امام حسین از زبان شهید مطهری

امام حسین از زبان شهید مطهری0%

امام حسین از زبان شهید مطهری نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسین علیه السلام

امام حسین از زبان شهید مطهری

نویسنده: عباس عزيزى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 22133
دانلود: 2917

توضیحات:

امام حسین از زبان شهید مطهری
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 29 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22133 / دانلود: 2917
اندازه اندازه اندازه
امام حسین از زبان شهید مطهری

امام حسین از زبان شهید مطهری

نویسنده:
فارسی

فصل نوزدهم: تأثیر و نقش زنان در حادثه كربلا

بخش اول: نقش زنان در طول تاريخ

 

415- سه گونه نقش زنان

 زن در تاريخ سه گونه نقش داشته و يا مى توانسته است داشته باشد: يكى اينكه شى ء بوده و گرانبها و در نتيجه منفى محض و در رديف قاصران بوده، بى نقشى بوده در رديف اشياء گرانبها و در آن همان منطق كنج خانه و خدمت به مرد و زاييدن و شير دادن، بدون آنكه استعدادهاى روحى او رشد كند، بدون اينكه تعليم و تربيت واقعى بيايد و شخصيت پيدا كند مى باشد كه هر چه دست و پا شكسته تر بهتر و گرانبهاتر، هر چه بى زبان تر بهتر و گرانبهاتر، هر چه بى خبرتر گرانبهاتر و هر چه منفعل تر و بى هنرتر بهتر: يعنى از سه اصلى كه شخصيت انسانى انسان را تشكيل مى دهد: آگاهى، آزادى، خلاقيت؛ هر چه نداشته باشد بهتر. ولى در اين نقش، زن ملعبه فرد و مرد هست، اما ملعبه جامعه مردان نيست.

نقش دوم اين است كه اساسا تفاوت مرد و زن را نديده بگيريم، و هر گونه حريم را كه احترام زن و بسته به او است برداريم و زن را مورد دستمالى و بهره بردارى كامل قرار دهيم، فاصله و حريم را به كلى از ميان ببريم. در اين نقش، شخص بوده و عامل تاريخ، امام بى بها و نقشش بيشتر در جهت تاريخ بوده است. به عبارت ديگر زن در آن نقش تا حدى عزيز و محبوب و گرانبها بود، امام ضعيف، يك ضعيف گرانبها و يك شى ء گرانبها. و در نقش دوم يك نقش دوم يك شخص بود اما شخص بى بها.

نقش سوم و يا مكتب سوم آن است كه شخص گرانبها باشد و آن به دو چيز وابسته است: يكى رشد استعدادهاى خاص انسانى يعنى علم، آزاده، قدرت ابتكار و خلاقيت، و ديگر دورى از ابتذال، و مورد بهره گيرى مرد بودن، پس رشد استعدادها در عين نگه داشتن حريم. در اين مكتب، حريم و نه محبوسيت و نه اختلاط است.

از اين رو يك تاريخ ممكن است مذكر محض باشد و تاريخ ديگر ممكن است مختلط باشد و به واسطه اختلاط پليد باشد و يك تاريخ ديگر ممكن است مذكر مؤ نث باشد اما در تاريخ بيست، گاهى عامل است اما مختلط و در حقيقت بازيچه مرد، و گاهى عامل است اما در مدار خوش.

زن در تاريخ طبق تلقى قرآن كريم عمل مؤثر بوده است. يعنى تاريخ مذهبى قرآنى مذكر مؤ نث است - يعنى انسانى است - اما به حفظ مدارهاى خاص به هر يك؛ به عبادت ديگر مذنث است، زوج است.(426)

416- نقش غير مستقيم زن در تاريخ

 حادثه كربلا نيز يك تاريخى انسانى است؛ يعنى تاريخ زوج است نه فرد، مدنث است نه مذكر و نه مؤ نث مذكر و مؤ نث است نه مذكر محض. به عقيده ما زن تا آنجا كه فقط نقش وسيله عشقبازى و چشم چرانى را دارد و نقش خود را در آرايش و در حقيقت رونق بخشيدن به محفل مرد آن هم عموم مردان نى بيند، هرگز نقش مستقل و مؤثرى در تاريخ ندارد.

البته ما نقش اساسى تأثیر غير مستقيم زن را در تاريخ منكر نيستيم كه گفته اند زن، مرد را مى سازد، اعم از فرزند و شوهر، و مرد تاريخ را. بحث ما در نقش مستقيم است.(427)

417- شرايط پيام رسان

 يكى از شرايط پيام رسان كه در بحث كلى كه راجع به تبليغ مى كرديم، آنرا يكى از شرايط چهارگانه موفقيت يك پيام شمرديم. گفتيم كه يك پيام براى اينكه موفق باشد چند شرط لازم دارد: اولين شرط، قدرت محتوى و به تعبير قرآن حقانيت آن پيام است. دوم، به كار بستن متد و روش و اسلوب صحيح پيام رسانى است. سوم استفاده كردن از وسائل و امكانات طبيعى و صنعتى هر دو ولى به صورت مشروع و با پرهيز از افراط و تفريط. افراط به معنى استفاده كردن از وسايل نامشروع كه قهرا نتيجه معكوس مى دهد، و تفريط به معنى جمود ورزيدن در استفاده از وسائل مشروع كه آن هم باعث ضعف نيروى تبليغى مى شود چهارم كه باقى ماند، لياقت و شخصيت شخص پيام رسان است. همچنين در مسئله عنصر تبليغ در نهضت حسينى كه تواءم بود با بحث تبليغ، قسمتهايى از تأثیر تبليغى اهل بيتعليه‌السلام در مدت اسارتشان از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام و در كوفه و شام و بعد در دوره به اصطلاح آزاديشان كه شكل اسير نداشتند و از شام به مدينه فرستاده شدند باقى ماند و لازم بود در اين باب بحث كنيم. اين دو قسمت باقيمانده قهرا به يكديگر مربوطند.(428)

418- نقش زن در ساختن تاريخ

 بحثى درباره نقش زن در تاريخ مطرح است كه آيا اساسا زن در ساختن تاريخ نقشى دارد يا ندارد و اصلا نقشى مى تواند داشته باشد يا نه؟ بايد داشته باشد يا نبايد داشته باشد؟ همچنين از نظر اسلام اين قضيه را چگونه بايد بر آورد كرد؟(429)

419- تاريخ مذكر و مؤ نث

 تاريخ كربلا يك تاريخ و حادثه مذكر - مؤ نث است. حادثه اى است كه مرد و زن هر دو در آن نقش دارند، ولى مرد در مدار خودش و زن در مدار خودش. معجزه اسلام اينهاست، مى خواهد دنياى امروز بپذيرد، مى خواهد به جهنم نپذيرد، آينده خواهد پذيرفت.

420- نقش زنان در روز عاشورا

 ما در حادثه كربلا به جريان عجيبى برخورد مى كنيم و آن اينكه مى بينيم در اين حادثه، مرد نقش دارد، زن نقش دارد، پير و جوان و كودك، نقش دارند. سفيد و سياه نقش دارند، عرب و غير عرب نقش دارند، طبقات و جنبه هاى مختلف نقش دارند، گويى اساسا در قضا و قدر الهى مقدر شده است كه در اين حادثه، نقش هاى مختلف از طرف طبقات مختلف ايفا بشود، يعنى اسلام نشان داده بشود كك اينكه عرض مى كنم زن نقش دارد، منحصر به زينب - سلام الله عليها - نيست. در اين زمينه داستانها داريم. ما در كربلا يك زن شهيد داريم و آن زن جناب عبدالله عمير كلبى است. دو زن ديگر داريم كه رسما وارد ميدان جنگ شده اند، ولى ابا عبدالله مانع شد و به آنها امر فرمود كه برگرديد و آنها برگشتند، مادرهايى، ناظر شهادت فرزندانشان بوده و اين را، در راه خدا به حساب آورده اند. همچنين ما در كربلا، پانزده نفر به نام موالى مى بينيم. مخصوصا كه يكى از آنها به نام مولى خوانده شده است: مولى شوذب، مولى عابس بن عبيد. علماى بزرگى مثل مرحوم حاجى نورى و مرحوم حاج شيخ عباس قمى، اين را تاءييد كرده اند.. اشتباه نشود، منظور از مولا عابس، اين نيست كه غلام يا آزاد شده عابس بوده، بلكه به اين معنى است كه هم پيمان او بوده، و گفته اند كه در جلالت قدر و شخصيت اجتماعى، از عابس بزرگ تر بوده است.(430)

421- نقش زنان در عاشورا

 ظاهرا تمام زنانى كه نقشى داشته اند در جهت خوب بوده است، نظير زن زهير بن القين و زن عبدالله بن عمير كلبى (ام وهب) و رباب دختر امرء القيس (همسر امام)، ايضا زنى از قبيله بكر بن وائل. براى اين زنها رجوع شود به بررسى تاريخ عاشورا سخنرانى هشتم، ص 164. ايضا اواخر انصار الحسين بحث هاى جالبى در اين زمينه از نظر جمع آورى دارد.(431)

بخش دوم: كربلا تجلى گاه شخصيت حضرت زينب

 

الف: حال زينبعليه‌السلام
در شب عاشورا

 

422- در دل زينب (س) چه گذشت؟!

 در دل زينب (س) چه گذشت؟!

زينب (س) در داخل يكى از خيمه هاست، ظاهرا دارد زين العابدين را پرستارى مى كند. صدا را از بيرون شنيد. فورا بيرون آمد ديد لشكر دشمن است كه دارد حلقه محاصره را تنگ تر مى كند. آمد دست زد به شانه ابا عبدالله، برادر! بلند شو، نمى بينى؟ نمى بينى؟ ببين چه خبر است.

حسين سر را بلند مى كند و بدون اينكه توجهى به اين لشكر بكند. مى گويد: من الان در عالم رؤ يا جدم را ديدم، به من بشارت و نويد داده گفت: حسينم! تو عن قريب به من ملحق مى شوى. خدا مى داند در اين حال در دل زينب (س) چه گذشت.

 

423 - شب جانسوز زينب

 شب عاشورا است. شبى است كه ما اگر درست به احوال شهيدان كربلا وقت كنيم، از طرفى وقتى آن حماسه را مى بينيم، روحمان به هيجان مى آيد، قلبمان تكان مى خورد، و از طرف ديگر متأثر مى شويم. دلايلى در كار است كه به اندازه اى كه در شب عاشورا بر زينب (س) سخت گذشت، بر هيچ كس سخت نگذشت، و باز به اندازه اى در اين شب به ايشان سخت گذشت، در هيچ موقع ديگرى نگذشت، چون در روز عاشورا مثل اينكه وضع روحى زينب خيلى قوى بود، و با جريان هايى، قوى تر و نيرومندتر شد.

 

424 - پرستار حضرت سجاد

 دو حادثه در اين شب پيش آمده كه زينب را خيلى منقلب كرده است: يكى در عصر تاسوعاست و ديگر در شب عاشورا. در اين شب ابا عبدالله برنامه خيلى مفصلى دارد. يكى از برنامه ها اينست كه به كمك اصحابش اسلحه را براى فردا آماده مى كنند. مردى است به نام جون يا هون، آزاد شده ابوذر غفارى است. متخصص در كار اسلحه سازى بود. خيمه اى به سلاح ها اختصاص داشت، و اين مرد در آن خيمه مشغول آماده كردن سلاح ها بود. ابا عبدالله آمده بود از او سركشى بكند. اتفاقا اين خيمه مجاور است با خيمه زين العابدين كه بيمار بود و زينب (س) از او پرستارى مى كرد. اين دو خيمه نزديك يكديگر است و ابا عبدالله دستور داده بود چادرها را در آن شب نزديك به همديگر برپا كنند، به طورى كه طناب ها داخل يكديگر بود.

 

425 - ناگهان بغض زينت تركيد!

 راوى اين حديث، زين العابدين است، مى گويد: عمه ام زينب مشغول پرستارى بود. پدرم آمده بود در چادر اسلحه و نگاه ميكرد ببيند اين مرد اسلحه ساز چه مى كند، من يك وقت ديدم پدرم دارد با خودش شعرى را زمزمه مى كند، دو سه باز هم تكرار كرد:

يا دهراف لك من خليل - كم لك بالاشراق والاصيل - و صاحب و طالب قبيل - والدهر لا يقنع بالبديل - و انا الامر الى الجليل

اى روزگار! تو چقدر پستى! چگونه دوستان را از انسان مى گيرى! بله، روزگار چنين است، ولى امر به دست روزگار نيست، امر به دست خداست، ما راضى به رضاى الهى هستيم، ما آنچه مى خواهيم كه خدا براى ما بخواهد.

زين العابدين مى گويد: من مى شنوم، عمه ام زينب هم مى شنود. سكوت معنى داد و مرموزى ميان من و عمه ام بر قرار شده است. دل مرا عقده گرفته است، به خاطر عمه ام زينب نمى گريم، عمه ام زينب دلش پر از عقده است، به خاطر اينكه من بيمارم نمى گريد. هر دو در مقابل اين هجوم گريه مقاومت مى كنيم. ولى آخر زينب يك مرتبه بغضش تركيد. (زن است، رقيق القلب است. ) شروع كرد بلند بلند گريستن، فرياد كردن، ناله كردن كه اى كاش چنين روزى را نمى ديدم، اى كاش جهان ويران مى شد و زينب چنين ساعتى را نمى ديد. با اين حال خودش را رساند خدمت ابا عبداللهعليه‌السلام و ابا عبدالله آمد نزد زينب، سر او را به دامن گرفت: او را نصيحت و موعظه كرد: يا اخيه! لا يذهبن بحلمك الشيطان؛ خواهر جان! مراقب باش شيطان تو را بى صبر نكند، حلم را از تو نربايد اينها چيست كه مى گويى؟! اى كاش روزگار خراب بشود يعنى چه كه؟! چرا روزگار خراب بشود؟! مردن حق است، شهادت حق است، شهادت افتخار ماست، جرم پيغمبر از من بهتر بود. پدرم على، مادرم زهرا، برادرم حسن، همه اينها از من بهتر بودند، همه اينها رفتند، من هم مى روم، تو بايد مواظب باشى، بعد از من سرپرستى قافله را بكنى، سرپرستى اطفال مرا بكنى.

زينب در حالى كه مى گريست، با صداى نازكى گفت: برادر جان! همه اينها درست، ولى هر كدام از آنها كه رفتند، من چند نفر و حداقل يك نفر را داشتم كه دلم به او خوش بود. آخرين كسى كه از ما رفت، برادر ما حسن بود. دل من تنها به تو خوش بود. برادر! اگر تو از دست زينب بروى، دل زينب در اين دنيا به چه كسى خوش باشد؟

 

426 -شخصيت والاى حضرت زينب

 همين كه ايام عاشورا سپرى مى شود و زينب، حسينعليه‌السلام را با آن روحيه قوى و نيرومند و با آن دستورالعمل مى بيند، زينب ديگرى مى شود كه ديگر احدى در مقابل او كوچكترين شخصيتى ندارد.(432)

ب: عصر عاشورا، نقطه آغاز تجلى زينب

 

427- صبر حضرت زينبعليه‌السلام

 ديگر از جوانانى كه در كربلا شهيد شد و مادرش حضور داشت، عون بن عبدالله ين جعفر فرزند جناب زينب كبرى سلام الله عليها است. يعنى زينب (س) شاهد شهادت پسر بزرگوارش بود. از عبدالله بن جعفر شوهر زينب دو پسر در كربلا بودند كه يكى از زينب و ديگرى از زن ديگر بود و هر دو شهيد شدند. بنابر اين پسر زينب نيز در كربلا شهيد شده است. و يكى از آن عجايبى كه تربيت بسيار بسيار عالى اين بانوى مجلله را مى رساند، اين است كه در هيچ مقتلى ننوشته اند كه زينب چه قبل و چه بعد از شهادت پسرش نامى از او برده باشد. گويى اگر مى خواست اين نام را ببرد، فكر مى كرد كه نوعى بى ادبى است. يعنى ابا عبدالله! فرزند من قابل اين نيست كه فداى تو شود مثلا در شهادت على اكبر، زينب از خيمه بيرون دويد و فرياد: زد: يا اخيه و ابن اخيه! كه فريادش فضا را پر كرد، ولى هيچ ننوشته اند كه در شهادت فرزندش چنين كارى كرده باشد.(433)

 

428 - قافله سالارى حضرت زينب

 ابا عبدالله اهل بيت خودش را حركت مى دهد براى اينكه در اين تاريخ عظيم، رسالتى را انجام دهند، براى اينكه نقش مستقيمى در ساختن اين تاريخ عظيم داشته باشند با قافله سالارى زينب، بدون آنكه از مدار خودشان خارج بشوند.(434)

 

429 - تجليگاه حضرت زينب

 از عصر عاشورا، زينب تجلى مى كند. از آن به بعد به او واگذار شده بود. رئيس قافله اوست، چون يگانه مرد، زين العابدين - سلام الله عليه - است كه در اين وقت به شدن مريض است و احتياج به پرستار دارد تا آنجا كه دشمن طبق دستور كلى پسر زياد كه از جنس ذكور اولاد حسين هيچ كس نبايد باقى بماند، چند بار حمله كردند تا امام زين العابدين را بكشند. ولى بعد خودشان گفتند: اين خودش دارد مى ميرد! و اين هم خودش بك حكمت و مصلحت خدايى بود كه حضرت امام زين العابدين بدين وسيله زنده بماند و نسل مقدس حسين بن على باقى بماند. يكى از كارهاى زينب، پرستارى امام زين العابدين است.(435)

 

430 - زينب در اسارت طاغوت

 امام زين العابدين فرمود: ما دوازده نفر بوديم و تمام دوازده نفر را به يك زنجير بسته بودند كه يك سر زنجير به بازوى من و سر ديگر آن به بازوى عمه ام زينب بسته بود(436) .

 

431 - مرثيه سوزناك حضرت زينب

 در عصر روز يازدهم، اسراء را آوردند و سوار كردند بر مركب هايى (شتر يا قاطر يا هر دو) كه پالانهاى چوبين داشتند و مقيد بودند كه اسراء پارچه اى روى پالان ها نگذارند براى اينكه زجر بكشند. بعد اهل بيت خواهش اين بود:( قلن بحق الله الا ما مررتم بنا على مصرع الحسين؛ ) گفتند، شما را به خدا، حالا كه ما را از اينجا مى بريد، ما را از قتلگاه حسين عبور بدهيد، براى اينكه مى خواهيم براى آخرين بار با عزيزان خودمان خداحافظى كرده باشيم.

در ميان اسراء تنها امام زين العابدين بودند كه به علت بيمارى پاهاى مباركشان را زير شكم مركب بسته بودن، ديگران روى مركب آزاد بودن. وقتى كه به قتلگاه رسيدند، همه بى اختيار خودشان را از روى مركب ها به روى زمين انداختند. زينب - سلام الله عليها - خودش را مى رساند به بدن مقدس ابا عبدالله، آن را به يك وضعى مى بيند كه تا آن وقت نديده بود، بدنى مى بيند بى سر و بى لباس. با اين بدن معاشقه مى كند و سخن مى گويد:( بابى المهموم حتى قضى، بابى العطشان حتى مضى ) آنچنان دلسوز ناله كرد كه: فابكت والله كل عدو و صديق؛ يعنى كارى كرد كه اشك دشمن جارى شد، دوست و دشمن به گريه در آمدند.(437)

 

432 - تسليت گويى حضرت زين العابدين

 مجلس عزاى حسين را براى اولين باز زينب ساخت. ولى در عين حال از وظايف خودش غافل نيست. پرستارى زين العابدين به عهده اوست، نگاه كرد به زين العابدين ديد حضرت كه چشمش افتاده به اين وضع آنچنان ناراحت است كانه مى خواهد قالب تهى كند، فورا بدن ابا عبدالله را گذشت آمد سراغ زين العابدين؛ يا بن اخى! پسر برادر! چرا تو را در حالى مى بينيم كه مى خواهد روح تو از بدنت پرواز بكند؟

- عمه جان چطور مى توانم بدن هاى عزيزان خودمان را ببينيم و ناراحت نباشم. زينب در همين شرايط شروع مى كند به تسليت خاطر دادن به زين العابدين.(438)

 

433 - آگاهى حضرت زينب از واقعه عاشورا

 ام ايمن زن بسيار مجلله اى است كه ظاهرا كنيز خديجه بوده و بعد آزاد شده و سپس در خانه پيغمبر و مورد احترام پيغمبر بوده است. كسى است كه از پيغمبر روايت مى كند. اين پير زن سال ها در خانه پيغمبر بود. روايتى از پيغمبر را براى زينب نقل كرده بود، ولى چون روايت خانوادگى بود؛ يعنى مربوط به سرنوشت اين خانواده در آينده بود، زينب يك روز در اواخر عمر علىعليه‌السلام براى اينكه مطمئن بشود كه آنچه ام ايمن گفته صد در صد درست است، آمد خدمت پدرش: يا ابا! من حديثى اين چنين از ام ايمن شنيده ام، مى خواهم يك بار هم از شما بشنوم تا ببينم آيا همين طور است؟ همه را عرض كرد، پدرش تاءييد كرد و فرمود: درست گفته، ام ايمن، همين طور است.(439)

 

434 - زينبعليه‌السلام
، نقل حديث مى كند!

 زينب در آن شرايط اين حديث (ام ايمن) را براى امام زين العابدين روايت مى كند در اين حديث آمده است اين قضيه فلسفه اى دارد مبادا در اين شرايط خيال بكنيد كه حسين كشته شد و از بين رفت. پسر برادر! از جد ما چنين روايت شده است كه حسينعليه‌السلام همين جا كه اكنون جسد او را مى بينى، بدون اينكه كفتى داشته باشد، دفن مى شود و همين جا، قبر حسين، مطاف خواهد شد.

برسرتربت ما چون گذرى همت خواه

كه زيارتگه رندان جهان خواهد بود

آينده را كه اينجا گفته اهل خلوص خواهد بود، زينب براى امام زين العابدين روايت مى كند. بعد از ظهر مثل امروزى را كه يازدهم بود، عمر سعد با لشكريان خودش ماند براى دفن كردن اجساد كثيف افراد خود. ولى بدنهاى اصحاب ابا عبدالله، همانطور ماندند. بعد اسراء را حركت دادند (مثل امشب كه شب دوازدهم است)، يكسره از كربلا تا نجف كه تقريبا دوازده فرسخ است. ترتيب كار را اين چنين داده بودند كه روز دوازدهم، اسراء را به اصطلاح با طبل و شيپور و با ديد به علامت فتح وارد كنند و به خيال خودشان آخرين ضربت را به خاندان پيغمبر بزنند.(440)

ج: تجلى شخصيت حضرت زينت در اسارت

 

435- رشد زينب در حادثه كربلا

 يكى از زنان اسلام كه مايه افتخار جهان است زينب كبرىعليه‌السلام است، تاريخ نشان مى دهد كه حوادث خونين و مصايب بى نظير كربلا زينب را به صورت پولاد آب ديده در آورد، زينبى كه از مدينه خارج شد با زينبى كه از شام به مدينه برگشت يكى نبود، زينبى كه از شام برگشت رشد يافته تر و خالص تر بود، حبى آنچه در خلال حوادث اسارت ظهور كرده با آنچه در خلال ايام كربلا در زمانى كه هنوز برادر بزرگوارش زنده و مسئوليت به عهده زينب گذاشته نشده بود، از زينب ظهور كرد فرق دارد.(441)

 

436 - خطبه زينب، در گرانمايه علىعليه‌السلام

 (اسراء) را حركت دادند و بردند در حالى كه زينب شايد از روز تاسوعا اصلا خواب به چشمش نرفته. سرهاى مقدس را قبلا برده بودند. نمى دانم چه ساعتى از روز بوده (تقريبا دو سه ساعت از طلوع آفتاب گذشته) در حالى كه اسراء را وارد كوفه مى كردند، دستور دادند سرهاى مقدس را ببرند به استقبال آنها كه با يكديگر بيايند. وضع عجيبى است غير قابل توصيف. دم دروازه كوفه (دختر على، دختر فاطمه، اينجا تجلى مى كند) اين زن با شخصيت كه در عين حال زن باقى ماند و گرانبها، خطابه اى مى خواهد. راويان چنين نقل كرده اند كه در يك موقع خاصى، زينب موقعيت را تشخيص داد و قد او مات دختر على يك اشاره كرد. عبارت تاريخ اين است:( و قد او مات الى الناس ان اسكتوا فادتدت الانفاس، و سكنت الاجراس؛ ) يعنى در آن هياهو و غلغله كه اگر دهل مى زدند صدايش به جايى نمى رسيد، گويى نفسها در سينه حبس شد و صداى زنگ ها و هياهوها خاموش گشت، مركب ها هم ايستادند. (آدم ها كه مى ايستادند قهرا مركب ها هم مى ايستادند). خطبه اى خواند.

راوى گفت: و لم ار و الله خفره قط انطق منها اين خفره خيلى ارزش دارد خفره يعنى زن با حيا. اين زن، نيامد مثل يك زن بى حيا حرف بزند. زينب آن خطابه را در نهايت عظمت القاء كرد. در عين حال دشمن مى گويد: و لم ار و الله خفره قط انطق منها؛ يعنى آن حياى زنانگى از او پيدا بود. شجاعت على با حياى زنانگى درهم آميخته بود.

در كوفه كه بيست سال پيش علىعليه‌السلام خليفه بود و در حدود پنج سال خلافت خود خطابه هاى زيادى خوانده بود، هنوز در ميان مردم خطبه خواند علىعليه‌السلام ضرب المثل بود.

راوى گفت: گويى سخن على از دهان زينب مى ريزد، گويى كه على زنده شده و سخن او از دهان زينب مى ريزد. وقتى حرفهاى زينب كه مفصل هم نيست (ده - دوازده سطر نيست) تمام شد، مى گويد: مردم را ديدم كه همه، انگشتانشان را به دهان گرفته و مى گزيدند.

اين است نقش زن به شكلى كه اسلام مى خواهد. شخصيت در عين حيا، عفاف، عفت، پاكى و حريم، تاريخ كربلا به اين دليل مذكر - مؤ نث است كه در ساختن آنهم جنس مذكر عامل موثرى است، ولى در مدار خودش، و هم جنس مؤ نث در مدار خودش. اين تاريخ به دست اين دو جنس ساخته شد.(442)

 

437 - خطبه معروف حضرت زينب

 مردم كوفه مى دانستند كه حق با حين بن علىعليه‌السلام است و اين معنى را اعتراف هم كرده بودند، ولى در حمايت از حق و دفاع از آن كوتاهى كردند. ثبات قدم نشان نداند و استقامت نورزيدند. در حقيقت، حمايت نكردن از حق، جحود عملى آن است.

حضرت زينبعليه‌السلام در خطبه معروف خويش براى كوفيان، آنها را به كوتاهى در حمايت از حق و به ظلم و جنايت بر آن نكوهش مى كند، فرمود:

( يا اهل الكوفه! با اهل الختل و الغدر و الخدل! اتبكون؟ الا فلا رقات العبره و لا هدات الزفره انما مثبكم التى نقضت غزلها من يعد قوه انكاثا؛ )

اى اهل كوفه! اى دغلبازان فريبكار بى وفا! آيا گريه مى كنيد؟ پس اشك شما نخشكد و ناله تان خاموش نگردد، مثل شما همچون آن زن احمق است كه پنبه هايى را مى رشت و نخ مى ساخت، دوباره آنچه را كه رشته بود پنبه مى كرد و آنچه را كه بافته بود باز مى كرد.(443)

 

438 - قسمت هاى گوناگون خطبه

 خطبه زينبعليه‌السلام مجموعا چند قسمت است:

الف - ملامت:( يا اهل الكوفه! يا اهل الختل و الغدر و الخدل! الا فلا رقاءت العبره و لا هذاءب الزفره، انما مثلكم... هل فيكم الا الصلف العجب...؟ )

ب - آگاه ساختن آنها به اشتباهاتشان:( فاتكوا فانگم احرياءبالبكاء، فقد ابليتم بعارها و منيتم بشنارها، و لن ترحضوها ابدا، و انى ترحضون قتل سليل خاتم النبوه و معدن الرساله و سير الشباب اهل الجنه و ملاذ حربكم و معاذ حزبكم و مقر سلمكم و آسى كلمكم و معزع نازلئكم والمرجع اليه عند مقاتلتكم و مدره حججكم و منار محجتكم؛ ) پس بگرييد كه سزاوار گريه ايد. راستى به عار اين كار گرفتار آمديد و به ننگ آن مبتلا گشتيد و هرگز اين ننگ را نتوانيد شست. و كجا مى توانيد ننگ كشتن زاده ختم نبوت و معدن رسالت، و سرور جوانان بهشتى و پشتيبان جنگتان و جايگاه سلامتى خود و طبيب زخم هايتان و پناه مشكلاتتان و بيانگر حجتتان و مشتعل گاه راهتان را بشوييد!.

ج - تحريك عواطف كه با پيغمبر چه كرديد:( ويلكم! اتدرون اى كبد لرسول الله فريتم، و اى عهد نكثتم، و اى كريمه له ابروزتم، و اى حرمه له هتكتم، و اى دم له سفكتم. )

واى بر شما! مى دانيد چه جگرى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بريديد؟ و چه پيمانى شكستيد؟ و چه دخترانى از او در معرض ديد آورديد؟ و چه حرمتى از او دريديد؟ و چه خونى از او ريختيد؟

عظمت فوق العاده اين كار:( لقد جئتم شيئا ادا تكاد السموات يتفطرن منه؛ ) راستى كه كار ناپسندى كرديد كه نزديك است آسمانها از شدت آن بشكافد.

د- انتقام الهى:( فلا يستخفنكم المهل فانه عزو جل لا يحفزه البداد و لا يخشى عليه فوت النار، كلا ان ربك لنا و لهم لباامرصاد؛ ) پس اين مهلت الهى شما را سبكسار نسازد كه عجله و شتاب، خدا را به شتاب نيندازد و بيم از دست رفتن انتقام بر خدا نرود، هرگز، كه خداوند در كمين ما و آنها نشسته است.(444)

 

439 - زينب با تريبون دشمن سخن گفت!

 هر جريانى بالاخره به يك فلسفه اى براى پريشانى و حمايت احتياج دارد. جنگ تبليغاتى آنجا است كه فلسفه ها با هم مى جنگند.

اهل بيت پيغمبر، يكى از آثار وجوديشان اين بود كه نگذاشتند فلسفه اقناعى دشمن پا بگيرد.

كار ديگرشان اين بود كه از نزديك، به وسيله خود دشمن توانستند با مردم تماس بگيرند، در صورتى كه قبلا آحاد و افراد جراءت تماس نداشتند. زينب از تريبون دشمن استفاده كرد. استفاده از تريبون دشمن در حقيقت جنگ را تا خانه دشمن كشيدن است.(445)

 

440 - روح عزت حسين در كالبد زينبعليه‌السلام

 زينبعليه‌السلام را وارد مجلس ابن زياد مى كنند.. او زنى است بلند بالا، عده اى تعبير كرده اند: و حقت بها اماؤ ها؛ يعنى كنيزانش دورش را گرفته بودند. مقصود كنيز به معناى اصطلاحى نيست. چون همه زنهاى اصحاب كه شركت كرده بودند، براى زينب سيادت و بزرگوارى قائل بودند، خودشان را مثل كنيز مى دانستند. اينها دور زينب را گرفته بودند در وسط اينها وارد مجلس ابن زياد شد، ولى سلام نكرد، اعتنا نكرد. ابن زياد از اينكه او احساس مقاومت كرد، ناراحت شد، سلام نكردن زينب معنايش اين است كه هموز اراده ما زنده است، هنوز هم ما به شما اعتنا نداريم، هنوز هم روح حسين بن على در كالبد زينب مى گويد: هيهات منا الذله ، هنوز مى گويد:( لا اعطيكم بيدى اعطاء الذليل و لا افر فرار العبيد يا: لا افر اقرار العبيد. ) (446)

 

441 - فاسق و فاجر

 ابن زياد از اين بى اعتنايى حضرت زينب سخت ناراحت شد. مى فهميد اين كيست. همه گزارش ها به او رسيده بود. وقتى فهميد زنى از همه محترم تر است و زنان ديگر با احترام خاصى دورش را گرفته اند، لابد حدس مى زد كه او كيست چون خبر داشت كه كى هست، كى نيست؛ در عين حال گفت: من هذه المتكبره؟ يا: من هزه المتنكره؟ دو جود ضبط كرده اند. اين كتمبر اين زن پر نخوت كيست؟ يا اين ناشناس كيست؟ كسى جواب نداد. دو مرتبه سوال كرد. مى خواست از همان ها كسى جواب بدهد. بار دوم و سوم.

بالاخره زنى جواب داد: هذه زينب بنت على بن ابى طالب؛ اين، زينب دختر على است.

اين مرد دنى پست لعين كه يك جو شرافت نداشت (از يك طرف كسى كه اين همه مصيبت ديده است، يك آدم شريف به خودش اجازه نمى دهد كه نمك به زخم او بپاشد. از طرف ديگر، زن، به اصطلاح جنس لطيف است در هيچ قانون جنگى، مردمى كه يك ذره شرابت دارند، متعرض زن نمى شوند. به هيچ شكلى زن را زخم زبان نمى زنند، جراحت به او وارد نمى كنند. زن را اسير مى گيرند و در عين حال احترام مى كنند. شروع كرد به سخت ترين وجهى زخم زبان زدن. گفت:( الحمد لله الذى فضحكم و اكذب احدوثتكم؛ ) خدا را شكر مى كنم كه شما را رسوا و دروغتان را آشكار كرد.

زينب در كمال جراءت و شهامت گفت: الحمد لله الذى اكرمنا بالشهاده؛ خدا را شكر مى كنيم كه افتخار شهادت را نصيب ما كرد. خدا را شكر مى كنيم كه اين تاج افتخار را بر سر برادر من گذاشت، خدا را شكر ميكنيم كه ما را از خاندان نبوت و طهارت قرار داد.

بعد در آخر گفت: انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاخر و هو غيرنا؛ رسوايى مال فاسق هاست، ما در عمر مان دروغ نگفتيم و حادثه دروغ هم به وجود نياورديم، دروغ مال فاجرهاست، فاسق و فاجر ما نيستيم، غير ماست، يعنى تو. روسا تويى، دروغگو هم خودت هستى.

 

442 - جواب كوبنده زينبعليه‌السلام

 پسر زياد در مجلس خودش خطاب به حضرت زينب مى گويد:( الحمد لله الذى قتلكم و فضحكم و اكذب احدوثتكم. ) و از جمله اكذب احدوثتكم كاملا پيدا است كه مى خواهى بگويد ببينيد! بهترين دليل بر اينكه حكومت، به حق بايد دست ما باشد و سخنان شما ناحق بود اين است كه خداوند شما را مغلوب كرد. اين منطق، منطق كسانى است كه هميشه وضع موجود را بهترين وضع و دليل آن را امضاى خدا مى دانند كه اگر بد مى بود كه خدا خودش آنرا از بين مى برد، چون هست پس بايد باشد و خوب است(447) آن چنان كه در جاهليت مى گفتند: انطعم من لو يشاء الله اطعمه؛(448) آيا به كسى خوراك دهيم كه اگر خدا مى خواست خوراكش مى داد. و يا آن چنان كه آيه كريمه تاءتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تزل من تشاء؛(449) حكومت را به هر كه خواهى مى دهى و از هر كه خواهى مى ستانى، و هر كه را خواهى عزت مى بخشى، و هر كه را خواهى خوار و ذليل مى سازى، را اين طور تفسير و تعبير مى كنند. و اين يك مغالطه عظيمى است. اما زينب جواب مى دهد:( الحمد لله الذى اكرمنا بنبيه محمد و طهرنا من الرجس تطهيرا، انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمد لله؛ ) سپاس خدايى را كه ما را به پيامبرش محمد گرامى داشت، و از هر گونه پليدى به خوبى پاك ساخت. جز اين نيست كه قاسق رسوا مى شود، و فاجر دروغ مى گويد، و او بحمد الله ما نيستيم و غير ماست. ابن زياد گفت:( كيف رايت صنع الله باخيك، قالت: كتب الله عليهم القتل فبرزوا الى مضاجعهم و سيجمع الله بينك و بينهم، فانظر لمن يكون الفلج، هبكتك امك با ابن مرجانه... بغضى ابن زياد و استشاط...؛ ) كار خدا را نسبت به برادرت چگونه ديدى؟ فرمود: خداوند شهادت را در سرنوشت آنها مقرر فرموده بود و آنان به قتلگاه خويش پيوستند، و به زورى خداوند ميان تو و آنان جمع كند. پس بنگر كه پيروزى از آن كيست؟ مادرت به عزايت بنشيند اى پسر مرجانه!... پس ابن زياد به خشم آمد و برافروخت.(450)

 

443 - حضرت زينب در مجلس ابن زياد

 ابن زياد واقعا به همان دو معنا حرامزاده است، يعنى يك مرد نابكار و شيطان، غالبا در جوامعى كه مردم افكار مذهبى دارند، وقتى كه دستگاههاى جبار مى خواهند خودشان را توجيه كنند، جبرگرا مى شوند، يعنى همه چيز را مستند به خدا مى كنند؛ كار خدا بود كه اين جور شد، اگر مصلحت نبود كه اين جور نمى شد، خدا خودش نمى گذاشت كه اين جور بشود، خودش يك منطق است، منطق جبرگرايى. منطق ابن زياد است كه وقتى مواجه مى شود يا زينبعليه‌السلام فورا مسئله را طرح مى كند كه:( الحمد لله الذى فضحكم و قتلكم و اكذب احدوثتكم ) اين جمله ها خيلى معنا دارد، خدا را شكر، اين خدا بود كه شما را كشت، اين خدا خواهى بود، عجب فتنه اى براى مسلمين درست كرده بوديد، شكر خدا را شما را كشت، شكر خدا را كه شما را رسوا كرد. رسوايى در منطق او چيست؟ در منطق او هر كس كه به حسب ظاهر در جبهه نظامى شكست بخورد، ديگر روسا شده و قضيه شده است. اگر او به حق مى بود كه در جبهه نظامى غالب مى شد. و اكذب احدوثتكم يعنى مغلوب شدن شما دليل بر اين است كه حرفتان دروغ بود.

زينب چه گفت: گفت: الحمد لله الذى اكرمنا بنبيه؛ خدا را شكر كه ما را گرامى داشت كه پيغمبر را از ميان ما قرار داد و ما از خاندان پيغمبر هستيم،( انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمد لله. ) آن كسى كه در جبهه نظامى شكست مى خورد رسوا نشده است، معيار رسوايى چيز ديگرى است. معيار رسوايى، حقيقت جويى و حقيقت طلبى است. آنكه در راه خدا شهيد مى شود رسوا نشده، روسا آن كسى است كه ظلم و ستم مى كند. رسوا آن كسى است كه از حق منحرف مى شود. ملاك رسوايى و غير روسايى اين است. اين طور نيست كه اگر كسى كشته شد، پس حرفش دروغ بوده است. معيار دروغ و راست بودن، خود انسان است، ايده انسان است، حرف و عمل انسان است. حسين من كشته هم بشود راست گفته، زنده هم بماند راست گفته، تو كشته هم بشوى دروغگو هستى، زنده هم بمانى دروغگو هستى. بعد به شدت به او حمله مى كند. جمله اى گفت كه جگر ابن زياد آتش گرفت. گفت: يا بن مرجانه! مرجانه مادر ابن زياد بود. نمى خواهد كسى اسم مادرش را بياورد، چون مادرش زن بد نامى بود. اى پسر مرجانه! آن زن بدنام! رسوايى بايد از پسر مرجانه باشد. اينجا بود كه ابن زياد درماند و چنان مملو از خشم شد كه گفت: جلاد را بگوييد بيايد گردن اين زن را بزند.

مردى كه از خوارج و دشمن مولا اميرالمؤمنين است و با اينها هم خوب نيست، در حاشيه مجلس ابن زياد نشسته بود. وقتى ابن زياد گفت، بگوييد مير غضب بيايد، او از يك احساس به اصطلاح عربيت، از يك حميت عربيت استفاده كرد. ايستاد و گفت: امير! هيچ توجه دارى كه با يك زن دارى حرف مى زنى، زنى كه چندين داغ ديده است؟ و با يك زن برادرها كشته، عزيزان از دست رفته دارى سخن مى گويى.

و عرض عليه على بن الحسين يعنى بر او على بن حسين را عرضه كردند، فرعون وار صدا زد من انت؟ (باز منطق جبرگرايى را ببينيد) تو كى هستى؟

فرمود: انا على بن الحسين؛ من على بن حسين هستم.

گفت: اليس قد قتل الله على بن الحسين؟؛ مگر على بن حسين را خدا در كربلا نكشت؟ (حالا ديگر بايد همه چيز به حساب خدا گذاشته شود تا معلوم شود كه اينها همه بر حق هستند. )

فرمود: من برادرء داشتم نام او هم على بود و مردم در كربلا او را كشتند.

گفت: خير خدا كشت.

فرمود: البته كه قبض روح همه مردم به دست خداست، اما او را مردم كشتند.

بعد گفت: على و على يعنى چه، پدر تو اسم همه بچه هايش را گذاشته بود على، اسم تو را هم گذاشته على، اسم ديگرى نبود كه بگذارد؟

گفت: پدر من به پدرش ارادت داشت، او دوست داشت كه اسم پسرانش را به نام پدرش بگذارد. يعنى اين تو هستى كه بايد از پدرت زياد ننگ داشته باشى.(451)

 

444 - محبت زينب به امام سجادعليه‌السلام

 ابن زياد، انتظار داشت كه على بن الحسينعليه‌السلام اصلا حرف نزند. از نظر او يك اسير بايد حرف نزند و وقتى به او مى گويد: اين، كار خدا بود، بايد بگويد: بله، كار خدا بود، مقدر چنين بود، نمى شد كه اين طور نشود، كار اشتباهى بود و اين حرف ها، وقتى ديد كه على بن الحسينعليه‌السلام ، يك اسير، اين چنين حرف مى زند، گفت: و لك حراه لحوابى؟؛ شما هنوز جان داريد، هنوز نفس داريد، هنوز در مقابل من حرف مى زنيد، جلاد بيا گردن اين را بزن!

نوشته اند: تا گفت جلاد گردن اين را بزن، زينب از جا بلند شد، على بن الحسين را در آغوش گرفت و گفت: به خدا قسم، گردن اين را نخواهيد زد، مگر اينكه اول گردن زينب را بزنيد، نوشته اند ابن زياد مدتى نگاه كرد به اين دو نفر و بعد گفت: به خدا قسم، مى بينم كه الان اگر بخواهيم اين جوان را بكشيم، اول بايد اين زن را بكشيم. صرف نظر كرد.

او يكى از خصوصيات اهل بيت بود كه با منطق جبرگرايى كه در دنيا جبر است و در عين جبر، عدل است، يعنى بشر در اين جهان وظيفه اى براى تغيير و تبدل و تحول ندارد و آنچه هست آن است كه بايد باشد و آنچه نيست همان است كه نبايد باشد و بنابر اين بشر نقشى ندارد، مبارزه كردند.(452)

 

445 - حضرت زينب در شام

 امام حسينعليه‌السلام چرا اين قدر روح دارد؟ براى اينكه حق و حقيقت است و مطمئن است. جريان امام حسينعليه‌السلام كه معدوم نشد، تحول پيدا كرد، تبديل شد به يك نيروى الهى كه تا جهان، جهان است باقى است. اول سخن حضرت زينب را نقل مى كنم. حضرت زينب وقتى به شام رسيدند، اين جريان از نظر ظاهر و از نظر نيروى دنيايى آنها را به ضعيف ترين مرحله و حد رسانده است، ديگر آخرين مرحله است.(453) (454)

 

446 - زينب در مجلس يزيد چه كرد؟

 اين مقدار شهامت و شجاعت و ايمان عملى! اين، امر به معروف و نهى از منكر است. تازه اين درجه و يك مرحله اش، و داستان درازى دارد. زين العابدين چه گفت، يكى از دختران امام حسين چه گفت، كنار بازار كوفه، زينب چه خطابه اى انشاء كرد! زين العابدين در آنجا چه خطابه اى انشاء كرد، در بين راه چه كردند، در خرابه يا در خيابانها و كوچه ها با مردم كه مواجه مى شدند، چه مى گفتند و از همه اينها به نظر من بالاتر، آن خطابه بسيار غراء زينبعليه‌السلام در مجلس يزيد بن معاويه است. در آنجا ديگر صحبت بيست و چهار ساعت و جهل و هشت ساعت نيست. نزديك يك ماه است كه زينب در چنگال اينها اسير است و حداكثر زجرى را كه به يك اسير ميدهند به او دادهاند به او داده اند. ولى ببينيد در مجلس يزيد چه كرده است؟!

 

447 - لال شدن يزيد در برابر منطق زينبعليه‌السلام

 مى گويند تاريخ ورود اسرا به شام دوم ماه صفر بوده است. بنابر اين بيست و و روز از اسارت زينب گذشته است، بيست و دو روز رنج متوالى كشيده است كه با اين حال او را وارد مجلس يزيد بن معاويه مى كنند، يزيدى كه كاخ اخضر او يعنى كاخ سبزى كه معاويه در شام ساخته بود، آنچنان بارگاه مجللى بود كه هر كس با ديدن آن بارگاه و آن خدم و حشم و طنطنه و دبدبه، خودش را مى باخت، بعضى نوشته اند؟ افراد مى بايست از هفت تالار مى گذشتند تا به آن تالار آخرى مى رسيدند كه يزيد روى تخت مزين و مرصعى نشسته بود و تمام اعيان و اشراف و اعاظم سفراى كشورهاى خارجى نيز روى كرسى هاى طلا يا نقره نشسته بودند. در چنين شرايطى اين اسراء را وارد مى كنند و همين زينب اسير رنج ديده و رنج كشيده، در همان محضر چنان موجى در روحش پيدا شد و چنان موجى در جمعيت ايجاد كرد كه يزيد معروف به فصاحت و بلاغت را لال كرد. يزيد شعرهاى ابن زبعرى را با خودش مى خواند و به چنين موقعيتى كه نصيبش شده است افتخار مى كند.

زينب فريادش بلند مى شود:( اطننت يا يزيد! حيث اخذت علينا اقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق الاسارى ان بنا على الله هونا و بك عليه كرامه؟؛ )

اى يزيد! خيلى باد به دماغت انداخته اى، شمخت بانفك! تو خيال مى كنى اينكه امروز ما را اسير كرده اى و تمام اقطار زمين را بر ما گرفته اى، و ما در مشت نوكرهاى تو هستيم، يك نعمت و موهبتى از طرف خداوند بر تو است؟ به خدا سم، تو الان در نظر من بسيار كوچك و حقير و بسيار پست هستى، و من براى تو يك ذره شخصيت قائل نيستم. ببينيد اينها مردمى هستند كه به جز ايمان و شخصيت روحى و معنوى همه چيزشان را از دست داده اند. آن وقت شما توقع نداريد كه يك همچون شخصيتى مانند شخصيت زينب چنين حماسه اى بيافريند، و در شام انقلاب به وجود بياورد؟ همان طور كه انقلاب هم به وجود آورد.

يزيد مجبور شد در همان شام روش خودش را عوض بكند و محترمانه اسراء را به مدينه بفرستد، بعد تبرى بكند و بگويد: خدا لعنت كند ابن زياد را، من چنان دستورى نداده بودم، از از پيش خود اين كار را كرد!

چه كسى اين كار را كرد؟ زينب چنين كارى را كرد. در آخر جمله هايش اين طور فرمود: يا يزيد! كد كيدك واسع سعيك ناصب جهدك فوالله لا تمحوا ذكرتا ولا تميت وحينا زينبعليه‌السلام به كسى كه مردم با هزار ترس و لرز به او يا اميرالمؤمنين مى گفتند، خطاب ميكند كه: يا يزيد!به تو مى گويم؛ هر هقه اى كه مى خواهى بزن و هر كارى كه مى توانى انجام بده، اما يقين داشته باش كه اگر مى خواهى نام ما را در دنيا محو بكنى، نام ما كه محو شدنى نيست، آنكه محو و نابود مى شود تو هستى.

چنان خطبه اى در آن مجلس خواند كه يزيد لال و ساكت باقى ماند و خشم سراسر وجود آن مرد شقى و لعين را فرا گرفت و براى اينكه دل زينب را آتش بزند و زبان او را ساكت كند، و براى اينكه زينب منقلب بشود، دست به يك عمل ناجوانمردانه زد، با عصاى خيزران خود به لب و دندان ابا عبدالله اشاره كرد.(455)

 

448 - نهيب حضرت زينب بر يزيد

 (يزيد) باد به دماغ خودش انداخته بود و اين موفقيت ها ظاهرى او را سرمست كرده بود و تدريجا آن خيال برايش پيدا شده بود و اين شكست ظاهرى امام حسين را يك نوع عنايت خدا به خودش تلقى مى كرد (اگر به عقيده او خدايى وجود داشته باشد)، حضرت زينب به او فرمود: تو حالا چون ما ره به اين وضع مى بينى باد به دماغت انداخته اى و سينه ات را سپر كرده اى؛ تو خيال كرده اى اين بك لطف و عنايتى است از خدا به تو و يك خوارى است كه خدا براى ما؟ مگر آيه قرآن را فراموش كرده اى يزيد؟( و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما؛ ) كافران خيال نكنند كه اگر ما به آنها مهلت داده ايم اين خبر آنها و نهمت است، اين يك نقمتى است در پوشش نعمت. اين طور نعمت ها، نعمت ها به كسانى است كه حتى استحقاق اينكه جلوى گناه بيشترشان هم گرفته شود ندارند. مهلت مى دهيم كه هر چه بيشتر گناه كنند و بيشتر معذب باشند. و تو از آن گروه مردم هستى. و لهم عذاب مهين؛ و براى آنها عذابى است كه آنها را سخت خوار خواهد كرد؛ عذاب خوار كننده و ذليل كننده.(456)

 

449 - اوج عظمت حضرت زينب

 در حماسه حسينى آن كس كه بيش از همه اين درس را آموخت و بيش از همه اين پرتو حسنى بر روح مقدس او تابيد، خواهر بزرگوارش زينب سلام الله عليها بود. راستى كه موضوع عجيبى است، زينب با آن عظمتى كه از اول داشته است و آن عظمت را در دامن زهراعليه‌السلام و از تربيت علىعليه‌السلام بدست آورده بود، در عين حال زينب بعد از كربلا، با زينب قبل از كربلا متفاوت است، يعنى زينب بعد از كربلا يك شخصيت و عظمت بيشترى دارد.(457)

 

450 - كعبه اهل دل

 تربت حسين گفته صاحبدلان است. زينب هم به يزيد همين را گفت. گفت: اشتباه كردى،( كد كيدك، واسع سعيك، ناصب جهدك، فوالله لا تمجوا ذكرنا، و لا تميت وحينا؛ ) هر نقشه اى كه دارى به كار ببر، ولى مطمئن باش تو نمى توانى برادر مرا بكشى و بميرانى، برادر من زندگيش طور ديگر است، او نمرد، بلكه زنده تر شد.

در آنوقت مرثيه گوها مثل مرثيه گوهاى حالا نبودند. كميت مرثيه گو بود، دعبل خزاعى مرثيه گو بود. همان دعبل خزاعى كه گفت: پنجاه سال است كه من داد خودم را به دوش كشيده ام! او طورى مرثيه مى گفت كه تخت خلفاى اموى و عباسى را متزلزل مى كرد.

او كه محتشم نبود، شعراى ما چرخ و فلك را مسئول شهادت حسين دانسته اند، كميت كه اين جور نبوده، يك قصيده كه مى گفت دنيا را متزلزل مى كرد.(458)

بخش سوم: شيرزنان عرصه عاشورا

 

451-زن زهير، مشوق شهادت

 زهير بن القين او هم از آن توابين است، ولى به شكل ديگرى. عثمانى بود، يعنى از شيعيان عثمان بود، از كسانى بود كه معتقد بود عثمان مظلوم كشته شده است و فكر مى كرد كه العياذ بالله، علىعليه‌السلام در اين فتنه دخالتى داشته است. با حضرت على خوب نبود، او از مكه به عراق بر مى گشت، ابا عبدالله هم كه مى آمدند. ترديد داشت كه با ايشان رو به رو بشود يا نه؟ چون در عين حال مردى بود كه در عمق دلش مؤمن بود و مى دانست كه حسين فرزند پيغمبر است و چه حقى بر اين امت دارد. مى ترسيد رو به رو بشود و بعد امام از او نقاضايى بكند و او هم آنرا برنياورد و اين كار بدى است. در يكى از منازل بين راه اجبارا با امام در يك جا فرود آمد؛ يعنى بر سر يك آب يا بر سر يك چاه فرود آمدند. امام شخصى را به دنبال زهير فرستاد كه بگوييد بيايد. وقتى كه رفتند دنبال زهير، اتفاقا او با كسان و اعوان و اهل قبيله اش (او رئيس قبيله بود) در خيمه اى مشغول ناهار خوردن بود. تا فرستاده ابا عبدالله آمد و گفت:( يا زهير! اجب الحسين يا: اجب ابا عبدالله الحسين )

زهير رنگ از صورتش پريد و با خود گفت: آنچه كه من نمى خواستم شد. نوسته اند: دستش در سفره همانطور كه بود ماند، هم خودش و هم كسانش. چون همه ناراحت شدند. نه مى توانست بگويد مى آيم و نه مى توانست بگويد نمى آيم. نوشته اند: كانه على رووسهم الطير زن صالحه مؤمنه اى داشت، متوجه قضيه شد كه زهير در جواب نماينده ابا عبدالله سكوت كرده. آمد جلو و با يك ملامت عجيبى فرياد زد: زهير! خجالت نمى كشى؟! پسر پيغمبر، فرزند زهرا تو را خواسته است، تو بايد افتخار كنى كه بروى، ترديد دارى؟ بلند شو!

زهير بلند شو و رفت، ولى با كراهت. من نمى دانم، يعنى در تاريخ نوشته نشده است و شايد هيچ كس نداند كه در آن مدتى كه ابا عبدالله با زهير ملاقات كرد، ميان آنها چه گذشت؟ چه گفت و چه شنيد؟ ولى آنچه مسلم است اين است كه چهره زهير بعد از برگشتن غير از چهره زهير در وقت رفتن بود؛ وقتى مى رفت چهره اى گرفته و دژم داشت، ولى وقتى كه بيرون آمد چهره اش خندان و خوشحال و شاد بود. چه انقلابى حسين در وجود او ايجاد كرد، من نمى دانم. چه چيز را به يادش آورد، من نمى دانم، ولى همين قدر مى دانم كه انقلاب مقدسى در وجود زهير صورت گرفت. آمد، معطل نشد، ديدند دارد وصيت مى كند: اموالم، ثروتم را چنين كنيد، بچه هايم را چنان، راجع به زنش وصيت كرد كه او را ببريد به خانه پدرش برسانيد، يك وصيت تمام. خودش را مجهز و آماده كرد و گفت: من رفتم. همه فهميدند كه ديگر كار زهير تمام است.

مى گويند: وقتى كه خواست برود، زن او آمد، دامنش را گرفت و گفت: زهير! تو رفتى و به يك مقام رفيعى نايل شدى، جد حسين از تو شفاعت خواهد كرد. من امروز دامن تو را مى گيرم كه در قيامت جد حسين، مادر حسين، از من شفاعت كند.

بعد ديگر زهير از اصحاب صف مقدم كربلا شد. وضع عجيبى بود. زن زهير نگران است كه قضيه به كجا مى انجامد؟ تا به او خبر رسيد كه حسين و اصحابش همه شهيد شدند و زهير هم شهيد شد. پيش خودش فكر كرد كه لابد ديگران همه كفن دارند، ولى زهير كفن ندارد و كسى را هم ندارد، كفنى را به وسيله يك غلام فرستاد، گفت: برو بدن زهير را كفن كن! ولى وقتى كه آن غلام آمد، وضعى را ديد كه شرم و حيا كرد كه بدن زهير را كفن كند، چون

ديد بدن آقاى زهير هم كفن ندارد!(459)

452- آيا پدرم لب تشنه شهيد شد؟!

 (اهل بيت) صداى شيهه اسب ابا عبدالله را شنيدند، خيال كردند حسين براى بار سوم آمده است كه تا با اهل بيتش خداحافظى كند (گريه استاد) ولى وقتى بيرون آمدند، اسب بى صاحب ابا عبدالله را ديدند (گريه شديد استاد). دور اسب ابا عبدالله را گرفتند. هر كدام سخنى با اين اسب مى گويد. طفل عزيز ابا عبدالله مى گويد: اى اسب! هل سقى ابى ام قتل عطشانا؛ من از تو يك سوال مى كنم: پدرم كه مى رفت، با لب تشنه رفت (گريه استاد)؛ من مى خواهم بدانم كه آيا پدرم را با لب تشنه شهيد كردن يا در آخر با او يك جرعه آب دادند؟ (گريه استاد).

453- ناله زنان اهل بيت

 اينجاست كه يك منظره ديگرى رخ مى دهد كه قلب مقدس امام زمان را آتش مى زند.( و اسرع فرسك شاردا محمحما باكيا، فلما راءين النساء جوادك مخزيا و ابصرن سرجك ملويا خرجن من الخدور ناشرات الشعور على اخدور لاطمات. ) (460) روضه امام زمان است، مى گويد: جد بزرگوار! اهل بيت تو به امر تو از خانه بيرون نيامدند، اما وقتى كه اسب بى صاحبت را ديدند، موها را پريشان كردند، همه به طرف قتلگاه تو آمدند. (گريه استاد).

454- نقش مادر عبدالله در شهادت

 درباره عبدالله بن عمير نوشته اند كه: اين مرد در خارج كوفه بود كه اطلاع پيدا كرد جريانهايى در كوفه رخ داده و لشكر فراهم مى كنند براى اينكه بروند به جنگ ابا عبدالله. او از مجاهدين اسلام بود، با خودش گفت: به خدا قسم، من سالها با كفار به خاطر اسلام جنگيده ام و هرگز آن جهاد به پاى اين جهاد نمى رسد كه من از اهل بيت پيغمبر دفاع بكنم.

آمد به خانه، به زنش گفت: من چنين فكرى كرده ام.

گفت: بارك الله! فكر بسيار خوبى كرده اى، ولى به يك شرط.

گفت: چه شرطى؟

گفت: بايد مرا با خودت ببرى.

زن را كه با خودش برد، كادرش را هم برد، و اينها چه زنهايى هستند! اين مرد خيلى شجاع بود و با دو نفر از غلامان عمر سعد و عبيدالله بن زياد كه خودشان داوطلب شدند، جنگيد و هر دوى آنها را كه افراد بسيار قوى بودند، از بين برد، به اين تربيت كه بعد از داوطلب شدن آن دو نفر، ابا عبدالله وقتى نگاه كردند به اندام و شانه ها و بازوهاى اين مرد، فرمودند: اين مرد ميدان آنهاست و رفت و مرد ميدانشان هم بود.

اول، يسار نامى آمد كه غلام سعد بود. عبدالله بن عمير او را از پاى در آورد، ولى قبلا كسى از پشت سر به جناب عبدالله حمله كرد و اصحاب ابا عبدالله فرياد كشيدند: از پشت سر مواظب باش! ولى تا به خود آمد او شمشيرش را فرود آورد و پنجه هاى دست عبدالله قطع شد، اما با دست ديگرش او را هم از بين برد. در همان حال آمد خدمت ابا عبدالله در حالى كه رجز مى خواند. به مادرش گفت: مادر! آيا خوب عمل كردم؟

گفت: نه، من از تو راضى نيستم، من تا تو را كشته نبينم، از تو راضى نمى شوم.

زنش هم بود، البته زنش جوان بود، به دامن عبدالله بن عمير آويخت. مادر گفت: كه مادر! مبادا اينجا به حرف زن گوش بكنى، اينجا جاى گوش كردن به حرف زن نيست. تو اگر مى خواهى كه من از تو راضى باشم، جز اينكه شهيد بشوى راه ديگرى ندارى!

اين مرد مى رود تا شهيد مى شود. بعد سر او را مى برند و مى اندازند به طرف خيام حرم (چند نفر هستند كه سرهايشان پرتاب شده به طرف خيام حرم؛ يكى از آنها، اين مرد است ). اين مادر، سر پسر خود را ميگيرد و به سينه مى چسباند، مى بوسد و مى گويد: پسرم! حالا از تو راضى شدم، به وظيفه خودت عمل كردى. بعد مى گويد: ولى ما چيزى را كه در راه خدا داديم، پس نمى گيريم، همان سر را پرت مى كند به سوى يكى از افراد دشمن و بعد عمود خيمه اى را بر مى دارد و شروع مى كند به حمله كردن، انا عجوز سيدى ضعيفه، من پير زن ضعيفه اى هستم، پير زن ناتوانم، اما تا جان دارم از خاندان فاطمه دفاع مى كنم.(461)

455- زنان در عرصه كربلا

 اصحاب ابا عبدالله در روز عاشورا خيلى مردانگى نشان دادند، خيلى صفا و وفا نشان دادند، هم زنان و هم مردان آنها؟ واقعا تابلوهايى در تاريخ بشريت ساختند كه بى نظير است. اگر اين تابلوها در تاريخ فرنگى ها مى بود آن وقت مى ديدند از آنها چه مى ساختند.(462)

456- كودكى خردسال و اميرى بزرگ

 ابا عبدالله يك وقت مى بيند در اين صحنه جزو افرادى كه آمده اند و از او اجازه مى خواهند، يك بچه دوازده سالهاست كه شمشير به كمرش بسته است. آمد خدمت آقا عرض كرد: اجازه دهيد من به ميدان جنگ بروم. و خرج شاب قتل ابوه فى المعركه اين طفل مسى است كه قبلا پدرش شهيد شده است.

فرمود: تو كودكى برو.

عرض كرد: اجازه دهيد، من مى خواهم بروم.

فرمود: من مى ترسم مادرت راضى نباشد.

گفت: يا ابا عبدالله! ان امى امرتنى! مادرم به من فرمان داده و گفته است بايد بروى، اگر خودت را فداى حسين نكنى از تو راضى نيستم!

اين طفل آنچنان با ادب است، آنچنان با تربيت است كه افتخارى درست كرد كه احدى درست نكرده بود. هر كسى كه به ميدان مى رفت خودش را معرفى مى كرد. در عرب رسم خوبى بود كه افراد خود را معرفى مى كردند، و به همين جهت كه اين طفل خود را معرفى نكرد، در تاريخ مجهول مانده كه پسر كدام يك از اصحاب بوده است مقاتل او را نشناخته، فقط نوشته اند: و خرج شاب قتل ابوه فى المعركه چرا؟ آيا رجز نخواند؟ رجز خواند اما ابتكارى به خرج داد و رجز را طور ديگرى خواند، ابتكارى كه هيچ كس به خرج نداده بود. اين طفل وقتى به ميدان رفت شروع كرد به رجز خواندن، گفت: اميرى حسين و نعم الامير ايها الناس! من آن كسى هستم كه آقايش حسين است و براى معرفى من همين كافى است.(463)

457- مادرى شاهد شهادت شير خوار

 يكى از قساوت ها اين است كه جوانى با طفلى را در مقابل چشم مادرش كشتند، سر بريدند. احصا كرده اند، در اين واقعه هشت نفر را به اين شكل كشتند كه سه نفر آنها افراد بالغ و مرد و پنج نفر ديگر كودكانى بوده اند كه جلوى چشم مادرانشان يا سر بريده و يا قطعه قطعه شده اند. يكى از اين هشت نفر كه مادرانشان در كربلا بوده اند جناب عبدالله بن الحسين بن على بن ابى طالب است كه در ميان ما به على اصغر معروف است، طفل شيرخواره ابا عبدالله، بنا بر آنچه معتبر هست، شهادت اين طفل در مقابل خيمه صورت گرفته است. آقا ابا عبدالله طفل را براى بوسيدن و خداحافظى در بغل گرفتند: يا اختاه ل آتينى بولدى الرضيع حتى اودعه نوشته اند در همان حالى كه ابا عبدالله طفل را مى بوسيدند و مادرش نيز همانجا ايستاده بود، با اشاره پسر سعد تيرى مى آيد و گلوى اين طفل را پاره ميكند.

يكى ديگر جناب قاسم بن الحسن، فرزند امام حسن است كه مادرش در كربلا شاهد شهادت فجيع او بود. ولى مادر حضرت على اكبر در كربلا نبوده است. على رغم شهرتى كه مى گويند ليلا در كربلا بوده، ليلا در كربلا نبوده است.(464)

458- شهيدان در مقابل چشم مادر

 جوان ديگرى كه در كربلا شهيد شد يكى از فرزندان جناب مسلم بن عقيل و مادرش رقيه دختر على بن ابى طالبعليه‌السلام است. اين جوان هم در مقابل چشم مادرش شهيد شد.

دو سه نفر هم از اصحاب هستند، يكى عبدالله بن عمير كلبى و ديگر، آن جوانى است كه شناخته نشده كه پسر كدام يك از اصحاب بوده است. اين دو هم در مقابل چشم مادرشان شهيد شدند.(465)

459- كشتن طفلى بى گناه

 ديگر، يكى از جوانان اهل بيت است كه اسمش يادم نيست و بعد از ابا عبدالله به شهادت رسيد. اين طفل كه ده سال داشت در خيمه بود وقتى ديد اوضاع دگرگون شد، از خيمه بيرون دويد. اينجا درباره او نوشته اند: خرج مدعورا حالت بهت زده اى داشت، مثل بهت زده ها نگاه مى كرد و متحير بود كه چه شده است؟ ناقل نقل مى كند كه فراموش نمى كنم در دو گوش اين طفل گوشواره بود و مادرش نيز ايستاده بود كه يك نفر آمد و سر او را بريد.(466)

460- اولين مدافع حرم رسول الله

 زن يكى از لشكر كفار در عصر عاشورا وقتى كه ديد لشكر مى خواهند به طرف خيمه هاى حرم حسين بن علىعليه‌السلام حمله كنند، دويد و چوب خيمه اى را برداشت و در جلوى خيمه ها ايستاد، قبيله بك بن وائل را صدا زد: يا آل بكر بن وائل! قبيله من! خويشاوندان من! كجايند؟ بياييد! كار به اينجا كشيده است كه مى خواهند لباس از تن حرم پيغمبر بكنند!

461- علاقه امام حسين به حضرت رباب

 امام حسينعليه‌السلام يكى از همسرهايشان(467) (رباب) نام دارد و فقط او در كربلا بود. او مادر حضرت سكينه است. حضرت نسبت به اين زن بسيار اظهار وفادارى مى كردند و حتى يك رباعى از ايشان نقل شده:

لعمرك اننى لاحب دارا

تكون بها السكينه و الرباب

احبها و ابذل جل مالى

و ليس لعاتب عندى عتاب(468)

يعنى به جان دوست قسم كه من آن خانه اى را كه در آن رباب همسرم و سكينه دخترم باشد دوست مى دارم. من اين دو نفر را دوست دارم و دلم مى خواهد مال و ثروتم را خرج اينها كنم و كسى مانع و مزاحم من نشود.

ببينيد اين اولياى حق روابطشان چگونه است! اين گونه زنها هستند كه در مورد آنها و همسرانشان گفته مى شود: ادخلوا الجنه انتم و ازواجكم تحبرون(469)

462- وفادارى حضرت ربابعليه‌السلام

 (بعد از شهادت امام حسينعليه‌السلام ) اين زن (رباب) تا ساليان دراز در زير سقف نمى رفت. غذاى مطبوع نمى خورد و دائما مى گريست. مى گفتند: چرا در زير آفتاب مى نشينى؟

مى گفت: بعد از اينكه بدن حسين من در زير آفتاب بود...(470) (گريه استاد)

اين علقه شديدى بود كه ميان اين زن و ابا عبداللهعليه‌السلام وجود داشت و اين زن، يك زن صالحه اى بود كه مصداق همين آيه بود( ادخلوا الجنه انتم و ازواجكم تحبرون ) .

463- محبت امام به حضرت سكينه

 نسبت به فرزند عزيزشان هم (حضرت سكينه) همانطور كه اين شعر نشان مى دهد بسيار مهربان بودند و اين مهربانى دو جانبه بوده است. اين طفل به قدرى با ابا عبدالله علاقه مند بود و پدر بزرگوارش را دوست داشت كه اظهار علاقه هاى او در تاريخ به شدت منعكس شده است. براى ابا عبدالله از نظر الهى يك امتحان بود وقتى كه احساس مى كرد كه بايد از طفلى كه اينقدر براى او عزيز است و اينقدر آن طفل او را دوست مى دارد جدا بشود. در يكى از وداع ها ابا عبدالله آمدند و اين طفل گربه مى كرد، اشعارى به حضرت نسبت داده اند:

سيطول بعدى يا سكينه فاعلمى

منك البكاء اذا لحمام دعانى

لا تحرقى قلبى بدمعك حسره

مادام منى الروح فى جثمانى

فاذا قتلت فانتاولى بالذى

تاتينه يا خيره النسوان(471)

فرمود: دختركم! فعلا گريه نكن، تو بعدها گريه هاى طولانى دارى، فرصتهاى زيادى براى گريه دارى؟ نا من زنده هستم تو گريه نكن، گريه ات را بگذار براى بعد از رفتن من. بعد فرمود: لا تحرقى قلبى بدمعك حسره؛ مگر نمى دانى كه اين دانه هاى اشك تو آتش به دل پدرت مى زند. مادامى كه روح در بدن من هست مرا با اين اشك ها آتش نزن، وقتى من كشته شدم آن وقت اختيار با توشت، هر چه دلت مى خواهد گريه كن.(472)

464- نوحه سرايى حضرت سكينه

 نوشته اند: حسين بن علىعليه‌السلام دخترى دارد به نام سكينه خاتون كه خيلى هم اين دختر را دوست مى داشت. او بعدها زن اديبه عالمه اى شد و زنى بود كه همه علماء و ادباء براى او اهميت و احترام قائل بودند. ايا عبدالله خيلى اين طفل را دوست مى داشت. او هم به آقا فوق العاده علاقه مند بود. نوشته اند: اين بچه به صورت نوحه سرايى جمله هايى گفت كه در دل همه نشست. به حالت نوحه سرايى، اسب را مخاطب قرار داد كه: يا جواد ابى! هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟؛ اى اسب پدرم! پدر من وقتى كه رفت تشنه بود، آيا او را سيراب كردند يا با لب تشنه شهيد كردند؟ اين در چه وقت بود؟ در وقتى بود كه ابا عبدالله از روى اسب به روى زمين افتاده بود.(473)

بخش چهارم: مرثيه هاى حضرت ام البنين يا شعار عليه دستگاه اموى

 

465- انتخاب حضرت ام البنين

 جناب ام البنين همسر علىعليه‌السلام چهار پسر از على دارد. مورخين نوشته اند: علىعليه‌السلام مخصوصا به برادرش عقيل توصيه مى كند كه زنى براى من انتخاب كن كه ولدتها الفحوفه، از شجاعان زاده شده باشد، از شجاعان ارث برده باشد. لتلدلى و لدا شجاعا؛ مى خواهم از او فرزند شجاع به دنيا بيايد.

البته در متن تاريخ ندارد كه علىعليه‌السلام گفته باشد هدف و منظور من چيست. اما آنها كه به روشن بينى على معترف و مؤمنند، مى گويند: على آن آخر كار را پيش بينى مى كرد. عقيل، ام البنين را انتخاب مى كند، به آقا عرض مى كند كه: اين زن از نوع همان زنى است كه تو مى خواهى.

چهار پسر كه ارشدشان وجود مقدس ابا عبدالله العباس است از اين زن به دنيا مى آيند. هر چهار پسر در كربلا در ركاب ابا عبدلله حركت مى كنند و شهيد مى شوند وقتى كه نوبت بنى هاشم رسيد، اباالفضل كه برادر ارشد بود، به برادرانش گفت: برادرانم من دلم مى خواهد شما قبل از من به ميدان برويد، چون مى خواهم اجر شهادت برادر را ادراك كرده باشم.

گفتند: هر چه تو امر كنى. هر سه نفر شهيد شدند، بعد ابا الفضل قيام كرد.

466- مرا ام البنين ديگر نخوانيد

 اين زن بزرگوار (ام البنين) كه تا آن وقت زنده بود، ولى در كربلا نبود، شهادت چهار پسر رشيد خود را درك كرد و در سوگ آنها نشست. در مدينه برايش خبر آمد كه چهار پسر تو در خدمت حسين بن علىعليه‌السلام شهيد شدند. براى اين پسر ندبه و گريه مى كرد. گاهى سر راه عراق و گاهى در بقيع مى نشست و ندبه هاى جانسوزى مى كرد. زنها هم دور او جمع مى شدند.

مروان حكم كه حاكم مدينه بود، با آن همه دشمنى و قساوت، گاهى به آنجا مى آمد و مى ايستاد و مى گريست. از جمله ندبه هايش اين است:

اى زنان! من از شما يك تقاضا دارم و آن اين است كه بعد از اين مرا با لقب ام البنين نخوانيد. چون ام البنين يعنى مادر پسران، مادر شير پسران، ديگر مرا به اين اسم نخوانيد. شما وقتى مرا به اين اسم مى خوانيد، به ياد فرزندان شجاعم مى افتم و دلم آتش مى گيرد. زمانى من ام البنين بودم، ولى اكنون ام البنين و مادر پسران نيستم.

467- حضرت ام البنين، مبلغ عليه امويان

 تاريخ نوشته است كه: اين زن (ام البنين)، خودش يك وسيله تبليغ عليه دستگاه بنى اميه بود. هر كس كه مى آمد از آنجا عبور بكند، متوقف مى شد و اشك مى ريخت. مروان حكم كه يك وقتى حاكم مدينه بوده و از آن دشمنان عجيب اهل بيت است، هر وقت مى آمد و از آنجا عبور كند تب ء اختيار مى نشست و با گريه اين زن مى گريست.(474)

468- مرثيه جانسوز حضرت ام البنين

 ام البنين مادر حضرت ابوالفضل در حادثه كربلا زنده بود، ولى در كربلا نبود، در مدينه بود. به او خبر دادند كه در حادثه كربلا هر چهار پسر تو شهيد شدند. اين زن بزرگوار به قبرستان بقيع مى آمد و براى فرزندان خودش نوحه سرايى مى كرد.

نوشته اند: نوحه سرايى اين زن آنقدر دردناك بود كه هر كسى مى آمد گريه مى كرد، حتى مروان حكم كه از دشمن ترين دشمنان بود. در نوحه سرايى خود، گاهى همه فرزندانش و گاهى ارشد آنها را بالخصوص ياد مى كرد. ابوالفضل، هم از نظر سنى و هم از نظر كمالات روحى و جسمى ارشد فرزندانش بود. من يكى از اين دو مرثيه اى را كه از اين زن به خاطر دارم براى شما مى خوانم. اين مادر داغدار در آن مرثيه هاى جانسوز خودش (به طور كلى عربها مرثيه را خيلى جانسوز مى خوانند) اين جور مى خواند:

يا من راءى العباس كر على جماهير النقد - و وراه من ابناء حيدر كل بيت ذى لبد - انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطو يد - ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد - لو كان سيفك فى يديدك لمادنى منه احد

اى چشم ناظر! اى چشمى كه در كربلا بودى و آن مناظر را مى ديدى! اى كسى كه آن لحظه را تماشا كردى كه شير بچه من ابوالفضل از جلو و شير بچه گان ديگر من از پشت سرش بر اين جماعت پست حمله برده بودند، براى من قضيه اى نقل كرده اند، نمى دانم راست است يا دروغ؟ گفته اند: در وقتى كه دست هاى بچه من بريده بود، عمود آهنين بر فرق عزيز من وارد شد، آيا راست است؟! ويلى على شبلى آمال براسه ضرب العمد بعد مى گويد، ابوالفضل! فرزند عزيزم! من خودم مى دانم، اگر دست مى داشتى مردى در جهان نبود كه با تو رو به رو شود. اينكه آنها چنين جسارتى كردند براى اين بود كه دست هاى تو از بدن بريده شده بود.(475)

469- مرثيه حضرت ام البنين

 (ام البنين) مخاطب را يك زن قرار داده مى گويد: اى زن! اى خواهر! تا به حال اگر مرا ام البنين مى ناميدى، بعد از اين ديگر ام البنين نگو، چون اين كلمه خاطرات مرا تجديد مى كند، مرا به ياد فرزندانم مى اندازد. ديگر بعد از اين مرا به اين اسم نخوانيد. بله در گذشته من پسرانى داشتم، ولى حالا كه هيچ يك از آن ها نيستند. رشيدترين فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص براى جناب ابوالفضل، مرثيه بسيار جانگدازى دارد، مى گويد:

يا من راءى العباس كر على جماهير النقد - و وراه من ابناء حيدر كل بيت ذى لبد - انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطو يد - ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد - لو كان سيفك فى يديدك لمادنى منه احد

رسيده بود كه پسر من، عباس شجاع و دلاور من چگونه شهيد شد؟ دلاورى حضرت ابوالفضل العباس از مسلمان و قطعيات تاريخ است. او فوق العاده زيبا بوده است كه در كوچكى به او مى گفتند قمر بنى هاشم، ماه ينى هاشم، در ميان بنى هاشم مى درخشيده است. اندامش بسيار رشيد بوده كه بعضى از مورخين معتبر نوشته اند هنگامى كه سوار بر اسب مى شد، وقتى پايش را از ركاب بيرون مى آورد، سر انگشتانش زمين را خط مى كشيد. بازوها بسيار قوى و بلند، سيهه بسيار پهن، مى گفت كه پسرش به اين مفتى ها كشته نمى شد. از ديگران پرسيده بود كه پسر من را چگونه كشتند؟

به او گفته بودند كه: اول دستهايش را قطع كردند و بعد به چه وضعى او را كشتند. آن وقت در اين مورد مرثيه اى گفت: مى گفت: اى چشمى كه در كربلا بود! اى انسانى كه در صحنه كربلا بودى! آن زمانى كه پسرم عباس را ديدى كه بر جماعت شغالان جمله كرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوى پسر من فرار مى كردند.

يا من راءى العباس كر على جماهير النقد

و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد

پسران على پشت سرش ايستاده بودند و مانند شير بعد از شير، پشت پسرم را داشتند، واى بر من! به من گفته اند كه: بر شير بچه تو، عمود آهنين فرود آوردند. عباس جانم! پسر جانم! من خودم مى دانم كه اگر تو دست در بدن مى داشتى، احدى جراءت نزديك شدن به تو را نداشت.(476)