داستانهايى از رسول خدا . جلد ۱

داستانهايى از رسول خدا .50%

داستانهايى از رسول خدا . نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

جلد ۱ جلد ۲
  • شروع
  • قبلی
  • 53 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7524 / دانلود: 2853
اندازه اندازه اندازه
داستانهايى از رسول خدا .

داستانهايى از رسول خدا . جلد ۱

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

محبوب ترين نامها نزد من است

حضرت حمزه از محبوب ترين شخصيتهائى است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيشترين محبت و علاقه را نسبت به آن ابراز مى كرد و پيوسته فضايل و برترى آنان را اعلام كرده و نام او را در رديف نام اميرالمومنينعليه‌السلام «كه روح و جان آن حضرت بود» قرار داده است و شايد به دليل تقدم سنى حمزه و يا به دلايل ديگر نام او را مقدم بر نام آن بزرگوار بر زبان آورده است

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بهترين مردم حمزه و جعفر و علىعليه‌السلام مى باشند.

از جابرابن عبدالله انصارى روايت شده كه يكى از ياران ما داراى فرزندى شد، از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرسيدند كه چه نامى بر او بگذاريم

حضرت فرمودند: محبوب ترين نامهائى كه نزد من است است نام بگذاريد نامش را حمزه بنهيد

اكنون جاى اين سوال باقى است كه اگر نام حمزه تا اين اندازه براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم محبوب است چرا آن حضرت نام هيچ يك از پسران فاطمهعليه‌السلام را حمزه نگذاشت ؟

در روايتى چنين آمده است كه آن حضرت پس از تولد نخستين فرزند فاطمهعليه‌السلام براى ديدن نوزاد به خانه علىعليه‌السلام رفت و پس از ديدار كودك از علىعليه‌السلام پرسيد: چه نامى براى فرزندم انتخاب كردى ؟

علىعليه‌السلام فرمود: من به خود اجازه ندادم كه پيش از شما نامى براى او معين كنم ولى من دوست داشتم كه نام او را حرب يا حمزه بگذارم

در آن وقت فرشته وحى نام «حسن» را از جانب خداوند براى اين نوزاد فرخنده به ارمغان آورد.(٥٥)

حمزهعليه‌السلام سر ابوجهل را شكست

تاريخ نگاران نوشته اند:

در يكى از روزهاى سال دوم بعثت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در صفا بود كه ابوجهل از آنجا گذشت و آن حضرت را مورد ناسزاگوئى و آزار خود قرار داد و از آئين وى عيب جوى مى كرد و رسالتش را انكار نمود، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پاسخ وى سكوت اختيار كرد ولى كنيز عبدالله ابن جدعان در خانه خود همه گفته هاى ابوجهل را شنيد، ابوجهل پس از جدا شدن از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوى كعبه رفت و در انجمنى كه قريش در آن شركت داشتند حضور يافت

ديرى نگذشت كه حمزه بن عبدالمطلب در حالى كه كمانش روى دوشش ‍ بود از راه رسيد، وى از شكارگاه باز مى گشت چون او شكارچى ماهرى بود و هيچ گاه تيرش خطا نمى رفت ، او هميشه پس از بازگشت از شكار گرد خانه كعبه طواف مى كرد و سپس به انجمنهاى قريش مى رفت و به آنها سلام مى كرد و با ايشان به گفتگو مى نشست ، او محبوب ترين و با شهامت ترين مرد قريش بود.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خانه باز گشته بود كه حمزه از روبروى كنيزك گذشت ، وقتى چشم كنيزك به حمزه افتاد گفت : ابوعماره «كنيه حمزه» اى كاش بودى و اذيت و آزارهايى كه ابوجهل بر برادرزاده ات محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روا داشت مى ديدى همينجا نشسته بود كه ابوجهل به اذيت و آزار او پرداخت و به او دشنام داد و تا توانست در رنجاندن او كوشيد آنگاه از وى دور شد ولى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هيچ گونه واكنشى نسبت به او نشان نداد.

سخنان كنيز سراپاى وجود حمزه را در آتش خشم شعله ور ساخت ، اراده خداوند بر آن شده بود كه حمزه مشمول كرامات الهى گردد از اين رو باگامهاى درشت به راه افتاد و با شتاب به جستجوى ابوجهل پرداخت كه او را به چنگ آورد، و سزاى كردارش را بدهد.

حمزه خود را به خانه خدا رساند در آنجا نگاهش به ابوجهل افتاد كه در ميان جمع نشسته بود، حمزه به طرف او رفت و وقتى كه در بالاى سرش ‍ قرار گرفت كمانش را بالا برد و محكم بر فرق ابوجهل زد به گونه اى كه سرش ‍ شكاف سختى برداشت و در آن هنگام به او گفت : محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را دشنام مى دهى و حال آنكه من پيرو آئين اويم و به هرچه او ايمان دارد من نيز ايمان دارم ، اكنون تو با من طرف هستى اگر يارى روياروئى با من را در توان خود مى بينى زبان درازى كن(٥٦)

با گرايش حمزه به اسلام قريش فهميد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عزت يافته و قدرتمند شده

حضرت حمزه نه تنها يك مسلمان شده بود بلكه از آن هم گامى فراتر گذاشت و مراحلى از ايمان را نيز پيمود و با دلى در نهايت آرامش و درونى لبريز از اطمينان به پاسدارى از حريم اسلام و قرآن و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كمر همت بسته بود، او نه تنها از ياران ديروز خود بريد بلكه براى كشتن آنها نيز آمادگى كامل داشت

وقتى عمر با شمشير برهنه به درب خانه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزديك مى شد و قصدش اين بود كه اظهار اسلام كند خبر به رسول خدا رسيد كه عمر با شمشير برهنه آهنگ خانه شما را دارد!

حمزه به آن حضرت عرض كرد: اجازه دهيد داخل شود اگر قصد نيكى داشته باشد هر آنچه در توان داريم از او دريغ نخواهيم داشت و اگر قصد بدى در سر داشته باشد با شمشير خودش او را خواهيم كشت ، حضرت حمزه با اين جملات بار ديگر ايمان عميق خود را نسبت به آئين محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اظهار كرد و شهامت و فداكارى خود را در راه پيشبرد اهداف عاليه اسلام به اثبات رساند.

اسلام حضرت حمزه پيروزى درخشانى براى مسلمانان به بار آورد و آنان را از مرحله انزوا و مخفى كارى و انفعال به سطح بالاترى ارتقاء بخشيد، از اين پس آنان در پايگاه مركزى خود «خانه ارقم» اجتماع مى كردند قرآن تلاوت مى نمودند و نماز جماعت به پا مى داشتند.

با گرايش حمزه به اسلام و مسلمانان ، قريش دريافت كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عزت يافته و قدرتمند شده و از آن پس حمزه از وى پشتيبانى خواهد كرد، بدين ترتيب آنان از اذيت و آزارهاى خود كاستند و رفتارشان به شخص پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ديگر مسلمانان روند ملايمترى يافت(٥٧) .

حمزه شير خدا و رسول خداست

نوشته اند: حضرت حمزه در احد با دو شمشير پيش روى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى جنگيد و مى گفت : من شير خدا هستم و به پيش ‍ مى تاخت و بر مى گشت ، رزم او با دو شمشير از ويژگيهاى او بشمار مى رود و جز او ديگرى را سراغ نداريم كه با دو شمشير نبرد كرده باشد.

نقل شده كه پيوسته حمله هاى خود را متوجه قلب سپاه دشمن مى كرد و تا اعماق آنان نفوذ مى نمود و پس از وارد آوردن ضرباتى شكننده و سهمگين بر پيكر دشمن به پايگاه خود باز مى گشت او از چنان زور و بازوئى برخوردار بود كه «وحشى» قاتل او مى گويد:

به خدا سوگند من حمزه را زير نظر داشتم در حالى كه با شمشيرش مردم را مى شكافت و بر هيچ جنگ آورى نمى گذشت مگر اينكه او را مى كشت كه از آن جمله سباع بن عبدالعزى بود.

حمزه در اين نبرد قبل از شهادتش ٣١ تن از دشمنان را به هلاكت رساند، يكى از شاخص ترين القاب حمزه و يا در حقيقت تنها لقبى كه در طول زندگى پرجوشش خود بدان مشهور بود لقب «اسدالله و اسدرسوله» يعنى شير خدا و رسول بود.

رسول خدا پس از به شهادت رسيدن حمزه ، خطاب به عمه اش و دخترش ‍ فاطمهعليها‌السلام چنين فرمود: مژده باد شما را اكنون جبرئيل نزد من آمد و به من خبر داد كه در هفت آسمان نوشته اند: حمزه بن عبد المطلب شير خدا و رسول خداست

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عمويش عباس فرمود: در روز قيامت به جز چهار تن هيچ كس سواره نيست ، اول خودم ديگرى صالح پيامبر و سوم علىعليه‌السلام .

عباس پرسيد اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس چهارمين آنها كيست ؟

حضرت فرمود: عمويم حمزه شير خدا و شير رسول خدا و سيد شهيدان بر شتر من غضباء سوار خواهد بود(٥٨) .

هند جگر خوار

در گير و دار جنگ احد پاى حضرت حمزه در جنگ لغزش پيدا كرد و با پشت بر روى زمين افتاد در اين حال زره از روى شكم مباركش كنار رفت و ناگهان وحشى حبشى با نيزه بر وى حمله ور شد پس از ابراز آن همه دليرى و رشادت در عرصه نبرد سرانجام لحظه موعود فرا رسيد و روح بلند حمزه به ملكوت اعلى خوانده شد.

پس از آنكه وحشى از جان سپردن حمزه اطمينان يافت به خود جراءت داد كه به پيكر شير به خون خفته نزديك شود، او نخست نيزه را از ميان بدن حمزه بيرون كشيد و بعد دست به يك جنايت هولناك ديگرى زد، او با دست هاى جنايت كار خود سينه حمزه را دريد و جگر او را از درون سينه خارج ساخت و سراسيمه به سوى همسر ابوسفيان «هند» مادر معاويه روان شد و از وى براى كشتن حمزه مژدگانى درخواست كرد.

وحشى رو به هند كرد و گفت : اگر امروز قاتل پدرت را كشته باشم مژدگانى من چيست ؟

هند در پاسخ وحشى گفت : هر چه بر تن دارم از پوشاك و زيور آلات همه مال تو.

وحشى در حالى كه دست هاى جنايت پيشه اش را به سوى هند دراز كرده بود گفت : بگير اين جگر حمزه است

كينه و هيجان جنون آميز هند و آتش دشمنى اش نسبت به حمزه شعله ور شد و چنان سگى هار كه پاره سنگ يا كلوخ به وى پرتاب شده باشد با ولع تمام مى خواهد آن را فرو برد هند نيز دهان باز كرد و جگر حمزه را نيز به دهان برد و نيشهاى زهرآگين خود را در آن نشانيد و بخشى از آن را با دندان دريد و به جويدن آغاز كرد.

اما از آنجا كه خداوند نمى خواست كه چيزى از پيكر پاك حمزه با جسد پليدزنى چون هند آميخته شود لذا ريزه هاى آن عضو مطهر را از دهان خارج كرد و از آن پس به «آكله الاكباد» يا هند جگر خوار ملقب شد.

آنگاه هند تمام لباسها و زيور آلات خود را به وحشى بخشيد و به او گفت : هر گاه به مكه برگشتى نزد من بيا و از من ده سكه طلا بگير(٥٩) .

شباهتهاى حضرت حمزه با امام حسينعليها‌السلام

ميان حضرت امام حسين و حمزهعليها‌السلام همگونى هاى زيادى وجود دارد كه به پاره اى از آنها اشاره مى شود.

حضرت حمزه و امام حسين و هر دو سيدالشهدا يا سرور و سالار شهيدانند.

علىعليه‌السلام فرمود: بلند مرتبه ترين خلق در روز رستاخير پيامبرانند و بهترين مردم پس از پيامبران شهيدانند و سالار شهيدان حمزه ابن عبدالمطلب است

اما اين عنوان و مقام براى حمزه هميشگى نبود و با شهادت سرور شهيدان حسين به علىعليه‌السلام اين عنوان به آن حضرت منتقل شد.

بدن حضرت حمزه را پس از شهادت برهنه كردند، و پيكر مطهر امام حسينعليه‌السلام را نيز پس از شهادت بوسيله دشمن برهنه شد.

دشمن بدن حمزهعليه‌السلام را قطعه قطعه كرد و سينه او را شكافت ، بدن نازنين امام حسينعليه‌السلام نيز زير سم اسبان قرار گرفت و نشانه هاى صدها زخم شمشير و خنجر بر بدن آن حضرت ديده مى شد.

بدن حضرت حمزهعليه‌السلام را نيز خواهرش صفيه در آغوش كشيد و بر او گريست ، حضرت زينبعليها‌السلام نيز كنار پيكر صدچاك برادرش آمد و آن را در بغل گرفت و بر وى نوحه سرائى است

براى حمزهعليه‌السلام كفنى كه همه بدن او را بپوشاند پيدا نشد و بخشى از تن او را با گياه پوشاندند، بدن امام حسينعليه‌السلام را نيز به جاى كفن در حصير و بوريائى قرار دادند و به خاك سپردند.

در شهادت حمزه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گريه ها كرد و اشك ريخت و ناله ها از دل سر داد و به غم او در سوگ نشست ، در شهادت امام حسينعليه‌السلام زمين و آسمان و همه موجودات جهان و امامان بزرگعليه‌السلام گريستند و مصيبت آن شهيد مظلوم بالاترين مصيبت ها است

جگر حمزهعليه‌السلام بوسيله هند مادر معاويه دريده شد، قلب امام حسين نيز بوسيله مزدوران فرزند معاويه هدف تير سه شعبه قرار گرفت

شباهتهاى حضرت حمزه و امام حسينعليه‌السلام بيانگر اين حقيقت است كه خط شهادت خط راستين اسلام و قرآن است و پيوسته در يك امتداد بوده و از خصايص مشابهى برخوردار است و روشهاى وحشيانه و ددمنشانه دشمنان نيز پيوسته همسان بوده است(٦٠)

خاك قبر حضرت حمزه تسبيح حضرت زهراعليها‌السلام بود

شهيد مطهرى مى فرمايد:

صديقه كبرى فاطمه زهراعليها‌السلام وقتى كه پدرش تسبيحات معروف را به او ياد داد(٦١) سر قبر عموى بزرگوارش جناب حمزه رفت و از تربت آن شهيد براى خود تسبيح درست كرد.

چون خاك قبر شهيد محترم است و انسان براى اينكه بتواند اذكار و اوراد خود را بشمار نيازمند به تسبح است ، ولى اينكه چه فرقى مى كند كه دانه هاى تسبيح از سنگ باشد يا از چوب يا خاك و يا از هر خاكى برداريم ؟ برداشتن خاك تربت شهيد اين نوعى احترام به شهيد و شهادت و نوعى به رسميت شناختن قداست شهادت است

فاطمه زهراعليها‌السلام خودش اقدام به تعمير و بازسازى قبر حضرت حمزه مى كرد، آن جناب پيوسته بر سر قبر حمزه مى رفت و آن را مرمت و اصلاح مى كرد.(٦٢)

در بساط خويش دارد بهترين كالا شهيد مى كند كالاى خود را با خدا سودا شهيد بهر استقلال اسلام از خم چوگان مرگ گوى سبقت را زميدان مى برد تنها شهيد بسكه قدرش هست عالى نزد خلاق مجيد بهترين فرد است بين مردم دنيا شهيد مرگ او بنيانگذار خشت كاخ زندگى است زانكه دين را مى كند با خون خود احيا شهيد(٦٣)

معجزه از پيكر شهداى احد مخصوصا حضرت حمزهعليه‌السلام

پيكر پاك شهيدان احد ساليان بسيارى پس از شهادتشان ، تر و تازه بود، درست مانند موقعى كه به شهادت نائل آمده بودند و هيچ اثر و نشانه اى از گذشت زمان بر اجساد پاك آنان نبود، و شگفت آورتر اينكه هنوز خون تازه در رگهاى آنان وجود داشت

٤٦ سال بعد از ماجراى احد نهرى به دستور معاويه از قبور شهداى احد گذرانيدند كه موجب ظاهر شدن پيكر پاك شهداى احد گرديد، پيكرهايشان مانند غنچه هاى گل با كفنهاى تازه ظاهر شدند گويى كه ديروز دفنشان كرده اند.

معاويه به عامل خود در مدينه نوشت كه نهرى جارى نمائيد، وى در جوابش نوشت كه عبور اين نهر ممكن نيست مگر از قبور شهداى احد، معاويه گفت : ضرر ندارد انجام بدهيد.

پس منادى ندا كرد هر كس كه كشته اى در احد دارد او را منتقل كند، مردم بيرون آمدند و ديدند كه همه اجساد شهدا تر و تازه و بوى مشك از آنان ساطع است

بعضى ، آنها را ديدند كه دست بر جراحت خود نهاده چون دست او را از جراحت مى گرفتند، خون تازه از آن بيرون مى آمد و چون دوباره دست را مى گذاشتند خون بند مى آمد، نوشته اند كه کلنگى به پاى حمزه اصابت كرد كه خون از آن جارى شد(٦٤) .

بلال حبشى را در كوچه ها مى گرداندند

يكى ديگر از ياران رسول خداعليه‌السلام بلال حبشى بود؛ بلال كه بعدها مؤ ذن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شد، غلام اميه بن خلف بود اميه از دشمنان سرسخت پيشواى بزرگ مسلمانان بود، او براى انتقام از غلام تازه مسلمان خود در ملاء عام او را شكنجه مى داد و او را در گرمترين روزها با بدن برهنه روى ريگهاى داغ مى خواباند و سنگ بسيار بزرگ و داغى روى سينه او مى گذاشت و مى گفت : دست از تو بر نمى دارم تا اينكه به همين حالت جان بسپارى و يا از اعتقاد به خداى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برگردى و «لات» و «عزى» دو بت بزرگ را پرستش ‍ كنى ، ولى بلال در برابر آن همه شكنجه گفتار او را با دو كلمه كه بيانگر پايه استقامت او بود پاسخ مى داد و مى گفت ، احد احد خدا يكى است ! و هرگز به آئين شرك و بت پرستى بر نمى گردم استقامت اين غلام سياه كه در دست مرد سنگدلى اسير بود موجب اعجاب ديگران واقع گشت ، حتى ورقه بن نوفل بر وضع رقت بار او گريه كرد و به اميه گفت : به خدا سوگند هرگاه او را با اين وضع بكشيد من قبر او را زيارتگاه خواهم ساخت

اميه ، گاهى شدت عمل بيشترى نشان مى داد و ريسمانى بر گردن بلال مى انداخت و به دست بچه ها مى داد تا او را در كوچه ها بگردانند.

نوشته اند: پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابابكر را ملاقات كرد و فرمود اگر چيزى مى داشتم بلال را از صاحبش خريدارى مى كردم ، ابابكر بلال را خريد و آزاد كرد ولى بلال علىعليه‌السلام را بيشتر احترام مى كرد.

به بلال اعتراض آوردند كه ابابكر تو را خريدارى و آزاد نمود با اين خصوصيت على را بيشتر احترام مى كنى ، بلال در جواب آنان گفت : علىعليه‌السلام بيشتر از ابابكر بر گردن من حق دارد زيرا ابابكر مرا از قيد بندگى و شكنجه آزاد كرد و نجات داد، در صورتيكه صبر و استقامت بر آن شكنجه ها و عذابها مى كردم وارد بهشت مى شدم در حالى كه علىعليه‌السلام مرا از عذابهاى ابدى و جهنم نجات داده ، بواسطه دوستى او و مقدم داشتنش بر سايرين سزاوار بهشت برين و نعمتهاى جاودانه اش ‍ گرديده ام

بلال از كسانى بود كه ابابكر بیعت نكرد، عمر گريبان او را گرفت و گفت : بلال اينست پاداش كسيكه تو را آزاد كرد كه با او بيعت نكنى ؟

بلال گفت : من هرگز با كسى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را تعيين نكرده بيعت نمى كنم ، اما آن كس را كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را جانشين خود قرار داده بيعتش تا روز قيامت بر گردن من است(٦٥) .

سميه مادر عمار چگونه شهيد شد

از مسلمانى كه به سختى دچار آزار مشركين گرديد عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه بودند كه هر سه به جرم اينكه به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايمان آورده بودند سخت ترين شكنجه ها را از دست مشركين تحمل مى كردند.

ياسر و سميه پدر و مادر عمار چون دست از آيين خود برنداشته به دست ابوجهل و ديگران شهيد شدند، به اين ترتيب كه ، پاهاى سميه را از دو جهت مخالف بر دو شتر بستند و سپس با حربه اى بدنش را از وسط دو نيم كردند و سپس ياسر را نيز به ضربتى كشتند و اين دو نخستين مسلمانانى بودند كه در راه اسلام به درجه رفيع شهادت نائل آمدند.

اما عمار كه چنين ديد آنچه را كه مشركين از او خواسته بودند بر زبان جارى كرد ولى در دل به ايمان خود باقى بود.

به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر دادند كه عمار كافر شده و از دين خود دست كشيده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پاسخ آنان فرمود: هرگز! براستى كه عمار كسى است كه سر تا پا مملو از ايمان به خداست و ايمان به حق ، با گوشت و خون او آميخته و مخلوط است

پس از اين ماجرا خود عمار با چشم گريان نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و نگران عملى بود كه انجام داده و سخن كفرآميز به زبان جارى كرده ، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را دلدارى داد و اشك ديدگانش را پاك كرد.

نوشته اند: مشركين قريش عمار ياسر را در آتش افكندند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند:

( يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ )

و همين افتخار بس كه زمانيكه عمار در جنگ صفين در سن ٩١ سالگى گرديد، علىعليه‌السلام با دست مبارك خود او را به خاك سپرد(٦٦) .

ماجراى شگفت يكى از ياران پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بنام خباب

يكى از جوانانى كه در اسلام آوردن پيشى گرفت خباب ابن ارت بود، كفار هر آنچه او را شكنجه مى كردند تا از اعتقاد خود دست بردارد ممكن نمى شد، سنگ سوزانيكه آتش بر آن افروخته بودند بر پشتش مى گذاشتند تا گوشت او از بين مى رفت باز هم صبر و استقامت مى ورزيد.

خباب مى گويد: روزى به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آزار و شكنجه مشركين شكايت كردم و گفتم ما را از اين گرفتارى نجات نمى دهى و از خداوند درخواست نمى كنى ما را رهايى دهد؟

حضرت از جاى خود حركت نمود در حالى كه صورتشان برافروخته بود فرمود: كسانى كه پيش از شما بودند هر چه آزار مى ديدند صبر مى كردند، آنها را مى گرفتند قبرى بر ايشان مى كندند، اره بر سرشان مى گذاشتند، شانه هاى آهنين اره را در پوست و گوشت آنان داخل مى كردند ولى از دين خود دست نمى كشيدند.

خداوند چنان اسلام را نيرو خواهد داد كه مردم سواره از صنعاء تا حضر موت مى روند و از كسى جز خدا نمى ترسند اما شما عجله داريد و شكيبا نيستيد.

خباب آهنگر بود و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزد او مى آمد و با او انس داشت اين خبر را به زنى كه صاحب خباب بود دادند آن زن آهن مى گداخت و بر سر خباب مى گذاشت

روزى خباب شكايت آن زن را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمود، حضرت برايش دعا كرد و اتفاقا سر آن زن درد شديدى پيدا كرد بطوريكه از شدت درد مانند سگ زوزه مى كشيد، به او گفتند اگر مى خواهى خوب شوى سرت را با آهن داغ كن ! و خباب آهن گداخته بر فرق سرش ‍ مى گذاشت تا بهبودى پيدا كند.

روزى عمربن خطاب از خباب پرسيد چگونه مشركين تو را شكنجه مى دادند، خباب پيراهن را از پشت خود بالا زد و گفت : نگاه كن ، همينكه چشم عمر به پشت او افتاد در شگفت شد و گفت به خدا سوگند تاكنون پشت احدى را اينطور نديده بودم

خباب گفت : آتش بر پشتم مى افروختند تا وقتيكه پشتم از گوشت صاف نشده بود آتش خاموش نمى كردند(٦٧) .

شجاعت ابوذر

ابوذر چهارمين يا پنجمين نفر بود كه مسلمان شد او در همان روزهاى اول ظهور اسلام مسلمان شد و از سابقين در اسلام به شمار مى رود.

( وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ ﴿ ١٠ ﴾ أُولَـٰئِكَ الْمُقَرَّبُونَ ﴿ ١١ ﴾ فِي جَنَّاتِ النَّعِيم )

هنگامى كه ابوذر اسلام آورد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مردم را به طور پنهانى به سوى اسلام دعوت مى كرد و هنوز زمينه دعوت آشكارا فراهم نشده بود، آن روز پيروان اسلام منحصر بود به خود پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پنج نفرى بود كه به او ايمان آورده بودند.

ابوذر روح پرجنب و جوش و مبارزى داشت گوئى او براى اين آفريده شده بود كه همه جا بر ضد باطل علم مخالفت برافراشته و با انحراف و كجروى به مبارزه برخيزد و كدام باطلى از اين بزرگتر كه مردم در برابر يك مشت چوب و سنگ به كرنش و سجده بيفتند و آنها را به عنوان خدا بپرستيد!؟ او زمانيكه قريش در مسجد الحرام گرم گفتگو بودند وارد مى شد و با صداى بلند و رسا ندا مى داد:

اشهد ان لا اله الا الله و اشهد اءن محمدا رسول الله

تا آنجا كه تاريخ اسلام نشان مى دهد اين ندا نخستين ندائى بود كه آشكارا عظمت و جبروت قريش را به مبارزه طلبيد اين ندا از حنجره مرد غريبى بر آمد كه نه حامى و پشتيبانى در مكه داشت و نه قوم و خويشى !

و سپس كفار قريش به سوى او حمله مى بردند و با بى رحمى او را زير ضربات خود قرار مى دادند و آنقدر مى زدند كه بيهوش نقش زمين مى گشت

روزى خبر به گوش عباس عموى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد، عباس خود را به مسجد الحرام رسانيد و خود را روى پيكر ابوذر افكند و براى آنكه بتواند او را از چنگال مشركان نجات دهد به تدبير لطيفى متوسل شد و گفت : شما همگى بازرگان هستيد، راه تجارتى شما از طايفه غفار مى گذرد اين جوان از قبيله غفار است ، اگر او كشته شود فردا تجارت قريش ‍ به خطر مى افتد و هيچ كاروان تجارتى نمى تواند از ميان اين طايفه بگذرد!

نقشه عباس مؤ ثر واقع شد و قريشيان دست از ابوذر برداشتند، ولى ابوذر كه جوانى پر حرارت و فوق العاده ، دلير و مبارزه بود، فرداى آن روز باز وارد مسجد شد و شعار خود را تجديد كرد دو مرتبه قريشيان بر سر او ريختند و تا سر حد مرگ او را زدند و اين بار نيز عباس با همان تدبير روز قبل او را از دست آنها نجات داد.

چنانچه گفته شده اگر عباس نبود معلوم نبود ابوذر بتواند از چنگال مشركان جان سالم به در برد لكن ابوذر كسى نبود كه به اين زودى از ميدان مبارزه در راه پيروزى اسلام عقب نشينى كند، از اين رو چند روز بعد، مبارزه را از نو آغاز مى كرد.

ابوذر به دستور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به طايفه خود رفت و آنان را به سوى اسلام دعوت كرد، ابتدا برادر و مادر ابوذر اسلام آوردند و بعد نصف افراد قبيله اش مسلمان شدند و پس از هجرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شهر مدينه نصف ديگر نيز اسلام اختيار كردند(٦٨) .

عذرخواهى ابوبكر قبل از مردن بخاطر هجوم به خانه ى فاطمهعليها‌السلام

به دست ما رسيده است لكن چنين عذرخواهى از عمر بدست ما نرسيده است.

ابوبكر پشيمانى خود را از بعضى حوادث اعلان نمود لكن عمر چنين اعلانى نكرد زيرا ابوبكر گفت: بخدا سوگند، بر چيزى تأسف نمی خورم مگر بر سه چيز كه انجام دادم و اى كاش انجام نمی دادم و بر سه چيز كه انجام ندادم و اى كاش انجام می دادم، و سه چيز كه اى كاش آنها را از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می پرسيدم، اما آنها را كه انجام دادم و كاش انجام نمی دادم، اى كاش خانه ى على را رها می كردم گرچه بر من اعلان جنگ می كرد(٤٨١) ...

و عمر گفت: اگر به گذشته برگردم و بخواهم از نو شروع كنم احدى از آزادشدگان را به كار نمی گيرم.(٤٨٢)

و همچنين گفت: اگر به همراه اسلام ما، اخلاق پدرانمان نيز بود، اكنون زنده بوديم.(٤٨٣)

از ابن عباس نقل شده است كه: وقتى عمر مجروح شد بر او داخل شدم و گفتم: بشارت يابى، اى اميرمؤمنان. خداوند شهرها را بدست تو ايجاد كرد، و نفاق را بدست تو دفع نمود و رزق را بدست تو گسترده كرد.

گفت: اى ابن عباس آيا درباره ى امارت و خلافت بر من ثنا می گوئى. گفتم: در غير آن هم...

(عمر) گفت: قسم به خدائى كه جانم در دست اوست دوست داشتم همانطوريكه به دنيا آمدم از آن خارج می شدم، نه اجر و نه عقاب!(٤٨٤)

زيد بن اسلم از پدر خود روايت می كند كه: وقتى عمر مجروح شد چنين گفت: اگر آنچه را آفتاب بر آن می تابد در اختيار داشتم فداى سختى اين ساعت ـ يعنى مردن ـ می كردم، چرا فديه ندهم در حالى كه آتش را بعد از مردن نمی خواهم.(٤٨٥)

عمر ماجراهاى بسيارى با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داشت كه از جمله ى آنها موارد زير هستند:

لباس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در هنگام نماز خواندن بر جنازه ى اُبى گرفت و حضرت را به طرف خود كشيد.(٤٨٦)

و از مشاركت در لشكر اسامة ابن زيد خوددارى ورزيد.(٤٨٧)

و گفت: پيامبر هذيان می گويد.(٤٨٨)

و در مراسم دفن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شركت نكرد و دفن آن حضرت را به تأخير انداخت.(٤٨٩)

و بر خانه ى فاطمه دختر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هجوم برد و دَر را بر او فشار داد.(٤٩٠)

و صداى خود را بر صداى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بلند نمود و آيه نازل شد كه:( يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَرْفَعُوا... ) (٤٩١) يعنى «اى اهل ايمان فوق صوت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صدا بلند نكنيد و درباره ى او مانند بلند صحبت كردن بعضى از شما درباره ى بعضى ديگر، بلند صحبت نكنيد كه اعمالتان محو و نابود می گردد».

و عمر از ابوبكر سزاوارتر بود تا درباره ى هجوم آوردن بر خانه ى فاطمهعليها‌السلام عذرخواهى كند زيرا دَرِ خانه را با دست خود بر حضرت فشار داد. اما چون ابوبكر امر به هجوم مسلحانه كرد خود را سزاوارتر به معذرت خواستن می ديد.

درست است كه عذرخواهى زبانى از عمر درباره ى حادثه ى اسفبار خانه ى فاطمهعليها‌السلام بدست ما نرسيده است، اما هنگامی كه با ابوبكر به طرف حضرت رفت (به ابوبكر) گفت: ما را نزد فاطمه ببر، زيرا ما او را غضبناك كرديم... (٤٩٢) عملا عذرخواهى كرد.

لكن عظمت هجوم و حوادث وحشتناكى كه با آن هجوم همراه گرديد مانع شد فاطمهعليها‌السلام معذرت خواهى آندو را بپذيرد. به ويژه آنكه آن هجوم منجر به شهادت وى و شهادت فرزندش محسن گرديد.

و ابوبكر بعد از آنكه فاطمه ى زهراعليها‌السلام فرمود: بخدا سوگند در هر نمازى كه به جا می آورم، بر تو نفرين می كنم، از پشيمانى و ندامت خود، در بدست گرفتنِ حكومتى به ناحق و غصب، كه بعد از آن بايد جوابگو باشد، به صراحت پرده برداشت و با گريه بيرون آمد و چون مردم اطراف او را گرفتند، به آنان گفت: هر مردِ از شما شب را شادمان در آغوش همسر خود می خوابد و مرا با اين حال رها كرديد، احتياجى به بيعت شما ندارم، بيعت مرا پس بگيريد.(٤٩٣)

و از نشانه هاى پشيمانى بر آنچه خود را در آن گرفتار كرده بود اين سخن اوست: بخدا سوگند دوست داشتم درختى در كنار جاده اى باشم و از كنار من شترى عبور می كرد و مرا می گرفت و در دهان می گذاشت و می جويد سپس مرا فرو می داد سپس مرا بصورت پشكل خارج می كرد.(٤٩٤)

و همچنين ابوبكر گفت: به خدا سوگند اگر يك قدم در بهشت و يك قدم خارج آن گذاشته باشم از مكر الهى در امان نخواهم بود.(٤٩٥) و نسائى از اسلم نقل می كند كه روزى عمر ابوبكر را ديد كه زبان خود را گرفته، و می گويد اين است كه مرا در موارد (خطرناك) وارد كرد.(٤٩٦)

و معاوية بن ابى سفيان در هنگام وفات چنين گفت:

آگاه باشيد، اى كاش در پادشاهى حتى يك ساعت بى نياز نمی شدم و در لذتها چشم كم سوئى نداشتم و اى كاش مانند دارنده ى دو جامه بودم كه با قوت اندك شبها را سر می كرد تا آنگاه كه تنگناى قبرها را زيارت كرد.(٤٩٧)

و همسر يزيد بن معاوية بن ابى سفيان به پسرش معاويه، هنگامی كه از حكومت دست كشيد، گفت: اى كاش خون حيضى بودى. چون معتقد بود با استعفاى از حكومت گرفتار خطاى فاحشى شده است. در حاليكه معاويه ى دوم معتقد به ضرورتِ استعفاىِ از حكومتى بود كه از آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم غصب گرديده بود و اعتقاد به وجوب بازگرداندن حكومت به آنان داشت. و كيفر او اين شد كه طغيانگران بنى اميه او را زهر خوراندند.(٤٩٨)

همين فرار معاويه ى دوم از حكومت قبل از دست گرفتن آن، چيزى بود كه ابوبكر و عمر چند ساعت قبل از مردنشان آرزو كردند. و وقتى معاويه ى دوم آنرا در ابتداى خلافت خود آرزو كرد، بى درنگ آرزوى خود را برآورده ساخت. و على بن ابى طالبعليه‌السلام بعد از ضربت خوردن با شمشير ابن ملجم، فرمود: به پروردگار كعبه رستگار شدم.

دو تصوير بسيار حساس براى عمر و فاطمهعليها‌السلام .

قبل از مردن فاطمهعليها‌السلام بعد از پدر نزديك به سه ماه زنده ماند، سه ماهى كه آكنده از آه و درد و حزن و اندوه بود و در آن پهلويش شكست و فرزندش كشته شد و مورد توهين قرار گرفت و فدكش غصب گرديد.

و عمر و ابوبكر در يك زندگىِ مملو از شادى و سرور بخاطر بدست گرفتن حكومت اسلامی و مملو از رفاه و سرمستى حكومت، و مملو از رسيدن به آمال و مقاصد خصوصى، بين خويشان و دوستان بسر بردند.

انسان بين اين دو صورت حساس و خطير سرگشته و متحير و متأسف می ماند.

صورت اوّل: آنچه درباره ى حضرت فاطمهعليها‌السلام بعد از حادثه ى هجوم بر خانه اش ذكر می كنند: در حاليكه سر را بسته و بدنش لاغر شده و چهره اش زرد گرديده براى ايراد سخنرانى در جمع مهاجر و انصار دامن كشان و باوقار گام برمی داشت. آنگاه: آهى سخت كشيد، كه تمام مردم به يكباره مشغول گريه شدند و مجلس به لرزه افتاد و بعد از خطبه ى حضرت گريه كنندگانى بيشتر از آنروز يافت نشدند.

و در خلال مخفى كردن قبر خود از مسلمانان، خواست حزن و اندوه هميشگى خود را ابراز نمايد و خشم خود را بر كسى كه بر او ظلم كرد و حق او را پايمال نمود، بيان كند.

و هنگامی كه زنان مدينه به عنوان عيادت، خدمتش حاضر شدند و عرض كردند: از بيماريت چگونه صبح كردى؟ (و حال تو چگونه است) اى دختر رسول خدا؟

فرمود: بخدا در حالى صبح كردم كه از دنياى شما متنفرم، مردان شما را دشمن می شمرم و از آنها بيزارم.(٤٩٩)

ابن سعد در كتاب طبقات خود ذكر كرد كه حضرت زهراعليها‌السلام بعد از پدرش بيش از چند ماهى باقى نماند، كه تمام آنرا با گريه و افغان و اندوه گذراند، تا جائيكه از بكائين (بسيار گريه كننده ها) به شمار رفت و هرگز خندان ديده نشد!(٥٠٠)

و صورت دوم: پشيمانى عمر بر عهده دار شدن خلافت و كارها و حوادث تلخ گذشته خود و وحشت از آخرت، تا جائيكه آرزو كرد اى كاش بصورت اشياء گوناگونى باشد، كه مردم حتى گاه از تلفظ و ذكرشان حيا می كنند.

بنابراين در اينجا دو تصوير مختلف پيدا كرديم، تصويرى براى فاطمهعليها‌السلام كه از دنيا گريزان بود و تصويرى براى عمر كه از آخرت گريزان بود. خداوندا مردان و زنان مسلمان و مؤمن را خودت رحم كن.

سليمان بن حرب از ابن عباس روايت می كند كه: عمر به فرزندش عبدالله گفت: سرم را از روى متكا بردار و بر خاك بگذار، شايد خدا رحمم كند. واى بر من، واى بر مادرم، اگر خداى عزوجل رحمم نكند. و چون مرگ مرا دريافت دو چشم مرا ببند و در كفنم ميانه روى كنيد، زيرا اگر در نزد خدا خيرى داشته باشم، بجاى آن چيزى بهتر به من می دهد و اگر چنين نباشم همان را هم از من می گيرد و چه زود می گيرد. و اين شعر را بر زبان آورد.

ظَلُومٌ لِنَفْسى غَيْرَ اَنّى مُسْلِمٌ

اُصَلِّى الَّصلوةَ كُلَّها وَاَصُومُ

يعنى بر خود بسيار ظلم كردم اما مسلمان هستم، تمام نمازها را می خوانم و روزه می گيرم.(٥٠١)

و در روايتى آمده است كه: قبل از وفات او (عمر)، سرش در دامان فرزندش عبدالله بود، پس گفت: گونه ام را روى زمين بگذار، و او اطاعت نكرد، پس نگاهى به تندى بر او انداخت و گفت: اى بى مادر گونه ام را روى زمين بگذار.

پس گونه اش را بر زمين گذاشت و گفت: واى بر عمر و بر مادر عمر، اگر خدا از عمر نگذرد.(٥٠٢)

و گفت: اى كاش آنچه را كه خورشيد بر آن می تابد داشتم تا از عذاب قيامت نجات يابم، گفتند فقط همين تو را به گريه انداخته است؟

گفت: بجز اين مرا گريان نكرد.(٥٠٣)

و عمر گفت: بخدا سوگند اى كاش تمام طلاى روى زمين از آن من بود تا خود را از عذاب خداى عزوجل آزاد كنم قبل از آنكه او را ديدار نمايم.(٥٠٤)

زمخشرى در كتاب «ربيع الابرا» می گويد: چون وفات عمر نزديك شد به فرزندان و اطرافيان گفت: اگر به اندازه كل زمين از زرد (طلا) و سفيد (نقره) داشتم خود را از وحشت آنچه اكنون می بينم آزاد می كردم.(٥٠٥)

او روز چهارشنبه، چهار شب مانده به آخر ماه ذىالحجّه سال بيست و سوم هجرى مجروح شد و روز شنبه اول محرم سال بيست چهارم، دفن گرديد. مدت خلافت او ده سال و پنج ماه و بيست و يك روز بود.(٥٠٦)

زهرى می گويد: او در حالى از دنيا رفت كه پنجاه و چهار سال و به گفته اى شصت و شش سال عُمر داشت.

چند نمونه ى ديگر

هشام بن عبدالملك در هنگام مردن به خانواده ى خود چنين گفت: هشام با دنيا بر شما بخشش كرد و شما با گريه بر او بخشش كرديد. و آنچه را جمع كرد براى شما باقى گذاشت، و آنچه را كسب كرد بر عهده ى او باقى گذاشتيد، چقدر سخت است جايگاه هشام اگر خدا از او نگذرد.(٥٠٧)

و طلحة بن عبدالله كه می ديد در اثر تير خوردن خونش بند نمی آيد، پشيمان شد و به اطرافيان گفت: زخمم را رها كنيد، اين تيرى است كه خداوند فرستاد.(٥٠٨) و گفت: من پشيمان شده ام و آرزويم بر باد رفت، و افسوس بر من و بر پدر و مادرم.

و بعد از آنكه علىعليه‌السلام به زبير فرمود: «آيا بياد می آورى سخن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را درباره ى خودت كه به من فرمود: بخدا قسم با تو جنگ می كند در حاليكه بتو ظلم می نمايد،» زبير پشيمان شد و زمين معركه را ترك نمود.

و عبدالله بن عمر بخاطر جنگ نكردن با گروه بغى كننده پشيمان شد و گفت: در خود هيچ نگرانى از امر اين آيهى( وَ اِنْ طائِفَتانِ مِن الْمُؤمِنينَ اقْتَتَلُوا... ) احساس نكردم مگر آنكه احساس نگرانى كردم كه چرا مطابق امر خداى تعالى با اين گروهِ بغى كننده نجنگيدم؟(٥٠٩)

عمر بن الخطاب در روز ٢٦ ذىالحجه به قتل رسيد.(٥١٠) و بنا به روايتى او در روز نهم ربيعالاول به هلاكت رسيد.(٥١١)

________________________________

۱۲

ديدگاه عمر و ابوبكر درباره ى قضاوت

ديدگاه فقهى عمر در قضاوت خود در جاهاى بسيارى بر رأى خاص خود اعتماد كرد و موقعى كه مدعى را به سوى زيد بن ثابت براى قضاوت در مسأله ى خود فرستاد گفت: اگر ميخواستم تو را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش ارجاع دهم، ارجاع می دادم اما تو را به رأى خويش ارجاع می دهم و رأى، راهنماست.

و همين سخن خود را نظريه اى قرار داد كه براساس آن در قضاوت عمل می كرد، و كسى كه در قضاوت عمر تحقيق كند در می يابد كه در ارث و طلاق و ازدواج موقت و موارد ديگر نظريات او بر رأى استوار است.

و با اين بيان، نظريهى رأى، از پايه هاى افكار خليفه ى دوم عمر بن الخطاب است. او و ابوبكر نخستين كسانى بودند كه اين نظريه را ايجاد نموده و بدان عمل كردند. زيرا ابوبكر در قضيّه ى قتل مالك بن نويره بدست خالد گفت: او اجتهاد كرد و خطا نمود. و با وجود آنكه ابوبكر به موارد اندكى اكتفا كرد، عمر اين عرصه را توسعه داد، و بر آن جرأت كرد و جرأت او در موارد متعددى ظاهر گرديد. و هنگامی كه ابوبكر عمر را متولى قضاوت نمود يك سال صبر كرد و حتى دو مرد براى شكايت نزد او نيامدند.(٥١٢)

مسعودى می گويد: وقتى عمر قاضى ابوبكر شد در مدت يك سال يك نفر نزد او نيامد.(٥١٣)

عمر قدرت خواندن نداشت زيرا چون بر خواهر خود هجوم برد، او را زد و دو زخم بر سر او وارد كرد سپس با كتف (استخوان پهنى كه بر آن مطالب خود را می نوشتند) خارج و شخص باسوادى را پيدا كرد و براى عمر خواند و عمر نمی توانست بنويسد.(٥١٤)

و از آن جائى كه عمر مطابق رأى شخصى عمل می كرد طبيعى بود قضاوتهايش مختلف باشد! تا جائيكه روايت شده است كه دربارهى جد (پدربزرگ) به هفتاد صورت قضاوت نمود و به روايتى به صد صورت قضاوت نمود.(٥١٥)

سپس عثمان و پادشاهان بنى اميه بر همين نظريه پيش رفتند، براى همين عمر حدّ مغيرة بن شعبه را در زنا تعطيل كرد همانطورى كه ابوبكر حدّ خالد را در زناى با همسر مالك بن نويره تعطيل نمود و عمر اعتقاد داشت كه بلوغ به وَجَب است و هركس قدّ او به شش وجب می رسيد احكام را بر او جارى می كرد و هركس از شش وجب كمتر بود گرچه چند انگشت، او را رها می كرد، رأى ابن زبير نيز همين بود.(٥١٦)

شروع اذان در كتاب سيره ى حلبيه به نقل از ابىالعلاء آمده است كه: به محمد بن الحنفيه گفتم: ما می گوئيم كه اذان زمانى شروع شد كه مردى از انصار رويائى در خواب ديد.

گفت: محمد بن الحنفيه از اين سخن بشدت برآشفت و گفت: شما قصد نابود كردن چيزى كرديد كه اصلِ در احكام اسلام و در معالم دين شماست، و گمان كرديد كه از رويائى كه يكى از انصار در خواب ديد و احتمال صدق و كذب دارد و گاهى رويايى باطل است بوجود آمده.

گفتم: اين حديث بين مردم مشهور شده است. گفت: بخدا سوگند باطل است. طحاوى از هارون بن سعد از زيد بن على بن الحسينعليه‌السلام از پدران خود از علىعليه‌السلام نقل می كند كه: رسول خدا در شبى كه بمعراج رفت اذان را فرا گرفت و نماز بر او واجب شد.(٥١٧)

نظريه ى عمر دربارهى نماز با نبود آب

در قرآن كريم آمده است كه:( وَ اِنْ كُنْتُمْ مَرْضى... ) (٥١٨) يعنى «و اگر بيمار بوديد يا آنكه در سفر باشيد يا قضاى حاجتى دست داده باشد يا با زنان مباشرت كردهايد و آب براى تطهير و غسل نيافتيد در اين صورت به خاك پاك تيمم كنيد آنگاه صورت و دستها را مسح كنيد كه خدا بخشنده و آمرزنده است».

و در حديثى متواتر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خاك پاك وسيله ى طهارت مسلمان است، اگرچه ده سال آب پيدا نكند. يعنى فاقد آب قبل از تيمم بايد در چهار طرف به اندازه پرتاب دو تير در زمين هموار از آب جستجو كند، و اگر نيافت بايد تيمم كند. ولى عمر بن الخطاب در اين مسأله مخالفت كرد زيرا از خواندن نماز با نبود غسل و وضو منع كرد. و با وجود فرمايش حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او و شهادت عمار بر مطلب، بخارى نقل كرد كه مردى نزد عمر آمد و گفت: من جنب شدم و آب پيدا نكردم...؟ عمر گفت: نماز نخوان ـ و عمار ياسر آنجا حاضر بود ـ پس عمار گفت: اى اميرمؤمنان آيا بياد نمی آورى كه با هم در جنگى بوديم و هر دو جنب شديم و آب پيدا نكرديم، اما تو نماز نخواندى، و اما من خود را در خاك غلطاندم و نماز خواندم. و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: براى تو كافى بود دو دست را بر زمين بزنى سپس فوت كنى سپس صورت و دو دست خود را مسح كنى. پس عمر گفت: از خدا بترس اى عمّار، گفت: اگر درباره اش سخن نگويم... عمر گفت: تو را به حال خود رها می كنيم».

در اينجا گفتگوئى ديگر بين عبدالله بن مسعود و ابوموسى اشعرى وجود دارد. شقيقبن سلمه می گويد: نزد عبدالله بن مسعود و ابوموسى اشعرى بودم ابوموسى گفت: اى اباعبدالرحمن: اگر مكلَّف جنب شود و آب پيدا نكند چه كند؟ عبدالله گفت: نماز نخواند تا آب بيابد.

ابوموسى اشعرى گفت: با قول عمار هنگامی كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ايشان فرمود: «تو را كفايت می كند» چه می كنى؟

گفت: آيا نديدى عمر به اين قانع نشد؟

ابوموسى گفت: از قول عمار بگذريم، با اين آيه چه می كنى؟ (و آيه ى سوره ى مائده را برايش تلاوت كرد).

راوى می گويد: عبدالله نتوانست جواب دهد و ندانست چه بگويد.(٥١٩)

و ابوحنيفه طبق قول عمر فتوى داد، در حاليكه ائمه ى مذاهب ديگر براساس آيه ى قرآن و قول عمار عمل كردند. زيرا ابوحنيفه می گويد غيرمسافرِ سالم اگر آب نداشته باشد تيمم نمی كند و نماز هم نمی خواند و با آيه ى هشتِ سوره ى مائده( اِنْ كُنْتُمْ مَرْضى... ) كه معنى آنرا دانستيم استدلال كرد و گفت: دلالت آيه صريح است در اينكه به صرف نبود آب اگر مكلف مسافر يا بيمار نباشد نمی تواند تيمم نمايد و حال كه تيمم اختصاص به مسافر و بيمار دارد، بنابراين سالم غيرمسافر در اين حالت واجب نيست نماز بخواند چون فاقد غسل و وضو است و نمازى براى فاقد طهور (غسل و وضو) وجود ندارد. و اماميه طبق قول عمار و موافق با آيه عمل كردند، و آنان در اين مسأله با سه مذهب ديگر (مالكى و شافعى و حنبلى) موافق هستند.

نماز تراويح

بخارى در كتاب خود به نقل از عروة بن الزبير از عبدالله بن عبدالقارى نقل می كند كه گفت: شبى با عمر بن الخطاب به مسجد رفتيم كه ناگهان ديدم مردم پراكنده و متفرق هستند، يكى فرادى می خواند، يكى نماز می خواند و ديگران به او اقتدا كرده اند. پس عمر گفت: بنظرم می رسد اگر همه اينها را بر يك نمازخوان جمع كنم بهتر است. و سپس اقدام كرد و همه را بر اُبىّ بن كعب جمع نمود. پس از آن شبى ديگر با او رفتم و مردم مشغول نماز با قارى خود بودند. عمر گفت: خوب بدعتى است و كسانى كه بجاى عمل به اين بدعت می خوابند بهتر از كسانى هستند كه نماز می خوانند.(٥٢٠)

و مردم كوفه از اميرمؤمنان علىعليه‌السلام خواستند امامی را نصب كند تا با آنان نافله ى ماه رمضان را به جماعت بخواند، حضرت آنان را منع كرد و آگاه كرد اين كار خلاف سنّت است، پس حضرت را رها كردند و يك نفر را مقدم كردند و به جماعت نماز خواندند. حضرت فرزند خود حسنعليه‌السلام را فرستاد و چون با تازيانه داخل مسجد شد، بطرف درها دويدند و فرياد و اعمراه سردادند.

در حاليكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اَيُّهَا النّاس، نماز نافله در شب ماه رمضان به صورت جماعت بدعت است، آگاه باشيد، در ماه رمضان در نافله جماعت نخوانيد و نماز ضحى نخوانيد، زيرا اندكى از سنّت بهتر از بسيار از بدعت است. آگاه باشيد هر بدعتى گمراهى است و هر گمراهى راه به سوى آتش دارد.

تعداد تكبيرات نماز ميّت

سيوطى می گويد: عمر اولين كسى بود كه مردم را در نماز ميّت بر گفتن چهار تكبير جمع كرد.

طحاوى می گويد: همين عمر، امر را دراين باره به چهار تكبير بازگرداند.(٥٢١)

و هيمنطور اجماعى را كه بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در تعداد تكبيرات بر ميّت بوجود آوردند حجت است گرچه خلاف آنرا از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدانند، و آنچه را انجام دادند و بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره ى نماز ميت بر آن اجماع كردند حجت است. گرچه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مخالفت با آنرا دانسته باشند.

احمد بن حنبل از عبدالاعلى روايت می كند كه گفت: پشت سر زيد بن ارقم بر جنازه اى نماز خواندم و او پنج تكبير گفت، پس عبدالرحمن بن ابى ليلى به سويش برخواست و دست او را گرفت و گفت: آيا فراموش كردى؟

گفت: نه لكن پشت سر حضرت ابوالقاسمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز خواندم و حضرت پنج تكبير گفت و من اينرا ترك نمی كنم!(٥٢٢)

از اين مطالب بخوبى ظاهر می شود كه نماز بر جنازه از پنج تكبير تشكيل می شود ليكن عمر دوست داشت آنرا، بخاطر مصلحتى كه آنرا بيان نكرد، چهار تكبير قرار دهد!(٥٢٣) و اين پديده ى ديگر از پديده هاى مخالفت عمر با نص الهى است، عبدالله بن عباس گفت: می بينم آنان هلاك خواهند شد، می گويم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود و آنها می گويند: عمر و ابوبكر نهى كردند.(٥٢٤)

نظريه ى عمر در مورد سه طلاقه كردن

در قرآن كريم آمده است كه( الطَّلاقُ مَرَّتانِ... ) (٥٢٥) يعنى: «طلاقى كه شوهر در آن ميتواند رجوع كند دو مرتبه است، يا رجوع كند به خوشى و سازگارى يا رها كند به نيكى و خيرانديشى و حلال نيست كه چيزى از مهر آنان را به جور و ستم بگيريد... پس اگر (بار سوم) زن را طلاق دهد روا نيست كه آن زن و شوهر ديگر بار رجوع كنند تا اينكه زن با ديگرى شوهر كند پس اگر (شوهر دوم) او را طلاق داد، پس باكى بر آن دو نيست كه رجوع كنند، اگر بدانند كه حدود الهى را اقامه می كنند، اين است احكام خدا كه براى مردم دنيا بيان می كند» بنابراين شوهر ميتواند قبل از طلاق سوم به زوجه ى خود رجوع نمايد و با تحقق طلاق سوم بر او حلال نخواهد بود تا آنكه با شخص ديگرى ازدواج نمايد. و در سنن مسلم به نقل از ابن عباس و با أَسناد متعدد و مختلف آمده است كه گفت: در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و زمان ابوبكر و دو سال از خلافت عمر، طلاق سه تائى (در يك مجلس) يك طلاق شمرده می شد. پس عمر بن الخطاب گفت: «مردم درباره ى امرى كه در آن ميتوانند تأنّى كنند ميخواهند عجله كنند خوب است آنرا اجازه دهيم و بعد از آن اجازه داد.»(٥٢٦)

مسلم در سنن خود نيز ذكر می كند كه: ابوالصهباء به ابن عباس گفت: كمی وقت خود را بده، آيا طلاق سه گانه (در يك مجلس) در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ابوبكر يك طلاق شمرده نمی شد؟ گفت: چنين بود. و چون زمان عمر پيش آمد مردم پشت سر هم و بدون فاصله طلاق دادند و او آنرا اجازه داد.(٥٢٧)

و نسائى از روايت مخرمة بن بكير از پدرش از محمود بن لبيد نقل می كند كه: به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره ى مردى كه زن خود را سه مرتبه با هم طلاق داده خبر دادند، پس حضرت غضبناك برخاستند سپس فرمودند: آيا با كتاب خدا بازى می شود و من در ميان شما هستم!... تا آنكه مردى به پا خواست و عرض كرد: اى رسول خدا ميخواهيد او را بكشيم؟(٥٢٨)

علامه رشيد رضا حديث حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه در سنن مسلم و احمد كه همگى از ابوداود نقل كرده اند و در سننِ نسائى و حاكم و بيهقى نيز نقل شده است، ذكر كرد و گفت: از قضاوت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برخلاف حديث بيهقى، حديث ابن عباس است كه گفت: ركانه همسر خود را در يك مجلس سه طلاق داد، و بر او به شدت محزون گرديد، پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرسيد چگونه او را طلاق دادى؟ گفت: سه بار، فرمود: در يك مجلس؟ گفت: آرى، حضرت فرمود اين يك طلاق است اگر خواستى او را بازگردان.(٥٢٩)

از اين حديث بدست می آيد كه طلاق سه گانه در يك مجلس يك طلاق شمرده می شود، و محمود شلتوت رئيس سابق جامع الازهر، همين قول را پذيرفت، در حاليكه عمر با نص الهى ذكر شده در قرآن كريم مخالفت كرد و طلاق سه گانه در يك مجلس را سه طلاق به حساب آورد و در اين صورت زن بر شوهر خود حلال نمی شود مگر آنكه با مردى ديگر ازدواج نمايد!

منتقل كردن مقام ابراهيم از جايگاه خود

در قرآن كريم آمده است كه( وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إبْراهيمَ مُصَلّى ) (٥٣٠) يعنى «مقام ابراهيم را جاى پرستش ـ نماز ـ قرار دهيد».

مقام ابراهيم سنگى است كه ابراهيم و اسماعيلعليهما‌السلام براى ساختن كعبه بر آن ايستادند، و اين سنگ به بيت الله الحرام چسبيده بود و حُجاج بعد از طواف نزد آن نماز می خواندند، و اولين كسانى كه قبل از اسلام جاى آنرا از جائى كه ابراهيمعليه‌السلام قرار داده بود تغيير دادند، عربها بودند. و بعد از بعثتِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و فتح مكه بدست او، مقام ابراهيم را به همان جائى كه جدش ابراهيم قرار داده بود بازگرداند. و اين كار باطل كردن و پايان دادن به كارى شمرده می شد كه رجال جاهليت، همان بت پرستان بعنوان انحراف از فعل ابراهيمعليه‌السلام انجام داده بودند.

اين مقام در زمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و زمان ابوبكر در جاى خود باقى بود و هنگامی كه عمر خلافت را بدست گرفت، مقام همچنان در همان جائى كه سه پيغمبر يعنى ابراهيمعليه‌السلام و اسماعيلعليه‌السلام و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قرار داده بودند، باقى ماند. اما در سال هفدهم آنرا از جاى خود منتقل نمود.(٥٣١) لكن عمر از سببى كه او را بر آن داشت تا مقام ابراهيم را از مكان خود كه چسبيده به حرم بود، يعنى در جائى كه ابراهيم و اسماعيل و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قرار داده بودند، منتقل كند، پرده برنداشت. عمر با اين كار خود، قريش را كه مقام را از كعبه دور كرده بودند، و بعد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنرا برگرداند، راضى نمود.

نظريه ى عمر در متع هى حج و متعه ى زنان

در كتاب خداى تعالى آمده است كه( فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِه... ) (٥٣٢) يعنى «پس چنانچه شما از آنها بهره مند شويد آن مهر معين كه مزد آنهاست به آنان بپردازيد» و( فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ... ) (٥٣٣) يعنى «هركس از عمره ى تمتع به حج بازآيد قربانى كند با آنچه مقدور اوست و هركس به قربانى تمكن نيافت...».

و در صحيح تِرمذى آمده است كه: از عبدالله بن عمر درباره ى متعه ى حج سؤال شد، گفت: متعه ى حج حلال است. سؤال كننده گفت: پدرت از آن نهى نمود، گفت: بنظر تو اگر پدرم نهى كرده باشد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انجام داده باشد، آيا امر پدرم را پيروى كنيم يا امر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را؟

مرد گفت: مسلماً امر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را، گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنرا مسلماً انجام داد.(٥٣٤)

و ابن حاتم گفت: «مردى يعنى عمر به رأى خود آنچه ميخواست نظر داد»(٥٣٥) و به همين مطلب سعد بن ابى وقاص(٥٣٦) و عمر بن الخطاب تصريح كردند.(٥٣٧) در مسند احمد بن حنبل در قسمتى از حديث ابن عباس آمده است كه گفت: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تمتع كردند، و عروة بن الزبير (بن العوام) گفت: ابوبكر و عمر نهى از متعه ى در حج كردند. ابن عباس گفت: عُريَّه (مُصغر عروه) چه می گويد؟ گفت: می گويد ابوبكر و عمر از متعه نهى كردند، ابن عباس گفت: بنظرم هلاك خواهند شد، می گويم: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود و آنها می گويند: ابوبكر و عمر نهى كردند.(٥٣٨)

و درباره ىِ عمره ىِ تمتع در كتاب مسلم آمده است كه: در حجة الوداع در مكّه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حلّيّت متعه ى در حج را در مقابل بيش از صد هزار مرد و زن اعلان نمود. و هنگامی كه اين مطلب را اعلان كرد سراقة بن مالك بن خثعم به پا خواست و عرض كرد: اى رسول خدا، اين تمتع براى فقط امسال است يا تا ابد؟ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انگشتان خود را يكى پس از ديگرى درهم فرو برد و فرمود: عمره در حج داخل شد و عمره در حج تا ابدالاباد داخل شد.(٥٣٩)

و در صحيح مسلم به نقل از سعيد بن المسيّب آمده است كه:

على و عثمان در عسفان اجتماع كردند، عثمان از متعه و عمره منع می كرد، پس علىعليه‌السلام به او فرمود: چه ميخواهى كه نسبت به امرى كه رسول خدا انجام داد از آن نهى می كنى؟

عثمان گفت: كارى به ما نداشته باش. علىعليه‌السلام فرمود: نمی توانم تو را رها كنم.(٥٤٠)

اعراب جاهلى بين حج و عمره فاصله می انداختند، سپس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بين ايندو جمع كرد و ابوبكر نيز چنين كرد. و بين اين دو را عمر و عثمان جدائى و فاصله انداختند. عمر گفت: «مُتْعَتانِ كانَتا عَلى عَهْدِ رَسُولِ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وَ أَنَا أَنْهى عَنْهُما وَ اُعاقِبُ عَلَيْهِما، مُتْعَةُ الْحَجِّ وَ مُتْعَةُ النِّساءِ» يعنى دو متعه در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وجود داشتند و من از آندو نهى می كنم و بر آندو مجازات می كنم، متعه ى حج و متعه ى زنان.(٥٤١)

و همچنين گفت: اى مردم سه چيز در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وجود داشتند و من از آنها نهى می كنم و حرام می نمايم و بر آنها مجازات می كنم متعه ى حج و متعه ى زنان و حَىَّ عَلى خَيْرِالْعَمَلِ.(٥٤٢)

و امام علىعليه‌السلام فرمود: اگر عمر مردم را از متعة (ازدواج موقت) نهى نمی كرد، بجز شقى و بدبخت احدى زنا نمی كرد.(٥٤٣)

و مقصود ما از اينكه عمر متعه ى حج و متعه ى نساء را منع كرد اين نيست كه او مخالف نكاح است، زيرا می بينيم كه او در حال روزه در ماه رمضان با كنيزى نكاح كرد.(٥٤٤) بلكه مقصود آنست كه او هر وقت ميخواست، چيزى را حلال يا حرام می كرد.

و راغب اصفهانى ذكر می كند كه: «عبدالله بن زبير، ابن عباس را بخاطر حلال شمردن متعه (ازدواج موقت) سرزنش كرد، ابن عباس گفت: از مادرت بپرس چگونه با پدرت ازدواج كرد. او سؤال كرد و در پاسخ مادرش گفت: تو را متولد نكردم مگر با ازدواج موقت»(٥٤٥)

و برغم اعتراف اسماء به ازدواج متعه با زبير باز هم دست اموى مطلب را تغيير داد و گفت: زبير با او در مكّه ازدواج كرد، و چند فرزند براى او متولد كرد و پس از آن او را طلاق داد و پيوسته همراه فرزندش عبدالله در مكه بسر می برد تا عبدالله كشته شد!(٥٤٦)

و عمر به جدائى حج و عمره فتوى داد، زيرا از عبدالله بن عمر نقل شده است كه عمر بن الخطاب گفت: بين حج و عمره ى خود جدائى اندازيد، زيرا براى حجِ هر كدامتان كامل كننده تر است و عمره بستن در غير ماههاى حج براى عمره ى او كامل كننده تر است.(٥٤٧)

عذرخواهى ابوبكر قبل از مردن بخاطر هجوم به خانه ى فاطمهعليها‌السلام

به دست ما رسيده است لكن چنين عذرخواهى از عمر بدست ما نرسيده است.

ابوبكر پشيمانى خود را از بعضى حوادث اعلان نمود لكن عمر چنين اعلانى نكرد زيرا ابوبكر گفت: بخدا سوگند، بر چيزى تأسف نمی خورم مگر بر سه چيز كه انجام دادم و اى كاش انجام نمی دادم و بر سه چيز كه انجام ندادم و اى كاش انجام می دادم، و سه چيز كه اى كاش آنها را از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می پرسيدم، اما آنها را كه انجام دادم و كاش انجام نمی دادم، اى كاش خانه ى على را رها می كردم گرچه بر من اعلان جنگ می كرد(٤٨١) ...

و عمر گفت: اگر به گذشته برگردم و بخواهم از نو شروع كنم احدى از آزادشدگان را به كار نمی گيرم.(٤٨٢)

و همچنين گفت: اگر به همراه اسلام ما، اخلاق پدرانمان نيز بود، اكنون زنده بوديم.(٤٨٣)

از ابن عباس نقل شده است كه: وقتى عمر مجروح شد بر او داخل شدم و گفتم: بشارت يابى، اى اميرمؤمنان. خداوند شهرها را بدست تو ايجاد كرد، و نفاق را بدست تو دفع نمود و رزق را بدست تو گسترده كرد.

گفت: اى ابن عباس آيا درباره ى امارت و خلافت بر من ثنا می گوئى. گفتم: در غير آن هم...

(عمر) گفت: قسم به خدائى كه جانم در دست اوست دوست داشتم همانطوريكه به دنيا آمدم از آن خارج می شدم، نه اجر و نه عقاب!(٤٨٤)

زيد بن اسلم از پدر خود روايت می كند كه: وقتى عمر مجروح شد چنين گفت: اگر آنچه را آفتاب بر آن می تابد در اختيار داشتم فداى سختى اين ساعت ـ يعنى مردن ـ می كردم، چرا فديه ندهم در حالى كه آتش را بعد از مردن نمی خواهم.(٤٨٥)

عمر ماجراهاى بسيارى با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داشت كه از جمله ى آنها موارد زير هستند:

لباس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در هنگام نماز خواندن بر جنازه ى اُبى گرفت و حضرت را به طرف خود كشيد.(٤٨٦)

و از مشاركت در لشكر اسامة ابن زيد خوددارى ورزيد.(٤٨٧)

و گفت: پيامبر هذيان می گويد.(٤٨٨)

و در مراسم دفن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شركت نكرد و دفن آن حضرت را به تأخير انداخت.(٤٨٩)

و بر خانه ى فاطمه دختر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هجوم برد و دَر را بر او فشار داد.(٤٩٠)

و صداى خود را بر صداى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بلند نمود و آيه نازل شد كه:( يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَرْفَعُوا... ) (٤٩١) يعنى «اى اهل ايمان فوق صوت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صدا بلند نكنيد و درباره ى او مانند بلند صحبت كردن بعضى از شما درباره ى بعضى ديگر، بلند صحبت نكنيد كه اعمالتان محو و نابود می گردد».

و عمر از ابوبكر سزاوارتر بود تا درباره ى هجوم آوردن بر خانه ى فاطمهعليها‌السلام عذرخواهى كند زيرا دَرِ خانه را با دست خود بر حضرت فشار داد. اما چون ابوبكر امر به هجوم مسلحانه كرد خود را سزاوارتر به معذرت خواستن می ديد.

درست است كه عذرخواهى زبانى از عمر درباره ى حادثه ى اسفبار خانه ى فاطمهعليها‌السلام بدست ما نرسيده است، اما هنگامی كه با ابوبكر به طرف حضرت رفت (به ابوبكر) گفت: ما را نزد فاطمه ببر، زيرا ما او را غضبناك كرديم... (٤٩٢) عملا عذرخواهى كرد.

لكن عظمت هجوم و حوادث وحشتناكى كه با آن هجوم همراه گرديد مانع شد فاطمهعليها‌السلام معذرت خواهى آندو را بپذيرد. به ويژه آنكه آن هجوم منجر به شهادت وى و شهادت فرزندش محسن گرديد.

و ابوبكر بعد از آنكه فاطمه ى زهراعليها‌السلام فرمود: بخدا سوگند در هر نمازى كه به جا می آورم، بر تو نفرين می كنم، از پشيمانى و ندامت خود، در بدست گرفتنِ حكومتى به ناحق و غصب، كه بعد از آن بايد جوابگو باشد، به صراحت پرده برداشت و با گريه بيرون آمد و چون مردم اطراف او را گرفتند، به آنان گفت: هر مردِ از شما شب را شادمان در آغوش همسر خود می خوابد و مرا با اين حال رها كرديد، احتياجى به بيعت شما ندارم، بيعت مرا پس بگيريد.(٤٩٣)

و از نشانه هاى پشيمانى بر آنچه خود را در آن گرفتار كرده بود اين سخن اوست: بخدا سوگند دوست داشتم درختى در كنار جاده اى باشم و از كنار من شترى عبور می كرد و مرا می گرفت و در دهان می گذاشت و می جويد سپس مرا فرو می داد سپس مرا بصورت پشكل خارج می كرد.(٤٩٤)

و همچنين ابوبكر گفت: به خدا سوگند اگر يك قدم در بهشت و يك قدم خارج آن گذاشته باشم از مكر الهى در امان نخواهم بود.(٤٩٥) و نسائى از اسلم نقل می كند كه روزى عمر ابوبكر را ديد كه زبان خود را گرفته، و می گويد اين است كه مرا در موارد (خطرناك) وارد كرد.(٤٩٦)

و معاوية بن ابى سفيان در هنگام وفات چنين گفت:

آگاه باشيد، اى كاش در پادشاهى حتى يك ساعت بى نياز نمی شدم و در لذتها چشم كم سوئى نداشتم و اى كاش مانند دارنده ى دو جامه بودم كه با قوت اندك شبها را سر می كرد تا آنگاه كه تنگناى قبرها را زيارت كرد.(٤٩٧)

و همسر يزيد بن معاوية بن ابى سفيان به پسرش معاويه، هنگامی كه از حكومت دست كشيد، گفت: اى كاش خون حيضى بودى. چون معتقد بود با استعفاى از حكومت گرفتار خطاى فاحشى شده است. در حاليكه معاويه ى دوم معتقد به ضرورتِ استعفاىِ از حكومتى بود كه از آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم غصب گرديده بود و اعتقاد به وجوب بازگرداندن حكومت به آنان داشت. و كيفر او اين شد كه طغيانگران بنى اميه او را زهر خوراندند.(٤٩٨)

همين فرار معاويه ى دوم از حكومت قبل از دست گرفتن آن، چيزى بود كه ابوبكر و عمر چند ساعت قبل از مردنشان آرزو كردند. و وقتى معاويه ى دوم آنرا در ابتداى خلافت خود آرزو كرد، بى درنگ آرزوى خود را برآورده ساخت. و على بن ابى طالبعليه‌السلام بعد از ضربت خوردن با شمشير ابن ملجم، فرمود: به پروردگار كعبه رستگار شدم.

دو تصوير بسيار حساس براى عمر و فاطمهعليها‌السلام .

قبل از مردن فاطمهعليها‌السلام بعد از پدر نزديك به سه ماه زنده ماند، سه ماهى كه آكنده از آه و درد و حزن و اندوه بود و در آن پهلويش شكست و فرزندش كشته شد و مورد توهين قرار گرفت و فدكش غصب گرديد.

و عمر و ابوبكر در يك زندگىِ مملو از شادى و سرور بخاطر بدست گرفتن حكومت اسلامی و مملو از رفاه و سرمستى حكومت، و مملو از رسيدن به آمال و مقاصد خصوصى، بين خويشان و دوستان بسر بردند.

انسان بين اين دو صورت حساس و خطير سرگشته و متحير و متأسف می ماند.

صورت اوّل: آنچه درباره ى حضرت فاطمهعليها‌السلام بعد از حادثه ى هجوم بر خانه اش ذكر می كنند: در حاليكه سر را بسته و بدنش لاغر شده و چهره اش زرد گرديده براى ايراد سخنرانى در جمع مهاجر و انصار دامن كشان و باوقار گام برمی داشت. آنگاه: آهى سخت كشيد، كه تمام مردم به يكباره مشغول گريه شدند و مجلس به لرزه افتاد و بعد از خطبه ى حضرت گريه كنندگانى بيشتر از آنروز يافت نشدند.

و در خلال مخفى كردن قبر خود از مسلمانان، خواست حزن و اندوه هميشگى خود را ابراز نمايد و خشم خود را بر كسى كه بر او ظلم كرد و حق او را پايمال نمود، بيان كند.

و هنگامی كه زنان مدينه به عنوان عيادت، خدمتش حاضر شدند و عرض كردند: از بيماريت چگونه صبح كردى؟ (و حال تو چگونه است) اى دختر رسول خدا؟

فرمود: بخدا در حالى صبح كردم كه از دنياى شما متنفرم، مردان شما را دشمن می شمرم و از آنها بيزارم.(٤٩٩)

ابن سعد در كتاب طبقات خود ذكر كرد كه حضرت زهراعليها‌السلام بعد از پدرش بيش از چند ماهى باقى نماند، كه تمام آنرا با گريه و افغان و اندوه گذراند، تا جائيكه از بكائين (بسيار گريه كننده ها) به شمار رفت و هرگز خندان ديده نشد!(٥٠٠)

و صورت دوم: پشيمانى عمر بر عهده دار شدن خلافت و كارها و حوادث تلخ گذشته خود و وحشت از آخرت، تا جائيكه آرزو كرد اى كاش بصورت اشياء گوناگونى باشد، كه مردم حتى گاه از تلفظ و ذكرشان حيا می كنند.

بنابراين در اينجا دو تصوير مختلف پيدا كرديم، تصويرى براى فاطمهعليها‌السلام كه از دنيا گريزان بود و تصويرى براى عمر كه از آخرت گريزان بود. خداوندا مردان و زنان مسلمان و مؤمن را خودت رحم كن.

سليمان بن حرب از ابن عباس روايت می كند كه: عمر به فرزندش عبدالله گفت: سرم را از روى متكا بردار و بر خاك بگذار، شايد خدا رحمم كند. واى بر من، واى بر مادرم، اگر خداى عزوجل رحمم نكند. و چون مرگ مرا دريافت دو چشم مرا ببند و در كفنم ميانه روى كنيد، زيرا اگر در نزد خدا خيرى داشته باشم، بجاى آن چيزى بهتر به من می دهد و اگر چنين نباشم همان را هم از من می گيرد و چه زود می گيرد. و اين شعر را بر زبان آورد.

ظَلُومٌ لِنَفْسى غَيْرَ اَنّى مُسْلِمٌ

اُصَلِّى الَّصلوةَ كُلَّها وَاَصُومُ

يعنى بر خود بسيار ظلم كردم اما مسلمان هستم، تمام نمازها را می خوانم و روزه می گيرم.(٥٠١)

و در روايتى آمده است كه: قبل از وفات او (عمر)، سرش در دامان فرزندش عبدالله بود، پس گفت: گونه ام را روى زمين بگذار، و او اطاعت نكرد، پس نگاهى به تندى بر او انداخت و گفت: اى بى مادر گونه ام را روى زمين بگذار.

پس گونه اش را بر زمين گذاشت و گفت: واى بر عمر و بر مادر عمر، اگر خدا از عمر نگذرد.(٥٠٢)

و گفت: اى كاش آنچه را كه خورشيد بر آن می تابد داشتم تا از عذاب قيامت نجات يابم، گفتند فقط همين تو را به گريه انداخته است؟

گفت: بجز اين مرا گريان نكرد.(٥٠٣)

و عمر گفت: بخدا سوگند اى كاش تمام طلاى روى زمين از آن من بود تا خود را از عذاب خداى عزوجل آزاد كنم قبل از آنكه او را ديدار نمايم.(٥٠٤)

زمخشرى در كتاب «ربيع الابرا» می گويد: چون وفات عمر نزديك شد به فرزندان و اطرافيان گفت: اگر به اندازه كل زمين از زرد (طلا) و سفيد (نقره) داشتم خود را از وحشت آنچه اكنون می بينم آزاد می كردم.(٥٠٥)

او روز چهارشنبه، چهار شب مانده به آخر ماه ذىالحجّه سال بيست و سوم هجرى مجروح شد و روز شنبه اول محرم سال بيست چهارم، دفن گرديد. مدت خلافت او ده سال و پنج ماه و بيست و يك روز بود.(٥٠٦)

زهرى می گويد: او در حالى از دنيا رفت كه پنجاه و چهار سال و به گفته اى شصت و شش سال عُمر داشت.

چند نمونه ى ديگر

هشام بن عبدالملك در هنگام مردن به خانواده ى خود چنين گفت: هشام با دنيا بر شما بخشش كرد و شما با گريه بر او بخشش كرديد. و آنچه را جمع كرد براى شما باقى گذاشت، و آنچه را كسب كرد بر عهده ى او باقى گذاشتيد، چقدر سخت است جايگاه هشام اگر خدا از او نگذرد.(٥٠٧)

و طلحة بن عبدالله كه می ديد در اثر تير خوردن خونش بند نمی آيد، پشيمان شد و به اطرافيان گفت: زخمم را رها كنيد، اين تيرى است كه خداوند فرستاد.(٥٠٨) و گفت: من پشيمان شده ام و آرزويم بر باد رفت، و افسوس بر من و بر پدر و مادرم.

و بعد از آنكه علىعليه‌السلام به زبير فرمود: «آيا بياد می آورى سخن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را درباره ى خودت كه به من فرمود: بخدا قسم با تو جنگ می كند در حاليكه بتو ظلم می نمايد،» زبير پشيمان شد و زمين معركه را ترك نمود.

و عبدالله بن عمر بخاطر جنگ نكردن با گروه بغى كننده پشيمان شد و گفت: در خود هيچ نگرانى از امر اين آيهى( وَ اِنْ طائِفَتانِ مِن الْمُؤمِنينَ اقْتَتَلُوا... ) احساس نكردم مگر آنكه احساس نگرانى كردم كه چرا مطابق امر خداى تعالى با اين گروهِ بغى كننده نجنگيدم؟(٥٠٩)

عمر بن الخطاب در روز ٢٦ ذىالحجه به قتل رسيد.(٥١٠) و بنا به روايتى او در روز نهم ربيعالاول به هلاكت رسيد.(٥١١)

________________________________

۱۲

ديدگاه عمر و ابوبكر درباره ى قضاوت

ديدگاه فقهى عمر در قضاوت خود در جاهاى بسيارى بر رأى خاص خود اعتماد كرد و موقعى كه مدعى را به سوى زيد بن ثابت براى قضاوت در مسأله ى خود فرستاد گفت: اگر ميخواستم تو را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش ارجاع دهم، ارجاع می دادم اما تو را به رأى خويش ارجاع می دهم و رأى، راهنماست.

و همين سخن خود را نظريه اى قرار داد كه براساس آن در قضاوت عمل می كرد، و كسى كه در قضاوت عمر تحقيق كند در می يابد كه در ارث و طلاق و ازدواج موقت و موارد ديگر نظريات او بر رأى استوار است.

و با اين بيان، نظريهى رأى، از پايه هاى افكار خليفه ى دوم عمر بن الخطاب است. او و ابوبكر نخستين كسانى بودند كه اين نظريه را ايجاد نموده و بدان عمل كردند. زيرا ابوبكر در قضيّه ى قتل مالك بن نويره بدست خالد گفت: او اجتهاد كرد و خطا نمود. و با وجود آنكه ابوبكر به موارد اندكى اكتفا كرد، عمر اين عرصه را توسعه داد، و بر آن جرأت كرد و جرأت او در موارد متعددى ظاهر گرديد. و هنگامی كه ابوبكر عمر را متولى قضاوت نمود يك سال صبر كرد و حتى دو مرد براى شكايت نزد او نيامدند.(٥١٢)

مسعودى می گويد: وقتى عمر قاضى ابوبكر شد در مدت يك سال يك نفر نزد او نيامد.(٥١٣)

عمر قدرت خواندن نداشت زيرا چون بر خواهر خود هجوم برد، او را زد و دو زخم بر سر او وارد كرد سپس با كتف (استخوان پهنى كه بر آن مطالب خود را می نوشتند) خارج و شخص باسوادى را پيدا كرد و براى عمر خواند و عمر نمی توانست بنويسد.(٥١٤)

و از آن جائى كه عمر مطابق رأى شخصى عمل می كرد طبيعى بود قضاوتهايش مختلف باشد! تا جائيكه روايت شده است كه دربارهى جد (پدربزرگ) به هفتاد صورت قضاوت نمود و به روايتى به صد صورت قضاوت نمود.(٥١٥)

سپس عثمان و پادشاهان بنى اميه بر همين نظريه پيش رفتند، براى همين عمر حدّ مغيرة بن شعبه را در زنا تعطيل كرد همانطورى كه ابوبكر حدّ خالد را در زناى با همسر مالك بن نويره تعطيل نمود و عمر اعتقاد داشت كه بلوغ به وَجَب است و هركس قدّ او به شش وجب می رسيد احكام را بر او جارى می كرد و هركس از شش وجب كمتر بود گرچه چند انگشت، او را رها می كرد، رأى ابن زبير نيز همين بود.(٥١٦)

شروع اذان در كتاب سيره ى حلبيه به نقل از ابىالعلاء آمده است كه: به محمد بن الحنفيه گفتم: ما می گوئيم كه اذان زمانى شروع شد كه مردى از انصار رويائى در خواب ديد.

گفت: محمد بن الحنفيه از اين سخن بشدت برآشفت و گفت: شما قصد نابود كردن چيزى كرديد كه اصلِ در احكام اسلام و در معالم دين شماست، و گمان كرديد كه از رويائى كه يكى از انصار در خواب ديد و احتمال صدق و كذب دارد و گاهى رويايى باطل است بوجود آمده.

گفتم: اين حديث بين مردم مشهور شده است. گفت: بخدا سوگند باطل است. طحاوى از هارون بن سعد از زيد بن على بن الحسينعليه‌السلام از پدران خود از علىعليه‌السلام نقل می كند كه: رسول خدا در شبى كه بمعراج رفت اذان را فرا گرفت و نماز بر او واجب شد.(٥١٧)

نظريه ى عمر دربارهى نماز با نبود آب

در قرآن كريم آمده است كه:( وَ اِنْ كُنْتُمْ مَرْضى... ) (٥١٨) يعنى «و اگر بيمار بوديد يا آنكه در سفر باشيد يا قضاى حاجتى دست داده باشد يا با زنان مباشرت كردهايد و آب براى تطهير و غسل نيافتيد در اين صورت به خاك پاك تيمم كنيد آنگاه صورت و دستها را مسح كنيد كه خدا بخشنده و آمرزنده است».

و در حديثى متواتر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خاك پاك وسيله ى طهارت مسلمان است، اگرچه ده سال آب پيدا نكند. يعنى فاقد آب قبل از تيمم بايد در چهار طرف به اندازه پرتاب دو تير در زمين هموار از آب جستجو كند، و اگر نيافت بايد تيمم كند. ولى عمر بن الخطاب در اين مسأله مخالفت كرد زيرا از خواندن نماز با نبود غسل و وضو منع كرد. و با وجود فرمايش حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او و شهادت عمار بر مطلب، بخارى نقل كرد كه مردى نزد عمر آمد و گفت: من جنب شدم و آب پيدا نكردم...؟ عمر گفت: نماز نخوان ـ و عمار ياسر آنجا حاضر بود ـ پس عمار گفت: اى اميرمؤمنان آيا بياد نمی آورى كه با هم در جنگى بوديم و هر دو جنب شديم و آب پيدا نكرديم، اما تو نماز نخواندى، و اما من خود را در خاك غلطاندم و نماز خواندم. و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: براى تو كافى بود دو دست را بر زمين بزنى سپس فوت كنى سپس صورت و دو دست خود را مسح كنى. پس عمر گفت: از خدا بترس اى عمّار، گفت: اگر درباره اش سخن نگويم... عمر گفت: تو را به حال خود رها می كنيم».

در اينجا گفتگوئى ديگر بين عبدالله بن مسعود و ابوموسى اشعرى وجود دارد. شقيقبن سلمه می گويد: نزد عبدالله بن مسعود و ابوموسى اشعرى بودم ابوموسى گفت: اى اباعبدالرحمن: اگر مكلَّف جنب شود و آب پيدا نكند چه كند؟ عبدالله گفت: نماز نخواند تا آب بيابد.

ابوموسى اشعرى گفت: با قول عمار هنگامی كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ايشان فرمود: «تو را كفايت می كند» چه می كنى؟

گفت: آيا نديدى عمر به اين قانع نشد؟

ابوموسى گفت: از قول عمار بگذريم، با اين آيه چه می كنى؟ (و آيه ى سوره ى مائده را برايش تلاوت كرد).

راوى می گويد: عبدالله نتوانست جواب دهد و ندانست چه بگويد.(٥١٩)

و ابوحنيفه طبق قول عمر فتوى داد، در حاليكه ائمه ى مذاهب ديگر براساس آيه ى قرآن و قول عمار عمل كردند. زيرا ابوحنيفه می گويد غيرمسافرِ سالم اگر آب نداشته باشد تيمم نمی كند و نماز هم نمی خواند و با آيه ى هشتِ سوره ى مائده( اِنْ كُنْتُمْ مَرْضى... ) كه معنى آنرا دانستيم استدلال كرد و گفت: دلالت آيه صريح است در اينكه به صرف نبود آب اگر مكلف مسافر يا بيمار نباشد نمی تواند تيمم نمايد و حال كه تيمم اختصاص به مسافر و بيمار دارد، بنابراين سالم غيرمسافر در اين حالت واجب نيست نماز بخواند چون فاقد غسل و وضو است و نمازى براى فاقد طهور (غسل و وضو) وجود ندارد. و اماميه طبق قول عمار و موافق با آيه عمل كردند، و آنان در اين مسأله با سه مذهب ديگر (مالكى و شافعى و حنبلى) موافق هستند.

نماز تراويح

بخارى در كتاب خود به نقل از عروة بن الزبير از عبدالله بن عبدالقارى نقل می كند كه گفت: شبى با عمر بن الخطاب به مسجد رفتيم كه ناگهان ديدم مردم پراكنده و متفرق هستند، يكى فرادى می خواند، يكى نماز می خواند و ديگران به او اقتدا كرده اند. پس عمر گفت: بنظرم می رسد اگر همه اينها را بر يك نمازخوان جمع كنم بهتر است. و سپس اقدام كرد و همه را بر اُبىّ بن كعب جمع نمود. پس از آن شبى ديگر با او رفتم و مردم مشغول نماز با قارى خود بودند. عمر گفت: خوب بدعتى است و كسانى كه بجاى عمل به اين بدعت می خوابند بهتر از كسانى هستند كه نماز می خوانند.(٥٢٠)

و مردم كوفه از اميرمؤمنان علىعليه‌السلام خواستند امامی را نصب كند تا با آنان نافله ى ماه رمضان را به جماعت بخواند، حضرت آنان را منع كرد و آگاه كرد اين كار خلاف سنّت است، پس حضرت را رها كردند و يك نفر را مقدم كردند و به جماعت نماز خواندند. حضرت فرزند خود حسنعليه‌السلام را فرستاد و چون با تازيانه داخل مسجد شد، بطرف درها دويدند و فرياد و اعمراه سردادند.

در حاليكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اَيُّهَا النّاس، نماز نافله در شب ماه رمضان به صورت جماعت بدعت است، آگاه باشيد، در ماه رمضان در نافله جماعت نخوانيد و نماز ضحى نخوانيد، زيرا اندكى از سنّت بهتر از بسيار از بدعت است. آگاه باشيد هر بدعتى گمراهى است و هر گمراهى راه به سوى آتش دارد.

تعداد تكبيرات نماز ميّت

سيوطى می گويد: عمر اولين كسى بود كه مردم را در نماز ميّت بر گفتن چهار تكبير جمع كرد.

طحاوى می گويد: همين عمر، امر را دراين باره به چهار تكبير بازگرداند.(٥٢١)

و هيمنطور اجماعى را كه بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در تعداد تكبيرات بر ميّت بوجود آوردند حجت است گرچه خلاف آنرا از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدانند، و آنچه را انجام دادند و بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره ى نماز ميت بر آن اجماع كردند حجت است. گرچه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مخالفت با آنرا دانسته باشند.

احمد بن حنبل از عبدالاعلى روايت می كند كه گفت: پشت سر زيد بن ارقم بر جنازه اى نماز خواندم و او پنج تكبير گفت، پس عبدالرحمن بن ابى ليلى به سويش برخواست و دست او را گرفت و گفت: آيا فراموش كردى؟

گفت: نه لكن پشت سر حضرت ابوالقاسمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز خواندم و حضرت پنج تكبير گفت و من اينرا ترك نمی كنم!(٥٢٢)

از اين مطالب بخوبى ظاهر می شود كه نماز بر جنازه از پنج تكبير تشكيل می شود ليكن عمر دوست داشت آنرا، بخاطر مصلحتى كه آنرا بيان نكرد، چهار تكبير قرار دهد!(٥٢٣) و اين پديده ى ديگر از پديده هاى مخالفت عمر با نص الهى است، عبدالله بن عباس گفت: می بينم آنان هلاك خواهند شد، می گويم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود و آنها می گويند: عمر و ابوبكر نهى كردند.(٥٢٤)

نظريه ى عمر در مورد سه طلاقه كردن

در قرآن كريم آمده است كه( الطَّلاقُ مَرَّتانِ... ) (٥٢٥) يعنى: «طلاقى كه شوهر در آن ميتواند رجوع كند دو مرتبه است، يا رجوع كند به خوشى و سازگارى يا رها كند به نيكى و خيرانديشى و حلال نيست كه چيزى از مهر آنان را به جور و ستم بگيريد... پس اگر (بار سوم) زن را طلاق دهد روا نيست كه آن زن و شوهر ديگر بار رجوع كنند تا اينكه زن با ديگرى شوهر كند پس اگر (شوهر دوم) او را طلاق داد، پس باكى بر آن دو نيست كه رجوع كنند، اگر بدانند كه حدود الهى را اقامه می كنند، اين است احكام خدا كه براى مردم دنيا بيان می كند» بنابراين شوهر ميتواند قبل از طلاق سوم به زوجه ى خود رجوع نمايد و با تحقق طلاق سوم بر او حلال نخواهد بود تا آنكه با شخص ديگرى ازدواج نمايد. و در سنن مسلم به نقل از ابن عباس و با أَسناد متعدد و مختلف آمده است كه گفت: در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و زمان ابوبكر و دو سال از خلافت عمر، طلاق سه تائى (در يك مجلس) يك طلاق شمرده می شد. پس عمر بن الخطاب گفت: «مردم درباره ى امرى كه در آن ميتوانند تأنّى كنند ميخواهند عجله كنند خوب است آنرا اجازه دهيم و بعد از آن اجازه داد.»(٥٢٦)

مسلم در سنن خود نيز ذكر می كند كه: ابوالصهباء به ابن عباس گفت: كمی وقت خود را بده، آيا طلاق سه گانه (در يك مجلس) در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ابوبكر يك طلاق شمرده نمی شد؟ گفت: چنين بود. و چون زمان عمر پيش آمد مردم پشت سر هم و بدون فاصله طلاق دادند و او آنرا اجازه داد.(٥٢٧)

و نسائى از روايت مخرمة بن بكير از پدرش از محمود بن لبيد نقل می كند كه: به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره ى مردى كه زن خود را سه مرتبه با هم طلاق داده خبر دادند، پس حضرت غضبناك برخاستند سپس فرمودند: آيا با كتاب خدا بازى می شود و من در ميان شما هستم!... تا آنكه مردى به پا خواست و عرض كرد: اى رسول خدا ميخواهيد او را بكشيم؟(٥٢٨)

علامه رشيد رضا حديث حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه در سنن مسلم و احمد كه همگى از ابوداود نقل كرده اند و در سننِ نسائى و حاكم و بيهقى نيز نقل شده است، ذكر كرد و گفت: از قضاوت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برخلاف حديث بيهقى، حديث ابن عباس است كه گفت: ركانه همسر خود را در يك مجلس سه طلاق داد، و بر او به شدت محزون گرديد، پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرسيد چگونه او را طلاق دادى؟ گفت: سه بار، فرمود: در يك مجلس؟ گفت: آرى، حضرت فرمود اين يك طلاق است اگر خواستى او را بازگردان.(٥٢٩)

از اين حديث بدست می آيد كه طلاق سه گانه در يك مجلس يك طلاق شمرده می شود، و محمود شلتوت رئيس سابق جامع الازهر، همين قول را پذيرفت، در حاليكه عمر با نص الهى ذكر شده در قرآن كريم مخالفت كرد و طلاق سه گانه در يك مجلس را سه طلاق به حساب آورد و در اين صورت زن بر شوهر خود حلال نمی شود مگر آنكه با مردى ديگر ازدواج نمايد!

منتقل كردن مقام ابراهيم از جايگاه خود

در قرآن كريم آمده است كه( وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إبْراهيمَ مُصَلّى ) (٥٣٠) يعنى «مقام ابراهيم را جاى پرستش ـ نماز ـ قرار دهيد».

مقام ابراهيم سنگى است كه ابراهيم و اسماعيلعليهما‌السلام براى ساختن كعبه بر آن ايستادند، و اين سنگ به بيت الله الحرام چسبيده بود و حُجاج بعد از طواف نزد آن نماز می خواندند، و اولين كسانى كه قبل از اسلام جاى آنرا از جائى كه ابراهيمعليه‌السلام قرار داده بود تغيير دادند، عربها بودند. و بعد از بعثتِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و فتح مكه بدست او، مقام ابراهيم را به همان جائى كه جدش ابراهيم قرار داده بود بازگرداند. و اين كار باطل كردن و پايان دادن به كارى شمرده می شد كه رجال جاهليت، همان بت پرستان بعنوان انحراف از فعل ابراهيمعليه‌السلام انجام داده بودند.

اين مقام در زمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و زمان ابوبكر در جاى خود باقى بود و هنگامی كه عمر خلافت را بدست گرفت، مقام همچنان در همان جائى كه سه پيغمبر يعنى ابراهيمعليه‌السلام و اسماعيلعليه‌السلام و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قرار داده بودند، باقى ماند. اما در سال هفدهم آنرا از جاى خود منتقل نمود.(٥٣١) لكن عمر از سببى كه او را بر آن داشت تا مقام ابراهيم را از مكان خود كه چسبيده به حرم بود، يعنى در جائى كه ابراهيم و اسماعيل و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قرار داده بودند، منتقل كند، پرده برنداشت. عمر با اين كار خود، قريش را كه مقام را از كعبه دور كرده بودند، و بعد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنرا برگرداند، راضى نمود.

نظريه ى عمر در متع هى حج و متعه ى زنان

در كتاب خداى تعالى آمده است كه( فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِه... ) (٥٣٢) يعنى «پس چنانچه شما از آنها بهره مند شويد آن مهر معين كه مزد آنهاست به آنان بپردازيد» و( فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ... ) (٥٣٣) يعنى «هركس از عمره ى تمتع به حج بازآيد قربانى كند با آنچه مقدور اوست و هركس به قربانى تمكن نيافت...».

و در صحيح تِرمذى آمده است كه: از عبدالله بن عمر درباره ى متعه ى حج سؤال شد، گفت: متعه ى حج حلال است. سؤال كننده گفت: پدرت از آن نهى نمود، گفت: بنظر تو اگر پدرم نهى كرده باشد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انجام داده باشد، آيا امر پدرم را پيروى كنيم يا امر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را؟

مرد گفت: مسلماً امر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را، گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنرا مسلماً انجام داد.(٥٣٤)

و ابن حاتم گفت: «مردى يعنى عمر به رأى خود آنچه ميخواست نظر داد»(٥٣٥) و به همين مطلب سعد بن ابى وقاص(٥٣٦) و عمر بن الخطاب تصريح كردند.(٥٣٧) در مسند احمد بن حنبل در قسمتى از حديث ابن عباس آمده است كه گفت: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تمتع كردند، و عروة بن الزبير (بن العوام) گفت: ابوبكر و عمر نهى از متعه ى در حج كردند. ابن عباس گفت: عُريَّه (مُصغر عروه) چه می گويد؟ گفت: می گويد ابوبكر و عمر از متعه نهى كردند، ابن عباس گفت: بنظرم هلاك خواهند شد، می گويم: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود و آنها می گويند: ابوبكر و عمر نهى كردند.(٥٣٨)

و درباره ىِ عمره ىِ تمتع در كتاب مسلم آمده است كه: در حجة الوداع در مكّه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حلّيّت متعه ى در حج را در مقابل بيش از صد هزار مرد و زن اعلان نمود. و هنگامی كه اين مطلب را اعلان كرد سراقة بن مالك بن خثعم به پا خواست و عرض كرد: اى رسول خدا، اين تمتع براى فقط امسال است يا تا ابد؟ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انگشتان خود را يكى پس از ديگرى درهم فرو برد و فرمود: عمره در حج داخل شد و عمره در حج تا ابدالاباد داخل شد.(٥٣٩)

و در صحيح مسلم به نقل از سعيد بن المسيّب آمده است كه:

على و عثمان در عسفان اجتماع كردند، عثمان از متعه و عمره منع می كرد، پس علىعليه‌السلام به او فرمود: چه ميخواهى كه نسبت به امرى كه رسول خدا انجام داد از آن نهى می كنى؟

عثمان گفت: كارى به ما نداشته باش. علىعليه‌السلام فرمود: نمی توانم تو را رها كنم.(٥٤٠)

اعراب جاهلى بين حج و عمره فاصله می انداختند، سپس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بين ايندو جمع كرد و ابوبكر نيز چنين كرد. و بين اين دو را عمر و عثمان جدائى و فاصله انداختند. عمر گفت: «مُتْعَتانِ كانَتا عَلى عَهْدِ رَسُولِ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وَ أَنَا أَنْهى عَنْهُما وَ اُعاقِبُ عَلَيْهِما، مُتْعَةُ الْحَجِّ وَ مُتْعَةُ النِّساءِ» يعنى دو متعه در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وجود داشتند و من از آندو نهى می كنم و بر آندو مجازات می كنم، متعه ى حج و متعه ى زنان.(٥٤١)

و همچنين گفت: اى مردم سه چيز در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وجود داشتند و من از آنها نهى می كنم و حرام می نمايم و بر آنها مجازات می كنم متعه ى حج و متعه ى زنان و حَىَّ عَلى خَيْرِالْعَمَلِ.(٥٤٢)

و امام علىعليه‌السلام فرمود: اگر عمر مردم را از متعة (ازدواج موقت) نهى نمی كرد، بجز شقى و بدبخت احدى زنا نمی كرد.(٥٤٣)

و مقصود ما از اينكه عمر متعه ى حج و متعه ى نساء را منع كرد اين نيست كه او مخالف نكاح است، زيرا می بينيم كه او در حال روزه در ماه رمضان با كنيزى نكاح كرد.(٥٤٤) بلكه مقصود آنست كه او هر وقت ميخواست، چيزى را حلال يا حرام می كرد.

و راغب اصفهانى ذكر می كند كه: «عبدالله بن زبير، ابن عباس را بخاطر حلال شمردن متعه (ازدواج موقت) سرزنش كرد، ابن عباس گفت: از مادرت بپرس چگونه با پدرت ازدواج كرد. او سؤال كرد و در پاسخ مادرش گفت: تو را متولد نكردم مگر با ازدواج موقت»(٥٤٥)

و برغم اعتراف اسماء به ازدواج متعه با زبير باز هم دست اموى مطلب را تغيير داد و گفت: زبير با او در مكّه ازدواج كرد، و چند فرزند براى او متولد كرد و پس از آن او را طلاق داد و پيوسته همراه فرزندش عبدالله در مكه بسر می برد تا عبدالله كشته شد!(٥٤٦)

و عمر به جدائى حج و عمره فتوى داد، زيرا از عبدالله بن عمر نقل شده است كه عمر بن الخطاب گفت: بين حج و عمره ى خود جدائى اندازيد، زيرا براى حجِ هر كدامتان كامل كننده تر است و عمره بستن در غير ماههاى حج براى عمره ى او كامل كننده تر است.(٥٤٧)


4

5

6