داستانهايى از رسول خدا . جلد ۱

داستانهايى از رسول خدا .33%

داستانهايى از رسول خدا . نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

جلد ۱ جلد ۲
  • شروع
  • قبلی
  • 53 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7521 / دانلود: 2853
اندازه اندازه اندازه
داستانهايى از رسول خدا .

داستانهايى از رسول خدا . جلد ۱

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

قصص الرسول

يا داستانهايى از رسول خدا

جلد اول

نوينسده : قاسم ميرخلف زاده

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنینعليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است .

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است .

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

بر احدى از مسلمانان و يهود و نصارى و ساير فرق و مذاهب عالم ، شبه و ترديدى نيست كه پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت محمد بن عبدالله ، ١٣٧٧ سال شمسى پيش از اين مطابق با سال چهلم عامل الفيل و سال ٦٢١ ميلادى در زمانيكه شرك و بت پرستى سر تا سر عالم را فرا گرفته بود، در جزيره العرب بت پرستى ، در ايران آتش پرستى ، در هندوستان گاو پرستى و عبادت خورشيد و ماه و ستارگان رواج بسزائى داشت ، طايفه يهود نيز بت پرستى و بدعتهاى ديگر و نصارى و روميان تثليت و شرك و خرافات ديگر بسر مى بردند، در مكه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ادعاى نبوت كردند و سيزده سال در مكه به دعوت قريش و ساير قبايل عرب به توحيد و خداپرستى مشغول و پس از آن به مدينه طيبه هجرت و ده سال نيز در مدينه مردم را به دين اسلام دعوت نمودند و در ظرف اين مدت اكثر مردم جزيره العرب دعوت او را پذيرفته و به دين اسلام مشرف شدند و اكثر كشورها مانند ايران و روم و سوريه دعوت حضرت را پذيرفته و از آن زمان تا اين تاريخ هيچ عصر و زمانى نيامد كه مسلمين منقرض شوند و نواتر آنها قطع گردد، بلكه جمعيت آنها روز به روز روبه تزايد بوده است

از دوست و دشمن خبر دادند كه پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داراى مكارم اخلاق و صفات برجسته و اعمال نيك چه قبل از بعثت و چه بعد آن داشته اند، اما قبل از بعثت به قدرى حضرت در راستگوئى و امانت و رفتار نيك مشهور بودند كه او را محمد امين مى ناميدند.

اما بعد از بعثت نيز به قدرى حضرت با مردم به حسن خلق و نيكى سلوك نمودند كه بسيارى از اشخاص بواسطه همين اخلاق به حضرت ايمان آوردند و با اينكه قريش و مشركين و اهل كتاب مخصوصا طايفه يهود دشمن سر سخت حضرت بودند كه نتوانستند چه قبل از بعثت و چه بعد از آن كوچكترين نقطه ضعفى در اخلاق و كردار و رفتار حضرت پيدا كنند.

اخلاق حضرت يكى از بزرگترين معجزات بوده و معجزات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دو قسمت تقسيم مى شوند.

١ - معجزاتى به زمان خود حضرت اختصاص داشته

٢ - معجزاتى كه بعد از آن مى باشد.

قسمتى از معجزات زمان خود حضرت عبارتند از:

شق القمر؛ سخن گفتن با حيوانات ؛ سايه انداختن ابر بر سر آن حضرت ؛ ناله كردن ستون مسجد از فراق او؛ تسبيح سنگ ريزه در دست حضرت ؛ بيرون آمدن آب از ميان انگشتان ؛ ساطع شدن نور از جبين مباركشان ؛ گاهى حضرت انگشتان خود را بلند مى كردند و انگشتان مباركشان مانند ده شمع ، روشنى مى داد، بوى خوش آن جناب چنانكه از راهى مى رفتند، تا دو روز و زياده از آن هر كه از آن راه مى رفت مى دانست حضرت از آن راه گذشته است ؛ هرگز بوى بد به مشام آن حضرت نمى رسيد؛ هر جائى كه آب دهان مى افكندند در آنجا بركت بهم مى رسيد، و به هر صاحب دردى كه مى ماليدند شفا مى يافت ؛ دست حضرت به هر طعامى كه مى رسيد پربركت مى شد؛ حضرت همه لغات را مى فهميدند و به جميع لغات سخن مى گفتند؛ در محاسن شريف حضرت ١٧ موى سفيد بود كه مانند آفتاب مى درخشيد و...

معجزاتى كه بعد از آن حضرت باقى ماند:

١ - قرآن مجيد كه از بزرگترين معجزات آن حضرت است

٢ - علوم و معارف و احكام و قوانينى كه از پيامبر يا بواسطه جانشينان آن حضرت انتشار يافته

٣ - اخبارى است كه از امور و وقايع آينده خبر داده اند.

٤ - حكمت ها و مواعظ و كلمات قصارى است كه در موضوعات مختلف از آن حضرت بيان شده

بعضى از علما ٤٠٠٠ معجزه براى آن حضرت نقل كرده اند كه ما حدود ٧٠ داستان در جلد اول از بدو تولد تا معراج رفتن و بعضى از داستان از اصحاب و ياران آن حضرت ذكر نموده ايم و ٧٧ داستان در جلد دوم از اخلاق رفتار و زهد و شوخى ها، مواعظ و سخنان ، معجزاتى و كرامات و... به رشته تحرير در آورده ايم كه انشاء الله مورد رضايت حق تعالى و رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ائمهعليهما‌السلام خصوصا حضرت ولى عصر ارواحنا فداه قرار گيرد و دعاى حضرت شامل حال همه ما مخصوصا رهبرى شود و روح پر فتوح حضرت امام خمينى و عزيزانش و برادرم شهيد احمد مير خلف زاده و شهداى ايران با شهداى كربلا محشور فرمايد.

والسلام علينا و على عباد الله الصالحين

قاسم مير خلف زاده

معصوم اول پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

نام : محمد، احمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

لقب معروف : رسول الله ، خاتم پيامبران

كنيه : ابولقاسم

پدر و مادر: عبدالله و آمنه

وقت و محل تولد: طلوع فجر روز جمعه ١٧ ربيع الاول سال ٥٧١ ميلادى «چهل سال قبل از بعثت» در مكه

مرگ پدر و مادر و جد: بعد از مرگ پدر به دنيا آمد در ٥ يا ٦ سالگى مادرش ‍ و در سن ٨ سالگى جدش عبدالمطلب را از دست داد.

دوران نبوت : ٢٣ سال ، از چهل سالگى تا ٦٣ سالگى ١٣ سال در مكه و ١٠ سال در مدينه

وقت و محل رحلت و مرقد شريف : روز دوشنبه ٢٨ ماه صفر سال ١١ هجرت در مدينه در سن ٦٣ سالگى رحلت و بنا به روايتى مسموم و شهيد و مرقد شريفش در مدينه كنار مسجدالنبى

او محمود و من محمد هستم

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

من شبيه ترين مردم به حضرت ابراهيمعليه‌السلام هستم و حضرت ابراهيم شبيه ترين افراد به آدمعليه‌السلام در خلق و خلقت بود، حق تعالى مرا از بالاى عرش پر عظمت و جلال خود به ده نام ناميده و صفت مرا بيان كرده و به زبان هر پيامبرى بشارت مرا به قوم خود داده و در تورات و انجيل نام مرا بسيار ياد كرده و نام مرا از نام بزرگوار خود مشتق نمود.

نام او محمود است و نام مرا محمد نام نهاد و مرا در بهترين قرنها و در ميان نيكوترين امت ها ظاهر گردانيد.

در تورات مرا «احيد» ناميد زيرا كه به توحيد و يگانه پرستى خدا مبعوث شده ام و جسدهاى امت من بر آتش حرام گرديده است

در انجيل مرا «احمد» ناميد زيرا كه من محمودم در آسمان ، و امت من حمد كنندگانند.

در زبور مرا «ماحى» ناميد، زيرا كه به سبب من از زمين عبادت بت ها را محو مى نمايد.

در قرآن مرا «محمد» ناميد، زيرا كه در قيامت همه امت ها مرا ستايش ‍ خواهند كرد و كسى در قيامت شفاعت نخواهد كرد مگر به اذن من

در قيامت مرا «حاشر» خواهند ناميد زيرا زمان امت من به حشر متصل است

و مرا «موقف» ناميد، زيرا كه من مردم را نزد خدا به حساب مى دارم

و نيز مرا «عاقب» ناميد زيرا كه من از عقب پيامبران آمده ام و بعد از من پيامبرى نيست

و من رسول «رحمت» و رسول «توبه» و رسول «ملاحم يعنى جنگ ها» و منم «مقفى» كه از قفاى انبياء مبعوث شده ام و منم «قسم» يعنى جامع كمالات

پروردگارم بر من منت گذاشت و گفت اى محمد من هر پيامبرى را به زبان امتش فرستادم و بر اهل يك زبان فرستادم و تو را بر هر سرخ و سياهى مبعوث كردم

تو را به ترسى كه بر دل دشمنان تو افكندم يارى دادم و هيچ پيامبر ديگرى را چنين نكردم

و غنيمت كافران را بر تو حلال گردانيدم و براى احدى قبل از تو حلال نكرده بودم بلكه مى بايست غنيمت هايى را كه مى گفتند بسوزانند.

و به تو و امت تو گنجى از گنج هاى عرش خود كه آن سوره فاتحه الكتاب و آيات سوره بقره است عطا كردم

و من همه زمين را براى تو و امت تو محل سجده و نماز گردانيدم بر خلاف امت هاى گذشته كه مى بايست نماز را در معبدهاى خود سجده كنند، و خاك زمين را بر تو پاك كننده گردانيديم و «الله اكبر» را به امت تو دادم و ياد تو را با ياد خدا مقرون كردم كه هرگاه امت تو مرا به وحدانيت ياد كنند تو را هم به پيامبرى ياد كنند.(١)

«اى محمد خوشا به حال تو و امت تو»

خداوند مرا احمد خوانده چون در آسمانها مرا ستايش مى كنند

گروهى از يهود خدمت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند و سئوال كردند كه به چه سبب تو را محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و احمد و ابوالقاسم و بشير و نذير و داعى ناميده اند؟

حضرت فرمود: مرا محمد ناميدند، براى آنكه در زمين من ستايش ‍ شده ام

احمد ناميدند، براى آنكه در آسمان مرا ستايش مى كنند.

ابوالقاسم ناميدند، براى آنكه حق تعالى در قيامت بهشت و جهنم را به سبب من قسمت مى نمايد، پس هركس كافر شده است و ايمان به من نياورده است از گذشتگان و آيندگان به جهنم مى فرستم و هركس ايمان آورده و به پيامبرى من اقرار نمايد او را داخل بهشت مى گردانم

بشير ناميد، براى آنكه اطاعت كنندگان را به بهشت بشارت مى دهم

نذير ناميد، زيرا هركس نافرمانى كند از آتش مى ترسانم

داعى ناميد، براى اينكه مردم را به دين خدا دعوت مى كنم(٢)

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در قرآن ده نام دارد

امام صادقعليه‌السلام فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در قرآن ده نام دارد.

١ - محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ما محمد الا رسول(٣)

٢، ٣ - احمد و رسول

( وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِن بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ ) (٤)

٤ - عبدالله( وَأَنَّهُ لَمَّا قَامَ عَبْدُ اللَّـهِ يَدْعُوهُ كَادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَدًا ) (٥)

٥ - طه( مَا أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى ) ٰ(٦)

٦ -يس ( وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ ) (٧)

٧ - نون( ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ ) (٨)

٨ – مزمل( يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ ) (٩)

٩ - مدثر( يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّر ) ُ (١٠)

١٠ –( قَدْ أَنزَلَ اللَّـهُ إِلَيْكُمْ ذِكْرًا ) رَّسُولًا يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِ اللَّـهِ ) (١١)

سپس امام صادقعليه‌السلام فرمود: ذكر از نامهاى آن حضرت است و مائيم اهل ذكر كه حق تعالى در قرآن ذكر كرده است كه هر چه ندانيد از اهل ذكر سئوال كنيد.

بعضى از علما براى آن حضرت چهارصد نام از قرآن استخراج كرده اند.(١٢)

نور شريف پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علىعليه‌السلام

از ابوذر نقل شده كه حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

من و على بن ابى طالب از يك نور آفريده شده ايم و در جانب راست عرش ‍ تسبيح خدا مى گفتيم دو هزار سال قبل از آنكه خدا آدم را بيافريند.

چون خداوند آدمعليه‌السلام را آفريد آن نور را در پشت او جا داد.

چون آدمعليه‌السلام در بهشت ساكن شد ما در پشت او بوديم

چون نوحعليه‌السلام در كشتى سوار شد ما در پشت او بوديم

چون ابراهيمعليه‌السلام در آتش انداختند ما در پشت او بوديم

پيوسته حق تعالى ما را از اصلاب پاكيزه به رحم هاى پاك و مطهر منتقل مى گردانيد تا به سوى عبدالمطلب رسيديم ، پس آن نور به دو نيم كرد و مرا در صلب عبدالله گذاشت و علىعليه‌السلام را در صلب ابوطالب ، به من پيامبرى و بركت داد، به علىعليه‌السلام فصاحت و شجاعت

براى ما دو نام از نام هاى مقدس خود مشتق نمود، پس خداوند صاحب عرش محمود است و من محمد و خداوند بزرگوار اعلى است و برادرم على است ، پس مرا براى رسالت و پيامبرى ستود و علىعليه‌السلام را براى وصايت و امامت و حكم حق در ميان مردم(١٣)

حادثه بزرگ جامه آغشته به خون حضرت يحيىعليه‌السلام و تولد پدر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

هنگاميكه عبدالله پدر پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكه ديده به جهان گشود همه كشيشان يهود كه در شام بودند اطلاع يافتند، به اين ترتيب كه :

در نزد آنها جامه پشمى سفيد رنگى بود كه به خون حضرت يحيىعليه‌السلام آغشته بود و آنها در كتابهاى دينى خود خوانده بودند كه هرگاه آن جامه را به رنگ سفيد يافتند و ديدند كه از آن قطره هاى خون مى چكد بدانند كه در همان ساعت پدر حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متولد شده است

آنها همين موضوع را در آن جامه ديدند، همه آنها به مكه مسافرت نمودند و تصميم داشتند كه با نيرنگ به عبدالله آسيب برسانند، خداوند عبدالله را از گزند آنها حفظ كرد و آنها به هدف شوم خود دست نيافتند.

آنها در مكه از هركس در مورد عبدالله سئوال مى كردند جواب مى شنيدند كه عبدالله نورى است كه در خاندان قريش مى درخشد.(١٤)

دويست زن بر اثر محروم شدن به همسرى با عبدالله از حسرت مردند

نوشته اند: روزى عبدالله در مكه به شكار رفت در آن مكان ٩٠ نفر از كشيشان يهود كه به شمشيرهاى زهر آلود مسلح بودند به سوى او رفتند تا او را غافلگير كرده و بكشند.

وهب پدر حضرت آمنه «مادر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم » صاحب آن شكارگاه بود در آنجا حضور داشت وقتى كشيشان را در آنجا ديد دريافت كه در كمين عبدالله هستند تا به او آسيب برسانند با اينكه تنها بود براى كمك به سوى عبدالله شتافت

وهب مى گويد: نزديك عبدالله رفتم ناگاه مردانى را كه شباهت به مردان دنيا نداشتند و سوار بر اسب هاى شهاب بودند ديدم كه بر آنها حمله كردند و آنها را سركوب نمودند و عبدالله را از گزند آنها نجات دادند.

هنگامى كه وهب اين منظره زيبا را ديد شيفته مقام عبدالله شد و گفت : براى دخترم آمنه همسرى مناسبتر و شايسته تر از عبدالله نيست ، با توجه كه اشراف و ثروتمندان قريش از آمنه خواستگارى كرده بودند ولى آمنه آنها را نمى پذيرفت و به پدر مى گفت هنوز وقت ازدواج من نرسيده است

وهب به خانه بازگشت و جريان مقام با شكوه عبدالله را براى همسرش ‍ تعريف كرد و افزود كه عبدالله زيباترين مردان قريش است و داراى نسب شايسته اى است و من براى دخترم شوهرى را غير از او نمى پسندم نزد او برو و آمادگى دخترم را براى همسرى با او اعلام كن

مادر آمنهعليه‌السلام به حضور عبدالمطلب «پدر عبدالله» آمد و عرض كرد: دخترى دارم ، آماده ايم كه او را همسر عبدالله نمائيم

عبدالمطلب گفت : هيچ دخترى براى پسرم عبدالله پيشنهاد نشده كه مناسب تر و شايسته تر از آمنه باشد.

آنگاه عبدالله با آمنهعليه‌السلام ازدواج كرد وقتى زنهاى قريش از جريان آگاه شدند از حسرت اينكه اين افتخار نصيب آنها نشده بيمار گشتند.

گفته اند شب زفاف آمنهعليه‌السلام دويست زن از طايفه هاى گوناگون بر اثر محروم شدن از افتخار همسرى با عبدالله مردند «والله اعلم ».(١٥)

مرگ عبدالله در يثرب

عبدالله از طريق ازدواج فصل نوينى از زندگى به روى خود گشود و شبستان زندگى خود را با داشتن همسرى مانند آمنه روشن ساخت و پس از چندى براى تجارت راه شام را همراه كاروانى كه از مكه حركت مى كرد در پيش ‍ گرفت

زنگ حركت نواخته شد و كاروان به راه افتاد و صدها دل را نيز همراه خود برد، در اين وقت آمنه دوران حاملگى خود را مى گذرانيد، پس از چند ماه طالع كاروان آشكار گشت عده اى به منظور استقبال از خويشان و كسان خود تا بيرون شهر رفتند.

پدر عبدالله نيز در انتظار پسر بود، ديدگان كنجكاو عروسش هم عبدالله را در ميان كاروان جستجو مى كرد، متاسفانه اثرى از او در ميان كاروان نبود و پس از تحقيق مطلع شدند كه عبدالله موقع مراجعت در يثرب «مدينه» مريض شده و براى استراحت و رفع خستگى ، ميان خويشان توقف كرده است ، استماع اين خبر آثار اندوه و پريشانى در چهره هر دو پديد آورد و سيلاب اشكى از ديدگان پدر و عروس فروريخت

عبدالمطلب بزرگترين فرزند خود به نام حارث را مامور كرد كه به يثرب برود و عبدالله را همراه خود بياورد، وقتى وارد مدينه شد اطلاع يافت كه عبدالله يك ماه پس از حركت كاروان با همان بيمارى چشم از جهان بربسته است

حارث پس از مراجعت جريان را به عبدالمطلب رساند و همسرش را نيز از سرگذشت شوهرش مطلع ساخت و آنچه از او باقى مانده بود پنج شتر و يك گله گوسفند و يك كنيز بنام «ام ايمن» بود كه بعدا پرستار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شد(١٦).

دو سخن از مادر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

آمنه مادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرمايد:

هنگامى كه نطفه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از عبدالله به من منتقل شد نورى از او ساطع گرديد كه آسمانها و زمين را روشن كرد.

حضرت آمنه مى فرمايد: چند روزى بر من گذشت كه ناراحت بودم ، مى دانستم پا به ماه هستم شب ولادت درد من افزون شد و من تك و تنها در اطاق به شوهر جوان مرگم عبدالله و به تنهائى و غربت خودم كه دور از سرزمين يثرب افتاده ام فكر مى كردم ، شايد آهسته آهسته اشك هم مى ريختم ، از طرفى هم خيال داشتم برخيزم و دختران عبدالمطلب را كنار بسترم بخوانم اما هنوز اين خيال قطعى نبود و با خودم مى گفتم از كجا اين درد درد زائيدن باشد كه ناگهان به گوشم آوائى رسيد كه شادمان شدم ، صداى چند زن را شنيدم كه بر بالينم نشسته اند و درباره من صحبت مى كنند.

از صداى آرام و دلپذيرشان آنقدر خوشم آمد كه تقريبا درد خود را فراموش ‍ كرده بودم ، سرم را از روى زمين برداشتم كه ببينم زنانى كه در كنارم نشسته اند كجائى هستند و از كجا آمده اند و با من چه آشنائى دارند؟ ديدم چقدر زيبا! و چه خوشبو و پاكيزه ! من گمان كردم از خانمهاى قريش هستند حيرتم از اين بود كه چگونه بى خبر به اتاق من آمده اند! و چه كسى ايشان را از حال من با خبرشان كرده است ؟

به رسم و روش عرب ها كه در برابر عزيزترين دوستانشان قربانی صدقه مى روند با سخن گرم و گيرنده گفتم : پدر و مادرم به فداى شما باد از كجا آمده ايد و چه كسانى هستيد؟

آن زن كه طرف راستم نشسته بود گفت : من مريم مادر مسيح و دختر عمرانم !

دومى مى گفت : من آسيه همسر فرعون هستم و دو زن ديگرى هم دو فرشته بهشتى بودند كه به خانه من آمده بودند، دستى كه از بال پرستو نرم تر بود به پهلويم كشيده شد دردم آرام گرفت اما نه ديگر چيزى مى ديدم و نه چيزى مى شنيدم اين حالت بيش از چند لحظه دوام نيافت كه آهسته آهسته اين حالت محو شد و جاى خود را به نورى روحانى بخشيد در روشنائى اين نور ملكوتى ، پسرم را بر دامنم يافتم كه پيشانى عبوديت بر زمين گذاشته بود و نجوائى نامفهوم گوشم را نوازش مى داد با اينكه نه گوينده را مى ديدم و نه از نجوايش مطلبى در مى يافتم باز هم خوشحال بودم

سه موجود سفيد پوش پسرم را از دامنم برداشته بودند، نمى دانستم اين سه نفر كيستند از خاندان هاشم نبودند عرب هم نبودند شايد آدمى زاد هم نبودند، اما من نمى ترسيدم و در عين حال قدرتى كه دستم را پيش ببرد و كودك تازه به دنيا آمده ام را از دستشان بگيرد در من نبود، اين سه نفر با خودشان دو ظرف آورده و پارچه حريرى كه از ابر سفيدتر و لطيف تر بود در كنارشان ديدم

پسرم را با آبى كه در يكى از آن ظرف ها مى درخشيد در ظرف ديگر شستشو دادند و بعد در ميان دو شانه اش مهر زدند و بعد در آن پارچه پيچيدند و برداشتند و با خود به آسمانها بردند، تا چند لحظه زبانم بند آمده بود ناگهان زبان و گلويم باز شد و فرياد زدم ، ام عثمان ام عثمان !

خواستم بگويم كه نگذارند فرزندم را ببرند ولى در همين هنگام چشمم به آغوشم افتاد، اى خدا اين پسر من است كه به آغوشم آرميده است(١٧) .

مقام نبوت از بنى اسرائيل تا روز قيامت بيرون رفت

از امام باقرعليه‌السلام نقل شده است كه فرمود:

هنگامى كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديده به جهان گشود، مردى يهودى نزد جماعت قريش آمد و گفت : آيا امشب كودكى در ميان شما به دنيا آمده است ؟

آنها پاسخ دادند: خير

او گفت : بنابراين آن كودك در فلسطين متولد شده و نامش احمد است ، از نشانه هاى او اينكه خالى در بدن دارد كه رنگش مانند رنگ ابريشم خاكسترى است كه هلاكت و نابودى اهل كتاب و يهود به دست او صورت مى گيرد...

جماعت قريش متفرق شدند و به جستجو پرداختند تا بدانند كه آن كودك در سرزمين مكه به دنيا آمده است يا نه ، در اين پرس و جو دريافتند كه فرزندى در خانه عبدالمطلب متولد شده است ، آنها به جستجوى آن مرد يهودى پرداختند و به او خبر دادند كه در ميان ما پسرى به دنيا آمده است

يهودى گفت : آيا او قبل از خبر دادن من به دنيا آمده يا بعد از آن ؟

آنها گفتند: قبل از خبر دادن تو به دنيا آمده است

يهودى گفت : مرا نزد او ببريد تا او را بنگرم ، قريش همراه او حركت كردند و نزد مادر آن كودك «آمنهعليه‌السلام » آمدند و به او گفتند كودك خود را بيرون بياور تا او را بنگريم

آمنهعليه‌السلام گفت : سوگند به خدا پسرم بر خلاف روش تولد پسران ديگر به دنيا آمد، پس از تولد دست هايش را به زمين گذاشت و سرش را به سوى آسمان بلند كرد و به آسمان نگريست ، سپس از او نورى بدرخشيد به طورى كه من در روشنائى آن نور، كاخ ‌هاى بصرى «در اطراف شام» را ديدم و شنيدم هاتفى از جانب آسمان مى گفت :

تو سرور و آقاى امت را زائيدى ، پس بگو او را به خداى يكتا پناه مى دهم از شر هر شخص حسودى و نام او را «محمد» بگذار.

مرد يهودى كودك را گرفت و به او نگاه كرد سپس او را گردانيد و به خالى كه ميان شانه هايش بود به دقت نگاه كرد، ناگاه بيهوش به زمين افتاد.

اطرافيان كودك را گرفتند و به مارش سپردند و به او گفتند: خداوند وجود اين كودك را براى تو مبارك كند، وقتى مرد يهودى به هوش آمد به او گفتند: واى بر تو چه عارضه اى پيدا كردى ؟

او گفت : مقام نبوت از بنى اسرائيل تا روز قيامت بيرون رفت ، سوگند به خدا اين كودك همان پيامبرى است كه آنها را به هلاكت مى رساند، قريش از اين بشارت خوشحال شدند.

مرد يهودى به آنها گفت : شادمان شويد سوگند به خدا اين مولود آنچنان شكوه و عظمت به شما مى بخشد كه زبان زد مشرق و مغرب خواهد شد.(١٨ )

ابليس هنگام تولد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

هنگام تولد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابليس در ميان فرزندان خود فرياد كشيد كه همه نزد آن آمدند و پرسيدند چرا بى تاب و نگران شده اى ؟

ابليس در پاسخ گفت : واى بر شما امشب چهره آسمان و زمين دگرگون شده ، و موضوع عظيمى براى من رخ داده كه از زمان عروج عيسى به آسمان تاكنون برايم رخ نداده است برويد به جستجو بپردازيد چه اتفاقى افتاده است ؟!

همه آنها در سراسر زمين متفرق شدند و به جستجو پرداختند و سپس نزد ابليس آمدند و گفتند: چيز تازه اى رخ نداده

ابليس گفت : من خودم به جستجو مى پردازم و جريان را كشف مى كنم ، به روى سراسر زمين فرو رفت و همه جا را گشت و تا اينكه به سرزمين مكه آمد ديد سراسر حرم مكه پر از فرشتگان است خواست وارد حرم گردد فرشتگان بر او فرياد زدند از نهيب فرشتگان به عقب بازگشت ، سپس به صورت گنجشگى شد و از جانب كوه حراء «كه در يك فرسخى مكه بود» داخل حرم شد، ناگهان جبرئيل بر او فرياد زد: برگرد خدايت تو را لعنت كند!

ابليس گفت : يك سوالى دارم بگو بدانم امشب در زمين چه اتفاقى رخ داده است ؟

جبرئيل فرمود: محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متولد شده است

ابليس گفت : آيا مرا در او بهره اى است ؟

جبرئيل فرمود: خير

ابليس گفت : آيا در امت او بهره اى است ؟

جبرئيل فرمود: آرى

ابليس گفت : به همين اندازه راضى و خشنودم(١٩)

خواب عجيب عبدالمطلب جد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

از ابوطالب روايت شده كه عبدالمطلب گفت :

شبى از شب ها در حجر اسماعيل خوابيده بودم ، ناگاه خواب عجيب و غريبى ديدم ، برخاستم در راه يكى از كاهنان مرا ديد كه مى لرزم چون آثار تغيير در من مشاهده كرد گفت : چه شده كه بزرگ عرب چنين رنگش تغيير كرده ؟ آيا حادثه اى از حوادث روزگار روى داده است ؟.

گفتم : بله امشب در حجر اسماعيل خوابيده بودم در خواب ديدم كه درختى از پشت من روئيده شد چنان آن درخت بلند گرديد كه سرش به آسمان و شاخه هايش مشرق و مغرب را گرفته ، نورى از آن درخت ساطع گرديد كه هفتاد برابر نور خورشيد بود و عرب و عجم را ديدم كه براى آن درخت سجده مى كردند، پيوسته عظمت و نور آن درخت بيشتر مى شد اما گروهى از قريش خواستند آن درخت را قطع كنند، چون نزديك مى رفتند جوانى كه از همه نيكوتر و پاكيزه تر بود آنها را مى گرفت و پشت هايشان را مى شكست و ديده هايشان را مى كند پس دست بلند كردم كه شاخه اى از شاخه هاى آن را بگيرم آن جوان مرا صدا زد و گفت : تو را از ما بهره اى نيست ، گفتم : درخت از من است و من از آن بهره اى ندارم ؟ گفت بهره اش از آن گروهى است كه به آن آويخته اند، پس هراسان از خواب بيدار شدم

چون كاهن اين خواب را شنيد رنگش متغير شد و گفت : اگر راست بگوئى از صلب تو فرزندى بيرون خواهد آمد كه مالك مشرق و مغرب گردد و پيامبر مى شود.

پس عبدالمطلب گفت : اى ابوطالب سعى كن آن جوان كه يارى او نمود تو باشى

ابوطالب پيوسته بعد از فوت آن حضرت آن خواب را ذكر مى كرد و مى گفت : والله آن درخت ابوالقاسم امين است

مرحوم مجلسى مى فرمايد: ظاهرش آن است كه آن جوان تعبيرش ‍ اميرالمومنين است(٢٠)

خبرهاى ولادت را بخوانيد

صبح همان روزى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متولد شد هربتى كه در هر جاى عالم بود سرنگون شد و پادشاه عجم لرزيد و چهارده كنگره آن افتاد و درياچه ساوه كه آن را مى پرستيدند فرو رفت و خشك شد، «همان كه نمك شده و نزد كاشان است» و وادى سماوه كه سالها بود كسى در آن آب نديده بود آب در آن جارى شد و آتشكده فارس كه هزار سال بود خاموش نشده بود خاموش شد و طاق كسرى از وسط شكست و نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گرديد تا به مشرق رسيد و تخت هر پادشاهى در آن روز سرنگون شده بود و همه پادشاهان در آن روز لال و گنگ بودند و نمى توانستند سخن بگويند و سحر ساحران باطل شد و قريش در ميان عرب بزرگ شد، و به آنها آل الله مى گفتند زيرا كه در خانه خدا بودند.

آمنهعليه‌السلام مادر آن حضرت فرمود: والله چون پسرم بر زمين قرار گرفت دستها را بر زمين گذاشت و سر به سوى آسمان بلند كرد، پس از او نورى ساطع كه همه چيز را روشن كرد و ميان آن روشنائى صدائى شنيدم كه گوينده اى مى گفت : تو بهترين مردم را زائيدى ، پس او را محمد نام گذار، و چون شب شد اين ندا از آسمان رسيد كه :

( جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا )

در آن شب دنيا روشن شد و هر سنگ و كلوخ و درختى خنديد و آنچه در آسمانها و زمين بود تسبيح خدا گفتند و شيطان پا به فرار گذاشت و مى گفت : بهترين امتها و مردم و گرامى ترين بندگان و بزرگترين عالميان ، امت محمد است.(٢١)

قضيه جالب از تخفيف عذاب ابولهب

در كتابها نوشته اند: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سه روز اول از مادرش آمنه شير خورد و بعضى گفته اند هفت روز اول شير خورد «بنا به گفته بعضى گويا مادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يا بيمار بوده يا شير نداشته است» سپس «ثويبه» كنيز ابولهب به آن حضرت شير داد.

ثويبه كنيز آزاد شده ابولهب بود، ابولهب هنگامى كه مژده ولادت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از ثويبه شنيد به خاطر اين مژده او را آزاد كرد.

نوشته اند: وقتى ابولهب عموى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رفت برادرش عباس بعد از يك سال در خواب او را ديد و از حال او سئوال كرد؟

ابولهب گفت : در آتش دوزخ هستم ولى در هر شب دوشنبه «يا هر شب دوبار» از عذاب من تخفيف داده مى شود و از بين انگشت شست دستم آب مى مكم و اين تخفيف به خاطر آن است كه ثويبه را به مژدگانى اينكه به من بشارت تولد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را داد آزادش كردم و همچنين به خاطر اينكه او را هم شير مى داد.

مورخ معروف ابن جوزى مى گويد: وقتى كه براى ابولهب كه آيات قرآن در مذمت او نازل شده چنين تخفيفى داده مى شود، آيا كسى كه شب تولد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شادمان و خوشحال است در آتش است «محال است» بنابراين در مورد مسلمانان يكتاپرستى كه از امت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و شب و روز ولادت آن حضرت را جشن مى گيرند و انفاق مى كنند و شيرينى و غذا به مردم مى دهند بايد پاداشهاى بسيار در نظر گرفت

چنانكه ديده ايم در هندوستان بيش از مردم مكه به شب و روز ولادت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم احترام مى گذارند و براى بزرگداشت آن به مستمندان كمك مى كنند و با برپائى جشن هاى متعددى خوشحالى مى كنند.

و از امورى كه تجربه شده اينكه : شادى كردن و گرامى داشتن شب و روز ولايت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم موجب بيمه شدن از حوادث تلخ در آن سال مى گردد و مژده اى براى بر آمدن آرزوها و وصول به اهداف است ، خداوند ما و شما را براى انجام كارهاى نيك موفق بدارد و براى انجام سنت هاى نيك يارى كند، كه او ما را كافى بوده و او نيكو نگهبانى است(٢٢)

لطف پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دايه اولى

ثويبه كه دايه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود چهار ماه آن حضرت را شير داد، عمل او تا آخرين لحظات مورد تقدير رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و همسر پاك او خديجهعليه‌السلام بود، حتى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدينه براى او لباس و هديه هاى ديگر مى فرستاد و او همچنان از محبت هاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برخوردار بود تا اينكه بعد از فتح خبير «در سال هفتم هجرت» از دنيا رفت

وقتى كه خبر فوت او به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد آثار تاثر در چهره مباركش پديد آمد، از فرزند او سراغ گرفت تا در حق او نيكى كند ولى خبر يافت كه فرزند آن زن زودتر از او فوت كرده است(٢٣)

دومين دايه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و معجزات محيرالعقول

مرحوم قطب راوندى روايت كرده كه بعد از ثويبه «حليمه سعديه» همراه گروهى از زنان بنى سعد از محل سكونت خود كه در بيابان بود به مكه آمدند و در جستجوى كودكى بودند تا نزد خود برده و شير بدهند و مزد بگيرند.

حليمه مى گويد: همراه آن زنان از باديه بيرون آمديم من بر الاغ ماده اى سوار بودم و شوهرم هم همراه من بود و شتر ماده و پيرى همراه داشتيم كه بر اثر قحطى يك قطره شير از پستان او جارى نمى شد، فرزندى همراه داشتيم كه او در پستانم آنقدر شير نمى يافت كه سير شود و بر اثر شدت گرسنگى به خواب نمى رفت وقتى كه به مكه رسيديم هيچ يك از زنان ، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را براى شير دادن نپذيرفتند زيرا او يتيم بود(٢٤) ، همه بانوانى كه با من به مكه آمده بودند كودكى يافتند و او را با خود بردند، ولى براى من كودكى پيدا نشد چون نااميد شدم به ناچار محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را پذيرفتم آن كودك را به نزد كاروان خود آوردم و شب را سپرى كردم ، ناگهان يافتم كه به بركت آن كودك هر دو پستانم پر از شير شده است كه هم او را سير كردم و هم بچه خودم را، شوهرم كنار شترمان رفت و دست به پستان او برد ناگهان آن را پر از شير يافت و از آن شير دوشيد، من و بچه هايم از آن خورديم و همگى سير شديم ، شوهرم به من گفت اى حليمه ! كودك پر بركتى نصيب ما شده است ، آن شب را با شادى و سعادت سپرى كرديم و سپس به محل سكونت خود مراجعت نموديم

حليمه مى گويد: من سوار همان الاغى كه هنگام آمدن سوار بر آن بودم شدم محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم در آغوشم بود، سوگند به خداوندى كه جانم در دست اوست بر اثر سرعت حركت الاغ از همه آنها جلو افتادم ، كه آنها به من گفتند: اى حليمه توقف كن ! اين همان الاغى است كه قبلا بر آن سوار بودى ؟

گفتم : آرى

آنها گفتند: تو پسر با بركتى همراه خود دارى

به اين ترتيب هر روز و شب خير و بركت به ما افزوده مى شد با اينكه همه جا را خشك سالى و قحطى فرا گرفته بود و گوسفندان و شتران قبيله از چراگاه گرسنه بر مى گشتند ولى گوسفندان من در حالى كه كاملا سير و چاق بودند و پستانهايشان هم پر از شير بود و از چراگاه بر مى گشتند و از شير سرشار آنها نيز بهره مند مى شديم

از خاطرات ديگر حليمه اينكه : بعدها كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بزرگ شد و با خديجهعليها‌السلام ازدواج نمود حليمه به مكه به حضور آن حضرت آمد و از قحطى و خشك سالى و هلاكت چهارپايان شكايت كرد؛ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين با خديجهعليها‌السلام صحبت كرد و به آنها چهل گوسفند و شتر داد.

و پس از آن كه آئين اسلام ظهور كرد او با شوهرش به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند. مسلمان شدند(٢٥)

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا لب قبر اشك ريخت

سال چهارم ولادت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرا رسيد حليمه سعديه او را به مكه آورد و به مادرش آمنه تحول داد بعضى آن را در آغاز سال ششم دانسته اند.

در سال ششم ولادت بود كه آمنهعليها‌السلام قصد كرد فرزندش را جهت زيارت آرامگاه شوهرش به يثرب ببرد و در ضمن از خويشاوندان خود ديدارى به عمل آورد، با خود فكر كرد كه فرصت مناسبى به دست آمده و فرزند گرامى او بزرگ شده است و مى تواند در اين راه شريك غم او گردد.

آنان با ام ايمن بار سفر بستند و راه يثرب را پيش گرفتند و يك ماه در آنجا ماندند، اين سفر براى حضرت با تاءلمات روحى تؤ ام بود زيرا براى نخستين بار ديدگان او به خانه اى افتاد كه پدرش در آن جان داد و به خاك سپرده شده بود و مسلما مادر تا آن روز چيزهائى از پدر براى او نقل كرده بود، هنوز موجى از غم و اندوه در روح او حكمفرما بود كه ناگهان حادثه جانگداز ديگرى رخ داد و امواج ديگرى از حزن و اندوه به وجود آورد، زيرا موقع مراجعت به مكه مادر عزيز خود را در ميان راه در محلى بنام «ابواء» از دست داد.

در اين هنگام ام ايمن كه همراه آمنهعليها‌السلام بود بعد از گذشت پنج روز از وفات آمنهعليها‌السلام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را با خود به مكه آورد، از آن پس او كنيز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شد كه مادرش آمنهعليها‌السلام آن را به ارث برده بود، ام ايمن آن حضرت را نگهدارى و سرپرستى مى كرد وقتى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سن بيست و پنج سالگى با خديجه ازدواج كرد او را آزاد نمود.

حادثه فوت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت را بيش از پيش در ميان خويشاوندان عزيز و گرامى گردانيد و يگانه گلى كه از اين گلستان باقى مانده بود، فزون از مورد علاقه عبدالمطلب قرار گرفت از اين جهت او را از تمام فرزندان خويش بيشتر دوست مى داشت و بر همه مقدم مى شمرد.

هنوز امواجى از اندوه در دل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حكومت مى كرد كه براى بار سوم مصيبت بزرگترى روى داد، در هشتمين بهار زندگيش بود كه جد و سرپرست بزرگوار خويش «عبدالمطلب» را از دست داد، مرگ عبدالمطلب آنچنان روح وى را فشرد كه در روز مرگ او تا لب قبر اشك ريخت و هيچ گاه او را فراموش نمى كرد(٢٦) .

عبدالمطلب فرمود: اكنون مرگ براى من آسان گرديد

عبدالمطلب وقتى كه نشانه هاى مرگ را در خود احساس كرد پسرش ‍ ابوطالب «پدر بزرگوار علىعليه‌السلام » را به حضور خود طلبيد و به او چنين وصيت كرد: اى ابوطالب ! خوب در حفظ اين پسر يگانه كه بوى پدر را استشمام نكرده و مهربانى مادر را نچشيده و در كودكى يتيم بوده كوشا باش ، همچون جگرت از او نگهبانى كن ، بدان كه من در ميان پسرانم تنها تو را براى اين كار برگزيدم زيرا مادر تو و مادر پدر او يكى است

اى ابوطالب ! هرگاه ايام زندگى او را درك كردى(٢٧) خواهى دانست كه من كاملا او را مى شناختم و از همه بيشتر به مقام او آگاهى داشتم ، اگر توانستى از او پيروى كنى ، از او پيروى كن و با زبان و دست و مال خود او را يارى نما زيرا سوگند به خدا او بزودى سرور و آقاى شما مى گردد و به موقعيتى مى رسد كه هيچ يك از پسران پدرانم به آن نرسيده اند و نمى رسند.

اى ابوطالب ! من هيچ يك از پدران تو را نيافتم كه همچون پدر او «عبدالله» باشد و يا مادرشان همچون مادر او «آمنه» باشد او را كه تنها و يتيم است محافظت كن ، سپس فرمود: آيا وصيت مرا پذيرفتى ؟

ابوطالب عرض كرد: آرى پذيرفتم و خداوند را شاهد مى گيرم كه پذيرفتم

عبدالمطلب گفت : دست خود را به سوى من دراز كن او نيز دستش را به سوى پدر دراز كرد، عبدالمطلب دست خودش را بر دست ابوطالب زد آنگاه گفت : اكنون مرگ برايم آسان گرديد(٢٨) .

محبت هاى مادر علىعليه‌السلام به رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

روزى كه ابوطالب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از عبدالمطلب گرفت و به خانه آورد و به همسرش فاطمه بنت اسد گفت : بدان كه اين فرزند براى من از جان و مالم عزيزتر است و مراقب باش كه مبادا احدى جلوى او را از آنچه كه مى خواهد بگيرد.

فاطمه كه اين سخن را شنيد تبسمى كرد و گفت : آيا سفارش فرزندم را به من مى كنى ! در صورتيكه او از جان و فرزندانم نزد من عزيزتر مى باشد! براستى كه فاطمه او را بسيار دوست مى داشت و كمال مراقبت را از وى مى كرد و هر آنچه مى خواست براى آن حضرت فراهم مى نمود و از مادر به وى بيشتر مهربانى و محبت مى كرد، از طرفى هم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را مادر خود مى دانست

نوشته اند چون فاطمه بنت اسد از دنيا رفت علىعليه‌السلام خبر مرگ او را به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داد.

علىعليه‌السلام فرمود: مادرم مرد!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: به خدا قسم مادر من هم بود و سپس در مراسم كفن و دفن او حاضر شد و پيراهن مخصوص خود را داد تا او در آن پيراهن كفن كنند و سپس هنگام دفن نزديك آمد و جنازه را به دوش گرفت و همچنان زير جنازه تا كنار رفت

چون سبب آن كارها را پرسيدند آن حضرت فرمود: امروز نيكى هاى ابوطالب را از دست دادم فاطمه به اندازه اى به من علاقه داشت كه بسا چيزى در خانه اندوخته داشت ؛ و مرا بر خود و فرزندان اش مقدم مى داشت(٢٩) .

جريان راهب مسيحى و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بازرگانان قريش طبق معمول هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند يكى به يمن در زمستان و ديگرى به شام در تابستان ، «رحله الشتاء و الصيف» مقصد در اين سفر بصرى بود كه در آن زمان از شهرهاى بزرگ شام و از مهمترين مراكز تجارى آن زمان به شمار مى رفت

ابوطالب تصميم گرفته بود كه در سفر سالانه «بازرگانان قريش» شركت كند و مشكل برادرزاده خود را كه آنى او را از خود جدا نمى كرد چنين حل كرد كه او را در مكه بگذارد و عده اى را براى حفاظت او بگمارد، ولى در موقع حركت اشك در چشمان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حلقه زد و جدائى سرپرست خود را سخت شمرد، سيماى غمگين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم طوفانى از احساسات در دل ابوطالب پديد آورد به گونه اى كه ناچار شد تن به مشقت دهد و او را همراه خود ببرد.

مسافرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سن دوازده سالگى از سفرهاى شيرين او به شمار مى رود زيرا در اين سفر از «مدين و...» عبور كرد و از مناظر زيباى طبيعى شام ديدن به عمل آورد، هنوز كاروان قريش به مقصد نرسيده بود كه در نقطه اى بنام بصرى جريانى پيش آمد و تا حدى برنامه مسافرت ابوطالب را در دگرگون كرد.

در سرزمين بصرى ساليان درازى راهبى مسيحى بنام «بحيرا» در صومعه خود مشغول عبادت بود و مورد احترام مسيحيان آن محدوده بود، كاروانهاى تجارتى در مسير خود در آن نقطه توقف مى كردند و براى تبرك به حضور او مى رسيدند از حسن تصادف بحيرا با كاروان قريش روبرو گرديد چشم او به برادرزاده ابوطالب افتاد توجه او را جلب كرد.

نگاههاى مرموز و عميق او نشانه رازى بود كه در دل او نهفته بود دقايقى خيره خيره به او نگاه كرد يك مرتبه مهر خاموشى را شكست و گفت : اين طفل متعلق به كدام يك از شماهاست ؟ گروهى از جمعيت روبه عموى او كردند و گفتند متعلق به ابوطالب است

ابوطالب گفت : او بردارزاده من است

بحيرا گفت : اين طفل آينده درخشانى دارد اين همان پيامبر موعود است كه كتابهاى آسمانى از نبوت جهانى و حكومت گسترده او خبر داده اند، اين همان پيامبرى است كه من نام او و نام پدر او و فاميل او را در كتابها خوانده ام و مى دانم از كجا طلوع مى كند و به چه نحو آئين او را از چشم يهود پنهان سازيد زيرا اگر آنها بفهمند او را مى كشند(٣٠) .

آنها گمان مى كنند كه ابوطالب كافر است

شخصى به امام صادقعليه‌السلام گفت :

اهل تسنن گمان مى كنند كه ابوطالب كافر بوده است ؟

امامعليه‌السلام فرمودند آنها دروغ مى گويند چگونه او كافر بود با اينكه «در اشعارى در ايمان به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم » چنين مى گويد:

الم تعلمو انا وجدنا محمدا نبيا كموسى خط فى اول الكتب لقد علمو ان ابننا لا مكذب لدينا و لا يعنا بقيل الاباطل و ابيض يستسقى الغمام بوجهه ثمال اليتامى عصمه للارامل ١ - مگر نمى دانند كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مانند موسىعليه‌السلام پيغمبرى يافته ايم كه نامش در كتابهاى پيشينيان نوشته شده است

٢ - مردم دانسته اند كه ما پسرمان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به دروغ نسبت ندهيم و به سخن بيهوده گويان اعتنا نمى شود.

٣ - محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رو سفيد و آبرومند است كه به احترام آبروى او از ابرها طلب باران مى شود، او فرياد رس يتيمان و پناه بيوه زنان مى باشد(٣١) .

دفاع ابوطالب پدر علىعليه‌السلام از پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

آغاز سال هاى بعثت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، مشركان با شديدترين برخوردها در برابر پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صف كشيده بودند و مانع گسترش اسلام مى شدند.

روزى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه لباس نو بر تن داشت ، كنار كعبه طبق معمول براى عبادت و دعوت آمد و مشركان كنيه توز شكمبه شترى را برداشته و به طرف آن حضرت افكندند، و همين موجب آلوده شدن لباس ‍ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرديد، حضرت با ناراحتى شديد نزد عمويش ابوطالب آمد و گفت : اى عمو! ارزش و موقعيت مرا نزد خود چگونه مى بينى ؟

ابوطالب فرمود: اى برادرزاه من مگر چه شده است ؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماجراى گستاخى مشركان را براى ابوطالب بازگو كرد.

ابوطالب برادرش حمزهعليه‌السلام را طلبيد و شمشير به دست گرفت و به حمزه فرمود: شكمبه را برادر آنگاه همراه حمزه و ابوطالب سه نفرى نزد مشركان كه كنار كعبه بودند رفتند، مشركان ابوطالب را كه آثار خشم از چهره اش آشكار بود ديدند، ابوطالب به حمزهعليه‌السلام گفت : شكمبه را بردار به سبيل همه آنها بمال

حمزهعليه‌السلام با كمال دلاورى اين دستور را اجرا كرد و سبيبل همه آنها را آلوده نمود، آنگاه ابوطالب رو به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كرد و گفت : يابن اخى هذا حسبك فينا.

اى برادرزاده ! موقعيت و ارزش تو نزد ما اين است(٣٢).

با مرگ ابوطالب ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم احساس بى ياورى كرد

دفاعيات همه جانبه ابوطالب «پدر علىعليه‌السلام » از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بگونه اى چشمگير و مفيد بود كه تا ابوطالب زنده بود پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پرتو پشتيبانى قوى او، مكه را ترك نكرد ولى وقتى كه در سال نهم يا دهم بعثت ابوطالب از دنيا رفت ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنچنان در مكه احساس بى ياورى كرد كه جبرئيل حضور رسول خدا آمد و گفت :

يا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اخرج من مكه فليس لك فيها ناصر

اى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكه بيرون برو زيرا در اينجا يار و ياورى ندارى

وقتى قريش جاى خالى ابوطالب را ديد بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هجوم آوردند و آن حضرت ناگزير از مكه به سوى كوه «حجون » رفت و در آنجا «گويا در غار آنجا مخفى شد» و ماند و سپس جريان هجرت به مدينه پيش آمد.(٣٣)

خديجه فرمود: خودم را به ازدواج محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آوردم

امام صادقعليه‌السلام فرمود: هنگامى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواست با خديجهعليها‌السلام ازدواج كند عمويش ابوطالب با اهل بيت خود و جمعى از قريش نزد عموى خديجه بنام «ورقه بن نوفل» رفتند، آنگاه ابوطالب سخن آغاز كرد و خطبه اى به اين مضمون خواند.

حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه پروردگار كعبه است و ما را از ابراهيم و ذريه اسماعيلعليها‌السلام قرار داد و ما در حرم امن جاى داد، و ما را حاكم مردم ساخت و به ما در اين شهرى كه در آن سكونت داريم بركت داده است ، پس بدانيد پسر برادرم محمد را با هيچ يك از قريش ‍ نمى سنجند بلكه بر آنها برترى دارد و مقام هيچ مردى را با او قياس ‍ نمى نمايند بلكه مقام آن حضرت بالاتر است ، او در فضائل انسانى همتائى ندارد هر چند داراى ثروت اندك است ولى مال و ثروت عطائى است از جانب خداوند، كه آن را به اندازه نياز مقدر نموده و همچون سايه اى است كه زايل مى شود.

محمد به خديجه علاقه مند است چنانچه خديجه به آن حضرت علاقه مند مى باشد، ما حضور تو براى خواستگارى خديجه براى محمد با رضايت و تمايل خودش آمده ايم و هر قدر مهريه بخواهد من از مال خودم مى پردازيم ، خواه نقد و خواه نسيه ، من به پروردگار كعبه سوگند ياد مى كنم كه محمد داراى مقام عظيم و موقعيتى ارجمند، و بهره اى گسترده و دينى شايع و راءى و تدبيرى كامل است ، و سپس سكوت كرد.

آنگاه ورقه بن نوفل عموى حضرت خديجهعليها‌السلام كه از كشيشها و علماى بزرگ بود سخن گفت ، ولى در سخن گفتنش لكنت زبان پيدا كرد و نتوانست جواب ابوطالب را به طور نيكو بدهد.

حضرت خديجهعليها‌السلام به عمويش گفت : اى عمو! هر چند تو در سخن گفتن در اين مقام از من مقدم تر هستى ، اما اختيار بيش از من در اين مورد ندارى ، آنگاه گفت :

اى محمد من خود را به ازدواج تو در آوردم و مهريه آن بر عهده من از مال خودم باشد! به عمويت ابوطالب بگو براى وليمه ازدواج شترى قربانى كند و به مردم غذا بدهد، و هر وقت كه مى خواهى نزد من بيا.

ابوطالب به حاضران گفت : اى گروه حضار شاهد باشيد كه خديجه خود را به محمد تزويج كرد و مهريه را خودش ضامن شد.

يكى از مردم قريش گفت : عجب است كه مهريه را زنان براى مردان ضامن مى شوند!

ابوطالب در جوابش فرمود: اگر شوهران ديگر مثل برادرزاده من باشند با گران ترين قيمت ها و بلندترين مهريه ها او را خواستگارى خواهند كرد، و اگر مانند شما باشند زنان مهريه سنگين از شما طلب مى كنند، آنگاه ابوطالب شترى قربانى كرد(٣٤) و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزد حضرت خديجهعليها‌السلام رفت(٣٥) .

حضرت خديجه چهل ميليون سكه وقف پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كرد

حضرت خديجهعليها‌السلام در اين ازدواج مقام اجتماعى خود را به همسرى با يك جوان كه محمد يتيم مشهور بود به پائين كشيد، ولى خودش ‍ مى دانست كه مقام معنويش را در نزد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا عرش برين بالا برده است ، زنهاى متشخص و متكبر قريش ديگر با خديجه صحبت نمى كردند، دخترانى كه شب و روز همچون منظومه شمسى دور و برش مى چرخيدند نظام خود را گسسته و پريشان و پراكنده شده بودند، اما او از اين لحاظ يك لحظه هم دل تنگ و مكدر نبود.

اين زن آنقدر روشنفكر و كار آزموده بود كه همچون وزيرى مدبر و با تدبير طرف مشورتى امين قرار گرفت ،از این روى تنها زنى بود كه توانست چنين مقامى در زندگى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دريابد، او نزديك به چهل ميليون سكه طلا از ثروت خود در راه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و عقيده و ايمان و فرهنگ او خرج كرد، او تا زنده بود تنها همسر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و پس از مرگش اين احترام و شرف به يك عشق آسمانى عوض شده بود.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خديجه را پس از مرگش مانند زمان حياتش دوست مى داشت و عاشقانه از وى ياد مى كرد تا آنجا كه چند بار عايشه را به سخنان نيش دار وادار كرد.

عايشه مى گويد: گوسفندى را سر بريده بودم ، رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى دوستان كهنسال خديجه چند سهم مقرر فرمود و چنان صميمانه از خديجه ياد كرد كه حس حسادت من سخت به هيجان درآمد و گفتم يا رسول الله فكر مى كنم در اين دنيا شما جز خديجه هيچ زنى را زن نمى شمارى ؟ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جوابم سكوت كرد و اين سكوت آتش به جانم زد، و گفتم : يا رسول الله بس نيست كه اين همه از يك پيره زن سفيد موى ياد مى كنى ؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جوابم فرمود: خوب است ، عايشه بس كن ، در آن روزگار كه خديجه دوستم داشت كسى دوست و ياورم نبود، در آن روزگار كه به نبوت من تصديق كرد همه تكذيبم كردند، در آن روزگار كه سخت تهيدست و بينوا بودم ثروت گزافش را در اختيارم گذاشت و بالاتر از همه فاطمه از وى به يادگار مانده است

خديجه تا زنده بود براى پيامبر يارى راستين و تكيه گاهى عظيم بود.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هر مصيبت و اذيتى كه از كفار و مشركين مى ديد با ملاقات خديجه دل روشن مى داشت و رفع غم و غصه مى نمود، او بعد از تحمل تنهايى و مصائب و ناراحتى هاى بسيار بخصوص اقامت اجبارى سه ساله در شعب ابوطالب از پا درآمد و به بستر بيمارى افتاد و تنها سرپرست و يار او محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود زيرا تمام زنان قريش به خاطر ازدواج با محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و تهيدست شدنش او را تنها گذاشته بودند.

آرى بانوئى كه روزگارى ملكه قريش و سيده حجاز بود، بانوئى كه زنهاى قريش به معاشرت و دوستى با او به خود مى باليدند، پاك تنها مانده بود، بانوئى كه دستگاه بازرگانيش ثروتمندترين و غنى ترين دستگاهاى تجارى عرب بود به روز مرگ تك و تنها به اطاق كوچك خود بر فرش بوريايى افتاد و جز شوهر عالى مقامش محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و دختر كوچكش فاطمهعليها‌السلام هيچ كسى را در كنارش ‍ نداشت(٣٦) .

آهسته آهسته نفس بيمار به شمارش افتاده بود، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستور فرمود كه فاطمه زهراعليها‌السلام را از اطاق مريض به اطاق ديگرى بردند و خود پنجه هاى لاغر خديجهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه اندك اندك حرارت تب ، با حرارت حيات از زير پوست هاى خشكيده اش مى گريخت و جاى خود را به برودت مرگ مى سپرد در دست داشت

براى آخرين بار چشمهاى خدابين خديجهعليها‌السلام از هم گشوده شد و نظرى به ديدگان اشك آلود شوهرش انداخت و فرمود: يا رسول الله از من راضى باش

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اميدوارم كه خداى من هم از تو راضى باشد.

حضرت خديجهعليها‌السلام آهى كشيد و فرمود: فاطمه من كجاست ؟

رسول الله فرمود: به خاطر فاطمه نگران مباش خداى تو نگهبان اوست

او فرمود: خداى من ...! خدا نگهبان خوبى است ، خدا كافى است

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روى صورت خديجهعليها‌السلام خم شد و فرمود: هم اكنون جبرئيل بر من وارد شد و سلام خدا را به تو مى رساند، خديجه لبخندى از رضايت و خشنودى بر لب آورد و گفت :

ان الله هو السلام و منه السلام و اليه يعود السلام و على جبرايل و عليك يا رسول الله السلام در آخرين نفس به وحدانيت الهى و رسالت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شهادت داد و براى هميشه ديده از جهان فرو بست(٣٧) .

سه سفارش حضرت خديجه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

زمانيكه حضرت خديجهعليها‌السلام مريض شد و مرضش شدت يافت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر بالين او آمد، حضرت خديجه عرض ‍ كرد يا رسول الله به وصيت و سفارش من گوش كن

اول اينكه در حق شما كوتاهى كردم مرا ببخش

حضرت فرمود: هرگز از شما كوتاهى نديدم ، بلكه نهايت جديت را نمودى و ثروتت را در راه خدا صرف نمودى و در خانه من به رنج و مشقت افتادى

فرمود: دومين سفارشم ، نسبت به دخترم مى باشد، اشاره به فاطمه زهراعليها‌السلام كرد، اين دخترم كوچك است بعد از من يتيم مى شود كسى او را نيازارد.

فرمود: سومين وصيتم را خجالت مى كشم به شما بگويم به دخترم فاطمه مى گويم كه عرض شما برساند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جا حركت كرد و از خانه خارج شد.

حضرت خديجهعليها‌السلام به دخترش فاطمهعليها‌السلام فرمود: دخترم ! به پدرت بگو مادرم مى گويد من از قبر مى ترسم ، همان جامه اى كه هنگام وحى مى پوشيدى خواهش مى كنم كفن من قرار دهى

حضرت فاطمهعليها‌السلام به پدر بزرگوار خويش عرض كرد، و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جا حركت نمود و جامه را به فاطمهعليها‌السلام داد تا نزد مادرش ببرد.

حضرت خديجهعليها‌السلام از ديدن جامه بسيار خوشحال گرديد همينكه از دنيا رفت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را غسل داد و تا خواست كفن نمايد جبرئيلعليه‌السلام نازل شد و فرمود: خداوند سلام مى رساند مى فرمايد كفن خديجه از جانب ماست چون مالش را در راه ما صرف كرده ، كفنى بهشتى تقديم رسول الله كرد، سپس حضرت اول خديجهعليها‌السلام را با جامه خويش كفن كرد و بعد با پارچه بهشتى(٣٨) .

فاطمه من كوچك است

در همان ايام مرض حضرت خديجهعليها‌السلام ، اسماء بنت عميس ‍ براى عيادتش آمد، حضرت را گريان ديد پرسيد چرا گريه مى كنى با اينكه تو بهترين زنان محسوب مى شوى و تمام اموالت را در راه خدا بخشيدى ، تو همسر پيامبرى و او به زبان خويش تو را بشارت به بهشت داده

خديجهعليها‌السلام فرمود: براى اين گريه نمى كنم ، بلكه هر زنى در شب زفاف احتياج به مادر دارد تا اسرار خود را به او بگويد فاطمه من كوچك است مى ترسم كسى نباشد كه عهده دار كارها و احتياجات او شود.

اسماء گفت : براى خدا با شما عهد مى كنم كه اگر تا آن وقت زنده باشم به جاى تو عهده دار كارهاى او باشم

اسماء مى گويد: شب زفاف فاطمهعليها‌السلام پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: همه زنها خارج شوند و كسى اينجا نباشد، همه بيرون رفتند و من باقى ماندم همين كه آن حضرت مرا مشاهده كرد فرمود: تو كيستى ؟ گفتم : اسماء

حضرت فرمود: مگر نگفتم خارج شويد؟

عرض كردم من با خديجه پيمان بسته ام كه مثل چنين شبى بجاى او را براى فاطمه مادرى كنم

حضرت گريه نمود و فرمودند: تو را به خدا براى اين كار ايستاده اى ؟

عرض كردم آرى ، آن جناب دست خويش را بلند كرد و برايم دعا نمود(٣٩) .


3

4

5

6