مقتل بهلول

مقتل بهلول0%

مقتل بهلول نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

مقتل بهلول

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حسين محمدى گل تپه
گروه: مشاهدات: 8615
دانلود: 1490

توضیحات:

مقتل بهلول
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 70 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8615 / دانلود: 1490
اندازه اندازه اندازه
مقتل بهلول

مقتل بهلول

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

لشكر به حرمسرا مى روند

سپاه ترس خورده

قشون دل فسرده

چون اين حالت بديدند

ز دل نعره كشيدند

بر آمد از ميانه

نفير شاديانه

شدند اعراب جاهل

به نهب مال مايل

به سوى خيمه اعراب

روان شد مثل سيلاب

امام صاحب اعجاز

به رب خويش دمساز

به خون رخسار

شسته وصال يار

جسته چو بشنيد اين هياهو

نظر انداخت آن سو

حقيقت را چو دريافت

براى دفع بشتافت

ولى از زخم وافر

نشد بر دفع قادر

ز جا برخاست چون باد

ولى بر خاك افتاد

چو نامد كارش از دست

سر دو پاى بنشست

زبان وعظ بگشود

به آن جهّال فرمود

كه اى اوباش فاجر

عرب هستيد آخر

عرب را نخوتى هست

حيا و غيرتى هست

شما را كو هميت ؟

كجا شد آدميت ؟

بگفتش شمر مردود

از اين حرفت چه مقصود

بگفتا مقصد اين است

اگر انصاف و دين است

كه تا كارم نسازيد

سوى خيمه نتازيد

بگفتش شمر سهل است

حسين هم رزم اهل است

ببايد دفع او كرد

سپس در خيمه رو كرد

زينب سلام الله عليها در قتلگاه

ولى زينب خبر شد

كه خاك او را به سر شد

دمى كه ديد خواهر

سوى اسب برادر

كه زينش غرق خون است

سر و دم غرق خون است

بر آمد آن زكيه

به تل زينبيه

فكند آن دخت زهرا

نگاهى سوى صحرا

در آن صحرا چه بيند

الهى كس نبيند

حسين افتاده بر خاك

ميان قوم سفاك

به دورش بيشماره

پياده و سواره

همه بى رحم و خونريز

به كف ها اسلحه تيز

هر آن حربه كه دارند

به جسم اش مى گذارند

ستاده شمر بدخو

به قصد كشتن او

سپه سالار دل سنگ

كه گشته فاتح جنگ

سلاح از تن گسسته

تماشاگر نشسته

نبيند هيچ خواهر

به اين حالت برادر

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

گفتار خواهر

چو زينب ديد پامال

برادر را به آن حال

به سرعت شد روان او

به سوى مير اردو

به مژگان صد گوهر

سفت به آن بيدادگر

گفت كه اى از مردمى دور

ز حس رحم مهجور

چه سان اين حال بينى

تماشاگر نشينى

در اين غوغا كه برپاست

كجا جاى تماشاست

حسينم اوفتاده

قوا از دست داده

كنندش پاره پاره

كنى سويش نظاره

چو مقدارى سخن گفت

جواب از خصم نشنفت

دويد او چشم خونبار

به سوى شمر خونخوار

به شمر شوم فرمود

هر آن چه گفتنى بود

نداد او چون جوابش

فزون شد اضطرابش

در آن دم كرد زينب

برادر را مخاطب

عزيز جان زارم

چراغ شام تارم

ضياء هر دو عينم

شه بى كس حسينم

انيس قلب ريشم

شه بى قوم و خويشم

حسين مه جبينم

چه حال است اينكه بينم

چه آمد بر سر تو

بميرد خواهر تو

الهى كور باشم

نصيب گور باشم

ببينم قلب پرسوز

تو را من در چنين روز

كنم سويت نظاره

ندارم هيچ چاره

گفتار برادر

بلاكش زينب من

مكن زارى به دشمن

كه اين قومند بى شرم

در آنها نيست آزرم

مبادا دشمنانت

رسانندت اهانت

هزاران زخم بر تن

به است از طعن

دشمن مرا در راه معبود

شهادت بود مقصود

به مقصود رسيدم

همين ساعت شهيدم

تو را دارد لياقت

كه سازى صبر و طاقت

به هر درد و بليه

به هر رنج و رزيه

على را دخترى تو

ز زنها برترى تو

تو را زهراست مادر

بود جدت پيمبر

مشو مانند زنها

عزيزم ناشكيبا

به زنها ياورى كن

به طفلان مادرى كن

به خيمه روز ميدان

مشو خواهر تو گريان

عن ابى جعفرعليه‌السلام قال سمعته يقول :

من اراد ان يعلم انه من اهل الجنة فليعرض حبنا على قلبه فان قبله فهو مومن و من كان لنا محبا فليرغب فى زياره قبر الحسينعليه‌السلام فمن كان للحسينعليه‌السلام زوارا عرفناه بالحب لنا اهل البيت و كان من اهل الجنة ، و من لم يكن للحسينعليه‌السلام زوارا كان ناقص ‍ الايمان

«كامل الزيارات ، ص ٢١٢»

راوى مى گويد از حضرت باقرعليه‌السلام شنيدم مى فرمود:

كسى كه مى خواهد بداند از اهل بهشت است دوستى ما را بر قلبش عرضه بدارد اگر پذيرفت مومن است و هر كس كه عاشق ماست رغبت در زيارت قبر حسينعليه‌السلام مى نمايد، پس كسى كه زائر حسينعليه‌السلام است ، او را به محبت خود مى شناسيم و اهل بهشت است و آن كه زائر حسينعليه‌السلام نيست ايمانش ناقص است

فصل چهارم : شام غريبان

شام غريبان

شبى مملو از احزان

چو شبهاى غريبان

به تن پوشيده عالم

لباس اهل ماتم

نسيم فصل ريزان

وزان اندر بيابان

از آن در بحر و در بر

شكسته شدّت حرّ

هراسان سبزه و برگ

كه آمد قاصد مرگ

به لرز اوراق اشجار

كه دشمن شد نمودار

ز آن پهلوى شوهر

بخفته روى بستر

صغيران با پدرها

به بالين هشته سرها

همه خوابند و آرام

به صحن خانه و بام

مباشد شخص بيدار

به غير ذات دادار

نه چشمى در نظاره

به جز چشم ستاره

صحراى موحشه

بيابانى است موحش

كه در آن نيست جنبش

شده بر دشت و صحرا

خموشى حكمفرما

گرفته صحنه ارض

كمى از نور مه قرض

از آن گرديده روشن

تمام دشت و دامن

زنان پهلوى شوهر

بخفته روى بستر ى

صغيران با پدرها

به بالين هشته سرها

همه خوابند و آرام

به صحن خانه و بام

مباشد شخص بيدار

به غير ذات دادار

نه چشمى در نظاره

به جز چشم ستاره

اردوى خوابيده

ميان دشت و صحرا وجودى

يكى اردوست پيدا

كه منصب دار و عسكر

به خواب افتاده يكسر

همه ساكن چو سايه

مباشد كس طلايه

ببايد خوش بخوابند

كه جمله كاميابند!!

چرا خوش نگذرانند

كه اكنون فاتحانند

شده مغلوب دشمن

نمانده زنده يك تن

نباشد حاجت پاس

كه زنده نيست عباس

سپه در عيش و امن است

كه شمشير حسين نيست

همين لشكر شب پيش

ز فرط ترس و تشويش

غروب جمله بود آب

برون از چشمشان خواب

كنون هستند راحت

دوا كرده جراحت

ز نان و آب پرجوف

بدون وحشت و خوف

خوشند از اينكه فردا

گرفته مال يغما

كند هر كس عزيمت

به خانه با غنيمت

نظرى به قتلگاه

به ديگر سمت صحرا

به خاك افتاده هر جا

بدنها از كسانى

كه آنها را تو دانى

تمامى مومن خاص

تمامى اهل اخلاص

همه اصحاب فرقان

همه محمود خلقان

همه پاكيزه رايان

همه صاحب وفايان

همه انصار احمد

فداكار محمد

منور دل ز زيتش

محب اهل بيتش

همه در روز سابق

به دست قوم فاسق

به عشق شاه لولاك

بيفتادند بر خاك

گذشتند از سر جان

به راه دين يزدان

يكى در يارى حق

سرش گرديده منشق

يكى از عشق حق مست

به خون غلطيده بى دست

يكى را در دهن شير

گلويش پاره از تير

يكى را چاك سينه

ز عمق اهل كينه

ز خون حق پرستان

شده صحرا گلستان

در آن گلزار پيدا

بود انواع گلها

ميان آن شهيدان

در آن پر هول ميدان

به خاك افتاده بى سر

تن سبط پيمبر

ز نورش دشت وهاج

لباسش گشته تاراج

ز جور اهل بيداد

فزون زخمش ز هفتاد

زنان بى صاحب

در آن دشت غم آور

قريب فوج عسكر

نمايان خيمه اى هست

كه شبه دخمه اى هست

از آن خيمه نواها

نواى بى نواها

رسد هر لحظه بر گوش

كه از آن دل زند جوش

نوا صوت زنان است

صداى اختران است

كه بى يار و معين اند

به زحمت هم قرين اند

شده مردان آنها

قتيل از تيغ اعدا

چه گويم حال ايشان

شود دلها پريشان

نباشد تاب تقرير

نه هست امكان تقرير

يكى را دست بر سر

ز هجران برادر

يكى را سر به زانو

كه فرزندان من كو

زند يك زن به سينه

كند ياد از مدينه

يكى در شور و غوغا

به ياد شهر بطحا

يكى دستش به شانه

كه خورده تازيانه

يكى را گشته نيلى

رخ و گردن ز سيلى

خراشد يك نفر رو

كَند آن ديگرى مو

به يك سو بى نصيبى

كند داد از غريبى

به يك سو دل دو نيمى

كشد آه از يتيمى

گل پژمرده زينب

برادر مرده زينب

بزرگ آن زنان بود

چو بلبل در فغان بود

دلش از غم لبالب

چنين مى گفت آن شب

ياد ديشب

امان از درد هجران

امان از فقد ياران

امان از رنج غربت

امان از اين مصيبت

عزيزان ياد ديشب

كه عزت داشت زينب

فروزان اخترم باد

برادر بر سرم باد

خوشا صوت تلاوت

خوشا بانگ قرائت

كه مى آمد سحرگاه

به گوش از مسكن شاه

جهان گر پربلا بود

حسين دلجوى ما بود

حسين غمخوار ما بود

به هر غم يار ما بود

كنون يارى نداريم

پرستارى نداريم

ببين اين حال يا رب

عزيزان ياد ديشب

ابدان شهدا

چو اين جام مرصّع

برون آمد ز مطلع

بشد يك نيزه بالا

به حكم حق تعالى

سپه سالار بدبخت

عمر بن سعد دل سخت

سپه را رخصتى داد

براى دفن اجساد

به حكم آن جفاكار

هر آن چه بود مردار

از آن ابدان ناپاك

همه شد دفن در خاك

ولى جسم شهيدان

به روى خاك ميدان

نه كس را شد اجازه

كه بگذارد جنازه

نه كس را بود يارا

براى دفن آنها

رسيد امر و فرمان

كه اين ابدان عريان

به روى خاك بايد

نه كس دفنش نمايد

جدا بايد شود سر

از اين اجساد يك سر

نه اين باشد كفايت

مجازات جنايت

كه بايد اين بدنها

به خاك افتاده تنها

به زير نعل اسبان

شود با خاك يكسان

الاياعين لاترق وجودى

الاياعين لاترق وجودى

زنها در قتلگاه

چو اجرا گشت هر كار

سپه را بسته شد بار

سپه سالار گفت اين

به افواج شياطين

كه بايد كوچ كردن

زنان را كوفه بردن

چو زنهاى ستم كش

اسيران مشوش

شدند از خيمه بيرون

ميان دشت و هامون

تمامى ناگهانى

چو گلهاى خزانى

شدند افتان و پاشان

به روى كشته هاشان

دوان ليلاى مضطر

به سوى نعش اكبر

روانه ام كلثوم

سوى عباس مظلوم

گرفته هر اسيرى

به هر نعش اميرى

شده هر نااميدى

نواخوان بر شهيدى

امان از حال زينب

فغان از حال زينب

كدامين سو كند رو

كدامين گل كند بو

به يك سو شش برادر

به خاك افتاده بى سر

به يك جابن دو فرزند

قتيل افتاده بودند

دوان زينب به هر جاست

خدايا او چه مى خواست ؟

يقينى هست او نيز

طلب مى كرد يك چيز

ولى آيا چه چيز است ؟

كه پيش او عزيز است ؟

هويدا بر تمام است

كه مقصودش امام است

اگر در شور و شين است

مراد او حسين است