پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان0%

پيشواى شهيدان نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

پيشواى شهيدان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: آیت الله سید رضا صدر
گروه: مشاهدات: 23480
دانلود: 2345

توضیحات:

پيشواى شهيدان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 109 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 23480 / دانلود: 2345
اندازه اندازه اندازه
پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

عاشقى و شهادت

زيبا پسندى ، از غريزه هاى بشرى است انسان ها، خوب را دوست مى دارند. زيبا اگر خوب شد، دوست داشتنى مى شود. زيبايى هر چه بيشتر، خوبى هر چه بالاتر رود، دوستى افزون تر مى گردد؛ زيرا كه دوستى پله ها دارد.

وقتى كه دوستى به پله هاى بالا رسيد، عشق ناميده مى شود و دل دادگى مى گردد. هر زيبايى شايسته عشق نيست زيبا كه خوب شد، شايسته عشق مى شود. دل دار مى گردد. معشوق مى شود. عاشقان را سوى خود مى كشاند. چون كه عشق گريبان عاشق را گرفته ، به هر سو كه بخواهد مى برد و عاشق از خود اختيارى ندارد.

عشق نيز پله ها دارد. وقتى كه به پله هاى بالا رسيد، عاشق از خود بى خود مى گردد. دگر خود را نمى بيند، هر چه مى بيند دل دار است و بس ، دلارام است و هيچ كس عشق ، با دل سر و كار دارد. دلى كه دل باشد، نه سنگ خارا. هر جا كه دلى هست ، عشقى در آن پنهان است عشق ، پير و جوان نمى شناسد، دل پير، كانون عشق مى شود، چنان چه دل جوان ، منزلگه دوست مى گردد و دل دار، در درون دل داده ، جاى پيدا مى كند.

عاشق ، آرزومند وصال است و دل داده ، جاى پيدا مى كند.

عاشق ، آرزومند وصال است و دل داده ، جوياى كام

وصال نيز، پله ها دارد. بالاترين پله وصال ، وقتى است كه دوگانگى از ميان عاشق و معشوق برداشته شود و جدايى در ميان آن دو نباشد.

شهادت ، فناى عشاق است در عشق ، در پيشگاه معشوق ، معشوقى كه شايسته عشق است معشوقى كه سراپا خوبى و زيبايى است و جز او، كسى شايستگى ، براى عشق ندارد.

شهادت ، از خود گسستن ، به حق پيوستن است شهيد، خودخواهى را به يك سو مى افكند و سراپا خدا خواه مى گردد؛ خود دوستى كنار مى رود و خدا دوست مى شود. شهادت ، فناست شهادت ، بقاست و ديدار. شهادت ، وصال است و كام خواه شهيد پيرى سالخورده باشد يا قاسم نوجوان كه شهادت براى او شيرينى است حسينعليه‌السلام از قاسم پرسيد: شهادت ، در كام تو چه مزه دارد؟» .

قاسم گفت : از عسل شيرين تر است هنوز پانزده بهار از عمر قاسم نگذشته بود كه به ميدان شهادت قدم گذارد. با عمو به كربلا آمد. با اجازه عمو به ميدان رفت ، يزيديان او را كشتند! چنان چه پدرش امام حسن را نيز كشتند. قاسم ، هنگام شهادت پدر، كودك بود و در دامان حسين بزرگ شد و حسين ، براى قاسم پدر بود. عمو بود، معلم بود، رهبر بود، همه چيز بود.

قاسم ، روز شهادت ، شرفياب شد و اجازه خواست تا به سوى كوى شهادت رود. عمو به سراپاى قاسم نگاهى انداخت و نور چشم عزيزش را در آغوش ‍ گرفت هر دو به گريه افتادند. عمو گريست و برادر زاده گريست ، ولى اجازه داده نشد. قاسم اصرار كرد، اجازه داده نشد. دست عمو را بوسيد، اجازه داده نشد. روى پاهاى عمو افتاد و بوسيدن گرفت ، تا اجازه صادر كرد و به سوى شهادت شتافت

خبرنگار سپاه يزيد چنين مى گويد:

نوجوانى را ديد كه به ميدان آمد! در زيبايى هم چون پاره اى از ماه بود! شمشيرى در دست داشت و پيراهنى بر تن و نعلى بر پا.

فراموش نمى كنم : بند نعل چپش بريده بود. دليرانه بر سپاه دشمن زد. نبرد كرد. كوشيد و خروشيد، سرانجام ، يزيديان ، گرداگردش را گرفتند و ظالمى شمشيرى بر فرقش بكوفت كه قاسم به روى زمين افتاد و عمو را ندا داد.

حسين هم چون باز شكارى ، خود را به قاسم رسانيد. وقتى رسيد كه ظالم بر سينه قاسم نشسته بود تا سرش را از تن جدا كند. حسين ، شمشيرى به سوى ظالم حواله كرد و او دستش را سپر قرار داد. شمشير دستش را جدا كرد. آن مرد فرياد كشيد و از سپاه يزيد كمك خواست

گروهى از سربازان ، براى رهايى وى ، سوى حسين ، حمله ور شدند. حسين ،حمله آن ها را با حمله پاسخ داد. رزمى سخت در گرفت و قاتل قاسم ، زير دست و پاى ستوران تلف گرديد. هنگامى كه جنگ آرام شد، حسين را ديدم كه بالاى سر قاسم ايستاده ، مى نگرد و قاسم پاها را روى زمين مى كشاند و جان مى دهد.

حسين را شنيدم كه مى گفت :« دور باشند از رحمت خدا، كسانى كه تو را كشتند. جدت رسول خدا،در قيامت خصمشان باد. عزيز، چقدر سخت است بر عمويت ، كه تواش بخوانى و او نتواند پاسخت دهد و يا بتواند، ولى براى تو سودى نداشته باشد. روزى كه دشمنانش بى شمار و دوستانش ‍ ناچيزند!». سپس ، كشته قاسم را برداشت و در بغل گرفت و سينه قاسم را به سينه اش چسبانيد و به سوى خيمه شهدايش برد و در كنار كشته پسرش ‍ على خوابانيد.

سپس با خداى خويش به راز و نياز پرداخت و چنين گفت :« پروردگارا! تو ميدانى كه اين مردم ، مرا دعوت كردند كه يارى كنند، اكنون با ما چنين مى كنند! مرا وا گذاشته ، يار دشمن من گرديده اند. بار خدايا! نابودشان گردان ، و پراكنده شان ساز. يك تن از ايشان را زنده مگذار و مورد مهر و آمرزش خود قرار مده» .

پس ، عمو زادگان خود را، مورد خطاب قرار داده ، چنين گفت : صبر و پاى دارى پيشه سازيد و بدانيد كه پس از امروز، رنج و خذلان نخواهيد ديد!» . سپس ، به نيايش پرداخت و گفت :« پروردگارا! اگر در اين جهان ، پيروزى را بهره ما نكردى ، اين رنج و مشقت امروز ما را، ذخيره فرداى ما قرار بده ، و داد ما را از اين مردم بگير» .

نيرنگ سياسى و شهادت

مسعود تيمى از شيعيان بنام بود. پسرش عبدالرحمان نيز. پدر و پسر از شخصيت هاى برجسته كوفه بودند. هر دو شجاع ، هر دو دلير و در جنگ هاى مسلمانان ، از خود، نامى به يادگار گذارده بودند. خواستند به سوى حسين شتابند. راه را بسته يافتند. نقشه اى طرح كرده و آن را خوب پياده كردند و خود را به حسين رسانيدند. ياران حسين ، زيرك بودند و هشيار. مردم با ايمان چنين بوده و هستند.

خود را در زمره سپاه يزيد قرار دادند. از كوفه با سپاه بيرون شدند، به كربلا رسيدند و در برابر سپاه حسين قرار گرفتند. منتظر فرصت بودند و غفلت هم كاران را خواهان نا آن ساعت فرا رسيد و فرصت پيدا شد و آن ، سه روز قبل از روز شهادت بود. فرصت را مغتنم شمرده ، به سوى حسين دويدند و به خدمتش رسيدند.

فرصت را مغتنم شمردن ، از شايستگى هاى عالى انسانيت است بيشتر موفقيت هاى مردم ، در اثر بهره بردارى از فرصت است بسيارى از شكست ها، در اثر غفلت از فرصت است

وقتى كه پسر و پدر شرفياب شدند، سلام كردند. حسين جواب داد. اين سلام و جواب ، نشانه موفقيت در نقضه بود. آمادگى خود را براى شهادت عرضه داشتند و در خدمت حسين بماندند.

روز شهادت ، به جان بازى پرداختند. آن دو در زمره مدافعان نخستين حمله سپاه يزيد قرار داشتند. سخت كوشيدند، پاى دارى كردند، تا هر دو شربت شهادت نوشيدند.

خرم دل آن پدر كه چنين باشدش پسر فرخ رخ اين پسر كه چنان باشدش پدر جابر بن حجاج تيمى نيز چنين كرد؛ از كوفه به كربلا، در زمره سپاه يزيد قرار گرفت و به كوى شهادت آمد. در ساعت فرصت ، خود را به حسين رسانيد و در خدمتش بماند تا شهيد گرديد.

اسيرى و شهادت

در جهاد كربلا، زن و مرد، شركت داشتند. مردان به شهادت رسيدند، و زنان اسارت را برگزيدند. مردانى ، هم اسارت ديدند و هم شهادت چشيدند.

نافع

پسر هلال جملى ، از گروه سوم بود. وى نافع نام داشت مردى دلير، دانشمند، نويسنده ، قارى قرآن ، راوى حديث ، بزرگوار، داراى مقامى ارجمند در عشيره ، و از ياران اميرالمؤ منين به شمار بود. در جهادهاى سه گانه جمل ، صفين ، نهروان ، شركت كرده بود، و جان بازى ها، نشان داده بود.

پسر هلال ، پيش از آن كه مسلم در كفه شهيد شود، از آن شهر بيرون آمد و به سوى حسين شتابان گرديد. دوستانش ، پس از وى اسبش را بياوردند و در راه او گام برداشتند و شهيد شدند.

پسر هلال ، در راه مكه - كربلا، به حضور حسينعليه‌السلام شرفياب شد و در خدمتش بود تا به شهادت رسيد.

پسر هلال در خدمت پيشواى شهيدان بود كه حر سردار يزيدى ، راه را بر آن حضرت ببست !

او به سخنان آن حضرت گوش مى داد كه در آن وقت فرمود:

« مى بينيد راه را بر ما بستند و دنيا دگرگونه گرديده و چهره كريه و شوم خود را نشان مى دهد. خوبى و نيكوكارى ، از جهان رخت بر بسته و با سرعت و شتاب دور مى شود. و به جز ته كاسه اى از آن به جاى نمانده است و يا چرا گاهى خشكيده كه جان دارى را نتواند سير كند! آيا نمى بينيد به حق عمل نمى شود و كسى را از باطل روى گردان نيست ؟! اين وقت است كه مرد با ايمان آماده شهادت مى گردد و طالب ديدار حق مى شود. من مرگ را به جز سعادت و خوش بختى نمى بينم و زيست با ستم كاران را به جز رنج و تلخى نمى دانم» .

پسر هلال به اين سخنان گوش داد و دانست به هدف خود كه شهادت باشد نزديك شده وقت وقت شهادت است ؛ چون كسى به حق عمل نمى كند و از باطل روى نمى گرداند.

پسر هلال صبر كرد، تا زهير، دعوت حسين را لبيك بگويد. سپس ، از جاى برخاست و چنين گفت : اى پسر پيغمبر! تو مى دانى كه مهر جدت رسول خدا، در دل همه كس جاى نگرفت با اين كه حضرتش به همه مهربان بودن و همه را به راه راست هدايت كرد؛ در ميان يارانش ، منافقان بسيار بودند، كه با زبان ، ارادت مى ورزيدند و در دل ، دشمنى مى پروريدند. در پيش رو، از عسل شيرين تر بودند و در پشت سر، از حنظل تلخ ‌تر. وضع چنين بود تا زمانى كه خداى ، پيغمبرش را نزد خود برد. پدرت على نيز، دچار چنين مردمى بود! گروهى يارش بودند و در ركابش با ناكثين و قاسطين و مارقين جهاد كردند. گروهى نيز، با حضرتش ستيزه جويى پيشه ساختند! تا پدرت نيز به سراى جاودانى رحمت و رضوان ايزدى بشتافت

امروز، تو در ميان ما، در چنين وضعى قرار دارى گروهى كه پيمان خود را با خداى بشكنند و به عهد خود وفا نكنند، زيان آن چه به خودشان مى رسد و خداى از ايشان بى نياز است ما گوش به فرمانيم ، به هر كجا خواهى ببر، آماده ايم ، مشرق باشد يا مغرب ، خاور باشد يا باختر. تو امام و پيشواى ما هستى ما در برابر تقدير خداى ، تسليم ، و از لقاى خداى دروى گردان نخواهيم بود. به ايمان و بينايى خود پاى بنديم هر كس تو را دوست بدارد، دوستش داريم و هر كس تو را دشمن دارد، دشمنش خواهيم بود.

پسر هلال ، به گفته خود عمل كرد؛ مطيع فرمان حسين بود و از او جدا نشد تا به سرزمين كربلا رسيد، هميشه جان و دل به كف داشت چشم بر لب حسين بسته و گوش بر فرمان نهاده بود.

پيش از شروع جنگ ، يزيديان ، آب را به روى حسينيان بستند! و تشنه كامى در ميان زنان و كودكان ، كوچك و بزرگ ، آغاز شد. هوا گرم بود و تشنگى پى در پى بر فشار خود مى افزود. حسين ، شبان گاه عاشورا، برادرش عباس را ماءمور كرد كه با سى سوار و بيست پياده برود و آب بياورد. آنان ، بيست مشك آب ، با خود برداشتند و به سوى فرات راهى گرديدند.

فرمانده اين سپاه كوچك عباس بود و پرچم دار آن ، پسر هلال

در تاريكى شب ، روان شدند، تا به رود فرات رسيدند. نگهبان فرات ، زبيدى بود كه سربازانى بسيار، تحت فرمان داشت زبيدى فرياد زد: كيست ؟!

نافع پاسخ داد: پسر عموى توست

زبيدى : تو كيستى ؟

نافع : من نافع ، پسر هلالم

زبيدى : چه كار دارى ؟

نافع : تشنه ايم ، آمده ايم آب بنوشيم ، آبى كه شما به روى ما بسته ايد!

زبيدى : هر چه آب مى خواهى بنوش

نافع : به خدا سوگند، مادامى كه حسين و يارانش تشنه اند، يك قطره نخواهيم نوشيد، و بايد آب ببرم

زبيدى كه عباس و سپاه كوچكش را بديد، چنين گفت : نخواهم گذارد، اينان آب بنوشند، ما را اين جا گذارده اند براى چه ؟ براى آن كه از نوشيدن آب جلوگيرى كنيم

پسر هلال ، به ياران روى كرده فرمان داد: برويد مشك ها را پر كنيد. و خود و عباس ، با يزيديان به زد و خورد پرداختند و آن ها را مشغول داشتند. ياران ، سرازير شده و از آب فرات مشك ها را پر كردند. عباس و نافع در جنگ بودند.

ياران ، از فرات ، بيرون شده و با مشك هاى پر، راهى خيمه گاه گرديدند. عباس و نافع در جنگ و ستيز بودند، كار به كشتار رسيد و يزديان كشته دادند.

جنگ شبانه ادامه يافت ، تا آب به خيمه گاه برسيد. پس ، عباس و نافع ، از جنگ ، دست برداشته ، به خيمه گه بازگشتند؛ سقاى تشنه كامان شدند.

بامداد جنگ كه هجوم دسته جمعى سپاه يزيد آغاز گرديد، پسر هلال ، مردانه به دفاع پرداخت ، هر چند بيشتر ياران حسين ، در اين حمله شهيد شدند، ولى توانستند حمله را دفع كنند. پسر هلال ، زنده و سربلند از اين حمله بيرون آمد، پس ، بر سپاه دشمن تاختن كرد و فرياد زد: اگر مرا نمی شناسيد، بشناسيد، من نافع جملى هستم دين من ، دين حسين است

مزاحم از سپاه يزيد فرياد كشيد: دين من ، دين عثمان است

نافع گفت : تو بر دين شيطان هستى و سوى او تاخت آورد. مزاحم خواست بگريزد، ولى شمشير نافع بدو برسيد و كارش را بساخت و كشته راه عثمان گرديد.

زبيدى ، سردارى يزيدى ، بانگ بر كوفيان زده ، گفت : مى دانيد، با چه كسى مى جنگيد؟! تنها، كسى به جنگ نافع نرود! دسته جمعى بر او حمله كنيد. كوفيان اطاعت كردند. نافع ، ساعتى با شمشير بجنگيد. پس ، از ميان لشكر بيرون شده ، به تير اندازى پرداخت تیرهايش را زهر آلود كرده بود و نامش ‍ را، بر پيكان آن ها كنده بود. دوازده تن را، با ضرب تير بر زمين انداخت و گروهى را زخمى و مجروح ساخت تيرهايش كه به پايان رسيد، و بدين وسيله استراحتى كرد، دوباره شمشير از نيام بر كشيد و بر سپاه دشمن زد و مى گفت : من هژبر جملى هستم ، دين من ، دين على است

يزيديان محاصره اش كردند.سنگ بارانش كردند، تير بارانش كردند، نافع تا مى توانست با فنون سربازى ، خود را از آماج تيرها و سنگ ها، كنار داشت ، ولى نتوانست ، از گزند همه ، خود را محفوظ بدارد چون از چارسو، تير مى آمد و سنگى سنگين ، بر بازوى راستش آمد و آن را بشكست تا خواست به خود بجنبد، سنگى ديگر باروى چپش را بشكست ديگر نتوانست به جنگ ادامه دهد. اسير يزيديان گرديد.

شمر، دوم شخص سپاه يزيد، او را بگرفت و نزد عمر، اول شخص سپاه ، برد. هنگام رفتن ، شمر بدو گفت : نافع ! چرا خود را بدين روز انداختى ؟!

پسر هلال گفت : خدا مى داند كه چرا چنين كردم

خون بر رخسارش جارى بود.

ديگرى بدو گفت : ببين در چه حال هستى و چگونه وضعى دارى !

پسر هلال ، پاسخش داد: دوازده تن از شما را كشتم ، به جز كسانى كه زخمى كردم اگر بازوها و ساعدم نشكسته بود، نمى توانستيد اسيرم كنيد.

نزد عمر سعد كه رسيد، شمر بگفت : اين را بكش

عمر پاسخ داد: تواش آوردى ، اگر مى خواهى خودت او را بكش شمر، شمشير كشيد كه نافع را بكشد.

پسر هلال بدو گفت : اگر مسلمان بودى ، براى تو بسيار سخت بود كه جواب خدا را در قيامت بدهى كه چرا خون ما را ريختى خدا را حمد مى كنم كه قتل مرا به دست بدترين خلق قرار داد. شمر، پسر هلال را بكشت و جنايتى بر جناياتش بيفزود و نافع پس از اسارت ، به شهادت رسيد.

موقع اسدى

موقع ، در زبان عرب ، دردمند را گويند و اسير رنج والم را. آيا پدر و مادر، از آينده فرزند آگاه بودند. كه وى را موقع ناميدند؟ يا آن كه ناآگاهانه چنين نامى بر پسر نهادند؟!

دردمندى و رنج كشيدن ، در راه خدا، خوش بختى و سعادت است خوشا به حال مردمى كه بدين سعادت رسيدند. موقع ، از كوفه به سوى كربلا رهسپار شد، خانه و زندگى داشتند، همه چيز داشتند، از آسايش بريدند، از خانه و زندگى دست كشيدند، از زن و فرزند، جدا شده با پاى خود به قتل گاه رفتند! حسين چگونه انسانى بود كه انسان ها، در راهش چنين مى كردند!؟

موقع ، از بنى اسد بود. اگر حبيب نتوانست اسديان پيرامون كربلا را به يارى حسين ، بياورد. موقع ، با پاى خود بدون دعوت حبيب ، به كربلا شتافت

موقع ، در روز شهادت ، دليرانه جنگيد و مردانه كوشيد، پيكرش آماج تير و نيزه و شمشير گشت هنگامى كه توانش سلب شد، و نيروى خود را از دست داد و قدرت بر ايستادن نداشت ، به روزى زمين افتاد.

خواستند سر از پيكرش جدا سازند. خويشانى در سپاه يزيد داشت خود را رسانيدند و از چنگ دشمنش رهايى بخشيدند و به كوفه اش بردند، خواستند در نهان به درمانش پردازند، ولى اين راز پنهان نماند و خبرش به امير كوفه رسيد و آهنگ كشتنش كرد. جماعتى به شفاعت پرداختند. امير از قتلش در گذشت و بدتر از كشتن با وى رفتار كرد:

دستور داد پيكر مجروح و ناتوان را، در غل و زنجير كشيدند و به تبعيد گاه زراره تبعيدش كردند. موقع ، سالى را با پيكر آغشته به خون ، در غل و زنجير بگذرانيد و پس از يك سال به حسين پيوست و با غل و زنجير، به ديدار حق نايل گرديد و به آرزوى خود رسيد.

سوار

سوار، از عشيره همدان است همدانيان از ياران على و دوستان وفادار على و آل على بودند. قيام حسين ، در برابر يزيد، كه به گوش سوار رسيد، از كوفه روانه كربلا گرديد و به حسين پيوست در خدمتش بماند تا به خون غلتيد و جان داد.

سوار، در روز شهادت ، در برابر هجوم نخستين سپاه يزيد قرار گرفت و تا نيرو در بدن داشت پاى دارى كرد. در اثر كثرت زخم و بسيارى جراحت ، نتوانست بايستد و بر زمين افتاد، ولى هنوز رمقى در پيكر داشت دشمنان اسيرش كردند و نزد عمر بردند. به كشتنش فرمان داد. تنى چند از خويشان سوار، در زمره سپاه بودند؛ لب به شفاعتش گشودند.

شفاعت مؤ ثر افتاد و عمر، از خون او در گذشت او را به كوفه بردند تا زخم هايش را درمان كنند، ولى زخم ها سنگين و كارى بود، درمان مؤ ثر نشد و مرهم نتوانست كارى كند. شش ماه بر وى گذشت و او جان مى داد. سر انجام ، به ياران ملحق شد، و خسته دلى كه پيش رو كاروان بود و در قفا قرار گرفته بود، به منزل رسيد و با حسين هم منزل گرديد. اسارت را ديد، جراحت را چشيد و به شهادت رسيد.

مصيبت سوار، از مصيبت موقع سبك تر بود. امير كوفه از زنده ماندن و اسارتش آگاه نشد، تا آهنگ كشتنش كند و يا به زنجيرش كشد. سوار، با پيكر زخمى و آغشته به خونش سوخت ، ساخت و رنج كشيد، تا شهيد گرديد.

برادرى و شهادت

آن ها دو برادر بودند؛ يكى به نام عمرو، و ديگرى به نام على ، پدرشان قرطه انصارى ، از ياران رسول خدا بود و پس از وفات آن حضرت ، در زمره ياران اميرالمؤ منين شد و در ركاب على جهادها كرد و از طرف آن حضرت به فرمانروايى فارس منصوب گرديد. هر دو برادر از كوفه به كربلا آمدند، راه هر دو يكى بوده ولى هدف آن ها دو تا!

عمرو به سوى حسين آمد و على به سوى يزيد! او براى خدا گام برداشت و اين براى خرما! عمرو، تحت فرماندهى عباس قرار گرفت و تلى تحت فرماندهى عمر! او، بهشت را برگزيد و اين به دوزخ رفت !

برادرى ، دوستى متقابل است از شدت دوستى دو تن كه بخواهند خبر دهند گويند: برادرند. برادران از يك ريشه اند و جدايى پذير نيستند و هر كدام ، يار ديگرى است

عرب ، به نژاد و تبار پاى بند است و تعصب نژادى در وى قوى است اما برادرى در ميان عرب استحكامى بيشتر و نفوذى عميق تر دارد. عمرو،و على ، از اين قانون جدا بودند و تبصره استثنايى آن هستند. هر دو برادر بودند، ولى در دو صف قرار گرفتند. صف حق و صف باطل

شهادت گاه كربلا، نمونه اى از اجتماع بزرگ بشرى است و الگويى است از آزادى مذهب و راهنمايى است براى نشان دادن آن كه سعادت و شقاوت هر كس ، در دست خود اوست ، تا كدام را بخواهد و ميلش به چه باشد و مذهب جبر باطل است

عمرو، به سپاه حسين ملحق شد و در خدمتش بماند تا به شهادت رسيد. در آغاز، از طرف آن حضرت به ماءموريت سياسى رفت و پيامبر حسين به سوى عمر سعد بود و چند بار ميان دو لشكر كوفه و حجاز، رفت و آمد داشت و وظيفه سياسى انجام مى داد. روز شهادت ، اجازت گرفت و به ميدان شتافت و ساعتى بجنگيد. پس ، به سوى حسين بازگشت و خود را در برابر تيرها، سپر قرار داد و نگذاشت تيرى به پيشواى شهيدان اصابت كند. عمرو، سراپا سپر حسين بود. سپر زنده ، سپر به پاى خود ايستاده ، سپر با اراده چهره اش سپر بود، دستش سپر بود، تنش سپر بود، جانش سپر بود. تير مى خورد، ولى شمشير نمى زد. زخمى فراوان برداشت مقاومتش كه پايان يافت ، بر زمين افتاد و عرض كرد: اى فرزند رسول خدا!

آيا من وفا كردم ؟

حسين فرمود:« آرى ، تو در بهشت ، پيش روى من خواهى بود. سلام مرا به جدم رسول خدا برسان و بگوى : من از پى تو خواهم آمد» . عمرو به زودى جان داد، تا سلام حسين و پيام حسين را به نياى حسين برساند.

اين جا نيز پيامبر حسين بود، پيامبرى كه رفت و برنگشت چقدر زود، ترفيع درجه يافت ! و يك شبه ره صد ساله رفت نخست ، پيامبر حسين به سوى عمر بود، به سوى جهنم بود، سپس پيامبر حسين به سوى رسول خدا شد، به سوى بهشت شد. سرعت سيرى از سرعت نور بيشتر! از آخرين نقطه بى نهايت به اولين نقطه بى نهايت

برادرش على ، از شهادت برادر آگاهى يافت به ميدان آمد و فرياد زد: اى حسين ، اى كذاب ! برادرم را گول زدى و كشتى ؟!

پاسخ حسين چنين بود:« من برادرت را گول نزدم خداى او را هدايت كرد و تو را گمراه ساخت .

على گفت : خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم و يا كشته شوم و سوى حسين تاخت آورد. يكى از ياران حسين راه بر او گرفت و با نيزه بدو حمله كرد و بر زمينش انداخت كوفيان رسيدند و از مرگ نجاتش دادند و بردند و زخمش را درمان كردند.

آن برادر زخمى برداشت و اين زخمى ، درمان آن برادر گونه اى بود و درمان اين برادر گونه اى ، صدها سال از هر دو مى گذرد. او در خوش بختى به سر مى برد، خوش بختى ابدى و جاويدان ، اين در بدبختى به سر مى برد؛ بدبختى پاى دار و هميشگى

هر دو برادر بودند، هر دو از يك پستان شير خورده بودند، هر دو نام اسلام بر خود نهاده بودن هر دو كربلا آمده بودند، هر دو با حسين سخن گفته بودند.

ولى اين كجا و آن كجا!

اذن مادر و شهادت

شهادت جهاد است ، و جهاد از عبادات بزرگ اسلام است جهاد، از خود خواهى دست كشيدن و خدا خواه شدن است جهاد، دار و ندار خويش را در راه خدا فدا كردن است ولى مجاهد، در جهاد سرخ ، صد در صد، آزادى ندارد و از اين نظر، ميان جهاد و عبادت هاى ديگر فرقى است مجاهد، بايد برگ موافقت پدر و مادر را، در دست داشته باشد؛ به ويژه اگر فرزند يكتا باشد.

نماز، چنين نيست روزه چنين نيست حج چنين نيست جهاد سپيد چنين نيست مسلمان ، بايد اين عبادت ها را انجام دهد، خواه پدر و مادر موافقت كنند، خواه مخالفت كنند، ولى جهاد سرخ ، بستگى به اذن آن دو دارد. فرزند از آن خودش نيست پدر و مادر، در وجود او حقى دارند و جهاد، حق آن ها را در خطر قرار مى دهد. در عبادت هاى ديگر چنين نيست

اويس قرنى در جهادهاى رسول خدا، شركت نكرد. چون مادر داشت و يك دانه مادر بود.

جناده انصارى ، با همسرش و يك دانه پسرش ، در مدينه ، در خدمت حسين بود، در مكه در خدمت حسين بود،در سفر عراق ، در خدمت حسين بود، روز شهادت نيز در خدمت حسين بود. شهادتش نيز در خدمت شهادت حسين بود. جناده ، مانند حسين ، شهيد شد. پسر جناده ، مانند پسر حسين ، شهيد شد، همسر جناده ، مانند همسر حسين اسير شد. پدر و پسر و همسر، پيرو خط حسين بودند.

جناده ، در نخستين حمله سپاه يزيد به شهادت رسيد، و در گروه شهداى نخستين قرار گرفت اينان پيش قراولان سپاه حسين در بهشت بودند.

عمر، پسر جناده ، جوانى نو خاسته و بچه سال بود. پس از شهادت پدر، مادر، وى را گفت : فرزندم ! برخيز به دنبال پدر شو. فرزند اطاعت كرد. شمشيرى برداشت و شرفياب گرديد و اجازه خواست اجازه صادر نشد! عمر، تقاضا را تكرار كرد و دگر باره اجازه خواست

حسين فرمود:« اين جوانى است كه پدرش كشته شده ، نبايد كشته شود، شايد مادرش راضى نباشد» .

جوان فرياد زد: مادر، مرا به جهاد امر فرموده است ! جوان ، سوى ميدان شتافت و به شهادت رسيد. يزيديان ، سرش را از تن جدا كرده سوى حسينيان بينداختند! مادر به سوى سر دوان گرديد، سر را برداشت ، بوسيدن گرفت و بوييدن آغاز كرد. پس ، سر را سوى يزيديان بينداخت و هديه اى را كه در راه خدا داده بود، پس نگرفت

زن فداكار، ديگر ارمغانى نداشت كه تقديم خداى شهادت كند، شوهر را تقديم كرده بود، پسر را تقديم كرده بود. تصميم گرفت خود را تقديم كند. ستون خيمه را از جاى بركند و روانه ميدان شهادت گرديد.

حسين ، كه او را مى نگريست فرمان بازگشت داد. زن اطاعت كرد و بازگشت و اين خود بزرگ ترين جهاد زن فداكار بود كه توانست امر امام را اطاعت كند و بر احساساتش پيروز شود. در اين هنگامه خونين دو تا« نه» از حسين شنيد. از« نه» نخستين ، بازگشت و آرى گفت ، ولى دومين« نه» جاويدان بماند.

جهاد پسر را بدون اجازه مادر« نه» گفت وقتى گزارش داده شد كه مادر خشنود است و خودش فرزند را روانه ميدان شهادت كرده ،« نه» خود را برداشت و آرى گذارد.« نه» نخستين مشروط بود، چنان كه« آرى» مشروط بود. شرط كه انجام شد« نه» برفت و« آرى» به جايش بنشست با «نه» دوم ، از جهاد سرخ مادر جلوگيرى كرد، و اين« نه» مطلق بود، و به هيچ صورتى ، تبديل به« آرى» نشد. اسلام اجازه نداد كه زن به ميدان شهادت رود، هر چند در جايى باشد كه جان امام در خطر باشد و زن بتواند از او دفاع كند.

بانوانى كه در كوى شهادت ، در خدمت حسين بودند، مى توانستند، با شكرت در ميدان جنگ اندكى شهادت امام را تاءخير بيندازند، ولى نكردند. چون اجازه نداشتند. جهاد زن ، فرستادن شوهر و فرزند سوى شهادت است ؛ بيوه كردن و داغ دار كردن خويش است جهاد زن ، ساختن شوهر است ، ساختن پسر است جهاد زن ، مرد آفرينى است و بس

از آن شهادت تا اين شهادت

زاهر كندى ، در دوستى اهل بيت ، سوابقى درخشان دارد. او در شهادت گاه كربلا جان فشانى كرد تا به شهادت رسيد. وى از دوستان بسيارى نزديك شخصيت بزرگ اسلام ، عمرو خزاعى بود. با وى هم گام و هم قدم بود. عمرو، از صحابه پيامبر، به شمار مى رفت و از شخصيت هاى بنام عرب ود.

در جوانى ، در عشيره خود مى زيست و داراى موقعيتى بسزا بود؛ جوان مرد بود، كريم بود، شريف بود. وقتى ، با گروهى از سربازان اسلام رو به رو گرديد كه راه را گم كرده بودند و رهنما مى خواستند تا راه را نشان دهد. در بيابان ، با عمرو، رو به رو شدند، راه را از وى پرسيدند. پاسخ داد: رهنمايى من مشروط به شرطى است ،اگر مى پذيريد، راه را نشان خواهم داد و گرنه رهنمايى نمى كنم ! پرسيدند: شرط چيست ؟. گفت : شرط آن است كه نزد من فرود آييد و اندى بياساييد، تا خدمتى كنم مسلمانان پذيرفتند.

عمرو، گوسفندى سر بريد و از گم شدگان اسلام پذيرايى شايانى كرد و راه را نشان داد. آن گاه بپرسيد از چيزى كه انتظارش را داشت : آيا پيامبر، در مدينه ظهور كرده ؟ گفتند: آرى

عمرو، با شتاب به سوى مدينه روان گرديد و به شرف ديدار پيامبر نايل آمد و اسلام آورد و به مقامى بلند و منزلتى ارجمند از تقوا و پرهيزكارى رسيد.

عمرو با پيامبر بود تا پيامبر از اين جهان رفت پس از وفات پيغمبر، با على بود و دست از دامان على بر نداشت و در وفادارى با آل محمد، نامور روزگار گرديد. حكومت كه به دست على رسيد و حضرتش بر اريكه خلافت نشست ، عمرو، در خدمتش بود. وقتى كه على از مدينه به كوفه هجرت كرد، عمرو، در خدمتش بود و عرض كرد: به خدا سوگند، براى طلب مال پيش تو نيامدم خواهان پست و منصبى نيستم ، براى خدا در حضورت هستم

علىعليه‌السلام در حق وى دعا كرده گفت :« بار خدايا! دلش را نورانى ساز و به راه راست هدايتش فرما!» پس فرمود:« اى كاش صد كس مانند تو مى داشتم» .

عمرو به گفته خود پاى بند بود و يار على بود و استقامت ورزيد؛ در جهادهاى سه گانه اش شركت كرد و جان بازى نمود. زاهر، شاگرد مكتب عمرو بود و با رهبر خود عمرو، همه جا هم قدم بود.

پس از شهادت على ، زاهر و عمرو، دو يار با صفا، در دوستى على ثابت قدم و فداكار آل على بودند. بدون ترس جان ، به سوى راه على دعوت مى كردند. همگان راه به راه على مى خواندند و حق و حقيقت را روشن مى ساختند. اين كار، بر معاويه ، ديكتاتور وقت ، گران آمد و خواست اين سنگ را از پيش پا بردارد. نخست ، تصميم گرفت از راه دوستى پيش آمده ياران وفادار على را بفريبد. نامه اى دل نشين ، براى عمرو نوشت و از او به شام دعوت كرد.

عمرو خزاعى ، دعوت معاويه را رد كرد و به شام نرفت و در روش خود استوار ماند. معاويه در صدد دستگيرى وى و رفقايش بر آمد و ماءمورانى به جست و جوى آن ها فرستاد. زاهر و عمرو، از كوفه به مداين گريختند و از آن جا به موصل رفتند. ماءموران به دنبال آن ها بودند. سر انجام ، در غار كوهى نزديك موصل منزل گزيدند و ماءموران به جاى گاه آنان پى بردند و براى دستگيرى به سوى كوه راهى شدند. عمرو، در اين هنگام ، نه قدرت نبرد داشت و نه قدرت گريز! چون مار، پيكرش را گزيده بود و تنش آماس كرده بود.

از دور كه سواران معاويه را بديد، به راهبر گفت : پنهان شو و خود را نجات بده و مرا واگذار.

زاهر كه شمشير و خنجر و نيزه همراه نداشت ، گفت : چنين نخواهم كرد، با تيرهايى كه در تركش دارم ، نبرد مى كنم و با تو كشته مى شوم

عمرو گفت : آن چه مى گويم همان كن برو و خود را در گوشه اى پنهان ساز؛ اين ها مى آيند و سر مرا از تن جدا مى كنند و مى روند. تو بيا و پيكر مرا به خاك بسپار خداى به تو پاداش دهد. زاهر اطاعت كرد و پنهان شد. سواران رسيدند و مار گزيده را سر بريدند!

گويند سگ هاى درنده به انسان دست و پاى بسته كارى ندارد، ولى آن ها بزرگ مردى را كه مارش گزيده بود سر بريدند! هر چند اگر سر از تنش جدا نمى كردند، بيش از يكى دو ساعت ديگر زنده نمى بود. ولى كردند آن چه كه سگان درنده نمى كنند. سرش را براى معاويه ارمغان بردند! براى آن كه جايزه بگيرند! تاريخ از اين ارمغان ها، نزد معاويه بسيار برده است !

ماءموران معاويه ، جسد پاك شهيد را گزاردند و رفتند. زاهر، از نهان گاه خود بيرون آمد و پيكر شهيد عالى مقام را به خاك سپرد.

هم اكنون تربت عمرو، در موصل ، مزار و زيارت گاه مؤ منان است زاهر بر حسين توصيه رهبر خود، از اين شهادت ،محروم گرديد، ولى دعاى عمرو، در حق او به استجابت رسيد. شهادتى نصيبش گرديد كه شهادتى از آن برتر نبود و سودى از آن بيشتر نه ، درخشندگى نام را با درخشندگى فرجام همراه داشت ؛ چون زاهر يعنى درخشنده

زاهر، پس از شهادت عمرو، در نهان مى زيست و فعاليت هاى سرى داشت و مبارزه را ادامه مى داد. سال شصتم هجرت فرا رسيد. زاهر، براى انجام دادن فريضه حج به سوى مكه روان گرديد و آن عبادت بزرگ را انجام داد. پس ، در ركاب پسر على به سوى شهادت گاه رهسپار شد تا با پسر معاويه نبرد كند. زاهر در اين نبرد شهادت يافت و به آرزوى خود رسيد.

اگر براى شهادت نخستين شمشيرى نداشت ، خنجرى نداشت ، در اين شهادت ، با شمشير به عرصه كارزار قدم گذارد و در برابر نخستين حمله سپاه يزيد با تير و نيزه و شمشير دفاع كرد، دفاع كرد، دفاع كرد، تا كشته گرديد. از دفاع عمرو گذشت ، به دفاع از حسين موفق شد. از شهادتى محروم شد و به شهادتى دل پذيرتر برسيد. وه كه پاره اى از مردم چقدر سعادتمند هستند! اين ها چه كردند كه بدين پايه از سعادت رسيدند! زندگى آن ها سعادت ، مرگ آن ها سعادت آنان از خواسته خود دست كشيدند و خواسته خداى را برگزيدند.