نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)0%

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نویسنده: جواد فاضل
گروه:

مشاهدات: 15028
دانلود: 2132

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15028 / دانلود: 2132
اندازه اندازه اندازه
نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

فصل يكم: نور در ظلمت

اين قاره كوچك كه در جنوب غربى آسيا دامن به سطح دريا گسترده و به صورت شبه جزيره اى به روى آب هاى درياى سفيد و خليج فارس قرار گرفته، صحراى سوزان عربستان است.

اين جا صحراى عربستان است كه از سمت شمال به خاك تركيه محدود است و تنها قسمت شمالى اين قاره به خاك ارتباط دارد؛ زيرا منطقه هاى شرقى و غربى و جنوبيش را درياى سفيد و كانال سوئز و درياى سرخ و خليج فارس احاطه كرده اند.

نام اين شبه جزيره كه از بس وسيع است به نوبت خود قاره اى به شمار مى آيد، عربستان است و آن نور كه از مشرق انوار الهى درخشيد و دنيايى مظلم و بدبخت را روشن و سعادتمند ساخت؛ كانونش در همين عربستان به وجود آمده و رشد كرده بود.

موقعيت جغرافيايى عربستان هميشه عظيم و حساس بوده است؛ زيرا عربستان تقريبا به صورت پلى ميان دنياى شرق و غرب قرار گرفته و اين دو دنيا را به هم راه مى دهد.

عربستان از لحاظ اقتصادى به دو قسمت تقسيم مى شود:

اول قسمت شماليش كه داراى خاك حاصلخيز و نهرهاى فراوان و اين قسمت از مزرعه ها و كان هاى گرانبها غنى است، اما قسمت جنوبى اين شبه جزيره كه به صحراى سوزان نجد و حجاز تا سواحل درياى سرخ كشيده مى شود، تقريبا ريگزارى بى آب و علف است كه اگر آب باران و ذخيره هاى زمستانى به دادش نرسد، مطلقا قابل سكونت نيست.

قوم عرب كه در يك چنين محيطى طوفان خيز و وحشت انگيز از ديرباز به سر مى بردند و همچنان به سر مى برند به دو طايفه ريشه دار و اصيل تقسيم مى شوند:

۱- طايفه بنى قحطان

اين طايفه به جدشان قحطان منسوب هستند. سر دودمان بنى قحطان، در يمن زندگى مى كرد و موطن اساسى قحطانيون يمن است.

بنى قحطان كه از يمن به مناطق مختلف جزيرة العرب مهاجرت كردند، به چند خانواده تقسيم مى شوند:

الف - آل منذر كه در عراق سكونت گزيدند و در آن جا از طرف شاهنشاهان ايران به عنوان نايب السلطنه حكومت مى كردند.

ب - بنى غسان رو به شام آوردند و در شامات از طرف امپراطوران روم به سلطنت و فرمان فرمايى پرداختند.

ج - بنوكنده در نجد اقامت گزيدند؛ تاريخ عرب، كنديون را هم از ملوك و امرا به حساب مى آورد.

۲- طايفه بنى عدنان

نسب اين طايفه به عدنان بن اسماعيل ذبيحعليه‌السلام منتهى مى شود.

اسماعيل ذبيح، پسر ابراهيم خليلعليه‌السلام ، كه در صحراى مكه «وادى غير ذى ذرع» به دنيا آمد، با دخترى از قبيله «جرهم» ازدواج كرد و از اين عروسى، پسرى به دنيا آمد كه اسمش را عدنان گذاشتند.

بنى عدنان بدين طريق، نسب به عدنان بن اسماعيل مى رسانند.

قبيله معروف قريش از طايفه بنى عدنان است و بنى هاشم كه شاخه ثمربخش و مسلما ثمربخش ترين شاخه هاى ريشه عرب است از قريش روييده شده است.

در دواوينى كه اعراب امروز از گذشته هاى خود به نام تاريخ گرد آورده اند، بنى قحطان و بنى عدنان را از قبايل متمدن به شمار مى آورند.

تاريخ عرب معتقد است كه قحطانيون قومى شهرنشين و هنرمند و فرمانروا بوده اند و آل عدنان هم تجارت مى كردند. اما حقيقت اين است كه اقوام عرب اگر از وحشى ترين و جاهل ترين ملل دنيا نبوده اند، حتما در رديف ملل نيم وحشى دنيا قرار داشتند.

مغيرة بن شعبه «والى كوفه در عهد عمر» وقتى به عنوان سفارت از جانب سعد بن ابى وقاص در كاخ مداين به حضور يزدگرد سوم شاهنشاه ايران باريافت، صريحا به اين انحطاط و بربريت در نژاد عرب اعتراف كرد.

مغيره بيانات پادشاه ايران را تصديق كرد و گفت:

- اين طور است كه شاهنشاه مى گويد، ما طايفه اى هستيم كه تا چندى پيش ‍ ملخ و سوسمار مى خورديم، شتربانى مى كرديم، ميان بيابان و دره ها ويلان و سرگردان به سر مى برديم و تنها مذهب مقدس اسلام بود كه توانست پراكندگى هاى ما را را به اتفاق و اتحاد تبديل دهد و رذايل اخلاقى ما را به فضايل عوض كند و عرب ضعيف و بدبخت و گرسنه و خانه به دوش ديروز را امروز در برابر بزرگ ترين امپراطورى هاى دنيا برانگيزد.

علاوه بر اعترافات مغيرة بن شعبه، در مداين صدها دليل ديگر بر بربريت اعراب در دست است، تا آنجا كه هنوز هم «يعنى پس از چهارده قرن از طلوع اسلام» آثار وحشت و سبعيت در چادرنشينان اين قوم آشكارا مشاهده مى شود.

نگارنده را از تعريف و تشريح دوران جاهليت اعراب دريغى نيست، ولى در اين تاريخ مختصر كه تنها به وصف زندگانى رسول اكرم و اعظم اسلام حضرت محمد بن عبداللهصلى‌الله‌عليه‌وآله اختصاص دارد، مجالى نيست تا از گذشته هاى اعراب سخن به ميان بياورد و از مقصود اساسى خود بازبماند.

بالاخره اسماعيل ذبيح با دخترى از دختران آل «جرهم» ازدواج كرد و پسرى به نام عدنان به وجود آورد و قبيله بنى عدنان در صحراى مكه كه ميراث جد گرانمايه شان اسماعيل بود، سكونت گزيدند و در ميان بنى عدنان طايفه قريش، گوى سيادت را از بنى اعمام خود ربودند.

راز برترى قريش بر طوايف ديگرى كه همه از نسل عدنان بن اسماعيل بودند، بدين ترتيب روشن مى شود.

الف - كعبه: اگرچه اين خانه را اسماعيل بن ابراهيم در آن وادى غير ذى ذرع بنا كرده بود چنان كه در قرآن مجيد اشاره شده است:( وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ) ( ۳ )

«در آن هنگام ابراهيم و اسماعيل اساس كعبه را استوار مى ساختند و به بنايش همت گماشته بودند، پروردگارا! تو كه شنوا و دانايى، اين اقدام نيكو را از ما بپذير...»

و اسماعيل هم جد اعلاى بنى عدنان بود، ولى تنها خانواده اى كه به حفظ اين خانه مقدس برخاسته بود و به خاطرش زحمت مى كشيد، خانواده قريش بود.

قبيله قريش نه تنها از خانه كعبه پاسدارى و مراقبت مى كرد، بلكه مسؤ وليت آسايش اعرابى را كه از دور و نزديك به زيارت اين بناى مقدس رو به مكه مى آوردند به عهده داشت.

ب - بازار مكه: در جاهليت ميان ماه هاى دوازده گانه سال، فقط سه ماه دست از جنگ هاى مستمر و مستدام خود برمى داشتند و اين سه ماه را ماه هاى حرام مى دانستند.

اول ذى القعدة الحرام، دوم ذى الحجة الحرام، سوم محرم الحرام و بعد در اسلام ماه هاى حرام به اضافه ماه «رجب الفرد» چهار ماه تعيين گرديد.

( إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنَا عَشَرَ شَهْرًا فِي كِتَابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ...) (۴)

بارى در اين سه ماه، اعراب جاهليت دست از خون ريزى و حمله و هجوم مى كشيدند و در بازار مكه به تجارت و داد و ستد مى پرداختند. طايفه قريش، هم از لحاظ نگهبانى بيت الله و هم از نظر اطلاعات اقتصادى، قهرمان اين بازار بود. به علاوه به سمت يك حكومت افتخارى هم در بازار مكه شناختند شده بود.

اگر به هنگام بيع و شرى ميان بايع و مشترى اختلافى پديد مى آمد، حل اين اختلاف به عهده قريش بود.

اعراب به ملاحظه معلومات اقتصادى قريش و هم به ملاحظه سيادت اين قوم در مكه به فتواى وى تسليم مى شدند و به قضاوت رضايت مى دادند.

ج - سوق عكاظ: اين هم از بازارهاى حجاز بود. سوق در لغت عرب به معنى بازار است، ولى «عكظ» معنى افتخار و مباهات مى دهد.

سوق عكاظ، بازار خودنمايى و تظاهر و افتخار بود. اين بازار سالى يك بار در نزديكى شهر طايف تشكيل مى شد و فحول شعرا و خطباى عرب از شمال تا جنوب شبه جزيره عربستان در آن جا جمع مى شدند و خواه به نظم و خواه به نثر، لب به مفاخره و خودنمايى مى گشودند.

سوق عكاظ محيط خطرناكى بود؛ زيرا محيط خودنمايى و مفاخره بود. هر لحظه بيم آن مى رفت كه حين انشاد اشعار و انشاء خطابه از قبيله اى به قبيله ديگر اهانتى وارد آيد و در نتيجه جنگ و جدالى عظيم برپا شود و اين تنها قريش محترم و مقتدر بود كه مى توانست نظام بازار را نگاه بدارد و از تعدى و توهين قبايل نسبت به يكديگر جلو بگيرد.

د - سوق مجنه: وقتى سوق عكاظ برچيده مى شد، اين سوق در نزديكى مكه تشكيل مى يافت. در سوق مجنه ديگر از حماسه سرايى و رجزخوانى خبرى نبود. در اين بازار فقط به بيع و شرى اكتفا مى شد و بايد دانست كه اين بيع و شرى صورت «تهاتر» و پاياپاى داشت. متاع در مقابل متاع فروخته مى شد و البته اين جور معامله بيش تر، دست خوش اختلاف قرار مى گيرد؛ زيرا ترجيح يك متاع بر متاع ديگر چندان آسان و چندان قابل تحمل و قبول نيست، اما قريش دوباره از موقعيت خانوادگى خود استفاده مى كرد و به حل اختلاف اقدام مى كرد.

پيداست كه در اين دو سه تا بازار آشفته و شلوغ، قريش مى توانست به آسانى عظمت و سيادت خود را بر قبايل و عشاير شبه جزيره عربستان تحميل كند و ميان ادبا و شعرا و بزرگان عرب، مقام شامخى براى خود احراز نمايد.

ه - موقعيت تجارتى: شهر مكه، يعنى ستاد سيادت و عظمت قريش، در نيم راه موصل كه يمن را به شام متصل مى كند قرار دارد؛ يعنى از راه دريا با هندوستان بسيار نزديك بود و كشتى هاى تجارتى هند كه بايد به عربستان بار بفروشد، فقط در بندر عدن لنگر مى انداخت و اين محمولات از راه مكه به موصل و شام فرستاده مى شد و صادرات شامات هم باز از راه مكه به هندوستان حمل مى گرديد.

قبيله قريش در اين آمد و رفت ها از موقعيت «ترانزيتى» خود بهره اى سرشار و شايان مى برد، به علاوه تجار يمن و شام از وجود جوانان قريش به خاطر حفظ كاروان هاى تجارتى خود استفاده مى كردند و در برابر پاداش ‍ كلانى به نگهبان كاروان مى پرداختند.

اين موهبت خداداده، قريش را از نظر موقعيت اقتصادى به مقامى رسانيد كه رفته رفته غنى ترين و ثروتمندترين قبايل عرب شناخته شد. ديگر قريش ‍ شخصا به تجارت مى پرداخت و هر ساله دو بار مال التجاره به شام و يمن مى فرستاد. يك بار در تابستان كه كاروان بازرگانى قريش به شام مى رفت و يك بار در زمستان كه رو به سوى يمن مى آورد. در قرآن مجيد مى فرمايد:

( بسم الله الرحمن الرحيم لِإِيلَافِ قُرَيْشٍ * إِيلَافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاءِ وَالصَّيْفِ ) (۵)

در رحلت «شتا»، يعنى سفر زمستان، منسوجات زيبا و لطيف و كالاهاى تجملى شام را به يمن مى رسانيد و در رحلت «صيف»، يعنى سفر تابستانى، از يمن، مغز و پوست و فلفل به شام مى برد.

تجار قريش در اين مسافرت ها از بيم حوادث از حمله راهزنان عرب در امان بود؛ زيرا به نام اين كه قريش است و نگهبان خانه خدا و كبوتر حرم است، كسى نسبت به وى تعرض و تجاوزى روانمى داشت و علت اين كه تجار شام و يمن از وجود جوانان قريشى به خاطر حفظ كاروان خود استفاده مى كردند هم همين موقعيت روحانى قريش بود، وگرنه اين قبيله چندان مرد حرب و ضرب نبود.

آرى، بدين ترتيب قريش بر قبايل عرب سيادت و فضيلت خود را هم از لحاظ مادى و هم از نظر معنوى، تحميل كرد و شاخص اقوام و طوايف عرب گرديد.

گفته مى شود كه وقتى خدا به نصر بن كنانه اين پسر را عنايت كرد و اسمش ‍ را «قريش» گذاشت، پيش خود، كودك نوزاد خود را «قرش» شمرد و «قرش» - كوسه بزرگ - ماهى خطرناكى است كه اگر به كشتى هاى بزرگ حمله كند درهمش خواهد شكست و جز آتش كه در آب ميدانى ندارد، هيچ حربه در بدن اين ماهى كارگر نيست.

نصر بن كنانه فرزند خود را به نام آن ماهى... «البته به نام مصغر آن ماهى» ناميد و نيت كرد كه هيچ مقام و موقعيتى بر وى غلبه نخواهد داشت و او همه را از خود بيمناك خواهد داشت.

به عبد مناف سيد قبيله قريش مژده دادند كه همسرش از وضع حمل فراغت يافت و دو پسر يك جا به دنيا آورد، منتها اين دو پسر از پشت به هم چسبيده بودند و به هيچ تدبير امكان ندارد اين دو كودك را از هم جدا كنند.

بزرگان قريش دور هم نشستند و به خاطر اين اشكال عظيم به شور پرداختند و پس از گفتگوى بسيار به اين جا رسيدند كه به وسيله شمشير اين دو برادر را از هم جدا سازند.

شمشيرى برنده را آهسته ميان اين دو پشت به هم چسبيده گذاشتند و با احتياط فراوان پوست هاى مشترك را از ميان بريدند. قضيه به خوشى خاتمه يافت و دوقلوى به هم چسبيده، دو كودك زيبا و مستقل و كامل از كار درآمدند كه در دو گهواره به آرامى آرميده بودند.

عبد مناف به دور خانه كعبه طواف كرد و به درگاه پروردگار شكر گزاشت و بعد به خانه برگشت و ضمن وليمه اى كه به اشراف و رجال قريش مى داد براى اين دو پسر اسم گذارى كرد. يكى را «عمروالعلا» و ديگرى را «عبدشمس» ناميد.

زنى كاهنه كه در اين جريان شاهد حادثه بود، آهسته گفت:

«جز شمشير هيچ وسيله ديگرى نمى توانست عمروالعلا را از عبدشمس ‍ جدا كند، ولى بايد دانست كه ميان فرزندان اين دو برادر تا به رستاخيز جز شمشير نيز حكومت ديگرى برقرار نخواهد بود.»

مثل اين كه راست گفت؛ زيرا عمروالعلا كه پس از پدر به جاى پدر نشست، لقب هاشم يافت و اوست كه سرسلسله خاندان بنى هاشم است و عبدشمس پدر اميه و سرسلسله دودمان بنى اميه است.

ميان بنى هاشم و بنى اميه در تاريخ جز شمشير خون ريز، رابطه اى نمى شناسيم.

عمروالعلا كه مردى بذول و بزرگ و متشخص بود، پس از عبدمناف به سيادت خاندان قريش رسيد و چون مهمان بسيار مى پذيرفت و شتر بسيار به خاطر پذيرايى از مهمانان نحر مى كرد و با اين ترتيب قهرا بر سفره مهمانيش استخوان بسيار شكسته مى شد، به هاشم لقب يافت و چون از اين جهان به جهان ديگر رخت بربست؛ مقام سيادت قريش و حفظ خانه كعبه و سقايت حاج - حاجيان - را به رشيدترين فرزندانش «شيبة الحمد» كه به عبدالمطلب معروف شده بود رسيد.

عبدالمطلب برادرزاده مطلب بود، ولى چون بر دامن عمويش مطلب پرورش يافته بود و بنا به ملاحظه اى نمى خواستند هويت اين كودك را آشكار كنند، وى را بنده مطلب ناميدند.

عبدالمطلب در ميان قريش شخصيت و عنوان بسيار درخشانى به دست آورد تا آن جا كه با هيچ يك از گذشتگان خود طرف مقايسه و نسبت نبود. از افتخارات عبدالمطلب تا آن جا كه در تاريخ، مختصر مى توانيم ياد كنيم:

۱- وصى و جانشين پدرى همچون هاشم «عمروالعلا» بود و مى توانست مفاخر و مكارم او را در ميان عرب حفظ كند. او توانست مهمان خانه عمومى وى را نگاه بدارد و از مهمانان پدرش كه به شمار نمى آمدند پذيرايى كند و حتى بر سنت سنيه پدرش، به مرغان هوا و جانوران بيابان از سفره عام خويش بهره ها برساند.

عادت هاشم اين بود كه همه روزه شترى نحر مى كرد و بر روى كوهاى مكه مى گذاشت تا وحوش و طيور از اين نعمت بهره مند شوند. عبدالمطلب هم اين روش را تا زنده بود از دست نداده بود.

۲- عبدالمطلب در نتيجه كند و كاوى كه خود و پسر بزرگش حارث در مكه به عمل آورد، چاه زمزم را از نو بازيافت و آب سرشارش را پس از سال ها پنهانى، آشكار ساخت تا مردم مكه و طوايفى كه به خاطر زيارت كعبه از دور و نزديك به مكه مى آيند تشنه نمانند و طلاهايى را كه در اين كند و كاو به دست آورده بود، همه را يك جا به خانه كعبه هديه كرد.

۳- عبدالمطلب مردى بود كه نذر كرده بود اگر خدا ده پسر به وى عنايت كند، زيباترين و عزيزترين پسرانش را همچون گوسفند در صحراى «منا» قربانى كند و تنها مردى بود كه وقتى به آرزويش رسيد، عهد خود را با خداى خود فراموش نكرد و كوچك ترين پسرانش عبدالله را در حريم حرم الهى به روى زمين خوابانيد. اگر تقدير خدا صورت ديگرى به خود نمى گرفت و قرعه ها به نام شتر اصابت نمى كرد آنچه مسلم است اين است كه عبدالله پدر بزرگوار رسول اكرم در زير دست و پاى پدر خود به خون غلتيده بود.

تا سه بار قرعه كشيدند و وقتى در هر سه بار قرعه به نام شتر اصابت كرد، دست فرزندش را به دست گرفت و از مال خويش صد شتر در راه پروردگار قربانى كرد.

عبدالمطلب پس از ابراهيم خليل الله انسانى تاريخى بود كه جگرگوشه اش ‍ را بر ريگزار مكه خوابانيد تا به خاطر رضاى حق و وفاى به نذر سر ببرد.

۴- عبدالمطلب علاوه بر اين همه مفاخر و مآثر به خدمت پرافتخارى نايل آمد كه نه تنها افتخارات درخشان خويش، شايد هر چه در جهان مباهات و فخريه است، همه را تحت الشعاع قرار داد و آن مقام خدمتگزارى نسبت به سيدالبشر و الشفيع المشفع فى المحشر محمد بن عبدالله رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله است.

فرزندش تازه عروسى كرده بود كه به قصد تجارت از مكه رو به يثرب نهاد و در شهر يثرب در جوانى زندگانى را بدرود گفت.

در اين هنگام همسر جوانش «آمنه بنت وهب» حامله بود و اين حمل همان امانت مقدس بود و همان نور الهى بود كه مقدر بود «ظلمتكده» جهان را روشن سازد.

آمنه، آن عروس ناكام، دور از شوهر و دور از مزار شوهر فرزندش را به دنيا آورد و مقام پدرى و خدمتگزارى رسول اكرم به عهده عبدالمطلب كه جد گرانمايه اش بود افتاد.

عبدالمطلب تا زنده بود، نواده نازنينش را همچون جان شيرين به آغوش ‍ داشت و به هنگام وفات هم جز نام محمد نامى به زبان نمى آورد و جز سفارش و وصيت در حق محمد وصيتى به فرزندانش نكرده بود.

۵- مردم مكه خواه قريش و خواه ثقيف و هوازن و خواه بطون ديگر از اعراب، بيش تر بت پرست بودند. احيانا در ميانشان مسيحى و يهودى هم ديده مى شد. تنها خاندان هاشم، به ويژه عبدالمطلب، بود كه به دين ابراهيم خليل مى زيست. عقيده اش توحيد و عبادتش اطاعت در راه پروردگار يكتا و يگانه بود و اين خود افتخار عظيمى است؛ زيرا خدا پرستيدن در ميان خداپرستان چيزى و خدا پرستيدن در ميان بت پرستان چيزى ديگر است.

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله هرگز مرد مفاخره و مباهات نبود. دين اسلام، دينى كه محمد به جهان آورده و آن را خاتم اديان و پايان مذاهب توحيد به جهانيان اعلام داشته است، دين مفاخره و مباهات نيست.

ايران ساسانيان

گفته مى شود كه رسول اكرم فرمود:

«وُلِدْتُ فِي زَمَنِ الْمَلِكِ الْعَادِلِ ؛ در روزگار پادشاه عادل - يعنى انوشيروان كسرى - به دنيا آمده ام.»

علاوه بر اين كه سند حديث معلوم نيست تا به صحت و سقم روايت پرداخته شود و علاوه بر اين كه سياق اين عبارت:

«وُلِدْتُ فِي زَمَنِ الْمَلِكِ الْعَادِلِ » از نظر ادبيات عرب، از نظر فصاحت و بلاغت، از نظر لطف و سلامت كلام، به منتها درجه ضعيف است و بسيار بسيار حيف است كه چنين جمله به گوينده «انا افصح العرب و العجم» و به القاكننده آن همه خطابه ها و حكم نسبت داده شود، بايد دانست كه مذهب اسلام مفاخره و مباهات را تحريم فرموده و بر ضد خودستايى ها و خودنمايى ها جهاد كرده و تشخيص افراد را به شخصيت معنوى و به تقوا و زهد و پرهيزكارى انحصار داده و بازار «من آنم كه پدرم فلان و جدم به همان بود» همه را مطلقا تخته كرده است.

بنابراين، انتساب يك چنين سخن ضعيف، ضعيف هم از نظر تركيب لفظ و هم از نظر ترتيب معنى به پيشواى عظيم الشأن اسلام جايز نيست.

«نگارنده ان شاء الله در همين كتاب به مقتضاى مبحث، روى اين بحث بيش تر سخن خواهد گفت و موقعيت انوشيروان كسرى را در نظر پيامبر اكرم و مذهب اسلام تا حد كفاف تجزيه و تحليل خواهد كرد.»

فقط عبدالمطلب و شخصيت گرانمايه و كريم و عزيز عبدالمطلب بود كه لايق بود رسول اعظم الهى از وى ياد فرمايد.

احيانا به هنگام ارجوزه در جنگ ها مى فرمود:

«انا نبى لا كذب انا بن عبدالمطلب» مع هذا پيداست كه اين يادآورى جنبه مفاخره و مباهات ندارد. تنها يادى است كه رسول پروردگار از جد اكرم خود مى فرمايد.

اين عبدالمطلب بود. اين مرد بزرگ خاندان هاشم و سيد طايفه قريش و محترم ترين مرد عرب در شبه جزيره عربستان بود.

مقام سيادت و پيشوايى قريش به اين مرد پايان يافت. با مرگ وى كه در هشتاد سالگى صورت گرفت به حرف برترى خانوادگى و عنوان هاى ارثى يك باره خاتمه داده شد؛ زيرا آهسته، آهسته خورشيد اسلام از افق تيره و تاريك جامعه بشريت طلوع كرد و همه چيز را، در زندگى آدميزادگان عوض ‍ كرد.

در دل زمين زلزله افتاد، سينه خوش رنگ دريا به جوشش در آمد، دشت ها تكان خوردند، كوه ها به خود لرزيدند. طاق مداين شكاف برداشت و تخت كسرى در هم شكست. آتشكده فارس خاموش شد و بت هايى كه در خانه كعبه از سقف و ديوارها آويخته بودند، از آويزه هاى خود فروريختند.

يك انقلاب عظيم، يك تحول محسوس، يك سر و صداى شورانگيز در جهان پديدار گشت كه مقدمه مهم ترين و جاويدان ترين حوادث تاريخى بود. يك حادثه تاريخى.

در سرزمين بطحا از بانويى كه تازه شوهر جوانش را از دست داده بود، كودكى به دنيا آمد. كودكى سيه چشم و سيه گيسو، روشن چهره و گشاده پيشانى، زيبا لب و زيبا دهن. موهاى فراوانش سيه و درشت و مجعد بود و اين موها تا بناگوش سپيدش فروريخته بود.

دو طاق ابروى وى به باريكى دو نقش هلال بر پلك هاى قشنگش سايه مى افكند و اين دو خط كمانى در ميان پيشانى به هم پيوسته مى شدند.

در ملتقاى ابروهاى زيبايش يك رشته رگ كه هنگام عادى نامحسوس بود و در حالت خشم محسوس مى شد به خط عمودى كشيده شده بود. بينى وى اندكى برآمدگى داشت، اما اين برآمدگى سيماى جذابش را از اعتدال فرونمى انداخت.

اين كودك پسر بود. پسر عبدالله بن عبدالمطلب بود. اسم مقدسش محمد بود. آرى اين پسر پر سر و صدا كه هنوز به دنيا نيامده و به گهواره نخوابيده، دنيا را گهواره صفت جنبانيده بود، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله بود. اين همان نور بود كه مقدر بود در ظلمت زندگى بشر ديدار بنمايد و دنياى خراب و فاسد و آشفته و پريشان عصر خود را به سوى آبادى راهبرى كند.

گفته ايم كه طاق مداين، يعنى بزرگ ترين و مجلل ترين بارگاه هاى سلطنتى جهان، در شب ميلاد رسول اكرم در هم شكست و در آن لحظه كه اين چراغ آسمانى بر دامن آمنه بنت وهب روشن مى شد، شعله هاى جاويدان «آذرگشسب» ناگهانى فرومرد.

اين «گفته» كه روايتى مشهور است، از لحاظ يك حادثه تاريخى، چندان مهم نيست و شايد اساسا شايسته آن نباشد كه بر صفحه تاريخ جاى بگيرد.

طاق شكاف برداشته، خواه در مداين و خواه در روم، با چند پاره سنگ و چند دامن گچ مرمت خواهد شد و آتشكده فارس را هم از نو شعله ور خواهند ساخت، ولى آنچه مهم است، تعبير تاريخى اوست.

اين حادثه اگرچه خودش تاريخى نيست، ولى تعبيرش تاريخى است.

طاق مداين تنها سقف مقرنس و مذهبى نيست كه بر كاخ سلطنتى ساسانيان سايه بيفكند و با نقش و نگارهاى مرصع خود شب ها به انوشيروان كسرى، ماه و ستاره نشان بدهد.

اين طاق، طاق حكومت ساسانيان بود كه در هم شكست و آن آتش هم آتش قدرت مؤ بدان و پيشوايان دين زرتشت بود كه براى ابد خاموش شد.

نور محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله نورى بود كه با دست خدا روشن شد و در برابر اين نور، نار آتشكده ها ديگر نمى توانستند فر و فروزى از خود نشان بدهند.

مرام محمد مرام عدل و داد بود و مسلم است كه كارش ظلم شكنى و ستم سوزى است و مسلم است كه كانون ستم بايد به هم بريزد و آتش ستم خاموش شود.

اوضاع كشور ايران در زمان ساسانيان دم به دم به آشفتگى و انحطاط مى گراييد. طاق كسرى همچون بام فرسوده اى كه تيرهاى موريانه خورده اش، آهسته، آهسته ناله مى كنند و با ناله هاى خود خبر از يك شكست قطعى مى دهند، در حقيقت، داشت از هم مى شكافت و در هم مى شكست، منتها رجال و امرا و شاهزادگان و مؤ بدان چنان تاج و تخت را محاصره كرده بودند، چنان چشم و گوش پادشاهان را بسته بودند كه نمى گذاشتند اين مردهاى تاج بر سر و ايران خواه به درد دل ايران برسند.

انوشيروان كسرى به عدالت مشهور است، ولى اگر نگاهى بى طرفانه به اوضاع اجتماعى ايران در زمان سلطنت وى بيفكنيم، خواه و ناخواه، ناچاريم اين عدالت را يك «غلط مشهور» بناميم؛ زيرا در زمان سلطنت انوشيروان، عدالت اجتماعى بر مردم حكومت نمى كرد. در اجتماع از مساوات و برابرى خبرى نبود. ملت ايران در آن تاريخ با يك اجتماع چهار طبقه اى به سر مى بردند كه محال بود بتواند از عدالت و انصاف حكومت بهره ور باشد.

درست مثل آن بود كه ملت ايران را در چهار اتاق مجزا و مستقل جا بدهند و هر يك از اين چهار اتاق را با ديوارى محكم تر از آهن و روى، از اتاق ديگر سوا و جدا بسازند.

گذشته از شاه و خاندان سلطنتى كه در أس كشور قرار داشتند، نخستين صف، صف «ويسپهران» بود كه از صفوف ديگر ملت به دربار نزديك تر و از قدرت دربار بهره ورتر بود. طبقه ويسپهران از اميرزادگان و «گاه پور» ها تشكيل مى يافت.

و بعد طبقه «اسواران» كه بايد از نجبا و اشراف ملت تشكيل بگيرد. امراى نظام و سواركاران كشور از اين طبقه برمى خاسته اند.

طبقه سوم، طبقه دهگانان بود كه كار كتابت و دبيرى و بازرگانى و رسيدگى به امور كشاورزى و املاك را به عهده داشت.

طبقه چهارم، كه از اكثريت مردم ايران تشكيل مى شد، پيشه وران و روستاييان بودند. سنگينى اين سه طبقه زورمند و از خودراضى بر دوش ‍ طبقه چهارم، يعنى پيشه وران و روستاييان، فشار مى آورد.

ماليات را اين طبقه ادا مى كرد. كشت و كار به عهده اين طبقه بود. رنج ها و زحمت هاى زندگى را اين طبقه مى كشيد و آن سه طبقه ديگر كه از دهگانان و اسواران و ويسپهران تشكيل مى يافت، به ترتيب از كيف ها و لذت هاى زندگى، يعنى دسترنج طبقه چهارم، استفاده مى كرد.

ميان اين چهار طبقه، ديوارى از آهن و پولاد برپا بود كه مقدور نبود، بتوانند با هم بياميزند، اصلا زبان يكديگر را نمى فهميدند.

اگر از طبقه ويسپهران پسرى دل به يك دختر دهگانى يا دخترى از دختران اسواران مى بست، ازدواجشان صورت پذير نبود.

انگار اين چهار طبقه، چهار ملت از چهار نژاد جداگانه بود كه در يك حكومت زندگى مى كردند.

تازه، طبقه ممتاز ديگرى هم وجود داشت كه دوش با دوش حكومت بر مردم فرمان مى راند. اين طبقه خود را مطلقا فوق طبقات مى شمرد؛ زيرا بر مسند روحانيت تكيه زده بود و اسمش «مؤ بد» بود. فكر كنيد، آن كدام عدالت است كه مى تواند بر اين ملت چهار اشكوبه به يكسان حكومت كند.

اين طبقه بندى در نفس خود بزرگ ترين ظلم است. اين خود نخستين سد در برابر جريان عدالت است. تا اين سد شكسته نشود و تا عموم طبقات به يك روش و يك ترتيب به شمار نيايند، تا ويسپهران و پيشه وران دست برادرى به هم نسپارند و پنجه دوستى همديگر را فشار ندهند، محال است از عدالت اجتماعى و برابرى در حقوق عمومى به يك ميزان استفاده كنند.

در حكومت ساسانيان حيات اجتماعى بر پايه «مالكيت» و «فاميل» قرار داشت. ملاك امتياز در خانواده ها لباس شيك و قصر مجلل و زن هاى متعدد و خدمتكاران كمر بسته بود.

«خسروانى كلاه و زرينه كفش علامت بزرگى بود» طبقات ممتاز، يعنى مؤبدان و ويسپهران در زمان ساسانيان از پرداخت ماليات و خدمت در نظام مطلقا معاف بودند.

پيشه وران زحمت مى كشيدند. پيشه وران به جنگ مى رفتند. پيشه وران كشته مى شدند و در عين حال نه از اين همه رنج و فداكارى تقدير مى شدند و نه در زندگى خود روى آسايش و آرامش مى ديدند.

تحصيل علم و معارف، ويژه مؤ بدان و نجبا بوده، بر طبقه چهارم حرام بود كه دانش بياموزد و خود را جهت مشاغل عاليه مملكت آماده بدارد.

حكيم ابوالقاسم فردوسى در شاهنامه خود حكايتى از «كفش گر» و «انوشيروان» روايت مى كند كه خيلى شنيدنى است و ما اكنون عين روايت را از شاهنامه، در اين جا به عنوان شاهد صادق نقل مى كنيم:

به شاه جهان گفت بوذرجمهر كه اى شاه باداد و باراءى و مهر سوى گنج ايران دراز است راه تهى دست و بى كار مانده سپاه بدين شهرها گرد ما، در كس است كه صد يك زمالش سپه را بس ‍ است ز بازارگانان و دهقان درم اگر وام خواهى نگردد دژم بدان كار شد شاه همداستان كه داناى ايران بزد داستان فرستاده اى جست بوذرجمهر خردمند و شادان دل و خوب چهر بدو گفت از ايدر دو اسبه برو گزين كن يكى نام برادر گو ز بازرگانان و دهقان شهر كسى را كجا باشد از نام بهر ز بهر سپه اين درم وام خواه به زودى بفرمايد از گنج شاه فرستاده بزرگمهر در ميان دهقانان و بازرگانان شهر، مرد كفشگرى را پيدا كرد كه پول فراوان داشت:

يك كفشگر بود موزه فروش به گفتار او پهن بگشاد گوش درم چند بايد؟ بدو گفت مرد دلاور شمار درم ياد كرد چنين گفت: كى پر خرد مايه دار چهل مر درم، هر مرى صد هزار بدو كفشگر گفت: كاين من دهم سپاسى ز گنجور بر سر نهم بياورد قپان و سنگ و درم نبد هيچ دفتر به كار و قلم كفشگر با خوش رويى و رغبت، ثروت خود را در اختيار فرستاده بزرگمهر گذاشت:

بدو كفشگر گفت: كى خوب چهر نرنجى بگويى به بوذرجمهر كه اندر زمانه مرا كودكى است كه آزار او بر دلم خوار نيست بگويى مگر شهريان جهان مرا شاد گرداند اندر نهان كه او را سپارم به فرهنگيان كه دارد سرمايه و هنگ آن فرستاده گفت اين ندارم به رنج كه كوتاه كردى مرا راه گنج فرستاده به كفشگر وعده داد كه است دعاى او به وسيله بزرگمهر به عرض انوشيروان برسد و بزرگمهر هم با آب و تاب بسيار تقاضاى كفشگر را كه اين همه درهم و دينار به دولت تقديم داشته بود در پيشگاه شاه معروض داشت و حتى خودش هم خواهش كرد:

اگر شاه باشد بدين دستگير كه اين پاك فرزند گردد دبير ز يزدان بخواهد همى جان شاه كه جاويد باد و سزاوار گاه اما انوشيروان بى رحمانه اين تقاضا را رد كرد و حتى پول كفشگر را هم برايش پس فرستاد و در پاسخ چنين گفت:

بدو شاه گفت: اى خردمند مرد چرا ديو، چشم تو را خيره كرد برو همچنان بازگردان شتر مبادا كزو سيم خواهيم و در چو بازرگان بچه، گردد دبير هنرمند و با دانش و يادگير چو فرزند ما برنشيند به تخت دبيرى ببايدش پيروزبخت هنر بايد از مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بينا و گوش به دست خردمند مرد نژاد نماند به جز حسرت و سرد باد شود پيش او خوار مردم شناس چو پاسخ دهد زو نيايد سپاس و دست آخر گفت: كه دولت ما نه از اين كفشگر وام مى خواهد و نه اجازه مى دهد كه پسرش به مدرسه برود و تحصيل كند؛ زيرا اين پسر، پسر موزه فروش است، يعنى در طبقه چهارم اجتماع قرار دارد و «پيروزبخت» نيست، در صورتى كه براى ولى عهد ما دبيرى «پيروزبخت» لازم است.

آرى بدين ترتيب پسر اين كفشگر و كفشگران ديگر و طبقاتى كه در صف نجبا و روحانيون قرار نداشتند، حق تحصيل علم و كسب فرهنگ هم نداشتند.

البته انوشيروان به نسبت پادشاهان ديگر از دودمان هاى ساسانى و غير ساسانى كه مردم را با شكنجه و عذاب هاى گوناگون مى كشتند، عادل است.

آنچه مسلم است اين است كه كسرى انوشيروان، ديوان عدالتى به وجود آورده بود و تا حدودى كه مقتضيات اجتماعى اجازه مى داد به داد مردم مى رسيد، ولى اين هم مسلم است كه در يك چنين اجتماع... در اجتماعى كه به پسر كفشگر، حق تحصيل علم ندهند و وى را از عادى ترين و طبيعى ترين حقوق اجتماعى و انسانى محروم سازند، عدالت اجتماعى برقرار نيست.

گناه كفشگر به عقيده شاهنشاه ساسانى اين بود كه «پيروزبخت» نبود.

در اين جا بايد به عرض خسرو انوشيروان رسانيد كه آيا اين كفشگرزاده «ناپيروزبخت» ايرانى هم نبود؟

اين آشفتگى ها، همين آشفتگى ها، همين محروميت مردم «ناپيروزبخت» كه اكثر ملت ايران را تشكيل مى داده، از تحصيل علم و كسب كمال و رشد معنوى، «مزدك» را در زمان «قباد» برانگيخت. مزدك كه يك ايرانى «رفورميست» و اصلاح خواه بود، از استخر فارس به خاطر نجات وطن خود در زمان قباد قيام كرد و به پادشاه وقت گفت كه دين زرتشت به يك رفورم اساسى نيازمند است.

مزدك آشكارا گفت: كه اين روش اجتماعى، ملك و ملت ايران را به سوى يك فناى حتمى با شتاب مى راند.

مزدك از حقوق پايمال شده زنان ايران، از حرم سراهاى اشراف، از كودكان «خاتون زاده» كه صاحب ميراث پدرند و از كودكان «چاكرزاده » همچون بردگان بايد به خاتون زادگان، يعنى برادران پدرى خود، خدمت كنند و ذره اى از مال پدر به ارث نبرند.

پيش قباد صحبت كرد و كارى كرد كه قباد به نام نجات ايران از خطر انحطاط و انقراض به مزدك ايمان آورد، ولى مؤ بدان و اشراف كه قيام مزدك را دشمن بى رحم خودخواهى و تشخص خويش مى شناختند، دور انوشيروان حلقه زدند و ديوار بلندى ميان او و اجتماع برافراشتند و تا توانستند بى جاترين و ناسزاوارترين تهمت ها را به آن ايرانى پشمينه پوش كه مزدك ناميده مى شد، نسبت دادند و بالاخره همين انوشيروان عادل فرمان داد كه مزدك و مزدكيان را از ميان برداشتند.

طاق كسرى در همان وقت ها مى لرزيد، تق تق مى كرد، صداى شكست و شكاف مى داد. منتها بزرگان ايران يا آن قدر جاهل بودند كه نمى توانستند بوى خطر را احساس كنند و يا احساس مى كردند؛ اما نمى توانستند از غرقاب شهوت پرستى و هوس رانى به درآيند و دست حمايت و نجات به سوى ايران پيش بياورند.

تا آن شب كه نور محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله در جهان طلوع كرد و طاق كسرى، يعنى اصول تبعيض و خودخواهى، يعنى اصول فلاكت و بدبختى ايرانيان، را در هم شكست. شكست سلطنت ساسانيان با بانگ مهيبى در سراسر ايران طنين انداخت. محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله به دنيا آمد و به روى دنياى غرق ظلمت و شقاوت، دريچه اى از نور گشوده شد.

اين بود آن نور الهى كه در امواج ظلمت تيغه كشيده بود.