پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان7%

پيشواى شهيدان نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

پيشواى شهيدان
  • شروع
  • قبلی
  • 109 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 27703 / دانلود: 3206
اندازه اندازه اندازه
پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بخش نخست : شهادت و جهاد

شهيد، برترين مجاهد است و شهادت ، عالى ترين مراحل جهاد. جهاد، از خود گذشتن و از خويش بريدن و به حق پيوستن است جهاد، خواست خدا را بر خواهش دل مقدم داشتن و آن را ناديده گرفتن است جهاد، از جان گذشتن ، از نام گذشتن ، از دوست گذشتن ، از مال گذشتن ، از جاه گذشتن ، از آسايش گذشتن ، از زن و فرزند بريدن است براى خد.ا جهاد، خشم و غضب را فرو بردن ، از كينه توزى دست برداشتن ، براى خدا. كارى است نه آسان ، دشوار و بسى تلخ جهاد، گوناگون است : جهاد اكبر، جهاد اصغر، جهاد بى رنگ ، جهاد رنگين ، جهاد شناسا، جهاد ناشناس ، شهادت ، جهاد رنگين و سرخ رنگ است و رنگ خون دارد، خونى كه به پيش گاه مقدس الهى تقديم شود. شهادت ، قربانى كردن در پيش گاه حق است شهادت ، جهاد شناسا و شهيد مجاهدى است شناخته شده جهاد بى رنگ ، جهاد ناشناسى است و مجاهد به اين جهاد شناخته نمى شود. جهاد بى رنگ را رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جهاد اكبر نام نهاد. در جهاد بى رنگ ، نام جويى ، رياكارى ، جاه طلبى و آز، راه ندارد. جهاد، خواستن و نكردن و نخواستن و كردن است پيامبر اسلام پيغمبر مجاهدان بود.امير المؤ منين رهبر مجاهدان ، امام حسنعليه‌السلام و امام حسينعليه‌السلام پيشوايان مجاهدان بوده و هستند

. حيات اين پاكيزگان بشرى ، سراسر جهاد بود، كوشش بود، رنج بود، ناكامى بود، آنان مى توانستند خوش زيست كنند، با آسايش زندگى كنند، حيات شيرين و دل پسندى داشته باشند، ولى در پى آن نرفتند، براى خدا خوشى و آسايش زندگى در راه خدا دادند و در دم واپسين ، جان خود را فدا كردند. مجاهد، خود را براى هدف مى خواهد، نه هدف را براى خود. راهى را كه به سوى هدف مى رود بر مى گزيند و از راهى كه به سوى خواسته دل مى رود مى گريزد. مجاهد مهربان است ، خوش خوست ، صبور است ، منفجر نمى گردد، گذشت دارد، انتقام نمى كشد، حسد ندارد، خير خواه بشر است ، ميان مجاهد و انقلابى فرسنگ ها راه است حسين ، مجاهد بود؛ پدرش مجاهد بود؛ برادرش مجاهد بود؛ جدش ، مجاهد بود؛ دودمانش ، مجاهد بودند.

پيشوا

پيشوا، كسى است كه گفتارش رهبرى كند، رفتارش رهبرى كند و مردم خود آگاه از وى پيروى كنند.خردمندى ، راست گويى ، درست كارى ، دورى از خيانت ، روشن ترين صفات پيشواست تاريخ انسانيت ، پيشوايى هم چون حسين سراغ ندارد. در خاندان پيشوايى چشم گشوده ، از پستان پيشوايى شير خورده و در آغوش پيشوايى پرورش يافته و در زير سايه پيشوايى بزرگ شده حسينعليه‌السلام پيشواست پدرش علىعليه‌السلام پيشواست نيايش رسول خدا پيشواست مادرش فاطمهعليها‌السلام پيشواى زنان جهان است

. برادرش حسنعليه‌السلام پيشواست خواهرش زينب پيشواست و بانوى بانوان مجاهد است پيشوايانى كه اسلام به دنياى بشر عرضه داشته ، همگى فرزندان حسينعليه‌السلام هستند. خاندان حسينعليه‌السلام خاندان پيشوايى و رهبرى است افراد اين خاندان ، مردمى گمنام نبودند، همگى شناخته شده بودند. كوچك ترين رفتارشان ، از ديده ها پنهان نبود. كوتاه ترين گفتارشان ، از گوش ها نهان نمى شد. دوستان ، گفتار آنان را به خاطر مى سپردند، تا پيروى كنند، دشمنان دقايق زندگى آن ها زير نظر داشتند، تا نقطه ضعفى بيابند و بتازندحسينعليه‌السلام ، حسين بود در زمان جد بزرگوار، و حسين بود در زمان پدر، و حسين بود در زمان برادر و حسين بود در زمان خودش حسين ، محمد بود، على بود، حسن بود و آنان حسين بودند، همه يكى بودند؛ يكى هدف داشتند، يك سخن مى گفتند، يك روش داشتند، يك راه رفتند: راه خدا. حسين ، پيشواى خدايى بود و پيشواى طبيعى چون از دگران برتر بود، بالاتر بود و پاكيزه تر بود، خردمندتر بود، دانشورتر بود، بيناتر بود. جوان مردتر بود. پيشوايان خدايى چنين هستند. حسينعليه‌السلام از خاندان وحى است ، خاندانى كه قرآنشان(١٢) به پاكيزگى ستوده ، و از لغزش و گناه پيراسته خوانده است ايشان پنج تن بوده اند. چهار تن آن ها مرد بودند و يك تن آن ها زن محمد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، نخستين فرد اين خاندان است و نياى حسينعليه‌السلام ؛علىعليه‌السلام ، دوم فرد خاندان است و پدر حسينعليه‌السلام ؛فاطمهعليها‌السلام ، سومين فرد از خاندان است و مادر حسينعليه‌السلام ؛حسنعليه‌السلام ، چهارمين فرد خاندان است و برادر حسينعليه‌السلام ؛حسينعليه‌السلام ،پنجمين فرد خاندان است تنها كسى كه از اين خاندان ، وحى بر او نازل مى شد، محمد بود و بس حضرتش ، سر دودمان اهل بيت و پيامبر بزرگ اسلام و گرامى ترين فرستاده خدا و خاتم پيمبران است ارمغانى كه حضرتش ، براى بشر آورد، كامل ترين اديان و بهترين قانون و آسان ترين راه سعادت بشر بوده و هست علىعليه‌السلام را محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جانب خداى ، به جانشينى خود تعيين كرد و رهبر مسلمانان قرار داد. علىعليه‌السلام برترين مسلمان بود؛ گفتارش فضيلت ، رفتارش عدالت ، داراى قلبى آكنده از مهر. فاطمهعليها‌السلام تنها زنى است كه به مقام قداست آيه تطهير رسيده و از مردان عالم پا را فراتر نهاده است فاطمه ، نشان داد كه زن مى تواند به عالى ترين مراحل انسانيت برسد و فرد ايده آل باشد. فاطمه ، دخت رسول خداست و اين افتخار ويژه اوست خواهران و برادران زهرا، همگى فرزندان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند، ولى فاطمه فرزند رسول خداست حسن چهارمين فرد اهل بيت وحى است وى نخستين فرزند فاطمه و برادر بزرگ حسينعليه‌السلام است پس از پدرش علىعليه‌السلام ، رهبرى مسلمان ، از سوى خدا به حسن واگذار گرديد. امام حسنعليه‌السلام قهرمان جهاد نامرئى است اگر جهاد نامرئى حسنعليه‌السلام تبديل به جهاد مرئى مى شد، اثرى از اسلام نمى ماند. جهاد نامرئى حسنعليه‌السلام ، حسينعليه‌السلام را زنده نگاه داشت و اين حق را بر اجتماع بشرى پيدا كرد. حسينعليه‌السلام پيشواى شهيدان ، پس از برادر، رهبرى اسلام از سوى خدا بدو تفويض گرديد. حسينعليه‌السلام ده سال به جهاد نامرئى پرداخت پس از آن به سوى جهاد مرئى و شهادت قدم برداشت شهادت ، به سوى خدا رفتن و از خويش دست شستن است و شهيد چراغ جهان انسانيت است شهادت وقتى است كه هدف ، حق باشد و آرمان خدا باشد. حق اگر وسيله بشود، باطل مى شود و حق نخواهد بود. اگر حق ، وسيله ، براى خواهش دل شود، براى نيكنامى شود، براى جاه و مقام شود، براى انتقام شود، خود پرستى خواهد بود، نه حق پرستى پيشواى شهيدان ، از خواهش دل گذشت ، از جان گذشت ، از آسايش زندگى گذشت و خدا طلب نمود. تاريخ زندگى حسينعليه‌السلام گواهى مى دهد كه جاه طلب نبود. در زندگى نقصى نداشت ، داراى همه چيز بود، عزت داشت ، ثروت داشت ، سرورى و سالارى داشت ، ولى به پا خاست و به سوى حق رفت ، براى حق جان فدا كرد؛ فرزند فدا كرد؛ برادر فدا كرد؛ پرده نشينان حرمش را به اسارت داد، براى خدا. براى خود و ياران ، شهادت را برگزيد و براى پردگيان ، اسارت. هر چند شهادت ، حسينعليه‌السلام را به كشتن داد، ولى زنده و جاودانى ساخت تا جهان باقى است ، حسين زنده است ياران حسينعليه‌السلام نيز چنين بودند. شاگردان مكتب شهادت ، همگى چنين هستند و حسين معلم مكتب شهادت است و رهبر شهيدان شاگردان مكتب شهادت ، خودبين نيستند و خدا بين هستند. حسينعليه‌السلام از آغاز زندگى ، آماده شهادت بود و انتظار فرا رسيدن وقت را داشت چون شهادت بايد، در وقت و سر موعد انجام شود، نه زودتر و نه ديرتر و گرنه هلاكت مى شود. وقت شناسى از ويژگى هاى حسينعليه‌السلام است كه در وقت شهادت به پا خاست از روزى كه از شهر و ديار خود خارج شد و به سوى خانه خدا و مكه رفت ، براى مردم تيزهوش روشن عبود كه حسينعليه‌السلام به سوى شهادت قدم بر مى دارد و منتظر وقت است آنان كه جوياى شهادت بودند، با وى همراه شدند و آنان كه جوياى قدرت بودند كناره گرفتند دعوت وى دعوت به شهادت بود، در همه جا از كشته شدن دم زد يك بار، از زندگى سخن نگفت و به پيروزى نويد نداد. وعده منصب و امارت ، از وى شنيده نشد. حق ، در كربلا پيروز شد، پيروزى حق ، پيروزى حسين بود، ولى پيروزى حسينعليه‌السلام با شهادت بود، نه با تار و مار كردن دشمن حق ، وقتى پيروز است كه در دل جاى گيرد. اگر حسينعليه‌السلام يزيديان را تار و مار كرده بود و قدرت را در دست گرفته بود، حق با قدرت همراه مى شد و حق اگر با قدرت همراه شود، به دشوارى در دل جاى خواهد گرفت حق ، اگر با قدرت همراه شود، برون گرايى رواج مى گيرد

و كمتر كسى به درون گرايى مى پردازد. در نتيجه ، حق ضعيف مى شود و در خطر قرار مير گيرد و حقيقت ، تبديل به تشريفات مى گردد. نتيجه ، حق ضعيف مى شود و در خطر قرار مى گيرد و حقيقت ، تبديل به تشريفات مى گردد. حق ، در درجه اول ، درونى است و در درجه دوم ، با بيرون سر و كار دارد. سلب قدرت به طور كلى از حق صلاح نيست و خطر نابودى حق را در پيش ‍ دارد، چنان كه هميشه همراه بودن حق با قدرت نيز، زيان بخش است پس ، شايسته است كه قدرت ، گاه با حق همراه باشد. هنگامى كه قدرت هاى ناحق ، حق را بگويند، حق ريشه دار مى گردد و هنگامى كه از وى حمايت كنند، در خطر قرار مى گيرد. اگر حسينعليه‌السلام شهيد نمى شد و بر دشمن چيره مى گرديد،

دنيا پرستان به سوى حضرتش روى كرده و با گروه حق پرست ، در صف واحد قرار مى گرفتند و از يك ديگر امتيازى داشتند. دنيا پرستان شايستگى ندارند، در حكومت حق شركت كنند. آن ها حق را به سود خود تفسير كرده ، و دل خواه خود را به نام حق ، بر مردم تحميل مى كنند. دنياى بشرى ، هنوز آن قدر رشد نكرده بود كه بتوان حكومت حق را بدون مردم دنيا پرست تشكيل داد. اگر حسينعليه‌السلام يزيد را مى كوبيد و قدرت را در دست گرفته بود، جويندگان مقام ، به گردش جمع مى شدند، ولى نه براى حسين و نه براى حق ، بلكه براى قدرت آن وقت ، دين خدا، دين حكومتى مى شد و تشريفات ، جاى دين را مى گرفت و براى مردم هدف مى شد، نه وسيله اگر تشريفات ، هدف قرار گيرد، نابودى حق قطعى خواهد بود. اگر تشريفات ، در ميان مردم حكومت كند، راى كارى ، عوام فريبى ، دروغ ، دغل بازى ، بازار گرمى پيدا خواهد كرد و كالاى روز خواهد شد. اگر تشريفات ، هدف شود، راستى و درستى ، فراموش مى گردد. شايستگى تشريفات ، به اندازه اى است كه وسيله باشد و رساننده هدف ، و اگر هدف قرار گرفت ، حق از ميان خواهد رفت

اگر تشريفات هدف قرار گرفت صدها باطل را به نام حق بر كرسى خواهند نشانيد و حق پرستان ، قدرت جيك زدن نخواهند داشت اگر تشريفات هدف قرار گرفت ، مردم نادان ، مى پندارند كه حق به جز تشريفات ، چيز ديگر نيست و قدرت به دست مردم نادان خواهد افتاد. واى به حال ملتى كه قدرت ملى آن به دست مردم نادان بيفتد و لجارگان بر آن حكومت كنند.

راز شهادت

شبى تاريك و بيابانى پهناور و ريگستان ، سرزمينى كه داراى گوهرهايى گران بهاست ، و هر مردمى در جست و جوى در و گوهرند. ولى گوهر را از سنگ و در را از ريگ نمى شناسند، چون شب است ، تاريك است ، گوهرها ناپيداست بالاتر آن كه ، تاريكى را روشنايى و ظلمت را نور مى پندارند. سنگ ريزه را گوهر پنداشته و كيسه هاى خود را از آن انباشته ، بدان دل خوشند، هر كس انبانى بر دوش دارد و شادان مى خرامد و سر خوش است كه گوهر به دست آورده و جواهر اندوز شده نور كه نباشد و تاريكى فراگير شود، مردم سنگ را از گوهر و راه را از بى راه نمى شناسند.

كافى است كه تابش روزنه اى نور بدين مردم بتابد، تا پويندگان ، راه را از چاه و جويندگان ، گوهر را از سنگ بشناسند. تاريكى هاى بشر، گوناگونند و هر كدام كه فراگير شود، گوهرشناسى دشوار، بلكه غير ممكن خواهد بود. بدترين تاريكى آن است كه جويندگان ، نورش پندارند و از روشنايى آگاهى نداشته باشند. اين وقت است كه شورى را شيرين شمرند و ناكامى را كام پندارند. گم شدگان بيابان گمراهى چنين هستند. آن ها از گمراهى خويش بى خبر و خود را رهبر و رستگار مى دانند! راهنمايى اين گونه مردم ، بسيار دشوار و بسى سخت خواهد بود. چگونه مى توان به كسى كه بيراهه را، راه پنداشته ، گفت : اين راه نيست و بيراهه است ؟!

و يا به كسى كه ظلمت را نور انگاشته ، گفت : اين نور نيست و ظلمت است ؟ كمترين عكس العمل اين گفته ، پوزخند خواهد بود، تا برسد به عكس العمل هاى شديد. تنها راه ارشاد اين گونه مردم ، تكان روحى است كه از خواب بيدار شوند و از گيجى نجات يافته ، هشيار گردند و نور را از ظلمت تميز دهند. شهادت شهيد، بشر را تكان مى دهد و وى را از غفلت مى رهاند و از گمراهى نجات مى بخشد، تا به اختيار خود به راه افتد، نه با زور و فشار، شهادت ، نورى است كه دل هاى تاريك را روشن مى سازد و خفتگان را بيدار و مردگان را زنده مى كند و پاكيزه ترين پديده اجتماعى است شهيد، چراغ راهنماى بشر است تاريكى ها را روشن و ظلمات را نور مى دهد. شهادت ، آب حيات بشريت است و شهيد خضرى است كه آب حيات را براى اجتماع بشرى ارمغان مى آورد و روح مى بخشد. شهادت حسينعليه‌السلام محلى نبود؛

منطقه اى نبود؛ جهانى نبود؛ زمانى نبود؛ و جاودانى بود. شهادت ، هميشه زنده است و دل هاى مرده را، در طى قرون و اعصار، همه ساله و همه روزه زنده مى كند و روح مى بخشد. شهادت حسينعليه‌السلام در زمانى رخ داد كه اسلام دگرگونه شده و ضد اسلام به نام اسلام عرضه شده بود. تاريكى ضلالت ، جهان را فرا گرفته بود و به جز نامى از اسلام چيزى نمانده بود؛ آن هم اسلامى كه يزيد رهبرش باشد. مردم ، كفر را ايمان ، ظلم را عدل ، دروغ را راستى ، دغل را درستى ، هرزگى و باده گسارى را فضيلت و تقوا، نيرنگ و حقه بازى را افتخار مى دانستند. حق را با آن كس مى پنداشتند كه قدرت را در دست دارد و شمشير به كف يزدى ، خليفه پيامبر و حاكم اسلام و مجرى احكام قرآن است ! چون حكومت در دست اوست ! چون زور دارد! چون پيرو دارد! اسلام ، همين است و جز اين نيست و براى هميشه چنين خواهد بود. نا مسلمانان و بيگانگان نيز چنين مى پنداشتند و حكومت يزیدى را حكومت اسلامى مى خواندند، حكومتى كه شعارش اين بود: لا خبر جاء و الا وحى نزل چرخ بازيگر از اين بازيچه ها بسيار دارد، يزيد را بر اريكه حكومت وحى و قرآن مى نشاند تا دهان بدان سخت بگشايد. كار به جايى رسيده بود كه نزديكى بود نقش اسلام ، براى هميشه از صفحه گيتى پاك شود و اميدى براى انسانيت باقى نمى ماند. براى آيندگان ، نيز، راهى ، براى شناخت اسلام پيدا نمى شد. چون آيندگان ، از ميراث گذشتگان ، بهره بر مى دارند. در گذشته اسلامى نبود تا به ميراث برسد. در چنان روزى ، خورشيد شهادت طلوع كرد و نشان داد كه تاريكى ، نور نيست و اسلام ، زور نيست حق و حقيقت آشكار شد و اهريمن شناخته گرديد، و به تعبير اسلامى« حجت بر خلق تمام شد»

تا پويندگان حقيقت بتوانند بدان برسند. دانسته شد اسلام چيست و آن چه را كه اسلامش ‍ مى پنداشتند، اسلام نبوده و نيست شناخته شد كه يزيد كيست و حكومتش ، چگونه حكومتى است حسين را، شهادت شناسانيد، يزيد را، شهادت شناسانيد و يزيديان را از حسينيان جدا ساخت و دين را معرفى كرد. در شهادت حسينعليه‌السلام ، رازى نهفته است كه در پيروزى نهفته نيست حسين ، مى توانست پيروز شود، ولى پيروزى ، را كنار زد و شهادت را برگزيد، چون پيروزى ، درخشندگى شهادت را فاقد بود و گوهر را از سنگ جدا نمى ساخت شهادت ، كشت سرخى است كه بار سبز مى دهد و اين خود زيبايى شهادت است شهادت ، صد در صد در دل جا وا مى كند، ولى پيروزى چنين نيست ، گاه در دل اثر مى گذارد، گاه نه شهادت تسخير دل هاست و پيروزى ، تسخير پيكره. شهادت ، نهال ايمان را در دل مى كارد؛ چون ايمان ؛ با دل سر و كار دارد. ايمان ، در دل جاى نمى گيرد مگر با اراده ، مگر با اختيار. ايمان به وسيله قهر و غلبه ، تحقق پذير نيست شهادت ، اراده را در افراد ايجاد مى كند؛ همت مى آورد؛ جنبش مى آورد؛ انديشه مى آورد و در پيكر اجتماع خون تزريق مى كند. خونى كه از شهيد مى ريزد، پيكر اجتماع آن را در رگ و پوست خود جاى مى دهد. حسين ، شهادت را برگزيد و حق از ناحق شناخته گرديد، تا بشر به خود آيد، بيدار شود، به كاوش پردازد، حق جو گردد، ژرف نگر شود، گول نخورد، دروغ را باور نكند، بر احساسات چيره شود. اگر حسينعليه‌السلام پيروز مى شد، دل هاى غافل چنين مى پنداشتند كه پسر پيغمبر با خليفه پيغمبر، بر سر قدرت و حكومت ، نزاع كردند و پسر پيغمبر پيروز شد و خليفه پيغمبر شكست خورد» هر دو مجتهد بودند و هر دو راه حق را مى پيمودند. همين سخن را، درباره پدر حسين گفتند و كسانى را كه با علىعليه‌السلام به سيتره برخاسته بودند، مجتهد خواندند و نگذاشتند حق از باطل تميز داده شود. شهادت حسينعليه‌السلام حقيقتى را كه در پشت پرده نگه داشته بودند، آشكار ساخت و مجهولى را معلوم كرد و نشان داد كيانند كه به راه باطل مى روند و كيانند كه به راه حق مى روند. اگر حسينعليه‌السلام يزيد را مى كوبيد و حكومت را در دست مى گرفت ، يزيد شناخته نمى شد و پيشينيان يزيد، و اين شناخت براى هميشه مجهول مى ماند. و هزاران هزار تن ، در طى قرون و اعصار، در گمراهى به سر مى بردند. با اين حال ، در شهر مكه به خيابانى بر مى خوريم كه به نام ابو سفيان ناميده شده ، چون شهر مكه خاطرات بسيارى از رفتار ابو سفيان با اسلام دارد! اگر حسينعليه‌السلام پيروز مى شد، حسين شناخته نمى شد و پيشينيان حسينعليه‌السلام و بشريت از اين شناخت ، كه كليد سعادتش بود، محروم مى گرديد، ولى در شهر مكه خيابانى به نام پيشينيان حسين نيست ! حسينعليه‌السلام با خون خود، درخت تقوا و فضيلت را كه با دست پيامبر اسلام كاشته شده بود و چيزى نمانده بود كه بخشكد، آبيارى كرد و جان تازه اى بدان بخشيد و سرزمين بشرى را از خشك سالى هميشگى نجات داد. خون حسينعليه‌السلام آب حيات بود و اسلام را جاودانى كرد و درهاى معرفت را به روزى بشر گشود. راه را به سالكان طريقتت نشان داد و انسانيت را براى هميشه مرهون خود ساخت اگر حسينعليه‌السلام جوياى پيروزى بود، راه دگرى پيش مى گرفت و قيام دگرى و رفتار دگرى حسينعليه‌السلام از نخستين روز، آماده شهادت بود. جاه طلب نبود، حكومت خواه نبود، عقده نداشت ، نظرى به فرمانروايى نداشت اگر حضرتش به حكومت نظرى داشت ، انتظار نمى كشيد، درنگى نمى كرد، چون زمينه براى حكومتش هميشه فراهم بود و نيازى نداشت كه منتظر فرصت باشد. اگر حسينعليه‌السلام حكومت مى خواست ، با صلح برادرش امام حسنعليه‌السلام مخالفت مى كرد و مانند برادر، دندان سر جگر نمى گذاشت با برادرش ‍ پنهانى سازش مى كرد، و در آشكار مخالفت ، تا هر كدام كه به موفقيت رسيدند، دگرى را يارى كنند. اگر حسين با معاويه به جنگ پارتيزانى مى پرداخت ، ديرى نمى پاييد كه پيروز مى شد. اگر حسينعليه‌السلام حكومت مى خواست ، پس از شهادت برادر، بر ضد معاويه قيام مى كرد و حق داشت ؛ چون معاويه به شرايط پيمان عمل نكرده بود، و اين بهترين دستاويز براى قيام بود. قيام حسين بر ضد يزيد نيز، قيام براى گرفتن حكومت نبود. اگر چنين بود، به سوى كوفه نمى آمد و خود را در كام اژدها نمى انداخت به يمن مى رفت و تشكيل حكومت مى داد. يمن از شام و عراق دور بود و لشكريان يزيد به زودى نمى توانستند بدان جا برسند. حضرتش در يمن دوستان بسيارى داشت و از يارى ايشان بهره مند بود. يمنيان به دست پدرش علىعليه‌السلام اسلام آورده بودند و مهرش را در دل داشتند و عثمانى نبودند و مردمى وفادار به شمار مى آمدند و خيانت پيشه نبودند. پدر حسينعليه‌السلام در آغاز جوانى ، يكه و تنها، براى دعوت به اسلام به يمن رفت و در اين دعوت چنان توفيقى يافت كه در تاريخ دعوت ها، نظيرش ‍ ديده نشده است يمنيان ، دعوت علىعليه‌السلام را پذيرفتند و مسلمان شدند بدون آن كه قطره خونى ، از بينى كسى بريزد. مسلمانان يمن ، خود را بدهكار علىعليه‌السلام و دودمانش مى دانستند و مى خواستند بدهكارى را بپردازند. حسين در يمن ، به زودى حكومت را در دست مى گرفت و ديرى نمى پاييد كه مسلمانان ، از هر سو به يمن روى مى آوردند و به يارى اش مى شتافتند. چرا نروند، حسين است ، پسر پيغمبر است ، شايسته ترين فرد است حكومت حسين كه در يمن مستقر مى گرديد، جاه طلبان ، دنيا پرستان نيز، به سوى حسينعليه‌السلام روى مى آوردند و به يزيد پشت پا مى زدند، و هيچ قدرتى نمی توانست با وى پنجه در افكند، پس قدمى فراتر مى نهاد و زمين را از يزد و يزيديان ، پاك مى كرد. دنيا پرستان به سوى يزيد رفتند؛ چون كه قدرت را در دست يزيد ديدند. اگر قدرت در دست حسين بود، به سوى حسينعليه‌السلام مى شتافتند و كشورهاى پراكنده اسلام ، يكان يكان و پشت سر يك ديگر، فرمان حسين را گردن مى نهادند. برادرش محمد حنيفه ، به حضرتش پيشنهاد كرد كه به يمن برود و زمينه را در آن جا مساعد مى ديد، ولى حسينعليه‌السلام نپذيرفت و شهادت را بر حكومت برگزيد. اگر حسينعليه‌السلام حكومت را مى خواست ، به مصر مى رفت و آن جا حكومت را در دست مى گرفت مصريان ، با اهل بيت وحى محبت ويژه اى دارند. مصريان از شهادت مالك اشتر و محمد بن ابى بكر خجل و شرم سار على و آل على بودند و خود را مسؤ ول مى دانستند و آماده جبران گذشته بودند، نداى حسين را به زودى لبيك مى گفتند. نخست حكومت مصر از آن حسين مى گرديد و سپس حكومت كشورهاى ديگر اسلام اگر حسينعليه‌السلام حكومت مى خواست ، به سوى خراسان مى رفت ؛ همان خراسانيانى كه به نام حسينعليه‌السلام قيام كردند و حكومت اموى را بر انداختند. اگر حسينعليه‌السلام حكومت مى خواست ، به آفريقا مى رفت ؛ همان جايى كه ابو عبدالله شيعى بيست سال نبرد كرد و حكومت فاطمى را تاءسيس كرد. اگر حسينعليه‌السلام حكومت مى خواست ، به سوى بصره مى رفت و پيروز مى شد؛ بصريان آماده يارى حسين بودند. عده اى از شهداى كربلا، از بصره ، به يارى حسين شتافتند. اگر حسينعليه‌السلام حكومت مى خواست ، به پيشنهاد زهير عمل مى كرد و در قلعه« عَقر» متحصن مى گرديد؛ قلعه اى كه قابل تسخير نبود و اگر يك ماه مقاومتش طول مى كشيد؛ جهان اسلام به سوى او مى دويدند. اگر حسينعليه‌السلام حكومت مى خواست ، پيشنهاد طِرَمّاحِ عدى را مى پذيرفت و پيروز مى شد. طرماح عرض كرد: به قبيله طَى برويم بيست هزار مرد طائى در راه تو جان بازى خواهند كرد. در آن جا كوهى است مرتفع كه موقعيت دفاعى خوبى دارد و قابل تسخير نيست دفاع حسين طول مى كشيد و خبر در جهان اسلام پخش مى شد، مسلمانان از هر سو به يارى اش مى شتافتند و پيروزى با او بود. اگر حسينعليه‌السلام حكومت مى خواست ، مى توانست با چند ترور حكومت را به دست آورد. يارانش گوش به فرمان بودند و جان در كف ولى حسينعليه‌السلام چنين نكرد و هيچ قدمى ، در هيچ زمانى ، براى گرفتن حكومت بر نداشت ، و به سوى كوفه حركت كرد؛ كوفه اى را كه مى شناخت كوفيان را هم حضرتش ‍ به چشم خود ديده بود كه كوفيان با پدرش علىعليه‌السلام چگونه رفتار مى كردند. خيانت هاى ايشان را با برادرش حسنعليه‌السلام ديده بود. از رفتار آن ها با نماينده ويژه اش مسلم ، آگاه شده بود، ولى به راه خود ادامه داد و به سوى كوفه رفت كوفه بى وفا؛ چون راه كوفه راه شهادت بود و راه هاى ديگر به شهادت نمى رسيد. شهادت ، نورى است كه تاريكى اجتماع را بر طرف مى سازد و شهيد بهترين خدمت گزار بشر است ؛ چون پاداشى انتظار ندارد، مزدى نمى خواهد. شهيد شمع فروزانى است كه خود مى سوزد و جهان را نورانى مى كند. وقتى كه همه راه هاى دعوت به تقوا و فضيلت بسته گرديد و جامعه در خطر سقوط قرار گرفت ، شهيد به ميدان مى آيد و شهادت مؤ ثرترين راه دعوت به سوى ايمان و تقواست ايمان ، از مقوله تشريفات و ظاهر نگارى نيست ، ايمان از مقوله حقايق و درون سازى است كسانى كه دين را در انحصار تشريفات و ظاهر سازى قرار داده اند، انحرافى بزرگ در دين پديد آورده اند. مسيحيت چنين است و دين تشريفاتى شده پيروانش ساعتى در هفته به كليسا مى روند و در حضور كشيش خاموش مى ايستند تا وى سخنانى بگويد و اورادى بخواند؛ پس به دنبال كار خود مى روند. بد بختانه پاره اى از نمازهاى جماعت ما مسلمانان نيز چنين شده و رنگ تشريفات به خود گرفته است .همان كه مسلمانى بانگ تكبير را شيند، در هر جايى كه باشد، به امام اقتدا مى كند، بر مى خيزد و مى نشيند، همه دولا و راستى مى شوند و سكوتى بر خود هموار مى سازند تا امام جماعت ، از نماز فارغ شود! نه حالى نه مقالى !

نه عشقى و نه كمالى ، نه خضوعى نه خشوعى ، نه حضور قلبى ! نه زبان حالى ! دين ، حقيقتى است قلبى كه در رفتار و گفتار، اثر مى گذارد. اگر ايمان در قبل جاى نگيرد، ايمان نيست ، دين نيست ، اسلام نيست ايمان ، در اثر روح حقيقت طلبى پيدا مى شود و شهادت اين روح خفته را بيدار مى كند؛ دل هاى دور را به هم نزديك مى سازد؛ عواطف را بر مى انگيزد و به سوى حق رهنمايى مى كند. شهادت حسينعليه‌السلام ، وحدت اسلام را، تاءمين كرد.

شيعه و سنى را در كنار هم نهاد و حسين قهرمان وحدت اسلام گرديد. شيعيان و سنيان ، هر دو حسينعليه‌السلام را پيشوا مى شناسند، هر دو گروه ، در پيروى حسينعليه‌السلام خود را سعادتمند مى دانند، هر دو يزيد را از اسلام دور مى دانند. مسلمانانى كه با سپاه يزيد به كربلا آمده بودند، همان كه وضع را چنان ديدند، به يزيد پشت كردند و به سوى حسين آمدند، گروه گروه ، يكى يكى ، دو تا دو تا. شبانه ، روزانه ، وقت و بى وقت ، فرصتى كه پيدا شد، غنيمت شمردند و زير پرچم حسين قرار گرفتند و شهادت يافتند. آن هايى كه در سپاه يزيد باقى ماندند، با اسلام و مسلمانى سر و كارى نداشتند. يزيد، مسلمان نبود. يا پيروان كافرى را مى توان مسلمان خواند، آن هم كافرى هم چون يزيد! در كربلا، كفر و اسلام ، در برابر هم قرار گرفتند،

حسين اسلام بود و يزيد كفر، پرچم حسين ، پرچم اسلام بود و پرچم يزيد، پرچم كفر، و خون حسين به دست دشمنان اسلام است تيرگى هاى درونى كه در ميان مسلمانان است ، از دل مى زدايد و دل ها را صيقل مى دهد. شعار حسينعليه‌السلام يگانگى را ميان مسلمانان تاءمين مى كند. هر مسلمانى را پي روى حسينعليه‌السلام بخوانيد، به نداى شما لبيك مى گويد؛ دنياى بشريت نيز چنين است كسى را، بشرى را، سراغ ندارم كه از حسينعليه‌السلام روى بپيچد و به يزيد روى كند. پيش از شهادت حسينعليه‌السلام شكافى ميان مسلمانان پيدا شده بود، شكافى ژرف و عميق ؛ گروهى عثمانى شده بودند و گروهى علوى شهادت حسينعليه‌السلام اين شكاف را برداشت و آزاد مريد هم چون زهير. كه بزرگ عثمانيان بود و مرد نامى آن ها، به حسينعليه‌السلام پيوست و سردار نام دار سپاه حسين گرديد. شهادت حسينعليه‌السلام ، اين شكاف را پر ساخت ديگر از عثمانى گرى ، اثرى نماند و عثمان گرايى از دنياى اسلام رخت بر بست اگر حسينعليه‌السلام پيروز مى شد، اين شكاف عميق تر مى گرديد و عثمان گرايى در زير پرده به فعاليت مى پرداخت ؛ ريشه مى دوانيد و براى هميشه باقى مى ماند. شهادت حسينعليه‌السلام دو جنبش در جهان ايجاد كرد: جنبش فكرى و جنبش ‍ عاطفى جنبش فكرى باقى است و ابدى و جاويدان است

. زمام فكر و انديشه بشر را در دست گرفته و به سوى حقيقت رهنمون است گمان ندارم ، كسى از دانشوران و انديشمندان بشرى وجود داشته باشد و حسينعليه‌السلام را نشناسد و يزيد را نشناسد و از راه حسينعليه‌السلام چيزى نداند و راه يزيد را نشناسد از هر دانايى و انديشمندى بپرسيد: چراحسين كشته شد؟ اين پرسش وى را تكان مى دهد و فكر او را به سوى فضيلت و انسانيت رهبرى مى كند. شهادت حسينعليه‌السلام مبداء تحولات فكرى بشر و ريشه تكامل اخلاقى است فكر بشر را راهنمايى كرد، اخلاق را بالا برد، عقل را كامل كرد، خامى را از ميان برداشت و پخته ساخت شهادت حسينعليه‌السلام ، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به بشر شناسانيد. علىعليه‌السلام را شناسانيد، اسلام را شناسانيد، فضيلت را شناسانيد و شناخت هاى پى در پى به بشر عرضه داشت ؛ درهاى معرفت را به روى او باز كرد و راه سعادت نمايان گرديد. جنبش عاطفى ، جنبش احساساتى و فداكارى است ، از مردمى كه در تاريخ به نام توابين ناميده شدند، آرامش را گرفت و كارشان به جايى رسيد كه خوشى آزارشان مى داد. آسايش براى آن ها تلخ بود. زندگى رنج بود و مرگ شهد و شكر بود. يك جا به پا خاستند و جان بازى كردند تا همگى كشته شدند. سپاه شام به آن ها امان داد. آن ها پاسخ دادند: ما امان داشتيم ، در خانه هاى خود بوديم

، آسايش داشتيم ، خطرى ما را تهديد نمى كرد، اينك امان را به دور انداخته از خانه و آشيانه بريديم ، از زن و فرزند بريديم ، تا مرگ را در آغوش بگيريم جنبش اهل مدينه در پى آن بود. مردم مدينه قيام كردند و يزيد را از خلافت خلع كردند و ايستادگى كردند، تا همگى كشته شدند. نوبت به مختار رسيد و جنبش خون خواهى حسينعليه‌السلام آغاز شد. فريادهاى : يا لثارات الحسينعليه‌السلام زمين را مى لرزانيد. اين جوان مردان نيز كوشيدند، تا همگى كشته شدند. نوبت به شهيد فَخّ(١٣) رسيد. اين راد مرد هاشمى نيز قيام كرد، با يارانش ‍ جان بازى كرد تا همگى كشته شدند. سر انجام حكومت يزيديان منقرض ‍ شد و مروانيان زمام حكومت را در دست گرفتند. زيد قيام كرد و حكومت بنى اميه را بر انداختند. از روز شهادت حسينعليه‌السلام تا كنون ، صدها جنبش در جهان پيدا شد و هنوز ادامه دارد. سوگوارى ها و عزادارى هاى حسينعليه‌السلام ، نمونه اى از جنبش ‍ عاطفى جاويدان است ؛ جنبشى كه پيراسته مى كند و آراسته مى سازد.

منافقان و دو چهرگان

كسانى كه به سوى اسلام روى آوردند، ولى ايمان نياورند. قرآن آن ها منافق خواند و دو چهره ناميد. منافقان ، گروه هاى گوناگون بودند: منافقانى بودند از يهود، منافقانى بودند از قريش ، منافقانى بودند از اهل مدينه ، منافقانى بودند از نقاط ديگر شبه جزيره عربستان ، چنان كه منافقانى بودند شناخته شده ، منافقانى بودند ناشناس ، ولى همه با هم كار مى كردند. آن ها در ميان خود اختلاف داشتند و با يك ديگر نيز دشمن بودند، ولى در برابر مسلمانان و دشمنى با اسلام يگانه بودند. شمار منافقان بسيار بود، و آزارى كه اسلام از اين گروه ديد، اندك نبود! آن اندازه كه قرآن از خطر منافقان ، سخن گفته ، از خطر مشركان و كافران ، سخن نگفته است اين گروه دو چهره ، در لباس اسلام و به نام مسلمانى ، تيشه به ريشه اسلام زدند. كافران ، در لباس دشمن بودند، در ميان مسلمانان راه نداشتند، آنان تك چهره اى بودند و شناخته مى شدند. ولى دو چهرگان ، جامه اسلام پوشيده بودند و دوستى اظهار مى كردند، و در قلب جهان اسلام جاى داشتند و دشمنى مى كردند؛ دشمنى هاى عاقلانه و زيركانه دشمن درونى را دشوار است معرفى كردن ، چنان كه نتوان با وى نبرد كردن و بسيار سخت است از حمله هاى وى دفاع كردن ؛ ضربت هاى غافل گيرانه داد، و ضربت هاى غافل گيرانه را چه طور مى توان دفع كرد؟!دو چهرگان ، نخست به نام اسلام و مسلمانى ، مسجدى بنا كردند و پاتوقى براى خويش ساختند و آن را پايگاهى براى نابودى اسلام قرار دادند و بنام اسلام، به كوبيدن اسلام پرداختند! اين مسجد را، قرآن(٢) ،

مسجد« ضرار» لقب داد و پيغمبر اسلام آن را ويران ساخت و از بن بر انداخت نقشه هايى گوناگون ، براى نابودى اسلام كشيدند و پياده كردند تا مسلمانان را از دين منحرف سازند.و در جهادهاى مسلمانان شركت مى كردند و با كوچكترين بهانه اى ، پاى به گريز مى نهادند، تا روحيه سر بازان اسلام را ضعيف ساخته ، شكست در سپاه اسلام بيندازند. مسلمانان را از خطرهاى موهوم مى ترسانيدند و از زيان هاى مالى بر حذر مى داشتند، و به طورى كلى در ميان آن ها سم پاشى مى كردند و مى كوشيدند تا شكاف ايجاد كنند و سدى براى پيشرفت اسلام شوند. وقتى پيامبر مى خواست به سوى تبوك برود، با مشركان باديه نشين توطئه كردند كه هنگام نبودن پيامبر و سربازان اسلام در مدينه ، بر زنان و كودكان مسلمان بتازند و شهر را تصرف كنند و مركزيت اسلام را نابود سازند. پيامبر، از اين توطئه آگاه شد. علىعليه‌السلام را نگهبان مدينه و خليفه خود ساخت و مدينه را از اين توطئه بزرگ نجات بخشيد. منافقان ، از قول پيامبر حديث جعل مى كردند! احكام و دستورهاى اسلام را وارونه مى گفتند! روابط سرى با كافران داشتند و ستون پنجم آن ها بودند!

مساءله خلافت

پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شكافى عميق در ميان مسلمانان روى داد، و كار به زد و خوردهاى خونين و كشتارهاى پى در پى كشيد. اين شكاف ، در اثر اختلاف بر سرحالم اسلام و فرمان روايى مسلمانان پيدا شد. اين اختلاف ، در تاريخ اسلام به نام خلافت تعبير مى شود. شهادت حسينعليه‌السلام پيشواى شهيدان ، از اين جا ريشه مى گيرد. مساءله خلافت ، نقطه اصلى براى شكاف ميان مسلمانان قرار دارد، و در ديگر مسايل اسلامى - چه مسايل اعتقادى ، چه مسايل قضايى ، چه اجتماعى و چه مسايل ديگر - اثر گذارده است

شايسته است به طور فشرده و كوتاه ، با نظرى بى طرف ، مساءله خلافت را مورد تحقيق و بررسى قرار دهيم تا حقيقت روشن گردد. چون كه دو دستگى اصلى كه در ميان مسلمانان رخ داد و گروهى شيعه و گروهى سنى شدند، از اين جا پيدا شد. شيعيان و سنيان ، در بسيارى از مسايل بنيادى اسلام با هم اتفاق نظر دارند. ذر قرآن ، كتاب خدا، اتفاق دارد. در قبله اتفاق دارند، در نماز، روزه ، حج ، در بسيارى از عبادات و مناسك ، اتفاق دارند. در معاد اتفاق دارند، در حشر و رستاخيز اتفاق دارند، در حجيت و سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اتفاق دارد، در اجماع اتفاق دارند، در وجوب طاعت پيامبر بزرگ اتفاق دارند. پس اختلاف اين دو گروه در چيست ؟شيعه مى گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى خود خليفه تعيين كرده و او حضرت علىعليه‌السلام است سنى مى گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواست علىعليه‌السلام را به خلافت خود نصب كند، ولى موفق نشد و نصى صادر نكرد و اين خواسته جامه عمل نپوشيد. سنى و شيعه وحدت نظر دارند كه علىعليه‌السلام داراى فضيلت هايى است كه صحابيان ديگر فاقد بوده اند. علىعليه‌السلام نزديك ترين كس به رسول خدا و عزيزترين فرد نزد آن حضرت بوده است وحدت نظر دارند كه علىعليه‌السلام از همه داناتر، و دانش و بينش وى برتر بوده ، در راه اسلام بيشتر از دگران رنج برده و سختى كشيده و جهاد كرده است از طرف رسول خداعليه‌السلام هميشه امير بوده و هيچ گاه تحت امر كسى قرار نگرفته است اتفاق نظر دارند كه علىعليه‌السلام خود را خليفه منصوب و منصوص مى دانسته است اتفاق نظر دارند كه فاطمهعليها‌السلام دخت رسول خدا، علىعليه‌السلام را خليفه منصوص مى دانسته است اتفاق نظر دارند كه اهل بيت وحى ، همگى علىعليه‌السلام را خليفه منصوب مى دانسته اند. اختلاف نظر در اين است : آيا نصى درباره علىعليه‌السلام از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صادر شده و علىعليه‌السلام به مقام خلافت نصب شده است ؟شيعى مى گويد: نص صادر شد و على به مقام خلافت منصوب گرديد. سنى مى گويد: نص صادر نشده و فرمانى نرسيده است شيعى و سنى با هم در حكم اختلافى ندارند، هر دو مى گويند: نصوص پيامبر واجب الاتباع است ، اوامر حضرتش مطاع است ، اطاعتش ‍ فرض است اختلاف در موضوع است كه آيا نص صادر شده ؟ فرمانى رسيده ؟محققان اسلام و كاوش گران مذهب و تاريخ مى توانند در اينجا نظر كنند و راه حق را پيدا كنند. در اين جا پرسشى پيش مى آيد؟ چه مانعى داشت كه كسانى كه منكر صدور نص بودند، با علىعليه‌السلام بيعت مى كردند تا شكافى ميان مسلمانان پيدا نمى شد، و وحدت كلمه حفظ مى گرديد، و خواسته رسول خدا انجام مى شد!؟ نكته شايان ذكر آن است كه در دين خدا، حكومت از آن خداست و بس و هيچ بشرى بر بشر ديگر حق حكم روايى و فرماندهى ندارد، مگر كسانى كه از سوى خدا بدين منصب رسيده باشند؛ مانند پيامبران الهى و كسانى كه از طرف آن ها براى حكم روايى بشر تعيين شده اند. حضرت موسىعليه‌السلام خودش بر بنى اسرائيل حكومت مى كرد و حاكم الهى بود و پس از وفاتش ،خليفه اش يوشع پيغمبر، حكومت بنى اسرائيل را به دست داشت شموئيل پيغمبر، طالوت را از سوى خداى ، براى حكومت بنى اسرائيل تعيين كرد،

طالوت مردى بزرگى بود، در دانش و بينش ، توانا و از نظر قواى جسمانى بسيار نيرومند. فرمان فرمايان آسمانى ، هر دو فضيلت را دارا هستند. هنگامى كه رسول خدا به مدينه هجرت كرد و ملتى تشكيل داد، حضرتش ‍ حاكم مطلق بود و بنياد حكومت اسلامى را در مدينه پى ريزى كرد. نماز جمعه را حضرتش در مكه نخواند، با آن كه نمازهاى پنج گانه را به جماعت اقامه مى فرمود، وارد مدينه كه شد، در نخستين روز جمعه ، نماز جمعه را اقامه فرمود. اين ، نشانه تشكلى حكومت اسلامى در مدينه بود. از نظر اسلام ،حكومت بر بشر، از آن خداست و بس و كسى در اين مقام با حضرت احديت شركت ندارد. كسانى كه از سوى خداى براى حكومت بر بشر تعيين شده اند، نمايان گر حكومت الهى هستند. قرآن با تعبيرهاى گوناگون ، به اين حقيقت تصريح مى كند: گاه مى گويد:« اءلا له الخلق و الامره؛(٣)

آفرينش و فرمان روايى ويژه اوست» .گاه مى گويد:« ان الحكم الا الله ؛(٤) حكومت از آن خداست و بس» .

گاه مى گويد:« هنالك الولاية لله الحق ؛(٥)

فرمان روايى از آن خداست و بس» .اكنون بايد ديد كه اين منصب از طرف خدا به چه كسى عنايت شده و فرمان رهبرى بشر به نام كه صادر شده است قرآن ، از رهبرى بشر، سه تعبير مى كند:« امام» ،« عهد» ،« ولى» .امام و ولى به مردم اضافه مى شود و عهد به خدا. هيچ فردى از بشر داراى اين منصب بزرگ الهى نخواهد بود، مگر كسى كه از طرف خدا فرمان به نام او صادر شود. قرآن ، چنين مى گويد:

« و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاءتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظامين » .(٦)

به نص قرآن ، كسى كه در گذشته اين فرمان به نامش صادر شده ، ابراهيم خليلعليه‌السلام بوده است ابراهيم از خداى تقاضا مى كند كه اين مقام در ميان فرزندانش بماند و پاره اى از ايشان بدين مقام عالى برسند. تقاضا پذيرفته مى شود و به عقد سلبى آن تصريح مى گردد. عقد سلبى چنين است : ستم گران و ظالمان تبار ابراهيم ، بدين مقام نخواهند رسيد. ستم گر، كسى است كه حقى را پامال كند، خواه حق خداى باشد، خواه حق خلق ، ستم گر، چگونه مى تواند اقامه عدل كند؟! كورى ، بينايى نمى آورد و روشنايى از تاريكى محال است مهر ايزدى ، اجازه نمى دهد كه ظالمى بر بشرى مسلط گردد. پس چگونه روا مى شمارد كه ظالمان رهبرى بشر را به عهده گيرند! اكنون به سراغ عقد ايجابى فرمان و جنبه مثبت آن برويم تا ببينيم كه اين فرمان پس از ابراهيم خليل ، در اسلام ، به نام چه كسانى صادر شده است قرآن مى گويد:« انما و ليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و هم راكعون » ؛(٧) فرمان فرما و رهبر شما خداست و رسول او و كسانى كه ايمان آوردند و نماز خواندند و =در حال ركوع صدقه دادند

فرمانده و رهبر، خداست ، سپس رسول خدا، فرمانده سوم كيست ؟! او كسى است كه در حال ركوع ، صدقه داده است به اتفاق علماى تفسير، و دانش وران حديث و ارباب تاريخ ، او على است اوست كه در حال نماز و حال ركوع ، انگشترى در راه خدا داد. همان طور كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حضور خدا، فرمانده الهى و واجب الاطاعه است ، همان طور علىعليه‌السلام در حضور خدا و رسولعليه‌السلام فرمانده خدايى است و واجب الاطاعه منشور الهى براى رهبرى جهان بشريت ، نخست به نام محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صادر شد، سپس به نام علىعليه‌السلام بنابر گفته قرآن ، ما نيازى به بحث در مساءله خلافت نداريم ؛ چون علىعليه‌السلام در زمان رسول خدا در حضور آن حضرت ،حاكم و واجب الاطاعه بشر بوده و فرمان او هم چون فرمان خداست و در زمان حيات رسول ، يكى از سه كس است : خدا، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، علىعليه‌السلام و پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يكى از دو كس است خدا، علىعليه‌السلام آرى ، منصب اصلى از آن خداست و ويژه ذات حق ، و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علىعليه‌السلام منصب دارند. با اين بيان قرآن ، موضوعى براى بحث در مساءله خلافت باقى نمى ماند.

خلفاى راشدين

ابوبكر

خلفاى راشدين ، پنج تن بوده اند و ابوبكر نخستين كس آن ها است وى با دستيارى عده اى به مقام حكومت رسيد. خلافت ابوبكر، به وسيله بيعت انجام شد. بيعت ، انتخاب نيست و معناى ديگر دارد. بيعت عقبه و بيعت شجره ، انتخاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به پيامبرى نبود. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيامبر و حاكم بود؛ خواه كسى با حضرتش بيعت كند، خواه نكند. بيعت ، اظهار تسليم است ، نه برگزيدن زمام دارى ابوبكر، از قبيل انتخاب رئيس جمهور نيست ، و بايد به حكومت ابوبكر، نامى ديگر داده شود. دو عامل اساسى در رسيدن ابوبكر به حكومت كمك كرد:

١.قريش : اينان قدرت مندان صحابه بودند و بغض بنى هاشم را در دل داشتند و با تمام نيرو مى كوشيدند نگذارند حكومت به دست بنى هاشم بيفتد. قريشيان ، خواستار بركنارى هميشگى علىعليه‌السلام از حكومت بودند.

٢. نظريه محروميت از حكومت : بدين معنى كه اگر حكومت به دست بنى هاشم بيفتد، در حكومت جاودانى و ابدى خواهند شد، و هيچ طايفه اى از طوايف قريش و يا قبيله اى از قبايل عرب را در هيچ زمانى ، نصيبى از حكومت نخواهد بود. تز« محروميت از حكومت» را جويندگان قدرت بهانه كرده ، و بدان وسيله يارانى يافتند و جبهه خود را تقويت كردند. ابوبكر، داراى چهره اى زيبا و فوق العاده زيرك و بسيار باهوش بوده و از سياست مداران بزرگ جهان به شمار مى رود. وى در زمره سابقين در اسلام بود، و چون كه به طور مستقيم در جنگ ها و جهادها شركت نكرده بود، كسى از قريش و عرب با وى دشمنى نداشت ابوبكر، در سقيفه بنى ساعده ، بزرگ ترين شايستگى سياسى را نشان داد و مخالفان را به زانو در آورد. دز آغاز،از انصار اقرار گرفت كه امارت قريش را بپذيرند و ايشان را يك گام به عقب نشانيد. وقتى كه آن ها حكومت را پيشنهاد كردند و گفتند: يك تن از ما و يك تن از شما، حكومت را اداره كند، ابوبكر با استناد به سخن پيغمبر، پيشنهاد آن ها را رد كرد.سخن پيغمبر چنين بود:« الائمةُ من قريش ، پيشوايان همگى از قريش هستند.» وقتى كه استدلال ابوبكر را براى علىعليه‌السلام گفتند، حضرتش ‍ گفت :

« احتجّوا بالشجرة واضاعوا الثمرة ؛ به درخت تكيه مى كنند، و ميوه اش ‍ را بر باد مى دهند» .

در اثر حكومت ابوبكر، نخستين شكاف ميان مسلمانان رخ داد و آن ها دو دسته شدند: پيروان نص ؛ مخالفان نص اين دو گروه ، براى هميشه در برابر هم قرار گرفتند، ولى قدرت هاى اسلام و حكومت ها در بيشتر زمان ها و بيشتر كشورهاى اسلامى ، در اختيار گروه دوم قرار گرفت خفاى بنى عباس ، در آغاز در زمره گروه نخستين بودند، سپس از گروه دومين گرديدند. منافقان ، همگى با ابوبكر بيعت كردند. و در برابر، به لقب شريف صحابى مشرف شدند. پيروان نص ، به پيروى از رهبر خود، از مقاومت مسلحانه دست كشيدند. اگر پس از وفات پيامبر اسلام ، جنگ و خون ريزى ، در ميان مسلمانان رخ مى داد، صد در صد به زيان اسلام تمام مى شد و نابودى اساس اسلام را در پى داشت تازه مسلمانان مرتد مى شدند و اسلام را وسيله اى براى رسيدن به حكومت مى پنداشتند. كافران ، فرصت را غنيمت شمرده ، بر مسلمانان مى تاختند و نامى از اسلام و مسلمانى باقى نمى ماند. قدرت طلبان از اين خير انديشى علىعليه‌السلام استفاده كرده ، خويشتن را به هدف رسانيدند و پايه هاى حكومت خود را محكم ساختند. دومين شكافى كه در اثر خلافت ابوبكر، در ميان مسلمانان رخ داد، دو دستگى مهاجر و انصار بود. ابوبكر، در روز سقيفه ، به انصار وعده وزارت داد، وعده اشتراك در حكومت داد، ولى به اين وعده عمل نشد. مهاجران ، انصار را از حكومت راندند و انصار نتوانستند مقاومتى نشان دهند. انصار، نه از زيركى مهاجران برخوردار بودند، و نه با هم اتحاد داشتند. و مصلحت خود را تشخيص ندادند كه بايد يگانه شوند. اوسيان ، با خزرجيان رقابت مى كردند. خود خزرجيان نيز، با يك دگر حسادت مى ورزيدند. بسيارى از منافقان نيز، در زمره انصار قرار داشتند. به طور كلى ، انصار در نبرد سياسى ، از مهاجران شكست خوردند و براى هميشه از صفحه سياست دور شدند. مسلمانانى كه در خارج مدينه مى زيستند، با ابوبكر بيعت نكردند و از پرداخت زكات به حكومت وى سر باز زدند. ابوبكر، ايشان را مرتد خواند و بر خلاف نظر اصحاب رسول خدا كه به وى گفتند: با مسلمان نجنگد تصميم به جنگ گرفت و همه را كوبيد. اين جنگ ها، در تاريخ اسلام به نام« حروب ردة» ناميده شده اند.

نخستين جنگ مسلمانان با يك ديگر، از اين تاريخ آغاز گرديد، چنان كه نخستين ديكتاتورى بود. دوره خلافت ابوبكر موقت نبود و محدود به زمان بود. وى مادام العمر بدين سمت رسيد، ولى بخت با وى يارى نكرد! هنگامى كه از سركوبى مخالفان فراغت يافت ، ديرى نپاييد كه زندگى را بدرود گفت مدت خلافت ولى دو سال و اندى بود. حكومت اسلامى كه پايه اش نه بر گرايش به چپ قرار داشت و نه بر گرايش ‍ به راست ، از مسير اصلى خود منحرف گرديد، و از نظر سياسى گرايش به سوى راست پيدا كرد.

عمر

عمر، دومين خليفه است ابوبكر، وى را به خلافت منصوب ساخت و مردم تسليم شدند. و با وى بيعت كردند. خلافت عمر فرمايشى بود. اكثريت مسلمانان با آن مخالف بودند، ولى ابوبكر مقصود خود را عملى ساخت و اين خود، ديكتاتورى بود. روزى ابوبكر، افكار عمومى را درباره ولايت عهدى عمر، از مُعَيقِب دَوسى پرسيد. پاسخ داد: گروهى موافقند و گروهى مخالفند. ابوبكر پرسيد: اكثريت با كدام گروه است ؟!دوسى گفت : با مخالفان عمر، بسيار زيرك بود و از سياست مداران بزرگ به شمار مى رفت ، ولى در برابر، بسيار تند خو و عصبانى بودا. مردم از نزديك شدن به وى دريغ مى كردند! كار عصبانيت وى به جايى رسيده بود كه وقتى كه بر همسرش ‍ خشمگين مى شد، آرام نمى گرفت ، تا دست خود را دندان گرفته و خونى سازد. خلافت عمر، دومين پله از خلافت ابوبكر بود. خلافت ابوبكر چنان كه ذكر شد، جنبه سلبى داشت ، ولى خلافت عمر، رنگ ايجابى به خود گرفت عمر، حكومت اسلامى را عربى كرد و رنگ نژادى داد و اين خود، گام ديگرى بود به سوى راست گرايى ! در عهد عمر تفاضل طبقاتى ميان مسلمانان پيدا شد. عمر، عرب را از عجم برتر قرار داد! مهاجران را بر انصار برتر قرار داد! اوس ‍ را بر خزرج برتر قرار داد، عشاير ربيعه را بر مضر برتر قرار داد! از آن زمان ، مسلمانانى كه عرب نبودند، به لقب موالى و بردگان ناميده شدند! فتوحات عمر، حكومت اسلامى را تبديل به امپراتورى عرب كرد، و دعوت اسلام ، رنگ جهان گيرى به خود گرفت نتايج جهان گيرى عمر براى اسلام ، نياز به بررسى كامل دارد. آن چه مسلم است ، اروپاى بت پرست ، پس از مرگ عمر به كيش مسيحيت در آمد. مبشران مسيحى ، حد اعلاى استفاده را از جهان گيرى عمر كردند. كيش مسيح را آيين مهر و دوستى خواندند و اسلام را دين شمشير و قهر ناميدند. مسيحيت ، تا آن روز نتوانسته بود در اروپا پيشروى كند، و در كشو روم متوقف مانده بود، اما پس از مرگ عمر، دين دنياى فرنگ گرديد. از نظر اقتصادى نيز در زمان عمر، حكومت اسلامى گرايش به راست پيدا كرد. سهميه برتران ، در اموال مسلمين بيش از دگران بود، و مساوات حقوقى كه قرآن پايه گذارى كرده بود به كنار رفت نظام طبقاتى ، در اسلام ، در خلافت عمر نمايان شد و به سير تصاعدى پرداخت و« طبقه ممتاز» از آن روز در ميان مسلمانان قدم گذارد. تاريخ مى گويد: روزى ،عمر بر منبر بود و به سخن مشغول بود،حسين كه هنوز كودك بود، داخل مسجد شد و به سوى منبر رفت و عمر را مخاطب ساخته چنين گفت :« از منبر پدرم بيا پايين و به منبر پدرت برو!» عمر كه پيش بينى چنين وضعى را نكرده بود، به حيرت افتاده گفت : راست گفتى پدرم منبرى نداشت آن گاه كودك را در كنار خود نشانيده ، به بازجويى پرداخت و پرسيد: كه تو را چنين كارى آموخت ؟!كودك گفت :

« به خدا سوگند، كسى مرا چيزى نياموخته» دودمان عمر با حسين ميانه خوبى نداشتند، زيرا حسين به شراب خوارى عاصم ، پسر عمر، شهادت داده بود و حد بر او جارى شده بود. تاريخ مى گويد: عمر، از حسينعليه‌السلام خواسته بود كه هر كارى دارد، خودش ‍ به وى رجوع كند. حسينعليه‌السلام روزى به سراغ عمر رفت خليفه با معاويه خلوت كرده بود. عبدالله فرزند عمر مانع شد و نگذارد حسين نزد عمر برود و ملاقات كند! عمر، هنگام مرگ ، هشتاد و شش هزار دينار، مقروض بيت المال بود و دانسته نشد كه اين قرض براى چه بوده و در چه كارى مصرف شده است فتوحات عمر، حكومت اسلامى را به امپراتورى عرب تبديل كرد.

عثمان

عمر با يك شاهكار سياسى ، عثمان را به جاى خود نشانيد و بر اريكه خلافت مستقر ساخت چرا عمر، عثمان را جاى خود قرار داد و چه حسابى در كار بود؟پاره اى مى گويند: بنى اميه ، در اواخر زندگى عمر، قدرت را به دست آورده بودند و عمر در محاصره آن ها قرار داشت و راهى نداشت ، به جز آن كه عثمان را جانشين خود كند. اينان سخن ابو سفيان را بر نظر خود گواه مى گيرند. روزى كه عثمان به خلافت رسيد، ابو سفيان به بنى اميه گفت : چنين روزى را اميدوار بودم كه حكومت به دست يكى از شما بيفتد. اميدوارى ابو سفيان را نشانه اى از فعاليت هاى زير پرده ، براى رسيدن به قدرت مى دانند. هرچه بود، منظور كنار زدن علىعليه‌السلام از حكومت بود، و شايسته ترين كس ‍ براى رسيدن به اين هدف ، عثمان بود. مسلمانان ، با دو دلى و بيم و هراس ، از حكومت عثمان ، استقبال كردند. چرا كه آن را پيروزى بنى اميه دانستند، و پيروزى بنى اميه را ضد اسلام مى ديدند. عثمان در ميان مسلمانان ناشناس نبود. او را مى شناختند، تعصب قبيله اى داشت ، خواهان زندگى اشرافى بود ديرى نپاييد كه اين دانسته ، درست از كار در آمد و حكومت اسلامى ، حكومت خانوادگى گرديد! پست هاى حساس كشور و مناصب بلند پايه ، در اختيار خويشان و نزديكان خليفه قرار گرفت !

و برترى طبقاتى به گونه اى ديگر، نير در ميان مسلمين راه يافت ! بستگان خليفه و ثروت مندان جديد، خود را نجباى مملكت و شرفاى كشور دانستند! و دستگاه خلافت اسلامى ، چند گام ديگر، از اسلام دور شد! و انحراف ، انحراف هايى زاييد! شكم هاى قريش ، پر شد! اعيان و اشراف ، در حكومت استقرار يافتند! و گل سر سبد و طبقه ممتاز جامعه شدند! بخور بخور، شروع شد و پريشانى بر كشور سايه انداخت ! فرياد شكايت مردم از استان داران و بلند پايگان دولتى ، بلند شد و گوشى شنوا در كار نبود! رفتار عثمان با بيت المال ، رفتار با ملك طلق بود: سيصد هزار درهم به دامادش ، حارث داد، شترهاى زكات را به وى بخشيد، يك بازار را در مدينه بدو بخشيد. تاريخ مى گويد:

اين بازار را پيامبر، براى همه مسلمانان قرار داده بود. به ابو سفيان ، دويست هزار درهم بداد! به داماد ديگرش ششصد هزار درهم ، حواله صندوق بيت المال بصره كرد! به طلحه دويست هزار دينار داد! به زبير ششصد هزار! به زيد بن ثابت ، آن بداد كه پس از مرگ ، طلاهايش ‍ را با تبر شكستند! قطعه هاى اراضى زراعتى بسيارى به كسانى بخشيد!

جواهر بيت المال را كه به قيمت در نمى آمد، زيور زنان و دختران خود ساخت ! و بسيارى بذل و بخشش هاى ديگر! اين كارها در اسلام سابقه نداشت و بر مسلمانان بسيار گران بود. سر و صداها بلند شد، اعتراضات و انتقادهاى پى در پى ادامه يافت ، و به جاى رسيدگى به اعتراض ها، اعتراض كنندگان كوبيده مى شدند! ابن مسعود، مورد شكنجه سخت قرار گرفت ! عمار ياسر آن قدر كتك خورد كه سلامتى خود را از دست داد! ابوذر، نخست به شام تبعيد شد! و سپس به ربذه فرستاده شد! ربذه بيابانى بود خشك و بى آب و گياه امر شد كه كسى حق ندارد از ابوذر مشايعت كند و با وى سخن گويد! تاريخ مى گويد: على و حسينعليه‌السلام و تنى چند از بنى هاشم ، فرمان را ناديده گرفتند و از وى مشايعت كردند و با وى سخن گفتند. حسينعليه‌السلام وى را عمو خطاب كرده ، گفت :« خدا توانایى دارد كه آن چه رخ داده تغيير دهد. او هر روز شاءنى دارد. اين مردم بر دنياى خود از تو بيم داشتند. و تو بر دين خود از آنان بيم داشتى ، تو به دنياى آن ها نيازى ندارى ، ولى آنان به دين تو نيازمند هستند، صبر و استقامت از خداى بخواه ، و به حضرتش از شر حرص و آز و بى تابى ، پناه ببر. صبر و استقامت از دين است ، از كرم است ، از جوان مردى است حرص و آز، روزى را پيش نمى آورد و بى تابى سودى نخواهد داشت» .قيام عمومى آغاز شد و انقلاب ، كشور را فرا گرفت و عثمان به دست انقلابيون كشته شد. در كشته شدن عثمان ، ضد انقلاب و نزديكان عثمان شكرت داشتند. آنان مى خواستند عثمان ، كشته شود. انقلابيون را تحريك كرده ، آتش آن ها را دامن مى زدند، انقلابيون نمى خواستند عثمان را بكشند، آن ها خواستار اصلاح وضع بودند، ولى خويشان و نزديكان عثمان ، وضع را بدتر كردند تا دست انقلابيون را به خون خليفه آلوده سازند. حكومت خواهان بنى اميه ، مى دانستند كه اگر عثمان با مرگ طبيعى از دنيا برود، صد در صد حكومت از دست آن ها خواهد رفت و اميدى براى باقى ماندن قدرت در دست آن ها نخواهد ماند، ولى اگر عثمان كشته شود، مى توانند به نام خون خواهى عثمان ، وارد معركه شده براى خود راهى براى رسيدن به قدرت باز كنند. نقشه قتل عثمان را طرح كردند، و خوب پياده كردند! مروان ، نخست وزير عثمان ، و همه كاره حكومت ، با سخنانى زننده و بد گويى ، بر خشم انقلابيون مى افزود، و آن ها را كينه ورز مى ساخت ! وى چنين مى گفت : حكومت ، ملك شخصى ماست ، آن چه دلمان بخواهد مى كنيم و هيچ كس ‍ حق اعتراض ندارد! عثمان ، براى حفظ جانش ، از امير شام كمك خواست كه سپاه بفرستد. معاويه خودش به تنهايى آمد و سپاهى نياورد. عثمان به او گفت : تو انتظار كشته شدن مرا دارى ، تا به نام خون خواهى من برخيزى و به سوى حكومت روى .و طلحه كه به دنبال حكومت بود، از عوامل قتل عثمان به شمار مى رود. وى مى پنداشت كه خليفه آينده خودش است عايشه كه خواهان خلافت خواهر زاده اش بود، به انقلابيون مى گفت : اين يهودى لنگ را بكشيد!

امير المؤ منين

عثمان كشته شد و مسلمانان به علىعليه‌السلام پناه بردند. افكار عمومى با اكثريت قريب به اتفاق ، علىعليه‌السلام را براى زمام دارى برگزيدند، ولى علىعليه‌السلام نپذيرفت و گفت :« دعونى والتمسوا غيرى ، لان اءكون وزيرا خير لكم من اءن اءكون اءميرا؛(٨)

مرا واگذاريد و به ديگرى روى كنيد. من وزير باشم ،براى شما بهتر است تا امير باشم».

ملت نپذيرفت و بر اصرار خود افزود و كوشيد تا حضرتش خلافت را قبول كرد. اين نخستين انتخابى بود كه در تاريخ اسلام رخ داد. چنين انتخابى در تاريخ بشر كمتر سابقه دارد. پس از انتخاب ، بيعت با حضرتش آغاز شد. مسلمانان بيعت كرده ، و آمادگى خود را براى اطاعت فرمان ها اعلام كردند. علىعليه‌السلام خليفه منصوص بود، و خليفه منتخب نيز گرديد. انتخاب خلق باانتخاب خداى همراه شد. خلافت علىعليه‌السلام داراى ويژگى اى بود كه خلفاى پيشين آن را نداشتند. حضرتش ، نخست ، براى خلافت انتخاب شد سپس با وى بيعت كردند، ولى خلافت گذشتگان ، تنها با بيعت ، تاءمين گرديد و انتخابى در كار نبود. با انتخاب علىعليه‌السلام به خلافت ، وحدت مسلمانان تاءمين گرديد و شكافى كه در اسلام رخ داده بود، پر شد. پيروان نص و منكران نص ، هر دو علىعليه‌السلام را انتخاب كردند. مهاجر و انصار هر دو دسته علىعليه‌السلام را انتخاب كردند. مخالفان عثمان و موافقان ، علىعليه‌السلام را انتخاب كردند.

حكومت ،در مكتب علىعليه‌السلام وسيله بود نه آرمان ابن عباس مى گويد: در« ذى قار» شرفياب حضورش شدم ، ديدم كفش ‍ خود را پينه مى كند. از من پرسيد: اين كفش چقدر قيمت دارد؟گفتم : هيچ ! گفت :« به خدا سوگند! اين كهنه كفش ، از حكومت ، نزد من عزيزتر است مگر آن كه بتوانم حقى را اقامه كنم ، و يا باطلى را نابود سازم» .

زمان حكومت علىعليه‌السلام بسيار كوتاه بود. و كمتر از نصف زمان حكومت رسول خدا در مدينه طول كشيد. علىعليه‌السلام در اين مدت كوتاه ، اماته باطل كرد و اقامه حق و خطرناك ترين فتنه اى را كه در تاريخ اسلام روى نمود، برطرف ساخت عدل را نشان داد، انسانيت را نشان داد، فضيلت را نشان داد. دمكراسى و آزادى ملى به تمام معنا، برقرار گرديد. مردم ، در زمان حكومت علىعليه‌السلام ، حكومت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديدند، حكومت اسلام را ديدند، به حقيقت عدالت اجتماعى رسيدند، مهر و رحمت حاكم را چشيدند، حكومت طلبان و قدرت خواهان ، كلاه خود را كه پس معركه ديدند، آرام ننشستند و به كوشش پرداختند! طلحه و زبير نزد علىعليه‌السلام شدند، يكى امارت بصره را خواست و ديگرى استاندارى كوفه را، تقاضاى آن دو قبول نشد؛ چون بر خلاف عدل بود؛ چون به زيان ملت بود. آن ها بيعتشان را شكستند و به سوى بصره شدند! و به نام خون خواهى عثمان بر امام شوريدند! با آن كه عثمان كشته خود آن ها بود، نه كشته امام معاويه كه از دير زمان ، نقشه خلافت را در سر مى پرورانيد، و انتظار كشته شدن عثمان را داشت تا از خون او بهره بردارى كند، به شورش ‍ پرداخت خون ريزى هاى بسيار روى داد، و خون ريزى ، خون ريزى زاييد، دمى كه حضرتش به موفقيت قطعى نزديك مى شد، و آرامش بر سر تا سر كشور اسلام گسترده مى شد، به دست پليدترين فرد بشر، ترور گرديد. و پيكره عدالت در خانه خدا به خون غلتيد، و اميد انسانيت به زير خاك رفت !


3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26