نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)0%

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نویسنده: جواد فاضل
گروه:

مشاهدات: 14949
دانلود: 2120

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14949 / دانلود: 2120
اندازه اندازه اندازه
نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

فصل دوازدهم: حجة الوداع

رسول اكرم پس از هجرت سه بار به زيارت كعبه عزيمت فرمود؛ ولى در اين سه بار بيش از دوبار به اداى مناسك حج دست نيافت.

زيرا در نخستين سفر، مشركان قريش بنا به معاهده «حديبيه» نگذاشتند موكب پيامبر به مكه برسد.

البته در فتح مكه رسول الله خانه خدا را طواف فرمود؛ ولى چون آن موسم موسم حج نبود، نمى توان از آن سفر به عنوان سفر حج ياد كرد.

به سال دهم هجرت رسول اكرم تصميم گرفت كه در موسم حج به سوى مكه عزيمت فرمايد و در اين هنگام شهر مكه، شهرى از شهرستان هاى اسلام بود و «عتاب بن اسيد» از طرف پيامبر بر مكه حكومت مى كرد.

كاروانى كه به نام ايفاى مراسم حج از مدينه حركت مى كرد، كاروان سالارى همچون محمد بن عبدالله رسول الله با خود داشت و مسلم است كه يك چنين كاروان بسيار عظيم و بسيار شكوهمند خواهد بود.

گفته مى شود كه در اين سفر صد و بيست و چهار هزار مرد و زن در ركاب پيامبر به سوى مكه روى آورده بودند.

فرياد:

«لبيك، اللهم لبيك. لبيك لا شريك لك لبيك ان الحمد و النعمة و الملك لك لا شريك لك لبيك. لبيك اله الحق »

از گلوى صد و بيست و چهار هزار انسان مسلمان در و دشت را به لرزه در آورده بود.

«پروردگارا! تو را اجابت مى كنم. به نداى تو جواب مى دهم.

دعوت تو را مى پذيرم. تو پروردگار بى همتايى. ستايش و انعام آن ذات اقدس تو است. پادشاهى سزاوار تو است. اى خداى بى همتا. اى حقيقت حق. تو را اجابت مى كنم. به دعوت تو پاسخ قبول مى گويم.»

اين كاروان از مدينه به سوى مكه روى نهاد و با همين شكوه و حشمت، شهر مكه را از عظمت اسلام لبريز ساخت.

مكه اى كه تا چند سال پيش بتكده اعراب بود، در سال دهم هجرت همچون قرص خورشيد در فروغ توحيد و فضيلت مى درخشيد.

ديگر از بت ها و بتكده ها نشانى نبود. همه جا سخن از لا اله الا الله و محمد رسول الله بود.

در خانه كعبه، ديگر «عزى» و «هبل» تكيه به ديوار نداشتند.

ديگر خانه كعبه، مقدس ترين خانه هاى جهان با شنيع ترين آلودگى هاى اجتماعى بشر آلايشى نداشت.

وقتى كه رسول الله با اين ازدحام عجيب به «باب بنى شيبه» رسيد، خانه كعبه پديدار شد. رو به آسمان ها كرد و گفت:

«اللهم زد هذالبيت تعظيما و تشريفا و تكريما و مهابة و زد من عظمته ممن حجه و اعتمره و تشريفا و تكريما

«خداوندا! بر عظمت و كرامت و ابهت اين خانه بيفزاى

خداوندا! هر چه بر تعداد حج گزاران افزوده مى شود، شرافت و احترام اين خانه را نيز افزون ساز»

( رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیَا حَسَنَةً وَفِی الآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ ) (۶۴)

رسول اكرم به روز يك شنبه سوم ماه ذى الحجه به مكه نزول اجلال فرمود و تا روز پنج شنبه هشتم ذى الحجه در مكه اقامت داشت، در روز پنج شنبه به هنگام زوال خورشيد غسل كرد و به منا رفت و نمازهاى ظهر و عصر و مغرب و عشا را در منا گزاشت و شب را هم در منا به روز رسانيد و روز جمعه كه روز عرفه بود با انبوه عظيمى از قريش و قبايل ديگر از منا به عرفات رفت و در صحراى عرفات اين خطابه را ايراد فرمود:

«همه نعمت از او رسد و همه نيكى ها و نيكويى ها بدو بازگردد. از شر نفس ‍ خويش به خدا پناه مى بريم؛ زيرا هرچه مى انديشيم دشمنى از خويشتن بى باك تر و بى رحم تر نمى شناسيم.

از گناهان خويش به خدا پناه مى آوريم و هم از ذات اقدس وى مغفرت و مرحمت مى جوييم.

آن را كه خدا هدايت فرمايد، هرگز كس نتواند گمراه كند و آن كس كه از نعمت هدايت الهى محروم بماند با هيچ راهنمايى به سر منزل مقصود نخواهد رسيد.

«و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله »

به يگانگى پروردگار خود گواهى مى دهم و عبوديت و رسالت خويش را هم تصديق مى دارم.

نخستين وصيت من به شما اى بندگان خداى! وصيت به تقوى و پارسايى است.

من شما را به سوى نيكوكارى دعوت مى كنم. من شما را به سوى خيرات و فضايل مى رانم. از من بشنويد، از من بپذيريد، فرصت امروز را غنيمت شماريد؛ زيرا گمان ندارم كه در سال ديگر بتوانيد مرا در اين مقام بيابيد.

اى بنى آدم! من قانون ربا را كه در مكاسب جاهليت برقرار بود منسوخ ساخته ام و من بيش از همه چيز ربايى را كه عباس بن عبدالمطلب در معاملات مقرر مى داشته ابطال كرده ام.

رباخوار در مذهب من ناستوده و گناهكار است. هر چند عموى من عباس ‍ ابن عبدالمطلب باشد.

هر چه خون، كه در جاهليت به خاك ريخت، همه را در زير پاى خود پايمال ساخته ام، هر چند آن خون، خون حارث بن ربيعة بن عبدالمطلب باشد.

نظامات و مقررات جاهليت يك جا در مذهب من منسوخ است، مگر پرده دارى خانه كعبه و سقايت حجاج كه همچنان در دين اسلام محترم خواهد ماند.

آن كس كه ديگرى را به عمد از ميان بردارد قصاصش قتل است و اگر عمل قتل عمدا صورت نگيرد، خون بهاى مقتول صد شتر نر خواهد بود.

اى بنى آدم! اهريمن ناپاك بسيار آرزومند بود كه معبود شما باشد؛ اما به اين آرزو دست نيافت، ولى چون خويشتن را در ميان آدم مطاع يافت، شادمان شد و به همين عنوان رضا داد و قناعت كرد. اين شما هستيد كه بايد از اطاعت وى سرباز زنيد و دشمن خويش را مطاع خويش نشماريد.

اى بنى آدم! شمار ماه ها به دوازده ماه در مذهب من قرار يافته و در اين دوازده ماه چهار ماه حرام باشد.

از اين چهار ماه، سه ماه متوالى ذى القعده و ذى الحجه و محرم است و آن يك ماه كه فرد افتاده نامش رجب است. رجبى كه ميان جمادى و شعبان قرار دارد.

اى بنى آدم! از زنان بر مردان و مردان بر زنان در مذهب من حقى مسلم و معين دارند كه بايد خواه و ناخواه اين حق را رعايت كنند.

تكليف زنان اين است كه جز شوهر خويش كس را به خويشتن راه ندهند. جز با رضاى شوهر خود در خانه اش را به روى كس نگشايد. دامن به فحشاء و فجور نيالايند. و اگر چنين كنند ابتدا از معاشرت شوهر محروم خواهند ماند و بعد از محبت وى بى بهره خواهند شد و بعد پيمان همسريشان پايمال خواهد بود.

و در برابر اين تكليف، تكليف شما كه مرد هستيد و شوهر هستيد، انجام وظايف يك مرد زن دار است.

مرد زن دار مكلف است كه خوراك و پوشاك همسر خويش را به مقتضاى محيط تاءمين سازد.

زن موظف است كه شخصيت خود را در شخصيت شوهر خويش محو بشمارد و شما كه مرد هستيد، وظيفه داريد زن خويش را امانت خدا بشماريد و اين امانت گرانمايه را عزيز و گرامى بداريد.

اى مردم! من مسلمانان را به نام اسلام با پيوند برادرى به هم بسته ام و روا نمى دارم كه هيچ برادر جز با رضاى برادر خويش دست به مال وى دراز كند.

زنهار پس از مرگ من به خوى جاهليت بازنگرديد و كفر را به جاى اسلام ننشانيد. به روى هم شمشير مكشيد. من شما را گمراه و سرگردان نخواهم گذاشت. من در ميان شما يادگارى نهادم كه اگر گوش به فرمانش بداريد هرگز از صراط مستقيم انحراف نخواهيد گرفت. آن يادگار مقدس كه تا روز رستاخيز بر شما حكومت مطلق دارد كتاب كريم خداست.

اى بنى آدم! خداى شما يگانه و پدر شما يكى است. همه را آفريدگار جهان آفريده و همگان از آدم به وجود آمده ايد و گل آدم هم از خاك سرشته شده بود.

همه خاكيد و همه به پروردگار پاك باز خواهيد گشت.

تنها آن كس در ميان شما محترم و مكرم است كه پارسا باشد. هر كسى پارساتر در پيشگاه الهى عزيزتر و گرامى تر است.

اى آنان كه در اين سرزمين سخنان مرا مى شنويد، به مردمى كه حضور ندارند ابلاغ كنيد. بايد ملت اسلام بداند كه هيچ كس در مال خويش، بيش ‍ از يك ثلث نتواند وصيت كند. زيرا آنچه را كه بر جاى مى گذارد به وارث وى خواهد رسيد.

هيچ كس به عنوان زنا حق ندارد فرزند ديگران را فرزند خويش بشمارد؛ زيرا فرزند از آن خانواده است و نصيب زناكار سنگ رجم مى باشد.

آن فرومايه كه دوست مى دارد از خانواده خويش بگسلد و با مردى زناكار بپيوندد همواره ملعون و مطرود خواهد بود.

والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته.

رسول اكرم به روز چهارشنبه چهاردهم ماه ذى الحجه براى آخرين بار خانه مقدس كعبه را طواف فرمود و با كعبه وداع گفت و سپس دستور داد كه از مكه رخت به سوى مدينه كشند.

و به همين جهت اين حج را حجة الوداع نامند. رسول الله نيز در خطابه غراى خويش به اين نكته غم انگيز اشارت داده است كه فرمود:

«لعلى لا القاكم بعد عامى هذا »

گمان دارم پس از امسال، ديگر شما را ديدار نكنم.

اين گمان نبود، اين يك پيش گويى عميقى بود كه ريشه از وحى و الهام مى گرفت.

رسول اكرم به اعتبار همين اطلاع با خانه كعبه به نام وداع طواف كرد و به روز چهاردهم ماه رو به سوى مدينه نهاد.

ارباب نظر احساس مى كردند كه رسول اكرم محرمانه نگران است. چنين مى نمايد كه رازى ناراحت كننده در سينه دارد و ناگزير است اين راز را فاش ‍ سازد؛ اما از مقتضيات محيط مطمئن نيست.

اين سفر، سفر وداع است. بايد تكليف تبليغ در اين سفر به حد كمال رسد. بايد گفتنى ها هر چه هست گفته شود. بايد ملت مسلمان آنچه را شايسته شنيدن است بشنود. مع هذا محيط مساعد و مناسب نيست.

در منزل «كراع عميم» كه از اراضى «عسفان» به شمار مى رود. اين آيت شريفه به رسول اكرم وحى شد.

( فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَا يُوحَىٰ إِلَيْكَ وَضَائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ ) (۶۵)

«شايد از آنچه بر سينه تو وحى مى شود، پاره اى را ناگفته مى گذارى و همچون راز مگو را در خاطر خويش نگاه مى دارى و به همين جهت سينه خويش را سنگين مى سازى»

و در اراضى «غدير جحفه» كه به «غدير خم» معروف است اين آيه فرود آمد:

( يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ ) (۶۶)

«راز ما بازگوى و از گفتار هرزه مردم در انديشه مباش. پروردگار تو وجود عزيزت را از آلايش تهمت ها و آسيب فرومايگان ايمن خواهد داشت. تبهكاران از فروغ هدايت بى بهره خواهند ماند.»

در آن نيمه روز، در آن گرم گاه آتشناك، در فروغ سوزان آفتاب حجاز كه مرغ هوا و ماهى دريا را كباب مى كرد؛ در كنار آن غدير بى آب، بر روى آن شن هاى تفتيده و داغ شده، جهاز شتران را بر بالاى هم چيدند و به صورت منبرى درآوردند. در اين هنگام نيم ساعت به زوال خورشيد مانده بود.

رسول اكرم بر يك چنين منبر ايستاد و اين خطابه غرا را كه غراترين خطبه هاى اوست، پيش جمعيتى نزديك به صد و هفتاد هزار نفر ايراد فرمود:

الحمد الله، ستايش ويژه اوست كه بلند است، بزرگ است، بى همتا و بى نياز است. بر عالى ترين درجات وجود مقام گرفته و يكتا مانده و با پست ترين مظاهر وجود نزديك شده و آشنايى كرده است. اين جا و آن جا همه جا را از فروغ جمال خويش روشن ساخته و با دل ها و جان ها همدم و همراز است.

او در لامكان بر مكان ها و ممكنات احاطه كرده و در اعماق دره ها و درياها و اوج افلاك و آسمان ها فرمان حكومت رانده است. لوح چيست؟ قلم كدام است؟ آنچه او مى داند نه بر سينه وسيع لوح نگاشته آمده و نه از زبان بريده قلم شنيده مى شود. خيمه لاجوردگون سپهر را بى ستون برافراشت و كره تيره گون زمين را در فضاى بى پايان بياويخت.

نه دستى ببينيد كه طاق فلك بر هوا بدارد و نه تكيه گاهى يابيد كه سنگينى در و دشت و كوه و دريا را از خطر سقوط ايمن سازد.

خويشتن به تنهايى برافرازنده سماوات و خويشتن به يگانگى نگهدارنده زمين است.

آنچه را بر سينه خاك و در سايه افلاك تماشا كنيد، همه در پيشگاه عالى الوهيت، پيشانى تسليم و تعظيم بر خاك گذارند.

«قهر جميع الخلق بقدرته و برهانه »

هميشه پسنديده و همواره نيكوست؛ زيرا پديد آورنده نيكويى ها و خداوند خيرات و فضايل جز او كس نيست.

هر آن جان پاك كه خوشخوى و خوشبخت باشد، بدو باز گردد و آنان كه سياه دل و تباهكارند از نعمت قرب وى بى بهره مانند.

به چشم ها بنگرد و اسرار پنهان را در محرم خانه دل ها ببيند؛

اما نه ديدهاى را تاب ديدن او باشد و نه خاطرى كه بتواند جمال جميل او را در لوح حساس خويش ترسيم كند.

كريم است، حليم است، در عين توانايى گذرنده و در برابر معاصى و زلات آمرزنده و بخشاينده است.

دست تواناى او به حمايت ناتوانان پيش همى آيد و درياى متلاطم رحمت او به خاطر گناهكاران به موج و تلاطم همى افتد.

ناشايست بسيار بيند و ناشايست كار، بسيار بشناسد اما هرگز پرده خطاپوش ‍ از اسرار خطاكاران بركنار نكشد.

«لم تخف عليه المكنونات و لا اشتبهت عليه الخفيات لم يلد و لم يولد »

نه رقيبى دارد كه اساس سلطنت وى به هم بياشوبد و نه چشمى به هم چشمى وى گشوده باشد تا به ديهيم عظمت و جلالش شوخ چشمانه بنگرد.

«لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد »

بر همه جا مسلط و در هر كارى توانا و بر جان ها و جسم ها قاهر و غالب است.

پديدآورنده وجود و خالق كاينات است. همگان با مشيت وى آفريده شده اند و از دم جان بخش ملكوت اعلى روح و روان و توش و توان يافته اند.

مى داند، مى شناسد، مى شنود، مى گويد، نفس ها را مى شمارد و نفوس را مى آزمايد.

چنين است ذات مقدس او كه نه موجودى چون او تواند بود و نه كارى مانند كار او از دست كس بر تواند آمد و حتى شناختن او بر حكم عقل نيز محال است.

آن دانا كيست كه به هويت علياى الوهيت راه يابد و آن گويا كجاست كه بتواند وصف جلال و جمالش را بر زبان آورد؟

هم استوار بيافريند و هم به آفرينش خويش زيبايى و دل آرايى بخشد.

دادگرانه حكومت كند و گردن بى دادگران را دير يا زود در هم بشكند و كله زورآوران را در حوادث زورآورى به هم بكوبد.

اين مهر جان افروز كه سر از گريبان بر آورد و پرتو لطف لطيف و بديعش را بر جهان بيفكند، در پيشگاه جلال تو بنده اى خاضع و ذليل بيش نيست.

آن مهتاب مواج كه سياهى شب را با سپيدى مرموز خود بياميزد و بر امواج ظلمت پرده پرنيانى در اندازد، سايه كمرنگى از قدرت بى مانند تو است.

روزى سپيد و دلكش بوجود آورى و شبى سياه و ساكن برانگيزى. در ميان اين سياهى و آن سپيدى رشته اى بديع بپيوندى كه با رنگ آميزى شگرفى، نقش مقبول صبح از گريبان سياه مشرق پديدار شود و شام دى جور به بامداد روح افزا پايان پذيرد.

گواهى مى دهم اى پروردگار متعال! كه جهان وسيع از جلوات قدس تو لبريز است و نور تو با مرور دهور درخشان و فرمان تو براى ابد بر ممكنات نافذ و مجرا است.

تويى كه زنده مى كنى و تويى كه مى ميرانى. تويى كه مى دهى و تويى كه باز پس مى گيرى. تويى كه مى خندانى و تويى كه مى گريانى.

تويى كه اگر بخواهى دورها را به خويشتن نزديك مى سازى و تويى كه اگر نخواهى نزديكان را از مشهد اعلاى وجود به دور مى رانى.

تويى كه دعاها را مى پذيرى و نداها را مى شنوى و نيت ها را مى دانى و ناگفته ها را در مى يابى و نانوشته ها را مى خوانى.

با كثرت فريادها به ستوه نمى آيى و از آشفتگى لغات در نمى مانى و شدت الحاح و التماس، تو را به رنج نخواهد افكند.

پارسايان را نگاه همى دارى و رستگاران را تو راه توفيق همى نمايى و عالميان را تو به سايه رحمت و راءفت خويش همى كشانى.

حمد و ستايش، شكر و سپاس، تقديس و تهليل و تمجيد سزاوار تو است اى پروردگار من! تو را در همه حال، چه خوش باشيم و چه ناخوش باشيم، چه با تهى دستى و چه با توانگرى به سر بريم، هميشه ستايش گوييم و هميشه سپاس گزاريم.

به تو و فرشتگان معصوم تو و كتاب هاى مقدس تو و پيامبر گرامى تو ايمان همى آوريم.

همه گفته هاى تو را با گوش جان بشنويم و همه فرمان هاى تو را با جان و دل بپذيريم.

از تو بيم داريم، به تو اميدواريم، براى نفس خويش به عبوديت و براى ذات اجل تو به ربوبيت گواهى مى دهيم.

با منتهاى خضوع و تسليم، فرمان پروردگارم را مى پذيرم و رسالتش را مو به مو به بندگانش ابلاغ مى كنم. زيرا اگر حقايق دين را كتمان و سر از اداى فرمان در پيچم كس نيست كه مرا از كيفر كردارم به امان خويش بگيرد.

پروردگار يكتا و يگانه ام با نص اين آيت مقدس:

( يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ...) (۶۷)

دستور فرمود كه وحى منزل را به گوش شما برسانم و تهديد فرمود كه اگر از اداى اين تبليغ سرباز زنم، رسالتم را ناتمام بشمارد و تضمين فرمود كه از شر جان هاى نابكار و زبان هاى ناهنجار ايمنم بدارد.

جبرائيل امين وحى و الهام سه بار بر من فرود آمد و از سوى پروردگار جليل پيام آورد كه هم اكنون در اين بيابان سوزان بر پاى خيزم و برادرم على بن ابى طالب را به نام وصى و خليفه و پيشوا به ملت اسلام به همه، به همه، به سياه ها، به سفيدها بشناسانم.

به من فرموده اند كه اگر از تبليغ اين رسالت سر باز زنم، وظيفه نبوت خويش ‍ را ايفا نكرده ام.

هم اكنون به شما و ملت اسلام اعلام مى دارم كه على، وصى و خليفه من است. مقام او در زندگى من با مقام هارون در زندگى موسى بن عمران به يك پايه است. فقط با اين اختلاف كه من خاتم انبيا باشم و پس از من پيامبرى مبعوث نخواهد شد.

على ولى خدا، و ولى شماست و اين آيت مقدس درباره ولايت على به من وحى شده است:

( إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ ) (۶۸)

خداى متعال و پيامبر وى و آنان كه ايمان آورده اند و نماز مى گزارند و در حالت ركوع در راه خدا انفاق مى كنند.

تنها على بود كه در حالت ركوع، انگشتر خويش را به درويش بخشيد.

و تنها على است كه هميشه خدا را مى خواهد و هميشه رضاى خدا را مى جويد.

من سه بار دستور يافته ام كه اين فرمان را بگزارم و در هر بار از اداى آن پوزش ‍ خواسته ام؛ اما چه كنم كه ديگر پوزش من نپذيرند و جز اطاعت سخنى ديگر نشوند.

ايها الناس! خداوند قادر قاهر، مرا از آلايش تهمت ها و زهر زبان ها ايمن خواهد داشت. من از مردم منافق و شياد كه به صورت مسلمانند و در سيرت همچنان كافر و جاهل مانده اند باكى ندارم. من آشكارا على را به نام اعلم و افضل و اتقى و اقضى و به نام شاخص مسلمانان و به نام خليفه خود و امام امت خود به شما معرفى مى كنم.

اين پروردگار آسمان ها و زمين هاست كه على را ولى و امام و پيشواى شما خوانده است.

ايها الناس! از على روى بر مگردانيد تا گمراه نشويد.

از على مگريزيد زيرا تنها راهى كه شما را به حق و حقيقت خواهد رسانيد، على است.

«فهو الذى يهدى الى الحق يعمل به و يزهق الباطل و ينهى عنه

على است كه هم خود به حق رفتار كند و هم ديگران را به سوى حق رهنمون است. على است كه هم باطل را در هم مى شكند و هم از كردار باطل نهى فرمايد.

على است كه خود را در راه رسول الله يعنى در راه خدا و دين خدا فدا كرده است.

آن كس كه در ضعيف ترين و تباه ترين دوره هاى دين اسلام مردانه به اسلام گرويد و پيشانى عبوديت در پيشگاه الهى بر خاك گذاشت، على بود.

على را خدا مقدم داشته است. شما هم مقدمش بداريد. على را خدا به عنوان امامت برگزيده است، به فرمان خدا و امانت على تسليم شويد.

ايها الناس! على و عترت اطهارش تا ظهور قائم (عج) تا ظهور آن كس كه جهان را از عدل و داد سرشار خواهد ساخت ائمه شما باشند.

ايها الناس! همچون على هيچ كس از ملت اسلام ياريم نداده و هيچ كس همچون او خود را به خدا و دين خدا تسليم نداشته است.

على ناصر دين الله است، على مجاهد و مبارز در ركاب رسول الله است.

على تقى است، على نقى است، على هادى است، على مهدى است. پيامبر شما گرامى ترين پيامبران است و وصى او هم از همه اوصيا گرامى تر باشد.

نسل هر پيامبر از نفس اوست ولى نسل من از نسل على است.

«معاشر الناس، اتقوالله حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون »

«چنانچه سزاوار است، پرهيزگار باشيد و عمر خود را در دين اسلام به پايان رسانيد.»

در قرون گذشته پيامبران خدا آمدند و رفتند و من هم پيامبرى باشم كه دير يا زود از ميان شما بگذرم.

مرگ من مرگ دين من نيست. مپنداريد كه چون من ديده از جهان فروبندم، قانون من هم منسوخ و معزول باشد.

دين من دين ابدى است، دين جاويدان است، حلال من تا روز قيامت حلال و حرام من تا به روز قيامت حرام است.

( وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَابِكُمْ ) (۶۹)

«محمد هم رسولى مانند انبياى گذشته است. اگر بميرد يا كشته شود آيا شما به ارتجاع خواهيد گرويد و دوباره عهد جاهليت را تجديد خواهيد كرد؟!»

در اين هنگام رسول اكرم زير بازوى على را گرفت و بر سر دست بلندش ‍ كرد، آنچنان كه پاهاى علىعليه‌السلام به محاذات شانه پيغمبر ديده مى شد.

سپس فرمود:

«آيا ولايت و حكومت من بر جان ها و دل هاى شما از نفوس شما قوى تر نيست؟»

مردم يك صدا عرض كردند:

البته يا رسول الله!

فرمود:

«بنابراين هر آن كس مرا مولاى خويش شناسد، على را مولاى خويش ‍ شمارد.»

«من كنت مولاه، فهذا على مولاه »

و سپس با خداى خود چنين گفت:

«اللهم وال من والاه و عاد من عاداه. وانصر من نصره و اخذل من خذله ؛ هر آن كس كه او را دوست همى دارد اى پروردگار من! دوستش بدار. اى پروردگار من! دشمنانش را دشمن بدار، يارانش را يار باش و آن كسان را كه به خذلان و شكست على رضا دارند پست و مخذول فرماى»

سپس به آن ازدحام شگرف كه در بيابان غدير موج مى زدند، روى كرد و فرمود:

آن بگوييد كه با رضاى الهى قرين باشد و آن بخواهيد كه پروردگار شما بخواهد.

( أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَىٰ عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ ) (۷۰)

اگر شما و هر كه بر روى زمين به سر مى برد از خداى متعال روى برگرداند و راه كفر و الحاد به پيش گيرد بر دامن كبرياى الهى گردى ننشيند و زيانى به ذات اقدس حق نزند. پروردگار بزرگ به بندگان سپاسگزار خود پاداش ‍ جزيل عنايت خواهد كرد.

در پايان اين خطابه غرا مردم فرياد مى كشيدند:

«يا رسول الله سمعنا و اطعنا على امر الله و امر رسوله بقلوبنا و السنتنا و ايدينا ؛ با دل و دست و زبان فرمان الهى و پيامبرش را اطاعت كنيم.»

و بى درنگ مراسم بيعت آغاز شد. آنچه از تاريخ و اخبار استفاده مى شود، عمر را نخستين كس مى شناسند كه با علىعليه‌السلام بيعت كرده و به عنوان «اميرالمومنين» بر وى سلام داده است:

«السلام عليك يا اميرالمؤ منين. بخ بخ لك، اصبحت مولاى و مولى كل مؤ من و مؤمنة »

شاد باش كه ولى من و ولى عموم مسلمانان باشى. و پس از عمر، ابوبكر و اعيان قريش و به دنبال آنان آن ازدحام انبوه به بيعت على افتخار يافتند و پس از نماز عصر رسول اكرم، خيمه از غدير خم بركند و رو به سمت مدينه گذاشت. (۷۱)

اگر چه علماى اماميه رضوان الله عليهم اجمعين اجماع كرده اند كه رسول اكرم علىعليه‌السلام را به سمت خليفه و جانشين خويش تعيين فرموده و به نام حكومت براى وى بيعت گرفته است؛ ولى نويسنده عقيده دارد كه اگر بر حكومت و امامت على از طرف رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله تسجيل هم نمى شد و اختيار به اجماع امت مى افتاد، باز هم على از عموم مسلمانان به اين سمت شايسته تر و سزاوارتر بود.

و اگر فئودال ها و اعيان مدينه كه هر كدام با علىعليه‌السلام كينه پنهانى داشتند به كنار مى رفتند و موضوع خلافت در ميان توده مردم به صورت «رفراندم» در مى آمد، محال بود جز با على با ديگرى بيعت كنند، منتها «سران قوم» حكومت على را دوست نمى داشتند و صرفا از روى عناد، ديگران را بر وى ترجيح دادند.

من به يارى پروردگار متعال در كتاب «دومين معصوم» روى اين حقيقت تا آن جا كه حق حقيقت ادا شود، سخن خواهم گفت.

در سفر حجة الوداع. در صحراى «منى» سوره شريفه اذا جاء نصر الله به رسول اكرم وحى شد، عباس بن عبدالمطلب گريه كرد و عرض كرد از اين سوره بوى فراق مى شنوم ولى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله مى دانست كه آن سفر آخرين سفر او در اين دنياست و سفر ديگرش سفرى ابدى است كه به جهان ديگر خواهد خراميد و به همين جهت خطابه غراى خود را در غدير خم ايراد كرد.

از آن تاريخ رسول اكرم دم به دم اين كلمات را ادا مى فرمود:

«سبحانك اللهم اغفر لى، انك انت التواب الرحيم »

رسول اكرم در روزهاى آخر ماه ذى الحجة الحرام سال دهم هجرت از آخرين سفرش مكه به مدينه بازگشت و در محرم الحرام سال يازدهم هجرت بر منبر مسجد مدينه اعلام فرمود كه مرا به جهان ديگر دعوت كرده اند و امروز و فردا دعوت حق را لبيك اجابت خواهم گفت.

رسول اكرم از آغاز سال يازدهم هجرت بسيار به زيارت قبرستان بقيع قدم رنجه مى فرمود.

آن شب، شب پانزدهم ماه صفر سال يازدهم هجرت بود سكوت شب و ابهام مهتاب به گورستان بقيع شكوه ابديت داده بود.

دامن سپيد ماه بر روى قبرهايى كه هر كدام صندوقى سربسته از آرزوها و اميدها بودند، آهسته كشيده مى شد. گل هاى سپيد ستاره بر چمن سبز آسمان همچون نخل ماتم، نمايى غم انگيز داشتند.

در آن شب رسول اكرم با مردى كه اسمش مويهبه بود به زيارت خفتگان بقيع رفته بود؛ مثل همه شب، مثل همه شب.

ولى در آن شب كه شب پانزدهم ماه صفر بود، پيامبر گرامى اسلام حالتى وداع آميز به خود گرفته بود. آنگاه احساس مى كرد كه ديگر مجالى به خاطر زيارت اهل قبور ندارد.

ابو مويهبه مى گويد:

در آن شب، رسول الله تا سحر به خاطر خفتگان بقيع دعا مى كرد و از برايشان آمرزش و مغفرت مى طلبيد. به هنگام سحر روى به مزار گذشتگان اسلام آورد و فرمود:

«آسوده بخوابيد! خواب شيرين مرگ بر شما نوشين باد. خبر از روزگار ما نداريد. چه خوشبختيد شما كه در ايام امن و امان زندگى را بدرود گفته ايد. خبر نداريد كه اشباح فتنه و فساد آهسته آهسته به اجتماع ما نزديك مى شود. همچون پاره هاى سياه شب مى آيد كه فروغ سعادت را از دنياى ما ببرد.

اقبلت الفتن كقطع الليل المظلم، يتبع اولها آخرها و الآخرة شر من الاولى ؛ فتنه ها به دنبال هم مى آيند. و هر چند نزديك تر مى رسند، قوى تر مى شوند. انتهايش از ابتدايش خطرناك تر و مخوف تر است.»

سپس به جانب من برگشت و فرمود:

- «اى ابا مويهبه! مرا ميان دنيا و آخرت مختار گذاشته اند؛ اما آخرتم را كه وصال دوست است بر دنيا برگزيده ام»

ابو مويهبه گفت:

- تا طليعه فجر در قبرستان بقيع به سر برديم و از آن جا به مسجد اعظم بازگشتيم تا نماز بامداد را ادا كنيم.

شب ديگر كه شب شانزدهم ماه صفر بود پيكر نازنين رسول الله در تب شديدى مى گداخت. و همان تب بود كه تا بيست و هشتم ماه صفر ديگر عرق نكرد.

و در همين روز يعنى شانزدهم ماه صفر سال يازدهم هجرت، بنا به تصميمى كه در شوراى اصحاب گرفته شده بود «اسامة بن زيد بن حارثه» درصدد تجهيز سپاه برآمد تا به خون خواهى شهداى «موته» كه يك تن از آن ها «زيد بن حارثه» بود با سپاه روم جهاد كند.

رسول اكرم با تن تب دار سپاه اسلام را سان ديد و جمعى از اعيان اصحاب مانند ابوبكر و عمر و عثمان و عبدالرحمن بن عوف و جمعى از رجال قريش ماءمور بودند كه تحت فرمان «اسامه» به جهاد بروند.

اسامة بن زيد در بيرون شهر مدينه خيمه و خرگاه برپا كرد؛ ولى روز حركت را به تعويق انداخت؛ زيرا مشايخ قوم به وى گفته بودند كه چون رسول اكرم بيمار است و تكليف اوضاع روشن نيست به مصلحت نيست، مركز حكومت اسلام را ترك گوييم.

خدا مى داند آيا اسامة بن زيد از نقشه محرمانه مشايخ قوم خبر داشت يا بى خبر از انديشه هاى نهانى آنان به اين فكر تسليم شده بود.

روز به روز رنج بيمارى و شدت تب در وجود رسول اكرم رو به فزونى مى رفت. بيش و كم اصحاب هم دريافته بودند كه اين بيمار شفاپذير نيست.

رسول اكرم با صراحت به اين حقيقت تلخ اشارت مى فرمود.

عبدالله بن مسعود مى گويد:

- در روز بيست و سوم صفر با جمعى از اصحاب به عيادت رسول اكرم رفته بودم تا نگاه چون آتش برافروخته اش به ما افتاد، چشمان سياهش غرق اشك شد و مع هذا با تبسم فرمود:

«از ديدار شما بسيار خشنودم، دوست مى دارم كه شما را هميشه شاداب و خرسند ببينم.

هميشه زنده باشيد، هميشه هم دست و همراه باشيد، رحمت و مرحمت و حفاظت و لطف الهى همراه با شما باد.

«نصركم الله، رفعكم الله، وفقكم الله، قبلكم الله، هديكم الله، آواكم الله، وقيكم الله، سلمكم الله، رزقكم الله »

وصيت من اين است كه هرگز از ياد خدا غافل منشينيد. در پيدا و پنهان او را شاهد كردار و گفتار خويش بدانيد. من از ميان شما خواهم رفت؛ ولى خداى من همواره با شما خواهد ماند. بى خبر نمانيد، غافل و جاهل نباشيد.

با مردم به گردنكشى و خودخواهى راه نرويد. و از كبر و نخوت بر حذر بمانيد. خداوند متعال فرموده است:

( تِلكَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدونَ عُلُوًّا فِي الأَرضِ وَلا فَسادًا وَالعاقِبَةُ لِلمُتَّقينَ ) (۷۲)

روز به روز به آخرين روز حياتم نزديك تر مى شويم. و بيش و كم هنگام فراق ما فرا رسيده است.»

گفته شد يا رسول الله چه كس افتخار غسل شما را خواهد يافت.

«اهل بيت من»

شما را در كدام جامه كفن كنيم.

نگاهى به پيراهن تنش انداخت و فرمود:

در همين جامه كه به تن دارم.

چه كسى بر جنازه شما نماز خواهد گزارد؟

در اين هنگام ديگر بغض ها در هم شكسته و بغمه ها باز شده بود. همه يك باره به هاى هاى گريه كردند.

اشك از چشمان رسول خدا بر گونه هاى گل انداخته اش فروغلتيد.

خدا و فرشتگان خدا و مسلمانان گروه گروه بر من نماز خواهند گزارد. شما هم بر من نماز خواهيد خواند؛ ولى به اين شرط كه از نوحه گرى آزارم ندهيد. و بر جنازه من فرياد و فغان نكشيد.

پس از نماز، اهل بيت من مرا به خاك خواهند سپرد. سلام مرا بپذيريد و درود مرا به آنان كه از من دورند، به مسلمانانى كه نسل پس از نسل به وجود آيند، به مردمى كه در ادوار آينده به شرف اسلام افتخار مى يابند برسانيد.»

با تن تب دار به زيارت شهداى احد رفت. هشت سال بود كه از ماجراى احد مى گذشت و اين هشتمين بار بود كه از تربت گلگون كفنان كوهساران احد لاله و سنبل مى دميد.

با تن تب دار از شهر مدينه تا دامنه كوه احد پياده راه پيمود و در آن جا بر قبرشان نماز خواند.

رسول اكرم در اين هشت سال كه شهداى راه اسلام را در سنگستان احد به خاك سپرده بود، سالى يك بار بر قبرشان نماز مى خواند. امسال را هم فراموش نكرده بود.

بر قبرشان نماز خواند و در حقشان دعا كرد و آن گاه نگاهى غرق در اعجاب و احترام به اين قبرها انداخت.

«حمزه، حنظله، عبدالله، مصعب، مالك عبده، خارجه، سعد، عمرو و...

در آن روزگار كه دين اسلام سخت ضعيف بود. نيروى شرك با ثروت و قدرت بسيار خود به مدينه تاخته بود. هنوز ابوسفيان بت مى پرستيد. هنوز عمرو بن عبدود و ضرار بن خطاب زنده بودند، شمشير داشتند، اسب داشتند، بنيه جنگيدن و حمله كردن و پيش رفتن داشتند. همچون سيل از مكه به سوى مدينه سرازير شده بودند و در مدينه اينان، همين مردان كه اكنون از شربت شهادت مست و مدهوش خفته اند با شكم گرسنه و پاى برهنه و دست از حربه و سلاح تهى، به دفاع برخاسته بودند.

يكى پس از ديگرى سينه در برابر تيرهاى دل دوز و نيزه هاى جان گزا سپر كردند و يكى پس از ديگرى در خون خود و خاك شرف تپيدند.

شهيدان احد، جوانانى معصوم، پيرانى پاك دامن... سربازان رشيدى كه در آن حادثه مهيب به راه ايمان و عقيده خود فدا شدند، همه با جامه هاى خون آلود، دو تن و سه تن در يك جا به خاك رفتند.

بر اين نعش هاى به خون تپيده كس نماز نگزاشته بود؛ ولى از آن سال تا امسال سالى يك بار رسول اكرم بر قبرشان نماز مى كرد و اين بار هشتم است كه با تن تب دار در كنار مزارشان ايستاده نماز مى كند. اما اين بار آخرين بار است زيرا چند روزى بيش نمانده كه خود به ياران خويش خواهد رسيد.

به شهداى احد فرمود: «آرام بخوابيد اى عزيزان من! كه امروز و فردا به شما خواهم رسيد. و در آن جهان نيز پيشواى شما خواهم بود و به فداكارى و جانفشانى شما گواهى خواهم داد.

در آن جا، در كنار حوضى كه نامش كوثر است در كنار شما بنشينم و ديگر براى ابد با هم خواهيم ماند. ديگر روى جدايى نخواهيم ديد.» و بعد به سوى همراهان خود برگشت.

«روح من هميشه به جانب شما نگران است. من به خاطر شما نگرانم. نگرانى من همه از اين است كه ديو شهوت و هوس بر جانتان چيره شود و شما را از راه راست به بيغوله هاى مهيب منحرف سازد.

من از دنيا بر جان شما مى ترسم، مى ترسم كه دنياخواهى بنيان دين و تقواى شما را واژگون سازد.

«اخشى عليكم الدنيا ان تنافسوا فيها

در روز دوشنبه بيست و ششم ماه صفر سال يازدهم هجرت، اسامة بن زيد خواه ناخواه از اردوگاه خود به سمت شام حركت كرد. اما تخلف چند تن از آن اردوگاه، نگذاشت كه اين فرمانده جوان به سمت شام پيش برود.

اسامه خواه و ناخواه بار ديگر به مدينه بازگشت.

بر خلاف دستور رسول اكرم از اردوگاه اسامه اين چند تن تخلف كرده بودند:

۱- ابوبكر بن ابى قحافه ۲- عمر بن خطاب ۳- عثمان بن عفان. ۴- ابوعبيدة بن جراح ۵- سعيد بن عاص ۶- قتاده...

در آن روز حرارت تب در وجود رسول اكرم به منتهاى شدت رسيده بود. براى نخستين بار دستور فرمود:

«يك نفر در محراب من بايستد و با مسلمانان نماز بخواند.» عايشه از آزادى معنى «يك نفر» استفاده كرد و كسى به دنبال پدرش ‍ فرستاد.

صداى تكبير از مسجد اعظم برخاست. رسول الله چشمان تب دارش را گشود و فرمود:

چه كسى با مسلمانان نماز مى خواند؟

به عرض رسيد كه ابوبكر است.

فرمود: اقيمونى، اقيمونى «مرا برخيزانيد، مرا برانگيزانيد.»

على بن ابى طالب و فضل بن عباس از دو جانب زير بازوى او را گرفته بودند. پيغمبر اكرم از شدت بيمارى قدرت نداشت بر سر پا بايستد، پاهايش به روى زمين كشيده مى شد، فرمود:

«اخرجونى الى المسجد، والذى نفسى بيده قد نزلت بالاسلام نازلة و فتنة عظيمة من الفتن ؛ مرا به مسجد ببريد. به خدا قسم حادثه مهيبى براى اسلام روى داده و فتنه عظيمى آغاز شده است.»

هنوز ابوبكر سوره حمد را در ركعت اول به پايان نرسانيده بود كه پيغمبر از راه رسيد. ابوبكر به عقب رفت. رسول اكرم به مصلاى خود نشست و نشسته نماز را به پايان رسانيد و آن وقت فرمود:

ابوبكر كو؟»

به دنبالش گشتند، از مسجد رفته بود.

«از پسر ابوقحافه تعجب مى كنم. بر خلاف فرمان من اردوى اسامه را ترك گفت و به مدينه آمد تا فتنه اى برانگيزاند.»

و بعد فرمود:

«مرا به منبر ببريد.»

اين آخرين خطابه اى بود كه رسول اكرم با رنجورى و درد در مسجد اعظم مدينه ايراد فرمود. به نخستين پله منبر تكيه كرد و فرمود:

«ديگر روز و روزگار من به پايان رسيد. آنچه حق تبليغ بود ادا كرده ام. غمى ندارم زيرا شما را به راه راست واداشته ام. و از راستى و درستى، هرچه آموخته بودم به شما آموخته ام.

من شما را در شاهراهى روشن و آشكار كه شبش همچون روز نورانى و فروزان است گذاشته ام. پس از من همچون ملت يهود به اختلاف و تشتت نگراييد.

ملت يهود پس از موسى كليم اللهعليه‌السلام دين خويش را ناچيز انگاشت و تار و پود مليت خود را از هم بگسلانيد. ولى من همى خواهم كه همچون برادران اسراييلى خويش به خطا نرويد، دين و دنياى خود را تباه مسازيد، هميشه به هم نزديك و با هم همگام باشيد.

از حلال و حرام آنچه در قرآن است، حلال من و حرام من است. من حلال و حرامى جز آن قوانين و مقررات كه در قرآن مجيد ياد شده است ندارم. قرآن مطمئن ترين و راست گوترين جانشين من است.

و خاندان من هميشه با قرآن هماهنگ و همراهند. قرآن و اهل بيت من دو يادگار من در ميان شما باشند. من اين دو امانت بزرگ را به شما مى سپارم و به سوى خداى خويش باز مى گردم. به هوش باشيد كه به روز رستاخيز در برابر من شرمگين و سياه روى نايستيد.

به روز رستاخيز گروهى در برابر من بايستند كه در عين آشنايى، بيگانه اى بيش نباشند. از نام و نشان خود ياد كنند و همى گويند من فلان بن فلان باشم ولى من چه گويم كه با جان ناپاك و سيماى سياهشان آشنايى ندارم.

اين فرومايگان قومى باشند كه پس از من دين مرا به بازيچه گيرند و از مراسم و آيين هاى من جز دنيا هدف ديگرى ندارد. ايها الناس چنين پندارم كه ديگر نتوانم بر اين جايگاه تكيه زنم و دلم بسيار خواهد كه هر كس را بر من حقى باشد برخيزد و حق خويش بستاند.

هرگز از دريافت حقوق خود شرم مداريد و مرا هم يك تن مسلمان همچون خويشتن بشناسيد. قرآن كريم در برابر مقررات خود، من و شما را از يكديگر دور نمى شناسد. با ما همگان به يكسان حكومت مى كند.

خداوند بى همتا و بى شريك ما با هيچ كس رشته رحامت و علاقه خويشاوندى ندارد. تنها عمل است كه بنده را به خدايش نزديك مى سازد و تنها عمل است كه بنده را از خدايش دور مى دارد.

قسم به آن كس كه مرا به راستى و حقيقت به سوى خلق فرستاده است، هيچ آفريده جز در سايه پندار و كردار نيكوى خويش به درگاه الهى نزديك نخواهد شد.

همه در گرو كرده خويش باشند و همه در پاى ميزان عدالت به يكسان سنجيده شوند.

قسم به آن پروردگار جليل و عظيم كه مرا به رسالت برگزيده، لو عصيت لهويت اگر من هم از طريق صلاح و عفاف انحراف گيرم، همچون ديگران به كيفر كردار خويش رسم...»

در اين هنگام پيشانى دردمندش را به بالا برداشت و خداى خويش را به گواه گرفت:

خداى من! آيا رسالت تو را به پايان رسانيده ام؟ آيا حق تبليغ را ادا كرده ام؟ آيا پيام تو را آنچنان كه بيان فرموده اى به بندگان تو ابلاغ كرده ام؟

خدايا! گواه من باش.»

ديگر اين دنياى بزرگ و وسيع براى روح بلندپرواز محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله ، سخت تنگ و كوچك شده بود. اين روح نازنين بى قرارى مى كرد، تاب درنگ نمى آورد.

مرغ ملكوتى بود كه چندى در اين خاكدان مانده بود و ديگر بيش از اين نمى توانست از آشيان عرشى خود دور باشد.

به سوى بالا، بال ها برافراشته بود. دم به دم پر مى زد و بال مى زد و تلاش ‍ مى كرد كه پرواز كند و به آشيان خويش بازگردد.

بيمارى بود كه بر بسترى بوريايى دراز كشيده بود. پيكر دردمندش در شديدترين و سوزان ترين تب ها مى سوخت.

عبدالله بن مسعود مى گويد: كه داشتم جاى پيغمبر را درست مى كردم، دستم به پايش خورد... اگر بگويم دستم از حرارت پاهاى پيغمبر سوخت سخن به گزاف نگفته ام.

ابوسعيد خدرى از پشت «قطيفه اى» كه بر روى رسول اكرم انداخته بودند، پيكر نازنيش را لمس كرد. دستش را بى اختيار به عقب كشيد و گفت چه تب آتشينى است!

تن مقدسش، تن يك عمر شصت و چند ساله، زحمت كشيده و يك لحظه راحتى نديده اش در چنين تبى مى گداخت. يك لحظه بى هوش مى ماند. لحظه اى ديگر به هوش مى آمد. احيانا اين اغماء تا چند ساعت به طول مى انجاميد و دل پرستارانش را از طول اين مستى و سستى مالامال خون مى كرد.

بانوان آل هاشم پروانه وار به دور بسترش مى چرخيدند و آن گونه هاى در آتش تب، گل انداخته و داغ شده را با ترشح آب نوازش مى دادند.

چهره برافروخته رسول الله در تب مرگ به سرخ گل هاى ارديبهشت ماه، شبيه بود كه سرخى خود را با درخشش دانه هاى شبنم به هم آميخته و فروغ كم رنگى همچون فروغ اميد در پيرامون خود مى انداخت.

اين بيمارى تب ساده اى بيش نبود ولى هرچه بود شفاپذير نبود.

اين بيمارى با خطر مرگ توأم بود؛ زيرا اين روح ديگر تاب فراق آسمان ها را نمى آورد. سخت دست و پا مى زد تا قفس بشكند و بند بگسلاند و خشنود و آزاد به عالم ارواح در اعلى عليين جاى بگيرد.

فاطمه بانوى بانوان اسلام، يكتا و بى همتا دختر پيغمبر از همه بى قرارتر بود.

اين فاطمه است كه مى بيند حادثه اى سنگين تر و درشت تر از آسمان و زمين مى آيد بر شانه هاى لاغرش بنشيند و پيكر ناتوانش را سخت در هم بفشارد.

مرگ پدرى چنين عزيز و عالى مقام را ببيند و غمى به اين بزرگى را به دل بپذيرد.

پس چرا نگريد؟ چرا فرياد نكشد؟

در كنار بستر پدر به زانو درآمده بود و قطره هاى اشكش بى دريغ بر پيشانى سوزان رسول اكرم مى ريخت.

گريه گرم و گيرنده فاطمه زنان حرم را به گريه انداخت اما سعى مى كردند آرام بگريند زيرا مى ديدند كه بيمار عزيزشان لحظات احتضار را مى گذراند.

آهسته چشمان فرو خفته خود را از هم گشود و بيش از همه چيز به ديدگان خون پالاى زهرا نگاه كرد.

«چرا مى نالى اى عزيز من!»

فاطمه چه مى توانست بگويد. حرفى نداشت و اگر حرفى هم داشت، گره بغمه نمى گذاشت از گلويش نفسى دربيايد.

رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله آهى كشيد و به زهرا اشاره كرد كه پيش تر بيايد.

پيش تر آمد و پيش تر آمد و پيغمبر دوباره با اشاره به دخترش دستور داد كه سر بر سينه وى بگذارد. فاطمه سر بر سينه پيغمبر گذاشت. گوشش به دهان نازنين محمد نزديك شده بود.

فاطمه از دهان پدر چند كلمه نجوا شنيد و بعد سرش را بلند كرد؛ اما در اين هنگام به جاى اين كه گريه كند دهان خوش تركيبش پر از خنده بود.

عايشه بى صبرانه از فاطمه پرسيد چه شنيدى كه اين همه خوشحال شدى. زهرا جوابش گفت:

پدرم به من مژده بزرگى داد. به من گفت عمر اين فراق كوتاه است. به من گفت تو را هرچه زودتر به دنبالم خواهم برد. از بس خوشحال شدم كه نتوانستم مسرت خود را پنهان كنم.

«پس على كجاست؟»

على با شتاب سر رسيد. اطاق بيمار را خلوت كرد. على مرتضى به بستر پيغمبر نزديك شد:

يا رسول الله! پدرم و مادرم به فداى تو باد. گوش به فرمان تو دارم.

«بنشين يا على! تو برادر منى، تو داماد منى، تو نگاه دارنده نسل من و برپاى دارنده لواى دين منى، يا على! قسم به آن خدا كه مرا به حق و حقيقت مبعوث فرموده، گفتنى ها را با اين قوم در ميان گذاشتم. آنچه سزاوار تبليغ بود به كار بردم و حق رسالت را ادا كردم،( وَقَدْ قَدَّمْتُ إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ ) از همه در سخن راندم و پرده از روى رازها بركشيدم و تو را آنچنان كه شايسته شخصيت آسمانى توست به آنان نشان دادم.

اخبرتهم رجلا رجلا با يك يك آنان درباره على حرف زدم و همه در برابر مقام عالى و عظيم تو سرتسليم فرود آوردند.

اما مى دانم كه كار به صورت ديگرى خواهد درآمد. من مى دانم كه اين قوم به آنچه وعده داده اند وفا نخواهند كرد. مع هذا نمى خواهم كه تو نگران بمانى و از شكست خويش شكسته دل بنشينى.

يا على! پس از مرگ من در كنج خانه خويش گوشه عزلت بگير. به گردآورى و ترتيبب و تنظيم قرآن همت گمار.

ابتدا مرا در آغوش مزار بگذار و بعد به عزيزترين يادگارهاى من كه قرآن من است بپرداز.

«فالزم بيتك و اجمع القرآن على تاءليفه و الفرائض و الاحكام على تنزيله » (۷۳)

در اين هنگام آسوده باش كه مسئوليت خويش را به دلخواه من و رضاى خداى ايفا كرده اى؛ ولى فراموش مكن كه تو هميشه سربازى شجاع و باشهامت بوده اى. من مى خواهم كه در برابر حوادث و ملاحم همچنان شجاع و بردبار باشى.

«عليك بالصبر على ما تنزل بك . روح من در آسمان ها نگران شما و چشم به راه شماست.»

بار ديگر از حرارت تب بى هوش شد و چند لحظه به اين خواب سنگين ادامه داد.

كودكان فاطمه از راه رسيدند، سر و صدا كردند، چشمان خسته رسول خدا از خواب ضعف و اغما باز شد. آهسته فرمود:

«بچه هاى من، بچه هاى مرا به اين جا بياوريد»

على سراسيمه به سوى اطاق فاطمه رفت و دست دو پسر و دو دخترش را گرفت و به بالين رسول اكرمشان رسانيد.

حسن و حسين كه بزرگ تر بودند پيش رفتند. حسن چهره بر چهره جد عالى مقامش گذاشت و حسين رخ بر سينه اش نهاد. اين دو پسر با صداى بلند زار زار گريستند. گريه اين دو كودك خردسال همه را، حتى على را هم به گريه انداخت.

آن يك جفت چشمان سياه كه خواب ابدى لحظه به لحظه، پلك هايش را سنگين تر و خستگيش را بيش تر مى ساخت غرق اشك شد.

فرمود:

«إنّمَا بَكَيْتُ رَحْمَةً لِاُمّتِى ؛ من به خاطر امت عزيز خويش گريستم»

در روز چهارشنبه بيست و هشتم ماه صفر سال يازدهم هجرت سايه سياهى نه تنها شهرستان مدينه بلكه عالم اسلام، بلكه عالم توحيد را سراسر فراگرفته بود.

در آن روز مردم همه، همه اندوهناك و افسرده بودند. همه گوش به خاندان رسالت داشتند؛ زيرا در آن جا محتضرى آخرين لحظه هاى حياتش را به پايان مى رسانيد.

به على مرتضى كه بر بالينش گاهى مى ايستاد و گاهى مى نشست، خيره نگريست و فرمود:

«به خاطر بسيج اسامه از يهوديان مدينه چند بدره زر به وام گرفته ام شما اين وام را بى درنگ ادا كنيد.»

و پس از يك خاموشى كوتاه دوباره لب گشود:

«يك پاره پوست بياوريد تا آخرين سفارش خود را بر آن بنويسم كه هرگز گمراه نشويد.»

اطراف پيامبر را مردانى گرفته بودند كه عمر بن خطاب يكى از آن ها بود و مراقب وقايع بيمارى پيامبر و نگران آينده...»

به همين دليل از رفتن با سپاه اسامه تخلف ورزيده بود، با شنيدن سخن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از جا پريد و با تندى و ترس و دلهره گفت: نياز نيست، بر رسول خدا بيمارى فشار آورده و هذيان مى گويد، كتاب خدا ما را بس است...!

جمع به هم ريخت و سر و صدا فراوان شد پيامبر فرمود: از نزد من برخيزيد. (۷۴)

باز هم كمى خاموش ماند و آن وقت فرمود:

«يا على! نخست نماز را بر پاى بداريد و ديگر آن كه از زيردستان خود غفلت مورزيد.يا على! الصلوة و ما ملكت ايمانكم »

«يا على! زيردستان را فراموش مكنيد.الله الله فيما ملكت ايمانكم »

زنهار، زنهار زيردستان خود را ميازاريد، نگذاريد برهنه و گرسنه بمانند، رضا ندهيد كه دلتنگ و افسرده باشند.

«البسوا ظهوركم و اشبعوا بطونهم »

به هنگام سخن گفتن چنان مگوييد كه دل زيردستان شما آزرده شود. النوا لهم القول به نرمى سخن بگوييد.»

در اين جا نفس مقدسش به شماره افتاد.

در آخرين نفس مى فرمود: لا اله الا الله ان للموت سكرات مرگ به نوبت خود سكره و مستى هايى دارد. خدايا! مرا در سكرات موت يارى كن.»

و همچنان در آغوش على ديده از ديدار فروبست.

به لطافت و روشنايى و ابديت فروغ الهى بر بال هاى فرشتگان نشست و رخت به بهشت اعلاى خدا كشيد.

در روز چهارشنبه، بيست و هشتم ماه صفر سال يازدهم هجرت به هنگام غروب كه خورشيد، زرده شامگاهى خود را به خون شفق فرو مى برد، روح نازنين محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله دنياى ما را ترك گفت. در اين هنگام شصت و دو سال و يازده ماه و يازده روز از عمر گرامى وى گذشته بود.

كودكى را بى بهره از مهر مادر و دور از نوازش پدر به جوانى رسانيدن و جوانى را گاهى به شبانى و گاهى به بازرگانى گذرانيدن و در چهل سالگى مسؤ وليت هدايت بشر را به عهده گرفتن، سنگ ها خوردن، سنگرها شكستن، از مكه به مدينه رخت كشيدن و در مدينه بر مكه حكومت كردن و پس از بيست و يك سال رنج تبليغ و زحمت جهاد، پس از شصت و سه سال عبادت و عفت و امانت... بالاخره با دست على در آغوش خاك آرميد و عالم اسلام را تا به صبح قيامت در غمش عزادار و ماتم زده ساخت.

على بر سر خاك رسول اكرم چنين گفت:

يا رسول الله! يا صفى الله! يا حبيب الله! اى پدر و مادرم به فداى تو كه زندگانى تو شورانگيز و مرگ تو شورافكن بود.

نه همچون ديگران زيستى و نه مانند ديگران رخت از جهان ما به جهان ديگر كشيدى.

از اين پس فرشتگان كه به خاطر ذات بى مانند تو بر بام خانه ما بال مى گشودند، از آسمان به زمين بال نخواهند كشيد و آن چرخ مقدس كه در پيرامون محور وجود تو گردش مى كرد، دور از محور نخواهد چرخيد. تو تنها آيينه اى بودى كه صورت بديع ملكوت اعلى را بر صفحه خاك آلود زمين تجلى مى دادى و به دنبال وجود عزيز تو اين نقش ملكوتى براى هميشه از چشم انداز ما پنهان مانده و ما را در اشك حسرت و آتش اندوه بر جاى گذاشته است.

«يا رسول الله! ولو لا انك امرت بالصبر و نهيت عن الجزع لانفدنا عليك ماء الشئون و لكان الداء مما طلا و الكمد محالفا

يا رسول الله! اگر سفارش تو در ميان نبود، اگر تو ما را به شكيبايى و بردبارى فرمان نداده بودى، آنچه در قلب داشتم همه را به ديدگان همى آوردم و آنچه در ديدگانم بود همه را به خاك همى افشانم.

ولى اندوه تو هرگز دست از جان من بر نخواهد داشت و اين غم بى انتها با هيچ سعى و كوشش پايان نخواهد پذيرفت؛ زيرا اختيارش از كف ما بيرون است.

من ندانم اين شكايت به كجا برم كه در غم تو جز بردبارى چاره اى ندارم. عمر من پس از تو در غصه فراق تو سپرى خواهد شد.

«يا رسول الله! اذكرنا عند ربك واجعلنا من بالك »

تو اى جان عزيز! كه با جانان در آميخته اى. على را در پيشگاه جلال و جمال خداوندى فراموش مكن و بازماندگان را به يادآر.

«بابى انت و امى يا رسول الله »