پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر0%

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

نویسنده: يوسف غلامى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 15642
دانلود: 6956

توضیحات:

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15642 / دانلود: 6956
اندازه اندازه اندازه
پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

پس از غروب - تحليل رخدادهاى پس از رحلت پيامبر

نویسنده:
فارسی

فصل هفتم: رويدادها در حكمرانى ابوبكر بن ابى قحافه ( ۱۱- ۱۳ ه. ق.)

زمامدارى ابوبكر از اوايل ماه ربيع الاول سال يازدهم هجرى تا ماه جمادى الثانى سال سيزدهم مدت دوسال و سه ماه و ۲۲ روز به طول انجاميد. مهم ترين رويدادهاى اين دوره به قرار زير است: ۱. روانه كردن افراد به خانه فاطمه زهراعليه‌السلام براى بيعت گيرى از على بن ابى طالبعليه‌السلام در هفته اول رحلت پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله

۲. ستادن فدك از حضرت فاطمهعليه‌السلام .

۳. گسيل سپاه اسامة بن زيد به مرزهاى شام.

۴. نبرد با شورشيان، مخالفان و مرتدان.

۵. اعزام نيرو به خارج مرزهاى شبه جزيره

. ۶. ممنوعيت بيان و نگارش احاديث رسول خدا ص الله و عليه و اله.

در اين بخش يكايك اين رويدادها را بر پايه مدارك اهل تسنن بررسى مى كنيم.

شناخت شخصيت فرزند ابوقحافه

نامش عبدالله بن عثمان،(۴۳۲) كينه اش ابوبكر(۴۳۳) و پدرش معروف به ابوقحافه و مادرش ام الخير(۴۳۴) است. پدر ومادرش هر دو از بنى تيم بودند و نياى پنجم آنها در مرة با پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله اشتراك دارد.(۴۳۵) در جاهليت او را عبدالكعبه مى خواندند.(۴۳۶) دو سال و چند ماه پس از عام الفيل حدود ۵۷۳م. در مكه زاده شده و در ۳۸ سالگى اظهار اسلام كرد. وى از دير باز به داد و ستد اشتغال داشت و در اين حرفه تجربه ها اندوخته و پيوسته مورد مشورت افراد بود.

سيره نگاران، ابوبكر را مردى بلند قامت، لاغر، كم ريش و گندم گون، با چشمانى فرو رفته و پيشانى محدب معرفى كرده اند. عملكرده او نشان مى دهد كه وى برخلاف عمربن خطاب، عجول و تند مزاج نبوده، در نيل به مقاصد خويش بسيار بردبار، نرمخو و داراى قدرت ابتكار بوده است. قبل از اسلام او جزو بردگان نبود تا با اسلام آوردنش آماج شكنجه مشركان گردد.(۴۳۷) پيش از بعثت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله از برخى دانايان شنيده بود كه به زودى پيامبرى در آن سرزمين بر انگيخته خواهد شد و شوكت عرب و بناى شرك را ويران و حكومتى جهانى بر پا مى كند.(۴۳۸) افزون براين او در نسب دانى و سلسله شناسى، بر ديگران امتياز داشت.(۴۳۹)  

خانواده و فرزندان ابوبكر

الف. همسران: ابوبكر چند همسر داشت كه هر يك داراى فرزند شدند. چهار همسر وى: قتله (قتليه) ام رومان، اسماء بنت عميس و ام حبيبه است. قتليه دختر عبدالعزى بن عبدبن اسعدبن مضر است. ابوبكر پيش از اسلام با وى ازدواج كرد و دو فرزند او عبدالله و اسماء(۴۴۰) ذات النطاقين است. نيز در جاهليت با ام رومان(۴۴۱) ازدواج كرد. وى پيشتر همسر عبدالله بن حارث بن سنجره بود و از او پسرى به نام طفيل داشت. عبدالله بن حارث پيش از ظهور اسلام با ابوبكر پيمان دوستى بسته بود. ابوبكر پس از مرگ وى با ام رومان ازدواج كرد و از او عبدالرحمن و عايشه متولد شدند.(۴۴۲) ابوبكر پس از قبول اسلام با اسماء بنت عميس ازدواج كرد. اسماء از قبيله خثعم و خواهر مادرى ميمونه همسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است و در گذشته، همسر جعفر بن ابى طالبعليه‌السلام بود. پس از شهادت جعفر، علىعليه‌السلام تصميم داشت براى سرپرستى فرزندان برادرش ‍ عبدالله بن جعفر، عون و محمد با اسماء ازدواج كند. ولى از آنجا كه هنوز حضرت فاطمه زهراعليه‌السلام زنده بود به احترام وى در انجام اين كار درنگ كرد.(۴۴۳) ابوبكر در همين فرصت از اسماء خواستگارى كرد واسما به دلايلى تقاضاى او را رد نكرد. تاريخ اين ازدواج را سال هشتم هجرى به هنگام جنگ حنين نوشته اند.(۴۴۴) سبب و انكيزه اين ازدواج - با توجه به اختلاف فكرى و اخلاقى آن دو زن و شوهر - از نظر تاريخى در هاله اى از ابهام قرار دارد. اسماء در سال دهم هجرت از ابوبكر صاحب فرزند محمد شد. اين زن گر چه در ظاهر همسر ابوبكر بود، بيشتر اوقات خود را در خانه داماد پيامبر و برادر شوهرش على بن ابى طالبعليه‌السلام و به خدمت فاطمهعليه‌السلام مى گذراند.(۴۴۵) زندگى مشترك اسماء و ابوبكر بيش از پنج سال به طول نينجاميد و ابوبكر در سال سيزدهم هجرت فوت كرد و پسرش محمد، كه در آن زمان سه ساله بود، در خانه علىعليه‌السلام رشد كرد. اسماء سپس با على بن ابى طالبعليه‌السلام ازدواج كرد و از او داراى دو فرزند يحيى و عون گرديد.(۴۴۶) به وصيت ابوبكر، اسماء او را غسل داد. مولف الطبقات الكبرى مى نويسد: خليفه اسماء را سوگند داده بود كه وى نخست افطار كند و آن گاه او را غسل دهد، اما اسماء بى درنگ قبل از افطار او را غسل داد و همان شب به خاكش سپردند.(۴۴۷) همسر ديگر ابوبكر، ام حبيبه دختر خارجة بن زيد ابو زهير انصارى است. او پس از مرگ ابوبكر، از خليفه دخترى به دنيا آورد كه نامش ام كلثوم است.(۴۴۸) اين دختر بعدها همسر طلحة بن عبيدلله شد.(۴۴۹) ب) فرزندان ابوبكر: عبدالله، اسماء، عبدالرحمن، عايشه، محمد و ام كلثوم، فرزندان وى به شمار مى روند.

عبدالله از دير باز مسلمان شد و در فتح مكه و جنگ حنين و طايف حضور داشت. در طايف تيرى به وى اصابت كرد و زخم وى چركين شد و سرانجام در ماه شوال سال يازدهم درگذشت.(۴۵۰) اسماء همسر زبير در سال ۷۳ هجرى پس از كشته شدن پسرش عبدالله، در صد سالگى در گذشت.(۴۵۱) عبدالرحمن بردار عايشه بزرگ ترين فرزند ابوبكر، تا مدت ها مشرك بود و در جنگ بدر و احد در لشكر مشركان قرار داشت.(۴۵۲) در جنگ جمل نيز در لشكر عايشه بود.

در آستانه خلافت

از شگفتى هاى حكومت ابوبكر، نخستين سخنرانى او در مسجد است. او در حضور مردم به صراحت گفت: پيوسته شيطانى همراه من است كه مرا از انتخاب راه صحيح و برگزينى تصميم سنجيده باز مى دارد و به كجروى سوق مى دهد.(۴۵۳) بسيار دشوار مى توان پذيرفت كه وى اين جملهه را نا انديشيده بيان كرده باشد. او كسى نبود كه به سادگى دچار چنين لغزشى شد. گر چه آينده نشان دادكه او با معانى و تفسير آيات قرآن آشنايى ندارد،(۴۵۴) تا اين اندازه مى دانست كه قرآن فرموده است: شيطان جز بر پيروان خود بر كسى تسلط و غلبه ندارد.(۴۵۵) او بركسانى چيره مى گردد كه وى را دوست گرفته اند.(۴۵۶) به نظر مى رسد كه توجه به اين آيه، او را از توجه به آن دو آيه باز داشته بود:و كذلك جعلنا لكل نبى عدوا شياطين الانس و الجن (۴۵۷) پيوسته پيرامون هر پيامبر، شياطينى از انسان ها و جنيان هستند كه با وى به دشمنى برخيزند. بنابراين، با طرح آن سخن، ابوبكر در مرتبه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله قرار مى گرفت، با اين تفاوت كه فرشته اى، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را از لغزش و كيد آفرينى دشمنانش حفظ مى كرد، اما ابوبكر از اين نعمت محروم است.(۴۵۸) پس جا دارد كه مردم سطح توقع خود را از خليفه فرو آورند و وى را با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مقايسه نكنند. با پذيرش اين امر، نكوهش ‍ خليفه به سبب انجام بعضى كارها خشونت بار آينده سزا نيست. خليفه همانند يكى از نماينگان عصر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است كه گاه ممكن است به دست او فجايعى به بار آيد، چنان كه خالد بن وليد گماشته پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله براى دعوت يكى از قبايل به اسلام با اهالى بنى جزيمه كرد. خالد وظيفه داشت اسلام را بر آنان عرضه كند تا بپذيرند، ولى آنها گفتند يك روز به ما مهلت دهيد. خالد بدون درنگ شمارى از ايشان را كشت و عده اى را اسير كرد و به مدينه آورد. چون رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله از رفتار او با اطلاع شد چند بار فرمود:اللهم انى ابرا اليك مما صنع خالد : خدايا، من از كردار خالد بيزارم. سپس على عع را به سوى مردمان بنى جزيمه گسيل داشت تا ديه افراد كشته شده را به خويشان آنان بپردازد.(۴۵۹) در آن واقعه، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خالد بن وليد را نه حدى زد و نه تنبيهى دشوار كرد!

جمله ديگرى كه از ابوبكر نقل شده است آن كه اى مردم! تا هنگامى كه من خدا و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را اطاعت مى كنم از من اطاعت كنيد و هر گاه از فرمان خدا و رسولش سر پيچى كردم فرمانبردارى از من بر شما لازم نيست.(۴۶۰) اين كلمات، ساده و عادى بيان مى شد، اما بسيار سنجيده انتخاب شده بود. مردم با شنيدن اين جمله، اگر تا پيش از اين، اجتماع عمومى و اظهارات ابوبكر را همانند جلسه سوگند خليفه در حضور مردم دانستند. خليفه اى كه در حضور مسلمانان تعهد مى سپرد كه گامى از سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فراتر نگذارد. در غير آن صورت، مردم مى توانند از او پيروى نكنند و همان چيزى راكه سنت مى شناسند انجام دهند. پس چه تفاوت كه علىعليه‌السلام زمامدار باشد يا ابوبكر يا هر فرد ديگر!

اين سخن تا بدانجا منطقى و درست جلوه كرد كه كسى به جوانب ديگر آن توجهى ننمود. خوب بود آن جمعيت پيرامون سه نكته مى انديشيدند:

۱. اگر معيار شيوه حكومت جديد، عمل به سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله است سنت و نظر آن حضرت درباره تعيين جانشين چه بود؟

۲. اگر فرد برگزيده جانشين پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز همانند مردم به سادگى بتواند از فرمان رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله سر پيچى كند، فرق او با بقيه چيست و به چه سبب او بايد بر ديگران امتياز يابد؟

۳. چه فرد يا گروهى به خليفه ثابت خواهند كرد كه او در مواردى از سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فاصله گرفته است؟ اگر وى دانشمندترين و پارساترين فرد امت باشد، بى ترديد قدمى از سنت فراتر نمى نهد تا نيازمند تذكر باشد و اگر چنين امتيازى ندارد به چه سبب بايد بر فرد دانشمندتر و پارساتر از خود فرمانروايى كند.

افزون بر اين، هر گاه وى دانش و پارسايى لازم براى شناخت و پيروى سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را دارا نباشد چگونه مى توان وى را به پيروى از سنت ناگزير ساخت؟! آرى، اين همه را مى توان با يك توجيه، حل كرد و آن اين كه دراداره حكومت نه عصمت شرط است و نه حتى عدالت.

در اين زمان، در نگاه خليفه، مهم ترين اقدام سياسى، تثبيت حكومت با خلع سلاح مخالفان و بيعت گرفتن از آنان بود و سرشناس ترين فرد مخالف حكومت كه بيم آشوب آفرينى او مى رفت، على بن ابى طالبعليه‌السلام بود. اگر او تسليم مى شد هيچ هراسى از مخالفت ديگران در ميان نبود. اين امر نيز با مسالمت دست نايافتنى بود و به كارگيرى خشونت، زيركانه ترين شيوه، شناخته مى شد. آنان كه مى پندارند توسل به خشونت در آن روزها به نفع حكومت نو پاى ابوبكر نبوده است(۴۶۱) از اين نكته غفلت ورزيده اند كه راستى در آن روز، حكومتيان بايد از چه كسانى مى هراسيدند تا به رفتارهاى خشوت بار نسبت به اهل بيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دست نيالايند! گذشت زمان و رويدادهاى بعد ثابت كرد كه چنين هراسى در دل آنان وجود نداشته است و در آن روزگار هيچ قدرت متحدى كه بتواند با توجه به اوضاع مدينه، از آن رفتارها جلوگيرى كند، وجود نداشته است تا حكومتيان از هراس آن، دست از خشونت باز دارند.

افزون بر اين، هر گاه در ميان منابع تاريخى، كمترين مدرك حاكى از رفتار خشونت بار حكومتيان وجود نمى داشت، تنها يك امر به خوبى از شدت خشونت و استبداد و خفقان آن ايام پرده بر مى دارد و آن اين كه: راستى علىعليه‌السلام به چه سبب با وجود همه تاكيدهاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بر جانشينى وى، تا ۲۵ سال براى ستاندن حق خويش قيام نكرد؟! اگر محيط سياسى و اجتماعى براى اظهار نظر و باز ستاندن حق، فراهم بود چرا وى سكوت اختيار كرد؟!

ورود به خانه بانو فاطمهعليه‌السلام

هدف از طرح اين بحث، بررسى رويدادهاى ايام زمامدارى ابوبكر است، نه اثبات آنچه شيعه بدان معتقد است. بنابراين، مدارك ما به طور عمده از كتب اهل تسنن است.

پيش از تشريح رويداد، يادآورى چند نكته لازم است:

الف) هر چند جزئيات ورد به خانه بانو فاطمه زهراعليه‌السلام در كتب غير شيعه نقل نشده است، اصل حادثه و انگيزه وارد شوندگان و نام آنان به صراحت بيان شده است.(۴۶۲) ب) منابع حديثى شيعه و سنى تصريح مى كنند كه دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، حضرت فاطمه زهراعليه‌السلام به مرگ طبيعى رحلت نكرده است و قبر وى به وصيت آن بانو پنهان گرديد و تا كنون نيز آشكار نمى باشد.

ج) آن حادثه پس از يك هفته از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به وقوع پيوسته است و دستور آن از سوى خليفه وقت و اجرا كننده آن عمر بن خطاب بوده است.(۴۶۳) د) گذشته از انبوه روايات معتبر نزد اهل تسنن،(۴۶۴) نكته اى كه وقوع آن رويداد تلخ را تاييد مى كند، آخرين گفتارهاى ابوبكر در آستانه مرگ است. وى مى گويد: اى كاش خانه فاطمه دختر رسول خدا را بازرسى نكرده و مردان را به ميان خانه اش وارد نساخته بودم، هر چند در نتيجه بسته ماندنش جنگ روى مى داد.(۴۶۵) ه) بسيارى از منابعى كه جزئيات آتش افروختن پيرامون خانه بانو حضرت فاطمه زهراعليه‌السلام را نقل نكرده اند در اين امركه سر كرده هجوم آورندگان، اهالى خانه را به آتش زدن تهديد كرد اتفاق نظر دارند.

و) شتاب در بيعت گيرى از على بن ابى طالبعليه‌السلام هر چند با هجوم به خانه فاطمهعليه‌السلام ، عللى داشت كه بايد درباره آن تحقيق ويژه صورت گيرد.(۴۶۶)

تشريح رويداد

چون حكومت ابوبكر پا برجا شد و اهالى مدينه به اختيار يا اجبار و تهديد و تطميع با وى بيعت كردند، عمر بن خطاب به ابوبكر گفت: آيا از اين مرد متمرد على بن ابى طالب بيعت نمى گيرى؟(۴۶۷) در آن روزها زبير، سلمان، مقداد و تنى چند از بنى هاشم و اصحاب در خانه فاطمه ساعت ها نزد علىعليه‌السلام مى ماندند. ابوبكر، عمر را به سوى آن روانه ساخت و گفت: آنان را به بيعت فرا بخوان. اگر سرپيچى كردند همه را بكش.

نخست قنفذ(۴۶۸) و تنى چند دو بار به در خانه رفتند ولى بدون نتيجه باز گشتند. پس از اين، عمر و جمعى افزون تر به سوى خانه ايشان روان شدند، در حالى كه به دست عمر پاره اى آتش بود.(۴۶۹) وى بر در خانه فرياد زد: بيرون آييد و همگى با خليفه رسول خدا بيعت كنيد. در غير اين صورت، به خدا سوگند، خانه را با هر كه در آن است آتش ‍ مى زنم.(۴۷۰) عده اى به او گفتند: اى ابو حفص! فاطمه در اين خانه است. گفت: اين كار را خواهم كرد اگر چه فاطمه در خانه باشد.(۴۷۱) چون فاطمه صداى او را شنيد با ناله اى جانسوز فرياد زد: يا ابتا يا رسول الله! ماذا لقينا بعدك من ابن الخطاب و ابن ابى قحافة اى پدر بزرگوار! بنگر كه بعد از تو چه چيزها از جانب پسر خطاب و پسر ابى قحافه به ما رسيد!(۴۷۲) آن حضرت از درون خانه عمر را مخاطب ساخته، فرمود: اى عمر! از ما چه مى خواهى؟! آيا آمده اى تا خانه مرا بسوزانى؟ گفت: آرى. آتش آورده ام كه شما را بسوزانم، يا آن كه در بيعت ابوبكر در آييد.(۴۷۳) اى دختر رسول خدا! به خدا قسم، كسى از مردم نزد من محبوب تر از پدرت نبوده و اكنون كسى از مردم، محبوب تر از شما نيست، ولى به پروردگار سوگند، اين امر مانع نمى شود كه اگر بار ديگر اين گروه در اين جا جمع شوند دستور دهم خانه را با آنان بسوزانند.(۴۷۴) آرى، چون اين بيعت مهم ترين چيزى است كه پدر تو آورده است...(۴۷۵) ماجراى ورد به خانه حضرت زهراعليه‌السلام چنان سهمگين و دردناك بوده است كه ابن ابى الحديد مى نويسد: هر چند شيعه و بعضى از اهل حديث رخداد آتش زدن درگاه خانه فاطمهعليه‌السلام را نقل كرده اند، باور كردن آن ناممكن است.(۴۷۶) با اين حال، مسعودى مى فزايد:

 فهجموا عليه واحرقوا بابه و استخرجوه منه كرها و ضغطوا سيدة النساء بالباب حتى اسقطت محسنا. (۴۷۷) بر على يورش آوردند و در خانه اش را سوزانيدند و آن حضرت را به اجبار از خانه بيرون كشيدند و سرور بانوان را در ميان در و ديوار فشار دادند تا محسن خود را سقط كرد.

شمار انبوهى از نويسندگان سنى و شيعه مى نويسند: بانو حضرت فاطمه زهراعليه‌السلام ، جز حسن و حسين پسر ديگرى نيز به نام محسن داشته است.(۴۷۸) مولف كتاب النقض مى نويسد: اين كه گويند فرزند خطاب در را به شكم فاطمه زد و كودكى را در شكم وى گشت كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله او را محسن نام نهاده بود، خبرى است درست كه كتاب هاى شيعه و سنى نگاشته شده است. اما اين هم خبر مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله است كه:انما الاعمال باانيات. اگر غرض عمر آن باشد كه على بيرون آيد و به خلافت ابوبكر بيعت كند و غرضش سقط كودك در شكم فاطمه نباشد. چه مانعى دارد؟ زيرا ممكن است نداند كه فاطمه در پشت در ايستاده است. دراين صورت آن را قتل خطا گويند. و اگر هم عمدا كرده باشد، او كه معصوم نيست.(۴۷۹) در خور توجه است كه آنچه ابوبكر در پايان عمر از خداد آن اظهار پشيمانى مى كند. فقط دستور تهديد به آتش زدن خانه نيست. وى مى گويد: اى كاش ‍ بهه خانه فاطمه هجوم نمى بردم و حرمت آن را نگاه مى داشتم و مردان بيگانه را بدان داخل نمى نمودم، هر چند براى جنگ با من آن را بسته بودند.(۴۸۰)

بيعت ستاندن از فرزند ابوطالبعليه‌السلام

چون ماءموران خليفه در را گشودند ميان آنان و بست نشينان خانه، درگيرى رخ داد. كسى شمشير آخته زبير را شكست و وى را به ديگر گماشتگان سپرد. على ابن ابى طالبعليه‌السلام نيز با نهيب بر آنها شوريد، اما لحظه اى بعد خويشتن دارى كرد و بهه ياد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله افتاد كه او را به صبر امر فرموده بود. زمانى كه مخالفان، وى ناگريز از شكيبايى ديدند بر او تاختند و گريبان وى را محكم گرفتند و از خانه بيرون كشيدند.(۴۸۱) و در حالى كه پيراهنش را در جلو گردنش جمع كرده بودند كشان كشان به سرعت به سوى مسجد بردند.(۴۸۲) او به اطرافيانش مى گفت: براى چه گردن كسى را مى زنيد كه نه به منظور ايجاد اختلاف، بلكه به دليلى ديگر جمع آورى قرآن يا تجهيز بدن پيامبر در بيعت تاءخير كرده است او بر هيچ دسته اى از مسلمانان نمى گذشت مگر اين كه به او مى گفتند: برو بيعت كن.(۴۸۳) آنها علىعليه‌السلام را به اجبار پيش ابوبكر آوردند. عمر گفت: تا بيعت نكنى رهايت نمى كنيم.(۴۸۴) وى پاسخ آنان گفت: اگر بيعت نكنم چه مى شود؟ به او گفتند: در اين صورت، نه خداوندى كه جز او خدايى نيست، گردنت را خواهيم زد. او گفت: در اين صورت، بنده خدا و برادر رسول خدا را كشته ايد! عمر گفت: بنده خدا، آرى ليكن برادر رسول خدا، نه!(۴۸۵) ابوبكر ساكت مانده بود و چيزى نمى گفت. عمر به ابوبكر گفت: آيا دستور نمى دهى؟ ابوبكر گفت: تا هنگامى كه فاطمه در كنار اوست او را به چيزى مجبور نخواهيم كرد.(۴۸۶) اين جمله كنايه اى بس سنگين و تلخ و براى علىعليه‌السلام نوعى تهديد به قتل بود. زيرا وى انجام تقاضاى عمر را تا زنده بودن فاطمه به مصلحت نمى دانست، اما پس از آن...! راستى آيا خليفه مى دانست كه دختر گرامى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به زودى رحلت خواهد كرد؟!

با اين همه، علىعليه‌السلام رها نشد و كسانى دست او را در حالى كه بسته بود جلو آوردند و به دست ابوبكر ماليدند.(۴۸۷) در تاريخ اهل سنت، نام اين افراد در زمره گسيل شدگان به خانه حضرت فاطمه زهراعليه‌السلام ياد شده است:

ابو حفص عمر بن خطاب، خالد بن وليد، عبدالرحمن بن عوف، ثابت بن شماس،(۴۸۸) زياد بن لبيد،(۴۸۹) محمد بن مسلمة،(۴۹۰) سلمة بن سالم بن وقش، سلمة بن اسلم، اسيد بن خضير،(۴۹۱) زيد بن ثابت، ابوعبيده جراح، سالم بن عبيد، عويم بن ساعده، معن بن عدى، بشير بن عويم و قنفذ جذعان.

پس از اين رويداد، تا دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله زنده بود مردم به علىعليه‌السلام توجه داشتند اما چون فاطمهعليه‌السلام بدرود زندگى گفت مردم از علىعليه‌السلام روى گرداندند و او نيز با ابوبكر بيعت كرد.

انگيزه گسيل به خانه بانو فاطمهعليه‌السلام

بيش از پانصد هزار روز ۱۴ قرن از رخداد سقيفه و بيعت گيرى از على بن ابى طالبعليه‌السلام مى گذرد و در ميليون ها صفحه نگاشته تاريخى هنوز پاسخى قانع كننده بدين پرسش داده نشده است كه علىعليه‌السلام و خانواده پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله چه گناهى كرده بودند كه بايد آنان را آتش ‍ زد؟!(۴۹۲) به فرض كه ابوبكر فرد برگزيده از سوى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله باشد! آيا مجازات بيعت نكردن با وى سوختن است؟! آيا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مردان، زنان و كودكان مخالفانش را آتش مى زد؟! در عصر نبوى، يهوديان نيز با پرداخت جزيه مجاز بودند تا با حفظ اعتقاداتشان، به زندگى امن در محيط مسلمانان ادامه دهند و كسى نيز به آنان كمترين آسيب يا حتى بى احترامى نكند. اما دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله داماد او و فرزندانش...!

شتاب آنان در بيعت گيرى از على بن ابى طالبعليه‌السلام چه دليلى داشت؟ آيا عليت تنها آن بود كه مى خواستند هر چه زودتر پايه هاى حكومت خود را تثبيت يافته ببينند؟ آيا رقابت، حسد و دشمنى، آنها را به انجام چنين رفتارى وا داشت؟ آيا چون آنها پيشتر خواستگاران فاطمهعليه‌السلام بودند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دست رد بر سينه شان زده بود،(۴۹۳) چنين از او انتقام گرفتند؟

براى همه عوامل نامبرده در مدارك تاريخى گفته ها يافت مى شود. اما اين عوامل يك سوى تحليل ها است. بايد در جستجوى انگيزه هايى ريشه دارتر بود.

هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه آنها فرموده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در شان فاطمهعليه‌السلام نشنيده يا فراموش كرده بودند كه:

هر كس فاطمه را اذيت كند مرا آزرده و هر كه مرا بيازارد خداوند را آزرده است.(۴۹۴) و خداوند فرموده است: ان الذين يوذون الله و رسوله لعنهم الله فى الدنيا و الاخرة و اعد لهم عذابا مهينا. (۴۹۵) به درستى آنان كه خدا و رسول او را اذيت كنند، خداوند ايشان را در دنيا و آخرت لعنت كرده و براى ايشان عذاب خوار كننده اى آماده ساخته است.

آيا آنها اين سخن را به ياد نداشتند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرموده است:

 من آذى عليا آذانى. ايها الناس! من آذى عليا بعث يوم القيمة يهوديا او نصرانيا. (۴۹۶) اى مردم! هر كس على را برنجاند مرا آزرده است... چنين كسى روز قيامت يا بر دين يهود برانگيخته شود يا نصارا.

تحليل صحيح آن رويداد هنگامى دقيق تر و به واقعيت نزديك تر است كه عملكرد افراد بدون در نظر گرفتن شخصيت اجتماعى - سياسى آنان مورد بررسى قرار گيرد و محقق همچون فردى نا آشنا به اختلاف مذاهب اسلامى، وقايع را بكاود.

نكات سزاوار بررسى به قرار زير است:

الف) اين امر از نظر تاريخى، مسلم است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در هنگام وفات يك دختر بيش نداشته و او را بيش از حد معمول دوست داشته و عقد ازدواج وى با على بن ابى طالبعليه‌السلام نيز به فرمان پروردگار بوده و آن داماد نيز محبوب ترين فرد نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بوده است.(۴۹۷) ب) شواهد تاريخى نشان مى دهد كه سرپيچى از دستورهاى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به يكباره پس از رحلت آن حضرت به وجود نيامده و اين امر به طور تدريجى - نه از هفته ها قبل - از سال ها پيش آغاز شده است.. سركشى هاى نخست راه را براى سرپيچى هاى ويرانگر بعدى هموار ساخت و مردم نيز گويا به نظاره اين تمردها عادت كرده بودند و گاه مشاهده مى كردند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با شكيبايى، اين همه را تحمل مى كند و آنها را از جمع مسلمانان نمى راند و اى بسا به اميد اصلاح يا حكمت هاى ديگر، آنها را به خود نزديك مى سازد.

نيز معلوم است كه جرات بر مخالفت زمانى اوج گرفت كه آنها دانستند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به زودى رحلت خواهد كرد، چنان كه ظهور پشتيبانان تازه، روح گستاخى را در آنها به هيجان مى آورد. رفته رفته هر مخالفت كه پرده از نيت ها و انگيزه ها به كنار مى زد، جمعى افزون تر را با اهدافى مشترك سازماندهى مى نمود. انگيزه هاى پنهان افراد نيز زمانى جلوه تشكل اجتماعى و سياسى مى يابد كه پشتيبان پيدا كند. هر فرياد تازه، گروه تازه ترى را به گرد خويش جمع مى كند، تا زمانى كه به گروهى انسجام يافته تبديل شوند كه ديگر نتوان به سادگى آنها را از ميان برد.

ج) گاه فضاى سياسى جامعه و موقعيت اجتماعى مردم چنان بحران زده مى گردد كه كمترين فرياد حق خواهى، دامنه اختلافات بنيان كن را چنان گسترش مى دهد كه نه از نيروى حق جو، كسى باقى مى ماند، نه از ستم پيشه. پايه هاى اعتقادى و باورهاى مردم همه فرو مى ريزد و تنها دشمن خارجى است كه بر همه چيز، چيره ميگردد.

اوضاع مدينه پس از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله چنين بود. آنها كه علىعليه‌السلام را در فشار قرار دادند ظاهرا ازاين كار هدفى دو جانبه داشتند. موقعيت سياسى جامعه مدينه به گونه اى بود ه علىعليه‌السلام در مقابل آنان هر شيوه اى بر مى گزيد به پيروزى نمى انجاميد. اگر قيام مى كرد، از آن جا كه زمينه هاى قيام فراهم نبود، علاوه بر آن كه خود و اسلام خواهان حقيقى به هلاكت مى رسيدند، اختلافى پردامنه و كشتارى مهيب رخ مى داد كه نه به نفع اسلام بود و نه مسلمانان. تنها دشمنان غير مسلمان بودند كه بر اوضاع چيره مى گشتند. اگر هم تسليم مى شد، گروه مخالف به آسانى به حكومت دست مى يافت.

بنابراين آنها كه به خانه فاطمهعليه‌السلام و علىعليه‌السلام هجوم بردند چندان بر ايشان مهم نبود كه على چه موضعى اختيار مى كند. اگر چه يقين داشتند وى با آرامى و اختيار خود با آنها بيعت نخواهد كرد. رفتار آنان در آن اوضاع بحرانى و با توجه به شناختى كه از على بن ابى طالبعليه‌السلام داشتند. اين احتمال را در ذهن تقويت مى كند ه آنها آن قدر كه از سرپيچى علىعليه‌السلام خشنود مى شدند از تسليم وى خرسند نمى گشتند. زيرا با تسليم وى احتمال قيام مجدد او بر طرف نمى شد، اما با سرپيچى وى، او كشته مى گرديد و براى هميشه از اقدامات احتمالى او فارغ مى گشتند. اگر هم كشته نمى شد موقعيت مسلمانان در اثر بحران، به وضع جاهليت باز مى گشت و اين امر براى كسى كه جوياى دنيا و فرمانروايى باشد از حفظ اسلام بهتر است. بنابراين، طرح رفتن به خانه على بسيار زيركانه و سنجيده دنبال شد. چنين نبود كه آنان ناخواسته بدان رفتار، در افتاده باشند. اگر علىعليه‌السلام در ترك بيعت سماجت نشان مى داد چندان هم به ضرر مخالفانش نبود. زيرا در آن صورت، مخالفانش بهانه مناسبى براى آشفته سازى بيشتر مدينه در دست داشتند. آن آشفتگى نيز علىعليه‌السلام را به هدفش نزديك نمى كرد و راه را براى بازگشت جاهليت هموارتر مى ساخت.

د) پس از بى احترامى علنى به رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله - در هنگامى كه تقاضاى كاغذ و قلم نمود. ستيز با على بن ابى طالبعليه‌السلام ديگر هيچ دشوارى نداشت. آن همه كه پيروان علىعليه‌السلام بر لزوم اطاعت از علىعليه‌السلام دم مى زدند، پشتوانه اش سفارش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود كه از پروردگار فرمان داشت. پس بهترين راه براى دور ساختن علىعليه‌السلام از خلافت، مخدوش ساختن شخصيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بود، كه در هنگام تقاضاى كاغذ و قلم به اجرا در آمد. بنابراين پس از در گذشت رسول گرامى، علىعليه‌السلام منزلتى نمى يافت تا نتوان با او به مخالفت و حتى جنگ بر خاست. زيرا او همه اعتبار و قدرت و نفوذش را از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله داشت. شخصيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله هم كه دمى پيش، در هنگام وصيتش، از مردمان عادى بى مقدارتر گشته بود. زيرا مردمان عادى در هنگام وصيت - حتى اگر به پرداخت صدقه دو در هم وصيت مى كردند - سخنشان شنيده و پيروى مى شد، اما رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ...!

آرى! سياسيت پيشگان آن روز، فرموده هاى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را درباره علىعليه‌السلام و فاطمهعليه‌السلام از ياد نبرده بودند. آنها بيش از ديگر مسلمانان، از آن گفتارها شنيده بودند. زيرا اينان پيوسته سعى داشتند از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دور نباشند و به هر انگيزه، همچون مراقب، همراه وى باشند شايد آنها با روانه كردن افراد به خانه فاطمهعليه‌السلام و علىعليه‌السلام مى خواستند ثابت كنند كه واقعا زمان پيروى از دستورهاى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله سپرى شده است. زيرا پيروى از اهل بيتعليه‌السلام بيشترين چيزى بود كه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله در سراسر عمر و به خصوص در پايان زندگى، مسلمانان را بدان امر فرموده بود. بنابراين هر گاه اين هدف، آماج حركت هاى سياسى قرار گيرد، ضايع كردن ديگر اهداف آسان است. براى اين كار نبايد حتى يك هفته درنگ كرد. تا خاطره جسارت به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در اذهان باقى است و هراس از قدرت مخالفان در دل ها وجود دارد، بايد دست به كار شد و ضربه ها را يكى پس از ديگرى وارد كرد. ورود بدون اجازه به خانه فاطمهعليه‌السلام ، شكستن و سوختن درگاه آن خانه، بيرون كشيدن علىعليه‌السلام ، بردن وى به مسجد، شمشير بر او آختن، ستاندن فدك، ممانعت از پرداخت خمس به اهل بيتعليه‌السلام و...، همه بايد در مدتى كوتاه انجام مى شد، كه شد.

اين امور همه چون زنجير، به هم پيوسته بود. در آن روز كه تقاضاى رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله ناديده انگاشته شد، براى مخالفان علىعليه‌السلام برآورده ساختن يا نساختن آن تقاضا چندان اهميتى نداشت.(۴۹۸) اصل جسارت كه به قيمت بى اعتبار ساختن شخصيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله تمام شد از برآورده ساختن يا نساختن آن تقاضا، اهميت بيشتر داشت. زيرا بدين بهاى بسيار گران، علىعليه‌السلام را بهتر مى شد از خلافت دور داشت. در حقيقت اين بى احترامى بود كه بر خلافت علىعليه‌السلام ضربه وارد مى ساخت. آن ضربه بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در واقع ضربه به علىعليه‌السلام بود كه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله تحملش كرد.

ه) براى حكومت نوپايى كه سران آن بنا نداشتند به شيوه نبوى گام بردارند، وجود شخصيت هايى كه رضايت آنها رضايت خدا و خشم آنان، خشم پروردگار قلمداد مى گردد، مشكل آفرين است. خليفه اى كه در نخستين روز زمامدارى اش به طور علنى اعلام كند: پيوسته شيطانى، همدم من است كه به انحراف و لغزش وا دارم مى كند، چگونه خواهد توانست در دوره خلافتش رقيبى را تحمل كند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره اش ‍ فرموده است: او على پيوسته با حق است و حق با او،(۴۹۹) آن كه او را دشمن بدارد منافق يا ناپاك زاده است.(۵۰۰) اگر شخصيت اين فرد فرو نريزد، در اثر فشار افكار عمومى، يا بايد حكومت را به وى سپرد يا پيوسته شاهد بود كه مردم در مقابل كردار حكومت، در همه چيز نظر آن شخص را معيار قرار دهند و آرامش خاطر از حكومتيان سلب شود. اگر اندكى نيز در اجراى اين شخصيت شكنى درنگ شود، فردا براى اين كار دير است. اگر اين حريم با موفقيت شكسته شود، نيل به هر هدف سياسى و اجتماعى آسان است. در آن صورت تبعيد ابوذر و لگد كوفتن بر شكم عمار ياسر و شكستن پهلوى عبدالله بن مسعود، آتش ‍ زدن قرآن ها، جلوگيرى از نوشتن حديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و بلكه بيان آن و... همه به راحتى ممكن است.

و) درهم فرو ريختن آن نفوذ و شكوه اجتماعى، بى بهانه ممكن نمى شد. بايد از اتهامى سهمگين مدد گرفت. در سقيفه و اندك زمان پس از آن، چنين وانمودند كه گفته پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پيرامون جانشينى على بن ابى طالبعليه‌السلام ، در آستانه رحلت آن حضرت نسخ گرديده است. بنابراين، عهده دارى امر حكومت، با انتخاب مردم يا اهل حل و عقد است. در آن صورت اگر داماد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، علىعليه‌السلام هم بخواهد با خليفه برگزيده مردم، از در ناسازگارى وارد شود بايد به زور به بيعت وا داشته و از اظهار مخالفت، باز داشته گردد. بيعت نكردن او شكست وحدت مسلمانان است. بنابراين بايد به هر وسيله ممكن، چنين فرد سركشى را به انتخاب راه مردم وادار ساخت. در آن روزها توجيه مخالفان پيشتاز آن بود كه اينك رسول خدا در ميان ما نيست تا دريابد كه آن سفارش به پيروى على - به دلايلى كه امروزيان حاضر در صحنه مشاهده مى كنند - اجرا شدنى نيست و قبايل به پيروى او گردن نمى نهند.(۵۰۱) با اين توجيه، مقام عصمت و ارجمندى شخصيت اهل بيتعليه‌السلام ويژه زمان حيات رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله دانسته مى شود. زيرا اهل بيت او - به ويژه علىعليه‌السلام - با فراهم نبودن زمينه، در صدد شدند كه به آشوب دامن زنند و حكومت نوپاى نبوى را دچار تزلزل سازند. گويا آن همه سخنان كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در شان علىعليه‌السلام و اهل بيتش فرموده است تا زمانى اعتبار داشته كه علىعليه‌السلام بر خلاف مصلحت مسلمانان، رفتار نكند. اگر وى بخواهد بر خلاف حركت مسلمانان گام بر دارد بايد با او به طور جدى برخورد كرد، هر چند به آتش ‍ زدن خانه يا حتى خود او و زن و فرزندش بينجامد.

قاضى عبدالجبار معتزلى در دفاع از اين توجيه مى نويسد:

داستان آتش زدن، در صورتى كه صحت داشته باشد، هيچ گونه ايراد و اشكالى متوجه عمر نمى نمايد. زيرا او مى تواند هر كه را از بيعت امتناع ورزد و بخواهد در ميان مسلمانان اختلاف ايجاد كند، تهديد نمايد.(۵۰۲) اين توجيه قاضى در حقيقت بر گرفته از همان جمله اى بود كه عمر بن خطاب در پاسخ بانو فاطمه زهراعليه‌السلام داد. وى گفته است: حفظ آن چه پدر تو آورده است اهميتش از آتش گرفتن اين خانه بيشتر است. خانه را خواهم سوزاند، مگر آن كه به چيزى كه امت بدان معتقد شدند و به جاى آورند، رفتار كنيد...(۵۰۳) ابن ابى الحديد مى نويسد:

بهتر آن بود كه آن دو نفر ابوبكر و عمر احترام و حرمت منزل فاطمه را نگاه مى داشتند. ولى چه بايد كه كه آنها از بروز اختلاف و تفرقه ترسيدند و به چيزى كه به نظرشان مصلحت تشخيص دادند، عمل كردند.(۵۰۴) ز) طرح فرو ريزى مقام عصمت جانشينان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پيشتر به طرحى ديگر نيازمند بود و آن نظريه حق راى و اجتهاد براى صحابيان است. از سويى بايد منزلت علىعليه‌السلام و خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در حد مردمان بايده فرو آيد و از طرفى مقام ديگر صحابيان اوج گيرد. بنابراين معلوم مى گردد كه آن اظهار نظر و سليقه ها در مقابل راى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله براى تثبيت همين نظريه بود كه صحابيان نيز در تشريع و تفسير شريعت، حق اجتهاد و راى دارند. بر پايه اين نظريه، آن كه خليفه مسلمانان گردد، حق دارد مخالفان خود را به هر شيوه كه بخواهد به فرمان در آورد، چه آن فرد مخالف، سعد بن عباده باشد و چه على بن ابى طالبعليه‌السلام .

آنها كه به خانه فاطمهعليه‌السلام وارد شدند هيچ گاه نگفتند ما چون قدرت را به دست گرفته ايم تصميم داريم تا مخالفان خود را سركوب نماييم! سخن آنها اين بود كه راى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هر چه بود، راى خليفه جانشين او اين است كه مى بينيد! او براى خود راى و نظرى داشت و ايشان، اجتهاد و سليقه اى ديگر! آيا مگر خليفه كنونى حكمى از احكام خدا را دگرگون كرده است؟! تشخيص مسايل اجتماعى - سياسى بر عهده مردم است نه پيامبرى كه اينك در ميان ها نيست. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بيانگر حلال و حرام بود و امور اجتماعى را به مردم وا مى گذاشت.(۵۰۵) خليفه اول در حضور مردم تعهد سپرد كه به سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله عمل كند، اما اين تعهد بدان معنا نبود كه از خود راى و اجتهادى به كار نبندد، چنان كه بعدها با تكيه بر راى خود، كارها كرد كه بى ترديد اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله زنده بود چنان نمى كرد.(۵۰۶) پس از او، خليفه دوم آشكارا اعلام كرد: دو چيز در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله حلال بود كه من آن دو را حرام و به جاى آورنده اش را مجازات مى كنم: حج تمتع و ازدواج موقت.(۵۰۷) در آستانه خلافت خليفه سوم، وى تعهد سپرد كه در شيوه سياسى و دينى خود دو معيار را همتر از يكديگر بپذيرد و بدان عمل كند:

۱. سنت رسول خدا ص الله و عليه و اله

۲. شيوه دو خليفه پيشين.

بنابراين پس از چند سال، راى و اجتهاد خلفا همتر از نظر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله قرار گرفت و اين امر چيزى بود كه پيشينيان پى ريزى كردند.(۵۰۸)

سركوب مخالفان و شورشيان

پس از بازگشت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله از حجة الوداع، آهنگ هوا پرستى تنى چند از مدعيان پيامبرى اوج گرفت. مسيلمه در يمامه و اسود بن كعب عنسى در يمن، همزمان ادعاى پيغمبرى كردند. با تدبير فرماندار يمن، اسود بن كعب يك روز پيش از رحلت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله كشته شد.(۵۰۹) مسيلمه به زادگاه خود، ادعاى پيامبرى نمود و رفته رفته هوادارانى به گرد خويش جمع كرد. در ميان بنى تغلب، در حوالى موصل، سجاح دختر حارث بن سويد، ادعاى پيغمبرى كرده بود. او در اصل از بنى ير بوع شعبه اى از بنى تميم و از مادر با تغلبيان خويشاوند بود. وى پس از مدتى ناكامى در كار خود، مسلمان شد و تا زمان معاويه زنده بود.(۵۱۰) طليحه(۵۱۱) از بنى اسد، در نجد با ادعاى پيغمبرى خروج كرده بود و قبايل هم پيمان بنى اسد مانند طايفه طى جز رئيس آنان عدى بن حاتم به او پيوسته بودند.

خلافت اسلامى زمانى به ابوبكر رسيد كه مردم كم و بيش زمزمه مخالفت هايى از اين نمونه را از نواحى اطراف مدينه شنيده بودند. اما مخالفت هايى كه از اين زمان به بعد رخ داد، جلوه اى ديگر داشت كه هويت آن چندان براى مردمان عادى روشن نبود و جزئيات هر شورش را تنها حكومتيان و پيرامونيان آنان مى دانستند. از اين پس هر بانگ مخالفتى از گوشه و كنار بر مى خاست به شورش مسيلمه، سجاح و طليحه، تشبيه و تفسير مى شد و جمعى از مسلمانان مدينه با فرمان خليفه براس سركوب آن، راهى ديارى مى شدند. نبرد با اينان به طور جدى پس از بازگشت سپاه اسامه از شام حدود دو ماه پس از آغاز خلافت ابوبكر صورت گرفت و اندكى فزون از يك سال ادامه يافت.

آن چه بسيج نيروهاى مسلمان عليه مخالفان را براى حكومت، آسان ساخت امورى چند است كه به آنها اشاره مى شود.

۱. از آن جا كه مردم مدينه از انيگيزه سركشى قبايل اطراف، اطلاع دقيق و كاملى نداشتند آن شورش ها براى آنان نمونه اى از سركشى هاى مدعيان پيغمبرى، توجيه و تحليل مى شد.

۲. نبرد با شورش آفرينان، در آخرين سال زندگانى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آغاز شده بود و همين امر ابوبكر را ادامه دهنده راه و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نشان مى داد.

۳. بحران مدينه كه با رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آغاز شد، هراس مردم را از هجوم قبايل اطراف دو چندان كرد و همين ترس آنان را واداشت تا هر چه زودتر، پيش از انجام دشمن، براى حفظ موقعيت شهر و حكومت، بر شورشيان بتازند.

۴. آشكار شدن انگيزه بعضى از سران قبايل كه به صراحت پيك فرستادند كه به زودى به مدينه حمله مى كنند مردم را به نبرد ترغيب مى كرد.

۵. با توجه به موقعيت بحرانى مدينه، شركت نجستن در نبرد با شورشيان، نوعى نفاق و همدستى با شورشيان خارجى قلمداد مى شد.

انگيزه هاى شورش

هر چند حكومت ابوبكر كوشيد همه گروه هاى مخالف خود را مرتد بنامد و به همين اتهام با آن ها بجنگد، ولى نمى توان همه آنان را مرتد شناخت. اين اتهام بهترين وسيله بسيج نيروهاى مردمى عليه مخالفان حكومت بود. با تحليل جزئيات آن رويدادها، معلوم مى گردد كه توده هاى انبوهى از آنان به واقع نه مرتد بودند، نه سزاوار كمترين جسارت، اگر چه بر طبق بخشنامه خليفه هر كه سر به فرمان حكومت نسپرد بايد كشته يا سوزانده شود و زن و فرزندش تار و مار و اسير گردند.(۵۱۲) از آنجا كه پيرامون اين موضوع كتاب ها نگاشته شده است، در اينجا تنها به طور اختصار نكاتى ياد مى شود.

به حكومت رسيدن ابوبكر همزمان با انتشار خبر درگذشت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله از مهم ترين عوامل زمينه ساز بحران ارتداد و انقلاب مردم بود. زيرا مردمان نواحى جزيرة العرب از سوى كارگزاران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با روساى قبايل، كه همچون نمايندگان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در آن مناطق بودند، از موضوع جانشينى على بن ابى طالبعليه‌السلام پس از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله تا حدى اطلاع داشتند و موضوع جانشينى، مردمان سست ايمان قبايل را متزلزل و مردد ساخت. آنان چنين انديشيدند: زمانى كهه ياران صميمى و ممتاز پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نتوانند با يكديگر درباره حكومت به توافق رسند و خود بر سر تصاحب ميراث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به ستيز با همديگر برخيزند، از ديگران چه انتظار مى رود!

پيوسته به آن مردم خبر مى رسيد كه پيروان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بر سر تصاحب حكومت، گريبان يكديگر را چاك داده اند و دهان ها خرد و لگدها به پهلوها كوبيده شده است. از طرفى تمامى اعضاى خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و گروه سعد خزرجى، از بيعت با خليفه جديد خوددارى ورزيده اند. رسيدن چنين خبرهايى اعتقاد آنان را دستخوش ‍ تزلزل ساخت.

واقعيت آن است كه پس از فتح مكه، اعراب باديه نشين يكى پس از ديگرى مسلمان شدند. زيرا قدرت اسلام رو به فزونى و گسترش بود و هر لحظه بيم آن داشتند كه مسلمانان به سراغ آنان آيند. بنابراين آنان بايد دين جديد را، اگر چه به طور موقت، بپذيرند و اين در حالى رخ مى داد كه اينان نه اسلام را به درستى مى شناختند و نه به سادگى مى توانستند عقايد كهن جاهلى را رها سازند.

مشكل ابوبكر در تصميم گيرى عليه اين گروه ها آن بود كه شورشيان در مخالفت خود انگيزه ها و عقايد گوناگونى داشتند و همه ايشان را نمى شد به يك اتهام سركوب كرد. ضرورى ترين اقدام ابوبكر براى سركوب اين گروه ها اثبات هم انگيزگى ايشان بود. او كوشيد تا همه اين دسته ها را مرتدانى سركش معرفى كند كه بر ضد حكومت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شوريده اند و مى خواهند بار ديگر جاهليت را زنده كنند! اين در حالى بود كه بعضى از قبايل براى حمله به مدينه آماده مى شدند. بنابراين وى با بسيج مردم، مبارزه خونينى را عليه آنها شروع كرد و هزاران نفر در اين جنگ ها كشته شدند. خليفه بخشنامه اى خطاب به طوايف عرب نوشت كه من لشكرى را مامور كرده ام تا هر كه از دين برگشته باشد به شمشير بكشند و به آتش بسوزانند و زن و بچه اش را اسير كنند، مگر آن كه توبه كند.

اين حكم از نظر اسلامى هيچ اساسى نداشت و تنها بر گرفته از اجتهاد شخص خليفه بود. دين اسلام، مخصوصا نسبت به مرتدان، نهايت احتياط را در نظر گرفته و هرگز به احتمال وجود شبهه در اعتقاد ايشان، آنان را مواخذه نكرده، محكوم به ارتدادشان نمى سازد.

منابع شيعه و سنى به صراحت مى نويسند: بسيارى از كسانى كه خليفه با آنها جنگيد به توحيد و نبوت اعتقاد داشتند و نماز مى خواندند. به گفته ابن كثير، جز ابن ماجه همه اهل حديث مى نويسند: عمر به ابوبكر اعتراض ‍ كرد كه چگونه بر خلاف سنت پيامبر با مردمى كه به يگانگى خدا و رسالت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله شهادت داده اند، مى جنگى؟(۵۱۳) ابوبكر پاسخ داد: به خدا سوگند، با كسى كه ميان نماز و زكات تفاوت نهد نماز بخواند، اما به ما زكات ندهد خواهم جنگيد. اگر زكات يك سال را كه به رسول خدا مى پرداخته اند به من ندهند با آنان به جنگ خواهم پرداخت.(۵۱۴) قبايل اسد و غطفان و طى كه به طليحه پيوسته بودند نمايندگانى به نزد ابوبكر فرستادند و پيغام دادند كه ما نماز را بر پا مى داريم، اما به شما زكات نمى دهيم. پاسخ خليفه آن بود كه در پرداخت زكات، حتى اگر از دادن پاى بند شتر كوتاهى كنند با آنان پيكار مى كند.(۵۱۵) آنها به نزد قبايل خود، كه در بيرون مدينه مستقر بودند، بازگشتند و به ايشان خبر دادند كه حكومت مدينه نظر به سازش ندارد و بهترين زماتن هجوم به شهر همين زمان است. زيرا شمار انبوه مسلمانان در سپاه اسامه حضور دارند و آماده حركت به جانب مرزهاى شام هستند.(۵۱۶) چون خليفه اوضاع را بحرانى ديد با جلب حمايت على بن ابى طالبعليه‌السلام ، وى و طلحه، زبير و عبدالله بن مسعود را در گذرگاه هاى اصلى مدينه مستقر نمود(۵۱۷) و اهالى مدينه را به مسجد فرا خواند و به آنان گفت: اطرافيان ما همه كافر شده اند. اى بسا شبانگاه با هنگام روز به شما حمله آورند. اينك آنان در يك منزلى شما قرار دارند. خود را مهيا كنيد.

آنان پس از سه روز، شبانه به مدينه شبيخون زدند و با رزمندگانى كه در گذرگاه هاى شهر كمين كرده بودند روبه رو شدند. مسلمانان مانع ورود آنان به مدينه شده، تعقيبشان نمودند. سرانجام جمعى كشته و عده اى پنهان شدند يا گريختند و مسلمانان مدينه پيروز شدند.(۵۱۸) بدين وسيله خليفه در كمتر از دو ماه، همه شورشيان نواحى نزديك مدينه را كشت يا به فرمان خود در آورد. براى وى آن اوضاع، بهترين فرصت انتقام و سركوب مخالفان حكومت بود.

سرنوشت مسلمانان ناموافق

طوايفى كه از پرداخت زكات به حكومت ابوبكر سر بر تافتند همه داراى يك انگيزه نبودند. آنها را بايد چند دسته دانست:

۱. گروهى غير مسلمان كه زكات را نوعى خراج مى دانستند كه بايد به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله داد و پس از وى از پرداخت آن معاف هستند.(۵۱۹) ۲. گروهى از مسلمانان عادى كه رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را بهانه اى براى نپرداختن زكات قرار دادند. اصل لزوم پرداخت زكات را انكار نمى كردند و چه بسا نماز مى گزارند، اما بخل يا مال دوستى آنها را از پرداخت زكات باز مى داشت.(۵۲۰) ۳. جمعى مسلمانان معتقد، به علت غير قانونى بودن حكومت ابوبكر از پرداخت زكات به ماموران وى سر باز زدند و اعتقاد داشتند كه در چنين موقعيت مى توانند زكات را ميان مستمندان مردمان ناحيه خويش، تقسيم كنند.(۵۲۱) زمانى از دسته سوم نمايندگانى به مديه آمدند و در اين باره با ابوبكر سخن گفتند، اما وى مى گفت: به خدا قسم، فرقى بين نماز نخواندن و زكات ندادن قائل نيستم.(۵۲۲) و با كسانى كه ميان نماز و زكات فرق بگذارند، خواهم جنگيد. به خدا سوگند، اگر از آن چه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مى پرداختند، نسبت به من خوددارى ورزند با آنان مى جنگم.(۵۲۳) چنين به نظر مى رسد كه انگيزه ابوبكر در برخورد يكسان ميان اين دو گروه، جنبه تبليغاتى داشت. زيرا بسيج مردم عليه مسلمانى كه نماز بخواند و زكات ندهد، امرى بسيار مشكل و ناپذيرفته بود.

به عقيده خليفه بايست با اين افراد مانند مرتد رفتار كرد. با آنان جنگيد و اطفالشان را اسير كرد. اين نظر چنان بى پايه و افراطى بود كه حتى عمربن خطاب با آن مخالفت كرد و بعدها كسانى را كه ابوبكر اسير كرده بود، آزاد ساخت.(۵۲۴) ابوبكر در سياست خود نسبت بهه اين دسته، به هيچ يك از اعتقادات كنونى آنان توجهى نداشت. ناخرسندى او كه سخت وى را به خشم و خشونت واداشت اين بود كه چرا اين قبايل ميان حكومت او و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرق مى نهند!

پس از سركوب قبايل نزديك، زمانى كه مواضع مخالفان براى خليفه روشن شد، اوبى درنگ يازده لشكر به نواحى مختلف فرستاد و دستور داد كه همه مسلمانان قبايل بين راه به لشكر بپيوندند. يازده پرچم افراشته شد كه برخى بهه شرح زير است:

۱. پرچم خالدبن وليد، به سوى طليحه و مالك بن نويره.

۲. عكرمة بن ابى جهل، به سوى مسيلمه در يمامه.(۵۲۵)

۳. مهاجربن ابى اميه، براى جنگ با بازماندگان لشكر اسود عنسى

۴. عمروبن عاص، بهه سوى قبايل قضاعه، وديعه و حارث.

۵. حذيفة محصن، بهه سوى مردم دبا.(۵۲۶) ۶. شرحبيل بن حسنه، در پى لشكر عكرمه.

خليفه بخشنامه اى چنين صادر كرد: اين لشكر را ماءمور كرده ام كهه هر فرد از اين دين بر گشته را به شمشير بكشند و به آتش بسوزانند و زن و فرزندش را اسير كنند، مگر آن كه توبه كند و علامت پذيرش اسلام را آشكار كند و آن، اذان و سپس پرداخت زكات است.(۵۲۷) سرداران او با اين دستور به اطراف حركت كردند. خالدبن وليد نخست ماءمور جنگ با طليحه شد. او ضمن كمك از قبيله طى، بر طليحيان تاخت. ابتدا شكست خورد ولى سرانجام ضربه سهمگينى بهه لشكر طليحه وارد ساخت و آن پيغمبر دروغين با زبانش به شام گريخت.(۵۲۸) در همين روزها اياس بن عبدالله فجائه را كه از جانب ابوبكر به سركوب مرتدان پرداخته و سرانجام ماءموريت خودرا در نجدبه راهزنى در آميخت، دستگير كرده، نزد خليفه آوردند و به دستور وى او را زنده در بقيع آتش ‍ زدند.

خالد پس از كار طليحه و قبل از پرداختن به كار مسلميه، در بطاح مركز بنى يربوع لشكر خود را قسمت كرد تا به طوايف اطراف بروند. دسته اى از آنان مالك بن نويره(۵۲۹) را با جمعى از بنى يربوع اسير كرده، نزد او آورند. بنى يربوع در برخورد با سپاه خالد ابتدا اذان گفتند و همه نماز خواندند.(۵۳۰) اما پس از اسارت، با اشاره و فرمان خالد كشته شدند. منابع تاريخى مى نويسند: انگيزه اصلى كشتار بنى ير بوع هوسرانى خالدبن وليد براى دستيابى به همسر مالك بن نويره رئيس قبيله بود. همسر مالك در زيبايى ممتاز بود، بهه همراه شوهرش به نزد خالد آمد. خالد با مشاهده او به مالك بن نويره گفت: به خدا قسم، به آنچه در دست دارى نمى رسم مگر تو را بكشم.(۵۳۱) سپس با اشاره خالد را گردن زدند و آن گاه سرهاى بريده آن جماعت را پايه ديگ هاى غذا كردند و به آتش سوزاندند.(۵۳۲) جز اين هوسرانى، عامل ديگر كشتار بنى يربوع اختلاف ديرينه و كينه اى است كه ابوبكر و خالدبن وليد نسبت به آنان داشتند.(۵۳۳) آگاهان تاريخ مى نويسند: پس از رحلت پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله مالك بن نويره براى پرداخت زكات و تحقيق از اوضاع مدينه وارد آن شهر شد و چون بر خلاف انتظار، ابوبكر را بر مسند خلافت ديد با عتاب به خليفه گفت: على ابن ابى طالب كجاست كه تو بر فراز منبر جاى گرفته اى؟!

حقيقت آن است كه مالك مرد غيرتمند و شجاع قبيله خود كه نيروى بزرگى در چند فرسخى مدينه به فرمانش بودند و براى حكومت ابوبكر خطر جدى شناخته مى شد. كشتن او دشمن بزرگ ابوبكر را از ميان بر مى داشت و به مخالفان، زهر چشم نشان مى داد. در آن زمان در مدينه، رئيس خزرج سعدبن عباده و بزرگ قريش ابو سفيان و محبوب و بنى هاشم على ابن ابى طالبعليه‌السلام با ابوبكر مخالف بودند. اگر علت مرگ مالك فقط هوسرانى خالد براى تصاحب همسر وى بود او مى توانست مالك را مخفيانه بكشد و پس از مدتى همسرش را نصاحب كند و هيچ گاه خود و حكومت را آماج نكوهش مخالفان قرار ندهد.

پس از انتشار خبر كشته شدن مالك بن نويره، اعتراض صحابيان بهه رفتار خالد اوج گرفت، عمربن خطاب در زمره اين معترضان بود هر چند ميان عمر و خالد هيچ گاه صميميت و توافقى ديده نشد، بهه درستى نمى توان دانست كه اين اعتراض عمر جدى بوده است. به طور معمول در رويدادهاى سياسى هرگاه اعتراضات عمومى به عملكرد حكومت، اوج گيرد انتقادهاى اعضاى دولت، تا حد زياد، از آن اعتراضات جلوگيرى مى كند. آنچه اين نظريه را تاءييد مى كند اين كهه پس از آرامش اوضاع، ابوبكر كمترين توجهى به اعتراضات مردم و انتقاد عمر ننمود و بدون كمترين مجازات خالد گفت: خالد شمشيرى از شمشيرهاى خدا است. شمشيرى را كه خدا بر افراشته است در نيام نمى كنم.(۵۳۴) اين سياست خليفه، خالدبن وليد را بيش از بيش گستاخ كرد. پس از همين رويداد بود كهه خالد در سركوبى شورشيان يمامه، دختر مجامة بن ضراره را بهه هنگام جنگ به عقد خود در آورد و در همان مصاف، مراسم جشن و پايكوبى برگزار كرد و سابقه رفتار پيشين خليفه با او، سپاهيان را از اعتراض ‍ بر وى باز داشت. آن گاه نيز كه ابوبكر بر وى خرده گرفت كه هزار دويست نفر از مسلمانان كشته شده اند و تو در آنجا مراسم جشن به پا كرده اى! وى چنين وا نمود كه تحريكات عمر باعث صدور اين نكوهش از سوى خليفه شده است.(۵۳۵) گوياخالد اطمينان داشت كه اگر خليفه از سوى اطرافيانش مورد باز خواست و اعتراض قرار نگيرد، ايشان وى را به انجام چنين كارى سرزنش ‍ نمى كند.

طبرى مى نويسد: ابوبكر هرگز گماشتگان و سپاهيان خود را قصاص ‍ نمى كرد. گويا وى در سياست خود اعتقادى به مجازات كارگزاران و سپاهيانش نداشته است.

ستيز با شورشيان حضرموت و...

در حضرموت، قبايل كنده بنى ذهل، بنى تميم و... در حمايت از اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و بنى هاشم، از بهه رسميت شناختن خلافت ابوبكر سر بر تافتند و از دادن زكات بهه عامل خليفه، امتناع ورزيدند. آ نها زكاتى را كه زيادبن لبيد مامور جمع آورى زكات از آنها گردآورده بود از وى ستاندند و به وى گفتند: ما هنگامى كه پيغمبر خدا زنده بود اطاعت مى كرديم. اكنون نيز اگر كسى از اهل بيت او عهددار امور باشد، باز او را متابعت خواهيم كرد. اما ابوبكر نه بر ما عهدى دارد و نهه اطاعت او بر ما واجب است.(۵۳۶) ديگرى گفت: تو ما را به اطاعت از كسى مى خوانى كه نه با ما عهدى داشته، نه با شما. زياد گفت: تو راست مى گويى، ولى ما او را براى خود انتخاب كرده ايم. مرد گفت: از اهل بيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله روى گردانيديد، در حالى كه صاحب حق بودند. زياد پاسخ داد: مهاجران و انصار نسبت به امور خود از تو بيناتر هستند. وى گفت: خير، شما فقط از حسادت خود نسبت بهه اهل بيتعليه‌السلام از اطاعت آنها سر بر تافتند.

در اين هنگام، عرفجة بن عبدالله ذهلى گفت: به خدا او راست مى گويد. اين مرد زيادبن لبيد را از خود برانيد كه رفيق او ابوبكر شايستگى خلافت ندارد.

آنها گفتند: ما به خدا ايمان داريم و شهادت مى دهيم كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله رسول خداست و نماز مى گزاريم، ليكن اموالمان را به ابوبكر نمى دهيم.(۵۳۷)

ناموافقان يمن

در يمن آنچه سبب خيزش مردم بر ضد ابوبكر شد، رفتار بهانه جويانه ماءمور خليفه در هنگام ستاندن زكات بود. ماءمور صدقات، شتر بچه اى را از جوانى گرفت و گفت: بايد اين را زكات قرار دهى! جوان گفت: من به اين شتر بچه بسى انس گرفته ام. به جاى آن، يك شتر ديگر از من قبول كن. او نپذيرفت و سرانجام وساطت رئيس قبيله نيز مؤ ثر نيفتاد. رئيس قبيله با مشاهده لجاجت و بهانه جويى ماءمور، بى درنگ شتر بچه را از ميان شترهاى زكات بيرون آورد و به صاحبش برگرداند. چون اين خبر به ابوبكر رسيد، لشكرى به آنجا فرستاد و همين رفتار نا انديشيده، گفتگويى عادى را به جنگى بزرگ بدل كرد. در همين زمان خبر شورش قبايل حضرموت بيش از بيش مردم يمن را به مقاومت واداشت.

لشكريان خليفه، روزها شهر آنان دبا را در محاصره گرفتند و زندگى بر مردم سخت شد. بهه ناچار مردم والى رانده شده ابوبكر گفتند: ما صلح مى كنيم و آنچه زكات بر عهده گشته ما در بهشت است و كشته شما در جهنم و هر حكمى كه درباره ما صادر كنيم، بپذيريد. آنها ناگريز پذيرفتند. آن گاه به ايشان فرمان داد تا بدون سلاح از شهر خارج شوند. آنها پذيرفتند و لشكريان وارد شهر شدند، اما بر خلاف انتظار، بزرگان شهر را يكايك گردن زدند و زنان و كودكان را به اسارت و اموالشان را به غنيمت گرفتند و به مدينه، پيش ‍ ابوبكر فرستادند.(۵۳۸) پس از سركوب اهالى يمن بود كه لشكريان ابوبكر به قبيله كنده حمله بردند و اشراف آنانن را سر بريدند و باقى ماندگان را به اسارت به مدينه فرستاند.(۵۳۹)

فدك

در اين بحث به جزئيات تاريخى فدك نمى پردازيم. در اين باره كتاب ها نوشته شده و تحقيقات ارزنده اى انجام گرفته است. نوشتار ما از آن رويداد فقط گزارشى ارائه مى كند و تحقيق و قضاوت را به خوانندگان مى سپرد.

موقعيت جغرافيايى و سياسى

در حدود يك و نيم ماه پس از بازگشت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از مكه، بعد از رويداد صلح حديبيه (سال ششم هجرت)، در آستانه سال هفتم هجرت، آن حضرت براى فتح سرزمين خيبر(۵۴۰) راهى آن جا شد. سرزمين آباد فدك در نزديكى خيبر و فاصله آن تا مدينه در حدود ۱۴۰ كيلومتر بود و پس از دژهاى خيبر، مركز اجتماع يهوديان حجاز شناخته مى شد.

پس از تصرف دژها و اموال خيبريان، يهوديان در دو قلعه وطيع و سلام، پناه گرفتند و پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله هر دو قلعه را محاصره كرد و يهوديان دانستند كه راه نجاتى ندارند و به زودى ممكن است همگى نابود شوند. بنابراين از رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله خواستند اجازه دهد كه آنها آن سرزمين را ترك كنند. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پذيرفت، اما چون از قلعه ها بيرون آمدند پيشنهاد كردند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نيمى از تمامى اموال آنان را تصاحب كند و در ازاى نيمى كه در اختيار خود آنان قرار داده هر گاه خواست بتواند ايشان را از آن سرزمين اخراج كند. درباره زمين هاى كشاورزى نيز چون آنها به منطقه خود آگاهى بيشترى دارند، كار كشاورزى آنجا به خود آنها واگذار شود و نصف محصول به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اختصاص يابد.(۵۴۱) پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله اين پيشنهاد را پذيرفت و مردم فدك نيز چون از اين قرار داد آگاه شدند از آن حضرت خواستند با آنان نيز همين گونه رفتار كند. بدين ترتيب خيبر از اموال عمومى مسلمين فدك ويژه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گرديد. زيرا در مورد آن، جنگ و لشكر كشى صورت نگرفته بود.(۵۴۲) و بر پايه آيات قرآنى، سرزمينى كه مردم آن بدون جنگ تسليم شوند، اگر اسلام اختيار كنند، زمين هاى آنان به خود آنان تعلق دارد و اگر مسلمان نشوند و قرار داد صلح امضا كنند، همه زمين ها يا بخشى از آن، طبق قرار داد، به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تعلق خواهد گرفت.

گفتگو تا اين زمان

يك هفته پس از رحلت حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله ، خليفه، كارگزاران بانو فاطمهعليه‌السلام را از فدك اخراج كرد و زمين و باغ هاى آن را جزو املاك دولت اسلامى بر شمرد. خليفه با اقرار به اين كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اختيار فدك را به فاطمهعليه‌السلام واگذار كرده است(۵۴۳) ادعا كرد كه اين بخشش پس از رحلت آن حضرت، بى اعتبار است و آن املاك همه جزو اموال مسلمانان و صاحب اختيار آن، دولت اسلامى است.

چندين بار ميان خليفه و بانو فاطمه زهراعليه‌السلام در حضور مردم گفتگو روى داد، كه تاريخ، جزئيات آن گفتگوها را ضبط كرده است.(۵۴۴) پس از گفتار ابوبكر در گردهمايى سقيفه، مناظره فدك از حساس ترين سخنان او شناخته مى شود. از اين رو بايد ابوبكر را از استادان مناظرات سياسى بر شمرد. زيرا وى در مناظره بسيار زيرك، پر حوصله و نكته سنج بود. مطالعه تنها قسمتى از آن گفتگوها صحت اين گفتار را ثابت مى كند.

ابوبكر در جمع مردم بدين گونه با دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سخن گفت:

اى دختر پيغمبر خدا! پدرت غمخوار مومنان و بر آنان مهربان، دشمن كافران و مظهر قهر يزدان بر ايشان بود. اگر نسب او را بجويم او پدر توست نه پدر ديگر زنان. برادر پسر عموى توست نه ديگر مردان. در ديده او، ايشان از همه خويشاوندان برتر و در كارهاى بزرگ او را ياور بود. جز سعادتمند شما را دوست ندارد و جز فرد پست نژاد، تخم دشمنى تان را در دل نكارد. شما در آن جهان ما را پيشوا و به سوى بهشت رهگشاييد. من چه حق دارم كه پسر عمويت را از خلافت باز دارم.! اما فدك و آن چه پدرت به تو داده، اگر حق توست و من از تو گرفته ام، ستمكار. اما ميراث، مى دانى پدرت گفته است ما پيغمبران ميراث نمى گذاريم. آن چه از ما بماند صدقه است.

دختر پيغمبر! به خدا، هيچ يك از آفريدگان خدا را بيشتر از پدرت دوست نمى دارم! روزى كه پدرت مرد دوست داشتم آسمان بر زمين فرود آيد. به خدا، دوست دارم عايشه بينوا شود و تو مستمند نباشى. چگونه ممكن است من حق همه را بدهم و درباره تو ستم كنم. تو دختر پيغمبرى! اين مال از آن پيغمبر نبود. مال همه مسلمانان بود. پدرت آن را در راه خدا مى داد و نياز مردمان را با آن بر طرف مى ساخت. پس از مرگ او من نيز مانند او رفتار خواهم كرد.

چون گفتگوى ابوبكر و حضرت به درازا كشيد و خليفه تا توانست گفتار خود را به شيوه اى بسيار ماهرانه، خير خواهانه و به دور از انگيزه هاى سياى جلوه داد، حضرت فاطمهعليه‌السلام با كوبنده ترين استدلال ها، بى پايگى سخنان خليفه را به وى و حاضران ثابت كرد. اما خليفه هر دم سخنى تازه مى گفت. در فرجام گفتگو، حضرت فرمود: به خدا سوگند، هيچ گاه با تو سخن نخواهم گفت. به خدا سوگند، تو را نفرين مى كنم.(۵۴۵) شور آفرينى آخرين سخنان بانو فاطمه زهراعليه‌السلام و جانبدارى على بن ابى طالبعليه‌السلام ، خليفه را سخت خشمگين كرد و در ميان مردم همهمه بالا گرفت. از اين رو، با چهره اى بر افروخته، بانگ بر آورد: مردم! چرا به هر سخنى گوش مى دهيد؟! چرا در روزگار پيغمبر، چنين تقاضاها مطرح نبود؟! هر كس در اين باره چيزى شنيده بگويد و هر كس ديده، گواهى دهد. روباهى را ماند كه گواه او دم اوست. مى خواهد فتنه خفته را بيدار كند. از درمانگان يارى مى خواهند. از زنان كمك مى گيرند. مانند ام طحال(۵۴۶) هستند كه بدكارى را از همه چيز بيشتر دوست داشت!! پس از اين سخنان بود كه دختر پيغمبر به خانه بازگشت.

عبدالحميد مداينى مى گويد: من اين سخنان را بر استادم نقيب ابويحيى بصرى خواندم و گفتم: ابوبكر به چه كسى كنايه مى زد؟ وى گفت: كنايه نمى زد، صراحت بود. گفتم: اگر سخن او صريح بود، از تو نمى پرسيد. وى خنديد و گفت: مقصودش على است. پرسيدم: منظور همه اين سخنان، على است؟ گفت: بله! پسركم! حكومت است! پرسيدم: انصار چه گفتند؟ گفت: آنها از على طرفدارى كردند، اما او از پديد آمدن فتنه هراسيد و آنان را نهى كرد.(۵۴۷) پايه اصلى استدلال ابوبكر حديثى بود كه وى ادعا مى كرد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيده است. همين كه: ما پيامبرانصلى‌الله‌عليه‌وآله هيچ ميراثى باقى نمى گذاريم. آن چه از ما بماند صدقه است.

ابن ابى الحديد مى نويسد: اين حديث را كسى جز ابوبكر نقل نكرده است و محدثان بزرگ هم بدين مطلب اعتراف كرده اند.(۵۴۸) اين نكته افزودنى است كه هيچ تاريخ نويسى ننوشته است كه فاطمه زهراعليه‌السلام در مدت دارندگى فدك، سود حاصل از آن باغستان را در زندگى شخصى خود خرج كرده باشد.(۵۴۹) خاندان رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله همه، در آمد فدك را ميان مستمندان قسمت مى كردند. ترديد نيست كه هر گاه تصاحب گران فدك خالصانه براى كمك به مستمندان از آن حضرت مى خواستند كه فدك را به ايشان ببخشد وى با خرسندى كامل همه را به ايشان مى بخشيد.(۵۵۰) بنابراين شك نيست كه دادخواهى حضرت زهراعليه‌السلام و اصرار بر باز پس گرفتن فدك، دليلى ديگر داشته است.(۵۵۱) عزالدين ابو حامد معتزلى مى نويسد:

روزى از على بن فارقى مدرس بغداد پرسيدم: آيا فاطمه در دعوى فدك راستگو بود؟ گفت: بلى. گفتم: پس چرا ابوبكر فدك را به او نداد؟ وى تبسم كرد و گفت: اگر آن روز فدك را به همان دعوى به او مى داد، فردا خلافت را براى شوهرش ادعا مى كرد و بعد از آن ابوبكر نمى توانست عذر آورد. زيرا در روز پيش، بدون شاهد، به راستگويى او حكم كرده بود.

مدرس ما، هر چند اين جمله را به شوخى گفت، سخنش راست بود.(۵۵۲) اين محقق سنى در جاى ديگر مى نويسد:

وجود گفتگوها و اختلاف ميان دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و ابوبكر و عمر سبب شد كه فاطمه تا پايان زندگى از آنان رنجيده باشد. فاطمه در حالى جهان را ترك كرد كه بر آن دو خشمگين بود. او وصيت كرد كه آن دو نفر بر او نماز نگزارند. البته اين امر نزد بزرگان ما از امورى است كه مى توان از آن چشم پوشيد و رفتار آن دو را ناديده گرفت. سزاوار بود آنها احترام او و حرمت خاندانش را نگاه مى داشتند. ولى چه بايد كرد كه آنها از ظهور اختلاف و تفرقه هراسيدند و به كارى دست زدند كه به نظرشان مصلحت بود.(۵۵۳) چند روز پس از آن حادثه تلخ، ابوبكر و عمر از آن حضرت تقاضا كردند اجازه دهد آنها به عيادت وى آيند و او نپذيرفت. آنها با اصرار از على بن ابى طالبعليه‌السلام خواستند روزى به عيادت دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آيند. بانو در حالى كه در بستر خوابيده و از آنان روى گردانيده بود، فرمود: اگر حديثى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله براى شما نقل كنم، از آن پيروى كرده، تصديق مى كنيد؟ گفتند: آرى.

فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيديد كه رضاى فاطمه، رضاى من و خشم فاطمه، خشم من است. هر كس دخترم فاطمه را دوست داشته باشد مرا دوست داشته و هر كس ‍ فاطمه را راضى كند، مرا راضى كرده و هركس او را به خشم آورد مرا به خشم آورده است؟

گفتند: آرى، اين حديث را از رسول خدا شنيديم.

فرمود: خدا و فرشتگان را گواه مى گيرم كه شما هر دو مرا به خشم آورديد و راضى ام ننموديد و اگر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را ملاقات كنم از شما دو نفر به او شكايت خواهم كرد... و در هر نمازى كه مى خوانم به شما نفرين مى كنم.(۵۵۴) بخارى در الصحيح مى نويسد:

موضوع خشم و ناراحتى فاطمهعليه‌السلام از ابوبكر و عمر تا آستانه وفات و... همه مطالبى درست است كه روايات صحيح فراوان بر آن گواه است.(۵۵۵)

هدف از ستاندن فدك

تاريخ، بيان انگيزه انسان ها نيست و در رويداد ستاندن فدك نبايد انتظار داشت خبرى تاريخى گوياى انگيزه ستاندن فدك باشد. جز اين كه با توجه به در آمد هنگفت فدك و شتاب خليفه در گرفتن آن، به خوبى معلوم است كه حكومت ابوبكر در آستانه فعاليت خود، به در آمدهاى هنگفتى نيازمند بوده است. خبر ارتداد قبايل و احتمال هجوم به مديه سبب مى شد كه خليفه به فكر سامان ارتش و تامين مخارج آنان باشد و فدك يكى از بهترين منابع در آمد شناخته مى شد.(۵۵۶) در همان ايام وقتى سرانجام حضرت فاطمهعليه‌السلام گواهانى نزد ابوبكر حاضر كرد و او سندى بر مالكيت فاطمه نگاشت، عمر آن سند را پاره كرد(۵۵۷) و به ابوبكر گفت: در حالى كه عرب از چهار سو به جنگ تو روى آورده، اگر فدك را به فاطمه بازگردانى، از كجا مخارج مسلمانان را تامين مى كنى؟!(۵۵۸) با مصادره فدك، عمده ترين امكانات اقتصادى بنى هاشم و على بن ابى طالبعليه‌السلام از دست ايشان خارج شد و حكومت اطمينان يافت كه پس از اين، ديگر براى على بن ابى طالبعليه‌السلام سازماندهى نيروها عليه حكومت ابوبكر تقريبا ناممكن است.

از طرفى، شتاب در ستاندن فدك به همان انگيزه و هدفى دنبال مى شد كه بيعت گيرى از علىعليه‌السلام و وارد شدن به خانه بانو فاطمهعليه‌السلام دنبال شد.

بر پايه مدارك معتبر سنى، فاطمه زهراعليه‌السلام بى ترديد مظهر آيه تطهير انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا (۵۵۹) و از هر خطا و گناه پاك است و گواهى وى پذيرفته تر از گواهى ديگر افراد غير معصوم است. رسول خدا در ماجرايى، شهادت حذيفة بن يمان را به منزله شهادت دو مرد عادل قرار داد، حال آن كه حذيفه نه معصوم بود و نه فرزند معصوم. سال ها پيش از اسلام نيز در زمره مشركان قرار داشت.

رخداد بازستانى فدك، افزون بر خلع سلاح اقتصادى اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، مرتبه معنوى و اجتماعى فرد شاخص بازمانده از خانواده رسول اكرم فاطمه زهراعليه‌السلام را در حد عادى ترين فرد جامعه آن روز - بلكه اندكى پايين تر - قرار مى داد. گواهى او نه در حد يك مرد مسلمان عادى، بلكه از گواهى يك زن عادل، بى مقدارتر گرديد. تا آن جا كه قرار گرفتن گواهى ديگران در كنار گواهى او، بدان ارزشى نبخشيد. بنابراين در فرداى آن روز - زمانى كه ادعاى فاطمهعليه‌السلام در مسايل مادى ناپذيرفته و مردود باشد - وى هرگز نخواهد توانست در مسايل مهم سياسى مانند زمامدارى، اظهار نظر و از حق على بن ابى طالبعليه‌السلام دفاع كند! چنان كه نتوانست.

سكوت مردم

اين كه مردم مدينه پس از شنيدن سخنان بانو فاطمه زهراعليه‌السلام از آن حضرت حمايت نكردند، واقعيت ندارد و چنان كه عزالدين ابو حامد معتزلى نوشته است، در همان جلسه نزديك بود انقلابى بر پا شود، اما با اشاره علىعليه‌السلام ، انصار سكوت اختيار كردند. زيرا علىعليه‌السلام دوست نداشت اين مسئله، زمينه ساز تفرقه و آشوب گردد.(۵۶۰) به فرض كه مردم به خليفه اعتراض نكرده باشند، هيچ تاريخ نويسى نيز نگفته است كه مردم به دختر رسول خدا - به بهانه بى پايگى ادعاى او - اعتراضى كرده باشند. بنابراين، ترك اعتراض مردم دليل پذيرش گفته خليفه نمى باشد. افزون بر اين كه مردم در آن روزها بر انجام فجايع بزرگ تر سكوت اختيار كردند. از آنها توقع بيش از اين نمى توان داشت. به خصوص ‍ كه اهل بيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و پيروان اندك ايشان قدرتى نداشتند تا بتوانند به مقاومت و خيزشى دست زنند. سكوت در مقابل آن كه حكومت و قدرت در دست اوست نشانه رضايت نيست.

جاحظ در بيان علت سكوت مردم مى نويسد:

آنان در استدلال خود با فاطمه، قرآن را به صورت ظاهر منكر نشدند و دستورهاى پيامبر را انكار نكردند، جز اين كه پس از اقرار به حكم ميراث، مدعى وجود روايتى از پيامبر شدند كه از نظر عملى و عرفى محال نبود.

عامل موثر ديگر اين كه ابوبكر و عمر چندان از بيت المال استفاده نمى كردند. بنابراين، مردم مى پنداشتند اگر خليفه بر تصاحب اموال كسى اصرار ورزد، بدان مقصود نيست كه اموال شخصى خود را افزوده سازد. مردم دوست دارند زمامدارشان در ازدياد اموال، بر آنها سخت نگيرد و اگر مالياتى از ايشان مى ستاند به مصرف شخصى خود نرساند. با در نظر گرفتن همين موضوع بود كه مردم بر عثمان شوريدند، در حالى كه دو خليفه پيش ‍ از او، اگر چند برابر كارهاى ناراوى عثمان را انجام مى دادند از آن جا كه در جمع آورى اموال براى خود نمى كوشيدند مردم كمترين واكنشى از خود نشان نمى دادند.(۵۶۱)

على بن ابى طالبعليه‌السلام و فدك

علىعليه‌السلام با وجود درآمد هنگفت فدك، در دوران خلافت خود آن را به زمره اموال فرزندان فاطمهعليه‌السلام باز نگرداند. اين سياست، هر چند از بى اعتنايى ايشان به مسايل مادى سرچشمه مى گرفت، علتى ديگر نيز داشت كه همان باقى بودن وضعيت تقيه بود. وى در دوره زمامدارى خود هواداران سياسى انبوهى داشت كه با اعتقاد به صلاحيت دو خليفه نخست پيرو او شده بودند و براى على ابن ابى طالبعليه‌السلام نكوهش رفتار زمامداران گذشته و عمل بر ضد شيوه آنان، مشكل آفرين بود.

موضوع همرديفى سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و راءى خلفا پس از گذشت سيزده سال از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در آغاز خلافت عثمان تا بدانجامسلم و مورد پذيرش عموم قرار داشت كه شرط زمامدارى قلمداد شد. عبدالرحمن عوف حكم زمامدارى را به كسى سپرد كه متعهد شود در كنار كتاب خدا و سنت پيامبر، از سيره دو خليفه قبل تبعيت كند.(۵۶۲) و مردم خم بدين شرط اعتراضى نكردند!

پس از اين دوره دوازده ساله، حكومت عثمان هم بر آن زمان سيزده ساله افزوده شد و علىعليه‌السلام در تغيير سياست پيشينيان بايد مى كوشيد تا با چيزى به مخالفت برخيزد كه يك ربع قرن چهره اى ديگر پذيرفته است. در همين دگرگونى، حضرت، كسانى را به زير پرچم داشت كه بر خليفه قبل عثمان خرده گرفته بودند كه چرا به سيره ابوبكر و عمر رفتار نمى كند! عزالدين ابوحامد معتزلى در همين باره گام را فراتر نهاده، مى نويسد:

عادت مردم به روش عمر بن خطاب سبب اصلى مخالفت اصحاب با على بن ابى طالب بود اين اعتراضات گاهى بالا مى گرفت و على را هم به خشم مى آورد كه بگويد: آيا سنت پيامبر به پيروى سزاوارتراست يا سنت عمر؟!(۵۶۳) بدعت ها چنان پابر جا شده بود كه اگر حكم واقعى را اضهار مى كردم و تحريف ها را كنار مى زدم، بدون شك از گرد من متفرق مى شدند. قسم به خدا، به مردم گفتم كه در ماه رمضان جز براى نماز واجب حاضر نشوند و اعلام كردم كه جماعت در نمازهاى مستحب بدعت است. بعضى از لشكريانم كه همراهم مى جنگيدند، بانگ برداشتند: اى اهل اسلام! سنت همر تغيير يافت. على مارا از نماز مستحب در ماه رمضان باز مى دارد. همانا ترسيدم در گوشه اى از لشكرم شورش به پا شود.(۵۶۴) به نوشته ابن ابى الحديد: همين مسايل او را از بازگرداندن فدك باز داشت. زيرا او دوست نداشت مردم بگويند على بر خلاف شيوه ابوبكر و عمر رفتار كرده است.(۵۶۵)

فرجام فدك

باغستان فدك تا پايان زندگى امام حسن مجتبىعليه‌السلام همچنان در دست اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نبود.(۵۶۶) معاويه بن ابى سفيان پس از شهادت امام حسنعليه‌السلام يك سوم آن را در اختيار فرزند خود يزيد قرار داد. در دوره مروان همه آ ن در دست وى بود و سپس به ديگرى مروانيان رسيد. در خلافت عمربن عبدالعزيز او فدك را به نوادگان فاطمهعليه‌السلام واگذار كرد. پس از وى يزيد بن عاتكه او را از ايشان ستاند و به نوادگان مروان سپرد. پس از انقراض دولت بنى اميه، ابوالعباس سفاح اولين خليفه عباسى فدك را به عبدالله بن حسن بن حسن باز گرداند، ولى منصور آن را باز پس گرفت. فرزندش مهدى بار ديگر آن را به نوادگان حضرت زهراعليه‌السلام پس داد، اما پسرش موسى و برادرش ‍ هارون آن را غضب نمودند. بعداز آنهاماءمون ديگر بار آن را به فرزندان حضرت فاطمهعليه‌السلام سپرد تا اين كه متوكل از آنها پس گرفت.(۵۶۷)

بازداشتن خمس از خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

بر پايه آيه ۴۱سوره انفالو اعملوا انما غنمتم من شى ءفان لله خمسه و للرسول ولذى القربى واليتمى و المسكين و ابن السبيل ان كنتم امنتم بالله و ما انزلنا على عبدنا... بدانيد كه هر چيزى را به غنيمت گرفتند، يك پنجم آن براى خدا و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و براى خويشاوندان او و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان است، اگر به خدا و آنچه بر بنده خود... نازل كرديم، ايمان آورده ايد. مسلمانان وظيفه مندند كه يك پنجم غنايم(۵۶۸) به دست آمده را در راه خدا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خويشان او يتيمان، بينوايان و در راه ماندگان مصرف كنند.(۵۶۹) پس از رحلت رسول گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله خلفا همه را ويژه سه گروه آخر يتيمان و... قرار دادند و بنى هاشم را از استفاده خمس باز داشتند.(۵۷۰)

ممنوعيت بيان و نگارش حديث

در هنگامه رحلت حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله و تقاضاى آوردن قلم و كاغذ، جملهان الرجل ليهجر حسبنا كتاب الله گوياى سياسى بودكه در ايام زمامدارى ابوبكر نمايان تر شد و آن، سياست جلوگيرى از بيان و نگارش احاديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله است.(۵۷۱) هنوز زمان زيادى از خلافت ابوبكر نگذشته بود كه وى در حضور مردم اعلام كرد: شما از پيامبر حديث هايى روايت مى كنيد و اين امر ميان شما اختلاف پديد مى آورد و آنها كه پس از شما مى آيند اختلافشان بيشتر مى شود. بنابراين از پيامبر هيچ حديثى روايت نكنيد! هر كس از شما پرسشى كرد، بگوييد: قرآن در بين ماست. آنچه قرآن حلال دانسته، حلال شمريد و آنچه حرام كرده، حرام بدانيد.(۵۷۲) پس از اين فرمان، خليفه خود پانصد حديث را كه بيشتر از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيده و نگاشته بود، برهم انباشت و همه را سوزاند و آن گاه گفت: حال آسوده خاطر شدم.

وصيت و مرگ مشكوك

ابوبكر بن ابى قحافه در ۲۱يا ۲۲ جمادى الثانى سال ۱۳ هجرى پس از پانزده روز بيمارى و تب، در شب سه شنبه، بعداز وقت نماز مغرب، پس از دو سال و سه ماه و ۲۴ روز خلافت و بيش از ۶۲سال زندگى، در گذشت و در همان شب عمروبن عاص بر او نماز خواند(۵۷۳) و به كوشش دخترش عايشه در حجره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله -كه عايشه در آن زندگى مى كرد -دفن شد.(۵۷۴) مى گويند: او در وصيتش عمر را جانشين تعين كرد و آن كه وصيت او را نگاشت عثمان بود. وجود پرسش هاى چند، وصيت و مرگ ابوبكر را مشكوك نشان مى دهد:

۱. بيمارى ابوبكر كه به فوت وى انجاميد چه بود؟ او در دوره عمر بدون كمترين ناخوشى، با بيش از شصت سال سن كاملا تندرست و چابك و خاندانش نيز به زيادى سن، معروف بوده اند.

۲. چرا موضوع وصيت خليفه تنها از سوى عثمان نقل شده است؟ چه دلايلى ثابت مى كند كه خليفه در تعيين جانشين خود از سوى كسى تهديد نمى شده است؟

۳. به چه سبب در دفن وى شتاب شد و برخى فرصت ندادند مردم جسداو را ببينند و اگر بخواهند، بر آن نماز بخوانند و تشييعى مناسب از او به عمل آورند؟

۴. چرا پس از دفن ابوبكر شايع كردند كه به زهرسم يهوديان فوت كرده است؟

تحقيق پيرامون پاسخ اين پرسش ها پرده از بسيارى ابهامات بر مى دارد. براى تبيين وقايع، بررسى چند امر حايز اهميت است:

الف) پيچيدگى دنياى سياست بر هيچ كس پوشيده نيست. شمار سياستمداران و فرمانروايانى كه با دسيسه سياسى يا مسموميت، كشته شده اند از حد، فزون است. چه پادشاهان و زمامدارانى كه به دست نزديك ترين اعضاى خانواده خود به هلاكت رسيده يا به شديدترين شيوه تا حد مرگ شكنجه شده اند. در تاريخ اسلام نيز از اين نمونه ها كم نيست(۵۷۵) و كمترين زمامدارى را مى توان يافت كه به مرگ طبيعى مرده باشد.

ب) روابط شخصيت هاى سياسى كه با همدستى يكديگر حكومتى برپامى سازند يا تحول سياسى و اجتماعى بنيان مى نهند قبل و بعد از پيروزى، پيوسته يكسان نيست و گاه دو كس كه در مراحل نخست فعاليت ها، پشتيبان و مدافع حركت هاى سياسى و اجتماعى يكديگر بوده اند، دشمن خونين همديگر مى شوند و انگيزه ها يا موضوع گيرى هاى جديد، ميان آنان شكافى عميق پديد مى آورد. در اين ميان بسا ممكن است آنها به ظاهر كدورت و دشمنى خود را اظهار نكنند، ولى در نهان منتظر فرصتى براى وارد كردن ضربه سياسى بر رقيب اند.

دلايل و شواهدى چند نشان مى دهد كه روابط ابوبكر با عمربن خطاب پس ‍ از به خلافت رسيدن ابوبكر شفافيت قبل را نداشته و گاه هر يك بر ضد ديگرى موضوع گرفته اند. پيش از بيان علت آن كدورت، ياد آورى اين نكته لازم است كه اين دو فرد در مواضع متعدد، براى نيل به هدف مشترك، متحد و پشتيبان يكديگر بوده اند. هر دو سياستمدار، زيرك نكته سنج و محتاط بوده و رفتار يكديگر را از نظر دور نمى داشتند و تا مى توانستند سعى مى كردند مخالفانشان از تيرگى روابط ايشان چيزى ندانند و خرده اى بر آنها نگيرند. وجود همين يگانگى اخلاقى و عقيدتى با سابقه بود كه سبب شد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله - بنا به قولى - ميان آن دو پيمان برادرى برقرار سازد.(۵۷۶) آن دو هر يك هوشيارى ويژه اى داشتند كه ديگرى دارا نبود و به نظر مى رسيد آن اندازه كه ابوبكر در رسيدن به خلافت و اهداف ديگرش از عمر بهره برده است عمر از ابوبكر چنين بهره اى نبرده است. ابوبكر در سقفيه، در بيعت گيرى از علىعليه‌السلام در جبهه مرتدان و مخالفان و مواردى ديگر، از وجود عمر استفاده فراوان برد و گويند اگر كوشش هاى عمر نبود كار براى زمامدارى ابوبكر تمام و محكم نمى شد.(۵۷۷) اما بيشترين استفاده عمر از ابوبكر، عهده دارى جانشينى از سوى او بود، كه اين را نيز از همكارى هاى گذشته خود به چنگ آورد نه از عنايت و لطف خليفه به خود.

در مواردى نيز ابوبكر به جديت با سياست و نظر عمر بن خطاب به مخالفت برخاسته است، از آن نمونه: -

جلوگيرى كردن از سخنرانى عمر در سقيفه

- مخالفت با كشتن سعدبن عباده در سقيفه

- كشتن على ابن ابى طالبعليه‌السلام قبل از وفات حضرت فاطمه زهراعليه‌السلام

- گسيل لشكر اسامه پس از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله

- عزل و مجازات خالدبن وليد.

- عهده سپارى مناطق به افراد مخصوص.

ج) آنچه صداقت و شفافيت آن دو را پس از به خلافت رسيدن ابوبكر زدود نكتهاى است كه عمر خود بدان اشاره كرده است.

ابوحامد مداينى در برسى اين موضوع مى نويسد:

روزى عمر به مغيره گفت: اين مرد ابوبكر در سقيقه به من ستم كرد و خلافت را در حالى رها كرد و به من سپرد كه گناهكار بود.

مغيره گفت: اين كه در آن روز به سبب تقدم خود برتو به تو ستم كرد، آشكار است، اما حال كه خلافت را به تو سپرده است چگونه او را گناهكار ياد مى كنى؟!

عمر گفت: بدين سبب كه وى زمانى دست از خلافت برداشت و آن را به من سپرده كه ديگر از آن نااميد شده بود و... من در همه آن ايام چاره اى جز تحمل رنج و انتظار نداشتم....

مغيره گفت: چرا در روز تشكيل سقيفه كه خلافت را بر تو عرضه كرد از عهده دارى آن سر باز زدى و حال بر گذشته تاءسف مى خورى؟!

عمر گفت: مگر تو در آن روز آنجا نبودى كه ببينى چگونه او مرا فريب داد. البته من نيز او را فريفتم. زمانى كه ابوبكر رويكرد مردم به خود را مشاهده كرد، اطمينان يافت كه آنها به جاى وى ديكرى را بر نخواهند گزيد. سپس ‍ براى اين كه از درون من آگاه شود و بداند كه تا چه اندازه به خلافت طمع دارم راهى براى آزمودن من يافت. او قبول خلافت را به من پيشنهاد كرد، ولى ما هر دو خوب مى دانستيم كه حتى اگر من آن را بپذيرم، مردم بدان رضايت نمى دهند.... من در آن روز همچون واماندگان، درنگ كردم. چون مى دانستم با پيشنهاد ابوبكر نيز مردم به زمامدارى من راءى نخواهند داد. ابوبكر هم به موجب حسد و كينه نسبت به من آن منصب را براى خويش ‍ نگاه داشت.(۵۷۸) اين محقق برجسته اهل سنت در ادامه مى افزايد:

زمانى نيز ميان اشعث بن قيس و عمربن خطاب گفتگويى درباره ابوبكر مطرح شد و چون خبرآن مخفيانه به ابوبكر رسيد، وى عمر را به نزد خود فراخوند. عمر بى آن كه به حضور وى برسد براى خليفه پيغام فرستادكه: اى ابوبكر، به خدا سوگند، بس كن. از دنبال گيرى اين موضوع در گذر و گرنه در حضور مردم از اسرار ميان خود و تو، پرده بر مى دارم، به طورى كه همگان از آن اطلاع يابند. اگر هم بخواهى مى توانى همچنان روابط مان مانند گذشته باشد! در اينجا بود كه ابوبكر به وى پيغام داد: همان ادامه دوستى را خواستارم. به زودى هم خلافت به تو خواهد رسيد.

عمر مى گويد: من پنداشتم كه قبل از اين كه يك هفته بگذرد خلافت را به من واگذار خواهد كرد، ولى ابوبكر خود را به غفلت زد و به خدا سوگند، حتى يك كلمه در اين باره با من سخن نگفت تا آن كه مرد. او تا زنده بود، مانند كسى كه چيزى را به دندان گيرد، سخت خلافت را در چنگ خويش ‍ نگاه داشت.(۵۷۹) هر روز كه از حكومت ابوبكر مى گذشت پايه هاى حكومت وى، كه در حقيقت نماينده نبى تيم بود، استوارتر مى گشت و زمينه زمامدارى عمربن خطاب از قبيله عدى نا فراهم تر و سخت تر مى گشت.

آنچه افزونى است، اين كه ابوبكر در سال نخست زمامدارى خود عمر را سرپرست حجاج كرد، ولى سال بعد، از عزل او، عتاب بن اسيد را به جاى او قرار داد. سال پيشتر نيز على ابن ابى طالبعليه‌السلام از طرف پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله سرپرست حجاج بود و در آن روزگار، اين مقام به نوعى نشانگر تعيين جانشين بود.

د) پس از رسميت يافتن خلافت ابوبكر، جناح بندى ميان جانبداران خليقه و طرفداران عمر آغاز گرديد. به طور قطعى هواخواهان هر دو از تيرگى روابط آن دو و احتمالا از علت آن بى اطلاع نبودند. جناح عمر زمانى انسجام و تحريك مرموزترى به خود گرفت كه ابوبكر به خلافت رسيد. تا قبل از اين زمان، پديده هاى اجتماعى به نفع هر دو سامان مى گرفت، ولى پس از به خلافت رسيدن ابوبكر اوضاع با سياست عمر، به تقويت جناح مخالف ابوبكر شتاب گرفت و طولى نكشيد كه ابوبكر درگذشت. نگاهى به سياست ابوبكر و روابط وى با افراد، كسانى مانند ابوعبيده جراح، خالدبن وليد، عتاب بن اسيد، طلحه بن عبيدالله، شر حبيل بن حسنه، مثنى بن حارثه شيبانى، معاذبن جبل، انس بن مالك، عايشه و عكرمة بن ابى جهل(۵۸۰) را در جناح وى نشان مى دهد.

ضربه سهمگينى كه عمر در سقيفه از جانب ابوبكر تحمل كرد سبب شد كه وى پس از آن با احتياط بيشترى گام بردارد و هوشمندان زيرك و سرشناس ترى را به جناح خود جذب كند و در انجام سياست خويش با ايشان به رايزنى بپردازد. مردان پيرو سياست عمر عبارت بودند از عثمان بن عفان، مغيره بن شعبه، عمربن عاص، ابوموسى اشعرى، ابوسفيان، يزدبن ابى سفيان، معاويه، عتبه بن ابى سفيان، وليدبن عقبة بن ابى معيط، عبدالرحمن بن عوف و عبدالله بن ابى ربيعه (والى عمر در يمن)

افراد اين دو جناح تنها دراهداف مشترك با يكديگر همفكر و يك راءى بودند، و هر جا ميان آنان سازگارى ديده شده است، بايد پى برد كه مقصد مشتركى در ميان بوده است.

آنچه اين تحليل را به واقعيت نزديك تر مى كند امورى است كه در ذبل بدان مى پردازيم. ۱. از گروه اول (جناح ابوبكر) برخى در همان روز وفات ابوبكر به مرگ مشكوك جان سپردند و آنان كه زنده ماندند در استانه خلافت، از مقام خود عزل شدند و چه بسا پس از عزل به مرگ مشكوك مردند.(۵۸۱) ابوبكر نيز از حزب سياسى عمر، كسى را به كارى نمى گمارد و به آنها اعتماد نداشت. وى در روزهاى پايانى زندگى مى گفت: اى كاش همان طور كه يار ديرين خود خالدبن وليد را به شام روانه كردم عمر را هم پس از تثبيت حكومت در كنار خود در مدينه نگاه نمى داشتم و به منطقه اى دور (عراق) مى فرستادم.(۵۸۲) ۲. در دوره خلافت عمر به هيچ يك از افراد قبيله ابوبكر بنى تيم و خاندان او يا مواليان وى منصب مهمى واگذار نشد.

۳. در جناح ابوبكر كمتر فردى از بنى اميه ديده مى شود(۵۸۳) و جبهه عمر بيشتر از بنى اميه است. بنابراين بنى اميه نخواهد گذاشت ابوبكر به عمر طبيعى روزگار بگذراند. زيرا در آن صورت وى همانند ديگر اعضاى خاندانش ده ها سال ديگر عمر مى كند.(۵۸۴) و سپس نيز حكومت را به يكى از بنى تيم خواهد سپرد و در آن صورت هيچ فرصتى براى زمامدارى بنى اميه پديد نخواهد آمد.

ترديد نيست كه با وجود ابوعبيده جراح (يار صميمى ابوبكر و همكار سياسى عمر) و طلحه (پسر عموى ابوبكر و از قبيله بنى تيم) و خالدبن وليد و عتاب بن اسيد، ديگر جايى براى عمر يا عثمان باقى نمى ماند. در حقيقت عمر خود پل پيروزى بنى اميه بود و گرنه آنان با وجود عثمان، نظرى به عمر نداشتند.

هرگاه ابوعبيده يا خالد بن وليد بر خلاف تكيه مى زند به احتمال قوى بى درنگ عمر و عثمان را به بهانه اى از مدينه دور مى كردند يا مرموزانه مى كشتند. اگر چه عمر در شكل گيرى خلافت ايشان سهيم بود، ترديد نيست كه با توجه به آن كه ابوعبيده و خالد مى دانستند عمر عامل تقويت و روى كار آمدن بنى اميه است، به زنده بودن همر رضايت نمى دادند. اين افراد پس از موفقيت در دور كردن خلافت از بنى هاشم، از وجود يكديگر در هراس بودند و هر يك بيمناك اقدامات پنهان ديگرى.

عمر در پايان زندگى آرزو مى كرد ابوعبيده يا سالم بن عبيد زنده بود تا خلافت را به وى واگذارد، ولى به احتمال، اواين جمله را از روى حقيقت نگفته است. شايد اين اظهار علاقه بيشتر به منظور دفع يك اتهام ابراز مى شد و آن اتهام دست داشتن عمر در قتل ابوعبيده يا ديگر هواداران ابوبكر است. و گرنه عمر سقيفه را از ياد نبرده بود كه ابوبكر با همدستى ابوعبيده چگونه او را از خلافت دور كرد. زمانى كه ابوبكر گفت: من شما مردم را به بيعت يكى از اين دونفر، ابوعبيده و عمر دعوت مى كنم، عمر را به ابوعبيده گفت: بيا تا با تو بيعت كنم. او مطمئن بود كه ابوعبيده بى درنگ خواهد گفت: خير، با وجود تو هيچ گاه من عهده دار اين كار نمى شوم. زيرا بر طبق قرار قبلى بر پايه آنچه از گفتگوى عمر و مغيرة بن شعبه خوانديم در سقيفه هدف آن بود كه عمر خليفه معروفى شود. اما يكباره ابوعبيده مى گويد: به خدا قسم، هرگز درباره تو گمان بد نداشته ام! چگونه با وجود پيرمردى بزرگوار مانند ابوبكر، خلافت را به من پيشنهاد مى كنى! در اينجا بود كه چشم ها به جانب ابوبكر خيره گرديد و عمر دانست كه در چه دامى افتاده است.(۵۸۵)

با آغاز زمامدارى ابوبكر، بنى اميه در كمين فرصت نشستند. مسلم است كه با وجود عمر، از عثمان استقبالى نمى شد. نخست بايد ابوبكر را از سر راه برداشت و آن گاه عمر قدرت بخشيد و سپس منتظر بود كه عمر نيز كار را به عثمان واگذارد. اگر او نيز براى تقويت بنى اميه نكوشد به راحتى مى توان او را نيز از ميان برداشت.

چنين به نظر مى رسد كه عمر خود بازيچه سياست بنى اميه شد. هر چند وى بود كه بنى اميه را قدرت و منصب بخشيد ولى در نهان بنى اميه بودند كه روز به روز شكوه و اقتدار مى يافتند نه عمر. اگر آنان مى دانستند به يكباره با هلاكت ابوبكر، عثمان را بر كرسى خلافت جاى دهند به مدت ده سال حكومت عمر را تحمل نمى كردند.

امويين مطمئن بودند كه اگر همدستى ابوبكر، عمر و ابوعبده استمرار يابد هيچ معلوم نيست كه خلافت چه زمان به فردى از بنى اميه مانند عثمان برسد. اگر اين سه نفر به طور طبيعى عمر بگذرانند نوبت به عثمان - كه از همه پيرتر است - نمى رسد.(۵۸۶) ۴. با مرگ ابوبكر، روابط خانواده او و عمر بن خطاب به تيرگى گراييد.(۵۸۷) علت اصلى اين تيرگى روابط، موضوع مرگ مشكوك خليفه نبود، ولى بى ترديد يكى از عوامل اصلى همان بود، به ويژه كه پس از مرگ ابوبكر رفتارهايى از عمر سر زد كه احتمال اين اتهام را در اذهان خانواده ابوبكر شدت بخشيد. عمر تاكيد داشت جنازه خليفه در همان شب وفات دفن شود و در فرداى آن روز نيز مجلس سوگوارى را كه از سوى عايشه و خانواده خليفه بر پا شده بود، به هم زد و هر سوگوارى بر خليفه را ممنوع كرد.(۵۸۸) زمانى كه عمر در مجلس سوگوارى زنان از گريه كردن آنها جلوگيرى كرد و آنها به ناله خود ادامه دادند وى به جز عايشه همه را تنبيه كرد و چون ام فروه خواهر ابوبكر را زد، زنان متفرق شدند.(۵۸۹) پيش از آن رويداد، زيد بن خطاب برادر بزرگ تر عمر كه از حكومت ابوبكر ناخرسند بود، از سوى خليفه به نبرد با مسيلمه كذاب گسيل شده و كشته شده بود.(۵۹۰) از طرف ديگر عمر پيوسته فرزند ابوبكر، عبدالرحمن، را دشمن مى داشت. زيرا عبدالرحمن با زمامدارى عمر مخالف بود و چنين اعتقاد داشت كه قريش مخالف زمامدارى عمر است.(۵۹۱) تيرگى روابط خاندان ابوبكر و گروه عمر و بنى اميه تا سال هاى متمادى برقرار بود. در عايشه و اجرا كننده آن طلحه و سر كرده شورشيانش محمد بن ابى بكر و عبدالرحمن بن ابى بكر بودند. وجود همان تيرگى روابط بود كه عثمان در روزهاى واپسين خلافت، در نامه به عبدالله بن ابى سرح نوشت: با رسيدن اين نامه، محمد بن ابى بكر و طرفدارانش را بكش.(۵۹۲) جز محمد بن ابى بكر كه به حيله معاويه در مصر كشته شد

سال ۳۸ قمرء(۵۹۳) عبدالرحمن و عايشه، دو فرزند ديگر ابوبكر، در سال ۵۸ ق. با نيرنگ معاويه كشته شدند. در سال ۵۸ هجرى معاويه در مدينه طرح ولايت عهدى يزيد را مطرح كرد و عبدالرحمن و عايشه با او به مخالفت برخاستند. معاويه صد هزار درهم به وى رشوه داد تا او اين طرح را بپذيرد و او قبول نكرد.(۵۹۴) سرانجام اين خواهر و برادر در همان سال كشته شدند.(۵۹۵)

بر بالين خليفه

از عجايب بيمارى ابوبكر يكى آن است كه در مدت بيمارى در انزوا ماند. به درستى معلوم نيست در آن پانزده روز كه وى در بستر بود چه كسانى اجازه داشتند با وى تماس گيرند! مى نويسند: او در اين دو هفته درباره خلافت تنها با دو كس به رايزنى پرداخت: عثمان بن عفان و عبدالرحمن بن عوف.(۵۹۶) دو فرد از جناح عمر! آن گاه هم كه خبر جانشينى عمر زمزمه شد، عبدالرحمن فرزند خليفه و طلحه بن عبيدالله به خليفه اعتراض كردند كه به چه سبب اين مرد تند خوى خشن را بر مردم مسلط مى كنى!

شگفتى اين گفتگوها يكى در پاسخى است كه از زبان ابوبكر درباره عمر انتشار يافته است. در اعتراض طلحه به ابوبكر آمده است: تو عمر بن خطاب را بر مردم خليفه گردانيدى، در حالى كه ديدى چگونه با وجود همراهى تو، مردم از رفتار او چه كشيدند، تا چه رسد به اين كه خود عهده دار امور آنان گردد! بدان كه خدايت را ملاقات خواهى كرد و او از تو درباره رعيت، باز خواست مى كند.

ابوبكر با سيماى بر افروخته به طلحه گفت: مرا از خدا مى ترسانى! چون خداى خود را ملاقات كنم و در اين باره از من سوال كند خواهم گفت: بهترين بنده تو را بر آنان جانشين قرار دادم.

اين تعبير از سوى ابوبكر از دو جنبه سزاوار دقت است: نخست آن كه بر پايه آن، ابوبكر شايستگى و امتياز على بن ابيطالبعليه‌السلام را كه گاه بدان اعتراف مى كرد فراموش نموده، عمر را برتر از وى مى داند و او را انتخاب مى كند! ديگر اين كه اين خبر - با فرض صحت آن - بيش از آن كه به اعتراض طلحه پاسخ گويد در بردارنده تمجيد خليفه از عمر است. گوينده اين گفتگو طلحه است كه از جناح عمر بن خطاب نيست. پس در صورت پذيرش صحت اين خبر، چنين وانمود مى شود كه تنها عثمان نيست كه خبر تاييد خلافت عمر را از سوى خليفه نقل مى كند، طلحه نيز برگى از ارادت خليفه به عمر را نشان مى دهد! بنابراين، احتمال آن كه عثمان در تدوين و نگارش وصيت حيله اى به كار بسته باشد كاهش مى يابد.

در منابع تاريخى به درستى معلوم نيست كه خبر گفتگوى طلحه با خليفه چه زمان انتشار يافته است، ولى به احتمال زياد بخش اول آن كه در بر دارنده اعتراض طلحه به خليفه است در هر صورت صحت دارد. ترديد تنها در بخش دوم پاسخ ابوبكر به طلحه است. زيرا با توجه به آن كه طلحه مخالف زمامدارى عمر بوده است، معلوم نيست چرا وى چنين سخنى را كه بيشتر به نفع عمر است تا به ضرر او، منتشر مى سازد! به فرض كه ابوبكر آن جمله را درباره عمر گفته باشد عاقلانه تر آن است كه طلحه جمله تمجيد آميز خليفه را در بين مردم منتشر نسازد! نه آن كه خود تنها گزار شگر آن باشد.

پرسش ديگر آن كه به چه سبب ابوبكر از ميان مردان سر شناس مهاجر و انصار، درباره فرمانرواى پس از خود، تنها با عثمان و عبدالرحمن به گفتگو مى نشيند؟! وى از مشورت با آن دو به دنبال كشف چه چيزى بود؟

به فرض صحت اين خبر دو نكته در آن اهميت بيشتر دارد:

۱. عبدالرحمن و عثمان گويا كاملا از اختلاف پنهانى خليفه با عمر اطلاع داشته اند. زيرا هر دو در جانبدارى از عمر به ابوبكر مى گويند: وى از آن چه تو درباره او مى انديشى، بهتر است.

۲. عثمان در بيان ماجراى گفتگوى خود با خليفه، مى افزايد: ابوبكر به من گفت: اگر از انتخاب عمر باز ايستم در انتخاب تو ترديد به خود راه نمى دهم!

به راستى آيا ابوبكر چنين جمله اى به عثمان گفته است؟! آيا افزودن آن جمله از سوى عثمان حكايت از آن ندارد كه وى از همان آغاز مى كوشيد تا زمينه خلافت خويش را هموار سازد؟!

بر پايه مدارك، ابوبكر در آستانه رحلت، عثمان بن عفان را به حضور طلبيد و به او گفت: آن چه مى گويم بنويس! بسم الله الرحمن الرحيم، اين عهد ابوبكر بن ابى قحافه براى مسلمانان است كه... در اين هنگام ابوبكر بيهوش ‍ شد و عثمان از سوى خود نوشت: من عمر بن خطاب را بر شما خليفه قرار دادم و هيچ قصدى جز خيز ندارم. چون ابوبكر به هوش آمد به عثمان گفت: بخوان. چون عثمان نوشته اش را خواند ابوبكر تكبير گفت و افزود: مثل اين كه ترسيدى در اين بيهوشى بميرم و كار مردم به اختلاف كشد! گفت: آرى. ابوبكر گفت: خدا به تو از سوى اسلام و مسلمانان پاداش ‍ دهد.(۵۹۷) ابوبكر نامه را به بنده آزاد شده خود شديد داد تا فرمان جانشينى عمر را براى مردم بخواند. عمر به مردم مى گفت: اى مردم! گوش فرا دهيد و فرمان خليفه رسول خدا را اطاعت كنيد كه او در خير خواهى براى شما كوتاهى نكرده است. در اين زمان شخصى از عمر پرسيد: اى ابا حفص! در نامه چه نوشته شده است؟ عمر گفت: نمى دانم، ولى من نخستين كسى هستم كه شنيدم و اطاعت كرد. مرد گفت: ولى به خدا سوگند كه من مى دانم در آن چه هست! در آن سال، تو او را حكومت دادى و امسال او تو را حكومت داد.(۵۹۸) اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه به چه علت فقط عثمان در وقت وفات بر بالين ابوبكر حاضر بوده است.(۵۹۹) آيا چون وى كاتب خليفه شناخته مى شد؟ آيا اين كاتب شدن را ابوبكر خود خواسته بود يا عمر؟

در هر صورت، عثمان همان ياور عمر بن خطاب در جلسه وصيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله است. اوست كه سخن جسارت آميز رفيقش را تاييد و تكرار مى كند.(۶۰۰) نيز اوست كه مانند عمر بن خطاب در دفن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شركت نكرد.(۶۰۱) عجيب آن است كه بر خلاف آن چه شهرت يافته - كه خلافت عمر به وصيت ابوبكر و بارضايت او انجام گرفته است. در هيچ خبر تاريخى نيامده است كه عمر بن خطاب گفته باشد ابوبكر با رضايت، خلافت را به من سپرد. بلكه مى گويد: او تا زمان مرگش درباره جانشينى من كلمه اى با من صحبت نكرد.(۶۰۲)

افسوس بر...

ابوبكر در آستانه وفات بر نه چيز افسوس مى خورد: سه كار كه انجام داده و آرزو مى كرد آنها را انجام نداده بود. سه كار كه انجام نداده و مى گفت: اى كاش انجام مى دادم. و سه چيز را كه بايست از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره آنها پرسش مى كرد و نكرد.

۱. اى كاش، مسئوليت خلافت را بر عهده نمى گرفتم و آن را به عمر بن خطاب مى سپرم، تا من وزير و او امير مى بود.(۶۰۳) ۲. كاش، در گاه خانه فاطمهعليه‌السلام دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، را به زور نمى گشودم و بيگانگان را بدان راه نمى داد. هر چند آن را به علامت جنگ بسته باشند.(۶۰۴) ۳. اى كاش، اياس بن عبدالله فجائه سلمى را نمى سوزاندم.

۴. اى كاش، ابو عبيده را به مغرب و عمر را به مشرق مى فرستادم تا دو دست خويش را در راه خدا پيش مى داشتم.

۵. كاش، زمانى كه اشعث بن قيس را به اسارت نزد من آوردند گردنش را مى زدم. زيرا گمان مى كنم او هيچ شترى را نمى بيند جز آن كه، آن را يارى مى كند.(۶۰۵) ۶. اى كاش، خالد را براى سركوب شورشيان به بزاخه نمى فرستادم خوب بود كه خود در كنار او باشم

! ۷. كاش، از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مى پرسيدم كه اين امر خلافت حق كيست تا با او درگير نشويم!

۸. اى كاش، از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پرسيده بودم كه آيا انصار حقى در عهده دارى خلافت دارند يا خير!

۹. اى كاش، از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از موضوع ارث پرسش ‍ مى كردم.(۶۰۶)  

بيمارى مرموز

. در چگونگى كسالت ابوبكر مى نويسد: او در روزى سرد غسل كرد و آن گاه دچار بيمارى شد و پس از دو هفته در گذشت. اما آن چه بيشتر مورد اعتماد است اين كه وى به زهر مسموم شده است. خليفه از مدتى پيش به سبب سياست پيشگى خود، حارث بن كلده، پزشك پادشاه ايران را كه در شناخت سموم و پادزهر آن، مردى آزموده و حاذق بود، نزد خود در مدينه نگاه داشت. با اين حال زمانى براى آن دو غذايى از برنج يا حريره زهر آلود فرستادند و هر دو، از آن خوردند. حارث زودتر از وى دست از غذا كشيد و به ابوبكر گفت: ما هر دو، غذاى زهر آلودى خورديم كه زهر يك ساله داشت.

بنابراين پس از گذشت يك سال، هر دو در روز معين در گذشتند.(۶۰۷) در همان روز، والى خليفه در مكه، عتاب بن اسيد(۶۰۸) هم به طرز نامعلومى مرد.(۶۰۹)

پرسشى تا اين زمان

امروزه در همه جوامع، زمانى كه فردى كشته مى شود كليد رمز يافتن كشندگان وى دو چيز است: ۱. يافتن فردى كه با مقتول دشمنى پنهان يا آشكار داشته است.(۶۱۰) ۲. مشخص نمودن فردى كه از مرگ مقتول نفعى به وى مى رسد.

ما بى آن كه در اين باره بحث كنيم يافتن پاسخ اين دو پرسش را به خوانندگان وا مى گذاريم.