از هجرت تا رحلت

از هجرت تا رحلت15%

از هجرت تا رحلت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

از هجرت تا رحلت
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18884 / دانلود: 5504
اندازه اندازه اندازه
از هجرت تا رحلت

از هجرت تا رحلت

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

5

سال هفتم هجرت

در سال هفتم هجرت جريانهاى بسيارى اتفاق افتاد، كه سبب گسترش اسلام و تحكيم بيش از پيش آن گرديد اينك به مهمترين آنها اشاره مى كنيم.

جنگ خيبر و متلاشى شدن يهود

خيبر واحه ايست در هشتاد كيلومترى شمال مدينه به طرف شام كه در آن موقع مسكن طوائفى از يهود و داراى قلعه هاى محكمى بود، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نزديك به يك ماه قلعه ها را در محاصره داشت، و يكى پس از ديگرى سقوط مى كرد، به هنگام سقوط هر قلعه، يهود به قلعه ديگر پناه برده و در آن موضع مى گرفتند، و چون قلعه وطيح و سلالم به محاصره درآمد، آن ها دست از مقاومت برداشته و به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله پيغام دادند، كه حاضرند، همه چيز خويش را گذاشته و با زنان و فرزندان خود از خيبر بيرون روند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اين پيشنهاد را قبول فرمود، آنگاه ازآن حضرت خواستند كه در خيبر بمانند و نصف عايدات زمينهاى آن اعم از خرما و گندم و سائر حبوبات مال مسلمامان باشد، اين درخواست نيز مورد توافق حضرت قرار گرفت و جريان خاتمه يافت در زمان عمربن الخطاب ميان يهود خيبر مرض ‍ وبا شيوع يافت و نيز چون آنها مسلمانان را مسخره و تحقير مى كردند، خليفه طبق قرارداد زمان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله از خيبر اخراجشان كرد اينك مشروح ماجرا:

به نقل يعقوبى خيبر داراى شش قلعه بود بنامهاى: سلالم، قموص، نطاه، قساره، شق، و مربطه و در آنها بيست هزار يهودى رزمنده وجود داشت(۵۸۲) ظاهر بيست هزار، اغراق و تخمينى باشد، ابن اسحاق و ابن اثير از هشت قلعه نام برده اند: ناعم، قموص، حصن صعب بن معاذ، وطيح، سلالم، شق، نطاه، و كتيبه(۵۸۳) سمهودى درج ۴ وفاءالوفاء همه آنها را از قلاع خيبر گفته است، در مغازى واقدى قلعه هاى ديگرى نيز ديده مى شود.

وضع يهود خيبر بسيار مشكوك بود، آنها از يك طرف به فكر سازش ‍ و عدم تعرض با مسلمانان نبودند، از طرف ديگر به عده زيادى از يهود بنى قينقاع و بنى نضير كه از مدينه اخراج شدند پناه داده و آنان را در ميان خود داشتند؛ وانگهى براى روز مبادا با قبائلى امثال غطفان و ديگران پيمان همكارى و كمك بسته بودند و خلاصه، خيبر يكى از كانونهاى خطرناك عليه اسلام بود، و مى بايست مشكل آن حل شود؛ لذا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله تصميم به لشكركشى و فتح آنجا گرفت.

ماه محرم يا صفر از سال هفتم هجرت بود كه آن حضرت با هزار و چهار صد نفر به طرف خيبر حركت كردند، يهود خيبر بعيد مى دانستند كه حضرت به ديار آنها حمله برد، زيرا به استحكام قلعه ها و به كثرت سلاح و تعدادشان اميدوار بودند، هر روز ده هزار رزمنده مشغول تمرين شده و مى گفتند: مگر محمد مى تواند با ما بنجنگد، هيهات، هيهات، يهود مدينه، به مسلمانان گفتند: كارتان رنج بى حاصل است، شما قدرت تسخير خيبر را نداريد، قبيله اسد و غطفان به يارى آنها در مقابل عرب ايستاده اند(۵۸۴)

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چون به خيبر رسيد در بيابانى به نام رجيع اردو زد كه از آنجا به تدريج به تسخير قلعه ها شروع كند و چون به خيبر مشرف شدند، به يارانش فرمود: بايستيد، آنگاه دست بدرگاه خدا برداشته و چنين گفت: اللهم رب السموات السبع و ما اظللن و رب الارضين، السبع و ما اقللن و رب الشياطين و ما اضللن، انا نسئلك خير هذه القرية و خير اهلها و خير ما فيها و نعوذ بك من شر هذه القرية و شر اهلها و شر مافيها(۵۸۵)

احتمال زياد بود كه قبيله غطفان به يارى اهل خيبر بيايند، لذا حضرت ابتداء به طرف غطفان رفت و چنان وانمود كرد كه قصد حمله بر آنها را دارد، آنها فكر مساعدت يهود را رها كرده و به فكر دفاع از خود افتادند، سپس به طرف خيبر برگشت، اين باعث شد كه تا پايان كار خيبر، مردم غطفان از جاى خود حركت نكردند.

مردم خيبر روزها با بيل و كلنگ به مزارع رفته و شبها به قلعه ها باز مى گشتند آنها از آمدن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله بى خبر بودند، چون حضرت شب هنگام به خيبر رسيد، بامدادان كه يهود به قصد رفتن به مزرعه از قلعه ها خارج شدند، چشمشان به لشكريان اسلام افتاد فرياد كشيدند: محمد و الله محمد و الخميس معه يعنى محمد آمد با لشكريانش، اين را گفته و به قلعه گريختند، حضرت فرمود: الله اكبر خيبر خراب شد، ما چون به كنار قومى فرود آييم، صبحشان تار مى گردد، آنگاه دستور محاصره داد. قلعه ها يكى پس از ديگرى سقوط مى كرد و اموال و غنائم به دست مسلمانان مى افتاد اولين قلعه اى كه سقوط كرد قلعه ناعم بود و در كنار آن محمود بن مسلمه برادر محمدبن مسلمه شهيد شد، و آن بدين طريق بود كه يهود سنگ دستاسى بر سر او انداختند و شهيدش ‍ كردند.

سپس قلعه قموص سقوط كرد و در آن اسيران بسيار گرفتند از جمله صفيه دختر حيى بن اخطب كه بعدا همسر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله گرديد و او زن كنانة بن الربيع بود، صفيه آنگاه كه در خانه كنانه بود، در خواب ديد ماهى در آغوشش افتاد، اين خواب را بر شوهر خود نقل كرده، شوهرش گفت: اين نيست مگر آنكه مى خواهى زن پادشاه حجاز باشى آنگاه آنچنان سيلى به او زد كه چشمش كبود گرديد و چون او را به اسارت گرفتند حضرت عبايى بر سرش ‍ انداخت(۵۸۶)

در آن بين زاد و طعام مسلمانان تمام شد، و اكثرشان از كمبود غذا به تنگ آمده، شكايت پيش رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله بردند، حضرت چيزى نداشت به آن ها بدهد، باز دست به درگاه خدا برداشت كه: خدايا تو بر حال مسلمانان واقفى، نيروى جنگ از وجودشان رفته، من نيز چيزى ندارم آنها تأمین مى كنم، خدايا بزرگترين قلعه را كه از همه بيشتر كفايت و طعام و خورش دارد به دست آنها فتح كن.

دعاى مستجاب حضرت به اجابت رسيد، با مقدارى جنگ و مقاومت تحمل تيرهاى سوزان يهود كه از پشت بام مى باريد، قلعه بزرگى سقوط كرد، مدافعين آن به قلعه ديگرى گريختند، آن قلعه به نام قلعه صعب بن معاذ بود كه از همه بيشتر، طعام و خورش در آن ذخيره كرده بودند بدين طريق مشكل خواوربار حل گرديد.(۵۸۷)

مسلمانان در گروه هاى متشكل روزها به قلعه مى تاختند و شبها به اردوگاه كه در رجيع بود برمى گشتند، زخمى ها را نيز در اردوگاه مداوا مى كردند در فتح قلعه نطاة پنجاه نفر ازمسلمانان با تيرهاى يهود مجروح گرديدند، كه براى مداوا به اردوگاه انتقال يافتند(۵۸۸)

شبى گروه گشتى سپاه اسلام يك نفر از يهود را گرفتند، او گفت مرا پيش پيامبرتان ببريد، تا با او سخن گويم، وى را محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آوردند، حضرت به او گفت: تو كيستى و چه خبردارى؟ گفت: يا ابالقاسم، در امان هستم؟ فرمود: آرى، گفت: از قلعه نطاة مى آيم، شيرازه يهود از هم گسيخته، امشب قلعه را ترك خواهند گفت، بسيار هراسان و خائفند، فرمود به كجا مى روند؟ گفت: به قلعه شق كه استحكامش كمتر از نطاة، قلعه نطاة كه از آن فرار مى كنند، در آن سلاح و طعام و خورش وجود دارد و نيز دستگاهى را كه تسخير قلعه به كار برده مى شود در زير زمين آن مخفى كرده اند.

حضرت فرمود: چه دستگاهى؟! گفت: منجنيقى و دو ارابه و سلاح و زره ها و كلاه هاى جنگى و شمشيرها، فردا چون داخل قلعه شديد و شما حتما داخل خواهى شد، حضرت فرمود: ان شاءالله، جاى آنها رابه شما نشن خواهم داد غير از من كسى جاى آن ها را نمى داند، مطلب ديگرى دارم. فرمود: آن چيست؟ گفت چون آنها را بيرون آوردى، مجنيق را بر قلعه شق نصب كن، ارابه ها را بياوريد، مردان شما زير آنها قرار گيرند، تا از تيرهاى يهود در امان باشند، آن وقت در حفاظ ارابه ها شروع به شكافتن ديوار قلعه بكنيد، در اين صورت قلعه شق در يك روز سقوط خواهد كرد، قلعه كتيبه را نيز همان طور فتح كنيد.

عمربن الخطاب كه فرمانده گروه گشت بود، گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله به نظر مى آيد كه راست مى گويد، يهودى گفت: يا محمد خون مرا حفظ كن، فرمود تو در امانى، گفت: زنى در قلعه نزار دارم آن را نيز به من ببخش، فرمود: آن هم مال تو باشد، گويند: حضرت از او خواست كه اسلام آورد، گفت: چندروزى به من مهلت بدهيد.

فرداى آن شب قلعه قطاة سقوط كرد، قوى يهودى راست بود، منجنيق را به دستور رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله اصلاح كرده و براى فتح قلعه نزار به كار گرفتند، هنوز سنگى توسط آن نينداخته بودند كه قله سقوط كرد، زن يهودى را كه نفيله نام داشت به خودش دادند، و آنگاه كه دو قله وطيح و سلالم سقوط كرد، آن شخص يهودى كه اسمش سماك بود اسلام آورد و از خيبر بيرون رفت و ناپديد شد(۵۸۹) .

قلعه ها يكى پس از ديگرى سقوط مى كرد، يهود با كمال قدرت مقاومت كردند؛ ولى كارى از پيش نبردند، و قلعه هايى كه در گذشته نام برده شد همه به دست مسلمانان افتاد، غنائم خارج از حد بود، آخرين دژى كه به محاصره درآمد، قلعه وطيح و سلالم بود، يهود ديدند مقاومت فايده اى ندارد بناچار از حضرت خواستند كه جانشان در امان باشد واز خيبر بروند، حضرت قبول كرد، و آنها تسليم شدند آنگاه به حضرت گفتند: ما در كشاورزى تجربه داريم، در خيبر بمانيم نصف، عايدات آن مال ما و نصف آن مال شما باشد، حضرت قبول كرد وفرمود: ولى هر وقت خواستيم حق بيرون كردن با ماست(۵۹۰) بدين طريق جريان خيبر پايان يافت و مسلمانان آسوده خاطر شدند. در تكميل اين مطلب لازم است به چند ماجرا اشاره شود

مقام علىعليه‌السلام در خيبر

مورخان شيعه و اهل سنت در اين مطلب اتفاق دارند كه يهود در يكى از قلعه ها بيش از حد مقاومت مى كردند به طورى كه چند حمله ناكام ماند و محاصره بيست روز طول كشيد و رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آزرده خاطر گرديد، عده اى نام آن قلعه را ذكر نكرده اند، ولى به قول حلبى و يعقوبى و طبرسى در اعلام الورى نام آن قموص بود.

به هر حال: يهود در دفاع از آن قلعه مقاومت عجيبى كردند، و كار سقوط قموص به طول انجاميد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در يكى از روزها فوجى را به فرماندهى ابوبكر مأمور حمله كرده، ولى آنها كارى از پيش نبرده و هزيمت كردند و به وقت برگشتن، ابوبكر آن ها رامقصر قلمداد مى كرد و آنها ابوبكر را، فرداى آن روز عمربن الخطاب فرماندهى را به عهده گرفت و شكست سختى خورد، او نيز مانند ابوبكر افراد خود را گناهكار مى دانست وافرادش او را، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آزده خاطر گرديد، فرمود: فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسول او را دوست دارد، او نيز خدا و رسول را دوست دارد، او حمله كننده است نه فرار كننده، خدا اين قلعه را به دست او فتح مى كند. لاعطين الراية غدا رجلا كرارا غير فرار، يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله لايرجع حتى يفتح الله على يديه

جمله يحبه الله و رسوله از مناقب منحصر به فرد اميرالمؤمنينعليه‌السلام است و جز در مورد وى درباره كسى گفته نشده است، لذا حاضرين هر يك انتظار آن را داشتند كه حضرت آنها را بخواند و فرماندهى بدهد تا صاحب آن منقبت گردند از على بن ابيطالب نيز خاطر جمع بودند زيرا كه چشمانش درد مى كرد و در خيمه افتاده بود وقادر به حركت نبود.

چون صبح شد ياران اطراف آن حضرت را گرفتند، سعد وقاص ‍ گويد: من پيش روى آن حضرت نشستم، بعد با دو زانويم زانو زدم آنگاه برپاى ايستادم به اميد آن كه مرابخواهد پرچم به دست من بدهد، حضرت فرمود: على بن ابيطالب را پيش من بخوانيد، همه با صداى بلند گفتند: چشمش درد مى كند جلو، پايش را نمى بيند، فرمود: برويد بياوريد رفتند دست على را گرفته و به محضر آن حضرت آوردند حضرت سر او را به زانويش گذاشت و با آب دهانش ‍ را به چشم على زد، (با آن ولايت تكوينى) در دم چشم على صحت يافت، بعد پرچم را به دست او داد و او را دعا كرد و فرمان حمله داد، على بن ابيطالب مانند شير خمشگين همهمه و هروله مى ركرد. علىعليه‌السلام چنان هجوم برد كه هنوز آخرين افرادش به محل جنگ نرسيده بودند كه علىعليه‌السلام داخل قلعه قموص ‍ گرديد.

جابربن عبدالله گويد: ما كه جزء فوج على بوديم، به عجله، مسلح شديم، سعدبن ابى وقاص گفت: يااباالحسن كمى درنگ كن تا ديگران نيز برسند، ولى على پيش از آنها نيزه خويش را در كنار قعله به زمين زد مرحب يهودى مانند روزهاى قبل با عده اى جلوى او را گرفتند(۵۹۱) .

مرحب كه از روى كلاه جنگى، سنگى را سوراخ كرده و بر سر گذشته بود فرياد كشيد:

قد علمت خيبر انى مرحب

شاكى السلاح بطل مجرب

اضرب احيانا و حينا اطعن

اهل خيبر مى دانند كه من مرحبم، غرق در سلاح، پهلوان جنگ آزموده ام، گاهى با شمشير مى شكافم و گاهى با نيزه سينه ها را سوراخ مى كنم، امام صلوات الله عليه درجواب او فرمود:

انا الذى سمتنى امى حيدره

كليث غابات شديد قسوره

اكليكم بالسيف كيل السندره

من آنم كه مادرم مرا حيدر ناميده است، مانند شيران بيشه هاى قوى و پرتوان هستم، شما يهود را به طور گسترده با شمشير وزن كرده و از دم شمشير مى گذرانم، آنگاه مانند دو فيل نر به جان هم افتادند، شمشير مولا، سر و صورت مرحب را شكافت و در دندانهايش ‍ نشست و مرحب به خاك و خون غلطيد(۵۹۲)

امام باقرعليه‌السلام فرمايد: علىعليه‌السلام به در قلعه رسيد، درش ‍ بسته بود، در را از جا بركند و بر سرش گرفت، بعد بر دوشش حمل كرد، آنگاه داخل قلعه شد، مسلممانان به دنبال وى داخل قلعه شدند، به خدا سنگينى در بر آن حضرت بالاتر از سنگينى جنگ بود، آنگاه آن را به دور انداخت.

به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله مژده آوردند كه على قلعه را فتح و داخل آن شد، به وقت برگشتن علىعليه‌السلام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پيش او آمد و فرمود: مژده فتح مقبول و كار عاليت را به من دادند، خدا از تو راضى گرديد، من نيز از تو راضى ام، على از اين سخن به گريه افتاد، حضرت فرمود: چرا گريه مى كنى؟ عرض ‍ كرد: از شوق آن كه خدا و رسولش از من خشنود شدند.

فقال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله بلغنى نباءك الشمكور و صنيعك المذكور قدرضى الله عنك فرضيت انا عنك(۵۹۳)

كلمه يحبه الله و رسوله چنانكه گفته شد از مناقب منحصر به فرد اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام و نيز مورد تصديق فريقين مى باشد(۵۹۴) .

و نيز مى توانيد آن را در مغازى واقدى، ج ۲ ص ۶۵۳ و سيره ابن هشام، ج ۳، ص ۳۴۹، و كتابهاى ديگر ملاحظه كنيد، حسان بن ثابت در رابطه با اين معجزه و سقوط قموص چنين گويد:

و كان على ارمدالعين يبتغى

دواء فلما لم يحس مداويا

شفاه رسول الله منه بتفلة

فبورك مرقيا و بورك راقيا

و قال ساءعطى الراية اليوم صارما

كميا محبا للرسول مواليا

يحب الهى و الاله يحبه

به يفتح الله الحصون الاوابيا

فاصفى بهادون البرية كلها

عليا و سماه الوزير المواخيا

خاتمه اين سخن

مسعودى در مروج الذهب، ج ۲، ص ۶۱ در ذكر حالات معاويه نقل كرده: معاويه به حج رفت، سعدبن ابى وقاص نيز با او بود، پس از اطراف خانه خدا به دارالندوة آمد و سعد را نيز با خود بر كسى نشانيد، آنگاه شروع به ناسزا گفتن به على بن ابيطالب (صلوات الله عليه) كرد.

سعد با فرياد گفت: اى معاويه مرا با خود در كرسى نشانده آنگاه به على ناسزا مى گويى؟!! به خدا قسم اگر يك خصلت از خصال على در من بود براى من محبوبتر بود از هر چه آفتاب بر آن تابيده است.

اگر من مانند على داماد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بوده و فرزندانى مثل على داشتم از دنيا و مافيها بر من محبوبتر بود، اگر رسول خدا مانند على به من گفت: فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسولش دوستش دارند، و او خدا و رسول را دوست دارد، خدا قلعه را به دست او فتح خواهد كرد، بر من از آنچه آفتاب بر آن تابيده خوشتر بود.

و اگر رسول خدا به من مى گفت آنچه را كه در تبوك به على گف: تو بر من مانند هارون هستى بر موسى جز آن كه بعد از من پيامبرى نيست از دنيا و مافيها بر من محوبتر بود، به خدا قسم ديگر با تو در منزلى نخواهم نشست. اين را گفت و خارج شد(۵۹۵) .

غنائم خيبر

در رابطه با مقدار غنائم خيبر و تقسيم سهام و عايدات هرساله ميان مسلمانان و اندازه خمسى كه به حضرت و حق الله اختصاص يافت، مطالب بسيار مفصل و مفيد و خواندنى و شنيدنى است. طالبان تفصيل به فتوح البلدان بلاذرى، متوفاى ۲۷۹ قمرى، ص ۳۶ - ۴۲، فصل، خيبر و مغازى واقدى، ج ۲، ص ۶۸۳ - ۶۹۲ وسيره ابن هشام، ج ۳، ص ۳۶۳ باب ذكر مقاسم خيبر و اموالها خيبر و اموالها رجوع فرمايند.

شهداء خيبر

به نقل ابن اسحاق و واقدى، هيجده نفر از مسلمانان در خيبر شهيد شدند اسامى آنها به نقل ابن هشام چنين است:

۱: ربيعة بن اكتم، در قلعه نطاة بهدست حارث يهودى شهيد شد.

۲: ثقيف بن عمرو كه قاتلش اسير يهودى بود.

۳: رفاعة بن مسروح، به دست حارث يهودى

۴: عبدالله بن هبيب بهنقل واقدى وهب در قلعه نطاة شهدى شد.

۵: بشربن براءبن معرور كه مسموم شد و خواهد آمد.

۶: فضل بن نعمان

۷: مسعودبن سعد كه به دست مرحب يهودى شهيد شد.

۸: محمودبن مسله برادر محمدبن مسله كه محرب يهودى سنگى بر سر او انداخت و از زخم آن شهيد شد.

۹: ابوضياح بن ثابت كه از اصحاب بدر بود.

۱۰: حارث بن حاطب كه از اصحاب بدر بود.

۱۱: عروة بن مرة

۱۲: اوس بن قائد

۱۳: انيف بن حبيب

۱۴: ثابت بن اثله

۱۵: طلحه (طلحة بن يحى بن مليل)

۱۶: عمارة بن عقبه كه با تيرى شهيد شد.

۱۷: عامربن االكوع

۱۸: اسود راعى كه اسمش اسلم بود(۵۹۶) . نود و سه نفر از يهود در خيبر به درك واصل شدند.

حكايت مسموم شدن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در خيبر

۱: يعقوبى در تاريخ خود، ج ۲، ص ۳۴ مى گويد: زينب دختر حارث خواهر مرحب، گوسفند پخته و مسمومى را محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آورد، حضرت لقمه اى از آن برداشت، بازوى گوسفند، به سخن درآمد، كه يا رسول الله من مسمومم از من مخور، بشربن براءمعرور كه با حضرت از آن گوشت مى خورد مسموم شد و فوت كرد.

۲: ابن هشام در سيره اش، ج ۳، ص ۳۵۲ نقل كرده: چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از خيبر آسوده خاطر شد، زينب دختر حارث زن سلام بن مشكم گوسفند بريانى محضر آن حضرت آورد، قبلا پرسيده كه حضرت از كدام قسمت گوسفند خوشش مى آيد؟ گفته بودند، از بازوى گوسفند، لذا به بازوى آن بيشتر از جاهاى ديگرش سم داخل كرد، حضرت از بازوى گوسفند مقدارى در دهان گذاشت و جويد ولى نبلعيد، و از دهان بيرون انداخت ولى بشربن براءكه با او مى خورد لقمه خود را بلعيد.

بعد حضرت فرمود: اين استخوان به من مى گويد كه مسموم است آنگاه زينب را خواست و از او تحقيق كرد، گفت: آرى من آن را مسموم كرده بودم حضرت فرمود: چرا؟ گفت: مى دانى چه بلايى سر قوم من آورده اى گفتم: اگر پادشاه باشد از شر او راحت مى شويم و اگر پيامبر باشد به طريق وحى خبردار مى شود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله او را بخشود ولى بشربن براء از آن وفات يافت.

در مرض وفات آن حضرت كه خواهر بشربن براء به عيادت آن حضرت آمده بود، به وى فرمود: اى خواهر بشر اكنون قطع شدن رگ شريان خويش را احساس مى كنم و اين در اثر همان خوراك است كه در خيبر با برادرت خوردم مسلمانان عقيده داشتند كه آن حضرت مسموما شهيد شد.

۳: ابن اثير نيز آن را در تاريخ كامل، ج ۲ ص ۱۵۰ آورده است واقدى نيز آن را در مغازى، ج ۲، ص ۶۷۷ نقل كرده و افزوده: گويند حضرت به قتل زينب دستور داد، او را كشته بعد به دار آويخته، حلبى در سيره خود ج ۲، ص ۷۶۹ بعد از نقل قضيه گويد: چون بشربن براء وفات يافت حضرت فرمود: زينب را كشته ودار آويختند.

۴: مرحوم مجسى در بحارالانوار، ج ۲۷، ص ۲۱۴ از اعتقادات مرحوم صدوق نقل كرده كه فرمايد: اعتقاد ما درباره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آن است كه او در غزوه خيبر مسموم گرديد، خوردن آن طعام مسوم گاه گاه اثرش در وجود ايشان ظاهر مى شد تا شريانش قطع شد و رحلت كرد.

مرحوم شيخ مفيد در شرح اعتقادات صدوق فرموده: آنچه شيخ ابوجعفر رحمه الله فرموده كه پيامبر ائمهعليه‌السلام با سم و قتل از دنيا رفتند بعضى ثابت نشده است، آنگاه مسمو شدن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله را از ثابت نشده ها دانسته است.

نگارنده گويد: علامه در خلاصه درباره بشربن براءبن معرور فرموده: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ميان او و واقدبن عبدالله برادرى به وجود آورد، او در بدر، احد، خندق، حديبيه و خيبر در ركاب رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله بود، و با آن حضرت از گوسفند مسموم خورد و گويند كه در اثر آن فوت كرد، ارباب رجال كه بشربن براء را در رجال خود نقل كرده اند، نوعا اين طور گفته اند.

به هر حال مطلب كاملا حتميت ندارد، مشكل است كه بگوييم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از طعام زنى كه شوهر و برادرش به دست او كشته شده بدون تحقيق بخورد و ديگران نيز بخورند وانگهى خوردن ذبيحه كفار مسئله ديگرى است كه بايد ديد آن روز تحريم شده بود يا نه؟

تشريع چندين حكم در خيبر

مرحوم صدوق در خصال باب التسعة از اباعبدالله الحسينعليه‌السلام نقل كرده: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چون خيبر را فتح كرد، كمان خويش را خواست و بر آن تكيه كرد، آنگاه خداى را حمد و ثنا نمود و از فتح و يارى خدا نام برد و از نه خصلت مردم را نهى كرد: اجرت زنا اجاره گرفتن براى جفتگيرى دادن حيوان نر، انگشتر طلا قيمت سگ در فروختن آن و پالانها و زينهاى ارغوانى، و پوشيدن لباس قسى كه در شام بافته مى شد و خوردن گوشت درندگان و از فروختن طلا به طلا و نقره به نقره با زيادت و نگاه كردن به ستارگان.

ناگفته نماند: بعضى از موارد نه گانه حرام و بعضى مكروه و بعضى مخصص است كه ذيلا اشاره مى شود: زنا دادن و اجرت زنا هر دو حرام و خوردن اجرت آن نيز حرام است پول گرفتن در مقابل كشيدن حيوان نر به حيوان ماده براى جفت گيرى مكروه است، عبارت عربى عن كسبه الدابة يعنى عسب الفحل است.

انگشتر طلا براى مردان حرام و براى زنان جايز است، قهرا نظر حضرت به مردان بوده است، سگى كه ولگرد (هراش) است فروختن آن حرام ولى سگ شكار و گله كه تربيت شده است مانعى ندارد.

درباره پالان الاغها عبارت عربى ميثار الارجوان است ميثره و ساده و بالش مانندى است كه بر پالان و زين گذاشته مى شود قرمز و ارغوانى بودن آن تكبرآور، است كه بزرگان ايراتن در آن وقت عمل مى كردند، منظور از آن كراهت است نه حرمت، ثياب قسى لباس و جامه اى بوده كه ظاهرا از شهرى ساحلى به نام قس در هند، يا شهرى موسوم به همين نام در شام و يا از مصر به جزيرة العرب وارد مى شده؛ اين نوع جامه رنگين بوده و در آن ابريشم به كار مى رفته. (دهخدا، ذيل قس و قسى.) منظور از نگاه به ستارگان ظاهرا احكام نجومى است، ابن اسحاق در سيره خود، ج ۳، ص ‍ ۳۴۵، از رويفع بن ثابت انصارى نقل كرده: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خيبر ما را نهى كرد از اينكه به زنان اسير حامله قبل از وضع حمل نزديك شويم، و فرمود: اگر زنى يا كنيزى اسير كرديم، و ما خودمان شد، صبر كنيم قاعده شده و پاك گردد تا يقين كنيم كه در شكم بچه اى ندارد و اين كه چيزى از غنيمت قبل از تقسيم بفروشيم، و از اين كه مركبى از غنائم برداريم، و بعد از لاغر كردن به محل خودش برگرداينم و اين كه لباس از غنائم بپوشيم بعد از كهنه كردن در جايش بگذاريم و نيز از عبادة بن صامت نقل كرده كه حضرت در روز خيبر ما را از فروختن طلا به طلا و نقره به نقره نهى كرد(ترجمه آزاد)

اسلام ابوهريهره و وضع بسيار پيچيده او

ابوهريره دوسى كه از اهل يمن بود در سال هفتم هجرت اسلام آورد چنان كه ابن اثير در اسدالغابه و ديگران گفته اند، اين شخص كه در سال هفتم به نقل واقدى، ج ۲، ص ۶۳۶ در خيبر به حضور رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيد و اسلام آورد از چهرهاى بسيار پيچيده اى است كه وابسته شدن به معاويه و جعل حديث او را نامزد و مشهور كرد. او بعد از اسلام آوردن، به نقل ابن حجر در كتاب زواجر به بحرين رفت و دو سال در بحرين بود و حتى موقع رحلت حضرت، نيز در بحرين اقامت داشت بر اين اساس فقط حدود يكسال محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را درك كرده ولى به قدر رطب و يابس از حضرت حديث نقل نموده كه گفته اند: اكثر حديثا عن رسول الله است

در تعريف از او بسيار اغراق كرده ولى در ذكر حالاتش چيزهايى گفته اند كه اهل تحقيق انگشت حيرت به دندان مى گيرند. از عملماء شيعه مرحوم شرف الدين و از دانشمندان سنت محمود ابوريه هر يك كتابى درباره او نوشته اند، ابتكار از شرف الدين بوده و ابوريه در كتاب خود به كتاب او اشاره مى كند اينك مجملى از شرح حال او را مى آوريم.

نام ابوهريره به تحقيق معلوم نيست، ابن حجر در جلد هفتم الاصابه (ذيل ابوهريره) بيشتر از دو صفحه آن كتاب را به نقل اقوال درباره نام اختصاص داده و در ص ۲۰۱، ج ۷، گويد: اما درباره نام پدر ابوهريره پانزده قول است، فيروزآبادى در قاموس ماده هرمى گويد: درباره نام ابوهريره بيشتر از سى قول است.

كلمه ابوهريره كنيه اوست يعنى (پدر گربه كوچك) خودش در علت اين تسميه مى گويد من گوسفندان خانواده خود را مى چراندم و گربه كوچكى داشتم شبها آن را در ميان درختى مى گذاشتم و روز با خود برده و با آن بازى مى كردم لاجرم نام مرا ابوهريره گذاشتند(۵۹۷) .

اين علاقه شديد به گربه همواره با او بوده است، درقاموس، ماده هر گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله او را ديد كه گربه اى در آستين دارد، حاكم در مستدرك با دو سند از او نقل كرده كه گويد: رسول خدا مرا اباهر مى خواند ولى مردم به من ابوهريره مى گويند(۵۹۸) . اين نشان مى دهد كه حضرت او را در خطاب تحقير مى كرده و نيز به قدرى با رفت و آمد حضرت را ناراحت كرد كه فرمود: يا ابا هريره زرنى غبا تزدد حبا پيش من گاه گاه و كمتر بيا تا محبت افزون شود. معلوم است كه حضرت از حضور او ناراحت بوده است.

مى گويد: من شخص مسكينى بودم براى پركردن شكم خود پيامبر را خدمت مى كردم(۵۹۹) يعنى از مصابحت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله غرضى جز پركردن شكم خود نداشته است.

در صحيح بخارى آمده ابوهريره مى گويد: از اشخاص درباره قرائت قرآن سئوال مى كردم، غرضم آن بود كه با من رفته و طعامى به من بخورانند در اين باره بهترين مردم نسبت به فقراء جعفربن ابيطالب بود ما را به خانه اش مى برد و غذايى داد(۶۰۰)

و نيز مى گويد: از گرسنگى شكم خود را به زمين مى چسباندم و از گرسنگى به شكم خود سنگ مى بستم، روزى مردم از مسجد خارج مى شدند، ايستادم ابوبكر آمد، از آيات قرآن چيزى از او پرسيدم، اين فقط براى آن بود كه شكم مرا سير كند، ولى طعامى به من نداد، بعد از او عمر رسيد، از او نيز پرسيدم نظر فقط آن بود كه لقمه نانى به من دهد ولى نداد....(۶۰۱)

باز بخارى نقل مى كند(۶۰۲) ابوهريره گويد: ما بين منبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و حجره عايشه در حال غش و بى طاقت مى افتادم مردمى پاى خود را بر گردن من گذاشته لگد مالم مى كردند به گمانشان كه من ديوانه ام حال آنكه فقط گرسنه بودم، از اين معلوم مى شود كه مطلقا احترامى در نزد صحابه نداشته است وگرنه هرگز اين كار را با اشخاص محترم روا نمى دارند.

او بعدها كه از خوان بى دريغ معاويه همواره شكم خود را پر مى كرد در دعايش با كمال وقاهت مى گفت: خدايا به من دندانى تيز، و معده اى پرهضم و ما تحتى (دبرى) پركار عنايت فرما اللهم اعطنى ضرسا طحونا و معدة هضوما و دبرا نثورا(۶۰۳) اين دعا چه قدر از شكم پرستى و پستى انسان حاكى است! از كثرت شكم پرستى و علاقه اى كه به طعامى به نام مضيره داشت او را شيخ المضيره لقب دادند، محمود ابوريه مصرى در كتاب خود فصلى را بدين اسم اختصاص داده است.

ابوهريره شطرنج باز بود، دميرى، در حياة الحيوان، ج ۱، ص ۱۴۵، ماده عقرب گويد: شطرنج بازى ابوهريره در كتب فقه مشهور است، ابن اثير در نهايه ماده سدر گويد: مردى ابوهريره را ديد كه سدر بازى مى كرد و آن قمارى است مخصوص و سدر معرب سه در است.

عمربن الخطاب ابوهريره را آن قدر زد كه پشتش خونين شد، گفت: من تو را عامل بحرين كردم در حالى كه كفشى هم نداشتى اين همه اسبان را به هزار و ششصد دينار از كجا خريدى؟! گفت: اسبانم بچه زاييده، هداياى مردم بر آنها اضافه شد تا به اين حد رسيد، گفت: مخارج تو را به حساب آوردم، زيادى آن را بده، ابوهريره گفت: اين ربطى به تو ندارد، عمر گفت: بلى به من مربوط است و بعد او را زير تازيانه گرفت تا خونين گرديد.

ابوهريره گفت: آنها را در راه خدا مى دهم، عمر گفت: آن در صورتى بود كه از حلال به دست آورده و با رغبت مى دادى از انتهاى حجر بحرين آمده اى كه گويا مردم براى تو ماليات جمع مى كنند نه براى خداوند براى مسلمانان؟! مادرت اميمه تو را تغوط نكرده مگر براى خرچرانى: ما رجعت بك اميمه الا لرعية الحمر(۶۰۴)

عمر با اين سخن ابوهريره را چنان تحقير كه آدمى به حيرت مى افتد، اگر ابوهريره موقعيتى داشت حتما چنان تحقير نمى شد.

مسلم گويد: عمر در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چنان بر سينه ابوهريره زد كه بر مقعدش به زمين افتاد(۶۰۵) .

در تفسير المنار، ج ۸، ص ۴۴۸، بعد از نقل حديث ابوهريره درباره خلقت آسمانها و زمين گويد: حديث ابوهريره مردود است، زيرا با نص قرآن مخالف مى باشد... خدا ما را به حل مشكلات احاديث ابوهريره هدايت كرده و آن اينكه: او از كعب الاحبار روايت نموده است و كعب همان است كه مطالبى از اسرائيليات باطله را داخل اسلام كرد و در ص ۱۶۳، ج ۸، گفته: عبدالله بن عمر در حديث ابوهريره شك كرده است.

ابوريه در كتاب شيخ المضيرة كه به نام بازرگان حديث ترجمه شده در ص ۹۸ گويد: عمر، عثمان، على و عايشه ابوهريره را تكذيب كرده اند مسلم در صحيح خود ج ۲، ص ۲۴۳ كتاب اللباس ‍ از ابورزين نقل مى كند: ابوهريره پيش ما آمد دست به پيشانى خود زد و گفت: شما مى گوييد كه من بر رسول خدا دروغ مى بندم تا شما هدايت شويد و من به ضلالت افتم... از اين حديث معلوم مى شود كه در آن زمان نسبت دروغ بستن او به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ميان مردم شايع بوده است.

ابوريه از مصطفى صادق رافعى نقل كرده: ابوهريره اولين راوى حديث است كه در اسلام متهم به دورغگويى شد، عايشه بيش از همه او را انكار مى كرد، ابن حجر در الاصابه تصريح كرده كه چون ابوهريره در كاخ خود واقع در عقيق از دنيا رفت و جنازه اش را به مدينه آوردند، معاويه به حاكم مدينه نوشت ده هزار درهم به فرزندان او بدهد و حال آنها را همواره مراعات نمايد در الكنى والالقاب از ابن ابى الحديد نقل كرده: معاويه گروهى از صحابه و تابعين را اجير كرد كه در مذمت علىعليه‌السلام حديث جعل كنند، فقط ابوهريره و عمرنبن عاص و مغيرة بن شعبه به اين كار تن در دادند.

ناگفته نماند: آنچه در رابطه با ابوهريره نوشته شد يك از هزار است، طالبان تفصيل بيشتر به كتبا ابوهريره تألیف شرف الدين عاملى و كتاب شيخ المضيرة تألیف ابوريه مصرى رجوع فرمايند عجيب است كه ابوهريره با اين همه مطاعن داراى آن همه مقام در نزد اهل سنت است، من فكر مى كنم: علت اين شهرت آن است كه معاويه و بنى اميه بخاطر دروغهايى كه ابوهريره به نفع آنها مى گفت و به رسول خدا نسبت مى داد، نام او را ترويج كرده و بزرگش نمودند و آنگاه كه در قرن دوم هجرى تدوين حديث از زبانها شروع شد، ابوهريره بيشتر از همه مطرح گرديد، و كار به اينجا كشيد وگرنه: اسناد و شواهد فوق نشان مى دهد كه او در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و ابوبكر و عمر و عثمان موقعيتى نداشته بلكه متهم به جعل حديث بوده است و در زمان علىعليه‌السلام اصلا اسمى از ابوهريره ديده نمى شد، چون در خلافت امامعليه‌السلام اين گونه اشخاص مانند موشها به سوراخى خزيده بودند معاويه و امثال او بود كه به اين دروغسازان ميدان دادند و آن ها را به رخ مردم كشيدند.

ارادوا بها جمع الحطام فادركوا

و ماتوا و دامت سنة اللئماء

خواب ماندن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و فوت نمازش

مجلسى رحمه الله از كازرونى نقل كرده: آنگاه كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از خيبر بيرون رفت و در راه به استراحت پرداخت و نگهبانى شب را به بلال سپرد و بعد خواب رفت، بلال مدتى بيدار ماند و نماز خواند، در نزديكيهاى صبح به خواب رفت، از قضا نه بلال بيدار شد و نه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و نه كسى از اصحاب تا خورشيد طلوع كرد و حرارت آن بيدارشان نمود، حضرت وحشت زده بيدار شد و فرمود: بلال چرا بيدارمان نكردى؟ گفت: پدرم به فدايت يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا هم مانند شما خواب ربود.

فرمود: حركت كنيد، مقدارى حركت كرده بودند كه حضرت ايستاده، وضو، گرفت، به بلال فرمود: اذان گويد، آنگاه نماز صبح را قضا كرد وبعد فرمود: هر كه نمازى را فراموش كند هر وقت به يادش آمد بخواند(۶۰۶) ... ابن اثير در كامل، ج ۲، ص ۱۵۱، بعد از اشاره به آن، گفته است: اين قضيه شهرت دارد، ابن اسحاق در سيره ج ۳، ص ۳۵۵، گويد: حضرت به بلال فرمود: شايد ما بخوابيم، مواظب باش، تا آخر شب ما را بيدار كنى بلال را نيز خواب برد تا نماز به قضا ماند، بعد جريان را مانند بحارالانوار نقل مى كند.

ناگفته نماند: مرحوم شهيد اول در الذكرى فرموده: حكايت فوق را زراره به طور صحيح از مام باقرعليه‌السلام نقل كرده و پس از نقل آن گويد: نديده ام كسى اين خبر را به عنوان عيب جويى و نقص در عصمت آن حضرت رد كند، اهل سنت از ابى قتاده و جماعتى از صحابه آن را به اين صورت نقل كرده اند(۶۰۷) .

در كافى، ج ۳، ص ۲۹۴، از سماعة نقل كرده از امامعليه‌السلام سئوال كردم از كسى كه نماز صبح را فراموش كرد تا آفتاب زد، فرمود: هر وقت يادآورد بخواند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خوابيد، نماز صبح، از وى فوت شد تا آفتاب طلوع كرد، بعد از بيدار شدن آن را خواند ولى مقدارى از آنجا دور شد بعد قضا كرد. در حديث ديگرى از سعيد اعراج نقل شده: گويد از امام صادقعليه‌السلام شنيدم مى فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خوابيد نماز صبحش به قضا ماند، خدا او را خواب داشت. تا آفتا طلوع كرد، اين رحمتى بود براى مردم، آيا نمى بينى اگر كسى تا طلوع خورشيد در خواب ماند مردم او را سرزنش كرده گويند: آيا به نمازت اهميت نمى دهى؟!

خواب آن حضرت سنت و طريقه اى گرديد، اگر كسى گويد: خواب ماندى؟ جواب مى دهد: كارى است كه براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز پيش آمد، پس خواب ماندن آن حضرت اسوه و رحمتى شد، خداى سبحان با آن به اين امت رحم كرد.

ناگفته نماند: اين مطلب غير از مسئله سهوالنبى است كه معركه آرا و مورد نقص و ابرام واقع شده است.

به نظر مى آيد كه غير از اين مورد، نماز پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در تمام عمر به قضا نمانده است در روايات اهل سنت آمده كه در يكى از روزهاى خندق نماز خواندن بر آن حضرت و اصحابش ميسر نشد و نماز يك شبانه روز را يك جا در يك شب خواندند ولى در روايات شيعه هست كه آن حضرت نماز را به اشاره خواند در وسائل الشيعه، ج ۵، ص ۴۷۸ از مجمع البيان نقل كرده: روى ان علياعليه‌السلام صلى ليلة الهرير (يعنى شب جنگ صفين) خمس ‍ صلوات بالايماء و قيل بالتكبير و ان النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله صلى يوم الاحزاب ايماء

آمدن جعفر بن ابيطالب از حبشه

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بعد از فتح خيبر، هنوز از آنجا خارج نشده بود كه خبر آوردند: جعفربن ابيطالب با مهاجران از حبشه برگشته و داخل مدينه شده اند، حضرت از شنيدن اين خبر بسيار مسرور گرديد، زيرا مهاجرين قبل از هجرت از مكه به حبشه رفته بودند و در سال هفتم هجرت بعد از سالها به دينه مى آمدند، لذا آن بزگوار فرمودند: نمى دانم براى كدام يك از دو امر بيشتر شاد شوم، فتح خيبر يا آمدن جعفر(۶۰۸) .

تشريع نماز جعفر طيار

جعفر طيار پس از ورود به مدينه دانست كه حضرت براى ختم غائله يهود به خيبر رفته است لذا براى ديدار آن حضرت را خيبر را در پيش ‍ گرفت و خودش را به آن حضرت رسانيد، در تهذيب از بسطام نقل شده: به امام صادقعليه‌السلام گفتم، فدايت شوم آيا جايز است انسان برادر دينى اش را در آغوش گيرد؟ فرمود: آرى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله روزى كه خيبر را فتح كرد خبر آمد كه: جعفر از حبشه برگشته است، فرمود: به خدا نمى دانم به كدام يك بيشتر شاد شوم، به آمدن جعفر يا به فتح خيبر؟!

آن حضرت كمى درنگ نكرده بود كه جعفر آمد، حضرت برخاست او را در آغوش گرفت و پيانيش را بوسيد. بسطام عرض كرد: از چهار ركعت نمازى كه حضرت فرمود جعفر بخواند خبر دهيد، فرمود: آرى چون جعفر آمد، حضرت فرمود: آيا به تو هديه اى ندهم، آيا به تو عطيه اى ندهم؟ گمان كردند كه مى خواهد به و طلايى يا نقره اى بدهد، چشمها به سوى حضرت نگران شد، جعفر گفت: آرى يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله . فرمود: چهار ركعت نماز بخوان آنچه در ميان آنهاست براى تو آمرزيده شود، اگر توانستى هر روز بخوان وگرنه هر دو روز يكبار وگرنه هر هفته يا هر ماه يا هر سال، كه آنچه ميان آن دو است بر تو آمرزيده شود(۶۰۹) .

ناگفته نماند: نماز جعفر طيار چهار ركعت است كه با سيصد تسبيحات اربعه خوانده مى شود و از نمازهايى است كه بسيار با ثواب و با فضيلت است، مرحوم صدوق در فقيه براى آن بابى تحت عنوان صلوة الحبوة و التسبيح و هى صلاة جعفر منعقد فرموده و در آن ۹حديث نقل كرده است.

فدك يا ملك فاطمهعليها‌السلام

فدك روستايى بود در نزديكى هاى خيبر، به قول معجم البلدان تا مدينه دو روز راه فاصله داشت، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آنگاه به طرف خيبر رفت، يكى ازياران خود را به نام محيصة بن مسعود به سوى اهل فدك فرستاد و آنها را به اسلام دعوت كرد و فرمود: وضعى پيش نياورند كه به آنجا هم مانند خيبر لشكركشى كند

محيصة به آنجا رفت و پيام حضرت را رسانيد يهود، امروز و فردا كرده منتظر بودند تا كار خيبر به كجا خواهد انجاميد و پيش خود مى گفتند: در قلعه ها نطاة مردانى چون عامر، ياسر، اسير، حارث، و از همه بالاتر سيد يهود مرحب با ده هزار شمشير زن وجود دارد، محمد از كجا مى تواند به آنجا قدم گذارد در اين حيص و بيص بودند كه خبر رسيد اهل قلعه ناعم و بزرگان يهود به دست سپاهيان اسلام كشته شده اند، اين خبر آنها را هراسان كرد و ترسيدند، آنگاه عده اى از يهود را با يكى از بزرگانشان به نام فون بن يوشع و در نقل كامل (يوشع بن فون) در به همراه محيصه به محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله فرستاده و پيشنهاد صلح كردند كه در جاى خود بمانند و نصف زمينهاى فدك از آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله باشد، اين پيشنهاد مورد قبول آن حضرت واقع شد و قضيه خاتمه يافت(۶۱۰) ، على هذا زمين هاى فدك از آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گرديد زيرا كه با صلح و بدون جنگ به دست آمده بود و خدا فرمايد: ما افاءالله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه من خيل و لاركاب(۶۱۱) .

شيعه و اهل سنت جريان فدك را همه اين طور با مصالحه نقل كرده اند و به صريح قرآن و اتفاق فريقين آنجا مخصوص رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود و مختار بود كه در آنجه هر طور تصرف بفرمايد، و چون آيه و آت ذا القربى حقه...(۶۱۲) نازل شد، آن حضرت دخترش فاطمهعليها‌السلام را خواست و فدك را به وى داد و در اين رابطه سندى نوشت و به فاطمه داد و آنگاه كه ابوبرك فدك را از دست فاطمه گرفت، آن حضرت دستخط رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را به ابوبكر نشان داد و فرمود: اين نوشته رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در رابطه با من وفرزندانم است(۶۱۳) . از آن وقت فدك در دست فاطهعليها‌السلام بود و عايدات آن زير نظر وى به مصرف مى رسيد و اميرالمؤمنينعليه‌السلام در نهج البلاغه فرموده: بلى از همه آنچه آسمان سايه انداخته فقط فدك در دست ما بود، گروهى بر آن بخل ورزيدند و از دست ما گرفتند(۶۱۴) . پس از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، ابوبكر، آن را از دست فاطمهعليها‌السلام گرفت و داخل بيت المال كرد، فاطمهعليها‌السلام فرمود: پدرم: به من داده است اميرالمؤمنينعليه‌السلام شهادت داد كه فاطمه راست مى گويد، ام ايمن نيز شهادت داد حسنينعليه‌السلام نيز شهادت دادند، رباح غلام رسول الله نيز شهادت داد ولى ابوبكر نپذيرفت، من گمان دارم كه اگر خود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله زنده مى شد و شهادت مى داد باز پذيرفته نمى شد، چون سياست وقت آن بود كه پولى و امكانى در اختيار علىعليه‌السلام نباشد.

تكميل مطلب

ممكن است كسى فكر كند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چرا آن مقدار زمين را به فاطمهعليها‌السلام داد و چرا به ديگران نداد مگر آنجا نعوذبالله تبعيض حكمفرما بود؟!! در جواب بايد گفت: اين كار به فاطمهعليها‌السلام منحصر نبود، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به دهها نفر از اصحاب و ياران خود، زمينها و باغها، ملكهايى داد. آنجاها كه فتح شده و به دست مسلمانان افتاده بود و يا بعد از رفتن يهوديها مانده بود مى بايست تقسيم شده وبه مسلمانان واگذار شود، اينك به چند مورد از تقسيمات آن حضرت ذيلا اشاره مى شود:

۱: آنگاه كه يهود بنى نضير از مدينه رانده شدند اراضى و املاك آن ها براى مسلمانان، ماند، حضرت از اراضى آنها بئر حجر را به ابوبكر و بئر جرم را به عمربن الخطاب و سئواله را كه به آن مال سليم مى گفتند به عبدالرحمن بن عوف داد چنانكه واقدى در مغازى، ج ۱، ص ۳۷۹ و بلاذرى در فتوح البلدان، ص ۳۱ گفته است، لابد آنها زمينهاى وسيعى بوده اند.

۲: ابويوسف قاضى در كتاب الخراج، ص ۶۱، گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از اموال بنى نضير نخلستانى به زبير داد كه زمين آن را جرف مى گفتند، سمهودى در وفاءالوفاء، ج ۴، ص ۱۱۷۵ گفته: جرف در سه ميلى مدينه است.

۳: باز در كتاب خراج، ص ۶۱، گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به ابورافه و چند نفر ديگر زمينى داد كه نتوانستند آن را آباد كنند، لذا در زمان عمربن الخطاب آن را به هشت هزار دينار يا هشتصد هزار درهم فروختند.

۴: و نيز در الخراج، ص ۶۲، گويد: بعضى از شيوخ ما از اهل مدينه نقل كردند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به بلال بن حرث ميان دريا و كوه را داد مابين البحر و الصخر. عمربن الخطاب در زمان خود به او گفت: تو قدرت ندارى در همه آن كار و كشاورزى كنى؟ او را وادار كرد كه آن را به ديگرى داد، فقط معادن آن را استثناء نمود.

۵: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله زمينى را به زبير داد كه مقدار دوانيدن اسب او باشد، زبير اسب خويش دوانيد و چون اسب ايستاد زبير شلاق خويش را به جلو انداخت، حضرت فرمود از جايى كه شلاق افتاد مساحت كرده به او بدهيد چنان كه بيهقى در سنن، ج ۶، ص ۱۴۴، واحمد در مسند، ج ۲، ص ۱۵۶، نقل كرده است، به نظر مى آيد دواندن اسب محدود بوده مثلا قرار بوده تا شمردن ۱ - ۲ - ۳ - ۴ - تا ۵۰ هر قدر اسب او راه برود آنقدر به او بدهند.

۶: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در قسمت ذى العشيره از ينبع زمينى به علىعليه‌السلام داد، عمربن الخطاب نيز در زمان خود مقدارى بر آن افزود مقدارى را نيز آن حضرت خريد، اموال حضرت در آنجا متفرق بود كه در راه خدا انفاق كردت لفظ ينبع مضارع نبع الماء است او را به علت زياد بودن چشمه هايش ‍ ينبع ناميدند گويند: در آن ۱۷۰ چشمه آب وجود داشت و آنجا چهار روز با مدينه فاصله داشت و جماعت جهينه و بنوليث و انصار در آنجا سكونت داشتند چنان كه در وفاءالوفاء، ج ۴، ص ۱۳۳۴ ماده ينبع گفته است.

۷: آن حضرت براى بنى رفاعه روستاى ذوالمروه كه در وادى القرى بود، واگذار كردن چنان كه بيهقى، در سنن، ج ۶، ص و سمهودى در وفاءالوفاء، ج ۴، ص ۱۳۰۵، لفظ مروه گفته است.

۸: آن حضرت به فرات بن حيان زمينى در يمامه داد كه چهار هزار غله آن مى شد چنان كه ابن اثير در شرح حال فرات بن حيان نقل كرده است، منظور از چهار هزار شايد دينار يا درهم يا وزن مخصوص ‍ غله باشد(۶۱۵) .

۹: ابيض بن جمال از آن حضرت خواست نمك محلى را به نام ماءرب به او واگذار كند، به او واگذار فرمود، چنان كه در شرح حال وى آمده است(۶۱۶)

۱۰: بيهقى نقل كرده: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله معادن محلى قبليه را به بلال بن حارث واگذار كرد، يعنى معادن ارتفاعات و دره هاى آن را و نيز آن قسمت از كوه معروف قدس كه قابل كشت و زرع بود به او داد(۶۱۷)

ناگفته نماند اين ده رقم به عنوان نمونه بود، در مكاتيب الرسول ج ۲، ص ۴۹۲ - ۴۹۸ چهل و هفت نمونه از آنها را نقل كرده است كتب تاريخ و حديث و سيره ها از اين مطالب مشحون است

على هذا تنها فاطمه زهراعليها‌السلام ، نبود كه حضرت به او مقدارى زمين داد، بلكه تقسيمات آن حضرت صد برابر آن بود، در مغازى واقدى و سيره ابن هشام و سيره حلبيه و غيره در ماجراى فتح خيبر مطالعه كنيد كه زنان حضرت هر سال چه مقدار از گندم و خرماى آن سهم مى بردند.

ولى آنها از كسى مصادره نشد و از كسى حقش مسلوب نگرديد، جز فاطمه زهراعليها‌السلام ، كه ابوبكر با كمال بى رحمى از دست آن حضرت گرفت شهودش را كه از جمله صديق اكبر اميرالمؤمنينعليه‌السلام و حسنينعليه‌السلام بودند و آيه تطهير درباره شان نازل شده بود، رد كرد، پرونده فدك، و مظلوميت پاره تن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله براى ابوبكر، در پيشگاه خدا يك دادگاه بسيار خطرناك خواهد بود، و اميرالمؤمنينعليه‌السلام پس از اشاره به غصب فدك در نامه ۴۵ نهج البلاغه فرموده: و نعم الحكم الله اينك با سير تاريخى فدك مطلب را به پايان مى بريم.

سير تاريخى فدك

فدك به دست ابوبكر مصادره شد و به بيت المال برگشت و فاطمهعليها‌السلام ، از اين حق كشى شكايت به درگاه خدا برد، بعد از ابوبكر، علىعليه‌السلام وعباس هر دو مدعى آن بودند، عمر گفت من به شما دادم خودتان مى دانيد ولى به علىعليه‌السلام رسيد(۶۱۸) لابد خليفه از على بن ابيطالب فكرش راحت بوده زيرا كار از كار گذشته بود.

و چون عثمان به خلافت رسيد، آن را به مروان بن حكم پسر عموى خودش تيول كرد و تا زمان معاويه در دست مروان بود، آنگاه معاويه ثلث آن را به مروان و ثلث ديگر را به عمروبن عثمان و ثلث سومش را به پسرش يزيد معاويه داد.

و در زمان خلافت مروان همه اش مال او گرديد، او فدك را به پسرش ‍ عبدالعزيز بن مروان بخشيد، و از او به پسرش عمربن عبدالعزيز رسيد و آنگاه كه عمربن عبدالعزيز به خلافت رسيد بر مردم خطبه خواند و گفت: فدك از اموال فى ء است مسلمانان با اسب و شتر به آن حمله نكرده اند... بعد به والى مدينه نوشت فدك را به فرزندان فاطمه از على بن ابيطالبعليه‌السلام بدهد، بدين ترتيب در دست فرزندان فاطمه قرار گرفت.

و چون يزيدبن عبدالملك به خلافت رسيد آن را از بنى فاطمه گرفته و در اختيار بنى مروان قرار داد و تا انقراض بنى اميه در دست آنها بود، پس از سقوط بنى اميه، ابوالعباس سفاح فدك را به عبدالله بن حسن اميرالمؤمنينعليه‌السلام داد و چون ابوجعفر منصور دوانقى خيلفه شد آن را از فرزندان امام حسنعليه‌السلام گرفت، و پس از او فرزندش مهدى به آنها برگردانيد، بعد از وى هادى عباسى از آنها گرفت و در دست بنى عباس قرار داد و تا زمان ماءمون در دست عباسيان بود.

ماءمون در سال ۲۱۰ هجرى به فرماندار مدينه قثم بن جعفر نوشت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فدك را به دخترش فاطمهعليها‌السلام داده بود و كسى در ميان آل رسول، در اين اختلافى ندارد، فدك را به ورثه فاطمه برگردان، بدين طريق چندمين بار به ورثه فاطمهعليها‌السلام برگشت.

متوكل عباسى در زمان خود، دستور داد به عباسيان برگردد چنان كه قبل از ماءمون بود، به نقلى متوكل آن را به عبدالرحمن عمر بازيار بخشيد الغدير، ج ۷، ص ۱۹۷ - ۱۹۷، فدك، ص ۲۲ - ۲۲، تألیف مرحوم شهيد صدر، اين بود شرح مختصر ماجراى فدك كه اغراض ‍ سياسى و پول پرستى آن را دست به دست مى كرد، ولى عمربن عبدالعزيز غرض سياسى نداشت؛ آنها به روايتى كه ابوبكر از خود جعل كرد وقعى ننهاده و فدك را مطابق اغراض خود دست به دست مى كردند، گويى از روايت مجهول ابوبكر فقط خودش استفاده كرد، حتى عمربن الخطاب نيز بعدا آن را به حساب نگرفت و اين روايت مجعول مانند بسيارى از اجناس زمان ما يك بار مصرف بود آن هم براى مظلوم كردن فاطمه، آرى فاطمه اى كه به تصديق شيعه و اهل سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره او فرموده بود: هر كه فاطمه را اذيت كند مرا اذيت كرده است اللهم انت تحكم بين عبادك...

تزويج ام حبيبه

جعفربن ابى طالب، به وقت برگشتن از حبشه ام حبيبه زن رسول خدا را نيز با خود آورد، او كه توسط نجاشى به ازدواج رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درآمده بود يك راست به خانه آن حضرت رفت و چون او دختر ابوسفيان و خواهر معاويه است و معاويه خود را ميان مسلمانان خال المؤمنين لقب داده بود زيرا كه خواهرش زن آن حضرت است وقتى زن پيامبر ام المؤمنين باشد برادر او نيز دايى مؤمنين مى شود، لذا لازم ديديدم حكايت او را بنويسيم تا معلوم شد كه حساب او از حساب پدرش و برادرش ‍ جداست.

ابوسفيان زنى داشت پاك و عفيف به نام صفيه دختر ابى العاص، ام حبيبه از او به دنيا آمده چنان كه سيد مؤمن شبلنجى در نورالابصار تصريح كرده و زن ديگرى داشت از كثيفترين زنان جهان و آن هند مادر معاويه و از زناكاران مشهور بود كه جگر حمزه شهيد را به دندان گرفت و او را مثله كرد، سبط ابن جوزى در تذكره، ص ۱۸۴، در تفسير كلام حضرت مجتبىعليه‌السلام گويد: گفته مى شود كه معاويه از چهار نفر است، عمارة بن وليد، مسافربن ابى عمرو، عباس بن عبدالمطلب، و ابوسفيان كه آن سه نفر رفيق ابوسفيان بودند و مى گفتند كه همه با هند رابطه نامشروع داشتند.

به هر حال ام حبيبه با عبيدالله بن جحش عمه زاده رسول خدا ص لى الله عليه و آله ازدواج كرد و هر دو اسلام آوردند، و از ترس كفار ازجمله پدرش ‍ ابوسفيان و برادرش معاويه به حبشه هجرت كردند، شوهرش در حبشه نصرانى شد و نصرانى از دنيا رفت ولى ام حبيبه در اسلام باقى ماند و با دختر كوچك خودش حبشه به سر مى برد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به نجاشى نامه نوشت كه ام حبيبه را به ازدواج وى در آورد، نجاشى عقد او را خوانده و مهريه را نيز از خودش داد، او در حبشه بود با جعفر به مدينه آمد و به خانه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رفت.

اين زن در خانه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله حالت عجيبى نشان داد، آنگاه كه پدرش ابوسفيان براى اخذ امان به مدينه آمد و به خانه ام حبيبه رفت، خواست در روى بساطى بنشيند، ام حبيبه فورا آن را برداشت و گفت روى اين بساط رسول خدا مى نشيند تو حق ندارى در روى آن بنشينى، تو يك انسان نجس و مشركى....

ام حبيبه در زمان معاويه از دنيا رفت و در بقيع مدفون گرديد ولى حيف وصد حيف كه او مانند برادرش معاويه اميرالمؤمنينعليه‌السلام را دشمن مى داشت و چنان كه ابن ابى الحديد در ج ۱۸، ص ۶۵ شرح خود ذيل حكمت هفتاد و سه (۷۳) نقل كرده و در سفينة البحار، (ح، بب) آن را از همانجا آورده است.

قضاى عمل عمره

در ماجراى حديبيه خوانديم كه در معاهده نوشته شده بود: حضرت در آن سفر از حديبيه برگردد و درسال لعدى براى عمره به مكه بيايد چون ماه ذوالقعده از سال هفتم هجرى داخل شد حضرت به اصحابش فرمود آماده عمل عمره باشند و كسى از حاضران در حديبيه، تخلف نكند همه آنها آماه شدند به جز آنان كه در خيبر شهيد شده و يا به اجل خود مرده بودند، گروهى نيز بر آنان پيوست كه عدد آنها به دو هزار نفر رسيد.

به دستور حضرت مقدارى سلاح، كلاه جنگى، زره، نيزه و صد رأس ‍ اسب آماده كردند، چون به ذوالحليفه رسيد، محمد بن مسلمه را مأمور وسائل جنگى و بشيربن سعد را مأمور اسبان كرده و از پيش ‍ فرستاده، بعضى از اصحاب گفتند: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله در عهد نامه شرط شده كه فقط سلاح مسافر يعنى شمشيرها در كمر و در غلاف خواهيم داشت. حضرت فرمود: ما اين سلاح و اسبان را به حرم داخل نخواهيم كرد ولى در نزديك ما خواهند بود كه اگر كفار حركتى كردند سلاح و اسب در دسترس ما باشد.

محمدبن مسلمه با اسبان به مرالظهران رسيد، بعضى از اهل مكه وى را در آنجا ديدند و از محمدبن مسلمه جريان را سوال كردند گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فردا انشاءالله در اين منزل خواهد بود و آنگاه ديدند سلاح بسيار در معيت بشيربن سعد است. آنها به سرعت به مكه آمده جريان را به قريش اطلاع دادند قريش ‍ هراسان شده گفتند: به خدا ما خلاف عهد نكرده ايم، ما در پيمان خود باقى هستيم محمد چرا به جنگ ما آمده است؟!!

سپس مكرزبن حفص را به نمايندگى به محضر آن حضرت فرستادند، حضرت فرمود: ما فقط با سلاح مسافر داخل خواهيم شد او به اهل مكه خبر آورد كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله طبق عهدنامه بدون سلاح داخل خواهد شد.

اهل مكه، مسجدالحرام و اطراف آن را براى آن حضرت و يارانش ‍ تخيله كردند و به كوهها رفتند و گفتند: نمى خواهيم او و يارانش را ببينيم، به قولى در كنار دارالندوة صف كشيدند، تا حضرت و اصحابش را تماشا كنند، به هر حال: آن حضرت از طرف حجون داخل مكه گرديد و عبدالله بن رواحه زمام مركب وى را گرفته مى كشيد، آن حضرت سواره طواف كرد و سواره بين صفاو مروه سعى نمود و چون به حجرالاسود مى رسيد با عصايى كه در دست داشت استلام حجر مى كرد.

پس از آنكه سعى هفتم درمروه به پايان رسيد و تقصير كردند، دستور كشتن قربانيها را داد، هفتاد قربانى در كنار مروه ذبح گرديد بلال بن رياح مؤ ذن رسول الله به دستور آن حضرت بالاى كعبه رفت و اذان گفت و آن بر مشركان بسيار گران آمد حتى بعضى گفتند: خوب شد پدرم مرد و اين صداها را بر فراز كعبه نشنيد، و آنگاه كه حضرت مشعول طواف بود، عبدالله بن رواحه زمام مركبش را گرفته چنين مى خواند:

خلوا بنى الكفار عن سبيله

خلوا فكل الخير فى رسوله

قد انزل الرحمان فى تنزيله

نضربكم ضربا على تاءويله

كما ضربناكم على تنزيله

ضربا يقيل الهام عن مقيله

يا رب انى مؤمن بقيله(۶۱۹)

عمربن الخطالب از اين اشعار ناراحت شده، گفت: عبدالله بن رواحه!؟ حضرت فرمود: يا عمر من شعر او را مى شنوم، عمر ديگر چيزى نگفت، چون عمل عمره تمام شد، حضرت دويست نفر از ياران خود را به بطن ياءجج كه اسبان و سلاح در آنجا بود فرستاد، تا آن ها ازسلاح و اسبان نگهبانى كرده، بقيه براى عمل عمره به مكه بيايند، اين دستو ر عملى گرديد.

ظاهرا تا آمدن آنها، قريش بتهاى خود را به كوه صفا و مروه برگردانده بودند در اين كار از آن حضرت كسب تكليف شد، فرمودند مانعى نيست كه با وجود اصنام در صفا و مروه، عمل سعى انجام داده شود.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان فرموده: از امام صادقعليه‌السلام روايت شده كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با مشركان شرط كرده بود كه به وقت عمل عمره، بتها را بردارند، مردى از اصحاب آن حضرت مشغول كارى بود، وقتى به سعى برگشت كه بتها را در جاى خود گذاشته بودند، در اين رابطه آيه: ان الصفا، والمروة من شعائر الله فمن حج البيت او اعتمر فلا جناح عليه ان يطوف بهما(۶۲۰) نازل گرديد.

به هر حال چون سه روز تمام شد، سهيل به عمرو و حويطب بن عبدالعزى، به محضر آن حضرت آمده گفتند: سه روز تمام شده، از مكه خارج شويد، حضرت به ابورافع فرمود: در ميان مردم اعلام كند، كه آماده حركت شوند، و كسى تا شب در مكه نماند، خودش ‍ نيز سواره شده ودر منزل سرف كه در ده ميلى مكه بود اردو زد(۶۲۱) .

و بدين طريق آيه شريفه:لقد صدق الله رسوله الرؤ يا بالحق لتدخلن المسجد الحرام ان شاءالله آمنين محلقين رؤ سكم و مقصرين لاتخافون فعلم مالم تعلموا فجعل من دون ذلك فتحا قريبا (۶۲۲)

قبل از عمره قضا خيبر فتح گرديد، اسلام كاملا محكمتر شد و آنگاه از موضع قدرت عمل عمره انجام گرفت، و على الظاهر، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به عمربن الخطاب فرمودند: اين است تعبير خوابى كه ديه بودم و تو در حديبيه آن قدر هياهو راه انداختى.

ساختن منبر براى آن حضرت

در سال هفتم هجرى براى آن حضرت منبرى سه پله ساختند كه بالاى آن خطبه خواند، جابربن عبدالله گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به وقت خطبه خواندن بر تنه درخت خرمايى، تكيه مى كرد، زنى از انصار گفت: يا رسول الله من غلامى دارم نجار است بگويم براى شما منبرى بسازد كه در آن خطبه بخوانيد؟ فرمود: آرى، غلام براى آن حضرت منبرى ساخت كه سه پله داشت (يعنى دو پله و يك محل نشستن) روز جمعه بر منبر خطبه خواند، تنه درخت خرما از مفارقت حضرت مانند پچه گريه كرد (و صدا از آن شنيده شد) حضرت پايين آمد و دست بر آن ماليد تا آرام شد... چون در عصر بنى اميه مسجد را تغيير دادند، ابى بن كعب آن درخت را به خانه برد و نگاه داشت تا پوسيد و از بين رفت(۶۲۳)

ابن شهر آشوب در مناقب، ج ۱، ص ۹۰، تصريح كرده كه اين مطلب از امام سجادعليه‌السلام نيز نقل شده است. آرى آن از مصاديق تكوينى آن حضرت بود، به حكم و ان من شى ء الا يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم(۶۲۴) ، اين جمادات شعور دارند و همه عقل هوشمند و نزد ما نامحرمان خاموش هستند. ناگفته نماند اين قضيه كاملا مشهور و حتى به اشعار عرب و عجم نيز راه يافته است.

آخرين سخن

به نظر مى آيد در سال هفتم هجرى سوره مستقلى نازل نشده، مگر بعضى از آيات متفرقه كه نقل كرده اند، سمهودى در وفاء الوفاء و حلبى در سيره آخر جلد سوم نقل كرده اند كه لبيدبن اعثم يهودى در سال هفتم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را سحر كرد و سوره فلق و ناس معوذتين در بطلان آن سحر نازل گرديد ولى در اين رابطه بيشتر روايات اهل سنت آن هم به طور زننده نقل شده است(۶۲۵)

سال ششم هجرت

همان طور كه ازگذشته معلوم است، نظر بيشتر ما در اين كتاب بيان پياده شدن احكام اسلامى و تشريع آنها و نيز بيان بعضى از واقعات مهم است، آنچه در رابطه با سال ششم هجرى انتخاب كرده ايم، به قرار ذيل مى باشد.

زيارت قبر آمنه

مرحوم مجلسى در بحارالانوار ج ۲۰، ص ۲۹۸، نقل مى كند: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در سال ششم هجرت ماه ربيع الاول وقت برگشتن ازجنگ بنى لحيان كه از منزل ابواء گذشت قبر مادرش ‍ آمنه بنت وهب را زيارت كرد، مؤ لف گويد: نقل شده كه حضرت بالاى قبر گريه كرد وحاضران را به گريه انداخت ناگفته نماند: آن حضرت شش سال و سه ماه داشت كه با مادرش در مدينه به زيارت قبرش پدرش عبدالله رفت وبه وقت برگشتن، در منزل ابواء آمنه مريض شد و در سى سالگى از دنيا رفت و در همان جا مدفون گرديد(۵۳۱) رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه در آن وقت از وجود مادر نيز محروم گرديد در معيت ام ايمن به مكه آمد و در اختيار جدش ‍ عبدالمطلبعليه‌السلام قرار گرفت.

نماز استسقاء

در سال ششم مردم مدينه دچار قحطى و بى آبى شديد شدند، ماه رمضان همان سال رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نماز استسقاء خواندند(۵۳۲) نماز استسقاء چنان كه فقهاء فرموده اند دو ركعت است مانند نماز عيد، كه در ركعت اول پنج قنوت و در ركعت دوم چهار قنوت دارد و در اول هر قنوت تكبير گفته مى شود.

مستحب است كه مرم سه روز روزه بگيرند و در روز سوم به مصلى رفته نماز استسقاء بخوانند و روز سوم دوشنبه باشد اگر نشد از چهار شنبه روز گرفته و در جمعه نماز روند، امام جماعت بعد از نماز رداى خويش پشت رو كرده و به شانه مى اندازد، بالاى منبر رفته، روبه قبله صد مرتبه با صداى بلند الله اكبر مى گويد، بعد به طرف مردم دست راست متوجه شده صد مرتبه با صداى بلند سبحان الله مى گويد، بعد به طرف چپ به مردم متوجه شده صد مرتبه با صداى بلند لااله الاالله مى گويد، بعد به مردم روكرده، صد مرتبه الحمدالله، مى گويد، آنگاه دست بلند كرده و با مردم شروع به مردم و با عجز و الحاح ازخدا طلب ياران مى كنند...

مرحوم مجلسى در بحار از انس بن مالك نقل كرده: مردم برعهده رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله به قحطى گرفتار شده، و گفتند: يا رسول الله باران ناياب شده، درختان خشكيده، حيوانات تلف شدند، مردم گرفتار قحطى گشتند، ازخداى عزوجل براى ما فلان بطلب.

فرمود: در فلان روز براى استسقاء بيرون شويد و با خود صدقاتى بياوريد در روز موعود آن حضرت با مردم به مصلى بيرون رفتند، حضرت در جلو ايستاده دو ركعت با مردم نماز خواندند، آن حضرت در نماز عيدين و استسقاء در ركعت اول حمد و سوره اعلى و در دوم حمد وسوره غاشيه مى خواندند. آنگاه روبه مردم كرده و رداى خويش را پشت رو فرمود تا قحطى به فراوانى برگردد، بعد زانو بر زمين زد و دست به درگاه پروردگار دراز نمود، و تكبير گفت، و بعد فرمود: اللهم اسقنا و اغثنا غيثا مغيثا، و حيا ربيعا، غدقا مغدقا عاما هنيئا مريئا مريعا و ابلا شاملا مسبلا مجلجلا دائما دررا نافعا غير ضار عاجلا غير رائث اللهم تحيى به البلاد و تغيث به العباد و تجعله بلاغا للحاضر منا و الباد اللهم انزل فى ارضنا زينتها و انزل عليها سكنها اللهم انزل علينا من السماء ماء طهورا تحيى به بلدة ميتا واسقه مما خلقت انعاما و اناسى كثيرا(۵۳۳)

انس گويد: ازمحل نماز حركت نكرده بوديم كه تكه هاى ابر در هوا پيدا شده و به هم پيوستند آن وقت هفت شبانه روز مرتب باران باريد، مردم شكايت آمدند كه يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله زمين غرق شد، خانه ها ويران گرديد، راهها قطع شدند از خدا بخواهيد كه باران را تمام فرمايد، حضرت كه در منبر بود تبسم فرمود به طوريكه دندانهاى مباركش ديده شد، اين تبسم به علت سرعت ملامت انسان بود، بعد دست به درگاه خدا برداشت كه:

اللهم حوالينا و لاعلينا، اللهم على رؤ س الضراب و منابت الشجر و بطون الاودية و ظهور الاكام

پروردگارا بر اطراف ما بباران نه بر ما، خدايا بر تپه ها و بر باغها و دره ها و جنگلها بباران، انس بن مالك، گويد: ابرها از مدينه كنار رفتند، و در اطراف شهر حلقه زدند، بالاى شهر به صورت دائره از ابر خالى شده فقط بر اطراف مى باريد.

در بعضى روايات آمده: چون مدينه به صورت چادرى درآمد، و باران فقط بر اطراف مى باريد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خنديد تا دنهايش آشكار گرديد، فرمود: خدا به عمومى ابوطالب رحمت كند، اگر زنده بود، از دين اين وضع چشمش روشن مى شد، كيست كه شعر او را بر ما بخواند، على بن ابيطالبعليه‌السلام برخاست و گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله گويا اين شعر پدرم را اراده فرموده اى؟ كه در تعريف شما فرموده است:

و ابيض يستسقى الفهام بوجهه

ثمال اليتامى عصة للارامل

تلوذ به الهلاك من آل هاشم

فهم عنده فى نعمة و فواضل

كذبتم و بيت الله يبزى محمد

و لما نقاتل دونه و نناضل

و نسلمه حتى نصرع حوله

و نذهل عن انبائهم والحلائل(۵۳۴)

حضرت فرمود: آرى اين را مى گفتم: يعنى: نورانى جمالى (در رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ) كه به نورانيت او از ابر آب خواسته مى شود، پناه يتيمان و حافظ آبروى زنان بى صاحب است. مبتلايان آل هاشم به او پناه مى آورند و در محضر او از نعمتا بهره مند مى شوند، كفار قريش دروغ مى گوييد كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را تنها مى گذاريم، و در حمايت او شمشير نمى زنيم و جنگ نمى كنيم، و او را به شما تسليم مى نماييم نه بلكه از او دفاع مى كنيم تا درحمايت او به خون در غلطيم و از زنان و فرزندان چشم بپوشيم

اشعار چهار گانه از قصيده معروف حضرت ابوطالب است كه در وصف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و حمايت از وى سروده است تمام قصيده نود و چهار (۹۴) بيت است(۵۳۵)

به هر حال نماز استسقاء از مستحبات اسلام است كه توسط آن حضرت تشريع گرديد، بعد ازوى امامانعليه‌السلام و صلحاء به آن عمل كرده و مى كنند، بعد از وقايع شهريور ۱۳۲۰ كه متفقين به ايران حمله كردند، در شهر قم كم آبى شد، مرحوم آية الله آقاى سيد محمد تقى خوانسارى در قم نماز استسقاء خواندند، بارانى تاريخى باريد به طورى كه: افسران آمريكايى يا انگليسى به آن حضرت سفارش كردند از خدا بخواهيد، جنگ تمام شود ما نيز به نزد خانواده هاى خويش برگرديم.

محارب و مفسد فى الارض شوال سال ششم

محارب با خدا و رسول و مفسد فى الارض عنوانى است كه قرآن مجيد آن را در حق كسانى به كار برده و واجب القتل قلمدادشان كرده است. آنها كسانى هستند كه بر عليه اسلام، يا برعليه مصالح عمومى و يا بر عليه امنيت مردم كار مى كنند مانند، كسى كه روز روشن سلاح به دست گرفته نا امن ايجاد مى كند و يا راه را بر مسافران مى بندد، يا اسرار مسلمانان به بيگانگان ميدهد و برعليه اسلام جاسوسى مى كند، و يا زن و مردى كه عفت عمومى را با خطر انداخته و ناموس ‍ مردم را به ديگران مى دهند و يا موادمخدر وارد و يا توزيع مى كند و امثال آن، همه اينها با خدا و روسول خدا در جنگند كه آنها صلاح و آرامش و امنيت مردم را مى خواهند و اينها آن را به خطر مى اندازند، خداوند فرموده:

انما جزاءالذين يحاربون الله، و رسوله و يسعون فى الارض ‍ فسادا ان يقتلوا او يصلبوا او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف او ينفوا من الارض... (۵۳۶)

محاربان با خدا و رسول كه براى فساد در جامعه تلاش مى كنند كيفرشان فقط آن است كه به طور بيرحمانه كشته شوند، يا به دار آويخته گردند، يا دستها و پاهايشان به عكس بريده شود و يا از آن محل تبعيد گردند.

طبرسى در مجمع البيان فرموده: به قولى اين آيات در رابطه با عرينى ها نازل گرديد(۵۳۷) آنها به مدينه آمدند تا مسلمان شوند ولى هواى مدينه با آنها سازگار نبود، رنگهايشان زرد گرديد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به آن ها فرمود: برويد در نزد شترهاى زكات بمانيد و از شيرهاى... آنها بخوريد، آنها چنان كردند و صحت يافتند، آنگاه از اسلام مرتد شده، چوپانها را كشتند و شتران را بردند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چون از ماجرا با خبر شد دستور داد آنها را تعقيب و گرفته به مدينه آوردند، فرمود دست و پايشان را به عكس بريدند و چشمهايشان را درآوردند... و نيز گويند: آيات درباره قطاع الطريق نازل شد، معظم فقها بر اين قولند(۵۳۸) اين قضيه و نزول آيات در كافى، ج ۷، ص ۲۴۵، باب حدالمحارب از امام صادقعليه‌السلام نقل شده ولى در آنجا كندن چشم نيست.

انس بن مالك گويد: چون آنها را به مدينه آوردند، من با جوانان مدينه در پى آنها مى رفتيم تا ايشان را به محضر رسول الله آوردند، فرمود: دست و پاى آنها را قطع كرده و چشمهايشان را درآوردند و در همانجا به دار آويخته و من به آن ها نگاه مى كردم... و چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اين كار را با آنها كرد آيه،انما جزاءالذين يحاربون الله و رسوله... نازل گرديد، اين جريان در شوال سال ششم هجرت بود(۵۳۹) مجلسى عليه الرحمه نيز آن را در ماه شوال سال ششم گفته است(۵۴۰) .

ابن اثير در نهايه (سهل) گفته است: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چمشهاى آنها را درآورد چون آنها چشمهاى چوپانها را درآورده بود، حضرت مقابله به مثل كرد، آرى حكم قصاص نيز بر آنها جارى فرموده است، واقدى درباره يكى از شهداء گويد: دست و پاى او را قطع كردند و خارها را در زبان و دو چشمش فرو بردند تا از دنيا رفت(۵۴۱) .

به نظر مى آيد اولين بار حكم محارب در رابطه با عرينى ها عملى شده و رسميت يافته است چنان كه دركافى نيز از امام صادق نقل شده در اينكه: اين چهار حكم به ترتيب و نسبت به نحوه جرم است و ياحكم در اختيار هر يك مخير است روايات مختلف نقل شده، تفصيل آن در فقه و فتاوى ديده شود، آويزان كردن از دار به به جهت تماشاى مردم و عبرت آنان است.

حكم اظهار

سمهودى در وفاءالوفاء، ج ۱، ص ۳۱۰، و حلبى در سيره، ج ۳، ص ‍ ۵۰۱ گفته اند: حكم اظهار در سال ششم هجرت نازل گرديد، اظهار آن است كه: شخصى در نزد دو نفر عادل از روى عمد به زنش ‍ بگويد: تو بر من مانند پشت مادرم هستى انت على كظهر امى.

اين كار در جاهليت يكى از طلاقها بود كه براى اذيت زن اين سخن را مى گفتند و از زن كنار مى شدند چون به عقيده شان ديگر زن بر آنها حرام شده بود.

قرآن مجيد از اين كار نهى كرد و آن را چيز منكر و ناپسند خواند و اگر كسى اين كار را بكند زنش بر او حرام مى شود، يا بايد به زنش طلاق رسمى بدهد و از او جدا شود و يا كفاره بدهد، و به زنش برگردد، كفاره اش آزاد كردن يك برده و در صورت ميسر نبودن دو ماه پى در پى روزه گرفتن و گرنه طعاد دادن به شصت نفر فقير است و اگر هيچ يك از اين دو كار را نكند حاكم شرع او را زندانى مى كند، تا يكى از دو را انجام دهد، پنج آيه از اول سوره مجادله كه در اين رابطه نازل شده است چنان كه خواهد آمد.

امين الاسلام طبرسى در مجمع البيان نقل كرده: زنى به نام ثعلبه دختر خوليد شوهرش از او كام خواست و او امتناع كرد، شوهرش در خشم شده و گفت: حالا كه امتناع كردى انت على كظهر امى آنگاه از گفته خويش پشيمان گرديد، و چون اظهار از طلاق اهل جاهليت بود به زنش گفت: به گمانم تو ديگر براى من حرام شدى.

زن گفت: اين طور نگو، اول به محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله برو و از او مطلب را بپرس شوهرش كه اوس بن صامت نام داشت گفت: من از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شمرمم مى آيد، گفت: اجازه بده من بروم، گفت: مانعى ندارد برو و بپرس، زن محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد، عايشه در منزل مشغول شستن سرش ‍ بود، زن گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله شوهرم اوس بن صامت مرا در جوانى ام گرفته، آن وقت صاحب مال و خانواده بودم واكنون كه مال مرا خورده و جوانيم را از بين برده و خانواده ام متفرق شده اند و عمرم زياد شده، با من ظهار كرده و بعد نادم شده است آيا راهى هست كه لطف فرمايى و با آن راه باز به زندگى خود برگرديم؟!

حضرت فرمود: چنين مى دانم كه بر او حرام شده اى، زن داد و بيداد كرد كه يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله ! به خدايى كه بر تو قرآن فرستاده است، او طلاق به زبان نياورده و او پدر فرزندان من است و از همه بيشتر دوستش مى دارم. حضرت باز فرمود: اين طور مى دانم بر او حرام شده اى، در رابطه با كار تو فرمانى از خدا نيامده است، او مرتب از حضرت مى خواست و هر دفعه كه حضرت مى فرمود: بر او حرام شده اى، فرياد مى كشيد و مى گفت بى چارگى و حاجتم را به خدا شكايت مى برم، خدايا چيزى بر پيامبرت نازل فرما، و اين اولين ظهار در اسلام بود.

عايشه شروع به شستن قسمت ديگر سرش كرده بود كه زن گفت: اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در كار من نظرى كن خدا مرا فداى تو كند، عايشه گفت: سخن كوتاه كن، آيه چهره رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله را نمى بينى حالت نزول وحى است كه پيامبر خدا در حال بى خبرى از دنياست، و چون حالت وحى منقضى شد، حضرت به زن فرمود: برو شوهرت را نزد من بياور.

چون اوس بن صامت محضر آن حضرت آمد، حضرت آيات: قد سمع الله قول التى تجادلك... را (كه خواهد آمد) براى او خواند، آنگاه به وى فرمود: آيا مى توانى برده اى آزاد كنى؟ يا رسول الله قيمت برده گران است درآن صورت همه اموالم مى رود و من كم ثروتم، فرمود: آيا مى توانى دو ماه پى در پى روزه بگيرى؟ گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله اگر در روز سه بار غذا نخورم چشمم چنان كم نور مى شود كه مى ترسم كور باشم، فرمود: آيا مى توانى شصت مسكين را طعام دهى؟ گفت: نه والله مگر آنكه ياريم كنيد، حضرت فرمود: من پانزده صاع (۴۵ كيلو) طعام به تو كمك مى كنم و دعا مى نمايم كه خدا بركتت دهد، آنگاه پانزده صاع طعام به او داد و دعاى بركت كرد، مردكفاره داد و به زنش برگشت(۵۴۲) آيات نازله به قرار ذيل اند:

قد سمع الله قول التى تجادلك فى زوجها و تشتكى الى الله و الله يسمع تحاوركما ان الله سميع بصير الذين يظاهر منكم من نسائهم ما هن امهاتهم ان امهاتهم الا اللاتى ولدنهم و انهم ليقولون منكرا من القول و زورا و ان الله لعفو غفور و الذين يظاهرون من نسائهم ثم يعودون لما قالوا فتحرير رقبة من قبل ان يتماسا ذلكم توعظون به والله بما تعلمون خبير فمن لم يجد فصيام شهرين متتابعين من قبل ان يتماسا فمن لم يستطع فاطعام ستين مسكينا ذلك لتؤ منوا بالله و رسوله و تلك حدود الله و للكافرين عذاب اليم(۵۴۳)

خدا شنيد سخن زنى را كه درباره شوهرش با تو چانه مى زد و به خدا شكايت كرد، خد گفتگوى شما دو نفر را مى شنيد كه خدا شنوا و بيناست آنان كه با زنان خود اظهار مى كنند، آن زنان مادران آنها نيستند، مادران آن ها زنانى هستند كه آنها را زاييده اند، آنها سخن ناپسند و باطل مى گويند خداوند بسيار عفو كننده و آمرزنده است، آنان كه با زنان خود اظهار مى كنند وسپس به زنان خويش برمى گردند (به مقاربتى كه برخود حرام كرده اند) حكمشان آزاد كردن يك برده است پيش از آنكه با هم نزديكى كنند، با اين كار موعظه مى شويد (كه ديگر چنين كارى نكنيد) خداوند به آنچه مى كنيد داناست، هر كه برده پيدا نكند، وظيفه اش دو ماه روزه است، پى در پى (اقلا ۳۱ روز پى در پى باشد) پيش از آنكه با هم مقاربت كنند، هر كه نتواند وظيفه اش طعام دادن به شصت نفر مسكين است اين براى آن است كه به خدا و رسولش ايمان بياوريد، حدود خدا اينها است و كافران را عذاب اليم هست.

ماجراى حديبيه(۵۴۴)

در ماه ذوالقعده سال ششم هجرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با ياران خود براى عمل عمره به طرف مكه حركت كردند، زيرا كه خدا در خواب به او دستور داده بود داخل مسجد الحرام شود وطواف كند و سر بتراشد، حضرت اين خواب را براى ياران نقل كرده، همه خوشحال شده بودند، و با همان اميد به طرف مكه رفتند.

ياران آن حضرت هزار و چهار صد نفر بودند(۵۴۵) از دوالحليفه احرام عمره بستند و شترهاى قربانى را با خود سوق دادند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به تنهايى شصت و شش شتر سوق كرده و قسمتى از بدن آنها را با خون كوهانشان رنگين كرده بود كه اين عمل را اشعار مى گويند...

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در مسير خويش از قبائل عرب مى خواست آن ها هم در اين سفر شركت كنند ولى آنها شركت نكرده و گفتند: آيا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله و يارانش مى خواهند داخل مسجدالحرام شوند با آنكه قريش تا دروازه هاى مدينه آمده و با آنها جنگيدند، نه محمد و يارانش به مدينه بر نمى گردند، آن حضرت چون به حديبيه رسيد، قريش از آمدن وى مطلع شده و به لات و عزى قسم خوردند كه نگذارند، حضرت داخل مكه شود، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به آن ها پيام داد كه من براى جنگ نيامده ام، آمده ام، عبادت انجام دهم قربانى ذبح كنم و گوشتهاى قربانى در اختيار آنها بگذارم، كفار مكه عروة بن مسعود ثقفى را كه مرد عاقلى بود به نمايندگى محضر آن حضرت فرستادند.

او چون به محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيد گفت: يا محمد من قوم تو قريش را در حالى ديدم كه چادرها و زنان و اطفال را از ميان خود بيرون برده و به لات و عزى سوگند ياد كرده اند كه تا آخرين نفر خواهند جنگيد و تو را نخواهند گذاشت به مكه كه حرام آن هاست وارد شوى، آيا مى خواهى قوم خويش را يكسره از بين ببرى؟! حضرت فرمود: من براى جنگ نيامده ام، براى عبادت عمره آمده ام قربانيها را ذبح كرده و گوشت آنها را در اختيار شما قرار خواهم داد.

عروة بن مسعود گفت: به خدا قسم نديده ام كسى مانند تو تا به حال ممنوع شده باشد، آنگاه او پيش قريش آمد، و گفت: ايهاالناس اين شخص براى جنگ نيامده، مى خواهد عمره به جاى آورد، گشت قربانيها را نيز در اختيار شما قرار دهد گفتند: به خدا قسم اگر محمد داخل مكه شود و آن عرب به گوش عرب برسد ما يقينا ذليل گشته و عرب بر ما جرئت خواهند كرد(۵۴۶)

آنگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از عمربن خطال خواست به مكه برود و از آن ها بخواهد كه بگذارند حضرت با مسلمانان وارد شهر شود وعمل عمره را انجام دهد، و قربانيها را در مكه ذبح كند، عمر درمقام اعتذار گفت: يا رسول الله من در مكه دوستى ندارم و قريش مى ترسم زيرا كه عداوتم با آن ها شديد است عثمان بن عفان در ميان اهل مكه از من عزيزتر است، او را بفرستيد، حضرت فرمود: راست گفتى.

آنگاه به عثمان مأموريت داد كه پيش ابوسفيان و اشراف مكه برود و بگويد كه آن حضرت براى جنگ نيامده است بلكه غرضش زيارت كعبه و تعظيم آن است قريش عثمان را بازداشت كردند، به آن حضرت خبر رسيد كه عثمان را كشته اند، فرمود: اگر قضيه راست باشد از جايم تكان نخواهم خورد و با اهل مكه خواهم جنگيد.

سپس از مردم درباره جهاد بيعت خواست، و به درختى كه در آنجا بود تكيه كرد و مردم شروع به بيعت كردند كه با مشركان بجنگند و فرار نكنند، عبدالله بن معقل مى گويد: آن روز بالاى سر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله ايستاده و با چوب مسواكى مردم را كنار مى كردم و او از مردم بيعت مى گرفت، مردم با او به مرگ بيعت نكردند بلكه بيعت كردند كه فرار نكنند.

و آيه:لقد رضى الله عن المؤمنين اذ يباعونك تحت الشجرة فعلم ما فى قلوبهم فانزل السكينة عليهم و اثابهم فنحا قريبا (۵۴۷) .

بالاخره سهيل بن عمرو با اختيار تام از جانب اهل مكه به حديبيه آمد تا به نحوى اين قضيه حل شود، حضرت آمدن او را به فال نيك گرفت: بعد از گفتگوى زياد پيمانى به شرح ذيل ميان طرفين منعقد گرديد:

۱: ميان مسلمانان و كفار مكه ده سال جنگى واقع نشود، و طرفين دست از جنگ بكشند.

۲: هر كه از اصحاب رسول خدا براى حج يا عمره يا تجارت داخل مكه شود مال و جان او در امان خواهد بود، و هر كه از قريش به قصد شام يا مصر از مدينه بگذرد مال و جانش در امان خواهد بود.

۳: طرفين به فكر خيانت و دزدى نسبت به يكديگر نخواهند بود، هركس و يا گروه بخواهد به پيمان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله يا قريش درآيد صاحب اختيار خواهد بود، در آن وقت مردم قبيله خزاعه گفتند: ماهم پيمان محمديمصلى‌الله‌عليه‌وآله ، مردم قبيله كنانه نيز گفتند: ما در پيمان قريش هستيم.

۴: اگر مردى از اهل مكه ولو مسلمان هم باشد به ميان مسلمانان فرار كند، بايد او را برگردانند و اگر مسلمانى به قريش فرار كند آنرا برنگردانند، در اين شرط مسلمانان سر و صدا كردند، حضرت براى اسكات آنها فرمود: اگر كسى از ما پيش آنها برود از رحمت خدا به دور باشد و اگر كسى پيش ما آيد برمى گردانيم، اگر اسلام حقيقى داشته باشد بالاخره خدا براى او فرجى خواهد داد.

۵: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله امسال از حديبيه برگردد و در سال آينده بيايد آن وقت، كعبه و مسجد الحرام سه روز در اختيار او خواهد بود، قربانيها كه آورده شده در حديبيه بماند و به مكه برده نشود.

چون توافق لفظى حاصل شد، آن حضرت علىعليه‌السلام را خواست و فرمود: بنويس: بسم الله الرحمن الرحيم، سهيل گفت: به خدا من نمى دانم رحمان چيست، بنويس بسمك اللهم، مسلمانان گفتند: به خدا بايد بسم الله... نوشته شود حضرت فرومود: بنوس ‍ باسمك الله اين پيمانى است كه محمد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سهيل گفت اگر مى دانستم كه رسول خدايى از كعبه مانعت نمى شدم و با تو جنگ نمى كرديم، بنويس: محمدبن عبدالله.

حضرت فرمود: من رسول خدايم، هر چند كه تكذيبم كنيد، بعد فرمود: على كلمه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله را محو كن، عرض ‍ كرد يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله از دستم نمى آيد كه نبوت را از نام تو محو كنم(۵۴۸) حضرت فرمود: انگشت مرا روى آن كلمه بگذار علىعليه‌السلام انگشت آن حضرت را روى كلمه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله گذاشت و حضرت با دست خود آن را محو كرد، به علىعليه‌السلام فرمود: اين قضيه به سر تو هم خواهد آم د و به اجبار و فشار خواهى پذيرفت(۵۴۹) .

بعد فرمود: بنويس: اين پيمانى است كه محمدبن عبدالله و سهيل بن عمرو منعقد كردند، قرار گذاشتند كه ده سال در ميان طرفين جنگى واقع نشود... سه شرط از شروط پنجگانه را علىعليه‌السلام نوشت، دو شرط ديگر را سهيل بن عمرو بعد از رضايت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله اضافه نمود.

پس از پايان صلح، حضرت سر تراشيد و قربانى كرد و از احرام خارج شد، مسلمامان نيز چنين كردند، آنگاه آن حضرت با مسلمانان به مدينه برگشتند و به مسلمانان نيز چنين كردند، آنگاه آن حضرت با مسلمانان به مدينه برگشتند و به وقت مراجعت در كراع الغميم(۵۵۰) ؛انا فتحناك لك فتحا مبينا (۵۵۱) تا آخر نازل گرديد و خداوند اين پيشامد را فتح آشكار ناميد فتحى كه براى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله غفران و اتمام نعمت و هدايت و نصرت و براى مؤمنان سبب بهشت و براى منافقان و مشركان موجب عذاب بود.

حضرت از نزول سوره فتح بسيار شاد و مسرور گرديد، و فرمود: آن از همه دنيا و من محبوبتر است(۵۵۲) .

در تكميل ماجراى صلح حديبيه نكاتى چند قابل ذكر و بررسى است ما آن ها را يكى يكى نقل كرده و توضحى مى دهيم.

صلح حديبيه و عمربن الخطاب

در مجمع البيان از عمربن خطاب نقل كرده كه گويد: به خدا قسم از روزى كه مسلمان شدم (در نبوت آن حضرت) شك نكرده بودم مگر در آن روز، پيش او آمده گفتم مگر تو پيامبر خدا نيستى؟ فرمود: بلى پيامبر خدا هستم، گفتم: مگر ما بر حق نيستيم، مگر دشمن ما بر باطل نيست؟! فرمود: بلى، گفتم: پس در اين صورت چرا در دين خود اين پستى را قبول كنيم؟! فرمود: من رسول خدايم او را نافرمانى نمى كنم، او يار من است.

گفتم: مگر نمى گفتى ما حتما به كعبه مى رويم و طواف مى كنيم؟! فرمود: آرى ولى نگفتم كه امسال مى رويم، گفتم: بلى، فرمود: تو در آينده به كعبه مى روى طواف مى كنى.

در تفسير قمى از امام صادقعليه‌السلام نقل شده: حضرت به عمرو فرمود: خدا به من وعده كرده و خلف وعده نمى كند، عمر گفت: اگر چهل نفر داشتم جلو اين صلح را مى گرفتم.

واقدى در مغازى، ج ۲، ص ۶۰۶ نقل مى كند: چون گفتگو درباره صلح تمام شد و فقط آن مانده كه نوشته و امضا شود، عمربن الخطاب برجست و گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آيه ما مسلماان نيستيم؟! فرمود: بلى، گفت: پس چرا اين پستى را در دين خود قبول كنيم؟! حضرت فرمود: من رسول خدايم فرمان او را مخالفت نخواهم كرد، و خدا مرا ضايع نمى كند، عمر (در حالت عصبانى) پيش ابوبكر رفت و گفت: اى ابى بكر آيا ما مسلمان نيستيم؟ گفت: بلى، گفت: پس چرا در دين خود اين پستى را بر خود هموار سازيم؟! ابوبكر گفت: از فرمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اطاعت كن، من شهادت مى دهم كه او رسول خداست و حق آن است كه امر مى كند، ما هرگز با امر او مخالفت نخواهيم كرد و خدا او را رها نخواهد ساخت.

ولى عمر جريان را بس ناپسند مى دانست و مرتب به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مى گفت چرا در دين خود اين پستى را قبول كنيم؟! حضرت در جواب مى گفت: من رسول خدايم او مرا ضايع نخواهد كرد، ولى عمر دست بردار نبود تا اينكه ابوعبيده به او پرخاش كرد و گفت: پسر خطاب آيا سخن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله را نمى شنوى، از شيطان به خدا پناه ببر، راءى خود را ناحق بدان...!

ابن عباس گويد: عمر در زمان خلافتش به من گفت: (در نبوت آن حضرت) چنان به شك افتادم كه از وقت مسلمان شدن آن طور شك نكرده بودم و اگر در آن روز يارانى مى يافتم بر عليه آن صلح قيام مى كردم ولى خدا عاقبت آن را به خير كرد.

ابوسعيد خدرى از ياران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كرده: عمر روزى به من گفت من در صلح حديبيه در رسالت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شك كردم، و با آن حضرت چنان با خشنوت برخودر كردم كه مثل آنرا نكرده ام، به كفاره آن برده هايى آزاد كردم، روزگارى روزه گرفتم، و اكنون كه به آن فكر مى كنم بزرگترين غصه من مى باشد به خدا قسم شك بر من عارض شد و پيش خود گفتم: اگر صد نفر در راءى من بود، اصلا به اين صلح تن در نمى دادم.

ولى چون صلح واقع شد در ايام صلح كسانى كه اسلام آوردند بيش ‍ از آنان بود كه تا زمان حديبيه اسلام آورده بودند، در اينجا سخن واقدى در رابطه با موضع عمربن الخطاب تمام ميشود.

رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله و خواندن و نوشتن

از اعلام الورى نقل شد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به على بن ابيطالبعليه‌السلام فرمود: دست مرا بر روى كلمه رسول الله بگذار و آنگاه كلمه را بر دست خود محو كرد و به جاى آن محمدبن عبدالله نوشته شد، اين سخن در نقلهاى ديگر نيز آمده است و آن نشان مى دهد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بعد از بعثت نيز خواندن و نوشتن نمى دانسته و چنانكه قبل از بعثت نيز چنين بود، آيه و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب ولا تخطه بيمينك اذا لارتاب المبطلون(۵۵۳) صريح است در آنكه آن حضرت قبل از بعثت خواندن و نوشتن نمى دانسته است، يعنى تو پيش از آمدن وحى نه خواندن كتابى بلد بودى و نه با دستت چيزى مى نوشتى وگرنه اهل باطل در نبوت تو شك كرده و مى گفتند، در اثر خواندن و نوشتن است.

اما راجع به بعد از بعثت اختلاف شديد وجود دارد كه مى دانسته و يا نمى دانسته، هر يك از دو گروه استدلالهاى مفصلى دارند مثلا بعضى گفته اند: اگر خواندن و نوشتن نمى دانست چطور در آخر عمر فرمود: براى من دوات و شانه بياوريد، براى شمانامه اى بنويسم كه بعد از آن ابدا گمراه نشويد: ايتونى بدوات و كتف اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده ابدا(۵۵۴)

در جواب گفته اند: معلوم نيست نظر آن حضرت نوشتن خودش ‍ بوده، بلكه اگر ديگرى هم به دستور وى مى نوشت اين تعبير صحيح بود، طالبان تفصيل به كتاب بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۱۳۲ - ۱۳۵، و به اوائل كتاب مكاتيب الرس. ل و به رساله پيامبر امى نوشته مرحوم شهيد مطهرى رجوع كنند، گويى آن شهيد مرحوم مى خواهد اين قول راتاءييد كند كه آن حضرت تا آخر عمر خواندن و نوشتن بلد نبوده است ناگفته نماند: اگر هم آن حضرت نوشتن مى توانست، نوشته اى از وى به يادگار نمانده است.

 

ستدعى الى مثلها 

وقتى كه سهيل بن عمرو با نوشتن كلمه رسول الله مخالفت كرد، حضرت با دست خويش آن كلمه را محو نمود و به علىعليه‌السلام فرمود:

ستدعى الى مثلها فتجيب و انت على مضض

تو هم به نظر چنين صلح تحميلى خوانده مى شوى و با درد و رنج آن را قبول مى كنى.

اين يك خبر غيبى بود كه آن حضرت اشاره فرمود، حدود ۲۸ سال بعد از آن، صلح تحميلى صفين پيش آمد، علىعليه‌السلام دراثر توطئه منافقان نظير اشعث بن قيس و عمروبن عاص مجبور شد با معاويه صلح كند، در صلحنامه نوشتند: هذا ما تقاضى عليه على اميرالمؤمنين معاويه گفت: چه بد آدمى هستم اگر بگويم او اميرالمؤمنين است و بعد با او بجنگم، عمروبن عاص به كاتب گفت: اسم او و پدرش را بنويس، او اميرشماست امير ما نيست، چون نامه را محضر آن حضرت آوردند فرمود كلمه اميرالمؤمنين را پاك كنند، احنف بن قيس گفت: محو مكن، اشعث بن قيس، گفت محو بكن، امام صلوات الله عليه فرمود: الله اكبر، لااله الاالله جريان است جريان، بدانيد والله اين كار در حديبيه به دست من انجام گرفت، نوشتم هذه ما تصالح عليه محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله و سهيل بن عمرو سهيل گفت: اگر بدانستم كه رسول خداست ديگر با او جنگ نمى كردم و مانع از رفتنش به مكه نمى شدم بنويس: محمدبن عبدالله، حضرت فرمود: يا على اگر محمدبن عبدالله هم بنويسى رسالت من از بين نمى رود.

من امروز نظير همان را به پسران مشركان مى نويسم چنان كه در گذشته براى پدرانشان نوشتم اين همان سنت و طريقه است، عمروبن عاص گفت: سبحان الله ما را به كفار تشبيه كردى با آنكه مؤمن هستيم، امام فرمود: پسر زن زناكار براى كفار دوست نبوده اى و كى براى مسلمانان دشمن نبوده اى(۵۵۵)

زنان مهاجره

بعد از امضاى صلحنامه، هنوز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در حديبيه بود كه زنى به نام سبيعه دختر حرث كه مسلمان شده بود به صف مسلمانان پيوست، شوهرش بنام مسافر كه كافر بود گفت: يا محمد زن مرا به خودم برگردان چون شرط شده هر كه از ما به طرف شماآيد برگردانى و هنوز مهر صلحنامه خشك نشده است در اين رابطه آيه دهم از سوره ممتحنه نازل گرديد:

يا ايهاالذين آمنوا اذا جائكم المؤمنات فامتحنوهن الله اعلم بايمانهن فان علمتموهن مؤمنات فلاترجعوهن الى الكفار لاهن حل لهم و لاهم يحلون لهن و آتوهم ما انفقوا و لاجناح عليكم ان تنكحوهن اذا آيتموهن اجورهن و لا تمسكوا بعصم الكوافر...؛ اين آيه مى گويد: وقتى زنان مؤمن به دارالاسلام هجرت كردند امتحان كنيد اگر معلوم شد كه مؤمنه اند به طرف كفار برنگردانيد كه آنها ديگر نسبت به هه حلال نيستند، امتحان آن بود كه زن قسم بخورد فقط به جهت اسلام به دار اسلام آمده نه اين كه از شوهر خود قهر كرده و يا عاشق يكى از مسلمامان شده است و نيز مى گويد: نكاح زنان كافر را نگاه نداريد، و به حكم آن، اگر مردى اسلام مى آورد به زنش تكليف اسلام مى كرد و در صورت عدم قبول از او جدا مى شد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سبيعه را خواست و به او سوگند داد، او گفت: به خدايى كه جز او خدايى نيست من نه به علت قهر از شوهرم آمده ام و نه به علت عشق به يكى از مسلمين، فقط به خاطر اسلام آمده ام، حضرت مهريه او را به شوهرش داد و او را نگه داشت. آنگاه هر كه از مردان مى آمد حضرت آن را برمى گرداند و هر كه از زنان مى آمد، بعد از امتحان، مهريه او را به شوهر كافرش مى داد و زن را نگاه مى داشت.

ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط به مدينه هجرت كرد، برادرانش به مدينه آمده و از حضرت خواستند كه او را برگرداند، حضرت فرمود: شر برگرداندن درباره مردان است، زنان را شامل نمى شود، لذا او را تحويل نداد(۵۵۶)

وهابيها جانشين كفار قريش

ناگفته نماند: به حكم:ان الذين كفروا و يصدقون عن سبيل الله و المسجد الحرام الذى جعلناه للناس سواء العاكف فيه والباد... (۵۵۷)

مكه براى عموم مردم يكسان است خواه اهل آنجا باشد و يا اهل جاى ديگر، و كسى را نمى شود از زيارت كعبه و انجام مناسك بازداشت و نيز به حكم كريمه:و من دخل كان آمنا (۵۵۸)

هر كه داخل حرم شد درامان است نمى شود به او تعرض كرد و حتى اگر در خارج از حرم جنايتى انجام داده و به حرم پناه برد نمى شود او را در حرم بازداشت، كرد، بايد كارى كرد كه از حرم بيرون آيد و آنگاه بازداشت شود، در صدر اول اسلام مخالفان حكومت به حرم پناه بردند، كسى متعرض آنها نمى شد.

ولى اين حصار الهى از زمان بنى اميه شكسته شد و احكام خدايى مورد ملعبه آن ناپاكان قرار گرفت جريان را بايد در تاريخ خواند، از آن وقت كه وهابيها و آل مسعود توسط روباه پير استعمار انگلستان سياه، بر حرمين، مسلط شدند، بارها اين حسن خدايى، را شكسته اند و اخيرا در سال ۱۳۶۶ شمسى روز ۴ ذوالحجة الحرام حجاج ايرانى را در كنار مسجدالحرام به رگبار بسته و در قتل عامى كه بوجود آوردند بيشتر از چهارصد نفر از ميهمانان خدا ضيوف الرحمن را شهيد كردند، نگارنده كه در آن سال در مكه بودم و به طور معجزه آسا نجات يافتم، و امسال كه سال ۱۳۶۸ شمسى است دومين سال است كه سعوديهاى عامل آمريكا صد عن سبيل الله كرده و مانع رفتن حجاج ايرانى به مكه شده اند، خداوند به احترام حرمين، حرمين شريفين، را از شر آنها نجات دهد.

نامه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله به پادشاهان عصر

يكى از وقايع بسيار مهم سال ششم هجرت نامه نوشتن آن حضرت به شاهاو امراء وقت و دعوت آنها به دين مبين اسلام است كه با آن طريق اثبات فرمود: دين اسلام براى همه جهانيان نازل شده و آن حضرت براى همه اهل عالم پيامبر و راهنماست، اين عمل تا آن وقت سابقه نداشت، و حتى ده ها بار بالاتر از آن بود كه موسى و هارون عليهما السلام، به دربار فرعون رفته و او را به توحيد دعوت كردند، خلاصه آن نامه ها چنين بود كه: دينى از طرف خدا نازل شده و پيامبرى مبعوث گرديده، شما بايد آن دين را پذيرفته و ملت خويش را بر آن بخوانيد.

از پيدايش اسلام تا به حال چنين چيزى ديده نشده بود تا در زمان ما يكى از فرزندان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله يعنى حضرت امام خمينى صلوات الله عليه، بنيان گذار جمهورى اسلامى ايران نظير اين نامه جدش را به رهبر شوروى، گورباچف نوشت واو را به توحيد خواند و توسط يك مجتهد عالى مقام حضرت آية الله جوادى آملى آن نامه به قائد شوروى ارسال گرديد ما در پايان اين فصل به آن اشاره خواهيم كرد.

ابن هشام در سيره خود ج ۴، ص ۲۵۴ اين جريان را در سال ششم بعد از صلح حديبيه گفته است، بن اثير نيز دركامل، ج ۲ ص ۱۴۳، آن را از حوادث سال ششم مى داند، علامه مجلسى رحمه الله در بحارالانوار ج ۲۰، ص ۳۸۲ از كازورنى نقل كرده: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در سال ششم هجرت براى خود مهرى تهيه كرد، چون قصد نامه نوشتن به شاهاو امراء داشت، به حضرتش گفتند: پادشاهان نامه بى مهر را اهميت نمى دهند، در ذوالحجه همان سال شش نفر از صحابه، نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و امراى وقت بردند.

جريان از اين قرار بود كه: شش نامه توسط شش نفر به شش نفر از زعماى جهان فرستاده شد، عبدالله بن حذاقه نامه آن حضرت را به كسرى خسروپرويز پادشاه ايران برد، عمروبن عبدالله ضمرى، به نجاشى پادشاه حبشه، حاطب بن ابى بلتعه به مقوقس پادشاه مصر، دحية بن خليفه كلبى، به قيصر پادشاه روم، شجاع بن وهب به ابى شهر پادشاه غساسى شام، و سليط بن عمرو عامرى به پادشاه يمن. و در نقل يعقوبى و ديگران: علاءبن حضرى را نيز با نامه به منذربن ساوى پادشاه بحرين فرستاد. اينك به نامه و پيامد آنها اشاره مى كنيم.

نامه خسروپرويز

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله الى كسرى عظيم فارس سلام على من اتبع الهدى و آمن بالله و رسوله و شهدان لااله الاالهل وحده لاشريك له و ان محمدا عبده و رسوله، ادعوك بدعاية الله فانى رسول الله الى الناس كافة لانذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين اسلم تسلم فان ابيت فعليك اثم المجوس ‍(۵۵۹)

بنام خداى رحمان رحيم نامه اى است از محمد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به كسرى بزرگ فارس، سلام بر آنكه از هدايت پيروى كند، و به خدا و رسولش ايمان آورد و گواهى دهد كه معبودى جز خدا نيست، يكتا و بى شريك است و محمد بنده او و پيامبر اوست، من تو را بدين خدا دعوت مى كنم زيرا كه به همه مردم پيامبرم، تا انداز كنم آنانرا كه حق شنو هستند و وعده عذاب بر كافران نمى شود، اسلام بياور تا سلامت باشى، اگر از پذيرفتن اين دعوت امتناع كنى، گناه ملت مجوس بر عهده توست.

اين نامه به دعوت به توحيد است، حضرت كسرى را ملك و شاه نگفته بلكه به لفظ عظيم و بزرگ فارس اكتفا كرده، دعاية يعنى دعوت و مراد از آن ظاهرا دين است در ضمن آن بزگوار به جهانى بودند رسالتش تصريح فرموده و آن را علت نامه نوشتن مى شمارد، اسلام خسرو پرويز سبب اسلام ايرانيان بود و استنكاف و موجب استنكاف آنها لذا فرمود: فان ليت فعليك اثم المجوس ‍

خسرو پرويز به عبدالله حذاقه اجازه ورود به دربار داد، يكى از درباريان گفت: نامه را به من بدهيد تا به شاه برسانم، گفت نه بايد خودم به او بدهم، فرمان رسول الله چنين است، خسرو گفت بگذاريد، بياورد، او نامه را به دست خسرو داد خسرو گفت: يكى از دبيران آن را بخواند، دبير چنين خواند: من محمد رسول الله الى كسر عظيم فارس خسرو از اين كه حضرت نام خودش را پيش از او نوشته بود آتش گرفت، فرياد كشيد و نامه را پاره كرد بى آنكه از مضمون آن مطلع شود بعد گفت عبدالله بن حذاقه را از دربار بيرون كند، عبدالله چون جريان راچنين ديد بر شترش نشست و راه مدينه را در پيش گرفت، خسرو پس از فروشدن خشمش، او را خواست گفتند: رفته است، عبدالله چون به مدينه آمد، جريان را به حضرت گزارش كرد، حضرت فرمود: او با اين كار حكومت خودش را پاره كرده ست: قالصلى‌الله‌عليه‌وآله مزق كسى ملكه(۵۶۰)

در مناقب آمده: كسرى نامه حضرت را پاره كرد و او را تحقير نمود و گفت: اين كيست كه مرا به دين خود مى خواند و نام خود را پيش از نام من مى نويسد آنگاه در جواب آن حضرت مقدارى خاك فرستاد، حضرت فرمود: خدا حكومتش را پاره كند چنان كه كتاب مرا پاره كرد و در جواب من خاك فرستاد، شما مالك خاك او خواهيد شد: مزق الله ملك كما مزق كتابى و بعث الى بتراب اما اءنكم تملكون اءرضه(۵۶۱)

سپس خسرو به فرماندار يمن كه باذان نام داشت، نوشت: به من خبر رسيد كه در زمين تو مردى است مى گويد: من پيامبرم او را دست بسته پيش من به فرست، باذان نامه خسرو را با دو نفر محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرستاد و به آن حضرت (به اصطلاح) دستور داد كه با آن دو پيش خسرو برود، آن دو طائف آمده و از آنجا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را از مردى سراغ گرفتند، مرد گفت او در مدينه است، آن دو به مدينه آمد.

بعد به محضر حضرت آمده گفتند: شاهنشاه ملك الملوك كسرى به ملك باذان فرمان داده كسى را پيش شما بفرستد و شما را پيش او ببرد، او ما را محضر شما فرستاده، اگر امتناع كنيد خودتان و قومتان را به هلاك انداخته و ديارت را خراب كرده اى.

آن دو در زى فارسيان بوده ريشهاى خويش را تراشيده و سبيلها را بلند كراه بودند، حضرت با ديدن قيافه آن دو ناراحت شد، فرمود: واى بر شما كى به شما گفته شد كه چنين كنيد؟ پيشواى ما چنين فرمان داده است فرمود: ولى پروردگار من فرمان داده ريشم را بلند و شاربم را را كوتاه نمايم، برويد فردا پيش من بياييد، به حضرت وحى آمد كه: خدا به خسرو پرويز، پسرش شيرويه را مسلط كرد و او پدرش ‍ را در فلان ماه و فلان شب وقت كشت.

فردا كه آن دو محضر حضرت آمدند، فرمود: پروردگار من پيشواى شما را در فلان ماه و فلان شب و فلان ساعت كشت، پسرش شيرويه را بر او مسلط گردانيد، گفتند: مى دانى چه مى گويى؟ ما با نامه نوشتن تو به خشم آمديم حالا بدتر از آن را مى گويى؟ اين سخن را نوشته و به ملك باذان اطلاع مى دهيم!

فرمود: آرى به او از من اين مطلب را خبر بدهيد و بگوييد: دين من و سلطه من به تمام حيطه حكومت كسرى خواهد رسيد... و به او بگوييد: اگر اسلام بياورى آنچه در دست دارى به تو مى دهم و تو را بر قومت حاكم مى گردانم، بعد به يكى از آن دو كمربندى داد كه با طلا و نقره مرصع بود، و بعضى از شاهان به وى اهداء كرده بود، آنها چون به يمن آمدند جريان را به باذان نقل كردند، باذان گفت: به خدا اين سخن پادشاه نيست، من فكر مى كنم آن شخص پيامبر است چنانكه خود مى گويد، منتظر باشيم اگر گفته او حق باشد بى شك پيامبر است وگرنه درباره او فكر مى كنيم.

چندى نگذشت كه نامه اى از شيرويه به باذان رسيد، من پدرم كسرى را كشتم، زيرا كه ظالم بود، و اشراف فارس را كشت، چون نامه من به تو رسيد از مردم براى من بيعت بگير و با مردى كه (رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله ) به خسرو نامه نوشته بود كارى نداشته باش تا فرمان من به تو برسد، باذان چون نامه شيرويه را خواند، گفت: اين شخص ‍ لاشك پيامبر است، لذا اسلام آورد و از ايرانيان آنها كه در مين بودند اسلام آوردند.(۵۶۲)

خسرو پرويز نوه انوشيروان بيست و سومين پادشاه ساسانى است كه در سال ۶۲۸ ميلادى به دست پسرش شيرويه به قتل رسيد چون در نظر داشت پسر ديگرش مردانشاه را به جانشينى خود برگزيند، اين بر شيرويه گران آمد، و به قتل وى مصمم گرديد آرى: الملك عقيم.

نامه نجاشى پادشاه حبشه

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله الى النجاشى ملك الحبشه سلم انت فانى اليك الله الذى لااله الاهو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن و اشهد ان عيسى بن مريم روح الله و كلمته القاها الى مريم البتول الطيبه الحصينة فحملت بعيسى حملة منت روحه و نفخه كما خلق آدم بيدة و انى ادعوك الى الله وحده لاشريك له والموالاة على طاعته وان تتبعنى و توقن بالذى جاءنى فانى رسول الله و انى ادعوك و جنودك الى الله عزوجول وقد بلغت و نصحت فاقبلوا نصيحتى والسلام على من اتبع الهدى(۵۶۳)

محتواى اين نامه با نامه كسرى فرق بسيار دارد، آن حضرت نامه ديگرى قبل از هجرت به نجاشى نوشته و آن در وقتى بود كه مهاجران از ترس مشركان به مكه و حبشه مهاجرت مى كردند و درآن نام جعفربن ابيطالب نيز آمده است ولى اين نامه غير از آن است طبرسى آن را در اعلام الورى ص ۴۵ نقل كرده است، و در آن نوشته شده كه من عموزاده ام جعفر را به عده اى پيش تو فرستاده ام.

به هر حال ترجمه نامه چنين است: به نام خداى رحمان رحيم، اين نامه از محمد رسول خداست به نجاشى پادشاه حبشه سلامت(۵۶۴) باشى من درباره تو خدا را حمد مى كنم(۵۶۵) خداى حكمران، پاك، سلامت، ايمنى دهنده، مراقب بندگان را، گواهى مى دهم كه عيسى روح و اراده خداست كه در وجود مريم قرار گرفته، مريم بتول و پاك و عفيف، او با دميدن روح القدس به عيسى حامله شد، چنان كه خدا آدم را مانند عيسى با دست خويش آفريد.

من تو را مى خوانم به سوى خداى واحد بى شريك و به پيوستگى اطاعتش و اينكه از من پيروى كنى و به دينى كه براى من آمده ايمان بياورى، من رسول خدايم، تو را و لشكريانت را به سوى خداى عزوجل مى خوانم. دعوت را رساندم و نصيحت كردم نصحيت مرا قبول كنيد، سلام بر كسى كه از هدايت حق پيروى كند.

حضرت، نجاشى، را ملك - پادشاه فرموده و از كسرى با عظيم ياد كرده، جمله انت سلم ظاهرا همان است كه ترجمه كرديم و اين مى رساند كه نجاشى همان نجاشى اول بوده كه به جعفر و ديگر مهاجران احترام نمود، و عقد نكاح ام حبيبه را براى آن حضرت خواند و مهريه را خودش داد و بعد از وفاتش حضرت براى او در بقيع نماز ميت غائب خواند.

به هر حال: نجاشى چون نامه حضرت را خواند، آن را بر چشم خود گذاشت و به احترام نامه از تخت پايين آمد، و بر خاك نشست آنگاه حقه اى از عاج ساخت و نامه را در آن گذاشت و گفت: تا اين نامه در حبشه است اهل آن در سعادت خواهند بود: و قال: لن تزال الحبشه بخير ما كان هذا بين اظهرهم(۵۶۶) آنگاه در جواب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چنين نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم به محمد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از نجاشى اصحمه(۵۶۷) سلام بر تو اى پيامبر خدا و رحمت و بركات خدا بر تو باد، خدايى كه جز او معبودى نيست، خدايى كه مرا به اسلام هدايت كرد، يا رسول الله آنچه درباره عيسى نوشته بودى رسيد به خداوند آسمان و زمين قسم، عيسىعليه‌السلام از آنچه نوشته اى بالاتر نيست (نه خداست و نه پسر خدا) دينى را كه با آن به ما مبعوث شده اى دانستيم، پسر عمويت جعفر و ياران او را كرام نموديم، شهادت ميدهم كه راستى تو رسول خدايى با تو بيعت كردم و با عموزاده ات و به دست او به خداى رب العالمين اسلام آوردم نقل سيره حلبيه، در اينجا تمام مى شود ولى در نقل اعلام الورى و بحار اضافاتى دارد(۵۶۸)

نمايندگان نجاشى و هداياى او

نجاشى هداياى زيادى به مدينه ارسال كرد، ازجمله: لباس، عطر، اسب، و سى نفر از علماى نصارى را فرستاد، تا سخن گفتن، نشستن طعام خوردن و علائم رسالت آن حضرت را در نظر بگيرند، و ببينند آيا او در زى پادشاهان و جباران است يا نه، آنها چون وارد مدينه شدند، حضرت آنها را به اسلام خواند، آنها ايمان آورده و پيش ‍ نجاشى برگشتند(۵۶۹)

على بن ابراهيم، قمى در تفسير خود نقل كرده: نجاشى سى نفر به مدينه فرستاد و گفت: به كلام و نشستن و مشرب و مصلاى حضرت نگاه كنيد چون آنها به مدينه آمدند، حضرت ايشان رابه اسلام دعوت كرد، و براى آنها از قرآن و اذ قال الله يا عيسى بن مريم اذكر نعمتى التى انعمت عليك و على والدتك راخواند، از شنيدن قرآن به گريه افتادند، پس از ايمان آوردن پيش نجاشى برگشتند، نجاشى گريه كرد آنها نيز گريستند، نجاشى اسلام آورد ولى از ملت حبشه ترسيدو اظهار اسلام بر آنها نكرد(۵۷۰)

نامه حضرت به مقوقس پادشاه مصر

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله صلى الله عليه و(۵۷۱) آله الى المقوقس عظيم القبط سلام على من اتبع الهدى اما بعد فانى ادعوك بدعاية الاسلام، اسلم تسلم، يؤ تك الله اجرك مرتين فان توليت فانما عليك اثم القبط يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم ان لانعبد الاالله ولانشرك به شيئا ولايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون(۵۷۲)

اين نامه نظير نامه خسرو پرويز است، آوردن آيه يا اهل الكتاب حاكى است كه مقوقس و ملت او مسيحى بوده اند، دو دفعه اجر براى آن است كه او در صورت اسلام آوردن سبب اسلام آوردن ملتش نيز مى شد، خواهيم ديد كه برخورد مقوقس با نماينده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خوب بود جواب ملايمى به حضرت نوشت و هدايايى ارسال كرد ولى خود اسلام نياورد.

آنگاه كه نامه مقوقس آماده شد، حضرت فرمود: كيست كه نامه مرا به صاحب مصر ببرد پاداش او بر خداست، حاطب بن ابى بلتعه اين مسؤ ليت را قبول كرد، و نامه بعد از مدتى در اسكندريه مصر به مقوقس رسانيد، حاطب پس از ورود به كاخ مقوقس از دور نامه را نشان داد، مقوقس او را به حضور خواند و چون نامه حضرت را خواند گفت: اگر پيامبر است چرا به قومش كه مخالف او هستند و حتى از مكه بيرونش كردند نفرين نمى كند، تا گرفتار شوند، اين كلام را دو بار تكرار كرد و ساكت شد.

حاطب گفت: آيا عقيده ندارى كه عيسى بن مريم رسول خداست؟ گفت: چرا، گفت پس چرا وقتى قومش او را گرفته و عن قريب بود كه مقتولش كنند نفرين نكرد كه خدا هلاكشان كند، تا اينكه خدا او را از ميان مردم برداشت؟ گفت: احسنت، تو حكيمى از جانب حكيمى آمده اى.

حاطب گفت: پيش از تو مردى (فرعون) بر اين زمين حكومت مى كرد او بيهوده گفت: من خدايم، پروردگار از او انتقام گرفت، تو از او عبرت بگير مبادا كه تو گرفتار شوى و ديگران از هلاكت تو عبرت گيرند اين پيامبر مردم را به توحيد دعوت كرد، از همه سخت تر بر او قريش بودند و از همه دشمن تر يهود و از همه نزديك تر و مهربان تر، نصارى، به جان خودم قسم بشارت عيسى به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله مانند بشارت موسى بر عيسى است، و دعوت ما تو را به قرآن مانند دعوت توست كه اهل تورا را به انجيل دعوت مى كنى، هر قويم كه زمان پيامبرى را درك كنند امت او هستند، حق است كه از او اطاعت كنند، تو از آنانى كه پيامبر را درك كرده اى، در عين حال تو را از دين مسيح نهى نمى كنيم، بلكه به آن امر مى نماييم.

پس از اين بيان متقن مقوقس گفت: درباره دين پيامبر فكر كردم ديدم به چيز ناپسندى امر نمى كند، و از كار خوبى باز نميدارد، او جادوگر گمراه و كاهن دروغگويى نيست، در او علامت رسالت يافتم، و درباره اسلام آوردن و گرويدن به او فكر خواهم كرد آنگاه درجواب حضرت چنين نوشت:

بنام خداى رحمان رحيم به محمدبن عبدالله از مقوقس زعيم قبط سلام بر تو، نامه ات را خواندم مطلبت و آنچه را كه بر آن دعوت مى كنى فهميدم، دانسته ام كه پيامبر خاتم خواهد آمد، گمان مى كردم كه او از شام مبعوث شود، فرستاده ات را احترام كردم، دو نفر كنيز براى شما فرستادم كه در ميان قبط موقعيت بزرگ دارند، و نيز مقدارى لباس از قباطى مصر و قاطرى برايتان هديه كردم كه سوار بشويد. والسلام عليك، او زياده از اين ننوشت و اسلام نياورد.

حاطب بن ابى بلتعه چون مدينه آمد، هدايا را به حضرت تحويل داد، حضرت بعد از خواندن نامه اش فرمود: ضن الخبيث بملكه ولا بقاء بملكه خبيث از ترس رفتن حكومتش ايمان نياورده، با آنكه بقايى بر حكومتش نيست(۵۷۳)

نامه به قيصر روم

بسم الله الرحمن الرحيم من محمدرسول الله هر قل عظيم االروم، سلام على بن اتبع الهدى اما بعد فانى ادعونك بدعاية الاسلام اسلم تسلم يؤ تك الله اجرك مرتين فان توليت فانما عليك اثم الاريسيين و يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بنكم الا نعبد الاالله ولا نشرك به شيئا و لايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون(۵۷۴)

اين نامه نظير نامه اى است كه به مقوقس مصر فرستاده شد اريسيين به معنى فلاحين و كشاورزان است منظور از آن رعاياى قيصر است، در نقل صحيح مسلم، ج ۲، ص ۹۱، كتاب جهاد لفظ من محمد رسول الله است گرچه در نقلهاى ديگر محمدبن عبدالله نقل شده، دعاية به معنى دعوت و دعاية الاسلام همان دعوت به توحيد مى باشد.

برنده نامه به دربار قيصر، دحيه كلبى صحابى مشهور بود، چون به دربار هرقل رسيد، درباريان به او گفتند: وقتى كه پادشاه را ديدى سجده كن تا به تو اجازه برخاستن دهد دحيه گفت: نه اين كار را نمى كنم، من فقط به خدا سجده مى كنم نه به كس ديگر، يك نفر گفت: پس قيصر در هر آستانه اى تختى دارد كه در روى آن مى نشيند، تو نامه را در مقابل تخت بگذار چون آن را ديد نامه رسان را به حضور خواهد پذيرفت.

قيصر چون نامه برداشت دانست كه به عربى نوشته شده است؛ پس ‍ مترجم خواست، نامه حضرت را بر او خواندند، مترجم چون خواند: من محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله الى قيصر صاحب الروم برادر قيصر بر سينه مترجم زد و نامه را گرفت، و خواست پاره كند. قيصر گفت چرا چنين مى كنى؟! گفت: مى خواهى به نامه كسى نگاه كنى نام خود را پيش از نام تو نوشته و تو را صاحب روم خوانده نه شهريار آن؟!

قيصر گفت: تو يك احمق كوچك و يا يك ديوانه بزرگ هستى، مى خواهى نامه مردى را پاره كنى پيش از آنكه بدانم چه نوشته است، اگر او پيامبر باشد حق دارد كه نام خويش را پيش از نام من بنويسد وانگهى راست مى گويد، من صاحب روم هستم نه مالك آنها، خدا مرا بر آنها مسلط كرده و اگر مى خواست آنها را بر من مسلط مى كرد، چنان كه ايرانيان را بر كسرى (خسرو) مسلط كرد و او را كشتند(۵۷۵) هرقل پس از دانستن مضمون نامه، به دحيه كلبى گفت: به خدا قسم من مى دانم كه او پيامبر مرسل است همان پيامبرى كه انتظارش را مى كشيديم و در كتاب خود وعده آمدن او را مى يابيم، ليكن من از مردم روم بر نفس خويش بيمناكم، اگر چنين نبود از او پيروى مى كردم، تو پيش ضغاطر اسقف اعظم برو، جريان صاحب خود را بر او بگو، او در روم از من بزرگتر و حرفش مقبول تر است، ببين او چه مى گويد.

دحيه پيش اسقف اعظم آمد و جريان را باز گفت، ضغاطر گفت: به خدا قسم صاحب تو پيامبر مرسل است ما او را با اوصافش ‍ مى شناسيم و نام او را در كتاب خود مى يابيم، آنگاه ضغاطر لباس ‍ سياهى را كه پوشيده بود بركند، و لباس سفيد پوشيد، و عصايى به دست گرفت و پيش مردمى كه در كليسا بودند آمد و با صداى بلند گفت: اى مردم نامه احمدصلى‌الله‌عليه‌وآله به ما آمده در آن ما را به سوى خدا مى خواند و من مى گويم اشهدان لااله الاالله و اشهدان احمد رسول الله؛ مردم همه يكباره به سوى او هجوم آورده و در دم مقتولش كردند. دحيه پيش قيصر آمد و جريان را بازگفت قيصر گفت: به شما گفتم كه ما از مردم بر جان خود مى ترسيم، به خدا سوگند ضغاطر پيش مردم از من محبوبتر بود(۵۷۶) .

ناگفته نماند: نقلها و نوشته ها در رابطه با موضعگيرى هرقل در مقابل نامه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله مختلف است ولى استقبال او از نامه حضرت به جز نجاشى از همه مثبت تر بود، و ظاهر آن است كه اسلام آورده ولى از ترس مردم، اظهار نكرده است.

نامه بهودة بن على شاه يمن

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله الى هوذة بن على، سلام على من اتبع الهدى و اعلم دينى سيظهر الى منتهى الخف و العافر فاسلم تسلم و اجعل لك ما تحت يديك(۵۷۷)

منظور از خف پاى شتر و از حافر پاى اسب يعنى دين من به زودى غالب مى شود و گسترش مى يابد به هر جا كه پاى شتر واسب رسيده است و آن خبر از گسترش اسلام و از اخبار غيبى است، جمله اخير حاكى است كه در صورت اسلام آوردن در حكومت خودت ابقاء خواهى شد.

سليط بن عمرو چون نامه حضرت را به هوذه رسانيد، او را احترام كرد و از نامه حضرت استقبال نمود و به طور كلى رد نكرد و به حضرت چنين نوشت: آنچه به آن دعوت مى كنى بهتر و نيكوتر است، من شاعر و خطيب قوم خويش هستم، عرب از موقعيت من مى ترسد، بعضى از كار را به من واگذر كن تا پيرو تو شوم (گويا منظورش جانشينى حضرت بود) آنگاه به سفير حضرت جايزه اى داد و بر او لباسهايى پوشانيد.

سليط محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد، نامه هوذه را بر آن حضرت خواند، حضرت فرمود: اگر تكه زمينى هم از من بخواهد (ظاهرا به طور جانشينى و خلافت) به او نمى دهم، خودش و حكومتش بر باد شود، آنگاه كه حضرت از فتح مكه برگشت جبرئيل خبر آورد، كه هوذه از دنيا رفته است، حضرت فرمود: از يمن كذابى خروج مى كند و ادعاى نبوت مى نمايد و كشته مى شود. اين سخن پيامبر(۵۷۸) اشاره به مسيلمه كذاب بود كه در زمان حضرت خروج كرد وبعد از حضرت كشته شد.

نامه حضرت به حارث بن ابى شمر

حارث از جانب قيصر روم در دمشق حكومت مى كرد، شباع بن وهب نامه حضرت را در شام به او رسانيد متن نامه چنين است:

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله الى الحارث بن ابى شمر، سلام على من اتبع الهدى و آمن و صدق و انى ادعوك ان تؤ من بالله وحده لاشريك له و يبقى لك ملكك(۵۷۹)

شباع بن وهب گويد: چون به دربار حارث رسيدم دو سه روز منتظر بودم كه نامه حضرت را به او برسانم، به دربان گفتم: من فرستاده رسول خدايم، گفت: نامه را فقط در فلان روز مى توانى برسانى آنگاه حاجب از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و از اسلام از من سئوال مى كرد، من درانجيل صفت اين پيامبر را خوانده ام، فكر مى كردم كه در شام مبعوث مى شود، اكنون مى بينم كه در حجاز مبعوث گرديده من به او ايمان آوردم و تصديقش مى كنم، ولى مى ترسم كه حارث مرا بكشد، او مرتب مرا احترام مى كرد و از اسلام آوردن حارث اظهار ياءس مى نمود و مى گفت: او از قيصر مى ترسد.

روزى حارث از اندرون، به كاخ آمد و نشست وتاجى در سر داشت، به من اجازه داد من نامه حضرت را به او دادم، آن را خواند به دور انداخت و گفت: كى مى تواند حكومت را از من بگيرد، من به جنگ او خواهم رفت هر چند كه در يمن باشد، آنگاه گفت: لشكريان آماده شوند، افراد مسلح تا شب از مقابل او مى گذشتند، گفت: اين لشكريان را كه ديدى به صاحبت برسان بعد، جريان را براى قيصر روم نوشت.

نامه وى موقعى به قيصر رسيد كه هنوز دحيه كلبى از روم خازج نشده بود، قيصر حارث را از لشكركشى به مدينه منع كرد و او را مأموريت ويژه اى داد، حارث پس از دريافت دستور قيصر، به فرستاده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گفت: كى مى خواهدى بروى؟ گفت: فردا، دستور داد صد مثقال طلا به او دادند، دربان او نيز مقدارى پول و لباس به او داد وگفت: سلام مرا به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله برسان و بگوه من تابع دين او هستم.

شباع بن وهب چون به مدينه آمد، جريان را به حضرت گزارش كرد، حضرت فرمود: باد ملكه حكومتش نابود بود(۵۸۰)

نامه امام خمينى به رهبر شوروى(۵۸۱)

در ابتداى اين مطلب گفتيم كه نامه نوشتن رسول الله به سلاطين يكى از جريانهاى بس مهم سال ششم هجرت بود، و عظمت آن به حدى است كه در قالب الفاظ نگنجد و به قول معروف يدرك و لا يوصف مى باشد، بعد از گذشتن هزار و چند سال اولين كسى كه قدم در جاى قدمهاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گذاشت و مانند او كار مى كرد، حضرت امام خمينى رضوان الله تعالى عليه بود، كه نامه اى به رهبر شوروى ميخائيل گورباچف نوشت و او را به دين اسلام دعوت فرمود، سفير و نامه رسان امام در اين پيام تاريخى مجتهد، عالى قدر حضرت آيت الله آملى و خانم دباغ يكى از زنان نمونه اسلام و انقلاب، بود، امام رضوان الله تعالى عليه در اين نامه مى نويسد:

بسم الله الرحمن الرحيم:

جناب آقاى گورباچف، صدر هياءت رئيسه اتحاد جماهير سوسياليستى شوروى!

با اميد خوشبختى و سعادت براى شما وملت شوروى، از آنجاكه پس از روى كار آمدن شما چنين احساس مى شود كه جنابعالى در تحليل حوادث سياسى جهان خصوصا در رابطه با مسائل شوروى در دور جديدى از بازنگرى و تحول قرار گرفته ايد، و جسارت و گستاخى شما در برخورد با واقعيات جهان چه بسا منشاء تحولات و موجب به هم خوردن معادلات فعلى حاكم برجهان گردد، لازم ديدم نكاتى را يادآور شوم...

اولين مسئله اى كه مطمئنا باعث موفقيت شما خواهد بود اين است كه در سياست اسلاف خود دائر بر خدازدايى و دين زدايى ازجامعه كه تحقيقا بزرگترين و بالاترين ضربه را بر پيكر مردم كشور شوروى وارد كرده است تجديد نظر نماييد و بدانيد كه برخورد واقعى با قضاياى جهان جز از اين طريق ميسر نيست....

مشكل اصلى كشور شما مسئله مالكيت و اقتصاد و آزادى نيست مشكل شما عدم اعتقاد واقعى به خداست، همان مشكلى كه غرب را هم به ابتذال و بن بست كشيده و يا خواهد كشيد، مشكل اصلى شما مبارزه طولانى و بيهوده با خدا و مبداء هستى و آفرينش است.

آقاى گورباچف براى همه روشن است كه از اين پس كمونيسم را بايد در موزه هاى تاريخ سياسى جهان جست و جو كرد چرا كه ماركسيسم جوابگوى هيچ نيازى از نيازهاى واقعى انسان نيست، چرا كه مكتبى است مادى و با ماديت نمى توان بشريت را از بحران عدم اعتقاد به معنويت... بدر آورد...

رهبر چين اولين ضربه را به كمونيسم زد و شما دومين و على الظاهر آخرين ضربه را به پيكر آن نواختيد، امروز ديگر چيزى به نام كمونيسم، در جهان نداريم ولى از شما جدا مى خواهم كه در شكست ديوارهاى خيالات ماركسيسم گرفتار زندان غرب و شيطان بزرگ نشويد.

اميدوارم افتخار واقعى اين مطلب را پيدا كنيدكه آخرين لايه هاى پوسيده هفتاد سال كژى كمونيسم را از چهره تاريخ و كشورتان بزداييد... وقتى از گلدسته هاى مساجد بعضى از جمهوريهاى شما پس از هفتاد سال بانگ الله اكبر و شهادت به رسالت حضرت ختمى مرتبتصلى‌الله‌عليه‌وآله به گوش رسيد، تمامى طرفداران اسلام ناب محمدىصلى‌الله‌عليه‌وآله را از شوق به گريه انداخت؛ لذا لازم دانستم اين موضوع را به شما گوشزد كنم كه بار ديگر به دو جهان بينى مادى و الهى بينديشيد.

ماديون معيار شناخت در جهان بينى خويش را حس دانسته و چيزى را كه محسوس نباش، از قملرو علم بيرون مى دانند و هستى را همتاى ماده دانسته و چيزى را كه ماده ندارد و موجود نمى دانند، قهرا جهان غيب مانند وجود خداوند تعالى و وحى و نبوت و قيامت را يك سره افسانه مى دانند در حالى كه معيار شناخت در جهان بينى الهى اعم از حس و عقل مى باشد و چيزى كه معقول باشد، داخل در قلمرو علم مى باشد گرچه محسوس نباشد، لذا هستى اعم از غيب و شهادت است و چيزى كه ماده ندارد مى تواند موجود باشد.

اگر جنابعالى ميل داشته باشيد در اين زمينه تحقيق كنيد مى توانيد دستور دهيد كه صاحبان اينگونه علوم علاوه بر كتب فلاسفه غرب در اين زمينه به نوشته هاى فارابى و بوعلى سينا (رحمة الله عليهما) در حكومت مشاء مراجعه كنند تا روشن شود كه قانون عليت و معلوليت كه هرگونه شناختى بر آن استوار است معقول است نه محسوس، و ادراك معانى كلى و نيز قوانين كلى كه هر گونه استدلال بر آن تكيه دارد معقول است نه محسوس و نيز به كتابهاى سهروردى (رحمة الله عليه) در حكمت اشراق مراجعه نموده و براى جنابعالى شرح دهند.

جناب آقاى گورباچف اكنون بعد از ذكر اين مسائل و مقدمات از شما مى خواهم درباره اسلام به صورت جدى تحقيق و تفحص كنيد، اين نه به خاطر نياز اسلام و مسلمين به شما، كه به جهت ارزشهاى والا و جهان شمول اسلام است كه مى تواند وسيله راحتى و نجات همه ملتها باشد....

با آزادى نسبى مراسم مذهبى در بعضى از جمهوريهاى شوروى نشان داديد، كه ديگر اينگونه فكر نمى كنيد كه مذهب مخدر جامعه است، راستى مذهبى كه ايران را در مقابل ابرقدرتها چون كره استوار كرده است؛ مخدر جامعه است؟!... در خاتمه صريحا اعلام مى كنم كه جمهورى اسلامى ايران به عنوان بزرگترين و قدرتمندترين پايگاه جهان اسلام به راحتى مى تواند خلاء اعتقادى نظام شما را پرنمايد و در هر صورت كشور ما همچون گذشته به حسن همجوارى و روابط متقابل معتقد است و آن را محترم مى شمارد.

والسلام على من اتبع الهدى

روح الله الموسوى الخمينى ۱۱ / ۱۰ / ۶۷

پيام امام رضوان الله عليه را به طور خلاصه از مجله نور علم دوره سوم شماره پنجم، ص ۱۰ - ۱۴ نقل كرديم، گورباچف بعد از چندى جواب مناسب و تواءم با قبول توسط وزير امور خارجه اش، به محضر امام فرستاد و اكنون كه جهان كمونيسم، در حال شكستن است و مكت توحيد به تدريج ظلمت مادى را هم شكسته و نور اعتقاد به خدا را در جاى آن قرار مى دهد، تا جايى كه نمايندگان مملكت مجارستان با اكثريت قاطع به انحلال حزب كمونيسم، راءى دادند، پيام امام رحمة الله عليه در رديف عوامل شكننده آن هيولاى مخوف قرار گرفته است به اميد از بين رفتن همه مكتبهاى مادى.


8

9

10

11

12

13