پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان0%

پيشواى شهيدان نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

پيشواى شهيدان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: آیت الله سید رضا صدر
گروه: مشاهدات: 23481
دانلود: 2345

توضیحات:

پيشواى شهيدان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 109 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 23481 / دانلود: 2345
اندازه اندازه اندازه
پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

خطابه زين العابدينعليه‌السلام

١- مجلس يزيد، براى يزيد، مقصود يزيد را انجام نداد و عقده هايى بر عقده هايش بيفزود، عقده شكست ، عقده خوارى ، عقده احساس نفرت از جانب مردم

خبر مجلس ، در شام پخش گرديد و عكس العملى شديد يافت ! شاميان ، جز خاندان سفيانى ، نزديكى و قريبى براى پيامبر نمى شناختند. رسانه هاى گروهى دولت ، دودمان سفيانى را از نزديك ترين كس ، به پيامبر معرفى كرده بودند! مردم شام آن ها را، آل محمد مى پنداشتند! اكنون مى شنوند كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جز سفيانيان ، آلى و دودمانى دارد، پسرانى دارد، دخترانى دارد. و پسرش به دست يزيد كشته شده و دخترش اسير گرديده و به شام آورده شده است نقش رسانه هاى گروهى ، به دست خود يزيد، نقش بر آب گرديد و يزيد در فكر چاره شد.

مشاوران متملق و اطرافيان چاپلوس و مردم پول پرست و بى شخصيت ، كه يار ظالمان مى گردند، به راءى نشستند و بينديشيدند. سر انجام چاره اى يافتند، تا مردم را فريب داده ، شهيدان و اسيران را، بدنام سازند! و يزيد و سفيانيان را خوش نام گردانند.

مردم را به مسجد بزرگ شام دعوت كردند و خطيبى چاپلوس و گوينده اى متملق فراهم ساختند، تا بر منبر شود و يزيد و يزيديان را ستايش كند و حسين و حسينيان را نكوهش !

از يزيد و پيشينيان يزيد، بتى سازد تا مردم بپرستند و به حسين و راه حسين پشت كنند! حكومت هاى زورگو و قلدر، به نام دين ، به نام حزب ، به نام مسلك ، چنين مى كنند! و كارشان اين است زبان ها را مى بندند! و زبان هايى استخدام مى كنند. قلم ها را مى شكنند و قلم هايى را استخدام مى كنند. دشنام مى دهند! تهمت مى زنند! افترا مى بندند!

روز، روز جمعه بود، تعطيل بود، تعطيل عمومى برقرار، به زودى ، مسجد از مردم پر مى شد. يزيد و يزيديان ، در مجلس شركت كردند. خطيبى بر منبر شد و خانه رحمان ، لانه شيطان گرديد! تنها يادگار حسينعليه‌السلام امام سجاد، زين العابدين را كه اسير دستگاه ظلم و بيدادگرى بود نيز، در مجلس شركت دادند.

خطيب ، داد سخن داد و آن چه خواسته يزيد بود، انجام شد. از حسين بد گفت ، از پدر حسين ، بد گفت دشنام را بالاتر نبرد، چون از هيجان افكار عمومى مى ترسيد. به جاى آن ، از يزيد خوب گفت ، از پدر يزيد خوب گفت ، هر دو را به صفات كمال موصوف ساخت و سخن پردازى را ادامه داد!

از معاويه گفت ، از يزيد گفت ، از پدر گفت ، از پسر گفت ، از هر دو گفت ، از يكى گفت مردم ، همگى گوش بودند و خطيب مى گفت آن چه يزيديان مى خواستند! و يزيديان مى خواستند آن چه خطيب مى گفت ناگهان ، فريادى در مجلس طنين انداز شد! سكوت مردم را شكست و سخن خطيب را بريد و جنبشى در ميان مردم بر پا كرد! اين فرياد، از فرزند حسين ، امام اسير بود كه مى گفت :

« اى خطيب ، واى بر تو! مى خواهى خشنودى خلق را با خشم خدا بخرى ! اينك جاى خود را در آتش دوزخ ، آماده بين !» .

خطيب ، دست پاچه گرديد، و دم فرو بست و ديگر سخن نيارست ، و از منبر فرود آمد!

غلغله از مردم برخاست ! هر كسى چيزى مى گفت ! براى بسيارى كه به حقيقت آشنا نبودند، درك واقعيت دشوار بود! سكوتى آميخته به تحير، بر مردم حكم فرما گرديد. مردم همه خاموش شدند تا ببيند چه مى شود. وقتى خاموشى سراسر مجلس را فرا گرفت و مردم به سوى امام اسير و يزيد رو كردند، شنيدند امام به يزيد مى گويد:« اجازه مى دهى روى اين چوب ها بروم و سخنى بگويم ؟ سخنى كه خشنودى خداى در آن باشد، و براى خلق ، پاداش و اجر داشته باشد» .

يزيد اجازه نداد. او، امام اسير را مى شناخت و مى دانست كه زاده حسين است و پسر على !... رد در خواست امام ، از سوى يزيد، مردم را بر انگيخت كه خواسته امام را تاييد كنند و از يزيد بخواهند كه با اين درخواست موافقت كند.

يزيد پاسخ داد: اگر اين اسير، بر منبر شود، پايين نخواهد آمد مگر وقتى كه مرا و خاندانم را رسوا سازد. مردم نپذيرفتند و گفتند: مگر اين جوان اسير، چقدر نيروى سخن دارد كه بتواند چنين كند!

يزيد گفت : شما او را نمى شناسيد، من او را مى شناسم ، او از شيرخوارى با علم و دانش سر و كار داشته

مقاومت يزيد، حسى كنجكاوى مردم را بر انگيخت و شوق شديدى براى سخن امام اسير، پديد آورد. اصرار كردند و تقاضا را تكرار كردند، تا كار به جايى رسيد كه ديگر يزيد نتوانست ، در برابر درخواست همگانى ، پاى دارى كند. سر انجام موافقت كرد و امام اسير بر منبر شد و سخن آغاز كرد:

« حمد، خدايى را سزاست كه ازلى است و آغاز ندارد و جاودانى است و پايان ندارد. پيش از همه بوده و بعد از همه خواهد بود و پس از فناى خليق ، او مى ماند و بس» . سپس چنين گفت :« ايهاالناس ! خداوند عالم به ما نعمى عطا كرده : حلم و بردبارى ، سخاوت و جوان مردى ، فصاحت و سخنورى ، شجاعت و دليرى ، و دل هاى مؤ منان را كانون مهر و محبت ما قرار داده است اى مردم ! رسول خدا از ما خانواده است ، وصى رسول الله از ما خانواده است ، حمزه سيدالشهدا، از ما خانواده است ، جعفر طيار از ما خانواده است ، دو سيد جوانان بهشت از ما خانواده است ، امام قائم اين امت ، از ما خانواده است

اى مردم ! هر كس مرا مى شناسد، بشناسد و هر كس مرا نمى شناسد، خود را، به او مى شناسانم و حسب و نسب خود را به او مى گويم :

من فرزند مكه و منايم

من فرزند زمزم و صفايم

من فرزند كسى هستم كه حجرالاسود را، با عبا برداشت و در كعبه نهاد

من فرزند بهترين كسى هستم كه تا كنون جامه احرام بر تن پوشيده و حج كرده و سعى صفا و مروه را انجام داده است

من فرزند كسى هستم كه شبان گاه ، از مكه به مسجد اقصى رفت ، به معراج رفت ، به سدرة المنتهى رسيد و نزديك ترين كس به خدا بود.

من فرزند كسى هستم كه از جانب خدا، وحى بر او نازل گرديد.

من فرزند محمد مصطفايم

من فرزند خديجه كبرايم

من فرزند على مرتضايم

من فرزند فاطمه زهرايم

من فرزند سدرة المنتهايم

من فرزند درخت طوبايم

من پسر حسين ، شهيد كربلايم» .

سخن امام اسير كه بدين جا رسيد، ناله مردم به اشك و آه بلند گرديد، سرشك ديده روان ساختند. يزيد نگران شد و بر خود ترسيد، به اذان گوى مسجد، فرمان اذان نماز داد!

مؤ ذن بانگ اذان برداشت : الله اكبر...

امام اسير گفت :« خداى بزرگ تر و برتر است از هر چيز و عظيم تر است از هر چه از آن بتوان ترسيد و پرهيز كرد» .

مؤ ذن گفت : اءشهد اءن لا اله الا الله .

امام اسير گفت :« گواهى مى دهم كه جز الله خدايى نيست» .

مؤ ذن گفت : اءشهد اءن محمدا رسول الله .

امام اسير، كه انتظار چنين فرصتى را داشت ، سر خود را برهنه كرد و فرياد كشيد:« اى مؤ ذن ، تو را به حق محمد سوگند، دمى ساكت شو» . پس روى به يزيد كرده پرسيد:« اين محمد، اين پيامبر گرامى ، جد من است ، يا جد تو؟ اگر بگويى كه جد تو است ، همه كسى مى داند دروغ است و اگر بگويى جد من است ، چرا پدرم را كشتى ؟! چرا مالش را به يغما بردى ؟! چرا زنانش ‍ را اسير كردى ؟!» .

فرزند حسينعليه‌السلام در اين هنگام ، پيراهن چاك زد و به مردم خطاب كرده ، گفت :« در تمام جهان ، كسى را جز من مى شناسيد كه جدش رسول خدا باشد؟ پس چرا يزيد، پدرم را كشت و ما را هم چون كافران اسير كرد؟!» .

پس يزيد را گفت :« تو مى گويى ، محمد رسول خداست و مى خواهى رو به قبله بايستى و نماز جمعه بخوانى ؟! واى بر تو، از روز قيامت ! واى بر تو از روز رستخيز؛ روزى كه پدرم و جدم خصم تو باشند!» . يزيد فرياد زد: مؤ ذن اذان بگوى

٢- در اين مجلس ، از امام اسير، بزرگ ترين قدرت روحى را مى بينيم ! مجلسى كه به دست دشمن ، در شهر دشمن ، با قدرت دشمن ، براى خواسته دشمن ، فراهم شده بود، يك باره دگرگون ساخت و با دست دشمن ، كار دشمن را ساخت !

بهترين راه كوبيدن خصم اين است كه او را با دست خودش ، با قدرت خودش ، به خاك افكند. اكنون دانسته شد كه در رزم شهادت ، پيروزى از آنِ كه بود؛ حسين يا يزيد؟

نوجوانى ٢٣ ساله ، اسير، پدر كشته ، برادر كشته ، همه كس كشته ، غارت زده ، با چه نيرويى توانست معجزه تاريخ را انجام دهد و بزرگ ترين شاهكار تبليغى براى رسانه هاى گروهى ، در عرصه پهناور گيتى به جاى گذارد و حقايقى را كه ساليانى دراز، بزرگ ترين قدرت ها، با زور و زر، از مردم شان نهان كرده بودند، آشكار سازد و تاريكى را روشنايى گرداند، تا حجت خداوندى بر خلق تمام شود و مردم پى برند راه حق كدام است و راه باطل كدام

پيمايش راه حق ، نبايد، از ترس و بيم باشد. كسى كه از ترس ، راه را بپيمايد، رهرو نخواهد بود. سلوك راه خدا نبايد به طمع زر باشد، او زرطلب و پيشه ور خواهد بود، نه رهرو. رهرو، كسى است كه راه خدا را، براى خدا بپيمايد و بس

رهرو راه خدا كسى است كه از خود بيگانه نباشد، ماشين نباشد، پيچ و مهره نباشد، بيل و كلنگ و تيشه نباشد، بفهمد چه مى كند و براى چه گام بر مى دارد و به كجا مى رود.

رهبران ملت ها، بايد اين گونه رهبرى كنند. رهبرى با زور، رهبرى نيست ، رهبرى با زر، رهبرى نيست رهبرى با خدعه و نيرنگ ، رهبرى نيست رهبرى با دروغ ، رهبرى نيست خيانت است و جنايت حقيقت رهبرى ، روشن ساختن حقايق است و بس وقتى حقيقت ، براى بشر، روشن شد، خودش با اختيار به دنبال حق مى رود، اگر طمعى در كار نباشد اگر خورده شيشه اى در دل نباشد.

٣- يزيد، به اعدام امام سجاد تصميم گرفت و دژخيم را بخاست و گفت : اين جوان را، ببر به باغ قصر، و در آن جا بكش و به خاكش سپار! دژخيم اطاعت و يادگار حسينعليه‌السلام امام اسير را به درون باغ برد و به گور كندن مشغول شد. على به نماز ايستاد و با خدايش به راز و نياز پرداخت

دژخيم كه از گور كندن فراغت يافت ، هنگامى كه خواست ، دست به جنايت بزرگ بزند، ناگهان فريادى كشيد، و به رو بر زمين افتاد و بيهوش شد. خالد، پسر يزيد كه ناظر اين منظره بود، نزد پدر رفت ، وضع را گزارش داد. يزيد از خون جوان ملكوتى و انسان آسمانى ، در گذشت و يادگار حسين ، به روشن گرى بشر پرداخت

سفير روم

يزيد، در مجلس بزم و باده نوشى ، سر مقدس را در برابر مى نهاد و باده گسارى مى كرد! روزى سفير قيصر روم ، در مجلس بزم وى شركت داشت سر را كه ديد، پرسيد: اين سر از كيست ؟

يزيد گفت : براى چه مى پرسى ؟ به تو چه كه اين سر از كيست !

سفير گفت : وقتى كه به كشورم باز گردم ، قيصر انتظار دارد كه آن چه ديده ام ، گزارش دهم مى خواهم صاحب اين سر را بشناسم ، تا شهريار ما، در خوشى و شادى ، با تو شركت داشته باشد.

يزيد: اين سر حسين است ، پسر على !

سفير: مادرش كيست ؟

يزيد: مادرش فاطمه ، دختر رسول خداست

سفير: واى بر تو اى يزيد، واى بر دين تو! دين ما، از دين شما بهتر است ! پدر من ، از نواده هاى داود پيغمبر است ميان من و داود، پدران بسيارى فاصله است مسيحيان ، مرا احترام مى كنند چنان كه خاك كف پاى مرا به بركت مى برند، ولى شما مسلمانان ، پسر دختر پيغمبرتان را مى كشيد، در صورتى كه يك مادر، با پيغمبرتان ، بيشتر فاصله ندارد!

آيا اين نمك به حرامى ، از ويژگى هاى قوم عرب است ؟!

منهال

روزى ، يادگار حسين ، زين العابدين ، گذرش به بازار شام افتاد. منها، احوال بپرسيد. يادگار حسين ، در پاسخ گفت : حال ما، حال بنى اسرائيل ، در حكومت فرعون مصر است ؛ فرعونيان ، مردان بنى اسرائيل را كشتند و زنانشان را، اسير كردند! اى منهال ! عرب ، بر عجم افتخار مى كرد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از عرب است ، و قريش بر عرب افتخار مى كرد كه محمد، از قريش است اكنون اهل بيت محمد را مى كشند! حقشان را مى برند و ايشان را از كاشانه و آشيانه ، آواره مى سازند!

يزيديان ، از فرعونيان بدتر بودند. فرعونيان با بنى اسرائيل ، از يك نژاد نبودند، حكومتشان از بنى اسرائيل نبود! پيرو دين بنى اسرائيل نبودند. ولى عرب ، با اهل بيت از يك نژاد بودند، حكومتشان ، از اهل بيت بود، پيرو دين اهل بيت بودند، چنان با اهل بيت دشمنى كردند كه تاريخ بشر مانندش را نديده ! پيامبرى آسمانى ، عرب وحشى را كه خوارترين قوم روى زمين بود، عزيزترين قوم ، قرار داد. عرب ، به جاى وفا، به جاى پاداش ، به جاى قدر شناسى ، به كشتار فرزندانش پرداخت ، دخترانش را اسير كرد، تفو بر چنين مردم ، تفو بر چنين نژاد!

آزادى اسيران

سر انجام ، افكار عمومى ، كار خود را كرد، زبان اعتراض ، بر يزيد گشوده شد و مجبور شد تغيير موضع دهد و اسيران را آزاد كند و گناه كشتن حسين را به گردن ابن زياد بيندازد و خود را بى گناه بخواند و با اسيران ، از در دوستى در آيد و اعتذار بجويد.

يزيد، اسيران را احضار كرد و گفت : هر چه دوست داريد، از من بخواهيد، مى توانيد در شام ، نزد من بمانيد، مى توانيد به مدينه باز گرديد و من جوايزى گران بها، به همه شما خواهم داد. بانوان اسير گفتند: اجازه بده كه ما براى كشته شدگانمان گريه كنيم و عزا بر پا كنيم يزيد اجازه داد.

اسيران ، به عزادارى و سوگوارى پرداختند و جامه سياه پوشيدند و نخستين عزاى حسين را در تاريخ ، در شهر دشمن ، در برابر ديد قاتل ، بر پا كردند.

بانوان دمشق ، در مجالس سوگ ، شركت مى كردند و با مصيبت كشان هم دردى مى كردند. مجالس عزا و سوگوارى ، هفت روز طول كشيد. اين نيز شاهكارى بود، براى شناسانيدن حسينعليه‌السلام و براى شناسانيدن پيشينيان حسينعليه‌السلام ، براى شناسانيدن يزيد، براى شناسانيدن پيشينيان يزيد!

اظهار ندامت و پشيمانى

در تاريخ اين اثير چنين آمده است :

وقتى كه سر حسين را، به شام آورند، وى از ابن زياد خشنود شد و صله و عطايش را بيفزود و از كار او قدردانى كرد. ولى زمانى نگذشت كه از خشم افكار عمومى و بد گويى مردم و سب و لعن بر خود، آگاه شد و از كشتن حسين ، ندامت و پشيمانى ، ابراز كرد و مى گفت : چقدر خوب بود كه من تاب مى آوردم و بردبارى مى كردم و حسين را به شام مى خواندم و خواسته اش را مى پذيرفتم پذيرش خواسته هاى حسين هر چند با شؤ ون حكومت ، سازگار نبود، ولى براى رعايت پيغمبر و حفظ حقوق آن حضرت ، و بستگى و خويشاوندى ، با رسول شايسته بود.

خداوند، پسر مرجانه را لعنت كند كه حسين را وادار كرد، تا شهادت را بپذيرد، حسين از او خواسته بود كه به نقطه اى از مرزهاى كشور برود و در آن جا زندگى كند، و يا آن كه به شام آيد، دست در دست من نهد، ولى پسر مرجانه نپذيرفت و او را بكشت و مرا مورد خشم و غضب مردم قرار داد و دشمنى مرا، در دل هاى مردم بكاشت و من ، منفور آن ها شدم ؛ چون قتل حسين ، در نظر آن ها عظيم بود. مرا با پسر مرجانه چه كار؟! خداى لعنتش ‍ كند، مورد خشم خود، قرارش دهد.

عوام فريبى و نيرنگ سياسى

بد گويى يزيد، از ابن زياد، دروغ بود، رياكارى بود! عوام فريبى بود! نيرنگ سياسى بود. يزيد، خودش فرمان داده بود پسر پيغمبر كشته شود و حرم پيغمبر اسير گردد. ولى مى خواست در نظر مردم گناه كار نباشد. راه بدگويى و اظهار نفرت از ابن زياد را پيش گرفت و آن را سياست مى دانست زمام داران قلدر و جنايت پيشه ، كارشان همين است ، با دست ماءموران خود، بزرگترين جنايت ها را مرتكب مى شوند، وقتى كه گناهشان فاش گرديد، ماءموران را گناه كار مى خوانند و مقصر جلوه مى دهند. زندان مى كنند، به دادگاه مى كشند! محكوم مى كنند! اعدام مى كنند! براى آن كه خود را تبرئه كنند! پاكيزه نشان دهند!

ماءمور نادان و احمق ، ماءمورى است كه خود را پل جنايت كاران ، براى رسيدن به قدرت قرار دهد. آنان از روى پل عبور مى كنند و سپس پل را ويران مى سازند.

ابن زياد، پل يزيد بود. آيا يزيد خواست اين پل را ويران سازد تا خود را بى گناه جلوه دهد؟ به تظاهر پرداخت ، به عوام فريبى پرداخت ، ولى سودى نبرد. تظاهرات دروغين ، جبران سياه كارى يزيد را نكرد، او لكه ننگ تاريخ بشر گرديد و ضرب المثل پليدى و بدكارى خاندان خود را بدنام و خاندان خيانت و جنايت معرفى كرد. كليد شناسايى بد كاران و بد انديشان گرديد.

يزيد، تا زنده بود، ابن زياد را از امارت بصره و كوفه ، بر نداشت ، و او هم چنان امير دو استان بود. وقتى ابن زياد، از كوفه به شام آمد، يزيد مال و منالى بسيار به وى عطا كرد و نزد زنانش برد و نديم خودش قرارش داد. نوازش كرد. در مجلس بزم و باده نوشى خود شركت داد و از ساقى مى خواست كه جامى نخست به خودش دهد، سپس جامى به ابن زياد بدهد و او را صاحب اسرار و امين خود خواند و كشنده خارجى لقب داد! و خارجى را به حسين تفسير كرد! چنان چه او را نابود كننده دشمنان و حاسدان وصف نمود!

اگر يادتان باشد، ابن زياد نيز، خواست چنين كند و گناه كشتن پسر پيغمبر را به گردن عمر سعد بيندازد و خود را بى تقصير جلوه دهد!

ولى حقيقت مخفى نمى ماند و خود را نشان مى دهد. هم يزيد قاتل حسين بود، هم ابن زياد، هم عمر قاتل حسين بود هم شمر و خلى و دگران ، و همگى آن ها نيز به كيفر رسيدند. كسانى هم كه راه را براى حكومت رسيدن يزيد گشودند، به كيفر اعمالشان رسيدند.

بازگشت كاروان

كاروان ، از شام به مدينه ، باز مى گردد. چگونه از مدينه ، بيرون شد و چگونه بازگشت ؟! كاروان شهادت بود، كاروان اسارت شد و كاروان مصيبت و غم گرديد.

از مدينه تا كربلا، حسين همراه كاروان بود، از كوفه تا شام ، سر حسين چراغ نور افكن كاروان بود. از شام تا مدينه ، تنها يادگار حسين ، خورشيد درخشان كاروان بود. آرى همه جا با حسين هفت روز سوگوارى ، كه در شهر شام سپرى گرديد. يزيد با مصيبت زدگان ديدار كرد و از ايشان خواست كه در شام نزد او بمانند. پذيرفته نشد؛ همگى خواستار بازگشت به مدينه بودند. يزيد پذيرفت و نعمان را با عده اى نگهبان ، خدمت گزار كاروان غم ساخت ، تا در ركاب آن ها باشد و تا مدينه همراهى كند.

پيش از حركت كاروان ، يزيد با على ، يادگار حسين ، خلوت كرد و خواست دل جويى كند؛ گفت : لعنت خداى بر پسر مرجانه باد كه با پدرت چنين كرد، اگر من با پدرت رو به رو مى شدم ، هر پيشنهادى داشت ، قبول مى كردم ، و مرگ را به هر وسيله ، از او دور مى كردم ، ولى شد آن چه شد!

امام سجاد، سر پدر را خواست تا ببرد به تن ملحق كند. يزيد نداد! خواست در خزانه نگه دارد و افتخار خود را ابدى سازد! و گواه بر دروغ او باشد كه اظهار ندامت بود. سرهاى ديگر شهيدان ، در شام به خاك سپرده شد.

كاروان غم ، از شام بيرون رفت نگهبانان ، كه تحت فرمان نعمان بودند، از پى كاروان حركت مى كردند؛ همواره آماده اطاعت اوامر كاروانيان بودند. وقتى كاروانيان ، در منزلى پياده مى شدند، نگهبانان دور مى شدند كه اگر بانويى بخواهد قضاى حاجتى كند، يا وضويى بگيرد، به راحتى مقصودش را انجام دهد.

كاروان ، بيابان ها پيمود و كاروانيان طى منازل مى كردند، تا به دو راهى عراق و حجاز رسيدند، از نگهبانان خواستند كه آنان را از كربلا عبور دهند. اطاعت شد. كاروان غم ، روزى چند، بر مزار شهيدان گريست و دومين عزاى حسين را بر پا كرد. نخستين عزا، در شهر دشمن ، دومين عزا، بر مزار دست عزاى سوم ، در شهر مدينه پس از انجام عزادارى ، كاروان رهسپار مدينه گرديد. مدينه اى كه هشت ماه از او دور شده بود و مردمش در آرزوى ديدار حسين ، به سر مى بردند.

در اين مدت شهر مدينه ، پر از دلهره بود و سكوتى هراس انگيز، بر آن سايه انداخته بود. مردم مدينه ، نا خود آگاه ، پى برده بودند كه بر سر حسين چه آمده ، ولى نمى خواستند باور كنند؛ چون حسين را دوست مى داشتند و باور كردن خبر بد، درباره عزيز، بسيار دشوار است حسين ، بر حسب دعوت شيعيانش ، به سوى كوفه رفته بود.

مردم كوفه مهمان دارى كردند! خوب پذيرايى كردند! از حسين ! از حرم حسين ! از زاد و رود حسين ! كاروان غم ، نزديكى شهر مدينه رسيد. يادگار حسين ، اخبار شهر مدينه را لازم ديد. بشير را خواست و فرمود: به مدينه برو، خبر شهادت پدرم را اعلام كن

بشير اطاعت كرد. سوار بر اسب شد و سوى مدينه تاخت كرد، تا به شهر رسيد. يك سر به سوى مسجد پيامبر رفت و اشك ريزان ، با دو فرد شعر، شهادت حسينعليه‌السلام را اعلام داشت :

اى مردم مدينه ، ديگر اين شهر، جاى ماندن نيست ! تاريك است ، ظلمانى است !

چرا كه ، حسين را كشتند و من اشك مى ريزم !

تن حسين را در كربلا در خاك و خون غلتانيدند! و من اشك مى ريزم !

و سرش را سر نيزه ، شهر به شهر گردانيدند! و من اشك مى ريزم

پس ، اعلام كرد كه كاروان غم ، در نزديكى مدينه ، فرود آمده و كاروان سالار، تنها يادگار حسين على ، زين العابدين است

خبر، هم چون توفانى ، سراسر مدينه را فرا گرفت مردم مدينه ، از زن و مرد، كوچك و بزرگ ، پير و برنا، شيون كنان ، ناله زنان ، از شهر بيرون ريختند و به سوى كاروان بلاكش و مصيبت زده شتافتند. پرده نشينى ، در مدينه نماند مگر آن كه ، از پرده برون آمد و زارى كنان به راه افتاد. تا آن روز، در مدينه پيامبر، چنان منظره عزا و سوگوارى ديده نشده بود. مدينه تا آن روز آن قدر زن و مرد اشك ريز به خاطر نداشت و پس از آن روز هم ديده نشد.

مردم مدينه كه به كاروان مصيبت رسيدند، يادگار حسين ، با ديده هاى اشك بار از چادر بيرون آمد. حضرتش با دستمالى كه در دست داشت ، اشك هاى خود را از ديدگان پاك مى كرد. چشم مردم كه بر چهره غم زده امام سجاد افتاد، گريه و زارى افزون گشت و ناله و آه از حد گذشت دقيقه اى چند بر اين حال گذشت سپس ، امام با اشاره دست فرمان سكوت داد. همگى خاموش شدند و آماده شنيدن سخنان امام گرديدند.

امام ، در آغاز حمد و ثناى الهى را به جاى آورد، و ذات مقدس احديت را ستايش كرد و سپاس گفت آن گاه چنين گفت :

« مصايبى بزرگ و سهم گين ، بر ما فرود آمد! و شكافى خطرناك بر پيكر اسلام رخ داد! ابو عبدالله الحسين را كشتند، كسانش را كشتند، زنان و دختران را اسير كردند، سرش را بر سر نيزه ، شهر به شهر گردانيدند. چنين مصيبتى ، مثل و مانند ندارد! كسى كه گناه كشتن حسين را بزرگ نشمرد و كدام دلى است كه در اين مصيبت نسوزد و كدام چشمى است كه نگريد؟!

افلاك گريستند، درياها گريستند، فرشتگان گريستند، زمين بگريست ! ما را به اسارت گرفتند، از خانه و كاشانه ، آواره ساختند! ما جرمى نداشتيم ، گناهى مرتكب نشده بوديم پيامبر، سفارش ما را كرده بود، كه با ما مهربانى كنند. اينان چنين كردند! اگر سفارش كرده بود كه با ما دشمنى كنند، از اين بدتر نمى كردند» .

پس از پايان سخنان امام ، همگى با هم به سوى مدينه رهسپار شدند. زينب كه به مسجد پيغمبر رسيد، در مسجد را بگرفت و از دل ناله اى بر آورده گفت :« يا جدا! برادرم حسين را كشتند!» .

مدينه ، شهر شيون شد، شهر ناله ، شهر اشك و آه ، شهر سياه پوشان ، شهر مصيبت زدگان گرديد! شب ها و روزها، گواه مجالس ماتم و سوگوارى بود، نوحه گران ، نوحه هاى جان سوز مى سرودند و زمين پاك آن شهر، اشك هاى ديدگان را، در دل فرو مى برد!

بانوى بانوان كه خود را، در گرو مهربانى هاى نعمان ، در بين راه مى ديد، زر و زيور خود را به نام پاداش و شكرانه ، براى وى فرستاد و از كمى و ناچيزى آن پوزش خواست !

نعمان نپذيرفت و پس داد و گفت : من ، براى خدا، كارى كردم ، و مزد آن را خواهم گرفت و اگر براى دنيا، كارى كرده بودم ، عطيه شما، بيش از پاداش ‍ من ارزش داشت

اين هم شاهكار انسانى ، از بانوى بانوان ، زينب

سوگوارى و عزادارى

سوگوارى و عزادارى ، براى فقيد از دست رفته ، طبيعى بشر است و از مهر و محبت بر مى خيزد. چون سرشت بشر، به مهر آميخته است بشرى كه مهر ندارد، بشر نيست اگر مهرى در كار نباشد، سوگى و عزايى نخواهد بود. از دست رفتن انسانى عزيز و محبوب ، زيان زندگان خواهد بود. اشك زنده بر مرگ عزيزان ، بيشتر از احساس محروميت ، ريشه مى گيرد.

به ويژه اگر انسان از دست رفته ، بزرگ باشد، شهيد باشد، در راه خدا جان بازى كرده باشد. عزاى چنين انسانى ، گذشته از مهر، رنگ حياتى دارد و تكامل بشرى را در پى خواهد داشت عزاى شهيد، زنده نگه داشتن شهادت است

اسارت بانوى بانوان ، شهادت پيشواى شهيدان را، همگانى و جاودانى كرد، سوگوارى بر آن حضرت ، شهادت و اسارت را همه دانى و جاودانى مى كند.

اگر سوگوارى پيشواى شهيدان نبود، كسى امروز حسين را نمى شناخت ، راه حسين را نمى شناخت و بشريت از راهنمايى هاى حسين و نياكان حسين و فرزندان حسين بهره اى نداشت و محروم بود!

اگر سوگوارى پيشواى شهيدان نبود، كسى امروز يزيد را نمى شناخت ، راه يزيد را نمى شناخت ، يزيديان را نمى شناخت ، سعادت بشرى تاءمين نمى شد. شهيد، رهبر اجتماع بشرى است ؛ در همه زمان ها و همه مكانها.

رهبرى شهيد وقتى است كه شهيد شناسا باشد، شهيد ناشناخته ، نمى تواند رهبرى كند، سوگوارى و عزادارى ، براى شهيد، جامعه و فرد را شهيد شناس مى سازد. اشك بر شهيد، از دل بر مى خيزد و دل را به سوى شهيد، رهبرى مى كند.

سوگوارى براى شهيد، نفرت طبيعى را به سوى ظالم و ستم گر بر مى انگيزد. ناله ها و اشك ها، سندهاى زنده ظلم ظالمان مى باشند، سندهاى گويايى كه حكومت هاى ظلم و بيدادگرى را رسوا مى سازند. اشك بر شهيد، حقايقى را كه قدرت هاى ظالمانه ، نهان كردند فاش مى سازد.

سوگوارى بر شهيد، در پرورش اجتماع و در آموزش مردم ، تاءثير كلى دارد. شهيد، معلم جامعه است و سوگوارى بر او، درس ها و تعليمات او را بيان مى كند و بلند گوى سخنان شهيد براى جهانيان است عاطفه بشرى ، رهنماى بشر است عاطفه ، اگر به سوى خير رهنما گردد. بشر را سعادتمند و خوش بخت مى سازد و اگر به سوى شر، رهنما شود، بشر را شقى و بدبخت مى كند و سوگوارى بر شهيد عاطفه را به سوى خير راهى مى كند.

زندگانى هستند كه حياتشان براى بشر سود است و مرگشان زيان ، مانند نيكوكاران و خدمت گزاران بشر، زندگانى هستند كه مماتشان براى بشر سود است و حياتشان ، زيان بخش ، مانند ستم كاران و قلدران بشرى حسين در سطح بالاترى از نيكوكاران قرار دارد، چون حياتش براى بشر سودمند بود و شهادتش نيز براى بشر سودمند است پس بزرگ داشت شهادت ، موجب تاءمين سعادت بشر است ، و سوگوارى براى شهيد، راهى است ، براى بزرگ داشت شهادت

اشك ، از مهر ريشه مى گيرد و مهر از اشك بر مى خيزد. مهر، اشك مى ريزد و اشك ، مهر مى ريزد. اشك عاطفه انگيز است ، آزادى روحى مى بخشد و بشر را از اسارت عقده هاى روحى مى رهاند و به سوى راه حسين روانه مى سازد.

مجرمى كه به راه حسين برود، محرم مى گردد و پليدى كه دست به دامان حسين بزند، پارسا مى شود. اشك ، دعوتى است به سوى راه حسين

دعوت اشك ، با زبان نيست ، با قلم نيست ، دعوت اشك ، دعوت با دل است دعوت كننده ، دل است و دعوت شونده دل

داعى و مدعو، در اشك ، يكى است و ميان آن دو، اتحاد برقرار است اتحاد داعى و مدعو، تاءثير دعوت را چند برابر مى كند.

چون دوگانگى و بيگانگى ، در ميان آن دو نيست ، هر دو يكى هستند و دو تا نيستند. دعوت پذير اشك ، دعوت را با آزادى مى پذيرد، نه اسير زور است و نه گرفتار زر، دعوت با زور» دعوت با زر، آزادى ندارد، انسان ساز نيست

انسان سازى دعوت ، وقتى است كه با زور و زر همراه نباشد. انسان شدن وقتى است كه طمعى و ترسى ، در كار نباشد و دعوت پذير، آزادى عمل داشته باشد، بتواند به دعوت رو كند و بتواند به دعوت پشت كند. اين وقت است كه دعوت ، نتيجه مى دهد و انسان مى آفريند.

اشك ، حس كنجكاوى را بر مى انگيزد و پرسش هاى پى در پى مى آورد:

حسين كه بود، قاتلش كه بود، چرا كشته شد، چه مى خواست ، راهش چه بود؟ از مشخصات حسين مى پرسند و از مشخصات قاتل حسين

پاسخ اين پرسش ها، دل تيره را روشن مى سازد و دل غافل را هشيار دل مى كند.