قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)11%

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)
  • شروع
  • قبلی
  • 64 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 46625 / دانلود: 4124
اندازه اندازه اندازه
قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)

قضاوت های امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنین عليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام نگردیده است.

قضاوت های اميرالمؤمنان، حضرت علی بن ابی طالبعليه‌السلام

نويسنده: آيت الله علامه حاج شيخ محمد تقی تستری

مقدمه دفتر

بسمه تعالی

از لحظه ای كه بشر پا به عرصه وجود و هستی نهاده، شوق به كمال هم با او متولد شده است. و چون در اثر غفلت از تعاليم انبيا و هدايت آنها بعضی از انسانها كمال خود را در امور مادی پنداشته اند، سودجويی و استثمار ديگران نيز از اين طريق پديد آمده است و قهرا برخی ظالم و بعضی مظلوم گشته و ستيز بين اين دو آغاز گرديده و گاهی ظالمان خويش را به حق و مظلومان را بر باطل نيز پنداشته اند. اين نتيجه غفلت از تعاليم انبياست و زيان بزرگی است كه بشريت از اين راه متحمل كرده است.

ولی تلاش بی وقفه اين سفيران الهی، همواره به تربيت انسانهايی نمونه و والا در جهت ارتباط بشر با خدا و بسط عدالت انجاميده است. و يكی از اين دست پروردگان ممتاز و فوق العاده پيامبران كه خود به مقامی رفيع تر از بسياری انسانها نائل شده، مولود كعبه و عصاره وجودی رسول خدا؛ مولای متقيان علیعليه‌السلام است كه تمام زوايای حيات او مشحون از كردار و رفتار اعجاز گونه و خارق العاده بوده است. و كتاب حاضر متكفل بيان يكی از آن زواياست.

قضاوتهای محيرالعقول و معجز گونه علیعليه‌السلام آنچنان اعجاب برانگيز است كه اينكه پس از قرنها، هنوز انديشمندان و نوادر عالم از اين درخششهای الهی، انگشت حيرت به دندان گرفته و در شگفتی فرو رفته اند. الحق كه علی شخصيتی بود كه غير از خدا و رسولش، كسی او را نشناخته و هيچ پرواز كننده ای به قله فضل و كمال او راه نيافته است. او تنها بشری بود كه: در كعبه زاد و گشت به محراب حق شهيد.

اين كتاب، ترجمه كتاب قضاء اميرالمومنين علی بن ابيطالب تاليف: علامه بزرگوار، مجاهد خستگی ناپذير؛آيه الله حاج شيخ محمد تقی تستری دام ظله می باشد.

اين دفتر، بعد از بررسی، ويرايش، مقابله و اصلاحاتی چند، آن را چاپ و در اختيار علاقه مندان قرار می دهد. اميد است مورد قبول حق تعالی قرار گيرد.

دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم

مقدمه مترجم

در يك نگاه

تفسير هل اتی، بالاترين نبا(۱) ، مصداق انما ولی، جانباز ليله المبيت، يار حديث طير، سرباز مصطفی، مرد جهاد و جنگ، كرار بی نظير، قتال همچون شير، حاضر شب حضور، نور صفات حق، آيينه جمال، عالم به هر چه هست، ساقی كنار حوض، شافع به نشاتين، مولای هر ولی، قاهر ز بهر خصم، روح بلند و باز، دريای بيكران، شمع و چراغ راه، مقصود هر مريد، محبوب هر مراد روح و كمال دين، ماه غدير خم، اسطوره ثبات، پيوسته در صلات، دائم به ياد حق، محو رضای رب، غمخوار بينوا، مبغوض اشقياء، كوبنده نفاق، سوزنده شقاق، سازنده بيان، دانا به هر زبان، سرچشمه ادب، استاد هر بليغ، الگوی هر اديب، فياض هر حكيم، نطقش دوای دل، وعظش نوای دل، قائم به قسط و عدل، سرشار شوق و وصل، حاكم به ذوالفقار، شيدای ذوالجلال، در زهد بی عديل، در صبر بی بديل، ايتام را كفيل،...

نامش بود علی، يادش چو كيميا، راهش دهد نجات، از هر بد و بلا

حقا كه قالب الفاظ و عبارتها گنجايش معرفيش را ندارد، و وجودش را آنچنان كه هست ادا نمی كند

هر گوينده ای را در مقام توصيف الكن، و هر نويسنده و ستايشگری را ناتوان و حيران می سازد، كه چه سان انسانی را كه بدرستی نشناخته و به كنه ماهيتش پی نبرده بنماياند، و اوصافش را در قالب الفاظ بريزد

هر گوينده ای را در مقام توصيف الكن، و هر نويسنده و ستايشگری را ناتوان و حيران می سازد، كه چه سان انسانی را كه بدرستی نشناخته و به كنه ماهيتش پی نبرده بنماياند، و اوصافش را در قالب الفاظ بريزد.

براستی كه انديشه و خرد از درك حقيقتش عاجز مانده و به تقصير در معرفت معترف گشته، و قوه مخيله از ترسيم واقعيتش وامانده و به زبان حال همی گويد كه: ما عرفناك حق معرفتك، چرا كه او انسان كاملی است، وابسته به جهان غيب و ماورای طبيعت، و برخوردار از مواهب بيشمار الهی و غير مادی، كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: انا و علی من شجره واحده و سائر الناس من شجر شتی؛ من و علی از يك درختيم، و ساير مردم از درختهای گوناگون.

كمالات صوری و معنوی و فضائل انسانی و ملكوتی آن بزرگوار آن چنان فوق العاده و حيرت آور است كه انسانهايی را - چه در زمان خودش و چه در زمان های بعد - تا مرز اعتقاد به خدايی و ربوبيت و پرستيدن او پيش برده است.

ابعاد مختلف و بظاهر متضاد روحی او، آنچنان وجودی اسرارآميز و اسطوره ای از او ساخته كه قهرمانان و ارباب هر رشته و مسلك و مكتبی را در برابر عظمتش به خضوع و اقرار به عجز و كوچكی ملزم نموده است. او هم عبادتگری بی نظير بود و هم در مصاف با دشمن جنگاوری خونريز. هم زمامداری مطلق و هم پارسايی بی مانند، هم بردباری حليم هم دليری نام آور، هم كريمی بخشنده و هم تهی دست... او مرد حق بود و حق به همراه او، و هر چه حق ايجاب می كرد همان می نمود كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره اش فرمود: «علی مع الحق و الحق مع علی ، والحق يدور حيثما دار »(۲) ؛ علی با حق و حق با علی است و حق پيوسته با او در گردش می باشد.

ابرمردی كه دستگاه حكومت و بساط عدالت، و كرسی قضاوت همواره در طول تاريخ به وجود او می نازد و می بالد كه او روزی حاكم و فرمانروا بود. داد گستر و قاضی بحق.

نگاهی گذرا بر سرتاسر تاريخ حيات جاودانه او از بدو تولد كه در پاكترين نقاط روی زمين (خانه كعبه)، و با تلاوت دلنشين ترين نغمه های الهی( قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ...) آغاز گرديد، و بعد هم در تحت تعليم و تربيت والاترين انسان هستی رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و نيز به عنوان اولين ايمان آورنده به آن رسول گرامی، و تنها يار و ياور و حامی و پشتيبان او در تمام مراحل پر تلاطم دوران بعثت از مكه تا مدينه در همه سختيها، تنگناها، فراز و نشيبها، شكست و پيروزيها، جنگ و صلحها، و بالاخره مفتخر به دامادی او و گوش به فرمان او، و برادر و وصی و جانشين او، و پس از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سكوت و مظلوميت او، و همچنين حكومت و عدالت او، و نبرد او با ياغيان و باغيان و طاغيان و زهد و پارسايی او، و صبر و استقامت او و همه اقوال و افعال او تا آخرين لحظات زندگانی كه در مقدس ترين مكانها (در محراب عبادت)، و زيباترين حالات (در حال نماز) و شيرين ترين زمزمه ها (فزت و رب الكعبه) به وقوع پيوست، شكوهی خاص و جلوه ای مافوق احساس بشری به او داده، كه پيوسته و در طول تاريخ نام و ياد او زنده و متلالا، و در همه عصرها و برای همه نسل ها الگو و اسوه و دليل و راهنما است.

سيمای تابناكی كه، گذشت زمان ها و دوری مكانها و تحول تمدن ها و فرهنگ ها هيچ گاه غبار كهنگی بر چهره درخشانش ننشانده، هر روز بيش از پيش فروزان تر، همچون خورشيدی عالم افروز بر تارك تاريخ می درخشد.

پيشرفت علوم و فنون و تخصص ها نه تنها نام و ياد و آثار او را تحت الشعاع خود قرار نداده، بلكه هر روز پرده و نقابی از روی گفته ها و انديشه های بلند او برداشته، حقايق تازه، و نكات نهفته ای را برای متخصصان و انديشمندان هر رشته و فنی آشكار نموده كه هر زاويه اش نيازمند به كاوش و تحقيق و بررسی و مطالعه دقيق است، و بدينسان اعجاز كار و گفتار او متجلی تر و نمايان تر؛ چرا كه يافته ها و دانش او از جايی سرچشمه گرفته كه همه علوم و معارف بشری نمی از آن يم بی ساحل است از مبدا هستی، و منبع فيض جهان آفرينش، و رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره او فرمود: «انا مدينه العلم و علی بابها فمن اراد المدينه والحكمه فلياتها من بابها »؛(۳) من شهر علم و علی درب آن، پس هر كه اراده شهر علم و حكمت كند بايد از در آن بيايد.

داوريها و قضاوتهای آن حضرتعليه‌السلام (كه در اين كتاب جمع آوری شده) كاملا ابتكاری و بی سابقه است، كه در هر قضيه ای با پيگيری دقيق و عميق ماجرا، و طرح و تدبير نقشه هايی حيرت آور، و الهام گرفته از امدادهای غيبی نيرنگ مكاران و جرائم مجرمين را كشف و شخص جانی را ناگزير از اقرار نموده و حق را به صاحب حق رسانده و حدود الهی را بدون كمترين اغماض و با قاطعيت تمام به اجراء درآورده و به قضاوتهای سطحی و پوشالی اكتفا ننموده است. كه البته بحث و بررسی پيرامون قضاوتهای آن حضرتعليه‌السلام و مطالعه همه جانبه آنها امری است لازم و ثمربخش كه نيازمند فرصت و مجالی مناسب و تدوين كتابهای مستقل در اين زمينه است.

و رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره آن حضرتعليه‌السلام فرمود: «اقضاكم علی »؛(۴) برترين شما در قضاوت علی است.

و نيز فرمود: «يا علی انت اعلم هذه الامه و اقضاها بالحق »؛ يا علی! تو داناترين اين امت و برترين آنان در قضاوت به حق می باشی.

و هنگامی كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواست آن حضرتعليه‌السلام را به عنوان قاضی به سوی يمن بفرستد برايش دعا كرده بدرگاه خدا عرضه داشت: «اللهم اهد قلبه و ثبت لسانه »؛ خدايا قلب علی را هدايت كن و زبانش را ثابت و استوار گردان. كه خود آن حضرت -عليه‌السلام - می فرمايد: پس از اين دعايی كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حقم نمود در هيچ قضاوتی ترديد نكردم.

و نيز می فرمايد: اگر بر بساط قضاوت تكيه زنم حكم می كنم بين پيروان تورات به توراتشان، و پيروان انجيل به انجيلشان، و پيروان قرآن به قرآنشان، بگونه ای كه هر كدام به نطق آمده بگويد: علی به آنچه كه در من هست قضاوت نموده است(۵) .

سخن كوتاه آنكه:

كتاب فضل تو را آب بحر كافی نيست

كه تر كنم سرانگشت و صفحه بشمارم

اكنون مفتخرم كه سالها قبل بنا به اشاره پدر بزرگوارم - قده - به ترجمه فارسی كتاب قضاء اميرالمومنين -عليه‌السلام - كتاب حاضر تاليف دانشمند بزرگوار، علامه محقق، حاج شيخ محمد تقی شيخ شوشتری - دام ظله - مبادرت ورزيدم.

بخشی از اين ترجمه از همان آغاز تاكنون بطور مكرر چاپ و منتشر گرديده، و اكنون نيز كه موجبات طبع كتاب به صورت كامل فراهم گرديده با مروری گذرا بر مجموع مطالب آن و بعض تغييرات و اضافات و درج مدارك و ماخذ روايات چاپ و در دسترس علاقه مندان و شيفتگان به خاندان عصمت و طهارت قرار می گيرد.

اميد آنكه اين خدمت ناچيز در درگاه خدای بزرگ و در پيشگاه شافع روز جزا، اميرمومنان، علی مرتضیعليه‌السلام مورد قبول واقع شده، همه ما مشمول الطاف و عنايات خاص آن كريمان بزرگوار بوده باشيم.

ضمناً يادآور می شود كه از ترجمه پاره ای از مطالب كتاب كه جنبه تخصصی داشته و فهم آن از سطح عموم خارج بوده صرفنظر گرديده است.

در خاتمه ثواب اين ترجمه را به روح مطهر پدر بزرگوارم آيه الله حاج سيد محمد موسوی (قده) تقديم می دارم.

۲۶ ذی القعده الحرام ۱۴۱۴

۱۹ / ۲ / ۱۳۷۳

موسوی

در مدح مولاعليه‌السلام

اهل خرد در عجب،زعشق و عرفان دوست

من چه بگويم كه حق،نشسته درجاندوست

پيك امين مفتخر، كه در شب پرخطر

بزد دو تك بال و پر، بشد نگهبان دوست

جنگ وجهادش برين،صوت دعايش حزين

روح زتن می برد، جمال تابان دوست

مادر گيتی شعف، كه زاده در و صدف

امير و شاه نجف، بود به فرمان دوست

آنچه كه خواهد روا، حب و ولايش دوا

چاره چه سازم كه می، نهفته در آن دوست

مكرمت ولايت، مسئلت و منزلت

و سوره هل اتی، برفته در شان دوست

تا كه سلونی بگفت، قلب عدو را بكفت

اشعث وذعلب بيفت،به خاك خذلاندوست

شمس و قمر منفعل، منزوی و منعزل

چون كه بشد مشتمل،فروغ رخشان دوست

مدح وفايی ببين، شمس و سنايی چنين

حافظ و سعدی قرين، اسير دستان دوست

هم دل و هم جان ما، هم سر مستان ما

هستی و امكان ما، شود به قربان دوست

دوش به وقت سحر، گفته همان مطهر

اين اثر پر ثمر، بماند از آن دوست

گر نظری او كند، موهبتی گر دهد

صخره طلامی شود،خوشا به مهمان دوست

شاد بود موسوی، اگر كند پيروی

به عزم و رزم قوی، زشرع ياران دوست

مقدمه مولف

سپاس خدايی را سزد كه به عدل و راستی داوری می كند و آنان را كه مشركين سوی خدا می پرستند به چيزی حكم نمی كنند و خدا شنوا و بيناست(۶)

و درود بر روان پاك پيامبرش محمد بن عبداللهصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه او را به منظور اجرای فرامين حقه و قوانين عادلانه اش برگزيد، و بر عترت طاهرينش كه پايندگان به عدل هستند و به احكام و مقرراتش حكم می نمايند، به ويژه پسر عمش اميرالمومنينعليه‌السلام كه می فرمود: اگر بر بساط قضاوت تكيه زنم حكم می كنم بين پيروان تورات به توراتشان و پيروان انجيل به انجيلشان و پيروان قرآن به قرآنشان، بطوری كه هر كدام به نطق آمده بگويند: علی به عين آنچه كه در ما هست داوری نموده است(۷)

و دشمن بسان دوست اعتراف كرده كه قضاوت علیعليه‌السلام از همه امت صحيح تر بوده است و بارها كه قضايای مشكلی برای خليفه دوم عمر پيش می آمد می گفت: اگر علی نبود عمر هلاك می شد، و بجز علیعليه‌السلام كسی غصه و اندوهش را بر طرف ننموده است.

و شيخ كلينیرحمه‌الله در كافی، و صدوقرحمه‌الله درفقيه و مفيدرحمه‌الله در ارشاد، طوسیرحمه‌الله در در تهذيب، و سيد رضیرحمه‌الله در خصائص الائمه، و سرویرحمه‌الله در مناقب پاره ای از قضاوتهای آن حضرتعليه‌السلام را نقل كرده اند.

و جمعی از علمای متقدم كتابهايی مستقل در اين زمينه تاليف نموده اند اگر چه بجز كتاب ابراهيم بن هاشم قمی كه بنا به نقل بعض از مطلعين موجود است، بقيه به ما نرسيده. ولی در كتاب فهرست شيخ طوسی و نجاشی مذكور می باشند، مانند كتاب اسماعيل بن خالد، و عبدالله بن احمد و محمد بن قيس بجلی، و عبيدالله بن ابی رافع يا پدر او و...

ولی نديده ام كسی از علمای متاخر كتابی جداگانه در اين باره تاليف نموده باشد، و تنها به مقدار يك باب در ضمن كتاب خود اكتفا كرده اند، مانند مرحوم مجلسی در بحار و شيخ حر عاملی در وسائل الشيعه.

چون موضوع مهم بود مايل شدم از قدما پيروی كنم و در اين موضوع كتابی مستقل بنگارم، و بنا به نقل سروی، اهل تسنن در اين خصوص كتابهايی تاليف نموده اند، مانند موفق مكی، و بديهی است كه ما به آن سزاوارتريم. و شيخ مفيد در نموده اند، به ترتيب: قضاوتهای آن حضرت در زمان حيات رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، و در زمان خلافت هر يك از خلفای سه گانه، و در زمان خلافت خود آن بزرگوار، ولی من آنها را تحت عنوانهای ديگری مرتب نمودم

فصل اول

قضايائی كه با استفاده از اسلوبی ابتكاری حقيقت واقعه را كشف نموده به طوریكه منكر به ناچار اعتراف نموده است

۱- زنی كه فرزند خويش را انكار می كرد

او كه جوانی نورس بود سراسيمه و شوريده حال در كوچه های مدينه گردش می كرد، و پيوسته از سوز دل به درگاه خدا می ناليد: ای عادل ترين عادلان! ميان من و مادرم حكم كن.

عمر به وی رسيد و گفت: ای جوان! چرا به مادرت نفرين می كنی؟!

جوان: مادرم مرا نه ماه در شكم خود نگهداشته و پس از تولد دو سال شير داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخيص دادم مرا از خود دور نمود و گفت: تو پسر من نيستی!

عمر رو به زن كرد و گفت: اين پسر چه می گويد؟

زن: ای خليفه! سوگند به خدايی كه در پشت پرده نور نهان است و هيچ ديده ای او را نمی بيند، و سوگند به محمدصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خاندانش! من هرگز او را نشناخته و نمی دانم از كدام قبيله و طايفه است، قسم به خدا! او می خواهد با اين ادعايش مرا در ميان عشيره و بستگانم خوار سازد. و من دوشيزه ای هستم از قريش و تاكنون شوهر ننموده ام.

عمر: بر اين مطلب كه می گويی شاهد داری؟

زن: آری، و چهل نفر از برادران عشيره ای خود را جهت شهادت حاضر ساخت.

گواهان نزد عمر شهادت دادند كه اين پسر دروغ گفته، می خواهد با اين تهمتش زن را در بين طايفه و قبيله اش خوار و ننگين سازد.

عمر به ماموران گفت: جوان را بگيريد و به زندان ببريد تا از شهود تحقيق زيادتری بشود و چنانچه گواهيشان به صحت پيوست بر جوان حد افتراء(۹) جاری كنم.

ماموران جوان را به طرف زندان می بردند كه اتفاقا حضرت اميرالمومنينعليه‌السلام در بين راه با ايشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فرياد برآورد: ای پسر عم رسول خدا! از من ستمديده داد خواهی كن. و ماجرای خود را برای آن حضرت شرح داد.

اميرالمومنينعليه‌السلام به ماموران فرمود: جوان را نزد عمر برگردانيد. جوان را برگرداندند، عمر از ديدن آنان برآشفت و گفت: من كه دستور داده بودم جوان را زندانی كنيد چرا او را بازگردانديد؟!

ماموران گفتند: ای خليفه! علی بن ابيطالب به ما چنين فرمانی را داد، و ما از خودت شنيده ايم كه گفته ای: هرگز از دستورات علیعليه‌السلام سرپيچی مكنيد.

در اين هنگام علیعليه‌السلام وارد گرديد و فرمود: مادر جوان را حاضر كنيد، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو كرده و فرمود: چه می گويی؟

جوان داستان خود را به طرز سابق بيان داشت.

علیعليه‌السلام به عمر رو كرد و فرمود: آيا اذن می دهی بين ايشان داوری كنم؟

عمر: سبحان الله! چگونه اذن ندهم با اين كه از رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه فرمود: علی بن ابي طالب از همه شما داناترست.

اميرالمومنينعليه‌السلام به زن فرمود: آيا برای اثبات ادعای خود گواه داری؟

زن: آری، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهی دادند.

علیعليه‌السلام : اكنون چنان بين آنان داوری كنم كه آفريدگار جهان از آن خشنود گردد، قضاوتی كه حبيبم رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من آموخته است، سپس به زن فرمود:

آيا ولی و سرپرستی داری؟

زن: آری، اين شهود همه برادران و اوليای من هستند.

اميرالمومنينعليه‌السلام به آنان رو كرد و فرمود: حكم من درباره شما و خواهرتان پذيرفته است؟

همگی گفتند: آری.

و آنگاه فرمود: گواه می گيرم خدا را و تمام مسلمانانی را كه در اين مجلس حضور دارند كه عقد بستم اين زن را برای اين جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خودم، ای قنبر! برخيز درهمها را بياور. قنبر درهمها را آورد، علیعليه‌السلام آنها را در دست جوان ريخت و به وی فرمود: اين درهمها را در دامن زنت بينداز و نزد من ميا مگر اين كه در تو اثر زفاف باشد( يعنی غسل كرده باشی).

جوان برخاست و درهمها را در دامن زن ريخت و گريبانش را گرفت و گفت: برخيز!

در اين موقع زن فرياد برآورد: آتش! آتش! ای پسر عم رسول خدا! می خواهی مرا به عقد فرزندم در آوری! به خدا سوگند او پسر من است! و آنگاه علت انكار خود را چنين شرح داد: برادرانم مرا به مردی فرومايه تزويج نمودند و اين پسر از او بهمرسيد، و چون بزرگ شد آنان مرا تهديد كردند كه فرزند را از خود دور سازم، به خدا سوگند او پسر من است. و دست فرزند را گرفت و روانه گرديد.

در اين هنگام عمر فرياد برآورد: اگر علی نبود عمر هلاك می شد(۹) .

۲- مولا و غلام مشتبه شدند!

در زمان خلافت اميرالمومنينعليه‌السلام مردی كوهستانی با غلام خود به حج می رفتند، در بين راه غلام مرتكب تقصيری شده مولايش او را كتك زد. غلام بر آشفته، به مولای خود گفت: تو مولای من نيستی بلكه من مولا و تو غلام من می باشی. و پيوسته يكديگر را تهديد نموده به هم می گفتند: ای دشمن خدا! بر سخنت ثابت باش تا به كوفه رفته تو را به نزد اميرالمومنينعليه‌السلام ببرم. چون به كوفه آمدند هر دو با هم نزد علی رفتند و مولا (ضارب) گفت: اين شخص، غلام من است و مرتكب خلافی شده او را زده ام و بدين سبب از اطاعت من سر برتافته، مرا غلام خود می خواند.

ديگری گفت: به خدا سوگند دروغ می گويد و او غلام من می باشد و پدرم وی را به منظور راهنمايی و تعليم مسائل حج با من فرستاده و او به مال من طمع كرده مرا غلام خود می خواند تا از اين راه اموالم را تصرف نمايد.

اميرالمومنينعليه‌السلام به آنان فرمود: برويد و امشب با هم صلح و سازش كنيد و بامدادان به نزد من بياييد و خودتان حقيقت حال را بيان نماييد.

چون صبح شد، اميرالمومنينعليه‌السلام به قنبر فرمود: دو سوراخ در ديوار آماده كن! و آن حضرتعليه‌السلام عادت داشت همه روزه پس از ادای فريضه صبح به خواندن دعا و تعقيب مشغول می شد تا خورشيد به اندازه نيزه ای در افق بالا می آمد. آن روز هنوز از تعقيب نماز صبح فارغ نشده بود كه آن دو مرد آمدند و مردم نيز در اطرافشان ازدحام كرده می گفتند: امروز مشكل تازه ای برای اميرالمومنين روی داده كه از عهده حل آن بر نمی آيد! تا اينكه امامعليه‌السلام پس از فراغ از عبادت به آن دو مرد رو كرده، فرمود: چه می گوييد؟ آنان شروع كردند به قسم خوردن كه من مولا هستم و ديگری غلام.

علیعليه‌السلام به آنان فرمود: برخيزيد كه می دانم راست نمی گوييد، و آنگاه به آنان فرمود: سرتان را در سوراخ داخل كنيد، و به قنبر فرمود: زود باش شمشير رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برايم بياور تا گردن غلام را بزنم، غلام از شنيدن اين سخن بر خود لرزيد و بدون اختيار سر را بيرون كشيد، و آن ديگر همچنان سرش را نگهداشت.

اميرالمومنينعليه‌السلام به غلام رو كرده، فرمود: مگر تو ادعا نمی كردی من غلام نيستم؟

گفت: آری، وليكن اين مرد بر من ستم نمود و من مرتكب چنين خطايی شدم.

پس آن حضرتعليه‌السلام از مولايش تعهد گرفت كه ديگر او را آزار ندهد و غلام را به وی تسليم نمود.

و نظير همين داستان را شيخ كلينی و صدوق و طوسی از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده اند كه مناسب است در اينجا بيان شود. راوی می گويد: در مسجد الحرام ايستاده بودم و نگاه می كردم كه ديدم مردی از منصور دوانيقی خليفه عباسی كه به طواف مشغول بود استمداد طلبيده به وی می گفت: ای خليفه! اين دو مرد برادرم را شبانه از خانه بيرون برده و باز نياورده اند، به خدا سوگند نمی دانم با او چكار كرده اند.

منصور به آنان گفت: فردا به هنگام نماز عصر همين جا بياييد تا بين شما حكم كنم.

طرفين دعوی در موقع مقرر حاضر شده و آماده حل و فصل گرديدند، اتفاقا امام صادقعليه‌السلام حاضر و به دست مبارك تكيه زده بود. منصور به آن حضرت رو كرده و گفت: ای جعفر! بين ايشان داوری كن.

امام صادقعليه‌السلام فرمود: خودت بين آنان حكم كن! منصور اصرار كرد، و آن حضرت را سوگند داد تا حكم آنان را روشن سازد. امامعليه‌السلام پذيرفت. پس فرشی از نی برای آن حضرت انداختند و روی آن نشست و متخاصمين نيز در مقابلش نشستند، و آنگاه به مدعی رو كرده و فرمود: چه می گويی؟

مرد گفت: ای پسر رسول خدا! اين دو نفر برادرم را شبانه از منزل بيرون برده و قسم به خدا باز نياورده اند و نمی دانم با او چكار كرده اند.

امامعليه‌السلام به آن دو مرد رو كرده، فرمود: شما چه می گوييد؟

گفتند: ما برادر اين شخص را جهت گفتگويی از خانه اش بيرون برده ايم و پس از پايان گفتگو به خانه اش بازگشته است.

امامعليه‌السلام به مردی كه آنجا ايستاده بود فرمود: بنويس:

بسم الله الرحمن الرحيم رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده: هر كس شخصی را شبانه از خانه بيرون برد ضامن اوست مگر اينكه گواه بياورد كه او را به منزلش بازگردانده است.

ای غلام! اين يكی را دور كن و گردنش را بزن. مرد فرياد برآورد: ای پسر رسول خدا! به خدا سوگند من او را نكشته ام وليكن من او را گرفتم و اين مرد او را به قتل رسانيد.

آنگاه امامعليه‌السلام فرمود: من پسر رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستم دستور می دهم اين يكی را رها كن و ديگری را گردن بزن، پس آن مردی كه محكوم به قتل شده بود گفت: يابن رسول الله! به خدا سوگند من او را شكنجه نداده ام و تنها با يك ضربه شمشير او را كشته ام، پس در اين هنگام كه قاتل مشخص شده بود حضرت صادقعليه‌السلام به برادر مقتول دستور داد قاتل را به قتل برساند، و فرمود: آن ديگری را با تازيانه تنبيه كنند. و سپس وی را به زندان ابد محكوم ساخت و فرمود: هر سال پنجاه تازيانه به او بزنند(۱۰) .

۳- دو مادر و يك فرزند!

در زمان خلافت عمر دو زن بر سر كودكی نزاع می كردند و هر كدام او را فرزند خود می خواند، نزاع به نزد عمر بردند، عمر نتوانست مشكلشان را حل كند از اين رو دست به دامان اميرالمومنينعليه‌السلام گرديد.

اميرالمومنينعليه‌السلام ابتداء آن دو زن را فراخوانده آنان را موعظه و نصيحت فرمود وليكن سودی نبخشيد و ايشان همچنان به مشاجره خود ادامه می دادند.

اميرالمومنينعليه‌السلام چون اين دستور داد اره ای بياورند، در اين موقع آن دو زن گفتند: يا اميرالمومنين! می خواهی با اين اره چكار كنی؟

امامعليه‌السلام فرمود: می خواهم فرزند را دو نصف كنم برای هر كدامتان يك نصف! از شنيدن اين سخن يكی از آن دو ساكت ماند، ولی ديگر فرياد برآورد: خدا را خدا را! يا اباالحسن! اگر حكم كودك اين است كه بايد دو نيم شود من از حق خودم صرفنظر كردم و راضی نمی شوم عزيزم كشته شود.

آنگاه اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: الله اكبر! اين كودك پسر توست و اگر پسر آن ديگری می بود او نيز به حالش رحم می كرد و بدين عمل راضی نمی شد، در اين موقع آن زن هم اقرار به حق نموده به كذب خود اعتراف كرد، و به واسطه قضاوت آن حضرتعليه‌السلام حزن و اندوه از عمر برطرف گرديده برای آن حضرت دعای خير نمود(۱۱) .

در اذكياء ابن جوزی آمده: مردی كنيزی خريداری نموده، پس از انجام معامله، مدعی كودنی او گرديده خواست معامله را بهم زند، فروشنده انكار می كرد، نزاع به نزد اياس‍ بردند، اياس كنيزك را آزمايش نموده به وی گفت: كداميك از دو پايت درازترست؟ گفت: اين يكی، اياس پرسيد آيا شبی را كه از مادر متولد شدی به خاطر داری؟ گفت: آری، در اين موقع اياس به خريدار رو كرده، گفت: او را برگردان! او را برگردان!

و نيز آورده: مردی مالی را به نزد شخصی به وديعت نهاد. و پس از چندی مال خود را از طرف مطالبه نمود، طرف انكار نموده منكر وديعه گرديد، نزاع به نزد اياس بردند.

مدعی به اياس گفت: من مالی را نزد اين شخص به امانت گذاشته ام، اياس پرسيد؛ در آن موقع چه كسی حاضر بود؟ گفت در فلان محل مال را به او تحويل دادم و كسی حاضر نبود، اياس پرسيد چه چيز آنجا بود گفت: درختی، اياس به او گفت: حال به نزد درخت برو و قدری به آن بنگر، شايد واقع قضيه معلوم گردد، شايد مالت را در زير آن درخت خاك كرده و فراموش نموده ای و با ديدن درخت يادت بيايد، مرد رفت، اياس به منكر گفت: بنشين تا طرف تو برگردد. اياس به كار قضاوت خود مشغول شده پس از زمانی به آن مرد رو كرده، گفت: به نظر تو آن مرد به درخت رسيده؟ گفت: نه، در اين موقع اياس گفت: ای دشمن خدا! تو خيانتكاری، و مرد اعتراف نموده گفت: مرا ببخش! خدا تو را ببخشد، اياس دستور داد او را بازداشت كنند تا اين كه آن شخص برگشت، اياس به او گفت: خصم تو اعتراف نمود مالت را از او بگير...(۱۲) .

فصل دوم: قضايايی كه نيرنگ حيله گران را آشكار نموده است

۱- توطئه ای كه فاش گرديد.

در زمام خلافت عمر دو نفر امانتی را نزد زنی به وديعت گذاشتند و به وی سفارش نمودند كه تنها با حضور هر دوی آنان وديعه را تحويل دهد.

پس از مدتی يكی از آن دو به نزد زن رفته مدعی شد كه دوستش مرده است و وديعه را مطالبه نمود. زن در ابتداء از دادن سپرده امتناع ورزيد ولی چون آن مرد زياد رفت و آمد می نمود و مطالبه می كرد، وديعه را به وی رد كرد. پس از گذشت زمانی مرد ديگر به نزد زن آمده خواستار وديعه گرديد، زن داستان را برايش بازگو نمود كه نزاعشان در گرفت، خصومت به نزد عمر بردند، عمر به زن گفت: تو ضامن وديعه هستی.

اتفاقا اميرالمومنينعليه‌السلام در آن مجلس حضور داشت، زن از عمر خواست تا علیعليه‌السلام بين آنان داوری كند، عمر گفت: يا علی! ميان آنان قضاوت كن. اميرالمومنينعليه‌السلام به آن مرد رو كرد و فرمود: مگر تو و دوستت به اين زن سفارش نكرده ايد كه سپرده را به هر كدامتان به تنهايی ندهد، اكنون وديعه نزد من است، برو ديگری را به همراه خود بياور و آنرا تحويل بگير، و زن را ضامن وديعه نكرد و از اين راه توطئه آنان را آشكار نمود؛ زيرا آن حضرتعليه‌السلام می دانست كه آن دو با هم تبانی كرده و خواسته اند هر دو نفرشان از زن مطالبه كنند تا او به هر دو غرامت بپردازد(۱۳) .

۲- نيرنگ زنی حيله گر

زنی فتنه گر شيفته و دلباخته نوجوانی از انصار گرديد، ولی هر چه كوشيد جوان پرهيزكار را جلب توجه و عطف نظر كند نتوانست، از اين رو در صدد انتقام جويی بر آمده و تخم مرغی را شكسته با سفيده آن جامه خود را از بين دو ران آلوده ساخت و بدين وسيله جوان پاكدامن را متهم كرده او را نزد عمر برد و گفت: ای خليفه! اين مرد مرا رسوا نموده است.

عمر تصميم گرفت جوان انصاری را عقوبت دهد، مرد پيوسته سوگند ياد می كرد كه هرگز مرتكب فحشايی نشده است و از عمر می خواست تا در كار او دقت و تحقيق نمايد، اتفاقا اميرالمومنينعليه‌السلام در آنجا نشسته بود، عمر به آن حضرتعليه‌السلام رو كرده و گفت: يا علی! نظر شما در اين قضيه چيست؟

آن حضرت به سفيدی جامه زن به دقت نظر افكنده وی را متهم نموده و فرمود: آبی بسيار داغ روی آن بريزند و چون ريختند سفيدی جامه بسته شد، پس امامعليه‌السلام برای فهماندن حاضران اندكی از آن را در دهان گذاشت و چون طعمش را چشيد آن را به دور افكند و سپس به زن رو كرده، او را سرزنش نمود تا اين كه زن به گناه خود اعتراف نمود و از اين راه مكر و خدعه زن را آشكار كرد و به بركت آن حضرت، مرد انصاری از عقوبت عمر رها گرديد.

و نيز زنی با سفيده تخم مرغ رختخواب هووی خود را آلوده ساخت و به شوهرش گفت: اجنبی با او همبستر شده است، ماجرا نزد عمر مطرح گرديد، عمر خواست زن را كيفر دهد، اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: آبی بسيار داغ بياورند و چون آوردند دستور داد مقداری روی آن سفيدی بريزند چون ريختند فورا جوش آمده و بسته شد، آن حضرت جامه را به نزد زن انداخت و به او فرمود:

اين از نيرنگ شما زنان است و مكرتان بسيار است.

آنگاه به مرد رو كرده و فرمود: زنت را نگهدار كه اين از تهمتهای آن زنت می باشد، و فرمود: تا بر زن تهمت زننده حد افتراء جاری كنند(۱۴) .

فصل سوم:

قضايايی كه با به كار بردن نقشه هايی ابتكاری و دقيق از نگاشتن اقارير و تفرقه بين گواهان، صحنه مرموز و حيله شيطانی مجرمين را كشف نموده، ودستگاههای قضائی جهان متمدن، بويژه اروپائيها اين روش بی سابقه را از حضرتش اخذ كرده اند

۱- تفرقه بين گواهان و كشف جرم

دختری بی گناه به نزد عمر آورده به زنای او گواهی دادند، و اينكه سرگذشت وی:

در كودكی پدر و مادر را از دست داده مردی از او سرپرستی می كرد، آن مرد مكرر به سفر می رفت، دختر بزرگ شده و به مرتبه زناشوئی رسيد، همسر آن مرد می ترسيد شوهرش دختر را به عقد خود درآورد، از اين رو حيله ای كرد و عده ای از زنان همسايه را به منزل خود فراخواند تا او را بگيرند و خود با انگشت، بكارتش را برداشت.

شوهرش از سفر بازگشت، زن به او گفت: دخترك مرتكب فحشاء شده، و زنان همسايه را كه در ماجرايش شركت داشتند جهت گواهی حاضر ساخت. مرد قصه را نزد عمر برد و مطرح نمود، عمر حكم نكرد و گفت: برخيزيد نزد علی بن ابيطالب برويم. آنان برخاسته و همه با هم به محضر اميرالمومنينعليه‌السلام شرفياب شدند و داستان را برای آن حضرت بيان داشتند.

اميرالمومنينعليه‌السلام به آن زن رو كرد و فرمود: آيا بر ادعايت گواه داری؟

گفت: آری، بعضی از زنان همسايه شاهد من هستند، و آنان را حاضر ساخت. آنگاه حضرت شمشير را از غلاف بيرون كشيد و در جلو خود قرار داد و فرمود: تمام زنها را در حجره هايی جداگانه داخل كنند، و آنگاه زن آن مرد را فراخوانده بازجوئی كاملی از او به عمل آورد ولی او همچنان بر ادعای خود ثابت بود، پس او را به اتاق سابقش برگرداند و يكی از گواهان را احضار كرد و خود، روی دو زانو نشست و به وی فرمود: مرا می شناسی؟ من علی بن ابيطالب هستم و اين شمشير را می بينی شمشير من است و زن آن مرد، بازگشت به حق نمود(۱۵) و او را امان دادم، اكنون اگر راستش را نگويی تو را خواهم كشت.

زن بر خود لرزيد و به عمر گفت: ای خليفه! مرا امان ده، الان حقيقت حال را می گويم.

اميرالمومنينعليه‌السلام به وی فرمود: پس بگو.

زن گفت: به خدا سوگند حقيقت ماجرا از اين قرار است: چون زن آن مرد، زيبايی و جمال دختر را ديد، ترسيد شوهرش با او ازدواج نمايد از اين جهت ما را به منزل خود فراخواند و مقداری شراب به او خورانيد و ما او را گرفتيم و خود با انگشت بكارتش را برداشت.

در اين موقع اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: الله اكبر! من اولين كسی بودم پس از حضرت دانيال كه بين شهود تفرقه انداخته از اين راه حقيقت را كشف كردم، و سپس بر تمام زنانی كه تهمت به ناحق زده بودند حد افتراء جاری كرد، و زن را وادار نمود تا ديه بكارت دختر چهارصد درهم را به او بپردازد و دستور داد آن مرد، زن جنايتكار خود را طلاق گفته همان دختر را به همسری بگيرد و آن حضرتعليه‌السلام مهرش را از مال خود مرحمت فرمود.

پس از اتمام و فيصله قضيه، عمر گفت: يا اباالحسن! قصه حضرت دانيال را برای ما بيان فرماييد.

اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: دانيال كودكی يتيم بود كه پيرزنی از بنی اسرائيل عهده دار مخارج و احتياجات او شده بود، و پادشاه آن وقت دو قاضی مخصوص داشت كه آنها دوستی داشتند كه او نيز نزد پادشاه مراوده می نمود وی زنی داشت زيبا و خوش اندام، روزی پادشاه برای انجام ماموريتی به مردی امين و درستكار محتاج گرديد، قضيه را با آن دو قاضی در ميان گذاشت و به آنان گفت: مردی را كه شايسته انجام اين كار باشد پيدا كنيد، آن دو قاضی همان دوست خود را به شاه معرفی نموده او را به حضورش آوردند، پادشاه آن مرد را برای انجام آن ماموريت موظف ساخت. آن شخص آماده سفر شد ولی پيوسته سفارش همسر خود را به آن قاضی نموده تا به او رسيدگی كنند. مرد به سفر رفت و آن دو قاضی به خانه دوست خود رفت و آمد می كردند، و از برخورد زياد با زن به او دلبسته شده تقاضای خود را با وی در ميان گذاشتند ولی با امتناع شديد آن زن مواجه شدند تا اينكه عاقبت به او گفتند: اگر تسليم نشوی تو را نزد پادشاه رسوا می كنيم تا تو را سنگسار كند.

زن گفت: هر چه می خواهيد بكنيد.

آن دو قاضی تصميم خود را عملی نموده نزد پادشاه بر زنای او گواهی دادند، پادشاه از شنيدن اين خبر بسی اندوهگين گرديد و از آن زن در شگفت شد و به آن دو قاضی گفت: گواهی شما پذيرفته است ولی در اين كار شتاب نكنيد و پس از سه روز وی را سنگسار نماييد!

در اين سه روز منادی به دستور شاه در شهر ندا داد كه: ای مردم! برای كشتن آن زن عابده كه زنا داده حاضر شويد و آن دو قاضی هم بر آن گواهی داده اند.

مردم از شنيدن اين خبر حرفها می زدند، پادشاه به وزير خود گفت: آيا نمی توانی در اين باره چاره بينديشی؟ گفت: نه تا اين كه روز سوم، وزير برای تفريح از خانه بيرون شد، اتفاقا در بين راهش به كودكانی برهنه كه سرگرم بازی بودند برخورد نموده به تماشای آنان پرداخت، و دانيال كه كودكی خردسال ميان آنان با ايشان بازی می كرد، وزير او را نمی شناخت. دانيال در صورت ظاهر به عنوان بازی، ولی در حقيقت برای نماياندن به وزير، كودكان را در اطراف خود گرد آورد و به آنان گفت: من پادشاه و ديگری زن عابده، و آن دو كودك نيز دو قاضی گواه باشند.

و آنگاه مقداری خاك جمع نمود و شمشيری از نی به دست گرفت و به ساير كودكان گفت: دست هر يك از اين دو شاهد را بگيريد و در فلان مكان ببريد، و سپس يكی از آن دو را فراخوانده، به او گفت: حقيقت مطلب را بگو وگرنه تو را خواهم كشت. (وزير اين جريانات را مرتب می ديد و می شنيد). آن شاهد گفت: گواهی می دهم كه آن زن زنا داده است.

دانيال گفت: در چه وقت؟

گفت: در فلان روز.

دانيال گفت: اين يكی را دور كنيد. و ديگری را بياوريد، پس او را به جای اولش برگردانده و ديگری را آوردند.

دانيال به او گفت: گواهی تو چيست؟

گفت: گواهی می دهم كه آن زن زنا داده است.

- در چه وقت؟

- در فلان روز.

با چه كسی؟

با فلان، پسر فلان.

در كجا؟

در فلان جا.

و او برخلاف اولی گواهی داد. در اين وقت دانيال فرمود: الله اكبر! گواهی دروغ دادند. و آنگاه به يكی از كودكان دستور داد ميان مردم ندا دهد كه آن دو قاضی به زن پاكدامن تهمت زده اند و اينك برای اعدامشان حاضر شويد.

وزير، تمام اين ماجرا را شاهد و ناظر بود، پس بلادرنگ به نزد پادشاه آمد وآنچه را كه ديده بود گفت.

پادشاه آن دو قاضی را احضار نموده به همان ترتيب از آنان بازجويی به عمل آورده و گواهيشان مختلف بود، پادشاه فرمان داد بين مردم ندا دهند كه آن زن بری و پاكدامن است و آن دو قاضی به وی تهمت زده اند و سپس دستور داد آنان را دار زدند.(۱۶)

و نظير همين خبر را كلينیرحمه‌الله در كافی چنين نقل كرده: در زمان خلافت اميرالمومنينعليه‌السلام دو نفر با هم عقد برادری بستند؛ يكی از آنان قبل از ديگری از دنيا رحلت كرد و به دوست خود وصيت كرد كه از يگانه دخترش نگهداری كند، آن مرد دختر دوست خود را به خانه برد و از او مراقبت كامل می نمود و مانند يكی از فرزندان خودش او را گرامی می داشت، اتفاقا برای آن مرد مسافرتی پيش آمده و به سفر رفت. و سفارش دختر را به همسر خود نمود.

مرد ساليان درازی سفر ماند و در اين مدت دختر بزرگ شده و بسيار زيبا بود، و آن مرد هم پيوسته در نامه هايش سفارش دختر را می نمود، همسر مرد چون جمال و زيبايی دختر را ديد ترسيد كه شوهرش از سفر برگشته با او ازدواج نمايد از اين جهت نيرنگی كرد و زنانی چند را به خانه خود فراخواند و آنان دختر را گرفته و خود با انگشت، بكارتش را برداشت.

مرد از سفر برگشت و به منزل رسيد، سپس دختر را به نزد خود فراخواند، ولی دختر در اثر جنايتی كه آن زن بر او وارد ساخته بود از حضور به نزد مرد شرم می كرد و چون مرد زياد اصرار نمود زنش به او گفت: او را به حال خود بگذار كه مرتكب گناهی بزرگ شده و بدين سبب خجالت می كشد نزد تو بيايد؛ و به دخترك نسبت زنا داد.

مرد از شنيدن اين خبر سخت ناراحت شده و با قيافه ای خشمناك به نزد دختر آمده به شدت او را سرزنش نمود و به وی گفت: وای بر تو! آيا فراموش كردی آن محبتها و مهربانيهای مرا؟! به خدا سوگند من تو را مانند خواهر و فرزند خود می دانستم و تو نيز اگر خود را دختر من می دانستی، پس چرا مرتكب چنين كار خلافی شدی؟

دختر گفت: به خدا سوگند من هرگز زنايی نداده ام و همسرت به من تهمت می زند و ماجرای زن را برای مرد بازگو كرد. مرد دست دختر و زن خود را گرفته به طرف خانه اميرالمومنينعليه‌السلام روانه گرديد و ماجرا را برای آن حضرتعليه‌السلام بيان داشت و زن نيز به جنايتی كه مرتكب شده بود اعتراف كرد. اتفاقا امام حسنعليه‌السلام در محضر پدر بزرگوار خود نشسته بود، اميرالمومنين به او فرمود: بين آنان داوری كن!

آن حضرتعليه‌السلام گفت: سزای زن دوتاست؛ يكی حد افتراء برای تهمتش و ديگری ديه بكارت دختر.

اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: درست گفتی(۱۷) ...

۲- سفری كه بازگشت نداشت

اميرالمومنينعليه‌السلام وارد مسجد گرديد، ناگهان جوانی گريه كنان در حالی كه گروهی او را تسلی می دادند، جلوی آن حضرت آمد.

امامعليه‌السلام به جوان فرمود: چرا گريه می كنی؟

جوان: يا اميرالمومنين! سبب گريه ام حكمی است كه شريح قاضی درباره ام نموده، كه نمی دانم بر چه مبنايی استوار است؛ و داستان خود را چنين شرح داد: پدرم با اين جماعت به سفر رفته و اموال زيادی به همراه داشته و اينها از سفر بازگشته و پدرم با ايشان نيامده است، حال او را از آنان می پرسم، می گويند: مرده است. از اموال و دارايی او می پرسم، می گويند: مالی از خود برجای نگذاشته است. ايشان را به نزد شريح برده ام و او با سوگندی آنان را آزاد كرده، با اين كه می دانم پدرم اموال و كالای زيادی به همراه داشته است.

اميرالمومنينعليه‌السلام به آنان فرمود: زود به نزد شريح برگرديد تا خودم در كار اين جوان تحقيق كنم، آنان برگشتند و آن حضرت نيز نزد شريح آمده به وی فرمود: چگونه بين ايشان حكم كرده ای؟

شريح: يا اميرالمومنين! اين جوان مدعی بود كه پدرش با اين گروه به سفر رفته و اموال زيادی با او بوده و پدرش با ايشان از سفر بازنگشته است. و چون از حالش جويا شده، به وی گفته اند: پدرش مرده است. و من به جوان گفتم: آيا بر ادعای خود گواه داری؟ گفت نه، پس اين گروه منكر را قسم دادم و آزاد شدند.

اميرالمومنينعليه‌السلام به شريح فرمود: بسيار متاسفم كه در مثل چنين قضيه ای اين گونه حكم می كنی؟!

شريح: پس حكم آن چيست؟

امامعليه‌السلام فرمود: به خدا سوگند اكنون چنان بين آنان داوری كنم كه پيش از من جز داود پيغمبر كسی به آن حكم نكرده باشد.

ای قنبر! ماموران انتظامی را حاضر كن! قنبر آنان را آورد. آن حضرت هر ماموری را بر يك نفر از آنان موكل ساخت و آنگاه به صورتهايشان خيره شد و فرمود: چه می گوييد آيا خيال می كنيد كه من از جنايتی كه بر پدر اين جوان آگاه نيستم؟! و اگر اطلاع نداشته باشم نادانم. سپس به ماموران فرمود: صورتهايشان را بپوشانيد و آنان را از يكديگر جدا سازيد پس هر يك را در كنار ستونی از مسجد نشاندند در حالی كه سر و صورتشان با جامه هايشان پوشيده شده بود، آنگاه امامعليه‌السلام منشی خود، عبدالله بن ابی رافع را به حضور طلبيده به او فرمود: قلم و كاغذ بياور! و خود در مجلس قضاوت نشست و مردم نيز مقابلش نشستند. و آن حضرتعليه‌السلام به مردم فرمود: هر وقت من تكبير گفتن شما نيز تكبير بگوييد و سپس مردم را از مجلس قضاوت بيرون نمو و يكی از آن گروه را طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز كرد و به عبدالله بن ابی رافع فرمود: اقرار اين مرد را بنويس و به باز پرسی او پرداخت و پرسيد: در چه روزی شما و پدر اين جوان از خانه هايتان خارج شديد؟

در فلان روز.

در چه ماهی؟

در فلان ماه.

در چه سالی؟

در فلان سال.

در كجا بوديد كه پدر اين جوان مرد؟

در فلان محل.

در خانه چه كسی؟

در خانه فلان.

به چه بيماری؟

با فلان بيماری.

مرضش چند روزی طول كشيد؟

فلان مدت.

در چه روزی مرد؛ چه كسی او را غسل داده كفن نمود و پارچه كفنش چه بود و چه كسی بر او نماز گزارد و چه كسی با او وارد قبر گرديد؟

و چون بازجوئی كاملی از او به عمل آورد صدايش به تكبير بلند شد، و مردم همگی تكبير گفتند، سايرين كه صدای تكبيرها را شنيدند يقين كردند كه آن يكی سر خود و ديگران را فاش ساخته است، آن حضرتعليه‌السلام دستور داد مجددا سر و صورت او را پوشانده وی را به زندان ببرند.

سپس ديگری را به حضور طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز كرده به وی فرمود: آيا تصور می كنی كه من از جنايت و خيانت شما اطلاعی ندارم؟

در اين هنگام كه مرد شك نداشت كه نفر اول نزد آن حضرت به ماجرا اعتراف كرده چاره ای جز اقرار به گناه خويش و تقرير داستان نديد و عرضه داشت: يا اميرالمومنين! من هم يك نفر از آن جماعت بوده و به كشتن پدر جوان، تمايلی نداشتم؛ و اين گونه به تقصير خود اعتراف نمود.

پس امامعليه‌السلام تمام شهود را پيش خوانده يكی پس از ديگری به كشتن پدر جوان و تصرف اموال او اقرار كردند، و آنگاه مرد اول هم كه اقرار نكرده بود اعتراف نمود، و آن حضرتعليه‌السلام آنان را عهده دار خونبها و اموال پدر جوان گردانيد. در اين موقع كه خواستند مال مقتول را بپردازند باز هم اختلافی شديد بين جوان و آنان در گرفت و هر كدام مبلغی را ادعا می كرد، پس اميرالمومنين انگشتر خود و انگشترهای آنان را گرفت و فرمود: آنها را مخلوط كنيد و هر كدامتان كه انگشتر مرا بيرون آورد در ادعايش راست گفته است؛ زيرا انگشتر من سهم خداست و سهم خدا به واقع اصابت می كند.

پس از فيصله و اتمام قضيه شريح گفت: يا اميرالمومنين! حكم داوود پيغمبر چه بوده است؟

آن حضرتعليه‌السلام فرمود: داوود از كوچه ای می گذشت، اتفاقا به چند كودك برخورد نمود كه سرگرم بازی بودند، و شنيد كودكی را به نام مات الدين؛ مرد دين صدا می زنند، داوود كودكان را به نزد خود فراخواند و به آن پسر گفت: نام تو چيست؟

گفت: مات الدين.

داوود گفت: چه كسی اين نام را برای تو معين كرده؟

گفت: پدرم.

داوود پسر را به نزد مادرش برده پرسيد ای زن! اسم فرزندت چيست؟

گفت: مات الدين.

داوود: چه كسی اين نام را بر او نهاده است؟

زن: پدرش.

داوود: به چه مناسبت؟

زن: زمانی كه اين فرزند را در شكم داشتم، پدرش با گروهی به سفر رفت، ولی با آنان بازنگشت، احوالش را از ايشان جويا شدم گفتند: مرده. گفتم: اموالش چطور شده؟ گفتند: چيزی از خود برجای ننهاده! گفتم: پس هيچ وصيت و سفارشی برای ما به شما نكرد؟ گفتند: چرا تنها يك وصيت نمود، وی می دانست كه تو بارداری، سفارش نمود به تو بگوييم فرزندت پسر باشد يا دختر، نامش را مات الدين بگذاری.

داوود گفت: آيا همسفرهای شوهرت مرده اند يا زنده؟

گفت: زنده.

گفت: مرا به خانه هايشان راهنمايی كن.

زن، داوود را به خانه های آنان برد، داوود همه آنان را گردآورده به همان ترتيب از ايشان بازجويی نمود و چون جنايت ايشان برملا گرديد خون بها و مال مقتول را بر عهده آنان گذاشت و به زن گفت: حالا نام پسرت را عاش الدين؛ زنده است دين بگذار(۱۹) .

و همين خبر را كلينیرحمه‌الله نيز به اسنادی ديگر از اصبغ بن نباته نقل كرده كه می گويد: اميرالمومنينعليه‌السلام در قضيه چنان قضاوت شگفت انگيزی نمود كه هرگز مانند آن را نشنيده ام و سپس همين داستان را نقل نموده تا آنجا كه می گويد: امامعليه‌السلام با آن گروه به نزد شريح برگشتند و آن حضرت اين مثل معروف را برای شريح می خواند:

اوردها سعد و سعد مشتمل

يا سعد ما تروی علی هذا الابل

مردی به نام سعد، شتران خود را برای آب دادن وارد رودخانه كرده در حالی كه خود را در ميان لباسش پيچانده بود؛ ای سعد! با اين وضع نخواهی توانست شترانت را آب دهی.

كنايه از اين كه لازم بود شريح در اطراف قضيه، تحقيق زيادتری نموده و به قضاوتی ظاهری و پوشالی اكتفا نكند(۱۹) .

و مضمون اين خبر را عامه نيز نقل كرده اند، چنانچه صاحب مناقب(۲۰) از زمخشری در مستقصی و ابن مهدی در نزهه از ابن سيرين آن را نقل كرده اند.

آری، از اخباری كه تا اينجا نقل گرديد معلوم شد كه آن حضرتعليه‌السلام هم مانند سليمان پيغمبر داوری نموده (كه در آخر داستان سوم از فصل اول ذكر شد) و هم مثل دانيال پيغمبر و در اين خبر نيز همچون داوود پيغمبر.

و به همين جهت بوده كه پيامبر گرامیصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اخبار زيادی آن حضرتعليه‌السلام را به پيامبران تشبيه كرده است، و چه زيبا سروده شاعر پارسی زبان: آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری.

۳- حيله گری با اميرالمومنين!

هنگامی كه رسول خداصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكه به مدينه هجرت نمود، اميرالمومنينعليه‌السلام را در مكه وكيل و نايب خود گرداند، تا آن حضرت امانتها و سپرده هايی را كه مردم نزد پيامبر داشتند به صاحبانشان رد نموده، آنگاه به مدينه رود.

در آن روزهايی كه علیعليه‌السلام امانتها را به مردم تحويل می داد، حنظله بن ابی سفيان، عمير بن وائل ثقفی را تطميع نمود تا نزد آن حضرت رفته و هشتاد مثقال طلا از او مطالبه كند، و به وی گفت: اگر علی از تو گواه بخواهد ما گروه قريش برای تو شهادت خواهيم داد، و صد مثقال طلا به عنوان پاداش به وی داد كه از جمله آنها گردن بندی بود كه به تنهايی سيزده مثقال طلا وزن داشت.

عمير نزد اميرالمومنينعليه‌السلام رفت و از آن حضرت مطالبه سپرده نمود. علیعليه‌السلام هر چند ودايع و امانات را ملاحظه كرد، سپرده ای به نام عمير نديد و دانست كه او دروغ می گويد، پس او را موعظه نمود تا از ادعايش دست بردارد ولی اندرزها سودی نبخشيد و عمير همچنان برگفته خود ثابت بود و می گفت: من بر ادعای خود گواهانی از قريش دارم كه آنان برايم گواهی می دهند؛ مانند ابوجهل، عكرمه، عقبه بن ابی معيط، ابوسفيان و حنظله.

اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: اين نيرنگی است كه به تدبير كننده اش بر می گردد. و آنگاه دستور داد همه شهود حاضر شده در خانه كعبه بنشينند و به عمير رو كرده و فرمود: اكنون بگو بدانم امانت را چه وقت تسليم پيامبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمودی؟

عمير: نزديك ظهر بود كه سپرده را به او تحويل دادم و او آن را از دستم گرفته به غلام خود داد.

و آنگاه ابوجهل را طلبيده همان سوال را از او پرسيد، ولی ابوجهل گفت: مرا حاجتی به پاسخ گفتن نيست، و بدين وسيله خود را رها كرد.

پس از آن ابوسفيان را به نزد خود فراخواند و همان سوالها را از او پرسيد ابوسفيان گفت: نزديك غروب آفتاب بود كه عمير امانتش را تسليم پيامبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمود و آن حضرت مال از او گرفت و در آستين خود قرار داد.

نوبت به حنظله رسيد او گفت: بخاطر دارم كه آفتاب در وسط آسمان بود كه عمير وديعه را به پيامبر داد و آن حضرت امانت را در پيش رو گذاشت تا وقتی كه خواست برخيزد، آن را به همراه خود برد.

و سپس عقبه را احضار كرد و كيفيت را از او جويا شد، وی گفت: به هنگام عصر بود كه عمير امانتش را تحويل پيامبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داد و آن حضرت امانت را فورا به منزل فرستاد و پس از او عكرمه را خواست و چگونگی را از او پرسش نمود، عكرمه گفت: اول روز بود كه عمير امانت را به پيامبر تحويل داده پيامبر آن را تحويل گرفت و فورا به خانه فاطمه فرستاد.

و عمير آنجا نشسته بود و تمام جريانات و تناقض گوييهای آنان را می شنيد. آنگاه اميرالمومنينعليه‌السلام به عمير رو كرده فرمود: می بينم رنگ صورتت زرد شده و حالت دگرگون گشته است!

عمير گفت: الان حقيقت حال را به شما خواهم گفت: زيرا شخص حيله گر، رستگار نخواهد شد. به خدا سوگند من هرگز امانتی را نزد محمد نداشته ام و تنها عامل محرك من حنظله و ابوسفيان بوده اند و اينكه دينارهايی كه مهر هند، زن ابوسفيان بر آنها نقشين است نزد من موجود می باشند كه آنها را به عنوان پاداش به من داده اند. و آنگاه اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: بياوريد شمشيری را كه در گوشه خانه پنهان است، شمشير را آوردند.

علیعليه‌السلام شمشير را به دست گرفت و به حاضران نشان داد و فرمود: آيا اين شمشير را می شناسيد؟ گفتند: آری، اين شمشير حنظله می باشد، از آن ميان ابوسفيان گفت: اين شمشير از حنظله سرقت شده است.

اميرالمومنين به وی فرمود: اگر راست می گويی پس غلام تو مهلع؛ سياه چكار كرد؟

ابوسفيان گفت: او فعلا برای انجام ماموريتی به طائف رفته است.

آن حضرت فرمود: ای كاش! می آمد و تو يك بار ديگر او را می ديدی و اگر راست می گويی او را احضار كن بيايد.

ابوسفيان خاموش شده سخنی نگفت سپس آن حضرت به ده نفر از غلامان اشراف قريش فرمود تا محل معينی را حفر كنند، چون حفر كردند ناگهان به جسد كشته مهلع برخوردند، آن حضرت فرمود: آن را بيرون بياوريد، جسد را بيرون آورده و به طرف خانه كعبه حمل كردند، مردم از مشاهده پيكر بيجان مهلع در شگفت شده سبب قتلش را از آن حضرت پرسيدند.

امامعليه‌السلام فرمود: ابوسفيان و پسرش اين غلام را تطميع كرده وبه پاداش آزاديش او را وادار نمودند تا مرا به قتل برساند تا اين كه در راهی برايم كمين كرد و بناگاه به من حمله نمود و من هم مهلتش نداده گردنش را زدم و شمشيرش را گرفتم. و چون مكر و نيرنگ آنان در اين دفعه بجايی نرسيد خواستند بار ديگر حيله ای به كار برند ولی آن هم نقش بر آب گرديد(۲۱) !


3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18