پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان0%

پيشواى شهيدان نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

پيشواى شهيدان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: آیت الله سید رضا صدر
گروه: مشاهدات: 23499
دانلود: 2347

توضیحات:

پيشواى شهيدان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 109 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 23499 / دانلود: 2347
اندازه اندازه اندازه
پيشواى شهيدان

پيشواى شهيدان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

در مدينه

١- يزيد حكومت را در دست گرفت و معاويه را به پسر عمويش وليد، كه والى مدينه بود، خبر داد و براى وى چنين نوشت : حسين و پسر زبير را بخواه و از آن ها، براى من بيعت بگير و تا بيعت نگرفتى از آن ها دست مكش و نرمش به كار مبر. والسلام

والى مدينه ، از اين فرمان بر آشفت ؛ چون مى دانست حسين با يزيد بيعت نمى كند. در زمان پدرش معاويه ، از بيعت با يزيد سر باز زد، چه رسد پس از مرگ او، حسين ، با خود معاويه بيعت نكرد و با يزيد هم بيعت نخواهد كرد. معاويه ، با آن كه مى دانست حسين ، بيعت نكرده و نمى كند، چنين فرمانى صادر نكرده بود. او مى دانست حسين ، كبوترى نيست كه بتوان ، در خانه سر بريدش وليد، در انديشه فرو رفت ، به خاطرش رسيد كه با مروان ، پير بنی اميه ، مشورت كند. مروان ، با وليد، ميانه خوبى نداشت او پيش از وليد، والى مدينه بود. اكنون وليد بر جاى او نشسته است وليد نيز از كينه مروان آگاه بود و پشت سرش ٠ به وى دشنام داده بود و خبرش به مروان رسيده بود و رفت و آمد خود را با وليد بريده بود. وليد چاره اى نديد، به جز آن كه با مروان مشورت كند، چون نمى خواست با حسينعليه‌السلام از در خشونت در آيد.در پى راهى مى گشت كه از اين گناه بگريزد و مروان را براى رهنمايى بخواست مروان حاضر شد. وليد، نامه را به وى داد و راى زنى كرد. مروان چنين نظر داد: هم اكنون ، در پى آن ها بفرست و از آن ها براى يزيد بيعت بگير! اگر بيعت كردند، دست بردار، و اگر بيعت نكردند، گردنشان را بزن ؛ چه اگر آن ها، از مرگ معاويه آگاه شوند، هر كدام به سويى رفته و به مخالفت پردازند. وليد، شبانه به سراغ آن ها فرستاد. حسين و پسر زبير، در مسجد پيغمبر بودند، فرستاده والى پرسيد و پيام را ابلاغ كرد. دانسته شد كه تازه اى رخ داده ؛ زيرا شبانگاه ، ساعت ملاقات والى نبود. به فرستاده گفتند: برو، ما خودمان ، خواهيم آمد و فرستاده برگشت پسر زبير،از حسين پرسيد: چه خبر است ؟ پاسخ شنيد:« گمانم بزرگ اين ها هلاك شده ، والى ، ما را خواسته كه از ما بيعت بگيرد، پيش از آن كه خبر پخش گردد» .

پسر زبير: شما چه مى كنيد؟حسين :« جوانان را همراه بر مى دارم و نزدش مى روم» .حسين ، كسى نبود كه بر خلاف قولش عمل كند، هر چند خطر داشته باشد جوانان بنى هاشم را بخواست و به ايشان چنين گفت :« با خود سلاح برداريد، و با من بياييد. والى مرا خواسته است و من وعده كردم كه نزد او بروم گمان آن است كه از من چيزى بخواهد كه نتوانم بپذيرم او قابل اعتماد نيست ؛ شما با من باشيد، من كه به درون خانه رفتم ، دم در بنشينيد. اگر صداى من بلند شد، به درون شويد و دفاع كنيد» .حسين ، نزد والى رفت و با وى ملاقات كرد و خبر مرگ معاويه را از والى بشنيد. حسين گفت :« انا للّه و انا اليه راجعون ؛ ما از خداييم و به سوى خدا باز مى گرديم».

پس ، والى نامه يزيد را براى حسين بخواند و خاموش در انتظار جواب گرديد. حسين گفت :« گمان ندارم كه تو به بيعت من با يزيد، به طور پنهانى بسنده كنى بيعت آشكارا از من خواهى خواست ، تا مردم ببينند» .وليد گفت : مطلب همين است حسينعليه‌السلام گفت :« تا فردا صبر كن و بينديش كه بيعت آشكار، چگونه بايد باشد» .

وليد گفت : صحيح است كار من همين بود. اكنون مى توانيد برويد تا وقتى كه با مردم براى بيعت بياييد. مروان به وليد روى كرده گفت : فرصت را از دست مده ، اگر حسين برود و بيعت نكند، ديگر بر حسين دست نخواهى يافت مگر آن كه كشتار روى دهد. هم اكنون حسين را زندانى كن و مگذار بيرون رود، تا بيعت كند و يا گردنش را بزن ! حسين ، به مروان روى كرده گفت :« اى پسر زرقاء!( زرقاء نام مادر مروان كه از روسپيان بنام بود) تو مى خواهى مرا بكشى يا او؟ به خدا سوگند دروغ مى گويى و گناه مى كنى !» .

حضرتش اين را بگفت و از نزد امير بيرون شد. هاشميان در خدمتش بودند تا به منزل رسانيدند. مروان ، وليد را سرزنش كرده گفت : پند مرا نپذيرفتى ! و فرصت از دست دادى ، ديگر حسين ، در چنگ تو گرفتار نخواهد شد. وليد گفت : مروان ! آيا مى دانى چه مى گويى ؟! مى گويى كارى كنم كه دينم از دست برود! به خدا اگر آن چه آفتاب بر آن مى تابد، پاداش کشتن حسين باشد، من حسين را نخواهم كشت سبحان الله ، من حسين را بكشم ، چون با يزيد بيعت نمى كند؟! نزد خدا، كشتن حسين ، گناهى كوچك نيست ؛ جهان همين نيست ، جهان ديگرى نيز هست در آن جا ميزانى هست ، حسابى هست و كتابى شگفتى اين جاست كه پسر عموى يزيد، والى معاويه ، ايمان به روز رستاخيز داشته و با منطق« الماءمور معذور» كشتن حسين را، روا ندانست مروان كه رهنمايى خود را بى ثمر ديد و از سخن وليد ناراحت شده بود، خشم خود را فرو برده چنين گفت : اگر عقيده تو اين است ، پس كار خوبى كردى مروان ، دشمنى حسين را دل داشت ، دشمنى خانوادگى و عربى ، و آرزومند بود كه وليد، حسين را بكشد، تا يزيد بتواند به آرامى حكومت كند. بامدادان ، حسين از خانه بيرون شده بود تا كسب خبر كند؛ مروان را در كوچه بديد. مروان گفت : ابا عبدالله ! مى خواهم به تو نصيحتى كنم ، پند مرا بپذير. حسين گفت :« بگوى به سخنت گوش مى دهم» .مروان : بيا و با يزيد بيعت كن ، كه خير دنيا و آخرت تو، در آن است ! حسين ، كلمه استرجاع را بر زبان آورد و سپس گفت :« اگر مسلمانان را شبانى هم چون يزيد، باشد بايد با اسلام وداع كرد». سخن ، ميان مروان و حسين به درازا كشيد و حسين هر چند به پند مروان گوش داد، ولى نپذيرفت مروان خشمگين شد و از حسين جدا گرديد. خودخواهان ، به نام نصيحت و پند، خواسته هاى خود را تحميل مى كنند و خود را خير خواه نشان مى دهند! توانايى روحى حسين ، آن قدر عظيم بود كه با آن كه مروان را به خوبى مى شناخت و از دشمنى ديرينه و كينه عربى او آگاه بود و نصيحتش را دشمنى مى دانست ، به سخنش گوش داد. مردم ضعيف النفس ، قدرت گوش دادن ندارند، ولى قدرت پرچانگى دارند. قدرت گوش دادن ، از بزرگ ترين قدرت هاى روحى و از قدرت پرحرفى برتر و بالاتر است گوش دادن به سخنى به نام نصيحت نيز دشوار است به ويژه از كسى كه شنونده ، او را دشمن خود مى داند و خردمندش نمى شمارد، به ويژه اگر سخنش را بد خواهى بداند. حسين ، از قدرت گوش دادن ، به طور شايسته اى ، برخوردار بود و روش او با پند دهنگان ، عالي ترين نمونه حسن اخلاق بود؛ عصبانى نمى شد، از كوره در نمى رفت ، سخن را گوش مى داد، آن گاه با منطقى محكم پاسخ مى داد. چنين كسانى ، بايد رهبر بشريت باشند. در گفت و گوى حسين با مروان ، دو قطب با يك دگر، رو به رو شدند. قطب كینه و پستى و جنايت و سوء اخلاق و قطب عقل و حلم و درايت و حسن اخلاق و آن مسابقه را برد. گواه ، بر بد خواهى مروان ، آن كه از سخن حسين عصبانى شد، چون به قصد پليد خود نرسيد. ناصح راستين و پيراسته از خود خواهى ، اگر پندش پذيرفته نشد، افسرده مى گردد، ولى خشمگين نمى شود. اين جاست كه شخصيت حسين از شخصيت انقلابى امتياز مى يابد. انقلابى ، ناصح را با ترش رويى استقبال مى كند و پند و دل سوزى را با خشونت ، پاسخ مى دهد. انقلابى ، قدرت بر شنيدن پندى كه خلاف ميلش باشد، ندارد، به ويژه اگر ناصح را دشمن بداند. به ويژه اگر بر كوبيدن ناصح ، توانا باشد. ٢- خبر، در مدينه پخش شد: معاويه مرده و حسين با يزيد بيعت نمى كند. پس حسين چه مى كند، و يزيد چه مى كند! مسلمانان حسينعليه‌السلام را مى شناختند و يزيد را هم شب ها مسجد پيغمبر خلوت مى شد. حسينعليه‌السلام بر سر قبر جدش رسول خدا رفت و با نياى بزرگ ، سخن گفت :« يا رسول الله ! من فرزند دخترت فاطمه هستم ؛ كسى كه خليفه اش بر امت قرار دادى» .

چنان كه با خداى خويش راز و نياز مى كرد:« خداوندا! اين آرام گاه پيامبر توست و من فرزند دختر اويم ، تو از آن چه رخ داده ، آگاهى پروردگارا! من نيكوكارى را دوست مى دارم و از پليدى بيزارم اى دارنده عظمت و رحمت ! تو را به حق آن كه در اين جا آرميده سوگند كه راهى برايم برگزين كه تو را و پيامبرت را خشنود سازد. پروردگارا! راضى ام به رضاى تو و گوشم به فرمان توست» .حسين ، نمى خواهد بر خلاف رضاى خداى قدمى بردارد و مى خواهد در راهى قدم گذار كه سعادت و خوش بختى بشريت ، مقصد باشد. دگر بار، والى مدينه به سراغ حسينعليه‌السلام فرستاد كه بياد و بيعت كند! حسينعليه‌السلام به فرستادگان گفت :« تا فردا صبر كنيد ببينم ، چه بايد كرد» .

ماءموران اطاعت كردند و بازگشتند. والى مدينه ، چون مى دانست حسين بيعت نمى كند، مجلس عمومى براى بيعت تشكيل نداد و به صرف اداى وظيفه ، بنده مى كرد. چنان كه حسين هم ، در گفت و گوى با وى نگفت بيعت نمى كنم ، با آن كه محال بود بيعت كند، ولى والى را با سخنى قانع مى كرد و دروغ هم نمى گفت سياست پيشگان جهان ، از حسين بياموزند؛ حسينعليه‌السلام دروغ نمى گويد و در سخن ، خشونت به كار نمى برد و تصميم خود را نيز اجرا مى كند. ٣- حسين ، آماده شد قدم نخستين را براى شهادت بردارد و آن ، سفر به سوى خانه خدا بود. به سوى قبر جدش رسول خدا رفت و وداع كرد. پس ، به سوى مادرش فاطمه رفت و وداع كرد. آن گاه به سوى خواهر و برادر شتافت و وداع كرد و رخت سفر بست حسين مى دانست كه تربت پاكش ، در كنار آن ها نخواهد بود، وداعش چقدر وداعى سوزان و گدازان بود؟! همراهان حسين ، در اين سفر، زنان و فرزندانش و خواهران و تنى چند از برادران و برادر زادگانش بودند. به برادرش محمد حنفيه ، خبر دادند كه حسين رخت سفر بسته ، به زودى خود را به او رسانيد و چنين گفت : برادر! تو، آرى تو، نه دگرى ، عزيزترين كس نزد من هستى و من خيرخواهى را از هيچ كس دريغ نكرده و نمى كنم ، تا چه رسد به كسى چون تو كه روح من هستى ، نور ديدگان من هستى ، بزرگ خاندان من و بر من فرمانروايى ، خداى اين منصب را به تو داده و تو را سرور بهشتيان قرار داده سپس ، محمد گفت : برادرم ! اكنون به سوى مكه برو، اگر در آن جا آرامشى يافتى كه بهتر، وگر نتوانستى در آن جا بمانى ، به يمن برو. يمنيان ، ياوران جد و پدرت هستند. و مردمى مهربان مى باشند و سرزمينى پهناور دارند. اگر در يمن آرامشى يافتى ، همان جا بمان و گر نه ، به كوهستان ها پناه ببر، يا از شهرى به شهرى برو تا روشن شود، سر انجام اين مردم چه خواهد شد. حسين ، خيرخواهى برادر را سپاس گفت ميان دو برادر، صدها فرسنگ راه است ! حسين كجا و محمد كجا! حسين چگونه مى انديشد و محمد چگونه ! حسين ، به سوى شهادت مى رود! محمد، راه رسيدن به حكومت را نشان مى دهد! اين ، مرگ را استقبال مى كند! و او، راه گريز از مرگ را اختيار مى كند! حسين ، به راه زندگى آشنا بود و راه رسيدن به دولت را خوب مى دانست ، ولى انديشه اى برتر و بالاتر داشت ، زندگى دو روزه را نمى خواست ، در پى حيات ابدى بود. كاغذى خواست و وصيت نامه اى نوشت :« بسم الله الرحمن الرحيم اين وصيتى است از حسين بى على بن ابى طالب ، به برادرش محمد معروف به ابن حنفيه حسين ، گواهى مى دهد كه آفريدگارى به جز خداى نيست ؛ يكتاست و شريك ندارد. و گواهى مى دهد كه محمد، بنده خداى و فرستاده اوست او دين راستين را از جانب خداى آورد. و گواهى مى دهد كه بهشت راست است و دوزخ حقيقت دارد. و گواهى مى دهد كه روز رستاخيز خواهد آمد. و گواهى مى دهد كه من نه براى آسايش و خود نمايى و نه براى فساد و ستم گرى خروج كردم من براى خوش بختى و صلاح امت جدم چنين كردم مى خواهم به معروف امر كرده و از منكر نهى كنم و روشى هم چون روش ‍ جدم و پدرم على داشته باشم آن كه به راستى از من بپذيرد، كه خدا راستى پذيرتر است و آن كه سخن مرا نپذيرد، صبر پيشه مى سازم ، تا خداى كه بهترين داوران است ، ميان من و اين مردم ، حَكَم باشد. برادر! اين سفارش من است به تو، و از خدا توفيق مى خواهم و به او توكل مى كنم و به سويش مى روم» .هدف حسينعليه‌السلام را، اين وصيت نامه روشن مى سازد. او در اين وصيت نامه ، شهادت را مصداق امر به معروف و نهى از منكر قرار مى دهد. ٤- نصيحت گر گستاخ ، برادر ديگر حسينعليه‌السلام بود به نام عمر. عمر بن على در بيان مخالفتش را با خروج برادر و اباى از بيعت چنين گفت : اى حسين كشته خواهى شد! پاسخ حسين به وى چنين بود:« گمانت آن است كه آن چه تو ميدانى ، من نمى دانم ، به خدا، هرگز، زير بار ذلت نخواهم رفت» .ام سليمه بانوى بزرگوار، همسر پيغمبر اسلام شرفياب شد و چنين گفت : به سوى عراق برو، از جدت پيغمبر شنيدم ، پسرم حسينعليه‌السلام در سرزمين عراق كشته خواهد شد، زمينى كه كربلايش نامند. حسينعليه‌السلام گفت :

« من مى دانم كشته خواهم شد» .ام سليمه چه مى انديشيد؟! حسين به مكه مى رود، وى را از سفر به عراق بر حذر مى دارد. اين بانوى بزرگ مى دانست كه حسين رفتنى عراق است و عزم شهادت دارد، و سفر مكه ، راه عراق است شگفتى اين جاست كه بنى هاشم ، از همراهى حسينعليه‌السلام دريغ كردند. و با آن كه شماره آن ها كم نبود، به جز چند تنى ، از دودمان ابوطالب ، با وى همراه نشدند! چرا؟!آيا مى دانستند كه سفر حسينعليه‌السلام راه شهادت است نه راه حكومت ؟ آيا مى دانستند كه حسينعليه‌السلام كشته مى شود و آن ها به طمع دنيا و آرزوى دولت ، از حضرتش كناره گيرى كردند؟هر چند آرزو را به گور بردند! حسين ، در ساعت حركت و خروج از مدينه ، اين پيام را براى بنى هاشم فرستاد:

« هر كس با من آيد شهادت يابد و آن كه با من نيايد به حكومت نخواهد رسيد» . از اين سخن ، دانسته مى شود كه چون بنى هاشم مى دانستند، حسين كشته خواهد شد؛ در خدمتش بار سفر نبستند و به اميد رسيدن به دنيا كناره گيرى كردند.

به سوى كعبه

از شهر و ديار چشم پوشيدن و راه كعبه را پيمودن ، راه خداست ؛ راه شهادت است شهيد، به سوى كعبه گل مى رود نه كعبه دل ، چون كعبه دل هميشه با اوست ، و از كعبه دل جدايى ندارد. و آن كه به سوى كعبه دل مى رود، به سوى دل مى رود، نه به سوى كعبه شام گاه شنبه بيست و هفتم رجب سال شصتم هجرت رسول اسلام بود كه حسين به خانه خود پشت كرد و به خانه خدا رو كرد. خانه حسينعليه‌السلام نيز خانه خدا بود و حسينعليه‌السلام از خانه خدا، به سوى خانه خدا رفت بيست و هفتم رجب ، روز بعثت رسول خداست شصت سال پيش ، نياى حسينعليه‌السلام در اين روز، براى نجات بشر قيام كرد. فرزندش ‍ حسين نيز، راه جدش را پيمود. پيامبر اسلام را بعثتى بود و حسين را بعثتى به جابر، يار جدش رسول خدا، خبر رسيد كه حسين رخت سفر بسته شرفياب شده ، عرض كرد: تو پسر پيغمبر هستى و يادگار او. شايسته است صلح كنى چنان كه برادرت صلح كرد؛ او در اين كار رستگار و موفق بود. پاسخ حسين چنين بود:« برادرم ، طبق فرمان خدا و رسول صلح كرد و من هم ، طبق فرمان خدا و رسول رفتار مى كنم» .جابر، اين زمان و آن زمان را يكى پنداشته بود و يزيد و معاويه را يكى ! ولى اين زمان ، آن زمان نبود، هر چند حسين ، حسن بود و حسن ، حسين بود. آن زمان ، وقت جهاد بى رنگ بود و اين زمان وقت جهاد رنگين حسين نيز، در آن زمان به جهاد سپيد پرداخت و اين زمان به جهاد سرخ جهاد سرخ بايد، از جهاد سپيد آغاز شود و ريشه بگيرد. كاروان شهادت ،از مدينه بيرون شد، شب تاريك بود و ماه شرم مى كرد كه خود را به كاروان نور بنماياند. كاروانى كه خورشيدى هم چون حسين داشت و ماهى چون عباس و اقمار و ستارگانى فروزان ، در آن جلوه گرى مى كردند. تاريخ بشر، همانند اين كاروان را نديده بود و ديگر نيز نديد. كاروان شهادت ، كاروان اسارت ، كاروان سعادت ، كاروان جهاد، كاروانى كه زن و مردشان مجاهد بودند، هر چند جهاد مرد گونه اى بود و جهاد زن گونه اى ديگر؛ كاروانى كه برنا و پيرشان ، آماده فداكارى بودند. بانگ روح بخش كاروان ، در آن شب تاريك ، ضربان قلب كاروان شهادت بود. طنين دلپذير زنگ كاروان ، جان مى بخشيد و مرده را زنده مى كرد. عبدالله بن مطيع ، راه را بر حسين بگرفت و پرسيد: كجا مى روى ؟!« اكنون به سوى مكه مى روم پس از خدا خير مى خواهم» .عبدالله بن مطيع : خداى براى تو، خير بخواهد و ما را فداى تو گرداند. به مكه كه رسيدى همانجا بمان و زان جا بيرون مشو! تو سيد و سالار عرب هستى حجازيان ، كسى را هم سنگ تو نمى دانند. اگر در مكه بمانى ، مردم گروه گروه از هر كوى و برزن به سوى تو خواهند آمد. مبادا به كوفه بروى كوفه ، شهر شومى است در آن جا پدرت كشته شد، به برادرت خيانت شد، زخمش زدند، مجروحش ساختند، جانش را در خطر قرار دادند، اگر تو كشته شوى ، به خدا، ما همگى در به در خواهيم شد. اشتباه ابن مطيع اين بود كه كشته شدن حسين را هلاكت مى پنداشت ، در صورتى كه كشته شدن حسين ، شهادت بود و يزيديان را در به در و نابود كرد. خاموشى ، بر كاروان سايه انداخته بود. ستارگان بر آن ها مى نگريستند. در آن ميان ، نواى حسينعليه‌السلام شنيده مى شد كه اين آيه قرآن را، پى در پى تلاوت مى كرد:« فَخَرج مِنها خائفا يترقب و قال ربِّ نجّنى من القوم الظالمين » .(١٤)

اين آيه ، داستان خروس موسى را از چنگ فرعونيان و كمك خواستنش را از خداى ، حكايت مى كند. نواى حسين ، آهنگ جان بخشى براى كاروانيان بود و مژده اى براى آرامش ‍ دل ها. آيا آهنگى ، از آهنگ حسين زيباتر و دلرباتر شنيده شده ؟ آن هم وقتى كه حسين ، آهنگ خانه خدا را دارد. حسين راه اصلى را پيش گرفت و بيراهه نرفت پيشنهاد شد كه از بيراهه بايستى رفتن ، مبادا ماءموران از پى برسند. پذيرفته نشد، و حسينعليه‌السلام به راه خود ادامه داد. راه شهادت ، راه اصلى است ، راه آشكار است و بيراهه راه شهادت نيست شهيد، بيراهه نمى رود؛

بيراهه رفتن با شهادت سازگارى ندارد. كاروان ، به ميقات رسيد. در مسجد شجره ، نماز احرام خواندند و جامه سپيد احرام را پوشيدند و همگى احرام بستند؛ مبادا بدون احرام داخل حرم شوند. لبيك گويان ، به سوى حرم مى رفتند و با خداى خويش راز و نيازى مى داشتند. پنج شبانه روز، سفر كاروان طول كشيد و شب جمعه سوم ماه شعبان ، پاى در حرم خداى گذاردند. سوم ماه شعبان سال سوم هجرت ، روزى است كه حسينعليه‌السلام در اين جهان قدم گذارد. آيا ميان اين سوم شعبان و آن سوم شعبان ، رابطه اى است ؟!در آن روز، حسينعليه‌السلام به جهان بشريت قدم نهاد، در همان روز، حسين به جهان شهادت قدم گذارد. در حرم خداى پا نهادن ، آغاز شهادت بود، چنان كه سفر به سوى آن ، سفر شهادت مگر پيام حسين ، وقت خروج از مدينه ، چنين نبود؟« هر كس ، با من بيايد شهادت يابد» .زمانى كه حسين به حرم رسيد، اين آيه را تلاوت كرد:« و لمّا تَوجه تِلقاء مدين قال عسى ربّى اءن يهديَنى سواء السبيل » .(١٥)

قرآن ، از سفر موسىعليه‌السلام به سوى مدين حكايت مى كند. سفر مَدين ، براى موسى سفر رسالت بود و از آن جا به سوى فرعونيان بر انگيخته شد. سفر حسينعليه‌السلام نيز به سوى مكه ، سفر شهادت بود و از آن جا به سوى يزيديان ، بر انگيخته گرديد. شهادت ، رسالتى است آسمانى و ملكوتى دعوت پيغمبر اسلام ، از مكه آغاز شد. دعوت حسين نيز از مكه آغاز گرديد. وقتى حسين به مكه داخل شد، به سوى خدا رفت و عبادت عمره را انجام داد. سپس ، به سوى خلق گراييد. براى خدا، سوى خلق گراييدن ، به سوى خدا رفتن است خدا را همه جا مى توان يافت مسجد الحرام پايگاه حسينعليه‌السلام گرديد.

كعبه دوم

حسينعليه‌السلام چهار ماه و پنج روز، در كنار خانه بماند و كعبه اى شد در كنار كعبه مردمى كه به زيارت كعبه آمده بودند، حسين را نيز زيارت مى كردند و از خرمن فيضش خوشه ها بر مى گرفتند. طواف كعبه مى كردند و طواف كوى حسين مسجدالحرام داراى دو كعبه شده بود؛ كعبه اى در ميان مسجد قرار داشت و كعبه اى در كنار مسجد. حسين و كعبه دو نبودند و يكى بودند؛ هر دو از آن خدا بودند. تفاوتى كه بود، كعبه صامت بود و حسين ناطق آن كعبه صامت و اين كعبه ناطق حسين مى گفت و كعبه مى شنيد. حسين با زبان قال به سوى كعبه دعوت مى كرد، و كعبه با زبان حال به سوى حسين ، و هر دو به سوى خدا خبر، در كشور پخش شد كه حسين ، با حكومت يزيد و قدرت يزيدى مخالفت كرده ، مخالفتى آشكار. آشكارا بيعت نكرد، آشكارا از مدينه خارج شد، آشكارا به مكه وارد شد و آشكارا به مبارزه پرداخت كسانى كه در نهان ، كارى انجام مى دهند، يا نادرستش مى دانند و يا مى خواهند از ديده دشمن پنهانش دارند. دشمن ، نخستين كسى بود كه از مخالفت حسين آگاه شد و حسين قيام خود را صحيح مى دانست پس چرا پوشيده اش بدارد؟!آرمان حسين ، درست بود، قيامعليه‌السلام درست بود و نقشه اش نيز درست ، هزار و اندى سال ، از شهادتش مى گذرد، هنوز كسى نتوانسته بر وى خرده بگيرد و بگويد حسين در اينجا خطا كرده است دور و نزدكى ، قيام حسين را براى شهادت ، صحيح مى دانند. حسين ، در اين صد و اندى روز كه در مكه بماند، چه كرد؟ و چه فعاليتى داشت ؟! بر ما مجهول است چون تاريخ و اخبار، از آن سخن نمى گويند. آن چه مسلم است ، آن است كه اگر حسين فعاليتى سياسى انجام داده بود، پنهان نمى ماند، چون حسين ، كار نهانى نداشت چون ساكنان و زائران مكه ، حسين را مى نگرسيتند. در اين صد و اندى روز، به جمع سپاه نپرداخت فرستادگانى براى دعوت به هيچ شهرى نفرستاد، به جز بصره كه تفصليش ‍ خواهد آمد. به تربيت چريك اشتغال پيدا نكرد. به سوى جنگ پارتيزانى ، قدمى بر نداشت به ترور دست نزد و همه اين گونه كارها، از او ساخته بود و توانايى انجام دادن آن ها را داشت ياران با وفايى داشت كه از وى همه گونه اطاعت مى كردند. چرا؟! چون حسين ، در پى شهادت بود و اين كارها با شهادت تنافى داشت حسينعليه‌السلام ، در مسجدالحرام مى نشست و با مردم گفت و گو مى كرد و به وعظ و ارشاد مى پرداخت مسلمانان ، گردش جمع شده و ازخوان فضلش ‍ بهره مى گرفتند. نقل است كه در مسجدالحرام ، اقامه جماعت مى كرده .و چه كسى از حسين شايسته تر؟! مسافران اسلام ، از راه هاى دور مى رسيدند و از اوضاع گوشه هاى مختلف كشور اسلام گزارش مى دادند. دستگاه يزيدى ، از مراقبت حسين غافل نبود و حضرتش را تحت نظر ميداشت و حسين ، مى دانست يزيد، وقتى كه ديد حسين از چنگش در مدينه بيرون شد و ديگر به آسانى دسترسى به او ندارد و كشتن حسين كار آسانى نيست ، از ابن عباس تقاضاى پا درميانى كرد، تاحسينعليه‌السلام را از مخالفت باز گرداند.

نامه اى ، براى ابن عباس نوشت مشاوران يزيد و همكاران قدرت ، نهايت زيركى رادر نوشتن نامه به كار بردند. اينك نامه يزيد: حسينعليه‌السلام پسر عم تو، و عبدالله زبير دشمن خدا، از بيعت من خوددارى كردند و به مكه رفتند و مى خواهند فتنه و آشوب راه بيندازند. پسر زبير، هر چه زودتر به كيفر خواهد رسيد و شمشير، سزاى او خواهد بود، ولى دوست مى دارم كه از حسينعليه‌السلام به شما اهل بيت ، شكوه كنم به من خبر رسيده كه دسته اى از مردم عراق كه در شمار دوستان حسين هستند، نامه هايى به او نوشته و براى خلافت دعوتش نمودند وحسين نيز دعوت را اجابت كرده است البته شما مى دانيد كه پيوند خويشاوندى ميان ما و شما، حرمتى بزرگ دارد و حسين اين پيوند را قطع كرده است ! اكنون كه تو پيشواى اهل بيت و مهمتر رجال ديار خود هستى ، حسين را ديدار كن و بكوش كه وى را از ايجاد شكاف ميان مسلمانان و فتنه انگيزى باز دارى اگر سخن تو پذيرفته شد و از كرده پشيمان گرديد. از من امان خواهد يافت و بخشش هاى بى كران ، بر او روا خواهيم داشت . كوشش ابن عباس و نويد بخشش هاى بى كران يزيد، نتوانست در عزم راستين حسينعليه‌السلام رخنه اى ايجاد كند و حضرتش را، از قيام براى شهادت باز گرداند. يزيد، تصميم گرفت كه حسين را در خانه خدا ترور كند! كعبه اى را نابود، و كعبه اى را بى احترام گرداند! درقانون اسلام ، صيد حرم جايز نيست ، كندن درخت حرم جايز نيست ، ولى در قانون يزيد، كشتن برترين انسان ها در حرم ، رواست !

كوفه و مردمش

خبر مرگ معاويه به كوفه رسيد و خبر خوددارى حسينعليه‌السلام از بيعت يزيد نيز به كوفه رسيد و رفتنش از مدينه و پناه بردنش به خانه خدا، در كوفه پخش گرديد. مردم كوفه ، از يزيد و معاويه ، دل خوشى نداشتند و در شمار دوستان حسين و پدر حسين و برادر حسين قرار داشتند، ولى دوستان وفا نبودند و دوستى آن ها چندان ارزشى نداشت

. كوفيان ، درخانه« سليمان خزاعى» كه از بزرگان كوفه بود جمع شدند، و به گفت و گو پرداختند، هر كدام ، به زبانى به حسين اظهار عشق مى كردند. سليمان كه كوفيان را مى شناخت ، سخن آغاز كرده گفت : معاويه بمرد. حسين ، يزيد را به خلافت نشناخت و با وى بيعت نكرد و از مدينه به مكه رفت شما همگى شيعه او و پدرش هستيد. اگر اطمينان مى دهيد كه او را يارى كنيد و با دشمنش بجنگيد، به وى بنويسيد و از وى دعوت كنيد تا بدين شهر بياید و در ركابش جهاد كنيد. اگر اطمينان نمى دهيد و به سخن خود وفادار نيستيد، دروغ نگوييد و نامه ننويسيد و دعوت نكنيد. پاسخ همگى اين بود: ما به خود اطمينان داريم و به تو اطمينان مى دهيم كه يارى اش كرده و در راهش جهاد كنيم سليمان گفت : حال كه چنين است بنويسيد و از حضرتش دعوت كنيد. و اين نخستين نامه اى است كه از كوفه به سوى حسين ، فرستاده شد: حمد، خداوندى را سزاست كه دشمن ستم گر و كينه ورز تو را سر به نيست كرد. دشمنى كه بدون رضايت ملت ، بر دوش مردم سوار شد! دشمنى كه حق ملت را غصب كرد و خود را فرمان روا قرار داد! دشمنى كه نيكو كاران را بكشت و بد كاران را بگذارد! دشمنى كه مال خداى را برد وخورد، و ميان زورگويان و توان گران پخش كرد! اين گونه مرد، نابود باد، نابودى قوم ثمود. ما پيشوا نداريم ، به سوى ما بيا، باشد كه خداى به وسيله تو ما را به حق برساند. ما نعمان بن بشير، امير كوفه را به امارت نمى شناسيم به نماز جماعتش حاضر نمى شويم ، حكومت او در كوفه ، تنها در دارالاماره اش ‍ است نماز عيد و جمعه را، براى خود اقامه مى كند، نه براى ما. اگر بدانيم كه به سوى ما مى آيى او را از كوفه بيرونش كرده ، به شام مى فرستيم اين نامه را چهار تن از بزرگان كوفه كه يكى از آن ها سليمان و ديگر حبيب بن مظاهر بود، به نمايندگى از سوى مردم كوفه امضا كردند و براى حسينعليه‌السلام فرستاده شد و در دهم ماه رمضان كه يك ماه و هفت روز، از ورود حسين به مكه مى گذشت ، به دست حسين رسيد. كوفيان ، به همين وعده اى كه در نامه نوشته بودند، عمل نكردند! وقتى كه دانستند حسين مى آيد، امير كوفه را بيرون نكرده و او را به شام نفرستادند! دو روز ديگر، صد و پنجاه نامه ، به وسيله پيك هاى سه گانه ، براى حسين فرستاده شد. نامه ها يك امضايى بود و دو امضايى و سه امضايى و چهار امضايى دو روز ديگر، سومين گام را اهل كوفه برداشتند و نامه اى كوتاه و محكم ، براى حسين فرستادند، نامه اين بود: اى حسين بن على ! زود بيا، مردم بى تابانه منتظر تو هستند و به جز تو كسى را رهبر نمى شناسند. شتاب ، شتاب ، شتاب امضا: شيعيان ، مؤ منان حسين نامه اى ديگر، از سوى سياست مداران كوفه ، براى حسين فرستاده شد. بدين مضمون : دشت ما سبز و خرم است ، ميوه ها رسيده ، به سوى ما زود بيا كه سپاهى آماده در انتظار فرمان توست حجار بن ابجَر، شَبَث بن رِبعى ، قَيس بن اشعث

اين سه تن و همكارانشان ، از دوستان حسین نبودند. هنگامى كه ديدند كوفه به جوش آمده و مردمش حسين را مى خواهند، خواستند از موقعيت استفاده كنند و براى خود، در حكومت حسين جايى باز كرده باشند. چار شاخ ‌دار لنجان ، از هر سويى كه باد مى آيد، خرمن خود را باد مى دهد. اينان نيز چنين بودند و تابع قدرت ديدند كه قدرت ، در كوفه از آن حسين شده ، حسينى شدند حسين را دعوت كردند. سپاهى را كه در نامه بدان اشاره شد، آنان آماده نكرده بودند. لشكرى كه در كوفه بود، به خودشان نسبت دادند. هنگامى كه ورق برگشت و قدرت از آن يزيد شد، يزيدى شدند و به روى حسين شمشير كشيدند! نامه هاى مردم كوفه ، پى در پى به مكه مى رسيد و حسين مى خواند. فرستادگان كوفه ، همگى نزد حسين گرد آمدند و نامه ها را تقديم داشتند. حسين ، درباره مردم كوفه از فرستادگان ، پرسش ها كرد و پاسخ ‌ها شنيد.

هر چند خودش كوفيان را بهتر مى شناخت و نقاط ضعف آنان را به خوبى مى دانست و چيزى از احوال آن مردم ، بر حسين پنهان نبود.و پس از رسيدن نامه ها، حسين به كنار كعبه رفت و ميان ركن و مقام ، دو ركعت نماز به جاى آورد و از خداى طلب خير كرد. پس عمو زاده اش مسلم را بخواند و وى را در جريان گذارد و به ماءموريت داد كه به نمايندگى او به كوفه برود و پاسخ نامه هاى كوفه را چنين نوشت :

« بسم الله الرحمن الرحيم نامه اى است از حسين بن على ، به سوى بزرگان مسلمانان و مؤ منان كوفه اما بعد، فرستادگان شما رسيدند و نامه هاى شما را آوردند. آخرين كس ‍ آن ها هانى و سعيد بودند. نامه ها را خواندم و بر آنچه نوشته شده بود آگاه گرديدم و دانستم سخن شما اين است : ما امام و رهبر نداريم به سوى ما بيا، شايد خداى به وسيله تو، ما را هدايت كند وبه حق برساند. اكنون ، برادرم و پسر عمويم و شخصيت مورد اعتمادم ، مسلم بن عقيل -را كه از اهل بيت من است - به سوى شما فرستادم ، تا از حال شما به من خبر دهد و از نظر شما مرا آگاه كند و بداند كه سران شما و خردمندانتان همگى آن گويند كه در نامه هاى شما نوشته شده بود، تا به زودى به سوى شما بيايم به جان خودم سوگند، پيشوا و امام كسى است كه به قرآن قضاوت كند و عدالت را در كشور بگستراند و مؤ من پای بندحق باشد و خود را پاى بند فرمان خدا قرار دهد. والسلام».

نامه را به همراه مسلم و يكى دو تن از فرستادگان كوفه فرستاد و به مسلم چنين وصيت كرد:« پرهيزكارى كن و با تقوا باش ، نرمش داشته و مهربانى به كار ببر، فعاليت هاى خود را پوشيده بدار، اگر مردم همگى ، يك دل و يك جان بودند و شكافى در ميان آن ها نبود، گزارش بده» .مسلم ، در نيمه ماه رمضان ، از مكه بيرون شد. نخست به مدينه رفت و از آن جا به سوى كوفه رهسپار گرديد. ديرى نپاييد كه نامه مسلم از كوفه رسيد و گزارش داد: نامه هاى فرستاده شده ، راست بود. فرستادگان همگى ، درست گفتند و مردم كوفه آماده جهاد در راه خدا و جان بازى هستند. هم اكنون هيجده هزار تن ، با من بيعت كرده اند و آماده اند كه در ركاب حضرتت فداكارى كنند. هر چه زودتر به سوى كوفه حركت كن از اين گزارش ، چنين دانسته مى شود كه مردم كوفه ، صد در صد اعتماد مسلم را به گفته هاى خود، جلب كرده بودند

و بر مسلم مسلّم شده بود كه آنان راست مى گويند و دروغ نمى گويند. حق به جانب مسلم بود. كوفيان، از ته دل به مسلم خبر دادند و هيچ گونه نفاق و دوچهرگى به كار نبردند. پس ‍ گزارش مسلم نيز صحيح بود و خطا نبوده است گفته هاى مردم كوفه ، راستى سخن داشت ولى راستى وعده نداشت ! كوفيان به وعده خود وفا نكردند و سر حرف خود نايستادند!