نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)16%

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19070 / دانلود: 3124
اندازه اندازه اندازه
نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

5

جنگ احزاب

به اين جنگ عنوان خندق هم اطلاق مى شود؛ زيرا مسلمانان مدينه كه از حادثه احد تجربه تلخى داشتند در اين بار بنا به دستور رسول اكرم تصميم گرفتند همچنان در شهر خود بمانند و از شهر خود دفاع كنند.

گفته مى شود كه اين واقعه در ماه شوال روى داده و مى گويند كه مسلمانان به هنگام حفر خندق روزه دار بودند. بنا به اين روايت بايد در ماه رمضان قريش ‍ به مدينه حمله آورده باشند، اگر چه ميان اين دو روايت مى شود تطبيق كرد؛ زيرا بعيد نيست كه در ماه رمضان حفر آن خندق به پايان رسيده و در ماه شوال آتش جنگ از وراى خندق، شعله كشيده باشد.

بت پرستان قريش به هيچ قيمت نمى خواستند، دست از ايذا و آزار مسلمانان بردارند.

اين يك تصميم جدى بود كه مكه گرفته بود. مكه يعنى قريش بت پرست و خودخواه جدا تصميم گرفته بود كه ريشه توحيد را از جاى دربياورد.

بنابراين پيامى به قبايل بت پرست عرب داده و اعلام كرد كه دسته جمعى بايد به مدينه حمله ور شوند و متحدا از جاهليت و بت ها كه ملاك اتحاد اعراب بود دفاع كنند.

در اين پيكار علاوه بر قبايل غصفان و بنى اسد و بنى مره و هوازن و بنى اشجع و بنى سليم، يهودى هاى بنى نضير هم با قريش ائتلاف كردند و جمعا به جنگ بر ضد اسلام بسيج دادند.

به همين مناسبت اين جنگ را جنگ احزاب مى نامند؛ زيرا احزاب عرب به جنگ با مذهب مقدس اسلام برخاسته بودند. فرماندهى نيروى كفر در اين بار هم با ابوسفيان، صخر بن حرب بود.

ابوسفيان تجهيز سپاه كرد.

چهار هزار مرد مسلح را سان ديد و پرچم كفر را به دست عثمان بن ابى طلحه سپرد و از مكه روى به مدينه آورد.

نيروى اسلام كه روزافزون قوت و وسعت مى گرفت، در اين جنگ نيروى كوچكى نبود. پيامبر اكرم كه در جنگ بدر بيش از سيصد و سيزده تن سرباز به پشت سر نداشت، در جنگ احزاب به سه هزار سرباز مبارز فرمان مى داد.

مع هذا تصميم گرفتند كه از لحاظ سوق الجيشى به دور ميدان نبرد، خندقى حفر كنند تا حمله غافلگير كفار كه در احد صورت گرفته بود، در اين جا تكرار نشود.

حفر خندق را سلمان فارسى به مسلمانان ياد داده بود. البته اين فكر، فكر ابتكارى نبود؛ زيرا در ايران اين كارها سابقه داشت؛ ولى در ميان مسلمانان تنها سلمان بود كه با حفر خندق آشنايى داشت. سلمان به عرض رسول الله رسانيد كه خندقى حفر كنند تا نيروى اسلام غافلگير نشود.

اين فكر بديع، سخت هدف تمجيد و تحسين مسلمانان قرار گرفت به حدى كه مهاجران شعار مى دادند و مى گفتند «سلمان از ماست» انصار هم همين را مى گفتند.

انصار هم سلمان را از خود مى دانستند و به وجودش مباهات مى كردند، اين جا بود كه پيغمبر به خاطر حل اختلاف و براى تجليل مقام سلمان فرمود:

«سَلْمانُ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ »

«سلمان نه مهاجر است و نه انصار. و يا هم از مهاجران است و هم از انصار؛ زيرا اين مرد از اهل بيت رسالت شمرده مى شود.»

مسلمانان با نشاط حيرت انگيزى زمين را مى كندند و هر كدام رجزخوانان سنگ و خاك از خندق مى كشيدند.

رسول اكرم كه پيشاپيش امت خود، سنگ هاى گران را از دل زمين در مى آورد و يك تنه از روى زمين بر مى داشت، مايه دلگرمى و تشويق مسلمانان بود.

مى فرمود:

«اللَّهُمَّ لا عَيْشَ إِلَّا عَيْشُ الآخِرَةِ ؛ خداوندا! زندگى زندگى اخروى است.»

در آن هواى گرم، مسلمانان روزه دار با شكم گرسنه و جگر تشنه كار مى كردند، زحمت مى كشيدند تا با دشمنان دين خود جهاد كنند.

از آن طرف، ابوسفيان با نيروى احزاب همچون سيل بنيان كن به سمت مدينه پيش مى آمد و در طى راه از قبايل عرب استمداد مى كرد و از هر قبيله جمعى به نيروى وى مى پيوستند و حتى يهوديانى را كه با پيغمبر اكرم معاهده عدم تعرض داشتند به پيمان شكنى و نقض عهد وامى داشت.

حى ابن اخطب را به قدرى اغوا و وسوسه كرد كه رضا داد، عهد خود را با پيغمبر به زير پا بيندازد و بر روى مسلمانان شمشير بكشد.

مسلمانان كه تا آن روز نيروى قريش را نديده بودند، خاطرى جمع و دلى زنده داشتند. در آن روز كه خبر عهدشكنى يهوديان به گوششان رسيد و به علاوه شنيدند كه عرب بسيج عمومى داده و يك باره به مدينه حمله ور شده، سخت به هراس افتادند.

البته در ميان امت اسلام مردانى جوانمرد همچون على بن ابى طالب و زبير بن عوام و عمار بن ياسر و ديگران بوده اند كه همچون كوه كلان استوار بر جاى ايستاده بودند؛ ولى ديگران كه قلبى ضعيف و ترسو داشتند، سخت ترسيدند.

( إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا * هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا ) (۴۲)

خبر وحشت انگيزى بود. از چهار طرف بت پرستان و يهوديان، حمله ور شده بودند.

قلب ها از شدت ترس به گلوها رسيده بود و مسلمانان به زلزله و لرزشى شديد در افتاده بودند.

سعى مى كردند از زير بار جنگ شانه خالى كنند.

سعى مى كردند به نام اين كه خانه ما عورت ماست، از اردوگاه به خانه هايشان برگردند.

ولى روحيه امت اسلام قوى بود.

با همان چند تن مؤ من ثابت قدم، سد استوارى ميان كفر و حريم اسلام، بنيان يافته بود.

بالاخره ابوسفيان با نيروى خويش از راه رسيد و براى خويش خيمه و خرگاه برافراخت.

نيروى قريش در اين جنگ از هر جنگى مجهزتر و مطمئن تر بود؛ ولى چشم اميدش بيشتر به بر و بالاى عمرو بن عبدود كه به فارس يليل شهرت داشت دوخته شده بود.

اين فارس يليل در جنگ بدر هم همراه كفار با ملت اسلام نبرد كرده بود؛ ولى در آن نبرد زخم بزرگى برداشت. تا آن جا كه نتوانست در جنگ احد آماده پيكار باشد.

عمرو بن عبدود فارس يليل از اين كه نتوانست در جنگ احد با مسلمانان مبارزه كند، سخت دلتنگ بود و پى فرصتى گشت كه دين خود را نسبت به بت هاى خانه كعبه ادا كند.

علاوه بر اين كه اين مرد دلاورى بود و آوازه شجاعتش به همه جا رسيده بود، همه مى دانستند كه عمرو بن عبدود اين مرد در «يليل» وقتى خواست با حريف خود بجنگد با دست راست خود شمشيرش را برداشت و چون سپرش حاضر نبود با دست چپش شتر بچه اى را از روى زمين بلند كرد و به صورت سپر پيش رويش گرفت.

علاوه بر يك چنين قوت قلب و قدرت بازو، ابوسفيان به عناد و لجاج وى خيلى اتكا داشت، مى دانست كه عمرو چقدر از محمد و اسلام محمد بدش مى آمد.

روى اين حساب صد در صدر كه عمرو به تنهايى كار مسلمانان را خواهد ساخت.

بنابراين فرمان داده بود كه عمرو بن عبدود، پيش سربازان اسلام خودنمايى كند و مايه وحشت و هراسشان را فراهم سازد.

در آن روز كه جدا تصميم گرفت كار اين جنگ را يكسره كند، زرهى تنگ حلقه به تن كرد و خود فولادى به سر گذاشت و بر اسب خود كه اسمش ملهوب بود، سوار شد و چنان هى به اسب زد كه اسبش از ده ذراع، يعنى از پهناى خندق پريد و بدين ترتيب عمرو را به اردوگاه مسلمانان راه داد و مست از باده غرور فرياد كشيد: آن كيست كه مى خواهد با من دست و پنجه اى به مبارزه نرم كند.

مسلمانان چنان ترسيدند كه نفس ها در سينه هايشان بند آمد.

صداى همه بريد.

عمر بن خطاب به نام اين كه از سكوت مسلمانان دفاع كند و عذرشان را در حضور رسالت آشكار سازد، عرض كرد يا رسول الله! اصحاب تو گناهى ندارند زيرا اين مرد را مى شناسند. اين عمرو بن عبدود است، اين فارس ‍ يليل است، اين كسى است كه يك تنه شمشير به دست گرفته و در «يليل» با هزار دزد مسلح مبارزه كرد و همه را تار و مار ساخت، در صورتى كه به جاى سپر بچه شترى را به دست چپ گرفته بود.

اين مردى است كه يك تنه قوم بنى بكر را از پاى درآورد. مگر كسى مى تواند در پيش چنين درنده خون خوارى عرض وجود كند.

دوباره فرياد عمرو بن عبدود از صحنه ميدان در فضا طنين انداخت:

اى مدنى ها! اى پيروان محمد! مگر شما نيستيد كه عقيده داريد هر كس را بكشيد، مقتول شما در جهنم جاى خواهد گرفت و اگر شما كشته شويد به بهشت خواهيد رفت. دل من اكنون هواى جهنم كرده، آيا دل شما هوس ندارد براى بهشت بال و پر بگشايد؟

مسلمانان كه سخت از عمرو مى ترسيدند وقتى سخنان عمر بن خطاب را شنيدند، بيش تر ترسيدند.

پيغمبر بى آن كه به سخنان عمر بن خطاب پاسخى بدهد، فرمود: كيست كه به مبارزه با اين بت پرست قدم به ميدان بگذارد؟

در اين جا يك صدا، فقط يك صدا از يك گلو درآمد. كه: «يا رسول الله انا ابارزه»

من با عمرو مى جنگم.

همه با وحشت و حيرت به سوى اين صدا برگشتند تا ببينند اين آدم كه از جان خود سير شده است كيست!

ديدند كه على بن ابى طالب است كه با بى صبرى چشم به دهان پيغمبر دوخته و اجازه مى خواهد.

اما رسول اكرم هنوز اجازه نداده بود. مى خواست ببيند جز على چه كسى جراءت جنگ دارد.

عمرو بن عبدود بيشتر تاخت و نعره اى لرزش انگيز كشيد و به عادت عرب اين رجز را انشاد كرد:

«آن قدر به هل من مبارز نعره كشيدم كه صداى من خراش برداشت»

«در اين جا كه من ايستاده ام موى بر اندام شيرمردان از ترس، راست مى ايستد»

«من هميشه چنين بوده ام، هميشه به سوى حوادث مخوف پيش ‍ مى تاخته ام»

«شجاعت و سخاوت در جوانمردان شريف ترين غريزه است و من اين دو خصلت را در خود جمع كرده ام.»

على از جايش برخاست عرض كرد يا رسول الله! جز من كسى مرد ميدان عمرو نيست.

پيغمبر هم خواه و ناخواه به خواهش على پاسخ مثبت داد. عمامه سنجاب خود را بر فرق على بست و زره ذات الفصول خود را بر پيكر على پوشانيد و سر به سوى آسمان برداشت و عرض كرد:

«خداوندا! ابو عبيده در جنگ بدر از دستم رفت و حمزه در پاى كوه احد به خاك و خون خفت. خداوندا! جز على كسى براى من باقى نمانده است.

( رَبِّ لا تَذَرْنی فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثینَ ) (۴۳)

خداوندا تنهايم مگذار!

و آن وقت به نام اين كه على را بيازمايد فرمود:

«يا على! اين مرد را مى شناسى؟ اين عمرو بن عبدود است.»

على گفت يا رسول الله! من هم على بن ابى طالب هستم.

اصحاب دريافتند كه اين جوان شايسته يك چنين پيكار ترسناك است. منتها آشكارا مى ديدند كه على در اين ميدان كشته خواهد شد.

على همچنان با پاى پياده به سوى ميدان دويد و رسيده و نرسيده، فرياد كشيد و رجز عمرو را با رجز پاسخ گفت:

«آرام باش كه پاسخ دهنده تو با قدرت و قوت به سراغ تو آمده است»

«پاسخ دهنده تو كه مسلمانى مؤ من و ثابت قدم است؛ پاداش خود را از خداى خود مى خواهد.»

«با يك ضربت شمشير كه به روزگاران، داستانش ورد زبان ها باشد.»

«تو در اين ميدان، جوانى جنگجو و جوانمرد را به مبارزه خواستى»

«هم اكنون آمده ام تا با دم شمشير خود، هيكل عظيم تو را همچون نمك آب كنم.»

پيغمبر كه از دور به على و عمرو نگاه مى كرد فرمود:

«هر چه ايمان است به صورت على با هر چه كفر است به صورت عمرو در برابر هم قرار گرفته اند.»

على با پاى پياده در برابر عمرو بن عبدود كه بر اسب ملهوب سوار بود، قرار گرفت.

عمرو كه هرگز انتظار نداشت در ميان مردم عرب با جوانى به سن و سال على درافتد، خيره خيره نگاهش كرد و گفت: كيستى تو اى جوان قوى دل؟!

من على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم هستم.

عمرو آهى كشيد و گفت:

اوه... برادر زاده ام! راستى حيف نيست كه با دست فارس يليل در اين ميدان به خاك و خون فروافتى.

على تبسمى كرد و گفت:

ولى من عقيده دارم كه اين قضيه معكوس باشد؛ اما حيف ندارم كه فارس ‍ يليل با ضربت شمشير من به خاك و خون فروافتد.

شنيده ام كه وقتى به پرده هاى خانه كعبه آويخته بودى و با خداى خود عهد كرده بودى كه اگر حريف تو در ميدان نبرد از تو سه خواهش كند، اگر هر سه را به اجابت نرسانى يكى از آن سه خواهش را خواهى پذيرفت.

همين طور است يا على بن ابى طالب!

من اكنون به تو سه پيشنهاد مى دهم و مسلم است كه از اين سه پيشنهاد من به يك پيشنهاد صورت عمل خواهى بخشيد.

بگو ببينم اى برادرزاده رشيد من! از من چه مى خواهى؟

على فرمود: كه نخستين پيشنهاد من اداى كلمه توحيد است.

به يكتايى پروردگار بى همتا اقرار كن و محمد بن عبدالله را پيامبر بر حق خدا بشمار و در ميان ما با سيادت و سعادت برقرار باش.

عمرو بن عبدود به قهقهه خنديد.

اين سخن را به كنارى بگذار. هرگز به اين كلمات دهان من گشوده نخواهد شد.

پيشنهاد دوم:

دست از سر ما بر دار و ما را با گرگ هاى بيابان عربستان بگذار؛ زيرا اگر محمد به حق نباشد، اعراب اين صحرا دير يا زود روزگارش را به سر خواهند كرد و مسؤ وليت پيكارش را از عهده شما برخواهند داشت و بى درد سر و جنگ و جدال خلاص خواهيد شد.

عمرو اندكى فكر كرد و گفت: اين حرف، بد حرفى نيست. منتها خيلى دير شده است؛ زيرا از آن روز كه در جنگ بدر زخم ديده ام با خداى خود عهد كرده ام كه انتقام و كينه خود را از محمد بازستانم و در آن روز كه مكه را به قصد حمله بر مدينه ترك مى گفتم، زنان قريش مرا به يكديگر نشان مى دادند:

اين فارس يليل است كه به منظور كينه توزى و انتقام جويى به سوى مدينه مى رود.

اكنون تو اى برادرزاده! فكر كن، اگر من بى جنگ و جدال به سوى مكه باز گردم زنان قريش در حق من چه خواهند گفت؟ نه، نه، تا انتقام خود را از محمد نجويم، اين ميدان را ترك نخواهم كرد. زود باش اى پسر ابوطالب! ببينم پيشنهاد سوم تو چيست.

على گفت پيشنهاد سوم اين است كه از مركب خود فرود آيى تا پياده با هم نبرد كنيم. مى بينى من پياده ام.

عمرو بن عبدود كه دوست نمى داشت با على بجنگد؛ زيرا ضرب دستش را در جهاد بدر ديده بود، سعى مى كرد حيله اى به كار ببرد، باشد كه على را از ميدان به در كند.

خنده كنان گفت: هرگز، گمان نداشتم كه در جزيرة العرب كسى خود را حريف ميدان من بشمارد.

هوس جنگيدن با فارس يليل هوس خطرناكى است. خيلى جرأت مى خواهد كه آدم به پنجه شير در اندازد. من از اين دلم مى سوزد كه تو هنوز روزگار نديده اى و با مردان نبرد، سر پيكار نگرفته اى. دهان تو هنوز بوى شير مى دهد. از پسر عموى تو محمد عجب دارم كه چگونه تو را به دم نيزه من فرستاد تا از جايت بركنم و به هوا بلندت كنم و نه زنده و نه مرده ميان آسمان و زمين نگاهت بدارم. مصلحت تو يا على! ايجاب مى كند كه سلامت خود را غنيمت بشمارى و زنده از ميدان من برگردى و اين گذشت را تا زنده اى از من فراموش مكنى.

على قبضه شمشيرش را در مشت خود فشرد و گفت:

ولى من... من بسيار دوست مى دارم كه تو را از مركب غرور به خاك و خون فروكشم و سر خونين تو را به قدوم مبارك محمد فرواندازم.

عمرو بن عبدود از اين صراحت و اهانت چنان خشمناك شد كه به يك جستن از اسب فرود آمد و شمشير از كمرش كشيد و به يك ضربت دست و پاى اسب خود را قطع «به قول اعراب عقر» كرد.

اعراب آن هم فوارس و دلاوران عرب، بسيار به اسب خود علاقه دارند. اسب و شمشير را علامت مردانگى و شعار شهامت و حباب مى شمارند. حتى به اسب و شمشير قسم مى خورند.

«عقر» اين اسب گرانبها براى فارس يليل حادثه عظمايى بود. بايد خيلى عصبى و غضبناك مى شد تا اسب سوارى خود را عقر كند.

بدين ترتيب عمرو بن عبدود پيشنهاد سوم على را پذيرفت و خود را پياده كرد و با پاى پياده و شمشير آخته به سوى على مرتضى دويد و با خشم و خطر، شمشير بر سر همايون على فرود آورد.

ضربت اين شمشير آنچنان سنگين بود كه از سپر گذشت و به عمق چند بند انگشت، سر على را شكافت.

على با همان سرعت كه سربازان جنگ ديده و كارآموخته در ميدان جنگ به كار مى برند، بى درنگ زخم سرش را بست و به نوبت شمشير از غلاف كشيد و تا فارس يليل خود را جمع و جور كند، شمشير على دو پايش را از زانو بريده بود.

اين «تاكتيك» دقيق نظامى هيكل تناور عمرو را نقش بر زمين ساخت. ديگر عمليات جنگى بى امان و برق آسا صورت مى گرفت. ديگر مهلت و مجالى براى عمرو باقى نگذاشته بود.

عمرو بن عبدود، بزرگ ترين سرداران خاك حجاز با پاى از زانو بريده در خاك و خون تپيده و على بر سينه اش نشسته بود.

مسلمانان از يك سو و از سوى ديگر بت پرستان مكه به ميدان معركه چشم دوخته بودند.

كوهى از گرد و غبار برخاسته بود. هيچ كس نمى توانست اين دو مبارز قوى پنجه را ببيند مع هذا همه، تقريبا همه عمرو بن عبدود را غالب و على را مغلوب مى شمردند؛ ولى پس از سكوت كوتاهى ناگهان فرياد الله اكبر در و دشت را لرزانيد.

پرده غبار چاك خورد و على از آن پرده با شمشير خون چكان و سر بريده عمرو بن عبدود به در آمد. و آن سر را همان طور كه به حريف خود وعده داده بود به قدوم مبارك محمد فروانداخت.

رسول الله فرمود:

«ضَربَةُ عَلِی یَومَ الخَندَقِ اَفضَلُ مِن عِبادَةِ الثّقلین » (۴۴)

و اين سخن مجامله و مبالغه نيست. زيرا اگر على در آن روز عمرو را از پاى در نياورده بود، محال بود اسلام بتواند از چنگ كفر خلاص شود. بنابراين ديگر امتى در ميان نبود تا به عبادت پروردگار قيام كند.

پس راست است كه جنگ على در روز خندق از عبادت امت اسلام تا قيام قيامت گرانبهاتر است.

همين يك ضربت به ماجراى احزاب خاتمه داد.

همين يك ضربت پشت نيروى قريش را در هم شكست. هيبرة بن ابى وهب و ضرار بن خطاب كه به دنبال عمرو بن عبدود به اين سوى خندق مركب جهانيده بودند، وقتى چشمانشان به نعش خونين فارس يليل افتاد بى درنگ به جنگ پشت دادند. نوفل بن عبدالله وقتى كه خواست فرار كند به خندق افتاد. آن قدر سنگ بر وى باريدند كه زير سنگ ها زنده زنده دفن شد.

( وَكَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ وَكَانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزًا ) (۴۵)

مسلمانان پيروز شدند و خداى قوى و عزيز به جنگ احزاب پايان بخشيد.

بت پرستان قريش كه در خاك يثرب با جهودان بنى قريظه پيمان نظامى داشتند، از هم پيمانان خود در خواست كردند كه به يك بسيج عمومى دست زنند ولى بنى قريظه كه قريش را در معرض شكست يافتند، عهد خود را نقض كردند.

چنان وحشت و هراسى در ابوسفيان پديد آمد كه نيمه شب فرمان عقب نشينى داد و خودش از ترس بر پشت يك شتر عقال كرده سوار شد، اين مرد كه فرماندهى بت پرستان عرب را به عهده گرفته بود؛ چنان ترسيده بود كه از يادش رفت، ابتدا عقال را از دست و پاى شتر باز كند و آن وقت سوارش شود.

نيروى قريش در هم شكست و احزاب پراكنده و پريشان به خاك بطحا بازگشتند.

«لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ أَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ اَلْأَحْزَابَ وَحْدَهُ

او خداى يگانه است كه بنده اش محمد را بر كفار پيروز ساخت، به وعده خود وفا كرد و با قدرت بى منتهاى خويش به تنهايى نيروى احزاب را در هم شكست.

به دنبال شكست قريش، نيروى اسلام به قبيله بنى قريظه كه در گذشته با پيغمبر اسلام پيمان عدم تعرض داشتند و پيمانشان را در هم شكستند، حمله ور شدند.

حى بن اخطب كه قائد قبيله قريظه بود با افراد قبيله خود در قلعه محصور ماند و بالاخره به قضاوت سعد بن معاذ رضا داد و درهاى قلعه را گشود.

سعد بن معاذ كه وظيفه قضاوت به عهده داشت، مطابق قوانين اسلام گفت:

اين قوم اگر مسلمانى بپذيرند معاف خواهند ماند ولى اگر همچنان عناد و لجاج به كار ببرند و از اسلام بپرهيزند، جز شمشير مجازات ديگرى نخواهند داشت.

از حوادث سال پنجم هجرت، شكست بنى قريظه و اسارت خانواده هاى آن هاست.

صفيه دختر همين حى بن اخطب به عقد رسول اكرم درآمد و در رديف زوجات پيامبر بزرگوار قرار گرفت و حادثه ديگرى كه از حوادث مهم سال پنجم هجرت شمرده مى شود حادثه تهمت عايشه است.

در سفرها عادت بر اين قرار گرفته بود كه هر بار، يك زن از زنان رسول اكرم در التزام مفتخر باشد. و هنگامى كه سفر «مريسيع» پيش آمد، قرعه اين فال به عايشه اصابت كرد و عايشه ملازم خدمت رسول الله شده بود.

داشتند بر مى گشتند، در منزلى از منزل ها فرود آمده بودند. آن جا شب منزل اين كاروان مقدس بود. صبحدم از آن منزل عزيمت كردند. جلودار محمل عايشه بنا به وظيفه خود پيش آمد و عقال شتر را باز كرد و شتر را از جا برانگيخت.

پرده هاى محمل فرو افتاده بود. جلودار بى خبر از اين كه محمل خالى است و همسر رسول اكرم گردن بند خود را در كنار چشمه جا گذاشته و به پاى چشمه رفته بود كه گردن بندش را پيدا كند بى درنگ با شتر به راه افتاده همراه كاروان رو به سوى مدينه آورد. وقتى عايشه از آن خلوت گاه به منزل گاه آمد كه در محمل خود بنشيند به قول شاعر «از كاروان» جز چند اجاق آتش نيم خاموش چيزى به جاى نديد. چند بار به چپ و راست دويد. چند نفس به اين سمت و آن سمت فرياد كشيد، نه از قافله نشانى يافت و نه فريادرسى به فريادش رسيد. مات و مبهوت نشست تا خدا خود چاره اى بسازد.

«صفوان بن معطل سلمى» همه جا هميشه از دنبال قافله مى آمد تا اگر قافله در منزل ها چيزى به جا گذاشته بر دارد و به صاحبش برساند.

بيش و كم چند ساعت از حيرت و بيچارگى عايشه گذشته بود كه صفوان از راه رسيد.

چون چشمش در جايگاه قافله گردش مى كرد ناگهان عايشه همسر رسول اكرم را ديد كه دست به زير چانه گذاشته و مات و مبهوت نشسته است.

«در آن هنگام هنوز آيه حجاب نازل نشده بود.»

عايشه را شناخت. پيش آمد و سلام كرد و از ماجرا باخبر شد. بى درنگ شتر خود را خوابانيد و عايشه را سوار كرد.

رسول اكرم با ملازمين ركابش كه تقريبا هزار نفر بودند در گرم گاه روز به سايه نخلستان ها پناه بردند و فرود آمدند. شايد تازه فرود آمده بودند كه هنوز كسى از سرگذشت عايشه خبردار نبود.

ناگهان چشمشان به صفوان افتاد كه زنى را بر شتر خود نشانيده و دارد مى آيد.

حيرت زده به سمت صفوان دويدند. وقتى نگاهشان به عايشه افتاد از فرط تعجب سر جا خشك شدند.

پس عايشه در محمل خود نبود؟ پس عايشه عقب مانده بود؟ آيا عمدا خود از قافله وامانده يا... نخستين كسى كه در حق عايشه سخن به ناسزا گفت «عبدالله بن ابى» بود.

و بعد حسان بن ثابت شاعر معروف و بعد مسطح بن اثاثه و بعد «حمنه» دختر «جحش» و بعد زيد بن رفاعه سر و صدايى به راه انداختند.

مى دانيد موضوع چيست، عايشه با صفوان قرار ملاقات گذاشته و عمدا عقب مانده بود تا صفوان از دنبال قافله برسد و دور از اغيار با هم به راز و نياز بنشينند. جوانى و زيبايى عايشه هم به اين حرف ها كمك مى داد.

ولى صفوان و عايشه هيچ كدام از اين زمزمه ها خبر نداشتند. هر دو در حضور پيامبر اكرم خونسردانه جريان را تعريف كردند.

آن قافله شب هنگام به مدينه رسيد.

از قول عايشه

وقتى به مدينه رسيديم تب كردم. از رنج راه سخت خسته و فرسوده بودم و يك سر به خانه پدرم رفتم.

من در حريم نبوت زن محبوبى بودم خاطرم پيش شوهر عالى مقام بسيار عزيز بود. خيلى ناز داشتم خيلى توقع داشتم ولى على رغم ناز و توقع خود، ديدم پيغمبر از اتاقم پاكشيده و اصلا به سراغم نمى آيد. البته به خانه پدرم مى آمد صدايش را مى شنيدم كه از مادرم مى پرسيد:

«احوال بيمار شما چطور است» اما يك قدم به اتاق من پا نمى گذاشت تا از خودم احوال بپرسد. من دليل اين سرگردانى را نمى دانستم. كسى هم به من حرفى نمى زد. تا يك شب.

تقريبا يك ماه از بيماريم گذشته بود. حالم رو به بهبودى مى رفت.

در آن شب با «ام مسطح» به لب چاه رفته بوديم وقتى داشتيم بر مى گشتيم پاى ام مسطح لغزيد. به عادت اقوام عرب وقتى بلغزند به كسى دشنام مى دهند.

ام مسطح گفت:

نفس مسطح: خاك بر سر مسطح.

دو سه بار اين دشنام را تكرار كرد. من پسرش را مى شناختم از مهاجرين اولين بود. شخصيت محترمى بود. با لحن اعتراض گفتم:

به مردى مثل مسطح دشنام مى دهى؟

براى بار چهارم مسطح را به بدى ياد كرد و گفت:

او سزاوار دشنام است.

چرا مگر چه كرده است؟

نگاهى به من انداخت و گفت: پس نمى دانى پسرم چه حرف هايى زده است. و بعد ماجراى «افك» يعنى تهمت را براى من حكايت كرد.

چنان لرزيدم كه بر روى زمين نقش بستم. ام مسطح كه از «رك گويى» خود پشيمان شده بود مرا با زارى زار به خانه رسانيد.

از مادرم پرسيدم اين چه حرفهاست كه مى شنوم و گريه كردم؛ ولى مادرم كه از پاكدامنى من اطمينان داشت، لب به تسلاى من گشود و نام خدا را به زبان آورد:

دخترم غصه دار مباش. خداى تو رضا نخواهد داد كه لكه تهمت بر بى گناهان بماند. زنان خوشگل هميشه هدف تهمت بدخواهان و حسودان قرار دارند.

مع هذا تصميم گرفته بودم انتحار كنم. اين تصميم در من چنان قوت گرفته بود كه پى وسيله خودكشى مى گشتم. به عقيده من آسان تر از هر كار اين بود كه خودم را به چاهى بيندازم.

بيمارى من از نو تجديد شده بود. در اين بار تب من تا درجه هذيان گويى شدت مى گرفت.

اين سر و صدا روزافزون قوى مى شد. خاطر رسول اكرم آزرده شده بود.

دستور فرمود كه على مرتضى و اسامة بن زيد و زينب بنت جحش شرف حضور يابند.

اسامه و زينب بر برائت دامن عايشه گواهى دادند؛ ولى اميرالمؤ منين در عين اينكه عايشه را پاك مى دانست به عرض رسانيد كه چون عايشه زنى تهمت خورده است، مصلحت نيست در رديف زوجات رسول الله قرار داشته باشد.

يا رسول الله! زن كه قحط نيست. اين چه ضرورت است كه حتما با عايشه به سر ببرى و خاطر مقدس تو از اين خاسره عذاب ببيند.

مع هذا اميرالمؤ منين هرگز روا نمى ديد كه چنين نسبتى به عايشه داده شود؛ زيرا اطمينان داشت كه پروردگار متعال رضا نخواهد داد، زنى نابكار در حرم مطهر پيغمبر به سر ببرد.

يا رسول الله! آيا به خاطر داريد آن روز كه نعلين خود را از پاى درآورده بوديد، فرموده بوديد: كه چون پوست اين كفش از لاشه يك حيوان مردار كشيده شده و نجس است، خدا مرا از پوشيدن اين كفش پليد ايمن داشته و به من الهام فرموده آن را از پاى خود در بياورم؟ آيا خداى تو روا مى دارد كه زنى ناپاك در آغوش پاك تو بماند؟

اميرالمؤ منين مانند پيغمبر اكرم از اين شايعات رنج مى برد و چاره اى نمى ديد؛ زيرا بستن زبان مردم كار آسانى نبود.

على مرتضى به اين فكر افتاد كه كار اين ماجرا را با صفوان يعنى آن مرد كه به خيانت متهم بود يكسره كند.

با شمشير كشيده و خشم برآشفته به سراغ صفوان رفت.

صفوان كه على را در برابر خود يافت و به هدفش پى برد، سخت خودش را باخت. خواست فرار كند، پايش لغزيد و به روى زمين نقش بست.

اعراب حجاز تنها به همان پيراهن اكتفا مى داشتند. شلوارى كه ساتر عورتشان باشد به پايشان نبود.

صفوان بر پشت به روى زمين افتاد و پيراهنش به عقب و پايش به هوا رفت.

اين جا ديگر برائت ساحت عايشه و صفوان آشكار شد؛ زيرا اين مرد فاقد آلت رجوليت بود.

و از طرف ديگر پروردگار دانا و بينا عايشه را تبرئه فرمود:

( إِنَّ الَّذِينَ جَاءُوا بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لَا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَالَّذِي تَوَلَّىٰ كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِيمٌ ) (۴۶)

«آن كسان كه اين تهمت را آورده اند، گروهى از شما باشند، نپنداريد كه اين تهمت به زيان شما خواهد بود. اين خيرى است كه به دست شما رسيده و آنان كه لب به گزاف گشوده اند «يعنى عايشه را به ناحق زشتكار ناميده اند» عذاب عظيمى خواهند ديد.»

چه نيكو بود وقتى چنين سخن مى شنوند با حسن ظن بگويند: «اين افك مبين» است. اين تهمتى ناسزاوار است.

چرا به اقامه دليل نپرداختند. چرا چهار شاهد عادل بر خيانت صفوان نسبت به عايشه گواهى ندادند. چون نتوانستند شهادت دهند، چون ناديده لب به هرزه درآيى گشوده اند. در پيشگاه الهى دروغگو شمرده خواهند شد.

اگر نه آن بود كه خداى مهربان بر شما فضل و رحمت روا مى داشت، در كيفر اين گناه بزرگ، عذاب بزرگى بر شما فرود همى آمد.

فقط زبان در دهان همى گردانيد و سخن ناسنجيده ادا كنيد. بى آن كه بدانيد تهمت زنيد و گمان داريد كه اين گزاف ها و ناستوده گويى ها در پيشگاه احديت كوچك و سبك شمرده شود، اين طور نيست. آنچه را كه سبك و كوچك شماريد، در حضرت الوهيت بسيار سنگين و گران باشد.

چه مى شد اگر در برابر اين ياوه گويى ها لب از گفتگو فرو مى بستيد.

فقط به اين جمله قناعت مى كرديد كه خدايا.

( سُبْحَانَكَ هَٰذَا بُهْتَانٌ عَظِيمٌ ) (۴۷)

اين سخن را ابو ايوب انصارى گفته بود:

«هم اكنون پروردگار متعال شما را پند مى دهد كه زنهار به چنين هرزه درآيى ها باز نگرديد و اين سخن را تكرار كنيد و آيات خويش را خداوند عليم و حكيم براى شما آشكار خواهد ساخت...»

و هم در تبرئه عايشه، قرآن مجيد فرموده است:

«آنان كه دوست همى دارند فحشا و فجور در ميان مسلمانان رواج گيرد به عذاب اليم خواهند رسيد.

هم در اين جهان و هم در آن جهان عذاب اليم خواهند ديد. خدا داناست و شما نادانيد.

اگر فضل و رحمت الهى به شما نمى رسيد و اگر پروردگار متعال رؤ وف و رحيم نبود، پيدا بود كه به چه عقوبت دچار مى شديد.»

( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ وَمَنْ يَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ مَا زَكَىٰ مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَدًا وَلَٰكِنَّ اللَّهَ يُزَكِّي مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ) (۴۸)

«شما كه به خداوند بى همتا ايمان آورده ايد از شيطان پيروى مكنيد. آن كس كه از شيطان پيروى مى كند «بايد بداند» شيطان پيروان خود را به سوى فحشا و زشتى ها سوق مى دهد. اگر فضل و رحمت الهى شما را در نمى يافت، هيچ كس از شما پاك نمى شد؛ ولى خداوند دانا و شنوا آنان را كه مشمول مشيت وى باشند، تطهير و تزكيه خواهد فرمود.»

و در انتهاى اين ماجرا كه در سوره مباركه نور ايراد شده مى فرمايد:

( إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ الْغَافِلَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ * يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَأَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُمْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ * يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ وَيَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ * الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ أُولَٰئِكَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا يَقُولُونَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ ) (۴۹)

«اين ياوه گويان كه زنان شوهردار و پاكدامن و مؤ من را به تهمت مى آلايند، در دنيا و آخرت ملعون و مطرود باشند و به عذاب عظيم دچار گردند.

در آن روز زبان ها و دست و پاهايشان بر ضررشان گواهى دهند و كردارشان باز نمايند.

آن روز است كه خداوند قادر و قاهر، دين حق خويش را به آنان باز شناساند و در آن روز خواهند دانست كه خدا حق آشكار است.

زنان ناپاك ويژه مردان ناپاك و مردان ناپاك ويژه زنان ناپاك باشند.

زنان پاك به مردان پاك و مردان پاك به زنان پاك تعلق گيرند و اينانند كه از تهمت اهل تهمت ايمن و پاك مانند و از خداى خود مغفرت و رزق كريم دريافت كنند.»

بدين ترتيب برائت ساحت عايشه آشكار شد و سر و صداى «اصحاب افك» خاتمه يافت.

۸ - تجسم اعمال

در پى اين پاسخ براى سيد، سؤ ال ديگرى پيش آمد و همان دم پرسيد كه : حساب اين همه اعمال خلايق چگونه صورت خواهد گرفت و چگونه مى شود همه اعمال يك عمر انسان از ريز و درشت ، روزى مورد محاسبه قرار گيرد؟!

گوژپشت آهى كشيد و جواب داد: اتفاقا نكته اصلى همين جاست كه هيچ يك از اعمال آدمى در دنيا محو نمى شود و بى آن كه انسان خود بداند، ماءموران الهى بدون وقفه ، همه اعمال حتى نيات او را در دوره حياتش همچون نوار صوتى تصويرى به صورت زنده و گويا در وجودش ضبط مى كنند و اصولا معناى عرصه حيات مادى همين است كه هر پديده هستى در سير كمى و كيفى به سوى كمال در حال تبديل و تبدل است ، يا از ساير پديده هاى پيرامون خود متاءثر مى شود و يا روى آنها تاءثير مى گذارد. و همه پديده ها در هر لحظه با اين فعل و انفعالات ، در حقيقت رويدادها و دگرگونى هاى مختلف وجود خويش را از خود به بروز و ظهور مى رسانند كه با چشم عادى و مادى نمى توان اين تغييرات زنجيره اى را مشاهده و ادراك كرد.

به عبارت ديگر، هر پديده به منزله يك دستگاه دوربين فيلمبردارى خودكار هستى است كه هر تغيير كمى و كيفى وجودش تصويرى از بودن او و نمودى از تسبيح و تقديس او در برابر خالق هستى اوست(١٢) و همه اين تصاوير مختلف از يكسو، ابتدا تغييرات كمى و كيفى او را به صورت حال (فعليت) نشان مى دهد و از سوى ديگر همه رويداد گذشته حياتش را در جايگاه نامرئى يا تاريكخانه وجودش مضبوط نگه مى دارد تا به امر خدا موعد ظهور و تجلى مرحله بعدى او در موقع خود فرا رسد و به نمايش گذاشته شود.(١٣)

صورت هاى مختلف ، گرمى و سردى هوا، رويش گل و گياه ، رشد و نمو موجودات ، زاد و مير در طبيعت و خلاصه از شگفت ترين تغيرات عالى در منظومه شمسى و گردش سال و ماه و هفته و روز و پديد آمدن پى در پى شب و روز و فصول مختلف تا جزئى ترين نمود تغيير هر موجود در هستى مانند شكوفه كوچك سيب و تغيير تدريجى او به رنگ هاى زرد و سرخ در مرحله نهايى ، همه و همه به يك معنا تصاوير دگرگونى هاى مختلف موجودات هستى و مثال زنده و روشن اين قضيه اند.

به اين تعبير بايد گفت : عالم ماده همه اش تصوير است ، تصوير از دگرگونى ها، حادثه ها، زشتى ها و زيبايى ها، بدى ها و خوبى ها و... و چون همه پديده هاى جهان با اراده و مشيت خدا آفريده شده و همه در حيطه قدرت و علم و اراده تسخير او و به تعبيرى ماءمور همان آفريدگارند و مجموعه عالم محضر خداست ، هيچ برگى از درخت نمى افتد، جز اينكه تصويرش در هستى نزد خدا محفوظ و خدا از آن گاه است(١٤)

و آنجا كه پديده اى مانند انسان مكلف است و مسؤ ول ، اعمال و افعالش را علاوه بر غريزه ، قواى ادراكى يا قواى مغزى او انجام مى دهند و نقشه نيت او در كرده هاى او نقش تعيين كننده دارد، كار تصويربردارى از اعمال و كرده هاى وجودش حساس تر مى شود و هيچ عمل خير و شرى از انسان سر نمى زند، جز اينكه آن اعمال و كرده هايش به صورت نامرئى در آرشيو وجود او بايگانى مى شود تا وقتى كه رشته حياتش از دنياى مادى قطع گردد و پرونده عملكردهايش در دنيا بسته شود. هنگامى كه اين اتفاق حتمى روى داد و چشم مادى انسان از كار افتاد، تازه چشم برزخى يا باطن بين او به كار خواهد افتاد و اين زمان آدمى ناظر كرده هاى بايگانى شده خويش است

در حقيقت با مرگ انسان پرده نادانى وى به كنار خواهد رفت او همه آنچه را كه در حيات مادى اش انجام داده ، در يك تصوير كلى مشاهده و ادراك خواهد كرد و نوار ضبط شده اعمالش به كار مى افتد و وجودش گوياى اعمال خير و شر او خواهد شد كه در حياتش ‍ اعم از پنهان و آشكار آنها را انجام داده است ؛ بنابراين اين جا عالم برزخ و به يك معنا عالم كشف و شهود است صورت هاى مختلف اعمال دنيايى انسان در اين عالم به صورت مجسم و مشهود نمايان است و باقيمانده اعمال بعد از حيات او، چون صدقه جاريه ، بدعت يا هر سيئه و حسنه اى كه پايه گذارى كرده ، بعد از او مستمرا به حسابش اضافه و در پرونده اش وارد مى شود تا روز تبلى السرائر (قيامت) فرا رسد و همه كرده هاى او به صورت جزء به جزء، كوچك و بزرگ ، خودكار به صورت بازتاب مجسم چاپ و ظاهر شود و زشتى و زيبايى اعمال هر كس ناباورانه در تصاوير گويا در رستاخيز به تماشاى خود و همه خلايق گذاشته شود.

سيد صادق ، كمى جا به جا شد و با تكان دادن انگشت سبابه گفت : تازه فهميدم ، اين جا چه خبر است بله ، درست است ، عالم برزخ يعنى دوره انتظار و به تعبيرى بازداشت موقت تا برپايى قيامت ، براى انعكاس عينى و ارائه ملموس اعمال دنيا. فضاى برزخى به منزله بازداشتگاه يا اقامتگاه موقت ، جهت تشكيل و تنظيم پرونده و نگهدارى در بايگانى برزخ به منظور استفاده در محكمه قيامت است كه اسناد و مدارك مستند هر كس دسته بندى ، تكميل و جهت طرح در جلسه نهايى دادگاه رستاخيز آماده مى شود، به همين جهت اگر هر فردى از خود صدقه جاريه اى باقى گذاشته باشد و يا از جانب زندگان ، هر كس از فاميل يا بيگانه خيرات و يا طلب مغفرتى در حقش ‍ انجام شود و يا برعكس ، فعل شعرى با مباشرت و يا با قصد سوء و نقشه خائنانه او صورت گرفته و پى آمد بعدى داشته باشد تا آخرين برگ سند حسنه يا سيئه بعد از مرگ به نام او ثبت و در پرونده و ديوان عملش وارد مى شود. بنابراين در برزخ هيچ كس ‍ نمى تواند كرده اش را انكار كند، چرا كه در اين مرحله خود شاهد خير و شر صوتى و تصويرى مستند وجود خويش است تا در قيامت بر اساس همين سند گويا، مورد محاسبه و مواءخذه نهايى قرار گيرد، مگر نه ؟!

گوژپشت كه دانست مسؤوليت خود را انجام داده و به تعهدش عمل كرده است و دريافت كه سيّد صادق موضوع تجسم اعمال را تا حدودى درك كرده و مطلب را گرفته است ، با كمى احساس آرامش گفت : همين طور است !

امّا سيّد صادق كنجكاو كه تازه چيزهايى دستگيرش شده بود، براى اطمينان بيشتر يك بار ديگر اظهار داشت : عجب پس شما هم مرديد! بله ، قبلا گفتم كه من و همه اين اشباح مرده ايم

پس نتيجه اعمالت تو را به اين صورت درآورده است اين طور نيست ؟

بله ، درست فهميدى من تا زنده بودم اين قيافه كج و كوله را نداشتم تو مى توانى بعد از بازگشت ، تصوير دنيايى مرا كه در خانه مان موجود است ببينى و حدس بزنى كه تاكنون بر من چه گذشته است

سيد صادق دوباره از سرنوشت بدكاران پرسيد و گفت : آيا ممكن است ، اين عده گرفتار روزى از اين هول و هراس رهايى پيدا كنند؟

بله ، ممكن است ، ولى بستگى به موقعيت اعمال دارد. همه اينها كه مى بينى تا روزى كه در قيامت محاسبه اعمال صورت گيرد، به لطف و فضل خدا اميدوارند، البته اين نكته را هم بدان كه عده اى از اين بدكاران تا آن روز، هيچ گاه از اين مهلكه نجات نخواهند يافت

سيد، يادش آمد كه گوژپشت گفته ، او هنوز زنده است براى اينكه خاطرش جمع شود، يك بار ديگر همين سؤ ال را تكرار كرد و گفت : آيا به راستى ، من زنده ام ؟

مطمئن باش تو زنده اى چون روح آدم زنده در هنگام خواب كه در پرواز است تحت شرايطى با ساير ارواح زنده و مرده در فضاى مجردات ملاقات ميكند و اين بار كه حتما حادثه اى اتفاق افتاده ، روح ناآرامت تو را تا اين مرحله پيش آورده و گذارت را به اين ديار انداخته است ؛ گفتى ، برزخ گنه كاران ؟!

او پاسخ داد: بله ، قبلا گفتم برزخ گنه كاران من تا به حال هر چه گفتم از برزخ بدكاران برايت گفتم آخر، برزخ اهل ايمان و جايگاه نيكوكاران جداست و ما به دليل محروميت و محدوديت از آن جا بى خبريم فقط گاهى از گشت و گذار نامحدودشان درمى يابيم كه به آنها در آنجا چه مى گذرد و ما در اين جا چه مى كشيم بله ، جايگاه آنها پاكيزه است آنجا اسمش وادى السلام است ، جاى انسانهاى پاك و پرهيزكار. به آنجا وادى ايمن هم مى گويند. شهدا هم در آنجا هستند و جايگاه ويژه دارند، آنها به دليل آزادى و سير و سفر در عوالم مختلف برزخ و بهره مند بودن از نعمتهاى ويژه خداوند، هميشه شاد و خرمند. گستره شادمانى و فضاى روحانى آن بزرگواران و نيكوكاران در برزخ بى نهايت است آن بندگان مخلص با تسليم در برابر حق و شهدا با گذشت از جان خود در راه خدا كارى كردند كه امروز در بهشت برزخى خاص خداوند ماءوى گرفتند و هميشه مهمان محبوب خدايند و از نتيجه كارهاى خوبشان در دنيا، لذت مى برند، لذت !

پس آنچه تاكنون برايت گفتم و تو هم قسمتى از آنها را شاهدى و كشف مى كنى ، مربوط به برزخ گنه كاران است و روحت امشب فقط با ارواح اين گروه مردگان ديدار كرده است يادت باشد كه گفتم بدنت در آن دنيا است و زنده است و تو به دليل وابستگى به آن دوباره به همان جا باز خواهى گشت

سيد صادق گفت : آقا، آيا مى توانم با اينها كه ضجه و ناله مى كنند مثل شما سؤ ال و جواب داشته باشم ؟ گوژپشت جواب داد: بستگى به موقعيت دارد. شايد با بعضى نتوانى ، امّا از مشاهده حال زارشان مى توانى پى ببرى كه به آنها چه مى گذرد.

بخش سوم : كيفر رشوه خوارى

١ - درد دل با همسر

سيد بعد از اينكه گفتگو، تقريبا به رازى بزرگ پى برده و از گذشته اش سخت پشيمان شده بود با دستپاچگى بيشتر به سراغ آنهايى كه نزديك ترش بودند رفت و به يكى از آنها كه لبى آويخته و دستانى مرتعش داشت گفت : آقا، آقا! شما را چه مى شود؟ چرا اين قدر بى تابى مى كنى ؟

آن مرد رنگ پريده كه از شدت ناله و فرياد صداى سيّد را نمى شنيد، با خود مى گفت :

همسرم ! اين جا نيستى تا حال زارم را ببينى اگر چه در دنيا قدرت را ندانستم و با بهانه جويى هاى بى مورد اغلب بر سرت داد و فرياد مى كشيدم و گاهى كتكت مى زدم ، امّا امروز شما بگذر، بزرگوارى كن از خدا بخواه كه از تقصيرات من بگذرد. يادت مى آيد كه بين من و تو بر سر كيفيت زندگى دعوا بود و تو حاضر نبودى براى چند روزه حيات گذرا از مال حرام بخورى ؟ هيچ وقت يادم نمى رود تو بارها...

در اين جا صداى خشن و كريهى رشته افكار سيّد را پاره كرد. او چشمانش را به فضا دوخت تا جهت صدا را پيدا كند كه دهانش از تعجب باز ماند. او چهره مخوفى را كه حدود دو متر قد داشت ديد كه از بالاى سر مرد معذب با اشعه قرمز رنگ به شكل مورب بر سر و صورت او نيزه مى زد و با هر كلمه اى كه از او در فضا موج مى انداخت ، همراه با باز و بسته شدن چشمان او به شدت آزارش ‍ مى داد.

و سيّد از زبان گناهكار شنيد كه او از زبان همسرش مى گويد: «احمد! به تو نگفتم من در جلسات درس عقايد زياد شركت مى كنم رشوه خوارى تحت هر نام ، حرام و از گناهان كبيره است نگذار زندگى مان با پول حرام اداره شود. اگر بچه هايمان از حرام تغذيه كنند در كيفيت رشد و شكل گيرى شخصيت و خلاصه در هويت فردى و ساختار اجتماعى آنان تاءثير خواهد گذاشت آنها چرا بايد به سبب خطاكارى و سهل انگارى هر دويمان فدا شوند؟ خداوند رشوه دهنده و رشوه گيرنده (هر دو) را در قيامت كيفر سخت خواهد داد.»

بعد از پايان نقل قول ، فضا آرام شد و ناشناس ادامه داد: من چقدر لجباز بودم و زير بار نمى رفتم و هميشه مى گفتم : چه اشكالى دارد؟ كسى كه خودش حاضر است بابت انجام دادن كارش به من انعام بدهد يا براى زودتر انجام شدن كارش حق الزحمه اى پرداخت كند كجاى اين عمل حرام است ؟ و تو مى گفتى

مجددا همان وضيعت قبلى تكرار شد و روح برزخى در برابر هجوم اشعه مرموز در امان نماند و با تحمل همه آن عذاب ها از زبان همسرش چنين ادامه داد: «آخر، اشكال همين جاست مردم مى دانند كه اگر به شما و برخى از كاركنان امثال شما در ادارات رشوه ندهند، پرونده شان در جريان نمى افتد. شما در حين انجام دادن كار آنقدر طفره مى روى و ارباب رجوع را امروز و فردا مى كنى كه مردم مجبور شوند مشكلشان را با پارتى و يا با دادن رشوه و جلب رضايت شما حل كنند.»

پس از اندكى سكوت ، ناشناس با دو دست بر سرش كوفت و ناله سر داد: اى واى بر من ، كه چه مشكلاتى براى مردم آفريده ام ! وقتى كه درد دل گناهكار به اين جا رسيد و صادق با چشمان زل زده همه حرفهاى او را شنيد، يك باره از جا كنده شد و بى اختيار فرياد زد: مرد بيچاره ! راستى همسرت اين قدر با خدا بود و تو را از عمل زشتت باز مى داشت ؟!

او آه سردى كشيد و گفت : بله درد من بيشتر همين جاست آن زن فداكار مدام مرا نصيحت مى كرد و عكس العمل ناخوشايند حرام خورى و مكافات آن را بعد از مرگ به ياد مى آورد، امّا من زير بار نمى رفتم همسرم نه تنها مرا از اين بلاى اجتماعى بر حذر مى داشت ، بلكه آن چنان قانع و صرفه جو بود كه نكند من از بابت سختى زندگى و مشكل تاءمين هزينه هاى اضافى به رشوه خوارى كشيده شوم

٢ - من كارمند بودم

سيد صادق سرگردان با طنز گفت : چرا حالا متوجه شدى كه از بابت همان پول هايى كه به قول خودت از مردم رشوه گرفتى ، دارى اين طور عذاب مى كشى ؟

ناشناس آه سرى كشيد و گفت : چگونه باور نكنم ، در حالى كه همه ذرات وجودم صورت حقيقى عذاب را ادراك مى كند. من فعلا در جهنم را به سوى خود گشاده مى بينم و از حرارت آتش آن ، همه هستى ام در التهاب است(١٥) اى واى ، كه در قيامت چه خواهم كشيد و چه سرنوشتى خواهم داشت !

صادق براى تكميل اطلاعات خود با ترديد گفت : هنوز نمى توانم باور كنم آخر چطور ممكن است پولى كه مردم خودشان با ميل و رغبت بابت پيشرفت كارشان مى دادند به گفته شما رشوه تلقى شود و براى آن اين همه عذاب در پى داشته باشد؟

ناشناس ، سرش را به علامت استفهام انكارى تكانى داد و گفت : گفتى با ميل و رغبت ؟ كدام ميل و رغبت ؟ در كجا؟ براى چه منظور و هدفى ؟ آقاى بى خبر، اين گفته من نيست اين قول خدا و پيامبر است(١٦) ، هر چند كه با عملكرد من و امثال من در برخى موارد، مردم چاره اى جز اين نداشتند كه تنها با پارتى بازى يا پرداخت رشوه به حقشان برسند. آخر در حقيقت من و امثال من مقصر بوديم كه آنها نيز به اين گناه آلوده شوند وانگهى من از بابت همان كارى كه از مردم حق حساب مى گرفتم از دولت حقوق مى گرفتم ؛ حق نداشتم به هيچ بهانه اى از بندگان خدا وجهى دريافت كنم(١٧)

صادق با تعجب پرسيد: پس شما كارمند دولت بوديد؟

او با تاءسف گفت : آرى ، من در اداره كارشناس امور... بودم با نظر و ارزيابى مال من بود كه پروانه جواز صادر مى شد. من در كارم خيلى سختگير و بى گذشت بودم ، نه براى اين كه قانون درست اجرا شود. منظورم از آن همه بحث از قانون اين بود كه همه بدانند تا سر كيسه را مثلا شل نكنند مشكلشان حل نمى شود. البته در همان اداره ، كارشناسان با ايمان و وظيفه شناسى هم بودند كه دينارى از مردم حق حساب بگيرند. هميشه بين من و آنها از بابت همين اخاذى و رشوه گيرى شكر آب بود و روزگار مردم با اين اعمال ناپسندم سياه بود. آنها بارها مرا از اين رفتار نامشروع هشدار داده بودند، امّا من هر بار با توجيه و تاءويل و هوچي گرى خاص ، آن انسانهاى پاك و مخلص را به باد انتقاد مى گرفتم و تهديد مى كردم كه حق ندارند در تشخيص و ارزيابى هاى من دخالت كنند.

سيد با نگرانى پرسيد: چرا همان وقت كه همه شما را از زشتى كارت برحذر مى داشتند، چاره كار نكردى ؛ يعنى حرف آنها را نمى فهميدى كه چه مى گويند؟

ناشناس دردمند پاسخ داد: چرا، امّا زشتى و زيبايى اعمال هر كس به ميزان ايمانى است كه از قلبش سرچشمه مى گيرد. وانگهى هر كس بعد از يك غفلت و انجام دادن گناهى فورا بايد به فكر چاره (توبه و جبران) شود. وقتى در پى اولين گناه ، راه بر نفس اماره بسته نشد و تكرار آن به صورت اعتياد درآمد قلب گناهكار تاريك مى شود و خود او هم زشتى آن را براى خود و ديگران با توجيه و تاءويل مى پوشاند! بنابراين ، من حالا خوب مى فهمم ، آن مردان خدا چه مى گفتند و چرا اصرار داشتند مرا از اعمال خلاف شرع و ناپسند رشوه گيرى برخذر دارند.

٣ - حق الزحمه يا رشوه

سيد كه در پايان اين گفتگوى عبرت انگيز با ناشناس ، تازه گرفتارى مردم كوچه و محله شان به اين بليه ناهنجار در برخى از ادارات برايش تداعى شده بود، گفت : پس بى ترديد، برخى از كاركنان دولت كه مستقيم و غير مستقيم به مردم وانمود مى كنند دارند كارشان را راه مى اندازند و از بابت همان خدمت بايد حق الزحمه نيز دريافت كنند، رشوه است ؟

او بى معطلى گفت : من دارم از بدبختى خودم مى نالم و مى سوزم من نمى دانم مردم با چه نيتى چه مى كنند. هر كس مى داند خود چه مى كند و بايد يك روزى مثل من جوابگوى عملش در پيشگاه خداوند باشد. فقط اين نكته را مى دانم كه كارمند دولت بابت كارش از دولت و بيت المال همان مردم حقوق مى گيرد. اگر كارى قانونى است بايد انجام دهد و اگر قانونى نيست انجام دادن آن نيز خلاف مصلحت جامعه است ، پس در هر صورت به هيچ بهانه اى حق ندارد از مردم بابت انجام دادن كارشان چيزى دريافت كند كه اين نوع دريافت چون با برقرار و با چشم داشت قبلى است ، لذا در عرف عمومى به نام هاى مختلف حق الزحمه ، حق حساب ، هديه ، انعامى ، حق التحرير و... رايج است و همه اين اخاذى ها تحت هر نام بر تباهى فرهنگ اجتماعى دامن مى زند و در قالب رشوه ، عملى است حرام و در پيشگاه خدا براى هر دو طرف مستوجب كيفر و مجازات است سيّد با عجله پرسيد: پس هديه موردش كجاست ؟

ناشناس جواب داد: هديه به معناى تحفه و ارمغانى بلاعوض است كه بين انسانها خصوصا دوست و فاميل فقط به قصد ازدياد پيوند و محبت داده مى شود نه به منظور ديگر. وانگهى نيت آدمى در اين قبيل موارد حائز اهميت است تنها در يك مورد (خوب دقت شود) اگر بدون تبانى يا چشم داشت قبلى ، كارى در مجراى درست و قانونى انجام گيرد و صاحب كار فقط به قصد ارج نهادن به حسن عمل كارمند، هديه اى در پايان كار به وى تقديم كند شايد رشوه تلقى نشود، هر چند كه تشخيص مرز اين دو عمل بسيار حساس است و بهتر آن است كه به منظور دور ماندن از مظان تهمت از پرداخت و دريافت اين نوع حق شناسى هم احتراز شود.

و سيّد با علامت تاءييد در دنباله حرف هاى ناشناس با خودش گفت : بله ، درست است كه اين نوع دريافت وجه از مردم رشوه است رشوه كه شاخ و دم ندارد. كارمند رشوه خوار تا توجيهى براى اعمالش نداشته باشد نمى تواند از مردم اخاذى كند. گاهى او با قيافه حق به جانب وانمود مى كند كه متاءسفانه صاحب كار تقاضايش خلاف قانون است و او چون نماينده قانون است ، حق ندارد خلاف قانون عمل كند! بيچاره مردم كه با همين اشكال تراشى ها و ايرادگيرى ها، دچار دردسر مى شوند و براى اينكه در بن بست قانون گير نكنند و پرونده شان به عقب نيفتد با التماس و التجا اصرار مى كنند كه هر طور هست ، ايشان محبت كنند و يك راه قانونى پيدا كنند. آن وقت همين آقاى نماينده ، قانون ، ابتدا بر صاحب پرونده منت مى گذارد، سپس به ميزان وجهى كه از وى دريافت مى كند با ژست مجرى قانون ، مشكل لاينحل ارباب رجوع را مثلا حل مى نمايد.

واى بر چنين كارگزار و نماينده قانون ! راستى چقدر، آدم بايد پست و ضعيف باشد تا بابت اجراى قانون و انجام دادن يك امر قانونى از تشكيلات دولت حقوق بگيرد و در لباس قانون ابتدا، ارباب رجوع را به اصطلاح سنگ قلاب كند و كارش را غير قانونى جلوه دهد، آن وقت (جناب ايشان) براى همان كار غير قانونى مثلا راه قانونى پيدا كند تا بتواند از مردم ، بابت همان كار با نام حق الزحمه رشوه بگيرد. چه بسيار مردمى كه روزانه در ادارات و شركت ها گرفتار اين نوع كاركنان خدا نشناسند كه دارند هر روز به بهانه هاى مختلف هم از توبره مى خورند و هم از آخور! آنها به منزله زالوهاى خون آشامند كه خون مردم را مى مكند، آن وقت نام اين كارشان را مى گذارند انجام وظيفه ! اين قبيل كاركنان انتظار دارند، مردم زحماتشان را ارج نهند و قدر آنها را هم بدانند...

معمولا طرز تفكر آنان اين است كه زندگى خرج دارد، بايد پول درآورد تا خوب آن را گذراند. حالا از چه راهى برايشان فرق نمى كند. برخى از آنان به محض اين كه به پست و مقامى مى رسند، حق مردم را فراموش مى كنند و با توجيهات مختلف از بيت المال مى چاپند و خرج زندگى بى در و دروازه شان مى كنند. با آن كه زمانه و زندگى سراسر پند است ، امّا نمى خواهند بفهمند كه سرانجام روزى انتقام پس خواهند داد. آنان اگر چه ممكن است گاهى در دستگاه باز و گسترده دولتى با حيله و نيرنگ ، چند صباحى از مؤ اخذه بگريزند و مجازات نشوند، امّا نمى پذيرند لابد دليلى دارد كه هرچه به دست مى آورند برايشان بركت ندارد. آيا شده يك بار با خودشان خلوت كنند و از خود بپرسند كه با اين پولهاى مردم كه صرف زندگى مى كنند، مى توانند انتظار داشته باشند فرزند سالم و شايسته اى هم داشته باشند؟ آنها در دنياى خود به اشكال مختلف تاوان پس مى دهند.

ناشناس با همه غصه اى كه وجودش را مى آزرد به حرف آمد و گفت : آقا، شما با كى حرف مى زنيد؟

سيد كمى درنگ كرد و گفت : نمى دانم ، با تو، با آنها، با خودم ! امّا اين را مى دانم كه خوى آدمى اين است تا در زحمت نيفتد عموما همه اعمالش را بر اساس خواسته نفس خويش توجيه مى كند. اكثر آدم ها آنطور كه خود مى خواهند همه چيز را تفسير مى كنند و زندگى را از عينك شخصى خويش مى بينند. اينها حتى اصرار دارند زشتى اعمالشان را جلوه زيبايى بدهند، امّا غافل از اينكه هر عملى عكس العمل خودش را مى طلبد. بارها اتفاق افتاده كه اين قبيل آدم ها در بن بست عجيبى افتادند، امّا هيچ وقت به روى خود نياوردند كه دليل اين همه نابه سامانى زندگى شان چيست ، مثلا با اين همه درآمدى كه دارند چرا بايد گرفتار تنگى معيشت و يا دچار دردسرهاى ديگر شوند و...

ناشناس دنباله آن را گرفت و گفت : آنها با تارهاى ضخيمى كه به دور خود تنيده اند، هيچ وقت معناى درست حيات را درك نمى كنند تا وقتى كه مرگ فرا رسد و پرونده زيستن در دنياى مادى شان بسته شود. اينها بعد از مردن تازه خواهند فهميد چه اتفاقى افتاده است !

٤ - آرزوهاى دور و دراز

سپس ناشناس كه خود را در عذاب حسرت گذشته و رؤ يت منظره هولناك پيچ و تاب آتش چندين گناه بزرگ مى سوخت ، وقتى زمزمه آگاهانه سيّد را تا اين جا همراهى كرد، صيحه اى زد و فرياد كشيد: اى واى بر من و آرزوهاى دور و دراز من !(١٨) اى دل غافل ، چرا ماديات و زرق و برق زندگى برايم هدف بود؟ اى نفس سيه بخت ، يادت هست كه هميشه غبطه كسانى را مى خوردم كه زندگى اشرافى داشتند. آيا يادت هست كه چطور مدام آرزو داشتم مثل آنها خانه نمونه ، اتومبيل لوكس ، اسباب و اثاثيه مدرن و مجموعه اى از وسايل تجملى غير ضرورى داشته باشم امّا... امّا نه تنها به آنها نرسيدم كه خوب شد نرسيدم بلكه همان تفكر و انديشه دنياطلبى كار مرا ساخت و هر اندازه از مال دنيا جمع كردم و به آنها دل بستم ، غير از پاسخگويى بعدى حلال و حرام آنها هم اكنون عذاب خاصى را به دوش مى كشم

بله ، حالا مى فهمم كه زينت ها و زيورهاى مادى و مال دنياست(١٩) و تنها به درد حيات دنيوى مى خورد و براى طالب آن ، به نسبت نگاه و نگرش به آنها كه وسيله تلقى كند يا هدف ، در سفر آخرت بازتاب خواهد داشت و من با آن دلبستگى هاى نفسانى حيات اخروى را از دست دادم آخر، آخر چرا من براى خوشى موهوم چند روزه دنياى فانى ، حيات ابدى خود را تباه كردم ؟ من مى دانم با گناهان سنگينى كه دارم عذابم سنگين است ، خصوصا با رشوه هايى كه از مردم گرفته ام ، تقريبا راه نجات بر من بسته است

پس در ادامه زارى اش دوباره همان گفته هاى قبلى خود را تكرار كرد و به صورت پيام بى حاصل ، خطاب به همسرش گفت : خانم فداكارم ، بيا و به حال من بيچاره رحم كن ، لااقل تو از حقت بگذر شايد تخفيفى در عذابم داده شود. من در شب اول بعد از مرگ به اندازه كافى فشار قبر ديده ام ، حالا مى فهمم كه حق با تو بود. تو خيلى خوب بودى كه براى نجات من ، حتى در برابر تندى ها و دشنام هايم عكس العملى نشان نمى دادى و با شكيبايى خاص مى گفتى : «احمد! تو را به خدا واگذار مى كنم»

و اين جا يك بار ديگر اشعه قرمز، بر سر و صورت وى نيزه مرموز كوبيد و او هم داد مى زد: اى واى ! خداى من خودت رحم كن چقدر بد كردم كه حالا بد مى بينم !

بخش چهارم : قصه زن غيبت كننده و نمام

١ - منظره تاسف بار

سيد كه با كنجكاوى هايش لحظه به لحظه با چشم و گوش ، صداى ناله هاى دردمندان برزخ را تعقيب مى كرد. ضمن تاءسف از گذشته تباه شده ناشناس (احمد) منظره تاءسف بار ديگرى توجهش را جلب كرد. او زنى را ديد كه با ناخن ، صورت سوخته اش را مى خراشد و از شدت غم و درد و افتادن در عذاب وادى برهوت ، زبان خود را مى جود و آب دهانش از دو گوشه لبش بى اختيار جارى است كمى به سمت او پيش رفت تا شايد بهتر ناله او را بشنود و از دردش باخبر شود. او مى گفت :

آه خدا! چه بد كردم ! خداى من بيش از اين رسوايم مكن ! بارها شنيده بودم كه غيبت و سخن چينى حرام و هر دو از گناهان بزرگند. من به اهميت و سختى عذاب آنها پى نمى بردم بارها با خودم مى گفتم : دارم صفت ديگران را مى گويم اما... امّا حالا... اى واى بر من !...

سيد با شگفتى فراوان در ميان حرف هاى آن زن دويد و گفت : مگر گفتن عين صفت ديگران حرام است ؟

زن دردمند ابتدا نگاه مبهم و مجهولى به سيد، سپس با احساس شرم و گناه بيشتر پاسخ داد: كسى كه راضى نباشد، البته كه حرام است و گناه دارد.(٢٠) سيّد دوباره گفت : چه كسى راضى است كه در غيابش بدگويى شود. اگر اين ، درست باشد پس اكثر مردم گرفتارند. مگر نه ؟

زن گناهكار نگاهش را به نقطه نامعلومى مى دوخت ، آن گاه از شدت عذاب ، ناله اى سر داد و گفت : آخر چرا آدمى تا زنده است خودخواه است ! خوب ، بله كه درست است ، بله كه خيلى ها گرفتارند. چطورى ديگران راضى بشوند؟ معلوم است هيچ كس راضى نخواهد شد كه در نبود او از بدى هايش بگويند. براى همين است كه اين پشت سر گويى را حرام و حتى از عمل زشت زنا بالاتر دانسته اند.(٢١)

سيد با شگفتى گفت : يعنى چه ؟ چطور مى شود كه غيبت از زنا شديدتر باشد؟ زن رسوا كه خود سخت آشفته بود، ابتدا نخواست بيشتر چيزى بگويد، امّا با اصرار سيّد خصوصا كه اميدوار شد شايد با ذكر اين حقايق و بيدارى سيد، گشايشى در شكنجه هاى روحى اش حاصل شود، پس لب به بيان مطالب بيشتر باز كرد و گفت : آخر گناه زنا اگر به زور يا محصنه نباشدمربوط به حق خداست و دايره تاءثير اجتماعى آن كمتر، هر چند ازدياد و شيوع آن هم خطرات و نگرانى هاى اجتماعى ديگر دارد، امّا با توبه جدى بيش از مرگ (اگر خدا بخواهد) گناهكار نادم بخشيده مى شود، در حالى كه گناه غيبت ، غير از حق خدا حق مردم هم هست و با توبه بعد از گناه ، غير از خدا جلب رضايت بنده هم لازم است

تاءثير سوء غيبت از همان لحظه وقوع شروع مى شود و ممكن است براى يك مورد آن ، عوارض بدبينى ، بى اعتمادى ، سوء تفاهم ، برافروخته شدن آتش خشم ، قطع رحم ، شعله ور شدن حس انتقام ، ناسزاگويى ، تهمت هاى بعدى ، اختلاف و درگيرى خانوادگى و گاه قبيله اى و اجتماعى و قتل نفس و ساير فجايع را در پى داشته باشد كه عموما هر يك جداگانه از گناهان كبيره اند. تازه اينها پى آمد زيان معنوى است و چه بسا كه زيان مادى آن كمتر از زيان معنوى آن نباشد. پس اگر قبح غيبت از بين برود و در جامعه به صورت يك بيمارى شايع شود، خسارت جبران ناپذير اجتماعى را به دنبال خواهد داشت كه فقط خدا مى داند.

سيد گفت : تا يادم نرفته مى خواهم بدانم مگر گناه زناى به زور و محصنه شديدترند كه شما در ابتدا اشاره و آنها را استثنا كردى ؟

زن گرفتار گفت : بله كه شديدترند! در مواردى كه زنان به زور وادار به زنا مى شوند يا زنانى كه همسر دارند تن به زنا مى دهند، نه تنها عمل زشت زنا صورت مى گيرد كه در حقيقت حقوق انسان هايى نيز مورد تجاوز قرار مى گيرد و به شدت آن مى افزايد.

٢ - طوفان در برزخ

سيد دوباره به حرف اول برگشت و گفت : به نظر شما ريشه اصلى گناه غيبت اين كه اين همه مفسده اجتماعى دارد چيست ؟

زن شوريده ، هنوز پاسخ نداده بود كه يك باره لرزه شديدى همه جا را تكان داد و همراه رعد و برق سنگين ، طوفانى از گرد و خاك به هوا برخاست و متعاقب آن ، فضاى برزخ در تاريكى مطلق فرو رفت و كسى نتوانست جايى را ببيند. صداها و ناله هاى برزخيان در سينه ها حبس شد. سكوت معنا دار محيط در وحشت فزاينده فرو رفت عقلش به جايى نرسيد و خود را ملامت كرد كه نكند اين سؤ الش اين همه وحشت را به وجود آورده است پس خود را تسليم قضا و قدر كرد و در پى آن ، ناگهان آواى بلند ناشناسى در سكوت اسرارآميز برزخ چنين طنين انداخت :

خودخواهى !

سپس دو بار ديگر امّا نه به شدت اول تكرار كرد: خودخواهى ، خودخواهى ! و خاموش شد و متعاقب آن ، طوفان آرام گرفت و همه چيز به حال اول برگشت ناله هاى گنه كاران از سرگرفته شد و هر كس به ميزان رنج و شكنجه عذابش ، جزع و فزع را آغاز كرد.

زن نگون بخت نيز در حالى كه صورتش را مى خراشيد و بر اثر جويدن شى ء ناشناخته اى ، آب دهانش از دو گوشه لبش جارى بود و بوى عفونت آزار دهنده اى مى داد، خطاب به سيّد گفت : حال دريافتى كه ريشه غيبت از چيست ؟ و در پى آن نتوانست راست بماند و پاهايش به جلو قوس برداشت و پشتش هم كمى خم شد.

سيد كه هنوز گيج بود و از جو ترسناك چند لحظه پيش در نيامده بود، با پاسخ زن به خود آمد و گفت : بله بله البته فهميدم كه

و زن حرف او را قطع كرد و گفت : خودخواهى نه تنها ريشه اصلى غيبت كه سرچشمه بسيارى از گناهان است(٢٢)

سيد مجددا گفت :... بله خودخواهى منشاء بسيارى از زشتى ها، كجروى ها، ستم ها و جنايت هاست

و زن ادامه داد: آرى ، اى انسان ، تو را چه شد كه به خداى كريمت مغرور شدى و نافرمانى اش كردى ؟!(٢٣)

و خود او در جواب خويش در حالى كه عده زيادى از برزخيان نيز وى را همراهى مى كردند يك صدا گفتند: خودخواهى

غلغله اى شد. صداى هماهنگ در فضا پيچيد و منظره رعب آورى به وجود آورد و او مجددا با صداى بلند گفت : آدمى چرا ناشكيبا و حريص است؟ (٢٤)

همه يك صدا گفتند: به سبب خودخواهى

و چرا طغيان مى كند و تا خواسته هايش تاءمين نشود دست بردار نيست ؟(٢٥)

جواب اين بود: به دليل خودخواهى

و ادامه داد: بله ، اختلافات زن و شوهر، كشمكش هاى خانوادگى ، نزاع و درگيرى هاى قومى و قبيله اى ، جنگ هاى خونين تاريخى گذشته و حل ، تعصبات فردى و اجتماعى ، افكار و انديشه ناسيوناليستى (ملى گرايى) و... همه اش از يك چيز نشاءت مى گيرد و آن نيست جز يك صدا گفتند:خودخواهى

همه مفاسد اجتماعى و همه گناهان انسان از كوچك و بزرگ و خلاصه ، همه حب و بغض هاى فردى و اجتماعى از يك ريشه آب مى خورند، بله از يك ريشه و آن يعنى حب نفس يا خودخواهى ، خودخواهى !

۸ - تجسم اعمال

در پى اين پاسخ براى سيد، سؤ ال ديگرى پيش آمد و همان دم پرسيد كه : حساب اين همه اعمال خلايق چگونه صورت خواهد گرفت و چگونه مى شود همه اعمال يك عمر انسان از ريز و درشت ، روزى مورد محاسبه قرار گيرد؟!

گوژپشت آهى كشيد و جواب داد: اتفاقا نكته اصلى همين جاست كه هيچ يك از اعمال آدمى در دنيا محو نمى شود و بى آن كه انسان خود بداند، ماءموران الهى بدون وقفه ، همه اعمال حتى نيات او را در دوره حياتش همچون نوار صوتى تصويرى به صورت زنده و گويا در وجودش ضبط مى كنند و اصولا معناى عرصه حيات مادى همين است كه هر پديده هستى در سير كمى و كيفى به سوى كمال در حال تبديل و تبدل است ، يا از ساير پديده هاى پيرامون خود متاءثر مى شود و يا روى آنها تاءثير مى گذارد. و همه پديده ها در هر لحظه با اين فعل و انفعالات ، در حقيقت رويدادها و دگرگونى هاى مختلف وجود خويش را از خود به بروز و ظهور مى رسانند كه با چشم عادى و مادى نمى توان اين تغييرات زنجيره اى را مشاهده و ادراك كرد.

به عبارت ديگر، هر پديده به منزله يك دستگاه دوربين فيلمبردارى خودكار هستى است كه هر تغيير كمى و كيفى وجودش تصويرى از بودن او و نمودى از تسبيح و تقديس او در برابر خالق هستى اوست(١٢) و همه اين تصاوير مختلف از يكسو، ابتدا تغييرات كمى و كيفى او را به صورت حال (فعليت) نشان مى دهد و از سوى ديگر همه رويداد گذشته حياتش را در جايگاه نامرئى يا تاريكخانه وجودش مضبوط نگه مى دارد تا به امر خدا موعد ظهور و تجلى مرحله بعدى او در موقع خود فرا رسد و به نمايش گذاشته شود.(١٣)

صورت هاى مختلف ، گرمى و سردى هوا، رويش گل و گياه ، رشد و نمو موجودات ، زاد و مير در طبيعت و خلاصه از شگفت ترين تغيرات عالى در منظومه شمسى و گردش سال و ماه و هفته و روز و پديد آمدن پى در پى شب و روز و فصول مختلف تا جزئى ترين نمود تغيير هر موجود در هستى مانند شكوفه كوچك سيب و تغيير تدريجى او به رنگ هاى زرد و سرخ در مرحله نهايى ، همه و همه به يك معنا تصاوير دگرگونى هاى مختلف موجودات هستى و مثال زنده و روشن اين قضيه اند.

به اين تعبير بايد گفت : عالم ماده همه اش تصوير است ، تصوير از دگرگونى ها، حادثه ها، زشتى ها و زيبايى ها، بدى ها و خوبى ها و... و چون همه پديده هاى جهان با اراده و مشيت خدا آفريده شده و همه در حيطه قدرت و علم و اراده تسخير او و به تعبيرى ماءمور همان آفريدگارند و مجموعه عالم محضر خداست ، هيچ برگى از درخت نمى افتد، جز اينكه تصويرش در هستى نزد خدا محفوظ و خدا از آن گاه است(١٤)

و آنجا كه پديده اى مانند انسان مكلف است و مسؤ ول ، اعمال و افعالش را علاوه بر غريزه ، قواى ادراكى يا قواى مغزى او انجام مى دهند و نقشه نيت او در كرده هاى او نقش تعيين كننده دارد، كار تصويربردارى از اعمال و كرده هاى وجودش حساس تر مى شود و هيچ عمل خير و شرى از انسان سر نمى زند، جز اينكه آن اعمال و كرده هايش به صورت نامرئى در آرشيو وجود او بايگانى مى شود تا وقتى كه رشته حياتش از دنياى مادى قطع گردد و پرونده عملكردهايش در دنيا بسته شود. هنگامى كه اين اتفاق حتمى روى داد و چشم مادى انسان از كار افتاد، تازه چشم برزخى يا باطن بين او به كار خواهد افتاد و اين زمان آدمى ناظر كرده هاى بايگانى شده خويش است

در حقيقت با مرگ انسان پرده نادانى وى به كنار خواهد رفت او همه آنچه را كه در حيات مادى اش انجام داده ، در يك تصوير كلى مشاهده و ادراك خواهد كرد و نوار ضبط شده اعمالش به كار مى افتد و وجودش گوياى اعمال خير و شر او خواهد شد كه در حياتش ‍ اعم از پنهان و آشكار آنها را انجام داده است ؛ بنابراين اين جا عالم برزخ و به يك معنا عالم كشف و شهود است صورت هاى مختلف اعمال دنيايى انسان در اين عالم به صورت مجسم و مشهود نمايان است و باقيمانده اعمال بعد از حيات او، چون صدقه جاريه ، بدعت يا هر سيئه و حسنه اى كه پايه گذارى كرده ، بعد از او مستمرا به حسابش اضافه و در پرونده اش وارد مى شود تا روز تبلى السرائر (قيامت) فرا رسد و همه كرده هاى او به صورت جزء به جزء، كوچك و بزرگ ، خودكار به صورت بازتاب مجسم چاپ و ظاهر شود و زشتى و زيبايى اعمال هر كس ناباورانه در تصاوير گويا در رستاخيز به تماشاى خود و همه خلايق گذاشته شود.

سيد صادق ، كمى جا به جا شد و با تكان دادن انگشت سبابه گفت : تازه فهميدم ، اين جا چه خبر است بله ، درست است ، عالم برزخ يعنى دوره انتظار و به تعبيرى بازداشت موقت تا برپايى قيامت ، براى انعكاس عينى و ارائه ملموس اعمال دنيا. فضاى برزخى به منزله بازداشتگاه يا اقامتگاه موقت ، جهت تشكيل و تنظيم پرونده و نگهدارى در بايگانى برزخ به منظور استفاده در محكمه قيامت است كه اسناد و مدارك مستند هر كس دسته بندى ، تكميل و جهت طرح در جلسه نهايى دادگاه رستاخيز آماده مى شود، به همين جهت اگر هر فردى از خود صدقه جاريه اى باقى گذاشته باشد و يا از جانب زندگان ، هر كس از فاميل يا بيگانه خيرات و يا طلب مغفرتى در حقش ‍ انجام شود و يا برعكس ، فعل شعرى با مباشرت و يا با قصد سوء و نقشه خائنانه او صورت گرفته و پى آمد بعدى داشته باشد تا آخرين برگ سند حسنه يا سيئه بعد از مرگ به نام او ثبت و در پرونده و ديوان عملش وارد مى شود. بنابراين در برزخ هيچ كس ‍ نمى تواند كرده اش را انكار كند، چرا كه در اين مرحله خود شاهد خير و شر صوتى و تصويرى مستند وجود خويش است تا در قيامت بر اساس همين سند گويا، مورد محاسبه و مواءخذه نهايى قرار گيرد، مگر نه ؟!

گوژپشت كه دانست مسؤوليت خود را انجام داده و به تعهدش عمل كرده است و دريافت كه سيّد صادق موضوع تجسم اعمال را تا حدودى درك كرده و مطلب را گرفته است ، با كمى احساس آرامش گفت : همين طور است !

امّا سيّد صادق كنجكاو كه تازه چيزهايى دستگيرش شده بود، براى اطمينان بيشتر يك بار ديگر اظهار داشت : عجب پس شما هم مرديد! بله ، قبلا گفتم كه من و همه اين اشباح مرده ايم

پس نتيجه اعمالت تو را به اين صورت درآورده است اين طور نيست ؟

بله ، درست فهميدى من تا زنده بودم اين قيافه كج و كوله را نداشتم تو مى توانى بعد از بازگشت ، تصوير دنيايى مرا كه در خانه مان موجود است ببينى و حدس بزنى كه تاكنون بر من چه گذشته است

سيد صادق دوباره از سرنوشت بدكاران پرسيد و گفت : آيا ممكن است ، اين عده گرفتار روزى از اين هول و هراس رهايى پيدا كنند؟

بله ، ممكن است ، ولى بستگى به موقعيت اعمال دارد. همه اينها كه مى بينى تا روزى كه در قيامت محاسبه اعمال صورت گيرد، به لطف و فضل خدا اميدوارند، البته اين نكته را هم بدان كه عده اى از اين بدكاران تا آن روز، هيچ گاه از اين مهلكه نجات نخواهند يافت

سيد، يادش آمد كه گوژپشت گفته ، او هنوز زنده است براى اينكه خاطرش جمع شود، يك بار ديگر همين سؤ ال را تكرار كرد و گفت : آيا به راستى ، من زنده ام ؟

مطمئن باش تو زنده اى چون روح آدم زنده در هنگام خواب كه در پرواز است تحت شرايطى با ساير ارواح زنده و مرده در فضاى مجردات ملاقات ميكند و اين بار كه حتما حادثه اى اتفاق افتاده ، روح ناآرامت تو را تا اين مرحله پيش آورده و گذارت را به اين ديار انداخته است ؛ گفتى ، برزخ گنه كاران ؟!

او پاسخ داد: بله ، قبلا گفتم برزخ گنه كاران من تا به حال هر چه گفتم از برزخ بدكاران برايت گفتم آخر، برزخ اهل ايمان و جايگاه نيكوكاران جداست و ما به دليل محروميت و محدوديت از آن جا بى خبريم فقط گاهى از گشت و گذار نامحدودشان درمى يابيم كه به آنها در آنجا چه مى گذرد و ما در اين جا چه مى كشيم بله ، جايگاه آنها پاكيزه است آنجا اسمش وادى السلام است ، جاى انسانهاى پاك و پرهيزكار. به آنجا وادى ايمن هم مى گويند. شهدا هم در آنجا هستند و جايگاه ويژه دارند، آنها به دليل آزادى و سير و سفر در عوالم مختلف برزخ و بهره مند بودن از نعمتهاى ويژه خداوند، هميشه شاد و خرمند. گستره شادمانى و فضاى روحانى آن بزرگواران و نيكوكاران در برزخ بى نهايت است آن بندگان مخلص با تسليم در برابر حق و شهدا با گذشت از جان خود در راه خدا كارى كردند كه امروز در بهشت برزخى خاص خداوند ماءوى گرفتند و هميشه مهمان محبوب خدايند و از نتيجه كارهاى خوبشان در دنيا، لذت مى برند، لذت !

پس آنچه تاكنون برايت گفتم و تو هم قسمتى از آنها را شاهدى و كشف مى كنى ، مربوط به برزخ گنه كاران است و روحت امشب فقط با ارواح اين گروه مردگان ديدار كرده است يادت باشد كه گفتم بدنت در آن دنيا است و زنده است و تو به دليل وابستگى به آن دوباره به همان جا باز خواهى گشت

سيد صادق گفت : آقا، آيا مى توانم با اينها كه ضجه و ناله مى كنند مثل شما سؤ ال و جواب داشته باشم ؟ گوژپشت جواب داد: بستگى به موقعيت دارد. شايد با بعضى نتوانى ، امّا از مشاهده حال زارشان مى توانى پى ببرى كه به آنها چه مى گذرد.

بخش سوم : كيفر رشوه خوارى

١ - درد دل با همسر

سيد بعد از اينكه گفتگو، تقريبا به رازى بزرگ پى برده و از گذشته اش سخت پشيمان شده بود با دستپاچگى بيشتر به سراغ آنهايى كه نزديك ترش بودند رفت و به يكى از آنها كه لبى آويخته و دستانى مرتعش داشت گفت : آقا، آقا! شما را چه مى شود؟ چرا اين قدر بى تابى مى كنى ؟

آن مرد رنگ پريده كه از شدت ناله و فرياد صداى سيّد را نمى شنيد، با خود مى گفت :

همسرم ! اين جا نيستى تا حال زارم را ببينى اگر چه در دنيا قدرت را ندانستم و با بهانه جويى هاى بى مورد اغلب بر سرت داد و فرياد مى كشيدم و گاهى كتكت مى زدم ، امّا امروز شما بگذر، بزرگوارى كن از خدا بخواه كه از تقصيرات من بگذرد. يادت مى آيد كه بين من و تو بر سر كيفيت زندگى دعوا بود و تو حاضر نبودى براى چند روزه حيات گذرا از مال حرام بخورى ؟ هيچ وقت يادم نمى رود تو بارها...

در اين جا صداى خشن و كريهى رشته افكار سيّد را پاره كرد. او چشمانش را به فضا دوخت تا جهت صدا را پيدا كند كه دهانش از تعجب باز ماند. او چهره مخوفى را كه حدود دو متر قد داشت ديد كه از بالاى سر مرد معذب با اشعه قرمز رنگ به شكل مورب بر سر و صورت او نيزه مى زد و با هر كلمه اى كه از او در فضا موج مى انداخت ، همراه با باز و بسته شدن چشمان او به شدت آزارش ‍ مى داد.

و سيّد از زبان گناهكار شنيد كه او از زبان همسرش مى گويد: «احمد! به تو نگفتم من در جلسات درس عقايد زياد شركت مى كنم رشوه خوارى تحت هر نام ، حرام و از گناهان كبيره است نگذار زندگى مان با پول حرام اداره شود. اگر بچه هايمان از حرام تغذيه كنند در كيفيت رشد و شكل گيرى شخصيت و خلاصه در هويت فردى و ساختار اجتماعى آنان تاءثير خواهد گذاشت آنها چرا بايد به سبب خطاكارى و سهل انگارى هر دويمان فدا شوند؟ خداوند رشوه دهنده و رشوه گيرنده (هر دو) را در قيامت كيفر سخت خواهد داد.»

بعد از پايان نقل قول ، فضا آرام شد و ناشناس ادامه داد: من چقدر لجباز بودم و زير بار نمى رفتم و هميشه مى گفتم : چه اشكالى دارد؟ كسى كه خودش حاضر است بابت انجام دادن كارش به من انعام بدهد يا براى زودتر انجام شدن كارش حق الزحمه اى پرداخت كند كجاى اين عمل حرام است ؟ و تو مى گفتى

مجددا همان وضيعت قبلى تكرار شد و روح برزخى در برابر هجوم اشعه مرموز در امان نماند و با تحمل همه آن عذاب ها از زبان همسرش چنين ادامه داد: «آخر، اشكال همين جاست مردم مى دانند كه اگر به شما و برخى از كاركنان امثال شما در ادارات رشوه ندهند، پرونده شان در جريان نمى افتد. شما در حين انجام دادن كار آنقدر طفره مى روى و ارباب رجوع را امروز و فردا مى كنى كه مردم مجبور شوند مشكلشان را با پارتى و يا با دادن رشوه و جلب رضايت شما حل كنند.»

پس از اندكى سكوت ، ناشناس با دو دست بر سرش كوفت و ناله سر داد: اى واى بر من ، كه چه مشكلاتى براى مردم آفريده ام ! وقتى كه درد دل گناهكار به اين جا رسيد و صادق با چشمان زل زده همه حرفهاى او را شنيد، يك باره از جا كنده شد و بى اختيار فرياد زد: مرد بيچاره ! راستى همسرت اين قدر با خدا بود و تو را از عمل زشتت باز مى داشت ؟!

او آه سردى كشيد و گفت : بله درد من بيشتر همين جاست آن زن فداكار مدام مرا نصيحت مى كرد و عكس العمل ناخوشايند حرام خورى و مكافات آن را بعد از مرگ به ياد مى آورد، امّا من زير بار نمى رفتم همسرم نه تنها مرا از اين بلاى اجتماعى بر حذر مى داشت ، بلكه آن چنان قانع و صرفه جو بود كه نكند من از بابت سختى زندگى و مشكل تاءمين هزينه هاى اضافى به رشوه خوارى كشيده شوم

٢ - من كارمند بودم

سيد صادق سرگردان با طنز گفت : چرا حالا متوجه شدى كه از بابت همان پول هايى كه به قول خودت از مردم رشوه گرفتى ، دارى اين طور عذاب مى كشى ؟

ناشناس آه سرى كشيد و گفت : چگونه باور نكنم ، در حالى كه همه ذرات وجودم صورت حقيقى عذاب را ادراك مى كند. من فعلا در جهنم را به سوى خود گشاده مى بينم و از حرارت آتش آن ، همه هستى ام در التهاب است(١٥) اى واى ، كه در قيامت چه خواهم كشيد و چه سرنوشتى خواهم داشت !

صادق براى تكميل اطلاعات خود با ترديد گفت : هنوز نمى توانم باور كنم آخر چطور ممكن است پولى كه مردم خودشان با ميل و رغبت بابت پيشرفت كارشان مى دادند به گفته شما رشوه تلقى شود و براى آن اين همه عذاب در پى داشته باشد؟

ناشناس ، سرش را به علامت استفهام انكارى تكانى داد و گفت : گفتى با ميل و رغبت ؟ كدام ميل و رغبت ؟ در كجا؟ براى چه منظور و هدفى ؟ آقاى بى خبر، اين گفته من نيست اين قول خدا و پيامبر است(١٦) ، هر چند كه با عملكرد من و امثال من در برخى موارد، مردم چاره اى جز اين نداشتند كه تنها با پارتى بازى يا پرداخت رشوه به حقشان برسند. آخر در حقيقت من و امثال من مقصر بوديم كه آنها نيز به اين گناه آلوده شوند وانگهى من از بابت همان كارى كه از مردم حق حساب مى گرفتم از دولت حقوق مى گرفتم ؛ حق نداشتم به هيچ بهانه اى از بندگان خدا وجهى دريافت كنم(١٧)

صادق با تعجب پرسيد: پس شما كارمند دولت بوديد؟

او با تاءسف گفت : آرى ، من در اداره كارشناس امور... بودم با نظر و ارزيابى مال من بود كه پروانه جواز صادر مى شد. من در كارم خيلى سختگير و بى گذشت بودم ، نه براى اين كه قانون درست اجرا شود. منظورم از آن همه بحث از قانون اين بود كه همه بدانند تا سر كيسه را مثلا شل نكنند مشكلشان حل نمى شود. البته در همان اداره ، كارشناسان با ايمان و وظيفه شناسى هم بودند كه دينارى از مردم حق حساب بگيرند. هميشه بين من و آنها از بابت همين اخاذى و رشوه گيرى شكر آب بود و روزگار مردم با اين اعمال ناپسندم سياه بود. آنها بارها مرا از اين رفتار نامشروع هشدار داده بودند، امّا من هر بار با توجيه و تاءويل و هوچي گرى خاص ، آن انسانهاى پاك و مخلص را به باد انتقاد مى گرفتم و تهديد مى كردم كه حق ندارند در تشخيص و ارزيابى هاى من دخالت كنند.

سيد با نگرانى پرسيد: چرا همان وقت كه همه شما را از زشتى كارت برحذر مى داشتند، چاره كار نكردى ؛ يعنى حرف آنها را نمى فهميدى كه چه مى گويند؟

ناشناس دردمند پاسخ داد: چرا، امّا زشتى و زيبايى اعمال هر كس به ميزان ايمانى است كه از قلبش سرچشمه مى گيرد. وانگهى هر كس بعد از يك غفلت و انجام دادن گناهى فورا بايد به فكر چاره (توبه و جبران) شود. وقتى در پى اولين گناه ، راه بر نفس اماره بسته نشد و تكرار آن به صورت اعتياد درآمد قلب گناهكار تاريك مى شود و خود او هم زشتى آن را براى خود و ديگران با توجيه و تاءويل مى پوشاند! بنابراين ، من حالا خوب مى فهمم ، آن مردان خدا چه مى گفتند و چرا اصرار داشتند مرا از اعمال خلاف شرع و ناپسند رشوه گيرى برخذر دارند.

٣ - حق الزحمه يا رشوه

سيد كه در پايان اين گفتگوى عبرت انگيز با ناشناس ، تازه گرفتارى مردم كوچه و محله شان به اين بليه ناهنجار در برخى از ادارات برايش تداعى شده بود، گفت : پس بى ترديد، برخى از كاركنان دولت كه مستقيم و غير مستقيم به مردم وانمود مى كنند دارند كارشان را راه مى اندازند و از بابت همان خدمت بايد حق الزحمه نيز دريافت كنند، رشوه است ؟

او بى معطلى گفت : من دارم از بدبختى خودم مى نالم و مى سوزم من نمى دانم مردم با چه نيتى چه مى كنند. هر كس مى داند خود چه مى كند و بايد يك روزى مثل من جوابگوى عملش در پيشگاه خداوند باشد. فقط اين نكته را مى دانم كه كارمند دولت بابت كارش از دولت و بيت المال همان مردم حقوق مى گيرد. اگر كارى قانونى است بايد انجام دهد و اگر قانونى نيست انجام دادن آن نيز خلاف مصلحت جامعه است ، پس در هر صورت به هيچ بهانه اى حق ندارد از مردم بابت انجام دادن كارشان چيزى دريافت كند كه اين نوع دريافت چون با برقرار و با چشم داشت قبلى است ، لذا در عرف عمومى به نام هاى مختلف حق الزحمه ، حق حساب ، هديه ، انعامى ، حق التحرير و... رايج است و همه اين اخاذى ها تحت هر نام بر تباهى فرهنگ اجتماعى دامن مى زند و در قالب رشوه ، عملى است حرام و در پيشگاه خدا براى هر دو طرف مستوجب كيفر و مجازات است سيّد با عجله پرسيد: پس هديه موردش كجاست ؟

ناشناس جواب داد: هديه به معناى تحفه و ارمغانى بلاعوض است كه بين انسانها خصوصا دوست و فاميل فقط به قصد ازدياد پيوند و محبت داده مى شود نه به منظور ديگر. وانگهى نيت آدمى در اين قبيل موارد حائز اهميت است تنها در يك مورد (خوب دقت شود) اگر بدون تبانى يا چشم داشت قبلى ، كارى در مجراى درست و قانونى انجام گيرد و صاحب كار فقط به قصد ارج نهادن به حسن عمل كارمند، هديه اى در پايان كار به وى تقديم كند شايد رشوه تلقى نشود، هر چند كه تشخيص مرز اين دو عمل بسيار حساس است و بهتر آن است كه به منظور دور ماندن از مظان تهمت از پرداخت و دريافت اين نوع حق شناسى هم احتراز شود.

و سيّد با علامت تاءييد در دنباله حرف هاى ناشناس با خودش گفت : بله ، درست است كه اين نوع دريافت وجه از مردم رشوه است رشوه كه شاخ و دم ندارد. كارمند رشوه خوار تا توجيهى براى اعمالش نداشته باشد نمى تواند از مردم اخاذى كند. گاهى او با قيافه حق به جانب وانمود مى كند كه متاءسفانه صاحب كار تقاضايش خلاف قانون است و او چون نماينده قانون است ، حق ندارد خلاف قانون عمل كند! بيچاره مردم كه با همين اشكال تراشى ها و ايرادگيرى ها، دچار دردسر مى شوند و براى اينكه در بن بست قانون گير نكنند و پرونده شان به عقب نيفتد با التماس و التجا اصرار مى كنند كه هر طور هست ، ايشان محبت كنند و يك راه قانونى پيدا كنند. آن وقت همين آقاى نماينده ، قانون ، ابتدا بر صاحب پرونده منت مى گذارد، سپس به ميزان وجهى كه از وى دريافت مى كند با ژست مجرى قانون ، مشكل لاينحل ارباب رجوع را مثلا حل مى نمايد.

واى بر چنين كارگزار و نماينده قانون ! راستى چقدر، آدم بايد پست و ضعيف باشد تا بابت اجراى قانون و انجام دادن يك امر قانونى از تشكيلات دولت حقوق بگيرد و در لباس قانون ابتدا، ارباب رجوع را به اصطلاح سنگ قلاب كند و كارش را غير قانونى جلوه دهد، آن وقت (جناب ايشان) براى همان كار غير قانونى مثلا راه قانونى پيدا كند تا بتواند از مردم ، بابت همان كار با نام حق الزحمه رشوه بگيرد. چه بسيار مردمى كه روزانه در ادارات و شركت ها گرفتار اين نوع كاركنان خدا نشناسند كه دارند هر روز به بهانه هاى مختلف هم از توبره مى خورند و هم از آخور! آنها به منزله زالوهاى خون آشامند كه خون مردم را مى مكند، آن وقت نام اين كارشان را مى گذارند انجام وظيفه ! اين قبيل كاركنان انتظار دارند، مردم زحماتشان را ارج نهند و قدر آنها را هم بدانند...

معمولا طرز تفكر آنان اين است كه زندگى خرج دارد، بايد پول درآورد تا خوب آن را گذراند. حالا از چه راهى برايشان فرق نمى كند. برخى از آنان به محض اين كه به پست و مقامى مى رسند، حق مردم را فراموش مى كنند و با توجيهات مختلف از بيت المال مى چاپند و خرج زندگى بى در و دروازه شان مى كنند. با آن كه زمانه و زندگى سراسر پند است ، امّا نمى خواهند بفهمند كه سرانجام روزى انتقام پس خواهند داد. آنان اگر چه ممكن است گاهى در دستگاه باز و گسترده دولتى با حيله و نيرنگ ، چند صباحى از مؤ اخذه بگريزند و مجازات نشوند، امّا نمى پذيرند لابد دليلى دارد كه هرچه به دست مى آورند برايشان بركت ندارد. آيا شده يك بار با خودشان خلوت كنند و از خود بپرسند كه با اين پولهاى مردم كه صرف زندگى مى كنند، مى توانند انتظار داشته باشند فرزند سالم و شايسته اى هم داشته باشند؟ آنها در دنياى خود به اشكال مختلف تاوان پس مى دهند.

ناشناس با همه غصه اى كه وجودش را مى آزرد به حرف آمد و گفت : آقا، شما با كى حرف مى زنيد؟

سيد كمى درنگ كرد و گفت : نمى دانم ، با تو، با آنها، با خودم ! امّا اين را مى دانم كه خوى آدمى اين است تا در زحمت نيفتد عموما همه اعمالش را بر اساس خواسته نفس خويش توجيه مى كند. اكثر آدم ها آنطور كه خود مى خواهند همه چيز را تفسير مى كنند و زندگى را از عينك شخصى خويش مى بينند. اينها حتى اصرار دارند زشتى اعمالشان را جلوه زيبايى بدهند، امّا غافل از اينكه هر عملى عكس العمل خودش را مى طلبد. بارها اتفاق افتاده كه اين قبيل آدم ها در بن بست عجيبى افتادند، امّا هيچ وقت به روى خود نياوردند كه دليل اين همه نابه سامانى زندگى شان چيست ، مثلا با اين همه درآمدى كه دارند چرا بايد گرفتار تنگى معيشت و يا دچار دردسرهاى ديگر شوند و...

ناشناس دنباله آن را گرفت و گفت : آنها با تارهاى ضخيمى كه به دور خود تنيده اند، هيچ وقت معناى درست حيات را درك نمى كنند تا وقتى كه مرگ فرا رسد و پرونده زيستن در دنياى مادى شان بسته شود. اينها بعد از مردن تازه خواهند فهميد چه اتفاقى افتاده است !

٤ - آرزوهاى دور و دراز

سپس ناشناس كه خود را در عذاب حسرت گذشته و رؤ يت منظره هولناك پيچ و تاب آتش چندين گناه بزرگ مى سوخت ، وقتى زمزمه آگاهانه سيّد را تا اين جا همراهى كرد، صيحه اى زد و فرياد كشيد: اى واى بر من و آرزوهاى دور و دراز من !(١٨) اى دل غافل ، چرا ماديات و زرق و برق زندگى برايم هدف بود؟ اى نفس سيه بخت ، يادت هست كه هميشه غبطه كسانى را مى خوردم كه زندگى اشرافى داشتند. آيا يادت هست كه چطور مدام آرزو داشتم مثل آنها خانه نمونه ، اتومبيل لوكس ، اسباب و اثاثيه مدرن و مجموعه اى از وسايل تجملى غير ضرورى داشته باشم امّا... امّا نه تنها به آنها نرسيدم كه خوب شد نرسيدم بلكه همان تفكر و انديشه دنياطلبى كار مرا ساخت و هر اندازه از مال دنيا جمع كردم و به آنها دل بستم ، غير از پاسخگويى بعدى حلال و حرام آنها هم اكنون عذاب خاصى را به دوش مى كشم

بله ، حالا مى فهمم كه زينت ها و زيورهاى مادى و مال دنياست(١٩) و تنها به درد حيات دنيوى مى خورد و براى طالب آن ، به نسبت نگاه و نگرش به آنها كه وسيله تلقى كند يا هدف ، در سفر آخرت بازتاب خواهد داشت و من با آن دلبستگى هاى نفسانى حيات اخروى را از دست دادم آخر، آخر چرا من براى خوشى موهوم چند روزه دنياى فانى ، حيات ابدى خود را تباه كردم ؟ من مى دانم با گناهان سنگينى كه دارم عذابم سنگين است ، خصوصا با رشوه هايى كه از مردم گرفته ام ، تقريبا راه نجات بر من بسته است

پس در ادامه زارى اش دوباره همان گفته هاى قبلى خود را تكرار كرد و به صورت پيام بى حاصل ، خطاب به همسرش گفت : خانم فداكارم ، بيا و به حال من بيچاره رحم كن ، لااقل تو از حقت بگذر شايد تخفيفى در عذابم داده شود. من در شب اول بعد از مرگ به اندازه كافى فشار قبر ديده ام ، حالا مى فهمم كه حق با تو بود. تو خيلى خوب بودى كه براى نجات من ، حتى در برابر تندى ها و دشنام هايم عكس العملى نشان نمى دادى و با شكيبايى خاص مى گفتى : «احمد! تو را به خدا واگذار مى كنم»

و اين جا يك بار ديگر اشعه قرمز، بر سر و صورت وى نيزه مرموز كوبيد و او هم داد مى زد: اى واى ! خداى من خودت رحم كن چقدر بد كردم كه حالا بد مى بينم !

بخش چهارم : قصه زن غيبت كننده و نمام

١ - منظره تاسف بار

سيد كه با كنجكاوى هايش لحظه به لحظه با چشم و گوش ، صداى ناله هاى دردمندان برزخ را تعقيب مى كرد. ضمن تاءسف از گذشته تباه شده ناشناس (احمد) منظره تاءسف بار ديگرى توجهش را جلب كرد. او زنى را ديد كه با ناخن ، صورت سوخته اش را مى خراشد و از شدت غم و درد و افتادن در عذاب وادى برهوت ، زبان خود را مى جود و آب دهانش از دو گوشه لبش بى اختيار جارى است كمى به سمت او پيش رفت تا شايد بهتر ناله او را بشنود و از دردش باخبر شود. او مى گفت :

آه خدا! چه بد كردم ! خداى من بيش از اين رسوايم مكن ! بارها شنيده بودم كه غيبت و سخن چينى حرام و هر دو از گناهان بزرگند. من به اهميت و سختى عذاب آنها پى نمى بردم بارها با خودم مى گفتم : دارم صفت ديگران را مى گويم اما... امّا حالا... اى واى بر من !...

سيد با شگفتى فراوان در ميان حرف هاى آن زن دويد و گفت : مگر گفتن عين صفت ديگران حرام است ؟

زن دردمند ابتدا نگاه مبهم و مجهولى به سيد، سپس با احساس شرم و گناه بيشتر پاسخ داد: كسى كه راضى نباشد، البته كه حرام است و گناه دارد.(٢٠) سيّد دوباره گفت : چه كسى راضى است كه در غيابش بدگويى شود. اگر اين ، درست باشد پس اكثر مردم گرفتارند. مگر نه ؟

زن گناهكار نگاهش را به نقطه نامعلومى مى دوخت ، آن گاه از شدت عذاب ، ناله اى سر داد و گفت : آخر چرا آدمى تا زنده است خودخواه است ! خوب ، بله كه درست است ، بله كه خيلى ها گرفتارند. چطورى ديگران راضى بشوند؟ معلوم است هيچ كس راضى نخواهد شد كه در نبود او از بدى هايش بگويند. براى همين است كه اين پشت سر گويى را حرام و حتى از عمل زشت زنا بالاتر دانسته اند.(٢١)

سيد با شگفتى گفت : يعنى چه ؟ چطور مى شود كه غيبت از زنا شديدتر باشد؟ زن رسوا كه خود سخت آشفته بود، ابتدا نخواست بيشتر چيزى بگويد، امّا با اصرار سيّد خصوصا كه اميدوار شد شايد با ذكر اين حقايق و بيدارى سيد، گشايشى در شكنجه هاى روحى اش حاصل شود، پس لب به بيان مطالب بيشتر باز كرد و گفت : آخر گناه زنا اگر به زور يا محصنه نباشدمربوط به حق خداست و دايره تاءثير اجتماعى آن كمتر، هر چند ازدياد و شيوع آن هم خطرات و نگرانى هاى اجتماعى ديگر دارد، امّا با توبه جدى بيش از مرگ (اگر خدا بخواهد) گناهكار نادم بخشيده مى شود، در حالى كه گناه غيبت ، غير از حق خدا حق مردم هم هست و با توبه بعد از گناه ، غير از خدا جلب رضايت بنده هم لازم است

تاءثير سوء غيبت از همان لحظه وقوع شروع مى شود و ممكن است براى يك مورد آن ، عوارض بدبينى ، بى اعتمادى ، سوء تفاهم ، برافروخته شدن آتش خشم ، قطع رحم ، شعله ور شدن حس انتقام ، ناسزاگويى ، تهمت هاى بعدى ، اختلاف و درگيرى خانوادگى و گاه قبيله اى و اجتماعى و قتل نفس و ساير فجايع را در پى داشته باشد كه عموما هر يك جداگانه از گناهان كبيره اند. تازه اينها پى آمد زيان معنوى است و چه بسا كه زيان مادى آن كمتر از زيان معنوى آن نباشد. پس اگر قبح غيبت از بين برود و در جامعه به صورت يك بيمارى شايع شود، خسارت جبران ناپذير اجتماعى را به دنبال خواهد داشت كه فقط خدا مى داند.

سيد گفت : تا يادم نرفته مى خواهم بدانم مگر گناه زناى به زور و محصنه شديدترند كه شما در ابتدا اشاره و آنها را استثنا كردى ؟

زن گرفتار گفت : بله كه شديدترند! در مواردى كه زنان به زور وادار به زنا مى شوند يا زنانى كه همسر دارند تن به زنا مى دهند، نه تنها عمل زشت زنا صورت مى گيرد كه در حقيقت حقوق انسان هايى نيز مورد تجاوز قرار مى گيرد و به شدت آن مى افزايد.

٢ - طوفان در برزخ

سيد دوباره به حرف اول برگشت و گفت : به نظر شما ريشه اصلى گناه غيبت اين كه اين همه مفسده اجتماعى دارد چيست ؟

زن شوريده ، هنوز پاسخ نداده بود كه يك باره لرزه شديدى همه جا را تكان داد و همراه رعد و برق سنگين ، طوفانى از گرد و خاك به هوا برخاست و متعاقب آن ، فضاى برزخ در تاريكى مطلق فرو رفت و كسى نتوانست جايى را ببيند. صداها و ناله هاى برزخيان در سينه ها حبس شد. سكوت معنا دار محيط در وحشت فزاينده فرو رفت عقلش به جايى نرسيد و خود را ملامت كرد كه نكند اين سؤ الش اين همه وحشت را به وجود آورده است پس خود را تسليم قضا و قدر كرد و در پى آن ، ناگهان آواى بلند ناشناسى در سكوت اسرارآميز برزخ چنين طنين انداخت :

خودخواهى !

سپس دو بار ديگر امّا نه به شدت اول تكرار كرد: خودخواهى ، خودخواهى ! و خاموش شد و متعاقب آن ، طوفان آرام گرفت و همه چيز به حال اول برگشت ناله هاى گنه كاران از سرگرفته شد و هر كس به ميزان رنج و شكنجه عذابش ، جزع و فزع را آغاز كرد.

زن نگون بخت نيز در حالى كه صورتش را مى خراشيد و بر اثر جويدن شى ء ناشناخته اى ، آب دهانش از دو گوشه لبش جارى بود و بوى عفونت آزار دهنده اى مى داد، خطاب به سيّد گفت : حال دريافتى كه ريشه غيبت از چيست ؟ و در پى آن نتوانست راست بماند و پاهايش به جلو قوس برداشت و پشتش هم كمى خم شد.

سيد كه هنوز گيج بود و از جو ترسناك چند لحظه پيش در نيامده بود، با پاسخ زن به خود آمد و گفت : بله بله البته فهميدم كه

و زن حرف او را قطع كرد و گفت : خودخواهى نه تنها ريشه اصلى غيبت كه سرچشمه بسيارى از گناهان است(٢٢)

سيد مجددا گفت :... بله خودخواهى منشاء بسيارى از زشتى ها، كجروى ها، ستم ها و جنايت هاست

و زن ادامه داد: آرى ، اى انسان ، تو را چه شد كه به خداى كريمت مغرور شدى و نافرمانى اش كردى ؟!(٢٣)

و خود او در جواب خويش در حالى كه عده زيادى از برزخيان نيز وى را همراهى مى كردند يك صدا گفتند: خودخواهى

غلغله اى شد. صداى هماهنگ در فضا پيچيد و منظره رعب آورى به وجود آورد و او مجددا با صداى بلند گفت : آدمى چرا ناشكيبا و حريص است؟ (٢٤)

همه يك صدا گفتند: به سبب خودخواهى

و چرا طغيان مى كند و تا خواسته هايش تاءمين نشود دست بردار نيست ؟(٢٥)

جواب اين بود: به دليل خودخواهى

و ادامه داد: بله ، اختلافات زن و شوهر، كشمكش هاى خانوادگى ، نزاع و درگيرى هاى قومى و قبيله اى ، جنگ هاى خونين تاريخى گذشته و حل ، تعصبات فردى و اجتماعى ، افكار و انديشه ناسيوناليستى (ملى گرايى) و... همه اش از يك چيز نشاءت مى گيرد و آن نيست جز يك صدا گفتند:خودخواهى

همه مفاسد اجتماعى و همه گناهان انسان از كوچك و بزرگ و خلاصه ، همه حب و بغض هاى فردى و اجتماعى از يك ريشه آب مى خورند، بله از يك ريشه و آن يعنى حب نفس يا خودخواهى ، خودخواهى !


9

10

11

12

13

14

15

16

17

18