نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)11%

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19456 / دانلود: 3231
اندازه اندازه اندازه
نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نخستین معصوم - پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

فصل ششم: آغاز نهضت

دومين ماه رجب فرا رسيد و دومين سال هجرت آغاز شد. تا اين وقت، مسلمانان به سوى بيت المقدس نماز مى گزاشتند. قبله اسلام، بيت المقدس بود، ولى در اين سال دستور رسيد كه قبله مسلمانان از بيت المقدس به كعبه معظمه تبديل شد:( فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ ) (۳۶)

روى خود را به سوى مسجد الحرام «كه حريم محترم كعبه است» برگردان.

اين توجه، توجه به سوى كعبه، توجه به سوى مكه، علاوه بر جنبه عبادت، صورت ديگرى هم به خود گرفته بود. مسلمانان شب و روزى پنج بار روى به سوى خانه كعبه مى نهادند و نماز مى گزاردند.

شب و روزى پنج بار با رسول اكرم با مهاجر و انصار كعبه را به ياد مى آوردند و به ياد مى آوردند كه مكه معظمه اكنون خانه كفر و شرك و پستى ها و رذايل است و خانه كعبه كه خانه خداست، بتكده اى شرم انگيز و آلوده، بيش نيست.

اين توجه، مسلمانان مدينه را بر اين وامى داشت كه بايد ترتيبى به كار رود كه مكه و كعبه از وجود بت پرستان تطهير گردد، اما تا كنون كارها همه به دست خدا بود، همه گوش به فرمان خدا داشتند، همه انتظار مى كشيدند كه بر سينه مقدس محمد، وحى الهى نزول كند و پروردگار متعال امر فرمايد تا آن امر به اجرا و امتثال درآيد.

قصبه ابوا

اين قصبه در ميان مكه و مدينه قرار داشت و مثنى بن عمرو الضمرى، شيخ قبيله بنى ضمره و فرماندار ابوا بود.

پيغمبر اكرم دستور فرمود كه يك ستون شصت نفرى تسليح و تجهيز شوند و شخصا فرماندهى و رهبرى اين ستون را به عهده گرفته از مدينه به سمت ابوا عزيمت فرمود.

سعد بن عباده انصارى به جاى پيغمبر امور شهر را اداره مى كرد.

اين مانور با موفقيت برگزار شد؛ زيرا مثنى بن عمرو بى هيچ گونه مقاومت تسليم شد و با پيامبر اكرم صلح كرد.

حضرت رسول تصميم به قتال نداشت. فقط مى خواست زنگ خطر را در مكه به صدا در آورد و توجه مسلمانان را به سمت مكه جلب كند.

پس از پانزده روز كه پيغمبر با نيروى شصت نفريش در ابوا توقف فرمود، به سوى مدينه بازگشت و پس از چند هفته، بار ديگر اين آزمايش را تكرار كرد.

سيف البحر

بازرگانان قريش از ساحل درياى سرخ به سمت مكه بازمى گشتند، اين گزارش به عرض رسول الله رسيده بود.

حمزه عموى دلاور خود را با سى تن از مهاجران ماءمور فرمود كه راه را بر بازرگانان قريش ببندند.

ابوحكم هشام بن حكم، معروف به ابوجهل، قافله سالار قريش بود، قريشى ها سيصد نفر بودند.

حمزه به سوى سيف البحر عزيمت كرد و در همان جا با بازرگانان قريش رو به رو شد.

بيش و كم مقدمات مبارزه آماده شده بود، اما با وساطت مجد بن عمرو جهنى، اين برخورد هم با مصالحه انجام يافت و اين دومين مانور بود كه اسلام در برابر كفر به عمل مى آورد. بايد گفت در اين مانور هم پيروزى با اسلام بود؛ زيرا مبارزه سى تن مهاجر با سيصد تن قرشى مسلح كار چندان مناسبى نبود.

و بعد: ابوجهل وقتى به مكه رسيده به مكه كافر، اعلام خطر كرد.

ابوجهل معنى اين مانور را دريافت و گفت: دير يا زود مدينه خواهد جنبيد و ديگر جنبش خود را با صلح و صفا آرام نخواهد ساخت، تا كار مسلمانان سر و صورت نيافته و تا مبانى اسلام تحكيم نشده، بايد اين ريشه را از جا كند و به قول معروف تا مدينه روزگار مكه را به شام نرسانيده، مكه بايد بر مدينه چاشت بخورد.

پسر عكرمه را با دويست تن، مرد مسلح به سوى مدينه فرستاد.

پيغمبر اكرم نيز ابوعبيدة بن حارث بن عبدالمطلب، «عموزاده» خود را با شصت نفر از مهاجرين در برابرشان تجهيز فرمود.

نيروى عكرمه هم مجهزتر و هم نزديك به چهار برابر بيش تر بود. بنابراين قريش به موفقيت خود اطمينان زيادترى داشت، ولى حادثه اى پيش آمد كه لشكر قريش روحيه اش را از دست داد.

هنگامى كه طرفين در برابر هم صف كشيدند، مقداد و عتبه پسران عمرو كه از مكه با سپاه قريش به سمت مدينه آمده بودند، اسب برجهانيدند و به سپاه اسلام ملحق شدند. اين دو نفر مسلمان بودند و اسلام خود را مخفى مى داشتند و چون نمى توانستند آشكارا مهاجرت كنند، بدين وسيله خود را از شر مكه كافر نجات دادند. فرار اين دو مرد نامى از سپاه قريش، پشت لشكر عكرمه را شكست.

سعد بن ابى وقاص سردار معروف عرب، تيرى از تركش به در كشيد و به سمت لشكر عكرمه نشانه گرفت و گفت:

- يا رسول الله گواه باش كه هيچ كس پيش از من به سوى لشكر كفر تير نينداخته است. دليل من در اين فداكارى اين است كه دين تو بر حق است و تو به راستى و عدالت مبعوث شده اى.

- كار مشركين به همين يك تير كه به كسى هم آسيبى نرسانيده و هدفى نگرفته بود، ساخته شد.

عكرمه به اين گمان كه مسلمانان در گوشه و كنار كمينى گرفته اند و احتمال مى رود كه به هنگام فرصت از جاى بجنبند و آرزوى بازگشت به مكه را براى هميشه در دل مشركين بگذارند به عقب نشينى فرمان داد.

عكرمه با دويست تن لشكر مسلح و مجهز خود فرار كرد و مسلمانان از فرار دشمن بسيار خشنود شدند و باز هم با پيروزى به مدينه بازگشتند و به دنبال اين مانور، چند مانور ديگر هم كه تحت رهبرى سعد بن ابى وقاص و چند تن ديگر از دلاوران مهاجر و انصار صورت گرفته بود، ترتيب داد تا بنيان جنگ بدر پى ريزى شد و مسلمانان ستم كشيده و زجر ديده و از دست مشركين مكه به مدينه فرار كرده، آماده شدند كه ضربه كمرشكنى بر قريش ‍ بت پرست فرود آرند.

جهاد بدر

لغت بدر در زبان عرب به معنى ماه شب چهارده است. وقتى كه هلال در چهاردهمين شب طلوع خود به كمال درخشش و روشنايى رسد، نامش بدر باشد و از اين كلمه در ميان عرب به خاطر نام گذارى ها هم استفاده مى شود.

عرب ها بر خلاف ايرانيان نام مرد را «بدر» گذارند و بدر بن مخلد بن نضر بن كنانه در ميان مكه و مدينه، چاهى حفر كرده بود كه از دو لحاظ نام آن چاه را بدر گذارده بودند.

«بدر» به مناسبت نام كسى كه چاه را احداث كرده و «بدر» به مناسبت هندسه اى كه در كندن اين چاه به كار رفته بود. دايره اين چاه چنان مستدير بريده شده بود و آب چاه، آن قدر روشن و درخشان بود كه آن چاه را هم به ماه چهارده تشبيه كرده بودند و اسمش را «بدر» گذارده بودند.

كاروانى كه از مكه به شام مى رفت و از شام به مكه برمى گشت بر لب اين چاه بارانداز مى كرد و رسول اكرم براى اين كه مشركين قريش را آهسته، آهسته به قدرت اسلام آشنا سازد، نقشه يك حمله وحشت انگيز را بر كاروان قريش طرح فرموده بود.

اين مسلم است كه تطهير مكه از بت ها و بت پرست ها نخستين هدف رسول اكرم بود و پيغمبر گرامى اسلام شب و روز با اين فكر به سر مى برد كه هر چه زودتر خانه خدا را از چنگ مشركين قريش به در بياورد، ولى حمله به كاروان قريش نتيجه تهديد كودكانه اى بود كه از ابوجهل طى يك پيام به گوش پيامبر اسلام رسيده بود.

ابوجهل در آن پيام جاهلانه رسول خدا را تهديد كرده بود كه بالاخره قريش ‍ بت پرست از مكه به مدينه حمله خواهد آورد و اساس اين دين جديد را كه در سايه نخلستان هاى يثرب دارد رشد و كمال مى گيرد، از جاى خواهد در آورد. رسول اكرم فرمود:

«ان ابا جهل بالمكاره و العطب يهددنى و برب العالمين بالنصرة و الظفر يعدنى، وعد الله اصدق و القبول من الله احق »

ابوجهل مرا به رنج ها و ناگوارى ها تهديد مى دهد، ولى پروردگار دو جهان به من وعده پيروزى عطا فرمايد و مسلم است كه وعده پروردگار، راست تر و صادق تر است و سزاوار است كه من وعده خداى خود را قبول كنم.

پيغمبر فرمود: كه ابوجهل سرانجام در راه جهل و ضلالت خود به خاك و خون خواهد غلتيد و مشركين قريش جبرا در برابر قرآن مجيد به زانو خواهند افتاد و اين حقيقت، خواه و ناخواه، صورت خواهد پذيرفت.

رسول اكرم، مثل هميشه بار ديگر، مشركين قريش را به كلمه توحيد دعوت فرمود، شايد ابوجهل را از اين لجاج و عناد كه به پيش گرفته بازگرداند، ولى ابوجهل مردى نبود كه بتواند از گمراهى گذشتگان خود دست بردارد و به سوى صراط مستقيم راه برگيرد.

ابوسفيان «صخر بن حرب» كاروان سالار قريش با مال التجاره از شام به مكه بازمى گشت و اين خبر به مدينه گزارش شده بود.

رسول اكرم دستور فرمود كه مسلمانان مبارز بسيج كنند و قافله قريش را در طى راه در هم بشكنند و بدين ترتيب بنياد شرك را در سرزمين بطحا به لرزه درآورند.

تا آن وقت، در اين يك سال و چند ماه كه مسلمانان به مدينه هجرت كرده بودند، بارها به عزم ارعاب قريش تجهيز سپاه شده بود، ولى هيچ كدامش تا اين درجه جدى و اساسى نبود.

آن تجهيزات بيش تر به يك مانور نظامى شبيه بود، ولى اين تجهيز، يك جنگ بزرگ، آن هم نخستين جنگ ميان نور و ظلمت و توحيد و شرك و هدايت و ضلالت بود.

مسلمانان با شور و حرارتى بى مانند اين ندا را اجابت كردند. در اين جهاد مسلمانان، آن قدر علاقه نشان مى دادند كه جوانان خردسال همچون عبدالله ابن عمر و اسامة بن زيد و رافع بن خديج و براء بن عازب و زيد بن ارقم و زيد بن ثابت هم شمشير و سپر برداشته و در صف سپاه اسلام قرار گرفته بودند، منتها پيامبر اكرم از قبول آنان خوددارى فرمود.

بارى رسول اكرم تجهيز سپاه كرد. عده اى كه سپاه اسلام را در نخستين جهاد تشكيل مى دادند سيصد و سيزده تن بودند كه اگر پيغمبر اكرم، يعنى فرمانده اين سپاه را هم يك سرباز بشماريم، عده مجاهدين بدر به سيصد و چهارده تن مى رسد.

از اين سيصد و چهارده تن، هشتاد و چهار تن از مهاجران و دويست و سى و يك تن از انصار بوده اند.

جهت حركت، مسير كاروان قريش بود كه از شام به سوى مكه مى رفت و محيط بدر جاى مناسبى براى ايجاد اردو و ميدان مبارزه بود.

ابوسفيان با قافله قريش از شام به سمت مكه مى آمد و بى آن كه سخنى بر زبان بياورد از حمله ناگهانى مسلمانان بيمناك بود.

نگرانيش اين بود كه نكند حمله به صورت مانور صورت بگيرد و كاروان قريش بى خبر از همه جا در محاصره مردم مدينه درافتند.

اين جا و آن جا گوش به زنگ بود. از اعراب بيابان، از راهگذرهاى آشنا و بيگانه جستجوها مى كرد تا وقتى كه به «بدر» رسيد.

در اين جا از مجد بن عمرو جهنى پرسيد كه آيا طى اين چند روز از مسلمانان يثرب كسى به اين سرزمين پاى گذاشتند؟

مجد بن عمرو گفت: از مسلمانان يثرب كسى را نمى شناسم، ولى در سه روز پيش دو شتر سوار بر لب اين چاه فرود آمدند و قمقمه خود را پر آب كردند و رفتند.

ابوسفيان بى درنگ به لب چاه رفت و از سرگين شتران دريافت كه اين دو نفر از مردم مدينه بودند؛ زيرا تنها مردم مدينه به شتران خود خرما مى دادند و ابوسفيان در سرگين شترها، استخوان خرما يافته بود.

- برگرديم، تا زود است برگرديم وگرنه محمدى ها روزگار را بر ما سياه خواهند كرد.

قافله قريش از سرزمين بدر به سمت شام بازگشت و براى اين كه مشركين قريش را در جريان كار بگذارد، ضمضم بن عمرو خزاعى را در برابر ده سكه از طلاى سرخ و يك شتر بيابان نورد اجير كرد كه طى سه روز خود را به مكه برساند و اشراف قريش را از ماجراى راه خبردار سازد و بعد خود را از راه ساحل درياى سرخ، به جده رسانيد تا از آن جا به مكه راه يابد. ضمضم ابن عمرو وقتى كه به مكه رسيد، گوش شتر خود را بريد و خود نيز وارونه بر پشت شتر نشست و فرياد كشيد:

- اى پسران بطحا و مكه! اى اشراف قريش، اگر به مال التجاره خود علاقه مند هستيد، اگر مال و جان و شرف خود را مى خواهيد، هر چه زودتر بسيج جنگ كنيد، هر چه زودتر بر محمد و پيروانش بتازيد، وگرنه هستى خويش را وداع گوييد.

قريش از اين خبر ناگهانى سخت به وحشت افتادند و بى درنگ به تجهيز سپاه پرداختند و مى شود گفت كه بسيج عمومى دادند؛ زيرا عده زيادى از قريش با كراهت تمام به سوى اين جبهه عزيمت كردند و جمعى را مانند اميه بن خلف و عقبه و شيبه و عباس بن عبدالمطلب و عقيل بن ابى طالب، جبرا به همراه خود برداشتند. هيچ كس مانند ابوجهل به اين جنگ اصرار نمى ورزيد.

قريش با جمعى كه به قول رسول اكرم «جگرگوشگان مكه» بودند، مانند عقبه و شيبه، پسران ربيعه، و ابو البخترى و حكم بن حزام و حارث بن عام و طعنة بن عدى و نضر بن حارث و زمعة بن اسود و ابوالحكم هشام بن حكم «ابوجهل» امية بن خلف و پنجاه مرد مسلح، خيمه به سوى يثرب زدند.

اگر چه در منزل «هدة» قيس بن امرء القيس از جانب ابوسفيان گزارش داد كه قافله از خطر رهايى يافته و با سلامت به مكه خواهد رسيد، ولى ابوجهل كه سخت شيفته جنگ بود گفت:

- اين محال است كه ما از نيمه راه به مكه بازگرديم.

ما تا به بدر نرويم و بر سر چاه بدر شراب ننوشيم و بساط عيش و نوش برپا نسازيم، محال است بازگرديم.

ما بايد اين مانور عظيم را پيروزمندانه به پايان رسانيم تا محمد و پيروانش ‍ بدانند كه در برابر خود با چه نيروى عظيمى رو به رو هستند. اين رعب دهشت آور تشكيلات دين جديد را به هم خواهم ريخت.

بزرگان قريش مى دانستند كه سخن ابوجهل فقط از سرچشمه لجاج و عناد مايه مى گيرد، مع هذا چاره اى جز اطاعت نداشتند؛ زيرا عمر بن حضرمى به دست مسلمانان كشته شده بود و برادرش عامر بن حضرمى از اشراف قريش تقاضا مى داشت كه به خون خواهى برخيزند و چون طرد پناهنده در مراسم قومى عرب، بسيار ناپسند و حتى ننگ شمرده مى شد، خواه و ناخواه، نيروى قريش به سمت بدر حركت كرد و رسول اكرم نيز با سيصد و سيزده تن از مهاجرين و انصار به اين سوى پيش مى آمد و سرانجام اين دو نيرو در برابر هم قرار گرفتند.

آن روز، روز جمعه، روز جمعه هفدهم ماه مبارك رمضان بود كه اين دو نيرو در برابر هم قرار گرفتند.

سپاه اسلام كه سيصد و سيزده تن بيش نبودند و نيروى قريش كه نهصد و پنجاه نفر مرد سوار و مسلح بودند و روزى از نه تا ده نفر شتر نحر مى كردند.

رسول اكرم در اين نبرد شخصا فرماندهى نيروى اسلام را به عهده داشت.

دستور فرمود كه سه پرچم برافراشتند:

نخستين، پرچم مهاجران بود كه به دست مصعب بن عمير بن هشام سپرده شد.

دوم، پرچم قبيله خزرج بود كه دارنده اش حباب بن منذر بود.

سومين پرچم را سعد بن معاذ كه سيد قبيله اوس بود، به دست گرفت.

نيروى اسلام كه اساسا به قصد حمله به كاروان قريش مدينه را ترك گفته بودند، در ابتداى كار روحيه چندان توانايى نداشت؛ زيرا عده اش كم و سلاحش نامنظم و تجهيزاتش ضعيف بود، ولى با وعده اى كه رسول صادق الوعد به آنان داده بود، روحيه اش تقويت يافت و همچون سدى پولادين در برابر دشمن بر پاى ايستاد.

رسول اكرم با چوب كوتاهى كه در دست داشت صفوف خويش را نظام مى داد.

سواد بن غزيه كه يك تن از انصار بود، كمى جلوتر آمده بود. پيغمبر آهسته به سينه اش زد و فرمود:

- استو يا سواد! راست بايست.

سواد فرصت را غنيمت شمرد و عرض كرد: يا رسول الله! گناهى از من سرنزده بود تا به وسيله چوب تنبيه شوم. من از دست حق گزار تو به ناحق چوب خورده ام.

- حالا تكليف چيست؟

سواد بى پروا گفت: يا رسول الله! تكليف اين است كه بر وفق دين مبين تو حكم قصاص اجرا شود.

رسول اكرم بى درنگ آمد و چوبى را كه در دست داشت به دست سواد داد و بعد سينه خود را برهنه كرد تا عمل قصاص انجام پذيرد.

مردم كه سواد را با چوب كشيده ديده بودند، خيال مى كردند اين مرد مدنى بر سينه رسول، يعنى مخزن وحى و صندوق قرآن، چوب خواهد زد.

سواد پيش آمد، سيصد و دوازده جفت چشم به اين مرد نگران مانده بود.

همه از خود مى پرسيدند:

- آيا سواد آن قدر دل سياه و روسياه است كه بر سينه رسول الله چوب بكوبد؛ هر چند هم كه به حق باشد؟!

ولى ديدند كه سواد چوب را از كف انداخته و پيغمبر را به آغوش كشيده، سينه اش را غرق بوسه ساخت و عرض كرد: يا رسول الله! اين سعادتى بى مانند بود كه در آستان مرگ سينه برهنه تو را ببوسم.

در اين هنگام پيغمبر گرامى اسلام در برابر نيروى خويش، اين خطابه را ايراد فرمود:

بسم الله الرحمن الرحيم

«بدانچه پروردگار بزرگ فرمان مى دهد من نيز فرمان مى دهم و از آنچه وى را ناپسند آيد بازتان مى دارم.

خداوند بى همتاى ما راستى و درستى را دوست مى دارد و مردم جوانمرد و فداكار را در ملكوت مقدس خويش جاى مى بخشد. مدار برترى و بزرگى در مرام مقدس اسلام پرهيزكارى است، آنان كه از همه پرهيزكارترند از همه كريم تر و شريف ترند، ولى قرآن مجيد ما در پيشگاه عدالت خويش همه را برابر و يكسان مى نگرد. قرآن كريم بر همه به يك روش حكومت فرمايد.

چنين مقدر بود كه در اين سرزمين، كسان ما برخى برهنه پاى و برخى تهى دست گرد آيند و بر مردمى كه از مردى و مردمى بويى نبرده اند؛ حمله آورند و به عقيده استوار خويش با ضرب شمشير و صفير تير، چيرگى و پيروزى بخشند.

ما همى بكوشيم و پيش رويم، اما اين كوشش ها و در نتيجه پيشروى ها هنگامى در پيشگاه پروردگار، پسنديده آيد كه كوشش ها فقط به خاطر حق به كار رود و پيشرفت به سوى حق صورت پذيرد، وگرنه بيهوده به اين زمين رخت كشيده ايم و بيهوده زحمت سفر بر خويش آسان گرفته ايم.

لا يفعل الله فيه من احد الا ما سعى به وجهه

پروردگار متعال جز خلوص نيت از كس نپذيرد و عبادت مقبوله در درگاه وى آن عبادت باشد كه صميمانه ادا گردد، در همه جا بايد بردبار و پايدار بود.

مردان مبارز اگر در مبارزه خويش ثبات و شهامت به كار نبرند، در هم شكنند و از پاى درآيند.

از كوه هاى شعله ور بالا رويد و بر درياهاى خون و آتش شنا كنيد. هدف شما حق است و آن كس كه حق را هدف خويش قرار دهد هر چند در راه اين هدف سر و جان ببازد، زيان كار نخواهد بود.

بنده بردبار، محبوب پروردگار است و جان خستگى ناپذير، خواه دير و خواه زود، شاهد ظفر را به آغوش خواهد كشيد. خصلت صبر در حوادث عظيم، مايه نجات و وسيله رستگارى است. پروردگار توانا از بركت صبر، اندوه ها و غموم را از قلب مردم صابر بزدايد و در آن جهان نيز به سعادت و فلاحشان رساند.

نبى الله در ميان شماست، به شما امر مى دهد، شما را نهى مى كند، امر وى امر به معروف و صالحات و خيرات است و نهى او از منكرات و ملاهى و مناهى است.

حيا كنيد، از كردارى كه خداى شما را به خشم آورد، پرهيز جوييد؛ زيرا خداى شما در كتاب كريم خود فرمايد:( لَمَقْتُ اللَّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ ) (۳۷)؛ «خشم الهى خشمى عظيم و هولناك است.»

نيكو بنگريد تا در اين كتاب عزيز به كدام كردار فرمانتان داده و از كدام كردار نهيتان فرموده است.

نيكو بنگريد كه پروردگار متعال از آيات بينات خويش چه جلوه ها به چشم اندازتان افكنده و شما را از انحطاط و مذلت چگونه به عزت و علا رسانيده است.

پس به اين دين مبين، به اين قرآن كريم كه مايه عزت و شرف و سعادت شماست، تمسك جوييد تا پروردگار خويش را از خود خشنود سازيد.

چنان باشيد كه خداوند متعال از شما راضى باشد و چنان كنيد كه به پاداش ‍ آن شايسته رحمت و مغفرت وى گرديد.

پروردگار متعال به مجاهدين اسلام حيات جاويدان وعده فرموده و وعده وى هميشه حق و گفتار وى همه جا عين صدق است.

به آنچه وعده داده، وفا خواهد كرد و آنچه گفته همه را به حقيقت و راستى خواهد آراست.

و همچنان كيفرى كه به بدكاران و مردم منافق خواهد داد، كيفرى بسيار دشوار و شديد باشد.

«و انما انا و انتم با لله الحى القيوم، اليه الجاءنا ظهورنا و به اعتصمنا و عليه توكلنا و اليه المصير

من و شما آفريده خداوند حى و قيوم باشيم و بدو تعلق داريم و به سوى او باز خواهيم گشت.

پشتيبان ما او باشد و جز او پناه و ملجاء و ملاذى براى ما نيست، من مغفرت و مرحمت الهى را از براى خويش و شما مسألت مى دارم.»

در اين هنگام نيروى اسلام كه حالت حمله به خود گرفته بود، پيغمبر فرمود:

- «تا اجازه ندهم حمله مياوريد و اگر به سوى شما جنبيدند، دشمن را به تيرباران بگيرد. خونسردانه به هدف تير بيندازيد و احتياط كنيد كه تركش هايتان از تير تهى نماند.

من اصرارى به جنگ ندارم. اگر دشمن به صلح گرايد نيز دوست مى دارم كه با دشمن سر صلح گيرم.»

از نيروى قريش، عمير بن وهب دستور يافته بود كه لشكر اسلام را بازبين كند تا اگر كمينى گرفته اند، كمينگاه شناخته شود.

عمير بن وهب پس از يك بازديد دقيق، به سوى لشكرگاه قريش بازگشت و به فرماندهان مكه گفت:

كمينگاهى نديده ام تا موجب تشويش و هراس باشد. همين هستند كه هستند، ولى قومى مخوف و مرموز به چشم مى آيند. بر پشت اين شتران آب كش كه از مدينه به اين سرزمين آمده اند، هر چه ديدم مرگ ديدم، فداكارى ديدم، زهر قاتل ديدم. اين قوم در اين خاموشى هول انگيز كه به خود گرفته اند، همچون افعى، نيش مسموم خويش را در كام مى گردانند و انتظار مى برند كه ناگهانى به سوى ما جنبش كنند.

من چنان احساس مى كنم كه اين قوم تا به تمامى كشته نشوند، راه را به روى ما باز نكنند و مسلم است كه تا هر كدام حريف خود را از پاى در نياورند، خود از پاى درنيايند.

عمير بن وهب در انتهاى گزارش خود گفت:

من عقيده دارم كه اگر با اين قوم از در صلح درآييم به صلاح ما باشد.

عبتة بن ربيعه و جمعى ديگر نيز چنين عقيده داشتند، ولى ابوجهل و گروهى از جهال قريش جنگ مى خواستند؛ زيرا فكر مى كردند كه در اين پيكار، ريشه اسلام را از جاى خواهند درآورد.

بالاخره ابوجهل كار خود را صورت داد و نداى صلح خواهى رسول اكرم بى جواب ماند.

معركه كارزار گرم شد. عتبة بن ربيعه با برادرش شيبة بن ربيعه و پسرش وليد، نخستين كسانى بودند كه پا به ميدان كارزار نهادند.

از لشكر اسلام، عوف و معود، پسران حارث و عبدالله بن رواحه، به نام مبارزه اسب به ميدان جهانيدند، اما عتبه كه از متشخص ترين خاندان هاى قريش و سلاله عبد مناف بود، گفت: ما شما را شايسته مبارزه نمى شناسيم. ما جز بنى اعمام خود كسى را حريف خويش نمى بينيم.

اين سه تن كه از انصار بودند به جاى خود بازگشتند و در عوض، على بن ابى طالبعليه‌السلام و حمزة بن عبدالمطلب و عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب پا به ميدان جهاد گذاشتند و وقتى خود را به نام و نسب ياد كردند، عتبة بن ربيعه گفت: اين سه تن كفو كريم ما هستند. ابتدا اميرالمؤ منين على با وليد بن ربيعه درآويخت و در نخستين ضربه، با شمشير خويش بازوى بريده وليد را از منكب فروانداخت، وليد با دست سالم خود آن بازوى بريده را به سوى على انداخت. علىعليه‌السلام مى گويد: آن بازوى بريده بر سر من فرود آمد و چنان سنگين فرود آمد كه گمان كردم كوه پاره اى بر سر من كوبيده اند.

وليد كه يك دست خود را از دست داده بود به سمت پدر گريخت، ولى علىعليه‌السلام در طى راه با ضربه ديگر كارش را ساخت و بعد به كمك عموى خود حمزه به سراغ شيبه رفت و با يك ضربه شمشير شيبه را هم از پاى درآورد.

عبيدة بن حارث با عتبة بن ربيعه همچنان گرم مبارزه بودند.

عبيده و عتبه به دست يكديگر كشته شدند. عتبه در همان ميدان جا به جا به هلاكت رسيد، ولى عبيده پس از پايان جنگ با همان زخم كه از دست حريف خود خورده بود، شهادت يافت.

قتل عتبه و شيبه و وليد كه ستون فقرات مشركين را تشكيل مى دادند، پشت سپاه مكه را شكست.

البته در جنگ تن به تن، نيروى قريش ديوانه وار از خود دفاع مى كردند، ولى روحيه خود را به سختى باخته بودند و از اين طرف مسلمانان، جانانه جهاد مى كردند و سر از پا نمى شناختند. ايمان لشكر اسلام، تجهيز سنگين و عظيمى بود كه لشكر قريش با همه قدرت و جلادت خود نمى توانست بر آن چيره گردد.

( سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ فَاضْرِبُوا فَوْقَ الأَعْنَاقِ وَاضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنَانٍ ) (۳۸)

آن ترس كه پروردگار متعال در قلب كفر افكنده بود، حربه كارگرى بود كه بر پيكر قريش فرود آمد و ديگر قدرت حمله و حتى دفاع را نيز از دست داده بودند.

در اين جنگ، علاوه بر عتبه و شيبه و وليد، ابوجهل نيز به هلاكت رسيد، به علاوه هفتاد تن از رجال قريش دستگير و اسير شدند و از نهصد و پنجاه نفر مرد مسلح كه مكه را به عزم حمله بر مدينه ترك گفته بودند، جز عده اى انگشت شمار به مكه بازنگشتند و اين عده هم سخت از نيروى اسلام ترسناك و هراسان بودند.

جنگ بدر كه نخستين جهاد نيروى اسلام بود، صد در صد به نفع مسلمانان پايان يافت.

اين نخستين حمله مسلحانه اسلام بر شرك و بت پرستى بود. اين نخستين حمله با پيروزى صورت گرفت.

مدنى ها، باغبان هاى يثرب، آن ها كه زندگى خود را از نخلبانى و خرمافروشى تاءمين مى كردند، در برابر قرشى هاى مكه كه همه بازرگان و ثروتمند و همه به قول راهب بحيرا از «سادات عرب» شمرده مى شدند و گمان داشتند كه زمين و آسمان به خاطر آنان آفريده شده و گل وجودشان از نور و نار گرفته شده و نسب به نژادى آسمانى مى برند، نه تنها قيام كرده اند، نه تنها دست به شمشير و پنجه به سوى كمان دراز كردند، بلكه در كنار چاه بدر پيروزمندانه سرهايشان را همچون برگ خزان با دم شمشير به خاك ريختند.

قرشى هاى مكه از دست باغبانان مدينه شكست خوردند. به دست مردمى كه با شتران آب كش به جنگ آمده بودند، قربانى شدند.

اين نخستين جلوه اسلام، در حقيقت معنى اسلام بود. اسلام در حقيقت معناى خود بت شكنى، نژادشكنى، عنوان شكنى، پست كردن عزيزان بى جهت، به خاك ريختن آبروهاى بيهوده، بر زمين ماليدن بينى هاى پرباد است.

وقتى قريش در لب چاه بدر به زانو دربيايد، خونش با خاك بياميزد، طناب اسارت به گردنش درافتد، در پيش پاى نخلبانان يثرب تحقير و توهين شود، اسلام در حقيقت معناى خود جلوه مى كند.

محمد بن عبدالله، رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله با انصار پيروزمندانه خود در كنار گودالى كه كشتگان قريش را بلعيده بود ايستاد و يك، يك را به نام خواند:

«عتبة بن ربيعة! شيبة بن ربيعه! وليد بن عتبه! عمرو بن هشام! امية بن خلف! حنظلة بن خنجر! اى اشراف عرب! اى سادات مكه! خود را چگونه مى يابيد، هل وجدتم ما وعد ربكم حقا؟ آنچه را خداى متعال به شما وعده داده يافتيد؟

فاءنى وجدت ما وعدنى ربى حقا اگر از من همى پرسيد، آنچه را كه خداى مهربان و تواناى من به من وعده فرموده يافته ام، وعده هاى خداى خويش را حق يافته ام.

شما خويشاوند من بوده ايد، ولى خويشى از بيگانه بيگانه تر، بيگانه اى آزاردهنده، بيگانه اى خون خوار، دشمنى ناجوانمرد و فرومايه.

پيامبر پروردگار را به دروغ نسبت داده ايد، تكذيبش كرده ايد، تحقيرش ‍ كرده ايد، سنگ بر سر و رويش باريده ايد، به قصد جانش شمشير كشيده ايد، و سرانجام از خانه و خانواده اش وى را طرد كرده ايد تا بطحا را ترك گفت و به يثرب رخت كشيد و اينك مردم يثرب، آنان كه از خون و نژاد من نيستند، به دين خدا تسليم شده اند و تصديقم كرده اند و در ركاب من شمشير بر كمر بسته اند و شما را از اوج نخوت و خويشتن پرستى، قهرا فروكشيده اند و آلوده به خاك و خون به اين گودال فروريخته اند.

چونيد اى اشراف مكه! اى عقبة بن ابى معيط! اى زمعة بن اسود! اى عقيل بن اسود! اى عمير بن عثمان! اى عثمان بن مالك! اى عاص بن ميشام! اى بنى عبد شمس عبدالدار! اى بنى اسد بن عبد العزى! اى بنى مخزوم! چونيد اى بت پرستان جاهل!

هم اكنون سزاى كردار خويش را در كنار خويش مى يابيد، هم اكنون كيفر نافرمانى خود را درمى يابيد: «فذوقوا و بال ما كسبت ايديكم ؛ مزه كردار خويش را نيكو بچشيد.»

عمر عرض كرد:

- يا رسول الله! با اين پيكرهاى بى جان، با اين مرده ها سخن مى گوييد؟ اينان كه گوش شنوا ندارند.

رسول اكرم فرمود:

- به خدا قسم كه اينان از شما شنواترند. مى شنوند، منتها زبان سخن گو در كامشان خشكيده و فرصت معذرت از كفشان رفته، روزگارشان به سر آمده است.

و سپس به عبدالله بن كعب دستور فرمود: غنايم جنگى را به يك جا گرد آورد و فرمان داد كه مجاهدين پيروزمند بدر از ميدان جنگ به مدينه بازگردند.

در منزل «اثيل» اسراى جنگى را به حضور رسول اكرم عرضه دادند.

اسرا ميان كلمه اسلام و پرداخت فديه «خون بهاى يك انسان» مخير بودند. از اسراى بدر هيچ كس اسلام نپذيرفت، ولى جمعى به وسيله «فديه» از مرگ رهايى يافتند و جمع ديگر همچنان در حال اسارت به مدينه رسيدند.

رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله در مدينه از وجود اسراى قريش كه غالبا از نوشتن و خواندن سررشته داشتند استفاده فرمود و فرزندان انصار را به آنان سپرد تا خواندن و نوشتن را به كودكان مدينه بياموزند و اين نخستين مؤ سسه فرهنگى بود كه در سال دوم هجرت در مدينه به وجود آمد.

وقتى با اسراى بدر به مدينه بازگشت فرمود: سوده دختر زمعه كه پدرش در جنگ بدر به هلاكت رسيد، به خاطر كشته شدن پدر و عموى خود گريه كرد و اندكى هم احساسات عهد جاهليت را ابراز داشت. اين حركت ايجاب كرد كه رسول اكرم وى را طلاق گفت و پس از چند سال با شفاعت عايشه دوباره به افتخار همسرى پيامبر بزرگ شرف يافت.

سال دوم هجرت

در دومين سال هجرت، يهوديان بنى قينقاع را كه بر خلاف معاهده «عدم تعرض» رفتار كرده بودند، از مدينه اخراج فرمود و دوبار هم بر ضد مشركين مكه كه به دنبال واقعه بدر جنبش هايى از خود نشان مى دادند، بسيج جنگ داد، اما چون قريشى ها هنوز از خستگى شكست بدر در نيامده بودند، پشت به جنگ دادند و فرار كردند.

ولى مهم ترين واقعه اى كه در سال دوم هجرت به وجود آمد، تزويج فاطمه زهراعليها‌السلام با على مرتضىعليه‌السلام است.

فاطمه زهراعليها‌السلام در اين هنگام دخترى بود كه پانزده سال و ده روز از عمر مباركش مى گذشت و بنا به تقاضاى محيط عربستان و عادت اجتماعى اعراب، اين دختر به حد رشد رسيده بود و مسلم است كه بزرگان عرب به خواستگاريش پا به پيش مى گذاشتند و سعى مى داشتند كه شرافت دامادى رسول الله را به دست آورند.

ولى رسول اكرم در پاسخ مردمى كه لب به تقاضا مى گشودند مى فرمود:

- «من از فرمان خدا انتظار مى كشم. تا دستور آسمانى به من نرسد، درباره فاطمه سخنى نخواهم گفت.»

يك روز ابوبكر بن ابى قحافه با عمر بن خطاب و سعد بن معاذ و جمعى از بزرگان مهاجر و انصار در مسجد اعظم مدينه سخن از فاطمه زهرا به ميان آوردند و در ميان اين عده كسانى هم بودند كه به خواستگارى رفته بودند و جواب منفى دريافت داشته بودند.

ابوبكر گفت: ديگر كسى جز على نمانده كه از فاطمه خواستگارى كند. به گمان شما چرا على پا به پيش نمى گذارد.

سعد بن معاذ جواب داد:

وقتى بزرگان مهاجر و انصار و اشراف قريش از اين وصلت پرافتخار محروم بمانند، چه جا براى على خواهد ماند.

ابوبكر گفت: اين طور نيست. على از شخصيت و شرف خود نوميد نيست، تنها چيزى كه اين جوان را از عرض تمنا بازمى دارد تهى دستى اوست.

- اگر على بتواند مقدمات ازدواج را فراهم كند، بعيد نيست كه رسول اكرم وى را به دامادى خود برگزيند.

مگر نمى دانيد كه على در پيشگاه خدا و رسول تا چه اندازه محبوب است.

- مى دانم.

ابوبكر فكرى كرد و به دنبال حرف هاى خود گفت:

- من عقيده دارم با خودش صحبت كنيم. على را ببينيم، از وى بپرسيم چرا دختر عموى خود را از رسول الله نمى خواهد. اگر به راستى مانعى جز فقر ندارد، ما به وى كمك خواهيم كرد. ما اين عروسى را برايش به راه خواهيم انداخت.

عمر و سعد بن معاذ اين فكر را پسنديدند و با ابوبكر سه نفرى به عزم ديدار على رو به سمت نخلستان هاى مدينه نهادند.

مى دانستند كه على كجاست. مى دانستند كه على اكنون با شتر آب كش خود در نخلستان يك نفر از انصار كار مى كند و به نخل هايش آب مى دهد. رو به آن سمت گذاشتند، از راه رسيدند و به على سلام كردند. على دست از آبيارى كشيد و پرسيد:

- آيا با من كارى داشتيد كه رنج راه را براى ديدار من پذيرفتيد؟

ابوبكر كه خود اين مبحث را در مسجد عنوان كرده بود، در اين جا هم به سخن درآمد و گفت:

يا على! آنچه مسلم است اين است كه مفاخر و مناقب تو در اسلام بى رقيب است. تو نخستين كسى باشى كه به پيغمبر ايمان آورده اى، تو تنها فرزندى از آل هاشم هستى كه بر دامن رسول الله تربيت شده اى، تو تنها به سر مى برى و اين تنهايى تو ما را كه برادران دينى تو هستيم نگران مى دارد، دل ما مى خواهد تو هم خانه و خانواده اى به وجود بياورى. دل ما مى خواهد كه دل تو نيز خرسند و خوشحال باشد.

در اين جا ابوبكر مكث كرد و على هم خاموش مانده بود تا دنباله سخنان وى را بشنود.

يا على! فاطمه زهرا دختر رسول اكرم اكنون دخترى رسيده و رشيده است. اشراف عرب به خواستگاريش اقدام كرده اند اما كلمه رد يافتند. پيغمبر در پاسخ همه فرمود كه من از فرمان خدا انتظار مى كشم، كسى چه مى داند؛ از كجا كه رسول اكرم دختر عزيزش را به خاطر تو نگاه داشته است، از كجا كه فرمان خدا به نام تو فرود نيايد.

قلب من گواهى مى دهد كه حضرت رسالت اين افتخار را براى تو ذخيره فرموده و اگر تو پاى تمنا به پيش بگذارى، دست رد بر سينه تو نخواهد گذاشت.

على كه همچنان خاموش و آرام به سخنان ابوبكر گوش مى داد، در پاسخش ‍ فرمود:

اى ابوبكر! آرزوى خفته اى را در قلب من بيدار كرده اى، اين مسلم است كه من فاطمه را دوست مى دارم و شرف دامادى رسول الله را به جان و دل مى پذيرم، ولى مى بينى با اين ترتيب كه من به سر مى برم، مقدورم نيست از دختر پيغمبر اكرم خواستگارى كنم.

ابوبكر خنده كنان گفت:

از جوانى مثل تو، با اين همه فضل و فضيلت، انتظار نداشتيم خود را تهى دست بنامد و به بهانه تهى دستى از دختر پيغمبر دست بكشد. دنيا و آنچه در دنياست در برابر رسول الله مشتى خاك ناچيز بيش نيست. مترس، اقدام كن و از پيروزى برخوردار باش.

اميرالمؤ منين على در همان نخلستان، شتر آب كش خود را عقال كرد و يك راست به مدينه برگشت و يك سر به خانه رسول اكرم رفت. گفته شد كه حضرت رسول در خانه ام سلمه تشريف فرماست.

حلقه بر در كوفت. اين طور مى نويسند كه پيغمبر فرمود:

«اى ام سلمه! برخيز در را به روى اين مرد كه خدا و رسول را دوست مى دارد و خدا و رسول هم دوستش مى دارند باز كن.»

ام سلمه حيرت كرد. خدايا اين كيست كه تا اين درجه مقدس و بزرگ است؟ اين كيست كه رسول خدا در فضيلت و مقامش چنين سخن مى گويد؟

در را گشود و چشمش به على افتاد، مثل اين كه ديگر حيرتى نداشت؛ زيرا اين زن گرامى على را مى شناخت. او هم مى دانست كه على دوست خدا و رسول است و خدا و رسول هم على را محبوب مى شمارند.

داخل شو با بركت خدا يا على!

على سلام كرد و در حضور رسالت، زانو بر زمين گذاشت.

ام سلمه هم نشست. پيغمبر و ام سلمه به على نگاه مى كنند. آماده اند كه اين جوان حرف بزند و بگويد چه مى خواهد. بگويد براى چه آمده و چه كار دارد، ولى على به پيش روى خود خيره شده و نمى داند سخن خود را از كجا آغاز كند؟

بالاخره پيغمبر فرمود:

«چه حاجتى دارى يا على؟! بگو كه هر چه از من بخواهى به تو خواهم داد. هر حاجتى كه از من دارى ابراز كن كه حاجت تو به دل خواه تو برآورده است.»

اين مهربانى قفل خموشى را از لب هاى على گشود:

يا رسول الله! پدر و مادرم فداى تو باد! كودكى بودم كه از دامن پدر و مادرم به دامن تو افتادم. به دامن تو كه از پدر و مادر در حق من مهربان تر و براى من گرامى تر و عزيزتر بوده اى. يا رسول الله! در دامن تو تربيت يافته ام. با اخلاق تو خو گرفته ام. به نداى مقدس تو پاسخ داده ام. از وجود گرانمايه تو هدايت شده ام. خدا را تو به من نشان داده اى. از بت پرستى و شرك و فسق و فجور و رذالت و دنائت به وجود تو ايمن مانده ام. يا رسول الله! پدر و مادرم فداى تو باد، اينك دنيا و آخرت من تو باشى، من خانه اى جز خانه تو و پناهى جز وجود تو كه فرستاده پروردگار من هستى، نمى شناسم. دلم مى خواهد آنچنان كه تا كنون سايه مرحمت بر سر من افكنده اى، همچنان اين سايه را بر سر من نگاه بدارى و انعام و اكرام خود را در حق من تكميل فرمايى.

پيغمبر با لبخند شيرينى فرمود:

«راست مى گويى يا على! باز هم حرف بزن، بگو ببينم به چه ترتيب مى توانم اين مرحمت را در حق تو تكميل كنم؟ پرهيز نكن و حرف بزن.»

يا رسول الله! پدر و مادرم فداى تو باد، جوانى تنها هستم، اشتياق دارم كه خانواده اى تشكيل بدهم و بسيار مشتاقم كه دختر تو فاطمه زهرا همسر من و شريك زندگانى من باشد.

چهره روشن پيغمبر از اين سخنان روشن تر شد. فروغ فرح و مسرت از چشمانش درخشيد.

«خوب يا على! حالا بگو ببينم كه از مال دنيا چه در دست دارى؟»

اين كلمه كلمه قبول بود. على وقتى حاجت خود را مقبول يافت، خوشحال شد و جراءت بيشترى در خود احساس كرد. عرض كرد: يا رسول الله! تو از همه بهتر مى دانى كه من چه دارم. آنچه من از مال دنيا در دست دارم يك قبضه شمشير و يك قواره زره و يك شتر آب كش است، همين و ديگر هيچ.

رسول اكرم پس از اندكى مكث فرمود:

حاجت تو به شمشير روشن است. شمشير تو شمشير اسلام است و شتر را هم نگاه بدار؛ زيرا وسيله كار تو است؛ و اما آن زره، ياعلى! در برابر همان زره، فاطمه را براى تو عروس خواهم كرد. خوشحال باش يا على! شاد باش يا على! پروردگار من فرمان داده است كه فاطمه را به عقد تو درآورم.

على كه از خوشحالى و مسرت مى خواست پرواز كند، عرض كرد: يا رسول الله! پدر و مادرم فداى تو باد، تو هميشه مايه خوشحالى من بوده اى، تو هميشه به خير و بركت بشارت مى فرمايى: «فانك لم تزل ميمون النقبة، مبارك الطعمة، رشيد الامر، صلى الله عليك ؛

از طلعت مبارك تو، از مقام رشيد تو، از نفس مقدس تو، جز خير و بشارت و بركت به ياد ندارم.»

رفقا بر سر راه انتظار مى كشيدند تا على به كدام هياءت از خدمت رسول الله باز گردد. آيا مسرور؟ آيا اندوهناك؟ آيا به آرزوى خود پيروز شده؟ يا سرشكسته و دل شكسته از در رانده؟

همين كه چشمشان به چهره روشن و سيماى راضى على افتاد، دريافتند كه قضيه از چه قرار است.

با خرسندى به على تبريك گفتند و وى را به آغوش كشيدند. على هم با خاطرى خشنود دوباره به سمت نخلستان رفت تا كارى كه به عهده گرفته بود انجام دهد.

رسول اكرم با اين كه پيامبر خدا بود و فرمانش از جهت نبوت براى مسلمانان، مطاع مسلم بود، با اين كه پدر بود و مقام پدر نسبت به فرزند آن هم دختر، آن هم در صحراى عربستان با مقام مالك نسبت به مملوك مساوى بود، مع هذا به خاطر اين كه حقوق زن را در مذهب مقدس اسلام احيا كند و بر اعراب آن دوره كه تا چند سال پيش دخترانشان را با دست خود زنده به خاك مى سپردند، شخصيت اجتماعى زن را تحميل فرمايد، دستور داد كه فاطمه زهرا را به حضورش بخوانند و عقيده دخترش را نسبت به اين مرد كه خواستگار اوست و مى خواهد يك عمر همسر و همدم وى باشد، بشناسد.

آيا رضاى مى دهد كه با على ازدواج كند؟ يعنى اگر رضامند نيست، اين ازدواج صورت نگيرد.

ام سلمه فاطمه را به خدمت پدر برد، پس از نوازشى كه در هر ديدار از دختر مى كرد فرمود:

«دختر عزيزم! على پسر عموى تو، على چشم و چراغ خاندان هاشم، على شهسوار اسلام، از تو خواستگارى كرده، آيا رضا دارى با وى ازدواج كنى؟ آيا پسر عم خود را به شوهرى خويش مى پذيرى؟»

فاطمه در پاسخ پدر به خاطر شرم و احترامى كه داشت سكوت كرد؛ زيرا نمى توانست از اشتياق خود سخنى بر زبان بياورد.

رسول اكرم اين سكوت را ملاك رضا قرار داده و فرمود:

«الله اكبر، سكوت دليل رضاست.»

و بعد به بلال بن رياح فرمان داد كه مهاجران و انصار را به مسجد دعوت كند تا خبر ازدواج فاطمه زهرا اعلام شود و خطبه عقد ايراد گردد.

على هم آن روز دست از آبيارى كشيد و به مسجد آمد. رسول اكرم كه هنوز به هنگام ايراد خطابه بر ساقه نيمه بريده نخله خرما تكيه مى فرمود، همچنان از جاى برخاست و بر آن ساقه تكيه كرد و اين خطابه را ايراد كرد:

«پروردگار بزرگ را مى ستايم. پروردگارى كه نعمايش شايسته سپاس و قدرتش سزاوار اطاعت است.»

پروردگارى كه از عذابش بيمناكيم و در عين بيم، به رحمت و مرحمتش ‍ رغبت داريم.

پروردگارى كه فرمانش بر آسمان و زمين نافذ است و آسمان و زمين هم در ملك مسلم اوست.

پروردگارى توانا كه جهان بيافريد و با حكمت خويش به جهانيان امتياز بخشيد. به عزت خويش بنيان خلقت را استوار فرمود و با عزت دين خويش، بشر را عزيز داشت و بشريت را با بعثت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله تكريم كرد.

همى بكوشيم تا وى را خشنود بداريم و همى برخيزيم تا اوامر مطاعش را انجام دهيم.

خداوند متعال امر كند و نهى فرمايد و اين اوامر و نواهى بر آسمان و زمين مجرا باشد.

نقش بديع انسان را بر قطره اى غبارآلود ترسيم كرد و آيت جمال را در ظلمتكده رحم به وديعت نهاد.

آن آفريدگار حكيم با نقشه حكيمانه خود در ميان آفريدگان، امتياز بر قرار ساخت و بناى اجتماع را بر طبقات پست و بلند فروگذاشت. اين يك بى نياز شد و آن يك نيازمند گرديد. آن را دستى گشاده و پنجه اى توانا بخشيد و اين را پايى شكسته و پيكرى بيمار داد، تا بى نياز از نياز نيازمندان بپرسد و حاجت مردم محتاج برآورد، تا توانگران به ناتوانى بينوايان بپردازند و شكرانه بازوان توانا را در دستگيرى از ناتوانان ادا كنند.

«قد جعل المصاهرة نسبا لاحقا و امرا مفترضا »

رشته ازدواج در اجتماع فروكشيد تا بدين رشته، خانواده ها به هم پيوند گيرند و خانه ها آباد گردند.

پروردگار متعال بناى انساب و نژادها را بر اساس ديگرى كه ازدواج نام دارد، طرح فرمود و اين سنت مقدس را در رديف فرايض و واجبات قرار داد.

از بركت ازدواج ريشه فحشا و فجور بخشكد و بر جاى آن نهال طهارت و عفت سبز گردد. بساط جرايم و آثام به هم ريزد و در عوض كانون سعادت و حيات گرم شود و افق زندگانى در فروغ تقوا بدرخشد.

در قرآن كريم فرمود:( وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً ) (۳۹)

اوست كه از آب، بشر پديد آورده و اين پيوند را اساس خويشاوندى و نسب خوانده و او خداوند تواناى تو است.»

فرمان ايزد پاك، قلم قضا را بجنباند و قلم قضا، پيمان قدر را به امضا رساند و مقدرات با جريان زندگى تا منتهاى مسير خود پيش رود و سپس به اجل مختوم و پايان سير خويش رسد.

براى هر قضا قدرى مقدر است و براى هر قدر اجلى است و اجل ها هم كتابى كه دور از دسترس كاينات گذاشته شده، با حكمت كامل تدوين گرديده، گاهى محو و گاهى ثابت باشد:

«يَمْحُو اللَّه مَا يَشَاء وَيُثْبِت وَعِنْده أُمّ الْكِتَاب » (۴۰)

آن كتاب كه مايه كتاب هاست در دست اوست و اوست كه با اراده مستبد خويش به محو و اثبات فرمان فرمايد.

اينك پروردگار متعال به من فرمان داده كه در ميان دخترم فاطمه و پسر عمم على بن ابى طالب پيوند همسرى برقرار سازم و خانواده اى نو به وجود آورم. كابين اين عروس به چهارصد مثقال نقره بسته شده است.»

در اين هنگام چشمان سياه و جذاب خود را به چهره على كه از شرم، رنگ گل گرفته بود دوخت و فرمود: ارضيت يا على؟!

پيدا بود كه على راضى است. رسول اكرم در پايان اين خطابه مبارك دست به سوى آسمان برافراشت و در حق اين عروس دعا كرد:

«الهى اين پيوند مقدس را با نيروى عشق و تقوا استوار فرماى و عروس و داماد را سرور دودمان يك نسل بزرگ و آبرومند گردان. حجله آنان را با نور سعادت و شرافت برافروز و زندگى را بر آنان مبارك گردان، آنچنان كه جز تو كسى را نپرستند و جز خير خلق و سعادت محيط به چيزى نينديشند.»

خطابه رسول اكرم با اين دعا به پايان رسيد. هنگامى كه خواست بر جاى خويش بنشيند فرمود:

«يا على! برخيز و خطبه خويش را ادا كن.»

على برخاست و گفت: الحمدلله... سپاس و ستايش به نعما و آلاى وى سزاوار است و من گواهى مى دهم كه خدايى جز او نيست و آرزو دارم كه اين گواهى به ذات اقدس وى رسد و خشنود سازد.

صلوات و سلام بى منتهاى الهى نثار محمد باد. صلوات و سلامى كه بر احترام وى بيفزايد.

آنچنان كه رسول الله در خطابه خويش تقرير فرموده، پروردگار متعال ما را به سنت سنيه ازدواج فرمان داده و محفل امروز ما هم در اين مسجد به فرمان او انعقاد يافته است.

رسول اكرم پروردگار، دختر خويش فاطمه زهرا را به عقد من خطبه كرده و اين زره را كه اكنون مى بينيد كابين دختر خود قرار داده و من به اين ازدواج راضى هستم و شما مسلمانان را به رضايت خويش گواه مى گيرم.

جريان عقد پايان يافت. على زره را به دست گرفت و روى به بازار گذاشت. عثمان بن عفان آن زره را به چهارصد و هشتاد درهم خريد. على اين چهارصد و هشتاد سكه نقره را در گوشه عباى خويش بست و يك سر به حضور رسول اكرم آمد و عبا را با آنچه در وى بسته بود، در خدمتش گذاشت.

نه على از مقدار سكه ها سخنى گفت و نه پيغمبر پرسيد كه آنچه در گوشه اين ردا بسته شده چند است؟

مشتى از اين پول ها برداشت و به بلال داد و فرمود: براى فاطمه عطر بخريد و آنچه بر جاى مانده بود در اختيار ابوبكر گذاشت تا مايحتاج عروسى را تهيه ببيند و به عمار ياسر دستور داد در حمل و نقل متاع هاى خريدارى شده، به ابوبكر كمك كند.

ابوبكر با سكه هايى كه در اختيار داشت، به بازار رفت و يك پيراهن به هفت درهم و يك مقنعه (روسرى) به چهار درهم و يك قطيفه خيبرى كه سياه رنگ بود و بيش از نيم قامت عرض و طول نداشت و دو تشك از كتان مصرى كه به جاى پنبه، يكى از ليف خرما و ديگرى از پشم گوسفند تهيه شده بود و چهار بالش پوستى كه باز هم عوض پنبه از ليف خرما و پشم گوسفند درست كرده بودند و يك پرده پشمى و يك تخته حصير و يك دستاس - آسياب - سنگى و يك باديه مسى و يك كاسه چوبين براى دوشيدن شير و يك مشك كوچك براى آب و دو سبو و يك غربال و دو بازوبند از نقره و يك قدح از گل كه لعاب سبز داشت خريده و با اين اسباب و اثاث كه جهيز دختر خاتم النبيين را تشكيل مى داد به خدمت رسول اكرم برگشت و به حضور وى عرضه كرد.

وقتى نگاه پيغمبر به اين اثاث درويشانه افتاد، چشمان سياهش غرق اشك شد و فرمود:

- «خدا اين زندگى را بر اهل بيت من مبارك كند.»

و بدين ترتيب مقدمات عروسى على و فاطمه تكميل شد.

يك ماه گذشت و على همچنان خاموش نشسته بود. به خاطر عروسى اقدامى نمى كرد.

زنان پيغمبر با على مرتضى در اين باره صحبت كردند، فرمود:

- من بسيار مشتاقم كه همسرم را به خانه ام ببرم، منتها شرم دارم از اين راز پرده بردارم.

ام سلمه گفت: من اين خدمت را به عهده مى گيرم.

روز ديگر كه زوجات مطهرات رسول الله در پيشگاه وى حضور داشتند، ام سلمه عرض كرد: يا رسول الله! اگر خديجه زنده بود، آيا دوست نمى داشت كه فاطمه را عروس ببيند.

ناگهان سايه غم انگيزى بر سيماى روشن پيغمبر لغزيد. زنان از سر و صدا افتادند. سكوتى همچون سكوت ارواح بر آن انجمن افتاد. زنان همه ديدند كه قطره هاى اشك از چشمان خدابين پيغمبر بر چهره اش مى دود.

- «خديجه، چه كسى مثل خديجه خواهد بود. خديجه اى كه در سخت ترين شرايط زندگى زير بازوى مرا گرفت، خديجه اى كه وقتى هيچ كس مرا به پيغمبرى باور نمى داشت، به نبوت من تصديق كرد و مسلمان شد. خديجه اى كه هر چه از مال دنيا داشت، همه را در راه اعتلاى كلمه حق و تحكيم مبانى اسلام فدا كرد، خداى من به من دستور فرمود كه خديجه را به درجات اعلاى بهشت بشارت دهم.»

ام سلمه دوباره عرض كرد:

- يا رسول الله! هميشه درباره خديجه چنين فرمودى و حقيقت اين است كه او هم شايسته اين همه تمجيد و تحسين است. از خدا مى خواهم كه با او باشيم... ولى اكنون تكليف على چيست؟

- فروغى از تبسم بر لبان پيغمبر درخشيد و فرمود:

- «خودش كجاست؟ چرا شخصا از من تقاضا نمى كند؟ چرا پيش نمى آيد تا همسرش را به خانه خود ببرد.»

- او مشتاق است يا رسول الله! منتها خجالت مى كشد.

پيغمبر اندكى مكث كرد و بعد فرمود:

- «به خاطر دختر و پسر عموى من حجله اى بياراييد.»

ام سلمه از زن هاى ديگر پيش دستى كرد و پيشنهاد كرد كه اتاق او را به خاطر اين زفاف مقدس آرايش كنند و پيغمبر هم قبول كرد.

ام سلمه به سراغ فاطمه زهرا رفت تا بنا به مراسم، اتاق عروسى را آرايش ‍ كند و رسول اكرم به على فرمود:

- «تا آن جا كه كفاف وليمه اى را بدهد نان و گوشت در خانه ما آماده است، ولى تهيه كشك و روغن به عهده تو است.»

على هم كشك و روغن را تهيه ديد و وليمه عروسى رو به راه شد.

رسول الله آستين هايش را بالا زد و براى مهاجر و انصار، براى مهمانانى كه در آن محفل دعوت داشتند، از آن غذا كه شخصا ترتيب داده بود، با دست خود مى كشيد.

اين دعوت يك دعوت عمومى بود. على با آن فطرت اعلى، با آن همت بلند، شرم مى داشت عده اى را بخواند و عده ديگر را ناخوانده بگذارد.

به مسجد رفت و فرياد كشيد: اى مسلمانان مدينه! به وليمه عروسى دختر پيغمبر قدم رنجه كنيد.

مسلمانان از مهاجر و انصار و از كسانى كه مهاجر و انصار نبودند ولى مسلمان بودند، ده، ده و صد، صد رو به خانه پيغمبر آوردند و رسول اكرم به همه غذا مى داد، همه را سير مى كرد.

على نگران بود كه مبادا «هريسه» كفاف نكند و موجبات شرمسارى به وجود بيايد، ولى پيغمبر فرمود: «يا على! من دعا مى كنم كه پروردگار بزرگ من به اين هريسه بركت عنايت كند.»

بركت، بركت همين بود كه همه خوردند و سير شدند و بردند و باز هم چند كاسه مانده بود كه زنان حرم رسول الله گرسنه نمانند.

اين جريان از صبح تا به هنگام غروب آفتاب ادامه داشت. در اين هنگام پيغمبر اكرم به ام سلمه فرمود: «عروس را بياوريد تا ببينم.»

عرق از چهره فاطمه زهرا به گريبانش مى غلتيد. آن قدر شرمنده بود كه نزديك بود دامن پيراهن به پاهايش بپيچد و به روى زمين بلغزد.

پيغمبر فرمود:

- «خدا تو را از هر لغزشى در دنيا و آخرت ايمن بدارد دختر من!»

و بعد پرده از چهره عروس به كنار زد تا على همسر خود را ببيند و آن وقت دستش را در دست على گذاشت و فرمود:

- «يا على! دختر پيغمبر خدا بر تو مبارك باشد. يا على! زهرا براى تو همسر خوبى است.»

و بعد رو به فاطمه برگردانيد و فرمود:

- «دخترم! على براى تو شوهر خوبى است.»

و بعد اين عروس نازنين را بر قاطرى كه اسمش «شهبا» بود، يا رنگ «اشهب» داشت، سوار كردند و رو به حجله زفاف گذاشتند.

پيغمبر اكرم شخصا از پيشاپيش فاطمه مى رفت و مهاجر و انصار در پيرامون عروس گرد آمده بودند.

زمام قاطر شهبا به دست سلمان فارسى بود و بنى هاشم، حمزه و عقيل و جعفر بنا به آيين قومى عرب، با شمشيرهاى برهنه به دور عروس مى چرخيدند و زن هاى پيغمبر هر كدام به آهنگ براى عروس شعر مى سرودند و كف مى زدند.

ام سلمه مى گفت:

همسايه هاى من! به نام خدا حركت كنيد.

و در همه حال به درگاه خدا سپاس بگزاريد.

نعمت هاى خدا را به ياد بياوريد.

كه ما را از بلاها و آفت ها ايمن داشته است.

ما را از ظلمت كفر به نور اسلام هدايت كرده

و از پستى به بلندى اوج داده است

همسايه هاى من! با بهترين زنان جهان حركت كنيد

با عروسى كه همه دوست مى داريم به خاطرش فدا شويم.

اى دختر آن كس كه خدايش برگزيده

اى دختر انسانى كه وحى آسمان ها به قلبش نزول مى كند

عايشه اين شعرها را سروده بود:

زنان! خود را با معجرها بپوشانيد

و از آنچه يادآوريش پسنديده است، يادآورى كنيد.

به ياد بياوريد كه پروردگار جهان به ما

درس فضيلت و كلمه شكر آموخته است.

سپاس بگذاريد به درگاه او كه سپاس او را سزاست.

با عروسى حركت كنيد كه پروردگار بزرگ،

او را به عظمت رسانيد و شوهرى همچون على نصيبش كرد.

از حفصه دختر عمر بن خطاب:

فاطمه سيده زنان است.

فاطمه دخترى است كه چهره اش همچون ماه مى درخشد.

فاطمه! پدر تو بر جهانيان برترى دارد.

آيات آسمانى از فضايل پدر تو سخن مى گويد.

فاطمه! شوهر تو جوانمردى بزرگوار است.

شوهر تو على است كه از هر كس كه ديده ايم گرامى تر است.

همسايه هاى من با اين عروسى راه برويد.

عروسى هم كه خود كريم و هم دختر كريم است.

مادر سعد بن معاذ كه نامش معاذه بود و زنى پير و فرسوده بود، مانند زنان جوان نشاط مى كرد و دست مى زد و مى گفت:

سخنى از صميم قلب مى گويم.

از خير به ياد مى آورم و خير را آشكار مى سازم.

محمد اشرف بنى آدم است.

از خودپسندى و جهل به دور است.

او ما را به سوى رشد و صلاح هدايت كرد.

خداى او هم وى را به خير پاداش خواهد داد.

و ما اكنون به همراه دختر پيشواى هدايت مى رويم.

پيشواى ما كه خداوند فضيلت و شرف است.

عروس عزيز ما در نژاد ريشه دارد،

كه من براى نژاد شامخ وى نظيرى نمى بينم.

زنان پيغمبر، زنان مهاجر، زنان انصار، دختران مسلمان، همه دست مى زدند، همه سرود مى خواندند و دم به دم يك صدا الله اكبر مى گفتند.

كلمه الله اكبر شعار زنان مسلمان بود و بدين ترتيب عروس را به حجله زفاف رسانيدند.

بدين ترتيب، واقعه عروسى على و فاطمه كه از مهم ترين وقايع سال دوم هجرت بود، صورت گرفت.

اين عروسى در اول ماه رجب سال دوم هجرت انجام يافت.

فصل چهارم: نخستين جهاد

ثروت خديجه، شخصيت خديجه، وجود خديجه كه همسرش بود و قيدى بود كه به دست و پايش بسته شده بود، فرزندان پشت سر هم، سه پسر و چهار دختر، هيچ كدام از اين ها نتوانستند محمد را از عالمى كه در روزگار ماقبل ازدواج داشت، به در بياورند.

انگار در زندگى اين مرد تحول و تنوعى پديد نيامده بود. باز هم او بود و تنهايى بود و كوه حرا بود و شب ها تا سپيده دم سير در آفاق و روزها تا شبانگاه سير در انفس.

اما هر چه به طرف چهل سالگى كه مرحله كمال عمر است نزديك تر مى شد، در جان خود جوانى و نشاط وجودش و خروش ديگرى را ادراك مى كرد كه نمى توانست آن ادراك را تعبير كند.

او كه افصح العرب و العجم بود، لغتى نداشت بگويد چه حالتى دارد و چه كيفيتى دارد. احيانا مى فرمود:

احساس مى كنم تنم مى ميرد و جانم زنده مى شود.

و حقيقت اين بود كه با مرگ تن او جان جهان، زندگى جاويدى آغاز مى كرد و به قيمت جهاد مقدس او ريشه رذايل و فساد از جاى به در مى آمد.

اين كمال انسانيت يك انسان كامل است كه با مرگ خويش، يعنى با كشتن شهوت ها و هوس ها و آسايش هاى نفس خويش، جهان انسانيت را زنده سازد و به انسان ها زندگانى و كامرانى عطا كند.

محمد امين پا به چهل سالگى گذاشته بود و از اين تاريخ آشفتگى محسوسى در جان عزيز خويش مى ديد. تا چشمان سياهش به خواب مى رفت، شبحى سپيدپوش را بر بالين خود مى يافت.

- تو كيستى؟

- من جبراييل هستم.

- جبراييل؟

- آرى، فرشته اى از فرشتگان خدا هستم. از پيش پروردگار متعال به سوى تو آمده ام.

- چرا؟

- تو پيامبر پروردگارى. تو بايد به هدايت بشر از جاى برخيزى. اين سخن چنان تكان دهنده و وحشت انگيز بود كه محمد را ناگهان از خواب برمى انگيخت. محمد با ترس و هراس از خواب بيدار مى شد. ميان رختخوابش مى نشست، فكر مى كرد، آيا چه خواهد شد؟ آيا اين سخن كه در خواب شنيده، تا كجا با حقيقت قرين خواهد بود؟ يك ساعت، دو ساعت، غرق درياى فكر بود و بعد دوباره به خواب مى رفت، دوباره همان سپيدپوش را در كنار خود مى يافت.

اين خواب محمد بود و اما بيدارى او... هميشه تنها به بلندى هاى كوه حرا مى رفت و هميشه تقريبا هميشه نداى مرموزى به گوشش مى رسيد:

- يا محمد! يا محمد!

و او هر چه به چپ و راست خود برمى گشت؛ ندا كننده را نمى ديد تا يك روز. آن روز، روز بيست و دوم ماه رجب بود.

مثل همه روز در غار حرا به خواب رفته بود. صداى هيبت انگيزى به گوشش آمد. چشمان خواب آلودش را گشود.

حالا ديگر بيدار است. نور سفيدى همچون هاله ماه به دورش حلقه زده بود.

- يا محمد! يا محمد!

طاقت نداشت بيش تر مقاومت كند. حالت اغمايى به وى دست داد و از هوش رفت.

اين جريان در روزهاى بيست و سوم و بيست و چهارم و بالاخره تا بيست و ششم ادامه داشت.

همه روزه نور الهى احاطه اش مى كرد و ندايى آسمانى به يا محمد، يا محمد، در دل غار طنين مى انداخت تا روز بيست و هفتم ماه رجب كه به روز دوشنبه افتاده بود، فرا رسيد.

تا ديده از خواب گشود، نگاهش به آن فرشته سپيدپوش كه يار عالم رؤ يايش ‍ بود افتاد.

بيش و كم با وى الفت گرفته بود. ديگر نمى ترسيد، فرشته سپيدپوش كه مى گفت: اسمم جبراييل است و از پيش خدا به پيش تو آمده ام، آغوش ‍ گشود و محمد را به آغوش كشيد.

حالت اطمينانى كه نمى شود وصفش را گفت، به جان نازنين محمد دست داد. خودش را آسوده و راضى يافت.

فرشته مقدس خدا، پيكر لاغر محمد را در آغوش خود آهسته فشرد و آهسته گفت:

- اقراء: «بخوان».

- چه بخوانم. من كه به مكتب نرفته ام، من كه درسى نخوانده ام.

دوباره فشارى به وى داد و گفت:

- اقراء.

- نمى توانم بخوانم. من امى هستم.

در سومين بار جبراييل، حبيب خدا محمد را در ميان بال هاى سپيدش ‍ فشرد و گفت:

( بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ * الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ ) (۱۶)

بخوان، بخوان به نام آن پروردگار كه آفريد، انسان را از پاره اى خون آفريد. بخوان كه پروردگار اكرم تو علم به قلم آموخت و انسان را از آنچه نمى دانست آگاه ساخت.

اين نخستين درس از قرآن مجيد بود كه به سينه روشن و وسيع محمد فرود آمد.

اين نخستين بار نبوت بود كه بر شانه بردبارش گذاشته شد و پيداست كه بسيار سنگين بود.

خسته و كوفته و عرق ريزان از غار حرا به خانه بازگشت و وقتى به حجره خديجه رسيد، بى آن كه از ماجرا سخنى به لب آورد فرمود:

زملونى، دثرونى مرا بپوشانيد. مرا بپيچيد. حالت كسى را داشت كه به تب و لرز افتاده باشد، سراپا مى لرزيد.

خديجه شتابزده گليمى را از گوشه اتاق برداشت و به روى پيغمبر انداخت و وى را در آن گليم پيچيد، همچنان در همان گليم پيچيده بود كه جبراييل امين فرود آمد و گفت:

( بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ * وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ * وَثِيَابَكَ فَطَهِّرْ * وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ * وَلَا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ * وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ ) (۱۷)

اى جان پيچيده به گليم! از جاى برخيز. برخيز و اين بشر جاهل را كه سال هاست در تيه ضلالت سرگردان است از وخامت سرگردانى و عاقبت ضلالت بترسان.

بار ديگر فرشته خدا بر وى نزول كرد و گفت:

( بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ * قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا * نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِيلًا * أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا * إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا *... ) (۱۸)

اين قرآن بود. اين «قول ثقيل» - سنگين - قرآن بود، وحى الهى بود، تكليف دشوار نبوت بود، فرمان پروردگار به هدايت بشر بود.

اين قول ثقيل، اين وظيفه سنگين دعوت ميليون ها مردم بت پرست، به خداپرستى بود. واداشتن ملت هايى كه هزاران خدا مى پرستيدند، به پرستش پروردگار بى همتا و بى شريك بود.

اين قول ثقيل، ايجاد عدالت اجتماعى و حفظ حقوق بشرى و تحكيم مبانى اخلاق و فضايل بود. آن هم در دنيايى كه نشان از مكارم و فضايل ديده نمى شد. در دنيايى كه برادر، برادرش را به خاطر پشيزى به خاك و خون مى كشيد. در دنيايى كه پدر با دست خود دختر خوبش را به خاك گور پنهان مى كرد. در دنياى فسق و فجور و بى داد و ستم، در دنياى مظلم گناه و انحراف، بر پاى خاستن و مردم را به فضايل و محامد دعوت كردن و سرگشتگان بيداى كفر و شرك را به شاه راه توحيد برگردانيدن «قول ثقيل» بود.

خديجه با شوهر گرامى خود آشنا بود. اخلاقش را مى دانست، از خلوت خانه وى در غار حرا خبر داشت.

اين زن در مقام مشاورت محمد قرار داشت. امين، راز پنهانى را كه از چشم خديجه هم پنهان بماند در زندگى نداشت.

رسول اكرم پروردگار، در آن روزها كه هنوز به مقام رسالت افتخار نيافته بود، هر وقت كه از گردش هاى خصوصى خود به خانه بازمى گشت خسته و رنجيده به چشم مى آمد. احيانا به خديجه مى فرمود كه مرا از نقطه مرموزى به اسم مى خوانند، صدايم مى كنند: يا محمد، يا محمد، ولى من صدا كننده اى را نمى بينم و مى ترسم اين انقلاب ها مقدمه حوادثى براى من باشد.

خديجه مى گفت: عزيزم. خدا هرگز تو را وانخواهد گذاشت. طبع كريم تو، قلب مهربان تو، خصلت ايثار و گذشت تو، عواقب وخيم را از جان تو به دور خواهند داشت.

در آن شب، يعنى شب بيست و هفتم ماه رجب كه محمد از غار حرا برگشت، خديجه در قيافه وى روشنايى ديگرى ديد. اين روشنايى تا كنون بر سيماى شوهرش نمى درخشيد. از گردش امشب ماجراى تازه با خود آورده است.

به همين جهت تصميم گرفته بود از پيغمبر اكرم پرس و جويى به عمل بياورد، ولى حالت درهم و برهم محمد و لرزش تب خيزى كه بر اندام او افتاده بود و تكرار دثرونى، زملونى به خديجه مجال نداد با شوهرش ‍ سخن گويد.

آن شب گذشت و روز ديگر، نخستين سخنى كه از زبان مقدس پيغمبر در برابر خديجه ادا شد، اين سخن بود:

- من به رسالت مبعوث شده ام، من اكنون پيامبر خدا هستم. تصديق مى دارى؟

خديجه كه عمرى بود از يك چنين دعوتى انتظار مى كشيد، با شادمانى و خرسندى گفت:

- تصديق مى دارم. شهادت مى دهم.

- بگو: اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله.

خديجه با ايمانى استوار از صميم قلب گفت:

اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله

خديجه به دين مقدس اسلام تشرف يافت. وى نخستين زنى بود كه در برابر شوهر عالى مقامش كلمه شهادت بر زبان آورد و به نبوت خاتم النبيين تصديق داد.

نخستين مسلمان

و نوبت به نخستين مردى رسيد كه بايد به افتخار اسلام سربلند و سرافراز گردد.

در سال سى ام عام الفيل «پيش از هجرت حضرت رسول اكرم» مبداء تاريخى عرب سالى بود كه پادشاه يمن «ابرهه حبشى» با پيل هاى جنگى خود به قصد تصرف مكه و انهدام خانه كعبه رو به سوى حجاز آورده بود. عام الفيل كه مبداء تاريخ عرب است، آن سال است.

آخرين فرزند عمران بن عبدالمطلب، يعنى ابوطالب، در خانه كعبه از فاطمه بنت اسد، بنى هاشم بن عبد مناف به دنيا آمد و نام اين پسر در زبان پدرش ‍ «على» و در زبان مادرش «حيدره» بود، ولى در آن سال ها وضع زندگانى ابوطالب رضايت بخش نبود تا آن جا كه از عهده معيشت خانواده خود نمى توانست برآيد.

انجمنى از فاميل تشكيل يافت و به خاطر اين كه بار زندگى را بر شانه هاى ضعيف ابوطالب سبك تر سازند افراد خانواده اش را ميان خود تقسيم كردند. ابوطالب چهار پسر داشت:

۱- طالب ۲- جعفر ۳- عقيل ۴- على و يك دختر كه فاضة نام داشت و كنيه اش ام هانى بود.

فرزندان ابوطالب به استثناى عقيل كه عزيزترين فرزند پدر بود، ميان بنى اعمام تقسيم شدند و قرعه نگاهدارى على به نام محمد افتاد.

على هنوز كودك بود، خيلى كودك بود، تازه از شير جدا شده نشده كه به خانه خديجه رفت و بر دامان خديجه تربيت يافت.

البته پس از چند سال كه گشايشى در زندگانى ابوطالب افتاد، فرزندانش به وى بازگشتند، ولى على در عين اين كه خانه اش خانه پدر بود، هميشه با پسر عموى از پدر نازنين ترش به سر مى برد.

على در خانه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله و در دامان او پرورده شد.

و خود در اين باره چنين فرمود:

«در پى او بودم چنان كه شتر بچه در پى مادر، هر روز براى من از اخلاق خود نشانه اى برپا مى داشت و مرا به پيروى مى گماشت.»

و مى فرمود:

«آنگاه كه كودك بودم، مرا در كنار خود نهاد و بر سينه خويشم جا داد. و مرا در بستر خود خوابانيد. چنان كه تنم را به تن خويش مى سود و بوى خوش ‍ خود را به من مى بويانيد.»

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رسالت خود را بيش از آن كه به ديگران بگويد به اين سه تن گفت و هر سه به او گرويدند. بى هيچ چون و چرا، باور داشتنى كه علىعليه‌السلام نخستين مرد در پذيرفتن دين اسلام باشد.

على در اين باره مى گويد:

«هر سال در حرا خلوت مى گزيد. من او را مى ديدم و جز من كسى وى را نمى ديد. آن هنگام جز خانه اى كه رسول خدا و خديجه در آن بود، در هيچ خانه اى مسلمانى راه نيافته بود. من سومين آنان بودم، روشنايى وحى و پيامبرى را مى ديدم و بوى نبوت را مى شنودم.»

و على در پذيرفتن حق فرمود:

«هيچ كس بيش از من به پذيرفتن دعوت حق نشتافت، و چون من صله رحم و افزودن در بخشش و كرم نيافت.»

و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در همان ساعات نخستين به على فرمود:

«إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَى مَا أَرَى إِلاَّ أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِيٍّ وَ لَكِنَّكَ وَزِيرٌ ».

«آنچه را كه من مى شنوم تو نيز مى شنوى و مى بينم مى شنوى و مى بينى، جز اين كه تو پيامبر نيستى، بلكه وزير و ياور من هستى.»

از اين رو پيامبر در نخستين لحظه آغوش به رويش گشود و فرمود:

«مرحبا بر تو يا على! حالا بگو: اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله

على خودش را از آغوش محمد به در كشيد و گفت: اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله

و بعد به دستورى كه از پيامبر اكرم گرفته بود وضو گرفت و در پشت سر پيغمبر به نماز ايستاد و سال ها گذشت كه محمد فقط بر اين دو نفر امامت مى كرد. سال ها گذشت كه جز اين سه نفر، محمد و على و خديجه هيچ كس بر روزى زمين خداوند بى همتا را به وحدانيت نمى شناخت و به وحدانيت باورش نمى داشت.

دعوت به اسلام

تا اين آيه از درگاه متعال به رسول اكرم نزول كرد:( وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ) (۱۹)

اين نخستين دعوت آشكار بود كه رسول اكرم الهى محمد بن عبداللهصلى‌الله‌عليه‌وآله بر ضد كفر و شرك ابراز فرمود.

در قصر مجلل خديجه كه همواره براى پذيرايى مهمانان خوانده و ناخوانده، آماده بود، بنى هاشم انجمن آراستند. بنى هاشم عشيره اقربين خويشاوندان نزديك پيغمبر بودند و مقرر بود كه براى نخستين بار، اين قوم به توحيد فراخوانده شوند.

پسران عبدالمطلب و نبيرگان وى در آن تالار وسيع هر يك بر جاى خود آرام گرفتند و پذيرايى انجام يافت. در اين هنگام نوبت به اين رسيد كه علت اين دعوت آشكار شود.

پيامبر اكرم در جاى خود بر پاى خاست و لب به سپاس و ستايش پروردگار گشود و سپس فرمود كه: من در ميان شما عمرى به امانت و عفاف سپرى ساخته ام. مرا محمد امين ناميده اند. همه در همه جا و هميشه به امانت و عفاف من اعتماد همى كردند، آيا چنين نيست؟

همه يك صدا به گفتار وى تصديق دادند.

در اين هنگام فرمود كه: شما نزديك ترين كسان من، قوم من، عشيره اقربين من، عمو و عموزاده ها و برادران من به شمار مى آييد. مرا خداوند بى شريك و بى همتا به نبوت برانگيخت. به من وحى فرمود كه مردم را به سوى توحيد و اخلاق و فضيلت دعوت كنم چنين خواستم كه ابتدا شما را به اين نعمت گرانبها بخوانم. ابتدا شما را به تصديق و توحيد سرافراز بدارم. هم اكنون به من پاسخ گوييد. به يگانگى ذات اقدس الهى و نبوت من گواهى دهيد.

سكوت مطلق بر بنى هاشم سايه افكند. چنان كه گويى بر سر اين قوم خاك مرگ افشانده بودند. هيچ كس لب به سخن باز نكرد. از تكذيب و تصديق، از مثبت و منفى كسى حرفى نگفت. رسول اكرم سخنان عميق و قوى و مستدل خود را دو سه بار تكرار فرمود.

در ميان اين قوم كه ساكت و صامت نشسته بودند و همچون مجذوبين، ياراى نفس زدن نداشتند، تنها يك نفر پيش خود آهسته جوش و خروشى مى كرد و اين يك نفر عنصرى پليد و فرومايه بود كه به غلط در دودمان هاشم ابن عبد مناف افتاده بود. اين مرد «عبدالعزى بن عبدالمطلب» بود. كنيه اش ابولهب (۲۰) بود. زنش ام جميل دختر حرب بن اميه و خواهر صخر بن اميه، يعنى ابوسفيان بود.

ابولهب، البته پسر عبدالمطلب بود، ولى همچون وصله ناجورى، اين دودمان را هميشه به ننگ مى كشيد. هميشه بر شرف خانواده خود لكه مى انداخت.

اين عبدالعزى به اعتبار اين كه پسر عبدالمطلب و عموى محمد است، در اين انجمن حضور داشت، اما از ابتدا بنايش به پستى و فرومايگى بود.

در همان نخستين بار آهسته گفت:

- محمد مى خواهد بچه هاى خانواده ما را جادو كند.

اين قرقر بى جواب مانده بود، ولى در اين هنگام سخن رسمى تر و جدى تر به ميان آمده بود. ابولهب از جاى برخاست و به نام خانواده عبدالمطلب در پاسخ برادرزاده اش چنين گفت:

- هرگز، هرگز بنى هاشم تو را تصديق نخواهند كرد. اى پسر عبدالله! خيال كردى با اين ادعاها مى توانى بر قوم خود سيادت و رياست به دست بياورى؟

قوم تو هرگز به سيادت و رياست تو تسليم نخواهند شد. تو گمان دارى كه قريش خدايان خود را به خاطر خداى ناديده تو از قبله خويش بر خواهد داشت؟ هرگز اين گمان به حقيقت نخواهد پيوست. بى جهت خود را به مشقت مينداز، بى جهت آزار خويش و قوم خويش را مخواه، اين است پاسخ تو.

ولى رسول الله آنچنان كه پاسخ ابولهب را پاسخ خود نشمرده و اساسا سخنانش را نشنيده باشد، فرمود: اى بنى عبدالمطلب! گمان ندارم هيچ انسان براى خانواده خود شرفى عظيم تر از آنچه من آورده ام آورده باشد. اين شرف عظيم را دريابيد.

ابولهب دوباره نعره كشيد:

- با اين خداى تنها كه تو آورده اى كارى از پيش نخواهد رفت. ما را با خدايان ما آسوده بگذار و خود با خداى تنهايت از قوم بركنار باش.

رسول اكرم با همان مناعت و بى اعتنايى فرمود:

«من پيش شما اى بنى عبدالمطلب با خير دنيا و آخرت آمده ام. خير دنيا و آخرت را از پيش خود مرانيد.»

باز هم ابولهب جواب داد:

- اين خير دنيا و آخرت بر تو ارزانى باشد. ما را به خير تو اميدى نيست.

ياوه گويى هاى ابولهب آهسته، آهسته پرده شرم را از پيش چشم بنى هاشم دريد. نيش به نيشخندها چاك خورد. و استهزا و مسخره از دهان هايى كه آلوده به شراب و ربا بود بيرون پريد. حتى عباس حتى حمزه، اين دو عموى پيامبر كه از ديگران به صلاح و سداد نزديك تر بودند، حتى اين دو نفر هم نتوانستند رشد خويش را بشناسند. تنها ابوطالب بود كه مطلقا خاموش ‍ نشسته بود.

علىعليه‌السلام كه به عنوان خدمتكار پيغمبر در برابرش ايستاده بود و از مهمانانش پذيرايى مى كرد، چنان خشمناك بود كه اگر از پيشواى گراميش ‍ اجازه مبهمى هم داشت بى دريغ به جان عموها و بنى اعمامش، حتى به جان پدرش ابوطالب حمله ور مى شد و سزاى اين خودسرى ها و هرزه درايى ها را در كنارشان مى گذاشت، اما افسوس كه رسول اكرم را همچنان آرام و خون سرد مى ديد.

مى ديد كه در برابر اين همه اهانت و جسارت ها، باز هم لبخند بر لب دارد و باز هم مى فرمايد:

«اى بنى عبدالمطلب! به خير خويش پشت پا مزنيد، كفران نعمت روا مداريد، من شما را به راه راست هدايت مى كنم. من به شما شرف و افتخار مى بخشم.»

ابولهب همچون درنده اى زنجير گسسته از جا پريد و عربده كشيد:

- اى محمد! ما از سحر تو بى خبر نيستيم. ما مى دانيم كه جادوگرى توانايى، ولى اطمينانت مى دهم كه سحر تو هرگز در جان ما اثر نخواهد بخشيد. اين محال است كه سخنان دلرباى تو ما را از خدايان ما باز بدارد.

و بعد رو به جانب قوم كرد و گفت:

- برخيزيد، برخيزيد اين خانه نامبارك را ترك گوييد. از اين پسر جادوگر برحذر باشيد.

نعره ابولهب بنى عبدالمطلب را چنان به هول و هراس انداخت كه همه يك باره از جا جنبيدند. چنان كه در برابر خطرى عظيم قرار گرفته باشند، حالت گريز به خود گرفته بودند، ولى رسول اكرم در آستانه در، بازوهاى مقدس خود را گشود و جلوشان را گرفت:

- «فقط يك سخن دارم و مى خواهم اين سخن را هم بشنويد. من در اين تكليف دشوار كه به عهده دارم، به يك برادر حاجتمندم. آن كس كه در ميان آل عبدالمطلب مى تواند برادر من باشد، كيست؟

آن كيست كه به من در انجام اين مسؤ وليت عظمى برادرانه كمك كند و به پاداش اين برادرى براى هميشه برادر من و يار من و وصى من و خليفه و جانشين من گردد.»

در سكوت مطلق اتاق، تنها يك صدا به فضا طنين انداخت:

- من اين افتخار را استقبال مى كنم يا رسول الله!

اين صداى لطيف از گلوى كودكى درآمد كه اسم همايونش على بود.

پيغمبر اكرم پاسخ على را ناشنيده گرفت و دوباره و سه باره پيشنهادش را تكرار فرمود و در هر بار على، تنها على جواب داد:

- يا رسول الله من برادر تو، من كمك تو، اين من هستم كه در راه دعوت تو از هر چه دارم حتى از جان شيرينم مى گذرم.

اين جا بود كه محمد پسر عمش على را همچون جان شيرين به آغوش كشيد و ابتدا خداى متعال و بعد بنى هاشم را به گواه گرفت:

«يا على! تو در دنيا و آخرت برادر من و وزير من و خليفه بر حق من و نماينده امين من خواهى بود.»

اين سخن هم به پايان رسيد و راه به روى قوم گشوده شد و بنى هاشم از خانه رحمت و بركت محرومانه بازگشتند و تنها دلشان به اين خوش بود كه سحر محمد در دين منحوس و منفورشان اثرى نبخشيد.

آرى، بدين ترتيب «عشيره اقربين» پيغمبر اكرم «انذار» شدند، ولى از اين «انذار» نتيجه اى به دست نيامد.

ظلمت وحشت و انحراف چنان جانشان را فروگرفته بود كه به اين آسانى رضا نمى دادند از تيه ضلالت به شاهراه هدايت بازگردند.

خاندان هاشم نمى توانستند بر خود هموار كنند كه يتيم عبدالمطلب به نام يك فرستاده آسمانى قيام كند و آنان را به سوى خداى ناديده بخواند، به علاوه از قريش هم ملاحظه داشتند.

رجال قريش همچون عتبه و شيبه و ابوسفيان و هشام بن حكم و عاص ابن وائل و حكم بن ابى العاص و ديگران كه هر يك خويشتن، را سيد حجاز و بزرگ عرب مى خواندند، محال بود دست از آداب جاهليت و كبريا و خيلاى خانوادگى خود بكشند و در برابر محمد «هر چند امين و عفيف باشد» زانوى تسليم بر خاك بگذارند.

نخستين كسى كه صداى اعتراض بلند كرد، هشام بن حكم، معروف به «ابوجهل» بود كه در انجمن قريش «در فضاى كعبه» گفته بود:

- بنى هاشم از ريشه قريش روييده شدند. ما هم از آن ريشه سبز شده ايم، بنى هاشم در مكه اقامت گزيدند، ما هم در مكه به سر مى بريم، بنى هاشم ثروت و مكنت به دست آورده اند، ما هم توانگر هستيم، بنى هاشم مهمان به خانه پذيرفته اند، ما هم مانند آن ها مهمان به خانه پذيرفته ايم. بنى هاشم هر چه در راه عزت و شرف خود پيش رفته اند ما هم دوش به دوششان پيش ‍ رفته ايم.

وقتى كه ديدند نمى توانند با قدرت مادى از ما جلو بتازند به يك بدعت عجيب اقدام كرده اند تا بدين وسيله سيادت خود را بر ما تحميل كنند و آنچه مسلم است اين است كه ما به زير اين بار نخواهيم رفت و تن به خفت تسليم نخواهيم داد.

اعتراض ابوجهل هم بنى هاشم را، مخصوصا ابوطالب سيد بنى هاشم را كه محرمانه بسيار ميل داشت به دين جديد تسليم شود، از اين تسليم بازداشت.

اين بود كه از «عشيره اقربين» جز على هيچ كس دين اسلام را نپذيرفت و هنوز هم نبى اكرم دستور نيافته بود كه در ميان مردم دعوت خويش را رسما ابراز فرمايد.

مع هذا قريش در خود ناراحتى مبهمى را احساس مى كردند. بر ايشان ناگوار بود كه همه روزه صبح و عصر محمد را در كنار چاه زمزم ببينند، ببينند كه با آب زمزم چهره و بازوان خود را مى شويد و با پنجه هاى مرطوب خود سر و پاى خويش را مسح مى كند و آن وقت در مسجدالحرام بر پاى مى خيزد و خديجه و على به دنبالش مى ايستند و بى اعتنا به بت هاى ريز و درشت در برابر معبودى نامريى به ركوع و سجود مى پردازند.

براى قريش اين مساءله در عين سادگى، مساءله اى بسيار غامض از كار درآمده بود.

ابتدا بناى كارشان را نيشخند و پوزخند و استهزا و «متلك گويى» گذاشته بودند. باشد كه اين ياوه سرايى ها محمد را با دين جديدش از ميدان به در كند، ولى بى اعتنايى محمد، مشت درشتى بود كه پوزخندها را بر پوزه هايشان در هم مى شكست و وقتى ديدند اين حربه كارگر نيست، به اقدامات ديگرى پرداختند.

پس از يك مشورت عمومى رو به خانه ابوطالب آورند. ابوطالب عموى محمد و به جاى پدر جوانمرگش تربيت كننده او بود.

از ابوطالب تمنا كردند كه محمد را از اين «انحراف» بازبدارد و اين نماز تازه را كه در برابر خداى ناديده برگزار مى شود و حرمت بت هاى كعبه را به اهانت مى كشد ترك گويد، ولى ابوطالب گفت:

- او را به حال خود بگذاريد.

قريش چاره اى جز سكوت نداشتند؛ زيرا هنوز محمد دست به كارشان دراز نكرده بود.

قريش در عين سكوت اين جا و آن جا در پى چاره اى مى گشت، بلكه اين روشنايى ضعيف را همچنان در مطلع خاموش سازند.

عبدالكعبه «ابوبكر» پسر عثمان «ابوقحافه» از قبيله تيم بن مرة بن لوى ابن غالب، مردى سى ساله و كوتاه قامت و لاغر اندام بود و روى امتيازات اخلاقى، يعنى سادگى، در اجتماع مكه آبرويى داشت، به علاوه مردى بود كه از انساب عرب «تاريخ خانواده ها» اطلاعاتى كافى داشت.

در آن روزگار كه اعراب، از علم، جز شعر و روايات جنگى و «انساب» چيز ديگرى نمى دانستند، بر معلومات عبدالكعبه در انساب عرب، ارزش و احترام مى گذاشتند.

چند ماهى گذشته بود كه پسر قحافه در سواحل عدن به تجارت مى گذرانيد و از مكه و تحولات اخير آن خبرى نداشت.

وقتى از اين سفر تجارتى به وطن خود برگشت، حكايت هايى شنيد كه برايش خيلى تازه بود.

- محمد امين با همسرش خديجه و پسر عمويش على در مسجدالحرام نماز مى خوانند.

- براى كدام بت؟

براى هيچ بت، فقط براى خداى ناديده، براى خدايى كه محمد وى را يكتا و بى شريك مى داند.

عبدالكعبه با سرانگشتان ظريف و سفيد خود كمى پشت گوشش را خاراند و آن وقت گفت:

- هر كس در دين خود آزاد است. محمد دوست مى دارد اين طور عبادت كند. ولى اين كار، كارى خوبى نيست، بدعت است و موجب انحراف جوانان خواهد شد.

- پس چه بايد كرد؟

هشام بن حكم «ابوجهل » كه بيش از همه بر ضد اسلام، جوش و جلا مى زد گفت:

بايد محمد را ديدار كنى و با وى حرف بزنى و با آن حيله كه رشته كار را به دست مى گيرى، فكرش را تسخير كنى و بالاخره به اين نتيجه برسى كه محمد دست از دين جديدش بردارد. با وى حرف بزن، از انساب عرب صحبت كن. او كه خبر از تشكيلات خانوادگى اعراب ندارد، وقتى قدرت بيان تو را ببيند سر عجز فرود خواهد آورد.

هشام بن حكم، سيد آل مخزوم كه از قبال بزرگ قريش است، وقتى از عبدالكعبه پسر عثمان تميمى ذليل ترين و كوچك ترين قبايل قريش، با التماس و تمنا مطلبى را درخواست كند، مسلم است كه پذيرفته خواهد شد.

عبدالكعبه كه از حسن معاشرت و لطف گفتار و اعتبار اجتماعى خود خاطرى مطمئن داشت، برخاست و لباسش را عوض كرد و رو به خانه خديجه نهاد.

جز رسول اكرم كسى در خانه نبود، نه خديجه و نه على، خود در خانه را به روى ابوبكر گشود.

به قانون جاهليت بر پيغمبر، سلام كرد، ولى رسول اكرم وى را به عليك السلام و رحمة الله جواب فرمود:

پسر قحافه از اين پاسخ لطيف حيرت كرد.

تا آن وقت كلمه عليك السلام و رحمة الله از كسى نشنيده بود.

اين جواب قلب ابوبكر را تكان داد، چنان تكانش داد كه حكايت ها و روايت هاى عرب را پاك از يادش برد. ديگر به آنچه انساب مى دانست و گمان مى كرد، اين دانش محمد را تسخير خواهد كرد نتوانست لب واكند؛ فقط گوش شنوايى بود كه آماده بود آيات قرآنى را از زبان محمد بشنود.

رسول اكرم چند آيت از قرآن مجيد بر وى تلاوت كرد. اشك از ديدگان عبدالكعبه سرازير شد و به جاى يك دنيا مباحثه و مناظره كه بايد به عمل مى آورد، مفتونانه عرض كرد: اشهد ان لا اله الا الله

پيغمبر فرمود: از امروز ديگر عبدالكعبه نيستيد. من نام شما را عبدالله و لقب شما را عتيق گذاشته ام.

پسر قحافه به هنگام غروب خانه خديجه را ترك گفت، ولى ديگر بت پرست نبود و نام «عبدالكعبه» هم با خود نداشت، بلكه عبدالله بود.

وقتى خبر اسلام پسر قحافه پس از اسلام «زيد بن حارثه» به گوش ‍ ابوجهل رسيد، با آشفتگى و خشم فراوانى گفت:

- اين مرد ساده لوح فريب خورده است.

پيشرفت نهانى اسلام روزافزون بود. تيپ جوانان با حرارت و حساسيت شگرفى به سوى اسلام مى شتافت و به همين جهت خانواده هاى مشهور و متشخص، جوانان خود را از ديدار مسلمانان جدا بازمى داشتند و تاءكيد مى كردند كه اگر احيانا محمد را در كنار خانه كعبه ببينند، گوش هاى خود را با انگشت ببندند تا نكند صداى تلاوت قرآن به گوششان برسد و فريفته شوند.

از يك طرف رجال مكه فرزندان خود را از مصاحبه و مكالمه با محمد بازمى داشتند و از طرف ديگر با قساوت و خشونت وحشيانه اى پيروان محمد را مى آزردند. حكايت شكنجه سميه و ياسر كه مادر و پدر عمار بن ياسر بودند و در زير تازيانه قريش جان سپردند.

حكايت شكنجه بلال و سخت گيرى هاى ديگرى كه نسبت به مسلمانان صورت مى گرفت معروف است و ما را نيازى به تكرارش نيست، ولى بايد بگوييم كه هر چه بر فشار بت پرست هاى جاهل عرب نسبت به مسلمانان افزوده مى شد، دل ها به سوى كلمه لا اله الا الله مشتاق تر پر مى زد تا آن كه رسول اكرم دستور به اعلان دعوت يافت.

دستور يافت كه صلاى قولوا لا اله الا تفلحوا دراندازد و آشكارا بشريت را به توحيد دعوت كند.

در آن روز شهر مكه شاهد عظيم ترين و مشهورترين اجتماعات بود.

در هيچ يك از «ايام عرب» ازدحامى نظير آن روز ديده نشده بود.

شايد از لحاظ شمارش مردم، جمعيت آن روز چندان شگفت انگيز نبود، ولى شگفتى در اين بود كه مردم در اضطراب و هيجان عجيبى به سر مى بردند، بى آن كه بدانند چرا بدين ترتيب آشفته و نگران هستند، در خود بى قرارى ناراحت كننده اى احساس مى كردند.

امروز محمد مى خواهد حرف بزند، محمد مى خواهد با قريش صحبت كند.

رجال قريش مجبور نبودند به اين انجمن قدم رنجه كنند، حتى كسى هم رسما از آن ها نخواسته بود به دامنه كوه صفا حضور به هم رسانند، فقط شنيده بودند كه محمد بر قله كوه صفا صعود خواهد كرد و با مردم سخن خواهد گفت.

يك نيروى معنوى، دسته هاى مردم را از زن و مرد به جانب صفا مى راند. همه را در آن جا نگاه مى داشت تا محمد بيايد و گفتنى هاى خود را بازگويد.

در اين هنگام تعداد مسلمانان، به چهل تن رسيده بود. محمد از دور نمايان شد. على به همراهش بود. مسلمانان ديگر با فاصله هاى كم و زيادى از دنبال اين دو نفر مى آمدند تا بالاخره به كوه صفا رسيدند.

همچون لمعه اى از نور بر تيغه كوه طلوع كرد.

در اين هنگام سكوت و انتظار مرگ منشى بر مردم حكومت داشت. هيچ كس نفير نفس ديگرى را هم نمى توانست بشنود.

همه يك پارچه چشم و يك پارچه گوش گشاده به كوه صفا خيره شده بودند تا سخنان محمد را دريابند.

رسول اكرم الهى از بالاى كوه فرياد زد:

«اى فرزندان بطحا! اى فرزندان زمزم! اى پيران خانه خدا! آيا مرا مى شناسيد؟ من محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد منافم، من محمد امين هستم، من محمد عفيف هستم، من محمد صادق و معصوم هستم، من مردى هستم كه به عصمت و عفاف من همه گواهند. گرد منكرات و معاصى نگشته ام، دستم به خون و مال كسى آلوده نشده و كسى از دهان من دروغ و افترا نشنيده است.

آيا به آنچه مى گويم گواهى مى دهيد؟»

همه يك صدا فرياد كشيدند:

- گواهى مى دهيم.

در اين جا رسول اكرم پروردگار فرمود:

- «پس مى توانيد اعتماد كنيد كه آنچه مى گويم راست است و درست است و صلاح و خير شما در آن است؟

اى فرزندان بطحا! اى فرزندان مروه و صفا! اى فرزندان كعبه و زمزم! قولوا لا اله الا الله تفلحوا.

به يگانگى ذات پروردگار ايمان آوريد تا رستگار شويد.»

با اين كه همه مى دانستند محمد امين و عفيف از اين ميتينگ عظيم چه هدفى دارد، همه مى دانستند كه او چه خواهد گفت و از فرزندان زمزم و صفا چه توقعى خواهد داشت، وقتى كلمه توحيد را از دهان مقدسش ‍ شنيدند، بى اختيار به خود لرزيدند، بى اختيار تكان خوردند.

بت هاى خانه كعبه را در حال شكست و در سراشيبى سقوط يافتند. بنابراين به سختى لب به انكار و اعتراض گشودند. مثل اين كه به يك تشنج عصبى شديد دچار شده باشند، از چپ و راست نعره كشيدند:

- نه، نه، ما اين كلمه را نخواهيم گفت. ما خدايان زرين و سيمين خود را ترك نخواهيم كرد.

اما پيدا بود كه اين جنبش، جنبشى مذبوحانه بيش نيست.

از سر و صداى ناراحت و مرتعش بت پرستان مكه، آواى شكست و لرزش و ترس احساس مى شد.

دوباره فرمود:

- «من شما را به بهشت زيباى خدا دعوت مى كنم. من شما را به دنياى اخلاق و فضيلت مى خوانم، من از گرسنگى و بدبختى و ظلم و فسق نجاتتان مى دهم.»

ابوجهل فرياد كشيد:

- به حرف هايش گوش ندهيد. جوابش را با سنگ و كلوخ بگوييد. اين مرد شما را گمراه خواهد كرد. خدايانتان را به زير پا خواهد افكند. پيرمردان و رجال قوم را اسير جوانان و جهال خواهد ساخت. به حرف هايش گوش ‍ ندهيد.

گفته مى شود كه در آن روز به سوى رسول خدا بسيار سنگ پرتاب كرده اند، ولى آنچه مسلم است اين است كه سخنان دل پذير و دل نشين محمد كار خود را صورت داد. آن تحول كه پايه گذار دين جديد بود، در قلوب و ضماير تيپ جوان راه يافته بود.

سر و صدايى هم از گوشه و كنار شنيده مى شد:

سنگ نزنيد. اين محمد راستگوست، امين است، وى نجات دهنده شماست، قدرش را بدانيد.

ميتينگ اخير، اشراف قريش را به دشوارى عظيمى انداخت. همه روز مى شنيدند كه گروهى جديدا به دين جديد گرويده اند.

ابوجهل هشام بن حكم، ابوسفيان، صخر بن حرب، عتبه و شيبه، صناديد مكه به دور هم گرد آمدند تا براى اين «غايله» چاره بينديشند.

همچنان در اين فكر به سر مى بردند كه آل هاشم به بهانه نبوت مى خواهند برترى و چيرگى خود را بر خانواده هاى ديگر قريش تحميل كنند.

همين است، فقط همين است.

خيلى صحبت كردند، خيلى كنكاش كردند.

آيا در قبايل ديگر شخصيتى مى توانند به چنگ بياورند كه در برابر محمد دكانى بگشايد و كالايى به اسم نبوت در پيش بگذارد.

يك چنين كس با چنين لياقت و تشخصى شناخته نشد. انسانى كه بتواند همچون محمد، امانت و عفت و تقوا و جاذبه و وجهه اجتماعى داشته باشد در قبايل قريش به چنگ نيامد.

ابوجهل گفت:

- پس چاره كار چيست؟ آيا بگذاريم كه اين يتيم، خدايان ما را هدف مسخره و مضحكه قرار دهد؟ آيا رضا بداريم كه محمد گذشتگان ما را مردمى احمق و گمراه بنامد و بگويد اكنون در جهنم عذاب مى كشند؟

ابوسفيان به حرف درآمد:

يا اباالحكم! آيا بهتر نيست كه با اين مرد كنار بياييم؟

اين نخستين بار بود كه قريش به شكست خود داشت پى مى برد. تا اين وقت، همه صحبت از غلبه و فتح و ابطال دعوت محمد و ارغام محمد به سكوت در ميان مى رفت. اين نخستين بار بود كه سخن از صلح به ميان آمد.

ابوجهل غرشى كرد و گفت:

- چه مى دانم. حالا كه در چاره كارش درمانده ايد، پس دست كم با وى كنار بياييد.

- اين هم چاره اى است.

- مثلا در برابر بنى هاشم گردن به خضوع خم كنيم؟

- براى ما ننگ نيست؛ زيرا بنى هاشم هميشه اشراف قبايل قريش بوده اند.

- نتيجه؟

- نتيجه اين كه به هر چه محمد از ما بخواهد تسليم شويم و در عوض دين جديد را از ميان برداريم.

سكوت سنگينى به انجمن افتاد. همه به فكر فرورفتند. اين پيشنهاد از يك طرف پيشنهاد بسيار خوبى بود و از طرف ديگر بسيار هم بدى با خود به همراه داشت.

خوب بود، براى اين كه حرمت خدايان محفوظ مى ماند، آداب جاهليت برقرار مى ماند، آن تحكم ها و تسلطها و استبدادها و آن خودسرى ها كه اشراف در زندگى اشرافانه خود به كار مى بردند، از آسيب دين اسلام ايمن مى ماند و بزرگان مى توانستند تا زنده اند براى كوچك ترها خدا باشند، بزرگ باشند و از اين طرف بسيار بد بود، زيرا براى اشراف اين تسليم، ننگى ناشستنى به شمار مى آمد.

هرگز به خواب هم نمى ديدند كه پسرى يتيم از ايتام آل عبدالمطلب، يك تنه از جا برخيزد و يك تنه بر مشايخ و اكابر قوم خود، سلطنت خويش را تحميل كند.

مع هذا چاره چيست، بايد خدايان را دريافت، بايد سنن جاهليت را از دستبرد حوادث محفوظ نگاه داشت.

- بنابراين فردا از ابوطالب ديدار مى كنيم.

از ابوطالب كه شيخ بنى هاشم است مى خواهيم كه محمد را در برابر ما بنشاند و ما را با هم آشتى بدهد. اين اختلاف را از ميان مكه بردارد.

ابوطالب در اين روزها بيمار بود.

به وى خبر دادند كه بزرگان قريش مى خواهند در خانه وى با محمد صحبت كنند، باشد كه دور از جدال و نزاع، اين اختلاف به صلح خاتمه يابد.

ابوطالب با اين كه بيمار بود، اين تقاضا را مشتاقانه پذيرفت؛ زيرا خود بيش ‍ از همه دوست مى داشت ميان برادرزاده از فرزند عزيزترش با رجال قوم صلح و صفا برقرار گردد.

روز ديگر انجمن صلح آراسته شد. همه آمدند. همه نشستند. محمد هم آمد دم در، همان جا كه جاى خالى بود نشست. عتبة بن ربيعه كه از اعضاى انجمن شريف تر و در عين حال آرام تر و گرم گوتر بود، به سخن درآمد كه اى برادرزاده عزيزم! اى محمد امين! اين مرد كه اكنون در بستر بيمارى خفته، سيد آل هاشم و سرور قبايل قريش است. اين ابوطالب عموى گرامى من است و ما كه در پاى بستر وى انجمن ساخته ايم، همه اعمام و بنى اعمام تو هستيم. عزت ما عزت تو و ذلت ما مايه ذلت تو خواهد بود و به همين ترتيب اگر تو عزيز باشى ما هم عزيز خواهيم بود و اگر خدا نكرده موجبات ذلت و سقوط تو فراهم شود قبايل قريش، همه سرشكسته و خفيف مى شوند.

ما مى دانيم كه تو هنوز جوانى و هنوز به آرزوهاى جوانى خويش ‍ نرسيده اى. دوست مى داريم تو را كامياب و كامجو ببينيم. به سخنان من گوش كن، نيكو بينديش، به ما بگو از اين دين كه آورده اى چه هدفى دارى؟ هر چه مى خواهى بى پروا ابراز كن، بنى اعمام تو مردمى ثروتمند و توانگرند، مطلوب تو را هر چه باشد و به هر قيمتى كه به چنگ آيد، به خاطر تو تأمين خواهند كرد.

اگر هدف تو ثروت است، سخن بگو تا طى چند روز آن قدر درهم و دينار به پاى تو نثار كنيم كه يك باره بر ثروتمندترين مردان عرب در مال و منال پيشى جويى. اگر فطرت جوان تو جوياى نام است، اگر دل تو به هواى سلطنت و حكومت پر مى زند، هم اكنون دست بيعت به دست تو خواهيم سپرد و تاج پادشاهى بر تارك تو خواهيم نهاد و هر چه فرمان دهى اطاعت خواهيم كرد و از هر چه نهى فرمايى، دورى خواهيم جست. قبايل مسلح خود را در اختيار تو خواهيم گذاشت و كوس فرمان فرمايى تو را در شبه جزيره عربستان به صدا خواهيم درآورد.

برادرزاده عزيز من! همسر تو براى تو همسر مطلوبى نبود. ما مى دانيم خديجه آن زن نيست كه دل خواه تو باشد. زنى است از تو سال خورده تر و فرسوده تر. پس دور نيست كه قلب تو به دام عشق دوشيزه زيبايى اسير باشد.

حرف بزن اى محمد امين! بگو كدام دختر را دوست مى دارى تا من كه سيدى از سادات قريشم با هر چه ثروت و قدرت در اختيار دارم بكوشم و آن دختر دل خواه را هر چند از شاهزادگان روم و ايران باشد به خانه تو بياورم و دستش را در دست تو بسپارم. حرف بزن برادرزاده!

بى باك و بى پروا هدف خود را به ما نشان بده تا با سر و جان تاءمينش كنيم. بگو، زود بگو تا هر چه زودتر به اين اختلاف و مشاجره خاتمه بخشيم. اين پسنديده نيست كه ميان قريش اختلاف و مشاجره پديد آيد.

محمد همچنان خاموش و آرام نشسته بود و به سخنان اين مرد كه عتبة بن ربيعه نام داشت و سر سروران عرب بود، گوش مى داد. آن قدر شنيد تا عتبه حرف هاى خود را به پايان رسانيد و ابوجهل هم در تاءييد گفتار عتبه چند كلمه اضافه كرد و از جانب خود هم وعده داد كه هر چه محمد بخواهد خواهشش را انجام خواهد داد.

به دنبال ابوجهل، شيبه و صخر بن حرب و چند تن ديگر هم سخن گفتند و همه به انتظار جواب چشم به دهان نازنين محمد دوختند.

در پاسخ اين قوم فرمود: «آرى، شما اعمام و بنى اعمام من هستيد، بيش از آنچه مرا دوست مى داريد، من شما را دوست مى دارم و بايد بگويم كه من نه حاجت ثروت و مكنت دنيا دارم و نه هرگز قلب من در آرزوى سلطنت و حكومت تكان خورده است. از همسرم خديجه هر چند از من بزرگ تر و به قول شما فرسوده تر است، بسيار خشنود و راضى هستم. هيچ دختر يا زن ديگرى مطلوب من نيستند. اين امتيازات و افتخارات را به شما ارزانى مى دارم و در برابرش از شما يك توقع مى كنم.»

يك صدا گفتند: چه توقع؟ بگو پدر و مادر ما به فداى تو باد! بگو چه توقع دارى.

- «به يك حقيقت اعتراف كنيد.»

- كدام حقيقت؟

- «بگوييد: اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله»

آنچه رشته بودند پنبه شد. يك باره مثل آن كه سطلى از آب سرد بر سرشان ريخته باشند، همه يخ كردند.

از آن جنب و جوش فرونشستند و مات و مبهوت به چشمان سياه وى خيره شدند و بعد ناگهانى به ولوله و همهمه افتادند.

باز هم اين حرف ها، باز هم گواهى به خداى يگانه، به خداى ناديده، باز هم اهانت به بت ها، باز هم تجاوز به آداب و سنن جاهليت.

محمد به خشم آمد و فرياد كشيد:

- «اين حقيقت است، حقيقت اين است كه جز خداى يكتا خدايى نيست، حقيقت اين است كه من مبعوث پروردگار لايزالم، حقيقت اين است كه بايد به اين مظالم و مفاسد خاتمه داد، بايد اين بت ها را فروريخت، بايد عدالت اجتماعى برقرار كرد، بايد بشريت را از معاصى و مناهى بازداشت. بايد مردم را از بدبختى و نكبت نجات داد. اين است حقيقت و من اگر در شديدترين و سخت ترين عذاب ها شكنجه شوم، از دعوت بر حق خود دست نخواهم كشيد.( حَتَّىٰ يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَنَا وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ ) . (۲۱)

- برخيزيم برويم، برخيزيم كه اين ساحر، دست از سخنان سحر كننده اش ‍ نخواهد برداشت، برخيزيم كه با محمد سخن گفتن، آهن سرد كوبيدن است.

اين سخن را ابولهب گفت و يك باره از جا برخاستند. ديگر اميدى به صلح و صفا نبود.

بايد گفت كه ميان نور و ظلمت و حق و باطل و اسلام و كفر، اين آخرين نبرد بود و بايد گفت كه آخرين نبرد به سود نور و پيروزى حق خاتمه پذيرفت.

مشركين قريش آنچنان كه از شعله هاى آتش فرار مى كنند، از خانه ابوطالب فرار كردند؛ زيرا در آن جا آتش كفرسوز و بت گداز يافته بودند.

مشركين قريش از خانه ابوطالب به «دارالندوه» كه مجلس شورايشان به حساب مى آمد گريختند و در آن جا دور هم نشستند و به تنظيم برنامه هاى خصمانه اى كه از چندى پيش طرحش را ريخته بودند پرداختند، ولى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله پس از چند لحظه ديگر كه در پاى بستر عموى عزيزش ابوطالب به سر برد به خانه خودش برگشت.

مشركين قريش به اين فكر افتادند كه تا مى توانند بر بنى هاشم سخت بگيرند، باشد كه آل هاشم در نتيجه فشار روزگار، خود كار محمد را بسازند، يا دست كم وى را به دشمنانش وابگذارند.

مشركين قريش جز اين دو اميد، اميد ديگرى نداشتند. از محمد يك قلم نوميد بودند؛ زيرا اگر تطميع و تهديد در نفس رسول الله اثرى داشت، آن همه گفتگو و وعده و وعيد كافى بود.

اكابر قريش پس از چند روز مشورت و كنكاش، به اين نتيجه رسيدند كه بنى هاشم را در محاصره اقتصادى بفشارند، خريد و فروش را با آنان تحريم كنند، از معاشرت و آميزش با اين طايفه كه روزى مايه افتخار عرب بود، بپرهيزند. سخت بگيرند، آن قدر سخت بگيرند كه ريشه اسلام را از جا دربياورند.

بنى هاشم تا چند روز و شايد بيش از يك ماه با اين فشار اقتصادى ساختند و وقتى ديدند كار از آنچه گمان مى داشتند دشوارتر است، به شعب ابوطالب پناه بردند. اقامت در شعب ابوطالب براى پيغمبر و مسلمانان تهى دست مكه تا مدت سه سال دوام يافت.

سه سال آزگار مسلمانان آل هاشم و ابوطالب و عرب هاى باديه نشين كه جسته و گريخته به شرف اسلام مشرف شده بودند، در شعب ابوطالب با منتهاى سختى به سر بردند و اگر مال فراوان و بى دريغ خديجه نبود، مقدورشان نبود كه سه ماه هم در دامنه آن كوه با فشار معيشت بسازند.

پس از سه سال، دوباره به مكه بازگشتند، ولى كفار قريش و صف هاى بت پرست مكه فشار و سخت گيرى خود را نسبت به مسلمانان تا منتها درجه بالا برده بودند. تفتيش افكار و عقايد به ميان آمده بود.

همه جا بازپرس ها و بازرس هايى از كميته «دارالندوه» در جستجوى عقيده و ايمان مردم به كمين نشسته بودند. در هر كس كه خفيف ترين نشانى از اسلام مى يافتند دستور ضرب و جرح و حتى قتل، حتمى بود.

ماجراى تعذيب بلال حبشى و ابوذر غفارى حكايت مشهورى است و همين سخت گيرى هاى طاقت فرسا ايجاب كرده بود كه پيامبر اكرم جمعى از مسلمانان را به سفر حبشه «تقريبا مهاجرت به حبشه» وادار سازد.

جمعى از مسلمانان به حبشه سفر كردند و به دنبالشان جمعى از احمق هاى قريش هم به سوى حبشه رخت كشيدند، شايد مهاجرين اسلام را از آفريقاى شمالى دوباره به مكه بازگردانند و به ايذاء و تعذيبشان اقدام كنند. منتها اين تقاضاى كودكانه در آستان نجاشى پادشاه حبشه، مقبول نيفتاد.

عده اى از مسلمانان به حبشه مهاجرت كردند و جمعى ديگر رو به سوى يثرب آوردند، اما خورشيد جهان افروز اسلام كه در جوار خانه كعبه مى درخشيد و از دور و نزديك قلب هاى حساس را به سوى خدا مى كشانيد و روز به روز بر تعداد مسلمانان مى افزود و هر چه بر تعدادشان افزوده مى شد، آزار مشركين هم به آنان شدت مى گرفت.

مسلمانان به شرايطى رسيده بودند كه مى توانستند از خود دفاع كنند و بارها با پيغمبر اكرم در اين باب صحبت كردند، ولى رسول الله مى فرمود:

- «تا به من فرمان جهاد نرسد، دستورى براى جهاد نخواهم داد و احيانا يادآورى مى كرد كه روز جهاد دير يا زود خواهد رسيد.»


7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18