پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان0%

پيشواى شهيدان نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

پيشواى شهيدان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: آیت الله سید رضا صدر
گروه: مشاهدات: 23491
دانلود: 2347

توضیحات:

پيشواى شهيدان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 109 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 23491 / دانلود: 2347
اندازه اندازه اندازه
پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

ازدواج حسينعليه‌السلام

١- سپاه پيروزمند اسلام به شهر مدينه وارد شد و اسيرانى گران قدر، همراه داشت در ميان آن ها دختر يزدگرد شهريار ايران بود. پدر به سويى گريخته و دختر را گذارده و رفته بود؛ برادرانش به كشور چين پناه برده و خواهر را بى پناه گذارده بودند. ولى اسلام ، پناه بى پناهان بود و بزرگ ترين پناه را براى شاه زاده خانم بى پناه فراهم كرد. شه زاده اسير، همراه سربازان به درون مدينه قدم گذارد، خبر در مدينه پخش گرديد، دوشيزگان شهر به تماشا آمدند. پاره از از بام سر مى كشيدند، تا دختر شاهنشاه ايران را ببينند. مردم مدينه در پى كاروان اسير، به سوى مسجد روانه گرديدند، تا ببينند شه زاده خانم چه مى كند و خليفه عمر با او چگونه رفتار مى كند. خليفه ، با تنى چند از ياران رسول خدا در مسجد نشسته بود كه كاروان به مسجد رسيد. سرپرست كاروان چنين گزارش داد: اين دختر يزدگرد است كه اسير شده ، فاتح خراسان مار با فرمود كه به مدينه اش آورده تا خليفه سرنوشتش را معلوم سازد. شه زاده را نزديك خليفه نشانيدند. شه زاده كه رنج سفر اسارت را كشيده بود و از آينده هم در بيم و هراس بود، به ناگاه ناله اى زد و گفت : بيروج باز هرمز! عمر كه سخن او را دشنام پنداشت ، گفت اين گبر زاده به ما بد مى گويد! علىعليه‌السلام كه در آن مجلس حاضر بود، گفت :« نه چنين نيست به نياى خويش نفرين مى كند» . سپس سخن شه زاده را براى عمر، ترجمه كرده گفت :

« مى گويد: روز هرمز، سياه باد، كه نواده اش اسير شده ؟!» .علىعليه‌السلام از كجا زبان فارسى مى دانست و نزد چه كسى آموخته بود؟!فرمان خليفه صادر گرديد: اين دختر و همراهانش را، مانند اسيران به فروش ‍ برسانيد. باز هم على به سخن آمد:« اين سخن كار شايسته نيست ، پيامبر فرمود: سران هر قومى را گرامى بداريد» .عمر پرسيد: چه كنيم و با اين دختر چگونه رفتار كنيم على :« به نظر خود واگذاريد، هر كه را بپسندد، به همسرى برگزيند» .به شهربانو گفته شد: همسر خود را انتخاب كن و هر كه را خواهى برگزين شه زاده به اطراف نگاهى كرد و يكايك حاضران ، غرق تماشاى او شده ، تا ببينند كه هماى اسير بر سر كه مى نشيند. او حاضران را يكان يكان نگاه مى كرد، حاضران بدو دسته جمعى مى نگريستند، كه ديدند نگاه گذراى شاه زاده اسير، بر چهره جوانى بايستاد و گذر نكرد، جوانى كه بيش از هيجده بهار از عمرش نگذشته بود، رخسار زيبايش ، هم چون خورشيد، مى درخشيد. نگاه دختر كه بر چهره جوان بايستاد، غم و اندوه خود را فراموش كرد. سكوت عميقى سر تا سر مجلس را فرا گرفت ؛ همگى به دختر مى نگريستند و دختر به پسر مى نگريست و با خود مى انديشيد كه آرام جانم را يافتم ، آرامش قلبم را پيدا كردم آيا ممكن است كه اين پسر، دخترى اسير را بپذيرد؟! مردان از زنان خواستگارى مى كنند، ولى اگر من از او خواستگارى كنم ، اميد مرا نا اميد نخواهد كرد. باز هم به چهره جوان نگريست ، با خود گفت چهره اش چهره اميد است و رخسارش ، رخساره نويد، دست رد به سينه ام نخواهد گذارد. پس ، به خود قدرتى داد و از جاى برخاست و به سوى جوان رفت گام هايش لرزان و كوتاه بود، همان كه به كنار جوان رسيد، همه ديدند كه دست سپيد و ظريفش را بر روى سر حسين نهاد. صداى احسنت و آفرين از مجلسيان بر خاست ؛ تماشاچيان ديدند كه شه زاده اى پيغمبر زاده اى را برگزيد. حسين ، تقاضاى دختر اسير را پذيرفت و وى را همسر خود قرار داد. شهر بانو، براى حسين پسرى بياورد، كه تنها يادگار حسين بود؛ خليفه حسين بود و نسل حسين از وى به جاى ماند. اين پسر، امام چهارم امام زين العابدين بود كه على نام داشت شهر بانو، در عمر كوتاه خود، به وفا دارى با حسين پرداخت ، هر چند كوتاه بود، ولى عمر شهر بانو كوتاه تر بود. شهر بانو كه پسرى بزاد، و حسين دومى به جهان بشريت تقديم داشت ، خود، جهان را بدرود گفت و همسر بزرگ خود را در سوگ خود نشانيد. شه زاده ، ناز پرورده بود و قدرت نداشت كه مصيبت جان گداز شوهر عزيزش را ببيند؛ به زودى از اين جهان سفر كرد، تا در آن جهان ، خانه را آب و جارو كرده به انتظار شويش بنشيند. تاريخ نشان نمى دهد كه دوران انتظار چقدر طول كشيد، ولى آن چه قطعى است ، روزى انتظار به سر آمد و فراق پايان يافت ، همان روزى كه حسين افسر شهادت را به سر نهاد و پيشواى شهيدان گرديد. ٢- همسر ديگر حسين ، ليلاست كه براى حسين ، پسرى آورد رشيد، دلير، زيبا، شبيه ترين كس به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رويش روى رسول ، خويش ‍ خوى رسول ، گفت و گويش گفت و گوى رسول هر كسى آه آرزوى ديدار رسول خدا را داشت ، بر چهره پسر ليلا مى نگريست اين پسر، على است و پسر بزرگ حسين كه در كربلا در ركاب پدر شهيد گرديد. ليلا دختر ابومره ثقفى است و نواده عروة بن مسعود. عروه نياى ليلا از بزرگان عرب و سران عشيره ثقيف بود كه در طائف سكونت داشتند. عروه نه تنها در ميان قوم خود، بلكه در ميان عرب مقامى بلند و منزلتى ارجمند داشت عروه ، به حضور مقدس پيغمبر اسلام ، شرفياب شد و اسلام آورد. سپس به طائف بازگشت تا قوم خود را به اسلام دعوت كند. قوم ثقيف ، با وى از در ستيزگى در آمدند و با دعوتش به دشمنى برخاستند، در برابر او مقاومت كردند و سر انجام سحر گاهى كه براى نماز برخاسته بود، به شهادتش رسانيدند. آرى ، عروه به دست دوستان كشته شد، نه به دست دشمنان حسين نيز چنين بود، به دست دوستان كشته شد. ليلا، زمانى چند در خانه حسين به سر برد و روزگارى در زير سايه حسين بزيست و نتوانست مصيبت جان سوز شوهر و داغ شهادت پسر را ببيند. به زودى از اين جهان رخت بربست و به جهان ديگر شتافت در آن جا به خواهرش شهر بانو، بپيوست ، و بزرگ زاده عرب با شاه زاده عجم ، در انتظار حسين نشستند، تا حسين نيز بدان ها بپيوست

٣- رباب نيز همسرى با وفا، براى حسين بود. تا دم واپسين از حسين جدا نشد و بار شهادت شوهر والا مقام خود را، بر دوش كشيد و به منزل رسانيد. رباب ، پس از شهادت شوهر نيز دست از وفا بر نداشت و هم چنان به وفا دارى پرداخت و فراق را تحمل كرد، تا مرگش دگر باره به حسين رسانيد و جدايى را بر طرف ساخت رباب ، دخت امراء القَيس كَلبى است و مادر سكينه( دختر دانشمند حسين) و عبدالله كودك شير خوار شهيد اوست پس از شهادت حسين ، رباب در حال اسارت به شام برده شد. هنگامى كه به مدينه بازگشت ، مجلس عزايى براى حسين تشكیل داد و آن قدر گريست كه اشك ديدگانش خشك شد. بزرگان قريش از وى خواستگارى كردند، همه را رد كرد و گفت : پس از پسر پيغمبر قوم ، شوهرى نمى خواهم رباب ، بيش از يك سال ، پس از حسين زنده نماند و در تمام مدت يك سال به سوگ شوهر نشست زير سقف نرفت ، از گرما و سرما پرهيز نكرد، تا رنجور و بيمار گرديد و در غم حسين جان داد. نقل است كه حسين درباره رباب و دخترش سُكينه چنين گفته : لَعَمرى انَّنى لاءحب دارا تحل بها السُكينة و الرباب احبُهما و اءبذُل جلَّ مالى و ليس للائمى عندى عِتاب - به جان خود سوگند، كه خانه اى رادوست مى دارم ، كه سكينه و رباب را ميزبانى كند. - من اين دو را، دوست مى دارم و مالم را در ره آن ها مى دهم ، و كسى حق ندارد مرا ملامت كند.

جوان مردى و بزرگوارى

١- عنايت ويژه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آغوش زهراعليها‌السلام و پرورش علىعليه‌السلام و شايستگى هاى شخصى ، در حسينعليه‌السلام جمع شد و او را نمونه اى از بزرگوارى و جوان مردى و فضيلت قرار داد. اسامه ، دوست حسينعليه‌السلام نبود و با وى ميانه خوبى نداشت و براى خود مقامى عالى قايل بود. خود را پسر زيد شهيد مى دانست كه پسر خوانده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود. خود را كسى مى دانست كه پيامبر اسلام در آغاز جوانى بر ابوبكر و عمر و عثمان ، فرمان فرمايش كرده بود. اسامه ، ديد شناخت حسين را نداشت خود را با حسين همسر و برابر مى دانست اگر حسين ، پسر علىعليه‌السلام است ، اسامه پسر زيد است اگر على پيشواى مجاهدان بوده ، زيد نيز سردار مجاهدان بوده است حسين ، حسين بود و اسامه ، اسامه بود. حسين كجا و اسامه كجا؟به حسين خبر دادند كه اسامه بيمار شده ، به عيادتش رفت و پرسش حال كرد. اسامه از وامى سنگين كه بر دوش داشت ، شكايت كرد و گفت : شصت هزار درهم قرض دارم و مى ترسم كه بميرم و قرضم بماند و پرداخت نشود. حسين گفت :

« اداى قرض تو با من ، پيش از آن كه تو بميرى قرض تو را ادا خواهم كرد» .و به عهد وفا كرد. اسامه هنوز زنده بود كه حسينعليه‌السلام قرضش را پرداخت در اين جا، راه حسينعليه‌السلام از راه سرداران انقلابى جدا مى شود. در حضرتش ، ويژگى هاى اخلاقى مى بينيم كه در آن ها نديده ايم خواه انقلابيان چپ ، مانند لنين ، مائو، آلنده ، چه گوارا، و خواه انقلابيان راست ، ماند فرانكو، عبدالكريم ريفى ، انورپاشا، آتاتورك ، عبدالقادر جزائرى حسينعليه‌السلام بر دوست و دشمن مهربان بود، ولى انقلابى ، بر دوست مهربان است ، و بر دشمن سخت گير، راه حسينعليه‌السلام راه مجاهدان بود، نه راه انقلابيان

. ٢- عربى بيابانى به مدينه وارد شد.از جوان مردترين مردم پرسيد، گفتند: حسينعليه‌السلام عرب ، به سراغ حسينعليه‌السلام رفت و وى را در مسجد بيافت كه در آن جا نماز مى خواند. عرب ، عرض حاجت كرد و گفت : نا اميد نخواهد شد آن كس كه به تو اميد داشته باشد. حسينعليه‌السلام از جاى بر خاست و به سوى خانه شتافت ، عرب همراهش بود. حسينعليه‌السلام به درون خانه شد و عرب بر در خانه بايستاد. حسينعليه‌السلام بازگشت و چهار هزار دينار در پارچه اى پيچيده به عرب داد و از وى پوزش ‍ طلبيد. عرب كه عطيه را بگرفت ، گفت : حيف از اين جوان مردى كه زير خاك پنهان مى شود. عرب اشتباه كرد، جوان مردى زير خاك نمى رود و پنهان نمى گردد. هميشه در آسمان جاى دارد و مانند خورشيد مى درخشد و رهنمايى مى كند. بر پشت حسين ، پس از شهادت ، تيرگى ديدند و راز آن را از فرزندش امام سجاد پرسيدند. پاسخ شنيدند: اين اثر پشته هايى است كه پدرم بر پشت مى نهاد و به خانه هاى بيچارگان و پدر مردگان ، و بيوه زنان مى برد. راه مجاهد و انقلابى ، در اين جا نيز دو تا مى شود. مجاهد، جوان مردى مى كند. انقلابى مى گويد: كمك به بيچارگان و بينوايان ، انقلاب را به تاءخير مى اندازد! البته انقلابى چپ مجاهد، سعادت فرد را مى خواهد و سعادت اجتماع را. انقلابى مى گويد: بايد فرد، فداى اجتماع گردد. پرسش : اگر هر فردى فداى اجتماع گردد، آيا اجتماعى باقى مى ماند؟!٣- روزى حسين بر سفره بينوايان گذر كرد كه تكه هاى نان خشكيده مى خوردند. بر ايشان سلام كرد. آن ها پاسخ دادند و دعوتش كردند كه با آن ها هم غذا شود. دعوت را پذيرفت و در كنارشان نشست و گفت : اگر غذاى شما صدقه نمى بود، مى خوردم صدقه ، بر آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حرام است پس ، ايشان را به خانه دعوت كرد. دعوت را پذيرفتند و به خانه حسينعليه‌السلام شدند و مورد پذيرايى قرار گرفتند و هر كدام را پوشاك و درم ها دادند.

٤- از حسينعليه‌السلام نقل است كه گفت : بر من ثابت است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده :« بهترين كارها پس از نماز، دل مؤ منى را شاد كردن است ، اگر گناهى در كار نباشد» . روزى غلامى را ديدم كه با سگى غذا مى خورد. سبب پرسيدم گفت : اى پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ،غم زده هستم ، مى خواهم اين سگ را خوش دل ساخته تا خود دل خوش شوم خواجه اى دارم كه يهودى است و آرزومندم كه از او جدا شوم حسين دويست دينار نزد خواجه برد، و خواست بهاى غلام رابپردازد و بخرد. خواجه به عرض ‍ رساند: غلام فداى قدمت و اين باغ را هم بدو مى بخشم»

.همسر خواجه كه ناظر اين نيكو كارى ها بود، مسلمان شده گفت : من هم ، مهرم را به شوهرم بخشيدم سپس ، خواجه نيز اسلام آورد و خانه اش را به همسرش ببخشيد. گامى برداشته شد، برده اى آزاد شد، نيازمندى بى نياز گرديد، كافرى مسلمان شد، زن و شوهرى با هم صميمى شدند و همسرى خانه دار گرديد و زنى از نعمت ملك برخوردار. اين گام ، چگونه گامى بود؟!٥- عبدالله پسر عمرو بن عاص را از زاهدان صحابه گفته اند. گويند: روزى حسينعليه‌السلام را بر وى گذر افتاد. عبدالله گفت : هر كس مى خواهد محبوب ترين اهل زمين را نزد اهل آسمان ببيند، به اين مرد نگاه كند. ولى من ، از شب هاى صفين تاكنون با وى سخن نگفته ام ابو سعيد كه از صحابه است ، عبدالله را نزد حسينعليه‌السلام برد و حسين به عبدالله گفت :

« تو مى دانى كه من محبوب ترين اهل زمين ، نزد اهل آسمان هستم و با من و پدرم ، در صفين جنگ كردى ! به خدا قسم كه پدرم ، از من بهتر بود» .عبدالله گفت : پدرم به من امر كرد و من اطاعت كردم و پيامبر فرمود: پدر را اطاعت كن حسينعليه‌السلام گفت :« آيا قرآن نخوانده اى :و ان جهداك على اءن تشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما؛ (٩)

اگر پدر و مادرت بخواهند كافرت سازند اطاعتشان مكن آيا سخن پيامبر را نشنيده اى : اطاعت در گناه نيست آيا اين كلام حضرتش را به خاطر ندارى : مخلوق را نبايد با معصيت خداى ، اطاعت كرد؟»

.٦- نقل است ، عربى نيازمند به حضور حسينعليه‌السلام شرفياب شد و نياز خود را بر زمين نوشت حسين ، وى را نويسنده و اهل دانش يافت بدو گفت : «از پدرم على شنيدم : قيمت هر كسى به اندازه كار خوبى است كه انجام مى دهد. از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم : نيكى به هر كس به اندازه شناخت وى بايد باشد. اكنون ، از تو سه پرسش مى كنم اگر به هر سه پاسخ دادى ، اين كيسه زر را كه برايم آورده اند، به تو مى دهم اگر به دو تاى آن ها پاسخ دادى ، دو سوم آن را به تو مى دهم و اگر به يكى پاسخ دادى ، يك سومش را» .عرب با نگرانى پيشنهاد حسينعليه‌السلام را پذيرفت حسينعليه‌السلام پرسيد:« بهترين كارها كدام است ؟» . عرب گفت : ايمان پرسيد:« چه چيز، انسان را از هلاكت نجات مى دهد؟» عرب گفت : اعتماد بر خد. پرسش سوم چنين بود:« زيور انسان به چيست ؟» عرب گفت : دانشى كه با بردبارى همراه باشد. حسينعليه‌السلام گفت :« اگر نبود» . عرب گفت : ثروتى كه با بذل و بخشش ‍ همراه باشد. گفت :« اگر نبود» . عرب گفت : فقرى كه با استقامت همراه باشد. گفت :« اگر نبود». عرب گفت : آذرخشى بيايد، وى را خاكستر كند. حسينعليه‌السلام بخنديد و كيسه زر را به وى عطا كرد و انگشترى نيز به وى داد. كيسه ، هزار دينار زر داشت و بهاى نگين انگشترى دويست درهم سيمين بود. عرب عطيه را بگرفت و گفت« الله اءعلم حيثُ يَجعَل رسالته» .(١٠)

٧- حسينعليه‌السلام برادرش امام مجتبىعليه‌السلام را، بسيار احترام مى كرد و با برادر، هميشه هم گام بود و همراه هيچ گاه ميان دو برادر شكافى رخ نداد. آن چه حسن مى كرد، پسنديده حسين بود و آن چه حسين مى كرد، حسن مى پسنديد. از امام محمد باقرعليه‌السلام نقل است :« حسينعليه‌السلام به قدرى ، برادرش امام مجتبى را گرامى مى داشت و بزرگ مى شمرد كه در حضور او هيچ وقت سخن نمى گفت» . روزى حسينعليه‌السلام نزد برادر شد، منظره اى عجيب و شگفت بديد: زنى را ديد كه در حضور برادر نشسته و مى گريد و برادر نيز مى گريد. حسين نيز به گريستن پرداخت پرداخت ، تا آن زن برفت ، و دو برادر، از يك ديگر جدا شدند و حسينعليه‌السلام از احترامى كه براى برادر قايل بود، از سبب گريه نپرسيد. روزى ، امام حسنعليه‌السلام برادر را گفت

:« ديشب ، يوسف پيغمبر را در خواب ديدم به وى تهنيت گفتم كه تو كسى بودى كه با نيروى اراده ، توانستى در برابر تقاضاى زليخا و اصرارهاى او پاى دارى كنى يوسف گفت : تو هم نيز آن روز، در برابر تقاضاى آن زن استقامت كردى» .در اين وقت ، حسين دانست كه آن زن ، از برادرش تقاضاى كام كرده بود و برادر نپذيرفته بود، و اصرار آن زن ، برادر را از خوف خدا به گريه انداخته بود؛ گريه اش ، زن را پشيمان ساخت و به گريه انداخت ٨- گويند: وقتى حسينعليه‌السلام در خدمت برادر، سفر حج را پياده آغاز كردند. مسافران خانه خدا كه آن دو را پياده ديدند، همگى پياده شده و پياده روى كردند. اين كار بر گروهى سخت و دشوار آمد؛ چون نمى توانستند پياده روند. داستان را حضور امام مجتبى عرض كردند و تقاضا شد كه سوار شوند. امام فرمود:« ما نذر كرده ايم ، پياده به سوى خانه خدا برويم و نمى خواهيم سوار شويم اكنون راه را منحرف مى كنيم و از بيراهه مى رويم ، تا همه مسافران آزاد باشند» .وحدت كلمه و اتفاق نظر، پيوسته در ميان دو برادر بر قرار بود. حسن از جان و دل ؛ حسين را دوست مى داشت و حسين از دل و جان ، حسن را دوست مى داشت هر دوگانه رفتار و يك گونه گفتار بودند و كمتر ديده شده كه دو برادرى ، چنين با يك ديگر هماهنگ باشند. حسنعليه‌السلام با معاويه پيمان صلح بست ، حسين آن را اجرا كرد. حسن با معاويه بيعت نكرد، حسن با او همراه بود و از او در برابر معاويه به دفاع بر خاست و تهديد كرد. دو برادر، يك روح بودند در دو پيكر. امام حسنعليه‌السلام كه شهادت يافت ، عراقيان براى امام حسينعليه‌السلام نامه ها نوشتند تا به پا خيزد و معاويه را خلع كند و براى خود بيعت ستاند. حسين نپذيرفت و گفت :« ميان من و معاويه پيمانى است و تا وى زنده است ، پيمان را نخواهم شكست» . حسين پيمان صلح برادرش را، پيمان خود خواند، و برتر از آن بود كه پيمان شكن باشد.

٩- عِصام بن مُصطَلق مى گويد: وارد شهر مدينه شدم حسين را ديدم و جلال او. جمالش را ديدم و بزرگوارى او. رشك من بر انگيخت ، و كينه اى كه از وى در دل داشتم ، افروخته شد. از وى پرسيدم : تو پسر او تراب هستى ؟! گفت : آرى( ابو تراب دشنام شاميان به علىعليه‌السلام بود) به دشنام دادن وى و پدرش پرداختم و آن چه مى توانستم گفتم ! به من نگاهى كرد. چه نگاهى ! نگاهى كه از مهر و عطوفت برخاسته بود. سپس گفت :« اعوذ بالله من الشيطان رجيم بسم الله الرحمن الرحيم خُذ العَفو و اءمر بِالعرف و اءعرف و اءعرض عن الجاهلين و امّا يَنزَغنك من الشيطان نَزع باستَعدد بالله انّه عليم ؛»

آسوده باش ، از خداى براى تو و خودم آمرزش مى طلبم اگر از ما يارى بخواهى ، ياری ات مى كنيم و اگر مهمان نوازى بخواهى ، مهمان دارت مى شويم و اگر هدايت و رهنمايى بخواهى رهنمايى ات مى كنيم» .در اين هنگام ، از من پشيمانى احساس كرد و گفت : سرزنشى بر تو نيست ، امروز خداى تو را مى آمرزد و او ارحم الراحمين است آيا اهل شام هستى ؟ گفتم : آرى گفت :« تبليغات سوء، تو را اين چنين كرده ! و گناه از دگرى است ، خداى ما را زنده بدارد، حاجتى دارى بگو، نيازمندى خود را بجوى ، خواهى ديد كه با بهترين راه روا خواهد شد» .عصام مى گويد: زمين پهناور بر من تنگ گرديد: آرزومند شدم كه زمين دهان باز كرده مرا فرو برد. به هر طور كه بود از حضورش گريختم كه مرا نبيند و نبينمش پس از آن ، ديگر نزد من محبوب تر از حسين و پدرش ، در روى زمين كسى نبود. اين حسين است آيا در انقلابيون جهان ، چنين رفتارى سراغ داريد. انقلابى مشت را با درفش پاسخ مى دهد، ولى حسين مشت را با بوسه پاسخ داد و با دشمن مهر ورزيد. مردى به حضور امام مجتبىعليه‌السلام شرفياب گرديد و عرض حاجت كرد. حضرتش فرمود:« عرض حاجت ، در يكى از اين سه حالت رواست : وامى سنگين ، فقرى ذلت خيز، تاوانى كه رسوايى كشاند». آن مرد عرض كرد: گرفتار به يكى از اين سه هستم ! حضرتش صد دينار از زر عطا كرد. پس ، آن مرد به حضور حسين شرفياب گرديد و عرض حاجت كرد. از اين امام همام شنيد كه از آن امام شنيده بود و به حضرتش همان پاسخ گفت حسين پرسيد:« برادرم چقدر به تو داد؟» گفت : صد دينار. حسين ، نود و نه دينار به وى ارزانى داشت ، نخواست با برادر بزرگتر، برابرى كند. جوان مردى مى كردند، بزرگوارى مى كردند، راهنمايى مى كردند. انسان سازى مى كردند، پرورش مى دادند، خود، مكتب تربيتى بودند؛ با گفتارشان ، با رفتارشان كنيزكى ، دسته گلى به حضور حسين تقديم داشت حسين آزادش ساخت انَس عرض كرد: براى دسته گلى آزادش مى كنى ؟! فرمود:« خداى به ما چنين آموخته». سپس تلاوت كرد:« و اذا حُيّيتم بتحّية فَحَيوا باءحسن منها اءو ردوها » .(١١)

زيباتر از هديه او، آزادى او بود. مكتب حسين ، پاداش نيكى را نيكى برتر مى داند. آرى مكتب انسانيت چنين است آنان كه نيكى را پاداش نمى دهند. انسان نخواهند بود و آنان كه سزاى نيكى را بدى مى دهند، از سگان پست ترند. نافع ازرق ، رهبر خوارج بود. خوارج دشمنان خون خوار علىعليه‌السلام بوده و هستند. وقتى به حضور حسين شرف ياب گرديد. عرض كرد: خداى را براى من ، وصف كن حسين فرمود:

« خداى را با چشم نمى توان ديد، و با خلقش نمى توان سنجيد، به همه كس نزديك است ، ولى جسم نيست ، ولى نزديكى جسمانى نيست تا به كسى بچسبد. در مقامى بالا و شامخ قرار دارد، ولى از كسى دور نيست يكى است و بس تجزيه پذير نيست ، آيات او، شناسنده اويند. نشانى هاى او توصيف كننده اويند، به جز او خدايى نيست ، بزرگ است و از هر عيب و نقص پيراسته» .نافع گفت : چه خوب سخن گفتى ! حسين گفت : شنيده ام كه تو مرا، و پدر و برادرم را كافر مى خوانى ؟!نافع گفت : همين طور است ، ولى شماها پيشوايان اسلام و ستارگان دين هستيد. وقتى حضرتش در كنار خانه كعبه ايستاده با خدايش نيايش مى كرد. شنيدنش كه چنين مى گفت :

« پروردگارا! نعمتت را بر من تمام كردى و شكرت را به جاى نياوردم ، تو نعمتت را از من نبريدى به بيمارى گرفتار شدم ، صابر و شكيبا نبودم ، تو گرفتارى ام را ادامه ندادى ، از كريم ، جز كرم ، نمى باشد» .شاهكار انسانيت١- شاهكارى انسانى و مردمى از حسين ديده شد كه نظيرش را تاريخ بشر سراغ ندارد و در هيچ مكتبى به جز مكتب حسين نظير ندارد، روز شهادت ، حسين تشنه بود، زمان درازى بود كه قطره آبى به گلوى خشكش ‍ نرسيده بود. تشنگى صبر و شكيبايى را مى برد و خشم و غضب مى آورد، حس انتقام را شديد مى كند، حسين از صبح روز شهادت ، پيوسته در حركت بود. در جنگ و ستيز بود و ساعتى آرام نداشت جنگ و ستيز، جنگ جو را خشم گين مى سازد. هنگامى كه به ميدان رفت يكه و تنها بود، يار و ياورى نداشت ، يارانش ‍ همگى ، كشته شده بودند، نور چشمانش كشته شده بودند، شير خوارش ‍ كشته بود، دشنام شنيده ، تلخى چشيده بود، مصيبت ها كشيده بود. آب را بر تشنه لب بستن ، عقده مى آورد، ياران كسى را كشتن ، عقده مى آورد، پسر كسى را كشتن ، برادرش را كشتن ، شير خوارش را كشتن ، عقده مى آورد. دشنام شنيدن ، عقده مى آورد. تلخى چشيدن ، عقده مى آورد؛ حس انتقام را شعله ور مى زاد. تابش خورشيد تابستان ، تشنگى مى آورد. گرد و غبار ميدان جنگ ، تشنگى مى آورد٠. در چنين حالى حسين به ميدان رفت و مبارز طلبيد. از دليرى ، رنج ديده ، مصيبت كشيده ، تشنه كام ، دشنام شنيده ، انتظارى نيست جز كشتار، جز انتقام ، جز قساوت ، به ويژه دليرى كه آماده كشته شدن است ولى حسين عقده نداشت ، مرد انتقام نبود؛ يك پارچه مهر بود، انسانيت بود. از سپاه يزيد، تميم به ميدان آمد. ميان او و حسين جنگ آغاز گرديد. چيزى نگذشت كه پاى تميم قطع گرديد و بر زمين افتاد و توان حركت نداشت حسين در كنارش بايستاد و از او پرسيد:

« چه كمكى مى توانم به تو بكنم ؟!» .تميم پاسخ داد: قم مرا ندا كنيد كه بيايند و مرا ببرند. حسين ندا كرد. آن ها آمدند و تميم را بردند. حسين ، از اين شاهكار ها، بسيار دارد كه در آينده خواهيد خواندقهرمانان جنگ ، دليران كارزار، در چنان ساعتى ، به دشمن كوچك ترين مهلتى نمى دهند. و هر چه زودتر، وى را به ديار نيستى مى فرستند، تا انتقام بكشند، تا عقده خود را به كار برند، تا بر شماره كشتگان خود بيفزايند و نام خود را جاويد سازند. حسين ، قهرمان ميدان جنگ بود. دلير كارزار بود، ولى عقده نداشت انتقام نكشيد، صيد خود را آزاد كرد و از خونش در گذشت ، با آن كه كشتنى بود. بشريت ، اگر بخواهد مثال انسانيت و مردمى را مشاهده كند، حسين را ببيند كه تمثال زنده و جاندار آن است روز هفتم محرم ، يزيديان ، آب را به روى حسين و يارانش و زنان و كودكانش ‍ بستند و آبى كه در خيمه گاه موجود بود،

جيره بندى گرديد و به هر فردى سهمى از آب را داده شد تا بیندوزد و با آن بسازد. حسين با آن كه تشنه لب بود، از جيره خود استفاده نكرد و جيره خود را براى كودكان و ناتوانان گذارد. برادرش عباس نيز، پيرو خط حسين گرديد و لب از آب تر نكرد و جيره اش را براى بچه ها ذخيره كرد. از خود كاستن و بر دگران افزودن و ضعيفان را يارى كردن و ناتوانان را توان دادن ، بالاترين مقام در جهان انسانيت است به ويژه اگر سخت و دشوار باشد، كه بسیار سخت و بسى دشوار. مكتب« چراغ تا به خانه رواست ، به مسجد حرام است» مى گويد:

تا كسى خود نيازمند است ، بايد نياز دگرى را ناديده بگيرد. ولى مكتب حسين ، چنين نمى گويد؛ او تشنه بود، خواهرش تشنه بود، برادرش تشنه بود، بسيار هم تشنه بودند و اميدى به رسيدن آب نداشتند، ولى آب ننوشيدند و راحت جان را فروختند و آسايش كودكان را خريدند. اين است سودا! و اين است سوداگر! مكتب كمونيست مى گويد: غنى را فقير گردان و توانا را ناتوان ساز. مكتب حسين مى گويد: فقير را غنى ساز و نيازمند را بى نياز گردان آن مى گويد: ملت را برده دولت گردان اين مى گويد: دولت را خدمت گزار ملت بساز. آن مى گويد: انتقام ، زندان ، اعدا، بكش ، بسوزان ، تاراج كن ، به يغما بر. اين مى گويد: ترحم ، مهر، محبت ، عفو، گذشت ، بخشش ، بخشايش ، بر دوست و بر دشمن حسين در راه كوفه با حر روبه رو شد و حضرتش را از رفتن به سوى مكه مانع گرديد. زُهير، نابغه نظامى ، سردار دلير حسين ، پيشنهاد جنگ كرد. چون به پيروزى حسين و نابودى حر، يقين داشت حسين نپذيرفت و گفت :« نمى خواهم جنگ را آغاز كنم»

. حسين بدين هم اكتفا نكرد، به سپاه تشنه لب حر آب داد و آن ها را از مرگ نجات داد. سپاهى كه دشمن بود و از دشمن ، هم دشمن تر. بامداد روز شهادت بود كه شمر، سردار يزيدى ، گرداگرد سپاه حسين به گردش پرداخت ، تا نقاط ضعف خط دفاعى حسين را دريابد و حمله را آغاز كند. شمر بديد كه خط دفاعى حسين ، كنده اى است آكنده از آتشى شعله ور و شكستن و گذشتن از آن سخت است و دشوار. در خشم شد و فرياد كشيد و دشنام داد! حسين مى شنيد و مسلم بن عَوسَجه ، تير انداز ماهر، در كنارش ‍ ايستاده بود. مسلم اجازه خواست كه باتيرى كارش بسازد و مردك جنايت پيشه را به دوزخ فرستد. حسين اجازه نداد و گفت :« نمى خواهم آغاز گر كشتار باشم» .جنگ آغاز شده بود و حسين از كشتار بيزار شود. سرتاپا مهر بود، رحمت بود، مهر بر دوست ، رحمت بر دشمن در منطق حسين حمله نه ، دفاغ آرى آفند نه ، پدآفند آرى در زندگانى حسين ، شاهكارهاى انسانى بسيار است پدر حسين نيز چنين بود، نياى حسين نيز چنين بود. همه از يك مكتب بودند. مكتب مهر، مكتب« رحمة للعالمين» آنان جهانى از مهر بودند و مهرى بر جهانيان ؛ دوست و دشمن ، خويش و بيگانه ، نزديك و دور.

٢- عمرو، پسر مَعدى كَرَب ، پهلوان نامى دنياى عرب بود. در دليرى و دلاوررى ، مثل و نظير و همانند نداشت ترس و هراس را در دل او جاى نبود. به حضور پيامبر اسلام شرفياب شد و اسلام آورد، ولى ديرى نپاييد كه روح عربى بر او چيره شد وغارت گرى سر گرفت ! به اسلام پشت كرد و مرتد گرديد و بر گروهى از مسمانان بتاخت و آن ها را غارت كرد و اموالشان به يغمابرد! رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم علىعليه‌السلام را امير كرد و با عده اى سرباز به سوى او فرستاد. هنگامى كه پدر حسين به سرزمين عمرو رسيد، هنوز جوان بود و بهار عمرش از بيست و اندى تجاوز نكرده بود. عمرو كه منتظر چنين روزى بود، آماده نبرد گرديد. عشيره اش بدو گفتند: با اين جوان قريشى چه مى كنى ؟!گفت : فردا خواهيد ديد كه دمار از روزگارش برآرم ! بامدادان ، غرق آهن و فولاد به ميدان تاخت و مبارز طلبيد. علی اجازه نداد كسى به ميدان عمرو رود. خود به ميدانش آمد و بزرگ ترين شاهكار جنگى و انسانى را به كار بود. شاهكار جنگى و انسانى ، سازش ندارند و با يك ديگر تضاد داردند، ولى على معجزه گر تاريخ بود، شاهكار جنگى را، شاهكار انسانى كرد و از شاهكار انسانى شاهكار جنگى آفريد! و تضادى به وجود آورد و محالى را ممكن ساخت ! همان كه على با عمرو روبه رو گرديد، صيحه اى رعد آسا بر او زد. عمرو چنان بترسيد كه نتوانست بايستد و بگريخت ، عشيره عمرو، پس از فرار قهرمانش ، تسليم شد. على ، پيروز گرديد بدون آنكه قطره خونى از دماغ كسى بريزد، شهسوار اسلام ، پيروزمندانه بازگشت على ، عمرو را تعقيب نكرد و فرارى را به حال خود گذارد. ديرى نگذشت كه عمرو، از كرده پشيمان گرديد. دگر باره در زمره مسلمانان قرار گرفت از علىعليه‌السلام شاهكارهاى انسانى بسيار ديده شده در جهاد جمل ، پس از آن كه بر ياغيان پيروز شد، منادى على ندا برداشت : مجروحان را نكشيد، زخميان را سر نبريد، گريختگان را تعقيب نكنيد. اين بود فرمان على پس از پيروزى آتش افروزان جنگ ، در خانه اى نهان شدند. على كه از آن خانه گذشت ، چنين گفت :« مى دانم در اين خانه كيست و مى دانم كه در اين جا چيست !» . رهبر ياغيان را با چهل خدمت گزار به سر منزلش فرستاد. باز هم بگويم : همسرش ، يگانه دختر پيغمبر را كتك زدند، جنين شش ‍ ماه اش را سقط كردند، على بديد و چيزى نگفت باز هم بگويم : در مسجد كوفه نشسته بود و ياران را هدايت و ارشاد مى كرد. سفله اى بدو دشنام داد و ناسزا گفت ! ياران ، قصد كشتنش كردند. على ، آنان را منع كرد و گفت :« گناهى را به گناهى پاسخ نمى دهم ، بلكه گناه را با عفو پاسخ مى دهم» .مكتب على ، مكتب حسين بود. مكتب حسين ، مكتب على بود. اين مكتب ، مكتب محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است مكتب انسان سازى ، مكتب فضيلت نوازى است هنگامى كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، شهر مكه را فتح كرد و بر دشمنان پيروزگرديد، دشمنانى كه پليدتر از آنها، در تاريخ بشر ديده نشده ،پيروزى را كليد عفو قرار داد نه كليد انتقام ، منادى حضرتش ندا برداشت : امروز، روز مهر است ، روز رحمت است كسى كه سلاحش را بر زمين گذارد. در امان است كسى كه در خانه اش را ببندد، در امان است كسى كه به درون مسجد رود، در امان است دشمنان خون خوار، دشمنانى كه از گوشت پيكر شهيدان گردن بند ساختند و به گردن آويختند را عفو كرد و از گناه همه درگذشت عرب در برابر اين مهر، با محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و على و حسين چه كرد؟!