر معروف است كه از دعاى پيامبر(ص) وضعش خوب شد به طورى كه ديگر فرصت نكرد به مسجد آيد و كار كسى كه دائماً پشت سر پيامبر(ص) نماز مى خواند و از او پيروى مى كرد به جائى رسيد كه مأمور زكات آن حضرت را رد كرده و ديگر زكات نپرداخت!
تا وقتى كه وضعش خراب است دنبال دعا و توسل و گريه و زارى و انابه است، ولى همين كه وضع مالى او بهبود يافت همه چيز را فراموش مى كند. استاد مى فرمودند چند سال پيش آدمى بود كه از صفر شروع كرده بود در ابتدا وضع خوبى نداشت و بعدها وضعش خوب شده ولى به فساد افتاده، مطربها را دعوت كرده و مى گفت «بزن ميليونرم من، بزن ميليونرم من» در آخر كار هم به بدبختى افتاد. امان از مستى مال كه از مستى شراب بدتر است، مستى شراب يك شب تا به صبح است ولى مستى مال و منال تمامى عمر است.
پس به دنبال زياده طلبى غيرمعقول مرو كه مايه بى خبرى است! (أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُـ حَتّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ)
«مشغول كرد و به غفلت انداخت شما را زياده طلبى، حتى مقبره هاى خود را زيارت كرديد (و آنها را شمارش كرديد» (١).
در تفسير اين آيه آمده كه درباره قبائلى نازل شده كه به خاطر تفاخر و مباهات كثرت نفرات و جمعيت و اموال و ثروت بر ديگران به قبرستانها رفته و مردگان خود را شمارش و در زمره افراد خود محسوب مى كردند، تا افرادشان زيادتر شود.
در اين زمينه سخنى در نهج البلاغه است كه حضرت بعد از تلاوت (أَلْهَاكُمْ التَّكَاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ)فرمود:
شگفتا! چه هدف بسيار دورى! و چه زيارت كنندگان غافلى! و چه افتخار موهوم و رسوائى! به ياد استخوان پوسيده كسانى افتاده اند كه سالها است خاك شده اند، آنهم چه يادى! با اين فاصله دور به ياد كسانى افتاده اند كه سودى به حالشان ندارند، آيا به محل نابودى پدران خويش افتخار مى كنند! و يا با شمردن تعداد مردگان و معدومين، خود را بسيار مى شمرند! آنها خواهان بازگشت اجسادى هستند كه تار و پودشان از هم گسسته، و حركاتشان به سكون مبدل شده!
اين اجساد پوسيده اگر مايه عبرت باشند سزاوارتر است تا موجب افتخار گردند!(٢)
اين خطبه كه قسمتى از آن را نقل كرديم به قدرى تكان دهنده و گويا و صريح در بيدارى نفوس از خواب غفلت است كه «ابن ابى الحديد» معتزلى گويد:
من به كسى كه همه امتها به او سوگند ياد مى كنند، قسم مى خورم كه از پنجاه سال پيش تاكنون بيش از هزار بار اين خطبه را خوانده ام و در هر بار در درون قلبم لرزش و ترس و پند و موعظه تازه اى پديد آمده و در روحم به سختى اثر گذارده، اعضاء و جوارحم به لرزه افتاده، و هرگز نشده كه در آن تأمّل كنم جز اين كه در آن حال به ياد مرگ خانواده و بستگان و دوستانم افتاده ام، و درست برايم مجسّم شده كه من هم همانم كه امام(ع)توصيف فرموده است.، قدر واعظان و خطبا و گويندگان و افراد فصيح در اين باره سخن گفته اند و من گوش فرا داده ام و در سخنان آنها دقت كرده ام ولى در هيچ يك تأثير سخن امام(ع) را نيافته ام.
اين تأثيرى كه سخن او در قلب من مى گذارد، يا از ايمانى سرچشمه مى گيرد كه به گوينده آن تعلق دارد، و يا نيّت پاك و اخلاص او سبب شده است كه اين چنين در ارواح نفوذ كند، و در قلوب جايگزين شود!
در قسمت ديگر از سخنانش گويد: «سزاوار است اگر فصحاء عرب همگى در مجلسى اجتماع كنند و اين خطبه براى آنها خوانده شود در برابر آن سجده كنند».
در همين جا هم اشاره به گفته معاويه درباره فصاحت اميرالمؤمنين علی(ع) كرده و مى گويد «واللّه ما سَنّ الفصاحة لقريش غيره»
«به خدا هيچ كس فصاحت را براى قريش غير او پايه گذارى نكرد».(٣)
٢ـ مقام ـ مقام گاهى مايه غفلت و اعراض از خداوند است، فرعون كه از آيات خدا غافل شده و با نصايح موسى (ع) متّعظ و پندپذير نبود و قلب خواب او بيدار نشد، در قوم خود فرياد زد:
«يا قَومِ اَلَيْسَ لى مُلكُ مصرَ و هذِه الانهارُ تَجرى مِنْ تَحتى»
«اى قوم من آيا پادشاهى مصر براى من نيست در حالى كه اين نهرها از زير من جارى است».(٤)
او مست مقام پادشاهى خود بود، و در عالم بى خبرى از حقايق عالم حركت مى كرد، تا اين كه با فرو رفتن زير آب نيل به هوش آمده بيدار شد ولى ديگر دير شده بود وقتى طلب نجات كرد، جبرئيل لجنى در دهان او كوبيد و گفت الان حق روشن شد؟! اين همه در خواب بودى و حق را نشناختى (اَلانَ حَصْحَصَ الحق)؟!
نه تنها فرعون كه تاريخ بسيار نمونه هائى دارد، تمام سلاطين و فرماندهان بى خبر عالم كه مغرور از باده مقام شدند، يزيد و معاويه و ديگر خلفاى بنى اميه و بنى عباس و هيتلرها و چنگيزها و موسولينيها از اين دسته بودند.
از نمونه هاى بارز، عمرسعد است (كه لعنت ابدى بر او باد) كه مقام پرستى او را از راه تذكر و توجه، به بى راهه غفلت و فراموشى از خدا كشاند،
و دست خود را به خون امامش حسين بن على(ع) آلوده كرد، و هرگز به مقام و حكومت رى هم نرسيد، باشد كه اينها عبرتى براى ما باشد.
٣ـ قدرت جوانى ـ بسيارى از جوانان مغرور از قدرت جوانى به هرزگى و مردم آزارى پرداخته و از ياد خدا غافلند، اين پيرمردى كه عصازنان مى رود و گاهى مى نشيند و گاه به ديوار تكيه مى زند، اين چنين از مادر متولد نشده او هم روزى مانند تو جوان بوده، قهرمان بوده، حال بنگر چه شده است، تو هم چهار روزى چنينى، اگر دعاى خير پدر و مادرت بدرقه راهت باشد و به پيرى برسى، اين روز را خواهى ديد، پس خود را به بى خبرى نزن خود را به خواب مزن كه انسان خوابيده را مى شود بيدار كرد، ولى انسانى كه خود را به خواب زده نمى شود، بيدار كرد، همچون حربن يزيد رياحى، آن مرد قدرتمند، اگر چند روزى به خواب رفتى مى توان با، نوائى حسينى بيدارت كرد ولى اگر مثل عمرسعد و يزيد و ابن ملجم خود را به خواب زدى نمى شود بيدارت كرد!
٤ـ علم ـ گاهى علم مايه غفلت مى شود چنانكه بسيارى از عالمان را مى بينيم كه در پست طبيب و مهندس و غيره به كار مشغولند، و چه جنايتهائى از روى غفلت مى كنند، چه بسيارند «بلعم باعوراها» كه علمشان موجب هلاكتشان شد، پس مواظب باش علم تو را به زمين نزند.
٥ـ سرگرميهاى ناسالم ـ سرگرميهاى ناسالم كه انسان را از خدا دور مى كند، از عوامل غفلت زا و دورى از خداوند است، بسيارى از سرگرميهاى امروز كه براى پر كردن وقت جوانان فراهم شده و حتى فرصتى براى توجه به مبدأ حقيقى عالم براى آنها باقى نگذارده، حتى وقتى براى سر و سامان دادن به زندگى هاى آنها باقى نگذارده و آنها در سرگرمى محض به سر مى برند و انسانيت آنها زير سؤال رفته است!
٦ـ سلامت انسان ـ گاهى سلامتى موجب غفلت و مستى انسان است، گويا فردى يله و رها و مختار على الاطلاق در اين عالم است و فكر مى كند، دائماً اين سلامتى و نشاط براى او هست، در حالى كه اگر در حال انسانهائى كه اين گوهر را از دست داده اند، و بر روى تخت بيمارستانها خوابيده اند، يا افراد پيرى كه گوشه گوشه جسم آنها دچار بيمارى شده، نظر كند، از سلامت بخش عالم وجود، غفلت نمى كند، و دائماً در شكر او به سر مى برد.
٧ـ دوستان ناباب ـ از مؤثرترين عوامل غفلت، نشست و برخاست با دوستان ناباب و اهل غفلت است، اين معاشرت به جز غفلت ثمرى ندارد، و اين عمل نخستين گام بدبختى و شقاوت است پس تا زود است حساب خود را از آنها جدا كن كه فردا دير است.
٨ـ عبادت بدون تفكّر ـ گاهى عبادت بدون تفكّر و بدون هدف موجب غرور و غفلت شخص است و چه بسا در ذكر است ولى مذكور (يعنى ذكر شده و خداوند) را فراموش كرده، به لفظ بسنده كرده و از معنا غافل است، اين عبادت جز هسته بى مغز نيست كه انسان را مانند بچه به خود مشغول مى كند، گاه اين عبادت مثل كارى شده كه فرد عادت كرده انجام دهد كه اگر انجام ندهد ناراحت است.
٩ـ پرخورى و رغبت به شكم و سيرى زياد نيز موجب غفلت است.
صاحب تحف العقول شيخ بزرگوار مرحوم حسن شعبة الحرّانى بعد از آوردن رساله حقوق امام زين العابدين(ع) كلام آن حضرت را در مورد زهد مى آورد كه در ضمن آن آمده:
«وَاعْلَم وَيْحَك يا ابن آدم اِنّ قسوَة البطنة و فَطرةَ المَيْلة و سُكْرُ الشِّبَع و عِزّة المُلك مما يُثْبِط و يُبْطِىءُ عن العمل وَ يُنْسى الذِكر و يُلهى عن اِقْتراب الآجَل حَتّى كَاَنّ المُبْتَلى بِحُبّ الدّنيا به خَبَلَ مِن سُكر الشَّراب»: «بدان (واى بر تو) اى فرزند آدم كه قساوت پرخورى و ميل زياد و مستى سيرى و عزّت و غلبه ملك (و مقام) از امورى است كه انسان را از عمل باز مى دارد و ياد (خدا) را به فراموشى سپرده و فكر را از نزديك شدن مرگ مشغول مى كند، تا اين كه گويا فرد مبتلا به دوستى دنيا از مستى باده، عقل از كف داده است».(٥)
١٠ـ آروزهاى دور و دراز ـ مولى علی(ع) در خطبه ٨٦ نهج البلاغه مى فرمايند: «اِعْلَمُوا انّ الامل يُسهِى العقلَ و يَنْسى الذّكر فَاَكْذِبوا الامل فانّه غرور و صاحبُه مغرور»
«آگاه باشيد كه آرزو (و اميدهاى نامعقول و دور و دراز) عقل را به خطا مى اندازد و موجب غفلت و نسيان از ياد خدا مى شود پس آرزو را حمل بر دروغ و كذب كنيد (و همچون سرابى كه به حقيقت نمى رسد بپنداريد) زيرا آرزو فريب و صاحب آن فريفته و فريب خورده است».(٦)
_____________________________________

١. سوره تكاثر، آيات ٢ ـ ١.
٢. نهج البلاغه، خطبه ٢٢١ صبحى صالح و ٢١٢ فيض الاسلام.
٣. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١١، به نقل از تفسير نمونه، جلد ٢٧، ذيل آيات ١ و ٢ سوره تكاثر.
٤. سوره زخرف، آيه ٥١.
٥. تحف العقول، (نسخه چاپ بيروت) ـ در نسخه چاپ ايران مؤسسه انتشارات اميركبير كه آقاى احمد جنتى ترجمه كرده اند بجاى «فطرة الميله» (كظّة الملأة) يعنى پر كردن شكم و بجاى «عزّة الملك»، «غرّة الملك» يعنى تكبر و نخوت ملك دارد (ص ٤٣١ ـ ٤٣٠).
٦. نهج البلاغه، خطبه ٨٦ صبحى صالح و ٨٥ فيض الاسلام.

عوامل بيدارى
تعدادى از عوامل غفلت را ذكر نموديم، و حال تعدادى از عوامل بيدارى را متذكر مى شويم:
١ـ حوادث دردناك زندگى ـ يكى از فلسفه هاى حوادث ناگوار و مصائب سنگين، بيدارى از خواب غفلت است، گاه خداوند به تناسب سبكى و سنگينى خواب غافلان، حادثه اى مى آفريند، اين حوادث دست اندازهاى جاده زندگى بشر است، اين دست اندازها براى جلوگيرى از خواب است، راننده هاى ماهر از جاده هاى صاف و بدون فراز و نشيب و پيچ و خم وحشت دارند، زيرا اين گونه جاده ها موجب غفلت و خواب آور است، حوادث روزگار نعمتهائى است كه خداوند به عنوان فراز و نشيب در مسير زندگى قراى مى دهد، بعضى زلزله ها، سيلها، آتشفشانها، طوفانها و غيره براى تكان دادن بشر و بيدار كردن او است ـ اگر بيدار شود.
٢ـ مطالعه تاريخ گذشتگان از لابلاى كتابها و از آثار باقيمانده روى زمين، چون كاخ كسرى، ايوان مدائن، تخت جمشيد، قبرستانهاى خاموش آنها و اهرام مصر و... اين ساكتان فريادگر تاريخ بشرند، اگر دقت كنيم مى بينيم مهر سكوت بر لب ندارند، كه فرياد زن بر غافلانند، اين كاخها همان درگاههائى است كه روزگارى بر و بيا داشت، و صورتهائى روى خاكهاى آن در مقابل گردنكشان بر زمين نهاده مى شد، با زبان بى زبانى گويند، ببينيد روزگار چه بر سر ما آورده است؟!
بهترين علوم و دانشها، علوم تجربى آزمايشگاهى است و ما بهترين دانشهاى خود را از آزمايشگاه بزرگى به نام تاريخ مى توانيم اخذ كنيم، آزمايشگاهى كه چيزى به جز انبوه تجربه ها نيست، تجربه حاصل زندگى انسان است، و بهترين مرشد و راهنماى انسانهائى كه تازه به راه افتاده اند.
به همين دليل مولى على(ع) در نامه حكيمانه خود به فرزندش امام مجتبى(ع) خصوصاً روى اين نكته تكيه دارد:
«اى بُنَىّ و اِنْ لم اَكُنْ عمّرتُ عُمرَ مَنْ كانَ قَبْلى فَقَد نَظَرتُ فى اعمالهم و فَكَّرْتُ فى اخبارهم و سِرتُ فى آثارهم حتّى عُدتُ كَاَحَدِهم بَل كَاَنّى بِما اِنتَهى اِلَىّ مِنْ اُمورهم قد عمّرت مع اوّلهم الى آخرهم فَعَرفت صَفَو ذلك مِنْ كَدِره و نفعه مِنْ ضَرَره فَاستَخصلتُ لَك من كُلّ اَمر نَخيلَه»
«اى فرزندم! درست است كه من به اندازه همه ی كسانى كه پيش از من زيسته اند، عمر نكرده ام، اما در كردار آنها نظر افكندم، و در اخبارشان تفكّر نمودم، و در آثارشان به سير و سياحت پرداختم، تا بدانجا كه همانند يكى از آنها شدم، بلكه گوئى به خاطر آنچه از تاريخشان به من رسيد، با همه آنها از اول جهان تا امروز بوده ام، من قسمت زلال و مصفّاى زندگى آنان را از بخش كدر و تاريك آنها بازشناختم و سود و زيانش را دانستم، و از ميان تمام آنها قسمتهاى مهم و برگزيده را برايت خلاصه نمودم».(١)
بنابراين تاريخ آئينه اى است كه گذشته را نشان مى دهد و حلقه اى است كه امروز را با ديروز متصل مى كند و عمر انسان را به اندازه خود بزرگ مى نمايد.
تاريخ معلّمى است كه رمز عزّت و سقوط امتها را بازگو مى كند، به ستمگران اخطار مى دهد، سرنوشت شوم ظالمان پيشين را كه از آنها نيرومندتر بودند، مجسّم مى سازد، به مردان حقّ بشارت مى دهد و به استقامت دعوت مى كند و آنها را در مسيرشان دلگرم مى سازد.
تاريخ چراغى است كه مسير زندگى انسانها را روشن مى سازد، و جاده ها را براى حركت مردم امروز باز و هموار مى كند.
تاريخ تربيت كننده انسانهاى امروز، و انسانهاى امروز سازنده تاريخ فردايند(٢) و در يك جمله تاريخ يكى از اسباب بيدارى و هشدار انسانها است.
در روايتى از رسول خدا(ص) نقل شده: «اَغْفَلُ النّاس مَنْ لَمْ يتّعِظ بَتَغَيُّر الدنيا مِنْ حال الى حال»
«غافلترين مردم كسى است كه از دگرگونى و تحول دنيا از حالى به حالى پند نگيرد».(٣)
آرى از نظر پيامبر بزرگ اسلام(ص) غافلترين مردم انسانى است كه از تحوّل تاريخ و روزگار درس عبرت نگيرد، چه پادشاهان و سلاطينى كه شب امير و صبح اسير بودند! چه امرائى كه شام امير و صبح آواره بودند! جالب اينجا است همزمان با نگارش اين سطور امير كويت (شيخ جابر الاحمد الصباح) شب امير بود ولى با حمله شبانه عراق به كويت صبح آواره عربستان گرديد.(٤)
در مورد عبرت از تاريخ گذشتگان شاعرى گفته:

نادره مردى از عرب هوشمند *** گفت به عد الملك از راه پند
روى همين مسند و اين تكيه گاه *** زير همين قبّه و اين بارگاه
بودم و ديدم بر ابن زياد *** آه چه ديدم كه دو چشمم مباد
تازه سرى چون سپر آسمان *** طلعت خورشيد ز رويش نهان
بعد از چندى سر آن خيره سر *** بد بر مختار به روى سپر
بعد كه مصعب سرو سردار شد *** دستكش او سر مختار شد
نك سر مصعب به تقاضاى كار *** تا چه كند با تو دگر روزگار
(٥)

پس اى برادر عبرت گير و غافل مشو، نه غافل از خداوند و نه غافل از مرگ كه همگى به آن مى رسند فكر مكن گردنكشان در اين دنيا به عذاب الهى رسيدند، و مگر موجب راحتى آنها است كه نه چنين است.
به قول شاعر:

و لو كُنّا اذا مِتْنا تُرِكنا *** لكانَ الموتُ راحةَ كُلّ حَىِّ
و لكنّا اذا مِتْنا بُعِثْنا *** وَ نُسئَلُ بعدَه عن كلّ شَىء

ترجمه: اگر به هنگامى كه مى مرديم ما را رها كرده به حال خود وامى گذاشتند در اين صورت مرگ راحتى هر زنده اى بود، ولكن وقتى مى ميريم برانگيخته مى شويم، و از هر چيزى بعد از برانگيخته شدن سؤال مى شويم.(٦)
آن گردنكشان كسانى بودند كه خدا را فراموش كردند، و خدا هم خودشان را از يادشان برد، و آنها در زمره گروه فاسقين قرار گرفتند (وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ)(٧)
٣ـ تفكر درباره مرگ و ديدار از قبرستانها ـ اين تفكر از عوامل بسيار مهم بيدارى و تازيانه اى بر گرده انسان غافل و خواب است، عاقبت هر انسانى در دنيا به اينجا ختم مى شود و هر كسى را بخواهى بيابى اينجا مى آورند خواه شاه باشد خواه گدا!
گويند شبى از بهلول مالى بردند، ديدند فرداى آن شب از خانه بيرون شد و از اين كوچه به آن كوچه رفت تا اين كه به قبرستان شهر رسيد، و آنجا نشست و به او گفتند مال تو را دزديده اند، چرا به دنبالش نمى روى گفت به دنبالش آمده ام، گفتند مگر دزد تو قبرستان است گفت مى آورندش، زيرا دزد من هر كه باشد به اينجا مى آورندش!
بهلول با اين سخن چه غافلانى را بيدار كرد، و به آنها آموخت آرى همه را به اينجا مى آوردند و مى توانيد هر كه را بخواهيد ببينيد.
اين جهان، جهان باقى نيست، بالاخره همه خواهند مرد، اما ببين عمر گرانبها را چگونه صرف و جوانى را چگونه نابود كردى! از زندگى ديگران عبرت گير از عمر و جوانى خود غفلت نورز، بيدارانِ راه حق براى بيدارى انسان ها از آنچه بر جهان مى گذرد، به زبان نثر و نظم، پندها ساخته و زنگ هاى بيدار باشى به صدا در آورده اند كه: ذكر بعضى از آنها خالى از لطف نيست:
حافظ گويد:

بر لب جوى نشين و گذر عمر ببين *** كاين اشارت ز جهان گذرا ما را بس

و شاعرى ديگر گويد:

جوانى گفت با پيرى دل آگاه *** كه خم گشتى چه مى جوئى در اين راه؟!
جوابش گفت پير خوش تكلّم *** كه ايّام جوانى كرده ام گم

سعدى نيز گفته است:

دور جوانى بشد از دست من(٨) *** آه و دريغ زان زمن دلفروز
قوت سرپنجه شيرى برفت *** راضيم اكنون به پنيرى چو يوز
پيره زنى موى سيه كرده بود *** گفتمش اى مامك ديرينه روز
موى به تدليس سيه كرده اى *** راست نخواهد شد اين پشت كوژ

پروين اعتصامى نيز گويد:

چنين گفت روزى به پيرى جوانى *** كه چونست با پيريت زندگانى
بگفتش در اين نامه حرفى است مبهم *** كه معنيش جز وقت پيرى ندانى
تو، به كز توانائى خويش گوئى *** چه مى پرسى از دوره ناتوانى
جوانى نگهدار كاين مرغ زيبا *** نماند در اين خانه استخوانى
چو من گنج خود رايگان دادم از كف *** تو گر مى توانى مده رايگانى
چو سرمايه ام رفت بى مايه ماندم *** كه بازيست بى مايه بازارگانى
هر آن سرگرانى كه با چرخ كردم *** جهان بيشتر كرد از آن سرگرانى
از آن برد گنج مرا دزد گيتى *** كه در خواب بودم گه پاسبانى
(٩)

مولى على(ع) در خطبه ١٨٨ نهج البلاغه(١٠) چنين مى فرمايد:
«شما را به ياد مرگ و كم كردن غفلت از آن سفارش مى كنم (گويا غفلت نكردن به طور كلى از مرگ براى انسان ميسور نيست، لذا مى فرمايد كم كنيد غفلت را) و چگونه غافليد از چيزى كه از شما غفلت نمى كند، و اميد به كسى بسته ايد كه مهلت به شما نمى دهد، پس كفايت مى كند شما را بعنوان واعظ و پند دهنده، مرده هائى كه ديديد آنها را، حمل شدند به قبرهايشان در حالى كه خود راكب و سوار بر دست مردم نشدند، و به قبرها سرازير شدند، در حالى كه خود سرازير نشدند (يعنى مايل نبودند، بر روى دست مردم روانه قبر شوند ولى با آنها چنين كردند) گويا ساكن اين دنيا نبودند، و گويا آخرت جايگاه هميشگى آنها بوده است، از آنجا كه (در خانه قبر) سكنى مى گزينند وحشت داشتند، و در آنجا هم سكنى گزيدند، آلوده به دنيايى بودند كه از آن دست كشيدند و تباه كردند آخرتى را كه به سوى آن منتقل گشتند، قدرت از بين بردن عمل زشت و قبيحى و يا قدرت زياد كردن عمل نيك و صالحى را در آخرت ندارند، به دنيا انس گرفته و دنيا آنها را فريب داد، به دنيا اعتماد كردند و آن آنها را به زمين زد.
سبقت گيريد (خدا شما را رحمت كند) به منازلى كه مأموريد آبادشان كنيد، و رغبت به آنها داريد و به آنها دعوت شده ايد، و با صبر بر عبادت و طاعت و دورى از معصيت، نعمتهاى الهى را بر خود تمام كنيد، زيرا فردا نزديك به امروز است، چقدر سريع، ساعات در روز و روزها در ماه و ماهها در سالها و سالها در عمر مى گذرد».
در حكمت ١٢٢ نيز آمده كه مولى علی(ع) به دنبال جنازه اى بودند، شنيدند مردى مى خندد، فرمودند: (خيال مى كنى) گويا مرگ در دنيا بر غير ما نوشته شده، و حق بر غير ما واجب شده، و مى پندارى مرده هائى كه مى بينيم مسافرينى هستند كه به زودى به سوى ما باز مى گردند، ايشان را در قبرهايشان مى گذاريم، دارائى آنها را مى خوريم، مانند آنكه ما پس از آنها جاويد خواهيم ماند، سپس پند هر واعظى (از زن و مرد از مردگان) را فراموش كرده و به هر آفت و زيانى گرفتار شديم».(١١)
پس اى برادر از حوادث و مصائب و مطالعه تاريخ گذشتگان و تفكر در مرگ و عواقب گردنكشان، بيدارى طلب، و از خواب غفلت بيدار شو كه نه مال و نه جاه و نه علم بدون عمل و نه سرگرميها و نه سلامتى و نه دوستان ناباب و عبادت بى تفكر هيچكدام ماندنى نيست و به طور كلى دنيا و امور وابسته به آن پايدار نيست.
مولى در خطبه ١٣١ چنين مى فرمايد: «دعوت مرگ را به گوشهاى خود بشنوانيد، قبل از اين كه دعوت به آن شويد... ذكر و ياد اجلها و مرگها از قلبهاى شما غائب و آرزوهاى دروغين حاضر شده است، دنيا اختيار شما را بيشتر دارد تا آخرت، (و بيشتر عبد دنيائيد تا آخرت) و دنيا شما را بيشتر برده و به طرف خود كشيده تا آخرت».(١٢)
بزرگان ما، غفلت انسان از مرگ و قبر و فرو رفتن او را در دنيا و لذات فانى آن، به انسانى تشبيه كرده اند كه در وسط چاهى قرار گرفته و در بالاى آن شير درنده اى منتظر بالا آمدن او است و اژدهاى عظيمى در ته چاه منتظر افتادن او است و دست اين شخص به ريسمانى بند است كه دو موش سياه و سفيد دائماً و با سرعت آن ريسمان را مى جوند تا پاره شود و اين شخص با اينكه همه را مى بيند، مشغول خوردن عسلى است كه با خاك و زهر زنبوران مخلوط شده و زنبوران به او نيش مى زنند و او مشغول دفع آنها است و حقيقت اين امور اين است كه: ريسمان عمر، و شير درنده مرگ، و اژدها قبر، و دو موش سفيد و سياه روز و شب است كه با گذشتن آنها عمر مى گذرد و تمام مى شود و عسل كثيف آلوده به خاك و زهر زنبور لذّات دنيا است كه همراه با درد نيش زنبوران است و زنبوران اهل دنيا هستند كه مزاحم اويند.
اين قضيه را شيخ بهائى با كمى تفاوت در كتاب اربعين خود از كمال الدين نقل مى كند، و در آخر مى گويد: «قسم به جان خودم كه اين مثال از محكم ترين مثالها و منطبق ترين آنها بر ممثّل (آنچه برايش تمثيل زده شده) است و از خدا بصيرت و هدايت را خواهانيم و از غفلت و گمراهى به او پناه مى بريم».(١٣)
چرا اين قدر در خوابيم و از رفتن عُمر و بى عملى و نزديك شدن مرگ بى خبريم، آنها كه بيدارند مى نالند، واى بر ما كه نمى دانيم چه كنيم!
مرحوم شيخ عزالدين حسين بن عبدالصمد الحارثى الهمدانى العاملى پدر بزرگوار شيخ بهائى در كتاب خود «نور الحقيقة و نور الحديقة» گويد: «فردى مى گريست به او گفته شد، چه تو را به گريه انداخته، گفت: «تَفَكّرتُ فى ذهاب عمرى و قِلَّةِ عَمَلى وَ اِقتراب اَجَلى»: «فكر كردم در رفتن عمرم، و كمى عملم، و نزديكى مرگم».
___________________________
١. نهج البلاغه، نامه ٣١.
٢. تفسير نمونه، جلد ١٣، ـ ٢٩٥.
٣. سفينة البحار، (ماده عبر) جلد ٢، . به نقل از تفسير نمونه، جلد ١٣، .
٤. تاريخ نگارش، صبح جمعه ١٩ / ٥ / ٦٩، برابر با ١٨ محرم الحرام ١٤١١، و زمان تجاوز حدود ساعت ٢ نيمه شب در شب عاشورا ١٤١١ برابر با ١١ / ٥ / ٦٩ بوده است.
٥. عرفان اسلامى، جلد ٢، .
٦. تفسير نمونه، جلد ١٨، .
٧. سوره حشر، آيه ١٩.
٨. يعنى جوانى از دست من رفت و دور شد.
٩. عرفان اسلامى، جلد ٢، ـ ١١٠.
١٠. خطبه ١٨٨ صبحى صالح و خطبه ٢٣٠ فيض الاسلام.
١١. حكمت ١٢٢ صبحى صالح و حكمت ١١٨ فيض الاسلام.
١٢. خطبه ١٣١ صبحى صالح و فيض الاسلام: «واسمعوا دعوة الموت آذانكم قبل ان يدعى بكم... قد غاب عن قلوبكم ذكر الآجال و حضرتكم كواذب الآمال فصارت الدّنيا املك بكم من الآخرة و العاجلة اذهب بكم من الآجلة».
١٣. سفينة البحار، ماده غَفَل، جلد ١، ، اين را هم مرحوم ملااحمد نراقى به نظم درآورده كه صاحب عرفان اسلامى در جلد ٢، تا ١١٧ آورده است.

نشانه هاى افراد غافل
در مكتب لقمان زانو مى زنيم تا علامت غافلان را ببينيم:
امام صادق(ع) فرمودند لقمان به فرزندش گفت:
«يا بُنَىّ لِكُلّ شىء علامة يُعَرفُ بِها و يُشْهَد عليها... و للغافِل ثلاثُ علامات: اللَّهوُ وَ السَّهو و النِّسيان»
«اى فرزندم براى هر چيز نشانه اى است كه با آن شناخته مى شود و شهادت بر آن داده مى شود... و براى غافل سه نشانه است مشغول شدن به كارهاى بى ارزش، و اشتباه و خطا كردن و فراموشى».(١)
در سوره انبياء، آيات ١ و ٢ و ٣، اشاره اى به علامت غافل شده است، آنجا كه مى فرمايد: (اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَهُمْ فِى غَفْلَة مُّعْرِضُونَ * مَا يَأْتِيهِمْ مِّنْ ذِكْر مِّنْ رَّبِّهِمْ مُّحْدَث إِلاَّ اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ يَلْعَبُونَ * لاَهِيَةً قُلُوبُهُمْ...)
«حساب مردم نزديك شد و آنها در بى خبرى اعراض كننده هستند * هيچ پندى جديد از طرف پروردگاراشن نيامد، مگر اين كه شنيدند و بازى كردند * قلبهاى آنها لهو و مشغول به كارهاى بى ارزش بود».
مرحوم علامه طباطبائى مفسر بزرگ قرآن در ذيل اين آيات مى فرمايد: «غافل بودن آنها براى اين بود كه تعلق به دنيا پيدا كرده و به بهره بردن از آن مشغول بودند، و قلوب آنها از دوستى و حبّ دنيا پر شده بود به طورى كه جائى براى ياد حساب قيامت نبود كه متأثر از آن شوند، حتّى اگر تذكر به آنها داده مى شد متذكر نمى شدند و اين همان غفلت است، زيرا امرى چنانكه اگر از اصل تصور نشود مورد غفلت قرار مى گيرد، اگر آن طور كه بايد تصور شود نيز تصور نشود، و حقّ تصور آن اداء نشود به طورى كه تأثير در نفس گذارد، مورد غفلت قرار مى گيرد (پس نه اينكه حساب روز قيامت به طور كلى در انديشه آنها نبود، و غافل محض بودند، بلكه چه بسا تصور هم كرده بودند، اما آنطور كه بايد و شايد به آن نمى پرداختند، كه متأثر شوند، و لذا اين هم خود غفلتى است!)(٢)
سپس آيه دوم را به عنوان تعليل آيه اول مى گيرند، كه غفلت علت بازى و كارهاى بيهوده آنهاست، اگر در غفلت نبودند به بازى و كارهاى بيهوده در وقت شنيدن ذكر و پند كتابهاى آسمانى كه يكى بعد از ديگرى مى آمد نمى پرداختند، پندى كه آنها را بر امر مهم و آنچه واجب است آمادگى مى داد، پس لعب و لهو از علامات اهل غفلت است كه مى شود آنها را با اين علامات شناخت. مرحوم علامه «لعب» را به كار منظم كه غايتى براى آن نيست، تعريف مى كنند مانند بازى بچه ها (گاهى بسيار دقيق خانه اى گلين مى سازد، ولى غرض عقلائى بر آن مترتب نبوده و خراب مى كند) و «لهو» را به مشغول شدن به كارى كه انسان را از امر مهمّش باز مى دارد تعريف مى كنند، و مى فرمايند: به همين جهت به آلات طرب و لهو و موسيقى، «لهو» گويند چون انسان را از امور مهم و پرفائده باز مى دارد، و در آخر اشاره مى كنند، «لهو» عمل قلب است يعنى اشتغال قلبى به امرى كه بازدارنده از امور مهم است و لذا در آيه فرمود «لاهيةً قلوبهم».
(٣)
_______________________
١. ميزان الحكمه، جلد ٧، .
٢. تفسير الميزان، جلد ١٤، صفحات ٢٤٧ ـ ٢٤٦.
٣. تفسير الميزان، جلد ١٤، صفحات ٢٤٧ ـ ٢٤٦.


۷
عواقب غفلت
عواقب غفلت
عواقب غفلت بسيار است كه ما به بعضى از آنها اشاره مى كنيم:
١ و ٢ ـ زندگى تنگ و سخت دنيوى و كورى در آخرت كه از كورى بصيرت و چشم جان نشأت مى گيرد، و به اين دو در سوره طه اشاره فرمود:
(وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِى فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكاً وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى)
«و كسى كه از ياد من غافل شده روى گردانيد براى او زندگى تنگ و سختى است و روز قيامت او را كور محشور مى كنيم».(١)
آرى وقتى ياد خدا از صفحه دلها رخت بربندد، وسعت روزى و راحتى و سعادت زندگى نيز با آن كوچ مى كند، گاهى تنگى معيشت به خاطر بى پولى و كم درآمدى نيست چه بسا درآمدش هنگفت است ولى حرص و آز، زندگى را بر او تنگ مى كند، و ميل ندارد در خانه اش باز باشد، و ديگران از زندگى او استفاده كنند، به قول على(ع) «همچون فقيران زندگى مى كند، و همانند اغنياء و ثروتمندان حساب پس مى دهد»(٢) اين در مورد فرد بود، وقتى وارد جامعه هائى شويم كه از ياد خدا روى گردانده اند، مسأله از اين وحشتناك تر خواهد بود، جوامعى كه عليرغم پيشرفت شگفت انگيز صنعت و عليرغم فراهم بودن همه وسائل زندگى در اضطراب و نگرانى شديد به سر مى برند، در تنگناى عجيبى گرفتارند و خود را محبوس و زندانى مى بينند.
همه از هم مى ترسند، هيچ كس به ديگرى اعتماد نمى كند، رابطه و پيوندها همه بر محور منافع شخصى است، بار تسليحات سنگين به خاطر ترس از جنگ بيشترين امكانات اقتصادى آنها را در كام خود فرو برده و پشتهايشان زير اين بار سنگين خم شده است.
زندآنهامملو از جنايتكاران است و در هر ساعت و دقيقه طبق آمارهاى رسميشان، قتلها و جنايتهاى هولناكى رخ مى دهد، آلودگى به موادمخدّر و فحشاء آنها را برده و اسير ساخته است در محيط خانواده هايشان نه نور محبتى است و نه پيوند عاطفى نشاط بخشى، آرى اين است زندگى سخت و معيشت «ضنك» آنها!
رئيس جمهور اسبق آمريكا «نيكسون» در نخستين نطق رياست جمهوريش به اين واقعيت اعتراف كرد و گفت: «ما گردادگرد خويش زندگانيهاى توخالى مى بينيم، در آرزوى ارضاء شدن هستيم ولى هرگز ارضاء نمى شويم!»(٣)
يكى ديگر از مردان معروف آنها كه نفش او در جامعه به اصطلاح شادى آفريدن براى همه بود، مى گويد: «من مى بينم انسانيت در كوچه تاريكى مى دود كه در انتهاى آن جز نگرانى مطلق نيست»!(٤)
٣ـ قساوت قلب ـ در روايتى از امام باقر(ع) آمده:
«اِيّاكَ و الغَفْلَةَ فَفيها تَكُونُ قَساوةُ القَلْب»
«بپرهيز از غفلت كه در آن قساوت قلب و سنگدلى است».(٥)
٤ـ تسريع در هلاكت ـ غفلت از ياد خدا موجب تعجيل و تسريع در هلاكت مى شود، چه هلاكت جسمانى و چه روحانى مولى على(ع) فرمودند:
«مَنْ طالَتْ غَفْلَتُه تعجَّلتْ هَلَكَتُه»
«كسى كه غفلتش طولانى شود، هلاكتش نزديك گردد».(٦)
٤ـ قلب مردگى ـ امام على(ع) در روايتى فرمودند: «مَنْ غَلَبَتْ عليه الغفلة مات قَلبُه»
«كسى كه غفلت بر او غلبه كند، قلبش مرده است».(٧)
٥ـ كوردلى ـ در روايتى ديگر مولى علی(ع) فرمودند: «دَوامُ الغَفْلَة تُعمِى البَصيرة»
«دوام بى خبرى موجب كورى بصيرت و دل مى شود».(٨)
و همين كوردلى موجب كورى در قيامت مى شود.
(نَحشُرُه يوم القيامة اعمى) وقتى هم اعتراض مى كند كه پروردگار من چرا كور محشورم كردى، در حالى كه در دنيا بينا بودم، خطاب مى شود:
(قَالَ كَذَلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَكَذَلِكَ الْيَوْمَ تُنسَى)
«همان طور كه آيات ما به تو رسيد و فراموش كردى، و غفلت ورزيدى، همان طور امروز فراموش خواهى شد».(٩)
غفلت از آيات الهى موجب كوردلى و اين، غفلت خداوند از ما را به دنبال دارد، و غفلت او از ما، مايه كورى در قيامت است.
٦ـ فاسد شدن اعمال ـ مولى علی(ع) در روايتى ديگر مى فرمايند:
«ايّاك و الغفلة و الاغترار و بالمهلة فانّ الغفلة تفسد الاعمال»
«از غفلت و مغرور شدن بواسطه مهلت الهى بپرهيز، زيرا غفلت موجب فساد اعمال است».(١٠)
از اين حديث مى توان استفاده كرد كه مغرور شدن و فريب مهلت خوردن نيز از عواقب غفلت است.
٧ـ خسران و زيانكارى ـ مولى در نهج البلاغه مى فرمايند: «مَن حاسَب نَفسَهُ رَبح و مَن غَفَل عنه خسر»
«كسى كه نفس خود را محاسبه كند، سود برد، و كسى كه از آن غفلت ورزد، دچار خسران (دنيوى و اخروى) شود».(١١)
و چه زيانى از عذاب الهى و جهنم بدتر و در دنيا از اين بدتر، آن كه خداوند او را مثل چهارپايان و حتى بدتر بداند،
(وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِّنَ الْجِنِّ وَالاِْنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لاَّ يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ يَسْمَعُونَ بِهَا أُوْلَئِكَ كَالاَْنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ)
«و بطور مسلم بسيارى از جن و انس را براى جهنم آفريديم، آنها قلب هائى دارند كه با آنها انديشه نمى كنند، و چشمهائى دارند كه با آنها نمى بينند، و گوشهائى دارند كه با آنها نمى شنوند (و در غفلت به سر مى برند) آنها مثل چهارپايانند، بلكه آنها گمراه ترند، آنها همان غافلانند».(١٢)
پس از خواب غفلت بيدار شويم وگرنه به قول مولى مرگ بيدار مى كند.
«مَن غَفَلَ عن حوادث الايام اَيقَظَهُ الحِمام»
«كسى كه از حوادث روزگار غافل بود، مرگ او را بيدار مى كند».(١٣)
آرى به قول مولى «اهل الدنيا رَكبٌ يِسارُبهم و هم نِيام»
«اهل دنيا مسافرينى هستند كه حركت داده مى شوند، و آنها در خواب غفلتند».(١٤)
خداوند ما را قبل از مرگ از خواب غفلت بيدار كند و نگذارد كه خود را به خواب زنيم انشاءاللّه.
با اين توضيحات روشن شد كه پرهيزگاران از خوف اين غفلت در حذرند و از اميد به رحمت الهى در فرحند.
در خاتمه به كلام ابن ابى الحديد در ذيل اين فراز از خطبه اشاره مى كنيم، وى در مورد خوف و رجاء به روايتى اشاره مى كند كه: رسول اكرم(ص) به يكى از اصحاب خود وارد شده در حالى كه او از شدت عبادت نزديك بود جان خود را از دست دهد، پيامبر(ص) فرمودند چگونه خود را مى يابى؟ گفت: «اَجِدُنى اَخافُ ذُنُوبى و اَرجُو رَحمَةَ ربّى»
«مى ترسم از گناهانم و اميد به رحمت پروردگارم دارم»، پيامبر(ص) فرمودند: «ما اِجْتَمَعا فى قلبِ عبد فى هذا المَوطِن اَلاّ اَعطاهُ اللّه ما رَجاهُ و أَمَّنَهُ مِمّا خافَه»
«جمع نمى شود خوف و رجا در قلب بنده اى در اين مقام مگر اين كه خداوند آنچه را اميد دارد، به او اعطاء كرده و از آنچه مى ترسد، مأمونش مى كند».
در مورد رجاء هم اشاره كرده كه از مقام عارفان است و پيامبر گرامى(ص) از خداوند نقل فرمودند كه:
«اَنَا عند ظنّ عبدى بى فَليَظُنّ بى ما شاء»
«من نزد گمان (نيك) بنده ام نسبت به خودم هستم پس بايد هر چه خواهد به من گمان (نيك) داشته باشد (اگر گمان نيك و حسن ظنّ به من داشت من هم به او گمان نيك دارم، و ياريش كنم)».
متقيان اميد تجارتى دارند كه هرگز فانى نشود و ضرر و خسرانى در آن نيست.
در سوره فاطر آیه ٢٩ خداوند متعال مى فرمايد: (إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتَابَ اللهِ وَأَقَامُوا الصَّلاَةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرّاً وَعَلاَنِيَةً يَرْجُونَ تِجَارَةً لَّنْ تَبُورَ)
«كسانى كه تلاوت قرآن نموده، و اقامه نماز كردند، و از آنچه روزى آنها كرديم، انفاق كردند، در پنهان و آشكار، آنها اميد به تجارت و معامله اى دارند كه نابود نمى شود (و آن دادن عمل صالح و گرفتن مواهب و بهشت الهى و رضوان او است».(١٥)
مرحوم الهى آن مرد عارف در ذيل اين دو فراز (يبيت حذرا و يصبح فرحاً حذراً لما حذّر من الغفلة و فرحاً بما اصاب من الفضل و الرحمه) گويد:

شبش چون روز گردد، خسته جانست *** چو روزش شام گردد شادمانست
پريشان خاطر است از غفلت خويش *** فرحناك از نگار و مهربانيش
دل غافل اسير درد و غم باد *** بجز يادش مبادا خاطرى شاد

____________________________
١. سوره طه، آيه ١٢٤.
٢. تفسير نمونه، جلد ١٣، ، در اينجا اشاره كنم كه در بعضى تفاسير در ذيل اين آيه آمده كه اعراض از ذكر مراد اعراض از ولايت اميرالمؤمنين(ع) است چنانكه در روايتى از امام صادق(ع) در نور الثقلين، جلد ٣، ، آمده و در رواياتى نيز اعراض از حج تفسير شده كه مى توان گفت اين دو از مصاديق اهم ذكر حق است، (توضيح بيشتر در تفسيرنمونه، جلد ١٣، ـ ٣٢٩).
٣. تفسير نمونه، جلد ١٣، ـ ٣٢٨.
٤. معماى هستى، ـ ٥٠، به نقل از تفسير نمونه، جلد ١٣، .
٥. غرر الحكم، ميزان الحكمه، جلد ٧، .
٦. غرر الحكم.
٧. غرر الحكم.
٨. غرر الحكم.
٩. سوره طه، آيه ١٢٦.
١٠. غرر الحكم.
١١. نهج البلاغه، حكمت ٢٠٧ (روايات اين صفحه را صاحب ميزان الحكمه، در جلد ٧، آورده است).
١٢. سوره اعراف، آيه ١٧٩.
١٣. غرر الحكم، ميزان الحكمه، جلد ٧، .
١٤. سفينة البحار، جلد ١، ، ماده غفل.
١٥. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١٠، ـ ١٥٤.

٦٠ـ پرهيزگاران در جهاد با نفس
«اِنْ استَصْعَبَتْ عليه نَفْسُهُ فيما تَكْرَه لم يُعطِها سُؤلَها فيما تُحِبّ»
ترجمه: هرگاه نفس او در انجام وظائفى كه خوش ندارد سركشى كند، او هم از آنچه دوست دارد محرومش سازد.
شرح: در اين فراز مولى به مجاهدت نفسانى متقين مى پردازد كه كراهت از معاصى و شوق به حسنات دارند، برخلاف نفس اماره كه كراهت از حسنات و شوق به معاصى دارد.
مخالفت متقين با اميال نفسانى به خاطر آگاهى آنها به اين است كه نفس دشمن ترين دشمنان است (اَعْدى عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتى بَينَ جَنْبَيك)(١)
آنها مى دانند كه دشمن به هيچ وجه خير و صلاح آنها را نمى خواهد و از اين رو با آن مبارزه مى كنند!
در روايتى از امام صادق(ع) آمده كه به مردى فرمودند: «اِجعل قَلبك قريناً برّاً و ولداً واصلا و اجعل علمك والداً تبعه و اجعل نفسك عدوّاً تجاهده و اجعل مالك عارية تردّها»
«قلب خود را رفيق و همنشين نيك و فرزند رسيده و (صالح) قرار ده، و علم خود را پدرى كه متابعتش مى كنى قرار ده، و نفس خود را دشمنى كه با آن مجاهدت مى كنى قرار ده، و آنچه از اموال و غيره به دست تو است عاريتى قرار ده كه (به صاحب اصليش) رد خواهى كرد».(٢)
پس مگذار در مبارزه با نفس امّاره شكست خورى كه هم خود از بين روى هم قلب تو كه همچون همنشينى نيك و پسرصالح تو است و هم علمى كه چون پدرى براى تو است و هم سرمايه ات از دست رود، و بدون جواب در برابر صاحب اصلى اموال و عاريه دهنده آن خواهى بود.
و نيز مرحوم صدوق نقل كرده كه از كلمات رسول الله(ص) اين بود: «الشّديد مَنْ غَلَبَ نَفْسَه»
«انسان محكم و قوى كسى است كه بر نفسش غلبه كند».(٣)
مفضل بن عمر گفت امام صادق(ع) فرمودند: «مَنْ لَمْ يكن لَهُ واعظٌ مِنْ قَلبه و زاجرٌ مِنْ نفسه و لَم يكنْ لَه قرينٌ مُرشد اِسْتمكَنَ عَدُوُّ مِن عنقِه»
«كسى كه براى او پند دهنده و واعظى از درون قلبش و نهى كننده اى از درون نفسش نباشد، و راهنمائى مصاحب او نباشد دشمن او قدرت پيدا مى كند كه گردنش را بگيرد».(٤)
و اين جهاد و مبارزه نفسانى همان جهاد اكبر است كه از امام صادق(ع) نقل شده كه نبىّ اكرم(ص) لشكرى را به جنگى فرستادند وقتى بازگشتند، فرمودند:
«مرحَباً بَقَوم قَضَوا الجهاد الاصغر وبقى عليهم الجهاد الاكبر فقيل: يا رسول الله(ص) ما الجهاد الاكبر قال جهاد النفس»
«آفرين به گروهى كه جهاد اصغر را تمام كردند و باقى ماند بر آنها جهاد و جنگ بزرگترى، پس گفته شد: يا رسول الله(ص) (اين همه سختى و مشقت و مجروح و كشته در جنگ است چه چيزى بالاتر از اين است) جهاد اكبر چيست؟ فرمودند: جهاد و مبارزه با نفس! » (٥)
در روايتى «شعيب عقرقوقى» از امام صادق(ع) نقل كرد كه فرمودند:
«مَنْ ملك نفسَه اذا رغب و اذا رهب و اذا اشتَهى، و اذا عضب و اذا رَضِىَ حَرَّم الله جَسَده على النّار»
«كسى كه مالك نفس خود شد و وقتى او راده كرد يا ترسيد يا اشتها و ميل داشت يا غضبناك و راضى از چيزى شد، آن را كنترل كرد خداوند بدنش را بر آتش حرام كرده است».(٦)
مولى على(ع) در نهج البلاغه مى فرمايند:
«لا تُرَخِّصُوا لاَنْفُسِكُم فَتَذْهَبَ بِكُمُ الرُّخَص فيها مذاهَب الظُلمه»
«مسامحة و سهل انگارى در مورد نفوس خود نكنيد كه اين سهل انگاريها در مورد نفس شما را به راههاى تاريك مى كشاند».(٧)
در ذيل كلام فوق مرحوم خوئى در شرح خود اين روايت را از امام صادق(ع) آورده است كه:
«اَقْصِر نَفْسَك عمّا يَضّرّها مِنْ قبل اَنْ تُفارقَك واسْعَ فى فِكاكها كما تسعى فى طلب معيشتك فَاِنّ نَفسك رهينَة ٌ بِعَمَلِک»
«نفس خود را از آنچه ضرر به آن مى رساند (دور كن) قبل از اين كه از تو جدا شود، و در آزادى آن (از اسارت شهوات) تلاش كن، چنانكه در طلب روزى خود تلاش مى كنى، زيرا نفس تو مرهون و بسته به عمل تو است (اگر عمل تو صالح باشد، نفس تو سالم خواهد بود، و اگر عمل تو طالع و فاسد باشد نفس تو نيز ناسالم است)».
سپس مرحوم خوئى ادامه مى دهد(٨) كه مراد از «ترخيص» براى نفس در كلام مولى ظاهراً مساهله و مسامحه است (چنانكه در ترجمه آن گفتيم) و احتمال دارد مراد رخصت دادن و اجازه دادن در ارتكاب شبهات باشد كه منجر به فرو رفتن در هلكات است و آن وقت شبيه روايتى مى شود كه مرحوم صدوق از امام صادق(ع) نقل كرد كه حضرت فرمودند:
اميرالمؤمنين علی(ع) در خطبه اى براى مردم فرمودند:
«حَلال بَيِّنٌ و حرامٌ بَيِّنٌ و شُبَهاتٌ بَينَ ذلك فَمَن تَرَك ما اشْتَبَه عَليه مِنَ الاثم فَهُوَ لِما اِستَبانَ له اَترَك و المَعاصِى حِمَى اللّه فَمن يرتَع حَولَها يُوشَك اَن يدخُلَها»
«حلال آشكار و حرام آشكار و شبهاتى بين اين دو (كه به طور واضح حليّت و حرمت آن روشن نيست) پس كسى كه ترك گناهى كه مشتبه است كند، او براى آنچه حرام آشكار است آماده تر است تا ترك كند، و گناهان غرقگاه خداوند است (كه كسى نبايد در آنها داخل شود) كسى كه در اطراف آن گردش كند نزديك است كه وارد آنها شود».(٩)
اى برادر مبارزه با نفس امّاره را آسان مگير، اين موجودى است كه بزرگان و مقربّان دستگاه ربوبى چون يوسف صديق(ع) از آن به خدا پناه مى برد:
(انّ النفس الامّارة بالسوء الاّ ما رَحِمَ ربّى)(١٠)
اين هيولائى است كه امام سجاد(ع) در مناجات شاكين وقتى شروع به مناجات مى كند از آن مى نالد، و مى فرماید:
«الهى اليك اشكوه نَفْساً بالسوء اَمّارة و الى الخطيئة مُبادرة و بمعاصيك مُولَعَة و لَسَخَطِكَ مُتَعَرِّضَةَ تَسْلُكُ بى مسالِكَ المهالك و تَجْعَلُنى عندكَ اَهْوَنَ هالِك كثيرَة العِلَلِ طَويلةَ الاَمل انْ مَسَّهَا الشَّرُ تَجْزَع و اِنْ مَسَّهَا الخَيْرُ تَمْنَعُ مَيّالَةً الى الَّعْب و اللَّهو مَمْلُوَّةً بِالغَفْلَةِ و السهو تُسرعُ بى الى الحَوبَة و تُسَوِّفُنى بالتّوبَة»
«خداى من به تو شكايت نفسى را مى كنم كه امر كننده به بديها است و به خطا سبقت مى گيرد، و به معصيت ها و گناهان حريص و در معرض سخط تو قرار مى گيرد، مرا به راههاى مهلك مى كشاند، و مرا در نزد تو خوارترين و پست ترين هلاك شدگان قرار مى دهد، تعلّل او زياد و آرزوى او بلند است، اگر شرى به او رسد، جزع و فزع كند، و اگر خيرى به او رسد منع مى كند، بسيار ميل كننده به بازى و لهو و اشتغال به امور بى فائده است، از غفلت و خطا پرگشته و مرا به سوى گناه سرعت مى دهد و از توبه عقب مى اندازد».(١١)
از اين سخان حضرت مى توان به بزرگى اين دشمن پى برد، دشمنى كه بزرگان را راحت نمى گذارده چه رسد ما را!
حضرت در ادامه اين مناجات چنين گويند: خداى من از دشمنى به تو شكايت مى كنم كه گمراهم مى كند و شيطانى كه مرا فريب مى دهد، سينه من پر از وسوسه شده و اوهام آن قلبم را احاطه كرده و يارى هواى نفس مى كند، و دوستى دنيا را برايم زينت مى دهد، و بين من و اطاعت و مقام تقرب خداوندى حائل مى شود).
جهاد با نفس از جهادهائى است كه خداوند بر انسان واجب كرده است، در روايتى از امام حسين(ع) آمد كه جهاد بر چهارگونه است: دو تا واجب و دو تا مستحب، و نخستين واجب را جهاد با نفس شمرده است.(١٢)
در اينجا به اختصار اشاره مى شود به چند جهت كه چرا جهاد با نفس نسبت به جهاد با دشمن خارجى بزرگتر و اكبر است:
١ـ از جهت مدّت ـ از جهت مدّت جهاد با نفس بيشتر است، ظاهراً بعد از زمان امام زمان(ع)جنگى به عنوان جهاد اصغر نباشد، ولى جهاد با نفس هست و بر فرض هم كه بعد از حضرت جهادى باشد، در هر زمان بطور ممتد جهاد خارجى نيست پس جهاد درونى از نظر مدّت بيشتر و اكبر است.
٢ـ از جهت عُدِّه ـ عدّه يعنى وسيله، وسيله هاى جنگى در هر زمان محدود است و به تناسب آن زمان بايد اسحله هائى بدست گرفت ولى جنگ درونى و جهاد اكبر وسيله مخصوصى ندارد، بايد از كلمات انبياء(عليهم السلام) و اولياء و تاريخ گذشتگان وسيله جنگى براى مبارزه با نفس امّاره استخدام كرد هر وسيله اى كه بود (وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّة)(١٣).
٣ـ از جهت عِدّه ـ عدّه يعنى نفرات، در جنگ معمولا جوانها و در سن مخصوصى به جنگ دشمن خارجى مى روند مثلا از ٥٠ ميليون ٤ ميليون ولى در جنگ با دشمن درون از ٥٠ ميليون، ٥٠ ميليون جنگ مى كنند.
٤ـ جنگ با دشمن داخلى هميشه مشكل تر و بزرگتر از جنگ با دشمن خارجى است (همچنانكه در قرآن عتابها نسبت به منافقين كه از داخل مبارزه مى كنند، بيشتر از كفّار است) و اين همان است كه پيامبر(ص) فرمودند دشمن ترين دشمنان دشمنى است كه بين دو پهلوى تو است يعنى دشمن داخلى كه نفس است.
٥ـ جنگ با دشمن داخلى و جهاد نفسانى پشتوانه جهاد خارجى است، كسى كه بر خصم درون پيروز است، مبارزه با خصم برون برايش آسانتر است، ولى كسى كه اسير لانه و دانه و همسر است، نمى تواند آن طور كه بايد و شايد با دشمن بجنگد.
در جنگ آمريكا با ويتنام، آمریکائیها ٥٠٠ هزار سرباز كار كرده وارد عمل كردند، و براى روحيه دادن به آنها با هواپيماها مشروبات الكلى و زنهاى خواننده فرستادند، ولى در دوران جنگ تحميلى با عراق ديديم كه چگونه نماز و دعا و جهاد با نفس به رزمندگان روحيه مى داد! آرى بايد روحيه و پشتوانه از درون و از ميدان مبارزه با نفس باشد نه از برون.
٦ـ اهميت جهاد به اهميت و قدرت دشمن است، جنگ با يك كشور كوچك آسانتر است تا با يك كشور بزرگ، زيرا دشمن هر چه قويتر باشد، جنگ با آن مشكل تر است، و نفس و هم پيمان آن شيطان، قويترين دشمنان عالم هستند.
٧ـ از حيث نتيجه ـ نتيجه جهاد با دشمن خارجى يا پيروزى است يا شهادت كه هر كدام باشد در مسير الهى (احدى الحسنيين) است ولى نتيجه جهاد با نفس و پيروز در آن ميدان رسيدن به نفس مطمئنه است و رضاى بنده از خدا و رضايت او از بنده (يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ـ ارْجِعِى إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً ـ فَادْخُلِى فِى عِبَادِى ـ وَادْخُلِى جَنَّتِى)
«اى نفس مطمئنه (و اى كسى كه به اين مقام رسيده اى) به سوى پروردگارت برگرد، در حالى كه راضى هستى، و خدا از تو راضى است، پس داخل بندگان من شو و داخل بهشت من شو».(١٤)
علماى اخلاق براى جهاد با نفس امورى را بيان كرده اند كه التزام به آنها لازم است.

__________________________
١. مستدرك الوسائل، جلد ٢، .
٢. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٣. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٤. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٥. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٦. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٧. نهج البلاغه، خطبه ٨٦، صبحى صالح و ٨٥ فيض الاسلام.
٨. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٦، ; ذيل خطبه ٨٥.
٩. شبيه به اين روايت را از نظر مضمون مرحوم خوئى از امام باقر(ع) حكايت از رسول الله(ص) از كنز الفوائد نقل مى كند كه در لابلاى آن دارد: «الا و انّ لكل ملك حمى الا و انّ حمى الله عزوجل محارمه فتوقوا حمى الله و محارمه»; (آگاه باشيد كه براى هر پادشاهى غرقگاهى است آگاه باشيد كه غرقگاه خداوند عزوجل محرمات او است، پس خود را حفظ كنيد از غرقگاه و محرمات خداوند. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٦، ).
١٠ . سوره یوسف، آیه ٥٣.
١١. امام سجاد(ع) پانزده مناجات دارند بنام مناجات خمس عشرة كه مناجات شاكين دومين آنها است و صاحب مفاتيح در مفاتيح الجنان آورده است.
١٢. متن كامل روايت در تحف العقول، ، از امام حسين(ع) آمده كه صاحب ميزان الحكمة، در جلد ٢، ، از امام زين العابدين(ع) گفته كه ظاهراً سهو قلم باشد ـ اين روايت در جلد ١١، وسائل الشيعه، نيز از امام صادق(ع) آمده است.
١٣ . سوره انفال، آیه٦٠.
١٤. سوره فجر، آیه ٣٠ـ٢٧.

مشارطه، مراقبه، محاسبه، معاقبه، مجاهده، معاتبه

مشارطه
فرموده اند عقل انسانى مثل تاجر است، عمر و وقت خود را مى دهد تا اعمال صالح و نيكو كسب كند، و اين اعمال صالح با تزكيه نفس حاصل مى شود، ربح و سود او تزكيه نفس است، زيرا به سبب آن به فلاح و رستگارى مى رسد: (قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا وَقَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا): «رستگار شد كسى كه نفس را تزكيه و پاك كرد، و متضرّر شد كسى كه آن را تباه كرد».(١)
در اين معامله عقل شريكى دارد به نام نفس و بايد مثل شريكها در معاملات دنيوى با او برخود شود: اول از همه بايد با او شروطى در نظر گرفته شود كه مبادا خيانتى كند و سرمايه را به باد فنا دهد، چنانكه شريك جنايكار ممكن است در امور دنيوى چنين كند و اين شرط كردن مشارطه است.
اين تجارت سودش بهشت و رسيدن به «سدرة المنتهى» و بودن با انبياء و شهدا است، پس دقت در محاسبه و دقت در كار اين شريك نفسانى، بايد بيشتر از دقت در ريح و سود دنيوى باشد، زيرا سودها قابل مقايسه نيست، ريح اخروى خيرى است كه دوام دارد، و ريح دنيوى دوام ندارد، و گفته اند: «لا خيرَ فى خير لا يَدُوم بل شرٌّ لا يَدُوم خيرٌ مِنْ خير لا يَدُوم»
«خير و بركت در امر خيرى كه دوام ندارد نيست، بلكه شرّى كه دوام ندارد، بهتر از خير است كه دوام ندارد» زيرا شرّى كه دوام ندارد وقتى قطع شد، شادى به همراه دارد، چون شرّ پشت سر گذاشته شد، ولى خيرى كه دوام ندارد، تأسف را به خاطر انقطاعش به همراه دارد!
پس هر صاحب نفسى نبايد غافل باشد، كه هر نَفَسى از عمر، گوهر گرانبهائى است كه عوض ندارد، و ممكن است گنجى از گنجهاى بهشتى با آن به دست آيد كه نعمتش ابدى است.
بنابراين هر شخصى بايد وقتى از نماز صبح فارغ شد، ساعتى با نفسش خلوت كند، براى «مشارطه» آن چنانكه تاجر با شريكش مى كند و به نفس بگويد به جز كالاى عمر ندارم، و اگر آن از بين رود، سرمايه ام از بين رفته، و از تجارت مأيوس مى شوم، و رنجى و سودى به دست نمى آورم، امروز را خدا به من مهلت داده، و اگر مى مردم از خدا مى خواستم مرا به دنيا به اندازه يك روز برگرداند، تا عمل صالح انجام دهم، پس فرض كن مرده اى و امروز برگشته اى، و به تو مهلت داده شده، پس بپرهيز از اينكه اين روز پرقيمت را ضايع كنى.
در احوال يكى از زهاد است كه گويند قبرى كنده بود و صبحها در آن مى خوابيد و آيه (رَبِّ ارجِعونى ـ لَعَلّى اَعْمَلُ صالِحاً فيما تركتُ)(٢)
«را مى خواند (يعنى سخن كسانى را كه در قيامت از خدا مى خواهند به دنيا برگردند، و عمل صالح انجام دهند را مى گفت) و بلند مى شد، و به خود مى گفت: تو امروز به دنيا برگردانده شدى، برو ببينم چه مى كنى!
در خبرى آمده «براى بنده در هر شبانه روز بيست و چهار خزانه پشت سر هم است كه خزانه اى از آن باز مى شود، و مى بيند پر از نور است كه در اثر اعمال صالح است كه در آن موقع انجام داده، خوشحال مى شود، به قدرى كه اگر آن خوشحالى را بين اهل آتش توزيع كنند، به وحشت مى افتند، سپس خزانه و جعبه ديگرى باز مى شود كه سياه و تاريك است، و بوى بد از آن بلند مى شود، و آن ساعتى است كه عصيان خدا كرده و آنچنان ترسى و فزعى به او دست مى دهد كه اگر بين اهل بهشت تقسيم شود، عيش آنها را از بين مى برد، و جعبه اى ديگر باز مى شود كه خالى است، نه مايه خوشحالى و نه ناراحتى است(٣) و آن ساعتى است كه خوابيده و غافل بوده يا مشغول به مباحات دنيوى بوده، پس حسرت مى خورد و متضرّر مى شود.
به نفس بگو امروز خزائن بيست و چهارگانه را خالى مگذار، و مرا به كسالت و بيحالى مينداز و مغبون و حسرت بارم مكن، كه خداوند فرموده: (يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذَلِكَ يَوْمُ التَّغَابُنِ)
«روزى جمع مى كند شما را براى روز جمع شدن (كه روز قيامت باشد) و آن روز خسران و ضرر است».(٤)
اين سفارشات براى خود نفس بود، سپس سفارشى به نفس در مورد اعضاء هفتگانه كند: چشم و گوش و زبان و شكم و فرج (كنايه از شهوت جنسى) و دست و پا به اين كه اينها خدمتكاران و رعيّت تو هستند، كه با اينها تجارت مى كنى، براى جهنم هفت درب است كه براى هر دربى عده اى از مردم مشخص شده اند كه وارد شوند، و اين هفت درب براى كسانى است كه با اعضاء هفتگانه عصيان كنند.
پس چشم را از نظر به نامحارم بپوشان و نظر احتقار به مؤمنى مكن، بلكه نظرى زائد بر ضرورت مكن، كه خداوند همچنان كه از كلام زيادى بازخواست كند، از نظر زيادى نيز سؤال كند، و همينطور براى هر عضوى خصوصاً زبان و شكم توصيه به نفس كند.
___________________________________

١. سوره شمس، آيه ٩ و ١٠.
٢ . سوره مؤمنون، آیه ٩٩ و ١٠٠.
٣. محجة البيضاء، جلد ٨، .
٤. سوره تغابن، آيه ٩.

مراقبت
بعد از «مشارطة» و شرط گذارى با شريك، بايد مراقب او بود، تا تخلف نكند، همانگونه كه خدا مراقب بنده هاى خود است: (إِنَّ اللهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً)(١)
ما هم بايد مواظب بنده خود يعنى نفس خود باشيم او را بنده خود حساب كنيم، نه خود را بنده او، بايد دقيقاً مراقب او بود.
آن طور كه بايد بنده از مراقبت خدا بترسد، بايد نفس هم از مراقبت ما بترسد، حكايت شده كه وقتى زليخا با يوسف(ع) خلوت كرد روى بت خود را پوشاند تا نبيند چه مى كند، يوسف(ع) گفت:
«مالَك اَتَسْتَحينَ مِنْ مراقِبَة جماد و لا اَسْتَحى مِنْ مراقبة الملك الجَبّار»
«چه مى كنى آيا از مراقب بودن سنگ (كه شعورى ندارد) حيا مى كنى، ولى من از مراقب بودن خداوند قادر و قاهر حيا نكنم».(٢)
از جوانى حكايت شده كه شبى قصد دست درازى به كنيزى را داشت، كنيز گفت آيا حيا نمى كنى؟ جوان گفت: از چه كسى حيا كنم؟ در حالى كه غير از كواكب و ستارگان كسى ما را نمى بيند.
«مِمَّن اَستَحى و ما يَرانا اِلاّ الكَواكِب»
آن كنيز گفت: «وَ اَيْنَ مُكَوكَبها»
مراد زن اين بود كه كجا است خدائى كه مراقب كواكب و ما هر دو هست.(٣)
مردى به يكى از عرفا گفت: از چه كسى بر چشم پوشى كمك جويم؟ گفت: به علم خود به اين كه نظر نظركننده (يعنى خدا) زودتر است از نظر تو به آنچه نظر مى كنى،
«بِعِلْمِكَ انّ نَظَر النّاظر اليك اَسْبَقْ مِنْ نَظَرك اِلى المنظور اليه».(٤)
روايت شده كه خداوند عزوجل به ملائكه فرمود:
«انتُم مُوَكِّلون بالظواهر و اَنَا رقيبٌ على البَواطِن»
«شما بر ظاهر مردم گماشته شده ايد، و من مراقب باطن آنها هستم».(٥)
عارف و فيلسوف بزرگوار «علامه طباطبائى» مى گويد: «يكى از اهم چيزهايى كه در راه سير و سلوك و در حكم ضرورتى از ضروريات آن است، همانا امر مراقبت است».
سالك بايد از اولين قدم كه در راه مى گذارد، تا آخرين قدم، خود را از مراقبت خالى ندارد، و اين از لوازم حتمى سالك است، بايد دانست كه مراقبت داراى درجات و مراتبى است:
سالك در مراحل اوليه يك نوع مراقبه اى دارد، و در مراحل ديگر انواع ديگرى، هر چه رو به كمال مى رود و طىّ منازل و مراحل كند، مراقبت او دقيق تر و عميق تر خواهد شد به طورى كه آن درجات از مراقبت را اگر بر سالك مبتدى تحميل كنند، از عهده آن برنيامده، يك باره، بارسلوك را به زمين مى گذارد، يا سوخته و هلاك مى شود، ولى رفته رفته در اثر مراقبه در درجات اوليه و تقويت در سلوك مى تواند مراتب عاليه از مراقبه را در مراحل بعدى به جاى آورد، و در اين حالات حتى بسيارى از مباحات در منازل اوليه بر او حرام و ممنوع مى گردد.
در اثر مراقبت شديد و اهتمام به آن آثار حبّ و عشق در ضمير سالك هويدا مى شود، زيرا عشق به جمال و كمال على الاطلاق فطرى بشر بوده، و با نهاد او خمير شده، و در ذات او به وديعت گذارده شده است، ليكن علاقه به كثرات و حبّ به ماديات حجابهاى عشق فطرى مى گردند، و نمى گذارند كه اين پرتو ازلى ظاهر گردد.
بواسطه مراقبت كم كم حجابها ضعيف شده، بالاخره از ميان مى رود، و آن عشق و حبّ فطرى ظهور نموده، ضمير انسان را به آن مبدأ جمال و كمال رهبرى مى كند، اين مراقبت در اصطلاح عرفاء تعبير به «مى» شده است.

به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات *** بخواست جام «مى» و گفت راز پوشيدن
* * *
راه خلوتگه خاصم بنما تا پس ازين *** «مى» خورم با تو و ديگر غم دنيا نخورم

چون سالك در امر «مراقبه» مواظبت نمود، حق تعالى از باب مهر و عطوفت انوارى را بر او به عنوان طلايع ظاهر مى گرداند، در ابتداى امر اين انوار مانند برق ظاهر گشته، ناگهان پنهان مى شوند، اين انوار كم كم قوّت يافته، مانند ستاره ريز درخشان مى گردند، و سپس نيز قوّت يافته به صورت ماه و بعداً به صورت خورشيد پديد مى آيند، و گاهى مانند چراغى كه افروخته باشند يا قنديلى نمايان مى شوند، اين انوار را در اصطلاح عرفاء «نوم عرفانى» (يعنى خواب عرفانى) نامند.(٦)
مرحوم فيض كاشانى مطالبى در باب مراقبت دارد كه بطور خلاصه نقل مى كنيم:.... معرفت و علم به اين كه خداوند مطلع بر ضمائر عالم و پنهانيهاى آن است، و مراقب اعمال بندگان است و پنهانيهاى قلب در مقابل او ظاهر است، چنانكه ظاهر بدن انسان براى مخلوقات مكشوف است، وقتى اين علم به حدّ يقين رسيد، و شكى در آن يافت نشد، مراقبت كه حالتى براى قلب است، حاصل مى شود كه نتيجه آن در اعضاء و جوارح با انجام اعمال صالح آشكار مى شود.
سپس مى افزايد اگر انسان به اين حد رسيد، موقن و به درجه يقين رسيده، و اينها اينها مقربين درگاه ربوبى هستند و به دو قسمت تقسيم مى شوند: يكى مقرّب صديق و يكى مقرب پرهيزگار كه از اصحاب يمين و بهشتيان است.(٧)
اوّلى مراقبتش از روى تعظيم و بزرگ شمردن خداوند است و هيبت الهيه موجب مراقبت او شده، و دوّمى به جهت حيا از او مراقبت مى كند، يعنى وقتى از بچه دو ساله اى كه در اتاقى او را مشاهده مى كند، حيا مى كند و گناه نمى كند، از خداوند به طريق اَولى حيا مى كند، و مراقبت از خود مى كند و مسلماً درجه دسته اول برتر از دسته دوم است.
پس اى برادر مراقب اعمال خود باش و ببين چه مى كنى و براى كه مى كنى و چگونه مى كنى!
در روايتى آمده: «براى بنده در هر حركتى از حركات او اگر چه كوچك باشد، سه دفتر و ديوان است: «الاوّلُ لِمَ و الثانى كيفَ و الثالث لِمَنْ»
معنى «لِمَ» يعنى براى چه انجام دادى، مقصودت از اين عمل چه بود براى شهوت و هواى نفسانى بود، اگر جواب قانع كننده داد و عمل را براى مولايش انجام داده آن وقت از ديوان دومى سؤال مى شود كه: «كَيفَ فَعَلتَ»: «چگونه عمل كردى؟» هر عملى داراى شرطى و جزئى و حكمى است، آيا از روى علم به احكام و اجزاء عمل كردى؟ يا از روى جهل و گمان، اگر به سلامتى از اين ديوان گذشت، ديوان سوم باز شده، و از او مطالبه اخلاص مى شود كه براى چه كسى اين عمل را انجام دادى؟ آيا تنها براى خدا آن را انجام دادى، يا براى غير، يا غير را شريك كردى؟!
در مراقبت دو مراقبت و نظر لازم است: يكى قبل از عمل كه در قصد و حركت اوليه مراقب باشد كه براى خدا حركت كند، نه براى هوا.
دوم در موقع شروع در عمل كه آن چه خدا مى خواهد از حيث حركات و سكنات انجام دهد، و مراعات ادب مولى را كند، و مثلا اگر نشسته است رو به قبله نشيند،
كه رسول گرامى(ص) فرمود: «خَيرُ المَجالِس ما اسْتَقْبِلَ بِه القِبْلة»
«بهترين مجالس آن است كه رو به قبله انجام گيرد و چهارزانو ننشيند، زيرا در مجلس پادشاهان چنين ننشينند»
و مالك الملوك مطلع بر اين مطلب است، اگر مى خواهد بخوابد بر دست راست رو به قبله با سائر آداب كه در جاى خود بيان شده، بخوابد حتى در قضاء حاجت، آداب آن را (كه در كتابها ذكر شده) مراعات كند، اسلام دين ادب و تربيت است، حتى در جاهاى پست انسان را مؤدب به آداب تربيت مى كند.(٨)
صاحب كتاب عرفان اسلامى مى گويد: اهل مراقبت سه حال دارند:
١ـ اول حال آن است كه بواسطه معرفت و يقين بر اينكه خداوند مطلع بر ضمير بنده است، اين حال پيش مى آيد كه فكر بد و شيطانى به قلب او راه پيدا نمى كند، و چون خدا را حاضر و ناظر در همه جا مى بيند كمتر به دام هواى نفس مى افتد. اين است مراد يكى از عرفاى عالي مقدار كه فرمود:
«المُراقَبَةُ اِستِدامَةُ علمِ العَبدِ باطّلاع الرّبِ فى جميع اَحْوالِه»
«يعنى مراقبت دوام علم بنده است به اينكه پروردگار از تمام احوال بنده مطلع است».
حاصل آنكه اول حال، مراقبت آن است كه حسن بن على دامغانى گفته: «عليكم بحفظ السرائر فانّه مطّلعٌ على الضمائر»
«بر شما است حفظ پنهانيها زيرا خدا آگاه بر ضمائر و مكنونات است».
٢ـ دوم حال مراقبت آن است كه سالك، كائنات را فراموش كند، به طورى كه وجود و عدم دنيا براى او يكسان باشد، و چنان مراقب باشد كه جز خدا هيچ چيز در ذهن و فكر او نباشد.
احمد بن عطا گفت «خيرُكُم مَنْ راقَبَ الحقَّ بالحق فى فَناء ما دُونَ الحق»
«بهترين شما كسى است كه حقاً مراقب حق باشد، در اين كه غير از وجود حق، فانى است».
٣ـ حال سوم، حال بزرگان اهل مراقبت است كه از خدا مى خواهند كه آنها را در حال مراقبت رعايت فرمايد، يعنى خداوند متولى امر آنها باشد، و به فضل خويش آنها را مصداق
(و هو يتولّى الصالحين) فرمايد.
«سالك بايد در اين مقام طورى باشد كه خود از ميان برخيزد، و بين او و خدا هيچ حجابى باقى نماند».
به يكى از عرفا گفتند كه مى گوئى حجاب سه است: نفس و خلق و دنيا، گفت: اين سه حجاب عام است، حجاب خاص سه است: ديد طاعت، و ديد ثواب و ديد كرامت، مقصود اين است كه در اين مقام در بيخودى بايد به مقامى برسد كه خود به مراقبت خود واقف نباشد (و به تعبير ديگر عمل خود را نبيند و نظر به ثواب و كرامت نكند، كه ديدن علت غرور علّت انحطاط است) بقول عارف بزرگوار حكيم صفاى اصفهانى:

ز مغز و پوست برون رفته تا به دوست رسيدم *** به جان دوست كه از هر چه غير اوست بريدم
خليل وقتم و فارغ ز آفتاب و ز ماه ام *** رهين عشقم و بيگانه از سياه و سپيدم
نبوده ره كه ز آفات جان برم به سلامت *** نداده بود اگر دل به وصل دوست نويدم
ز دست اين دل سودائى از تطاول زلفش *** چه اشكها كه فشاندم چه آه ها كه كشيدم
اگر هزار قيامت كند قيام نسنجد *** به فتنه اى كه من از قامتش معاينه ديدم
مرا كه رفعت خورشيد بود در افق دل *** به پيش ابروى آن ماه چون هلال خميدم
چه غم كه هيكل من شد غبار و جزو هوا شد *** نسيم صبح سعادت شدم، به خلد وزيدم
من آن كبوتر قدسم كه از فضاى حقيقت *** به حبس اين قفس افتادم و دوباره پريدم
به خاك ميكده عشق تا اميد نبستم *** نشد زهستى موهوم خويش قطع اميدم
زفيض پير خرابات دوش در حرم دل *** به يك نماز كه بردم هزار راز شنيدم
بساط فقر به او رنگ سلطنت نفروشم *** به نقد عمر گرانمايه اين بساط خريدم(٩)
____________________________________

١. سوره نساء، آيه ١.
٢. محجة البيضاء، جلد ٨، .
٣. محجة البيضاء، جلد ٨، .
٤. محجة البيضاء، جلد ٨، .
٥. محجة البيضاء، جلد ٨، .
٦. رساله «لب اللباب در سير و سلوك اولى الالباب» نوشته آية الله سيد محمدحسين حسينى طهرانى، تقريرات اولين دوره از درسهاى اخلاقى، عرفانى استاد علامه طباطبائى است كه در سال ٦٩ ـ ١٣٦٨ هجرى قمرى در قم ايراد نموده اند، ـ ٣١.
٧. محجة البيضاء، جلد ٨، به بعد.
٨. محجة البيضاء، جلد ٨، ـ ١٦٢.
٩. عرفان اسلامى، جلد ٢، .

محاسبه
بعد از مراقبت محاسبه لازم است چنانكه هر تاجرى در پايان هر روز و آخر هر هفته يا ماه يا سال، حساب كار خود كند، و چه بسا دفتر روزانه، ماهانه و سالانه دارد، وقتى بنا است خداوند ما را محاسبه كند حتى ذره مثقال و حبه خردل را محاسبه كند، (إِنْ كَانَ مِثْقَالَ حَبَّة مِّنْ خَرْدَل أَتَيْنَا بِهَا وَكَفَى بِنَا حَاسِبِينَ)(١)
چرا ما خود به محاسبه نفس نپردازيم، و چرا به دستورات بزرگان اين راه گوش فرا ندهيم، كه فرمودند:
«حاسِبوا انْفُسَكم قبل اَنْ تُحاسَبوا وَزِنوا اَعْمالَكُم بِميزانِ الحَياء قبلَ اَنْ تُوزَنوا»
«نَفْس هاى خود را محاسبه كنيد، قبل از اينكه خود محاسبه شويد، و اعمال خود را با ميزان حياء وزن كنيد، قبل از اين كه وزن شويد».(٢)
ابوذر از رسول گرامى(ص) نقل مى كند كه فرمود:
«لا يكون المؤمن ظاعِناً الاّ فى ثلاث، تَزَوُّد لمعاد او مَرَمَّة لمعاش او لذَّة فى غير مُحَرّم»
«مؤمن مسافر نمى باشد، مگر اين كه سه چيز داشته باشد: زادى براى معاد، و چيزى كه تأمين معاش كند، و لذّتى كه حرام نباشد».(٣)
و به همين معنا از رسول گرامى(ص) روايت كرده:
«عَلَى العاقِلِ اَنْ يَكُونَ لَهُ اَربَعُ ساعات: ساعةٌ يُناجى فيها رَبَّه وَ ساعَةٌ يُحاسِبُ فيها نَفْسَه و ساعَةٌ يتفكَّر فيها فى صُنْع اللّه و ساعَةٌ يَخْلُو فيها للمطعَمِ و المشرَب فَاِنَّ فى هذه الساعةِ عَوناً له على بَقيّة الساعات» «بر عاقل است كه چهار ساعت و چهار وقت براى خود گذارد، وقتى براى مناجات با پروردگارش و وقتى براى محاسبه نفسش، و وقتى براى تفكر در موجودات خداوند و دستگاه آفرينش، و ساعتى براى غذا خوردن و نوشيدن، و در اين ساعت اخير است كه براى بقيه ساعات قدرت و نيرو مى گيرد، (و اين اشاره است كه توجه به جسم از مسائل مهمى است كه مورد نظر اسلام و شارع مقدس است و بدون آن سه وقت ديگر دچار اختلال مى شود)».(٤)
حقيقت محاسبه با شريك آن است كه نظر در سرمايه و در سود ضرر كند تا زياده و نقصان روشن شود، اگر زيادى آورده شكر و اگر خسران ديده و ضرر كرده از او مطالبه كند، اگر شريك دارد جبران خسار كند، و اگر ندارد به ذمّه بگيرد، و در آينده تدارك كند.
در مورد محاسبه با نفس هم چنين است، در مقابل سرمايه بايد به فرائض و واجبات عمل كرده باشد، و اگر به مستحبات عمل كرده، سود و ريح برده، و اگر معصيت كرده ضرر كرده است، در شامگاه بايد ديد نفس چه كرده، اگر رنج برده، بايد از اين شريك تشكر كرد، و اگر ضرر كرده بايد با انجام نوافل و مستحبات و كارهاى خير آن را جبران كند.
مرحوم كلينى در كافى از ابى الحسن الماضى (يعنى امام هفتم(ع)) نقل مى كند كه فرمودند:
«ليس منّا مَنْ لم يحاسب نفسَه فى كلّ يوم فَاِنْ عمل حَسَناً استَزاد اللّه و اِنْ عمل سيّئا استَغْفر اللّه منه و تاب اليه»
«از ما نيست كسى كه هر روز نفس خود را محاسبه نكند، اگر عمل نيكى انجام داده است از خداوند زيادى آن را خواهد و اگر گناه و كار بدى كرده در آن از خدا آمرزش خواهد و به سوى او بازگشت كند».(٥)
از نفس خود آنچه را كه خداوند از تو محاسبه مى كند، محاسبه كن، در روايتى از رسول اكرم(ص) آمده:
«لا تزول قَدَما عبد يوم القيامة حتّى يُسْأل عن اربع: عن عمره فيما اَفناه و شَبابه فيما اَبلاه و عن مالِه مِنْ اَينَ كسبهُ و فيما انفَقَه و عن حُبّنا اهل البيت»
«قدمهاى بنده اى روز قيامت حركت نمى كند، مگر اين كه از چهار چيز سؤال مى شود: از عمرش كه در چه چيزى فنا كرده و جوانيش كه در چه چيزى گذرانده و از مالش كه از كجا به دست آورده و در چه راه انفاق كرده و از دوستى ما اهل بيت».(٦)
در روايتى از امام صادق(ع) نيز آمده كه در مواعظ لقمان به فرزندش آمده است كه: فرزندم! فردا وقتى در برابر خداوند عزوجل قرار گرفتى، از چهار چيز سؤال مى شوى: از جوانيت كه در چه راهى گذراندى، و از عمرت كه در چه ضايع كردى، و از مالت كه از چه و كجا به دست آوردى، و در چه راه خرج كردى، پس آماده براى جواب آنها شو و جوابى آماده كن!(٧)
چگونه غافل نشسته ايم كه پيامبر اكرم(ص) به «معاذ» فرمودند:
«انّ العبدَ ليُسألُ عن كُحلِ عينيه و عن فَتّه الطّين بِاِصْبَعيه و عَنْ لَمْسِه ثوبَ اَخيه»
«بنده از سرمه چشمانش و از ريختن گل (و خاك ديوار مردم) با دو انگشتش (كه از روى بازى به ديوار مى كشد) و از دست زدن به پيراهن برادرش سؤال مى شود».(٨)
___________________________

١. سوره انبياء، آيه ٤٧.
٢. محجة البيضاء، جلد ٨، .
٣. محجة البيضاء، جلد ٨، «روايت اول در (من لا يحضره الفقيه) و در خصال در ابواب سه گانه از امام صادق(ع) آمده و حضرت از حكمت آل داود نقل كرده اند ـ روايت دوم هم در معانى الاخبار و كمال الدين از شيخ صدوق شبيه آن آمده است (محجة، جلد ٨، پاورقى).
٤. محجة البيضاء، جلد ٨، .
٥. كافى، جلد ٢، . با تغيير الفاظى در ميزان الحكمه، جلد ٢، از بحار الانوار، جلد ٧٠، نقل شده است.
٦. بحار الانوار، جلد ٧، .
٧. بحار الانوار، جلد ٧٣، (دو روايت اخير در ميزان الحكمه، جلد ٢، نيز آمده است).
٨. محجة البيضا، جلد ٨، .

معاقبه
بعد از محاسبه اگر معلوم شد كه نفس تقصير كرده، و دست به ارتكاب معاصى زده، بايد به او مهلت نداد كه مهلت دادن همان و ارتكاب معاصى و مانوس شدن با آن همان، و اگر مثل كودك به شير مادر، به معصيت انس گرفته و از آن تغذيه كرد، جدا كردن آن از ارتكاب معصيت دشوار است.
اگر لقمه مشتبهى از روى شهوت نفسانى خورده، بايد با گرسنگى شكم را تنبيه كرد، و اگر به نامحرم نظر كرده، بايد چشم را از نظر كردن منع كرد، و همين طور سائر اعضاء و جوارح!
طلحه نقل كرده كه روزى مردى لباسش را كند و شروع كرد در هواى گرم (كه زمين داغ بود) خود را در خاك ماليدن، و به نفس خود مى گفت: بچش كه عذاب جهنم شديدتر و گرمتر از اين است! آيا مثل مرده اى در شب و فرد بيهوده اى در روز هستى! طلحه مى گويد:
پيامبر(ص) در زير درختى بودند، وقتى او را ديدند، نزديك آمدند، آن مرد گفت نفس من بر من غلبه كرده است پيامبر(ص) فرمودند:
«آيا چاره اى جز اين نبود؟» (گويا مرد گفته باشد، نه، فقط به اين صورت نفس من تنبيه مى شود) پيامبر فرمودند:
«دربهاى آسمان به روى تو گشوده، و خداوند عزوجل به تو نزد ملائكه مباهات و افتخار مى كند، سپس به اصحاب فرمودند:
«تزودّوا من اخيكم»: از برادرتان توشه برگيريد» (١) و اين گونه در مقابل نفس مقاومت كنيد، و از او حساب كشيد و عقابش كنيد.
تعجب است اهل و فرزند و زيردستان خود را به خاطر كار زشتى كه كرده اند مورد عتاب قرار مى دهى، از اين مى ترسى كه اگر عقاب نكنى از تحت قدرت و امر تو خارج شوند، و بر تو طغيان كنند، ولى به نفس خود كه بزرگترين دشمن تو است، مهلت مى دهى، به كسى كه طغيانش و ضررش از طغيان و ضرر زيردستانت بيشتر است، نهايت ضررى كه اهل تو در اثر نافرمانى به تو مى رسانند، اين است كه معيشت و زندگى تو را مشوش و دچار اختلال مى كنند، و اگر تعقل مى كردى مى يافتى كه زندگى، زندگى آخرت است، و نعمت بهشت ماندنى است، و نفس تو چيزى است كه عيش ابدى تو را منغّض و ناگوار مى كند، پس او اولى به معاقبة و تنبيه است!
بعضى همين چهار مرحله را شمرده اند، ولى بعضى ديگر مثل مرحوم فيض كاشانى در محجة البيضاء دو تاى ديگر يعنى مجاهدت و معاقبه (توبيخ) را هم اضافه كرده اند، كه شايد بتوان به گونه اى اين دو را در همان معاقبة ادغام كرد، لى ما به تبع مرحوم فيض اين دو را نيز شرح مى دهيم:
__________________________________
١. محجة البيضاء، جلد ٨، ـ ١٦٨.

مجاهدت
وقتى محاسبه تمام شد و نفس را متضّرر و كاسب معاصى دانست، گفتيم عقاب بايد كند، و اما اگر آن را سست و بى حوصله در بعضى فضائل يا اذكار يافت بايد او را وارد به آنها كند، و با او مجاهدت نمايد. در معاقبه، نفس را از چيزهائى كه دوست داشت محروم مى كرد، و اينجا نفس را به كارهاى سنگين وامى دارد، به كارهائى كه سستى برايش به خرج مى دهد، و اين كار كسانى است كه براى خدا عمل مى كنند، يكى از بزرگان وقتى نماز عصرش فوت مى شد، زمينى كه قيمتش صدهزار درهم بود، براى جبران آن در راه خدا داد، و ديگرى نماز جماعتش در شب ترك شد و آن شب را به شب زنده دارى مشغول شد، ديگرى نماز مغرب را به تأخير انداخت براى جبران آن دو بنده آزاد كرد و از ابن ربيعة دو ركعت نماز صبح قضا شد و بنده اى آزاد كرد. بعضى براى مجاهدت با نفس، روزه يك سال يا حج با پاى پياده يا صدقه دادن تمامى مال را بر خود واجب مى كردند.
در روايتى در مصباح الشريعة از امام صادق(ع) آمده:
«طوبى لعبد جاهد اللّه نَفْسَه و هواه»
«خوش به حال بنده اى كه با نفس و هواى خود مجاهدت كند! »(١)
خداوند هم فرمود:
(وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ)
«و كسانى كه در راه ما مجاهدت كردند، راههاى خود را به آنها نشان داده، و هدايتشان مى كنيم، و خداوند با احسان كنندگان است».(٢)
حكايت شده كه عده اى به عيادت عمر بن عبدالعزيز آمدند، و در بين آنها جوان لاغراندامى بود، عمر بن عبدالعزيز به او گفت: اى جوان چه به تو رسيده كه اين قدر لاغر و نحيف هستى؟ جواب داد: دچار بيمارى شده ام، گفت چه بيمارى به جان تو افتاده؟ گفت: اى اميرالمؤمنين شيرينى دنيا را چشيدم تلخ يافتم، و نزد من خوشى و زيبائى و شيرينى دنيا كوچك آمد، و طلا و سنگش مساوى آمد، و گويا به عرش پروردگارم به طور واضح نظر مى كنم، و مردم را مى بينم كه به طرف بهشت و آتش مى روند، پس روزم را به تشنگى، و شبم را به شب زنده دارى به سر كردم، و هر چه در آن هستم كوچك است در كنار ثواب خداوند و عقاب او(٣) (و اين بيمارى من است كه شيرين را تلخ و چيز بزرگ را كوچك و شىء گرانقيمت و بى ارزش، در نظرم يكى است).
_____________________________

١. محجة البيضاء، جلد ٨، .
١. سوره عنكبوت، آيه ٦٩.
٢. محجة البیضاء، جلد ٨، .

معاتبه (توبيخ نفس)
دانستيم كه دشمن ترين دشمنان، نفس است، و امر كننده به پليديها و ميل كننده به شر و فرار كننده از خير است، و از طرفى امر به تزكيه و كشاندن آن به سوى عبادت پروردگار و خالقش، و به منع از شهواتش شده ايم، و اينكه آن را از لذاتش جدا كنيم، اگر در اين كار اهمال كنيم، طغيان كرده، به طورى كه ديگر قابل كنترل نمى باشد بايد با تازيانه توبيخ و عتاب و ملامت هر لحظه برگرده آن زد، تا از مسير خود منحرف نشود، اگر به اين مقام ملامت رسيد نفس «لوّامه» مى شود كه اگر رشد كند به مقام عالى «نفس مطمئنه» مى رسد.
پس تا به پند و وعظ نفس خود مشغول نشده اى، به پند دادن ديگران مپرداز،
خداوند تعالى به حضرت عيسى (ع) وحى رساند كه «يابن مريم عِظْ نفسك فاِنْ اتَّعَظْتَ فَعِظ النّاس و الاّ فَاستَحى منّى»
«اى فرزند مريم، نفس خود را پند ده وقتى خود پند گرفتى آن وقت مردم را پنده ده وگرنه از من حيا كن!»(١)
وقتى خود را ساختى، مردم سريعاً از خودسازى تو ساخته مى شوند:
(وَذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَى تَنفَعُ الْمُؤْمِنِينَ)(٢)
پس اى برادر متابعت از هواى نفس مكن، كه پيامبر(ص) فرمودند:
«الكَيِّس مَنْ دانَ نَفْسُه وَ عَمِلَ لِما بَعدَ المَوتِ وَ الا حمقُ مَنْ اَتْبَعَ نَفْسَهُ هواها و تَمَنّى على اللّه الاَمانِىّ»
«دانا كسى است كه نفسش ضعيف شده و براى بعد از مرگش عمل مى كند و احمق و نادان كسى است كه متابعت هواى نفس كرده، و آرزوهاى (غيرمعقول و دور و دراز) از خدا تمنّا مى نمايد».(٣)
اگر اين مراحل ششگانه به خوبى طى شد ديگر جاى صفات رذيله تقلّب و دزدى و تكبر و نخوت نيست و انسان چنان مى شود كه در برابر حق مثل على بن يقطين صورت بر خاك سياه مى گذارد، و از ابراهيم جمال ساربان مى خواهد تا كف كفش خود را بر صورت آن وزير هارون گذارد، (داستانش گذاشت كه در اثر بى اعتنائى به ابراهيم جمّال كه يكى از دوستان امام هفتم(ع) بود، حضرت به او بى اعتنائى كردند، و گفتند: بايد رضايت او را حاصل كنى، و ابن يقطين براى رضايت ابراهيم جمّال صورت بر خاك درب خانه او گذارد، و از او خواست براى اين كه امام هفتم(ع) عذر او را بپذيرد، و خدا از او درگذرد ته كفش خود را روى صورت وى گذارد و آن ساربان با اصرار على بن يقطين چنين كرد و على بن يقطين مى گفت: «اللّهم اشْهَدْ (خدايا تو شاهد باش) كه بنده ات از من گذشت.
آرى دستورات اسلامى و گفتار اولياء الهى اگر عمل شود، پشت وزير را هم خم كرده، و صورتش را به خاك تقرب الهى مى گذارد، آن هم وزير هارونى كه به ابر مى گفت: هر كجا مى خواهى ببار، كه از ملك و سطنت من خارج نيست!
آرى با عمل به راهيان اين راه، على بن يقطين تربيت مى شود كه طبق روايات، امام هفتم(ع) به اصحاب خود مى فرمودند: «اگر مى خواهيد يكى از صحابى رسول خد(ص) را ببينيد، در صورت او نظر كنيد، و نيز مى فرمودند: من شهادت مى دهم كه او اهل بهشت است».(٤)
خداوند ما را در مسير خود موفق و در عمل به مراحل ششگانه فوق مؤيّد فرمايد! (انشاء اللّه تعالى)
«الهى» آن مست باده معارف در ذيل اين فراز(انْ اِسْتَصْعَبَتْ عَلَيه نَفْسُه فيما تكره لَمْ يُعطِها سُؤلَها فيما تُحِّب) چنين گويد:

اگر نفسش به طاعت سختى افزود *** ز نفس، او هم خوشيها دور بنمود
دهد كيفر به كار نفس دونش *** كند هنگام خواهشها زبونش
* * *
زخواهش هاى نفس واژگون بخت *** بسا بر باد شد هم تاج و هم تخت
ز خواهشهاى آن ديو سيه كار *** هزاران روز روشن شد شب تار
ز خواهشهاى نفس آن گرگ خونريز *** تو نيز اى جان چو دانايان بپرهيز
كه نفس دون نجويد غير زشتى *** به دوزخ دركشد جان بهشتى
ز جان خواهد چون لذات بدن را *** بسنگى بشكند درّ عدن را
خلاف رأى بى نور هوا باش *** به جان روشن چو مردان خدا باش
مخالف سازكن با خواهش نفس *** كه باشد دوزخ جان آتش نفس
(الهى) را الهى پارسا كن *** اسير عقل او نفس و هوا كن
كه دايم در ره نيكى شتابد *** چو نيكان در دو عالم كار يابد
ز نفس زشت اگر بخشى امانش *** كنى رشگ فرشته آسمان اش
______________________________

١. محجة البیضاء، جلد ٨، .
٢. سوره ذاريات، آيه ٥٥.
٣. محجة البیضاء ، جلد ٨، ، مدرك بحث در مراحل ششگانه عمدة محجة البيضاء، جلد ٨، تا ١٩١ و عرفان اسلامى جلد ٢ بوده است.
٤. مرحوم حاج شيخ عباسى قمى در منتهى الامال در شرح حال امام هفتم(ع) جريان على بن يقطين را با رواياتى آورده است.

٦١ و ٦٢ ـ توجه به باقى و زهد در فانى
«قُرِّةُ عَينه فيما لا يَزُول و زَهادتُه فيما لا يَبْقى»
ترجمه: روشنى چشمش در چيزى است كه زوال در آن راه ندارد (مثل كمالات نفسانى و نعمتهاى اخروى) و بى اعتنائى او به چيزى است كه باقى نمى ماند، و فانى شدنى است.
شرح: در فارسى (قرة العين) را به نور چشم ترجمه مى كنند و در عربى معنى كنايه اى دارد، و صاحب مفردات گويد: «قَرَّتْ عينهُ» يعنى (سُرَّت = مسرور شد)، و به آنچه مايه خوشنودى و سرور است، قرة العين گويند(١) (از اين رو به فرزند خوب «قرة العين» گويند چون سرمايه سرور و مسرّت و الدين است و بوسيله آن گويا نور چشم آنها زياد مى شود).
در قرآن يك مرتبه «قرة عين» آمده، و آن در داستان حضرت موسى(ع) است وقتى كودك بود و به دستور فرعون از آب گرفته شد و زن فرعون به فرعون گفت:
اين كودك را مكش كه مايه سرور من و تو است (وَقَالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْن لِّي وَلَكَ لاَ تَقْتُلُوهُ)(٢)
و دو مرتبه «قرة اعين» آمده: يكى در مورد بندگان مقرّب الهى است كه به خداوند مى گويند به ما همسران و فرزندانى ده كه مايه سرور باشد (رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُن)(٣)
و ديگرى در مورد نماز شب است كه خداوند مى فرمايد هيچ كس نمى داند براى شب زنده داران (كسانى كه نماز شب مى خوانند) چه مايه سرور و ابتهاجى قرار داده شده، و اين جزاى عمل آنهاست
(فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِىَ لَهُمْ مِّنْ قُرَّةِ أَعْيُن جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ)(٤)
مفردات در ادامه گويد: گفته شده اصل «قرّة» از «قرّ» به معنى سرد است پس «قرّت عينُه» به معنى اين است كه چشمش سرد شد، و گفته شد براى سرور، اشك سرد و براى غم و اندوه، اشك گرم است، و از اين جهت در موقع نفرين در حق كسى گويند: «اسخَنَ اللّه عينَه»: خدا چشم او را گرم كند» (يعنى چشمش از اندوه گريان شود).
و نيز گفته شده «قرّة» از «قرار» است و معنى اين مى شود كه خداوند آنچه مايه سكون و آرامش چشم او است به او عطاء كند، تا به ديگرى نظر نكند.
از مجموع اين سخنان مى توان به دست آورد كه سرور و ابتهاج و مايه سكون پرهيزگاران در امورات باقى است و زهد و عدم رغبت آنها در امورات فانى.
حال ببينيم امور باقى و زوال ناپذير چيست؟ در اين باره سه احتمال ممكن است داده شود و از كلمات شارحين نهج البلاغه استفاده مى شود:
١ـ مراد خداوند متعال است(٥) يعنى خداوند لايزال كه (كُلُّ شَىْء هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ)(٦)
او ماندنى است، و دل به او و محبت او بسته اند، و به مقتضاى اينكه مُحِبّ به دنبال محبوب است و هر چه او گويد و هر چه او خواهد عمل مى كند، از اين رو خداوند را براى خودش مى خواهد نه براى ثواب و بهشتش، او را عبادت مى كند چون او را اهل عبادت يافته است نه به خاطر شوق به بهشت و خوف از آتش جهنمش، چنانكه مولى المتقين علی(ع) يكى از اينها است كه فرمود:
«لَمْ اَعبده خَوفاً و لا طمعاً لكنّى وَجَدتهُ اَهلا للعبادة فَعَبَدْتُه»
«عبادت به خاطر خوف (از آتش) و طمع (به بهشت) نكردم بلكه او را اهل عبادت يافتم و عبادتش كردم».(٧)
اينها مقربين درگاه ربوبى هستند، چنانكه در روايتى آمده كه:
حضرت عيسى(ع) به سه نفر گذر كردند كه بدنهايشان نحيف و رنگشان پريده بود، فرمود: چه به شما رسيده؟ گفتند: خوف از آتش، فرمود: بر خداوند است كسانى را كه از او مى ترسند، ايمن كند، سپس عبور كرده به سه نفر ديگر رسيد، كه: از نظر لاغرى و تغيّر رنگ بدتر از سه تاى اولى بودند، فرمودند: چه به شما رسيد، گفتند: شوق به بهشت، فرمود:
بر خدا است كه حاجت اميدوار به خود را، اعطا كند، سپس به سه نفر ديگر رسيد كه حالشان بدتر از ديگران بود، و نور از سيمايشان نمودار بود، فرمود چه رسيده به شما؟ گفتند: حبّ خداوند عزوجل فرمود: «اَنْتُمُ المُقَربون»
شما مقربان درگاه خدائيد و سه بار اين جمله را تكرار نمودند.(٨)
يكى از عارفين گفته است: من راضى نيستم كه مثل اجير فرومايه اى باشم كه اگر به او اجرت داده شد راضى و خشنود شود، و اگر به او داده نشد ناراحت و غمگين شود، من او را براى خودش دوست دارم. (انّما اُحِبُّه لذاته).
يكى از شعرا گفته:

فَهِجْرُهُ اَعْظَمُ مِنْ نارِه *** وَ وَصْلُه اَطيَبُ مِنْ جَنَّتِه(٩)

(ترك كردن و دورى از او بدتر و ناراحتيش عظیم تر از آتش او است، و رسيدن به او بهتر از رسيدن به بهشت او است). و اين همان است كه مولى الموحدين علی(ع) در دعاى كميل مى فرمايد:
«الهى و سيدى و مولاى و ربّى صبَرتُ على عَذابك فكيف اصبِرُ على فراقِك و هَبْنى صَبرتُ على حَرّ نارِك فكيف اَصْبِرُ على النّظر الى كرامَتِك»
«خداى من و آقاى من و مولاى من و پروردگار من گيرم كه بر عذاب تو صبر كردم، چگونه بر دورى تو صبر كنم، بر فرض بر گرمى آتش تو صبر كردم، چگونه بر دورى از كرامت تو و نظر بر آن صبر كنم! »
آنها در فراق از خداوند مى سوزند و به قول شاعر:

يَقُلون اِنَّ المَوتَ صَعْبٌ عَلَى الفَتى *** مُفارَقَةُ الاَحْبابِ و اللّه اَصعَب

(مى گويند مرگ بر جوان سخت است، به خدا قسم دورى دوستان سخت تر و مشكل تر است) و چه دوستى بالاتر و بزرگتر از خداوند كه دوستيش چون خودش زوال ناپذير است!)
٢ـ نعمتهاى بهشتى ـ زير آنها زوال ناپذير و دائمى هستند و نعمتهاى دنيوى و عالم ماده فناپذير است.(١٠)
٣ـ كمالات نفسانى كه باقى مانده است مثل علم و حكمت و مكرمتهاى اخلاقى و اعمال صالح كه سعادت دائمى و لذت ابدى را به همراه دارد، و در مقابل بى اعتنائى آنها به زينتهاى دنيوى است كه از حدّ و مرز دنياى پست فراتر نمى رود، به خلاف كمالات و اعمال صالح كه تا آخر همراه انسانند.(١١)
دوگونه اشك داريم: اشك غم و اشك شادى، معتقد بودند اشك غم سوزان و اشك شادى خنك است، از اين رو مى گفتند چشمهايش خنك شده، مولى نيز در اين دو فراز مى فرمايد: پرهيزگار اگر اشك بريزد اشك خنك شوق نسبت به امور باقى دارد و نسبت به امور ناپايدار زاهد است و اين اشاره به جهان بينى اسلامى است، جهان بينى يك مسلمان واقعى و اصيل كه سراى جاودان را بهشت مى داند و مرگ را دريچه اى به جهان باقى، و لذا از مرگ و شهادت نمى هراسد، دنيا را پل پيروزى مى داند و آگاه است كه روى پل جاى اقامت نيست، جاى خيمه و خرگاه زدن نيست، محل توقف نيست دنيا گذرگاهى به سوى آخرت است، حيات دنيوى نه حيات حقيقى بلكه مرگ تدريجى است (إِنَّ الدَّارَ الاْخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوَانُ)(١٢)
_____________________________________
١. مفردات، ماده «قرّ».
٢. سوره قصص، آيه ٩.
٣.. سوره فرقان، آيه ٧.
٤. سوره سجده، آيه ١٧. در قرآن «تقرّ عينها» نيز در دو مورد درباره حضرت موسى(ع) آمده كه: «رجعناك الى امّك كى تقرّ عينها و لاتحزن» (سوره طه، آيه ٤٠) «رددناه الى مّه كى تقرّ عينها و لا تحزن»; رد كرديم موسى را به مادرش تا مايه سرور او شود و اندوهگين نباشد (سوره قصص، آيه ١٣) و يك مورد هم «تقرّ اعينهنّ» دارد كه در مورد زنان پيامبر(ص) است «ذلك ادنى ان تقرّ اعينهنّ» اين نزديكتر است به اين كه موجب سرور آنها شود. (سوره احزاب، آيه ٥١) در اين آيه «حق قسم» را از پيامبر(ص) برداشت، حق قسم آن است كه شوهر اوقات خود را در ميان همسران به طور عادلانه تقسيم كند، اگر يك شب نزد يكى از آنها است شب ديگر نزد ديگرى باشد و نبايد تفاوتى از اين نظر بين آنها باشد و اين يكى از احكام اسلامى است كه در فقه مورد بررسى قرار گرفته شده است.
پيامبر(ص) به علت شرائط خاص خصوصاً در زمانى كه در مدينه بود، و هر ماه تقريباً يك جنگ بر او تحميل مى شد و در اين زمان همسران متعدد داشت، رعايت حق قسم به حكم آيه فوق از او ساقط شد، و مى توانست هرگونه اوقات خود را تقسيم كند، هر چند او با اين حال حتى الامكان مساوات و عدالت را (چنانكه در تواريخ اسلامى است) رعايت مى كرد.
اين مطلب را خداوند براى رفع غم همسران كه ناراحتى مى كردند، و گاه رقابت داشتند، بيان كرد و اين كه حال مى دانستد حكمى الهى است و در برابر آن تسليم مى شدند و نيز حكمى است عمومى براى همه زنان پيامبر(ص) (براى توضيح بيشتر به تفاسير رجوع شود ـ تفسير نمونه نيز در جلد ١٧ از به بعد توضيحاتى دارد).
٥. اين احتمال را ابن ابى الحديد داده است.
٦. سوره قصص، آيه ٨٨.
٧. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١٠، .
٨. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١٠، .
٩. همان مدرك، .
١٠. اين احتمال نيز در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد است.
١١. اين احتمال را مرحوم خوئى و ابن ميثم داده اند.
١٢. سوره عنكبوت، آيه ٦٤.

زهد در امورى كه باقى نيست
چند جمله نيز درباره زهد بگوئيم «زَهادَتُه فيما لا يبقى»
حقيقت زهد آن نيست كه در اذهان بسيارى رفته كه فقير بودن و چيزى نداشتن، زهد است، زهد بيگانگى از دنيا نيست، بلكه وارستگى از دنيا است.
زهد آن نيست، كه دنيا را نداشته باشى بلكه آن است كه دنيا مالك تو نباشد، اگر مملوك و برده مال و مقام نبودم آن وقت مالك مال و منالم ـ اسير نيستم، اميرم ـ زاهدم!
اگر به اندازه يك پيراهن كرباس بيش ندارم، و دلبستگى دارم كه اگر از دستم رود ناراحت مى شود زاهد نيستم، راغب و مايلم.
هر چه جمع كنى، بايد گذاشتن و گذشتن ـ چيزى كه آخرش اين است، از اول دل به آن مبند.
در روايتى از امام صادق(ع) آمده:
«لَيْسَ الزّهد فى الدنيا بِاِضاعة المال و لا بتحريم الحلال بل الزّهدُ فى الدّنيا اَنْ لا تَكونَ بِما فى يَدِك اَوثَقَ منك بما فى يَدِاللّه عزّوجلّ»
«زهد در دنيا، به ضايع كردن مال و حلال خدا را حرام كردن نيست بلكه زهد در دنيا اين است كه اعتمادت به آنچه در دست خودت است بيشتر از آنچه در دست خداوند عزوجل است نباشد»
(يعنى اعتماد تو به خدا و آنچه در اختيار او است بيشتر باشد، از اعتماد تو به آنچه در دست خودت است).(١)
در روايتى از مولى آمده كه:
«الزُّهدُ تَقْصيرُ الآمالِ وَ اِخلاصُ الاَعمال»
«زهد كوتاه كردن آرزوها و خالص كردن اعمال است».(٢)
____________________________________

١. بحار الانوار، جلد ٧٠، ـ ميزان الحكمه، جلد ٤، .
٢. غرر الحكم، ميزان الحكمه، جلد ٤، .

علامات زاهد
امام سجاد(ع) در روايتى مى فرمايند:
«انّ عَلامَةُ الزاهدينَ فى الدّنيا الراغِبينَ فِى الاخرَة تَركُهُم كلَّ خليط و خَليل و رَفْضُهُم كلَّ صاحب لا يُريدُ ما يُريدُون ألا و اِنَّ العامِلَ لِثَوابِ الآخِرة هو الزّاهِد فى عاجِل زَهْرَةِ الدنيا..
«همانا علامت و نشانه زاهدان در دنيا كه رغبت و ميل به آخرت دارند، اين است كه ترك مى كنند هر چيزى را كه ناخالصى دارد (و هر مال مشتبهى را كنار مى گذارند) و هر رفاقت و دوستى را به آن دل نمى بندند، و هر مصاحب و همنشينى را كه غير از مطلوب و محبوب آنها اراده كند، كنار مى گذارند، (با افرادى كه ميل به دنيا و دلبستگى به آن دارند، و از آخرت غافلند مراوده و رفت و آمد ندارند) آگاه باشيد كسى كه براى ثواب آخرت عمل مى كند، او زاهد در اين دنيا است..».(١)
در روايتى مولى مى فرمايند:
«الزاهِدُ فِى الدُّنيا كُلَّما ازْدادَتْ له تجلّيا ازداد عنه تَوَليّاً»
«زاهد در دنيا هر چه براى او بيشتر تجلى و جلوه كند، او بيشتر تولّى كرده و پشت مى كند».(٢)
در ذيل آيه ٢٨ سوره كهف: (وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِىِّ....) در تفسير برهان از على بن ابراهيم روايت مى كند كه اين آيه در برخوردى كه به وسيله يك متكبّر ثروتمند با سلمان پيش آمد، نازل شد.
داستان از اين قرار است كه سلمان پوششى از پشم داشت كه از آن براى سفره و پوشش استفاده مى كرد، روزى مردى به نام «عُيَيْنَة بن حصين» وارد بر پيامبر(ص) شد، در حالى كه سلمان خدمت حضرت بود، فرياد زد يا رسول الله (ص) وقتى ما بر تو وارد مى شويم، اين مرد و هم نوعانش را از نزد خود بيرون كن، پس از رفتن ما هر كس را مى خواهى بپذير!(٣)
براى اين گونه مردمان بى خبر از حقائق كه چشم آنها به دنيا است و از راه و روش زاهدان بى خبرند جاى تعجب نيست، كه چنين با زاهدان دنيا برخورد كنند.

با على گفتا يكى در رهگذار *** از چه باشد جامه تو وصله دار
تو اميرى و شهىّ و سرورى *** از تمام رادمردان برترى
هستى ما جملگى از هست تست *** اختيار عالمى در دست تست
اى امير تيز رأى و تيزهوش *** جامه اى چون جامه شاهان بپوش
از چه باشد اى جهانى را پناه *** جامه صد وصله در اندام شاه
گفت صاحب جامه را بين جامه چيست *** ديد بايد در درون خانه كيست
جامه زيبا نمى آيد، به كار *** حرفى از معنى اگر دارى بيار
اهل سيرت را به صورت كار نيست *** جامه گر صد وصله دارد عار نيست
كار ما در راه حق كوشيدن است *** جامه زهد و ورع پوشيدن است
زهد باشد زينت پرهيزگار *** زينت دنيا به دنيا وگذار(٤)
________________________________

١. تحف العقول، ـ ميزان الحكمه، جلد ٤، .
٢. بحار الانوار، جلد ٧٧، ـ همان مدرك، ميزان الحكمه.
٣. تفسير برهان، جلد ٢، ، به نقل از عرفان اسلامى، جلد ٢، .
٤. عرفان اسلامى، جلد ٢، .

زهد مقدس اردبيلى
مرحوم محمدنبى تويسركانى صاحب لئالى الاخبار گويد: «موثق ترين استاد بزرگوار من مرحوم ملاّ محسن تويسركانى(رحمه الله) نقل كرده كه مرحوم مقدس اردبيلى در ابتداى تحصيل در حجره اى به طور منفرد زندگى مى كرد، يكى از طلاب از او خواست تا با او در آن حجره باشد، وى قبول نكرد، بالاخره با اصرار فراوان به طور مشروط قبول كرد، كه نبايد كسى بر حالات وى (يعنى مقدس اردبيلى) مطلّع شود. آن طلبه قبول كرد، و مدتى نزد او بود، تا اين كه زندگى بر آنها سخت شد، به طورى كه قادر به تهيه كمترين غذا براى خود نبودند، كم كم آثار گرسنگى و سختى در چهره آن طلبه ظاهر شد، و ضعف بر او غلبه گرديد مردى او را ديد و از حال او استفسار كرد، و او كتمان كرد تا اين كه با اصرار و التماس حال خود و مقدس را گفت، آن مرد غذا و مقدارى پول برايش آورد، و گفت اين براى تو و رفيقت.
وقتى مقدس آمد و از جريان مطلع شد، گفت: چرا اظهار حال كردى و تو نقص پيمان و عهد كردى! آن طلبه گفت: او آن قدر اصرار كرد كه من مجبور شدم بگويم، مرحوم مقدس گفت: وقتى جدائى فرا رسيد، و اين غذا و پول چون روزى خداوند براى من و تو است (و گفت مال هر دوى ما است) نيمى براى تو و نيمى براى من.
از اتفاق آن شب، مقدس نياز به آب پيدا كرد، و رو به حمام آورد، تا بتواند نماز شبش را بخواند، ولى هنوز وقت باز شدن حمام نشده بود، به حمامى اصرار كرد و بيشتر از اجرت معمول به او داد ولى قبول نكرد، تا اين كه مقدس قيمت را كم كم بالا برد تا تمام سهمى كه از پول برايش بود، داد، و حمامى راضى شد، و او غسل كرده و به نماز شب رسيد.
«الهى» واله در ذيل اين دو فراز (قرة عينه فيما لا يزول و زهادته فيما لايبقى) چنين گويد:

دو چشم روشن از انار سرمد *** گشوده سوى آن ملك مؤبّد
بجان مشتاق ملك بى زوال است *** كه بيزار از جهان انتقال است
جهان بى قرار اى هوشمندان *** روان پاك خوبان راست زندان
ز بس نيرنگ و رنگش بى ثبات است *** در اين شطرنجگه هر فكر مات است
به هر گل اندر اين گلزار فانى *** شبيخون آورد باد خزانى
پس از مرگ تن آمد زندگانى *** تن خاكى نپايد جاودانى
چو گردد خاك تن، جان مجرد *** شتابد سوى اقليم مؤبد
جهان بيند از اين ديده پنهان *** در آنجا ذره اى خورشيد تابان
فزون ز انديشه دلشاد است جانش *** نگنجد در تن از شادى روانش
به باغ جان به چشم آن جهانى *** به كوى دوست بيند گلستانى
زلطف مهربان يار وفادار *** همى بيند يكى بس نغز گلزار
منزّه گلشنى از خار هجران *** مصفّا گلستانى خوشتر از جان
نه با برگ گلشن باد خزانى *** نه شاخ سنبلش بى ارغوانى
نه چون باغ جهان پر ميوه غم *** نه برگ شاديش بر شاخ ماتم
نه گل با خار هم صحبت در آن باغ *** نه با بلبل بود همداستان زاغ
در آن زيبا گلستان دل افروز *** زند پر طائر جان شاد و فيروز
از اين باغ و چم گر چشم پوشى *** بدان گلشن شراب وصل نوشى
ز اين خاكى قفس چون پرفشانى *** در آن جا طاير قدس آشيانى
از اين بيغوله گر بيرون كشى رخت *** در آن كاخ ابد شادان زنى تخت
در آنجا نيست دل را رنج و محنت *** نه رشك آرزو نه اشك حسرت
نه كس را با كسى پيكار و آزار *** نه خار كينه در آن نغز گلزار
نه غير چشم جانان فتنه سازى *** نه جز تير نگاهش جانگدازى
نه دامى غير زلف خوبرويان *** نه شامى غير گيسوى نكويان
نه جز لعل بتان خونين دلى هست *** نه نالان جز به شادى بلبلى مست
تو ما را اى شهنشاه كريمان *** درى بگشا به باغ اهل ايمان
كه بر ياد تو با ياران (الهى) *** نشيند اندر آن گلزار شاهى
بدان گلشن سبك پرواز گردد *** بناله بلبلان هم راز گردد
در آن گلشن جمال يار بيند *** نه گل بيند نه جور خار بيند

٦٣ و ٦٤ ـ آميختن حلم با علم و گفتار با كردار
«يَمزَج الحلم بالعلم و القَولَ بالعَمَل»
ترجمه: پرهيزگار و متقى بردبارى و دانش را به هم آميخته و گفتار را با كردار هماهنگ ساخته است.
شرح: در مورد حليم بودن و علیم بودن پرهيزگاران در موارد مختلفى از خطبه بحث شد، از جمله در ذيل «امّا النهار فحلماء علماء» و «علماً فى حلم» ولى نكته اى كه باعث شده اين جا حضرت براى سومين بار روى حلم و چهارمين بار روى علم تكيه كنند تركيب و مخلوط كردن حلم و علم است، حلم آنها از روى آگاهى و آگاهى آنها مبتنى بر حلم است.
اگر در جائى بردبارى به خرج مى دهد، و حوصله مى كند، از روى علم و آگاهى به ثمرات حلم و پاداشهائى است كه خداوند براى فرد حليم قرار داده است، به خاطر فضيلت حلم است كه بردبارى مى كند نه مثل بعضى جاهلين كه از ضعف نفس و عدم مبالات به آنچه به او گفته مى شود يا با او عمل مى شود صبر و شكيبائى به خرج مى دهد، و اگر پرهيزگار دانش اندوزى مى كند، يا تعليم مى دهد، با تكيه به پشتِىِ حلم چنين مى كند، از طعنه جاهلين از كوره به در نمى رود و بر هدف و مسير خود استقامت مى كند.
امام صادق(ع) در روايتى در كافى فرمودند:
«اُطلبُوا العِلْم وَ تَزَيَّنُوا مَعَه بِالحِلم و الوَقار و تواضَعوا لِمَنْ تُعَلّمُونَه العلم و تواضَعُوا لِمنْ طلبتمُ منه العلم و لا تَكُونُوا عُلَماء جبّارين فَيَذْهبَ باطلُكم بِحِقِّكم»
«علم را طلب كنيد و خود را با توجه به علمتان به حلم و وقار زينت دهيد و براى كسانى كه به آنها علم مى آموزيد، متواضع باشيد، و نيز براى كسانى كه از آنها علم مى گيريد، خاضع باشيد، و همچون دانشمندان جبار و اشراف منش نباشيد كه باطل شما حق شما از ميان مى برد».(١)
و در روايتى ديگر «معاوية بن وهب» از امام صادق(ع) نقل مى كند كه فرمودند:
«كانَ اميرالمؤمنين(ع) يقول يا طالب العلم انّ للعالم ثلاث علامات: العلم و الحلم والصمت و للمتكلّفِ ثلاث علامات: يُنازع مَنْ فَوقَه بالمعصية و يظلم مَن دونَه بالغلبة و يُظاهِرُ الظلّمة»
«اميرالمؤمنين(ع) فرمود: دانشمند (واقعى) داراى سه علامت است: دانش و بينش، حلم و بردبارى، سكوت و آرامش و وقار، و براى عالم نماها و دانشمندانى كه با تكلف، جامه علم را بر قامت نارساى خود پوشاندند، سه نشانه وجود دارد: با دانشمندانِ برتر و والاتر از خويش با كردارهاى آلوده به گناه، درگير شوند و با آنان بستيزند و نسبت به دانشمندان فرومايه تر از طريق قهر و غلبهف ستمگرانه عمل كنند و ديگر آنكه از ستمگران و جفاپيشگان، حمايت و پشتيبانى نمايند».
در حديث ديگرى از اميرالمؤمنين علی (ع) است كه فرمود: «لا يكون السَّفَة و الغِرَّة فى قلبِ العالم»: «بى حوصلگى و غفلت در قلب عالم نمى باشد».(٢)
بارى نقش علم دادن طرح است، و نقش حلم اجراء كردن آن، علم طرح دهنده و حلم مجرى آن است، در روايتى از امام صادق(ع) است كه:
«العِلْمُ خَليل المؤمن و الحِملْمُ وزيره و العقل اميرُ جُنُوده»
«دانش دوست مؤمن و بردبارى وزير و عقل امير و پادشاه لشكريان مؤمن است».(٣)
دوست خوب پند و نصيحت كند، و عقل پذيرفته و به حلم كه وزيرش است، مأموريت اجرا مى دهد، پس مگذار شيطان حلم تو را يعنى وزير تو را بربايد، كه پاى علم و عقل لنگ است.
درباره علم، مرحون حاج شيخ عباس قمى در سفينة البحار از امام صادق(ع) نقل مى كند كه فرمودند:
«اِذا كانَ يَوْمَ القيامة جَمَعَ اللّهُ عزّوَجلَّ النّاسَ فى صَعيد واحد وَ وُضِعَتِ المَوازين فَتُوزَنُ دِماءُ الشُّهداء مَعَ مِدادُ العُلماء فَيُرَجَّع مِدادُ العلماء على دماءِ الشُّهداء»
«وقتى قيامت برپا شود خداوند عزوجل مردم را در زمين و سطحى واحد جمع كرده و ترازوها را قرار مى دهد، و خونهاى شهداء با مركب علماء سنجيده مى شود و مركب علماء بر خونهاى شهداء ترجيح پيدا مى كند».(٤)
هر چيزى در اين دنيا ترازوئى مخصوص به خود دارد، اشياء سنگين و داراى وزن، با ترازوهاى متعارف، حرارت و برودت با دماسنج، فشار هوا با فشارسنج، سرعت باد با بادسنج و بطور كلى هر چيزى مقياس و ميزانى براى اندازه گيرى دارد، در آخرت نيز هر چيزى ترازوئى دارد، مثلا ترازوى صفات اخلاقى و ارزشها، نمونه هاى كامل اخلاق و شاخص هاى بارز ارزشها هستند، در زيارت حضرت على(ع) است:
«السلام عليك يا ميزان الاعمال»
«سلام بر تو اى ترازوى اعمال» يعنى ديگران را با شاخص مولى مى سنجند، در اين روايت نيز ترازوى خونهاى شهداء مُركَّب علماء است ارزش خون شهيد با ارزش مُركَّبى كه عالم با آن نوشته، روشن مى شود.
در طرفى خونهاى تمام شهداء را مى گذارند، و در كفّه ديگر تمام مُركَّب علماء را در طول تاريخ، چه موازنه اى، چه اندازه گيرى و محاسبه اى! و در اين موازنه مُركَّب سياه بر خون سرخ سنگينى مى كند!
اگر همه بحثهاى اسلام درباره علم كنار گذاشته شود و همين يك حديث درباره نظر و ديد اسلام به علم مطرح شود، براى وسعت ديد و بلندنظرى اين مكتب كافى است.
چرا چنين است، مگر خون شهيد كم ارزش است؟! خير، آيه اى كه درباره شهيد است كه نزد پروردگارش زنده و روزى خورنده است، براى غيرشهيد نيست
(وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِى سَبِيلِ اللهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ)(٥)
اين خون شهيد است كه موجب حيات او است.
با توجه به اين ارزش شهيد چرا مُركَّب عالم از خون شهيد برتر است، در اينجا تذكر چهار نكته لازم است:
١ـ دانشمند با قلمش با روح و فكر و انديشه مردم سر و كار دارد، و شهيد با شمشيرش با جسم مردم، شهيد ضربه بر پيكر مردم مى زند، ولى عالم تازيانه بر گرده افكار مردم، گاه يك قطره مركّب عالم كه سطرى بنگارد از نظر هدايت و تحول جامعه به سوى سعادت، اثرش بیشتر از خونهاى شهداى در راه خداست، گاه يك يا چند قطره مركب عالم جمله اى بر روى كاغذى شده و دست استعمارى را كوتاه مى كند، و او را به عقب نشينى وامى دارد، چنانكه فتواى معروف مرحوم شيرازى در رابطه با تحريم تنباكو چنين كرد، با اينكه شايد بيش از چند كلمه نبود، يا پيامهاى رهبر كبير انقلاب امام خمينى(رحمه الله) چنان كرد كه شايد خون شهدا به تنهائى نمى كرد، كار شهيد باارزش است ولى كار عالم باارزشتر.
٢ـ خون شهيد بايد از مركّب دانشمندان مدد گيرد تا رنگ ابديت پيدا كند، در مكان و زمان خاصى شهيد شده، چه مى تواند خون او را به تمام كره زمين كشد، و در پهنه زمين و زمان بگستراند، اين مركب سر قلم دانشمند است، اگر اين نبود، ممكن بود كم رنگ و سپس بى رنگ شود.
٣ـ خون شهيد و شهادت او يك حادثه است، حادثه نياز به تحليل دارد، عوامل اين حادثه چه بوده؟ پيامدهايش چه بوده؟ امروز مى گويند خون شهيد پيام دارد، پيام رسان آن عالم است، او است كه بايد با تجزيه و تحليل، حادثه را موشكافى كرده، و پيام را بيرون كشد، اگر علماء و نويسندگان اسلامى نبودند تا به اين حد حادثه كربلا و خون شهداى آن و پيام سرور آنها حسين بن على(عليهما السلام) آشكار نمى شد، اگر دانشمندان و نويسندگان نبوند پيام خون حسين(ع) و پيام جهانى و انسانى او (هيهات منّا الذّلة) كه هميشه بعنوان تابلوئى روشن در مسير هر قوم و ملتى متجلّى است روشن نمى شد.
بلكه بايد گفت اثبات شهادت و اينكه خون ريخته شده خون شهيد است، چه بسا با قلم دانشمندان است، اگر تجزيه و تحليل آنها نباشد، ممكن است خون شهيد نيز هدر رود، و حتى او بعنوان فردى طاغى و ياغى و فردى دوستدار دنيا و جاه و مقام قلمداد شود، چنانكه بعضى خواستند نهضت حسينى را چنين قلمداد كنند!
٤ـ شهادت هميشه ميّسر نيست، گاهى زمينه شهادت و جهاد در مقابل دشمن نمى باشد، شايد دهها سال طول بكشد و زمينه اى براى شهادت پيش نيايد، خصوصاً بعد از زمان معصومين(عليهم السلام).
شهادت و شهيد و جهاد نظامى مقعطى است، ولى جهاد با قلم اين اسلحه كوچك قدرتمند هميشه هست، هر زمان هر روز و هر شب مى توان با آن وارد جنگ شد، و در اعتلاى حق نسبت به هر حادثه اى كوشيد، و به عبارت ديگر خون شهيد محدوده زمانى مكانى دارد، ولى قلم محدوديتى مثل آن ندارد.
________________________________

١. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ، ذيل همين فراز.
٢. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ، ذيل همين فراز.
٣. كافى، جلد ٢، .
٤. سفينة البحار، جلد ٢، .
٥. سوره آل عمران، آیه ١٦٩.

هماهنگى گفتار با كردار
وَالقَولَ بِالعَمَل ـ هماهنگى گفتار با كردار
مسئله ديگر كه روى آن تكيه مى كنند تركيب قول و عمل يا گفتار و رفتار با هم است آدم پرهيزگار قول را با عمل تزئين مى كند، عمل او موافق او است، اگر امر به معروف مى كند، خود عالم به آن معروف مى باشد و اگر نهى از منكر مى كند، خود از آن باز مى ايستد، و مرتكب نمى شود، وعده مى دهد و وفا مى كند، هرگز چيزى نمى گويد كه انجام ندهد، و وعده اى نمى دهد كه از آن تخلف كند، زيرا مى داند دچار سخط و غضب الهى مى شود، خداوند مى فرمايد:
(لِمَ تَقُولُونَ مَا لاَ تَفْعَلُونَ - كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ)
«چرا مى گوئيد آنچه را انجام نمى دهيد، بزرگ است نزد خداوند از نظر غضب و سخط اينكه بگوئيد آنچه را كه انجام نمى دهيد».(١)
غضب الهى كه در عذاب او جلوه مى كند، بسيار ناگوار است.
(فَكُبْكِبُوا فِيهَا هُمْ وَالْغَاوُنَ * وَجُنُودُ إِبْلِيسَ أَجْمَعُونَ)
«آنها و گمراهان به روى در آتش افكنده شوند * و لشكريان ابليس نيز همگى چنان شوند».(٢)
در ذيل اين آيه (فَكُبْكِبُوا فِيهَا هُمْ وَالْغَاوُنَ) ابى بصير از امام باقر(ع) نقل مى كند كه حضرت فرموند:
«هم قومٌ وَصَفُوا عدلا بِاَلسِنَتِهم ثمَّ خالَفُوه الى غيره»
«اينها (كه دچار عذاب شده و به رو به آتش مى افتند) كسانى هستند كه سخن خوب و حرف حق را با زبانهايشان گفتند، سپس نسبت به غير در مرحله عمل مخالفت كردند».(٣)
ابن ابى الحديد گويد شعرا حوص به اين مطلب اشاره دارد كه:

وَ اَراك تَفعَلُ ما تَقُول و بعضُهم *** مَذِقُ اللسان يقول ما لا يَفعَلْ

(و مى بينيم تو را كه عمل مى كنى آنچه مى گويى، و بعضى از آنها زبان منافقانه دارند و مى گويند آنچه را كه انجام نمى دهند).
___________________________

١. سوره صف، آيه ٣.
٢. سوره شعراء، آيات ٩٤ و ٩٥.
٣. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ـ بحار، جلد ٢، شبيه به اين روايت از امام صادق(ع) نيز در ذيل همين آيه در همان مدرك بحار آمده است.

آفات علم بى عمل
مرحوم مجلسى در جلد دوم بحار الانوار كه درباره علم است، از به بعد روايات عالم بى عمل را آورده است و ما از آن منبع و منابع ديگر به بعضى آفات علم بى عمل اشاره مى كنيم:
١ـ علم بى عمل موجب نابودى و از بين رفتم علم است، در روايتى از رسول گرامى(ص) چنين آمده است: «انّ العِلمَ يَهْتِفُ بالعمل فَاِن اَجابه و الاّ ارتَحَلَ عنه»: علم عمل را ندا مى كند اگر جواب داد كه هيچ وگرنه از وجود آن عالم كوچ مى كند».(١)
از اين روايت استفاده مى شود كه علم نوعى انگيزه در انسان ايجاد مى كند و فقط مثل دوستى عزيز انسان را صدا مى زند، اگر پاسخ گفتى با تو است، و اگر پاسخ ندادى، علامت بى اعتنائى گرفته، و ديگر منتظر تو نمى ماند، و از تو جدا مى شود.
علم تحريك مى كند، ولى هرگز مجبور نمى كند، يعنى اين طور نيست كه هر عالمى به صرف علم داشتن عامل باشد، و علم او، او را به مرحله عمل كشد، خير، علم فقط مى خواند تا چه كسى جوابش دهد! در مكتب اسلام عالم به كسى مى گويند كه عمل به عملش كند گرچه كم عمل باشد، يعنى ملاك عالم بودن تنها به علم نيست، به عمل بعد از علم است.
در روايتى از رسول اكرم(ص) آمده:
«اَلا و انّ العالم مَنْ يعمل بالعلم و ان كان قليلَ العمل»
«آگاه باشيد كه عالم كسى است كه به علم عمل كند گرچه كم عمل باشد».(٢)
عنوان عالم در اين مكتب بسته بر عمل است اگر عمل بعد از علم بود مى توان به او اطلاق عالم كرد، گويا بعد از علم آموختن صبر مى كنند تا ببينند اين آدم به علم خود عمل مى كند يا نه، اگر كرد در جامعه اسلامى به عنوان عالم شناخته مى شود. مثل اينكه بگويند كسى كه دكتر شده تا عمل نكد و علم را در بوته عمل نگذارد، مدرك به او داده نمى شود و به عنوان پزشك به او اطلاق نمى شود.
از نظر روانى اثبات شده كه اگر علم به مرحله اجرا درنيايد، به تدريج در اثر موريانه بى عملى از بين مى رود، در وادى بى عملى كبوتر علم نمى نشيند، و اگر بنشيند زود به پرواز درآمده كوچ مى كند، قلب عالم بى عمل شوره زارى است كه پرنده علم رغبت به فرود آمدن در آنجا را ندارد و اگر مجبور به فرود شود قصد اقامت ندارد.
اين مضمون روايت مولى علی(ع) در نهج البلاغه است كه مى فرمايد: «لاتَجْعَلُوا عِلْمَكُم جهلا و يقينَكم شكا اذا علمتم فَاعملُوا و اذا اتيقَّنتُم فاقدموا»
«علم خود را جهل و نادانى و يقين خود را شك قرار ندهيد زمانى كه دانستيد عمل كنيد، و وقتى يقين كرديد اقدام كنيد!»(٣) چگونه مى شود علم جهل مى شود؟ وقتى كه عمل به آن نشود.
آنقدر عمل در اين مكتب مورد توجه است كه مولى علی(ع) مى فرمايند:
«اِنَّكم اِلَى العَمَل بما عَلِمتُم أحوج منكم الى تَعَلُّم مالم تَكُونُؤا تَعْلَمون»(٤)
(شما به عمل به آنچه مى دانيد محتاجتريد تا يادگيرى آنچه ياد نگرفته ايد) يعنى عمل به آنچه مى دانى بهتر از يادگيرى آن چيزى است كه نمى دانى.
در روايتى ديگر مولى مى فرمايند: بر عالم است كه عمل به آنچه مى داند كند، سپس دنبال يادگيرى آنچه نمى داند رود.(٥)
٢ـ علم بى عمل در نفوس مردم مؤثر نخواهد بود، در مقدمه كتاب معالم الاصول از مرحوم كلينى نقل مى كند كه امام صادق(ع) فرمودند:
«انّ العالم اذا لم يعمل بِعلمه زلّت موعظَتُه عن القلوب كما يَزلّ المطَرُ عن الصّفا»
«عالم هنگامى كه عمل به عملش نكند، موعظه و پند او از قلبها مى لغزد، چنانكه باران از روى جسم صاف (مثل سنگ صاف) مى لغزد و نفوذ نمى كند».
علم كه بايد مؤثر در قلوب شود، نفوذناپذير مى شود، كارائى علم و نفوذپذيرى آن به عمل است.
٣ـ علم بى عمل نه تنها مفيد نيست، كه دور كننده از خداوند و رحمت او نيز هست. بعضى مى گويند علم بى عمل بى فائده است، ولى بايد گفت اى كاش چنين بود يعنى اى كاش مانند حيوان چهارپائى بود كه بر او كتاب بار است و به او ضرر نمى زند، علم بی عمل سنگدلى و قساوت و بدبختى مى آورد و نتيجه آن دورى از رحمت الهى است.
در روايتى آمده كه شخصى نزد امام زين العابدين (ع) آمد و از حضرت درباره مسائلى سؤال كرد و حضرت پاسخ گفتند، سپس خواست سؤال از مثل همان مسائل كند، حضرت فرمودند:
«مكتوب فى الانجيل: لا تَطلُبُوا علِمَ ما لا تَعلَمون و لمّا تعمَلوا بما عَلِمتُم فَاِنّ العلم اذا لم يعمل به لم يَزَدْ صاحبه الاّ كُفْراً و لم يَزْدَد من اللّه تعالى الاّ بُعْداً»
«در انجيل نوشته شده كه دانستن آنچه نمى دانيد را طلب نكنيد، در حالى كه هنوز به آنچه مى دانيد عمل نكرده ايد، زيرا علم هنگامى كه به آن عمل نشود، صاحبش را غير از كفر نمى افزايد، و به غير از دورى از خداوند چيزى زياد نمى كند».(٦)
از حضرت عيسى(ع) نقل شده كه فرمود:
«ديدم سنگى را كه روى آن نوشته بود، مرا برگردان، من برگرداندم، در پشت آن نوشته شده بود:
«مَنْ لا يَعمَل بِما يَعْلَمُ مَشؤُومٌ عَلَيهِ طَلَبُ مالا يَعْلم وَ مَرْدُودٌ عَلَيه ما عَلم»
«كسى كه عمل به آنچه مى داند نكند، طلب آنچه نمى داند براى او بدبختى است، و آنچه مى داند بى فائده و مردود است».(٧)
در روايتى از رسول اكرم(ص) آمده: «كلُّ عِلم وَ بالٌ على صاحِبه الاّ من عمل به»
«هر علمى موجب وخامت و بدعاقبتى صاحبش است مگر اين كه به آن عمل كند».(٨)
(اَلْمَرعَى الوَبيل) را گفته اند مزرعه و چراگاهى است كه آفت زده باشد، هر علمى نيز مثل مزرعه آفت زده اى است كه چراگاه شيطان است مگر اينكه صاحب آن به آن عمل كند، و گويا عمل، عامل پيشگيرى از آفت اين مزرعه است.
٤ـ موجب عقوبت سنگين است كه بدترين آن خارج شدن حلاوت ياد و ذكر خدا از قلب است - در روايتى آمده است كه خداوند تبارك و تعالى به حضرت داود(ع) وحى رساند كه:
«اِنّ اهوَنَ ما اَنَا صانِعٌ بِعالِم غير عامل بِعِلمِه اَشَدُّ مِنْ سَبْعين عقوبةً اَنْ اُخرِجَ مِنْ قَلبِه حلاوةَ ذِكرى»
«همانا سبك ترين و خفيف ترين كارى كه با عالم غير عامل به عملش مى كنم، شديدتر از هفتاد عقوبت است، و آن اين است كه شيرينى ذكر خود را از قلب او خارج مى كنم».(٩)
در روايتى از امام صادق(ع) آمده كه مفضّل از حضرت پرسيد: «بِمَ يُعَرفُ الناجى؟ فقال: مَنْ كانَ فِعلُهُ لِقَوله مُوافِقاً فهو ناج وَ مَن لم يَكُن فِعْلُهُ لَقَولهِ موافِقاً فانّما ذلك مُستَودَعٌ»
«به چه چيزى رستگار و ناجى شناخته مى شود؟ فرمود: كسى كه فعلش با قولش موافق باشد، او رستگار است، و كسى كه فعلش موافق قولش نباشد، او كسى است كه علم و ايمان چند روزى به او به وديعت داده شده، و سپس از او به كوچكترين امتحانى سلب مى شود».(١٠)
انسانى كه علم و ايمان در وجودش مستقر نشده، بلكه مستودع است، راه نجاتى براى او نيست.
اَزُدى در روايتى ديگر از آن حضرت نقل مى كند كه فرمودند: «اَبْلِغْ مَوالينا عَنّا السَّلام وَ اَخْبِرْهُمْ اَنّا لا نُغْنى عنهم مِنَ اللّه شيئاً الاّ بِعَمَل و...»
«به دوستداران ما از طرف ما سلام برسان و به آنها خبر ده كه ما چيزى به آنها نمى دهيم (و شفاعت آنها را نمى كنيم) مگر با عمل... »؛ سپس افزودند: آنها هرگز به فلاح نمى رسند، مگر با عمل و پرهيزگارى، و شديدترين مردم از نظر حسرت در قيامت آن كسى است كه سخن صحيحى گويد، و سپس خود به خلاف آن عمل كند.(١١)
برعكس طبق روايت آن حضرت اگر كسى براى خدا دانش آموخت، و براى او عمل كرد، و تعليم داد، در آسمانها عظيم و بزرگ خوانده مى شود.
«مَنْ تَعَلّم للّه عزّوَجلَّ و عَمِل للّه و عَلَّم للّه دُعِىَ فى مَلَكُوتِ السّماوات عَظيماً».(١٢)
اين بزرگوارانى كه به ما اين علوم را آموختند، خود قبل از همه عامل به آن بودند، نهج البلاغه مولى را ببينيد حضرت در پايان خطبه ١٧٥ كه مردم را پند مى دهد، مى فرمايد:
«ايها الناس انّى و الله ما اَحُثّكُم على طاعة الاّ و اسْبَقُكُم اليها و لا اَنهاكم عن معصية الاّ و اَتَناهى قبلَكُم عنها»
«اى مردم به خدا قسم شما را به كار نيك و طاعتى ترغيب و تحريص نمى كنم، مگر اين كه در انجام آن بر شما سبقت مى گيرم و از معصيتى نهى نمى كنم مگر اين كه قبل از شما از آن دورى مى جويم».(١٣)
پيروان راستين اين بزرگان هم چنين هستند، شما در احوالات شيخ طوسى ببينيد گفته اند وقتى مصباح المتهجد كه كتاب دعا و زيارت و نماز و ذكر مثل مفاتيح الجنان است را نوشت اول خود عمل كرد و يك بار هم اهل خود را مأمور كرد چنين كنند و سپس به مردم ارائه كرد.
حال كلامى نيز درباره عمل بدون علم گوئيم و به آفات آن اشاره كنيم:
_____________________________________

١. بحار الانوار، جلد ٢، ، شبيه به اين روايت در ٢، و ٣٦ بحار الانوار و در نهج البلاغه، حكمت ٣٦٦ آمده و ميزان الحكمه نيز در جلد ٦، آورده است.
٢. بحار الانوار، جلد ٧٦، ـ ميزان الحكمه، جلد ٦، .
٣. بحار الانوار، جلد ٢، .
٤. غرر الحكم ـ ميزان الحكمه، جلد ٦، .
٥. غرر الحكم ـ ميزان الحكمه، جلد ٦، .
٦. بحار الانوار، جلد ٢، ، و مقدمه معالم و ميزان الحكمه، جلد ٦، .
٧. بحار الانوار، جلد ٢، ، ميزان الحكمه، همان صفحه.
٨. بحار الانوار، جلد ٢، ـ ميزان الحكمه، جلد ٦، .
٩. بحار الانوار، جلد ٢، .
١٠. بحار الانوار، جلد ٢، .
١١. بحار الانوار، جلد ٢، .
١٢. بحار الانوار، جلد ٢، .
١٣. خطبه ١٧٥ صبحى و خطبه ١٧٤ فيض الاسلام.


۸
آفات عمل بدون علم
آفات عمل بدون علم
مرحوم مجلسى در جلد اول بحار، تا ٢٠٩، دوازده روايت در باب عمل به غير علم آورده است، در اينجا به آفاتى چند که از آن روايات براى عمل بدون علم استفاده مى شود اشاره مى كنيم:
١ـ گمراهى از جاده مستقيم حق و دورى از آن ـ در روايتى از امام صادق(ع) رسيده كه فرمودند:
«العامِل على غَير بَصيرة كالسّائر على غير الطريق و لا يزيده سرعةَ السير من الطريق الاّ بُعداً»
«عمل كننده غير بصير و ناآگاه و جاهل مثل سير كننده در غير راه است (و بيراهه مى رود) و عمل بدون علم سرعتى نمى افزايد مگر دورى از مسير و راه را».(١)
در روايتى ديگر از آن حضرت است: «العامِلُ عَلى غَيرِ بَصيرَةِ كالسائر على السّراب بِقيعَة لايزيد سرعةُ سير الاّ بُعْداً»
«عمل كننده از روى نادانى و ناآگاهى مثل راه رونده بر سرابى در زمين صافى است كه سريع رفتن او به جز دورى از حقيقت و راه حق چيزى به همراه ندارد».(٢)
در مقابل كسى كه عمل از روى علم كند اميرالمؤمنين(ع) گويند مثل راه رونده بر روى راه روشن است پس بايد ناظر ببيند سير مى كند يا عقب گرد مى كند
«العامِلُ بِالعِلمِ كَالسّائِر عَلى الطّريقِ الواضِح فَلْيَنْظُر ناظِرٌ اَسائِرٌ هُوَ امَْ راجِعِ».(٣)
٢ـ عدم قبول عمل بدون علم و معرفت ـ راوى گويد شنيدم كه امام صادق(ع) مى فرمود:
«لا يَقْبَل اللّه عزّوجلّ عملا الاّ بمعرفة و لا معرفَة الاّ بعمل فَمَنْ عرف دلّته المعرفَة على العمل و مَنْ لم يعمل فلا معرفةَ له، اِنّ الايمانَ بَعْضُه مِنْ بَعْض»
«خداوند عزوجل عمل را بدون علم و شناخت نمى پذيرد و شناخت و معرفتى بدون عمل نيست، (يعنى اگر علم بدون عمل باشد، اصلا علم نيست) و كسى كه عمل نمى كند معرفتى براى او نيست، همانا ايمان بعضش از بعض ديگر و مربوط به هم است».(٤)
٣ـ لازمه عمل بدون علم فساد است ـ در روايتى از صادق اهل بيت(ع) رسيده كه:
از پدران خود نقل كردند كه، رسول گرامى(ص) فرمودند:
«مَنْ عَمِلَ عَلى غَير علم كان ما يُفْسِده اكثرَ ممّا يُصْلِح»؛ «كسى كه عمل بدون علم انجام دهد افسادش بيشتر از صلاحش است و آنچه را فساد مى كند، بيشتر از چيزى است كه اصلاح مى كند
(عملى را كه فرك مى كند خير و صلاح است از روى عدم علم فاسد مى كند)».(٥)
٤ـ در جا زدن در مسير تكامل ـ اميرالمؤمنين(ع) مى فرمايد:
«المُتَعَبّدُ على غَير فقه كَحِمارِ الطّاحُونَة يَدور و لا يَبْرح، و ركعتان من عالم خير من سبعين ركعةً من جاهل لانَّ العالِمَ تَاتيه الفَتْنَةُ فَيَخرُج منها بِعِلْمه و تأتِى الجاهل فَتَنْسفه نَسْفاً و قَليلُ العَمَل مع كثيرِ العلم خيرٌ مِنْ كثيرِ العملِ مَع قليلِ العلم و الشكِ و الشبهة»
«عبادت كننده و عمل كننده بدون علم مثل الاغ آسياب است كه دور مى زند، و از جاى خود حركت نمى كند (درجا مى زند، اگر هفتاد سال هم دور بزند وقتى چشمش را باز مى كد، مى بيند، در همان نقطه اول است. اى كاش ما هم در دنيا مى فهميديم! بعضى از ما در دنيا هم نمى فهميم كه سر جاى اول خود هستيم، يعنى گاهى از حيوان چهارپا هم پست تر و غافلتريم) و دو ركعت نماز از عالم بهتر از هفتاد ركعت از جاهل است، زيرا فتنه به عالم روى مى آورد، و از آن بوسيله علمش خارج مى شود و به جاهل روى مى آورد، و او را از جاى كنده خرد مى كند و كسى كه كم عمل و پر علم است بهتر از كسى است كه پر عمل و كم علم مى باشد و داراى شكّ و شبهه است!»
اين بود اشاره اى به آفات علم بدون عمل، و عمل بدون علم، در پايان از خداوند منّان و عالم به همه امور مى خواهيم كه همه ما را جزو عالمان عامل و عاملان عالم قرار دهد، و علم و عمل را در درون ما هم آهنگ گرداند كه هيچاه يكى بدون ديگرى نموند نكند.
مرحوم الهى در ذيل اين دو فراز (يمزح الحلم بالعلم و القول بالعمل) چنين مى سرايد:

به علمش حلم را آن پاك گوهر *** درآميزد چنان با شير شكر
هم او گفتار و كردارش جدا نيست *** به قول خويش بى عهد و وفا نيست
نگويد تا كند آن نيك رفتار *** چو خواهد كرد آنگه دارد اظهار
خلاف دانش است و بردبارى *** به عهد خويشتن ناپايدارى
كسى كو علم و حلمش يار باشد *** به قول و عهد خود استوار باشد
________________________________

١. بحار الانوار، جلد ١، .
٢. بحار الانوار، جلد ١، .
٣. همان مدرك، .
٤. بحار الانوار، جلد ١، .
٥. همان مدرك، .

٦٥ ـ كوتاهى آرزوها
«تَراهُ قريباً اَمَلُه»
ترجمه: آرزوهايشان را نزديك و غير طولانى مى بينى.
شرح: از صفات ديگرى كه مولى علی(ع) براى پرهيزگاران مى شمارند طولانى نبودن آمال و آرزوهاى آنها است. مولى امل و آرزو و اميد به آينده را نفى نمى كنند، بلكه طول آن را مذّمت مى كنند.
اصل اميد و آرزو موتور محرّك وجود انسان است، يعنى انسان زنده داراى اميدها و آرزوها است، چرخ وجود انسان را اميدها به حركت درمى آورد، آرزوها ذاتاً بد نيست، بلكه طول امل و آرزوى دور و دراز ناپسند است.
در روايتى از رسول گرامى(ص) آمده كه فرمودند: «اَلامَلُ رَحْمةٌ لاُمَّتى وَ لَو لا اَلاملُ ما رَضَعَتْ و الدةٌ وَلَدَها و لا غَرَسَ غارِسٌ شجراً»
«اميد و آرزو رحمتى براى امّت من است واگر اميد نبود هيچ مادرى فرزندش را شير نمى داد و هيچ باغبان و نشاننده درخت، درختى نمى نشاند».(١)
نقل شده است كه حضرت عيسى بن مريم(ع) نشسته بودند و پيرمردى با بيل كار مى كرد و زمين را شخم مى زد. حضرت عيسى(ع) فرمودند: خدايا، اميد را از او بگير، هماندم پيرمرد بيل را كنار گذاشته و خوابيد.
پس از مدتى حضرت فرمود خدايا اميد را به او برگردان بلافاصله پيرمرد بلند شد و شروع به كار كرد، حضرت نزد او آمده و از او پرسيد، اين چه جريانى بود از تو ديدم، گفت كار مى كردم ناگهان نفسم به من گفت، تا كى كار مى كنى و تو پير و فرسوده شده اى، بيل را رها كرده و خوابيدم. سپس نفس به من گفت به خدا قسم تو ناگزيرى از زندگى مادامى كه زنده اى، پس بلند شدم و بيل را به دست گرفتم.(٢)
مولى نيز مى فرمايند:
«الاَمَلُ رفيقٌ مُونِس» «اميد و آرزو رفيق و مأنوس انسان است» (٣)
امام چهارم نيز از خدا اميدى را مى خواهند كه متناسب و معقول باشد(٤) نه اين كه طولانى باشد كه آرزوى طولانى مثل سرابى است كه بيننده را فريب مى دهد و كسى كه به او اميد و دل بسته نااميد و محروم مى سازد.(٥)
پس آنچه مذموم است طولانى بودن اميد و آرزوها است، نيروهاى انسان محدود است، عمر نيروى عقل، توان بازو و قدرت محدود است، حال اگر دامنه آرزوها نامحدود شد، تمام نيروى جسمى و فكرى را خرج اين آرزوها كنيم به اينها نمى رسيم، به كارهاى ديگر هم نمى رسيم، اين است كه مولى مى فرمايد: «مَنْ طال اَمَلُه ساء عَمَلُه» «كسى كه آرزويش طولانى شد عملش بد مى شود» (٦) زيرا نيروها را به هدر مى دهد و آن گونه كه بايد نيرو صرف يك عمل كند، نمى كند.
آرزو نوعى خواستن است كه مطلوب و خواسته شده فعلا تحققى ندار و از عوامل و عللى كه ممكن است آن خواسته شده را در آينده تحقق بخشد اثرى و نشانى وجود ندارد، به همين جهت است كه انسان در حال آرزوهاى دور و دراز مجبور است انرژى هاى مغزى خود را در ساختن تصنّعى علل و عوامل و جابجا كردن حقائق و حذف و انتخاب نامعقول واقعيات مستهلك نمايد، در صورتى كه اين نيروها و انرژيهاى مستهلك شده ممكن است آرمانهاى بسيار مفيدتر و ضرورى تر از آن خواسته هاى آرزوئى را تحقق ببخشد، نتيجه تباه كننده ديگرى كه آرزوها دور و دراز در بردارد همان است كه موجب ناپديد شدن آخرت و سراى ابديت و لقاء الله از افق روح آدمى مى گردد.
اين همان خطر بزرگ است كه سر راه حيات هدفدار انسانها را مى گيرد و از حركت در مسير تكاملى «حيات معقول» باز مى دارد.
آرزوها يك امواج زودگذر و ناپايدار مغزى نيستند كه لحظاتى سر بركشند و سپس فرو بنشنند، بلكه آرزوها همواره سطوح روانى امروز را كه روياروى حقايق و واقعيات و متأثر از آنها است مى تراشد و مى خراشد و قشرى از مفاهيم حقيقت نما و مطلوب نما در آينده را بر آن سطوح مى چسباند و جلو فعاليت هاى طبيعى روح را مى گيرد، اينان در فرداهاى بدون ديروز و امروز زندگى مى كنند.

عمر من شد بَرْخى(٧) فرداى من *** واى از اين فرداى ناپيداى من
(ناظر زاده كرمانى)
و به همين علت است كه درك و اشتياق به ابديت از افق روح محو مى شود و به جاى آن «فرداهاى» موهوم جانشين مى گردد.(٨)
مولى على(ع) در خطبه ٤٢ نهج البلاغه چنين مى فرمايند:
«أيّها النّاس إِنّ أخوَفَ ما أَخافُ عَلَيْكم إثْنانْ: إتِّباعُ الهَوى وَ طُولُ ألامَلْ فَأمّا إتِّباعُ الهَوى فَيَصُدُ عَن الحَقْ وَ أمّا طُولْ الأَمل فَيُنْسِى الآخرَةَ، ألا وَ أنَّ الدُنْيا قَدْ وَلَّت حَذاءَ (٩) ، فَلَم يَبْقَِ منها إلاّ صُبابَةٌ کصبابة الإناء اصطبّها صابَّها. ألا و إنّ الآخرة قد أقبلت و لکلّ منهما بَنُونِ فَكونوا مِنْ ابناء الآخرة و لا تَكونوا منْ ابناء الدّنيا فَإنَّ كُلّ وَلَد سَيُلْحَقُ بِأبيهِ (١٠) يَوم القيامة و انّ اليَومَ عَمَلٌ و لا حساب وَغَداً حِسابٌ ولا عَمَل».
«اى مردم ترسانكترين چيزى كه بر شما مى ترسم دو چيز است: يكى متابعت خواهشهاى نفسانى كه باز مى دارد از حق و دوم طولانى بودن اميد و آرزو كه آخرت را به فراموشى مى سپارد، آگاه باشيد كه دنيا به سرعت پشت كرد و چيزى از آن باقى نماند، مگر ته مانده اى مثل ته مانده ظرف كه دور ريزند آن را دور مى ريزد. آگاه باشيد كه آخرت روى آورد، و براى هر يك از دنيا و آخرت فرزندانى است. پس فرزندان آخرت باشيد، و از فرزندان دنيا نباشيد، زيرا هر فرزندى به زودى در روز قيامت به پدرش ملحق مى شود، و امروز روز عمل است نه حساب، و فردا روز حساب است، نه عمل (پس امروز را غنيمت شمرده در عمل كوشيد تا فردا كه روز حساب است، فارغ البال از كوثر و سلسبيل آب نوشيد و از سند و استبرق لباس پوشيد انشاءاللّه).(١١)
در اين خطبه حضرت دو چيز را بسيار خطرناك و رهزن راه ترقى و كمال مى دانند يكى پيروى از هواها و خواهشها و تمايلات نفسانى و ديگرى درازى آرزوها.
در مورد تبعيت از خواهشهاى نفسانى و طغيانگرى در برابر حق تعالى در قرآن مى خوانيم:
«فَأَمَّا مَنْ طَغَى - وَآثَرَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا - فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِيَ الْمَأْوَى - وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنْ الْهَوَى - فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى»
«كسى كه طغيانگرى و سركشى كند و متابعت هواى نفس كرده و به دنبال حيات دنيوى رود، آتش جهنم جايگاه او است و كسى از مقام پروردگارش ترسيد و نفس را از هواى نفسانى دور كرد جايگاهش بهشت است».(١٢)
هوا و تمايلات در حيات دنيوى جمع مى شود و آن نيز ٥ مرحله دارد كه: قبلا توضيح داده ايم و خداوند در اين آيه جمع كرده است:
(أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِى الاَْمْوَالِ وَالاَْوْلاَدِ كَمَثَلِ غَيْث أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرّاً ثُمَّ يَكُونُ حُطَاماً وَفِى الاْخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ)
«حيات دنيوى بازى و اشتغال به امور غير مهم و زينت و فخرفروشى و افتخار بين خود و كثرت در اموال و اولاد است، مانند بارنى مى ماند كه گياه خوب و بسيار بروياند كه كفّار به تعجب واداشته شوند، ولى پس از مدتى خشك شده و زرد بينى و سپس شكسته ريزريز شود».(١٣)
و چيزهائى كه اين ٥ مرحله از آن حاصل مى شود قرآن هفت چيز شمرده و در آيه اى جمع كرده است:
(زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنْ النِّسَاءِ وَالْبَنِينَ وَالْقَنَاطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنْ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالاَْنْعَامِ (١٤) وَالْحَرْثِ ذَلِكَ مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَاللهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَـآبِ)
«دوستى و محبت شهوات براى انسانها زينت داده شده كه زنان و فرزندان و مالهاى بسيار از طلا و نقره و اسبهاى نشاندار و شترها (و گاوها و گوسفندان) و زرات است آن كالاى زندگى دنيوى است و خداوند نزدش خوب بازگشتن است».(١٥)
حال به سراغ خصلت خطرناك دوم يعنى (طول امل) رويم:
مراد از «امل» تعلق نفس به حصول چيزى دوست داشتنى در آينده است و مرادف آن طمع و رجاء است الا اين «اَمَل» بيشتر در چيزى استعمال مى شود كه به دست آوردنش بعيد و دور است و طمع در چيزى كه نزديك است و رجاء و اميد حدّ فاصل بين «امل» و «طمع» است و طول امل عبارت از انتظار امرى دنيوى است كه حصول آن نياز به زمان و مهلتى دارد.(١٦)
مولى فرمود طولانى بودن آروز موجب فراموشى آخرت است و اين واضح است، زيرا طولانى بودن آرزو عبارت از انتظار به دست آوردن چيز دوست داشتنى دنيوى بود و اين موجب تداوم ملاحظه و نظر كردن و دلبستن به آن است و اين دلبستگى موجب روى گرداندن نفس از پرداختن به احوال آخرت است.
سيب درازى آرزو و اميد، دوستى و محبّت دنيا است، وقتى انسان با آن مأنوس شد، و به لذّاتش مشغول شد، دورى كردن و ترك آن سخت است و دوست دارد اين دنيا و آنچه در آن است، دائمى باشد، و در اين حال ديگر به مرگى كه سبب مفارقت اوست نمى انديشد، زيرا كسى كه چيزى را دوست دارد، دوست ندارد درباره باطل كننده آن فكر كند و بينديشد، از اين رو دائماً تمنّاى بقاى دنيا كند.
و اگر به ناچار فكر مرگ و توبه و انجام اعمال اخروى از ذهن او بگذرد، از روزى به روزى و از ماهى به ماهى و از سالى به سالى به تأخير اندازد و گويد تا وقتى پا به سال گذاريم وقت است، وقتى سنّى از او گذشت گويد تا پيرى فاصله است، وقتى پير شد گويد: اين خانه را تمام كنم و پسرم را داماد يا دخترم را عروس كنم، از اين سفر برگردم و همين طور توبه را به تأخير مى اندازد، تا اينكه مرگ او فرا رسد در حالى كه غافل و غير آماده براى مرگ است، قلب او مستغرق در امور دنيوى است و در آخرت جز حسرت و ندامت و پشيمانى توشه اى ندارد و اين خسران مبين است.
اى جوان تو از زندگى عمر كسانى كه عمرشان رفت و به آمال خود نرسيدند، عبرت گير، مثل بعضى از جوانها مباش كه تا جوان است گويد اول زندگانى است، خدايا اگر يك اطاق داشته باشم راضيم، گرچه اجاره اى باشد، بعد كه مى رسد گويد اجاره نشينى مشكل است خدا نجاتم دهد، آيا مى شود خانه اى ٥٠ مترى از خودم داشته باشم، بعد كه مى رسد مى گويد اين كه مثل قبر است، اگر بنا باشد در دنيا هم در قبر باشم، اين كه زندگى نشد! در روايتى است كه از سعادت انسان وسعت خانه است (مِنْ سَعادَةِ المَرء سِعَةُ داره) وقتى به هدف رسيد، باز بلندپروازى مى كند، گويا نمى داند كه آرزو نهايتى ندارد،(١٧) آمال تمام شدنى نيست،(١٨) گويا كلام مولى را نشنيده كه:
«اِعْلَم انَّك لَنْ تبلُغْ أمَلَك و لَنْ تعدُوا اَجَلَك و اَنَّك فى سبيل مَنْ كان قبلك»
«بدان و آگاه باش كه تو به آرزويت هرگز نمى رسى و از دست اجل و مرگ هرگز فرار نتوانى كرد و تو در راه پيشينيان خود هستى (آنها كه مردند و به آرزوهايشان نرسيدند».(١٩)
هر چه اميد و آرزوى خود را زياد كنى، مثل آدم تشنه كه آب شور خورد و بيشتر تشنه مى شود، بيشتر اميد و آرزو پيدا مى كنى، رسول گرامى(ص) فرمودند:
«مَنْ كانَ يَأمل أنْ يَعيشَ غداً فانّه ان يعيشَ ابداً»
«كسى كه آرزو كند فردا زنده باشد، آرزو مى كند كه هميشه زنده باشد، و زندگى ابدى داشته باشد»(٢٠)
ولى زهى خيال باطل خداوند بزرگانى چون پيامبر خاتم(ص) و جانشين وى امام على(ع) را زندگى ابدى نبخشيد، ما را ببخشيد؟! فقط در مورد حضرت خضر(ع) رواياتى رسيده كه بنا به مصالحى آب حيات نوشيد (٢١) و خدا نسبت به او نيز آگاهتر است كه، وضعش چگونه است، حتى امام زمان(ع) نيز زندگى ابدى نخواهد داشت پس ما در چه انديشه ايم؟!
قرآن تلذّذ و غرق شدن در مادّيات و خوردن و بهره بردن را كه از شئون پيروى از نفس و هواهاى نفسانى است و طول آروز را از اخلاق كافرين مى داند، مى فرمايد:
«رُبَما يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كانُوا مُسْلِمِينَ - ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَ يَتَمَتَّعُوا وَ يُلْهِهِمُ الأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ»
«چه بسا كسانى كه كافر شدند، آرزوى اسلام كنند (ولى اينها چنين نمى كنند) پس رهايشان كن بخورند و بهره برند و آرزو آنها را مشغول كند به زودى مى دانند».(٢٢)
اخبار و روايات هم بر مذمت و پرهيز از طول امل فوق العاده زياد است كه به عنوان نمونه در حديث قدسى آمده است:
«يا موسى لا تَطُلْ في الدنيا أمَلَك فَيَقْسُوا لِذلك قلبك و قاسى القلب منّى بعيدٌ»
«اى موسى، آرزوى خود را در دنيا طولانى مكن كه قلب تو را قسّى و سخت مى كند و كسى كه قلب او قاسى و سخت شد از من دور است».(٢٣)
در روايت نبوى معروف از طرق مختلف رسيده نبىّ اكرم(ص) مى فرمايد:
«اى اباذر، بپرهيز از طول آرزوهاى خود، زيرا تو در روز خود (كه امروز است) هستى و در بعد امروز نيستى، اگر براى تو فردائى باشد، در فردا باش، چنانكه در امروزى و اگر براى تو فردائى نبود، پشيمان بر زياده روى و افراط خود در امروز نيستى.
اى اباذر چه بسيار كسانى كه اميد به روزى بسته بودند، و نتوانستد آن را تكميل كنند، و چه بسيار منتظر فردائى كه به فردا نرسيد، اى اباذر اگر در اجل و عاقتب آن بنگرى، از آرزو و فريب آن غضبناك شوى.
اى اباذر اگر صبح كردى با نفس خود نسبت به عصر سخن گو و اگر عصر كردى نسبت به صبح سخن مگو، و از سلامتى خود قبل از بيمارى استفاده كن، و از زندگيت قبل از مرگت فائده ببر، زيرا نمى دانم اسم تو فردا چيست».(٢٤)
از انس نقل شده كه گفت پيامبر(ص) خطى كشيدند و فرمودند: اين انسان است و خطى ديگر در كنار آن كشيدند، فرمودند: اين هم اجل و مرگ است و خط ديگرى دورتر از خط دوم كشيده فرمودند: اين هم آرزو و اميد انسان است، در فكر ان بسر مى برد كه نزديكتر (يعنى مرگ) او را مى گيرد.(٢٥)
در روايتى ديگر شبيه به اين مضمون هست كه حضرت سه چوب به جاى خط گذاردند.(٢٦)
در روايتى آمده كه دو بنده از بندگان خدا به هم برخورد كردند، يكى به ديگرى گفت: كوتاهى آرزوى تو چقدر است؟ گفت: اين كه اگر صبح كنم اميد ندارم، عصر كنم و اگر عصر كنم، اميد ندارم صبح كنم، ديگرى گفت تو آرزويت طولانى است، اما من اميد ندارم، اگر نفسى بكشم بازگردد و اگر داخل شد، خارج شود.(٢٧)
و در صحيفه سجاديه امام زين العابدين(ع) مى فرمايد:
«اللّهُمَ صَلّ على مُحَمّد و آل محمد و اكْفِنا طُولَ الاَمَل و قَصِّره عنّا العَمَل حتّى لا نُؤَمِّل استِتْمام ساعةِ بعد ساعة و لا استيفاءَ يوم بعد يوم و لا اتّصال نفس و لا لحوق قَدَم بَقَدَم و سَلّمنا من غروره و أمنّا مِنْ شُروره»؛
«خدايا بر محمد و آل محمد درود فرست و طول آرزو را از ما كفايت فرما (و ما را بى نياز از اميدهاى طولانى قرار ده) و آن را با صداقت در عمل كوتاه كن، تا اين كه آرزوى تمام كردن ساعتى بعد از ساعتى و گذراندن روزى بعد از روزى و اتّصال نفسى به نفسى و ملحق كردن قدمى به قدمى را نداشته باشيم و ما را از فريب آرزوهاى طولانى سالم و از شرورش ايمن بگردان».(٢٨)
اين امامى كه داراى مقام عصمت است اين گونه در خانه خدا راز و نياز مى كند، كى مى شود كه ما دعا كردن را هم از اينان ياد گيريم و مثل آنكه هشتاد سال از عمرش گذشته و هنوز در كنار خانه خدا دست بلند مى كند فلان خانه را نصيبم گردان و خانه ام كوچك است بزرگ گردان و وضع ماليم را بهتر از اين گردان، نباشيم، اى انسان عمرت رفت دعا مكن خدا به تو بدهد، دعا كن از تو بگيرد، شقاوت و حسادت و تكبر و رذائل اخلاقى و به ويژه طولانى بودن آرزو را از تو بگيرد، كه هر چه انسان پيرتر مى شود، حريص تر و اميدهايش بيشتر مى گردد و رفع رذائل و موانع رسيدن به كمالات مقدم بر اكتساب فضائل است.
در ديوان منسوب به امام على(ع) است:

تُؤمِّلُ فى الدّنيا طويلا و لا تدرى *** اذا جَنّ ليلْ هل تَعيشُ الى فَجر
فَكم من صحيح مات من غير علّة *** و كم مريض عاش دهراً الى دهر
و كم مِنْ فَتىً يُمسى و يُصْبحُ أمناً *** و قَد نُسِجّت أكفانُه و هُوَ لا يَدرى
(٢٩)

آرزوى دور و دراز در دنيا دارى، و نمى دانى كه اگر شب شد، آيا تا به صبح زنده اى يا نه! چه بسا افراد سالمى كه بدون مَرضى مردند و چه بسيار مريضهائى كه روزگار تا روزگار زندگی كردند؛ و چه بسيار جوان كه شب و روز مى گذرانند و ايمن هستند در حالى كه كفنهاى آنها بافته شده و آنها نمى دانند.
_______________________________

١. سفينة البحار، جلد ١، ، ماده اَمَل.
٢. سفينة البحار، جلد ١، ، ماده اَمَل.
٣. غرر الحكم.
٤. بحار الانوار، جلد ٩٤، (اللهم ربّ العالمين.... اسئلك... من الآمال أوفَقُها).
٥. مولى فرمودند: «الاكْلُ كَالسَّرابِ يَغُرّ مَنْ رَآه و يخلف من رَجاه» (ميزان الحكمه، جلد ١، ).
٦. سفينة البحار، جلد ١، ، ماده اَمَل، در روايتى شبيه اين نيز در همان صفحه از مولى آمده (ما اطال عبدُ الامل الاّ أساء العمل) اين روايت اخير در ميزان الحكمه، جلد ١، به نقل از بحار، جلد ٧٢، نيز آمده است.
٧. بَرْخى: قربانى.
٨. شرح نهج البلاغه محمدتقى جعفرى، جلد ٩، ، ذيل خطبه ٤٢.
٩. حذاء يعنى (سريعة) يعنى تند رونده است و در نسخه ديگر جذّاء آمده كه به معنى قطع خيرات و نكي ها است.
١٠. در نسخه هاى (بِاُمِّه) دارد كه در شرح نهج البلاغه خوئى در همين خطبه ذكر كرده است.
١١. اين خطبه را مرحوم مجلسى و غير او از طرق مختلف با اختلاف كمى آورده اند، ابن ابى الحديد نيز كه همگى را مرحوم خوئى در ذيل اين خطبه در جلد ٤، ـ ٢٠٥ آورده است.
١٢. سوره نازعات، آيه آیات ٣٧ تا٤١.
١٣. سوره حديد، آيه ٢٠.
١٤. اَنْعام جمع نَعَم و جمع الجمع آن أناعيم به معنى شتران است و بر گاو و گوسفندان نيز اطلاق مى شود (المنجد).
١٥. سوره آل عمران، آيه ١٤.
١٦. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٤، .
١٧. در غرر الحكم آمده (الاملُ لا غايَة له).
١٨ در همان كتاب آمده (اَلامالُ لا تَنتَهى).
١٩. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١٦، .
٢٠. بحار الانوار، جلد ٧٣، اين چهار روايت را نيز صاحب ميزان الحكمه در ١، ـ ١٤٠ آورده است.
٢١. رواياتى را در اين مورد صاحب سفينة البحار، در جلد ١، تحت مادّه «خضر» آورهد است.
٢٢. سوره حجر، آيه ٢.
٢٣. بحار الانوار، جلد ٧٣، ، جلد ٧٧، ـ ميزان الحكمه، جلد ١، (در شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٤، اين حديث آورده و (لا تطول) به جاى (لا تطل) گفته كه سهو قلم است).
٢٤. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٤، .
٢٥. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٤، .
٢٦. تنبيه الخواطر، ـ ميزان الحكمه، جلد ١، .
٢٧. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٤، .
٢٨. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٤، ؛ صحیفه سجادیه، دعای ٤٠.
٢٩. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٤، .

درمان طول آرزو
مرحوم محمد مهدى نراقى اين عارف بزرگ و معلم سترگ اخلاق گويد: «طول أمل و آروز از جهل و حبّ دنيا سرچشمه مى گيرد، جهل را بايد با فكر صحيح و صاف كه خالى از هرگونه «شائبه باشد» از بين برد و نيز به شنيدن پند و موعظه از نفوس طاهره.
كسى كه صحيح فكر كند مى فهمد كه مرگ نزديكترين چيزها به او است و چاره اى جز حمل جنازه او و دفن در قبرش نيست و شايد سنگى كه لحد و قبر او را مى پوشاند، ساخته شده باشد و چه بسا كفنهاى او نيز بافته شده و آماده شده باشند ولى او آگاه نيست و اما محبت و حبّ دنيا سزاوار است از قلب خارج مى شود، به اين كه تأمل در حقارت دنيا و نفاست آخرت و پستى دنيا و پرارزشى آخرت كند، و نيز دقّت در اخبار و رواياتى كه در مذّمت حبّ دنيا و ميل به آن وارد شده كند و در مقابل تفكر و مطالعه در اخبارى كه در مدح ترك دنيا و بى رغبتى به آن شده، نمايد.
و نيز به رواياتى كه مدح قصر الامل (كوتاهى آرزو) كه ضدّ طول امل است نظر كند تا که كم كم محبت كاذب دنيوى كم شده و در مقابل محبت حقيقى خالق دنيا زياد شود».(١)
_______________________________

١. جامع السعادات، جلد ٣، (با كمى تغيير در ترجمه) درباره سبب طول اَمَل و علاج آن ديگرن نيز بحث كرده اند از جمله غزالى در احياء العلوم، جلد ٤، و فيض كاشانى در الحقائق، .

قصر امل (كوتاهى آرزو)
كوتاه كردن آرزوها و اميدها شعار مؤمنان و لباس اهل يقين است. پيامبرگرامى(ص)فرمودند:
آيا همه شما دوست داريد وارد بهشت شويد؟ گفتند: بله يا رسول اللّه (ص) فرمود:
«قَصِّروا مِنَ الأمَل وَ اجعَلُوا آجالَكم بين ابصاركم و استَحْيُوا مِنَ اللّه حقِّ الحياء»
«از آرزو كوتاه كنيد و مرگهاى خود را جلو چشمهاى خود قرار دهيد، و از خداوند آن طور كه سزاوار است حيا كنيد».(١)
در روايتى ديگر آمده كه بعد از ظهرى يا شبى بوده پيامبر (ص) به مردم نظر كردند و فرمودند: اى مردم! آيا از خداوند متعال حيا نمى كنيد؟ گفتند:
چگونه حيا نمی كنيم؟! فرمود: «تَجمَعُون مالا تَاكلون و تَأمَلون مالا تُدركون و تَنْبُونَ مالا تَسْكنون»
«آنچه نمى خوريد جمع مى كنيد و آنچه به آن نمى رسيد، آرزو مى كنيد و آنچه در آن سكنى نمى گزينيد، بنا مى كنيد».(٢)
حضرت عيسى(ع) فرمود: اهتمام به روزى فردا نكنيد كه اگر فردا در عمرهاى شما باشد روزى و رزق شما با عمر شما مى آيد، و اگر نباشد، پس براى رزق و روزى غير خود تلاش نكنيد.(٣)
رسول گرامى (ص) وقتى شنيدند كه «اسامه» غلامى به صد دينار يكماهه خريده است فرمودند:
اسامه طويل الأمل (بلند آرزو) است و قسم به آنكه نفس من به دست او است هرگز چشم نبستم كه اميد باز شدن داشته باشم و هرگز چشم نگشودم كه اميد بر هم نهادن آن را داشته باشم و هرگز لقمه به دهان نبردم كه اميد فرو بردن آن را پيش از مرگ داشته باشم، سپس فرمود: اگر عاقليد نفس خود را از مردگان به حساب آوريد و قسم به آنكه جانم در دست او است، آنچه وعده داده شده ايد، به سراغتان مى آيد و شما قدرت دفع و به عجز كشاندن آنها را نداريد.(٤)
مردم در كوتاهى و بلندى آرزو مختلف اند: بعضى آرزوى عمر دائمى و زندگى ابدى مى كنند، چنانكه خداوند مى فرمايد:
(يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَة)
«دوست دارد هر يك از آنها (يهود بنى اسرائيل) كه عمر هزار ساله كند».(٥)
هزار سال كنايه از عمر دائمى است، نه اين كه دقيقاً منظور هزار سال است، يعنى عدد تكثير است نه تعداد. بعضى بيشترين عمر متداول عصر خود را مى خواهند، بعضى عمر يك سال ديگر را مى خواهند، بعضى آرزو دارند، چند ماه ديگر زنده باشند. بعضى يك شبانه روز و هر يك از اينها برحسب همين مدتى كه آرزو مى كنند تلاش در معاش مى كنند، و بعضى ديگر آرزو نمى كنند، لحظه ديگر زنده باشند، گويا مرگ در مقابل چشمان آنها است و اينها منتظر آن هستند. در روايتى است كه پيامبر (ص) از يكى از صحابه از حقيقت ايمان سؤال كردند گفت:
«ما خَطوتُ خطوةً الاّ ظَنَنْتُ انّى لا أَتْبَعُها اُخرى»
«قدم از قدم برنمى دارد، مگر اين كه اعتقاد دارم نتوانم قدمى بعد از آن قدم بردارم».(٦)
يكى از بزرگان، هنگام نماز، به راست و چپ نظر مى كرد و وقتى از او سؤال مى شود، اين التفات به چپ و راست براى چيست؟ مى گويد:
«أنْتَظَرُ مَلَك الموت مِن أىّ جَهَة يَأتينى»
«من منتظر ملك الموت (مالك مرگ) هستم كه از چه جهتى مى آيد».(٧)
در اين زمان اكثر مردم را درازى آرزوها به دام انداخته، به طورى كه افراد كم آرزو و كوتاه امل بسيار كم است تعجب است كه طول امل با طول عمر رابطه مستقيم پيدا كرده و هر چه پيرتر مى شود آرزوهايش طولانى تر مى شود، و بى جهت نبود كه رسول گرامى(ص) مى فرمود:
«يَشيبُ ابن آدم و تَشُبّ فيه خَصْلَتان، الحرص و طول الأمل»
«فرزند آدم پير مى شود و دو خصلت در او جوان مى شود، حرص و بلندى آرزو».(٨)
و نيز فرمود: «حُبّ الشّيخ شابّ فى طلب الدنيا و ان إلتَقَتْ تَرقُوَتاه مِنَ الكَبَر إلاّ الّذين اتّقوا و قليلٌ ما هُم»
«حبّ و دوستى پير در طلب دنيا جوان است گرچه دو استخوان دو طرف گردن او از فرط پيرى به هم رسد، مگر تقوا پيشه كنندگان و آنها نيز اندكند».(٩)
به هوش آى كه در اين مدت كوتاه عمر، جائى براى پرداختن به آرزوهاى دور و دراز نيست، غافل مباش كه به قول مولى دنيا سريع مى گذرد، نه اين كه مى گذرد كه زمان را مى گذرانيم، زمان چيزى جز مقدار حركت نيست، و حركتهاى ما گذراننده زمان است.
يكى از بزرگان نوشته، روزى در بالين بيمارى كه حدود نود سال از عمرش گذشته بود و دو روز بعد، از دنيا رفت، نشسته بودم، هنوز هوش و دركش را از دست نداده بود از وى پرسيدم، ساليان گذشته عمر خود را چگونه درك مى كنيد؟ او پلك هاى چشمش را روى هم گذاشت و فوراً باز كرد و گفت: «چنين چيزى» و با «چنين سرعتى».(١٠)
پرداختن به آرزوهاى دور و دراز قدرت تفكر صحيح را از انسان مى گيرد، و انسان نمى فهمد كه دنيا زودگذر است، نمى خواهد درگذشت زمان تعمّق كند، زيرا گذشت زمان عبارت است از بريدن تدريجى درخت عمر.

در قطع نخل سركش باغ حيات ما *** چون اره دو سر نَفَس اندركشاكش است(١١)

با توجه به كوتاهى دنيا و كوتاه كردن آرزوها و اعتقاد به اين كه با هر نفسى از زندان دنيا و محبوس بودن در آن آزاد شده و به طرف پروردگار مى رويم مى توان از تأسف و وحشت درونى نسبت به سرعت دنيا و تمام شدن عمر كاست.

اين نفس جانهاى ما را همچنان *** اندك اندك دزدد از حبس جهان
تا اليه يَصْعَد أطيابُ الكَلِم *** صاعداً منّا الى حيثُ عُلِم(١٢)
تَرتَقى انفاسُنا بالارتقاء *** مُتْحَفا مِنّا الى دار البقاء(١٣)
پارسى گويم، يعنى اين كشش *** زانطرف آيد كه دارد او چشش
(١٤)

اگر انسان چشم بصريت باز كند و سرعت گذشتن عمر و نزديك شدن مرگ را درك كند از آرزو بيراز مى شود. مولى فرمودند: «لَو رَأىَ العَبدُ أَجَلَه و سُرعَتَه اِلَيه اَبْغَضَ الاَملَ...»: «اگر بنده مرگ و سرعت آن را به سوى خود ببيند، از آرزو ناراحت و بيزار مى شود».(١٥)
اگر مرگها ظاهر شوند، آرزوها همچون يخ در مقابل خورشيد ذوب مى شوند. مولى مى فرمايند: «لو ظَهَرَت الآجال إفْتَضَحَت الامال»
«اگر اجلها ظاهر مى شدند، زشتى و عيب و بى ثمر بودن آرزوها آشكار مى گرديد».(١٦)
پس گول آرزوهاى بلند را مخور كه چشمهاى قلب تو را كور مى كند «ألا مانِىُّ تَعْمَى عيونَ البَصائ».(١٧)
و مثل سرابى حقائق را به دروغ جلوه مى دهد و از واقعيت دور مى اندازد. (الأَمَلُ كالسّراب...).(١٨)
(ألأمَلُ خادعٌ غارٌّ ضارٌّ)(١٩) «آرزو نيرنگ باز و ضرر زننده است».
هر كه در ميدان آرزو دويد، با آمدن مرگ لغزند و به زمين خورد. (مَنْ جَرى فى ميدان أمَلِه عُثِرَ بِأجَلِه)(٢٠)
خداوند ما را از شرور نفس امّاره و آرزوى دور و دراز دور گرداند. انشاء اللّه تعالى.
_______________________________

١. همان مدرك، جلد ٣، .
٢. جامع السعادات.
٣. جامع السعادات.
٤. جامع السعادات، جلد ٦، ـ ٣٥.
٥. سوره بقره، آيه ٩٦.
٦. جامع السعادات، جلد ٣، .
٧. همان مدرك.
٨. همان مدرك.
٩. همان مدرك.
١٠. شرح نهج البلاغه، محمدتقى جعفرى، جلد ٩، ـ ٢٧٧.
١١. همان مدرك، .
١٢. تا نزد خداوند برود كلمات يا اعمال پاكيزه تا آنجا كه خدا مى داند.
١٣. نفس هاى ما بعنوان تحفه اى بسوى ابديت ارتقاء پيدا مى كند.
١٤. همان مدرك، .
١٥. بحار الانوار، جلد ٧٣، ، ١٦٤، ١٦٦.
١٦. بحار الانوار، جلد ٧٨، .
١٧. غرر الحكم.
١٨. غرر الحكم.
١٩. غرر الحكم.
٢٠. بحار الانوار، جلد ٧٣، از على(ع) (اين چند حديث را صاحب ميزان الحكمه در جلد ١، تا ١٤٣) آورده است.

٦٦ـ كمى خطا و لغزش
«قليلا زَلَلُه»
ترجمه: (مى بينى پرهيزگاران را كه) خطا و لغزش او قليل، و اندك است.
شرح: از صفات ديگر پرهيزگاران، كمى خطا و لغزش آنها است، گرچه در لغزشگاهها داخل شوند، ولى بسيار كم است كه كنترل خود را از دست بدهند و پايشان بلغزد.
هر انسانى به جز معصومين(عليهم السلام) خطاكار است آنها الگوها و اسوه هاى مردم هستند، اگر اينها هم خطا كنند، ديگر اعتمادى براى مردم نمى ماند، اساساً جلب اعتماد آنها بواسطه مصون بودن آنها از خطا است. در علم كلام نيز اين بحث مطرح شده و اثبات شده است، بايد رسول حق و خلفاى دوازده گانه او معصوم از هر خطائى باشند تا بتوانند به نحو احسن جلب اعتماد كرده و در نتيجه تبليغ احكام كنند.
اگر كسى به اين درجه از عصمت رسيد از لغزش مصون است ولى غير از انبياء و ائمه(عليهم السلام) معلوم نيست كسانى به اين مقام رسند ولى تالى تلو آنها و در مسير آنها يافت مى شوند و اينها همان پرهيزگاران هستند كه مولى خطاى آنها را قليل مى شمارد، زيرا آنها داراى ملكه عدالت هستند گناه كبيره نكرده و اصرار بر صغائر ندارند، اگر خطائى از آنها صادر شود بسيار كم است، برحسب درجه تقوى، خطا و لغزش متغير است هر چه پرهيزگارى آنها بيشتر باشد لغزش آنها كمتر و اگر پرهيزگارى كمتر لغزش آنها بيشتر است.

عوامل خطا و لغزش
عوامل لغزش و گناه مختلف است، كه به چند عامل آن اشاره مى كنيم:
١ـ جهل ـ جهل به چه كنم يا چگونه كنم و يا به تعبير ديگر جهل به اصل قانون كه چه كنيم و جهل به نحوه اجراى آن كه چگونه كنيم، موجب خطا و گمراهى است، هر فرد و جامعه اى براى اين كه بتواند كارى صحيح انجام دهد، اول نياز به آگاهى به قانون و سپس به نحوه اجراء آن دارد، هر كدام نباشد، انسان دچار لغزش مى گردد و از آن جهت كه پرهيزگاران در مسير زندگى خود به سوى هدف عالى خود، عالم و آگاه هستند «علماء حلماء» پس از اين جهت به خطا نمى افتند.
٢ـ حجابهاى نفسانى كه همانا رذائل اخلاقى هستند، هر يك راهى به سوى خطا در برابر انسان مى گشايند، هواپرستى، تكبر، لجاجت، حسادت هر يك مانعى براى تعقّل صحيح است اگر حجابها دريده شود، چهره حقائق آشكار مى گردد، من اگر خطا مى كنم چشم حقيقت بين ندارم، من حجاب افكنده ام:
(لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لاَّ يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ يَسْمَعُونَ بها)(١)
مولى على(ع) مى فرمايند:
«أقْرَبُ الآراء مِنَ النُّهى أبعدَها مِنَ الهَوى»
«نزديكترين نظريه ها به عقل (و صواب) دورترين آنها از هواى نفسانى است».(٢)
در جاى ديگر مى فرمايد:
«خيرُ الآراء أبَعدُها عن الهوى و أقْرَبها مِنَ السّداد»
«بهترين آراء دورترين آنها از هواى نفسانى و نزديكترين آنها به حق است كه راه باطل را مسدود مى كند».(٣)
كسى كه تكّبر به او اجازه نمى دهد، به سخن حق ديگرى گوش كند، يا حسادت او نمى گذارد حرف حق ديگران را تصديق كند، چنين كسى راهى به سر منزل صواب ندارد.
كسى كه پرده و حجاب لجاجت روى قلب او را پوشانده، اگر رأى و راه صحيحى هم به او ارائه شود، به آن توجه نمى كند، اگر خود نيز به فكر صحيحى دست يافت، لجاجت او اجازه نمى دهد در مرحله عمل بر طبق آن رفتار كند، چنان كه ديديم بسيارى از مشركين و گمراهان با اين كه مى دانستند، سخنان پيامبر(ص) حق است باز به او نگرويدند، چرا كه لجاجت آنها با پيامبر(ص)، اجازه نمى داد، لشكريان عمرسعد و امويان به خاطر لجاجت با اميرالمؤمنين على(ع) خون فرزندش حسين بن على(ع) را با اين كه بسيارى از آنها مى دانستند، امام است و سخنانش بر حق است، بر زمين ريختند.
اين است كه مولى على(ع) مى فرمايد: «اَللّجاجة تَسُلّ الرّأى»: «لجاجت، رأى صواب و صحيح را از بيخ و بن همچون درختى پربار برمى كند و نابود مى كند».(٤)
لجاجت همچون رهزنى بر راه سخن صواب نشسته و آن را مى ربايد.
٣ـ تصميم در حال غضب ـ از امورى كه موجب خطا و اشتباه مى شود و خود حجابى از حجابهاى درونى است، تصميم گيرى در موقع غضب است، در آن حالت انسان در حال متعادل روحى نبوده و قواى ادراكى او بطور صحيح كار نمى كند، و چه بسا قواى تحريكى او نيز كارى كند كه جز پشيمانى سودى ندارد، انسان بايد چنان خود را بسازد كه اگر فكر صحيحى و نظر مصابى داشت در حال غضب تحت تأثير نفس امّاره قرار نگيرد امام حسن(ع) مى فرمايند(٥)
«لا يُعرَف الرَأىُ اِلاّ عِندَ الغَضَب»
«فكر و نظر صحيح شناخته نمى شود مگر در حالت غضب» اگر ثابت قدم بود آن رأى سليم است اگر بر حق پا نگذاشت آن نظرى صواب است كه به خطا منجر نمى شود.
٤ـ عدم تأمل در تصميم گيرى ـ اين نيز از عوامل لغزش است، در روايتى از مولى على(ع)آمده:
«الرَأىُ مَعَ الأناةِ و بئسَ الظّهيرُ الرأى الفَطير» (رأى و فكر صحيح با تأمل و دقّت است و فكر و نظر بدون تأمل و تصميم گيرى با سرعت، بد پيشتيبانى براى انسان است).(٦)
٥ـ استبداد رأى و عدم مشورت در امور ـ استبداد رأى عامل ديگى براى لغزش انسان و به خطا رفتن او است و چه بسا ريشه آن نيز در هواپرستى باشد و انگيزه هاى هواپرستانه آن را ايجاب كند.
مستبد كسى است كه مى خواهد كارى را به تنهائى انجام دهد خواه انگيزه او تمايلات نفسانى باشد و خواه غير آن و مسلم است كه چنين شخص خطايش بيشتر از كسى است كه در مقام مشاورت برآمده و از عقل ديگران استفاده كرده و از چراغ افكارشان نور مى گيرد.
مولى مى فرمايند: «المستَبِدّ مُتَهَوّرٌ فى الخطاء و الغلط»
«فرد مستبدى كه به نظر خود متكى است نسبت به خطا و اشتباه بى باك و گستاخ است».(٧)
در جاى ديگر مى فرمايند: «خاطَرَ مَنْ إسْتَغنى برأيه»
«آن کس که به رأی خود قناعت کند خود را به خطر افکنده».(٨)
امام صادق(ع) نيز مى فرمايند:
«المُستَبِدّ بِرَأيه موقوفٌ على مَداحض الزَّلَل»
«فردى كه فقط به فكر خود اتكاء مى كند، بر لغزشگاههاى خطا ايستاده است»(٩)
و هر آن بايد منتظر سقوط خود باشد فرد مستبدى كه فقط رأى و فكر خود را مى پسندد و بر آن تكيه مى كند، از نظر مكتب اسلام هم نظر خودش صواب نيست و هم در مقام مشورت، از مشورت با او نهى شده است، امام صادق(ع) مى فرمايند با مستبد خودرأى مشورت مكن«لا تُشِرْ على المستَبِدّ برأيه».(١٠)
مولى على(ع) نيز مى فرمايند: رأى انسان منفرد و تك رو و انسانى كه فقط به رأى و نظر خود خوشنود است در واقع رأى و نظر باارزشى نيست. «لا رأى لِمَن انفَرَد برأيه»(١١)،
«ليس لِمُعْجِب رأىٌ»(١٢)
زيرا فكر و نظرى ارزش دارد كه هدايت كننده انسان به راه راست و دور كننده انسان از پرتگاه باشد. در مكتب مولى على(ع) چنين فردى، يك جاهل است: «ما أعْجَبَ برأيه الاّ جاهل»(١٣)
«خودبينى نكند به رأى خود مگر جاهل»
و آدم جاهل قابل مشورت نيست، عالم هميشه به دنبال زياد كردن علم و علم آموزى است، گرچه از فرد حقير و كوچكى باشد، او به دنبال سخن بزرگ است، گرچه از كودك صادر شود، پس او خودرأى نيست، و چنين انسانى قابل مشورت است چون عالم است.
مولى فرمود: «لا تُصَغِّرنَّ عندك الرأى الخَطير اذا أتاك به الرجلُ الحقير»
«رأى بزرگ را نزد خود كوچك مشمار هنگامى كه مرد حقيرى آن را به تو رساند».(١٤)
مولى در جاى ديگر مى فرمايند: «مَنْ استَبزدّ برايه هَلَك و مَنْ شاوَرَ الرّجالَ شارَكَها فى عُقُولها»
«كسى كه مستبد و خودرأى شد، هلاك مى شود و كسى كه با بزرگان مشورت كرد در عقلهايشان شريك شده است»(١٥) و شريك از شريك ديگر استفاده مى كند و طبيعى است كه اگر چند عقل به هم ضميمه شوند كمتر به خطا مى افتد، تا يك عقل منفرد.
از رسول گرامى سؤال شد:، «مَا الحَزْم»: «دورانديشى و آينده نگرى و استوارى در امور چيست» فرمودند: «مُشاوَرةُ ذَوى الرّأى و أتِّباعهم»
«مشورت با صاحبان فكر و انديشه و متابعت كردن از آنها».(١٦)
به قول مولى نظر و فكر بسيار است ولى نظرى كه مصاب و رساننده به هدف و ثابت باشد، بسيار كم است، «الرأىُ كثيرٌ و الحَزْمُ قليل»(١٧)
ولى مى توان با سفارش پيامبر اكرم(ص) به اين قليل دست يافت، كسى كه در امور خود تن به مشورت دهد و آيات الهى را مدّنظر گيرد: (وَ اَمرُهُم شُورى بينَهم)(١٨)(و شاوِرْهُم فِى الاَمر)(١٩)
به صلاح و سداد نزديكتر است و حيران و پشيمان نخواهد شد.
مولى على(ع) مى فرمايند: رسول اللّه(ص) مرا به سوى يمن فرستادند و سفارش كردند كه: «يا علىّ ما حارَ مَنْ استخار و لانَدم مَنْ اسْتَشارَ»
«اى على، كسى كه طلب خير كرد حيران نمى شود و كسى كه مشورت كرد پشيمان نمى گردد».(٢٠)
كسى كه با صاحبان عقل مشورت كرد از انوار عقول آنها نور گرفته است: «مَنْ شاوَرَ ذَوِى العُقولِ استَضاد بِاَنْوارِ العُقُول».(٢١)
هيچ پشتيبانى، همچون مشاورت نيست: «لا ظَهيرَ كالمُشاورة».(٢٢)
ما از معصومين(عليهم السلام) بالاتر نيستيم، آنها در كارها با ديگران مشورت مى كردند، حتى امام هشتم(ع) در مورد پدر خود مى فرمايند، عقلها به مستواى عقل او نبود ولى چه بسا مى شد با غلام سياهى از غلامان خود مشورت مى كرد، وقتى به ايشان گفته مى شد، آيا با مثل اين مشورت مى كنيد؟ مى فرمود:
«اِنَّ اللّهَ تَبارَك وَ تَعالى رُبَّما فَتَح عَلى لِسانِه...»
«خداوند تبارك و تعالى چه بسا با زبان او مشكل و گره كار مرا باز كند».(٢٣)
_______________________________

١. سوره اعراف، آيه ١٧٩.
٢. غرر الحكم.
٣. غرر الحكم.
٤. بحار الانوار، جلد ٧١، .
٥. بحار الانوار، جلد ٧٨، ـ ميزان الحكمه، جلد ٤، .
٦. بحار الانوار، جلد ٧٨، و ميزان الحكمه، جلد ٤، .
٧. غرر الحكم.
٨. بحار الانوار، جلد ٧٥، و در نيز از نهج البلاغه نقل كرده كه «قد خاطَرَ» دارد (الاستشاره عين الهداية و قد خاطر...) (حكمت ٢١١) و نيز در جلد ٧٧، نيز آمده است.
٩. بحار الانوار، جلد ٧٥، .
١٠. همان مدرك.
١١. همان مدرك.
١٢. غرر الحكم.
١٣. غرر الحكم.
١٤. غرر الحكم.
١٥. بحار الانوار، جلد ١٨، (احاديث از اول بحث تا اينجا را نيز مى توانيد در، جلد ٤ ميزان الحكمه، تا ٤٠ در بحث رأى بيابيد).
١٦. سفينة البحار، جلد ١، در بحث «شَور».
١٧. غرر الحكم، ميزان الحكمه، جلد ٤، .
١٨. سوره شورى، آيه ١٥٩.
١٩. سوره آل عمران، آيه ١٥٩.
٢٠. بحار الانوار، جلد ٧٥، .
٢١. غرر الحكم.
٢٢. نهج البلاغه، حكمت ٥٤.
٢٣. مكارم الاخلاق، (اين روايات را در، جلد ٥ ميزان الحكمه، به بعد نيز مى توانيد بيابيد (بحث شورى) مباحث زيادى راجع به مشورت است كه رواياتش را در آنجا آورده است رجوع كنيد).

فوائد مشورت
مشورت داراى فوائد بسيار است كه به چند مورد آن اشاره مى كنيم:
١ـ دفع خطا و يا به حداقل رساندن آن ـ اين ثمره همان چيزى است كه مورد بحث است و گفتيم كه ضميمه شدن چند عقل و رأى و انتخاب بهترين نظريه كه زائيده چندين عقل و فكر است مسلماً به صواب نزديكتر است تا يك عقل و رأى.
٢ـ مشورت جاذبه دارد ـ اين از آثار اجتماعى مشورت است، اگر انسان با ديگران در كارها مشورت كرد، مردم هم براى كارهاى خود با او مشورت كرده و به رأى او ارزش قائل مى شوند، اين نكته را مى شود از آيه شريفه قرآن به دست آورد: (فَبِمَا رَحْمَة مِنْ اللهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِى الاَْمْرِ)
«اى پيامبر با رحمت خداوندى با مردم نرم گشتى و اگر سخت و تند با آنها برخورد مى كردى، از دور تو پراكنده مى شدند، پس از آنها درگذر و طلب مغفرت براى آنها كن و آنها را در كارها طرف مشورت قرار ده».(١)
به قرينه صدر آيه كه اگر سخت و تندخوى بودى از دور تو پراكنده مى شدند، پس لازم است اين سه كار (عفو و طلب مغفرت و مشاوره) را انجام دهى، مى توان استفاده كرد مشورت عاملى براى جذب مردم است.
٣ـ بهاء دادن به ديگرى و در نتيجه بها پيدا كردن خود. وقتى مردم ديدند، به آنها بهاء داده شده و طرف مشورت بودند، طبعاً به مشورت كننده در كارها بهاء داده و براى او ارزش قائلند اين ثمره اى فردى و اجتماعى است.
٤ـ خودكفائى مديريت و ساخته شدن ديگران ـ اين ثمره نيز از آثار اجتماعى مشورت است، ما فقط به خودكفائى اقتصادى و مادى نياز نداريم، بلكه خودكفائى مديريت و فكرى هم لازم است، اگر بنا باشد مديران صنايع و كارخانه ها و ادارات ما تمام سرنخها را خود در دست داشته باشند، به طورى كه اگر روزى در سر كار حاضر نشدند، كارها تعطيل شود، اين مديران، مديران مدبّر و مدير به معنى واقعى كلمه نيستند، بايد افراد را پرورش دهند و اين جز از راه مشورت و بها دادن به رأى زيردستان امكان پذير نيست، بايد با مشاورت آنها، رمز كار را به آنها آموخت، نه تنها در اداره و كارخانه بلكه كاسب هم بايد با شاگرد خود در امور مشورت كند و او را بسازد. كه در بعضى موارد ساختنى بهتر از مشاورت نيست.
____________________________

١. سوره آل عمران، آيه ١٥٩.

خصوصيات شخص مشورت كننده (يا حدود مشورت)
امام صادق(ع) در روايتى اشاره به مطلب مى كنند، اين روايت را مرحوم محدث قمى در سفينة البحار آورده است:
«المَشوِرَةٌ لا يَكُونُ اَلاّ بِحدُودِها فَمَن عَرِف بحُدُودها و الاّ كانَتْ مَضَرّتُها على المُسْتِشير اِكثر مُن مَنْفعتها له فَأوَّلُها اَنْ يَكونَ الَّذى يُشاوِرُه عاقِلا وَ الثانيةُ أن يكونَ حُرّاً متديّنا و الثالثةُ ان يكونَ صَديقاً مُواخِياً وَ الرابعة ان تُطَلَّعه على سرِّك فيكون عِلمُه به كعِلْمِك بَنَفْسك ثمّ يَستُر ذلك و يكتُمُه فانّه اذا كانَ عاقلا اِنْتَفَعتْ بِمَشوِرَته و اِذا كانَ حُرّاً متديّنا جَهَد نفسه فى النّصيحة لك و اذا كان صَديقاً مُواخياً كَتَمَ سرِّك اِذا اطَّلعتَه عليه و اذا اطّلعتَه على سِرَّك فكانَ عِلمُه بِه كعِلمِك تَمَّت المشورةٌ و كَمُلَتِ النَّصيحَة»
«مشورت حاصل نمى شود مگر به حدود و خصوصيات آن، كسى كه حدود آن را شناخت (به نتيجه رسيده نفع مى برد) وگرنه ضرر آن نسبت به مشورت كننده بيشتر از نفع آن است
نخستين حدّ از آن حدود، اين است كه با انسان عاقل مشورت كند. دوم اين كه كسى كه مورد مشورت قرار مى گيرد آزاده و متدين باشد سوّم اين كه دوست و برادر باشد.
چهارم اين كه كسى باشد كه او را بر سرّ راز خود مطلع كنى و علمش به آن راز مثل علم تو به نفس خودت باشد و آن را مستور و كتمان كند.
پس اگر شخص مورد مشورت عاقل باشد، از مشورتش نفع مى برى، و اگر آزاده و متديّن باشد، در نصيحت تو با نفس خود مجاهدت كرده و از راهنمائى تو مضايقه نمى كند و اگر دوست و برادر باشد كتمان سرّ تو كرده و عملش به راز تو مثل علم تو باشد در اين صورت مشورت و نصيحت كامل مى شود».(١)
از روايت فوق خصوصيات و اوصاف شخص مورد مشورت، روشن شد و اينكه: عاقل، حرّ، متدين، صديق، برادر و امين بر سرّ باشد.
____________________________

١. سفينة البحار، جلد ١، ماده «شوره».

٦٧ـ خشوع قلب
«خاشِعاً قَلْبُه»
ترجمه: (مى بينى پرهيزگاران را كه) قلبش خاشع است.
شرح: در اين فراز بار ديگر مولى سخن از خشوع متقيان مى فرماید، در مرتبه اول عبادت را متذكر شد و اينجا خشوع قلب و خاضع در برابر عظمت الهى است و اين خشوع قلبى زائيده درك عمظمت الهى است و مسلماً خشوع قلب نيز ساير اعضاء را به خضوع وامى دارد.
چون درباره خشوع قبلا به تفصيل بحث كرده ايم، در اين جا به اختصار بیان مى كنيم امام صادق(ع) در روايتى مى فرمايند:
«خداوند متعال به حضرت عيسى بن مريم(ع) چنين وحى كرد: يا عيسى! از ديدگانت اشك بريز و قلبت را خاضع گردان و دو چشم خود را با ميل اندوه و حزن سرمه بكش در هنگامى كه اهل بطالت و خوشگذرآنهامى خندند، در كنار قبور مردگان بايست و آنها را با نداى بلند صدا زن، شايد از آنها پندگيرى و بگو من در زمره ملحق شوندگان به شما، ملحق خواهم شد».(١)
در روايتى ديگر آمده كه خداوند متعال به موسى و هارون(عليهم السلام) وحى رساند كه: «اِنّما يَتَزَيّن لى اَوليائى بالذُّلّ و الخُشُوعِ و الخوفِ الّذى يَنْبت فى قُلوبِهِم فَيَنظُر على أجْسادِهم»
«دوستان من با خشوع و ذلت درونى و خوفى كه در قلبهاى آنها مى رويد خود را براى من زينت مى دهند، و سپس آثار آن بر بدنهاى آنها نيز نمودار مى شود.(٢)
____________________________

١. بحار الانوار، جلد ٨٢، .
٢. بحار الانوار، جلد ١٣، .

علامت خاشع
در روايتى رسول اكرم(ص) علامت خاشع را چهار چيز مى شمارند:
«اَمّا عَلامَةُ الخاشِع فاربَعَةٌ: مُراقبة فى السرِّ العلانیة و رُكوبِ الجميلِ و التفكّرُ لِيومِ القِيامَة و المناجاةُ للّه».
«علامت خاشع چهار چيز است:
١ـ در پنهان و آشكار مراقبت مى كند كه عملى برخلاف رضاى خداوند انجام ندهد.
٢ـ هميشه بر پشت كارهاى نيك رسول شده و آنها را انجام مى دهد.
٣ـ تفكر براى روز قيامت. ٤ـ مناجات با خداوند متعال».(١)
با علامات و نشانه هاى فوق كه در چهره و قول و فعل او ظاهر است مى توان بر گوهرى در درون او به نام «قلب خاشع» اطلاع پيدا كرد و خوشا به چنين صدفهائى كه چنين درّهائى در درون خود مى پرورانند كه برق آن درّها در آسمان وجودشان و صفحه اعضاء و جوارحشان نمودار مى گردد.
____________________________

١. تحف العقول، (سه روايت اين باب در جلد ٣، ميزان الحكمه، باب الخشوع آمده است).

٦٨ـ پرهيزگاران و قناعت طبع
«قانعةً نَفْسهُ»
ترجمه: (مى بينى پرهيزگاران را كه) نفسش قانع است.
شرح: صفت ديگر آنها قناعت طبع است. در اهميت قناعت همين بس، كه مولى على(ع)«حياة طيبه» را به آن تفسير فرموده اند، وقتى درباره اين آيه شريفه:
(مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِّنْ ذَكَر أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً)
«كسى كه عمل صالح انجام دهد خواه مرد خواه زن و مؤمن باشد او را زنده مى كنيم به زندگى پاكيزه»(١)
از حضرت سؤال شد فرمودند: «مراد از اين زندگى كه خداوند در پاداش اعمال صالح مرد و زن مؤمن مى دهد، قناعت است».(٢)
عجب گوهری است که پاداش اعمال صالح قرار می گیرد، از یکی از حکماء سؤال شد، چیزی بهتر از طلا سراغ داری؟ گفت بله قناعت،(٣) قناعت كه مقابل حرص است، ملكه نفسانى است كه موجب اكتفاء به قدر نياز از مال است بدون اينكه تلاش و سختى در طلب زائد كند و اين صفتى است پسنديده كه كسب سائر فضائل متوقف بر آن است.(٤)
يكى از حكماء مى گويد:
«إسْتِغنائُك عَن الشىء خيرٌ مِنْ استغنائِك بِه»
«بى نيازى تو و عدم حاجت تو به چيزى، بهتر از بى نيازى تو به وسيله آن چيز است».(٥)
چه جمله زيبائى است، جمله او اشاره به مسئله قناعت دارد، مى گويد اگر قناعت پيشه كردى چيزى نخواستى بهتر است از اين كه قناعت پيشه نكنى و فكر كنى با فلان چيز بى نيازى.
عمدتاً مردم فكر مى كنند، بايد چيزى را داشته باشند، تا بى نياز شوند و دستشان پيش ديگرى دراز نباشد، فكر مى كنند بايد خانه اى با چنين خصوصيات و ماشينى با چنان ويژگى داشته باشند، تا بى نياز باشند، در حالى كه اين حكيم مى گويد اگر قناعت پيشه كردى و به قدر حاجت و نياز اكتفاء كردى، تو بى نيازى اين بى نيازى بهتر از آن بى نيازى است، اين بى نيازى تملق و چاپلوسى و حرام و حلال كردن ندارد، در حالى كه آن بى نيازى كه با داشتن چيزى حاصل شود، نياز به تلاش و دوندگى دارد، و چه بسا تملق و حرام و حلال كردن، و اين همان است كه مولى مى فرمايند:
«القَناعةُ مالٌ لا يَنْفَد»: «قناعت مالى و سرمايه اى است كه تمام شدنى نيست».(٦)
قناعت تنها جنبه آخرتى ندارد، بلكه از نظر سياسى و اقتصادى نيز ريشه امور است بسيارى از جهت گيريهاى سياسى در روابط بين المللى، بر ميزان قناعت صورت مى گيرد، آبروى سياسى، اقتصادى و خودكفائى يك مملكت را قناعت حفظ مى كند و در مقابل عدم قناعت از بين برنده شخصيت سياسى يك مملكت در فضاى سياسى عالم است، گاه يك كشور در اثر عدم قناعت و گرفتن وامهاى كمرشكن و براى اين كه مقدارى در رفاه باشد مطرود و منزوى و كشور عقب افتاده مى شود، ملتى كه قناعت را از خود دور كرد بدبخت و بى نوا شده و هيچگاه فرصت شكوفائى اقتصادى پيدا نمى كند، نمونه اين كشورها امروزه چه بسيار است.
قناعت نكردن نابود كننده شخصيت فرد است و او را نيازمند به غير مى كند و هميشه بايد سرشكسته و سرافكنده در جامعه حركت كند و چه بسا از مرز شخصيت گذشته و شخص را نابود مى كند عدم اكتفاء به قدر نياز موجب استيصال فرد و جامعه است، آنچه درباره جامعه و رفاه طلبى آن گفتيم درباره فرد هم صادق است، بعضى را مى بينيم كه براى توسعه زندگى خود كه گاه نياز به آن توسعه هم ندارد، از چندين جا وام مى گيرد و كار را به جائى مى رساند كه اصل سرمايه را هم بايد بابت بهره آن وام ها بپردازد، چرا؟!
زندگى خوش و گوارا از نظر اسلام چه زندگى مى تواند باشد،آيا تابحال اين سؤال را از خود كرده ايم و به دنبال جواب برآمده ايم يا نه، اين جواب را امام صادق(ع) در روايتى فرموده اند:
«خمسٌ مَنْ لم تكن فيه لم يَتَهَنَّأ بالعيش، الصّحّة و الأَمن و الغِناء و القَناعة و الاَنيس المُوافِق»
«پنج چيز است كه اگر در فردى نباشد، خوشى از زندگى نمى برد، و به قول عوام آب خوش از گلويش پائين نمى رود و زندگى گوارائى نخواهد داشت:
١ـ تندرستى
٢ـ امنيت
٣ـ بى نيازى و عدم حاجت (به قدرى كه محتاج نباشد داشته باشد)
٤ـ قناعت و اكتفاء به قدر حاجت و عدم زياده طلبى
٥ـ مونس و يار موافق).(٧)
پس يكى از عواملى كه موجب گوارائى و خوشى زندگى مى شود قناعت است و بايد گفت قناعت در بين اين پنج مورد جايگاه ويژه اى دارد.
حال به چند حكايت در مسئله قناعت از گلستان و بوستان شيخ شيراز سعدى مى نگريم.
حاتم طائى را گفتند: از خود بلند همت تر در جهان ديده اى يا شنيده اى؟ گفت بلى روزى چهل شتر قربان كرده بودم و امراى عرب را به مهمانى خوانده پس به گوشه صحرائى به حاجتى رفته بودم، خاركنى را ديدم، پشته خارى فراهم آورده گفتمش به مهمانى حاتم چرا نروى كه خلقى بر سماط (سفره) او گرد آمده اند گفت:

هر كه نان از عمل خويش خورد *** منّت از حاتم طائى نبرد

انصاف دادم و او را به همت و جوانمردى بيش از خود ديدم. بازرگانى را ديدم كه صد و پنجاه بار داشت، و چهل بنده و خدمتكار، شبى در جزيره كيش مرا به حجره خويش برد و همه شب نياراميد از سخن هاى پريشان گفتن، كه فلان انبارم به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان، و اين كاغذ قباله فلان زمين و فلان چيز را فلان، ضمين (كفيل و ضامن)، گاه گفتى كه خاطر اسكندريّه دارم كه هوائى خوش است و گاه گفتى كه درياى مغرب مشوّش است و باز گفت سعديا سفرى در پيش است اگر آن كرده شود، بقيّت عمر خوش به گوشه اى بنشينم و ترك تجارت كنم، گفتم آن سفر كدام است؟
گفت گوگرد پارسى به چين خواهم برد، شنيدم كه آنجا قيمت عظيم دارد و از آنجا كاسه چينى به روم آرم و ديباى رومى به هند و پولاد هندى به حلب و آبگينه حلبى به يمن و برد يمانى به پارس و از آن پس ترك تجارت كرده و به دكّانى بنشينم، چندان از اين ماليخوليا فرو خواند كه بيش از آن طاقت گفتنش نماند!!
پس گفت اى سعدى تو نيز سخنى بگوى، از آنچه ديده و شنيده اى.
گفتم:

آن شنيدستى كه در اقصاى غور(٨) *** بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنيا دوست را *** يا قناعت پر كند يا خاك گور

موسى(ع) درويشى را ديد كه از برهنگى به ريگ اندر شده گفت اى موسى دعائى كن تا خداوند عزوجل مرا كفافى دهد كه از بى طاقتى به جان آمده ام، موسى(ع) دعا كرد و رفت، پس از چند روز كه باز آمد، او را ديد كه گرفتار و خلقى بر وى گرد آمده، حالش پرسيد گفتند خمر خورده و عربده كرده و كسى را كشته و اكنون به قصاص او وى را داشته اند

آنكه هفت اقليم عالم را نهاد *** هر كسى را هر چه لايق بود داد
گر به مسكين اگر پر داشتى *** تخم گنجشك از جهان برداشتى
وان دو شاخ گاو اگر خر داشتى *** آدمى نزد خود نگذاشتى

موسى(ع) به حكمت و عدل جهان آفرين اقرار كرد و از تجاسر خويش استغفار.
(وَلَوْ بَسَطَ اللهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِى الاَْرْضِ)
«اگر خداوند روزى و رزق را براى بندگانش پهن كرده و بگستراند ظلم و عصيان در زمين كنند».(٩)
حال در مورد قناعت به سراغ بعضى از روايات و كلمات بزرگان رويم:
رسول گرامى اسلام(ص) فرمودند: «از شبهه و مال مشتبه بپرهيز تا عابدترين خلق باشى، و به آنچه دارى قناعت كن تا شاكرترين مردم به حساب آئى، و بر خلق همان پسند كه بر خود مى پسندى، تا از همه مؤمن تر باشى».
موسى(ع) گفت: يا ربّ از بندگن تو كه توانگرتر است؟ فرمود: «آن كه قناعت كند، به آنچه من دهم. گفت: عادل تر؟ فرمود: آن كه انصاف از خود بدهد.
محمدبن واسع(رحمه الله) نان خشك در آب كردى و مى خوردى و مى گفتى هر كه بدين قناعت كند، از همه خلق بى نياز بود.
ابن مسعود گفت: هر روز فرشته اى ندا كند: اى پسر آدم اندكى كه تو را كفايت كند، بهتر از بسيارى كه تو را كفايت نبود و از آن بطر و غفلت زايد.
سميط بن عجلان گويد كه: شكم تو بدستى (در يك وجب) بيش نيست چرا بايد كه تو را به دوزخ برد؟! يكى از حكماء گويد: هيچ كس به رنج صبورتر از حريص مطمع نبود، و هيچ كس را عيش خوشتر از قانع نبود، و هيچ كس اندوهگين تر از حسود نبود و هيچ كس سبكبارتر از آن كس نبود كه ترك دنيا گويد و هيچ كس پشيمان تر از عالم بدكردار نبود.(١٠)
به قول سعدى:

خدا را ندانست و طاعت نكرد *** كه بر بخت و روزى قناعت نكرد
قناعت توانگر كند مرد را *** خبر كن حريص جهان گرد را
سكونى به دست آور اى بى ثبات *** كه بر سنگ گردان نرويد نبات
مپرور تن ار مرد رأى و هُشى *** كه او را چو مى پرورى مى كشى
خردمند مردم هنر پرورند *** كه تن پروران از هنر لاغرند
كسى سيرت آدمى گوش كرد *** كه اول سگ نفس خاموش كرد
خور و خواب تنها طريق دد است *** بر اين بودنن آئين نابخرد است
خنك نيك بختى كه در گوشه اى *** به دست آرد از معرفت توشه اى
بر آنان كه شد سرّ حق آشكار *** نكردند باطل بر آن اختيار
وليكن چو ظلمت نداند ز نور *** چه ديدار ديوش چه رخسار حور
تو خود را از آن در چه انداختى *** كه چه راز ره باز نشناختى
بر اوج فلك چون پرّد جرّه باز *** كه بر شهپرش بسته اى سنگ آز
كسى كو كم از عادت خويش خورد *** به تدريج خود را ملك خوى كرد
كجا شير وحشى رسد در ملك *** نشايد پريد از ثرى بر فلك
نخست آدمى سيرتى پيشه كن *** پس آنگه ملك خوئى انديشه كن
تو بر كرّه تو سنى بدگهر *** نگر تا نپيچد زحكم تو سر
كه گر پالهنگ از كفت در گسيخت *** تن خويشتن خست و خون تو ريخت
درون جاى قوتست و ذكر و نفس *** تو پندارى از بهر نانست و بس
ندارند تن پروران آگهى *** كه پر معده باشد زحكمت تهى
دو چشم و شكم پر نگردد، به هيچ *** تهى بهتر اين روده پيچ پيچ
چو دوزخ كه سيرش كنند از وعيد *** ديگر بانگ دارد كه هل من مزيد
همى ميردت عيسى از لاغرى *** تو در بند آنى كه خر پرورى
به دين اى فرومايه دنيا مَخَر *** تو خر را به انجيل عيسى مخر
مگر مى نبينى كه دَد را مدام *** نينداخت جز حرص خوردن به دام
پلنگى كه گردن كشد بر وحوش *** به دام افتد از بهر خوردن چو موش
چو موش آن كه نان و پنيرش خورى *** به دامش درافتى و تيرش خورى

برادر! قناعت پيشه كن، تا از رنج دو دنيا راحت شوى، قانع باش كه قانع آرام است و آرامش ساز، مودب است و آداب ساز، نورانى است و مُنَوّر كننده، راحت است و راحت بخش «در كتاب مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقة» كه منسوب به امام صادق(ع)است آمده كه «وهَبُ بنُ مُنَبّه» گفت در كتابهاى گذشتگان نوشته بود:
«يا قَناعَة العِزُّ و الغِنى مَعَك فازَ مَنْ فازَ بِك»
«اى قناعت، عزّت و بى نيازى با تو است، كسى كه تو را به دست آورد، رستگار شد».
و نيز در همان كتاب آمده است كه «لَوْ حَلَفَ القانعُ بتملّكه الدارين لَصَدّقه اللّه عزوجل بذلك و لأبَرَّه لِعِظَمِ شَأن مرتَبَة القناعة»
(اگر قانع و قناعت پيشه قسم خورد بر اين كه مالك دو جهان است، خداوند عزوجل او را به خاطر قناعتش تصديق كرده و قسم او را امضاء مى كند به خاطر بلندى مرتبه قناعت).(١١)
قناعت اگر در تمام امور زندگى: (پوشاك، خوراك، مسكن، شهوات، تمايلات نفسانى، ثروت، ملك) صورت بگيرد، ريشه طمع و شهوت و هواهاى نفسانى قطع شده، و با آسايش خاطر و راحتى تن و دل مى توان توجه كامل به عالم روحانيت و لقاء محبوب پيدا كرد.
در روايت است كه طالب علم و طالب مال سير نمى شود، طالب مال دنيا اگر تمام دنيا را نيز به دست آورد سير نمى شود، زيرا علاقه قلبى او نامحدود و دنيا با همه گستردگى محدود است، طالب دنيا پس از دارا شدن تمام دنيا، مى بايد باز به همان مقدار قناعت كرده و حرص و طمع خود را محدود نمايد. پس چه بهتر است كه اين امر (قناعت) در همان مرحله اول صورت گرفته، و پس از به دست آوردن حداقل وسائل زندگى حرص و طمع و شهوت و علاقه خود را محدود كرده و از فعاليت بيجا و زحمت و مشقت بى نتيجه خوددارى نموده و خود را مبتلا و گرفتار نسازد.

در سر نه هواى مال و جاهى دارم *** در دل نه غم زر و سپاهى دارم
صاحب نظرى توجهى گر بكند *** چون آينه چشم يك نگاهى دارم
(١٢)

در همان كتاب از رسول گرامى(ص) نقل مى كند كه فرمودند:
«القناعةَ مُلكٌ لا يزول و هى مَركَبُ رِضَى اللّه تعالى تحمِلُ صاحِبَها الى داره فَأحسِنْ التوكّل فيما لم تُعطَ و الرّضا بِما اُعْطيت و اصبِر على ما أصابَك فانّ ذلك مِنْ عزمِ الامور».
«قناعت سلطنتى است كه از بين نمى رود و مركب رضايت خداوند است كه صاحبش را به خانه خدا سوق مى دهد، پس توكل خود را به خدا در آنچه به تو داده نشده، نيكو گردان و راضى به آنچه داده شده اى باش و بر آنچه به تو مى رسد، صبر كن، زيرا علامت محكم بودن و جدى بودن است».
(١٣)

يكى گربه در خانه زال بود *** كه برگشته ايام و بد حال بود
روان شد به مهمانسراى امير *** غلامان سلطان زدندش به تير
برون جست و خون از تنش مى چكيد *** همى گفت و از هول جان مى دويد
كه گر جستم از دست اين تير زن *** من و موش و ويرانه پيرزن
نيرزد عسل جان من زخم نيش *** قناعت نكوتر بدوشاب خويش
خداوند از آن بنده خرسند نيست *** كه راضى به قسم خداوند نيست
(١٤)

آرى قناعت راحت دين و دنيا و آخرت است و سبب امنيت درون و برون است، قناعت علّت بر جا ماندن مرز و حدود اجتماعى و باعث حفظ حقوق همگان است.
از دو دست خود به وضو و نوشتن براى حق و كمك به افتاده و برداشتن به پيشگاه معبود قناعت كنيد، از قدم خود به صله رحم و رفتن به جنگ با دشمنان و رفتن براى يارى دادن به مظلوم قناعت نمائيد، از چشم خود براى زيارت و تماشاى مناظر الهى و ديدن آثار و عجائب وجود خود قناعت نمائيد، از شكم خود به خوردن حلال و از شهوات خويش به رختخواب شرعى قناعت كنيد، و از زبان فقط به گفتن حق و از گوش تنها به شنيدن حق قناعت كنيد و از مغز فقط به فكر صحيح بسنده كنيد و از مال و روزى و ثروت و مكنت و جاه و جلال فقط به پاك آن قناعت نمائيد.(١٥)
رسول خد(ص) فرمود: يك چيز را هر كس از من بپذيرد و متقبّل شود، من نيز بهشت را براى او متكفل مى شوم «ثوبان» گفت: يا رسول اللّه(ص) من متقبل مى شوم فرمودند: «لا تَسئَل النّاس شيئاً»: «از مردم چيزى درخواست مكن».(١٦)
گفته اند از آن پس هرگاه تازيانه «ثوبان» از دستش مى افتاد، خود برمى داشت و از كسى تمنا و خواهش نمى كرد.
پادشاهى به اهل دلى گفت: ثروتت چيست؟ گفت: رضايت از خدا و بى نيازى از مردم.
عامر بن عبد قيس عنبرى، مى گفت چهار آيه در قرآن است چون شب بخوانم باكى برايم نيست كه چگونه شب را به سر برم و چون روز بخوانم باكى ندارم كه روز را چگونه بگذرانم:(١٧)
١ـ (مَّا يَفْتَحْ اللهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَّحْمَة فَلاَ مُمْسِكَ لَهَا وَمَا يُمْسِكْ فَلاَ مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ)
«درى كه او از رحمت به روى مردم مى گشايد، هيچ كس قادر به بستن نيست، و آن را كه او ببندد، كسى را قدرت باز كردن نيست و اوست خداى بى همتاى با اقتدار و دارنده حكمت».(١٨)
٢ـ (وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللهُ بِضُرّ فَلاَ كَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْر فَلاَ رَادَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ)
«اگر خداوند بر تو ضررى خواهد، كسى قدرت دفع او را ندارد، مگر خودش و اگر خير و رحمتى خواهد، كسى قدرت ردّ آن فضل و رحمت را ندارد، فضل و رحمت او به هر كس از بندگان بخواهد مى رسد و او آمرزنده مهربان است».(١٩)
٣ـ (وَمَا مِنْ دَابَّة فِى الاَْرْضِ إِلاَّ عَلَى اللهِ رِزْقُهَا وَيَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَمُسْتَوْدَعَهَا كُلٌّ فِى كِتَاب مُّبِين)
«جنبنده اى در زمين نيست، مگر اين كه بر خداوند رزق و روزى آن است، و مى داند قرارگاه دائمى و موقت آن را و همه امورات موجودات در دفتر آشكار (ثبت و ضبط) است».(٢٠)
٤ـ (سَيَجْعَلُ اللهُ بَعْدَ عُسْر يُسْراً)
«خداوند بزودى بعد از سخنى آسانى قرار مى دهد».(٢١)
____________________________

١. سوره نحل، آيه ٩٧.
٢. سفينة البحار، جلد ٢، ماده «قنع».
[٣] . همان مدرک، .
٤. جامع السعادات، جلد ٢، .
٥. سفينة البحار، جلد ٢، .
٦. همان مدرك، .
٧. سفينة البحار، جلد ٢، .
٨. منطقه اى بين هرات و غزنه.
٩. سوره شورى، آيه ٢٧.
١٠. كيمياى سعادت، جلد ٢، .
١١. مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة، ترجمه و شرح حسن مصطفوى، ، نويسنده عرفان اسلامى نيز در جلد ٨، آورده است.
١٢. همان مدرك، .
١٣. همان مدرك، .
١٤. عرفان اسلامى، جلد ٨، .
١٥. همان مدرك.
١٦. عيون اخبار ابن قتيبة، جلد ٣، به نقل از همان مدرك، جلد ٨، .
١٧. عرفان اسلامى، جلد ٨، ـ ٨٧.
١٨. سوره فاطر، آيه ٢.
١٩. سوره يونس، آيه ١٠٧.
٢٠. سوره هود، آيه ٦.
٢١. سوره طلاق، آيه ٧.


۹
كم خورى و اعتدال در غذا
٦٩ـ كم خورى و اعتدال در غذا
٥٦«مَنْزوراً أكْلُه (اُكُلُه)» (١)
ترجمه: (مى بينى پرهيزگاران را كه) غذايش قليل و (بهره اش از دنيا) اندك است.
شرح: مولى علی (ع) در اين فراز به كم خورى پرهيزگاران به عنوان صفتى پسنديده، اشاره مى كنند، كم خورى و اعتدال در غذا كه از عِفاف آنها سرچشمه مى گيرد مسئله ساده اى نيست، مسئله اى است داراى ابعاد گوناگون جسمى، اخلاقى، عبادى، اجتماعى و غيره.
بسيارى از امراض را پزشكان از پرخروى مى دانند، خصوصاً در عصر ما كه تلاشهاى جسمى كم شده و ماشين جايگزين نيروى انسانى شده است، و اين عدم تحرك موجب جمع شدن چربيها در بدن گرديده و كانونى از عفونت را به همراه مى آورد، بار قلب را اين زوائد سنگين و كار كليه را مشكل و به طور كلى سنگينى و ناتوانى بدن را به همراه دارد و «صُوموا تَصِحّوا»
«روزه بگيريد تا سالم باشيد»، سرّش همين است چون كم خورى موجب سلامتى است.
يكى از اطباء گفته بود تجربه بيست سال پزشكى من در مورد سلامتى انسان دو چيز است: فعاليت جسمانى و امساك در غذا.
سعدى در گلستان گويد: يكى از ملوك عجم طبيبى حاذق به خدمت مصطفى(ص) فرستاد، سالى در ديار عرب بود و كسى تجربه پيش او نياورد و معالجه از وى نخواست ، پيش پيغمبر(ص) آمد و گله كرد كه بنده را براى معالجه اصحاب فرستاده اند و در اين مدت كسى به من التفات نكرد تا خدمتى كه بر بنده معين است به جا آورم ، حضرت رسول(ص)فرمود: اين طائفه را طريقتى است كه تا اشتها غالب نشود نخورند و هنوز اشتها باقى بوده كه دست از طعام بدارند.
حكيم گفت: اين است موجب تندرستى، زمين ببوسيد و رفت.(٢)
پيامبر اكرم(ص) «المِعْدَةُ رأس كلِّ داء و الحِميَةُ رَأسُ كُلُّ دَواء»
«معده اساس هر بيمارى و پرهيز ريشه و سرآمد همه دواها است» اين از نظر پزشكى، امّا از نظر اخلاقى نيز معلمين و اساتيد اخلاق و رهروان راه حقيقت مرتباً و بدون استثناء سفارش و توصيه مى كنند، كه كم خوريد، تا نورانيت قلب و صفاى باطن پيدا كنيد، نه اين كه به قدرى نخوريد كه به ضعف كشيده شويد و به بيمارى مبتلا گرديد و به تعبير عاميانه آن قدر عقب رويم كه از آن طرف بيفتيم، بلكه مراد آنها پرهيز از پرخورى است همينطور كه پرخورى مانع تحرك و كار عبادت است، كم خورى كه مايه ضعف شود، نيز مانع تحرك و عبادت، مى باشد، از اين رو مولى از جمله صفات متقيان كم خوراكى را مى شمارند، نه بى خوراكى را، زيرا قوام جسم و بدن و روح انسان خوراك و غذا است.
حالت تعادل در هر كارى و به خصوص در غذا خوردن پسنديده است، نه بى خوراكى و نه پرخوراكى كه به اسراف و تبذير منجر شود، بى خوراكى انسان را به سستى و ضعف مى كشاند، و پرخورى موجب اسراف مى گردد و اسراف كنندگان اهل آتشند (أَنَّ الْمُسْرِفِينَ هُمْ أَصْحَابُ النَّارِ)(٣) و همچنين پرخورى باعث تبذير مى شود و اهل آن برادران شيطان هستند.
(إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطِينِ)(٤) دین اسلام جامع ترین وکاملترین ادیان است و باید به تمام شئون انسان رسیدگی کند جامعترین و کوتاه ترین تعریف دربارهء دین و مذهب این است که دین آئین حیات و آئین زندگی است.
این تعریف از سوره انفال آیه ٢٤ قابل استفاده است ، (يا ايها الذين آمنوا اِسْتَجيبُوا لِلّه وَ لِلرَّسُولِ اِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُم...)
«اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا و رسول او را هنگامى كه شما را به سوى آنچه به شما حيات و زندگى مى بخشد دعوت مى كنند، اجابت كنيد».
خدا و رسول ما را به چيزى دعوت مى كنند كه ما را حيات مى بخشد و اين حيات اعم از مادى و معنوى است، از اين رو بايد هم به امور زندگى مادى و دنيوى كه خوردن و آشاميدن است برسد و هم به امور معنوى و اخروى بپردازد (٥) و بحث ما در اين فراز راجع به قسمت اول و يكى از مسائل زندگى مادى است كه بى ارتباط با زندگى اخروى نيست.
در كتاب مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة در باب ٤١ چنين آمده است:
«قِلَّةُ الاَكْلِ مَحْمُودٌ فى كُلِّ حال وَ عِنْدَ كُلِّ قَوْم لأَنّ فيه مَصْلحةً للظّاهرِ وَ الباطِن وَ المَحْمُود مِنَ المَاكُولات اَرْبَعَةٌ، ضَرُورةٌ و عُدّة و فُتُوح و قُوَّة، فالاَكْل الضّرورى للأصْفِياء و العُدَّة لقوام الاَتْقياء و الفُتُوحُ لِلمُتَوَكّلين و القُوَّةُ لِلمؤمنين وَ لَيسَ شىءٌ أضَرَّ عَلى قلب المؤمن مِنْ كَثْرَةِ الاَكْلِ فَيُورِثُ شَيئَين قَسْوَةُ القَلْبِ وَ هَيَجانُ الشَّهْوَةِ والجوع إدامُ لِلمؤمنين وَ غَذاءٌ لِلرُّوح و طَعامٌ لَلْقَلْبِ وَ صحَّة لَلْبَدَنْ».
«كم خوردن در هر حالى و نزد هر قوم و دسته اى پسنديده است، زيرا در آن صلاح و خير ظاهر و باطن است و آنچه از انواع خوردنيها مطلوب و پسنديده است چهار است:
١ـ خوردن ضرورى، كه آن برای انبياء(عليهم السلام) و فراد برگزيده است.
٢ـ خوردن عدّة كه به معناى مهيا شدن براى امر ديگر است و اين براى پرهيزگاران است كه خوراك را مقدمه انجام وظيفه قرار مى دهند.
٣ـ خوردن فتوح كه وسيله گشايش امور تكيه كنندگان به حق است.
٤ـ خوردن قوّت است كه براى توانائى و نيرو گرفتن مؤمنين است. چيزى زيان آورتر بر قلب مؤمن از پرخورى نيست، كه موجب قساوت و سنگدلى قلب و هيجان و شعلهور شدن شهوت مى شود و گرسنگى خورشت مؤمنين و غذاى روح و طعام قلب و سلامتى بدن است».(٦)
شرح بيشتر كلمات فوق اين است كه: غذا خوردن سه مرتبه دارد:
١ـ يك بار به منظور لذت بردن از غذا و طعام است و بس و اين موافق طبع حيوانات است كه تا آنجا كه از غذا لذّت مى برند، مى خورند و هيچ گونه رعايت بهداشت و تندرستى و يا ملاحظه روحانيت و معنويت نمى كنند.
٢ـ به منظور لذت بردن از خوراكى با حفظ بهداشت تن، و در اين مقام هر دو جنبه رعايت مى شود، و اشخاصى كه اين طور هستند در اثر علوم پزشكى و بهداشتى و يا تجربه مقّيدند كه خوردن و التذاذ از طعام بيش از حدود بهداشتى نباشد.
٣ـ به منظور حفظ روحانيت و براى توفيق در انجام وظائف الهى، و در اين مرتبه است كه چهار نوع مزبور متصوّر مى شود و به اختلاف مقامات اصفياء، اتقياء، متوكلين، مؤمنين نيّت و مقصود در خوردن متفاوت خواهد شد.(٧)
در آن كتاب شريف در ادامه رواياتى را از بزرگان دين نقل مى كند كه اشاره مى كنيم: نبى اكرم(ص)فرمودند:
«فرزند آدم ظرفى را پر نكرد كه بدتر از شكمش باشد (زيرا مايه قساوت قلب و بدبختى انسان است)» حضرت داود(ع) فرمود:
«تَرْكُ لُقْمَة مَعَ الضّرُورَةِ اِلَيْها أحَبُّ ألَىَّ مِنْ قِيامِ عِشْرينَ لَيلةً»
«ترك كردن لقمه اى با اين كه نياز به آن است، محبوب تر است نزد من از عبادت بيست شب».
آرى اين پيامبر الهى، به اثر آن لقمه آگاه تر است، تا ما كه بى خبريم گاه آن لقمه اثرى مى گذارد كه عبادت بيست شب نمى تواند اثر آن را خنثى كند.
رسول گرامى اسلام(ص) فرمودند:
«مؤمن در يك معده چيزى مى خورد و منافق در هفت معده».
به اصطلاح مؤمن يك شكم مى خورد و منافق هفت شكم! و اين كنايه از كم خورى مؤمن و پرخورى منافق است.
در حديثى ديگر فرمودند:
واى بر مردم از «قَبْقَبَيْنْ» سؤال شد مراد از دو (قبقب) چيست؟ فرمودند: شكم و فرج (كه اشاره به شهوت جنسى است).
عيسى بن مريم(ع) فرمود: قلبى مريض نمى شود، به شديدتر از قساوت و نفسى مريض و بيمار نمى گردد، به سخت تر از بُغض گرسنگى و اين دو بيمارى دو مهارند براى مطرود شدن و دور گشتن از رحمت الهى و نزديك شدن به شقاوت و گمراهى.
نخستين قدم براى مهيا شدن در مسير سير و سلوك، پرهيز كردن از خوردن بيش از حدّ لازم است تا بتوان همیشه خود را مهياى خضوع و خشوع و عبادت نمايد.
در مقدار خوردن و اعتدال در آن، بايد مثل همه كارها به اسوه هاى اخلاق و راهيان راه الهى توجه كرد، پيامبران و اوليائى كه با روش و سير خود راه را به ما نشان مى دهند.
مولى على(ع) در ذيل خطبه ١٥٩(٨) در مورد چند پيامبر بزرگوار الهى چنين مى فرمايد:
در مورد حضرت موسى كليم اللّه مى فرمايد:
آن حضرت مى گفت: (رَبِّ إِنِّى لِمَا أَنزَلْتَ إِلَىَّ مِنْ خَيْر فَقِيرٌ)
«پروردگارا، به آنچه از خير و نيكوئى برايم فرستادى فقير و محتاجم».(٩)
سوگند به خدا موسى(ع) از خدا نخواسته بود، مگر نانى را كه بخورد، زيرا گياه زمين را مى خورد، و به جهت لاغرى بيش از اندازه، سبزى گياه از زير پوست او ديده مى شد.
درباره حضرت داود(ع) كه صاحب مزامير و زبور و خواننده اهل بهشت است مى فرمايد به دست خود از ليف خرما زنبيل مى بافت(١٠) و به همنشينان خویش مى گفت: كدام يك از شما در فروختن آنها مرا كمك مى كنيد (شايد مرادش اين بود كه كداميك مى خريد؟) و از بهاى آنها براى خود غذا تهيه مى كرد كه يك عدد نان جو بود.
در مورد حضرت عيسى بن مريم(ع) مى فرمايد: سنگ را پشتى خود قرار داده و لباس خشن مى پوشيد و طعام سفت مى خورد و خورش او گرسنگى بود(١١) و چراغ او در شب روشنائى ماه بود و سايه بان او در زمستان مشرق و مغربها زمين بود، يعنى جائى بود كه آفتاب مى تابيد و خانه اى براى سكونت نداشت (ممكن است مراد از مشرق صبح و مغرب عصر باشد چنانكه مرحوم خوئى ذكر كرده است) و ميوه و سبزى خوشبوى او گياهى بود، كه زمين براى چهارپايان مى روياند، نه زنى داشت كه او را به فتنه و تباهكارى افكند و نه فرزندى كه او را اندوهگين سازد و نه دارائى كه او را از توجه به خدا بازدارد و نه (به دنيا و اهل آن) طمعى كه او را خوار كند، مركب او دوپا بود (پياده را مى رفت) و خدمتكار او دو دستش (هر كارى را خود انجام مى داد).
در مورد پيامبر خاتم نبى اكرم(ص) نيز مى فرمايد:
«لقمه دنيا را به اطراف دندان مى خورد نه به پرى دهان» يعنى در دنيا زيادتر از آنچه را كه ناچار به استفاده بود، فرانمى گرفت، و يا مراد از به اطراف دندان خوردن، اين است كه غذاى سخت و خشك مثل نان خشك مى خورد، كه با دندانهاى محكم آسيا جويده و خُرد مى شود نه چيزهاى نرم كه با تمام دهان خورده مى شود و دنيا را به گوشه چشم نمى نگريست (مثل آدمهائى كه حسرت آن دارند و دل به آن بسته اند)، از جهت بدن لاغرتر و از جهت شكم گرسنه ترين اهل دنيا بود، دنيا به او پيشنهاد شد (خداوند نيز بوسيله جبرئيل اختيار كردن دنيا را به او پيشنهاد فرمود)(١٢) از قبول آن امتناع نمود... او بر روى زمين (بى آنكه سفره اندازد)(١٣) غذا مى خورد و مانند نشستن بنده مى نشست (دو زانو مى نشست و پا روى پا نمى انداخت)(١٤) به دست خود پارگى كفشش را دوخته و جامه اش را وصله مى كرد و بر خر برهنه سوار مى شد و پشت سر خويش ديگرى را سوار مى كرد...)
مرحوم خوئى در شرح كلمات فوق در مورد حضرت موسى(ع) مى گويد:
از شهر فرعون كه به حال ترس خارج شد، بدون مركب و توشه بود، گاه زمين مى خورد و گاه بلند مى شد، تا اين كه به زمين «مدين» رسيد و فاصله شهر فرعون و (مدين) سه روز و به قولى هشت روز بوده، با پاى برهنه خارج شد... و در مدت سفرش به جز گياه صحرا و روئيدنيهاى زمين نخورد.
مرحوم خوئى در مورد حضرت عيسى(ع) مى گويد:
در عدّة الداعى از امام صادق(ع) نقل كرده كه فرمودند:
در انجيل است كه عيسى(ع) گفت خدايا در صبح گرده نانى از جو و در عصر نيز گرده نانى از جو روزيم گردان، و بيشتر از اين به من مده كه طغيان مى كنم.
سپس در مورد ابراهيم خليل اللّه گويد: لباسش پشمين و غذايش از جو بود (مثل نان جو) و حضرت يحيى بن زكريا(ع) لباسش از ليف خرما و غذايش برگ درخت بود، سليمان(ع) نيز غذايش را از طريق زنبيل بافى با ليف خرما مانند پدرش به دست مى آورد.
____________________________________

١. «اَكل» به معنى خوردن است. «اُكُل» را چنانكه در بعضى نسخ است، مرحوم مجلسى در بحار «الحَظُّ من الدنيا» (بهره اى از دنيا) تفسير كرده است (بحار، جلد ٦٧، ، ذيل همين خطبه) كتاب الايمان و الكفر.
٢. خواندنيهاى دلنشين، جلد ١، .
٣. سوره مؤمن (غافر)، آيه ٤٣.
٤ . سوره اسراء، آیه ٢٧.
٥. در قرآن هم سخن از زندگى و حيات مادى است مثل «اِعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يُحْىِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها...» (حديد ١٧) «بدانيد خدا زنده مى كند زمين را بعد از مرگش...» و هم زندگى و حيات معنوى «أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشي بِهِ فِي النّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِج مِنْها...» (انعام ١٢٢) «آيا كسى كه مرده بود و زنده اش كرديم و حياتش بخشيديم و نورى برايش قرار داديم تا با آن راه رود مثل كسى است كه در تاريكيها است و خارج از آن نمى شود...» شأن نزول آيه را بعضى در مورد حمزه كه با ايمان آوردن زنده شد و بعضى عمارياسر گفته اند در برابر ابوجهل كه مرده اى بود و زنده نشد و در تاريكى ماند و همچنين قرآن درباره هر دو حيات مادى و معنوى سخن مى گويد «... وَ مَنْ اَحياها فكانّما اَحيا الناس جميعا...» (مائده ٣٢) «كسى كه نفسى را زنده كند مثل اين است كه همه مردم را حيات بخشيده است» (در تفسير نور الثقلين جلد ١ ذيل همين آيه امام صادق(ع) به هر دو حيات) اشاره فرموده اند).
٦. مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقة، ترجمه و شرح مصطفوى، .
٧. همان مدرك، .
٨. خطبه ١٥٩ فيض الاسلام و ١٦٠ صبحى صالح.
٩. سوره قصص، آيه ٢٤ (اكثر مفسرين گفته اند مراد از آن خيرى كه نازل بر حضرت موسى(ع) شد طعام و غذا بود و اين حرف را روايت تفسير صافى و تفسير عياشى از امام صادق(ع) تائيد مى كند كه حضرت فرمودند موسى(ع) از خدا طعام خواست (سَأَلَ الطعام) و در تفسير صافى گفته در «اِكمال» روايت شده كه موسى(ع) درخواست طعام مى كرد در حالى كه نياز به نصف خرما داشت و در مجمع البيان، از ابن عباس نقل كرده كه حضرت موسى(ع) اين نبىّ خداوند نصف نان از خدا درخواست مى كرد تا استقامت و توانائى خود را حفظ كند (سأَلَ نبىُّ اللّه فِلْقَ خُبز يُقيم بِه صُلبَه) (شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٩، ).
١٠. مرحوم مجلسى در بحار الانوار مى فرمايد: شايد اين زنبيل بافى، قبل از آن بوده كه آهن به دست او نرم شود (زيرا خداوند آهن را براى او نرم كرد تا زره ببافد).
١١. مرحوم خوئى در مراد از اين كه خورشت او گرسنگى بود، دو احتمال از مرحوم علامه مجلسى و دو احتمال از خودشان ذكر مى كنند.
اما دو احتمال مرحوم مجلسى ١ـ انسان محتاج به خورشت است زيرا نفس انسانى برايش مشكل است نان خشك و خالى خورد، پس با گرسنگى شديد از نان لذت مى برد و چيز ديگرى نمى خواهد پس گرسنگى گويا به منزله خورشت مى شود. ٢ـ يا آن كه نان را در موقع گرسنگى اگر خورد گويا گرسنگى با آن، مثل خورشت مخلوط مى شود.
اما دو احتمال مرحوم خوئى: ١ـ از گرسنگى لذت مى برد چنانكه از خورشت و غذا لذت مى برد. ٢ـ گرسنگى بدل از خورشت است، پس لفظ جوع به معنى گرسنگى براى خورشت استعاره گرفته شده آن هم استعاره اسم ضد براى ضد.
١٢. ترجمه و شرح نهج البلاغه فيض الاسلام.
١٣. همان مدرك.
١٤. همان مدرك.

مقدار كم خوراكى
مقدار آن را نبى اكرم(ص) و پزشك عالم بشريت معين كرده است، در عدة الداعى مى گويد: از آن حضرت روايت شده كه فرمودند: فرزند آدم در غذا خوردن حساب مى كند چند لقمه بخورد كه توانائى او حفظ شود و اگر بخواهد بخورد معده را سه قسمت مى كند، يك سوم براى غذا، يك سوم براى نوشيدنى، و يك سوم براى تنفس.
«قرطبى» مى گويد: اگر «بقراط» آن حكيم بزرگ اين قسمت از سخن پيامبر(ص) را مى شنيد، از حكمت آن حضرت تعجب مى كرد.
بعضى مراتب خوردن را به هفت رسانده اند:
١ـ مقدارى كه بتواند شخص زندگى كند.
٢ـ مقدارى زياد كند كه بتواند روزه بگيرد و نماز ايستاده خواند (و فعاليت واجب زندگى را انجام دهد) و اين دو مرتبه از واجبات خوردن است.
٣ـ مقدارى زياد كند كه بتواند مستحبات و نوافل را به جاى آورد.
٤ـ مقدارى زياد كند كه قدرت بر كسب براى گسترش زندگى پيدا كند، و اين دو مرتبه مستحب است.
٥ـ به مقدار ثلث معده غذا خورد كه اين جائز است و همان است كه نبى اكرم(ص) فرمودند.
٦ـ مقدار زيادترى خورد به طورى كه بدن سنگين شود و خواب زياد گردد و اين مكروه است.
٧ـ به اندازه اى زياد خوردن كه ضرر داشته باشد و اين شكم پرستى و پرخورى است كه از آن نهى شده است و اين حرام است (مرحوم خوئى در شرح خود مى گويند ممكن است مرتبه اول را در دوم و سوم را در چهارم ادغام نمود).(١)
____________________________________

١. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٩، ذيل خطبه ١٥٩، ـ ٣٩٩.

فوائد كم خورى و مضرات پرخورى
١ـ كم خورى موجب سلامتى و اعتدال جسمى و روحى مى شود ـ چنانكه در ذيل همين فراز از خطبه توضيح داديم تمام پزشكان بر اين باورند كه: از عوامل مؤثر و مهم در سلامتى جسم كم خوراكى است و عامل بسيارى از سكته ها و مرگهاى زودرس پرخورى است، روانشناسان و روانپزشكان نيز يكى از عوامل به هم خوردگى اعتدال روحى و اضطرابات و كسالتها را پرخورى مى دانند.
مولى على(ع) مى فرمايند:
«قَلّةُ الغذاءِ كَرَمُ النّفس و أدْوَم للصّحة»
«كم خورى موجب كرامت نفس و دوام سلامتى است».(١)
در جاى ديگر مى فرمايند: كسى كه غذايش زياد شد، سلامتى او كم مى شود و سختى و ناراحتى بر نفس او زياد مى گردد.(٢)
در جاى ديگر مى فرمايند:
«من قَلّ طعامُه قَلّ اَلامُه»
«كسى كه غذايش كم شد دردهايش كم مى شود».(٣)
مرحوم خوئى در جلد ٩ شرح نهج البلاغه، خطبه ١٥٩، به ده چيز كه فوائد گرسنگى و كم خورى است از احياء العلوم غزالى اشاره مى كند در فائده نهم درباره صحت بدن و سلامت مى گويد: سبب بيمارى زياده خورى و زياد شدن أخلاط در معده و عروق است.
نقل شده كه سقراط حكيم كم خوراك بود و وقتى در اين باره از او سؤال شد جواب داد: «إنّ الأَكْلَ لَلْحَياةِ وَ لَيْسَ الحَياةُ لِلأكْل»
«خوردن براى زنده ماندن است نه زنده ماندن براى خوردن» (به تعبير ديگر مى خوريم تا زندگى كنيم نه زندگى مى كنيم تا بخوريم).
محدث جزائرى در «زهر الربيع» گويد: در حديثى آمده كه حكيمى نصرانى وارد بر امام صادق(ع) شد و گفت: آيا در كتاب پروردگار شما (قرآن) و در سنت پيامبر (روايات) شما چيزى از طبّ و پزشكى هست؟ فرمودند: آيا در كتاب پروردگار ما نيست: «كُلُوا و اشْرَبُوا و لا تسرفوا»
«بخوريد و بياشاميد و اسراف نكنيد»، و آيا در سنت پيامبر ما نيست:
«ألاِسْرافُ فِى الاَكْلِ رَأسُ كُلِّ داء وَ الحِميةَ منه رَأْس كُلِّ دَواء»
«اسراف در خوردن سرآمد هر مرض و پرهيز از خوردن سرآمد هر دوائى است»، مرد نصرانى بلند شد و گفت: به خدا قسم كتاب پروردگار شما و سنّت پيامبر شما، از طبّ جالينوس چيزى را جا نگذاشته (يعنى تمام دستورات جالينوس در همان دو جمله خلاصه شده است).
مرحوم محدث جزائرى گويد: از امام صادق(ع) روايت شد كه اگر از اهل قبور سؤال شود، سبب مرگ شما چه بود؟ اكثر آنها مى گويند: «تُخَمِة» (سنگينى ناشى از خوردن).(٤)
يكى از دانشمندان مى گفت: روزى سنگ قبرها را خواندم، ديدم اكثر آنها در ماه شوال فوت كرده اند مى دانيد چرا؟ زيرا بعد از ماه رمضان بدون رويه پرخورى كرده اند و اين واقعيتى است گرچه او به شوخى مى گفت.
٢ـ كم خورى مايه بيدارى و استفاده از فرصتها است ـ بسيار تجربه شده كه غالب خوابها ناشى از پرخورى است، چه بسيار فعاليتها و مطالعه ها و كسب و كارها و استفاده از فرصتها كه با خواب بعد از پرخورى از بين مى رود، چه بسيار عبادتها خصوصاً نماز شبها كه با پرخورى سر شب از دست مى رود.
بزرگان مى گويند: كسى كه سير خورد، آب زياد مى آشامد و آشاميدن آب زياد موجب كثرت خواب مى شود و در كثرت خواب تلف شدن عمر است كه نفيس ترين جواهر و سرمايه انسان است كه با آن تجارت كرده و براى آخرتش توشه برمى گيرد.
حضرت مسيح(ع) مى فرمايد: اى بنى اسرائيل غذا را زياد نكنيد، زيرا كسى كه غذايش را زياد كرد، خوابش نيز زياد مى گردد.(٥)
٣ـ كم خورى موجب صفاى روح و نشاط روان است ـ رسول گرامى(ص) مى فرمايند:
«مَنْ قَلّ طَعْمَه صَحّ بَطْنُه وَ صَفا قَلْبُه و مَن كَثُرَ طَعْمُه سَقُمَ بَطْنُه وَ قَسا قَلْبُه»
«كسى كه غذايش كم شد، شكمش سالم و قلبش باصفا مى گردد و كسى كه غذايش زياد شد، شكمش مريض و قلبش قسى مى گردد».(٦)
كم خوراكى از چيزهائى است كه اگر خداوند به بنده اى محبت ورزد به او عنايت كند، مولى مى فرمايند
«اِذا اَرادَ اللّه سُبحانه صَلاحُ عَبْدِه اَلْهَمَه قِلّةُ الكلامِ و قَلَّةَ المَنام»
«هنگامى كه خداوند سبحان خير و صلاح بنده اش را خواهد، كمى سخن و كمى غذا و كمى خواب را به او الهام كند».(٧)
٤ـ كم خورى موجب عدم اسراف و تبذير است ـ بسيارى از پرخوريها باعث اسرافها و تبذيرها است اگر به اندازه كفاف انسان داشته باشد كه بخورد ديگر چيزى باقى نمى ماند كه به اسراف و تبذير منجر شود مولى مى فرمايند:
«قِلّةُ الاَكْلِ مِنَ العَفافِ وَ كَثْرتهُ مِنَ الاَسْراف»
«كم خوراكى از عفت و پرخورى از موارد اسراف است».(٨)
٥ـ كم خورى زاينده حكمت و دانش در قلب است.
رسول گرامى(ص) مى فرمايند: «القَلْبُ يَنْتَحِل الحَكْمَةُ عَنْدَ خُلُوّ البَطْنُ يُمَجّ مِن الحِكمَةِ عِنْد اَمْتِلاءِ البَطْن»
«قلب در موقع خالى بودن شكم داراى حكمت و دانش مى شود، قلب خالى از حكمت مى شود در وقتى كه شكم پر مى شود».(٩)
در بعضى روايات دارد، كه حتى اگر شكم از چيزهاى مباح و حلال پر شود، قلب از تشخيص صلاح و فساد خود باز مانده و كور مى شود، يعنى اثر وضعى پرخورى اين است.
مولى على(ع) مى فرمايند:
«اِذا مَلِىء البَطْنُ مِنَ المُباح عَمِىَ القَلْب عن الصَّلاح»
«هنگامى كه شكم از مباح پر مى شود قلب از تشخيص نيك و بد خود و ديدن راه از چاه كور مى شود» (١٠)
و كورى قلب يعنى عدم اكتساب معرفت و حكمت زيرا مبدأ علم پذيرى قلب و دل و روح انسانى است اگر كور شود از كسب علم حقيقى محروم مى شود
«لا فِطنَةَ مَعَ بِطنَة»
«فطانت و فهم با شكم پرستى جمع نمى شود».(١١)
٦ـ كم خورى موجب اسارت نفس و عدم ارتكاب معصيت و عدم هيجان شهوت است ـ از عوامل كنترل هواهاى نفسانى كم خورى و گرسنگى است حتى علماى اخلاق براى كسانى كه هنوز وسيله ازدواج آنها فراهم نشده ولى تحريك مى شوند، روزه را توصيه مى كنند، سرّ آن هم روشن است كه روزه موجب عدم تحريك قواى شهوانى و يا كاستن از آن مى شود.
مولى مى فرمايند: «بهترين ياور بر اسارت نفس و شكستن عادت نفس، گرسنگى كشيدن است».(١٢)
امام صادق(ع) مى فرمايند: «هيچ چيز براى قلب مؤمن زيان بارتر از پرخورى نيست و آن دو چيز به ارث مى گذارد قساوت قلب و هيجان شهوت»
«لَيسَ شىءٌ أضَرّ لَقَلبِ المُؤمِن مِنْ كثرة الاَكْل وَ هِىَ مُورثَة شَيئَين: قَسوَةُ القَلبِ و هَيَجانُ الشَّهوة».(١٣)
در روايتى از مولى آمده است: «نِعم عَونِ المَعاصِى الشّبَع»: «بهترين ياور بر معاصى، سيرى و پرخورى است».(١٤)
٧ـ كم خورى سبب توفيق در انجام عبادات است.
در كلمات حضرت عيسى(ع) به بنى اسرائيل است كه: هر كس پرخورى كند پرخوابى كند و هر كس پرخوابى كند، نماز كم خواند و كسى كه كم نماز خواند و به عبادت كم مشغول شده نام او جزو غافلين از ياد حق نوشته مى شود.(١٥)
در روايت است كه وقتى جبرئيل نزد پيامبر(ص) آمده و خزائن دنيا را به او عرضه كرد، تا انتخاب كند و پيامبر از انتخاب آن امتناع كردند، به جبرئيل فرمودند: مرا رها كن، روزى گرسنه و روزى سير باشم، روزى را كه گرسنه ام به تضرع و سؤال از پروردگارم مى پردازم و روز سيرى را شكر و حمد او گذارم، جبرئيل گفت:
«وُفِّقْتَ لكلِّ خَيْر» «در اين صورت براى هر كار خيرى موفق باشى».(١٦)
٨ـ كم خورى اشتياق و علاقه ملائكه را به دنبال دارد ـ رسول گرامى(ص) مى فرمايند:
كسى كه تسبيح و تمجيدش زياد گرديد و طعام و نوشيدنى و خوابش كم شده ملائكه به سوى او اشتياق و شوق پيدا مى كنند (و او را تأييد مى كنند).(١٧)
٩ـ كم خورى موجب تداوم حيات قلب و پرخورى موجب ميراندن آن است ـ رسول گرامى(ص) فرمودند:
«لا تُميتُوا القلوب بكثرَةِ الطّعام و الشَّراب فانَّ القلبَ يَمُوتُ كالزّرع اذا كثر عليه الماء»
«قلبها را با زيادى غذا و نوشيدنى نميرانيد، زيرا قلب مثل زراعتى است كه وقتى زياد آب بر آن رود مى ميرد».(١٨)
در جاى ديگر رسول گرامى فرمودند: «قلبهاى خود را با كمى خنده و كمى خوردن زنده كنيد و با گرسنگى آن را پاك كنيد تا صاف و رقيق شود».(١٩)
از بعضى روايات مى توان استفاده كرد كه كم خورى موجب روشنائى نور معرفت در قلب و پرخورى موجب خاموشى آن است، همان نور معرفت فطرى كه خداوند براى تشخيص صلاح و فساد در نهاد هر انسانى قرار داده است. در ذيل شماره ٥ گفتيم قلب با كم خورى از كسب معرفت و حكمت و دانش باز مى ايستد. ولى اينجا مى گوئيم اگر كار از حد بگذرد قلب مى ميرد،
رسول گرامى(ص) فرمودند: لا تَشْبَعُوا فَيطفَىء نُورٌ المعرفة مِنْ قُلُوبِكم «شكمها را پر نكنيد كه نور معرفت و شناخت از سرزمين قلبهاى شما خاموش مى شود».(٢٠)
١٠ـ كم خورى موجب ورود به مقامات عالى و ملكوت آسمانها و زمين و در مقابل پرخورى مانع آن است.
رسول خدا(ص) فرمودند:
«لا يَدْخُلُ مَلَكُوتُ السَّمواتِ وَ الاَرْضِ مَنْ مَلأَبَطنُه»
«كسى كه شكمش را پر كرد، داخل ملكوت آسمانها و زمين نمى شود»(٢١)
كنايه از اين كه ترقى نخواهد كرد.
١١ـ كم خورى مايه نزول رحمت خداوندى و پرخورى مايه غضب الهى و دورى از خداوند و رحمت او است.
امام باقر(ع) فرمودند: «ما مِنْ شىء اَبْغَضُ اَلَى اللّهِ مِنْ بَطْنِ مَمْلُوّ»
«هيچ چيزى نزد خداوند مبغوض تر از شكم پر نيست»(٢٢) شبيه به اين روايت كه به جاى «مملوّ»، «مِلآن» دارد، نيز از رسول گرامى(ص) رسيده است.(٢٣)
در روايتى ديگر امام باقر(ع) فرمودند:
«أبْعَد الخَلقِ من اللّه اذا ما إمتلا بطنُه»
«هنگامى كه شكم كسى پر شود، در اين لحظه دورترين مخلوق به خداوند است».(٢٤)
١٢ـ كم خورى موجب رقّت قلب و تأثير موعظه در آن مى گردد.
در روايتى از رسول اسلام(ص) آمده: «ايّاكُم و فُضُول المطعم فَإنَّه يَسُمُّ القلبُ بالفَضلة و يُبْطىء بالجوارحِ عن الطّاعةِ و يَصَمّ الهِمَمُ عن سِماع المَوعِظَة»
«بپرهيزيد از پرخورى و زيادى غذا زيرا قلب با زيادى غذا متأثر و مسموم مى شود، و جوارح از طاعت خدا كند مى گردد و همتها از شنيدن موعظه سنگينى مى كند».(٢٥)
١٣ـ كم خورى مايه انديشه و فكر مستقيم و صحيح مى گردد و پرخورى موجب حماقت و نادانى و عدم تفكر صحيح و سليم است.
لقمان به فرزندش گفت: اى فرزند من هنگامى كه معده پر شد، تفكر به خواب مى رود و حكمت و دانش لال مى شود (و قدرت راهنمائى و روشنائى ندارد) و اعضاء و جوارح از عبادت باز مى ماند.(٢٦)
مولى نيز فرمودند:
«مَنْ اقْتَصَدَ فى أكْلِه كَثُرَتْ صِحَّتُه وَ صَلُحَتْ فِكْرَتُه»
«كسى كه ميانه روى در خوردن پيشه كند سلامتى او افزون و فكرش نيك مى گردد».(٢٧)
١٤ـ كم خورى مايه حال دعا و مناجات و راز و نياز است و پرخورى ميراننده اين حال ـ اين مسئله شايد به تجربه ثابت شده چه بسا كسانى ارده كنند شب جمعه مشغول دعا و راز و نياز باشند ولى در اثر پرخورى حال دعا به آنها دست نمى دهد، بلكه آنچه به آنها دست مى دهد حالت خواب و چرت است.
چه بسا شيطان انسان را به وسيله پرخورى از مشغول شدن به عبادت و حال انابة بازمى دارد، در حديثى آمده كه گفتگوئى بين حضرت يحيى(ع) و شيطان درگرفت.
طبق آن حديث حضرت يحيى(ع) به شيطان گفت اين چيزهائى كه به تو آويزان ست چيست؟ گفت: اينها وسيله شهواتى است كه فرزندان آدم را با آنها مشغول مى كنم حضرت فرمود آيا از اينها چيزى براى من هم هست؟ گفت: بله؟ چه بسا مى شود كه سير غذا مى خورى و تو را مشغول مى كنيم و از نماز و ذكر باز مى داريم.
حضرت گفت: قسم به خدا كه ديگر شكم خود را از غذا پر نكنم، شيطان نيز گفت قسم به خدا كه هرگز مسلمانى را نصيحت نكنم (كه راه فرار را ياد گيرد).
سپس امام جعفرصادق(ع) نيز فرمودند:
«كه به خدا قسم بر گردن جعفر و آل او است كه شكمهايشان را هرگز پر از طعام نكنند و به خدا قسم بر گردن جعفر و آل جعفر است كه عملى هرگز براى دنيا انجام ندهند».(٢٨)
١٥ـ كم خورى موجب بقاء ورع و تقوى و پرخورى موجب فساد تقوى و مايه طغيان است.
مولى على(ع) مى فرمايند:
«اِدْمانُ الشِّبَع يورثُ الأَشر و يُفْسِد الورع»
«تداوم پرخورى، موجب طغيان و سركشى و فاسد كردن پرهيزكارى است».(٢٩)
در جاى ديگر فرمودند: «بِئسَ قَرينُ الوَرَعِ الشِّبَع»: «پرخورى و سيرى، بد همنشينى براى پرهيزكارى است».(٣٠)
١٦ـ كم خورى و گرسنگى موجب سيرى در قيامت و پرخورى مايه گرسنگى در قيامت است.
رسول اكرم(ص) در روايتى مى فرمايند:
«طوبى لِمَنْ طَوى و جاعَ اولئك الذين يَشْبَعُون يَومَ القيامة»
«خوشا به حال كسى كه دامنه خوردن را جمع كند و گرسنگى كشد، آنها كسانى هستند كه روز قيامت سير هستند».(٣١)
در روايتى ديگر آمده است: «اكثَرُ النّاس شَبَعاً اكثرهم جُوعاً يومَ القيامة»
«كسانى كه بيشتر سير هستند، روز قيامت بيشتر گرسنه اند».(٣٢)
١٧ـ كم خورى و گرسنگى سبب لذّت بردن از طعام است به خلاف پرخورى. به تجربهاثبات شده که اگر انسان گرسته باشد همیشه با اشتها است و غذا به دهان او طعم مى كند، ولى اگر سير باشد، و بخواهد چيزى خورد آنقدر احساس لذّت نمى كند لذا لقمه هاى آخر انسان كه در حال سيرى است، لذتى مانند لقمه هاى اول را ندارد.
١٨ـ انسانى كه كم خوراك است و خود را گرسنه نگاه مى دارد به ياد گرسنگى فقراء و مساكين نيز هست، وقتى درد گرسنگى را كشيد، درد گرسنگان را احساس مى كند و انگيزه اى بر يارى آنها و دعوت آنها بر سر سفره و اطعام كردن آنها مى شود به خلاف فرد سير و پرخورى كه بى درد است و احساس رنج و درد گرسنگان را ندارد.
به همين جهت بود كه وقتى به حضرت يوسف(ع) گفتند: چرا گرسنگى مى كشى، در حالى كه كليد خزينه هاى زمين در دست تو است و خزانه دار پادشاه مصر هستى؟ گفت:
«اَخافَ اَن اَشْبَعَ فَاَنسى الجائع»
«مى ترسم از اين كه سير باشم و گرسنه را فراموش كنم».(٣٣)
١٩ـ كم خورى مايه كم مؤونه بودن است كسى كه عادت بر كم خورى دارد غذاى كم و مال محقّرى او را كفايت مى كند به خلاف كسى كه شكم پرستى كرده و خود را بر آن عادت داده است كه هر روز و شب او طلبكار او است. او را مى كشد به جائى كه به مال مردم طمع كند و او را يا به كسب حرام مى كشد كه عقاب دارد، يا به حلال مى كشد كه حساب دارد.
٢٠ـ كم خورى و گرسنگى باعث مصونيت روان آدمى از نفوذ شيطان است.
رسول گرامى(ص) فرمودند:
«انّ الشيطان يجرى مِنْ آدم جرى الدّم فى العروق فَضَيّقوا مجاريه بالجُوع»
«شيطان در دروان فرزند آدم به جريان مى افتد مثل جريان خون در رگها، پس راههاى او را با گرسنگى ببنديد»!(٣٤)
با گرسنگى مى توان قسمت عمده از وساوس آن را كنترل كرد، قوه غضبيه و شهويه كه از اركان لشكر او هستند، با كم خوراكى تا حدّى قابل تعديل هستند
اين بيست ثمره بود كه ذكر كرديم و غزالى در احياء العلووم به ده تا از اينها اشاره كرده است كه مرحوم خوئى در ذيل خطبه ١٥٩، جلد ٩ آنها را آورده است.(٣٥)
____________________________________

١. غرر الحكم.
٢. مستدرك، جلد ٣، .
٣. غرر الحكم.
٤. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٩، .
٥. تنبيه الخواطر، .
٦. همان مدرك، و در همان مدرك، نيز «صحّ بدنه... و سقم بدنه» دارد.
٧. مستدرك، جلد ٣، .
٨. همان مدرك، .
٩. تنبيه الخواطر ـ ميزان الحكمه، جلد ١، .
١٠. غرر الحكم.
١١. غرر الحكم (در روايتى ديگر مى فرمايد: لا تجتمع الفِطنَة و البطنه) مستدرك، جلد ٣، .
١٢. مستدرك، جلد ٣، .
١٣. همان مدرك، .
١٤. غرر الحكم.
١٥. تنبيه الخواطر، .
١٦. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٩، .
١٧. تنبيه الخواطر، .
١٨. همان مدرك، ، و مستدرك، جلد ٣، .
١٩. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٩، .
٢٠. مستدرك، جلد ٣، .
٢١. تنبيه الخواطر، .
٢٢. مستدرك، جلد ٣، .
٢٣. همان مدرك.
٢٤. همان مدرك.
٢٥. بحار الانوار، جلد ٧٢، ، و جلد ٧٧، .
٢٦. شرح خوئى، جلد ٩، .
٢٧. غرر الحكم.
٢٨. وسائل، جلد ١٦، ـ مستدرك، جلد ٣، .
٢٩. غرر الحكم.
٣٠. غرر الحكم.
٣١. مستدرك، جلد ٣، .
٣٢. شرح خوئى، جلد ٩، .
٣٣. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٩، . (اكثر روايات اين فراز را صاحب ميزان الحكمه، در جلد ١، ماده (أكل)، تا ١٢٦ آورده است).
٣٤. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٩، .
٣٥. احياء العلوم، جلد ٣، .

٧٠ـ سهولت در برخوردها
«سهلاً امرُه»
ترجمه: (مى بينى پرهيزكار را كه) امورش آسان و به اصطلاح خفيف المؤوْنه است.
شرح: از صفات ديگر متقيان سادگى امور و كم خرجى آنها است. آنها با مسائل، ساده و آسان برخورد مى كنند، نه با سختى و شدت و تكلّف، و اين ناشى از روح بلند و ايمان قوى آنها است.
گاهى انسان افرادى را مى بيند كه وقتى مى خواهند از خانه خارج شوند، يا به ميهمانى روند، يا مسافرتى كنند، بسيار ساده امور خود را ترتيب مى دهند و سريع به كار خود مى رسند ولى بعضيها براى يك ميهمانى رفتن آن قدر خود را در چهارچوب آداب و رسوم تجملاتى محصور مى كنند و جدا خود را به تكلف و زحمت مى اندازند، مسافرت رفتن آنها نيز با مشقت و زحمت همراه است، بايد حتماً چند چمدان از اين طرف لباس ببرند و چند چمدان سوغاتى خريده از آن طرف بياورند، به زيارت حج و طواف خانه كعبه مى روند ولى تجملات و تكلّفات آنها را ببين چه قدر است، برعكس انسان خفيف المؤونة و ساده كه با يك كيف كوچك به سفرى چند ماهه مى رود و بازمى گردد و خود را مقيد به اين قيود و آداب زائد نكرده است.
انسان پرهيزكار در معامله با مرد آسان مى گيرد، در قرض دادن و كارهاى خير ديگر سختگيرى نمى كند، در گرفتن طلب و قرض خود شدت به خرج نمى دهد، در مسائل ازدواج بسيار راحت برخورد مى كند، و از تنگ نظرى به دور است نه خود را به زحمت مى اندازد و نه ديگران را به دردسر.
و همين نيك نفسى و خوش حسابى با مردم موجب مى شود، كه رحمت الهى بر او نازل شده و خداوند نيز با او همانگونه محاسبه كند.
براى اين كه سهل الامر بودن و در مقابل آن سخت گير بودن روشن شود، حديثى را از تفسير برهان كه در ذيل آيه ٢١ سوره رعد وارد شده است نقل مى كنيم، خداوند در آيه ١٨ همين سوره در مورد كسانى كه دعوت حق را اجابت نكردند مى فرمايد:
(أُوْلَئِكَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسَابِ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمِهَادُ)
«براى آنها حساب سخت و جايگاهشان جهنم است كه بسيار بد جايگاهى است».
و در آيه ٢١ همان سوره درباره كسانى كه دستورات خداوند را عمل كرده و خاشع شدند مى فرمايد:
(يَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ)
«از سختى و بدى حساب مى ترسند».
حمّاد بن عثمان گفت: مردى بر امام صادق(ع) وارد شد و از يكى از اصحاب او شكايت كرد، در همان موقع آن مردى كه از اصحاب بود، سررسيد، حضرت به او فرمودند:
چرا فلانى از تو شكايت مى كند! گفت چون تمام حقّم را از او مى خواهم بگيرم (تا دينار آخر را مى خواهم در سر وقت بگيرم) حضرت با حالت غضب نشستند و فرمودند: تو گمان مى كنى وقتى تا آخرين حقّت را گرفتى بدى نكرده اى، و كار سوئى انجام نداده اى! آيا نديده اى قول خداوند را كه از قول افراد نيك حكايت مى كند: (يَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ)
آيا فكر مى كنى از خدا مى ترسند كه ظلم بر آنها روا دارد، نه به خدا قسم نمى ترسند مگر از اين كه خداوند تا آخرين چيز آنها را محاسبه كند اين گونه حساب را خداوند عزوجل به حسابى (سوء الحساب) ناميده است.(١)
از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه مردم در قيامت به دو گروه تقسيم مى شوند: گروهى هستند كه خداوند حساب آنها را به آسانى و سهولت رسيدگى مى كند و هيچ گونه سختگيرى در موردشان نخواهد كرد (فَأَمَّا مَنْ أُوتِىَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ - فَسَوْفَ يُحَاسَبُ حِسَاباً يَسِيراً)(٢) و به عكس كسانى هستند كه با شدّت به حساب آنها رسيدگى مى شود و ذره مثقال آن مورد دقت قرار مى گيرد، چنانكه درباره بعضى از شهرها كه مردم آن سركش و گنهكار بودند، مى فرمايد: (فَحَاسَبْنَاهَا حِسَاباً شَدِيداً وَعَذَّبْنَاهَا عَذَاباً نُّكْراً)(٣) و يا در آيه ١٨ سوره رعد فرمود: (أُوْلَئِكَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسَابِ): به خاطر اين است كه عده اى در زندگى دنيا و رسيدگى به حساب ديگران فوق العاده سختگيرند، و به اصطلاح مو را از ماست مى كشند و سعى دارند حق خود را تا آخرين دينار به هر قيمتى كه شده بگيرند، و به هنگامى كه خطائى از ديگرى سر زده، تا آخرين حدّ ممكن او را مجازات كنند، اينها كسانى هستند كه در زندگى كمترين گذشت حتى در مورد زن و فرزند و برادر و دوستان ندارند، و از آنجا كه زندگى جهان ديگر بازتاب و انعكاس از زندگى اين جهان است، خداوند نيز در حساب آنها چنان سختگيرى مى كند، كه بايد در برابر هر كارى كه كرده اند، جوابگو باشند، بى آنكه كمترى گذشتى درباره آنها شود!
امّا به عكس، كسانى هستند آسانگير و پرگذشت و بزرگوار، مخصوصاً به هنگامى كه در برابر دوست و آشنا و يا كسانى كه بر آنها حق دارند و يا افراد ضعيف قرار مى گيرند، آن قدر بزرگوارند كه سعى مى كنند، در بسيارى از موارد خود را به تغافل زنند و گناهان بعضى را ناديده بگيرند، البته گناهانى كه نسبت به آنها جنبه شخصى دارد، خداوند در مورد اين گونه اشخاص آسان مى گيرد و آنها را مشمول عفو بى پايان و رحمت وسيع خود قرار مى دهد و با حساب يسير و آسان آنها را محاسبه مى كند و اين درسى است بزرگ براى همه انسانها، مخصوصاً كسانى كه مصدر كارى هستند و با گروه زيادى سر و كار دارند.(٤)
اگر ما در محاسبات خود سختيگرى نكنيم خداوند نيز حساب ما را آسان مى گيرد و بلكه بدون حساب وارد بهشت مى كند، و بدون حساب روزى مى دهد (يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيهَا بِغَيْرِ حِسَاب)(٥)
اگر انسان سهل الامر و خفيف المؤونه شد كارهاى او را خداوند سريع سامان مى دهد، گاهى انسان تعجب مى كند از بعضى افراد كه چگونه كارهاى زندگى آنها سريع و راحت حلّ مى شود، گويا دست خداوند قبل از رسيدن او گره را باز كرده است، حتى ديده شده چنين افرادى مرگ و كارهاى بعد از مرگشان به راحتى انجام مى گيرد و مى گويند چه مرگ راحتى كرد و چگونه كارها و قرضهايش سريع انجام و پرداخت شد، اينان هم خود سبكبار و سبكبالند و به راحتى به سوى آخرت پرواز مى كنند و هم بار مردم را سبك مى كنند و تكليفى به دوش ديگران نمى گذارند، ديگران را براى كار خود به زحمت نمى اندازند.
امام صادق(ع) در روايتى مى فرمايند: «تكلّف در هر بابى و موردى از اخلاق و سيره صالحين نيست و خداوند متعال به پيامبرش فرمود:
«قُل لا اَسْئلكُم عليه من اَجر و ما اَنا مِنَ المتكلّفين»
«بگو بر امور رسالت خود اجر و پاداشى از شما نمى خواهم و من از افراد متكلّف سختگير نيستم».» (٦)
____________________________________

١. تفسير برهان، جلد ٢، ، ذيل آيه ٢١، سوره رعد، تفسير نمونه ذيل آيه ١٨ آورده است.
٢. سوره انشقاق، آيه٧ و ٨.
٣. سوره طلاق، آيه ٨.
٤. تفسير نمونه، جلد ١٠، ـ ١٨٠.
٥. سوره غافر(مؤمن)، آيه ٤٠.
٦. سفينة البحار، جلد ٢، ، و در تفسير نور الثقلين، جلد ٤، نيز با تغييرى آمده است.

٧١ـ محافظت از دين
(حريزاً دينُه)
ترجمه: (مى بينى پرهيزگار را كه) دين او داراى حرز و حصار و محفوظ است.
شرح: از صفات ديگر پرهيزگاران مصون بودن دين و عقائد آنها از امورى است كه موجب نقص و خلل در آن مى شود، اين محفوظ بودن دين ناشى از ايمان آنها است كه با يقين آميخته است.
در ذيل فراز: «ايمانا فى يقين» توضيح داديم كه ايمان اشخاص و عقايد آنها داراى شدت و ضعف است و گاهى از روى تقليد و بدون دليل و استدلال است و گاهى از روى دليل و استدلال است و گاهى بالاتر از اين دو است: يعنى از روى علم است با آگاهى به اين كه علم او هم صحيح و مطابق با واقع است و اين «علم اليقين» است.
ايمان و اعتقاد تقليدى و استدلالى هر دو با شبهه و اشكال تراشى ممكن است، تضعيف و يا تخريب شود، ولى علمى كه به صورت يقينى درآمد، احتمال خلاف در آن راه ندارد، زيرا دارنده اين علم مى داند كه واقع، همان ادراكى است كه كرده است.
مرحوم خوئى شارح نهج البلاغه مصون بودن دين از شكوك و شبهات را عنوان كرده است و مى توان گسترده تر از آن بيان كرد و مطلق چيزهائى را گفت كه موجب خلل و نقص و يا نابودى دين مى شود، متقين دين خود را در حفاظت دارند، چنانكه اهل دنيا اشياء گرانبهاى خود را در گاوصندوقها حفاظت مى كنند.
گاهى انسان تعجب مى كند از بعضى كه دين و عقيده خود را به نازلترين قيمت مى فروشند در حالى كه اگر ما به اين قيمت نفروشيم ممكن است به قيمت گران بفروشيم!
چه افرادى بودند كه براى يك كيسه برنج دين و شرف فروختند و جاى تعجب نيست چه تضمينى هست كه ما اگر در شرائط آنها باشيم چنين نكنيم!
بسيارى از افرادى كه در كربلا حاضر شدند و در لشكر عمرسعد قرار گرفتند، و با حسين بن على(ع) و امام وقت خود جنگيدند، به خاطر گرفتن پول ناچيز به اين كار اقدام كردند، آنها دين خود را فروختند، اينها افرادى بودند كه اگر گوهر ايمان و دين داشتند، در حرز و حفاظ قرار نداده بودند، بلكه در برابر طوفان شهوات قرار دادند و اين طوفان برحسب سنگينى و سبكى دين آنها، دين يكى را زودتر و دين ديگرى را كمى ديرتر برد.
در انقلاب اسلامى كه به رهبرى امام فقيد، خمينى كبير به وقوع پيوست چه بسيار افراد به ظاهر متدّينى را ديديم كه براى مالى اندك دين خود را فروختند و مردم را با بمب گذاريها به خاك و خون كشيدند، حتى ميعادگاه نماز جمعه ها را با خون مردم و ائمه جمعه رنگين كردند! ولى اين تاريخ است كه تكرار مى شود و حوادث صحراى كربلا مكرّر به نمايش مى گذارد، ولى با بازيگرانى ديگر و اين ما هستيم كه بايد از تاريخ عبرت بگيريم.
اى كاش دين خود را مى فروختند و دنياى خود را آباد مى كردند، بعضى دين مى فروشند و ديناى ديگران را آباد مى كنند و اين نهايت بدبختى است!
در اينجا حكايتى تاريخى و واقعيتى دردناك را يادآور مى شويم كه شايد پند گيريم و گوهر عقايد را با مطالعه عميق تر و با ايمان بيشتر محفوظ تر گردانيم.
اين قضيه را مرحوم شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا(ع) و مرحوم مجلسى در «بحار الانوار» آورده است. از عبيداللّه بزاز نيشابورى كه مردى مسن بود، نقل كرده اند كه گفت: ميان من و حميد بن قحطبة الطائى الطوسى (والى خراسان) دوستى بود، من در بعضى مواقع وارد بر او مى شدم، چون خبر آمدن من به او رسيد، مرا استحضار نمود و من جامه سفر را عوض نكرده بودم، و آن موقع ماه رمضان وقت نماز ظهر بود، چون بر او وارد شدم ديدم او را در خانه اى كه آب در آن خانه جارى بود، بر او سلام كردم و نشستم، پس طشتى و ابريقى (آفتابه اى) آوردند و دست او را شستند، و مرا نيز امر نمود، دستم را شستم و غذا حاضر ساختند، در اين حال به خيالم خطور كرد كه ماه رمضان است.
چون متذكر شدم، دست نگاه داشتم، حميد گفت چرا غذا نمى خورى، گفتم ماه رمضان است و من هم مريض نيستم و علتى ندارم كه روزه خود را افطار كنم، شايد شما را عذرى يا علتى باشد كه، افطار مى كنيد.
گفت مرا هم علّتى نيست، من هم صحيح و سالم هستم؛ در اين حال اشك از ديده اش جارى شد و مشغول غذا خوردن شد، بعد از غذا گفتم چه چيزى تو را به گريه انداخت، گفت وقتى هارون در طوس بود، شبى كسى را نزد من فرستاد كه پيش اميرالمؤمنين هارون بيا چون وارد بر او شدم پيش روى او شمعى برافروخته و شمشيرى كشيده بود و در كنار او خادمى ايستاده بود، سر خود را بلند كرد، و گفت: اطاعت تو نسبت به اميرالمؤمنين چگونه است؟
گفتم: به نفس و مال اطاعت مى كنم، و حاضرم اين دو را در راه شما بدهم، سر خود را به زيرا افكند و اجازه مرخصى داد و كمى در منزل خود استراحت كرده بودم كه دوباره شخصى را نزد من فرستاد و گفت باز خليفه تو را مى خواهد، من در نزد خود گفتم: (انّا للّه و انّا اليه راجعون): و بر خود ترسيدم كه عزم و اراده قتل مرا كرده باشد، قضيه به همان صورت اول گذشت و همان سؤال را تكرار كرد من گفتم: به نفس و مال و عيال و فرزند اطاعت مى كنم «الَعَبْدُ وَ ما فى يَدِه كانَ لِمولاه» اين بار تبسمى كرد و اذن مراجعت داد، پس از مدتى كه بازگشته بودم، بار ديگر مأمور او آمد:
«اَجِبْ اميرالمؤمنين» باز اميرالمؤمنين، تو را احضار مى كند، اين بار نيز همان سؤال را تكرار كرد و من گفتم به نفس و مال و عيال و فرزند و دين اطاعت مى كنم (يعنى آخرين چيزى كه دارم، دين است كه در راه تو مى دهم). خنده اى كرد و گفت: اين شمشير را بگير و هر چه اين خادم گفت عمل كن!
خادم شمشير را به من داد و مرا بر در خانه اى كه بسته بود برد و درب را گشود، ديدم در وسط آن خانه چاهى است و در آن خانه سه اطاق بود، كه دربهاى آن بسته بود، درب يكى را گشودم، بيست نفر را كه بعضى پير بودند و بعضى جوان با موهاى بلند، در غل و زنجير ديدم، خادم به من گفت: اميرالمؤمنين تو را مأمور كرده كه اينها را به قتل رسانى و همه از سادات علوى و از اولاد على(ع) و فاطمه(عليها السلام) هستند، يكى يكى را گردن زده و جسد و سرها را درون چاه انداختم! سپس درب اطاق دوم و سوم را گشودم و در هر كدام بيست سيّد بودند كه مجموع همه آنها شصت نفر مى شدند، بقيه را نيز به همين طرز به قتل رساندم، آخرين نفر، پيرمدى بسيار نورانى و روشن ضمير بود، به من گفت واى بر تو جواب جدّم پيامبر(ص) را چه مى دهى كه اولاد او را چنين گردن زدى؟! خواستم دست نگه دارم خادم خليفه نگاهى غضب آلود به من كرد و ترسيدم و او را هم گردن زدم و در چاه انداختم و پس از كشتن اين شصت پير و جوان علوى و فاطمى در يك شب، ديگر نماز و روزه براى من چه فائده اى دارد كه مى دانم مخلّد در آتش خواهم بود.(١)
آرى حبّ جاه و مقام و شهوت انسان را به جائى مى رساند كه باارزش ترين چيز خود را كه از جان و مال و ناموس ارزشمندتر است به بهائى اندك مى فروشد، اگر همه دنيا را هم به انسان دهند در برابر زندگى ابدى آخرت بسيار كم ارزش است.
وقتى خبر عملكرد حميد (والى خراسان) را به حضرت رضا(ع) دادند، فرمود يأس و نااميدى او از رحمت پروردگار، گناهش بيشتر از قتل شصت سيدهاشمى است!(٢)
(يعنى گناه نااميدى اين قدر بزرگ است و درگه او درگه نوميدى نيست).
مواظب باشيم دين فروش نشويم، نه ارزان نه گران، در اين وادى ما بايد به كسى اقتداء كنيم كه فروشنده نباشد، به مولائى چون على بن ابيطالب(ع) اقتداء كنيم كه مى فرمايد حاضر نيستم كمترين ظلمى به كسى نمايم و دانه اى از دهان مورى گيرم، به اين مولى اقتداء كنيم كه چراغ بیت المال را به خاطر رف خصوصی طلحه و زبیر خاموش می کند به او اقتدا کنیم که در برابر تقاضاى برادرش عقيل، آهن داغ به دست او نزديك مى كند، به فرزند او حسین بن على(ع) اقتداء كنيم كه جان و ياران خود را مى دهد، ولى دين نمى دهد، حاضر به اسارت زن و بچه خود مى شود ولى عقيده خود را از دست نمى دهد، به برادرش ابوالفضل(ع) اقتداء كنيم كه وقتى شمر ذى الجوشن براى او امان نامه مى آورد تا دين خود را به دنيا بفروشد دست ردّ به سينه آنها مى زند، به حجر بن عدى ها و ميثم تمارها اقتداء كنيم كه جان مى دهند و از عقيده و آئين خود محافظت مى كنند.
اى عزيز! رفيق، همسر، پدر، مادر، برادر، خواهر و فرزند گرامى هر كدام از تو توقعاتى دارند، خصوصاً اگر به جائى رسى، از تو ملاحظاتى مى طلبند، اگر ديدى تقاضاها و توقعات آنها مساوى با شكستن حريم دين است بگو تا اين جا رفاقت و پدرى و زوجيت و برادرى و خواهرى است، از اين جا به بعد حريم دين است، دين فروشى نمى كنم، ضوابط مقدم بر روابط است، آن هم ضوابط و قوانين الهى.
مواظب باش كه شيطان تو را نفريبد كه دين فروشى آسان و عقوبت آن بسيار دشوار است. خداوند ما را از اين امتحان الهى سربلند بيرون آورد و دين و عقيده ما را از گزند حوادث و فتن مصون و محفوظ دارد انشاءاللّه تعالى.
____________________________________

١. بحار الانوار، جلد ٤٨، تا ١٧٨ ـ عيون الاخبار الرض(ع)، جلد ١، .
٢. چهارده معصوم(عليهم السلام)، ، در همين كتاب، دارد كه هارون در طوس باغى داشت كه مكرر به طوس مى رفت و در سال ١٩٣ به طوس آمد و فوت كرد و در باغ حميد بن قحطبه او را دفن كردند، در نيز مى گويد كه اين حميد، همان كسى است كه در مجلس مأمون در اثر اهانت به حضرت، شير روى پرده به امر حضرت او را بلعيد.


۱۰
خاموش كردن شعله هاى شهوت
٧٢ـ خاموش كردن شعله هاى شهوت
«مَيْتَةً شَهوَتُه»
ترجمه: (مى بينى براى پرهيزكار كه) شهوت او مرده است.
شرح: از ويژگيهاى ديگر پرهيزكاران خاموش كردن شعله هاى شهوت است، مراد از مرگ شهوت، كنترل و اعتدال آن و عدم سركشى آن است، نه اين كه واقعاً اين غريزه خدادادى را نابود كنند كه اين نيز طبق روايات عملى نكوهيده و غير جائز است، حضرت، موت را كنايه از فروشى شهوت و عدم طغيان گرفته اند، زيرا مرده نيز بعد از مرگ ديگر قدرت طغيانگرى ندارد، شهوت دشمنى است كه اگر رها شود، انسان را به هلاكت مى اندازد.
امام صادق(ع) از رسول گرامى اسلام(ص) نقل كردند كه: «ثلاث اَخافُهُنّ على اُمّتى بعدى: الضلالة بعد المَعْرِفته و مَضَلات الفِتَنْ و شَهْوَةُ البَطْنِ و الفَرْج»
«سه چيز است كه بعد از خود بر امت خود مى ترسم: گمراهى بعد از معرفت و شناخت، و گمراهى در آزمايشها و امتحانات، و شهوت شكم و فرج» (اشاره به شهوت جنسى).(١)
امام باقر(ع) مى فرمايند: «عبادتى با فضيلت تر از پاكدامنى شكم و فرج نيست».(٢)
امام صادق(ع) مى فرمايند: اميرالمؤمنين(ع) بسيار فرمودند كه: «اَفْضَلُ العبادةِ العِفاف»
«بهترين عبادت، عفاف و پاكدامنى و كنترل شهوات است».(٣)
مولى على(ع) در وصيّتى به فرزند خود محمدبن حنفيه، مى فرمايند: مَنْ لَم يُعطِ نَفْسَه شَهْوَتَها اَصابَ رُشْدَه؛ «كسى كه خواهش هاى نفس را در اختيارش نگذاشت و به خواسته ها و تمايلات آن جواب مثبت نداد، به رشد و هدايت رسيده است».(٤)
ميلها و خواسته ها در هر زمينه اى كه باشد، براى پرهيزكاران واقعى قابل كنترل است، و هيچگاه اسير و برده شهوت نمى شوند.
زيرا برده شهوت پست ترين مردگان است«عبدالشهواة اذلُّ من عبدالرّق»(٥) و كسى كه اسير شهوت شد، اسارتش پايان نپذيرد، مگر با مرگ «عبدُ الشّهوة اَسيرٌ لا ينفك أسْرهُ»(٦) و پرهيزكاران به مقتضاى علم (و ايمانى) كه دارند به بردگى شهوت كشيده نمى شوند كه «الجاهلُ عَبدُ شهوتِه»
«جاهل برده شهوت خود است»(٧) و اساساً خواهشهاى نفسانى جاهلان را اسير مى كند «الشهواتُ تَسْتَرِقُّ الجُهُول»(٨) و اگر شهوت كنترل شد يعنى عقل حاكم شده است:

كدخداى تن بشر عقل است *** از همه حال باخبر عقل است
هر كه با عقل آشنا باشد *** از همه عيبها جدا باشد
(٩)

يكى از عرفا گفته است: چه حيوان چموشى محتاج تر است به لجام محكم، از نفس خودت.(١٠)
يكى از زاهدان گفته: دشمنان انسان سه چيز است: دنيا، شيطان و نفس او، خود را از دنيا با زهد و بى اعتنائى به آن و از شيطان با مخالفت با آن و از نفس با ترك شهوات آن، حفظ كن.(١١)
سقراط حكيم مريض بود به او گفتند: براى شما مرغى ذبح كنيم، گفت: دلهاى كسانى كه در باب معرفت حقايق غرق باشند، منبرهاى فرشتگان و ملائكه است و شكم هاى كسانى كه از شهوات لذت برند، قبرهاى حيوانات هلاك شده است.(١٢)
يكى از حكماى هند گفت: از دو دسته از مردم بايد پرهيز كرد و دورى گزيد، يكى كسى كه بگويد: نه ثوابى، نه عقابى، نه معادى و نه نيكى و نه گناهى است (منكر اين امور باشد و خداشناس نباشد) و ديگر آنكه مالك شهوت خود نباشد و قادر بر گرداندن قلب و ديده اش از شهوت نباشد.(١٣)
در روايتى آمده است: «اِسْتَهِينُوا بِالموت كيلا تَمُوتوا و اَمِيْتُوا الشهواتِ تَخْلُدُوا»
«مرگ را خوار و حقير شماريد تا نميرید و شهوات را بميرانيد تا زندگى جاودانه يابيد».(١٤)
يكى از عوامل خاموش كردن شعله هاى خانمان سوز شهوات، حفظ شكم و عدم پرخورى است كه حضرت در فراز قبل متذكر شده اند و گويا اين فراز معلول فراز قبلى است و حضرت پس از آن ذكر كردند.
خداوند ما را از همنشينى شهوت دور گرداند كه مولى فرمودند: «قَرين الشَهوة مريضُ النّفس مَعْلُولُ العقل»: «همنشين شهوت و تمايلات نفسانى، داراى نفس مريض و عقل عليل است».
(١٥)
____________________________________
١. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ، ذيل همين فراز.
٢. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ، ذيل همين فراز.
٣. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، ، ذيل همين فراز.
٤. همان مدرك.
٥. غررالحكم.
٦. غررالحكم.
٧. غررالحكم.
٨. غررالحكم.
٩. ترجمه و شرح مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه، از حسن مصطفوى، با تلخيص.
١٠. احياء العلوم غزالى، جلد ٣، .
١١. همان مدرك.
١٢. اخلاق محتشمى، .
١٣. همان مدرك، .
١٤. همان مدرك، .
١٥. غررالحكم.

٧٣ـ مهار كردن قوه غضب
(مكظوماً عَيظُه)
ترجمه: (مى بينى براى فرد پرهيزكار كه) خشم او فرو نشسته است.
شرح: در فراز قبل اشاره به مهار كردن قوه شهوت بود و حال اشاره به مهار كردن قوه غضب، دو قوه اى كه مى تواند، تحت نفوذ عقل عمل كند، و انسان را مثل دو بال به عالم ملكوت پرواز دهد.
مفردات راغب گويد(١) «كظم» محل خروج نفس را گويند و در موارد سكوت استعمال مى شود (انسان ساكت كسى است كه گويا محل خروج كلمات را بسته است).
در مورد «غيظ» نيز مى گويد(٢): شديدترين حالت غضب است و آن حرارتى است كه انسان از فوران خون قلبش احساس مى كند.
در لغت وقتى سقّا دهنه مشك را بعد از پر شدن آب مى بندد «كظم السقّاء» (٣) گويند دهنه مشك را مى بندد تا آبهاى جمع شده در درون آن بيرون نريزد، فردى كه در حالت عصبانت به سر مى برد كوره اى از آتش مى شود، اگر خود را كنترل كند كظم غيظ كرده است، بسيارى از جنايتها، قتلها و كشتارها، از اين آتش درونى (غضب) سرچشمه مى گيرد.
انسان در حال غضب، تجلى گاه جهنم است، اگر خود را كنترل نكرد، زبانه و شراره اين آتش به بيرون سرايت مى كند و در روز قيامت با همين آتش مى سوزد، صداى تنفّس و ناله انسان غضب كرده، صداى غيظ آلود جهنم است (سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً و زَفيرا)
براى جهنم ناله غيظ آلود و رفت و برگشت تنفس او را مى شنوند گويى جهنم مثل موجودى زنده است.
چنانكه در روايت است، از جاهائى كه شيطان بسيار به انسان نزديك مى شود حال عصبانت است، پس در اين حالى كه محدوده قدرت شيطانى است، نه تصميم گير و نه عملى انجام ده، كه هر دو شيطانى است و هميشه اين شعار را مدّ نظر داشته باش، كه در حال عصبانت نه تصميم، نه اقدام! محقق بزرگ، احمدبن محمد، معروف به ابن مسكويه در كتاب «طهارة الاعراق» كه از كتب كم نظير و گرانقدر در نيكوئى ترتيب و حسن بيان است، درباره غضب سخنى دارد كه حاصل ترجمه اش قريب به اين مضمون است:
«غضب» در حقيقت عبارت از حركتى نفسانى است كه بواسطه آن، جوشش در خون قلب براى شهوت انتقام حادث شود،
پس وقتى كه اين حركت تند شود، آتش غضب را افزون كند و بر افروخته تر سازد و شريانهاى مغز را پر كند از يك دود تيره و تاريكى به واسطه آن خود عقل كم و ناچيز شود و كار او ضعيف گردد و مَثَل انسان در اين هنگام، چنانچه حكما گويند، مَثَل غارى شود كه در آن آتش افروزند و از دود خفه كننده پر گردد. پس علاج آن سخت شود و خاموش نمودن آن مشكل گردد و چنان شود كه هر چه بر وى افكنند كه او را فرو نشاند خود او نيز جزء آن شود و بر ماده آن افزايد و سبب ازدياد آن شود، پس از اين سبب است كه انسان در اين حال از رشد و هدايت باز مى ماند.
پس از آن فرمايد: و امّا بقراط (حكيم) گويد كه من از كشتى اى كه دچار بادها و طوفان هاى سخت شود و آن را موج هاى دريا متلاطم سازد، اميدوارترم از شخص غضبناك برافروخته، زيرا ممكن است كشتى را در اين حال، ملاّحان با لطائف الحيل به ساحل نجات هدايت كنند و امّا نفس وقتى آتش در آن شعلهور گردد، اميد نجات براى او نيست... زيرا كه هر چه حيله به خرج دهى از قبيل مواعظ و نصائح و هر چه با او فروتنى و زارى نمائى بر شعله و مايه آن افزايد.(٤)
قوه غضب در اصل يكى از نعمتهاى بزرگ الهى است كه بوسيله آن انسان مى تواند بقاى خود را حفظ كند و مدخليتى بزرگ در تشكيل مدينه فاضله و نظام برتر دارد.
اين قوه مايه (اشدّاء على الكفار)(٥)
است كه از اوصاف مؤمنين است، اشتباه كردند كسانى كه فكر كردند، بايد قوه غضبيه كشته شود و خاموش كردن آن از كمالات و معارج نفس است، آنها از مقام اعتدال و حدّ كمال غافلند، نفهميدند كه در جميع سلسله حيوانى خداوند اين قوه را عبث و بيهوده نيافريده است، اين سرمايه زندگانى را بى جهت نداده است، جهاد با دشمنان دين و دفع دشمن از مال و ناموس و ديگر نواميس مبتنى بر اين قوه است.
آنچه مذمت شده، جنبه افراط آن است كه امام صادق(ع) از رسول گرامى(ص) نقل كردند:
«الغضب يُفْسِدُ الايمان كما يُفْسد الخَلّ العَسَل»
«غضب ايمان را فاسد مى كند، چنانكه سركه عسل را».(٦)
امام باقر(ع) نيز فرمودند: «اين غضب تكه آتشى از شيطان است كه در قلب فرزند آدم افروخته شده است»(٧)
در حديثى ديگر فرمودند: در تورات در خطابهائى كه به موسى(ع) شده، نوشته است: اى موسى غضب خود را از كسى كه تو را بر او مسلط كرده ام، نگاه دار، من نيز غضب خود را از تو باز مى دارم».(٨)
اين حديث نشان مى دهد كه غضب بر زيردست مظلوم، غضب الهى را به دنبال دارد.
امام صادق(ع) مى فرمايند از پدرم شنيدم كه مى فرمود:
مردى باديه نشين نزد رسول اللّه(ص) آمد و گفت: من در بيابان زندگى مى كنم، جامع ترين كلمات را (كه كوتاه و پرمعنا) باشد به من تعليم كن! حضرت فرمودند: «آمُرُك اَنْ لا تَغْضَب»
تو را امر مى كنم كه غضب نكنى»!
سپس امام صادق(ع) فرمودند:
پدرم مكرّر مى فرمود: چه چيزى سخت تر از غضب است؟ همانا مرد غضب مى كند و نفس محترمه اى را كه خداوند ريختن خون آن را حرام كرده، مى كشد و افتراء و نسبت ناروا به زن عفيفه و پاكدامنى مى دهد.(٩)
____________________________________

١. مفردات، .
٢. همان مدرك، .
٣. همان مدرك، .
٤. چهل حديث امام خمينى، ـ ١١٣.
٥. سوره فتح، آيه ٢٩.
٦. كافى، جلد ٢، كتاب الايمان و الكفر، باب الغضب، حديث ١.
٧. همان مدرك، حديث ١٢.
٨. همان مدرك، حديث ٧.
٩. سوره آل عمران، آيه ١٣٤.

علاج غضب
الف ـ براى علاج غضب در همان حالت غضب و اشتعال آن، امورى علمى و عملى را علماء اخلاق و روانپزشكان ذكر كرده اند:
١ـ علاج علمى ـ آن كه در مفاسد غضب فكر كند كه موجب هتك حرمت و نواميس مردم مى شود، گاه موجب قتل يا به خاك مذلت نشاندن مظلومى مى گردد، گاهى باعث كينه توزى و حسد و غيره مى شود و اين مفاسد هر يكى براى هلاكت انسان كافى است.
٢ـ علاج عملى ـ عمده آن انصراف و منحرف كردن نفس در ابتداى پيدايش اين حالت است، زيرا كه آتش را در مراحل ابتدائى به راحتى مى توان مهار كرد،
تا اين شعله بيشتر مشتعل نشده خود را به وسائلى منصرف كند، يا به رفتن از آن محل، يا به تغيير حالت، اگر نشسته است برخيزد و اگر ايستاده است بنشيند، يا به ذكر خداى مشغول شود،
بلكه بعضى ذكر خدا را در حال غضب واجب دانسته اند.
در نزد امام باقر(ع) سخن از غضب به ميان آمد، فرمودند:
«همانا انسان غضبناك مى شود و راضى نمى شود تا داخل آتش شود، پس هر كسى كه غضب بر كسى كرد و ايستاده است زود بنشيند، زيرا اين عمل موجب رفتن وسوسه شيطان از او مى شود...».(١)
ب ـ براى معالجه اساسى غضب نيز فرموده اند: بايد ريشه غضب را جستجو كرده و با آن مبارزه نمود، گاهى عجب، افتخار، تكبر، لجاجت، مزاح، و غيره است ولى عمده آنها به دو چيز برمى گردد:
يكى حبّ نفس است، كه از آن حبّ مال و جاه و شرف و حبّ نفوذ اراده و بسط قدرت توليد مى شود، و اينها نوعاً اسباب هيجان آتش غضب مى گردد، زيرا انسانى كه داراى اين چنين محبتهائى است، به اين امور خيلى اهميت مى دهد، و موقعيت اينها در قلبش بزرگ است و اگر مختصر مزاحمتى در يكى از اينها برايش پيش آمد كند و يا احتمال مزاحمت دهد، بى موقع غضب كند و جوش و خروش نمايد و مالك نفس خود نشود ولى اگر تمايلش چندان شديد نباشد، به اين امور اهميت ندهد و سكونت نفس و طمأنينه حاصل از ترك حبّ جاه و شرف و ساير شُعَبات آن نگذرد نفس برخلاف رويه و عدالت قدمى گذارد. و انسان بى تكلّف و زحمت در مقابل ناملايمات بردبارى كند و عنان صبرش گسيخته نشود و اگر حبّ دنيا از دلش ريشه كن شود و قلع اين ماده فساد بكلّى شود، تمام مفاسد نيز از قلب هجرت كند و تمام محاسن اخلاقى در مملكت روح وارد گردد.
و سبب ديگر از مهيّجات غضب آن است كه انسان غضب و مفاسد حاصل از آن را كه از اعظم قبائح و نقايص و رذائل است، به واسطه جهل و نادانى، كمال گمان كند و از محاسن شمرد، چنانچه بعضى از جهّال آنها را از جوانمردى و شجاعت و شهامت و بزرگى دانند و از خود تعريف ها و توصيفها كنند كه ما چنين و چنان كرديم و شجاعت را كه از اعظم صفات مؤمنين است، با اين صفت زشت اشتباه كند بايد بداند كه شجاعت غير از اين رذيله است و موجبات و مبادى و آثار و خواص آن نيز غير آن است.
مبدأ شجاعت قوت نفس و طمأنينه آن و اعتدال و ايمان و قلّت مبالات به زخارف دنيا و پست و بلند آن است ولى غضب از ضعف نفس و سستى ايمان و عدم اعتدال مزاج و محبت دنيا و خوف از دست رفتن لذائذ دنيوى است و در مورد آثار نيز، فردِ غضبناك در حال شدت و فوران غضب مثل ديوانه ها، عنان گسيخته شده و چون حيوانات درنده گشته و بدون ملاحظه عواقب امور و بدون رويه و حكم عقل حمله كند و افعال و اطوار زشت و قبيح از او صادر شود، مالك زبان و دست و پا و سائر اعضاى خود نباشد چشم و لب و دهن را به طورى زشت و بدتركيب كند كه اگر در آن حال آئينه به دست او بدهند، از زشتى صورت خود خجل و شرمسار گردد.
بعضى از اينها به حيواناتى بى شعور بلكه به جمادات غضب كنند هوا و زمين و برف و باد و باران و سائر حوادث را سبّ كنند، اگر خلاف مطلوب آنها جريان پيدا كند، گاهى بر قلم و كتاب و كاسه و كوزه غضب كنند، آنها را درهم شكنند يا پاره كنند، ولى شخص شجاع در تمام اين موارد برخلاف عمل كند، كارهايش از روى رويّه و ميزان عقل و طمأنينه نفس است، به موقع غضب كند و در موقع خود حلم پيشه كند، هر چيزى او را به غضب در نياورد، و موقع غضب به كلى از كنترل خارج نمى شود و با تميّز و عقل انتقام كشد، مى فهمد از كه انتقام كشد و به چه اندازه و به چه كيفيت كند و از كه عفو و اغماض نمايد و بطور كلى كارى كند كه پشيمانى ندارد.(٢)
يكى از حكماء جمله بسيار ارزنده اى دارد كه قابل توجه است، او مى گويد:
«لا يَفى عِزُّ الفضبِ بَذِلّة الاعتذار»
«عزت غضب به ذلت معذرت خواهى برابرى نمى كند».(٣)
يعنى فرد غضبناك فكر مى كند با اين عمل عزّتى براى خود كسب كرده و خود را مى گيرد و به خود مى بالد، ولى اين عزّت در برابر ذلّت پشيمانى و عذرخواهى قابل مقايسه نيست، اصلا در اين عمل هر چه هست ذلت است و نزد ارباب بصيرت عزّتى نيست.
مردى به نزد ربيع بن زياد حارثى آمد و گفت فلانى غيبت تو را كرده، و به تو دشنام داده، گفت:
به خدا قسم من از كسى كه به او امر كرده خشمگين و غضبناكم، مرد گفت چه كسى به او امر كرده است؟ گفت شيطان، دشمن خدا، گمراه كرد او را تا به گناهش وادارد و اراده كرد تا مرا بر ضد او غضبناك كند و مجازاتش كنم و به خدا آنچه را دوست دارد به او ندهم، خداوند گناهان ما و آن مردى را كه پشت سر من غيبت كرد و ناسزا گفت، بيامرزد.(٤)
پس برادر كظم غيظ كن و شعله خشم خود را با آب سرد حلم فرو نشان.
رسول گرامى(ص) فرمودند:
«ما تَجَرَّع عبدٌ جرعَةً اَفضَلْ عند اللّه مِنْ جرعة غيظ كَظَمَها لِلّه ابتغاء وجه اللّه»
«هيچ بنده اى جرعه اى نخورد كه با فضيلت تر باشد نزد خداوند از جرعه غيظى كه آن را براى خدا و رسيدن به رضاى او خورد و كظم غيظ نمود».(٥)
در جاى ديگر فرمودند: كسى كه كظم غيظ نمود، خداوند درون او را پر از ايمان گرداند.(٦)
امام صادق(ع) فرمودند: هيچ جرعه اى بنده ننوشد نزد خداى عزوجل كه محبوبتر باشد از جرعه خشمى كه هنگام غيظ در دل بنوشد، بوسيله صبر يا خويشتن دارى.(٧)
در جاى ديگر فرمودند:از محبوبترين راهها به سوى خداوند عزوجل دو جرعه است: يكى جرعه غضبى كه با حلم رد كنى و ديگرى مصيبتى كه با صبر دفع كنى.(٨)
مرحوم الهى در ذيل فرازهاى (تراه قريباً امله قليلا زلله خاشعاً قلبه قانعة نفسه منزوراً كله سهلا امره حريزاً دينه ميتة شهوته مكظوما غيظه) گويد:
تو چون آن پاك گوهر باز بينى *** بدين اوصاف خوش دمساز بينى
امل نزديك و لغزش اندك و باز *** دل خاشع به مهر دوست دمساز
قناعت پيشه و كم خوار و آسان *** همه كارش در آئين سخت بنيان
به دست قدرت روحانى خويش *** سپرده شهوت نفس بد انديش
فرو بنشانده شعله آتش خشم *** نه چينش در جبين نى خيره در چشم

حكايت

شنيدستم كنيز شاه سجاد *** كه بر حلمش ز ايزد آفرين باد
فتاد ابريقش از كف بر رخ شاه *** كه گلگون گشتى از خون روى آن ماه
شه دين بر كنيزك ديده بگشود *** نگاهى خوش به چشم قهر فرمود
كنيز (الكاظمين الغيظ) برخواند *** هماندم خشم و قهر شاه بنشاند
ز قرآن باز خواند او آيت عفو *** شه سجاد برزد رايت عفو
به ذكر محسنين آمد كه سجاد *** به جاى قهر كرد از لطفش آزاد
الهى شو زنيكان جو نشانه *** وز آن شه بشنو آن شيرين ترانه
از آنشه بردبارى را بياموز *** چراغ معرفت جان را بيفروز
كه با نيكى و حلم و بردبارى *** رهى از جور خلق و قهر بارى

حكايت

شنيدستم ز عيساى مجرّد *** يكى پرسيد كى روح مؤيّد
چه باشد سخت تر در هر دو عالم *** بگفتا خشم ايزد دان مسلّم
بگفت آن كيست كز خشم خدا رست *** بگفت آن كس كه چشم از خشم خود بست
* * *
تو با هر نيك و بد گر هوشيارى *** رها كن خشم و بگزين بردبارى
به دام خشم و شهوت تا اسيرى *** اگر شاهى يكى مسكين فقيرى
الهى خشم خود بنشان چو خواهى *** كه ايمن باشى از خشم الهى
____________________________________

١. همان مدرك، حديث ٢.
٢. چهل حديث، ذيل حديث هفتم.
٣. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ذيل همين فراز، جلد ١٠، .
٤. همان مدرك.
٥. كنز العمال، خبر ٥٨١٩.
٦. بحار الانوار، جلد ج ٦٩، .
٧. كافى، جلد ٢، .
٨. همان مدرك، ، اخبار در مورد فضل كظم غيظ بسيار وارد شده و در كافى نيز بابى بر آن باز كرده است.

٧٤ـ ٧٥ ـ همگان به خيرش اميدوار و از شرش در امانند
«الخير منه مَأمول و الشرّ منه مَأمون»
ترجمه: از او (متّقى) اميد خير است و امنيت از شر.
شرح: دو ويژگى بارز متقين صدور خير از آنها و عدم صدور شر از آنها است، يا اگر شرّى به آنها نسبت داده شود، شرّى نسبى است چون خير و نيكى، بسيار از پرهيزكاران صادر مى شود، مردم اميد آن را از آنها دارند، و چون داراى ملكه تقوى هستند، شرى از آنها صادر نمى شود و مردم از شرّ آنها كاملا در امان هستند.
مسئله خير و شرّ را در ذيل فراز «شرورهم مأمونة» توضيح داديم و اينجا نيز اضافه مى كنيم:

تعريف خير و شرّ
تفسير خير و شر از ديد يك فرد معتقد به مبدأ و معاد اين است كه هر چه مايه تكامل بشر و سوق او به طرف اللّه شود خير و هر چه باعث تنزّل و انحطاط و دورى از خدا شود، شرّ است. هر كمالى خير و هر عدم كمالى شرّ است، خداوند خير و شرّ كتاب تكوين را با فرستادن قرآن بيان فرمود، مولى على(ع) در نهج البلاغه مى فرمايد:
«اِنّ اللّه سبحانه اَنْزَلَ كتاباً هادياً بَيَّنَ فيه الخير و الشّر فَخُذُوا نَهجَ الخَير تَهْتَدُوا واصْدِفوا عن سَمْتِ الشّر تَقصُدُوا»
«خداوند سبحان كتاب هدايت كننده اى را فرستاد و خير و شرّ را در آن تبيين فرمود، پس راه خير را پيش بگيريد كه هدايت مى شويد و از جانب شرّ متمايل به منصرف شويد تا در مسير مستقيم قرار گيريد».(١)
مفسّر اين كتاب على(ع) نيز تأكيد مى كند:
«اذا رأيتم الخير فَخُذوا به و اذا رايتمُ الشّرَ فأَعرضُوا عنه»
«هنگامى كه خير را ديديد آن را بگيريد و وقتى شرّ را ملاحظه كرديد، از آن اعراض كنيد»!(٢)
در ذيل فراز «شرورهم مامونة» گذشت كه عالم تركيبى از خير محض و شر محض نيست بلكه از نظر ما هر چه در عالم است خير است و شرور يا امورى عدمى هستند، مانند جهل و مرگ و فقر كه عدم علم و عدم حيات و عدم ثروت است و يا شرورى نسبى هستند، مثل نيش عقرب و زنبور يا سمّ مار و ميكروبهاى موذى بيمارى زا، اينها گرچه امرى وجودى هستند، ولى شرّ محض نيستند، نيش عقرب و زنبور و مار همانند سلاحهائى است كه در دست يك سرباز براى دفاع از خود و مرز و بوم و ناموس او است، اينها فى نفسه شرّ نيست اگر عقرب اين نيش را به انسانى براى دفاع از خود زند، براى او شرّ نيست، خير محض است گرچه براى مضروب و آن كه نيش خورده شرّ است، ميكروبهائى را نيز كه ما موذى و بى فائده مى پنداريم در اين عالم مأمورانى براى انجام كارى هستند و لازمه نظام احسن مى باشند گرچه در مواردى براى فردى مضرّ باشند.
بله اگر خود را محور قرار داديم، و خود محور شديم می گوئى اين امور براى من شرّ است، يا خار كنار گل شرّ است ولى خود خار سپر حفاظتى گل است تا حيوانات را از حريم گل دور كنند آنها مايه حفاظت حيثيت گل هستند ولى گلچين خود را مى نگرد.
بارانى كه مى ريزد و قبلش بادى كه مىوزد، حياتبخش زمين و گياهند، زنده شدن زمينها با باران و گرده افشانى گلها خير است گرچه آن باد لانه ی پرنده اى را خراب و او را بى خانمان كند و آن باران خانه مورى را پر كند و خانه مستضعفى را خراب كند، بايد مجموع را مطالعه كرد و نتيجه مطالعه اين است كه عالم خير محض است و شرّ محض با آن جمع نمى شود.
پس آنچه پرهيزكاران انجام مى دهند، خير است و شرّى ندارند، و اگر باشد مثل اين شرور نسبى است، پرهيزكارى كه در مقام استغاثه يك مؤمن به نفع او شهادت مى دهد، مسلماً براى طرف ديگر مخاصمه شرّ است ولى نسبت به ظالم شرّ است و اين طبيعى مسئله است، در مقام قضاوت اگر حق را براى صاحب حق تشخيص داد به نظر طرف ديگر كه ناحق است، شرّ محسوب مى شود ولى در درون اعمال قلب آن طرف هم كه ناحق ادعا كرده و ظلم كرده، اين عملِ قاضى خير است، گرچه ظاهراً از آن ابراز ناراحتى كند چون فطرت سليم انسانى خير و تصديق كننده خير است.
مولى در اين فراز نمى فرمايند: فرد متقّى كار خير مى كند يا عمل نيك انجام مى دهد، بلكه مى فرمايد مردم از او انتظار خير دارند يعنى او منبع خير است نه تنها مصدر خير، حال به چند مصداق از مصاديق خير كه مردم اميد صدور آن را از متّقيان دارند و چند مصداق شرّ كه مردم از آنها نسبت به پرهيزكاران در امنيت هستند، از آيات و روايات ذكر كنيم، تا كاملا مراد از خير و شرّ در اين دو فراز مشخص شود:
١ـ قرآن مال و ثروت را خير دانسته است:
(كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ)(٣)
خداوند در اين آيه مى فرمايد: «دستور داده شد كه چون يكى از شما را مرگ فرا رسد اگر داراى متاع دنيا است وصيت كند»، مفسّرين از خير در اين آيه تفسير به مال و ثروت كرده اند و اين نشان مى دهد ثروت فى نفسه خير و نيك است و بايد در راه شرعى از آن استفاده شود.
٢ـ قرآن جهاد را خير معرفى كرده است: (كُتِبَ عَلَيْكُمْ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ)
«حكم جهاد بر شما نوشته شده و حال آنكه بر شما ناگوار و ناپسند است و چه بسا با شما چيزى را ناپسند مى پنداريد و آن براى شما خير است».(٤)
٣ـ روزه از ديدگاه قرآن خير است: (أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ)
«اينكه روزه دار باشيد براى شما بهتر است».(٥)
٤ـ تقوى خير است: (لِبَاسُ التَّقْوَى ذَلِكَ خَيْرٌ)
«لباس پرهيزگارى بهتر است».(٦)
٥ـ توبه خير است: (فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ)
«اگر توبه كنيد براى شما بهتر است».(٧)
٦ـ قرآن امت اسلام را بهترين امت و «خير» معرفى مى كند و هر كس در زمره اين امت باشد خير است: (كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّة أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ)(٨)
«شما بهترين امتى بوديد كه به سود انسانها آفريده شديد».
در ادامه درباره علت و ملاك خير مى فرمايد: زيرا امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد و ايمان به خدا داريد، كسى خير است كه اين خصوصيات و ملاكها در اوباشد و همين نيز ملاك خير بودن جامعه است، هر جامعه اى نورانيت امر به معروف و نهى از منكر و ايمان به خدا از آن غروب كند، بيچارگى و بدبختى بر آن جامعه طلوع كند و نكته دقيق اين است كه در قرآن امر به معروف و نهى از منكر، بر ايمان به خدا مقدم داشته شده و شايد به خاطر اينكه ايمان وقتى ريشه دار است كه دو اصل امر به معروف و نهى از منكر حاكم باشد.
٧ـ بهترين مردم نافع ترين آنها برای مردم است؛ مولى على(ع) مى فرمايند:
«خير النّاس مَنْ نَفَعَ النّاس»
«بهترين مردم كسى است كه به مردم نفع رساند».(٩)
در روايتى دارد كه مردى به نبىّ اكرم(ص) گفت، دوست دارم بهترين مردم باشم، فرمودند:
«خيرا النّاس مَنْ يَنْفَعُ النّاس فكُنْ نافِعاً لَهم»
«بهترين مردم كسى است كه نفع به مردم رساند، پس نافع براى آنها باش».(١٠)
در روايتى ديگر مولى على(ع) مى فرمايند: «بهترين مردم كسى است كه تحمل سختى و مشقت زندگى مردم را كند» «خَيرُ النّاس مَنْ تَحَمَل مَؤُونَةَ النّاس».(١١)
٨ـ بهترين مردم كسى است كه حرص را از قلب خود بيرون كند و به خاطر اطاعت پروردگارش عصيان هوانى نفسانى خود نمايد.
مولى على(ع) فرمودند:
«خيرُ النّاس مَنْ اَخرَجَ الحِرْص عَنْ قَلْبِه وَ عَصى هَواه فِى طاعَةِ ربّه»(١٢)
در روايتى ديگر كلّى تر فرمودند:
«كه بهترين مردم كسى است كه نفس خود را از شهوات تطهير كند (و از جمله ناپاكيهاى نفس حرص است) و غضب خود را نابود كند و پروردگارش را راضى گرداند».(١٣)
____________________________________

١. نهج البلاغه، خطبه ١٦٧ صبحى صالح و ١٦٦ فيض الاسلام.
٢. همان مدرك.
٣. سوره بقره، آيه ١٨٠.
٤. سوره بقره، آيه ٢١٦.
٥. سوره بقره، آيه ١٨٤.
٦. سوره اعراف، آيه ٢٦.
٧. سوره توبه، آيه ٣.
٨. سوره آل عمران، آيه ١١٠.
٩. غررالحكم.
١٠. كنز العمال، خبر ٤٤١٥٥.
١١. غررالحكم (اين حديث را صاحب ميزان الحكمه، در جلد ٣، ـ ٢١٤ آورده است، براى مطالعه بيشتر به بحث «خير» در همان مجلّد، مراجعه شود.
١٢. غررالحكم.
١٣. غررالحكم.

مصاديق شّر
١ـ قرآن بخل را از شرور شمرده است:
(وَلاَ يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَبْخَلُونَ بِمَا آتَاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ هُوَ خَيْراً لَّهُمْ بَلْ هُوَ شَرٌّ)
«كسانى كه بخل مى ورزند به آنچه خداوند از فضل و رحمتش به آنها داده، گمان نكنند براى آنها خير است، بلكه شر براى آنها است».(١)
افراد بخيل فكر مى كنند اگر از اعطاء مال به ديگرى امساك كنند، براى آنها بهتر است و مال بيشترى روى هم انباشته مى كنند، ولى او كه اين اموال از اوست و بركت به آنها مى دهد، اين بخل را خير نمى داند، بلكه شرّ مى شمارد.
٢ـ افرادى كه تعقل نمى كنند، شرّ هستند، قرآن مى فرمايد:
(إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لاَ يَعْقِلُونَ)
«بدترين جنبندگان نزد خداوند، افراد كر و لالى هستند كه انديشه نمى كنند».(٢)
كسانى كه تعقل نمى كنند و گوشهاى آنها از سخنان الهى ناشنوا و از گفتن حق امتناع مىورزد بدترين مخلوقات از نظر كتاب الهى هستند.
از مصاديق اين عدم تعقل كنندگان كافرانى هستند كه از روى آگاهى كفر ورزيدند:
(إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ)
«همانا بدترين جنبندگان نزد خداوند كسانى هستند كه كفر ورزيدند و آنها ايمان نمى آورند».(٣)
٣ـ پيشواى ظالم و جائرى كه گمراه شد و گمراه مى كند از مصاديق شرّ است، مولى على(ع)مى فرمايند:
«انّ شرَّ النّاسِ عِنْدَ اللّه اِمامٌ جائرٌ ضَلّ و ضُلّ به»
«بدترين مردم نزد خداوند، رهبر و پيشواى ظالمى است كه گمراه شد و به وسيله او مردم گمراه مى شوند».(٤)
٤ـ كسى كه از ترس شرش اكرام شود، خود شرّ است، رسول گرامى(ص) مى فرمايند:
«شَرَّ النّاس عنداللّه يوم القيامة الذين يُكرَمُونَ اتّقاءَ شَرَهم»
بدترين مردم نزد خداوند، روز قيامت، كسانى هستند كه به خاطر پرهيز از شرّشان اكرام و احترام مى شوند.(٥)
٥ـ ظالم شرّ است:
مولى على(ع) فرمودند:
«شَرَّ النّاس من يظلِمُ النّاس»
«بدترين مردم كسى است كه مردم را ظلم و ستم مى كند».(٦)
٦ـ كسى كه عذر و عفو قبول نمى كند، شرّ است.
مولى على(ع) مى فرمايند:
«شرّ النّاس مَن لا يَقبل العُذر و لا يُقيل الذنب»
«بدترين مردم كسى است كه عذر نمى پذيرد و گذشت از گناه ديگرى نمى كند».(٧)
٧ـ كسى كه از مردم مى ترسد و از خدا نمى ترسد مصداق شرّ است. مولى على(ع)فرمودند:
«شَرُّ النّاسِ مَنْ يَخْشَى النّاس فى رَبّه و لا يَخْشى رَبّه فى الناس»
«بدترين مردم كسى است كه از مردم در برابر فرامين خداوند مى ترسد و از پروردگارش در مورد رضايت مردم نمى ترسد».(٨)
٨ـ كسى كه نسبت به مردم سوءظن دارد و به آنها اعتماد نمى كند، و اَحَدى هم به خاطر عملكرد بدش به او اعتماد نمى كند از مصاديق شرّ است مولى فرمودند:
«شرّ النّاس مَنْ لا يَثَقُ بِاَحَد لسوء ظَنِّه و لا يَثِقُ به اَحَدٌ لسوء فِعله»(٩)
اينها نمونه هاى مختصرى از صدها بلكه هزاران خير و شرّى است كه ما به آن برخورد مى كنيم و اين نوشته جاى ذكر همه آنها نيست.
اين مصاديقى كه از خير و شرّ شمرده شد، تعدادى از وسائل رسيدن به كمال و تعدادى از وسائل سقوط و عدم تكامل است.(١٠)
متقّين واقعى تا بتوانند سعى مى كنند، منبع صدور خيرات باشند و از شرّ بپرهيزند، از تجاوز و ظلم و تعدى اجتناب كنند، از غيبت و تهمت و دروغ مبرّا باشند، راستى در اجتماعى كه همه به همه دروغ مى گويند، چگونه مى شود زندگى كرد، اعتماد سرمايه بزرگ زندگى است كه در سايه صدق و صفا و راستى امكان پذير است، رذائل اخلاقى و شرور، جامعه را متلاشى مى كند.
مسلمان راستين آن است كه براى مردم منشأ خير باشد و هميشه مردم از او توقع خير داشته باشند، مسلمان واقعى آن است كه همّتش مصروف مردم است و براى خير و صلاح جامعه تلاش مى نمايد.
داستان طنزآميزى گفته اند كه نمايانگر حقيقتى بزرگ است: اميرى، داروغه جوانى را انتخاب كرد تا دزدهاى شهر را بگيرد يعنى مملكت را آباد كند و سر و صداى مردم را كه اعتراض مى كردند، دزد فراوان شده بخواباند، اين داروغه جوان با مهارتى خاص پس از اندك زمانى دزدها را گرفت و به امير گزارش كرد كه من مملكت را امنيت دادم و دزدها را دستگير كردم، امير گفت تمام آنها را دستگير كردى، گفت: آرى، گفت بسيار كار بدى كردى، جوان تعجب كرد و گفت چرا؟ گفت تو منافع ما را با گرفتن آنها از دستمان گرفتى، اگر دزد نباشد كسى به سراغ ما نمى آيد و توجهى به ما نمى شود درآمد ما در اين است كه لااقل هميشه چند سارق و دزد و متقلّب در اجتماع باشند، بسيارى از هديه ها و رشوه ها كه به ما مى رسيد به خاطر ناامنى مردم بود، اگر مردم به سراغ ما آيند براى ما نفع دارد. اين گرچه طنز است ولى حقيقتى را مى فهماند، كه بعضى مردم راضى به ضرر مردم و اجتماعند، تا از آن نفع شخصى و سود شخصى برند. در روايتى كه در فرازهاى سابق، نقل كرديم آمده بود كه پيامبر(ص) ديدند مردم به دور مردى جمع شده اند، فرمودند كيست؟ گفتند ديوانه است، حضرت فرمودند: او ديوانه نيست او مريض است بيائيد تا ديوانه واقعى را به شما معرفى كنم و خصوصياتى ذكر فرمودند و از جمله فرمودند:
«اَلَّذى لا يُؤمَنُ شَرّه و لا يُرجى خيرُه فذلك المجنون»
«كسى كه مردم از شرّ او در امان نيستند و خير و نيكى او را اميد ندارند، او مجنون و ديوانه است».(١١)
آرى ديوانه از ديد اين بزرگترين پيامبر الهى كه سخنى گزاف نمى گويد چنين شخصى است.
خداوندا از وجود پربركت خودت كه خير محض است خير محض به ما عنايت فرما و همچون انبياء و اوصياء(عليهم السلام) خود كه درباره آنها فرمودى (كُلّ مِنَ الاَخيار)(١٢)
وجود ما را نيز منبع خير گردان تا همچون راهيان راهت اولين اقدام كنندگان به خيرات باشيم «اِنْ ذُكِرَ الخیرُ كُنْتُم اوَّلَه وَ اصَلَه و فَرعَه و مَعدِنَه و مَأويه و مَنتَها»
«اگر نام خير و نيكى برده شود شما (ائمه و معصومين(عليهم السلام)» اول و اصل و فرع و معدن و جايگاه و منتهاى آن هستيد».(١٣)
«الهى» اين عارف وارسته در ذيل اين دو فراز (الخير منه مأمول و الشرّ منه مأمون) گويد:

از او غير از نكوئى كس در آفاق *** ندارد چشم زير چرخ نه طاق
نباشد غير نيكى از وى اميد *** بد از وى كسى نخواهد ديد جاويد
جمالش آينه كل الكمال است *** زكل الخير فعال شرّ محال است
ز شاخ نخل كس حنظل(١٤) نچپده است *** شرنگ(١٥) از شكرستان ناپديدست
* * *
نكوئى كن تو نيز اى مرد هشيار *** بگرد شرّ، مگرد انديش بسيار
چنان شود كز تو جز خوبى نبينند *** جهانى غير محبوبى نبينند
ز تو چون خير دارد گيتى اميد *** به خوبى تو گردد ماه و خورشيد
شتابد گردش گردون به كامت *** شود مه مشترى انجم غلامت
به هر آئينه سازد خوب رويت *** كه نيك و بدهمى بيند نكويت
نيازارد به جور اين آسمانت *** نگه دارد ز اطوار زمانت
نكو شو گر نكوئى دارى اميد *** كه بايد بد كند بهرام و ناهيد
چو آن نيكو نهادان پاكدين باش *** ز زشتى دور و با خوبى قرين باش
بدان خوبى كه خورشيد سپهر است *** كه با سرتاسر گيتى به مهر است
ز خير انديشى انسان باش بارى *** كه جز خير از تو نبود انتظارى
ز شر آن سان منزّه دار خود را *** كه ايمن سازى از خود نيك و بد را
____________________________________

١. سوره آل عمران، آيه ١٨.
٢. سوره انفال، آيه ٢٢.
٣. سوره انفال، آيه ٥٥.
٤. نهج البلاغه ١٦٤ صبحى صالح، ١٦٣ فيض الاسلام.
٥. بحار الانوار، جلد ٧٥، .
٦. غررالحكم (روايات مربوط به شرّ را به ضميمه روايات ديگرى در اين مورد مى توانيد در ميزان الحكمه، جلد ٥، تا ٣٩ مطالعه فرمائيد).
٧. غررالحكم.
٨. غررالحكم.
٩. غررالحكم.
١٠. در كتاب «ارزشها و ضد ارزشها در قرآن» بسيارى از مصاديق خير و شرّ را آورده كه مى توانيد مراجعه نمائيد.
١١. سفينة البحار، جلد ١، .
١٢. سوره ص، آيه ٤٨.
١٣. زيارت جامعه.
١٤. ميوه اى به شكل هندوانه بسيار كوچك، طعمش تلخ، گياه آن نيز شبيه بوته هندوانه است و در جاهاى خشك مى رويد، در فارسى هندوانه ابوجهل و خربزه روباه گفته مى شود (فرهنگ فارسى عميد).
١٥. زهر و هر چيز تلخ (فرهنگ فارسى عميد).

٧٦ـ در ميان غافلان از ذاكران است

٧٧ـ و در ميان ذاكران از غافلان نيست
«ان كان فى الغافلين كتب فى الذّاكرين و ان كان فى الذاكرين لم يكتبْ مِنَ الغافلين»
ترجمه: پرهيزگار اگر در بين غافلان و اهل غفلت باشد، از ذاكران محسوب مى گردد و اگر در ميان ذاكران باشد از غافلان محسوب نمى شود.
شرح: مرحوم خوئى در شرح خود مى گويد: شارح معتزلى (ابن ابى الحديد) و ابن ميثم بحرانى و غير اين دو در شرح فراز اول گفته اند اگر فرد متقى با غافلانِ از ذكر خدا و در مجلس آنها باشد، در زمره ذاكرين و اهل توجه نوشته مى شود، زيرا گرچه با زبان ذكر خدا نگويد ولى با قلب متوجه او هست و قلبش به ياد او مى تپد.
سپس ادامه مى دهد: ولى اظهر نزد من اين است كه مراد و غرض از اين فراز، تداوم ذكر پرهيزگار است يعنى با اينكه بين اهل غفلت و در مجلس آنها است، مانند آنها غافل از ياد الهى نيست و مداومت بر ذكر دارد، زيرا آگاه است كه ذكر در ميان اهل غفلت موجب زياد شدن پاداش است. سپس در تأييد نظر خود چهار روايت نقل مى كند: امام صادق (ع) فرمودند:
«الذّاكِرُ لِلّه عَزّوجلَّ فِى الغافَلين كالمُقاتِلِ فى المُحارِبين»
«ذاكر خداوند عزوجل در ميان غافلان مثل جهادگر در راه خدا در بين جنگجويان است».
در حديثى ديگر رسول خد(ص) فرمودند: «ياد كننده و ذاكر خداوند در ميان اهل غفلت مثل جنگ كننده در راه خدا در ميان فرار كنندگان است و جنگ كننده در ميان آنها براى او بهشت است». رسول گرامى(ص) به ابوذر نيز شبيه اين را فرمودند كه: «اى اباذر ذاكر خداوند در ميان اهل غفلت مثل مجاهد در راه خداوند در ميان فرار كنندگان است».
در روايتى ديگر رسول گرامى(ص) فرمودند: «كسى كه در بازار با خلوص ياد خداوند كند، در موقعى كه مردم غافل هستند، و مشغول به اجناس دنيوى در بازار هستند، خداوند براى او هزار حسنه مى نويسد و خداوند او را در قيامت مى آمرزد، آمرزيدنى كه بر قلب بشرى خطور نكرده است».(١)
و در فراز دوم مولى مى فرمايند: اگر در ذاكرين باشند جزو غافلان نام آنها نوشته نمى شود، زيرا وقتى با غافلان در زمره آنها نوشته نشدند به طريق اولى با ذاكرين كه باشند در زمره غافلان نوشته نمى شوند، آنها اگر با زبان در ميان غافلان ذاكر نبودند، در ميان ذاكرين و با آنها با زبان هم ذاكرند.
و ممكن است اين فراز اشاره به خلوص پرهيزگاران باشد، كه در ميان ديگر ذاكرين بواسطه درجه خلوصشان همچون ستاره مى درخشند و در زمره غافلان نامشان ثبت نمى گردد و طورى حضور قلب دارند كه گويا ديگر ذاكران در برابر مقام اينها غافل محسوب مى شوند.
خداوند درباره منافقين مى فرمايد: منافقان با خداوند خدعه مى كنند و او هم با خدعه پاداششان دهد و هنگامى كه به نماز مى ايستند، با حالت كسالت مى ايستند و براى مردم ريا مى كنند و ذكر خدا نمى كنند، مگر كم
(يُرَاءُونَ النَّاسَ وَلاَ يَذْكُرُونَ اللهَ إِلاَّ قَلِيلا) (٢)
بعضى از مفسرين گفته اند:
خداوند ذكر آنها را قليل شمرده، زيرا خداوند سبحان ذكر آنها را قبول نمى كند و هر چه را خداوند ردّ كند، آن قليل است، ذكر بايد با خلوص باشد وگرنه انسان رياكار مشرك است، مرحوم خوئى روايتى را آورده كه امام صادق(ع) از پدرانشان نقل مى كنند كه از رسول اللّه(ص) سؤال شده درباره اينكه نجات در روز قيامت در چيست؟ فرمودند در اينكه خدعه نكنند خداوند را، كه با آنها خدعه مى كند... گفته شد: چگونه با خدا خدعه و نيرنگ مى شود، فرمود به اينكه عمل مى كند بر طبق امر خداوند و غير او را با اين عمل اراده مى كند و براى خدا انجام نمى دهد، پس از ريا بپرهيزيد، زيرا شرك به خدا است، رياكننده روز قيامت با چهار نام خوانده مى شود. اى كافر، اى فاجر، اى غادر (نيرنگ زننده و حيله كننده) اى خاسر (زيانكار) عمل تو نابود شد و اجر و پاداش تو باطل گشت و براى تو امروز بهره اى نيست؛ از كسى اجر خود را بگير كه براى او عمل كردى.
ذاكرِ ريائى نه اينكه نامش در دفتر غافلان است بلكه در دفتر محرومان و زيانكاران است و خداوند ما را از شرّ ريا مصون دارد.
آرى از صفات پرهيزگاران اين است كه در ميان غافلين نيز در ياد خدا هستند و در ميان افراد خواب بيدارند. بسيارى را مى بينيم كه براى توجيه كار باطل خود مى گويند، نمى شود در ميان بى نمازها نمازخوان بود، نمى شود در ميان افراد «متمدن و امروزى»، «اُمّل» بود، چگونه مى شود در جائى كه پر از فساد است آلوده نباشم چطور در خانواده اى كه پدر و مادرم بى نماز و غيرمقيد به شريعت هستند، صالح و با تربيت باشم، چطور در جامعه اى كه پر از نيرنگ و حيله و كلاه سر مردم گذاردن است من سالم باشم، چطور در بازارى كه غِش در معامله و دروغ رواج دارد من از اين كارها نكنم؟!
آرى عزيزم! مى شود؛ پرهيزگاران چنين كردند و شد، نه اُمّل شدند و نه فاسد و نه نيرنگ زن، آنها نمى گويند «خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو» بلكه به قول آن شاعر «همرنگى تو مايه رسوائى توست».
گرچه محيط و عوامل اجتماعى مؤثر است ولى علت تامه براى انحراف نيست، و اينها عذرى نيست كه در روز محشر مورد پذيرش قرار گيرد، آرى در هر لحظه مى توان به ياد خدا بود و چنان كرد كه غافلان نيز متذكر شوند، چرا من تحت تأثير آنها قرار گيرم، آنها تحت تأثير من باشند، چرا آنها بر باطل خود اين قدر استقامت كنند و من بر حق خود استقامت نكنم!
به ياد خدا باش و غفلت مَوَرز كه خداوند فرمود: (وَمَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمَانِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ)
«كسى كه از ياد خداوند رحمان روى گردان شد، براى او شيطانى مى گماريم كه همواره قرين او باشد».(٣)
براى ذكر سه مرحله گفته اند:
١ـ با زبان، كه زبان دائماً مشغول به اوراد و اذكار شرعى باشد، تا هر آن، غفلت را از خود دور كند.
٢ـ با قلب ـ باتوجه و ذكر قلبى كه در اثر تكرار و تداوم ذکر زبانى نيز حاصل مى شود، دل به ياد الطاف و نعمت و نقمت خدا مى افتد و مواظب و مراقب است تا دلش نلغزد.
٣ـ با عمل، كه عمل او عملى است براى خدا و هر كس ببيند متذكر خداوند مى گردد.
در سفارشاتى كه رسول اللّه(ص) به مولى على(ع) فرمودند، آمده: يا على سه چيز است كه اين امّت طاقت انجام آن را ندارند:
١ـ مواسات و برادرى.
٢ـ انصاف و حق دادن از صميم قلب به مردم.
٣ـ ذكر خداوند در هر حالى و ذكر تنها سبحان اللّه الحمدللّه و لا اله الاّ اللّه و اللّه اكبر نيست، بلكه اين است كه به حرامى از حرامهاى الهى برخورد كند و از خداوند عزوجل بترسد و تركش كند.(٤)
عوامل تذكر: دقت در حوادث سخت روزگار و مصائب روزمره افراد و مشاهده آثار گذشتگان و سرزمينهاى بلا ديده و ويرانه هاى آنها و اشياء باقيمانده در موزه ها موجب ازدياد ذكر و رفع غفلت است، تأمل در كلام مولى كه فرمودند: «ما رَأَيْتُ شَيئاً اِلاّ وَ رأيتُ اللّه قَبْلَه وَ بَعْدَه وَ مَعَه»
«چيزى را نديدم مگر اينكه خدا را قبل و بعد و با او ديدم» به انسان درس تذكر مى دهد، ببينيم هر چيزى خالقى و حافظى و نگه دارنده اى دارد كه پس از نابودى آن باقى است.
چرا اين همه به مسئله ذكر اهميت داده شده است، فلسفه آن چيست؟ دو نكته را اجمالا در جواب اين سؤال مى توان گفت:
١ـ عالم دنيا طبيعتش غفلت زا است، لذا از پيامبر(ص) نقل شده، كه روزى هفتاد مرتبه استغفار مى فرمود، زيرا طبيعت پرداختن به اين عالم مادى موجب گرايش و توجه به ماده است موجب وابستگى و دلبستگى به عالم فانى است و موجب روى گرداندن از عالم باقى است، دست به هر كارى بزنيم ما را به خود مشغول مى كند، خانه ساختن، كسب و كار، نوشتن، بذر افشاندن، مطالعه كردن، با ديگرى سخن گفتن همه و همه عاملى براى توجه به امرى دنيوى است، كه بايد در هر كارى متوجه خدا بود، در محضر بزرگ خطا كردن موجب شرمسارى است، بايد به ياد دادگاه او و محاسبه مثقال ذره باشيم، اين توجه در اين عالم آثار بسيارى، چون آثارى تربيتى، اخلاقى، اجتماعى و سازندگى دارد.
٢ـ ذكر و ياد محبوب، محبت آفرين است، هر چه بيشتر دوستم را ياد كنم، محبت او در اعماق دل من عميق تر مى شود، هر چه از خدا بيشتر ياد كنم، حبّ او در قلبم ريشه دارتر مى شود تا جائى كه وابستگى به او پيراستگى از همه چيز است و مسلماً دوستى و عشق به محبوب مانع از خطائى است كه موجب ناراحتى او مى گردد چه رسد به خطا در حضور و محضر او.
اين همه خصوصيات براى ذكر، مسلماً تنها ذكر لفظى و لقلقه زبان نيست، بلكه بايد قلب و عمل را نيز متوجه ياد خدا كرد، بايد اطاعت مولى و ترك محرمات را در همه حال مراعات كرد.
اصبغ بن نباته گفت، اميرالمؤمنين على(ع) فرمود:
«الذّكرُ ذِكران: ذِكرُ اللّه عند ما حرم الله عزَّوَجَلَّ عِند المُصيبة وَ اَفْضَلُ مِن ذلِكَ ذِكْرُ اللّهَ عَلَيك فيكونُ حاجِزاً»
«ذكر دو نوع ذكر است: ذكر و ياد خداوند عزوجل در مصيبت، و افضل از آن ذكر خداوند است نزد آنچه خداوند بر تو حرام كرده است، پس آن ذكر و ياد، مانعى براى ارتكاب حرام است».(٥)
حسن بصرى در حديثى گويد: اميرالمؤمنين(ع) روزى وارد بازار بصره شدند و مردم را مشغول خريد و فروش ديدند، از ديدن آن وضع به شدت گريه كردند، سپس فرمودند: اى بندگان دنيا و عمله هاى دنياپرستان، اگر روز را به خريد و فروش و قسم خوردن و معاهده (در امر معاش) مشغوليد و در شب در رختخواب خود استراحت مى كنيد و در خلال اين امور از آخرت غافل هستید، پس چه زمانى براى آخرت زاد و توشه برمى داريد، و چه وقتى در مورد معاد تفكّر مى كنید؟(٦)
مولى على(ع) مى فرمايند: «مَن غَفَل غَرَّته الاَمانِى وَ اَخَذَتْهُ الحسرةُ اِذا انكشَفَ الغِطا وَ بَدالَهُ من اللّه مالَم يَكُنْ يَحْتَسِب»
«انسان غافل، آرزوهايش او را مغرور مى كند و ندامت او را فرا مى گيرد وقتى كه روز قيامت آشكار شد و پرده ها كنار رفت براى او از طرف خداوند ظاهر مى شود آنچه كه به حساب نمى آورد» (چيزهائى در پرونده او نوشته شده كه فکر نمى كرد در پرونده او ثبت باشد)(٧) اگر مى خواهيد بدانيد در ياد خدا هستيد و يا از آن غافليد، پيامبر(ص) چهار علامت براى غافل فرمودند: يكى كوردلى، دوم اشتباه كارى و سهو، سوم بازيگرى و مشغول به امورات باطل و چهارم فراموشى از حق.(٨)
شيخ (ابوسعيد ابى الخير) را گفتند كه فلان كس بر روى آب مى رود گفت سهل است بَزَغى (وَزغى و قورباغه اى)(٩) و صعوه اى (گنجشك(١٠) و هر پرنده اى شبيه آن) نيز بر روى آن مى بِرَوَد گفتند كه فلان كس در هوا مى پرد گفت زغنى (پرنده اى كوچكتر از كلاغ)(١١) و مگسى نيز در هوا بپرد گفتند فلان كس در يك لحظه از شهرى به شهرى مى بِرَود شيخ گفت: شيطان نيز در يك نفس از مشرق به مغرب مى شود، اين چنين چيزها بس قيمتى نيست مرد آن بُوَد كه در ميان خلق بنشيند و برخيزد و بِخُسبد و با خلق داد و ستد كند و با خلق درآميزد و يك لحظه از خداى غافل نباشد.(١٢)
شاعرى در مورد عدم غفلت چنين سروده است:

آن بنا كز عمل خير، يكى كاخ بلند *** و آن بنا كز عمل زشت، يكى غار بلاست
نفس را با همه بيمى كه مرگش باشد *** آرزوهاى درازيست كه خبط است و خطاست
كار ما چيدن و آئين فلك بر چيدن *** عمر، وا كردن و پيچيدن طومار قضاست
خانه ما شود آخر، به خدا لانه جغد *** سهم ميراث خور است آنچه كه در خانه ماست
بنده خاص خدا، زندگيش در رنج است *** بهر او، جام شراب اجلش جام شفاست
شب كه سر مى نهد آشفته به بالين، گوئى *** صبح فرداست، كه غوغاى قيامت برپاست
ترسَمَت فرصت توفيق به فردا ندهند *** بارى، امروز كن آن توبه كه طوق فرداست
در سكوت ابدى وحشت گورستان بين *** گوئى از هر طرفش ناله و فرياد به پاست
كه هَلاّ، روى زمين پاى به غفلت ننهيد *** كه سر پادشهان زير كف پاى شماست(١٣)
____________________________________

١. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٢. سوره نساء، آيه ١٤٢.
٣. سوره زخرف، آيه ٣٦.
٤. سفينة البحار، جلد ١، ماده ذكر، .
٥. سفينة البحار، جلد ١، ماده «ذكر».
٦. سفينة البحار، جلد ١، .
٧. همان مدرك، جلد ٢، ، ماده «غفل».
٨. عرفان اسلامى، جلد ٢، (از امام صادق(ع) هست كه لقمان به فرزندش سه ملامت را براى غافل شمرد و آن سه تاى آخر است (لهو و سهو و نسيان).
٩. فرهنگ معين و عميد.
١٠. فرهنگ معين و عميد.
١١. فرهنگ معين و عميد.
١٢. ديدارى با اهل قلم، جلد ١، به نقل از «خواندنيهاى دلنشين»، جلد ١، .
١٣. همان مدرك،
.

۱۱
فرق منزل تفكّر و تذكّر
فرق منزل تفكّر و تذكّر:
بدان كه تذكّر از نتائج تفكّر است، و از همين روى منزل تفكّر را بر منزل تذكّر مقدّم دانسته اند. خواجه عبداللّه انصارى اين عارف بزرگ مى فرمايد:
«التَّذَكُر فَوقَ التّفكر فَاِنّ التّفكر طَلَبٌ و التّذكّر وُجُودٌ»
«تذكّر فوق تفكّر است، زيرا كه تفكّر طلب محبوب است و تذكّر، حصول مطلوب».
تا انسان در سختى طلب، و رنج جستجو است از مطلوب محجوب است و وقتى به وصال محبوب رسيد آرام مى گيرد.
معرفت و تذكّر از تفكّر صحيح پديدار مى شود.
از اين رو فرمودند، يك ساعت تفكّر بهتر از هفتاد سال عبادت است، چه بسا يك ساعت تفكّر دريچه هائى از معارف به روى مالك بگشايد كه عبادت هفتاد سال نگشايد، يا انسان را چنان متذكر محبوب نمايد كه از مشقت ها و زحمت هاى چندين ساله اين مطلوب حاصل نشود.
ذكر حقيقى و ياد تمام و كمال آن است كه به تمام مملكت وجود انسان نفوذ كند و ظاهر و باطن و سرّ و علن را فرا گيرد.
اگر قلب به ياد حق تپيد، حركت و سكون اين كشتى كه هر آن در تلاطم طوفانها است به دست خداوند مى شود كه (بسم اللّه مَجريها و مُرسيها).
عارف عامل امام خمينى(رحمه الله) در كتاب چهل حديث خود مى فرمايند:
«شيخ عارف كامل ما جناب شاه آبادى ـ روحى فداه ـ مى فرمودند: شخص ذاكر بايد در ذكر مثل كسى باشد كه به طفل كوچك كه زبان باز نكرده مى خواهد تعليم كلمه را كند، تكرار مى كند تا اينكه او به زيان مى آيد و كلمه را اداء مى كند...».
آرى آن قدر بايد ذكر لفظى بگويد تا زبان قلب گشوده شود، وقتى زبان قلب گشوده شد، در اين مرحله زبان از قلب تبعيت مى كند و كار ذكر براحتى انجام مى پذيرد.(١)
____________________________________

١. فرق دو منزل تفكر و تذكر با استفاده از چهل حديث، تا ٢٥١ آورده شد.

فوائد ذكر
١ـ ذكر، كليد نيكو شدن قلب است
مولى فرمودند:
«اَصْلُ صَلاح القَلب اِشْتِغالُه بِذِكر اللّه»
«اصل و ريشه نيكو شدن قلب مشغول بودن آن به ياد خدا است».(١) در جاى ديگر فرمودند:
«مُداوَمَة الذكر قُوتُ الاَرواح و مِفْتاحُ الصَّلاح»
«دوام ذكر و ياد حق طعام و غذاى روحها و كليد نيكوئى است».(٢)
٢ـ ذكر، حيات قلبها است. مولى على(ع) فرمودند:
«فى الذكر حياة القلوب»
«در ياد خداوند حيات و زندگى قلبها است»(٣)
رسول گرامى(ص) نيز فرمودند:
«بذكر اللّه تَحيى القلوبُ و بِنسيانهِ مَوتُها»
«به ياد خدا قلبها زنده مى شود و به فراموشى از یادخدا مى ميرند».(٤)
٣ـ ذكر، غذاى نفوس است؛ مولى فرمودند:
«ذكر اللّه قُوت النُفُوس و مُجالَسةُ المحبوب»
«ياد خدا غذاى نفوس و همنشينى محبوب است».(٥)
در جاى ديگر فرمودند:
«مداومُة الذكر قُوت الارواح»
«دوام ذكر غذاى روحها است».(٦)
٤ـ ذكر، نور قلبها است، مولى فرمودند:
«ثمرُ الذكر استنارة القلوب»
«فائده و ميوه ذكر نورانيت قلبها است».(٧)
٥ـ ذكر برطرف كننده زنگار قلبها است.
على(ع) فرمودند:
«انّ اللّه سبحانه جعل، الذكر جلاءً للقلوب تسمع به بعد الوقرة و تُبْصَرُ به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعانده...»
«خداوند ياد خود را جلا دهنده قلبها قرار داد، (بعد از برطرف شدن زنگار غفلت) با ذكر حق قلبها مى شنوند، بعد از اينكه گوش آنها سنگين بود و مى بينند بعد از اينكه خوب نمى ديدند و رام مى شوند بعد از اينكه عناد مىورزيدند...».(٨)
٦ـ ذكر شفاء قلبها است: رسول گرامى(ص) فرمودند:
«ذِكرُ اللّه شِفاء القُلوب»(٩) و در دعاى كميل مولى است: «يا مَنْ اِسْمُهُ دَواء وَ ذِكْرُهُ شِفا»
«اى كسى كه اسم او دواء و يادش شفا است».(١٠)
در جاى ديگر رسول گرامى(ص) مى فرمايند:
«بر شما است كه به ياد خدا باشيد كه شفاء است و بپرهيزيد از ياد كردن مردم و (دلبستن به آنها) كه مَرَض و بيمارى است».(١١)
٧ـ ذكر كليد اُنس است
مولى فرمودند: «الذّكرُ مِفتاحُ الاُنس»(١٢)
در جاى ديگر فرمودند: هنگامى كه ديدى خداوند تو را با ياد خود مأنوس مى كند، تو را دوست داشته است هنگامى كه ديدى خداوند تو را به مخلوق و خلقش مأنوس مى كند و تو را از ياد خودش به وحشت مى اندازد تو را دشمن داشته است.(١٣)
٨ـ ذكر دور كننده شيطان است مولى فرمودند: «ذِكرُ اللّه مَطْردة الشَّيطان»
«ياد خداوند دور كننده و طرد كننده شيطان است»(١٤) در جاى ديگر فرمودند:
«ذكر اللّه رأس مال كلّ مؤمن و ربحُهُ السلامةُ مِنَ الشّيطان»
«ياد خداوند سرمايه هر مؤمن و سود آن سلامتى از شيطان است».(١٥)
٩ـ ذكر اَمان از نفاق و دوروئى است، در ضمن بحث گذشت كه منافقين با خدا خدعه مى كنند و (لا يذكرون اللّه الاّ قليلا)(١٦)
«ياد خداوند نمى كنند يا بسيار كم مى كنند»، ولى از آنها پذيرفته نيست.
مولى نيز مى فرمايند: «مَنْ اَكَثَرَ ذكر اللّه فَقَد بَرىء مِنَ النّفاق»
«كسى كه ياد خدا را زياد كند از نفاق دور مى شود و از آن در امان است».(١٧)
١٠ـ ذكر باعث محبت به خدا مى شود ـ رسول گرامى اسلام(ص) فرمودند:
«مَنْ اَكثَرَ ذكر اللّه اَحَبَّه»
«كسى كه ياد خدا را زياد كند، او را دوست دارد» (زيرا ياد كردن محبوب از روى محبت است و زياد كردن ياد او بر محبت مى افزايد)».(١٨)
١١ـ ذكر مايه مصون بودن از اشتباه و خطا است. رسول گرامى(ص) فرمودند: خداوند سبحان مى فرمايد:
«وقتى دانستم در اكثر مواقع بنده من، مشغول به من و ذكر من است درخواست و او را به خود بيشتر مشغول مى كنم و وقتى بنده اى چنين شد اگر بخواهد بين او و بين خطاى او مانع مى شوم، آنها اولياء حقيقى من هستند، آنها قهرمانان حقيقى هستند...»(١٩)
١٢ـ ذكر اطمينان و آرامش قلبها است... قرآن مى فرمايد: (اَلا بذكر اللّه تطمئنّ القلوب)(٢٠) مولى نيز مى فرمايند:
«ذكر اللّه جلاء الصدور و طمأنينة القلوب»
«ياد خدا جلاء سينه ها و آرامش قلبها است».(٢١)
در مناجات ذاكرين امام سجاد(ع)مى فرمايند:
«فَلا تطمئن القلوب الاّ بِذِكراك»
«قلوب آرامش نمى يابند مگر به ياد تو»(٢٢)
در مناجات عارفين نيز مى فرمايند: «الهى فاجْعَلْنا من الذّين تَوَشَحت (تَرَسَّخَت) اشجار الشوق اليك فى حدائق صدورهم... وَ اطمأنَّت بالرجوع الى ربّ الاَرباب اَنْفُسُهُم وَ تَيَقَّنَتْ بالفوز و الفلاح ارواحُهُم»
«خداى من قرار بده ما را از كسانى كه درختهاى شوق به سوى تو در باغهاى سينه هايشان رسوخ كرده... و نفْسهاى آنها به رجوع به ربّ الارباب آرامش پيدا كرده و ارواح آنها به رستگارى و سعادت يقين پيدا كرده است».(٢٣)
١٣ـ ذكر مايه شرح صدر است؛ مولى على(ع) مى فرمايند:
«الذكر يَشْرح الصدر»
«ياد خدا موجب وسعت سينه و شرح صدر است» (و از مشكلات استقبال كرده و ناراحت نمى شود).(٢٤)
مرحوم الهى در ذيل اين دو فراز (ان كان فى الغافلين كتب فى الذاكرين و ان كان فى الذاكرين لم يكتب من الغافلين) چنين گويد:

اگر با غافلان يك عمر بنشست *** بياد روى جانان بود پيوست
و گر با ذاكران آميخته جانش *** نَبُد غافل زيار مهربانش
كه نامش از وفاداران نگارند *** به راه دين زهشياران نگارند
____________________________________

١. غررالحكم.
٢. غررالحكم.
٣. غررالحكم.
٤. تنبيه الخواطر، .
٥. غررالحكم.
٦. غررالحكم.
٧. غررالحكم.
٨. بحار الانوار، جلد ٦٩، ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١١، ، خطبه ٢١٧.
٩. كنزالعمال، خبر ١٧٥١.
١٠. اقبال الاعمال، .
١١. تنبيه الخواطر، .
١٢. غرر الحكم.
١٣. غررالحكم.
١٤. غررالحكم.
١٥. غررالحكم.
١٦. سوره نساء، آيه ١٤٢.
١٧. غررالحكم.
١٨. بحار الانوار، جلد ٩٣، .
١٩. همان مدرك، و عدة الداعى، .
٢٠. سوره رعد، آيه ٢٨.
٢١. غررالحكم.
٢٢. بحار الانوار، جلد ٩٤، .
٢٣. همان مدرك، .
٢٤. غررالحكم (براى مطالعه بيشتر در مورد اين ثمرات به روايات ثمرات ذكر در ميزان الحكمه، جلد ٣، تا ٤٢٣ مراجعه فرمائيد).

٧٨ ـ ٨٠ ـ سه صفت پسنديده از صفات پرهيزگاران
«يَعفُو عَمَّن ظَلَمَه و يُعطى مَنْ حرمَه و يَصِلُ مَنْ قَطَعَه»
ترجمه: كسى را كه به او ظلم كرده، مى بخشد و به آن كه محرومش ساخته، عطا مى كند و با كسى كه پيوندش را قطع كرده رابطه برقرار مى كند.
شرح: در اين قسمت مولى به سه صفت ديگر اشاره مى كنند كه هر كدام از مكرمتهاى اخلاقى و ارزشهاى پسنديده انسانى است، عفو ناشى از شجاعت، و اِعطاء و بخشش به كسى كه او را محروم ساخته ناشى از سخاوت، و ارتباط با كسى كه از او بريده ناشى از رحمت است. در مورد اين سه صفت و فضيلت آنها، روايات زيادى وارد شده است:
از امام صادق(ع) روايت شده كه فرمودند: رسول اللّه(ص) در خطبه اى چنين فرمودند:
«اَلا اُخْبِرُكم بِخَيرِ خلايِقِ الدُّنيا و الآخرة: العَفْوُ عَمَّن ظَلَمَك و تَصِلُ مَنْ قَطَعَك و الاحسان الى مَن اَساء اليك و اِعطاء مَنْ حَرَمَك».(١)
«آيا بهترين اخلاق دنيا و آخرت را به شما خبر ندهم؟ (بدانيد كه بهترين اخلاق) عفو و گذشت از كسى است كه به تو ستم كرده و پيوستن به كسى كه از تو بريده و نيكى با كسى كه به تو بدى نموده و بخشيدن به كسى كه تو را محروم ساخته است».
٢ـ از ابى حمزه ثمالى نقل شده كه گفت شنيدم از امام سجاد(ع) كه مى فرمود: وقتى روز قيامت شد، خداوند تبارك و تعالى اوّلين و آخرين را در يك جا جمع مى كند، سپس منادى ندا مى دهد
«اَينَ اهلُ الفضل»
«كجائيد اهل فضيلت»، عده اى از مردم بلند مى شوند و ملائكه با آنها روبرو شده و مى گويند فضل شما چه بود، مى گويند:
«كُنّا نَصِلُ مَنْ قَطعنا و نعطى مَنْ حَرَمنا و نعفُوا عمّن ظَلَمَنا»
«با كسى كه قطع ارتباط با ما كرده بود ارتباط برقرار مى كرديم و به كسى كه ما را محروم ساخته بود، بخشش مى نموديم. از كسى كه به ما ستم نموده بود، درمى گذشتيم»، سپس به آنها گفته مى شود، راست گفتيد داخل بهشت شويد.(٢)
٣ـ جابر از امام باقر(ع) نقل مى كند كه فرمودند: «ثلاث لا يزد اللّه بِهِنّ المرء اِلاّ عزّاً: الصفح عَمّن ظَلمَه و اعطاء مَن حَرَمَه و الصِّلة لِمَنْ قَطَعَه»
«سه چيز است كه خداوند به سبب آنها به انسان عزت مى دهد:
گذشت از كسى كه به انسان ظلم و ستم كرده و اعطاء و بخشش به كسى كه او را محروم ساخته و ارتباط با كسى كه قطع ارتباط كرده است».(٣)
اخبار در اين معنا بسيار است و مرحوم كلينى در باب عفو در كافى آورده است.
عفو از كسى كه به انسان ستم نموده، و عنايت و رسيدگى به كسى كه انسان را در وقت سختى دستگيرى نكرده و ارتباط با كسى كه از انسان بريده و با او قهر كرده بسيار نياز به مجاهدت نفسانى دارد، پيروزى در ميدان نفس را نياز دارد؛ حضرت عفو و اعطاء و ارتباط تنها را از صفات پرهيزگاران شمردند، بلكه اضافه به ظالم و محروم كننده و قاطع ارتباط، كردند، تا شدت مجاهدت نفسانى و بلندى روح پرهيزگار واقعى را بفهمانند.
يكى از شارحان كتاب شريف كافى در مورد اين روايات مى گويد: از صفات اهل كرم و عفو از كسى است كه به آنها ستم روا داشته و از صفات لئام و پست طينتان انتقام و تشفّى و عقاب است تا غيظ و غضب درونى را كه آفتى نفسانى است دفع كنند، اين آفت نفسانى و بيمارى روانى، جُهّال و كسانى را كه داراى نقص روحى هستند متغيّر مى كند زيرا بسيار سريع در برابر هر چه مخالف هواى نفسانى آنها است متأثر مى شوند. و امّا معنى عطا كردن به كسى كه انسان را در وقت تنگدستى از عطاى خود محروم كرده اين است كه وقتى احسان به كسى كردى و او مقابله به مثل كرد يا با بدى و كفران نعمت با شما برخورد كرد از احسان او روى گردان مشو، زيرا اگر او شكرگزارى از تو نكرد، ديگرى چنين مى كند و اگر هم احدى از تو سپاسگزارى و تقديم نكرد، خداوند احسان كنندگان را دوست دارد، چنانكه در قرآن مجيد فرمود، و در شرافت و فضل تو همين بس كه تو مورد خطاب «اَيْنَ اهلُ الفضل» در روز محشور شدن اوّلين و آخرين قرار مى گيرى.
و امّا مراد «صلةُ مَنْ قطعَك» اين است كه به هر وسيله ممكن با كسى كه با تو قطع رابطه كرده، ارتباط برقرار كن، خصوصاً اگر ارحام و بستگان نزديك تو باشد.(٤)
حال به طور جداگانه در مورد اين سه فراز سخن گوئيم:
«يَعفُوا عمّن ظَلَمَه»
از بهترين صفات، گذشت از كسى است كه به انسان ظلم كرده است، عفو معمولا در وقتى است كه انسان قدرت انتقام دارد وگرنه اگر اين قدرت را نداشته باشد مقام، مقام صبر است نه عفو.
____________________________________

١. اصول كافى، جلد ٣، .
٢. اصول كافى، جلد ٣، .
٣. اصول كافى، جلد ٣، .
٤. اصول كافى، جلد ٣، .

انتقام
انتقام آن است كه شخص به مثل همان ظلمى كه در حقش شده، يا بيشتر را مرتكب شود و ظالم را مؤاخذه نمايد، انتقام اگر از مقابله به مثل در مواردى كه شرع اجازه داده تجاوز كند، خواه كمّا و خواه كيفاً حرام است و اين حسّ انتقام از نتائج غضب است، هر انتقامى جائز نيست، زيرا مقابله غيبت و تهمت و فحش و سخن چينى و امثال اينها جائز نيست، رسول گرامى(ص) فرمودند: اگر كسى شما را به آنچه با شما است سرزنش و مسخره كرد شما به آنچه در اوست سرزنشش نكنيد، در جاى ديگر فرمودند دو فردى كه يكديگر را سبّ و اهانت مى كنند، دو شيطان هستند كه با اهانت به يكديگر مقابله به مثل مى كنند و فكر مى كنند تلافى فحش فحش است.
در روايتى آمده كه مردى ابوبكر را در حضور پيامبر(ص) دشنام داد و ابوبكر ساكت بود وقتى شروع كرد، از خود دفاع كند رسول اللّه(ص) بلند شدند و به او فرمودند:
«فرسته خداوند از جانب تو جواب مى داد، وقتى تو آغاز به سخن كردى او رفت و شيطان آمد و من در مجلسى كه در آن شيطان باشد نمى نشينم!»
پس هر فعلى يا سخنى كه به صورت ظلم به انسان مى رسد، اگر در شريعت قصاص و غرامتى دارد، واجب است از آن حد تجاوز نشود، گرچه در اينجا عفو افضل و نزديكتر به تقوى و پرهيزگارى است و علماى اخلاق فرموده اند، در جائى كه حدّ شرعى معين نشده، براى آرامش نفس مى تواند سخنى كه حرام و دروغ نباشد بگويد، مثلا امثال فحش و مذمت و اذيتهاى ديگر را كه حد شرعى معين ندارد، با كلماتى مثل كم حيا، بداخلاق، بى تربيت، و شبيه اينها جواب دهد، و اگر نادان و احمق بگويد نيز بلااشكال است، زيرا در هر فردى جهل و بى خردى يافت مى شود و به اين اعتبار به او بگويد.
گرچه اينها جائز است، ولى بهتر از اين، سكوت و واگذار كردن انتقام، به ربّ الارباب و خداوند منتقم است، البته در صورتى كه عدم جواب و سكوت منجر به سستى و بى غيرتى نشود.
در روايتى از رسول اللّه(ص) آمده:
«اَلا اِنّ بَنى آدَم خُلِقُوا عَلى طبقات شَتّى، مِنْهُم بَطىء الغَضَب سَريعُ الفِيئى و منهم سريع الغَضَب سَريعُ الفيىء فَتَلكَ تِبلك و مِنْهُم سَريعُ الغَضَبِ بَطىء الفَىء و متهم بَطىء الغَضَبِ بَطِىء الفِىء اَلا و اِنّ خيرَهم البَطىء الغَضَب السريعُ الفَىء و شَرّهم السريعُ الغَضَبِ البطىء الفَىء»
«بدانيد فرزندان آدم بر طبقه ها و انواع مختلفى خلق شده اند؛ بعضى از آنها كُنْد غضب و تند بازگشت و زود راضى شونده هستند، و بعضى سريع غضب مى كنند و سريع آرام مى شوند و اين سرعت فروكشى عوض از سريع غضبناك شدن آنها است (و به قول عوام اين به آن در) و بعضى سريع غضب مى كنند و كُند بازگشت مى نمايند و بعضى كُند غضب و كُند بازگشت هستند، بدانيد كه بهترين آنها كسانى هستند كه دير غضب مى كنند و سريع بازگشت و زود راضى شونده هستند و بدترين آنها كسانى هستند كه زود غضب مى كنند و دير بازگشت مى كنند».
علماى اخلاق و پزشكان روح علاج ترك انتقام را انديشيدن در بد عاقبتى در آينده دور و نزديك دانسته اند و اين كه در فوائد ترك انتقام و عفو دقت كند و بداند كه واگذار كردن انتقام به منتقم حقيقى بهتر و سزاوارتر است و اين كه انتقام و عفو او شديدتر و قويتر است.
پس فكر كن شايد روزى، تو به دست او گرفتار شوى و بخواهد از تو انتقام گيرد، عفو كن كه گذشت تاج ارزشها و مكرمتهاى اخلاقى است. «العَفْوُ تاجُ المَكارم».(١)
____________________________________

١. غرر الحكم ـ ميزان الحكمه، جلد ٦، .

عفو و گذشت
عفو ضد انتقام است، و آن گذشتن از قصاص و غرامت و خسارت است، خصلتى است كه آيات و روايات در مدح آن بسيار است خداوند متعال مى فرمايد: «خُذِ العفوَ و أمر بالعُرف»: «اى پيامبر گذشت را اتخاذ كن و به كار نيك و معروف امر نما»(١)و نيز فرمود: (ولَيعْفُوا و ليَصْفَحوا)
«بايد عفو و گذشت كنند».(٢)راغب در مفردات مى گويد: «صَفْح» بالاتر و بليغ تر از «عفو» است گاهى انسان عفو مى كند ولى به مرتبه «صفح» نمى رسد، شايد مرادش اين باشد كه انسان از مسئله اى مى گذرد و گذشت مى كند ولى هنوز كدورتى از طرف در قلب او است، ولى «صَفْح» آن است كه اين مقدار كدورت نيز نباشد و با خلوص و طيب نفس گذشت كند، قرآن در جاى ديگر گويد: «و ان تعفوا اقرب للتّقوى» «و اگر عفو كنيد به تقوى نزديكتر است».(٣)
رسول اللّه(ص) نيز فرمودند: عفو بر بنده نمى افزايد مگر عزّت، پس عفو كنيد تا خداوند شما را عزيز گرداند.
باز رسول اللّه(ص) فرمودند:
حضرت موسى(ع) به خداوند عرض كرد پروردگار من! كدام بندگانت عزيزترند بر تو، فرمود: آنكه وقتى قدرت مى يابد عفو مى كند.
امام باقر(ع) نيز فرمودند «النَّدامةُ عَلَى العَفْو اَفْضَل وَ اَيْسَر مِنَ الندامةِ عَلى العُقُوبة»
«پشيمانى بر عفو و گذشت بهتر و راحت تر از پشيمانى بر عقوبت است».(٤)
در اينجا به نكته اى اشاره مى كنيم و آن اينكه در اسلام دو نوع دستور داريم:
١ـ دستور به مقابله به مثل، چنانكه در قرآن مى خوانيم: (فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ) «كسى كه بر شما تجاوز روا داشت، شما نيز بر او تجاوز كنيد به مثل آن تجاوزى كه بر شما رفت».(٥)
در جاى ديگر مى فرمايد: (وَكَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَالاَْنفَ بِالاَْنفِ وَالاُْذُنَ بِالاُْذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصَاصٌ)
«و نوشتيم بر آنها (بنى اسرائيل) در تورات كه نفس با نفس و چشم با چشم و بينى با بينى و گوش با گوش و دندان با دندان قصاص مى شود و جراحتها نيز قصاص دارد».(٦)
در جاى ديگر مى فرمايد: (وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَا أُوْلِي الاَْلْبَابِ)
«اى صاحبان عقل براى شما در قصاص حيات و زندگى است».(٧)
٢ـ دستور به عفو كه آيات و روايات زيادى در اين باره ذكر كرديم.
سؤال اين است كه جمع بين اين دو دستور چگونه است آيا تضادى وجود ندارد از يك طرف امر به انتقام و قصاص و از سوى ديگر توصيه به عفو و گذشت!
جواب اين است كه براى جمع بين اين دو دسته سه وجه ممكن است گفته شود:
١ـ بايد توجه داشت كه ما هم قانون داريم و هم يك سلسله مسائل اخلاقى قانون اسلام قصاص و انتقام شرعى را به عنوان حقّى براى صاحب حق محترم شمرده است.
اگر اين قانون نباشد، جنايتكاران جسورتر مى شوند، اين قانون عامل كنترل كننده اى براى جنايت پيشه گان است، ضامن امنيت نظام است، ولى در كنار آن عفو را نيز به عنوان ارزشى اخلاقى قرار داده است، جايگاه اين اخلاق از آن قانون بالاتر است و فردى كه متخلق به اين اخلاق شود جايگاهش بالاتر از كسى است كه قدرت عفود ندارد، خداوند در قرآن مى فرمايد:
(إِنَّ اللهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ)(٨)
«خداوند به عدل و احسان امر مى كند»، اولى (عدل) قانون و دومى (احسان) اخلاق است اولى وظيفه و دومى انسانيت است، اگر كسى به من نيكى كرد عدالت به عنوان يك قانون حكم مى كند كه به او همان قدر نيكى كنم، ولى اخلاق حكم مى كند كه بيشتر از آنچه به من نيكى كرده و به او احسان كنم.
هِگل اخلاق را عبارت از پيروى و اطاعت از قوانين مى داند، ولى مى دانيم كه اين صحيح نيست، چه بسيارند افرادى كه رفتارشان طبق مقررات و قوانين فردى و اجتماعى است و از مرز قانون قدمى فراتر نمى نهند امّا اخلاقاً خشن و تندخو، بى گذشت و سختگير، كينه توز و انتقامجو هستند، اين تفكيك قانون و اخلاق را «كانت» ديگر فيلسوف غربى مورد اشاره قرار داده و در فلسفه اخلاق، چندين رساله و كتاب نوشته و تكاليف را منقسم به دو قسم كرده است، يكى تكليف قانونى يعنى آنچه به موجب قوانين بر مردم الزام مى شود و نقض آنها سبب بازخواست دادگاهها و ديوانخانه هامى گردد. دوّم تكاليف فضيلتى كه الزامش درونى است و محاكمه اش با نفس انسان است.
در تكاليف قانونى، نظر به عدل و داد است، داد هر عملى است كه بنيادش بر اين اصل استوار است: آزادى هر كس با آزادى ديگران سازگار بوده باشد.
بنابراين حكم قانونى اين است: چنان كن كه آزادى تو بر طبق يك قاعده كلى با آزادى همه مردم سازگار شود، در تكاليف فضيلتى، نظر به اخلاق است و غايب علم اخلاق براى هر كس كمال نفس خود او و خوشى ديگران است.(٩)
در مكتب آسمانى اسلام عملى ساختن قوانين دينى معيار دادگرى، و انصاف و تخلّق به مكارم اخلاق مايه كمال معنوى و فضيلت است.
على(ع) مى فرمايند:
«العَدلُ انّك اذا ظُلِمتَ اَنصَفْتَ و الفَضْل اَنّك اذا قَدَرتَ عَفوتَ»
«عدل اين است كه اگر مورد ستم واقع شدى، با ستم كننده خود منصفانه رفتار نمائى و براى كيفر او از مرز حق و قانون تجاوز نكنى و فضيلت اين است كه اگر قدرت به دست آوردى از مجازاتش چشم پوشى كنى و او را مشمول عفو و بخشش قرار دهى».
٢ـ انتقام در مقابل كسى است كه قابل هدايت نيست، در مقابل فرد لجوجى است كه اگر قصاص نشود، فردا چند نفر ديگر را نيز به قتل مى رساند، در مقابل انسانى است كه نورانيت فطرى خود را از دست داده و قلبش به تاريكى گرائيده است، در مقابل فردى است كه ريشه انسانيت و وجدان در درون او مرده است و عفو و گذشت براى انسانى است كه واقعاً نادم و پشيمان است و اگر هم قصاص نشود، زير تازيانه وجدان قصاص مى شود و بيدار مى گردد.
٣ـ عفو اصل است و قصاص استثنائى در اين اصل است، شاخه اصلى عفو و شاخه فرعى انتقام است، و عمل به اصل مقدم بر فرع است مگر اينكه خصوصيتى در مورد يافت شود، مثل همان كه گفتيم فردى كه قابل اصلاح نيست بايد حتماً قصاص شود، يا اگر تازيانه نخورد حواسش جمع نمى شود.
در زندگى عفو و گذشت داشته باش كه تا سربلند شوى، چه بسيار جنايتكارانى كه با گذشت به راه آمدند و جامعه اى را ساختند تو يك دعاى كميل مى خوانى و مى خواهى خداوند همه گناهان و لغزشهاى هفتاد ساله تو را بيامرزد، ولى يك لغزش از برادرت را دَه سال است نبخشيده اى چرا؟!
گذشت را سرلوحه زندگى قرار ده و تاريخ عفو را در اسلام ملاحظه كن، كه پيامبر(ص) با همين عفو خصوصاً در فتح مكه چه كرد، ظاهراً مكه را لشكر ده هزار نفرى فتح كرد، ولى باطن آن را و قلب مردم آن را عفو فتح كرد، و زندگانى ائمه(علیهم السلام) را از لحاظ عفو و گذشت ملاحظه كن كه چگونه آن را معلم جامعه قرار دادند و افراد را تربيت كردند. در كتاب شريف مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمودند:
«گذشت به هنگام قدرت، روش و سيره انبياء و از اسرار نهان پرهيزگاران است».
حقيقت و تفسير عفو اين است كه از شخص گناهكار چشم پوشى و اغماض كرده و به ظاهر او را مُلزَم به خطا و گناهش ننمائى و آنچه از اهانت و ضرر و ناراحتى به تو رسيده است، از صميم قلب ببخشى و علاوه بر اينها به او احسان و نيكى نيز بنمائى «تَفْسيرُ العَفْوانْ لا تَلزَم صاحِبَكَ فيما اَجرم ظاهراً و تنسى مِنَ الاصل ما اَصبتَ مِنه باطنا و تَزيد على الاِختياراتِ اِحْساناً».
و هرگز كسى به مقام حقيقى عفو نمى رسد، مگر آن كه پروردگار متعال گناههاى گذشته و آينده او را عفو فرموده و او را به خلعت كرامت و برگزيدگى خود زينت داده، و از پرتو نور مبارك خود او را بپوشاند. آرى عفو و غفران از صفات خداوند عزيز است و آنها را در دلهاى بندگان مخصوص و انتخاب شده خود قرار مى دهد، تا مانند حق تعالى با بندگان و افراد مردم با بخشش و گذشت رفتار كرده و با صفات و اخلاق الهى متخلق گردند و به همين جهت خداوند عزوجل فرمود:
(وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا أَلاَ تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَكُمْ وَاللهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ)(١٠)
«عفو و گذشت كنيد، آيا دوست نمى داريد، خداوند شما را ببخشيد خداوند بخشنده و آمرزنده و مهربان است».

هست اميدم كه عَلى رَغْم عَدُوّ روز جزا *** فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت *** من چرا ملك جهان را به جُوى نفروشم

در همان كتاب شريف حضرت صادق(ع) مى فرمايد:
«كسى كه از بشرى مثل خودش گذشت نكند، چگونه اميد به عفو خداوند جبّار دارد... »
رسول اللّه(ص) بسيار مى فرمود: «آيا ناتوان هستيد كه مثل «اَبى ضَمْضَمْ» باشيد»، گفتيد يا رسول الله او كه بود، فرمود: «مردى از امّتهاى گذشته بود، هنگاميكه صبح مى كرد مى گفت: «اللّهم انّى قَد تَصَدّقتُ بِعِرضى على النّاس عامَّة»
خدايا من آبرو و عنوان خود را براى خدمت به مردم و بندگان تو صدقه دادم و وقف كردم».
آرى برادرم وصفت عفو نورى است كه از جانب حق به قلب پاك بنده خاضع افاضه مى شود و پيوسته با اين نور خود را در مقابل عظمت حق كوچك و نسبت به بندگان او مهربان مى گردد، وقتى اين نور دل را منوّر كرد، از خلاف و عصيان ديگران چشم پوشى مى كند.
به خوارى منگر اى مُنعم ضعيفان و نحيفان را *** كه صدر مجلس عشرت گداى ره نشين دارد
چو بر روى زمين باشى توانائى غنيمت دان *** كه دوران ناتوانى ها بسى زير زمين دارد
بلا گردان جان و تن دعاى مستمندانست *** كه بيند خير از آن خرمن كه ننگ از خوشه چين دارد(١١)

كسى كه به ديگرى بد مى گويد و با سخن زشت خود او را مورد هتك و تحقير قرار مى دهد، با اين عمل به دلش زخم مى زند و دل او را مجروح مى كند، اگر در ملأ عام ناسزا بگويد زخمش عميق تر است و اگر تنها و بدون حضور كسى توهين كند، جراحتش خفيف تر خواهد بود، زخم ناسزاگوئى در محيط خصوصى براى روح، همانند بريدگى با خراش سطحى انگشت است.
شخصى كه مورد دشنام و اهانت واقع مى شود، اگر داراى سلامت فكر باشد در صورتى كه اهانت كننده از او معذرت بخواهد و در واقع با پوزش طلبيدن مرهمى بر دل مجروح وى بگذارد، فوراً اعتذارش را مى پذيرد، با بزرگوارى و كرامت نفس او را مى بخشد و زخم دلش خيلى زود التيام مى يابد.
از امام زين العابدين(ع) رسيده كه فرمود: «اِنْ شَتَمَك رَجُلٌ عن يمينك ثمّ تَحَوَّلَ اِلى يسارك فاعتَذَر اليك فَاقْبَلْ منه»
«اگر كسى از طرف راستت به تو ناسزا گفت و بلافاصله به سمت چپ آمد و از تو پوزش طلبيد، معذرت خواهى او را قبول كن»!(١٢)
در صورتى كه اهانت كننده معذرت نخواهد و بى اعتنا از وى جدا شود، چون شخص اهانت شده داراى سلامت فكر (و روح) است كينه و دشمنى در دل نمى گيرد، فكر انتقامجوئى در سر نمى پرورد اين خاطره تلخ را فراموش مى كند و با گذشت چند روز يا چند هفته زخم دلش بهبود مى يابد.
اگر شخص مورد اهانت، بر اثر خلق و خوى ناپسند گرفتار بيمارى انديشه و فكر (و روان) باشد، زخم دلش نه خود به خود بهبود مى يابد و نه با مرهم معذرت خواهى درمان مى شود، او كينه اهانت كننده را در دل مى گيرد و به فكر انتقامجوئى مى افتد، اگر بتواند خيلى زود از خود عكس العمل نشان مى دهد و اگر نتواند به انتظار فرصت مى ماند؛ تا موقع مناسبى به دست آورد و عمل موهن او را تلافى نمايد.
فكر كينه توز و انتقامجو، مانند خون كسى كه بيمارى قند دارد، همانطور كه زيادى قند خون مانع بهبودى زخم بدن مى شود و نمى گذارد بريدگى پوست و عضله التيام پيدا كند، همچنين حسّ كينه و تمايل شديد به انتقام، مانع علاج زخم دل است و نمى گذارد خاطر مجروح درمان گردد، اين قبيل افراد، تا از شخص مورد نظر انتقام نگيرند و عمل او را به دلخواه خود تلافى نكنند، شفاى دل نمى يابند؛ كسانى كه به اين بيمارى مبتلا هستند، اگر بخواهند مى توانند با راهنمائى افراد دانا و اجراء برنامه هاى اخلاقى، خويشتن را مداوا كنند و از اين بدبختى و تيره روزى رهائى يابند و اگر نخواهند بايد تمام عمرشان با رنج و ناراحتى سپرى شود و آتش كينه اين و آن پيوسته در نهادشان مشتعل باشد.
بعلاوه اين گروه، با انديشه ناسالم و فكر بيمار (و روح عليل) كه دارند همواره در معرض درنده خوئى و اعمال ضدّ انسانى هستند و ممكن است در مواقعى براى تَشَفّى خاطر و اقناع تمايل انتقام، به جنايات وحشت زا و خطرناكى دست بزنند.
در قرن ششم هجرى شخصى به نام (ابن سلاّر) كه از افسران ارتش مصر بود، به مقام وزارت رسيد و در كمال قدرت بر مردم حكومت مى كرد، او از يك طرف مردى شجاع، فعّال، و باهوش بود و از طرف ديگر خودخواه، خشن و ستمكار. در دوران وزارت خود خدمت بسيار و ظلم فراوان كرد.
موقعى كه (ابن سلاّر) يك فرد سپاهى بود، به پرداخت غرامتى محكوم شد، براى شكايت نزد (ابى الكرم) مستوفى ديوان رفت و پيرامون محكوميت خود توضيحاتى داد، (ابى الكرم) به حق يا به ناحق به اظهارات او ترتيب اثر نداد و گفت: سخن تو در گوش من فرو نشود، (ابن سلاّر) از گفته وى خشمگين گرديد، كينه اش را به دل گرفت موقعى كه وزير شد و فرصت انتقام به دست آورد او را دستگير نمود و فرمان داد ميخ بلندى را در گوش وى فرو كوفتند تا از گوش ديگرش سر بيرون كرد. در آغاز كوبيدن ميخ، هر بار كه (ابى الكرم) فرياد مى زد ابن سلاّر مى گفت اكنون سخن من در گوش تو فرو شد، سپس به دستور او پيكر بى جانش را با همان ميخى كه در سر داشت به دار آويختند.(١٣)
(ابى الكرم) با گفته خود خاطر (ابن سلاّر) را مجروح نمود و به دل او زخم زد، اگر (ابن سلاّر) داراى سجاياى انسانى و سلامت فكر (و روح) مى بود، با گذشت چند هفته و حداكثر چند ماه، زخم دلش بهبود مى يافت، و آن خاطره تلخ را فراموش مى كرد ولى او گرفتار بيمارى فكر (و روح) و فساد اخلاق بود و بر اثر خودخواهى، به كينه توزى و انتقامجوئى، جراحت خاطرش التيام پيدا نكرد به همين جهت پس از گذشت چند سال كه به وزارت رسيد و قدرت انتقام به دست آورد گفته او را تلافى نمود و به دل خويش شفا بخشيد ولى در انتقامجوئى مرتكب عمل وحشيانه و غير انسانى شد و مردى را به جرم گفتن يك جمله با وضع فجيع و دردناكى به هلاكت رساند.(١٤)
«و يُعطى مَنْ حَرَمَه» پرهيزگار به كسى كه او را از بخشش خود محروم كرده، بخشش و اعطاء كند. سخاوت وجود و بخشش در مقابل بخل است، بخل آن است كه شخص بخيل از نظر روانى به جائى رسيده كه نمى تواند نسبت به ديگرى احسان و انفاق و تعليم و راهنمائى داشته باشد و سخاوت نيز مانند بخل مواردى دارد، مانند انفاق مال، تعليم علم، تربيت ادبى و اخلاقى، اعطاء شخصيت و عنوان و راهنمايى كردن كسى و هر بذل و بخششى كه بدون غرض انجام گيرد، پس آنطور كه بعضى فكر مى كنند، سخاوت در مال تنها نيست، اينكه مولى مى فرمايند پرهيزگار عطاء و بخش به كسى مى كند كه او را محروم كرده، نه فقط از نظر مال بلكه از نظر تعليم و تربيت و شخصيت بخشيدن و غيره چنين است، فردى كه قلبش و روحش را ساخته از عمل ناشايست ديگرى سرخورده و ناراحت نمى گردد و سعى مى كند با عمل صحيح او را آگاه كند، اين صفت از كرامتهاى نفسانى انسان است، احسان به غير ذاتاً نيكو است و نيكوتر از آن هم احسان به كسى است كه به انسان در وقت نياز و تنگدستى كمك نكرده باشد.
بعضى انسانها را كه بى مسؤوليت و بى احساس و بى درد هستند و درد مردم را مى بينند و متأثر نمى شوند و به تنگدستى مى افتند، بايد اين گونه تنبيه كرد، كسى كه روزى توسط فردى محروم شده، اگر در مقابل آن بى اعتنائى ها به او خدمت كند، شرمندگى براى او بيشتر از اين نيست، هر چه هم پست و رذل باشد، از احسان آنها كه روزى محروم از كمك او بودنده اند، متأثر شه و به خود مى آيد و اگر روزى بار ديگر متحول و با شخصيت شد به مردم رسيدگى و احسان مى كند.
شما نگوييد چرا آن روز به درد من نرسيد، اگر كار او ناشايسته بود، كار شما كه از انتقام نشأت مى گيرد بدتر و ناشايسته تر است، احسان و بخشش شما به او، مايه بزرگى شما است، خود را در نزد خدا و كتاب و خلق بزرگ و بزرگوار كرده اى.
از امام صادق(ع) در مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه رسيده كه سخاوت از اخلاق انبياء(علیهم السلام) است و ستون ايمان محسوب مى شود و مؤمنى نيست مگر اينكه سخى است و سخى نيست مگر اينكه صاحب مقام يقين به معارف الهى و داراى همتى عالى است، زيرا سخاوت پرتو و شعاع نور يقين است و كسى كه مقصود و مقصد از سخاوت را كه رسيدن به مقام قرب حق است شناخت، آنچه بذل مى كند گرچه زياد باشد بر او آسان است.
رسول گرامى(ص)ب نيز فرمودند: فطرى و جِبِلِّى دوستدار خداوند نمى شود مگر سخاوت و سخاوت چيزى است كه به هر چيز دوست داشتنى تعلق مى گيرد (نه هر چيزى كه انسان علاقه اى به آن ندارد و به تعبير قرآن كريم:
(لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ)(١٥)
و از علامت و نشانه بخشندگى و سخاوت اين است كه هرگز در فكر آن نيست كه مال دنيا نصيب چه كسى هست يا مى شود و كدام فرد مالك يا حاكم مى شود خواه آن ثروتمند و مالك مؤمن باشد يا كافر، مطيع باشد يا معصيت كار، شريف باشد يا انسان پست، فرد سخاوتمند به ديگرى اطعام مى كند در حالى كه خود گرسنه است و ديگرى را مى پوشاند در حالى كه خود برهنه است، به ديگرى مى بخشد و از قبول بخشش ديگرى امتناع مى كند، از اعطاء ديگرى ممنون مى شود و از اعطاء خود منّتى برطرف نمى گذارد.
فرد سخاوتمند، اگر دنيا را مالك شود و كليد خزائن عالم در اختيار او باشد، خود را بيگانه مى بيند (خود را نسبت به آن اموال اجنبى مى بيند) و اگر بر فرض در راه خدا در ساعتى همه را انفاق و بخشش كند، ملول و متأثر نمى شود (زيرا علاقه و همبستگى بين خود و اين اموال احساس نمى كند).
امام صادق(ع) گويند: رسول اللّه(ص) فرمودند:
آدم سخاوتمند به خدا و مردم و بهشت نزديك است و از آتش دور، ولى برعكس آدم بخيل دور از خدا و مردم و بهشت و به آتش نزديك است.
سخاوتمند ناميده نمى شود مگر بخشنده در راه اطاعت خداوند و براى ذات او گرچه به گرده نانى يا مختصر آبى باشد.
رسول گرامى(ص) فرمودند:
سخاوتمند آن است كه از مال خود براى رضايت خداوند بخشش كند، ولى انسان «مُتُسخّى» و كسى كه تظاهر به سخاوت مى كند (سخاوت نما) او حمّال سخط و غضب الهى است و او بخيل ترين مردم نسبت به خود است، چه رسد به غير خود، زيرا متابعت هواى نفس و مخالفت امر خداوند عزوجل كرد، خداوند متعال نيز فرمود: (وَلَيَحْمِلُنَّ أَثْقَالَهُمْ وَأَثْقَالا)
«و آنان سنگيني هاى بار خود را به دوش مى كشند و نيز سنگيني هاى ديگران را با سنگيني هاى بار خود عمل مى كنند»،(١٦) آن كه در راههاى باطل انفاق مى كند و در راه غيرخدا بخشش مى كند، گناهان ديگران را نيز كه گمراه شده و به باطل رفته اند همراه با گناهان خود به دوش مى گيرد.
بذل و بخشش دو قسم است: يكى در راه خدا و براى كسب رضايت خدا و دوم از روى غرضهاى مادى و مقاصد دنيوى از كسب عنوان و اعتبار و ترويج باطل و اعانت به ظلم و فساد.
آنچه دارم مورد مدح و ستايش است، قسم اول است، انسان در قسم دوم گذشته از اين كه به او سخاوتمند گفته مى شود، عنوان بخل نيز درباره او صادق است، زيرا اين شخص با اين بذل، خود را از قرب خدا و از بهشت بر كنار كرده و به سوى آتش و غضب الهى كشانده است، او در رسيدن به اين همه سعادت نسبت به خود بخل ورزيده است، و بدترين و بالاترين بخل آن است كه خلاف صلاح و خير و سعادت خود قدم بردارد.

ترك لذتها و شهوتها سخاست *** هر كه در شهوت فرو شد بر نخاست
مُرد مُحسن ليك احسانش نمرد *** تا نپندارى به مرگ، او جان سپرد
مال در ايثار اگر گردد تلف *** در درون صد زندگى آيد خلف

در روايتى آمده كه بخشنده كسى است كه واجبات الهى را اداء كند و بخيل كسى است كه نسبت به آنها بخل كند و انجام ندهد.(١٧)
از سرور آزادگان و سخاوتمندان كه نه از مال بلكه از جان و عرض و آبرو و شرفش در راه خدا گذشت، چنين رسيده است:

اِذا جادَتِ الدّنيا عليك فَجُد بِها *** على الناس طُرّاً قبل اَنْ تَتَفَّلَتْ
فَلا الجود يُفْنيها اذا هى اَقْبَلَتْ *** وَ لا البُخْل يبقيها اذا ما تَوَلَّتْ

يعنى: زمانى كه دنيا بر تو كرامت و بخششى كرد، آن را بر همه مردم ببخش قبل از اينكه از دست برود.
نه جُود از بين برنده دنيا است اگر روى آورد، و نه بُخل نگهدارنده آن است اگر پشت كند.(١٨)
در روايتى از رسول گرامى(ص) چنين آمده:
«انّ السخاء شجرةٌ مِنْ اشجار الجنّة لَها اَغصانٌ مُتدَلّيةٌ فى الدنيا فَمَنْ كانَ سخيّاً تَعَلَّقَ بِغُصْن مِنْ اَغْصانها فَساقَه ذلك الغُصْن الى الجنّة»
«سخاوت درختى از درختان بهشت است، براى آن شاخه هائى است كه در دنيا آويزان است، كسى كه سخى شد به شاخه اى از شاخه هاى آن چنگ انداخته و آن شاخه او را بسوى بهشت مى كشاند».(١٩)
سخاوت پيشه كن كه شجاعترين مردم سخاوتمندترين آنها است «اَشْجَعُ النّاسِ اَسخاهُم»(٢٠) زيرا مبارزه با نفس و پيروزى بر آن را لازم دارد و اين از پيروزيهاى جهاد اكبر است.
سخاوت ميوه عقل و قناعت دليل ذكاوت و فضيلت است
«السَّخاءُ ثَمَرةُ العقل و القَناعَةُ برهانُ النّبل»(٢١)
پس قانع باشد و به مردم رسيدگى كن كه اين رسيدگى و سخاوت موجب نزديكى و صميمت است «السِّخاء قُربَة»(٢٢)
و در مقابل عدم توجه و بخل ورزيدن و تلافى اين كه روزى او محرومم كرد، مايه غُربت و دورى است، سخاوت محبت را در دل ديگران مى نشاند،
«السخاء يَزْرَعُ المحبّة»(٢٣)
سخاوت مايه صفا و صميمت است «السخاءُ يُثمر الصفاء».(٢٤)
در روايت است كه عده اى از كفار را نزد رسول الله(ص) آوردند و به خاطر جنايتى كه آنها مرتكب شده بودند حضرت به اميرالمؤمنين علی(ع) امر فرمودند گردن آنها را بزن، سپس يكى از آنها را دستور دادند از بقيه جدايش كن و گردن او را مزن آن مرد گفت چرا مرا از يارانم جدا كرديد در حالى كه جنايت ما يكى بود و همه مشترك بوديم فرمود:
خداوند تبارك و تعالى به من وحى رساند كه تو بخشنده طائفه خود بودى و لذا تو را نمى كشم، مرد گفت:«اشهد ان لا اله اَلاّ اللّه و انّك محمّد رسول اللّه(ص)...».(و ايمان آورد).(٢٥)
در روايتى آمده كه رسول گرامى(ص) فرمودند: خداوند از بخيل از اين كه زنده است ناراحت است و از بخشنده در وقت مرگش.(٢٦)
مولى على(ع) در روايتى مى فرمايند:
«اَفْضَلُ السخاء اَنْ تكون بِما لَكَ مُتَبَرّعاً و عن مال غيرك مُتورِّعاً»
«بهترين سخاوت اين است كه مال خود را ببخشى و از مال ديگرى پرهيز كنى».(٢٧)
«يَصِلُ مَنْ قَطَعَه» «پرهيزگار با كسى كه او قطع ارتباط كرده، ارتباط برقرار مى كند».
او مى داند كه قطع ارتباط با مردم خصوصاً با خويشاوندان و ارحام مبغوض خداوند است، او مى داند كه قاطع رحم به بهشت نمى رود، رسول گرامى(ص) فرمودند:
«ثَلاثَةُ لا يَدْخُلُونَ الجنّة: مُدمنُ خمر و مُؤمِنُ سِحر و قاطِعُ رَحِم»
«سه كس به بهشت نمى رود: دائم الخمر و مؤمن به سِحر و جادو و قطع كننده رحم با خويشاوند».(٢٨)
او مى داند كه قطع ارتباط موجب كوتاهى عمر است و صله رحم موجب زيادتى در عمر، در روايت از رسول گرامى(ص) آمده مَرد صله رحم مى كند در حالى كه سه سال از عمرش باقى مانده و خداوند سى سال مى كند و نيز قطع رحم مى كند و سى سال از عمرش مانده و خداوند به سه سال مبدل مى كند، سپس اين آيه را تلاوت فرمودند:
(يَمْحُوا اللهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ)
«خداوند محو مى كند آنچه را مى خواهد و اثبات مى كند و نزد او اُم الكتاب است».(٢٩)
مُيَسّرى گويد امام صادق(ع) به من فرمودند: «چندين مرتبه اجل تو رسيده است و هر مرتبه خداوند بواسطه صله رحم تو و نيكى به نزديكانت آن را به تأخير انداخته است».(٣٠)
بعضى فكر مى كنند رحِم وخويش كه قطع ارتباط با آن اين قدر نكوهيده شده پدر و مادر و برادر و خواهر است خير اين چنين نيست مرحوم نراقى در جامع السعادات مى گويد: «مراد از رَحمى كه قطع ارتباط با آن حرام و ارتباط با آن واجب است و اگر چيزى به او بخشيدى نمى توانى در آن رجوع كنى و پس گيرى، تمام افرادى هستند كه از طريق نَسَبى با تو آشنا هستند. گرچه نسبت آنها دور باشد و ازدواج با آنها جائز باشد (نه فقط برادر و خواهر كه ازدواج با آنها حرام است) و مراد به قطع ارتباط اين است كه با قول و فعل او را اذيت كنى، يا سختى و مشكلى در زندگى دارند و تو از كمك به آنها امتناع كنى، يا بتوانى دفع ظلمى از آنها كنى ولى نكنى... و آنچه مقابل اينها است از كمك و يارى با زبان و دست و پا و وِجهه اگر انجام دهى صِله و ارتباط است (كه ممدوح است)».(٣١)
پس طبق نظر اين عالم بزرگوار تمام خويشاوندان نَسَبى اعم از برادر و خواهر و پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ و هر چه بالاتر روى مثل جد و جده و برادرزاده و خواهرزاده و عمه و خاله و دائى و عمو و فرزندان و نوه ها و نتيجه هاى اينها همه رَحِم محسوب مى شوند، بله خويشاوندان سببى كه از طريق ازدواجها بوجود مى آيند، مثل عروس و داماد و پدر و مادر آنها و خويشاوندان آنها اگر خويشاوندى نسبى نداشته باشند رَحِم محسوب نمى شوند ولى باز ارتباط با آنها از ويژگيها و خصائص اهل ايمان و تقوى است و بسيار ضرورى است.
او روايات ائمه(علیهم السلام) را شنيده است كه فرمودند: حقّ خويشاوندى و رَحِم را هيچ چيزى از بين نمى برد ابى بصير مى گويد از امام صادق(ع) پرسيدم، مردى از خويشاوندان و نزديكانش كه عارف به حق و اسلام حقيقى نيستند آيا مى تواند كناره بگيرد، حضرت فرمودند:
«لا ينبغى لَهُ اَنْ يصرمَه»
«هرگز جائز نيست قطع رابطه كند».(٣٢)
جهم بن حميد گفت، به امام صادق(ع) عرض كردم كه خويشاوندانى دارم، كه همفكر من نيستند يعنى مسلمان نمى باشند آيا حقى بر من دارند؟ فرمودند:
بله حقّ رَحِم و خويشاوندى را چيزى قطع نمى كند و اگر مثل تو مسلمان بودند، دو حق داشتند: «حقّ الرَّحِم و حق الاسلام»
«حق خويشاوندى و حق اسلام».(٣٣)
مردى به خدمت نبى اكرم(ص) آمد و گفت: يا رسول اللّه(ص)، من داراى اهلى و خويشاوندانى هستم و آنها مرا اذيت مى كنند، و قصد كرده ام آنها را ترك گويم، حضرت فرمودند:
«اَذَنْ يرفَضُكم اللّه جميعاً»
«در اين موقع خداوند همه شما را ترك مى كند و دست رحمتش را از سر همه شما برمى دارد»، سؤال كرد پس چه كنم؟ فرمودند:
«تُعطى مَن حرمَك و تَصل مَنْ قَطَعَك و تَعفُوا عمّن ظَلمك فاِذا فَعَلَتَ ذلك كان اللّه عزَّوَجلَّ عَلَيهم ظَهيرا»
«به كسى كه تو را محروم كرد احسان كن و كسى كه ارتباطش را با تو قطع كرد تو با او ارتباط برقرار نما و از خطاى كسى كه به تو ظلم كرد درگذر، اگر چنين كردى، خداوند عزوجل ياور تو بر ضد آنها مى شود».(٣٤)
رسول گرامى(ص) در روايتى ديگر كه امام صادق(ع) نقل مى كنند فرمودند:
«لا تَقْطَع رَحِمَك و ان قَطَعَتْك»
«قطع ارتباط با ارحام خود مكن گرچه آنها با تو قطع ارتباط كردند!»(٣٥)
ابى ذر گفت پيامبر(ص) سفارش به من كردند: «اَن اَصِلَ رحمى و اِنْ اَدبَرِت»
«ارتباط با ارحام خود داشته باشم، گرچه آنها به من پشت كردند».(٣٦)
خداوند نيز در قرآن كسانى را كه قطع رحم كرده اند و مى كنند لعنت فرستاده و جايگاهشان را دوزخ معرفى كرده است:
(وَالَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهْدَ اللهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِى الاَْرْضِ أُوْلَئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّارِ)
«و آنها كه عهد الهى را پس از محكم كردن مى شكنند و پيوندهائى را كه خداوند دستور برقرارى آن را داده، قطع مى كنند و در روى زمين فساد مى نمايند، لعنت براى آنهاست و براى آنها بدخانه و سرائى است».(٣٧)
در سوره بقره شبيه اين آيه را دارد و در آخر مى فرماید آنها از زيانكارانند (اُولَئِكَ هُمُ الخَاسِرُونَ)(٣٨)
در مورد صاحبان خرد خداوند مى فرمايد: (يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ)
«پيوندهائى را كه خدا به آنها امر كرده برقرار مى دارند»، (٣٩) در ذيل اين آيه از امام صادق(ع) سؤال شد فرمودند قرابَتُك؛ منظور خويشاوندان تو است.(٤٠)
در سوره محمد(ص) نيز خداوند مى فرمايد:
(فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِى الاَْرْضِ وَتُقَطِّعُوا أَرْحَامَكُمْ * أُوْلَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللهُ فَأَصَمَّهُمْ وَأَعْمَى أَبْصَارَهُمْ)
«اگر به دستورات الهى پشت كرديد، آيا جز اين انتظار مى رود كه در زمين فساد كنيد و قطع رحم نمائيد * آنها كسانى هستند كه خداوند لعنت كرده، گوشهايشان را كر و چشمهايشان را كور كرده است».(٤١)
در روايتى از امام سجاد(ع) مى خوانيم كه به فرزندشان امام باقر(ع) فرمودند:
«ايّاك و مصاحبة القاطع لِرَحمة فَاِنّى وجَدتُه ملعوناً فى كتاب الله عزوجل فى ثلاث مواضع: قال اللّه عزوجل فهل عَسَيْتُم...»
«از مصاحبت با قطع كننده رَحمش بپرهيز، زيرا او در قرآن خداوند عزوجل در سه موضع ملعون و دور از رحمت الهى يافتم...»(٤٢)
يكى همين آيه فوق را فرمودند و دو آيه ديگر را يكى آيه ٢٥ سوره رعد كه صريحاً لعنت شده و يكى آيه ٢٧ سوره بقره كه كنايتاً شده ذكر فرمودند. (و هر دو را ما قبلا ذكر كرديم).
بعضى از اين روايات گرچه در مورد ارحام و بستگان نزديك بود، ولى بعضى ديگر از روايات و آيات عنوانى اعم داشتند و از انسانها خواسته بود كه پيوندها را نگسليد، گرچه طرف مقابل چنين كند.
بعضى را مى بينيم همسايه ديوار به ديوار هستند ولى سال به سال رفت و آمد نمى كنند بلكه اگر يكديگر را نيز ببينند به هم حتى سلامى نمى كنند، در حالى كه پيامبر(ص) فرمودند:
«حُرْمَة الجارِ عَلى الجارِ كَحِرمَةِ أمّة»
«حرمت و احترام همسايه بر همسايه مانند احترام مادر است».(٤٣) همانگونه كه بايد به او احترام گذارى و نيز بين مهاجرين و انصار نوشتند: «الجار كالنفس»
«همسايه مثل نَفْس خود انسان است».(٤٤)
و در روايتى پيامبر اكرم(ص) همسايه ها را سه قسمت كردند: يكى آنها كه سه حق دارند: حق همسايگى و حق اسلام و حق خويشاوندى، دوم آنها كه دو حق دارند: حق اسلام و حق همسايگى، و سوم آنكه يك حق دارد، و آن كافر است كه فقط حق همسايگى دارد،(٤٥)پيامبر(ص) حتى براى كافر نيز حق همسايگى قائل شده كه بايد مراعات شود گرچه او از شما ببرد، مگر پيامبر(ص) به سراغ آن يهودى كه خاكستر بر سر حضرت مى ريخت، نرفتند و چه بسا آنها با اين مراودات و رفت و آمدها و اينگونه اخلاق مسلمان شوند.
و بالاتر از همسايه چه بسا دو برادر و دو خويش كه رَحِم محسوب مى شوند، سال به سال به سراغ هم نمى روند از بعضى سؤال مى كنى چرا با برادر يا خواهر و حتى پدر و مادرت رفت و آمد نمى كنى؟ مى گويد آنها با من قهر هستند من هم قهر كرده ام.
اصلا كلمه قهر با وجود انسان و دستگاه آفرينش كلمه نامأنوسى است، روح انسانى با دوستى و صميميت آشنائى دارد، با ميل به ديگران و پيوند با آنها و زندگى غيرفردى هماهنگ است، انسان ميل به زندگى اجتماعى دارد و مى خواهد با هر موجودى اُنْس بگيرد، قهر كردن خلاف اين طبيعت و سرشت انسانى است. كلمه نامأنوسى در كتاب تكوين و خلقت انسان است، رابطه با برادران و خواهران دينى نوعى رابطه با خالق آنها است، چنانكه كمك به آنها و توجه و محبت به آنها، محبت ورزیدن بهخداوند آنها است آیا دوست نمی دارید دوست خداوند باشید قهر کردن و دورى و قطع رابطه با مردم، قهر خداوندى و دورى از رحمت او را به همراه دارد، دورى از مخلوق دورى از اسم خدا است زيرا هر مخلوقى كلمه و اسمى و نشانه اى از او است و جلوه اى از جلوات او است.
چه بسيار كارها كه با ارتباط و همبستگى با افراد اصلاح مى شود و چه بسيار مشكلات كه با مساعى آنها حل مى شود و چه بسيار مشكلات كه با دورى از افراد و گسستن از آنها به وجود مى آيد، مضاعف مى شود.
چرا بايد حكومت صفا و صميميت از بين دو برادر دينى رخت بربندد، و قيچى قهر و غضب، علقه و ارتباط آن دو را قطع كند، چه بدى از صفا ديديم كه به بى صفائى روى آورديم، اگر كسى نيز به بى صفائى روى آورد تو سعى كن يكطرفه صفاد دهى تا نظر طرف مقابل را برگردانى، اگر كسى قطع ارتباط با تو كرد سعى كن قطع نكنى، تو پيشقدم شو براى وصل و آشتى و فكر نكن سبك و كم قدر مى شوى، اين تجربه در جامعه به اثبات رسيده كه هر كه در اين امور پيشقدم شود، محبوب تر است، هم نزد خداوند به مقتضاى روايات و هم نزد مردم به حكم تجربه، مردم با چشمى ديگر به او مى نگرند و براى او احترامى ديگر قائلند.
گاهى مى گوئى برو رابطه برقرار كن و مگذار دوستى چند ساله و خويشى تو از بين برود، مى گويد: «دورى و دوستى» اين حرف همه جا صحيح نيست بلكه «نزديكى و دوستى» در بعضى مواقع شعارى زيباتر و نزديكتر به شعور است.
مرحوم الهى قمشه اى در مورد سه فرازى كه ذكر شد (يعفُو عمّن ظَلَمَه و يُعطى مَنْ حَرَمَه و يَصِلُ مَنْ قَطَعَه) چنين مى سرايد:

ببخشد هر كه را بر وى ستم كرد *** كه آن بيچاره حال خود دژم(٤٦) كرد
ندارد از كسى كين در دل پاك *** نمايد شاد هر كس ساخت غمناك
بپويدند اگر از وى گسستند *** نگه دارد اگر عهدش شكستند
چو گل خندد به روى هر خس و خار *** ندارد خار جُور آن طُرفه(٤٧) گلزار
____________________________________

١. سوره اعراف، آيه ١٩٩ .
٢. سوره نور، آيه ٢٢.
٣. سوره بقره، آيه ٢٣٧.
٤. رواياتى كه در بحث انتقام و عفو ذكر شد از جامع السعادات، جلد ١، تا ٣٠٤، استخراج شد.
٥. سوره بقره، آيه ١٩٤.
٦. سوره مائده، آيه ٤٥.
٧. سوره بقره، آيه ١٧٩.
٨ . سوره نحل، آیه ٩٠.
٩. سير حكمت در اروپا، جلد ٢، ، به نقل از كتاب اخلاق فلسفى، جلد ١، .
[١٠] . سوره نور، آیه ٢٢.
١١. شرح مصباح الشريعة از مصطفوى، باب شصت، تا ٢٥٣.
١٢. مشكوة الانوار، ، به نقل از اخلاق فلسفى، جلد ١، .
١٣. لغت نامه دهخدا، آ ـ ابوسعد، .
١٤. گفتار فلسفى، جلد ١، ـ ١٨٤.
١٥. سوره آل عمران، آيه ٩٢.
١٦. سوره عنكبوت، آيه ١٣.
١٧. بحار الانوار، جلد ٧١، ، ميزان الحكمه، جلد ٢، .
١٨. بحار الانوار، جلد ٤٤، ، (ميزان الحكمه، جلد ٢، ).
١٩. بحار الانوار، جلد ٨، ـ جلد ٧١، ـ كنزل العمال، خبر ١٥٩٢٦.
٢٠. غررالحكم.
٢١. غررالحكم.
٢٢. بحار الانوار، جلد ٧٢، .
٢٣. غررالحكم.
٢٤. غررالحكم.
٢٥. بحار الانوار، جلد ٧١، .
٢٦. بحار الانوار، جلد ج ٧٧، .
٢٧. بحار الانوار، جلد ٧٥، ، اين روايات را با روايت ديگرى در ميزان الحكمه، جلد ٤، باب سخاء، مى توانيد بيابيد.
٢٨. بحار الانوار، جلد ٧٤، (در بعضى روايات «مُدمنُ سحر» دارد كه به معنى ساحر است).
٢٩. سوره رعد آیه، ١٣؛ بحار الانوار، جلد ٧٤، ، ، ـ كنز العمال، خبر ٦٩٢٠ در روايتى دارد كه ٣ سال ٣٣ و ٣٣ سال ٣ مى شود (جامع السعادات، جلد ٢، ).
٣٠. بحار الانوار، جلد ٧٤، .
٣١. جامع السعادات، جلد ٢، .
٣٢. بحار الانوار، جلد ٧٥، .
٣٣. بحار الانوار، جلد ٧٤، .
٣٤. بحار الانوار، جلد ٧٤، .
٣٥. بحار الانوار، جلد ٧٤، ـ .
٣٦. همان مدرك، .
٣٧. سوره رعد، آيه ٢٥.
٣٨. سوره بقره، آيه ٢٧.
٣٩. سوره رعد، آيه ٢١.
٤٠. نور الثقلين، جلد ٢، ، به نقل از تفسير نمونه، جلد ١٠، ، ذيل همين آيه.
٤١. سوره محمد(ص)، آيه ٢٢ و ٢٣.
٤٢. اصول كافى، جلد ٢، باب من تكره مجالسته، حديث ٧، به نقل از تفسير نمونه، جلد ٢١، ، ذيل آيه فوق از سوره محمد(ص).
٤٣. جامع السعادات، جلد ٢، و ٢٦٢.
٤٤. جامع السعادات، جلد ٢، و ٢٦٢.
٤٥. جامع السعادات، جلد ٢، و ٢٦٢.
٤٦. غمگين و اندوهگين.
٤٧. شگفت آور.

٨١ـ كار زشت از او دور است
«بعيداً فُحشه»
ترجمه: (مى بينى پرهيزگار را كه) از گفتار و كردار زشت و ناسزا بركنار است.
شرح: از صفات ديگر پرهيزگاران اين است كه از فُحش دورى مى كنند، در فارسى «فُحش» را براى سخن زشت استعمال مى كنند، ولى در نزد عرب فُحش و فحشاء اعم از قول و عمل زشت است مفردات راغب مى گويد «الفُحش وَ الفحشاء و الفاحشة ما عَظُم قُبْحهُ مِنَ الافعال و الاقوال»
«فُحش و فحشاء و فاحشه هر فعل و قولى است كه زشتى آن و قُبح آن زياد باشد».
مولى نمى فرمايند كار زشت نمى كنند، بلكه مى فرمايد: كار زشت از آنها دور است و اين تعبير بليغ تر است «الكِنايَةُ اَبْلَغُ مِنَ التَّصريح».
گاهى مى گوئيم فلانى اين كار را نمى كند و يك وقت مى گوئيم، اين كار از او بعيد است، پرهيزگاران نه اينكه كار زشت و ناپسند نمى كنند، بلكه با كار زشت بسيار فاصله دارند، زيرا كشش درونى آنها و جاذبه قلبى آنها فقط گفتار و اعمال نيك را جذب مى كند و با سخن و عمل نكوهيده، سنخيتى ندارد، چشمه اى كه منبع آب زلال است نمى شود از آن آب گنديده و عَفِنْ تراوش كند، منبع آب زلال، آب زلال مى دهد.
اين كه در فارسى فُحش را در مورد حرف رشت استعمال مى كنند، به خاطر بارز بودن فحش زبانى است، فحش زبانى به خاطر كثرتش، فُحش عملى (عمل زشت) را تحت الشعاع قرار داده، و ما نيز با اين كه در فرازهاى اول خطبه «منطقهم الصواب» درباره زبان و آفات آن سخن گفتيم باز اشاره اى به روايات مى كنيم.
درباره مذمت از شخص فَحّاش روايات زيادى آمده و او را به آتش وعده داده است، مرحوم خوئى ٥ روايت در ذيل اين فراز آورده است.
١ـ ابى بصير از امام صادق(ع) نقل مى كند كه فرمودند: «مِنْ علاماتِ شِركِ الشِّيْطان الَّذى لا يُشكّ فيه اَن يكونَ فَحّاشاً لا يُبالى بِما قال و لا بِما قيل له»
«از علامتهاى حضور و شرك شيطان كه شكى در آن نيست، اين است كه كسى فَحّاش باشد كه باكى از آنچه گويد و از آنچه درباره او گويند نداشته باشد.
يعنى شيطان در نزد چنين شخصى حاضر و با او شريك است».
٢ـ امام صادق(ع) فرمودند: رسول اللّه(ص) فرمودند:
«اذا رأيتمُ الرّجل لايُبالى ما قال و لا ما قيل له فانّه لِغَيَّة او شرك شيطان»(١)
«هنگامى كه مردى را ديديد كه باكى ندارد در آنچه مى گويد و يا آنچه به او گفته مى شود اين بواسطه ضلالت يا شركت شيطان است».
٣ـ سليم بن قيس از اميرالمؤمنين علی(ع) نقل مى كند كه رسول اللّه(ص) مى فرمودند:
«خداوند حرام كرده است بهشت را بر هر فحّاش بى آبرو و كم شرمى كه باكى از آنچه گويد و آنچه به او گفته شود ندارد، زيرا اگر بازرسى از حالش كنى يا از زنا است يا از شركت شيطان به وى عرض شد: اى رسول خد(ص) در ميان مردمان شركت شيطان هم هست فرمود: گفتار خداى عزوجل را نخوانده اى كه به شيطان فرمايد: شركت كن با ايشان در مالها و فرزندان».
همين راوى مى گويد: مردى از فقيهى (مراد يكى از ائمه(علیهم السلام) هستند) سؤال كرد آيا در بين مردم كسى هست كه از آنچه درباره او گفته مى شود ناراحت نشود و باكى نداشته باشد، فرمود: كسى كه معترّض مردم شود و به آنان دشنام گويد در صورتى كه مى داند كه آنها رهايش نمى كنند و تلافى مى كنند، او كسى است كه اهميت به آنچه مى گويد و يا درباره او گفته مى شود نمى دهد.
٤ـ سماعة از امام صادق(ع) نقل مى كند كه رسول اللّه(ص) فرمودند:
«اِنّ من شَرّ عِباد اللّه مَنْ تكره مجالَسَتُه لفُحْشِه»
«از بدترين بندگان خدا كسى است كه همنشينى با او به خاطر فحش دادن او مكروه است».
٥ـ ابى عبيده از امام صادق(ع) نقل مى كند كه فرمودند:
«البذاء مِنَ الجفاء و الجَفاء فى النّار»
«بدزبانى از جفاكارى است و جفاكار در آتش است».
برادرم از بدگوئى به مردم بپرهيز كه امام باقر(ع) فرمودند:
«سلاح انسانهاى پست زشت گوئى است»:«سلاح اللئام قبيح الكلام»(٢)
شايد ديده باشيد وقتى دو نفر نزاع مى كنند و يكى قدرت مقابله با ديگرى را ندارد، شروع به اهانت مى كند، يعنى فحش اسلحه انسانهاى ضعيف است.
خدا به فرياد انسانهائى رسد كه به خاطر بد دهن بودن آنها مردم از آنها كناره گيرى مى كنند، اين گونه افراد از بدترين مردم در مكتب رسول اللّه(ص) هستند، رسول گرامى(ص) فرمودند: «اِنّ مِنْ شر النّاس مَنْ تركه النّاس اتِّقاءَ فُحْشِه»
«از بدترين مردم كسى است كه مردم به خاطر دورى از بدزبانى او، او را ترك گويند».(٣)
چرا بايد بعضى اين قدر بددهن باشند، كه مردم از آنها فرارى باشند، كسى كه خلق خدا از او گريزان است، خداوند نيز از او گريزان است، كسى كه مردم از زبان او راحتى ندارند خدا هم از او راضى نيست.
به فردى مى گويى در فلان موضوع با فلانى صحبتی كن، مى گويد من با او صحبت نمى كنم او آدم بددهنى است.
امام صادق(ع) فرمودند «كسى كه مردم از زبانش بترسند در آتش است»:«مَن خاف النّاسُ لسانَه فهو فى النار».(٤)
در روايتى دارد كه عمرو بن نعمان جُعفى مى گويد:
«امام صادق(ع) دوستى داشتند كه مصاحبت حضرت را وقتى مى خواستند، جائى بروند، ترك نمى كرد و پيوسته همراه حضرت بود، روزى با حضرت در بازار كفاشان راه مى رفت و دنبالشان غلام او كه اهل سند (٥) بود مى آمد، ناگاه آن مرد به پشت سر خود متوجه شد غلام را خواست او را نديد و تا سه مرتبه به دنبال برگشت او را نديد، در مرتبه چهارم گفت:
«يا اِبْنَ الفاعلة اينَ كُنتَ»
«اى زنازاده كجايى؟» حضرت وقتى اين جمله را شنيدند سر بلند كرده و با دست بر پيشانى خود زدند و فرمود:
«سبحان الله، نسبت ناروا به مادر او مى دهى؟ فكر مى كردم تو پرهيزگار و انسان باتقوايى هستى و اكنون فهميدم چنين نيستى!»
گفت فدايت شوم مادر او از اهل سند و مشرك است (مسلمان نيست و عقد ازدواج جارى نمى كنند) حضرت فرمودند:
آيا نمى دانى كه براى هر ملتى ازدواج هست، (هر فرقه اى مراسمى براى خود دارد) از من دور شو.
راوى مى گويد: ديگر او را نديدم كه با آن حضرت راه برود تا آنگاه كه مرگ آنها را از هم جدا كرد.
(در روايتى ديگر دارد كه براى هر امّتى ازدواجى و مراسمى است كه از زنا دورى مى كنند).(٦)
در روايتى نيز از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمودند: در بنى اسرائيل مردى بود كه خدا را سه سال پيوسته دعا مى كرد كه خدا پسرى به او عطا كند، وقتى ديد خداوند اجابت نكرد، گفت پروردگارا آيا من از تو دورم سخن مرا نمى شنوى يا تو نزديك من هستى و اجابت نمى كنى؟ امام صادق(ع) فرمودند: در خواب ديد كسى نزد او آمد و گفت: تو خداوند عزوجل را سه سال است با زبانى فحّاش و قلبى سركش و غير متقى و نيّتى غيرصادق مى خوانى، خود را از فحاشى دور كن و قلبت را از خداوند بترسان و نيت خود را نيكو گردان.
حضرت فرمودند چنين كرد و خداوند دعاى او را مستجاب كرد و فرزند پسرى به او عنايت كرد.(٧)
برادرم! سخن نيك گوى كه سخن و كلام تو كشف كننده درون تو است اگر درونى باصفا و نورانى داشته باشى آن را آشكار مى كند و اگر درونى تيره و تاريك داشته باشى همان آشكار مى شود مولى على(ع) نيز فرمودند: مرد در زير زبانش پنهان شده است «المرء مخبوء تحت لسانه».
در روايتى آمده كه مردى دهنه مركب رسول الله(ص) را گرفت و گفت: «يا رسول الله(ص) اىُّ الاعمال اَفْضَلْ»
«يا رسول الله(ص) كدام اعمال بافضيلت تر است؟«فقال: اِطعام الطعام و اِطيابُ الكلام»
«طعام دادن و پاك كردن گفتار».(٨)
على(ع) فرمودند: «سه چيز است كه از نيكوكارى است: سخاوت، پاكيزگى كلام، تحمل آزار» «ثلاث مِنْ البِرّ سخاء النفس و طيبُ الكلام و الصبر على الاَذى».(٩)
قرآن مى فرمايد: اى اهل ايمان هرگز نبايد قومى قوم ديگر را مسخره و استهزاء نمايند، شايد آن قومى كه مسخره مى كنيد بهترين مؤمنان باشند و نيز بين زنان باايمان قومى، قوم ديگر را مسخره نكند، چه بسا آنها بهترين زنانند و هرگز عيب جوئى از همدينان خود نكنيد و با نام و لقب هاى زشت همديگر را نخوانيد كه بعد از ايمان آوردن نام فسق (بر مؤمن نهند) زشت است و كسى كه توبه نكند ستمكار است.(١٠)
آيا ما همانگونه ايم كه قرآن مى خواهد، من نمى دانم بعضى چه لذتى مى برند كه براى خنداندن چند نفر هم نسبتى و هر لقب زشتى هست به افراد مى دهند، هر عيبى كه در ظاهر اندام آنها است با لحنى زشت براى مسخره كردن آن مؤمن مى گويند، هر خصلتى را مثل قدكوتاهى، قدبلندى، بى موئى، چاقى، لاغرى همه را با حالتى زشت براى كوچك كردن او مى گويند، آيا همين روش را خداوند به ما توصيه كرد؟ آيا اين اعمال مرضىّ رسول الله(ص) و ائمه اطهار(علیهم السلام) است، باشد تا روز جزاء روشن شود و هر كس ببيند چه كسى مسخره است، مسخره شونده در اين دنيا با مسخره كننده در آن دنيا.
خداوند در زمره صفات منافقين و گم گشته گان از راه حقيقت مى فرماید: (عُتُلٍّ بَعدَ ذلك زنيم)
«با اين همه (عيب باز) بدگوى و خشن بى اصل و نسبند» (١١) در روايتى از رسول گرامى در ذيل اين حديث آمده كه مراد فحش دهنده پست است«هو الفاحش اللئيم».(١٢)
سليمان بن مهران مى گويد: بر حضرت صادق(ع) وارد شدم عده اى از شيعيان نزد آن حضرت بودند، شنيدم مى فرمود: اى شيعيان زينت ما باشيد و موجب وَهن و زشتى ما نگرديد، با مردم سخن خوب بگوئيد و زبان خود را حفظ كنيد و از زيادى سخن و كلام زشت بازداريد
«مَعاشِرَ الشيعه كونوا لنا زَيناً و لاتكونوا علينا شيناً، قولوا للناس حُسْناً و احفظُوا اَلسِنَتَكُم و كُفُّوها عن الفُضُول و قَبيح القَول».(١٣)
ما با سخنان زشت و بيهوده خود، خود را شيعه و مؤمن واقعى بناميم، يا فضه كنيز حضرت زهر(س) كه بيست سال سخنى به غير از قرآن نگفت.
١. «لِغَيّة» لام براى ملكيت مجازيه است كه بر سر «غَيّة» به كسر و فتح اول و فتح ياء مشدّده بمعنى ضلالت و گمراهى است، گفته مى شود او ولد غيّه است يعنى فرزند زنا است «الغيى» مثل «الغِنى»: پست و ساقط از اعتبار (حاشيه ٣ كتاب شريف كافى، جلد ٢، با كمى اضافات).
____________________________________

٢. بحار الانوار، جلد ٧٨، .
٣. كنز العمال، .
٤. بحار الانوار، جلد ٧٥، ، جلد ٧١، .
٥. «سِنْد» به كسر اول و سكون دوم... شهرى بين شهرهاى هند و كرمان و سجستان، گفته اند «سند» و «هند» دو برادر از فرزندان «بوتير بن يقطين بن حام بن نوح» بوده، به يك فرد از اهل آنجا «سِنْدى» گفته مى شود و جمع آن «سِنْد» است مثل زِنجى و زِنج (معجم البلدانِ شهاب الدين ابى عبدالله ياقوت حموى رومى بغدادى) شبيه به اين را در مراصد الاطلاع، جلد ٢، مختصرتر آورده و اين كتاب از صفى الدين بغدادى است كه معجم البلدان را مختصر كرده است.
٦. اصول كافى، جلد ٢، ، باب (البَذاء).
٧. اصول كافى، جلد ٢، ، باب (البَذاء).
٨. بحار الانوار، جلد ٧١، .
٩. همان مدرك، .
١٠.يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ يَسْخَرْ قَومٌ مِّنْ قَوْم عَسَى أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِّنْهُمْ وَلاَ نِسَاءٌ مِّنْ نِّسَاء عَسَى أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِّنْهُنَّ وَلاَ تَلْمِزُوا أَنفُسَكُمْ وَلاَ تَنَابَزُوا بِالاَْلْقَابِ بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الاِْيمَانِ وَمَنْ لَّمْ يَتُبْ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (حجرات، آيه ١١).
١١. قلم ١٣ (در شأن نزول اين آيه و آيات ديگر در اول سوره قلم آمده كه وقتى نازل شد كه مشركان پيامبر را به پيروى از آئين نياكان و شرك و بت پرستى دعوت مى كردند («فخررازى» جلد ٣٠، و «مراغى»، جلد ٢٩، ) و بعضى درباره «وليد بن مغيره» كه از سران بزرگ شرك بود مى دانند كه اموال عظيمى به پيامبر عرضه داشت و سوگند ياد كرد در صورت برگشت پيامبر از آئين خود به او دهد (تفسير قرطبى)، جلد ١٠، (به نقل از تفسير نمونه، جلد ٢٤، ).
١٢. تفسير درّ المنثور، جلد ٦، ـ ميزان الحكمه، جلد ٧، .
١٣. بحار الانوار، جلد ٧١، (اين روايت و دو روايت قبل در ميزان الحكمه، جلد ٨، نيز آورده شده است).

داستانى عجيب از انسانى خودساخته
از يكى از زاهدان نقل شده كه: در باديه زنى را تنها ديدم گفتم كيستي، جواب داد: (وَقُلْ سَلاَمٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ)
«بگو سلام بزودى مى دانيد».(١)
از قرائت اين آيه فهميدم، كه مى گويد: اول سلام كن، سپس سؤال كن، كه سلام علامت ادب و وظيفه وارد بر مورود است.
به او سلام كردم و گفتم، در اين بيابان آن هم با تن تنها چه مى كنى؟ پاسخ داد: (مَنْ يَهْدِ اللهُ فَمَا لَهُ مِنْ مُّضِلّ)
«كسى را كه خدا هدايت كند، گمراه كننده اى براى او نيست».(٢)
از اين آيه شريفه دانستم راه را گم كرده ولى براى يافتن مقصد به حضرت حق جلّ و علا اميدوار است.
گفتم: جنّى يا آدم؟ جواب داد:
(يَا بَنِى آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِد)
«اى فرزندان آدم زينتهاى خود را نزد هر مسجد برگيريد».(٣)
از قرائت اين آيه درك كردم كه از آدميان است.
گفتم از كجا مى آئى؟ پاسخ داد:
(يُنَادَوْنَ مِنْ مَّكَان بَعِيد)
«از مكان بعيدى ندا داده مى شوند.(٤)
فهميدم از راه دور مى آيد.
گفتم كجا مى روى؟ جواب داد:
(وَللهِِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلا)
«براى خداوند است بر گردن مردم حج خانه خدا براى كسى كه استطاعت به سوى آن را پيدا كرد».(٥)
فهميدم قصد خانه خدا دارد.
گفتم چند روز است حركت كرده اى؟ گفت:
(وَلَقَدْ خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَالاَْرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا فِى سِتَّةِ أَيَّام)
«ما آسمانها و زمين هر چه بين اين دو است را در شش روز خلق كرديم.(٦)
فهميدم شش روز است از شهرش حركت كرده و به سوى مكه مى رود.
پرسيدم غذا خورده اى؟ جواب داد:
(وَمَا جَعَلْنَاهُمْ جَسَداً لاَّ يَأْكُلُونَ الطَّعَامَ)
«ما پيامبران را مثل فرشتگان بدون بدن قرار نداديم تا غذا نخورند».(٧)
فهميدم چند روزى است غذا نخورده، گفتم عجله كن تا تو را به قافله رسانم، جواب داد:
«لاَ يُكَلِّفُ اللهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا»
«خداوند هيچ نَفْسى را بيشتر از طاقتش تكليف نمى كند».(٨)
فهميدم كه مثل من در حركت تندرو نيست و طاقت ندارد، به او گفتم بر مركب من در رديف من سوار شو تا به مقصد رويم، پاسخ داد:
(لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللهُ لَفَسَدَتَا)
«اگر در اين آسمان و زمين چند خدا غير از خداى يگانه بود فاسد مى شدند».(٩)
آگاه شدم كه تماس بدن زن و مرد در يك مركب يا يك خانه و يك محل موجب فساد است، به همين خاطر از مركب پياده شدم و به او گفتم شما به تنهائى سوار شويد وقتى سوار شد گفت: (سُبْحانَ الَّذِى سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ)
«منزّه است خداوندى كه براى ما اين (كشتيها و چهارپايان) را مسخر گردانيد و ما هرگز قادر بر آن نبوديم».(١٠)
وقتى به قافله رسيديم گفتم در اين قافله آشنائى دارى، جواب داد:
(وَمَا مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ)
«محمد نيست مگر رسولى و قبل از او رسولانى ديگر بوده اند».(١١)
(يَا يَحْيَى خُذْ الْكِتَابَ بِقُوَّة)
«اى يحيى كتاب را با قوت بگير».(١٢)
(يَا مُوسَى إِنِّى أَنَا اللهُ)
«اى موسى من خداوند هستم».(١٣)
(يا داود انّا جعلناك خليفَةً فى الارض)
«اى داود ما تو را در زمين جانشين و خليفه قرار داديم».(١٤)
از قرائت اين چهار آيه دانستم، چهار آشنا بنام محمد و يحيى و موسى و داود در قافله دارد.
چون آن چهار نفر نزديك آمدند، اين آيه را خواند:
«الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا»
«مال و فرزندان زينت حيات دنيوى هستند».(١٥)
فهميدم اين چهار نفر فرزندان او هستند، به آنها گفت:
(يَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنْ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِىُّ الاَْمِينُ)
دختر شعيب به پدرش گفت «اى پدر، موسى را اجير كن بهترين كسى كه بايد به خدمت برگزيد، كسى است كه امين و توانا باشد».(١٦)
فهميدم به آنها گفت به اين مرد امين كه زحمت كشيد و مرا تا اينجا آورد، مزد بدهيد، آنها به من مقدارى درهم و دينار دادند و او حسّ كرد كم است گفت:
(وَاللهُ يُضَاعِفُ لِمَنْ يَشَاءُ)
«خداوند براى كسى كه بخواهد مضاعف مى كند».(١٧)
فهميدم مى گويد به مزد او اضافه كنيد.
از وضع آن زن سخت به تعجب آمده بودم و به فرزندانش گفتم: اين زن با كمال كه نمونه او را نديده بودم، كيست جواب دادند: اى مرد اين زن حضرت فضّه، خادمه حضرت زهرا(س)است كه بيست سال است خارج از قرآن سخن نگفته است.(١٨)
اى عزيز! اگر قدرت متابعت از همچون فضّه را نداريم، سعى كنيم لااقل از كلام بيهوده بپرهيزيم، كه: سخنِ بيش از حدّ موجب هلاكت انسان است، چه رسد حرف زيادى بيهوده!
مولى على(ع) فرمودند: «الكلام كالدواء قَليلُهُ يَنْفَع و كثيرهُ قاتِل»
«كلام مثل دواء است كمش سودمند است و زيادش كشنده است».(١٩)
ابن ابى الحديد معتزلى مى گويد: در صفات پيامبر اكرم(ص) آمده، كه آن حضرت تند و خشن و بدخلق و بلند صدا نبودند «ليس بِفَظّ و لاصَخّاب».(٢٠)
پس به حضرتش اقتدا كن و سيره او را پيش گير كه (ولکم فى رسول الله اُسْوَةٌ حَسَنَه)
«او اسوه و الگوئى جامع براى يك زندگى كامل است و از اهانت و فحش و سخن ناروا بپرهيز زيرا گاهى اهانتى با انسان چنان كند كه شمشير و خنجر نكند، چه بسا سخنى كه مثل شمشير برنده است «رُبّ كلام كالحُسام»(٢١)
و چه بسا كلامى كه مجروح كننده است «رُبّ كلام كَلاّم»(٢٢)
و چه بسا گفتارى كه مؤثرتر از تير باشد «رُبّ كلام اَنْفَذ مِنْ سهام»(٢٣)
چه بسا قولی نافذ تر از حمله ای در جنگ باشد که قهر و غلبه بر آن پیدا کنی «رُبّ قول انفذ من صَول» (٢٤)
گاهى بهتر است در ميدان جنگ به كسى حمله كنى و او را مجروح سازى تا بخواهى به او فحش دهى و شخصيت او را جريحه دار كنى.
وقار و شخصيت خود را حفظ كن كه صورت حقيقى زن در صورتى ظاهرى و جمال او است و صورت حقيقى مرد در كلام و نطق او است
«صورة المرأة فى وجهها و صُورةُ الرجل في منطِقِه»(٢٥)
پس خود را زيبا بسازيد، به نطق خود بپردازيد نه فقط به سر و وضع ظاهرى خود.
____________________________________

١. سوره زخرف، آيه ٨٩.
٢. سوره زمر، آيه ٣٧.
٣. سوره اعراف، آيه ٣١.
٤. سوره فصّلت، آيه ٤٤.
٥. سوره آل عمران، آيه ٩٨.
٦. سوره ق، آيه ٣٨.
٧. سوره انبياء، آيه ٨.
٨. سوره بقره، آيه ٢٨٦.
٩. سوره انبياء، آيه ٢٢.
١٠. سوره زخرف، آيه ١٣.
١١. سوره آل عمران، آيه ١٤٤.
١٢. سوره مريم، آيه ١٢.
١٣. سوره قصص، آيه ٣٠.
١٤. سوره ص، آيه ٢٦.
١٥. سوره كهف، آيه ٤٢.
١٦. سوره قصص، آيه ٢٦.
١٧. سوره بقره، آيه ٢٦١.
١٨. عرفان اسلامى، جلد ١٠، تا ٥٧.
١٩. غررالحكم.
٢٠. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١٠، ذيل همين فراز.
٢١. غررالحكم ـ ميزان الحكمه، جلد ٨، .
٢٢. غررالحكم ـ ميزان الحكمه، جلد ٨، .
٢٣. غررالحكم ـ ميزان الحكمه، جلد ٨، .
٢٤ . بحار الانوار، جلد ٧١، ، نهج البلاغه، حکمت ٣٩٤ صبحی صالح و ٣٨٨ فیض الاسلام.
٢٥. بحار الانوار، جلد ٧١، .


۱۲
گفته هاى او ملايم است
٨٢ـ گفته هاى او ملايم است
«لَيِّناً قَولُه»
ترجمه: (مى بينى پرهيزگار را كه) قول و سخن او نرم و توأم با محبت است (نه خشن و تند).
شرح: از صفات ديگر پرهيزگاران نرم سخنى آنها است. مفردات گويد «ليّن» ضد «خَشن» است قول ليّن يعنى سخن با نرمى در مقابل سخن خَشن و ناراحت كننده كه مانند لباسى ناراحت كننده فرساينده روح است. اولاً پرهيزگاران با آرامى و ثانياً بدون غلظت و درشتى سخن مى گويند و اين از واجبات دعوت و هدايت است، خداوند نيز به موسى (ع) و برادرش هارون دستور مى دهد كه با فرعون با نرمى سخن بگويند!
(اذْهَبَا إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى - فَقُولاَ لَهُ قَوْلا لَّيِّناً لَّعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى)
«اى موسى و هارون به سوى فرعون رويد، زيرا او طغيان كرده و با او سخن به نرمى گوييد، شايد متذكّر و ترسان شود».(١)
اين درس قرآن به همه افراد بشر است، كه در مقام هدايت تندى و درشتى نكنيد.
بسيارى را ديده ايم كه هدايت كردن و راهنمائى كردن آنها چون با شدت و تندى بوده نه اثر مطلوب گذاشته، بلكه عكس نتيجه منفى داده و اين بيشتر در بين پيرمردها و پيرزنها مشهود است آنهائى كه ادعاى علم و تديّن مى كنند، بارها ديده شده وقتى مى بينند جوانى نو رسيده استحبابى را در وضو و نماز رعايت نمى كند به شدت اعتراض مى كنند و با تندى مى خواهند اين مطلب را ياد او دهند در حالى كه خودشان هنوز نفهميده اين عمل مستحب است، حتى اگر واجب هم بود، اين طرزِ ارشاد نيست!
تعجب نكنيد كه عملى را نمى دانند، مستحب است و واجب مى پندارند، براى نمونه دست بالا بردن براى تكبيرة الاحرام مستحب است ولى الان بطورى عادت شده كه اگر كسى فقط بگويد (اللّه اكبر) و دست را تا نزديك گوشش بالا نبرد، مى گويند نمازت باطل است و غير اين مستحب از مستحبات ديگر كه فكر مى كنند واجب است.
يكى از خانمها روزى مى گفت: زن جوانى كه تازه ازدواج كرده بود، در ماه رمضان به مسجد آمده بود و احكام نماز جماعت را درست نمى دانست، و اشتباهى كرد و خودش گفته بود پس از مدتى طولانى، براى اولين بار به مسجد آمده، بعد از نماز، پيرزنى كه بى سواد بود و ادعاى تديّن مى كرد، به او پرخاش كرد و گفت: چگونه زنى به سن و سال تو نبايد نمازش را درست بخواند و همين گونه صحبت كردن پيرزن با او موجب شد كه از مسجد برود و ديگر در آن مسجد ديده نشد.
ما واقعاً مسؤوليم و بايد در آخرت جوابگو باشيم، اگر از ما روز قيامت بپرسند چه كسى به شما گفته بود اين گونه امر به معروف كنيد چه داريم بگوئيم.
يك بار خودم شاهد بودم كه جوانى دعائى مى خواند و آخر آن «برحمتك يا ارحم الراحمين» نبود و او گفت يك وقت پيرمردى بلند شد و گفت آخر اين دعا «برحمتك يا ارحم الراحمين» ندارد اگر غريبه اى بيايد و بشنود اين طورى مى خوانى، مى گويد افرادى كه در اين مسجد مى آيند سواد ندارند، امام جماعت مسجد سواد ندارد كه به تو تذكر دهد، تو كه دقيق دعا را نمى توانى بخوانى نخوان، آن قدر بد برخورد كرد كه خدا مى داند، من شرمنده شدم و گفتم اين جوان كه شايد ١٥ سال، هم نداشت عوض اين كه از او تقدير شود، اين گونه با او برخود مى شود در حالى كه اگر هم اشتباه كرده بود بايد درست تذكر به او داده مى شد.
چقدر بايد زحمت كشيده شود تا جوانى به مسجد كشيده شود و ما اين گونه به راحتى آنها را از دست مى دهيم، بسيارى از مسجد راندگان و كسانى كه به مكتبهاى الحادى روى آوردند، به واسطه همين برخوردها و اين به اصطلاح مسلمانهائى بوده كه اين چنين سخن گفتند، آنهائى كه شروط دعوت را نمى دانستند.
ما اگر خود را پيرو ائمه (علیهم السلام) و امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) مى دانيم چرا به چگونگى دعوت به حق و كيفيت برخورد و سخن آنها توجه و اقتدا نمى كنيم، مگر همين دو بزرگوار در سن كوچكى نبودند كه وقتى مشاهده كردند پيرمردى وضوى اشتباه مى گيرد نزد او رفتند و گفتند شما مسن تر از ما هستيد، ببينيد كدام يك از ما بهتر وضو مى گيريم و شما قضاوت كنيد، وقتى وضو گرفتند، پيرمرد اختلافى مشاهده نكرد و گفت متوجه اشتباه خود شدم شما هر دو بسيار خوب وضو گرفتيد و مى خواستيد مرا آگاه كنيد و از اين برخورد كه دو كودك با او كردند، بسيار سپاسگزارى كرد، حال اگر آن دو بزرگوار مى خواستند با تندى و سرزنش كردن به او وضو گرفتن ياد دهند، شايد امكان نداشت از اين طريق هدايت شود و او اينگونه مطلب را بپذيرد خصوصاً افراد مسن كه عمرى اين گونه وضو گرفته اند و عمرى به اشتباه رفته اند، تا بشود مى خواهند سعى كنند، عمل خد را تصحيح كنند، تا نمازهاى آنها صحيح شود.
در قرآن نيز خوانديم اگر پيامبر اكرم (ص) مى خواستند با تندى و غلظت با مردم برخورد كنند، مردم از گرد او پراكنده مى شدند، گرچه سخن حق باشد ولى كيفيت بيان و تبيين مطلب بسيار در پذيرش آن مؤثر است، نرم سخنى مايه جذب و انعطاف افراد است و اين روش در برخورد ائمه (علیهم السلام) نيز بسيار مشاهده شد تاريخ نمايانگر آن است.
در فراز قبل نيز گذشت كه در صفات رسول الله (ص) فرموده اند، آن حضرت تندخود و خشن و فريادزن نبوده است.

متاب اى پارسا روى از گنهكار *** به بخشايندگى در وى نظر كن
اگر من ناجوانمردم به كردار *** تو بر من چون جوانمردان گذر كن(٢)

بايد سعى كنيم اين گونه برخورد نرم را در امر به معروف و نهى از منكر مراعات كنيم كه تندگوئى و تندخوئى چيزى جز لجاجت طرف مقابل را به همراه ندارد.

واعظ، اگر چه امر به معروف واجب است *** طورى بكن كه قلب گنهكار نشكند(٣)

مرحوم خوئى در شرح خود ذيل همين فراز از كتاب نفيس كافى نقل مى كند كه امام صادق(ع)فرمودند، اميرالمؤمنين(ع) بسيار مى فرمودند:
«لَيَجْتَمِعُ فى قلبِكَ الاِفتَقار اِلىَ النّاس و الاستغناء عنهم فيكون افتقارك اليهم فى لين كلامِك و حسن بشرك و يكون استغناؤك عنهم فى نزاهة عرضك و بقاء عزِّك»
«بايد در دل تو نياز به مردم و بى نيازى از آنها پيدا گردد پس نياز تو به آنها در نرمى زبان و خوش روئى باشد و بى نيازى تو از آنها در حفظ آبرو و نگهدارى عزّت تو باشد».(٤)
عاليترين دستور معاشرت و برخورد با مردم را على(ع) بيان كرده است و حاصل آن اين است كه:
انسان بايد در دل دو عقيده داشته باشد: يكى آنكه در معاشرت به همنوع محتاج است زيرا طبعاً اجتماعى آفريده شد و در بقاء خود به آنها احتياج دارد پس لازم است نرم گفتار و خوش برخورد باشد، ديگر آنكه محتاج به نيازمند به آنها نيست و بايد به خود اعتماد كند و خدا را روزى دهنده بندگان داند.
پس نبايد تملق و چاپلوسى كند و خود را پيش مردم خوار و زبور نمايد؛ بلكه در عين خوشروئى و شيرين سخنى عزت نفس و مناعت طبع خويش را بايد حفظ كند.
____________________________________

١. سوره طه، آيه ٤٣ و ٤٤.
٢. عرفان اسلامى، جلد ١٠، .
٣. عرفان اسلامى، جلد ١٠، .
٤. كافى، جلد ٢، ، چاپ دارالكتب الاسلاميه، باب الاستغناء عن الناس، حديث ٧و

٨٣ ـ ٨٤ ـ بديهاى پنهان و نيكيهاى آشكار
«غائباً منكره حاضراً معروفه»
ترجمه: (مى بينى پرهيزگار را كه) كار قبيح او پنهان و كار نيك او آشكار است.
شرح: به دو خصلت ديگر پرهيزگاران مى رسيم كه كارهاى ناپسند و حرام آنها پنهان و مخفى و كارهاى پسنديده آنها آشكار است. مولى از عدم ارتكاب مُنكر تعبير به غائب و از انجام معروف تعبير به حاضر كرده اند. گويا در وجود آنها اعمال زشت غائب و پنهان هستند و اعمال نيكوى آنها حاضر و آشكارند، اين غيبت هم غيبتى دائمى است، يعنى ملكه تقوى و ايمان آنها اجازه حضور به اعمال ناروا نمى دهد.
احتمال ديگرى هم ممكن است داده شود و آن اينكه غائب به معنى معدوم و مفقود نباشد بلكه به معنى پنهان در مقابل آشكار باشد، يعنى اگر خطائى هم از آنها سر زند آشكار و علنى نيست كه چهره جامعه اسلامى را زشت و ننگين كند و در واقع دو گناه كرده باشند يكى اصل گناه و دوم تجاهر به آن.
البته اين حرف صحيحى است كه اگر كسى گناهى هم مى خواهد بكند، نبايد در مقابل چشمان مردم و انظار عمومى باشد، زيرا اشاعه فاحشه و تجاهر به آن گناه ديگرى است ولى اين براى امثال ما كه افرادى معمولى هستيم صادق است نه در مورد كسانى كه به مقام تقوا رسيده و از گناه دورى مى كنند و حتى گناه صغيره هم براى آنها كبيره است، بله اگر مراد از منكر را كار خطا و زشتى بگيريم كه به حدّ حرمت، نرسد درباره آنها نيز صادق است. زيرا آنها همه معصوم نيستند و ممكن است كارناپسندى كنند، ولى سعى مى كنند در جَلوَت و آشكار نباشد. در زبان مردم شنيده مى شود كه مى گويند:
از فلانى (كه شخصاً خوب است) ما هيچ بدى نديديم، هر چه ديديم خوبى بوده، اشاره به اين كه نمى توانيم بگوئيم معصوم است ولى: «غائباً منكره حاضراً معروفه».

معروف و منكر
«معروف» از ماده «عرفان» يعنى چيز شناخته شده و «منكر» از ماده «انكار» يعنى چيز ناشناخته، راغب در مفردات مى گويد: معروف، اسم است براى هر فعلى كه با عقل و شرع نيكى و «خوبى» آن شناخته مى شود و منكر اسم براى هر فعلى است كه با اين دو، حُسن و خوبى آن انكار مى شود.(١)
به عمل نيك، معروف و شناخته شده گويند، زيرا خدا روح انسان را چنان آفريده كه صفات خوب براى او شناخته شده است؛ تقوى، ايثار، عدالت، سخاوت و ديگر فضائل، عناصر شناخته شده براى انسان است، گوئى مثلا در عالمى ديگر با آنها انس گرفته است و در مقابل كار زشت و بد را منكر گويند، زيرا چهره ظلم و بى عدالتى و تضييع حق مردم و اعمال شنيع چهره اى ناشناخته است.
____________________________________
١. مفردات، ماده «عرف»، .

معروف در قرآن و روايات
قرآن در هر زمينه اى دعوت به «معروف» مى كند. (فاتّباع المعروف)(١)
(فامساكٍ بمعروف)(٢)
(متاعٌ بالمعروف)(٣)
(قول معروف)(٤)
(فليأكل بالمعروف)(٥)
(و عاشروهنّ بالمعروف)(٦)
(لا يعصينك فى معروف)(٧)
(تأمرون بالمعروف)(٨).
در روايات نيز معروف به آقائى و سيادت معرفى شده (المعروف سياده)(٩)
و در روايتى با شرافت ترين سيادت معرفى گرديده است (المعروف اشرف سيادة).(١٠)
عمل معروف تنها چيزى است كه از آثار انسان باقى مى ماند، حضرت عيسى بن مريم(ع) به يارانش مى فرمود:
«استكثروا مِن الشىء الذى لا يأكله النار قالوا: و ماهو؟ قال: المعروف»
«زياد كنيد چيزى را كه آتش آن را نمى خورد، و از بين نمى برد، گفتند: آن چيست؟ فرمود: معروف (عمل شايسته و نيك)».(١١)
مولى نيز مى فرمايند:
«المعروفُ ذَخيرةُ الأَبَد»
«عمل نيك ذخيره و توشه هميشگى است»(١٢)
آن است كه در قيامت مى توان از آن استفاده برد.
در جاى ديگر مى فرمايند:
«عليكم بصنايع المعروف فانّها نِعْم الزاد الى المعاد»
«بر شما است كارهاى نيك انجام دهيد، زيرا آنها بهترين توشه به سوى معاد و قيامت است!»(١٣)
امام صادق(ع) فرمودند:
«اوّل مَنْ يدخل الجَنّة اهل المعروف»
«نخستين كسى كه داخل بهشت مى شود اهل معروف هستند».(١٤)
مولى على(ع) فرمودند:
«مَنْ كَثُرَت عوارفُه كَثُرَت مَعارِفُه»
«كسى كه كارهاى نيك و شايسته او زياد شود، ياران او زايد مى شود».(١٥)
«عوارف» جمع «عارفه» به معنى كار نيك و مَعارِفُ الرجل يعنى دوستان و ياران آن مرد.
كار نيك را بايد انجام داد و تا مى شود بايد آن را به اهلش رساند،
زيرا مولى على(ع)فرمودند:
«لا خَير فى المعروف الى غَير عَروف»(١٦)
«خيرى در كار نيك كه براى غير اهل آن انجام گيرد نيست» عَروف، به معنى عارف است، يعنى كسى كه معروف را نمى شناسد و با عمل نيك آشنائى ندارد، اهل آن نيست و مستحق آن نيز نمى باشد.
ولى باز كار نيك انسان گرچه به غير اهلش برسد، از بين نرفته است فرد خَیِّر ثواب خود را دارد، مردى در نزد امام حسين(ع) گفت: عمل نيك و معروف اگر به غير اهلش برسد، ضايع مى شود؛ حضرت فرمودند:
«ليسَ كذلك، ولكن تَكونُ الصَنيعة مثلَ وابِلِ المَطَر تُصيبُ البّرَ و الفاجِر»
«اين طور نيست؛ لكن كار نيك مثل باران پربركت است كه به نيك و بد مى رسد».(١٧)
عمل نيك نزد خداوند هرگز ضايع نمى شود، ابر كار خود را مى كند و در چمنزار و بيابان مى دهد، ولى در بيابان چيزى نمى رويد، اين نروئيدن نقصى براى باران و ابر نيست، نقص براى آن زمين است، عمل نيك انسان هم ضايع نمى شود گرچه تا مى شود نبايد به انسانى كه قلبش شوره زار است، برساند، چون خيرى در آن نيست، ولى اگر رساند هم ضررى نكرده است، مگر اين كه بداند عمل او عاملى بر كجروى و ازدياد گمراهى او مى شود.
امام صادق(ع) فرمودند:
«اصطبغ الخير الى مَنْ اهلُه و اِلى مَنْ ليس هو مِن اَهله فان لم تُصب مَنْ هو اهله فَاَنت اَهْلُه»
«كار خير را نسبت به كسى كه اهل آن يا غير اهل آن است انجام بده، اگر به فردى كه اهل آن نبود رسيد (ضرر نكرده اى) تو اهل خير و معروف هستى».(١٨)
از امام هفتم(ع) نقل شده كه فرمودند: «پدرم دست مرا گرفت و فرمود: اى فرزندم، پدرم محمدبن على (الباقر)(ع)دست مرا همين طور كه من دست تو را گرفته ام گرفت و فرمود:
پدرم على بن الحسين (السجاد)(ع) دست مرا گرفت و فرمود: و فرزندم كار خير را نسبت به هر كسى كه از تو طلب خير كرد، انجام بده، اگر اهل خير باشد به موضعش رسانده اى و اگر اهل آن نبود تو اهل آن هستى».(١٩)
«مُصادف» مى گويد: «با امام صادق(ع) در بين مكّه و مدينه عبور مى كرديم، به مردى كه پاى درختى افتاده بود رسيديم، حضرت فرمودند: با من بيا مى ترسم عطش به او رسيده باشد، به طرف او رفتيم، مردى بود از «قراشين» كه بلندريش بود، از او پرسيدند، تشنه اى گفت بله: حضرت فرمودند: اى مصادف! پياده شو و آب به او بده و من چنين كردم، سپس سوار شديم و به راه خود ادامه داديم. به حضرت گفتم: اين نصرانى بود، آيا به نصرانى هم تصدّق و يارى مى كنيد؟! فرمودند: بله وقتى در اين حال است چنين مى كنيم».(٢٠)
نكته اى در اينجا قابل تذكر است اين كه اولا سعى كنيد كار نيك خود را با منّت همراه نكنيد، زيرا اساساً ملاك عمل نيك و معروف ترك منّت است «ملاك المعروف ترك المَنّ به»(٢١)
اگر منت گذاشتى گويا كه عملى انجام نداده اى.
پس عمل نيك خود را با عدم اظهار آن زنده كنيد،
مولى على(ع) مى فرمايند:
«اَحيوا المعروف باماتَتِه فَاِنّ المِنَّة تهدم الصنيعة»
«كار نيك خود را با ميراندان آن زنده كنيد (يعنى اظهار نكنيد و منّت نگذاريد) زيرا منّت، عمل انجام شده را نابود مى كند».(٢٢)
و ثانياً عمل نيك را نيمه كاره نگذاريد، زيرا زيبائى عمل به اتمام آن است«جمال المعروف اتمامه»(٢٣) به پايان رساندن عمل بهتر از شروع آن است
«اكمال المعروف اَحْسنْ مِنْ ابتدائه».(٢٤)
عمل بايد همچون فرزند تربيت شود تا رشد كند،
مولى على(ع) فرمودند:
«مَنْ لم يُرَبّ معروفَه فَقَد ضَيَّعَه»
«كسى كه عمل نيك خود را تربيت و پرورش ندهد، آن را ضايع كرده است»(٢٥)
و در روايتى ديگر فرمودند: گویا اصلا عملى انجام نداده است« مَنْ لم يُرَبّ معروفَه فَكانّه لم يَصْنَعْهُ».(٢٦)
در روايتى امام صادق(ع) فرمودند:
«رايتُ المعروف لا يَتُمّ الاّ بثلاث: تصغيره و ستره و تعجيله فانّك اذا صغّرتَه عظّمته عند مَنْ تَصنَعُه اليه و اذا سَتَرتَه تَمَّمتَهُ و اذا عجَّلتَه هَنَّأتَه و انْ كانَ غير ذلك سخَّفته نَكّدته»
«عمل نيك و معروف به اتمام نمى رسد مگر به سه چيز: كوچك كردن آن، پوشاندن آن، تعجيل كردن در آن زيرا هنگامى كه آن را كوچك كنى بزرگ كرده اى آن را نزد كسى كه برايش اين كار نيك را انجام داده اى، و وقتى آن را بپوشانى، تمام كرده اى آن را و زمانى كه تعجيل در انجام آن كردى آن را مبارك گردانيده اى و اگر غير اين باشد آن عمل را ناقص و نامبارك گردانيده اى».(٢٧)
در روايتى ديگر از مولى على(ع) است:
«قَضاء الحوائج الاّ بثَلاث: بِاِسْتِصْغارِها لِتُعْظَم و بِاِستِكتامِها لِتُظْهَر و بِتَعجيلها لِتُهْنَأ»
«بر آورده شدن حاجتها كامل و تمام نمى شود مگر به سه چيز: كوچك شمردن آن تا بزرگ شود، پنهان كردن و كتمان آن تا ظاهر شود، تعجيل وتسريع در آن تا مبارك گردد».(٢٨)
ثالثاً: كار نيك را گرچه كوچك باشد، حقير مشماريد! رسول گرامى(ص) مى فرمودند: هيچ كار نيكى را كوچك نشماريد، گرچه به اين باشد كه برادر خود را ملاقات كنى و به او روى خوش نشان دهى!(٢٩) در جاى ديگر فرمود:
«دَخَلَ عبدٌ الجنّة بِغُصْن من شوك كان على طريق المسلمين فَاَماطَهُ عنه»
«يك بنده داخل بهشت مى شود، بواسطه شاخه تيغى كه در راه مسلمانها بوده و او برداشته و آن را كنار گذاشته است».(٣٠)
در روايتى ديگر فرمودند: «كسى كه چيزى را از راه مسلمين كه موجب آزار آنها مى شود، برداشت خداوند براى او پاداش قرائت كردن چهارصد آيه مى نويسد كه هر حرفى ده ثواب و حسنه دارد».(٣١)
امام صادق(ع) مى فرمايند:
«امام سجاد(ع) در جاده عبور مى كردند، تكه گلى در وسط راه بود از مَركب خود پياده شدند و آن را با دست خود از وسط راه دور كردند».(٣٢)
معاذ با مردى با هم مى رفتند، معاذ سنگى را از وسط جاده برداشت، آن مرد گفت چرا چنين كردى؟ گفت از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود:
«مَنْ رَفَعَ حجراً مِنَ الطريق كتبت له حسنةٌ وَ مَنْ كانَتْ له حَسَنَةٌ دَخَلَ الجنّة»
«كسى كه سنگى را از راه بردارد، براى او حسنه اى نوشته مى شود و كسى كه براى او حسنه باشد داخل بهشت مى شود».(٣٣)
رسول گرامى(ص) فرمودند: «كسى كه از گروهى مسلمان دفع ضرر آب و آتش كند، بهشت بر او واجب است».(٣٤)
در جاى ديگر فرمودند: «كسى كه ضرر آب و آتش يا ظلم دشمن معاند مسلمين را دور كند، خداوند گناه او را مى آمرزد».(٣٥)
رسول گرامى(ص) فرمودند: «كسى كه در كنار راه جايگاهى بسازد كه عابرين در آن جاى گيرند، خداوند عزوجل در روز قيامت او را پوششى از نور محشور مى كند»،(٣٦)
در روايتى ديگر مى فرمايند: «بر پوششى از دُرّ و جواهر مبعوث و محشور مى شود و صورت او براى اهل محشر كه جمع شده اند نور مى دهد».(٣٧)
____________________________________

١. سوره بقره، آيه ١٧٨.
٢. سوره بقره، آيه ٢٢٩.
٣. سوره بقره، آيه ٢٤١.
٤. سوره بقره، آيه ٢٦٣.
٥. سوره نساء، آيه ٦.
٦. سوره نساء، آيه ١٩.
٧. سوره ممتحنة، آيه ١٢.
٨. سوره آل عمران، آيه ١١٠.
٩. غررالحكم.
١٠. غررالحكم.
١١. مستدرك، جلد ٢، .
١٢. غررالحكم.
١٣. مستدرك، جلد ٢، .
١٤. بحار الانوار، جلد ٧٥، ـ جلد ٩٦، .
١٥. غررالحكم.
١٦. غررالحكم.
١٧. بحار الانوار، جلد ٧٨، .
١٨. بحار الانوار، جلد ٧٤، (از رسول اكرم(ص) نيز در ) نقل شده است.
١٩. فروع كافى، جلد ٨، .
٢٠. وسائل، جلد ٦، .
٢١. مستدرك، جلد ٢، «از امام على(ع)».
٢٢. غررالحكم (در همين كتاب شريف هست كه فرمودند: «اَحىِ معروفَك بَاماتَتِه» «عمل نيك خود را با ميراندن آن زنده كنيد».
٢٣. همان مدرك.
٢٤. غررالحكم ـ بحار، جلد ٧٨، .
٢٥. غررالحكم.
٢٦. غررالحكم.
٢٧. فروع كافى، جلد ٤، ـ وسائل، جلد ١١، .
٢٨. وسائل، جلد ١١، .
٢٩. بحار الانوار، جلد ٧٧، .
٣٠. بحار الانوار، جلد ٧٥، .
٣١. بحار الانوار، جلد ٧٧، .
٣٢. بحار الانوار، جلد ٧٥، .
٣٣. ترغيب، جلد ٣، (طبرانى در كبير روايت كرده است).
٣٤. وسائل، جلد ١١، .
٣٥. همان مدرك (الميزان الحكمه اين روايات را با روايت ديگرى در، جلد ٦، تا ٢٥٢ جمع كرده است).
٣٦. بحار الانوار، جلد ٧، .
٣٧. وسائل، جلد ١١، .

٨٥ ـ ٨٦ـ نيكى اش رو آورده و شرش رخ برتافته!
«مُقْبِلا خيرُه مُدْبِراً شَرُّه»
ترجمه: (پرهيزگار را مى بينى كه) خير و نيكى او روى كرده و شَرّ و پليدى او پشت كننده است...
شرح: در فرازهاى قبل در مورد خير و شرّ بحث شد و اينكه صدور كار نيك و خير از آنها مورد انتظار است و كار بد و زشت و شرّ از آنها مورد انتظار نيست. مردم از ناحيه آنها در امنيت كامل هستند، و حال مولى علی(ع) مى فرمايند: «نه اينكه كار خير از آنها مورد انتظار است بلكه كارهاى نيك آنها پيوسته به سوى مردم روان است و نه اينكه مردم از كار زشت آنها و شرور آنها در امانند، بلكه كارهاى پليد و ناپسند آنها از مردم پشت كرده و گريزان است خيرات آنها در روى كردن به مردم، زياد و زيادتر مى شود و شرور آنها كم كم از مردم دور مى شود، نسبت خير و شر عكس است هر چه خير نزديكتر مى شود، شرّ دورتر و كمرنگتر مى گردد، و هر چه شرّ نزديكتر مى شود خير دورتر مى گردد».
انسان بايد خيرش بدون درخواست به كسى برسد، انسان بايد خيراتش مانند آب رودخانه اى باشد كه، خود عبور مى كند تا مردم هر وقت بخواهند از آن استفاده كنند نه اينكه وقتى آب خواهند آب دهد.
اگر نيازمندى را ديدى، مگذار شخصيت خود را به خاطر سؤال و طلب از تو خرد كند، مگذار سيلى ذلت صورت او را سياه كند، تو خود در رفع نيازش اقدام كن.
مردى به رسول اكرم(ص) گفت: يا رسول اللّه(ص) همسايه اى دارم كه ديگ غذا بر بار مى گذارد و مرا از آن نمى دهد حضرت فرمودند: «آن كس به من ايمان نياورده است»!(١)
چرا بايد همسايه اظهار عجز و گرفتارى و گرسنگى كند، تا به او كمك كنيد، قبل از اينكه دست به اين كار زند، شما كه ادعا مى كنيد، پيرو پيامبريد، اقدامى در حق او كنيد.
قرآن از صفات مؤمنين، سرعت در خيرات و سبقت در آنها را مى شمارد (أُوْلَئِكَ يُسَارِعُونَ فِى الْخَيْرَاتِ وَهُمْ لَهَا سَابِقُونَ) (٢)
در جاى ديگر مى فرمايد: (وَسَارِعُوا إِلَى مَغْفِرَة مِّنْ رَّبِّكُمْ)
«با انجام كارهاى نيك به سوى مغفرت و آمرزش از طرف پروردگارتان سرعت گيريد».(٣)
در روايتى آمده است: «التبّرعُ بِالمَعْروُف و الاِعطاءُ قَبلَ السّؤال مِن اَكْبَر السُّؤدَد»
«نيكوئى كردن بدون درخواست و عطا كردن پيش از سؤال و درخواست، از بزرگترين كرامتها و آقائيها است».(٤)
از حكيمى پرسيدند: آقائى و سرورى چيست؟ گفت: نيكوئى با قوم خود و تحمّل گناه گفتند شرّ چيست؟ گفت: رنج بازداشتن و عطا دادن گفتند مجد و بزرگوارى چيست؟ گفت: غرامت كشيدن و مكارم اخلاقى را بنا نهادن.(٥)
نگذاريد زمانه چنان شود كه پرهيزگاران واقعى فرياد غربت سر دهند، نگذاريد كه على گونه ها مانند على(ع) بر سر مردم فرياد زنند:
«وَ قَد اَصْبَحْتُم فى زَمَن لا يَزْدادُ الخَير فيه الاّ اَدباراً»
«شما در زمانى صبح كرده ايد و زندگى مى كنيد كه خير و نيكى جز عقب ماندگى چيزى ببار نمى آورد! و شر و بدى عامل پيشروى است!»(٦)
يعنى برخلاف حالات و صفات متقين عمل مى كنيد، و اين ننگ يك جامعه است كه مركزى براى شرور باشد.
زشت است براى جامعه اى كه مركز اجحافها، ظلمها، تعديها و خالى از نيكيها و درستيها و صداقتها و محبتها و صميميتها باشد.
مرحوم الهى، اين عارف سوخته، در ذيل اين فراز (بَعيداً فُحشه لَيّناً قَولُه غائبا مُنْكَرهُ حاضِراً مَعْرُوفُه مُقبلا خَيْرُهُ مُدبراً شرّه) چنين سروده است:

نيايد زشت حرفى بر زبانش *** بود زيبا سخن شيرين دهانش
نهان از جان پاكش زشت رفتار *** عيان از وى نكوئى در همه كار
هر آن خوبيت، باشد روبرويش *** هر آن بد، پشت گرداند زكويش
درخت هستيش شيرين دهد بَر *** كجا تلخى بر آرد ناى شكر
____________________________________

١. اخلاق محتشمى، .
٢. سوره مؤمنون، آيه ٦١.
٣. سوره آل عمران، آيه ١٣٣.
٤. اخلاق محتشمى، .
٥. همان مدرك، .
٦. نهج البلاغه، خطبه ١٢٩ صبحى صالح و فيض الاسلام.

٨٧ـ خونسردى در شدائد و مشكلات
«فىِ الزَّلازِل وَ قُور»
ترجمه: فرد پرهيزگار در زلزله ها و حوادث مضطرب كننده زندگى، سنگين و با وقار و خونسرد و آرام است.
شرح: مولى على(ع) به صفتى ديگر كه ويژگى پرهيزگاران است، اشاره مى كنند و آن آرامش و وقار است.
وقار در مقابل خفّت و سبكى است وقار و تأنّى از نشانه هاى عقل، و خفّت و سبكى و عجله در امور از نشانه هاى جهل است.
پرهيزگاران در زلزله هاى زندگى سنگين و با اطمينان خاطر هستند، آنها همچون كوههاى سنگين و سر به فلك كشيده در برابر تندبادها و حركتهاى تند روزگار مقاوم ايستاده اند، آنها چون مظهرى از حق هستند، پايدارند، از بين حق و باطل آنچه ماندنى و هميشگى است حق است، باطل همچون كف روى آب گذرا است، باطل همچون خس و خاشاكى بر روى آب در حركت است.
حق همچون صخره هاى سنگين در برابر آب است، كه آب قدرت تكان دادن آنها را ندارد، و اگر حركت آب تند، كُند و مانند اينها شود آن صخره ها همچنان باوقار و صلابت ايستاده اند به خلاف خس و خاشاك كه سيل به هر طرف كه بخواهد آنها را مى برد.
زلزله ها و حركتهاى تند اجتماعى گرچه بتواند بر چهره آنها خراشى وارد كند، ولى آنها را نمى تواند از مسير حق خود منحرف كند.
در آنجا كه زلزله ها همه چيز را تكان مى دهد، آنها استوارند، زيرا حق استوار است، آنها مانند بعضى ها هر روز در زير يك بيرق و در زمره يك دسته به خاطر مصالح شخصى يا گروهى قرار نمى گيرند، آنها از هر چه رنگ دارد آزادند و تعلق آنها به ذات حق، وابستگى نيست، بلكه گسستگى از هر چيز است، اين عدم دلبستگى به غير حق آنها را همچون ذات احديّت ثابت قدم نگاه مى دارد، همانگونه كه ذات حق تحت تأثير هيچ شىء قرار نمى گيرد، ذات پرهيزگاران واقعى كه مجلاى تابش حق و نمايانگر ذات اويند، غير متغير است، و از مواضع ثابت خود عدول نمى كند.
احمدبن عمر حَلَبى مى گويد از امام صادق(ع) سؤال شد: «اَىّ الخِصال بالمرء اَجْمَل؟ وقارٌ بِلامَهابة و سَماحٌ بِلا طَلبِ مُكافاة وَ تَشاغُلٌ بِغير متاع الدنيا»
«چه خصلتهائى براى مرد زيباتر است؟ وقارى كه بدون هيبت و ترساندن باشد و بخششى كه بدون توقع پاداش و جزاء باشد و مشغول شدن به غير متاع دنيا (و به آخرت پرداختن)».(١)
اميرمؤمنان على(ع) براى كسانى كه مأمورِ گرفتن زكات مى كردند، چنين مى نوشتند،
«فَاِذا قَدِمتَ على الحَىّ فَانْزِل بِمائِهِم مِنْ غير اَنْ تُخالِطَ اَبْياتهم ثُمَّ امْضِ اليهم بالسكينة و الوَقار حتّى تقومَ بينهم فَتُسَلِّمَ عليهم و لا تُخْدِج بالتحيّة لَهُم...»
«وقتى به قبيله اى وارد شدى، بر سر آب آنها (آنجا كه از آن آب برمى دارند) پياده شو بدون آن كه به خانه هاى آنها درآئى، سپس با آرامش و وقار به سوى آنها برو تا بين آنها بايستى و سلام بر آنها كنى، و از درود بر آنها بخل نورز (و كوتاهى مكن).(٢)
مولى على(ع) از صفات عاملين و گيرندگان زكات «وقار» را مى شمرد، يعنى آرام و خونسرد باشد و اگر به او پرخاشگرى نيز شد، با وقار ايستادگى كند و با نرمى و ملايمت به وظيفه خود عمل نمايد.
وقار جمال انسان است! «جمال الرجل، الوقار»(٣)، نيكى و نيكوكارى انسان در خوش لباسى و خوش زندگى كردن نيست، بلكه در آرامش و وقار در همه حال و خصوصاً در مشكلات است.
«ليس البرّ فى حُسْن اللباس و الزّى ولكن البّر فى السكينة و الوقار».(٤)
وقار زيبائى عقل است «الوقار حلية العقل»(٥)،
وقار نور و زينت انسان است «وقار الرجل نورٌ و زينَةٌ».
رسول گرامى(ص) فرموده اند:
«عليكم بالسكينة و الوقار»(٦)
مولى على(ع) مى فرمايد:
«المؤمن وَقُور عندَ الهَزاهِز، ثُبُوتٌ عند المَكارِه، صَبورٌ عندَ البلاء»
«مؤمن در فتنه هاى تكان دهنده سنگين و آرام است، در موقع ناملايمات و مكروهات ثابت قدم و در نزول بلا صابر است».(٧)
امام صادق(ع) فرمودند: سزاوار است كه مؤمن هشت خصلت دارا باشد: باوقار در فتنه ها و حوادثِ تكان دهنده، صبور در موقع نزول بلا، شاكر در رفاه و آسايش، قانع به آنچه خداوند روزى او كرده است، ظلم به دشمنان روا نمى دارد، زحمتى براى ياران ندارد، بدن او از دست او در زحمت و مردم از دست او در راحتى و آسايشند.(٨)
در روايت آمده كه سبب وقار و آرامش حلم و بردبارى است «سبب الوَقار الحلم» (٩)
يا در روايت ديگر آمده«الوقار نتيجة الحلم»(١٠)
و اين نشان مى دهد، نتيجه صفت حلم و استقامت در برابر مشكلات، آرامش و وقار است.
در خبرى آمده است راهبى بنام شمعون بن لاوى از فرزندان يهودا كه از حواريون عيسى(ع) بود، سؤالات زيادى از نبى اكرم(ص) كرد و جواب شنيد و در آخر به حضرت ايمان آورد، و مرحوم حسن بن شُعْبة الحرانى در تحت العقول قسمتى از سؤال و جوابها را آورده است و شاهد ما اين چند جمله است كه حضرت فرمودند:
از حياء وقار حاصل شود و از وقار مداومت برخيزد و در مورد «رَزانَة» كه همان وقار است، فرمودند:
«از آن لطف و ثبات و اداء امانت و ترك خيانت و صدق زبان و محفوظ كردن شهوت و نيكوئى مال و استعداد و آمادگى براى مقابله با دشمن و نهى از منكر و ترك بي خردى و ترك بى صبرى حاصل شود، و اين چيزهائى است كه عاقل با آرامش و وقار به آن دست مى يابد، پس خوشا به حال كسى كه با وقار شد و سستى و جهالت در آن نبود و عفو و گذشت كرد».(١١)
على(ع) مى فرمايند:
«كُنْ فى الشَّدائِد صَبُوراً و فى الزَّلاِزل وَقُورا»
«در سختيها صابر و در زلزله ها و حوادث تكان دهنده آرام و باوقار باش!»(١٢)
از خداوند آرامش و وقار و سكينت قلبى را بخواه كه او كسى است كه باران آرامش را بر زمين قلبهاى مؤمن فرو مى ريزد (هُوَ الَّذِى أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِى قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ)(١٣)
او است كه استقامت را به مؤمنان مى دهد گرچه سر از بدن آنها جدا شود، در اينجا به واقعيتى اسف انگيز اشاره كنم و آن اين كه، حجاج بن يوسف ثقفى در خونريزى و ستمگرى از افرادى است كه گوى سبقت را از همه ربوده است؛ حجاج مخصوصاً حرص عجيبى به كشتن دوستان على بن ابيطالب(ع) داشت.
يكى از روزها در مجلس نشسته بود و جمعى هم از يارن و متملقين دستگاه او از همانهائى كه براى خوشگذرانى چند روزه دنيا به تمام فضائل و كمالات انسانى و مقدسات دينى پشت پا مى زنند و از انجام هيچ كار زشتى خوددارى نمى كنند، گرد او جمع شده بودند.
حجاج به آنان گفت: دوست دارم يكى از ياران و دوستان ابوتراب را به دست آورده، و با ريختن خون او به خدا تقرب جويم، منظور حجاج از ابوتراب على(ع) بود و اين كلمه را براى تحقير آن حضرت به زبان مى آورد.
اطرافيان وى گفتند: ما يار و دوست باسابقه ترى از قنبر غلام او سراغ نداريم؛ حجاج بلافاصله دستور جلب و احضار او را صادر كرد، طولى نكشيد، كه قنبر بوسيله مأمورين حجاج مقابل ميز محاكمه او قرار گرفت.
حجاج گفت: تو قنبر هستى؟ گفت: بله.
گفت: تو همان ابوهمدان مى باشى! گفت بله، گفت بنده على بن ابيطالب(ع) توئى، قنبر گفت: من بنده خدا هستم و على بى ابيطالب(ع) آقاى من
حجاج گفت: از عقيده و مرام او بيزارى بجوى! گفت: اگر بيزارى جويم، مرا به عقيده و مرامى كه بهتر از آن باشد، راهنمائى مى كنى؟!
گفت: تو را خواهم كشت، اكنون اختيار طرز كشته شدن با تو است!
قنبر (باوقار و آرامش) گفت: اين اختيار با خود تو است، حجاج گفت: چطور؟ گفت براى اين كه هر طور مرا امروز بكشى، روزى مى رسد كه من هم به همان طريق تو را خواهم كشت، ولى اميرالمؤمنين(ع) مرا خبر داده است كه مرا از روى ستم سر مى برند! حجاج دستور داد او را سر بريدند.(١٤)
و اين چنين، قنبر كه در همه عمر همچون مولايش على، آرامشى ويژه و و قارى عجيب داشت، با همان آرامش در برابر حجاج ستمگر دست از عقيده خود برنداشت و سر در راه معبود داد و اين گونه ديگر از اخبار غيبى على(ع) را با خون امضاء كرد!
در مورد كميل بن زياد نيز رسيده(١٥) كه حجاج بعد از اين كه فرماندار كوفه شد، او را طلبيد و او گريخت، حجاج كه از گريختن وى آگاه شد، حقوق فاميل و قبيله او را از بيت المال قطع كرد و كميل كه چنين ديد با خود گفت: من پيرى سالخورد هستم و عمرم به سر آمده و روا نيست به خاطر من حقوق قبيله من قطع شود، و لذا با پاى خود به نزد حجاج رفت!
حجاج گفت بسيار دوست داشتم به تو دسترسى پيدا كنم، كميل گفت: صدايت را بر من درشت مكن، و مرا از مرگ نترسان، به خدا سوگند از عُمر من چيزى نمانده، جز باقى مانده غبار (كه از نهايت سستى قادر به جلو رفتن نيست) پس هر چه خواهى درباره من انجام ده، زيرا ميعادگاه من و تو نزد خدا است، و پس از كشتن حساب در كار است.
اميرالمؤمنين علی(ع) خبر داده مرا، كه تو قاتل من خواهى بود!... حجاج گفت تو همان كسى هستى كه در زمره كشندگان عثمان بودى؟ دستور داد بزنيد گردنش را! و گردن او را زدند. درود بر اين راست قامتان تاريخ كه با وقار خود برگهاى تاريخ را رقم زدند و نقاط عطف تاريخ شدند. درود بر اين باوقارانى كه چهره وقار از چهره آنها شرمنده شد.
الهى، اين عارف شيدا در ذيل اين فراز (فى الزلازل وقور) چنين گويد:

چو گيتى در زلازل باوقار است *** نه چون چرخ از فسون ناپايدار است
دل پاكش چو كوه سخت بنياد *** مصيبتهاى دوران چون سبكباد
دلش دريا و امواج حوادث *** بر آن اندك غمى را نيست باعث
به درياى جهان نوح زمانست *** ز طوفان حوادث بى زيانست
سفينه دين بر او ركن وثيق است *** چو نوحش كى غم از بحر عميق است
دهد ياد خدا در روزگارش *** زهر خوف و خطر و جد و وقارش
سپس حكايتى را چنين به نظم آورده است:
به كوهى گفت مورى روز باران *** به سوراخى شو از آسيب طوفان
به خنده گفت كوه سخت بنياد *** به تو باران تواند كرد بيداد
مرا باران برافشاند ز رخ گرد *** تو را سيلى شود پر حسرت و درد
دلا چون كوه شو، ز آشوب دوران *** مينديش از جفاى باد و باران
در آئين بهين ثابت قدم باش *** ز باد فتنه بى اندوه، و غم باش
ز جان بگسل به زلف يار پيوند *** به هر فتنه كه چشمش كرد دلبند
به تار زلف جانان چون زنى چنگ *** تو دلشادى جهان صلح است يا جنگ
شو ايمن در پناه آستانش *** سخن سر كن ز شيرين داستانش

____________________________________
١. بحار الانوار، جلد ٧١، .
٢. نهج البلاغه، نامه ٢٥، صبحى صالح و فيض الاسلام.
٣. غررالحكم.
٤. كنز العمال، خبر ٦٤٠١ از رسول اكرم(ص).
٥. غررالحكم.
٦. كنز العمال، خبر ٦٤٠٢.
٧. بحار الانوار، جلد ٧٨، .
٨. اصول كافى، جلد ٢، .
٩. غررالحكم.
١٠. غررالحكم.
١١. تحف العقول، .
١٢. غررالحكم (اين روايات را با روايات ديگرى صاحب ميزان الحكمه در جلد ١٠، تا ٦١٠ در بحث وقار جمع آورى كرده است).
١٣. سوره فتح، آيه ٤.
١٤. ارشاد مفيد، باب اخبار غيبى على(ع)، ، جلد ١، ترجمه رسولى محلاتى.
١٥. همان مدرك، .

٨٨ـ در برابر ناگواريها شكيبا

٨٩ـ در موقع نعمت سپاسگزار
«و فى المكاره صَبُور و فى الرجاء شكور»
ترجمه: پرهيزگار در ناملايمات و ناگواريها شكيبا و در موقع نعمت سپاسگزار است.
شرح: اين فراز اشاره به مقام صبر و شكر پرهيزگاران است. اين مرتبه سومى است كه به صبر و مرتبه دومى است كه به شكر اشاره شده است ولى مولى هر مرتبه به لحاظى متفاوت با لحاظ مرتبه ديگر سخن مى گويند، در مرتبه اول در مورد مطلق صبر سخن گفتند كه پرهيزگاران ايام كوتاهى را در اين دنيا صبور هستند و سختى مى كشند و به دنبال آن در راحتى طولانى به سر خواهند برد «صَبَروا اياماً قصيرة اعقَبَتهم راحةً طويلة» و مرتبه دوم نظر به صبر در شدائد و سختيها بود و اين بار سخن از صبر در چيزهائى است كه فرد كراهت دارد و فرق بين اين صبر و صبر در شدائد واضح است، چه بسا صبر در مقابل امر شديدى باشد ولى مكروه انسان نيست، فردى كه عبادت خدا را مى كند، تا به بهشت او رسد، نيمه هاى شب بلند مى شود و به نماز شب و دعا مشغول مى شود، يا صبح زود رختخواب گرم و نرم را رها كرده و به نماز مى ايستد، سختى مى كشد، ولى آن عمل مكروه و مورد كراهت او نيست، و به طور كلى هر عبادتى اعم از نماز و روزه و پياده به زيارت خانه خدا و قبور ائمه(عليهم السلام) رفتن سختى دارد و صبر بر آنها مى كند ولى مكروه نيست.

صبر در برابر شدايد و ناملايمات
پرهيزگاران نه فقط در برابر آنچه نفس آنها مى خواهد، صبر مى كنند، و به دنبال خواهشهاى نفسانى نمى روند، (صبر در معصيت) بلكه در برابر آنچه نفس آنها نيز كراهت دارد، صبر مى كنند (صبر در مصيبت) در برابر فقر و تنگدستى و اهانت ديگران و فشارهاى روحى و جنگ و اسارت و بيمارى و حوادث ناگوار طبيعى و غيرطبيعى، استقامت مى كنند و مى دانند كه اين حوادث از مَبدئى قادر و رحيم و رئوف صورت مى گيرد، كه بر همه امور آگاه است، سررشته همه حوادث و تحركات عالم به دست او است، چيزى از مقابل ديد او مخفى نيست، همه چيز در محضر او است.
و از طرفى مى داند كه عالمى بعد از اين عالَم هست كه يكايك اين مسائل مورد محاسبه قرار مى گيرد و در مقابل صبرى كه در برابر مشكلات كرده، پاداش مى گيرد، هر چه بيشتر تحمل كند، بيشتر مأجور و مثاب خواهد بود. مانند كسى كه در مسابقه دو و ميدانى استقامت مى كند، و رنج را تحمل مى كند و مى داند هرچه بيشتر رنج كشد و صبر كند، بيشتر پاداش مى گيرد.
اين ايمان و اعتقاد به چنان مَبدئى و چنين معادى صبر را بر او آسان مى كند و در راهى كه هدفدار است، بيشتر استقامت مى كند و از اين رنج نمى رنجد، او مى داند كه:
صبر سرّ مكنون در روان عالم است، صبر گنجينه اى است كه دسترسى به آن براى همه ميسور نيست، صبر رمز موفقيّت است، صبر راز پيروزى است، صبر كليد حلّ مشكلات است، صبر كلمه اى الهى در كتاب آفرينش است، صبر موهبتى الهى است، صبر رساننده انسان به فلاح و رستگارى است، صبر برنده انسان به مقصد نهائى است، صبر اشعه اى از اشعه هاى ذات الهى است، نورانيتى بر چهره تاريكى است، خورشيدى در آسمان جانها است، تابشى است كه مشكلات را يكى يكى ذوب مى كند و نابود مى سازد.
صبر است كه رسول الله(ص) درباره آن فرمودند:
«در صبر بر مكروهات و ناملايمات و امور غير موافق با نفس، خير كثير است» «فى الصَّبر عَلى ما تكره خيرٌ كثير».(١)
اين نوع صبر دليل ايمان است، در حديثى از ابن عباس آمده است كه رسول اكرم(ص) بر انصار وارد شدند و فرمودند: آيا شما مؤمنيد؟ و آنها همه ساكت شدند يكى از صحابه گفت بله يا رسول الله(ص)، فرمود: علامت ايمان شما چيست؟ گفتند:
«نَشْكُرُ عَلى الرّخاء وَ نَصْبِرُ عَلى البَلاء و نَرضى بِالقَضاء»
«در خوشى شاكريم و بر بلا صابريم و به قضاء الهى راضى».
حضرت فرمودند: «مؤمنون و ربّ العكبة»
«قسم به صاحب كعبه كه شما مؤمنيد».(٢)
در جاى ديگر فرمودند: «ايمان بر چهار پايه است، يقين و صبر و جهاد و عدل».(٣)
حضرت مسيح(ع) فرمود:
«انّكم لا تُدركُونَ ما تُحِبّونَ اِلاّ بصبركم على ما تكرهون»
«شما به آنچه دوست مى داريد نمى رسيد، مگر به صبر و استقامت بر آنچه از آن كراهت داريد».(٤)
مرحوم محدث قمى در سفينة البحار در ذيل ماده «جُعَل» حكايتى جالب و آموزنده را نقل مى كند، وى مى گويد از شيخ ابى الحجاج الاقصرى كه مرد عارفى بود، روزى سؤال شد: شيخ و استاد تو كيست؟ گفت: شيخ من «ابوجِعران» است (ابوجعران نوعى سوسك كثافت خوار است).(٥)
گمان کردند او شوخی و مزاح می کندف گفت من مزاح نمی کنم، گفتند چگونه چنین چیزی ممکن است؟گفت: شبی از شبها در زمستان بیدار بودم نا گهان دیدم ابوجِعران از مناره چراغ آن بالا می رود و لیز میخورد و بر می گردد شمارش کردم که هفتصد مرتبه لیز خورد و افتاد وخسته نشد، در خود تعجب کردم سپس برای نماز صبح بیرون رفتم وباز گشتم وناگهان دیدم که سر انجام بر بالای مناره در کنار فتیله نشسته است من هرچه پیدا کردم از او پیدا کردم واز او صبر و ثبات و استقامت را با جدیّت فراگرفتم.(٦)
آرى يك سوسك معلم عارفى مى شود و به او درس استقامت مى دهد و از اين معلمها زياد است، ولى متعلّم كم است، آيا ما در كارها به اندازه اين حيوان كوچك استقامت داريم، اين حيوان طبق شمارش اين عارف هفتصد مرتبه تلاش كرد و خدا مى داند، قبل و بعد از ديدن اين عارف چند مرتبه ديگر اين كار را تكرار كرده بود خداوند اگر توفيق فراگيرى حكمت و استقامت را از انبياء و اولياء خود به ما نمى دهد كه داده است، توفيق فراگيرى آن را از سوسك و حيوانى ديگر به ما دهد، كه آن را هم داده است و ما غافليم و تنبل!
در دعاى امين الله امام سجاد(ع) وقتى جدّ خود مولى على(ع) را زيارت مى كنند، بر سر آن مزار شريف چنين دعا مى كنند:
«اللهم اجْعَل نَفْسى مُطْمَئِنَّة بِقَدَرك راضِيةً بَقَضائك مُولَعَةً بذكرك و دُعائك مَحَبَّةً بِصَفوة اَولياءك مَحبوبةً فى اَرْضِك وَ سَمائِك صابرةً على نزولِ بَلائِك شاكِرَةً بفواضل نَعمائك»
«خدايا نفس مرا مطمئن به مقدرات، راضى به قضاء، حريص به ذكر و خواندن خودت قرار ده، (خدايا نفس مرا) دوستدار برگزيدگان از دوستان خود، محبوب در زمين و آسمان، صبور بر نزول بلاء و شكرگزار بر نعمتهاى صادر شده از ناحيه خود قرار ده!»
امام سجاد(ع) صبر بر مصائب و مكروهات و شكر بر نعمتها كه از صفات پرهيزگاران واقعى است را از خداوند براى خود در چنين مكان مقدس درخواست مى نمايد.
در روايت از على(ع) آمده است:
«الجزع عند البلاء تمام المحنة»
«زارى در موقع بلا، تمامى رنج است».
رشيد الدين و طواط در كتاب «مطلوب كل طالب» در ذيل اين روايت مى گويد: صبر در موقع نزول بلا از امورى است كه ثواب را به طرف صابر مى كشاند و جزع و زارى در نزد بلا از موجبات عقوبت است و چه رنج و محنتى تمامتر از فقدان ثواب ابدى و دريافت عقوبت سرمدى است.

در بليّت جزع مكن كه جزع *** به تمامى دلت كند رنجور
هيچ رنجى تمامتر زان نيست *** كز ثواب خداى مانى دور(٧)
در روايتى ديگر از آن حضرت آمده: «الجَزَعُ اَتْعَبُ مِنَ الصبر» (زارى سخت تر و دشوارتر از صبر كردن است».
در ذيل اين روايت و طواط گويد جزع از صبر دشوارتر و اضطراب از سكون و آرامش سخت تر است.

در حوادث به صبر كوش، كه صبر *** به رضاى خداى مقرون است
تن مده در جزع، كه رنج جزع *** صَد رَه از رنج صبر افزون است(٨)

امام صادق(ع) چنين مى فرمايند: «بلا و گرفتارى زينت مؤمن و كرامت و عزت براى كسى است كه صاحب عقل و تدبر است، زيرا در مباشرت و مصاحبت با بلا و صبر بر آن استقامت در برابر آن، ايمان از ناخالص ها و تيرگيها پاك گشته و نسبت انسان با ايمانش تصحيح مى گردد و شخص مؤمن تر مى گردد، نبى اكرم(ص) فرمودند:
ما گروه انبياء شديدترين مردم از جهت بلاء و گرفتارى هستيم و سپس مؤمنين با درجاتى به ترتيب شبيه ما هستند (هر چه مؤمن تر باشند به ما شبيه ترند) كسى كه طعم بلاء را چشيد، البته در زير توجه و سايه مراقبت و حفظ پروردگار متعال، او التذاذ و خوشيش به بلاء بيشتر از تلذّذ او به نعمت است و وقتى بلا را از دست مى دهد، شوق به او مى ورزد و مشتاق آمدن اواست، زيرا در زير آتش هاى ابتلاء و گرفتارى و سختى، انوار رحمت و نعمت فروزان است و به عكس در زير انوار نعمت و وسعت مادى آتش هاى گرفتارى و ابتلاء گذاشته شده است.
و در اين دو مرحله آنان كه نجات و تخلّص پيدا كرده و نتيجه مطلوب بگيرند، بسيار كم هستند، و خداوند ثناگوى هيچ بنده اى از بندگان خود از زمان آدم(ع) تا (خاتم) محمد(ص)نشد، مگر بعد از ابتلاء او و فاء حق عبوديت، كرامات خداوند در حقيقت نهايتا و نتائجى است كه ابتداءهاى آن بلاء است و ابتداءهائى است كه نهايت آنها بلا است
«كراماتُ اللّه فى الحقيقة نهاياتٌ بداياتُها البلاء و بداياتٌ نهاياتُها البلاء».
كسى كه از مرحله محدوده ابتلاء بيرون آمده (و بخوبى امتحان داد و قبول شد) چراغ اهل ايمان و يار و مونس مقربين و راهنماى كسانى مى شود كه قصد سير و سلوك معنوى و وصول به منزل نهائى را دارند و خير و بركتى نيست، در بنده اى كه شكايت كند از ابتلاء و ناراحتى و محنتى كه هزاران رحمت و نعمت و گشايش قبل از آن بوده و هزاران نعمت و مرحمت ديگر بعد از آن است.
كسى كه حق صبر و استقامت را در ابتلائات بجا نياورد، از شكرگزارى در نعمتها محروم مى شود و همچنين كسى كه اداء حق شكر و سپاس در نعمتها نكند، از صبر در بلاء محروم مى شود، و هر كس از هر دو محروم شد، از رانده شدگان دستگاه ربوبى است.
حضرت ايوب(ع) در دعايش مى گفت: «خدايا هفتاد سال بر من در آسايش گذشت، تا هفتاد سال بر من در ابتلاء و گرفتارى بگذرد، (و من بر آن گونه زندگى نيز صابرم)».
«وهب بن مُنَبَّه» گفت «البلاء للمؤمن كالشكال للدابة و العقال للابل»: «بلاء و گرفتارى براى مؤمن مثل چيزى است كه دست و پاى چهارپا را مى بندند و مثل زانوبندى است كه به شتر مى بندند (يعنى انسان را از آزادى مطلق و هوسرانى و سركشى بازمى دارد)»
و اميرمؤمنان على(ع) فرمودند:
«صبر نسبت به ايمان، مثل سر نسبت به جسد است و سرِ صبر نيز بلاء است (اگر بلاء نباشد صبر نيست) و جز عالمان و اهل بصيرت اين معنا را درك نمى كنند».(٩)

ناز پرورده تنعّم نبرد راه به دوست *** عاشقى شيوه رندان بلاكش باشد
غم دنياى دنى چند خورى باده بخور *** حيف باشد دل دانا كه مشوش باشد(١٠)(١١)
____________________________________
١. محجة البيضاء، جلد ٤، .
٢. محجة البيضاء، جلد ٤، .
٣. محجة البيضاء، جلد ٤، .
٤. محجة البيضاء، جلد ٤، .
٥. به اين نوع سوسك ابوجِعران گويند زيرا كثافت و مدفوع خشك حيوانات را در خانه اش جمع و ذخيره مى كند از امور عجبيه اين حيوان اين است كه از بوى گل و بوى طيّب مى ميرد و اگر به نزديك كثافات و مدفوع برده شود، زندگى مى كند و دو بال دارد كه ديده نمى شود مگر وقتى كه پرواز كند، شش پا دارد و به عقب راه مى رود و با اين گونه راه رفتن به خانه خود هدايت مى شود و عادت آن است كه مواظب افراد خواب است وقتى براى قضاء حاجت براى دستشوئى رفتن بيدار مى شوند دنبال آنها راه مى افتد زيرا ميل زياد به مدفوع دارد (سفينة البحار، جلد ١، ـ ١٦٤).
٦ . همان مدرک.
٧. «مطلوب كل طالب» .
٨. همان مدرك، (كتاب «مطلوب كل طالب» نوشته رشيدالدين وطواط است و او صد كلمه اى را كه جاحظ از كلام على(ع) اختيار كرده به عربى و فارسى شرح كرده و از خود دو بيت شعر در همان معنى آورده است، گفتنى است تا آنجا كه مى دانيم نخستين كسى كه به جمع و تدوين مجموعه اى از كلمات مولى پرداخته جاحظ است و صد كلمه از مولى را انتخاب كرد) رجوع شود به مقدمه همان كتاب.
٩. مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة، باب نود، ترجمه مصطفوى، .
١٠. همان مدرك، و ٤٠١.
١١. باده و صهبا و مى و امثال اينها در اصطلاح اهل عرفان، بمعنى اثرى است كه روح را به عالم حقيقت و توحيد متوجه كند يا فيضى كه از نشئه ملكوت رسد (مقدمه ديوان الهى).
مرحوم الهى در مقدمه ديوان خود چنين مى گويد:
عشق و عاشقى: محبت كامل به حق و شهود و حُسن اَزل.
معشوق: معبود به حق و حُسن مطلق، يا روَنِگار و دوست نيز، حق و اولياء حق و شؤون الهى مقصود است و نيز صَنَم و دلبر و امثاله.
شوق: طلب و سفر به سوى معشوق.
مى: اثرى كه روح را به عالم حقيقت و توحيد متوجه كند، يا فيضى كه از نشئه ملكوت رسد، صهبا و باده و امثاله نيز به همين معنا است.
ساقى: آن دم قدسى كه روح را از علائق جسمانى پاك گرداند.
مرغ سحر: نواى مرغان و ذكر بلبل و عندليب و طوطى و امثاله: گوياى سخن عشق و اشتياق به حق.
مطرب و نى و چنگ... سخن يا نوائى كه روح را وَجد معنوى و نشاط روحانى بخشد و به ياد خدا آرد.
چشم: توجه ذات احديت، و چشم سياه: ذات و مقام غيب الغيوبى.
ابرو و زلف: صفاى جمال و جلال است كه حاجب ذاتند.
ناز و غمزه: التفات خاص معشوق به لطف يا به قهر و فتنه: انقلابات آسمانى است به سر ذات الهى لب شيرين و لب لعل و امثاله: اشاره به وحى و سخن آسمانى است كه شيرين ترين كلام وجود است.
بوسه: اشاره به لطف خاص ازلى و عنايات مخصوص ربانى است.
زلف و طره گيسو: حقائق ماهيات است، و زلف پريشان نظام عالم كون و كثرات ماهيات است.
رِندى: بى نيازى و بى اعتنائى به عالم طبيعت.
رخ: وجود منبسط و اضافه اشراقى حقيقت وجود.
باغ و بستان و گل و گلستان و امثاله: مكان توجه قلب بنده به معشوق عالم.
نغمه و نوا و ساز: آوازى كه انسان را به ياد خدا و عالم روحانى آورد.
خال: بساطت و وحدت ذات است.
رقيب: نفس با فكرى كه عاشق را از ذكر حق باز دارد.
جفا، كرشمه، بلا، جور و امثاله: سبب محروم شدن عاشق يا سبب شدّت شوق او است و همه امتحان عشق است.
هجر، فراق: غيب از حضور معشوق حقيقى يا شام هجر عالم طبيعت و صبح وصال عالم تجرّد مستى: اقبال به حق و حالتى كه انسان را از شرك و ريا پاك سازد.
مى طهور: آن تجلّى و اشراق كه قلب عارف را از ما سوى الله پاك سازد.
سپس مى افزايد: آنچه را كه ياد آورد نشديم هوشمندان با همين بيانات مى توانند دريابند.

صبر در آئينه عرفان
صبر بر سه نوع باشد: اول صبر عام و آن حبس نفس باشد بر سبيل تَجَلُّد و اظهار ثبات در تحمّل تا ظاهر حال او به نزديك عاقلان و عموم مردمان مرضّى باشد.
دوم صبر زهّاد و عبّاد و اهل تقوى و ارباب حلم از جهت توقع ثواب آخرت.
سيّم صبر عارفان، چه بعضى از ايشان التذاذ يابند به مكروه از جهت تصور آن كه معبود ايشان را به آن مكروه از ديگر بندگان، خاص گردانيده و ملحوظ نظر او شده اند.
و علامت صبر حبس نفس است و استحكام درس و مداومت بر طلب اُنس و محافظت بر طاعات و استقضاء در واجبات و صدق در معاملات و طول قيام در مجاهدات و اصلاح جنايات و ترك شكايات و فرو خوردن تلخى ها و روى ترش ناكردن.
و صبر آن است كه فرق نكند، ميان حال نعمت و محنت و سكون نفس در بلاء و بلا را به همت توان كشيد.
بايد اگر بلاى كونين بر تو گمارند در آن آه نكنى و اگر محنت عالَمين بر تو فرود آيد، به جز كوى صبر نجوئى و در بلا در آمدن همچنان باشى كه از بلا بيرون آمدن.

صبر بايد مرد را در هر چه هست *** تا تواند بر در شادى نشست
گوشمال نفس تو صبر است و بس *** جوهر عقل است صبر اى بوالهوس
صابر اندر صبر بودن مشكل است *** اين سخن نى لايق هر غافل است
مرد عامى چون زكار آگاه نيست *** گه مر او را صبر هست و گاه نيست
در بلا صابر شده مردان خاص *** لكن از درگاه حق جسته خلاص
خاص خاص از كار خود پرداخته *** با بد و نيك دو عالم ساخته
راحت از ميلى گرفته در بلا *** بى تغيّر گفته غم را مرحبا
صبر بايد در همه رنج و بلا *** تا به ملك فقر گردى پادشا

صبر را برحسب حالات صابران و نحوه صبر آنها به چند قسم تقسيم كرده اند:
صبر للّه، صبر فى اللّه، صبر مع الله، صبر عن اللّه، صبر باللّه.
١ـ صبر للّه: عبارت از حبس نفس از جزع است در موقع وقوع در امرى مكروه، يا موقع فوت شدن امرى مطلوب.
٢ـ صبر فى اللّه: ثبات و استقامت در راه حق متعال است به جهت تحمّل بليّات، ترك لذّات، و دفع موانع.
٣ـ صبر مع اللّه: صبر اهل دل و حضور است كه در وقت بروز موانع و ظهور آثار نفس براى آنان پيش مى آيد.
٤ـ صبر عن اللّه: به دو قسمت تقسيم شده، يكى اختصاص به فسّاق دارد، يكى اختصاص به عشّاق، در قسم اول حكايت از بُعد و دورى مى كند، در قسم دوم حكايت از قرب.
در معنى اول هر چه فاسق بر فسقش صبورتر باشد، بد حال تر است، در معنى دوم هر چه عاشق صبورتر باشد، مقرّبتر است، صبر در معنى اول مربوط به اهل جفا و حجاب است و در معنى دوم مربوط به اهل عيان و مشاهده.
٥ـ صبر باللّه: صبر موحدين و صبر اهل تمكين است كه در مقام استقامت در امر حق متعال پيش مى آيد.
خواجه عبدالله انصارى مى گويد: صبر عبارتست از حبس نفس از جزع كه اظهار آن دالّ بر شكوه و شكايت است، صبر براى عامه سخت ترين منزل، براى اهل محبت مخوفترين مقام و براى موحدّين نازلترين موقف است و بر سه درجه است:
درجه اول از صبر، صبر از معصيت است كه براى بقاء ايمان و دورى از عذاب است و با مطالعه و عيد الهى حاصل مى گردد، در اين مقام اگر موجبات صبر انفعال و شرمندگى باشد و حيا از حق، موجب شود كه سالك از معاصى كناره گيرى نمايد، اين نحوه صبر عالى تر است.
درجه دوم از صبر، صبر بر طاعت است كه به محافظت طاعت، رعايت طاعت و به تحسين طاعت حاصل است، تحسين طاعت به علم، رعايت طاعت به اخلاص و محافظت به دوام طاعت است.
درجه سوم از صبر: صبر در بلايا و مصائب است كه براى رسيدن به حسن جزاء الهى است، تحمّل اين صبر با انتظار فرج از طرف حق متعال سهل و آسان مى گردد، سبك گردانيدن مصائب و سهل شمردن آنها با ياد خدا و متذكّر شدن نِعَم بى پايان او است، آن كه متذكّر حق متعال است، زير بار مصائب، احساس ناراحتى نمى كند.(١)
____________________________________

١. مقامات معنوى، جلد ٢، (به نقل از عرفان اسلامى، جلد ١٢، ).

حكايتى عجيب
يكى از بزرگان دين نقل مى كند: كه از گورستانى مى گذشتم، زنى را ديدم ميان چند قبر نشسته و اشعارى مى خواند بدين مضمون:
«صبر كردم در حالى كه عاقبت صبر را مى دانم عالى است، آيا بى تابى بر من سزاوار است كه من بى تابى كنم؟!
«صبر كردم بر امرى كه اگر قسمتى از آن به كوههاى شرورى وارد مى شد، متزلزل مى گرديد،
اشك به چشمانم وارد شد، سپس آن اشكها را به ديدگان خود برگرداندم و اكنون در قلب گريانم».
آن مرد دين مى گويد: از آن زن پرسيدم بر تو چه شده و چه مصيبتى وارد گرديده كه مى گوئى صبرى كه كردم، در عهده همه كس نيست!
در جواب گفت، روزى شوهرم گوسپندى را براى كودكانم ذبح نمود و پس از آن كارد را به گوشه اى پرتاب كرد و از منزل خارج شد، يكى از دو فرزندم كه بزرگتر بود به تقليد شوهرم دست و پاى برادر كوچك خود را بسته و خوابانيد و به او گفت مى خواهم به تو نشان دهم كه پدرم اين طور گوسپند ذبح كرد، در نتيجه برادر بزرگتر سر برادر كوچكتر را بريد و من پس از اين كه كار از كار گذشته بود، فهميدم، ازدست پسرم خشمگين شدم به او حمله بردم كه وى را بزنم، به بيابان فرار كرد، چون شوهرم به خانه برگشت و از جريان آگاه شد، به دنبال پسر رفت و او را در بيابان دچار حمله حيوانات ديد كه مرده است، جنازه او را به زحمت به خانه آورد و از شدت عطش و رنج جان سپرد، من خود را سراسيمه به جنازه شوهر و پسرم رساندم، در اين اثناء كودك خردسامل خود را به ديگ غذا كه در حال جوش بود، مى رساند و ديگ به روى او واژگون شده او را مى كشد، خلاصه، من در ظرف يك روز تمام اعضاى خانواده ام را از دست دادم، در اين حال فكر كردم كه اگر براى خدا در اين حوادث عظيم صبر كنم، مأجور خواهم بود، آنگاه دنباله آن اشعار، شعرى را به مضمون زير خواند:
تمام امور از جانب خدا است و واگذار به او است و هيچ امرى واگذار به عبد نيست.(١)
گويند عبدالله بن يعفور كه يكى از بزرگان شيعه است روزى براى مطلبى ناگزير شد نزد قاضى ابويوسف شهادت دهد، قاضى گفت: من نمى توانم در مورد تو حرفى بزنم و عيبى بگيرم، زيرا تو همسايه من هستى، و مى دانم راستگو هستى و شبها براى عبادت پروردگار عالم زياد بيدار مى باشى، ولى فقط يك عيب در تو مى بينم! عبدالله گفت: آن عيب چيست؟
قاضى گفت: آن عيب اين است كه تمايل به «شيعه» دارى؟!
عبدالله وقتى اين جمله را شنيد به گريه افتاد به طورى كه اشك چشم او جارى شد، سپس گفت: اى ابويوسف مرا به جمعيتى (شيعه) نسبت دادى كه مى ترسم از آنان نباشم، سپس قاضى گواهى او را پذيرفت.(٢)
عبدالله بن ابى يعفور كسى است كه به امام صادق(ع) عرض كرد، به خدا قسم اگر شما انارى را پاره كنى و يك قسمت آن را بفرمائى حلال است و قسمت ديگر آن را حرام بفرمائى، به طور مسلّم من گواهى مى دهم كه آنچه فرموده اى حلال، حلال است و آنچه فرموده اى حرام، حرام است.(٣)
او كسى است كه امام صادق(ع) درباره او فرمودند:
«ما وجدتُ اَحَداً يَقْبَل و يُطيع امرى الاّ عبداللّه بن ابى يعفور»
«نيافتم احدى را كه قبول كند و اطاعت فرمان من كند مگر عبدالله بن ابى يعفور».(٤)
او كسى است كه حضرت درباره او فرمودند: «خداوند تو را رحمت كند» و وقتى از دنيا رفت حضرت به مفضل مطالبى درباره او گفتند كه درباره هيچ يك از دوستان و شيعيان خود نفرمودند.(٥)
مرحوم الهى، در ذيل اين فراز «و فى المكاره صبور» چنين گفته است:

به كام جان او هر ناگوارى *** گوارا شد به صبر و استوارى
صبورى هر چه در گيتى است ناخوش *** نمايد در مذاق جان ما خوش
درخت صبر بار شادمانى *** برآرد اندر اين باغ كيانى
صبورى چرخ سركش را كند رام *** به هر ناساز سازد خاطر آرام
جهان پرگير و دار ناگواريست *** صبورى زان نشان هوشيارى است
به بصير ز جور دوران مى توان رست *** به كنج عافيت دلشاد بنشست
مكاره چيست زهر غم چشيدن *** فراق يار و رنج دهر ديدن
كشيدن درد، درد از جام ايام *** نديدن روى زيباى دل آرام
شب و روز انتظار يار بردن *** به داغ هجر دلبر جان سپردن
كشيدن از رقيبان رنج و بيداد *** نگشتن از وصال يار دل شاد
چو دلبر خواهد اين، ايدل چنين خواه *** كه چون خاصان شوى در حضرت شاه

و فى الرخاء شكور
مقام ديگر بعد از صبر، مقام شكر است، گفتيم كه دومين مرتبه اى است كه مولى به مقام شكر اشاره مى كنند، در مرتبه اول فرمودند:
«يُمسى و همّه الشكر و يُصبحُ و همّه الذكر»
كنايه از اينكه دائم در ذكر و شكرند، صبح كه مى كنند همّشان ذكر است تا خداوند درهاى رحمت را بروى آنها بگشايد و شام كه مى كنند از نعمتهاى الهى شكرگزارند. در اين فراز نيز اشاره به شكر در آسايش و راحتى مى كنند، در مقابل صبر در ناراحتى، شكر بابى است كه خداوند از آن باب نعمت را افزون كند.
امام صادق(ع) فرمودند:
«در هر نَفَسى از نفسهاى تو شكرى لازم است، براى تو و بلكه هزار شكر يا بيشتر است، كمترين حد شكر اين است كه نعمت را از طرف خدا ديده و علتى را كه مورد علاقه قلب و جالب توجه باشد براى نعمت نتراشد و تنها علت و سبب نعمت را خدا دانسته و به آنچه او عطا مى كند، راضى باشد و به وسيله نعمت هاى او معصيت و مخالفت اوامر و نواهى او نكند.

شكر باشد دفع علتهاى دل *** سود دارد شاكر از سوداى دل
شكر، جان نعمت و نعمت چو پوست *** زانكه شكر آرد تو را تا كوى دوست
نعمت آرد غفلت و شكر انتباه *** صيد نعمت كن به دام شكر شاه(٦)

گفتند حضرت عيسى(ع) به مردى گذشت كه نابينا، زمين گير و گرفتار مرض برص شده و گوشتهاى بدنش از هم متلاشى شده بود ولى او پيوسته مى گفت:
«اَلْحَمدُلِلّه الَّذى عافانى مِمّا اِبْتَلى به كثيرٌ مِنَ الناس»
يعنى حمد سپاس (و شكر) خداى را سزاست كه مرا از آنچه بسيارى از مردم را به آن مبتلا گردانيده است، سلامت و در امان داشت.
حضرت عيسى(ع) فرمودند: اى مرد عاجز چه بلائى است كه خداوند آن را از تو باز داشته است و از آن در سلامت هستى كه ديگران گرفتار آن مى باشند، و شكر آن را مى نمائى؟ مرد عاجز و كور عرض كرد من بهتر هستم از كسانى كه خداوند آن معرفت و ايمان و شناسائى خودش را كه در دل من گذاشته است در قلبشان قرار نداده است!
عيسى(ع) فرمود: دست خود را جلو بياور! وقتى عاجز دست خود را پيش آورد، حضرت عيسى(ع) به امر خداوند عالم او را شفا داد كه در همان وقت سالم و زيبا گشت به طورى كه از تمام مردم از نظر جسمى و صورت بهتر شد و از آن به بعد همراه حضرت عيسى(ع) به راه افتاد و از شاگردان مخصوص آن حضرت گشت.(٧)
آرى نه فقط براى نعمتها بايد شكرگزار بود، بلكه براى مصيبت و بلا نيز بايد شكرگزار بود.
شخصى نزد يكى از بزرگان رفته و حال وى را پرسيده بود، او فرموده بودند: الحمدللّه هنوز روى مريضى و فقر را نديده ام، در حالى كه وقتى اين را گفته بود، چند سال بود زمين گير شده بود و خانه او در گرو مردم بود، هم مريض و هم فقير بود ولى باز، ناشكرى نمى كرد!
غزالى در كيمياى سعادت مى گويد: در هر بلائى پنج گونه شكر واجب است:
١ـ مصيبت اگر در امر دنيوى و بدن باشد، شكر لازم دارد،زيرا مصيبت در دين و دچار شدن به كفر و شرك بسيار بزرگ است و به خاطر اين است كه در دعاى مى خوانیم :
«اللّهُم لا تَجْعَل مُصيبَتَنا فى ديننا»
«خدايا مصيبت و ابتلاء ما را در دين ما قرار مده».
٢ـ هيچ بيمارى و بلائى نيست مگر آنكه بالاتر از آن متصور و موجود است بايد شكر كرد كه بدتر از اين نيست، هر كس مستحق هزار تازيانه باشد و صد تازيانه خورد جاى شكر دارد، يكى از بزرگان ظرف خاكستر بر سر او ريختند، گفت: الحمدللّه و شكر كرد، گفتند: چرا شكر مى كنى گفت، كسى كه توقع داشت آتش بر سر او ريزند وقتى خاكستر ريختند جاى شكر دارد.
٣ـ عقوبت اگر در دنيا به انسان رسد، جاى شكر دارد كه عقوبت اخروى بسيار سخت و گران است. در روايت از رسول گرامى(ص) است:
«كسى را كه در دنيا عقوبت كردند در آخرت نكنند» بلاكفاره گناه است و ديگر جائى براى عقاب نمى گذارد، اگر طبيب داروى تلخ به تو دهد و «فَصْد» يعنى رگ تو را بزند و خون گيرد، رنج اين، به رنج بيمارى سخت مى ارزد.
٤ـ وقتى مصيبت و بلائى كه در لوح محفوظ نوشته شده و مقدّر بوده به انسان مى رسد، بايد شكر كند كه اين بلا از سرش گذشت.
٥ـ مصيبت دنيا ثواب آخرت دارد، و جاى شكر است از دو جهت: يكى ثواب بردن چنانكه در اخبار آمده است و ديگر مصيبت موجب عدم الفت و انس با دنيا مى شود و راحت تر زندگى مى كند و راحت تر مى رود.(٨)
پس برادرم شاكر باش كه قضاء الهى حتمى است، اگر شكايت كنى اجر خود برى، پس شكرگزار، تا ثواب برى.
گويند حضرت سليمان(ع) فرزندى داشت كه از دستش برفت، از غم او رنجور شد، دو فرشته به صورت دو خصم پيش او آمدند. يكى گفت: اى پيغمبر خدا، من در زمين كشت كردم و مزرعه اى شد اين مرد زير پا تباه كرده، ديگرى گفت: او در راه كشت كرده و چون راه نبود بناچار از روى آن رفتم.
سليمان به اولى گفت: چرا در راه كشت كردى، مگر نمى دانستى مردم روى آن مى روند؟ گفت: اى سليمان(ع) تو نمى دانستى آدميان بر راه مرگ نشسته اند، چرا به مرگ پسر خود ماتم گرفته اي؟! (تو فرزند خود را در جلو راه مرگ گذاشته اى، نه تو كه همه انسانها چنين مى كنند پس اگر با مرگ از دست تو رفت غضه مخور) سليمان(ع) آگاه شده و استغفار كرد.(٩)
حاتم اَصَمّ گفت: «خداوند متعال روز قيامت به وسيله چهار كس بر چهار گروه حجت تمام كند، به سليمان(ع) بر توانگران، به يوسف(ع) بر بندگان، به عيسى(ع) بر درويشان و به ايّوب(ع) بر اهل بلا (١٠) (بايد مثل ايّوب(ع) شاكر بود و اگر عذر در صفحه قيامت آوريم، كه نمى توانستيم، خداوند مى گويد چرا ايوب توانست)؟
____________________________________

١. ايمان و وجدان، به نقل از عرفان اسلامى، جلد ١٢، ـ ٣٦٤.
٢. سفينة البحار، جلد ٢، .
٣. سفينة البحار، جلد ٢، .
٤. سفينة البحار، جلد ٢، .
٥. سفينة البحار، جلد ٢، .
٦. مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة باب شش ـ ترجمه مصطفوى، .
٧. جامع السعادات، جلد ٣، .
٨. كيمياى سعادت، جلد ٢، تا ٣٨٤ (با كمى تصرّف).
٩. كيمياى سعادت، جلد ٢، تا ٣٨٤ (با كمى تصرّف).
١٠. كيمياى سعادت، جلد ٢، تا ٣٨٤ (با كمى تصرّف).

حقيقت شكر
همه مقامات دين متكى بر سه اصل است: علم و حال و عمل، علم مايه حال و حال موجب عمل است علم همان شكر و شناخت نعمت است از خداوند و اين كه اسباب و وسائل واسطه اى بيش نيست حال، شادى دل است به آن نعمت»: «و عمل، به كار واداشتن آن نعمت است در آنچه مقصود خداوند است، و آن عمل هم به دل هم به زبان و هم به بدن تعلق دارد.
موسى(ع) در مناجات گفت: خدايا آدم را به دست قدرت خود آفريدى و با وى چنين و چنان كردى شكر تو چگونه كرد؟ گفت: «بدانست كه آن از جهت من است و دانستن وى شكر من بود».
عمل شکر به دل آن است كه همه خلق را خير خواهد و در نعمت بر هيچ كس حسد نكند.
عمل به زبان آن است كه با زبان شكر او گويد و الحمدلله زياد بر زبان آرد. عمل به تن آن است كه هر نعمتى را در جاى خود مصرف كند، خواه آن نعمت اعضاء و جوارح باشد خواه غير آن.(١)
____________________________________

١. مى توانيد به كيمياى سعادت، جلد ٢، تا ٣٦٢ مراجعه نمائيد و همينطور به محجة البيضاء، جلد ٧، بحث شكر.

علت عدم شكرگزارى مردم
علماى اخلاق دو سبب ذكر كرده اند:
١ـ جهل.
٢ـ غفلت.
١ـ جهل دارند يا به اصل نعمت و بعضى چيزها را نعمت ندانند و يا فكر مى كنند، شكر فقط با زبان است و گمان مى كنند اگر مثلا شكر صحت و سلامتى اعضاء و جوارح خود را كردند كفايت مى كند و مى توانند ديگر هر استفاده اى كه بخواهند از آنها ببرند، گرچه مورد رضايت مُنعم و خداوند يگانه نباشد.
٢ـ غفلت از نعمت دارد، هر نعمت عمومى را گرچه مى داند نعمت است، ولى نعمت نمى شمارد و غافل است و حق آن را بجا نمى آورد. به نَفَسى كه مُمِّد حيات است و مُفرّح ذات بى توجه است، مگر اينكه در دود و دَم گرفتار شود آن وقت قدر آن داند، تا عضوى از او درد نكند قدر آن عضو نداند و اين همچون بنده اى مى ماند كه تا وى را نزنند، قدر نعمت نداند»: «قدر حيات را نمى داند، مگر اينكه به قبرستان رود و ببيند كه مردگان در آرزوى يك روز عمرند، تا تقصيرهاى خود را با آن جبران كنند، آنها در حسرت روزى و او در مَسرّت روزها است و قدر نمى داند.
يكى دز نزد بزرگى، از فقر و تهيدستى گله مى كرد، آن بزرگ گفت: مى خواهى چشم نداشته باشى و ده هزار درهم داشته باشى؟ گفت نه، گفت: مى خواهى عقل نداشته باشى و آن مقدار داشته باشى، گفت، نه، گفت: مى خواهى گوش و دست و پاى نداشته باشى، و آن مقدار داشته باشى گفت نه، گفت پس خدا در نزد تو پنجاه هزار درهم جنس و كالا گذاشته چرا گله مى كنى؟!(١)
ابن سماك بر يكى از خلفا وارد شد، در حالى كه در دست آن خليفه ظرف آبى بود كه مى آشاميد، به سماك گفت، مرا موعظه كن، گفت: آيا اگر همه اموال خود را بايد مى دادى تا اين آب را بخورى وگرنه عطشان مى ماندى اين كار را مى كردى؟ گفت بله، گفت اگر تمام سلطنت و پادشاهى خود را بايد مى دادى، آيا ترك سلطنت مى كردى؟ گفت بله، گفت پس خوشحال به پادشاهى نباش كه مساوى با آشاميدن مقدار كمى آب است.(٢)
از اين روشن مى شود كه نعمت آشاميدن آب در موقع عظش، از پادشاهى تمامى زمين بيشتر است.
حكايت شده كه يكى از حافظان و قاريان قرآن دچار فقر شد و كار بر او مشكل شد، در خواب ديد، كسى مى گويد: آيا دوست دارى، سوره انعام را از ذهنت پاك كنيم و فراموشت گردانيم و هزار دينار در عوض آن به تو دهیم گفت: نه، گفت: سوره هود(ع) چطور؟ گفت نه، گفت: سوره يوسف(ع) چطور؟ گفت نه همينگونه سوره هائى را شماره كرد، سپس گفت: با تو قيمت صد هزار دينار است و تو شكايت مى كنى؟ صبح كرد در حالى كه معلوماتش به خاطر ناشكرى از او گرفته شده بود.(٣)
نكته اى كه در آخر تذكر آن لازم است اين كه: سعى كنيد در زندگى شكرگزار مردم باشيد، تا شكرگزار خدا شويد، اگر كسى به شما خدمتى كرد قدر نعمت او را بجا آوريد، تا خداوند نيز نعمتش بر شما افزون كند.
____________________________________

١. كيمياى سعادت، جلد ٨، و ٣٨٠.
٢. محجة البيضاء، جلد ٧، و ٢١٨.
٣. محجة البيضاء، جلد ٧، و ٢١٨.


۱۳
كيفر كفران نعمت
كيفر كفران نعمت
در كوفه مرد صرّافى بود، كه ثروت و مال فراوانى داشت، يكى از ملازمين اميران كوفه با او آشنائى و دوستى داشت وقتى كه مختار كشته شد و مصعب بن زبير روى كار آمد، وى خود را در خطر ديد، و به دوست خود (صرّاف) پناهنده شد.
صراف هم روى دوستى و آشنائى كه با او داشت، وى را پناه داد و مدت دو سال از او و عائله اش پذيرائى كرد، و مخفيانه او را در خانه خويش نگاه داشت و مخارج او و عائله اش را مى داد، او هم از وضع خانه و پولهاى صراف كاملا آگاه شده بود.
وقتى كه حجاج بن يوسف ثقفى روى كار آمد، او از مخفيگاه خود درآمد و از مأمورين و مقرّبين حجاج گشت.
روزى حجاج به او گفت: كسى را از ثروتمندان كوفه كه دوست ابوتراب «على(ع)» باشد، سراغ ندارى؟
او هم به حكم نمك شناسى و قدردانى از زحمات صراف، گفت: چرا؟! و فوراً مرد صراف را معرفى كرد و اضافه كرد كه مبلغ هشت هزار دينار هم از مال «مصعب» نزد او است، حجاج هم بلافاصله او را احضار كرد و دستور داد صراف را تحت شكنجه قرار دهند، و آن مبلغ گزاف را از او بگيرند.
وقتى كه خواستند صراف را بزنند گفت: مرا نزد حجاج ببريد كه با او كارى دارم، مأمورين به گمان اينكه مى خواهد پولها را بدهد وى را رها كرده نزد حجاج بردند.
حجاج به او رو كرد و گفت: زود باش پولها را بده و آزاد شو!
صراف گفت: من اصلا با مصعب آشنائى نداشته ام و پول از او نزد من نيست.
حجاج گفت: چرا حتماً پول نزد تو هست، چون مأمور من گزارش داده است.
صراف گفت: مأمورى شما دروغ گفته است و تنها گناه من اين بوده كه در وقتى كه جان او در خطر بود، من مدت دو سال او را در خانه خود مخفى نگاه داشتم و تمام مخارج او و همسرش را پرداخته ام حجاج همسر و فرزندان مأمور را احضار كرد، آنان هم همان طورى كه صراف گفته بود گواهى دادند و گفتار او را تصديق كردند.
حجاج اطمينان پيدا كرد كه صراف درست مى گويد و مأمور كفران نعمت كرده است، از اين رو دستور داد صراف را آزاد كنيد و به جرم بىوجدانى و خيانت مأمور را هزار چوب زنيد و ريسمانى به گردن او بيندازيد و او را در كوفه بگردانيد و اعلام كنيد، اين است كيفر كسى كه كفران نعمت كند، دستورات او عملى شد و مأمور به كيفر رسيد.(١)
مرحوم الهى، در ذيل اين فراز (و فى الرخاء شكور) چنين گويد:

چو او را دولت و نعمت شود يار *** گزارد منعمش را شكر بسيار
نگردد غره دولت چو جاهل *** كه از منعم به نعمت گشته غافل
مبند اى جان اگر منعم شناسى *** در نعمت به قفل ناسپاسى
فراوان گو سپاس ايزدى را *** ز ايزد خواه فيض سرمدى را
چو گوئى شكر بر نعمت فزايند *** دَرِ صد لطف بر رويت گشايند
سپاس و شكر آن شه گو اِلهى *** كز او درويش يابد پادشاهى
به هر عضوى سپاسى بايد گفت *** نه تنها با زبان اين در توان سفت
كه از هر موئى ار گوئى ثنائى *** هنوز اندر سپاسش بينوائى
____________________________________

١. زينت المجالس٧ .

٩٠ـ به خاطر دشمنى ظلم نمى كند

٩١ـ به خاطر دوستى مرتكب گناه نمى شود
«لا يحيفُ عَلى مَنْ يُبْغِض و لاَيَأثِمُ فيمن يُحِبّ»
ترجمه: پرهيزگار بر كسى كه با او دشمنى دارد ظلم روا نمى دارد و بخاطر كسى كه دوستش دارد گناه نمى كند.
شرح: مولى در اين دو فراز اشاره به دو مطلب مهم مى كنند، يكى اينكه پرهيزگار اگر به واسطه معيارهاى انسانى اسلامى با كسى عداوت و دشمنى پيدا كرد، ظلمى بر او روا نمى دارد، با اينكه زمينه و انگيزه ظلم كه بُغْض و عداوت است موجود است و ديگر اين كه اگر برحسب همان معيارها با كسى دوستى ورزيد به خاطر دوستى مرتكب گناه نمى شود، براى رضا و خشنودى او پا روى اصول اعتقادى خود نمى گذارد، معمولا اگر انسان با كسى دشمن شد، شيطان وسوسه مى كند كه به او ضربه اى زند، و توجيهاتى نيز در جلو پاى او مى گذارد، كه چنين و چنان كن، او بود كه به تو اهانت كرد، او بود كه حق تو را پايمال كرد، او بود آبروى تو را بُرد، او بود ستم به تو روا داشت...
حتى اگر خودش نتواند در برابر او بايستد، نفس مى گويد دوستان ديگر خود را ببين و وادارشان كن او را تنبيه كنند و گاهى مى گويد، ادب كنند يعنى وجهه اخلاقى به مسئله مى دهد، در حالى كه عمل خود و دوستانش ضد اخلاقى است.
از طرف ديگر وقتى انسان دوستى پيدا كرد، دلش مى خواهد هر چه او مى گويد، انجام دهد و اين در عشقهاى مجازى بين دو جنس مخالف بيشتر است، خدا نكند پسرى عاشق دخترى نااهل يا برعكس دختر عاشق پسرى نااهل شود، كه چه بسا اين عشق و محبت كاذب انسان را كور و كر مى كند و حتى پا روى اعتقادات و اصول مسلم و پذيرفته شده عقلى و نقلى مى گذارد، و دست به گناه آلوده مى كند و محدوديتهاى مرزهاى الهى را مى شكند، چه بسا پسر جوان به خاطر محبوبش بى نماز و بى اعتقاد مى شود و فكر مى كند اگر در برابر اين دوست معشوقش نماز خواند و ظواهر دين را رعايت كند، اُمّل و غير مترقى است و چه بسا دختر بواسطه اين كه پسرى را دوست مى دارد و او نااهل است و خانواده اش بى حجاب است، دست از حجاب خود مى كشد و حريم عفّت را مى شكند!
مولى در اين دو فراز مرز حبّ و بغض را مشخص مى كنند، كه نبايد از محدوده شرعى خارج شود مثل بعضى قضات و يا اُمراء جور مباش، كه وقتى بغضى كس را به دل گرفتند، در صدد ظلم به او هستند و نه مثل كسى باش كه به خاطر دوست داشتن كسى، اگر خلاف كرد، حكم شرعى او را نگويد به خاطر حُبّ مُفرط به همسرش، دلش نمى آيد، بگويد چادر نازك و جوراب نازك مپوش چون رنجيده خاطر مى شود بدين ترتيب خدا را مى رنجاند، تا همسرش رنجيده نشود!
حكماء گفته اند محبت پنج نوع است: طبيعى، مثل محبت اولاد، ارادى مثل محبت دوستان و ياران، شَهَوىّ (از روى شهوت و ميل درونى) مثل محبت همسران، نفعى مثل محبت انعام كنندگان و اِلهى مثل محبت اهل خير.(١)
پرهيزگار واقعى به خاطر هيچكدام از اين محبتها و دوستيها مرز و حدود را نمى شكند.
به خاطر دوستى، خلاف مكن، حق را ناحق مكن، ستم به ديگرى منما.
حُبّ و بغض دو نيرو در روان آدمى است، كه يكى جذب و ديگرى دفع مى كند، در صورتى اين دو نيرو خوب عمل مى كنند كه برآيند حاصل از اينها تحقق منوّيات الهى باشد، حبّ و بغض نبايد انگيزه اى براى تجاوز و شكستن حدود باشد، بلكه بايد وسيله اى براى سرعت دادن به حركت معنوى باشد.
به خاطر بغض ديگرى ظلم به او مكن، كه مولى فرمودند:
«البَغْىُ سائَقٌ الى الحين»: «ظلم و تجاوز انسان را به هلاكت مى برد».(٢)

بغى شوم است گِرد بَغْى مگرد *** بغى بيخ حيات را بكند
مرد را از از صَفِ بقا ببرد *** ناگه اندر كف فنا فكند(٣)

فكر مكن اگر به او ظلم كردى هنرى كرده اى و پيروزى و افتخارى نصيب خود كرده اى، كه مولى على(ع) فرمودند:
«لا ظَفَر مع البغى»: «با ظلم، پيروزى حاصل نمى شود».(٤)

هر كه از راه بغى چيزى جست *** ظفر از راه او عنان بر تافت
ور ظفر يافت منفعت نگرفت *** پس چنان است آن ظفر كه نيافت(٥)

مرحوم الهى، در ذيل فراز «لا يحيف على من يبغض» چنين گويد:

ز بد خواهى گرش خاطر غمين است *** نه هرگز بر جفايش در كمين است
به دشمن هم نخواهد جور و بيداد *** كه جانش راست زيب دانش و داد
درى غير از نكوكارى نشايد *** به روى دوست يا دشمن گشايد
ستمگر شمع جان خود گدازد *** روان خويشتن را تيره سازد
ستمگر بر هلاك خود تواناست *** هلاك خود نخواهد هر كه داناست
ستمگر خوار سازد خويشتن را *** روان را زار سازد خسته تن را
كسى كو ناتوان را ستم كرد *** دو عالم خويش را زار و دژم كرد
بينديش از جفاى خلق و هشدار *** كه بيند كيفر خود هر جفا كار
به نيكى كوش و در بيداد مخروش *** نسازد دهر كيفر را فراموش
چو تير نيك و بد جست از كمانت *** خودى، گر نيك پندارى نشانت
جهان آئينه وَش هر نقش بندد *** اگر خندى به رويت باز خندد
و گر گريد ز دستت دل فكارى *** بگرياند جهانت روزگارى

حكايت

شنيدم گفت: مرغ ناتوانى *** كه صيدش كرد باز سخت جانى
مباش ايمن ز آه خسته جانم *** كه باز چرخ سوزد از فغانم
ستمديده چو آه از دل برآرد *** بر ستمگر شرار قهر بارد
نكرد اين نكته گوش آن باز و ناگاه *** به شكل تير صيادى شد آن آه
نكرد طعمه اش آن ناتوان را *** كه داد اندر كف صياد جان را
بر آن صياد نيز اين رفت بيداد *** كه با وى گرگ خونخوارى در افتاد
بر آن گرگ از جفاى آسمان باز *** پلنگى چيره شد چون مرغ و شهباز
چه آمد بر پلنگ تيز چنگال *** تو دانى در جهان اين بوده احوال
گر امروز از تو مسكينى بنالد *** دگر روزى سپهرت گوش مالد

مرحوم الهى در ذيل فراز «و لا يأثم فيمن يُحِبّ» گويد:

دل روشن نسازد از گنه تار *** به راه دوستان آن نيك رفتار
ز عصيان رنج نپذيرد به جانش *** كه آسايد روان دوستانش
چرا جان در تبهكارى و بيداد *** در اندازد كه ياران را كند شاد
دلا در راه عصيان چند تازى *** كه خود سوزى و ياران را نوازى
به خود چون شمع خواهى سوختن را *** براى دوست بزم افروختن را
زهى نادان كه خود را خوار سازد *** به عصيان، تا دگر كس را نوازد
ز قرب درگه حق روى تابد *** كه قرب دوستان را باز يابد
____________________________________

١. اخلاق محتشمى، .
٢. «مطلوب كل طالب» از وطواط، .
٣. «مطلوب كل طالب» از وطواط، .
٤. همان مدرك، .
٥. همان مدرك، .

٩٢ـ اعتراف به حق
«يَعْتَرِفُ بالحقِّ قبلَ اَنْ يُشهَد عَليه»
ترجمه: پرهيزگار اعتراف به حق مى كند، قبل از اين كه شهادت عليه او داده شود.
شرح: از ديگر اوصاف پرهيزگاران اعتراف به حقيقت است، آنها نياز به گواه و شاهد عليه خود ندارند، زيرا در مخاصمات و منازعات بين افراد، اگر طرفى، حرف ديگرى را پذيرفت نزاع مرتفع مى شود و تنها وقتى نياز به شاهد و گواه است كه يكى ادعا كند و ديگرى انكار كند، پرهيزگار واقعى خود اعتراف به حق مى كند و ديگر نياز به شاهد و گواه بر ضد او نيست، زيرا اگر انكار حق كند، دروغ و كذب صريح است و تقوى و عدالت باطنى او اجازه اين گناه را به او نمى دهد.
او مى داند اگر در نزاعى محكوم هم شود و ضررى ببيند، ضرر دنيوى و مادى است و آن بهتر از ضرر اخروى و معنوى است كه او را از سعادت ابدى محروم مى كند.
امام باقر(ع) مى فرمايند:
«اصبر نفسَكَ على الحق فانّه من مَنَعَ شيئاً فى حَقٍّ اعطى فى الباطل مثليْه»
«نفس خود را بر حق صبور گردان، زيرا كسى كه چيزى را در راه حق منع كند دو برابر آن را در راه باطل مصرف خواهد كرد».(١)
على(ع) مى فرمايند:
«اصبر على مَرارة الحَقّ و اِيّاكَ اَنْ تَنْخَدِعَ لَحَلاوة الباطِل»
«بر تلخى حق صبر كن و مواظب باش فريب شيرينى باطل را نخوردى».(٢)
در جای دیگر فرمودند:
«لایصبر للحق الاّ مَن یعرففضله»
«کسی برای حق صبرنمی کند مگر آنکه فضیلت آن را بداند.(٣)
امام باقر(ع) مى فرمايند:
«وقتى نزديك وفات پدرم امام زين العابدين(ع) بود، مرا به سينه خود چسبانيدند و فرمودند: پسرم! آيا مى خواهى تو را سفارش كنم، به آنچه پدرم (حسين بن على(علیهما السلام)) در موقع مرگ و شهادت و آخرين لحظات به من سفارش فرمود، و پدر او «على(ع)» نيز او را به آن وصيت و سفارش كرده بود:
«أَى بُنَىّ اِصبر على الحق و اِنْ كان مُرّاً»
«پسرم! صبر كن بر حق، اگر چه تلخ باشد».(٤)
چه مطلب بزرگى است كه سه امام در آخرين لحظات عمر خود سفارش كرده اند، آن هم به اين صورت كه امام حسين(ع) و امام سجاد(ع) در لحظات آخر حيات بوده اند، با كوله بارى از تجربه هاى تلخ و شيرين و آن هم به صورتى كه امام سجاد(ع)، امام باقر(ع) را به سينه مى چسبانند.
در روايت آمده، مردى از كوهستان و خارج شهر نزد امام صادق(ع) آمد و مسئله اى پرسيد و حضرت، پاسخى فرمودند كه مطابق ميل او نبود، سپس در سيماى او كراهت و گرفتگى را احساس كردند، و فرمودند:
«يا هذا اِصْبِر عَلى الحَقٍّ فَانَّه لَم يَصْبر اَحدٌ قَطُّ لِحَقٍّ الاّ عوَّضَه اللّه ما هُو خيرٌ لَه»
«اى مرد صبر كن بر حق، زيرا احدى براى حق صبر نكرده است مگر اين كه خداوند آنچه را خير براى او بوده در عوض صبر به او داده است».(٥)
مولى على(ع) فرمودند:
«الحقُّ ثَقيل، و قد يخَفَّفْهُ اللّه عَلى اَقْوام طَلَبُوا العاقبةَ (العافية) فَصَبّروا نفوسَهُم وَ وَثقوا بصدق موعود اللّه لِمَن صَبَر و احتَسَب فكن منهم و استَعْنِ باللّه»
«حق سنگين است و خداوند گاهى سبك مى گرداند بر عده اى كه عاقبت (عافيت) را طلب كرده و نفوس خود را صبور ساخته و اعتماد كردند. به درستى آنچه خداوند وعده داده است به صابرين و محاسبه گران، پس از آنها باش و از خداوند يارى طلب».(٦)
حق گوئيد گرچه بر عليه و بر ضرر شما باشد، خداوند در سوره نساء مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، كاملا قيام به عدالت كنيد، براى خدا گواهى دهيد، اگرچه (اين گواهى) به زبان خود شما با پدر و مادر با نزديكان شما بوده باشد
(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ للهِِ وَلَوْ عَلَى أَنفُسِكُمْ أَوِ الْوَالِدَيْنِ وَالاَْقْرَبِينَ...)(٧)
در ذيل آيه فوق حديثى از ابن عباس آمده كه از آن استفاده مى شود، افراد تازه مسلمان حتى بعد از ورود به مدينه به خاطر ملاحظات خويشاوندى از دادن شهادتهائى كه به ضرر بستگان آنها مى شد، خوددارى مى كردند و آيه فوق نازل شد و به آنها هشدار داد.(٨)
امام باقر(ع) مى فرمايند: على(ع) فرموده اند در قبضه (دسته) شمشيرى از شمشيرهاى رسول خدا (ص) صحيفه اى بود كه در آن سه چيز بود:
«صِل مَنْ قَطَعَك و قُل الحَقّ و لو على نفسِك و اَحسن الى مَنْ اَساءَ اليك»
«كسى كه با تو ارتباطش را قطع كرده تو ارتباط با او برقراركن و حق را بگو گرچه بر ضرر تو باشد و كسى كه به تو بدى كرد تو به او نيكى كن!»(٩)
رسول گرامى(ص) فرمودند:
«با تقواترين مردم كسى است كه در آنچه به نفع يا به ضرر اوست، حق را بگويد
«اَتْقَى الناس مَنْ قال الحقُّ فيما له و عليه».(١٠)
مولى على(ع) در وصاياى خود به امام حسين(ع) مى فرمايند:
«يا بُنَىّ اوصيك بتقوى الله فى الغنى و الفقر و كلمة الحق فى الرضا و الغضب...»
«فرزندم تو را سفارش مى كنم، به پرهيزگارى و خداترسى در بى نيازى و فقر و اين كه حق گوئى و حق را مراعات كنى در حالت رضا و غضب...».(١١)
رسول گرامى(ص) فرمودند:
«كسى كه با مظلومى رود تا حق او را اثبات كند، خداوند متعال قدمهاى او را در روزى كه قدمها مى لغزد ثابت مى كند».(١٢)
مولى على(ع) در زمان خود مى ناليد و مى فرمود:
«اِعْلَمُوا رَحِمكُمُ اللّه انّكم فى زمان القائلُ فيه بالحق قليل و اللسان عن الصدق كليل و اللازم للحقّ ذليل...»
«بدانيد «خداوند، شما را رحمت كند» شما در زمانى هستيد كه گوينده به حق در اين زمان كم و زبان از راستگوئى كُند شده (و راست و صدق نمى گويد) و مُلازم حق ذليل است».(١٣)
الهى، اين شاعر شيوا در ذيل اين فراز «يعترف بالحق قبل ان يُشهد عليه» مى گويد:

بحق زان پيش بر خويش آرد اقرار *** كه بگشايد گواهى لب به گفتار
كى او را اعتراف حق زيان است *** كه با حق هر زمان سودى عيان است
ز حقگوئى همه سود آشكارا *** به هر كار است مردان خدا را
كسى حق را نهان خواهد به انكار *** كه پندارد زيانش را در اقرار
به اقرار حق ار تنها زيان است *** زيان تن را ولى سود روان است
زيان تن بسى ناچيز باشد *** چو جان را از زيان پرهيز باشد
به انكار حق ارگيرى جهان را *** زيان باشد كه سازى تيره جان را
جهان بگذارى و تاريك جانت *** كشد در رنج و حسرت جاودانت
ور از اقرار حق محتاج گردى *** به ملك عقل صاحب تاج گردى
____________________________________
١. بحار الانوار، جلد ٧٨، ـ تحف العقول، .
٢. غررالحكم.
٣ . غرر الحکم.
٤. بحار الانوار، جلد ٧٠، ؛ جلد ٧١، صفحه٧٦.
٥. بحار الانوار، جلد ٧٠، .
٦. بحار الانوار، جلد ٧٧، ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١٧، .
٧. سوره نساء، آيه ١٣٥.
٨. المنار، جلد ٥، ، به نقل تفسير نمونه، جلد ٤، ـ ١٦٢.
٩. بحار الانوار، جلد ٧٤، .
١٠. بحار الانوار، جلد ٧٠، ـ جلد ٧٧، .
١١. بحار الانوار، جلد ٧٧، .
١٢. كنز العمال، خبر ٥٦٠٤.
١٣. بحار الانوار، جلد ٧١، ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١٣، (روايات ديگرى را مى توانيد در ميزان الحكمه، جلد ٢، تا ٤٧٦ بيابيد).

٩٣ـ در امانت خيانت نمى كند
«لا يُضَيِّعُ ما استُحفِظ»
ترجمه: پرهيزگار آنچه را به او سپرده اند ضايع نمى كند.
شرح: از خصلتهاى ديگر پرهيزگاران امانتدارى آنها است بر آنچه خداوند به آنها فرموده محافظت كنند.
مرحوم خوئى مى فرمايد: آنچه را خداوند امر به محافظت آن كرده مثل نمازهاى پنجگانه و مانند آن از عبادتهاى ديگر، محافظت مى كنند و آنها را پايمال نمى كنند، خداوند متعال مى فرمايد: (حَافِظُوا عَلَى الصَّلَوَاتِ وَالصَّلاَةِ الْوُسْطَى)
بر نمازها و نماز ميانه محافظت كنيد».(١)
(وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَهُمْ عَلَى صَلاَتِهِمْ يُحَافِظُونَ)
و كسانى كه ايمان به آخرت آوردند، ايمان به قرآن و كتاب خدا آوردند و آنها بر نمازشان محافظت مى كنند».(٢)
محافظت بر نماز از صفات اهل ايمان به قرآن و معاد شمرده شده است، خداوند در سوره مؤمنون اينها را بشارت مى دهد:
(وَالَّذِينَ هُمْ عَلَى صَلَوَاتِهِمْ يُحَافِظُونَ أُوْلَئِكَ هُمْ الْوَارِثُونَ - الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ)
«كسانى كه بر نمازهايشان محافظت مى كنند * آنها وارثين هستند كه بهشت فردوس را ارث مى برند و در آن جاودانى مى شوند».(٣)
و نيز در سوره معارج مى فرمايد:
(وَالَّذِينَ هُمْ عَلَى صَلاَتِهِمْ يُحَافِظُونَ أُوْلَئِكَ فِى جَنَّات مُّكْرَمُونَ)
«كسانى كه بر نماز خود حفاظت مى كنند آنها در بهشتها اكرام مى شوند».(٤)
مراد از محافظت، محافظت بر اوقات و حدود و مراعات آداب و شرائط و مداومت بر آن است و عكس محافظت، سستى و كاهلى در امر نماز و خصوصيات آن است، اولى از جنود و سپاه عقل است و دومى از سپاه جهل، چنانكه در حديث كافى آمده و مراد به تضييع اعمّ از ترك نماز و سستى و اخلال به حدود آن است.
مرحوم خوئى در ذيل اين فراز اين چنين سخن گفته است ولى تعجب از ايشان است كه چرا فقط به مسئله محافظت بر نمازهاى پنجگانه یا مثل آن از عبادات، مثل نمازهاى مستحبى اشاره كرده اند.
در حالى كه پيمان حفاظت تنها بر نماز گرفته نشده است، مى توان گفت تمام قوانين اسلام و حدود و مرزهاى الهى بايد حفظ شود.
در مورد اهل ايمان قرآن مى فرمايد:
(الاْمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنْ الْمُنكَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللهِ)
«امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و حدود و مرزهاى خداوند را كه در اوامر و نواهى او متجلّى شده حفظ مى كنند».(٥)
از ما پيمان گرفته شده كه خداپرست باشيم و شرك به خدا نورزيم و لازمه اين پيمان رعايت و امانتدارى و حفاظت از تمام دستورات الهى است.
در جاهاى متعدد نيز قرآن اشاره به بعضى مصاديق حدودى كه بايد محافظت شود، مى كند، از جمله در سوره احزاب مى فرمايد:
(إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَالْمُسْلِمَاتِ وَالْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ وَالْقَانِتِينَ وَالْقَانِتَاتِ وَالصَّادِقِينَ وَالصَّادِقَاتِ وَالصَّابِرِينَ وَالصَّابِرَاتِ وَالْخَاشِعِينَ وَالْخَاشِعِينَ وَالْخَاشِعَاتِ وَالْمُتَصَدِّقِينَ وَالْمُتَصَدِّقَاتِ وَالصَّائِمِينَ وَالصَّائِمَاتِ وَالْحَافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَالْحَافِظَاتِ وَالذَّاكِرِينَ اللهَ كَثِيراً وَالذَّاكِرَاتِ أَعَدَّ اللهُ لَهُمْ مَّغْفِرَةً وَأَجْراً عَظِيماً)
«همانا كليه مردان مسلمان و زنان مسلمان و مردان و زنان باايمان و مردان و زنان اهل طاعت و عبادت و مردان و زنان راستگو و مردان و زنان صابر و مردان و زنان خداترس و خاشع و مردان و زنان خيرخواه و مسكين نواز و مردان و زنان روزه دار و مردان و زنانى كه ياد خدا بسيار كنند خدا براى همه آنها مغفرت و پاداش بزرگ مهيا ساخته است.(٦)
گرچه بالفظ «حافظين و حافظات» بر مسئله مسائل جنسى اشاره فرموده ولى ديگر امور ياد شده در آيه هم لازم است محافظت شود، اسلام و ايمان و صداقت و اهل عبادت بودن و صبر و خشوع و كمك به محرومين و روزه و ياد خداوندى از امورى است و از حدودى است كه حفظ آن واجب است، اگر خداوند متعال امر به عمل صالح مى كند و غير آن را خسران و زيان مى داند، چنانكه در سوره عصر مى فرمايد: «همانا انسان در خسران و زيان است مگر كسانى كه ايمان و عمل صالح داشته باشند، و سفارش به حق و صبر كنند».(٧)
مسلماً محافظت بر آن ايمان و اعمال صالح را به طريق اولى از او مى خواهد.
در جاى ديگر قرآن در مورد زنان صالح و پاكدامن مى فرمايد: زنان صالح كسانى هستند كه به عبادت پروردگار پرداخته و در غياب شوهران خود، خود را حفظ مى كنند و پاكدامنى را رعايت كرده و حقوق شوهران را محافظت مى كنند و از طرف ديگر آنچه را خداوند امر به حفظ آن كرده، حفظ مى كنند، يعنى حقوق خداوند را هم رعايت مى كنند
(فَالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِّلْغَيْبِ بِمَا حَفِظَ اللهُ)(٨)
پس نه فقط حق نماز و رعايت آن لازم است، بلكه تمام حقوق الهى نيز لازم الاتباع و محافظت و حفظ آن واجب مى باشد و پرهيزگار واقعى آن است كه اين حقوق را تضييع و پايمال نكند.
اسرار مردم، گفته هاى خصوصى انسانها، دست و پا و اعضاء و جوارح ما همه و همه از امانات الهى و از امورى است كه حفظ آن واجب است.
و از بزرگترين امورى كه حفظ آن بر ما واجب است كتاب خداوند و عترت اهل بيت پيامبر(ص) است يعنى همان دو گوهر گرانبها كه در حديث ثقلين آمد (كتاب الله و عترتى) و حفظ اين دون، توجه و عمل به دستورات آنها و محبت آنها است.
مولى على(ع) نيز در نهج البلاغه مى فرمايند:
«واسْتَتِمُّوا نِعْمةَ اللّهِ عَلَيكُم بالصَّبر عَلى طاعةِ اللّه و المُحافَظَة عَلى ما اسْتَحْفَظَكُم مِنْ كِتابه»
«با صبر بر عبادت و بندگى خدا و با محافظت بر كتاب خدا و آنچه از شما در آن خواسته بر آن محافظت كنيد، نعمت خدا را بر خود تمام كنيد (اگر اطاعت و حفاظت كرديد خداوند نعمت خود را بر شما تمام خواهد كرد».(٩)
مرحوم الهى، در ذيل اين فراز (لا يضيّع ما استحفظ) چنين سروده است:

امانات حق و خلق و دل و دين *** نگه دارد نكو آن پاك آئين
نگه دارد همه راز جهان را *** نسازد فاش اسرار نهان را
هر آن رازى كه محفوظيش بايست *** نمودن فاش آن را نيست شايست
____________________________________

١. سوره بقره، آيه ٢٣٨ ـ (نسبت به نماز ميانه اختلاف است كه چه نمازى است، از قرائن به دست مى آيد كه منظور نماز ظهر است اولا وسط و ميان روز خوانده مى شود و ثانياً شأن نزول آن براى نماز ظهر است و ثالثاً در روايات متعددى تصريح شده نماز وسطى نماز ظهر است (به تفسير نمونه ذيل همين آيه رجوع كنيد).
٢. سوره انعام، آيه ٩٢.
٣. سوره مؤمنون، آيات ٩ و ١١.
٤. سوره معارج، آيه ٣٤ و ٣٥.
٥. سوره توبه، آيه ١١٢.
٦. سوره احزاب، آيه ٣٥.
٧. «اِنَّ الانسانَ لَفى خُسْر اَلاَّ الذين آمنُوا و عَمِلوا الصّالِحاتِ و تَواصَوا بالحقِّ و تَواصَوا بالصّبر».
٨. سوره نساء، آيه ٣٤.
٩. خطبه ١٧٣، صبحى صالح و ١٧٢ فيض الاسلام.

٩٤ـ فراموشكارِ دستورات الهى نيست
«و لا يَنْسى ما ذُكِّر»
ترجمه: پرهيزگار آنچه را از ناحيه الهى به او تذكر داده شده فراموش نمى كند.
شرح: تذكّر و نسيان دو امر متقابل است، در يك لحظه نمى شود فردى هم متذكّر و هم ناسى باشد، از صفات پرهيزگاران اين است كه آنچه را خداوند در آيات كريمه خود به صورت واجبات و احكام و عبرتها و حكايتهاى پندآموز و عقائد و اخلاق بيان فرموده در حافظه خود هميشه مانند تابلوئى در مقابل ذهن دارند و ذهنشان از آنها غفلت نمى كند.
يكى از محققين در توضيح نسيان و تذكر مى گويد:
«ادراك در ما عبارت از حصول صورتى عقلى يا حسى در قوه اى از قوه هاى ما ا ست؛ و اين قوه را مُدركِه نامند و حفظ، عبارت از وجود اين صورت در قوه ديگرى است كه فوق اين قوه است و آن را خِزانه و حافظه نامند، و تذكّر، عبارت از حاضر كردن اين صورت است يكبار ديگر از حافظه، بعد از اين كه در آن مخزون شد، و نسيان عبارت از زوال و از بين رفتن آن صورت از مُدرِكة و حافظه است و سهو عبارت از زوال آن صورت از مُدركة فقط است نه حافظه».(١)
پس متقى آنچه را كه خداوند فرموده، در خاطر دارد و نسيان و غفلت نمى كند، زيرا دائماً عمل به آن اعمال مى كند و دائماً ملاحظه و مداومت بر حاضر كردن آن دستورات در صفحه ذهن دارد، و گرچه براى او سهو رخ دهد ولى نسيان به او دست نمى دهد، به طورى كه دستورات الهى از حافظه او محو شود. گوئى حافظه آنها كتاب الهى است كه دستورات آن در آن نقش بسته است و هر روز و هر شب به سراغ آن مى روند.
اصولا نسيان و فراموشى در جائى است كه مطلبِ دانسته شده كه در حافظه جا گرفته، توجه به آن نشود ولى وقتى مطلبى است كه هر چند وقت يك بار انسان، آن را از حافظه بيرون كشيده و مورد نظر و توجه قرار مى دهد، فراموش نمى شود.
كسى كه احكام و دستورات و مطلوبهاى الهى را مورد توجه قرار داد و در حافظه خود با ممارست حفظ كرد، اعمال خودرا سعى مى كند بر اين دستورات و اين كتاب الهى وفق دهد، تا اين كه در عمل هم كتابى ديگر شود، كتابى كه عملا آنچه را خداوند فرموده نشان مى دهد، چنين انسانى هر وقت بخواهد سخن گويد، يا فعلى انجام دهد، بر كتاب خداوند عرضه مى كند و آنچه او مى خواهد مى گويد و آنچه او مى طلبد، انجام مى دهد، چنين شخصى موجبات غفلت را زدوده و قلب را متوجه ياد حق و دستورات حقّه كرده است و او است كه به مقصد فلاح و رستگارى حركت مى كند و خواهد رسيد.
چون توضيح بيشتر را در ضمن فرازهاى سابق تحت عنوان غفلت و ذكر داده ايم، به همين مقدار بسنده مى كنيم.
مرحوم الهى، در ذيل اين فراز (و لا ينسى ما ذكر) گويد:

تذكرهاى قرآن را كند گوش *** نسازد ياد جانان را فراموش
به ياد دوست دل را زنده دارد *** به جان نقش جمالش برنگارد
دل غافل زيادش غرق خون باد *** گل شادى ز بستانش برون باد
سر فارغ ز سوداى نكوئى *** دم چوگان چرخ افتد چو گوئى
كسى كز جان نمى جويد نشانش *** برون باد از بهشت عاشقانش
به خاطر دار نقش يار و خوش باش *** مشو غافل وز اين معنى به هُش باش
كه ياد حق گر از دل شد فراموش *** كند ديوت، غلام حلقه در گوش
وگر با ياد حق باشد روانت *** بود رشك بهشت خُلد، جانت
الهى بر نگار اين نقش در دل *** مكن جانم ز فكر دوست غافل
به ذكر خويش جان را آگهى بخش *** گداى كوى را شاهنشهى بخش
ز مهر دوست روشن كن روانم *** كه رشك ماه گردد تيره جانم
به دل از ياد جانان فَرَّهى(٢) ده *** به سر چون عاشقان شورِ شَهى ده
____________________________________
١. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٢. شكوه، شوكت، جلال، نيرو (فرهنگ عميد).

٩٥ـ كسى را با لقب زشت نمى خواند
«و لا يُنابِزُ بالالقاب»
ترجمه: پرهيزگار قلب زشت روى كسى نمى گذارد.
شرح: صفتى ديگر از پرهيزگاران كه از صفاى باطن و روح سالم آنها نشأت مى گيرد، اين است كه كسى را با لقب زشت نمى خوانند.
اين خصلت زشت كه گاهى ديده مى شود، بعضى به خاطر خنداندن ديگران از روى مسخره كسى را با القاب زشت صدا مى كنند اين از موارد فُحش است كه سابقاً گفته شد، پرهيزگاران از آن دورند، پرهيزگاران واقعى سخن نيك گويند و اگر سخنى نيك براى گفتن نداشته باشند، سكوت مى كنند، آنها را به مجالسى كه مؤمنين در آنها مسخره مى شوند، راهى نيست، اگر در مجلسى هم باشند و چنين عملى از ديگرى سر زند از آن جلوگيرى مى كنند.
در عرب رسم بوده كه سه گونه اسم داشته اند:
١ـ نام شخص، مثل على و حسن يا زهرا و زينب.
٢ـ كنيه كه با لفظ اب و اُم مى آمده، مثل ابوطالب يا اُم كلثوم.
٣ـ لقب كه معنا و وصفى را در آن لحاظ كرده اند مثل اميرالمؤمنين و سيدالشهداء(علیهما السلام).
لقب مى تواند بر دو گونه باشد: يكى: براى احترام و تشريفات مثل القاب سلاطين و يكى براى سرزنش كردن، و اين نوع است كه در قرآن از آن نهى شده است.
(وَلاَ تَنَابَزُوا بِالاَْلْقَابِ بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الاِْيمَانِ)
«لقب هاى زشت بر يكديگر مگذاريد، چقدر بَد است فردى بعد از ايمان آوردن، اسم فاسق و كافر بر او نهاده شود».(١)
اين قسمیى از آيه يازده سوره حجرات است، در آن آيه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، گروهى (از مردان) گروه ديگر را مسخره نكند، شايد آن گروه بهتر از اين گروهى باشد كه مسخره مى كند و نه زنانى از زنان ديگر، شايد آنها بهترا ز اينان باشند و يكديگر را مورد طعن و عيبجوئى قرار ندهيد و با القاب زشت و ناپسند ياد نكنيد، بسيار بد است كه بر كسى بعد از ايمان نام كفر بگذاريد و آنها كه توبه نكنند ستمگر و ظالمند».(٢)
در مورد شأن نزول اين آيه مفسران مختلف گفته اند: از جمله اين كه: عبارت (لا يَسْخَر قومٌ مِنْ قوم)
«گروهى از مردان گروه ديگر را مسخره نكنند»، درباره «ثابت بن قيس» (خطيب پيامبر(ص)) نازل شده است كه گوشهاى سنگينى داشت و هنگامى كه وارد مسجد مى شد كنار دست پيامبر(ص) براى او جائى باز مى كردند، تا سخن حضرت را بشنود، روزى وارد مسجد شد، در حالى كه مردم از نماز فراغت پيدا كرده و هنوز جاى خود نشسته بودند، او جمعيت را مى شكافت و مى گفت: جا بدهيد! تا به يكى از مسلمانان رسيد و او گفت همين جا بنشين! او پشت سرش نشست، امّا خشمگين شد، هنگامى كه هوا روشن گشت «ثابت» به آن مرد گفت: كيستى؟ او نام خود را برد و گفت فلان كس هستم، «ثابت» گفت: فرزند فلان زن؟! و در اينجا نام مادرش را با لقب زشتى كه در جاهليت مى بردند ياد كرد، آن مرد شرمگين شد و سر خود را به زير انداخت، آيه نازل شد و مسلمانان را از اين گونه كارهاى زشت نهى كرد.(٣)
و گفته اند (وَلا نِساءٌ مِنْ نِساء)«گروهى از زنان، زنانِ ديگر را مسخره نكنند» درباره «اُم سَلَمِه» نازل گرديد كه بعضى از همسران پيامبر(ص) او را به خاطر لباس مخصوصى كه پوشيده بود، يا به خاطر كوتاهى قدش مسخره كردند، آيه نازل شد و آنها را از اين عمل بازداشت.(٤)
نكته قابل ذكر اين كه (تَنابُزوا بالاَلقاب) امروزه خصوصاً نسبت به غيرعرب در لقب تنها نيست، بلكه هر اسم خواه به صورت لقب يا غيرلقب، اگر اراده مسخره و سرزنش و كوچك شمردن از آن شد، نكوهيده و مبغوض خداوند است.
در آيه فوق خداوند به سه حكم در زمينه اخلاق اجتماعى اشاره كرده است، مسخره نكردن، عيب جوئى نكردن، صدا نزدن به القاب زشت).
قرآن كتابى است كه آمده تا فرهنگ جامعه اسلامى را براساس معيارهاى اخلاقى پى ريزى كند، در اين آيه خداوند به سه ريشه از ريشه هاى اختلاف پرداخته، تا با قطع آنها اختلافات نيز برچيده شود و درگيرى و نزاع پايان پذيرد.
خداوند در اين آيه سه عامل مهم جنگ و نزاع را شمرده و در آيه ديگر كه مورد بحث ما نيست نيز به سه عامل ديگر (گمان بد، تجسس، و غيبت) اشاره كرده است.
در مورد (تَنابُزوا بالاَلقاب) در حديثى آمده كه روزى «صفيّه» دختر «حىّ ابن اخطب» (همان زن يهودى كه بعد از ماجراى فتح خيبر مسلمان شد و به همسرى پيغمبر اسلام(ص) درآمد) روزى خدمت پيامبر(ص) آمد، در حالى كه اشك مى ريخت، پيامبر(ص) از ماجرا پرسيدند، گفت: عايشه مرا سرزنش مى كند و مى گويد: «اى يهودى زاده!» پيامبر(ص)فرمودند:
«چرا نگفتى پدرم هارون است و عمويم موسى(ع) و همسرم محمد(ص) »
و در اينجا بود كه آيه نازل شد (لا تنابزوا بالالقاب، بئس الاسم الفسوق بعد الايمان) (٥)
جالب اينجا است كه در همين آيه مى گويد:(لا تلمزوا اَنْفُسَكُم)«نفسهاى خود را عيبجوئى نكنيد».
عوض اين كه بگويد ديگرى را عيبجوئى نكنيد»، مى گويد: خودتان را عيبجوئى نكنيد، و اين نشان دهنده اين است كه در فرهنگ قرآن مؤمنان به منزله ء نفس واحدى هستند كه عيبجوئى از ديگرى عيبجوئى از خود است و اين مايه اى براى اختلاف و كشمكش است.
اين گونه برخورد با ديگران كه با عيبجوئى و سرزنش و با نام زشت صدا زدن باشد، موجب عداوت و دشمنى در صفوف مسلمين است و به اين جهت، نهى از آن شده است.
آنقدر اين خصلت در نزد خداوند، مبغوض است كه سوره اى به نام «هُمَزَه» (عيبجوئى و سرزنش كننده) در قرآن آمده و با لحنى شديد وعده عذاب و آتش به دارنده اين خصلت مى دهد.
مرحوم الهى، در ذيل اين فراز (و لا ينابز بالالقاب) گويد:

به نام زشت مردم را نخواند *** نكوهش بر زبان هرگز نراند
خلائق را بالقابى كه زشت است *** نخواند هر كه او نيكو سرشت است
نيارد از زبان بر خلق بيداد *** بخوش گفتار هر دل را كند شاد
____________________________________
١. سوره حجرات، آيه ١١.
٢. سوره حجرات، آيه ١١.
٣. تفسير نمونه، جلد ٢٢، .
٤. همان مدرك.
٥. بعضى در تفسير اين جمله احتمال ديگرى داده اند و آن اينكه خداوند مؤمنان را نهى مى كند، از اينكه بعد از ايمان به خاطر عيبجوئى مردم نام فسق را بر خود پذيرند، تفسير نمونه، تفسير اول را با توجه به صدر آيه و شأن نزولى كه ذكر شد مناسبتر ديده است.

٩٦ـ عدم ضرر به همسايه
«لا يُضرّ بالجار»
ترجمه: پرهيزگار ضرر و زيان به همسايه نمى زند.
شرح: كمترين حقى كه هر فرد نسبت به انسان دارد، اين است كه انسان ضرر به او نرساند و از جمله، همسايه است كه بايد از ضرر و زيان همسايه ديگر مصون باشد،
مولى علی(ع) مى فرمايند:
پرهيزگار كسى است كه ضرر به همسايه خود نمى رساند و نه تنها ضرر نمى رساند كه اين گونه پرهيزگاران به همسايه توجه و عنايت مى كنند.
حق همسايه همچون حق ارحام و بستگان نزديك انسان است، زيرا هر همسايه حقى بيشتر از حق برادرى اسلامى كه همه مسلمانها دارند، دارد، كسى كه در حق او تقصير كند و به او ضرر و زيانى رساند گناهكار و تجاوز پيشه است.
در ضمن مطالب قبل وقتى درباره مسئله صله رحم و ارتباط با افراد صحبت مى شد، روايتى گذشت كه پيامبر(ص) فرمودند:
«همسايه ها سه گروهی: گروهيه سه حق دارند، (حق همسايگى، حق اسلام و حق خويشاوندى) و گروهى دو حق دارند (حق اسلام و حق همسايگى) و گروهى يك حق دارند و آن كافر است كه فقط حق همسايگى دارد».(١)
پيامبر(ص) حتى براى كافر نيز حق همسايگى قرار داده اند، در جاى ديگر فرمودند:
«رفتار خود را با همسايه ات نيكوگردان (و حق همسايگى را اداء كن) آن وقت مؤمن هستى «اَحْسِنْ مُجاوَرةَ مَنْ جاوَرَك تَكُنْ مُؤْمناً»(٢)
«مؤمن آن است كه در مرحله عمل، ايمان خود را به اثبات رساند»
در جاى ديگر فرمودند:
«كسى كه ايمان به خدا و روز معاد دارد، همسايه خود را اذيت نمى كند «مَن كانَ يؤمن باللّه و اليوم الآخر فلا يُؤذ جارَه».(٣)
خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:
(وَاعْبُدُوا اللهَ وَلاَ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً وَبِذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَالْجَارِ ذِي الْقُرْبَى وَالْجَارِ الْجُنُبِ وَالصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ وَابْنِ السَّبِيلِ وَمَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ)
خدا را عبادت كنيد و هيچ چيز را شريك او قرار ندهيد و به والدين (پدر و مادر) و خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و همسايه نزديك و همسايه دور و دوست و همنشين و واماندگان در سفر و بردگانى كه مالك آنها هستيد احسان كنيد...» (٤)
خداوند بعد از امر به پرستش خود، دومين چيزى را كه مورد اهميت قرار مى دهد، احسان به كسانى است كه در آيه مى شمارد، و از جمله آنها (الجارُذى القُربى والجارُ الجُنُب) است.
(الجار ذى القربى) يعنى همسايگان نزديك از نظر مكانى، بعضى خواسته اند همسايگان خويشاوند را بگويند، ولى بعيد به نظر مى رسد، زيرا از خويشاوندان با عبارت «ذى القربى» تعبير شده است پس يا همسايگان مكانى يا همسايگانى كه از نظر مذهب و دين با انسان نزديك هستند مراد است.
و(الجار الجنُنُبْ) يعنى همسايگان دور خواه مكانى و خواه آنها كه از نظر كيش و آئين و مذهب از انسان دور هستند.(٥)
و بطور كلى همه همسايگان را در برمى گيرد، خواه نزديك و خواه دور، خواه مسلمان و خواه غير مسلمان، در تفسير نمونه ذيل آيه مى گويد: طبق پاره اى از روايات تا چهل خانه از چهار طرف همسايه محسوب مى شوند(٦) كه در شهرهاى كوچك تقريباً تمام شهر را در برمى گيرد (چون اگر خانه هر انسانى را مركز دايره اى فرض كنيم كه شعاع آن از هر طرف چهل خانه باشد، با يك محاسبه ساده درباره مساحت چنين دايره اى روشن مى شود كه، مجموع خانه هاى اطراف آن را تقريباً پنج هزار خانه تشكيل مى دهد، كه مسلماً شهرهاى كوچك بيش از اين خانه ندارند).(٧)
حق جوار و همسايگى آنقدر در اسلام مورد تأكيد قرار گرفته كه نبى اكرم(ص) مى فرمايند:
«ما زال جبرئيل يوصينى بالجار حتّى ظَنَنْتُ انّه سَيُوَرّثه»
«جبرئيل دائماً مرا سفارش به همسايه مى كرد به طورى كه گمان كردم او ارث مى برد.(٨)
اميرالمؤمنين(ع) نيز در وقت شهادت فرمودند:
«اللّه اللّه فى جيرانكم فانه وصية نبيكم مازال يوصى بهم حتّى ظَنَنّا انه سَيُوَرّثهم»
«خدا را در مورد همسايگان در نظر بگيريد و نيكو همسايگى كنيد، زيرا سفارش پيامبر(ص) شما اين بود و مرتب سفارش براى آنها مى كرد به طورى كه گمان كرديم ارث مى برد».(٩)
و اين كلمات نشان دهنده نزديكى حق همسايه به حق نزديكان است، زيرا نزديكان به حسب نزديكيشان ارث مى برند.
رسول گرامى(ص) فرمودند:
«حرمت و احترام همسايه بر انسان مثل حرمت و احترام مادر انسان است».(١٠)
مردى به نزد رسول گرامى(ص) آمد و گفت يا رسول الله(ص) من قصد خريد خانه كردم كجا دستور مى دهيد بخرم؟ در «جَهينه» يا «مزينه» يا «ثقيف» يا «قريش»، فرمودند:
«الجار ثُم الدار، الرفيق ثُمّ السفر»
«همسايه سپس خنه، رفيق سپس سفر!».(١١)
مولى على(ع) هم فرمودند:
«سَلْ عن الجار قبل الدار»
«از همسايه قبل از خانه سؤال كن!».(١٢)
اين روايات نشان دهنده اهتمام به همسايه نيك است به طورى كه اول مى گويد همسايه را بنگر سپس خانه يعنى در خريدن خانه تنها موقعيت خانه و امكانات آن را در نظر نگير بلكه به همسايه آن بنگر، زيرا بسيارى از روحيات او ممكن است به تو منتقل شود، خانواده تو با همسايه رفت و آمد مى كنند و اخلاق و روحيات آنها در خانواده شما مؤثر است.
____________________________________

١. معراج السعادة، جلد ٢، .
٢. بحار الانوار، جلد ٦٩، ـ جلد ٧١، .
٣. بحار الانوار، جلد ٤٣، .
٤. سوره نساء، آيه ٢٦.
٥. رجوع شود به تفسير نمونه، ذيل همين آيه، جلد ٤، ـ ٣٨٠.
٦. بحار الانوار، جلد ٧٤، (حَريمُ المسجد اربعون ذِراعاً و الجوارُ اَرْبَعونَ داراً مِنْ اربعة جوانبها) و در كنز العمال خبر ٢٤٨٩٣ و خبر ٢٤٨٩٥ آمده «اربعون داراً جارٌ».
٧. بحار الانوار، جلد ٧٤، ، همان مدرك.
٨. بحار الانوار، جلد ٧٤، ـ جلد ٧٤، ـ كنز العمال، خبر ٢٤٩١٣.
٩. بحار الانوار، جلد ٧٤، ـ شرح ابن ابى الحديد، جلد ١٧، .
١٠. بحار الانوار، جلد ٧٦، .
١١. مستدرك، جلد ٢، .
١٢. غررالحكم.

همسايه بد
لقمان حكيم فرمود: «صخره سنگين و آهن را حمل كردم و هر بارى سنگين است، ولى چيزى سنگين تر از همسايه بد حمل نكردم!»(١)
آرى سنگينى و تحمل همسايه بد از آهن و كوهها بيشتر و سخت تر است.
رسول گرامى(ص) فرمودند:
اى على، چهار چيز است كه كمرشكن است، يكى از آنها همسايه بد است.(٢)
رسول گرامى(ص) فرمودند:
سه چيز است كه مادر فقرها است، (هر چه انسان هم مال داشته باشد اگر يكى از اينها باشد باز فقير است) و يكى از آنها همسايه اى است كه چشمش مواظب تو و قلبش آگاه از تو است، اگر حسنه و نيكى ببيند پنهان كرده، اظهار نمى كند و اگر گناه و بدى ببيند، اظهار و پخش مى كند.(٣)
مولى على(ع) فرمودند:
«همسايه بد بزرگترين سختى و شديدترين بلا است «جار السوء اعظم الضرّاء و اَشَدّ البلاء».(٤)
پس اى عزيز حال كه دانستى بايد از همسايه بد مواظب باشى، خود از اينگونه همسايه ها براى ديگران مباش، كه رسول گرامى(ص) فرمودند:
از ما نيست كسى كه همسايه او از شر او ايمن نباشد» «ليس منّا مَنْ لَم يَأمن جارُ بوائقَه».(٥)
مردى از انصار نزد رسول گرامى(ع) آمد و گفت: خانه اى از بنى فلان خريده ام و نزديكترين همسايه به من كسى است كه اميد خير از او ندارم و از شرّ او ايمن نيستم.
راوى مى گويد: رسول اكرم(ص)، على(ع) و سلمان و ابوذر (و يكى ديگر را كه فراموش كرده ام و به گمانم مقداد بود) را دستور دادند، با صداى بلند در مسجد ندا دهند، ايمان ندارد كسى كه همسايه اش از شرور او در امان نيست و سه بار ندا دادند».(٦)
(صاحب ميزان الحكمة مى گويد: نسيان و فراموشى از راوى بوده و نفر چهارم «عمرو بن عكرمة» بود.(٧)
آفرين باد بر چنين مكتبى كه اين گونه ارزشهاى انسانى را زنده مى كند، چه كسى توانسته مثل امام سجاد(ع) و پيامبر اكرم(ص) درباره رعايت همسايه سخن گويد؟!
امام سجاد(ع) در رساله حقوق خود كه پنجاه حق را براى هر انسانى مى شمارند، درباره حق همسايه چنين مى فرمايند:
حق همسايه اين است كه در غياب (آبروى) او را حفظ كنى و در حضور احترامش را نگه دارى، و در هر حال يار و مددكارش باشى، در پى عيب جوئى او نباشى، براى پيدا كردن بديهايش كنجكاوى نكنى، اگر تصادفاً و بدون قصد و تعقيب، به عيبى در او برخوردى، بايد سينه ات دژى محكم و پرده اى مستحكم باشد كه با سر نيزه هم نتوان بدان راز دست يافت، اگر با كسى راز مى گويد، گوش مده، او را در سختيها وامگذار، در نعمت بر او رشك و حسد مبر، از خطايش بگذر، لغزشش را ناديده گير، اگر نادانى كرد تو بردبارى كن، مسالمت را از دست مده، زبان بدگويان را از او بگردان، دغل كارىِ نصيحتگوىِ ( منافق) را بر او فاش گردان و با وى خوشرفتار باش!(٨)
رسول گرامى(ص) نيز مى فرمايند:
اگر از تو كمك خواست ياريش كن، اگر از تو قرض خواست به قرض او بده و اگر نيازمند شد، به او برگردان (و ببخش) و اگر به او خير رسيد تبريكش گوى و اگر مريض شد به عيادتش برو و اگر مصيبتى به او رسيد، تعزيت و تسليتش ده، و اگر فوت كرد به دنبال جنازه اش برو و ديوار خانه خود را طورى بلند مكن كه راه باد را بر او ببندد مگر به اجازه او باشد و اگر ميوه اى خريدى، به او هديه كن و اگر نكردى (به هر دليلى بود) پنهانى به خانه ات وارد كن و مواظب باش فرزندانت بيرون نبرند، كه فرزندان او احساس نقص و كمبود كنند و با دود ديگ خود كه پخت و پز مى كنى، او را اذيت مكن، مگر اينكه مقدارى هم به او دهى!(٩)
رسول خد(ص) فرمودند:
به من ايمان نياورده است كسى كه سير بخوابد و همسايه او شكمش گرسنه باشد، و همچنين به من ايمان نياورده است كسى كه شب را به روز آورد و پوشيده باشد ولى همسايه اش بدون لباس باشد.
«ما آمَنَ مَنْ باتَ شبعان و جارُه طاو، ما آمَنَ بى مَنْ باتَ كاسِياً و جارُه عار».(١٠)
در روايتى آمده كه با همين كمكها كه از زيادى غذا و خرما و برگ درخت و لباس و غيره به ديگران مى كنيد: غضب پروردگار را خاموش مى نمائيد.(١١)
در حديث بسيار جالب امام هفتم(ع) مى فرمايند:
حُسن جوار و همسايگى خوب آن نيست كه اذيت به او نكنى، بلكه آن است كه صبر بر اذيتهاى او داشته باشى «ليس حُسنُ الجوار كَفُّ الاَذى ولكن حُسنُ الجَوار الصّبرُ عَلَى الاَذى».(١٢)
____________________________________

١. بحار الانوار، جلد ١٣، .
٢. بحار الانوار، جلد ٧٤، ـ جلد ٧٥، .
٣. بحار الانوار، جلد ٧٤، ـ جلد ٧٥، ـ جلد ٧٨، .
٤. غررالحكم.
٥. بحار الانوار، جلد ٧٤، .
٦. وسائل، جلد ٨، .
٧. ميزان الحكمه، جلد ٢، .
٨. تحف العقول، در كلمات امام سجاد(ع).
٩. بحار الانوار، جلد ٨٢، .
١٠. مستدرك، جلد ٢، .
١١. بحار الانوار، جلد ٧٧، .
١٢. بحار الانوار، جلد ٧٧، ـ از على(ع) نيز در كنز العمال، خبر ٤٤٢٢٦ و كافى، جلد ٢، آمده است.

فوائد حُسن جوار (همسايگى خوب)
ثمرات و فوائد خوب برخورد كردن در همسايگى و مراعات همسايه بسيار است كه به بعضى اشاره مى كنيم:
١ـ موجب زيادتى در رزق مى شود ـ امام صادق(ع) فرمودند:
«حُسنُ الجوار يَزيدُ فى الرزق».(١)
٢ـ موجب آبادى شهر و زيادى عمر مى شود ـ امام صادق(ع) فرمودند:
«حُسنُ الجوار يُعَمّر الديار و يزيد فى الاعمار» (٢)،
آبادى و خرمى شهر در روابط حسنه بين مردم و همسايگان است نه به خرمى فضاهاى سبز و پاركهاى آن، چنانكه خرّمى و احياء مسجد به عبادت است نه به پرداختن به ظواهر و در و ديوار و محراب آن، و همچنين هر وقت انسان از دست همسایه راحت بود و در آسايش به سر برد طبعاً از فشارهاى روحى او كاسته شده و موجب طول عمر مى شود و چه بسا در اين روابط حسنه رزق و روزى او نيز افزوده شود.
٣ـ يارى كنندگان و كمك كنندگان انسان زياد مى شود
مولى على(ع) فرمودند:
«مَنْ اَحسَنَ الى جيرانه كَثُر خَدَمُه»
«كسى كه به همسايگان خود نيكى كند خدمتكارها و كمك كارهاى او زياد مى شود»(٣) و اين مسئله بسيار واضح است و قابل تجربه، كسى كه در محلى خيرخواه و كمك كار همسايگان بود، هر كدام از آنها در وقت گرفتارى به كمك او مى شتابند و اگر تقاضائى داشت با جان و دل انجام مى دهند ولى اگر توجهى به آنها نكرد، عكس العمل آنها نيز بى توجّهى است.
٤ـ همسايگان انسان زياد مى شوند، مولى على(ع) مى فرمايد:
كسى كه حُسْن جوار داشت و خوب همسايگى كرد، همسايه هاى او زياد مى شود؛ «مَنْ حَسُنَ جواره كثير جيرانه»(٤)
زيرا خوش برخوردى موجب گرايش افراد به سوس او مى شود و در نتيجه همسايه و دوست بيشترى پيدا مى كند و چه بسا با اين خوش برخوردى افراد ديگرى كه در آن منطقه نيستند نيز طالب همسايگى او شوند.
پس اى برادر نه تنها ضرر و زيان به همسايه نزن، بلكه به او احسان كن، و بلكه ضرر اورا تحمل نما و به او دعا كن، چنانكه حضرت زهر(س) به نقل امام حسن(ع) اول به همسايه دعا مى كردند، و سپس به خود و اين را موجب سرعت استجابت دعا در حق خود مى دانستند (الجّار ثم الّدار) و امام سجاد(ع) نيز در صحيفه سجاديه (دعاى بيست و ششم) دعا، براى همسايگان دارند.
مرحوم الهى، اين نكته سنج عالم در ذيل اين فراز (و لا يضارّ بالجار) گويد:

نخواهد در زيان همسايگان را *** كه نبود سخره اين كون و مكان را
مخواه آزردن همسايه زنهار *** ز قرآن دَر نِيُوش(٥) اين نغز گفتار
به احسان كوش با همسايه و خويش *** ز آزار دل آنان بينديش
حق همسايه را در دفتر عشق *** سفارشها نموده، دلبر عشق
كتاب عشق قرآن را بياموز *** به اشراقش چراغ جان بيفروز
دل همسايه گر شاد از تو باشد *** بسى به تا به فرياد از تو باشد
____________________________________

١. بحار الانوار، جلد ٧٤، .
٢. كافى، جلد ٢، .
٣. غررالحكم، (روايات ديگرى در مورد همسايه و همسايگى نيز صاحب ميزان الحكمه در جلد ٢، تا ١٩٧ آورده است).
٤. غررالحكم.
٥. نيوشيدن، مصدر و به معنى شنيدن، گوش كردن است و «نيوش» امر به نيوشيدن است (فرهنگ عميد).

٩٧ـ مصيبت زده را شماتت نمى كنيد
«و لا يَشْمتُ بِالمَصائِب»
ترجمه: پرهيزگار به مصيبت ديگران خوشحال نمى شود (گرچه دشمن او باشد) و كسى را شماتت نمى كند.
شرح: عالم پر از حوادث ناگوار و مصيبتهاى گوناگون است، هر روز چرخ روزگار مصيبتى را متوجه فرد يا افرادى مى كند، همه هدفى براى تيرهاى بلا هستند، حال اگر كسى بر اين باور باشد، بر ناراحتى و غم و مصيبت ديگران خشنود نمى شود، زيرا هر آن ممكن است تيرى شبيه آن دو را هدف قرار دهد.
پرهيزگاران و اهل تقوى به خشنودى ديگران خشنود، و به ناراحتى ديگران ناراحت مى شوند، راضى نيستند حتى دشمنشان به مصيبت نشنيد و اگر نشست مسرور نمى گردند، بلكه اگر راهى براى تسلّى او باشد، او را تسلى مى دهند.
چطور انسان از بيچارگى ديگرى خشنود باشد و حال آنكه از صبح تا شام خود در معرض بلاها و حوادث ناگوار است و از لابه لاى تيرهاى خانمان سوز عبور مى كند.
كسى كه روح او با ياد خدا تلطيف شده، نمى تواند رنجشى در سيماى ديگرى ببينيد، قلبى كه محزن انوار الهى شد هرگز نمى تواند، از غم ديگران مسرور گردد، زيرا كه اين تاريكى است و قلب آنها تاريكى نمى پذيرد. از امام صدق(ع)است كه فرمودند:
«لا تُبْدى الشِّماتَةَ لاَخيك فَيَرْحَمُه اللّه و يَصيرها بِك»
«اظهار خشنودى به خاطر مصيبتى كه به برادرت وارد شده، مكن، كه خداوند او را مورد رحمت قرار مى دهد و شماتت را به تو برمى گرداند»(١)
چنان دچار مصيبت شوى، كه مردم تو را شماتت كنند و چيزى سخت تر از شماتت دشمن نيست، از حضرت ايوب(ع) پرسيدند، از اين همه بلا و مصيبت كه ديدى كدام سخت تر بود؟! نفرمود بيمارى و مرض و از دست دادن مال و فرزند، بلكه فرمود: «شماتة الاعداء»
«شماتت و خشنودى دشمنان».(٢)
و همين است كه وقتى موسى(ع) از كوه طور بازگشت و ديد مردم گوساله پرست شده اند و به برادرش اعتراض کرد، هارون گفت نزدیک بود مرا بکشند و مرا ضعيف كردند
(فلا تُشْمِت بى الاعداء)
«تو با خشم و اعتراض به من، دشمنان را به من شاد مگردان».(٣)
امام صادق(ع) مى فرمايند:
«مَنْ شَمَتَ بِمُصيبَة نَزَلَتْ بِاَخيه لم يَخْرُجْ مِنَ الدّنيا حتّى يُفْتَتَنُ»
«كسى كه خشنود شود به مصيبتى كه به برادرش وارد شده، از دنيا بيرون نمى رود، تا اينكه او خود به همان مصيبت گرفتار شود و آزمايش گردد».(٤)
شماتت به مؤمن علاوه بر اين، مايه شكستن قلب مؤمن و محزون كردن و مجروح آن مى شود، كه نيز مخالف مقصود خداوند است، او مى خواهد قلب مؤمنين مسرور شود، و از اين رو به كسى كه به قلب مؤمن ادخال سرور كند پاداش مى دهد.
گاهى شماتت، به قلب انسان چنان مى كند، كه شمشير و نيزه نمى كند، بى جهت نيست كه امام سجاد(ع) اين قدر ناليدند، وقتى از ايشان سؤال شد، كجا سخت تر به شما گذشت؟! سه بار فرمود: «الشام، الشام؛ الشام»
زيرا در شام بسيار مردم بر حال ما خوشحال بودند و زخم زبان زدند»!
درد از دست دادن پدر و برادران و اسارت زن و بچه ها، اين قدر تحت الشعاع قرار گرفت كه از آنها شكايت نكردند و سخن از شام گفتند!
در روايتى از رسول گرامى (ص) است كه وقتى اهل بلا و مصيبت را ديديد، شكر و سپاس خدا كنيد كه شما به مصيبت گرفتار نشديد، ولى نگذاريد آنها بشنوند، زيرا ناراحت مى شوند.(٥) يعنى هم متأثر شويد به حال آنها و هم خود شاكر باشيد كه دچار مصيبت نشده ايد.
مؤمن واقعى آن است كه از مصيبت ديگران خشنود نشود و از وارد شدن حوادث ناگوار نسبت به خود و خانواده اش جزع و فزع نكند.
بقول آن شاعر در وصف فردى مى گويد:

فَلَستَ تراه شامتا بمصيبة *** و لا جَزَعاً مِنْ طارِقِ الحَدَثان

«نمى بينى او را كه خشنود به مصيبت ديگرى شود و نمى بينى از شرور كوبنده جزع و فزع كند».(٦)
مرحوم الهى، در ذيل اين فراز (و لا يشمت بالمصائب) مى گويد:

نيازارد كسى را از نكوهش *** كه خوب آزار ديد از چرخ سركش
ور از دهرش هزاران گونه رنج است *** نه بر دل بار و نى بر رخ شكنج است
فلك بر جام اقبالش زند سنگ *** كه گردد از هجوم غصه دلتنگ
نگردد زشت ليكن نيك نامش *** فزون گردد زِهَر سختى مقامش
دلش آزاد شد از دام اوهام *** دو زلف يار گشت آن مرغ را دام
الهى دام بگسل دانه بگذار *** برون شو زين قفس برطرف گلزار
____________________________________

١. اصول كافى، جلد ٢، ، سفينة البحار، جلد ١، ـ شرح نهج البلاغه خوئى ذيل همين فراز، جلد ١٢، .
٢. سفينة البحار، جلد ١، ماده «شمت»، .
٣. سوره اعراف، آيه ١٥٠.
٤. اصول كافى، جلد ٢، و شرح نهج البلاغه خوئى ذيل همين فراز و در سفينة البحار، جلد ١، اين روايت را آورده و در آخر لفظ «يفقتتن به» دارد.
٥. شرح نهج البلاغه خوئى، ذيل همين فراز.
٦. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١٠، .

٩٨-٩٩- وارد باطل نمى گردد و از دايره حق بيرون نمى رود
«و لا يدخل فى الباطل و لا يخرج من الحق »
ترجمه: پرهيزگار وارد باطل نمى شود، و خارج از حق نمى گردد.
شرح: پرواداران بواسطه داشتن ملكه تقوى هرگز در گرداب باطل فرو نمى روند، هرگاه بخواهند، پاى آنها بلغزد يا بخواهند آنها را در اين گرداب اندازند، با تمسك به ريسمان خداوندى و حبل اللّه المَتين نجات مى يابند.
قرآنِ خداوند همچون ريسمانى است كه اگر انسان به آن چنگ زند، به باطل نمى افتد، آن كتاب نشان دهنده حق و صحيفه نور است، كسى كه به آن روى آورد، در باطل نمى افتد و از مسير حق خارج نمى شود. پرهيزگاران آنچه را كتاب الهى حق دانسته پذيرفته و هر چه را باطل دانسته رها كرده اند، براساس آيات قرآن مجيد مصاديق بارز حق عبارتند از:
١ـ خداوند (الله هو الحقّ)(١) ـ (فَتَعالَى اللّه المَلِك الحقّ)(٢).
٢ـ خلقت آسمان و زمين و موجودات آنها ـ (وَمَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَالاَْرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ)(٣)
(مَّا خَلَقَ اللهُ السَّماوَاتِ وَالاَْرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ)(٤)
(خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالاَْرْضَ بِالْحَقِّ)(٥)
٣ـ بعثت انبياء و رسل و امامت ائمه معصومين (علیهم السلام)
(لَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُ رَبِّنَا بِالْحَقِّ)(٦)
٤ـ نزول كتابهاى آسمانى
(فَبَعَثَ اللهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ وَأَنزَلَ مَعَهُمْ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ)(٧)
(نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ)(٨)
٥ـ هر چه از ناحيه خداوندى آمده
(فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ)(٩)
(وَإِذَا يُتْلَى عَلَيْهِمْ قَالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنَا)(١٠)
٦ـ مرگ و سكرات آن
(وَجَاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ)(١١)
٧ـ صيحه اى كه مقدمه حشر است
(يَوْمَ يَسْمَعُونَ الصَّيْحَةَ بِالْحَقِّ ذَلِكَ يَوْمُ الْخُرُوجِ)(١٢)
٨ـ قيامت و حكومت الهى در آن روز
(الْمُلْكُ يَوْمَئِذ الْحَقُّ لِلرَّحْمَانِ وَكَانَ يَوْماً عَلَى الْكَافِرِينَ عَسِيراً)(١٣)
٩ـ ترازوهاى سنجش اعمال
(وَالْوَزْنُ يَوْمَئِذ الْحَقُّ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ فَأُوْلَئِكَ هُمْ الْمُفْلِحُونَ)(١٤)
١٠ـ قضاوت خداوند نسبت به مردم در دنيا و آخرت
(وَأَشْرَقَتِ الاَْرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا وَوُضِعَ الْكِتَابُ وَجِىءَ بِالنَّبِيِّينَ وَالشُّهَدَاءِ وَقُضِىَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَهُمْ لاَ يُظْلَمُونَ)(١٥)
١١ـ وعده هاى حضرت حق
(وَعْدَ اللهِ حَقّاً وَمَنْ أَصْدَقُ مِنْ اللهِ قِيلا)(١٦)
(إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً وَعْدَ اللهِ حَقّاً)(١٧)
(أَلاَ إِنَّ وَعْدَ اللهِ حَقٌّ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ)(١٨)
(وَعْدَ اللهِ لاَ يُخْلِفُ اللهُ وَعْدَهُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ)(١٩)
آنان كه به اين واقعيات معرفت دارند و تمام حركات و سكنات خود را برحسب اين معلومات انجام دهند،
اهل تقوى و اهل حقّند و هر كس از مدار اين معرفت و عمل خارج است اهل باطل است.
امام صادق(ع) مى فرمايند:
تقوى آبى است كه از چشمه معرفت و شناسائى خداى متعال، خارج مى شود و هر قسمتى از علم و يقين محتاج به تقوى است و تقوى نيازمند است، به تصحيح و تكميل معرفت الهى به وسيله سكون و برقرار شدن در تحت عظمت و تسلط پروردگار متعال، و توجه به آنكه حكومت و سيطره عظمت پروردگار متعال در همه حال انسان را فرا گرفته است و هر چه انسان بیشتر به احاطه و آگاهى و قيوميّت خداوند عزيز توجه پيدا كرد، موجب زيادى تقوى و سبب محكم بودن آن خواهد بود، پس تقوى اساس و پايه هر حق و حقيقتى است.
و امّا باطل، آن چيزى است كه انسان را از قرب به پروردگار متعال دور سازد، و در نامطلوب بودن آن خلافى نيست، لازم است كه از باطل دورى كرده و باطن و قلب را وابسته به خداوند عزيز نموده و متمسك به قرب او گرديد.(٢٠)
عارف بزرگوار شيخ حسن مصطفوى، در ذيل اين كلمات گويد: «حق به معنى ثابت و صحيح و متحقق است و مقابل حق باطل است و آن چيزى است كه ثبوت نداشته و روى اساس و پايه محكم برقرار نباشد و در عالم وجود آنچه ثابت و برقرار و ازلى و ابدى و بى نياز و لا يتغير است.
وجود خداوند متعال است و سپس آنچه وجهه او و از اسماء او باشد (كُلُّ مَنْ عَلَيها فان و يَبْقى وَجْهُ ربّك ذِى الجَلالِ و الاِكْرام)(٢١) و بقيه همه باطلند
«الا كل شى ما سوى اللّه باطل»
و بهترين تعبير از باطل همان است كه امام صادق (ع) در عبارات فوق فرمودند،
«هو ما يَقْطَعُكَ عَنِ الحَقّ »
«آنچه تو را از خداوند و حق باز مى دارد».(٢٢)
و از اين جا معلوم مى شود، حقيقت تقوى عبارت است از، خوددارى از باطل و حفظ خود از هر آنچه انسان را از رسيدن به حق و از گرفتن و جهه و راه حق و از اتصاف به صفات و اسماء حق جلوگيرى نمايد، پس تقوى خود و جهه حق پيدا كردن و صورت حق گرفتن است.
امام باقر(ع) مى فرمايند:
مردى از شام از طرف معاويه خدمت امام حسن(ع) رسيد و گفت پادشاه روم از معاويه سؤال كرده: «كَمْ بينَ الحَقِّ و الباطل؟»
«بين حق و باطل چقدر فاصله است»، حال آمده ام تا جوابش را از شما بگيرم، حضرت فرمودند:
«اربع اَصابع، فما رَأَيتَه بِعَينك فَهُو الحق و قَد تَسمَعَ بِاُذُنيك باطلا كثيراً»
«چهار انگشت است، آنچه را با دو چشم خود ديدى حق است و چه بسا با دو گوش خود باطل زيادى بشنوى».(٢٣)
امام باقر(ع) مى فرمايند:
از اميرمؤمنان(ع) نيز همين سؤال شد، و حضرت فرمودند: «چهار انگشت است» و حضرت چهار انگشت را پهلوى هم گذاشته و بين گوش و چشمهاى خود گذاردند، سپس فرمودند:
«آنچه چشمان تو ديد حق و آنچه گوشهاى تو شنيد اكثر آن باطل است»!(٢٤)
در جاى ديگر فرمودند:
«بين حق و باطل چهار انگشت است... و باطل اين است كه بگوئى شنيدم، حق اين است كه بگوئى ديدم».(٢٥)
چون در ذيل بحث «يعترف بالحق قبل ان يشهد عليه» توضيحاتى گذشت توضيح بيشتر را در اين جا لازم نمى دانم.
فقط در يك جمله مى گويم حق گوى و به حق عمل كن و در مجالس حق شركت كن كه نجات ابدى در اين است.
مرحوم الهى، در ذيل اين فراز (لايدخل فى الباطل و لا يخرج من الحق) گويد:

نپويد راه باطل آن نكونام *** نه از حق يك قدم بيرون نهد گام
چنين گفتند ارباب حقائق *** چو بشگفتند چون باغ شقايق
كه باشد در حقيقت باطل و حق *** گدائى ابد شاهى مطلق
به باطل گر جهان گيرى گدائى *** چو چون را پيروى، كشور گشائى
حق آن هستى محض آمد كه آنجا *** نيارد نيستى هرگز نهد پا
به حق پيوند اگر هشيارى اى دل *** ز باطل رشته اميد بگسل
____________________________________
١. سوره حج، آيه ٦٢.
٢. سوره مؤمنون، آيه ١١٦.
٣. سوره احقاف، آيه ٣.
٤. سوره روم، آيه ٨.
٥. سوره نحل، آيه ٣.
٦. سوره اعراف، آيه ٤٣.
٧. سوره بقره، آيه ٢١٣.
٨. سوره آل عمران، آيه ٣.
٩. سوره بقره، آيه ٢٦.
١٠. سوره قصص، آيه ٥٣.
١١. سوره ق، آيه ١٩.
١٢. سوره ق، آيه ٤٣.
١٣. سوره فرقان، آيه ٢٦.
١٤. سوره اعراف، آيه ٨.
١٥. سوره زمر، آيه ٦٩.
١٦. سوره نساء، آيه ١٢٢.
١٧. سوره يونس، آيه ٤.
١٨. سوره يونس، آيه ٥٥.
١٩. سوره روم، آيه ٦.
٢٠. مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة، باب ٦٧ ـ ترجمه مصطفوى، .
٢١ . سوره الرحمان، آیه ٢٧-٢٦.
٢٢. همان مدرك، ـ ٢٨٧.
٢٣. بحار الانوار، جلد ٧٥، ـ جلد ٤٣، .
٢٤. بحار الانوار، جلد ٧٥، .
٢٥. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ٩، ـ نهج السعاده، جلد ٣، ـ خصال، ـ بحار، جلد ٧٥، (ميزان الحكمه، جلد ١، ٤٢٧ و ٤٢٨ اين سه روايت را آورده است).


۱۴
هرگز از سكوت غمگين نمى شود
١٠٠ـ هرگز از سكوت غمگين نمى شود
«اِنْ صمت لم يَغُمّه صَمُته»
ترجمه: اگر پرهيزگار سكوت كند، سكوت او، او را محزون نمى كند.
شرح: فرد متقى وقتى سكوت مى كند، كه حرفى پسنديده نداشته باشد، و كسى كه بداند اگر بخواهد سخن گويد، حرف بيهوده و چه بسا باطل كه منجر به به گناه مى شود، مى زند، از سكوت خود خشنود است، اگر صاحب مارى، مارى را در سوراخ خود محبوس كرده باشد، مگر ناراحت مى شود، نه هرگز! زيرا بيرون آمدن مار همان و نابود كردن انسانها و بلكه خود صاحب مار همان!
غصه خوردن بر سكوت براى كسى است كه زبان خود را عادت به بيهوده گوئى و سخنان زائد داده است و اهل تقوى به جهت آگاهى از فوائد و ثمرات دنيوى و اخروى سكوت و مفاسد و آفات سخن گفتن مثل خطا و دروغ و غيبت و سخن چينى و نفاق و اهانت و ستيزه جوئى و ايذاء خلق و غير اينها، خود را عادت داده اند كه بيشتر از مقدار لازم سخن نگويند.
رسول گرامى اسلام(ص) مى فرمايند:
«طوبى لِمَنْ اَمسك الفضل من لسانه و اَنفَق الفضل من ماله»
«خوشا به حال كسى كه زياده گوئى را از زبانش گرفت و زيادى مال خود را انفاق كرد».(١)
اميرمؤمنان(ع) مى فرمايند: «اگر كلام تو از نُقره باشد، يقين بدان كه سكوت از طلا است».(٢)
و در كلمات بزرگان آمده است: لايق ترين چيزى كه در زندان مى باشد، زبان است« (اليق شى يكون فى السجن هو اللسان»(٣) و نيز گفته شده:
زبان كم وزن ولى بزرگ جُرم است! «اللسان صغيرُ الجِرم و عظيمُ الجُرم».(٤)
ابوبكر بن عياش مى گويد: چهار پادشاه هند و چين و كسرى و قيصر اجتماع كردند (كسرى لقب پادشاهان ايران و قيصر لقب پادشاهان روم بوده است)، يكى از آنها گفت، من بر آنچه گفته ام پشيمانم و بر آنچه نگفته ام پشيمان نيستم، دومى گفت: من هنگامى كه سخن مى گويم و كلمه اى بر زبانم جارى مى كنم، آن كلمه مالك من است ولى من مالك و صاحب اختيار او نيستم و وقتى آن كلمه را نگويم مالك آن هستم و آن مالك من نيست، سومى گفت: تعجب مى كنم براى متكلّم كه وقتى سخن او به سوى او برگردد، كلمه او ضرر و زيان به او مى زند و اگر رجوع به او نكرد نفع به او نمى رساند (يعنى تعجب از بعضى كه وقتى سخن مى گويد، يا به ضرر او تمام مى شود، يا نفعى براى او ندارد) چهارمى گفت: من بر برگرداندن آنچه نگفتم قدرتمندتر هستم، تا آنچه گفتم (آنچه از دهان بيرون آمد ديگر برنمى گردد).(٥)
گفته اند چهار چيز است كه: هرگز برنمى گردد:
١ـ سخنى كه گفته شود.
٢ـ تيرى كه انداخته شود.
٣ـ ساعتى كه بگذرد.
٤ـ فرصتى كه از دست برود.(٦)
امام صادق(ع) فرمودند:
سكوت شعار محققين به حقائق گذشتگان و حقائق ثابت و محقق است (و در آن فوائدى است).
١ـ كليد همه راحتيهاى دنيا و آخرت است.
٢ـ رضايت خداوندى در آن است.
٣ـ سبك كردن حساب.
٤ـ حفاظت از خطاها و لغزشها.
٥ـ پوششى بر جاهل است كه جهل و نادانيهاى او آشكار نشود.
٦ـ زينت و زيبائى و ابهّت عالم است.
٧ـ در سكوت گوشه گيرى و انزواى هواى نفسانى است.
٨ـ رياضت و مجاهدت با نفس در آن است.
٩ـ شيرينى عبادت.
١٠ـ از بين رفتن قساوت قلب.
١١ـ عفت.
١٢ـ جوانمردى و مروّت.
١٣ـ تدبر صحيح و فهم و كياست و عقل.
پس تا مجبور و ناچار نشدى، لب به سخن مگشاى و زبان فرو بند، خصوصاً اگر شنونده اهليت كلام تو را نداشته باشد.
ربيع بن خثيم كاغذى در برابر خود مى گذاشت، و هر چه تكلم مى كرد مى نوشت و شبانگاه محاسبه مى كرد، كه چه به نفع او بوده و چه به ضرر او و مى گفت:
«آه آه نَجَا الصامِتُون و بَقينا»
«آه آه سكوت كنندگان نجات يافتند و ما باقى مانديم» (و گرفتار سخن شديم)!
بعضى از ياران رسول الله(ص) مرتب سنگ در دهان خود مى گذاردند، وقتى مى خواستند حرف بزنند و مى دانستند براى خدا و در راه خدا و براى انجام وظيفه الهى است، سنگ را از دهان بيرون آورده و سخن مى گفتند. بسيارى از صحابه (سكوت مى كردند) و گاهى آه بلندى مثل تنفس انسان غمديده از سينه مى كشيدند و مانند اشخاص مريض (كه به زور حرف مى زند) حرف مى زدند!
و جز اين نيست كه سبب هلاكت خلق و نجات آنها در سخن و سكوت است (سخن موجب هلاكت و سكوت موجب نجات است)!
پس خوشا به حال كسى كه معرفت عيب كلام و درستى آن و فوائد سكوت نصيبش شد كه اين از اخلاق انبياء(علیهم السلام) و شعار برگزيدگان است، كسى كه ارزش و مقدار تأثير كلام را فهميده باشد سكوت را شعار خود قرار داده و بدون دقت و تفكر سخن نمى گويد و كسى كه اطلاع و احاطه بر آثار لطيف و خصوصيات دقيق و باريك سكوت پيدا كرده و سكوت را نگهبان امين اسرار و حقائق قلبى خود قرار داده است، البته كلام و سكوت چنين آدم، عبادت خواهد بود و كسى بر اين عبادت او آگاهى نمى يابد بجز پادشاه با جبروت كه خداوند متعال است.(٧)
ابن ابى الحديد در ذيل اين فراز مى گويد: پرهيزگار از فوت كلام و سخن نگفتن محزون و ناراحت نمى شود، زيرا سكوت را غنيمت مى داند، نه خسران و زيان
(لانه يَرى الصمتَ مَغْنَماً لا مَغْرَماً)(٨) آرى پرهيزگاران ساكتان ناطقند، آنها گرچه ساكتند ولى روش و منش آنها گوياى ارزشهاى اخلاقى است آنها مجسمه و تابلوى تمام نماى قرآنند، قرآن هم امر و هم نهى مى كند و ساكت ناطق است (القرآن آمر زاجرو صامتٌ ناطق).(٩)
رسول اكرم(ص) مى فرمايند:
«چهار چيز است كه فقط مؤمن دارا است، يكى از آنها سكوت است و آن اولين عبادت است».(١٠)
امام صادق(ع) مى فرمايند:
كسانى كه قبل از شما بودند، سكوت را فرا گرفتند و شما سخن را، اگر فردى از شما خواست متعبّد و عبادت كننده (با خلوص نيت) باشد، بايد سكوت را قبل از آن به مدت ده سال فرا گيرد، اگر اين كار را به خوبى انجام داد و صبر بر آن كرد، متعبّد مى شود وگرنه بايد بگويد: من اهليّت آنچه را در نيت دارم، ندارم«ما اَنا لِما اَروم بِاَهْل».(١١)
از نبى اكرم(ص) نقل شده كه حضرت به مردى كه نزد ايشان آمده بود فرمودند:
«آيا تو را به امرى كه وارد بهشت مى كند، راهنمائى كنم» گفت بله يا رسول الله(ص)! فرمودند: «از آنچه خدا به تو داده به ديگرى بده»، گفت: اگر محتاجتر از ديگرى بودم چه طور؟! فرمودند: «مظلوم را يارى كن» گفت: اگر ضعيف تر از كسى باشم كه ياريش مى كنم؟! فرمودند: «راهنماى انسان جاهل و احمق باش»، گفت: اگر خود، جاهلتر از ديگرى بودم؟! فرمودند: «فَاصْمت لِسانك الاّ مِنْ خير»
«زبان خود را ساكت كن، جز براى خير». تو را خوشحال نمى كند اين كه در وجودت خصلتى از اين خصال باشد، كه به سوى بهشت تو را سوق دهد.(١٢)
مولى على(ع) نيز در صفات مؤمن در نهج البلاغه مى فرمايند:
«كثيرٌ صمته، مشغول وقته»
«مؤمن سكوتش زياد و وقتش مشغول است».(١٣) آن قدر به دنبال كار خير است كه ديگر، وقتى براى كلام و سخن بيهوده ندارد.

كم گوى و بجز مصلحت خويش مگوى *** چيزى كه نپرسند تو خود پيش مگوى
گوش تو دو دادند و زبان تو يكى *** يعنى كه دو بشنو و يكى بيش مگوى(١٤)
* * *
آن را كه شراب معرفت نوش كنند *** از هر چه به جز اوست فراموش كنند
آن را كه زبان دهند، ديده ندهند *** و آن را كه دهند ديده خاموش كنند(١٥)

امام صادق(ع) مى فرمايند:
«در حكمت آل داود(ع) چنين آمده است: «على العاقل ان يكون عارفاً بزمانه مُقْبلا على شأنه حافظاً لِلِسانه»
«بر فرد عاقل لازم است كه عارف به زمان خود باشد و روى آورنده به شأن و امورات خود گردد و بررسى احوال خود كند و حافظ زبان خود باشد».(١٦)
«وَشّا» مى گويد: شنيدم از امام هشتم(ع) كه مى فرمود: اگر مردى از بنى اسرائيل مى خواست عابد بشود مى بايست ده سال قبل از آن سكوت اختيار كند.(١٧)

زبان بسيار سر بر باد داده است *** زبان سر را عدوى خانه زاد است
عدوى خانه خنجر تيز كرده *** تو از خصم برون پرهيز كرده
نشد خاموش كبك كوهسارى *** از آن شد طعمه باز شكارى
اگر طوطى زبان مى بست در كام *** نه خود را در قفس ديدى نه در دام
خموشى پرده پوش راز باشد *** نه مانند سخن غمّاز(١٨) باشد(١٩)

اتفاق عجيبى كه براى ابويوسف كه از اكابر علماء ادبيات و بزرگان شيعه و از اصحاب امام جواد و امام هادى(علیهما السلام) است اين كه در پرهيز از لغزشهاى زبان گفته:

يُصابُ الفَتى مِنْ عَثْرَة بلسانِه *** و ليس يصاب المرء مِنْ عثرَةِ الرِجل
فَعَثْرَتُه فى القول تذهب رأسَه *** و عثرته فى الرَّجل تذهب عن مَهَل

(از لغزش زبان به جوان صدمه مى رسد و از لغزش پا به مرد صدمه نمى رسد).
(لغزش او در گفتار سر او را می برد و لغزش او در پا زود رسیدن را می برد)
اگر خواهی مرد حقيقت باشى سكوت كن، كه گويند شخصى در چين نزد پيرمرد آگاه و صاحب نظرى رفت، و گفت مرا از حقيقت آگاه كن.
پير گفت: حقيقت ده جزو است: يكى كم گفتن و نه ديگر خموش بودن، «باز» (اين پرنده شكارى) به سبب خاموشى به دست پادشاهان است و بلبل به جهت آواز خوشش در قفس.
چون چشمه در جوش مباش تا از خاموشى، دريا گردى.
درين دريا به گوهر هر كه ره داشت، به غواصيش بايد دم نگه داشت.
پيرگوى (گوينده اى كه پيرمرد بود) خودستايى نزد حكيمى لاف مى زد، كه بر سه زبان مسلط است و مى تواند با آن زبانها نطق كند.
حكيم گفت: بفرمائيد كه به چه زبانى مى توانيد سكوت كنيد.(٢٠)
در مجلس معاويه يكى از بزرگان خاموش بود و هيچ نمى گفت، معاويه گفت: چرا سخن نمى گوئى؟
آن مرد فاضل گفت: چه گويم، اگر راست گویم از تو بترسم و اگر دروغ گويم از خدا بترسم، پس در اين مقام سكوت اولاتر.(٢١)
مرحوم الهى، عارف معارف، در ذيل اين فراز (ان صمت لم تَغُمّه صَمتُه) گويد:

لب ار خاموش سازد از تكلم *** غمش نبود كه دل دارد ترنّم
به خاموشى توان با دل سخن گفت *** گهرهاى حقائق بى زبان سفت
به خاموشى گل آرايد چمن را *** هزاران راز گويد ياسمن را
به خاموشى يكى مرد روان پاك *** ز باغ دل زدايد خار و خاشاك
ز لب چون زشت و زيبا در حجابست *** خموشى به ز گفت ناصواب است
ز خاموشى نكوتر گفتن خوش *** و اگر ناخوب گوئى باش خامش
ز خاموشى تو را زنهار نايد *** كه گفت بد دَرِ حسرت گشايد
ز خاموشى خيال مرد هشيار *** در آسايش بود ز اندوه و تيمار
به گاه خامشى نادان غمين است *** كه گوئى با خيال خود به كين است
هر آن كو در دلش نقش نگار است *** به گاه خامشى سرگرم يار است
لبش خاموش و دل در صحبت دوست *** كه با دل صحبت دلدار نيكوست
چو غم دارد زبانش گر خموشست *** دلش با روى دلبر در خروش است
ببند اى دل لب از گفتن زمانى *** كه دلبر گويدت راز نهانى
____________________________________
١. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٢. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٣. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٤. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
٥. همان مدرك.
٦. خواندنيهاى دلنشين، جلد ١، .
٧. مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة، باب ٢٧.
٨. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١٠، .
٩. نهج البلاغه، خطبه ١٨٣ صبحى صالح و ١٨٢ فيض الاسلام.
١٠. بحار الانوار، جلد ٧٧، .
١١. بحار الانوار، جلد ٧٨، .
١٢. بحار الانوار، جلد ٧١، .
١٣. نهج البلاغه، حكمت ٣٣٣ صبحى صالح، ٣٢٩ فيض الاسلام.
١٤. ترجمه مصباح الشريعة مصطفوى، .
١٥. ترجمه مصباح الشريعة مصطفوى، .
١٦. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
١٧. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ١٢، .
١٨. غَمَزَ عيبُه = ظَهَرَ (غَمّاز در اينجا به معنى بسيار ظاهر كننده عيب است).
١٩. شرح نهج البلاغه خوئى، جلد ٥، ـ ٢٥٤، ذيل خطبه ٧٧.
٢٠. پاسدار اسلام، شماره ٩٠، .
٢١. خواندنيهاى دلنشين، جلد ١، .

١٠١ـ صدايش به قهقه بلند نمى شود
«و اِنْ ضَحِك لم يَعْلُ صَوتُه»
ترجمه: پرهيزگار اگر بخندد، صداى خنده او بلند نمى شود.
شرح: اين خصلت نشانه وقار دارنده آن است، لبخند، خنده بزرگان است، حتى بعضى موقع خنديدن دندانهايشان آشكار نمى شود.
آنها كه اعتقاد به مبدأ و معاد دارند و از عاقبت اعمال خود باخبرند، محزونند و اين حزن مانع از خنده نامعقول آنها است و در حد حُسن اخلاق و معاشرت و خوشروئى، لبخند زنند، آنها كه نه اعتقادى دارند و نه به عاقبت خود مى انديشند، از حزن در قلب آنها خبرى نيست و از اين روى فكر مى كنند در آسايش هستند، در حالى كه توهّمى بيش نيست!
رسول خد(ص) هيچ وقت صداى خنده اش بلند نمى شد و تنها تبسّم مى كردند.
و گويا همه انبياء(علیهم السلام) چنين بوده اند.
در جريان حضرت سليمان(ع) با مورچه در قرآن آمده كه حضرت سليمان(ع) خنده اى تبسّم گونه كردند:
(فَتَبَسَّمَ ضَاحِكاً مِّنْ قَوْلِهَا)(١) و اين روش انبياء نشانه وقار و توجه آنها به عالم ديگر بود.
روزى نبى گرامى اسلام(ص) از كنار عده اى از جوانهاى انصار عبور كردند و آنها با يكديگر گرم صحبت بودند و صداى قهقهه و خنده هايشان بلند بود حضرت فرمودند:
«اى گروهى كه چنين مى كنيد، چه كسى از شما آرزويش فريبش داده و بواسطه اين آرزو در عمل كوتاهى كرده (اين چنين شخصى) بايد از آنچه در قبرها است و آنچه در آنها مى گذرد آگاهى و اطلاع يابد و از حشر و نشر عبرت گيرد و ياد كنيد مرگ را كه نابود كننده لذات است».(٢)
در جاى ديگر فرمودند:
«لو تعلمون ما اعلم لضحكتم قليلا و ليبكوا كثيراً»
«اگر مى دانستيد آنچه را كه من مى دانم، كم مى خنديديد، و بسيار مى گريستند».(٣)
رسول گرامى(ص) به جبرئيل فرمودند:
«چرا هرگز ميكائيل را خندان نديده ام؟ گفت: «ما ضحك ميكائيل مُنْذُ خُلِقَتِ النار»
«ميكائيل از وقتى آتش خلق شده نخنديد».(٤)
امام باقر(ع) مى فرمايند:
حضرت داود(ع) به سليمان(ع) (فرزندش) فرمود:
«يا بُنَىّ اِيّاك و كثرةَ الضحك فَاِنّ كثرة الضحك تترك العبد حقيراً يوم القيامة»
«اى فرزندم بپرهيز از خنده زيادى، زيرا زيادى خنده بنده را در روز قيامت حقير دست مى كند».(٥)
آرى از قهقهه بپرهيزيد كه از شيطان است (القهقهة من الشيطان)(٦)
و حتى در روايت از امام باقر(ع) آمده كه هرگاه قهقهه زديد بعد از آن بگوئيد:
«اللهم لا تَمقتنى»
«خدايا مرا مورد غضب خود قرار مده» (٧) و اين روايت به خوبى نشان مى دهد كه خنده بلند انسان را در معرض غضب خداوند رحمان قرار مى دهد.
پس هرگاه خواستيد خنده كنيد، تبسّم نمائيد كه بهترين خنده، تبسّم است. (خَيْرُ الضِّحْكِ اَلتَّبَسُّم).(٨)
و همين، خنده مؤمن است.(٩) نه فقط در حال شنيدنِ گفتارى خنده آور تبسّم كنيد، بلكه در همه حال تبسّم را بر چهره خود آشكار كنيد، خصوصاً در برخوردها و سخن گفتن ها، در روايت است كه رسول گرامى(ص) وقتى سخن مى فرمود:
تبسم مى كرد(١٠) و نيز در روايت است كسى كه در برابر صورت برادرش متبسّم باشد، براى او حسنه است (مَنْ تَبَسُّمَ فى وَجه اَخيه كانَتْ له حَسَنَة)(١١)
در روايت آمده، رسول اكرم(ص) وقتى خندان مى شدند، چشمهاى مباركش تنگ مى شد. و همه خنده او تبسّم بود، به طورى كه دندانهاى حضرت از سفيدى مانند تكه ابرى كه آماده باران ريختن است آشكار مى شد.(١٢)
____________________________________
١. سوره نمل، آيه ١٩.
٢. بحار الانوار، جلد ٧٦، .
٣. تفسير نور الثقلين، جلد ٢، .
٤. تنبيه الخواطر، .
٥. بحار الانوار، جلد ٧١، ـ جلد ٧٦، (در اين مجلّد بحار «فقيراً يوم القيامه» آمده است).
٦. وسائل، جلد ٨، (از امام صادق(ع) است).
٧. وسائل، جلد ٨، .
٨. غررالحكم.
٩. غررالحكم، (ضحك المؤمن تَبَسُّمٌ).
١٠. بحار الانوار، جلد ١٦ ،ص ٢٩٨.
١١. بحار الانوار، جلد ٧٤، ـ كافى، جلد ٢، (به همين مضمون با اضافه اى از امام صادق(ع) در وسائل، جلد ١١، آمده است).
١٢. بحار الانوار، جلد ١٦، .

عواقب زياد خنديدن
در روايات به تعدادى از آنها اشاره شده كه از آن جمله:
١ـ موجب حقارت انسان در قيامت مى شود و اين مطلب در حديث امام باقر(ع) گذشت كه فرمودند:
«كَثْرَةُ الضّحكِ تَتْركُ العَبد حقيراً يومَ القيامة».(١)
٢ـ موجب مرگ قلب مى شود، رسول گرامى(ص) فرمودند:
«اِيّاك وَ كَثْرَةَ الضّحكِ فانّه يُميتُ القلب»
«از خنده زيادى بپرهيزيد كه قلب را مى ميراند».(٢)
مولى على(ع) نيز فرمودند:
«كَثُرَ ضِحْكُه مات قَلبُه»
«كسى كه خنده اش زياد شود، قلبش مرده است».(٣)
٣ـ موجب محو ايمان مى شود
رسول گرامی(ص):
«كَثْرَةُ الضِّحَكِ يَمحُو الايمان»
«خنده زياد ايمان را محو مى كند».(٤)
٤ـ موجب از بين رفتن هيبت و وقار انسان مى شود.
مولى على(ع) مى فرمايند:
«مَنْ كَثُرَ ضِحْكُه ذَهَبَتْ هِيْبَتُه»
«كسى كه خنده او زياد شود، هيبت و اُبهّت او مى رود».(٥)
در جاى ديگر مى فرمايند:
«كثرة ضحك الرجل تُفْسِد وَقارَه»
«زيادى خنده مرد، وقار او را فاسد مى كند».
٥ـ خنده زياد موجب وحشت همنشين و زشت كردن رهبر و رئيس مى شود:
امام متقيان على(ع)مى فرمايند:
«كثرة الضحك يوحش الجليس و يَشين الرئيس»(٦)
خنده زيادى اعتماد دوست و همنشين انسان را نسبت به انسان كم و موجب وحشت او در همنشينى مى شود»،
زيرا زياد خنديدن مناسب انسان عاقل و متين نيست و موجب بی وقارى رهبر مى گردد.
٦ـ خنده مستانه موجب گريه در قيامت و گريه بر گناه مايه سرور و خنده در قيامت است.
امام صادق(ع) فرمودند:
«كم ممّن اكثر ضحكه لاعبا يكثر يوم القيامة بكاؤه و كم ممّن اكثر بكائه على ذنبه خائفا يكثر يوم القيامه فى الجنَّة سروره و ضحكه»
«چه بسيار از كسانى كه خنده را از روى بازى و شوخى زياد كردند و روز قيامت گريه آنها زياد است و چه بسیار از كسانى كه گريه بر گناهشان را از روى ترس از مقام خداوندى زياد كردند و در روز قيامت در بهشت، سرور و خنده آنها زياد مى شود».(٧)
آرى از خنده مستانه و قهقهه بپرهيزيد، و بالاتر از اين خود شما نيز سخنى نگوئيد و كارى نكنيد كه ديگران اين گونه بخندند به اصطلاح خود را دلقك بى خبران نكنيد!
رسول گرامى(ص) فرمودند:
«انّ الرجلَ لَيَتَكّلمُ بالكلمة فى المَجْلس ليَضْحَكَهم بها فَيهوى فى جَهَنَّم ما بين السماء و الارض»
«مردى در مجلسى به كلمه اى تكلم مى كند، تا حاضرين را با آن كلمه بخنداند ولى خودش در جهنم ميان آسمان و زمين رها مى شود».(٨)
در جاى ديگر فرمودند:
«واى بر كسى كه سخن مى گويد و دروغ مى گويد، تا عده اى را بخنداند، واى بر او واى بر او!»(٩)
مولى على(ع) مى فرمايند:
«اِيّاكَ اَنْ تَذْكُرَ مِنَ الكَلامِ ما كانَ مُضْحكاً و ان حكيتَ ذلك عن غيرك»
«بپرهيز از ذكر كردن كلامى كه خنده آور باشد، گرچه از ديگرى آن را حكايت كنى!»(١٠)
امام صادق(ع) نقل مى كنند:
در مدينه (در زمان امام سجاد(ع) مردى بود ياوه گو كه كار او خنداندن مردم بود.
امام سجاد(ع) فرمودند:اين مرد مرا خسته كرده كه به او بخندم، روزى آن حضرت با غلامان عبور مى كردند و اين مرد آمد و عباى حضرت را از پشت سر برداشت و رفت، حضرت ملتفت نشدند، ولى غلامان ملتفت شده و او را دنبال كرده و عباء را از او گرفته و نزد حضرت آوردند، حضرت فرمودند اين كه بود، گفتند:
اين مرد ياوه گو و مزاح كننده اى است كه مردم را مى خنداند، فرمودند به او بگوئيد: «انّ لِلّه يوماً يَخْسُرُ فيه المُبْطِلُون»
«براى خداوند روزى است كه افراد ياوه گو در آن روز در خسران و زيانند!»(١١)
مولى على(ع) در جمله بسيار جالبى مى فرمايند:
«وَقِّرُوا اَنْفُسَكِم عَنِ الفُكاهات و مَضاحِكِ الحكايات و محالّ التُّرَّهات»
«وقار خود را نسبت به فكاهيات و حكايات خنده آور و محلهائى كه سخنان باطل گفته مى شود حفظ كنيد»(١٢)
و با زياده روى در اينها شخصيت خود را خدشه دار مگردانيد.
مرحوم الهى، در ذيل اين فراز «و ان ضحك لم يعل صوته» چنين مى سرايد:

وگر خندد چو گل خندد در اين باغ *** نه آشوب افكند در باغ چون زاغ
غنچه لب گشايد در تبسّم *** كه آرد بلبلان را در ترنّم
كه لبخند نهان خوش چون ربا بست *** چو خنده صبحدم كز آفتابست
لب خندان خوش است اما نه چندان *** گل از خنده خزان گرد ببستان
بخند اى نازنين ليك بينديش *** كه لبخند فزون دل را كند ريش
ببين در قهقهه كبك خرامان *** كه چشم باز بر وى گشت خندان

حكايت

شنيدم طرفه كبك كوهسارى *** خرامان بود چون زيبا نگارى
به خنده كوه را رقصان همى خواست *** نشاطش مى فزود و غصّه مى كاست
به دشت از قهقهه آن كبك دلشاد *** ز بالا، شاهبازى ديده بگشاد
گرفت آن كبك خندان را به چنگال *** ز بهر طعمه بشكستش پر و بال
مبادا ناگهان باز شكارى *** كند بازى به كبك كوهسارى
در اين محفل تو چون شمع اى خردمند *** به جان سوز و به لب آهسته مى خند
كه مى ترسم ز لبخند فزونت *** فلك چون غنچه سازد غرق خونت
____________________________________

١. بحار الانوار، جلد ٧١، .
٢. بحار الانوار، جلد ٧٦، .
٣. غررالحكم.
٤. بحار الانوار، جلد ١٤، ـ جلد ٧٦، .
٥. بحار الانوار، جلد ٧٧، .
٦. غررالحكم.
٧. بحار الانوار، جلد ٧٦، (در شرح نهج البلاغه خوئى ذيل همين فراز با تفاوتى نقل شده است).
٨. بحار الانوار، جلد ٧٧، .
٩. همان مدرك.
١٠. بحار الانوار، جلد ٧٦، ـ شرح ابن ابى الحديد، جلد ١٦، .
١١. تنبيه الخواطر، جلد ٤، .
١٢. غررالحكم (روايات ديگرنيز درباره ضحك در ميزان الحكمه، باب «ضحك»، جلد ٥، تا ٤٨٦ آورده شده، مى توانيد مراجعه نمائيد).

١٠٢ـ انتقامجو نيست
«اِنْ بُغِىَ عَليه صَبَرَ حَتّى يكونَ اللّه هو الذّى يَنْتَقِمُ لَه»
ترجمه: اگر ظلمى به پرهيزگار شود صبر مى كند تا خداوند انتقام او را بگيرد.
شرح: اگر به او ستمى شود شكيبائى كرده و مقابله به مثل نمى كند و به فكر انتقام نمى افتد، البته اين نسبت به دوستان يا دشمنانى است كه عدم انتقام تأثير مثبت روى آنها مى گذارد، يا در مقابل ظالمانى است كه قدرت انتقام از آنها نيست، يعنى جزع و فزع و ناراحتى نمى كند، بلكه انتقام را به خدا وامى گذارد و قبلا بحث درباره انتقام و صبر مشروحاً گذشت.
اولياء بزرگ خدا و پرهيزگاران واقعى كسانى بودند كه زندگى آنها آميخته با اين گونه صبر بود،
از خود مولى على(ع) تا امام حسن عسكرى(ع) و حتى امام زمان(ع) دچار ظلم طواغیت و ستمگران بودند و با صبر و واگذارى انتقام به خداوند به وظائف الهى خود عمل كردند.
شيعيان واقعى آن بزرگواران، همچون ابى ذرها نيز چنين كردند،
در اينجا نامه اى كه ابوذر غفارى اين مبارز بزرگ و صبور دوران، براى «حُذَيفه بن يمان» دوست قديمى خود كه از اصحاب رسول خد(ص) و از شيعيان على(ع) بود و در زمان عثمان در پست فرماندارى بصره قرار گرفته بود، نوشته است، مى آوريم، نامه اى كه نشان ظلمهائى است كه به او روا داشته شده و صبرى است كه در برابر ظالمان و ظلم آنها كرده است، و او شكايت خود را به خداوند كرده و انتقام را به او واگذاشته است. اين نامه را وقتى ابوذر به دستور عثمان به «ربذة» آن بيابان خشك و سوزان تبعيد شده، نوشته است. و در مقابل، حذيفة هم جوابى داده كه ما هر دو نامه را در اينجا ذكر مى كنيم به اين اميد كه از روح بلند و استوار دوستداران حق الهام گرفته و هر چه بيشتر موفق باشيم.

دو نامه تكان دهنده

نامه ابوذر به حُذيفه
«به نام خدا، بَعد، اى برادرم طورى از خدا بترس كه چشمان تو اشك زياد بريزد و هميشه مواظب قلب خويش باش! شب زنده دارى و بدن خود را در اطاعت خداوند قرار بده!
كسى كه مى داند سرانجام غضب خداوند آتش است، سزاوار است آن را در نظر داشته باشد و تا وقتى كه ندانسته است كه خداوند از او راضى شده است، گريه وى ادامه داشته باشد و
(در عبادت خدا) شبها بيدار بماند.
كسى كه مى داند عاقبت رضايت خداوند بهشت است سزاوار است از حق استقبال نمايد تا بوسيله آن سعادتمند گردد و در راه خدا از اهل و مال گذشتن، شب زنده دارى كردن، روزه گرفتن، با دست و زبان با ستمگرانى كه دين ندارند، نبرد و مبارزه كردن، براى او آسان و كوچك گردد.
تا وقتى كه نفهميده است خداوند از او راضى شده است بايد به اين اعمال ادامه دهد و به طور حتم تا از دنيا نرود اين مطلب را درك نمى كند!
هر كسى مايل است در پناه خدا باشد و به رفت و آمد با پيغمبران نائل گردد، بايد همين روش را داشته باشد.
اى برادرم تو در آن مكان دور راحت هستى و من هم مصيبتها و غمهاى خود را به خدا واگذار مى كنم و شكوه اين كه ستمگران بر من غالب شده اند، به خدا مى نمايم.
من ستمگريها و جناياتى كه مى شد با چشم خود ديدم و با گوش شنيدم (و روى احساس مسئوليت دينى كه كردم) بر ضد آنها به مبارزه برخاستم و در نتيجه از بهره خويش محروم شدم، مرا به شهرها بردند و از خويشان و برادران و حرم پيغمبر(ص) دورم كردند و اينك در اينجا غريب شده ام.
به خداى بزرگ پناه مى برم از اين كه خواسته باشم در مورد امورى كه برايم پيش آمده است اظهار نارضايتى (از خدا) نمايم، بلكه به تو اطلاع مى دهم كه به آنچه خداوند دوست دارد و برايم مقدور كرده است راضى هستم، من اين مطلب را براى تو نوشتم تا براى من و عموم مسلمانان دعا كنى و نجات و راحتى را از خداوند مسئلت نمائى و خير پايان و حسن عاقبت را از او خواستار باشى! والسلام.

نامه حذيفه در پاسخ ابوذر
«بنام خدا، نامه تو كه در آن مرا بيم داده بودى و از عواقب خويش ترسانده و به مواظبت به جان خود تأكيد كرده بودى، به من رسيد!
اى برادرم تو از زمانهاى پيش نسبت به من و مردمان با ايمان، خيرخواه مهربان و دلسوز بودى و راهنمائى نمودى به رضاى خداوندى كه غير از او خدائى نمى باشد و به غير از فضل و رحمت و منّت بزرگ او چيزى نيست و جز او كسى نيست، كه انسان را از غضب وى بازدارد!
بنابراين آمرزش عمومى و رحمت با وسعت خداوند را از براى خود و خويشان و غيرخويشان و براى جمعيت مسلمانان مسئلت دارم!
اى برادر، من از آنچه نوشته و بيان كرده بودى در مورد حركت و غربت و تبعيد خويش با اطلاع شدم! به خدا سوگند اي برادر مصيبتها و ناراحتيهايى كه به تو وارد شده است برمن بسيار گران تمام شد! و اگر امكان داشت كه آنها با پول برطرف گردد، من با كمال ميل حاضر بودم مال خود را در اين راه خرج كنم تا خداوند مصيبتهاى شما را برطرف نمايد...»
تا اين كه مى نويسد:
«اى برادر بر آنچه از دست تو رفته است تأسف نخور و در مقابل مصيبتهائى كه به تو وارد شده است اندوهگين مباش و آنها را براى خود خير و خوبى بدان و در انتظار پاداش نيك خداوند باش!
اى برادر! من مرگ را از براى خود و تو بهترين اندرزگو مى دانم، براى اين كه فتنه هائى بر ما سايه افكنده كه همانند پاره هاى شب تاريك روى هم انباشته شده و همه را در كام خود فرو برده است!
شمشيرها در اين آشوبها ظاهر گشته و مرگها در آن مى رسد، هر كس بر آنها آگاه شود ـ و از آنها انتقاد نمايد ـ و در آنها داخل شود و حركتى داشته باشد ـ كه با آنها مبارزه كند ـ كشته مى گردد!
اين فتنه ها و نكبتها تمام جمعيتها و قبائل عرب را فرا گرفته است، در اين زمان هر كس ستمگرتر باشد، عزيزتر است و هر كس پرهيزگارتر باشد، ذليل تر مى باشد، خداوند ما و تو را از شر زمانه اى كه مردمش چنين هستند حفظ كند!
من در هر حال و هر وقت از دعا خوددارى نمى كنم، چه خداوندى كه وعده او خلاف نمى شود مى فرمايد: «مرا بخوانيد تا براى شما اجابت كنم، آنانكه از عبادت من تكبر مى نمايند به زودى وارد دوزخ خواهند شد».(١)
پناه مى برم به خدا از اين كه عبادت او تكبر نمائيم و از اطاعت او رو گردان باشيم، خدا را به رحمت او سوگند مى دهم، كه به زودى من و تو را از اين بلاها نجات دهد و سعادتمند گرداند، والسلام عليكم».(٢)
آرى پرهيزگاران واقعى زندگى تلخ خود را با صبر شيرين مى كنند و با واگذارى انتقام به خداوند به آن آرامش مى بخشند.
مرحوم الهى، در ذيل اين فراز «و ان بغى عليه صبر حتى يكون اللّه هو الذى ينتقم له» چنين گويد:
شكيبد گر ز مردم بيند استم *** كه خواهد داد او سلطان عالم
كه چون قهرش ستمگر را زبون كرد *** بسا طش همچو گردون سرنگون كرد
ستمگر را به كيفر دست بندد *** كه بروى ابر گريد برق خندد
جهان دار المجاز است هشدار *** چو گردون زير دستان را ميازار
بترس از برق آه بى گناهى *** كه سوزد آهى از مه تا به ماهى
رقيب ارجور كرد اى جان صبورى *** كه شد بيداد را كيفر ضرورى
جفا بينى وفا كن ايزدى هست *** كه گر از پا درافتى گيردت دست

* * *

دو گونه است اين سخن هشدار و بنيوش *** يكى گوهر بر از گنجينه هوش
ستم بر شخص اگر رفت از ستمكار *** روا باشد كه بگذارد به دادار
وگر بر خلقى آن جور افكند تير *** دليرى شخص را بايست چون شير
كه بخشايش ستم بر ديگران را *** قوى پنجه كندا ستمگران را
ستمگر را قوى سر پنجه كردن *** ضعيفان را بود دل رنجه كردن
____________________________________

١. سوره مؤمن، آيه ٦٢.
٢. سفينة البحار، جلد ١، و ٢٣٧، به نقل از مرد خسيس، صفحات ٢٠٦ تا ٢١١.

١٠٣ـ نفس او در زحمت

١٠٤ـ مردم از او در راحت

١٠٥ـ خود را براى آخرت به سختى مى اندازد

١٠٦ـ مردم را در آسايش قرار مى دهد
«نَفْسُه منه فى عَناء و النّاس مِنه فى راحة اَتْعَبَ نَفْسَه لاِخرته و اَراح النّاس مِن نفسه»
ترجمه: نفس او در سختى، و مردم از او در آسايشند، نفس خود را براى آخرت خويش به تعب افكنده و مردم را از خود در راحتى قرار مى دهد.
شرح: پرهيزگار وقتى ببيند مردم مشكل دارند، خود را به زحمت مى اندازد و چه بسا بى خوابى را بر خود تحمل مى كند تا مشكل آنها را حل كند. چنان عمل كرده كه وقتى مردم دچار مشكلى مى شوند، خود به سوى او مى آيند و گوئى او باز كننده گره و حلاّل مشكلات است، دائماً به دنبال كارهاى مردم است، تا مردم راحت باشند، گرچه خود ناراحت باشد، ولى اين ناراحتى نه به خاطر امور دنيوى و وجهه پيدا كردن است، بلكه براى خدا و توشه برگرفتن براى آخرت است.
او به بقاء مى انديشد و بقاء در آخرت است.
بينش و انديشه او چنين عملى را به او توصيه مى كند، زيرا بينش او بينشى توحيدى است كه خدمت به خلق را بعد از عبادت خالق افضل چيزها مى شمارد. در روايتى از امام عسكرى(ع)رسيده كه «دو خصلت است كه بالاى آن چيزى نيست. يكى ايمان به خداوند و دوّمى نفع رساندن به برادران دينى و انسانى»
«خصلتان ليس فوقهما شىء الايمان باللّه و نفع الاخوان».
پرهيزگار مى داند نفس او امر كننده به پليديها است (امّاره به سوء) و دشمنى شناخته شده است و از اين رو توجه به خواهشهاى آن نمى كند، تا به سختى افتد، سختى او مايه راحتى مردم و راحتى او مايه ناراحتى مردم است، او ظلم به احدى نمى كند و جز آسايش خلق به چيزى نمى انديشد.
از امام صادق(ع) روايت شده كه از پدران خود نقل كردند، در وصيت و سفارش نبى اكرم(ص) به على(ع) است كه فرمودند:
«ياعلى اَفضل الجهاد مَنْ اصبَحَ لايَهُمّ بِظُلم اَحَد»
«اى على با فضيلت ترين جهاد اين است كه فرد صبح كند و اهتمام به ظلم اَحَدى نداشته باشد».
نظر پرهيزگاران به آخرت است زيرا آن سراى باقى و محل استقرار ابدى است (وَإِنَّ الاْخِرَةَ هِىَ دَارُ الْقَرَارِ)(١)
و هر عاقلى خانه اقامت خود را آباد مى كند، نه منزلگاههاى ميان راه را، مولى على(ع) مى فرمايند:
«مَنْ عَمَر دارَ اقامته فهو العاقل»
«كسى كه خانه اقامتى خود را بنا كند و آباد سازد، او عاقل است».(٢)
در جاى ديگر مى فرمايند:
«انّك مخلوق للاخرة فاعمل لها، انّك لم تُخْلَق للدنيا فازهد فيها»
«تو اى انسان، براى آخرت آفريده شده اى، (تا آنجا سكونت كنى) پس براى آنجا عمل انجام بده و براى دنيا و سكونت در آن آفريده نشده اى، پس در آن زاهد باش و براى آن كار مكن (هدف را آخرت قرار بده!)»(٣)
آرى به فرموده مولى على(ع) هر كس همت خود را براى آخرت قرار داد، به آرزوى خود رسيد
«مَنْ جعل كلّ همّه لاَخرته ظفر بالمأمول»
و هر كس براى دنيا و به قصد دنيا فعاليت كرد دچار خسارت شد.(٤)
مرحوم الهى، در ذيل «نفسه منه فى عناء و الناس منه فى راحة» چنين گويد:

به خلق آسايش آرد خويش را رنج *** كه جويد در خراب خويشتن گنج
تو نيز ايجان چو مردان وفا كيش *** جهان را نوش باش و خويش را نيش
(الهى) جهد كن تا مى توانى *** كه مردم را به آسايش رسانى

و در ذيل «اتعب نفسه لاخرته» گويد:

كشد رنج سفر آن جان آگاه *** كه يابد ملك جاويدان در اين راه
تن آسائى رها كرد آن دل آزاد *** كه آسايد در اقليم روان شاد
فرو ماندن به چاه تن پرستى *** روان را جاودان دارد به پستى

* * *

دو روزى رنج بر دَرِ دانش و دين *** پرستش كن وصال دوست بگزين
سفرگاهيست گيتى، باش هشيار *** كز اينجا رفت بايد تا بَر يار
ترا رنج سفرگر باشدت هوش *** به منزل چون رسى گردد فراموش
نماند رنج و ماند شادمانى *** در آن دولت سراى جاودانى

و در ذيل «و اراح الناس من نفسه» گويد:

ز رنج آرد به راحت مردمان را *** نشاند فتنه دور زمان را
همه راحت بود بر خلق بى رنج *** وجودش خلق را شاديست چون گنج
بكوش اى جان كه بر بيگانه و خويش *** وجودت نوش شايد بود نِى نيش
چو بتوان شد دواى دردمندان *** نشايد گشت درد مستمندان
به رنج مردم از خورسند گردى *** به زنجير ستم پابند گردى
و اگر خوشنودى از آسايش خلق *** تو را آسيب دوران نفشُرَد حلق
ز من بنيوش و جاى بد، نكوئى *** به كار خلق كن گر پاك خوئى
____________________________________
١. سوره غافر، آيه ٣٩.
٢. غررالحكم (ميزان الحكمه، جلد ١، بحث آخرت، صفحات ٣١ تا ٤٠).
٣. غررالحكم (ميزان الحكمه، جلد ١، بحث آخرت، صفحات ٣١ تا ٤٠).
٤. غررالحكم (ميزان الحكمه، جلد ١، بحث آخرت، صفحات ٣١ تا ٤٠)
.

١٠٧ـ كناره گيرى اش از روى زهد است

١٠٨ـ معاشرتش توأم با مهربانى است

١٠٩ـ دورى اش از روى تكبر نيست

١١٠ـ نزديكى اش به خاطر مكر و خدعه نيست
«بُعدُه عَمّن تَباعَدَ عنه زُهدٌ و نَزاهَةٌ و دُنُوّه ممّن دَنا منه لينٌ و رحمة، لَيسَ تَباعُدُه بِكِبر و عَظَمة و لا دُنُوّه بِمَكر و خَديعة»
ترجمه: دورى او از كسى كه از او دورى مى كند از روى زهد و به خاطر پاك ماندن است و معاشرتش با كسى كه به او نزديك مى شود توأم با نرمش و مهربانى است، دورى كردن او از روى تكبر و بزرگى نيست و نزديك شدن او نيز از روى مكر و نيرنگ نمى باشد.
شرح: پرهيزگار بر طبق ديدگاه توحيدى خود به افرادِ حق گرا منعطف و از افراد باطل گرا دور مى شود، اين دور شدن و كناره گيرى از فرد يا گروهى خاص نه به عنوان تكبر و بزرگى و فخرفروشى است، بلكه به خاطر پاك ماندن و آلوده نشدن به صفات اهل باطل است و نزديك شدن و تمايل به فرد و گروهى خاص نه به خاطر فريفتن و سوء استفاده باشد، بلكه به خاطر برخورد نرم و آميخته با مهربانى است، به خاطر اين است كه آنها همسفران او در كوى حقّند، ملاك دورى و نزديكى آنها از كسى از روى فساد اخلاق مثل تكبر و مكر و حيله نيست؛ بلكه از روى ارزشهاى بالنده اخلاقى مثل كناره گيرى از فساد و براساس رحمت و عطوفت است.
اساساً فردى كه داراى نظم و انضباط است نمى تواند، در همه احوال و با همه متمايل و يا از همه كناره گيرى كند اگر كسى با همه نرمى نشان داد و به هر دسته و فرقه اى متمايل شد بايد رگه هاى نفاق را در او جستجو كرد. مگر مى شود انسان با اين همه انسانها و اين همه افكار جور واجور هماهنگ شود. و اگر با همه تندى كرد، او بيمار است و تعادل روحى ندارد.
بعضى فقط براى پول كسى رفيق او مى شوند، تا وقتى مثل گاو شيرده، مى شود او را دوشند، او را مى دوشند و تا وقتى مثل شتر، سوارى دهد، سوارى مى كشند، وقتى ديگر بهره نداد مثل تفاله كه در دهان است او را دور مى اندازند.
پرهيزگاران از زمره اين افراد نيستند كه ملاك رفاقت آنها بهره كشى باشد، پرهيزگاران مانند منافقين نيستند، كه وقتى به مؤمنان مى رسند، بگويند ايمان آورديم و وقتى با دوستان شيطان صفت خود خلوت كردند، بگويند ما با شمائيم و آنها را مسخره كرديم
(وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ ءَامَنُوا قَالُوا ءَامَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَى شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِءُونَ)(١)
در صفات اخلاقى آنها مكر و حيله راه ندارد، زيرا مكر و حيله تاريكى است كه با نورانيت درون آنها سازگار نيست.
مرحوم الهى قمشه اى، اين بلبل گلزار عشق و عرفان در ذيل «بعد عمّن تباعد عنه زهد و نزاهه و دنوه ممن دنى منه لين و رحمة ليس تباعده بكبر و عَظَمَة و لا دُنُوُّه بمكر و خديعه»
چنين مى سرايد:

چو دور از خلق گردد در تفرّد *** نزاهت خواهد و زهد و تجرّد
نى از مردم بكبر و ناز دور است *** چنان كز طبع ارباب غرور است
و اگر نزديك گردد آن وفادار *** بجز اشفاق و رحمت نيستش كار
شود نزديك با مردم كه شايد *** درى از عشق بر دلها گشايد
نى از مكر و فريب آيد به نزديك *** سخن اينجا رسيد اى عقل ناهيك
گريز اى عقل كامد عشق خونريز *** و يا پروانه شو، ز آتش مپرهيز
روان بگذار و تن بسپار جانسوز *** دل از شمع جمال شه بيفروز
بر آتش زن که شمع بزم لاهوت *** روزد جان و سوزد جسم ناسوت
بيفشان بال و پركان طرفه صياد *** بگيرد جسم و جان را سازد آزاد
____________________________________
١. سوره بقره، آيه ١٤.

روح بى قرار همام به ملكوت پرواز كرد!
قال: فَصَعِقَ همّام صعقَة كانتَ نَفْسُه فيها
ترجمه: (راوى مى گويد): هنگامى كه سخن به اينجا رسيد، ناگهان همّام ناله اى از جان بركشيد كه روحش همراه آن از كالبدش خارج شد.
شرح: آرى اهل معرفت و پرهيزگاران واقعى گاهى به جائى مى رسند كه تأثير موعظه در آنها اين گونه نمودار مى شود، همّام گرچه مردى عابد و زاهد و اهل رياضت بوده چنانكه در روايت كافى آمده:
«كانَ عابِداً ناسِكاً مُجْتهداً»(١)
و گرچه اهل تقوى و قلبش مملوّ از حكمت و روحش سرشار از زيركى و ذكاوت بوده، چنانكه از سؤالش پيدا است، ولى هر چه قلب او وسيع باشد، در مقابل قلب على(ع) كه چون دريا است، قابل مقايسه نيست، مسلماً قلب كوچك همّام تاب تحمل فشار آن معلومات را نداشت، چون استخر كوچك تحمل آب دريا ندارد و جاى تعجب نيست كه همّام صيحه اى زند و از هوش رود(٢) آن هم از هوش رفتنى كه جان خود را روى آن بگذارد!
تجلّى اين حقايق بر قلب همّام، همانند تجلّى الهى بر كوه طور براى موسى(ع) بود كه از عظمت آن مدهوش شد
(فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسَى صَعِقاً)(٣)
نه فقط موسى(ع) مدهوش شد كه كوه طور با آن سختى و عظمت نيز منهدم شد.
مرحوم الهى در ذيل اين فراز چنين مى سرايد:

چون سلطان سخن در سوز و در ساز *** به لحن عشق كرد اين قصّه آغاز
سرانجام آن حريف عشق بنياد *** بزد فرياد و رفت از هوش و جان داد
نمود آن عاشق اسرار ازل گوش *** به پاى شمع شد پروانه مدهوش
شنيد از گوش دل آواى معشوق *** فكند از شوق سر در پاى معشوق
بلى رسم و ره عشاق اين است *** طريق جان فشانيشان چنين است
____________________________________
١ . در اصول کافی جلد ٣ داستان همام و سئوال او از حضرت به صورت دیگری نقل شده است و عبارت (کان عابداً ناسکاً مجتهداً درهمان مدرک آمده است.
٢. همان مدرك، (فَصاح همامُ صيحةً ثم وقع مغشيا عليه).
٣. سوره اعراف، آيه ١٤٣.

تأثير موعظه بر قلوب مؤمنان
فقال اميرالمؤمنين(ع):
«اَما و اللّه لقد كُنتُ اَخافها عليه ثمّ قال(ع): هكذا تصنع المواعظ البالغة باهلها».
ترجمه: اميرالمؤمنين على(ع) فرمود:
«به خدا قسم من از اين پيشامد مى ترسيدم سپس فرمود: مواعظ و پند و اندرزهاى بليغ و رسا به آنان كه اهل موعظه اند چنين مى كند».
شرح: حضرت سوگند مي خورند كه از اين پيش آمد بر همّام مى ترسيدند و لذا در ابتدا از جواب تفصيلى اجتناب كردند و به جواب مختصر قناعت كردند
«يا همّام اتّق اللّه و اَحِسن فان اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون»
«اى همّام از خدا بترس و نيكى كن، زيرا خداوند با افراد تقوا پيشه و كسانى است كه احسان مى كنند».
ولى او به اين جواب راضى نشد و اصرار ورزيد تا اين كه امام(ع) براى او تفصيلا اين خطبه را انشاء فرمودند و چه بسا اگر او هنوز هم تحمل مى داشت حضرت به سخنان خود ادامه مى دادند ولى مرگ او حضرت را ساكت و آن درياى معلومات را كه متلاطم شده بود، آرام كرد.
آرى موعظه اى كه از دل برخيزد اينگونه بر دل نشيند، ولى مهم اين است كه خود را اهل «مواعظ بالغة» كنيم، تا در ما تأثير گذارد قلبى كه از سخنى همچون سنگ شده و قساوت رذائل اخلاقى بر آن حاكم است، موعظه در آن مؤثر نيست، قلبِ رام، پذيرش دارد وگرنه قلب وحشى، گريزان است و از موعظه و پند بيزار!
مرحوم الهى در ذيل اين فراز «فقال اميرالمؤمنين(ع): اَما و اللّه لقد كُنت اَخافُها عليه» چنين گويد:

از آن پس گفت شه زان داشتم بيم *** كه دل بازد، كند جان نيز تسليم
گران بودم سخن گفتن در اين باب *** كه تابد مهر و گردد ماه بى تاب
برون از پرده افتد راز جانش *** بياسايد ز قيد تن روانش

و در ذيل «ثم قال(ع) هكذا تصنع المواعظ البالغة باهلها» چنين مى گويد:

پس آنگه شاه فرمود از سرناز *** كه راز اين سان كند با محرم راز
اگر سرّ ازل، مَحرم كند گوش *** در افتد تا ابد سرمست و مدهوش
ز دام تن پرد مرغ روانش *** بياسايد ز درد هجر جانش
سخن اين بود و پند اين بود و راز اين *** حق اين بود و حقيقت بى مجاز اين

سپس مرحوم الهى داستان فضيل بن آياز را كه از سران دزدان بود و مردم بسيار از او وحشت داشتند و در اثر شنيدن آيه:
(أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللهِ)
«آيا وقت آن نرسيده كسانى كه ايمان آوردند، قلبشان براى ذكر خداوند خاشع شود»(١)
در نيمه شب در وقت دزدى منقلب شده و توبه كرد را به نظم درآورده است تا تأثير پند را روشن كند.

حكايت
شنيدستم فضيل نيك فرجام *** شبى برشد به دزدى بر در و بام
شنيد از خانه اى آواز قرآن *** بزد راه دل او راز قرآن
دل شب داشت مرد پارسائى *** بدين خوش نغمه از قرآن نوائى
ز شورانگيز آه عاشقانه *** (الم يأن) همى زد در ترانه
كه پوئى(٢) تا به كى راه خطا را *** دل آگه شو به ياد آور خدا را
فضيل آن ناله جانسوز بشنيد *** پشيمان گشت و راه عشق بگزيد
به كنج مسجد آن شب تا سحرگاه *** برآورد از دل افغان وز جگر آه
از آن پس راه و رسم عشق دريافت *** به جانش پرتو توفيق برتافت
سخن كز دل برآيد همچو تيرى *** نشيند بر دل روشن ضميرى

* * *

فَقالَ له قائلٌ فَما بالُكَ يا اَميرالمؤمنين فَقال(ع) وَيْحَك اِنَّ لِكلّ اَجَل وَقْتاً لا يَعْدُوه و سَبَباً لا يَتَجاوَزه
ترجمه: گوينده اى به حضرت عرض كرد حال و شأن شما چيست اى اميرمؤمنان؟! (اگر موعظه در همّام اثر كرد چرا در شما اثر نكرد كه اين گونه غش كنيد، و يا اگر بر او ترسان بوديد، چرا براى او اين گونه سخن گفتيد؟) مولاى متقيان علی(ع) فرمودند:
واى بر تو، براى هر اَجل و مرگى وقت مشخصى و سبب معينى است كه از آن تجاوز نمى كند.
شرح: كلام حضرت كه به اينجا رسيد، فردى (كه گفته اند «عبداللّه بن كوّاء» يكى از خوارج بود) از روى اعتراض گفت:
«فما بالك يا اميرالمؤمنين» مراد اين شخص يكى از اين دو چيز بود:
١ـ اين موعظه و اندرزهاى بليغ چرا در خود شما اثر نكرد و بى هوش نشديد. پس واقعيت ندارد وگرنه خود مى بايستى در همان راه برويد.
٢ـ چرا اين موعظه را به همّام فرموديد با آن كه نسبت به او ترسان بوديد؟!
حضرت يك جواب اقناعى كه در حدّ فهم شنوندگان و سؤال كننده باشد، فرمودند و حاصل آن جواب اين است كه هر انسانى اَجلى حتمى دارد كه مقدّر شده و از وقت خود نه مقدم نه مؤخر مى شود! و نيز علت و سبب مشخصى دارد كه قابل تبديل و تغيير نيست، چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:
«وَمَا كَانَ لِنَفْس أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللهِ كِتَاباً مُؤَجَّلا»
« هيچ نفسى نمى تواند بميرد مگر به اذن خداوند كه اَجَل هر كس در لوح قضاى الهى به وقت معين ثبت است».(٣)
پس مقدر بوده همّام در اين وقت و در اثر چنين موعظه اى جان دهد، و اين اجل در لوح محفوظ اُمّ الكتاب ثبت بوده است.
ولى من (على(ع)) هنوز وقت مرگم فرا نرسيده (و سبب آن كه ضربت ابن ملجم مرادى است هنوز نرسيده است).
ابن ابى الحديد در شرح خود مى گويد:
براى حضرت ممكن نبود، فرق بين نفس خود و نفوس آنها را ذكر كنند (كه بزرگى نفس من و تحمل آن موجب شد من به حال غشوه نيفتم، ولى نفوس شما مثل من نيست) و آن حال نيز مقتضى ذكر اين فرق نبود (زيرا موجب تفضيل نفس و برترى نفس او مى شد) از اين رو جوابى اسكاتى دادند كه خصم را ساكت كند.
به عبارت ديگر:
جواب وجه اول كه چرا خود مولى بى هوش و دچار غشوه نشدند؟ اين است كه نفوس بشر داراى استعداد و ظرفيت مختلف است، و اولياء خدا مخصوصاً اميرالمؤمنين علی(ع) در حد اعلاى آن قرار گرفته اند، پيدا است كه نيروى نفس قدسى على(ع) در برابر واردات. الهيه تحمّل بسيار دارد، و با رياضت و تمرين به درجه وقار و طمأنينه رسيده است، علاوه بر آن كه امام(ع) آن صفات را كه براى مؤمنان و متقيان بيان فرمودند، به حدّ اعلا از بركت فيض خداى تعالى در خود مى بيند، از اين رو از فقدان آنها متأثر و متألم نمى شود، چون واجد همه آنها است به خلاف همّام كه اولا نسبت به مولى ضعف نفس و كمى حوصله دارد و ثانياً فقدان اين صفات در او موجب اندوه و افسوس كشنده مى شود و به قول ابن ابى الحديد وسيله اى كه گِل را با آن سوراخ مى كنند، با آن سنگ را نمى شود سوراخ كرد، وسيله اول تأثيرى بسزا و مؤثر در سنگِ استوار نمى كند؛ موعظه اى كه قلب همّام را سوراخ مى كند، توان تأثير بر قلب محكم و استوار مولى را ندارد. و اين سبب قريب براى مرگ همّام بود و آنچه مولى جواب دادند كه وقت و سبب معينى براى مرگ همّام بود گرچه صحيح است ولى سبب بعيد مرگ او بود.
جواب وجه دوم كه اگر مولى ترسان بر همّام بودند، كه دچار اين پيش آمد شود، چرا جواب تفصيلى دادند؟ بايد عرض كنم چنانكه شارح بزرگ نهج البلاغه ابن ميثم بحرانى مى گويد: حضرت بى تابى او را تا حدّ بى هوشى و غشوه توقع و گمان داشتند، ولى اين گمان را نداشتند كه، در اين غشوه مرگ او محقق مى شود(٤) و يا چنانكه دانشمند محترم آقا سيد جواد مصطفوى در شرح خطبه همام در شرح كتاب شريف كافى بعد از آوردن جواب ابن ميثم، جواب ديگرى مى دهد كه هر كس اجلى و مرگى مقدور دارد و امام آگاه به اين سبب بودند و طبق قضاء و قدر الهى نسبت به همّام رفتار كردند، پس نظير كشتن جوان در داستان خضر و موسى(عليهما السلام) است كه قرآن كريم بيان مى كند.(٥)
الهى، اين سوخته و سوته دل در ذيل اين فراز (فقال له قائِلٌ فَما بالكُ يا اميرالمؤمنين(ع)وَيْحَك اِنَّ لِكُلّ اَجَل وَقْتاً لا يَعْدُوه وَسَبَباً لا يَتَجاوَزُه) چنين مى سرايد:

فضولى گفت شه را، در تو چون بود *** كه آواى تو اين تأثير ننمود
شه از گفتار آن نادان برآشفت *** به پاسخ بهر تعليمش چنين گفت
كه بر بخت سياهت واى و صد واى *** ز خواب جهل زين پس ديده بگشاى
كه هر مرگى ز فرمان ازل خواست *** بهنگامى و شرطى بى كم و كاست

* * *

فَمَهلا لا تَعُد لِمِثلِها فانّما نَفَثَ الشيطان على لسانك
ترجمه: پس آرام باش و ديگر اينگونه سخن مگوى اين حرفى بود كه شيطان بر زبانت نهاد.

* * *

شرح: حضرت پس از جواب آن معترض، او را نهى مى كنند كه ديگر چنين اعتراض مكن زيرا اين سخن برخاسته از شيطان است و شيطان با زبان تو اين گونه سخن مى گويد، اعتراض بر امام از القائات شيطان است و اى كاش اعتراضى در مورد خود بود، اين اعتراض در جاى خود نبود و نسبت به امام جا نداشت.
و اين فرمايش امام درسى است كه ببينيم در كجا سخن گوئيم و در كجا اعتراض كنيم و مخاطب را ارزيابى كنيم كه كيست، شايد او احاطه به مسائلى دارد كه ما آگاه نسبت به آنها نيستيم، پس نسنجيده سخن مگوئيد، زيرا چه بسا سخنانى كه به عنوان بلندگوى شيطان از زبان ما خارج مى شود و خداوند ما را از شرور او محافظت فرمايد.

الهى اين بلبل گلشن راز در ذيل اين فراز آخر (فمهلا لا تَعُد لمثلها فانّما نفث الشيطان على لسانك) چنين گويد:

از اين پس بو الفضولى را زبان سوز *** ز شيطان، زشت گفتارى مياموز
مبادا ديگر اين ناخوش بيانت *** كه ديو افكند بى شك بر زبانت
بسا كازرده گوش مستمندان *** نواى دلخراش خود پسندان
بسا خاموش گردد بلبل باغ *** چو آهنگ مخالف بركشد زاغ

* * *

خداوند ما را در رسيدن هر چه بيشتر به صفات متقيان يارى فرمايد و ما را از نصيب آنها بهره مند گرداند.
بحمداللّه شرح اين خطبه شريف پس از قريب دو سال و نيم در شامگاه ولادت رسول گرامى(ص) و امام صادق(ع) در كنار مرقد منوّر حضرت معصومه(س) به پايان رسيد.

اللّهم وَفِّقْنا لِما تُحِبُّ و تَرضى وَ السَّلام على مَن اتَّبَعَ الهُدى
____________________________________

١٧ ربيع الاول ١٤١١ برابر با ١٦ مهرماه ١٣٦٩
١. سوره حديد، آيه ١٦.
٢. دونده، رونده، جستجو كننده.
٣. سوره آل عمران، آيه ١٤٥.
٤. شرح ابن ميثم، جلد ٣، .
٥. اصول كافى، با شرح و ترجمه مصطفوى، جلد ٣، ، جوابهاى هر دو وجه را آورده و به نظر حقير جواب اخير قابل تأمل است.

اكبر خادم الذاكرين (خادمى) ـ قم

۱۵
«فهرست منابع»
«فهرست منابع»

١. آداب النفس ـ عارف حكيم محمد عيناثى
٢. السيرة النبوية ـ ابن هشام
٣. الكامل ـ مبرّد
٤. المفردات فى غريب القرآن ـ راغب اصفهانى
٥. المنطق المقارن ـ محمدعلى گرامى
٦. اخلاق محتشمى ـ محتشم السلطنة (حسن اسفنديارى)
٧. اعلام القرآن ـ دكتر محمد خزائلى
٨. الغارات ـ ابواسحاق ابراهيم بن محمد ثقفى كوفى
٩. الجعفريات ـ قاضى ابى المحاسن الرويانى
١٠. الاختصاص ـ شيخ مفيد
١١. اخلاق حسنه ـ فيض كاشانى
١٢. الاخلاق ـ سيد عبدالله شُبّر
١٣. المنجد ـ بولس المعلوف اليسوعى
١٤. احياء العلوم ـ غزالى
١٥. الحقائق ـ فيض كاشانى
١٦. ارزشها و ضدارزشها در قرآن ـ ابوطالب تجليل
١٧. اقبال الاعمال ـ سيد رضى الدين الطاووس (سيدبن طاووس)
١٨. اخلاق فلسفى ـ محمدتقى فلسفى
١٩. اُسد الغابة ـ جَزَرى
٢٠. اسرار الحكم ـ حاجى سبزوارى
٢١. الكنى و الالقاب ـ محدّث قمى
٢٢. ارشاد ـ شيخ مفيد
٢٣. ايمان و وجدان ـ....
٢٤. الحياة ـ محمدرضا، على، محمد حكيمى
٢٥. الامامة و التبصرة ـ ابى الحسن على بن الحسين بن بابويه قمى (پدر شيخ صدوق)
٢٦. المعجم المفهرس لالفاظ نهج البلاغه ـ دشتى، محمدى
٢٧. الترغيب ـ ابى جعفر البرقى
٢٨. امالى ـ صدوق
٢٩. المحاسن ـ ابى اجعفر البرقى
٣٠. اَمالى ـ شيخ طوسى
٣١. اثناعشريه فى المواعظ العددية ـ آية الله مشكينى
٣٢. بداية الحكمة ـ علامه طباطبائى
٣٣. باب حادى عشر ـ علامه حلى
٣٤. بيدادگران اقاليم قبله ـ محمدرضا حكيمى
٣٥. باغ اپيكيور ـ آناتول فرانس ـ ترجمه كاظم عمادى
٣٦. بحث در آثار و افكار و احوال حافظ ـ...
٣٧. پاسدار اسلام ـ (مجله)
٣٨. تفسير كبير ـ فخررازى
٣٩. تفسير قرطبى ـ محمد الانصارى القرطبى
٤٠. تفسير روح المعانى ـ آلوسى بغدادى
٤١. تفسير ابوالفتوح رازى
٤٢. تفسير عياشى ـ محمدبن مسعود بن عياشى السمرقندى
٤٣. تفسير صافى ـ ملا محسن فيض كاشانى
٤٤. تفسير المنار ـ محمدرشيد رضا
٤٥. تفسير طبرى (جامع البيان) ـ محمدبن جرير طبرى
٤٦. تفسير البصائر ـ يعسوب الدين رستگارى
٤٧. تفسير الميزان ـ علامه طباطبائى
٤٨. تفسير جوامع الجامع ـ مرحوم طبرسى
٤٩. تفسير اَطَيب البيان ـ آية الله عبدالحسين طيّب
٥٠. تفسير برهان ـ سيد هاشم برهانى
٥١. تفسير الخازن ـ علاء الدين بغدادى صوفى معروف به خازن
٥٢. تفسير روح البيان ـ الشيخ اسماعيل حقّى البرسوى
٥٣. تاريخ بيهقى
٥٤. تحف العقول ـ حرّانى
٥٥. تنبيه الخواطر ـ سيد حسين طباطبائى يزدى
٥٦. تكامل در پرتو قرآن ـ سلطانى
٥٧. ترجمه الميزان ـ موسوى همدانى
٥٨. تفسير الدر المنثور ـ جلال الدين سيوطى
٥٩. تفسير على بن ابراهيم قمى
٦٠. توحيد مفضّل ـ مفضّل بن عمر جعفى
٦١. ترجمه مصباح الشريعه ـ حسن مصطفوى
٦٢. ثمرات الانوار ـ محمدبن ابى الفتح
٦٣. ثواب الاعمال شيخ صدوق
٦٤. جامع السعادات ـ محمدمهدى نراقى
٦٥. جلوه حق ـ آية الله مكارم شيرازى
٦٦. جامع الاخبار ـ شيخ صدوق
٦٧. چهارده معصوم ـ عمادزاده
٦٨. چهل حديث ـ امام خمينى(ره)
٦٩. خصال ـ شيخ صدوق
٧٠. خلاصه بيماريهاى گوش و حلق و بينى ـ دكتر عليم مروستى
٧١. خواندنيهاى دلنشين ـ سعيدى لاهيجى
٧٢. ديوان اشعار ـ مرحوم الهى قمشه اى
٧٣. داستان راستان ـ شهيد مطهرى
٧٤. دار السلام ـ حاجى نورى
٧٥. رسائل فلسفيه ـ محمدبن زكريا رازى
٧٦. رسالة لبّ اللباب ـ آية الله سيد محمدحسين حسينى طهرانى
٧٧. رسالة «الانسان بعد الدنيا» ـ علامه طباطبائى
٧٨. رجال كشى
٧٩. زندگى و شخصيت شيخ انصارى ـ مرتضى انصارى
٨٠. زينة المجالس ـ مجدالدين محمد حسينى
٨١. سفينة البحار ـ محدّث قمى
٨٢. سيماى فرزانگان ـ رضا مختارى
٨٣. سير حكمت در اروپا ـ فروغى
٨٤. سياحت شرق ـ قوچانى
٨٥. شرح نهج البلاغه ـ ابن ابى الحديد
٨٦. شرح نهج البلاغه ـ ابن ميثم
٨٧. شرح نهج البلاغه خوئى (منهاج البراعة)
٨٨. شرح مكاسب ـ كلانتر
٨٩. شرح منطق كبرى ـ...
٩٠. شرح مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه ـ عبدالرزاق گيلانى
٩١. شرح منظومه ـ سبزوارى
٩٢. شفاء ـ بوعلى سينا
٩٣. شرح نهج البلاغه ـ محمدتقى جعفرى
٩٤. شرح صحيفه سجاديه ـ جزائرى
٩٥. شرح ابن عقيل ـ بهاء الدين عبدالله ابن عقيل العقيلى
٩٦. صحيفه سجاديه ـ امام سجاد(علیه السلام)
٩٧. صحيح بخارى ـ محمدبن اسماعيل بخارى
٩٨. صحيح مسلم ـ مسلم نيشابورى
٩٩. عيون اخبار الرضا(علیه السلام) ـ شيخ صدوق
١٠٠. عين الحيوة ـ مجلسى
١٠١. عيون اخبار ـ ابن قتيبه
١٠٢. عدل الهى ـ شهيد مطهرى
١٠٣. عدّة الداعى ـ احمدبن فهد الحلى
١٠٤. علل الشرايع ـ شيخ صدوق
١٠٥. غرر الحكم ـ على(عليه السلام)
١٠٦. غوالى اللئالى ـ شيخ محمدبن على بن ابراهيم ابى جمهور احسائى
١٠٧. فوائد الرضوية ـ محدث قمى
١٠٨. فتوح البلدان بلازرى
١٠٩. فيض القدير ـ محدث قمى
١١٠. فيزيك پزشكى ـ ذبيح الله عزيزى ـ دكتر گلبان مقدم
١١١. فروغ كافى ـ شيخ كلينى
١١٢. فرهنگ عميد ـ حسن عميد
١١٣. قرآن مجيد
١١٤. قصص العلماء ـ ميرزا محمد تنكابنى
١١٥. قصص قرآن ـ رسولى محلاتى
١١٦. قصه هاى قرآن ـ مصطفى زمانى
١١٧. قصص انبياء(علیهم السلام) ـ ابواسحق ابراهيم نيشابورى
١١٨. كنز الفوائد ـ...
١١٩. كمال الدين ـ شيخ صدوق
١٢٠. كيمياى سعادت ـ غزالى
١٢١. كنز العمال ـ علاء الدين هندى
١٢٢. گنجينه دانشمندان ـ شريف رازى
١٢٣. لئالى الاخبار ـ شيخ محمد نبى تويسركانى
١٢٤. لغت نامه دهخدا
١٢٥. لؤلؤ و مرجان ـ حاجى نورى
١٢٦. مجلدات بحار الانوار ـ مجلسى
١٢٧. مجلدات تفسير مجمع البيان ـ مرحوم طبرسى
١٢٨. مجلدات ميزان الحكمه ـ محمد رى شهرى
١٢٩. مجلدات وسائل الشيعه ـ شيخ حرّ عاملى
١٣٠. مجلدات تفسير نمونه ـ آية الله مكارم شيرازى
١٣١. مجلدات محجة البيضاء ـ فيض كاشانى
١٣٢. مجلدات اصول كافى ـ شيخ كلينى
١٣٣. مجلدات پيام قرآن ـ آية الله مكارم شيرازى
١٣٤. مجلدات تفسير نور الثقلين ـ علامه عبدعلى بن جمعة العروسى الحويزى
١٣٥. مجلدات معادشناسى ـ آية الله سيد محمدحسين حسينى طهرانى
١٣٦. مجلدات عرفان اسلامى ـ شيخ حسين انصاريان
١٣٧. مجلدات انوار نعمانية ـ سيد نعمة الله جزائرى
١٣٨. مجلدات اولين دانشگاه و آخرين پيامبر ـ دكتر پاك نژاد
١٣٩. مجموعه ورّام ـ ورّام بن ابى فراس
١٤٠. معالم الاصول ـ حسن بن زين الدين عاملى (فرزند شهيد ثانى)
١٤١. منية المريد ـ شهيد ثانى
١٤٢. مشكوة الانوار ـ مرحوم طبرسى
١٤٣. مفاتيح الجنان ـ محدث قمى
١٤٤. مجمع البحرين ـ طريحى
١٤٥. ملاصدرا ـ هانرى كربن فرانسوى «ترجمه ذبيح الله منصورى»
١٤٦. مجاهد شهيد حاج شيخ محمدتقى بافقى
١٤٧. مسكن الفواد ـ شهيد ثانى
١٤٨. مكارم الاخلاق ـ امام سجاد(عليه السلام)
١٤٩. مناقب شهرآشوب
١٥٠. معجم البلدان ـ شهاب الدين ياقوت حموى
١٥١. منتهى الامال ـ محدث قمى
١٥٢. مصباح الشريعه و مفتاح الحيقة ـ منسوب به امام صادق(عليه السلام)
١٥٣. معالم التنزيل ـ...
١٥٤. معراج السعادة ـ شيخ احمد نراقى
١٥٥. معماى هستى ـ آية الله مكارم شيرازى
١٥٦. من لا يحضره الفقيه ـ شيخ صدوق
١٥٧. مراصد الاطلاع ـ (مختصر معجم البدان) ـ صفى الدين بغدادى
١٥٨. مستدرك الوسائل ـ حاجى نورى
١٥٩. مرآة العقول ـ مرحوم مجلسى
١٦٠. مطلوب كل طالب ـ رشيد الدين و طواط
١٦١. مقامات معنوى ـ...
١٦٢. مسافر سرگشته ـ دكتر پوران شجيعى
١٦٣. مرد خسيس ـ مصطفى زمانى
١٦٤. مصباح الانوار ـ...
١٦٥. معانى الاخبار ـ شيخ صدوق
١٦٦. نهج البلاغه ـ فيض الاسلام
١٦٧. نهج البلاغه ـ صبحى صالح
١٦٨. نفثة المصدور ـ محدث قمى
١٦٩. نهج الصباغة (شرح نهج البلاغه) ـ آية الله محمدتقى تسترى
١٧٠. نور الابصار ـ شبلنجى
١٧١. نهج السعادة ـ شيخ محمدباقر محمودى
١٧٢. نصایح ـ آية الله مشكينى
١٧٣. همائى نامه ـ...


۱۶