نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)0%

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نویسنده: جواد فاضل
گروه:

مشاهدات: 14976
دانلود: 2122

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14976 / دانلود: 2122
اندازه اندازه اندازه
نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

فصل سوم: در آستانه نبوت

خديجه نگران بود و نمى دانست چرا نگران است. در وصف امين خيلى تعريف ها شنيده بود. خودش را هم چند بار در كنار خانه كعبه ديده بود، اما هرگز اين طور به او فكر نمى كرد، اين طور نگران نبود.

آن شب را تا نيمه هاى شب به بيدارى گذرانيده بود. وقتى چشمان پاك بين و بلندنظرش به خواب رفت، يك باره فضاى تيره و تار مكه را روشن ديد.

ديد كه اين محيط تاريك سراسر در نور غرق شده است. نگاه كرد ببيند اين نور از كدام كانون به در و دشت حجاز مى تابد. خورشيد را ديد، خورشيد را ديد كه از ناف آسمان همچون گويى از سيماب به سمت زمين مى غلتد. آهسته، آهسته به پايين مى گرايد. خديجه هنوز نگاه مى كرد و تعجب مى كرد كه چطور مى تواند بدين خيرگى، چشم به سرچشمه نور بدوزد.

خورشيد آهسته، آهسته به زمين مى گراييد. كمى كه نزديك تر شد، خديجه احساس كرد كه اين فلك نورانى به شهر مكه ميل نزول كرده و پيش بينى او درست نبود؛ زيرا ديد كه خورشيد به محاذات خانه او رسيده و دارد از يك چنين خط عمودى كه درست به خانه وى انتها مى گيرد، پايين مى آيد.

هنوز نگاهش مى كرد. همچنان نگاهش مى كرد كه ديد آفتاب عالم تاب يك سر به خانه وى فرود آمده و در آغوش وى فرورفته است.

از ترسش، از شوقش، از حيرتش فريادى كشيد و بيدار شد.

ورقة بن نوفل، پسر عموى حكمت اندوزش كه در اتاق نزديك ترى خوابيده بود، از اين فرياد بيدار شد. بيدار شده و سراسيمه به در اتاق خديجه آمد.

ورقة نابينا بود. اگر چشم بينا داشت مى ديد كه خديجه نشسته و فكر مى كند.

- چه شده دختر عمو؟!

- آه ورقة! چه خوب آمدى، چه خوب آمدى، كارت داشتم.

- چه كارم داشتى؟ چرا فرياد كشيدى؟

- خواب ديده بودم. چه خواب وحشتناكى. چه خواب لذت بخشى!

- چطور هم وحشتناك و هم لذت بخش؟

خديجه خوابش را براى ورقه تعريف كرد. ورقه كه با دقت به حرف هاى دختر عمويش گوش مى داد دست آخر گفت:

- مژده باد تو را اى ملكه قريش! با مردى كه همچون آفتاب، بلند مقام و نورانى و عالم افروز است ازدواج خواهى كرد.

خديجه از شرم سرخ شد، ولى قلبش از شوق تپيد.

حالا ديگر از ياد امين به در رفته بود. فقط به آن خورشيد فكر مى كرد. آيا اين مرد چه كسى خواهد بود؟

در عربستان چند خانواده به نام پادشاه زندگى مى كرد. بيش و كم سلطنت هم داشتند، منتها حدود سلطنتشان خيلى محدود بود.

مثلا آل منذر در عراق و ملوك كنده در نجد و پادشاهان حميد در يمن و غسان در شام.

آيا يكى از اين پادشاهان به خواستگاريش پيش خواهد آمد.

فكرى كرد و ديد اين ها كه آدم نيستند. حكومت بر چند وجب خاك و بر چند قبيله گدا و گرسنه كه عنوانى نيست تا حكمرانش همچون خورشيد جهانگير بر آسمان وسيع بدرخشد.

خيالش پيش ملك زادگان ساسانى و پسران قيصر روم رفت. نه آن ها هم نه. آن ها هم آفتاب نيستند، تازه اگر آفتاب هم باشند ازدواج يك دختر عرب آن هم از قريش با يك نژاد بيگانه امرى محال است. نه هرگز دست خديجه به دست رومى و ايرانى نخواهد رسيد. خديجه جز با يك مرد عرب كه طالعش خورشيد درخشان باشد، شوهر نخواهد كرد.

خديجه يك بند فكر مى كرد كه باز هم ميسره آمد و گفت:

- خاتون من، اينك محمد امين آمده و اجازه ديدار مى خواهد.

خواب شبانه فراموش شد. ملوك حمير و غسان و آل منذر و آل كنده از يادش رفتند. ياد خورشيدى كه شب گذشته به دامنش افتاده بود و اين طور ناراحتش كرده بود، از خاطرش محو شد.

- بگو فرماييد.

و بعد مشتاقانه به ديدارش شتافت.

هر كدام روى يك كرسى مجلل رو به روى هم قرار گرفتند، اما نگاه محمد مطقا به زمين بود.

فرصت خوبى بود كه خديجه شمايل زيباى امين را از نزديك به دلخواه خود ببيند.

ابتدا چشمش به موهاى مجعد و مشكين امين افتاد. موهاى فراوان و بى نهايت سياه و بى نهايت زنده و شفاف و بعد آن پيشانى بلند و كمى برجسته و بعد آن گونه هاى گندم گون و در عين حال روشن كه آب جوانى از بشره اش مى چكيد و بعد آن لب و دهان به هم آمده كه هيچ لب و دهان در هنگام سكوت به اين قشنگى بسته نمى شد و بعد چشمان سياه و ابروهاى ظريف و هلالى و بناگوش سيمين و هيكل رشيدش.

در اين هنگام محمد به سخن درآمد.

- بنا به قرارى كه عمويم با سيده قريش گذاشته است آمده ام تا آماده كار شوم.

خديجه كه در شنيدن اين آهنگ دل ربا و در تماشاى لب و دهانى كه چنين سخن ادا مى كند محو بود، چند لحظه مكث كرد تا حواسش را جمع كند و جواب بدهد.

- آرى، اين طور قرار گذاشته بوديم و من افتخار مى كنم كه مال التجاره ام را به دست امين مى سپارم.

خديجه بنا به يك قرار عادى به كسى كه مال التجاره اش را به فروش ‍ مى رسانيد و تجارتش را به عهده داشت دو نفر شتر مى داد. بنابراين حاجتى نبود كه درباره قيمت اين زحمت گفتگويى صورت بگيرد.

روز ديگر كاروان حجاز رو به شام به راه افتاد و محمد امين قافله سالار اين كاروان بود.

آن لكه ابر كه چند سال پيش بر سر بازرگانان قريش سايه گسترده بود و ديگر كسى نديده بود كه بر سر كاروانيان سايه بيندازد دوباره برگشت.

همه ديدند كه يك قطعه ابر همرنگ شير از گوشه افق شناكنان به آسمان مكه آمد و بر سر اين كاروان كه سالارش محمد امين است چتر كشيد.

محمد در اين سفر فرصت زيادى نداشت كه به سير و سياحت بپردازد. سرش به كار داد و ستد گرم بود، ولى هيچ وقت بازرگانان مكه در شهر دمشق بازارى به اين رونق و روشنايى نديده بودند.

از روزى كه اين كاروان از مكه به دمشق عزيمت كرد تا روزى كه به مكه برگردد چشمان خديجه به راه شام دوخته شده بود.

ديگر به جاى نشستن با دختران اشراف و گفتن و خنديدن دم پنجره اتاقش، پنجره اى كه به روى جاده شام گشوده مى شد، مى نشست و از بازگشت كاروان حجاز انتظار مى كشيد.

تا يك روز، عصر هنگام، گرد و خاك كاروان از دور به چشمش رسيد و بعد شترهاى مست و رهوار خود را شناخت و در اين وقت، نگاهش بالا رفت و به آن ابر وفادار كه از چند ماه پيش چتردار اين قافله بود، افتاد كه همچنان بر سر مقدس محمد سايه افكنده بود.

بالاخره رسيدند، آمدند. ميسره پيش از همه خود را به خاتون مكه رسانيد. خديجه ديگر نمى توانست خوددارى كند، بى آن كه از مال التجاره خويش و سود و زيان اين معامله بپرسد، سراسيمه گفت:

- ميسره احوال امين چطور است، به او خوش گذشت؟ اين سفر ناراحتش ‍ نكرده؟

ميسره كه گويى سال هاست از اين سؤ ال انتظار مى كشيد، نشست و به تعريف و توضيح پرداخت:

- نمى دانى خاتون من كه اين امين چه جوان نازنينى است، چه بزرگوار است، چه مهربان است، چه جوانمرد است، جمالش، خصالش، سخن گفتنش، راه رفتنش، نوازش و مهربانيش، هر كدام صد كتاب تعريف دارند. او آقاى من بود. البته نماينده شما بود و به جاى آقاى من ايستاده بود، ولى با من همچون يك برادر حرف مى زد. كمكم مى كرد، همراه من به پرستارى شتران مى آمد، من از اين موجود مرموز حكايت ها در اين سفر دارم. از وى عجايبى ديده ام كه به شرح و بيان نمى آيد. در ميان راه دو نفر از شترهاى ما رنجور شدند. من دلتنگ شدم، گفتم: چه كار كنيم؟

لبخندى زد و دلداريم داد و بعد به پيش شتران از راه وامانده و از كار افتاده ما آمد و دست هاى بزرگ و پنجه هاى بلندش را پيش برد و سر و گوش ‍ شترها را نوازش داد. زبان بسته ها تا حرارت دست اين مرد را احساس كردند مثل اين كه جان تازه و جوانى تازه اى يافته باشند، از جا برجستند و به رقص ‍ و طرف درآمدند.

ميسره مى گفت و خديجه مى شنيد. در اين حال ديگر صداى ميسره به گوش ‍ خديجه نمى رسيد؛ زيرا فكرش مستقلا با امين صحبت مى كرد و از امين صحبت مى شنيد. او بى فاصله به دوست راه يافته بود. ديگر چه حاجت به اين كه ميسره حرف بزند.

- خودش كجاست؟

- هم اكنون از راه خواهد رسيد.

دهان خديجه لبريز از نوازش و سؤ ال بود، ولى چه مى توانست بگويد؟ فقط اين را بگويد كه من اگر به نمايندگان خودم در سفرهاى گذشته دو نفر شتر اجرت مى دادم، به تو كه محمد امين هستى چهار نفر شتر اجرت خواهم داد. اين چهار نفر شتر به زندگى آشفته ابوطالب كمك شايانى داد.

از نو سير در آفاق و انفس و سياحت در كوه حرا تجديد شد.

تا كار به دست مى آمد، محمد از كار رو بر نمى گردانيد. چوپانى، باغبانى، كشيدن آب از چاه، نوشانيدن آب به شترها و گوسفندها، نگهبانى از نخلستان ها و كار و كار... هر چه به وى پيشنهاد مى دادند انجام مى داد و اجرتش را به عموى خود مى پرداخت و وقتى بى كار مى ماند، سر به كوه حرا مى گذاشت.

عمو از اين برادرزاده عزيز كه هم يادگار برادر جوان مرگش بود و هم يادبود محبت ها و مهربانى هاى پدر بزرگوارش عبدالمطلب را با خود مى داشت، خيلى راضى بود، ولى يك نگرانى مبهم دم به دم قلبش را مى فشرد. آهسته از خود مى پرسيد:

- بالاخره چه بايد كرد؟ اشكال در چيست؟ چه را چه بايد كرد؟ مساءله ازدواج اين جوان را كه اكنون پا به بيست و پنج سالگى گذاشته است چه بايد كرد؟

از اين طرف ابوطالب از خود مى پرسيد: چه كنم؟ و از طريق ديگر خديجه شب ها تا سپيده دم بيدار و بى قرار مى ماند و فكر مى كرد كه اگر امين از دستش برود، محال است سر بر بالين مرد ديگرى بگذارد. خديجه هم در اين فكر بود چه كند كه محمد را از دست دختران سيه چشم حجاز بربايد، تا سرانجام چاره اى جز ابراز راز نديد. كارى كه هيچ زن تا آن روز نكرده بود.

تا ميسره برگردد يك لحظه آرام نداشت. چنان بود كه بر سر آتش نشسته باشد؛ ميسره برگشت. بى آن كه مجال سخن گفتنش بدهد پرسيد:

- چه گفت؟

- گفت اطاعت مى كنم.

خديجه همچنان بى تاب بود. اتاق را خلوت كرده بود تا دور از نامحرمان با محرم اسرار خود سخن بگويد.

حلقه بر در كوفته شد و محمد از در درآمد.

خديجه از جا برخاست و در پيش پاى اين نازنين مهمان احترام گذاشت. دوباره رو به روى هم بر كرسى قرار گرفتند.

محمد سر به زير افكنده انتظار داشت از نو خدمتى به عهده وى گذاشته شود، ولى خديجه از اين جا و آن جا صحبت مى كرد و بالاخره گفت:

- شما اكنون بيست و پنج سال داريد؟

- اين طور است.

- چرا عروسى نمى كنيد؟

آن رگ مبهم كه در ميان دو ابروى نازنينش به خط عمود كشيده شده بود و هنگام هيجان، ضمير درشت مى شد و برجسته مى گرديد درشت شد و برجسته گرديد و به گونه هاى مليحش گل افتاد و گفت:

شرايط زندگى...

- مثلا

- تهى دستى عمويم ابوطالب و بى كارى خودم.

خديجه كمى مكث كرد و گفت:

- زنى را كه براى امين انتخاب كرده ام از تهى دستى ابوطالب و بى كارى شوهر عزيزش باك ندارد.

دوباره مكث كرد و پس از مكث:

- زنى ثروتمند است، اگر خيلى زيبا نباشد زشت هم نيست، در عوض ‍ شريف است، از دودمان خود شماست، فقط دو تا عيب دارد.

باز هم مكث كرد تا غوغاى درونى اش را بنشاند و پس از اندكى آرامش ‍ گفت:

- آرى دو تا عيب دارد. يكى آن كه پانزده سال از شما بزرگتر است و ديگر آن كه دو شوهر ديده... ولى يك خوبى دارد كه اين خوبيش بى نظير است.

اين خوبيش جمال نيست كه با مرور ايام زوال بپذيرد، اين خوبيش مال نيست كه به تدريج از دستش برود، خوبيش، خوبى بى نظير و جاويدانش ‍ اين است كه تو را دوست مى دارد. آن طور دوستت مى دارد كه تا كنون هيچ كس، هيچ كس را با اين شدت و صفا و صميميت دوست نداشته است. آيا اين امتياز كافى نيست؟

ازدواج با خديجه

فرداى آن روز ابوطالب به خانه خديجه آمد تا تشريفات خواستگارى را مطابق مراسم برگزار كند و هنوز آن ماه به سر نرسيده جشن مجللى به عنوان اين ازدواج همايون برقرار شد.

ابوطالب عمران بن عبدالمطلب از جاى خود برخاست و اين خطابه را ايراد فرمود: پروردگارم را سپاس مى گزارم كه گوهر وجود ما را در وجود گرامى ابراهيم خليل به وديعت گذارده و سلسله نسب ما را به شرف و افتخار اسماعيل ذبيح ارتباط بخشيده است.

ما زادگان «سعد» و «مضر» باشيم و به نگهبانى خانه خدا و اداره حرم محترمش مباهات كنيم.

به حريم خانه ما احترام بخشيده و ديهيم حكومت و فرمانروايى مردم را بر پيشانى ما گذاشته است؛ و بعد:

اين پسر برادرم محمد بن عبدالله است كه اگر در مقام مردانگى و جوانمردى با هر مرد سنجيده شود از وى برتر آيد. اگر چه برادرزاده ام جوانى تهى دست است، ولى اين تهى دستى از شخصيت معنوى وى ذره اى نكاهد؛ زيرا مال دنيا همچون سايه اى گذران است. يك روز بر اين خانه افتد و روز ديگر دامن به خانه ديگر كشد، پس بر يك چنين سرمايه بى اعتبار، دريغى نيست. شما برادرزاده ام محمد را نيكو مى شناسيد. فضل اعلى و نسب شامخ و صفاى ضمير و صدق لهجه و امانت استوارش از خورشيد تابان فروزان تر و مشهورتر است.

محمد در اين جشن فاخر و فخيم با خديجه دختر خويلد، پيمان زناشويى مى بندد و صداق اين عروس آنچه بايد اكنون ادا شود و آنچه مقرر است در آينده بپردازد، عبارت از بيست شتر ماده و بيست اوقيه (۹) طلا و يك برده و يك كنيز است و من اين صداق مبارك را از مال خويش خواهم پرداخت.

آرى محمد شخصيتى شريف و عنوانى عظيم و شوهرى جليل است كه با سيده خديجه همسر خواهد شد.

بدين ترتيب اين ازدواج منعقد شد و خديجه بنت خويلد به آرزوى ديرين خود رسيد.

خديجه بانويى عفيف و مهربان و صميمى بود. زنى هوشيار و دانا بود. به محمد گفته بود دوستت مى دارم و راست گفته بود.

اين زن در اين ازدواج مقام اجتماعى خود را تا همسرى با يك جوان كه به محمد يتيم مشهور بود به پايين كشيد، ولى خودش مى دانست كه مقام معنويش را در سايه محمد تا عرش برين بالا برده است.

زن هاى متشخص و متفرعن قريش ديگر با وى معاشرت نمى كردند. دختران كه شب و روز دور و برش همچون منظومه عالم شمسى مى چرخيدند، نظام خود را گسسته و پريشان و پراكنده شده بودند، اما از اين لحاظ يك ذره هم دلتنگ و مكدر هم نبود:

بخت گو دوست شو و جمله جهان دشمن باش دوست گو روى كن و روى زمين لشكر گير اين زن آن قدر روشنفكر و كارآزموده بود كه همچون وزيرى مدبر و با تدبير، طرف مشورت محمد قرار مى گرفت. وى تنها زنى بود كه توانست در زندگى محمد چنين مقامى را دريابد.

وى نزديك به چهل ميليون سكه طلا از ثروت خود را در راه محمد و عقيده محمد خرج كرد.

اگر چه عشق خديجه نسبت به شوهر پانزده سال از خود جوان ترش، عشقى يك جانبه بود، وى معشوق محمد نبود، ولى براى شوهرش بسيار محترم و گرامى بود. تا زنده بود تنها همسر پيغمبر بود و مقدر بود كه نسل محمد از وجود گرانمايه اش ريشه بگيرد.

خديجه تا زنده بود همسر محترم و شريف پيغمبر بود و پس از مرگش اين احترام و شرف به يك عشق آسمانى عوض شده بود. پيغمبر خديجه را پس ‍ از مرگش عاشقانه دوست مى داشت و عاشقانه از وى ياد مى كرد تا آن جا كه چند بار عايشه را به سخنان نيش دار وادار كرد.

عايشه مى گويد: گوسفندى سر بريده بوديم. رسول اكرم براى دوستان كهن سال خديجه از اين گوسفند چند سهم مقرر فرمود و چنان صميمانه از خديجه ياد كرد كه حس حسادت من سخت به هيجان درآمد:

يا رسول الله! فكر مى كنم كه تو در اين دنيا جز خديجه هيچ زنى را زن نمى شمارى؟

پيغمبر در جوابم سكوت كرد و اين سكوت تصديق منش، آتش به جانم زد. يا رسول الله! بس نيست كه اين همه از يك پيرزن سپيدمو ياد مى كنى؟ خدا را سپاس بگزار كه پس از مرگش دختران زيبا و جوان بهره ات ساخته است.

احساس كردم كه پيغمبر خشمناك شده است. آن وريد آبى گون كه ميان دو ابرويش قرار داشت پر شد و برجسته گرديد و فرمود:

«خوب است بس كنى عايشه! در آن روزگار كه خديجه دوستم مى داشت هيچ كس دوستم نمى داشت.

در آن روزگار كه او نبوت مرا تصديق كرد، همه تكذيبم مى كردند. در آن روزگار كه سخت بينوا و تهى دست بودم ثروت گزافش به اختيارم افتاد و بالاتر از همه فاطمه از وى به يادگار مانده است.»

و فرمود: زرقت حبها.

و از اين سخن پيداست كه پيامبر گرامى ما تنها در آغوش خديجه لذت محبوبيت را چشيده بود و اين لذت بود كه تا دم واپسين هم از خاطر رسول اكرم به در نرفته بود. ياد خديجه را هميشه زنده مى داشت.

البته زنان پيامبر، اين نه زن كه در اسلام به شرف همسرى رسول اكرم افتخار يافته بودند، همه شوهر بزرگوار خود را دوست مى داشتند، ولى عشق، تنها خديجه بود كه عشق محمد بود.

عايشه و حفصه و ربيب و ام سلمه و ام حبيبه و ماريه و ميمونه، همه به روزگار اسلام به عقد پيامبر درآمدند. همه با شهادت و اعتراف به رسالت وى و به هواى عنوان ام المؤ منين و در آرزوى رستگارى و سعادت اخروى آغوش به روى محمد گشودند، ولى خديجه در آن عصر كه به ياد محمد روزش را به شب و شبش را به روز مى كشاند، محمد جوانى يتيم و تهى دست، بيش نبود.

صداى وحى

از اين تاريخ، يعنى تاريخى كه محمد امين با ملكه حجاز، خديجه دختر خويلد ازدواج كرد، كيفيت زندگانيش نيز به نسبت گذشته عوض شد. مساءله زندگى تقريبا حل شده بود.

ديگر حاجتى به سفر شام و يمن نداشت. ديگر براى مردم، آب كشى و گوسفندچرانى نمى كرد.

وى در قبله عبادت زنى نشسته بود كه ثروت بى قياس داشت، آزاد بود، آزادگى وقتى با آزادى مقرون شود، حقيقت سعادت جلوه گر خواهد شد.

اين جوانمرد آزاده در خانه خديجه از قيد و رنج زندگى آزاد بود. به آزادى مى توانست فكر كند و گردش كند و دست بخشش از آستين دربياورد و به داد تهى دستان جزيرة العرب برسد و از مردم بى دست و پا دستگيرى و حمايت كند.

ولى اين موجود مرموز كه خود نيز آهسته، آهسته به رمزى در وجود خود پى برده بود، در عين آزادى آسوده نبود.

هر چه بر عمر شريفش افزوده مى شد، اين رمز را در ذات خود زنده تر و قوى تر احساس مى كرد.

هر چه بزرگ تر مى شد، به بزرگى اين بدبختى كه گريبان بشر را به چنگ گرفته بود، روشن تر پى مى برد و به همين نسبت بيش تر غصه مى خورد.

از يك طرف براى مردم غصه مى خورد و از طرف ديگر به يك جنبش قوى معنوى در نهاد خود گرفتار بود كه دم به دم وى را تكان مى داد تا برخيزد، تا قيام كند و با يك تحول عميق و عالى اجتماعى بنيان اين مظالم و مفاسد را از گيتى براندازد.

راه مى رفت، به گردش مى رفت، باز هم به سوى كوه حرا قدم مى زد، جاده خلوت بود، تك و تنها از پيچ و خم دره به طرف دامنه كوه بالا مى رفت.

در يك چنين محيط آرام، ناگهان صدايى به گوشش مى رسد. يك صداى روشن و آشكار:

يا محمد! يا محمد!

به عقب برمى گشت، از چپ و راست نگاهى مى كرد، جز خود كسى را در آن جا نمى يافت.

باز هم جلوتر مى رفت، دوباره همان صداى جذاب، وى را به نام مى خواند:

يا محمد! يا محمد!

بر قله حرا هم مطلقا اين صدا را مى شنيد، اما صاحب صدا را نمى ديد.

نمى دانست اين كيست كه نامش را به اين لطف و سلامت ادا مى كند.

در نخستين بار كه اين صداى مجهول را شنيد كمى ترسيد، شايد قدرى هم زيادتر ترسيد.

وقتى به خانه برگشت براى خديجه تعريف كرد. مگر نه اين بود كه خديجه همسر و همفكر و همگامش بود. به خديجه گفت:

صدايى مرا مى خواند و مى لرزاند!

پيشانى عرق كرده و گل داده اش را بوسيد و گفت:

نه عزيزم! مترس، ديو به تو كه آيت رحمت و منبع احسان و الطاف هستى، هرگز نزديك نخواهد شد. تو پيش خداى، عزيز هستى اى عزيز من! خدا هرگز تو را وانخواهد گذاشت. تو از مردم بدبخت و بيچاره دستگيرى مى كنى، تو محبت دارى، تو صفا دارى، انسانى مثل تو هرگز گرفتار ديو نخواهد شد.

سخنان خديجه از دل برمى خاست، لاجرم بر دل مى نشست.

شايد اين دلجويى و شايد يك دلجويى معنوى كه از آسمان ها نسبت به محمد صورت مى گرفت آن وحشت مبهم را از خاطرش برداشت.

محمد ديگر نمى ترسيد. همچنان صداى يا محمد يا محمد را از چپ و راست مى شنيد و به چپ و راست هم نگاه مى كرد، اما نمى ترسيد؛ زيرا باور كرده بود كه اين صدا از ديو نيست. بلكه باور كرده بود كه اين صدا او را در يك ارتباط آسمانى و معنوى قرار مى دهد. شايد احساس كرده بود كه به خاطر يك قيام عظيم تربيت مى شود و خدا يك چنين بنده را از طريق مستقيم و از خرد و انديشه منحرف نخواهد ساخت.

اما روز به روز به لاغرى و نزارى مى گراييد؛ زيرا غوغاى ضمير نمى گذاشت از خورد و خوراك بهره اى كافى گيرد.

خوراكش همچون خوراك مرتاضان بسيار ناچيز شده بود و خواب، شايد در يك بيست و چهار ساعت چند لحظه نمى توانست بر بستر آرامش ‍ بيارامد.

محمد روز به روز لاغرتر مى شد، ولى به همين نسبت شعله درونيش ‍ روشن تر مى درخشيد و مغزش قوى تر فكر مى كرد و روح نازنينش چالاك تر بال و پر مى گشود.

خديجه كه خبر از آينده نداشت، به خاطر اين ضعف روزافزون غصه دار بود. سعى مى كرد به شوهر عزيزش، به نخستين و آخرين عشقش ‍ خوردنى هاى چرب و شيرين بخوراند. سعى مى كرد موجباتى به وجود بياورد كه اين تن خسته بيش تر آرام گيرد. اين چشمان سياه بيش تر بخوابد، اما اين مساعى بيهوده مى ماند.

لبى به آب و نان مى زد و بعد به جامه خواب مى رفت. پس از ساعت ها فكر، فقط فكر، تازه همين كه پلك زيبايش به هم مى آمد و خوابش مى برد، لحظه اى چند نمى گذشت كه از خواب مى پريد.

چه شده عزيزم، چه كسى بيدارت كرده؟

هيچ، خواب ديدم.

چه ديده اى؟

نگاهش به گوشه اى خيره مى ماند. آهسته آن طور كه گويى با خودش حرف مى زند مى گفت:

لمعه كوچكى از نور، دور، در دورترين زواياى افق درخشيد و بعد بزرگ شد، بزرگ تر شد، هر چه بيش تر نگاهش مى كردم بزرگ تر مى شد. هم از وى مى ترسيدم، هم خوشم مى آمد تماشايش كنم. كم كم بر وسعتش افزود و سطح وسيع آسمان را فراگرفت و بعد با همان وسعت و عظمتش فرود آمد، به سمت زمين فرود آمد، آمد و آمد و مرا سراپا فروگرفت.

اين نور مرا به آغوش كشيد. در خود غرقم كرد، در خود محوم كرد.

( اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ ) (۱۰)

هنوز خيلى مانده بود كه اين توضيح آسمانى به صورت قرآن بر سينه تابناك محمد وحى شود.

هنوز سال ها رنج و زحمت بايد مى كشيد تا از ملكوت اعلى بشنود:

( وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ ) (۱۱)

تا بشنود كه:

( يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ...) (۱۲)

آنان را كه اراده كند در فروغ نور خويش به سر منزل مقصود هدايت فرمايد. مثلا نوح را كه مى گويد:

( يا قَوْمِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ * أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ وَ أَطِيعُونِ ) (۱۳)

مثلا ابراهيم را كه در برابر بت پرستان مصر و بابل نعره مى كشد:

( ما هذِهِ التَّماثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ *... لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ ) (۱۴)

مثلا موساى كليم و عيساى مسيح كه در فروغ همين نور، در سايه همين روشنايى، از بركت همين عنايت آسمانى، يك تنه با عالم ظلم و فساد و فجايع و فظايع برخاسته بودند و بشريت را از انحراف به صراط مستقيم هدايت كرده بودند.

محمد آن نور را در رؤ ياى خود ديده بود. براى خديجه تعريف مى كرد كه چه مى بيند و چه احساس مى كند.

خديجه از پسر عموى خود نوفل حرف ها شنيده بود. از آنچه در آينده روى خواهد داد.

از آن دست آسمانى كه به خاطر نجات بشر پيش خواهد آمد و از آن نور كه ظلمات متراكم اين جهان را خواهد شكافت.

خديجه كه زنى روشنفكر و بيدار بود، از اين حرف ها حيرت نمى كرد، هراس هم نداشت. بيش و كم خود را به آن آرزوى بزرگ كه سال ها در دل مى پرورانيد نزديك مى ديد. به ياد داشت كه شبى خورشيد عالم افروز را در عالم خواب به آغوش خود ديده است.

از كجا آن دست خدا كه هنوز در آستين است، همين محمد نباشد؟ از كجا كه بالاخره خورشيد عالم افروز را در بيدارى به آغوش خود نبيند؟ از كجا كه عظيم ترين تحولات دينى و اخلاقى و اجتماعى جهان با دست همين محمد صورت نگيرد؟

ولى محمد همچنان در تشويش و اضطراب به سر مى برد، نمى دانست چه خواهد شد، نمى دانست چه خواهد كرد؟

پس از چند ماه، خديجه از حمل نخستين فرزند محمد كه اسمش را قاسم گذاشته بودند، فراغت يافت.

محمد امين به كنيت «ابوالقاسم» مكنى شد و پس از قاسم خداوند به خديجه دو پسر ديگر هم كه طيب و طاهر ناميده شدند عطا فرمود، اما از اين سه پسر هيچ كدام برايشان نماندند.

در اين هنگام سن مباركش به سى سالگى رسيد و در سى سالگى بزرگ ترين دخترانش زينب به دنيا آمد و سه سال ديگر، دختر ديگر كه رقيه ناميده شد و به دنبال رقيه، ام كلثوم و بعد، فاطمه زهراعليها‌السلام به دنيا آمد و هنوز پنج سال مانده بود (۱۵) كه فرياد توحيد از كوه صفا برخيزد و پروردگار بزرگ، بزرگ ترين و عزيزترين و گرانمايه ترين پيامبران خود را به جهانيان معرفى فرمايد.