از هجرت تا رحلت

از هجرت تا رحلت0%

از هجرت تا رحلت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

از هجرت تا رحلت

نویسنده: علی اکبر قرشی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 16663
دانلود: 4242

توضیحات:

از هجرت تا رحلت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16663 / دانلود: 4242
اندازه اندازه اندازه
از هجرت تا رحلت

از هجرت تا رحلت

نویسنده:
فارسی

سال سوم هجرت

قتل كعب بن اشرف يهودى

سال دوم هجرت با بيم و اميد و سراسر مبارزه و تشريع بعضى از احكام و پيروزى اسلام، به پايان رسيد و با آمدن ماه ربيع الاول سال سوم آغاز گرديد، اينك اهم پيشامدهاى آن را بررسى مى نماييم، در شب چهاردهم ربيع الاول(۳۲۰) كعب ابن اشرف آن يهودى خطرناك و مرموز به دستور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كشته شد، و اسلام و مسلمين از شر او آسوده شدند، جريان به قرار ذيل است:

آن يهودى خطرناك از قبيله طى ء و مادرش از يهود بنى نضير بود، كشتار مشركاندر معركه بدر بر وى بسيار گران آمد زيرا اسلام قوت گرفت و خطر بر يهود نزديك تر شد، كعب به دنبال جريان بدر به مكه رفت، و مشركان مكه را عليه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تحريك نمود، و عامل مؤ ثرى در به وجود آمدن جنگ احد بود، از مدينه برگشت، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: كيست شركعب بن اشرف را از من دور كند، او خدا و رسولش را مى آزارد.

محمد بن مسلمه گفت: يا رسول الله مى خواهى او را بكشم؟ فرمود: آرى گفت: اجازه بفرماييد با بعضى درباره اين جريان تبادل نظر كنم فرمود: بكن، محمد با چند نفر از مسلمانان از جمله سلطان بن سلامه و ابونائله و حارث بن اوس كه برادر رضاعى كعب بن اشرف بود و ابوعبس بن جبير مشورت كرد آنها تصميم گرفته و نزد كعب بن اشرف رفتند.

محمدبن مسلمه به كعب گفت: من مى خواهم مطلبى را با تو در ميان بگذارم به شرط آن كه به كسى نگوئى، گفت: باشد بگو، گفت: آمدن اين شخص (رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله ) به مدينه براى ما بلائى شد، عرب همگى ما را دشمن داشتند، رابطه ما با آن ها قطع گرديد، اهل و عيال ما ضايع شد، خودمان به مشقت افتاديم، كعب گفت: من از اول اينها را به تو گفته بودم.

در اينجا ابونائله به او گفت: مى خواهم مقدارى طعام به ما بفروشى و چون قيمت آن را ندارم در نزدت گروگان مى گذاريم، آيا حاضرى در اين رابطه به ما كمك كنى؟ گفت: اگر بعضى از زنانتان را نزد من رهن بگذاريد، مانعى ندارد. ابونائله گفت: اين امكان ندارد، تو زيباترين عرب هستى، زنان به تو عشق مى ورزند و ما رسوا مى شويم. گفت: پسران را رهن بدهيد، گفت: اين هم دشوار است كه مورد دشنام و فحش تو واقع ميشوند و گويند: براى مقدارى طعام رهن گذاشته شده اند، اين بر ما عار است، وليكن ما در نزد تو اسلحه رهن مى گذاريم، غرض ابونائله آن بود كه كعب از آوردن سلاح مشكوك نشود، كعب قبول كرد، آنها براى آوردن سلاح برگشتند.

جريان را به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله گفته و به طرف قلعه كعب راه افتادند حضرت آنها را تا بقيع بدرقه كرد، و دعايشان فرمود و خود در بقيع به انتظار نشست، آنها چون به كنار قلعه رسيدند، ابونائله او را صدا كرد، كعب تازه عروسى كرده بود، زنش گفت: كجا مى روى من احساس مى كنم كه از اين صدا خون مى ريزد؟

گفت: او برادر من محمدبن مسلمه و برادر رضاعى من ابونائله است و بامن كار دارند، جوانمرد، را اگر شب به طرف نيزه هم دعوت كنند اجابت مى كند، اين را بگفت و از قلعه پايين آمد، ساعتى با آن ها صحبت كرد، و با هم قدم مى زند تا به شعب العجوز رسيدند، ابونائله گفت: من تا امروز عطرى به اين خوبى نديده ام، بگذار سر تو را ببويم، چنددفعه اين كار را كرد و در آخر سر كعب را محكم گرفت و گفت: بزنيد دشمن خدا را، ياران ابونائله شمشير فرود آوردند، در آخر محمد بن مسلمه دشنه اى بر او زد و كارش تمام شد.

اين دشمن خدا به وقت كشته شدن چنان فرياد كشيد كه همه اهل قلعه بيدار شده و بر پشت بامها آتش روشن كردند، آنگاه سركعب را از تن جدا كرده(۳۲۱) و حارث بن اوس را كه زخمى شده بود برداشته و به سوى مدينه راه افتادند.

حضرت در بقيع منتظر آمدن آنها بود و چون ديد در انجام مأموريت موفق شده اند خدا را شكر كرد و بر آنها دعاى خير فرمود، آنها با كمال افتخار سر بريده كعب را در محضر آن حضرت به زمين انداختند، فرداى آن شب يهود از شنيدن اين جريان بسيار بيمناك شدند و حضرت فرمود: به هر كس از مردان يهود دست يافتيد بكشيد من ظفرتم به من رجال اليهود، فاقتلوه(۳۲۲) .

در رابطه با جريان يهود و موضعگيرى آنها در براندازى اسلام، در ذكر غائله بنى قينقاع مفصلا صحبت كرديم و اينكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خودش دستور قتل كعب را صادر فرمود و شب در بقيع به انتظار نشست، كاملا قابل دقت است، محارب و مفسد بايد از بين برود، آزاد گذاشتن او مساوى با حذف اسلام و سلب امنيت جامعه است.

يهود امروز نه تنها خوب نشده بلكه بدتر هم شده است، جريان فلسطين و امثال آن شاهد صدق اين مدعا است آنچه قرآن راجع بع اين نفرين شده ها و مغضوب عليهم فرموده هميشگى است، دشمنى آنها با اسلام ريشه در تاريخ آنها دارد، نفرين بر مسلمان نمايانى كه زير بغل يهود را گرفته و از سقوطش جلوگيرى مى كنند، امروز اگر مسلمانان بخواهند بر يهود بتازند بايد از روى كشته هاى ملك حسين، آل سعود، حسنى مبارك، ياسر عرفات، و امثال آنها بگذرند. آرى آنها براى دولت غاصب يهود شايد از آمريكا با ارزشتر باشند.

اعدام انقلابى كسروى

اعدام انقلابى كعب بن اشرف صدها بار در اسلام تكرار شده، از جمله در اعدام انقلابى احمد كسروى تبريزى به دست فدائيان رشيد اسلام است، كسروى كه مدتى معلم مدرسه آمريكاييها بود، و روزى با اشاره كنسول انگليس عليه شيخ محمد خيابانى توطئه كرد، در دوره رضاخان عليه اسلام و قرآن وشيعه قيام نمود و آنچه از دستش مى آمد در روزنامه پرچم و پيمان وغيره، از اهانت به اسلام كوتاهى نكرد، جاى تعجب است كه در فرهنگ معين و فرهنگ عميد از كسروى ستايش كرده و او را بر كرسى نشانده اند، امان از دست اين نويسندگان بى تعهد و روشنفكر و در عين حال بى خبر از اسلام و مغرور خود باخته.

مثلا با وجود صراحت آيه و ماقتلوه و ماصلبوه(۳۲۳) كه هرگونه قتل و دار آويخته شدن عيسىعليه‌السلام را به دست يهود نفى مى كند، باز در فرهنگ عميد در كلمه عيسى ملاحظه مى شود كه مى نويسد، عيسى را در ۳۵ سالگى با دو نفر از يارانش به دار آويختند، همچنين است گفته فرهنگ اميركبير، اگر اين را يك خارجى مى نوشت عجيب نبود ولى بايد جمجمه هاى پوسيده بر مسلمانى بخندد كه با آن همه ادعا از دين خود اين همه بى خبر است.

به هر حال: نواب صفوى رحمه الله در نجف اشرف مشغول تحصيل بود، كه يكى از كتابهاى پوسيده كسروى به دستش رسيد، با مطالعه آن آتش بر دل و جانش افتاد، با مراجع وقت تماس گرفت و نظر آنان رانسبت به نويسنده آن كتاب جويا شد، گفتند: مرتد و مهدورالدم است.

نواب صفوى به عزم از بين بردن كسروى به ايران آمد، گروه فدائيان اسلام را به وجود آورد، با كمك بعضى از علماء تهران اسلحه تهيه كرد و در چهارراه حشمت الدوله، كسرى را هدف قرار داد، عمل نيمه موفق بود كسروى به بيمارستان رفت و نواب به زندان.

بالاخره كسروى در روز ۲۰ اسفند ۱۳۲۴ كه به دادگسترى احضار شده بود در كاخ دادگسترى توسط شهيد سيد حسين امانى يكى از فدائيان اسلام به درك واصل شد و چون جريان روشن شده بود، سيد حسين مرحوم بعد از تكميل پرونده به حكم بى دادگاه شاه، قرآن خوان بالاى چوبه دار رفت رحمة الله عليه، و آن در موقعى بود كه عبدالحسين هژير وزير دربار پهلوى و عامل امپرياليسم را نيز اعدام انقلابى كرده بود. در سال ۱۳۲۸ كه جنازه پهلوى را به ايران مى آوردند، نواب تصميم به نابودى خانواده پهلوى در راه آهن تهران گرفت كه به عللى آن نقشه عقيم ماند.

سپس رزم آرا عامل بيگانه براى تحميل قرارداد جديد و سركوبى مبارزان نخست وزير شد و در ۱۶ اسفندماه ۱۳۲۸ كه براى شركت در مجلس ختم آيت الله فيض به مسجد امام (مسجد شاه) رفته بود، در صحن مسجد توسط خليل طهماسبى اعدام انقلابى گرديد.

بالاخره در ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ آمريكاى جهانخوار بار ديگر، محمدرضاى جنايتكار را بر اريكه سلطنت نشانيد، در سال ۱۳۳۴ در روزهاى انعقاد پيمان سنتو حسين علاء عاقد قرار داد، توسط مظفر ذوالقدر يكى از فدائيان اسلام مضروب شد ولى از مرگ نجات يافت.

متعاقب اين قضيه شهيد نواب صفوى، سيدعبدالحسين واحدى، سيد محمد واحدى، خليل طهماسبى و مظفر ذوالقدر در بيدادگاه نظامى محاكمه شده و طبق دستور آمريكا و شاخ خائن شهيد گشتند، شهيد عبدالحسين واحدى طبق روايت آن روز، به وسيله تيمور بختيار در دفتر كار آزموده شهيد گرديد، شهادت آنها در سپيده دم ۲۷ دى ماه ۱۳۳۴ بود، روحشان شاد، و راهشان پر رهرو باد.

تزويج حفصه دختر عمر و زينب دختر خزيمه

آن حضرت در شعبان سال سوم حفصه دختر عمر را تزويج كرد، قبلا در جاهليت زن خنيس بن خلافه بود، كه از دنيا رفت و نيز در رمضان آن سال زينب دختر خزيمه را به زنى گرفت كه ام المساكين ناميده مى شد، او قبلا زن طفيل بن حارث بن عبدالمطلب بود، او را طلاق داد، سپس برادرش عبيدة بن حارث او را گرفت و بعد از شهادت وى در بدر حضرت او را تزويج كرد(۳۲۴)

ولادت حضرت مجتبى

درنيمه رمضان سال سوم هجرت اولين نوه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله حضرت حسن مجتبىعليه‌السلام متولد شد چنانچه مرحوم شيخ مفيد و مرحوم طبرسى و ديگران گفته اند(۳۲۵) و چون آن حضرت به دنيا آمد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد خانه فاطمهعليها‌السلام ، شد، حسنعليه‌السلام را كه در لباس زردى پيچيده بودند به دست وى دادند، حضرت با كمى پرخاش فرمود: مگر نگفته بودم كه او را در پارچه زرد نپيچيد؟ آنگاه لباس سفيدى خواست و او را در آن پيچيد.

سپس در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه فرمود. بعد به علىعليه‌السلام فرمود: او را چه نام گذاشته اى؟ جواب داد: در اين كار بر شما سبقت نمى گيرم، فرمود: من نيز بر خدايم سبقت نخواهم كرد، جبرئيل از طرف خدا پيام آورد، نام او را حسن بگذار كه نام اولين فرزند هارون برادر موسى بن عمران است و على براى تو مانند هارون است براى موسى ان عليا منك بمنزلة هارون من موسى

بدين طريق نام او را حسن گذاشت و روز هفتم ولادتش ۲ قوچ فربه به عنوان عقيقه از طرف او قربانى كرد، سرش را تراشيد، و به وزن موى سرش نقره صدقه داد و دعاى عقيقه را شخصا چنين خواند.

بسم الله عقيقة عن الحسن اللهم عطمها بعظمه و لحمها بلحمه و دمها بدمه و شعرها بشعره، اللهم اجعلها وقاء لمحمد و آله(۳۲۶) . آنگاه يك ران عقيقه را با يك دينار پول به قابله حضرت مجتبىعليه‌السلام داد(۳۲۷) عقيقه به اين طريق و اذان و اقامه گفتن در گوش تازه مولود از ولادت حضرت حسنعليه‌السلام رسميت يافت. گرچه روايت شده كه ابوطالبعليه‌السلام براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله عقيقه داد(۳۲۸) ولى آن تشريع دينى نبوده است.

تشريع عقيقه

عقيقه ذبيحه اى است كه از طرف تازه مولود ذبح مى شود، لفظ عق در اصل شكافتن است كه در موقع ذبح، حلق آن شكافته مى شود(۳۲۹) ظاهر روايات آن است كه: اين كار در ولادت حضرت مجتبىعليه‌السلام توسط حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله تشريع گرديد و رسميت يافت چندان كه گذشت از روايات وجوب آن استفاده مى شود ولى اكثريت فقهاء به استحباب فتوى داده اند، در كافى از حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام نقل كرده كه فرمود: العقيقة واجبة، اذا ولد للرجال ولد فان احب ان يسمه من يومه فعل(۳۳۰)

مرحوم مجلسى در مراءت العقول درشرح اين حديث فرموده: ميان فقهاء اختلافى نيست كه وقت عقيقه روز هفتم ولادت است ولى در حكم آن اختلاف است، سيد و ابن جنيد آن را واجب گفته اند، سيد بر وجوب آن ادعاى اجماع كرده و از ظاهر كلينى نيز وجوب فهميده مى شود، ولى شيخ الطائفة و متاءخرين از او راءى به استحباب داده اند، مساءله محل اشكال و احتياط ظاهر (وجوب) است.

مردى به نام عمربن يزيد گويد: به امام صادقعليه‌السلام گفتم: به خدا من نمى دانم كه پدرم از من عقيقه كرده است يا نه؟ امام فرمود تا از خودم عقيقه كنم. من اين كار را كردم در حالى كه پير شده بودم و نيز از آن حضرت شنيدم كه مى فرمود: هركس در گرو عقيقه خويش ‍ است، عقيقه واجب تر از اضحيه است كل امرء مرتهن بعقيقة والعقيقة اوجب من الاضحيه(۳۳۱)

درحديث ديگرى سماعة بن مهران از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده: فرمود: روز هفتم مولود از وى عقيقه مى شود، سرش را تراشيده و به وزن موى سرش طلا يا نقره صدقه داده مى شود و بازو و فوق بازوى آن به قابله داده مى شود، عقيقه، گوسفند يا شتر است(۳۳۲) روايات در اين زمينه زياد است.

اذان و اقامه در گوش مولود

گفتن اذان و اقاه در گوش تازه مولود، رنگ خدائى دادن است به او نگاه كه مولودى به دنيا مى آيد اگر صداى دلنواز اشهدان لااله الاالله گوش او را نوازش كند، در آينده اش اثر نيكويى خواهد گذاشت، تعليمات اسلامى سراسر حقائق و سعادت است و اين كار على الظاهر با ولادت حضرت مجتبىعليه‌السلام آغاز گرديد.

امام صادقعليه‌السلام از جدش رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كرده كه فرمود: هر كه براى او مولودى به دنيا آيد، در گوش راستش ‍ اذان نماز و درگوش چپش اقامه بگويد، آن حفظ شدن از شر شيطان رجيم است: قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : من ولد له مولود قليؤ ذن فى اذنه اليمنى باذان الصلوة و ليقم فى اليسرى فانها عصمة من الشيطان الرجيم(۳۳۳)

نجمه مادر حضرت رضا صلوات الله عليه فرمود: چون حضرت رضا به دنيا آمد، شوهرم، موسى بن جعفرعليه‌السلام داخل حجره شد،: او را در لباسهاى سفيدى پيچيده به آغوش وى دادم فرمود: يانجمه گوارا باد بر تو كرامت خدا آنگاه به گوش راستش اذان و به گوش ‍ چپش اقامه گفت، و آب فرات خواست و با آن وى تحنيك كرد وبه من برگردانيد و فرمود: بگير، او بقية الله در زمين است: فقال: خذيه بقية الله تعالى فى ارضه(۳۳۴) مساءله ديگر در اينجا، انتخاب بهترين نام براى فرزند است از قبيل: عبدالله و نامهاى انبياء و معصومينعليهم‌السلام كه شايد به تناسبى در آينده مطرح نماييم.

تشريع زكات

نقل است كه زكات اموال درسال دوم هجرت بعد از جنگ بدر واجب شد، پس از واجب شدن زكات فطره، به نقلى فرض زكات در سال سوم هجرت وبه نقلى در سال چهارم بوده است.

نگارنه تقريبا يقين دارم كه در سال دوم نبوده است، زيرا كه زكات فطره در سال دوم و در آخر رمضان واجب گرديد، مرحوم مجلسى از كتاب المنتفى نقل كرده: در اين سال (سال دوم) زكات فطره واجب شد، هنوز زكات مال واجب نشده بود(۳۳۵) از آن طرف بنا بر تصريح روايت كافى و فقيه وجوب زكات مال در ماه رمضان بوده است على هذا بايد وجوب آن در سال سوم يا چهارم باشد، در اينجا لازم است چند مطلب را بررسى نماييم.

اول: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله وجوب زكات را اعلام فرمود ولى در آن سال از مردم زكات نگرفت و مهلت داد؛ و از سال آينده مأموران جمع آورى را براى خذ زكات اعزام فرمود.

در كافى از عبدالله بن سنان نقل كرده كه امام صادقعليه‌السلام فرمود: وقتى كه آيه زكات خذ من اموالهم صدقة تطهرهم و تزكيهم بها(۳۳۶) نازل شد و نزول آن در ماه رمضان بود، حضرت فرمود: منادى ندا كند كه اى مردم خدا بر شما زكات واجب كرده همانطور كه نماز را واجب فرموده است، خداوند برمردم از طلا، نقر، شتر، گاو، گوسفند، گندم، جو، خرما، كشمش، زكات، واجب كرد، منادى آن حضرت در ماه رمضان انى ندا را ميان مردم نمود و آن حضرت از غير اشياء نه گانه عفو فرمود.

آنگاه چيزى از آن ها نخواست تا يك سال از آن گذشت و چون در رمضان آينده روزه گرفته و در شوال فطره افطار كردند، منادى ندا كرد كه ايهاالمسلمون زكات اموالتان را بدهيد تا نمازتان قبول باشد، آن وقت مأموران زكات و مأموران خراج را اعزام نمود(۳۳۷) ، كلينى رحمه الله در اصول كافى بابى منعقد كرده درباره تفويض امر دين به رسول خدا و ائمهعليهم‌السلام ، و از روايات آن معلوم مى شود كه آن حضرت صاحب اختيار بوده و مى توانست بعد از واجب شدن يك سال آن را بهتأخیر اندازد(۳۳۸) .

دوم: در بسيارى از آيات و سوره هاى مكى مساءله زكات مطرح شده است ولى بايد آنها را حمل بر مطلق انفاق كرد نه زكات واجب، زيرا كه در مكه زكات اموال واجب نشده بود اگر در كلام جعفربن ابى طالب رضوان الله عليه اين مطلب آمده باشد كه به نجاشى پادشاه حبشه فرموده است، لابد مطلق انفاق است.

بلى دركافى از امام باقر و امام صادقعليه‌السلام نقل شده كه فرمودند: خدا زكات را با نماز واجب كرده است: قالا: فرض الله الركاة مع الصلوة(۳۳۹) در اين صورت زكات در مكه واجب شده و اعلام آن در مدينه بوده است، به هر حال اخذ زكات و اعلام آن در مدينه بوده و در مكه خبرى از عمل به آن نيست

سوم: فرض زكات از جانب پروردگار به طور مطلق بوده ولى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آن را بر ۹چيز منحصر كرد، و از چيزهاى ديگر عفو فرمود و در اين زمينه رواياتى داريم كه به بعضى از آنها اشاره مى كنيم.

در كافى از امام باقر و امام صادقعليه‌السلام نقل كرده كه فرمودند: خداوند زكات را با نماز در اموال واجب كرد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آن را در ۹چيز سنت گردانيد، (و از بقيه عفو كرد) آن را در طلا، نقره، شتر، گاو، گوسفند، گندم، جو، خرما، كشمش، قرار داد و از بقيه عفو فرمود: قالا: فرض الله الزكاة مع الصلوة فى الاموال و سنها رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله فى تسعة اشياء - و عفا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله عما سواهن - فى الذهب و الفضة والابل و البقر و الغنم و الحنطة و الشعير و الزبيب و عفا عما سوى ذلك(۳۴۰) .

در بعضى از روايات آمده كه زكات در همه حبوبات واجب است ولى فقهاء شيعه به موجب روايت فوق و نظائر آن، زكات را فقط در اشياء ۹گانه واجب دانسته اند.

چهارم: علت وجوب زكات تأمین فقراء و پركردن شكاف جامعه بود، در روايات آمده: خداوند مى دانست كه اين مقدار فقراء را كفايت مى كند و اگر كافى نبود زياد واجب مى كرد، زكات به موجب آيه ۶۰ از سوره توبه: انما الصدقات للفقراء والمساكين و العالمين عليها والمؤ لفة قلوبهم در هشت محل مصرف مى شود.

جنگ تاريخى احد

پيكار احد در روز شنبه هفتم شوال از سال سوم هجرت اتفاق افتاد، احد كوهى است در يك فرسخى مدينه(۳۴۱) كه به هيچ كوه ديگرى متصل نيست، از اين جهت احد خوانده شده كه معناى تنهايى مى دهد، جنگ تاريخى احد در كرانه آن واقع شد و هفتاد نفر از مسلمانان در آن شهيد شدند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به وضع معجزه آسايى نجات يافت وگرنه اسلام از بين رفته بود، ما ابتدا خلاصه آن را نقل كرده، بعد به تكه ها و نكته هاى آموزنده آن اشاره خواهيم كرد.

كفار مكه در بدر از مسلمانان شكست خورده بودند، شب و روز به فكر انتقام بودند، حدود دويست و پنجاه هزار درهم براى تجهيزات و لشكركشى فراهم كردند، و تقريبا معادل همان مبلغ را براى غرامت هفتاد اسيرى كه مسلمانان در بدر گرفته بودند، پرداخت كرده بودند اين است كه با عزمى راسخ به جمع آورى لشكر پرداخته و با سه هزار مرد جنگى راه مدينه را در پيش گرفتند.

عباس عموى پيغمبر جريان را توسط قاصدى به آن حضرت رسانيد و نوشت هر كارى كه مى توانى بكن، آنها سه هزار نفر هستند، دويست اسب و سه هزار شتر و هفتصد نفر زره به تن دارند و غرق در سلاحند(۳۴۲) پس از چند روز خبر حركت كفار در مدينه منتشر شد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در مسجد شوراى جنگى تشكيل داد، اكثريت راءى دادند كه از مدينه خارج شده و در بيرون شهر با دشمن بجنگند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و عده اى نظرشان ماندن در شهر و دفاع در شهر بود، ولى راءى آن حضرت روز جمعه پس از اداى نماز جمعه حدود هزار نفر از شهر به طرف احد حركت فرمود و در ميان كوه احد كه به شكل نيم دائره است، پشت به كوه و رو به مدينه اردو زد و آماه جنگ شد، در وسط راه كه هنوز به احد نرسيده بودند، عبدالله بن ابى منافق، با سيصد نفر از منافقان و ضعيف الايمانها به مدينه برگشت و گفت: راءى: آن بود كه در شهر بمانيم و در آنجا بجنگيم، راءى مرا نپذيرفت و نظر كودكان را قبول كرد، جنگ در بيرون مدينه بى فايده است.

دو گروه از اوس و خزرج نيز خواستند برگردند، ولى خدا قلوب آن را محكم كرد و برنگشتند:اذ همت طائفتان منكم ان تفشلا والله وليهما ... (۳۴۳) بالاخره آن حضرت با هفتصد نفر راهى احد شدند.

در كنار احد تپه اى بود كه كوه عينين نام داشت، احتمال مى رفت كه در وقت جنگ دشمن از پشت آن حمله كند و مسلمانان به محاصره افتند، لذا حضرت پنجاه نفر كمان دار را به فرماندهى عبدالله بن جبير در آنجا گذاشت و با تاءكيد تمام فرمود: از خدا بترسيد و استقامت كنيد، اگر ديديد ما دشمن را شكست داده و تعقيب كرده و داخل مكه نموديم باز شما از اينجا حركت نكنيد تا فرمان من به شما برسد، و اگر ديديد دشمن ما را شكست داد و تا مدينه تعقيب نمود، باز شما از اينجا حركت نكنيد و از اين محل دفاع نماييد.

ابوسفيان، خالدبن وليد، را كه فرمانده سواره نظام دشمن بود، دستور داد و گفت: چون جنگ شروع شد شما از پشت كوه حمله كنيد تا مسلمانان در محاصره واقع شوند، در وقت شروع جنگ ده نفر از پرچمداران كفار به دست اميرالمؤمنينعليه‌السلام كشته شدند، مسلمين حمله را آغاز كردند، تنور جنگ شعله ور گرديد، فرياد، جنگ آوران، غبار معركه، صداى اسلحه، همه جا را پر كرد.

مشركان پا به فرار گذاشتند، خالدبن وليد از پشت كوه حمله را آغاز كرد، دفاع سرسختانه كمانداران و تيرهاى سوزان آنها مانع از پيشرفت خالد شد(۳۴۴) خالد عقب نشينى كرد، در آن وقت مسلمانان شروع به غنيمت گيرى كردند، تيراندازان كوه عينين به فرمانده خود گفتند: ما نيز براى غنيمت برويم؟ عبدالله گفت: از خدا بترسيد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمان داده كه ما از اينجا حركت نكنيم، گفتند: فرمان حضرت تا شكست كفار بود، الان كه كفار شسكت خورده ما بايد از غنيمت محروم نمانيم، اين را گفته و به تدريج از آن جا پايين آمدند، خالدبن وليد كه منتظر فرصت بود. دفعه دوم از پشت كوه حمله نمود، عبدالله بن جبير را با دوازده نفر كه مانده بودند شهيد كرد و از پشت بر مسلمانان تاخت، با آغاز حمله او، مسلمانان به محاصره افتادند فراريان دشمن برگشتند، وضع ميدان عوض شد، مسلمانان پابه فرار گذاشتند، در مدت كمى هفتاد نفر از آنها شهيد شدند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون ديد كلاه جنگى را از سرش برداشت و با صداى رس فرياد كشيد: من رسول خدايم از و رسول به كجا فرار مى كنيد؟! اذ تصعدون ولا تلوون على احد والرسول يدعوكم فى اخريكم(۳۴۵)

با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله جز تنى چند نماند، از جمله على بن ابيطالبعليه‌السلام و ابودجانه (سماك بن خرشه) كه بسختى از آن حضرت دفاع مى كردند، در اين جنگ دشمن حتى از سنگ اندازى استفاده كرد، يكى از آن سنگها به صورت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله اصابت نمود، دندانهاى جلو آن حضرت شكست، حلقه هاى آهنين كلاه جنگى در صورت مباركش فرو رفت، يكى از مسلمانان كه با دندان خود تكه آهن را از استخوان آن حضرت بيرون مى كشيد، دندانش شكست، آن حضرت ناچار چند روز وضوى جبيره مى گرفت.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام و ابوجانه پس از ساعتها جنگ و دلاورى توانستند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را از گودالى كه در آن افتاده بود بيرون آورده و به بالاى كوه احد(كه اكنون زيارتگاه است) برسانند، تا از تيراندازان و سنگ اندازان دشمن در امان باشد.

دشمن ديگر بدن شهداء را پاره پاره (مثله) كرد، جنازه حمزه در اين امر بيشتر از ديگران صدمه ديد، على بن ابيطالبعليه‌السلام ۷۰ زخم برداشت، دشمن در كوه مسلمانان را تعقيب نكرد، فراريان در كوه احد به طرف آن حضرت برگشتند، ابوسفيان به اردوگاه خود برگشت، و بسوى مكه حركت نمود، اصحاب رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آن حضرت خبر آوردند، كه قريش به طرف مكه در حركتند حضرت پس از اطمينان از رفتن دشمن، از كوه پايين آمد، و به نماز شهدا پرداخت و آنگاه به مدينه مراجعت فرمود(۳۴۶)

نتايج ناگوار شكست احد از قبيلب ضعف روحيه مسلمانان، سمپاشى منافقان، دسيسه بازى يهود، كمتر از شكست احد نبود لذا حدود پنجاه و سه آيه در سوره آل عمران در اين زمينه نازل گرديد، تا آن عواقب ناگوار را جبران نمايد، اينك به نكاتى و ايثارهايى در رابطه با جنگ احد اشاره مى كنيم.

منافقان و برگشتن عبدالله بن ابى منافق

گفته شد كه: رسول الله با حدود هزار نفر از مدينه خارج شد ولى عبدالله بن ابى با سيصد نفر از وسط راه برگشتند و مسلمانان را تنها گذاشتند.

جريان منافقان در عهد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حكايت مفصلى دارد، قرآن مجيد از وجود منافقان در مكه خبر مى دهد با آن كه: عدد مسلمين انگشت شمار بود، نه مال دنيايى در بين بود و نه تقيه اى، در سوره عنكبوت كه از سوره هاى مكى است مى خوانيم: و من الناس من يقول آمنا بالله فاذا اءوذى فى الله جعل فتنة الناس كعذاب الله و لئن جاءنصر من ربك ليقولن انا كنا معكم او ليس الله باعلم بما فى صدور العالمين و ليعلمن الله الذين آمنوا و ليعلمن المنافقين(۳۴۷)

معلوم است كه جريان اوذى فى الله در مكه بود كه مسلمانان را شكنجه مى كردند و از جاءنصر من الله نمى شود فهميد كه آيه مدنى است زيرا نصر منحصر به پيروزى در جنگ نيست، يك فرج و يك گشايش از جانب خدا نيز نصر ناميده مى شود.

و در سوره مدثر كه يقينا از سوره هاى مكى است آمده:و ليقول الذين فى قلوبهم مرض و الكافرون ماذا اراد الله بهذا مثلا ... (۳۴۸) .

كلمه الذين فى قلوبهم مرض ظهورش در منافقين است چنان كه در مجمع البيان و الميزان آمده است و خدا درباره منافقان در سوره بقره فرمود: فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا دراين رابطه اولين روايت از احتجاجات حضرت مهدى موعود صلوات الله عليه و على آبائه در جواب سئوالات سعدبن عبدالله اشعرى قمى قابل دقت است(۳۴۹)

قرآن مجيد از وجود منافق در جنگ بدر نيز خبر ميدهد، در سوره انفال كه در رابطه با بدر نازل شده است، بعد از اشاره به مجسم شدن شيطان و فرار او فرموده:اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض غر هؤ لاء دينهم ... (۳۵۰) در الميزان، فرموده: در آيه دلالت هست كه جمعى از منافقان و شكاكان در بدر وجود داشته اند، معنى ندارد كه بگوييم منافقان در ميان كفار بوده اند، حتما در ميان مسلمين بوده اند ولى بايد ديد چه عاملى سبب آمدن آنها در بدر بوده است؟

پس از بدر و پيروزى مسلمانان، منافقان به تدريج زياد شده، و مصلحت را در آن ديدند كه اظهار اسلام بكنند اماه گاه گاه نفاق خويش را آشكار كرده و تزلزل نيز به وجود مى آورند، چنان كه در جريان احد ديده شد كه سيصد نفر يك دفعه جدا شده و رفتند. و در قضيه بنى المصطلق و جريان افك وضعى پيش آوردند كه اگر وحى آسمانى حيثيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را حفظ نمى كرد خدا مى دانست كه جريان به كجا مى رسيد و تفصيل آن خواهد آمد.

شيعه و اهل سنت شك ندارند در اين كه: سوره توبه در سال نهم هجرت نازل شد و آن وقت يك سال از عمر رسول الله مى ماند ولى حدود دو سوم اين سوره از منافقان صحبت مى كند، معلوم مى شود كه در اواخر عمر آن حضرت منافقان در اوج خود بوده اند لذا مساءله منافقان تا آخر عمر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حل نشد و پيوسته در تزايد و شدت بود.

ولى عجيب است كه بعد از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و شكست رهبريت اسلام، مدت ۲۵ سال خبرى از منافقان در تاريخ اسلام ديده نمى شود، گوئى پس از رحلت آن حضرت، چاه ويلى كنده شد و همه منافقان در آن فرو رفته و ناپديد شدند، نقل است كه بعضى از دانشمندان اهل سنت پس از توجه به اين مساءله جواب داده كه: يك ماه به رحلت مانده همه منافقان آمده و توبه كردند وقتى كه آن حضرت از دنيا مى رفت ديگر منافقى وجود نداشت.

ولى معلوم نيست اين شخص در چه فركى بوده است، مى خواسته خودش را فريب بدهد يا ديگران را! مگر نفاق مانند يك لباس است كه انسان از بدنش در بياورد و لباس ديگرى بپوشد.

بايد دقت كرد: چطور شد كه با رحلت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله خبر و فعاليت منافقان از بين رفت و ۲۵ سال از آن خبرى نبود، و بعد از ۲۵ سال چون اميرالمؤمنين به خلافت رسيد باز نفاق از نو زنده شد؟ روح مطلب اين است كه منافقن بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنچه مى خواستند پيدا كردند و ديدند حكومتى به وجود آمده كه مى شود با آن كنار، آمد لذا در آن جذب شده و داراى مقامهايى گرديدند و دم فرو بستند، حقيقت جز اين نمى تواند باشد.

موقعيت علىعليه‌السلام در جنگ احد

در اين جنگ گوشه اى از فداكاريها و ايثارهاى حضرت ولى الله صلوات الله عليه ظاهر گشت، آن حضرت تا آنجا تلاش كرد كه جبرئيل ميان آسمان و زمين ندا كرد: لاسيف الا ذوالفقار و لافتى الا على.

طبرسى رحمه الله(۳۵۱) نقل كرده: با رسول خدا جز ابودجانه و على بن ابيطالبعليه‌السلام كسى نماند، هر وقت گروهى به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله حمله مى كرد، علىعليه‌السلام بر آن ها تاخته و دفع مى كرد تا اينكه شمشيرش شكسته شد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شمشير خود ذوالفقار را به او داد، آن حضرت به طرف احد رفت و ايستاد على،عليه‌السلام مرتب شمشير مى زد، تا به سر و صورت و دو دست و شكم و پاهايش هفتاد زخم رسيد(۳۵۲)

جبرئيل به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گفت: مواسات اين است يا محمد، حضرت فرمود: او از من است و من از او هستم، جبرئيل گفت: من نيز از شما هستم، امام صادقعليه‌السلام فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ديد: جبرئيل ميان آسمان و زمين در روى تختى از طلا نشسته و مى گويد: لاسيف الا ذوالفقار و لافتى الا على.

نگارنده گويد: جريان ندارى جبرئيل و گفتن لاسيف الاذوالفقار و لافتى الا على مسلم الفريقين است براى نمونه به الغدير، ج ۲، ص ۵۹ - ۶۱ رجوع شود. حسان بن ثابت در اين رابطه گفت:

جبرئيل نادى معلنا

والنقع ليس بمنجلى

والمسلمون قد احقوا

حول النبى المرسل

لاسيف الا ذوالفقار

و لافتى الا على

كشتن پرچمداران قريش

روز احد پرچم قريش در دست طلحة بن ابى طلحه عبدى از قبيله بنى عبدالدار بود، اميرالمؤمنينعليه‌السلام بر او حمله كرده، كارش ‍ را ساخت، به دنبال او ابوسعيد بن ابى طلحه پرچم را به دست گرفت، امامعليه‌السلام او را نيز كشتت پرچم به زمين افتاد، مسافح بن طلحه فورا آن را بلند كرد، او نيز به دست امام در خون غلتيد، به اين گونه تا ۹نفر از بنى عبدالدار پرچم به دست گرفته و به دست امام شربت مرگ نوشيدند، آخرالامر غلام سياهى از آنها كه صواءب نام داشت، پرچم را به دست گرفتت امام صلوات الله عليه دست راست او را قطع كرد، او پرچم را به دست چپ گرفت، امام دست چپش را نيز قطع كرد، او با بقيه بازورها پرچم را به سينه خويش ‍ چسباند و در ميان خون خطاب به ابى سفيان گفت: آيا در غلامى بنى عبدالدار به وظيفه ام عمل كردم؟ امامعليه‌السلام از فرقش زد و كارش را تمام كرد، پرچم كفار بر زمين افتاد آخرالامر زنى بنام عميرة دختر علقمه آن را بلند كرد(۳۵۳) مرحوم مجلسى آن را در بحارالانوار ج ۲، ص ۵۰ و ۵۱ مفصل تر نقل كرده است مرحوم مفيد نيز آن را در ارشاد، ص ۴۱، نقل كرده است.

در بحارالانوار، ج ۲۰، ص ۶۹، از خصال صدوق نقل كرده: روزى كه عمر خلافت را به شورى گذاشت، امامعليه‌السلام در آن جا به حاضران چنين فرمود: شما را به خدا آيا در ميان شما جز من كسى هست كه جبرئيل درباره او روز احد گفت: يا محمد آيا اين مواسات را مى بينى؟ گفتند: به خدا قسم: نه، فرمود: شما رابه خدا آيا در ميان شم جز من كسى هست كه ۹نفر پرچمدار را در روز احد كشت بعد صواءب حبشى غلام آنها آمد و گفت: به خدا قسم در مقابل قتل آقايان خودم جز محمد كسى را نخواهم كشت، دهانش ‍ كف كرده و چشمانش سرخ شده بود، شما از او پرهيز كرديد و كنار كشيديد ولى من به طرف او رفتم، او همچون گنبدى استوار، بود دو دور با هم ضربت رد و بدل كرديم، آخر من او را دو نصف كردم نصف بدنش به زمين افتاد ولى از كمر به پايين در زمين ايستاد و مسلمانان تماشا كرده و مى خنديدند؟! گفتند: به خدا قسم فقط تو بودى كه اين كار را كردى.

الله اعلى و اجل

روز احد، ابوسفيان چون خواست برگردد، شعارهاى شرك را در پاى احد بر زبان راند، و گفت اين هفتاد كشته شما انتقام كشتگان ما در بدر است، باز هم به سراغ شما خواهيم آمد، اما مى دانست كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله زنده و در بالاى كوه است.

ابوسفيان فرياد كشيد: روزى در مقابل روزى، روزگار هر روز به كام قومى است جنگ گاهى به نفع وگاهى بر عليه است حضرت فرمود: جوابش دهيد، مسلمانان گفتند: اين چنين نيست، شهداء ما در بهشت و كشتگان شمادر آتش هستند.

ابوسفيان گفت: لنا عزى و لا عرزى لكم؛

حضرت جواب داد: الله مولانا و لا مولا لكم؛

ابوسفيان گفت: اعبل هبل؛

حضرت جواب داد: الله اعلى و اجل؛(۳۵۴)

يعنى: ما بت غزى داريم كه يارى كرد و پيروز شديم، اين شعار كفر بسيار خطرناك بود، حضرت با دهان پر ازخون فرياد كشيد: خدا مولاى ماست، شما مولا نداريد.

ابوسفيان بت معروف هبل را ياد كرد كه از عقيق سرخ به صورت انسان تراشيده بودند وگفت: بلند و برتر باد هبل، اين نيز شعار خطرناكى بود كه نسبت پيروزى را به يك مجسمه بى جان مى داد، لذا حضرت فرياد كشيد: الله على و اجل در بعضى روايات هست كه اين جواب به دستور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله توسط علىعليه‌السلام داده شد(۳۵۵)

اميرالمؤمنينصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: چون روز احد، مردم فرار كردند چنان غصه ام گرفت كه در عمرم نديده بودم، من در پيش ‍ رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بودم و شمشير مى زدم، چون برگشتم آن حضرت را نديدم، گفتم: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كسى نيست كه فرار كند، در ميان كشتگان هم كه نيست، شايد به آسمان رفته باشد.

من غلاف شمشير خويش را شكستم و گفتم: به قدرى خواهم جنگيد تا كشته شوم، آن گاه حمله كردم، آنها از من كنار كشيدند، ناگاه ديدم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله برزمين افتاده و در حالت اغماءاست، من بالاى سرش ايستادم تا به حال آمد و به من نگاه كرد(۳۵۶) فرمود: چه شد كه تو مانند ديگران نرفتى؟ گفتم: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله بروم و تو را تنها بگذارم؟ به خدا قسم مى ايستم تا كشته شوم يا خدا وعده خود را بر شما انجام دهد، فرمود: بشارت بر تو يا على خدا به وعده اش وفا خواهد كرد كفار ديگر چنين پيروزى را نخواهند ديد، اين آخرين پيروزى آنهاست.

آنگاه گروهى از كفار به طرف حضرت حمله آوردند، فرمود: يا على بر اينها حمله كن، حمله كردند هشام بن اميه مخزومى را كشتم، بقيه برگشتند، گروه ديگرى حمله كردند، حضرت فرمود: يا على حمله كن من حمله كرده عمروبن عبدالله جمحى را كشتم ديگران فرار كردند، دفعه سو فوجى بر ما هجوم آوردند، حضرت فرمود: يا على حمله كن، من حمله كرده بشربن مالك عامرى را كشتم ديگرن پا به فرار گذاشتند و ديگر كسى نيامد(۳۵۷) على بن ابيطالب و ابوذجانه بودند كه تا عصر با جنگ و گريز توانستند حضرت را با بدن مجروح به بعضى از ارتفاعات احد برسانند.

آنگاه كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به مدينه برگشت فاطمه دخترش از او استقبال كرد و با آبى كه آورده بود، صورتش را شست اميرالمؤمنينعليه‌السلام نيز رسيد، دستهاى مباركش تا شانه اش ‍ غرق درخون بود، ذوالفقارش را به فاطمه داد وفرمود: بگير اين شمشير را كه امروز با من راست گفت و دشمنان خدا را دور كرد - رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: يا فاطمه شمشير على را بگير، شوهرت به عهدش وفا كرد، خدا با شمشير او صناديد عرب را كشت: وقال يا فاطمه خذى هذا السيف فقد صدقنى اليوم و قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله خذيه يا فاطمه فقد ادى بعلك ما عليه و قد قتل الله بسيفه صناديد العرب آنگاه علىعليه‌السلام چنين فرمود:

افاطم هاك السيف غير ذميم

فلست برعديد ولا بمليم

لعمرى لقد اءعذرت فى نصر احمد

و طاعة رب بالعباد عليم

اءميطى دماء القوم عنه فانه

سقى آل عبدالدار كاءس حميم(۳۵۸)

اى فاطمه بگير اين شمشير را كه ملامت شده نيست، من نه آدم ترسويم و نه مذموم به جان خودم قسم كه در يارى احمد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله و در طاعت خدائى كه از حال بندگان آگاه است، به عهد خودم وفا كردم، خونهاى كفار را از اين شمشير پاك كن، اين شمشير آل عبدالدار(پرچمداران قريش) را كاسه جهنم نوشانيد.

حنظله غسيل الملائكة

ابوعامر راهب كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به وى ابوعامر فاسق نام نهاد، از مدينه گريخته و با پنجاه هزار از ياران خود در لشكر ابوسفيان به جنگ اسلام آمده بود، پسرش حنظله كه از مؤمنين خالص بود با جميله دختر عبدالله بن ابى ازدواج كرد، در شبى كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله به احد تشريف برد بنا بود زن حنظله را به خانه بياورند.

حنظله از آن حضرت اجازه ماندن خواست، خداوند فرمود: انما المؤمنون الذين آمنوابالله و رسوله و اذا كانوا معه على امر جامع لم يذهبوا حتى يستاءذنوه ان الذين يستاءذنوك اولئك الذين يؤ منون بالله و رسوله فاذا استاءذنوك لبعض شاءنهم فاذن لمن شئت منهم(۳۵۹) .

حضرت به موجب آيه، به حنظله اجازه داد كه بماند، شب زن او را به خانه آوردند، حنظله، با او وصلت كرد، و چون نماز صبح را خواند صلاح خواند برداشت به طرف احد حركت كرد، زنش به او چسبيد كه صبر كن، آنگاه چهار نفر از مردم خويش را حاضر كرد، حنظله پيش آنها گواهى داد كه من با زنم وصلت كرده ام، و اگر نيامدم و از او فرزندى به دنيا آمد از من است.

بعد از رفتن حنظله از زنش پرسيدند: چرا اين كار را كردى؟ گفت: شب ديدم آسمان شكافته شد، حنظله از آن بالا رفت و شكاف به حالت اول برگشت دانستم كه حنظله شهدى خواهد شد، حنظله موقعى رسيد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مشغول به صف كردن مسلمانان بود، پس از شروع جنگ كه مشركان فرار كردند، حنظله ابوسفيان را تعقيب كرد و از پاهاى اسب وى زد، ابوسفيان از اسب افتاد و نعره كشيد: اى جماعت قريش من ابوسفيان هستم، حنظله مى خواهد مرا بكشد، ابوسفيان فرار كرد، حنظله او را تعقيب مى نمود، مردى از مشركان نيزه اى به حنظله زد، حنظله به او حمله كرد و او را كشت و خود نيز بر زمين افتاد وى همانجايى كه حمزه عموى حضرت و عمروبن جموح و عبدالله بن حزام و جمعى از انصار به خاك افتاده بودند بر زمين افتاد(۳۶۰)

پس از پايان معركه پدرش ابوعامر به سر جنازه او آمد و گفت: من تو را از متابعت اين مرد (رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ) بر حذر مى كردم، به خدا قسم در زندگى به پدرت نيكوكار و آدمى شريف الخلق بودى، مرگت هم در كنار بزرگان و اشراف است. اگر خدا به حمزه يا به يكى از ياران محمد جزاى خوبى خواهد داد به تو هم جزاى خوب بدهد، بعد فرياد كشيد: مردم جنازه حنظله را پاره پاره (مثله) نكنيد هرچند كه مرا و شما را مخالفت كرد(۳۶۱)

و چون حنظله در حال جنابت به ميدان آمده بود، حضرت فرمود: من ملائكه را ديدم كه ميان آسمان و زمين، حنظله را با آب باران در كاسه هايى از طلا غسل مى دادند، بدين سبب او را غسيل الملائكة گفتند: فقال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله راءيت الملائكة تغصل حنظله بين السماء و الارض بماءالمزن فى صحائف من ذهب(۳۶۲)

صلوات خدا بر تو و اهل بيت تو باد يا رسول الله: به تبعيت از حنظله تو مردم مسلمان ايران در جنگ تحميلى صدها حنظله قربانى راه خدا كردند.

حمزة بن عبدالمطلب سيدالشهداء

فداكارى و شهادت عموى بزرگوار رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله حضرت حمزه نيز بايد در اينجا يادآورى و مورد دقت قرار گيرد، هند زن ابوسفيان و مادر معاويه كه كوس رسواييش در همه جا نواخته مى شد، و پسر و پدر و عمو و برادرش درجنگ بدر به درك رفته بودند، سينه اش از عداوت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى جوشيد، او خود با زنان ديگر در احد حاضر شده و كفار را بر جنگ تحريك مى كرد.

هند به وحشى كه غلام جبيربن مطعم بود، گفت: اگر بتوانى محمد يا على يا حمزه را بكشى خواسته ات هرچه باشد برمى آورم، وحشى با خود گفت: اما محمد ممكن نيست به او دست يابم چون اصحابش از او دفاع مى كنند، اما على بن ابيطالب درحين جنگ متوجه اطراف خويش است كمين بر او نيز بى فايده است؛ ولى حمزه را شايد بكشم(۳۶۳)

مى گويد: حمزه را زير نظر گرفتم، ديدم مردم را بشدت مى كوبد و حمله مى كردت اين ام انمار پيش او آمد، حمزه نعره كشيد: اى پسر زن فتنه گر، تو هم به جنگ ما آمده اى؟ بعد به او حمله كرد و او را به زمين انداخت و بر روى او نشست و مانند گوسفندى او را سر بريد.

سپس چون مرا ديد بر من هجوم آورد، و آنگاه كه به طرف من مى دويد در كنار گودالى پايش لغزيد و افتاد، من نيزه خويش را به حركت درآورده و او را هدف گرفتم، نيزه از خاصره او اصابت كرد و از شانه اش سر درآورد، حمزه مقاومت خويش را از دست داد و بر زمين افتاد، چند نفر از ياران او رسيده و صدا زدند: ابا عماره؟ حمزه جواب نداد، دانستم كه او مرده است.

در اين بين مصيبتهاى هند را درباره پدر و عمو و برادش ياد كردم، ياران حمزه چون دانستند كه او مرده است، رفتند من دوباره آمدم، شكم او را شكافته و جگرش را درآورده و پيش هند آوردم، گفتم: به من چى خواهى داد اگر قاتل پدرت را كشته باشم، گفت: هرچه بخواهى، گفتم: اين جگر حمزه است، او جگر حمزه را به دندان جويد و از دهانش انداخت،

آنگاه لباسها و زيورآلات خويش را كند و به من داد و گفت: چون به مكه درآمدى ده دينار نيز به تو خواهم داد، بعد گفت: قتلگاه حمزه را به من نشان بده، من او را به كنار جسد حمزه آوردم، او بعضى از اعضاء حمزه را بريد و بينى و دو گوشش را قطع كرد و از آنها دو بازوبند و دو بازوبند ديگر كه به بالاى مرفق مى بستند و دو خلخال براى پاهايش درست كرد، همه آنها را به مكه برد، من نيز جگر حمزه را با او به مكه بردم(۳۶۴)

آنگاه كه ابوسفيان و كفار به طرف مكه برگشتند، حضرت از احد پايين آمد و از حال اصحابش مى پرسيد، بعد فرمود: از عمويم حمزه كى اطلاع دارد؟ حارث بن صمه گفت: من محل او را مى دانم بروم خبر بياورم، چون به قتلگاه حمزه رسيد، جسد مبارك به قدرى (مثله) شده بود كه نتوانست پيش رسول خدا برگردد و خبر آورد، حضرت فرمود: يا على عمويت حمزه را پيدا كن، علىعليه‌السلام نيز چون جنازه حمزه را ديد نتوانست به حضرت خبر دهد.

آنگاه حضرت خود تشريف آورد و چون جنازه را ديد شروع به گريه كرد و فرمود: والله درهيچ محلى نايستاده ام كه مانند اين مكان مرا به غيظ آورد. والله ما وقفت موقفا قط غيظ على من هذالمكان آنگاه حضرت لباسى كه به همراه داشت بر جنازه حمزه كشيد، لباس همه جسد را مستور نمى كرد، بالاخره لباس را به سر حمزه كشيد و بر پاهايش علف ريخت(۳۶۵)

واقدى مى نويسد: گويند: صفيه دختر عبدالمطلب (خواهر حمزه) به احد آمد، از حال حمزه جستجو مى كرد، انصار نگذاشتند سر جنازه بيايد حضرت فرمود: مانعش نشويد، آمد كنار جنازه نشست، و شروع به گريه كرد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز گريست، فاطمهعليها‌السلام نيز كه آمده بود، بر عمويش گريه مى كرد، بطورى كه پدر بزرگوارش را نيز به گريه آورد، حضرت مرتب مى فرمود: ديگر چنين مصيبتى براى من نخواهد آمد، بعد فرمود: صفيه و فاطمه بشارتتان باد كه: جبرئيل به من خبر آورد: در آسمانهاى هفتگانه نوشته شده: حمزه شير خدا و شير رسول خداست ان حمزة مكتوب فى اهل السموات السبع حمزة بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله(۳۶۶)

آنگاه كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به مدينه مراجعت فرمود ديد زنان انصار به مردان و كشتگان خود نوحه و عزادارى مى كنند ولى حمزه در مدينه نه زنى داشت و نه دخترى، اين كه حمزه كسى نداشت كه بر او گريه كند در رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بسيار اثر گذاشت تا جايى كه فرمود: حمزة لابوابكى له حيف كه براى عمويم حمزه، زنان گريه كننده نيست، آنگاه بر عمويش گريه كرد، سعدبن معاذ و اسيد بن خضير به زنان خويش و زنان قبيله گفتند: برويد و در خانه حضرت بر حمزه نوحه سرائى و گريه كنيد.

و چون آن حضرت از نماز مغرب به خانه برگشت و صداى شيون زنان را شنيد، گفتند: زنان انصار هستند كه بر حمزه عزا گرفته و گريه مى كنند، قلب مباركش شاد شد، فرمود: خدا ازشما و اولادتان راضى باشد، رضى الله عنكن و عن اولادكن بعد فرمود: به خانه هاى خود برگردند، و در نقلى فرمود: برگرديد خدا رحمتتان كند، مواسات كرديد، خدا به انصار رحمت كند، مواسات آن ها چنان كه مى دانم قديمى است(۳۶۷) .

گويند: بعد از آن رسم شد كه هر وقت جنازه اى را تشييع مى كردند، در كنار خانه حمزه نگاه داشته مقدارى عزادارى كرده، بعد تشييع مى نمودند، و حمزه را لقب سيد الشهداء دادند، و چون جريان كربلا پيش آمد لقب سيدالشهدا را به حضرت اباعبدالله صلوات الله عليه دادند، و آنگاه كه حمزه شهيد شد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علىعليه‌السلام فرمود: تا دختر حمزه را پيش آن حضرت آورد و همه مال حمزه را به دخترش داد، و عملا اثبات كرد كه چيزى به عصبه نمى رسد(۳۶۸)

عاقبت وحشى قاتل حضرت حمزه

آيه و آخرون مرجعون لامر الله اما يعذبهم و اما يتوب و الله عليم حكيم(۳۶۹) مى گويد: عده اى از مردم كارشان براى امر خدا بهتأخیر انداخته شده ممكن است خدا عذابشان كند و ممكن است از آن ها درگذرد كه خدا دانا و حكيم است. در تفسير عياشى نقل شده كه امام باقرعليه‌السلام به زراره فرمود: آن ها قومى از مشركان بودند كه حمزه و جعفر و امثال آنها را كشتند و آنگاه آمده و مسلمان شدند، و خدا را به توحيد ياد كرده و از شرك دست برداشتند، آنها مؤمن واقعى نشدند كه بهشت برايشان حتمى گردد، كافر رسمى هم نبودند تا اهل آتش باشند، پش آنها در همين حالند و مرجون لامرالله اند.

يعنى: درباره اينگونه اشخاص نمى توان چيزى گفت كه اهل رحمتند يا عذاب؟ بسته به نظر خداست تا درباره آنها در آخرت چه حكمى فرمايد، به هر حال وحشى قاتل حمزه درمكه بود تا در سال هشتم هجرت مكه فتح گرديد.

وحشى به طائف گريخت و چون ديد اله طائف براى اسلام آوردن به مدينه مى روند، دنيا بر وى تنگ گرديد، فكر مى كرد، به شام برود يا يمن ياجاى ديگرى؟ يك نفر به او گفت: واى بر تو هر به كه دين محمد ايمان آورد او را نمى كشد، چون اين را شنيد، به مدينه آمد، حضرت فرمود: آيا تو وحشى هستى؟ گفت: آرى، فرمود: بنشين و بگو عمويم را چطور كشتى؟ وحشى جريان را به طورى كه گذشت نقل كرد، حضرت گريست و فرمود: خودت را از من پنهان كن تا تو را نبينم: غيب وجهك عنى حتى لااراك.

مردى به نام جعفر بن اميه گويد: من و عبيدالله بن عدى در زمان معاويه به شام رفتيم، چون به شهر حمص رسيديم وحشى در آنجا ساكن شده بود، عبيدالله به من گفت: مى خواهى برويم وحشى را ببينيم و از او بخواهيم جريان كشتن حمزه را براى ما تعريف كند، گفتم: مانعى ندارد، به سراغ او رفتيم، خانه اش را از مردم مى پرسيديم، يك نفر گفت: او در كنار خانه اش مى نشيند ولى اغلب مست لايعقل است اگر او را در حال عقل و عدم مستى يافتيد، خواهيد ديد يك مرد عرب است و به خواسته خويش خواهيد رسيد و اگر در حال مستى يافتيد برگرديد، ما رفتيم تا وحشى را كنار خانه اش يافتيم، بر او سلام كرديم و گفتيم: آمده ايم تا جريان قتل حمزه را از زبان تو بشنويم، گفت: همان طور كه بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كرده ايم، به شما نيز مى گويم(۳۷۰) آنگاه جريان را چنان كه گذشت مشروحا براى آن ها نقل كرد.

از نقل قضيه معلوم مى شود كه او هنوز خود را قهرمان بدر حساب مى كرده است، و اگر پشيمان شده بود مى بايست به شرش بزند، گريه كند، و به آنها چيزى نگويد، و بگويد: روسياهى مرا به يادم نياوريد، مخصوصا دائم الخمر بودنش قابل دقت است. آرى آنها: مرجعون لامرالله هستند و خدا داند كه با آنها چه رفتارى خواهد كرد.

سعدبن ربيع

او از نقباء انصار و كسانى است كه در هر دو بيعت عقبه حاضر شد و رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله بيعت كرد و از وى خواست به مدينه هجرت فرمايد و در بدر در ركاب آن حضرت شمشير زد و در احد شهيد شد، ايثار و شهادتش شنيدنى است.

چون معركه احد آرام شد و حضرت از كوه به ميدان آمد فرمود: كدام كس از سعدبن ربيع خبر داد؟ مردى گفت: من در سراغ او مى روم، حضرت محلى را نشان داد و فرمود: من سعد را در آنجا ديدم، او را در آن جا جستجو كن، او گويد: من به آن محل رفتم ديدم سعد در ميان كشتگان افتاده است، صدا زدم: يا سعد، جوابى نداد، باز گفتم: يا سعد، جوابى نشنيدم، بار سوم گفتم: يا سعد، رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله از حال تو مى پرسد، چون اين بشنيد، نفسى كشيد، گويى دم آهنگرى صدا كرد، آنگاه سربلند كرد و گفت: رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله زنده است؟ گفتم: آرى والله او زنده است و مرا در پى تو فرستاده است و فرمود: كه در اطراف تو دوازده نيزه ديده است.

سعد سعادتمند از اين خبر خوشحال شد و گفت: الحمدلله، رسول خدا راست فرموده دوازده نيزه خورده ام همه به من رسيده است، به قوم انصار از من سلام برسان و بگو: به خدا پيش خدا عذرى نداريد اگر بگذاريد خارى به پاى رسول الله بخلد، اين بگفت؛ و نفس ‍ عميقى كشيد، خون زيادى از زخمهايش جارى شد و جان به جان آفرين تسليم كرد.

آنگاه پيش رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله برگشته ماجرا راشرح دادم، فرمود: خدا به سعدبن ربيع رحمت كند، تا زنده بود ما را يارى كرد و به وقت شهادت، براى ما سفارش نمود: رحم الله سعدا نصرنا حيا و اوصى بناميتا(۳۷۱)

سعدبن ربيع را با خارجة بن زيد در يك قبر گذاشتند، از سعدبن ربيع دو نفر دختر به جا ماند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دو ثلث مال سعد رابه آن ها داد و اين اولين بيان درباره آيه فان كن نساء فوق اثنتين فلهن ثلثا ما ترك(۳۷۲) بود، و معلوم شد، منظور از آن دو نفر و يا بيشتر است (اسدالغابه)

عمروبن جموح

عمروبن جموح بن حرام انصارى از قبيله خزرج بود، و در احد شهيد شد و با عبدالله بن حرام پدر جابربن عبدالله در يك قبر دفن شدند در حالات وى گفته اند: قبل از اسلام آوردن بتى داشت كه در خانه نگاه مى داشت به نام مناف، عده اى از جوانان بنى سلمه كه مسلمان شده بودند، بت را دزديده و در گودال زباله مى انداختند، صبح كه مى شد، عمرو آن را پيدا مى كرده، مى شست و معطر مى كرد و مى گفت: واى بر شما كيست كه اين جسارت را برمعبود ما كرده است؟

روز ديگر كه آن را در گودال زباله پيدا كرد، گفت: به خدا قسم اگر بدانى كى اين كار را كرده خارش مى كنم، روزى شمشير بر او آويخت و گفت: به خدا قسم من نمى دانم اين عمل كار كيست، اگر بتوانى با اين شمشير ازخودت دفاع كن، اين دفعه جوانان شمشير از او باز كرده و او را به سگ مرده اى بسته و در گودال زباله آويزان كردند، عمروبن جموح از ديدن آن منظره به خود آمد و مستبصر شده و گفت: به خدا قسم اگر تو مبعود بودى به اين حالت نمى افتادى.

تالله ان كنت الهالم تكن

انت و كلب وسط بئر فى قرن

اف لمصرعك الها يستدن

الان فلنشناءك عن سد الغبن

فالحمدلهل العلى ذى المنن

الواهب الرزق و ديان الدين

هوالذى انقذنى من قبل ان

اكون فى ظلمة قبر مرتهن

مسلمانان قومش قبلا مقدارى با او درباره اسلام صحبت كرده بودند، اين شخص به سرعت در اسلام پيشرفت كرده و از معروفين گرديد، آنگاه كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله مردم را به جهاد بدر خواند، خواست در آن شركت كند، پشرانش به دستور حضرت از رفتن او مانع شده و گفتند: پاى تو بشدت لنگ است و جهاد بر تو واجب نيست، و چون جريان احد پيش آمد به پسرانش گفت: در بدر از رفتن من مانع شديد ولى اين دفعه مانع نشويد، گفتند: خداوند تو را معذور فرموده است، آنگاه محضر حضرت آمده عرض ‍ كرد: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پسرانم از رفتن من مانع مى شوند، به خدا قسم من اميد آن دارم كه با اين پاى لنگ در بهشت قدم بزنم، حضرت فرمود: خدا تو را معذور كرده بر تو جهادى نيست و به پسرانش فرمود: مانع نشويد شايد خدا شهادت روزيش فرمايد (اسدالغابه)

عمرو آنگاه كه سلاح برداشت و عازم شد گفت: خدايا مرا به پيش ‍ خانواده ام برمگردان و بر من شهادت روزى فرما: اللهم لاتردنى الى اهلى و ارزقنى الشهادة و چون او و يكى از پسرانش به نام خلاد به شهادت رسيدند. زنش هند او را به پسرش خلاد و برادرش عبدالله را بر شترى حمل كرد و خواست به مدينه آورد، چون سنگلاخ احد تمام شد، شتر خوابيد، هند چون او را به طرف مدينه مى كرد، مى خوابيد وچون به طرف احد مى كرد به سرعت مى رفت، لذا محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد و جريان را باز گفت، حضرت فرمود: اين شتر مأموريتى دارد، آيا شوهرت چيزى گفته است؟ گفت: آرى به وقت، بيرون رفتن ازخانه گفت: خدايا مرا به خانواده ام برمگردان و شهادت روزى ام فرما.

حضرت فرمود: اين است كه شتر به مدينه نمى رود بعد افزود: اى جماعت انصار از شما كسانى هستند كه اگر به خدا قسم بدهد، خدا قسم او را اجابت كند، عمروبن جموح از آنهاست، ياهند ملائكه ازوقت مقتول شدن برادرت بر او سايه انداخته اند نگاه مى كنند كجا دفن خواهد شد، آنگاه حضرت مقدارى بالاى قبرشان ايستاد و فرمود: اى هند، شوهرت و پسرت و برادرت در بهشت رفيق هم هستند، گفت: دعا كنيد خدا مرا هم با آنها گرداند عبدالله بن حرام، پدر جابر وبرادر هند گويد: چند روز قبل از احد عبدالمنذر را كه يكى از شهداى بدر است، در خواب ديدم، به من گفت: تو در چند روز آينده پيش ما خواهى آمد، گفتم: تو دركجايى؟ گفت: در بهشت هستيم هركجا خواستيم سياحت مى كنيم، گفتم: مگر تو در بدر كشته نشده بودى؟ گفت: آرى ولى بعد زنده شدم، جابر خواب پدرش را براى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كرد، حضرت فرمود: اين شهادت است يا جابر يعنى: شهيد زنده است.

به هر حال عمروبن جموح و عبدالله پدر جابر در يك قبر دفن شدند، بعد از چهل و شش سال در احد سيل آمد، قبر آن دو را شكست جنازه ها ظاهر شدند، عبدالله زخمى را در صورت بود و دست خود را روى آن گذاشته بود، دستش را از روى زخم كنار كردند، خون زخم سرازير شد، دستش را روى آن گذاشتند، خون قطع گرديد(۳۷۳)

واقدى از جابر نقل كرده گويد: پدرم را در قبرش ديدم گويى خفته بود اصلا تغييرى در وى ديده نمى شد، گفتند: كفنش چطور؟ گفت: او را در پوستى پيچيده و بر پاهايش علف اسپند ريخته بودند و هيچ يك تغيير نكرده بود، با آن كه از شهادتش چهل و شش سال مى گذشت جابر خواست قبل از دفن با عطر مشك او را معطر كند، اصحاب رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله گفتند: چيزى در آن ها بوجود نياوريد(۳۷۴)

نسيبة بن كعب

زن شيردل كه به قصد مداواى مجروحين و آب رساندن به رزمندگان در جنگ شركت كرده بود، ولى چون وضع ميدان عوض شد و رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله مورد تهديد واقع شد، دست به شمشير از اسلام و پيامبرش دفاع كرد و جانانه جنگيد.

او و شوهرش غزيه و دو پسرش عماره و عبدالله در احد شركت كرده بودند، زنى به نام ام سعد گويد: روزى به محضر نسيبه رفتم و گفتم: خاله جان جريان احد را براى من تعريف كن، گفت: اول روز در احد بودم مشك آبى همراه داشتم، به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رسيدم، او با يارانش بود، و پيروزى با مسلمانان بود، چون اسلاميان از آن حضرت دفع مى كردم و تيراندازى مى نمودم، تا سيزده زخم برداشتم، زخم نيزه و شمشير، آنگاه در شانه اش جاى زخمى ديدم كه گود بود، گفتم: اين زخم را كدام كس زد؟ گفت: ابن قميئه چون مردم فرار كردند، ابن قميئه كه از كفار بود، آمد، نعره مى كشيد، محمد را به من نشان بدهيد، اگر او از دست من نجات يابد، من نجات نيابم: دلونى على محمد، لانجوت ان نجى.

مصعب بن عمير و چند نفر كه من نيز جزء آنها بودم به دفع اين قميئه آمديم، او اين زخم را بر كتف من زد، من ضرباتى بر او وارد آوردم ولى دشمن خدا دو تا زره پوشيده بود، لذا كارگر نشد.

گفتم: دستت در كجا قطع شد؟ گفت: در كشتن مسيلمه كذاب در يمامه، من با مردم بودم كه به باب حديقة الموت رسيديم مدتى جنگيديم تا ابودجانه بر باب حديقة الموت كشته شد، آنگاه داخل باغ شدم، مى خواستم مسيلمة را پيدا كرده و بكشم، مردى از ياران او جلوآمد و با شمشير زد تا دست من قطع شد وقتى بالاى سر مسيلمة رسيدم، كشته شده بود، پسرم عبدالله خون از شمشير خويش پاك مى كرد، گفتم: تو او را كشتى؟ گفت: آرى، سجده شكر كرده برگشتم...

زن ديگرى نقل مى كند، شنيدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مى گفت: مقام و موقعيت نسيبة امروز از مقام فلان و فلان بهتر است، حضرت مى ديد كه نسيبة بشدت جنگ مى كند، تا از سيزده جا زخم برداشت.(۳۷۵)

در بحار پس از آن كه اين جريان را از واقدى نقل كرده مى گويد: ابن ابى الحديد گفته است: اى كاش راوى مى گفت كه: منظور از فلان و فلان كدام هستند؟ تا امر مشتبه نمى شد، آنگاه فرموده: اين كنايه از تصريح ابلغ است و بى شك مراد از آن ابوبكر و عمر است، واقدى گويد: از جمله كسانى كه در احد فرار كردند، عمر و عثمان بودند، ام ايمن چون آنها را ديد بر رويشان خاك انداخت(۳۷۶) حاكم از ابوبكر نقل كرده: چون مردم به طرف رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله برگشتند من اولين كسى از فراريان بودم كه برگشتم(۳۷۷) ، ابن ابى الحديد در شرح خود نقل كرده: عثمان بعد از سه روز برگشت حضرت فرمود: تا كجا فرار كردى؟ گفت: تا اعوص. فرمود: پس خيلى وسيع بوده است(۳۷۸)

مادر سعدبن معاذ

سعدبن معاذ يكى از انصار باصفا و از ياران باوفاى آن حضرت بود، برادرش عمروبن معاذ در احد شهيد شده آنگاه كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله بعد از شكست احد به ميدنه مى آمد، سعدبن معاذ لجام اسب آن حضرت را گرفته بود، مادر سعد كه كبشة بنت عبيد نام دارد، براى ديدن آن حضرت بيرون آمده بود، سعد گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مادرم مى آيد، فرمود: آفرين بر او، زن آمد و در قيافه حضرت رسول دقت كرد و ديد آن حضرت سلام است، گفت: حالا كه شما را سلامت ديدم مصيبت اثرى ندارد، حضرت شهادت پسرش عمرو را به او تسليت فرمود و اضافه كرد: اى مادر سعد بشارت باد تو را و بشارت بده به خانواده ات كه شهداء آنها در بهشت رفيق همديگرند، آنها در احد دوازده شهيد داده بودند.

گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله از اين پيشامد راضى هستيم، ديگر كى بر آنها گريه مى كند، بعد گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله بر باقى مانده ها دعا فرماى، حضرت گفت: اللهم اذهب حزن قلوبهم و اجبر مصيبتهم و احسن الخلف على من خلفوا(۳۷۹)

سميراء

زنى به نام سميراء دختر قيس از انصار كه دو پسرش به نام نعمان و سليم در احد شهيد شده بودند، به او از شهادتشان خبر دادند، گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در چه حالى است؟ گفتند: بحمدالله صحيح و سالم است. گفت: او را به من نشان بدهيد، تا تماشايش كنم، چون حضرت را ديد عرض كرد: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله هر مصيبت سواى مصيبت تو آسان است، آنگاه دو پسرش را سوار شترى كرده به مدينه مى آورد، عايشه زن، حضرت او را ديد، پرسيد چه خبر دارى؟ گفت: اما رسول الله بحمدالله سالم است نمرده، خداوند از مؤمنان چند تا شهيد گرفت... عايشه گفت: اين كشته ها كيستند؟ گفت: دو پسرم نعمان و سليم اند، آنگاه گويى كه چيزى نشده، شروع به راندن شتر كرد و گفت: حل! حل!(۳۸۰)

واقعا عجيب است، در سال ۱۳۶۷ شمسى كه تهران از طرف صدام عفلتى موشك باران مى شد، در خانه اى حدود ده نفر شهيد شدند زنى از آن ها باقى مانده بود، در راديو مى گفت: پدرم مرتب دعا مى كرد و مى گفت: خدايا به جاى آن كه اين موشكها به جماران بيفتد بر سر ما فرود آور، امام خمينى محفوظ بماند، الله اكبر!!!

مردى كه حتى يك ركعت نماز نخواند ولى مؤمن و از جمله بهشتيان شد و از دنيا رفت

مردى از اهل مدينه به نام عمروبن قيس كه تا آن زمان ايمان نياورده بود، شنيد كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله به احد رفته است، سلاح برداشت و در حالى كه فرياد مى كشيد: اشهدان لااله الاالله و ان محمدا رسول الله، شمشير مى زد، و از اسلام دفاع مى كرد و همان جا شهيد شد، مردى از انصار او را در ميان كشتگان ديد، گفت: يا عمرو آيا در دين سابقت هستى؟ گفت: نه والله ايمان آورده ام، اين بگفت و روحش به عالم بقا پركشيد، مردى از ياران به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله خبر آورد كه عمروبن ثابت (قيس) اسلام آورده و مقتول شده است آيا شهيد شده است؟ فرمود: اى والله شهيد است هيچ مردى جز او نيست كه حتى يك ركعت نماز نخواند و داخل بهشت شد(۳۸۱)

 

لايلدغ المؤمن من حجر مرتين 

شاعرى از كفار مكه به نام ابوعزه در بدر كفار را با شعر خود عليه مسلمانان تحريك مى كرد، بالاخره در ضمن اسراء اسير گرديد، و به وقت غرامت دادن گفت: يا اباالقاسم من مرد فقيرى هستم بر دختران من رحم كن، حضرت فرمود: تو را بدون غرامت آزاد مى كنم به شرطى كه ديگر عليه ما مردم را تحريك نكنى و شعر نگويى، گفت: نه والله نمى گويم و عهد كرد كه ديگر به جنگ آن حضرت نيايد.

قريش در احد از وى خواستند كه با آنها بيايد و مردان رابه جنگ تشويق كند، گفت: من با محمد عهد كرده ام، كه عليه وى شعر نگويم، گفتند: نگران نباش محمد اين دفعه از چنگ ما رها نمى شود، بالاخره قانعش كردند، با مشركان به جنگ مسلمين آمد، تنها كسى كه از كفار در احد اسير گرديد، او بود، حضرت فرمود: آيا با من عهد نكرده بودى كه به جنگ من نيايى؟ گفت: آن ها مجبورم كردند، بر دختران من رحم كن و آزادم گردان.

حضرت فرمود: اين نمى شود كه به مكه برگردى و شانه هايت را تكان داده بگويى: محمد را دوباره فرفتم، يا على گردنش را بزن، آنگاه فرمود: مؤمن را يك سوراه دو دفعه گزيده نمى شود، لايلدغ المؤمن من جحر مرتين

و در بحار چنين آمده: لايلسع المؤمن من جحر مرتين(۳۸۲)

ظاهرا اين كلام اولين بار بود كه از آن حضرت صادر شد.

حسان بن ثابت

يعقوبى در تاريخ خود مى گويد: روز احد زنان و اطفال درقلعه مدينه بودند، چون خبر شكست احد به مدينه رسيد يكى از يهود به كنار دروازه قلعه آمد و فرياد كشيد: امروز سحر باطل شد، بعد شروع كرد به بالا رفتن از قلعه حسان بن ثابت كه در جنگيدن مردى ناتوان و ترسو بود و رسول الله اجازه داده بود، كه در ميان زنان بماند، در آنجا بود، صفيه عمه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله گويد: به حسان گفتم: يا حسان برو او را بكش الان خودش را به زنان مى رساند، حسان گفت: خدا تو را رحمت كند اى دختر عبدالمطلب اگر من اهل اين كار بودم با رسول الله به جنگ مى رفتم، چرا اجازه داده كه با زنان و اطفال بمانم؟!! صفيه گويد: شمشير كشيده، يهودى را كشتم، جسدش پاى ديوار قلعه افتاد، گفتم: حسان برو لباسهايش ‍ را بركن، گفت: حاجتى به لباس او ندارم، اين كار هم نتوانم كرد(۳۸۳) بعضى اين جريان را در خندق نقل كرده اند. ناگفته نماند: حسان بن ثابت شاعر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله است، در مدح آن حضرت و ذم كفار اشعار زياد گفته است شعر او درباره غدير خم مشهور است كه قبل از پراكنده شدن جماعت با اجازه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله جريان ولايت علىعليه‌السلام را به شعر

درآورد:

يناديهم يوم الغدير نبيهم بخم و اءسمع بالنبى مناديا

تا آخر، ولى حيف كه بد عاقبت شد و از اميرالمؤمنينعليه‌السلام كناره گرفت، او از جمله شايع كنندگان افك درباره عايشه بود كه بعد از نزول آيات سوره نور، او و عبدالله بن ابى و ام مسطح هر يك هشتاد تازيانه (حد قذف) خوردند.

مرحوم مفيد در ارشاد تصريح كرده كه حسان از تخلف كنندگان از بيعت اميرالمؤمنينعليه‌السلام بود، و چون اشعار خود را درباره غدير خم؛ يناديهم يوم الغدير نبيهم گفت: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله به او فرمود: اى حسان تو ما را با زبانت يارى مى كنى از طرف روح القدس مؤ يد باشى، لاتزال يا حسان مؤ يدا بروح القدس مانصرتنا بلسانك(۳۸۴)

در سفينة البحار (حسان) آمده: حسان با آن كه اول از طرفداران اهل بيت بود، و در مدح آنها اشعارى گفت در اثر استمالت قوم و طمع به دنيا از آن ها برگشت و مخالف نص غدير شد، حتى گويند، علىعليه‌السلام را هجوم و سب كرد، و دعايش كه گفته بود: و كن للذى عادى عليا معاديا به خودش برگشت.

و نيز در بحار نقل كرده: چون اميرالمؤمنينعليه‌السلام قيس بن سعد را از مصر عزل كرد، قيس به مدينه آمد، حسان بن ثابت به ديدن او آمد و گفت: على بن ابيطالب تو را عزل كرد، حكومت از دستت رفت، اما خون عثمان كه او را كشته اى در گردن توست، قيس بن سعد گفت: اى كوردل و اى كور چشم به خدا اگر كشتن تو سبب بروز جنگ درميان دو قبيله نبود، گردنت را مى زدم، بعد او را از خود راند... بعد از رحلت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله حسان انحراف شديدى از اميرالمؤمنينعليه‌السلام داشت، ويك مرد عثمانى بود، مردم را عليه امام و به يارى معاويه مى خواند. اللهم اجعل عاقبتنا خيرا.

شهيد غسل و كفن ندارد

در فقه شيعه و اهل سنت ثابت است: كسى كه در معركه قتال از دنيا برود، براى او نماز خوانده و با لباسهايش دفن مى كنند، نه غسل مى دهند و نه كفن مى كنند من مات معركة القتال لايغسل ولايكفن بل يصلى عليه و يدفن بثيابه و دمائه.

در كافى از ابان بن تغلب نقل كرده: از امام صادقعليه‌السلام پرسيدم از كسى كه فى سبيل الله كشته شده آيا غسل و كفن و حنوط دارد؟ فرمود: در لباسهايش دفن مى شود مگر آنكه رمقى داشته و بعدا بميرد، در اين صورت غسل و كفن و حنوط مى شود بعد به او نماز مى خوانند، رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله بر حمزه نماز خواند و كفن كرد، زيرا كه لباسهاى او را كنده بودند(۳۸۵) يعنى اگر لباس داشت كفن هم لازم نبود.

بخارى نقل كرده: كه جابربن عبدالله گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره شهداء احد فرمود: آنها را با خونهايشان دفن كنيد، و آنها را غسل نداد(۳۸۶) و نسايى از عبدالله بن ثعلبه نقل كرده: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره شهداء احد فرمود: آن ها را با خونهايشان دفن كنيد، هر زخمى كه در راه خدا به انسان زده شود، روز قيامت مى آيد در حالى كه خون از آن جارى است، رنگش رنگ خون، عطرش مشك باشد. قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله لقتى احد زملوهم بدمائهم فانه ليس كلم يكلم فى الله الا ياءتى يوم القيامة يدمى، لونه لون الدم و ريحه ريح المسك(۳۸۷)

ابن رشد گويد: شهيدى كه در معركه مشركان او را كشته اند، جمهور فقها بر اين نظرند كه غسل ندارد، زيرا كه رسول خدا فرمود: شهداء احد را در لباسهايشان دفن كردند،(۳۸۸) از خلاف مرحوم شيخ طوسى معلوم مى شود: قول ابوحنيفه نظير قول شيعه است، ديگران در كم و كيف مساءله اختلاف دارند(۳۸۹)

با مراجعه به احاديث معلوم مى شود كه اين عمل در وقت دفن شهداء احد تشريع شده و قبل از آن چنين حكمى نبوده است زيرا روايات فرقين در اين مطلب فقط به شهداء احد اشاره كرده است درباره شهداء بدر و دفن عبيدة بن الحارث كه به وقت رجوع از بدر در وادى صفراء دفن گرديد چيزى نقل نشده است.

شهداء احد

شهداء بزرگوارى كه مانند باران رحمت بر دامنه كوه احد باريدند و پركشان به جوار حق پرواز كردند عبارت بودند از هفتاد نفر به قرار ذيل:

۱: حمزه بن عبدالمطلب

۲ عبدالله بن حجش

۳: مصعب بن عمير

۴: شمساس بن عثمان

حداقل اين چهار نفر از مهاجرين بودند.

۵ عمروبن معاذ

۶: حارث بن انس بن رافع

۷: عمارة بن زيادبن سكن

۸: سملة بن ثابت بن وقش

۹: عمروبن ثابت بن وقش

۱۰: ثابت بن وقش

۱۱: رفاعة بن وقش

۱۲: حسيل بن جابر

۱۳: صيفى بن قيظى

۱۴: حباب بن قيظى

۱۵: عباد بن سهل

۱۶: حارث بن اوس

۱۷: اياس بن اوس

۱۸: عبيد بن تيهان

۱۹: حبيب بن يزيد

۲۰: يزيد بن خاطب

۲۱: ابوسفيان بن حارث

۲۲: منظله بن ابى عامر غسيل الملائكة

۲۳: انيس بن قتاده

۲۴: ابوحيه بن عمرو

۲۵: عبدالله بن جبير فرمانده تيراندازان

۲۶: خيثمة بن خيثمه

۲۷: عبدالله بن سلمه

۲۸: سبيع بن حاطب

۲۹: عمروبن قيس

۳۰: قيس بن عمرو

۳۱: ثابت بن عمرو

۳۲: عامربن مخلد

۳۳: ابوهبيرة بن حارث

۳۴: عمروبن مطرف

۳۵ اوس بن حارث

۳۶: انس بن نضر

۳۷: قيس بن مخلد

۳۸: كيسان بن عبدبنى نجار

۳۹: سليم بن حارث

۴۰: نعمان بن عمرو

۴۱: خارجة بن زيد

۴۲: سعدبن ربيع

۴۳: اوس بن ارقم

۴۴: مالك بن سنان

۴۵: سعيدبن سويد

۴۶: عتبة بن ربيع

۴۷: ثعلبة بن سعد

۴۸: ثقف بن فروه

۴۹: عبدالله نب عمروبن وهب

۵۰: ضمره (هم پيمان بنى طريف)

۵۱: نوفل بن عبدالله

۵۲: عباس بن عباده

۵۳: نعمان بن مالك

۵۴: مجدربن زياد

۵۵: عباده بن حسعاس

۵۶: رفاعة بن عمرو

۵۷: عبدالله بن عمروبن حرام

۵۸: عمروبن جموح

۵۹: خلادبن عمروبن جموح

۶۰: ابوايمن، غلام عمروبن جموح

۶۱: سليم بن عمرو

۶۲: عنتره مولى سليم

۶۳: سهل بن قيس

۶۴: ذكوان بن عبد قيس

۶۵: عبيدبن المعلى

۶۶: مالك بن نميله

۶۷: حارث بن عدى

۶۸: مالك بن اياس

۶۹: اياس بن عدى

۷۰: عمروبن اياس

اين اسامى از سيره ابن هشام، ج ۳ ص ۱۲۹ - ۱۳۳ نقل گرديده واقدى نيز در مغازى، ج ۱ ص ۳۰۰ به بعد اسامى آنها رانقل كرده و در تفسير الميزان، ج ۴، ص ۷۷ - ۸۰، از سيره ابن هشام منقول است.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آدم كشته است

شيوخ ثلاثه: ابوبكر و عمر وعثمان در هيچ جنگى وارد ميدان نشده و با دشمن روبرو نگرديدند، نه زخمى خوردند و نه زخمى زدند و نه آدمى كشتند، در احد هر سه از فراركنندگان بود، شيعه و سنى در آن متفقند، در بدر نزديك رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درعريش بودند، و فرارشان در خيبر زبانزد خاص و عام است و حتى ابن ابى الحديد آن را به نظم درآورده و گويد: ان انس لاانسى الذين تقدما.

امام على بن ابيطالبعليه‌السلام كه از خودگذشتگى و دلاورى هايش احتياج به گفتن ندارد، لذا بعضى از اهل سنت در توجيه اين مطلب خواسته اند بگويند كه كار نظامى گرى غير از حكومت و سياستمدارى است، علىعليه‌السلام كارش نظامى گرى بود و آنها سياستمدار و نمى بايست جنگ بكنند، آن ها در محضر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله در جنگ بودند، و به اتفاق آن حضرت تدبير امور نموده و ميدان را اداره مى كردند.

همچنان كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز در جنگها شركت مى كرد ولى نه آدمى مى كشت ونه كسى را زخمى كرد، او فقط اداره ميدان مى فرمود. ولى اين سخن باطل و عارى از حقيقت است، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در بعضى از جنگها مثل احد دو تا زره مى پوشيد و جنگ مى كرد و از علىعليه‌السلام نقل شده: چون تنور جنگ شعله ور مى شد ما آن حضرت را براى خود پناهگاهى مى يافتيم: كنا اذا اشتد الباءس اتقينا برسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله

در جنگ احد آن حضرت ابى بن خلف را با حربه خود كشت: عبارت ابن هشام در سيره، ج ۱۳، ص ۱۳۵، و واقدى در مغازى، ج ۱، ص ۳۰۸ چنين است: و ابى بن خلف بن وهب، قتله رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله بيده؛ مرحوم طبرسى در شاءن نزول آيه و يوم يعض الظالم على يديه(۳۹۰) فرموده: و اما ابى بن خلف فقتله النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله يوم احد بيده فى المبارزة(۳۹۱)

ابوسفيان و قبر حمزه

علامه امينى در الغدير از ابن ابى الحديد نقل مى كند: ابوسفيان پس ‍ از به خلافت رسيدن عثمان بن عفان، در احد بر سر قبر حمزه رضوان الله عليه آمده و با لگد به قبر حمزه مى زد و مى گفت: اباعماره سر از خاك بردار حكومتى كه براى آن با شمشير به جان هم افتاديم الان در دست بچه هاى ماست و با آن بازى مى كنند(۳۹۲)

و نيز در همانجا نقل كرده: ابوسفيان در منزل عثمان گفت: حالا كه بعد از ابوبكر و عمر، خلافت به تو رسيد، آن را مانند توپ بازى دست به دست كن و اركان آن را از بنى اميه قرار بده، اين فقط پادشاهى است، من نمى دانم بهشت و جهنم يعنى چه؟!

آرى ابوسفيان اين چنين بود، و شعارهاى: اعل هبل و نحن لنا العزى و لاعزى لكم از او گذشت كه در پايين كوه احد شعار شرك و كفر مى داد، امروز در مكه معظمه بزرگترين بازار و خيابان آن، شارع ابى سفيان نام دارد، عمارها، ياسرها، سميه ها، از ياد فراموش شده ولى ابوسفيان زنده است، زيرا كه تا زنده بود بر مزار بت پرستى اشك مى ريخت و در مجلس عثمان، بهشت و جهنم را مسخره كرد و نيز يكى از از خيابانهاى مكه شارع لهب نام دارد، به صاحب مسافرخانه كه نامش ابوسليمان بود گفتم: اى ابوسليمان چرا نام خيابان مكه را شارع ابولهب گذاشته اند؟!! گفت: چه كنيم مكه شهر او بوده است، در آن شهر مقدس اگر بگرديد، خواهيد ديد در يكى از پس كوچه ها هم نوشته است: شارع فاطمه الزهرا آرى در منطق وهابيهاى مزدور بايد نام فاطمه در پس كوچه ها باشد ولى نام ابوسفيانها در شوارع بزرگ.

تكميل مطلب

پس از برگشتن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله از احد طبيعى بود كه تهمتها و سمپاشى ها به جوسازى ها از طرف منافقان مريض القلب بوجود خواهد آمد، و براى عده اى از مؤمنين خالص مساءله خواهد شد كه با آن كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله در ميان ما بود و توفيق خدا رفيق ما، پس چرا شكست خورديم، براى خواباندن آن سر وصدا مى بايست آيات وحى پا درميانى كند.

لذا حدود هشتاد آيه در اين رابطه از آيه ۱۲۰ تا آخر سوره آل عمران نازل گرديد و فراز و نشيبها هموار شد و سر وصداها خوابيد، وعلل شكست تشريح گرديد.

خداوند فرمود:

و تلك الايام نداولها بين الناس و ليعلم الله الذين آمنوا و يتخذ منكم شهداء... و ليمحص الله الذين آمنوا (۳۹۳)

شكست گاهى در مسلمانان بوجود مى آيد تا ايمان اهل ثبات ظاهر شود، و عده اى شهيد گردند و خون آنها سند انقلاب را امضاء كرد، آرى بايد براى راه توحيد و راه خدا، خون داد.

خداوند فرمود: شما اول غالب شديد، كفار را درو مى كرديد، ولى بعدا عوامل شكست را به وجود آورديد، شما در دفاع از سنگر عينين سست شده و اختلاف كرديد و سفارش رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله را عمل ننموديد، عده اى به خاطر غنيمت سنگر خود را خالى كرديد تا اين شكست پديد آمد و لقد صدقكم الله وعده اذ تحسونهم باذنه حتى اذا فشلتم و تنازعتم فى الامر و عصيتم من بعد ما اراكم ما تحبون منكم من يريد الدنيا و منكم من يريد الاخرة.(۳۹۴)

خداوند فرمود: شما رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را گذاشت و به كوه فرار كرديد، با آنكه آن حضرت فرياد كشيد: من اينجا هستم كجا فرار مى كنيد، ولى شما به صداى ا اهميت نمى داديد: اذ تصعدون و لاتلوون على احد و الرسول يدعوكم فى اخريكم(۳۹۵)

خدا فرمود: آنهايى كه فرار كردند، علت فرار آن بود كه گناهان گذشته در آن ها اثر بدى گذاشته بود، با وجود آن، خداوند از اين گناه عفو فرمود:الذين تولوا منكم يوم التقى الجمعان انما استزلهم الشيطان ببعض ماكسبوا و لقد عفا الله عنهم (۳۹۶)

شما با آنكه دو برابر شكست احد را در بدر به كفار وارد كرديد، مى گوييد چرا چنين شد؟ علت خود شما بوديد:اولما اصابتكم مصيبة قد اصبتم مثليها قلتم انى هذا قول هومن عند انفسكم (۳۹۷)

ماجراى حمرا الاسد

ابوسفيان آنگاه كه از احد بازگشت مى دانست كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله زنده است ولى در پيش خود گفت: اين مقدار پيروزى فعلا كافى است، لذا بعد از دادن شعارهاى كفر بطرف مكه راه افتاد، على بن ابى طالبعليه‌السلام به آن حضرت خبر آورد كه مشركان سوار شترها و اسبان را يدك مى كشند، حضرت فرمود: پس قصد مكه را دارند، مشركان به راه ادامه داده تا به محلى كه روحا نام داشت رسيدند، در آنجا همهمه اى برخاست و به يكديگر گفتند: يعنى چه؟ از اين لشكركشى چه سود؟ نه محمد را كشتيد و نه دختران مدينه را به اسارت گرفتيد، برگرديد تا كارشان را به اتمام رسانيم و اسلام و آورنده آن را براندازيم، اين سخنان مؤ ثر افتاد، ابوسفيان قبول كرد كفار تصميم گرفتند كه به مدينه برگردند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از جريان با خبر شد و خواست دشمن را بترساند و به آنها نشان دهد كه هنوز نيرومند است و قدرت مقابله دارد، تلفات احد او را سست نكرده است، تا شايد ابوسفيان مطلع شده و برگردد.

حضرت از يارانش خواست كه در تعقيب ابوسفيان خارج شوند، و فرمود: فقط كسى حق آمدن دارد كه در احد شركت كرده باشد، هفتاد نفر با آن حضرت با آن كه زخمى و مجروه هم بودند از مدينه خارج شدند(۳۹۸) دو جريان در اين تصميم اثر بزرگى اين كه چون حضرت به حمراالاسد در سه فرسخى مدينه رسيد در آن جا اردو زد، دستور مى داد هيزم جمع كرده و شبها هر كس آتش روشن كند، به طورى كه شبها در پانصد محل آتش روشن مى كردند(۳۹۹) اين آتشها از دور ديده مى شد، وكفار فكر مى كردند، اگر اطراف هر آتش اقلا ده نفر باشد عدد مسلمانان پنج هزار است.

ديگرى آن كه: مردى به نام معبد خزاعى كه مشرك بود در حمراءالاسد به محضر آن حضرت رسيد، قبيله خزاعى اعم از مسلم و كافر آن حضرت را دوست داشتند، اخبار را از وى كتمان نمى كردند، معبد گفت: يا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله شكست تو در احد بر ما خيلى گران است، دوست داشتيم كه خدا تو را بر آنها پيروز گرداند، آنگاه از آن حضرت خداحافظى كرده و در روحاء به ابى سفيان رسيد، ديد آن ها قصد رجوع دارند و مى گويند: اشراف و بزرگان ياران محمد را كشتيم، ولى پيش از آن كه كارشان را تمام كنيم برگشتيم.

دراين بين، ابوسفيان معبد را ديد و چون با او آشنايى داشت گفت: يا معبد چه خبرى دارى؟ معبد گفت: محمد با يارانش در تعقيب شماست، من تا به حال گروهى به اين كثرت نديده ام، دلهايشان در عداوت شما آتش گرفته، آن ها كه در احد شركت نكرده بودند، نادم شده و اكنون به لشكريان او پيوسته اند، و چنان بر شما غضبناك هستند كه قابل وصف نيست.

ابوسفيان كه خود را باخته بود، گفت: چه مى گويى؟ واى بر تو، معبد گفت: به خدا قسم به اين زودى گوشهاى اسبان را از دور خواهى ديد، ابوسفيان گفت: به خدا قسم ما تصميم گرفته ايم به مدينه برگشته و آنها را مستاءصل نماييم، معبد گفت: به خدا من تو را از اين كار نهى مى كنم زيرا كثرت لشكريان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا وادار كرده اشعارى در آن رابطه بگويم، آنگاه اشعارش را خواند.

ابوسفيان و يارانش از قصد خود پشيمان شده و راه مكه را در پيش ‍ گرفتند گروهى از قبيله عبد قيس بر آنها گذر كردند، ابوسفيان پرسيد: قصد كجا را داريد؟ گفتند: به مدينه مى رويم، گفت: مى توانيد پيامى از من به محمد برسانيد، در مقابل فردا در بازار عكاظ كه به من رسيديد، شتران شما را پر از بار كشمش خواهم كرد، گفتند: آرى گفت: به محمد بگوييد كه ما قصد برگشتن به مدينه هستيم تا تو و يارانت را مستاءصل نماييم آنگاه به طرف مكه به راه افتادند.

مردان قبيله عبد قيس چون به حمراءالاسد رسيدند، گفته ابوسفيان را به حضرت رسانيدند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و يارانش ‍ گفتند: حسبناالله ونعم الوكيل وچون براى حضرت مسلم گرديد كه كفار به مكه رفته اند، زيرا كه معبد خزاعى به آن حضرت سفارش كرده بود: ابوسفيان و يارانش ترسان و لرزان به مكه بازگشتندت به مدينه مراجعت فرمود. آيات ۱۷۲ - ۱۷۴ از سوره آل عمران در اين رابطه است:الذين استجابوالله و الرسول من بعد ما اصابهم القرح الذين احسنوا منهم و اتقوا اءجر عظيم # الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالو حسبناالله ونعم الوكيل # فانقلوا بنعمة من الله و فضل لم يمسسهم سوء واتبعوا رضوان الله والله ذوفضل عظيم

منظور از الناس اول، كاروان عبدقيس و از الناس دوم، ابوسفيان و ياران او مى باشد، جمعوالكم يعنى ابوسفيان و كفار افراد خود را براى حمله به شما گرد آورده اند.

فاجعه رجيع

در ماه صفر از سال سوم واقعه هولناك رجيع اتفاق افتاد، ابن اسحاق و طبرسى آن را قبل از قتل عام، بئرمعونه نقل كرده اند هنوز، زخم احد اليتام نيافته و خون شهداء خشك نشده بود كه اين واقعه هولناك پيش آمد و شش نفر مؤمن واقعى به شهادت رسيدند.

بعد از جنگ احد كه در شوال سال سوم بود در ماه صفر هياءتى از قبيله عضل و قاره به مدينه آمده و به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله گفتند: در قبيله ما مسلمانانى هستند، چند نفر براى ما بفرست كه ما را قرآن بياموزند، و احكام دين ياد بدهند، حضرت شش نفر از ياران خود را مأمور اين كار كرد، و آنها عبارت بودند از: مرثدبن ابى مرثد خالدبن بكير، عاصم بن ثابت، خبيب بن عدى، زيدبن دثنه(۴۰۰) و عبدالله بن طارق رئيس آن گروه مرثدبن ابى مرثد بود، آن شش نفر در آن هياءت از مدينه خارج شدند و به اميد آن كه به قبيله آن ها رسيده؛ مشغول تعليم قرآن و احكام دين شوند، راه مى رفتند، و چون به رجيع در ناحيه حجاز رسيدند، نقشه عوض شد، و توطئه اى كه در نظر بود واقع گرديد و آن اين كه:

در كنار رجيع كه آب قبيله هذيل بود، فرياد كرده و گفتند: اى قبيله هذيل بياييد وياران محمد را بكشيد، و از آن ها انتقام بگيريد ياران رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله تا خواستند حركت كنند، ديدند صد نفر كماندار شمشير به دست اطراف آن ها را گرفته اند.

مسلمانان شمشير كشيده آماده جهاد شدند، دشمنان گفتند: به خدا قسم ما به فكر كشتن شما نيستيم، مى خواهيم شما را اسير گرفته و به اهل مكه بفروشيم و پولى به دست آوريم، تسليم شويد كه با خدا عهد مى بنديم شما را نكشيم.

مرثد و عاصم و خالد گفتند: به خدا قسم عهد مشرك راقبول نداريم، آن ها آن قدر جنگيدند كه شهيد شدند ولى سه نفر ديگر اسير گرديدند زنى از مشركان به نام سلافه دختر سعد كه دو پسرش در حد به دست عاصم كشته شده بودند، نذر كرده بود كه اگر سر عاصم را پيش او بياورند در كاسه سرش شراب بنوشد و به آورند صد تا شتر پاداش بدهد.

دشمن گفت: فرصت خوبى است، سر عاصم را بريده و پيش سلافه برده صاحب صد شتر باشيم، چون خواستند سر او را قطع كنند، به قدرى زنبور اطراف جسد جمع شده بود كه نزديك شدن به آن غير ممكن بود گفتند: صبر كنيد، شب زنبوران مى روند، سرش را قطع مى كنيم ولى خدا نخواست، كاسه سر يك موحد، كاسه شراب يك زن مشرك باشد، لذا شب سيل آمد و جسد پاك عاصم را برد.

كفار هذيل به قصد فروريختن سه اسير به طرف مكه راه افتادند. چون نزديكى مكه به ظهران رسيدند عبدالله بن طارق طناب را از دستش باز كرد، شمشير به دست گرفت، مردان هذيل از او عقب كشيده و سنگبارانش كردند تا شهيد گرديد قبر شريفش در همان جا است.

اما خبيب و زيد بن دثنه مدتى در دست حجيربن ابى اهاب و صفوان بناميه اسير بودند، سپس خبيب را به تنعيم آوردند تا به دار آويزند، گفت: رهايم كنيد تا دو ركعت نماز بخوانم، گفتند: باشد، او دو ركعت نماز باكمال آرامش ادا كرد، آنگاه به آنها گفت: به خدا اگر گمان نمى كرديد كه طول دادن نماز براى ترس از كشته شدن است بسيار نماز مى خواندم سپس او را بالاى چوبى بستند، گفت: خدايا ما پيام رسولت رارسانديم، از پيشامد ما او را مطلع گردان، خدايا اين دشمنان راتا آخر بشمار، آنها راپراكنده و دور از يكديگر درغربت بميران و كسى از آنها را زنده مگذار. اللهم اناقد بلغنا رسالة رسولك فبلغه الغداه ما يصنع بنا ثم قال: اللهم احصهم عددا واقتلهم بددا ولاتغادر منهم احدا.(۴۰۱)

آنگاه شهيدش كردند، رضوان الله عليه:

حديث مرد مؤمن باز با تو گويم

كه چون مرگش رسد خندان بميرد

اما زيد بن دثنه كه در دست صفوان بن اميه اسير بود، او را به غلام خويش كه نسطان نام داشت تحويل داد تا به تنعيم كه خارج از حرم بود، برده و بكشد، عده اى از قريش كه ابوسفيان نيز جزء آنها بود، در كشتن او حاضر شدند، ابوسفيان به او گفت: دوست دارى كه به جاى محمد در ميان ما بود و دگردنش را مى زديم و تو در ميان خانواده ات بودى؟ گفت: به خدا قسم حتى خوش ندارم كه محمد در خانه اش باشد و خارى در پايش خلد و من در عوض آن در ميان خانواده ام باشم: قال: والله ما احب ان محمدا الان فى مكانه الذى هو فيه تصيبه شوكة تؤ ذيه و انا جالس فى اهلى.

ابوسفيان از آن ايمان و ايثار درعجب شده و گفت: نديده ام فردى كسى را دوست بدارد آن چنان كه ياران محمد او را دوست دارند، آنگاه نسطاس او را شهيد كرد(۴۰۲)

واقعه هولناك چاه معونه

اين واقعه هولناك را در آن چهل يا هفتاد نفر از قاريان قرآن شهيد شدند در ماه صفر بعد از جنگ احد نوشته اند على هذا آن از حوادث سوم هجرت بوده است، زيرا كه سال هجرى از ربيع الاول شروع مى شود و آن حضرت در ۱۲ ربيع الاول وارد مدينه شده اند.

طبرسى در مجمع البيان ذيل آيه: ولاتحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله(۴۰۳) نقل كرده: مردى به نام ابوبراء عامربن مالك كه او را ملاعب الاسنة(۴۰۴) مى گفتند به مدينه آمد و او رئيس قبيله بنى عامر بود، به محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيد، هديه اى نيز با خود آورده بود، حضرت فرمود: هديه مشرك را قبول نمى كنم، اگر مى خواهى هديه ات را بپذيرم بايد اسلام بياورى، او اسلام نياورد دورى و مخالفت هم نكرد، آنگاه گفت: يا محمد اين دين كه بدان دعوت مى كنى خوب است اگر مرانى از يارانت را به نجد بفرستى و آنها دين تو را تبليغ كنند اميدوارم كه مردم دعوتت اجابت نمايند حضرت فرمود: از اهل نجد نسبت به آنها مى ترسم، گفت: من آنها پناه مى دهم، بفرست تا مردم را به دين تو بخوانند.

حضرت هفتاد نفر(۴۰۵) از قاريان قرآن و جوانان پرشور را به فرماندهى منذربن عمرو، مأمور اين كار كرد، و از آن جمله بودند، حارث بن صمه، حرام ملحان، عروة بن اسماء، نافع بن بديل بن ورقاء و عامربن فهيره و آن در سال چهارم هجرت بعد از چهار ماه از جنگ احد بود(۴۰۶) آنها از مدينه خارج شده تا به بئر معونه رسيدند و آن چاهى بود ميان اراضى بنى عامر و سنگلاخ بنى سليم.

در آمجا اردو زده و به استراحت پرداختند، آنگاه نامه رسول خدا را توسط حرام بن ملحان به عامربن طفيل رئيس قبيله بنى عامر فرستادند، چون او نامه را به عامر داد، وى به نامه حضرت نگاه و اعتنا نكرد، حرام بن ملحان خطاب به قوم او گفت: اى مردم چاه معونه! من نماينده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله براى شما هستم و شهادت مى دهم كه ان لااله الله و اشهدان محمدرسول الله، به خدارسولش ايمان بياوريد، در آن مردى از گوشه اطاق خارج شد و نيزه اى بر پهلوى آن منادى توحيد زد كه از پهلوى ديگرش خارج شد، فرياد كشيد: الله ابكر فزت و رب الكعبة آرى او به نجات رسيد، و در راه خدا كشته شد و از افراد احياء عند ربهم يرزقون گرديد.

آنگاه عامربن طفيل از مردم خواست كه بر سر ياران حرام بن ملحان ريخته و آن ها را بكشند، مردم گفتند: ما اين كار را نمى كنيم، چون ابوبراء به آنها امان داده، امن او را ناديده نمى گيريم. عامربن طفيل چون از آنها ماءيوس از قبائل بنى سليم در اين كار كمك طلبيد، آنها دعوت او را اجابت كرده ياران رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله و قاريان قرآن را محاصره نمودند.

آن رادمردان چون چنين ديدند شمشير كشيده و به جهاد پرداختند وبعد از چندى همگى شربت شهادت نوشيده و به جوار حق رفتند جز كعب بن زيد كه در ميان شكتگان افتاد، او زنده ماند تا در جنگ خندق شهيد گردى. عمروبن اميه و مردى از انصار مشغول چرانيدن مركبهاى آن ها بوده و از جراين خبرى نداشتند، آن دو ديدند كه مرغان هوا مرتب به طرف چادرهاى آنها مى روند، از ديدن مرغان مشكوك شده و به اردوگاه شتافتند، قتل گاهى ديدند كه موى بر اندام آدمى راست مى شد، اجساد مردان توحيد در درياى خون شناور بودند دشمنان هنوز از آنجا نرفته بودند.

مرد انصارى به عمروبن اميه گفت: تكليف چيست؟ گفت برگرديم به مدينه و رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله را خبر كنيم، انصارى گفت: از قتلگاهى كه منذربن عمرو در آن كشته شده، كناره نمى گيرم اين بگفت و بر مشركان حمله كرد، او هم در كنار ياران توحيد به خاك افتاد و به خون غلطيد كفار عمروبن اميه را اسير گرفتند، او گفت من ازقبيله مضر هستم، عامربن طفيل موى پيشانى او را قطع كرد و گفت: به جاى عتق برده اى كه بر عهده پدرم بود او را آزاد كردم.

عمرو در مدينه به خدمت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيد و آن واقعه هولناك و دلخراش را به حضرت گزارش كرد، حضرت كه دنيا در نظرش تيره و تار شده بود، فرمود: اين كار ابوبراء من در اول از اين اقدام ناخوش بوده و از آن بيم داشتم.

چون ابوبراء از اين قضيه آگاه شد، بسيار ناراحت گرديد كه عامربن طفيل امان دادن او را هيچ شمرده و آن كشتار را بوجود آورده است.(۴۰۷)