پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر0%

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

نویسنده: يوسف غلامى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 15630
دانلود: 6952

توضیحات:

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15630 / دانلود: 6952
اندازه اندازه اندازه
پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

نویسنده:
فارسی

فصل اول: رويدادهاى پيش از رحلت پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله

در تاريخ اسلام رخدادهاى پيش از رحلت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله و اندكى پس از آن، از حساس ترين وقايع، و آكنده از سياست، پنهان كارى و پيچيدگى است. آن كه به مراتب دانش و خردمندى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله اندكى آگاه باشد به خوبى در مى يابد كه تا چه حد گفتار و كردار حضرت در روزگار كوتاه غدير تا رحلت، با زيركى، دقت و توجه، توام برده و وى به چه مسايل ژرفى نظر داشته است.

مهم ترين پرسش آنان كه تاريخ مسلمانان پس از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را مطالعه مى كنند اين است كه چگونه مسلمانان در روز رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله با همه تاكيدهاى حضرت بر دوست داشتن اهل بيتعليه‌السلام و پيروى از ايشان، شتابان بر مخالفت فرمان حضرتش كوشيدند و به بيش ترين سفارش او كم ترين بهايى ندادند؟

آيا رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله چنين مخالفتى را پيش بينى نكرده و براى خنثى سازى آن، چاره اى نينديشيده بود؟

تاكيد ايشان بر گسيل لشگر اسامة بن زيد به سوى مرزهاى شام - در آن روزهاى بحرانى مدينه و در آستانه رحلت - چه حكمتى داشت؟

نظر او در تعيين جانشين خود، چه بود؟

اين فصل به منظور پاسخ به چنين پرسش هايى نگاشته مى شود. واقعيت آن است كه حساس ترين موضع گيرى هاى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله نسبت به حوادث پس از رحلت، در همان هفتاد روز ميان غدير تا رحلت به كار بسته شد، چنان كه پنهان كارى هواداران ناموافق نيز بيشتر در همين دوره رخ نمود، جز آن كه تا رويدادهاى اين دوره تبيين نشود حقايق پنهان، نمايان نمى گردد.

رويكرد سياست هاى پنهان

منابع حديثى شيعه و سنى نشان مى دهد كه تا پيش از نزول آيه ابلاغ(۲) رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله تعيين واعلان رسمى منزلت جانشين خود بيمناك بود، تا آن كه جبرئيل وى را به دفع خطر بدخواهان اميدوار ساخت. در آن حال بود كه پيامبر پيروان خود را به پيروى از آخرين پيام آسمانى فراخواند.

دو موضوع، رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را نسبت به تبليغ امر ولايت، هراسناك نموده بود. نخست آن كه مى دانست در اين تبليغ بايد مردم را به چيزى فرا بخواند كه پذيرش آن بر ايشان دشوار است د و آن پيروى محض ‍ از جانشين خود با تاكيدهايى صريح است كه راه ترديد و توجيه را ببندد. هر چند بدخواهان را به واكنش وا دارد. دوم آن كه رخدادهايى بسيار مرموز، از مخالفت گروهى نه چندان اندك خبر مى داد، گروهى كه با شبكه اى نامرئى مى توانستند در مدت زمانى اندك كوشش هاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را خنثى و توده ها را خام سازند. با وجود اين دو هراس، رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ناچار از بيان حكم الهى بود. زيرا به مفاد صريح آيه، كوتاهى در انجام اين تبليغ، رسالت او را بى مزد و بدون نتيجه مى گردانيد.

در بخشى از آن چه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در خطبه معروف غدير، بيان فرموده چنين آمده است: از جبرئيل - درود خدا بر او باد - درخواست كردم كه مرا از اعلام ولايت على معاف بدارم زيرا مى دانم كه شمار پرهيزكاران اندك و شمار منافقان فراوان است و هستند گنهكارانى پر فريب و نيرنگ بازانى كه اسلام را بازيچه قرار مى دهند، مى گويند كه در دل باور ندارند و گمان مى برند اين كار ساده اى است، در صورتى كه اين گونه دو رويى در نزد خدا، گناه بزرگى است. همان كه بارها مرا آزردند، تا آنجا كه به من تهمت زدند و گفتند: پيامبر تسليم و گوش فرمان ديگران است و از خود اراده اى ندارد. چون من همواره با على بودم و او زياد مورد توجه من بود، از حسد نتوانستند تحمل كنند، تا آن كه خداوند بزرگ آيه اى نازل كرد و پاسخ ياوه سرايى آنان را داد و فرمود: برخى از منافقان، پيامبر را آزار داده، مى گويند: او سر تا پاگوش است! بگو پيامبر گوش دهنده خوبى براى شماست.(۳)

هم اكنون اگر بخواهم منافقان را با نام و نشان معرفى كنم يا با انگشت به سوى آنان اشاره نمايم يا مردم را براى شناخت آنان راهنمايى كنم، مى توانم، اما سوگند به خدا كه من نسبت به آنان كرامت و بزرگوارى پيشه مى سازم اى جمعيت انبوه! آگاه باشيد كه خداوند على را رهبر و امام شما قرار داد و فرمانبرى او را بر مهاجر و انصار و بر پيروان آنان، كه راه نيكى پيمايند، براى اهالى شهرها و روستاها، حاضر و غايب، عرب و عجم، آزاد و بنده، كوچك و بزرگ و بر سياه و سفيد، واجب كرده است و بر هر خدا پرستى، حكم او روا، گفتار او نافذ و فرمان او واجب است. كسى كه با او (على) مخالفت كند ملعون است، و كسى كه از او پيروى كند به رحمت الهى خواهد رسيد. تصديق كننده او مومن است. خدا او و آن كس را كه از او شنوايى داشته و اطاعت كند مى آمرزد.

پس از من امام شما على است. امامى كه به امر پروردگارتان تعيين گرديده است. پس از او نيز تا روز قيامت امامت در خاندان من، از فرزندان على، قرار خواهد داشت...

اى مسلمانان! نسبت به على، گمراه نگرديد و از او گريزان نباشيد و از رهبرى او سر نتابيد. زيرا او است كه همگان را به حق هدايت مى كند و بر اساس حق عمل مى نمايد. باطل را نابود مى سازد و از آن پرهيز مى دهد و در راه خدا از چيزى نمى هراسد.

مردم! على، اول ايمان آورنده به خدا و پيامبر است. كسى است كه جان خود را فداى جان پيامبر كرد و همواره با پيامبر خدا بود و هيچ كس جز او تسليم پيامبر خدا نبود. اى مردم! اين على برادر و جانشين و فراگيرنده علم من و امام امت من است و فرد آگاه به تفسير قرآن و سوق دهنده مردم به سوى كتاب خداوند تعالى و عمل كننده به دستورهاى قرآن است. على به رضاى خدا عمل مى كند، با دشمنان خدا مى جنگد، با بندگان خدا دوست است و از معصيت خدا، نهى مى كند. خليفه رسول الله و امير مومنان و رهبر هدايت كننده به امر الهى و كشنده ناكثين، قاسطين و مارقين است.

همانا خداوند عزيز و بزرگ، دين شما را با اعلام ولايت(۴) على كامل گردانيد.(۵) حال اگر كسى از امامت على و ديگر امامان جانشين او كه از فرزندان اويند - تا روز قيامت، سر بتابد، پس از عرضه اعمال بر خدا از كسانى خواهد بود كه همه اعمال او نابود شده، جاودانه در آتش قرار خواهد گرفت و هرگز از شدت عذابش كاسته نگردد و به ايشان مهلت داده نخواهد شد.

اى مردم! آن كسى كه سخن امروز مرا رد كند و با آن موافقت نكند، لعنت شده است. آرى لعنت شده است و خشم خدا را خريده است. آرى خشم خدا را خريده است. آرى خشم خدا را خريده است آگاه باشيد، همانا جبرئيل از جانب خداوند بزرگ به من خبر داد كه هر كس با على دشمنى كند و ولايت او را نپذيرد، لعنت خدا بر او باد.

مردم! از مخالفت امر خدا پروا كنيد... آگاه باشيد، هيچ كس جز بدبخت بدانجام، با على دشمنى نمى ورزد و هيچ كس جز پرهيزكاران، دوستى على را به جان نمى خرد و جز مومن مخلص، كسى به على ايمان نمى آورد.

اى جمعيت انبوه مردم! پس از من حاكمان دروغين، قدرت را به دست مى گيرند و مردم را به سوى آتش دوزخ مى خوانند، كه در روز قيامت ياورى ندارند.... همانا خداوند بزرگ و من از آنان بيزارم!

اى مردم! زمامداران غاصب پس از من، پيروان، دوستان و يارانشان، همه در پايين ترين نقطه سوزان جهنم قرار دارند و چه بد جايگاهى براى متكبران خواهد بود!

آگاه باشيد! لعنت خدا بر غصب كنندگان جايگاه ولايت اهل بيت و يارى دهندگانشان! اى گروه انبوه مسلمانان، من على را در ميان شما، امام مسلمين باقى مى گذارم، كه تا روز قيامت او و فرزندانش وارث من مى باشند. همانا من امر الهى را كه مامور ابلاغ آن بوده ام به شما رساندم، كه حجت آشكارى بر هر حاضر و غايب است به آنها كه امروز با ما هستند و آنان كه در اين جمعيت نيستند، آنان كه هم اكنون از مادر متولد شده اند يا در آينده تولد خواهند يافت. پس بر حاضران در اين صحنه غدير، واجب است كه امر الهى را به آنها كه حضور ندارند، برسانند و تا روز قيامت بر پدران واجب است كه آن را به فرزندان خود بشناسانند.

پروردگارا! دوستان على را دوست بدار و دشمنان على را دشمن دار و كسى كه ولايت على را انكار كند، لعنت كن و بر آن كس كه حق على را غصب نمايد، خشم گير! پروردگارا! تو بر من اين فرمان را نازل كردى كه امامت پس از من به على تعلق دارد و من آن را براى مردم بيان داشتم... من از جانب خداى بزرگ، شما مردم را به بيعت با على فرا مى خوانم. پس هر كس پيمان شكند به زيان خود عمل كرده است. من از طرف خداوند مامورم تا از شما براى على بيعت گيرم پس به آنچه از طرف خداى بزرگ در امر ولايت على نازل شد، اعتراف كنيد و او را امير مومنان بدانيد و امامت امامان پس از على را كه از خاندان من و از فرزندان على مى باشند، بپذيريد.(۶) آيا رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله تنها از جانب وحى بود كه از حركت ها و اهداف مرموز و پنهان افراد پيرامون خود آگاه مى شد يا به واقع شواهدى به وى نشان مى داد كه گروهى همچون او نمى انديشند و با اين كه موضوع جانشينى على بن ابى طالبعليه‌السلام را از گفتارهاى او از ياد نبرده اند،(۷) از آن ناخرسندند؟! او پيش از اين زمان، از اطرافيان خود چه ديده بود كه حال چنين با تاكيد و هراس، از منزلت علىعليه‌السلام سخن مى گويد؟!

مخالفت هايى كه آن جناب تا پيش از اين مشاهده كرده بود: سه دسته بود:

۱. آنچه به صراحت يا به كنايه اظهار مى شد.

۲. آن چه به طور پنهانى انجام مى گرفت ولى سرانجام آشكار مى گشت.

۳. آنچه در نهان افراد بود و گواه آشكار نداشت، اما رفتارها نشان از آن داشت. فرشته وحى او را هشدار داده بود كه:

 و ممن حولكم من الاعراب منافقون و من اهل المدينة مردوا على النفاق لاتعلمهم نحن نعلمهم (۸) برخى از عرب ها كه پيرامون شمايند، منافق هستند و از ساكنان مدينه نيز عده اى بر نفاق خو گرفته اند. (در نفاق، ورزيده شده اند.) تو آنان را نمى شناسى، ماييم كه آنان را مى شناسيم.

اين آيه از وجود شبكه مرموز منافقان خبر مى داد كه شناسايى مراتب دوگانه انديشى آنان به آسانى، حتى براى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ممكن نبود. اينان در ميان كسانى قرار داشتند كه سال ها گرد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و در ظاهر هم انديشه وى بودند. اينان لباس منافقان مسجد ضرار بر تن نداشتند تا كانون تجمع ايشان با خاك يكسان شود و جز زبدگان پيرامون پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله كه با ارشاد الهى و از سوى حضرت راهنمايى مى شدند، كسى از نهان ايشان اطلاع نداشت.

از غدير تا مدينه

مخالفان پيام غدير، هر چند اهداف و گرايش هاى متفاوت داشتند، در ضرورت چاره انديشى براى سازماندهى و شناسايى نيروهاى هم راءى خود، ترديد و تسامح نداشتند و خوب مى دانستند كه با وجود پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و انبوه پيروان متحد او هيچ شورش و حركت مسلحانه گروهى به نتيجه نمى رسد و به زودى چهره پنهان ايشان نيز نمايان مى گردد. تنها راه چاره، برگزينى سياست پنهان كارى و فرصت جويى براى وارد ساختن ضربه موثر است. با اين همه، اگر طرح ها به شكست مى انجاميد راهى جز تحمل و بردبارى تا فرا رسيدن روزگار رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نبود. از طرفى، حضرت خود در اين سفر بيم داده بود كه به زودى اين جهان را ترك خواهد كرد. اين زمان براى فرصت طلبان تا نيل به اهداف، چندان دور نبود.

در همين دوره كوتاه، آزمون پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و مردم، آسان ترين ابزار محك زدن موقعيت و افكار عمومى است. چنان كه نوشته اند، در همين زمان مردى به نام حارث بن نعمان فهرى پيامبرصص را بانگ زد: اى محمد! ما را به خدا خواندى، پذيرفتم. نبوت خود را مطرح كردى لا اله الا الله و محمد رسول اللهگفتيم. ما را به اسلام دعوت كردى، اطاعت كرديم. حال پسر عموى خود را بر ما امير ساختى! نمى دانيم اين حكم از طرف خداست يا نظر شخصى توست! رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: به خدايى كه جز او خدايى نيست، اين حكم از طرف اوست و من وظيفه اى جز ابلاغ آن نداشتم.

مرد پس از شنيدن اين جواب، خشمناك سر به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا، اگر آنچه محمد درباره على مى گويد: از طرف تو و به امر توست، سنگى از آسمان فرود آيد و مرا هلاك كند! هنوز سخن او به پايان نرسيده بود كه از آسمان سنگى فرود آمد و او را به هلاكت رساند. آن گاه دو آيه نخست سوره معارج نازل شد.(۹) پس از اين رويداد هراس آور، مخالفان دريافتند كه بايد به اقدامى بنيان كن رو كنند. آنان بيشتر نير در طرح ترور رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله نقشه ها در انديشه داشتند كه با شكست روبه رو شد. مى خواستند پيش از رسيدن پيامبر به مدينه بر سر راهى كوهستانى، شتر او را رم دهند تا در دره هاى عميق فرو غلتد. آن گاه در تاريكى شب بگريزند و فردا شايع كنند كه اين امر يك حادثه طبيعى بود.(۱۰) اين نقشه با امداد غيبى خنثى شد، اما پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ترديد نداشت كه پس از آن سخنرانى مهم در غدير، تشكل هاى شيطانى منافقان قوت خواهد گرفت. از اين رو فردى به دستور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله اعلام داشت: در طول راه به امر رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله تا رسيدن به شهر مدينه، دو يا سه نفر حق ندارند گرد هم آمده، با يكديگر زمزمه كنند! با اين فرمان، اجتماعات توطئه آميز سامان نگرفت و كسى نتوانست تا قبل از رسيدن به مدينه ديگر بار توطئه كند، ولى همين امر، گروه ناموافق را بيشتر به پنهان كارى وا داشت. زيرا اطمينان يافتند پيامبر از مقاصد ايشان با اطلاع است. بنابراين مخفيانه گردهم آمده، عهدنامه شان را كه بيشتر در مكه نوشته بودند، مورد تاكيد قرار دادند، تا به هر وسيله ممكن مانع از تحقق اهداف پيامبر شوند.

در بخشى از آن عهدنامه آمده بود:(۱۱) اين عهدنامه اى است كه گروهى از اصحاب رسول خدا - مهاجر و انصار - بر مفاد آن اتفاق نموده اند...

خداوند رسول خود را به سوى خود خواند و آن حضرت بدون آن كه فرد خاصى را به جانشينى برگزيند، به ديار باقى شتافت و اختيار تعيين خليفه را به مردم واگذار نمود تا هر كسى را كه مورد اطمينان آنا باشد به جانشينى او و ولايت امر مسلمين اختيار نمايند. رسول خدا كسى را جانشين خود قرار نداد، تا خلافت او در يك خاندان استقرار نيابد و ديگران هم از آن، بهره برند و همچون ميراث از شخصى به شخص ديگر منتقل گردد و نيز براى آن كه در ميان ثروتمندان دست به دست نگردد و هر خليفه اى نتواند براى اولاد خود تا روز قيامت ادعاى خلافت نمايد.

آنچه در هر عهد و زمان بر مسلمين لازم است، آن است كه بعد از مرگ هر خليفه، اصحاب حل و عقد نزد يكديگر نشسته، پس از تبادل افكار و مشورت، زمام امور مسلمين را به كسى بسپارند كه درستكارش بشناسند. آن گاه او را صاحب اختيار بر اموال و نفوس آنان قرار دهند. زيرا صلاحيت و لياقت اين امر براى اصحاب حل و عقد است و آنان از تشخيص ولى امر عاجز نخواهند بود. پس اگر كسى ادعا كند كه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله شخص خاصى را به جانشينى خود برگزيده و او را به اسم و نسب معرفى نموده است، سخنى بيهوده گفته و بر خلاف نظر اصحاب رسول الله راى داده و جماعت مسلمين به مخالفت برخاسته است. اگر كسى مدعى شود كه خلافت و جانشينى پيغمبر، مانند ميراث بعد از او به ديگرى منتقل مى گردد، سخنى به گزاف گفته است. زيرا رسول خدا فرموده است: ما پيامبران، ارث بر جاى نمى نهيم و آن چه از ما باقى بماند، صدقه است. اگر كسى مدعى گردد كه خلافت رسول شايسته هر كس نيست، بلكه شخص خاصى از ميان مسلمين سزاوار اين مقام است و خلافت حق اوست و براى ديگران سزاوار نيست. زيرا خلافت به دنبال نبوت است و همان حكم را دارد. ادعاى وى پذيرفته نيست وگوينده آن دروغگو است. زيرا رسول خدا فرموده است: اصحاب من مانند ستارگان آسمانند. به هر كدام اقتدا كنيد، هدايت مى شويد. اگر كسى ادعا نمايد كه خود سزاوار خلافت است و نه غير او، زيرا با رسول از نظر نسب و سبب قرابت دارد، و همين معيار در هر عصر و زمان ملاك خلافت است. كلام او بى مورد است. زيرا ملاك و معيار تقوا است و نه قرابت با پيغمبر، چنان كه خداوند مى فرمايد:ان اكر مكم عندالله اتقيكم . همچنين رسول خدا فرموده است: تمامى مسلمانان يكى هستند وبر ضد فرد مخالف، در يك صف قرار دارند.

پس كسى كه به كتاب خدا ايمان بياورد و سنت رسول را پذيرا باشد، بر طريق حق است واشكالى در كار او نيست و كسى كه بر خلاف، حركت كند و از جمع مسلمين جدا گردد او را بكشيد. زيرا اصلاح امت در گرو كشتن اوست و كسى كه جمعيت امت مرا متفرق سازد و در صفوف شكاف اندازد، او را به قتل برسانيد، هركسى مى خواهد باشد. زيرا اجتماع امت مايه رحمت، و جدايى امت مايه عذاب است و امت من هيچ گاه جمع نمى شود و همه در برابر دشمن بسان يك دست، مى باشد. از جماعت مسلمانان جدا نمى شود مگر معاندان، كه در اين صورت ريختن خون آنها مباح است.

آنها در روز عهدنامه را به ابو عبيده جراح سپردند. وى هم آن را به سفارش ‍ ايشان در محلى از كعبه دفن كرد و تا زمان خلافت عمر بن خطاب همچنان آنجابود و به فرمان او از خاك بيرون كشيده شد.(۱۲) وقتى نويسندگان طومار، از اين كار فارغ گشتند و نماز صبح را با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به جاى آوردند، آن جناب رو به ابو عبيده(۱۳) كرد و فرمود: آفرين و صد آفرين به مانند تو، كه امين امت شده اى! سپس ‍ اين آيه شريف را تلاوت فرمود:فويل للذين يكتبون الكتاب بايديهم ثم يقولون هذا من عندالله ليشتروا فه ثمنا قليلا فويل لهم مما كتبت ايديهم و ويل لهم مما يكسبون :(۱۴) واى بر كسانى كه با دست هاى خود چيزى مى نويسند و براى آن كه آن را به بهاى اندك بفروشند، مى گويند اين از طرف خداست. پس واى بر آنان، از آن چه نوشته اند و واى بر آنان، از آن چه از اين راه به دست مى آورند.

در جستجوى چاره

اوضاع مدينه پس از غدير همچون گذشته نبود. به نظر تحركاتى ويژه دنبال مى شد كه هيچ يك از نظر حضرت پنهان نبود و آن گونه كه روا مى ديد در خنثى كردن آنها مى كوشيد. تصميم هاى حضرت نشان مى دهد كه آن تحركات به طور جدى در حال سازماندهى و گسترش بوده است و بايست اقدامات ويژه اى براى مقابله صورت مى گرفت. در ميان اين اقدام ها پيگيرى سه امر اهميت داشت:

۱. دور ساختن مخالفان از مدينه.

۲. زمينه سازى براى پذيرش زمامدارى على بن ابى طالبعليه‌السلام ، هر چند وى نسبت به بسيارى از صحابيان سر شناس، كم سن تر است.

۳. بى اعتبار ساختن كسانى كه در كمين فرصت اند و بدون داشتن صلاحيت، در پى فراهم سازى زمينه زمامدارى خويش اند.

بهترين راه براى هر سه هدف، اعزام سپاه اسامة به خارج از مرزهاى شبه جزيره بود. با بررسى ويژگى هاى اين سپاه بهتر مى توان دانست كه اين اعزام چگونه آن سه هدف را تامين مى كرد.

اعزام سپاه اسامة بن زيد(۱۵)

در سال هشتم هجرت، از سوى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله سپاهى به فرماندهى جعفر بن ابى طالب، زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحه براى مقابله با هجوم روميان روانه آن سرزمين شد اما هر سه فرمانده اسلام در اين جنگ به شهادت رسيدند. در سال نهم نيز كه خبر آمادگى روميان براى حمله به سرزمين حجاز، در مدينه انتشار يافت، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله با سى هزار تن عازم تبوك شد، ولى همه بدون درگيرى به مدينه بازگشتند. حال احتمال خطر جدى بود و به همين علت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله در آخرين روزهاى زندگى، در اواخر ماه محرم سال يازدهم هجرى، پيش از آن كه در بستر بيمارى افتد، سپاهى عظيم به فرماندهى اسامة بن زيد براى گسيل بدان ناحيه فراهم آورد.(۱۶)

ويژگى هاى سپاه

برخى از ويژگى هاى بارز اين سپاه بدين قرار است:

۱. سپاه زمانى روانه مى شد كه حجاز، به خصوص مدينه، از سوى دشمنان داخلى شبه جزيره به شدت تهديد مى شد.(۱۷)

۲. فرماندهى آن را جوانى هجده ساله بر عهده داشت.

۳. نخستين مهاجران به مدينه و افراد سر شناس در زمره سپاهيان بودند.(۱۸)

۴. على بن ابى طالبعليه‌السلام به دستور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در اين لشكر حضور نداشت.

۵. بازگشت اين سپاه نزديك به دو ماه به طول مى انجاميد.(۱۹) ۶. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله سرپيچى كنندگان از حركت سپاه را لعن و نفرين كرده بود.(۲۰) در فرداى روز اعزام، رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به شدت تب كرد و در بستر افتاد.(۲۱) اين امر و نيز تهيه ساز و برگ جنگى و كمى سن فرمانده، بهانه اى براى سر پيچى عده اى شد و از اين زمان، حركت سپاه دچار وقفه گرديد.(۲۲) چون جمعى به فرماندهى اسامه اعتراض كردند و آن را نكوهيدند، رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: شما در گذشته نيز مانند امروز كه اين فرمانده را سرزنش مى كنيد، فرماندهى پدرش را مورد ملامت قرار داديد، ولى آگاه باشيد، به خدا سوگند كه او شايستگى فرماندهى را دارا است.(۲۳) سپس فرمود:لعن الله من تخلف عن جيش اسامة : خداى لعنت كند كسى را كه از شركت در سپاه اسامه بتابد.(۲۴) با اين همه، سپاهيان از اردوگاه جرف(۲۵) قدمى پيش ننهادند. به خوبى معلوم بود كه علت درنگ سپاه، سرپيچى تنى چند از صحابيان با سابقه است، نه افراد عادى سپاه. زيرا در آن صورت رفتار سپاهيان به شورش عمومى تعبير مى شد، نه سركشى فردى صحابيان سرشناس مانند ابوبكر، عمر بن خطاب و ابوعبيده جراح، همه به مدينه بازگشتند و اسامه چون سپاه را آشفته و حال پيامبر را وخيم ديد در مدينه به رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله عرض كرد: پدر و مادرم فدايت باد، آيا اجازه مى دهيد چند روزى درنگ نمايم تا اين كه خداوند شما را شفا عنايت فرمايد؟ حضرت فرمود: خير حركت كن و درنگ منما. اسامه گفت: اگر حركت كنم و شما در اين حال باشيد، قلبم اندوهگين خواهد بود. فرمود: به سلامتى و پيروزى حركت كن. عرض كرد: دوست ندارم حال شما را از مسافران جويا شوم فرمود: فرمان مرا اجرا كن. آن گاه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بى حال گرديد و اسامه مهياى حركت شد.

همين كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به حال خود آمد از موقعيت اسامه و سپاه سوال نمود. به او گفتند ن اسامه خود را آماده حركت مى كند. پس پيوسته مى فرمود: سپاه را بفرستيد. خداوند لعنت كند كسى را كه در سپاه شركت ننمايد! با اين همه، كسان حاضر در پيرامون بستر رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به فرمان هاى آن حضرت چندان عنايتى نداشتند و گاه فرمان هاى وى را بر منافع و اهداف خويش تفسير و تحريف مى كردند.(۲۶) به خوبى معلوم بود كه اين اخلال و تمرد جدى و فراتر از بهانه است.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با مشاهده كارشكنى در حركت سپاه، با آن كه در تب شديدى به سر مى برد، بار ديگر با حالت خشم به مسجد آمد و ضمن نكوهش عاملان كارشكنى، تخلف كنندگان از حركت سريع سپاه را ملعون خواند.(۲۷) براى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله جاى ترديد نبود كه جمعى در انتظار مرگ اويند، اما هر چه تأکید او بر حركت سپاه بيشتر مى شد، سرپيچى قوت مى گرفت. زيرا مخالفان مى دانستند كه اين تأکید، دلايل ويژه سياسى دارد.

اسامه در حالى از مدينه خارج شد كه اصحاب در پيشاپيش او در حركت بودند. در پايگاه جزف در حالى كه ابوبكر، عمر و بيشتر مهاجران(۲۸) و نيز از انصار اسيد بن حضير، بشير بن سعد و ديگر چهره هاى سرشناس ‍، در ميان لشكر بودند، فرستاده ام ايمن به نزد اسامه آمد و گفت: به مدينه بياييد كه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله وفات يافت. اسامه بى درنگ بازگشت و پرچم را بر در خانه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله بر زمين نهاد.(۲۹)

حكمت اعزام سپاه

حركت سپاه اسامه در زمانى رخ مى داد كه سرزمين حجاز، به خصوص ‍ مدينه، موقعيتى ويژه داشت. آوازه اسلام، سرزمين هاى دور و نزديك را فرا گرفته بود. اين زمان براى آنان كه آهنگ مخالفت و ستيز در سر داشتند بهترين موقعيت براى شورش و هجوم به مركز حكومت نو پاى اسلامى بود. در نواحى اطراف، تنى چند ادعاى نبوت كرده و شمارى را به گرد خويش ‍ جمع نموده بودند. از اينان برخى به دستور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله سركوب شدند.(۳۰) اسامه هجده ساله، در حالى فرماندهى بزرگ ترين سپاه آن روز را بر عهده مى گيرد كه كاردانى و توان فرماندهى آن را داراست، اما هنوز تجربه نظامى زيادى ندارد. رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله در حال احتضار است و چون او رحلت كند و بيشتر مهاجران و انصار در مدينه نباشند و خاندان حال احتضار است و چون او رحلت كند و بيشتر مهاجران و انصار در مدينه نباشند و خاندان او نيز سرگرم تجهيز پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شوند، بهترين فرصت از سوى مخالفان براى ضربه زدن فراهم است. با اين همه، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در سخت ترين حال، بدون هيچ ترديد، بر گسيل اين لشكر تاكيد مى ورزد.

آن حضرت كسانى از مهاجران و انصار را كه عامل هيچ گونه پيروزى در جنگ ها نبوده اند در زمره سپاه قرار مى دهد(۳۱) و حضور آنان را در مدينه لازم نمى شمرد و بلكه به تأکید مى خواهد كه اينان هر چه زودتر مدينه را ترك گويند. از طرفى على بن ابى طالبعليه‌السلام را كه عامل پيروزى هاى متعدد بوده است در مدينه نزد خود نگاه مى دارد. بايد پرسيد: اگر پيران سالخورده لشكر اسامه به دارندگى تجربه نظامى و شجاعت ويژه، در اين سپاه حضور يافته بودند چرا به عنوان فرمانده برگزيده نشدند؟! چنان كه نوشته اند، كسى از مهاجران اوليه نماند مگر اين كه به سپاه پيوست. از چهره هاى سرشناس شهر از جمله عمر بن خطاب، ابوبكر و ابوعبيده جراح و سعدبن ابى و قاص همه جزو سپاه بودند.(۳۲) اسامه زمانى كه ابوبكر عهده دار خلافت شد، علت حضور نيافتن وى در سپاه را مى پرسد. گويا از ديدگاه اسامه، بر پايه تصميم پيامبر، حضور ابوبكر در مدينه هيچ ضرورتى ندارد، چنان كه عمر نيز لازم نبود در مدينه باقى بماند، هر چند ابوبكر از اسامه خواست تا رخصت دهد عمر براى دستيارى خليفه در مدينه بماند.(۳۳) اين تقاضاى ابوبكر دليل بر آن است كه صحابيان حتى پس از رحلت پيامبر، حكم سياسى و اجتماعى آن حضرت را نافذ مى دانستند، اگر چه گاه از آن سرپيچى مى نمودند. به همين سبب است كه تا عصر عثمان نيز چون خليفه بر خلاف يكى از فرامين پيامبر، كارى صورت مى داد از سوى مردم نكوهش ‍ مى شد، همان طور كه عمر و ابوبكر در دوره خلافت خود، مروان بن حكم را كه تبعيدى پيامبر بود به مدينه راه ندادند، اگر چه عثمان وى را مشاور اصلى خود در مدينه گردانيد.

بر اين اساس جانبدارى قاضى عبدالجبار معتزلى بى پايه است كه مى گويد: دليل آن كه ابوبكر رخصت خواست تا عمر در مدينه بماند آن بود كه كسى بهتر از او نمى توانست جايگزين وى براى دستيارى ابوبكر شود و شركت نجستن او در سپاه براى دين احتياط آميزتر حضور او در سپاه بوده است.

ابن ابى الحديد مى نويسد:

مخالفت با دستور پيامبر براى او اسامه جايز نمى باشد. او حق ندارد كسى را كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله عزل نموده، نصب كند يا آن را كه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله نصب كرده، عزل نمايد.(۳۴) بر همين پايه بود كه چون ابوبكر خبر خلافت خود را براى اسامه فرستاد، اسامه در جواب گفت: من و لشكرم تو را خليفه نكرده ايم و حضرت رسول مرا بر شما امير كرد و شما را بر من امير نكرد، تا از دنيا رفت. عجب دارم از مردى كه حضرت رسول مرا بر او امير كرد، او مرا عزل كرده، بر من دعوى اميرى دارد!(۳۵) جاى شگفتى است كه اعتراض به كمى سن اسامه در زمان حيات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بهانه سرپيچى مهاجران قرار مى گيرد و سپاه بيش ‍ از پانزده روز بدين سبب و نيز عذر بيمارى پيامبر، از حركت باز مى ماند و پس از به خلافت رسيدن ابوبكر، در كمتر از نيم روز، اين بهانه با يك جمله پاسخ داده مى شود و سپاه حركت مى كند!(۳۶) آيا علت اين امر جز اين است كه هم اينك سران گروه مخالف، همه در مدينه اند و فرد سرشناس ديگرى در سپاه باقى نمانده است تا پرچم مخالفت برافرازد؟! زمانى بعد، از ابوبكر شنيده شد كه: حتى اگر بپندارم كه درندگان مرا پاره پاره مى كنند، ماموريت سپاه اسامه را چنان چه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله دستور داده است، به انجام مى رسانم، گر چه جز من كسى باقى نماند.(۳۷) آيا هم زمان اسامه براى سخن و تصميم رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به اندازه گفتار و تصميم ابوبكر ارزش قائل نبودند؟! چگونه همينان در اجراى فرمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله روزها سهل انگارى مى كنند و با جسارت، خشم او را بر مى انگيزانند، تا جايى كه پيامبر، ايشان را نفرين و لعن مى كند و آنان همچنان درنگ مى نمايند و اينك بدون كمترين واكنش، به فرمان ديگرى سر مى سپرند و مدينه را ترك مى كنند و براى هيچ چيز - حتى به سوگ نشستن براى رحلت پيامبر - عذر نمى آورند؟!

اگر عذر تاخير نخست آنها، نگرانى از رحلت پيامبر است بايست به موجب اين اندوه، دست كم سران ايشان در تشييع، غسل و دفن پيامبر شركت مى جستند، حال آن كه محققان و تاريخ نويسان اشاره اى به شركت ايشان در تجهيز پيامبر نكرده اند! افزون بر اين، چگونه مى توان پذيرفت كه آنان در زمان حيات حضرتش به عذر اندوه رحلت پيامبر، آن بزرگوار را با سرپيچى از شركت در سپاه چنان بيازارند كه حضرت ايشان را لعن و نفرين كند!

برخى گويند: اصحاب نمى توانستند فراق پيامبر را در آن حال تحمل نمايند. به همين علت در جرف در انتظار روشن شدن وضعيت پيامبر بودند. اين تاخير به دليل علاقه و وابستگى شديد به پيامبر بود. و از اين اهمال و سستى در انجام وظيفه منظورى نداشتند، جز اين كه در انتظار يكى از اين دو نتيجه بودند: چشمشان با شفاى پيامبر روشن شود و يا شرافت شركت در امر تجهيز آن حضرت نصيب آنان گردد و زمينه را براى كسى كه بعد از او عهده دار امور مى شود فراهم نمايند. بنابراين عذر آنان در تاءخير پذيرفته است و به آنان نمى شود ايراد گرفت.(۳۸) محمد حسين هيكل نيز مى نويسد: آنها چگونه مى توانستند پيامبر را در آن حال ترك كنند و مسافتى طولانى از مدينه دور شوند! سزاوار همان بود كه تا روشن شدن حال پيامبر درنگ كنند.(۳۹) اين عذر تراشى بيش از آن كه پاسخگو باشد پرسش آفرين است. آيا از شدت علاقه به حضرت بود كه با درنگ در حركت سپاه چنان حضرتش را آزردند كه ايشان را لعن و نفرين كرد؟! آيا رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله اين حال خود و آنان را درك نمى كرد؟! بنابراين چگونه حتى نيم روز به آنان مهلت نداد؟! حال آن كه آنان نه يك روز بلكه بيش از دو هفته در گسيل سپاه سهل انگارى كردند! و نيز آيا مصالح عالى اسلام را آنان بهتر مى دانستند يا پيامبر؟

قاضى عبدالجبار معتزلى مى نويسد: كسانى كه در سپاه صلاحيت رهبرى مردم را داشتند لازم بود از سپاه جدا شوند تا يكى از ايشان براى رهبرى امت انتخاب گردد. زيرا برگزيدن امام مهم تر از شركت در جنگ است. بنابراين براى فرد صلاحيت دارى مانند ابوبكر كه جايز است قبل از انتخاب، از سپاه جدا شود پس از آن نيز جايز است كسى مانند عمر را از سپاه جدا كند كه به او نياز دارد.(۴۰) اگر اين نظر صحيح باشد بايد تصميم رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را بر اعزام اين گروه - نعوذبالله - لغو و بر خلاف مصلحت مسلمانان بدانيم. اگر انتخاب رهبر دينى مردم امام بر عهده مسلمانان باشد و از افراد سپاه كسانى صلاحيت چنين مقامى را دارا باشند رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به چه دليل با دستور اكيد از ايشان خواست كه هر چه زودتر از مدينه دور شوند؟ آيا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نمى دانست برگزيدن امام مهم تر از شركت در جنگ است؟! با وجود دستور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بر اعزام سريع سپاه، چگونه درنگ جايز است تا آن گاه كسى پس از جدا شدن از سپاه براى باقى ماندن ديگرى در مدينه رخصت بطلبد؟! رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله تا مرز اجبار از آنها خواست كه هر چه زودتر مدينه را ترك كنند و آنها سرپيچى كردند! گذشته از ترك فرمان پيامبر آيا قرآن بدان ها فرمان نداده بود كهما اتاكم الرسول فخذود و ما نهاكم عنه فانتهوا: (۴۱) هر چه رسول خدا به شما دستور داد، بپذيريد و از هر چه شما را نهى نمايد، باز ايستيد و نيزفلا و ربك لا يومنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما به پروردگارت قسم كه ايشان ايمان نمى آورند(۴۲) مگر آن كه تو را در مورد آنچه ميان آنان مايه اختلاف نظر است، داور گردانند و سپس از حكمى كه كرده اى در دلهايشان احساس ناراحتى و ترديد نكنند و كاملا سر تسليم فرود آورند.

حقيقت آن است كه با وجود اظهار نظرهاى صريح از محققان اهل تسنن در بيان علت سرپيچى برخى از سپاهيان، ديگر نيازى به اين توجيهات نيست، توجيهاتى كه نه فقط موضوع را حل نمى كند، آن را پيچيده تر و بى جواب باقى مى گذارد.

ابن ابى الحديد مى نويسد: زمانى از استادم ابوجعفر نقيب پيرامون روايت صريح در بيان خلافت على پرسش كردم و گفتم: در باور نمى گنجد كه اصحاب پيامبر همه يكدست بكوشند تا از دستور او جلوگيرى كنند. اين موضوع همانند آن است كه اينان بكوشند تا از رو كردن به كعبه در هنگام نماز و از روزه ماه رمضان و... جلوگيرى كنند.

استادم گفت: آنها موضوع خلافت را مانند نماز و روزه نمى دانستند، بلكه آن را امرى سياسى و اجتماعى مى پنداشتند كه اگر خود مصلحت مى ديدند در آن با پيامبر مخالفت مى كردند و از اين كار هيچ پروايى نداشتند. به همين سبب بود كه ابوبكر و عمر از شركت در سپاه اسامه امتناع ورزيدند. زيرا مصلحت ديدند در مدينه باقى بمانند.(۴۳) ابوجعفر نقيب نمى گويد كه آنان براى حضور خود در مدينه چه مصلحتى مى ديدند و به مفاد كدام آيه يا گفتار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، دانسته بودند كه سرپيچى از فرمان هاى سياسى و اجتماعى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله جايز است! در حالى كه قرآن ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا ، ميان امور عبادى و اجتماعى تفاوت نمى گذارد.

آيا رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله آن گروه مهاجران نخستين و انصار حاضر و سپاه را به ترك فرمانى غير واجب، لعن و نفرين مى كرد؟! چگونه از آنها انتظار داشت كارى را كه در انجام يا ترك آن كاملا آزادند، بر خلاف نظر خود، به دستور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به جاى آورند؟! شناخت دستورهاى استحبابى و ارشادى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله چندان دشوار نبود و اين مورد ويژه - با توجه به دلايل فراوان - از آن نمونه نبوده است.

ابن ابى الحديد در شرح خطبه ۱۵۶ نهج البلاغه از قول استادش شيخ ابو يعقوب معتزلى مى نويسد:

چون بيمارى پيامبر اكرم شدت يافت دستور داد سپاه اسامه به سوى شام حركت كند و ابوبكر و ديگر بزرگان مهاجر و انصار در آن شركت جويند، تا اگر حادثه اى براى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله پيش آيد، دستيابى على به خلافت، از اطمينان بيشترى برخوردار باشد.(۴۴) - اين محقق در جاى ديگر با اشكال بدين سخن مى نويسد: بهتر است بگوييم پيامبر نه قطعا، بلكه گمان مى كرد اگر بميرد و ابوبكر و عمر در مدينه باشند، پسر عمويش على را كنار مى زنند. از اين رو به آنها دستور داد از مدينه خارج شوند. ما نيز اين كار را در مورد فرزندان خود در هنگام مرگ انجام مى دهيم

و در صورتى كه ترس داشته باشيم يكى از آنها بعد از مرگ ما همه اموال را تصرف كند و ديگران را محروم نمايد، او را به مسافرتى دور دست مى فرستيم.(۴۵) از اين همه به خوبى دانسته مى شود كه تأکید بر اعزام سپاه اسامة بن زيد واكنشى به موقع براى دور ساختن مخالفان على بن ابى طالبعليه‌السلام و زمينه سازى براى زمامدارى آن حضرت بوده است. براى آنان كه اندكى درك داشتند اين برنامه ريزى ده ها پيام داشت و مى دانستند كه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله بدين وسيله مسلمانان را به قانون سرپرستى بر پايه لياقت به جاى شهرت و سن بيشتر درس مى آموزد تا بدانند همه آنها كه در يك سريه كوتاه مدت، مامور و مطيع يك جوان نو رسيده اند، براى امر عظيم سر پرستى امور مسلمين كه همتراز مقام نبوت است، شايسته نيستند. جز اينها، اين اعزام بيش از پيش، نقاب از چهره ناموافقان برداشت. زيرا مردم آشكارا ديدند كه چه كسانى از شركت در سپاه خوددارى ورزيده اند، تا جايى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آنان را نفرين كرد.

نانوشته اى گوياتر از صد نوشته

رويدادهاى پس از غدير تا زمان گسيل سپاه اسامه، و رفتارهاى مخالفت جويانه عده اى نه چندان اندك از صحابيان، حكايت از آن داشت كه جمعى با توجه به بيمارى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله در انتظار مرگ او و در انديشه تصاحب حكومت اند و براى اين هدف از هيچ مخالفتى دريغ نمى ورزند. از اين رو پيامبر با آگاهى از حوادثى كه به زودى رخ مى نمود و با شناختى كه از برخى اطرافيان خود داشت، در آخرين فرصت زندگى بر آن شد تا با بيان روشن مهم ترين پيامش در دوران رسالت، مسير آيندگان را ترسيم نمايد.

آن حضرت روزهاى پايانى عمر خويش را بيشتر در خانه عايشه بسترى بود. حضرت بستر خود را به خانه دخترش فاطمهعليه‌السلام منتقل ننمود.

ابوحامد مداينى در اين باره مى نويسد:

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله نخواست براى فرزند و دامادش مزاحمت فراهم آورد. زيرا انسان در اين موقعيت ها در خانه خود راحت تر است تا خانه ديگرى، هر چند او دامادش باشد. در روز پنجشنبه چهار روز پيش از ارتحال در آخرين روزها كه ارتباط انسان ها از آسمان قطع مى گرديد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در حالى كه در بستر بود تقاضاى قلم و كاغذى براى نوشتن وصيت نمود. چند تن از صحابه گرد بستر آن حضرت و زنان و فرزندش فاطمهعليه‌السلام در پس پرده اى حاضر بودند.

خليفه دوم آن رويداد را براى ابن عباس چنين نقل مى كند:

ما نزد رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله حضور داشتيم. بين ما و زنان پرده اى آويخته شده بود. آن حضرت به سخن در آمده، گفت: نوشت افزار بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه با وجود آن هرگز گمراه نشويد. زنان پيامبر از پس پرده گفتند: خواسته پيامبر را برآوريد. من گفتم: ساكت باشيد! شما زنان همنشين پيامبر، هرگاه او بيمار شود سيلاب اشك مى ريزيد و هرگاه شفا يابد گريبان او را مى گيريد! در همين حال رسول خدا گفت: آنان از شما بهترند.(۴۶) محمد بن اسماعيل بخارى مى نويسد:

يكى از حاضران سخن حضرت را در حضورش رد كرد و گفت: درد بر او غلبه كرده و نمى داند چه مى گويد... و رو به ديگران گفت: قرآن نزد شماست، همان براى ما كافى است. در ميان حاضران اختلاف شد و به يكديگر پرخاش كردند. برخى سخن او را تاءييد مى كردند و برخى سخن رسول خدا را. بدين ترتيب از نوشتن نامه جلوگيرى شد.

ابن عباس(۴۷) مى گويد:

چه روزى بود روز پنجشنبه! بيمارى پيامبر در آن روز شدت يافت. فرمود: كاغذ و قلمى بياوريد تا چيزى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد. يكى از افراد حاضر گفت: پيامبر خدا هذيان مى گويد! به پيامبر گفتند: آيا خواسته ات را برآوريم؟ فرمود: آيا بعد از آن چه انجام شد! بنابراين پيامبر ديگر آن را نطلبيد.(۴۸) و نيز مى گويد:

در حضور پيامبر دعوا و جنجال صورت گرفت. گفتند: پيامبر را چه شده است، آيا هذيان مى گويد؟ آنان سخن خود را تكرار كردند. حضرت فرمود: مرا به حال خود واگذاريد، زيرا حالت درد و رنجى كه من دارم از آن چه شما مرا به آن مى خوانيد و نسبت مى دهيد بهتر است.

سپس به سه چيز وصيت نمود:

۱. مشركان را از شبه جزيره بيرون كنيد.

۲. به هيات هاى نمايندگى همچنان كه من عطا مى دادم، عطا دهيد.

پيامبر از بيان موضوع سوم ساكت ماند.(۴۹) نيز مى نويسند: چون به پيامبر چنين گفتند و با يكديگر به گفتگو پرداختند، رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: از نزد من بيرون رويد.(۵۰) با وجود اعتراف عمربن خطاب به اين كه گوينده آن سخن وى بوده است همچنان اخبار اين موضوع در كتاب ها با حذف و تحريف نقل مى شود و آن جمله اهانت آميز يا گوينده آن ذكر نمى شود.(۵۱) و به توجيه آن مى پردازند.(۵۲) ابن ابى الحديد پس از پذيرش اخبار آن واقعه مى نويسد:

البته اين رفتار از عمر بن خطاب چندان دور از انتظار نبود. زيرا هميشه در سخنان عمر درشتى و زشتى بود و اخلاقش با جفا، حماقت، تكبر و اظهار بزرگى همراه بود. چون كسى اين سخن او را بشنود تصور مى كند او واقعا عقيده داشته است كه پيامبر هذيان مى گويد. معاذالله كه قصد او ظاهر اين كلمه باشد. لكن جفا و خشونت سرشت وى، او را به ذكر اين سخن وا داشت كه نتواند نفس خود را مهار كند. بنابراين نبايد بر او خرده گرفت. زيرا خدا او را چنين آفريده بود و او در اين رفتار از خود اختيارى نداشت. چون نمى توانست طبيعت خود را تغيير دهد. بهتر آن بود كه بگويد: بيمارى بر پيامبر چيره شده است، يا آن ك در غير حال طبيعى بيهوشى سخن مى گويد.(۵۳) بايد از ابن ابى الحديد پرسيد: مگر تفاوت اين دو جمله با جمله قبل چيست!

حقيقت آن است كه عمر بن خطاب بدان چه مى گفت، معتقد نبود. او مى دانست كه با اين اعتقاد، وى در زمره مشركانى قرار خواهد گرفت كه به رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله جنون و سحر نسبت مى دادند؟ از شان وى به دور است كه آن دسته از آيات قرآن كه اين نسبت ها را از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دور مى دارد، نشنيده و نخوانده باشد. وى حتما آيات سوره نجم و حاقه را شنيده بود كه:

 ما ضل صاحبكم و ما غوى. و ما ينطق عن الهوى. ان هو الا وحى يوحى. علمه شديد القوى .(۵۴)

 انه لقول رسول كريم. و ما هو بقول شاعر قليلا ما تومنون. و لا بقول كاهن قليلا ما تذكرون. تنزيل من رب العالمين. و لو تقول علينا بعض الاقاويل. لاخذنا منه باليمين. ثم لقطعنا منه الوتين. (۵۵)

جز اين آيات، عقل اين ويژگى ها را از مقام نبوت دور مى داند. زيرا در آن صورت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله هم همانند ديگران خواهد بود و به كمترين سخن او نمى توان اعتماد كرد. بنابر اين، هدف او از اضهار اين نسبت چه بود؟ آيا او روا نمى ديد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله چيزى بنويسد كه جهانيان تا پايان روزگار از گمراهى برهند؟ آيا چيزى ارجمندتر از هدايت همه مردم تا پايان جهان وجود دارد؟ مصلحت چه امرى از اين بالاتر بود؟ ابوبكر نيز در هنگام وصيت به خلافت عمر، كاملا از حال طبيعى بيرون رفت ولى هذيان گويش نخواندند! با آن كه مقام و شاءن پيغمبر را نداشت. او در تحرير فرمان خلافت بيهوش شد و عثمان از ترس آن كه ابوبكر پيش از وصيت بميرد، فرمان را بدون نظر ابوبكر، با تعيين جانشينى عمر تمام كرد و وقتى ابوبكر به هوش آمد آن را امضانمود!(۵۶) آيا فرمان و تقاضاى رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله الزام آور نبود؟ چگونه اهل بيت حضرت از آن سخن، وجوب و الزام دانستند؟ جز اين، آيا جايز است گفتارهاى غير الزامى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را بدين گونه رد كرد، با آن كه روا نيست در خضور مردمان عادى، در حال بيمارى و احتضار چنين با بى احترامى، بلند سخن گفت؟!

اين كه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله پس از آن رفتار از نوشتن خوددارى كرد نه بدان سبب بود كه فرمان خويش را واجب نمى دانست بلكه علت ديگرى داشت كه ذكر خواهيم كرد.

واقعيت چنين نشان مى دهد كه حاضران در آن مجلس از آن فرمان جز الزام و وجوب استباط نكردند و اگر جز اين بود كارشان به اختلاف و دعوا نمى انجاميد. هر كس مى خواست بدان عمل مى كرد و هر كه نمى خواست عمل نمى كرد. اما چون گروه ناموافق نمى توانستند وجوب و الزام آن را بپذيرند و آن گاه آشكارا از آن سرپيچى نمايند در اصل اين كه تقاضاى مورد نظر از روى عقل و حواس سالم بيان شده است، تشكيك كردند تا اصلا پيگيرى آن لازم نباشد، همان طور كه مردم هيچ گاه بهانه گيرى مريض ‍ بيهوده گو را دنبال نمى كنند! دور از مقام نبوت

آيا از ميان همه آن چه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله در مدت زندگى و در روزهاى پايانى عمر فرموده بود تنها همين جمله بود كه از شدت پيدا كردن بيمارى و... صادر مى شد؟! چگونه در مورد فرمان بسيج سپاه اسامه و تأکید و پيگيرى آن، كسى به پيامبر نسبت هذيان نداد و اين ماموريت را فقط به تاخير انداختند؟! علت اين بود كه با تاءخير در حركت سپاه نيز به هدف خود مى رسيدند. به همين علت تا آخرين لحظه و حتى چهار روز بعد از درخواست نگاشتن وصيت، نسبت به بسيج لشكر اسامه همچنان اصرار مى ورزيد و سرپيچى كنندگان را مورد لعنت قرار مى داد، اما با چنين نسبتى مواجه نشد و فقط فرمان او پيروى نگرديد. ولى بعد از انجام بيعت مردم با ابوبكر، آن فرمان با قوت و تصميم جدى به انجام رسيد!

وصيت شفاهى پيامبر پس از اين اتهام مورد انكار و مخالفت قرار نمى گيرد و دو موضوع نخست آن پذيرفته و فقط يك مورد از قلم مى افتد. نيز در آخرين ساعات زندگى، چنان كه گويند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دستور داد ابوبكر برود نماز گزارد و اين دستور هذيان ياد نمى شود!(۵۷) پيشتر جمله اى از ابو جعفر نقيب نقل شد كه وى ضمن پذيرش همدستى اصحاب بر جلوگيرى از به خلافت رسيدن على بن ابى طالبعليه‌السلام گفته است: آنها مسئله خلافت را همچون مسايل ديگر دنيوى مى پنداشتند، مانند فرماندهى فرماندهان و تدبير جنگ ها و سياست رعيت پرورى. به همين سبب در صورتى كه در آن مسايل مصلحتى مى ديدند، از مخالفت با دستورهاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پرورايى نداشتند...(۵۸)

مفاد وصيت و علل پيشگيرى از نوشتن آن

عمر بن خطاب ضمن گفتگويش با ابن عباس مى گويد:(۵۹) رسول خدا ستايش زيادى از على مى نمود كه البته آن گفته ها چيزى را ثابت نمى كند و حجت نمى باشد. او در حقيقت مى خواست با ستايش از على امت خود را بيازمايد كه تا چه حد پيرو فرمان پيامبر خويش اند. آن حضرت در هنگام بيمارى تصميم داشت در اين مورد تصريح نمايد ولى من از آن جلوگيرى كردم.(۶۰) و در روايت ديگر آمده است:

رسول خدا خواست او را نامزد خلافت نمايد و من از ترس بروز فتنه مانع شدم. و پيامبر از درون من آگاه شد و از اصرار بر تقاضاى خود خوددارى كرد.(۶۱) ابن عباس مى گويد:

در يكى از مسافرت هاى عمر به شام، روزى بر شتر خود به تنهايى حركت مى كرد كه به من گفت: ابن عباس! از پسر عمويت شكوه مندم. از او خواستم همراه من بيايد و او موافقت ننمود. من همچنان او را رنجيده و خشمگين مى بينم. فكر مى كنى خشم او از چيست؟ گفتم: تو خود مى دانى. عمر گفت: فكر مى كنم او هنوز از خلافت و از دست دادن آن ناراحت است؟ گفتم: آرى، چنين است. او گمان دارد رسول خدا وى را براى خلافت برگزيده بود. عمر گفت: رسول خدا او را براى خلافت برگزيد، اما چه بايد كرد كه خدا چنين نمى خواست! رسول خدا چيزى را خواست و خداوند چيز ديگرى را اراده نمود. آن گاه اراده خدا استوار گشت و اراده رسول خدا اجرا نگرديد. مگر هر چه رسول خدا اراده نمود، انجام شد؟! خواست عمويش ‍ (ابولهب) مسلمان شود و خداوند اراده نكرد و مسلمان نشد.(۶۲) نكته حايز اهميت آن كه پس از تقاضاى حضرت كه فرمود قلم و كاغذ بياوريد تا چيزى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد عمربن خطاب، موضوع نوشته و نيز جزئيات و تركيب جمله حضرت را دانست. واكنش سريع او دليل آن است كه او اصل جمله را كامل مى دانسته است. وى در آن موقعيت همه چيز را به دقت زير نظر داشته و تيزهوشى و زمان سنجى را به حد بالا به كار گرفته است، اما چنين نبود كه غير او بدين نكته پى نبرده باشد. تركيب گفتار حضرت به گونه اى بود كه به احتمال زياد، اغلب افراد پيرامون حضرت دانستند كه او مى خواهد چه بنويسد.

اولا: ترديد نبود كه آن نوشته پيرامون مسايل احكام و امور عادى نيست. زيرا بر پايه مفاد آن تقاضا، هر كس از آن پيرامون مى كرد هرگز گمراه نمى شد. اگر موضوع نوشته آن نمونه مسايل بود، كسى با نوشتن آن مخالفت نمى ورزيد، آن هم با طرح چنان جمله اهانت آميز. نوشته مورد نظر هر چه بود پيرامون مسئله اى بود كه عمر از بيان آن سخت هراس داشت تا جايى كه هنوز آن را نشنيده چنان خشمناك گرديد كه به گفته ابن ابى الحديد نتوانست نفس خود را مهار كند و از اظهار آن نسبت ناروا باز ايستد.

دوم: آن جمله نانوشته هر چه بود، بخشى از آن در همان تقاضاى حضرت نهفته بود. زيرا رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: چون اين مطلب را بنويسم، ديگر كسى گمراه نمى شود. گويا پيشتر حضرتش جمله اى شبيه آن را فرموده بود و شباهت آن جملات سبب شد كه وى بى درنگ در پاسخ تقاضاى پيامبر بگويد لازم نيست به چيزى وصيت شود. قرآن در ميان ماست. همان كتاب خدا ما را بس است!

او از كجا دانست پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مى خواهد چيزى را ضميمه كتاب خدا كند؟!

واقعيت آن است كه مفاد وصيت مورد نظر حضرت كاملا معلوم بود. آن چه او در صدد انجامش بود، نگاشتن آن وصيت بود نه فقط بيان آن. زيرا موضوع آن را بارها بيان فرموده بود. شك نيست كه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله بيان مسئله اى بدان اهميت را كه هدايت امتش در گرو آن است تنها به آن لحظه حساس وا نمى نهد. زيرا مى داند اگر موفق به انجام آن نشود امتش گمراه خواهند شد. بنابراين بايد پيشتر بارها آن را يادآور شده باشد. اگر جز اين باشد بايد پذيرفت كه او با موفق نشدن به نگاشتن آن وصيت، امتش را براى هميشه در گمراهى رها كرده است. گذشته از اين تحليل، تاريخ نيز نشان مى دهد كه پيامبر پيش از اين رويداد تلخ و هم پس از آن، چيزى فرموده است كه در بردارنده مفاد همان جمله اى است كه در تقاضاى قلم و كاغذ بيان كرد. آن فرموده چيزى جز حديث ثقلين نبود. صحابيان بارها از آن حضرت شنيده بودند كه:

 انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا ابدا و لن يفترقا حتى يردا على الحوض. (۶۳) من در ميان شما دو چيز گرانبها باقى مى گذارم: كتاب خدا و خاندانم. تا آن زمان كه بدين دو تمسك جوييد، هرگز گمراه نخواهيد شد. و اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.

ابن حجر مى نويسد:

در يكى از روزهاى آخر زندگانى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله كه جمعى از ياران در اطراف بستر او گرد آمده بودند، خطاب به آنان فرمود:

مردم مرگ من فرا رسيده و به زودى از ميان شما مى روم. آگاه باشيد، در ميان شما قرآن و اهل بيت(۶۴) خود را به وديعت مى گذارم تا از هر دو اطاعت كنيد. آن گاه دست على را گرفت و فرمود: اين على با قرآن است و قرآن با على است و از هم جدا شدنى نيستند.(۶۵)

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله وصيت را ننوشت

مخاطبان وصيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دو گروه بودند: موافقان و مخالفان. از اين دو، مخالفان براى رهايى از گمراهى و شناخت بهتر حقيقت، به نوشته شدن آن وصيت نامه نيازمندتر بودند، هر چند همينان با گستاخى، از آن اظهار بى نيازى كردند. بنابراين، نوشتن آن ديگر چه فايده اى داشت! كسانى كه در حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به وى نسبت بيهوده گويى مى دهند در صورت نگاشته شدن آن وصيت به جد مى كوشيدند تا آن نسبت را به هر شيوه ممكن به اثبات رسانند و در راه اثبات آن، خون ها بريزند، شايد آن وصيت را از اعتبار ساقط كنند. پس از آن، راه طعن و ايراد به اصل نبوت هموار مى شد و اين پندار، پيروانى مى يافت كه در هر زمان عامل اختلاف و منازعه باشند. پس بهتر همان بود كه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به جاى آورد و از نوشتن خوددارى كرد. شايد به همين دليل بود كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله تقاضاى نگاشتن آن وصيت نامه را در مسجد در حضور مردم مطرح نكرد. زيرا سابقه بيباكى و جسارت افراد، از غدير تا زمان گسيل لشكر اسامه، نشان مى داد كه اين تقاضا حتى اگر در حضور عموم در مسجد مطرح شود با مخالفت روبرو مى گردد، مخالفتى به مراتب شديدتر و زيانبار از آن چه در منزل رخ داد.

نحوه جسارت به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در خانه، گواه آن است كه عده اى مصمم بودند به هر بهايى از نگاشتن اين وصيت جلوگيرى كنند. آنها چون عزم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را جدى و مفاد پيام را به طور روشن مانعى براى زمامدارى خود ديدند راهى جز نسبت هذيان نيافتند. زيرا هيچ سخنى غير از اين ممكن نبود تا اين حد از نگاشتن وصيت جلوگيرى كند. اثبات اين نسبت، منصب نبوت را هم مخدوش مى ساخت و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را در حد عادى ترين مردم قرار مى داد كه در شدت تب، بيهوده مى گويد. اين بهايى سنگين بود كه پايه نبوت و همه گفته هاى ديگر حضرت را هم متزلزل مى ساخت. زيرا در صورت اثبات آن، اين احتمال نزد مردم روا دانسته مى شد كه چه بسا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، ديگر گفتارهايش را نيز در حالى بيان كرده است كه حواس و درك كاملى نداشته است! شايد هم به همين دلايل بود كه چون به رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله عرض شد آن چه خواستيد براى شما نياوريم؟ فرمود: ديگر پس از چه؟! آيا پس از اين؟(۶۶) آنان كه براى نيل به مقاصد خويش تا اين حد پيش بتازند معلوم است كه حضور عمومى مردم نيز باز دارنده آنان نخواهد بود. از همين رو رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله آن تقاضا را فقط در اندرون خانه مطرح كرد. زيرا اگر قرار است بى احترامى صورت گيرد، سزاوارتر آن كه در محيطى محدودتر پيش آيد نه در جمعى بزرگ، تا روحيه مخالفت با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله قرآن و دين، به ديگران سرايت نكند و جمع بيشترى را به انحراف و هلاكت نيندازد.

چنين به نظر مى رسد كه اگر آن جسارت ميان مسجد رخ مى داد، دامنه آشوب بالا مى گرفت و به كشتار و خونريزى مى انجاميد. زيرا با توجه به آن كه در اخبار مى خوانيم پس از گفته عمر، عده اى به طرفدارى او گفتند قلم و كاغذ نياوريد و جمعى گفتند بياوريد، معلوم مى شود كه اين صحابى نامور در انجام عزم خود تنها نبوده است. طبيعى است كه در مجمع بزرگ تر هر دو گروه موافق و مخالف شمار بيشترى را به همدستى و دفاع مى طلبيد است كه و آن گاه رويداد آشوب و زدو خورد حتمى بود و اين امر با هدف حضرت سازگارى نداشت. چنان كه آن حضرت همان نزاع و گفتگوى ميان خانه را تحمل نكرد و فرمود: از من دور شويد كه سزا نيست نزد هيچ پيامبرى چنين جنجال و ستيز شود. چطور ممكن است با نوشته اى كه از هم اكنون مورد اختلاف قرار گرفته و چنان ضربه قاطع و دامنه دارى بر آن وارد آمده كه اندازه و عمق آن معلوم نيست، مردم هدايت شوند و با وجود آن گمراه نگردند.(۶۷) اما آن چه با هدف حضرت منافات نداشت بيان آن وصيت نامه - بدون نوشتن - در حضور مردم در مسجد بود. بدين منظور رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله در اوج بيمارى وارد مسجد شد و مقابل منبر ايستاد و در حالى كه اشك در چشمان مردم حلقه زده بود، فرمود:

 انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى. (۶۸) من دو چيز گرانقدر در ميانتان باقى مى گذارم: كتاب خدا و خاندانم.

در برابر تاريخ

در همان مجلس، جمعى بر گوينده آن جمله جسارت آميز شوريدند كه اين چه كلامى است مى گويى! مردم - به خصوص آنها كه در آن دم، پيرامون پيامبر بودند - به قرآن آشنا بودند و بى پايگى آن سخن را كه قرآن نزد ماست، همين كتاب خدا ما را كافى است. خوب درك مى كردند. زيرا همان قرآن اين نسبت را از پيامبر دور مى داشت. ما ضل صاحبكم و ما غوى. و ما ينطق عن الهوى. ان هو الا وحى يوحى. (۶۹) مگر قرآن را جز رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله - كه اينك نسبت هذيانش ‍ مى دهند - بر آنها خوانده است! قرآن گفتار او را بر گرفته از عقل و حكمت - و بالاتر، مستند به وحى الهى - ياد مى كند. اگر روا باشد كه كمتر سخنى جز از اين منشاء از وى صادر شود پس از اين ديگر به كدام سخن او مى توان اعتماد كرد؟!

آن رفتار بدون نزاكت، چنان حضرت را آزرد كه لحظه اى حضور ايشان را نزد خود تحمل نكرد! حال آن كه قرآن فرموده است:

 ان الذين يوذون الله و رسوله لعنهم الله لى الدنيا و الاخرة و اعد لهم عذابا مهينا (۷۰) كسانى كه خدا و رسولش را مى آزارند، خداوند در دنيا و آخرت لعنتشان مى كند و براى آنان عذاب خوار كننده فراهم كرده است.

قرآنى كه آنها آن را براى هدايت مردم كافى مى دانستند، فرموده بود:

 و من يعص الله و رسوله و يتعد حدوده يدخله نارا. (۷۱) آنها كه از فرمان خدا و پيامبرش سرپيچى كنند و از حدود الهى تعدى نمايند، خداوند ايشان را بر آتش داخل كند فان له نار جهنم خالدين فيها ابدا. (۷۲) براى آنها آتش جهنم قرار داده شده است تا براى هميشه در آن باقى باشند.فقد ضل ضلالا مبينا. (۷۳) چنين كسى دچار گمراهى بس آشكارى شده است.

راستى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خود نمى دانست كه پس از او كتاب خدا براى هدايتشان كافى است؟! دور نيست بگوييم آنها خود را از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به كتاب خدا آشناتر مى ديدند!

واقعيت آن است كه صحابى سرشناس، عمر بن خطاب، با وجود همه زيركى و سياستش، در اينجا و پس از آن نتوانست به شيوه اى گام بردارد كه تاريخ او را مورد بازخواست قرار ندهد. سرپيچى از شركت در لشكر اسامه، شركت نجستن در مراسم غسل، تكفين و دفن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله انكار رحلت پيامبر تا رسيدن ابوبكر از سنح، كوشش چشمگير براى به خلافت رسيدن ابوبكر، درگيرى با حباب بن منذر و سعد بن عباده در سقيفه، گسيل افراد به خانه فاطمه براى بيعت گرفتن از بست نشينان در خانه، شكستن شمشير زبير، كتك زدن مقداد و مواردى از اين نمونه، براى اثبات اين نظر تاريخى كافى است كه آن رفتار دور از نزاكت، نوعى كوشش ‍ براى تصدى منصب زمامدارى بود.(۷۴) كوشش هايى از اين نمونه بود كه على بن ابى طالبعليه‌السلام به وى فرمود: امروز كار زمامدارى را براى ابوبكر محكم كن تا فردا هم نصيب خود تو شود. يكى از پژوهشگران برجسته(۷۵) در تحليل آن رفتار جسارت آميز مى نويسد:

اگر روان پزشكى بر بالين بيمارى آيد مى گويد نوشت افزار بياوريد تا چيزى بنويسم كه اگر از آن پيروى شود هرگز كسى گمراه نگردد و بر خواسته خود تاكيد مى ورزد، براى آن كه بداند بيمارش به راستى هذيان مى گويد يا خبر، بر او نعره و نهيب نمى كشد و دستور مى دهد نوشت افزار آورند تا بيمار آن چه خواهان است، بنويسد، تا از نوشته اش، هذيان گويى احتمالى او را تشخيص دهد. اما برخى از آنها كه بر بالين پيامبر رحمت حاضر شدند از مراعات كمترين اصول عيادت بيمار چيزى نمى دانستند. اگر كسى اصرار داشت كه هذيان گويى مقام شامخ نبوى را ثابت كند دور از مقام والاى نبوى! خوب بود خواسته حضرت را برآورد و از نوشته، هذيان گويى به اثبات رسد. در آن صورت وى مدرك كتبى در دست داشت و ديگر كسى وى را به چنان اتهام نكوهش نمى كرد.

اگر گوينده آن جمله اهانت آميز كمترين احتمال و كوچك ترين حدسى مى زد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله قلم و كاغذ مى طلبد تا خود او يا يكى از دوستانش را به جانشينى معرفى كند، از نبى اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به عظمت ياد مى كرد، همان گونه كه از وصيت ابوبكر نسبت به خود استقبال كرد.

راستى، آيا پيامبر در آن روزها كه پيوسته تب وى شدت مى گرفت، نماز نمى خواند؟ حال مزاجى وى در هنگام نماز چگونه بود؟ آيا او به گفتار خود توجه نداشت؟ آيا وى در زمان شدت تب، گيرنده وحى نبود تا تقاضاهايش ‍ امورى باشد كه جبرئيل از سوى خداوند به وى وحى كرده است؟ آيا او در آن ساعت تصميم داشت چيزى را از جانب خود بر قرآن بيفزايد يا از آن بكاهد؟! صحابيان جز قرآن از وى سخنان بسيارى شنيده بودند كه وحى الهى بود و همگان آن كلمات احاديث قدسى را مانند آيات، فرموده الهى مى دانستند و پيروى از آن را لازم مى شمردند.

گوينده ان الرجل ليهجر، حسبنا كتاب الله نه تنها ميان قرآن و اهل بيت جدايى انداخت، ميان قرآن و پيامبر نيز جدايى انداخت. او در بخش ‍ اول كلامش رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را الرجل خطاب كرد و رسول الله نخواند و اين يعنى فرو آوردن منزلت شامخ رسول گرامى در حد مردم عادى آن گاه كه او رسول الله نباشد، ممكن است آن چه مى گويد بر خلاف كتاب خدا و فرمان الهى باشد. در آن صورت نمى توان به گفتار وى توجه كرد و بايد حسبنا كتاب الله گفت. اين تعبير يعنى ميان قرآن و پيامبر جدايى انداختن. وقتى بشود بين پيامبر و قرآن جدايى انداخت، به آسانى مى توان بين قرآن و اهل بيت را جدا كرد و على مع الحق و الحق مع على را بى اعتبار شمرد.

 ان الرجل ليهجر گفتن و حسبنا كتاب الله را شعار قرار دادن، يعنى زباندار را بستن و بى زبان را آزاد گذاشتن. از همين سياست بود كه در صفين، قرآن سخنگو على را كنار نهادند و قرآن بى زبان را بر نيزه ها كردند و شعار قرار دادند. هر زمان خلفا خواستند ستمى روا دارند براى توجيه كرده خود، قرآن بى زبان را به صحنه آوردند و آن گاه تا توانستند بر زبان داران ستم روا داشتند.

در همه اديان، پس از رحلت پيامبرشان، كتابشان را تحريف كردند، اما قرآن كه مصون از تحريف و دستبرد معرفى شده بود از سوى دنيا طلبان به شيوه اى مرموز تحريف شد و آن جدا سازى آيات از مفسر بود. وقتى سخنگو و مفسر كتابى از اظهار نظر باز داشته شود هر كس مى تواند مطلب آن كتاب را آن گونه كه بخواهد تفسير و تاويل كند. آن فرد با گفتن حسبنا كتاب الله چنين به مردم وانمود كه حضرت براى نوشتن قرآن ديگرى قلم و كاغذ مى طلبد، حال آن كه مردم براى هدايت خود به بيش از قرآن نيازمند نيستند. پس حضرت آن جملات را با درك و حواس كامل بيان نكرده است! بنابراين آوردن قلم و كاغذ بيهوده است!

چه كسى به وى خبر داد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مى خواهد قرآن ديگرى بنگارد؟ بر پايه كدام آيه و حديث، قرآن بدون مفسر مى تواند امت را هدايت كند؟ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خود تا زنده بود كمترين ابهام و شبهات پيرامون آيات را روشن مى ساخت و حال در هنگام رحلت مى بايست مرجعى براى تفسير و تاويل آيات تعيين كند تا سود جويان، هر آيه را به راى خود تفسير نكنند. قرآن خود مى فرمايد:

 و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤ منين و لا يزيد الظالمين الا خسارا. (۷۶) ما از قرآن آن چه فرو مى فرستيم مايه درمان و رحمت براى مومنان است و ستمگران را جز زيان نمى افزايد.

چگونه آيات پروردگار براى عده اى مايه درمان و رحمت است و براى گروهى مايه زيان؟! اين ويژگى قرآن در عصر نبوى و پس از رحلت آن حضرت وجود داشته و دارد و هرگز هيچ كس تضمين نكرده است كه قرآن بدون تفسير و تاويل صحيح، مايه نجات جهانيان باشد.

در آستانه رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله در آخرين حج(۷۷) در عرفه، در مكه،(۷۸) غدير خم،(۷۹) در مدينه قبل از بيمارى(۸۰) و بعد از آن(۸۱) در جمع ياران، يا در هنگام سخنرانى عمومى، با صراحت و بدون هيچ ابهام، از رحلت خود خبر داد. قرآن نيز رهروان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را آگاه ساخته بود كه پيامبر هم در نياز به خوراك و پوشاك و ازدواج و وقوع بيمارى و پيرى، مانند ديگر افراد بشر است و همانند آنان خواهد مرد.(۸۲) آن حضرت در حجة الوداع، در هنگام رمى جمرات، فرمود: مناسك خود را از من فرا گيريد. شايد بعد از امسال ديگر به حج نيايم.(۸۳) هرگز مرا ديگر در اين جايگاه نخواهيد ديد.(۸۴) هنگام بازگشت نيز در اجتماع بزرگ حاجيان فرمود: نزديك است فراخوانده شوم و دعوت حق را اجابت نمايم.(۸۵) عبدالله بن مسعود گويد: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله يك ماه قبل از رحلت ما را از وفات خود آگاه نمود... عرض كرديم: اى رسول خدا، رحلت شما چه موقع رخ خواهد داد؟ فرمود: فراق نزديك شده و بازگشت به سوى خداوند است.(۸۶) زمانى نيز فرمود:

نزديك است فراخوانده شوم و دعوت حق را اجابت نمايم. من دو چيز گران در ميان شما مى گذارم و مى روم: كتاب خدا و عترتم، اهل بيتم... و خداوند لطيف و آگاه به من خبر داد كه اين دو هرگز از يكديگر جدا نشوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. پس خوب بينديشيد چگونه با آن دو رفتار خواهيد نمود.(۸۷) روزى به آن حضرت خبر دادند كه مردم از وقوع مرگ شما اندوهگين و نگران اند. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در حالى كه به فضل بن عباس و على بن ابى طالبعليه‌السلام تكيه داده بود به سوى مسجد رهسپار گرديد و پس از درود و سپاس پروردگار، فرمود: به من خبر داده اند شما از مرگ پيامبر خود در هراس هستيد. آيا پيش از من پيامبرى بوده است كه جاودان باشد! آگاه باشيد، من به رحمت پروردگار خود خواهم پيوست...(۸۸) در فرصتى ديگر با سفارش مردم به رعايت حقوق انصار به ايشان فرمود:

اى گروه انصار، زمان فراق و هجران نزديك است. من دعوت شده و آن را پذيرفته ام... بدانيد دو چيز است كه از نظر من بين آن دو هيچ تفاوتى نيست. اگر آن دو مقايسه شوند ميانشان به اندازه تار مويى فرق نمى گذارم. هر كس ‍ يكى را ترك كند مثل اين است كه آن ديگرى را هم ترك كرده است.... آن دو كتاب آسمانى و اهل بيت رسالت هستند... سفارش مرا در مورد اهل بيت من رعايت كنيد... نيز فرمود: آيا شما را به چيزى راهنمايى نكنم كه اگر بدان چنگ زنيد، پس از آن هرگز به ضلالت نيفتيد! گفتند: بلى، اى رسول خدا. فرمود: آن على است. با دوستى من دوستش بداريد و به احترام و بزرگداشت من، او را محترم و بزرگ بداريد. آن چه گفتم جبرئيل از طرف خداوند به من دستور داده است.(۸۹) ابن حجر هيتمى گويد: پيامبر در بيمارى خود كه به رحلتش انجاميد، فرمود:

مرگ من به همين زودى فرا مى رسد و من سخن خود را به شما رساندم و راه بهانه و عذر را بر شما بستم. آگاه باشيد، من كتاب پروردگارم و اهل بيت خود را در ميان شما مى گذارم و مى روم. سپس دست على را گرفت و بالا برد و فرمود: اين شخص على بن ابى طالب است كه همراه با قرآن است و قرآن با على است و از يكديگر جدا نشوند تا روز قيامت كه با من ملاقات نمايند.(۹۰) در روز دوشنبه، آخرين روز زندگى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله آن بزرگوار در مسجد پس از انجام نماز صبح فرمود: اى مردم، آتش فتنه ها شعله ور گرديده و همچون پاره هاى امواج تاريك شب روى آورده است.(۹۱) رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به حالى جان سپرد كه سر در دامن على بن ابى طالبعليه‌السلام داشت.(۹۲) وى آخرين كسى بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با او گفتگو كرد.(۹۳) او شيون كنان، رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را به اطرافيان خبر داد. در اين زمان ابوبكر به محل سكونت خود در سنح(۹۴) رفته بود و عايشه به دنبال وى فرستاد تا بى درنگ به شهر آيد.(۹۵)

انكار رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله

چون خبر وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله زمزمه شد، عمربن خطاب(۹۶) به نهيب فرياد برآورد: هرگز چنين نيست. اين بعضى از منافقان اند كه مى پندارند پيامبر مرده است! مردم! بدانيد، به خدا سوگند، رسول خدا نمرده است بلكه به سوى پروردگار خود رفته، همان گونه كه موسى به سوى پروردگار خود رفت. او چهل روز از پيروان خود غايب بود و پس از اين كه گفته شد او مرده است به نزد ايشان بازگشت. به خدا سوگند، رسول خدا باز مى گردد و دست و پاى كسانى را كه گمان برده اند او مرده است، قطع خواهد كرد(۹۷) .

او بى وقفه مردم را بيم مى داد و در هراس و ترديد مى گذرد(۹۸) وآن كلمات را به قدرى تكرار كرد كه دهانش كف نمود.(۹۹) مى گفت: هر كس بگويد او مرده است با اين شمشير سر از تنش جدا خواهم كرد.(۱۰۰) خداوند تا وعده هايش را به دست او عملى نسازد وى را نزد خود نمى برد. پيامبر نمى ميرد تا منافقان را نابود كند.(۱۰۱) در آن هنگامه از خانواده حضرت كسى در رحلت رسول گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله ترديد نداشت و از همين رو، جز عباس، عموى پيامبر، شنيده نشد كه كسى با عمر سخن گفته و به او توجهى كرده باشد. جز اين كه برخى چون جنجال او را شنيدند، گفتند: وى چه مى گويد!! بپرسيد: مگر رسول خدا در اين باره به تو چيزى فرموده كه اين گونه سرا سيمه و آشفته سخن مى گويى! و او در پاسخ گفت: نه، اصلا.(۱۰۲) موضوع رحلت براى خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و مردم چنان قطعى و بديهى بود كه ابن ام مكتوم نابينا(۱۰۳) نيز كه جسد مطهر را نمى ديد همانند عباس در اعتراض به عمر گفت:

تو از خود چه مى گويى! مگر قرآن نيست كه مى فرمايد:

 و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسول اءفان مات او قتل انقلبتم على اءعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزى الله الشاكرين .(۱۰۴) محمد جز فرستاده اى كه پيش از او هم پيامبرانى آمده و گذشتند، نيست. آيا اگر او بميرد يا كشته شود از عقيده خود به شيوه جاهليت بر مى گرديد! هركس از عقيده خود باز گردد هرگز هرگز هيچ زيانى به خدا نمى رساند و به زودى خداوند سپاسگزاران را پاداش مى دهد.

عباس مى گويد:

ترديد نيست كه رسول خدا مرده است. بياييد او را دفن كنيم. با فرض ‍ قطعى كه وى مرده است آيا خداوند شما را يك بار طعم مرگ مى چشاند و رسولش را دوبار! او بزرگوارتر از آن است كه دوبار بميرد. بياييد او را دفن كنيم. اگر راست باشد كه او نمرده بر خداوند دشوار نيست كه خاك را از روى او به يك سوزند و...(۱۰۵) با اين حال، عمربن خطاب بدون كمترين توجهى به اعتراض آنان، بر نظر خود پافشارى مى كرد، تا آن كه ابوبكر از سنح رسيد(۱۰۶) و چون چشم به جسد مطهر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دوخت، همان آيه را كه بيشتر ديگران خوانده بودند، خواند و عمر را به سكوت فراخواند و او نيز ساكت بر زمين نشست(۱۰۷) و گفت: گويا اين آيه را پيش از اين نشنيده بودم.(۱۰۸) آيا اين از قرآن است؟!(۱۰۹)

راز انكار رحلت

محققان و مورخان اهل تسنن بر پايه اعتراف عمر، انگيزه او را زمينه سازى براى رسيدن ابوبكر به مدينه ياد كرده اند.

ابن ابى الحديد مى نويسد:

عمر با اين اقدام مى خواست براى رسيدن ابوبكر به محل فرصتى فراهم آورد. زيرا او در فرداى سقيفه، قبل از سخنرانى ابوبكر در مسجد، ضمن عذر خواهى از اظهارات روز گذشته در انكار وفات پيامبر، گفت: وقتى فهميدم رسول خدا از دنيا رفته است، ترسيدم بر سر زمامدارى، جنجال و آشوب به پا شود و انصار و ديگران زمامدارى را به دست گيرند يا از اسلام برگردند.(۱۱۰) در حقيقت اظهارات عمر، به منظور حفاظت از دين و دولت بود، تا ابوبكر برسد. او براى جلوگيرى از فتنه اى كه امكان داشت از جانب انصار يا ديگر پيرامون خلافت برخيزد و براى ارعاب گروهى كه انديشه ارتداد و بازگشت از اسلام را در مغز خود مى پرورانيدند، اين مطلب را عنوان كرد و از بسيارى از تصميم ها جلوگيرى نمود. و چنين دروغ مصلحت آميز در هر آيينى مشروع مى باشد(۱۱۱) او مردم را در مورد مرگ حضرت، تا حدى به شك انداخت و آنها را از فكر در مورد اوضاع بعد از پيغمبر، غافل نمود.(۱۱۲) عمر هر چند براى نيل به مقصود خود فرصت انديشيدن و چاره جويى نداشت، طرح وى جوانب فراوانى را در بر داشت:

۱. طرح او براى مردم دوستدار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله اميدوار كننده بود. آنها آرزو مى كردند اين سخن راست درآيد و رهبر خود را بدين زودى از دست ندهند.

۲. آن طرح، شاهدى از قرآن داشت و نويد مى داد كه محمد خاتمصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز چون موسىعليه‌السلام به ملاقات خدا شتافته است و به زودى باز مى گردد.

۳. بر پايه آن ادعا چون پيامبر زنده است نيازى به كوشش براى تعيين جانشين او نيست. ۴. فرد معتقد به مرگ پيامبر، منافق است(۱۱۳) و اقدام به بيعت با جانشين او، علامت نفاق و تلاش براى ايجاد اختلاف ميان مسلمانان است.

۵. آن كه به مرگ پيامبر اعتقاد يابد و با كسى به عنوان جانشين پيامبر بيعت كند بايد دست و پايش را قطع كرد

۶. اين كه عمر تا پيش از ورود ابوبكر، به سخن هيچ كس توجه نكند و چون ابوبكر برسد و جمله اى بگويد و او آرام گيرد، زيركانه نقش ابوبكر را بزرگ مى نماياند. اين واقعه هر چند صحنه سازى از پيش طراحى شده نباشد، تا همين مقدار، جا داشت كه مردم را به نقش ابوبكر در رهبرى جامعه مسلمانان و آرام ساختن اوضاع، هشيار سازد.

جاى تعجب و تاءسف است كه برخى كتب غير شيعه، گاه در دفاع و توجيه آن رفتار مى نويسند: اين رفتار عمر از شدت علاقه به پيامبر و به موجب دهشت زدگى او از رحلت حضرت بود! حال آن كه عمر خود را در فرداى آن روز، در حضور مردم در مسجد، پيرامون رفتار ديروزش مطالبى گفت كه اين توجيه و جانبدارى را تاءييد نمى كند.

افزون بر اين بايد پرسيد:

۱. اگر رفتار او از دهشت وى از مرگ پيامبر بود بايد پس از اعلام مرگ پيامبر از سوى ابوبكر، بر دهشت وى افزوده شود، نه اين كه آرام گيرد و بر زمين نشيند و سپس به سقيفه رود. ۲. چرا دهشت او پس از اعلام ابوبكر بر طرف گرديد؟ بنابراين چه كسى مى خواست اسلام را در شبه جزيره عرب استحكام بخشد؟ آياتى كه ابوبكر خواند، نبايد سبب شود كه او تغيير عقيده دهد، زيرا مفاد آيات جز اين نيست كه پيامبر نيز بسان مردم مى ميرد، در صورتى كه عمر منكر امكان مرگ او نبود بلكه مى گفت هنوز وقت مرگ وى فرا نرسيده است. زيرا هنوز كارهايى ناتمام مانده و رسالت هايى انجام نگرفته است.(۱۱۴) ۳. چرا او پس از اطلاع از وفات پيامبر، در مراسم عزادارى و تغسيل و تشييع پيامبر شركت نجست و بى درنگ به سقيفه شتافت؟

۴. چرا جز او چنين هراسان و دهشت زده نشد؟ آيا اندوه وى از دختر گرامى پيامبر بيشتر بود؟ چرا ابوبكر كه مردى نازك دل معرفى شده است، دچار چنين حالى نشد؟

۵. اگر آن رفتار از علاقه به پيامبر بود نبايد در حال حيات حضرت به وى نسبت بيهوده گويى دهد و به ديگران نهيب زند كه گوش به حرف اين مرد ندهيد، درك و حواس درستى ندارد و نمى داند چه مى گويد!

۶. چگونه شبهه وفات نكردن پيامبر تنها براى عمر بن خطاب و عثمان بن عفان پيش آمد؟ آن دو از كجا و به كدام آيه و حديث، چنين حدس زدند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نمرده است و چون موسى به ميقات رفته و به زودى باز مى گردد؟

۷. هنگامى كه اسامه براى تاخير در حركت سپاه عذر مى آورد كه نخواستم از مسافران، حال تو را جويا شوم، خوب بود عمر مى گفت: اين بيتابى چرا، خداوند بر شما منت نهاده است كه تا وعده هايش محقق نشود، پيامبر از دنيا نخواهد رفت.(۱۱۵) اين كه عمر خود عذر مى آورد كه در اين روزهاى حساس نبايد پيامبر را بدين حال تنها گذاشت دليل آن است كه آنها همه مى دانستند كه به زودى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رحلت خواهد كرد.

۸. آيا روا بود كه مردى چون او پيش از تحقيق و اطمينان اين گونه جنجال برانگيزد؟

۹. چگونه ابوبكر، اين اشتباه عمر در تشخيص مرگ پيامبر را به وى گوشزد مى كند و اشتباه بزرگ تر او در نسبت دادن هذيان به حضرت هيچ گاه به او تذكر نمى دهد؟!

به اعتراف ابن ابى الحديد آن جنجال همه بهانه اتلاف وقت براى رسيدن ابوبكر بود(۱۱۶) و جز اين، علتى نداشت.