نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)16%

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19410 / دانلود: 3224
اندازه اندازه اندازه
نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

فصل يكم: نور در ظلمت

اين قاره كوچك كه در جنوب غربى آسيا دامن به سطح دريا گسترده و به صورت شبه جزيره اى به روى آب هاى درياى سفيد و خليج فارس قرار گرفته، صحراى سوزان عربستان است.

اين جا صحراى عربستان است كه از سمت شمال به خاك تركيه محدود است و تنها قسمت شمالى اين قاره به خاك ارتباط دارد؛ زيرا منطقه هاى شرقى و غربى و جنوبيش را درياى سفيد و كانال سوئز و درياى سرخ و خليج فارس احاطه كرده اند.

نام اين شبه جزيره كه از بس وسيع است به نوبت خود قاره اى به شمار مى آيد، عربستان است و آن نور كه از مشرق انوار الهى درخشيد و دنيايى مظلم و بدبخت را روشن و سعادتمند ساخت؛ كانونش در همين عربستان به وجود آمده و رشد كرده بود.

موقعيت جغرافيايى عربستان هميشه عظيم و حساس بوده است؛ زيرا عربستان تقريبا به صورت پلى ميان دنياى شرق و غرب قرار گرفته و اين دو دنيا را به هم راه مى دهد.

عربستان از لحاظ اقتصادى به دو قسمت تقسيم مى شود:

اول قسمت شماليش كه داراى خاك حاصلخيز و نهرهاى فراوان و اين قسمت از مزرعه ها و كان هاى گرانبها غنى است، اما قسمت جنوبى اين شبه جزيره كه به صحراى سوزان نجد و حجاز تا سواحل درياى سرخ كشيده مى شود، تقريبا ريگزارى بى آب و علف است كه اگر آب باران و ذخيره هاى زمستانى به دادش نرسد، مطلقا قابل سكونت نيست.

قوم عرب كه در يك چنين محيطى طوفان خيز و وحشت انگيز از ديرباز به سر مى بردند و همچنان به سر مى برند به دو طايفه ريشه دار و اصيل تقسيم مى شوند:

۱- طايفه بنى قحطان

اين طايفه به جدشان قحطان منسوب هستند. سر دودمان بنى قحطان، در يمن زندگى مى كرد و موطن اساسى قحطانيون يمن است.

بنى قحطان كه از يمن به مناطق مختلف جزيرة العرب مهاجرت كردند، به چند خانواده تقسيم مى شوند:

الف - آل منذر كه در عراق سكونت گزيدند و در آن جا از طرف شاهنشاهان ايران به عنوان نايب السلطنه حكومت مى كردند.

ب - بنى غسان رو به شام آوردند و در شامات از طرف امپراطوران روم به سلطنت و فرمان فرمايى پرداختند.

ج - بنوكنده در نجد اقامت گزيدند؛ تاريخ عرب، كنديون را هم از ملوك و امرا به حساب مى آورد.

۲- طايفه بنى عدنان

نسب اين طايفه به عدنان بن اسماعيل ذبيحعليه‌السلام منتهى مى شود.

اسماعيل ذبيح، پسر ابراهيم خليلعليه‌السلام ، كه در صحراى مكه «وادى غير ذى ذرع» به دنيا آمد، با دخترى از قبيله «جرهم» ازدواج كرد و از اين عروسى، پسرى به دنيا آمد كه اسمش را عدنان گذاشتند.

بنى عدنان بدين طريق، نسب به عدنان بن اسماعيل مى رسانند.

قبيله معروف قريش از طايفه بنى عدنان است و بنى هاشم كه شاخه ثمربخش و مسلما ثمربخش ترين شاخه هاى ريشه عرب است از قريش روييده شده است.

در دواوينى كه اعراب امروز از گذشته هاى خود به نام تاريخ گرد آورده اند، بنى قحطان و بنى عدنان را از قبايل متمدن به شمار مى آورند.

تاريخ عرب معتقد است كه قحطانيون قومى شهرنشين و هنرمند و فرمانروا بوده اند و آل عدنان هم تجارت مى كردند. اما حقيقت اين است كه اقوام عرب اگر از وحشى ترين و جاهل ترين ملل دنيا نبوده اند، حتما در رديف ملل نيم وحشى دنيا قرار داشتند.

مغيرة بن شعبه «والى كوفه در عهد عمر» وقتى به عنوان سفارت از جانب سعد بن ابى وقاص در كاخ مداين به حضور يزدگرد سوم شاهنشاه ايران باريافت، صريحا به اين انحطاط و بربريت در نژاد عرب اعتراف كرد.

مغيره بيانات پادشاه ايران را تصديق كرد و گفت:

- اين طور است كه شاهنشاه مى گويد، ما طايفه اى هستيم كه تا چندى پيش ‍ ملخ و سوسمار مى خورديم، شتربانى مى كرديم، ميان بيابان و دره ها ويلان و سرگردان به سر مى برديم و تنها مذهب مقدس اسلام بود كه توانست پراكندگى هاى ما را را به اتفاق و اتحاد تبديل دهد و رذايل اخلاقى ما را به فضايل عوض كند و عرب ضعيف و بدبخت و گرسنه و خانه به دوش ديروز را امروز در برابر بزرگ ترين امپراطورى هاى دنيا برانگيزد.

علاوه بر اعترافات مغيرة بن شعبه، در مداين صدها دليل ديگر بر بربريت اعراب در دست است، تا آنجا كه هنوز هم «يعنى پس از چهارده قرن از طلوع اسلام» آثار وحشت و سبعيت در چادرنشينان اين قوم آشكارا مشاهده مى شود.

نگارنده را از تعريف و تشريح دوران جاهليت اعراب دريغى نيست، ولى در اين تاريخ مختصر كه تنها به وصف زندگانى رسول اكرم و اعظم اسلام حضرت محمد بن عبداللهصلى‌الله‌عليه‌وآله اختصاص دارد، مجالى نيست تا از گذشته هاى اعراب سخن به ميان بياورد و از مقصود اساسى خود بازبماند.

بالاخره اسماعيل ذبيح با دخترى از دختران آل «جرهم» ازدواج كرد و پسرى به نام عدنان به وجود آورد و قبيله بنى عدنان در صحراى مكه كه ميراث جد گرانمايه شان اسماعيل بود، سكونت گزيدند و در ميان بنى عدنان طايفه قريش، گوى سيادت را از بنى اعمام خود ربودند.

راز برترى قريش بر طوايف ديگرى كه همه از نسل عدنان بن اسماعيل بودند، بدين ترتيب روشن مى شود.

الف - كعبه: اگرچه اين خانه را اسماعيل بن ابراهيم در آن وادى غير ذى ذرع بنا كرده بود چنان كه در قرآن مجيد اشاره شده است:( وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ) ( ۳ )

«در آن هنگام ابراهيم و اسماعيل اساس كعبه را استوار مى ساختند و به بنايش همت گماشته بودند، پروردگارا! تو كه شنوا و دانايى، اين اقدام نيكو را از ما بپذير...»

و اسماعيل هم جد اعلاى بنى عدنان بود، ولى تنها خانواده اى كه به حفظ اين خانه مقدس برخاسته بود و به خاطرش زحمت مى كشيد، خانواده قريش بود.

قبيله قريش نه تنها از خانه كعبه پاسدارى و مراقبت مى كرد، بلكه مسؤ وليت آسايش اعرابى را كه از دور و نزديك به زيارت اين بناى مقدس رو به مكه مى آوردند به عهده داشت.

ب - بازار مكه: در جاهليت ميان ماه هاى دوازده گانه سال، فقط سه ماه دست از جنگ هاى مستمر و مستدام خود برمى داشتند و اين سه ماه را ماه هاى حرام مى دانستند.

اول ذى القعدة الحرام، دوم ذى الحجة الحرام، سوم محرم الحرام و بعد در اسلام ماه هاى حرام به اضافه ماه «رجب الفرد» چهار ماه تعيين گرديد.

( إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنَا عَشَرَ شَهْرًا فِي كِتَابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ...) (۴)

بارى در اين سه ماه، اعراب جاهليت دست از خون ريزى و حمله و هجوم مى كشيدند و در بازار مكه به تجارت و داد و ستد مى پرداختند. طايفه قريش، هم از لحاظ نگهبانى بيت الله و هم از نظر اطلاعات اقتصادى، قهرمان اين بازار بود. به علاوه به سمت يك حكومت افتخارى هم در بازار مكه شناختند شده بود.

اگر به هنگام بيع و شرى ميان بايع و مشترى اختلافى پديد مى آمد، حل اين اختلاف به عهده قريش بود.

اعراب به ملاحظه معلومات اقتصادى قريش و هم به ملاحظه سيادت اين قوم در مكه به فتواى وى تسليم مى شدند و به قضاوت رضايت مى دادند.

ج - سوق عكاظ: اين هم از بازارهاى حجاز بود. سوق در لغت عرب به معنى بازار است، ولى «عكظ» معنى افتخار و مباهات مى دهد.

سوق عكاظ، بازار خودنمايى و تظاهر و افتخار بود. اين بازار سالى يك بار در نزديكى شهر طايف تشكيل مى شد و فحول شعرا و خطباى عرب از شمال تا جنوب شبه جزيره عربستان در آن جا جمع مى شدند و خواه به نظم و خواه به نثر، لب به مفاخره و خودنمايى مى گشودند.

سوق عكاظ محيط خطرناكى بود؛ زيرا محيط خودنمايى و مفاخره بود. هر لحظه بيم آن مى رفت كه حين انشاد اشعار و انشاء خطابه از قبيله اى به قبيله ديگر اهانتى وارد آيد و در نتيجه جنگ و جدالى عظيم برپا شود و اين تنها قريش محترم و مقتدر بود كه مى توانست نظام بازار را نگاه بدارد و از تعدى و توهين قبايل نسبت به يكديگر جلو بگيرد.

د - سوق مجنه: وقتى سوق عكاظ برچيده مى شد، اين سوق در نزديكى مكه تشكيل مى يافت. در سوق مجنه ديگر از حماسه سرايى و رجزخوانى خبرى نبود. در اين بازار فقط به بيع و شرى اكتفا مى شد و بايد دانست كه اين بيع و شرى صورت «تهاتر» و پاياپاى داشت. متاع در مقابل متاع فروخته مى شد و البته اين جور معامله بيش تر، دست خوش اختلاف قرار مى گيرد؛ زيرا ترجيح يك متاع بر متاع ديگر چندان آسان و چندان قابل تحمل و قبول نيست، اما قريش دوباره از موقعيت خانوادگى خود استفاده مى كرد و به حل اختلاف اقدام مى كرد.

پيداست كه در اين دو سه تا بازار آشفته و شلوغ، قريش مى توانست به آسانى عظمت و سيادت خود را بر قبايل و عشاير شبه جزيره عربستان تحميل كند و ميان ادبا و شعرا و بزرگان عرب، مقام شامخى براى خود احراز نمايد.

ه - موقعيت تجارتى: شهر مكه، يعنى ستاد سيادت و عظمت قريش، در نيم راه موصل كه يمن را به شام متصل مى كند قرار دارد؛ يعنى از راه دريا با هندوستان بسيار نزديك بود و كشتى هاى تجارتى هند كه بايد به عربستان بار بفروشد، فقط در بندر عدن لنگر مى انداخت و اين محمولات از راه مكه به موصل و شام فرستاده مى شد و صادرات شامات هم باز از راه مكه به هندوستان حمل مى گرديد.

قبيله قريش در اين آمد و رفت ها از موقعيت «ترانزيتى» خود بهره اى سرشار و شايان مى برد، به علاوه تجار يمن و شام از وجود جوانان قريش به خاطر حفظ كاروان هاى تجارتى خود استفاده مى كردند و در برابر پاداش ‍ كلانى به نگهبان كاروان مى پرداختند.

اين موهبت خداداده، قريش را از نظر موقعيت اقتصادى به مقامى رسانيد كه رفته رفته غنى ترين و ثروتمندترين قبايل عرب شناخته شد. ديگر قريش ‍ شخصا به تجارت مى پرداخت و هر ساله دو بار مال التجاره به شام و يمن مى فرستاد. يك بار در تابستان كه كاروان بازرگانى قريش به شام مى رفت و يك بار در زمستان كه رو به سوى يمن مى آورد. در قرآن مجيد مى فرمايد:

( بسم الله الرحمن الرحيم لِإِيلَافِ قُرَيْشٍ * إِيلَافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاءِ وَالصَّيْفِ ) (۵)

در رحلت «شتا»، يعنى سفر زمستان، منسوجات زيبا و لطيف و كالاهاى تجملى شام را به يمن مى رسانيد و در رحلت «صيف»، يعنى سفر تابستانى، از يمن، مغز و پوست و فلفل به شام مى برد.

تجار قريش در اين مسافرت ها از بيم حوادث از حمله راهزنان عرب در امان بود؛ زيرا به نام اين كه قريش است و نگهبان خانه خدا و كبوتر حرم است، كسى نسبت به وى تعرض و تجاوزى روانمى داشت و علت اين كه تجار شام و يمن از وجود جوانان قريشى به خاطر حفظ كاروان خود استفاده مى كردند هم همين موقعيت روحانى قريش بود، وگرنه اين قبيله چندان مرد حرب و ضرب نبود.

آرى، بدين ترتيب قريش بر قبايل عرب سيادت و فضيلت خود را هم از لحاظ مادى و هم از نظر معنوى، تحميل كرد و شاخص اقوام و طوايف عرب گرديد.

گفته مى شود كه وقتى خدا به نصر بن كنانه اين پسر را عنايت كرد و اسمش ‍ را «قريش» گذاشت، پيش خود، كودك نوزاد خود را «قرش» شمرد و «قرش» - كوسه بزرگ - ماهى خطرناكى است كه اگر به كشتى هاى بزرگ حمله كند درهمش خواهد شكست و جز آتش كه در آب ميدانى ندارد، هيچ حربه در بدن اين ماهى كارگر نيست.

نصر بن كنانه فرزند خود را به نام آن ماهى... «البته به نام مصغر آن ماهى» ناميد و نيت كرد كه هيچ مقام و موقعيتى بر وى غلبه نخواهد داشت و او همه را از خود بيمناك خواهد داشت.

به عبد مناف سيد قبيله قريش مژده دادند كه همسرش از وضع حمل فراغت يافت و دو پسر يك جا به دنيا آورد، منتها اين دو پسر از پشت به هم چسبيده بودند و به هيچ تدبير امكان ندارد اين دو كودك را از هم جدا كنند.

بزرگان قريش دور هم نشستند و به خاطر اين اشكال عظيم به شور پرداختند و پس از گفتگوى بسيار به اين جا رسيدند كه به وسيله شمشير اين دو برادر را از هم جدا سازند.

شمشيرى برنده را آهسته ميان اين دو پشت به هم چسبيده گذاشتند و با احتياط فراوان پوست هاى مشترك را از ميان بريدند. قضيه به خوشى خاتمه يافت و دوقلوى به هم چسبيده، دو كودك زيبا و مستقل و كامل از كار درآمدند كه در دو گهواره به آرامى آرميده بودند.

عبد مناف به دور خانه كعبه طواف كرد و به درگاه پروردگار شكر گزاشت و بعد به خانه برگشت و ضمن وليمه اى كه به اشراف و رجال قريش مى داد براى اين دو پسر اسم گذارى كرد. يكى را «عمروالعلا» و ديگرى را «عبدشمس» ناميد.

زنى كاهنه كه در اين جريان شاهد حادثه بود، آهسته گفت:

«جز شمشير هيچ وسيله ديگرى نمى توانست عمروالعلا را از عبدشمس ‍ جدا كند، ولى بايد دانست كه ميان فرزندان اين دو برادر تا به رستاخيز جز شمشير نيز حكومت ديگرى برقرار نخواهد بود.»

مثل اين كه راست گفت؛ زيرا عمروالعلا كه پس از پدر به جاى پدر نشست، لقب هاشم يافت و اوست كه سرسلسله خاندان بنى هاشم است و عبدشمس پدر اميه و سرسلسله دودمان بنى اميه است.

ميان بنى هاشم و بنى اميه در تاريخ جز شمشير خون ريز، رابطه اى نمى شناسيم.

عمروالعلا كه مردى بذول و بزرگ و متشخص بود، پس از عبدمناف به سيادت خاندان قريش رسيد و چون مهمان بسيار مى پذيرفت و شتر بسيار به خاطر پذيرايى از مهمانان نحر مى كرد و با اين ترتيب قهرا بر سفره مهمانيش استخوان بسيار شكسته مى شد، به هاشم لقب يافت و چون از اين جهان به جهان ديگر رخت بربست؛ مقام سيادت قريش و حفظ خانه كعبه و سقايت حاج - حاجيان - را به رشيدترين فرزندانش «شيبة الحمد» كه به عبدالمطلب معروف شده بود رسيد.

عبدالمطلب برادرزاده مطلب بود، ولى چون بر دامن عمويش مطلب پرورش يافته بود و بنا به ملاحظه اى نمى خواستند هويت اين كودك را آشكار كنند، وى را بنده مطلب ناميدند.

عبدالمطلب در ميان قريش شخصيت و عنوان بسيار درخشانى به دست آورد تا آن جا كه با هيچ يك از گذشتگان خود طرف مقايسه و نسبت نبود. از افتخارات عبدالمطلب تا آن جا كه در تاريخ، مختصر مى توانيم ياد كنيم:

۱- وصى و جانشين پدرى همچون هاشم «عمروالعلا» بود و مى توانست مفاخر و مكارم او را در ميان عرب حفظ كند. او توانست مهمان خانه عمومى وى را نگاه بدارد و از مهمانان پدرش كه به شمار نمى آمدند پذيرايى كند و حتى بر سنت سنيه پدرش، به مرغان هوا و جانوران بيابان از سفره عام خويش بهره ها برساند.

عادت هاشم اين بود كه همه روزه شترى نحر مى كرد و بر روى كوهاى مكه مى گذاشت تا وحوش و طيور از اين نعمت بهره مند شوند. عبدالمطلب هم اين روش را تا زنده بود از دست نداده بود.

۲- عبدالمطلب در نتيجه كند و كاوى كه خود و پسر بزرگش حارث در مكه به عمل آورد، چاه زمزم را از نو بازيافت و آب سرشارش را پس از سال ها پنهانى، آشكار ساخت تا مردم مكه و طوايفى كه به خاطر زيارت كعبه از دور و نزديك به مكه مى آيند تشنه نمانند و طلاهايى را كه در اين كند و كاو به دست آورده بود، همه را يك جا به خانه كعبه هديه كرد.

۳- عبدالمطلب مردى بود كه نذر كرده بود اگر خدا ده پسر به وى عنايت كند، زيباترين و عزيزترين پسرانش را همچون گوسفند در صحراى «منا» قربانى كند و تنها مردى بود كه وقتى به آرزويش رسيد، عهد خود را با خداى خود فراموش نكرد و كوچك ترين پسرانش عبدالله را در حريم حرم الهى به روى زمين خوابانيد. اگر تقدير خدا صورت ديگرى به خود نمى گرفت و قرعه ها به نام شتر اصابت نمى كرد آنچه مسلم است اين است كه عبدالله پدر بزرگوار رسول اكرم در زير دست و پاى پدر خود به خون غلتيده بود.

تا سه بار قرعه كشيدند و وقتى در هر سه بار قرعه به نام شتر اصابت كرد، دست فرزندش را به دست گرفت و از مال خويش صد شتر در راه پروردگار قربانى كرد.

عبدالمطلب پس از ابراهيم خليل الله انسانى تاريخى بود كه جگرگوشه اش ‍ را بر ريگزار مكه خوابانيد تا به خاطر رضاى حق و وفاى به نذر سر ببرد.

۴- عبدالمطلب علاوه بر اين همه مفاخر و مآثر به خدمت پرافتخارى نايل آمد كه نه تنها افتخارات درخشان خويش، شايد هر چه در جهان مباهات و فخريه است، همه را تحت الشعاع قرار داد و آن مقام خدمتگزارى نسبت به سيدالبشر و الشفيع المشفع فى المحشر محمد بن عبدالله رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله است.

فرزندش تازه عروسى كرده بود كه به قصد تجارت از مكه رو به يثرب نهاد و در شهر يثرب در جوانى زندگانى را بدرود گفت.

در اين هنگام همسر جوانش «آمنه بنت وهب» حامله بود و اين حمل همان امانت مقدس بود و همان نور الهى بود كه مقدر بود «ظلمتكده» جهان را روشن سازد.

آمنه، آن عروس ناكام، دور از شوهر و دور از مزار شوهر فرزندش را به دنيا آورد و مقام پدرى و خدمتگزارى رسول اكرم به عهده عبدالمطلب كه جد گرانمايه اش بود افتاد.

عبدالمطلب تا زنده بود، نواده نازنينش را همچون جان شيرين به آغوش ‍ داشت و به هنگام وفات هم جز نام محمد نامى به زبان نمى آورد و جز سفارش و وصيت در حق محمد وصيتى به فرزندانش نكرده بود.

۵- مردم مكه خواه قريش و خواه ثقيف و هوازن و خواه بطون ديگر از اعراب، بيش تر بت پرست بودند. احيانا در ميانشان مسيحى و يهودى هم ديده مى شد. تنها خاندان هاشم، به ويژه عبدالمطلب، بود كه به دين ابراهيم خليل مى زيست. عقيده اش توحيد و عبادتش اطاعت در راه پروردگار يكتا و يگانه بود و اين خود افتخار عظيمى است؛ زيرا خدا پرستيدن در ميان خداپرستان چيزى و خدا پرستيدن در ميان بت پرستان چيزى ديگر است.

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله هرگز مرد مفاخره و مباهات نبود. دين اسلام، دينى كه محمد به جهان آورده و آن را خاتم اديان و پايان مذاهب توحيد به جهانيان اعلام داشته است، دين مفاخره و مباهات نيست.

ايران ساسانيان

گفته مى شود كه رسول اكرم فرمود:

«وُلِدْتُ فِي زَمَنِ الْمَلِكِ الْعَادِلِ ؛ در روزگار پادشاه عادل - يعنى انوشيروان كسرى - به دنيا آمده ام.»

علاوه بر اين كه سند حديث معلوم نيست تا به صحت و سقم روايت پرداخته شود و علاوه بر اين كه سياق اين عبارت:

«وُلِدْتُ فِي زَمَنِ الْمَلِكِ الْعَادِلِ » از نظر ادبيات عرب، از نظر فصاحت و بلاغت، از نظر لطف و سلامت كلام، به منتها درجه ضعيف است و بسيار بسيار حيف است كه چنين جمله به گوينده «انا افصح العرب و العجم» و به القاكننده آن همه خطابه ها و حكم نسبت داده شود، بايد دانست كه مذهب اسلام مفاخره و مباهات را تحريم فرموده و بر ضد خودستايى ها و خودنمايى ها جهاد كرده و تشخيص افراد را به شخصيت معنوى و به تقوا و زهد و پرهيزكارى انحصار داده و بازار «من آنم كه پدرم فلان و جدم به همان بود» همه را مطلقا تخته كرده است.

بنابراين، انتساب يك چنين سخن ضعيف، ضعيف هم از نظر تركيب لفظ و هم از نظر ترتيب معنى به پيشواى عظيم الشأن اسلام جايز نيست.

«نگارنده ان شاء الله در همين كتاب به مقتضاى مبحث، روى اين بحث بيش تر سخن خواهد گفت و موقعيت انوشيروان كسرى را در نظر پيامبر اكرم و مذهب اسلام تا حد كفاف تجزيه و تحليل خواهد كرد.»

فقط عبدالمطلب و شخصيت گرانمايه و كريم و عزيز عبدالمطلب بود كه لايق بود رسول اعظم الهى از وى ياد فرمايد.

احيانا به هنگام ارجوزه در جنگ ها مى فرمود:

«انا نبى لا كذب انا بن عبدالمطلب» مع هذا پيداست كه اين يادآورى جنبه مفاخره و مباهات ندارد. تنها يادى است كه رسول پروردگار از جد اكرم خود مى فرمايد.

اين عبدالمطلب بود. اين مرد بزرگ خاندان هاشم و سيد طايفه قريش و محترم ترين مرد عرب در شبه جزيره عربستان بود.

مقام سيادت و پيشوايى قريش به اين مرد پايان يافت. با مرگ وى كه در هشتاد سالگى صورت گرفت به حرف برترى خانوادگى و عنوان هاى ارثى يك باره خاتمه داده شد؛ زيرا آهسته، آهسته خورشيد اسلام از افق تيره و تاريك جامعه بشريت طلوع كرد و همه چيز را، در زندگى آدميزادگان عوض ‍ كرد.

در دل زمين زلزله افتاد، سينه خوش رنگ دريا به جوشش در آمد، دشت ها تكان خوردند، كوه ها به خود لرزيدند. طاق مداين شكاف برداشت و تخت كسرى در هم شكست. آتشكده فارس خاموش شد و بت هايى كه در خانه كعبه از سقف و ديوارها آويخته بودند، از آويزه هاى خود فروريختند.

يك انقلاب عظيم، يك تحول محسوس، يك سر و صداى شورانگيز در جهان پديدار گشت كه مقدمه مهم ترين و جاويدان ترين حوادث تاريخى بود. يك حادثه تاريخى.

در سرزمين بطحا از بانويى كه تازه شوهر جوانش را از دست داده بود، كودكى به دنيا آمد. كودكى سيه چشم و سيه گيسو، روشن چهره و گشاده پيشانى، زيبا لب و زيبا دهن. موهاى فراوانش سيه و درشت و مجعد بود و اين موها تا بناگوش سپيدش فروريخته بود.

دو طاق ابروى وى به باريكى دو نقش هلال بر پلك هاى قشنگش سايه مى افكند و اين دو خط كمانى در ميان پيشانى به هم پيوسته مى شدند.

در ملتقاى ابروهاى زيبايش يك رشته رگ كه هنگام عادى نامحسوس بود و در حالت خشم محسوس مى شد به خط عمودى كشيده شده بود. بينى وى اندكى برآمدگى داشت، اما اين برآمدگى سيماى جذابش را از اعتدال فرونمى انداخت.

اين كودك پسر بود. پسر عبدالله بن عبدالمطلب بود. اسم مقدسش محمد بود. آرى اين پسر پر سر و صدا كه هنوز به دنيا نيامده و به گهواره نخوابيده، دنيا را گهواره صفت جنبانيده بود، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله بود. اين همان نور بود كه مقدر بود در ظلمت زندگى بشر ديدار بنمايد و دنياى خراب و فاسد و آشفته و پريشان عصر خود را به سوى آبادى راهبرى كند.

گفته ايم كه طاق مداين، يعنى بزرگ ترين و مجلل ترين بارگاه هاى سلطنتى جهان، در شب ميلاد رسول اكرم در هم شكست و در آن لحظه كه اين چراغ آسمانى بر دامن آمنه بنت وهب روشن مى شد، شعله هاى جاويدان «آذرگشسب» ناگهانى فرومرد.

اين «گفته» كه روايتى مشهور است، از لحاظ يك حادثه تاريخى، چندان مهم نيست و شايد اساسا شايسته آن نباشد كه بر صفحه تاريخ جاى بگيرد.

طاق شكاف برداشته، خواه در مداين و خواه در روم، با چند پاره سنگ و چند دامن گچ مرمت خواهد شد و آتشكده فارس را هم از نو شعله ور خواهند ساخت، ولى آنچه مهم است، تعبير تاريخى اوست.

اين حادثه اگرچه خودش تاريخى نيست، ولى تعبيرش تاريخى است.

طاق مداين تنها سقف مقرنس و مذهبى نيست كه بر كاخ سلطنتى ساسانيان سايه بيفكند و با نقش و نگارهاى مرصع خود شب ها به انوشيروان كسرى، ماه و ستاره نشان بدهد.

اين طاق، طاق حكومت ساسانيان بود كه در هم شكست و آن آتش هم آتش قدرت مؤ بدان و پيشوايان دين زرتشت بود كه براى ابد خاموش شد.

نور محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله نورى بود كه با دست خدا روشن شد و در برابر اين نور، نار آتشكده ها ديگر نمى توانستند فر و فروزى از خود نشان بدهند.

مرام محمد مرام عدل و داد بود و مسلم است كه كارش ظلم شكنى و ستم سوزى است و مسلم است كه كانون ستم بايد به هم بريزد و آتش ستم خاموش شود.

اوضاع كشور ايران در زمان ساسانيان دم به دم به آشفتگى و انحطاط مى گراييد. طاق كسرى همچون بام فرسوده اى كه تيرهاى موريانه خورده اش، آهسته، آهسته ناله مى كنند و با ناله هاى خود خبر از يك شكست قطعى مى دهند، در حقيقت، داشت از هم مى شكافت و در هم مى شكست، منتها رجال و امرا و شاهزادگان و مؤ بدان چنان تاج و تخت را محاصره كرده بودند، چنان چشم و گوش پادشاهان را بسته بودند كه نمى گذاشتند اين مردهاى تاج بر سر و ايران خواه به درد دل ايران برسند.

انوشيروان كسرى به عدالت مشهور است، ولى اگر نگاهى بى طرفانه به اوضاع اجتماعى ايران در زمان سلطنت وى بيفكنيم، خواه و ناخواه، ناچاريم اين عدالت را يك «غلط مشهور» بناميم؛ زيرا در زمان سلطنت انوشيروان، عدالت اجتماعى بر مردم حكومت نمى كرد. در اجتماع از مساوات و برابرى خبرى نبود. ملت ايران در آن تاريخ با يك اجتماع چهار طبقه اى به سر مى بردند كه محال بود بتواند از عدالت و انصاف حكومت بهره ور باشد.

درست مثل آن بود كه ملت ايران را در چهار اتاق مجزا و مستقل جا بدهند و هر يك از اين چهار اتاق را با ديوارى محكم تر از آهن و روى، از اتاق ديگر سوا و جدا بسازند.

گذشته از شاه و خاندان سلطنتى كه در أس كشور قرار داشتند، نخستين صف، صف «ويسپهران» بود كه از صفوف ديگر ملت به دربار نزديك تر و از قدرت دربار بهره ورتر بود. طبقه ويسپهران از اميرزادگان و «گاه پور» ها تشكيل مى يافت.

و بعد طبقه «اسواران» كه بايد از نجبا و اشراف ملت تشكيل بگيرد. امراى نظام و سواركاران كشور از اين طبقه برمى خاسته اند.

طبقه سوم، طبقه دهگانان بود كه كار كتابت و دبيرى و بازرگانى و رسيدگى به امور كشاورزى و املاك را به عهده داشت.

طبقه چهارم، كه از اكثريت مردم ايران تشكيل مى شد، پيشه وران و روستاييان بودند. سنگينى اين سه طبقه زورمند و از خودراضى بر دوش ‍ طبقه چهارم، يعنى پيشه وران و روستاييان، فشار مى آورد.

ماليات را اين طبقه ادا مى كرد. كشت و كار به عهده اين طبقه بود. رنج ها و زحمت هاى زندگى را اين طبقه مى كشيد و آن سه طبقه ديگر كه از دهگانان و اسواران و ويسپهران تشكيل مى يافت، به ترتيب از كيف ها و لذت هاى زندگى، يعنى دسترنج طبقه چهارم، استفاده مى كرد.

ميان اين چهار طبقه، ديوارى از آهن و پولاد برپا بود كه مقدور نبود، بتوانند با هم بياميزند، اصلا زبان يكديگر را نمى فهميدند.

اگر از طبقه ويسپهران پسرى دل به يك دختر دهگانى يا دخترى از دختران اسواران مى بست، ازدواجشان صورت پذير نبود.

انگار اين چهار طبقه، چهار ملت از چهار نژاد جداگانه بود كه در يك حكومت زندگى مى كردند.

تازه، طبقه ممتاز ديگرى هم وجود داشت كه دوش با دوش حكومت بر مردم فرمان مى راند. اين طبقه خود را مطلقا فوق طبقات مى شمرد؛ زيرا بر مسند روحانيت تكيه زده بود و اسمش «مؤ بد» بود. فكر كنيد، آن كدام عدالت است كه مى تواند بر اين ملت چهار اشكوبه به يكسان حكومت كند.

اين طبقه بندى در نفس خود بزرگ ترين ظلم است. اين خود نخستين سد در برابر جريان عدالت است. تا اين سد شكسته نشود و تا عموم طبقات به يك روش و يك ترتيب به شمار نيايند، تا ويسپهران و پيشه وران دست برادرى به هم نسپارند و پنجه دوستى همديگر را فشار ندهند، محال است از عدالت اجتماعى و برابرى در حقوق عمومى به يك ميزان استفاده كنند.

در حكومت ساسانيان حيات اجتماعى بر پايه «مالكيت» و «فاميل» قرار داشت. ملاك امتياز در خانواده ها لباس شيك و قصر مجلل و زن هاى متعدد و خدمتكاران كمر بسته بود.

«خسروانى كلاه و زرينه كفش علامت بزرگى بود» طبقات ممتاز، يعنى مؤبدان و ويسپهران در زمان ساسانيان از پرداخت ماليات و خدمت در نظام مطلقا معاف بودند.

پيشه وران زحمت مى كشيدند. پيشه وران به جنگ مى رفتند. پيشه وران كشته مى شدند و در عين حال نه از اين همه رنج و فداكارى تقدير مى شدند و نه در زندگى خود روى آسايش و آرامش مى ديدند.

تحصيل علم و معارف، ويژه مؤ بدان و نجبا بوده، بر طبقه چهارم حرام بود كه دانش بياموزد و خود را جهت مشاغل عاليه مملكت آماده بدارد.

حكيم ابوالقاسم فردوسى در شاهنامه خود حكايتى از «كفش گر» و «انوشيروان» روايت مى كند كه خيلى شنيدنى است و ما اكنون عين روايت را از شاهنامه، در اين جا به عنوان شاهد صادق نقل مى كنيم:

به شاه جهان گفت بوذرجمهر كه اى شاه باداد و باراءى و مهر سوى گنج ايران دراز است راه تهى دست و بى كار مانده سپاه بدين شهرها گرد ما، در كس است كه صد يك زمالش سپه را بس ‍ است ز بازارگانان و دهقان درم اگر وام خواهى نگردد دژم بدان كار شد شاه همداستان كه داناى ايران بزد داستان فرستاده اى جست بوذرجمهر خردمند و شادان دل و خوب چهر بدو گفت از ايدر دو اسبه برو گزين كن يكى نام برادر گو ز بازرگانان و دهقان شهر كسى را كجا باشد از نام بهر ز بهر سپه اين درم وام خواه به زودى بفرمايد از گنج شاه فرستاده بزرگمهر در ميان دهقانان و بازرگانان شهر، مرد كفشگرى را پيدا كرد كه پول فراوان داشت:

يك كفشگر بود موزه فروش به گفتار او پهن بگشاد گوش درم چند بايد؟ بدو گفت مرد دلاور شمار درم ياد كرد چنين گفت: كى پر خرد مايه دار چهل مر درم، هر مرى صد هزار بدو كفشگر گفت: كاين من دهم سپاسى ز گنجور بر سر نهم بياورد قپان و سنگ و درم نبد هيچ دفتر به كار و قلم كفشگر با خوش رويى و رغبت، ثروت خود را در اختيار فرستاده بزرگمهر گذاشت:

بدو كفشگر گفت: كى خوب چهر نرنجى بگويى به بوذرجمهر كه اندر زمانه مرا كودكى است كه آزار او بر دلم خوار نيست بگويى مگر شهريان جهان مرا شاد گرداند اندر نهان كه او را سپارم به فرهنگيان كه دارد سرمايه و هنگ آن فرستاده گفت اين ندارم به رنج كه كوتاه كردى مرا راه گنج فرستاده به كفشگر وعده داد كه است دعاى او به وسيله بزرگمهر به عرض انوشيروان برسد و بزرگمهر هم با آب و تاب بسيار تقاضاى كفشگر را كه اين همه درهم و دينار به دولت تقديم داشته بود در پيشگاه شاه معروض داشت و حتى خودش هم خواهش كرد:

اگر شاه باشد بدين دستگير كه اين پاك فرزند گردد دبير ز يزدان بخواهد همى جان شاه كه جاويد باد و سزاوار گاه اما انوشيروان بى رحمانه اين تقاضا را رد كرد و حتى پول كفشگر را هم برايش پس فرستاد و در پاسخ چنين گفت:

بدو شاه گفت: اى خردمند مرد چرا ديو، چشم تو را خيره كرد برو همچنان بازگردان شتر مبادا كزو سيم خواهيم و در چو بازرگان بچه، گردد دبير هنرمند و با دانش و يادگير چو فرزند ما برنشيند به تخت دبيرى ببايدش پيروزبخت هنر بايد از مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بينا و گوش به دست خردمند مرد نژاد نماند به جز حسرت و سرد باد شود پيش او خوار مردم شناس چو پاسخ دهد زو نيايد سپاس و دست آخر گفت: كه دولت ما نه از اين كفشگر وام مى خواهد و نه اجازه مى دهد كه پسرش به مدرسه برود و تحصيل كند؛ زيرا اين پسر، پسر موزه فروش است، يعنى در طبقه چهارم اجتماع قرار دارد و «پيروزبخت» نيست، در صورتى كه براى ولى عهد ما دبيرى «پيروزبخت» لازم است.

آرى بدين ترتيب پسر اين كفشگر و كفشگران ديگر و طبقاتى كه در صف نجبا و روحانيون قرار نداشتند، حق تحصيل علم و كسب فرهنگ هم نداشتند.

البته انوشيروان به نسبت پادشاهان ديگر از دودمان هاى ساسانى و غير ساسانى كه مردم را با شكنجه و عذاب هاى گوناگون مى كشتند، عادل است.

آنچه مسلم است اين است كه كسرى انوشيروان، ديوان عدالتى به وجود آورده بود و تا حدودى كه مقتضيات اجتماعى اجازه مى داد به داد مردم مى رسيد، ولى اين هم مسلم است كه در يك چنين اجتماع... در اجتماعى كه به پسر كفشگر، حق تحصيل علم ندهند و وى را از عادى ترين و طبيعى ترين حقوق اجتماعى و انسانى محروم سازند، عدالت اجتماعى برقرار نيست.

گناه كفشگر به عقيده شاهنشاه ساسانى اين بود كه «پيروزبخت» نبود.

در اين جا بايد به عرض خسرو انوشيروان رسانيد كه آيا اين كفشگرزاده «ناپيروزبخت» ايرانى هم نبود؟

اين آشفتگى ها، همين آشفتگى ها، همين محروميت مردم «ناپيروزبخت» كه اكثر ملت ايران را تشكيل مى داده، از تحصيل علم و كسب كمال و رشد معنوى، «مزدك» را در زمان «قباد» برانگيخت. مزدك كه يك ايرانى «رفورميست» و اصلاح خواه بود، از استخر فارس به خاطر نجات وطن خود در زمان قباد قيام كرد و به پادشاه وقت گفت كه دين زرتشت به يك رفورم اساسى نيازمند است.

مزدك آشكارا گفت: كه اين روش اجتماعى، ملك و ملت ايران را به سوى يك فناى حتمى با شتاب مى راند.

مزدك از حقوق پايمال شده زنان ايران، از حرم سراهاى اشراف، از كودكان «خاتون زاده» كه صاحب ميراث پدرند و از كودكان «چاكرزاده » همچون بردگان بايد به خاتون زادگان، يعنى برادران پدرى خود، خدمت كنند و ذره اى از مال پدر به ارث نبرند.

پيش قباد صحبت كرد و كارى كرد كه قباد به نام نجات ايران از خطر انحطاط و انقراض به مزدك ايمان آورد، ولى مؤ بدان و اشراف كه قيام مزدك را دشمن بى رحم خودخواهى و تشخص خويش مى شناختند، دور انوشيروان حلقه زدند و ديوار بلندى ميان او و اجتماع برافراشتند و تا توانستند بى جاترين و ناسزاوارترين تهمت ها را به آن ايرانى پشمينه پوش كه مزدك ناميده مى شد، نسبت دادند و بالاخره همين انوشيروان عادل فرمان داد كه مزدك و مزدكيان را از ميان برداشتند.

طاق كسرى در همان وقت ها مى لرزيد، تق تق مى كرد، صداى شكست و شكاف مى داد. منتها بزرگان ايران يا آن قدر جاهل بودند كه نمى توانستند بوى خطر را احساس كنند و يا احساس مى كردند؛ اما نمى توانستند از غرقاب شهوت پرستى و هوس رانى به درآيند و دست حمايت و نجات به سوى ايران پيش بياورند.

تا آن شب كه نور محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله در جهان طلوع كرد و طاق كسرى، يعنى اصول تبعيض و خودخواهى، يعنى اصول فلاكت و بدبختى ايرانيان، را در هم شكست. شكست سلطنت ساسانيان با بانگ مهيبى در سراسر ايران طنين انداخت. محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله به دنيا آمد و به روى دنياى غرق ظلمت و شقاوت، دريچه اى از نور گشوده شد.

اين بود آن نور الهى كه در امواج ظلمت تيغه كشيده بود.

باب الائمة عليهم السلام (پيشوايان)

٧١١ ١- اشدّ النّاس عمى، من عمى عن حبّنا و فضلنا و ناصبنا

العداوة بلا ذنب سبق منّا اليه، إلّا انّا دعوناه الى الحقّ و دعاه سوانا إلى الفتنة و الدّنيا، فآثروها و نصبوا العداوة لنا. ٢ ٤٦١ كورترين مردم كسى است كه نابينا شده از دوستى ما و برترى و فضيلت ما و دشمنى با ما را آشكار كرده بى آنكه جرم و گناهى از ما به او رسيده باشد، جز آنكه ما او را به سوى حق دعوت كرده و ديگران او را به سوى فتنه و دنيا خوانده‏اند، و اينان دنيا را برگزيده و پرچم دشمنى ما را برافراشته‏اند.

٧١٢ ٢- اسعد النّاس من عرف فضلنا، و تقرّب إلى اللَّه بنا، و اخلص حبّنا، و عمل بما اليه ندبنا، و انتهى عمّا عنه نهينا، فذاك منّا و هو فى دار المقامة معنا. ٢ ٤٦١ نيكبخت‏ترين مردم كسى است كه فضيلت و برترى ما را شناخته و به وسيله ما به خداوند تقرّب جسته، و دوستى و محبّت ما را پاك و خالص داشته، و آنچه را ما بدان ترغيب كرده انجام دهد، و از آنچه ما از آن نهى كرده‏ايم باز ايستد، پس چنين كسى از ما است و در سراى ماندنى در كنار ما است.

٧١٣ ٣- أحسن الحسنات حبّنا، و اسوء السّيّئات بغضنا. ٢ ٤٨٠ بهترين حسنات (و كارهاى نيك) محبّت و دوستى ما است، و بدترين بديها بغض و دشمنى ما است.

٧١٤ ٤- أولى النّاس بنا من والانا و عادى من عادانا. ٢ ٤٨٣ شايسته‏ترين و نزديك‏ترين مردم به ما كسى است كه ما را دوست بدارد، و آنها كه ما را دشمن مى‏دارند، دشمن بدارد.

٧١٥ ٥- انّ امرنا صعب مستصعب خشن مخشوشن، سرّ مستسرّ مقنّع، لا يحمله الّا ملك مقرّب او نبىّ مرسل او مؤمن امتحن اللَّه سبحانه قلبه للايمان. ٢ ٥٥٠ به راستى كه كار (شناسايى و معرفت) ما كارى بس دشوار و سخت و خشن و پوشيده و نهانى است كه پرده بر آن آويخته، بر نمى‏دارد (و نمى‏پذيرد) آن را مگر فرشته‏اى مقرّب يا پيامبرى مرسل يا مؤمنى كه خداوند دلش را با ايمان آزموده باشد.

٧١٦ ٦- انّ اللَّه تعالى اطلع الى الارض فاختارنا و اختار لنا شيعة، ينصروننا و يفرحون لفرحنا و يحزنون لحزننا و يبذلون انفسهم و اموالهم فينا، فأولئك منّا و الينا و هم معنا فى الجنان. ٢ ٥٤٩ به راستى كه خداى تعالى توجّهى به سوى زمين فرمود، و ما را برگزيد و براى ما شيعيانى انتخاب كرد كه ياريمان كنند، و در خوشى ما خوشى كنند و در اندوه ما اندوهگين شوند، و از بذل جان و مال خويش در راه ما دريغ نورزند، اينها از ما هستند و بازگشتشان به سوى ما است و در بهشت (برين) با ما هستند.

٧١٧ ٧- انّ امرنا صعب مستصعب لا يحتمله الّا عبد امتحن اللَّه قلبه للايمان و لا يعى حديثنا الّا صدور امينة و احلام رزينة. ٢ ٥٤٥ به راستى كه كار ما سخت و دشوار است كه بر نمى‏دارد (و نمى‏پذيرد) آن را مگر بنده‏اى كه خداوند دلش را براى ايمان آزموده، و حفظ نمى‏كند حديث ما را مگر سينه‏هاى امين و استوار و عقلها و خردهاى آرام و با وقار.

٧١٨ ٨- اين الّذين زعموا انّهم هم الرّاسخون فى العلم دوننا، كذبا و بغيا علينا و حسدا لنا، ان رفعنا اللَّه سبحانه و وضعهم، و اعطانا و حرمهم، و ادخلنا و اخرجهم، بنا يستعطى الهدى و يستجلى العمى لا بهم. ٢ ٣٦٥ كجايند كسانى كه پنداشتند آنهايند «راسخان در علم» (ثابت گامان در دانش) نه ما، از روى دروغ و گردنكشى و رشك بر ما، به خاطر آنكه خداى سبحان ما را رفعت و بلندى داده و آنها را پست كرده، و به ما عطا كرده و آنها را محروم نموده و در (مقام قرب و منزلت خويش) ما را در آورده و آنها را بيرون كرده، درخواست بخشيدن هدايت، و بر طرف كردن كورى و ضلالت (از خداى تعالى) به وسيله ما است نه آنها.

٧١٩ ٩- الا و انّا اهل البيت ابواب الحكم و انوار الظّلم و ضياء الامم. ٢ ٣٤١ هان (بدانيد) كه ما خاندان درهاى حكمت و نورهاى تاريكى‏ها و روشنى امّتها هستيم.

٧٢٠ ١٠- و ليس منّا أهل البيت إمام إلّا و هو عالم بأهل ولايته و ذلك لقول اللَّه تعالى «إنّما أنت منذر و لكلّ قوم هاد». ٣ ٣١ امام و پيشوايى از ما خاندان نيست جز آنكه او دانا و عالم است به كسانى كه بر آنها ولايت دارد، و اين به خاطر گفتار خداى تعالى است كه فرموده «براستى كه تو بيم دهنده هستى و هر قومى را راهنمايى است» ٧٢١ ١١- أنا و أهل بيتى أمان لأهل الأرض، كما أنّ النّجوم أمان لأهل السّماء. ٣ ٤١ من و خاندانم وسيله امن و امان براى زمينيان هستيم همان گونه كه ستارگان وسيله امن براى آسمانيان هستند.

٧٧٢ ١٢- لا يقاس بآل محمّد صلوات اللَّه عليهم من هذه الامّة أحد، و لا يستوى بهم من جرت نعمتهم عليه أبدا. ٦ ٤٣٢ هيچ كس از افراد اين امّت به خاندان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مقايسه و سنجيده نشود، و آنان كه ريزه خوار نعمت آل محمدند با آنها برابر نخواهند بود.

٧٢٣ ١٣- لا تزلّوا عن الحقّ و أهله، فانّه من استبدل بنا أهل البيت هلك و فاتته الدّنيا و الآخرة. ٦ ٣٣٧ از راه حق و اهل حق منحرف نشويد كه به راستى كسى كه به جاى ما خاندان ديگرى را جايگزين كند نابود گشته و دنيا و آخرت از چنگ او بيرون رفته است.

٧٢٤ ١٤- نحن اقمنا عمود الحقّ و هزمنا جيوش الباطل. ٦ ١٧٣ ما بوديم كه ستون حق را بر پا داشته و سپاهيان باطل را منه د م ساختيم.

٧٢٥ ١٥- نحن دعاة الحقّ، و أئمّة الخلق، و ألسنة الصّدق، من أطاعنا ملك، و من عصانا هلك. ٦ ١٨٥ ماييم خوانندگان به حق و پيشوايان خلق و زبانهاى راستگو، كسى كه از ما پيروى كند مالك (سعادت و نيكبختى) گردد و هر كس نافرمانى ما كند نابود گردد.

٧٢٦ ١٦- نحن باب حطّة و هو باب السّلام، من دخله سلم و نجا، و من تخلّف عنه هلك. ٦ ١٨٦ ماييم «باب حطّه» و آن دروازه سلامتى است كه هر كس در آن در آيد به سلامت مانده و نجات يابد و هر كس از ورود در آن تخلّف كند نابود گردد.

٧٢٧ ١٧- هم دعائم الاسلام، و ولائج الاعتصام، بهم عاد الحقّ فى نصابه، و انزاح الباطل عن مقامه، و انقطع لسانه من منبته، عقلوا الدّين عقل وعاية و رعاية، لا عقل سماع و رواية.

هم موضع سرّ رسول اللَّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حماة أمره، و عيبة علمه، و موئل حكمه، و كهوف كتبه، و جبال دينه.

هم كرائم الايمان، و كنوز الرّحمن، ان قالوا صدقوا، و ان صمتوا لم يسبقوا.

هم كنوز الايمان، و معادن الاحسان، إن حكموا اعدلوا، و إن حاجّوا خصموا.

هم أساس الدّين، و عماد اليقين، إليهم يفى‏ء الغالى، و بهم يلحق التّالى.

هم مصابيح الظّلم و ينابيع الحكم و معادن العلم و مواطن الحلم.

هم عيش العلم، و موت الجهل، يخبركم حلمهم عن علمهم، و صمتهم عن منطقهم، لا يخالفون الحقّ و لا يختلفون فيه، فهو بينهم صامت ناطق، و شاهد صادق. ٦ ٢١٩- ٢١٥ آنهايند ستونهاى اسلام و پناهگاه نگهدارى مردم، به وسيله اينان حق در جايگاه نصاب خود باز گرديد، و باطل از جايى كه بود رانده گشت، و زبانش از بن بركنده شد، دين را توأم با فراگيرى و به كار بستن دريافتند، نه دريافت شنيدن و نقل كردن تنها. اينان (يعنى امامان دين) جايگاه راز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پشتيبانان فرمان او و صندوقچه علم او و بازگشتگاه حكم او، و پناهگاه كتابهاى او و كوههاى دين هستند. آنان عضوهاى گرامى ايمان و گنجينه‏هاى خداى رحمان هستند، كه چون سخن گويند به راستى سخن گويند و اگر خاموش شوند كسى برايشان پيشى نگيرد.

آنهايند گنجينه‏هاى ايمان، و كانهاى احسان، اگر حكم كنند به عدالت حكم كنند، و اگر حجّت و دليل آورند بر خصم غالب آيند.

آنها پايه‏هاى دين و تكيه‏گاه يقين هستند كه به سوى ايشان باز گردد آنكه غلوّ كرده (و در باره ايشان از حدّ گذرانده) و به ايشان بپيوندد آن كس كه (عقب مانده) و از دنبال رسد. آنها چراغهاى تاريكى‏ها، و سرچشمه‏هاى حكمت، و كانهاى علم و دانش، و آوردگاههاى حلم و بردبارى هستند.

آنها زندگى علم و دانش، و مرگ جهل و نادانى هستند، كه حلم و بردبارى‏شان شما را از علمشان خبر دهد، و سكوتشان شما را از منطقشان آگاهى دهد، آنان نه با حق مخالفت كنند و نه در آن اختلاف دارند، و حقّ در ميان آنها خاموشى است گويا، و گواهى است راستگو.

٧٢٨ ١٨- نحن شجرة النّبوّة، و محطّ الرّسالة، و مختلف الملائكة، و ينابيع الحكم، و معادن العلم، ناصرنا و محبّنا ينتظر الرّحمة، و عدوّنا و مبغضينا ينتظر السّطوة. ٦ ١٨٧ ماييم درخت نبوت و فرودگاه رسالت، و جايگاه رفت و آمد فرشتگان و چشمه‏هاى حكمت، و كانهاى علم و دانش، ياور و دوست ما چشم به راه رحمت است، و دشمن ما و آنانكه بغض ما را در دل دارند، چشم به راه قهر و خشم خدا هستند.

٧٢٩ ١٩- نحن الشّعار و الأصحاب، و السّدنة و الأبواب، و لا يؤتى البيوت الّا من أبوابها، و من أتاها من غير أبوابها كان سارقا لا تعدوه العقوبة.

٦ ١٨٩ ماييم جامه زيرين (يعنى نزديكان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ياران، و خادمان خانه و درها، و به خانه‏ها جز از درهاى آن دريايند، و هر كس از غير درهاى خانه‏ها در آيد دزدى است كه كيفرش او را دريابد.

٧٣٠ ٢٠- نحن أمناء اللَّه على عباده، و مقيموا الحقّ فى بلاده، بنا ينجو الموالى و بنا يهلك المعادى. ٦ ١٨٧ ماييم امينهاى خداوند بر بندگانش، و بر پا كنندگان حق در شهرهايش، به وسيله كه دوستان نجات يابند و به وسيله ما دشمنان نابود شوند.

٧٣١ ٢١- نحن النّمرقة الوسطى بها يلحق التّالى و اليها يرجع الغالى. ٦ ١٨٦.

ماييم بالش ميانه كه عقب مانده بدان ملحق شود، و غلوّ كننده به سوى آن باز گردد. ٧٣٢ ٢٢- من تولّانا فليلبس للمحن‏ اهابا. ٥ ٤٢٧ كسى كه ما را دوست مى‏دارد بايد براى (تحمل) محنتها پوستى بپوشد. ٧٣٣ ٢٣- من اطاع امامه فقد اطاع ربّه.

٥ ٣٥٢ كسى كه از امام خود اطاعت كند از پروردگارش اطاعت كرده است.

٧٣٤ ٢٤- لبغضنا امواج من سخط اللَّه سبحانه. ٥ ٣٢ دشمنى و بغض ما امواجى از خشم خداى سبحان را به همراه دارد.

٧٣٥ ٢٥- من أحبّنا بقلبه، و أعاننا بلسانه، و لم يقاتل معنا بيده، فهو معنا فى الجنّة دون درجتنا. ٥ ٢٣٧ كسى كه ما را به دل دوست بدارد و با زبان هم ما را يارى دهد و با دست (و بدن) با ما كار زار نكند او در بهشت با ما است اما از درجه ما پست‏تر است.

٧٣٦ ٢٦- لنا على النّاس حقّ الطّاعة و الولاية، و لهم من اللَّه سبحانه حسن الجزاء. ٥ ١٢٩ ما را بر مردم حق اطاعت و سرپرستى است، و در برابر، آنها نيز بر خداى سبحان حق پاداش نيك دارند.

٧٣٧ ٢٧- لنا حقّ ان اعطيناه و الّا ركبنا اعجاز الابل و ان طال السّرى. ٥ ١٢٧ ما را حقّى است اگر آن را به ما دادند، و گر نه سوار شويم بر ترك شتر اگر چه به درازا كشد شبگير و شب روى. ٧٣٨ ٢٨- من ركب غير سفينتنا غرق. ٥ ١٨٤ كسى كه به غير از كشتى ما سوار شود غرق شود. ٧٣٩ ٢٩- من اتّبع امرنا سبق. ٥ ١٨٤ كسى كه پيروى كند دستور ما را پيشى جسته است.

٧٤٠ ٣٠- من تخلّف عنّا محق. ٥ ١٨٤ كسى كه از ما تخلّف ورزد نابود گردد.

٧٤١ ٣١- من تمسّك بنا لحق. ٥ ١٨٤ كسى كه به ما تمسّك جويد به ما پيوسته است.

٧٤٢ ٣٢- على الإمام ان يعلّم اهل ولايته حدود الاسلام و الايمان. ٤ ٣١٨ بر امام است كه حدود اسلام و ايمان را به اهل مملكت (و آنها كه تحت سرپرستى او هستند) بياموزد.

٧٤٣ ٣٣- عليكم بطاعة أئمّتكم فانّهم الشّهداء عليكم اليوم، و الشّفعاء لكم عند اللَّه غدا. ٤ ٣٠٩ بر شما باد به فرمانبردارى از امامانتان كه به راستى آنها گواهانند بر شما امروز، و شفيعان شمايند در پيشگاه خداوند در فرداى قيامت.

٧٤٤ ٣٤- عليكم بحبّ آل نبيّكم، فانّه حقّ اللَّه عليكم و الموجب على اللَّه حقّكم، الا ترون الى قول اللَّه تعالى «قل لا أسألكم عليه اجرا الّا المودّة فى القربى». ٤ ٣٠٧ بر شما باد به دوستى خاندان پيامبرتان كه به راستى اين حق خداست بر شما و لازم كند بر خدا حق شما را، مگر نمى‏بينيد گفتار خداى تعالى را كه فرموده : «بگو از شما مزدى درخواست نكنم جز دوستى نزديكان خود را» ٧٤٥ ٣٥- هم اسراء ايمان لم يفكّهم منه زيغ و لا عدول. ٥٦ ١٩٣ اينان در بند ايمانند كه هيچ انحراف و كجى آنها را از اين بند رها نكند.

٧٤٦ ٣٦- طريقتنا القصد و سنّتنا الرّشد.

٤ ٢٥٤ طريقه ما ميانه روى و سنّت و روش ما رشد (راهنمايى به راه راست) است.

٧٤٧ ٣٧- شقّوا امواج الفتن بسفن النّجاة. ٤ ١٨٧ گردابهاى فتنه را به وسيله كشتى‏هاى نجات درهم بشكنيد.

٧٤٨ ٣٨- بنا فتح اللَّه و بنا يختم و بنا يمحو ما يشاء و يثبت.

و بنا يدفع اللَّه الزّمان الكلب.

و بنا ينزّل اللَّه الغيث. ٣ ٢٧٢- ٢٧١ به وسيله ما خداوند آغاز كرده و به ما پايان دهد، و به سبب ما محور مى‏كند آنچه را بخواهد و اثبات مى‏كند.

و به وسيله ما خداوند روزگار گزنده را برطرف كند.

و به وسيله ما خداوند باران فرستد.

٧٤٩ ٣٩- بنا اهتديتم فى الظّلماء و بنا تسنّمتم العليا.

و بنا انفجرتم عن السّرار. ٣ ٢٧١ به وسيله ما از تاريكى هدايت شديد، و به كمك ما به اوج ترقى گام نهاديد.

و به وسيله ما از شب تاريك به در شديد.

٧٥٠ ٤٠- انّما الائمّة قوّام اللَّه على خلقه و عرفاؤه على عباده، و لا يدخل الجنّة إلّا من عرفهم و عرفوه، و لا يدخل النّار إلّا من أنكرهم و أنكروه. ٣ ٩٤ همانا امامان تدبير كنندگان خدايند بر مردمان، و كارگزاران اويند بر بندگان، داخل بهشت نشود كسى مگر آنكه آنها را بشناسد و آنها نيز او را بشناسند، و به دوزخ نرود مگر كسى كه آنها را انكار كند و آنان نيز او را انكار كنند.

٧٥١ ٤١- الامامة نظام الامّة. ١ ٢٧٤ امامت، نظام امّت است.

٧٥٢ ٤٢- يحتاج الإمام إلى قلب عقول، و لسان قؤول، و جنان على اقامة الحقّ صؤول. ٦ ٤٧٢ امام نياز دارد به قلبى كه بسيار دريابد و زبانى سخنور، و دلى كه براى بر پا داشتن حق، حمله‏ور و دلير باشد.

٧٥٣ ٤٣- لتعطفنّ علينا الدّنيا بعد شماسها عطف الضّروس على ولدها.

٥ ٤٣ همانا دنيا پس از- چموشى بر ما مهربانى خواهد كرد، همانند شتر شير ده نسبت به‏ بچه خود.

٧٥٤ ٤٤- و انّا لامراء الكلام فينا تشبّثت فروعه و علينا تهدّلت اغصانه. ٢ ٣٣٦ به راستى كه ما فرمانروايان سخن هستيم، فروع آن در ميان ما پراكنده شده و شاخه‏هاى آن بر ما سايه افكنده است.

٧٥٥ ١٨٤- فيا عجبا و مالى لا اعجب من خطأ هذه الامّة على اختلاف حججها فى دياناتها، لا يقتصّون اثر نبىّ، و لا يقتدون بعمل وصىّ، و لا يؤمنون بغيب، و لا يعفّون عن عيب، يعملون فى الشّبهات، و يسيرون فى الشّهوات، المعروف فيهم ما عرفوا، و المنكر عندهم ما انكروا، مفزعهم فى المعضلات الى انفسهم، و تعويلهم فى المبهمات على آرائهم كانّ كلّا منهم امام نفسه، قد اخذ فيما يرى بغير وثيقات بيّنات و لا اسباب محكمات. ٤ ٤٤٥ شگفتا، چرا تعجب نكنم از خطا و اشتباه اين گروههاى پراكنده با اين دلايل مختلفى كه بر مذهب خود دارند، نه گام به جاى گام پيغمبرى مى‏نهند، و نه از عمل وصى پيغمبرى پيروى مى‏كنند. نه به غيب ايمان مى‏آوردند، و نه خود را از عيب بر كنار مى‏دارند. به شبهات عمل مى‏كنند، و در گرداب شهوت غوطه ورند، نيكى در نظرشان همان است كه خود نيك مى‏شمارند، و منكر و زشتى آن است كه خود منكر بشمارند. در حل مشكلات به خود پناه مى‏برند، و در مبهمات تنها به رأى خويش تكيه مى‏نمايند. گويا هر كدام امام خويشند، كه به دستگيره‏هاى مطمئن و اسباب محكمى كه خود مى‏انديشند و خود ساخته‏اند چنگ زده‏اند.

باب الامن (امنيّت)

٧٥٦ ١- لا نعمة أهنأ من الامن. ٦ ٤٣٥ نعمتى گواراتر از امنيّت نيست.

٧٥٧ ٢- لا تغترّنّ بالأمن فانّك مأخوذ من مأمنك. ٦ ٢٩١ زنهار كه فريفته نشوى به امنيّت، كه به راستى تو از همان مكان امن خود ربوده‏ خواهى شد. ٧٥٨ ٣- من مأمنه يؤتى الحذر. ٦ ١٢ شخص حذر كننده از همان مكان امن خود، به او آسيب رسد. ٧٥٩ ٤- من آمن خائفا من مخوفة، آمنه اللَّه سبحانه من عقابه. ٥ ٣٨٨ كسى كه ايمن گرداند ترسناكى را از آنچه مى‏ترسد، خداى سبحان او را از عقاب خود در امان دارد.

٧٦٠ ٥- رفاهيّة العيش فى الأمن. ٤ ١٠٠ خوشى و فراخى زندگى در امنيّت است.

٧٦١ ٦- ربّما اتيت من مأمنك. ٤ ٨٣ چه بسا كه از همان مكان امن به سراغت آيند (و آسيبت رسانند).

٧٦٢ ٧- ربّ أمن انقلب خوفا. ٤ ٥٩ چه بسا امنيّتى كه به ترس باز گردد.

٧٦٣ ٨- ربّ آمن وجل. ٤ ٥٥ چه بسيار شخصى كه در امان است ولى ترسان و بيمناك است.

٧٦٤ ٩- الامن اغترار. ١ ٥٠ ايمنى موجب فريب خوردن است.

باب الايمان

٧٦٥ ١- الايمان شهاب لا يخبوا. ١ ٢٣٥ ايمان آتشى است افروخته (و چراغى است فروزنده) كه خاموش نشود.

٧٦٦ ٢- النّجاة مع الايمان. ١ ٢٢٤ نجات و رستگارى قرين و همراه ايمان است.

٧٦٧ ٣- الايمان اعلى غاية. ١ ٢١٣ ايمان برترين هدفهاست.

٧٦٨ ٤- الايمان شفيع منجح. ١ ١٤٨ايمان شفاعت كننده‏اى است پيروز.

٧٦٩ ٥- الايمان واضح الولائج. ١ ١٢٥ ايمان چنان راهى است كه درونش آشكار است (و يا شايستگى آن براى اعتماد، واضح و آشكار است). ٧٧٠ ٦- المرء بايمانه. ١ ٦٢ انسان در گرو ايمان او است.

٧٧١ ٧- الايمان امان. ١ ٢٦ ايمان امان و امنيت است.

٧٧٢ ٨- الايمان افضل الامانتين. ٢ ٢٤ ايمان بهترين امانت از دو امانت است (كه به انسان سپرده شده). ٧٧٣ ٩- الايمان قول باللّسان و عمل بالاركان. ٢ ٤٠ ايمان گفتن به زبان است و عمل به وسيله اركان و اعضاى بدن. ٧٧٤ ١٠- الايمان شجرة اصلها اليقين و فرعها التّقى و نورها الحياء و ثمرها السّخاء. ٢ ٤٧ ايمان درختى است كه ريشه‏اش يقين، و شاخه‏اش تقواى الهى و شكوفه‏اش شرم و حياء، و ميوه‏اش سخاوت و بخشش است.

٧٧٥ ١١- ان آمنت باللَّه أمن منقلبك. ٣ ١٧ اگر به خدا ايمان آورى بازگشت گاهت امن است.

٧٧٦ ١٢- بالايمان تكون النّجاة. ٣ ٢٠٣ نجات و رستگارى به وسيله ايمان است.

٧٧٧ ١٣- بالايمان يستدلّ على الصّالحات. ٣ ٢٠٤ به وسيله ايمان آدمى بر كارهاى شايسته راهنمايى شود.

٧٧٨ ١٤- ثمرة الايمان الفوز عند اللَّه.

٣ ٣٢٢ميوه ايمان رستگارى در پيشگاه خداوند است.

٧٧٩ ١٥- ثمرة الايمان الرّغبة فى دار البقاء. ٣ ٣٣٤ ثمره و ميوه ايمان، علاقه به سراى ماندنى (و عالم پس از مرگ) است.

٧٨٠ ١٦- ثلاث من كنّ فيه استكمل الايمان، من اذا رضى لم يخرجه رضاه الى باطل، و اذا غضب لم يخرجه غضبه عن حقّ، و اذا قدر لم يأخذ ما ليس له. ٣ ٣٣٨ سه چيز است كه هر كس آنها را داشته باشد ايمان خود را كامل كرده : كسى كه چون در خوشى و خوشحالى باشد خوشى او را به باطل نكشاند (و سركشى نكند) و چون خشم كرد حالت خشم او را از حقّ بيرون نبرد (و به ناحق چيزى نگويد و كارى نكند) و چون به قدرت رسيد به چيزى كه از آن او نيست، دستبرد نزند.

٧٨١ ١٧- ثلاث من كنّ فيه فقد اكمل الايمان، العدل فى الغضب و الرّضا، و القصد فى الفقر و الغنا، و اعتدال الخوف و الرّجاء. ٣ ٣٤٠ سه چيز است كه هر كه آنها را داشت ايمان خود را كامل كرده : مراعات عدالت در حال خشم و خوشى، ميانه روى در حال ندارى و دارايى، رعايت اعتدال در حال ترس و اميد.

٧٨٢ ١٨- ثلاث من كنوز الايمان : كتمان المصيبة و الصّدقة و المرض. ٣ ٣٤٠ سه چيز است كه از گنجينه‏هاى ايمان است : پوشاندن و كتمان مصيبت (پيش آمدهاى ناگوار) و كتمان صدقه، و كتمان بيمارى.

٧٨٣ ١٩- زين الايمان طهارة السّرائر و حسن العمل فى الظّاهر. ٤ ١١٧ زيور ايمان، پاكيزگى درون و عمل نيكو در آشكار است.

٧٨٤ ٢٠- شرف المؤمن ايمانه و عزّه بطاعته. ٤ ١٨٠ شرافت مؤمن ايمان او است، و عزّت و سر بلندى‏اش به اطاعت پروردگار است.

٧٨٥ ٢١- صدق الايمان و صنايع‏ الاحسان افضل الذّخائر. ٤ ١٩٩ صداقت در ايمان و كارهاى نيك و بخشش بهترين گنجينه است.

٧٨٦ ٢٢- فمن الايمان ما يكون ثابتا مستقرّا فى القلوب، و منه ما يكون عوارى بين القلوب و الصدور. ٤ ٤٣٣ ايمان دو گونه است : يكى ثابت و پا برجا در دلها، و ديگرى موقّت و عاريتى در ميان دلها و سينه‏ها.

٧٨٧ ٢٣- ما أنفع الموت لمن اشعر الايمان و التّقوى قلبه. ٦ ٩١ چه سودمند است مرگ براى كسى كه جامه ايمان و تقوا بر قلب خود پوشانده است.

٧٨٨ ٢٤- ما من شي‏ء يحصل به الأمان ابلغ من ايمان و احسان. ٦ ١١٢ هيچ چيزى در تحصيل امان و امنيّت (در روز جزا) مؤثّرتر از ايمان و احسان نيست.

٧٨٩ ٢٥- نجا من صدق ايمانه و هدى من حسن اسلامه. ٦ ١٨٤ نجات يافته كسى كه ايمانش راست و درست است، و هدايت شده آن كس كه اسلامش نيكو است.

٧٩٠ ٢٦- لا وسيلة انجح من الايمان.

٦ ٣٨٤ هيچ وسيله‏اى براى نجات و رستگارى سودمندتر از ايمان نيست.

٧٩١ ٢٧- لا شرف أعلى من الايمان.

٦ ٣٧٩ شرفى برتر از ايمان نيست.

٧٩٢ ٢٨- لا يفوز بالنّجاة الّا من قام بشرائط الايمان. ٦ ٣٩٨ به نجات و رستگارى نخواهد رسيد جز آن كس كه به شرايط ايمان عمل كند.

٧٩٣ ٢٩- يستدلّ على الايمان بكثرة التّقى و ملك الشّهوة و غلبة الهوى.

٦ ٤٥١ راهنماى وجود ايمان در انسان : تقواى بسيار، و در اختيار داشتن شهوت، و چيره شدن بر هواى نفس است.

٧٩٤ ٣٠- لا شي‏ء يذخره الانسان‏

كالايمان باللَّه و صنائع الاحسان.

٦ ٤٢٢ چيزى اندوخته نكند انسان كه از ايمان به خدا و انجام كارهاى نيك و احسان بهتر باشد.

٧٩٥ ٣١- يستدلّ على ايمان الرّجل بالتّسليم و لزوم الطّاعة. ٦ ٤٤٨ راهنماى ايمان مرد (و نشانه وجود ايمان در او) تسليم در برابر دستورات خدا، و ملازم بودن با فرمانبردارى و اطاعت حق است.

٧٩٦ ٣٢- لا نجاة لمن لا ايمان له. ٦ ٤٠٢ نجات و رهايى نيست براى كسى كه ايمان ندارد.

٧٩٧ ٣٣- لا يصدق ايمان عبد حتّى يكون بما فى يد اللَّه سبحانه اوثق منه بما في يده. ٦ ٤١٧ ايمان بنده‏اى درست و راست نيست مگر اين كه بدانچه نزد خداست اعتماد و اطمينان بيشترى داشته باشد تا بدانچه در دست خود او است.

٧٩٨ ٣٤- الايمان و العمل اخوان توأمان و رفيقان لا يفترقان لا يقبل اللَّه احدهما الّا بصاحبه. ٢ ١٣٦ ايمان و عمل برادرانى هستند دوقلو (و توأم با يكديگر) و دو رفيقى هستند كه هيچ گاه از هم جدا نشوند، و خداوند يكى را بدون ديگرى نمى‏پذيرد.

٧٩٩ ٣٥- اصل الايمان حسن التّسليم.

لأمر اللَّه. ٢ ٤١٦ ريشه ايمان آن است كه انسان بخوبى تسليم دستورات الهى باشد.

٨٠٠ ٣٦- انّ محلّ الايمان الجنان و سبيله الاذنان. ٢ ٥١١ به راستى كه جايگاه ايمان دل است و راه آن گوشها هستند.

٨٠١ ٣٧- أقرب النّاس من اللَّه سبحانه أحسنهم ايمانا. ٢ ٤٣٦ نزديك‏ترين مردم در پيشگاه خداى سبحان آن كسى است كه ايمانش بهتر و نيكوتر باشد.

٨٠٢ ٣٨- كسب الإيمان لزوم الحقّ و نصح الخلق. ٤ ٦٢٥

به دست آوردن ايمان به ملازمت با حق و خير خواهى خلق خداست.

٨٠٣ ٣٩- من لا ايمان له لا أمانة له. ٥ ٣٦٤ كسى كه ايمان ندارد، امانت ندارد.

٨٠٤ ٤٠- يحتاج الإسلام إلى الايمان.

٦ ٤٧٥ اسلام نياز به ايمان دارد.

٨٠٥ ٤١- يحتاج الايمان إلى الإيقان.

٦ ٤٧٥ ايمان نياز به يقين دارد.

٨٠٦ ٤٢- يحتاج الايمان إلى الإخلاص.

٦ ٤٧٥ ايمان نياز به اخلاص دارد.

٨٠٧ ٤٣- من صدّق اللَّه سبحانه نجا.

٥ ٤٣٩ كسى كه تصديق كند خداى سبحان را نجات يابد.

باب المؤمن

٨٠٨ ١- المؤمنون اعظم أحلاما. ١ ١٥٧ مؤمنان در عقل از ديگران بزرگترند.

٨٠٩ ٢- المؤمن كيّس عاقل. ١ ١٨٧ مؤمن زيرك و خردمند است.

٨١٠ ٣- المؤمن منزّه عن الزّيغ و الشّقاق. ١ ٣٢٦ مؤمن از انحراف و دشمنى پاك و پاكيزه است.

٨١١ ٤- المؤمنون خيراتهم مأمولة و شرورهم مأمونة. ١ ٣٥٦ مؤمنان چنانند كه (مردمان) به نيكى‏هاشان اميدوار، و از شرّ و بدى آنها در امان هستند.

٨١٢ ٥- المؤمن هيّن ليّن سهل مؤتمن.

١ ٣٧٩ مؤمن آسان گير، نرمخو، افتاده و مورد اعتماد مردم است.

٨١٣ ٦- المؤمن قليل الزّلل كثير العمل.

١ ٣٨٢ مؤمن كم لغزش و پر عمل است.

٨١٤ ٧- المؤمن يقظان ينتظر احدى‏

الحسنتين. ٢ ١٩ مؤمن بيدار است و چشم به راه يكى از دو "حسنه" (نيكى دنيا و نيكى آخرت) است.

٨١٥ ٨- المؤمن صدوق اللّسان بذول الاحسان. ٢ ٩ مؤمن زبانش سخت راستگو و در احسان پر بخشش است.

٨١٦ ٩- المؤمن سيرته القصد و سنّته الرّشد. ١ ٣٨٨ مؤمن سيره‏اش ميانه روى و شيوه‏اش رشد و هدايت است.

٨١٧ ١٠- المؤمن عفيف مقتنع متنزّه متورّع. ٢ ٣٥ مؤمن پاكدامن و قانع و خويشتن‏دار و پارسا است.

٨١٨ ١١- المؤمن عفيف فى الغنى متنزّه عن الدّنيا. ٢ ٣٨ مؤمن در توانگرى پاكدامن، و خويشتن دار از (زخارف) دنياست.

٨١٩ ١٢- المؤمن شاكر فى السّراء، صابر فى البلاء، خائف فى الرّخاء. ٢ ٣٧ مؤمن در فراخى زندگى سپاسگزار و در بلا و گرفتارى شكيبا، و در خوشى و فراخى زندگى ترسان است.

٨٢٠ ١٣- المؤمن حيىّ غنىّ موقن تقىّ.

٢ ٦٤ مؤمن شرمناك، بى‏نياز از خلق، يقين دارنده و پرهيزكار است.

٨٢١ ١٤- الدّنيا سجن المؤمن و الموت تحفته و الجنّة مأواه. ٢ ٦٦ دنيا زندان مؤمن است، و مرگ هديه و پيشكش او و بهشت منزلگاه است.

٨٢٢ ١٥- اذا صعدت روح المؤمن الى السّماء تعجّبت الملائكة و قالت : عجبا كيف نجا من دار فسد فيها خيارنا. ٣ ١٤٥ چون روح مؤمن به آسمان بالا رود فرشتگان متعجّب شوند و گويند : شگفتا چگونه نجات يافت از خانه‏اى كه بهترين ما در آن خانه تباه شد.

٨٢٣ ١٦- بشر المؤمن فى وجهه و حزنه فى قلبه.

اوسع شي‏ء صدرا.

و اذلّ شي‏ء نفسا.

يكره الرّفعة.

و يشنأ السّمعة.

طويل غمّه.

بعيد همّه.

كثير صمته.

مشغول وقته.

صبور شكور.

مغمور بفكرته.

ضنين بخلّته.

سهل الخليقة.

ليّن العريكة.

نفسه اصلب من الصّلد.

و هو اذلّ من العبد. ٣ ٢٧٣ شكفتگى مؤمن در روى او است و اندوهش در دل. سينه‏اش از هر چيز گشاده‏تر است.

از هر چيز خود را خوارتر داند.

بلندى رتبه را خوش ندارد.

و اسم و آوازه و خود نمايى را دشمن دارد.

اندوهش طولانى.

و همّتش دور و بلند.

خموشى او بسيار.

وقت او يكسره مشغول (به اصلاح خود و اطاعت پروردگار).

پر صبر و پر سپاس.

ژرف انديش.

به زودى با كسى پيوند دوستى نبندد.

نرمخو است. خوش برخورد است. جانش در ديندارى از سنگ خارا سخت‏تر است. و در برابر خداى تعالى و مؤمنان از برده خوارتر است.

٨٢٤ ١٧- من آمن أمن. ٥ ١٣٤

كسى كه ايمان آورد در امان است. (از عذاب الهى) ٨٢٥ ١٨- للمؤمن ثلاث ساعات : ساعة يناجى فيها ربّه، و ساعة يحاسب فيها نفسه، و ساعة يخلّى بين نفسه و لذّتها فيما يحلّ و يجمل.

للمؤمن ثلاث علامات : الصدق و اليقين و قصر الأمل.

للمتّقى ثلاث علامات : اخلاص العمل و قصر الامل و اغتنام المهل.

٥ ٤٧- ٤٦ براى مؤمن سه ساعت است : ساعتى كه در آن با پروردگار خويش راز مى‏گويد، و ساعتى كه در آن از نفس خويش حسابرسى مى‏كند، و ساعتى كه ميان نفس و ميان لذتهاى حلال و نيكوى آن را آزاد مى‏گذارد.

مؤمن سه نشانه دارد : راستى، يقين، آرزوى كوتاه.

براى انسان با تقوا سه نشانه است : اخلاص عمل، كوتاهى آرزو، غنيمت شمردن فرصتها.

٨٢٦ ١٩- مثل المؤمن كالاترجة طيّب طعمها و ريحها. ٦ ١٥٣ مؤمن همچون ترنج است كه مزه و بويش پاكيزه است.

٨٢٧ ٢٠- لا يلفى المؤمن حسودا و لا حقودا و لا بخيلا. ٦ ٤١٤ يافت نشود مؤمن، كه حسود يا كينه توز يا بخيل باشد. ٨٢٨ ٢١- لا يكون الرّجل مؤمنا حتّى لا يبالى بماذا سدّ فورة جوعه، و لا باىّ ثوبيه ابتذل. ٦ ٤٠٧ كسى مؤمن نخواهد بود تا آن گاه كه پروا نداشته باشد كه با چه خوراكى شدّت گرسنگى خود را برطرف كند، و كداميك از دو جامه خود را كهنه كرده (و كدام را نگهدارى نكرده) است.

٨٢٩ ٢٢- المؤمن غرّ كريم مأمون على نفسه حذر محزون. ٢ ٧٥ مؤمن ساده لوحى بزرگوار، و مورد اعتماد خويش و محتاط و اندوهگين است.

٨٣٠ ٢٣- المؤمن قريب امره بعيد همّه كثير صمته خالص عمله. ٢ ٩٢ مؤمن كارش نزديك، اندوهش دور، خموشى‏اش بسيار و عملش خالص و پاك است.

٨٣١ ٢٤- المؤمن الدّنيا مضماره، و العمل همّته، و الموت تحفته، و الجنّة سبقته.

٢ ٨٧ مؤمن، دنيا ميدان تمرين (و مشق) او است، و عمل، همّت او، و مرگ پيشكش و سوغات او، و بهشت جايزه بزرگ او است.

٨٣٢ ٢٥- المؤمن نفسه أصلب من الصّلد و هو أذلّ من العبد. ٢ ١٢٤ مؤمن جانش از سنگ سخت محكم‏تر است و در همان حال از برده افتاده‏تر است.

٨٣٣ ٢٦- المؤمن اذا نظر اعتبر و اذا سكت تفكّر، و اذا تكلّم ذكر، و اذا اعطى شكر، و اذا ابتلى صبر. ٢ ١٢٧ مؤمن چون به چيزى بنگرد پند گيرد و چون خموش باشد تفكّر و انديشه كند، و چون لب بگشايد به ياد خدا باشد، و چون چيزى به او عطا شود شكر گزارد، و چون گرفتار بلا شود صبر كند.

٨٣٤ ٢٧- المؤمن اذا وعظ ازدجر، و اذا حذّر حذر، و اذا عبّر اعتبر، و اذا ذكّر ذكر، و اذا ظلم غفر. ٢ ١٢٧ مؤمن چون موعظه شود اندرز پذيرد، و چون بيمش دهند بترسد، و چون پندش دهند پند گيرد، و چون (مبدأ و معاد و معارف ديگر را) به يادش آرند ياد آور شود، و چون ستمى به او رسد در گذرد.

٨٣٥ ٢٨- المؤمن امين على نفسه مغالب لهواه و حسّه. ٢ ١٦٤ مؤمن بر خود امين است (و از كردار خود اطمينان دارد) بر هوا و هوس و احساس خود چيره و غالب است.

٨٣٦ ٢٩- العقل خليل المؤمن، و العلم وزيره، و الصّبر امير جنوده، و العمل قيّمه. ٢ ١٣٥

عقل و خرد، دوست صميمى مؤمن، و علم و دانش، وزير و كمك كارش، و صبر و شكيبايى، فرمانده لشكريانش، و عمل، زمامدار او است.

٨٣٧ ٣٩٠- المؤمن من وقى دينه بدنياه و الفاجر من وقى دنياه بدينه. ٢ ١٥٤ مؤمن كسى است كه دين خود را به وسيله دنيا نگه دارد، و فاجر و تبهكار كسى است كه دنيايش را به دين خود نگهدارى كند.

٨٣٨ ٣١- المؤمن دأبه زهادته و همّه ديانته، و عزّه قناعته، و جدّه لآخرته، قد كثرت حسناته و علت درجاته و شارف خلاصه و نجاته. ٢ ١٣٨ مؤمن چنان است كه روش او زهد او است، و تمام همّتش ديندارى او است، و عزّتش در قناعت او است، و همه كوشش او براى آخرت است، حسنات و كارهاى نيكش بسيار، درجاتش عالى و والاست و بر رهايى و رستگارى خود (از اين جهان) اشراف پيدا كرده است.

٨٣٩ ٣٢- آمن تأمن. ٢ ١٧٤ ايمان بياور تا امان يابى.

٨٤٠ ٣٣- انّ المؤمن ليستحيى اذا مضى له عمل فى غير ما عقد عليه ايمانه.

٢ ٥٠٨ به راستى مؤمن شرم مى‏كند هر گاه از او عملى سر زند كه با پيمان ايمانى او بيگانه است.

٨٤١ ٣٤- انّ بشر المؤمن فى وجهه و قوّته فى دينه و حزنه فى قلبه. ٢ ٥٠٥ به راستى كه شكفتگى (و خوشرويى) مؤمن در چهره او است، و نيرو و توانش در دين، و اندوهش در دل او است.

٨٤٢ ٣٥- افضل المؤمنين ايمانا من كان للَّه اخذه و عطاه و سخطه و رضاه.

٢ ٤٥٦ برترين مؤمنان در ايمان كسى است كه گرفتن و دادن، و خشم و رضاى او، همه براى خدا باشد.

٨٤٣ ٣٦- المؤمن حذر من ذنوبه أبدا يخاف البلاء و يرجو رحمة ربّه. ٢ ٤٦ مؤمن پيوسته از گناهان خويش بيمناك‏

است، از بلا و گرفتارى مى‏ترسد، و به رحمت پروردگار خويش اميدوار است.

٨٤٤ ٣٧- المؤمنون لأنفسهم متّهمون، و من فارط زللهم وجلون، و للدّنيا عائفون، و الى الآخرة مشتاقون، و الى الطّاعات مسارعون. ٢ ١٤٦ مؤمنان نفسهاى خويش را متّهم سازند، و از گذشته لغزشهاى خويش ترسانند، و دنيا را ناخوش دارند، و به آخرت مشتاق‏اند و به سوى فرمانبردارى پروردگار شتابان هستند.

٨٤٥ ٣٨- لا يشبع المؤمن و أخوه جائع.

٦ ٣٨٨ مؤمن غذاى سير نمى‏خورد در صورتى كه برادرش گرسنه باشد.

باب الائمة عليهم السلام (پيشوايان)

٧١١ ١- اشدّ النّاس عمى، من عمى عن حبّنا و فضلنا و ناصبنا

العداوة بلا ذنب سبق منّا اليه، إلّا انّا دعوناه الى الحقّ و دعاه سوانا إلى الفتنة و الدّنيا، فآثروها و نصبوا العداوة لنا. ٢ ٤٦١ كورترين مردم كسى است كه نابينا شده از دوستى ما و برترى و فضيلت ما و دشمنى با ما را آشكار كرده بى آنكه جرم و گناهى از ما به او رسيده باشد، جز آنكه ما او را به سوى حق دعوت كرده و ديگران او را به سوى فتنه و دنيا خوانده‏اند، و اينان دنيا را برگزيده و پرچم دشمنى ما را برافراشته‏اند.

٧١٢ ٢- اسعد النّاس من عرف فضلنا، و تقرّب إلى اللَّه بنا، و اخلص حبّنا، و عمل بما اليه ندبنا، و انتهى عمّا عنه نهينا، فذاك منّا و هو فى دار المقامة معنا. ٢ ٤٦١ نيكبخت‏ترين مردم كسى است كه فضيلت و برترى ما را شناخته و به وسيله ما به خداوند تقرّب جسته، و دوستى و محبّت ما را پاك و خالص داشته، و آنچه را ما بدان ترغيب كرده انجام دهد، و از آنچه ما از آن نهى كرده‏ايم باز ايستد، پس چنين كسى از ما است و در سراى ماندنى در كنار ما است.

٧١٣ ٣- أحسن الحسنات حبّنا، و اسوء السّيّئات بغضنا. ٢ ٤٨٠ بهترين حسنات (و كارهاى نيك) محبّت و دوستى ما است، و بدترين بديها بغض و دشمنى ما است.

٧١٤ ٤- أولى النّاس بنا من والانا و عادى من عادانا. ٢ ٤٨٣ شايسته‏ترين و نزديك‏ترين مردم به ما كسى است كه ما را دوست بدارد، و آنها كه ما را دشمن مى‏دارند، دشمن بدارد.

٧١٥ ٥- انّ امرنا صعب مستصعب خشن مخشوشن، سرّ مستسرّ مقنّع، لا يحمله الّا ملك مقرّب او نبىّ مرسل او مؤمن امتحن اللَّه سبحانه قلبه للايمان. ٢ ٥٥٠ به راستى كه كار (شناسايى و معرفت) ما كارى بس دشوار و سخت و خشن و پوشيده و نهانى است كه پرده بر آن آويخته، بر نمى‏دارد (و نمى‏پذيرد) آن را مگر فرشته‏اى مقرّب يا پيامبرى مرسل يا مؤمنى كه خداوند دلش را با ايمان آزموده باشد.

٧١٦ ٦- انّ اللَّه تعالى اطلع الى الارض فاختارنا و اختار لنا شيعة، ينصروننا و يفرحون لفرحنا و يحزنون لحزننا و يبذلون انفسهم و اموالهم فينا، فأولئك منّا و الينا و هم معنا فى الجنان. ٢ ٥٤٩ به راستى كه خداى تعالى توجّهى به سوى زمين فرمود، و ما را برگزيد و براى ما شيعيانى انتخاب كرد كه ياريمان كنند، و در خوشى ما خوشى كنند و در اندوه ما اندوهگين شوند، و از بذل جان و مال خويش در راه ما دريغ نورزند، اينها از ما هستند و بازگشتشان به سوى ما است و در بهشت (برين) با ما هستند.

٧١٧ ٧- انّ امرنا صعب مستصعب لا يحتمله الّا عبد امتحن اللَّه قلبه للايمان و لا يعى حديثنا الّا صدور امينة و احلام رزينة. ٢ ٥٤٥ به راستى كه كار ما سخت و دشوار است كه بر نمى‏دارد (و نمى‏پذيرد) آن را مگر بنده‏اى كه خداوند دلش را براى ايمان آزموده، و حفظ نمى‏كند حديث ما را مگر سينه‏هاى امين و استوار و عقلها و خردهاى آرام و با وقار.

٧١٨ ٨- اين الّذين زعموا انّهم هم الرّاسخون فى العلم دوننا، كذبا و بغيا علينا و حسدا لنا، ان رفعنا اللَّه سبحانه و وضعهم، و اعطانا و حرمهم، و ادخلنا و اخرجهم، بنا يستعطى الهدى و يستجلى العمى لا بهم. ٢ ٣٦٥ كجايند كسانى كه پنداشتند آنهايند «راسخان در علم» (ثابت گامان در دانش) نه ما، از روى دروغ و گردنكشى و رشك بر ما، به خاطر آنكه خداى سبحان ما را رفعت و بلندى داده و آنها را پست كرده، و به ما عطا كرده و آنها را محروم نموده و در (مقام قرب و منزلت خويش) ما را در آورده و آنها را بيرون كرده، درخواست بخشيدن هدايت، و بر طرف كردن كورى و ضلالت (از خداى تعالى) به وسيله ما است نه آنها.

٧١٩ ٩- الا و انّا اهل البيت ابواب الحكم و انوار الظّلم و ضياء الامم. ٢ ٣٤١ هان (بدانيد) كه ما خاندان درهاى حكمت و نورهاى تاريكى‏ها و روشنى امّتها هستيم.

٧٢٠ ١٠- و ليس منّا أهل البيت إمام إلّا و هو عالم بأهل ولايته و ذلك لقول اللَّه تعالى «إنّما أنت منذر و لكلّ قوم هاد». ٣ ٣١ امام و پيشوايى از ما خاندان نيست جز آنكه او دانا و عالم است به كسانى كه بر آنها ولايت دارد، و اين به خاطر گفتار خداى تعالى است كه فرموده «براستى كه تو بيم دهنده هستى و هر قومى را راهنمايى است» ٧٢١ ١١- أنا و أهل بيتى أمان لأهل الأرض، كما أنّ النّجوم أمان لأهل السّماء. ٣ ٤١ من و خاندانم وسيله امن و امان براى زمينيان هستيم همان گونه كه ستارگان وسيله امن براى آسمانيان هستند.

٧٧٢ ١٢- لا يقاس بآل محمّد صلوات اللَّه عليهم من هذه الامّة أحد، و لا يستوى بهم من جرت نعمتهم عليه أبدا. ٦ ٤٣٢ هيچ كس از افراد اين امّت به خاندان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مقايسه و سنجيده نشود، و آنان كه ريزه خوار نعمت آل محمدند با آنها برابر نخواهند بود.

٧٢٣ ١٣- لا تزلّوا عن الحقّ و أهله، فانّه من استبدل بنا أهل البيت هلك و فاتته الدّنيا و الآخرة. ٦ ٣٣٧ از راه حق و اهل حق منحرف نشويد كه به راستى كسى كه به جاى ما خاندان ديگرى را جايگزين كند نابود گشته و دنيا و آخرت از چنگ او بيرون رفته است.

٧٢٤ ١٤- نحن اقمنا عمود الحقّ و هزمنا جيوش الباطل. ٦ ١٧٣ ما بوديم كه ستون حق را بر پا داشته و سپاهيان باطل را منه د م ساختيم.

٧٢٥ ١٥- نحن دعاة الحقّ، و أئمّة الخلق، و ألسنة الصّدق، من أطاعنا ملك، و من عصانا هلك. ٦ ١٨٥ ماييم خوانندگان به حق و پيشوايان خلق و زبانهاى راستگو، كسى كه از ما پيروى كند مالك (سعادت و نيكبختى) گردد و هر كس نافرمانى ما كند نابود گردد.

٧٢٦ ١٦- نحن باب حطّة و هو باب السّلام، من دخله سلم و نجا، و من تخلّف عنه هلك. ٦ ١٨٦ ماييم «باب حطّه» و آن دروازه سلامتى است كه هر كس در آن در آيد به سلامت مانده و نجات يابد و هر كس از ورود در آن تخلّف كند نابود گردد.

٧٢٧ ١٧- هم دعائم الاسلام، و ولائج الاعتصام، بهم عاد الحقّ فى نصابه، و انزاح الباطل عن مقامه، و انقطع لسانه من منبته، عقلوا الدّين عقل وعاية و رعاية، لا عقل سماع و رواية.

هم موضع سرّ رسول اللَّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حماة أمره، و عيبة علمه، و موئل حكمه، و كهوف كتبه، و جبال دينه.

هم كرائم الايمان، و كنوز الرّحمن، ان قالوا صدقوا، و ان صمتوا لم يسبقوا.

هم كنوز الايمان، و معادن الاحسان، إن حكموا اعدلوا، و إن حاجّوا خصموا.

هم أساس الدّين، و عماد اليقين، إليهم يفى‏ء الغالى، و بهم يلحق التّالى.

هم مصابيح الظّلم و ينابيع الحكم و معادن العلم و مواطن الحلم.

هم عيش العلم، و موت الجهل، يخبركم حلمهم عن علمهم، و صمتهم عن منطقهم، لا يخالفون الحقّ و لا يختلفون فيه، فهو بينهم صامت ناطق، و شاهد صادق. ٦ ٢١٩- ٢١٥ آنهايند ستونهاى اسلام و پناهگاه نگهدارى مردم، به وسيله اينان حق در جايگاه نصاب خود باز گرديد، و باطل از جايى كه بود رانده گشت، و زبانش از بن بركنده شد، دين را توأم با فراگيرى و به كار بستن دريافتند، نه دريافت شنيدن و نقل كردن تنها. اينان (يعنى امامان دين) جايگاه راز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پشتيبانان فرمان او و صندوقچه علم او و بازگشتگاه حكم او، و پناهگاه كتابهاى او و كوههاى دين هستند. آنان عضوهاى گرامى ايمان و گنجينه‏هاى خداى رحمان هستند، كه چون سخن گويند به راستى سخن گويند و اگر خاموش شوند كسى برايشان پيشى نگيرد.

آنهايند گنجينه‏هاى ايمان، و كانهاى احسان، اگر حكم كنند به عدالت حكم كنند، و اگر حجّت و دليل آورند بر خصم غالب آيند.

آنها پايه‏هاى دين و تكيه‏گاه يقين هستند كه به سوى ايشان باز گردد آنكه غلوّ كرده (و در باره ايشان از حدّ گذرانده) و به ايشان بپيوندد آن كس كه (عقب مانده) و از دنبال رسد. آنها چراغهاى تاريكى‏ها، و سرچشمه‏هاى حكمت، و كانهاى علم و دانش، و آوردگاههاى حلم و بردبارى هستند.

آنها زندگى علم و دانش، و مرگ جهل و نادانى هستند، كه حلم و بردبارى‏شان شما را از علمشان خبر دهد، و سكوتشان شما را از منطقشان آگاهى دهد، آنان نه با حق مخالفت كنند و نه در آن اختلاف دارند، و حقّ در ميان آنها خاموشى است گويا، و گواهى است راستگو.

٧٢٨ ١٨- نحن شجرة النّبوّة، و محطّ الرّسالة، و مختلف الملائكة، و ينابيع الحكم، و معادن العلم، ناصرنا و محبّنا ينتظر الرّحمة، و عدوّنا و مبغضينا ينتظر السّطوة. ٦ ١٨٧ ماييم درخت نبوت و فرودگاه رسالت، و جايگاه رفت و آمد فرشتگان و چشمه‏هاى حكمت، و كانهاى علم و دانش، ياور و دوست ما چشم به راه رحمت است، و دشمن ما و آنانكه بغض ما را در دل دارند، چشم به راه قهر و خشم خدا هستند.

٧٢٩ ١٩- نحن الشّعار و الأصحاب، و السّدنة و الأبواب، و لا يؤتى البيوت الّا من أبوابها، و من أتاها من غير أبوابها كان سارقا لا تعدوه العقوبة.

٦ ١٨٩ ماييم جامه زيرين (يعنى نزديكان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ياران، و خادمان خانه و درها، و به خانه‏ها جز از درهاى آن دريايند، و هر كس از غير درهاى خانه‏ها در آيد دزدى است كه كيفرش او را دريابد.

٧٣٠ ٢٠- نحن أمناء اللَّه على عباده، و مقيموا الحقّ فى بلاده، بنا ينجو الموالى و بنا يهلك المعادى. ٦ ١٨٧ ماييم امينهاى خداوند بر بندگانش، و بر پا كنندگان حق در شهرهايش، به وسيله كه دوستان نجات يابند و به وسيله ما دشمنان نابود شوند.

٧٣١ ٢١- نحن النّمرقة الوسطى بها يلحق التّالى و اليها يرجع الغالى. ٦ ١٨٦.

ماييم بالش ميانه كه عقب مانده بدان ملحق شود، و غلوّ كننده به سوى آن باز گردد. ٧٣٢ ٢٢- من تولّانا فليلبس للمحن‏ اهابا. ٥ ٤٢٧ كسى كه ما را دوست مى‏دارد بايد براى (تحمل) محنتها پوستى بپوشد. ٧٣٣ ٢٣- من اطاع امامه فقد اطاع ربّه.

٥ ٣٥٢ كسى كه از امام خود اطاعت كند از پروردگارش اطاعت كرده است.

٧٣٤ ٢٤- لبغضنا امواج من سخط اللَّه سبحانه. ٥ ٣٢ دشمنى و بغض ما امواجى از خشم خداى سبحان را به همراه دارد.

٧٣٥ ٢٥- من أحبّنا بقلبه، و أعاننا بلسانه، و لم يقاتل معنا بيده، فهو معنا فى الجنّة دون درجتنا. ٥ ٢٣٧ كسى كه ما را به دل دوست بدارد و با زبان هم ما را يارى دهد و با دست (و بدن) با ما كار زار نكند او در بهشت با ما است اما از درجه ما پست‏تر است.

٧٣٦ ٢٦- لنا على النّاس حقّ الطّاعة و الولاية، و لهم من اللَّه سبحانه حسن الجزاء. ٥ ١٢٩ ما را بر مردم حق اطاعت و سرپرستى است، و در برابر، آنها نيز بر خداى سبحان حق پاداش نيك دارند.

٧٣٧ ٢٧- لنا حقّ ان اعطيناه و الّا ركبنا اعجاز الابل و ان طال السّرى. ٥ ١٢٧ ما را حقّى است اگر آن را به ما دادند، و گر نه سوار شويم بر ترك شتر اگر چه به درازا كشد شبگير و شب روى. ٧٣٨ ٢٨- من ركب غير سفينتنا غرق. ٥ ١٨٤ كسى كه به غير از كشتى ما سوار شود غرق شود. ٧٣٩ ٢٩- من اتّبع امرنا سبق. ٥ ١٨٤ كسى كه پيروى كند دستور ما را پيشى جسته است.

٧٤٠ ٣٠- من تخلّف عنّا محق. ٥ ١٨٤ كسى كه از ما تخلّف ورزد نابود گردد.

٧٤١ ٣١- من تمسّك بنا لحق. ٥ ١٨٤ كسى كه به ما تمسّك جويد به ما پيوسته است.

٧٤٢ ٣٢- على الإمام ان يعلّم اهل ولايته حدود الاسلام و الايمان. ٤ ٣١٨ بر امام است كه حدود اسلام و ايمان را به اهل مملكت (و آنها كه تحت سرپرستى او هستند) بياموزد.

٧٤٣ ٣٣- عليكم بطاعة أئمّتكم فانّهم الشّهداء عليكم اليوم، و الشّفعاء لكم عند اللَّه غدا. ٤ ٣٠٩ بر شما باد به فرمانبردارى از امامانتان كه به راستى آنها گواهانند بر شما امروز، و شفيعان شمايند در پيشگاه خداوند در فرداى قيامت.

٧٤٤ ٣٤- عليكم بحبّ آل نبيّكم، فانّه حقّ اللَّه عليكم و الموجب على اللَّه حقّكم، الا ترون الى قول اللَّه تعالى «قل لا أسألكم عليه اجرا الّا المودّة فى القربى». ٤ ٣٠٧ بر شما باد به دوستى خاندان پيامبرتان كه به راستى اين حق خداست بر شما و لازم كند بر خدا حق شما را، مگر نمى‏بينيد گفتار خداى تعالى را كه فرموده : «بگو از شما مزدى درخواست نكنم جز دوستى نزديكان خود را» ٧٤٥ ٣٥- هم اسراء ايمان لم يفكّهم منه زيغ و لا عدول. ٥٦ ١٩٣ اينان در بند ايمانند كه هيچ انحراف و كجى آنها را از اين بند رها نكند.

٧٤٦ ٣٦- طريقتنا القصد و سنّتنا الرّشد.

٤ ٢٥٤ طريقه ما ميانه روى و سنّت و روش ما رشد (راهنمايى به راه راست) است.

٧٤٧ ٣٧- شقّوا امواج الفتن بسفن النّجاة. ٤ ١٨٧ گردابهاى فتنه را به وسيله كشتى‏هاى نجات درهم بشكنيد.

٧٤٨ ٣٨- بنا فتح اللَّه و بنا يختم و بنا يمحو ما يشاء و يثبت.

و بنا يدفع اللَّه الزّمان الكلب.

و بنا ينزّل اللَّه الغيث. ٣ ٢٧٢- ٢٧١ به وسيله ما خداوند آغاز كرده و به ما پايان دهد، و به سبب ما محور مى‏كند آنچه را بخواهد و اثبات مى‏كند.

و به وسيله ما خداوند روزگار گزنده را برطرف كند.

و به وسيله ما خداوند باران فرستد.

٧٤٩ ٣٩- بنا اهتديتم فى الظّلماء و بنا تسنّمتم العليا.

و بنا انفجرتم عن السّرار. ٣ ٢٧١ به وسيله ما از تاريكى هدايت شديد، و به كمك ما به اوج ترقى گام نهاديد.

و به وسيله ما از شب تاريك به در شديد.

٧٥٠ ٤٠- انّما الائمّة قوّام اللَّه على خلقه و عرفاؤه على عباده، و لا يدخل الجنّة إلّا من عرفهم و عرفوه، و لا يدخل النّار إلّا من أنكرهم و أنكروه. ٣ ٩٤ همانا امامان تدبير كنندگان خدايند بر مردمان، و كارگزاران اويند بر بندگان، داخل بهشت نشود كسى مگر آنكه آنها را بشناسد و آنها نيز او را بشناسند، و به دوزخ نرود مگر كسى كه آنها را انكار كند و آنان نيز او را انكار كنند.

٧٥١ ٤١- الامامة نظام الامّة. ١ ٢٧٤ امامت، نظام امّت است.

٧٥٢ ٤٢- يحتاج الإمام إلى قلب عقول، و لسان قؤول، و جنان على اقامة الحقّ صؤول. ٦ ٤٧٢ امام نياز دارد به قلبى كه بسيار دريابد و زبانى سخنور، و دلى كه براى بر پا داشتن حق، حمله‏ور و دلير باشد.

٧٥٣ ٤٣- لتعطفنّ علينا الدّنيا بعد شماسها عطف الضّروس على ولدها.

٥ ٤٣ همانا دنيا پس از- چموشى بر ما مهربانى خواهد كرد، همانند شتر شير ده نسبت به‏ بچه خود.

٧٥٤ ٤٤- و انّا لامراء الكلام فينا تشبّثت فروعه و علينا تهدّلت اغصانه. ٢ ٣٣٦ به راستى كه ما فرمانروايان سخن هستيم، فروع آن در ميان ما پراكنده شده و شاخه‏هاى آن بر ما سايه افكنده است.

٧٥٥ ١٨٤- فيا عجبا و مالى لا اعجب من خطأ هذه الامّة على اختلاف حججها فى دياناتها، لا يقتصّون اثر نبىّ، و لا يقتدون بعمل وصىّ، و لا يؤمنون بغيب، و لا يعفّون عن عيب، يعملون فى الشّبهات، و يسيرون فى الشّهوات، المعروف فيهم ما عرفوا، و المنكر عندهم ما انكروا، مفزعهم فى المعضلات الى انفسهم، و تعويلهم فى المبهمات على آرائهم كانّ كلّا منهم امام نفسه، قد اخذ فيما يرى بغير وثيقات بيّنات و لا اسباب محكمات. ٤ ٤٤٥ شگفتا، چرا تعجب نكنم از خطا و اشتباه اين گروههاى پراكنده با اين دلايل مختلفى كه بر مذهب خود دارند، نه گام به جاى گام پيغمبرى مى‏نهند، و نه از عمل وصى پيغمبرى پيروى مى‏كنند. نه به غيب ايمان مى‏آوردند، و نه خود را از عيب بر كنار مى‏دارند. به شبهات عمل مى‏كنند، و در گرداب شهوت غوطه ورند، نيكى در نظرشان همان است كه خود نيك مى‏شمارند، و منكر و زشتى آن است كه خود منكر بشمارند. در حل مشكلات به خود پناه مى‏برند، و در مبهمات تنها به رأى خويش تكيه مى‏نمايند. گويا هر كدام امام خويشند، كه به دستگيره‏هاى مطمئن و اسباب محكمى كه خود مى‏انديشند و خود ساخته‏اند چنگ زده‏اند.

باب الامن (امنيّت)

٧٥٦ ١- لا نعمة أهنأ من الامن. ٦ ٤٣٥ نعمتى گواراتر از امنيّت نيست.

٧٥٧ ٢- لا تغترّنّ بالأمن فانّك مأخوذ من مأمنك. ٦ ٢٩١ زنهار كه فريفته نشوى به امنيّت، كه به راستى تو از همان مكان امن خود ربوده‏ خواهى شد. ٧٥٨ ٣- من مأمنه يؤتى الحذر. ٦ ١٢ شخص حذر كننده از همان مكان امن خود، به او آسيب رسد. ٧٥٩ ٤- من آمن خائفا من مخوفة، آمنه اللَّه سبحانه من عقابه. ٥ ٣٨٨ كسى كه ايمن گرداند ترسناكى را از آنچه مى‏ترسد، خداى سبحان او را از عقاب خود در امان دارد.

٧٦٠ ٥- رفاهيّة العيش فى الأمن. ٤ ١٠٠ خوشى و فراخى زندگى در امنيّت است.

٧٦١ ٦- ربّما اتيت من مأمنك. ٤ ٨٣ چه بسا كه از همان مكان امن به سراغت آيند (و آسيبت رسانند).

٧٦٢ ٧- ربّ أمن انقلب خوفا. ٤ ٥٩ چه بسا امنيّتى كه به ترس باز گردد.

٧٦٣ ٨- ربّ آمن وجل. ٤ ٥٥ چه بسيار شخصى كه در امان است ولى ترسان و بيمناك است.

٧٦٤ ٩- الامن اغترار. ١ ٥٠ ايمنى موجب فريب خوردن است.

باب الايمان

٧٦٥ ١- الايمان شهاب لا يخبوا. ١ ٢٣٥ ايمان آتشى است افروخته (و چراغى است فروزنده) كه خاموش نشود.

٧٦٦ ٢- النّجاة مع الايمان. ١ ٢٢٤ نجات و رستگارى قرين و همراه ايمان است.

٧٦٧ ٣- الايمان اعلى غاية. ١ ٢١٣ ايمان برترين هدفهاست.

٧٦٨ ٤- الايمان شفيع منجح. ١ ١٤٨ايمان شفاعت كننده‏اى است پيروز.

٧٦٩ ٥- الايمان واضح الولائج. ١ ١٢٥ ايمان چنان راهى است كه درونش آشكار است (و يا شايستگى آن براى اعتماد، واضح و آشكار است). ٧٧٠ ٦- المرء بايمانه. ١ ٦٢ انسان در گرو ايمان او است.

٧٧١ ٧- الايمان امان. ١ ٢٦ ايمان امان و امنيت است.

٧٧٢ ٨- الايمان افضل الامانتين. ٢ ٢٤ ايمان بهترين امانت از دو امانت است (كه به انسان سپرده شده). ٧٧٣ ٩- الايمان قول باللّسان و عمل بالاركان. ٢ ٤٠ ايمان گفتن به زبان است و عمل به وسيله اركان و اعضاى بدن. ٧٧٤ ١٠- الايمان شجرة اصلها اليقين و فرعها التّقى و نورها الحياء و ثمرها السّخاء. ٢ ٤٧ ايمان درختى است كه ريشه‏اش يقين، و شاخه‏اش تقواى الهى و شكوفه‏اش شرم و حياء، و ميوه‏اش سخاوت و بخشش است.

٧٧٥ ١١- ان آمنت باللَّه أمن منقلبك. ٣ ١٧ اگر به خدا ايمان آورى بازگشت گاهت امن است.

٧٧٦ ١٢- بالايمان تكون النّجاة. ٣ ٢٠٣ نجات و رستگارى به وسيله ايمان است.

٧٧٧ ١٣- بالايمان يستدلّ على الصّالحات. ٣ ٢٠٤ به وسيله ايمان آدمى بر كارهاى شايسته راهنمايى شود.

٧٧٨ ١٤- ثمرة الايمان الفوز عند اللَّه.

٣ ٣٢٢ميوه ايمان رستگارى در پيشگاه خداوند است.

٧٧٩ ١٥- ثمرة الايمان الرّغبة فى دار البقاء. ٣ ٣٣٤ ثمره و ميوه ايمان، علاقه به سراى ماندنى (و عالم پس از مرگ) است.

٧٨٠ ١٦- ثلاث من كنّ فيه استكمل الايمان، من اذا رضى لم يخرجه رضاه الى باطل، و اذا غضب لم يخرجه غضبه عن حقّ، و اذا قدر لم يأخذ ما ليس له. ٣ ٣٣٨ سه چيز است كه هر كس آنها را داشته باشد ايمان خود را كامل كرده : كسى كه چون در خوشى و خوشحالى باشد خوشى او را به باطل نكشاند (و سركشى نكند) و چون خشم كرد حالت خشم او را از حقّ بيرون نبرد (و به ناحق چيزى نگويد و كارى نكند) و چون به قدرت رسيد به چيزى كه از آن او نيست، دستبرد نزند.

٧٨١ ١٧- ثلاث من كنّ فيه فقد اكمل الايمان، العدل فى الغضب و الرّضا، و القصد فى الفقر و الغنا، و اعتدال الخوف و الرّجاء. ٣ ٣٤٠ سه چيز است كه هر كه آنها را داشت ايمان خود را كامل كرده : مراعات عدالت در حال خشم و خوشى، ميانه روى در حال ندارى و دارايى، رعايت اعتدال در حال ترس و اميد.

٧٨٢ ١٨- ثلاث من كنوز الايمان : كتمان المصيبة و الصّدقة و المرض. ٣ ٣٤٠ سه چيز است كه از گنجينه‏هاى ايمان است : پوشاندن و كتمان مصيبت (پيش آمدهاى ناگوار) و كتمان صدقه، و كتمان بيمارى.

٧٨٣ ١٩- زين الايمان طهارة السّرائر و حسن العمل فى الظّاهر. ٤ ١١٧ زيور ايمان، پاكيزگى درون و عمل نيكو در آشكار است.

٧٨٤ ٢٠- شرف المؤمن ايمانه و عزّه بطاعته. ٤ ١٨٠ شرافت مؤمن ايمان او است، و عزّت و سر بلندى‏اش به اطاعت پروردگار است.

٧٨٥ ٢١- صدق الايمان و صنايع‏ الاحسان افضل الذّخائر. ٤ ١٩٩ صداقت در ايمان و كارهاى نيك و بخشش بهترين گنجينه است.

٧٨٦ ٢٢- فمن الايمان ما يكون ثابتا مستقرّا فى القلوب، و منه ما يكون عوارى بين القلوب و الصدور. ٤ ٤٣٣ ايمان دو گونه است : يكى ثابت و پا برجا در دلها، و ديگرى موقّت و عاريتى در ميان دلها و سينه‏ها.

٧٨٧ ٢٣- ما أنفع الموت لمن اشعر الايمان و التّقوى قلبه. ٦ ٩١ چه سودمند است مرگ براى كسى كه جامه ايمان و تقوا بر قلب خود پوشانده است.

٧٨٨ ٢٤- ما من شي‏ء يحصل به الأمان ابلغ من ايمان و احسان. ٦ ١١٢ هيچ چيزى در تحصيل امان و امنيّت (در روز جزا) مؤثّرتر از ايمان و احسان نيست.

٧٨٩ ٢٥- نجا من صدق ايمانه و هدى من حسن اسلامه. ٦ ١٨٤ نجات يافته كسى كه ايمانش راست و درست است، و هدايت شده آن كس كه اسلامش نيكو است.

٧٩٠ ٢٦- لا وسيلة انجح من الايمان.

٦ ٣٨٤ هيچ وسيله‏اى براى نجات و رستگارى سودمندتر از ايمان نيست.

٧٩١ ٢٧- لا شرف أعلى من الايمان.

٦ ٣٧٩ شرفى برتر از ايمان نيست.

٧٩٢ ٢٨- لا يفوز بالنّجاة الّا من قام بشرائط الايمان. ٦ ٣٩٨ به نجات و رستگارى نخواهد رسيد جز آن كس كه به شرايط ايمان عمل كند.

٧٩٣ ٢٩- يستدلّ على الايمان بكثرة التّقى و ملك الشّهوة و غلبة الهوى.

٦ ٤٥١ راهنماى وجود ايمان در انسان : تقواى بسيار، و در اختيار داشتن شهوت، و چيره شدن بر هواى نفس است.

٧٩٤ ٣٠- لا شي‏ء يذخره الانسان‏

كالايمان باللَّه و صنائع الاحسان.

٦ ٤٢٢ چيزى اندوخته نكند انسان كه از ايمان به خدا و انجام كارهاى نيك و احسان بهتر باشد.

٧٩٥ ٣١- يستدلّ على ايمان الرّجل بالتّسليم و لزوم الطّاعة. ٦ ٤٤٨ راهنماى ايمان مرد (و نشانه وجود ايمان در او) تسليم در برابر دستورات خدا، و ملازم بودن با فرمانبردارى و اطاعت حق است.

٧٩٦ ٣٢- لا نجاة لمن لا ايمان له. ٦ ٤٠٢ نجات و رهايى نيست براى كسى كه ايمان ندارد.

٧٩٧ ٣٣- لا يصدق ايمان عبد حتّى يكون بما فى يد اللَّه سبحانه اوثق منه بما في يده. ٦ ٤١٧ ايمان بنده‏اى درست و راست نيست مگر اين كه بدانچه نزد خداست اعتماد و اطمينان بيشترى داشته باشد تا بدانچه در دست خود او است.

٧٩٨ ٣٤- الايمان و العمل اخوان توأمان و رفيقان لا يفترقان لا يقبل اللَّه احدهما الّا بصاحبه. ٢ ١٣٦ ايمان و عمل برادرانى هستند دوقلو (و توأم با يكديگر) و دو رفيقى هستند كه هيچ گاه از هم جدا نشوند، و خداوند يكى را بدون ديگرى نمى‏پذيرد.

٧٩٩ ٣٥- اصل الايمان حسن التّسليم.

لأمر اللَّه. ٢ ٤١٦ ريشه ايمان آن است كه انسان بخوبى تسليم دستورات الهى باشد.

٨٠٠ ٣٦- انّ محلّ الايمان الجنان و سبيله الاذنان. ٢ ٥١١ به راستى كه جايگاه ايمان دل است و راه آن گوشها هستند.

٨٠١ ٣٧- أقرب النّاس من اللَّه سبحانه أحسنهم ايمانا. ٢ ٤٣٦ نزديك‏ترين مردم در پيشگاه خداى سبحان آن كسى است كه ايمانش بهتر و نيكوتر باشد.

٨٠٢ ٣٨- كسب الإيمان لزوم الحقّ و نصح الخلق. ٤ ٦٢٥

به دست آوردن ايمان به ملازمت با حق و خير خواهى خلق خداست.

٨٠٣ ٣٩- من لا ايمان له لا أمانة له. ٥ ٣٦٤ كسى كه ايمان ندارد، امانت ندارد.

٨٠٤ ٤٠- يحتاج الإسلام إلى الايمان.

٦ ٤٧٥ اسلام نياز به ايمان دارد.

٨٠٥ ٤١- يحتاج الايمان إلى الإيقان.

٦ ٤٧٥ ايمان نياز به يقين دارد.

٨٠٦ ٤٢- يحتاج الايمان إلى الإخلاص.

٦ ٤٧٥ ايمان نياز به اخلاص دارد.

٨٠٧ ٤٣- من صدّق اللَّه سبحانه نجا.

٥ ٤٣٩ كسى كه تصديق كند خداى سبحان را نجات يابد.

باب المؤمن

٨٠٨ ١- المؤمنون اعظم أحلاما. ١ ١٥٧ مؤمنان در عقل از ديگران بزرگترند.

٨٠٩ ٢- المؤمن كيّس عاقل. ١ ١٨٧ مؤمن زيرك و خردمند است.

٨١٠ ٣- المؤمن منزّه عن الزّيغ و الشّقاق. ١ ٣٢٦ مؤمن از انحراف و دشمنى پاك و پاكيزه است.

٨١١ ٤- المؤمنون خيراتهم مأمولة و شرورهم مأمونة. ١ ٣٥٦ مؤمنان چنانند كه (مردمان) به نيكى‏هاشان اميدوار، و از شرّ و بدى آنها در امان هستند.

٨١٢ ٥- المؤمن هيّن ليّن سهل مؤتمن.

١ ٣٧٩ مؤمن آسان گير، نرمخو، افتاده و مورد اعتماد مردم است.

٨١٣ ٦- المؤمن قليل الزّلل كثير العمل.

١ ٣٨٢ مؤمن كم لغزش و پر عمل است.

٨١٤ ٧- المؤمن يقظان ينتظر احدى‏

الحسنتين. ٢ ١٩ مؤمن بيدار است و چشم به راه يكى از دو "حسنه" (نيكى دنيا و نيكى آخرت) است.

٨١٥ ٨- المؤمن صدوق اللّسان بذول الاحسان. ٢ ٩ مؤمن زبانش سخت راستگو و در احسان پر بخشش است.

٨١٦ ٩- المؤمن سيرته القصد و سنّته الرّشد. ١ ٣٨٨ مؤمن سيره‏اش ميانه روى و شيوه‏اش رشد و هدايت است.

٨١٧ ١٠- المؤمن عفيف مقتنع متنزّه متورّع. ٢ ٣٥ مؤمن پاكدامن و قانع و خويشتن‏دار و پارسا است.

٨١٨ ١١- المؤمن عفيف فى الغنى متنزّه عن الدّنيا. ٢ ٣٨ مؤمن در توانگرى پاكدامن، و خويشتن دار از (زخارف) دنياست.

٨١٩ ١٢- المؤمن شاكر فى السّراء، صابر فى البلاء، خائف فى الرّخاء. ٢ ٣٧ مؤمن در فراخى زندگى سپاسگزار و در بلا و گرفتارى شكيبا، و در خوشى و فراخى زندگى ترسان است.

٨٢٠ ١٣- المؤمن حيىّ غنىّ موقن تقىّ.

٢ ٦٤ مؤمن شرمناك، بى‏نياز از خلق، يقين دارنده و پرهيزكار است.

٨٢١ ١٤- الدّنيا سجن المؤمن و الموت تحفته و الجنّة مأواه. ٢ ٦٦ دنيا زندان مؤمن است، و مرگ هديه و پيشكش او و بهشت منزلگاه است.

٨٢٢ ١٥- اذا صعدت روح المؤمن الى السّماء تعجّبت الملائكة و قالت : عجبا كيف نجا من دار فسد فيها خيارنا. ٣ ١٤٥ چون روح مؤمن به آسمان بالا رود فرشتگان متعجّب شوند و گويند : شگفتا چگونه نجات يافت از خانه‏اى كه بهترين ما در آن خانه تباه شد.

٨٢٣ ١٦- بشر المؤمن فى وجهه و حزنه فى قلبه.

اوسع شي‏ء صدرا.

و اذلّ شي‏ء نفسا.

يكره الرّفعة.

و يشنأ السّمعة.

طويل غمّه.

بعيد همّه.

كثير صمته.

مشغول وقته.

صبور شكور.

مغمور بفكرته.

ضنين بخلّته.

سهل الخليقة.

ليّن العريكة.

نفسه اصلب من الصّلد.

و هو اذلّ من العبد. ٣ ٢٧٣ شكفتگى مؤمن در روى او است و اندوهش در دل. سينه‏اش از هر چيز گشاده‏تر است.

از هر چيز خود را خوارتر داند.

بلندى رتبه را خوش ندارد.

و اسم و آوازه و خود نمايى را دشمن دارد.

اندوهش طولانى.

و همّتش دور و بلند.

خموشى او بسيار.

وقت او يكسره مشغول (به اصلاح خود و اطاعت پروردگار).

پر صبر و پر سپاس.

ژرف انديش.

به زودى با كسى پيوند دوستى نبندد.

نرمخو است. خوش برخورد است. جانش در ديندارى از سنگ خارا سخت‏تر است. و در برابر خداى تعالى و مؤمنان از برده خوارتر است.

٨٢٤ ١٧- من آمن أمن. ٥ ١٣٤

كسى كه ايمان آورد در امان است. (از عذاب الهى) ٨٢٥ ١٨- للمؤمن ثلاث ساعات : ساعة يناجى فيها ربّه، و ساعة يحاسب فيها نفسه، و ساعة يخلّى بين نفسه و لذّتها فيما يحلّ و يجمل.

للمؤمن ثلاث علامات : الصدق و اليقين و قصر الأمل.

للمتّقى ثلاث علامات : اخلاص العمل و قصر الامل و اغتنام المهل.

٥ ٤٧- ٤٦ براى مؤمن سه ساعت است : ساعتى كه در آن با پروردگار خويش راز مى‏گويد، و ساعتى كه در آن از نفس خويش حسابرسى مى‏كند، و ساعتى كه ميان نفس و ميان لذتهاى حلال و نيكوى آن را آزاد مى‏گذارد.

مؤمن سه نشانه دارد : راستى، يقين، آرزوى كوتاه.

براى انسان با تقوا سه نشانه است : اخلاص عمل، كوتاهى آرزو، غنيمت شمردن فرصتها.

٨٢٦ ١٩- مثل المؤمن كالاترجة طيّب طعمها و ريحها. ٦ ١٥٣ مؤمن همچون ترنج است كه مزه و بويش پاكيزه است.

٨٢٧ ٢٠- لا يلفى المؤمن حسودا و لا حقودا و لا بخيلا. ٦ ٤١٤ يافت نشود مؤمن، كه حسود يا كينه توز يا بخيل باشد. ٨٢٨ ٢١- لا يكون الرّجل مؤمنا حتّى لا يبالى بماذا سدّ فورة جوعه، و لا باىّ ثوبيه ابتذل. ٦ ٤٠٧ كسى مؤمن نخواهد بود تا آن گاه كه پروا نداشته باشد كه با چه خوراكى شدّت گرسنگى خود را برطرف كند، و كداميك از دو جامه خود را كهنه كرده (و كدام را نگهدارى نكرده) است.

٨٢٩ ٢٢- المؤمن غرّ كريم مأمون على نفسه حذر محزون. ٢ ٧٥ مؤمن ساده لوحى بزرگوار، و مورد اعتماد خويش و محتاط و اندوهگين است.

٨٣٠ ٢٣- المؤمن قريب امره بعيد همّه كثير صمته خالص عمله. ٢ ٩٢ مؤمن كارش نزديك، اندوهش دور، خموشى‏اش بسيار و عملش خالص و پاك است.

٨٣١ ٢٤- المؤمن الدّنيا مضماره، و العمل همّته، و الموت تحفته، و الجنّة سبقته.

٢ ٨٧ مؤمن، دنيا ميدان تمرين (و مشق) او است، و عمل، همّت او، و مرگ پيشكش و سوغات او، و بهشت جايزه بزرگ او است.

٨٣٢ ٢٥- المؤمن نفسه أصلب من الصّلد و هو أذلّ من العبد. ٢ ١٢٤ مؤمن جانش از سنگ سخت محكم‏تر است و در همان حال از برده افتاده‏تر است.

٨٣٣ ٢٦- المؤمن اذا نظر اعتبر و اذا سكت تفكّر، و اذا تكلّم ذكر، و اذا اعطى شكر، و اذا ابتلى صبر. ٢ ١٢٧ مؤمن چون به چيزى بنگرد پند گيرد و چون خموش باشد تفكّر و انديشه كند، و چون لب بگشايد به ياد خدا باشد، و چون چيزى به او عطا شود شكر گزارد، و چون گرفتار بلا شود صبر كند.

٨٣٤ ٢٧- المؤمن اذا وعظ ازدجر، و اذا حذّر حذر، و اذا عبّر اعتبر، و اذا ذكّر ذكر، و اذا ظلم غفر. ٢ ١٢٧ مؤمن چون موعظه شود اندرز پذيرد، و چون بيمش دهند بترسد، و چون پندش دهند پند گيرد، و چون (مبدأ و معاد و معارف ديگر را) به يادش آرند ياد آور شود، و چون ستمى به او رسد در گذرد.

٨٣٥ ٢٨- المؤمن امين على نفسه مغالب لهواه و حسّه. ٢ ١٦٤ مؤمن بر خود امين است (و از كردار خود اطمينان دارد) بر هوا و هوس و احساس خود چيره و غالب است.

٨٣٦ ٢٩- العقل خليل المؤمن، و العلم وزيره، و الصّبر امير جنوده، و العمل قيّمه. ٢ ١٣٥

عقل و خرد، دوست صميمى مؤمن، و علم و دانش، وزير و كمك كارش، و صبر و شكيبايى، فرمانده لشكريانش، و عمل، زمامدار او است.

٨٣٧ ٣٩٠- المؤمن من وقى دينه بدنياه و الفاجر من وقى دنياه بدينه. ٢ ١٥٤ مؤمن كسى است كه دين خود را به وسيله دنيا نگه دارد، و فاجر و تبهكار كسى است كه دنيايش را به دين خود نگهدارى كند.

٨٣٨ ٣١- المؤمن دأبه زهادته و همّه ديانته، و عزّه قناعته، و جدّه لآخرته، قد كثرت حسناته و علت درجاته و شارف خلاصه و نجاته. ٢ ١٣٨ مؤمن چنان است كه روش او زهد او است، و تمام همّتش ديندارى او است، و عزّتش در قناعت او است، و همه كوشش او براى آخرت است، حسنات و كارهاى نيكش بسيار، درجاتش عالى و والاست و بر رهايى و رستگارى خود (از اين جهان) اشراف پيدا كرده است.

٨٣٩ ٣٢- آمن تأمن. ٢ ١٧٤ ايمان بياور تا امان يابى.

٨٤٠ ٣٣- انّ المؤمن ليستحيى اذا مضى له عمل فى غير ما عقد عليه ايمانه.

٢ ٥٠٨ به راستى مؤمن شرم مى‏كند هر گاه از او عملى سر زند كه با پيمان ايمانى او بيگانه است.

٨٤١ ٣٤- انّ بشر المؤمن فى وجهه و قوّته فى دينه و حزنه فى قلبه. ٢ ٥٠٥ به راستى كه شكفتگى (و خوشرويى) مؤمن در چهره او است، و نيرو و توانش در دين، و اندوهش در دل او است.

٨٤٢ ٣٥- افضل المؤمنين ايمانا من كان للَّه اخذه و عطاه و سخطه و رضاه.

٢ ٤٥٦ برترين مؤمنان در ايمان كسى است كه گرفتن و دادن، و خشم و رضاى او، همه براى خدا باشد.

٨٤٣ ٣٦- المؤمن حذر من ذنوبه أبدا يخاف البلاء و يرجو رحمة ربّه. ٢ ٤٦ مؤمن پيوسته از گناهان خويش بيمناك‏

است، از بلا و گرفتارى مى‏ترسد، و به رحمت پروردگار خويش اميدوار است.

٨٤٤ ٣٧- المؤمنون لأنفسهم متّهمون، و من فارط زللهم وجلون، و للدّنيا عائفون، و الى الآخرة مشتاقون، و الى الطّاعات مسارعون. ٢ ١٤٦ مؤمنان نفسهاى خويش را متّهم سازند، و از گذشته لغزشهاى خويش ترسانند، و دنيا را ناخوش دارند، و به آخرت مشتاق‏اند و به سوى فرمانبردارى پروردگار شتابان هستند.

٨٤٥ ٣٨- لا يشبع المؤمن و أخوه جائع.

٦ ٣٨٨ مؤمن غذاى سير نمى‏خورد در صورتى كه برادرش گرسنه باشد.


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18