از هجرت تا رحلت

از هجرت تا رحلت0%

از هجرت تا رحلت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

از هجرت تا رحلت

نویسنده: علی اکبر قرشی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 16661
دانلود: 4242

توضیحات:

از هجرت تا رحلت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16661 / دانلود: 4242
اندازه اندازه اندازه
از هجرت تا رحلت

از هجرت تا رحلت

نویسنده:
فارسی

سال هشتم هجرى

در سال هشتم هجرت، جريانهاى مهمى واقع شد و سوره ها و آياتى نازل گرديد و آن سال از هر لحاظ سازنده بود، اهم جريانهاى آن سال به قرار ذيل است.

جنگ مخوف موته

اين جنگ در جمادى الاولى از سال هشتم هجرت واقع شد موته روستايى بود در نزديكى بلقاء و بلقاء از حوالى دمشق است كه حارث بن عمير نماينده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در آنجا شهيد كردند.

مسلمانان در اين جنگ به معان كه اكنون يكى از استانهاى ممكلت اردن و نيز نام شهر مركزى استان است رسيدند، و در شمال معان شهركى است به نام كوك درجنوب شرقى بحرالميت كه اكنون قبور شهداء موته در بيرون شهرك كوك واقع است.

علت اين جنگ آن طور كه از مغازى واقدى معلوم مى شود، دعوت مردم آنجا به اسلام بود، آنجاها در قسمت شمال عربستان محلهاى عرب نشين و جزء متصرفات حكومت بيزانس (روم) بود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله توسط حارث بن عمير نامه اى به فرمانرواى بصرى فرستاده و او را به اسلام دعوت كرد، وى چون به موته رسيد، شرحبيل بن عمر و غسانى كه از امراى قيصر در شام بود او را گرفت و گفت: مى خواهى كجا بروى؟ گفت: مى خواهم به شام بروم، گفت: نباشد كه تو از ابوسفيان محمد هستى؟ گفت: آرى من نماينده رسول خدايم، شرحبيل گفت تا او را دست بستند و همان طور گردنش را زدند، و شهيدش كردند و آن تنها فرستاده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود كه به عنوان فرستاده شهيد شد.

چون خبر به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيد سخت ناراحت شد، ياران خويش را فراخواند و شهادت حارث را به ايشان خبر داد و فرمود كه او را شرحبيل بن عمرو مقتول كرده است، مسلمانان پس ‍ از اطلاع، گروه گروه در اردوگاه جرف گرد آمدند در مدت كمى جمعيت به سه هزار نفر رسيد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پس ‍ از خواندن نماز ظهر، كه مردم آماه بودند، فرمود: فرمانده لشكريان زيد بن حارثه است اگر او كشته شود، جعفر بن ابيطالب فرمانده شما خواهد بود و اگر او نيز كشته شود، عبدالله بن رواحه فرمانده است و اگر او نيز به شهادت برسد، لشكريان، خود كسى را، به فرماندهى برگزينند(۶۲۶) .

ناگفته نماند: اين سخن حاكى از آن بود كه چنين پيشامدى واقع خواهد شد، چنان كه يك نفر يهودى به نام نعمان بن فنحص گفت: اگ راو پيامبر باشد، همه اين سه نفر كشته خواهند شد، و نيزبه نظر مى آيد كه مناسب بود، آن حضرت جعفربن ابيطالب را فرمانده اول نمايد، ولى مورخين شيعه و اهل سنت نوعا زيد بن حارثه را گفته اند، مجلسى رحمه الله(۶۲۷) از محمد بن شهاب زهرى از امالى ابن الشيخ، جعفر را اولين فرمانده نقل فرموده است و نيز طبرسى(۶۲۸) از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده كه فرمانده اول جعفر بود، بعد زيد، بعد عبدالله، مجلسى رحمه الله(۶۲۹) فرمود: شيعه فرمانده اول بودن زيد را انكار كرده و امير اول را جعفر مى داند رواياتى نيز در اين باره نقل كرده است.

از نقل واقدى معلوم مى شود كه منظور از اين لشكركشى دعوت به توحيد بوده كه مردم آن ديار يا اسلام را قبول كنند و تا تحت الحماية باشند مانند مردم نجران، و يا اين كه كشتن سفير آن حضرت نشان داده كه آنها در حال جنگند، و آن خطرى براى اسلام بود كه مى بايست از بين برود.

واقدى مى گويد: حضرت خطاب به فرماندهان چنين فرمود: شما را به تقواى خدا و به نيكويى به افرادتان وصيت مى كنم، به نام خدا در راه خدا بجنگيد، با آنان كه به خدا كافر شده اند، ولى حيله نكنيد، و خيانت ننماييد، و كودكان را نكشيد، بعد خطاب به فرمانده اولى فرمود: چون با دشمن روبرو شدى به يكى از سه كار دعوعتش كن، و هر كدام را پذيرفتند تو هم بپذير و از آنها دست بردار.

اول بگو: بياييد مسلمان شويد اگر قبول كردند، ديگر جنگ نكن بعد بگو: بيايى در ديار ما به مهاجران بپيونديد، اگر چنين كردند، هر امتيازى كه مهاجران دارند، آنها نيز خواهند داشت و اگر اسلام را قبول كرده و گفتند: مى خواهيم در ديار خود بمانيم، آن وقت بگو: ديگر در فى ء وغنائم سهمى نخواهند داشت مگر آنكه رسما در جنگ شركت كرده باشند وگرنه مانند اعراب مسلمان خواهند بود. و اگر اسلام را قبول نكردند، بگو: بياييد جزيه بدهيد، و تحت الحمايه باشيد، (از اين معلوم مى شود كه آن ها مسيحى بوده اند) اگر قبول كردند، ديگر جنگ نكن، و اگر نه اسلام را قبول كردند و نه جزيه دادند آن وقت از خدا مدد جسته و با آنان بجنگ...(۶۳۰) .

در بحارالانوار نقل كرده: چون حضرت در ثنية الوداع آنها را توديع مى كرد چنين فرمود: به نام خدا با دشمن خدا ودشمن خود بجنگيد به زودى به مردانى خواهيد رسيد كه در صومعه ها (ديرها) در بيابان دور از مردم زندگى مى كنند، متعرض آنها نشويد، و ديگران را خواهيد يافت كه شيطان در مغزهاى آنان لانه گذاشته آن سرها را با شمشير بيندازيد، زنان و اطفال شيرخوار و پيران از كار افتاده را نكشيد، درختان خرما و يا هر درخت كه باشد، قطع نكنيد، خانه را ويران ننماييد، بهتر است عبارت عربى اين مطلب طلايى را كه فطرت انسانى به آن ها لبيك مى گويد نقل كنيم:

اغزوا بسم الله فقاتلوا عدوالله و عدوكم بالشام و ستجدون رجالا فى الصوامع معتزلين عن الناس فلا تتعرضوا لهم و ستجدون آخرين للشيطان على رؤ سهمن مفاحص فاقلعوها بالسيوف، لاتقتلن امراءة و لاصغيرا ضرعا ولاكبيرا فانيا و لا تقطعن نخلا و لا شجرا و لا تهدمن بناء(۶۳۱)

لشكريان توحيد از مدينه به طرف شمال حركت كرده و پيش از آنكه به جاى كشته شدن، حارث بن عمير برسند، دشمن از حركت آنان مطلع گرديد، شرجبيل به جمع آورى نيرو پرداخت، و آنگاه كه مسلمانان به وادى القرى رسيدند اولين گروه دشمن به فرماندهى سدوس برادر شرحبيل به آنها رسيد ولى نتوانست جلو لشكريان قرآن را بگيرد و كشته شد، لشكريانش پا به فرار گذاشتند، قواى اسلام به ديار معان رسيد و در آنجا اردو زدند.

در آن موقع خبر رسيد كه هرقل فرمانرواى روم در محلى به نام ماءب اردو زده و از قبائل بهراء و وائل و بكر و لخم و جذام صد هزار نيرو در اختيار دارد، فرمانده آنها مردى است به نام مالك از قبيله بلى و به نقل ابن هشام: هرقل با صد هزار نفر بود و از قبائل فوق صد هزار ديگر به او پيوستند.

چون اين خبر به مسلمانان رسيد، دو روز در معان مانده و به مشورت پرداختند، گفتند: بهتر آن است كه جريان را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گزارش كنيم يا اجازه برگشت دهد و يا نيروى امدادى بفرستد در اين بين عبدالله رواحه برخاست و گفت: به خدا قسم ما در گذشته نه با زيادت افراد مى جنگيديم و نه به كثرت سلاح و اسبان، بلكه با اعتقاد به اين دين كه خدا ما را به وسيله آن گرامى داشت، به خدا قسم روز بدر را در ياد دارم كه فقط دو تا اسب داشتيم، و در احد يك اسب بيشتر با ما نبود، در پيش ما يكى از دو چيز خوب وجود دارد، يا غالب مى شويم، آن همان وعده اى است كه خدا و رسول به ما داده اند و اين وعده تخلف ندارد و يا شهادت و در آن صورت به برادران شهيد خود پيوسته و در بهشت در كنار آنها مى شويم.

اين سخن سبب گرديد كه مسلمانان تصميم به جنگ گرفتند، به دنبال آن تصميم قواء اسلام به طرف شهرك موته حركت كرده و در آنجا خود را آرايش داده و آماه پيكار شدند، جنگ شروع گرديد، كثرت دشمن مافوق تصور بود، مسلمانان جانانه و با نيت و بصيرت خالص ‍ جنگيدند ولى مقدمات نشان ميداد كه كارى از پيش نخواهند برد، جنگ بسيار نابرابر بود.

در آن ين زيد بن حارثه كه پرچم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در دست داشت در اثر نيزه هايى كه در بدن مباركش فرو رفتند از طاقت افتاد و شربت شهادت نوشيد، سپس پرچم اسلام را جعفربن ابيطالب به دست گرفت و به جهاد پرداخت، در اثناء جنگ دست راستش قطع گرديد، با چالاكى پرچم را به دست چپش گرفت، دست چپش نيز قطع گرديد، پرچم اسلام را با بقيه دستهايش نگاه داشت تا در اثر كثرت جراحات به خاك افتاد و به لقاء الله پيوست و در آن وقت سى و سه سال از عمر او مى گذشت، در بدن جعفر رضوان الله عليه بيشتر از شصت زخم شمرده شد مخصوصا نيزه اى كه به شكمش رفته بود.

پس از شهادت جعفر، عبدالله بن رواحه پرچم را به دست و فرماندهى را بر عهده گرفت و پس از ساعتى درنگ، شربت شهادت نوشيد، پس از شهادت وى مردى به نام ثابت بن ارقم پرچم اسلام را به دست گرفت و آنگاه خالدبن وليد را به فرماندهى برگزيدند و او پس از مقدارى تلاش مسلمانان را به عقب نشينى واداشت و ظاهرا صلاح همان بود كه عقب نشينى كنند.

سپس خالدبن وليد، عبدالرحمن سمره را به مدينه فرستاد و جريان را به محضر آن گزارش داد، مسلمانان از شنيدن شهادت زيد و جعفر و عبدالله شروع به گريه كردند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آنها را تسليت فرمود.(۶۳۲)

شهداء فضيلت

واقدى عدد شهداء مسلمانان را در موته هشت نفر نقل كرده و در سيره ابن هشام دوازده نفر آمده است بدين قرار: جعفربن ابيطالب، زيد بن حارثه، مسعود بن اسود، وهب بن سعد، عبدالله بن رواحه، عبادبن قيس، حارث بن نعمان، سراقة بن عمرو، ابوكليب بن عمرو و جابربن عمرو، عمرون سعد و عامربن سعد، رضوان الله عليهم(۶۳۳) در گذشته گفتيم، كه قبور و مزار آن شهيدان راه خدا در بيرون شهر كوك در مملكت اردن است.

در عزاى جعفربن ابيطالب

هنوز حدود دو سال از آمدن جعفر بن ابيطالب از حبشه مى گذشت كه پيكار موته پيش آمد و در آن به لقاء الله پيوست، اين جريان، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را بسيار ناراحت كرد، وقتى كه خبر شهادت وى را به محضر آوردند به خانه جعفر آمد و به زنش اسماء بنت عميس فرمود: كجايند فرزندان من؟ زن سه پسر جعفر را كه عبدالله و عون و محمد نام داشتند به محضر آن حضرت آورد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دست بر سر آنها كشيد.

اسماء گفت يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله طورى به سر آنها دست مى كشى گويا يتيم شده اند؟! حضرت از زكاوت او تعجب كرد و فرمود: يا اسماء آيا ندانسته اى كه جعفر رضى الله عنه شهيد شده است؟ اسماء شروع به گريه كرد، حضرت فرمود: گريه نكن اسماءگفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله اى كاش مردم را جمع كرده و فضيلت جعفر را به آن ها خبر ميدادى تا فضيلتش فراموش ‍ نشود، باز حضرت از زكاوت او تعجب كرد، بعد فرمود: براى خانواده جعفر طعام ببريد و آن سنت و شريعت شد(۶۳۴) مرحوم مجلسى(۶۳۵) آن را از محاسن نقل كرده است.

هشام بن سالم از امام صادقعليه‌السلام نقل مى كند: چون جعفر بن ابيطالب از دنيا رفت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فاطمهعليها‌السلام را امر فرمود: براى اسماءبنت عميس طعام تهيه كند، و آن را تا سه روز به خانه او ببرد و تا سه روز او را تسليت بدهد، در نتيجه اين سنت جارى شد كه براى اهل مصيبت سه روز طعام تهيه شود.

و در حديثى: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به زن جعفر فرمود: خداوند به او دو تا بال از ياقوت داده و در بهشت با ملائكه پرواز مى كند، اسماء گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله اين را به مردم خبر دهيد، حضرت به منبر تشريف برد و جريان را به مردم اعلام فرمود...(۶۳۶) .

شيعه و اهل سنت نقل كرده اند: چون جنگ موته شروع شد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بر منبر نشست، پرده مابين او و شام برداشته شد، به معركه آنها نگاه مى كرد، فرمود: پرچم را زيد بن حارثه به دست گرفت، شيطان آمد، زندگى دنيا را در نظر او جلوه داد و مرگ را به او مكروه نشان داد، زيد گفت: اكنون كه ايمان در قلوب مردم محكم شده مرا به دنيا مايل مى كنى... رفت شهيد شد... براى او مغفرت بخواهيد و داخل بهشت گرديد، حالا جعفر بن ابيطالب پرچم را برداشت(۶۳۷) ....

در كافى از امام صادقعليه‌السلام نقل شد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در مسجد بود كه هر بلنديى براى او پايين آمد و هر پايينى بالا رفت تا حضرت به جعفر نگاه كرد كه با كفار مى جنگد، چون مقتول شد، فرمود: جعفر مقتول گرديد، از اين خبر دردى در شكم مبارك حضرت در گرفت(۶۳۸)

مسلمان شدن عمروعاص و خالدبن وليد

واقدى در مغازى، ج ۲، ص ۷۴۵، نقل كرده: عمروبن عاص و خالدبن وليد در اول صفر از سال هشتم هجرت به مدينه آمده و مسلمان شدند، ديگران نيز اسلام آن دو را در سال هشتم هجرت نوشته اند، حق آن است كه آن دو تا آن وقت كافر بودند، بعد به ناچار در زبان اظهار اسلام كرده و منافق شدند، چنانكه اگر زندگى و مواضع آنها را بعد از اسلام به نظر آوريم، مخصوصا از ضديتى كه با اهل بيت و خاصه با اميرالمؤمنينعليه‌السلام داشتند نفاقشان كاملا روشن خواهد شد.

جنگ ذات السلاسل و نزولوالعاديات

واقدى در مغازى، ج ۲، ص ۷۶۹، و ابن اثير در كامل، ج ۲، ص ۱۵۶ جنگ ذات السلاسل را در سال هشتم نقل كرده و فرمانده واحدها را عمروبن عاص گفته اند، ولى بنابر روايات اهل بيتعليهم‌السلام فرمانده اين جنگ على بن ابيطالبعليه‌السلام بود و در رابطه با آن سوره مباركه والعاديات نازل گرديد، علامه سيد محسن امين در سيرالائمه ج ۱، ص ۲۶۵، نقل كرده: جنگ ذات السلاسل، در سال هشتم هجرت در ماه جمادى الاخره اتفاق افتاد و در ص ۲۶۱ فرمود: به نقل ابن شهر آشوب در مناقب ذات السلاسل نام آبى بود و به قولى در وادى رمل ريگها رگ رگ و بعضى بالاى بعضى بودند مانند زنجير از اين جهت آن محل ذات السلاسل ناميده شد و در نقل مجمع البيان: چون اسيران را به جهت عدم فرار به طناب بسته بودند لذا ذات السلاسل ناميده شد، نظر مرحوم مفيد نيز در ارشاد چنين است.

مرحوم طرسى در تفسير سوره والعاديات فرموده: گويند: اين سوره در وقتى نازل شد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله علىعليه‌السلام را به ذات السلاسل فرستاد و دشمن را شكست داد و آن در وقتى بود كه به دفعات بعضى از صحابه را فرستاده و همه بدون نتيجه برگشته بودند اين مطلب در روايت مفصلى از حضرت صادقعليه‌السلام نقل شده است. و چون اين سوره نازل شد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله صبح كه به نماز آمد، بعد از حمد، سوره و العاديات را خواند، پس از نماز، اصحاب گفتند: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله ما اين سوره را ندانسته ايم، فرمود: بلى جبرئيل به من بشارت داد كه على بر دشمن پيروز شده و اين سوره را آورد، بعد از چند روز علىعليه‌السلام با غنائم و اسيران وارد مدينه گرديد.

مرحوم مفيد در ارشاد اين مطلب را دو بار نقل كرده، يكى در ص ۵۲ بعد از جريان بنى قريظه و ديگرى در ص ۷۵ بعد از فتح مكه ما نقل اول را در اينجا مى آوريم: روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نشسته بود، يك نفر اعرابى آمد و مقابل حضرت زانو زد و گفت: من آمده ام به شما نصيحتى كنم فرمود: آن چيست؟ گفت: قومى از عرب تدارك ديده اند، كه شب هنگام به مدينه ريخته و شما را از بين ببرند، آنگاه توصيف كرد كه در فلان محل هستند.

حضرت به على فرموده: مردم را به نماز عمومى بخواند. پس از جمع شدن آنان حضرت بالاى منبر چنين فرمود: اينك دشمن خدا ودشمن شما قصد حمله به شما را دارد تا در مدينه شب هنگام بر سر شما فرود آيد كيست كه به وادى رمل به سراغ دشمن برود؟ مردى از مهاجرين گفت: يا رسول الله من حاضرم، حضرت پرچم اسلام را به دست او داد و هفتصد نفر همراهش نمود و فرمود: برويد به يارى خدا.

او با افراد خود از مدينه خارج شد و در روزى وقت چاشت خود را به دشمن رسانيد، گفتند: كيستى؟ گفت: من فرستاده رسول خدايم يا بگوييد: الاله اله الله وحده لاشريك له و ان محمدا عبده و رسوله ويا ميان من و شما شمشير است، گفتند: برگرد، عده ما چنان زياد است كه تاب جنگيدن با ما را ندارى، او (از اين سخن ترسيد) و با نفراتش برگشت و جريان را به حضرت اطلاع داد، حضرت بار ديگر براى آن كار داوطلب خواست مرد ديگرى از مهاجرين برخاست وگفت: يا رسول الله من حاضرم. حضرت پرچم را به دست او داد ولى او هم مانند اولى برگشت.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه بشدت ناراحت شده بود فرمود: على بن ابيطالب كجاست؟ امامعليه‌السلام برخاست كه يا رسول الله من حاضرم، فرمود: برو به وادى رمل به سراغ دشمن، گفت: آرى.

علىعليه‌السلام عصابه (پيشانى بند) مخصوص داشت كه آن را فقط وقتى به سر مى بست كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله او را به كار بسيار سختى مأمورريت بدهد، آن حضرت به خانه رفت و آن عصابه را از حضرت فاطمه خواست، فاطمهعليها‌السلام گفت: مى خواهى كجا بروى پدرم به كجا مأمورت كرده است؟ فرمود به وادى رمل، زهرا شروع به گريه كرد، درهمان حال رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به منزل آنها آمد، فرمود: زهرا چرا گريه مى كنى؟ مى ترسى شوهرت كشته شود، نه انشاء الله كشته نمى شود. على گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله نمى خواهى به بهشت بروم؟ آنگاه با پرچم اسلام و با نفرات خود به طرف وادى رمل رفت كمى به صبح مانده بود كه به وادى رمل رسيدند، امام منتظر ماند تا صبح شد، با يارانش نماز خواند آنگاه صفوف آنها را مرتب كرد، هنوز دشمن از خواب برنخاسته و خود را آماده نكرده بود كه افراد آن حضرت داخل چادرهاى آن قوم شدند.

امام فرياد كشيد: اى مردم من فرستاده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هستم. شما بگوييد لااله الاالله و ان محمدا عبده و رسوله وگرنه كار با شمشير است، آنها كه هنوز از عزيمت دو گروه قبل سرمست بودند گفتند: برگرد، فرمود: نه والله تا مسلمان شويد وگرنه كار با شمشير استت من على بن ابيطالب ابن عبدالمطلب هستم، دشمن از شنيدن نامن آن حضرت متزلزل و هراسان شد ولى باز آماده پيكار شدند، جنگ سختى درگرفت، شش يا هفت نفر از دشمن كشته شد بقيه تسليم شدند، مسلمانان با غنائم به سوى مدينه راه افتادند.

ام سلمه گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در منزل من در حال استراحت كردن بود، ديدم وحشت زده از خواب پريد گفتم: خدا پناه توست، فرمود آرى خدا پناه من است ولى جبرئيل خبر آوردكه على بن ابيطالب مى آيد، بعد بيرون رفت و فرمود: مردم به استقبال على بروند، مسلمانان به استقبال در دو صف طويل ايستاده بودند علىعليه‌السلام چون آن حضرت را ديد، خود را از اسب به زير انداخت و شروع به بوسيدن قدمهاى مباركش كرد، حضرت فرمود: سوار شو، خدا و رسولش از تو راضى اند، علىعليه‌السلام از شوق شروع به گريه كرد و به منزلش رفت، مسلمانان غنائم را تحويل گرفتند.

حضرت به بعضى از رزمندگان فرمود: فرماندهتان در اين جنگ چگونه بود؟ گفتند: چيزى بدى از او نديديم، ولى در همه نمازها كه به او اقتدا كرديم سوره قل هوالله را خواند، حضرت فرمود: از خودش خواهم پرسيد، آنگاه كه علىعليه‌السلام را ديد فرمود: چرا جز قل هوالله در نمازهايت نخواندى؟! عرض كرد يا رسول الله قل هوالله احد را دوست دارم، حضرت فرمود: خدا نيز تو را دوست مى دارد چنانكه تو او را دوست مى دارى.

بعد فرمود: يا على اگر نه اين بود كه مى ترسم مردم درباره تو بگويند آنچه را كه درباره عيسى بن مريم گفتند، در حق تو چيزى مى گفتم كه خاك پاى تو را از زير پايت برمى داشتند. بسيارى از اهل تاريخ گفته اند كه سوره والعاديات در اين جنگ نازل گرديد(۶۳۹) سوره و العاديات چنين است:

بسم الله الرحمن الرحيم # والعاديات ضبحا # فالموريات قدحا # فالمغيرات صبحا # فاثرن به نقعا # فوسطن به جمعا # ان الانسان لربه لكنود # و انه على ذلك لشهيد # و انه لحب الخير لشديد # افلا يعلم اذا بئثر ما فى القبور # حصل ما فى الصدور # ان ربهم بهم يومئذ لخبير #

قسم به اسبان دونده نفس زنان، قسم به اسبان آتش افروز با زدن سم به سنگ، قسم به اسبان هجوم برنده در وقت صبح، كه با آن دويدن غبار بزرگى بلند كردند و با آن دويدن وسط قومى داخل شدند، كه انسان در برابر خدايش سخت ناسپاس است و خود بر آن ناسپاسى گواه است و انسان به علت مال دوستى اش بخيل است. آيا نمى دانيد كه مسؤ ل است وقتى كه انسانها برانگيخته شوند و آنچه در سينه ها به دست آيد؟ حقا كه خدايشان در آن روز به حال آنها آگاه است.

اين سوره آيزده آيه و سوره صدم از قرآن مجيد است. اول سوره در حكم سرود جنگى است و حكايت از يك واقعه و جنگ و حمله دارد و آخر سوره موعظه و نصيحت است، اهل بيتعليهم‌السلام ، به نزول اين آيات در حق آن حضرت اتفاق دارند.

فتح مكه در رمضان سال هشتم

از بزرگترين حوادث سال هشتم فتح مكمه معظمه بود كه شيرازه شرك را از هم پاشيد و دشمنان را ماءيوس و مسلمانان را به بقاى اسلام نويد داد، و از آن پس قبائل عرب گروه گروه به مدينه آمده و اسلام آوردند، به طورى كه در يك سال بيشتر از سى قبيله به آيين اسلام مشرف شدند، و آيه يدخلون فى دين الله افواجا مصداق و تحقق يافت.

سوره مباركه نصر كه به طور نزديك به يقين، بعد از صلح حديبيه و قبل از فتح مكه نازل گرديده از دو واقعه بسيار مهم خبر داده بود يكى فتح مكه، ديگرى پذيرفتن اسلام توسط قبائل عرب، مكه مشرفه در سال هشتم فتح گرديد، و قبائل در سال نهم اسلام آوردند، سوره مباركه چنين است:

بسم الله الرحن الرحيم # اذا جاءنصرالله و الفتح # و راءيت الناس يدخلون فى دين الله افواجا # فسبح بحمد ربك و استغفره انه كان توابا

به هر حال تا مكه فتح نشده بود و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آرامش خاطر نداشت، ضد انقلاب نيز اميد خود را در براندازى اسلام از دست نداده بود ولى با فتح مكه آخرين پايگاه شرك سقوط كرد و كعبه ابراهيم چهره توحيدى خويش را بازيافت، به عبارت ديگر، فتح مكه سقوط شرك و دوام توحيد را به دنبال آورد، لذا اهميت اين فتح را با عبارات نمى شود مجسم كرد، بلكه يدرك ولايوصف است؛ فتحى كه راه تداوم اسلام را هموار نمود.

نقض پيمان توسط قريش

در صلح حديبيه گفته شد كه مكه و مدينه و مسلمانان و كفار مدت ده سال به يكديگر متعرض نخواهند شد، لذا براى حمله به مكه سببى لازم بود تا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آن را در دست داشته باشد و كفار نگويند نقض پيمان كردى. در آن روز كه حدود دو سال از صحل حديبيه مى گذشت اتفاقى پيش آمدكه راه را براى آن فتح بزرگ باز كرد و آن اينكه: در صلح حديبيه قبيله خزاعه به پيمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله داخل شدند و قبيله كنانه در پيمان قريش، بعد از گذشتن تقريبا دو سال، مردى از قبيله كنانه به نام انس ‍ بن زنيم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را با شعر هجو كرده و شروع به آواز خوانى كرد، مردى از خزاعه گفت چرا هم پيمان ما را مسخره مى كنى؟ گفت: به تو چه مربوط است؟ گفت: اگر بار ديگر به زبان بياورى سرت را مى شكنم. آن مرد اهميت نداده به توهين حضرت ادامه داد مرد خزاعى او را زخمى كرد، انس قوم خويش را به يارى طلبيد، مرد خزاعى نيز از قوم خود كمك خواست، دو قبيله به جان هم افتادند، قريش بنى كنانه را با سلاح و اسبان و نفرات يارى كرد، به طورى كه حدود بيست و سه نفر از قبيله خزاعه كشته شدند واز بزرگان قريش: صفوان بن اميه، عكرمة بن ابى جهل، سهيل بن عمرو و ديگران رسما دريارى كنانه با قبيله خزاعه جنگيدند.

عمروبن سالم كه از خزاعه بود به مدينه آمد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را از جريان با خبر كرد وشعرى در اين رابطه خواند به طورى ه حضرت را به گريه آورد تا فرمود: اى عمرو بس است ديگر ادامه نده، آنگاه داخل منزل ميمونه از زنانش شد، آب خواست و غسل كرد و فرمود: اگر بنى كعب را يارى نكنم يارى كرده نشوم بالاخره تصميم گرفت كه به مكه لشكركشى كرده و حمله نمايد.

مداخله ابوسفيان

به هنگام وقوع اين جريان ابوسفيان در شام بود، چون از قضيه آگاه شد بزودى خود را به مكه رسانيد، قريش از پيشامد نادم شده و به وى مأمورت دادند كه به مدينه رود و مدت صلح را تمديد كرده و اشتباه گذشته را جبران نمايد، ابوسفيان به مدينه آمد به خدمت حضرت رسيد و به وى گفت: يا محمد خون قوم خودت قريش را حفظ كن و به قريش پناه بده و به مدت صلح اضافه كن، حضرت كه تصميم خويش را گرفته بود فقط به اين كلام اكتفا كرد كه: يا اباسفيان آيا از در حيله در آمديد؟ گفت: نه ما بر پيمان خود پاى بنديم.

حضرت قبلا به مسلمانان فرموده بود: گويا مى بينم كه ابوسفيان به مدينه آمده و درخواست تجديد پيمان و اضافه بر مدت خواهد كرد، به هر حال ابوسفيان از ملاقات آن حضرت نتيجه اى نگرفت، به ناچار پيش ابوبكر آمد وگفت: اى ابابكر تو به قريش پناه بده. اگر يكى از مسلمانان پناه مى داد كار تمام شده بود، زيرا پناه دادن مسلمانان از نظر حكومت قابل قبول است.

ابوبكر گفت: واى بر تو آيا كسى پيدا مى شود كه عليه و به ضرر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به كسى پناه دهد؟ بعد پيش عمربن خطاب آمد و همان تقاضا را كرد، او نيز مثل ابوبكر جواب داد، ابوسفيان بعد از آن به خانه دخترش ام حبيبه كه زن پيامبر بود آمد، خواست روى بساطى بنشيند، ام حبيبه فورا بساط را جمع كرد. ابوسفيان گفت: دخترم نخواستى من روى آن بساط بنشينم؟ گفت: آرى آن بساط رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله است و تو كه يك مشرك پليد هستى حق ندارى روى آن بنشينى. ابوسفيان گفت: گذشت زمان تو را اصلاح نكرده است.

آنگاه ابوسفيان به محضر فاطمه زهراعليها‌السلام آمد و از وى خواست كه او به قريش پناه دهد، و گفت: اى دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و اى دختر سيد عرب به قريش پناه بده و بر مدت صلح بيفزاى تا بهترين زنان در ميان مردم باشى. حضرت فرمود: پناه من در پناه رسول خداست يعنى اگر او پناه مى داد من قبول داشتم. گفت: پس بگو پسرانت حسن و حسين پناه بدهند. فرمود: به خدا پسران من نمى دانند به قريش چه پناهى بدهند.

سپس ابوسفيان به ملاقات علىعليه‌السلام آمد و گفت: تو در رحم و قرابت به من از ديگران نزديكترى، كار بر من مشكل شده راه حلى ارائه كن. حضرت فرمود: تو بزرگ قريش هستى در باب مسجد بايست و بگو من به قريش پناه داده ام آن وقت بر مركبت سوار شده و پيش قوم خودت برگرد. ابوسفيان گفت: اينكار فائده اى دارد؟! فرمود: نمى دانم.

آنگاه ابوسفيان در باب مسجدالنبىصلى‌الله‌عليه‌وآله ايستاد و گفت: ايهاالناس من به قريش پناه دادم. اين را بگفت و بر مركب خويش نشست و رفت و چون به مكه آمد گفتند: چه خبر دارى؟ گفت: با محمد سخن گفتم، يك كلمه هم از من قبول نكرد، بعد پيش ‍ پسر ابى قحافه رفتم، فايده اى حاصل نشد، از ابن خطاب نيز نتيجه اى نگرفتم، به محضر فاطمه زهرا رفتم جواب مساعد نداد و چون على بن ابيطالب را ملاقات كردم، او گفت: خودم به قريش پناه بدهم و چنين كردم، گفتند: آيا محمد امان تو را تنفيذ كرد؟ گفت: نه. گفتند: واى بر تو على بن ابيطالب تو را به بازى گرفته است؛ آيا تو مى توانى به قريش پناه بدهى؟!(۶۴۰) .

اشتباه حاطب و نزول سوره ممتحنه

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چون تصميم گرفت به مكه حمله كند، نظر مباركش آن بود كه اهل مكه غافلگير شوند و كار فتح بدون خونريزى خاتمه پذيرد، لذا در دعاى خود چنين گفت: خدايا چشمهاى قريش را ببند تا در شهرشان آنها را غافلگير نماييم: اللهم خذ العيون من قريش حتى ناءتيها فى بلدها و شايد منظور از العيون جاسوسها باشد.

در آن بين حاطب بن ابى بلعته يكى ازياران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و از اهل بدر و همان كه نامه حضرت را به پادشاه مصر برده بود، اشتباه عجيبى كرد و به اهل مكه نوشت: رسول خدا در فلان روز به مكه لشكركشى خواهد كرد بيدار باشيد. در تفسير على بن ابراهيم نقل شده: قريش از خانواده حاطب كه در مكه بودند خواستند كه به حاطب نامه نوشته و جريان را جويا شوند، وى نيز در جواب آنها چنين نامه اى نوشت.

به هر حال حاطب نامه را به زنى صفيه نام داد و گفت: به اهل مكه برساند. او نامه را در ميان موهاى خود پنهان كرده و راه مكه را در پيش گرفت. جبرئيل رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را از اين واقعه مطلع كرد. حضرت على بن ابيطالعليه‌السلام و زبير بن عوام را در پى زن فرستاد.

آن دو در بيرون مدينه حارثه بن نعمان فرمانده نهگبانان راه را ديده و از وى سراغ آن زن را گرفتند، او گفت: كسى از مدينه به طرف مكه نرفته است، بعد آن دو در قسمت بيراهه چوبانى را ديده و از وى پرسيدند، گفت: زنى سياهپوست از اينجا گذشت و به طرف مكه رفتت آن دو شتابان خود را به زن رساندند. حضرت فرمود: نامه كجاست؟ گفت: من نامه اى با خود ندارم، در بازجويى چيزى از وى بافت نشد، زبير گفت: معلوم شد كه نامه اى نمى برد، حضرت فرمود: به خدا قسم، نه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به ما دروغ و نه جبرئيل به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و نه خدا به جبرئيل. بعد حضرت به زن گفت: به خدا قسم يا بايد نامه را بدهى و يا سرت را پيش رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله خواهم برد. زن چون چنين ديد، گفت: كنار رويد تا بدهم، آنگاه نامه را از ميان موهاى خود بيرون آورد و به امامعليه‌السلام داد، حضرت آن را به محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آورد.

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله حاطب را احضار كرده فرمود: اين چه كارى است كرده اى؟ او كه كارش فقط يك اشتباه بود، گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله به خدا قسم من منافق نشده، و دين خود را عوض نكرده ام، و من شهادت به وحدانيت خدا و رسالت شما مى دهم مطلب اين است كه خانواده من نوشتند: قريش با آنها خوشرفتارى مى كند، خواستم تشكرى از آن ها كرده باشم.

عمربن الخطاب گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله حاطب منافق شده بگذار گردنش را بزنم، فرمود: نه او از اهل بدر است... آنگاه فرمود: حاطب را از مسجد بيرون اندازند عده اى در حالى كه به پشت او مى زدند، او را بيرون مى كردند، حاطب در حين بيرون رفتن چندين بار برگشت و با نظر استرحام به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نگاه كرد حضرت چون چنين ديد، فرمود: او را برگردانيد، او را عفو كردم. خداوند در اين رابطه اين آيه را نازل فرموده:يا ايها الذين آمنوا لاتتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة (۶۴۱) .

خلاصه سوره ممتحنه

ناگفته نماند: على بن ابراهيم قمى متوفاى قرن سوم يا چهارم هجرى در تفسيرش فرموده: در اين رابطه فقط سه آيه از اول سوره ممتحنه تا بما تعلمون بصير نازل گرديد، نظر مجمع البيان آن است كه: همه سوره در اين رابطه نازل شده است؛ آرى شدت اتصال آيات و تناسب مطالب آن حاكى است كه همه به يكباره نازل شده است.

اين سوره ابتدا مسلمانان را از دوستى كفار نهى كرده و مى گويد: آنها دشمن خدا و دشمن شمايند، اگر شما به دست آنا افتاديد كارتان را مى سازند بعد مى فرمايد: شما در اين كار از ابراهيم و پيروان او سرمشق بگيريد كه از مشركان يك سره بريده و گفتند: تا به خداى واحد ايمان نياورند پيوسته از شما بيزاريم.

در مرتبه سوم فرموده: به كفارى كه غير حربى و در حالت مسالمت اند مانعى نيست نيكى كنيد ولى به كفار حربى كه اهل مكه نيز از آنها هستند، نه. و در مرتبه چهارم پناهندگان زن را بيان مى كند، و نيز بيعت زنان مؤمن را و در پايان فرموده: لاتتولوا قوما غضب الله عليهم... بيعت زنان در جريان فتح مكه پيش آمد؛ ولى ظاهرا حكمش قبلا نازل شده بود.

حركت به سوى مكه

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله روز جمعه دوم رمضان بعد از نماز عصر براى فتح مكه از مدينه حركت فرمود، ابولبابه را در جاى خود در مدينه گذاشت و از رؤ ساى قبائل خواست مردان خويش را بياورند.

امام باقرعليه‌السلام فرموده: آن حضرت روزه گرفت، مردم نيز روزه گرفتند و چون به كراع الغميم رسيد امر به افطار كرد و خود افطار فرمود، ديگران نيز افطار كردند؛ ولى بعضى روزه خود را نشكستند حضرت آن ها را عصاة يعنى گناهكاران ناميد(۶۴۲)

آنگاه با لشكريان كه ده هزار پياده و چهارصد نفر سواره بودند، به محلى به نام مرالظهران در نزديكى هاى مكه رسيدند. كفار قريش ‍ از حركت آن حضرت خبرى نداشتند.

شبى ابوسفيان و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء از مكه خارج شده مى خواستند از وضع بيرون باخبر باشند؛ زيرا هر لحظه احتمال حمله مسلمانان را مى دادند. پيش از آنها عباس بن عبدالمطلب عموى آن حضرت كه از آمدن لشكريان اسلام اطلاع داشت، از مكه خارج شده بود تا خود را به حضرت برساند. ابوسفيان بن حارث عموزاده آن حضرت و عبدالله بن ابى اميه عمه زاده آن حضرت نيز با عباس بودند، آن ها چون به لشكريان اسلام نزديك شدند زيادبن اسيد فرمانده نگهبانان خود را به آنها رسانيد كه بداند كيستند و چه كار دارند؟ آن ها خود را معرفى كردند، زياد، به عباس اجازه داد كه به محضر حضرت برود؛ ولى آن دو را همانجا نگاه داشت.

عباس به خدمت حضرت رسيد و سلام كرد و ضمنا گفت: پدر و مادرم به فدايت پسرعمو و پسرعمه ات آمده اند اسلام بياورند، حضرت فرمود: من حاجتى به آن ها ندارم پسر عمويم احترام مرا مراعات نكرده و عمه زاده ام همان است كه مى گفت: ما نؤ من لك حيت تفجر لنا من الارض ينبوعا عباس از قول آن حضرت ماءيوس شده و بيرون آمد، ام سلمه در محضر آن حضرت وساطت كرد و حضرت هر دو را فراخواند و اسلام آن ها را پذيرفت.

عباس مى گويد: من پيش خودم فكر كردم كه اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با قهر و با اين وضع داخل مكه شود قريش تا ابد هلاك خواهد شد، لذا به قاطر سفيد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سوار شده به طرف مكه آمدم شايد هيزم شكنى يا چوپانى پيدا كرده به قريش اطلاع دهم تا بيايند و از حضرت امان بگيرند.

شب تايك بود، شنيدم چند نفر با هم سخن مى گويند، صداى ابوسفيان را شناختم كه به بديل مى گفت: اينهمه آتش از كيست كه در شب روشن كرده اند؟! گفت: مال قبيله خزاعه است ابوسفيان گفت خزاعه چندان جمعيت ندارند كه اين همه آتش داشته باشند، اين آتش از قبيله تيم يا ربيعه باشد.

من كه ابوسفيان را از صدايش شناخته بودم، با صداى بلند گفتم: ابا حنظله؟ گفت: لبيك تو كيستى؟ گفتم: من عباس هستم، گفت: پدر و مادرم به فدايت اين همه آتش از كيست؟ گفتم: رسول خداست با ده هزار نفر. گفت: پس چاره چيست؟ گفتم: پشت سر من سوار شو تا از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله برايت امان بگيرم.

آنگاه وى را به پشت سر خود سوار كردم، بر هر گروهى كه مى رسيدم به ديدن من بلند مى شدند، بعد مى گفتند: عموى رسول خداست بگذاريد برود، تا به كنار عمربن الخطاب رسيدم، او با ديدن ابوسفيان، فرياد كشيد: دشمن خدا، سپاس خدا، را كه به دست ما افتادى، او با ما به خيمه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد و پيش ‍ از ما داخل شد و گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله خداوند ابوسفيان را بدون عهد و پيمان در اختيار شما قرار داده، اجازه بدهيد گردنش را بزنم.

به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گفتم: من ابوسفيان را پناه داده ام فرمود: او را پيش من بياورد، ابوسفيان آمد و در جلو آن حضرت ايستاد، حضرت به وى فرمود: اباسفيان آيا وقت آن نرسيده كه بگويى: معبودى جز خدا نيست من رسول او هستم؟! گفت: پدر و مادرم به فداى تو چقدر بزرگوار و صله رحم كننده و بردبار هستى، به خدا قسم اگر جز خدا معبودى بود ما را در احدو بدر يارى و بى نياز مى كرد (يعنى آرى جز خدا معبودى نيست) ولى اينكه تو رسول خدايى هنوز باور نكرده ام.

عباس گفت: بيچاره اگر شهادتين نگويى به خدا قسم هم اكنون گردنت را خواهند زد؛ فكر مى كنى آزاد و صاحب اختيارى؟ آنگاه از روى ناچارى در حالى كه زبانش به لكنت افتاده بود و مى لرزيد گفت: اشهد ان لااله الاالله و انك رسول الله. بعد به عباس ‍ گفت: خوب حالا با دو صنم لات و عزى چه كنيم؟ عمربن الخطاب گفت: اسلح عليهما بر لات و عزى تغوظ كن، ابوسفيان گفت: عمر چه بى حيايى تو چرا در سخن من و پسر عمويم (هم قبيله ام) مداخله مى كنى.

بعد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به وى فرمود: امشب پيش چه كسى خواهى بود؟ گفت در پيش عمويت عباس، حضرت به عباس ‍ فرمود: او را ببر امشب پيش تو باشد، فردا پيش من بياور وقت صبح، ابوسفيان صداى بلال را شنيد كه اذان گفت پرسيد: عباس اين چه صدايى است؟ گفت نصداى بلال اذان گوى رسول خداست، حالا كه مسلمان شده اى پاشو وضو بگير و نماز بخوان، گفت: چطور وضو بگيرم؟ عباس وضو را به او تعليم داد.

ابوسفيان در آن حال ديد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مشغول وضو گرفتن است؛ ولى دستهاى مؤمنان زير ريش آن حضرت باز است هر قطره آبى كه از صورت حضرت مى ريزد آن را گرفته و به صورت خويش مى كشند، (آن منافق و مشرك كه تا آخرين نفس نور خدا به دلش راه نيافت) با كمال تعجب از نفوذ معنوى آن حضرت، گفت: عباس به خدا قسم نه در كسرى اين نفوذ را ديده ام و نه در قيصر.

و چون عباس او را به محضر حضرت آورد، فرمود: عباس وى را در جاى تنگى نگاه دار تا حركت لشكريان خدا را ببيند. عباس او را در جاى تنگى از كوه نگاه داشت لشكريان خدا فوج فوج، گروه گروه از مقابل او مى گذشتند ابوسفيان كه از ديدن آنها خود را بكلى باخته بود از عباس مى پرسيد اينها كدامند، عباس مرتب قبائل را معرفى مى كرد: قبيله اسلم است، قبيله جهينه است، قبيله فلان است، تا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در كتبيه خضراء از مهاجر و انصار رسيد، همه غرق در سلاح كه لثام(۶۴۳) بسته بودند و جز چشمشان ديده نمى شد، ابوسفيان گفت: عباس اينها كدامند؟! جواب داد: اين رسول خداست با مهاجران و انصار، گفت: عباس واقعا پادشاهى برادرزاده ات خيلى بزرگ شده است، عباس گفت: واى بر تو پادشاهى نيست نبوت استت ابوسفيان گفت: پس هيچ.

در نزديكى مكه رفقاى ابوسفيان: حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء به خدمت حضرت رسيده و مسلمان شدند. عباس به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گفت: ابوسفيان مردى افتخار طلب است اگر مزيتى به او داده شود مناسب خواهد بود، حضرت فرمود: حكيم و بديل برويد مردم را به اسلام دعوت كنيد و ندا و اعلام نماييد كه هر كس ‍ در بالاى مكه به خانه ابوسفيان داخل شود در امان است وهر كس در پايين مكه به خانه حكيم بن حزام داخل شود در امان است و هر كس ‍ در خانه بنشيند و دست به سلاح نبرد در امان خواهد بود. ابوسفيان با كمال تعجب گفت: خانه من؟! فرمود: آرى خانه تو.

چون آن سه نفر به طرف مكه رفتند حضرت به زبير فرمود: در پى آنها برو و پرچم اسلام را در بالاى مكه و بر بالاى كوه حجون برافراز و از آنجا تكان نخور تا من برسم، آنگاه حضرت از طرف حجون داخل شده و خيمه اش را همانجا نصب كردند و به سعد بن عباده دستور داد با فوج انصار و خالدبن وليد با فوج قضاعه و بنى سليم از پايين مكه داخل شده و سعد پرچم اسلام را در نزديكى خانه هاى مكه به اهتزار درآورد و مطلقا دست به سلاح نبرند مگر آنكه كسى به آنها حمله كند، ولى چهار نفر را كه عبارتند از عبدالله بن ابى سرح و حويرث بن نفيل و ابن خطل(۶۴۴) و مقيس بن صبابه و نيز دو نفر كنيز را كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در شعر خود مسخره مى كردند بايد بكشند ولو دست به پرده كعبه گرفته باشند.

ابوسفيان دوان دوان از پايين مكه به طرف آن آمد، قريش پيش وى آمده گفتند: چه خبر آورده اى؟ اين گرد و غبار كه هوا را پركرده چيست؟! گفت: محمد است با لشكريانش، بعد فرياد كشيد: آيا آن غالب،(۶۴۵) در خانه ها باشيد، در خانه ها باشيد، هر كس به خانه من درآيد در امان است.

زنش هند از شنيدن اين سخن فرياد كشيد: اين پيرمرد خبيث را بكشيد، خدا لعنتش كند چه خبر دهنده بدى است. ابوسفيان گفت: واى بر تو اى زن!... ساكت باش، حق آمد، گرفتارى نزديك شد.

سعدبن عباده كه با پرچم رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله داخل مكه مى شد رجز مى خواند كه: امروز روز كشتار است، امروز حريم ها اسير خواهند شد.

ابوسفيان چون سخن سعد را شنيد به محضر حضرت آمد و ركاب وى را بوسيد و گفت: پدر و مادرم به فدايت آيا گفته سعد را مى شنويد كه مى گويد:

اليوم يوم الملحمه

اليوم تسبى الحرمة

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به على بن ابيطابعليه‌السلام فرمود: خودت را به سعد برسان و پرچم را از وى بگير و تو آن را داخل مكه كن به طور ملايم و تؤ ام با رفق. حضرت پرچم را از سعد گرفت و داخل مكه شد(۶۴۶) گرفتن پرچم از سعدبن عباده را طبرى و ابن اثير نيز نقل كرده اند و آن حكايت از مقام و شخصيت اميرعليه‌السلام دارد واگر شخص ديگرى جز علىعليه‌السلام مى آمد، نه سعد پرچم را مى داد و نه قوم خزرج به آن ننگ راضى مى شدند؛ ولى چون آن حضرت آمد، سعد حاضر به دادن پرچم شد.

شش نفر مهدورالدم

پس از آنكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله حكم قتل شش نفر فوق را صادر كردند، على بن ابيطالبعليه‌السلام حويرث بن نقيل و يكى از آن دو كنيز آوازه خوان را كشت ديگرى فرار كرده و از مكه بيرون رفت، مقيس بن صبابه نيز در بازار مكه به دست آن حضرت به جهنم رفت، عبدالله بن حنظل پرده كعبه را گرفته و به آنجا پناه برده بود، سعيد بن حريث و عمار بن ياسر خوا را به وى رساندند، ولى سعيد پيش از عمار كار او را ساخت، عبدالله بن ابى سرح كه قرآن را به عمد غلط نوشته بود، عثمان بن عفان را براى او پيش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله وساطت كرد برادر رضاعى او بود، حضرت در قبول كردن وساطت بسيار تأخیر كرد تا شايد يك نفر برخاسته و او را بكشد، آخر با سماجت عجيب عثمان، حضرت اكراها به او پناه داد و به ياران پرخاش كرد كه آيا كسى نبود برخاسته و آن فاسق را بكشد، مردى گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله اگر با چشم اشاره مى كردى او را كشته بودم.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در كعبه

حضرت چون به كنار كعبه رسيد، اطراف آن پر از اصنام (بتها) بود گويند: سيصد و شصت بت در اطراف كعبه چيده بودند، در ارشاد، فرموده: بتها با سرب به هم وصل شده بودند. حضرت فرمود: يا على مشتى سنگ ريزه براى من بياور، بعد سنگ ريزه ها را بر آنها انداخت و مى فرمود: جاءالحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا بعد فرمود: تا آن ها را از مسجد بيرون ريخته، شكسته و به دور انداختند.

امام صادقعليه‌السلام مى فرمايد: آنگاه حضرت فرمود: كليد كعبه پيش كيست؟ گفتند: نزد مادر شيبه است حضرت به شيبه فرمود: برو كليد كعبه را از مادرت بگير و بياور، مادرش گفت: برو به او بگو رزمندگان ما را كشتى، مى خواهى افتخارمان را نيز از ما بستانى؟ حضرت سفارش كرد، بايد كليد را بدهى وگرنه مرگ دركنار توست، زن ترسيد و كليد را توسط پسرش فرستاد. چون كليد، حاضر شد، حضرت به عمربن الخطاب فرمود: اين تعبير خواب گذشته من است: هذا تاءويل رؤ ياى من قبل(۶۴۷) .

و پيش از آنكه داخل كعبه شود فرمود: هر بتى كه در كعبه موجود بود دور ريختند ازجمله ابراهيم و اسماعيلعليه‌السلام در حالى كه تيرهاى ازلام (قرعه) به دست داشتند، فرمود: خدا بت پرستان را بكشد، به خدا قسم آنها ميدانند كه ابراهيم و اسماعيل هيچ وقت قمار ازلام نكرده اند(۶۴۸) .

در آن موقع بزرگان مكه داخل مسجدالحرام شده بودند، واحتمال قوى مى دادند كه حضرت آنها را قتل عام خواهد كرد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دو دست مبارك خويش را به دو طرف در كعبه گذاشت و روبه جمعيت فرمود: لااله الاالله انجز وعده و نصر عبده و غلب الاحزاب وحده بعد فرمود: درباره من چه فكر مى كنيد و چه مى گوييد؟ سهيل بن عمرو كه چهره آشنا و امضا كننده صلح حديبيه بود گفت: سخن خوب مى گوييم و فكر خوب داريم، تو برادرى بزرگوار و پسر عموى بزرگوارى. يعنى اميد آن است كه گذشته را فراموش كنى و با ما روسياهان با عطوفت رفتار فرمايى.

آن بزرگوار كه يك دريا عطوفت و عفو و گذشت بود، فرمود: من به شما آن را مى گويم كه برادرم يوسف بن يعقوب به برادرانش گفت در حالى كه بر ايشان پيروز شده بود:

لاتثريب عليكم اليوم يغفرالله لكم و هو ارحم الراحمين؛

امروز سرزنشى بر شما نيست، خدا شما را مى بخشايد، او ارحم الراحمين است.

بدانيد: هر خونى كه ريخته شده و هر مال (ربا) و هر افتخار جاهليت، زير پاى من است و از بين مى رود، مگر خدمت و پرده دارى كعبه و آب دان به حاجيان كه در دست صاحبانش خواهد ماند، بدانيد مكه به دستور خدا محترم است به كسى پيش از من هتك احترام آن حلال نبوده و بر من نيز فقط ساعتى از يك روز حلال شد (كه با سلاح و بدون احرام داخل شدم) و آن تا قيام قيامت حرام است و كسى حق هتك حرمت آن را ندارد.

علفش چيده نمى شود، درختش را نمى شود قطع كرد، شكارش را نمى شود رم داد، پيدا شده اش حلال نيست مگر به كسى كه گم كرده است.

بعد خطاب به مردم فرمود: براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله همسايه هاى بدى بوديد، او را تكذيب كرديد و از مكه فرارى داديد و طرد نموديد، به آن هم اكتفا نكرده در ديار من به جنگ من آمديد و با من جنگيديد، با همه اينها از شما گذشتم، برويد آزاد هستيد: فاذهبوا فانتم الطلقاء

مردم از شوق به گريه افتادند، عجبا با مدت سيزده سال بلايى نماند كه به سر اين مرد نياورده باشيم ولى باكرامتى كه دارد، همه را ناديده گرفت و تقصير را آمرزيد و عفو كرد. چنان از مسجدالحرام خارج مى شدند كه گويى از فشار قبرها رها شده اند، و اين سبب شد كه داخل اسلام شدند. براى اهميت اين مطلب عين عبارات عربى نقل مى شود: فانى اقول لكم كما قال اخى يوسف: لاتثريب عليكم اليوم يغفر الله و هوارم الراحمين، الا ان كل دم و مال ماءثرة كان فى الجاهلية موضوع تحت قدمى الا سدانة الكعبة و سقاية الحاج فانهما مردودتان الى اهليهما الا ان مكة محرمة بتحريم الله لم تحل لاتحد كان قبلى و لم تحل لى الاساعة من نهار فهى محرمة الى ان تقوم الساعة، لايختلى خلاها، و لايقطع شجرها، ولاينفر صيدها، و لاتحل لقطتها الا لمنشد، ثم قال: الا لبئس جيران النبى كنتم، لقد كذبتم و طردتم و اخرجتم و فللتم، ثم ما رضيتم حتى جئتمونى فى بلادى تقاتلونى، فاذهبوا فانتم الطلقاء، فخرج القوم كانى انشروا من القبور ودخلوا فى الاسلام(۶۴۹) .

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چنان كه گفته شد: بدون احرام و با سلاح به مكه وارد شد كه آن تا روز قيامت حرام است و فقط چند ساعت جايز شد و نيز داخل كعبه شد كه در هيچ حج و عمره اى داخل نشده بود، ظهر كه رسيد فرمود: بلال بالاى كعبه اذان گويد، صداى دلنواز توحيد براى مشركان بس گران آمد ولى چاره اى نداشتند عكرمة بن ابى جهل گفت: به خدا بر من ناگوار است كه بشنوم پسر رياح (بلال) بالاى كعبه عرعر مى كند(نعوذبالله) خالدبن اسيد گفت: حمد خدا را كه پدرم مرد و بلال را بالاى كعبه نديد، سهيل بن عمرو گفت: كعبه مال خداست، خدا اين را مى بيند اگر بخواهد تغيير مى دهد(درمناقب آمده: حارث بن هشام گفت: محمد جز اين كلاغ سياه كسى را پيدا نكرد كه اذان گو كند؟!)

ابوسفيان گفت: من والله چيزى نمى گويم زيرا به خدا مى ترسم اين ديوارها به محمد خبر دهند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كسى را پيش آنها فرستاد و از گفته شان خبر داد عتاب بن اسيد به محضر حضرت آمد و به گفته اش اقرار كرد و استغفار نمود، و اسلام آورد و اسلامش خوب شد؛ و به طورى كه حضرت او را فرماندار مكه كرد (و تازمان ابوبكر در مقام خود بود و او در روز وفات ابوبكر در سال سيزده هجرى از دنيا رفت)

فتح مكه در روز سيزده ماه رمضان بود، از مسلمانان فقط سه نفر شهيد شدند كه از پايين مكه داخل شده و راه را گم كرده بودند(۶۵۰) .

بيعت زنان در روز فتح

در روز فتح مكه، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تا نماز ظهر و عصر در مسجد نشست مردان به محضرش آمده و بيعت مى كردند، و چون نوبت زنان رسيد كاسه اى از آب خواست و دست مباركش را در آن آب داخل كرد، بعد فرمود: من با زنان دست نمى دهم، هر كس ‍ كه مى خواهد بيعت كند دست در اين كاسه فروبرد. آنگاه آيه بيعت را كه آيه ۱۲ ازسوره ممتحنه است براى آنها خواند. ما آن را از مجمع البيان خلاصه مى كنيم.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به وقت بيعت زنان در صفا بودند، عمربن الخطاب پايين تر از وى قرار داشت. از جمله زنان، هند زن ابوسفيان و شكافنده جگر حمزه و مادر معاويه و زناكالر مشهور بود، كه به شدت خويش را پوشيده بود تا حضرت وى را نشناسد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: با من بيعت مى كنيد كه كسى را به خدا شريك قرار ندهيد الا تشركن بالله شيئا؟ هند گفت: چيزى شرط مى كنى كه به مردان شرط نكردى و شرط بيعت آنها فقط اسلام و جهاد بود.

حضرت فرمود: و اينكه سرقت نكنيد و لاتسرقن؟ هند گفت: ابوسفيان مردى بخيل است من از مال او زياد برداشته ام نمى دانم حلال است يا نه. ابوسفيان گفت: همه را بر تو بخشيدم. حضرت او را شناخت و فرمود تو هند دختر عقبه هستى؟ گفت: آرى؛ پيامبر خدا ازگذشته درگذر خدا از تو درگذرد. (يقينا آن وقت طوفانى در قلب رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله پيدا شد ولى مى بايست به خاطر اسلام تحمل كند)

حضرت ادامه داد: و اينك زنا نكنيد ولا تزنين؟ هند گفت: مگر زن آزاد زنا مى دهد؟! عمربن الخطاب شروع به خنديدن كرد؛ زيرا كه در گذشته با هند رابطه نامشروع داشت (و شايد از اين جهت نيز مى خنديد كه مى دانست آن روسياه به عدد موهاى سرش زنا داده است) رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فورا از جريان گذشت و فرمود: و اينكه فرزندان خويش را نكشيد ولا تقتلن اولادكن؟ هند گفت: ما در كودكى تربيتشان كرديم شما در بزرگى آنها را كشتيد. اين سخن اشاره به كشته شدن پسرش حنظله بود كه در بدر به دست علىعليه‌السلام به درك رفت، عمربن الخطاب با قهقه خنديد، حضرت نيز تبسم فرمود.

و چون حضرت فرمود: و اينكه بهتانى نياوريد: ولا تاءتين ببهتان؟ هند گفت: والله بهتان كار قبيحى است، تو به كمال و مكارم اخلاق امر مى كنى. سپس آنگاه كه فرمود: در هيچ كار خوبى مخالفت پيامبر ننماييد؟ هند گفت: منظور آن استكه مخالفت نكنيم بدين طريق زنان دست در كاسه كردند و بيعت عملى گرديد.

شكستن بتها و كوبيدن بتخانه ها

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در بيست و پنجم رمضان سال هشتم كه هنوز به مدينه مراجعت نكرده بود، خالدبن وليد را براى شكستن بت عزى مأموريت داد، مناسب است در اينجا به شكسته شدن بتها و انهدام بتخانه ها اشاره شود.

بت عزى

عزى به ضم اول و تشديد زاء يكى از بزرگترين بتهايى بود كه عرب مخصوصا قريش آن را مى پرستيدند، بتكده آن در وادى نخله شاميه در بالاى ذات عرق ميان راه عراق و مكه بود. احترام آن به حدى رسيده بود كه دره اى از وادى حراض را به نام سقام حريم آن قرار داده بودند و با كعبه برابر مى نهادند، قربانگاهى به نام غيغب داشت كه در آن براى بت قربانى مى كردند، در نقل واقدى، ج ۳، ص ‍ ۸۷۴؛ آمده كه خالدبن وليد به حضرت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله گفت: پدرم قربانيهاى زياد براى عزى مى برد، سه روز در كنار آن مى ماند، بعد شاد ومسرور به مكه برمى گشت.

خدام عزى بنوشيبان بن جابر بودند، آخرين آنها دبيه نام داشت، اين بت همچنان در اوج عظمت خود بود تا در سال هشتم هجرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خالدبن وليد را نزد آن فرستاد. درختى را كه در كنار بتكده بود قطع كرد وبت را شكست و بتكده را ويران ساخت(۶۵۱) بت عزى ظاهرا ازسنگ يا از فلز بوده است عزى همان است كه ابوسفيان پس از شكست احد شعا داد: نحن لنا العزى و لاعزى لكم و علىعليه‌السلام به دستور رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله جواب داد كه: الله مولانا و لامولى لكم.

به نظر مى آيد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بزرگترين سياست را به كار برده كه بت عزى توسط خالدبن وليد تكه تكه شود كه پدران او سالها آن را به پرستش كرده بودند و چون خالد منافقى بيش نبود بهتر مى توانست براى گرم كردن بازار خود آن بت را بكوبد، به نظر مى آيد بت پرستان عربستان عزى و لات و مناة را دختران خدا و يا مجسمه دختران خدا مى دانستند چنان كه از آيات زير استفاده مى شود:

افراءيتم اللات و العزى # و منوة الثالثة الاخرى # الكم الذكر و له الانثى # تلك اذا قسمة ضيزى # ان هى الا اسماء سميتموها انتم و اباؤ كم... (۶۵۲) .

بت سواع

سواع كه در آيه ۲۳ ازسوره نوح آمده است: ولا تذرن ودا و لاسواعا بتى بود شكل زن، متعلق به قبيله هذيل، آن بت در زمينى به نام رهاة از سرزمين ينبع جاى داشت و خدام آن قبيله بنولحيان بودند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پس از فتح مكه عمروبن عاص را براى كشتن آن فرستاد عمرو چون كنار بتكده رسيد، خادم آن گفت: مى خواهى چكار كنى؟ گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا فرستاده تا آن را بشكنم و بتكده را ويران كنم. گفت: نمى توانى. گفت: چرا؟ جواب داد اين معبود از خود دفاع مى كد. عمروبن گفت: واى بر تو مگر او مى بيند و يا مى شنود؟ آنگاه عمرو آن را تكه تكه كرد، يارانش نيز بتكده و خزانه آن را ويران كردند. بعد عمرو به خادم گفت: چطور ديدى؟ گفت: به خدا تسليم شدم(۶۵۳) .

بت منات

كلمه منات چنانكه گذشت در آيه ۲۰ سوره نجم آمده است، ابن كلبى درالاصنام، ص ۱۳، گويد: منات بتى بود متعلق به قبيله هذيل و خزاعه، اين بت در ساحل دريا در ناحيه مشلل درمحلى به نام قديد ميان مكه و مدينه بود، همه عرب آن را احترام مى كردند، اوس و خزرج به وقت مراجعت از مكه سر خويش را در كنار منات تراشيده و آن را اتمام حج مى پنداشتند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در حركت به سوى مكه چهار يا پنج منزل از مدينه خارج شده بود كه علىعليه‌السلام را براى منهدم كردن منات فرستاد. آن حضرت منات را منهدم كرد و اموالى را كه در بتكده بود به محضر آن حضرت آورد. از جمله دو تا شمشير به نام مخدم و رسوب كه ابى شمسر غسانى پادشاه غسان هديه كرده بود، آن حضرت هر دو را به علىعليه‌السلام بخشيد. گويند: ذوالفقار يكى از آن دو شمشير بوده است(۶۵۴) . مرحوم مجلسى از المنتقى نقل كرده انهدام منات بعد از فتح مكه به دست سعدبن زيد بوده است(۶۵۵) .

بت هبل

هبل (بر وزن هنر) يكى از بزرگترين بتهاى عرب بود، ابوسفيان در شعار خود در احد فرياد مى كشيد، اعل هبل اعل هبل بالا باد هبل، بالا باد هبل، رسول خدا در جواب وى فرمود: الله اعلى و اجل نام اين بت در قرآن مجيد نيامده است، ابن كلبى در الاصنام گويد: آن از عقيق مسرح به شكل انسان بود، دست راستش شكسته بود، كه دستى ازطلا براى او ساخته بودند.

آن در درون كعبه قرار داشت، در پيش وى هفت تير قرعه گذاشته بود در روى اولى نوشته بود صريح و در روى دومى ملصق اگر در مولودى شك مى كردند به هبل هديه اى داده و قرعه مى كشيدند، اگر صريح مى آمد او را مال پدرش دانسته و اگر مصلق مى آمد، از پدرش دفع مى كردند، تير ديگرى براى ميت و ديگرى براى نكاح، سه تاى ديگرى برايمن تفسير نشده است، در مخاصمه، يا براى اراده سفر يا ارائه كارى پيش او قرعه مى كشيدند.

روز فتح مكه على بن ابيطالب پا بر دوش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گذاشت و آن را از ديوار كعبه كند وبه زمين انداخت چنان كه از مستدرك حاكم نقل شده است، بعد آن را تكه تكه كرده و در باب بنى شيبه دفن كردند.

جنگ صفين

لقد نصركم الله فى مواطن كثيرة و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا و ضاقت عليكم الارض بما رحبت ثم وليتم مدبرين # ثم انزل الله سكينة على رسوله و على المؤمنين و انزل جنودا لم تروها وعذب الذين كفروا و ذلك جزاء الكافرين (۶۵۶) .

اين آيات حنين و جنگ صفين را جاودان كرده است و معلوم مى شود كه مسلمانان به كثر نيروى خويش باليده و اميدوار شده اند ولى به هنگام حمله دشمنان كارى از پيش نبرده و پا به فرار گذاشته اند، خداوند آرامش خويش را به حضرت و عده اى از مؤمنين نازل كرده كه آن ها فرار نكرده و ايستاده اند و با آمدن ملائكه (و مرعوب كردن دشمن) و فتح ميدان جنگ عوض شده وكار به پيروزى لشكريان اسلام كشيده است، اينك ما اين جنگ را از كتابهايى كه بعدا نام خواهيم برد نقل مى كنيم.

پس از فتح مكه و شكست قطعى كفر و شرك ظاهرا نمى بايست جنگى پيش بيايد؛ ولى چون خبر شكست مكه در طائف و حوالى آن بر قبائل هوازن و ثقيف رسيد، مردم خود را جمع كرده و علم طغيان برافراشتند و گفتند: محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله با گروهى درگير شد كه هنر جنگيدن نمى دانستند، به طرف او برويد پيش از آنكه او به سراغ شما آيد، فرمانده قبيله هوازن و رئيس آنها مردى سى ساله به نام مالك بن عوف بود، ولى ثقيف به دو گروه تقسيم مى شدند، گروهى به فرماندهى قارب نب اسود و گروهى به فرماندهى سبيع بن حارث آماده جنگ شدند (به نقلى احمربن حارث)

مالك بن عوف دستور داد مردم اموال و زنان و فرزندان را نيز با خود بياورند. اين براى آن بود كه به وقت جنگ به خاطر دفاع از آن ها فرار نكنند آنها در وادى اوطاس اردو زدند، نيروها فوج فوج به آنجا وارد مى شدند، پيرمردى به نام دريدبن صمه كه گويند: صد و شصت سال داشت و نابينا بود در اوطاس حاضر شده، آنها را نصيحت كرد كه برگردند ولى نصيحتش سودى نبخشيد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه از اين آمادگى با خبر شد مردى به نام عبدالله بن ابى حدرد را فرمود: به طور ناشناس ميان هوازن و ثقيف برو و جريان را تحقيق كرده به من گزارش كن. او به طور ناشناس چندى در ميان آنها ماند و به حضرت خبرآورد كه آن دو قبيله با ساز و برگ تمام آماده حمله به سوى شما هستند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تصيمم گرفت، كه در حمله به دشمن سبقت نمايد لذا در ششم ماه شوال روز شنبه از مكه به سوى حنين حركت كرد، و آن در وقتى بود كه عتاب بن اسيد را فرماندار مكه كرده و معاذبن جبل را در آن جا گذاشت كه به مردم سنن و احكام تعليم كند.

ده هزار نفر از مدينه و دوهزار نفر از مكه در ركاب آن حضرت حركت مى كردند. مردى از ياران كه از ديدن دوازده هزار مرد جنگى سرمست شده بود، گفت: اگر با قبيله بنى شيبان هم روبرو شويم باكى نيست، كسى امروز قدرت غلبه بر ما را ندارد. جمله و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم... در آيه شريفه اشاره به همين سخن است واقدى گويد: گوينده اين سخن ابوبكر بود

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به مسير خود ادامه داد تا در شب دهم شوال به وادى حنين رسيدند، دشمن نيز به آن طرف حينن رسيده بود، دو طرف كاملا آماده جنگ شدند، بعد از طلوع فجر هنوز هوا كاملا روشن نشده بود كه لشكريان اسلام به گودى حنين سرازير مى شدند، كه دسته هاى دشمن از تنگه هاى آن به سپاهيان اسلام حمهل كردند. آنها فكر مى كردند كه با دشمن فاصله زياد دارند و چون به محل هموار رسيدند با دشن روبرو خواهند شد؛ ولى غافل از اينكه دشمن در تنگه ها كمين كرده است.

مقدمه لشكريان اسلام قبيله بنى سليم بود به تعدا هزار نفر به فرماندهى عباس بن مرداس سملى كه در پياپيش حركت مى كردند. مالك بن عوف لشكريان خود را در تنگه ها و ميان درختان قرار داده و فرمان داده بود كه پيش از روشن شدن هو به لشكريان اسلام حمله كنند. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پس از خواندن نماز صبح با ياران به سرازيرى حنين مى رفتند كه حمله دشمن شروع شد.

افواج بنى سليم كه به شدت غافلگير شده بودند پابه فرار گذاشتند. پشت سر آنها اهل مكه فرار كردند. بى نظمى عجيبى در سپاهيان اسلام به وجود آمد به طورى كه فراريان از كنار آن حضرت مى گذشتند و كسى متوجه كسى نبود.

علىعليه‌السلام با گروه كوچكى كه با او بودند به سختى مى جنگيدند. عباس لگام قاطر آن حضرت را گرفته و عموزاده اش ‍ ابوسفيان بن حارث در طرف چپش بود. در آن گيرو دار عجيب كه هر كس به فكر جان خودش بود، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرياد مى كشيد: اى جماعت انصار! كجا فرار مى كنيد من رسول خدايم، به سوى من آييد. ولى كسى توجه نمى كرد، نسيبه دختر كعب مازنى كه با آن حضرت بود، خاك بر روى فراريان مى پاشيد و فرياد مى زد: اين تفرون عن الله و عن رسوله؟ آن زن از جمله زنانى بود كه در بيعت عقبه در منى با آن حضرت بيعت كرده و به مدينه دعوتش كرده بودند، بالاخره در حنين از موهاى سرش كمان ساخته و در دفاع از حضرت تيراندازى كرد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مركب خويش ار به طرف على بن ابيطالبعليه‌السلام راند، كه شمشير به دست آماده بود، آنگاه به عمويش عباس فرمود: بالاى اين بلندى برو و فرياد كند و بگو: يا اصحاب البقرة يا اصحاب الشجرة الى اين تفرون هذا رسول الله اى ياران سوره بقره اى اهل بيعت رضوان در حديبيه كجا فرار مى كنيد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اينجاست.

بعد حضرت دست به دعا برداشت كه: اللهم لك الحمد و اليك المشتكى و انت المستعان جبرئيل آمد كه اين كلمات را موسى خواند خداوند دريا را براى او شكافت. حضرت به ابى سفيان بن حارث گفت: مشتى سنگ ريزه به من بده، آنگاه سنگ ريزه رابه طرف دشمن انداخت و فرمود: شاهت الوجوده بعد سر به آسمان برداشت كه: اللهم ان تهلك هذه العصابة لم تعبد و ان شئت ان لاتعبد لاتعبد در آن بين على بن ابيطالبعليه‌السلام يكى از فرماندهان دشمن را به نام ابوجرول كه سوار بر شترى بود به پايين كشيد و كشت، كشته شدن او دشمن را مرعوب كرد.

به هر حال با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نماندند، مگر على بن ابيطالبعليه‌السلام ، عباس و فضيل بن عباس و ابوسفيان بن حارث و چند نفر ديگر گروه كوچكى ازمهاجر و انصار كه ظاهرا صد نفر بودند، در اين بين كه فراريان تا حدى خود را يافته بودند، فرياد عباس اثر خود را كرد، لشكريان به تدريج به طرف رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آمدند و صفوف خود را آماده كردند.

با نزول ملائكه و جمع شدن مسلمانان، دشمن مرعوب شده پا به فرار گذاشتند و اين در حالى بود كه چكاچك اسلحه در آسمان شنيده مى شد. مسلمانان به تعقيب دشمن پرداختند، جمله ثم انزل الله سكينة على رسوله و على المؤمنين وانزل جنودا لم تروها عذب الذين كفروا جاى خود را گرفت. پس از فرار دشمن تمام اموال به صورت غنيمت به دست مسلمانان افتاد، خانواده هايشان نيز اسير گرديدند.

يكى از اسيران كه به دست مسلمانان افتاده بود، گفت: كو آن اسبان سياه و سفيد و رزمندگانى كه سفيد پوش بودند، ما به دست آنها كشته شديم. شما در ميان آنها مانند يك خال ديده مى شديد. گفته شد: آنها ملائكه بودند. حضرت فرمود: غنائم را به محلى به نام جعرانه(۶۵۷) در نزديكى مكه بردند تا در وقت مناسبى تقسيم شود و خود به تعقيب دشمن پرداخت. علت شكست دشمن در آن معركه نزول ملائكه و استقامت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود و آن يكى از اگرهاى بزرگ تاريخ است كه خدا به يارى مسلمانان آمد(۶۵۸) .

در اين جنگ از مسلمانان فقط چهارنفر شهيد شدند: ايمن بن عميد پسر ام ايمن، سراقة بن حارث، رقيم بن ثابت ابوعامراشعرى، كه در تعقيب دشمن در اوطاس شهيد شد، و شرح آن خواهد آمد(۶۵۹) .

عزوة طائف

كفار كه در حنين شكست خوردند، به دو گروه تقسيم گرديدند. گروهى به اوطاس گريختند، و قبيله ثقيف و پيروانش به طائف رفتند. رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ابوعامراشعرى را به جنگ اوطاس فرستاد، او در آن جنگ شهيد گرديد. بعد فرماندهى را ابوموسى اشعرى به عهده گرفت و كفار را به طور كامل متلاشى كرد؛ ولى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در تعقيب دشمن به طائف رفت، حدود هفده روز آنجا را محاصره كرد وچون حصار طائف غير قابل نفوذ و كفار سخت مقاومت مى كردند كارى از پيش نبرد و از محاصره دست برداشت و به جعرانه براى تقسيم غنائم برگشت. واقدى از شيوخ خود نقل كرده: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در رابطه با شكستن حصار طائف با اصحاب مشورت فرمود، گفت: يا رسول الله، صلاح آن است كه منجنيق نصب كرده و از آن استفاده نماييد.

آن حضرت منجنيق و دو تا دبابه(۶۶۰) در اختيار داشتند، اهل طائف تكه هاى آتش انداخته و دبابه ها را سوزاندند. حضرت دستور داد باغات انگور را قطع كرده و بسوزانند. سفيان بن عبدالله ثقفى از بالاى حصار فرياد كشيد: چرا درختان ما را قطع مى كنيد، اگر غالب شديد مال شما خواهد بود وگرنه به خدا و به رحم قسم مى دهيم بگذاريد بماند. حضرت فرمود براى خدا و براى قرابت دست برداشتيم.

در وقت محاصره طائف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به على بن ابيطالبعليه‌السلام مأموريت داد كه در اين حوالى هر بتى را كه پيدا كرديد منهدم نماييد. حضرت با افراد خود با جمع كثيرى از قبيله خثعم مواجه شد، مردى از آنان به ميدان آمد و مبارز خواست، كسى به جنگ نرفت، علىعليه‌السلام خودش به پا خواست؛ ابوالعاص داماد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله برخاست و گفت: يا امير مابه جنگ او مى رويم، حضرت فرمود: نه، ولى اگر من كشته شدم فرماندهى را تو عهده دار باش. آنگاه به ميدان قدم نهاد وحريف را به خاك انداخت، بعد هر بتى كه يافتند منهدم كرده و به محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه همچنان طائف را در حصار داشت آمدند.

حضرت چون على بن ابيطالب عع را سالمت ديد الله اكبر گفت و با او خلوت كرد جابربن عبدالله گويد: چون حضرت با على خلوت كرد، عمربن الخطاب (كه از برترى علىعليه‌السلام پيوسته رنج مى برد) آمد وگفت: آيا با او خلوت مى كنى ولى با ما نه؟ فرمود: من با او نجوى نكردم بلكه خدا با او نجوى كرد (يعنى اين كار دستور خداست) به هر حال حضرت ديد فايده اى در ادامه محاصره نيست؛ لذا از محاصره دست برداشت و در رمضان آينده نمايندگان طائف به مدينه آمده و به اختيار خود اسلام آوردند(۶۶۱)

تقسيم غنائم حنين

در تقسيم غنائم حنين كه در جعرانه توسط بديل بن ورقاء نگاهدارى مى شد، نكاتى شنيدنى زياد وجود دارد.

۱ - واقدى گويد: زنان و اطفال (كه بعدا آزاد شدند) شش هزار نفر، شتران بيست و چهار هزار، گوسفندان خارج از حساب بود، (بعضى چهل هزار رأس يا كمى كمتر يا بيشتر گفته اند) و چهارهزار اوقيه (هر اوقيه از نقره هفت مثقال و نيم است) از اينكه حضرت به هر يك از ابوسفيان، معاويه، يزيد بن ابى سفيان، حكيم بن حزام، نضربن حارث، حارث بن هشام، جبيربن مطعم، مالك بن عوف، و به قولى به علقمة بن علاثه، و اقرع بن حابس، صدعدد شتر داد،(۶۶۲) معلوم مى شود رقم غنائم بسيار زياد بوده است.

۲ - به مهاجرين هر يك چهار عدد شتر داد. عباس بن مرداس كه چهارشتر دريافت كرده بود ناراحت شد و شعرى گفت: حضرت فرمود: يا على زبان او را قطع كن. عباس گويد: اين سخن بر من از جنگ روز خثعم سختتر بود. على بن ابيطالبعليه‌السلام دست مرا گرفت و از محضر حضرت خارج كرد، گفتم: يا على آيا زبان مرا كه شعر گفته و اظهار ناراحيت كردم قطع خواهى كرد؟ فرمود: من دستور رسول خدا را درباره تو عمل خواهم نمود.

آنگاه مرا به حصارى كه شتران بودند آورد، فرمود: يا چهار شتر و يا صدشتر را عقال كن كه مال تو باشد، گفتم، پدر و مادر فداى شما باد چقدر محترمتر، حليمتر، نيكوتر و داناتريد، بعد فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به تو چهار شتر داد و تو را با مهاجران حساب كرد، اگر مى خواهى صد تا بردار و در رديف آنان (مؤ لفة القلوب) باش كه صدشتر بردند، گفتم: به نظر تو كدام را برگزينم؟ فرمود: من امر مى كنم كه به آنچه حضرت داده راضى باش، عباس قبول كرد.

۳ - رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به انصار از غنائم حنين چيزى ندارد، به قولى به آنها قسمت، مختصرى داد. به مهاجران نيز هر يك چهار شتر - چنانكه گفته شد - داد. اغلب غنائم را به المؤ لفة قلوبهم و به منافقان داد كه ظاهرا اسلام را قبول كرده بودند.

اين كار بر گروهى از انصار گران آمد حتى بعضى در پشت سر گفتند: ما در هر گرفتارى در ركاب او هسيتم، ولى غنائم را به قوم خويش و عموزادگانش داد.

آن حضرت بعد از شنيدن اين سخن فرمود: انصار در محلى جمع شوند و كسى با آنها نباشد، بعد حضرت كه تا حدى خشمگين بود به مجلس آنها آمد. على بن ابيطالبعليه‌السلام پشت سرش بود؛ سپس ميان آنهانشست و فرمود: آيا وقتى كه به شهر شما آمدم كنار گودال آتش نبوديد كه خدا به واسطه من شما را نجات داد؟! گفتند: آرى خدا و رسول بر ما منت و برترى و تفضل دارند، فرمود: آيا وقتى كه به شهر شما آمدم دشمن همديگر نبوديد كه خداوند به سبب من دلهاى شما را به يكديگر مهربان كرد؟! گفتند: آرى چنين است فرمود: آيا وقتى كه به شهر شما آمدم كم نبوديد كه خدا به واسطه من شما را زياد گردانيد؟! و چيزهايى از اين قبيل فرمود. آنگاه ساكت شد و چيزى نگفت.

بعد فرمود: آيا به من جواب نمى دهيد؟! گفتند: چرا يارسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله پدر ومادرمان به فداى شما باد شما بر ما منت و برترى داريد. فرمود: نه بلكه اين طور بگوييد: تو وقتى به شهر ما آمدى كه اهل شهرتان تو را تكذيب كرده و رانده بودند ولى ما تصديق كرديم و پناه و جاى داديم، وقتى به شهر آمدى كه خائف و هراسان بودى، ما به تو ايمنى داديم و ايمنى يافتى.

از اين كلام حضرت ولوله اى ايجاد شد كه خدا مى داند، انصار شروع به گريه كردند بزرگان آنها برخاسته و به دست و پاى حضرت افتاده و حتى زانوهاى مباركش رابوسيدند، گفتند: به آنچه خدا و رسول كرده راضى هستيم؛ حتى اموال ما را نيز ميان آنها تقسيم فرما. آنگاه حضرت فرمود: اى جماعت انصار آيا در دل خود ناراحت شديد از اينكه خواستم با تقسيم غنائم دلهاى آنها را به دست آورم ولى شما را به ايمانتان واگذاشتم. آيا راضى نيستيد آنها با شتر و گوسفند برگردند و شما با رسول خدا برگرديد و رسول خدا در سهم شما باشد؟!

بعد فرمود: انصار محرم اسرار من و موضع امانت من هستند، اگر همه مردم راهى بروند و انصار راهى، من راه انصار را مى روم، خدايا انصار را بيامرز، فرزندان انصار و فرزندان فرزندان انصار را بيامرز ثم قال: الانصار كرثى و عيبتى لوسلك الناس واديا و سلك الانصار شعبا لسلكت شعب الانصار اللهم اغفر للانصار و لابناء الانصار و لابناء الانصار(۶۶۳) .

آن حضرت از خروج خوارج خبر ميدهد

۴ - ابوسعيد خدرى مى گويد: وقت تقسيم غنائم حنين در محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بودم مردى از قبيله تميم كه دوالخويصره نام داشت آمد و گفت: يا رسول الله به عدالت رفتار كن، حضرت كه از اين سخن ناراحت شده بود فرمود: واى بر تو! اگر من عدالت نكنم چه كسى عدالت خواهدكرد؟!! عمربن الخطاب گفت: يا رسول الله بگذاريد گردنش را بزنم.

فرمود: نه او را رها كن، او در آينده يارانى خواهد داشت چنان نماز خواهند خواند كه شما نماز خود را در مقابل نماز آنها حقير بدانيد و روزه خود را در مقابل روزه آنها هيچ شماريد. قرآن را مى خوانند ولى فقط درزبانشان از دين بيرون مى روند مانند رهاشدن تير از كمان، آنها را (در عالم مثال ديدم) مردى سياه رنگ در ميان آنها بود كه دستش ‍ نظير پستان زن يا يك پارچه گوشت بود كه چون مى كشيدى دراز مى شد و چون رها مى كردى به صورت پستان در مى آيد؛ آنها عليه بهترين گروهى از مردم خروج خواهند كرد.

ابوسعيد خدرى مى گويد: من اين كلام را از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيدم و بعدها على بن ابيطالب را ديدم كه با آنها جنگيد، من در خدمت او بودم، كه فرمود در ميان كشتگان برگرديد، و او را پيدا كنيد، جنازه ذوالثديه را آوردند، ديدم همان طور بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به ما خبر دادند(۶۶۴) .

ناگفته نماند كه اميرالمؤمنين صلوات الله عليه بعد از قتل خوارج به شدت از اصحابش مى خواست كه كشته ذوالثديه (حرقوص بن زهير رئيس خوارج) را در ميان اجساد بيابند، هر قدر كشته ها را زير و رو كردند، پيدا نشد، امام فرمود: والله نه من دروغ مى گويم و نه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به من دروغ گفته است؛ او را پيدا كنيد كه او در ميان كشته هاست. به كاوش ادامه دادند تا پيدا شد ابوالاسود دئلى گويد: من او را ديدم سياه رنگ بود. بدنش مى جنبيد و بوى تعفن مى داد، يك دست او از گوشت بود، چون مى كشيدى به قدر دست دراز مى شد و چون رها مى كردى در كنار شانه اش مانند پستان زن جمع مى شد و در آن موهايى مانند سبيلهاى گربه بود، پس از پيدا كردن دست گوشتين او را بريده و بر نيزه زدند، امامعليه‌السلام ندا مى كرد صدق الله و بلغ رسوله و يارانش تا غروب اين ندا را سر مى دادند(۶۶۵) . آنچه از گذشته در يادم مانده آن است كه حضرت بعد از ديدن جنازه ذوالثديه به سجده افتاد.

آزاد شدن اسيران

۵ - رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله على الظاهر در اين فكر بود كه وضعى پيش آيد تا اسيران آزاد گردند، لذا وقتى كه طائف به جعفرانه بازگشت، اسيران براى خود از چوبها حصارى ساخته و در آن بودند، به حضرت اطلاع دادند كه اسيران هوازن اين حظيره ها(۶۶۶) را ساخته اند تا در آنها از اذيت آفتاب مصون باشند.

آن آيه رحمت و مظهر عطوفت خدايى، بسربن سفيان خزاعى را به مكه فرستاد تا براى همه اسيران لباس خريد و به همه آن ها لباس ‍ دادند و فرمود: هر كس بايد داخل حظيره پوشيده و با لباس خارج شود، آنگاه حضرت شروع به تقسيم غنائم كرد به اميد آن كه كسانى از هوازن به سراغ اسيران آيند.

بالاخره گروهى از هوازن رسيدند كه چهارده نفر بوده و اسلام آورده بودند و گفتند كه بقيه نيز اسلام را قبول كرده اند، در آن گروه عموى رضاعى آن حضرت نيز بود و به قولى خواهر رضاعى اش دختر حليمه نيز در ميان اسيران بود. خودش را به حضرت معرفى كرد، عموى رضاعى اش گفت: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله در اين حظيره ها كسانى هستند كه در كودكى شما را كفالت كرده اند آنها عمه ها و خاله هاى رضاعى شما و نگهدارندگان شما هستند. ما شما را در كودكى در آغوشهايمان حفظ كرديم و با پستانهاى خود شير داديم. من شمارا در شيرخوارگى ديده ام، كه بهترين شيرخوارها بودى و وقت از شير بريدنت را ديدم كه بهترين شير بريده ها بودى. آنگاه در جوانى ديدم؛ ولى بهتر از شما را نديدم، خصال خير در كمال شما تكامل يافته است، با همه اينها ما اهل و عشيره شما هستيم، بر ما عنايت كن، خدا شما را مورد عنايت قرار بدهد...

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند: بهترين حديث، راست آن است، در نزد من مسلمانانى هستند كه مى بينيد. بگوييد ببينم، فرزندان و زنان پيش شما محبوبند يا اموالتان؟ گفتند: ما اموال نمى خواهيم فقط اهل و عيال ما را آزاد كنيد. فرمود: آنچه سهم من و سهم فرزندان عبدالمطلب است مال شما باشد؛ اما راجع به سهم ديگران من از مردم آن را مى خواهم. چون به نماز ظهر را خواندم شما بگوييد: ما رسول خدا را شفيع قرار مى دهيم به مردم و مردم را شفيع قرار مى دهيم به رسول خدا آن وقت من مى خواهم گفت كه من سهم خودم و سهم بنى عبدالمطلب را به شما بخشيدم. آنها بعد از نماز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چنان كردند. حضرت فرمود: من سهم خود وسهم بنى عبدالمطلب را به شما بخشيدم، مهاجران گفتند: سهم ما نيز سهم رسول خداست. انصار نيز گفتند: هر چه سهم ما باشد سهم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است. بدين طريق نزديك به تمام اسيران آزاد گرديدند. ولى عده اى حاضر به قبول نشدند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به مردم چنين فرمود: مردم هوازن اسلام آورده و آمده اند، من از آنها پرسيدم و آنان را ميان اموال و خانواده مخير كردم. آنا زنان و فرزندان را خواستند، هر كس اسيرى را نزد خود نگاه داشته، اگر مايل است آزاد كند، و اگر مايل نيست باز آزاد كند، و در مقابل هر اسير شش رأس شتر در اولين غنيمت يا (زكات) به او خواهيم داد. همه به اين كار راضى شدند و در نتيجه همه اسيران آزاد گرديدند، مگر...

حضرت از آن گروه پرسيد: مالك بن عوف رئيس شما كجاست؟ گفتند: فرار كرده و با قبيله ثقيف داخل حصار طائف شده است. فرمود: اگر پيش من مى آمد و اسلام مى آورد، هم اهل عيالش را مى دادم و هم صد رأس شتر به او مى بخشيدم. حضرت خانواده مالك بن عوف را در مكه نزد عمه شان ام عبدالله امانت گذاشته و او از آنها نگهدارى مى كرد. اين سخن چون به مالك بن عوف رسيد، پنهانى از طائف خارج شد و وقتى خود را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رسانيد كه از جعرانه در حال حركت به مكه بود، حضرت زن و فرزند واموال او را و نيز صد شتر به او داد، او اسلام آورد و مسلمان خوبى شد. گويند حضرت او را فرماندهى داد و با مشركان مى جنگيد(۶۶۷) . رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با اين اعمال نشان داد كه منظور او جنگاورى و كشورگشايى و توسعه قدرت نيست، بلكه منظور، پياده كردن فضائل انسانيت و هدايت مردم به توحيد است.

انجام عمل عمره

به نقل واقدى: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پس از برگشتن از طائف در پنجم ذى القعده به جعرانه تشريف آورد. سيزده روز در آنجا بود تا غنائم تقسيم شد و تكليف اسيران روشن گرديد، دوازده روز از ذوالقعده مانده از جعرانه به طرف مكه حركت فرمود و از مسجدى كه پايين وادى بود، احرام عمره بست و مرتبا تلبيه (لبيك اللهم لبيك...) مى گفت تا حجرالاسود را استلام كرد. گويند: وقتى كه كعبه را ديد تلبيه را قطع كرد، و در اتمام عمل عمره سر مبارشك را در مروه تراشيد واز احرام خارج شد. آنگاه عتاب ابن اسيد را حاكم مكه فرمود. آنگاه معاذبن جبل وبعضى ديگر را براى تعليم قرآن و احكام در آنجا گذاشت و سپس به مدينه مراجعت فرمود و از ماه ذوالحجة تا رجب را در مدينه بود.

اسلام اهل بحرين

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در وقت مراعت از حعرانه به منذربن ساوى حاكم بحرين نامه اى نوشت و او را به اسلام دعوت كرد و در اثر اسلام وى و گروه زيادى از اهل بحرين، و همه عرب و عده زيادى از عجم مسلمان گرديدند، و مردم بحرين مدتها قبل از ايران، اسلام را قبول كردند. نامه حضرت به حاكم بحرين چنين بود(۶۶۸)

بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله الى المنذرين ساوى سلام عليك فانى احمدالله اليك الذى الااله الاهو و اشهد ان لااله الاهو، اما بعد فانى ادعوك الى الاسلام فاسلم تسلم، و اسلم يجعل لك الله ما تحت يديك و اعلم ان دينى سيظهر الى منتهى الخف والحافر(۶۶۹) .

بلاذرى گويد(۶۷۰) : بحرين جزء مملكت ايران بود، و در آنجا جماعت كثيرى از عرب از قبائل عبدالقيس وبكربن وائل و تميم ساكن بودند و در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله منذربن ساوى از طرف حكومت ايران بر آنجا حاكم بود. حضرت به منذربن ساوى و سيبخت مرزبان هجر نامه نوشته وآنها را به اسلام يا قبول جزيه دعوت كرد، آن دو اسلام آوردند، در نتيجه همه عرب اسلام را قبول كردند، ولى مجوس و يهود و نصارا در دين خويش ماندند و حاضر شدند، به منذر نماينده حضرت جزيه بدهند.

منافقان مدينه گفتند: محمد مى گفت كه فقط از اهل كتاب جزيه قبول مى كنم، حال آن كه از مجوس بحرين نيز نجزيه مى گيرد و با آنكه اهل كتاب نيستند. در روايات آمده كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درجواب آن ها فرمود: مجوس پيامبر داشته اند يعنى اهل كتابند.

بدين طريق به تدريج قسمت هجر و قطيف و محلهاى ديگر مسلمان شده و جزء مملكت اسلامى گرديدند، بلاذرى نقل مى كند علاءبن حضرمى يك وقت (از خراج و جزيه و زكات) هشتاد هزار به مدينه پول فرستاد كه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هيچ وقت آن مقدار پول نرسيد.

ولادت ابراهيم

از حوادث سال هشتم هجرت ولادت ابراهيم فرنزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است. در حوادث سال ششم خوانديم كه: حاطب بن ابى بلتعه نامه رسول خدا را به پادشاه مصر برد، مقوقس توسط حاطب براى آن حضرت دو كنيز فرستاد كه خواهر يكديگر بودند به نامهاى ماريه و سيرين و نيز يك غلام خصى (اخته) كه برادر ماريه بود، و يك الاغ مصرى و اسبى سفيد به نام دلدل. حضرت ماريه را براى خودش برداشت سيرين را به لحسان بن وهب بخشيد، دو كنيز به دعوت حاطب اسلام را قبول كردند، غلام در دين خود ماند و در مدينه اسلام آورد، ماريه از آن حضرت حامله شد، و در ذوالحجه سال هشتم، ابراهيم از او به دنيا آمد. قابله ماريه سلمى كنيز حضرت بود، ابورافع شوهر قابله، مژده ولادت ابراهيم را به حضرت آورد و يك غلام پاداش گرفت. بعدا خواهيم گفت كه ابراهيم در دو سالگى از دنيا رفت و در بقيع مدفون گرديد(۶۷۱) .

همچنين در سال هشتم هجرت زينب دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله وفات يافت. زينب بزرگترين دختر آن حضرت بود كه قبل از نبوت، با خاله زاده اش ابوالعاص ازدواج كرده بود. زينب براى ابوالعاص پسرى به نام على و دخترى به نام امامه به دنيا آورد. على در حكومت عمر از دنيا رفت و امامه همان است كه حضرت فامطهعليها‌السلام وصيت فرمود كه اميرالمؤمنين با او ازدواج نمايد، امامه در پنجاه هجرى از دنيا رفت.