از هجرت تا رحلت

از هجرت تا رحلت0%

از هجرت تا رحلت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

از هجرت تا رحلت

نویسنده: علی اکبر قرشی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 16664
دانلود: 4242

توضیحات:

از هجرت تا رحلت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16664 / دانلود: 4242
اندازه اندازه اندازه
از هجرت تا رحلت

از هجرت تا رحلت

نویسنده:
فارسی

سال دوم هجرت

تشريع صلوة قصر

در ماه اول از سال دوم، هجرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى تعرض به كاروان قريش به طرف بواط از ناحيه ذى خشب تشريف برد در ذى خشب نماز راشكسته خواند.(۱۳۶)

مرحوم صدوق از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده: وقد سافر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم الى ذى خشب و هى مسيرة يوم من المدينة يكون اليها بريدان - اربعة وعشرون ميلا فقصر و افطر فصارت سنة(۱۳۷)

واقدى در مغازى گويد: رفتن آن حضرت به ذى خشب در اول ماه سيزدهم هجرت در ماه ربيع الاول بود(۱۳۸) ابن اسحاق نيز ماه ربيع الاول گفته است: از كلمه فصارت سنة معلوم ميشود كه تاآن موقع نماز قصر تشريع نشده بود و اين عمل از آن وقت شروع گرديد و رسميت يافت و سپس فروعات آن توسط آن حضرت و امامنعليهم‌السلام مفصل توضيح وتبيين گرديد(۱۳۹)

ناگفته نماند: نماز قصر در قرآن مجيد عنوان نشده بلكه دليل آن سنت قطعيه است در قرآن مجيد فقط صلوة خوف عنوان شده... كه مى فرمايد:

و اذا ضربتم فى الارض فليس جناح عليكم ان تقصروا من الصلاة ان خفتم ان يفتنكم الذين كفروا...

و چون در زمين سفر كرديد، اگر بيم داشتيد كه آنان كه كفر ورزيده اند به شما آزار برسانند، گناهى بر شمانيست كه نماز راكوتاه كنيد...(۱۴۰)

امين الاسلام طبرسى فرمود: طاهر آيه حاكى است كه قصر فقط در حال خوف جايز است ولى ما جواز قصر رادر صورت نبودن خوف با بيان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دانسته ايم، فقها اهل سنت درباره قصر اختلاف كرده اند شافعى گويد: انسان مخير است كه نماز را در سفر شكسته بخواند و يا تمام بخواندولى ابوحنيفه گويد: قصر واجب است مذهب اهل بيتعليهم‌السلام نيز وجوب است.

مرحوم شيخ الطائفه در خلاف فرموده: تقصير در سفر واجب است، ابوحنيفه نيز وجوب گفته است ولى شافعى گويد: مسافر مخير است مى تواند تمام بخواند و يا شكسته، و گويد: اما قصر افضل است... عبدالله بن سنان از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: الصلاة فى السفر ركعتان ليس قبلها ولابعد هما شى ء الاالمغرب ثلاث؛ و حلبى روايت كرده كه به امام صادقعليه‌السلام گفتم: ظهر را در سفر چهار ركفت خواندم فرمود: اعاده كن(۱۴۱)

مخفى نماند: مرحوم صدوق در فقيه از امام باقرعليه‌السلام نقل كرده كه درصمن حديثى فرمود: وجوب قصر در نماز خوف از قرآن معلوم مى شود و در نماز مسافر از فعل رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .(۱۴۲) نگارنده گويد: اين اختلاف در اثر ناديده گرفتن ثقلين است، كه به فرمان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بايد بعد از وى از آن دو جدا نشد، اگر مسلمانان، به حكم انى تارك فيكم الثقلين: كتاب الله وعترتى اهل بيتى... توضيح شريعت را از اهل بيت مى خواستند، همه به وجوب قصر در سفر فتوى مى دادند.

وفى الخلاف: روى عمران بن الحصين قال: حججت مع النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فكان يصلى ركعتين حيت ذهب و كذلك مع ابى بكر و كذلك مع عمر حتى ذهبا... و روى عن ابن عباس قال: فرض الله الصلاة على لسان نبيكم فى السفر ركعتين و فى الخوف ركعتين(۱۴۳) در اين حديث در صحيح مسلم، ج ۱، ص ۲۷۸ نيز آمده است ولى در آن وفى الخوف ركعة است.

سريه عبدالله بن جحش

در ماه رجب كه پنجمين ماه از سال دوم هجرت بود، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عمه زاده خود(۱۴۴) عبدالله فرزند جحش را فرمانده فوجى كرد و او را به طرف مكه مأمور نمود و فرمود: دو ورز بعد از رفتن نامه اى كه نوشته ام بازكن و به آنچه در آن است عمل نما، او با افراد خود دو روز راه رفت، آنگاه نامه حضرت راگشود، ديد نوشته است: تا نخله(۱۴۵) برو و در آنجا بمان تا اخبار قريش را كه به تو مى رسد به من گزارش كنى.

عبدالله به ياران گفت: فرما رسول الله چنين است، گفتند: قبول داريم گفت: پس هر كه رغبت به شهادت دارد با من بيايد، همه با هم رفتند تابه نخله رسيدند، در آنجا كاروانى از طائف به مكه مى رفت كه بار چرم و كشمش داشت، چهار نفر از اهل مكه به نامهاى: عمروبن حضرمى و حكم بن كيسان و عثمان بن عبدالله و مغيرة بن عبدالله محافظ آن كاروان بودند. يكى از ياران عبدالله، به نام واقدبن عبدالله سرش را تراشيده بود، اهل كاروان از ديدن او به اشتباه افتاد و گفتند: اينها براى عمل عمره آمده اند، لذا از آنها خطرى بر ما نيست، سلاح بر زمين گذاشته و به استراحت پرداختند.

آن روز آخرين روز ماه رجب بود، عبدالله با يارانش به مشورت نشست؛ گفتند: اگر اينها را بكشيم در ماه حرام كشته ايم كه جنگ در آن حرام است و اگر نكشيم امشب وارد مكه مى شوند، ديگر به چنگ ما نخواهند افتاد بالاخره تصميم بكشتن آنها گرفتند، واقد بن عبدالله تيرى انداخت و عمروبن حضريم را كشت عثمان بن عبدالله و حكم بن كيسان تسليم شده و امان خواستند، مغيرة بن عبدالله نيز فرار كرد، آنها كاروان رامصادره كرده و به محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند.

حضرت فرمود: به خدا من شما را امر به جنگ در ماه حرام نكرده ام، لذا كاروان را و دو اسير را همچنان نگاه داشت و نگرفت، عبدالله بن جحش و ياران او از كار خود نادم شدند، و فكر كردند كه بدبخت شده اند، كفار قريش سر و صدا راه انداختند كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حرمت ماه حرام را از بين برده است در اين رابطه آيه ۲۱۷ از سوره بقره نازل گرديد:

يسئلونك عن الشهر الحرام قتال فيه قل قتال فيه كبير و صد عن سبيل الله و كفر به المسجد الحرام و اخراج اهله منه اكبر عندالله و الفتنة اكبر من القتل .

از تو درباره ماهى كه كارزار در آن حرام است مى پرسند: بگو: كارزار در آن، گناهى بزرگ و بازداشتن از راه خدا و كفر ورزيدند به او و بازداشتن از مسجدالحرام (: حج) وبيرون راندن اهل آن از آنجا، نزد خدا (گناهى) بزگتر وفتنه (: شرك) از كشتار بزرگتر است...

و چون آيه نازل شد، حضرت هم كاروان را قبول كرده و هم فديه دو تا اسير را ميان مسلمانان تقسيم كرد(۱۴۶) و آن وقت دو ماه به جنگ بدر مانده بود. بانزول اين آيه هم جواب مشركان داده شد و هم كار گروه عبدالله بن جحش تصحيح گرديد.

ناگفته نماند: سياست رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه به عبدالله گفت: بعد از دو روز نامه را بازكرده و بخوان از سياستهاى عجيب است.

تحويل قبله از بيت المقدس به كعبه

به نقل يعقوبى: يك سال و پنج ماه از هجرت گذشته، در ماه شعبان، قبله از بيت المقدس به كعبه زادهاالله شرفا برگشت(۱۴۷) در الميزان فرموده: درتاريخ تحويل قبله اختلاف هست، و صحيح تر آن است كه اين كار در ماه رجب سال دوم و ماه هفدهم بوده است(۱۴۸)

طبرسى رحمه الله در تفسير: سيقول السفهاء من الناس از تفسير على بن ابراهيم از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده: تحويل قبله در ماه هفتم هجرت بوده، بنابراين حديث تاريخ وقوع آن سال اول هجرى است.

به هر حال: قبله مسيحيان طرف مشرق است و در هر كجا كه باشند به طرف مشرق نماز مى خوانند، قبله يهود صخره معروف بيت المقدس است كه امروز در مسجد صخره در نزديكى مسجد اقصى مى باشد، آن صخره از سه طرف در هواست و از يك طرف به زمين اتصال دارد، زير آن خالى است و در آن نماز خوانده مى شود، روايت شده كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ازبالاى آن صخره به معراج رفته است.

رسول خدا مدت سيزده سال درمكه به سوى بيت المقدس نماز خواند و هفده ماه در مدينه، به عبارت ديگر: آن حضرت مجموعا چهارده سال و پنج ماه به قبله يهود نماز خواند، از بعضى روايات معلوم مى شود كه در مكه طورى نماز مى خواند كه هم روبه طرف مكه باشد و هم روبه طرف بيت المقدس.

در روايت كافى آمده كه حلبى از امام صادقعليه‌السلام پرسيد: آيا رسول خدا به سوى بيت المقدس نماز مى خواند؟ فرمود: آرى، گفت: آيا كعبه را پشت سرش قرار ميداد؟ فرمود: اما در مكه نه وليكن چون به مدينه هجرت فرمود آرى، تا قبله به سوى كعبه برگشت. قال: ساءلته هل كان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يصلى الى بيت المقدس؟ قال: نعم، فقلت: اءكان يجعل الكعبة خلف ظهره؟ فقال: اءما اذا كان بمكة فلا و اءما ذاهاجر الى المدينة فنعم حتى حول الى الكعبة(۱۴۹) يهود اين كار را بر آن حضرت نكوهش مى كردند و مى گفتند: تو تابع مايى و به قبله ما نماز مى خوانى، حضرت از اين سخن بسيار غمگين گرديد، شب از خانه به صحرا رفت و به آسمان نگاه كرده و منتظر آمدن وحى بود، چون روز شد و وقت نماز ظهر رسيد، در مسجد بنى سالم نماز ظهر مى خواند، جبرئيل آمد و دو بازوى او را گرفت و به طرف كعبه برگردانيد و بر او آيه:

قد نرى تقلب وجهك فى السماء فلنولينك قلبة ترضيها فول وجهك شطرالسمجدالحرام (۱۵۰)

ما (به هرسو) گردانيدن رويت در آسمان را نيك مى بينيم. پس (باش ‍ تا) تو را به قبله اى كه بدان خشنود شوى برگردانيم؛ پس روى خود را به سوى مسجد الحرام كن.

مرحوم صدوق در فقيه نقل كرده: چون آن حضرت دو ركعت از نماز ظهر را خواند، جبرئيل آمد و آيه قد نرى... را خواند بعد دست او را گرفت و به كعبه برگردانيد، آنهايى كه پشت سرش نماز مى خواندند، آنها نيز روبه كعبه كردند تا جايى كه زنان در جلو قرار گرفت و مردان در عقب، اول نماز ظهر به طرف بيت المقدس و آخر آن به طرف كعبه خواند شد، اين خبر به مسجدى در مدينه رسيد كه نمازگزاران دو ركعت عصر را به طرف بيت المقدس خوانده بودند و در دو ركعت ديگر روبه كعبه كردند، اول نمازشان به طرف بيت المقدس و آخرش به طرف كعبه شد و آن مسجد، مسجدالقبلتين نام گرفت(۱۵۱) در بحار، ج ۱۹، ص ۱۹۳، تصريح دارد كه مسجدى كه حضرت در آن نماز خواند مسجدالقبلتين نام يافت.

از جمله حتى قام الرجال مقام النساء مقام الرجال برمى آيد كه جبرئيل دست آن حضرت به گرفته و آن طرف مسجد برده و به طرف كعبه برگردانده است و اگر در جاى خود برگشته بود در عقب زنان و مردان مى ماند و جماعت باطل مى شد، مگر آن كه بگوييم نماز همه افرادى بود و آن بعيد است.

تحليل شب

قبله يكى از عوامل وحدت مسلمين است، همه به طرف آن نماز مى خوانند، مردگان خود را به آن دفن مى كنند، ذبائح خويش را به سوى آن ذبخ مى نمايند، رسميت دادن به قبله يهود برخلاف استقلال بود، وانگهى كعبه نسبت به قبله يهود امتيازات خاصى داشت زيرا:

اولا: اولين معبدى است كه در روى زمين ساخته شده: ان اول بيت وضع للناس للذى ببكة مباركا و هدى للعالمين(۱۵۲) ثانيا: به دست ابراهيم خليل الحرمن، ساخته شده كه پدر همه انبياء از نسل اسماعيل و اسحاق است فيه آيات بينات مقام ابراهيم و من دخله كان آمنا(۱۵۳) ؛ ثالثا: فداكارى ابراهيمعليه‌السلام و اسكان خانواده اش در بيابان جاويدان مى گشت. و مخصوصا مساءله مراسم حج كه مى بايست تا قيامت همه ساله برگزار شود و كيان اسلامى را حفظ نمايد بدون قبله بودن عملى نبود، آرى مى بايست كعبه ابراهيمعليه‌السلام مانند مركز جاذبه همه ساله ميليونها انسان را به طرف خود جذب كره و دين ابراهيم و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روز به رز رونق گيرد، و ذبح عظيم هر ساله فداكارى ابراهيم را زنده نگهدارد.

و اذا بواءنا لابراهيم مكان البيت لاتشرك بى شيئا و طهر بيتى للطائفين و القائمين و الركع السجود و اذن فى الناس بالحج ياءتوك رجالا و على كل ضامر ياءتين من كل فج عميق (۱۵۴)

و چون براى ابراهيم جانه خانه را معين كرديم (بدو گفتيم) چيزى را با من شريك مگردان و خانه ام را براى طواف كنندگان و قيام كنندگان و ركوع كنندگان (و) سجده كنندگان پاكيزه دار و در ميان مردم براى (اداى) حج بانگ برآور تا (زيران) پياده و (سوار) بر هر شتر لاغرى - كه از هر راه دورى مى آيند - به سوى تو روى آورند.

جواب اشكالات و حل مسائل

جريان تحويل قبله، ميان يهود و منافقان و ضعيف الايمانها، بسيار سر و صدا ايجاد كرد، و عده اى از مسلمانان دچار شبهاتى شدند كه قرآن مجيد در ضمن آياتى مسائل را حل و به اشكالات جواب گفته كه ذيلا بررسى مى كنيم:

۱: عده اى از نابخردان گفتند: چه عاملى سبب شد كه از قبله اولى برگردند، قرآن فرمود: قبله يك چيز غير قابل تغيير و هميشگى نبود، بلكه يك شى ء جعلى و اعتبارى است، همه جا مال خدا و ملك خداست، هرجا را بخواهد، عامل وحدت و قبله قرار مى دهد:

سيقول السفهاء ما و لا هم عن قبلهم التى كانوا عليهما قل لله المشرق و المغرب يهدى من يشاء الى صراط مستقيم (۱۵۵)

به زودى مردم كم خرد خواهند گفت: چه چيز آنان را از قبله اى كه بر آن بودند رويگردان كرد؟ بگو: مشرق و مغرب از آن خداست؛ هركه را خواهد به راه راست هدايت مى كند

۲: آن حضرت در انتظار وحى به آسمان نگاه كرده منتظر آمدن وحى در رابطه با تحويل قبله بود، خداوند فرمود: مى بينيم كه روبه آسمان كرده انتظار وحى را دارى، رويت را به طرف مسجدالحرام بكن، و در هر كجاى دنيا بوديد روبه سوى آن بكنيد، اهل كتاب كه در كتاب خويش اين مطلب را از پيامبران خويش شنيده اند، خواهند دانست كه اين عمل حق بوده است و اگر اين كار صورت نمى گرفت آنها مى گفتند اين پيامبر آن پيامبر موعود نيست:

قدى نرى تقلب وجهك فى السماء فلنولينك قبلة ترضيها فول وجهك شطر المسجد الحرام و حيث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره و ان اتواالكتاب ليعلمون انه الحق من ربهم (۱۵۶)

ما (به هر سو) گردانيدن رويت در آسمان را نيك مى بينم. پس (باش ‍ تا) تو را به قبله اى كه بدان خشنود شوى برگردانيم؛ پس خود را به سوى مسجدالحرام كن؛ و هر جا بوديد، روى خود را به سوى آن برگردانيد، در حقيقت، اهل كتاب نيك مى دانند كه اين (تغيير قبله) از جانب پروردگارشان (بجاو) درست است؛

لئلا يكون للناس عليكم حجة (۱۵۷)

اينكه فرموده: رويت را به طرف مسجدالحرام كن، براى آن است كه رو كردن به مسجدالحرام روكردن به كعبه است و قبله اصلى همان كعبه مى باشد در روايتى از امام صادقعليه‌السلام نقل است كه: خداوند كعبه را براى اهل مسجد قبله گردانيد، و مسجد را براى اهل حرم و حرم را براى اهل دنيا.

ان الله تبارك و تعالى جعل الكعبة قبلة لاهل المسجد قبلة لاهل الحرم و جعل الحرم قبلة لاهل الدنيا(۱۵۸)

۳: مسلمانان از حضرت پرسيدند: حالا كه قبله عوض شد، تكليف نمازهايى كه تا به حال خوانديم چيست؟ خداوند فرمود: پروردگار زحمت شما را ضايع نخواهد كرد، آن اعمال همه قبول و مورد اجرا و پاداش پيش خداوند هستند:

و ما كان الله ليضع ايمانكم ان الله بالناس لرؤ وف رحيم (۱۵۹) .

و خدا بر آن نبود كه ايمان شما را ضايع گرداند، زيرا خدا(نسبت) به مردم دلسوز و مهربان است.

۴: از اول در علم خدا بود كه قبله بايد عوض بشود، و كعبه ابراهيم قبله مسلمانان گردد، قبله اولى براى آن بود كه معلوم شود: مردم چقدر از رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و رهبر اسلام اطاعت خواهند كرد، و عاصيان كدامان خواهند بود.

و ما جعلنا القبلة التى كنت عليها الا لنعلم من يتبع الرسول ممن ينقلب على عقبيه (۱۶۰)

و قبله اى را كه (چندى) بر آن بودى، مقرر نكرديم، جز براى آنكه كسى را كه از پيامبر پيروى مى كند، از آن كسى كه از عقيده خود برميگردد باز شناسيم....

تشريع روزه رمضان

به نقل يعقوبى: سيزده روز بعد از تحويل قبله، حكم روزه رمضان نازل گرديد،(۱۶۱) و به نقل مرحوم مجلسى: تحويل قبله در ۱۵ شعبان بود(۱۶۲) على هذا تشريع روزه رمضان در بيست و هشتم ماه شعبان از سال دوم هجرت بوده است، مرحوم كلينى از امام باقرعليه‌السلام نقل كرده است كه چون ماه رمضان نزديك شد و سه روز از شعبان مانده بود بلال به دستور رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله مردم را جمع كرد و آن حضرت بر آنان خطبه خواند و آمدن رمضان و فضائل آن را بيان فرمود.(۱۶۳)

به اين طريق: با ورود شهر رمضان در سال دوم هجرت مسلمانان ماه پرهيز، ماه رحمت، مغفرت و صيام آن را آغاز كردند كه تا قيام قيامت عمل واجب و عموى گرديد، روزه در امتهاى نيز بوده و اختصاص به اسلام ندارد، چنان كه در كلام الله آمده:

كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم لعلكم تتقون (۱۶۴)

روزه بر شما مقرر شده است، همان گونه كه بر كسانى كه پيش از شما (بودند) مقرر شده بود، باشد كه پرهيزگارى كنيد.

اما معلوم نيست كيفيت آن چگونه بوده است، مثلا در بنى اسرائيل روزه اى بوده بنام صوم الصمت يعنى روزه سكوت كه شخصى مثلا يك روز با كسى سخن نمى گفت و ظاهرا فقط فكر مى كرد، در قرآن كريم، آنجا كه از ولادت حضرت عيسى خبر ميدهد آمده است كه عيسى به سخن درآمد و به مادرش گفت:

فاما ترين من البشر احدا فقولى انى نذرت للرحمن صوما فلن اكلم اليوم انسيا (۱۶۵)

پس اگر كسى از آدميان را ديدى، بگوى: من براى (خداى) رحمان روزه نذر كرده ام، و امروز مطلقا با انسانى سخن نخواهم گفت.

يعنى اگر كسى را ديدى و گفتند: اين بچه از كجاست با اشاره بگو كه من براى خدا نذر روزه سكوت كرده ام و امروز با كسى سخن نخواهم گفت، تا من خود سخن گويم و جواب آنها را بدهم، چنان كه به سخن درآمده و جواب گفت.

در شرايعت اسلام اگر كسى روزه بگيرد و سخن نگويد مانعى ندارد، ولى حرام است كه سكوت را جزء نيت روزه قرار بدهد يعنى روزه سكوت حرام است فقهاء نيز بنابر روايات به حرمت آن فتوى داده اند.

ان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله و قال: لاوصال فى صيام ولا صمت يوم الى اليل ولا عتق قبل الملك(۱۶۶) ؛

ناگفته نماند صوم وصال آن است كه: انسان روز و شب را روزه بگيرد و فقط در سحر افطار بكند كه مانند صوم صمت حرام است.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دو تا مؤ ذن داشت كه اذان مى گفتند يكى عبدالله بن م مكتوم كه نابينا بود و ديگرى بلال حبشى، عبدالله قبل از صبح اذان مى گفت و بلال بعد از صبح، رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده بود: هر وقت صداى ابن ام مكتوم را شنيديد بخورديد و بياشاميد و هروقت صداى بلال را شنيديد امساك نماييد چنان كه اين مطلب را امام صادقعليه‌السلام از آن حضرت نقل فرموده است(۱۶۷)

آيات روزه همان آيات سوره بقره از ۱۸۳ تا ۱۸۷ هستند كه تا قيام قيامت سند اين عبادت خدايى مى باشند و از آيات معلوم مى شود كه اين تكليف بر مسافر و مريض نوشته نشده و آن ها بايد بعد از سفر و بعد از صحت روزه بگيرند:

فمن كان منكم مريضا او على سفر فعدة من ايام اخر (۱۶۸)

هر كس از شما بيمار يا در سفر باشد (به همان شماره) تعدادى از روزهاى ديگر(را روزه بدارد)

بنابراين روزه در حال مرض و در سفر نه تنها جايز نيست بلكه حرام و بدعت است، و نيز آنان كه در اثر پيرى روز براى آنها سخت است:

وعلى الذين يطيقونه فدية طعام مسكين (۱۶۹) ؛

و بركسانى كه (روزه) طاقت فرساست، كفاره اى است كه خوراك دادن به بينوايى است.

با نقل چند روايت در فضيلت روزه اين مطلب را به پايان مى بريم.

۱: عن ابى عبداللهعليه‌السلام : قال: قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : الصائم فى عبادة و ان كان على فراشه ما لم يغتب مسلما(۱۷۰)

روزه دار در عبادت است گرچه در بستر باشد، تا وقتى غيبت مسلمانى را نكرده است

۲: عن ابى عبداللهعليه‌السلام : قال نوم الصائم عبادة و نفسه تسبيح(۱۷۱)

خواب روزه دار عبادت و نفس او تسبيح است.

: عن ابى عبدللهعليه‌السلام انه قال: للصائم فرحتان، فرحة عند افطاره و فرحة عند لقاء ربه(۱۷۲)

براى روزه دار، دو سرور و خوشحالى است: ۱ - هنگام افطار ۲ - هنگام لقاء پروردگار (وقت مردن و در قيامت)

اعتكاف

براى تشريع اعتكاف، تاريخى نيافتم ولى ظهور آيه:

ولاتباشر و هن و انتم عاكفون فى المساجد (۱۷۳)

و در حالى كه در مساجد معتكف هستيد (بازنان) در نياميزيد.

كه در ضمن آيات صيام آمده، نشان مى دهد كه تشريع آن در سال دوم هجرت تواءم با تشريع روزه بوده است، درست است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قبل از بعثت در غار حراء تحنث و اعتكاف مانندى داشته است، ولى اعتكاف معمولى در اسلام غير از آن است.

اعتكاف يك عبادت مخصوصى است در رابطه با تصفيه باطن و پرداختن به معنويات و مناجات و خلوت با پروردگار و اين نشان مى دهد كه انسان براى پاك شدن و رسيدن به سعادت به چه مراحلى از تصفيه و خلوص احتياج دارد.

اعتكاف آن است كه: انسان به قصد عبادت در مسجد بماند، آن به اصل شرع مستحب و با نذر و سوگند واجب مى شود، معتكف بايد روزه باشد، خواه واجب يا مستحب، حداقل اعتكاف سه روز است و از آن كمتر نمى شود و در كثرت حدى ندارد چنان كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيست روز در رمضان اعتكاف كردند ولى بايد با روز سوم تمام شود مثلا اگر پنچ روز اعتكاف كرد بايد با روز ششم تمام كند و اگر هشت روز شد بايد روز نهم را هم بماند. اعتكاف بايد در مسجد جامع شهر باشد نه مسجد محله و مسجد بازار، بعضى جواز آن را به چهار مسجد، يعنى مسجدالحرام، مسجد پيامبر، مسجد كوفه و مسجد بصره، منحصر دانسته اند، و در سائر مساجد به قصد رجاء آورده مى شود، مرحوم طبرسى فرموده: در مذهب ما جز در مساجد چهارگانه جايز نيست.

در جواهر فرموده: نظر شهيد اول و علم الهدى و ابن زهره نيز چنين است ولى بسيار از فقهاء به جواز آن در هر مسجد جامع فتوى داده اند و از ابن ابى عقيل نقل است كه فرمود: الاعتكاف عند آل الرسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لا يكون الا فى السماجد و افضله المسجد الحرام و مسجدالحرام و مسجدالكوفه(۱۷۴)

معتكف بايد پيوسته در مسجد باشد و جز براى ضرورت از مسجد خارج نشود و اگر عمدا بدون مجوز خارج شود عمل باطل است و اگر در ايام اعتكاف با زنش نزديكى كند كفاره ظهار دارد.

به هر حال اين عبادت سازنده و اين عمل نورانى با رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شروع شد، خود به اعتكاف نشست و روزها و شبها از مسجد خارج نشد و با خداى خلوت كرد، مسلمانان نيز از وى تبعيت كردند ولى حيف كه امروزه اين عمل به تعطيل كشيده است، اينك چند حديث:

۱: عن الحلبى عن ابى عبداللهعليه‌السلام قال: كان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اذا كان العشر الاواخر اعتكف فى السمجد و ضربت له قبة من شمر و شمر المئزر و طوى فراشه...(۱۷۵)

وقتى دهه سوم مى شد پيامبر خدا در مسجد معتكف مى شدند و براى ايشان خيمه اى از مو برمى افراشتند و پيامبر زيرانداز خود را جمع مى كرد و كمر خود را (براى عبادت) محكم مى بست.

ظاهر منظور دهه سوم رمضان است.

۲: عن الحلبى عن ابى عبداللهعليه‌السلام : قال كانب بدر فى شهر رمضان فلم يعتكف رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فلما ان كان من قابل اعتكف عشرين، عشرا لعامه و عشرا قضاء لما فاته(۱۷۶)

جنگ بدر در ماه رمضان واقع شد و پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نتوانست اعتكاف نمايد پس در رمضان آينده بيست روز اعتكاف نمود ده روز براى همان سال و ده روز براى قضاء سال گذشته.

لفظ عشرين تثنيه عشر بر وزن عقل است.

۳: عن ابن عباس قال: كنت مع الحسن بن علىعليه‌السلام فى السمجد الحرام و هو معتكف و هو يطوف بالكعبة، فعرض له رجل من شيعته فقال: يابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ان على دينا لفلان فان راءيت ان تقضيه على؟ فقال: و رب هذه البنيه ما اصبح عندى شى ء فقال: ان راءيت ان تستمهله عنى فقد تهددنى بالحبس ‍(۱۷۷) ؛

ابن عباس گويد: همراه حسن به علىعليهما‌السلام در مسجدالحرام بودم و او در حال ا عتكاف مشغول طواف كعبه بود، يكى از شيعيان دامن حضرت را گرفت و عرضه داشت: اى فرزند رسول خدا همانا به فلان شخص بدهكار هستم اگر روا ميدانى آن را براى من بپرداز؟ امام فرمود: سوگند به پروردگار اين خانه چيزى نزد من نيست. آن شخص عرض كرد: اگر بتوانى براى من مهلت بگير چون مرا به زندان تهديد كرده است.

قال ابن عباس: فقطع الطواف و سعى معه فقلت: ياابن رسول الله انسيت انك معتكف؟ فقال: لا ولكن سمعت ابى يقول سمعت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله : يقول: من قضى اخاه المؤمن حاجة كان كمن عبدالله تسعة الاف سنة صائما نهاره قائما ليله(۱۷۸)

ابن عباس مى گويد: حضرت طواف خود را قطع كرد و با او همراه شد من به او گفتم اى فرزند رسول خدا آيا فراموش كرده اى كه در حال اعتكاف هستى؟ سپس فرمود: نه اما شنيدم پدرم فرمود شنيدم پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: كسى كه نياز برادر مؤمن خود را انجام دهد مانند كسى است كه نه هزار سال عبادت كرده خدا را در حالى كه روزها روزه و شبها به نماز مشغول بوده است.

افطار روزه در سفر

اين عمل ظاهرا در سفر جنگ بدر واقع شد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سوم يا هشتم رمضان از مدينه براى جنگ بدر خارج گرديد، و آن وقت روزه واجب شده بود و در آيات آن خوانديم كه روزه بر مسافر نيست. از اينجا سخن واقدى در مغازى ج ۱، ص ۴۷ تاءييد مى شود كه حضرت به آنان كه افطار نكردند فرمود:

يا معشرالعصاة انى مفطر فافطروا؛

اى گروه سركش من افطار كردم شما نيز افطار كنيد.

افطار براى مسافر يك حكم ارفاقى است و مسافر نبايد روزه بگيرد و براى او حرام است، از روايات معلوم مى شود: بعضى ها افراط به خرج داده با وجود آيه قرآن و عمل رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باز در سفر روزه مى گرفتند. چنان كه گذشت، و نيز كلينى در كافى از حضرت صادقعليه‌السلام نقل كرده كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ماه رمضان از مدينه به سوى مكه خارج شد، عده اى با او پياده مى رفتند، چون به كراع الغميم رسيد كاسه آبى خواست و آشاميد و افطار كرد، مردم نيز افطار كردند، ولى جمعى همچنان روزه ماندند حضرت آنها را عصاة (گناهكاران) ناميد(۱۷۹) و در روايت ديگرى از امام باقرعليه‌السلام آمده كه فرمود:

شمى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله قوما صاموا حين افطر و قصر عصاة و قال هم العصاة الى يوم القيامة(۱۸۰) .

گروهى را كه روزه گرفتند زمانى كه رسول خدا افطار كره و روزه خود را شكست، گناهكار ناميد و فرمود ايشان تا روز قيامت گناهكارند...

اهل سنت مسافر را در روزه گرفتنت و افطار كردن مخير دانسته اند و اين برخلاف نص صريح قرآن است، مذهب اهل بيتعليهم‌السلام به تبع قرآن و جدشان، حرمت روزه در سفر مى باشد.

جنگ تاريخى بدر

در اعلام الورى فرموده: اهل تاريخ و مفسران گفته اند: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در بيست و شش جنگ شركت كرد كه آنها را غزوه گويند و سى و شش سريه به جنگ اعزام فرمود و در ۹ جنگ شخصا جنگيد و آنها عبارتند از: بدر، احد، خندق، بنى قريظه، بنى المصطلق، خيبر، فتح مكه، حنين و طائف، اين عدد در مناقب ابن شهر آشوب و مجمع البيان نيز نقل شده است(۱۸۱) واقدى ۲۷ غزوه و ۴۷ سريه گفته است.

جريان جنگ تاريخى بدر را كه به پيروزى اسلام انجاميد به طور فشرده خواهيم نوشت؛ چرا كه منظور عمده از اين كتاب نقل جريانها و سننى است كه براى پياده شدن حكومت الهى اسلام به وقوع پيوست، زيرا كه اكثريت نزديك به تمام اسلام توسط رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عملى گرديده است.

مشركان مكه با اهل مدينه پيوسته در حال حرب و نزاع بودند، از آن طرف كاروانهاى قريش به طور مرتب از نزديكهاى مدينه به شام رفت و آمد داشتند، رسول خدا هرچند گاهى گروهى از رزمندگان اسلام را براى تعرض به كاروانها اعزام مى فرمود.

در اين ميان خبر رسيد كه ابوسفيان با چهل نفر كاروانى مركب از هزار شتر مال التجاره را از شام به مكه مى برد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مردم خواست كه براى گرفتن كاروان از مدينه خارج شوند و فرمود: لعل الله ان ينفلكموها(۱۸۲)

واقدى تصريح دارد كه كاروان مركب از هزار شتر بود و ارزش مال التجاره به پنجاه هزار مثقال طلا مى رسيد و در مكه زن و مردى از قريش نبود مگر اينكه در آن سهمى داشتند(۱۸۳) به قولى حدوده هفتاد نفر به فرماندهى ابوسفيان مراقب كاروان بودند اگر به دست مسلمانان مى افتاد در تقويت آنها و تضعيف قريش سنگ تمام مى گذاشت.

بعضى از مسلمانان در جواب به نداى آن حضرت چنان كراهت نشان دادند كه گويى به طرف چوبه دار مى روند خداى تعالى فرمايد:

و ان فريقا من ال مؤمن ين لكارهون يجادلونك فى الحق بعد ما تبين كانما يساقون الى الموت و هم ينظرون (۱۸۴)

و حال آن كه دسته اى از مؤمنان سخت كراهت داشتند، با تو درباره حق - بعد از آن كه روشن گرديد - مجادله مى كنند گويى كه آنان را به سوى مرگ مى رانند و ايشان (بدان) مى نگرند.

از اين آيه معلوم مى شود كه با آن حضرت مجادله كرده اند، تا خروج راتأخیر اندازد و يا صرف نظر كند، و گفتند: عده ما كم است، خروج راءى صحيحى نيست،

عجيب است كه با اين همه شواهد و آيات باز اهل سنت بنابرقول ابوالحسن اشعرى مؤ سس مذهب اشاعره مى گويند: اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نزديك به عصمت بوده و گناهكارى در ميان آنها نبود، نقد حال آنها اهانت به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، حتى درباره معاويه نيز نبايد چيزى گفت، چون خواهر پدرى اش ام حبيبه زوجه رسول الله بود.

از حسن بصرى كه از دشمنان اميرالمؤمنينعليه‌السلام بود پرسيدند: در جنگ جمل علىعليه‌السلام حق بود يا طلحه و زبير و عايشه؟ در جواب گفت:

تلك دماء طهر الله منها اسيافنا فلا نلطخ بها السنتنا؛

آنها خونهايى است كه خدا نگذاشت شمشير ما به آنها آلوده شود، لذا زبانهاى خود را نيز به آنها آلوده نمى كنيم.

آرى كسى كه تنها و بدون اهل بيتعليهم‌السلام راه رفت چنان خواهد شد ما عقيه داريم كه در بين اصحاب آن حضرت مانند مسلمين امروز گروه مطيع و عاصى از هر دو وجود داشتند، و هر يك در نزد خدا حساب خود را دارند، صرف ديدن آن حضرت و بودن در زمانش موضوعيت ندارد.

به هر حال آن حضرت در روز هشتم رمضان از مدينه خارج شد و در محلى به نام بقع اردو زد و خواست از لشكريان بازرسى به عمل آورد(۱۸۵) ياران آن حضرت به نقل طبرسى كمى بيش از سيصد نفر بودند، واقدى سيصد و پنج و ديگران سيصد و ده و اندى گفته اند(۱۸۶) و در مجمع البيان به سيصد و سيزده نفر تصريح كرده است(۱۸۷)

در آن گروه اصلا آمادگى نبود، يعقوبى گويد: هفتاد شتر و دو تا اسب يكى مال زبير و ديگرى مال مقداد بود، گويند، مرثد بن ابى مرثد نيز اسبى داشت، طبرسى فرموده: اكثر يارانش پياده بودند، هشتاد شتر و يك اسب داشتند، و چند نفر به نوبت بر شتران سوار مى شدند رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز با مرثد بن ابى مرثد به نوبت از يك شتر استفاده مى كردند(۱۸۸) .

از آن طرف ابوسفيان از حركت آن حضرت مطلع شده، ضمضم بن عمرو غفارى را به مكه فرستاد و به قريش اطلاع داد كه كاروان در معرض خطر جدى است، بايد هرچه زودتر براى نجات كاروان حركت كنند.

به دنبال اين اعلام خطر حدود هزار نفر مسلح از مكه براى نجات كاروان حركت نموده و راه بدر را در پيش گرفتند تابولهب كه خود نتوانست بيايد به عاص بن هشام چهارهزار درهم داد و به جاى خويش روانه كرد، همه يا اكثر بزرگان قريش در اين بسيج شركت كردند و گفتند: هر كه شركت نكند خانه اش كوبيده خواهد شد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هنوز به بدر نرسيده بود كه جاسوسش عدى آمده و به جاى كاروان را به اطلاع آن حضرت رسانيد، از آن طرف جبرئيل نازل شده و حركت مشركان را خبر داد، حضرت با ياران به مشورت پرداخت كه كاروان را تعقيب كنند و يا براى جنگ با مشركان آماده شوند.

ابوبر آن حضرت را از جنگ با مشركان بر حذر داشت و گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنها بزرگان قريش هستند از آن وقت كه كفر اختيار كرده اند هرگز ايمان نياورده اند از روزى كه عزت يافته اند، هرگز ذلت به آنها روى نياورده است، وانگهى شما با آمادگى جنگ بيرون نشده ايد!!! حضرت كه از اين همه بزرگ كرن كفار ناراحت شده بود، فرمود: بنشين، سپس عمربن الخطال برخاست و مانند ابوبكر سخن گفت: حضرت فرمود: بنشين.

آنگاه مقدادبن اسود كندى برخاست و گفت: يارسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنها مستكبران قريشند ولى ما به تو ايمان آورده، نبوتت را تصديق كرده و گواهى داده ايم كه آنچه آورده اى حق است، اگر بفرمايى خودمان ميان اخگر درخت گز و ميان خارهاى درخت هرس مى اندازيم، به خدا قسم، ما مانند بنى اسرائيل نخواهيم گفت: اذهب انت و ربك فقاتلا انا هاهنا قاعدون(۱۸۹) بلكه مى گوييم: امض لامر ربك فانامعك مقاتلون از دستور پروردگار اطاعت كن كه ما در ركاب تو خواهيم جنگيد حضرت فرمود: جزاك الله خيرا

سپس رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از انصار نظر خواست، سعدبن معاذ برخاست و مانند مقداد سخن گفت و اضافه كرد، از اموال ما هرچه خواستى در اين راه مصرف كن... شايد خداوند به وسيله ما وضعى پيش آورد كه چشمان شما روشن شود، با بركت خدا ما را به طرف دشمند ببر. رسول خدا، از اين سخن و وفادارى انصار بسيار شاد گرديد و به دنبال سخن وى چنين فرمود: با بركت خدا حركت كنيد، خداوند به من وعده فرموده كه يا كاروان را مى گيريم و يا دشمنان را منكوب مى كنيم، خدا هرگز در وعده خويش تخلف نمى كند، گويى كه قتلگاه ابوجهل و عتبة بن ربيعه و شيبة بن ربيعة و فلان و فلان را با چشم خود مى بينم: سيروا على بركة يريد فان اله عزوجل قد وعدنى احدى الطائفين و لن يخلف الله وعده و الله لكانى انظر الى مصرع ابى جهل بن هشام و عتبة بن ربيعة و شيبة بن ربيعة و فلان و فلان(۱۹۰)

ناگفته نماند: درباره سخن گذشته از ابوبكر و عمر، در كتب اهل سنت خبرى نيست و خودش نداشته اند كه عين سخن آنها را بگويند و به طور سربسته گفته اند ابوبكر و عمر سخن گفتند و نيكو گفته اند مثلا عبارت حلبى درسيره اش چنين است: قال ابوبكر فقال و احسن ثم قام عمر فقال و احسن ولى واقدى در مغازى كلام گذشته را فقط به عمربن الخطاب نسبت داده است(۱۹۱)

يكى از دو وعده كه آن حضرت اشاره فرموده در قرآن مجيد چنين آمده:

واذ يعدكم الله احدى الطائفتين اءنها لكم و تودون ان غير ذات الشوكة تكون لكم و يريد الله ان يحق الحق بكلماته و يقطع دابر الكافرين (۱۹۲)

و (به ياد آوريد) هنگامى را كه خدا يكى از دو دسته (كاروان تجارتى قريش يا سپاه ابوسفيان) را به شما وعده داد كه از آن شم باشد، و شما دوست داشتيد كه دسته بى سلاح براى شما باشد، (ولى) خدا مى خواست حق (: اسلام) را با كلمات خود ثابت، و كافران را ريشه كن كند.

منظور از ذات الشوكة قشون مشركين است، از اين آيه روشن است كه مسلمانان مى خواستند كاروان را بگيرند كه كم درد سر بود، ولى خدا مى خواست كه جنگ بشود و مشركان شكست بخورند تا اسلام پيروز شود و بالاخره خواست خدا و يارى او بود كه مسلمانان را در آن جنگ نابرابر به پيروزى رسانيد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دو نفر را قبلا به بدر فرستاده بود كه از وضع كاروان با خبر باشند، آن دو به بهانه آب خوردن وارد برد شدند ديدند دخترى به دخترى مى گويد: پول مرا كه وام گرفته اى، بده دختر در جواب گفت: صبر كن كاروان قريش به اينجا خواهد آمد، من براى آنها خدت كرده پول تو را خواهم داد.

آنها از اين گفتگو دانستند كه كاروان هنوز نيامده است، بعد از چندى ابوسفيان به آنجا رسيد، و از مردم سئوال كرد كه آيا كسى يا كسانى به اينجا آمده اند؟ گفتند: فقط دو نفر شتر سوار آمده آب خوردند و رفتند، ابوسفيان گفت به كدام طرف رفتند، گفتند: از ميان اين كوهها، ابوسفيان در ميان آنه در پى آنها رفت و چند پشكل شتران آنها را يافت و چون پشكل ها را شكست در ميان آنها ذرات هسته خرما يافت و دانست كه شتران مدينه اند، زيرا اهل مدينه هسته خرما را بلغور كرده و به شتران مى دادند. ابوسفيان يقين كرد كه لشكريان اسلام در آن حوالى هستند. لذا به زودى خود را به كاروان رسانيد و دستور داد كاروان بيراهه رفته و از كنار درياى احمر بروند، بدين طريق كاروان از چنگ سپاهيان اسلام در رفت. در مجمع البيان آمده: به دنبال نجات كاروان، ابوسفيان به مشركين پيام فرستاد كه خطر رفع شد و احتياج به آمدن نيست ولى مشركان كه از مكه خارج شده بودند برنگشته و به طرف بدر رهسپار شدند(۱۹۳)

سپاهيان اسلام به بدر رسيدند، بدر چاه آبى بود و صاحب آن مردى از قبيله غفار بود به نام بدر كه نام او را بر چاه گذاشته بودند(۱۹۴) و نيز دشتى را كه چاه در آن قرار داشت بدر مى گفتند و آن دشتى است بيضى شكل كه طول آن حدود پنج ميل ده كيلومت و عرض آن تقريبا چهار ميل است، و اكنون بدر نام دهكده بزرگى است كه ۲۸ فرسخ (۱۶۸ كيلومتر) با مدينه فاصله دارد.

مسلمانان آب بدر را اشغال كردند، مشركان بى آب شده سقاهاى خويش را براى آبه فرستادند، حضرت آنها را گرفت و در بازجويى از آنها پرسيد شما كيستيد؟

گفتند: غلامان قريشيم. فرمود: آنها چند نفرند؟ گفتند: نمى دانيم، فرمود: روزى چند شتر نحر مى كنند؟ گفتند: ده و يا نه تا. حضرت فرمود: آيا نهصد تا هزار نفرند، آنگاه طوريكه از آمدن نادم شدند(۱۹۵) .

سرانجام در دشت بدر دو سپاه چنان رو درروى هم ظاهر شدند كه چهاره جز ستيز و جنگ نبود، و اين خواست خدا بود كه قريش ‍ مجال برگشتن نداشته باشند، خداى تعالى فرمايد:

اذ انتم بالعدوة الدنيا و هم بالعدوة القصوى و الركب اسفل منكم و لو تواعدتم لاختلفتم فى الميعاد و لكن ليقضى الله امرا كان مفعولا (۱۹۶)

آنگاه كه شما بر دامنه نزديكتر (كوه) بوديد و آنان در دامنه دورتر(كوه) و سواران (دشمن) پايين تر از شما (موضع گرفته) بودند، و اگر با يكديگر وعده گذارده بوديد قطعا در وعده گاه خود اختلاف مى كرديد، ولى (چنين شد) تا خداوند كارى را كه انجام شدنى بود به سرانجام رساند....

مسلمانان چون كمى عده و دست خالى بودند خويش و كثرت دشمن و مجهز بودن آن را به نظر آوردند، به درگاه خدا استغاثه كردند، خداوند براى يارى آنها سه هزار فرشته از آسمان نازل كرد كه سبب قوت قلب و دلگريم مسلمانان شدند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون كمى عده مسلمانان و كثرت كفار را به نظر آورد روبه قبله ايستاد و گفت: خدايا وعده اى كه به من داده اى انجام ده خدايا اگر اين گروه هلاك و كشته شون ديگر در اين زمين موحدى كه تو را عبادت كند پيدا نخواهد شد و همين طور دست به آسمان دعا مى كرد تا عبا از شانه اش افتاد خداوند فرمود:

اذ تستغيثون ربكم فاستجاب لكم انى ممدكم بالف من الملائكة مردفين(۱۹۷) ؛

(به ياد آوريد) زمانى را كه پروردگار خود را به فرياد مى طلبيد، پس ‍ دعاى شما را اجابت كرد كه: من شما را با هزار فرشته پياپى، يارى خواهم كرد.

يعنى هر يك از هزار فرشته، دو فرشته را در رديف خواهند داشت كه جمعا سه هزار مى شوند عبارت عربى آن حضرت چنين بود: اللهم انجزنى ما وعدتنى، اللهم ان تهلك هذه العصابة لاتعبد فى الارض فما زال يهتف ربه مادا يديه حتى سقط ردائه من منكبه(۱۹۸) در صفحات آينده شايد درباره آمدن ملائكه مفصل صحبت شود.

در اين ميان حضرت به آنها پيام فرستاد كه: من شروع قتال راناخوش ‍ دارم مرا با عرب بگذاريد و برگرديد، عتبه گفت: هر كه اين پيشنهاد را رد كند نجات نمى يابد برگرديم خوب پيشنهادى است آنگاه به شتر سرخ مويى سوار شده با اصرار تمام از مشركين مى خواست كه برگردند، ابوجهل از درخواست او در غضب شده و گفت: مى ترسى، ريه ات باد كرده(۱۹۹) عتبه در جواب گفت: اى مخنث آيا من مى ترسم، به زودى قريش خواهد دانست كدام يك از من و تو لئيم تر و ترسوتريم و كدام طالب فساد در قوم خويش است، اين را گفت، بعد لباس جنگ پوشيد، خودش و برادرش شيبه و پسرش وليد به ميدان آمده و از رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حريف خواستند، حضرت به پسر عمويش عبيدة بن حارث كه هفتاد ساله بود فرمود: يا عبيدة برخيز و بعد به عمويش حمزه و پسر عمش على بن ابيطالبعليه‌السلام فرمود: برخيزيد، قريش مستكبران خويش را آورده، مى خواهند نور خدا را خاموش كنند، ولى خدا نور خويش را تمام خواهد كرد، بعد فرمود: عبيده تو با عتبه بجنگ و حمزه تو با شيبه و على تو با وليدبن عبته.

علىعليه‌السلام به وليد حمله كرد و شمشير بر كتف او فرود آورد، دست راست وليد قطع شد، او با دست چپ، دست راست خويش ‍ را بر سر آن حضرت چنان كوفت كه امام فرمود: گمان كردم آسمان بر زمين فتاد و با ضربت ديگر كار وليد تمام شد.

از آن طرف حمزه نيز عتبه را بر خاك انداخت، عبيدة بن حارث فرق شيبه را شكافت و شيبه ضربتى بر ساق او وارد آورد، على و حمزه، عبيده را محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند، رسول خدا به گريه افتاد، عبيده گفت: آيا شهيد نيستم؟ فرمود: آرى اولين شهيد اهل بيت من هستى، او به وقت برگشتن از بدر شهيد شد و در وادى صفراء مدفون گرديد و در روايت ديگرى آمده: علىعليه‌السلام بعد از كشتن وليد در قتل عتبه و شيبه نيز شريك شد.(۲۰۰)

همان است كه: امامعليه‌السلام در ايام خلافت خويش به معاويه نوشت: من ابوالحسن هستم كه جدت عتبه و عمويت شيبه و دايى ات وليد و برادرت حنظله را كشتم، كسانى كه خدا خونشان ر در بدر به زمين ريخت، آن شمشير با من است و با آن قلب بى باك با دشمن روبرو مى شوم(۲۰۱)

پس از كشته شدن آن سه مشرك نامى، جنگ تمام عيار شروع گرديد، طرفين به جان هم افتادند، ابوجهل فرياد كشيد، اهل يثرب را بكشيد و مهاجران را زنده بگيريد، رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله به اصحابش فرياد كشيد: چشم ها را پايين اندازيد به كثرت دشمن ننگريد، دنها را بفشاريد... و اين جبرئيل است كه با سه هزار فرشته به يارى شما آمده است و در اين ميدان حاضرند، اين ندا بر اطمينان مسلمانان افزود، بتدريج، شكست و هزيمت در مشركان آشكار شد و چندان طول نكشيد كه جسد هفتاد نفر از مشركان در خون غلتيد و هفتاد نفر اسير گرديد، بقيه پابه فرار گذاشتند و معركه تمام شد در اين جنگ نابرابر الطاف خدا به قدرى زياد بود كه با وجه عادى امكان پيروزى نبود تا جايى كه خداوند فرمود:

فلم تقتلوهم ولكن الله قتلهم و ما رميت اذ رميت ولكن الهل رمى (۲۰۲)

و شما آنان را نكشيد، بلكه خدا، آنان را كشت و (چون ريگ به سوى آنان) افكندى، تو نيفكندى، بلكه خدا افكند....

جبرئيل در آن روز به حضرت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله عرض ‍ كرد: مشتى خاك برگير و بر آنها بپاش، حضرت علىعليه‌السلام فرمود: مشتى از سنگريزه زمين به من بده، او مشتى سنگريزه گرد آلود به وى داد حضرت آنها را بر روى قوم پاشيد و فرمود: شاهت الوجود مشوه و قبيح باد اين چهره ها...(۲۰۳) خداوند چنان اثر در آن به وجود آورد كه دلهاى مشركان پر از وحشت و نوميدى شد و مصداق سنلقى فى قلوب الذين كفروا الرعب(۲۰۴) گرديد، وگرنه سيصد نفر تقريبا بى سلاح چطور مى توانست هزار مسلح را مغلوب گرداند!!! ابن ابى الحديد گفت: در جنگ جمل عايشه مشتى به دست گرفت و بر لشكريان علىعليه‌السلام انداخت و مانند رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت: شاهت الوجوه يك نفر در جواب او فرياد كشيد: و ما رميت اذ رميت ولكن الشيطان رمى(۲۰۵)

ملائكه در ميدان جنگ

آيات و روايات صريح اند در اين كه: ملائكه براى يارى مسلمانان از آسمان نازل گشتند ولى آيا جنگ كردند و آدم كشتند و يا اين كه فقط بر دلهاى مؤمنان اطمينان آوردند؟ مطلبى است كه بررسى خواهد شد:

اذ تستغيثون ربكم فاستجاب لكم انى ممدكم بالف من الملائكة مردفين (۲۰۶)

(به ياد آوريد) زمانى را كه پروردگار خود را به فرياد مى طلبى، پس ‍ دعاى شما را اجابت كرد كه: من شما را با هزار فرشته پياپى، يارى خواهم كرد

اين آيه و عده نزول ملائكه است و مراد از مردفين آن است كه هر يك دو ملك ديگر را در رديف خواهن داشت كه مجموعا سه هزار باشند، زيرا كه در آيه ديگرى به سه هزار تصريح شده است.

اذ تقول لل مؤمن ين الن يكفيكم ان يمدكم بثلاثة الاف من الملائكة منزلين (۲۰۷)

آنگاه كه به مؤمنان مى گفتى: آيا شما رابس نيست كه پروردگارتان، شما را با سه هزار فرشته فرود آمد، يارى كند؟

اين آيه نيز وعده نزول ملائكه است، اما آيه بعدى دلالت بر نزول دارد كه فرموده:

اذ يوحى ربك الى الملائكة انى معكم فثبتوا الذين آمنوا سالقى فى قلوب الذين كفروا الرعب فاضربوا فوق الاعناق و اضربوا منهم كل بنان (۲۰۸)

هنگامى كه پروردگارت به فرشتگان وحى مى كرد كه من با شما هستم، پس كسانى را كه ايمان آورده اند ثابت ثدم بداريد، به زودى در دل كافران وشحت خواهم افكند. پس، فراز گردنها را بزنيد، و همه سرانگشتانشان را قلم كنيد.

آيه حكايت از آمدن ملائكه دارد كه بنا بود قلب مؤمنان را ثبات و اطمينان بخشند، منظور از فوق الاعناق سرها هستند كه بالاى گردنها قرار گرفته اند و از بنان اطراف بدن است، مانند دستها و پاها، امين الاسلام طبرسى فرموده: جايز است فاضربوا خطاب به مؤمنان باشد و يا به ملائكه، گرچه ظهور آن در ملائكه است.

بنابر ظهور آيه، ملائكه بعد از دستور، جنگ كرده و آدم كشته اند، مگر آنكه بگوييم: فاضربوا... كنايه است از اذلال و گرفتن قدرت سلاح از دستشان با ارعاب چنان كه الميزان احتمال داده است والله العالم.

مرحوم طبرسى فرموده: اختلاف است در اين كه ملائكه جنگيده اند يا نه(۲۰۹) .

جبايى گويد: فقط مؤمنان را تشجيع كرده و عده آنها را زياد نشان داده اند ولى مقاتل گويند: جنگيده اند، و آنگاه كه ابن مسعود در بالاى سرابوجهل ايستاد و در او هنوز رمقى مانده بود، ابوجهل گفت: اين ضربتها از كجا مى آمد كه صاحب آنها ديده نمى شد، گفت: از طرف ملائكه بود، گفت: پس آنها بر ما غالب شدند: نه شما.

سهل بن حنيف از پدرش نقل كرده: روز بدر مى ديديم كه يكى از ما با شمشيرش به مشركى اشاره مى كرد ولى پيش از رسيدن شمشير، سرش قطع مى شد، ابن عباس از مردى از غفار نقل كرده: من و پسر عمويم كه هر دو مشترك بوديم بالاى كوهى رفتيم كه ببينيم كار به كجا خواهد انجاميد. در آن وقت ابرى نازل شد، جمجمه اسبان را در آن شنيديم، صدايى آمد كه مى گفت: حيزوم برو جلو، پسرعمويم از شنيدن اين سخن هراسيد و قالب تهى كرد ولى من به زحمت خويش را نگاه داشتم، نگارنده گويد: اگر فاضربوا... را در آيه حمل به ظاهر نكنيم دليل محكمى بر جنگيدن ملائكه نداريم، عياشى در تفسير خود ذيل آيه (من الملائكة مسومين)(۲۱۰) از امام باقرعليه‌السلام نقل كرده: ملائكه در روز بدر عمامه هاى سفيد داشتند كه گوشه هاى آنها پايين آمده بود(۲۱۱) ، در مجمع نيز از علىعليه‌السلام نقل كرده است.

جريان نزول ملائكه در غار ثور نيز آمده است آنگاه كه حضرت با ابوبكر در آنجا بود، و مشركان در نزديكى آن به جستجو مشغول بودند، خداى فرمايد:

اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لاتحزن الله معنا فانزل الله سكينة عليه و ايده بجنود لم تروها،(۲۱۲)

آنگاه كه در غار (ثور) بودند، وقتى به همراه خود مى گفت: اندوه مدار كه خدا با ماست پس خدا آرامش خود را بر او فرو فرستاد، و او را با سپاهيانى كه آنها را نمى ديد تاءييد كرد...

و نيز در جنگ حنين آنگاه كه مسلمانان فرار كردند، و رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به تنگنا افتاد، ملائكه از جانب خدا بياريش آمدند، قرآن مجيد فرمايد:

ثم انزل الله سكينة على رسوله و على ال مؤمن ين و انزل جنودا لم تروها و عذب الذين كفروا و ذلك جزاء الكافرين (۲۱۳) .

آنگاه خدا آرامش خود را برفرستاده خود و بر مؤمنان فرود آورد، و سپاهيانى فرو فرستاد كه آنها را نمى ديدند، و كسانى را كه كفر ورزيدند عذاب كرده و سزاى كافران همين بود.

نظير همين است جريان جنگ احزاب كه فرموده:

اذكروا نعمة الله عليكم جائتكم جنود فارسلنا عليكم ريحا و جنودا لم تروها ... (۲۱۴)

نعمت خدا را بر خود به ياد آوريد، آنگاه كه لشكرهايى به سوى شما (در) آمدند، پس بر سر آنان تندبادى - و لشكرهايى كه آنها را نمى ديديد - فرو فرستاديم....

تجسم شيطان و فرار او

قرآن كريم صريح است در اين كه شيطان در ميدان بدر مجسم گرديد و ديده شد و مشركان را تشجيع نمود و چون ملائكه را ديد فرار كرد ما اول آيات آن را نقل كرده و آنگا توضيحى درباره آن مى دهيم در سوره انفال ضمن آيات جنگ بدر چنين مى خوانيم:

و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم و قال لاغالب لكم اليوم من الناس ‍ و انى جار لكم فلما ترآئت الفئتان نكص على عقيبه و قال انى برى ء منكم انى ارى ما لاترون انى اخاف الله و الله شديد العقاب (۲۱۵)

و(ياد كن) هنگامى را كه شيطان اعمال آنان را بر ايشان بياراست و گفت: امروز هيچ كس از مردم بر شما پيروز نخواهد شد، و من پناه شما هستم پس هنگامى كه دو گروه، يكديگر را ديدند (شيطان) به عقب برگشت و گفت: من از شما بيزارم من چيزى را مى بينم كه شما نمى بينيد، من از خدا بيمناكم و خدا سخت كيفر است.

آيه را نمى شود به وسوسه شيطان حمل كرد، زيرا مى گويد: به مردم گفت: من پناه و حامى شما هستم و چون دو گروه به هم رسيدند، پابه فرار گذاشت گفتند: چرا فرار مى كنى؟ گفت: آنچه را كه من مى بينم شما نمى بينيد، از خدا مى ترسم، كه گرفتار شوم، معلوم است كه مجسم ديده شده و خود را نشان داده است.

در مجمع البيان از امام باقر و امام صادقعليه‌السلام نقل كرده: شيطان به صورت سراقة بن مالك از اشراف بنى كنانه درآمد، و به آنها گفت: من پناه شما هستم، كسى قدرت پيروز شدن بر شما را ندارد، دستش در دست ابوجهل بود، چون ملائكه را ديد، پابه فرار گذاشت: ابوجهل گفت: در اين وقت حساس ما را بى كمك مى گذارى؟! گفت: آنچه من مى بينم شما نمى بينيد.

ابوجهل گفت: ما جز پستان و بدقيافه هاى يثرب(۲۱۶) را نمى بينيم شيطان بر سينه او زد و فرار كرد، فراريان در مكه گفتند: علت شكست ما فرار سراقه بود، سراقه گفت: به خدا قسم من حتى از رفتن شما بى خبر بودم، و آنگاه مطلع شدم كه شكست خورده بوديد.

نگارنده گويد: وجود جن و شيطان و تجسم آنها واقعيتى است كه بايد پذيرفت چون قرآن مجيد از آن خبر داده است و معصومينعليهم‌السلام به وجود آن اقرار كرده اند، بعضى از مسلمانان در اينگونه چيزها از ماديهاى غربى مى ترسند و ناچار به تاءويلات نادرست روى مى آورند مانند آن كه مى گويند: گذشتن بنى اسرائيل از درياى احمر و غرق شدن فرعونيان اثر جزر و مد معروف شده است.

ولى نبايد از آنها ترسيد و بايد حقائق را پوست كنده بيان كرد هرچند كه سبب انكار عده اى گردد، آرى جن كه شيطان نيز از آن هاست، به هر شكل متشكل مى شود و انسان آن را مى بيند، ولى جن بودنش را نمى داند، به طورى كه ابراهيم و لوطعليهم‌السلام ملائكه را در صورت جوانها بودند نشناختند، تا آنها خودشان گفتند: (انا رسل ربك...)(۲۱۷)

در كافى(۲۱۸) بابى منعقد كرده تحت عنوان اينكه جن ها به محضر ائمهعليهم‌السلام مى آمدند و از مسائل دين سئوال مى كردند و من اين مطلب را در قاموس قرآن كلمه جن بطور مشروح نقل كرده ام كه واقعا بحث مفيدى است.

شهداى فضيلت

از ياران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كسى اسير گرفته نشد و فقط چهارده نفر شربت شهادت نوشيدند كه اسامى مباركشان به قرار ذيل است:

۱: عبيدة بن حارث عموزاده رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه شيبه او را زخمى كرد و در راه مدينه شهيد شد و رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را در وادى صفراء دفن كرد.

۲: عميربن ابى وقاص برادر سعدبن ابى وقاص كه به دست عمروبن عبدودفارس احزاب شهيد گرديد، عمرو در خندق به دست مولاعليه‌السلام به درك رفت.

۳: عميربن عبدود ذوالشمالين كه به دست مولا ابواسامه شهيد گرديد.

۴: عاقل بن ابى بكير كه مالك بن زهير لعن شهيدش كرد.

۵: مهجع غلام عمربن الخطاب كه به دست عامربن الحضرمى به لقاءالله پيوست.

۶: صفوان بن بيضاء كه طغيمه بن عدى شهيدش نمود، اين شش نفر همه از مهاجران بودند، و هشت نفر از انصار به قرار ذيل مى باشند:

۷: مبشربن عبدالمنذر كه توسط مشركى به نام ابوثور به لقاءالله رفت.

۸: سعدبن خيثمه كه عمروبن عبدود شهيدش كرد.

۹: حارثة بن سراقه، قاتلش جنان بن عرقه بود كه تيرى به حلقش زد و شهيد شد.

۱۰: عوف بن عفراء

۱۱: معوذبن عفراء، اين هر دو توسط ابوجهل به شهادت رسيدند.

۱۲: عميربن حمام كه به دست خالدبن اعلم به لقاءالله پيوست.

۱۳: رافع بن معلى، قاتلش عكرمة بن ابى جهل بود.

۱۴: يزيد بن حارث كه نوفل بن معاويه شهيدش كرد.

اين اسامى در بحارالانوار، ج ۱۹ ص ۳۶۰، از ابن ابى الحديد از اقدى نقل شده است و واقدى در ج ۱، ص ۱۴۵، مغازى آنها را آورده است، در اعلام الورى ص ۷۷: فرموده: از مسلمان چهارده نفر شهيد گرديدند، آنگاه اسامى شهداء مهاجرين را نقل وبه انصار اشاره كرده است، يعقوبى نيز در تاريخ خويش ج ۲، ص ۲۷ به چهارده نفر بودن آنها تصريح كرده است

آنان كه به دست اميرالمؤمنينعليه‌السلام مقتول شدند

به اتفاق محدثان و مورخان هفتاد نفر از مشركان به درك رفته و هفتاد نفر اسير شدند، به نقل مفيد(۲۱۹) سى و شش نفر از آنها توسط حضرت ولى ذوالجلال اميرالمؤمنينعليه‌السلام كشته شدند، مرحوم شيخ مفيد رحمه الله، چنين گويد: راويان خاصه و عامه اسامى آنان را توسط امامعليه‌السلام در بدر كشته شدند چنين ياد كرده اند:

۱: وليد بن عتبة پهلوان نامى عرب

۲: طعيمة بن عدى از رؤ س گمراهان

۳: عاص بن سعد شجاع معروف

۴: عميربن عثمان بن كعب

۵: زمعة بن الاسود

۶: عقيل بن اسود

۷: حارث بن زمعة

۸: نضربن حارث بن عبدالدار

۹: نوفل بن خويليد بزرگترين دشمن رسول الله

۱۰: عثمان بن عبيدالله

۱۱: مالك بن عبيدالله

۱۲: مسعودبن ابى اميه

۱۳: قيس بن فاكه بن مغيرة

۱۴: حذيفة بن ابى حذيفة

۱۵: ابوقيس بن الوليد بن مغيرة

۱۶: حنطلة بن ابى سفيان

۱۷: عمروبن مخزوم

۱۸: ابوالمنذرابن ابى رفاعة

۱۹: منبة بن حجاج السهمى

۲۰: عاص بن منبه

۲۱: علقمة بن كلده

۲۲: ابوالعاص بن قيس

۲۳: معاويه بن مغيرة

۲۴: لوذان بن ربيعة

۲۵: عبدالله بن منذر

۲۶: مسعودبن امية

۲۷: حاجب بن سائب

۲۸: اوس بن مغيرة

۲۹: زيدبن مليص

۳۰: عاصم بن ابى عوف

۳۱: سعيد بن وهيب

۳۲: معاوية بن عامدبن عبدالقيس

۳۳: عبدالله بن جميل

۳۴: سايب بن مالك

۳۵: ابوالحكم بن اخنس

۳۶: هشام بن ابى امية

مرحوم مجلسى نيز در بحارالانوار، ج ۱۹، ص ۲۷۷، آن را از ارشاد نقل فرموده است و ابن هشام در سيره، ج ۲، ص ۳۶۵ - ۳۷۴ آنها را پراكنده نقل كرده است، آرى، علىعليه‌السلام درمحراب عبادت اولين زهد و در ميدان جنگ اولين قهرمان بود، ضربات آن حضرت بود كه مشركان را مستاءصل كرد و اسلام را پيروز گردانيد، و مسلمانان را به پيشرفت اسلام اميدوار نمود آرى علىعليه‌السلام اسدالله بود.

مشركان در چاه بدر

در بدر گودالى چاه مانند بود، حضرت فرمود آنجا را عميق كردند سپس دستور داد كشتگان مشركين را در آن ريختند مگر امية بن خلف كه بسيار چاق بود و بلافاصله آماس كرد و بدنش متلاشى شد، مقدارى خاك و سنگ به روى او ريخته و مستورش كردند، آنگاه در كنار گودال ايستاد و آنها را با نامهاى خود صدا كرد و فرمود: آيا وعده پروردگار را از شكست و عذاب حق و صواب يافتيد، من كه وعده پروردگارم را حق نيافتم، براى پيامرتان بدقومى بوديد، شما مرا تكذيب كرديد ديگران تصديق نمودند، شما مرا از مكه بيرون كرديد ديگران مكانم دادند، شما به جنگ با من برخاستيد، ديگران ياريم كردند(۲۲۰)

عمربن الخطاب گفت: يا رسول الله چه خطاب مى كنى به بدنهايى كه مرده اند؟ فرمود: ساكت باش پسر خطاب به خدا قسم تو از اينها شنواتر نيستى؟ ملائكه فقط منتظر آن هستند كه من روى برگردانم و آنها را زير عمودهاى آتشين بگيرند(۲۲۱)

اين ماجرا در ميدان جنگ بصره تكرار شد، اميرالمؤمنينعليه‌السلام پس از تمام شدن جنگ درميان كشتگان مى گرديد تا به جنازه كعب بن سور قاضى بصره رسيد، او از زمان عمر قاضى بصره بود، و در فتنه طلحه و زبير و عايشه، قرآن را حمايل كرده و به ميدان و با امام جنگيد و مردم را عليه آن حضرت تشويق مى كرد.

امام فرمود: او را بنشانيد، او را بنشاندند، حضرت خطاب به او فرمود: يا كعب بن سور قد وجدت ما وعدنى ربى حقا فهل وجدت ما وعد ربك حقا؟ بعد فرمود: او را بخوابانيد، بعد از كمى به جنازه طلحه رسيد كه ميان كشتگان افتاده بود، فرمود: طلحه را بنشانيد او را بنشاندند، فرمود: يا طلحه قد وجدت ما وعدنى ربى حقا جهل وجدت ما وعدك ربك حقا؟ بعد فرمود: طلحه را بخوابانيد، يكى از يارانش گفت: يا اميرالمؤمنين چه معنى دارد سخن گفتن با دو كشته اى كه چيزى نمى شنوند؟ امام فرمود: اى مرد به خدا قسم آن دو سخن مرا شنيدند، چنان كه اهل چاه بدر كلام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را شنيدند(۲۲۲)

ماجراى فديه يا غرامت

مصلحت را آن بود كه اسراى هفتاد گانه بدون گذراندن وقت كشته شوند و اگر آنها قتل عام مى شدند، كفار مكه جرئت نمى كردند كه به مدينه حمله كنند ولى مسلمانان اصرار كردند كه اسراء با دادن غرامت آزاد شوند، به قدرى بر اصرار خويش افزودند، تا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در محذور قرار گرفت و نظر آنها را تاءييد كرد.

آزاد كردن اسراء نتيجه اش آن شد كه رفتند و خود را بازسازى كردند ودر احد هفتاد مسلمانان را به عدد كشتگان بدر شهيد كردند خداوند در مذمت آنها چنين فرمود:

ما كان لنبى ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارض تريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخرة و الله عزيز حكيم لولا كتاب من الله سبق لمسكم فيها اخذتم عذاب عظيم(۲۲۳)

هيچ پيامبرى را سزاوار نيست، كه (براى اخذ سربها از دشمنان) اسيرانى بگيرد، تا در زمين به طور كامل كشتار كند شما متاع دنيا را مى خواهيد و خدا آخرت را مى خواهد، و خدا شكست ناپذير حكيم است. اگر در آنچه گرفته ايد از جانب خدا نوشته اى نبود قطعا به شما عذابى بزرگ مى رسيد.

آيات در آنچه گفت شد روشن است چنان كه مفسران و از جمله امين الاسلام طبرسى در مجمع البيان و صاحب الميزان، فرموده اند، عجيب است كه مرحوم شرف الدين(۲۲۴)

از اين واقعيت غفلت كرده و آيات را جور ديگر تفسير نموده و نظر داده است كه صلاح در عفو و اخذ غرامت بود و رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز چنين نظر را داشت

به هر حال رسول خدا درباره كشتن و آزاد كردن اسيران با يارانش به مشورت نشست و خودش به نقل مجمع البيان فرمود: اگر مى خواهيد آنها را بكشيد و اگر مى خواهيد فديه بگيريد(ولى در عوض) هفتاد نفر از شما شهيد مى شود (معلوم است كه مى فرمايد: آزاد كردن خطرناك است) رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از گرفتن غرامت كراهت داشت و آن را مصلحت نمى دانست، سعدبن معاذ گفت: يا رسول الله اين اولين جنگى است كه با مشركان داشته ايم، كشتن آنها بر من خوش تر است از زنده گذاشتن، عمربن الخطاب نيز چنان نظر داد.

ولى ابوبكر گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنها بالاخره قوم تو هستند، آنها را زنده نگاه دار، و از آن ها غرامت بگير تا از لحاظ اقتصادى نيرومند شويم، از آن طرف عده اى نيز سخن وى را تاءييد كرده و حتى گفتند: مانعى ندارد و از ما نيز هفتاد تن شهيد شود، و نيز گروهى از انصار كفتند: يا رسول الله آنها قوم تو هستند چرا از بيخشان مى كنى؟! بالاخره آن حضرت با كراهت به اخذ غرامت راضى شد.

اكثر غرامت چهار هزار درهم و اقل آن هزار درهم بود، امام باقرعليه‌السلام فرموده: غرامت هر نفر چهل اوقيه و هر اوقيه چهل مثقال بود، بدين منوال كسان اسيران مرتبا از مكه پول مى فرستادند، يكى از اسيران ابوالعاص داماد آن حضرت و شوهر زينب بود زينب براى آزادى شوهرش گردنبندهايى فرستاد كه مادرش حضرت خديجه كبرىعليها‌السلام به او جهزيه داده بود، ابوالعاص خواهرزاده خديجه بود، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون گردنبندها را ديد، خاطراتش تازه گرديد و دريايى از خيالات تلخ و شيرين در نظرش مجسم شد و فرمود: خدا به خديجه رحمت كند، اينها گردنبندهايى است كه به دخترم زينب جهاز داده بود.

آنگاه ابوالعاص را در مقابل غرامت آزاد كرد و فرمود به شرطى كه زينب را به مدينه بفرستى، ابوالعاص قبول كرد، و به عهد خويش وفا نمود، او بعدها به مدينه آمد اسلام آورد و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زينب را دوباره به او داد.

از جمله اسيران عباس عموى آن حضرت و نوفل و عقيل عموزاده هايش بودند، از عباس به وقت اسير گرفتن چهل اوقيه طلا به غنيمت گرفته بودند، حضرت فرمود: اينها غنيمت است، غرامت محسوب نمى شود غرامت خود و دو پسر برادرت را بده، گفت: من چيزى ندارم فرمود: پس كجاست آن زرى كه به زنت ام الفضل داده و گفتى: اگر من مردم آن را براى تو و براى پسرانم فضل و عبدالله و قثم است؟ عباس گفت: تو از كجا دانستى؟ فرمود: خدايم خبر داد، عباس گفت: اشهد انك رسول الله، به خدا كسى از اين كار با خبر نبود مگر خدا(۲۲۵) بدين طريق آن حضرت عملا ثابت كرد كه همه در مقابل قانون مساوى هستند، خويش باشند يا بيگانه. ناگفته نماند كه به استثناى دو نفر از اسيران: عقبة بن ابى مميط و نضربن حارث كه اعدام شدند، از بقيه شصت و هشت نفر غرامت گرفته شد، و از احدى در اين زمينه اغماض نگرديد(۲۲۶)

تشريع انفال و غنائم جنگى در رمضان سال دوم

غنائمى كه در بدر از مشركان گرفته شد عبارت بودند از صدو پنجاه شتر، سى رأس است، متاعى زياد و سلاح، مقدارى چرم و طعام زيادى كه با خود براى تجارت آورده بودند(۲۲۷)

مسلمانان در تقسيم غنائم اختلاف كردند، آنان كه غنائم را جمع كرده بودند گفتند: همه اش مال ماست، رزمندگان گفتند: اگر ما نبوديم شما از كجا آنها را به دست مى آورديد، و آنان كه حفاظت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بر عهده داشتند گفتند: ما هم مى توانستيم دشمن را بكشيم، ما هم مى توانستيم غنيمت جمع كنيم ولى از آن بيم داشتيم كه دشمن در كمين رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باشد پس شما در تصرف غنائم از ما سزاوارتر نيستيد.(۲۲۸)

اين اختلاف سبب شد كه آيه:

يسئلونك عن الانفال قل الانفال لله و الرسول فاتقوا الله و اصلحوا ذات بينكم و اطيعوا الله و رسوله ان كنتم مؤمن ين (۲۲۹)

اى پيامبر از تو درباره غنائم جنگى مى پرسند، بگو: غنائم جنگى اختصاص به خدا و فرستاده (او) دارد. پس از خدا پروا داريد و با يكديگر سازش نماييد، و اگر ايمان داريد از خدا و پيامبرش اطاعت كنيد.

اين آيه معين كرد كه همه انفال مال خدا و رسول است. ناگفته نماند انفال هرچند بحسب معنى شامل فى ء و غيره نيز مى باشد، چنان كه خواهد آمد ولى در اينجا بحسب مورد، مقصود غنائم جنگى است و معلوم مى شود كه بعد از مخاصمه، به محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده و حكم غنائم را پرسيده اند و خداوند فرموده: غنائم مال خدا و رسول است از خدا بترسيد، اختلاف را كنار بگذاريد، و فقط از خدا و رسول اطاعت كنيد، اگر اهل ايمان هستيد.

بدين طريق اختلاف رفع شد، و همه در اين فكر بودند كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با غنائم چه خواهد كرد، حضرت آنها را به عبدالله بن كعب تحويل داد و سفارش كرد كه از بدر خارج كند، سپس خود با مسلمانان از بدر به طرف مدينه خارج شد و چون از تنگه وادى صفراء گذشت و بر تلى ميان تنگه صفراء و نازيه رسيد كه آن را سير (بر وزن شرف) مى گفتند فرود آمد و در آنجا غنائم را ميان مسلمانان بطور مساوى تقسيم كرد و چيزى به عنوان خمس ‍ برنداشت(۲۳۰) . اسراء نيز توسط شقراق به مدينه برده شدند.

انفال يا ثروتهاى عمومى

در الميزان فرموده: نفل به معنى زيادت است و لذا به نماز مستحبى نافله گويند كه زايد بر فريضه است. بفى ء امثال قلل جبال، ديار خراب معادن و... انفال گويند كه زايد هستند بر آن چه مردم مالك آن هستند يعنى: مالك ندارند، و نيز به غنائم جنگى انفال گويند كه زايد بر مقصود هستند و غرض اصلى از جنگ پيروزى بر دشمن و گسترش اسلام است(۲۳۱)

گفته شد كه منظور از انفال در آيه (يسئلونك عن الانفال) مطلق غنائم جنگى است ولى امامان اهل بيتعليهم‌السلام مورد را مخصص ‍ ندانسته و آن را مطلق فى ء معنى كرده اند كه لازم است آن را تحت عنوان ثروتهاى عمومى بررسى نماييم انفال در تفسير امامان صلوات الله عليهم عبارتند از:

۱: زمينهايى كه بدون چنگ به دست مسلمانان مى افتد، خواه صاحبان آن اعراض كرده رفته اند و يا با صلح و نظير آن به مسلمانان واگذار نموده اند نظير فدك و اراضى يهود بنى نضير و بحرين و مانند آن.

۲: اراضى موات خواه اول ملك بوده و بعد موات شده و يا اصلا كسى مالك آن نبوده است مانند بيابانها. عن الصادقعليه‌السلام ... الانفال كل ارض خربة باد اهلها... و كل ارض ميتة لا رب لها...

۳: زمينهاى آبادى كه بى صاحب است و صاحبانش آن را ترك كرده و رفته اند.

۴: قلل كوهها، دره ها، دره ها، جنگلها و نى زارها، عن داود بن فرقد، قال: قلت للصادقعليه‌السلام : و ماالانفال؟ قال: بطون الاوديه و رؤ س الجبال و الآجام و المعادن

۵: سواحل درياها

۶: تيولهاى پادشاهان واملاك و اشياء آنها در صورتى كه غصب نباشد.

۷: غنائمى كه بدون اذن امام جنگ شده و به دست آمده است.

۸: معادن، خواه تحت الارضى باشد ويا در روى زمين مانند نمك و غير آن.

۹: ميراث كسى كه وارث ندارد.

۱۰: درياها و اقيانوسها و خليج ها.

به صراحت قرآن: انفال مال خدا و رسول است و بعد از رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به امام و جانشينى رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى رسد پيداست كه او هم در مصارف اجتماعى وتشكيل حكومت و اداره مملكت صرف مى نمايد و آنها كه گفته شد: در هر مملكت اقلام بسيار بزرگى از ثروتهاى عمومى را تشكيل مى دهد همه آنها مربوط به ولى فقيه است كه در اداره امرو مصرف مى كند.

تشريع خمس اموال

واعلموا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى و اليتامى المساكين ابن السبيل (۲۳۲)

وبدانيد كه هر چيزى را به غنيمت گرفتيد، يك پنجم آن براى خدا و پيامبر و براى خويشاوندان (او) و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان است.

على هذا اين آيه بعد از جنگ بدر در سال دوم هجرى نازل شده است. گرچه مورد نزول آيه غنائم بدر است ولى مورد مخصص ‍ نيست بلكه آن باعث شده كه خداوند حكم خمس را از هر فائده بيان فرمايد، زيرا غنيمت فقط به معنى غنائم جنگى نيتس.

راغب در مفردات گويد: عنم (بر وزن قفل) در اصل دست يافتن به گوسفند است، سپس در هرچيز كه به دست آمد به كار رود خواه از دشمن باشد يا غير آن، اقرب الموارد گويد: غنيمت آن است كه از محاربين در جنگ گرفته شود و هر شى ء به دست آمده را نيز گويند. طبرسى در معنى آيه فرموده: در عرف لغت به هر فايده غنم و غنيمت اطلاق ميشود، در المنار ذيل آيه گفته است: غنيمت در لغت چيزى است كه بى مشقت به دست انسان بيايد چنان كه در قاموس گفته است.

در ذيل آيهفعندالله مغانم كثيرة (۲۳۳) المنار آن را رزق و فواضل نعمت و طبرسى نيز چنان فرموده است، على هذا غنيمت به معنى كل فائدة است خواه از راه جنگ به دست آيد و يا از غير آن.

لذاست كه امامان صلوات الله عليهم مورد را مخصص ندانسته و فرموده اند: خمس در هفت فايده واجب مى شود و اين كه اهل سنت آن را فقط به غنائم بدر تفسير كرده اند، به علت اعراض از اهل بيتعليهم‌السلام است، واگر اين حقيقت مد نظر بود كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله ما را موظف فرموده بعد از ايشان كتاب الله و اهل سنت بيت رجوع كنيم، اين مطلب پيش نمى آيد درحاليكه اهل سنت خود به طور متواتر نقل مى كنند كه آن حضرت فرموده است: انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى اما متاءسفانه در عمل و تعليم احكام اهل بيت را كنار گذاشته اند.

كتاب خدا همين است، به هر حال: آيه واعلموا انما غنمتم من شى ءفان لله خمسه شامل معادن و كنوز وغوص و ارباح مكاسب بلكه به جايزه ها و هبه ها نيز شامل است و اخبار مستفيضه به اين عموم ناطقند: چنان كه تفسير آيه وارد شده كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علىعليه‌السلام فرمود: يا على عبدالمطلب پنج سنت گذاشت كه خدا آنها را در اسلام جارى كرد... و (از آن جمله اين بود كه) عبدالمطلب گنجينه اى يافت و يك پنجم آن را صدقه داد، خداوند در اين باره نازل فرمود:

و اعلموا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه (۲۳۴) ؛

و بدانيد كه هر چيزى را به غنيمت گرفتيد، يك پنجم آن براى خدا....

محمد بن حسن اشعرى گويد: بعضى از اصحاب ما به امام جوادعليه‌السلام نوشت: بفرماييد خمس بر جميع منافع است كه انسان به دست مى آورد، كم باشد يا زياد، از هرچه باشد و بر صنعتگران نيز واجب است؟ امام صلوات الله عليه با خط خويش مرقوم فرمودند:

الخمس بعد لمؤ نة (۲۳۵)

در همه اينها خمس هست بعد از مخارج انسان

به هرحال امامان اهل بيتعليهم‌السلام فرموده اند: خمس در هفت چيز واجب است. اول: غنائم جنگى كه از كفار گرفته شده به شرطى كه جنگ با اجازه امام باشد، و بدون اجازه او همه اش انفال است و مال خدا و رسول و امام مى شود: عن ابى جعفرعليه‌السلام قال: كل شى ء قوتل عليه على شهادة ان لااله الاالله و ان محمدا رسول الله فان لنا خمسه...(۲۳۶)

دوم: معادن از هر قبيل كه باشد مانند: طلا، نقره، آهن: نفت، نمك و... ولى بايد ميان معادنى كه از انفال است و معادن خصوصى فرق را معين كرد.

سوم: گنجينه اى كه در زمين يا كوه يا ميان درخت يا ديوار يافت شود كه بعد از دادن خمس، بقيه آن مال كسى است كه پيدا كرده است به شرطى كه صاحبش معلوم نباشد.

چهارم: غوص، و آن چيزهايى است كه از دريا استخراج مى شود مانند: مرواريد، مرجان معدنى باشد يا نباتى ولى شامل ماهى نيست.

پنجم: مال مخلوط به حرام، اگر انسان بداند كه در ميان مال او حق ديگران هست ولى نه صاحب آن را بشناسد و نه اندازه آن را، در اين صورت با دادن خمس بقيه براى او پاك و حلال است.

ششم: زمينى كه كافر ذمى از مسلمانان بخرد، كه حاكم شرع خمس ‍ آن را از وى مى گيرد و يا پول آن را.

هفتم: ارباح مكاسب از انواع تجارات، صنايع، اجارات و... كه خمس ‍ آنچه را مخارج سال زايد باشد و واجب است.

تقسيم خمس

به موجب آيه گذشته: خمس به شش قسمت تقسيم مى شود سه سهم آن مال خدا و رسول و امام است كه امروز به ولى فقيه و مجتهد مى رسد، سه سهم ديگر مال سادات فقير است، تفصيل آن را بايد در كتب فقه مطالعه كرد، اگر ارقام هفتگانه از يك مملكت جمع آورى شود به مبلغ سرسام آورى خواهد رسيد، كه شايد احتياج به ماليات ديگر نباشد و يا كم باش، از اينجا سياست اسلام در اداره مملكت و امور اقتصادى به طور كلى آشكار مى شود، ناگفته نماند: چنان كه خواهد آمد، رسول خدا، براى اولين بار غنائمى را كه يهود بنى قينقاع مانده بود، تخميس فرمود.

اعدام انقلابى ضد انقلاب

غده سرطان بايد قطع يامتلاشى شود وگرنه تمام بدن در خطر است، ضد انقلاب را بايد كوبيد وگرنه انقلاب در خطر است، در منطق قرآن آن كه در مقابل توحيد بايستد و با آن به مبارزه برخيزد بايد بى رحمانه كشته شود،

انما جزاءالذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الارض ‍ فسادا ان يقتلوا ... (۲۳۷)

سزاى كسانى كه با (دوستداران) خدا و پيامبر او مى جنگد و در زمين به فساد مى كوشند، جز اين نيست كه كشته شوند.

اين است كه خواهيم ديد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله براى اعدام انقلابى كعب بن اشرف جريان به قرار ذيل است: زنى به نام عصماء دختر مروان يهودى، رسول خدا را اذيت مى كرد، به اسلام عيب مى گرفت، مردم را بر عليه آن حضرت تحريك مى نمود، روزى در هجو آن حضرت شعرى گفت و آن موقع رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در بدر بود.

مردى از مسلمانان به نام عميربن عدى بعد از شنيدن شعر او گفت: خدايا عهد مى كنم با تو اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را سلامت به مدينه برگردانى عصماء را بكشم، چون آن حضرت از بدر برگشت، عمير در يك شب به خانه آن زن آمد، ديد چند نفر از اطفالش دور او خوابيده اند و به يكى از آنها شير ميدهد، بچه را زا سينه او كنار كشيد و آنوقت نوك شمشير را بر سينه او گذاشت و فشار داد تا از پشت او بيرون آمد بدين وسيله او را عدام انقلابى كرد، آنگاه به مدينه برگشت و نماز صبح را با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواند، حضرت پس از نماز به او گفت:

دختر مروان را كشتى؟ عرض كرد: آرى پدر و مادرم فداى تو باد آيا قصاصى و انتقامى بر من است؟ حضرت فرمود: لاينتطح فيها عنزان در اين كار حتى دو تا بز شاخ به شاخ نمى شوند، يعنى چيزى نيست كه قصاص و انتقام داشته باشد، اين كلمه اولين باز از آن حضرت شنيده شد آنگاه فرمود: هرگاه خواستيد به كسى نگاه كنيد كه خدا و رسول را در غيب يارى كرده نگاه كنيد به عميربن عدى.

عمير چون از محضر رسول الله برگشت ديد: پسران عصماء با كمك عده اى او را دفن مى كنند، گفتند: آيا تو او را كشته اى؟ فرمود: آرى هرچه مى خواهيد بكنيد، به خدايى كه روحم در دست او است، اگر همه شما آن سخن را بگوييد كه او گفته بود، به همه تان با شمشير حمله مى كنم تا بكشم يا كشته شوم(۲۳۸)

تشريع زكات فطره

در آخر ماه رمضان از سال دوم هجرت دو حكم ديگر تشريع شد، يكى زكات فطره و ديگرى نماز عيد، مجلسى رحمه الله از كتاب المنتفى فى مولد المصطفى نقل كرده: در اين سال رسول خدا امر به زكات فطره فرمود و هنوز زكات مال واجب نشده بود و نيز روز عيد به صحرا رفت و با مردم نماز عيد خواند(۲۳۹) و آن بعد از بدر بود.

زكات فطره يك زكات سرانه است كه مقدار سه كيلو گندم يا آرد يا برنج يا خرما و امثال آن و يا پول آنها از براى هر نفر داده مى شود، و آن بر انسان و بر تمام عيال و نانخور انسان واجب است، صفوان جمال گويد: از حضرت صادقعليه‌السلام از زكات فطره پرسيدم، فرمود: بر صغير و كبير و حر و عبد واجب است از هر نفر يك صاع (سه كيلو) گندم يا خرما و يا كشمش.

قال: سئلت اباعبداللهعليه‌السلام عن الفطرة؟ فقال: على الصغير و الحر و العبد عن كل انسان صاع من حنطة اوصاع من تمر اوصاع من زينب(۲۴۰)

اثر آن دفع بلاى مرگ از انسان است امام صادقعليه‌السلام به غلام خويش معتب فرمود: برو از طرف عيال ما فطره بده، از آرد بده و كسى از آنها را فراموش نكن چون اگر از يكى صرف نظر كنى از فوت بر او مى ترسم. گفتم: فوت چيست؟ فرمود: مرگ(۲۴۱)

اگر در يك مملكت پنجاه ميليونى سى ميليون نفر مشمول فطره باشند و هر نفر مبلغ سيصد تومان كه در حال حاضر قيمت سه كيلو گرم گندم است فطره بدهد مجموع آن نه ميليارد تومان خواهد بود، آرى در يك شب و يك روز اين مبلغ پول از طرف مردم مسلمان به فقراء يا وجوه بريه مى رسد براى افراد ثروتمند اصلا سنگينى ندارد ولى از هر لحاظ مشكل گشا خواهد بود؛ مصرف زكات فطره همان مصرف زكات مال است و از اينجا سياست عالى و خدايى اسلام معلوم مى شود كه چقدر براى حل مشكل جامعه چه راههايى در نظر گرفته است.

از روزى كه درسال دوم، آخر رمضان اين حكم به دستور خدا و با اعلام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تشريع گرديد، عملى شده و تا قيام قيامت مورد عمل قرار خواهد گرفت، لازم است حكومت اسلامى در تحصيل و مصارف آن دقت بفرمايد، اگر اين پولها مثلا به صندوقهاى كميته امداد امام ريخته شود، در تأمین فقرا اثر بسزايى خواهد داشت، بايد در اهميت اين حكم بيشتر فكر شده و بيشتر توضيح داده شود.

تشريع نماز عيد

هم زمان با تشريع زكات فطره نماز عيد تشريع گرديد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از اعلام آن، در اول شوال سال دوم با مسلمانان به صحرا رفت و نماز عيد را براى اولين بار بجاى آورد، از امام باقر،عليه‌السلام نقل است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند: چون روز اول شوال شود، مناديى از طرف خداوند ندا مى كنند: ايهاالمؤمنون صبح براى گرفتن جوائز خود بياييد، جوائز خدا مانند جوائز ملوك نيست، بعد فرمود: روز اول شوال جوائز است.

عن ابى جعفرعليه‌السلام قال: قال النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله : اذا كان اول يوم من شوال نادى مناد يا ايهاالمؤمنون اغدوا الى جوائزكم ثم قال: يا جابر جوائز الله ليست كجوائز هولاء الملوك ثم قال: هو يوم الجوائز(۲۴۲)

اين است كه ملاحظه مى شود: روز اول شوال در تمام اقطار ممالك اسلامى ميليونها مسلمان براى خواندن نمازعيد فطر به صحراها و مصلى ها مى روند و با زمزمه اللهم اهل الكبرياء و العظمة و اهل الجود والجبروت و اهل العفو و الرحمة و اهل التقوى و المغفرة، اسئلك بحق هذا اليوم الذى جعلته للمسلمين عيدا... به خداى متعال تقرب مى جويند، نماز عيد دو ركعت است كه با پنج قنوت در ركعت اول و چهار قنوت در ركعت دوم، خوانده مى شود و براى قنوت آن دعاى بسيار با محتوايى نقل شده كه صدر آن در بالا نقل گرديد، اين مراسم و اين اجتماع در هيچ يك از اديان ومكتبها يافت نمى شود و فقط دين مبين اسلام است كه با اين عبادت و سياستهاى سعادت بخش توانسته مردم را در روزهاى معين آن هم به نام خدا و به نام عبادت، آن هم با طول و رغبت و بااحساس مسؤ وليت در يك جا جمع نمايد، آرى اين عمل در مدينه در زمان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با تعداد كمى آغاز گرديد ولى امروز گستردگى آن چشم آدمى را خيره مى كند.

مخصوصا نماز عيد فطر امروز تهران كه با بيشتر از يك ميليون نفر برگزار مى شود، حتى بالاتر از اجتماع مراسم حج، و همان بود كه در شهر مرو اركان حكومت ماءمون عباسى را متزلزل كرد تا از حضرت رضاعليه‌السلام خواست آن را نخواند.

موقع كه اكثر مراسم حج انجام يافته است و نيز به عيد گرفتن روز غدير (۱۸ دوالحجة) سفارش فرمود و خود سالگرد آن را درك نكرد.

مفضل بن عمر گويد: به حضرت صادقعليه‌السلام گفتم: مسلمانان چند عيد دارند؟ فرمود: چهار تا، گفتم: عيد اضحى و عيد فطر و جمعه را مى دانم چهارمى كدام است؟ فرمود: از همه بزرگتر و شريفتر روز ۱۸ ذوالحجه است و آن روزى است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اميرالمؤمنين را براى امامت نصب كرد، گفتم: ما در آن روز چه وظيفه اى داريم؟ فرمود: لازم است براى به جا آوردن شكر و حمد الهى آن روز را روزه بگيريد...(۲۴۳) در حديث ديگرى از حضرت صادقعليه‌السلام آمده كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: يوم غدير خم افضل اعياد امتى هو اليوم الذى امرنى الله تعالى ذكره فيه بنصب اخى على بن ابى طالب علما لامتى، يهتدون به من بعدى، و هو اليوم الذى اكمل الله فيه الدين و اتم على امتى فيه النعمة و رضى لهم الاسلام دينا(۲۴۴)

مرحوم امينى در كتاب الغدير، ج ۱، صض ۲۷۰ - ۲۸۹ روايات تبريك روز غدير را از كتب اهل سنت و عيد بودن آن را در نزد اهل بيتعليهم‌السلام نقل كرده و نيز استجاب روزه آن را در ص ۴۰۱ و ۴۰۲ از اهل سنت آورده است.

ناگفته نماند: به غير از چهار عيد فوق، ساير ايام متبركه از قبيل عيد مبعث سيزده رجب، پانزدهم شعبان و... در عهد امامانعليه‌السلام رسميت يافته و مورد تاءييدشان قرار گرفته اند واحكامى در خصوص ‍ آنها بيان فرموده اند.

كتاب معاقل

طبرى در تاريخ خود گويد: به قولى آن حضرت در سال دوم هجرت كتاب معاقل را نوشت و آن را از غلاف شمشيرش مى آويخت(۲۴۵) و ابن اثير مى نويسد: آن حضرت در سال دوم معاقل را نوشت و به شمشيرش نزديك كرد(۲۴۶) عبدالوهاب نجار در حاشيه كامل مى نويسند اين عبارت از طبرى نقل شده و صحيحش آن است كه: ان فى هذه السنة كتب رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم المعاقل و كان معلقا بسيفه

ناگفته نماند: معقله به معنى ديه (خونبها) و غرامت است، جمع آن معاقل آيد على هذ آن كتاب در رابطه با ديات بوده خواه ديه انسان باشد يا ديه اعضاء انسان؛ آن كتاب توسط علىعليه‌السلام با املاء رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نوشته شده است، يكى كتاب صحيفه جامعه و ديگرى كتاب ديات كه كتاب الفرائض خوانده مى شد و آن حضرت نيز مانند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آن را از غلاف شمشيرش آويزان مى كرد، و آن همان كتاب بود كه از رسول خدا به او ارث رسيده بود.

صدوق رحمه الله از علىعليه‌السلام نقل كرده كه فرمود: دو كتاب از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ارث بردم يكى كتاب خدا ديگرى اين كتاب كه در غلاف شمشيريم هست، گفتند: يا اميرالمؤمنين اين كتاب كه در غلاف شمشيرت دارى چيست؟ فرمود: هر كه غير قاتل خويش را بكشد لعنت خدا بر او، هر كه غير ضارب خود را بزند لعنت خدا بر او باد.

عن على بن ابيطالبعليه‌السلام قال: ورثت عن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كتابين، كتاب الله و كتابى فى قراب سيفى هذا، قيل: يا اميرالمؤمنين و ماالكتاب الذى فى قراب سيفك؟ قال: من قتل غير قاتله او ضرب غير ضاربه فعليه لعنة الله(۲۴۷) اين روايت را در صاحب مكاتيب الرسول رواياتى در اين زمينه جمع نموده است(۲۴۸) بخارى نيز از اين كتاب كه درباره ديات و نحو آن بوده، نام مى برد(۲۴۹)

مرحوم صدوق در كتابى(۲۵۰) همه اين كتاب را نقل كرده است و در اول آن فرموده: ابن ابى عميرالطبيب گويد: اين روايت را به امام صادقعليه‌السلام نشان دادم فرمود: آرى آن حق است و اميرالمؤمنينعليه‌السلام كارمندانش را به آن امر مى فرمود.

آن كتاب، معروف به اصل ظريف بن ناصح است و چون در سند آن ثقه جليل القدر ظريف بن ناصح وجود دارد لذا به نام وى ناميده شده است. مرحوم شيخ الطائفه نيز آن را تماما در تهذيب(۲۵۱) نقل كرده است، ايضا مرحوم كلينى نقل كرده: از ابن فضال و محمد بن عيسى و يونس كه گفتند: كتاب فرائض علىعليه‌السلام را به حضرت رضاعليه‌السلام نشان داديم فرمود: آن صحيح است و در روايت بعدى نشان دادن آن به حضرت صادقعليه‌السلام نيز نقل شده است، مرحوم فيض نيز در ابواب القصاص والديات به آن اشاره مى كند(۲۵۲)

صحيفه جامعه يا كتاب احكام و سنن

صحيفه جامعه كتاب و در اصل طومارى، بود به طول هفتاد ذراع يعنى سى و پنج متركه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را املاء فرموده و على بن ابى طالبعليه‌السلام نوشته بود، همه احكام اسلام حتى ديه خراش نيز در آن موجود بوده است.

۱: شيخ مفيد رحمه الله(۲۵۳) در احوال امام صادقعليه‌السلام از آن حضرت نقل كرده كه فرمود: در نزد ماست جامعه و در آن همه احكام محتاج اليه موجود است، از تفسير اين سخن پرسيدند! فرمود: جامعه كتابى است به طول هفتاد ذراع كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با دهان خود املاء كرده و على بن ابيطالب با دست خويش آن را نوشته است، به خدا قسم در آن صحيفه همه آنچه مردم تا قيامت محتاج خواهند بود وجود دارد، حتى ديه خراش بدن، و يك تازيانه و نصف تازيانه موجود است، طبرسى رحمه الله(۲۵۴) ضمن مناقب امام صادقعليه‌السلام آن را نقل كرده است.

۲: مرحوم نجاشى در رجال خود ضمن حالات محمد بن عذافربن عيسى از عذاير صيرفى نقل كرده كه گويد: با حكم بن عتيبه در محضر امام باقرعليه‌السلام بوديم، امام به او احترام مى كرد، در مساءله اى ميان او و امام اختلافى پيش آمد، امام به پسرش فرمود: برخيز آن كتاب بزرگ و پيچيده را بيرون آور، چون كتاب حاضر شد، امام را باز كرد، مطالعه فرمود، آنگاه مساءله مورد اختلاف را يافت و فرمود: اين كتاب نوشته جدم على بن ابى طالب و املا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است. سپس به حكم بن عتيبه فرمود: اى ابا محمد تو و سلمه و ابو المقدام هر كجا مى خواهيد برويد، به چپ يا به راست، به خدا قسم محكمترين علم نزد كسانى است كه جبرئيل بر آنها نازل مى شد.

نگارنده گويد: حكم، سلمه و ابوالقمدام همه از علماى اهل سنت اند كه با اهل بيتعليه‌السلام در مخالفت بودند.

۳: مرحوم كلينى در كافى از محمدبن مسلم نقل كرده: كه گويد: امام صادقعليه‌السلام طومارى نزد من باز كرد، اول چيزى كه ديدم اين مساءله بود: اگر ورثه ميت يك پسر برادر و يك جد باشد، مال ميت ميان آن دو بالسويه تقسيم مى شود، گفتم: فدايت شوم قاضيانى كه در شهر ما هستند مى گويند: در فرض فوق براى برادر زاده چيزى نيست!! امام فرمودند: اين كتاب را رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله املا كرده، على بن ابيطالب نوشته است.

در روايت پنجم همان باب از محمد بن مسلم نقل كرده گويد: نگاه كردم به كتابى كه امام باقرعليه‌السلام به آن نگاه مى كرد، ديدم نوشته: پسر برادر و جد، تركه ميان آن دو بالسويه تقسيم مى شود، گفتم: قضاتى كه نزد ما هستند چنين حكم نمى كنند و، به برادرزاده سهمى نمى دهند، بدان اين كتاب املاء رسول الله و خط على بن ابيطالب است از دهان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دست علىعليه‌السلام ، معلوم(۲۵۵) مى شود كه محمدبن مسلم كتاب را در محضر هر دو امام عليهما السلام ديده است.

شكى نيست كه آن كتاب از آن حضرت به فرزندانش ارث رسيده و از ودايع امامت گرديده است لذاست كه شيخ مفيد در ارشاد طبرسى در اعلام الورى در حالات امام صادقعليه‌السلام نقل كرده اند: كه فرمود: حديثى حدث ابى، و حديث ابى حديث جدى، و حديث جدى حديث على بن ابيطالب اءميرالمؤمنين، و حديث على اميرالمؤمنين حديث رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حديث رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قول الله عزوجل(۲۵۶) .

ائمه اطهار صلوات الله عليهم بسيار اوقات از كتاب آن حضرت نام برده و فرموده اند: در كتاب علىعليه‌السلام چنين يافتم، يا در كتاب على چنان است، حجة الاسلام احمدى در مكاتيب الرسول(۲۵۷) در هفتاد و پنج مورد از ابواب فقه معين فرموده كه امامانعليهم‌السلام از كتاب اميرالؤ منينعليه‌السلام نام برده و آن استفاده كرده اند، معلوم مى شود كه اين كتاب پيوسته در دست آنان بوده و به آن مراجعه مى كرده اند.

تألیف حديث در اهل سنت

در اينجا مناسبت دارد جريان تألیف حديث را در اهل سنت بياوريم تا معلوم شود يك سياست غلط چه بلايى بر سر مسلمانان آورد، تفصيل مطلب آن است كه: عمربن الخطاب از نوشتن حديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جلوگيرى كرد، اين قدغن حدود يك قرن ادامه يافت، مسلمانان وقتى به خود آمدند و شروع به تدوين حديث كردند كه تقريبا صد سال از رحلت آن حضرت مى گذشت و به قول غزالى در احياءالعلوم همه صحابه و اكثر تابعين از دنيا رفته بودند، البته اين سخن راجع به جهان اهل سنت است.

سيوطى نقل مى كند: عمر خواست سخن و احاديث پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بنويسد، يك ماه استخاره كرد كه خدا او را در اين باره راهنمايى مى كند، بعد تصميم بنوشتن نمود، اما از تصميم خويش برگشت و گفت: من قومى را به نظر آوردم كه پيش از شما بودند، آنها كتابى نوشتند و به همان كتاب رو كرده، كتاب خدا را كه در دست داشتند ترك كردند(۲۵۸)

از طبقات ابن سعد چنين نقل شده است؛ عروه مى گويد: عمربن خطاب خواست سنن را بنويسد، از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم راءى خواست آنها راءى دادند كه بنويسد، عمر يك ماه از خدا مى خواست كه راه صحيح را در اين رابطه به وى ارائه دهد. پس از يك ماه خدا اين تصميم را به نظر وى آورد و به حاضران گفت: من مى خواستم سنن و احاديث را بنويسم و جمع آورى كنم ولى ديددم قومى پيش از شما كتابى نوشته و به آن رو كرده، كتاب خدا را ترك نمودند، به خدا قسم من كتاب خدا را به چيزى مخلوط نخواهم كرد(۲۵۹)

بدين طريق، عمر نوشتن احاديث و سنن رسول خدا را ممنوع كرد تا بنابر نقل فوق كتابى در مقابل كتاب خدا نباشد و مردم به كتاب ديگرى روى نياورند، ولى مگر احاديث پيامبر كتاب خدا نبودند و مگر كتاب خدا به تنهايى كافى است!!

دلايلى در دست است كه خليفه حتى از نقل احاديث رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نهى مى كرد، قرظة بن كعب (يكى از مردان مشهور انصار) مى گويد: عمربن خطاب ما را به كوفه فرستاد و تا محلى به نام صرار ما را مشايعت كرد آنگاه گفت: مى دانيد چرا با شما آمدم خواستم مطلبى را تذكر دهم كه فراموش نكنيد، شما پيش ‍ مردمى مى رويد كه قرآن همچون ديگ در سينه هاى آنها مى جوشد و چون شما را ديدند سربلند كرده خواهند گفت: اينها ياران محمداند، از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حديث كم نقل كنيد من شريك شما هستم.

عمر، ابن مسعود و ابوالدرداء و ابوذر را حبس كرد و گفت: اين چيست كه اين همه حديث از رسول خدا نقل مى كنيد!؟ آنها محبوس بودند تا عمر كشته شد(۲۶۰)

كار به جايى رسيد كه مسلمانان در جواز نوشتن حديث دو دسته شدند، گروهى آن را جايز دانسته و گروهى از آن منع كردند، ولى در سنن خويش دو باب منعقد كرده درباره آنان كه به نوشتن حديث اجازه مى دادند و آنان كه از آن منع مى كردند، در باب اول از عطاءبن يسار نقل كرده كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ابى سعيد خدرى فرمود: از من چيزى جز قرآن ننويسيد و هر چه غير از قرآن نوشته ايد محو كنيد(۲۶۱)

نگارنده گويد: اين حديث خيلى خنده آور است، چرا ننويسند؟!!! چرا نوشته ها را محو كنند؟! اين حديث يقينا مجعول و غير معقول است كه آن حضرت از نوشتن كه يگانه راه حفظ آثار بود منع فرمايد.

لازم نيست بدانيم كه عمربن خطاب از اين قدغن چه نظرى داشت آيا صلاح اسلام و مسلمين در آن بود، يا اغراض سياسى آن را ايجاب مى كرد، اما بر مسلمانان بسيارگران رسيد ادامه يافت و عموم صحابه از دنيا رفتند و سنن و احاديث را در سينه ها به قبر بردند، اهل تاريخ شك ندارند در اين كه: اجازه تدوين حديث فقط در زمان عمربن عبدالعزيز به وسيله او صادر شده است.

بخارى(۲۶۲) مى نويسد: عمربن عبدالعزيز، به ابى بكربن حزم نوشت: ببين آنچه حديث رسول خداست بنويس من بيم آن دارم كه علم كهنه شود و علماء از بين بروند و قبول نكن مگر حديث پيامبر را.

سيوطى در كتاب تدريب الراوى مى نويسد: ابتداء تدوين حديث در اول سال صدم هجرت بود، در زمان عمربن عبدالعزيز، در صحيح بخارى آمده كه عمربن عبدالعزيز به ابى بكر بن حزم نوشت: ببين آنچه حديث رسول خداست بنويس، من از كهنه شدن عل و رفتن علماءبيم دارم.

ابونعيم در تاريخ اصفهان مى نويسد: عمربن عبدالعزيز، به شهرها نوشت: ببينيد آنچه حديث رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است جمع كنيد و در كتاب فتح البارى گفته: از اين استفاده مى شود: كه ابتداء تدوين حديث نبوى از زمان عمربن عبدالعزيز بوده، است سپس گفته: اولين كسى كه به امر عمربن عبدالعزيز تألیف حديث كرد ابن شهاب زهرى بود(۲۶۳) .

عبدالوهاب عبداللطيف در مقدمه تدريب الراوى مى گويد: تدوين حديث را اوائل قرن دوم به دستور خليفه عادل و عالم عمربن عبدالعزيز انجام گرفت، همين شخص در مقدمه موطاء مالك مى گويد: در اوائل قرن دوم بود كه تدوين حديث شروع گرديد... از اولين تدوين كنندگان در نصف اول قرون دوم ابوعبدالله مالك بن انس اصبحى بود كه كتاب موطاء را تألیف كرد(۲۶۴)

فريد و جدى در دائرة المعارف خود ذيل ماده حدث مى نويسد: اولين كسى كه تألیف حديث كرد امام مالك بود، كه موطاء را تألیف نمود، و در سال (۱۷۹) هجرى وفات يافت، به قولى: اولين مؤ لف ابن جريح بوده است كه در سال (۱۵۰) هجرى از دنيا رفت، پس از آن كتابهاى مشهور به كتب ششگانه نوشته شد كه عبارتند از صحيح بخارى (متوفاى ۲۵۶ هجرى) ؛ صحيح مسلم، (متوفاى ۲۶۱ هجرى) ؛ سنن ابوداود: (متوفاى ۲۷۵ هجرى) ؛ سنن ابن ماجه (متوفاى ۲۸۲ هجرى) ؛ سنن نسايى: (متوفاى ۳۳۸ هجرى) ؛ سنن دارمى: (متوفاى ۳۸۵ هجرى)(۲۶۵)

دكتر احمدامين دركتاب ضحى الاسلام مى نويسد: آيا دستور عمربن عبدالعزيز عملى شد؟ خير زيرا نه اثرى از آن به د ست ما رسيده و نه تألیف كنندگان به آن اشاره كرده اند... و اگر موجود بود از اهم مراجع براى مؤ لفان به شمار مى آمد، روايت همين قدر مى گويد: كه عمربن عبدالعزيز چنين دستورى داد، ولى روايت نشده كه اين دستور عملى شده باشد، شايد مرگ فورى عمربن عبدالعزيز ابوبكر بن حزم را از اين كار مانع گشته است(۲۶۶)

غزالى در احياءالعلوم مى گويد: كتابها و تألیفات هيچ يك از آن ها در زمان صحابه و تابعين اولين نبوده و فقط بعد از سال ۱۲۰ هجرى بوده و آن وقت همه صحابه و اكثر تابعان (صحابه ديدگان) از دنيا رفته بودند، و سعيد بن مسيب و حسن و نيكان تابعين وفات يافته بودند، بلكه اين دو نفر، نوشتن احاديث را ناپسند مى دانستند تا مردم فقط به حفظ قرآن و تدبر در آن مشغول گردند، و مى گفتند: احاديث را حفظ كنيد، چنان كه ما حفظ مى كرديم... احمد بن حنبل بر مالك تألیف كتاب موطاء را خرده مى گرفت و مى گفت: بدعت گذاشت، كارى كه صحابه نكرده بودند انجام داد، به قولى اولين كتاب كه در اسلام تألیف شد، كتاب ابن جريح بود، آنگاه كتاب معمربن راشد صنعانى متوفاى سال ۱۵۴ هجرى در يمن، سپس ‍ موطاء مالك در مدينه(۲۶۷)

بنابرآنچه گذشت: تألیف حديث در دنياى اهل سنت از قرن دوم هجرى شروع گرديد، تحريم خليفه دوم تا زمان عمربن عبدالعزيز ادامه داشت و آن حصار مصيبت بار توسط وى شكست و اجازه تدوين حديث صادر شد، عمربن عبدالعزيز به شهادت تاريخ در سال ۹۹ هجرى به خلافت رسيد و در سال (۱۰۱) هجرى بعد از دو سال و پنج ماه خلافت از دنيا رفت بنابراين، اجازه تدوين حديث حدود سال صدم هجرت صادر گشته است، بعد از آن معلوم نيست كدام وقت تدوين شده و در اختيار مردم گذاشته شده است.

و اگر مثلا در سال ۱۲۰ نوشته شده باشد، تألیف آن بعد از (۱۱۰) سال از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده است زيرا كه رحلت آن حضرت در اوائل سال ۱۱ هجرى است، پيداست كه در اين مدت تغييرات زيادى در احاديث به وجود مى آمد، راوى هر قدر هم حسن نيت هم داشته باشد باز دچار اشتباه زيادى خواهد شد، زيرا مدت صد و ده سال از لحاظ ضايع شدن حديث مدت كمى نيست و اين عمل سبب شد كه بسيار از احاديث رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ازبين رفت، زيرا مردم فقط آنچه را در ياد نگاه داشته بودند نوشتند، به احتمال قوى اين همه روايات كه از امامانعليه‌السلام نقل شده از آن حضرت نيز نقل شده بود ولى تحريم صد ساله؛ آنها را از يادها برده است.

از طرف ديگر بنى اميه و بنى عباس به مزدوران خويش پول داده و از آنها مى خواستند كه از زبان رسول الله حديث جعل كنند لذاست كه ملاحظه مى شود، ميان احاديثى كه از اهل بيتعليهم‌السلام نقل شده و احاديث اهل سنت چقدر تفاوت وجود دارد.

اما چنان كه گفته شد، تحريم خليفه از اول مورد قبول علىعليه‌السلام و پيروان او نبوده و كتاب نوشته اند، مانند سلمان فارسى (حديث جاثليق الرومى) ابوذر غفارى كتاب الخطبه كه وقايع بعد از رحلت در آن شرح داده شده است؛ ابورافع قبطى كتاب سنن و قضايا و احكام، كتاب قضايا اميرالمؤمنين تألیف عبدالله بن ابى رافع، كتاب زكات النعم تألیف ربيعة بن سميع، كتاب حديث تألیف ميثم تمار، كتاب سليم بن قيس و... رجوع شود به مقدمه وسائل الشيعه طبع بيست جلدى ص (ز - يب) و به كتاب (تاءسيس الشيعة لعلوم الاسلام) تألیف آيت الله صدر رضوان الله عليه)

بالاتر از همه اينها، احكام و سنن توسط اميرالمؤمنينعليه‌السلام ، در طومار سى و پنج مترى نوشته شده و در محضر امامانعليهم‌السلام بود، قطع نظر از عصمت امامان و اين كه علومشان ارثى بود نه كسبى، ارتباط نيز ميان آنها و رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قطع نشده بود.

اجلاء يهود بنى قينقاع

روز شنبه پانزدهم شوال، ماه هشتم از سال دوم هجرت يهود بنى قينقاع از طرف رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم محاصره شدند، اجلاء و تبعيد آنها تا اوائل ذوالقعده طول كشيد(۲۶۸) آنها اولين طائفه از طوائف سه گانه يهود بودند كه پيمان خويش را شكستند و به فكر براندازى اسلام بودند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دستور خداوند ريشه شان را خشكانيد و مسلمانان را از شر آنها راحت كرد.

يهود با همه مشتركاتى كه با اسلام داشتند با رسول الله كنار نيامدند و براى بشريت مصائب آفريدند، اين جريان، اكنون نيز كه چهارده قرن از پيدايش اسلام مى گذرد ادامه دارد، آنها با رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيمان عدم تعرض بستند ولى بارها پيمان خويش را شكسته و به فكر براندازى اسلام افتادند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز به شديدترين وجهى با آنان برخورد كرد و چاره اى غير از آن نبود.

يهود بنى قينقاع در كنار مدينه اقامت داشته و داراى چندين قلعه محكم بودند، شغل زرگرى داشتند و مى شود گفت اقتصاد مدينه در دست آنها بود، بازار مشهورى داشتند موسوم به سوق بنى قينقاع بعد از پيروزى رسول الله، در بدر با مسلمانان بناى بدرفتارى گذاشته و پيمان خويش را شكستند و هر روز آثار طغيان و ناديده گرفتن پيمان مسالمت، از آنها مشهودتر مى شد.

از جمله روزى يكى از زنان مسلمان شير يا ماست به بازار آورد و براى فروش آن در كنار دكان زرگرى نشست، عده اى از يهود از وى خواستند تا چهره اش را باز كند، زن امتناع كرد، مردى از يهود آستين پيراهن او از عقب با خارى به پشتش سنجاق كرد، زن وقت برخاستن عورتش مكشوف شد، يهود از اين منظره خنديدند؛ مردى از مسلمانان كه اين وضع را ديد شمشير كشيده آن يهودى را كشت، يهوديان ديگر جمع شده آن مسلمان را شهيد كردند، چون مسلمانان از اين جريان مطلع شدند آماده پيكار گشتند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعد از اطلاع به بازار آنها آمد و در جمعشان چنين فرمود: بترسيد از بلايى كه در بدر به سر مشركان آمد، مى دانيد كه من پيامبرم اسلام بياوريد. شما كه اوصاف مرا در كتابهاى خويش ‍ خوانده ايد؛ خداوند در قرآن چنين فرمود:

قل للذين كفروا ستغلبون و تحشرون الى جهنم و بئس المهاد، قد كان لكم آية فى فئتين التقتا فئة تقاتل فى سبيل الله و اخرى كافرة(۲۶۹)

به كسانى كه كفر ورزيدند بگو: به زودى مغلوب خواهيد شد و (سپس در روز رستاخيز) در دوزخ محشور مى شويد، و چه بد بسترى است قطعا در برخورد ميان دو گروه، براى شما نشانه اى (و درس عبرتى) بود. گروهى در راه خدا مى جنگيدند، و ديگر (گروه) كافر بودند...

آنها در پاسخ با تفرعن تمام جواب دادند: يا محمد فكر مى كنى كه ما هم مانند قوم تو هستيم، مغرور مباش كه با قومى ناآشنا به جنگ روبروى شدى و فرصت به دست آوردى، به خدا قسم اگر دست به شمشير بريم خواهى ديد كه ما مرديم. كه در جوابشان آيات فوق نازل شد.

به هر حال كار به جايى كشيد كه بنوقينقاع، به قلعه هاى خويش فرار كرده و درها را بسته و آماده دفاع شدند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمان محاصره صادر فرمود يهود محاصره شدند، به قولى شش روز و به قولى پانزده روز مقاومت كردند، آخر به حضرت پيغام دادند، اجازه بدهيد پايين آمده و از اين ديار برويم، فرمود: نه، بر حكم من نازل شويد، ناچار درها را گشوده و پايين آمدند، حضرت فرمود: آن ها را به طناب بستند، منذربن قدامه را بر آنها مأمور كرد.

عبدالله بن ابى رئيس منافقان آمد، گفت: اينها را باز كنيد منذر گفت: قومى را باز مى كنيد كه رسول الله حكم به بستن آن ها فرموده است به خدا قسم هر كه آنها را بگشايد گردنش را قطع مى كنم، عبدالله بن ابى چون چنين ديد محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد، دستش را در گوشه زره آن حضرت داخل كرد و گفت: يا محمد به دوستان من نيكويى كن، حضرت با خشم فرمود: واى بر تو رهايم كن، گفت: رهايت نمى كنم تا به دوستان من نيكى كنى صد نفر زره پوش و سيصد نفر بدون زره، كه پيوسته به من يارى كرده اند! مى خواهى در يك بامداد همه شان را درو كنى؟!

بالاخره در اثر اصرار عبدالله بن ابى حضرت از آنها گذشت و حكم اخراجشان را از مدينه صادر فرمود. عبادة بن صامت مأموريت يافت تا آنها را بيرون كند، حضرت فرمود: فقط سه روز مى توانيد بمانيد از عباده خواستند مهلت را تمديد كند، گفت: اصلا تمديد نخواهد شد، بعد از سه روز همه از مدينه خارج شدند، و براى اينكه خودشان را شكست خورده جلوه ندهند با ساز و آواز از ميان مردم گذشته و رفتند، عبادة بن صامت در تعقيب آن ها بود و تا پشت ذباب در پى آنها رفت و آنگاه برگشت، و آنها به اذرعات شام رفتند، آنها فقط حق داشتند زن و بچه خود را ببرند، تمام اموال خانه ها و قلعه ها و سلاحها براى مسلمانان ماند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خمس غنائم را برداشت بقيه را ميان مسلمانان تقسيم فرمود و آن اولين خمس بود كه تخميس كرد(۲۷۰)

تكميل مطلب

رفتار حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله با يهود مدينه خيلى جدى و سرسختانه بود، يهود بنى قينقاع تبعيد شدند و اموال و ديارشان مصادره گرديد، يهود بنى نضير نيز اجلاء شده و يهود بنى قريظه چنان كه خواهد آمد، قتل عام شدند، بايد در اين مطلب دقت بسيار كرد كه چرا؟ ارفاق اسلامى مشمول حالشان نشد.

قوم يهود در اثر علل و اسباب بسيار گرفتار افكار و عقائد گوناگون شده و به صورت تافته جدا بافته در آمده اند و پيوسته مردم جهان را به ستوه درآورده خود نيز روى راحتى نديده اند مگر مدت كمى.

۱: يهود نژاد خود را نژاد برتر مى داند، و يهوديت مبتنى بر نژاد است و لذا با آن قدمتى كه دارد گسترش پيدا نكرده و فعلا شايد بيشتر از پانزده ميليون در دنيا نباشند، زيرا، يهودى بايد يهودى زاده باشد، برخلاف اسلام و مسيحيت كه رنگ و نژاد نمى شناسد، گويند: اگر كسى بگويد: من مى خواهم يهودى بشوم، اول قبول مى كنند ولى چون ديدند جدى مى گويد طردش مى كنند.

۲: عقيده يهود: آخرت و بهشت مخصوص يهود است و كسى غير از يهود در آن حقى ندارد، تا جايى كه قرآن به آنها فرمود: اگر آخرت فقط مال شماست پس آرزوى مرگ كنيد تا به آن برسيد:

قل ان كانت لكم الدار الاخرة عندالله خالصة من دون الناس ‍ فتمنوا الموت ان كنتم صادقين (۲۷۱)

بگو: اگر در نزد خدا، سراى باز پسين يكسر به شما اختصاص دارد، نه ديگر مردم، پس اگر راست مى گوييد آرزوى مرگ كنيد.

و گفته اند: ما محبوب خداييم و خدا جز ما به كسى نظر ندارد خدا فرمود: حالا كه اين طور است پس چرا خدا شما را در مقابل گناهتان عذاب مى كند، نه بلكه شما هم نظير مردمان ديگر هستيد:

و قالت اليهود والنصارى نحن ابناءالله و احباه قل فلم يعذبكم بذنوبكم بل انتم بشر ممن خلق ... (۲۷۲)

و يهودان و ترسايان گفتند: ما پسران خدا و دوستان او هستيم بگو: پس چرا شما را به (كيفر) گناهتان عذاب مى كند؟ (نه) بلكه شما، (هم) بشريد از جمله كسانى كه آفريده است....

و در جاى ديگر به آنها فرموده: اگر گمان داريد كه فقط شما دوستان خدا هستيد پس آرزوى مرگ كنيد(۲۷۳) و در قرآن صريحا آمده كه يهود گفته اند: فقط يهود داخل بهشت خواهد شد نه ديگران

قالوا لن يدخل الجنة الامن كان هودا او نصارى (۲۷۴)

۳: يهود عقيده دارد كه اگر يهودى ظلمى بر غير يهود بكند گناهى بر او نيست و يهودى فقط اگر به يهودى ظلم كند پيش خدا مسؤ ول است.

ذلك بانهم قالوا ليس علينا فى الاميين سبيل (۲۷۵)

اموال ديگران حرمتى ندارد، مى شود آن ها را به هر شكل خورد و از بين برد و تصرف كرد.

۴: مى گويند: در صورت معذب بودن چند صباحى بيش عذاب نخواهيم ديد:و قالوا ان تمسنا النابر الا اياما معدودة (۲۷۶)

و در جاى ديگر فرموده: كار خلاف مرتكب مى شوند، حرامخوارى مى كنند و مى گويند بر ما بشخوده خواهد شد:ياءخذون عرض ‍ هذا الادنى و يقولون سيغفرلنا ... (۲۷۷)

۵: انسان هايى بسيار مادى و دنيا پرست هستند، آرزوى جاودانگى دارند، دوست دارند هزار سال زنده بمانند.

ولتجدنهم احرص الناس على حياة و من الذين اشركوا يود احدهم لو يعمر الف سنة ... (۲۷۸)

و آنان رامسلما آزمندترين مردم به زندگى و (حتى حريص تر) از كسانى كه شرك مى ورزند، خواهى يافت. هر يك از ايشان آروز دارد كه كاش هزار سال عمر كند....

۶: در كتاب الصحيح من السيرة، ج ۴، ص ۱۲۱ از كنز مرصود، ص ‍ ۴۸ - ۱۰۶ و از تلمود نقل كرده: يهود جزيى از خداست، هر كه يهودى را بزند گويا عزت الهيه را زده است، ملت برگزيده نزد خدا فقط يهود است، ملل ديگر مانند حيوانات هستند، يهود مجاز نيست، بر غير يهود مهربانى كند، صدقه بر غير يهود جايز نيست، سرقت اموال ديگران و خيانت به آنها جايز است، تعدى بر ناموس ‍ غير يهودى مانعى ندارد، چون اگر آن زن يهودى نيست پس حيوان است.

اين ملت نگون بخت آنگاه كه در مصر بودند، به حكم يقتلون ابنائكم و يستحيون نسائكم(۲۷۹) بزرگترين ذلت و بدبختى را متحمل شدند، پس از آنكه توسط حضرت موسىعليه‌السلام خارج شده و در صحراى سينا درآمدند، موسى از آنها خواست كه در شهرهاى فلسطين درآيند، ازفرمان وى سرباز زده و با كمال جسارت گفتند:

فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هاهنا قاعدون (۲۸۰)

تو و پروردگارت برو(يد) و جنگ كنيد كه ما همين جا مى نشينم تو و خدايت، برويد بجنگيد، (شهر را فتح كنيد) ما در اينجا نشسته منتظر گشوده شدن شهر هستيم.

به دنبال اين عصيان و طغيان حكم ذلت آور؛

قال فانه محرمة عليهم اربعين سنة يتيهون فى الارض (۲۸۱)

(خدا به موسى) فرمود: (ورود به) آن (سرزمين) چهل سال بر ايشان حرام شد، (كه) در بيابان سرگردان خواهند بود...

نازل گرديد، و چهل سال سرگردان ماندند، و چون بعدا به شهرهاى فلسطين آمدند، فساد و تباهى به وجود آوردند در نتيجه فلسطينيان حمله كرده آنها را از ديارشان بيرون رانده و فرزندانشان را به اسارت گرفتند، لذا آنگاه كه از پيامبرشان فرماندهى براى جنگ خواستند در جواب سخن او گفتند:

قالوا و ما لنا الا نقاتل فى سبيل الله و قد اخرجنا من ديارنا و ابنائنا (۲۸۲)

گفتند: چرا در راه خدا نجنگيم با آنكه ما ازديارمان و از (نزد) فرزندانمان بيرون رانده شده ايم

در زمان داود و سليمانعليه‌السلام نفس راحتى كشيدند، بعدا در دنيا متفرق شده و حكومت از دستشان رفت، آن بلاها ادامه داشت تا به دست رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه رحمة للعالمين بود تار و مار گرديدند. جريان ادامه يافت و دفعات متعددى از شهرهاى اروپا دسته جمعى تبعيد و جلاى وطن و آواره شدند.

بعدها ابرقدرتهاى جهان خواستند در ناف اسلام يك غده سرطانى به وجود آورند، تا هر وقت مسلمانان خواستند متحد شوند، آن را به صورت خنجرى بر پهلوى آنها فرو برند، آمدند در فلسطين اشغالى حكومت اسرائيل را تشكيل دادند، با قتل عامها و ارعابها، ساكنين مسلمان فلسطين را تار و مار كرده و اموال و ديار آنها را تصاحب كردند، ظلمها و تجاوزهايى كه از ذكر آنها موى بر اندام آدمى راست مى شود انجام دادند، و اكنون اين حكومت غاصب و فرزند حرامزاده استعمار، خواب راحت را بر جهان اسلام حرام كرده، خود نيز با دلهره و اضطراب و عدم اطمينان از فرجام كار، عمر منحوس خويش ‍ را مى گذرانند و بى شك با حول و قوه خداوند به دست مسلمانان غيرتمند تباه و مستاءصل خواهند گرديد.

توطئه هاى يهود

يهود هرچه از دستش آمد در براندازى اسلام و تضعيف و تشكيك مسلمانان مضايقه نكرد، گاهى مى گفتند: به آنچه بر مسلمانان در اول روز نازل مى شود ايمان آوريد و در آخر روز برگرديد، تا آنها نيز از ايمان خود برگردند،، اين بدان معنى بود كه بگويند: ايمان آورديم ولى بعدا ديديدم ناحق است و قابل تصدق نيست:

آمنوا بالذى انزل على الذين آمنوا وجه النار و اكفروا آخرة لعلهم يرجعون (۲۸۳)

در آغاز روز به آنچه بر مؤمنان نازل شد، ايمان بياوريد، و در پايان (روز) انكار كنيد، شايد آنان (از اسلام) برگردند

گاه سئوالهاى تعجيزى مطرح مى كردند، و مى گفتند: يك كتاب آماده نازل كن تا به تو ايمان بياوريم، اين كه سوره نازل مى شود قابل قبول نيست، خداوند فرمود: از موسى بزرگتر از آن را خواسته و گفتند: خدا را آشكارا بما نشان بده:

يسئلك اهل الكتاب ان تنزل عليهم كتابا من السماء فقد سئلوا موسى اكبر من ذلك فقالوا ارنا الهل جهرة (۲۸۴)

اهل كتاب از تو مى خواهند كه كتابى از آسمان (يكباره) بر آنان فرود آورى، البته از موسى بزرگتر از اين خواستند و گفتند: خدا را آشكارا به ما بنماى

به كفار مكه گفتند: از او كه ادعاى نبوت مى كند بپرسيد: جريان اصحاب كهف چه بود؟ ماجراى ذوالقرنين چگونه بود، روح چيست؟ درباره همين سئوالها بود كه سوره كهف و آيه:

و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى (۲۸۵)

و درباره روح از تو مى پرسند، بگو: روح از (سنخ) امر پروردگار من است...

شاش بن قيس، يهودى معروفى كه عداوت اسلام و مسلمين در قلبش مى جوشيد ديد مردان اوس و خزرج كنار هم نشسته برادروار صحبت مى كنند و به بركت اسلام مانند دو برادر شده اند، اين بر او گران آمد جوانى از يهود را گفت: در ميان آنها بنشين جنگهاى گذشته را بيادشان بياور و اشعارى را كه در مخافره گفته اند بخوان، او اين كار را كرد، مردان او و خزرج به اشتباه افتاده و شمشير كشيده مقابل هم صف آرايى كردند، نزديك بود فتنه برپا شود.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين جريان باخبر شده ميان آنها تشريف آورد هشدارشان داد، بيدار شده اظهار ندامت كرده و دست در گردن هم انداختند؛ خداوند فرمود:

يا ايهاالذين آمنوا ان تطيعوا فريقا من اهل الكتاب يردوكم بعد ايمانكم كافرين (۲۸۶)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر از فرقه اى از اهل كتاب فرمان بريد، شما را پس از ايمانتان به حال كفر برمى گردانند.

ايستادن در مقابل يهود

با اين همه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چاره اى نداشت جز اينكه در مقابل توطئه ها و شيطنت هاى يهود ايستادگى كند و امت خود را نسبت به فساد انگيزى ايشان هشيار نمايد و مبارزه باآنان را يارى خدا و رسول بداند.

۲: ابوعفك يهودى كه صد وبيست سال داشت و مردم را عليه اسلام و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تحريك مى كرد، سالم بن عمير را در خانه اش كشت و مورد تصديق حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله واقع گرديد(۲۸۷)

۳: محمدبن مسلمه از طرف حضرت مأمور قتل كعب بن اشرف يهودى شد و حضرت شب را در بقيع ماند تا خبر كشته شدن او را دريافت كرد و به منزل برگشت جريانش در احوال سال سوم هجرت خواهد آمد.

۴: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ياران خود فرمود: من ظفرتم به من رجال اليهود فاقتلوه هر كه از مردان يهود (كه قصد توطئه عليه مسلمين را دارند) به دستتان افتاد بكشيد، محيصة بن مسعود يكى از تجار يهود را به نام ابن سنينه بكشت، برادر محيصه كه هنوز كافر بود، گفت: اى دشمن خدا او را كشتى؟!! بخدا قسم بسيارى از چربى (پيه) شكم تو از مال اوست!! محيصه جواب داد: من او را به دستور كسى كشتم كه اگر فرمان قتل تو را هم بدهد تو را هم مى كشم. و اين سبب اسلام برادرانش شد.(۲۸۸)

۵: مردى از يهود خيبر به نام ابورافع سلام بن ابى الحقيق كه از ياران كعب بن اشرف و در توطئه عليه اسلام آرام نداشت، به دست مسلمانان با غيرت كشته شد، مردانى از قبيله خزرج از رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اجازه خواستند ابورافع را به قتل درآورند، حضرت اجازه فرمود.

گروه ضربت كه عبارت بودند از مسعودبن سنان و عبدالله بن انيس و ابوقتاده با فرماندهى ابن عتيك به چند كيلومترى مدينه روان شدند. وارد كاخ ابورافع شده همه درهاى كاخ را بستند، ابورافع در غرفه اى نشسته بود، از وى اجازه ورود خواستند، زنش گفت: كيستيد؟ گفتند: اشخاصى از عرب هستيم طعام مى خواهيم، گفت: بياييد، به محض ‍ ورود در را از درون بستند، و به جان وى افتادند، زنش فرياد كشيد، خواستند او را بكشند سفارش رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله يادشان آمد كه قتل زنان و اطفال نهى كرده بود، ابورافع راكشتند و از منزل خارج شدند. يهود پس از اطلاع يافتن آنها راتعقيب كردند ولى اثرى نيافتند و چون پيش ابورافع برگشتند ديدند به درك رفته است گروه ضربت آنگاه كه به مدينه برمى گشتند به ترديد افتادند، مبادا ابورافع نمرده باشد، يكى از آنان به خيبر بازگشت، ناشناس وارد جمع مردم شد، و ديد اطراف ابورافع را گرفته اند و هنوز رمقى از او باقى است.

از او مى پرسيدند: تو را كدام كسان كشتند؟ گفت: صداى عبدالله بن عتيك را در ميان قاتلانم شنيدم، آن وقت زنش فرياد كشيد: مات و الله به خدا ابورافع جان تسليم كرد. مرد مسلمان مى گويد: به خدا قسم كلمه اى لذيذتر از آن سخن نشنيده ام، آنگاه پيش برادران خود آمد و گفت: الحمدالهل كار تمام است، چون به مدينه آمدند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آنها تشكر فرمود(۲۸۹) آرى:

انما جزاءالذين يحاربون الله و رسوله ... ان يقتلوا ... (۲۹۰)

سزاى كسانى كه با (دوستدران) خدا و پيامبر او مى جنگند و... جز اين نيست كه كشته شوند

اولين تخميس غنائم

در بيان جنگ بدر گفته شد كه آيه خمس در رابطه باغنائم بدر نازل گرديد ولى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چيزى از آن را برنداشت، همه را ميان رزمندگان تقسيم فرمود ولى اموال و غنائمى را كه از بنى قينقاع مانده بود، تخميس كرد و بقيه را ميان مسلمانان تقسيم فرمود: نقل است كه آن اولين تخميس بود كه حضرت انجام داد، مجلسى از المنتقى نقل فرمود: و كان اول خمس فى الاسلام بعد بدر(۲۹۱) ؛ ابن اثير در كامل، ج ۲، ص ۹۷ نسبت آن را به قول داده است.

ناگفته نماند: جريان بين قينقاع مانند جريان يهود بنى نضير بود كه خواهد آمد و مسلمانان جنگ نكردن و به حكم:

و ما فاءالله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه من خيل ولاركاب(۲۹۲)

و آنچه را خدا از آنان به رسم غنيمت عايد پيامبر خود گردانيد، (شما براى تصاحب آن) اسب يا شترى بر آن نتاخيتد.

همه غنائم بنوقينقاع متعلق به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله بود ولى آن حضرت از جانب خدا اجازه داشت هرطور مصلحت مى داند عمل نمايد، در اصول كافى، ج ۱ ص ۲۶۵ بابى منعقد فرموده به نام باب التفويض الى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و الى الائمة فى امرالدين از روايات آن باب معلوم مى شود كه حضرت در اين كارها صاحب اختيار بوده است.

عيد اضحى و نماز آن

بعد از ختم غائله بنى قينقاع، رسول الله به مدينه بازگشت، ماه ذوالقعده از سال دوم هجرت تمام شد و ذوالحجة آمده، همه آن ماه عيد اضحى اعلام شد و آن حضرت براى اولين بار نماز عيد اضحى را خواند.

مرحوم مجلسى(۲۹۳) نقل كرده: آن حضرت چون به مدينه آمد روز قربانى رسيد، او با مسلمانان به مصلى رفت و نماز عيدقربان خواند و دو تا گوسفند، به قولى يك گوسفند قربانى كرد و آن اولين عيد قربانى بود كه مسلمانان مى ديدند و آنان كه قدرت مالى داشتند قربانى كردند، اين سخن همان است كه ابن اثير نقل مى كند(۲۹۴)

يعقوبى(۲۹۵) نيز آن را اولين خروج به مصلى در عيد اضحى گفته است، سهمودى(۲۹۶) نيز نزديك به همين قول را مى گويد، على هذا تشريع صلوة عيد قربان و قربانى كردن در سال دوم هجرت بوده است. در تكميل اين سخن به دو مطلب اشاره مى شود.

نماز عيد اضحى

نماز عيد قربان همان نماز عيد فطر است كه گذشت و با ۹ قنوت خوانده مى شود و بعد از تمام شدن دو خطبه دارد كه توسط امام خوانده مى شود در روايت كافى آمده: آن كه خطبه نماز عيد را تغيير داد و قبل از نماز خواند عثمان بن عفان بود(۲۹۷) به هر حال اين نماز پربركت در آن روز بنا نهاده شد و تا قيامت به صورت يكى از شعائر اسلامى باقى خواهد ماند.

اضحيه يا هدى

ناگفته نماند: قربانى دو قسم است يكى آن كه برحجاج در مكه واجب است و آن را هدى گويند، ديگرى آن كه در غير مكه بهطور استحباب انجام مى شود و آن را اضحيه نامند و مستحب است و حتى روايت شده كه اگر پول نداشتيد قرض كنيد و اضحيه به جاى آوريد و خدا آن قرض را ادا خواهد كرد(۲۹۸)

۱: امام صادقعليه‌السلام فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دو تا قوچ قربانى كرد، يكى را با دست خود ذبح كرد، و فرمود: خدايا اين را از طرف خودم و از طرف آن كسان از اهل يتيم كه قربانى نكرده اند، آنگاه دومى را ذبح كرد و گفت: خدايا اين از طرف خودم و ازطرف آنان كه از امتم قربانى نكرده اند(۲۹۹)

۲: و فرمود: اميرالمؤمنينعليه‌السلام هر سال از طرف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يك عدد قوچ قربانى مى كرد و دعاى بسم الله وجهت وجهى للذى فطرالسموات و الارض... را مى خواند و ذبح مى كرد و مى گفت: خدايا اين از طرف پيامبر تو است، آنگاه قوچ ديگرى از جانب خود ذبح مى فرمود(۳۰۰) .

۳: و فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جانب زنان خود گاوى قربانى كرد(۳۰۱) .

۴: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اين قربانى براى آن تشريع شده كه شكم مساكين از گوشت سير شود، مساكين خود رااز قربانى اطعام كنيد(۳۰۲) .

۵: مكروه است انسان حيوانى تربيت كرده و با دست خود ذبح نمايد: محمد بن فضيل به امام كاظمعليه‌السلام گفت: قوچ فربهى داشتم براى قربانى نگاه داشته بودم، وقت قربانى كردن او را خواباندم، با حسرت به من نگاه كرد، بر او دلم سوخت آنگاه او را ذبح كردم، امام فرمود: من خوش ندارم كه چنين كنى، قربانيى را كه خود مى خواهى ذبح كنى خودت تربيت نكن(۳۰۳) .

۶: اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرموده است: اگر مردم مى دانستند در قربانى چه فضيلتى هست، هرآينه قرض كرده قربانى مى كردند، اولين قطره اى كه از خون قربانى به زمين ريخته شود، صاحب آن آمرزيده مى گردد(۳۰۴) .

۷: ام سلمه به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عيد قربان مى رسد و من قيمت قربانى ندارم آيا قرض كرده قربانى كنم؟ فرمود: قرض كن و قربانى نما كه آن قرض ادا مى شود(۳۰۵)

ازدواج مقدس على و فاطمه صلوات الله عليهما

تقريبا يقينى است كه اين ازدواج و وصلت مقدس در سال دوم هجرت بوده است شيخ طوسى(۳۰۶) فرموده: روز اول ذوالحجة روز ولادت ابراهيم خليلعليه‌السلام است در آن روز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فاطمه را با اميرالمؤمنينعليه‌السلام تزويج كرد و روايت شده: در ششم آن ماه، مرحوم مجلسى نيز آن را در بحار، ج ۴۳ ص ۹۲، از مصباح نقل كرده است، در تاريخ يعقوبى و اعلام الورى سال اول هجرت نقل شده است ولى اصح سال دوم است.

اين ازدواج مقدس كه سبب پيوند امامت با نبوت بود، به امر خداوند انجام گرفت و آنگاه كه به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله گفتند: چرا فاطمه را به على دادى و به فلانى ندادى؟ فرمود: خدا چنين كرد.

مرحوم مجلسى از امالى مرحو شيخ طوسى نقل كرده: علىعليه‌السلام فرمايد: ابوبكر و عمر پيش من آمده و گفتند: اى كاش ‍ محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رفته و از فاطمه خواستگارى ميكردى، مى فرمايد: من محضر آن حضرت آمدم، چون مرا ديد خنديد و فرمود: يا على از اين خانه چه قصدى دارى؟

گفتم: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله من پسر عموى شما هستم، در اسلام سابقه دارم، شما را يارى كرده و در راه خدا جهاد كرده ام، فرمود: يا على راست مى گويى تو بالاتر از اينها هستى، گفتم: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله فاطمه را به من تزويج كنيد، فرمود: پيش از تو كسانى از فاطمه خواستگارى كرده اند، و در همه اظهار كراهت كرده است. اما تو منتظر باش تا برگردم.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اتاق فاطمه رفت، فاطمه بپا خاست، عباى آن حضرت را از دوشش گرفت، كفشش را بيرون آورد، آب وضو تهيه كرد، حضرت وضو گرفت، فاطمه پاهاى مبارك او را شست و نشست.

آنگاه حضرت فرمود: فاطمه جانم، عرض كرد: لبيك يا رسول الله فرمود: على بن ابيطالب كسى است كه قرابت و فضل و اسلام او را شناخته اى من از خدايم خواسته ام تو را به بهترين و محبوبترين خلقش تزويج كند، على از تو خواستگارى مى كند نظرت چيست؟

فاطمه ساكت شد، و سر به زير انداخت ولى روى برنگردانيد، رسول الله در قيافه او احساس قبول كرد، آنگاه به پا خاست و گفت: الله اكبر سكوت فاطمه حاكى از رضاى اوست.

در اين هنگام جبرئيل نازل شد: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله فاطمه را به على تزويج كن، خدا فاطه را براى على و على را براى فاطمه پسنديده است، آنگاه حضرت، فاطمه را به من تزويج كرد و دست مرا گرفت و فرمود: برخيز به نام خدا و بگو: على بركة الله و ماشاء الله لاقوة الابالله توكلت على الله؛ سپس مرا آورد و در نزد فاطمه نشانيد، بعد گفت: خدايا على و فاطمه محبوب ترين خلق تو نزد من هستند، خدايا على و فاطه را دوست بدار و در نسل آن دو بركت بگذار و بر آن دو از جانب خودت حافظى برگمار، من آن دو، و فرزندان آن دو را از شر شيطان رجيم درامان تو قرار مى دهم(۳۰۷) .

جهيزيه فاطمهعليها‌السلام

بنابود على بن ابى طالبعليه‌السلام زره خويش را بفروشد و براى فاطمهعليها‌السلام جهيزيه تهيه نمايد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: يا على زره را بفروش. امامعليه‌السلام مى فرمايد: زره را فروخته قيمت آن را در محضر رسول خدا به زمين ريختم، حضرت از من نپرسيد اينها چقدر است من نيز مقدار آن را نگفتم.

حضرت مشتى از آن پول را برداشت و به بلال داد، فرمود: براى فاطمه عطر تهيه كن، آنگاه دو دست خويش را از آن پولها پر كرد و به ابى بكر داد و فرمود: براى فاطمه آنچه از لباس و وسائل منزل لازم است بخريد، عمارياسر و چند نفر را نيز همراه و به بازار مدينه آمده وسائلى كه لازم بود با صلاح ديد ابوبكر خريدند، جهيزيه دختر درهم، خمارى (چارقد بزرگ) به چهار درهم يك عدد قطيفه سياه بافت خيبر، يك عدد صندلى كه وسط آن را با ليف خرما بافته بودند، و دو عدد تشك از كتان مصرى، كه يكى را با ليف خرما و ديگرى را با پشم گوسفند پر كرده بودند(۳۰۸) چهار عدد بالش از پوست طائف كه با علف ادخر پر شده بود، پرده اى از پشم، حصيرى بافت هجر(۳۰۹) .

يك عدد دستاس، يك عدد كاسه مسى براى خضاب، يك عدد ظرف آب از پوست، كاسه اى براى شير، يك عدد مشك آب، آفتابه اى قير اندود، يك عدد سبوى سبز، دو عدد كوزه سفال، مقدارى از وسائل فوق را ابوبكر و مقدارى را اصحاب آن حضرت حمل مى كردند، چون آنها را محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند، حضرت با دست حركت مى داد و مى گفت: بارك الله لاهل البيت.

امام فرمايد: بعد از مراسم عقد يك ماه گذشت كه پشت سر ان حضرت نماز مى خواندم و از عروسى فاطمه چيزى نمى گفتم، زنان حضرت گفتند: آيا از رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمى كه فاطمه را به خانه ات ببرى؟ گفتم: شما ز او بخواهيد، ام ايمن گفت: يارسول الله اگر خديجه كبرى زنده بود با عروسى فاطمه شاد مى شد، على زنش را مى خواهد، چشم فاطمه را با شوهرش روشن فرماييد و جدايى آن دو را از بين ببريد، چشم ما را نيز با اين كار روشن فرماييد.

حضرت فرمود: چه شده كه على زنش را از من نمى خواهد انتظار داشتم كه بخواهد، امامعليه‌السلام فرمايد: گفتم: يارسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرم مانعم مى شود، حضرت فرمود: از زنان كسى اينجا هست، ام سلمه گويد گفتم: من ام سلمه، اين زينب و اين فلان و فلان است، فرمود: براى دختر و پسر عمويم حجره اى از خانه من آماده كنيد، گفتند: كدام حجره را يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ؟ فرمود: حجره خودت را، بعد به زنان امر فرمود: فاطمه را زينت كنند و آنچه لازم است انجام دهند.

ام سلمه گويد: به فاطمه گفتم: عطرى دارى كه براى خودت تهيه كرده باشى؟ فرمود: آرى، شيشه اى آورد، در دست من ريخت من چنان عطرى هرگز نديده بودم گفتم: اين عطر از كجاست؟ فرمود: از دحيه كلبى(۳۱۰) او محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى آمد، پدرم گفت: فاطمه بالش را بياور و براى عمويت پهن كن، من بالش ‍ پهن مى كردم، دحيه روى آن مى نشست، و چون برمى خاست از لباسش مى ريخت پدرم امر مى كرد، آنها را جمع كنم، علىعليه‌السلام در آن باره از حضرت سئوال كرد فرمود: يا على آن عنبرى داست كه از بالهاى جبرئيل مى ريخت.

علىعليه‌السلام فرمايد: آنگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به من فرمود: طعام خوبى براى خانواده ات مهيا كن، گوشت و نان را ما تهيه مى كنيم، خرما و روغن را تو تهيه نما، من خرما و روغن خريدم، رسول خدا آستين بالا زد، خرما، را در روغن مى انداخت... و گوسفند چاقى را براى ما فرستاد كه ذبح كرديم و نان بسيارى براى ما تهيه فرمود.

بعد فرمود: يا على هر كه را خواستى براى وليمه دعوت كن، من به مسجد آمدم. مسجد پر از مردم بود، حيا مانع شد كه گروهى را بخوانم و گروهى را نخوانم لذا به بلندى رفته و صدا زدم: اجيبوا الى وليمة فاطمة به وليمه فاطمه بياييد، مردم چنان زياد آمدند كه از كثرت آنها و كمى طعام ترسيدم، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود يا على از خدا مى خواهم كه به طعامت بركت دهد، همه از طعام خوردند و از آشاميدنى آشاميدند و براى من دعاى بركت كردند....

حضرت كاسه هايى از آن طعام به منزل زنانش فرستاد، كاسه ديگرى نيز برداشت و فرمود: اين هم مال فاطمه و شوهرش، و چون وقت عصر شد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: ام سلمه فاطمه را پيش من بياور، من رفتم فاطمه را آوردم صديقه طاهره از كثرت حياء عرق مى ريخت به طورى كه پايش لغزيد و افتاد، حضرت فرمود: خدا در دنيا و آخرت لغزش تو را ببخشايد اقالك العثرة فى الدنيا و الاخرة.

فاطمه زهرا محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايستاد، حضرت صورت او را باز كرد تا علىعليه‌السلام او را ديد، آن وقت دست فاطمه را در دست على گذاشت و فرمود: يا على دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بر تو مبارك باد، فاطه براى تو بهتر زنى است و اى فاطمه على براى تو بهتر شوهرى است برويد به منزل خويش....(۳۱۱)

بدين طريق صديقه طاهره به دودمان حضرت ولى الله قدم گذاشت تا از آن وصلت سيد جوانان اهل بهشت و از آنها حجج طاهره و راهنمايان توحيد صلوات الله عليهم قدم به دنيا گذاشته و ظلمت سراى جهان را منور فرمايند.

وفات رقيه دختر رسول الله

از جمله وقايع سال دوم هجرت وفات رقيه دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، محب الدين طبرى در كتاب ذخائير العقبى، ص ۱۶۳ نقل كرده كه او يك سال و دو ماه و بيست روز از هجرت گذشته در مدينه از دنيا رفت، بنابراين او در ماه محرم از سال دوم هجرت بعد از ازدواج حضرت فاطمهعليها‌السلام بوده است، سمهودى در وفاءالوفاء، ج ۱ ص ۲۷۹، ماه ذوالحجة را نقل كرده است، به هر حال مرحوم ابوالعباس حميرى در قرب الاسناد، ص ۸ از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده: براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از حضرت خديجه، قاسم، طاهره، ام كلثوم، رقيه، فاطمه و زينب متولد شدند، على بن ابى طالبعليه‌السلام فاطمه را تزويج كرد، ابوالعاص بن ربيعه زينب را، عثمان بن عفان ام كلثوم را، ولى ام كلثوم قبل از وصلت از دنيا رفت حضرت به جاى او رقيه را به عثمان تزويج كرد، سپس براى آن حضرت از ام ابراهيم، (ماريه قبطيه) ابراهيم به دنيا آمد، ماريه را پادشاه اسكندريه به آن حضرت با يك شتر ابلق و اشياء ديگر هديه كرده بود، مجلسى عليه الرحمه نيز آن را در بحار، ج ۲۲، ص ۱۵۱ از قرب الاسناد نقل فرموده است.

مرحوم صدوق در خصال، باب سبعه حديث ۱۱۵ از ابى بصير از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ام كلثوم را به عثمان تزويج كرد، و او قبل از وصلت از دنيا رفت، سپس آن حضرت رقيه را به عثمان داد. مرحوم مجلسى نيز آن را در بحار، ج ۲۲، ص ۱۵۱ از خصال نقل مى كند. بنابراين دو حديث، عثمان بن عفان، ام كلثوم را قبل از رقيه تزويج كرده و پيش از وصلت از دنيا رفته است. گرچه بسيارى گويند: تزويج ام كلثوم بعد از رقيه بوده است.

شهادت رقيه به دست عثمان

مرحوم كلينى از يزيد بن خليفه حارثى نقل مى كند كه عيسى بن عبدالله از امام صادقعليه‌السلام پرسيد و من حاضر بودم آيا جايز است زنان در تشييع جنازه حاضر شوند؟ امامعليه‌السلام كه تكيه كرده بود، نشست و فرمود: آن مرد فاسق به عمويش مغيرة بن ابى العاص پناه داد، و او كسى بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خونش را هدر كرده بود.

او (عثمان) به دختر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله (زنش رقيه) گفت: پدرت را از مكان عموى من مطلع نكن، گويا يقين نداشت كه به آن حضرت وحى نازل مى شود، رقيه، گفت: من دشمن پدرم را از وى پنهان نخواهم نمود، عثمان عمويش را در مشحب(۳۱۲) گذاشت و قطيفه اى بر او كشيد، جبرئيل آن حضرت را از مكان مغيره اطلاع داد.

حضرت فرمود: يا على شمشيرت را بردار و به خانه دختر عموزاده ات برو. اگر مغيره را پيدا كردى او را بكش، حضرت به آنجا رفت و هر چه گشت وى را پيدا نكرد، پيش رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله برگشت و گفت: كسى را نديدم، فرود: جبرئيل آمد و گفت: در مشحب است، بعد از رفتن آن حضرت عثمان وارد منزل شد، دست عمويش را گرفت، پيش رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آورد، حضرت چون او را ديد سرش را پايين انداخت و التفاتى نكرد.

و اين بدان جهت بود كه آن حضرت بسيار با حيا و بزگوار بود، عثمان گفت: يا رسول الله اين عموى من است، اين مغيرة بن ابى العاص ‍ است به خدايى كه تو را به حق مبعوث كرده من او را امان داده ام، فرمود: به خدا قسم دروغ مى گفت به او امان نداده بود، سه دفعه اين گفته را تكرار كرد... گاه از راست آن حضرت و گاه از چپش مى آمد، در دفعه چهارم حضرت سرش را بلند كرد و فرمود: سه روز به او مهلت دادم، اگر بعد از سه روز پيدا كردم خواهم كشت، چون عثمان برگشت حضرت گفت: خدايا به مغيرة بن ابى العاص لعنت كن، ولعنت كن به كسى كه او را پناه دهد، يا بر مركبى سوار كند، يا به او طعام بدهد، يا به او آب دهد، يا آماده رفتن نمايد، يا به او ظرف آبى بدهد، يا نعلى يا ريسمانى، يا ظرفى در اختيارش بگذارد، آن حضرت اينها را با انگشت مى شمرد.

عثمان به عمويش مغيره همه اينها را داد، و در روز چهارم او را از مدينه خارج نمود، او هنوز از شهر خارج نشده بود كه مركبش از رفتن باز ماند، نعلش شكافته شد، پاهايش ورم كرد، با دو دست و زانوهايش راه مى رفت وسائلش بر او سنگينى كرد، زير درختى آمد و در سايه آن نشست اگر يكى از شما آن مقدار راه مى رفت مشكلى براى او نبود.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را وحى آمد كه مغيره در فلان مكان است، حضرت علىعليه‌السلام را خواست و فرمود: شمشيرت را بردار تو و عمار و فلانى برويد و مغيره را كه زير فلان درخت است بكشيد، علىعليه‌السلام آمد و او را كشت.

عثمان رقيه دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را زد و گفت: تو به پدرت جاى عموى مرا نشان داده اى، او به پدرش جريان را خبر داد و از عثمان شكايت كرد، حضرت سفارش فرمود: حياى خويش را حفظ كن چه بد است بر زن نجيب و دين دار كه هر روز از شوهرش ‍ شكايت بكند، رقيه دفعاتبه حضرت پيغام داد و هر بار حضرت همان جواب را مى داد، در رفعه چهارم علىعليه‌السلام را خواست و فرمود: شمشيرت را بردار و به خانه رقيه برو و او را بياور و اگر كسى مانع شود با شمشير بينى اش را بشكن.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز مانند آدم واله به طرف خانه عثمان رفت رقيه چون از خانه بيرون آمد و پدرش را ديد، شروع به گريه كرد، رسول خدا نيز گريست، سپس او را به خانه خويش، آورد، رقيه پشت خود را به حضرت نشان داد، حضرت چون اثر ضربات را در پشت رقيه ديد سه دفعه فرمود: ماله قتلك قتله الله چه شده بر او، تو را كشته است خدا او را بكشد، و آن روز يكشنبه بود، عثمان شب رابا كنيزى كه داشت به روز آورد، رقيه روز دوشنبه و سه شنبه را زنده ماند و در روز چهارم از دنيا رفت.

چون وقت تشييع جنازه شد، حضرت فرمود: فاطمهعليها‌السلام با زنان مؤمنين براى تشييع جنازه آمدند، عثمان نيز براى تشييع جنازه آمد حضرت چون او را ديد فرمود: هر كه در شب گذشته با زن يا كنيزش نزديكى كرده رقيه را تشييع نكند، اين را سه دفعه فرمود، عثمان برنگشت، بار چهارم فرمود: آن كس كه گفتم برود وگرنه با اسمش خواهم گفت؛ در اين بين عثمان درحالى كه دست بر شكم خود گذاشته و بر غلامش تكيه كرده بود آمد وگفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله شكم من ناراحت اس اگر اجازه فرماييد برگردم فرمود: برگرد. آن وقت فاطمه و زنان آمده و بر جنازه نماز خواندند(۳۱۳) .

نگارنده گويد: از روايت معلوم مى شود كه عثمان در شب وفات رقيه با بعضى از محارم خود نزديكى كرده وقطع دامادى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و فوت زنش را اثرى در وى نگذاشت. چنان كه در الغدير آمده است.

مرحوم كلينى در كافى(۳۱۴) كرده ابوبصير از امام صادقعليه‌السلام پرسيد: آيا كسى از فشار قبر خلاص مى شود؟ فرمود: نعوذبالله بسيار كم، وقتى كه عثمان رقيه را كشت رسول خدا كنار قبرش ايستاد... ان رقية لما قتلها عثمان وقفت رسول الله على قبرها... مرحوم امينى در الغدير(۳۱۵) مفصلا در اين باره بحث كرده است.

حاكم(۳۱۶) از انس روايت كرده: چون رقيه دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله وفات كرد حضرت در وقت دفن فرمود: هر كه شب گذشته با زنش نزديكى كرده داخل قبر نشود لذا عثمان داخل قبل نشد و در حديث بعدى از انس نقل كرده: من در دفن دختر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حاضر بودم، حضرت كنار قبر نشسته بود و اشك در چشمانش ديده مى شد فرمود: آيا در ميان شما كسى هست كه شب بازنش نزديكى نكرده باشد، ابوطلحه گفت: من يا رسول الله، فرمود: تو داخل قبر رقيه شو (و او را درقبر بگذار)

بخارى حديث دوم را در صحيح خود در دو جا نقل كرده است(۳۱۷) . مرحوم امينى(۳۱۸) از طبرزى نقل كرده كه ابن بطال گويد: پيامبر خواست عثمان را از داخل شدن به قبر رقيه منع كند، با آن كه از همه سزاوارتر بود زيرا كه شوهر رقيه بود، ولى عثمان در جواب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ساكت شد، زيرا كه شب با بعضى از زنانش ‍ نزديكى كرده بود، مرگ زنش و انقطاع دامادى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مانع از آن نشد، لذا حضرت او را از گذاشتن رقيه به قبر ممنوع كرد، با آن كه از بوطلحه سزاوارتر بود.

فرزندان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله

به مناسبت اشاره به شهادت رقيه مناسب ديدم كه از همه فرزندان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ياد كنم. آن حضرت از خديجه كبرى شش فرزند داشت: قاسم و عبدالله كه طيب و طاهر لقب داشتند، زينب، رقيه، ام كلثوم، و فاطمهعليها‌السلام كه فقط فاطمه بعد از بعثت متولد گرديد.

قاسم و عبدالله در كودكى در مكه از دنيا رفتند، ولى دخترانش همه به مدينه هجرت كرده و در آنجا از دنيا رفتند، اما زينب، قبل از بعثت با خاله زاده خود ابوالعاص بن ربيعه ازدواج كرد، ابوالعاص در جنگ بدر اسير شد با تاءديه غرامت آزاد گرديد، و قول داد كه زينب را به مدينه بفرستد و به قولش عمل كرد، بعدها به مدينه آمد و مسلمان شد، رسول خدا زينب را با نكاح اول به او داد، زينب در سال هشتم هجرت در مدينه از دنيا رفت، زينب دخترى داشت بنام امامه كه علىعليه‌السلام بعد از شهادت حضرت فاطمه بنا به وصيتش او را تزويج كرد. اما رقيه در مكه با عتبه پسر ابولهب ازدواج كرد ولى عبته او را به علت رسالت پدرش قبل از دخول طلاق داد، سپس عثمان او را به زنى گرفت و در مدينه در سال دوم هجرت به دست عثمان شهيد گرديد چنان كه مشروحا گذشت.

ام كلثوم نيز در مكه با عتيق يا عتبه پسر ابولهب ازدواج كرد، او نيز به همان علت كه برادرش رقيه را طلاق داده بود، ام كلثوم را قبل از وصلت طلاق داد، رسول خدا در سال سوم هجرت بعد از شهادت رقيه، ام كلثوم را به عقد عثمان درآورد كه در شعبان سال هفتم هجرت از دنيا رفت.

ناگفته نماند: قبلا از قرب الاسناد و خصل صدوق نقل شد كه آن حضرت ام كلثوم نيز قبل از رقيه به عثمان داد و قبل از وصلت از دنيا رفت، اگر هم صحيح آن باشد كه عثمان ام كلثوم را بعد از رقيه گرفته است، علت آن كه چرا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ام كلثوم را بعدا به عثمان داد بر ما پوشيده است.

اما فاطمهعليها‌السلام در سال يازدهم هجرت بعد از ۷۵ روز از رحلت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله از دنيا رفت.

در سال هشتم هجرى براى آن حضرت پسرى از ماريه قبطيه متولد شد كه ابراهيم نام داشت. او نيز در سال دهم نزديك به دو سالگى از دنيا رفت و در بقيع مدفون شد، تنها فرزندى كه بعد از آن حضرت در دنيا ماند حضرت فاطمهعليها‌السلام بود.

ازدواج با ام سلمه

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سال دوم هجرت، ام سلمه را به عقد خويش درآورد، اسمش هند دختر اميه مخزوميه بود، او قبلا زن ابى سلمة بن عبدالاسد بود، و او بعد از خديجه كبرى بهترين زنان آن حضرت است كه تا آخر در ولايت على بن ابى طالبعليه‌السلام باقى ماند، نزول آيه تطهير در حجره او بوده است بعضى ازدواج او را با حضرت در سال چهارم گفته اند، ولى از جريان او در تزويج حضرت فاطهعليها‌السلام معلوم مى شود كه او در آن زمان از زنان حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده است(۳۱۹) راجع به زنان آن حضرت در آينده صحبت خواهد شد.