داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن

داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن0%

داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: معصومه بيگم آزرمى
گروه: مشاهدات: 12986
دانلود: 1932

توضیحات:

داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 73 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12986 / دانلود: 1932
اندازه اندازه اندازه
داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن

داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٣٤ - درخواست ابوسعيد خدرى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

ابوسعيد خدرى گفت : سال سختى بر ما رسيد و من حركت كردم و نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفتم براى اين كه از او چيزى طلب نمايم ، همين كه حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم من را ديد فرمود: «من استعف اءعفه الله و من استغنى اءغناه الله و من سالنا لم ندخر شيئا نجده ؛ هركسى كه عفت كند، خداى تعالى او را عفيف گرداند، يعنى ؛ هر كس طلب نكند (سؤ ال نكند) خداى تعالى او را از سؤ ال بى نياز گرداند و هركس از ما چيزى بخواهد و آن چيز نزد ما هم باشد بر او بخل نورزيم » و من با توجه به اين سخن ديگر از حضرت هيچ نخواستم ، و به آن عمل كردم ، آن گاه خداوند مرا كفايت كرد و پس از آن چندان ثروتمان زياد شد كه ما و قوم ما در آن غرق شديم(١٤٢)

٣٥ - داستانى از زمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

آورده اند كه در زمان حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، ثروتمندان از انصار، وقتى كه درختان خرماى آن ها به ثمر مى نشست ، از ميان آن ها آن چه رسيده تر و بهترين بود به مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورده و در گوشه ى قرار مى دادند تا فقراى مهاجر از آن استفاده كنند.

در همين روزها بود كه روزى يكى از مالداران و ثروتمندان مدينه ، مقدارى خرما كه بى ارزش بود (يعنى از نوع پست و دور ريختنى بود) را آورد و در ميان خرماهاى نيكوى ديگران ريخت (و كالاى پست خود را با كالاهاى پاكيزه و نيكوى ديگران مخلوط كرد) كه در اين هنگام خداوند متعال از اين عمل نهى فرمود كه :( وَلَا تَيَمَّمُوا الْخَبِيثَ مِنْهُ تُنفِقُونَ وَلَسْتُم ) ؛ براى انفاق سراغ چيزهاى ناپاك نرويد»(١٤٣) شما قصد مى كنيد از چيزهاى پست و فاسدى را كه نزدتان هست انفاق كنيد و حال آن كه اگر چنين چيزى را به خودتان بدهند نمى پذيريد.

البته حالات و سيره معصومينعليه‌السلام اين بوده است كه از بهترين اموال خود انفاق مى كردند از جمله :

در جنات الخلود گويد: كه حضرت امام صادقعليه‌السلام با برادران دينى خود مواسات مى كرد و آن چه را كه بهتر و خوب تر از چيزهايى كه در منزلش ‍ بود در راه خدا مى داد و اگر هم چيزى نداشت به فقير بدهد، لااقل سائل و فقير را تسلى مى داد.

و در كتاب وقايع الايام است كه معمولا امام صادقعليه‌السلام براى تسلى دادن سائل به اين ابيات مبادرت مى فرمود:

فلا تجزع فان اءعسرت يوما فقد اءيسرت فى زمن طويل فلا تيئس فان الياءس كفر لعل الله يغنى عن قليل فلا تظنن بربك ظن سوء فان الله اءولى بالجميل اگر روزى در سختى و فشار قرار گرفتى جزع و ناراحتى نكن ، به تحقيق در زمان طولانى بر تو آسان خواهد شد.

از درگاه خداوند نااميد مباش كه نااميدى از درگاه او كفر است ، شايد خداوند بسيار كم ، تو را بى نياز كند.

نسبت به خداوند سوءظن نداشته باش ، براى اين كه خداوند از همه به زيبائى ها اولى و برتر است(١٤٤)

٣٦ - درخواست انصار از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

در منهج اليقين گويد: كلينى از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: جمعى از انصار خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرفياب شده سلام كردند و آن حضرت هم جواب فرمودند.

عرض كردند: يا رسول الله ، ما را به شما حاجتى است

فرمود: حاجت خود را بگوئيد.

گفتند: حاجتى بزرگ است

فرمود: بگوئيد آن چيست ؟

عرض كردند: حاجت ما آن است ضامن شوى كه خداوند عالم ما را به بهشت برد.

حضرتعليه‌السلام سر به زير انداخت و چنان چه عادت متفكران است چيزى بر زمين مى زد، بعد از آن سر برداشت و فرمود: ضامن مى شوم به شرط آن كه از هيچ چيزى سؤ ال (طلب) نكنيد.

بعد از آن ، روش انصار اين بود كه اگر كسى از آن ها در سفرى بود و تازيانه از دستش مى افتاد راضى نمى شد كه به ديگرى بگويد كه تازيانه را به من ده ، براى اين كه به گفته حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عمل كرده باشد و از كسى سؤ ال (طلب) نكرده باشد، لذا خودش پائين مى آمد و تازيانه را بر مى داشت

در جامع الاخبار آمده است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «من ساءل الناس و عنده قوت ثلاثة اءيام ، لقى الله يوم يلقاه و ليس على وجهه لحم ؛ كسى كه از مردم طلب كند و در حالى كه خوراك سه روز در نزد او باشد، روزى كه همه مردم خدا را ملاقات مى كنند، در حالى خدا را ملاقات مى كند كه در صورتش گوشت نباشد.»(١٤٥)

٣٧ - داستان عبدالرحمن اوزاعى

در كتاب روضة الانوار آمده است كه عبدالرحمن اوزاعى گفته است : كه شب عيدى من در خانه ام بودم ناگهانى صداى درب منزل بلند شد، حركت كردم و از خانه ام خارج شدم پس همسايه ام را ديدم كه مقابل درب ايستاده بود و ضمنا او هم مرد فقيرى بود كه چندين دختر داشت ، خطاب به من گفت :

فردا روز عيد است و من و فرزندانم در اين روز چيزى در بساط نداريم ، پس ‍ شما بر من لطفى كن و چيزى بده تا در اين روز صرف كنيم ، من به داخل خانه بازگشتم و اين مسئله رابه همسرم گفتم

همسرم به من گفت : ما پنج درهم داريم ، نصفش را به او بده و بقيه اش را براى فردا نگهدار تا خودمان در روز عيد صرف كنيم

من به همسرم گفتم : مى دانى كه همسايه ما فردى صالح و فقير است ، فقط از ما طلب كرده است پس ما هم بايد ايثار كنيم و همه پنج درهم را به او مى دهم و خداوند به ما عوض خواهد داد. و اين كار را هم كردم و همه پنج درهم را به او دادم

صبح كه شد مردى از دوستانم با هزار و پانصد دينار نزد من آمد و گفت : من اين پول را براى مسئله مهمى كنار گذاشته بودم ، ديشب در خواب ديدم كه كسى به من گفت اين پول را بردار و به نزد اوزاعى ببر كه او كارت را راه مى اندازد.

پس اوزاعى آن پول را گرفت و گفت : من علم پيدا كردم هر كسى درهمى را براى خدا عطا كند به همان نسبت هم خداوند به او عوض ‍ مى دهد.(١٤٦)

٣٨ - داستان سلطان خرمشاه هندى و جوان تاجر

در انوار نعمانيه آمده كه سيد مرحوم قضيه اى را نقل فرمود: كه مرد صالحى در درگاه سلطان خرمشاه هندى بود، و درآمد او در هر سال نزديك به چهارصد هزار تومان مى شد و او همه را در راه خدا انفاق مى كرد، اين عمل او را به سلطان رساندند.

او روزى مرد صالح را طلبيد و گفت : اى فلان ، انسان بايد قدر مال خود را بداند و ضايع نكند، من هم چنين شنيده ام كه تو قدر مال خودت را نمى دانى

مرد صالح گفت : اى سلطان ! اما من فكر مى كنم ، كه از خواص تو كسى از من حريص تر نباشد و قدر مال خود را بيشتر از من نداند، براى اين كه من مى خواهم همه مال خود را با خود ببرم و چيزى باقى نگذارم ، ولى مردم مى خواهند كه اموال خود را بعد از خود براى ديگران بگذارند، حال آيا من بر مال خود حريص تر هستم يا آنان ؟

سلطان تصديق كرد و چيزى نگفت(١٤٧)

٣٩ - پسر حاتم طائى

محقق سبزوارى در روضة الانوار نقل كرده كه پسر حاتم بخشنده و كريم زمان خود بود و در جود و سخاوت به درجه و مقامى رسيد كه زبان از توصيف آن قاصر است و از جمله كارهاى او اين بود كه هر سال ، هشتاد هزار درهم به شعرا صله (هديه) مى داد، با عين حال كه ثروتش بى اندازه بود ولى مشربش از خُزَفْ و فرش او از فرش هاى كهنه و مندرس ‍ بود.

روزى مسئول كارهايش به او گفت : چه مى شود كه شما نيز از ظرفهاى قيمتى و خوب استفاده نمائيد.

پسر حاتم گفت : حساب كرده ام و دانسته ام كه تفاوت بين اين حال و بين تجمل پنجاه هزار درهم طلا است دوست داشتم كه به اين حال زندگانى بكنم ، و مال خود را بر محتاجين و مستحقين انفاق بنمايم(١٤٨)

٤٠ - جوان صالحى كه بعد از پدر انفاق مى كرد

گويند جوانى بود كه از پدرش مال نيكوئى به او ارث رسيد و آن را انفاق مى كرد، مادرش نزد دوست پدرش رفت و از فرزندش شكايت نمود و گفت : مى ترسم كه اين جوان فقير گردد.

دوست پدر به پسر گفت : اى فرزند! از اين اموال مقدارى هم براى خود نگاه دار.

جوان گفت : اى عمو، چه مى گوئى در حق كسى كه در كاروانسرايى وارد شود و عازم است ، كالاى خود را به شهر رساند و آن را تحويل دهد آيا بهتر است كه خودش ببرد يا اين كه كالا و متاع خود را به غلامان كه آنان ببرند و تحويل دهند، و آن هم نمى داند كه آيا تحويل خواهند داد يا خير؟

آن شخص دانست كه اين جوان در تمثيل خود صادق است لذا عمل او را تصديق كرد و امر به صدقات داد.(١٤٩)

٤١ - گوشه اى از صدقات اميرمؤ منان علىعليه‌السلام

از جمله اشخاصى كه به اخبار صدقه عمل كرد اميرمؤ منان علىعليه‌السلام بود و حكايات حال حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين باره بسيار است از جمله :

روايت شده باغى كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دست خود غرس كرده بود، حضرت علىعليه‌السلام آن را به دوازده هزار درهم فروخت ، و به خانه تشريف آورد، در حالتى كه همه درهم ها را صدقه داده بود.

حضرت فاطمهعليها‌السلام گفت : باغ را فروختى ؟

فرمود: آرى

پس پولش كجاست ؟

فرمود: به چشم هائى حيا نمودم كه نخواستم آن ها را به ذلت سؤ ال (طلب) ذليل نمايم ، و قبل از سؤ ال عطا نمودم

حضرت زهراعليها‌السلام گفت : اى پسر عم مى دانى كه چند روز است كه ما طعام نخورده ايم و گرسنه مانده ايم و هم چنان گمان مى كنيم كه تو هم مانند ما گرسنه هستى ، آيا از آن دراهم ، چيزى را براى ما باقى نگذاشتى ؟...(١٥٠)

٤٢ - صدقه عروسى را از مرگ نجات داد

شيخ صدوقرحمه‌الله در امالى از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: حضرت عيسىعليه‌السلام به جمعى گذشت كه شادى مى كردند، سبب شادى آن ها را پرسيد: خطاب به آن حضرت عرض كردند:

يا روح الله ! دختر فلانى را امشب براى فلان مرد به عروسى مى برند.

حضرت عيسىعليه‌السلام فرمود: امروز شادى مى كنند ولى فردا گريان خواهند بود.

يكى پرسيد: چرا اى پيغمبر خدا؟

فرمود: به جهت آن كه عروس آن ها امشب خواهد مرد.

اين سخن سبب اختلافى ميان پيروان آن حضرت و منافقان گرديد، تا چون روز ديگر شد به نزد آن دختر آمده او را سالم در جاى خود ديدند، از اين رو به نزد حضرت عيسىعليه‌السلام رفته گفتند: يا روح الله ، آن عروسى را كه ديروز گفتى خواهد مرد، نمرده است ؟

عيسىعليه‌السلام فرمود: خدا هرچه خواهد مى كند، اكنون ما را به نزد وى ببريد، آنان با عجله حضرت عيسىعليه‌السلام را بدان جا آوردند و دَر خانه را زدند، شوهر آن زن (تازه عروس) بيرون آمد، حضرت عيسىعليه‌السلام به او فرمود: از همسرت اجازه بگير من به نزدش ‍ مى روم

داماد به داخل خانه رفت و به همسرش گفت : حضرت روح اللهعليه‌السلام با جمعى بر دَر خانه اند. آن زن در چادر رفت ، و عيسىعليه‌السلام داخل شده بدو فرمود:

ديشب چه كار خيرى كردى ؟

پاسخ داد: اضافه بر كارهاى قبل خود كارى نكردم

در هر شب جمعه سائلى بر در خانه مى آمد و ما خوراك يك هفته را به او مى داديم ، ديشب نيز سائل مزبور آمد و من و اهل خانه هر كدام به كارى سرگرم بوديم و كسى متوجه او نشد. يك بار فرياد زد كسى پاسخش را نداد، بار دوم صدا زد كسى جوابش را نداد تا چند بار صدا زد و من صداى او را شنيدم بطور ناشناس برخاستم و به اندازه معمول هر هفته به او خوراكى دادم و رفت

حضرت عيسىعليه‌السلام كه اين سخن را از وى شنيد به او فرمود: از جاى خود برخيز. و چون آن زن از جاى خود برخاست ، يك افعى (درشت) چون شاخه درخت ، در زير او بود كه دُم خود را به دندان گرفته بود.

عيسىعليه‌السلام فرمود: به خاطر آن عملى كه انجام دادى خداوند اين بلا را از تو دور گردانيد.(١٥١)

٤٣ - صبر بر فقر

در زمان خليفه دوم جوانى بعد از فراغت از نماز بدون خواندن تعقيبات بلافاصله از مسجد بيرون مى رفت روزى به همان منوال از جاى خود برخاست كه روانه شود، عمر او را مخاطب قرار داد كه چرا شرط ادب در برابر نماز نگه نمى دارى ؟ و تعقيبات كه فضيلت زياد دارد نمى خوانى ؟

جوان از اين عتاب و سرزنش ناراحت شد و به گريه آمد و گفت : مى ترسم از گفتن علت ناراحت شوى ، تو چه مى دانى كه بر ما بيچارگان چه مى گذرد، و فقر و احتياج و نيازمندى ما به حدى رسيده است كه من و عيالم با يك جامه مى گذرانيم ، اگر او بپوشد مرا لباس نيست و اگر من بپوشم او لباس ‍ ندارد. بنابراين هر روز صبح من پيراهن را مى پوشم و به نماز حاضر مى شوم و بعد از فراغت از نماز به خانه مى روم تا او نيز از اين جامه استفاده كند و از نماز عقب نماند.

عمر از اين بيان و از دانستن وضع او ناراحت شد و حضار به گريه در آمدند. سپس از بيت المال هشتاد درهم نقره آورد و به او گفت : اين دراهم را بگير و صرف مايحتاج كن و نيازمندى هاى خود را برطرف ساز.

جوان آن پول ها را گرفت و به خانه آمد.

عيال او از تاءخير ورودش پرسيد.

او آن چه كه با خليفه گفته بود با عيال خود در ميان گذاشت

عيال او از اين پيش آمد و از فاش شدن اسرار سخت ناراحت گرديد و شوهر خود را مورد ملامت و توبيخ قرار داد و گفت : مگر تو نشنيده اى ، فقير صابر، روز قيامت هم نشين پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است

تو چنين عزتى را به مال دنيا فروخته اى ، بهتر آن است كه اين پول ها را هر چه زودتر به خليفه برگردانى و بگو گرچه نيازمند و فقير هستيم اما صبر بر فقر اسلحه ما است

آن جوان با اين تحريك از جاى خود برخاست و تمام دراهم را به خليفه برگرداند و چون شب شد آن زن براى تهجد و نماز شب از رختخواب برخواست

بعد از پايان نماز به شوهر گفت : تا حال راز ما نزد خدا محفوظ بود حال كه ديگران دانستند من از اين زندگى بيزارم با هم دعا كنيم تا روح ما قبض شود و از چنين زندگى خلاص شويم ، هر دو به سجده درآمدند و از خداوند درخواست مرگ كردند و فورا جان به جان آفرين تسليم نمودند و بنا به خبرى آن زن تمناى مرگ كرد و جوان صبح به مسجد آمد و مردم را به تشييع جنازه عيال خود دعوت كرد.(١٥٢)

٤٤ - توفيق براى توبه نمودن

از مرحوم اعتماد الواظين تهرانىرحمه‌الله نقل نموده اند كه فرمود: در سالى كه نان در تهران به سختى بدست مى آمد، روزى ميرغضب باشى ناصرالدين شاه ، به طاق آب انبارى مى رسد و صداى ناله سگ هايى را مى شنود، پس از تحقيق مى بيند سگى زائيده و بچه هايش به او چسبيده و چون در اثر بى خوراكى پستان هايش شير ندارند و بچه هايش ناله و فرياد مى كنند.

ميرغضب باشى سخت متاءثر شده از دكان نانوائى كه در نزديكى آن محل بود مقدارى نان مى خرد و جلويش مى اندازد، و همان جا مى ماند تا سگ مى خورد و بالاخره پستان هايش شير مى آورند و بچه هايش آرام مى گيرند و سرگرم خوردن شير از پستان هاى مادر مى شوند.

ميرغضب مقدار خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوا مى خرد و نقدا پولش ‍ را مى دهد و مى گويد هر روز بايد شاگردت اين مقدار نان را به اين سگ ها برساند و اگر يك روز مسامحه شود از تو انتقام مى كشم

در آن اوقات با جمعى از رفقايش ميهمانى دوره داشتند، با اين تفضيل ، هر روز گردش مى رفتند و تفريح مى كردند، و براى شام در منزل يكى باهم صرف شام مى نمودند كه نوبت مير غضب باشى شد. زنى داشت كه تقريبا در وسط شهر تهران خانه اش بود و وسايل پذيرايى در خانه اش موجود بود، و زنى هم تازه گرفته بود كه در نزديك دروازه شهر منزلش بود. به زن قديمى خود پول مى دهد و مى گويد امشب فلان عدد مهمان دارم ، و براى صرف شام مى آئيم و بايد كاملا تدارك نمائى زن قبول مى كند، و طرف عصر با رفقايش بيرون شهر رفته تفريح مى كردند، تصادفا تفريح آن روز طول كشيد و مقدار زيادى از شب گذشت ، هنگام مراجعت رفقايش مى گويند: دير شده ، سخت خسته شده ايم ، به همين دروازه كه منزل ديگر تو است مى آئيم

ميرغضب باشى مى گويد: اين جا خبرى نيست ، و در خانه وسط شهر كاملا تدارك شده و بايد آن جا برويم بالاخره رفقا راضى نمى شوند و مى گويند: ما امشب را در اينجا مى مانيم و به مختصر غذا قناعت مى كنيم و آن چه در آن خانه تدارك كرده اى براى فردا.

ميرغضب باشى ناچار قبول كرد و مقدار نان و كباب مى خرد و آن ها مى خورند و همان جا مى خوابند.

هنگام سحر، از صداى گريه بى اختيار ميرغضب باشى همه بيدار مى شوند و از سبب انقلاب و گريه اش مى پرسند.

مى گويد در خواب امام چهارمعليه‌السلام را ديدم به من فرمود: احسانى كه به آن سگ كردى مورد قبول خداوند عالم شد، و خداوند در مقابل آن احسان امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ كرد، زيرا زن قديمى تو از غيظى كه به تو داشت سمى تدارك كرده در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود، تا داخل خوراك شما كند. فردا مى روى آن سم را برمى دارى و مبادا زن را اذيت كنى و اگر بخواهد او را به خوبى رها كن ، و اگر خواست با تو بماند نگه مى دارى و ديگر اين كه خداوند، توبه را توفيق تو نموده است و چهل روز ديگر به كربلا بر سر قبر پدرم حسينعليه‌السلام مشرف مى شوى

پس صبح به رفقا گفت : براى تحقيق صدق خوابم مى آئيد به خانه وسط شهر برويم ؟ با هم مى آيند، چون وارد مى شوند، زن تعرض مى كند كه چرا ديشب نيامدى ؟

٤٥ - سه عمل مهم

او اعتنا نمى كند و با رفقايش به آشپزخانه مى روند و به همان نشانه اى كه امامعليه‌السلام فرموده بود، سم را بر مى دارد و به زن مى گويد: ديشب تو چه خيالى درباره ما داشتى ؟ اگر دستور امام نمى بود از تو تلافى مى كردم لكن به امر مولايم با تو احسان خواهم كرد، اگر مايلى در همين خانه باش ، مثل اين كه چنين كارى نكرده اى و اگر ميل فراق دارى ، تو را طلاق مى دهم و هرچه بخواهى به تو مى دهم

زن مى بيند رسوا شده و ديگر نمى تواند با او زندگى نمايد، طلب طلاق مى كند، او هم با كمال خوشى طلاقش مى دهد و خوشنودش كرده و رهايش ‍ مى كند.

از شغل خودش استعفا مى دهد و مورد قبول قرار مى گيرد، آن گاه مشغول توبه و اداء حقوق و مظالم مى گردد، و پس از چهل روز به كربلا مشرف مى شود و همان جا مى ماند تا به رحمت حق واصل مى گردد.(١٥٣)

٤٥ - سه عمل مهم

در اطراف بصره مردى فوت شد، كسى در تشييع جنازه او حاضر نگرديد، چون مردى كثيف و گناهكار، زنش چند نفر را پول داد جنازه او را برداشتند، پس از غسل و كفن احدى براى نماز او حاضر نشد. فقط در ميان راه زاهدى را ديدند كه انتظار جنازه را مى كشد، وقتى او را آوردند خود به نماز ايستاد و به ديگران هم سفارش شركت در آن را نمود همگى تعجب نمودند.

از او جريان را پرسيدند؟

گفت : من در خواب ديدم كه به من گفته شد به فلان محل برو و بر جنازه اى كه فقط زنى همراه او است نماز بخوان كه آمرزيده است

زاهد از زن حالات شوهرش را پرسيد.

زن گفت : شوهر من شبانه روز خود را با شرب خمر مى گذرانيد.

زاهد پرسيد: عمل خوبى هم داشت ؟

زن گفت : آرى ، سه عمل انجام مى داد:

يكى اين كه وقتى از مستى شراب هوشيار مى گشت ، گريه مى كرد و مى گفت : بارالها، كدام گوشه جهنم ، مرا جاى خواهى داد؟

دوم اين كه ، وقتى صبح مى شد لباس خود را عوض كرده ، غسل مى كرد، وضو مى ساخت و نماز مى خواند.

و سوم اين كه خانه او هيچ گاه از دو يا سه نفر يتيم خالى نبود. آن قدر كه به يتيمان مهربانی مى كرد، به بچه هايش خود نوازش نمى نمود.(١٥٤)

٤٦ - مخالفت با گدائى

يكى از دوستان پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و از حضرتش چيزى خواست ، حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از او پرسيد:آيا چيزى دارى ؟

آن مرد جواب گفت : من فقط يك ظرف براى آب خوردن دارم ، و يك قطعه پارچه دارم كه قسمتى از آن را به جاى لحاف ، روى خود مى اندازم و قسمت ديگر را روى زمين پهن مى كنم

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستاد تا ظرف آبخورى و پارچه را بياورند، آن گاه پرسيد: آيا كسى هست كه اين چيزها را بخرد؟

يك نفر پيدا شد و اين چيزها را به دو درهم خريد.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از انجام اين معامله با آن دوست يا صحابى خودش گفت : يك درهم را بگير و خوراكى بخر، درهم ديگر را بده طناب بخر و برو در بيابان هيزم جمع كن و بياور و در بازار بفروش

آن مرد صحابى همين كار را كرد و هفت روز گذشت ، نزد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت : از آن روزى كه كار كردم تا امروز پانزده دينار، پس انداز كرده ام ، آن گاه مقدارى از اين مبلغ را داد و خانه اى خريد، و مبلغ ديگرى داد و مقدارى غذا خريد.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ببين ، كداميك از اين دو عمل بهتر است ، و كداميك بدتر؟ و آن گاه فرمود: هيچ كس نانى بهتر از نانى كه با دستش به عمل آورده ، نخورده است

٤٧ - اهتمام به امور فقرا

سيد جواد عاملى ، فقيه معروف ، صاحب كتاب «مفاتيح الكرامة » شبى مشغول صرف شام بود كه صداى در را شنيد براى وى خبر آوردند كه پيشخدمت استادش سيد مهدى بحرالعلوم دم درب منتظر است ، وى وقتى كه فهميد پيشخدمت استادش منتظر است با عجله به طرف درب دويد.

پيشخدمت گفت : استاد، شما را الان احضار كرده است ، شام جلو ايشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما برويد، جاى معطلى نبود، سيد جواد بدون آن كه غذا را به آخر برساند با شتاب تمام به خانه سيد بحرالعلوم رفت

تا چشم استاد به سيد جواد افتاد، با خشم بى سابقه اى گفت : سيد جواد!

ايشان غرق در عرق و شگفتى گرديد كه چه شده و چه حادثه اى اتفاق افتاده است تاكنون سابقه نداشته اين چنين مورد عتاب قرار گيرد، هرچه به مغزشان فشار آورد تا علت را بفهمد ممكن نشد، ناچار پرسيد ممكن است حضرت استاد بفرمايند: تقصير اينجانب چيست ؟

فرمودند: علت اين است كه هفت شبانه روز فلان شخص همسايه ات با عائله اش گندم و برنج گيرشان نيامد، در اين مدت از بقال سر كوچه نسيه گرفته و برده اند، امروز رفته است از بقال سركوچه نسيه بگيرد، قبل از آن كه افطار كنند، بقال گفته كه نسيه ها زياد شده ، او هم بعد از شنيدن اين جمله خجالت كشيده كه تقاضاى نسيه كند، دست خالى به خانه اش برگشته و امشب خويش و خانواده اش بى شام مانده اند.

سيد جواد گفت : به خدا قسم من از اين جريان بى خبر بودم ، اگر مى دانستم ، به احوالش رسيدگى مى كردم

فرمود: همه داد و فرياد بر اين است كه تو چرا از احوال همسايه بى خبر مانده اى ؟ چرا هفت شبانه روز آن ها به اين وضع بگذرانند و تو متوجه نشوى ؟ و اگر با خبر بودى اقدام نمى كردى كه تو اصلا مسلمان نبودى

مى فرمائيد: چه كنم ؟

پيشخدمت من مجمعه اى از غذا را بر مى دارد و منزل آن مرد برويد دم درب ، پيشخدمت برگردد، تو درب را بزن ، و لذا خواهش كن كه امشب با هم غذا صرف كنيد، اين پول را هم بگير زير فرش يا حصير خانه اش بگذار و برگرد. من اين جا نشسته ام و شام نخواهم خورد تا تو برگردى و خبر آن مرد مؤ من را براى من بياورى

پيشخدمت سينى بزرگ غذا كه انواع غذاى مطبوع در آن بود برداشت ، و به همراه سيد جواد روانه شد، پس از رسيدن به منزل مورد نظر پيشخدمت مراجعت نمود و سيد جواد پس از در زدن و كسب اجازه وارد شد.

صاحبخانه پس از شنيدن معذرت خواهى سيد جواد و خواهش او دست به سفره برد لقمه اى از غذا را خورد و غذا را مطبوع يافت ، حس كرد اين غذا دست پخت سيد جواد عرب نمى باشد، فوراً دست كشيد و گفت : اين غذا دست پخت عرب نيست بنابراين از خانه شما نيامده ، تا نگوئى اين غذا از كجاست ، من دست به آن نخواهم زد، آن مرد درست حدس زده بود، غذا در خانه بحرالعلوم ترتيب داده شده بود، آن ها ايرانى الاصل و اهل بروجرد بودند، و غذا، غذاى عرب نبود.

سيد جواد هرچه اصرار كرد كه غذا بخور، تو چه كار دارى كه اين غذا در خانه چه كسى ترتيب داده شده است ؟

آن مرد قبول نكرد و گفت : تا ماجرا را، نگويى دست به غذا دراز نخواهم كرد.

سيد جواد چاره اى نديد كه ماجرا را از اول تا به آخر نقل كرد، آن مرد بعد از شنيدن ماجرا غذا را خورد، اما سخت در شگفت مانده بود، مى گفت : من راز خودم را به احدى نگفته ام ، از نزديكترين همسايگانم پنهان داشته ام ، سيد از كجا مطلع شده است ؟(١٥٥)

٤٨ - معامله با خدا

سه روز گذشت در خانه علىعليه‌السلام غذايى پيدا نشد، آن حضرت و فاطمه زهراعليها‌السلام و حسنينعليه‌السلام گرسنه ماندند، فاطمهعليها‌السلام پيراهن خود را به علىعليه‌السلام داد تا بفروشد، آن حضرت پيراهن را به شش ‍ درهم فروخت ، اتفاقا، فقيرى درخواست كرد، حضرت آن شش درهم را به فقير داد.

پس از اين جريان ، جبرئيل امين بصورت مردى ناشناس سوار بر شترى در برابر علىعليه‌السلام حاضر شد و عرض كرد: اين شتر را از من خريدارى كن

علىعليه‌السلام فرمود: من پول قيمت اين شتر را ندارم تا خريدارى كنم

مرد ناشناس گفت : حاضرم شترم را بفروشى و پولش به عنوان نسيه بماند.

علىعليه‌السلام گفت : قيمت اين شتر چقدر است ؟

مرد ناشنانس گفت : صد درهم مى فروشم

حضرت علىعليه‌السلام شتر را به همين قيمت خريد و افسار آن را گرفت و از مرد ناشناس جدا شد، هنگامى كه علىعليه‌السلام بطرفى رهسپار مى شد با مرد عربى ، روبرو شد، و آن ميكائيل بود، كه به آن صورت درآمده بود.

مرد عرب گفت : آيا شتر را حاضرى بفروشى ؟

علىعليه‌السلام گفت : بلى

مرد عرب گفت : قيمت اين شتر چقدر است ؟

علىعليه‌السلام گفت : صد درهم

مرد عرب آن شتر را از او خريد، و مبلغ صد و شصت درهم داد، علىعليه‌السلام پول را گرفت ، و به سوى خانه رهسپار شد، نرسيده به خانه ، با فروشنده ، اولى ، كه جبرئيل به صورت مرد ناشناسى بود، ملاقات كرد.

مرد ناشناس گفت : يا على ! شتر را فروختى ؟

علىعليه‌السلام فرمود: بلى

مرد ناشناس گفت : پس حق مرا كه صد درهم بود و شتر را نسيه فروخته بودم عنايت كن

حضرت علىعليه‌السلام صد درهم وى را داد، سپس با داشتن شصت درهم به سوى خانه آمد، و پول ها را به دامن فاطمهعليها‌السلام ريخت

فاطمهعليها‌السلام فرمود: اين درهم ها از كجا بدست آمده ؟

علىعليه‌السلام فرمود: بوسيله شش درهم با خدا معامله كردم ، عوض آن خداوند شصت درهم به من عنايت فرمود. سپس آن حضرتعليه‌السلام به حضور مبارك پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد و جريان را عوض ‍ كرد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: فروشنده جبرئيل بود و مشترى و خريدار ميكائيل بود، شتر نيز مركب فاطمهعليها‌السلام در روز قيامت مى باشد، سپس فرمود: على جان ، سه چيز به تو عنايت شده كه ديگران از آن محرومند: از براى تو بانوئى است كه سرور زنان و بانوان اهل بهشت است ، و تو دو پسر دارى كه آقاى جوانان اهل بهشت مى باشند، و تو داماد سالار پيغمبران مى باشى ، خدا را سپاسگزارى كن(١٥٦)

٤٩ - گردنبند با بركت

پيرمردى ژنده پوش در مسجد به خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد، عرض كرد: گرسنه ام و لباس ندارم و فقير و بى چيزم ، مرا سيراب كن و بپوشان و بى نياز گردان

حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: چيزى ندارم ، ولى كسى كه به كار خوب راهنمايى كند، مثل اين است كه خودش آن كار را انجام داده باشد، برو به نزد دخترم فاطمه زهراعليها‌السلام بلال را نيز با او فرستاد.

عرب به منزل حضرت فاطمهعليها‌السلام آمد و با صداى بلند عرض كرد: سلام بر شما اى خاندان نبوت ، اى دختر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، با شكم گرسنه و بدن عريان از«شقه » نزد پدرت آمدم در حق من رحم كن خدا در حق تو رحم كند.

حضرت فاطمهعليها‌السلام پوست گوسفندى كه فرش خواب حسنينعليه‌السلام بود به وى داد و فرمود: اميدوارم خداوند بهتر از آن به تو عطا كند.

پيرمرد عرض كرد: من از گرسنگى به تو شكايت مى كنم ، تو پوست گوسفند به من مى دهى ؟ من با اين گرفتارى چه كنم ؟

حضرت فاطمهعليها‌السلام گردن بندى را كه دختر حضرت حمزهعليه‌السلام به او داده بود از گردن بيرون آورد و به او داد فرمود: اين را بگير و بفروش اميد است خداوند بهتر از اين را به تو مرحمت فرمايد، آن گاه آن پيرمرد به مسجد برگشت و گردن بند را در مقابل بيست دينار و چهل درهم و يك برد يمانى و يك شتر راهوار به عمار فروخت

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اى عمار! اگر تمام جن و انس در اين معامله با تو شركت مى كردند، خداوند آن ها را به آتش عذاب نمى كرد.

آن گاه عمار براى پرداخت قيمت با آن مرد عرب به خانه آمدند چون آن پيرمرد خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برگشت ، فرمود: غذا و لباس ‍ تو تاءمين شد؟

عرض كرد: آرى

آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اكنون در حق دخترم دعاى خير نما.

مرد عرب دست به دعا برداشت و عرض كرد: پروردگارا تو خدائى هستى كه نيست جز تو خدائى كه او را پرستش كنم و تو روزى دهنده مائى ، پس به فاطمه دختر پيغمبر عطا كن چيزى را كه هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده باشد.

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمين گفت ، و رو به اصحاب كرد و فرمود: آن چه را كه اين مرد عرب دعا كرد خدا به فاطمه داده است ، من پدر فاطمه ام كه در دو جهان مانند ندارم ، و شوهر او على است كه اگر نبود همسرى براى فاطمه پيدا نمى شد، خداوند حسنين را به او عطا كرد كه در ميان مردم جهان مانند ندارند، بزرگ فرزندان پيغمبران و سيد جوانان اهل بهشتند در اين جا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قدرى بيشتر عنايت خداوند نسبت به حضرت زهرا را براى اصحاب نقل كردند.

جابر مى گويد: آن گاه عمار گردن بند را با عطر خشبو كرد و در برد يمنى پيچيد و با غلام خود«اسهم » روانه خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كرد. و به غلام خود گفت : تو را با اين ها به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بخشيدم ، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز آن غلام را با گردن بند به دخترش زهرا بخشيد.

حضرت زهراعليها‌السلام گردن بند را گرفته و غلام را در راه خدا آزاد كرد.

آن غلام مى خنديد و مى گفت : چقدر اين گردن بند با بركت است ! گرسنه اى را سير كرد و برهنه اى را پوشانيد و فقيرى را بى نياز كرد و بنده اى را آزاد نمود، و سرانجام نزد صاحبش برگشت(١٥٧)