گلستان سعدی

گلستان سعدی 0%

گلستان سعدی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

گلستان سعدی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی
گروه: مشاهدات: 32045
دانلود: 3686

توضیحات:

گلستان سعدی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 185 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 32045 / دانلود: 3686
اندازه اندازه اندازه
گلستان سعدی

گلستان سعدی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حکایت10

یکی از علما خورنده بسیار داشت و کفاف اندک یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت ، روی از توقع او درهم کشید و تعرّض سؤال از اهل ادب در نظرش قبیح آمد

زبخت روی ترش کرده پیش یار عزیز

مرو که عیش بر او نیز تلخ گردانی

به حاجتی که روی تازه روی و خندان رو

فرو نبندد کار گشاده پیشانی

نانم افزود و آبرویم کاست

بینوایی به از مذلت خواست

بِئس المطاعِمُ حینَ الذُلِّ تَکسِبُها

القِدرُ مُنْتَصَبٌ وَ القَدرُ مَخفوضٌ

حکایت11

درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بی قیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد. گفت من او را ندانم گفت مَنَت رهبری کنم.

دستش گرفت تا به منزل آن شخص در آورد یکی را دید لب فروهشته تند نشسته برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش چه کردی گفت عطای او را به لقای او بخشیدم

مبر حاجت به نزد ترشروى

که از خوى بدش فرسوده گردى

اگر گویى غم دل با کسى گوی

که از رویش به نقد آسوده گردی

حکایت12

خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته!

نماند جانوری از وحش و طیر و ماهی و مور

که بر فلک نشد از بی مرادی افغانش

عجب که دود دل خلق جمع می نشود

که ابر گردد و سیلاب دیده باران شد

چنین سال مخنثی دور ازدوستان که سخن در وصف او ترک ادب است ، خاصه در حضرت بزرگان و به طریق اهمال از آن در گذشتن هم نشاید که طائفه ای بر عجز گویند حمل کنند!

بر این دو بیت اقتصار کنیم که اندک دلیل بسیاری باشد و مشتی نمودارخرواری؛

گر تتر بکشد این مخنّث را

تتری را دگر نباید کشت

چند باشد چو جسر بغدادش

آب در زیرو آدمی در پشت

چنین شخصی که یک طرف از نعت او شنیدی دراین سال نعمتی بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی گروهی درویشان از جور فاقه به طاقت رسیده بودند آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند سر از موافقت باز زدم و گفتم:

نخورده شیر نیم خورده سگ

ور بمیرد به سختی اندر غار

تن به بیچارگی و گرسنگی

بنه و دست پیش سفله مدار

گر فریدون شود به نعمت و ملک

بی هنر را به هیچ کس مشمار

پرنیان و نسیج بر نااهل

لاجورد و طلاست بر دیوار

حکایت13

حاتم طایی را گفتند از تو بزرگ همت تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم ،خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟ گفت:

هر که نان از عمل خویش خورد

منت حاتم طائى نبرد

من او را به همت و جوان مردی از خود برتر دیدم

حکایت14

موسیعليه‌السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده گفت ای موسی دعا کن تا خدا عزّوجلّ مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که باز آمد از مناجات مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده گفت این چه حالتست؟ گفتند خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته اکنون به قصاص فرموده‌اند

و لطیفان گفته‌اند :

گربه مسکین اگر پر داشتى

تخم گنجشک از جهان برداشتى

عاجز باشد که دست قوت یابد

برخیزد و دست عاجزان برتابد

موسىعليه‌السلام به حم جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار

( و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فى الارض!)

ماذا اخاضک یا مغرور و فی الخطر

حتی هلکت فلیت النمل لم یطر

بنده چو جاه آمد و سیم و زرش

سیلی خواهد به ضرورت سرش

آن نشنیدی که فلاطون چه گفت

مور همان به که نباشد پرش

آن کس که توانگرت نمیگرداند

او مصلحت تو از تو بهتر داند

حکایت15

اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی‌کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پر مروارید هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریانست باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست.

در بیابان خشک و ریگ روان

تشنه را در دهان ، چه در چه صدف

مرد بی توشه کاوفتاد از پای

بر کمربند او چه زر چه خزف

حکایت16

يکي از عرب، در بياباني از غايت تشنگي مي‌گفت:

يا ليت قبل منيتي يوما" افوزُ بمُنيتي

نهرا تلاطم رکبتي و اظل املاءُ قربتي

حکایت17

همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوّتش به آخر آمده و درمی چند بر میان داشت بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد پس به سختی هلاک شد طایفه‌ای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر خاک نبشته

گر همه زر جعفرى دارد

مرد بى‌توشه برنگيرد گام

در بیابان فقیر سوخته را

شلغم پخته به که نقره خام

حکایت18

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم

مرغ بریان به چشم مردم سیر

کمتر از برگ تره بر خوان است

وان که را دستگاه و قوت نیست

شلغم پخته مرغ بریان است

حکایت19

یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند تا شب در آمد خانه دهقانی دیدند ملک گفت شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد یکی از وزرا گفت لایق قدر پادشاه نیست به خانه دهقانی التجا کردن هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم .دهقان را خبر شد ما حضری ترتیب کرد و پیش آورد وزمین ببوسید و گفت قدر بلند سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد. سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد شبانگاه به منزل او نقل کردند بامدادانش خلعت و نعمت فرمود شنیدندش که قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت و میگفت :

ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزى کم

از التفات به مهمانسراى دهقانى

کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسید

که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی

حکایت20

گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود یکی از پادشاهان گفتش همی‌نمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگر به برخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته. گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدایی آلوده کردن که جوجو به گدایی فراهم آوردهام گفت غم نیست که به کافر میدهم

گر آب چاه نصراني نه پاکست

جهود مرده مي‌شويي چه باکست

قالو عَجینُ الکِلْسِ لَیْسَ بِطاهِر

قُلْنا نَسُدُّ بِه شُقوقَ المَبرَزِ

شنيدم که سر از فرمان ملک باز زد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمي کردن. بفرمود تا مضمون خطاب ازو بزجر و توبيخ مخلص کردند.

به لطافت چو بر نیاید کار

سر به بی حرمتی کشد ناچار

هر که بر خويشتن نبخشايد

گر نبخشد کسي برو شايد

حکایت21

بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم

انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده‌ای ، گفتم :

آن شنیدستى که در اقصاى غور

بار سالارى بیفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را

یاقناعت پر کند یا خاک گور

حکایت22

مال داری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طایی در کرم. ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن تا به جایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربه بوهریره را به لقمه‌ای ننواختی و سگ اصحاب کهف را استخوانی نینداختی. فی الجمله خانه او را کس ندیدی در گشاده و سفره او را سرگشاده.

درويش به جز بوى طعامش نشنيدى

مرغ از پس نان خوردن او ريزه نچيدى

شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خیال فرعونی در سر

دست دعا برآورد و فرياد بي‌فايده خواندن گرفت.و اذا رکبوا في الفلک ( دعوالله مخلصين له الدين .)

دست تضرع چه سود بنده محتاج را

وقت دعا بر خداى وقت كرم در بغل

از زر و سیم راحتی برسان

خویشتن هم تمتعی بر گیر

آورده‌اند که در مصر اقارب درویش داشت به بقیت مال او توانگر شدند و جامه‌ای کهن به مرگ او بدریدند و خز و دمیاطی بریدند هم در آن هفته یکی را دیدم ازیشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان

وه كه گر مرده باز گرديدى

به ميان قبيله و پيوند

ردّ میراث سختتر بودی

وارثان را ز مرگ خویشاوند

به سابقه معرفتي که ميان ما بود آستينش گرفتم و گفتم:

بخور ای نیک سیرت سره مرد

کان نگون بخت گرد کرد و نخورد

حکایت23

صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد طاقت حفظ آن نداشت ماهی برو غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت

شد غلامی که آب جوی آرد

جوی آب آمدو غلام ببرد

دام هر بار ماهی آوردی

ماهی این بار رفت و دام ببرد

دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن گفت : ای برادران ، چه توان کردن ؟ مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد.

حکایت24

دست و پا بریده‌ای هزار پایی بکشت صاحب دلی برو گذر کرد و گفت سبحان الله با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست.

چون آید زپی دشمن جان استان

ببندد اجل پای اسب دوان

در آندم که دشمن پیاپی رسید

کمان کیانی نشاید کشید

حکایت25

ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر. کسی گفت سعدی چگونه همی‌بینی این دیبای مُعْلَم برین حیوان لا یعلَمْ گفتم :

قد شابه بالوری حمار

عجلا جسدا له خوار

یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا !

به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان

مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش

بگرد در همه اسباب و ملک هستی او

که هیچ چیز نبینی حلال جز خونش

حکایت26

دزدى، گدايي را گفت: شرم نداري که دست از براي جوي سيم پيش هر لئيم دراز مي‌کني؟ گفت :

دست دراز از پى يك حبه سيم

به كه ببُرند بدانگى و نيم