داستانهایی از امام رضا (علیه السلام)

داستانهایی از امام رضا (علیه السلام)0%

داستانهایی از امام رضا (علیه السلام) نویسنده:
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام رضا علیه السلام

داستانهایی از امام رضا (علیه السلام)

نویسنده: قاسم مير خلف زاده
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 6393
دانلود: 1954

توضیحات:

داستانهایی از امام رضا (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 83 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 6393 / دانلود: 1954
اندازه اندازه اندازه
داستانهایی از امام رضا (علیه السلام)

داستانهایی از امام رضا (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

۴۵. (مردى كه در راه مشهد قبل از مردن به قبر مقدس سلام كرد)

دوستى داشتم ازاهل شيراز بنام حاج مومن كه قريب پانزده سال است به رحمت ايزدى واصل شده است، بسيار مرد روشندل و با ايمان و تقوى بود و اين حقير با او عقد اخوت بسته بودم و از دعاهاى او و استشفاع از او اميدها دارم.

او مى گفت خدمت حضرت حجه بن الحسن العسكرى (عجل الله تعالي فرجه الشريف) مكرر رسيده ام و بسيارى از مطالب را نقل مى كرد و از بعضى هم اباء مى نمود.

از جمله مى گفت: يكى از ائمه جماعت شيراز روزى به من گفت بيا با هم به زيارت حضرت على بن موسى الرضاعليه‌السلام برويم و يك ماشين در بست اجاره كرد و چند نفر از تجار در معيت او بودند، حركت نموده به شهر قم رسيديم و رد آنجا يكى دو شب براى زيارت حضرت معصومهعليها‌السلام توقف كرديم، و براى من حالات عجيبى پيدا مى شد و ادراك بسيارى از حقايق به يك شخص بزرگى برخورد كردم و وعده هائى به من داد.

به طرف تهران حركت كرديم و سپس به طرف مشهد مقدس از نيشابور كه گذشتيم يك مردى ديديم كه به صورت فرد عامى در كنار جاده به طرف مشهد مى رود و با او يك كوله پشتى بود كه با خود داشت و مسافرين گفتند اين مرد را سوار كنيم، ثواب دارد، ماشين هم جا داشت.

ماشين متوقف كرده، چند نفر پياده شدند و از جمله آنان من بودم و آن مرد با به درون ماشين دعوت كرديم قبول نمى كرد، تا باالاخره پس از اصرار زياد حاضر شد، سوار شود به شرط آنكه پهلوى من بنشيند و هر چه بگويد من مخالفت نكنم.

سوار شد و پهلوى من نشست و در تمام راه براى من صحبت مى كرد و از بسيارى از وقايع خبر مى داد و حالات مرا يكايك تا آخر عمر گفت و من از اندرزهاى او بسيار لذت مى بردم و بر خوردن به چنين شخصى را از مواهب عبد پروردگار و ضيافت حضرت رضاعليه‌السلام دانستم تا كم كم رسيديم به قدمگاه و به وضعى كه شاگرد شوفرها از مسافرين گنبد نما مى گرفتند.

همه پياده شديم، موقع غذا بود، من خواستم بروم و با رفقاى خود كه از شيراز آمده ايم و تا به حال سر يك سفره بوديم غذا بخورم.

گفت: آنجا مرو، بيا با هم غذا بخوريم، من خجالت كشيدم كه از رفقاى شيرازى كه تا به حال مرتبا با آنها غذا مى خورديم برادرم و اين باره ترك رفقات نمايم، ولى چون ملزم شده بودم كه از حرفهاى او سرپيچى نكنم لذا بناچار موافقت نموده با آن مرد در گوشه اى رفتيم و نشستيم.

از خرجين خود دستمالى بيرون آورد، باز كرده، گويا نان تازه در آن بود با كشمش سبز كه در آن دستمال بود، شروع به خوردن كرديم و سير شديم، بسيار لذت بخش و گوارا بود.

در اين حال گفت: حالا اگر مى خواهى به دوستان خود سرى بزنى و تفقدى بنمائى عيب ندارد من برخواستم و به سراغ آنها رفتم و ديدم در كاسه اى كه مشترك از آن مى خوردند، خون و كثافت است و اينها لقمه بر مى دارند و مى خورند و دست و دهان آنها نيز آلوده شده و خود اصلا نمى دانند چه مى كنند و با چه مزه اى غذا مى خورند، هيچ نگفتم چون ماءمور به سكوت در همه احوال بودم.

به نزد آن مرد بازگشتم، گفت بنشين، ديدى رفقايت چه مى خورند؟ تو هم از شيراز تا اينجا غذايت از همين چيزها بود و نمى دانستى غذاى حرام و مشتبه چنين است، از غذاهاى قهوه خانه مخور، غذاى بازار كراهت دارد.

گفتم: انشاء الله تعالى، پناه مى برم به خدا.

گفت: حاج مومن وقت مرگ من رسيده، من از اين تپه و بلندى مى روم بالا و آنجا مى ميرم، اين دستمال بسته را بگير، در آن پول است صرف غسل و كفن و دفن من كن، و هر جا را كه آقاى سيد هاشم صلاح بداند «آقاى سيد هاشم همان امام جماعت شيرازى بود كه در معيت او به بهشت آمده بودند، همانجا دفن كنيد.

گفتم: اى واى! تو مى خواهى بميرى، گفت، ساكت باش من مى ميرم و اين را به كسى مگو!

سپس رو به مرقد مطهر حضرت ايستاد و سلام عرض كرد و گريه بسيار كرد و گفت: تا اينجا به پابوس آمدم ولى سعادت بيش از اين نبود كه به كنار مرقد مطهر مشرف شوم.

از تپه بالا رفت و من حيرت زده و مدهوش بودم، گوئى زنجير فكر و اختيار از كفم بيرون رفته بود. به بالاى تپه رفتم، ديدم به پشت خوابيد و پا رو به قبله دراز كرد و با لبخند جان داده است، گوئى هزار سال است كه مرده است.

از تپه پايين آمدم و به سراغ حضرت سيد هاشم و ساير دوستان رفتم و داستان را گفتم، خيلى تاءسف خوردند و از من مواخذه كردند، چرا به ما نگفتى از اين وقايع ما را مطلع ننمودى.

گفتم: خودش دستور داده بود و اگر مى دانستم كه بعد از مردنش نيز راضى نيست، حالا هم نمى گفتم.

راننده ماشين و شاگرد و حضرت آقا و ساير همراهان همه تأسف خوردند و همه با هم به بالاى تپه آمديم و جنازه او را پايين آورده و در داخل ماشين قرار داديم و به سمت مشهد رهسپار شديم.

حضرت آقا فرمودند: حقا اين مرد يكى از اولياى خدا بود كه خدا شرف صحبتش را نصيب تو كرد، و بايد جنازه اش با احترام دفن شود.

وارد مشهد مقدس شديم، حضرت آقا يك سر، به نزد يكى از علماى آنجا رفت، و او را از اين واقعه مطلع كرد او با جماعت بسيارى آمدند براى تجهيز و تكفين غسل داده كفن نموده بر او نماز خواندند و در گوشه اى از صحن مطهر دفن كردند و من مخارج را از دستمال مى دادم، چون دفن فراغ شديم پول دستمال نيز تمام شد نه يك شاهى كم و نه زياد و مجموع پول آن دستمال دوازده تومان بود.(۴۳)

شاد شود اى دل كه رضا يار ماست

در دو جهان سيد و سالار ماست

ما همه پروانه ولى آن جناب

شمع فروزان شب تار ماست

۴۶. (حضرت با سر انگشت پا چند مرتبه به من زد و...)

يكى از رفقا و دوستان ما كه قوم و خويش هست و حدود بيست سال قبل براى زيارت عتبه مباركه آستان على بن موسى الرضاعليه‌السلام به مشهد مقدس رهسپار شد، و حال خوبى داشت دو سه روز ماند و برگشت و در وقت مراجعت، خوبى عجيب كه در آنجا ديده بود تعريف كرد.

گفت: در هنگام ورود داخل حرم نشدم بلكه مودبانه كنار در حرم ايستادم و سلام عرض كردم و با خود گفتم: من كه به امام و حق آن حضرت معرفت واقعيه ندارم نبايد داخل حرم شوم، تا زمانى كه حضرت حاجت مرا بدهند مرا بحق خود و خداى خود عارف كند.

شب جمعه بود و هوا خيلى سرد بود، در نيمه شب كه در يكى از رواقهاى پشت سر نزديك به كفشدارى خوابم برده بود، در خواب ديدم، حضرت رضاعليه‌السلام تشريف آوردند و با سر انگشت پا چند مرتبه به من زدند و فرمودند: برخيز، برخيز، كار كن بدون كار دست نمى شود، من خودم را روى پاهاى حضرت انداختم كه ببوسم، آن حضرت مثل كسى كه خجل شده و شرمنده باشد خم شدند و زير بازوهاى مرا گرفتند و نگذارند كه من ببوسم، و فرمودند: اينكارها چيست؟

برخاستم و رفتم در صحن مسجد گوهر شاد وضو گرفتم و در يكى از ايوانهاى مسجد عبايم را به خود پيچيدم و مشغول خواندن دعاى كميل شدم.

در بين دعا خواب بر من غلبه كرد خوابم برد و در خواب ديدم شخصى كه محاسن قرمز حنائى داشت، نزد من آمد و لطف بسيار كرد و گفت: مى خواهى برويم با هم گردش كنيم؟

گفتم: بسيار خوب، با هم حركت كرديم، را دور تا دور كره زمين حركت داده و بصورت پرواز در بالاى هر شهرى تمام افراد آن شهر را مى ديدم و خوب و بد آنها را مى شناختم و از درياها و اقيانوسها عبور كرديم و به زيارت قبر حضرت رسول و صديقه كبرى و ائمه بقيععليهم‌السلام رفتيم و پس از آن به زيارت نجف اشرف و كربلاى معلى و ائمه كاظمين و سامراعليه‌السلام مشرف شديم.

آن مرد در هر جا براى من زيارت نامه مى خواند و مطالبى عجيب براى من نقل مى كرد و در بين راه ها دائما با من مشغول تكلم بود.

من از بسيارى از حالات بزرگان و ارحام و عاقبت امر آنها سؤال مى كردم و پاسخ مى گفت و از حالات بسيارى از مردگان از اجداد و ارحام و بزرگان سؤال مى كردم و همه با يك يك جواب مى داد.

سپس مرا به آسمانها برد و به ملاقات فرشتگان و ارواح انبياء و اولياء مشرف شديم و در بهشت ها گردش كرديم و انواع و اقسام نعمت هاى بهشتى را ملاحضه كرديم.

چيزهائيكه قابل توصيف نيست و از روى جهنم در يك طرفه العين عبور كرديم و كيفيت عذابها را ديديم كه قابل توصيف نيست.

پس از اين سيرها به من گفت مى خواهى برگرديم؟ گفتم: آرى. با هم برگشتيم، چون در مسجد گوهر شاد و وارد شديم و مى خواست برود، گفت: تمام اين گردش ها و سيرها در پنج دقيقه طول كشيده است.

گفتم: پنج دقيقه.

گفت: پنچ دقيقه كه گفتم براى آن است كه وحشت نكنى و الا پنج دقيقه طول نكشيده است بلمه در يك آن انجام گرفته است، آنجا كه زمان نيست، ساعت نيست، دقيقه نيست.

پس با كمال بشارت و رحمت خداحافظى كرد و رفت، گفتم: كجا مى روى، من با شما كار دارم؟

در پاسخ گفت: من بايد بروم، ان شاالله هر وقت لازم باشد نزد شما خواهم آمد.

گفتم خيلى از عجائب و غرائب را در اين زمان كوتاه به من نشان دادى و مرا بسيارى از نقاط زمين و عالم بالا بردى.

گفت: هيچ عجيب نيست، خداحافضى كرد و رفت.

من از خواب بيدار شدم، به ساعت نگاه كردم، ديدم كه پنج دقيقه است كه چرتم برده، شروع كردم به خواندن بقيه دعاى كميل.

اين خواب به اندازه اى عجيب بود و مطالبش به قدرى جالب و طولانى بود كه قابل ذكر نيست، اجمالا آنكه اين آقا در مدت سه روز اين خواب را براى ما نقل مى كرد، بدين طريق كه صبح مى آمد تا قريب ظهر كه به مسجد مى رفتيم و بعد از ظهر مى آمد و نقل مى كرد، بقيه آن را تا نزديك غروب كه آماده مسجد مى شديم، و به همين منوال تا سه روز نقل خوابش طول كشيد.(۴۴)

در طوس تجلى خدا مى بينم

آثار جلال كبريا مى بينم

در كفش كن حريم پور موسى

موساى كليم با عصا مى بينم

۴۷. (علىعليه‌السلام به خدمت رضاعليه‌السلام فرمود: (چرا اين كور را معالجه نمى كنى)

ميرزا ابوالحسن از پدر خودنقل نمود كه گفت: شبى در خواب خدمت ائمه طاهرين دوازده امامعليه‌السلام مشرف شدم، ديدم در اطراف حوض صحن مبارك تشريف دارند و شخصكورى در روضه مقدسه مشغول طواف است.

در همان حال شنيدم اميرالمؤمنين صلوات الله عليه به حضرت رضا فرمود: چرا اين كور را معالجه نمى كنى، ديدم حضرت رضاعليه‌السلام با دست مبارك خود بطرف آن كور اشاره اى فرمود: در حالتى كه دست آن حضرت تر بود، پس من از خواب بيدار شدم و چون صبح شد شنيدم كه آن حضرت كورى را شفا داده است، لذا رفتم آن شخص كور شفا يافته را ملاقات كردم و از چگونگى احوال از او پرسيدم، گفت: من همين قدر فهميدم كه قطره آبى به چشم من افتاد و من خودم را بينا يافتم.(۴۵)

نهاده ام چو سگان سر بر آستان جلالت

بلقمه اى بنوازى سگى گناه ندارد

بيا بگوشه چشمى ز قيد غم و برهانم

كه جز تو بنده شرمنده پادشاه ندارد

ز بحر علم خود اى شاه قطره اى بچشانم

كه حاصل دل مسكين به غير آه ندارد

۴۸. (حضرت دست ولايت و نوازش بر سر همه زوار مى كشيدند)

مرحوم مغفور شيخ حسن على اصفهانى فرمود: وقتى مصمم شدم كه به نجفاشرف رحل اقامت افكنم، ليكن در آن هنگام كه در يكى از اطاقهاى صحن عتيق رضوى در مشهد به رياضتى سرگرم بودم، درحال ذكر و مراقبه، ديدم كه درهاى صحن مطهر عتيق بسته شد و ندا آمد كه حضرت رضاعليه‌السلام اراده فرموده اند كه از زوار خويش سان ببينند، پس از آن در محلى جنب ايوان عباسى «در همين نقطه كه اكنون قبر شريف شيخ است» كرسى نهادند و حضرت بر آن استقرار يافتند و به فرمان آن حضرت درهاى طرف شرق و غرب صحن عتيق گشوده شد، تا زوار از در شرق وارد و از در غربى خارج گردند، در آن زمان ديدم كه كل صحن مالامال از گروهى شد كه برخى به صورت حيوانات مختلف بودند و از پيشاپيش حضرتش مى گذشتند و امامعليه‌السلام دست ولايت ونوازش بر سر همه آن زوار حتى آنها كه به صورت هاى غير انسانى بودند، حضرت بر سر آنها دست مى كشيدند و اظهار مرحمت مى فرمودند، پساز آن سير و شهود معنوى و مشاهده آن راءفت عام از امامعليه‌السلام ، بر آن شدم كه در مشهد سكونت گزينم و چشم اميد به الطاف و عنايات آنحضرت بدوزم مرحوم شيخ حسن على پس از ذكر اين واقعه محل استقرار كرسى امام را براى مدفن خود پيش بينى و وصيت فرمودند و بالاخره بهخواست خدا، قبل از اذان صبح دوشنبه در همان نقطه مبارك مدفون شدند.(۴۶)

اى نفست چاره درماندگان

جز تو كسى نيست كس بى كسان

چاره ما ساز كه بى ياوريم

گر تو برانى به كه رو آوريم

يار شو اى مونس غمخوارگان

چاره كن اى چاره بى چارگان

قافله شد واپسى ما بين

اى كس ما، بى كسى ما ببين

پيش تو با ناله و آه آمديم

معتذر از جرم و گناه آمديم

۴۹. (جراح گفت: اى شيخ آيا مسيحعليه‌السلام را ملاقات كردى)

يكى از زوار حضرت رضاعليه‌السلام بنام شيخ محمد حسين كه طلبه بوده از عراق به قصد تشرف به مشهد و زيارت قبر مقدس امام هشتم مسافرت مى كند، پس از ورود به مشهد مقدس دانه اى در انگشت دستش آشكار مى شود و سخت او را ناراحت مى كند، چند نفر از اهل علم او را به بيمارستان مى برند، دكتر جراح نصرانى مى گويد بايد فورا انگشتش بريده و گر نه به بالا سرايت مى كند.

جناب شيخ قبول نمى كند و حاضر نمى شود انگشتش را ببرند، طبيب مى گويد اگر فردا آمدى بايد مچ دست بريده شود، شيخ بر مى گردد و درد شدت مى كند، شب تا صبح ناله مى كند فردا ببريدن انگشت راضى مى شود.

چون او را به بيمارستان مى برند جراح دست را مى بيند مى گويد بايد از مچ بريده شود، شيخ قبول نمى كند و مى گويد من حاضرم فقط انگشتم بريده شوم جراح مى گويد فايده ندارد و اگر الان از بند دست بريده نشود ببالاتر سرايت كرده و فردا بايد از كتف بريده شود.

شيخ بر مى گردد و درد شدت مى كند بطوريكه صبح ببريدن دست راضى مى شود چون او را نزد جراح مى آورند دستش را مى بيند، مى گويد: ببالا سرايت كرده و بايد از كتف «شانه» بريده شود و از مچ دست فايده ندارد و اگر امروز از كتف بريده نشود فردا به سرعت به ساير اعضاء سرايت مى كند و بالاخره بقلب مى رسد و هلاك مى شود.

شيخ به بريدن دست از كتف راضى نمى شود و بر مى گردد و درد شديدتر شده تا صبح ناله مى كند و حاضر مى شود كه از كتف بريده شود و دوستايش او را براى بيمارستان حركت مى دهند تا دستش را از كتف ببرند، در وسط راه شيخ گفت اى دوستان ممكن است در بيمارستان بميرم، اول مرا به حرم مطهر حضرت رضاعليه‌السلام ببريد، او را به حرم مطهر بردند و در گوشه اى از حرم جاى دادند، شيخ گريه و زارى زيادى كرده و به حضرت شكايت مى كند و مى گويد آيا سزاوار است زائر شما بلائى مبتلا شود و شما به فريادش ترسيد «وانت الامام الرئوف» و شما امام روف و مهربان هستى خصوصا درباره زوار، پس حال غشوه اى عارضش مى شود در آن حال حضرت رضاعليه‌السلام را ملاقات مى كند، آن حضرت دست مبارك بر كتف او تا انگشتانش كشيده و مى فرمايد شفا يافتى، شيخ به خود مس آيد مى بيند دستش هيچ دردى ندارد، دوستان مى آيند او را به بيمارستان ببرند، جريان شفاى خود را به دست آن حضرت به آنها نمى گويد، چون او نزد جراح نصرانى مى برند، جراح دستش را معاينه مى كند اثرى از آن دانه نمى بيند به احتمال اينكه شايد دست ديگرش باشد آن دست را هم نظر مى كند، مى بيند سالم است.

جراح مى گويد: اى شيخ آيا مسيحعليه‌السلام را ملاقات كردى؟

شيخ مى فرمايد: كسى را كه از مسيحعليه‌السلام بالاتر است ديدم و مرا شفا داد پس جريان را براى او بيان مى كند.(۴۷)

مانند سگ و گربه لوس

مالم رخ خود را بر آستان شه طوس

زيرا كه سگ و گربه زار

از سفره جود او نگردد مأيوس

(۵۰) : (از حضرت رضاعليه‌السلام شفا خواهم گرفت)

عبد صالح و متقى جناب حاج مجد الدين شيرازى كه از خوبان هستند چنين تعريف مى كند كه:

بنده در كودكى چشم درد گرفتم نزد ميرزا على اكبر جراح رفتم شياف دور چشم من كشيد، غافل از اينكه قبلا دست به چشم سودائى گذاشته بود. چشم بنده هم سودا شد، اطراف چشم له شد، ناچار پدرم به تمام دكترها مراجعه كرد علاج نشد گفت: از حضرت رضاعليه‌السلام شفا خواهم گرفت. به زيارت حضرت مشرف شديم.

حاج مجدالدين مى گويد: بخاطر دارم كه پدرم پاى سقاخانه اسماعيل طلايى ايستاده با گريه عرض كرد: يا على بن موسى الرضا داخل حرم نمى شوم تا چشم پسرم را شفا ندهيد.

فردا صبح گويا چشم من اصلا درد نداشت و تا كنون به حمدالله درد چشم نگرفته ام.(۴۸)

با حب رضا سرشته ايزد گل ما

جز مهر رضا نباشد اندر دل ما

ما را به بهشت جاودان حاجت نيست

زيرا كه بود كوى رضا منزل ما

(۵۱) : (دو معجزه از حضرت از بز و از سنگ نمايان شد)

حضرت رضاعليه‌السلام با گروهى به گله گوسفندى رسيدند، حضرت دستور دادند يك بزى نزد او بياورند و يك بزى آوردند كه شير در پستانش خشك شده بود، حضرت دستى بر او كشيد، فورا پستانش پر از شير شد و از شير آن همه استفاده نمودند و چون قدرى گذشتند گروهى كه با حضرت بودند گفتند تشنگى بر ما غلبه پيدا كرد.

كه نزديك است ما و حيواناتمان از تشنگى هلاك شويم، حضرت بر يك سنگى دست گذاشتند فورا چشمه آبى نمايان شد و همه نوشيدند و سيراب شدند، چشمه هم ناپديد شد.(۴۹)

اى كوه تو قبله گاه اهل دل را

نشناخته بحر كرمت ساحل را

اينك من و صد گونه سؤال اى كه ز لطف

تا خوانده جواب مى دهى سائل را

۵۲. (معجزه وارد شدن غار)

حضرت رضاعليه‌السلام با ملازمان خود به غارى رسيدند، ديدند از ميان غار مردى خارج و پس از اطلاع به حضرت عرض كرد، آرزو داشتم همه شما خارج و پس از اطلاع به حضرت عرض كرد، آرزو داشتم همه شما را مهمان نمايم ولى اين غار زياده از چهار نفر ممكن نيست و تعداد شما سيصد نفر است و سه دانه نان قدرى از عسل نزد من است بنابراين خود شما مرا مفتخر نمائيد.

حضرت فرمودند: برو و همان نان و عسل را در سفره بگذار و بگو اين جمعيت وارد غار شوند، با گفتن بسم الله الرحمن الرحيم و به اعجاز حضرت غار وسيع شد و بركتى در غذا نمايان شد و همه آنان در غار جا گرفتند و كاملا سير شدند، تا اين اعجاز را ديدند ميزبان غارنشين با عده اى ديگر مسلمان شدند.(۵۰)

آن در كه بخوانده اند باب الله اش

درگاه رضاست جان فداى راهش

يا رب تو ز ما مگير تا آخر عمر

اين نعمت خاك بوسى درگاهش

۵۳. (امام فرمودند: دوستدار آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باش اگر چه فاسق باشى)

نوشته اند: ساربانى خدمت حضرت رضاعليه‌السلام آمد و عرض كرد تا بحال افتخار شتربانى شما را داشتم، الان قصد دارم به وطن خود اصفهان برگردم، مردم به من خواهند گفت اين مدتى كه ساربان بودى از حضرت چه چيز استفاده كردى پس مرا به نوشته اى مفتخر سازيد.

حضرت هم نوشته اى به او دادند كه نوشته بود:

«كن محبا آل الله محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ان كنت فاسقا و محبا لمحبيهم و ان كانوا فاسقين

يعنى: دوستدار آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باش اگر چه فاسق باشى و دوستان آنان را دوست بدار هر چند آنان فاسق باشند.(۵۱)

اى كه باشد حرمت كعبه و حج فقرا

طلبم كن كه فقير سر اين بازارم

اى عزيز دل زهرا و على، جان نبى

كى من از دامن تو دست طلب بردارم

۵۴. (اگر جدم بيشتر مى داد من هم مى افزودم)

ابو حبيب گفت:

در خواب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مشاهده كردم در مسجد قلعه بناج «سبزوار» نشسته و در مقابل حضرت طبقى پر از خرما مى باشد من نزديك شدم و عرض كردم به من قدرى خرما عطا فرمائيد.

حضرت يك مشت خرما عنايت كردند، شمردم ديدم ۱۸ دانه است، از بيدار شدم و تعبير به هيجده سال عمر نمودم و پس از گذشت بيست روز از خواب هئيت همايون حضرت رضاعليه‌السلام با مأمون در همان مكان در جاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته و در مقابلش خرما بود، من خوشحال شدم و از آن حضرت درخواست خرما نمودم.

حضرت يك مشت خرما دادند مشاهده كردم ۱۸ عدد بود.

عرض كردم زيادتر لطف كنيد.

حضرت فرمودند: اگر جدم بيشتر مى دادند من هم مى افزودم.(۵۲)

آخر اى دوست نگاهى، كرمى، احسانى

به من خسته كه افتاده گره در كارم

۵۵. (امام درخت بادام كاشته)

حضرت رضاعليه‌السلام بعد از وارد شدن به نيشابور وارد خانه اى شدند و به دست مبارك درخت بادامى كاشتند و مردم ديدند فورا سبز خرم و داراى ميوه گرديد و تا وقتى كه درخت قطع نشده بود بيماران از ميوه و حيوانات از برگ آن شفا مى يافتند و مردى يك شاخه خشك او را قطع كرد فورا كور شد و پسر او درخت را بيرون كردند و يكى از آن دو پايش سياه و ديگرى دست او جدا گرديد.(۵۳)

۵۶. (حضرت روى آب قرار گرفتند)

نوشته اند:

حضرت رضاعليه‌السلام كنار رودخانه دجله بغداد رسيدند و جمعيت زيادى به بدرقه حضرت آمدند، مأمورين هيئت حاكمه براى سبك كردن حضرت نزد آن گروه زياد مردم در سوار كردن كشتى بى احترامى مى نمودند در اين اثنا ديدند حضرت رضاعليه‌السلام پارچه اى بر روى آب دجله انداخت و بر او قرار گرفتند او مانند كشتى حركت كرد كه همه متعجبانه نگاه مى كردند.

باز مى نويسند اهل كشتى و حضرت در بيابانى رسيدند ولى ضعف بر آنها غالب گشت.

حضرت به درخت خشكى اشاره فرمودند: فورا سبز و خرم گرديد و از ميوه آن تناول كردند.(۵۴)

۵۷. (برخورد حضرت رضا با آهو)

مى نويسند وقتى حضرت رضاعليه‌السلام به بيابان آهوان رسيدند، اطرافيان ديدند، حضرت به آهوان نظر مى نمايد، بعضى از منافقين سخنانى گفتند، يك مرتبه حضرت به يك آهو اشاره كردند فورا دوان دوان خدمت آن سرور رسيد و آن بزرگوار دست محبت به سر و صورت او كشيدند و چنان آهو با حال خضوع ايستاد حضرت رو به آنها كرد و فرمود: تمام حيوانات از ما فرمان مى برند، بعدا حضرت به آهو اشاره كردند كه برود، مردم مشاهده كردند كه اشك از ديدگانش جارى شد.

عرض كردند: آقا چه شده؟

حضرت فرمود: او مى گويد آرزو كه مرا ذبح كنيد و پس از پختن شما تناول مى كرديد.

حضرت به زبان خودش سخنانى فرمودند و آهو با خوشحالى برگشت.(۵۵)

۵۸. (حضرت تشييع جنازه رفتند)

موسى بن يسار گفت من با حضرت رضاعليه‌السلام بودم چون نزديك ديوار طوس رسيديم صداى شيون و فغان شنيديم ناگاه به جنازه اى برخورديم، چون حضرت چشمش به جنازه افتاد پا از ركاب خالى كرد و از اسب پياده شد و نزديك جنازه رفت و او را بلند كرد پس خود را به جنازه چسبانيد.

حضرت رو كرد به من فرمود: اى موسى بن يسار هر كس مشايعت كند جنازه دوستى از دوستان ما را مانند روزى كه از مادر متولد شده از گناهان خود بيرون مى شود كه هيچ گناهى بر او نيست.

چون جنازه نزديك قبر بر زمين گذاشتند ديدم خود حضرت طرف ميت رفت مردم را كنار كرد تا خود را به جنازه رسانيد، پس دست خود را به سينه او گذاشت و فرمود: اى فلان فرزند فلان، بهشت بشارت باد تو را بعد از اين ساعت ديگر وحشت و ترسى براى تو نيست.

من عرض كردم فداى شما شوم آيا اين شخص ميت را مى شناسيد و حال آنكه بخدا سوگند كه اين بقعه زمين را تا بحال نديديد و نيامده بوديد.

حضرت فرمودند: اى موسى آيا نمى دانى كه بر ما گروه ائمه اعمال شيعيان عرضه مى شود، ما در هر صبح و شام اگر كوتاهى و تقصيرى در اعمال ايشان ديديم از خداوند مى خواهيم كه عفو كند از او و اگر كار خوب از او ديديم از خدا پاداش از براى او مسئلت مى نمائيم.(۵۶)

دائره شكل را بشود قلب ما

مهر رضا پرگار ما است

ما بجوارش چو پناهنده ايم

از همه آفات نگه دار ماست

روز قيامت نكنيم اضطراب

زانكه رضا يار و مددكار ماست

۵۹. (چرا امام رضاعليه‌السلام ملقب به قبله هفتم است)

حجه السلام فاضل بسطامى در كتاب تحفه الرضويه نقل مى كند، روزى حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام در برابر فرزندان موقع نماز فرمودند: فرزندم على بايستى براى اقامه نماز جماعت بايستد تا من به او اقتدا كنم.

امام موسى بن جعفرعليه‌السلام مى خواستند به فرزندان و خويشان بفهمانند كه امام بعد از آن حضرت اوست و حضرت رضاعليه‌السلام امام جماعت شدند و از آنجا حضرت را ملقب به قبله هفتم «يعنى قبله امام هفتم» بازگو مى كردند.(۵۷)

طوس حريم حرم كبرياست

مدفن پاك شه پاكان رضاست

كعبه اگر خانه آب و گل است

قبر رضا كعبه جان و دل است

كعبه بود سجده گه خاكيان

طوس بود قبله افلاكيان

۶۰. (به بركت صاحب قبر به چند حاجت خود رسيد)

مرحوم شيخ صدوقرحمه‌الله مى فرمايد: مردى از اهالى شهر بلخ با غلام خود به قصد زيارت حضرت رضاعليه‌السلام حركت نمودند، وقتى كه مشرف شدند وارد حرم مطهر شدند و مشغول زيارت شدند و بعد از فراغ از زيارت مرد بلخى به طرف بالاى سر ضريح مقدس امام رفت و مشغول نماز ايستاد و چون هر دو از نماز فارغ شدند سر به سجده نهادند، هر دو سجده با بسيار طول دادند و لكن مرد بلخى زودتر سر بلند كرد و ديد هنوز غلام در سجده است پس او را صدا زد، غلام فورا سر برداشت و گفت: لبيك يا مولاى. مرد بلخى گفت اتريد الحريه.

يعنى آيا ميل دارى كه آزاد شوى.

غلام گفت: بلى.

مرد بلخى گفت: انت حر لوجه الله تعالى.

يعنى: من تو را در راه خداى تعالى آزاد كردم و از قيد بندگى خود خلاصت كردم و فلان كنيزم را هم كه در بلخ است در راه خدا آزاد كردم و او را فلان مبلغ از مهر به ازدواج تو در آوردم و خودم نيز ضامن هستم كه آن مهر و صداق با به او برسانم و آنكه فلان ملكم را بر شما زن و شوهر و بر فرزندان شما نسل اندر نسل وقف كردم و اين امام بزرگوار را «اشاره به قبر مقدس على بن موسى الرضاعليه‌السلام كرد» بر اين قضيه شاهد و گواه قرار دادم.

فبكى الغلام: غلام از شنيدن اين سخن به گريه در آمد و قسم ياد كرد كه اكنون من در سجده بودم همين در خواست ها را از خداى تعالى كردم و از بركت صاحب اين قبر شريف به اين زودى مرا به حاجت و مقصد خود رسانيد.(۵۸)

در اين آستان عقده وا مى شود

دل از قيد غم ها رها مى شود

حريم على بن موسى الرضا است

كه حاجت در اينجا روا مى شود

غبار حريمش به چشم ملك

ز فرط شرف توتيا مى شود

اگر دردمندى بدن در بيا

كه درد تو اينجا دوا مى شود

رضاى رضا گر بدست آورى

خدايت هم از تو رضا مى شود

ز اعجاز اكسير اين آستان

مس قلب تيره طلا مى شود