امام حسین از زبان شهید مطهری

امام حسین از زبان شهید مطهری0%

امام حسین از زبان شهید مطهری نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسین علیه السلام

امام حسین از زبان شهید مطهری

نویسنده: عباس عزيزى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 22123
دانلود: 2916

توضیحات:

امام حسین از زبان شهید مطهری
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 29 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22123 / دانلود: 2916
اندازه اندازه اندازه
امام حسین از زبان شهید مطهری

امام حسین از زبان شهید مطهری

نویسنده:
فارسی

فصل هشتم: فضايل و مصايب خاندان ابى عبدالله الحسينعليه‌السلام

بخش اول: فضايل و مصايب حضرت على اكبر

 

254- حركت كاروان مرگ

 نوشته اند: همين طور كه حركت مى كردند، ابا عبدالله هه خوابشان گرفت و همانطور سوار سر روى قاشه اسب (به اصطلاح خراسانى ها) يا قربوس زين گذاشت. طولى نكشيد كه سر با بلند كرد و فرمود: انا لله و انا اليه راجعون.(270) تا اين جمله را گفت و به اصطلاح كلمه استرجاع را به زبان آورد، همه به يكديگر گفتند: اين جمله براى چه بود؟ آيا خبر تازه اى است؟ فرزند عزيزش، همان كسى كه ابا عبداللهعليه‌السلام او را بسيار دوست مى داشت و اين زا اظهار مى كرد، و علاوه بر همه مشخصاتى كه فرزند را براى پدر محبوب مى كند، خصوصيتى باعث محبوبيت بيشتر او مى شد و آن، شباهت كاملى بود كه به پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله داست، (حال چقدر انسان ناراحت مى شود كه چنين فرزندى در معرض خطر قرار گيرد!) يعنى على اكبر جلو مى آيد و عرض مى كند:( يا ابتاه! لم استرجعت؟؛ چرا انالله و انا اليه راجعون ) گفتى؟

فرمود: در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسيد كه گفت:( القوم يسيرون و الموت تسيربهم؛ ) اين قافله دارد حركت مى كند ولى مرگ است كه اين قافله را حركت مى دهد. اين طور از صداى هاتف فهميدم كه سرنوشت ما مرگ است، ما داريم به سوى سرنوشت قطعى مرگ مى رويم.

(على اكبر سخنى مى گويد) درست نظير همان حرفى كه اسماعيلعليه‌السلام به ابراهيمعليه‌السلام مى گويد.

گفت: پدر جان! اولسنا على الحق؟؛ مگر نه اين است كه ما بر حقيم؟

چرا فرزند عزيزم.

وقتى مطلب از اين قرار است، ما به سوى هر سرنوشتى كه مى رويم، برويم، بسوى سرنوشت مرگ يا حيات، تفاوتى نمى كند. اساس اين است كه ما روى جاده حق قدم مى زنيم با نمى زنيم؟ ابا عبداللهعليه‌السلام به وجد آمد، مسرور شد و شكفت. اين امر را انسان از اين دعايش مى فهمد كه فرمود: من قادر نيستم پاداشى را كه شايسته پسرى چون تو باشد، بدهم، از خدا مى خواهم: خدايا! تو آن پاداشى را كه شايسته اين فرزند است، به جاى من بده!( جزاك الله عنى خير الجزاء. )

به چنين فرزندى، چقدر پدر مى خواهد در موقع مناسبى خدمتى بكند، پاداشى رفته است به ميدان و شهامتها و شجاعتها كرده است، مردها افكنده است، ضربتها خورده است. در حالى كه دهانش خشك و زبانش مثل چوب خشك شده است، از ميدان بر مى گردد. در چنين شرايطى (و من نمى دانم شايد آن جمله اى كه آن روز پدر به او گفت: يادش بود) مى آيد از پدر تمنايى مى كند:( يا ابه! العطش قد قتلنى، و ثقل الحديد اجهدنى فهل الى شربه من الماء سبيل؟؛ )

پدر جان! عطش و تشنگى دارد مرا مى كشد، سنگينى اين اسلحه مرا سخت به زحمت انداخته است. آيا ممكن است شربت آبى به حلق من برسد تا نيرو بگيرم و برگردم و جهاد كنم؟

جوابى كه حسينعليه‌السلام به چنين فرزند رسيد مى دهد، اين است: فرزند عزيزم! اميدوارم هر چه زودتر به فيض شهادت نائل شوى و از دست جدت سيراب گردى.

255- اولين شهيد خاندان

 از جوانان اهل بيت پيغمبر اول كسى كه موفق شد از ابا عبدالله كسب اجازه بكند، فرزند جوان و رشيدش على اكبر بود كه خود ابا عبدالله درباره اش شهادت داده است كه از نظر اندام و شمايل، اخلاق، منطق و سخن گفتن، شبيه ترين مردم به پيغمبر بوده است. سخن كه مى گفت گويى پيغمبر است كه سخن مى گويد. آنقدر شبيه بود كه خود ابا عبدالله فرمود: خدايا! خودت مى دانى كه وقتى ما مشتاق ديدار پيغمبر مى شديم، به اين جوان نگاه مى كرديم. آيينه تمام نماى پيغمبر بود.

اين جوان آمد خدمت پدر، گفت: پدر جان! به من اجازه جهاد بده.

درباره بسيارى از اصحاب، مخصوصا جوانان، روايت شده كه وقتى براى اجازه گرفتن پيش حضرت مى آمدند، حضرت به نحوى تعلل مى كرد، مثل داستان قاسم كه مكرر شنيده ايد، ولى وقتى كه على اكبر مى آيد و اجازه ميدان مى خواهد، فقط سر خودشان را پايين مى اندازد. جوان روانه ميدان شد.(271)

256- اذن ميدان حضرت على اكبر

 از جوانان اهل بيت پيغمبر اول كسى كه موفق شد از ابا عبدالله كسى اجازه بكند، فرزند جوان و رسيدش على اكبر بود كه خود ابا عبدالله درباره اش شهادت داده است كه از نظر اندام و شمايل، اخلاق، منطق و سخن گفتن: شبيه ترين مردم به پيغمبر بوده است. سخن كه مى گفت گويى پيغمبر است كه سخن مى گويد. آنقدر شبيه بود كه خود ابا عبدالله فرمود: خدايا! خودت مى دانى كه وقتى ما مشتاق ديدار پيغمبر مى شديم، به اين جوان نگاه مى كرديم. آيينه تمام نماى پيغمبر بود.

اين جوان آمد خدمت پدر، گفت: پدر جان! به من اجازه بده.

درباره بسيارى از اصحاب، مخصوصا جوانان، روايت شده وقتى براى اجازه گرفتن پيش حضرت مى آمدند، حضرت به نحوى تعلل مى كرد، مثل داستان قاسم كه مكرر شنيده ايد، ولى وقتى كه على اكبر مى آيد و اجازه ميدان مى خواهد، فقط سر خودشان را پايين مى اندازند. جوان روانه ميدان شد.(272)

257- موج یأس و نااميدى در نگاه حسين

 حسين يعنى انسان كامل، زهرا يعنى انسان كامل، يعنى مشخصات بشريت را دارند با كمالى عالى مافوق ملكى، يعنى مانند يك بشر گرسنه مى شوند غذا مى خورند، تشنه مى شوند، آب مى نوشند، احتياج به خواب پيدا مى كنند، بچه هاى خودشان را دوست دارند، غريزه جنسى دارند، عاطفه دارند، و لهذا مى توانند مقتدا باشند، اگر اين جور نبودند امام و پيشوا نبودند، اگر العياذ بالله امام حسين عواطف يك بشر را نمى دانست، يعنى اگر چنانكه يك بشر از رنجى كه بر فرزندش وارد مى شود رنج نمى برد و اگر بچه هايش را هم جلوى چشمش قطعه قطعه مى كردند هيچ دلش نمى سوخت و مثل اين بود كه كنده را تكه تكه بكنند، اين كه كمالى نشد، من هم اگر اينجور باشم اين كار را مى كنم.

اتفاقا عواطف و جنبه هاى بشريشان از ما قوى تر است و در عين حال در جنبه هاى كمال انسانى از فرشته و از جبرئيل امين بالاترند. و لهذا امام حسين مى تواند پيشوا باشد، چون تمام مشخصات بشرى را دارد. او هم وقتى كه جوان رشيدش مى آيد از او اجازه مى خواهد دلش آتش مى گيرد، و صد درجه از من و تو عاصفه فرزند دوستى اش بيشتر است - و عاطفه از كمالات بشريت است - ولى در مقابل رضاى حق پا روى همه اينها مى گذارد.

- فاستاءذن اباه فاذن له؛ آمد گفت: پدر جان! به من اجازه مى دهى؟

- فرمود: برو فرزند عزيزم.

اينجا مورخين خيلى نكات خوبى را متعرض شده اند. نوشته اند:( فنظر اليه نظر آيس منه و اوخى عينيه؛ ) يك نگاهى كرد نگاه كسى كه از حالات ديگرى ماءيوس است.

از جنبه هاى روانشناسى و تأثیر حالات روحى در عوارض بدنى انسان، اين يك امر واضحى است كه انسان وقتى مژده اى به او مى دهند بى اختيار مى شكفد و چشمهايش باز مى شود. انسان اگر بر بالين يك عزيز خودش نشسته باشد در حالى كه يقين دارد كه او مى ميرد، وقتى به چهره او نگاه مى كند، نيمى از چشمهايش خوابيده است، با آن نيم ديگر نگاه مى كند، يعنى چشمهايش روى هم مى خوابد، كاءنه دل نمى دهد خيره بشود، به خلاف آنجايى كه مثلا فرزندش قهرمانى نشان داده يا شب عروسى او است، وقتى نگاه مى كند همين جور خيره است.

مى گويند: حسين را ديديم در حالى كه چشم هايش را خواباند و به جوانش نظر مى انداخت: فنظر اليه نظر آيس منه. گويى جاذبه على اكبر چند قدم حسين را پشت سر خودش مى كشاند. او رفت ديدند حسين چند قدم هم پشت سر او روانه شد. گفت:

در رفتن جان از بدن

گويند هر نوعى سخن

من خود به چشم خويشتن

ديدم كه جانم مى رود

آمد و آمد جلو، يك مرتبه آن صداى مردانه اش را بلند كرد، عمر سعد را مخاطب قرار داد: اى پسر سعد! خدا نسلت را ببرد كه نسل مرا قطع كردى؛( قطع الله رحمك كما فطعت رحمى. ) (273)

258- استجابت نفرين امام

 بعد از همين دعاى ابا عبدالله؛ دو سه سال بيشتر طول نكشيد كه مختار عمر سعد را كشت و حال آنكه پس از آن پسر عمر سعد در مجلس مختار شركت كرده بود، براى شفاعت پدرش. سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالى كه روى آن پارچه اى انداخته بودند، آوردند و گذاشتند جلوى مختار، حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش. يك وقت به پسر گفتند: آيا سرى را كه اينجاست مى شناسى؟ وقتى آن پارچه را برداشت، ديد سر پدرش است، بى اختيار از جا حركت كرد، مختار گفت: او را به پدرش ملحق كنيد!(274)

259- غلبه تشنگى بر حضرت على اكبر

 اينطور بود كه على اكبر به ميدان رفت. مورخين اجماع دارند كه جناب على اكبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظيرى مبارزه كرد. بعد از آن كه مقدار زيادى مبارزه كرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش كه اين جزو معماهاى تاريخ است كه مقصور چه بوده و براى چه آمده است؟ گفت: پدر جان! العطش تشنگى دارد مرا مى كشد، سنگينى اين اسلحه مرا خيلى كرده است، يك ذره آب گرم به كام من برسد، نيرو مى گيرم و باز حمله مى كنم.

اين سخن جان ابا عبدالله را آتش مى زند، مى گويد: پسر جان! ببين دهان من از دهان تو خشك تر است ولى من به تو وعده مى دهم كه از دست جدت پيغمبر آب خواهى نوشيد، اين جوان مى رود به ميدان و باز مبارزه مى كند.(275)

260- شهادت حضرت على اكبر

 مردى است به نام حميد بن مسلم كه به اصطلاح راوى حديث است. مثل يك خبرنگار در صحراى كربلا بوده است. البته در جنگ شركت نداشته، ولى اغلب قضايا را او نقل كرده است. مى گويد: كنار مردى بودم. وقتى على اكبر حمله مى كرد همه از جلوى او فرار مى كردند. او ناراحت شد، خودش هم مرد شجاعى بود، گفت: قسم مى خورم اگر اين جوان از نزديك من عبور بكند، داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت!

من به او گفتم: تو چه كار دارى، بگذار بالاخره او را خواهند كشت.

على اكبر كه آمد از نزديك او بگذرد، اين مرد او را غافلگير كرد و با نيزه محكمى آنچنان به على اكبر زد كه ديگر توان از او گرفته شد به طورى كه دستهايش را انداخت به گردن اسب، چون خودش نمى توانست تعادل خود را حفظ كند. در اينجا فرياد كشيد: يا ابناه! هذه جدى رسول الله؛ پدر جان! الان دارم جد خودم را به چشم دل مى بينم و شربت آب مى نوشم. اسب، جناب على اكبر را در ميان لشكر دشمن برد، اسبى كه در واقع ديگر اسب سوار نداشت. رفت در ميان مردم. اينجا است كه جمله عجيبى را نوشته اند:( فاحتمله الفرس الى عسكر الاعداء فقطعوه بسيوفهم اربا اربا. ) (276)

بخش دوم: مصايب فرزندان امام حسن مجتبى: قاسم و عبدالله بن الحسنعليه‌السلام

 

261- دو پسر امام حسين

 نوشته اند: حسن بن علىعليه‌السلام چند پسر داشت كه اينها همراه ابا عبدالله آمده بودند. يكى از آنها جناب قاسم بود. امام حسنعليه‌السلام پسر ده ساله اى دارد كه آخرين پسر ايشان است. و اين بچه شايد از پدرش يادش نمى آمد چون وقتى پدرش از دنيا رفت، گويا چند ماهه بوده است؛ در خانه حسين بزرگ شد. ايا عبدالله، به فرزندان امام حسن خيلى مهربانى مى كرد، شايد بيش از آن اندازه كه به پسران خودش مهربانى مى كرد. چون آنها يتيم بودند، پدر نداشتند. اين پسر اسمش عبدالله و خيلى به آقا علاقه مند است.

262- مرگ شيرين تر از عسل

 (در شب عاشورا) طفلى در گوشه اى از مجلس نشسته بود كه سيزده سال بيشتر نداشت. اين طفل پيش خودش شك كرد كه آيا اين كشته شدن شامل من هم مى شود يا نه. از طرفى حضرت فرمود: تمام شما كه در اينجا هستيد، ولى ممكن است من چون كودك و نابالغ هستم مقصود نباشم، رو كرد به ابا عبدالله و گفت: يا هماه! عمو جان! و انا من قتل؛ آيا من جزو كشته شدگان فردا خواهم بود؟.

نوشته اند: ابا عبدالله در اينجا رقت كرد و به اين طفل كه جناب قاسم بن الحسن است، جوابى نداد. از او سوالى كرد، فرمود: پسر برادر! تو اول به سوال من جواب بده تا بعد من به سوال تو جواب بدهم، او بگو: كيف الموت عندك؟ مردم پيش تو چگونه است، چه طعم و مزه اى دارد؟

عرض كرد: يا عماه! احلى من العسل؛ از عسل براى من شيرين ترى است. تو اگر بگويى كه من فردا شهيد مى شوم، مژده اى به من داده اى.

فرمود: بله فرزند برادر! اما بعد ان تبلو ببلاء عظيم؛ ولى بعد از آنكه به درد سختى مبتلا خواهى شد، بعد از بك ابتلاى بسيار بسيار سخت.

گفت: خدا را شكر، الحمد الله كه چنين حادثه اى رخ مى دهد. حالا شما ببينيد با توجه به اين سخن ابا عبدالله، فردا چه صحنه طبيعى عجيبى به وجود مى آيد.(277)

263- اذن ميدان حضرت قاسم

 بعد از شهادت جناب على اكبر، همين طفل سيزده ساله مى آيد خدمت ابا عبدالله در حالى كه چون اندامش كوچك است و نابالغ و بچه است، اسلحه اى به تنش راست نمى آيد، زره ها را براى مردان بزرگ ساخته اند نه براى بچه هاى كوچك، كلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى بچه كوچك. عرض كرد: عمو جان! نوبت من است، اجازه بدهيد به ميدان بروم. (در روز عاشورا هيچ كس بدون اجازه ابا عبدالله به ميدان نمى رفت. هر كس وقتى مى آمد، اول سلامى عرض مى كرد: السلام عليك يا ابا عبدالله، به من اجازه بدهيد. )

ايا عبدالله به اين زودى ها به او اجازه نداد. شروع كرد به گريه كردن، قاسم و عمو در آغوش هم شروع كردند به گريه كردن. نوشته اند: فجعل يقبل يديه و رجليه؛ يعنى قاسم شروع كرد دستها و پاهاى ابا عبدالله را بوسيدن. آيا اين، براى اين نبوده كه تاريخ بهتر قضاوت بكند، او اصرار مى كند و ابا عبدالله انكار، ابا عبدالله مى خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگويد اگر مى خواهى بروى، برو، امام به لفظ به او اجازه نداد، بلكه يك دفعه دستها را گشود و گفت: بيا فرزند برادر! مى خواهم با تو خدا حافظى بكنم.

قاسم دست به گردن ابا عبدالله انداخت و ابا عبدالله دست به گردن جناب قاسم.

نوشته اند: اين عمو و برادر زاده آنقدر در اين صحنه گريه كردند (اصحاب و اهل بيت ابا عبدالله ناظر اين صحنه جانگداز بودند) كه هر دو بى حال از يكديگر جدا شدند اين طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.(278)

264- من پسر امام حسنعليه‌السلام هستم!

 راوى كه در لشكر عمر سعد بود، مى گويد: يك مرتبه ما بچه اى را ديديم كه سوار اسب شده و به سر خودش به جاى كلاه خود يك عمامه بسته است و به پايش هم چكمه اى نيست، كفش معمولى است و بند يك كفشش هم باز بود و يادم نمى رود

رسم بر اين بود كه افراد خودشان را معرفى مى كردند كه من كى هستم. همه متحيرند كه اين بچه كيست. همين كه مقابل مردم ايستاد فريادش بلند شد:

ان تنكرونى فانا ابن الحسن سبط

النبى المصطفى المؤ تمن

مردم! اگر مرا نمى شناسيد، من پسر حسن بن على بن ابى طالبم.

هذا الحسين كالاسير المرتهم

بين اناس لا سقوا صوب المزن

اين مردى كه اينجا مى بينيد و گرفتار شما است، عموى من حسين بن على بن ابى طالب است.

265- فرياد يا عماه قاسم

 (ظهر عاشورا است) قاسم به ميدان مى رود. چون كوچك است، اسلحه اى كه با تن او مناسب باشد، نيست. ولى در عين حال شير بچه است، شجاعت به خرج مى دهد، تا اينكه با يك ضربت كه به فرقش وارد مى آيد از روى اسب به روى زمين مى افتد. حسين با نگرانى بر در خيمه ايستاده، اسبش آماده است، لجام اسب را در دست دارد، مثل اينكه انتظار مى كشد، ناگهان فرياد: يا عماه در فضا پيچيده، عمو جان! من هم رفتم، مرا درياب.

266- فرياد جانكاه حسينعليه‌السلام

 مورخين نوشته اند: حسين مثل باز شكارى به سوى به سوى قاسم حركت كرد كسى نفهميد با چه سرعتى بر روى اسب پريد و با چه سرعتى به سوى قاسم حركت كرد. عده زيادى از لشكريان دشمن (حدود دويست نفر) بعد از اينكه جناب قاسم روى زمين افتاد، دور بدن اين طفل را گرفتند براى اينكه يكى از آنها سرش را از بدن جدا كند. يك مرتبه متوجه شدند كه حسين به سرعت مى آيد؛ مثل گله روباهى كه شير را مى بيند فرار كردن، و همان فردى كه براى بريدن سر قاسم پايين آمده بود، در زير دست و پاس اسبهاى خودشان، لگدمال و به درك واصل شد. آنقدر گرد و غبار بلند شده بود كه كسى نفهميد قضيه از چه قرار شد. دوست و دشمن از اطراف نگران هستند فاذن جلس الغبره تا غبارها نشست، ديدند حسين بر بالين قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است. فرياد مردانه حسين را شنيدند كه گفت:( عزيز على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك، ) فرزند برادر! چقدر بر عموى تو ناگوار است كه فرياد كنى و عمو جان بگويى و نتوانم به حال تو فايده اى برسانم، نتوانم با بالين تو بيايم و يا وقتى كه به بالين تو مى آيم كارى از دستم برنيايد. چقدر بر عموى تو اين حال ناگوار است.

267- آخرين لحظات قاسمعليه‌السلام

 در حالى كه جناب قاسم آخرين لحظاتش را طى مى كند و از شدت در پاهايش را به زمين مى كوبد. والغلام يفحص بر جليه آن وقت شنيدند كه ابا عبدالله چنين ميگويد:( يعز والله على عمك ان تزعوه فلا ينفعك صوته؛ ) پسر برادرم! چقدر بر من ناگوار است كه تو فرياد كنى يا هماه! ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است كه به بالين تو برسم، اما نتوانم كارى براى تو انجام بدهم.(279)

268- آخرين وداع خونبار

 راوى گفت: در حالى كه سر جناب قاسم به دامن حسينعليه‌السلام است، از شدت درد پاشنه پا را محكم به زمين مى كوبد. در همين حال فشهق شهقه فمات؛ فريادى كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد. يك وقت ديدند ابا عبدالله بدن قاسم را بلند كرده و بغل گرفته است و به خيمه گاه مى آورد. خيلى عظيم و عجيب است: وقتى كه قاسم كى خواهد به ميدان برود. ابا عبدالله خواهش مى كند، ابا عبدالله دلش نمى خواهد اجازه بدهد؛ وقتى كه اجازه مى دهد دست به گردن يكديگر مى اندازند، گريه مى كنند تا هر دو بى حال مى شوند. اينجا منظره بر عكس شد. يعنى اندكى پيش حسين و قاسم را ديدند در حالى كه دست به گردن يكديگر انداخته بودند، ولى اكنون مى بينند حسين قاسم را در بغل گرفته، اما قاسم دستهايش به پايين افتاده است، چون ديگر جان در بدن ندارد.

269- روضه جانسوز حضرت قاسم

 در قم شنيدم يك از وعاظ معروف اين شهر، اين ذكر مصيبت را در محضر آيه الله حاج شيخ عبداكريم حائرى - رضوان الله تعالى عليه - خوانده بود (بسيار بسيار مرد مخلصى بوده است، از كسانى بود كه شيفته اهل بيت پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله بود، و اين به تواتر براى من ثابت شده است. من محضر شريف اين مرد را درك نكرده، ده ماه بعد از فوت ايشان به قم مشرف شدم. كسانى كه ديده بودند، مى گفتند: اين پير مرد نام حسين بن علىعليه‌السلام را كه مى شنيد، بى اختيار اشكش جارى مى شد) به قدرى اين مرد گريه كرد و خودش را زد كه بى حال شد. بعد به آن واعظ گفت: خواهش مى كنم هر وقت من در جلسه هستم، اين روضه (حضرت قاسم) را تكرار نكن كه من طاقت شنيدن آنرا ندارم.

270- مرثيه عبدالله بن الحسن

 اينجا مرثيه اى از يكى از فرزندان امام حسنعليه‌السلام مى گويم؛ جناب قاسم برادرى را در به نام عبدالله (امام حسن ده سال قبل از امام حسين شهيد شد، مسموم شد و از دنيا رفت. سن اين طفل را هم ده سال نوشته اند. يعنى وقتى كه پدر بزرگوار از دنيا رفته، او تازه به دنيا آمده و شايد بعد از آن هم بوده. به هر حال از پدر چيزى يارش نبود. و در خانه ابا عبدالله بزرگ شده بود و ابا عبدالله، هم براى او عمو بود و هم به منزله پدر). ابا عبدالله به عمه اين طفل، به خواهر بزرگوارش زينت سپرده بود كه مراقب اين بچه ها بالخصوص باشند، اين پسر بچه ها مرتب تلاش مى كردند كه خودشان را به وسط معركه برسانند، ولى مانع مى شدند. نمى دانم در آن لحظات آخر كه ابا عبدالله در گودال قتلگاه افتاده بودند، چطور شد كه يك مرتبه اين طفل ده ساله از خيمه بيرون زد و تا زينب سلام الله عليها دويد كه او را بگيرد، خودش را از دست زينب رها كرد و گفت: والله لا افارق عمى؛ به خدا قسم من از عمويم جدا نمى شوم.

به سرعت خودش را رساند به ابا عبدالله در حالى كه ايشان در همان قتلگاه بودند و قدرت حركت برايشان خيلى كم بود اين طفل آمد و آمد تا خودش را به دامن عموى بزرگوار انداخت. ابا عبدالله او را در دامن گرفت: شروع كرد به صحبت كردن با عمو،، در همان حال يك از دشمنان آمد براى اينكه ضربتى به ابا عبدالله بزند، اين بچه ديد كه كسى آمده به قصد كشتن ابا عبدالله، شروع كرد به بدگويى كردن: اى پسر زناكار! تو آمده اى عموى مرا بكشى؟ به خدا قسم، من نمى گذارم او كه شمشيرش را بلند كرد، اين طفل دست خويش را سپر قرار داد، در نتيجه بعد از فرود آمدن شمشير، دستش به پوست آويخته شد. در اين موقع فرياد زد: يا عماه! عمو جان! ديدى كه با من چه كردند؟!(280)

271- شهادت حضرت عبدالله بن الحسن

 يكى ديگر كه خيلى براى اباعبدالله جانسوز و عجيب است، اينكه همانطور كه گفتم ابا عبدالله دستور داده بودند كه اهل بيت از خيمه ها بيرون نيايند و اين دستور اطاعت مى شد فرزندى دارد امام حسن مجتبى به نام عبدالله بن الحسين كه مادر او هم در كربلا حاضر بود. (وقتى اين طفل متولد شد پدر نداشت. او در رحم مادر يا شير خوار بود پدرش شهيد شد. به هر حال پدر خود را نديده بود) و در دامن ابا عبدالله بزرگ شده بود به طورى كه ايشان براى او هم عمو بودند و هم پدر و به او خيلى علاقمند بودند اين طفل در آخرين لحظات عمر ابا عبدالله كه در گودال قتلگاه افتاده و توانايى حركت نداشتند، يك مرتبه از خيمه بيرون آمد، زينب دويد و او را گرفت، ولى او قوى بود، خود را از اسب زينب بيرون آمد: زينب دويد و او را گرفت، ولى او قوى بود، خود را از دست زينب بيرون آورد و گفت: والله لا افارق عمى؛ به خدا: از عمويم جدا نمى شوم.

دويد و خود را در آغوش ابا عبدالله انداخت. سبحان الله! حسين چه صبر و چه قلبى دارد! ابا عبدالله اين طفل را در آغوش گرفت. در همان حال مردى آمد براى اينكه به ابا عبدالله شمشيرى بزند. اين طفل گفت: يا بن اللخناء! تو مى خواهى عموى مرا بزنى؟ تا شمشير را حواله كرد، اين طفل دست خود را جلو آورد و دستش بريده شد. فرياد: يا عماه! او بلند شد حسين او را در آغوش گرفت و فرمود: فرزند برادر! صبر كن عن قريب به جد و پدرت ملحق خواهى شد.(281)

بخش سوم: فضايل و مصايب حضرت عباس بن علىعليه‌السلام

 

272- اجر مصيبت شهادت

 جناب ابوالفضل سه برادر كوچك ترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاده، گفت: برويد برادران، من مى خواهم اجر مصيبت برادرم را برده باشم. مى خواست مطمئن شود كه برادران مادريش حتما قبل از او شهيد شده اند و بعد به آنها ملحق بشود.(282)

273- زندگى با ارزش

 در تاسوعا ذكر خيرى از وجود مقدس ابوالفضل العباسعليه‌السلام مى شود مقام جناب ابوالفضل بسيار بالاست. ائمه ما فرموده اند:( ان للعباس منزله عند الله يغبطه بها جميع الشهداء؛ ) عباس مقامى نزد خدا دارد كه همه شهدا غبطه مقام او را مى برند. متاءسفانه تاريخ از زندگى آن بزرگوار اطلاعات زيادى پيدا نمى كند. ولى مطلب زياد به چه درد مى خورد، گاهى يك زندگى يك روزه يا دو روزه يا پنج روزه يك نفر كه ممكن است شرح آن بيش از پنج صفحه نباشد، آنچنان درخشان است كه امكان دارد به اندازه ده ها كتاب ارزش آن شخص را ثابت بكند، و جناب ابوالفضل العباس چنين شخصى بود. سن ايشان در كربلا در حدود 34 سال بوده است و داراى فرزندانى بوده اند كه يكى از آنها به نام عبيدالله بن عباس بن على بن ابى طالب است و تا زمانى دور زنده بوده است. نقل مى كنند كه: روزى امام زين العابدين چشمشان به عبيدالله افتاد، خاطرات كربلا به يادشان افتاد و اشكشان جارى شد.(283)

274- تحقق آرزوى على در حضرت عباسعليه‌السلام

 در شب عاشورا، اول كسى كه اعلام يارى نسبت به ابا عبدالله كرد، برادر رسيدش ابوالفضل بود. بگذاريم از آن مبالغات احمقانه اى كه مى كنند، ولى آنچه كه در تاريخ مسلم است، اين است كه ابوالفضل بسيار رشيد، بسيار شجاع، بسيار دلير، بلند و خوشرو و زيبا بود. و كان يدعى قمر بنى هاشم؛ او را ماه بنى هاشم لقب داده بودند، اينها حقيقت است، البته شجاعتش را از علىعليه‌السلام به ارث برده بود. داستان مادرش حقيقت است كه علىعليه‌السلام به برادرش عقيل فرمود: زنى براى من انتخاب كن كه ولدتعا الفحوله؛ يعنى از شجاعان به دنيا آمده باشد.

عقيل، ام البنين را انتخاب مى كند و مى گويد: اين همان زنى است كه تو مى خواهى. لتلد لى فارسا شجاعا؛ ولم مى خواهد از آن زن، فرزند شجاع و دليرى به دنيا بيايد. تا اين مقدار حقيقت است، آرزوى على در ابوالفضل تحقق يافت.(284)

275- حضور در جنگ ها در كنار علىعليه‌السلام

 جناب ابو الفضل در وقت شهادت اميرالمؤمنين، كودكى نزديك به حد بلوغ، يعنى در سن چهارده سالگى بوده است، من از ناسخ التواريخ الان يادم هست كه جناب ابوالفضل در جنگ صفين حضور داشته اند، ولى چون هنوز نابالغ و كودك بوده اند (حدود دوازده سال داشته اند؛ زيرا جنگ صفين تقريبا سه سال قبل از شهادت اميرالمؤمنين است)، اميرالمؤمنين به ايشان اجازه جنگيدن نداده اند. همين قدر يادم هست كه نوشته بود، ايشان در جنگ صفين در عين اينكه كودك بودند، سوار بر اسب سياهى بودند. بيش از اين چيزى نديدم.(285)

276- وارث شجاعت علىعليه‌السلام

 در مقابل معتبر اين مطلب را نوشته اند كه: اميرالمؤمنينعليه‌السلام يم وقتى به برادرشان عقيل فرمودند: براى من زنى انتخاب كن كه ولدتها الفحوله يعنى نژاد از شجاعان برده باشد.

عقيل كه برادر اميرالمؤمنين است، نسابه است، نسب شناس و نژاد شناس بوده و عجيب هم نژاد شناس بوده و قبائل و پدرها و مادرها و اينكه كى از كجا نژاد مى برد را مى شناخته است. فورا گفت: عنى لك بام البنين بنت خالد؛ آن زنى كه تو مى خواهى ام البنين است.

ام البنين يعنى مادر پسران (مادر چند پسر)، ولى خود اين كلمه مثل ام كلثوم است كه حالا ما اسم مى گذاريم، مخصوصا در تاريخ ديدم كه يكى از جدات يعنى مادر بزرگ هاى ام البنين اسمش ام البنين بوده و شايد هم به همين مناسبت، اسم ايشان را هم ام البنين گذاشته اند.. همين دختر را براى اميرالمؤمنين خواستگارى كردند و از او چهار پسر براى اميرالمؤمنين متولد شد و ظاهرا دخترى از او به دنيا نيامده است. بعد اين زن به معنى واقعى، ام البنين، يعنى مادر چند پسر شد، اميرالمؤمنين فرزندان شجاع ديگر هم داشت، اولا خود حسين كه در كربلا نشان داد كه چقدر شجاع بود و شجاعت پدرش را به ارث برده بود، محمد بن حنفيه از جناب ابوالفضل خيلى بزرگ تر بود و در جنگ جمل شركت كرد و فوق العاده شجاع و قوى و جليل و زورمند بود، حدس زده مى شود كه اميرالمؤمنين به او عنايت خاصى داشته است.(286)

277- امان نامه ملعون

 وقتى كه شمر ين ذى الجوشن مى خواست از كوفه به طرف كربلا حركت كند، يكى از حضارى كه در آنجا بود، به ابن زياد اظهار كرد كه بعضى از خويشاوندان مادرى ما همراه حسين بن على هستند، خواهش مى كنم امان نامه اى براى آنها بنويس.

ابن زياد هم نوشت. شمر در يك فاصله دور، از قبيله اى بود كه قبيله ام البنين با آنها نسبت داشتند اين پيام را در عصر تاسوعا شخص او آورد. اين مرد پليد آمد كنار خيمه حسين بن علىعليه‌السلام و فريادش را بلند كرد: اين بنو اختنا؛ خواهرزادگان ما كجا هستند؟

ابو الفضلعليه‌السلام در حضور ابا عبداللهعليه‌السلام نشسته بود، برادران همه آنجا بودند، يك كلمه جواب ندادند تا امام فرمود: اجيبوه و ان كان فاسقا؛ جوابش را بدهيد هر چند آدم فاسقى است.

آقا كه اجازه داد، جواب دادند. گفتند: ما تقول؛ چه مى گويى؟

(او گفت: ) مژده اى براى شما آورده ام، بشارتى براى شما آورده ام، براى شما از امير عبيدالله امان آورده ام، شما آزاديد، اگر الان برويد، جان به سلامت مى بريد.

گفتند: خدا تو را لعنت كند و اميرت اين زياد را و آن امان نامه اى كه آورده اى. ما امام خودمان، برادر خودمان را رها كنيم به موجب اينكه، مين داريم؟!(287)

278- مواسات حضرت عباسعليه‌السلام

 روز عاشورا مى شود، بنابر يكى از دو روايت ابوالفضل جلو مى آيد، عرض مى كند: برادر جان! به من هم اجازه بفرماييد، اين سينه من تنگ شده است، ديگر طاقت نمى آوردم، مى خواهم هر چه زودتر جان خودم را فداى شما كنم.

من نمى دانم روى چه مصلحتى امام جواب حضرت ابو الفضل را چنين داد، خود ابا عبدالله بهتر مى دانست. فرمود: برادرم! حال كه مى خواهى بروى، برو بلكه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بياورى.

لقب سقا آب آور، قبلا به حضرت ابوالفضل داده شده بود، چون يك نوبت يا دو نوبت ديگر در شبهاى پيش ابوالفضل توانسته بود برود صف دشمن را بشكافد و براى اطفال ابا عبدالله آب بياورد. اين جور نيست كه سه شبانه روز آن نخورده باشند، نه، سه شبانه روز بود كه ممنوع بودند، ولى در اين خلال توانستند يكى دو بار از جمله در شب عاشورا آب تهيه كنند، حتى غسل كردند، بدنهاى خودشان را شستشو دادند، ابو الفضل فرمود: چشم! ببينيد چقدر منظره با شكوهى است، چقدر عظمت است، چقدر شجاعت است، چقدر معرفت و فداكارى است؟! يك تنه خودش را به جمعيت مى زند. مجموع كسانى را كه دور آب را گرفته بودند چهار هزار نفر نوشته اند، وارد شريعه فرات شد، اسب را داخل آب برد (اين را همه نوشته اند). اول مشكى را كه همراه دارد پر از آب مى كند و به دوش مى گيرد، تشنه است، هوا گرم است، جنگيده است. همان طور كه سوار است و آب تا زير شكم اسب را فراگرفته است، دست زير آب مى برد، مقدارى آب با دو دستش تا نزديك لبهاى مقدسش مى آورد، آنهايى كه از دور ناظر بوده اند، گفته اند: اندكى تاءمل كرد، بعد ديديم آب نخورده بيرون آمد، آبها را روى آب ريخت، كسى نفهميد كه چرا ابوالفضل در آنجا آب نياشاميد؟ اما وقتى كه بيرون آمد رجزى خواند كه در اين رجز، مخاطب، خودش بود نه ديگران. از اين رجز فهميدند چرا آب نياشاميد:

يا نفس من بعد الحسين هونى

فبعده لا كنت ان تكونى

هذا الحسين شارب المنون

و تشربين بارد المعين

و الله ما هذا فعال دينى

و لا فعال صادق اليقين

اى نفس ابو الفضل! مى خواهم بعد از حسين زنده نمانى. حسين شربت مرگ مى نوشد، حسين در كنار خيمه ها با لب تشنه ايستاده باشد و تو آى بياشامى؟! پس مردانگى كجا رفت، شرف كجا رفت، مواسات و همدلى كجا رفت؟ مگر حسين امام تو نيست، مگر تو ماءموم او نيستى، مگر، تابع او نيستى؟!

هذا الحسين شارب المنون

و تشربين بارد المعين

هيهات! هرگز دين من چنين اجازه اى به من نمى دهد، هرگز وفاى من چنين اجازه اى به من نمى دهد. ابو الفضل مسير خود را در برگشتن عوض كرد. از داخل نخلستانها آمد. قبلا از راه مستقيم آمده بود. چون مى دانست همراه خودش امانت گرانبهايى دارد، راه خود را عوض كرد و تمام همتش اين بود كه آب را به سلامت برساند، چون امكان داشت تيرى بيايد و به مشك بخورد و آبها بريزد و نتواند به هدفش برسد. در همين حال بود كه ديدند رجز ابوالفضل عوض شد. معلوم شد حادثه اى تازه اى پيش آمده است. فرياد زد:

والله ان قطعتموا يمينى

انى احامى ابدا عن دينى

و عن امام صادق اليقين

نجل النبى الطاهر الامين

به خدا قسم، اگر دست راست مرا ببريد، من دست از دامن حسين بر نمى دارم، طولى نكشيد كه رجز عوض شد:

يا نفس لا تخشى من الكفار

و ابشرى برحمه الجبار

مع النبى السيد المختار

قد قطعوا ببغيهم يسرى

در اين رجز فهماند كه دست چپش هم بريده شده است نوشته اند با آن هنر و فروسيتى كه داشت، به هر زحمت بود مشك آب را چرخاند و خودش را روى آن انداخت. من نمى گويم چه حادثه اى پيش آمد، چون جانسوز است در شب تاسوعا معمول است كه ذكر مصيبت اين مرد بزرگ مى شود.(288)

279- ايثار حضرت عباس

 چرا سوره هل اتى نازل مى شود كه در آن مى فرمايد:( و يطعمون الطعان على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا، انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم و لا شكورا ) براى ارج نهادن به ايثار، تجلى دادن اين عاطفه انسانى و اسلامى، يكى از وظايف حادثه كربلا بوده است و گويى اين نقش به عهده ابوالفضل العباس گذاشته شده بود، و ابوالفضل بعد از آنكه چهار هزار ماءمور شريعه فرات را دريده است، وارد آن شده و اسب را داخل آب برده است، به طورى كه آب به زير شكم اسب رسيده و ابوالفضل مى تواند بدون اينكه پياده شود، مشكش را پر از آب بكند. همين كه مشك را پر از آن كرد، با دستش مقدارى آب برداشت و آورد جلوى دهانش كه بنوشد، ديگران از دور ناظر بودند، آنها همين قدر گفته اند ما ديديم كه ننوشيد و آب را ريخت. ابتدا كسى نفهميد كه چرا چنين كارى كرد. تاريخ مى گويد: فذكر العطش الحسينعليه‌السلام ، يادش افتاد كه برادرش تشنه است، گفت: شايسته نيست حسين در خيمه تشنه باشد و من آب بنوشم. حالا تاريخ از كجا رجزش فهميدند كه چرا ابوالفضل تشنه آب نخورد، و رجزش اين بود:

يا نفس من بعد الحسين هونى

فبعده لا كنت ان تكونى

خودش با خودش حرف مى زند، خودش را مخاطب قرار داده مى گويد: اى نفس عباس! مى خواهم بعد از حسين زنده نمانى، تو مى خواهى آب بخورى و زنده بمانى؟ عباس! حسين در خيمه اش تشنه است و تو مى خواهى آب گوارا بنوشى؟ به خدا قسم، رسمى نوكرى آقايى، رسم برادرى، رسم امام داشتن، رسم وفادارى چنين نيست.

همه اس سراسر وفا بود.(289)

280- دلخراشى صحنه شهادت برادر

 در ميان كسانى كه ابا عبداللهعليه‌السلام (در لحظات شهادت) خود را به بالين آنها رسانيد، هيچ كسى وضعى دلخراش تر و جانسوزتر از برادرش ابو الفضل العباس براى او نداشت. برادرى كه حسينعليه‌السلام او را خيلى دوست مى داشت و يادگار شجاعت پدرش اميرالمؤمنين است. در جايى نوشته اند: ابا عبدالله به او گفت: برادرم! بنفسى انت؛ عباس جانم! جان من به قربان تو. عباس در حدود بيست و سه سال از ابا عبداللهعليه‌السلام كوچك تر بود (ابا عبدالله 57 سال داشتند و عباس يك مرد جوان 34 ساله بود).

ابا عبدالله به منزله پدر ابوالفضل از نظر سنى و تربيتى به شمار مى رفت، آن وقت به او مى گويد: برادر جان! بنفسى انت؛ اى جان من به قربان تو!

ابا عبدالله كنار خيمه منتظر ايستاده است، يك وقت فرياد مردانه اباالفضل را مى شنود نوشته اند ابا الفضل العباسعليه‌السلام چهره اش آنقدر زيبا بود كه و كان يدعى بقمر بنى هاشم در زمان خود معروف به ماه بنى هاشم بود. اندامش به قدرى رشيد بود كه بعضى از اهل تاريخ نوشته اند:( و كان يركب الفرس المطعم و رجلا يخطان فى الارض؛ ) سوار اسب تنومندى شد؛ پايش را كه از ركاب مى كشيد، با انگشت پايش مى توانست زمين را خراش بدهد. حالا گيرم به قول مرحوم آقا شيخ محمد باقر بيرجندى يك مقدار مبالغه باد، ولى نشان مى دهد كه اندام بسيار بلند و رشيدى داشته است، اندامى كه حسين از نظر كردن به آن لذت مى برد.

وقتى حسينعليه‌السلام به بالاى سر او مى آيد، مى بيند دست در بدن او نيست، مغز سرش با يك عمو آهنين كوبيده شده و به چشم او تير وارد شده است. بى جهت نيست كه گفته اند: لما قتل العباس بان الانكسار فى وجه الحسين؛ عباس كه كشته شد، ديدند چهره حسين شكسته شد. خودش فرمود: الان النقطع ظهرى و قلب حيلتى.

281- دعاى امام صادقعليه‌السلام در حق حضرت عباسعليه‌السلام

 امام صادقعليه‌السلام فرمود:( رحم الله عمى العباس لقد آثر وابلى بلاء حسنا. ) (290) فرمود: خدا رحمت كند عمويم عباس را، عجب نيكو امتحان داد، ايثار كرد و حداكثر آزمايش را انجام داد. براى نيكو عموى ما عباس مقامى در نزد خداوند است كه تمام شهيدان غبطه مقام او را مى برند. اينقدر جوانمردى، اينقدر خلوص نيت، اينقدر فداكارى! ما تنها از ناحيه پيكر عمل نگاه مى كنيم، به روح عمل نگاه نمى كنيم تا ببينيم چقدر اهميت دارد.

282- مقام حضرت عباس

 ابوالفضلعليه‌السلام كسى است كه:( ان له عند الله درجه يغبطه بها جميع الشهدء. ) (291)

پس در اينجا سه مطلب است:

الف - مقام شهيد در ميان ساير برجستگان و خدمتگزاران بشر.

ب - مقام شهداى كربلا در ميان ساير شهدا.

ج - مقام ابوالفضل العباس در ميان شهداى كربلا.(292)