گلستان سعدی

گلستان سعدی 0%

گلستان سعدی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

گلستان سعدی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی
گروه: مشاهدات: 32041
دانلود: 3686

توضیحات:

گلستان سعدی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 185 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 32041 / دانلود: 3686
اندازه اندازه اندازه
گلستان سعدی

گلستان سعدی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حکایت27

مشت زني را حکايت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسيده. شکايت پيش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم، مگر به قوت بازو، دامن کامي فراچنگ آرم

فضل و هنر ضايع است تا ننمايند

عود بر آتش نهند و مشك بسايند

پدر گفت: اى پسر، خيال محال از سر به در کن و پاي قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته‌اند: دولت نه بکوشيدنست، چاره کم جوشيدنست.

كسى نتواند گرفت دامن دولت به زور

كوشش بى‌فايده است وسمه بر ابروى كور

اگر بهر سر موئيت صد خرد باشد

خرد به كار نيايد چو بخت بد باشد

پسر گفت: اي پدر فوائد سفر بسيار است از نزهت خاطر و جر منافع و ديدن عجائب و شنيدن غرائب و تفرج بُلدان و مجاورت خلان و تحصيل جاه و ادب و مزيد مال و مکتسب و معرفت ياران و تجربت روزگاران چنانکه سالکان طريقت گتفه‌اند:

تا به دكان و خانه در گروى

هرگز اى خام آدم نشوى

برو اندر جهان تفرج كن

پيش از آن روز كز جهان بروى

پدر گفت: اي پسر، منافع سفر چنين که گفتي بي‌شمارست وليکن مسلم پنج طايفه راست: نخستين، بازرگاني که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنيزان دارد دلاويز و شاگردان چابک هر روزي به شهري و هر شب به مقامي و هردم به تفرج ‌گاهي از نعيم دنيا متمتع

منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست

هر جا كه رفت خيمه زد و خوابگاه ساخت

وانرا كه بر مراد جهان نيست دست رس

در زاد و بوم خويش غريب است و ناشناخت

دوم: عالمي که به منطق شيرين و قوت فصاحت و مايه بلاغت، هر جا که رود به خدمت او اقدام نمايند و اکرام کنند.

وجود مردم دانا مثال زر طليست

كه هر كجا برود قدر و قيمتش دانند

بزرگ زاده نادان به شهر واماند

كه در ديار غريبش به هيچ نستانند

سيم: خوبرويي که درون صاحبدلان به مخالطت او ميل کند. که بزرگان گفته‌اند: اندکي جمال به از بسياري مال؛ و گويند: روي زيبا مرهم دلهاي خسته است و کليد درهاي بسته؛ لاجرم صحبت او را همه جاي غنيمت شناسند و خدمتش را منت دانند.

شاهد آنجا كه رود حرمت و عزت بيند

ور برانند به قهرش پدر و مادر و خويش

پر طاووس در اوراق مصاحف ديدم

گفتم اين منزلت از قدر تو مي‌بينم بيش

گفت خاموش که هر کس که جمالي دارد

هر کجا پاي نهد دست ندارندش پيش

چون در پسر موافقى و دلبرى بود

انديشه نيست گر پدر از وى برى بود

او گوهر است گو صدفش در جهان مباش

دُر يتيم را همه كس مشترى بود

چهارم: خوش آوازى که به حنجره داوودي، آب از جريان و مرغ از طيران باز دارد. پس به وسيلت اين فضيلت دل مشتاقان صيد کند و ارباب معني به منادمت او رغبت نمايند و به انواع خدمت کنند.

سمعي الي حسن الاغاني

من ذا الذي جس المثاني

چه خوش باشد آهنگ نرم حزين

به گوش حريفان مست صبوح

به از روى زيباست آواز خوش

كه آن حظ نفس است و اين قوت روح

يا کمينه پيشه ‌وري که به سعي بازو کفافي حاصل کند تا آبروي از بهر نان ريخته نگردد. چنانکه خردمندان گفته‌اند:

گر به غريبى رود از شهر خويش

سختى و محنت نبرد پنبه دوز

ور به خرابى فتد از مملكت

گرسنه خفتد ملك نيم روز

چنين صفتها که بيان کردم اي فرزند، در سفر موجب جمعيت خاطرست و داعيه طيب عيش و آنکه ازين جمله بي‌بهره است، به خيال باطل در جهان برود و ديگر کسش نام و نشان نشنود.

هر آنكه گردش گيتى به كين او برخاست

به غير مصلحتش رهبرى كند ايام

كبوترى كه دگر آشيان نخواهد ديد

قضا همى بردش تا به سوى دانه دام

پسر گفت: اي پدر، قول حکما را چگونه مخالفت کنيم که گفته‌اند: رزق اگرچه مقسومست، به اسباب حصول تعلق شرطست و بلا اگر چه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب.

رزق اگر چند بى‌گمان برسد

شرط عقل است جستن از درها

ورچه كس بى‌اجل نخواهد مرد

تو مرو در دهان اژدرها

درين صورت که منم با پيل دمان بزنم و با شير ژيان پنجه درافکنم. پس مصلحت آن است اي پدر، که سفر کنم کزين بيش طاقت بينوايي نمي‌آرم.

چون مرد درفتاد زجاى و مقام خويش

ديگر چه غم خورد همه آفاق جاى او است

شب هر توانگرى به سرايى همى روند

درويش هر كجا كه شب آمد سراى او است

اين بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همي ‌گفت:

هنرور چو بختش نباشد به كام

به جايى رود كس ندانند نام

همچنين تا برسيد به کنار آبي که سنگ از صلابت او بر سنگ همي آمد، و خروش به فرسنگ مي‌رفت.

سهمگين آبى كه مرغابى در او ايمن نبودي

كمترين موج آسياسنگ ز كنارش در ربودي

گروهي مردمان را ديد هر يک به قراضه اي در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود، زبان ثنا برگشود. چندانکه زاري کرد ياري نکردند ملاح بي مروت بخنده برگرديد و گفت:

زر ندارى نتوان رفت به زور از در يار

زورده مرده چه باشد، زر يك مرده بيار

جوان را دل از طعنه ملاح به هم برآمد؛ خواست که ازاو انتقام کشد، کشتي رفته بود. آواز داد و گفت: اگر بدين جامه که پوشيده دارم قناعت کني، دريغ نيست. ملاح طمع کرد و کشتي بازگردانيد.

بدوزد شره ديده هوشمند

در آرد طمع مرغ و ماهى

ببندچندانکه ريش و گريبان به دست جوان افتاد، به خود درکشيد و بي‌ محابا کوفتن گرفت. يارش از کشتي به در آمد تا پشتي کند. همچنين درشتي ديد و پشت بداد؛ جز اين چاره نداشتند که با او به مصالحت گرايند و به اجرت مسامحت نمايند، کل مداره صدقه.

چو پرخاش بينى تحمل بيار

كه سهلى ببندد در كار زار

به شيرين زبانى و لطف و خوشى

توانى كه پيلى به مويى كشى به عذر

ماضي در قدمش افتادند و بوسه چندي به نفاق بر سر و چشمش دادند. پس به کشتي درآوردند و روان شدند. تا برسيدند به ستوني از عمارت يونان در آب ايستاده. ملاح گفت: کشتي را خلل هست، يکي از شما که دلاور تر است بايد که بدين ستون برود و خطام کشتي بگيرد تا عمارت کنيم. جوان به غرور دلاوري که در سر داشت از خصم دل آزرده نينديشيد و قول حکما که گفته‌ اند: هر که را رنجي به دل رسانيدي اگر در عقب آن صد راحت برساني از پاداش آن يک رنجش ايمن مباش که پيکان از جراحت به در آيد و آزار در دل بماند.

چو خوش گفت بكتاش با خيل تاش

چو دشمن خراشيدى ايمن مباش

مشو ايمن كه تنگ دل گردى

چون ز دستت دلى به تنگ آيد

سنگ بر باره حصار مزن

كه بود کز حصار سنگ آيد

چندانکه مقود کشتي به ساعد برپيچيد و بالاي ستون رفت، ملاح زمام از کفش درگسلانيد و کشتي براند. بيچاره متحير بماند، روزي دو بلا و محنت کشيد و سختي ديد، سيم خوابش گريبان گرفت و به آب انداخت. بعد شبانه روزي دگر برکنار افتاد؛ از حياتش رمقي مانده برگ درختان خوردن گرفت و بيخ گياهان برآوردن تا اندکي قوت يافت. سر دربيابان نهاد و همي رفت تا تشنه و بي‌طاقت به سر چاهي رسيد، قومي بر او گرد آمده و شربتي آب به پشيزي همي آشاميدند. جوان را پشيزي نبود، طلب کرد و بيچارگي نمود؛ رحمت نياوردند. دست تعدي دراز کرد ميسر نشد. بضرورت تني چند را فرو کوفت، مردان غلبه کردند و بي‌محابا بزدند و مجروح شد.

پشه چو پر شد بزند پيل را

با همه تندي و صلابت که اوست

مورچگان را چو بود اتفاق

شير ژيان را بدرانند پوست

به حکم ضرورت در پي‌کارواني افتاد و برفت. شبانگه برسيدند به مقامي که از دزدان پر خطر بود. کاروانيان را ديده لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده. گفت: انديشه مداريد که يکي منم درين ميان که به تنها پنجاه مرد را جواب دهم و ديگر جوانان هم ياري کنند. اين بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوي گشت و به صحبتش شادماني کردند و به زاد و آبش دستگيري واجب دانستند. جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته لقمه‌اي چند از سر اشتها تناول کرد و دمي چند آب در سرش آشاميد تا ديو درونش بيارميد و بخفت. پيرمردي جهان ديده در آن ميان بود، گفت: اي ياران، من ازين بدرقه شما انديشناکم نه چندانکه از دزدان. چنانکه حکايت کنند که عربي را درمي چند گرد آمده بود و به شب از تشويش لوريان در خانه تنها خوابش نمي برد. يکي از دوستان را پيش خود آورد. تا وحشت تنهايي به ديدار او منصرف کند و شبي چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهاش اطلاع يافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان ديدند عرب را گريان و عريان. گفتند: حال چيست مگر آن درمهاي تو را دزد برد؟ گفت: لاوالله بدرقه برد.

هرگز ايمن ز مار ننشستم

كه بدانستم آنچه خصلت او است

زخم دندان دشمنى به ترست

كه نمايد به چشم مردم دوست

چه ‌دانيد، اگر اين هم از جمله دزدان باشد که به عياري در ميان ما تعبيه شده است تا به وقت فرصت، ياران را خبر کند. مصلحت آن بينم که مر او را خفته بمانيم و برانيم. جوانان را تدبير پير استوار آمد و مهابتي از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر يافت که آفتابش در کتف تافت. سر برآورد و کاروان رفته ديد. بيچاره بسي بگرديد و ره به جايي نبرد. تشنه و بينوا روي بر خاک و دل بر هلاک نهاده همي گفت:

من ذا يحد ثني و زم العيش

ما للغريب سوي الغريب انيس

درشتى كند با غريبان كسى

كه نابوده باشد به غربت بسى

مسکين درين سخن بود که پادشه پسري به صيد، از لشکريان دور افتاده بود؛ بالاي سرش ايستاده، همي‌شنيد و در هياتش نگه مي‌کرد. صورت ظاهرش پاکيزه و صورت حالش پريشان. پرسيد: از کجايي و بدين جايگه چون افتادي؟ برخي از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد. ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد. خلعت و نعمت داد. و معتمدي با وي فرستاد تا به شهر خويش آمد. پدر به ديدار او شادماني کرد و بر سلامت حالش شکر گفت. شبانگه زآنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتي و جور ملاح و روستايان بر سر چاه و غدر کاروانيان با پدر مي‌گفت. پد ر گفت: اي پسر، نگفتمت هنگام رفتن که تهيدستان را دست دليري بسته است و پنجه شيري شکسته؟

چو خوش گفت آن تهى دست سلحشور

جوى زر بهتر از پنجاه من زور

پسر گفت: اي‌پدر، هر آينه تا رنج نبري گنج برنداري و تا جان در خطر ننهي بر دشمن ظفر نيابي، و تا دانه پريشان نکني، خرمن برنگيري. نبيني به اندک مايه رنجي که بردم چه تحصيل راحت کردم و به نيشي که خوردم چه مايه عسل آوردم.

گرچه بيرون ز رزق نتوان خورد

در طلب كاهلى نشايد كرد

غواص اگر انديشه كند كام نهنگ

هرگز نكند دُر گرانمايه به چنگ

آسيا سنگ زيرين متحرک نيست لاجرم تحمل بار گران همي‌کند.

چه خورد شير شرزه در بن غار

باز افتاده را چه قوت بود

تا تو در خانه صيد خواهى كرد

دست و پايت چو عنكبوت بود

پدر گفت: اي پسر، تو را درين نوبت فلک ياوري کرد و اقبال رهبري که صاحب دولتي در تو رسيد و بر تو ببخشاييد و کسر حالت را به تفقدي جبر کرد و چنين اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدين طمع دگر باره گرد ولع نگردي.

صياد نه هر بار شگالى ببرد

افتد كه يكى روز پلنگى بخورد

چنانكه يکي از ملوک پارس نگيني گرانمايه بر انگشتري بود. باري به حکم تفرج با تني چند از خاصان به مصلاي شيراز برون رفت. فرمود تا انگشتري را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تير از حلقه انگشتري بگذراند خاتم او را باشد. اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکي بر بام رباطي که به بازيچه تير از هر طرفي مي‌انداخت. باد صبا تير او را به حلقه انگشتري در بگذرانيد و خلعت و نعمت يافت و خاتم به وي ارزاني داشتند. پسر تير و کمان را بسوخت. گفتند: چرا کردي؟ گفت: تا رونق نخستين بر جاي بماند.

گه بود از حكيم روشن راى

بر نيايد درست تدبيرى

گاه باشد كه كودكى نادان

به غلط بر هدف زند تيرى

حکایت28

درويشي را شنيدم که به غاري در نشسته بود و در بروي از جهانيان بسته و ملوک و اغنيا را، درچشم همت او شوکت و هيبت نمانده.

هر كه بر خود در سوال گشود

تا بميرد نيازمند بود

آز بگذار و پادشاهى كن

گردن بى طمع بلند بود

يکي از ملوک آن طرف، اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنينست که به نمک با ما موافقت کنند. شيخ رضا داد؛ بحکم آنکه اجابت دعوت سنت است. ديگر روز، ملک به عذر قدومش رفت. عابد از جاي برجست و در کنارش گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چو غايب شد، يکي ازاصحاب پرسيد شيخ را که چندين ملاطفت امروز با پادشه که تو کردي خلاف عادت بود و ديگر نديديم. گفت: نشنيده‌اي که گفته‌اند:

هر كه را بر سماط بنشستى

واجب آمد به خدمتش برخاست

گوش تواند كه همه عمر وى

نشنود آواز دف و چنگ و نى

ديده شكيبد ز تماشاى باغ

بى گل و نسرين به سر آرد دماغ

ور نبود بالش آکنده پر

خواب توان كرد خزف زير سر

ور نبود دلبر همخوابه پيش

دست توان كرد در آغوش خويش

وين شكم بى هنر پيچ پيچ

صبر ندارد كه بسازد به هيچ

باب چهارم در فواید خاموشی

حکایت1

یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم به علت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده دشمنان جز بر بدی نمی‌آید گفت دشمن آن به که نیکی نبیند.

هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است

گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است

نور گیتی فروز چشمه هور

زشت باشد به چشم موشک کور

حکایت2

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت ای پدر فرمان تراست، نگویم ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

مگو انده خویش با دیگران

که لا حول گویند شادی کنان

حکایت3

جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندان که در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی باری پدرش گفت ای پسر تو نیز آنچه دانی بگوی گفت ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.

نشنیدى که صوفیى مى‌کوفت

زیر نعلین خویش میخى چند

آستینش گرفت سرهنگی

که بیا نعل بر ستورم بند

حکایت4

عالمی‌ معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لَعنهُم الله عَلی حِدَه و به حجت با او بس نیامد سپر بینداخت و برگشت کسی گفتش تورا با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی حجت نماند؟ گفت علم من قرآنست و حدیث و گفتار مشایخ و او بدین ها معتقد نیست و نمی‌شنود. مرا شنیدن کفر او به چه کار آید.

آنکس که به قرآن و خبر زو نرهی

آنست جوابش که جوبش ندهی

حکایت5

جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی‌کرد گفت اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدین جا نرسیدی.

دو عاقل را نباشد کین وپیکار

نه دانایی ستیزد با سبکسار

اگر نادان به وحشت سخت گوید

خردمندش به نرمی‌ دل بجوید

دو صاحبدل نگهدارند مویى

همیدون سرکشی و آزرم جویی

وگر بر هردو جانب جاهلانند

اگر زنجیر باشد بگسلانند

یکی را زشت خویی داد دشنام

تحمل کرد و گفت ای خوب فرجام

به تر زانم که خواهى گفتن آنی

که دانم عیب من چون من ندانى

حکایت6

سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده‌اند به حکم آن که سالی بر سر جمع سخن گفتی لفظی مکرّر نکردی و اگر همان اتفاق افتادی به عبارتی دیگر بگفتی؛ و از جمله آداب ندمای حضرت پادشاهان یکی این است.

سخن گرچه دلبند و شیرین بود

سزاوارِ تصدیق و تحسین بود

چو یکبار گفتی مگو باز پس

که حلوا چو یکبار خوردند بس

حکایت7

یکی را از حکما شنیدم که می‌گفت هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.

سخن را سر است اى خداوند و بن

میاور سخن در میان سخن

خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش

نگوید سخن تا نبیند خموش

حکایت8

تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز تورا چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت بر شما هم پوشیده نباشد. گفتند آنچه با تو گوید با مثال ما گفتن روا ندارد. گفت به اعتماد آن که داند که نگویم، پس چرا همی‌پرسید؟

نه سخن که برآید بگوید اهل شناخت

به سر شاه سر خویشتن نباید باخت

حکایت9

در عقد بیع سرایی متردّد بودم، جهودی گفت آخر من از کدخدایان این محلتم وصف این خانه چنان که هست از من پرس، بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم به جز آن که تو همسایه منی

خانه ام را که چون تو همسایه است

ده درم سیم بد عیار ارزد

لکن امیدوار باید بود

که پس از مرگ تو هزار ارزد

حکایت10

یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی براو بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همی ‌رفت، سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید گفت ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت جامه خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.

امیدوار بود آدمى به خیر کسان

مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

سالار دزدان را براو رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی براو مزید کرد و درمی چند.

حکایت11

منجمی به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که براین واقف بود گفت:

تو بر اوج فلک چه دانى چیست

که ندانى که در سرایت کیست

حکایت12

خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهوده برداشتی گفتی نعیب غراب البین در پرده الحان اوست یا آیت( اِنَّ انکر الاصوات لصوت الحمیر ) در شأن او. مردم قریه به علت جاهی که داشت بلیتش می کشیدند و اذیتش را مصلحت نمی دیدند تا یکی از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده بودش.

گفت: تو را خوابی دیده ام، خیر باد. گفتا چه دیدی؟ گفت: چنان دیدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان از انفاس تو در راحت. خطیب اندرین لختی بیندیشید و گفت: این مبارک خواب است که دیدی مرا بر عیب خود واقف گردانیدی، معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج، توبه کردم کزین پس خطبه نگویم مگر به آهستگی.

از صحبت دوستی به رنجم

که اخلاق بدم حسن نماید

کو دشمن شوخ چشم ناپاک

تا عیب مرا به من نماید

حکایت13

یکی در مسجد سنجار به تطوّع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل نیک سیرت، نمی‌خواستش که دل آزرده گردد. گفت ای جوانمرد این مسجد را مؤذنانند قدیم هر یکی را پنج دینار مرتب داشته‌ام تورا ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی. برین قول اتفاق کردند و برفت، پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد گفت ای خداوند بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه به در کردی که اینجا که رفته‌ام، بیست دینارم همی‌دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی‌کنم. امیر از خنده بیخود گشت و گفت زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.

به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل

چنانکه بانگ درشت تو میخراشد دل

حکایت14

ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند صاحب دلی برو بگذشت گفت تورا مشاهره چندست؟ گفت هیچ. گفت پس این زحمت خود چندین چرا همی‌دهی؟ گفت از بهر خدای می‌خوانم. گفت از بهر خدای مخوان.

گر تو قرآن بدین نمط خوانی

ببری رونق مسلمانی

باب پنجم در عشق و جوانی

حکایت1

حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد چنان که با ایاز که حسنی زیادتی ندارد؟ گفت هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید.

هرکه سلطان مرید او باشد

گرهمه بد کند نکو باشد

وانکه را پادشه بیندازد

کسش از خیل خانه ننوازد

کسی به دیده انکار گر نگاه کند

نشان صورت یوسف دهد به نا خوبی

و گر به چشم ارادت نگه کنی در دیو

فرشته‌ایت نماید به چشم، کرّوبی

حکایت2

گویند خواجه‌ای را بنده‌ای نادرالحسن بود و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت با یکی از دوستان. گفت دریغ این بنده با حسن و شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی. گفت ای برادر چو اقرار دوستی کردی، توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست.

خواجه با بنده پرى رخسار

چون درآمد به بازى و خنده

نه عجب کو چو خواجه حکم کند

وین کشد بار ناز چون بنده

حکایت3

پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی :

کوته نکنم ز دامنت دست

ور خود بزنى به تیغ تیزم

بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست

هم در تو گریزم ار گریزم

باری ملامتش کردم و گفتم : عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد؟ زمانی به فکرت فرو رفت و گفت:

هر کجا سلطان عشق آمد نماند

قوّت بازوی تقوی را محل

پاکدامن چون زید بیچاره اى

اوفتاده تا گریبان در وحل