گلستان سعدی

گلستان سعدی 0%

گلستان سعدی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

گلستان سعدی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی
گروه: مشاهدات: 32042
دانلود: 3686

توضیحات:

گلستان سعدی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 185 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 32042 / دانلود: 3686
اندازه اندازه اندازه
گلستان سعدی

گلستان سعدی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حکایت20

قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهّف بود و پویان و مترصّد و جویان و بر حسب واقعه گویان

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

بربود دلم ز دست و در پای افکند

این دیده شوخ میکشد دل به کمند

خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

زاید الوصف رنجیده دشنام بیت حاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بود :

آن شاهدی و خشم گرفتن بینش

و آن عقده برابر وی ترش شیرینش

در بلاد عرب گویند :ضرب الحبیب زبیب

از دست تو مشت بر دهان خوردن

خوشتر که بدست خویش نان خوردن

همانا کز وقاحت او بوی سماحت همی آید

انگور نوآورده ترش طعم بود

روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد

در بلاد عرب گویند ضربُ الحبیب زَبیبٌهمانا کز وقاحت او بوی سماحت همی‌آید.

این بگفت و به مسند قضا باز آمد تنی چند از بزرگان عدول در مجلس حکم او بودندی زمین خدمت ببوسیدند که به اجازت سخنی بگوییم اگر چه ترک ادبست و بزرگان گفته‌اند :

الاّ به حکم آن که سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگانست مصلحتی که بینند و اعلام نکنند نوعی از خیانت باشد طریق صواب آن است که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع در نوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است تا به گناهی شنیع ملوّث نگردانی و حریف این است که دیدی و حدیث این که شنیدی

بسا نام نیکوی پنجاه سال

که یک نام زشتش کند پایمال

ملامت کن مرا چندان که خواهی

که نتوان شستن از زنگی سیاهی

این بگفت و کسان را به تفحص حال وی بر انگیخت و نعمت بی کران بریخت و گفته‌اند هر که را زر در ترازوست زور در بازوست و آنکه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد.

هر که زر دید سر فرو آورد

ور ترازوی آهنین دوشست فی الجمله

شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتی و به ترنّم گفتی

امشب مگر به وقت نمیخواند این خروس

عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

پستان یار در خم گیسوی تابدار

چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس

یک دم که چشم فتنه بخوابست زینهار

بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس

تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح

یا از در سرای اتابک غریو کوس

لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود

برداشتن بگفتن بیهوده خروس

قاضی دراین حالت که یکی از متعلقان در امد و گفت چه نشستی خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقّی گرفته‌اند بل که حقی گفته تا مگر آتش فتنه که هنوز اندک است به آب تدبیری فرو نشانیم مبادا که فردا چو بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم درو نظر کرد و گفت :

پنجه در صید برده ضیغم را

چه تفاوت کند که سگ لاید

روی در روی دوست کن، بگذار

تا عدو پشت دست میخاید

ملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است، چه فرمایی؟ ملک گفتا من او را از فضلای عصر میدانم و یگانه روزگار باشد که معاندان در حق وی خوضی کرده‌اند. این سخن در سمع قبول من نیاید مگر آنگه که معاینه گردد که حکما گفته‌اند.

به تندی سبک دست بردن به تیغ

بداندان گزد پشت دست دریغ

شنیدم که سحر گاهی با تنی چند خاصان به بالین قاضی فراز آمد شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و میریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی به لطف اندک اندک بیدار کردش که خیز آفتاب بر امد. قاضی دریافت که حال چیست، گفتا از کدام جانب بر آمد؟ گفت از قبل مشرق.، گفت الحمد لله که در توبه همچنان بازست به حکم حدیث که :

لایُغلَقُ علی العباد حتی تَطلَعَ الشمسُ مِن مَغربِها استَغْفِرُک اللّهُمَّ و اَتوبُ الیک.

این دو چیزم بر گناه انگیختند

بخت نافرجام و عقل ناتمام

گر گرفتارم کنی مستوجبم

ور ببخشی عفو بهتر که انتقام

ملک گفتا : تورا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد

چه سود از دزدی آنگه توبه کردن

که نتوانی کمند انداخت بر کاخ

بلند از میوه گو کوتاه کن دست

که کوته خود ندارد دست بر شاخ

این بگفت و موکلان در وی آویختند گفتا که مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقیست ملک بشنید و گفت این چیست؟ گفت

به آستین ملالی که بر من افشانی

طمع مدار که از دامنت بدارم دست

اگر خلاص محالست از این گنه که مراست

بدان کرم که تو داری امیدواری هست

ملک گفت: این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. ولیکن محال عقلست و خلاف شرع که ترا فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهائی دهد.

مصلحت آن بینم که تورا از قلعه به زیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. گفت: ای خداوند جهان پروده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کرده ام.

دیگر را بینداز تا من عبرت گیرم. ملک را خنده گرفت و به عفو از سر جرم او درگذشت و متعنتان را که اشارت بکشتن او همی کردند گفت:

هر که حمال عیب خویشتنید

طعنه بر عیب دیگران مزنید

حکایت ٢١

جوانى پاکباز پاکرو بود

که با پاکيزه رويي در کرو بود

چنين خواندم که در درياي اعظم

به گردابي درافتادند با هم

چو ملاح آمدش تا دست گيرد

مبادا كاندر آن حالت بميرد

همى گفت از ميان موج و تشوير

مرا بگذار و دست يار من گير

در اين گفتن جهان بر وى بر آشفت

شنيدندش كه جان مى داد و مى گفت

حديث عشق از آن بطال منيوش

كه در سختى كند يارى فراموش

چنين كردند ياران زندگانى

ز كار افتاده بشنو تا بدانى

كه سعدى راه و رسم عشقبازى

چنان داند كه در بغداد تازى

اگر مجنون ليلى زنده گشتى

حديث عشق از اين دفتر نبشتى

باب ششم در ضعف و پیری

حکایت 1

با طايفه دانشمندان در جامع دمشق، بحثي همي کردم که جواني درآمد و گفت: درين ميان کسي هست که زبان پارسي بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش: خير است. گفت: پيري صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چيزي همي ‌گويد و مفهوم ما نمي‌گردد، گر بکرم رنجه شوي مزد يايي، باشد که وصيتي همي‌کند. چون به بالينش فراز شدم اين مي‌گفت:

دمى چند گفتم بر آرم به كام

دريغا كه بگرفت راه نفس

دريغا كه بر خوان الوان عمر

دمى خورده بوديم و گفتند بس

معاني اين سخن را به عربي با شاميان همي گفتم و تعجب همي‌ کردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حيات دنيا. گفتم:

چگونه‌اي درين حالت گفت: چه گويم.

نديده‌اى كه چه سختى همى رسد به كسى

كه از دهانش به در مى‌كنند دندانى

قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت

كه از وجود عزيزش به در رود جانى

گفتم: تصور مرگ از خيال خود به در کن و وهم را بر طبيعت مستولي مگردان که فيلسوفان يونان گفته‌اند: مزاج ارچه مستقيم بود، اعتماد بقا را نشايد و مرض گرچه هايل، دلالت کلي بر هلاک نکند، اگر فرمايي طبيبي را بخوانم تا معالجت کند. ديده برکرد و بخنديد و گفت:

دست بر هم زند طبيب ظريف

چون حرف بيند اوفتاده حريف

خواجه در بند نقش ايوان است

خانه از پاى بند ويران است

پيرمردى ز نزع مى‌ناليد

پيرزن صندلش همى‌ماليد

چون مخبط شد اعتدال مزاج

نه عزيمت اثر كند نه علاج

حکايت ٢

پيرمردي حکايت کند که دختري خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و ديده و دل در او بسته و شب‌هاي دراز نخفتي و بذله‌ها ولطيفه‌ها گفتي، باشد که موانست پذيرد و وحشت نگيرد. از جمله مي‌گفتم: بخت بلندت يار بود و چشم بخت بيدار که به صحبت پيري افتادي پخته، پرورده، جهانديده، آرميده، گرم و سرد چشيده، نيک و بد آزموده که حق صحبت مي‌داند و شرط مودت به جاي آورد مشفق و مهربان، خوش طبع و شيرين زبان.

تا توانم دلت به دست آرم

ور بيازاريم نيازارم

ور چو طوطى شكر بود خورشت

جان شيرين فداى پرورشت

نه گرفتار آمدي به دست جواني معجب، خيره راي سرتيز، سبک پاي که هر دم هوسي پزد و هر لحظه رايي زند و هر شب جايي خسبد و هر روز ياري گيرد.

وفادارى مدار از بلبلان چشم

كه هر دم بر گلى ديگر سرايند

خلاف پيران که به عقل و ادب زندگاني کنند نه به مقتضاي جهل جواني.

ز خود بهترى جوى و فرصت شمار

كه با چون خودى گم كنى روزگار

گفت: چندين برين نمط بگفتم که گمان بردم که دلش برقيد من آمد و صيد من شد. ناگه نفسي سرد از سر درد برآورد و گفت: چندين سخن که بگفتي در ترازوي عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتي شنيدم از قابله خويش که گفت: زن جوان را اگر تيري در پهلو نشيند، به که پيري.

زن كز بر مرد بى‌رضا برخيزد

بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد

في الجمله امکان موافقت نبود و به مفارقت انجاميد. چون مدت عدت برآمد نکاحش بستند با جواني تند و ترشروي، تهيدست، بدخوي، جور و جفا مي‌ديد و رنج و عنا مي‌کشيد و شکر نعمت حق همچنان مي‌گفت که الحمدلله که ازآن عذاب برهيدم و بدين نعيم مقيم برسيدم.

با اين همه جور و تندخويى

بارت بكشم كه خوبرويى

با تو مرا سوختن اندر عذاب

به كه شدن با دگرى در بهشت

بوى پياز از دهن خوبروى

نغز برآيد كه گل از دست زشت

حکايت ٣

مهمان پيري شدم در دياربکر که مال فراوان داشت و فرزندي خوبروي. شبي حکايت کرد مرا به عمر خويش به جز اين فرزند نبوده است. درختي درين وادي زيارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند. شبهاي دراز در آن پاي درخت برحق ناليده‌ام تا مرا اين فرزند بخشيده است. شنيدم که پسر با رفيقان آهسته همي گفت: چه بودي گر من آن درخت بدانستمي کجاست تا دعا کردمي و پدر بمردي. خواجه شادي کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت است.

سالها بر تو بگذرد كه گذار

نكنى سوى تربت پدرت

تو به جاى پدر چه كردى خير

تا همان چشم دارى از پسرت

حکايت ٤

روزي به غرور جواني سخت رانده بودم و شبانگاه به پاي کريوه‌اي سست مانده. پيرمردي ضعيف از پس کاروان همي آمد و گفت: چه نشيني که نه جاي خفتن است. گفتم: چون روم که نه پاي رفتن است؟ گفت: اين نشنيدي که صاحبدلان گفته‌اند: رفتن و نشستن به که دويدن و گسستن.

اي كه مشتاق منزلى مشتاب

پند من كار بند و صبر آموز

اسب تازى دو تک رود به شتاب

اشتر آهسته مى‌رود شب و روز

حکايت ٥

جوانى چست، لطيف، خندان، شيرين زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هيچ نوع غم نيامدي و لب از خنده فراهم. روزگاري برآمد که اتفاق ملاقات نيوفتاد. بعد از آن ديدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بيخ نشاطش بريده و هوس پژمرده. پرسيدمش چگونه‌اي و چه حالت است؟ گفت تا کودکان بياوردم دگر کودکي نکردم

چون پير شدى ز كودكى دست بدار

بازى و ظرافت به جوانان بگذار

طرب نوجوان ز پير مجوى

كه دگر نايد آب رفته به جوى

زرع را چون رسيد وقت درو

نخراميد چنانكه سبزه نو

دور جوانى بشد از دست من

آه و دريغ آن ز من دلفروز

قوت سر چشمه شيرى گذشت

راضيم اكنون چو پنيرى به يوز

پيرزنى موى شيرى سيه كرده بود

گفتم اى مامك ديرينه روز

موى به تلبيس سيه كرده گير

راست نخواهد شد اين پشت كوز

حکايت ٦

وقتي به جهل جواني بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجي نشست و گريان همي گفت: مگر خردي فراموش کردي که درشتي مي‌کن

چه خوش گفت زالى به فرزند خويش

چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن

گر از خرديت ياد آمدى

كه بيچاره بودى در آغوش من

نكردى در اين روز بر من جفا

كه تو شير مردى و من پيرزن

حکايت ٧

توانگري بخيل را پسري رنجور بود. نيکخواهان گفتندش: مصلحت آن است که ختم قرآني کني از بهر وي يا بذل قرباني. لختي به انديشه فرو رفت و گفت: مصحف مهجور اوليتر است که گله دور.

دريغا گردن طاعت نهادن

گرش همره نبودى دست دادن

به دينارى چو خر در گل بمانند

ورالحمدى بخوانى صد بخوانند

حکايت ٨

پيرمردي را گفتند: چرا زن نکني؟ گفت: با پيرزنانم عيشي نباشد. گفتند: جواني بخواه، چون مکنت داري. گفت: مرا که پيرم با پيرزنان الفت نيست پس او را که جوان باشد با من که پيرم چه دوستي صورت بندد؟

پر هفطاثله جوني مي‌کند

غشغ مقري ثخي و بوني چش روشت

زور بايد نه زر كه بانو را

گزرى دوست‌تر كه ده من گوشت

حکايت ٩

شنيده‌ام که درين روزها کهن پيري

خيال بست به پيرانه سر گيرد جفت

بخواست دخترکي خوبروي گوهر نام

چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت

چنانکه رسم عروسي بود تماشا بود

ولي به حمله اول عصاي شيخ بخفت

کمان کشيد و نزد بر هدف که نتوان دوخت

مگر به خامه فولاد جامه هنگفت

به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت

که خان ومان من اين شوخ ديده پاک رفت

ميان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان

که سر به شحنه وقاضي کشيد و سعدي گفت

پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست

تو را كه دست بلرزد، گهر چه داني سفت

سود دريا نيک بودي گر نبودي بيم موج

صحبت گل خوش بدي گر نيستي تشويش خار

دوش چون طاووس مي نازيدم اندر باغ وصل

ديگرامروزاز فراق يار مي پيچم چو مار

باب هفتم در تأثیر تربیت

حکایت1

يکي را از وزرا پسری کودن بود ، پيش يکي از دانشمندان فرستاد که مرين را تربيتی می کن ، مگر که عاقل شود روزگاري تعليم کردش و موثر نبود پيش پدرش کس فرستاد که اين عاقل نمي باشد و مرا ديوانه کرد.

چون بود اصل گوهري قابل

تربيت را در او اثر باشد

هيچ صيقل نکو نداند کرد

آهني را که بدگهر باشد

سگ به درياي هفتگانه بشوي

که چو تر شد پليدتر باشد

خر عيسي گرش به مکه برند

چو بيايد هنوز خر باشد

حکايت ٢

حکيمي پسران را پند همي داد که جانان پدر هنر آموزيد که ملک و دولت دنيا اعتماد را نشايد و سيم و زر در سفر بر محل خطرست ، يا دزد بيکار ببرد يا خواجه به تفريق بخورد اما هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده وگر هنرمند از دولت بيفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است ، هر جا که رود قدر بيند و درصدر نشيند و بي هنر لقمه چيند و سختي بيند.

سخت است پس از جاه تحکم بردن

خو کرده به ناز، جور مردم بردن

وقتي افتاد فتنه اي در شام

هر کس از گوشه اي فرا رفتند

روستا زادگان دانشمند

به وزيري پادشاه رفتند

پسران وزير ناقص عقل

به گدايي به روستا رفتند

حکايت ٣

يکی از فضلا تعليم ملک زاده اي همي داد و ضرب بي محابا زدي و زجر قياس کردي باري پسر از بي طاقتي شکايت پيش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت پدر را دل به هم آمد ، استاد را گفت که پسران آحاد رعيت را چندين جفا و توبيخ روا نمي داري که فرزند مرا ، سبب چيست ؟ گفت : سبب آنکه سخن انديشيده بايد گفت و حرکت پسنديده کردن همه خلق را علي العموم و پادشاهان را علي الخصوص ، به موجب آنکه بر دست و زبان ايشان هر چه رفته شود هر آينه به افواه بگويند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباري نباشد

اگر صد ناپسند آمد ز دوريش

رفيقانش يکي از صد ندانند

اگر يک بذله گويد پادشاهي

از اقليمي به اقليمي رسانند

پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذيب اخلاق خداوند زادگان ،انبتهم الله نباتا حسنا ، اجتهاد از آن بيش کردن که در حق عوام

هر که در خرديش ادب نکنند

در بزرگي فلاح از او برخاست

چوب تر را چنانکه خواهي پيچ

نشود خشک جز به آتش راست

ملک را حسن تدبير فقيه و تقرير جواب او موافق راي آمد ، خلعت و نعمت بخشيد و پايه منصب بلند گردانيد

حکايت ٤

معلم کتابي ديدم در ديار مغرب ترشروي ، تلخ گفتار ، بدخوي ، مردم آزار ، گدا طبع ، ناپرهيزگار که عيش مسلمانان به ديدن او تباه گشتي و خواندن قرآنش دل مردم سيه کردي جمعي پسران پاکيزه و دختران دوشيزه به دست جفاي او گرفتار ، نه زهره خنده و نه ياراي گفتار ، گه عارض سيمين يکي را طپنچه زدي و گه ساق بلورين ديگري شکنجه کردي القصه شنيدم که طرفي از خبائث نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحي دادند ، پارساي سليم ، نيکمرد حليم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتي و موجب آزار کس بر زبانش نرفتي. کودکان را هيبت استاد نخستين از سر برفت و معلم دومين را اخلاق ملکي ديدند و يک يک ديو شدند. به اعتماد حلم او ترک علم دادند اغلب اوقات به بازيچه فراهم نشستندي و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندي

استاد معلم چو بود بي آزار

خرسک بازند کودکان در بازار

بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم ، معلم اولين را ديدم که دل خوش کرده بودند و به جاي خويش آورده انصاف برنجيدم و لاحول گفتم که ابليس را معلم ملائکه ديگر چرا کردند پيرمردي ظريف جهانديده گفت :

پادشاهي پسر به مکتب داد

لوح سيمينش بر کنار نهاد

بر سر لوح او نبشته به زر

جور استاد به ز مهر پدر

حکايت ٥

پارسازاده اي را نعمت بي کران از ترکه عمان به دست افتاد فسق و فجور آغاز کرد و مبذري پيشه گرفت في الجمله نماند از ساير معاصي منکري که نکرد و مسکري که نخورد باري به نصيحتش گفتم اي فرزند ، دخل آب روان است و عيش آسيا گردان يعني خرج فراوان کردن مسلم کسي را باشد که دخل معين دارد

چو دخلت نيست ، خرج آهسته تر کن

که مي گويند ملاحان سرودي

اگر باران به کوهستان نبارد

به سالي دجله گردد، خشک رودي

عقل و ادب پيش گير و لهو و لعب بگذار که چون نعمت سپري شود سختي بري و پشيماني خوري پسر از لذت ناي و نوش ، اين سخن در گوش نياورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت : راحت عاجل به تشويش محنت آجل منغص کردن خلاف راي خردمندان است

خداوندان کام و نيکبختي

چرا سختي خورند از بيم سختي ؟

برو شادي کن اي يار دل افروز

غم فردا نشايد خورد امروز

فکيف مرا که در صدر مروت نشسته باشم و عقد فتوت بسته و ذکر انعام در افواه عوام افتاده

هر که علم شد به سخا و کرم

بند نشايد که نهد بر درم

نام نکويي چو برون شد به کوي

در نتواني ببندي به روي

ديدم نصيحت مرا نمي پذيرد، و دم گرم در آهن سرد او بي اثر است ، ترک مناصحت او گرفتم و روي از مصاحبت بگردانيدم و قول حکما به کار بستم که گفته اند :بلغ ما عليک ، فان لم يقبلوا ما عليک

گر چه داني که نشنوند بگوي

هرچه داني ز نيک و پند

زود باشد که خيره سر بيني

به دو پاي اوفتاده اندر بند

دست بر دست مي زند که دريغ

نشنيدم حديث دانشمند

تا پس از مدتي آنچه انديشه من بود از نکبت حالش به صورت بديدم که پاره پاره به هم بر مي دوخت و لقمه لقمه همي اندوخت. دلم از ضعف حالش به هم آمد و مروت نديدم در چنان حالي ريش درويش به ملامت خراشيدن و نمک پاشيدن ، پس با دل خود گفتم :

حريف سفله اندر پاي مستي

نينديشد ز روز تنگدستي

درخت اندر بهاران برفشاند

زمستان لاجرم ، بي برگ ماند

حکايت ٦

پادشاهي پسري را به اديبي داد و گفت : اين فرزند توست ، تربيتش همچنان کن که يکي از فرزندان خويش. اديب خدمت کرد و متقبل شد و سالي چند بر او اثر کرد و به جايي نرسيد و پسران اديب در فضل و بلاغت منتهي شد ند ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردي و وفا بجا نياوردي گفت : بر راي خداوند روي زمين پوشيده نماند که تربيت يکسان است و طباع مختلف.

گرچه سيم و زر سنگ آيد همي

در همه سنگي نباشد زر و سيم

بر همه علم همي تابد سهيل

جايي انبان مي کند جايي اديم

حکايت ٧

يکي را شنيدم از پيران مربي که مريدي را همي گفت : اي پسر ، چندانکه تعلق خاطر آدميزاد به

روزيست اگر به روزي ده بودي به مقام از ملائکه درگذشتي

فراموشت نکرد ايزد در آن حال

که بودي نطفه مدفوق و مدهوش

روانت داد و طبع و عقل و ادراک

جمال و نطق و راي و فکرت و هوش

ده انگشت مرتب کرد بر کف

دو بازويت مرکب ساخت بر دوش

کنون پنداري از ناچيز همت

که خواهد کردنت روزي فراموش