پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان0%

پيشواى شهيدان نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

پيشواى شهيدان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: آیت الله سید رضا صدر
گروه: مشاهدات: 23479
دانلود: 2345

توضیحات:

پيشواى شهيدان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 109 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 23479 / دانلود: 2345
اندازه اندازه اندازه
پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

منافقان و دو چهرگان

كسانى كه به سوى اسلام روى آوردند، ولى ايمان نياورند. قرآن آن ها منافق خواند و دو چهره ناميد. منافقان ، گروه هاى گوناگون بودند: منافقانى بودند از يهود، منافقانى بودند از قريش ، منافقانى بودند از اهل مدينه ، منافقانى بودند از نقاط ديگر شبه جزيره عربستان ، چنان كه منافقانى بودند شناخته شده ، منافقانى بودند ناشناس ، ولى همه با هم كار مى كردند. آن ها در ميان خود اختلاف داشتند و با يك ديگر نيز دشمن بودند، ولى در برابر مسلمانان و دشمنى با اسلام يگانه بودند. شمار منافقان بسيار بود، و آزارى كه اسلام از اين گروه ديد، اندك نبود! آن اندازه كه قرآن از خطر منافقان ، سخن گفته ، از خطر مشركان و كافران ، سخن نگفته است اين گروه دو چهره ، در لباس اسلام و به نام مسلمانى ، تيشه به ريشه اسلام زدند. كافران ، در لباس دشمن بودند، در ميان مسلمانان راه نداشتند، آنان تك چهره اى بودند و شناخته مى شدند. ولى دو چهرگان ، جامه اسلام پوشيده بودند و دوستى اظهار مى كردند، و در قلب جهان اسلام جاى داشتند و دشمنى مى كردند؛ دشمنى هاى عاقلانه و زيركانه دشمن درونى را دشوار است معرفى كردن ، چنان كه نتوان با وى نبرد كردن و بسيار سخت است از حمله هاى وى دفاع كردن ؛ ضربت هاى غافل گيرانه داد، و ضربت هاى غافل گيرانه را چه طور مى توان دفع كرد؟!دو چهرگان ، نخست به نام اسلام و مسلمانى ، مسجدى بنا كردند و پاتوقى براى خويش ساختند و آن را پايگاهى براى نابودى اسلام قرار دادند و بنام اسلام، به كوبيدن اسلام پرداختند! اين مسجد را، قرآن(٢) ،

مسجد« ضرار» لقب داد و پيغمبر اسلام آن را ويران ساخت و از بن بر انداخت نقشه هايى گوناگون ، براى نابودى اسلام كشيدند و پياده كردند تا مسلمانان را از دين منحرف سازند.و در جهادهاى مسلمانان شركت مى كردند و با كوچكترين بهانه اى ، پاى به گريز مى نهادند، تا روحيه سر بازان اسلام را ضعيف ساخته ، شكست در سپاه اسلام بيندازند. مسلمانان را از خطرهاى موهوم مى ترسانيدند و از زيان هاى مالى بر حذر مى داشتند، و به طورى كلى در ميان آن ها سم پاشى مى كردند و مى كوشيدند تا شكاف ايجاد كنند و سدى براى پيشرفت اسلام شوند. وقتى پيامبر مى خواست به سوى تبوك برود، با مشركان باديه نشين توطئه كردند كه هنگام نبودن پيامبر و سربازان اسلام در مدينه ، بر زنان و كودكان مسلمان بتازند و شهر را تصرف كنند و مركزيت اسلام را نابود سازند. پيامبر، از اين توطئه آگاه شد. علىعليه‌السلام را نگهبان مدينه و خليفه خود ساخت و مدينه را از اين توطئه بزرگ نجات بخشيد. منافقان ، از قول پيامبر حديث جعل مى كردند! احكام و دستورهاى اسلام را وارونه مى گفتند! روابط سرى با كافران داشتند و ستون پنجم آن ها بودند!

مساءله خلافت

پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شكافى عميق در ميان مسلمانان روى داد، و كار به زد و خوردهاى خونين و كشتارهاى پى در پى كشيد. اين شكاف ، در اثر اختلاف بر سرحالم اسلام و فرمان روايى مسلمانان پيدا شد. اين اختلاف ، در تاريخ اسلام به نام خلافت تعبير مى شود. شهادت حسينعليه‌السلام پيشواى شهيدان ، از اين جا ريشه مى گيرد. مساءله خلافت ، نقطه اصلى براى شكاف ميان مسلمانان قرار دارد، و در ديگر مسايل اسلامى - چه مسايل اعتقادى ، چه مسايل قضايى ، چه اجتماعى و چه مسايل ديگر - اثر گذارده است

شايسته است به طور فشرده و كوتاه ، با نظرى بى طرف ، مساءله خلافت را مورد تحقيق و بررسى قرار دهيم تا حقيقت روشن گردد. چون كه دو دستگى اصلى كه در ميان مسلمانان رخ داد و گروهى شيعه و گروهى سنى شدند، از اين جا پيدا شد. شيعيان و سنيان ، در بسيارى از مسايل بنيادى اسلام با هم اتفاق نظر دارند. ذر قرآن ، كتاب خدا، اتفاق دارد. در قبله اتفاق دارند، در نماز، روزه ، حج ، در بسيارى از عبادات و مناسك ، اتفاق دارند. در معاد اتفاق دارند، در حشر و رستاخيز اتفاق دارند، در حجيت و سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اتفاق دارد، در اجماع اتفاق دارند، در وجوب طاعت پيامبر بزرگ اتفاق دارند. پس اختلاف اين دو گروه در چيست ؟شيعه مى گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى خود خليفه تعيين كرده و او حضرت علىعليه‌السلام است سنى مى گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواست علىعليه‌السلام را به خلافت خود نصب كند، ولى موفق نشد و نصى صادر نكرد و اين خواسته جامه عمل نپوشيد. سنى و شيعه وحدت نظر دارند كه علىعليه‌السلام داراى فضيلت هايى است كه صحابيان ديگر فاقد بوده اند. علىعليه‌السلام نزديك ترين كس به رسول خدا و عزيزترين فرد نزد آن حضرت بوده است وحدت نظر دارند كه علىعليه‌السلام از همه داناتر، و دانش و بينش وى برتر بوده ، در راه اسلام بيشتر از دگران رنج برده و سختى كشيده و جهاد كرده است از طرف رسول خداعليه‌السلام هميشه امير بوده و هيچ گاه تحت امر كسى قرار نگرفته است اتفاق نظر دارند كه علىعليه‌السلام خود را خليفه منصوب و منصوص مى دانسته است اتفاق نظر دارند كه فاطمهعليها‌السلام دخت رسول خدا، علىعليه‌السلام را خليفه منصوص مى دانسته است اتفاق نظر دارند كه اهل بيت وحى ، همگى علىعليه‌السلام را خليفه منصوب مى دانسته اند. اختلاف نظر در اين است : آيا نصى درباره علىعليه‌السلام از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صادر شده و علىعليه‌السلام به مقام خلافت نصب شده است ؟شيعى مى گويد: نص صادر شد و على به مقام خلافت منصوب گرديد. سنى مى گويد: نص صادر نشده و فرمانى نرسيده است شيعى و سنى با هم در حكم اختلافى ندارند، هر دو مى گويند: نصوص پيامبر واجب الاتباع است ، اوامر حضرتش مطاع است ، اطاعتش ‍ فرض است اختلاف در موضوع است كه آيا نص صادر شده ؟ فرمانى رسيده ؟محققان اسلام و كاوش گران مذهب و تاريخ مى توانند در اينجا نظر كنند و راه حق را پيدا كنند. در اين جا پرسشى پيش مى آيد؟ چه مانعى داشت كه كسانى كه منكر صدور نص بودند، با علىعليه‌السلام بيعت مى كردند تا شكافى ميان مسلمانان پيدا نمى شد، و وحدت كلمه حفظ مى گرديد، و خواسته رسول خدا انجام مى شد!؟ نكته شايان ذكر آن است كه در دين خدا، حكومت از آن خداست و بس و هيچ بشرى بر بشر ديگر حق حكم روايى و فرماندهى ندارد، مگر كسانى كه از سوى خدا بدين منصب رسيده باشند؛ مانند پيامبران الهى و كسانى كه از طرف آن ها براى حكم روايى بشر تعيين شده اند. حضرت موسىعليه‌السلام خودش بر بنى اسرائيل حكومت مى كرد و حاكم الهى بود و پس از وفاتش ،خليفه اش يوشع پيغمبر، حكومت بنى اسرائيل را به دست داشت شموئيل پيغمبر، طالوت را از سوى خداى ، براى حكومت بنى اسرائيل تعيين كرد،

طالوت مردى بزرگى بود، در دانش و بينش ، توانا و از نظر قواى جسمانى بسيار نيرومند. فرمان فرمايان آسمانى ، هر دو فضيلت را دارا هستند. هنگامى كه رسول خدا به مدينه هجرت كرد و ملتى تشكيل داد، حضرتش ‍ حاكم مطلق بود و بنياد حكومت اسلامى را در مدينه پى ريزى كرد. نماز جمعه را حضرتش در مكه نخواند، با آن كه نمازهاى پنج گانه را به جماعت اقامه مى فرمود، وارد مدينه كه شد، در نخستين روز جمعه ، نماز جمعه را اقامه فرمود. اين ، نشانه تشكلى حكومت اسلامى در مدينه بود. از نظر اسلام ،حكومت بر بشر، از آن خداست و بس و كسى در اين مقام با حضرت احديت شركت ندارد. كسانى كه از سوى خداى براى حكومت بر بشر تعيين شده اند، نمايان گر حكومت الهى هستند. قرآن با تعبيرهاى گوناگون ، به اين حقيقت تصريح مى كند: گاه مى گويد:« اءلا له الخلق و الامره؛(٣)

آفرينش و فرمان روايى ويژه اوست» .گاه مى گويد:« ان الحكم الا الله ؛(٤) حكومت از آن خداست و بس» .

گاه مى گويد:« هنالك الولاية لله الحق ؛(٥)

فرمان روايى از آن خداست و بس» .اكنون بايد ديد كه اين منصب از طرف خدا به چه كسى عنايت شده و فرمان رهبرى بشر به نام كه صادر شده است قرآن ، از رهبرى بشر، سه تعبير مى كند:« امام» ،« عهد» ،« ولى» .امام و ولى به مردم اضافه مى شود و عهد به خدا. هيچ فردى از بشر داراى اين منصب بزرگ الهى نخواهد بود، مگر كسى كه از طرف خدا فرمان به نام او صادر شود. قرآن ، چنين مى گويد:

« و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاءتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظامين » .(٦)

به نص قرآن ، كسى كه در گذشته اين فرمان به نامش صادر شده ، ابراهيم خليلعليه‌السلام بوده است ابراهيم از خداى تقاضا مى كند كه اين مقام در ميان فرزندانش بماند و پاره اى از ايشان بدين مقام عالى برسند. تقاضا پذيرفته مى شود و به عقد سلبى آن تصريح مى گردد. عقد سلبى چنين است : ستم گران و ظالمان تبار ابراهيم ، بدين مقام نخواهند رسيد. ستم گر، كسى است كه حقى را پامال كند، خواه حق خداى باشد، خواه حق خلق ، ستم گر، چگونه مى تواند اقامه عدل كند؟! كورى ، بينايى نمى آورد و روشنايى از تاريكى محال است مهر ايزدى ، اجازه نمى دهد كه ظالمى بر بشرى مسلط گردد. پس چگونه روا مى شمارد كه ظالمان رهبرى بشر را به عهده گيرند! اكنون به سراغ عقد ايجابى فرمان و جنبه مثبت آن برويم تا ببينيم كه اين فرمان پس از ابراهيم خليل ، در اسلام ، به نام چه كسانى صادر شده است قرآن مى گويد:« انما و ليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و هم راكعون » ؛(٧) فرمان فرما و رهبر شما خداست و رسول او و كسانى كه ايمان آوردند و نماز خواندند و =در حال ركوع صدقه دادند

فرمانده و رهبر، خداست ، سپس رسول خدا، فرمانده سوم كيست ؟! او كسى است كه در حال ركوع ، صدقه داده است به اتفاق علماى تفسير، و دانش وران حديث و ارباب تاريخ ، او على است اوست كه در حال نماز و حال ركوع ، انگشترى در راه خدا داد. همان طور كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حضور خدا، فرمانده الهى و واجب الاطاعه است ، همان طور علىعليه‌السلام در حضور خدا و رسولعليه‌السلام فرمانده خدايى است و واجب الاطاعه منشور الهى براى رهبرى جهان بشريت ، نخست به نام محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صادر شد، سپس به نام علىعليه‌السلام بنابر گفته قرآن ، ما نيازى به بحث در مساءله خلافت نداريم ؛ چون علىعليه‌السلام در زمان رسول خدا در حضور آن حضرت ،حاكم و واجب الاطاعه بشر بوده و فرمان او هم چون فرمان خداست و در زمان حيات رسول ، يكى از سه كس است : خدا، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، علىعليه‌السلام و پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يكى از دو كس است خدا، علىعليه‌السلام آرى ، منصب اصلى از آن خداست و ويژه ذات حق ، و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علىعليه‌السلام منصب دارند. با اين بيان قرآن ، موضوعى براى بحث در مساءله خلافت باقى نمى ماند.

خلفاى راشدين

ابوبكر

خلفاى راشدين ، پنج تن بوده اند و ابوبكر نخستين كس آن ها است وى با دستيارى عده اى به مقام حكومت رسيد. خلافت ابوبكر، به وسيله بيعت انجام شد. بيعت ، انتخاب نيست و معناى ديگر دارد. بيعت عقبه و بيعت شجره ، انتخاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به پيامبرى نبود. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيامبر و حاكم بود؛ خواه كسى با حضرتش بيعت كند، خواه نكند. بيعت ، اظهار تسليم است ، نه برگزيدن زمام دارى ابوبكر، از قبيل انتخاب رئيس جمهور نيست ، و بايد به حكومت ابوبكر، نامى ديگر داده شود. دو عامل اساسى در رسيدن ابوبكر به حكومت كمك كرد:

١.قريش : اينان قدرت مندان صحابه بودند و بغض بنى هاشم را در دل داشتند و با تمام نيرو مى كوشيدند نگذارند حكومت به دست بنى هاشم بيفتد. قريشيان ، خواستار بركنارى هميشگى علىعليه‌السلام از حكومت بودند.

٢. نظريه محروميت از حكومت : بدين معنى كه اگر حكومت به دست بنى هاشم بيفتد، در حكومت جاودانى و ابدى خواهند شد، و هيچ طايفه اى از طوايف قريش و يا قبيله اى از قبايل عرب را در هيچ زمانى ، نصيبى از حكومت نخواهد بود. تز« محروميت از حكومت» را جويندگان قدرت بهانه كرده ، و بدان وسيله يارانى يافتند و جبهه خود را تقويت كردند. ابوبكر، داراى چهره اى زيبا و فوق العاده زيرك و بسيار باهوش بوده و از سياست مداران بزرگ جهان به شمار مى رود. وى در زمره سابقين در اسلام بود، و چون كه به طور مستقيم در جنگ ها و جهادها شركت نكرده بود، كسى از قريش و عرب با وى دشمنى نداشت ابوبكر، در سقيفه بنى ساعده ، بزرگ ترين شايستگى سياسى را نشان داد و مخالفان را به زانو در آورد. دز آغاز،از انصار اقرار گرفت كه امارت قريش را بپذيرند و ايشان را يك گام به عقب نشانيد. وقتى كه آن ها حكومت را پيشنهاد كردند و گفتند: يك تن از ما و يك تن از شما، حكومت را اداره كند، ابوبكر با استناد به سخن پيغمبر، پيشنهاد آن ها را رد كرد.سخن پيغمبر چنين بود:« الائمةُ من قريش ، پيشوايان همگى از قريش هستند.» وقتى كه استدلال ابوبكر را براى علىعليه‌السلام گفتند، حضرتش ‍ گفت :

« احتجّوا بالشجرة واضاعوا الثمرة ؛ به درخت تكيه مى كنند، و ميوه اش ‍ را بر باد مى دهند» .

در اثر حكومت ابوبكر، نخستين شكاف ميان مسلمانان رخ داد و آن ها دو دسته شدند: پيروان نص ؛ مخالفان نص اين دو گروه ، براى هميشه در برابر هم قرار گرفتند، ولى قدرت هاى اسلام و حكومت ها در بيشتر زمان ها و بيشتر كشورهاى اسلامى ، در اختيار گروه دوم قرار گرفت خفاى بنى عباس ، در آغاز در زمره گروه نخستين بودند، سپس از گروه دومين گرديدند. منافقان ، همگى با ابوبكر بيعت كردند. و در برابر، به لقب شريف صحابى مشرف شدند. پيروان نص ، به پيروى از رهبر خود، از مقاومت مسلحانه دست كشيدند. اگر پس از وفات پيامبر اسلام ، جنگ و خون ريزى ، در ميان مسلمانان رخ مى داد، صد در صد به زيان اسلام تمام مى شد و نابودى اساس اسلام را در پى داشت تازه مسلمانان مرتد مى شدند و اسلام را وسيله اى براى رسيدن به حكومت مى پنداشتند. كافران ، فرصت را غنيمت شمرده ، بر مسلمانان مى تاختند و نامى از اسلام و مسلمانى باقى نمى ماند. قدرت طلبان از اين خير انديشى علىعليه‌السلام استفاده كرده ، خويشتن را به هدف رسانيدند و پايه هاى حكومت خود را محكم ساختند. دومين شكافى كه در اثر خلافت ابوبكر، در ميان مسلمانان رخ داد، دو دستگى مهاجر و انصار بود. ابوبكر، در روز سقيفه ، به انصار وعده وزارت داد، وعده اشتراك در حكومت داد، ولى به اين وعده عمل نشد. مهاجران ، انصار را از حكومت راندند و انصار نتوانستند مقاومتى نشان دهند. انصار، نه از زيركى مهاجران برخوردار بودند، و نه با هم اتحاد داشتند. و مصلحت خود را تشخيص ندادند كه بايد يگانه شوند. اوسيان ، با خزرجيان رقابت مى كردند. خود خزرجيان نيز، با يك دگر حسادت مى ورزيدند. بسيارى از منافقان نيز، در زمره انصار قرار داشتند. به طور كلى ، انصار در نبرد سياسى ، از مهاجران شكست خوردند و براى هميشه از صفحه سياست دور شدند. مسلمانانى كه در خارج مدينه مى زيستند، با ابوبكر بيعت نكردند و از پرداخت زكات به حكومت وى سر باز زدند. ابوبكر، ايشان را مرتد خواند و بر خلاف نظر اصحاب رسول خدا كه به وى گفتند: با مسلمان نجنگد تصميم به جنگ گرفت و همه را كوبيد. اين جنگ ها، در تاريخ اسلام به نام« حروب ردة» ناميده شده اند.

نخستين جنگ مسلمانان با يك ديگر، از اين تاريخ آغاز گرديد، چنان كه نخستين ديكتاتورى بود. دوره خلافت ابوبكر موقت نبود و محدود به زمان بود. وى مادام العمر بدين سمت رسيد، ولى بخت با وى يارى نكرد! هنگامى كه از سركوبى مخالفان فراغت يافت ، ديرى نپاييد كه زندگى را بدرود گفت مدت خلافت ولى دو سال و اندى بود. حكومت اسلامى كه پايه اش نه بر گرايش به چپ قرار داشت و نه بر گرايش ‍ به راست ، از مسير اصلى خود منحرف گرديد، و از نظر سياسى گرايش به سوى راست پيدا كرد.

عمر

عمر، دومين خليفه است ابوبكر، وى را به خلافت منصوب ساخت و مردم تسليم شدند. و با وى بيعت كردند. خلافت عمر فرمايشى بود. اكثريت مسلمانان با آن مخالف بودند، ولى ابوبكر مقصود خود را عملى ساخت و اين خود، ديكتاتورى بود. روزى ابوبكر، افكار عمومى را درباره ولايت عهدى عمر، از مُعَيقِب دَوسى پرسيد. پاسخ داد: گروهى موافقند و گروهى مخالفند. ابوبكر پرسيد: اكثريت با كدام گروه است ؟!دوسى گفت : با مخالفان عمر، بسيار زيرك بود و از سياست مداران بزرگ به شمار مى رفت ، ولى در برابر، بسيار تند خو و عصبانى بودا. مردم از نزديك شدن به وى دريغ مى كردند! كار عصبانيت وى به جايى رسيده بود كه وقتى كه بر همسرش ‍ خشمگين مى شد، آرام نمى گرفت ، تا دست خود را دندان گرفته و خونى سازد. خلافت عمر، دومين پله از خلافت ابوبكر بود. خلافت ابوبكر چنان كه ذكر شد، جنبه سلبى داشت ، ولى خلافت عمر، رنگ ايجابى به خود گرفت عمر، حكومت اسلامى را عربى كرد و رنگ نژادى داد و اين خود، گام ديگرى بود به سوى راست گرايى ! در عهد عمر تفاضل طبقاتى ميان مسلمانان پيدا شد. عمر، عرب را از عجم برتر قرار داد! مهاجران را بر انصار برتر قرار داد! اوس ‍ را بر خزرج برتر قرار داد، عشاير ربيعه را بر مضر برتر قرار داد! از آن زمان ، مسلمانانى كه عرب نبودند، به لقب موالى و بردگان ناميده شدند! فتوحات عمر، حكومت اسلامى را تبديل به امپراتورى عرب كرد، و دعوت اسلام ، رنگ جهان گيرى به خود گرفت نتايج جهان گيرى عمر براى اسلام ، نياز به بررسى كامل دارد. آن چه مسلم است ، اروپاى بت پرست ، پس از مرگ عمر به كيش مسيحيت در آمد. مبشران مسيحى ، حد اعلاى استفاده را از جهان گيرى عمر كردند. كيش مسيح را آيين مهر و دوستى خواندند و اسلام را دين شمشير و قهر ناميدند. مسيحيت ، تا آن روز نتوانسته بود در اروپا پيشروى كند، و در كشو روم متوقف مانده بود، اما پس از مرگ عمر، دين دنياى فرنگ گرديد. از نظر اقتصادى نيز در زمان عمر، حكومت اسلامى گرايش به راست پيدا كرد. سهميه برتران ، در اموال مسلمين بيش از دگران بود، و مساوات حقوقى كه قرآن پايه گذارى كرده بود به كنار رفت نظام طبقاتى ، در اسلام ، در خلافت عمر نمايان شد و به سير تصاعدى پرداخت و« طبقه ممتاز» از آن روز در ميان مسلمانان قدم گذارد. تاريخ مى گويد: روزى ،عمر بر منبر بود و به سخن مشغول بود،حسين كه هنوز كودك بود، داخل مسجد شد و به سوى منبر رفت و عمر را مخاطب ساخته چنين گفت :« از منبر پدرم بيا پايين و به منبر پدرت برو!» عمر كه پيش بينى چنين وضعى را نكرده بود، به حيرت افتاده گفت : راست گفتى پدرم منبرى نداشت آن گاه كودك را در كنار خود نشانيده ، به بازجويى پرداخت و پرسيد: كه تو را چنين كارى آموخت ؟!كودك گفت :

« به خدا سوگند، كسى مرا چيزى نياموخته» دودمان عمر با حسين ميانه خوبى نداشتند، زيرا حسين به شراب خوارى عاصم ، پسر عمر، شهادت داده بود و حد بر او جارى شده بود. تاريخ مى گويد: عمر، از حسينعليه‌السلام خواسته بود كه هر كارى دارد، خودش ‍ به وى رجوع كند. حسينعليه‌السلام روزى به سراغ عمر رفت خليفه با معاويه خلوت كرده بود. عبدالله فرزند عمر مانع شد و نگذارد حسين نزد عمر برود و ملاقات كند! عمر، هنگام مرگ ، هشتاد و شش هزار دينار، مقروض بيت المال بود و دانسته نشد كه اين قرض براى چه بوده و در چه كارى مصرف شده است فتوحات عمر، حكومت اسلامى را به امپراتورى عرب تبديل كرد.

عثمان

عمر با يك شاهكار سياسى ، عثمان را به جاى خود نشانيد و بر اريكه خلافت مستقر ساخت چرا عمر، عثمان را جاى خود قرار داد و چه حسابى در كار بود؟پاره اى مى گويند: بنى اميه ، در اواخر زندگى عمر، قدرت را به دست آورده بودند و عمر در محاصره آن ها قرار داشت و راهى نداشت ، به جز آن كه عثمان را جانشين خود كند. اينان سخن ابو سفيان را بر نظر خود گواه مى گيرند. روزى كه عثمان به خلافت رسيد، ابو سفيان به بنى اميه گفت : چنين روزى را اميدوار بودم كه حكومت به دست يكى از شما بيفتد. اميدوارى ابو سفيان را نشانه اى از فعاليت هاى زير پرده ، براى رسيدن به قدرت مى دانند. هرچه بود، منظور كنار زدن علىعليه‌السلام از حكومت بود، و شايسته ترين كس ‍ براى رسيدن به اين هدف ، عثمان بود. مسلمانان ، با دو دلى و بيم و هراس ، از حكومت عثمان ، استقبال كردند. چرا كه آن را پيروزى بنى اميه دانستند، و پيروزى بنى اميه را ضد اسلام مى ديدند. عثمان در ميان مسلمانان ناشناس نبود. او را مى شناختند، تعصب قبيله اى داشت ، خواهان زندگى اشرافى بود ديرى نپاييد كه اين دانسته ، درست از كار در آمد و حكومت اسلامى ، حكومت خانوادگى گرديد! پست هاى حساس كشور و مناصب بلند پايه ، در اختيار خويشان و نزديكان خليفه قرار گرفت !

و برترى طبقاتى به گونه اى ديگر، نير در ميان مسلمين راه يافت ! بستگان خليفه و ثروت مندان جديد، خود را نجباى مملكت و شرفاى كشور دانستند! و دستگاه خلافت اسلامى ، چند گام ديگر، از اسلام دور شد! و انحراف ، انحراف هايى زاييد! شكم هاى قريش ، پر شد! اعيان و اشراف ، در حكومت استقرار يافتند! و گل سر سبد و طبقه ممتاز جامعه شدند! بخور بخور، شروع شد و پريشانى بر كشور سايه انداخت ! فرياد شكايت مردم از استان داران و بلند پايگان دولتى ، بلند شد و گوشى شنوا در كار نبود! رفتار عثمان با بيت المال ، رفتار با ملك طلق بود: سيصد هزار درهم به دامادش ، حارث داد، شترهاى زكات را به وى بخشيد، يك بازار را در مدينه بدو بخشيد. تاريخ مى گويد:

اين بازار را پيامبر، براى همه مسلمانان قرار داده بود. به ابو سفيان ، دويست هزار درهم بداد! به داماد ديگرش ششصد هزار درهم ، حواله صندوق بيت المال بصره كرد! به طلحه دويست هزار دينار داد! به زبير ششصد هزار! به زيد بن ثابت ، آن بداد كه پس از مرگ ، طلاهايش ‍ را با تبر شكستند! قطعه هاى اراضى زراعتى بسيارى به كسانى بخشيد!

جواهر بيت المال را كه به قيمت در نمى آمد، زيور زنان و دختران خود ساخت ! و بسيارى بذل و بخشش هاى ديگر! اين كارها در اسلام سابقه نداشت و بر مسلمانان بسيار گران بود. سر و صداها بلند شد، اعتراضات و انتقادهاى پى در پى ادامه يافت ، و به جاى رسيدگى به اعتراض ها، اعتراض كنندگان كوبيده مى شدند! ابن مسعود، مورد شكنجه سخت قرار گرفت ! عمار ياسر آن قدر كتك خورد كه سلامتى خود را از دست داد! ابوذر، نخست به شام تبعيد شد! و سپس به ربذه فرستاده شد! ربذه بيابانى بود خشك و بى آب و گياه امر شد كه كسى حق ندارد از ابوذر مشايعت كند و با وى سخن گويد! تاريخ مى گويد: على و حسينعليه‌السلام و تنى چند از بنى هاشم ، فرمان را ناديده گرفتند و از وى مشايعت كردند و با وى سخن گفتند. حسينعليه‌السلام وى را عمو خطاب كرده ، گفت :« خدا توانایى دارد كه آن چه رخ داده تغيير دهد. او هر روز شاءنى دارد. اين مردم بر دنياى خود از تو بيم داشتند. و تو بر دين خود از آنان بيم داشتى ، تو به دنياى آن ها نيازى ندارى ، ولى آنان به دين تو نيازمند هستند، صبر و استقامت از خداى بخواه ، و به حضرتش از شر حرص و آز و بى تابى ، پناه ببر. صبر و استقامت از دين است ، از كرم است ، از جوان مردى است حرص و آز، روزى را پيش نمى آورد و بى تابى سودى نخواهد داشت» .قيام عمومى آغاز شد و انقلاب ، كشور را فرا گرفت و عثمان به دست انقلابيون كشته شد. در كشته شدن عثمان ، ضد انقلاب و نزديكان عثمان شكرت داشتند. آنان مى خواستند عثمان ، كشته شود. انقلابيون را تحريك كرده ، آتش آن ها را دامن مى زدند، انقلابيون نمى خواستند عثمان را بكشند، آن ها خواستار اصلاح وضع بودند، ولى خويشان و نزديكان عثمان ، وضع را بدتر كردند تا دست انقلابيون را به خون خليفه آلوده سازند. حكومت خواهان بنى اميه ، مى دانستند كه اگر عثمان با مرگ طبيعى از دنيا برود، صد در صد حكومت از دست آن ها خواهد رفت و اميدى براى باقى ماندن قدرت در دست آن ها نخواهد ماند، ولى اگر عثمان كشته شود، مى توانند به نام خون خواهى عثمان ، وارد معركه شده براى خود راهى براى رسيدن به قدرت باز كنند. نقشه قتل عثمان را طرح كردند، و خوب پياده كردند! مروان ، نخست وزير عثمان ، و همه كاره حكومت ، با سخنانى زننده و بد گويى ، بر خشم انقلابيون مى افزود، و آن ها را كينه ورز مى ساخت ! وى چنين مى گفت : حكومت ، ملك شخصى ماست ، آن چه دلمان بخواهد مى كنيم و هيچ كس ‍ حق اعتراض ندارد! عثمان ، براى حفظ جانش ، از امير شام كمك خواست كه سپاه بفرستد. معاويه خودش به تنهايى آمد و سپاهى نياورد. عثمان به او گفت : تو انتظار كشته شدن مرا دارى ، تا به نام خون خواهى من برخيزى و به سوى حكومت روى .و طلحه كه به دنبال حكومت بود، از عوامل قتل عثمان به شمار مى رود. وى مى پنداشت كه خليفه آينده خودش است عايشه كه خواهان خلافت خواهر زاده اش بود، به انقلابيون مى گفت : اين يهودى لنگ را بكشيد!

امير المؤ منين

عثمان كشته شد و مسلمانان به علىعليه‌السلام پناه بردند. افكار عمومى با اكثريت قريب به اتفاق ، علىعليه‌السلام را براى زمام دارى برگزيدند، ولى علىعليه‌السلام نپذيرفت و گفت :« دعونى والتمسوا غيرى ، لان اءكون وزيرا خير لكم من اءن اءكون اءميرا؛(٨)

مرا واگذاريد و به ديگرى روى كنيد. من وزير باشم ،براى شما بهتر است تا امير باشم».

ملت نپذيرفت و بر اصرار خود افزود و كوشيد تا حضرتش خلافت را قبول كرد. اين نخستين انتخابى بود كه در تاريخ اسلام رخ داد. چنين انتخابى در تاريخ بشر كمتر سابقه دارد. پس از انتخاب ، بيعت با حضرتش آغاز شد. مسلمانان بيعت كرده ، و آمادگى خود را براى اطاعت فرمان ها اعلام كردند. علىعليه‌السلام خليفه منصوص بود، و خليفه منتخب نيز گرديد. انتخاب خلق باانتخاب خداى همراه شد. خلافت علىعليه‌السلام داراى ويژگى اى بود كه خلفاى پيشين آن را نداشتند. حضرتش ، نخست ، براى خلافت انتخاب شد سپس با وى بيعت كردند، ولى خلافت گذشتگان ، تنها با بيعت ، تاءمين گرديد و انتخابى در كار نبود. با انتخاب علىعليه‌السلام به خلافت ، وحدت مسلمانان تاءمين گرديد و شكافى كه در اسلام رخ داده بود، پر شد. پيروان نص و منكران نص ، هر دو علىعليه‌السلام را انتخاب كردند. مهاجر و انصار هر دو دسته علىعليه‌السلام را انتخاب كردند. مخالفان عثمان و موافقان ، علىعليه‌السلام را انتخاب كردند.

حكومت ،در مكتب علىعليه‌السلام وسيله بود نه آرمان ابن عباس مى گويد: در« ذى قار» شرفياب حضورش شدم ، ديدم كفش ‍ خود را پينه مى كند. از من پرسيد: اين كفش چقدر قيمت دارد؟گفتم : هيچ ! گفت :« به خدا سوگند! اين كهنه كفش ، از حكومت ، نزد من عزيزتر است مگر آن كه بتوانم حقى را اقامه كنم ، و يا باطلى را نابود سازم» .

زمان حكومت علىعليه‌السلام بسيار كوتاه بود. و كمتر از نصف زمان حكومت رسول خدا در مدينه طول كشيد. علىعليه‌السلام در اين مدت كوتاه ، اماته باطل كرد و اقامه حق و خطرناك ترين فتنه اى را كه در تاريخ اسلام روى نمود، برطرف ساخت عدل را نشان داد، انسانيت را نشان داد، فضيلت را نشان داد. دمكراسى و آزادى ملى به تمام معنا، برقرار گرديد. مردم ، در زمان حكومت علىعليه‌السلام ، حكومت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديدند، حكومت اسلام را ديدند، به حقيقت عدالت اجتماعى رسيدند، مهر و رحمت حاكم را چشيدند، حكومت طلبان و قدرت خواهان ، كلاه خود را كه پس معركه ديدند، آرام ننشستند و به كوشش پرداختند! طلحه و زبير نزد علىعليه‌السلام شدند، يكى امارت بصره را خواست و ديگرى استاندارى كوفه را، تقاضاى آن دو قبول نشد؛ چون بر خلاف عدل بود؛ چون به زيان ملت بود. آن ها بيعتشان را شكستند و به سوى بصره شدند! و به نام خون خواهى عثمان بر امام شوريدند! با آن كه عثمان كشته خود آن ها بود، نه كشته امام معاويه كه از دير زمان ، نقشه خلافت را در سر مى پرورانيد، و انتظار كشته شدن عثمان را داشت تا از خون او بهره بردارى كند، به شورش ‍ پرداخت خون ريزى هاى بسيار روى داد، و خون ريزى ، خون ريزى زاييد، دمى كه حضرتش به موفقيت قطعى نزديك مى شد، و آرامش بر سر تا سر كشور اسلام گسترده مى شد، به دست پليدترين فرد بشر، ترور گرديد. و پيكره عدالت در خانه خدا به خون غلتيد، و اميد انسانيت به زير خاك رفت !