قطام و نقش او در شهادت امام على (ع)

قطام و نقش او در شهادت امام على (ع) 0%

قطام و نقش او در شهادت امام على (ع) نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام
صفحات: 10

قطام و نقش او در شهادت امام على (ع)

نویسنده: جرجى زيدان، مترجمان : ابراهيم خانه زرّين و ...
گروه:

صفحات: 10
مشاهدات: 1950
دانلود: 506

توضیحات:

قطام و نقش او در شهادت امام على (ع)
  • مقدمه

  • سخن اوّل

  • اصولى از برنامه هاى حكومتى امام على عليه السّلام

  • فصل اوّل: وقايع قبل از شهادت امام على عليه السّلام

  • تاريخچه و جغرافياى شهر كوفه

  • جغرافياى محل زندگى قطام

  • قطام كه بود

  • عشق دروغين قطام به جوان اموى

  • سعيد اموى كه بود

  • ملاقات سعيد با قطام

  • تعهد نامه كتبى براى قتل على عليه السّلام

  • مهريه سنگين قطام

  • ديدار سعيد با قاصدان پدربزرگ

  • حركت به طرف مكه براى ديدار با پدربزرگ

  • ابورحاب كه بود

  • سعيد در شهر مكه

  • نقش ابورحاب در تغيير افكار سعيد

  • دو تعهد نامه متضاد

  • توطئه شوم

  • مرگ ابورحاب

  • سعيد و عبدالله بعد از مرگ ابورحاب

  • حركت به سوى كوفه

  • ملاقات پنهانى با لبابه

  • ملاقات سعيد و عبدالله با قطام

  • خيانت قطام به سعيد

  • شهر فسطاط

  • سعيد در جستجوى توطئه گران

  • اجتماع سرّى

  • آشنايى با دختر فداكار

  • شناسائى قاتل امام على عليه السّلام

  • سعيد بعد از دستگيرى عبدالله

  • ديدار ابن ملجم با لبابه

  • ملاقات ابن ملجم با قطام

  • خواستگارى ابن ملجم از قطام

  • شرايط قطام براى ازدواج با ابن ملجم

  • تعقيب سعيد و انتقام از او

  • افشاى نقشه شوم قطام

  • فصل دوّم: شهادت امام على عليه السّلام و وقايع پس از آن

  • كوفه و منزل على عليه السّلام در ماه شهادت

  • وقايع شب شهادت على عليه السّلام

  • بازداشت سعيد در خانه على عليه السّلام

  • سحرگاه شب شهادت

  • اوضاع خانه امام عليه السّلام پس از ضربت خوردن

  • وصاياى امام عليه السّلام به فرزندانش

  • مجازات ابن ملجم

  • عبدالله زندانى عمروعاص

  • ماجراى ترور عمروعاص

  • سعيد بدنبال قطام و انتقام از او

  • تصميم قطام براى سفر به فسطاط

  • ماجراى ترور معاويه

  • آزادى عبدالله از زندان عمروعاص

  • ازدواج دروغين عبداللّه و دختر جوان

  • تصميم عبداللّه براى حركت به سوى كوفه

  • بازخواست و بازجويى از عبداللّه

  • محاكمه خوله در منزل عمروعاص

  • مشاجره قطام و خوله

  • قطام با پاى خود به زندان رفت

  • بيان حقايق پنهان شده

  • خبر كشته شدن لبابه و ناپديدن شدن قطام

  • در غوط دمشق چه گذشت ؟

  • ماجراى قتل لبابه و فرار قطام

  • ورود سعيد به فسطاط و ازدواج با خوله

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 10 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 1950 / دانلود: 506
اندازه اندازه اندازه
قطام و نقش او در شهادت امام على (ع)

قطام و نقش او در شهادت امام على (ع)

نویسنده:
فارسی
قطام و نقش او در شهادت امام على (عليه السلام)

مؤ لف : جرجى زيدان

ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده

مقدمه
در باره شخصيت و تاريخ زندگانى امام على عليه السّلام كتابهاى زيادى از طرف شخصيتها و تاريخ نگاران به نگارش در آمده است . يكى از نويسندگان معروف دنيا ((جرجى زيدان مسيحى )) است . او كتابهاى زيادى نگاشته است . يكى از كتابهاى كه درباره وقايع شهادت امام على نوشته است ، كتاب ١٧ رمضان است . او در اين كتاب ماجراى توطئه قتل امام على عليه السّلام را در غالب داستان به خواننده القا مى كند. و نقش اصلى آن را به دخترى بنام ((قطام )) كه در تاريخ به زن جنايتكار و حيله گر معروف مى باشد داده است . در برگرداندن اين كتاب از عربى به فارسى سعى شده است به زبان روز و در عين حال با حفظ امانت متن صورت بگيرد و علاوه بر ترجمه ، تحقيق قابل توجهى نيز در آن صورت گرفته است .
و انتظار داريم خوانندگان محترم كاستى ها و نواقص را با ناشر اين كتاب مطرح نمايند. در آخر از كليّه كسانى كه ما را در اين امر يارى كرده اند، خصوصا برادر عزيز آقاى احمد قلى زاده تقدير و تشكر به عمل مى آوريم .
ايرج متّقى زاده
ابراهيم خانه زرّين

سخن اوّل
بِسم اللّه الرّحمن الرّحيم
زندگانى امام على عليه السّلام پس از رحلت پيامبر گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله به دو دوره كلى خلاصه مى شود:
دوره اول :
اين دوره كه پس از فراموش شدن وصاياى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله و پشت كردن به حديث منزلت ، ثقلين و غدير و از طرف گروهى از صحابه آغاز گرديد و نيرنگ ، فريب ، كتمان حقايق ، تحريف و زور در آن چهرگشائى كرد، پيشگامان نهضت بزرگ اسلامى و آل رسول صلّى اللّه عليه و آله از همه مهمتر على عليه السّلام مجبور به سكوت و كناره گيرى شدند. از جمله دلايل اساسى سكوت و كناره گيرى آن حضرت عبارتند از:
ضرورت حفظ اسلام و عزّت مسلمين
جلوگيرى از ايجاد انحراف فكرى و ارتداد بين مسلمين
حاكميّت جوّ تحريف ، زور، اغتشاش و فشار
و ...
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه (١) اساسى ترين دليل سكوت امام على عليه السّلام را چنين بيان مى كند:
((روزى كه فاطمه عليهاالسّلام ، على عليه السّلام را به قيام دعوت كرد، فرياد مؤ ذّن بلند شد كه : ((اَشهدُ اَنَّ مُحَمّدارسول اللّه )) على عليه السّلام به زهراعليهاالسّلام فرمود: آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟ گفت . نه حضرت فرمود: سخن من جز اين نيست ))
دور بودن از مقام جانشينى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله هيچ گاه آن حضرت را از ساير شئون اجتماعى بازنداشت . امام عليه السّلام در اين دوره ٢٥ ساله ، خدمات بسيار ارزشمندى انجام داد كه مهمترين آنها عبارتند از:
جمع آورى و تفسير قرآن ، تربيت شاگردان ، پاسخ به پرسش هاى دانشمندان ساير اديان چون يهود و مسيحيّت ، رسيدگى و تاءمين زندگى نيازمندان ، پرداختن به توليد و كشاورزى در سطحى گسترده و وقف آنها براى بيچارگان و بى نوايان ، بيان و تفسير بسيارى از احكام و مسائل جديد، خصوصا در هنگام درماندگى خلفاء. و اين جمله معروف ((لَولا عَلِىُّ لَهَلَك الْعُمَر)) ((اگر على نبود همانا عمر به هلاكت مى رسيد)) كه دهها بار از زبان خليفه دوم نقل شده است گوياى اين واقعيّت است .
دوره دوم :
پس از كشته شدن عثمان ، مدينه به شدّت متشنّج شد، مردم و بزرگان شهرها از هر طرف به خانه اميرالمؤ منين عليه السّلام ريخته و فرياد ((البيعه ، البيعه )) سر دادند. اما آن حضرت به دلايل مختلفى چون : عدم آمادگى مردم به پذيرش آرمانهاى اصيل اسلامى ، خوگرفتن با عقايد انحرافى ، جوّ نامناسب عمومى پس از قتل عثمان ، وجود مديرانى چون معاويه در مراكز اسلامى و...، از پذيرفتن مقام خلافت خوددارى مى كردند. سرانجام پافشارى مردم ، آن حضرت را به پذيرش خواسته آنان واداشت تا حكومت را (آن طور كه خود صلاح مى دانند) بپذيرد.(٢)

اصولى از برنامه هاى حكومتى امام على عليه السّلام
تبعيّت از احكام الهى و پافشارى در اجراى آن
- انتخاب كارگزاران لايق براى اداره امور اجرائى حكومت
- حفظ ارزشها و اصرار بر اجراى قوانين از سوى مسئولان اجرايى
- تاءمين آزاديهاو احقاق حقوق مردم
- دور نمودن امتيازات طبقاتى و قومى
- برخورد شديد با قانون شكنان
و ...(٣)
مبناى سياست امام عليه السّلام بر اصل عدالت همه جانبه استوار بود و همين مسئله موجب ظهور مشكلات فراوانى براى آن حضرت گرديد. با به اجر در آمدن مبانى و احكام صحيح اسلامى ، مخالفت ، كينه ورزى و شرارتها، از هر طرف آغاز شد، به طورى كه فشارهاى زيادى به آن حضرت وارد مى شد تا دست از اين اصول بر دارد، نتيجه اين مخالفت ، حسدورزى و جهالتها، جنگهاى بود كه بر پيكره حكومت آن حضرت وارد گرديد.
امام على عليه السّلام در دوران حكومت خويش با سه نبرد سخت و سهمگين روبرو شدند كه در تاريخ اسلام از جهاتى بى نظير است :
در نبرد نخست طرف مقابل ، پيمان شكنانى مانند طلحه و زبير بودند كه حيثيّت ام المؤ منين را، كه حيثيّت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله ود، به بازى گرفتند، و عَلَم خون خواهى عثمان را برافراشته و ارتشى را سامان دادند، از مكه به سمت بصره حركت كردند و نبرد خونين جمل را به راه انداختند و سركوب شدند.(٤) در نبرد دوم ، طرف مخالف ، فرزند ابوسفيان و گروه مستكبرى بودند كه پس از فتح مكه به ظاهراسلام آورده بودند. فرزند ابوسفيان نيز، بهانه انتقام و خونخواهى عثمان را دستاويز خويش قرار داد و با ياغيگرى به مخالفت با حكومت مركزى و امام برگزيده مهاجر و انصار برخاست . او سپاهى بزرگ براى جنگ با اميرالمؤ منين عليه السّلام فراهم كرد و جنگ صفين را به وجود آورد.(٥)
نبرد سوّم :
در بحبوحه جنگ صفين كه چيزى نمانده بود لشگر اسلام به پيروزى نهاى برسد، معاويه بامشورت عمروعاص به نيرنگى ماهرانه دست زد و دستور داد سپاهيانش قرآنها را بر سرنيزه كنند، تا مسئله حكميت قرآن را مطرح كنند. بدينوسيله ، عده اى از سپاهيان ساده انديش امام على عليه السّلام فريب خورده و از ادامه جنگ در كنار آن حضرت دست كشيدند و اعلام نمودند كه با قرآن جنگ نخواهند كرد.
اين عده جاهل و ساده انديش از ادامه جنگ با معاويه خوددارى كرده و امام عليه السّلام را به قتل تهديد كردند و معاويه نيز بااين سياست شوم به آرزوى ديرينه خود رسيد.
پس از تحميل ابوموسى اشعرى به عنوان حَكَم به امام عليه السّلام مخالفتهاى گروه خوارج شدت گرفت به طورى كه بارها در مقابل امام عليه السّلام ايستادند و گفتند: توبه كن ! و الاّ تو را به قتل مى رسانيم . در جريان داورى حكميت ، مذاكره تندى بين امام عليه السّلام و حرقوص كه يكى از سران خوارج بود صورت گرفت ، حرقوص رو به امام كرد و گفت : از خطايى كه مرتكب شده اى توبه كن و از پذيرش حكمَين باز گرد و ما را به نبرد با دشمن اعزام كن تا با آنها بجنگيم . امام عليه السّلام فرمود: به هنگام طرح مسئله حكميّت ، من اين مطلب را گوشزد كردم ولى شما با من مخالفت كرديد، اكنون كه تعهد داده ايم و ميثاق بسته ايم ، از ما درخواست بازگشت مى كنيد؟ كه خدا فرمود: ((آنگاه كه پيمان بستيد، وفادار باشيد.))(٦) حرقوص ‍ گفت : اين گناهى است كه بايد از آن توبه كنى .
امام عليه السّلام فرمود: گناهى در كار نبود، بلكه يك نوع سستى در فكر و عمل بود كه از ناحيه شما بر من تحميل شد و من همان موقع شما را متوجه آن كردم و از آن بازداشتم .(٧)
برجسته ترين چهره هاى خوارج عبارتند از: ١ - حرقوص بن زهير تميمى ٢ - شريح بن اوفى العبسى ٣ - فروة بن نوفل اشجعى ٤ - عبداللّه بن شجرة سُلمى ٥ - حمزة بن سنان اسدى ٦ - عبداللّه وهب راسبى .
هيچكدام از اينها از سران و مشاهير عراق نبودند و بيشتر خوارج از بدويانى بودند كه اصولاً برداشت آنها از امامت و سياست به عنوان امرى فرا قبيله اى بود، كه اين گرايش را در قالب برداشتى منحرفانه از شعار ((لا حُكمَ اِلاّ للّه )) نشان دادند.(٨)
در نقلى آمده است كه اعتراضات خوارج تا شش ماه پس از بازگشت از صفين ادامه داشت و در اين مدت اين گروه به جنايتها و شرارتهاى زيادى دست زدند.
از جمله كارهاى كه خوارج مرتكب شده بودند عبارتست از:
- سرپيچى از حضور در نماز جماعت .
آنان با حضور در مسجد و عدم شركت در نماز جماعت مخالف خود را اظهار مى داشتند.
- سردادن شعارهاى تند و زننده در مسجد بر ضدّ على عليه السّلام -
نسبت كفر به على عليه السّلام و كليه كسانى كه پيمان صفين را محترم مى شمردند.
- قيام مسلحانه با حكومت امام عليه السّلام - ترور شخصيتها و ايجاد ناامنى در عراق .(٩)
آنان به صورت علنى شمشير كشيده و كسانى را كه با عقايدشان مخالف بودند مى كشتند و از كشتن زنان و فرزندانى كه در رحم داشتند ابا نداشتند.
با همه اينها امام عليه السّلام چاره اى جز صبر و بردبارى و ارشاد و هدايت فريب خوردگان نداشت .
از اين رو نخست به تلاش هدايتگرانه مبادرت ورزيد و در پى آن افرادى چون ((ابن عباس ، صعصعة بن صوحان عبدى ، زياد بن نصر و... ))را به ميان خوارج فرستاد و مذاكرات مفصلى بين آنها صورت گرفت . امام عليه السّلام پس از اعزام آنها و ماءيوس شدن از ارشاد آنها تصميم گرفت ، شخصا با آنها روبرو شود.
از اين رو مذاكرات مفصلى با آنها نمودند، تا بتواند گروهى را از شورش باز دارد، اما متاءسفانه نصيحت ها و صحبتهاى مكرر امام عليه السّلام و اصحاب آن حضرت نتوانست عده اى از خوارج را از مسيرى كه برگزيده بودند بازگرداند.
بالاخره گروهى از خوارج در سال ٣٧ در محلى اجتماع كرده و با انتخاب عبداللّه بن وهب راسبى به رهبرى خود آتش فتنه و جنگ را شعله ور ساختند.(١٠) ولى امام على عليه السّلام پس از اعلام نتيجه حكميت ، يعنى عزل امام عليه السّلام و نصب معاويه به خلافت ، مخالفت خود را با آن اعلام نمود و از مردم خواست تا همراه او با قاسطين بجنگند.(١١)
اما در اين زمان با رسيدن اخبار و فجايع خوارج ، مثل ماجراى سربريدن عبداللّه بن خبّاب و همسرش (١٢)، چاره اى جز سركوب كردن اين فتنه نبود، زيرا امام عليه السّلام نمى توانست كوفه را در حالى كه تنهازنان و كودكان در آن هستند با چنين افرادى تنها بگذارد، از اينرو سپاه امام عليه السّلام به طرف نهروان حركت كرد. در آنجا نيز امام عليه السّلام ى نامه اى از آنها(خوارج ) دعوت به بازگشت و همكارى براى جنگ با معاويه نمودند، اما آنها نپذيرفتند، امام عليه السّلام طى سخنانى فرمودند: پس بدانيد، از ما بيش از ده نفر كشته نخواهند شد و از آنها نيز بيشتر از ده نفر زنده نخواهند ماند.(١٣)
پس از شروع جنگ ، با سرعت زياد سپاه خوارج مضمحل شد و رهبرانشان كشته شدند و فقط نه نفر توانستند فرار كنند كه از جمله كشته شدگان پدر و برادر قطام بود.
اكنون ماجراى بزرگترين و دردناكترين جنايت بازماندگان اين گروه فتنه گر را مطالعه خواهيم كرد.

فصل اوّل: وقايع قبل از شهادت امام على عليه السّلام
تاريخچه و جغرافياى شهر كوفه
كوفه شهرى است كه بدست سعدبن وقاص (١٤) در سال ١٧ هجرى در عهد خلافت خليفه دوم عمربن خطاب و به دستور وى در قسمت غربى رود فرات ساخته شد و فاصله زيادى با فرات نداشت ، اين شهر را ابتدا با ((نى و شاخ و برگ درخت خرما)) ساخته بودند، ولى بعد از آتش سوزى كه در كوفه رخ داد و همه شهر را در كام خود فرو برد، به فكر چاره افتادند، بناچار سعدبن وقاص از عمر اجازه گرفت كه خانه هاى شهر را با گِل بنا سازد، عمر هم موافقت كرد ولى شرائطى براى ساخت آن تعيين كرد و آن اينكه اولا: كسى خانه اى بيش از سه اطاق نسازد، ثانيا ساختمانها را زياد بلند بنا نكنند و از شيوه و سنت رسول خداصلّى اللّه عليه و آله پيروى كنند. اين شهر بگونه اى ساخته شد كه خيابانهايش به عرض بيست و كوچه هاى آن به عرض هفت قدم بود.
اولين ساختمانى كه در شهر كوفه بنا شد مسجد شهر بود و طريقه ساختن آن بدينگونه بود كه مردان جنگى در وسط شهر قرار گرفتند و تيرهاى به هر سو رها كردند به طورى كه تا محل فرود تيرها حريم مسجد قرار گيرد و ساختمانهاى ديگر بعد از آن قرار گيرد. براى مسجد صحنى قرار دادند و براى آن سايبانى درست كردند كه از سنگهاى مرمر خرابه ((حيره )) بود، علاوه بر آن در اطراف مسجد خندقى حفر كردند تا مسجد از تجاوز بيگانگان در امان باشد، در كنار مسجد قصر زيبائى براى سعدبن وقاص بنا كردند كه به كاخ سعد نامگذارى شد.
شهر كوفه را حضرت على عليه السّلام بعد از جنگ جمل كه در سال ٣٦ هجرى اتفاق افتاد مركز حكومت خود قرار داد، در اين زمان اين شهر در اوج ترقى و رونق قرار داشت چون از هر طرف به كوفه مى آمدند و بناها و ساختمانها و باغهاى زيبائى ساخته مى شد، خيابانها و كوچه هايش وسيع و باغات زيادى در اطراف شهر بوجود آمد.

جغرافياى محل زندگى قطام
در بيرون شهر كوفه و در نزديكى رود فرات باغ زيبائى كه اطرافش را درخت خرما احاطه كرده بود و در وسط آن ساختمان مجلّل و زيبايى قرار داشت كه حكايت از بزرگى و توانگرى صاحب آن بود.
در شب چهاردهم يكى از ماههاى فصل پائيز بود، خرماها رسيده بود و ماه از لابلاى درختان خودنمايى مى كرد، صداى قورباغه ها و جيرجير سوسكها سكوت آنجا را بهم مى زد، نسيم خوشى هر از چندگاهى زلف درختان را شانه مى كرد، وجود ساختمانى در اين مكان با آن سكوت آزار دهنده ، مبهوت كننده بود، آن خانه كه از سه اطاق تو درتو تشكيل شده و با قالى ها و پشتى هاى گرانبها مفروش شده بود، چراغ كم نورى چهره دختر جوانى را روشن مى كرد كه گيسوانش را پريشان كرده و اشكهايش از چشمانش جارى مى شد و از لباس سياهش فهميده مى شد كه عزادار عزيزى است . او تاريكى و تنهائى را فرصتى مغتنم شمرده تا بار سنگين فقدان دو عزيزى كه در يك روز كشته شده بودند از دل بيرون كند(١٥) .

قطام كه بود
قطام (١٦) دختر ((شحنة بن عدى (عيسى ) )) از قبيله ((رباب )) بود صورت زيبايش و جمال دلربايش او را شهره شهر كرده بود به طورى كه او را ((ماهروى كوفه )) لقب داده بودند، او از كسانى بود كه بعد از واقعه نهروان و كشته شدن برادر و پدرش در زمره مخالفان حضرت على عليه السّلام رار گرفت ، قطام دخترى حيله گر، مكار و پيوسته در صدد انتقام جويى از قاتلان پدر و برادرش بود ولى جرئت اظهار آن را در شهر كوفه به علت وجود پيروان و شيعيان على عليه السّلام نداشت بناچار در آن خانه خلوت به نوحه گرى و زارى مى پرداخت ، در آنجا به غير از غلامى كه كارهاى خانه و امور زندگى او را انجام مى داد كسى نبود. بعد از آن مصيبتى كه بر قطام رسيد همه خدمتكاران جز همين غلام سالخورده او را ترك كرده بودند، قطام ايام تنهائى خود را با آن غلام بسر مى برد و با او درد دل مى كرد.

عشق دروغين قطام به جوان اموى
قطام بعد از ظهر يكى از روزها غلام را در پى پيرزنى به شهر فرستاد، با فرا رسيدن شب هنوز غلام برنگشته بود، قطام از تاءخير غلام خيلى ناراحت شد و دوباره به سوگوارى بر مصيبت عزيزان از دست رفته خود نشست ، ناگهان صداى پاى را شنيد، هراسان و وحشت زده از جا برخاست و گوش فرا داد ولى بعد از اندكى صداى پاى غلامش ريحان را شناخت ، آرام گرفت و به استقبال وى شتافت ، تا ريحان چشمش به قطام افتاد سلام كرد، قطام علت تاءخيرش را جويا شد ريحان گفت : تاءخير من به خاطر لبابه بود كه با جوانى مشاجره مى كرد. قطام گفت : جوان كى بود؟ ريحان گفت : نمى دانم هر وقت لبابه آمد از او سؤ ال كن .
پس از آن كه لبابه وارد اتاق شد رو به قطام كرد و گفت : دختر عزيرم ! از اينكه تاءخير كردم مرا ببخش . قطام گفت : تو تسكين دهنده قلب منى چرا زود بزود پيشم نمى آيى ؟ پيرزن گفت : قطام غصه نخور، اين نگرانى ها روزى پايان خواهد پذيرفت . قطام گفت : چگونه غم و اندوه ، از دلم بيرون مى شود، تو خود مى دانى كه عقده دلم جز با انتقام وا نمى شود.
پيررن با تبسمى بر لب به قطام نگريست ، قطام گفت : خاله جان آيا مرا مسخره مى كنى ، تا انتقام نگيرم آرام نخواهم بود پيرزن دست قطام را گرفت و نگاهى به غلام كرد، غلام هم آن دو را به حال خودشان گذاشت . پيرزن گفت : به من چه پاداشى مى دهى اگر شخصى را پيدا كنم تا انتقام عزيزانت را بگيرد.
قطام با عجله گفت : خاله جان بگو ببينم آن شخص كيست ؟
پيرزن گفت : قطام عجله مكن آن شخص سعيد اموى است . قطام گفت : سعيد كيست ؟ پيرزن گفت : همان جوان زيبائى كه عاشق بيقرار توست .
قطام گفت : خاله جان او را مى شناسم ولى شناسائى او چه سودى دارد. پيرزن گفت : قطام ! آيا در دل به او احساس محبتى دارى ؟
قطام با عجله گفت : نه ... نه ! من به هيچكس احساس محبت در دلم ندارم ، وجودم را سراسر آتش كينه و نفرت فرا گرفته .
پيرزن تبسم تمسخرآميزى كرد و گفت : عجبا! چه دختر لجوج و يك دنده اى هستى . تو كه سعيد اموى را مى شناسى پس چرا نبايد او را دوست داشته باشى ؟ قطام فورا گفت : نه نه ، او را دوست ندارم ، نه او بلكه هيچ كس را دوست ندارم قلبم مالامال از بغض و كينه است و نسبت به هيچ كس علاقه و محبتى ندارم .
پيرزن گفت : حالا كه ناچار به انتقام گرفتن هستى پس بايد سعيد را دوست داشته باشى هر چند براى مدتى كوتاه باشد، سعيد انتقام تو را خواهد گرفت .
قطام با حالتى تعجب به پيرزن نگاه كرد تا ببيند آيا واقعا پيرزن راست مى گويد يا با او به شوخى صحبت مى كند؟ و همينكه جدى بودن صحبتهاى پيرزن را فهميد گفت : راست مى گويى ! براى انتقام گرفتن به ناچار بايد او را دوست داشته باشم ، حالا آيا او راضى است كه انتقام مرا بگيرد؟
لبابه گفت : آرى ، اگر هم او را ضى به اينكار نباشد او را راضى خواهم كرد، پيرزن لحظه اى سكوت كرد و سپس ادامه داد: دخترم ! او را ولو براى مدت كمى هم شده دوست بدار.
قطام گفت : دوستش مى دارم ولى من او را شايسته انجام اين كار نمى بينم ، سپس رو به پيرزن كرد و گفت : بگو ببينم اين حرفها را تو از پيش خودت مى زنى يا با سعيد صحبت كرده اى و او در اين باره با تو صحبتى كرده است ؟
پيرزن قدى راست كرد و به قطام نظر انداخت و گفت : دخترم ! بدان و آگاه باش كه چند سالى است كه سعيد در دام عشق تو گرفتار است و در زمان حيات پدرت جراءت بيان كردن اين مطلب را نداشت چونكه پدرت از هواخواهان و طرفداران على بود و سعيد همانگونه كه مى دانى از امويان است و از كسانى است كه با على دشمنى ديرينه دارد و مى خواهد مطالبه خون عثمان كند. او يقين داشت اگر تو را از پدرت خواستگارى كند بطور يقين جواب رد خواهد شنيد اما بعد از اينكه پدرت بعد از (جنگ صفين و قصه حكميت ) از هواخواهى على دست كشيد و در زمره دشمنان او قرار گرفت سعيد تصميم گرفت كه از تو خواستگارى كند و چندين بار در اين مورد با من گفتگو كرد ولى چون پدرت در ميدان جنگ بود نتوانستم او را ملاقات كنم ، وقتى سعيد خبر كشته شدن پدرت را در (جنگ نهروان ) شنيد بنزد من آمد و با اظهار تاءسف از اين واقعه خواسته خود را دوباره تكرار كرد من به او گفتم الان او عزادار است و زمان بيان اينگونه حرفها نيست ولى او اصرار مى كرد كه اگر مرا به اين وصال نرسانى و نتوانم از عشق او بهره اى بگيرم ، خودكشى خواهم كرد. او امروز دوباره به خانه ام آمد و خواسته خودش را تكرار كرد من به او گفتم در صورتى مى توانى رضايت او را جلب كنى كه انتقام پدر و برادرش را از على بگيرى ، او هم موافقت خود را اعلام كرد و سبب دير آمدن امروز من هم همين بود چون مشغول گفتگو با سعيد بودم ، حالا نظرت چيست ؟
وقتى كه قطام حرفهاى لبابه را شنيد گفت : خاله عزيزم ، آيا او به قول خود وفا خواهد كرد؟ آيا او على را خواهد كشت ؟ من مهريه اى كمتر از كشتن على را از او قبول نخواهم كرد.
لبابه گفت : من فكر مى كنم كه او قبول خواهد كرد و توانائى كشتن على را داشته باشد ولى بهتر است كه او را به نزد تو بياورم تا خودت اين قول را از او بگيرى بخصوص اگر به او اظهار تمايل و محبتى كنى و طورى وانمود كنى كه او را دوست دارى و به او عشق مى ورزى مطمئنا در اين كار موفق خواهى شد. اگر هم او اين كار را نكرد و يا كشته شد خونبهايش به عهده خودش ‍ است ، حالا نظرت چيست آيا موافقى يا نه ؟
قطام از اين حرف خيلى خوشحال شد و گفت : اين فكر خوبيست ، او را پيش من بياور ولى فراموش نكن كه به او بگوئى من پيشنهاد او را نپذيرفته ام و در اين كار تا مى توانى زيادروى كن تا من حيله و مكر خود را عملى كنم .
لبابه خنده بلندى سر داد و گفت : خدا عمرت را زياد كند اى قطام ، تو هنوز مرا ساده لوح و نادان مى دانى ، من مويم را در اينگونه كارها سفيد كرده ام ، مردان زيادى را زن داده ام و زنان زيادى كه حاضر به ازداواج نبودند به نكاح مردان در آوردم ، به من اطمينان داشته باش همچنانكه من به تو اطمينان دارم و آسوده خاطرم . سپس لبابه ريحان (خادم قطام ) را صدا زد، ريحان داخل شد، لبابه رو به او كرده و گفت : آيا جوانى كه امشب به خانه ام آمده بود را مى شناسى و مى دانى كجا زندگى مى كند؟ ريحان گفت : بلى مى شناسم . لبابه گفت : فورا برو به او بگو كه خاله اش لبابه او را مى خواند. ريحان اجابت امر لبابه نمود و حركت كرد.

سعيد اموى كه بود
سعيد اموى جوانى بود كه حدود سى سال سن داشت وقتى كه او بچه بود پدرش از دنيا رفت و تحت تكفل پدربزرگش قرار گرفت ، او جوانى خود را همراه با پدربزرگش در خانه عثمان گذراند، آنها از طرفداران جدى عثمان بودند وقتى كه عثمان كشته شد آنهااز كسانى بودند كه طالب خون عثمان شدند. در جنگ جمل سعيد از مردان جنگى در آن جنگ به شمار مى رفت ولى پدربزرگش به علت پيرى در مكه ماند. با شكست جنگ جمل به مكه برگشت و با پدربزرگش زندگى مى كرد تا اينكه در جنگ صفين شركت نمود اما هر از چندگاهى به كوفه مى آمد، سعيد نام قطام و زيبائى و حسن جمالش را شنيده بود. و چندين دفعه او را با نقاب ديده و متوجه زيبائى او شده و عاشق او گرديده بود اما جراءت خواستگارى از وى را نداشت چون قبل از حكميت (در جنگ صفين ) پدر او از طرفداران على عليه السّلام به شمار مى آمد و به هيچ وجه حاضر نمى شد دخترش را به جوان اموى كه خواستار مطالبه خون عثمان از على است بدهد ولى بعد از حكميت اين اميدوارى در سعيد بيشتر شد و منتظر فرصت بود كه به مقصودش برسد، او پس از اين كه پدر قطام و برادرش در جنگ نهروان كشته شدند به نزد لبابه آمد و از وى خواست كه واسطه خير شود و او را به قطام برساند، لبابه هم او را با حيله هاى خودش ‍ وادار به قتل على عليه السّلام رد و او را در اين كار تشويق و ترغيب كرد و بقيه مكر و حيله را به عهده قطام گذاشت .
سعيد جوانى خوش سيما و بى تجربه بود ولى عشق و علاقه اى كه به قطام داشت او را طورى شيفته اش كرده بود كه هيچ زنى را در دنيا زيباتر از قطام نمى دانست . وقتى لبابه درباره قطام با او صحبت كرد و طورى وانمود كرد كه آن دختر هرگز به نكاح او درنخواهد آمد، سعيد به لبابه وعده پول و جواهرات زياد را داد به شرطى كه قطام را حاضر به اين كار بكند، سعيد رفت تا منتظر اقدامات لبابه باشد.

ملاقات سعيد با قطام
وقتى غلام خبر ديدار قطام را به سعيد داد، با خوشحالى زياد و با شتاب لباس پوشيد و ديوانه وار در كوچه ها مى دويد تا پس از مدتها انتظار به وصال معشوقش برسد. او از اينكه رضايت خاطر قطام را بدست آورده بود خيلى خوشحال به نظر مى رسيد ولى وقتى كه به عاقبت كار نسبت به على مى انديشيد نگران و مضطرب مى شد، افسوس كه عشق هم كارگشا است و هم عاشق را به هر جنايتى وادار مى سازد.
سعيد در بين راه به خودش اين اميد را مى داد كه وقتى قطام ، زيبائى و دلربائى او را ببيند آتش انتقام نسبت به على در او فروكش مى كند، او با اين فكر بدنبال غلام (ريحان ) مى رفت . آن دو از شهر خارج شدند و هيچ صدائى شنيده نمى شد، رفتند و رفتند تا به نزديكى باغى رسيدند، داخل باغ شدند، قبل از ورود به خانه غلام از سعيد اجازه خواست تا كمى صبر كند واو داخل خانه شود. سعيد در ميان باغ در لابه لاى درختان قدم مى زد و به صداى قورباغه ها گوش فرا مى داد و خود را آماده ملاقات با قطام مى كرد و به وضع ظاهرى خودش توجه خاصى داشت ، گاهى عمامه اش را درست مى كرد گاهى شانه اى به ريش و صورتش مى زد. وقتى بازگشت غلام طول كشيد سعيد تحمل خودش را از دست داد و با اجازه خواستن وارد ايوان خانه شد روشنائى نمايان شد و ريحان او را صدا زد تا وارد خانه شود، از شدت ، و اشتياق و خوشحالى سر از پا نمى شناخت ، غلام و پيرزن (لبابه - ريحان ) در خانه منتظر ورود او بودند. لبابه او را به گرمى استقبال كرد و دستش را گرفت و براه افتاد، ريحان هم چراغ به دست در جلو آنها حركت مى كرد لبابه سعيد را وارد اطاق قطام كرد و او را بر تشكى نشاند و خودش هم بر روى تشكى ديگر نشست ، غلام چراغ را در اطاق گذاشت و رفت .
سعيد گفت : خاله جان چرا حرف نمى زنى ، مگر به دنبال من نفرستاده بودى ؟ لبابه گفت : بلى . سعيد گفت : قطام كجاست ؟ لبابه گفت : صبر كن ، چند لحظه اى ديگر به نزد او خواهيم رفت . سعيد گفت : خاله جان چرا تو را نگران مى بينم ؟
چيزى نمى گفت و طورى وانمود مى كرد كه خبرى را كتمان مى كند سعيد گفت : خاله جان بگو ببينم چه خبر شده ، صبر و انتظار من به پايان رسيد. لبابه گفت :
نگران نباش چيزى نيست ، فقط اين را بگويم كه دخترك بجز گريه و زارى چيزى نمى گويد و نتوانستم مهر و محبتش را بسوى تو جلب كنم او فقط مى گويد:
انتقام ! انتقام ! و غير از اين حرف پاسخى نمى شنوى . سعيد گفت : آيا درباره من چيزى به او نگفتى . لبابه گفت : چگونه چيزى نگفته باشم ؟ در غير اينصورت پاسخى به من نمى داد چون من درباره انتقام تو از على با او صحبت كردم .
آنگاه لبابه خودش را به سعيد نزديك كرد و به او گفت : اگر چه او هيچ حرفى را درباره عشق و محبت نمى پذيرد ولى همينكه اسم تو را نزد او آوردم آثار خوشحالى در او ظاهر شد و به نظر مى رسد كه نسبت به تو علاقه اى داشته باشد ولى باز به فكر انتقام افتاد و وقتى به او گفتم توانتقامش را خواهى گرفت باور نكرد و حرفم را شوخى پنداشت و اين شايد به اين دليل باشد كه تو را قادر به انجام اين عمل نمى داند يا فكر مى كند كه تو مى ترسى چون او از شجاعت و جوانمردى تو اطلاعى ندارد.
لبابه اين حرفها را طورى بيان مى كرد كه به قول و عمل و جوانمردى سعيد ايمان كامل دارد. او اشكهاى چشمش را كه بر اثر پيرى جارى شده بود پاك مى كرد، حرفهاى لبابه در سعيد تاءثير زيادى گذاشت . سعيد گفت : من قطام را ملامت و سرزنش نمى كنم و به او حق مى دهم كه نسبت به من سوءظن داشته باشد چون كاملا مرا نمى شناسد حالا بگو ببينم او كجاست تا وفادارى كامل خود را نسبت به او بيان كنم . لبابه وقتى اين حال را از سعيد ديد به او گفت دنبالم بيا تا تو را به نزد او ببرم .
لبابه چراغ به دست در پيشاپيش سعيد حركت مى كرد و او را به اطاقى كه قطام در آن بود برد. قطام در حالى كه با گيسوان پريشان بر روى بالش قرار گرفته بود با صدايى بلند گريه مى كرد، اما وقتى كه او ديد نورى از دور به او نزديك مى شود فورا گيسوان خود را بست و نقابى بر چهره خود زد. لبابه داخل شد و گفت : قطام ! بر جوانى و زيبائى خود ترحم كن و اين قدر گريه و زارى مكن ، برخيز از دلبند خود سعيد پذيرائى كن .
قطام صحبتهاى پيرزن را قطع كرد و گفت : مگر به تو نگفتم كه از عشق و محبت حرفى نزنى و هميشه از انتقام بگويى و هر كسى بتواند انتقام مرا بگيرد لياقت دوستدارى مرا دارد.
همينكه سعيد قطام را با آن حالت ديد پيش رفت و به او فرصت ادامه صحبت نداد و گفت : اى قطام ! من انتقام تو را خواهم گرفت ، آيا تو راضى نيستى كه من انتقام تو را بگيرم ؟ قطام گفت : نه ! من راضى نيستم كه تو خود را به خاطر من به خطر بيندازى من خود اين كار را انجام مى دهم ، سپس با انگشت به سينه اش اشاره كرد و با حالتى بغض آلود گفت : من با دست خودم قاتلان پدر وبرادرم را خواهم كشت ، من على را خواهم كشت ، انتقام و عشق به آن مرا شجاع خواهد ساخت و حاضر نيستم كسى كه هيچ دشمنى با على ندارد او را به قتل برساند.
سعيد گول حرفهاى او را خورد و فكر كرد قطام از روى بزرگوارى اين چنين حرف مى زند، از اين رو در خودش احساس شديدى كرد كه اين كار را انجام دهد و به قطام گفت : اى دلربا! چگونه راضى باشم كه تو اين كار را انجام دهى در حالى كه من در جان نثارى آماده ام . شايد تو مرا قابل و شايسته اين كار نمى دانى و از اينكه گفتى من هيچ دشمنى با على ندارم سخت در اشتباه هستى چون من از امويان مى باشم و همه آنها طالب خون عثمان از على هستند، اگر من على را به قتل برسانم هم اقوام خود را خوشحال كرده ام و هم قطام را راضى كرده ام ، اگر اجازه دهى كه تو دلبر و ماهروى من باشى همه چيز حتى نثار جان در راه تو بر من آسان خواهد بود.
وقتى كه قطام مطمئن شد كه سعيد كاملا در دام عشقش افتاده تصميم گرفت از او تعهد نامه كتبى بگيرد تا على را به قتل برساند.

تعهد نامه كتبى براى قتل على عليه السّلام
وقتى سعيد خبر عهدنامه كتبى درباره قتل على را شنيد، متوحش شد و به عظمت موضوع پى برد ولى عشق به قطام انجام هر كارى را در نزدش آسان جلوه مى نمود. قطام حركات سعيد را زير نظر داشت و پشيمانى را در وجودش احساس مى كرد. بنابراين تصميم گرفت كه او را وادار به نوشتن تعهدنامه كند. در اينجا قطام رو به لبابه كرد و گفت : چرا تو از طرف سعيد صحبت مى كنى ؟ سكوت او نشان دهنده اين است كه او رضايت به نوشتن تعهد نامه ندارد، پس خوب است كه در اين باره حرفى نزنيم ، با اينكه سعيد را خيلى كم ديده ام ولى قلبا به او عشق مى ورزم سزاوار نيست كه جانش را به خطر بياندازيم .
با اين سخن قطام ، سعيد از جا برخاست و گفت : آيا سكوت مرا نشانه ترس و وحشت من مى دانى ؟ به عشق تو سوگند مى خورم كه در راه تو از گذشتن جان هيچ دريغ و واهمه اى ندارم ، شك و دو دلى من بخاطر اين بود كه نكند تو نسبت به من علاقه اى نداشته باشى ، الان با اين گفتار تو و علاقه اى كه نسبت به من روا داشتى حاضرم كه تعهد نامه كتبى بر قتل على بنويسم ، دستور بده تا قلم و كاغذى بياورند.
لبابه فورى از جا برخاست تا قلم و كاغذى بياورد. سعيد از فرصت استفاده كرده و خود را روبروى قطام قرار داد، قطام هم با لبانى تبسم آميز و با لحن عشوه گرانه اى به سعيد گفت : محبوبم ! چرا جانت را به خطر مى اندازى ، تعهدنامه كتبى احتياجى نيست ، من به گفتار تو ايمان دارم .
وقتى سعيد آن لحن محبت آميز را از او شنيد، واز اينكه او را محبوبم خطاب كرده بود، عشقش برانگيخته شده و به او گفت كه تا آخرين نفس در راه او جانفشانى خواهد كرد، قطام هم از فرصت استفاده كرد و مهر و محبت بيشترى به سعيد كرد طورى كه سعيد خودش را خوشبخترين مردان جهان احساس مى كرد، ولى غافل از اينكه اين همه مهر و محبتها به جهت تشويق و ترغيب به قتل على است و در اين كار حتى به گفتار او اكتفا نكرد و تصميم دارد تا از او تعهدنامه كتبى بگيرد تا نتواند از قتل على منصرف شود. لبابه به خواست خودش در مراجعت به اطاق تاءخير كرد تا قطام به طور كامل با حيله و عشوه گرى و ناز و كرشمه خود سعيد را در دام عشق خود گرفتار كند. لبابه برگشت در حالى كه در دستش كاغذى از پوست و قلمى از شاخ و دواتى پر از مركب داشت . وقتى سعيد آن زن را به اين حال ديد ترس و وحشت سراسر وجودش را در برگرفت و همينكه خواست از نوشتن تعهدنامه صرفنظر كند عشق و حياء نسبت به قطام مانع اين كار شد. در اين لحظه قطام متوجه شك و ترديد سعيد شد و با نگاه پرناز و عشوه و تبسّم شيرينى ، شك او را برطرف كرد. سعيد با اين حركات قطام ديگر نتوانست خوددارى كند و به خودش ‍ چنين گفت : چه خوش است اين ديدار و چه زيبا است اين محبت و دلنوازى اگر اين شروط نمى بود.
قطام هيچ فرصتى را براى رفع شك و دوددلى سعيد از دست نمى داد بنابراين به لبابه نگاهى كرد و گفت : آيا با آوردن اين وسايل باز هم اصرار دارى كه سعيد تعهد نامه كتبى بنويسيد؟ نه نه ! من فكر نمى كنم كه سعيد چنين نامه اى بنويسد. آنگاه تبسمى كرد و به لبابه نگاهى كرد و گفت : گمان مى كنم او پشيمان شده باشد ولى نه از روى ترس و وحشت بلكه پيش خود مى گويد: آيا اين همه جانفشانى براى زنى شايسته است ؟ قطام اين جملات را با نگاهى از ناز و كرشمه و باحالتى ترحم آميز به سعيد بر زبان جارى مى ساخت . وقتى سعيد حرفهاى قطام را شنيد همه خطرها را به فراموشى سپرد و چاره اى نديد بجز اينكه قلم و دوات را از او گرفت و با دستى لرزان همراه با ترس و وحشت اينگونه نوشت :

مهريه سنگين قطام
((من سعيد اموى در نزد قطام دختر شحنة بن عدى تعهد مى كنم كه على بن ابى طالب را بقبل برسانم و اين مهريه او در برابر ازدواج با من است اگر از عهده اين عمل برنيايم خود را لايق به همسرى او ندانم و خداوند را بر اين عهد و ميثاقم گواه مى گيرم )). ((سعيد اموى ))
وقتى سعيد از نوشتن تعهد نامه فراغت پيدا كرد بر اين كارش خيلى افتخار مى كرد تا به قطام بفهماند كه او شخص ترسويى نيست اما بعد به دشوارى عمل كه در دلش پيدا شده پى برد. قطام تعهد نامه را از سعيد گرفت و بدقت خواند سپس رو به سعيد كرد و گفت : معلوم مى شود كه براستى تعهد نامه نوشته اى آيا ننگ و عار بر قطام نيست كه از تو تعهد نامه كتبى بگيرد كه تو در اينجا به آن عهد پايبند باشى ؟ مثل اينكه تو حرفهاى مرا جدى تلقى كردى در حالى كه من الان به تو گفتم براى من فرقى نمى كند كه چه كسى على را بكشد، اگر هم كسى نتوانست او را بكشد من با دستهاى خودم او را به قتل خواهم رساند اما آن چيزى كه تو نوشتى من بعنوان يادگارى از اين شب كه جزو بهترين شبهاى عمر من است نگه مى دارم تااينكه به لقاء هم برسيم . (او اين كلمات را با ناز و عشوه گرى بيان مى كرد).
سعيد حرفهاى قطام را باور كرد و آرامش قلبى پيدا كرد ولى يقين داشت كه تا على را نكشته به وصال قطام نخواهد رسيد. باز سنگينى كار در دلش ‍ ترس و وحشت بوجود آورد و خواست تنهايى در اين باره فكرى بكند از اين رو از قطام اجازه خروج خواست ، قطام به او گفت : پيش ما بمان ، اگر هم مى خواهى برو تا زودتر على را بكشى و ما به وصال همديگر برسيم . قطام اين كلمات را با تبسمى كه بر لب داشت و همراه با ناز و عشوه بيان مى كرد. سعيد آهى كشيد و خداحافظى كرد و از اطاق خارج شد. لبابه هم او را بدرقه كرد. در باغ خانه ريحان را ديدند كه كاملا مراقب اطراف بود و از رقيبان و جاسوسان وحشت داشت . وقتى كه لبابه با سعيد از خانه خارج شد رو به سعيد كرد و گفت : از اينكه توانستى رضايت قطام را جلب كنى به تو تبريك مى گويم چونكه تمام جوانان كوفه ، بلكه ساير شهرهاى عراق آرزو داشتند كه جاى تو باشند و جاى بسى تعجب است در حالى كه قطام در اوج حزن و اندوه بود وقتى به تو نگاه مى كرد تبسمى بر لب داشت و چه خوش و زيباست كه محبّت از دو طرف باشد، اما تعهدى كه دادى اهميت چندانى ندارد چون كه اگر خطرى متوجه تو شد قطام كسى نيست كه از آن سوء استفاده كند.
سعيد با لبابه خداحافظى كرد در حاليكه قلبش را پيش قطام جاگذاشته بود.

ديدار سعيد با قاصدان پدربزرگ
وقتى سعيد تنها شد از دشوارى كارى كه مى خواست انجام دهد و از اين كه خودش نمى توانست كارى را كه به عهده گرفته برگردد به خودش دلدارى مى داد تا عظمت كار كم اهميت جلوه كند و زشتى كار در نظرش خوب جلوه كند. اينگونه خيال مى كرد كه اگر بتواند على را بكشد هم توانسته انتقام بنى اميه را از او بگيرد و افتخار كند كه كسى جز او نتوانسته اين امرمهم را انجام دهد و قرب و منزلتى در پيش معاويه پيدا مى كند و هم به وصال قطام خواهد رسيد.
با اين خيال به طرف كوفه حركت كرد تا اينكه به كوفه رسيد از كنار مسجد بزرگى گذشت ،آسمان صاف و ماه در آن خودنمايى مى كرد، نگاهى به خانه ها و چادرهاى كه پيرامون منزل على بود انداخت ، خانه ها و چادرهاى كه هواداران على در آن سكونت داشتند و مى دانست كه هواداران او مردمى مقاوم هستند و از مرگ ترس و واهمه اى ندارند، پايش لرزيد و از عظمت كارى كه مى خواست انجام دهد ترس و وحشت سراسر وجود او را فرا گرفت . به طرف منزلش حركت كرد و در اين فكر بود كه چگونه به مقصودش ‍ برسد.
منزل سعيد در بازارى از بازارهاى كوفه بود قبل از اينكه وارد خانه شود شترى را ديد كه مقابل خانه او زانو زده ، وقتى داخل خانه شد، چندين شتر ديگر وعده اى را ديد كه معلوم مى شد مهمانانى هستند كه بر او وارد شده اند. يكى از آنها به سعيد نزديك شد، تا اينكه خواست سلام كند سعيد او را شناخت كه از افراد جدش ابورحاب است ، از ديدن او متعجب شد و سبب آمدن او را سئوال كرد، بدون آنكه جواب سلام او را داده باشد گفت : عبدالله چه شده است كه به كوفه آمدى ! آن مرد گفت : ما از جانب آقا و مولاى من و جد بزرگوارت ابورحاب آمده ايم . سعيد گفت : براى چه آمده ايد؟ آن شخص ‍ گفت : ماءموريت مهمى داريم . سعيد گفت : آن چيست ؟ آن شخص گفت : پدر بزرگت پير و فرسوده شده و ما را فرستاد تا تو را نزد او ببريم . سعيد آه و فريادى كشيد و بى اختيار گفت : چه بر سر او آمده ؟ آيا او بيمار است ؟ آن شخص گفت : ناخوشى او فقط بخاطر پيرى است ولى آزرو دارد كه تو را ببيند و ما را ماءمور كرده كه تو را به سرعت پيش او ببريم . سعيد گفت : پدربزرگم الان كجاست ؟ آن شخص گفت : در مكه . سعيد گفت : آيا من هم بايد به مكه بيايم ؟ آن شخص گفت : اينگونه به ما امر كرده ، حالا هر چه خود مى دانيد.
سعيد مدتى به فكر فرو رفت و به قدم زدن پرداخت ، او كلمه ((لاحول و لاقوة الا بالله العلى العظيم )) را زمزمه مى كرد، عبدالله به دنبالش رفت تا وارد خانه شد، سعيد را ديد كه عبايش را از تنش بيرون مى آورد و مى گويد: ((حتما پدربزرگم براى امر مهمى مرا خواسته كه بدنبالم فرستاده )) عبداللّه گفت : او فقط مى خواهد قبل از فرا رسيدن مرگش تو را ببيند چون خيلى پيرو شكسته شده و كسى جز تو را ندارد. سعيد گفت : پس چاره اى نيست تا اينكه امشب را اينجا بمانيم و فردا حركت كنيم . سعيد آن شب را با فكر كردن درباره قطام و سفرش به پايان رساند.

حركت به طرف مكه براى ديدار با پدربزرگ
وقتى صبح فرا رسيد سعيد و عبدالله با همراهانشان سوار شترها شدند و براه افتادند، سعيد بهتر ديد كه قبل از سفر ديدارى با قطام داشته باشد. از اين رو مدت كوتاهى را از همسفران خود اجازه گرفت و با لباس سفر به سوى خانه قطام شتافت .
زمانى كه نزديك خانه قطام رسيد ماجراى شب گذشته يادش آمد و ملاقات با پدربزرگ ، او را دچار اضطراب نكرد ولى ترس و وحشت او از اين بود كه قبل از مرگش نتواند به نزد او برسد. داخل منزل قطام شد، ريحان را ديد و از او درباره قطام سئوال كرد. ريحان گفت : او براى انجام كارى به بيرون رفته و زود برمى گردد.
سعيد گفت : قطام كجا رفته ؟ ريحان گفت : نمى دانم . سعيد از اينكه قطام صبح زود بيرون رفته بود نگران شد و او دوست نداشت دخترى مثل او به اين زودى از خانه خارج شود از اين رو غيرتش به جوش ‍ آمد و گفت : آيا او تنها بيرون رفته ؟ ريحان گفت : با لبابه رفت . سعيد گفت : آيا فكر مى كنيد زود برگردد؟ ريحان گفت : نمى دانم شايد تا شب و شايد هم تا فردا برنگردد چون ممكن است پيش بعضى از خويشان خود كه در خارج كوفه هستند رفته باشد.
سعيد مردد بود كه منتظر قطام بماند يا اينكه حركت كند ولى آرزو داشت بداند كه قطام كجا رفته تا به سوى او برود و از او خداحافظى كند. چون اگر برگشت او مدت كوتاهى طول مى كشيد مانعى نداشت ولى ترس اين را داشت كه غيبتش چند روز طول بكشد از اين رو تصميم گرفت به حركتش ‍ ادامه دهد و به ريحان گفت : وقتى قطام برگشت سلام مرا به او برسان و بگو كه براى كارى ضرورى به مكه مى روم و آمدم با شما خداحافظى كنم ولى تو نبودى انشاالله زود برمى گردم .
سعيد با همراهانش به قصد مكه حركت كردند در حالى كه قلبش در كوفه براى قطام مى تپيد. هنوز از كوفه بيرون نرفته بود كه از خروج و نديدن قطام پشيمان شد ولى خودش را به خاطر ملاقات با پدربزرگش تسلى مى داد.
----------------------------------------------
پاورقى ها:
١- ذيل خطبه ٢١٥
٢- امام على عليه السّلام در خطبه شقشقية ((خطبه ٣)) علت پذيرش حكومت و بيعت مردم را بيان فرموده اند.
٣- شهيد مطهرى در كتاب سيرى در نهج البلاغه مشكلات و انحرافات آن زمان را به طور جامع بيان كرده اند.
٤- اين گروه بنام ((ناكثين )) يعنى پيمان شكنان معروفند.
٥- اين گروه به ((قاسطين )) يا ستمگران و متجاوزان از خط حق معروف شده اند.
٦- نحل : ٩١.
٧- نمونه بارز پرخاشگرى و بى ادبى اين مرد در زمان رسول گرامى اسلام گوياى اين مطلب است . پيامبر گرامى اسلام در هنگام تقسيم غنائم ((حنين )) بنابر مصالحى به عده اى از تازه مسلمانان سهم بيشترى داد كه در اين موقع حرقوص بن زهير اعتراض كرده و رو به پيامبرصلّى اللّه عليه و آله رد و بلند گفت : عدالت كن !، كه اين بى ادبى او پيامبر را ناراحت نمود. از اين رو عمر پيشنهاد كرد تا گردن او را بزند ولى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله نپذيرفت . و سپس از آينده خطرناك او گزارش داد و فرمود: او را رها كنيد كه پيروانى خواهد داشت ، در امر دين بيش از حد كنجكاو خواهند شد و همچون پرتاب تير از كمان از دين بيرون خواهند رفت . سيره ابن هشام ج ٢ ص ٤٩٧ - تاريخ طبرى ج ٣ ص ٣٨٦ - فروغ ولايت ص ٦٨٨ و ٦٨٩.
٨- تاريخ سياسى اسلام ص ٣٠٨.
٩- فروغ ولايت ص ٦٩١
١٠- انساب الاشراف ج ٢ ص ٣٦٤.
١١- الامامة و السياسه ج ١ ص ١٤٣.
١٢- ماجراى عبداللّه و همسرش در ص ذكرشده است .
١٣- انساب الاشرف ج ٢ ص ٣٧٤.
١٤- سعد بن ابى وقاص در زمان خليفه اول فرمانده عراق بود، و در زمان خليفه سوم به مدت يكسال حكمرانى كوفه را به عهده داشت ، فرزند او عمربن سعد در كربلاء از كسانى بود كه در شهادت امام حسين عليه السّلام و يارانش شركت داشت ، سعد در باطن از دشمنان امام على عليه السّلام بشمار مى رفت و به مقامات معنوى او حسد مى ورزيد و او از كسانى بود كه بعد از كشتن عثمان ، زمانى كه همه مردم با امام عليه السّلام بيعت كردند، با او مخالفت كرد.(فروغ ولايت ٦٧٥) ١٥- اشاره به واقعه جنگ نهروان دارد كه در آن پدر و برادران او به دست على عليه السّلام به قتل رسيدند.
١٦- قطام دختر علقمه بن شجنه عدى از قبيله تيم الرباب بود پدر او اهل يمن بود و در جنگ صفين به كوفه آمد و در آنجا اقامت كرد. پس از ماجراى حكميت و انحراف عقيده او در جنگ نهروان به همراه فرزند خود رو در روى امام على عليه السّلام قرار گرفت و كشته شد قطام دختر زيبا و خوش هيكل آن عصر به شمار مى رفت و پس از كشته شدن پدر و برادرش جزء دشمنان سرسخت امام عليه السّلام گرديد او به همراه طرفداران حزب قائم كه به رهبرى عبدالله بن وهب راسبى بود جنگ با على را جهاد و خون آن حضرت را مباح مى دانستند. كتاب - زينب بانوى قهرمان كربلا. ص ٧٢ - تاريخ خميس ص ٢٨١ - خوارج ص ١٠٢.
۱
ابورحاب كه بود
ابورحاب جد سعيد، پيرمرد سالخورده اى بود كه بعد از مرگ پدر سعيد، او را در دامن خودش تربيت كرد و هر دو از كسانى بودند كه مطالبه خون عثمان مى كردند و هدفشان انتقام از قاتلان عثمان بود، چونكه آن دو مدت زيادى در منزل عثمان اقامت داشتند. با اينكه ابورحاب علاقه زيادى به عثمان داشت ، ولى از خطاهاى او كه مردم را بر عليه او شورانده بود غافل نبود و چه بسا او را براى اصلاح امور مسلمين وادار مى كرد، ولى جز موارد اندكى به آن ترتيب اثر نمى داد. ابورحاب به اين امر يقين داشت كه ، گروهى از دشمنان ، عثمان را وادار كردند كه به خواسته هاى مردم توجهى نداشته باشد، تا اينكه عثمان كشته شد. ابورحاب و سعيد از جمله كسانى شدند كه مطالبه خون عثمان مى كردند، ولى بعد از واقعه جمل (كه به شكست اصحاب جمل تمام شد) ابورحاب از همراهى با خونخواهان عثمان جدا شد و ساكت ماند، چون براى او كاملا يقين حاصل شده بود كه كسانى كه در جنگ جمل با على جنگ كردند به طمع مال و منال بوده نه براى خونخواهى عثمان . ابورحاب در مكه ماند، و مونسى جز سعيد نداشت . وقتى كه سعيد قصد داشت با لشكر معاويه در جنگ صفين شركت كند، جدش مانع او از اين كار شد. ابورحاب مى دانست كه سعيد علاقه زيادى به قطام دارد و سعى و تلاش ‍ مى كند كه با او ازدواج كند، از اين روبه او اجازه داد تا براى اين منظور به كوفه برود و اين بار توقف سعيد در كوفه به درازا كشيد، احساس ابورحاب اين بود كه توانائى او كمتر مى شود و تصميم گرفت تا قبل از مرگش سعيد را فرا خوانده ، تا براى او وصيتى بكند.
ابورحاب يكى از ياران نزديك خود به نام عبدالله را به كوفه براى آوردن سعيد فرستاد، و منتظر بازگشت او شد، و اين درحالى بود كه از شدت ضعف و پيرى با مرگ دست و پنجه نرم مى كرد.

سعيد در شهر مكه
اما سعيد راه بين كوفه و مكه را با نگرانى و خوشحالى پيمود، نگرانى از جانب جدش و خوشحالى از جانب قطام ، از شدت علاقه اى كه به قطام داشت ، دوست داشت كه جدش زنده باشد، تا پذيرش ازدواج از طرف قطام را به او ابلاغ كند چون ابورحاب هم به اين وصلت راضى بود. سعيد با اين فكرها خوشحال مى شد، ولى وقتى شرط ازدواج و كشتن على يادش مى آمد، ترس و وحشت او را فرا مى گرفت . بيشتر راه را با اين افكار و خيالات طى كرد، طورى غرق در افكارش بود كه گويا تنها مسافرت مى كند، و كوهها و درّها و صحراها هيچ توجه او را جلب نكرد، تا اينكه نزديك مكه رسيدند،و شهر كاملا پيدا و نمايان شد، به طورى كه مكه در ميان دشتى واقع شده وكعبه در وسط آن چون نگينى خودنمائى مى كند، مثل پادشاهى كه در ميان ياران خود ايستاده باشد. خورشيد هم كم كم به غروب نزديك مى شد. سعيد به سرعت به طرف خانه جدش حركت كرد و قلبش به تپش افتاده بود كه نكند قبل از رسيدن به منزل ، پدربزرگش دار فانى را وداع كرده باشد، وقتى به شهر رسيد شب فرا رسيده بود. قبل از اينكه كاملا هوا تاريك شود همراه شترش به طرف منزل خود حركت كرد، و از رفقاى كه همراهش بودند خداحافظى كرد.
عادت او اين بود كه وقتى وارد شهر مكه مى شد، قبل از رفتن به خانه اش ‍ براى طواف بيت الله الحرام وارد خانه خدا مى شد، ولى اين بار برخلاف دفعات پيش به طرف خانه جدش رفت و اين هم به اين دليل بود كه مى ترسيد نكند قبل از مرگش او را نبيند. وارد كوچه اى شد كه به طرف خانه اش بود، در آن كوچه گروهى از دوستان و آشنايان را ديد و بعد از احوالپرسى ، از حال جدش سؤ ال كرد، وقتى سعيد را مطمئن به سلامت جدش كردند، بعضى از آنها به پيش ابورحاب رفتند تا بشارت ورود نوه اش را به او بدهند، همينكه او خاطرش از جدش راحت شد از شترش پائين آمد و آن را به خادمش ‍ داد.
وارد خانه اى شد كه داراى چند اطاق بود، در يكى از اطاقها چراغى روشن بود، اتاقهاى ديگر تاريك به نظر مى رسد، قبل از اينكه به درخانه برسد شخصى كه به آرامى و با انگشتان پا حركت مى كرد تا مبادا اينكه مريض از خواب بيدار شود به استقبال او آمد، سعيد او را شناخت و دانست كه يكى از نزديكان جدش است ، از او درباره جدش سؤ ال كرد، آن مرد گفت : الان به خواب عميقى فرو رفته ، او چند روزى است كه نخوابيده ، ولى امروز احساس خواب بر او چيره شد، از همه افراد به جز من خواست كه از اطاقش ‍ بيرون روند، و توصيه كرد كه تا سعيد نيامد مرا بيدار نكنيد سعيد گفت : بگذار وارد اطاق شوم و او را در حال خواب ببينم .
اين را گفت و كفشش را درآورد، وارد اطاق شد، چراغى برروى طاقچه اى در كنار رختخواب قرار گرفته بود فتيله چراغ بالا كشيده شده بطورى كه دودش تمام اطاق را فرا گرفته بود و ديوار را كاملا سياه كرده بود، سعيد به طرف رختخواب جدش حركت كرد طورى كه قلبش به تپش افتاده و ترس از مرگ جدش سراسر وجودش را فرا گرفته بود. ابورحاب به پشت خوابيده بود و دستهايش زير لحاف پنهان بود. چشمان فرو رفته اش بسته بود، در حاليكه سايه ابروان ژوليده اش بر گودى چشمانش مى افزود.
وقتى به جدش نزديك شد نگاهى به سينه او كرد تا ببيند نفس مى كشد يا نه ، وقتى ديد تنفس منظم و آهسته اى مى كشد اضطرابش آرام گرفت . ابورحاب در برابر آن روشنايى ضعيف ، خيلى ترسناك و عجيب بنظر مى رسيد. سر او چون توده پنبه و ريش او تا نيمى از گردنش را فرا گرفته بود، گويى آن مرد سالخورده به آمدن نوه خود پى برده بود، زيرا حركتى كرد و چشمان خود را باز نمود و همينكه سعيد را در برابر خود ديد، تبسمى بر لبانش نقش بست ، اما سعيد وقتى كه ديد پدربزرگش بيدار شده است ، جلوى تخت خواب او زانو زد و دست او را در دستش گرفت و همينكه خواست او را ببوسد، ابورحاب مجال نداد، سعيد را به سينه خودش چسباند و سر و صورتش را بوسيد. سعيد پس از لحظه اى بلند شد، و جدش را در نشستن يارى كرد.

نقش ابورحاب در تغيير افكار سعيد
سعيد پيوسته به ناتوانى و ضعف جدش مى نگريست ، تا اينكه صداى آرام و لرزانى را از او شنيد، كاملا به سخنان او توجه كرد، و اولين كلامى كه از او شنيد اين بود: ((فرزندم ! خدا را سپاسگزارم كه سالم برگشتى ، از طولانى شدن سفر تو نگران بودم )).
سعيد گفت : همينكه دانستم شما مرا خواسته ايد سريع خودم را به شما رساندم ، بگو ببينم حالا حالت چطور است ؟
پدربزرگ گفت : من قبل از آمدن تو خود را در نزديكى مرگ احساس ‍ مى كردم ، وقتى تو را ديدم ، احساس مى كنم قدرتم به من برگشته است ، در هر حال خداوند بر من منت نهاده و مثل اين است كه خداوند عزم مرا جزم كرد، تا در زمان حياتم نصيحتهاى گرانبهائى به شما بكنم .
سعيد گفت : من هميشه مشتاق و آرزومند نصيحتهاى شما بودم ، و اميد آن را دارم كه خداوند به شما عمر طولانى بدهد تا شاهد ازدواج من با قطام باشى .
پس از اين سخنان سعيد به طرف چپ و راست نظاره اى كرد تا مبادا كسى متوجه گفتارش بشود، وقتى همه جا را خالى از افراد ديد، با صداى آهسته اى گفت : علاوه بر اين شما را به انتقامى كه آرزويت بود بشارت مى دهم . پدربزرگ با حالتى متعجب و نگران به سعيد نگريست ، به طورى كه سعيد حالت ناراحتى و نگرانى را از چهره او احساس كرد، سپس صداى جدش را شنيد كه مى گفت : اما ازدواج تو را با قطام فهميدم و از اين جهت خوشحال شدم ، اما از قضيه انتقام تو از على عليه السّلام و علاقه و رغبت تو به اين كار چيزى نفهميدم . سعيد تبسمى كرد و گفت : اى جد بزرگوار! آيا فراموش ‍ كرده اى كه ما و همه بنى اميه سالهاست كه مطالبه خون خليفه مظلوم مى كنيم ؟ آيا تا كنون كسى جراءت پيدا كرده كه انتقام خون عثمان را از قاتل بگيرد، تا عقده هاى دل ما را بگشايد؟ امّا آثار خشم و غضب در چهره پيرمرد هويدا شد و گفت : قاتل او كيست ؟ چه كسى او را خواهد كشت ؟ سعيد سرش را به گوش ‍ جدش نزديك كرد و گفت : قاتل على بن ابى طالب من هستم ، و من او را خواهم كشت ، و افتخار و مباحات را نصيب خود خواهم كرد، و اميدوارم كه خداوند به شما عمر دهد تا به كمك راهنمائى هاى تو به اين هدف برسم .
پدربزرگ از شدت غضب و عصبانيت نگذاشت سعيد سخنش را ادامه دهد، سعيد از لرزش دستها و حركت لبها و سيخ شدن موههاى صورتش ‍ عصبانيت جدش را فهميد و تعجب كرد. جدش كلامش را قطع كرد و با لحنى خشن گفت : نه ! نه ! نه ! اى سعيد تو نبايد مظلوم را بكشى . سعيد مبهوت شد و گمان كرد كه جدش حرفهاى او را نفهميده ، پس به او گفت : اى جد بزرگوار! بگو ببينم منظورت از مظلوم چه كسى است ؟ من از على بن ابى طالب انتقام خواهم گرفت ، چگونه تو مى گويى كه او مظلوم و بى گناه است ، در حالى كه تو از اولين كسانى بودى كه مطالبه خون عثمان مى كردى ؟ پس معلوم مى شود كه تو منظورم را متوجه نشده اى .
پدربزرگ گفت : نه هرگز! من هدف تو را مى دانم و فهميدم ، ولى تو منظورم را نفهميدى و اشتباه مى كنى ، على بن ابى طالب بى گناه است و نسبت به آنچه ما او را متهم مى كنيم مبرا است ، او عثمان را نكشته و در قتل او دست نداشته ، و بدى براى مسلمانان نخواسته ، و مرتكب گناهى نشده كه سزاوار سرزنش باشد.
سعيد ساكت ماند او خيال مى كرد كه در عالم خواب است ، چون مى دانست كه جدش از پيشگامان مبارزه با على بود، چگونه تغيير راءى داد؟ به ذهن او خطور كرد كه جدش پير و اختلال حواس پيدا كرده . امّا ابورحاب (جد سعيد) آنچه را كه سعيد فكر مى كرد فهميد، پس به او گفت : درباره فكر و عقل من قضاوت نادرست مكن چونكه الان من با كمال صحّت و سلامت فكر هستم ، به همين خاطر هم شما را از كوفه خواستم ، اين حرف را بدون دليل و برهان نمى گويم بلكه براى اين ادعاى خود دليل و برهان هم دارم .
سعيد مبهوت ماند و كمى صبر كرد و گفت : چه چيز باعث شد كه اينگونه در عقيده ات تغيير پيدا كنى ، چگونه اين مطلب درست است ؟ و چگونه على از خون عثمان مبرا است و در قتل او دست نداشته ؟ چگونه اعتراف به برائت على از اين گناه دارى ، در حالى كه تو از اولين كسانى بودى كه او را متهم به اين عمل مى كردى ؟
پيرمرد با دست اشاره اى به سعيد كرد كه بنشيند و كمى صبر كند، سپس ‍ ادامه داد و گفت : اما چيزى كه باعث شد من چنين عقيده اى پيدا كنم اين بود كه ، بارها مى شنيدم كه ندا دهنده اى مكررا مى گفت : ((همانا على بى گناه است ، و كسانى كه اهداف پليد و شومى دارند، و اهل طمع و ثروت اندوزى هستند او را به اين گناه متهم مى كنند)). به هر طرف كه توجه مى كردم اين صوت و صدا را مى شنيدم ، به طورى كه آرامش را از من سلب كرده بود، و من ناچار شدم كه جوياى حقيقت شوم ، و دقت زيادى از تاريخ عثمان و على و افراد ديگرى كه در فتنه جنگ جمل شركت داشتند كردم ، در نتيجه معاويه و بقيه امويان را بر گمراهى يافتم ، و دانستم كه آنها خونخواهى از خليفه مظلوم را وسيله اى قرار داده اند تا به اهداف شوم خود برسند.
پيرمرد صورت درهم كشيد، چشمانش از لابه لاى صورت چروكيده او برق مى زد، و صراحت بيان در آن آشكار بود. وحشتى كه از اين سخنان بر سعيد عارض شده بود، قدرت تكلم كردن را از او سلب كرده بود. سپس ‍ پيرمرد دستى به ريشش كشيد و موهاى ابرو و صورتش را جمع و جور كرد و نگاهى به سعيد كرد و گفت :
آيا تو فكر مى كنى كه هدف معاويه و يارانش از لشكركشى و جنگ كردن و خونريزى مطالبه خون عثمان بود؟ اگر راست مى گفتند چرا قبل از قتل عثمان از او دفاع نكردند؟ اما آنچيزى كه بيشتر جاى تعجب و خنده دار است آنكه عمرو عاص مطالبه خون عثمان مى كند، در حالى كه او از اولين كسانى بود كه سعى و تلاش در كشتن عثمان داشت ، و حتى افتخار مى كرد كه وقتى او در فلسطين بوده عثمان كشته شد. اما آن چيزى كه من به آن علم پيدا كردم اين است كه ، وقتى مرگ عثمان فرا رسيد او در وادى السباع (١٧) بود، چون بنا بر نقلى خود او گفت : من او را كشتم در حالى كه در وادى السباع بودم و اين سخنان به معناى اين بود كه او از دور سعى و تلاش در قتل عثمان داشت . تعجب نكن از اينكه او و پسرانش بعد از مرگ عثمان به سمت دمشق حركت كردند و داد و فرياد مى كردند، كه اى واى عثمان كشته شد، و اى واى دين و حيا و شرافت از بين رفت ، البته اين را از روى مكرو حيله مى گفتند تا اينكه به رئيس نيرنگبازان يعنى معاويه ملحق شدند.
اما معاويه و بقيه امويان : آيا فكر مى كنى هدف آنها از ايجاد فتنه و جنگ آورى مطالبه خون عثمان بود؟ واقعا اگر راست مى گفتند چرا زمانى كه او در محاصره بود، از شام به مدينه براى نجات او نيامدند؟ بر فرض هم قبول كنيم چون كه كينه اى از او در دل داشتند او را يارى نكردند، پس چرا بعد از مرگش هم ، او و اولادش را فراموش كردند؟ اگر واقعا مطالبه خون او مى كردند، پس چرا يكى از فرزندان او را به مقام خلافت منصوب نكردند؟ آيا نديدى كه چگونه به وسيله نام و خون خليفه به خواسته هاى شخصى خود رسيدند؟
اما طلحه و زبير: كار اين دو هم مثل ساير فرصت طلبان بود و چون وقتى عثمان كشته شد، آن دو در مدينه و در نزديكى او بودند، اگر قصد يارى رساندن به او را داشتند مى توانستند، ولى كارى نكردند (چون كه مى خواستند به نيّت ديرينه خود يعنى خلافت برسند، از اين رو وقتى خلافت به على رسيد، تظاهر به دفاع و خونخواهى از عثمان كردند و گفتند كه او مظلوم كشته شد.
پيرمرد در همان حالى كه صحبت مى كرد، سعى داشت صدايش را آهسته كند، ولى شدت تاءثر و هيجان صدايش را لرزان و بلند مى كرد. اما سعيد در حاليكه سرش را به زير افكنده بود، از شدت هيبت واحترام به جدش كلام او را قطع نمى كرد. وقتى كه ابورحاب به اينجا رسيد لحظه اى سكوت كرد، تا كفى كه دو طرف دهانش را فرا گرفته بود پاك كند.
سعيد اين فرصت را غنيمت شمرد و به جدش گفت : چگونه كارهاى (معاويه - طلحه و زبير) را طمع و آرزو داشتن براى رسيدن به خلافت ميدانى و عمل على را اينگونه نمى پندارى و در حالى كه همه اينها در مدينه بودند؟ چگونه وقتى كه خليفه (عثمان ) كشته مى شود، بيعت براى يكى از آنها محقق مى گردد و بقيه كه منتظر رسيدن به آن مى باشند، اين عمل را طمع از جانب على براى خلافت نمى دانى ؟ پيرمرد خنده اى از روى عصبانيت كرد و آنگاه گفت : آيا تو از خلافت على از من سؤ ال مى كنى ، درحالى كه سزاوار بود من اين سؤ ال را از خودم بپرسم ، اگر چه از اول به اين مطلب بى توجه بودم ، و راست گفته اند كه دوستى و علاقه داشتن نسبت به چيزى انسان را كور و كر مى كند (يعنى انسان را از درك واقعيت دور مى سازد). همانا خلافت و حكومت شايسته و سزاوار هيچيك از صحابه جز على عليه السّلام نبود، چون او پسر عموى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله و شوهر دختر او فاطمه زهراعليهاالسّلام سرور زنان عالم است ، و اولين كسى بود كه بعد از حضرت خديجه ايمان آورد، و علاوه بر اين رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله ر دامن پدر على يعنى ابو طالب تربيت يافت و بزرگ شد، و از او در آغاز رسالت در مقابل دشمنان محافظت كرد و سرپرستى او را تقبل كرد، و قريش از دعوت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله به يكتا پرستى ناخوشايند بودند، بارها خواستند كه او را مورد اذيت و آزار قرار دهند كه ابوطالب مانع اين عمل مى شد، به دليل همان منزلت و مقامى كه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله در نزد ابوطالب داشت . زمانى كه على متولد شد، در دامن رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله پرورش يافت ، در حالى كه ده سال بيش نداشت ، اسلام آورد، و دست و زبان و قلب او با اسلام عجين شد. فراموش نمى كنم روز هجرت را، آن روزى كه قريش براى اذيت و آزار او نقشه اى كشيدند و حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله صميم به هجرت گرفت ، نديديد كه على چگونه براى گمراه كردن آنها لباس او را پوشيد و بجاى او خوابيد، و خودش را به خطر انداخت ، تا خداى بزرگ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را نجات داد.(١٨) علاوه بر اين على چه در جنگهايى كه پيامبرصلّى اللّه عليه و آله ضور مى يافت و چه در جنگهايى كه حضور نداشت شركت مى جست ، حتى در مهمترين آنها و مشهورترين آنها نيز شركت فعّال داشت ، (مثل جنگ بدر، احزاب ، احد...) و تمام وجودش را براى پيروزى اسلام در طبق اخلاص ‍ گذاشت ، روزى كه امويانى مثل معاويه و پدرش و تمامى نزديكانشان از دشمنان سرسخت اسلام بودند. و اينها از كسانى بودند كه بعد از فتح مكه و پيروزى كامل مسلمانان به اسلام گرويده بودند (البته آن هم از روى ناچارى و در امان بودن از خشم مسلمانان و بعد از آنكه اين گروه از پيروز شدن در مقابل مسلمانان نااميد شده بودند).
در حالى ابورحاب اينگونه سخن مى راند كه عرق از سر و صورتش جارى بود مثل اينكه كار مشكلى را انجام داده باشد. سعيد ساكت بود، و جراءت حرف زدن را نداشت .
ابورحاب گفت : در وجود تو آثار تعجب و ترس مى بينم ، مثل اين است كه اين سخنان را قبلا نشنيده اى ، من تو را سرزنش نمى كنم ، وقتى كه اين موضوع را فهميده اى باز قصد دارى كه خودت را به نادانى بزنى ؟ چونكه من از تو بزرگترم و مى دانم كه تو نسبت به اينگونه مسائل چگونه اى ؟ زيرا علاقه و عشق به چيزى انسان را از حقيقت باز مى دارد، وكور و كر مى گرداند، اما براى من بعد از آن خبر غيبى ، دنياى ديگرى باز شد، و چشم بصيرتم بينا شد، و حقيقت را آنگونه كه هست مى بينم .
بله ، على از همه آنها به خلافت سزاوارتر است ، و رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله م او را بر همه آنها ترجيح و برترى داد، او برادر رسول خداصلّى اللّه عليه و آله بود؛ و بقيه اين افتخار را نداشتند. رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله بارها به على در حضور اصحاب فرمود: ((تو يا على برادر من در دنيا و آخرت هستى )). و باز به او گفت : ((دوست ندارد تو را مگر مؤ من و دشمن ندارد تو را مگر كافر)).
آنگاه ابورحاب به سعيد گفت : تو نسبت به آنچه كه براى تو از فضل و كرامت على گفتم تعجب خواهى كرد كه با اين همه فضايل چگونه تا الان به خلافت نرسيده ، خصوصا بعد از اين كلام رسول خداصلّى اللّه عليه و آله ه فرمود: ((همانا على از من است و من هم از على هستم و او سرپرست و ولى هر مؤ منى بعد از من است )). و باز فرمود: ((هر كسى كه من مولا و آقاى او هستم على مولا و آقاى اوست ، خداوندا! دوست بدار كسى كه او را دوست بدارد و دشمن بدار كسى كه او را دشمن بدارد)). آيا كسى كه اين احاديث گهربار را از معدن علم و رسالت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله داند، از خلافت او متعجب مى شود؟ بلكه بايد جاى تعجب باشد كه چرا تا حال به خلافت نرسيده ، و منشاء آن كجاست ؟ سعيد سكوت كرد و آثار تغيير در صورتش هويدا شد، و با شگفتى احساس مى كرد كه شايد درخواب باشد.

دو تعهد نامه متضاد
بعد از اين سخنان او از آمدن خود به نزد جدش پشيمان شد، چون بين دو كار، يكى تعهدنامه اى كه به قطام داده و پيمان نامه اى كه امضاء كرده بود و دومى عمل كردن به توصيه هاى جدش كه آخر روزهاى زندگى خود را مى گذراند، مردد مانده بود. سكوت سراسر وجودش را احاطه كرده بود به طورى كه حركتى از او انجام نمى شد، جدش شك و دودلى را از او به وضوح ديد، ولى طورى وانمود كرد كه چيزى نمى داند، و سعى كرد كه حرفهايش را تمام كند، سپس ادامه داد و گفت : اى فرزندم ! مى بينى كه على سزاوارتر و شايسته تر به خلافت از بقيه مى باشد، بخاطر نزديكى او به رسول خداصلّى اللّه عليه و آله و همچنين داماد و وصى اوست ، علاوه بر اينها او داراى فضائل و ويژگيهايى است كه هر كدام از آنها به تنهايى او را به خلافت از سايرين ممتاز مى كند، در حالى كه هيچ يك از اين فضيلتها در معاويه وجود ندارد، همانا على مردى پارسا و زاهد نسبت به امور دنيوى است . روزى او راديدم كه شمشيرش را به بازار آورد و فروخت ، از او سؤ ال شد: چرا اين كار را كردى ؟ گفت : ((اگر چهار درهم پول براى خريد پيراهن داشتم آن را نمى فروختم )). و كلام او در توصيف مؤ منان همين بس كه فرمود: ويژگى مؤ منان عبارتند از اينكه : شكمهايشان از گرسنگى خالى ، لبانشان از تشنگى خشك ، و چشمهايشان از گريه زياد تار و كم نور شده ، اگر روزى خانه اش را بنگرى چيز قابل توجهى در آن نخواهى يافت . (از همه اينها فهميده مى شود كه مؤ من زندگى سختى دارد البته اين نه به خاطر اين است كه او تنبل و بى كار است نه ، بلكه او همه را براى خدا انفاق مى كند).
على كسى بود كه عمرش را در عزّت اسلام ، و پيروزى بزرگ براى مسلمانان گذراند، لباس تازه و نو نپوشيد،خانه و ملكى را مالك نشد، در حاليكه چنين مقامى اقتضاء اين را داشت كه داراى اموال زياد، و بندگان و كنيزكان زيبارو، و هرآنچه كه شايسته اين مقام بود داشته باشد، همچنان كه طلحه و زبير و عثمان و حاكم و پسر عموى ما معاويه چنين ثروتهاى دارند.
سپس سكوت كرد و آه عميقى كشيد و على رغم ميلش كه صدايش بلند شده بود گفت : همانا معاويه با خدعه و حيله گرى و ادعاى خونخواهى از خليفه مقتول (عثمان ) ما را وادار كرد كه نسبت به امام على عليه السّلام كينه به دل داشته باشيم ، و ما هم در گمراهى غرق شده بوديم ، و حق را نمى ديديم ولى الان پرده جهالت و گمراهى از چشمانمان برداشته شد، و از معاويه بيزار و متنفر شديم و هنگامى كه در اعمال و كارهاى على و معاويه تفكر كردم ، تنفّر و بى زارى نسبت به معاويه و آه و تاسف نسبت به على به خاطر آن همه مصيبتهاى كه بر او وارد شده نمودم ، چگونه اينطور نباشد در حالى كه او مردى بود كه مى شناختم ، چگونه در روز جنگ جمل بر ما پيروزى يافت ، و بر دشمنانش رحم و شفقت مى كرد، همچنانكه نسبت به فرزندانش مهربانى مى كرد.
او همان كسى بود كه به اصحاب و ياران و جنگجويان خود توصيه كرد كه نسبت به فراريان از جنگ ، خويشتن دار باشيد، و دنبالشان نكنيد، و به زنان ومجروحان جنگى و بچه ها به مهربانى رفتار كنيد. و چه بسا به حكمرانان خود توصيه مى كرد كه نسبت به آنها به عدالت رفتار كنند. مردى به من خبر داد كه از او شنيده بود كه به يكى از كارگزاران (ماءمور جمع آورى ماليات ) توصيه مى كرد كه : هيچ كس را براى گرفتن درهمى نزنيد و نگذاريد بخاطر گرفتن ماليات از بدهكار لباس تابستانى يا زمستانى و مركبى را كه با آنها به كارهايش مى رسد بفروشد، و بخاطر گرفتن درهمى به كسى اذيت و آزار نرسانيد.(١٩)
اگر بخواهم از اين مثالها براى تو بگويم وقت تنگ است و اجل مهلت نمى دهد كه آنها را تمام كنم . فرزندم ! گوش كن و در عدالت و بخشش و حلم على و آنچه كه معاويه و كارگزارانشان در دشمنى با مسلمانان مرتكب شده اند تاءمل و دقتى بكن . به دليل ترس از طولانى شدن كلام و خستگى كه برايم عارض شدة حادثه عجيبى را براى تو نقل مى كنم كه صدايش پيوسته در گوشهاست . آه ! آه ! از قساوت طمع كاران و دنياطلبان ، آيا عبيدالله بن عباس را مى شناسى ؟ سعيد گفت :
چگونه او را نشناسم ، در حالى كه او پسرعموى رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله پسرعموى على بن ابى طالب است ، بله او را مى شناسم . پدربزرگ گفت :
گوش كن و از قصّه اى را كه برايت تعريف مى كنم عبرت بگير.
بعد از واقعه صفين و ماجراى حكميت كه با خدعه و نيرنگ عمر و عاص ، معاويه پيروز شد و به خلافت رسيد، اهل شام با او بيعت كردند، و على در عراق ماند، اما معاويه از آنچه كه به او رسيده بود قناعت نكرد، حُكامى را براى بيعت گرفتن و شكستن بيعت على به طرف حجاز و عراق روانه كرد، يكى از آنهاى كه براى اين كار به سوى حجاز و يمن فرستاد بُسربن ارطاة (٢٠) بود، او به مدينه آمد و بر شهر مسلط شد، چون نماينده على از آن شهر فرار كرده بود. بعد از دو ماه وارد شهر مكه شد و مردم پيوسته از فرار حاكم آن يعنى ابوموسى اشعرى سخن مى گفتند، مردم از بيعت با بسربن ارطاة خوشايند نبودند ولى ناچارا با او بيعت كردند، من مريض بودم و نتوانستم او را ببينم . تا اينجا عملش جاى ملامت و سرزنش نداشت ولى وقتى به يمن رسيد حاكم آن شهر عبيدالله بن عباس از ترس او به طرف كوفه فرار كرد، و بجاى خود عبدالله بن عبدالمدان را به حكمرانى آنجا قرار داد، بعد از آنكه بُسربى ارطاة وارد شهر يمن شد امر كرد كه عبدالله و پسرش به نام ((صبر)) را بكشند، و شنيده بود كه عبدالله دو پسر خردسال نيز دارد كه به يك نفر از قبيله كنانه كه در صحرا زندگى مى كنند داده تا از آنها نگهدارى كنند، تصميم گرفت آن دو فرزند خردسال عبدالله را نيز به قتل برساند، از اين رو به دنبال آنها فرستاد، مرد كنانى با آن دو بچه خردسال آمدند، وقتى آن مرد فهميد كه بُسربن ارطاة قصد كشتن آنها را دارد با دادو فرياد گفت : اينها را نكش ! بچه ها گناهى ندارند، اگر مى خواهى آنها را بكشى اول مرا بكش . بُسر هم شرم نكرد و آندو بچه را همراه با آن مرد كشت . و بعد شنيديم كه مرد كنانى تا آخرين نفس از بچه ها دفاع كرد تا كشته شد، و هرگز فراموش نمى كنم از آن زن كنانى وقتى كه به بسر رسيد گفت : اى بُسر! مردان را كشتى ، اما از كشتن اين بچه ها واهمه اى نكردى ! بخدا قسم ! بچه ها را نه در زمان جاهليّت كشتند، و نه در عهد اسلام ، بخدا قسم ! اى بسر! سلطنت و حكومت با كشتن بچه ها و پيران دوامى نخواهد يافت .
فرزندم ! اين بود كارهاى معاويه و كارگزارانش ، آيا از على و كارگزارانش ‍ اينگونه اعمال سراغ دارى ؟ چگونه بعد از اين همه حقايقى را كه براى تو بيان كردم نسبت به او دشمنى مى ورزى ، و او را قاتل عثمان و سزاوار مرگ مى دانى ؟
هنوز كلام پيرمرد تمام نشده بود بدنش سست شده و از تمام كردن سخنانش عاجز شد، و از حال رفت به طورى كه زبانش از تشنگى و خستگى از دهان بيرون آمد، و عرق از صورتش جارى شده بود. سعيد ترسيد، فورا دستمالى آورد تا عرقش را پاك كند، و شيرى كه براى او تهيه كرده بود آورده به او نوشاند و براى استراحت دراز كشيد. سعيد هم كنارش نشست و مات و متحير مانده بود. بياد قولى كه به قطام داده بود مى افتاد، ولى چيزى نمى گفت ، جدش زير چشمى متوجه حركات و رفتارش بود، و نگرانى او را فهميد و دانست كه او درباره قطام و خانواده او فكر مى كند، از اينرو به او نگريست و با يك حالت ستيزه جويانه اى به او گفت : آيا درباره قطام و خانواده اش كه اهل خوارج بودند انديشه مى كنى ؟ و خروج آنها از اطاعت على ، مانع آن چيزى مى شود كه من به تو گفتم و گفتار مرا درست نمى دانى ؟ ولى بدان كه آنها خروجشان بر على بخاطر طمع و چشم داشت براى دنيا بود، متمسك به حيله اى شدند كه هيچ عاقلى از آنها نمى پذيرد، مگر اينكه آنها را به واسطه آن علت مسخره شان كند، يا يقين به حيله و نيرنگ آنها پيدا مى كند. از على دست كشيدند به اين دليل كه او حكميت را پذيرفت ، درحالى كه او گناهى نداشت ، همين افراد بودند كه او را مجبور به قبول حكميت كردند، حالا بر فرض اينكه او خطا كرده باشد آيا شايسته است كه با او جنگ و دشمنى ورزند و بر عليه او خروج كنند؟ ولى حقيقت امر اين است كه وقتى آنها ديدند معاويه در شام به حكومت رسيد طمع ورزى آنها را وادار كرد كه اطراف معاويه جمع شوند و با على بيعت شكنى كنند، مؤ يد اين گفتار اين است كه آنها براى خودشان هم رهبرى تعيين كردند، و با او بيعت كردند، ولى در جنگشان به پيروزى نرسيدند و همه (به جز ١٠ نفر) به هلاكت رسيدند، اما شكست آنها فقط بخاطر بد نيّتى آنها نسبت به على نبود، بلكه حكايتى را كه از يك مرد مورد اطمينانى شنيدم براى تو تعريف مى كنم و آن اينكه : خوارج بعد از جنگ صفين از صف على خارج شدند، و سر از اطاعت او برداشتند، وقتى كه به كنار نهروان رسيدند، مردى را ديدند همراه با الاغى كه بر آن زنى سوار بود، با حالتى تهديد آميز او را صدا زدند و گفتند: تو كى هستى ؟ گفت : من عبدالله بن خبّاب (٢١) از صحابى رسول خداصلّى اللّه عليه و آله ستم ، گفتند: آيا ما تو را ترسانديم ؟ گفت : آرى . گفتند: بيم و هراسى بر تو نباشد. حديثى كه پدر تو از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله نيد برايمان بگو، او اين حديث را از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله روايت كرد كه فرمود: فتنه و آشوبى بپا مى شود كه در آن وقت مردم قلبهايشان بسان جسمهايشان مى ميرد، شب كافرند، صبحش ‍ مؤ من ، و باز شبش كافر مى شوند (يعنى ايمان محكم و پايدارى ندارند هر لحظه به اين طرف و آن طرف سوق داده مى شوند) آنها گفتند اين چه روايتى بود كه براى ما خواندى ، حالا بگو ببينم نظرت درباره ابوبكر و عمر چيست ؟ عبدالله از آن دو تعريف و تمجيد كرد. گفتند: درباره عثمان در اول خلافت و آخر خلافتش چه نظر دارى ؟ گفت : او اول و آخر به حق بود، آنها گفتند: نظر تو درباره على قبل از پذيرش حكميت و بعد از آن چيست ؟ گفت : او به خدا عالم تر از شماست و باتقواتر در دينش و با بصيرت و بيناتر از شماست ، گفتند: تو از هوى و هوس خود پيروى مى كنى ، تو مردم را بر اساس اسم و شهرتش دوست مى دارى نه براى اعمالشان ، بخدا قسم ! طوى تو را بكشيم كه هيچ كس را آنگونه نكشته باشيم سپس او و زنش را كه حامله بود گرفتند، و دستهايشان را بستند، و به كنار نهرى كه زير درخت خرما بود بردند، ناگاه يك رطب از درخت افتاد، و يكى از آنها (خوارج ) آن را گرفت و به دهانش ‍ گذاشت ، ديگرى به او گفت : آيا مال حرام مى خورى ؟ و بدون اينكه قيمتش را بپردازى از آن استفاده مى كنى ؟ (با اين سخنان ) آن شخص خرما را از دهانش ‍ انداخت ، بعد از آن خوكى كه متعلق به يكى از اهل كتاب بود از آنجا مى گذشت يكى از خوارج آن خوك را با شمشيرش كُشت ، ديگران به وى گفتند: اين كارى كه تو كردى كار بدى بود، آنگاه بدنبال صاحب آن خوك رفتند و او را با پناه هستم ، آيا از خدا ترس و واهمه نداريد كه زنى را بكشيد؟ آنها شكمش را پاره پاره كردند و آن زن راهم كشتند.
آنگاه پدربزرگ ادامه داد: اين دشمنان على ، و آن هم على ، كداميك از آنها شايسته و سزاوار مرگ است ؟ و چگونه است كه نسبت به او كينه به دل دارى و در صدد كشتن او برآمده اى . آيا سزاوار است با حقايقى كه براى تو بيان كردم ، در مقابل كشتن او سكوت كنى ، و مانع كشتن او نشوى ؟
وقتى كه سخنان پدربزرگ به اينجا رسيد سعيد آن وعده هاى كه به قطام براى كشتن على داده بود، چيزى به پدربزرگش نگفت ، تا خشم او زيادتر نشود، سكوت او را فرا گرفت و به فكر فرو رفت كه چگونه از اين حيله و نيرنگ به نحو شايسته اى عبور كند، فكرش ديگر كار نمى كرد و احساس ‍ خستگى شديدى بر او عارض شده بود. به پدربزرگش نگاهى كرد ديد او هم خستگى از چهره اش هويداست از اين رو به او گفت : اى جد بزرگوار خودت را به زحمت انداختى ، و خسته شدى ، از اينكه رعايت حال مرا كردى و وصيت نيكوى كردى سپاسگزارم ، حرفت را راست مى دانم ، به اميد خداوند همان كارى را انجام مى دهم كه تو گفتى ، امشب را استراحتى كن تا فردا ادامه سخن را آغاز كنيم . اين را گفت و دست جدش را بوسيده ديد دستهايش سرد و خشك شده . سپس جدش به او رو كرد و گفت : خوب بخوابى فرزندم ! ولى من مى ترسم كه تا فردا زنده نباشم بگذار تا آخرين وصيتها را كه مقدار كمى از آن باقى مانده براى تو بگويم . اين را گفت و دست سعيد را كشيد، سعيد هم به سوى او آمد با هم معانقه (روبوسى ) كردند و گريستند، آنگاه جدش با حالتى كه چشمانش از اشك پر شده و لبها و چانه او مى لرزيد گفت : اگر مى خواهى كه جدت با دلى آرام و قلبى مطمئن از اين دنياى فانى برود با او پيمان ببند كه به وصيتش عمل كنى ، و آن اينكه : نسبت به على بى انصافى ، ظلم و ستم روا ندارى ، و اگر راهى براى دفاع و حمايت از او پيدا كردى با كمال قوت و صلابت او يارى را كنى ، آيا اين عهد مرا مى پذيرى ؟ آيا متعهد مى شوى ؟ بپذير تا قلبم را آرامش دهى ، آيا بياد مى آورى كه من جد تو هستم و بزرگت كرده ام ؟ تربيت تو را به خوبى انجام دادم و تعهد كردم كه براى تو چيزى جز خير و نيكى نخواهم ؟ آيا قول مى دهى ؟ قبول كن تا مرا از آشفتگى رهايى دهى و قلبم آرام گيرد.
سعيد از حرفهاى جدش متاءثر شد، تا اينكه چشمانش پر از اشك شد، و آن همه مهربانى و شفقت جدش را نسبت به خودش به يادآورد، چاره اى جز قبول نداشت ، و به قول او متعهد شد اما هنوز قولش به جد خود تمام نشده بود كه به ياد تعهدنامه اى كه به قطام داده بود افتاد، كار برايش مشكل شد، به جد خود نگاهى كرد ديد كه تمايلى به خواب دارد، مردى را كه به عنوان خادم در خانه آنها بود ماءمور كرد كه وسايل خواب او را آماده كند، و بعد از آن به اطاق ديگرى برود. سعيد هم لباسش را درآورد و آماده رفتن به خواب شد، اما با آن همه مسائلى كه در اطرافش مى گذشت مانع به خواب رفتن او مى شد، اين فكر آرامش او را سلب كرده و دل مشغولى او را بيشتر كرده بود و خود را در برابر دو تعهد متضاد مى ديد، هر وقتى از انصراف قتل على فكرى به ذهنش مى زد خوشحال و مسرور بود، ولى وقتى به ياد تعهدى كه به قطام داد مى افتاد لرزه بر اندامش مى افتاد در كارش سرگشته و متحير مى شد.
سعيد تا نصفهاى شب به همين حالت بود، و هيچ آرام و قرار نداشت و پلكهاى چشمش بسته نشد، از جايش برخاست عباء و عمامه را برداشت و به بيرون خانه رفت . تاريكى شب همه جا را فرا گرفته ، همه مردم در خواب فرو رفته بودند. كوچه هاى مكه خالى از رفت و آمد بود، و اين سكوت و خلوت ، هيجان و اضطراب او را كاهش مى داد. و بدون هدف به اين طرف و آن طرف حركت مى كرد و به آن همه حوادثى كه اتفاق افتاده بود فكر مى كرد تااينكه خودش را در مقابل مسجدالحرام ديد، دورى بر آن زد و به خودش گفت : خوب است داخل مسجد شوم ، و دو ركعت نماز بخوانم ، شايد براى من گشايشى حاصل شود و دردهايم تسكين يابد. در مسجدالحرام باز و داخل آن خالى از مردم بود. كفشهايش را درآورد وارد كعبه شد، نماز خواند و به درگاه الهى سجده كرد، در اين وقت يك احساس راحتى به او دست داد، طوافى دور كعبه كرد بعد به طرفى رفت و نشست ولى باز آن انديشه پريشان به سراغش ‍ آمد، او خيره خيره به ستارگان كه در آسمان نيلگون به او چشمك مى زدند مى نگريست ، افكار مشوّش و سردى هوا هم بر او غلبه كرده بود از اين رو سرش را داخل عبايش قرار داد و او را به حالت خمارى درآورد و چون خيلى خسته و هوا هم سرد بود خواب بر او چيره شد. هنوز خواب كاملا به چشمش نيامده بود كه قطام را در خواب ديد كه جامه سياهى بر تن دارد، و آن جامه بر زيبايى او افزود، بر روى فرشى كه از پر شترمرغ بود پابرهنه راه مى رفت ، سعيد از ديدنش لرزه بر اندامش افتاد، خواست كه به او سلام كند ولى ديد كه او با يك نگاه سرزنش گونه اى از او روى برمى گرداند، قطرات اشك بر چشمانش حلقه زده قلبش از اين حالت قطام گرفت ، خواست دنبالش برود ولى پاهايش از شدت لرزش همراهيش نمى كرد، صدايش ‍ مى كرد جواب نمى داد، و همچنان به سعيد بى اعتنايى مى كرد، گوئى زبان حالى دارد كه مى گويد: تو بر عهد من خيانت كردى ، و شايستگى و لياقت ازدواج با من را ندارى . سعيد هر چه تلاش كرد كه به او برسد و بگويد كه من به قولم هستم ولى نتوانست ، و همينكه از او دور شد خواست او را صدا بزند، امّا خودش را در كنار كعبه ديد كه هنوز هم تاريكى شب برقرار بود، دستى به چشمانش كشيد تا ببيند كه آيا خواب است يا بيدار، وقتى مطمئن شد در خواب بود شكر خداى بجا آورد ولى يقين داشت كه وقتى قطام را ملاقات كند چيزى جز اين نخواهد بود، ساكت شد، ناراحتى و غم از هر طرف بر او هجوم مى آورد و راه حلى هم براى آن پيدا نمى كرد.
او به طرف منزل حركت كرد تا ببيند براى پدرش چه اتفاقى افتاد، بعد از آن سرما و ناراحتى كه بر او عارض شده بود، دوست داشت سريع به محل خوابش برگردد، پيوسته سوره فاتحه الكتاب را هنگام برگشت به خانه مى خواند، تا اينكه صداى همهمه اى به گوشش رسيد خودش را به مقام ابراهيم نزديك كرد، پشت كعبه ايستاد و گوش كرد گامهاى آهسته اى را شنيد كه به طرف كعبه نزديك مى شود، مثل اينكه درباره امر مهمى با هم مشورت مى كردند، خودش را پشت مقام ابراهيم پنهان كرد تا د رآن تاريكى شب كسى او رانبيند، به طورى خودش را پنهان كرده بود كه بجز كعبه و اطرافش چيز ديگرى را نمى ديد.

توطئه شوم
هنگاميكه سعيد پنهان شده بود، سه مرد ناآشنا و غريبى را ديد، و نتوانست آنها را بشناسد، چون سرهايشان به وسيله عمامه هايشان بسته بود، يا بخاطر سرما، يا به جهت اينكه كسى آنها را نشناسد، سعيد از كارشان تعجب كرد و قلبش از ترس به تپش افتاد، او از آن مى ترسيد كه مبادا آنها درباره كسى نقشه اى كشيده باشند و به محض اطلاع او از اين سرّ او را بكشند، از اين رو سعى زيادى كرد كه خودش را بيشتر پنهان كند، ولى از اين مى ترسيد كه مبادا عطسه اى كند و رسوا شود، اما آنها به در كعبه و به نزديكى سعيد رسيده بودند به نحوى كه سعيد همه آنها را مى ديد، اگر ماه در آسمان يا چراغى بود كاملا چهره آنها را مى شناخت ، ولى در تاريكى شب نتوانست آنها را بشناسد، ازحركات و سكنات آنها فهميد كه درباره امر مهمى گفتگو مى كنند، يكى از آنها كه بلند قامت بود و جنب و جوش زيادى هم داشت . گفت : ما با آنها چكار داريم ، آنها ترسو هستند بيا تا ما اينكار را شروع كنيم تا افتخار و مباهات از آنِ ما باشد.
دومى كه شخص كوتاه و قوى هيكلى بود گفت : من حرف تو را قبول دارم ، از خلفاء جز بدى و شرّ چيزى به ما نرسيده ، درخلافت با هم جنگ مى كنند و مسلمانان براى پيروزى آنها كشته مى شوند، اگر اينها را بكشيم ، فتنه و شر از مسلمانان از بين خواهد رفت ، بله همه آنها را مى كشيم البته او اين سخنان را آهسته و لرزان ، كه گاهى هم به اين طرف و آن طرف خودنگاه مى كرد بيان مى داشت تا اينكه صدايش را كسى نشنود.
رفيق سوم آنها كه پيوسته ساكت بود گفت : من هر وقت روز نهروان و كشته شدن دلاوران را به ياد مى آورم دلم پر از خون مى شود، على قاتل آنهاست چون آنها به حكميت رضايت ندادند.
اما رفيق ديگرشان كه مردى بلند قد و پرجراءت بود با صداى بلند و رسايى گفت : سزاوار و شايسته نيست كه ساكت بنشينم و آه و ناله سر دهيم و ببينيم كه فرزندان و برادران ما براى يارى اين خلفاء و سردمداران كشته شوند و ما عكس العملى نشان ندهيم ، آيا وقت آن نرسيده كه مسلمانان را از شر آنها كوتاه كنيم ؟
سعيد سخنان آنها را كه توطئه كشتن عده اى از بزرگان زمان را كشيده بودند و على هم يكى از آنها بود شنيد ولى كسان ديگرى هم كه بايد كشته مى شدند نشناخت ، در اين هنگام ترس وحشت عجيبى او را فرا گرفت كه مبادا جايگاهش براى آنها معلوم شود.
مرد بلند قامت كه جراءت بيشترى داشت ساكت شد ولى وقتى سكوت آن دو را ديد به سخنان خودش ادامه داد و گفت : اگر در اين راه مرگ ما فرا رسد باكى نيست ، چه خوش و گوارا خواهد بود مرگ در راه نجات مسلمانان از فتنه اى كه به آن مبتلا هستند، ريشه اين فتنه ها براى خلافت و دنياطلبى ، سه نفرند: على بن ابى طالب ، معاويه بى ابى سفيان و عمربن عاص . برويم براى كشتن آنها تا مردم از شر آنها نفس راحتى بكشند.
دومى گفت : من از اول با حرفهايت موافق بودم اما همراه آنها محافظين و ياورانى است كه آنها را محافظت مى كند چگونه بايد آنها را به قتل برسانيم ؟ بنابر اين بايد چاره اى انديشيد و ابراز آلاتى تهيّه كرد تا پيروزى ما را تضمين كند و از خطر درامان باشيم . اولى با سرعت به او پاسخ داد و گفت : مى بينم كه شك و دودلى ترا فرا گرفته و از عظمت كار ترسيده اى يا از اينكه قسمت تو كشتن على باشد وحشت كرده اى ؟ پس بياييد تا اين كار مهم را بين خودمان تقسيم كنيم و هر كدام از ما يكى از آنها را بقتل برسانيم ، يكى از ما بايد در كوفه براى قتل على برويم ويكى براى قتل عمروعاص به مصر و ديگرى براى كشتن معاويه به شام برويم و هر كدام از ما آن شخص مورد نظر را در يك روز خاص به قتل برساند تا مسلمانان از شر آنها درامان باشند و بعد مردم هر شخصى را كه مى خواهند براى خودشان به عنوان خليفه انتخاب كنند.
با شنيدن اين سخنان ترس و وحشت سراسر وجود سعيد را دربرگرفت و اين كار در نظرش بزرگ جلوه كرد، ولى آيا آنها مى توانند آن را انجام بدهند يا نه مردد بود و باور نمى كرد، از طرفى مى دانست كه قتل على ، قطام را خوشحال مى كند اگر چه با دست او كشته نشده باشد.
اما وقتى صحبتهاى جدش را بخاطر مى آورد و وصيتهاى او را كه از على بايد دفاع كند چون او مظلوم و بى گناه است دلش مى گرفت ، ولى با از سرگرفتن سخنان توطئه گران اضطراب و وحشتش از بين رفت ، و همينكه اولى سخنانش را تمام كرد و از طرف رفقايش تائيدى دريافت نكرد بى صبرانه و بدون اينكه بگذارد آنها حرفى بزنند ادامه داد: شك و ترديد به خودتان راه ندهيد، نترسيد، كار خيلى آسانى است و فكر مى كنم درباره شخصى كه نصيب شما خواهد شد فكر مى كنيد كه نكند يكى از آنها كارش ‍ دشوارتر و سخت تر باشد، نترسيد، من شجاعترين شخص از آن سه نفر را نصيب خودم مى كنم ، من على را مى كشم اگر چه خانه من در شهر فسطاط است ولى اشكالى ندارد به كوفه مى روم و او را مى كشم ، اين را گفت و وارد كعبه شد و حلقه هاى آن را بدست گرفت و ادامه داد: ببينيد من حلقه در كعبه را گرفته ام ، به خدا و به اين خانه كعبه قسم مى خورم كه على بن ابى طالب را بقتل برسانم و خدا را شاهد مى گيرم كه در اين راه از هيچ كوششى دريغ نورزم .
وقتى اولى اين كار را انجام داد آندو به غيرتشان برخورد و بلند شدند، حلقه درِ كعبه را گرفتند و هر كدام قسم خوردند كه يكى معاوية بن ابى سفيان و ديگرى عمروبن عاص را به قتل برساند. سعيد هر چه سعى و تلاش كرد تا توطئه گران در اين امر مهم را بشناسد نتوانست ، ولى تا اندازه اى متوجه شد شخصى كه على را به قتل مى رساند از اهل فسطاط مصر مى باشد.
بعد از اين سوگند، آنها برگشتند به جايگاه اولشان ، يكى از آنها كه مردى كوتاه قد و بود گفت : ما متعهد شديم كه اين سران فتنه را بكشيم اما روز كشتن آنها را معلوم نكرديم ، در غير اين صورت به پيروزى نخواهيم رسيد و شكست خواهيم خورد. سومى گفت : اين همان چيزى است كه من به آن اعتقاد دارم ، چونكه اگر ما روز را معين نكنيم ، فرصت زيادى خواهيم داشت و از آن مى ترسم كه اگر يكى زودتر اقدام كند و پيروز نشود يا كشته شود يا دستگير شود ديگران بترسند و كار را ادامه ندهند، پس لازم است كه روز و ساعت آن را معلوم كنيم . اولى گفت : ساعت خاصى را قرار دادن مشكل است خوب است شب خاصى را معلوم كنيم تا در يك شب كار را به پايان برسانيم ، سپس ادامه داد، الان در چه ماهى قرار داريم ؟ آن دو گفتند: در ماه جمادى هستيم . اولى گفت : پس قرار ما يكى از شبهاى ماه مبارك رمضان باشد تا در روز عيد فطر شاهد رهايى مسلمانان باشيم ، و اگر هم كشته شويم به لقاى حق و به ثواب اعمال خودمان خواهيم رسيد، خوب است يكى از شبهاى ماه رمضان را براى اين كار بزرگ انتخاب كنيم . دومى گفت : من شب ١٧ رمضان را انتخاب مى كنم نظر شما چيست ؟ آنها گفتند: بهترين شب است ، همگى از جا برخاستند و سعيد مى ترسيد كه مبادا آنها از كنارش بگذرند و او را ببينند، آنها رفتند كه طواف خانه خدا را بجا بياورند سعيد درنگى كرد و منتظر بازگشت آنها بود ولى آنها برنگشتند، وقتى تاءخير كردند سعيد يقين پيدا كرد كه از درِ ديگر كعبه بيرون رفته اند، سعيد سرش را بالا گرفت و نگاهى به اطرافش كرد، هيچ كس را در آن حوالى نديد و هيچ صدايى نشنيد، بلند شد و طواف خانه خدا انجام داد و معلوم شد كه آنها از داخل كعبه بيرون رفته اند، با آرامش نشست و درباره حوادثى كه اتفاق افتاده بود و وصيت جدش كه از على بايد دفاع كنى فكر مى كرد، نگاهى به آسمان كرد، درخشيدن ستاره زهره خبر از طلوع فجر مى داد، به ياد جدش افتاد تصميم گرفت قبل از اينكه خورشيد عالمتاب زمين را روشن كند و مردم از خانه ها خارج شوند به خانه اش برگردد. حركت كرد، به نزديكى خانه كه رسيد قلبش به تپش افتاد و ترسيد كه مبادا حادثه اى براى جدش رخ داده باشد، وارد منزل شد سكوت چونان خيمه اى فضاى منزل را در برگرفته بود، خوشحال شد و به طرف اطاقى كه جدش خوابيده بود حركت كرد، چراغ روشنى را ديد نگاهى به خانه افكند، عبدالله را كنار فِراش جدش كه خوابيده بود ديد، نگاهى به عبدالله كرد و مثل اين بود كه عبداللّه هم متوجه ورود او شده بود، بلند شد و به گرمى از او استقبال كرد، قلب سعيد آرام گرفت و قبل از اينكه سلامى بگويد عبدالله شروع به سخن كرد و گفت : در غياب تو نگران شدم ، جدت چندين بار ازخواب بيدار شد و سراغ تو را مى گرفت و من هم از جايگاهت مطلع نبودم و خيلى به دنبالت گشتم ولى تو را پيدا نكردم ، سعيد گفت : الان حالش چطور است ؟ عبدالله گفت : خوب است ، او چند روزى است كه مثل امروز آرامش ‍ نداشت .
هنوز صحبتهاى عبدالله تمام نشده بود كه ابورحاب حركتى كرد، سعيد بطرفش رفت چشمهايش را باز كرد به او اشاره اى كرد، سعيد نزديك شد و مقابلش زانو زد ابورحاب گفت : فرزندم كجا بودى ؟ براى پيدا كردن تو هر چه گشتيم نيافتيم ، سعيد گفت : براى حاجتى به كعبه رفتم ولى حادثه اى آنجا اتفاق افتاد كه تا حالا مرا به خودش مشغول كرده بود، ابورحاب دستش ‍ راكشيد و بر دست سعيد گذاشت و فشارش داد و مثل اين بود كه ابورحاب نمى خواست سعيد از او جدا شود، سعيد ساكت بود و از شدت ناراحتى حركتى نمى كرد و اين ناراحتى به خاطر وضع و حال نامساعد جدش بود ولى احساس كرد طورى دستهايش را مى فشارد مثل اينكه براى جهان ديگر آماده مى شود، اشكها در چشمهايش حلقه زد و وقتى به جدش نگاهى كرد او را هم به همين حال ديد.
عبدالله و سعيد با حالت خيره كننده اى به جدش نگاه كردند خواست كه چيزى بگويد، جدش پيشى گرفت و گفت : من پيوسته از آينده تو نگران بودم و مى ترسيدم كه نكند نصيحت مرا فراموش كرده باشى ، نصيحتى كه به تو كردم مثل اين بود كه اين لحظات آخر عمر به من الهام شده بود، وقتى از من جدا شدى غرق در درياى خواب بودم كه سروشى مرا از غيبت تو ترساند آيا تو برقول و قرارت باقى هستى ؟ سعيد گفت : اى جد بزرگوار! عهد مطمئنى كه با تو بسته ام تا زنده ام از آن عهد روى گردان نخواهم شد و بر ضرر و زيان امام على عليه السّلام كارى نخواهم كرد و يقين من نسبت به على بيشتر شد وقتى كه گروهى از توطئه گران را در كعبه ديدم كه متعهد شده بودند على و معاويه و عمروعاص را به قتل برسانند.
شيخ غافلگير شد و به سعيد خيره شد و فرياد كشيد: آنها چه كسانى بودند؟ سعيد قصه را براى جدش تعريف كرد و در پايان گفت : آنها را نشناختم و جراءت نكردم كه نزديك آنها بروم ، چون سلاحى نداشتم از آنها مى ترسيدم . ابورحاب گفت : آيا آن شخصى را كه براى كشتن على قسم خورده بود مى شناسى ؟ سعيد گفت :
خير، ولى از سخنانش فهميدم كه از مردم اهل مصر و از اهل خوارج مى باشد. شيخ لحظه اى ساكت شد مثل اينكه درباره كار مهمى فكر مى كند و سعيد از خيره شدن و خشك شدن چشمهايش ‍ و دگرگونى صورتش فهميد كه او نگران است ، اما ابورحاب شكيبايى ورزيد. و در حالى كه قدرت بيان الفاظ را بدرستى نداشت گفت : اى كاش ! در ميان آنها بودم تا آنها را از اين عمل خطرناك باز مى داشتم ، اگر اجل مهلتم داد او را پيدا كرده و آگاه مى كنم و با دليل و برهان از اين گناه باز مى گردانم ، بخدا قسم آن ها ظالمند. سپس مقدارى سكوت كرد، در حالى كه به نفس نفس افتاده بود و اضطراب و پريشانى از او آشكار شده بود سعيد مى دانست كه پدرش در حال جان كندن است خيلى ناراحت و محزون شد وبه گوش ايستاد تا آخرين حرفهاى جدش را بشنود كه مى گفت : اما تو اى سعيد حرفم را گوش بده و به نصيحت من عمل كن ، سكوت كردن در اين كار از جانب تو جايز نيست ، تو وظيفه دارى كه او را پيدا كنى ... تو وظيفه دارى كه او را پيدا كنى ... مرد مصرى ... شام ... عراق ... تا اينكه جايگاهش را بيابى ، يا اينكه او را قانع مى كنى تا از كارش پشيمان شود يا اينكه او را به امام معرفى مى كنى ، اين وظيفه را برگردن تو قرار دادم مبادا از آن شانه خالى كنى و الا تو با دست خودت على را كشته اى ، اين وصيت من به تو بود مبادا سستى كنى و انجامش ندهى ، خداوند را برگفتهايم شاهد مى گيرم ، اين وصيت آخرى بود كه به تو كردم و اين آخرين كلامى بود كه در اين زندگى دنيوى به تو گفتم .
----------------------------------------------
پاورقى ها:
١٧- وادى السّباع منطقه است بين بصره و مكه ، كه بين آن و بصره پنج ميل فاصله است . (هر ميل هزار گام است ) - معجم البلدان ، ج ٥، ص ٣٤٣.
١٨- اين شب به ((ليلة المبيت )) معروف است .
١٩- نهج البلاغه ،نامه ٥١/٤.
٢٠- بُسر بن ارطاة يك از سنگدلترين و خشن ترين فرماندهان معاويه بود كه براى تجاوز و هتاكى به شهرهاى مدينه ، مكه ، طائف ، يمن ، نجران ، اءرحب ، صناء اعزام شده بود و ماءمور بود كه هر چه از شيعيان على عليه السّلام را ببيند به طور فجيعى به قتل برساند او هم در نهايت قساوت حدود سى هزار از شيعيان امام عليه السّلام را به شهادت رساند و حتى به كودكان و پيران هم رحم نكرد، بعد از اين همه جنايات بُسر بن ارطاة حضرت درباره او فرمود: ((خدايا او را نميران تا عقل او را از او بگيرى . ))سپس نقل مى كنند كه پس از اين نفرين طولى نكشيد كه عقل بُسر زايل شد و پيوسته مى گفت : شمشيرى بدهيد تا با آن مردم را بكشم . شمشير چوبى به او دادند و با آن آنقدر به اين طرف و آنطرف مى زد تا غش مى كرد و به همين حال بود تا مُرد. (١ الغاراب جلد ٢ ص ٦٢٨٥٩١. ٢ تاريخ طبرى جلد ٣ ص ١٠٦١٠٨. ٣ تاريخ يعقوبى جلد ١ ص ١٨٩١٨٦. ٤ زندگانى اميرالمؤ منين ص ٦٩٤٧٠٢. ٥ تاريخ سياسى اسلام ص ٣٣٢. ٦ فروغ ولايت ص ٧٤٦.
٢١- ابن قتيبه در ((الامامة و السياسة )) مى نويسد:
عبدالله بن خبّاب فرزند صحابى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله بود. قبل از جنگ نهروان او به اتفاق همسرش در مسيرى حركت مى كرد و در بين راه با گروهى از خوارج روبرو مى شوند، آنها گفتند: تو كيستى ؟ عبدالله گفت : بنده مؤ من به خدا. گفتند: نظرت درباره على چيست ؟ عبدالله گفت : او اميرالمؤ منان و نخستين مؤ من به خدا و رسول اوست . گفتند: اسم تو چيست ؟ گفت : عبدالله بن خبّاب الاّرت . وقتى فهميدند او فرزند صحابى پيامبر است گفتند: حديثى را كه از پدرت و او از پيامبرصلّى اللّه عليه و آله شنيده است براى ما نقل كن . عبدالله گفت : پدرم نقل كرد كه پيامبرصلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((پس از من فتنه اى رخ مى دهد كه قلب مؤ من در آن مى ميرد، شب را با ايمان مى خوابد و روز را كافر مى شود)). گفتند: با شنيدن اين حديث ، به خدا سوگند تورا به گونه اى مى كشتيم كه تا كنون كسى را چنان نكشته ايم . آنگاه دست و پاى او را بستند و همراه زن باردارش به زير نخلى كشاندند. در اين هنگام خوكى را كه متعلق به يكى از مسيحيان بود و از آنجا عبور مى كرد با تير يكى از خوارج از پاى درمى آمد. آنگاه همه خوارج به او اعتراض ‍ كردند كه اين عمل فساد در زمين است و بايد از صاحب آن رضايت طلبيد. پس از آن عبدالله را در كنار نهر آوردند و مثل گوسفند سربريدند و به اين هم اكتفا نكردند و همسر او را نيز به قتل رساند، و شكم او را دريدند. باز به اين هم اكتفا نكردند و سه زن ديگر را كه يكى از آنان بنام صحابيه پيامبرصلّى اللّه عليه و آله امّ سنان بود را نيز كشتند.
الامايه و السياسه ص ١٣٦ فروغ ولايت ص ٧٢٤. تاريخ سياسى اسلام ج ٢ ص ٣١١.
۲
مرگ ابورحاب
من با اين حالم ، چند روز پيش بايد مى مردم ، ولى خداوند بزرگ تاءخير در مرگم انداخت ، تا اين وظيفه را براى تو بيان كنم كه انجام دهى ، همانگونه كه تو را از كشتن على بازداشتم ، تو هم آنها را پيدا كن تا از اين كار شوم برحذرشان دارى ، اگر خداوند عمرى دوباره به من دهد، در ميان خوارج خواهم رفت ، و بى گناهى على را با صراحت بيان خواهم كرد، ولى مرگ چنگالهايش را بر روى من باز كرده و بزودى از ميان شما به ديار جاودان سفر خواهم كرد، ولى آخ‍...ر...ين وصيت ... من به تو آ...نكه ... با دست و ... زبان از ...او د...فا...ع ديگر نتوانست اين كلمات آخر را به روشنى بيان كند، آهى كشيد و ساكت شد، و جان به جان آفرين تسليم كرد.
سعيد فرياد كشيد، واجدا، واجدا، اى جد بزرگوار با من سخن بگو، نصيحت ديگرى بكن . ولى افسوس از پاسخى !! عبدالله هنگام مرگ ابورحاب در منزل نبود، وقتى برگشت و از مرگ ابورحاب آگاهى پيدا كرد، اهل منزل را خبر كرده و همه را جمع كرد و به نوحه گرى و گريستن براى او پرداخت ، براى ابورحاب گريه و زارى زيادى نكردند چون چند روزى بود كه منتظر مرگش بودند، اما ناراحتى و حزن سعيد خيلى زياد بود، دوباره اضطراب و پريشانى كه بخاطر وصيت جدش و عهدى كه با او بسته بود به سراغش آمد.

سعيد و عبدالله بعد از مرگ ابورحاب
سعيد بعد از به خاكسپارى جدش ، به حالت اوليه خود بازگشت و فكرى درباره مشكلش كرد كه چگونه از آن رهايى پيدا كند، بعد از تفكر فراوان به اين نتيجه رسيد كه اگر بتواند قطام را از كشتن على منصرف كند راه حل آسانى براى خودش پيدا كرده ، با اين فكرها و پيدا كردن راه حل كمى از ناراحتى ها و پريشانى هاى او كاهش يافت .
اما فكرش را بكار انداخت كه چگونه بر عواطف قطام مسلط شود تا آن دشمنى را كه نسبت به امام على داشت تغيير دهد، و از خون پدر و برادرش ‍ درگذرد، فكرى كرد و به اين نتيجه رسيد كه مى تواند او را قانع كند، از اين رو آن بيم و هراس اوليه سعيد از بين رفت و كمى آرام شد.
در ميان خانواده آنها جوانى بود بنام عبدالله كه ابورحاب او را مثل سعيد تربيت و بزرگ كرده بود. ابورحاب به وسيله او آرامش مى يافت ، و او را دوست مى داشت ، عبدالله همان كسى بود كه ابورحاب او را بدنبال سعيد در كوفه فرستاده بود. بعد از مرگ ابورحاب ، عبدالله پيش سعيد آمد، و از او تقاضا كرد كه پيشش بماند، و همراهش باشد. سعيد از اصرار عبدالله براى همسفر بودن با او تعجب كرد.
علت تمايل عبدالله نسبت به سعيد اين بود كه ابورحاب با دورانديشى و زيركى كه داشت او را همراه سعيد كرده بود تا در عهدش سُست و ضعيف نشود، چون ابورحاب در لحظات آخر عمرش از مكر و خدعه مردم درباره سعيد مى ترسيد، ولى قبل از مرگش به عبدالله توصيه كرده كه همراه و همسفر سعيد باشد و او را راهنمايى و ارشاد كند، اگر چه او هم مثل سعيد جوان بود، ولى آگاهى و شناختش به مردم و زمان بيشتر بود.

حركت به سوى كوفه
بعد از چند روزى سعيد از خانواده اش خداحافظى كرد، و با همراهى عبدالله از كوه و صحرا به سمت كوفه حركت كرد، در بين راه عبدالله هيچ نشانه اى از علاقه سعيد به قطام و توطئه آن سه نفر در مكه از جانب سعيد نشنيد. عبدالله از صحبتهاى كه با ابورحاب داشت فهميد كه سعيد تصميم بر كشتن امام على گرفته و ابورحاب تصميم او را عوض كرده بود و حرف سعيد درباره توطئه گران را هم شنيد، ولى دقت كافى نكرده بود، وقتى كه به وسط صحرا رسيدند سعيد كنايه وار از كُشتن على عليه السّلام صحبت به ميان آورد، او نسبت به عبدالله انس و الفتى خاص داشت ، و فطرتا هم آدم صاف و ساده اى بود، تمام آن چيزهاى كه مى دانست و اسرارى را كه در قلبش داشت براى عبدالله گفت و از او در اين باره مشورت خواست ، هنوز به كوفه نرسيده بودند كه عبدالله به همه اسرار سعيد آگاهى پيدا كرد، و از عهد و پيمانى كه با قطام بسته بود و شكستن آن پيمان اطلاع پيدا كرد، و به سعيد گفت : به وصيت جدّت عمل كن ، و عهد و پيمان قطام را فراموش كن ، و اگر نتوانستى او را قانع كنى از او درگذر. زن زياد است ، من براى تو زيباترين زن از جهت خلق و خوى و شكل و شمايل و از بالاترين نَسب اختيار مى كنم (اين حرفها هنگامى بين آن دو رد و بدل ميشد كه بر شترشان سوار بودند و طىّ طريق مى كردند).
سعيد گفت : نه ! نه ! اين حرف را نزن ! هيچ زنى زيباروى تر از قطام در جهان نيست و دورى او را نمى توانم تحمل كنم ، پس معلوم مى شود كه تو از عشق و عاشقى اطلاعى ندارى . اين را گفت و نفس بلندى كشيد و آرام گرفت . سپس ‍ ادامه داد: بر فرض كه او را دوست نداشته باشم ، ولى از نوشته اى كه به او دادم مى ترسم كه وقتى از من ناراحت بشود آن را نزد على ببرد، اما من مطمئن هستم كه در دوستى خود با من راست مى گويد او چيزى جز خشنودى مرا نمى خواهد. عبدالله گفت : اما آنچه كه تو مى گويى از محبت او نسبت به تو، پس قانع كردن او و برگرداندنش از قتل على عليه السّلام كار دشوارى نخواهد بود و اما آن كسى كه قصد كشتن على را دارد پيدا كن و او را از كارش منصرف كن ، اگر نتوانستى او را منصرف كنى ، يا او را بكش ، يا خبرش را به امام بده تا درباره او تصميم بگيرد.
سعيد از اين پيشنهاد استقبال كرد، وقتى به كوفه رسيدند، خورشيد كم كم از ديده ها پنهان مى شد، سعيد در آن روز فشار زيادى به شترش آورد تا قبل از غروب وارد شهر شود و بتواند قطام را ديدار كند، با اينكه به نزديكى او رسيده بودند تاءخير در ديدار او را جايز نمى دانست ، اما وقتى ديد كه غروب شده و هنوز به كوفه نرسيده دلتنگ شد. عبدالله كه به ناراحتى درونى او پى برده بود، خواست كه او از اين وضع راحت كند، به او گفت : آيا ما از خانه ات كه در كوفه است خيلى دوريم ؟ سعيد گفت : اگر داخل شهر شويم نزديك است چون خانه ما در اطراف شهر قرار دارد، عبدالله گفت : من مى خواهم هر چه سريعتر به شهر برسم تا از رنج و سختى سفر راحت شوم ، از سوار شدن شتر بدنم مجروح شده . سعيد گفت : اما من برعكس تو هستم مايلم كه قبل از رسيدن به منزل نماز عشاء را در مسجد بجا آورم . عبدالله فهميد كه هدف سعيد ديدار با قطام است ، تا از توصيه جدش او را مطلع كند، و بداند كه عكس العمل قطام در اين قضيه چيست ، عبدالله سعى كرد كه او را از اين كار بازدارد تا راهها و روشهايى براى مقابله با قطام آماده كند، چون سعيد آدم خوبى بود و سلامت نفس داشت از حيله هاى قطام نسبت به او مى ترسيد، از اينرو به او گفت : اين حرفها را بگذار، با هم برويم نماز عشاء را در منزل بخوانيم و به اميد خدا نماز صبح را در مسجد بجا مى آوريم .
سعيد بخاطر آن شرم و حياى كه داشت قبول كرد و در قلبش چاره اى مى انديشيد كه چگونه به منزل لبابه برود تا از اوضاع و احوال آنجا با خبر شود؟ زمانى وارد كوفه شدند كه سياهى شب همه جاى كوفه را فرا گرفته بود، تصميم گرفتند وارد منزل سعيد شوند، پياده حركت كردند، وقتى به خانه رسيدند، سر و صورتى آب زدند و نماز خواندند و غذايى خوردند، سعيد وانمود كرد كه خوابش مى آيد و هر كدام از آنها به رختخواب خودشان رفتند، امّا سعيد منتظر به خواب رفتن عبدالله بود.

ملاقات پنهانى با لبابه
وقتى سعيد اطمينان حاصل كرد كه عبدالله خوابيد، لباسش را پوشيد و به طرف خانه لبابه حركت كرد، ولى در بين راه چاره جويى مى كرد كه چگونه سخن را آغاز كند؟ وقتى به نزديكى خانه لبابه رسيد او را ديد كه از خانه خارج مى شود و خودش را پوشانده و با عصائى كه همراه دارد حركت مى كند. سعيد از ديدنش غافلگير شد و از شرم و حياء سلامى كرد و او هم جواب داد. لبابه فكر نمى كرد كه به اين زودى باز هم او را ببيند، ولى وقتى معلوم شد كه او سعيد است برگشت و دم به دم به او خوشآمدمى گفت و آن خنده هاى هميشگى خودش را سرمى داد، سعيد از خوش آمدگوى لبابه خوشحال شد، وقتى او به ياد آنچيزهاى كه اتفاق افتاده بود مى افتاد قلبش مى گرفت ، به دنبال لبابه حركت كرد تا به خانه رسيدند، لبابه به خادمش امر كرد كه چراغى روشن كند، و شروع كرد به صحبت كردن با سعيد. از او پرسيد كه چه ساعتى رسيدى ؟ سعيد گفت : همين الان رسيدم ، اگر چه اين سفر طولانى و همراه با رنج و سختى بود ولى قبل از خواب نمى توانستم خودم را راضى كنم كه شما را نبينم . لبابه چنان قهقهه اى سرداد كه تمام فضاى خانه را دربرگرفت ، سعيد از ترس اينكه مبادا كسى حرفهايش را بشنود به آهستگى به لبابه گفت : خاله جان ! براى چه مى خندى ؟ لبابه گفت : خنده ام از اين جهت است كه تو چقدر به اين صورت زشت من آرزومندى (و به صورتش اشاره اى كرد) ولى نه ، تو به صورتى كه زيباتر و دلرباتر از اين باشد آرزومندى و مشتاق ديدنش ‍ مى باشى ، آيا اينگونه نيست ؟ سعيد حرفهاى لبابه را قطع كرد و با صداى آهسته گفت : نه به خدا قسم خاله جان ! الان آرزوى زيارت و ديدار تو از قطام برايم بيشتر اهميت دارد، چون به گردابى افتاده ام كه كسى جز تو را نجات دهنده خود نمى دانم ، از تو خواهش مى كنم با هوش و زكاوتى كه دارى مرا از از اين گرداب نجات دهى . و قبل از هر چيزى از تو تقاضا دارم كه آمدنم را به اينجا به كسى نگويى و به عنوان يك سرّ در نزد خودت نگه دارى ، چون به همراه من رفيقى است كه از مكه آمده و او مرا از آمدن به اينجا جلوگيرى مى كرد و وقتى او به خواب رفت ، پنهانى به اينجا آمدم . هنوز حرفهايش تمام نشده بود كه خادم خانه با چراغ وارد خانه شد.
سپس آن دو وارد اطاق شدند، سعيد گفت : خاله عزيز! تو هميشه يار و ياورم بودى تو همان كسى بودى كه با حيله و نيرنگ خودت قطام را راضى به ازدواج با من كردى ، الان هم از تو تقاضا دارم آنچه را كه به تو گفتم او را قانع سازى .
لبابه از اين اصرار زياد سعيد تعجب كرد، و نگرانى و وحشتى در خود احساس كرد و سعى كرد كه اين وحشت و نگرانى را اظهار نكند، از اين رو به سعيد گفت :
هر سرّى كه در دل دارى برايم بازگو، تا با تمام سعى و تلاش ، خواسته هاى تو را برآورده كنم ، سعيد ساكت شد، ولحظه اى با تعجب به او نگريست سپس ادامه داد:
مطلب مهمى را به تو مى خواهم بگويم ، ولى نمى دانم از كجا شروع كنم ، لبابه گفت : باكى بر تو نباشد، داد و فرياد نكن ! من گرمى و سردى روزگار را چشيده ام نگرانى هاى زيادى ديدم ، چيزى برايم عجيب و غريب نيست ، حالا هر چه در دل دارى بگو. سعيد گفت : آيا عهدى كه با قطام درباره كشتن على بسته ام مى دانى ؟ لبابه گفت : ميدانم . سعيد گفت : آيا مى دانى چرا به مكه رفتم ؟ لبابه گفت : مى دانم كه به طرف مكه رهسپار شدى ولى علتش را نمى دانم . سعيد گفت : براى اين به مكه رفتم كه جدم به دنبال من فرستاده بود. لبابه گفت : جد تو ابورحاب !! چه اتفاقى براى او افتاده ! سعيد گفت : بعد از اينكه به مكه رسيدم به نداى حق لبيك گفت و به همين دليل به دنبالم فرستاده بود تا مرا ببيند. لبابه گفت : ابورحاب مُرد! خدا رحمتش كند، او رفيق و شفيق خوبى براى تو بود و مى دانم كه تو در دامن او پرورش يافتى ، او توجه خاصى به تو داشت و شكى نيست كه مرگ او برايت خيلى دشوار است ، دوست داشتم كه او را زنده مى ديدم تا از ازدواج تو با قطام خوشحال مى شد و از تعهدى كه به قطام درباره كشتن على دادى مسرور مى شد.
سعيد حرفهاى لبابه را قطع كرد و گفت : من هم قبل از ديدار جدم همين فكر را داشتم ، ولى با ملاقات با او مطلبى را برايم بيان كرد كه شك و دودلى در اين امر براى من بوجود آمد و نسبت به تعهدى كه به قطام داده ام مردد شده ام . لبابه گفت : آيا جدت از قصد تو براى كشتن على باخبر شد؟ سعيد گفت : بله ، به او خبر دادم ولى او مرا از قتل على بازداشت و در هنگام مرگش به من توصيه كرد كه اين عمل را انجام ندهم ، و مى گفت كه هاتفى به او خبر داد، على از اين اتهامى كه به او زده مى شود مبرا و بى گناه است .
سعيد همينطور حرف مى زد و لبابه خيره خيره به او نگاه مى كرد، و از اينكه حيله و نيرنگ او كارگر نشد اندوهناك و ناراحت شده بود، ولى از حيله گرى و مكارى زيادى كه داشت به روى خودش نياورد و چنين وانمود كرد كه اهميتى به حرفهاى سعيد نمى دهد، اما سعيد كه منتظر خشم و غضب از طرف لبابه بود، وقتى او را با آرامش خاصى ديد و سكوت او را مشاهده كرد به سخنانش ادامه داد و گفت : وقتى حرفهاى جدّم را شنيدم با او به مجادله برخاستم ، ولى او برعقيده و نظر خودش پافشارى مى كرد و دلايل و شواهد زيادى براى حرفش برايم بيان كرد. سعيد با گفتن اين حرفها ساكت شد و منتظر عكس العمل لبابه ماند، ولى باز او را در حال سكوت ديد، و عكس العمل غيرمنتظره اى از او ديده نشد.
سعيد بدنبال سخنانش آن حادثه اى كه در مكه اتفاق افتاده بود و توطئه و نقشه اى كه براى مرگ عده اى از بزرگان كشيده بودند براى لبابه بيان كرد، وقتى لبابه قصه توطئه بر عليه عمر وعاص - معاويه و على را شنيد احساس ‍ آرامش كرد، ولى موضوع را بى اهميت نشان داد، و سعى كرد آن آرامش قبلى را داشته باشد. از اين رو به سعيد گفت : آيا جدت هم از اين توطئه باخبر بود؟ سعيد گفت : بله ، قبل از اينكه جان بجان تسليم حق كند: من موضوع را به اطلاع او رساندم ، او هم با سفارش و وصيتى كه در اين مورد در آخرين لحظه هاى عمر ... و ديگر نتوانست ادامه دهد و گفت : آه از آن وصيت ! لبابه گفت : آن وصيت چه بود؟ سعيد گفت : او مرا از قتل على بازداشت ، علاوه بر آن بر من لازم كرد كه از او دفاع كنم ، هنوز تصميم نگرفته ام كه خواسته اش را به جا آورم . تو از حال و روز من آگاهى آرى من وقتى ديدم قطرات اشك بر روى محاسن جد ضعيف و ناتوانم مى شنيد و صدايش لرزان مى نشيند و زبانش از تكلم بند مى آيد قدرتى در خود نديدم .
لبابه ترسيد كه اگر اظهار خشم و نگرانى و بى اعتنايى به سعيد نمايد او قضيه قطام و او را براى على بازگو كند، باز لبابه سعى كرد با خدعه گرى و حيله گرى خودش اطلاعات بيشترى از سعيد بگيرد، از اين رو به او گفت : چرا به توصيه هاى جدت عمل نكردى ؟ حرفهاى چنين پيرمردى مثل حرفهاى است كه از دهان فرشتگان بيرون مى آيد. وقتى سعيد حرفهاى لبابه را شنيد خوشحال شد، و تبسمى كرد و با سادگى تمام گفت : چگونه قبول نكنم ؟ بله قبول كردم و عهدى با او بستم ، آيا توانائى غير از اين را هم داشتم ؟ به جدم در اين باره تعهد دادم ، اما عهدى هم كه به قطام دادم باعث دل مشغولى من شده كه نكند آن عهدى كه با جدم بسته ام مانع وصلت من با قطام شود ولى وقتى علاقه و محبّت و غيرت تو را نسبت به خودم مى بينم كار برايم آسان مى شود و به خود مى گويم ، آنچيزى كه براى من دشوار نمايان مى كند براى خاله ام لبابه آسان است .
ترا به خدا قسم اى خاله جان ! آيا از منصرف شدن قطام بر كشتن على مرا يارى مى كنى ؟ به خدا قسم كه على از اين تهمت مبرا و بى گناه است . ولى من اميدوارم كه تو مرا يارى خواهى كرد، در يك گرداب مهيبى گرفتار شده ام كه فقط تو مى توانى نجاتم دهى . سعيد پس از بيان اين حرفها در مقابل لبابه زانو زند و با قطرات اشكى كه تمام صورتش را فرا گرفته بود دستهاى لبابه را بوسيد. لبابه هم با تمام آن حيله گرى هايى كه داشت به روى خود نياورد، تبسمى بر لبانش نقش بست ، و دستهايش را به هم بسته بود تا مانع بوسيدن آنها به وسيله سعيد شود، و سعيد را ساكت كرد و گفت : فرزندم ! راحت باش ‍ هر چه را تو خواستى من انجام مى دهم و از خداوند تقاضا دارم كه در راضى كردن قطام مرا يارى كند.
وقتى سعيد اين حرفها را از او شنيد خوشحال شد و اشك در چشمهايش ‍ حلقه بست و از او تعجب كرد چون توقّع اين عكس العمل را از او نداشت و شادمان شد از اينكه اين شب را براى ملاقات لبابه انتخاب كرد و قبل از ديدار قطام پيش لبابه آمد. لبابه نگاهى به او كرد در حالى كه پشت گوشش را با نوك انگشتش خاراند و مثل اينكه مى خواهد درباره راههاى راضى كردن قطام فكر كند ولى در حقيقت چاره انديشى و حيله گرى براى گمراه كردن سعيد مى كرد، از اين رو گفت : راحت باش ! مادامى كه از من اطاعت و پيروى مى كنى ، هيچ نگرانى در خودت راه نده ، سعيد بدون درنگ گفت : من فرمانبردار اوامر شما هستم ، مال و همه دارايى من در اختيار توست .
وقتى سعيد صحبت مى كرد او در حال فكر كردن و راه حلى براى پيدا كردن اين موضوع بود، بعد از اينكه او ساكت شد لبابه هنوز در حال فكر كردن بود كه ناگهان فرياد زد و گفت : پناه به خدا! چند روزى بود كه از حركات قطام متعجب بودم ، مثل اينكه حرفهاى جدّت در اينجا به او اثر كرده ولى مقدار تاثيرش را نمى دانم . سعيد از آنچه شنيده بود تعجب كردو گفت : منظورت چيست ؟ لبابه گفت : بعد از رفتن تو رفتار عجيب و غريبى از او مشاهده كردم ، ديگر از انتقام حرفى نمى زد، روزهاى زيادى را مبهوت بود، مثل اين بود كه خبر جديدى برايش رسيده خيلى كم حرف مى زد، شايد آن تغيير و دگرگونى كه در جدت ايجاد شده براى او هم بوجود آمده باشد، ولى بهرحال تو آسوده خاطر باش من قضيه را دنبال مى كنم ، ولى از اينكه قبل از ديدار با قطام پيش ‍ من آمدى با كسى در ميان مگذار. سعيد گفت : خداى به تو جزاى خير دهد، اگر اين كار را برايم انجام دهى نمى دانم چگونه از زحمات تو تشكر كنم ، ولى من هم از تو تقاضا دارم كه اين ملاقات مرا با خودت براى هيچكس حتى براى رفيقم عبدالله تعريف نكنى . لبابه گفت : به چشم ! ولى از تو مى خواهم وقتى كه فردا به ديدار قطام آمدى من هم آنجا هستم ، مواظب باش حرفهاى زيادى نزنى فقط به حرفهاى معمولى اكتفا كن و از آن چيزى كه بين من و تو امروز اتفاق افتاده چيزى را بيان نكنى مگر اينكه از تو بخواهد، ولى بگو ببينم آيا فردا رفيقت را هم خودت خواهى آورد؟ سعيد گفت : او را با خودم خواهم آورد و هيچ مانعى ندارد كه از اسرار من آگاه باشد، چون او به منزله برادر من است . لبابه گفت : هر كارى مى خواهى بكن ، خداوند به ما توفيق دهد در آن چيزى كه خير و صلاح توست .
سعيد از غيرت و همدردى او بسيار تعجب كرد و گفت : اجازه بده تا دستهايت را ببوسم ، وقتى جدم كه به منزله پدرم بود در گذشت ، احساس ‍ يتيمى مى كردم ، ولى الان از همدردى تو و رحم و مهربانى تو نسبت به من اين احساس از بين رفت و شما را مادرى وفادار يافتم . اين را گفت و بارها دست لبابه را بوسيد و هر دو بلند شدند از همديگر خداحافظى كردند در حالى كه لبابه مى گفت : خيالت راحت باشد قرار ما فردا در منزل قطام .
سعيد از اينكه از مصيبت بزرگى نجات يافته ، با دلى هيجان زده و خوشحال ، از خانه لبابه بيرون رفت ، ولى افسوس كه نمى دانست آن زن حيله گر و مكار چه خوابى برايش ديده بود. لبابه وقتى از سعيد جدا شد به اطاقش برگشت و افكار خبيثش را به كار انداخت كه چگونه وانمود كند واقعا قطام از قصد كشتن على صرفنظر كرده ، او چون مى ترسيد كه با اظهار خشم و بى توجهى به سعيد، اسرار آنها را در پيش على افشاء كند، بنابر اين تصميم گرفت كه قطام را از مسئله آگاه كند كه از قتل على چشم پوشيده و او را بى گناه مى داند و با بكار بردن حيله اى توطئه اى كه بر قتل على در مكه بسته شد، پوشيده بماند تا على را بكشند اما لبابه نمى دانست كه قطام او حيله گرتر و مكارتر است و او نيرنگ تازه اى براى قتل سعيد خواهد كشيد لبابه نمى توانست خود را راضى كند و بخواب رود قبل از اينكه اين موضوع را با او در ميان بگذارد، پس به سوى خانه قطام حركت كرد تا حيله جديدى درباره سعيد طراحى كنند.

ملاقات سعيد و عبدالله با قطام
اما سعيد با تمام خوشحالى به طرف خانه اش رفت ، رفيقش را ديد كه بخاطر خستگى زياد هنوز خوابيده و از اين جهت خيلى خوشحال شد، به طرف رختخوابش رفت ، اما بخاطر شدت تاءثرش نتوانست بخوابد.
مدتى از شب گذشت ولى خوابش نمى برد و درباره ملاقات با قطام فكر مى كرد و براى او قابل قبول نبود كه راءى و نظرش هم مثل راءى و نظر خودش ‍ شده باشد، اما وقتى بيادش مى آمد كه قطام از راءى خود برگشته نزديك بود از شادى و خوشحالى به آنچه رسيده پرواز كند، سپس به ياد جدش و وصيت او مى افتاد كه بايد از على دفاع كنى و آن توطئه گر را بيابى و او را از كارش ‍ منصرف كنى اين مسائل ترس و وحشتى را در قلبش بوجود آورده بود، علاوه بر اين دفاع از على چيزى نبود كه او را از ازدواج با قطام منع كند.
بهر حال تا صبح چشم روى چشم نگذاشت ، آن شب را با ترس و وحشت صبح كرد خورشيد پرفروغ با شعاع دلنوازش ديوار خانه اش را نوازش مى داد و او تاءسف خورد از اينكه چرا دير بلند شد چون وقت براى او خيلى باارزش ‍ بود، از جا برخاست ، عبدالله را نديد، بدنبالش رفت ، او را ديد كه لباسهايش را پوشيده و نماز مى گذارد، سعيد هم با او به نماز ايستاد ولى نمى دانست و نمى فهميد كه او چه مى گويد، وقتى نماز تمام شد عبدالله رو به سعيد كرد و گفت : اى برادر اموى من ، چرا دير از بسترت بلند شدى ؟ سعيد گفت : بخاطر رنج و زحمتى كه در مسافرت براى من ايجاد شده بود دير پا شدم . عبدالله حرف سعيد را قبول كرد، با هم نشستند و صبحانه اى تناول كردند، ولى سعيد غرق در افكارش بود، عبدالله هم به اين مسئله پى برده بود و احساس مى كرد به خاطر اشتياق ديدار با قطام اينگونه شده است ، به سعيد گفت : آيا قصد ندارى به ديدار قطام بروى ؟ گفت : آرى ، مى خواهم به پيش او بروم شايد خدا او را بوسيله من راهنمايى كند و ببينم كه چگونه به سوى حق باز مى گردد و از آن عهد نامبارك صرفنظر مى كند. عبدالله خواست سعيد را آزمايش كند و ببيند تا چه اندازه بر قول و قرارش استقامت دارد، از اين رو گفت : فرض كنيم كه قطام حرفهايت را قبول نكند چكار مى كنى ؟ آيا به قول و قرار قطام باقى مى مانى ؟ يا اينكه به وصيت جدت عمل مى كنى ؟ سعيد گفت : تمام سعى و كوشش خودم را براى راضى كردن او انجام مى دهم ، اگر راضى نشد به وصيت جدّم عمل مى كنم ، چون او براى من مقدس و عزيز است .
عبدالله او را به خاطر ثبات قدمش تشويق كرد، در حالى كه او نمى دانست اين تصميم و ثبات قدم سعيد بعد از ملاقات با لبابه و قول دادن او براى راضى كردن قطام حاصل شده و اگر آن اطمينان كه لبابه به او داد نبود چه بسا عهد و پيمان قطام را بر وصيت جدش ترجيح مى داد و عشق و محبت و دلدادگى نسبت به اين دختر دلربا (قطام ) بر عواطف و احساسش نسبت به جدش غلبه مى كرد. وقتى عبدالله اطمينان سعيد را ديد، در رفتن به خانه قطام عجله كرد، تا مبادا در تصميم سعيد ضعف و خللى بوجود آيد.
وقتى صبحانه خوردند، به طرف خانه قطام حركت كردند، گرچه خيال سعيد آسوده نبود، ولى از وعده اى كه لبابه به او داده بود كمى آسوده خاطر بود. وقتى به خانه قطام رسيدند وارد باغى شدند، قلب سعيد به تپش افتاد و به ياد اولين ديدارى كه با قطام داشت و عشق و محبتى كه بين آنها رد و بدل شده بود افتاد، از ميان نخلهاى كه مى گذشتند لبابه را دمِ در ديدند كه تبسمى بر لب داشت ، وقتى سعيد او را ديد خوشحال شد و هنگاميكه او و رفيقش به نزديكى لبابه رسيدند سلام و احوالپرسى كردند مثل اينكه بعد از برگشت از مكه او را نديده است . لبابه جواب سلامش را داد و به رفيقش سعيد هم خوشآمد گفت . داخل اطاق قطام شدند، او كنار پنجره ايستاده بود و به درياچه نظر دوخته بود، لباس سياهى همراه با نقاب پوشيده بود، وقتى آنها را ديد نقاب از چهره گشود و به سمت آنها آمد، سعيد سلام كرد و رفيقش را به او معرفى نمود و گفت : من با دوست و برادرم عبدالله كه يار و ياور من مى باشد به اينجا آمده ام . قطام به آنها خوشآمد گفت و تعارف به نشستن كرد، آن دو نشستند سكوت فضاى اطاق را دربرگرفته بود، لبابه لب به سخن گشود و گفت : از غيبت طولانى تو در هراس و وحشت شديم ، ريحان (خادم خانه ) به ما خبر داد آن وقتى كه مى خواستى به سفر بروى به اينجا آمدى ، ولى قطام را نديدى و اميدوار بوديم كه زودتر برگرديد، انشاءالله كه قضيه ناگوارى براى تو رخ نداده باشد.
سعيد آهى كشيد و گفت : اى خاله جان ! برايم امر خيرى نبود، به طرف جدم كه در مكه بود رفته بودم چون او برادرم عبدالله را بدنبالم فرستاده بود. قطام گفت : به چه علت شما را خواسته بود؟ سعيد گفت : بعد از اينكه پيرى و ناتوانى و مريضى بر او چيره شد و پيش از اينكه اجلش فرا رسد دوست داشت قبل از مرگش مرا ببيند، و من بيش از يك شب پيشش نماندم تا اينكه او دعوت حق را لبيك گفت . قطام مثل اينكه تازه اين خبر را شنيده باشد تظاهر به تعجب و اندوه كرد و گفت : آيا جدت مُرد؟ خداوند او را رحمت كند و به تو صبر در عزايش دهد و عمرت را زياد كند، سپس آهى كشيد و گفت : همانا مرگ دوستان و نزديكان سخت و ناگوار است . عبدالله پيوسته مراقب قطام بود و زيبائى او را خيلى شنيده بود و موقعى كه او را ديد بر سعيد ملامت نمى كرد كه چرا عاشق و دلباخته او شده ، ولى عبدالله ترس داشت كه قطام از قتل على چشم نپوشد و از سعيد بخواهد كه به عهدش وفا كند. عبدالله تصميم گرفت كه قضيه را به ميان بكشد تاببيند كه قطام چه عكس العملى از خود نشان خواهد داد ولى وقتى ديد سابقه آشنائى با قطام را ندارد شايسته نديد چنين موضوعى را پيش بكشد، يا اينكه در گفتگو شركت كند، از اين رو براى اينكه سعيد و قطام را تنها گذاشته باشد از جا برخاست و بيرون رفت . لبابه هم براى اينكه نيرنگش كارگر شود بدنبال آنها بيرون رفت .
وقتى قطام با سعيد در خانه تنها ماندند، قطام گفت : اين جوان كيست ؟ آيا مى توان به او اطمينان كرد؟ سعيد با لحن عاشق دلخسته اى گفت : او از كودكى همراهم بود و سِر نگهدار اسرارم مى باشد، وهيچ ترس و واهمه اى از او ندارم ، از اينكه به همه چيز آگاهى داشته باشد. قطام گفت : آيا بر عهد و پيمان ما آگاهى دارد؟ سعيد گفت : بله محبوبه عزيز! آيا شما در اين كار اشكالى مى بينيد؟ قطام گفت : هرگز! هيچ اشكالى ندارد ولى بهتر بود كه او را از اين موضوع مطلع نمى ساختى ، زيرا بعد از رفتن تو به مكه فكرهايى به ذهنم رسيد. سعيد از اين آغاز نيكو خوشحال شد و پرسيد: چه انديشيده اى ؟ قطام گفت : براى تو تعريف خواهم كرد و اميدوارم بر طبق آن عمل كنى و از من نخواهى كه به پيمان پيشين خود وفادار باشم . سعيد گفت : سخن من همان چيزى است كه تو بگويى ، هر چه تو بخواهى من عمل خواهم كرد، من دراختيار تو هستم . قطام گفت : آيا بياد مى آورى وقتى به هنگام سفر به طرف مكه به خانه من آمدى مرا پيدا نكردى ؟ سعيد گفت : چگونه به ياد نياورم ، آن روز خيلى ناراحت و گرفته شدم ، قطام گفت : آيا مى دانى من كجا رفتم ؟ سعيد گفت : نه . قطام گفت : به طرف خويشاوندانم رفتم ، هدفم تنها ملاقات و ديدار با آنها نبود، بلكه احساس نگرانى و دلهره اى درباره آن عهدى كه با هم بسته بوديم در من ايجاد شده بود، كه خواب و آرامش را از من سلب كرده بود، وقتى صبح شد، به خودم گفتم شايد آن همه نگرانى و تشويش بخاطر گناهى است كه درباره قتل على مى خواهم مرتكب شوم ، بهتر آن ديدم كه پيش ‍ خويشاوندان خود بروم و از حقيقت ماجرا باخبر شوم ، بعد از جستجو و دقت فراوان به اين نتيجه رسيدم كه مسؤ ل مرگ برادر و پدرم ، على نمى باشد و او در اين باره گناهى ندارد، على بارها و بارها پدر و برادرم را قبل از شروع جنگ نصيحت و خيرخواهى كرد ولى آنها نپذيرفته بودند، وقتى جنگ شروع شد، و على فهميد كه آن دو در خطر قرار دارند، به ياران و طرفداران خودش توصيه كرد كه به آنها آسيبى نرسانند، اما بعضى از فرصت طلبان و نادانان آن دو را كشتند و على از آن آگاهى نداشت ، وقتى قضيه را فهميد خشمگين شد و از آنها انتقام گرفت و من در اين مدت روى اين مسئله خيلى فكر كردم و فهميدم كه اشتباه مى كردم و تصميم گرفتم از آن تعهدى كه دارم برگردم و در اين مدت متحير و سرگردان بودم كه چگونه تو را قانع كنم ، اين موضوع را از همه مخفى نگاه داشتم حتى از خاله ام لبابه .
سعيد با شنيدن اين حرفها نتوانست خودش را كنترل كند، بلند شد و عبدالله و لبابه را صدا زد، وقتى آنها آمدند سعيد رو به عبدالله كرد و گفت : بيا و بشنو اى برادر! كه براى راضى كردن قطام خداوند وسايل سعادت را و ديگر لزومى ندارد كه خودم را خسته كنم براى راضى كردن قطام كه از قتل على صرفنظر كند، بلكه خودش مى خواهد آن عهدى را كه براى تو بيان كردم و قصد ترك آن را داشتم فراموش كند.
قطام خودش را به نادانى زد و گفت : اى سعيد از چه حرف مى زنى و اميدوار چه خبر خوشى بودى ؟ لبابه به سخن درآمد و گفت : برايم آشكار شد كه تو به همان جايى رسيدى كه قطام به آن رسيده . سعيد گفت : بله اى خاله جان ! و خداوند را بر اين لطفش شاكر و سپاسگزارم ، وقتى از مكه برگشتم به بيگناهى على يقين داشتم و نزد جدم براى خودم عهدى بستم از اينكه على را به بدى ياد نكنم و مى ترسيدم كه قطام در اين موضوع با من موافقت نكند، تا بدترين مردم باشم ، پس حمد و ستايش خداوندى را كه براى همه ما در اين امر، خير و نيكى فراهم نمود. آنگاه سعيد تمام قصه جدش و وصيتهاى او را تعريف كرد و موجبات شادى و خوشحالى همه را فراهم كرد. بعد از آن ، قصه توطئه گروهى در مدينه را هم بيان كرد.
وقتى قطام شنيد كه يكى از آن توطئه گران بر خودش لازم كرده كه على را به قتل برساند، تظاهر به خشم و غضب كرد و گفت : آيا مى شناسى او كيست ؟ سعيد گفت : نمى شناسم ، ولى از گفته هايش فهميدم كه از شهر فسطاط مصر است ، قطام گفت : حالا كه فهميدى اين شخص كمر به قتل على بسته سكوت كردن و كارى انجام ندادن ، مشاركت در قتل اوست ، پس بايد او را از اين عمل زشت باز دارى و الاّ او را به قتل برسانى . سعيد از اين توافق عجيب تبسمى كرد و گفت : من فراموش كردم كه بگويم جدم به من وصيت كرده كه از على دفاع كنم و شرّ و بدى را از او دور گردانم . قطام گفت : اين همان چيزى است كه من هم معتقدم ، چون سكوت در برابر اين جنايت گناه نابخشودنى است ، ولى خواهشى كه از شما دارم اين است كه اين خبر توطئه را به هيچ كس بازگو نكنيد، تا مبادا كسى بر ما سبقت گيرد و فخر و پيروزى را از جانب خود گرداند، يا اينكه اين خبر به گوش توطئه گران برسد و زود بكار شوند و به نيّت شوم خود كه همان كشتن على است برسند و ما بعد از آن نتوانيم آنها را شناسائى كنيم ، آيا اين راءى و عقيده را مى پسندى اى عبدالله ؟ عبدالله تعجب كرد! و اگر ملاقات سعيد با لبابه را مى دانست ، حيله و نيرنگ قطام را مى فهميد، ولى موضوع را عادى تصور كرد و گفت : عقيده درست همين است ، من و برادرم سعيد تمام سعى و تلاش خود را براى جلوگيرى آن مرد از قتل على انجام مى دهيم . قطام گفت : شما چه تصميمى گرفته ايد؟ سعيد گفت : من فكر مى كنم كه به طرف شهر فسطاط برويم تا آن مرد را پيدا كنيم و وقتى پيدا كرديم او را از عملش منصرف كنيم . قطام گفت : رفتن شما فايده اى ندارد، چون نه او را مى شناسيد، نه مى دانيد كجاست ؟ چگونه به اسمش پى مى بريد؟ آيا كسى از شما تا الان به آن شهر رفته ؟ و كسى را در آنجا مى شناسد؟ عبدالله گفت : من شهر فسطاط را مى شناسم ، ولى خيلى آنجا نبودم و كسى را هم در آنجا نمى شناسم ، اما تمام سعى و كوششم را در اين راه بكار مى برم .
لبابه با قيافه اى مصمم جلو آمد و مثل اينكه فكر تازه اى به ذهنش رسيده باشد گفت : بنشينيد! من راهى را براى شما نشان مى دهم كه شما را در برابر هر مشكلى آسان گرداند. همگى نشستند. لبابه گفت : به راءى و نظر پيرزنى چون من نخنديد من به اسرارى آگاهى دارم كه شما نمى دانيد، بدانيد و آگاه باشيد كه طرفداران على و شيعيان خالص او در مصر زيادند و نسبت به عمر و عاص ‍ تمايلى ندارند و از روى ناچارى بر دستوارت او گردن مى نهند آنها آنچه به فرزند ابوبكر، محمد(٢٢) رسيده صبر و شكيبايى پيشه كردند و انتظار فرصت مناسبى هستند تا خود را از اين قيد و بند عمر و عاص رهايى دهند. عبدالله گفت : با اين اطلاعات و اسرار بر ما فخر و مباهات مى كنى ؟ هيچ مسلمانى نيست كه اين امر را نداند امّا من مسائل و اسرارى بيش از آن مى دانم .
قطام گفت : تو چه مى دانى ؟ عبدالله تبسم تمسخرآميزى زد و گفت : آنجا چيزهاى زيادى است كه جدّ ما ابورحاب درباره آن به ما گفته و به ما توصيه كرده كه به كسى نگوييم . لبابه سعى داشت كه از آن اسرار آگاهى پيدا كند. از اين رو شانه اش را تكانى داد و به قطام نگاه معنى دارى نمود و قطام هم مقصودش را فهميد. قطام با ناز و كرشمه بر عبدالله پيشدستى كرد و گفت : اگر اسرارى دارى پيش خود نگهدار، و پيش خوارجى مثل من آشكار نكن . عبدالله از اين سرزنش به جاى او خجالت زده شد و به سعيد نگاهى كرد و او هم نگاه معنادارى به عبدالله كرد مثل اينكه انتظار داشت كه عبدالله تمام اسرار را براى او فاش كند تا گمان بد به آنها نبرد.عبدالله با شرمندگى گفت : هرگز سرورم ! من قصد ندارم كه چيزى را از شما پنهان كنم ، بعد از آنكه فهميدم شما هم مثل ما و حتى بيشتر براى دفاع و حمايت از على پيشگام هستى از گفته پيشين خود عذرخواهى مى كنم ، هر وقت به حُسن نيت من اطمينان پيدا كردى اسرارم را براى تو و خاله ام لبابه بيان مى كنم ، اين را گفت و به اين طرف و آن طرف خود نگاهى انداخت و منتظر بود تا كسى حرفى بزند، وقتى كه ديد همه بگوش هستند گفت : از جدم شنيدم كه فرمود: گروهى از شيعيان و پيروان خالص على ، در شهر فسطاط هستند كه پيوسته در اطاعت على مى باشند و سراسر وجودشان متحد و يكپارچه و براى قيام و يارى رساندن به او آمادگى كامل دارند، آنها اجتماعات سرّى مرتبى دارند تا مقدمات قيام خود را فراهم كنند. وقتى كه كلام را به اينجا رساند، زبانش ‍ توانائى ادامه سخن را نداشت ، مثل اين بود كه چيزى او را از ادامه سخن باز مى دارد، آثار پشيمانى و ندامت در چهره اش ظاهر شد و از اينكه تااين اندازه هم در اين باره صحبت كرد ناراحت بود و از ادامه سخن خوددارى مى كرد.
لبابه مكار علت سكوت عبدالله را فهميد و خنده كنان گفت : اين چه رازى است كه تو ميدانى ؟ تو كلمه اى براى آنچه من گفتم نيفزودى ، مگر من نگفتم ، طرفداران على در مصر زيادند و منتظر فرصت هستند كه به طرفدارى او قيام كنند، فقط چيزى كه تو بر سخنان ما افزودى اين بود كه آنها اجتماعات سرّى و پنهانى دارند، اما از اينكه تو اين سخنان را گفتى و پشيمان شدى و حرفهايت را قطع كردى و به ما اطمينان نداشتى ترا ملامت و سرزنش ‍ نمى كنيم ، چون تو تا چند لحظه پيش ما را نمى شناختى . قطام حرفهاى لبابه را قطع كرد و گفت : تو مى گويى كه او را سرزنش نمى كنى در حالى كه در كلام تو پر از پرخاش و سرزنش وجود دارد. او را به حال خودش واگذار تا گمان نكند كه ما سعى و تلاش داريم اسرارش را بدانيم ، ما همان چيزى را مى خواهيم كه عبدالله مى خواهد، احتياجى به اسرارش نداريم ، در هر حال ما به او سفارش ‍ مى كنيم كه سعيد را طبق وصيت جدش يارى كند، همين ما را بس ‍ است .
سپس رو به سعيد كرد و گفت : من از اينكه عبدالله راز خود را افشاء نكرد خوشم آمد و من كه از اولين خونخواهان على بودم الان بزرگترين متدافعان او هستم و كار خوبى كرد كه نسبت به من هم مسائل امنيتى را رعايت كرد و افشاى اسرار نكرد، چون اگر چه من از طرفداران على شده ام ولى ممكن است شيطان گولم بزند و نتوانم زبانم را نگه دارم .
قطام با لحنى تمسخرآميز اين كلمات را بيان مى كرد، اين سخنان مثل تيرى بود كه بر قلب سعيد مى نشست ، او شرمنده شد و به عبدالله نگاهى كرد و گفت : ديگر طاقت اين همه گوشه و كنايه را ندارم ، هر چيزى را كه شنيده اى براى او بازگو كن ، تا ما بقيه كلامت را نشنويم از اينجا بيرون نخواهيم رفت . عبدالله از كارى كه كرده بود پشيمان شد و مانده بود كه چگونه از اين آشفتگى و شرمندگى نجات يابد، وقتى اصرار سعيد را در اين باره مشاهده كرد، عذرى برايش باقى نماند از اين رو گفت : شما مرا به گناهى متهم مى كنيد كه من از آن مبرا هستم ، من از اينكه كلامم را قطع كردم نه به خاطر مشكوك بودن نسبت به قطام درباره على هستم ، بلكه صبر كردم تا تمام حرفهاى جدم يادم بيايد، حالا كه قطام اجازه مى فرمايد، همه را مى گويم . سعيد گفت : هر آنچه كه مى دانى بگو، اگر قطام گوشهايش را از شنيدن باز دارد، من حرفهايت را گوش خواهم كرد.
سپس عبدالله ادامه داد و گفت : جدم ابورحاب به ما گفت : كه هواخواهان على در معبد قديمى بيرون شهر فسطاط كه به ((عين الشمس )) معروف است در روز جمعه هر هفته جمع مى شوند و اسرارى را با هم درميان مى گذارند. قطام و لبابه از اين سرّ خيلى خوشحال شدند، ولى لبابه از روى حيله و نيرنگ آن را كوچك جلوه داد و گفت : آيا به نظر تو اين سرّ بزرگى است ، علاوه بر آن ، اين حرف تو از عقل بدور است . عبدالله از تنفر و استهزاء او خشمناك شد و گفت : چه دليلى بر باطل بودن آن دارى خاله !!
لبابه گفت : تو مى گويى كه هوخواهان على هر روز جمعه در آنجا جمع مى شوند و ما مى دانيم كه هواخواهان على هزاران نفرند، چگونه آن معبد گنجايش آن همه افراد را دارد، بر فرض هم گنجايش آنها را داشته باشد چگونه ممكن است هزاران نفر در هر جمعه در اين معبد دور هم جمع شوند و از چشم عمروعاص و جاسوسان او بدور باشند، آيا اين حرف قابل قبول است ؟ عبدالله از اينكه حرفش را نپذيرفته ، و سرّش افشاء نشد خوشحال شد و دوست داشت تا همين مقدار بسنده كند. ولى سعيد به اين مقدار راضى نشده و در دنباله حرفهاى عبدالله ادامه داد و در نزد خودش فكر مى كرد كه مطلب جديدى را بيان مى كند از اين رو گفت : منظور عبدالله اين نيست كه همه اين افراد و طرفداران على از كوچك و بزرگ ، زن و مرد در آن جا جمع مى شوند بلكه فقط نمايندگان و بزرگان آنها در آن مكان اجتماع مى كنند. لبابه خنديد و خواست جوابى دهد كه قطام به او مهلت نداد و گفت : خاله جان ! معلوم مى شود كه تو قصد شوخى و مزاح دارى ، اول از او خواستى كه سرّش ‍ را بگويد، بعد از گفتن اسرارش با او به مجادله مى پردازى ، ما همه آرزو و هدفمان آن است كه به مراد و مقصودمان برسيم و اين براى ما بس ‍ است .
آنگاه قطام رو به سعيد كرد و گفت : پرگويى لبابه را به حال خودش بگذار، به طرف طرفداران و ياوران على كه در فسطاط هستند برو و آنها تو را براى جستجو و پيدا كردن آن مرد كمك مى كنند، فقط خواهشى كه از شما دارم اين است كه اين موضوع را به هيچ كس نگوييد، تا آن خائنى كه قصد كشتن امام على را كرده پيدا كنيم ، وقتى كه او را شناختيم يا او را از قصد و تصميمش ‍ بازمى گردانيم ، يا اينكه درباره اش تصميم مقتضى را مى گيريم ، اما اگر از هم اكنون ماجراى او را آشكار سازيم او خودش را بيشتر مخفى خواهد كرد، يا اينكه زودتر على را خواهد كشت و تمام كوشش و تلاش ما بيهوده خواهد بود، ولى اكنون يقين داريم كه او زودتر از ١٧ رمضان كارش را عملى نخواهد كرد و ما تا آن روز فرصت زيادى داريم ، علاوه بر آن اگر تو اين سرّ را پوشيده داشته باشى و تنهايى بدنبال آن شخص رفتى پاداش تو بزرگتر خواهد بود، بنابراين ديگر فايده اى در ادامه دادن صحبت نمى بينم ، همانگونه كه مشاهده مى كنى من از طرفداران على شده ام و مى دانم كه دوستم دارى و شكى در آن ندارم ، اگر بتوانى زود اين عمل را انجام دهى و على را نجات دهى با تو ازدواج مى كنم و اين عبدالله و لبابه شاهد ازدواج ما خواهند بود.
سعيد تمايل داشت قبل از آنكه به اين ماءموريت برود با قطام ازدواج كند. وقتى كه حرف قطام را شنيد براى اينكه او نگويد از وى در هواخواهى على جدى تر است قضيه ازدواج را ادامه نداد. حيله قطام كارساز شده بود و چاره اى جز پذيرش آن نداشت از اين رو گفت : من هم با عقيده تو موافقم و اميدوارم كه ازدواج ما بدست مبارك على باشد. عبدالله اين حرفها را مى شنيد و از سخنان قطام مشكوك بود و از اينكه اسرارش را افشاء كرده بود پشيمان بود و سكوت كرد تا پشيمانى او بيشتر نشود. ولى نخواست كه چيزى از آنها كم داشته باشد از اين رو گفت : من برادرم سعيد را بخاطر آشنايى با تو سعادتمندترين انسانها مى دانم و از خداوند مى خواهم كه ما را براى رسيدن به اهدافمان كمك كند، مقدارى سكوت كرد و سپس ادامه داد: به تو اى قطام تبريك مى گويم از اينك اصرار بر كتمان اين اسرار دارى ، بعد رو به لبابه كرد و گفت : اما تو اى خاله ، ما اميدواريم كه هميشه با راهنمايى هاى مفيد خودت مشكل گشاى ما باشى . لبابه گفت : من نظر و عقيده ام اين است كه در كار عجله كرده و به طرف مصر حركت كنيد و از خداوند توفيق شما را و آسان شدن كارتان را خواستارم ، وقتى به فسطاط رسيديد، در روز جمعه به عين الشمس ‍ برويد و به هر كسى اطمينان نكنيد.
مقدارى از اينگونه سخنان بين آنها رد و بدل شد، همچنانكه قبلا گفته شد عبدالله از سخنان قطام مشكوك شده بود ولى چون مى ديد سعيد نسبت به قطام خيلى علاقه دارد موقتا چيزى نگفت ولى تصميم گرفت بعدا او را با اصلاح انديشى هاى خود ارشاد نمايد.
۳
خيانت قطام به سعيد
وقتى سعيد و عبدالله رفتند لبابه به قطام گفت : ما تمام وسايل را فراهم كرديم و روز گرفتن انتقام ما بدست غير از اين جوان ترسو فرا رسيده است همانا على حتما كشته خواهد شد.
قطام گفت : ولى اين تنها ضامن پيروزى ما نخواهد بود و من از آنها خواستم كه اين موضوع را پوشيده داشته باشند فقط براى اين منظور نبود، بلكه قصدم براى كتمان آن خبر از همه مردم ، چيز ديگرى بود لبابه گفت : منظورت را نمى فهمم ، قطام گفت : آيا تو آن لبابه ، پيرزن مكار نيستى ؟ چگونه از سخنم متوجه نشدى ؟ چه فايده اى دارد كه از محل اجتماع ياران على جستجو كنيم ؟ لبابه گفت : همانا من نسبت به چيزى كه گفتى چيزى نمى دانم و مقصودت را نمى فهمم . قطام گفت : منظورم اين است كه به عمروعاص ‍ اطلاع دهم كه هواخواهان على روزهاى جمعه جمعيت سرّى دارند و هر چه زودتر آنها را دستگير كند و عبدالله و سعيد هم بين آنان خواهند بود، حالا عمر و عاص يا آنها را دستگير خواهد كرد يا آنها را خواهد كشت ، اگر آنها را بكشد قضيه توطئه براى هميشه و براى همه كس مخفى خواهد ماند و اگر هم آنها را زندانى كرد لااقل تا بعد از ١٧ رمضان در آنجا خواهند بود و تير ما كارساز و به هدف خود كه انتقام از پدر و برادرم باشد مى رسيم ، بعد از آن هر اتفاقى بيفتد براى ما مهم نخواهد بود.
وقتى لبابه حرفهاى قطام را شنيد، به طرفش رفت او را به آغوش كشيد و با خوشحالى گفت : آفرين بر تو اى دخترجان ! مكر و حيله تو از من زيادتر است و اگر خداوند ترا به اندازه من زنده نگه دارد خود شيطان خواهى شد. و كسى ياراى پاسخ گويى به حيله هايت را نخواهد داشت ، اين را گفت و قهقه اى سر داد. اما قطام همچنان عبوس و خشمگين بود و به خنده لبابه توجهى نكرد، خادمش ريحان را صدا زد، او حاضر شد و جايى نشست كه همه چيز را مى ديد و مى شنيد ولى كسى او را نمى ديد، وقتى پيش قطام رسيد، قطام به او گفت : آيا اربابان تو (پدر و برادرم ) مظلوم كشته نشدند؟ ريحان گفت : بله همينطور است . و من هم مطالبه خون آنها را دارم ، قطام گفت : آيا مى دانى براى چه كارى تو را خواسته ام ؟ ريحان گفت : فكر مى كنم بخاطر اين بدنبالم فرستادى كه مرا به فسطاط بفرستى تا عمروعاص را از اجتماع طرفداران على باخبر كنم . قطام گفت : بله ترا براى همين كار به فسطاط مى فرستم ، آفرين برتو، الان وقت نياز به توست ، وقتى پيش عمرو عاص ‍ رفتى اسمم را فاش نكن ، من به زيركى تو اطمينان دارم ، مرا در آرزويم ناكام مكن . بطرف مصر برو، پيام مرا برسان ، اگر خبر كشته شدن آن دو يا زندانى شدن آنها را براى من بياورى ، تو در راه خدا آزاد خواهى شد. ريحان ابروهايش را درهم كشيد و با حالت ملامت آميزى گفت : خيال مى كنى من آزادى را بر بندگى تو ترجيح مى دهم . من مى روم و وظيفه اى كه به عهده من گذاشته اى انجام مى دهم اما من هم حرفى دارم اجازه بده تا آن را بيان كنم و آن اين كه هيچ وقت از آزادى و حريت من حرفى نزنى .
قطام خنده اى سر داد و از شهامت ريحان تعجب كرد و گفت : اى غلام سياه برو، بخدا قسم تو از هزار غلام سفيد بهترى .

شهر فسطاط(٢٣)
شهر فسطاط را عمربن عاص در سال ٢٠ هجرى قمرى ، در مصر بعد از فتح اسكندريه بنا نمود. علت اينكه اين شهر را فسطاط ناميدند اين بود كه وقتى عمروعاص دژ و قلعه بابِل (دير مار جرجيس يا دير نصارى كنونى ) كه نزديك مصر قديم بود فتح كرد و صلح بين او و قوم مقوقس برقرار شد عمرو عاص خودش را آماده فتح اسكندريه كرد او چادرهاى در بيرون دير بين رودخانه نيل و كوه مقطم براى سربازان خود برافراشته بود، دستور داد كه چادرها را براى حركت جمع آورى كنند، در اين زمان يكى از سربازان او خبر آورد كه در چادرش كبوترى لانه كرده و در آن بچه كبوترهاى هستند كه قدرت پرواز ندارند. عمروعاص گفت :
اين كبوتران به ما پناه آورده اند بگذاريد چادرها برقرار باشد تا جوجه هاى آن كبوتر بتوانند پرواز كنند.
آن چادرها را بحال خود بصورت برافراشته ، گذاشتند و پس از فتح اسكندريه در اطراف آن خانه هاى بنا كردند، وقتى ساخت و ساز شهر به پايان رسيد نام شهر را فسطاط گذاشتند و اين اولين شهرى بودكه مسلمانان در مصر ساخته و آن را پايتخت حكومتشان قرار دادند، تا اينكه در قرن چهارم هجرى شهر قاهره بنا شد و پايتخت حكومت مسلمانان گرديد. در سال چهلم هجرى بود كه عبدالله و رفيقش سعيد وارد شهر فسطاط شدند. در اين زمان شهر آباد و سرسبز بود و گروهها و قبابل متفاوتى در آن زندگى مى كردند. فسطاط به شكل مستطيل و در ساحل شرقى رودخانه نيل قرار داشت (كه با مصر قديم دو ميل (٢٤) فاصل داشت اما الان جايگاه مصر قديم بستر رودخانه نيل است كه كشتى هاى بزرگى در آنجا در رفت و آمد هستند).
مابين دير نصارى و رودخانه نيل ، اعم از خشكى هاو ساختمانهاى كه در آنجا بنا شده بود بعد از عمروعاص ساخته شد.
مسجد جامع عمروعاص (كه آثارش تا الان هم مقدارى باقى مانده ) در مركز شهر قرار گرفته و ساختمانهاى ديگرى هم در اطراف مسجد ساخته شده بود، نزديكترين خانه به مسجد خانه عمر و عاص بود و آن هم داراى دو اطاق بود يكى بزرگ و ديگرى كوچك .
مسلمانان در ابتداء در چادرها زندگى مى كردند ولى وقتى عمروعاص ‍ خانه اى براى خودش بنا كرد، مردم هم كم كم به خانه سازى روى آوردند و پيش از آنكه شهر فسطاط ساخته شود قبطيها منازلى بين رودخانه نيل و كوه مقطم براى خود ساخته بودند، كوچه ها و خيابانها شهر را با نام قبايلى كه با عمروعاص در حمله بر مصر شركت كرده بودند نامگذارى كردند. (اما ادامه ماجراى عبداللّه و سعيد بعد از ملاقات با قطام و لبابه )

سعيد در جستجوى توطئه گران
ماجراى عبدالله و سعيد را تا آنجا رسانديم كه آنها خودشان را آماده حركت به طرف فسطاط كرده بودند. طلوع صبح از كوفه به طرف فسطاط در حركت شدند و نمى دانستند كه قطام چه حيله و نيرنگى براى آنها كشيده است ، آنها شب و روز حركت مى كردند تا اينكه صبح روز جمعه به نزديكى شهر فسطاط رسيدند آنها شهر را از بالاى كوه مقطم ديدند كه در كنار رودخانه نيل به مساحت زيادى امتداد داشت و كشتى ها بر روى رودخانه آن در رفت و آمد بودند. در وسط شهر، مسجد جامع عمروعاص قرار داشت ، دور و اطراف آن هم بناها و ساختمانهاى زيادى ساخته شده بود، مقدارى آنجا ايستادند تا راه و چاره اى براى خود فراهم كنند كه چگونه بتوانند بهتر به هدف برسند.
عبدالله گفت : بنابر اطلاعاتى كه ما داريم در طلوع فجر جمعه طرفداران على عليه السّلام در عين الشمس جمع خواهند شد، آيا بهتر نيست كمى اينجا بمانيم بعد به عين الشمس برويم ؟ سعيد گفت : هيچ دليلى ندارد كه ما اينجا بمانيم ، علاوه بر آن ممكن است ماندن ما در اينجا ايجاد سوءالظن كند، از طرفى ما نمى دانيم اين جلسه چه وقت برقرار مى شود، آيا در صبح است يا در شب يا در وسط روز؟ عبدالله گفت : درست است كه ما يقين نداريم چه ساعت آنها دور هم جمع مى شوند، ولى به گمان قوى بعد از نماز عصر تا شب اين جلسه برقرار مى شود، با همه اين اوضاع اشكالى ندارد كه وارد شهر فسطاط شويم ، نماز صبح را بخوانيم و مكانى را براى حيوانات و جايى را براى خودمان فراهم كنيم تا استراحتى كرده باشيم ، سپس با هم بيرون مى رويم تا زمان و مكان اجتماع آنها را پيدا كرده و به سمت آنها برويم . سعيد گفت : اين فكر خوبى است .
آن دو از بالانى كوه سرازير شدند تا اين كه به داخل شهر فسطاط رسيدند و اين وقتى بود كه مؤ ذن مشغول اذان گفتن بود و مردم را براى اقامه نماز صبح دعوت مى كرد، آن دو به سوى مسجد رفتند جلوى مسجد ميدان وسيعى بود كه چهارپايان در آنجا به چوبهائيكه در اطراف آن كار گذاشته بودند يا درخت خرماى كه آنجا بود مى بستند، آن دو شترهايشان را بستند و براى نماز داخل مسجد شدند، سپيده صبح دميده بود و مسلمانان دسته دسته براى نماز داخل مسجد مى شدند. هنوز چيزى از ماندن آنها در مسجد نگذشته بود كه جنب و جوشى در ميان جماعت برپاشد، در اين لحظه درهاى كه در قسمتهاى مختلف مسجد وجود داشت باز شد، مردانى كه در دستهايشان شلاقى بود وارد مسجد شدند و مردم را به اطراف پراكنده مى كردند، سعيد گفت : آنها چه كسانى هستند؟ عبدالله گفت : آنان پاسبانانى هستند كه راه را براى امير باز مى كنند. هنوز كلام عبدالله تمام نشده بود كه مردى كوتاه قد، بدقيافه ، لباس ‍ زربافت به تن كرده ، كه عمامه اى هم بر سر داشت وارد مسجد شد، او را شناختند كه عمروعاص است ، او به منبر رفت و همه مردم نگاهش مى كردند. عمروعاص ستايش خدا و صلوات بر پيامبرصلّى اللّه عليه و آله را بجا آورد و به موعظه مردم پرداخت ، امرونهى هاى فراوانى كرد بر زكات و صله رحم تشويق كرد و از ثروت اندوزى و فزونى طلبى ، زياد بچه داشتن ، آنها را برحذر داشت و كلامش را اينگونه ادامه داد ((اى مردم ! از چهار چيز بپرهيزيد كه آنها موجب خستگى پس از راحتى و تنگى بعد از وسعت و ذلت از پى عزت خواهد بود. از داشتن زن و فرزندان زياد خوددارى كنيد، چون چيزى جز ناخوشى احوال و از بين رفتن اموال و سر و صداى زياد، ثمره اى ندارد، ولى با وجود اين انسان احتياج به فراغتى دارد كه استراحت كند. درباره كارهاى خود فكر و انديشه نمايد، به حس شهوت و هواهاى نفسانى خود پاسخ مثبت دهد، پس هر كس چنين فرصتى پيدا كرد نبايد زياده روى كند و به اندك آن قانع باشد، در ايام فراغت نبايد از فراگيرى و مطالعه علمى خود را بى بهره كند و نبايد نسبت به امور خير بى توجهى از خود نشان دهد و از حلال و حرام خدا غافل باشد. اى مردم !! خوشه جوزا آويخته گرديد و شعرى طلوع نمود، آسمان از بارندگى دست كشيد، خداوند بيمارى وبا را از ميان شما برداشت ، و رطوبت زمين را كم كرد، دشت و صحرا سرسبز شدندو گوسفندان بچه آوردند، نوزادان براه افتادند بر همه چوپانان واجب است كه مراقبت كامل از آنها نمايند، پس با بركت الهى به صحرا بشتابيد و خير خود را از شير و برّه باز يابيد، چارپايان خود را در آنجا براى چرا رها كنيد تا پروار شوند و از آنها مواظبت كنيد و دوستشان بداريد كه اسب خدمتگذار و وفادار شما در هنگام جنگ است . قبطيانى كه در همسايگى شما هستند نيازاريد.
اى مردم ! از زنان عشوه گر و هرزه بپرهيزيد، چون آنها دينتان را فاسد و همّت و غيرت و مردانگى شما را از بين خواهند برد، از عمر اميرالمؤ منين روايتى شنيدم كه او از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله شنيده بود كه مى فرمود: بعد از من مصر را فتح خواهيد كرد سپس با قبطيان آنجا خوشرفتارى كنيد كه ايشان را در حق شما، حق دامادى و پناهندگى باشد. هان دستهاى خود را باز داريد، با عفّت باشيد و چشمانتان را از نامحرم بپوشانيد. بخاطر دارم چندى پيش مردى آمد كه تن و جسم او فربه ولى اسبش از لاغرى و ضعيفى نمى توانست راه برود، از اين پس بدانيد كه من از اسبان شما همانند سپاهيان سان مى بينم ، چنانكه اگر اسب مردان جنگجو يا اسبان ديگر، بدون جهت لاغر شده باشد مجازاتى كه شايسته اش باشد اجرا خواهم كرد، بدانيد و آگاه باشيد كه شما تا روز قيامت به اين مملكت پيوسته هستيد، مردم حق بسيارى به آب و خاك و خانه و زندگى و معدن و زراعت شما دارند.
امير المؤ منين عمر حديثى برايم خواند كه او از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله نيده بود كه حضرت فرمود: اگر خداوند شما را يارى كرد كه مصر را فتح كنيد، سربازان زيادى از مردم آن فراهم كنيد، زيرا آنان بهترين سربازان زمين خواهند بود. ابوبكر از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله رسيد: براى چه يا رسول الله صلّى اللّه عليه و آله پيامبرصلّى اللّه عليه و آله رمود: براى اينكه آنان و همسرانشان تاروپود قلبشان تا روز قيامت محكم به هم بسته شده است پس حمد و ستايش خدا را بخاطر اين همه نعمتهاى كه به شما داد. پس ‍ از آنكه درختان خشك ، و آبها گرم و مگس بسيار، و شيرترش گردد و گُل از درخت بريزيد از آنها استفاده كنيدبجانب شهر خويش (فسطاط) با بركت خداى بازآييد، هر كس از شما كه عيال و فرزند داشته باشد هنگام بازآمدن باندازه وضع خود تحفه اى براى عيال خود بياورد. اين سخنان را براى شما مى گويم و از خداوند مى خواهم شما را حفظ كند)).
عمروعاص همچنان خطابه مى خواند و مردم با خضوع و خشوع تمام اوامر و نواهى و توصيه هاى او را گوش مى دادند. سعيد به عبدالله آهسته و زيرلبى گفت : بخدا قسم عمروعاص امير خوبى است ، شكسته باد دستى كه بخواهد او را بكشد. بخدا قسم كه به او خواهم گفت كه قصد دارند او را بكشند. سعيد از ترس اينكه مبادا كسى متوجه آنها باشد پاسخ نگفت .
بعد از نماز، مردم از مسجد خارج شدند و سعيد و عبدالله هم از مسجد بيرون رفتند، همگى در ميدانى كه جلوى مسجد بود تجمع كردند. در آنجا عبدالله يكى از دوستان قديمى خود را كه از اهالى غفار بود شناخت ، او عبدالله و سعيد را به خانه اش دعوت كرد تا در آنجا اقامت داشته باشند، عبدالله و سعيد عذر آوردند. ولى مرد غفارى اصرار كرد آنها هم بخاطر اينكه ايجاد شبهه نكند و مردم را نسبت به آنها به شك و دودلى وادار نكند با او به خانه اش رفتند. مرد غفارى آن دو را به خانه اش كه در محله خارجة بن حذفه بود راهنمايى كرد، او به غلامش دستور داد تا شتران اين دو مهمان را به طويله ببرد و خودش سعيد و عبدالله را به بالاخانه كه هيچ پنجره و منفذى (بجز سوراخ كوچكى در بالاى آن ) نداشت هدايت كرد. آنها از وضع خانه تعجب كردند و همينكه خواستند سبب آن را بپرسند، مرد غفارى متوجه تعجب آنها شد از اين رو گفت : از وضع اين اطاق تعجب نكنيد! زيرا تمام اطاقهاى اين شهر همينطور است ، عبدالله گفت : بخدا قسم همانا من اى برادر غفارى متعجبم كه اين اطاقها را چرا اينگونه ساخته اند، مرد غفارى گفت : بدانيد كه خارجة بن حذافه رئيس پاسبانان عمروبن عاص در اين شهر بود و اولين شخصى بود كه اطاقى در شهر فسطاط بنا كرده و آن را به اين صورتى كه مى بينيد ساخت ، وقتى اميرالمؤ منين عمر از اين موضوع باخبر شد به عمروعاص نوشت كه داخل خانه خارجة بن حذافه شده تختى در آنجا نصب كن و به مردى كه نه بلند و نه كوتاه باشد بگو بر روى تخت برود، اگر سرش به روزنه اى كه در نزديكى سقف اتاق ساخته شده است رسيد فورى آن اطاق را خراب كن . عمروعاص هم اينكار را كرد و ديد سر مرد به آن روزنه نمى رسد از اين رو اتاق را بحال خود گذاشت . پس از آن هيچكس جرائت نكرد اتاقى جز به اين شكل بسازد و اينگونه خانه ها براى اينكه مردم آن از ديد و انظار ديگران پنهان باشند بهترين خانه مى باشد. سپس مرد غفارى براى آنها غذايى آورد و آنها هم خوردند و بعد از مقدارى استراحت ، به بهانه انجام كارهاى شخصى به بيرون رفتند. ضمن حركت در شهر طورى وانمود مى كردند كه گويا براى گشت واگذار و مشاهده آثار ديدنى آمده اند. سعيد گفت : الان ظهر است چه بايد بكنيم ؟ عبدالله گفت : بگذار من تنها به عين الشمس كه فاصله زيادى از اينجا ندارد به دنبال محل اجتماع آنها بروم ، اگر آنها را پيدا كردم فورا به طرف تو خواهم آمد امّا كجا تو را ببينم ؟ سعيد گفت : در مسجد مى مانم تا تو برگردى ، مبادا دير كنى . عبدالله سكوت كرده و مقدارى فكر كرد و گفت : اگر من دير كردم به عين الشمس بيا و نزديك مناره و در كنار آن سنگچين هاى كه از اينجا پيداست منتظرم باش كه من يا خودم به نزد تو مى آيم يا اينكه كسى را به دنبال تو مى فرستم . آنها از همديگر جدا شدند و عبدالله به طرف عين الشمس حركت كرد، نگاهش را به طرف آن سنگچين ها كه از دور نمايان بود دوخته بود. سعيد هم به طرف مسجد برگشت . عبدالله به عين الشمس نزديك شد و ديد كه آنجا خرابه اى بيش نيست و جز ديوارى ويران و ستونهاى خالى چيزى در آن يافت نمى شد، گشت و گذارى در خرابه ها زد، نه كسى را پيدا كرد ونه صدايى را شنيد. مدت دو ساعت در خرابه ها گشت . سپس به جايگاه اوليه اش برگشت ، ولى باز اثرى از كسى نديد. گمان شايد اشتباه كرده و محل اجتماع را بد شنيده باشد، نزديك بود كه ماءيوس شود و برگردد و چنين بنظرش رسيد كه شايد هواخواهان على جاى ديگر را براى اجتماع خود انتخاب كرده اند، از اينرو به ديوارى تكيه داد و فكرى كرد كه چه بكند؟ خورشيد كم كم در حال غروب كردن بود، در اين زمان مردى را ديد كه از فسطاط مى آيد، عبدالله خود را سرگرم تماشاى آثار و بقاياى خرابه و مطالعه خطوط (هيروگليف ) نشان داد تا آن مرد از آن محل بگذرد، ولى زيرچشمى مواظب آن مرد بود، يكباره ديد كه آن مرد در ميان خرابه ها از نظر پنهان شد.

اجتماع سرّى
عبدالله از ناپديد شدن آن مرد تعجب كرد و با خود گفت به يقين اين شخص يكى از اعضاى انجمن سرّى مى باشد كه اكنون به سوراخى يا زيرزمينى داخل شده ، عبدالله به قسمتى كه آن مرد مخفى شده بود رفت ، ناگهان چشمش به سوراخ سراشيبى افتاد كه هر بيننده اى در نظر اول ، انتهاى آن را مسدود مى پنداشت . عبدالله تصميم گرفت كه داخل گودال شود. چون مقدارى پيش رفت مشاهده كرد كه راه مسدود نيست ، آهسته آهسته مى رفت تا به تاريكى شديدى رسيد، آنجا ايستاد و گوش فرا داد ناگاه صداى سخنگويى را شنيد، خوشحال شد كه به آنچه مى خواسته رسيده است ، ولى هر چه سعى كرد مدخل و ورودى آن را پيدا كند نتوانست ، از طرفى هم ترسيد مبادا به او بدگمان شوند و او را بكشند، بناچار مدتى در آنجا سرگردان و متحير ماند و به خودش گفت كه آيا بايد به جستجوى مدخل غار بپردازد يا اينكه به شهر برگردد و با سعيد بيايد؟ لحظه اى بعد با خود گفت اول از وجود اين انجمن يقين حاصل مى كنم بعد به دنبال سعيد مى روم . با اين فكر چند قدمى پيش رفت كه ناگاه سرش به جسم سختى خورد، پشت خود را خم كرد و از هواى آلوده آنجا عطسه اش گرفت ، هر چه خواست خوددارى كند نتوانست در اين وقت عطسه صدادارى زد كه صداى آن در آن غار پيچيد با اين صداى عطسه روشنايى ضعيفى از دور نمايان شد و چند نفر كه صورتشان را بسته و سراپا سياه پوشيده بودند جلو آمدند، عبدالله را در ميان گرفتند و او هم اعتراض نكرد. آنها او را با خود به اطاق بزرگى كه در انتهاى سرداب بود بردند كه تمام ديوارها و سقف آن با پارچه سياه پوشيده شده بود و منظره آنجا را هولناك نشان مى داد و اگر چند شمعى كه در آنجا بود وجود نداشت از شدت تاريكى چشم چشم را نمى ديد. وقتى عبدالله به وسط اطاق نگاهى كرد سكوئى را مشاهده كرد كه روى آن نيز پارچه سياه گسترده بودند و ده نفر مرد سياه پوش و نقاب بسته گرداگرد آن ساكت ايستاده و معلوم بود كه زير عباى خود شمشيرى به كمر بسته اند، يكى از آنها گفت : بگو ببينم كيستى و اينجا براى چه كارى آمده اى و چه مى خواهى ؟ عبدالله گفت : اينجا آمده ام تا با شما در كار و عقيده اى كه داريد شريك شوم آن شخص گفت : تو از كار ما چه اطلاعى دارى ؟ عبدالله گفت : مى دانم كه شما مردم را به يارى اميرالمؤ منين على عليه السّلام دعوت مى كنيد آيا اينطور نيست ؟ آن مرد گفت : اين كارها به تو چه ربطى دارد!! عبدالله گفت : من هم عقيده شما را دارم ، به من گمان بد نبريد، من از كوفه براى همين كار به اينجا آمده ام . يكى ديگر از آنها پرسيد: چگونه ممكن است تو اموى باشى و ادعاى يارى على عليه السّلام راداشته باشى . عبدالله از صداى آن شخص كه با او هم صحبت بود به شك افتاد، زيرا شبيه صداى ميزبانش يعنى همان مرد غفارى بود، عبدالله به آن مرد گفت : آيا تو دوست غفارى ما نيستى ؟ به من راست بگو و نترس ، بخدا قسم من حامل خبر مهمى هستم ، اگر مرا مَحرم اسرار خود بدانيد به شما بازگو خواهم كرد تا به راستى گفتارم يقين كنيد.
مرد غفارى گفت اگر راست مى گويى با من بيا، او به جلو و عبدالله پشت سرش حركت كرد تا نزديك سكوى سياه پوش ايستادند، روپوش سياه را كنار زدند، عبدالله قرآن بزرگى همراه با شمشيرى برهنه را روى آن مشاهده كرد. آن مرد گفت : دستت را بر روى اين شمشير بگذار و به اين قرآن و خداى بزرگ قسم ياد كن كه ياور ياران على و دشمن دشمنان على باشى . عبدالله هم دستش را بر روى قرآن و شمشير گذاشت و قسم جلاله ياد كرد، بعد از آن مرد عبدالله را به سكوى ديگرى برد و از زير روپوش آن شيشه اى بيرون آورد كه گرد سياهى مانند سرمه در درون شيشه بود، عبدالله پرسيد درون اين شيشه چيست ؟ آن مرد غفارى گفت : در اين شيشه باقى مانده خاكستر محمدبن ابى بكر است كه او را ناجوانمردانه به شهادت رساندند، پس اگر تو خواهان هدايت و يارى حق مى باشى بر تو واجب است كه سرمه اى از اين سرمه دان برداشته و به چشم بمالى و بر آن كشته مظلوم بگريى و براى خونخواهى از آن ، با ما پيمان همكارى ببندى ، آيا اين كار را قبول مى كنى و بر قسم خود پايبند هستى ؟ عبدالله گفت : هر چه شما بگويى من با شما هستم ، من با قصد و نيت خودم دشمنت خواهم بود و خونت را با اين شمشير خواهم ريخت حال هر چه مى خواهى بگو.
وقتى عبدالله در رسيدن به هدفش مطمئن شد به ياد برادرش سعيد افتاد و گفت : من دوستى دارم كه دوست دارد با ما در اينجا باشد. و در جنگ و مبارزه با دشمنان على عليه السّلام با ما شريك باشد مرد غفارى گفت : نمى توانى از اينجا خارج شوى مگر اينكه همه با هم بيرون برويم ، باز هر چه مى دانى بگو، عبدالله هم اطاعت كرد و گفت : از اينكه من اموى هستم تعجب نكنيد همانگونه كه برادر غفارى ما گفت ، چونكه من قبلا از ياران معاويه و خونخواهان عثمان بودم لكن حادثه اى برايم پيش آمد كه از عقيده اولم برگشتم و در جاى خودش براى شما تعريف خواهم كرد. اما آنچه كه الان بايد بگويم اين است كه من از كوفه رهسپار اينجا شده ام و مى دانم كه على بن ابى طالب اميرالمؤ منين عليه السّلام چهل هزار از مردان جنگى خود را آماده و مهيا براى رزم و جهاد كرده و همگى آماده نثار جان و مال در راه آن حضرت مى باشند. آن مرد غفارى گفت : جنگجويان ما كه هزاران نفر هستند همه آنها و هر چه كه دارند در راه يارى على عليه السّلام پسر عموى رسول الله صلّى اللّه عليه و آله گذاشته اند، عبدالله خواست كه حرفهايش را تمام كند ولى يكى از آنها حرفش را قطع كرد و گفت ما مى دانيم كه تو اُموى هستى و آنها از دشمن ترين دشمنان امام على عليه السّلام مى باشند چه باعث شد كه تو از ياوران آن حضرت قرار گرفتى و زندگيت را بخطر افكندى ؟ در اينجا عبدالله شروع به نقل قصه ابورحاب كرد، هنوز چند كلامى از دهانش بيرون نيامده بود كه صداى سم اسبان را در بالاى سرش احساس كرد و تالار درونى به لرزه افتاد، همه ساكت شدند و ترس و وحشت سراسر وجودشان را دربرگرفت ، آنها فكر كردند اين حيله و تزويرى است كه عبدالله فراهم كرده ، خواستند او را بجرم خيانت به قتل برسانند ولى بلافاصله مشعلهاى غار روشن شد و پاسبانان هجوم آوردند، همينكه اينها خواستند دست به شمشير ببرند و از خودشان دفاع كنند آنها چون تعدادشان زياد بود فورا طرفداران امام عليه السّلام را دستگير و در تاريكى شب به فسطاط بردند.

آشنايى با دختر فداكار
اما ادامه ماجراى سعيد، آنجاى كه عبدالله با او قرار بسته بود تا در مسجد جامع فسطاط با او ملاقات كند. سعيد در مسجد جامع ماند تا غروب فرار رسيد و ازاينكه عبدالله برنگشته بود متحير و سرگردان بود كه چه كار كند؟ آيا به عين الشمس (محل اجتماع ياران على عليه السّلام برود؟ يا منتظر برگشت عبدالله باشد؟ وقتى آفتاب كاملا غروب كرد چاره اى نديد مگر اينكه به طرف عين الشمس ، همانجاى كه عبدالله رفته بود برود. از فسطاط به طرف عين الشمس حركت كرد، شدت تاريكى هوا مشكلاتى براى او ايجاد كرده بود، مقدارى راه رفت و از دير كردن عبدالله نگران بود، تاريكى همه جا را فرا گرفته بود و تپه هاى سنگچين از نظرش ناپديد شد، در اين وقت صداى سمِ اسبها و حركت لجام و ركاب آنها به گوشش رسيد، بناچار خود را به كنارى كشيد و در پشت سنگى خودش را پنهان كرد، ناگاه عده اى سواره را ديد كه از فسطاط بطرف عين الشمس در حركت هستند، خيلى نگران شد و به خودش ‍ گفت : نكند كسى حاكم شهر (عمروعاص ) را از نقشه آنها باخبر كرده باشد؟ به اطرافش نگاهى كرد، باغى را كه در وسطش ساختمان كوچكى بود مشاهده كرد، به خودش گفت : بهتر است به آنجا بروم و از ساكنان آنجا راه را بپرسم .
وقتى داخل باغ شد صداى گريه از درون خانه اى كه در باغ قرار داشت به گوشش رسيد مقدارى ايستاد و گوش كرد ديد صداى زنى است كه با گريه و زارى مى گويد: اى ظالم ! از خدا نمى ترسى ؟ از توطئه اى كه براى كشتن بيگناهى نمودى شرم نكردى كه اكنون هزاران نفر را به چنگال مرگ انداختى ؟ سعيد وقتى اين كلمات را شنيد بدنش بلرزه افتاد ديگر صبر نكرد پيش رفت تا از علت گريه اطلاعى كسب كند آهسته در را كوبيد بلافاصله آن صدا قطع شد، مقدارى صبر كرد ولى كسى در را براى او باز نكرد، دوباره با دستى لرزان در را كوبيد، باز جوابى نشنيد، علاقه زيادى در او پيدا شد كه از اين قضيه اطلاعى پيدا كند. ترسيد مبادا در آن ديار غريب بدامى گرفتار شود، اندكى ايستاد و از هر طرف فكر و خيال به ذهنش مى رسيد، در نتيجه به اين فكر افتاد كه بايد ارتباطى بين اين صدا و آنچه كه بدنبالش است وجود داشته باشد.
ديگر از سواران اثرى نبود و معلوم شد كه بطرف عين الشمس رفته اند، بناچار اين بار در را محكمتر زد تا شايد كسى براى گشودن آن بيايد ولى باز هم خبرى نشد، وقتى خوب دقت كرد ديد در از بيرون قفل شده ، پس دهانش ‍ را به طرف در برد و گفت آيا در خانه كسى است كه در را باز كند؟ من شخص ‍ غريبى هستم كه راه را گم كرده ام . شخصى از داخل خانه جواب داد كه به غير از من كسى در خانه نيست و در هم بسته و قفل شده و راهى براى باز كردن آن وجود ندارد. تعجب و ترس سعيد زيادتر شد بنابراين پرسيد: تو كيستى ؟ و علت زندانى بودن تو در اين اطاق چيست ؟ آيا راه نجاتى است كه تو را نجات دهم ؟ زندانى داخل اطاق جواب داد: اى كاش مى توانستى از اين زندان نجاتم دهى !! اما بگو ببينم تو كيستى ؟ سعيد گفت : برايت مى گويم ، من شخصى غريب هستم كه راهم را گم كرده ام ، هر طورى است خودت را به من نشان ده و مرا راهنمايى كن تا تو را از اين زندان نجات دهم . صاحب صدا گفت : قفلى را كه به در زده اند محكم بكش شايد باز شود تا بتوانى مرا نجات دهى ، چونكه اگر من از اينجا نجات پيدا كنم باعث نجات جان هزاران نفر خواهم شد. سعيد شمشير را از كمر كشيد و داخل قفل كرده و پيچاند و صاحب صدا هم از داخل خانه به او كمك مى كرد كه ناگاه قفل باز شدو بر زمين افتاد، با بازشدن در، چشم سعيد به دخترى افتاد كه با گيسوانى پريشان كرده و لباسى كه اهالى فسطاط بر تن مى كردند از اطاق بيرون آمد، وقتى او سعيد را ديد پرسيد: تو كيستى ؟ راستش را به من بگو. سعيد رو به دختر كرد و گفت : تو هم نترس ‍ راستش را به من بگو، از تو شنيدم كه درباره جان هزاران نفر صحبت مى كردى ؟ بگو ببينم آنها چه كسانى هستند؟ سعيد و دختر يكديگر را نگاه مى كردند اما همديگر را نمى شناختند، سپس دختر گفت : چه كسى براى تو گفت كه براى هزاران نفر گريه و زارى مى كنم ؟ سعيد گفت : من با گوشهايم شنيدم ، چيزى را از من پنهان نكن راحت باش و از من نترس . آن دختر گفت : كار آنها چه ارتباطى با تو دارد؟ سعيد گفت : مى ترسم يكى از آنها باشم . دختر گفت : پس چرا اينجا آمدى ؟ سعيد گفت : من بطرف عين الشمس مى رفتم راه را گم كردم و اينجا آمدم تا از صاحب خانه راه را بپرسم وقتى كه به اينجا رسيدم صداى گريه و زارى ترا شنيدم حالا بگو ببينم با كه حرف مى زدى و طرف صحبت تو با چه كسانى بود؟ حرف بزن كه طاقتم تمام شده است . دختر گفت : من از نيروهاى اطلاعاتى مى ترسم و به كسى اطمينان ندارم ، وقتى پدرم به من حيله و نيرنگ بزند از بيگانگان چه انتظارى است ؟
سعيد گفت : چه بسا بيگانگان و غريبانى كه از نزديكترين نزديكان به آدم نزديكترند، حرفت را بزن و از من ترس و واهمه اى هم نداشته باش . در همين حالى كه مشغول صحبت كردن بودند باز صداى سم اسبان و هياهوى سواران كه از عين الشمس برمى گشتند شنيده شد. دختر فورا داخل اطاق گرديد و دامن سعيد را كشيده وارد اطاق كرد و هر دو سكوت كردند. صداها كم كم نزديكتر مى شد. ناگهان شنيدند كه يكى از آنها مى گويد: اى خيانتكاران ! خوب به چنگ ما افتاديد، ما حيله و نيرنگ شما را شناختيم . و حرفهاى ديگرى كه كاملا قابل تشخيص نبود، تا اينكه از اطراف باغ گذشتند و اسيرانى را هم دست بسته به دنبال خود مى كشيدند.
دوباره سكوت بر همه جا حكمفرما شد، وقتى مطمئن شدند كه در آن اطراف كسى نيست ، دختر سيلى اى به صورتش زد و گفت : خدا لعنتتان كند به آرزوى شوم خود رسيديد و اين مردم بيگناه را اسير كرديد؟! سعيد گفت : اين گروه بودند؟ آيا كسانى را كه در عين الشمس بودند دستگير كردند؟ دختر گفت : متاءسفانه بلى آنها را از عين الشمس گرفته اند. سعيد با ناراحتى و اضطراب دست بر دست زد و بيرون رفت ، چشم به سواران دوخت گويا اينكه مى خواست بداند آنها كجا مى روند، دختر گفت : مثل اينكه تو هم خيال داشتى نزد آنها بروى ؟ سعيد گفت : بلى ، دختر گفت : خدا تو را از دست آنها نجات داد و گويا خدا اراده كرده بود كه تو با گم كردن راهت از دست آنها نجات يابى .
سعيد با حالتى نگران و پريشان گفت : ترا بخدا قسم اى خواهر حالا كه از هدف و نيتم باخبر شدى هر چه مى دانى بگو ديگر طاقتم بسرآمده . دختر گفت : ما نمى توانيم اينجا بمانيم چون مى ترسم ناگهان كسى بيايد و كار براى ما دشوار شود. سعيد گفت : آيا ميل دارى از اينجا دور شويم ؟ دختر گفت : بلى ، زودتر برويم وقتى به جاى خلوتى رسيديم قضايا را براى تو بيان خواهم كرد شايد بتوانيم از اتفاق شومى كه در حال وقوع است جلوگيرى كنيم . اين را گفت و از خانه خارج شدند. آن دختر همچنان مى رفت و سعيد هم پشت سرش در حركت بود، از باغ هم گذشتند و به كشتزارى رسيدند و از آن هم گذشتند. سعيد همچنان پشت سر آن دختر ميرفت و نمى دانست كجا مى رود، هر دوى آنها تمام اين راه را ساكت بودند تا اينكه به ساختمانى رسيدند كه داراى ديوارهاى بلندى بود و دروازه اى هم نداشت .
دختر به سعيد گفت : اين دير تعلق به قبطيان دارد، بيا به بهانه زيارت وارد آن شويم ، تا در جاى امنى قرار گيريم . دختر به پيش رفت تا به در كوچك آهنى رسيد، در را كوبيد، از سوراخ بالاى در، راهبى چراغ به دست سر بيرون آورد و پرسيد: كيست كه در مى زند؟ چيزى نگذشت تا اينكه در باز شد آن دو داخل شدند و به علت كوتاهى در، سرشان را خم كردند و وارد شدند. راهب چراغ بدست در پيش حركت مى كرد و آنها پشت سرش مى رفتند تا اينكه به داخل كليسا رسيدند، راهب در نور چراغ نگاهى به آنها انداخت و شناخت كه آن دختر از اهل فسطاط و از بزرگان آنجا مى باشد، از ديدن آنها خوشحال شد و به آنها خوشآمد گفت و آنها را به اطاقى كه در قسمت ديگر كليسا وجود داشت راهنمايى كرد. در آنجا چراغى روشن كرده و در مقابلشان گذاشت و از آنها پرسيد: آيا چيزى احتياج نداريد؟ آن دو گفتند: نه ، راهب آنها را تنها گذاشت و رفت .
سعيد در روشنايى چراغ يك توجهى به دختر كرد و او را دخترى جوان باچهره اى زيبا و درخشان ، اما با چشمانى خمارآلود از گريه زياد كه مژگانش ‍ از اشك و گريه و زارى شكسته شده بود، مشاهده كرد. ولى با تمام اين اوصاف چيزى از زيبائى او كاسته نشده بود. سعيد روى قاليچه اى كه در كنار اطاق پهن شده بود مقابل دختر نشست به سخنان او گوش فرا داد، از اضطراب ، قلبش بسرعت مى زد، از دختر پرسيد: حالا كه تنها هستيم حقيقت امر را به من بگو. دختر نگاهى به سعيد انداخت و گفت : شايد تو يكى از دو غريبى هستى كه امروز صبح به شهر فسطاط رسيدى ؟ سعيد گفت : بله ، ولى بگو ببينم تو از كجا اطّلاع پيدا كردى ؟
دختر گفت : من شما را با همسايه غفارى خودمان ديدم ، حالا مى خواهم خبر مهمى را به تو بگويم و از تو تقاضا مى كنم ، از خطر بزرگى كه براى مسلمانان اتفاق خواهد افتاد جلوگيرى كنى . سعيد با عجله پرسيد: زودتر بگو، من براى همين امر به فسطاط آمده ام . تا شايد گمشده ام را پيدا كنم . دختر گفت : سرّى را مى خواهم براى تو بيان كنم و فكر مى كنم هيچكس قبل از من از آن اطلاع پيدا نكرده باشد. آيا تو از طرفداران على عليه السّلام هستى ؟ سعيد گفت : بله من از طرفداران ايشان هستم و براى كمك آن حضرت به اينجا آمده ام . دختر خواست چيزى بگويد ولى ايستاد و سرش را بزير افكند.
سعيد از شك و ترديد آن دختر احساس كرد كه او هنوز به سعيد اطمينان ندارد، از اينرو به آن دختر گفت : فكر نكن آن سرّى كه مى خواهى به من بگويى من نمى دانم ، اگر ميل دارى آن را برايت بگويم تا اينكه مطمئن شوى آن قضيه درباره امام على عليه السّلام و خطرى كه براى او فراهم شده است مى باشد.
دختر وقتى حرفهاى سعيد را شنيد مطمئن شد و آهى كشيد و گفت : اى سرورم بدان كه پدرم در شهر فسطاط سلاح جنگى مى سازد و مى فروشد. از كوچكى در دامنش تربيت شدم و مى شنيدم كه او از شيعيان على عليه السّلام مى باشد و به همين جهت دوستى آن حضرت در دلم كاشته شد، آن حضرت هيچ نيازى به مدح و ستايش ما ندارد، چه اينكه او پسرعموى رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و داماد او ميباشد.
اما قصّه عجيبى را مى خواهم برايت نقل كنم و آن اينكه ما هميشه از ياران و دوستداران على عليه السّلام به حساب مى آمديم تا اينكه بعد از جنگ صفيّن سستى و بى رغبتى در پدرم نسبت به على عليه السّلام احساس كردم ولى علتش را نفهميدم ، اغلب اوقات او را با يكى از همسايگانم كه از قبيله مراد بود و به مردم قرآن ياد مى داد مى ديدم ، من فكر مى كردم كه او اهل تقوى و از پرهيزكاران است ولى متاسفانه او از دشمنان دين و امام عليه السّلام به شمار مى آمد او بظاهر خود را از طرفداران امام على عليه السّلام نشان مى داد. البته اين در حالى بود كه مصر در دست على عليه السّلام و نماينده او (محمدبن ابى بكر) كه در اينجا حكمرانى مى كرد بود. اما وقتى كه عمروعاص ‍ با لشكر سواره و پياده خودش براى فتح مصر آمد و با نماينده على عليه السّلام وارد جنگ شدو اورا به شهادت رساند، (شهادتى كه مثل و مانند او در اسلام سابقه نداشته است )، وقتى حكومت امويان مستقر شد پدرم دشمنى خودش را نسبت به على عليه السّلام آشكار كرد و همسايه ما، يعنى آن مرد مرادى هم بر دشمنى پدرم نسبت به امام عليه السّلام مى افزود. اينجا بود كه فهميدم آنها از پيروان خوارج نهروان هستند، با وجود همه اينها بر خشم خود غلبه كردم و صبر را پيشه خود ساختم ، همانگونه كه مى بينى من دختر جوان و ضعيفى هستم و پدرم وقتى سكوت مرا در اين باره مى ديد فكر مى كرد كه با آنها هم عقيده هستم تا اينكه روزى آن مرد مرادى پيش پدرم آمد و از من خواستگارى نمود و پدرم هم با اين تقاضا موافقت كرد، من هم چيزى نگفتم از ترس اينكه مبادا بزور مرا به ازدواج او درآورد بنابراين تصميم گرفتم اگر پدرم مرا به زور به ازدواج با آن مرد درآورد، فرار كنم و از آن روز تا الان اين ازدواج رسما انجام نگرفته است .
----------------------------------------------
پاورقى ها:
٢٢- محمدبن ابى بكر از فرزندان ابوبكر بود و در دامن على ٧ پرورش يافته بود به طورى كه امام بارها مى فرمود: محمد فرزند من است از صُلب ابوبكر، در جنگهاى مختلف همراه با امام بود و امام ٧ هم بعد از قيس بن سعد او را به حكومت مصر منصوب كرد، عمر و عاص از جانب معاوبه براى جنگ با محمدبن ابى بكر عازم مصر شد و جنگى كه بين آن دو درگرفت بعضى از ياران محمدبن ابى بكر به شهادت رسيدند و برخى هم از اطراف او كنارگيرى كردند، ناچارا او به خرابه هاى مصر پناه برد، عمرو عاص ، معاوية بن حديج كه يكى از دشمنان سرسخت امام ٧ بود به دنبالش روانه كرد و او را در خرابه هاى مصر در حالى كه سخت تشنه بود پيدا كرد، محمد از او درخواست آب كرد ولى او گفت : شما عثمان را تشنه كشتيد و من هم تو را تشنه خواهم كشت ، در اين وقت معاوبه بن حديج او را پيش برد، و گردنش را زد و سپس بدنش را در شكم الاغى گذاشت و در آتش سوزاند. ١- الغارات جلد ١ ص ٢٧٦ - ٢٨٩. ٢- تاريخ سياسى اسلام ج ٢ ص ٣٢٥. ٣- زندگانى اميرالمؤ منين ٧ ص ٦٧٥.
٢٣- فرهنگ برهان : فسطاط در لغت رومى بمعنى ((سراپرده )) - فرهنگ منتهى الارب : فسطاط بمعنى خيمه و خرگاه بزرگ و گروه انبوه است . فسطاط شهرى است در مصر و در مشرق رود نيل قرار دارد. كه بعدها صلاح الدين ايوبى دستور داد حصارى بر گرد شهر قاهره كشيده و فسطاط را هم داخل آن كنند. فسطاط تا سال هجدهم هجرت بيابانى بيش نبوده است اما پس از اينكه عمروعاص بدستور عمربن خطاب به طرف مصر لشگر كشيد پس از استقرار مسلمانان و پيروزى در مصر، شهر فسطاط را كه لشكرگاه آنان بود به مركز حكومت تبديل كردند و اين انتخاب از لحاظ نظامى و سياسى انتخاب جالبى بود، پس از آن اين شهر به محلى آباد و زيبا تبديل شد. تاريخ تحليل اسلام جلد ٢ ص ١٠٧ و ١٠٨ - فتوح مصر و اخبارها ص ١٢٩. تاريخ التمدن الاسلامى - جلد ٣ ص ٤٠.
٢٤- ميل واحد مسافت كه برابر با هزار گام است . در روم قديم برابر با ١٦٢ يادر انگليسى يا ١٤٨٢ متر فرانسوى بود. علاوه بر آن ميل مساوى است با چهار ذراع يا ١٣ فرهنگ . فرهنگ فارسى معين ، ج ٤
۴
شناسائى قاتل امام على عليه السّلام
خوله در وسط صحبتهايش وقتى كه از ازدواج و خواستگارى سخن مى گفت شرم و حياء سراسر وجودش را فرا گرفت اما وقتى به سعيد نگاه كرد ديد او منتظر ادامه سخن مى باشد از اين رو ادامه داد: خوب است قبل از اينكه سخن به درازا بكشد به اصل مطلب بپردازم و آن اينكه ، من بر اين امورى كه گذشت صبر مى كردم تا اينكه فهميدم او براى حج به زيارت خانه خدا مى رود و از خدا خواستم كه او برنگردد، ولى چيزى نگذشت كه ديدم او از مكه برگشت . خوله اين را گفت و آهى كشيد، سعيد هم منتظر ادامه حرفهايش بود، سپس ادامه داد: بله مرادى باخبر مهمى برگشته بود كه اى كاش مى مُردم و آن خبر را نمى شنيدم ، ولى اگر كسى را پيدا نكنم كه جلوى تصميم او را بگيريد خودم به اين كار اقدام خواهم كرد. مرادى دومين روزى كه به فسطاط رسيده بود به خانه ما آمد و تمام شب را با پدرم گذراند و من نمى دانستم كه در چه موردى با هم صحبت مى كردند بعد فهميدم كه او به پدرم سفارش شمشير تيزى را داد و در مقابلش هم هزار درهم به پدرم پرداخت كرده است و پدرم هم به مدت صد روز در ساختن و تيز كردن آن صرف كرد، ولى علت اين همه محكم كارى را نفهميدم و سعى در فهميدن آن هم نكردم . بعد از اينكه شمشير را آماده و مهيا كرد پدرم را وادار ساخت كه آن شمشير را با سمّ زهرآلود آب دهد و براى اينكار هم به پدرم هزار درهم ديگر پرداخت كرد، پس واى بر بدنى كه با اين شمشير زخمى شود، حتى اگر زخم اندك باشد.
سعيد نگران شد و نتوانست صبر كند و قدرت شنيدن اسم آن شخص را نداشت و نگران بود كه مبادا آن شمشير زهرآلود براى قتل على عليه السّلام ساخته شده باشد؟ ولى اين مطلب را مى خواست از دهان اين دختر بشنود، از اينرو بى صبرانه گفت : اسم آن مرد چه بود؟ خوله گفت : نام او عبدالرحمن بن ملجم مرادى است . سعيد او را نمى شناخت ، اما خوله آهى كشيد و گفت : وقتى من او را با اين آمادگى ديدم متوجه شدم كه حيله و نيرنگى انديشيده است و وقتى ديروز صبح براى عزيمت به سوى كوفه به خانه ما آمد و از پدرم خداحافظى كرد به خودم گفتم : بزودى او به كوفه مى رود ولى من هنوز از اسرار او آگهى ندارم . از اينرو تظاهر به عجيب و خارق العاده بودن شجاعت و جراءت ابن ملجم كردم و غيرت او را درباره اسلام ستودم و ستايش و مدح فراوانى نسبت به او انجام دادم و از او خواستم كه شمشير را به من نشان دهد، بى درنگ او شمشيرش را از غلاف بيرون آورد و به من توصيه كرد كه به آن دست نزنم چون كه با اندك خراشى انسان را مى كشد، پس آهسته آن را از غلاف كشيدم ، درخشندگى آن آنقدر خيره كننده بود كه بدنها را به لرزه مى انداخت سرتاپايم به لرزه افتاد، ولى خودم را كنترل كرده و گفتم :
مى بينم كه هزينه زيادى براى تيز كردن آن پرداخته اى ، اين مقدار تيزى و درخشندگى چه فايده اى براى تو دارد؟ خنده تمسخرآميزى كرد و گفت : تو فكر مى كنى كه همه پولم را براى تيزكردن و براق نمودن آن صرف كردم ؟ گفتم : خرج ديگر چيست ؟ من كه به غير از تيزى و درخشندگى چيزى نمى بينم . مرادى گفت : آن را با سمّ خطرناكى آب داده ام . من اظهار ترس و تعجب كرده و به او گفتم : براى چه كسى شمشيرت را اينگونه مسموم كرده اى ؟ اواول قصد گفتن نداشت ولى من با طرفندهاى متعدد و عشوه گرى ، او را فريفتم ، از اين رو به من گفت : اى خوله ! بدان كه من با اين شمشير بزودى مردى را خواهم كشت كه ادعا مى كند بهترين انسان در اسلام و پسرعموى رسول خداصلّى اللّه عليه و آله است .
ابن ملجم در حالى اين سخنان را مى گفت ، كه شرّ و خشم تمام وجودش را دربرگرفته و چشمانش سرخ و صورتش زرد شده بود و تبسم مكارانه اى هم به لب داشت .
وقتى اين سخنان را از او شنيدم بدنم به لرزه افتاد و قلبم فرو ريخت ، مثل اين بود كه همه اين حرفها بر عليه من است ، چگونه اين حرفها به من مربوط نباشد در حالى كه او قصد كشتن على عليه السّلام را داشت ؟ بهرحال طورى وانمود كردم كه او را نمى شناسم از اين رو از او پرسيدم : آن مرد كيست كه اينقدر مصمم بر كشتن او هستى ؟ ابن ملجم گفت : آيا او را نمى شناسى ؟ آيا كسى كه اين مملكت اسلامى را متفّرق كرده نمى شناسى ؟ اگر هنوز هم با اين همه توضيحات نشناختى بگذار برايت بگويم كه او ((على بن ابيطالب )) است كه پيروانش او را اميرالمؤ منين خطاب مى كنند. اين را گفت و چشمهايش سرخ شد و آثار خشم و غضب در صورتش نمايان شد، سپس ‍ ادامه داد كه : مبادا اين راز را با كسى در ميان بگذارى كه در غير اينصورت جزاى تو، زخمى از اين شمشير خواهد بود.
سخنانش بگونه اى بود كه شوخى با حرف جدّى با هم درآميخته بود. اما برايم روشن شده بود كه او مى تواند مرا بكشد و از اين عمل باكى ندارد. كسى كه جرئت و توانايى بر كشتن على عليه السّلام را داشته باشد كشتن دخترى مثل من براى او آسان خواهد بود، من چيزى نگفتم كه مبادا از علاقه و محبت من به امام على عليه السّلام چيزى بفهمد ولى تمام سعى و كوشش من بر اين بود كه اين خبر را هر چه زودتر به اميرالمؤ منين على عليه السّلام برسانم چون روز كشتن امام عليه السّلام نزديك است و فكر مى كنم در هفده رمضان باشد، او خيلى زياد اين روز و نام كوفه را تكرار مى كرد و قبلا وقتى اين كلمات را به زبان مى آورد چيزى نمى فهميدم ولى الان مى فهمم كه او براى كشتن على عليه السّلام در هفده ماه رمضان مصمم است . هم اكنون نيمه هاى ماه شعبان است و مى ترسم كه اين مرد در اين ايام باقى مانده به آنجا برسد و مى ترسم قبل از اينكه خبر اين واقعه به على عليه السّلام برسد او به هدف شوم خود برسد اى كاش پرنده اى بودم تا اين خبر را به امام عليه السّلام مى رساندم .
سعيد با شنيدن اين حرفها از جا برخاست و در اطاق شروع به قدم زدن كرد، غيرتش بجوش آمد و پشيمان شد كه چرا قبل از اينكه على عليه السّلام را با خبر كند از كوفه بيرون آمده است ولى يادش آمد كه تاآنروز نام آن شخص ‍ را نمى دانست و اگر هم قضيه را مى گفت فايده اى نداشت ، اما امروز ميتواند با خبر صحيح و با تمام مشخصات به كوفه رفته و امام را از توطئه قتل باخبر سازد. با اينكه از شنيدن خبرهاى خوله خيلى نگران و مضطرب شده بود، اما از صورت دل آرا و نيكوى او غافل نبود و از صراحت لهجه و محبت و علاقه اى كه به اميرالمؤ منين عليه السّلام داشت احساس مى كرد كه تمايل قلبى خاصى به او پيدا كرده ، اما از علاقه و محبتى كه به قطام داشت ، او را از دوست داشتن و علاقه به شخص ديگر بازمى داشت ، ناگهان به فكر گرفتارى عبدالله و سرنوشت نامعلوم او و علت تنهائى خوله در اين خانه افتاد، از اينرو به خوله گفت : اى خانم بزرگوار، من نمى دانم چه عاملى باعث شد كه بسوى تو بيايم تا از ملاقات با تو خوشوقت گردم ؟ ولى ناچارم كه علت آمدنم را به فسطاط برايت شرح دهم و چيزى را از تو پنهان نكنم . وقتى اطلاع پيدا كردم مردى كه قصد كشتن اميرالمؤ منين عليه السّلام ا دارد از اهالى فسطاط مى باشد فورا به اينجا آمدم ولى نه نام او را مى دانستم و نه او را مى شناختم ، من با رفيقى كه تا امروز صبح همراهم بود به اين شهر آمدم ولى او از من جدا شد و به ((عين الشمس )) كه محل اجتماع دوستداران على عليه السّلام است رفت به اين نيت كه نشانى آن محل را برايم بياورد و تا غروب منتظرش ماندم اما او برنگشت . بدنبال او حركت كردم ، چون راه را نمى دانستم آن را در تاريكى گم كردم تا اينكه بسوى تو آمدم و چقدر خوشحالم كه گم شدن من باعث ديدار با تو شد ولى تصور و گمانم بر اين است كه سوارانى كه در اول شب ديدم كسانى بودند كه از عين الشمس برمى گشتند و شايد ياران على عليه السّلام ا دستگير كرده باشند، آيا تو هم اينگونه فكر مى كنى ؟
پس از حرفهاى سعيد خوله رو به سعيد كرد و گفت : اگر صبر مى كردى تا حرفهايم تمام شود زحمت حدس و گمان را به خود نمى دادى ، من فكر مى كرم كه علت تنها بودن مرا در آن خانه و زندانى شدنم را مى خواهى بدانى ، پس بدان كه وقتى من حرفهاى ملجم مرادى را شنيدم ساكت شدم و خشم خودم را فرو خوردم ، او هم رفت و فكر مى كردم كه به طرف كوفه رفته باشد. من متحير مانده بودم كه چه كار كنم هر روز در حال فكر و انديشه در اين باره بودم و هر وقت كشته شدن امام عليه السّلام با شمشير اين مرد جتايتكار به خاطرم مى آمد تمام بدنم به لرزه مى افتاد، پدرم نيز هر روز صبح به دكانش ‍ مى رفت و تا غروب برنمى گشت و من از كودكى عادت داشتم كه با او كمتر حرف بزنم ، با اينكه او را دوست مى داشتم و احترامش مى گذاشتم . تا اينكه روزى بخاطرم رسيد، وقتى كه پدرم نيست از اين فرصت استفاده كرده و با غلامِ پدرم صحبت كنم تا شايد خبر جديدى بتوانم از او كسب كنم ، چون خبر ابن ملجم خيلى براى من ناراحت كننده و باعث سلب آسايش من شده بود ولى متاءسفانه محرم اسرارى نمى يافتم كه عقده هاى دلم را بگشايم . بناچار روزى از خانه خارج شدم و غلام را صدا كردم ولى پاسخى نشنيدم ، دوباره صدا كردم باز جوابى نيامد، از شكاف در به درون نگاه كردم ، او را با غلام ديگرى ديدم كه ظاهرا غريب به نظر مى رسيد و آهسته صحبت مى كردند و چون مرا ديد خجالت كشيد و بطرف من آمد. من به اطاق رفتم و اوهم به دنبالم آمد از ظاهرش فهميده مى شد كه خبر تازه اى شنيده و ميخواهد به من بگويد، از او پرسيدم وقتى صدايت كردم كجا بودى ؟ گفت : با غلامى كه از كوفه آمده و ماءموريتى محرمانه با عمروعاص داشت صحبت مى كردم . به او گفتم : آيا تو از آن خبر آگاهى پيدا كردى ؟ غلام از مهربانى من خشنود شد و خواست وفادارى خودش را براى من ثابت كند، پس گفت : آن غلام كوفى مرا به رازى آگاه ساخت كه فكر نمى كنم كسى در فسطاط به غير از امير و بعضى از نزديكان او باخبر باشند، اين غلام از كوفه براى امير خبرى آورد كه ياران على مخفيانه روزهاى جمعه در عين الشمس اجتماع مى كنند امير هم به عده اى از سربازان خود ماءموريت داد كه در موقع اجتماع آنها به آنجا رفته و همه را دستگير و در صورت لزوم به قتل برسانند.
وقتى من اين خبر را شنيدم از شدت ناراحتى بى اختيار گريستم و بر خودم لازم دانستم كه هر طورى شده بايد اين خبر را به طرفداران على عليه السّلام برسانم تا خودشان را براى مقابله آماده كنند، ولى كسى راقابل اعتماد نيافتم و خودم تصميم گرفتم كه در ساعت مشخصى به عين الشمس بروم ، تا اينكه امروز تصميم گرفتم با لباس مبدل و ناشناس به طرف عين الشمس بروم .پس ‍ منتظر خارج شدن پدرم از خانه و رفتن او به دكانش بودم ، ولى برخلاف روزهاى ديگر از خانه به بيرون نرفت و او را پريشان و مضطرب مى ديدم . مثل اينكه غلام خبر را به او رسانده بود و آگاهى مرا نسبت به اين قضيه به پدرم گفته بود، پدرم از ترس اينكه مبادا قبل از دستگيرى طرفداران على ، من اين خبر را به آنها برسانم تا ظهر از خانه خارج نشد و مواظب و مراقب من بود بعدازظهر هم از من خواست تا براى گشت و گذار از شهر فسطاط بيرون بروم و من هم پذيرفتم ، تا اينكه به اين خانه رسيديم ، اين خانه اى است كه كشاورزى با پدرم شريك است و كسى در آن سكونت ندارد، من اظهار تعجب نكرده و چيزى نگفتم ، زيرا مى دانستم كه پدرم از جمله كسانى است كه بطرف عين الشمس براى دستگيرى ياران على عليه السّلام ميرود، پس ‍ ناچار بود كه مرا اينجا گذاشته تا به شهر رفته و با سربازان عمروعاص به طرف عين الشمس بروند. با خود فكر مى كردم وقتى او به شهر رفت من هم خودم را به محل اجتماع ياران على عليه السّلام برسانم و آنها را از خطرى كه متوجه آنهاست آگاهى سازم ، ولى نمى دانستم او چه قصدى دارد، هنوز آفتاب به عصر نزديك نشده بود پدرم گفت : من براى كارى ضرورى مى روم و مى ترسم كه مردان غريب و رهگذر مزاحم تو شوند لذا در را به رويت قفل مى كنم . پدرم در را بست و فورا به طرف شهر حركت كرد. او خوب مى دانست كه من در اينجا توانايى داد و فرياد و كمك طلبيدن ندارم . من در آن اطاق بودم تا اينكه تو رسيدى و خودت اوضاع و احوال مرا ديدى اما درباره رفيقت بدان كه او هم با بقيه ياران و طرفداران على عليه السّلام در عين الشمس دستگير شده است .
سعيد با شنيدن اين حرف با شدت ناراحتى گفت : آيا خطرى هم متوجه عبدالله خواهد بود؟ خوله گفت : فكر مى كنم او را زندانى مى كنند تا اطلاعات بيشترى از او كسب كنند، و بعد از آن اگر او را مستحق كشتن يافتند او را مى كشند و با ديگر دوستانش نيز همين كار را انجام مى دهند، ولى از خداوند مى خواهم كه كارها را بر او آسان گيرد و از اين مشكل رهايى پيدا كند. اما اكنون مى ترسم پدرم برگردد و وقتى مرا در خانه نبيند خشم و كينه اش نسبت به من زيادتر شود پس بهتر است كه به خانه ما در شهر فسطاط بروم و وانمود كنم كه از تنهايى در آن خانه تاريك مى ترسيدم و با شيوه هاى گوناگونى در را باز كردم و درباره همه اتفاقاتى كه گذشته ، خودم را به نادانى مى زنم ، اما بگو ببينم تو چه كار مى كنى ؟ سعيد گفت : من دوست دارم كه به سرعت به كوفه بروم تا ابن ملجم را پيدا كرده و او را از تصميمى كه گرفته منصرف سازم يا اينكه به امام عليه السّلام خبر بدهم .
خوله كلام سعيد را بريد و گفت : چگونه مى خواهى او را از تصميمش ‍ بازدارى در حالى كه او به اين كار راضى نمى شود؟ او شتابان براى كشتن امام مى رود پس بهتر است كه اين قضيه را به امام بگويى ، تا هر چه صلاح دانست همان كند. سعيد گفت : با رفيقم چكار كنم ، آيا او را در زندان بحال خودش ‍ واگذارم ؟ خوله گفت :
مى ترسم اگر دير حركت كنى فرصت از دست برود چون از اينجا تا كوفه خيلى راه است ولى من تعجبم از اين است كه تو در كوفه بودى و از اين توطئه خبر داشتى ، چرا به امام عليه السّلام خبر ندادى ؟ سعيد نگران شد و گفت : ملامتم مكن ، گذشته ها گذشته است ، من گمان مى كردم كه اگر اين توطئه و راز را پوشيده بدارم مصيبت هم دور خواهم بود، اما فراموش كردم كه بتو بگويم كه اين توطئه فقط براى كشتن امام عليه السّلام نبود بلكه شامل معاويه و عمروعاص هم مى شود.
پس از آن سعيد بطور خلاصه آنچه كه ديده و شنيده بود براى خوله بازگو كرد. خوله از اين خبر به تعجب افتاد و گفت : ما را با اين دو (معاويه و عمروعاص ) چه كار؟ ما الان تمام هدفمان جلوگيرى از كشتن امام على عليه السّلام است ولى جاى تعجب در اينجاست كه در حالى تو اين اخبار را سرّى و مخفى مى پندارى كه خبر آمدن شما به اينجا فاش شده است ؟! سعيد با شنيدن سؤ ال خوله نزديك بود كه به قطام سوءالظن پيدا كند اما از آنجايى كه گفته اند دوست داشتن و عشق نسبت به چيزى انسان را كور و كر مى كند، اونيز دليل ديگرى را براى اين مسئله بيان كرد. و گفت : نمى دانم چرا؟
پس از آن به فكر سعيد رسيد كه قصه قطام را با او در ميان بگذارد ولى از عهدى كه با او بسته بود مانع اين كار شد. سعيد قلبى پاك و خالى از حيله و نيرنگ داشت و ديگران را هم مثل خودش مى پنداشت . او با اينكه خوله را از هر حيث زيبا و دلفريب و با كمال و هواخواه على عليه السّلام ى ديد جلو احساسات و عواطف و محبتى كه به خوله پيدا كرده بود را گرفت ، علاوه بر آن بخاطر اطلاعى كه از توطئه قتل على عليه السّلام اشت و اينكه تا حال از امام على عليه السّلام كتمان كرده پشيمان بود ولى اين را به حساب كم كارى قطام گذاشت و به خود القاء كرد كه از روى قصد و نيّت بد او نبوده است .
سعيد براى جبران گذشته تصميم گرفت بسرعت بطرف كوفه حركت كرده وخودش را بكوفه برساند تا شايد بتواند امام على عليه السّلام ا از نيّت شوم ابن ملجم باخبر كند. پس بخوله گفت : من هر چه زودتر بايد بطرف كوفه بروم ، اما با رفيقم چه كار كنم ؟ نمى دانم كه آيا او زنده است يا مرده ؟ خوله گفت : حقيقت را فردا مى فهميم ، حالا برويم به منزل ما در فسطاط و تا صبح هم در آنجا بمان . سعيد گفت : چگونه مى توانم اينجابمانم در حالى كه از رفيقم خبرى ندارم ؟ پس بهتر است كه به مسجد شهر فسطاط رفته تا از نمازگزاران درباره او پرس وجو كنم . خوله گفت : خودت مى دانى .
سپس از جاى برخاستند و هر دو با هم بيرون آمدند. خوله تانزديك منزل ، سعيد را همراهى و با او وداع كرد. سعيد بطرف خانه مرد غفارى رفت تا بقيه شب را در آنجا بسر ببرد، ولى نمى دانست كه آيا آن مرد را هم دستگير كرده انديا نه ؟ و آيا خانه او تحت نظر ماءموران هست يا نه ؟

سعيد بعد از دستگيرى عبدالله
و اما ماءموران پس از دستگيرى دوستداران على عليه السّلام در عين الشمس آنان را دست بسته به زندان بردند عمروعاص نيز منتظر رسيدن خبر دستگيرى آنان از طرف ماموران خودش بود، زمانيكه خبر دستگيرى آنها را شنيد، تا صبح صبر نكرد و دستور داد، آنها را به نوبت به حضورش بياورند، او در ميان دستگيرشدگان افرادى را مشاهده مى كرد كه هرگز فكر نمى كرد از طرفداران و ياران امام باشند، يكى از اينها همان مرد غفارى بود كه فكر نمى كرد از مخالفان بنى اميه باشد. يكى ديگر از دستگير شدگانى كه در ميان آنها حضور داشت عبدالله بود، عمروعاص با ديدن عبدالله او را شناخت و فهميد كه از بنى اميه و از خويشاوندان ابورحاب است ، ولى خودش را به نادانى زد و دستور داد كه هر كدام را در جاى مخصوصى زندانى كنند، و به منازل هر يك از دستگيرشدگان رفته و هر مردى را كه در آنجا ديدند بياورند تا شايد خبرهاى تازه ترى از آنها بدست آيد. عمروعاص ميخواست تا همه طرفداران و ياوران على را شناخته و به يكباره همه آنها را از بين ببرد. سپاهيان و ماءموران عمروعاص كه منتظر فرصت بودند به خانه ها و منازل پيروان على يورش برده هر چه را در آنجا مى يافتند براى خودشان حلال شمرده و از هيچ تاراج و بى رحمى نسبت به آنها كوتاهى نكردند.
وقتى سعيد به خانه مرد غفارى رسيد از صاحبخانه خبر گرفت ، به او گفتند كه : او نزديك ظهر از خانه خارج شده ولى هنوز هم برنگشته است . او به فكرش خطور نمى كرد كه او هم از جمله دستگيرشدگان باشد، بنابر اين وارد اتاقى شد كه لباسهايش را در آنجا گذاشته بود، آنگاه خود را براى استراحت و خوابيدن آماده كرد، اما هنوز سرش را به بالين نگذاشته بود كه ناراحتى و فكرهاى مشوش بر او هجوم آورده ، بفكر عبدالله افتاد كه چگونه مى تواند به او كمك برساند، از طرفى هم فكر مى كرد اگر دير به كوفه برسد ابن ملجم تصميمش را انجام خواهد داد و تمام سعى و كوشش او بيهوده خواهد بود.
سعيد در همين افكار غوطه ور بود كه سروصدائى از حيات خانه شنيده شد و هر لحظه اين سروصداها بيشتر و بيشتر مى شد سعيد بلند شد و گوش ‍ فرا داد و فهميد كه ماءموران عمروعاص براى غارت و چپاول به آنجا آمده اند و هر كسى را هم ببيند مورد آزار و اذيت قرار خواهند داد و به يقين مى دانست كه اگر جاى او را بدانند به اطاق خواهند آمد و او را خواهند كشت ، لذا شمشيرش را به كمر بست و به چپ و راست نگاهى انداخت ، تا شايد راه فرارى يافته و خودش را نجات دهد.
در اين وقت صداى شنيد كه به نظرش ‍ آشنا بود و فهميد كه صداى خوله است ، هيچ راهى بجز پنجره بلندى كه در اطاق قرار داشت نبود و آن هم احتياج به نردبان داشت .
سعيد با هر وسيله اى كه مى توانست دستش را به پنجره رساند و خود را بالا كشيد و با وجود تاريكى ، سايه شخصى را در آنطرف پنجره ديد او صداى خوله را شنيد كه ميگفت : ماءموران حكومتى هر مردى را در اين خانه ببينند مى كشند پس بناچار اين لباسها و نقاب را بپوش تا فكر كنند كه تو زن هستى و مزاحمتى براى تو ايجاد نكنند. سعيد دستش را دراز كرد و نقاب و لباس زنانه را از او گرفت و پوشيد، او مى ترسيد مبادا قبل از خارج شدن از خانه ، ماءموران وارد خانه شده و او را بكشند، بى درنگ از خانه بيرون آمد و به شكل و هيئت زنانه طورى راه مى رفت كه كسى خيال نمى كرد او مرد باشد، از اين رو كسى مزاحمتى براى او ايجاد نكرد. وقتى از آنجا بيرون آمد نفس راحتى كشيد ولى هنوز سروصداى ماءموران حكومتى كه مشغول غارت خانه مردغفارى بودند شنيده مى شد.
سعيد از كوچه اى كه به طرف پنجره بود حركت كرد و در دل به شجاعت و جوانمردى خوله آفرين گفت ، ناگاه چشمش به او افتاد كه منتظرش بود، وقتى كه خوله سعيد را با آن لباس مشاهده كرد حركت كرد و سعيد نيز به دنبال او حركت كرد تا اينكه به جاى خلوتى رسيدند، آن وقت خوله ايستاد و گفت : سپاس خداى را كه به تو و اميرالمؤ منين عليه السّلام سلامتى داد. سعيد مقصود او را نفهميد. خوله گفت : از سخن من تعجب مكن زيرا زندگى اميرالمؤ منين عليه السّلام به زندگى تو وابسته است چون هيچكس به جز تو از خطرى كه آن حضرت را تهديد مى كند آگاه نيست . سعيد گفت : بلى من آگاهم ولى قدرت رفتن به خدمت او را ندارم و به هيچ كس اعتماد نمى كنم تا اين كار را به او واگذارم ، ولى دلم مى خواهد زنده بمانم تا در نجات او قيام كنم ، اما در حقيقت ثواب اين كار از آن تو مى باشد، حال به من بگو چطور دانستى كه جان من در خطر است و به نجاتم شتافتى ؟
خوله گفت : پدرم گفت كه عمروعاص فرمان داده تا منازل دوستان على را غارت كنند و هر مردى كه در آنجا ببينند مى كشند همچنين اوگفت كه غفارى از جمله دستگيرشدگان است و همچنين از تو شنيده بودم كه ، توو رفيقت در خانه او منزل داريد، از اينرو تدبيرى را كه ديدى بكار بستم و بحمدالله ، تو به سلامت ماندى .
وقتى سعيد فداكارى خوله را مشاهده كرد، در دلش تمايلى به او پيدا كرد اما عشق و علاقه به قطام چنان بر او احاطه كرده بود كه جايى براى محبت خوله باقى نمى گذاشت . سعيد با اندكى درنگ گفت : من بايد هر چه زودتر به كوفه بروم ، ولى نمى دانم چه بلايى بر سر عبدالله آمده و كارش چه مى شود، آيا از او خبرى دارى ؟ خوله حرف سعيد را نشنيده گرفت و به تمييز كردن لباسش مشغول شد كه گويا نمى خواهد در اين باره چيزى به سعيد بگويد و خودش را به نفهمى زد. ولى سعيد فكر كرد كه خوله حرفش را نشنيده ، از اينرو دوباره از وى پرسيد. خوله گفت : از آينده فقط خدا باخبر است . سعيد از اين جواب قانع نشد و گفت : از عبدالله هر خبرى دارى به من بگو. خوله گفت : همين اندازه مى دانم كه عمروعاص دستور داده كه در سحرگاه امروز همه طرفداران و دوستداران على عليه السّلام را بقتل برسانند ولى باز از عاقبت كار كسى ، نمى توان باخبر شد. سعيد از شنيدن اين خبر قلبش به تپش ‍ افتاد، مثل اينكه آب داغى بر سرش ريخته اند. پس گفت : چه گفتى اى خوله ! آيا عبدالله را هم خواهند كشت ؟ حال چه بايد بكنيم ؟ خوله گفت : كارَت را به خدا واگذار كن و مرا معذور بدار كه بيش از اين نمى توانم پيش تو بمانم زيرا مى ترسم پدرم از غيبت من باخبر شود و آنوقت جان سالم از دستش بدر نخواهم برد. اما تو اى سعيد! زندگيت در خطر است و همين الان بايد از فسطاط خارج شوى . سعيد كلام خوله را قطع كرد و گفت : چگونه از شهر خارج شوم ؟ چگونه عبدالله را ترك كنم در حالى كه او را خواهند كشت ؟ او پسرعموى من و عزيزتر از برادر من است ، چكار كنم ؟
خوله گفت : كارى نمى توان كرد ولى اينقدر مى دانم كه تحمل يك مصيبت بهتر از دو تا است ، وقت تنگ است و چاره جوئى براى نجات عبدالله كار بيهوده و عبثى است و خداوند مقدر كرده كه او امشب به قتل برسد. الان هم نصف شب است و چيزى به طلوع فجر نمانده است .
خوله اين را گفت و مقدارى سكوت كرد. سعيد حرفهاى خوله را بريد و گفت : آيا به نظر تو بهتر نيست كه پيش عمروعاص رفته و او را از خطرى كه جانش را تهديد مى كند باخبر سازم تا او مواظب خودش باشد؟ آنوقت در مقابل اين خبر آزادى عبدالله را از او تقاضا مى كنم . خوله گفت : شايد از اين خبر خوشحال شده و عبدالله را آزاد كند و شايد هم از دشمنى و حيله و تزويرى كه در او وجود دارد از اين سخن بدگمان شده و ترا هم دستگير سازد و مجازات عبدالله را تا هفدهم رمضان به تاءخير اندازد، تا ببيند گفتهايت راست است يا نه و اگر اتفاقى نيفتاد، هم تو و هم عبدالله را خواهد كشت ، آيا تو اطمينان دارى كسى كه متعهد كشتن عمروعاص شده به موقع كارش را انجام خواهد داد؟ شايد هم وقتى آگاهى پيدا كرد كه عمروعاص از توطئه باخبر است صرفنظر كرده و جانش را بخطر نيندازد. و نتيجه اين خواهد شد كه تو با پاى خودت به قتلگاه رفته اى ، من نظرم اين است كه اين كارها را به من واگذارى تا راهى پيدا كنم و بى خبر از پدرم خود را به عمروعاص رسانده و او را از اين راز آگاه سازم ، اما تو قبل از اينكه وقت از دست برود بطرف كوفه حركت كن و به سرعت خودت را به آنجا برسان . من هم فرصت حرف زدن بيش از اين را با تو ندارم و بايد قبل از اينكه پدرم از غيبت من باخبر شود بخانه برگردم . تو اينك به همان صومعه و دير برگرد و منتظر باش تا من جريان را به تو اطلاع دهم و قبل از رفتن اين لباسهاى زنانه را از تن بيرون آورده و با لباس مردانه به آنجا برو، چون رئيس دير تو را مى شناسد و به تو مشكوك نخواهد شد. خوله پس از اين حرف حركت كرد و با سرعت به طرف منزلش رفت . اما سعيد دوست مى داشت كه بيشتر با او باشد و از او جدا نشود، وقتى خوله رفت او هم بى اراده و نگران حركت كرد كه ناگهان خود را در خارج شهر فسطاط در كنار درياچه اى ديد. هوا بشدت تاريك شده بود، سعيد مدتى در آنجا ايستاد و فكرش متوجه عبدالله و عاقبت كار او بود. بار ديگر به ياد قطام و وعده هاى او افتاد، به نظرش رسيد كه صبح شده و عبدالله را با ديگران به قتلگاه مى برند، در دل ترديد داشت كه آيا به كوفه رفته و براى نجات جان اميرالمؤ منين سعى نمايد يا خود را به عمرو عاص برساند؟ و در مقابل ارائه اطلاعات ، نجات جان عبدالله را از او بخواهد. با اين افكار حركت مى كرد، او تاريخچه احداث اين درياچه را در زمان اتحاد مسلمانان بياد آورد و با امروز مقايسه مى كرد كه چگونه مردم گروه گروه شده و براى كشتن خلفاى خود عهد و پيمان بسته اند خصوصا كشتن اميرالمؤ منين على عليه السّلام كه پسر عم رسول خداصلّى اللّه عليه و آله و نيكوترين و شجاعترين سرداران اسلام است و او گناهى جز تاءييد و ترويج كتاب خدا ندارد.
با يادآورى اين مطالب بغض گلويش را گرفت و اشكش سرازير شد، نمى دانست بر بيچارگى عبدالله بگريد يا بر تفرقه جامعه اسلامى و يا بر اميرالمؤ منين على عليه السّلام و يا به بدبختى خود كه به شهر فسطاط كشيده شده بود. ناگهان رو به درياچه كرد و گفت : آيا تو همان درياچه اى نيستى كه خليفه دوم براى حفر كردن تو دستور داد؟ تو را قسم به همين آبى كه در تو جارى است به من بگو آيا وقتى خطاب (عمر) اين دستور را صادر كرد، هيچ مى دانستى كه امروز اسلام به اين وضع دچار مى شود و با اين همه تفرقه و جدائى بسر برند؟ مردم براى كشتن خليفه نقشه مى كشند و مى خواهند ممالك اسلامى را تقسيم كنند؟ آيا روزى كه عمربن عاص به سرزمين نيل آمد و اين قلعه محكم بابل را محاصره كرد بخاطرش خطور مى كرد روزى برسد كه او شمشير بر روى برادران دينى خود بكشد و محمدبن ابى بكر را در آتش ‍ بسوزاند، سپس خلافت را با مكرو حيله از دست پسرعموى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله يرون آورد؟ شهر مدينه كه پايتخت رسالت و خلافت بود تقسيم شود و نااهلان بر آن مستولى گردند؟ آه اى خداى من اين چه وضعى است كه مى بينم اى كاش قبل از اين مى مُردم و اينگونه حوادث جامعه اسلامى را نمى ديدم . خوشا به حالت اى ابورحاب كه استخوانهايت در خاك قرار دارد و روحت منتظر لقاى رحمت پروردگار در روز قيامت است ، اما منِ بيچاره پس ‍ از مرگ تو سرگردان و گمراه در مواجهه با خيالات مختلف غرق شده ام و نمى دانم عاقبت كار من چه خواهد شد آيا به كوفه رفته و امام بر حق را از اين توطئه شُوم باخبر كنم يا در اينجا منتظر سرنوشت عبدالله باشم ؟
ناگهان در اين هنگام صدايى را از دور شنيد، به طرف صدا پيش رفت ، با نهايت تعجب در دهانه خليج ، آنجاى كه متصل به رود نيل بود كشتى بزرگى را ديد و گويا دزدانى با هم به آهستگى صحبت مى كردند و سعى داشتند كسى آنها را نشناسد. سعيد كه تا آن زمان با لباس زنانه بود ترسيد كه اگر او را با چنان وضعى ببينند نسبت به او بدگمان گردند، بناچار از درختى بالا رفت و در ميان شاخ و برگ ، خودش را پنهان كرد و با دقت مشغول تماشا شد، عده اى كه بيش ‍ از بيست نفر بودند عده اى ديگر را كه در غل و زنجير بودند محاصره كرده بودند.
يكى از اسرا پرسيد: ما را به كجا خواهيد برد؟ شايد تصميم داريد ما را در اين درياچه غرق كنيد. يكى از ماءموران سيلى به او زد و گفت : شما مستحق عذابى سختر هستيد زيرا شما انسانهاى شرور و ظالمى هستيد كه دوستدار قاتلان عثمان شده ايد. يكى ديگر از اسرا فرياد زد و گفت : اين هم از كارهاى عمروعاص است كه مردم بيگناه و اسير را به قتل مى رساند، آيا براى او كافى نبود كه خلافت را به حيله و نيرنگ براى اربابش معاويه فراهم آورده و امروز هم مى خواهد ياران حق را در آب غرق كند؟ آيا از عمل خود در پيشگاه حق تعالى شرم و حيا نداريد؟ آيا از روز قيامت كه به اعمالتان رسيدگى مى شود نمى ترسيد؟ يكى از ماءموران فرياد زد و گفت : ما ماءمورانى هستيم كه وظيفه داريم شما را به جزيره روضه ببريم تا در آنجا بمانيد.
سعيد دانست كه ايشان ياران على هستند كه در عين الشمس گرفتار شده اند و ممطئن شد كه عمروعاص دستور داده تا آنها را در آبهاى نيل غرق كنند، پس در حالى كه بدنش مى لرزيد خواست از درخت پايين آيد تا بتواند به آنها كمك كند ولى چون اسلحه اى با خود نداشت ترسيد كه با آن ماءموران ، مسلح روبرو شود، بنابراين در جاى خود ايستاد و گوش داد شايد صداى عبداللّه را بشنود يا خودش را بين آن جمع ببيند، ولى متاءسفانه تاريكى بقدرى شديد بود كه او صورتشان را تشخيص نمى داد. لحظه اى بعد ماءموران آن جمعيت را به كشتى كوچكى نشانده ، لنگر برداشتند و حركت كردند. سعيد با تمام اشتياقى كه براى كمك به آنها داشت به علت تنهايى و دست خالى بودن جرئت نكرد خود را آشكار سازد. در آن محل آن قدر باقى ماند تا كشتى در وسط آبهاى نيل از چشمش پنهان گرديد، با خود گفت اگر عبداللّه هم جزو اين دسته باشد چيزى نخواهد گذشت كه خوراك ماهيان نيل مى شود.
سعيد مدتى صبر كرد و بر حال و روز خود و رفيقش اشك ريخت و خودش را سرزنش كرد كه آيا سزاوار است من مشاهده كنم كه رفيق و برادرم را به قتلگاه مى برند و به او كمك نكنم ؟ اى ترسو! اى خيانتكار! آيا شايسته است كه زنده باشم تا رفيقى ، فداى دوستى من گردد. اگر به خاطر من نبود هرگز به اين سرزمين نمى آمد و به اين مصيبت دچار نمى شد، آه اى خداى بزرگوار و توانا، پس از اين زنده ماندن من چه ثمرى دارد؟ نه !! من لياقت زندگى بعد از عبداللّه را ندارم ، بهتر است من هم خودم را به آب بياندازم شايد روح عبداللّه را ملاقات كنم و جسدمان را با هم از آب بگيرند. با اين فكر به كنار رودخانه نيل رفت و خواست خودش را در آب بيافكند در آن هنگام احساس كرد كه دستى قوى جلوى او را گرفته و نمى تواند خود را در آب اندازد، يكباره افكارش متوجه اميرالمؤ منين عليه السّلام و خطرى كه آن حضرت را احاطه كرده بود گرديد، پس با خود گفت : اگر من خودكشى كنم ، على عليه السّلام ا هم با خودم كشته ام و در حقيقت قاتل او من خواهم بود، چون اگر من نتوانم خود را به كوفه برسانم و از توطئه ابن ملجم ، على عليه السّلام ا مطلع سازم ، به يقين او با آن شمشير زهرآلود امام عليه السّلام را خواهد كشت . آه اى ! خوله پس چه شد آن وعده هاى كه براى نجات عبداللّه به من داده بودى ، ولى تو تقصيرى نخواهى داشت ، زيرا نمى دانستى كه اين جنايتكاران منتظر صبح نخواهند ماند و قبل از طلوع صبح در غرق كردن آنها اقدام خواهند كردند، اين هم يكى از نيرنگهاى ناجوانمردانه عمروعاص ‍ است ، بالاخره او هم بدست يكى از اين افراد كشته خواهد شد. اى كاش ‍ عمروعاص را از اين خطر آگاه مى كردم تا شايد عبداللّه را در برابر پاداش اين عمل آزاد كند، اما افسوس كه وقت گذشته و بر گذشته تاءسف نبايد خورد.
سعيد خواست به همانجاى كه قبلاً نشسته بود برود، ناگاه سياهى را از دور ديد كه به طرفش مى آيد، از ديدن او ترسيد و خودش را آماده دفاع كرد، امّا وقتى سياهى نزديك شد معلوم شد كه زنى است ، از آمدنش در آن وقت شب آن هم به تنهايى تعجّب كرد. ولى همين كه كاملاً به او توجه كرد، معلوم شد كه كسى جز خوله نيست قلبش به تپش افتاد و عرق شرم به رويش نشست و از اين كه دختر جوانى در آن وقت شب تنها به آنجا آمده در دلش به او آفرين گفت ، تاءملى كرد، تا به نزديكى او رسيد، سعيد او را به نام صدا كرد و خوله صداى او را شناخت و با عجله پرسيد: بگو ببينم عبداللّه چه شد؟ سعيد همين كه خواست پاسخش را دهد گريه امانش نداد و اشكش جارى شد.
خوله صدايش را آرام كرد و پرسيد: آيا كسى را نديدى كه به اينجا بيايد؟ سعيد گفت : بله ماءموران حكومتى را ديدم كه اسيران را با كشتى مى بردند. خوله گفت :
بگو ببينم حالا آنها كجا هستند؟ آنها را كجا بردند؟ آيا عبداللّه را با آنها ديدى ؟ سعيد گفت : آنها در كشتى نشستند و رفتند و نمى دانم عبداللّه با آنها بود يا نه ، چون نه او را ديدم و نه صدايش را شنيدم . خوله دست بر دست خود زد و گفت : به يقين عبداللّه هم جزو آنها بود، آه حالا چاره چيست ؟ من فكر نمى كردم كه عمروعاص به اين زودى آنها را بكشد، چرا از آنها دفاع نكردى ؟ سعيد با آن كه آثار شرمندگى از سر و صورتش پيدا بود گفت : من توجه پيدا نكردم كه عبداللّه هم جزو آنهاست ، به فرض هم ميدانستم كه او با آنهاست نمى توانستم عبداللّه را از بند آنها آزاد كنم ، چون آنها مسلح بودند و من اسلحه اى نداشتم .
خوله لحظه اى سكوت كرد و سپس گفت : كار خوبى كردى كه خود را به خطر نينداختى ، چون وظيفه مهمترى داشتى و آن هم رفتن تو به سوى كوفه و با خبر كردن امام عليه السّلام از جريان ابن ملجم بود. سعيد گفت : اما چه چيز باعث شد كه تو به اينجا بيايى ؟ چگونه از حركت آنها با خبر شدى ؟ خوله پاسخ داد: من به واسطه يكى از غلامان خود با خبرشدم ، اول تصميم گرفتم پيش عمروعاص رفته و او را از جريان توطئه آگاه كنم ، تا در كشتن عبداللّه تعجيل نكند كه ناگهان ديدم غلام آمد و گفت : ياران على را بردند تا شبانه در رود نيل غرق كنند چون عمروعاص مى ترسيد كه مردم از دستگيرى ياران على با خبر شده فتنه اى برپا گردد، چه اين كه به جز افرادى كه دستگير شده اند عده اى ديگر از ياران و طرفداران على در شهر فسطاط هستند. وقتى من اين خبر را شنيدم به سرعت خودم را به اينجا رساندم تا شايد بتوانم او را نجات بدهم ، ولى قضا و قدر يارم نبود. افسوس اى عبداللّه ! آه از دست ستمگران ، واى بر تو اى عمروعاص كه با حيله و نيرنگ (درحكميت ) بر على پيروز شدى و از نادانى و حماقت ابوموسى اشعرى استفاده كرده ، خلافت را از مسير حقش جدا كردى ، اما عمروعاص هم از دست كسى كه قصد جانش را كرده جان سالم بدر نخواهد برد.
سپس خوله نزديك سعيد رفت و گفت : از دست دادن عبداللّه مصيبت بزرگى برماست چون او جوان دلير و آزاده اى بود وفداى اعتقادات خود گرديد، اميدوارم كه به جبران مصيبت عبداللّه بتوانيم امام عليه السّلام را از خطر نجات دهيم ، پس لازم است تو فورا به سوى كوفه حركت كنى و ماءموريتى را كه به خاطر آن به اينجا آمدى ، هر چه زودتر به انجام برسانى ، مبادا فرصت از دست برورد.
سعيد از هول و هراسى كه جريان آن شب براى او فراهم ساخته و شجاعتى كه از خوله ديده بود محبتش نسبت به او زيادتر شد و بر شجاعت و رشادت او آفرين گفت .
خوله باز رو به او كرد و گفت : بدان اى سعيد كه من امشب با آن كه خودم را در معرض كشته شدن مى ديدم از خانه پدرم بيرون آمدم و بر حسب قرارى كه داشتيم خواستم در صومعه به ملاقات تو آمده تو را وادار سازم كه هر چه زودتر به جانب كوفه حركت كنى سپس نزد پدرم برگردم و دليلى براى غيبت چند ساعته ام پيدا كنم ، ولى اينك كه تو را در اين مكان ديدم ، تو را به خدا مى سپارم و تنها خواهشى كه از تو دارم اينست كه هر چه زودتر به كوفه حركت كنى و شتر چابكى همراه با غلام خودم برايت مى فرستم و به او مى گويم تا كوفه همراه تو باشد.
سعيد از اين نقشه و تدبير خوله درشگفت ماند و نتوانست مخالفتى كند و گفت : به زودى روز نمايان مى شود. من به طرف كوه ((مُقَطّم ))(٢٥) ميروم اگر ممكن باشد غلامت را با شتر بفرست تا در آنجا به من ملحق شود خوله گفت : تو برو و او هم به زودى به تو خواهد رسيد باز هم به تو توصيه مى كنم كه فرصت را از دست ندهى ، مبادا ابن ملجم قبل از تو به كوفه برسد. اين بگفت و دست خود را دراز كرد و دست سعيد را گرفت ، سعيد از تماس دستش با دست او وحشت كرد و لحظه اى خودش را در عالم ديگرى احساس كرد كه جز صفا و صميميت چيزى در آن نبود، سپس به خودش آمد و كار مهمى كه در پيش داشت بياد آورد ولى هنوز به قطام علاقه داشت و عشقش تمام وجودش را دربرگرفته بود، در پيش خود فكر كرد، كه اگر ماءموريت خودش ‍ را انجام داد خوله را فراموش نكند زيرا براى او هم حساب مخصوص در قلبش باز كرده بود از اينرو گفت : اميدوارم كه مرا از دعاى خير فراموش نكنى . خوله كه با هوش سرشار و احساس زنانه خود منظورش را فهميده بود در جوابش گفت : برو و مطمئن باش كه من همه جا با تو خواهم بود، اگر چه ظاهرا در فسطاط از تو دورم ولى اميدوارم روزى فرارسد كه امام عليه السّلام از دست ستمكاران نجات يافته و در خلافت مستقل گشته وما هم با هم باشيم .
سعيد از اين گفتار خوله بوى عشق و محبت احساس كرد و تا خواست چيزى بگويد خوله از او خداحافظى كرد و گفت : مطمئن باش ساعتى بعد غلام را با شتر در كنار كوه مقطم ملاقات خواهى كرد اين بگفت و به سرعت از سعيد دور شد وقتى سعيد تنها ماند، رو به طرف رودخانه نيل كرد به همان طرفى كه دوستداران و طرفداران على عليه السّلام را با كشتى برده بودند، سپس آه پر دردى كشيد و گفت : ترا به خدا سپردم اى دوست مهربان ! واى برادر عزيزم ! خوشا به سعادتت كه فداى محبت اميرالمؤ منين عليه السّلام گرديدى و با عزت از دنيا رفتى و در پيشگاه الهى با لبى پر خنده و دلى اميدوار حاضر خواهى شد، پس در حق من هم دعا كن كه خداى خود را در حالى ملاقات كنم كه بر اين ستمكاران پيروز شده باشم . سپس به كوه مقطم روانه شد. وقتى به آنجا رسيد هنوز هوا كاملاً روشن نشده بود كه غلام خوله را با شتر و ساير لوازم سفر در انتظار خود ديد.
در اينجا سعيد را به حال خود مى گذاريم در آن لحظه اى كه آماده حركت به سوى كوفه بود و به سراغ قطام زيبارو و مكار مى رويم كه چه حيله و نقشه هاى براى سعيد به كار برده است . قبلاً گفته شد كه قطام ، غلام خود ريحان را براى سخن چينى نزد عمروعاص به شهر فسطاط فرستاده بود تا عبداللّه و سعيد را گرفتار سازد، با رفتن غلام ، او با لبابه خلوت كرده و گفت : با خبرى كه غلام به عمروعاص مى دهد مرگ سعيد و عبداللّه حتمى است ولى آنچه كه براى ما مهم است اين است كه بفهميم چه كسى متعهد شده على را بكشد، وقتى او را شناختيم بايد او را تشويق كرده و به او بفهمانيم كه تمام قبيله من در اين كار يار و همراه او خواهند بود.
لبابه خنده اى كرد و گفت : اين كه كارى ندارد غلام تو ريحان در حيله و تزوير دست كمى از تو ندارد، يقين داشته باش وقتى كه پيش تو آمد از تمام اصل و نسب آن شخص تو را آگاه خواهد كرد، اما تشويق آن شخص براى كشتن على به اين صورت است كه اگر يكبار با تو روبرو شود و چشمش به زيبايى و جمال تو بيفتد طورى فريفته تو خواهد شد كه هر چه بگويى اطاعت كند، در آن وقت تنها كارى كه دارى آنست كه به او وعده دهى كه هر گاه على را بكشد بى چون و چرا با او ازدواج خواهى كرد، آيا تو غير از اين عقيده دارى ؟ قطام گفت : آفرين بر تو اى خاله جان ! من به آسانى مى توانم او را فريفته خود ساخته و به او وعده ازدواج دهم ، اما در خصوص آن شخص ‍ گمان نمى كنم جستجو كردن او چندان مشكل باشد چون به يقين براى تعهدى كه كرده به كوفه خواهد آمد و وقتى اينجا آمد، بستگان و ياران من ، مرا از اين خبر آگاه خواهند كرد، وقتى ما او را شناختيم همه كارها به خوبى انجام خواهد شد.
هنوز ماه رمضان نيامده و اهل كوفه مى دانند كه چه حادثه وحشتناكى زندگى اميرالمؤ منين عليه السّلام را تهديد مى كند و هر كس به ديگرى مى رسد او را از اين خبر آگاهى مى دهد، مردم عاقل و باتجربه كوفه هم مى دانند با دشمنان زيادى كه على دارد انتظار هر حادثه اى را بايد داشت ، ولى چيزى كه هست كسى سوءقصد كننده را نمى شناسد، با اين حال اكثريت مردم اين سخنان را باور نداشته و آن را جزو شايعات به حساب مى آورند.
اما ماه رمضان به نيمه خود رسيد، باز خبرى نشد، قطام پيش خود فكر كرد كه به يقين توطئه گران از هيبت و بزرگى عمل ترسيده و از نيت و قصد خود صرفنظر كرده اند، بناچار به انتظار غلام خود ريحان ماند تا شايد خبر تازه اى براى او بياورد ولى ريحان هنوز برنگشته بود، اما همين كه روز پانزدهم رمضان رسيد قطام صداى كوبيدن در راه شنيد. لبابه كه شبها نزد قطام بود از جا برخواست و به سوى در شتافت و ديد ريحان همراه با شترى كه افسارش ‍ را به دست گرفته پشت در است ، ريحان دست لبابه را بوسيد و بالباس سفر به اطاق قطام رفت ، وقتى قطام او را ديد تبسم شيرنى كرد طورى كه ريحان تمام خستگى راه را فراموش كرد، ريحان زانو زد و دستهاى قطام را بوسيد. قطام گفت : از چهره سياهت آثار خوشحالى و پيروزى مى بينم ، زود باش هر آنچه كه اتفاق افتاده برايم بازگو كن .
ريحان گفت : به دستور تو از اينجا تا شهر فسطاط را به سرعت رفتم و يك روز قبل از ورود سعيد و عبداللّه به آنجا رسيدم ، فورا پيش امير، عمروعاص ‍ رفته خبر ورود آن دو نفر و اجتماع ياران على و محل اجتماعشان را به او دادم ، به دستور امير، ماءموران به عين الشمس رفته و سران ياوران على را در محل دستگير كردند اما سعيد در ميان آنها نبود ولى عبداللّه همراه دستگير شدگان بود. قطام پرسيد: هواداران على چند نفر بودند؟ ريحان گفت : حدود بيست نفر كه عبداللّه هم با آنها بود. قطام گفت سعيد چه شد؟ ريحان گفت : خيال مى كنم سعيد آن روز به عين الشمس نرفته باشد و به همين علت هم دستگير نشد. قطام گفت : با اسيران چه كردند؟ ريحان گفت : همه را به وسيله كشتى به رودخانه نيل برده و در آب غرق كردند اين اتفاق در همان شبى كه آنها را دستگير كرده بودند اتفاق افتاد.
قطام لحظه اى خوشحال شد ولى بعد آثار گرفتگى در چهره اش نمايان شد، لبابه اين تغيير ناگهانى را در قطام ديد و از او پرسيد تو را چه مى شود؟ چرا مكدر و پريشان شدى ؟ قطام گفت : علت پريشانى من زنده بودن سعيد است و مى ترسم كه تمام سعى و تلاش ما هدر رود. لبابه گفت : از سعيد ترسى نداشته باش ، چون او جوان ساده لوحى است كه زود فريب مى خورد و حيله ما در او اثر مى كند، ولى بر خلاف او عبداللّه جوانى زيرك و تيزهوش بنظر مى رسيد. خدا را شاكر هستيم كه او همراه با دستگير شدگان در نيل غرق شد و ما از دست او راحت شديم . قطام گفت : راست گفتى اما آيا نمى دانى كه سعيد از جريان قرار داد آن سه نفر (كه در مكه توطئه كرده بودند) آگاهى دارد؟ مى ترسم وقتى به كوفه آمد، على را از جريان باخبر كرده و در حفظ جان خود بكوشد و تمام سعى ما بيهوده شود، لبابه پس از اندكى سكوت رو به ريحان كرد و گفت : آيا آن شخص كه قصد كشتن على را دارد شناختى ؟ ريحان گفت : بله او از طايفه بنى مراد و نام او عبدالرحمن بن ملجم مرادى است (٢٦). لبابه از شنيدن اين نام يكه خورد و فرياد زد: آيا اشتباه نكردى ، واقعا او ابن ملجم است ؟ اگر اين طور باشد كار ما خيلى آسان شده است . قطام گفت : آيا او را مى شناسى ؟ لبابه گفت : خيلى خوب مى شناسم ، او بسيار پر دل و جرئت است ، كمتر كسى مى تواند چنين كار بزرگى را انجام دهد، اگر واقعا او چنين تصميمى گرفته يقين بدان كه ما به مراد دلمان خواهيم رسيد، زيرا او مرده زنان زيبارو و صاحب جمال است و در راه خشنودى آنها از هيچ چيزى دريغ ندارد.
آنگاه دهانش را به نزديك گوش قطام برد و گفت : يقين دارم وقتى كه چشمش به جمال دل آراى تو بيفتد شيدا و دلباخته ات خواهدشد. قطام به ريحان گفت : آيا پيش از آمدن او را ديدى ؟ ريحان گفت : او را نديدم ولى شنيدم به طرف كوفه حركت كرده است و تصور مى كنم به محض ورود به اينجا به نزد شما بيايد، زيرا در فسطاط هواخواهان ما مى دانند كه ما تا چه اندازه نسبت به على دشمنى داريم ، مطمئن باش وقتى به اينجا رسيد با بستگان تو تماس خواهد گرفت . قطام گفت : زود پيش قبيله و بستگان من برو و از آنان سؤ ال كن كه آيا چنين شخصى به ديدار آنها آمده يا نه ؟ بلافاصله خبرش را براى من بياور، ولى آن شخص نبايد متوجه اين باشد كه تو از جانب من به دنبالش رفتى .
ريحان برخاست و رفت تا لباس سفر را عوض كرده و در پى فرمان قطام حركت كند. پيرزن هم به دنبالش بيرون رفت و او را زير سايه درخت نخلى نگاه داشت و آهسته به او گفت : ((وقتى آن مرد را ديدى به او بگو خاله ات لبابه منتظر توست و مى خواهد براى كار مهمى تو را ديدار كند، ضمنا به او بگو من در خانه قطام هستم و هنگام صحبت كارى كن كه از حسن زيبايى و جمال قطام آگاه شود زيرا تمام مقصود ما همين است . من قدرت آن را دارم كه راهها و مقدّمات ازدواج او را با قطام فراهم كنم و مى دانم كه تو خيلى باهوش و فهميده هستى و به خوبى از عهده اين ماءموريت برمى آيى )) ريحان تبسمى كرد و از باغ خارج شد.
----------------------------------------------
پاورقى ها:
٢٥- مُقَطَّم نام كوهى است مشرف بر شهر قاهره . المنجد في الا علام
٢٦- طبق نقل مسعودى ، قطام دختر عموى ابن ملجم بود. فروغ ولايت به نقل ازمروّج الذّهب ، ج ٢، ص ‍ ٤٢٣.
۵
ديدار ابن ملجم با لبابه
لبابه با خاطرى شاد به نزد قطام برگشت و گفت : بدون شك ما به مقصود و مراد خود خواهيم رسيد قلبم گواهى مى دهد كه على كشته خواهدشد و به آسانترين راه كينه و دشمنى خود را از او خواهيم گرفت . اما قطام همچنان سكوت كرده بود مثل اين كه درباره امر مهمى فكر مى كند. لبابه از او سئوال كرد: چه اتفاقى افتاده اى قطام كه تو را اين قدر به خودش مشغول كرده ؟ قطام گفت : خاله جان من مى ترسم . لبابه گفت : از چه مى ترسى ؟ قطام گفت : از سعيد مى ترسم چون غلامم ريحان گفت كه سعيد در شهر فسطاط دستگير نشده است و به يقين او هم اسم ابن ملجم را شنيده و هم زمانى كه توطئه بايد انجام بگيرد مى داند. بنابراين او خبر را به على خواهد داد و تمام سعى و تلاش ما بيهوده خواهد شد. لبابه گفت : بگو ببينم اى دختر! راءى تو در اين باره چيست ؟ قطام گفت : ما بايد فكر و انديشه دقيقى را در اين مورد به كار ببريم و قبل از وقوع حادثه چاره جويى كنيم . لبابه گفت : چه فكرى دارى ؟ قطام گفت : تمام سعى و تلاش ما بايد اين باشد كه از رسيدن او به نزد على جلوگيرى كنيم ، چون او الا ن در حال رسيدن به كوفه است . لبابه گفت : اين كه كارى ندارد، ريحان را به بيرون شهر كوفه مى فرستيم تا منتظر او باشد. وقتى كه سعيد رسيد يا مانع ورود او به شهر مى شود يا با حيله و نيرنگى (مثل اظهار علاقه ما نسبت او)، سعيد را به نزد ما مى آورد. و شكى نيست وقتى كه علاقه و شوق ديدار تو را بشنود همه چيز را فراموش كرد. و به سوى تو خواهد آمد، وقتى به اينجا آمد او را بارضايت خاطر يا از روى اجبار در اينجا نگه مى داريم ، حالا بگو ببينم نظرت چيست ؟ قطام گفت : من هم حرف تو را مى پسندم ، اما الا ن ١٥ رمضان است و براى روز موعد بيش از يك روز باقى مانده پس بايد به سرعت شخصى را به خارج كوفه بفرستيم تا اين كه يا او را متوقف كند يا پيش ما بياورد، ريحان هم براى كار مهمى پيش خويشاوندانم رفته و دير برمى گردد. لبابه گفت : اين كار را به عهده من بگذار، من همين الا ن به دنبال ريحان مى روم و او را به بيرون شهر كوفه مى فرستم و خودم هم شخصا به جستجوى ابن ملجم مى روم و اين كار برايم آسان است چون او رامى شناسم .
لبابه بعد از گفتن اين كلمات ، نقابى بر صورتش زد و عصا به دست ، چونان جوانان حركت كرد. همين كه قطام تنها ماند، به فكر افتاد كه با چه دشوارى هاى مواجه شده و چه نيرنگهاى را براى قتل على به كار برده است و از اين كه او ريحان را فرستاده بود خوشحال بود، پس اگر سعيد در رسيدن به كوفه تاءخير كرد و لبابه هم توانست ابن ملجم را پيدا كند و او هم بتواند با حيله و نيرنگ ابن ملجم را فريفته خودش كند به آرزوى خود يعنى انتقام از پدر و برادرش خواهد رسيد.
اما وقتى فكر انجام چنين كارى را مى كرد ترس و وحشت بر او هجوم مى آورد. از طرفى هم دوست داشتن او به انتقام از على همه كارها را در نزدش آسان جلوه مى داد، ولى وقتى كارها و حيله ها را دوباره در ذهنش مرور كرد و احتمال اين را داد كه نكند ريحان سعيد را نبيند و او از راه ديگرى وارد شهر كوفه بشود و فورا به نزد على رفته ، تمام حوادث و اتفاقات را به على خبر دهد، ترس و وحشت تمام وجودش را دربر مى گرفت و همين طور ديوانه وار به اين طرف و آن طرف مى رفت ، از اين اطاق به آن اطاق تا اين كه به اطاق لبابه رفت و منتظر برگشت او ماند تا با هم در اين باره چاره اندايشى كنند و از اين كه بدون در نظر گرفتن اين احتمال لبابه را فرستاده بود پشيمان شده بود.
از شدت ناراحتى از خانه بيرون رفت و وارد باغ خرمايى شد، آفتاب به وسط آسمان رسيده بود و زير درختان كاملاً سايه بود و آن سال (چهلم هجرى ) ماه رمضان در اوايل زمستان قرار گرفته بود روزى كه قطام وارد نخلستان شد آسمان صاف و هوا بسيار لطيف بودد و انسان ميل مى كرد كه از آن آفتاب خوش زمستانى استفاده كند. قطام از بين درختان نخل گذشت و كم كم از آن دور شد و بطرفى كه به سوى درياچه بود حركت كرد، و هيچ توجهى به اطرافش (از صداى مرغان و فرياد قورباغه ها) نداشت و غرق در خيالات خود بود. او حدودا يك ساعت تنهايى در آنجا قدم زد تا اين كه گرماى خورشيد كم شد از اين رو تصميم گرفت كه به منزلش برگردد، هنگام برگشت صداى گروهى را از دور شنيد كه با هم حرف مى زدند، پشت تنه درختى پديده شده ايستاده و به اطرافش و به آن افرادى كه مى آمدند نظر انداخت ، دو سياهى را از دور ديد كه مى آيند، وقتى نزديك شدند لبابه را ديد كه همراه مرد غريبى بود. قطام با هوش و ذكاوتى كه داشت فهميد كه آن مرد غريب ابن ملجم است ، با عجله به داخل خانه رفت ، و در هنگام رفتن فهميد كه لبابه با دست او را به آن مرد نشان مى دهد و چيزى مى گويد. وقتى قطام داخل خانه شد نقابى بر چهره اش انداخت روى جايگاهى كه هنگام ملاقات با مهمانان مى نشست قرار گرفت ، و منتظر ورود لبابه ماند.

ملاقات ابن ملجم با قطام
چيزى نگذشت كه لبابه خنده كنان وارد اطاق شد، قطام هم از او به شايستگى استقبال كرد و كنارش جاى داد، لبابه گفت قبل از اين كه بنشينم اجازه بده تا دوستى را كه براى ديدن روى تو به اين جا آورده ام به داخل بياورم . قطام گفت : به تو و همه كسانى كه همراحت هستند خوشآمد مى گويم . آنها را به اطاق راهنمايى كن .
لبابه هم فريادى زد و گفت ؛ عبدالرحمن داخل شو. هنوز سخنش تمام نشده بود كه مردى بلند قامت و لاغر اندام ، كه ريش ‍ كمى هم داشت وارد اتاق شد در حالى كه ما برق دشمنى و شرارت از چشمانش مى درخشيد، عبايى به خو پيچيده و عمامه اى بر سر نهاده و آثار سفر از سروصورتش نمايان بود، كفشهايش را در آورد و داخل اطاق شد و سلام كرد قطام جواب سلامش را داد و او را به گرمى پذيرفت و دستور نشستن به او داد، عبدالرحمن چهار زانو روبروى او نشست و شمشير خود را روى دامن نهاد و از حالت او فهميده شد كه اين شمشير اهميّت ويژه اى براى او دارد.
قطام آغاز به سخن كرده و گفت : مهمان عزيز ما از چه قبيله اى است ؟ ابن ملجم گفت : از قبيله مراد. قطام گفت : بَه بَه عجب نَسَب خوبى !! لبابه گفت : او عبدالرحمن بن ملجم ، از قاريان مشهور كه قرآن را در نزد معاذ بن جبل ياد گرفته ، حتما نام او را شنيده اى . قطام با صداى لرزانى گفت : خاله جان تو بهتر حال و روزم را مى دانى ، تو آگاهى به اين كه مشكلات و مصيبتهاى بر من وارد شده ، براى من هيچ هوش و هواسى باقى نمانده همه فكر و ذكر من كشته شدن برادرم و پدرم است و تمام سعى و تلاش من انتقام از دشمنان و قاتلان آنها مى باشد، اين بگفت و شروع به گريستن كرد. اما عبدالرحمن زير چشمى به او نگاه مى كرد و فريفته عشق او و جمال زيبايش شد، اگر چه قبلا زيبايى او را شنيده بود ولى الا ن زيبايى او را به چشم مى ديد.
وقتى لبابه با او ديدار كرده بود چيزى از كشتن على عليه السّلام و آنچه كه قطام قصد آن را داشت به وى نگفته بود. فقط به او گفته بود ((من مى دانستم كه تو به كوفه آمدى و مى دانستم كه تو زنان زيبارو را دوست مى دارى ، من زن ماهروئى را سراغ دارم كه قشنگ تر از او در عراق نيست .)) اكنون او مى ديد كه لبابه راست گفته و زنى به آن زيبايى نه فقط در عراق بلكه در دنيا يافت نمى شود. راستى جاى بس شگفت است كه مردى تصميم دارد تا چند روز ديگر اميرالمؤ منين عليه السّلام را بكشد بايد نگران و مضطرب باشد در حالى كه در فكر خوشگذرانى است . وقتى ابن ملجم سخنان قطام را شنيد و گريه او را ديد گفت : چه چيزى خانم را غمگين و ناراحت كرده ، آيا من مى توانم غم و اندوه او را برطرف كنم ؟ لبابه گفت : بر تو پوشيده نيست كه رنج و مصيبت سنگينى در جنگ نهروان بر او وارد شده ، پدر و برادرش در اين جنگ كشته شده اند (خداوند آنها را رحمت كند) از اين جهت قطام در فراق آنها آرام و قرار ندارد و تا الا ن هم براى اين دو عزيز مى گريد، ولى من مى خواهم با شوهر لايقى كه برايش پيدا مى كنم اين غم و غصه را از او دور كنم .

خواستگارى ابن ملجم از قطام
ابن ملجم از كنايه زدن لبابه مقصودش را فهميد از اين رو گفت : اگر به مقصود ومردام برسم من يكى از خوشبخترين مردم دنيا خواهم بود. قطام خودش را به نادانى زد و گفت : اى آقاى من ! بگو ببينم مراد و مقصودت چيست ؟ عبدالرحمن گفت : من به نيّت خواستگارى پيش تو آمده ام ولى اكنون مى بينم بار غم و اندوهت بقدرى سنگين است كه شايد من توانايى برداشتن آن را نداشته باشم ، پس هر چه از من ساخته است بگوتا برايت انجام دهم . قطام آه پردردى كشيد و گفت : از اين كه درخواسته ات اين قدر صراحت و عجله دارى در تعجب هستم در حالى كه قبلا همديگر را ملاقات نكرده ايم . لبابه در اين جا سخنان قطام را قطع كرد و گفت : بله اگر چه شما تا الا ن همديگر رانديده ايد ولى لبابه كه شما را خوب مى شناسد و اگر خانم من اجازه بدهد مى گويم كه (خداوند) شمارا براى زندگى كردن با هم ، آفريده است .
قطام ساكت شد اما ابن ملجم شروع به سخن كرد و گفت : با اين وجود هرچه از من مى خواهى بگو تا برايت فراهم كنم . قطام همچنان ساكت بود و طورى وانمود به شرم و حياء و دودلى مى كرد تا به اين وسيله تا به اين وسيلهتمام حيله ها و نيرنگهاى خود را به كار ببرد. سپس نگاهى به لبابه كرد گويا اين كه با زبان بى زبانى مى خواهد بگويد: ((من از گفتن آن شرم و حياء دارم .)) در اين جا لبابه گفت : ((من به جاى تو شرائط تو را مى گويم .))

شرايط قطام براى ازدواج با ابن ملجم
لبابه رو به ابن ملجم كرد و گفت : مهر قطام سه هزار دينار، يك غلام و يك كنيز مى باشد، هنوز لبابه حرفش را به پايان نرسانده بود كه قطام فريادى كشيد و گفت :
((نه ... نه اين چيزها مرا راضى نمى كند، همانطور كه خودت مى دانى من چشم داشتى به مال و ثروت ندارم .)) عبدالرحمن گفت : هر چه مى خواهى بگو. قطام اظهار مناعت كرد، و كمى صبر كرد گويا اين كه ابن ملجم آنچه را گفته در نظرش بى اهميّت جلوه كرده ، سپس گفت : ((همانا مَهريه من كشتن على بن ابي طالب است چون او قاتل پدر و برادرم مى باشد.))
عبدالرحمن تبسّمى كرد و نگاهى به قطام انداخت و دستش را بر روى شمشيرش قرار داد و گفت : ((آنچه كه تو گفتى و آنچه را كه خاله ام لبابه گفت همه را مهريه تو قرار دادم كه عبارتند از: ((سه هزار دينار، كشتن على بن ابيطالب ، غلام و كنيز)). دخترى مثل تو اين گونه مهريه ها براى او چيزى نيست . بدان كه آمدنم به كوفه براى همين امر بود. به اين شمشير نگاه كنيد (آن گاه شمشير را از غلاف كشيد درخشش و تيزى آن كاملا آشكار بود) من اين شمشير رابه هزار درهم خريدم و به هزار درهم ، آن را مسموم كرده و آغشته به زهر كرده ام تا على بن ابيطالب را به قتل برسانم .)) قطام تبسّمى كرد و گفت : پس اميدوارم كه تا فرصت از دست نرفته فورا اين كار را انجام دهى . ابن ملجم گفت : وعده ما نزديك است يك شبانه روز بيشتر نمانده ما او را در سحرگاه همين ماه (رمضان ) خواهيم كشت يعنى پس فردا، و از اين جهت مطمئن باش . قطام گفت : چگونه روز و ساعت را مشخص كرديد آيا نمى پسندى كه اين كار را فردا انجام دهى ؟ ابن ملجم گفت : براى اين كارمان دليلى داريم كه بعدا براى تو خواهم گفت ، ما به خاطر تصميم مهمّى وظيفه داريم كه در روز و ساعت مشخصّ اين كار را انجام دهيم .
قطام سكوت كرد و گويا اين كه از قضيّه توطئه چيزى نمى داند.
اما لبابه از غيبت ريحان در خانه آگاه بود و مى دانست كه براى مهمان بايد خوراكى آورد از اين رو قبلا به غلام خود گفته بود غذايى حاضر كند، او هم اين كار را كرد سپس آنها با هم غذا خوردند، بعد از آن قطام با اشاره به لبابه فهماند كه با او كار مهمى داشته و دوست دارد كه با هم تنها باشند. عبدالرحمن كه متوجه اشاره آنها شده بود اجازه خواست تا براى گرفتن چيزى به بازار برود بنابراين قطام و لبابه را به حال خودشان گذاشت و بيرون رفت .

تعقيب سعيد و انتقام از او
اما لبابه قبل از اين كه ابن ملجم را پيدا كند ريحان را در بين راه ديده بود و به او گفت كه هر چه زودتر به خارج كوفه رفته ، سعيد را بيابد، و در اين كار سعى و تلاش فراوان كند. ريحان اوّل به ميدان بزرگى كه در وسط شهر بود رفت ، جايى كه رفت و آمد كاروانها بود و هر تازه واردى يا هر كسى كه قصد خروج داشت بايد از آن جا مى گذشت ، ريحان از دور صداى زنگ شتران و شيهه اسبان را شنيد، وقتى كه به ميدان بزرگ رسيد، در آنجا كاروانيان و مسافران زيادى همراه با بارهايشان را ديد، به هر طرف نگاه كرد شايد سعيد يا يكى از خدمتكارانش را ببيند ولى كسى را نديد، به خانه سعيد رفت تا درباره او خبرى بگيرد، به او گفته شد هنوز سعيد از مكه برنگشته ، ريحان برگشت و به راهى كه به بيرون كوفه منتهى مى شد حركت كرد و به دور دستها نگاه مى كرد تا شايد شتر يا اسبى را ببيند، دو ساعت راه رفت اما كسى را نديد تا اين كه به درخت بزرگى رسيد كه در آن جا مسافران قبل از اين كه به شهر برسند در زير آن درخت استراحتى مى كردند و هر كسى كه از شام يا مصر به كوفه مى آمد بايد از آنجا عبور مى كرد، ريحان در زير آن درخت بزرگ نشست وهمچنان چشمش را به افق دوخته بود و در فكرش هم راه حيله و نيرنگ را مهيّا مى كرد كه چگونه سعيد را از ورود به كوفه جلوگيرى كند يا با حيله اى به خانه قطام ببرد.
خورشيد غروب كرد امّا كسى نيامد، آن شب هم ماه كامل در آسمان بود. وقتى خورشيد غروب كرد ماه كامل نمايان شد و تاريكى از شرق به سمت غرب كشيده شد، ريحان به درخت تكيه داد ولى كاملا مراقب بود. اوايل شب به همين صورت گذشت و هر وقت سياهى را از دور مى ديد گمان مى كرد كه او سعيد است . هوا سرد شده بود او هم خودش را پوشانده بود و تحمّل مى كرد. گاهگاهى خودش به خودش وعده مى داد كه برگردد ولى از اين مى ترسيد كه مبادا در نبود او سعيد به كوفه برود و تمام زحمات او بيهوده شود، او لباسش را به دور خود پيچيد تا اين كه شب به نيمه رسيد. در اين وقت نتوانست در برابر غلبه لشكر خواب مقاومت كند از اين رو چشمهايش را بست ولى هنوز زياد نخوابيده بود كه ناگاه از خواب بيدار شد و تاءسف خورد از اين كه چرا خوابيده ، چون مى ترسيد كه شايد سعيد از آن جا گذشته و او، سعيد را نديده باشد. فكر زيادى در اين باره كرد تا اين كه صبح نمايان شد ولى كسى را نديد، خيال كرد كه سعيد در آن لحظه اى كه به خواب رفته بود به كوفه رفته ، او هم به سرعت به كوفه برگشت ، از همه جا حتى خانه سعيد را جستجو كرد ولى او را نيافت ، دوباره به زير آن درخت برگشت و بيشتر روز را در زير آن درخت و اطراف آن گذراند.
با همه اين اوضاع او صبر كرده و هيچ ناراحتى به خودش راه نداد، تا اين كه خورشيد غروب كرده و ماه بدر در آسمان خودنمايى كرد، به خودش ‍ گفت : ((براى كشتن على فقط امشب وقت باقى مانده و اگر او امشب نرسد، هيچ لزومى ندارد كه من اينجا بمانم چون كه تير ما به هدف خورده و على كشته شده است .)) اميدوارم كه سعيد نيايد تا از خدعه و حيله گرى كه نسبت به او شده در امان باشد.
كم كم وقت اجراى توطئه نزديك مى شد، همين كه غروب داخل شد دو شتر همراه با سوارانى از دور نمايان شدند. قلب ريحان شروع به تپيدن كرد، زانوهايش سست شد و سرماى زياد هم لرزه اندامش را بيشتر كرده بود. وقتى آنها رسيدند ايستادند، ريحان به طرف آنها رفت ديد كه آنها يكى سعيد و ديگرى بلال غلام خوله است ، با اين كه آنها خود را پوشانده بودند ريحان ، سعيد را از روى قيافه اش شناخت . اما بلال را در وهله اوّل نشناخت .
سعيد تمام مسير مسافت را به فكر على عليه السّلام طى كرده بود، وقتى به كوفه نزديك شد، تصميم گرفت مستقيما به خانه امام على عليه السّلام رود، اما وقتى به درخت بزرگ رسيد خودش و غلام پياده شده تا كمى استراحت كنند تا دوباره ادامه مسير دهند، از شتران پياده شدند و ريحان از آنها استقبال كرد.
وقتى سعيد او را ديد توجه خاصى به او كرد و جواب سلامش را داد و به ريحان گفت : چه چيزى باعث شد كه به اينجا آمدى اى ريحان ؟ ريحان گفت : خانم از دير كردن تو خيلى نگران شده بود. آن گاه به او اشاره كرد تا نزديك شود و پيغام محرمانه اى را به او بگويد، آنها نزديك هم قرار گرفتند و بلال هم مشغول به رسيدگى شتران شد. ريحان گفت : خاتون من به تو سلام رسانده و گفته چه چيزى باعث شده كه تو و عبداللّه در مراجعت به كوفه تاءخير كرديد؟ سعيد آهى كشيد و گفت : از عبداللّه نگو چون كه او را در مصر گذاشتم و آمدم . سعيد ديگر چيزى نگفت ومثل اين بود كه نمى خواهد در اين باره سخنى بگويد، ريحان هم ساكت شد در حالى كه او مى دانست عبداللّه هم از جمله غرق شدگانى است كه به دستور عمروعاص در رودخانه نيل غرق شده اند. سپس ريحان ادامه داد و گفت : حالا براى خاتون چه خبر ببرم ؟ آيا امشب به خانه ماخواهى آمد؟ او همه چيز را آماده كرده و منتظر توست . سعيد مردد بود كه چه كار كند از طرفى عشق و علاقه به قطام او را به خانه اش متمايل مى كرد و از طرفى هم وظيفه اى كه به عهده او گذاشته شد، تا اين كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را از حادثه خبر دهد او را از اين دعوت باز مى داشت .
چون تا وقت موعد چيزى باقى نمانده بود. او فكر مى كرد اگر امشب را نزد قطام بماند و از ديدارش بهره مند شود وقتى صبح فرا رسد على كشته شده و كار از كار گذشته است چون كسى كه قصد كشتن امام عليه السّلام را دارد كار را به تاءخير نخواهد افكند. بعد به فكرش رسيد كه يك ملاقات كوتاهى با قطام بكند، سپس به خانه على عليه السّلام برود. آن گاه سعيد نگاهى به بلال كرد او را ديد كه مُهيّاى فراهم كردن شام است ، او را به نام صدا زد، بلال هم پيش آمد.

افشاى نقشه شوم قطام
وقتى ريحان اسم بلال را شنيد، قلبش فرو ريخت چون به دقّت در او نگريست او را شناخت كه غلام خوله است . ريحان او را در شهر فسطاط ملاقات كرده بود و تمام اسرارش را به او گفته بود، ريحان فكر نمى كرد كه او روزى همراه با سعيد به اين جا بيايد، ريحان نگران شد و سعى و تلاش زيادى كرد كه خودش را پنهان كند تا بلال او را نبيند و نشناسد. اما وقتى سعيد بلال را صدا زد. بلال هم به نزديكى او آمد سعيد گفت : آيا بهتر آن نيست كه يكسره به كوفه برويم ؟ بلال گفت : امر، امر شماست ولى من براى تو غذا آماده كرده بودم آيا بهتر نيست كه مقدارى از آن غذا را بخورى و استراحت كوتاهى هم بكنيم سپس هر جا خواستيم برويم ؟ سعيد گفت : بعضى از نزديكان و آشنايان به دنبالم فرستاده و مرا به شام دعوت كرده اند.
اما بلال متوجه ريحان كه در جايى خودش را پنهان كرده بود شد، او را ديد در حالى كه سعى داشت خودش را پشت شاخه ها و تنه درختان مخفى كند تا كسى او را نبيند، سعيد هم در طول مسير بلال را از توطئه گروهى نسبت به بزرگان با خبر كرده بود. بلال هم در اين جا فرصت را غنيمت شمرد و گفت : آقاى من ! بهتر نيست كه از اين دعوت صرفنظر كرده و به كار مهمى كه به خاطرش به اين جا آمده ايم بپردازيم ، چون مى ترسم كه رفتن ما به نزد آشنايان تو سبب تاءخير در كار ما بشود و چه بسا آنها ندانند كه ما به چه دليل به اينجا آمده ايم و ممكن است براى شما بعد از شام اتفاقى بيفتد، اما بهتر است اول پيش امام على عليه السّلام برويم و او را از واقعه مهم باخبر كنيم بعد از آن هر جا خواستى برويم . اين راءى و نظر من است حالا هر چه تو مى خواهى انجام ده ، علاوه بر آن براى تو غذا آماده كرده ام اگر دوست داشتى بخور سپس هر چه مى خواهى بكن .
سعيد از اين راءى و نظر بلال خوشش آمد و سعى كرد بلال را با ريحان آشنا كند و از اسرارى كه مى داند او را با خبر كند سپس رو به بلال كرد و گفت :
ناگفته نماند اين شخص (اشاره به ريحان ) هم با ما در هدفمان كه نجات على عليه السّلام است هم پيمان است . بلال گفت : پس مرا ببخشيد حالا كه قصد داريم همگى به پيش امام عليه السّلام برويم پس بيايد مقدارى غذا بخوريد تا من شترها را آماده كرده و بعد از غذا همگى با هم به طرف خانه امام حركت كنيم .
بلال به آن قسمتى كه ريحان در پشت درخت مخفى شده بود حركت كرد، ريحان سعى داشت خودش را پنهان كند و او تصميم گرفته بود قبل از اين كه بلال او را كاملا بشناسد به كوفه برگردد تا اسرارش فاش نگردد، ولى چيزى نگذشت كه بلال به او نزديك شد و با او سخن گفت . ريحان هم با صداى لرزان و آهسته جوابش را مى داد، در حالى كه مشغول رسيدگى به كفش و شكل و شمايل خود بود نگاهى به بلال نمى كرد. به نظر بلال اين امرى عجيب برايش تلقى شد و گفت : بيا اينجا بنشين اى برادر، تا آقايم غذايش را بخورد و با هم برويم . ريحان ساكت شد و جوابى نداد و اين گونه وانمود كرد كه عصايش را گم كرده و دنبالش مى گردد. او به دنبال گمشده مى گشت بلال هم همراهى او مى كرد تا اين كه وقتى از كنار درخت دور شد و به روشنائى كه در آنجا روشن كرده بودند رسيد، چهره ريحان نمايان شد. بلال او را شناخت و فهميد اين همان شخصى است كه براى خبر مهمى به فسطاط آمده بود، از اين رو خدعه و نيرنگ او را فهميد خصوصا وقتى كه او را ديد در پشت درختان خودش را مخفى مى كند، بطرفش رفت و دستش را گرفت و كشيد و گفت : اى رفيق من اين جا بنشين تا مولايم كارش را تمام كند و با هم برويم . ريحان با حالتى خشمناك دستش را از دست بلال كشيد. بلال به دنبالش حركت كرد و گفت : اى رفيق معلوم مى شود تو مرا بياد نمى آورى ، آيا بياد ندارى كه ما در فسطاط همديگر را ملاقات كرديم ؟ ريحان نهيبى به او زد و گفت : كدام فسطاط!! من نه فسطاط را مى شناسم ، نه تو را !! اى كاش الا ن تو را نديده بودم چون عصاى من هم به خاطر آشنايى با تو گم شده .
سعيد فرياد ريحان را شنيد و همچنان مشغول غدا خوردن بود ولى از دور به آنها نگاه مى كرد، آن دو را مشاهده كرد كه با هم مجادله مى كنند. ريحان را صدا كرد و گفت : ناراحت نشو اى ريحان ، بلال به درخواست من به اين جا آمده . ريحان ساكت شد و مجبور شد كه به وى نزديك شود ولى همچنان حضورش را در مصر انكار مى كرد و مى گفت اصلا به مصر نرفته است . وقتى كه به سعيد نزديك شد، سعيد به او گفت : به خاطر چه با بلال مجادله مى كردى ؟ ريحان گفت : با او مجادله نمى كردم ، وقتى دنبال عصايم مى گشتم ، او حرفى زد كه من اصلا نفهميدم كه چه مى گويد.
سعيد رو به بلال كرد و گفت : چه خبر شده اى بلال ؟ به ريحان چه گفتى ؟ بلال گفت : من چيزى نگفتم ولى به او ياد آورى كردم كه او را در فسطاط چند روز پيش ديده ام ولى او انكار مى كند و مى گويد تو اشتباه مى كنى . سعيد گفت : او حق دارد انكار كند چون او ماههاست كه از كوفه بيرون نرفته است . بلال دوباره به ريحان با دقّت نگريست و گفت : ولى من آنچه كه مى گويم به آن يقين دارم چون بارها او را در فسطاط ديده ام ، شايد او به دلايلى آن را انكار مى كند، چون وجودش در آنجا عواقب بدى براى مولايم و رفيقش به همراه داشت .
سعيد به شگفت آمد و لقمه اى كه در دهانش بود نتوانست فرو ببرد و با حالت تعجّب گفت : چه مى گويى اى بلال ؟ من فكر مى كنم تو اشتباه مى كنى ، اين ريحان ، غلام قطام ، دختر شحنه مى باشد وقتى من از كوفه براى مسافرت به طرف مكه حركت مى كردم او را در آنجا ديدم و مطمئنّم كه او هرگز كوفه را ترك نكرده ، شايد تو در فسطاط شخصى شبيه او را ديده باشى . وقتى ريحان توجيهات و عذرتراشى سعيد را شنيد نفس راحتى كشيد و به آهستگى گفت : من هم فكر مى كنم او اشتباه مى كند چون چه بسيار مردم كه نسبت به هم شباهت زيادى دارند، اما از اين كه من خشمگين شدم خدا مرا ببخشد پس ‍ اجازه بدهيد دنبال عصايم بگردم شايد او را پيدا كنم .
در اين وقت ريحان صداى دردناكى شنيد كه مى گفت : من هم به دنبال گمشده ات مى گردم تا جبران اشتباه من نسبت به تو باشد. آن گاه ريحان توجهى به بلال كرد و با تبسّم مليحى حيله و نيرنگ خود را كامل كرد، اما بلال در هنگام جست و جو همچنان به ريحان توجه داشت و يقين داشت ريحان همان شخصى است كه او را در فسطاط ديده ، وقتى كه خاتون او خوله او را صدا مى كرد او با همين شخص در حال صحبت بود و بلال هم نزد خوله رفته و همه قضاياى را كه ريحان برايش گفته بود براى خانم توضيح داده بود. ولى از وقتى كه با او ماءنوس شده بود همچنان به ريحان توجه داشت . وقتى حرفهاى ريحان تمام شد بلال به او رو كرد و گفت : ممكن است من اشتباه كرده باشم . ولى سؤ الى از تو مى كنم كه اميدوارم با صداقت كامل به آن جواب دهى . ريحان گفت : هر چه مى خواهى بپرس . بلال گفت : آيا به خاطر نمى آورى كه مرا جايى ديده باشى ؟ ريحان به دقت به چهره بلال نگاه كرد و فكر مى كرد او به خاطر هدفى اين سؤ ال را كرده . از اين رو گفت : نه اى برادر! من به ياد نمى آورم كه شما را تا الا ن ديده باشم . امّا بلال گفت : جاى بس ‍ تعجب است ولى من مطمئنّم كه تو را ديدم ، با تو صحبت كردم ، اين صورت و اين صدا را كاملا مى شناسم و تو به يقين قبلا به شهر فسطاط رفته اى . ريحان گفت : بله من چند سال پيش به فسطاط رفتم . بلال خنده اى كرد و گفت : ولى تو چند لحظه پيش گفتى كه هرگز به آنجا نرفتى و فسطاط را نمى شناسى !! ريحان دستپاچه شده و خواست كه مغالطه كند از اين رو گفت : اين خيالات را كنار بگذار و وقت ما را با اين اوهام مشغول مكن .
سعيد در طول گفتگوهاى آنها ساكت بود حرفهايشان راباور مى كرد. اما بلال مى ترسيد كه سكوتش باعث شود كه سعيد همراه با ريحان به خانه قطام برود از اينرو، به ريحان نگاهى كرد و گفت : اگر واقعا راست مى گويى پس بر تو لازم است كه همراه ما براى كار مهمى كه مى رويم بيايى ، پس همين الا ن با ما به منزل امام عليه السّلام بيا. ريحان گفت : من علاقه ام در اين كار از شما بيشتر است ولى من ترجيح مى دهم كه آقايم سعيد همراه من پيش خاتون من قطام بيايد و با او ملاقات كند سپس بعد از آن هرجا مى خواهد برود. بلال گفت : باشد سعيد همراه تو مى آيد ولى من به جاى او به منزل امام عليه السّلام مى روم .
ريحان مانده بود كه با اين پيشنهاد بلال چه بكند و آثار خشم و نگرانى در چهره اش پيدابود و نمى دانست كه چگونه از اين مهلكه عبور كند از اين رو گفت : چرا اين قدر امر را مشكل مى كنى ؟ و چرا نسبت به من تا اين اندازه سوءظن دارى ؟ ما شايسته تر به انجام آن كارى هستيم كه شما اصرار بر آن داريد.
براى بلال مسلّم شد كه سوءظن او به ريحان بجا بود بنابراين گفت : من هم به تو و هم به خاتون تو سوءظن دارم . ريحان ترسيد مبادا بيشتر مفتضح شود خود را عصبانى نشان داد و به سعيد گفت : من از بى شرمى اين غلام احمق و سكوت آقايش نسبت به او در تعجّب هستم ، همين الا ن از شما جدا مى شوم و هر كارى دوست داريد بكنيد، اين را گفت و به طرف كوفه حركت كرد.
سعيد وبلال همچنان متحيّر بودند به دنبال او نگاه مى كردند. ريحان رفت اما آنها همچنان پشت سرش را نگاه مى كردند و حرفى نمى زدند وقتى كه ريحان رفت سعيد گفت : چه مى گويى اى بلال ؟ خيال مى كنم كه در خوابم ؟ تو درباره اين غلام چه مى گفتى ؟ من مطمئن هستم كه تو او را در فسطاط ديده اى ! بلال گفت : بله اى آقاى من وقتى كه تناقص گويى و عصبانيّت او را ديدم ايمان به عقيده ام بيشتر شد كه او دروغ مى گويد. سعيد گفت : چرا او از رفتن به فسطاط طفره مى رفت و انكار مى كرد؟ بلال گفت : براى اين كه در فسطاط مرتكب خلاف و جنايتى شده بود، تف براو، اى كاش قبل از فرارش ‍ او را مى گرفتيم ، او بود كه نزد عمروعاص راز شما را آشكار كرد. سعيد به هوش آمد و پرده فراموشى از سرش بيرون رفت و به ياد آورد آن چيزهايى كه خوله از ملاقات غلامش با غلام ديگر برايش گفته بود، غلامى كه رازش را در نزد عمروعاص فاش ساخته و سعيد در آن روز تعجب كرده بود كه چگونه خبر ورود آنها به فسطاط رسيده بود در حالى كه از آمدن آنها به فسطاط به غير از قطام و لبابه و اين غلام كسى باخبر نبود، براى سعيد معلوم شده كه ريحان به دستور خانمش به فسطاط آمده بود و بياد آورد از شك و ترديد پسرعمويش نسبت به گفته هاى قطام و از اين كه به حرفش ترتيب اثر نداده بود، انگشت ندامت به دندان گزيد. او همچنان بى حركت ايستاده بود بلال هم در پيش رويش ايستاده و ساكت بود. سعيد رو به بلال كرد و گفت : آفرين بر خوله ، خدا او را به سلامت بدارد او فرشته اى بود كه خدا براى شناساندن اين حقايق براى ما فرستاده بود ولى افسوس كه نتيجه نيرنگ و حيله ريحان اين بود كه عبداللّه در رود نيل غرق شود ولى خدا را شكر كه حيله ونيرنگ او درباره امام عليه السّلام ارگر نشد زيرا قبل از وقوع حادثه ما پرده از اين راز گشوديم . سپس ساكت شد و به ياد مى آورد آن علاقه و اخلاصى كه قطام نسبت به او مى گفت ، البته همه را از روى مكر و حيله بيان مى داشت ، كار خيلى برايش بزرگ جلوه كرد و عواطف سعيد از بيرون رفتن علاقه از قلبش نسبت به قطام و آشكار شدن مكر و حيله هاى او به جوش آمد. در اين لحظه ديگر نتوانست خودش را كنترل كند و شروع به گريه كرد.
سعيد خجالت مى كشيد از اين كه بلال اشكش را بيند به او گفت تا شترها را آماده كند. رويش را برگرداند گريه امانش نداد خصوصا وقتى كه از نادانى او مصيبتى كه براى عبداللّه پيش آمده بود. مدام گريه مى كرد و مى گفت : تُف بر تو اى قطام ، آيا راست است كه تو غلامت را پيش عمروعاص فرستادى و افشاى اسرار كردى تا او ما را بكشد؟ كجاست عهد تو؟ كجا رفت وعده هاى تو؟ تو نبودى كه مى گفتى من از كشتن على توبه كردم ؟ افسوس اى برادرم اى عبداللّه تو كشته نادانى و حيله و نيرنگهاى اين زن شدى !! آه اى قطام ! آيا خدا اين گونه قلبهاى شقى و سخت را مى آفريند؟ آيا راضى مى شدى عاشقى كه حاضر بود در راحت جانفشانى كند بُكشى ، آيا حاضر مى شدى بيگناهى را كه قصد نجات امام عليه السّلام را داشت به قتل برسانى ؟ على عليه السّلام كشته شود در حالى كه تو شاهد و ناظر بر قتل امام عليه السّلام باشى ؟ آه اگر وقت كافى داشتم اول بسرعت براى انتقام از (قطام ) مى رفتم سپس پيش امام شرفياب مى شدم !! در اين وقت سعيد سكوت كرد و گويا اين كه تازه از خواب بيدار شده ، به اين طرف و آن طرف نگاهى كرد، شب مهتابى و هواى خوش و نسيم روح نوازى را احساس كرد دوباره به ياد آورد حادثه اى بزرگى كه اتفاق خواهد افتاد. و باز عشق و علاقه اى كه به قطام داشت در دلش ‍ شعله ور شد و عقيده اش نسبت به او تغيير كرد و به خودش گفت :
((شايد قطام بى گناه باشد.)) شايد ريحان راست بگويد و بلال اشتباه كرده باشد. ولى به خودش آمد وهمه اين افكار را خوشبينى هاى خودش نسبت به قطام قلمداد كرد. سپس توجّهى به بلال كرد ديد بلال شترها را آماده مى كند، به طرفش ‍ حركت و اشكهايش را پاك كرد و همين كه به طرفش مى رفت به خودش ‍ مى گفت :
اى قطام ! حيله و نيرنگ تو نسبت به عبداللّه كارساز بود ولى نسبت به امام عليه السّلام ارگر نخواهد شد، همين الا ن به سمت امام عليه السّلام خواهم رفت و به كمك او از شرّ تو و آن عجوزه مكار و اين غلام شرور آسوده خواهم شد. بعد از آن سوار شتر شد و بلال هم به دنبالش حركت كرد و به طرف خانه امام عليه السّلام حركت كردند.

فصل دوّم: شهادت امام على عليه السّلام و وقايع پس از آن
كوفه و منزل على عليه السّلام در ماه شهادت
خانه اميرالمؤ منين على عليه السّلام جنب مسجد كوفه قرار داشت ، بين خانه حضرت و مسجد درى (٢٧) وجود داشت كه آن حضرت براى اداى فريضه نماز از آن در به مسجد مى رفت . در آن خانه صحن وسيعى وجود داشت كه در آن سكّوهاى ديده مى شد تا هر يك از رؤ ساى قبايل و فرماندهان كه به خدمت اميرالمؤ منين مى رسيدند بر روى آن بنشينند.
در كنار خانه ، ميدان بزرگى بود كه قسمتى براى بستن چهارپايان و قسمتى براى اجتماع عموم مردم و هواداران على عليه السّلام ايجاد شده بود.
مردمى كه در آنجا دور حضرت جمع مى شدند از جانثاران ايشان بودند و از هيچ فداكارى دريغ نمى كردند و تنها او را ولىّ امر خود مى دانستند و به خلافت احدى غير از او راضى نمى شدند.
در آن سال (٢٨) اهالى عراق و جاهاى ديگر براى يارى رساندن به على عليه السّلام در آنجا جمع شده بودند. هواداران على عليه السّلام حدود چهل هزار نفر بودند تا شايد پس از اتمام ماه رمضان با اين سپاه عظيم به معاويه حمله كنند.
آنان تصميم داشتند ديگر مانند جنگ صفين فريب حيله هاى معاويه را نحورند، زيرا نتيجه سُستى و عدم اطاعت از على عليه السّلام را كه همان قدرت يافتن معاويه بود ديده بودند.
آن روزها هر كسى در مجلس امام عليه السّلام وارد مى شد مى ديد كه رؤ ساى قبايل به نزد على عليه السّلام مى آمدند و آمادگى خود را براى جنگ با معاويه اعلام مى كردند و تصميم داشتند خلافت را در خاندان نبوّت مستقر كنند و نگذارند زورگويان و فاسقان بر آنها حكومت كنند.
اوضاع كوفه در ماه رمضان چنين بود. اما هيچ چيزى على عليه السّلام ا از انجام فرايض و نماز و روزه بازنمى داشت . هنگاميكه وقت نماز مى رسيد و مؤ ذّن اذان مى گفت مردم دسته دسته بسوى صحن مسجد مى شتافتند تا از بيانات بليغ و زيباى آن حضرت كه غيرت اسلامى را بحركت درمى آورد استفاده كنند. وقتى آن حضرت بالاى منبر مى رفت چنان سكوتى بر جمعيت حكمفرما مى شد كه اگر پرنده اى از بالاى مسجد عبور مى كرد مردم صداى بالهايش را مى شنيدند.
همگى مبهوت بلاغت و فصاحت كلام آن حضرت مى شدند، و تعجب مى كردند كه چرا بعضى از مردم با داشتن چنين امامى با او مخالفت مى كنند، خصوصا گروه خوارج كه براى توجيه شيطنت هاى خود بهانه تراشى مى كردند.
هرگاه نماز مغرب را به پايان مى برد عده اى از بزرگان و فرزندان آن حضرت و سايرين بهمراه او به خانه آن حضرت مى رفتند و بر سر سفره افطار مى نشستند. قرّاء قرآن از هر سوى خانه به تلاوت قرآن مشغول مى شدند، چنان مشغول دعا و راز و نياز بودند كه گويا روز قيامت فرا رسيده است .
پس از صرف افطار همگى مشغول صحبت مى شدند اما آن حضرت خيلى كم صحبت مى كرد و بسيار اتفاق مى افتاد كه يك ساعت يا دو ساعت مى گذشت اما ايشان صحبتى بر زبان نمى آوردند. گويا درباره مسائل مهمى فكر مى كرد، شايد انديشه ايشان در اين بود كه در حمله بر شاميان چقدر خون بر زمين خواهد ريخت ، چرا كه او جان مردم را امانت خدا مى دانست و ميل نداشت خونى بى جهت ريخته شود.

وقايع شب شهادت على عليه السّلام
در شب هفدهم رمضان نيز چون شبهاى ديگر على عليه السّلام در همين انديشه ها بود. و اين در حالى بود كه در همان شب ابن ملجم منتظر فرصتى بود تا صبح فرا رسد و با تيغ شمشيرش ، خون فرزندابى طالب را بر زمين بريزد. در همان شب سعيد و بلال هم شتابان بسوى خانه امام در حركت بودند تا ايشان را از تصميم ابن ملجم آگاه سازند.
(خواننده عزيز!) نظر شما درباره ابن ملجم در آن شب چيست ؟ آيا فكر مى كنيد او آسوده و با دلى آرام خوابيد؟ آيا خواب به چشمانش آمد؟ نه ، يقينا او بواسطه اين كار سنگين ، وجودش هيچگاه خالى از اضطراب و ترس و وحشت نبود. چه خيانتى هولناكتر از اين كه خون بيگناهى را بريزد، خون بزرگ مردى را كه همه كرامات و شرافت انسانى در او جمع بود، هيچ مسلمانى در آن زمان از حيث علم و دانش به پايه او نمى رسيد(٢٩). آيا او پسر عمو و داماد و جانشين رسول الله صلّى اللّه عليه و آله نبود؟ آيا او عالمى پرهيزگار و مخلص و غيرتمند به اسلام و مسلمين نبود؟ در چنين شرايطى آيا خواب بر چشمان ابن ملجم اصابت مى كرد؟ شايد بارها تصميم گرفت از عقيده خويش صرفنظر كند، اما پيمانى كه با رفقايش بسته بود و تعهدى كه قطام دختر شحنه با او بسته بود بر او غلبه مى كرد.
علاوه بر اينها قطام پسر عموى خود، ((وردان )) را هم در اين جنايت با او شريك ساخته و از او تهد گرفته بود كه ابن ملجم را يارى كند. از طرفى خود اِبن ملجم نيز با مردى از قبيله اشجع بنام ((شبيب )) پيمان بسته بود كه در آنجا به او كمك كند.
اين سه نفر يعنى ابن ملجم ، وردان و شبيب با هم قرار گذاشتند كه سپيده دم فردا دست به چنين كار فجيعى بزنند. آيا با اينهمه قول و قرار و تعهد او مى توانست به نداى وجدانش گوش دهد؟ اگر شما در آن شب او را مى ديديد كه چگونه به همراه شمشيرش در رختخواب مى غلتيد و افكار خود را توجيه مى كرد، مى شنيديد كه او براى دفع سرزنش وجدانش به خود مى گفت : مى خواهد با اين كار خود مسبّب اختلاف بين مسلمين را كه همان على عليه السّلام و معاويه و عمروعاص هستند از بين ببرد.
اما على عليه السّلام كه گوئى از آنچه اتفاق خواهد افتاد مطلع است ، لذا از وقتيكه وارد ماه رمضان شده بود، يكشب نزد فرزندش حسن عليه السّلام كشب نزد حسين عليه السّلام و شبى را نزد جعفر افطار مى كرد. اما هر جا كه بود بيش از سه لقمه غذا نمى خورد و مى فرمود: دوست دارم كه هرگاه امر خدا رسيد شكمم خالى باشد.
در آن شب حادثه همه در خانه على عليه السّلام بودند(٣٠). وقتى آن حضرت بر سر سفره نشست به اندك غذايى اكتفا فرمود. فرزندان ايشان كه در مقابلش نشسته بودند از حال پدرشان در تعجب بودند.
على عليه السّلام غلامى داشت بنام قنبر كه پيرمردى از اهالى حبشه بود، و هرگاه امام مى خوابيد او دم در اطاق ايشان مى خوابيد. او در اين شب بيشتر از همه پريشان و مضطرب بود، نه غذايى مى خورد و نه لحظه اى آرامش ‍ مى گرفت . وقتى مردم مشغول افطار بودند او چهارزانو نشسته و چشم خود را به اين سو و آن سو مى دوخت كه گويا انتظار آمدن كسى را داشت . با كسى حرفى نمى زد و كسى هم متوجه حال او نبود. اگر كسى از علت اضطرابش ‍ مى پرسيد شايد در جواب ، اسرارى را فاش مى ساخت .
بعد از نماز عشاء و پايان يافتن مجلس ، هر كسى به خانه خود رفت ، همه خوابيدند جز قنبر كه از نگرانى و اضطراب خوابش نمى برد، بيدارى او براى نگهبانى از حضرت نبود زيرا على عليه السّلام هيچگاه اجازه نمى داد كسى براى او نگهبانى دهد. بى خوابى او بر اثر افكار مضطرب او بود كه خواب را از چشمانش ربوده بود.

بازداشت سعيد در خانه على عليه السّلام
سعيد و بلال وارد شهر كوفه شدند و فورا به سوى خانه على عليه السّلام حركت كردند. در آن ساعات شعاع نورِ ماه خانه هاى كوفه را روشن كرده بود، بر خلاف عادت آن فصل اثرى از لكه هاى ابر در آسمان ديده نمى شد. شهر ساكت و آرام بود و مردم به انتظار اذان صبح و خوردن سحرى به خواب رفته بودند.
سعيد سوار بر شتر حركت مى كرد، او بسيار خوشحال بود كه توانسته است به موقع توطئه قطام را كشف كند. وقتى نزديك مسجد كوفه رسيد از شتر پياده شد و به بلال گفت : تو شترها را به ميدان كوفه ببر و همانجا بمان تا من برگردم . بلال نيز اوامر سعيد را اطاعت نمود.
سعيد در حاليكه از شدت اضطراب زانوهايش مى لرزيد به طرف خانه على عليه السّلام حركت كرد. وقتى نزديك خانه حضرت رسيد ديد سكوت و آرامش برخانه حكمفرماست ، لحظه اى ايستاد و با خود فكر كرد، چگونه وارد خانه اى كه همه خوابيده اند بشود؟ ترس و ترديدش در اين بود كه اگر كسى او را در اين موقع از شب ببيند مظنون خواهد شد.
سعيد تا آن موقع هيچگاه به اين خانه نيامده بود و هرگز امام عليه السّلام ا بعنوان دوستدار ملاقات نكرده بود. با همه اينها او تصميم گرفت وارد خانه شود. وقتى نزديك در خانه رسيد سايه شخصى را مشاهده كرد كه در گوشه اى نشسته بود. هر چند او را نمى شناخت اما از اينكه شايد او بتواند به او كمك كند خوشحال شد.
اما چند قدم جلو نرفته بود كه ديد آن شخص از جاى خود بلند شد جلوى او را گرفت و گفت : تو كيستى ؟ سعيد با صداى لرزان گفت : من پيامى براى امام على عليه السّلام دارم ، تو كيستى ؟ آن شخص گفت : من قنبر، دربان امام هستم ، اما تو كيستى ؟ سعيد گفت : من سعيد اموى هستم و مى خواهم خدمت امام برسم . قنبر با صدايى بلند گفت : سعيد اموى تو هستى ؟ پس بدنبال من بيا.
سعيد از اينكه به هدفش نزديك مى شود خوشحال بود لذا به دنبال قنبر حركت كرد، قنبر سعيد را وارد اطاقى كه چراغى در آن روشن بود كرد، در آن اطاق دو نفر خوابيده بودند. ابتدا قنبر وارد شده و آن دو را بيدار كرد و با اشاره قنبر بر سر سعيد ريخته و بلافاصله دست و پايش را بستند، اما سعيد بدون آنكه از خود دفاع كند متحيّرانه به آنها نگاه مى كرد، وقتى چهره غضبناك قنبر را ديد گفت : اين گستاخى براى چيست ؟ اين عمل ناجوانمردانه چه علتى دارد؟ امام على عليه السّلام كجاست ؟ مى خواهم او را ببينم . قنبر با صداى تندى گفت : اى مرد پست و فرومايه ! توطئه ننگ تو برملا شد، تو قبل از آنكه على عليه السّلام ا ببينى كشته خواهى شد.
سعيد از اينكه نمى دانست به چه علتى با او چنين رفتارى مى كنند بسيار عصبانى بود، لذا فرياد زد: براى چه چنين رفتارى با من مى كنيد، بدانيد من حامل پيامى براى نجات جان اميرالمؤ منين عليه السّلام هستم .
قنبر گفت : ساكت شو! و بيشتر از اين حرف نزن ، تو اموى هستى ، تو به اينجا نيامدى جز براى كشتن امام ، اما نتوانستى به مقصود خود برسى .
سعيد گفت : چگونه ممكن است من اينكار را بكنم حال آنكه من براى نجات جان آن حضرت به اينجا آمده ام قنبر گفت : آيا تو خيال مى كنى مى توانى با حيله هايت ما را فريب دهى ؟ آيا آنچه بنى اُميه كرده اند كافى نيست ؟ حالا مى خواهيد امام را در خانه خودش بقتل برسانيد؟
سعيد از شنيدن اين حرفها متحير ماند و خون در رگهايش منجمد شد و گفت : براى چه به من مظنون شده ايد شما كه از من بدى نديده ايد، اول سخنان مرا بشنويد بعد قضاوت كنيد.
قنبر گفت : نيازى نيست كه چيزى از تو بشنويم همينكه تو اموى هستى و در ازاى وصلت با دخترى جوان تعهد نمودى امام عليه السّلام را به شهادت برسانى كافى است . همينكه سعيد خواست از خود دفاع كند ديد قنبر قطعه كاغذى را از جيب خود درآورد و آن را زير روشنائى چراغ گرفت و گفت : بخوان ، آيا اين خط تو نيست ؟
وقتى چشم سعيد به آن دست خط افتاد فورا بياد تعهد كتبى كه به قطام داده بود افتاد، و يقين پيدا نمود كه قطام اين نوشته را براى منزل امام فرستاده تا او را بدام بياندازند. او همچنين مشاهده نمود كه قطام از روى حيله و مكر اسم خودش را از روى كاغذ پاك كرده و نام دختر ديگرى را روى آن نوشته است . سعيد با ديدن آن دستخط ساكت شد و چيزى نگفت . قنبر هم سكوت او را دليل بر اقرار دانست و با صداى بلند گفت : جواب بده ! بگو آيا اين دستخط تو نيست ؟
اگر چه سعيد از اين مسئله نگران شده بود اما اميدوار بود كه با افشاى خبر دسيسه ابن ملجم ، مى تواند از اين تنگنا خارج شود لذا گفت : فرضا كه اين دستخط مال من است اما من به اينجا آمده ام كه خبر توطئه و نقشه شوم بعضى از مردم را به شما بدهم ، آيا به من مهلت مى دهيد كه آن خبر را بيان كنم ؟ قنبر مهلت تمام شدن كلام سعيد را نداد و گفت : چه دسيسه و خيانتى بالاتر از تعهد كتبى تو بر كشتن على عليه السّلام ست ؟ امشب را همينجا بمان تا فردا تكليفت را روشن كنيم . او اين را گفت و در اطاق را بر روى سعيد بست .
وقتى سعيد تنها شد خيال كرد شايد در خواب باشد. او درباره وضعيت خود و حيله قطام فكر مى كرد كه چگونه او توانسته است اين نوشته را براى تكميل حيله هايش بدست اين مرد برساند. اما هيچ ترسى از رفتار قنبر با خود نداشت ، و مصمّم بود به هر قيمتى شده صبح زود به حضور اميرالمؤ منين رسيده و ايشان را از قضاياى قتل باخبر سازد.
((اما جريان رسانيدن آن تعهدنامه بدست قنبر))
لبابه حيله گر به دستور قطام ماءمور شد هر طور شده اين تعهدنامه را بدست قنبر برساند و از ترس اينكه مبادا سعيد قبل از آمدن به نزد قطام از حيله هاى او آگاه شود فورا به منزل امام رفت تا آن را به قنبر بدهد. او نوشته هاى سعيد را دستكارى كرد و بعضى از مطالب آن را تغيير داد تا شبهه اى ايجاد نشود. لبابه در منزل اميرالمؤ منين عليه السّلام به نحوى حكايت را نقل كرد كه محال بود قنبر حرفهاى سعيد را گوش دهد. زيرا در همان ايام اخبارى از ياران حضرت درباره تصميم بعضى افراد براى ترور على عليه السّلام به گوششان رسيده بود.
زمانى كه اين نوشته بدست قنبر رسيد فهميد كه صاحب خط اُموى است و در خانه عثمان تربيت شده و به قصد خونخواهى او به اينجا آمده است و اينكه ديده بود سعيد مثل دزدان ، نصفه شب به خانه آمده است به افكارش ‍ يقين كرد. و وقتى او را دستگير كرد در آن اطاق حبس نمود تا فردا، پس از نماز صبح جريان را به حضرت اطلاع داده تا ايشان خود درباره سعيد قضاوت كنند.
----------------------------------------------
پاورقى ها:
٢٧- اين در معروف به ((باب اللّه )) يا ((باب السده )) است .
٢٨- سال چهلم هجرت .
٢٩- اين جمله بارها از آن حضرت شنيده مى شد كه مى فرمود: ((سلونى قبل اَن تفقدنى )) هر چه مى خواهيد قبل از اين كه از ميان شما بروم از من بپرسيد. اما هزاران افسوس به جاى اين كه سؤ الات اساسى و مهم را از آن حضرت بپرسند با پرسشهاى ساده و بعضا بى محتوى از اين موهبت الهى مى گذشتند.
٣٠- طبق نقل اكثر روايات شيعه و برخى از مورّخين اهل سنّت ، امام على عليه السّلام در آن شب (شب نوزدهم يا هفدهم ) مهمان دفترش ام كلثوم بودند. تجلى امامت ص ٧٤١.
۶
سحرگاه شب شهادت
اما بلال به همراه شتران در ميدان كوفه منتظر سعيد بود. وقتى ديد سعيد تاءخير كرده است ، نگران شد، اما چون از صحّت نيّت سعيد اطلاع داشت نگرانى خود را بى جا دانست . در حال فكر كردن بود كه صداى اذان صبح بلند شد، او مى دانست كه على عليه السّلام هميشه در اين ساعت براى اقامه نماز به مسجد مى آيد لذا فورا به طرف مسجد رفت ، وقتى داخل شد چادرى را مشاهده كرد، با خود گفت : اين چادرى است كه زنان براى اقامه نماز برپا كرده اند. سپس به اين طرف و آن طرف مسجد نگاهى نمود تا شايد سعيد را ببيند. در اين هنگام چند مرد وارد مسجد شدند، در ميان آنها مردى راديد كه صورت خود را پوشانده و شمشيرى در زير عباى خود مخفى كرده بود، با دقت به او نگاه كرد و در پيشانى او اثر سجده هاى طولانى و نماز زياد را مشاهده نمود، فهميد كه او كسى جز ابن ملجم مرادى نيست . با خودگفت : خوب است كه فرياد زده و نقشه او را فاش سازم تا او را دستگير كنند، ولى از جان خود ترسيد كه نكند به او آسيبى برسانند. او شكى نداشت كه على عليه السّلام ز توطئه قتل آگاه شده است و چيزى نخواهد گذشت كه داخل مسجد شده و دستور مى دهند تا او را دستگير كنند. سپس مشاهده كرد كه ابن ملجم به همراه شخصى كه نامش ((شبيب )) بود بطرف چادر زنان رفتند، در آن چادر قطام دختر شحنه حضور داشت ، چند كلمه اى با هم صحبت كردند و آنگاه ابن ملجم به طرف باب السدّه رفت . بلال كاملا او را زير نظر داشت و منتظر بود كه حضرت وارد مسجد شده تا دستور دستگيرى او را بدهند. چيزى نگذشت كه باب السده (درِ مسجد) گشوده شد و امام عليه السّلام از آن وارد مسجد شدند.
على عليه السّلام باوقار و آرامى حركت مى كرد عمامه اى بر سر مباركش ‍ بود كه تا پيشانيش را پوشانده بود. او چهره اى نورانى ، محاسنى انبوه و بازوانى محكم و قوى داشت ، در دست مباركش شلاقى بود كه مردم را براى نماز صبح تشويق مى كرد و در حالى كه ابن نباح (مؤ ذن ) درجلو او و امام حسن عليه السّلام پشت سر آن حضرت بودند به آرامى حركت مى كرد، وقتى داخل شد، سكوت همه جا را فرا گرفت ، بلال به آن حضرت نگاه مى كرد و منتظر بود بزودى دستور دستگيرى ابن ملجم را صادر كنند. اما برخلاف انتظارش مشاهده نمود كه حضرت ندا داد: ((الصلاة الصلاة مردم بشتابيد براى نماز)).
بلال كاملا حركات ابن ملجم را زير نظر داشت . و مى ديد كه او همچنان ايستاده است ، اما رفيقش شبيب ناگهان و به سرعت جلو آمد و ضربتى با شمشير خود فرود آورد، و اما شمشيرش به در مسجد اصابت كرد و از دستش ‍ به زمين افتاد. در اين موقع بلال ، بلافاصله به طرف حضرت پريد تا ايشان را از حيله ابن ملجم آگاه سازد كه در يك لحظه ابن ملجم با شمشير زهرآلود خود كه چون برق مى درخشيد ضربتى شديد بر فرق آن حضرت زد و گفت : ((حكم از آن خداونداست نه از براى تو و اصحاب تو)).(٣١)
آنگاه فرياد حضرت بلند شد:
((فُزْتُ وَ رَبِّ الكعبة ))
سوگندبه خداى كعبه كه رستگار شدم .
سپس فرمود: نگذاريد اين مرد فرار كند(٣٢). مردم بر سر ابن ملجم ريخته و دور تا دور او را گرفتند اما او با شمشير خود آنها را دور مى كرد، آنگاه مغيرة بن شعبة با پارچه اى كه در دست داشت بر روى ابن ملجم انداخت و او را بر زمين زده و بر سينه اش نشست و شمشير را از دستش گرفت (٣٣). اما شبيب رفيق ابن ملجم از تاريكى استفاده كرده و باسرعت از مسجد فرار كرد.
مردم به جنب و جوش درآمده و پراكنده شدند و بلال نگاهى به چادر زنان نمود و ديد زنى در حال خارج شدن از آن است ، او قطام بود كه از همهمه مردم استفاده كرده و به سرعت فرار كرد. بلال از آنچه ديده بود متحير بود و به خود گفت : اين ضربت نمى تواند كشنده باشد، اما وقتى بيادش افتاد كه شمشير ابن ملجم زهرآلود است ديگر اميدى به زنده ماندن حضرت نداشت . باز هم به فكر سعيد افتاد و هر چه در بين جمعيت جستجو نمود تا شايد سعيد را پيدا كند اما اثرى از او نبود. پس خود را به جائى كه على عليه السّلام افتاده بود رساند كه مى فرمود: ((اين شخص را نزد من بياوريد)). فورا او را كنار حضرت آوردند. حضرت به او فرمود: اى دشمن خدا، آيا من به تو نيكى و احسان نكرده بودم ؟ ابن ملجم گفت : بله ، نمودى .
على عليه السّلام فرمود: پس چه چيزى تو را وادار به اين كار نمود؟
ابن ملجم گفت : من اين شمشير را چهل روز تيز كردم و از خدا خواستم تا بوسيله آن بدترين مخلوقش را به قتل برسانم . على عليه السّلام رمود: مى بينم كه بزودى با همين شمشير كشته خواهى شد و نمى بينم تو را مگر پست ترين مخلوق خدا.
سپس رو به اطرافيان خود نمود و فرمود: ((نَفْسى را به نَفْسى قصاص كنيد، اگر كشته شدم او را بكشيد همانطور كه او مراكشت و اگر زنده ماندم خودم درباره او تصميم خواهم گرفت . اى فرزندان عبدالمطلب خون مسلمين را به بهانه كشتن من نريزيد، آگاه باشيد كه جز قاتل من كشته نشود. بدان اى حسن ! اگر من با اين ضربت كشته شدم قاتلم را نيز فقط با يك ضربه قصاص كن . مبادا او را مُثله (٣٤) كنيد، زيرا من از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه فرمود:
((اِيّاكُم وَالْمُثْلَه وَلَوْ بِالْكَلب الْعَقُور))
((از مثله كردن بپرهيزيد اگر چه درباره سگ هارى باشد.))(٣٥)
ام كلثوم دختر على عليه السّلام كه در كنار آن حضرت ايستاده بود رو به ابن ملجم كرد و گفت : اى دشمن خدا پدرم نجات مى يابد اما خدا تو را رسوا خواهد كرد. ابن ملجم رو به ام كلثوم كرد و گفت : براى چه گريه مى كنيد؟ من اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و سپس به هزار درهم زهرآگينش ‍ نموده ام و اگر اين ضربت را بر تمامى مردم مصر مى زدم حتى يك نفر را زنده نمى گذاشت .))
سپس جندب بن عبدالله به نزديك حضرت آمد و گفت : مولاى من ! اگر خداى ناخواسته شما را از دست داديم با فرزندت امام حسن عليه السّلام يعت مى كنيم .
على فرمود: درباره بيعت با حسن ، من نه شما را به بيعت با او امر مى كنم و نه نهى ، اختيار با خودتان است .
وقتى مردم فهميدند كه شمشير ابن ملجم مسموم بوده است يقين حاصل كردند كه آن حضرت جان سالم بدر نخواهد برد لذا از فتنه اى كه پس از ايشان درباره خلافت بوجود خواهد آمد ترسيدند. وقتى جُندب در اين باره از حضرت سئوال كرد و ايشان تعيين جانشين را به خودشان واگذار كرد، چاره اى جز موكول كردن اين مسئله به آينده نداشتند. سپس على عليه السّلام را پياده به خانه او حركت دادند حسن و حسين عليهم السّلام دو طرف حضرت را گرفته بودند و به خانه مى بردند. خون ، صورت ايشان را پوشانده بود اما زهر هنوز اثرى نبخشيده بود.
وقتى دستمال را از روى صورت ابن ملجم باز كردند صورتش آشكار شد، رنگ صورتش تيره بود و اثر سجده بر پيشانيش معلوم بود، او را به زندان انداختند. اگر سفارش امام نبود كه فرموده بود: ((تا من زنده ام او را نكشيد))، يقينا دوستداران آن حضرت او را تكه تكه مى كردند. اما آنها امتثال امر امام را بر خود لازم مى دانستند تا ببينند نتيجه معالجه سر امام چه خواهد شد.(٣٦)

اوضاع خانه امام عليه السّلام پس از ضربت خوردن
پس از آن بلال همراه جمعيت به خانه امام رفت ، و از واقعه اى كه ديده بود سخت متاءسف و نگران بود. اما مسئله اى كه تاءسف و اندوهش را دوچندان مى كرد، ناكام ماندن تلاش آنان و قولى بود كه به سرور خود خوله داده بود، چرا كه او از طرف خوله ماءمور بود تا براى نجات جان امام هر طور شده حضرت را از توطئه ترور آگاه گرداند، خصوصا پس از آشناى با سعيد و سخنانى كه از جدش ابورحاب در فضايل و كرامات حضرت براى او نقل كرده بود. با وجود همه اينها هنوز بلال در جمعيت دنبال سعيد مى گشت تا شايد او را ببيند اما اثرى از او نبود. امام عليه السّلام را به اطاق خود بردند و مردم در صحن خانه امام جمع شدند و گروه گروه دور هم جمع شده و درباره آن حادثه هولناك صحبت مى كردند. واينكه پس از ايشان چه بر سر اسلام خواهد آمد. همه فرياد مى زدند: اى كاش مى توانستيم ضربتى بر آن قاتل بزنيم تا دلهايمان آرام گيرد.
هنگاميكه بلال به چهره مردم نگاه مى كرد تا سعيد را ببيند ناگهان ديد قنبر غلام امام از اطاق بيرون آمد و در حاليكه اشك از چشمانش سرازير بود گفت : مرا بكشيد اى مسلمانان ، مرا بكشيد زيرا مسبّب قتل مولايم على عليه السّلام من هستم . مردم دور او را گرفتند اما معنى سخنان او را نمى فهميدند. قنبر جمعيت را شكافته و از ميان جمعيت به اطاقى كه سعيد را در آن حبس كرده بود رفت و لحظه اى بعد سعيد را دست بسته بيرون آورد. سعيد از اتفاقى كه براى امام افتاده بود اطلاعى نداشت ، وقتى قنبر او را به آن حالت بيرون آورد و اجتماع مردم را مشاهده كرد و با اين فكر كه مى خواهند او را مجازات كنند فرياد زد: اى مردم ! امام را به من نشان دهيد، به من سؤ ظن پيدا نكنيد، زيرا من مى خواهم امام را از توطئه قتل آگاه سازم .
قنبر گريه كنان و با صداى بلند گفت : اى سعيد! زهر شمشير اصابت كرد، آن حضرت را كشتند. سعيد فرياد زد: چه كسى اين كار را كرد؟ قنبر گفت : ابن ملجم ، كه خدا او را لعنت كند ضربه كشنده اى بر اميرالمؤ منين وارد كرد. گريه سعيد بلند شد و با حسرت گفت : واويلاه ! واحسرتا (آه وافسوس ) چگونه او را كشتند در حاليكه من صحراها و بيابانها را پيمودم تا از اين حادثه جلوگيرى كنم ؟ قنبر! مگر من اين قضايا را به اطلاع تو نرسانده بودم ؟ قنبر گفت : تو قضيه را خوب توضيح ندادى و شمشير زهرآلود كار خويش را كرد و آن جراحت بر امام وارد شد و گمان نمى كنم حضرت از اين حادثه نجات پيدا كنند، اما اگر من به حرفهاى تو خوب گوش مى دادم ديگر چنين حادثه اى رُخ نمى داد. بهرحال قضاى الهى چنين بود و كارى هم نمى توان كرد.
آنگاه سعيد و ديگر مردمى كه در آنجا اجتماع كرده بودند شروع به گريستن نمودند و در حالى كه با صداى بلند گريه مى كردند از قنبر توقع داشتند كه اين قضيه را بيشتر توضيح دهد. قنبر در حاليكه دستهاى سعيد را باز مى كرد مى گفت : خدا بكشد آن پيرزن حيله گر را، زيرا او مرا نسبت به تو بدبين نمود، طورى كه من اصلا به حرفهايت گوش ندادم .
سعيد كه علاقه مردم را به شنيدن اين حكايت ديد تصميم گرفت آن را براى مردم بازگو كند اما ناگهان شخصى فرياد زد: حال امام عليه السّلام هتر شده است و ايشان در حال صحبت كردن با فرزندانش حسن و حسين عليهم السّلام است .
جمعيت با شنيدن اين حرف به طرف اتاق امام هجوم بردند. بلال نير خود را به سعيد رسانيد، آنها نيز به همراه مردم به سوى اطاق امام حركت كردند، اما بعلت ازدحام جمعيت نتوانستند داخل شوند. آنان از داخل پنجره به اطاق نگاه كردند و حضرت را كه در رختخواب بود مشاهده نمودند. سر مطهر امام را با دستمالى بسته و خون محاسنش را پاك كرده بودند اما هنوز آثارى از آن بر محاسن شريفش وجود داشت .
سعيد با مشاهده چهره مبارك على عليه السّلام بياد جد خود ابورحاب و وصاياى او افتاد و شروع به گريه كردن نمود. اما لحظه اى نگذشته بود كه صداى امام بگوشش رسيد، با كمى دقت به حرفهاى امام متوجه شد كه مخاطب او حسن و حسين هستند. آن دو كه در بالاى سر حضرت بودند بسيار محزون و غمناك بودند و به سرو صورت زخمى پدرشان مى نگريستند، با شنيدن كلماتى از امام عليه السّلام همه مردم ساكت شدند و منتظر شنيدن آيات قرآن و نصايح از دهان مبارك حضرت شدند.

وصاياى امام عليه السّلام به فرزندانش
سپس حضرت خطاب به فرزندانش فرمود:
((شما را به پرهيزكارى و تقوى الهى سفارش مى كنم ،
چشم طمع به دنيا نداشته باشيد اگر چه دنيا شما را بطلبد.
بر چيزى كه از دست داده ايد افسوس نخوريد،
هميشه سخن حق بگوييد،
بر يتيمان رحم و مروّت داشته باشيد،
راهنما و هدايتگر گمراهان باشيد،
با ستمگران دشمن و براى ستمديدگان ياور باشيد،
به آنچه در كتاب خدا آمده است عمل نماييد،
براى كار در راه خدا از سرزنش ملامت كنندگان ماءيوس نشويد)).
سپس رو به محمد بن حنفيه نمود و فرمود:
((آيا آنچه به برادرانت وصيت كردم فرا گرفتى ؟))
محمد حنفيه گفت : آرى ، پدر بزرگوارم . حضرت فرمود:
((به تو نيز آنچه به آنها وصيت نمودم سفارش مى كنم ،
به تو سفارش مى كنم كه احترام آنها را نگه دارى زيرا آنها حق بزرگى به گردن تو دارند
و هيچگاه خلاف دستورات آنها عمل نكن )).
سپس رو به امام حسن و امام حسين عليهماالسلام نمود و گفت : ((شما را نيز درباره برادرتان سفارش مى كنم ، زيرا او برادر شما و پسر پدر شماست و شما خوب مى دانيد كه من او را دوست مى دارم )).
آنگاه به امام حسن عليه السّلام فرمود: ((فرزندم تو را به تقوى الهى ، و در اول وقت نماز خواندن سفارش مى كنم ، تو را به پرداخت ذكات در جاى خود و نيكو وضو ساختن ، كه نماز بدون پاكيزگى مقبول نيست سفارش مى كنم ، تو را به عفو و بخشش خطاهاى مردم و فرونشاندن خشم و ارتباط با نزديكان و حلم و بردبارى نسبت به جاهلان و اجتهاد و تفقّه در دين ، پايبندى به قرآن ، پايدارى در كارها، نيكى با همسايگان ، امر به معروف و نهى از منكر و دورى از پليديها سفارش مى كنم )).
هنوز وصايا و سفارشات امام به اتمام نرسيده بود كه خستگى بر ايشان غلبه كرد، در حاليكه تا آن ساعت كسى نديده بود كه آن حضرت با وجود ساعتها سخنرانى خسته شوند. سپس امر فرمود كه آن وصايا را نوشته و به امام حسن بدهند.
پس از آن ديگر سخنى بر زبان جارى نكردند مگر جمله ((لا اِلهَ اِلا اللّه ))، كه دار فانى را وداع كردند(٣٧). آنگاه صداى ناله و گريه مردم بلند شد پس از شهادت آن حضرت ، فرزندانش حسن و حسين و عبدالله بن جعفر بدن مباركش را غسل داده و با پارچه كفن نموده و جسد شريفش را به خاك سپردند(٣٨).
هنگاميكه سعيد چنين مصيبت و غم و اندوهى را مشاهده نمود بياد قطام و شرارتهاى او افتاد و به خود گفت : ((به خدا قسم قاتل واقعى اوست ، اگر اين زن بدجنس نبود امام اكنون شهيد نمى شدند.))
در حاليكه سعيد در غم و اندوه امام ، اشك از چشمانش سرازير بود، قنبر به نزديك او آمد و دست او را گرفت و از اطاق خارج كرد. سعيد نمى دانست قنبر با او چه ميكند، همراه او رفت تا به زندان ابن ملجم رسيدند. سعيد و قنبر داخل زندان شدند و ابن ملجم را در حاليكه با غل و زنجير بسته بودند مشاهده نمود. همينكه سعيد او را ديد خواست حرفى به او بزند كه قنبر گفت : آرام باش و صبر كن تا ببينم اين ملعون چه مى گويد. وقتى ابن ملجم آنها را ديد با بى اعتنايى رو به قنبر كرد و گفت :
گمان مى كنم به اينجا آمده اى تا مرا براى مجازات ببرى ، چون آقايت را كشته ام . قنبر گفت : بله ، براى همين منظور به اينجا آمده ام ، اما قبل از آن بگو آيا اين مرد (اشاره به سعيد) را ميشناسى ؟ ابن ملجم گفت : خير هرگز او را نديده ام .
قنبر با اين سئوالات مى خواست به بيگناهى سعيد يقين پيدا كند زيرا هنوز در دل خود شك داشت كه شايد او با ابن ملجم همكارى داشته است . پس باز هم از ابن ملجم پرسيد: آيا اين مرد اموى در كشتن على عليه السّلام با تو همدست نبوده است ؟ ابن ملجم تبسمى كرد و گفت : او ضعيف تر از آن است كه دست به چنين كارى بزند، نه ، من اصلا او را نمى شناسم .
سعيد گفت : آيا قطام دختر شحنه را ميشناسى ؟ ابن ملجم گفت : بله او را ميشناسم ، او نامزد من است ، خون على بن ابى طالب نيز مهريه او است . قنبر فرياد زد و گفت : لال شو اى پست فطرت ، برخيز كه بزودى تو را با طعم مرگ آشنا خواهم كرد. اما سعيد از شنيدن نامزدى قطام با ابن ملجم بسيار خشمگين و ناراحت شد و به خود گفت : به خدا قسم با همين دستان خود از اين زن خيانتكار انتقام خواهم گرفت .

مجازات ابن ملجم
پس از شهات على عليه السّلام امام حسن عليه السّلام تقاضاى احضار ابن ملجم را نمود تا به وصيت پدر بزرگوارش عمل نمايد. وقتى كه ابن ملجم را نزد حضرت آوردند نگاهى به اطراف خود كرد و ديد همه مردم با چشمانى پر از خشم و كينه به او نگاه مى كنند كه گويا همه دوست دارند با دست خود او را بكشند، اما ابن ملجم با بى اعتنايى به اين نگاهها رو به امام حسن عليه السّلام كرد و گفت : قبل از مجازات من پيشنهادى دارم و آن اين است كه ، من با خداى خود پيمان بسته ام كه به هر عهدى عمل نمايم ، چنانكه عهد كرده ام كه على و معاويه را بكشم و يا در راه كشته شدن آنها كشته شوم ، پس اگر به من مهلت دهى به طرف شام رفته تا معاويه را نيز بكشم ، پس از آن قول ميدهم كه فورا خودم را در اختيار شما قرار دهم .
امام حسن عليه السّلام فرمود: ((اينكار ممكن نيست اكنون تو را رهسپار آتش جهنم خواهيم نمود)). مردم نفت و هيزم آماده كردند و گفتند: بايد او را آتش بزنيم . عبدالله بن جعفر و حسين بن على و محمد بن حنفيه گفتند: بايد انتقام خود را از او بگيريم . سپس عبدالله بن جعفر دستها و پاهاى او را بريد، اما ابن ملجم هيچ ناله و فريادى نزد، آنگاه آهن داغ را در چشمانش فرو بردند. ابن ملجم گفت : ميخواهيد چشمان مرا سرمه بماليد؟ و مى خواند: اِقراء بِسْم رَبِّك اَلّذى خَلَق ... و تا آخر سوره را خواند. سپس او را داخل زنبيلى نمود. و به روغن آغشته كرده و به آتش كشيدند.(٣٩)
سعيد پس از ديدن مجازات ابن ملجم به ياد حرفهاى اوافتاد كه گفته بود: قطام نامزد من است و كشتن على نيز مهريه اوست . او از مكر و حيله هاى قطام در تعجب و حيرت بود كه چگونه اين زن براى گرفتن انتقام پدر و برادرش دست به اين همه جنايت مى زند، و به ياد پسر عمويش عبدالله افتاد كه او نيز از جمله قربانيهاى اوست . او چنان به فكر فرو رفته بود كه حتى فرياد ارادت مردم و بيعت آنها با امام حسن را نمى شنيد، در اين هنگامه صداى آشناى را شنيد، او بلال بود كه به او مى گفت : سرور من بيا از اينجا بيرون برويم تا حرفهاى كه دارم به تو بزنم .
سعيد از شنيدن تقاضاى بلال به خود آمد و بدون آنكه كسى متوجه شود بهمراه بلال از بين جمعيت خارج شدند. آن دو به ميدان كوفه كه شتران را در آنجا بسته بودند رفتند و پس از باز كردن شتران بسوى خانه حركت كردند. در بين راه مردم را مشاهده مى كردند كه دسته دسته براى عزادارى به خانه على عليه السّلام ميرفتند.
وقتى به خانه رسيدند هيچكس در آنجا نبود، زيرا همگى به خانه اميرالمؤ منين رفته بودند. خستگى و بيخوابى و از همه مهمتر ديدن وقايع و اتفاقات ناگوار كوفه سعيد را از پاى درآورده بود، لذا بلال را ترك كرده و وارد اطاق مخصوصى شد، لباسهايش را درآورد و بر بالشى تكيه داد تا كمى استراحت كند، اما از شدت خستگى خوابش برد. بلال نيز از كثرت خستگى به خواب رفت . آن دو تا غروب خوابيدند. در اين هنگام سعيد بر اثر صداى خدمتكاران كه از منزل على عليه السّلام برگشته بودند بيدار شد، سعيد از آنها خواست او را با بلال تنها بگذارند و از يكى از خادمين خواست كه چراغى را در اين اتاق روشن كند.
پس از اينكه بلال و سعيد تنها ماندند سعيد گفت : بلال ! آنچه مى خواهى بگو كه من آماده شنيدن آنها هستم . بلال گفت : سرور من آيا اجازه ميدهيد از شما تقاضا كنم كه بمن بگوييد به چه علت نتوانستيد كارتان را درست انجام دهيد و خبررا به على عليه السّلام برسانيد؟ سعيد آهى كشيد و گفت : مسبب همه اين گرفتاريها زنى است كه امروز اسم او را از زبان ابن ملجم شنيده اى . بلال گفت : بله فكر مى كنم آن زن قطام دختر شحنه است . سعيد گفت : بله ، خداوند روى او را سياه كند، آن زن حيله گر باعث كشته شدن على عليه السّلام و پسر عمويم عبدالله است و او بود كه ابن ملجم معلون را به مجازات قتل كشانيد. بايد به تو بگويم كه اين زن فتنه هاى ديگرى را نيز در سر مى پروراند زيرا شنيده ام او درصدد كشتن من نيز هست . آنگاه ماجراى آشنائى خود با قطام را مفصلا براى بلال بيان كرد.
بلال از شنيدن سخنان سعيد، انگشت به دندان كرد و آهى كشيد. سعيد گفت : بلال چه شده است كه اينطور آه مى كشى ؟ بلال گفت : علت آه كشيدن من اين است كه من امروز صبح قبل از وقوع حادثه در مسجد بودم و اين زن را كه در چادر خود بود ديدم و ابن ملجم را ديدم كه به همراه رفيق خود به ديدن قطام رفت ، اى كاش همانجا آنها را مى گرفتم ، اما من فكر مى كردم على عليه السّلام از جريان توطئه آگاه شده است . ولى اكنون اگر خدا بمن عمرى دهد انتقام خون على عليه السّلام و انتقام خيانتهاى قطام را خواهم گرفت . جالبتر آنكه ، همين ابن ملجم از سرورم خوله نيز خواستگارى كرده بود اما خوشبختانه خوله به او علاقه نداشت و حاضر نشد همسر او شود.
بلال نمى دانست كه سعيد نيز اين ماجرا را از خوله شنيده است . و سعيد هم از اين اطلاع چيزى به بلال نگفت تا صحبتهاى او تمام شود. بلال ادامه داد: مى دانم وقتى خوله خبر كشته شدن اين جنايتكار را بشنود خوشحال خواهد شد. سعيد گفت : اگر خوله او را دوست نداشت ، پس چه كسى او را مجبور به ازدواج با ابن ملجم مى كرد؟ بلال گفت : پدر خوله او را تحت فشار شديد قرار داده بود كه بايد همسر او شود اما خوله هيچگاه راضى به اين كار نشد.
سعيد با شنيدن سخنان بلال به ياد صورت و سيرت زيباى خوله كه چون فرشتگان بود افتاد، اينكه او چه زن دلير، با غيرت و فداكارى است . او به ياد ميل و احساس محبتى كه در فسطاط به خوله پيدا كرده بود افتاد. اما بخاطر وعده هاى قطام و قضيه على عليه السّلام نمى توانست احساسات خود را اظهار كند. پس از آن نيز هيچگاه محبت او از دلش خارج نشد، اما هنگاميكه بلال ياد او را بميان آورد عشق و علاقه به خوله براى او تازه شد، لذا دوست داشت بيشتر درباره او صحبت كند. پس گفت : آيا تو يقين دارى كه خوله در مسئله ازدواج ابن ملجم ، با پدرش مخالفت كرد؟
بلال گفت : بله من به آنچه گفته ام يقين دارم . و در حاليكه لبخند مى زند گفت : علاوه بر اين ، چيز ديگرى هم از او مشاهده كرده ام . سعيد با شنيدن اين حرف گفت :
آن قضيه چيست ؟
بلال گفت : آيا شما متوجه آن شديد؟ سعيد گفت : نه من چيزى نمى دانم . بلال گفت : من احساس كردم شما در نظر او با اهميت و دوست داشتنى هستيد، البته شما هم متوجه آن شده ايد. سعيد گفت : از كجا فهميدى كه من چنين هستم ؟ بلال گفت : از آنجاييكه اين دختر در يك شب چند مرتبه براى نجات تو از خانه بيرون آمده بود. خوله خيال مى كرد كسى متوجه كارهايش ‍ نيست در حاليكه من كاملا او را زير نظر داشتم ، مهمتر از آن اينكه وقتى او به من دستور داد تا با تو به كوفه بيايم به من سفارش كرد، هرگاه توطئه ابن ملجم را خنثى كرديد و حضرت را از قتل نجات داديد فورا بهمراه سعيد به فسطاط بگردد، زيرا با بدام افتادن ابن ملجم خوله نيز از ازدواج با او نجات مى يابد.
سعيد كه به حقيقت مسئله پى برده بود با تاءسف گفت : اما تو مى دانى كه من از فسطاط فرار كرده ام و برگشتن من به آنجا به قيمت جانم تمام خواهد شد و اگر عمروعاص از حضور من مطلع گردد به كمتر از كشتن من راضى نخواهد شد، علاوه بر اين من از شهرى كه پسر عموى خود را درآنجا از دست داده ام بيزارم .
سعيد پس از بيان اين جملات لحظه اى ساكت شد و سپس آهى كشيد و گفت : آيا تو يقين دارى كه خوله به من ميل و علاقه دارد؟ اگر چه من غيرت ، بزرگوارى و فداكارى او را در ماجراى يارى امام عليه السّلام يده ام ، او نزد من احترام و ارزش خاصى دارد، عشق و علاقه به او از همان موقع در دلم نشسته است ، اما در آن موقع هنوز قلب من به عشق قطام مشغول بود، خداوند او را لعنت كند كه مرا به مكر و حيله خود فريب داد.
بلال گفت : سرور من ! اسم اين زن خيانتكار را نيز بميان نياور، زيرا به خدا قسم از شنيدن نام او هم متنفرم و چون من فكر مى كنم سُستى من باعث نجات او شده است . اين زن معلون و پليد بخاطر انتقام پدر و برادرش بزرگترين خيانتها را در اسلام مرتكب شده است و من تا عمر دارم از ريختن خون او صرف نظر نخواهم كرد. سعيد گفت : تو فكر مى كنى او هنوز هم در كوفه است ؟ بلال گفت : او با جنايتى كه مرتكب شده ، بعيد است هنوز هم در كوفه مانده باشد زيرا اكنون مردم كوفه مى دانند او شريك قتل على عليه السّلام است . سعيد گفت : فكر مى كنى به كجا برود؟ بلال گفت : نمى دانم ، ولى فردا صبح در اين باره تحقيق خواهيم كرد، اما اگر شما الان با من به فسطاط نيايى ، خوله از من دلگير و ناراحت مى شود.
سرور من ! خوله دختر زيبا و عاقلى است و اگر پدرش كه از طرفداران معاويه است نبود او كارهاى ميكرد كه مردان بزرگ هم نمى توانستند اما متاءسفانه پدر او از طرفداران معاويه است و هميشه با دخترش كه طرفدار على عليه السّلام است در عقيده اختلاف و نزاع دارد.
سعيد احساس مى كرد كه علاقه و كشش خاصّى نسبت به خوله پيدا كرده است ، دوست داشت هر چه زودتر او را ببيند تا سخنان شيرين او را بشنود، ولى ترس از عمروعاص براى مجازاتش او را از رفتن به فسطاط باز مى داشت . آنگاه بيادش آمد، در همين شبى كه ابن ملجم على عليه السّلام را به شهادت رسانيد دو نفر ديگر تصميم داشتند، يكى معاويه را در شام به قتل برساند و ديگرى عمروعاص را در مصر به قتل برساند. پس به بلال گفت : آيا يادت هست كه به تو گفته بودم دو نفر ديگر نيز توطئه قتل معاويه و عمروعاص را كشيده اند؟ بلال گفت : بله يادم هست اما من گمان نمى كنم كه پسر عاص با آن مكر و حيله اى كه دارد به همين راحتى كشته شود. سعيد گفت : چه چيزى موجب نجات او مى شود؟ او هيچ اطلاعى از اين دسيسه ندارد، لذا اگر آن شخص موفق به كشتن عمروعاص شده باشد رفتن من فسطاط آسان خواهد بود. بلال گفت : تحقيق در اين مسئله احتياج به دقت زيادى دارد و چاره اى نيست جز اينكه يا صبر كنيم و اخبار را بشنويم و يا خودمان به فسطاط برويم تا از اين قضيه آگاه شويم . سعيد گفت : من تاب و تحمل انتظار كشيدن را ندارم ، بهتر آن است كه تو فورا تنها به فسطاط رفته تا خبر صحيح را برايم بياورى و اگر از مسير شام بروى بهتر است چون موقع برگشت هر دو خبر را باهم خواهى آورد. بلال گفت : مولاى من ! امر، امر شماست اما شما چه مى كنيد؟ سعيد گفت : من در كوفه مى مانم تا اطلاعى از مكانِ قطام خيانتكار بدست آورم و اگر موفق به پيدا كردن او شدم شديدا از او انتقام خواهم گرفت ، زيرا اگر نتوانم از او انتقام بگيرم هميشه بايد متاءسف باشم ، اگر اين زن ملعون زنده باشد علاوه بر كشتن على عليه السّلام و پسر عمويم از من نيز نخواهد گذشت .
بلال گفت : تو را به خدا قسم اجازه بده من از او انتقام بگيرم ، زيرا دوست دارم علاوه بر قطام خائن از آن پيرزن مكار نيز انتقام بگيرم . سعيد گفت : اى بلال وقت را از دست نده ، همانطور كه گفتم به شام و مصر برو و خبرهايش را در اينجا برايم بياور.
بلال گفت : به خوله چه بگويم ؟ آيا پيغامى براى او ندارى ؟ سعيد گفت : از قول من به او بگو بسيار شوق ديدار او را دارم ، ولى اكنون به علت مشكلات فراوان نمى توانم نزد او بيايم ، به او بگو با خدا عهد بسته ام كه هيچگاه دل به غير او نبندم . بلال گفت : اما راضى كردن خوله به عهده من است و من او را راضى به اين كار مى كنم .
او (بلال ) مقدارى سكوت كرد و از اينكه اين حرف را از سعيد شنيده بود خيلى خوشحال بود سپس رويش را برگرداند و گفت : اما عمروعاص هنوز زنده است و پدر خوله هم نسبت به ياران على دشمنى خاصى دارد من فكر نمى كنم كه او به اين ازدواج راضى باشد، حالا بگو ببينم چاره چيست ؟ سعيد گفت : اين ديگر مربوط به خودت است هر موقعى برايم خبر آوردى قضيه را پى گيرى مى كنيم ، سپس گفت : اين حرفها بس است ، اكنون خود را براى سفر آماده كرده و به خدا توكل كن .
بلال پس از خداحافظى از سعيد به سوى فسطاط حركت كرد. اما سعيد در اين فكر بود كه چگونه اين زن خائن را پيدا كند و چگونه رضايت پدر خوله را كه از هواداران سر سخت معاويه بود جلب كند ولى آتش انتقام از قطام بخاطر آنچه به امام عليه السّلام رسيده بود در او شعله ور شده بود، سپس ‍ تصميم كرد او را يا با دست خودش به قتل برساند يا با همكارى امام حسن عليه السّلام بعد از اينكه به خلافت رسيد.

عبدالله زندانى عمروعاص
اينك به فسطاط مى رويم تا ببينيم در آنجا چه گذشت گفتيم كه خوله در حال بازگشت از عين الشمس بود كه پدرش او را در محلى محبوس كرد، سعيد او را نجات داد و با هم به سوى دير رفتند. پس از آن خوله تنها به خانه برگشت .
پدر خوله نيز پس از خارج شدن از خانه عمروعاص به باغى كه خوله را زندانى كرده بود رفت تا او را بيرون آورد، وقتى به آنجا رسيد، مشاهده كرد كه قفل در شكسته شده و دخترش نيز درآنجا نيست ، لذا با حالتى ناراحت و خشمگين به خانه برگشت . خوله براى اينكه خود را تبرئه كند، وقتى كه ديد پدرش به خانه مى آيد تظاهر به گريه و زارى نمود. وقتى پدر خوله به درون خانه رسيد فورا به اطاق خوله رفت ، خوله را ديد كه در حال گريه كردن است لذا خود را به نادانى زد و گفت ، چرا گريه مى كنى ؟
خوله با حالتى ناراحت و گريان گفت : پدر! چرا مرا در آن خانه تنها گذاشتى ، آيا فكر نكردى كه شايد در آنجا بلائى بسرم بياورند؟ پدر گفت : مگر نديدى كه من در را برويت قفل كردم ، تا كسى به تو تعرضى نكند؟ خوله گفت : چرا با من اينگونه رفتار مى كنى ؟ مگر از دستورات تو سرپيچى كرده ام كه با من چنين مى كنى ؟ آنگاه شروع به گريه و زارى كرد.
با گريه هاى خوله مهر و عاطفه پدرى در دل پدرش تحريك شد، و در حاليكه فكر مى كرد دخترش از روى سادگى اين حرفها را مى زند گفت : حالا بگو چگونه از آنجا خارج شدى ؟ خوله گفت : وقتى مرا تنها گذاشتى ترسيدم كه نكند راهزنى به آنجا بيايد و مرا اذيت كند. لذا فرياد زده و از شما كمك خواستم ، در اين هنگام سرو صداى افرادى را كه بر اسب سوار بودند شنيدم ، ترسم بيشتر شد و فرياد زدم و كمك خواستم كه خداوند به من لطف كرد و مردى را براى نجات من فرستاد، آن مرد در را باز كرد و من بيرون آمدم . وقتى در باز شد با شدّت ترس و اضطراب يكسره به طرف خانه دويدم . خوله با حرفهايش پدر خود را آرام كرد و از اين رو پدرش او را دلدارى داده و قضيه را حل شده تلقى كرد و با رضايت و خوشحالى ، خوله را به جهت استراحت تنها گذاشت .
لحظه اى بعد سرو صداى بلندى از شهر به گوشش رسيد، فهميد كه ماءمورين به خانه غفارى رفته اند. پس به فكر سعيد افتاد كه نكند ماءمورين او را دستگير كنند. و همانطور كه قبلا گفته شد او تصميم گرفت براى نجات جان سعيد از خانه خارج شود. خوله هنگام خارج شدن از منزل به غلام خود سفارش كرد درِ اتاق را بسته و هر گاه پدرم احوالم را پرسيد به او بگو بعلت خستگى زياد خوابيده است و در را نيز بر روى خود بسته است .
خوله پس از نجات دادن سعيد به خانه برگشت و به آرامى به اتاق خود رفت تا پدرش از خارج شدن او چيزى نفهمد. وقتى وارد اتاق شد از شدت نگرانى نتوانست استراحت كند و هميشه دراين فكر بود كه چگونه عبدالله را نيز نجات دهد.
چيزى نگذشته بود كه سروصداى ماءمورين عمروعاص را در خانه پدرش ‍ شنيد، از صحبتهاى آنها فهميد كه عمروعاص به آنها دستور داده تا طرفداران على عليه السّلام را كه دستگير كرده بودند در رود نيل غرق كنند. او صداى پدرش را در حاليكه از خوشحالى مى خنديد ميشنيد و از اينكه چنين پدرى دارد بيزار بود. آنگاه به فكر عبدالله افتاد كه چگونه او را نجات دهد، لذا وقتى يقين حاصل كرد كه پدرش براى خوابيدن به اتاق خود رفته ، آهسته از منزل خارج شده و به طرف رود نيل حركت كرد، در كنار رود نيل با سعيد ملاقات كرد و پس از صحبتها و گفتگوهاى كه با هم داشتند قرار شد كه خوله غلام خود را به همراهى سعيد به كوفه بفرستد، فورا به خانه برگشت ، بلال خوابيده بود، با سرعت بلال را بيدار كرد و او را به اتاق خود برد.
خوله از بلال اطمينان داشت و مى دانست كه در راه رضايت او هر كارى را انجام مى دهد. سپس گفت : مى دانى چرا تو را بيدار كرده ام ؟ بلال گفت : خير نمى دانم ، اما هر چه بگوئى اطاعت مى كنم . خوله گفت : اگر كارى را به تو واگذار كنم حاضرى انجام بدهى ؟ بلال گفت : چطور انجام ندهم ، من غلام و فرمانبردار شما را هستم . خوله گفت : مى خواهم ماءموريت بسيار مهمى را به عهده ات بگذارم ، شايد به قيمت جانت تمام شود، آيا حاضرى آن را انجام دهى ؟ بلال گفت : مرگ در برابر رضايت شما ارزشى ندارد، من مطيع دستورات و اوامر شما هستم هر دستورى باشد اطاعت مى كنم . خوله گفت : آيا قضاياى امروز عين الشمس را شنيده اى ، آيا مى دانى كه عمروعاص با دستگير شدگان و هواداران على عليه السّلام چه كرد؟ بلال گفت : بله مى دانم ، عمروعاص دستور داد كه همه آنها را به قتل برسانند. خوله گفت : آيا از آنچه عمروعاص با هواداران على عليه السّلام نمود خوشحال شده اى ؟ بلال گفت : اگر سرورم خوشحال شده باشند منهم خوشحالم . خوله گفت : نظرت راجع به من چيست ؟ بلال گفت : فكر نمى كنم شما از اين كار خوشحال باشيد، زيرا با وجود اينكه پدرت از هواداران بنى اميّه است اما شما از دوستداران على عليه السّلام هستيد. خوله گفت : تو اين قضيه را از كجا فهميدى ؟ بلال گفت : هر چند من يك غلام ساده هستم ، اما سالهاست كه در خدمت شما هستم ، من از آنچه در دلتان مى گذرد آگاهم . اما حال كه مرا مجبور ساختى هر چه مى دانم برايتان مى گويم . من مى دانم شما در دفاع از امام على عليه السّلام از هيچ تلاشى دريغ نكرى ، خصوصا در شب گذشته ، كه من تمام اعمال شما زير نظر داشتم و ديدم كه در راه نجات آن جوان چگونه از خانه بيرون رفتيد.
خوله از اينكه بلال متوجه قضايا شده است تعجب كرد، اما بخاطر اينكه او نيز از هواداران على عليه السّلام است خوشحال شد و گفت : شما از قضاياى ديشب چه اطلاعاتى دارى ؟ بلال گفت : تو فكر مى كنى من واقعا از مسائل بى خبر بودم ؟ من از كوششى كه شما در راه نجات آن جوان در ساحل نيل كرديد مطلع هستم ، و ميدانم كه او نيز از جمله محكومين عمروعاص بود. خوله گفت : حال كه از تمام مسائل باخبرى ، بايد به تو بگويم الان اين جوان عازم كوفه است و از تو ميخواهم تا شتران را برداشته و به كوه مُقَطَّم ، كه او در آنجاست رفته و همراه او به كوفه بروى . و وقتى به نزد او ميروى مواظب باش ‍ كسى تو را نبيند و براى هيچ كس نيز حرفى نزن .
بلال پس از شنيدن حرفهاى خوله ، فورا به سوى شتران رفت تا آنها را باز كرده و حركت كند، اما خوله او را صدا زد و گفت : آفرين به تو اى بلال ! لحظه اى صبر كن تا مسئله ديگرى را به تو بگويم . بلال ! تو هم اكنون با اين جوان براى نجات جان على عليه السّلام به كوفه مى روى و بزودى شرح تمام كارها را از زبان او خواهى شنيد، اما سفارشى به تو مى كنم و آن اينكه مواظب اين جوان باش ، او از دوستداران على عليه السّلام ست و هرگاه ماءموريت شما به اتمام رسيد فورا او را همراه خود به فسطاط بياور، من از ابن ملجم كه پدرم به زور مى خواهد او را به عقد من درآورد متنفّرم ، آيا فهميدى چه گفتم ؟
بلال با شنيدن حرفهاى خوله تبسمى كرد و سر خود را به نشانه فهميدن حرفهاى او تكان داد و به زير انداخت . خوله گفت : برو در پناه خدا، اگر چه مى خواستم بيشتر با تو در اين باره صحبت كنم ، لكن وقت تنگ است ، انشاءالله صحيح و سالم برگردى . باز به تو مى گويم ، مواظب باش كه مبادا كسى تو را ببيند يا به كسى چيزى بگويى .
بلال در حاليكه خارج مى شد نگاهى به خوله كرد و با خود گفت : گويا هنوز با اينهمه خدمتى كه به او كرده ام به من شك دارد؟ آنگاه شتران را از منزل خارج كرده و همانطور كه قبلا گفته شد او به سعيد ملحق شده وبه سوى كوفه حركت كردند.
پس از رفتن بلال ، خوله به اتاق خود برگشت و براى اينكه بتواند به راحتى ، چند لحظه اى استراحت كند، با بستن درِاتاق به رختخواب خود رفت ، اما افكار و مسائلى كه با آن مواجه بود به او اجازه استراحت نمى داد. او در خود احساس و ميل شديدى به سعيد داشت . و از اين رو مى ترسيد كه نكند سعيد در كارش موفق نشود و نتواند حضرت را نجات دهد. دلهره عدم موفّقيّت بلال و سعيد و ايجاد مشكل در سر راه ماءموريّت آنها در راه نجات على عليه السّلام شديدا او را آزار مى داد. همچنين او در اين انديشه بود كه اگر پدرش از نبودن بلال در منزل سؤ ال كند چه جوابى بدهد، پس از مدّتى فكر به اين نتيجه رسيد كه به پدرش بگويد، بلال از منزل فرار كرده و نمى داند به كجا رفته است .
پدر خوله كه در آن شب فكر مى كرد دخترش در خانه است و در را بر روى خود قفل كرده تا استراحت كند، نتوانست او را ببيند، لذا در اول صبح به طرف اتاق خوله آمد و ديد باز هم در اتاق قفل شده است و بلال نيز در آنجا نيست ، آن گاه در را كوبيد، خوله با شنيدن صداى در بلند شد و در را براى پدرش باز كرد، خوله با ديدن پدر براى گمراه كردن او خميازه اى كشيد و پدرش نيز دست را بر روى شانه دخترش گذاشت و گفت : دخترم ! گويا هنوز ترس ديروز (زندانى كردن خوله در دير) از دلت بيرون نرفته است ؟
خوله گفت : نه پدرجان ، با داشتن پدرى چون شما خيالم راحت و آسوده است . پدر گفت : آفرين دخترم ، حالا بيا برويم با هم صبحانه بخوريم . آنگاه بلال را صدا زد تا صبحانه را حاضر كند اما جوابى نشنيد، پس رو به خوله نمود و گفت : پس بلال كجاست ؟ خوله گفت : درست نمى دانم ، ولى شايد به بازار رفته باشد؟ پدر مدتى منتظر بلال ماند اما خبرى از او نشد، لذا شخصى را به دنبال بلال فرستاد تا او را پيدا كند. ولى بلال را نيافتند. پس از چند ساعت مشاهده كرد كه شترانش نيز نيستند. هنگام ظهر بود با نيامدن بلال و شتران ناراحتى او زيادتر گرديد و براى آنها نگران شد. خوله كه نگرانى پدرش را ديد گفت : گويا او شترها را دزديده و فرار كرده است . بعدازظهر نيز پدرش عده اى را به اطراف شهر فرستاد تا بلال را پيدا كنند اما اثرى از او پيدا نكردند، پس يقين پيدا كرد كه فرار كرده است .
وقتى خوله اطمينان پيدا كرد كه پدرش حرفهايش را باور كرده است خوشحال شد. اما باز هم به فكر سعيد افتاد، او در اين فكر بود كه نكند سعيد و بلال دير به كوفه برسند و نتوانند توطئه قتل على عليه السّلام را خنثى كنند و اينهمه تلاش بيهوده باشد. اما او يقين داشت كه ، اگر چه ابن ملجم موفق به كشتن على عليه السّلام نيز بشود اما جان سالم بدر نمى برد و ياران آن حضرت او را مجازات خواهند كرد. در هر صورت او صبر كرد و مسائل را به قضا و قدر الهى سپرد.
مدتى پس از آن ، در يكى از شبهاكه پدر خوله به خانه آمده بود بسيار خوشحال به نظر مى رسيد، گويا خبرى را شنيده است كه اينقدر خوشحال است . خوله كنجكاو شد و خواست از قضيه سردرآورد. وقتى بر سر سفره شام نشستند مى خواست موقع خوردن غذا او را به حرف بكشاند، لذا قضيه دستگيرى هواداران على عليه السّلام را به ميان آورد، اما پدرش كه در حال غذا خوردن بود حرفى نزد و فقط تبسمى به خوله نمود. خوله نيز ديگر چيزى نگفت و منتظر شد تا غذاى پدرش تمام شود.
با تمام شدن غذا، پدر تبسمى به خوله كرد و گفت : تو مرا وادار كردى تا هيچگاه حرفى را كه از فاش شدنش مى ترسم برايت نگويم . خوله با تعجب گفت : پدرجان ! من از سوءظن شما به خودم تعجب مى كنم ، من دختر جوان محجبه اى هستم كه هميشه در خانه هستم و جز شما كسى را نمى شناسم كه با او درد دل كنم ، پس چگونه به من تهمت مى زنى كه من اسرارت را فاش ‍ مى كنم ؟ من تا به حال چه چيزى از حرفهايتان را افشا نموده ام ؟ آنگاه گريه كنان خود را به كنار كشيد.
پدر باز هم تبسمى كرد و گفت : من نگفتم شما راز مرا فاش كرده اى ، اما... و ساكت شد. خوله گفت : پس قضيه چيست پدر جان ! تو به من سوء ظن دارى و با اين كارت به من تهمت مى زنى و اين بسيار برايم ناخوشايند است كه پدرم به من اطمينان نداشته باشد. پدر گفت : تو خود بهتر ميدانى كه من هنوز معتقدم تو به دشمنان ما علاقه دارى و ... خوله با ناراحتى گفت : منظور شما از دشمن كيست ؟ پناه مى برم به خدا از اين تهمت ، شما چطور چنين تهمتى را به من مى زنى ؟
آنگاه دست از غذا كشيده و از روى سفره برخاست .
پدرش گفت : من مى دانم كه تو علاقه و محبت خاصى نسبت به دوستداران على دارى ، در حاليكه خود مى دانى على عليه السّلام با ما جنگ نمود و عده زيادى از ما را در جنگ نهروان به قتل رسانيد. من تو را به خاطر علاقه به على سرزنش نمى كنم چون من نيز در يك زمانى مثل تو از ياران او بودم ، اما بعد از جنگ صفين و ماجراى حكميت كه خلافت را از دست داد و در نتيجه معاويه جاى او را گرفت ، از او دور شدم ، و هميشه با او در ستيز هستم .
خوله با شنيدن حرفهاى پدرش كه فهميده بود او از دوستداران على عليه السّلام است ، احساس كرد اگر حقيقت را اظهار كند خود را به هلاكت خواهد انداخت ، لذا بناى انكار را در پيش گرفت و گفت : شما از كجا مى دانيد كه من به عقيده سابق خود پايبندم ؟ از وقتى كه عقيده شما نسبت به على عليه السّلام عوض شده ، عقيده من نيز نسبت به او تغيير كرده است ، تازه مگر من كى هستم كه در اين باره با شما مخالفت كنم .
پدرش گفت : اگر آنچه مى گويى درست باشد پس چرا حاضر نشدى با ابن ملجم ازدواج كنى ؟ در حاليكه ميدانستى اين مرد اقدام به كار بزرگى كرده است كه هيچيك از مسلمين حاضر به انجام آن نيست و آن قتل على است .
خوله با شنيدن حرفهاى پدرش سعى كرد به او بفهماند هيچگاه او را رد نكرده و هنوز هم به او ميل دارد لذا گفت : پدرجان ، شما اشتباه مى كنيد و در اين باره به من تهمت مى زنيد، من هيچگاه ابن ملجم را رد نكردم و او هنوز خواستگار من است و هرگاه از سفر برگشت مى تواند با من ازدواج كند، پس ‍ چطور مى گوئيد من او را قبول ندارم در حاليكه تا حال يك كلمه در رد او نگفته ام .
پدرش در حاليكه مشغول جدا كردن ران مرغ بود، خنديد و گفت : بله ، مى دانم تو چيزى نگفتى ، اما از برخوردهايت فهميدم چندان علاقه اى به او ندارى .
پدر پس از جدا كردن ران ، قطعه اى از آن را جدا كرد و به خوله تعارف كرد اما او از پذيرفتن آن امتناع ورزيد، پس به خوله گفت : از حرفهايم ناراحت نشو، اين را از دستم بگير و بخور. خوله گفت : تو با تهمت هاى كه به من مى زنى به من ظلم مى كنى ، من فكر مى كنم تو با من مثل دشمن معامله مى كنى ، حتى با اين سوء ظنى كه به من داشتى ، مرا در آن خانه تاريك حبس كردى . پدر گفت : دخترم تو مرا به ياد آن شب ناراحت كننده انداختى ، من خبرى در اين باره براى تو دارم ، اما حرفى به تو نمى زنم مگر اينكه به اين سئوال من پاسخ دهى . ((آيا تو در اطاعت پدرت هستى يا نه و آيا آنچه امر كند انجام مى دهى ؟)) خوله گفت : پدرجان شما به من سوء ظن دارى و مرا مخالف عقيده ات دانستى ، اما من در زندگى خود چيزى جز رضايت و خوشحالى شما را نمى خواهم . آنگاه پدرش تكه اى گوشت برداشت و به خوله گفت : حالا اين يك لقمه را بگير و بخور بعد گوش كن چه چيزى مى گويم . خوله نيز آن را گرفت و خورد.
پس از آن پدرش گفت : دخترم ! بايد مسئله اى را به تو بگويم و آن اين است كه عمروعاص متوجه آمدن دو مرد ناشناس از كوفه به اينجا شده است و آنها به فسطاط آمده اند تا با بزرگان و رؤ ساى هواداران على كه در عين الشمس جمع شده بودند ملاقات كنند، امير نيز دستور داد تا فورا همه آنهاى كه در آنجا جمع شده اند را دستگير كنند. آيا تو چيزى شنيده اى ؟ خوله گفت : يك چيزهاى شنيده ام اما كاملا نمى دانم چه شده است . پدر گفت : در بين دستگير شدگانى كه در آن شب در عين الشمس بودند، يكى از آن دو نفر را كه به نام عبدالله است دستگير كرده اند، اما ديگرى را نشناختم و او فرار كرده است و نمى دانيم الان كجاست .
عبدالله را هم همراه بقيه به دارالاماره جهت بازجويى بردند. پس از آن عمروعاص تصميم گرفت كه همه را به قتل برساند، اما من گفتم شايد با اين كار فتنه اى ايجاد شود لذا تصميم گرفت آنها را به نيل برده و به آب بياندازد، روز بعد فهميديم كه آنها را غرق كرده اند.
اين خبرها چيزى نبود كه خوله از آن اطلاعى نداشته باشد اما طورى وانمود كرد كه اصلا چيزى نمى داند. پدر خوله ادامه داد: من تا امروز چنين فكر مى كردم كه همه را غرق كرده اند. اما امروز كه در خانه امير بودم مشاهده كردم درِ يكى از اتاقها را قفل كرده اند. عصر امروز باز هم به خانه عمروعاص ‍ رفتم . ما درباره ابن ملجم و كارى كه در پيش گرفته صحبت مى كرديم وقتى به اينجا رسيديم ، امير تبسمى به من كرد كه گويا خبر جديدى دارد. با ديدن چنين حالتى كنجكاو شدم ، لذا از امير خواستم دليل اين امر را برايم بيان كند، اما عمروعاص ميل گفتن آن را نداشت تا بالاخره با اصرار زياد، رو به من كرد و گفت : آيا مى دانى در اين اتاقى كه قفل شده است كيست ؟ من گفتم : نه مولاى من ، نمى دانم و در شاءن من نيست كه از امير بپرسم چه كسانى در خانه او هستند. عمروعاص باخنده اى بلند گفت :
در آن اتاق شخصى را حبس كرده ام كه جان مرا از قتل نجات خواهد داد.
با شنيدن حرفهاى عمرو تعجب كردم و منتظر شدم تا توضيح بيشترى را بشنوم ، او گفت : دوست من ! در اين اتاق عبدالله اموى است كه آمدن او به فسطاط باعث شد تا هواداران على را دستگير كرده و به قتل برسانم .
خوله با شنيدن نام عبدالله فهميد كه همان دوست سعيد است و قلبش از خوشحالى به تپش افتاد اما دوست داشت كه بفهمد كه چه چيزى موجب نجات او شده است ؟
پدر خوله ادامه داد: من از سخنان عمرو تعجب كردم پس پرسيدم كه چگونه او تو را از مرگ نجات خواهد داد؟ امير گفت : عبدالله به من خبر داد كه دوستت ابن ملجم بهمراه دوستانش توطئه قتل على و تو را در يك روز كشيده اند. وقتى اين سخنان را از عبدالله شنيدم فكر كردم شايد او براى نجات خود چنين دروغى را ساخته است ، زيرا مى دانم ابن ملجم از هواداران ماست . لذا تصميم گرفتم تا روز ١٧ رمضان يعنى روز اجراى توطئه قتل او را در اتاق زندانى كنم ، پس از آن اگر خبرهايش صحيح بود او را آزاد مى كنم ، والا گردنش را خواهم زد.
با شنيدن حرفهاى عمروعاص بدنم به لرزه افتاد كه نكند به من سوءظن پيدا كرده باشد، پس فورا برايش قسم خوردم كه من غير از تصميم ابن ملجم در قتل على ، چيزى نمى دانستم . بعد از او پرسيدم آيا عبدالله نام توطئه گر را به شما گفت ؟ امير گفت : عبدالله اموى نام او را نمى داند. خوله گفت : پدر! پس از آن شما چه كرديد؟ پدرش گفت : دخترم ! حقيقت اين است كه نمى دانستم چطور صداقت و اخلاصم را نسبت به امير ثابت كنم ، زيرا مى ترسيدم بيشتر به من سوءظن پيدا كند. از اينرو تصميم گرفتم نسبت به ابن ملجم بدگوئى كنم و خود را نسبت به او خشمگين جلوه دهم و به او گفتم : اگر من اين مرد خائن را مى شناختم هيچگاه راضى به نامزدى او با دخترم نمى شدم ، اما از همين حالا دست او را از خوله قطع مى كنم . وقتى اين حرفها را به عمروعاص گفتم ، او رو به من كرد و گفت : اين قول و وعده براى من كافى نيست ، من دخترت خوله را خوب مى شناسم و مى دانم او چه دختر محترمى است لذا هميشه مايل بودم او را به عقد يكى از فرزندانم درآورم . اما اكنون تصميم دارم چنانچه حرفهاى اين جوان اموى درست باشد دخترت را براى او خواستگارى كنم ، زيرا اين جوان اموى قبل از آنكه فريب دوستداران على عليه السّلام را بخورد از هواداران ما بود.
خوله با شنيدن خبر زنده ماندن عبدالله بسيار خوشحال شد و به ذهنش ‍ رسيد كه علت نگفتن نام قاتل معاويه از طرف عبدالله به عمروعاص ، يقينا براى اين بوده است كه او نمى خواست عمروعاص اين خبر را به معاويه بدهد تا او نجات پيدا كند. اما با شنيدن مسئله خواستگارى و به جهت شرم و حيائى كه داشت ساكت شد و چيزى نگفت . او از اينكه از دست ابن ملجم رهائى مى يافت خيلى خوشحال بود.
پس از آن بياد سعيد و بلال افتاد كه كار آنها به كجا خواهد كشيد. خوله همچنان خود را به بى اطلاعى مى زد و لذا با تعجب پرسيد: آيا فكر مى كنى قضيه قتل عمروعاص صحت داشته باشد؟ پدرش گفت : بله ، فكر مى كنم چنين باشد، اما نظر تو درباره پيشنهاد خواستگارى عمروعاص چيست ؟ خوله ساكت شد و جوابى نداد. پدر گفت : نمى دانم معنى سكوت تو چيست ، اما تو مى دانى كه ما قادر به رد پيشنهاد امير نيستم .
خوله گفت : فعلا اين مسئله را به بعد موكول مى كنيم ، زيرا خوله چيزى جز كنيز و فرمانبردار شمانيست ، صبر مى كنيم تا وقتى كه امير آنرا تعيين كرده است و آن وقت تصميم مى گيريم . پدر گفت : البته ما صبر مى كنيم ، ولى اميدوارم خواستگار جديد لياقت تو را داشته باشد و مثل ابن ملجم خيانت كار نباشد. من از ميان سخنان امير فهميدم كه عبدالله مرد محترمى است ، او يك اموى است كه در منزل عثمان تربيت يافته است وليكن او را فريب داده و هوادار على نموده بودند اما حال به عقيده سابق خود برگشته است . او جوان رشيد و زيباى به نظر مى رسد زيرا من در شبى كه آنها را دستگير كرده بودند او را ديده ام .
خوله همچنان سكوت مى كرد و چيزى نمى گفت ، اما پدرش سكوت او را دليل بر رضايت او مى دانست ، پس از صرف غذا هر دوى آنها بلند شدند، خوله دست خود را داشته و به اتاق خود رفت . او در اين فكر بود كه با پيشنهاد پدر چه كند؟ اما خود را قانع نمود كه كارى جز صبر نمى توان كرد.
خوله هرگاه تنها مى شد به فكر سعيد و عشق و علاقه اى كه به او پيدا كرده بود مى افتاد، او مى ترسيد كه نكند عمروعاص او را به ازدواج عبدالله درآورد در حاليكه هنوز نمى دانست كار سعيد در كوفه به كجا خواهد انجاميد. او از زيركى و شجاعت عبدالله در شگفت بود زيرا عبداللّه توطئه قتل عمروعاص ‍ را به او گفته بود اما ماجراى كشتن معاويه را مخفى نگه داشته بود. خوله از اين مى ترسيد كه نكند خبر عبدالله به واقعيت تبديل نشود و در نهايت موجب كشتن عبدالله گردد.
ساعتها را با نگرانى و اضطراب سپرى مى كرد و چاره اى جز صبر و دل سپردن به قضا و قدر الهى نداشت . عبدالله نيز كه در خانه عمرو زندانى بود بسيار مضطرب و نگران بود كه اگر توطئه در موقع خود انجام نشود و قاتل منصرف شود چه پيش خواهد آمد.
----------------------------------------------
پاورقى ها:
٣١- درباره ، محل شهادت امام عليه السّلام نظرات متفاوتى وجود دارد كه مهمترين آنها عبارتند از:
الف - روايات متعددى كه حكايت از آن دارد امام على عليه السّلام در مدخل ورودى مسجد مورد حمله ابن ملجم واقع گرديد - تاريخ سياسى اسلام ص ٣٣٤ به نقل از: مقتل الامام عليه السّلام ٣٦
ب - در مقابل اين نظر، روايات و نظرات فراوانى وجود دارد كه محل حمله به آن حضرت را داخل مسجد و در هنگام نماز مى دانند. مقتل الامام ص ٣٠ - كنزالعمال ج ١٥ ص ١٧٠ - الامالى في آثار الصحابه ص ‍ ١٠٣.
٣٢- وقتى عبدالرحمن بن ملجم آن ضربت را بر فرق مبارك امام على عليه السّلام زد امام عليه السّلام ر محراب نماز افتاد و از خاكهاى محراب برمى داشت و بر جاى زخم شمشير مى گذاشت آياتى از قرآن را تلاوت مى كرد. در اين وقت بود كه درهاى مسجد به هم خورد و لرزه اى زمين را فراگرفت و جبرئيل با صداى رسائى در ميان زمين و آسمان فرياد زد ((به خدا قسم پايه هاى هدايت فرو ريخت ، ستاره هاى آسمان تيره شد... به خدا ريسمان محكم حق گُسست ، عموزاده محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و وصى برگزيده او كشته شد، على مرتضى كشته شد...)))
البته قابل ذكر است كه شمشير ابن ملجم در جايى از سر امام عليه السّلام فرو آمده بود كه قبلاً به دست عمروبن عبدود زخمى شده بود.
٣٣- بنابر روايتى گفته شده است كه ((قشم بن عباس )) پيش تاخت و او را بغل گرفت و به زمين كوبيد.
٣٤- بريدن گوش يا بينى يا لب كسى را مثله كردن گويند ((فرهنگ عميد)).
٣٥- نهج البلاغه نامه ٤٧.
٣٦- ابوالفرج در مقاتل الطالبين از عمروبن ثميم و عمروبن ابى بكار روايت كرده كه : پس از ضربت خوردن اميرالمؤ منان على عليه السّلام اطباى كوفه را به بالين آن حضرت آوردند و در ميان آنها هيچ يك در معالجه زخم و جراحى استادتر از اثيربن عمرو نبود، او متخصص معالجه زخمها و جراحات بود. طبيب همين كه زخم سر آن حضرت را مشاهد كرد دستور داد شُش گوسفندى را بياورند و از ميان آن رگى بيرون آورد، و آن را در زخم مزبور نهاد و پس از اندكى بيرون آورد و چون سفيديهاى مغز سر آن حضرت را در آن ديد رو به امام عليه السّلام كرد و گفت : يا على هر وصيّتى دارى بنما كه ديگر معالجه سودى ندارد. زندگى اميرالمؤ منين ٧٣٦ - فروغ ولايت ص ٦٩٨.
٣٧- مؤ لف : آنچه درباره زمان ضربت خوردن (١٧ رمضان ) و شهادت امام على عليه السّلام نقل شد مطابق روايت ابن اثير و تاريخ خميس و بعضى تاريخهاى ديگر است ، كه اين روز مصادف با سالروز جنگ بدر بود.
اما مطابق روايات و نظرات فراوان شيعه و سنى ، زمان ضربت خوردن امام سحرگاه روز ١٩ رمضان سال چهلم و پس از دو روز، يعنى شب ٢١ رمضان به شهادت رسيد. و آن حضرت در آن سال ٦٣ ساله بودند.
مناقب آل ابى طالب ج ٣ ص ٣١٣ - تذكرة الخواص ص ١١٢ - تاريخ يعقوبى ج ٢ ص ٢١٣ - فروغ ولايت ص ٧٨١ - بحارالانوار ج ٤٢ ص ٢٨١ - ارشاد مفيد ص ٥ و...
٣٨- بنابر نقل روايات معتبر، پس از شهادت امام عليه السّلام فرزندانش او را غسل داد، و كفن نمودند و امام حسن عليه السّلام بر او نماز خواندند. و طبق وصيّت خود امام جنازه ايشان را به محلى در حوالى كوفه (نجف فعلى ) به خاك سپردند.
در مظلوميت امام على عليه السّلام همين بس كه در وصيتى به فرزندانش فرمود: پس از مرگ من ، چهار قبر در چهار محل حفر كنيد تا كسى از قبر من آگاه نشود.
(در مسجد كوفه ، نجف ، خانه جُعدة بن هبرِه و در رجبه ). از اين رو قبر آن حضرت تا پايان حكومت امويان پنهان و نامعلوم بود كه در عصر امام صادق عليه السّلام و يا به قولى عصر هارون الرشيد آشكار گرديد. اصول كافى ج ١ ص ٤٥٦ - انوار البهيّه ص ٦٨ - منتهى الا مال ج ١ ص ١٣٢، تاريخ يعقوبى ج ٢ ص ٢١٣، ارشاد مفيد ج ١ ص ٨.
٣٩- مرحوم مجلسى (ره ) در كتاب شريف بحارالانوار يادآور مى شود كه بعد از شهادت امام على عليه السّلام فرزندان آن حضرت ابن ملجم را به محل شهادت آن حضرت برده و امام حسن عليه السّلام ضربتى به او زدند و مردم هم بر سرش ريخته و او را تكه تكه كردند، سپس از مسجد بيرون آوردند و براى او آتشى مهيا كرده و سوزاندند. بحارالانوار ج ٤٢ ص ٢٣٢ و ٢٩٨
۷
ماجراى ترور عمروعاص
عمروعاص پس از شنيدن توطئه قتل و ترس از كشته شدن ، چند روز به اقامه نماز جماعت نرفت . صبح روز ١٧ رمضان فرا رسيد، عمروعاص ‍ وانمود كرد كه بعلت دل درد نمى تواند به نماز برود، از اين رو شخصى به نام ((خارجة بن ابى حبيبة ))(٤٠) را كه رئيس ماءمورين شهر بود و هيچ اطلاعى از دسيسه قتل نداشت ، به جاى خود به مسجد فرستاد.
خارجة بن ابى حبيبه در محل اقامه نماز ايستاد، قاتل كه از قبل در جاى خود قرار گرفته بود و به خيال اينكه عمروعاص به نماز ايستاده است بدون تاءخير شمشير را كشيده و با يك ضربت او را از پاى درآورد. ماءمورين عمروعاص فورا بر سر او ريخته ، و دست بسته او را پيش امير بردند. عمروعاص با ديدن او فريادى كشيد و گفت : واى بر تو، چرا فرمانده نيروهايم را كشتى ؟ تو ((خارجة بن ابى حبيبة )) را كشتى ؟ اما آن مرد بدون ترس ‍ و وحشت و با خونسردى گفت : بخدا قسم من فكر مى كردم تو را كشته ام ؟ عمروعاص فرياد زد و گفت : تو مى خواستى مرا بكشى اما خدا نخواست و ((خارجة بن ابى حبيبة )) كشته شد. اما بگو ببينم تو كيستى ؟ آن مرد گفت : من عمر بن بكر هستم . عمروعاص گفت : از كدام قبيله هستى ؟ گفت : از بنى تميم . آنگاه عمروعاص دستور داد فورا او را به قتل برسانند.
اما خوله در آن شب خواب و قرار نداشت ، او منتظر خبر تازه اى بود كه بايد فردا آن را مى شنيد. صبح روز بعد داد و فريادهاى در شهر شنيده شد، پدرش به خانه آمد و سراسيمه به سوى خوله رفت و گفت : دخترم ! حرفهاى عبدالله درست بود و پس از بيان ماجراى قتل گفت : حالا تو بايد خود را براى ازدواج با عبدالله آماده كنى .
خوله با شنيدن اين خبر، خود را در بن بست عجيبى ديد، او خيلى ناراحت بود و نمى دانست چه كند، از اين رو خود را سرزنش مى كرد كه چرا زودتر از خانه پدرش فرار نكرده است ، اما به علاقه سعيد به خودش يقين نداشت زيرا وقتيكه سعيد او را در فسطاط ملاقات كرده بود، هيچ ابراز علاقه و محبتى به خوله نكرده بود. از طرفى هم نگران كوفه بود كه بر سر على عليه السّلام چه آمده است ، آيا ابن ملجم موفق به اين كار شده است يا نه ؟ آيا اميرالمؤ منين عليه السّلام نيز مثل عمروعاص نجات پيدا كرده و يا اينكه شهيد شده است ؟ تنها كسى كه او را از اين بن بست خارج مى كرد غلامش بود، كه منتظر بود هر چه زودتر بياد و اخبار صحيح را براى او نقل كند.

سعيد بدنبال قطام و انتقام از او
سعيد و بلال را در كوفه ترك كرديم حال مى رويم به كوفه تا ببينيم آنها چه مى كنند. گفتيم بلال آماده سفر به فسطاط بود زيرا سعيد به او گفته بود كه هر چه زودتر به آنجا رفته و خبر صحيح را بياورد، اما خودش در اين فكر بود كه پس از رفتن بلال چه كند؟
پس از آن به فكرش رسيد كه شايد آمدن بلال طول كشيده و طاقتش بسر آيد، لذا رو به بلال كرد و گفت : من به تو گفته بودم كه به فسطاط بروى و اخبار را برايم بياورى ، اما چون مى ترسم آمدنت خيلى طول بكشد، من نيز به دمشق مى روم و در آنجا منتظر تو مى مانم . من بيست روز ديگر در مسجد دمشق منتظر تو هستم ، چه انتقام خون على عليه السّلام را از قطام بگيرم يا نه ؟ و همچنين آنجا بهتر مى توانم بفهمم بر سر معاويه چه آمده است ؟
بلال به سوى فسطاط حركت كرد و سعيد تا صبح فردا در آنجا صبر كرد. صبح زود از خانه خارج شد و مستقيم به سوى خانه قطام رفت ، وقتى به آنجا رسيد ديد در خانه او قفل شده است . پس نزديك در ايستاد و نگاهى به باغ و درختان آن كرد و به فكر فرو رفت . او بياد خاطرات گذشته و حيله و نيرنگ هاى كه اين زن بدجنس كرده بود افتاد. او بياد عبدالله افتاد كه با هم به اين منزل آمده بودند. او در اين فكر شد كه اين زن ، كجا ممكن است رفته باشد؟ از اين رو به خود گفت : شايد نزد اقوام خود در اطراف كوفه رفته باشد.
به دنبال اين فكر، هر جا كه احتمال مى داد رفت اما اثرى از او نيافت . پس ‍ از آن به خود گفت : اگر بيشتر از اين وقت را از دست دهم ممكن است بلال زودتر از من به دمشق بياد و نتوانم او را ببينم و همچنين به فكرش رسيد كه شايد قطام براى فرار از دست ياران على عليه السّلام به معاويه در دمشق پناه برده باشد؟ زيرا او كمك زيادى به كشتن دشمن معاويه كرده بود و حتما مى توانست دل او را به دست آورد. پس از آن وقت را از دست نداد و سوار شتر تندروى شده و با سرعت به طرف دمشق حركت كرد.
در شب واقعه قطام از ريحان شنيد كه سعيد به كوفه آمده است و وقتى ريحان نزد قطام آمد ماجراى برخورد خود با غلام خوله را براى او تعريف كرد و به او گفت : اين غلام ، او را در نزد سعيد رسوا كرده و ديگر سعيد سخنان مرا باور نكرد و حاضر نشد با من به خانه شما بيايد.
قطام از شنيدن سخنان ريحان احساس دشمنى و كينه بيشترى نسبت به بلال و خوله نمود، او با وجود اينكه از سعيد خوشش نمى آمد اما بخاطر حسادت به خوله كه رقيب او در عشق و علاقه به سعيد شده بود بناى دشمنى با او را در پيش گرفت ، خصوصا از كمكهاى كه خوله براى نجات جان على عليه السّلام به سعيد مى كرد ناراحت بود. لذا تصميم گرفت هر طور شده ضربه اى به خوله بزند. اما چون در آن شب همه افكارش متوجه كشتن على عليه السّلام بود و همچنين ابن ملجم نيز در نزد او حضور داشت نمى توانست به چيز ديگرى فكر كند. از اين رو قبل از طلوع فجر همراه آن پيرزن (لبابه ) و غلامش به مسجد كوفه رفته و با نشستن در چادر مخصوص ‍ زنان منتظر وقوع حادثه شد. مسئله قابل توجه اين است كه او جراءت زيادى در راه تصميم خود داشت ، او حتى از فاش شدن نقشه خائنانه اش نمى ترسيد، او يقين داشت كه حيله آن پيرزن (سپردن تعهدنامه سعيد به قنبر) در خانه على عليه السّلام كار سعيد را خواهد ساخت .

تصميم قطام براى سفر به فسطاط
پس از شهادت على عليه السّلام و دستگيرى ابن ملجم قطام در حاليكه عقده دلش را باز كرده بود بهمراه آن پيرزن (لبابه ) و غلام خود از كوفه فرار كرد، اما هنوز كينه سعيد و خوله را در دل داشت . او تصميم گرفت به فسطاط رفته ، تا در نزد عمروعاص درباره خوله بدگوئى كند، زيرا فكر مى كرد عمروعاص جواب خوش خدمتيهاى او را در لو دادن محل اجتماع هوداران على عليه السّلام را خواهد داد و شكى نداشت كه با سخن چينى درباره خوله و بيان طرفداراى او از هواداران على عليه السّلام يزى جز دستور كشتن او از طرف عمروعاص نخواهد بود. و اين در صورتى بود كه خود عمروعاص به قتل نرسيده باشد والا بايد نقشه ديگرى درباره خوله مى كشيد. لذا تصميم گرفت موافقت ريحان را به خود جلب كند.
ريحان نيز كه هميشه در خدمت او بود، آمادگى كامل خود را به قطام اعلام كرد. پس از جلب نظر ريحان تصميم گرفت هر چه زودتر خود را به فسطاط برساند، اما به خود گفت : بهتر است در مسير حركت توقفى در دمشق داشته باشد تا از سرنوشت معاويه اطلاع پيدا كند، كه اگر او كشته شده باشد، عمروعاص را تشويق كند تا خود مقام خلافت و جانشينى او را تصاحب كند.

ماجراى ترور معاويه
وقتى كه قطام وارد دمشق شد، در آنجا شنيد كه مردى به نام برك بن عبدالله تميمى در صبح ١٧ رمضان در مسجد دمشق قصد كشتن معاويه را داشت ، اما با ديدن معاويه و از شدت عجله و ترس شمشير را بر ران او وارد كرده و معاويه ازمرگ نجات پيدا كرد. و وقتى او را گرفتند و نزد معاويه بردند گفت : من خبر خوشحال كننده اى برايت دارم آيا اگر اين خبر را بگويم از مجازات من مى گذرى ؟ معاويه گفت : بله . آن مرد گفت : يكى از رفيقان من سحرگاه امروز على را به قتل رسانيد. معاويه گفت : شايد او نيز مثل تو نتوانسته است على را به قتل برساند. برك بن عبدالله گفت : يقينا على كشته شده است ، زيرا او هيچگاه با خود نگهبان ندارد.
پس از آن معاويه دستور داد كه او را به قتل برسانند، و خود نيز به دنبال مداواى زخمش رفت .(٤١) اما وقتى قطام سلامت معاويه را شنيد تصميم گرفت هر چه زودتر به فسطاط رفته تا خوله را گرفتار خيانت خود سازد.

آزادى عبدالله از زندان عمروعاص
اما عبدالله در زندان مصر به اميد حادثه ترور بسيار نگران و مضطرب است . او در اين فكر بود كه اگر اين حادثه رخ ندهد چه پيش مى آيد؟ وقتى عبدالله ماجراى اين دسيسه را به عمروعاص گفت از او تعهد گرفت كه هيچكس را از اين قضيه مطلع نسازد، زيرا احتمال مى داد فاش شدن اين خبر موجب منصرف شدن قاتل عمروعاص گردد. عمروعاص نيز به تعهد خود عمل نمود. او حتى اين راز را از فرمانده نيروهايش پنهان كرد. غير از عبدالله و عمرعاص ، تنها كسى كه از مسئله با خبر شد پدر خوله بود و اين هم براى آن بود كه پدر خوله جزء نزديكترين و معتبرترين افراد در نزد عمروعاص بود. خصوصا از وقتى كه نامزد دخترش يعنى ابن ملجم قصد كشتن على عليه السّلام را گرفته بود نزد عمروعاص محبوبيت خاصّى پيدا كرده بود.
وقتى شب ١٧ رمضان فرا رسيد، آرامش و قرار از عبدالله گرفته شد. قلب او نيز تندتند مى زد، زيرا او خود را بين مرگ و زندگى مى ديد. وقتى صبح فرا رسيد سر و صدا و همهمه مردم به گوشش رسيد و چون زندان روزنه اى به بيرون نداشت نتوانست چيزى ببيند تا بفهمد چه شده است . پس منتظر نگهبان زندان كه هر روز صبح برايش غذا مى آورد شد. با آمدن زندانبان اتفاقات مسجد فسطاط به گوشش رسيد. با فهميدن مسئله اطمينان زيادى به او دست داد، اما همينطور تا غروب آفتاب در زندان بود.
پس از غروب ، يكى از ماءموران عمروعاص به زندان آمد و ضمن باز كردن دستهايش ، او را به نزد امير برد. آن مرد عبدالله را به مجلسى كه عمروعاص ‍ در آن بود هدايت كرد، عمروعاص در حاليكه شلاقى در دست داشت و با آن در حال بازى كردن بود، در جايگاه خود نشسته بود و غير از او نيز كسى در آن مجلس نبود. عبدالله به محض قرار گرفتن در مقابل امير زانوهايش را بر زمين زد تا دست عمروعاص را ببوسد، اما عمرو عاص دست او را گرفته و در كنار خود نشاند و با صداى آرام و نرم گفت : تو ما را از مرگ نجات دادى و حق زيادى برگردن ما دارى ، اما فرمانده نيروهايم در اين ماجرا كشته شد و اگر چنانچه دقيقا ساعت وقوع حادثه را مى دانستيم اجازه نمى دادم چنين واقعه اى اتفاق بيفتد. عبدالله گفت : زندگى من در گرو اين حادثه بود و اگر اتفاق نمى افتاد با سوءظنى كه شما به من داشتيد الان من بجاى ((خارجة )) كشته شده بودم .
هنوز حرفهاى عبدالله به اتمام نرسيده بود كه خادم عمروعاص داخل شد و گفت : يا امير پدر خوله پشت در است آيا اجازه دارند داخل شوند؟ با اجازه عمروعاص پدرخوله وارد مجلس شد. او با اينكه جزء بزرگان و فرماندهان دربار عمروعاص نبود اما بخاطر خوش خدمتيهاى خود، خصوصا قضيه ابن ملجم در نزد عمروعاص موقعيّت خاصى پيدا كرده بود، به طورى كه به راحتى وارد منزل عمروعاص مى شد و گاهى عمروعاص او را از اصحاب و ياران خود مى شمرد.
با داخل شدن او عمروعاص به او گفت : قبل از نشستن در را از پشت بسته و به خادم بگو هيچكس را به داخل راه ندهد. عمروعاص ضمن معرفى عبدالله او را در كنار خود نشانيد. پدر خوله از ديدن عبدالله تعجب كرد زيرا او را جوان رشيد و زيبا و باهوشى ديده بود و از اينكه عمروعاص او را براى دخترش خواستگارى كرده بود خوشحال شد اما عبدالله هيچ اطلاعى از اين مسائل نداشت .
آنگاه عمروعاص رو به عبدالله كرد و گفت : من قبلا تو را به پدر خوله معرفى كرده ام ، بايد به تو بگويم او يكى از بهترين دوستانم مى باشد به طورى كه من خبر توطئه قتل را از همه كس جزء او پنهان كرده بودم ، اما من شرطى با او بسته بودم كه فكر مى كنم به نفع تو باشد و من اين شرط را بخاطر جبران خدمت تو كرده ام .
عبدالله لحظه اى ايستاد و مؤ دبانه گفت : آيا مولايم اجازه ميدهند حرفى بزنم ؟ عمروعاص گفت : هر چه مى خواهى بگو. عبدالله گفت : اى امير شما فكر نكنيد كه من با اين كار خود موقعيتى در نزد شما پيدا كرده ام زيرا من هر چه كردم براى نجات جان خودم بود.
عمروعاص از صراحت لهجه عبدالله تعجب كرد و گفت : تو با اين حرفهايت مرا بيشتر به پاداش دادن تشويق كردى ، پسر عاص هيچگاه زحمات افراد را بى پاسخ نمى گذارد و آن طور هم كه تو فكر مى كنى من ساده نيستم و ميدانم تو براى نجات جان خودت اين خبر را به ما داده اى ، اما با همه اينها من بايد جبران خدمت تو را بنمايم ، من با صدق و صراحت لهجه اى كه در تو ديدم يقين كردم اگر تو از ياران ما باشى مى توانى كمك زيادى به ما بكنى ، زيرا تو يك اموى هستى و شايسته نيست كه از هواداران على باشى .
عمروعاص اين سخنان را با لحن پرسشى گفت تا شايد بفهمد كه علت هوادارى او از على چه بوده است ، اما عبدالله ساكت ماند و چيزى نگفت . عمروعاص گفت :
اما چرا نمى پرسى ما چه پاداشى برايت درنظر گرفته ايم ؟ عبدالله گفت : من كه عرض كردم شايسته هيچ پاداشى نيستم . عمرو گفت : آيا ازدواج كرده اى ؟ عبدالله گفت : هيچگاه ، مولاى من ! عمروعاص گفت : پس ‍ بدان كه در فسطاط دخترى است كه همه اهل شهر از جمال ، عقل و دانائى او صحبت مى كنند، او دختر همين دوست من مى باشد (اشاره به پدر خوله ). بر تو چه پنهان كه عبدالرحمن بن ملجم نيز از او خواستگارى كرده است ، او كسى است كه تصميم دارد على را به قتل برساند و نمى دانم آيا موفق به اين كار شده است يا نه ؟
عبدالله با شنيدن اين حرفها نفسش بند آمد، از اين رو به سعيد و كار بسيار مهم او در راه نجات على عليه السّلام فكر مى كرد اما هر طور بود صبر كرد و به دنباله حرفهاى عمروعاص گوش داد. عمروعاص ادامه داد: اين دختر الان نامزد ابن ملجم است و تصميم داشت پس از مراجعت از كوفه با او عروسى كند. اما مخفى نماند كه اين خائن با اينكه از ماجراى ترور من بوسيله عمروبن بكر اطلاع داشت آن را از ما مخفى نگه داشت ، لذا من او را شريك كشتن خود مى دانم و پس از آن او را از ازدواج با خوله محروم ساختم . من خوله را به منزله دختر خود مى دانم ، لذا او را براى تو خواستگارى كردم و مى دانم هرگاه تو او را ببينى مى فهمى كه ما بهترين دختر فسطاط را برايت انتخاب كرده ايم .
آنگاه رو به پدر خوله كرد و گفت : گمان نكن كه ما درباره خوله كوتاهى كرده ايم ، اين جوان از خانواده بزرگان است ، بايد بدانى او يك اموى است و بين او و معاويه نسبت نزديكى وجود دارد. اما اگر ابن ملجم خائن به اينجا بيايد، به خدا قسم او را زنده نخواهم گذاشت ، من فكر نمى كنم او زنده از خانه پسر ابى طالب خارج شود، حال چه در كارش موفق شود و چه نشود.
عبدالله از اينكه تا اين حد در نزد عمروعاص قُرب و منزلت پيدا كرده بود خوشحال بود، اما براى پسر عموى خود سعيد نگران بود كه پس از جدا شدن از او چه به سرش آمده است ؟ به فكرش رسيد كه از عمروعاص بپرسد سعيد چه شده است ؟ اما از اين مى ترسيد كه نكند او به دست ماءموران عمروعاص ‍ دستگير شده باشد، لذا باز ساكت ماند و چيزى نگفت . اما عمروعاص از سكوت عبدالله چنين فهميد كه شايد او راضى به اين وصلت نباشد لذا گفت : چرا جواب مرا ندادى ؟ حتما از خوله خوشت نمى آيد، ولى بخدا سوگند كه من حاضر بودم او را براى بهترين پسرانم انتخاب كنم .
عبدالله خود را جمع كرد و گفت : مولاى من ! چگونه ممكن است به آنچه شما راضى هستيد راضى نباشم ؟ سكوت من براى آن است كه خود را در مقابل راءى و نظر امير بى اختيار مى بينم ، علاوه بر اين رضايت دختر نيز شرط است ، آيا او مايل است با جوان غريبى چون من ازدواج كند؟ پدر خوله در جواب او گفت : خوله كنيزِ مولايم امير است و آنچه ايشان براى او بپسندد او فرمانبردار است ، زيرا من و دخترم مطيع دستورات امير هستيم .
لحظه اى سكوت بر مجلس حكمفرما گرديد و سپس عمروعاص رو به عبدالله كرد و گفت : من فكر مى كردم ، شما دو نفر بوديد كه به فسطاط آمديد، اما من غير از شما كسى را نديدم ؟ عبدالله با شنيدن سئوال عمرو مضطرب شد و فورا در جواب او گفت : بله مولاى من ، همين مسئله است كه از شروع سخنان شما مرا به خود مشغول كرده است ، او پسر عموى من است كه با من به اين شهر آمده بود، من او را در مسجد گذاشته و خود به عين الشمس رفتم ولى در آنجا دستگير شدم و تا كنون هيچ خبرى از او ندارم ، نمى دانم ماءموران او را گرفته و كشته اند يانه ؟ عمروعاص گفت : من درباره او چيزى نشنيده ام و فكر مى كنم وقتى خبر دستگيرى شما را در آنجا شنيد فرار كرده باشد.
مقدارى از نگرانى عبدالله با شنيدن اين حرفها كم شد اما او دوست داشت بيشتر از حال سعيد مطلع گردد، او دوست داشت به كوفه رفته تا از وقايع آنجا با خبر شود و بفهمد چه بر سر امام آمده است ، لذا به تظاهر گفت : من براى پسر عمويم نگران هستم ، آيا مولاى من اجازه مى دهند به دنبال او به كوفه بروم تا جوياى حال او شوم و سپس برگشته و تا آخر عمر در خدمت شما باشم ؟ زيرا من هرگز محبتهاى شما را فراموش نخواهم كرد.
عمروعاص گفت : اما اول بايد خوله را به عقد تو درآورم تا داماد ما شوى و پس از آن به هر كجا كه مى خواهى سفر كن .
عمروعاص بخاطر زيركى و سياستى كه داشت احساس كرده بود كه چنين شخص آزاده و درستكارى را نبايد از دست داد، زيرا اگر در خدمت او باشد مى تواند خدمات زيادى به او بنمايد پس بهتر آن ديد كه او را به قيد ازدواج مقيّد كند خوله را به همسرى او انتخاب كرد چون فكر مى كرد خوله از طرفداران او است و مى تواند مجددا عبدالله را به حزب امويان برگرداند.
عمروعاص تا آن هنگام نمى دانست آيا ابن ملجم موفق شده است يا نه ؟ عبدالله نيز پيشنهاد عمروعاص را پذيرفت كه پس از ازدواج با خوله مسافرت كند. پس از آن عمروعاص زمان ازدواج آن دو را اعلام كرد و به عبدالله گفت : تو تا روز ازدواج در منزل ما مهمان خواهى بود و پس از عقد مى توانى دنبال پسر عموى خود بروى . عبدالله در مقابل امير زانو زد و دست او را بوسيد و گفت : شما آن قدر به من محبت كردى كه من قادر به جبران آن نيستم . پس از آن از عمروعاص اجازه خروج گرفت و به بيرون رفت .
پدر خوله نيز كه فكر مى كرد شوهر خوبى براى دخترش پيدا كرده و در حالى كه از خوشحالى پر مى كشيد از مجلس بيرون رفت ، او با سرعت به سوى منزل حركت كرد. اما خوله ناراحت و خشمگين در اطاقش نشسته بود. خوله از اينكه عمروعاص مى خواست او را به ازدواج عبدالله درآورد، ناراحت و عصبانى بود و اگر چه در دل نفرتى از عبدالله نداشت اما از اول به سعيد علاقه داشت .
پدر خوله تا غروب به خانه باز نگشت . خوله مى دانست كه پدرش به نزد عمروعاص رفته است و با او درباره ازدواج با عبدالله صحبت مى كند، با بى قرارى منتظر آمدن پدر بود، او از اين نگران بود كه نكند پدرش او را به ازدواج اجبارى با عبدالله وادار كند. دو ساعت از شب گذشته بود كه صداى در خانه به گوش خوله رسيد، قلب او به تپش افتاد و رنگ صورتش زرد شد و همچنان بى حال بر بالش تكيه داد. چيزى نگذشت كه در خانه باز شد، پدرش ‍ به داخل آمد، او فورا و يكسره به طرف اتاق خوله آمد و در را زد، خوله در حاليكه زانوهايش از شدت اضطراب به لرزش افتاده بود بلند شد و در را براى پدرش باز كرد. پدرش داخل شد و در حاليكه خوشحالى و سرور از چهره اش مى باريد در كنار دخترش نشست ، او فكر مى كرد الان دخترش ‍ بسيار خوشحال و خندان است اما با ديدن چهره مضطرب و نگران دخترش ‍ گفت : دخترم چه شده ؟ چه چيزى تو را ناراحت مى كند؟ خوله گفت : چيزى مرا ناراحت نمى كند، كسالت من بخاطر ديرآمدن شما و تنهايى خودم در اين خانه است . پدرش تبسمى نمود و گفت : وقت آن رسيده است كه ديگر تنها نمانى .
خوله منظور پدرش را نديده گرفت و گفت : گويا تازه فهميده ايد كه من در اين خانه تنها هستم لذا تصميم گرفته ايد كه هيچ وقت مرا تنها نگذارى . پدرش از سادگى او خنديد و گفت : دخترم ، منظورم اين نبود، بلكه مى خواهم پيشنهادى را كه چند روز پيش عمروعاص به تو كرده بود به يادت بياندازم . اكنون وقت آن فرا رسيده است ، زيرا حرف عبدالله اموى درست درآمده است ، از اين رو عمروعاص امشب من و عبدالله را در منزلش جمع كرد و با هم در اينباره صحبت كرديم . عبدالله جوان رشيد و زيبايى است كه آثار بزرگى و شجاعت از چهره اش هويدا بود، همين اندازه كافى است كه بدانى امير آنقدر از او تعريف كرد كه تا حال از كسى چنين نگفته بود، او شوهر خوبى براى تو خواهد بود و وقتى عقدتان خوانده شد ديگر تنها نخواهى بود.
هنوز حرفهاى پدرش به اتمام نرسيده بود كه صورت خوله سرخ شد و آثار خجالت و شرمندگى بر او غالب شد. و دانه هاى عرق مثل مرواريد بر پيشانيش نشسته شد، خوله سر به زير انداخته بود و چيزى نمى گفت . اما تنها خجالت ، كه پدرش چنين فكر مى كرد سبب اضطراب و نگرانى او نبود، اضطراب او براى اين بود كه او نمى دانست آيا به احساس قلبى و عواطف خود گوش كند يا به دستور پدرخود و عمروعاص ؟ اگر چه او نمى دانست كه الان در كوفه بر سر سعيد چه آمده است اما از درون قلب به او علاقه داشت . او مى دانست رد كردن عبدالله خشم و غضب پدر و امير را به دنبال خواهد داشت .
اما پدرش اين اضطراب و نگرانى را عادى مى دانست زيرا هر دخترى قبل از خواستگارى و ازدواج با آن روبرو مى شود. پس دستى بر موهاى بلند خوله كشيد و گفت : خجالت نكش دخترم ، من پدرت هستم و درباره ازدواج با تو صحبت مى كنم ، اين افتخار بزرگى است كه اين كار بدست امير انجام مى شود.
خوله ميل داشت تا آمدن خبرى از سعيد عقد را به تاءخير اندازد. و در حاليكه سر به زير افكنده بود گفت : آيا وقتى براى اينكار تعيين شده است ؟ پدر گفت : بله ، يك هفته مهلت داده شده است . خوله گفت : بهتر است سه هفته مهلت بگيرى . پدر گفت : چه علتى دارد كه آن را اينقدر به تاءخير بياندازيم ؟ من مى ترسم اگر چنين تقاضاى از امير كنيم او خشمگين شود، عبدالله جوان بى نظيرى است من به داشتن چنين دامادى افتخار مى كنم ، پس جاى اعتراضى باقى نمى ماند.
طبق عادت هميشگى پدر خوله ، حرفهايش تواءم با خشونت و اكراه بود. خوله نيز كه پدرش را مى شناخت و عاقبت گفتگوى با او را مى دانست ، سكوت كرده و بظاهر خوشحالى خود را نشان داد. و وقتى پدرش او را چنين ديد گفت : آفرين به تو دخترم ! تا يك هفته ديگر مقدمات ازدواج فراهم مى شود. اگر چه خوله ساكت شده بود اما به دنبال راهى مى گشت تا هر طور شده ازدواج را به تاءخير اندازد.

ازدواج دروغين عبداللّه و دختر جوان
اما عبداللّه در جستجوى پيداكردن خانه اى بود تا در آن اقامت كند ودر حالى كه دنبال كارش بود فرستادگان عمروعاص نزد او آمده و به او گفتند: امير دستور داده كه براى شما خانه اى فراهم كنيم تا مهمان ايشان باشى . عبداللّه از شنيدن اين حرف خوشحال شد زيرا پيدا كردن خانه براى مرد غريبى چون او كار مشكلى بود. سپس فرستادگان عمروعاص او را به خانه اى بردند كه در آن فرش و وسايل استراحت و .... گسترده شده بود. آن گاه يكى از آنها پرسيد: اگر غذائى احتياج داريد بگوئيد تا براى تو فراهم كنيم عبداللّه گفت : نه چيزى نمى خواهم فقط بايد بروم و استراحت كنم . آن گاه به اتاق خود رفت . وقتى تنها شد به ياد اتّفاقات گذشته و پسر عموى خود سعيد و مسئله على عليه السّلام افتاد. او ميل داشت خوله را ببيند و با او صحبت كند. بالاخره هر طور بود آن شب را به صبح رسانيد.
در اوّل صبح از خواب بيدار شد و براى نمار به مسجد رفت . او اميدوار بود پدر خوله را در مسجد ديدار كرده تا شايد او را به منزل خود دعوت كند و براى لحظه اى هر چند كوتاه خوله را ببيند. از قضا پدر خوله نيز آن روز عمدا به مسجد آمده بود تا شايد عبداللّه را ببيند. او پس از ديدن عبداللّه و سلام و احوالپرسى از او خواست تا شام به منزل او برود. امّا عبداللّه گفت : من مهمان امير هستم و درست نيست قبل از اين كه از او اجازه بگيرم دعوت شما را قبول كنم . پدر خوله گفت : من خودم از امير اجازه خواهم گرفت .
عبداللّه پس از تشكّر از او جدا شده و در كوچه و بازارهاى فسطاط قدم مى زد و بدون آن كه اطّلاعى از منزل خوله داشته باشد از كنار خانه آن عبور كرد. خوله آن روز را در حالى صبح كرده بود كه مضطرب و نگران به نظر مى رسيد لذا براى رفع نگرانى به حياط رفته و در حال قدم زدن شد، امّا يك مرتبه چشمش به عبداللّه افتاد كه در حال عبور از كوچه بود او تا حال عبداللّه را نديده بود، اما از طرز لباس پوشيدن و شباهت او به سعيد فهميد كه او همان خواستگارش عبداللّه است . از ديدن عبداللّه قلبش به تپش افتاد و در لحظه اوّل از او متنفّر گرديد، اما براى اين كه او را درست بشناسد، خوب به قيافه او نگاه كرد و ديد او جوانى خوش اندام و رشيد است ، با ديدن او و شباهتش به سعيد خوشحال شد، اما پس از لحظه اى به فكرش رسيد كه عبداللّه مى خواهد محبوبش سعيد را از او جدا كند، لذا باز هم از او متنفّر شد. او همچنان عبداللّه را نگاه مى كرد تا از نظرش دور شد، اما عبداللّه نمى دانست كه چشم دخترى او را زير نظر داشته است .
خوله با قلبى گرفته به اتاق خود بازگشت و آن روز تا غروب نتوانست چيزى بخورد. وقتى كه زمان آمدن پدرش فرا رسيد خدمتگزاران براى او و مهمانش عبداللّه غذا درست كرده بودند و اين در حالى بود كه خوله از مهمانى عبداللّه خبرى نداشت . چيزى از غروب نگذاشته بود كه پدرش وارد خانه شد و خوله با ديدن پدرش خود را به مريضى زد، اما با ديدن جوانى كه همراه پدرش آمده بود تعجب كرد، با ديدن عبداللّه مضطرب شده و قلبش شروع به تپيدن كرد و فورا به اطاق خود رفته و در را بست .
پدرش مهمان را به اطاق پذيرايى برده و در آن جا نشاند و سپس به اتاق خوله رفته و ديد دخترش در حالى كه رنگش پريده ، در بستر خود دراز كشيده است .
خوله با ديدن پدر در حالى كه خود را به ضعف و مريضى زده بود خواست از جايش بلند شود امّا وانمود كرد كه نمى تواند. پدرش با ديدن حال او گفت : چه شده دخترم ؟ خوله گفت : چيزى نيست ، فقط مقدارى كسالت و ضعف دارم كه علّتش را هم نمى دانم . پدرش نزديك او آمد و آهسته در گوشش گفت : خودت را آماده كن كه مهمان عزيزى داريم . خوله خود را به بى ميلى زد و گفت : به من چه ربطى دارد كه مهمان آمده است ، من الان آماده پذيرايى از مهمان نيستم . پدر گفت : اما اين مهمان از خويشاوندان ما است و به خاطر امير، عمروعاص نيز شده ضررى ندارد او را ببينى . خوله گفت : من حالم خوش نيست ، بگذار براى وقت ديگرى كه انشاءاللّه حالم بهتر شود. پدر گفت : من فكر مى كردم وقتى به تو بگويم اين جوان همان خواستگار توست ، بيشتر از من ميل ديدار او را داشته باشى ، اما شايسته نيست كه اكنون به او بى احترامى كنيم .
خوله متحيّر و ساكت شد و نمى دانست چه جوابى به پدرش بدهد زيرا او مى دانست كه پدرش بد اخلاق و خشن است ، لذا ساكت شد و چيزى نگفت . پدرش دست او را گرفت واز جايش بلند كرد، خوله با بى ميلى به دنبال پدرش ‍ حركت كرد و وقتى نزديك در اتاق مهمان رسيدند، پدرش لحظه اى او را نگه داشت و گفت : چهره ات را با نقاب بپوشان و افسردگى و ناراحتى را از خود دور كن و آن طور كه شايسته است از مهمان پذيرايى كن ، كه مبادا امير از ما ناراحت گردد.
خوله با آگاهى از اخلاق پدرش چاره اى جز اطاعت از او نديد و ضمن پوشاندن صورت و مرتب كردن لباسهايش به دنبال پدر حركت كرد. اما عبداللّه دير آمدن خوله را دليل بر حياء و شرم او مى دانست ، عبداللّه دوست داشت زودتر او را ببيند. وقتى خوله داخل شد نگاهى به قامت زيبا و دلبرباى او انداخت و با خوشحالى خدا را سپاس گفت كه پس از نجات از مرگ چنين توفيقى را نصيب او كرده است . پس از سلام و احوالپرسى از همديگر، خوله در كنار پدرش روى تشكى نشست .
عبداللّه هم زير چشمى به او نگاه مى كرد تا شايد چهره او را ببيند.
در آن شب عبداللّه با شنيدن حرفهاى خوله بيشتر مجذوب هوش ، ذكاوت و زيبايى او شده بود كه گويا تا حال چنين دخترى نديده بود. بالاخره پس از پايان مهمانى از آنها خداحافظى كرد و رفت .
عبداللّه بقيّه روزهاى هفته را نيز با چنين حالى سپرى كرد و هرچه بيشتر خوله را مى ديد بيشتر به او علاقه پيدا مى كرد. وقتى روز عروسى فرا رسيد عمروعاص عبداللّه را خواسته و گفت : مى خواهم عقد شما را در خانه خودم منعقد سازم و مدتى نيز همين جا اقامت كنيد تا هر وقت مايل باشيد به خانه خودتان برويد. عمروعاص اين كارها را براى بدست آوردن دل عبداللّه مى كرد تا او را از هواداران خود سازد.
مراسم عقد و ازدواج به طور معمول برگزار گرديد و عبداللّه خيلى خوشحال بود كه چنين همسرى نصيب او شده است و اگر خاطره پسر عمويش سعيد و نگرانى از على عليه السّلام نبود او خود را خوشبخترين مردم مى دانست ، زيرا همسر خود را بهترين ، زيباترين و باهوشترين زنان مى دانست . پس از پايان مراسم عقد و ازدواج و آماده كردن حجله عروس ، داماد و عروس داخل اطاق خود رفتند.
پس از آن كه تنها شدند عبداللّه به طرف خوله رفت و خواست كه نقاب از چهره خوله بردارد، اما او اجازه نداد و با دستان خود نقابش را گرفت . عبداللّه خيال كرد كه خوله با او ناز و شوخى مى كند، از اين رو گفت : گويا تو عبداللّه را دوست ندارى ؟ خوله سر به زير افكند و گفت : خدامى داند كه از او بيزار و متنفّر نيستم .
عبداللّه باز هم دست خود را به طرف خوله برد تا نقاب چهره اش را بردارد، اما براى بار دوم خوله امتناع كرد. عبداللّه از كار خوله متحيّرمانده بود، دست او را گرفت و با لحن جدى و عاشقانه ، اما ملامت گرانه گفت : چه شده است خوله ؟! چرا از چيزى كه خدا برايمان حلال كرده امتناع مى كنى ؟
خوله خود را از كنار تختخواب به ديوار اطاق چسباند و در حالى كه سر به زير انداخته بود با دستانش محكم نقابش را گرفت و چيزى نگفت .
عبداللّه از كارهاى خوله شگفت زده شد و خيال كرد شايد نيرنگى در اين كار باشد، لذا در حالى كه هم چنان دست خوله را در دست خود داشت با لحنى تند گفت :
نمى دانم اين كار تو چه معناى دارد؟ اگر اين كارى كه مى كنى به خاطر ناز و يا شرم و حيا باشد اكنون وقت آن گذشته است ، زيرا عقدمان در نزد امير و بزرگان فسطاط جارى شده است ، و اگر به خاطر اين است كه از روى اجبار به ازدواج با من تن دادى بگو تا خيالم راحت شود.
وقتى حرفهاى عبداللّه تمام شد خوله سر خود را بلند و به آرامى دستان خود را از دست عبداللّه بيرون آورد و گفت : آرى ، من به شخص ديگرى علاقمندم ، اما از تو متنفّر و بيزار نيستم و چون برادر، تو را دوست دارم نه مثل شوهر.
عبداللّه كه مبهوت و شگفت زده شده بود و در حالى كه خشمگين و عصبانى به خوله نگاه مى كرد گفت : از كار تو در شگفتم ، اگر تو راضى نبودى ، چرا قبل از ازدواج چيزى نگفتى ؟ امّا اكنون مى خواهم بدانم علّت چيست ؟
خوله در حالى كه نقاب از صورتش كنار مى زد گفت : اجازه بده با چهره باز و گشاده با تو صحبت كنم ، و ترسى نداريم كه تو از آنچه در دل من است با خبر شوى ، اما اوّل سؤ الى از تو مى كنم و اگر پاسخ آن را دادى ، آن گاه اسرارم را به تو خواهم گفت . عبداللّه گفت : هر چه مى خواهى بگو تا جوابت را بدهم .
خوله گفت : چطور راضى شدى ازدواج كنى ، در حالى كه خبرى از پسر عمويت ندارى ؟ عبداللّه گفت : كدام پسرعمو، بيشتر توضيح بده ؟ خوله گفت : منظورم پسر عمويت سعيد است كه با هم به فسطاط آمديد، آيا برايت اهميّت ندارد كه بفهمى چه بر سر او آمده است ؟
حرفهاى خوله عبداللّه را متعجّب و حيران ساخت ، امّا نمى دانست كه خوله پسر عمويش را كجا مى شناسد، لذا گفت ؟ تو از كجا پسرعمويم را شناختى و چگونه فهميدى ما با هم به فسطاط آمده ايم ؟ خوله گفت : تقدير خدا اين بود كه او را بشناسم ، اما من در تعجّبم كه چگونه به اين زودى كار مهمّى را كه براى آن به فسطاط آمده ايد فراموش كرده ايد؟ آيا فكر مى كنى على عليه السّلام از مرگ نجات يافته است ؟
هر چه بر سخنان خوله اضافه مى شد، تعجب عبداللّه نيز زيادتر مى شد، او به ياد وقايع گذشته و پسر عموى خود سعيد افتاد و رو به خوله كرد و گفت : اى خوله با حرفهايى كه زدى مرا دگرگون كردى ، زودتر بگو كه چه خبرهايى دارى ؟ پسر عمويم را چگونه شناختى و چه ارتباطى بين او و امتناع تو در اين شب وجود دارد؟ خوله گفت : آيا قول مى دهى هر چه به تو مى گويم در دل خود نگه دارى و به كسى نگوئى ؟ عبداللّه گفت : آرى ، قول مى دهم ، قسم مى خورم كه به كسى چيزى نمى گويم ، پس زودتر بگو كه حوصله ام از اين پنهان گوئيها بسر آمده است .
خوله آهى كشيد و در حالى كه صورتش سرخ شده بود تصميم گرفت حرفهايش را بيان كند اما نتوانست . عبداللّه كه تعلّل او را در سخن گفتن ديد حوصله اش سرآمد و بلند گفت : تو را به خدا حرف بزن ، كه صبر و طاقتم به پايان رسيده است . خوله گفت : آنچه در دل دارم مى گويم و از سرزنش هم با كى ندارم . من قبل از اين كه تو را ببينم با سعيد آشنا شدم و به او علاقه مند گشته ام و فكر مى كنم او نيز مرا دوست داشته باشد، و اين دوستى ما به خاطر همكارى در راه نجات على عليه السّلام اصل شده است . سعيد صبح آن شبى كه عمر و عاص دستگير شدگان عين الشّمس را در نيل غرق كرد به سوى كوفه حركت كرد و اين در حالى است كه او فكر مى كند تو از جمله غرق شدگان هستى و فكر مى كنم اگر او بفهمد تو زنده هستى از شدّت خوشحالى مثل پرنده اى به سوى تو خواهد آمد. و آن گاه خوله تمام ماجراى آشنايى خود با سعيد را براى عبداللّه نقل كرد.
عبداللّه با شنيدن حرفهاى خوله احساس كرد كه در خواب است ، اما وقتى مطمئن شد كه خوله سعيد را دوست دارد و بر آن ثابت قدم است به خود گفت : پس ديگر من حقّى بر او ندارم .
عبداللّه در حالى كه احساس مى كرد خوله در نگاهش قدر و منزلت ويژه اى پيدا كرده است گفت : اى خوله من از اين ساعت تو را مثل خواهر خود مى دانم و تمام سعى و تلاش خود را خواهم كرد تا تو را به سعيد برسانم ، زيرا سعيد به منزله برادر من است ، و بنابر وصيّت جدش سرپرستى او به عهده من گذاشته شده است ، آفرين بر تو كه حقيقت ماجرا را با من در ميان گذاشتى ، بنابر اين من فردا براى پيدا كردن سعيد به كوفه خواهم رفت تا از سرنوشت حضرت على عليه السّلام نيز اطلاع پيدا كنم .
خوله گفت : اى عبداللّه ! فعلا براى رفتن به كوفه عجله نكن ، زيرا قرار است بزودى غلامم بلال كه به همراه سعيد به كوفه رفته است به فسطاط باز گردد تا اخبار صحيح را از كوفه برايم بياورد؛ اما اكنون از تو مى خواهم كه آن چه بين من و تو واقع شده است را پنهان نگه دارى و طورى رفتار كنى كه گويا شوهر واقعى من هستى تا ببينيم چه پيش خواهد آمد.
عبداللّه كه از هوش ، غيرت و پايدارى خوله متعجّب شده بود گفت : من از هم اكنون به برادرم سعيد از داشتن چنين همسرى تبريك مى گويم و اميدوارم كه از حيله و نيرنگ خيانتكاران در امان باشد. مقصود عبداللّه از خدعه و نيرنگ خيانتكاران همان زن خائن يعنى قطام بود زيرا فكر مى كرد شايد او به فسطاط آمده و در نزد عمروعاص درباره او و سعيد سخن چينى كند. سپس ‍ خوله گفت : اكنون من منتظر بلال هستم كه چه خبرى از كوفه و دمشق برايم خواهد آورد تا بدانم كه كدام يك (على عليه السّلام و معاويه ) از مرگ نجات يافته اند و امّا نجات يافتن عمروعاص به كمك تو صورت گرفته است . عبداللّه گفت : امّا من اين كار را براى نجات جان خود كرده ام و حتّى ماجراى توطئه قتل معاويه را به او نگفته ام زيرا مى دانستم او كسى را در نزد معاويه خواهد فرستاد و در نتيجه معاويه نجات پيدا مى كرد. خوله گفت : من هرگز نااميد نيستم ، بايد صبر كرد و ديد خدا چه مى خواهد. امّا الان توبه رختخواب خودت برو و من نيز براى خود رختخوابى پهن كرده و در آنجا مى خوابم . عبداللّه گفت : نه ، به خدا قسم ، اجازه نخواهم داد كه تو روى قاليچه بخوابى ، اين من هستم كه روى قاليچه مى خوابم .
به اين ترتيب خوله و عبداللّه آن شب را جدا از همديگر خوابيدند، خوله خوشحال بود زيرا از چيزى كه از آن مى ترسيد نجات يافته بود. اما عبداللّه اگر چه به خاطر از دست دادن زنى چون خوله متاءسف شده بود ولى از اين كه او نصيب سعيد مى شد خوشحال بود.
صبح فردا همه فكر مى كردند آن دو زن و شوهر واقعى هستند. آنها چند روز در خانه عمر وعاص زندگى كردند، تا روزى كه خوله احساس كرد وقت آن شده كه بلال برگردد، لذا تصميم گرفت از امير اجازه گرفته و به خانه خود برود زيرا مى ترسيد در غياب او بلال به خانه آمده و با خشم و غضب پدرش ‍ مواجه گردد و او از خانه فرار كند. عبداللّه نيز با نظر او موافقت كرد، آنگاه هر دو از امير اجازه گرفتند تا به خانه پدر خوله بروند و عمروعاص هم به آنها اجازه رفتن داد. پدر خوله نيز از آمدن آنها به خانه خود بسيار خوشحال شد. و به گرمى آنها را پذيرفت .
هنوز دو روز از اقامت آنها در منزل پدر خوله نگذشته بود كه بلال آمد. بلال در اوائل روز به فسطاط آمد و در آن هنگام پدر خوله در دكان خود بود، و وقتى بلال او را ديد كه در مغازه است فورا خود را به منزل خوله رساند. او بدون اجازه وارد خانه شد، وقتى وارد خانه شد جوان ناآشنايى را در آنجا مشاهده كرد، آن جوان طورى در كنار خوله نشسته بود كه گويا برادر و يا شوهر اوست . بلال با ديدن عبداللّه بسيار تعجّب كرد ولى چيزى نگفت . امّا همين كه خوله او را ديد گفت :
داخل شو و در را ببند. بلال در را بست و در حالى كه زير چشمى به آنها نگاه مى كرد به طرف آن دو نزديك شد. خوله كه متوجه سؤ ظن بلال شده بود گفت : خيال بد نكن ، اين شخص مثل برادر من است حالا هر چه زودتر خبرهايى كه دارى برايم تعريف كن ، و بگو از امام عليه السّلام چه خبر دارى ؟
اما بلال ساكت شد و چيزى نگفت ، خوله از سكوت او نگران شد و فورا از او خواست هر چه مى داند بگويد. بلال با صداى گرفته و لرزان گفت : ((حضرت على عليه السّلام شهيد راه اسلام شد)) خوله با شنيدن اين حرف بى اختيار دستان خودر را به هم زد و فرياد برآورد: قربانت شوم اى اءبالحسن. عبداللّه نيز با تاءثرى شديد چنين كلماتى گفت . سپس خوله گفت : با ابن ملجم چه كردند؟ بلال گفت : اين مرد پليد را كشتند و جسدش را به آتش كشيدند، خدا او را لعنت كند.
عبداللّه گفت : حال سعيد چطور است ؟ بلال گفت : وقتى مى آمدم او صحيح و سالم بود و مى رفت تا آن زن خائن را پيدا كند. عبداللّه گفت : آيا منظورت قطام است ؟ بلال گفت : بله ، اما تو او را از كجا مى شناسى ؟
خوله گفت : آيا مى دانى اين مرد كيست ؟ بلال گفت : نه ، نمى دانم . خوله گفت : آيا سعيد به تو نگفت كه پسرعموى خويش را در فسطاط از دست داده است ؟ بلال گفت : بله ، خوله گفت : اين آقا، همان عبداللّه ، پسر عموى سعيد است .
بلال از شنيدن اين سخنان مبهوت شد و از خوشحالى اشك چشمانش ‍ سرازير شد و گفت : آقاى من ! تو زنده هستى ؟ آه كيست كه اين خبر خوشحال كننده را به پسر عمويت برساند. به خدا قسم همين الا ن اين خبر را براى او خواهم برد، امّا قبل از آن بايد اسرارى را به سرور خود بگويم . خوله رو به بلال كرد و گفت : همان طور كه قبلا گفتم او برادر من است و من چيزى را از او پنهان نمى كنم ، پس زودتر بگو حال سعيد چطور است و چرا به فسطاط نيامد؟ بلال گفت : در حالى از او جدا شدم كه بسيار مشتاق ديدار تو بود، او با من به فسطاطا نيامد زيرا مى ترسيد عمروعاص از قتل نجات يافته باشد و در اينجا تاءمين جانى نداشته باشد.
وقتى به شهر رسيدم شنيدم كه شخص ديگرى به جاى عمروعاص به قتل رسيده است . اما نمى دانم رفتار پدرت با تو چگونه است ؟ من از رفتار او با تو نگران هستم . خوله گفت : بلال ! اكنون عمروعاص ‍ از ابن ملجم بسيار خشمگين و عصبانى است ولى از من راضى است و مرا مثل فرزند خود دوست دارد. اما راجع به سعيد، بدان كه نه عمروعاص سعيد را مى شناسد و نه پدرم ، لذا آمدن او به فسطاط مثل حضور يك مرد غريب است در شهر، كه هيچ خطرى او را تهديد نمى كند.
پس از آن از بلال خواست تا در كنارش نشسته و همه ماجرا را برايش ‍ تعريف كند. خوله با شنيدن شرح وقايع كوفه ، وقتى اسم قطام را شنيد، فهميد كه او مى خواست سعيد را نيز به قتل برساند، رنگ صورتش تغيير كرد و با خشم و عصبانيّت فرياد زد: خدا صورت آن زن حيله گر را سياه گرداند، من او را مى شناسم و شنيده ام كه چقدر زن مكار و حيله گرى است . عبداللّه شروع به سخن كرد و گفت : خدا مى داند از روزى كه من با او آشنا شدم چيزى جز شرّ از او نديده ام . سپس عبداللّه آنچه ميان او و قطام گذشته بود را براى خوله نقل كرد.
اگر چه خوله از خبر شهادت امام عليه السّلام بسيار ناراحت شده بود اما از نجات سعيد خوشحال بود. آن گاه از بلال پرسيد: حال بگو آيا درباره سوء قصد معاويه چيزى شنيده اى ؟ بلال گفت : در مسير حركتم به سوى فسطاط از دمشق عبور كردم و در آنجا شنيده ام او نيز چون عمروعاص نجات پيدا كرده است .
خوله از قضا و قدر الهى شگفت زده شد كه چگونه آن دو جان سالم بدر بردند امّا امام على عليه السّلام به شهادت رسيد؟ سپس عبداللّه گفت : الا ن سعيد كجاست ؟ بلال گفت : او اكنون در دمشق منتظر من است . و اگر سرورم اجازه دهند فورا به دمشق رفته و او را به اين جا مى آورم و اميدوارم سعيد تاكنون توانسته باشد آن زن خائن را يافته و انتقام خون على عليه السّلام را از او بگيرد. اما اگر سعيد نتوانسته باشد، من از او دست بردار نخواهم بود و تا انتقام جنايتهاى او را نگيرم از پاى نمى نشينم . خوله گفت : آفرين به تو اى بلال ، پس برو و هر چه زودتر سعيد را به اينجا بياور. بلال گفت : آيا وقتى به فسطام آمديم در همين خانه شما را ببينيم ؟
خوله با شنيدن سؤ ال بلال فكرى كرد و احساس كرد كه اگر او به خانه پدرش بيايد مشكل پيچيده تر خواهد شد، لذا رو به عبداللّه كرد تا نظر او را در اين باره جويا شود، اما عبداللّه ضمن اشاره به خوله ، به او فهماند كه مى خواهد تنها با او صحبت كند، از اين رو خوله رو به بلال كرد و گفت : بهترين است تو اكنون قبل از اين كه پدرم تو را ببيند از اين جا خارج شوى زيرا او فكر مى كند تو شترها را دزديده و از اينجا فرار كرده اى . و امشب در مسجد منتظر عبداللّه باش و او به تو خواهد گفت چه بايد بكنى .
----------------------------------------------
پاورقى ها:
٤٠- تاريخ يعقوبى نام اين شخص را ((خارجة بن حنيفه (خوافه ) ))معرفى مى كند.
٤١- زخمى كه بر معاويه واردشده بود بسيار شديد بود، وقتى طبيب زخم را معاينه كرد گفت : اگر امير اولاديى نخواهد مى توان با دوا معالجه كرد و گرنه محل زخم بايد با آتش داغ شود. معاويه از داغ كردن با آتش ترسيد، از اينرو به قطع نسل راضى شد.
مقاتل الطالبين ص ٣٠ - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج ٦ ص ١١٣ - فروغ ولايت ص ٧٧٠.
۸
تصميم عبداللّه براى حركت به سوى كوفه
پس از رفتن بلال ، خوله و عبداللّه تنها ماندند. خوله لب به سخن گشود و گفت : عبداللّه حالا چه كنيم ؟ چنانچه سعيد بيايد و ما هم بخواهيم از همديگر طلاق بگيريم مردم خواهند فهميد، حال آن كه هدفمان اين است كه اين قضيه از مردم پنهان بماند.
عبداللّه گفت : نظرم اين است كه از عمروعاص اجاز گرفته و به سوى كوفه برويم ، زيرا من قبل از ازدواج از او اجازه رفتن به كوفه را گرفته بودم ، اما او چنين اجازه اى را موكول به بعد از مراسم عقد و ازدواج نموده است و مردم هم فكرى جز اين كه تو همسرم هستى نخواهند كرد، تازه اين حقّ هر مردى است كه زنش را هر وقت و هر كجا كه خواست ببرد. و آن گاه كه به كوفه رسيديم و بلال را ديديم از او خواهيم خواست تا ما را به سعيد برساند. و در آن جا ما شما را به عقدهم در مى آوريم و كسى هم نمى تواند مانع آن شود. و اگر موقعيّت مناسب بود به سوى فسطاط بر مى گرديم . وإ لاّ در كوفه مى مانيم تا هروقت كه مصلحت باشد.
خوله پس از شنيدن سخنان او لحظاتى به فكر فرو رفت و چون عبداللّه را چنين مصمّم و سخنان او را درست ديد گفت : بله ، حرفتان درست است ، اما من علاقه دارم در فسطاط زندگى كنم زيرا به اين شهر عادت كرده ام و تمام خويشاوندان و دوستانم در فسطاط زندگى مى كنند. اگر طورى باشد كه من در اين جا بمانم خيلى بهتر است . عبداللّه گفت : من هم منكر علاقه شما به زندگى در فسطاط نيستم و همين طور نيز خواهد بود اما الان چاره اى جز رفتن به سوى كوفه نمى بينم . خوله گفت :
ترس و وحشت من از اين است كه پدرم اجازه چنين كارى را به ما ندهد. زيرا تمايل او اين است كه من هميشه در كنار او باشم و او غير از من كسى را ندارد و فكر نمى كنم به غير از اقامت در فسطاط راضى شود.
عبداللّه در يك نظر پيشنهادى گفت : به جهت حل چنين مشكلى به ثناگويى و احترام و محبت به پدرت ادامه مى دهم تا اين كه چنين اجازه اى به ما بدهد. و به بلال اطلاع مى دهيم كه سعيد را در جريان گذاشته و منتظر ما باشد، تا به او ملحق شويم . خوله كه تسليم حرفهاى عبداللّه شده بود گفت : هر كارى كه مى خواهى بكن ، توكّل مى كنيم به خدا.
عبداللّه گفت : بهتر است الا ن به خانه امير رفته و كار خود را آسانتر كنيم ، زيرا او به من قول داده است كه وقتى به جستجوى سعيد رفتى و او را يافتى آزاد خواهى بود. و من وعده هايش را به او يادآور مى شوم و فكر مى كنم كه او مرا از اين سفر منع نكند.
خوله گفت : پس امشب را در همين جا مى مانيم و صبح فردا به خانه امير خواهيم رفت . عبداللّه گفت : بسيار خوب ، هر طور ميل شماست .
بعد از ظهر، عبداللّه به مسجد رفت و بلال را ديد كه به انتظارش ايستاده است و آن گاه به بلال سفارش نمود كه با سعيد در كوفه بمانيد تا ما هم به آنجا بيائيم . بلال تبسّمى نموده و گفت : اى مولايم ! من نيز همين را آرزو داشتم ، زيرا اگر در كوفه باشم بهتر مى توانم از قطام ملعون انتقام بگيرم .
عبداللّه خنده اى كرد و گفت : هر گاه بر آن خيانت پيشه مستولى شدى ، آن پير زن عجوزه را هم به سزاى عملش برسان زيرا كه شر و خيانت او از قطام نيز بيشتر است .

بازخواست و بازجويى از عبداللّه
وقتى كه عبداللّه نمازش را در مسجد بجاى آورد، مشاهده نمود كه عمروعاص بر بالاى منبر است و مردم را موعظه مى كند. تمام جمعيّتى كه در پائين منبر نشسته بودند در سكوت بسر مى بردند. وقتى كه موعظه هاى امير تمام شد عبداللّه سعى كرد كه از مسجد خارج شود اما در صحن مسجد يكى از نيروهاى امير جلوى او را گرفته و گفت : امير فرمودند كه شما بيرون نرويد، زيرا او مى خواهد راجع به مسائلى با تو صحبت كند. عبداللّه گفت : الا ن امير كجاست ؟
ماءمور گفت : الا ن در مسجد بود و از درِ مخصوص كه در قسمت محراب است به سوى خانه رفت .
عبداللّه پرسيد: آيا همين الا ن مرا خواسته است ؟ ماءمور گفت : بله .
سپس اضطرابى به عبداللّه دست داد كه نكند جاسوسان امير از گفتگوهاى او چيزى شنيده و به امير خبر داده باشند. سپس حركت نموده و به خانه امير رفت ، و مثل گذشته بدون اجازه وارد مجلس شد، اما دربان خانه عمروعاص ، جلوى او را گرفته و گفت : صبر كن تا از امير اجازه بگيرم بعد وارد شو. عبداللّه ايستاد و دربان به داخل رفت و پس از چند لحظه اى برگشت و رو به عبداللّه كرد و گفت : امير مى خواهد امشب تو را به تنهايى و در خلوت ملاقات كند، پس هر گاه شب شد خودت تنها به اينجا بيا.
عبداللّه از اين دستور تعجب كرد.از اين رو از دربان پرسيد: آيا مقصود امير از آمدنم به تنهايى اين است كه خوله همراهم نباشد؟ دربان جواب داد: فكر مى كنم .
مقصودش همين باشد، زيرا به من گفته است كه عبداللّه خودش به تنهايى بيايد.
عبداللّه آن روز را با افكار فراوانى كه به ذهنش مى رسيد سپرى كرد، از اين كه امير چه كارى با او دارد نگران بود. هنگام غروب به خانه برگشت . وقتى خوله عبداللّه را ديد از گرفتگى صورت و نشانه هاى اضطراب از چهره اش ‍ احساس كرد بايد مسئله اى رُخ داده باشد كه عبداللّه را چنين نگران مى بيند.
فورا از او پرسيد؟ چه شده است كه اين طور مضطرب و نگرانى ؟ تو را به خدا بگو ببينم چه شده است ؟ عبداللّه براى اين كه خوله را ناراحت نكرده باشد گفت :
چيزى نشده كه نگران باشم ، شايد گرفتگى چهره ام به خاطر خستگى كارهاى روز باشد، تو خودت را ناراحت نكن .
اگر چه خوله از سخنان عبداللّه قانع نشده بود اما با زيركى ، مسير سخنانش ‍ را عوض كرد تا در يك وقت مناسبترى از علّت ناراحتى عبداللّه آگاه گردد. لذا پرسيد: آيا بلال را ديده اى ؟ عبداللّه گفت : بله او را ديدم . و پيامهايى كه براى سعيد بود به او گفتم . خوله پرسيد: آيا حركت كرد؟ عبداللّه گفت : فكر مى كنم كه امشب را در حوالى فسطاط بماند و صبح زود به سوى سعيد حركت كند.
هنوز حرفهاى آن دو به اتمام نرسيده بود كه پدر خوله با حالتى غضبناك و ناراحت وارد منزل شد، خوله كه پدر خويش را چنين ديد بر اضطراب و نگرانى او افزوده شد و فورا به فكرش رسيد حتما بين ناراحتى عبداللّه و پدرش ارتباطى برقرار است . در ذهن خود گفت : نكند اين دو در بيرون با هم نزاع و اختلاف كرده باشند؟ با همه اين حرفها دليلى براى خود نيافت . باز هم خودش را دلدارى داد كرد، نه از پدرش علّت اين كار را بپرسد و نه از عبداللّه . و كشف قضايا را به ساعتى كه با عبداللّه است موكول كرد.
اندكى بعد سفره غذا چيده شد و همگى دور آن نشستند اما هيچ كدام صحبتى در اين مورد نكردند. وقتى صرف غذا تمام شد عبداللّه بلند شد و رو به خوله و پدرش كرد و گفت : براى انجام كارى ، ساعتى را به بيرون رفته و زود برمى گردم . از نگاههاى پدر خوله اين طور احساس مى شد كه گويا او چيزى از مسائل عبداللّه و خوله را فهميده است .
اين اتّفاق هم تعجّب خوله را زيادتر كرد، بنابراين به جهت تسكين خود برخواست و به دنبال عبداللّه حركت كرد و تا دم در او را مشايعت كرد و سفارش نمود كه زودتر برگردد. عبداللّه گفت : دقيقا نمى دانم چه ساعتى برگردم ، چون اساسا نمى دانم براى چه كارى مى روم .
عبداللّه كه مى خواست اجازه سؤ ال ديگرى را به خوله ندهد با خوله خداحافظى كرد و به طرف خانه عمروعاص حركت كرد.
در مسير راه افكار گوناگونى به ذهنش مى رسيد او همه اش در اين فكر بود كه عمروعاص از او چه مى خواهد؟ بالاخره با قلبى لرزان و ترسان به در خانه امير رسيد، دربان به او گفت : امير در اطاق مخصوص خود، منتظر شما است . آهسته به طرف اطاق امير حركت كرد، خواست در را باز كند كه ديد در بسته است .
همزمان با كوبيدن در اطاق ، صداى صحبت آهسته اى بگوشش رسيد، در باز شد و عمروعاص در جلويش ظاهر شد، آثار ناراحتى و غضب بر چهره اش نمايان بود. عبداللّه سلام كرد، امّا امير با بى اعتنايى گفت : ((عليك السّلام )). عمروعاص به طرف بالاى اطاق حركت كرد، عبداللّه نيز در حالى كه به گوشه و كنار اطاق نگاه مى كرد تا شايد كسى را ببيند به دنبال امير حركت كرد. اگر چه آثار و نشانه هايى از حضور اشخاص را در آن مكان مشاهده كرد، لكن كسى را در آنجا نيافت .
پس از نشستن امير در بالاى اطاق و ايستادن مؤ دّبانه عبداللّه در مقابل او، امير به او اجازه داد كه بنشيند.
عبداللّه پس از لحظه اى سكوت ، لب به سخن گشود و گفت : حال مولايم چطور است ؟ بنده به حضورتان رسيدم تا هر امرى داريد بفرمائيد تا اطاعت شما نمايم .
عمروعاص در حالى كه با ريش خود بازى مى كرد گفت : تو را به اين جا خواستم تا فقط به يك سؤ ال من جواب دهى ، اميدوارم پس از آن همه خوبيهايى كه به تو كردم و تو را از مرگ نجات دادم جواب صحيح به من بدهى .
عبداللّه با احترام بلند شد و گفت : خدارا شاهد مى گيرم كه من ، هيچ وقت آن همه الطاف و نيكيهاى شما را فراموش نخواهم كرد، چطور ممكن است من از الطاف و بخشش شما، كه حياتى دوباره به من بخشيدى چشم پوشى كرده و سخنان غيرواقع به عرضتان برسانم ؟ قلب عبداللّه شروع به تپيدن كرد و با خود گفت ، چه چيزى موجب خشم و غضب امير نسبت به من شده است ؟ عمروعاص او را درجاى خود نشاند و گفت : امروز از شخصى كه تو را خوب مى شناسد شنيدم كه تو و رفيقت سعيد براى كشتن من به فسطاط آمده ايد، آيا اين حرف صحيح است يا نه ؟
عبداللّه باز هم از جاى برخواست در حالى كه درستى و صداقت از صورتش آشكار بود گفت : خير! آقاى من ، آنچه درباره من به عرض شما رسانده اند دروغ است ، باور نكنيد. عمروعاص گفت : پس براى چه به فسطاط آمده ايد؟
عبداللّه گفت : حال كه اصرار بر شنيدن واقعيت امر را داريد، خواهشم مى كنم درست به حرفهايم گوش كنيد و اميدوارم در صداقت و راستگويى من شك نكنيد.
عمروعاص گفت : حقيقت را بگو و از چيزى هم حراسان مباش ، هيچ چيز تو را تهديد نمى كند مگر اين كه حقيقت را بگويى ، و گرنه كسى غير از خود را ملامت نكن .
عبداللّه گفت : به سر امير قسم كه جز حقيقت چيزى نگويم ، اما صحبت من طولانى است آيا اجازه دارم كه همه جريانات را شرح دهم ؟ عمروعاص ‍ گفت : اول جواب سئوالم را به طور اختصار بگو، چنانچه احتياجى به شرح و تفصيل ديده باشم از تو خواهم خواست كه شرح قضايا را برايم بگويى . حال از تو مى خواهم كه بگويى براى چه به فسطاط آمديد و چرا در اجتماع گروه مخالفين من بوديد؟
عبداللّه گفت : ما به اين جهت به اينجا آمديم تا خائنى را كه تصميم به شهادت امام على عليه السّلام را داشت ، پيدا كنيم تا شايد او را از تصميمى كه گرفته است باز داريم و امام را نجات دهيم .
عمروعاص گفت : تو كه يك مرد اموى و دشمن على هستى چطور مى خواستى اين كار را بكنى ؟
عبداللّه گفت : مولاى من ، ناچارم كه در اين جا توضيح بيشترى بدهم . آيا تو جدم ابورحاب را مى شناسى ؟
عمروعاص گفت : بله او را مى شناختم ، و شنيدم كه تازگى فوت كرده است .
عبداللّه گفت : بلى مولاى من ، او از دنيا رفت و تا روز مرگش هم دشمن على عليه السّلام بود و حتى مردم را به كشتن على عليه السّلام دعوت مى كرد. اما او در روز مرگش ، وقتى كه توبه كرده بود من و پسرعمويم سعيد را احضار كرد و به ما قسم داد كه كينه و دشمنى على را از دل بيرون كرده و هر گاه مشاهده نموديم كه كسى قصد جان اور را دارد از جان و دل از او دفاع كنيم . وقتى كه ما از دسيسه قتل على عليه السّلام طلع گشتيم ، فهميديم كه آن شخص از اهالى مصر است و در اين شهر زندگى مى كند، با وجود آن كه او را نمى شناختيم عازم مصر شديم تا او را يافته و از اين قصد شوم او را باز داريم وقتى به شهر فسطاط رسيديم بهترين راه پيداكردن آن شخص از طريق تماس ‍ با دوستداران على عليه السّلام كه در عين الشمس جمع مى شدند بود.
عمر وعاص در ميان حرفهاى عبداللّه پريد و گفت : آيا تو نمى دانستى كه يكى از دوستان ابن ملجم نيز قصد كشتن مرا كرده بود؟ عبداللّه گفت : بله خوب مى دانستم ، و اگر از اين امر آگاه و مطلع نبودم چطور مى توانستم شما را از اين دسيسه با خبر سازم ؟
عمرو گفت : پس براى چه وقتى كه به فسطاط آمدى مرا از قضايا آگاه نساختى ؟ آيا نمى دانى كه اكنون تو نيز شريك جرم قاتل من هستى ؟
عبداللّه گفت : مى دانم كه بزرگى و بخشش تو شامل حالم شد و گذشته مرا فراموش كرديد، اما اگر تصميم داريد كه از گذشته مرا مؤ اخذه نموده و از عفو خود منصرف شوى ، اختيار با شماست ، ولى مى دانم كه امير چنين نمى كند و وقتى گناهكارى را ببخشد پشيمان نمى شود.
عمروعاص پس از شنيدن سخنان عبداللّه لحظه اى زبانش بندآمد و سپس ‍ گفت : اما من مى دانم كه تو، قبل از اين كه خوله را برايت خواستگارى كنم ، او را مى شناختى و او نيز قبلا از اين قضايا و دسيسه با خبر بود، اما چرا وقتى كه در شب خواستگارى وصف اين دختر را برايت مى گفتم چنين وانمود كردى كه اصلا او را نمى شناختى ؟ عبداللّه از حرفهاى امير جاخورد و نمى دانست چه پاسخى به عمروعاص بدهد، به هر صورت پيش خود تصميم گرفت كه بالاخره بايد حقيقت قضايا را به عمروعاص بگويد از اينرو خود را جمع وجور كرد و گفت :
حاشا و كلاّ اى مولاى من كه به شما نيرنگ كرده باشم !! به سر آقايم قسم مى خورم كه من اين دختر را تا پيش از آن كه تو او را برايم به همسرى در آورى نمى شناختم . عمروعاص گفت : در خصوص اطّلاع داشتن خوله از دسيسه قتل چه مى توانى بگوئى ؟ عبداللّه كمى متحيّر ماند و گفت : جواب اين سؤ ال را بايد از خود او بپرسيد، او كنيز و فرمانبردار اوامر شماست ؟ بهتر است هر چه زودتر او را احضار كرده و هر سؤ الى كه داريد از او بنمائيد، اما بدون شك مى دانم كه جز حقيقت به شما نخواهد گفت ، ولى من از مولاى خود استدعا دارم كه آن شخصى را كه سخن چينى ما را كرده است به من معرّفى كنى تا دروغ گوئيهاى او را در نزد شما ثابت كنم .
عمروعاص گفت : در اسرع وقت همه شما را در يك جا جمع كرده و دلائل و نظرات شما را خواهم شنيد، آن وقت هر آنچه را مستحق باشيد اجرا خواهم كرد. سپس گفت : هر چه زودتر به اطاق خوابت ، كه برايت در نظر گرفتم برو و تا جلسه اجتماع در آنجا استراحت كن .
آن گاه رو به غلام خويش كرده وگفت : عبداللّه را به سوى اطاقش راهنمائى كن و فردا صبح نيز او را برگردان . غلامِ امير نيز عبداللّه را به سوى اطاقش ‍ هدايت كرد و سپس بيرون رفت . اما عبداللّه آن شب را تا صبح چشم روى چشم نگذاشت و هر چه تلاش نمود كه مقدارى استراحت كند، نتوانست .
صبح فردا عبداللّه منتظر غلام ماند كه با او به محضر امير برود. ساعتى بعد همراه غلام به راه افتاد و به طرف اطاقى كه غير از اطاق معمولى بود حركت كردند. او در حالى كه در ذهن خويش فكرهاى زيادى خطور مى كرد، اما مهمترين فكرى كه او را آزار مى داد اين بود كه ، چه كسى درباره او در نزد امير سخن چينى كرده ؟ اين كه خوله چه خواهد كرد؟ آيا مى تواند از خود دفاع كند و موجبات نجات از دست امير را فراهم سازد يا نه ؟
در بين راه كه به طرف اطاق امير مى رفت غلامى كه در گوشه اى ايستاده بود نظر او را به خود جلب كرد و به نظرش آشنا مى آمد. بله او كسى جز ريحان غلامِ قطام نبود، براى لحظه اى حالت خاصى به او دست داد و با ناراحتى به خود گفت : خدايا، تو مى دانى اين كار فقط از قطام ساخته است است ، او غلامش را براى سخن چينى به نزد عمروعاص فرستاده است .
عبداللّه وارد اطاق امير شد، و عمروعاص را ديد كه با جامه اى سفيد وعمامه اى بزرگ در حالى كه در يك دست او تسبيح و در دستى ديگر تازيانه اى داشت مثل يك قاضى كه بر مسند قضاوت نشسته باشد، بر او سلام كرد، امير هم با بى ميلى جواب سلام او را داده و به او امر كرد كه بنشيند.
عبداللّه در گوشه اى نشست ، نگاهى به اطراف خود كرد و پدر خوله را در حالى كه در سمت راست امير نسشته بود مشاهده نمود، در سمت چپ امير سه زن نقابدار نشسته بودند. او از بين آن سه زن فقط خوله را شناخت ، او به جهت حيا و شرمى كه داشت نتوانست دو زن ديگر را نيز نگاه كند و بشناسد. لحظه اى بعد، از برخوردهاى آنها فهميد كه يكى از آن دو زن همان قطامِ ملعون ، و آن زنى كه قدش خميده است لبابه عجوزه و حيله گر است . آن گاه برايش ثابت شد كه همه اين دردسرها از شرارتهاى اين دو زن مكّار است .
قطام كه تا قبل از شهادت امام على عليه السّلام در عزاى پدر و دو برادر خود لباس سياه بر تن داشت آن روز با لباسهاى ابريشمى سرخ و زربافت كه مخصوص ثروتمندان و از ساخته هاى مردم ايران بود و با نقابى از همان جنس كه نشان از خوشگزرانى و هوسرانى هاى او داشت در آن مجلس ‍ حضور داشت .

محاكمه خوله در منزل عمروعاص
عبداللّه كه فهميده بود قطام با حيله گريهاى مخصوص خود و با جملات دلفريب خويش توانسته است امير را نيز مجذوب خود كند تصميم گرفت با تمام توان از خود دفاع كند.
براى لحظه اى ، همه ساكت شدند، عمروعاص كه چشم به زمين دوخته بود و با تازيانه اى كه در دست داشت و آهسته آهسته بر قاليچه مى كوبيد و دست به ريش و موهايش مى كشيد، سر را بلند كرد وغلام خود را صدا زد و گفت : برو بيرون و در را ببند و هيچ كس را به درون راه نده . غلام هم تعظيم نمود و خارج شد.
پس از آن عمروعاص رو به سوى پدر خوله كرد وگفت : آيا اين است جواب خوبيها و احسان من نسبت به تو؟
پدر خوله كه از حرفهاى امير چيزى نمى فهميد جاخورد و گفت : مولاى من ! نمى دانم چه اتّفاقى رخ داده است ؟ من كه هميشه غلام وچاكر و خدمتگزار بى ادّعاى امير بوده و هستم . عمروعاص گفت : شايد تو اين طور باشى ، اما دخترت خوله با همكارى ديگران تصميم به كشتن من داشتند و سعى مى كردند على بن ابى طالب را از مرگ نجات دهند.
پدر خوله وقتى كه اين سخنان را شنيد فورا بلند شد و به طرف دخترش ‍ رفت و او را بلند كرد و به طرف امير آورد و گفت : سرور من ! تا امروز من او را جزو يكى از كنيزان تو مى دانستم اما حالا كه به نظرتان مرتكب خطايى شده است السّاعه و در نزد شما سرش را از بدنش جدا خواهم كرد. پس از اين كلمات ، محكم و سخت خوله را گرفت تا آزارى به او برساند اما عمروعاص ‍ با صداى بلند گفت : تو كارى به او نداشته باش و بر سر جايت بنشين ، بگذار حرفهايش را بشنوم ، اگر آنچه را كه درباره او شنيده ام صحيح باشد كمترين مجازاتى كه براى او درنظر گرفته خواهد شد مرگ است .
وقتى كه عبداللّه اين سخنان را شنيد قلبش گرفت و سخت متاءثر گشت و از عاقبت اين محاكمه نگران شد اما صبر كرد و چيزى نگفت .
پس از آن عمروعاص رو بجانب خوله نمود و گفت : نظر تو چيست اى خوله ؟ خوله در جاى خود ايستاد و با صدائى جذّاب و قلبى محكم گفت : من نمى دانم از تهمتى كه سخن چينان بر من زده اند چه بگويم ، و اگر از علت و اهداف اين تهمت ها آگاه مى شدم مى توانستم حقيقت قضايا را به عرضتان برسانم و آنگاه هر آنچه صلاح مى دانستيد بر من حكم مى كرديد و اگر مرا مستحق مرگ هم بدانى باز ترسى ندارم ، زيرا كه جان من شيرين تر از جان مردانِ مسلمانى كه در اين فتنه ها كشته شدند نيست .
عمروعاص از شنيدن سخنان او كه بيانگر وقايع و حوادث اخير بود شگفت زده شد و گفت : مقصودت از اين حرفها چيست ؟ به سؤ ال من چه جواب مى دهى ؟
خوله گفت : حال كه چنين است ، اگر اتّهام من ثابت شود ريختن خونم حلال خواهد بود اما مقصود من اينست كه لااقل بدانم تهمتى كه بر من مى زنند چيست ؟ و آن كس كه اين تهمت ها را زده چه كسى است ؟ عمروعاص گفت : قبول مى كنم ، پس از اين با تو ملايم تر برخورد خواهم كرد، تا بتوانى هر طور كه خواستى از خود دفاع كنى ، ولى بدان !! من شكّى ندارم در اين كه در نهايت به خيانت خود اعتراف خواهى كرد چونكه ثبوت اين جرم از روشنايى روز روشنتر است . سپس به خوله امر كرد كه در جايش ‍ بنشيند و او نيز نشست . آنگاه نگاهى به قطام كرد و گفت : قطام ! آنچه در مورد خوله ميدانى بگو تا بشنود.
قطام پس از شهادت على عليه السّلام آتش دلش خاموش شده او از صحبتهاى كه بين غلام او و بلال رّد و بدل شده بود فهميده بود كه خوله سعيد را دوست دارد او مى دانست كه خوله بلال را با سعيد به كوفه فرستاد تا پيش از زمان كشتن على عليه السّلام آن حضرت را از اين تصميم آگاه گرداند و موجب نجات على عليه السّلام گردد. قطام با آن حسّ انتقام جويى و فطرت زشتى كه داشت تصميم گرفت به فسطاط بيايد تا خوله و سعيد را نيز به آتش ‍ قهرش گرفتار سازد و با مكر و حيله اى كه در خود ميديد شكى نداشت كه مى تواند خيانت اين دو نفر را نزد عمروعاص ثابت كند تا شايد خود را نزد او عزيز گرداند و در دستگاه او جايى پيدا كند يا امير او را به ازدواج پسر خود در آورد. قطام و ريحان روز گذشته با سرعت ، خود را به فسطاط رسانده بودند و بعد از رسيدن به شهر بلافاصله خود را به عمروعاص رساندند و خبر قتل على عليه السّلام را به او بشارت دادند، پس از آن شروع به بدگويى درباره خوله و سعيد نمودند و گفتند: او(خوله ) بود كه به كمك سعيد قصد نجات على عليه السّلام را داشت و اين دو از نقشه قتل شما نيز آگاه بودند.
عمروعاص پس از شنيدن حرفهاى آندو بر كنجكاوى او افزوده شد و از قطام خواست تا دلايل خود را بيشتر توضيح دهد. قطام كه موقعيت را مناسب و به نفع خود مى ديد از جاى برخواست و آرام آرام و با ناز و كرشمه به نزديك امير آمد و در حالى كه لباسش از پشت بر زمين كشيده مى شد با صدائى نرم و لطيف گفت : آنچه امير از من مى پرسد آنقدر واضح و روشن است كه نياز به دليل و برهانى ندارد. مولاى من اخلاص و ارادت مرا نسبت به خود بهتر مى دانند، بطورى كه وقتى اجتماع هواداران و دوستان على عليه السّلام را در عين الشمس شنيدم ، فورا شخصى را ماءمور كردم تا اخبار را به اطلاع برسانند، و اگر چنانچه كسى را نمى يافتم خود شخصا به اين امر مهم اقدام مى كردم و هدفم از گفتن اين مطالب اينست كه امير بدانند تا چه اندازه به ايشان وفادار هستم . من شكى از اطلاع خوله بر دسيسه قتل شما ندارم زيرا يقين دارم وقتى كه خوله و سعيد و رفيقش عبداللّه به فسطاط آمدند از اين قرارداد آگاه بودند. آن دو براى پيوستن به علويين به فسطاط آمده بودند و من هم در آن هنگام غلام خود ريحان را فرستادم كه هر چه زودتر اين خبر را به امير برساند. پس از آن كه ريحان برگشت خبر دستگير كردن علويين در عين الشمس را به من داد و به من گفت كه از جمله دستگير شدگان عبداللّه و سعيد هستند، اما او نمى دانست كه سعيد به كمك همين خوله نجات يافته است . ولى من وقتى كه سعيد به كوفه برگشت تا على بن ابيطالب را از دسيسه قتل با خبر سازد، از اين قضيه آگاه شدم و اين در حالى است كه اينان سعى كردند امير را از توطئه قتل آگاه نسازند و همين زن (خوله )، غلام خود بلال را به دنبال دوستش به كوفه فرستاد. و غلام من ريحان وقتى كه در شهر كوفه اين دو را در حال گفتگو ديد به آنان نزديك شد و از خلال صحبتهاى آنان فهميد كه بلال و اين دختر از اين قضايا باخبرند و چون سعى و كوشش آنان در راه نجات جان على بجائى نرسيد دلشان را به اين خوش كردند كه آنچه بر سر على آمده است بر مولايم نيز وارد خواهدشد. اما خداى تبارك و تعالى به لطف و عنايت خويش جان مولايم را از اين سوءقصد نجات داد. پس ‍ همانطور كه به عرضتان رسيد معلوم مى شود كه خوله ، عبداللّه ، سعيد و غلامشان از توطئه آگاهى داشتند. و اگر چنانچه اين زن به امير خود اخلاصى داشت هيچ وقت آنرا پنهان نمى كرد. عمروعاص گفت : به چه دليلى بپذيرم كه سعيد و عبداللّه وقتى به فسطاط آمدند از توطئه قتل من با خبر بودند؟
لبابه پيرزن و مكار كه تا اين لحظه سكوت اختيار كرده بود در جواب اين سؤ ال به ميدان آمد و گفت : يا امير! شكى نيست كه ايندو نيز از قضايا باخبر بودند چون همان شب كه قصد سفر به فسطاط را داشتند ما را نيز از اين اخبار با خبر نمودند.
در هنگام سخنان قطام ، خوله در اين فكر بود كه با اينهمه دسيسه قطام چه جوابى به امير بدهد تا او را قانع كند. عبداللّه نيز از خيانتى كه اين زن حيله گر نموده بود ترس و واهمه وجودش را فراگرفت و از آن ترسيد كه سخنان قطام اتهام آنان را ثابت كند و خوله نيز محكوم گردد.
پدر خوله ، در حالى كه سخنان قطام را شنيده بود از جاى برخواست و غضبناك و خشمگين رو به دخترش كرد و با صداى بلند گفت : خدا تو را لعنت كند اى دخترك خائن ، الان بر من ثابت گرديد كه تو خيانت كارى . سپس ‍ رو به قطام كرد و گفت : در چه روزى غلام تو بلال را با آن مرد در كوفه ملاقات نمود؟ قطام گفت : ((شب ١٧ رمضان ))
پدر خوله لحظه اى آرام شد، ولى آرامش او نشان از رضايت نبود، لذا به خوله نزديك شد و دست دخترش را گرفت و او را به وسط اطاق كشيد و گفت : اكنون مى فهمم كه چرا بلال بدون اطلاع من به سفر رفته است ، تو او را به همراه دوستت سعيد به كوفه فرستادى تا ابوتراب (على بن ابى طالب عليه السّلام را از قتل نجات دهد، اما به دروغ به من گفتى كه او شترها را برداشته و فرار كرده است ، در حالى كه او شترها را برداشته تا به همراه دوست تو سعيد به كوفه بروند. سپس رو به سوى عمروعاص نمود و گفت : آقاى من ! ميدانم كه دخترم مستحق قتل شده است ، يا خودت او را مى كشى و يا به من واگذار تا در حضور تو او را به قتل برسانم .
عبداللّه پس از شنيدن سخنان پدر خوله غيرتش به جوش آمد، چرا كه سكوت خوله را به جهت ترس او قلمداد مى كرد، چون چهره خوله به علت نقابى كه بر صورتش بود معلوم نبود كه او در چه در حالى است ، لذا با آرامى و اطمينان قلبى رو به عمروعاص كرد و گفت : از مولاى خود تمنّا دارم كه به پدر خوله بفماند از حدود خود خارج نشود و بداند كه الان خوله همسر من است و اختيار خوله ديگر دست او نيست تا هر كارى كه خواسته باشد انجام دهد، چنانچه اگر او گناهى مرتكب شده باشد و مستحق مجازات باشد، تصميم از آن مولاى من است نه با كس ديگر.
مشاجره قطام و خوله
با وجود اين كه عمروعاص يقين به گناه خوله پيداكرده بود لكن به علت سخنان بحق عبداللّه دوست داشت كه دفاعيه خوله را نيز بشنود، لذا رو به پدر خوله نمود و گفت : همان طور كه عبداللّه گفت ، او را به حال خود بگذار چون تو ديگر صاحب اختيار او نيستى . پدر خوله در حالى كه با عصبانيت نفس ‍ نفس مى كشيد، كنار رفت ، عبداللّه نيز به كنارى رفت ، اما خوله ايستاده بود. قطام نيز در حالى كه خوشحال به نظر مى رسيد نقاب صورتش را كنار زد.
عمروعاص گفت : اى خوله ! چرا از خودت دفاع نمى كنى ؟ آيا آنچه قطام به تو نسبت داده است صحيح نيست ؟ آيا تو از توطئه قتل من آگاه نبودى ؟
خوله كه مدتى را سكوت اختيار كرده بود گفت : آرى . عمروعاص گفت : آيا تو غلامت را به همراه شتران به كمك سعيد، براى نجات على نفرستادى ؟
خوله گفت : بله ، همه آنچه كه گفتى صحيح است .
عمرو عاص و سائر حاضران در مجلس از صراحت گفتار خوله تعجب نمودند، چرا كه آنها انتظار داشتند. او انكار كند و يا در جواب امير زبانش بند بياد و لااقل سكوت كند. عمروعاص كه صراحت او را مشاهده كرد گفت : با وجود اين كه تو مى دانى پدرت از دشمنان على است به چه دليل اينقدر به صاحب كوفه (على ) اظهار غيرت مى كنى ؟ از همه بهتر اين كه تو از دسيسه قتل من آگاه بودى چرا اين خبر را به پدرت نگفتى كه او مرا در جريان بگذارد؟ آيا مى دانى كه اين كار تو خيانت محسوب مى شود و مستوجب مرگ است ؟ اما با وجود همه اينها راه دفاع را بر تو نمى بندم و آماده ام حرفهايت را بشنوم . پس به من بگو كه چرا مخالف نظر پدرت و امير عمل نمودى ؟ و چرا در نجات جان على تمام سعى و تلاش خود را نمودى اما هيچ كوششى براى سلامتى جان امير نكردى ؟
اما قبل از اين كه خوله جواب بدهد قطام با اعتراض گفت : چرا مولاى من بى جهت خود را خسته مى كنند؟ بعد از اقرار وصى او جائى براى دفاع نمانده است ، آيا براى چنين خيانتى مجازاتى غير از مرگ است ؟
خوله در حالى كه نگاه نفرت انگيزى به قطام مى كرد گفت : بزودى معلوم خواهد شد كه خيانتكار كيست ؟ شايسته است تو در برابر امير با ادب تر صحبت كنى ، چرا كه او از تو به قوانين خودش آگاهتر است .
آنگاه خطابش را به عمر و عاص برگرداند و گفت : اميدوارم امير آزادى بيشترى به من بدهد تا هر چه در دلم دارم بيان كنم . عمروعاص گفت : هر چه مى دانى بگو و ترس و واهمه اى هم نداشته باش .
خوله گفت : اما علت مخالفت من با عقيده و علاقه و دوستى من به على عليه السّلام اينست كه ، من در فكر و انديشه و گفتار با اخلاص و راستگو هستم در صورتى كه پدرم منحرف و رياركار است و اگر مجبور نبودم هيچگاه اين عيب او را فاش نمى كردم .
عمروعاص گفت : منظورت از اين حرفهاى كه مى زنى چيست ؟
خوله ادامه داد: امير خوب مى دانند كه پدرم از سر سفره نعمت و عنايات على عليه السّلام رشد كرده است و من هم در سايه عنايات او پرورش يافته ام ، همه ما يقين داريم كه او پسر عموى رسول خداصلّى اللّه عليه و آله داماد ايشان است و در تمام اعمال خود بر حق بوده است .
در اين هنگام پدر خوله تصميم گرفت كلام دخترش را قطع كند كه با اعتراض شديد عمروعاص مواجه شد و دستور داد كه ساكت باشد. خوله ادامه داد و گفت : پدرم تا قبل از جنگ صفّين به همراه على عليه السّلام بود كه پس از واقعه صفين و مسئله حكميت جزء خوارج گرديد و بناى مخالفت را در پيش گرفت ، اما من بر عقيده و ايمان خود به على عليه السّلام پايبند بوده و تا امروز هم شكى در آن نكرده ام .
عمروعاص حرفهايت را بگو و از هيچ چيزى نترس . از اين رو خوله به سخنانش ادامه داد و گفت : كه از شجاعت خوله تعجب كرده بود گفت : اما على بن ابى طالب همدست جاهلان ، در قتل خليفه مسلمين ، عثمان بود، چرا كه او را مظلوم كشتند و ما نيز به مطالبه خون عثمان به مقابله با او برخواستيم . خوله گفت :
اميدوارم امير مرا وادار نكنند كه درباره مسئله قتل عثمان موشكافى نموده و حقايق را بيان كنم ، چرا كه مى دانم امير از شنيدن اين مسائل خشگمين خواهندشد.
عمروعاص گفت : پس از اين همه جراءت و صراحت در گفتار نمى دانم از چه چيزى مى ترسى ؟
خوله گفت : از خشم و غضب امير مى ترسم ، چونكه نقل اين قضايا پاى امير را نيز به ميان خواهدكشيد.
عمروعاص گفت : شكى ندارم كه امير نه تنها از كشته شدن عثمان ناراحت نبودند بلكه خوشحال نيز بودند. عمروعاص با تعجب نمودن از جراءت خوله گفت :
چطور چنين چيزى مى گويى ؟
خوله گفت : آيا امير جزء محاصره كنندگان خانه عثمان نبود؟ آيا تو نبودى كه به او گفتى : ((اى عثمان هر كارى كردى ما را نيز به سوى خود كشيدى ، پس ‍ هم اكنون توبه كن و به سوى خدا باز گرد، و او در حالى كه به تندى جوابت را مى داد گفت : ((توبه كردم ))، و تو گفتى : ((اما مى دانم اگر توبه كنى بزودى آن را مى شكنى )) عمروعاص گفت : آيا از اين حرفها نتيجه مى گيرى كه من در قتل عثمان دست داشتم ؟ خوله گفت : هرگز، اما حداقل اين نتيجه را مى توان گرفت كه شما كينه و ناراحتى او را بدل داشتيد. عمروعاص گفت : ناراحتى من از عثمان به اين علت بود كه مى خواستم او را متنّبه سازم تا به خلافت خود ادامه دهد. خوله گفت : اين طور نيست اگر تنها همين بود شما نبايد از مرگش ‍ خوشحال مى شديد. عمروعاص كه از اين همه اطلاعات خوله گيج شده بود گفت : شما چه دليلى داريد كه من از قتل عثمان خوشحال شده ام ؟
خوله گفت : اگر گفته هايم ، امير را ناراحت نگرداند، دلايل محكمى بر ادعايم دارم .
عمروعاص گفت : بگو
خوله گفت : آيا شما در روز قتل عثمان در فلسطين نبوديد؟ آيا شما نبوديد كه مردم را به قتل او تحريك مى كرديد؟ آيا طلحه و زبير را بر اين امر تحريك نكرديد؟ و آنگاه كه خبر كشته شدن عثمان را به شما دادند، گفتيد: ((منم بنده خدا، كه هر گاه گياه بى فايده اى را ببينم آنرا از ريشه درمى آورم ))
عمروعاص از جراءت و جسارت خوله ، به علت بيان حقايق قتل عثمان در شگفت ماند، و بسيار عصبانى شد. اما به علت تعهدى كه در آزادى بيان به خوله داده بود سعى كرد اين عصبانيت را از طريق مكر و حيله هميشگى خود خنثى كند، لذا براى توجيه و تفسير بيانات خوله گفت : من از جراءت و جسارت تو درشگفتم ، لكن ما الان نمى خواهيم از على يا از عثمان دفاع كنيم و انحراف فكرى تو يا پدرت براى ما مهم نيست ، آنچه براى ما مهم است ، اينست كه با وجود اين كه تو از دسيسه ترور من آگاه بودى ، و همچنين مى دانستى كه هر روز پدرت به ملاقات من مى آيد اما چيزى به من نگفتيد، آيا اين مساعدت در كشتن من نبود؟
۹
قطام با پاى خود به زندان رفت
عمروعاص پس از بيان اين سخنان گمان كرد كه ديگر تمام درهاى دفاع را برروى خوله بسته است . عبداللّه نيز، ترس تمام وجودش را فراگرفته بود چرا كه فكر مى كرد پس از حرفهاى قطام ديگرى قادر نخواهد بود از خود دفاع كند. اما همين كه خوله خواست حرفى بزند قطام پيش دستى نمود و گفت : من از اين همه صبر و بردبارى امير در شگفتم ، امير!! ديگر منتظر چه هستيد؟ او كه به تمام گناهان و خطاهايش اقرار كرده است !! اما خوله بدون توجه به حرفهاى قطام رو به عمروعاص كرد و گفت : من منكر آن نيستم كه از نظر شما گناهكار هستم چرا كه من مخالف عقيده پدرم ، دشمن خوارج و دوستدار امامم على عليه السّلام هستم . گناه من از اين قبيل است . اما گناه من خيلى كوچكتر از گناه اين زن حيله گر است ، او خود را دوستدار امير و مرا متهم به خيانت به شما مى داند، اما چه خوبست از او بپرسيد، آن وقتى كه غلامت ريحان را براى جاسوسى به عين الشمس فرستادى و پرده از راز آنها و سعيد و عبداللّه برداشتى ، چرا به اطلاع امير نرساندى كه چنين حيله اى (كشتن عمروعاص ) در كار است ؟ استدعا دارم از او بپرسيد و ببينيد چه جوابى دارد، اگر او راستگو باشد اقرار خواهد كرد، زيرا اطلاعات او از من بيشتر بوده است .
عمروعاص مثل شخصى كه تازه به هوش آمده باشد فكرى كرد و ديد خوله راست مى گويد لذا رو به قطام كرد و گفت : چه جوابى دارى اى قطام !؟ چرا مرا از اين دسيسه آگاه نساختى ؟
قطام با دلهره و صدائى لرزان گفت : چون من در آن روز از توطئه قتل شما اطلاع نداشتم .
عمروعاص كه تفاوت حرفهاى گذشته و حال قطام را ديد گفت : اما تو الان گفتى كه من اين خبرها را از سعيد و عبداللّه شنيده ام ، آيا اين خبر را پيش ‍ از فرستادن ريحان به نزد ما شنيده اى يا بعد از آن ؟
قطام كه فريب خورده بود فورا گفت : من اين قضيه را بعد از فرستادن غلامم فهميده ام ، اما به علت كارهاى زياد نتوانستم شخص ديگرى را براى ارسال پيامم به محضر شما بفرستم .
عبداللّه كه از اين اتفاق بسيار خوشحال و مسرور شده بود جلو آمد و گفت : اى زن عشوه گر و مكّار! غلام تو بعد از حركت ما از كوفه به طرف فسطاط حركت كرد تا خبر حركت ما را به امير برساند.
عمروعاص با اشاره اى از عبداللّه خواست كه ساكت باشد، لذا به قطام گفت : اما اين پيرزن (لبابه ) گفت كه شما خبر توطئه قتل را قبل از حركت سعيد و عبداللّه در همان شب شنيده ايد، در اين باره چه مى گوييد؟
در حالى كه بغض گلوى قطام را گرفته بود با ناراحتى گفت : اين پيرزن (لبابه ) به خاطر كهولت سن خرفت شده است و نمى توان به حرفهاى او اعتناء كرد.
لبابه كه از اهانتهاى قطام خشمگين شده بود گفت : خاك بر سر تو اى زن خائن و حق ناشناس ، چگونه مرا خرفت مى دانى در حالى كه نفاق ، دوروئى و بدجنسى سراسر وجودت را فراگرفته است ؟
قطام كه شكست خورده و شرمنده و رسوا شده بود با شدت عصبانيّت گفت : دور شو اى پيرزن ديوانه ، در مقابل من اين طور حرف نزن .
لبابه گفت : ديوانه و خائن تو هستى و اگر احترام خودت را نگه ندارى و پا را فراتر از گليم خود بگذارى همه اسرارت را براى امير آشكار ساخته و تو را رسوا خواهم كرد.
قطام گفت : تو فقط يك خدمتكار هستى و كسى ارزش و اعتنائى به حرفهاى تو نخواهد گذاشت .
لبابه كه قطام را بواسطه اعمالش در حال سقوط ديد، چاره اى نمى ديد جز اين كه به تنهائى خود را از مهلكه نجات دهد از اينرو بهترين راه نجات را در رسوا كردن قطام و وفاش كردن جنايتهاى او ديد. پس گفت : اى قطام ، تمام اسرار تو در دست من است چنانچه امير اجازه دهند همه آنرا فاش خواهم ساخت .
خوله و عبداللّه از بجان هم افتادن ايندو زن خيانتكار خوشحال و مسرور بودند، اما عمروعاص به خاطر همان زيركى و سياست خويش فهميد كه نبايد خوله را از دست بدهد، چرا كه او مى دانست اگر نظر خوله را به خود جلب كند هيچ وقت تغيير عقيده نمى دهد، اما قطام از زنهايى بود كه اگر امروز اظهار خلوص و ارادت مى كند، فردا از خيانتش در امان نخواهد بود.
پس به پيرزن گفت : هراسى نداشته باش ، هر چه مى دانى بگو.
جمعيت حاضر در مجلسِ عمروعاص همگى ساكت بودند و خوب به حرفهاى پيرزن گوش مى دادند، پيرزن نيز تمام آنچه اتفاق بود بيان كرد، و به تمام خيانتهاى قطام اعتراف نمود.
عمروعاص نيز دريافت كه فرستادن غلام از طرف قطام به فسطاط براى يارى و اظهار محبت به او نبوده است بلكه هدف او گرفتن انتقام از سعيد و عبداللّه بوده است .
او دريافت كه سعيد و عبداللّه به خاطر وصيّت ابورحاب در حمايت از على به كوفه و فسطاط سفر كرده اند. چهره تزوير و خيانت انگيز قطام نيز بر او ثابت گرديد كه هيچ گاه نمى توان به او اعتماد و اطمينان كرد، لذا زنده ماندنش را چيزى جز شر و فساد نديد. نظر عمروعاص درباره لبابه نيز بهتر از اين نبود، پس تصميم گرفت شر هر دو را از سر خود كوتاه كند.
قطام نيز از ترس جانش ، چون چوب خشك ، بى روح و بى حركت ايستاده خود، در اين هنگام عمروعاص غلام خويش را صدا زد وقتى غلام به حضور رسيد دستور داد اين زنها را به زندان برده و منتظر دستور باشد.

بيان حقايق پنهان شده
پس از خارج كردن قطام و لبابه ، سكوت براى چند لحظه بر اطاق حكمفرما گرديد، عمروعاص درباره خوله و شهامت ، صدق و ارادت او فكر مى كرد، او به خود گفت : اگر چنين زنى از هواداران من باشد در بسيارى از جاها مى تواند به من كمك كند، پس حال كه على كشته شده است ديگر مانعى وجود ندارد كه او چنين نكند، خصوصا اين كه اگر خوله و شوهرش عبداللّه را ببخشم و از گناهانشان در گذرم فورا به اهدافم خواهم رسيد. لذا به خوله گفت : حال بگو كه با توجه چه رفتارى داشته باشم ؟
خوله گفت : پس از آن كه حقايق را بيان داشتم از چيزى هراسى ندارم ، اگر دستور مرگم را نيز صادر كنى نه بر تعداد مردگان اضافه مى شود و نه از تعداد زندگان كم مى گردد، نه فائده اى در زنده ماندن من است و نه ضررى بر مردنم . در اول سخنان به شما گفتم ، كسى به شمشير ستم كشته شد كه من هيچ گاه به خاك پاى او نمى رسم آيا خون من بالاتر از خون پسر عموى رسول خداصلّى اللّه عليه و آله است ؟ پس اگر صلاح مى دانى مرا بكش ، تا از دنياى كه نه عدالت در آنست و نه حقى در آن رعايت مى شود آزاد گردم . اما قبل از مرگ تقاضاى از تو دارم و آن اينست كه ، پس از آنكه مرا كشتى ، اين زن خيانتكار و سنگ دل را مورد عفو خود قرار مده . پس از بيان اين كلمات اشك از چشمان اين زن فداكار جارى شد و بر زمين ريخت .
عمروعاص كه از صداقت ، صراحت لهجه و وفادارى اين دختر متاءثر شده بود گفت : اينك تو را مى بخشم . خوله در جواب بخشش او گفت : حالا كه مرا مورد عفو و بخشش خود قرار دادى من نيز هرگز اين لطف تو را فراموش ‍ نخواهم كرد.
پس از آن عبداللّه در مقابل عمروعاص زانو زد و گفت : از سرورم انتظار دارم همان طور كه مرا بخشيده است اين دختر پاك را نيز ببخشد تا لطفش ‍ مضاعف گردد. پدر خوله كه اين همه شجاعت و غيرت دختر خود و عبداللّه را ديد از گذشته هاى خود خجالت كشيد و در مقابل امير با تضرّع گفت : آقاى من ! من نيز كينه زيادى به خوله پيدا كرده بودم اما الان فهميدم كه او خيلى بهتر از من است و من خود را نسبت به او كوچك مى بينم ، پس منهم از شما تقاضاى عفو و بخشش او را مى نمايم . پدر خوله اين را گفت و دست دختر خود را گرفت و گفت : دخترم اكنون برو دست امير را ببوس و از او طلب بخشش كن . خوله نيز دستور پدرش را اطاعت كرد. پس از آن پدر خوله و عبداللّه با هم به مصافحه و به معذرت خواهى پرداخته و سپس در جاى خود نشستند.
در اين هنگام عبداللّه به ياد سعيد و علاقه او به خوله افتاد و به خود گفت : اين فرصتى است كه نبايد از دست بدهم .
پس روبه امير نمود و گفت : حالا كه جان ما را به خاطر صداقت ما بخشيدى ، سزاوار نيست كه در چنين موقعيتى رازى را كه تا حال پنهان نگه داشته بودم بيان نكنم .
وقتى خوله اين كلمات را شنيد فهميد كه عبداللّه چه مى خواهد بگويد، آنگاه تپيدن قلبش سرعت گرفت و شرم و حيا بر او غلبه كرد و سر به زير افكند.
عمروعاص گفت : هر چه مى خواهى بگو. عبداللّه گفت : شما الان مرا شوهر خوله مى دانيد، در حالى كه اين طور نيست و به خدا قسم من جز برادر او نمى باشم .
عمروعاص و پدر خوله از شنيدن اين حرف مبهوت شده بودند، از اين رو عمروعاص گفت : چگونه ممكن است چنين باشد در حالى كه من خود عقد شما را بسته ام ؟
عبداللّه گفت : بله ظاهرا او همسر من است و لكن او هنوز باكره است و من با خدا عهد كرده ام كه او را خواهر خود بدانم و مرد نيز هيچگاه با خواهر خود ازدواج نمى كند.
عمروعاص كه تعجب كرده بود گفت : چگونه اين طور شد؟ لطفا واضح تر بيان كن .
عبداللّه براى توضيح بيشتر گفت : خوله قبل از اين كه به عقد من درآيد، به پسر عمويم سعيد علاقه داشت اما من اطلاعى از اين امر نداشتم و در شب عروسى فهميدم كه چنين است ، پس از آن كه اين مسئله را فهميدم و با توجه به علاقه شديدى كه به پسر عموى خود داشتم ، و مهمتر اين كه ابورحاب سعيد را به من سپرده بود، تصميم گرفتم از خوله چشم پوشى كرده و او را به منزله خواهر خويش بدانم ، و در حضور مولايم اقرار مى كنم كه ما تصميم داشتيم به اتفاق هم با يك حيله اى از فسطاط خارج شده و به كوفه برويم ، زيرا سعيد در آنجا در انتظار ماست ، تا در كوفه من عقد خوله را فسخ كرده و او را به ازدواج سعيد درآورم .
عمروعاص پس از شنيدن سخنان عبداللّه از صدق و شهامت و مردانگى عبداللّه متعجب شد. و اين در حالى بود كه از چهره پدر خوله نيز چنين تعجبى مشاهده مى شد، و در حالى كه نظر محبت آميزى به عبداللّه مى كرد او را در بغل گرفت و سرش را بوسيد و گفت : آفرين به اين دوستى صادقانه ! اما حالا كه خوله را خواهر خود مى دانى هر چه اراده توست درباره او انجام ده .
عبداللّه رو به عمروعاص كرد و گفت : اگر امير اجازه فرمايند شخصى را به دنبال سعيد به كوفه رهسپار كنيم تا سعيد و بلال را به اينجا بياورد.
عمروعاص گفت : بسيار خوب هرچه تو بخواهى ، آنگاه به غلامش ‍ دستور داد كه مقدمات كار را آماده كرده تا سعيد و بلال را فسطاط بياورند.
عبداللّه نيز نامه اى به سعيد نوشته و تمام قضايا را براى او تعريف كرد، و آن نامه را به دست قاصد داد و به او سفارش نمود تا از راه دمشق به كوفه برود زيرا ممكن بود سعيد دمشق را ترك نكرده باشد.
پدر خوله نيز دست دخترش را گرفته و با كسب اجازه از امير به خانه خود رفت خوله در خانه پدرش بيشتر در فكر قطام بود، با آن كه تا چند ساعت قبل ، تشنه انتقام از او بود احساس رحمى در دل خود مشاهده كرد و به خود گفت : آنگاه كه سعيد به فسطاط آمد از او مى خواهم تا به شكستى كه نصيب قطام شده است اكتفا كرده و او را ببخشد.
عبداللّه با تقاضاى عمروعاص آن شب را در منزل او سپرى كرد. او در آن شب به قطام فكر مى كرد و اينكه چطور اين زن با آن همه زيركى ، با ذلت و خوارى به زندان افتاده است ، اما او هم مثل خوله احساس ترحمى نسبت به قطام پيدا كرد و منتظر بود ببيند كارش به كجا خواهد كشيد.
صبح روز بعد عمروعاص به دنبال عبداللّه فرستاد تا صبحانه را با هم صرف كنند. در اثناء صرف غذا صحبت از قطام و پيرزن به ميان آمد و عبداللّه با رحم و مروت و دلسوزى از او ياد كرد.
عمروعاص گفت : به خدا قسم هيچ كس مثل تو صبر و گذشت ندارد، آيا خوله مثل تو فكر مى كند؟
عبداللّه گفت : من از نظر و فكر او اطلاعى ندارم اما او را دختر با گذشت و رئوفى مى بينم .

خبر كشته شدن لبابه و ناپديدن شدن قطام
عمروعاص دوست داشت تا نظر خوله را نيز درباره قطام جويا شود، از اين رو وقتى خوله را ديد از او سئوال كرد كه نظرش درباره اين زن چيست ؟ خوله نيز حرفهاى عبداللّه را تاءييد كرد.
عمروعاص به آندو گفت : بدرستى كه من از يكرنگى عقيده شما درتعجب هستم ، و اين دليلى است بر روح و فطرت پاك شما. من تصميم داشتم او را به قتل برسانم و اگر شما راضى مى شديد اين كار را مى كردم اما حال كه چنين مى خواهيد او را در سياه چالى زندانى كرده تا به سزاى اعمالش ‍ برسد. آن گاه به غلامش دستور داد الساعة قطام را به زندان سياهى برده و آن پيرزن را به نزد او بياورد.
غلام رفت اما چيزى نگذشت كه سراسيمه و با اضطراب برگشت . عمروعاص گفت : چه شده است كه اين قدر حيرت زده و مضطربى ؟ آيا دستورات مرا اجرا كردى ؟ غلام گفت : خير مولاى من ! عمروعاص گفت : براى چه ؟
غلام گفت : درِ اتاقى كه قطام در آن بود باز بود و در داخل آن به جز جنازه آن پيرزن (لبابه ) چيزى نبود. عمروعاص پرسيد: پس قطام كجاست ؟ غلام گفت : اثرى از او نيافتم . عمروعاص فرياد زد: نفرين بر اين شيطان خائن !! بيا برويم تا شخصا قضيه را پى گيرى كنم .
عمروعاص خود بلند شد و حركت كرد، عبداللّه و خوله نيز به دنبال او رفتند تا به درِ اتاقى كه قطام در آن حبس شده بود رسيدند، جنازه پيرزن را ديدند كه بى جان و بى حركت بر زمين افتاده بود. عمروعاص به دنبال طبيب فرستاد تا از علت مرگ لبابه آگاه گردد. طبيب پس از معاينه گفت : او را پس از زدو خورد و كشمكش زياد خفه كرده اند و پس از آن سنگى را در دستمالى پيچيده و داخل دهن او فروبرده اند تا كسى فريادش را نشنود. عمروعاص ‍ پرسيد: اينكار در چه ساعتى اتفاق افتاده است ؟ طبيب گفت : فكر مى كنم ، نصفه شب اتفاق افتاده باشد.
سپس عمروعاص تفحصى بر در زندان كرد و مشاهده نمود كه از بيرون بازشده است ، زيرا آثار و علائم ابزار كار بر روى در مشخص بود. لذا گفت : معلوم مى شود كه قطام تنها نبوده بلكه شخصى به او كمك كرده و در را باز كرده است ، حال بايد بفهميم اين شخص كيست ؟ عبداللّه كه در تحقيق حضور داشت فكرى كرد و گفت : من مشكل را حل كردم و قاتل را شناختم ، او كسى جز ريحان غلام قطام نيست ، زيرا من ديروز در جريان محاكمه قطام او را در منزل امير ديدم ، احتمالاً او در را شكسته و ضمن آزادى قطام به همراه او و به جهت انتقام پيرزن را كشته و فرار كرده اند.
عمروعاص گفت : راست مى گويى ، يقينا اين كار همان غلام است . سپس ‍ دستور داد جسد پيرزن را به خاك بسپارند. و در حالى كه همه آنها از فرار قطام خائن متاءسف بودند عمروعاص دستور داد هر چه سريعتر به دنبال او رفته و او را دستگير كنند.

در غوط دمشق چه گذشت ؟
بلال كه قبلاً از طرف عبداللّه ماءمور شده بود تا سعيد را پيدا كرده و در كوفه منتظر او و خوله باشند. به دمشق رسيد و به دنبال سعيد رفت و او را پيداكرده و پيامهاى عبداللّه را به او داد و به او گفت بايد هر چه زودتر در كوفه باشيد، سعيد دو روز مهلت خواست تا به كارهايش رسيدگى كند. بعد از ظهر روز دوم سوار شتر شده و به سوى غوطه (٤٢) حركت كردند تا شب را در آن جا بگذرانند و صبح زود به طرف كوفه حركت كنند.
هنوز از شهر دور نشده بودند كه قاصد عبداللّه با آنها برخورد كرد، قاصد پس از ديدن آنها بلال را شناخت و نامه عبداللّه را به سعيد داد، سعيد نيز نامه را باز كرده و محتويات نامه را قرائت كرد وقتى از جريان دستگيرى قطام و رضايت عمروعاص و اشتياق خوله براى ديدار او مطلع شد بسيار خوشحال شد زيرا او باور نمى كرد كه اين قضايا درست باشد. اما بلال از شنيدن دستگيرى قطام تاءسف خورد كه چرا در نبودن او قطام بدام افتاده است ، چون او دوست داشت با دست خود قطام را به قتل برساند و هم چنين گمان مى كرد كه نكند او را ببخشند.
به هر حال سعيد به قاصد گفت : ما تصميم داشتيم به طرف غوطه رفته تا شب را در آنجا بمانيم و صبح زود به طرف كوفه حركت كنيم ، اما حالا كه خود را براى اين كار آماده كرده ايم باز هم به غوطه رفته و شب را در آنجا مى مانيم اما صبح زود به سوى فسطاط حركت مى كنيم . آنگاه همگى حركت كردند.
پيش از غروب آفتاب به كنار بركه آبى رسيدند كه اطراف آن را درختان ميوه فراگرفته بود، باد ملايمى به همراه عطر گلهاى معطر تواءم با آواز پرندگان به گوش مى رسيد. آنان تصميم گرفتند در آن مكان توقف نمايند. و بارهاى خود را پائين آوردند. بلال و قاصد نيز مشغول تهيه شام شدند.
بلال صاحب اين باغ را مى شناخت ، زيرا آن شبى كه از فسطاط آمده بود در نزد او مانده بود. براى لحظه اى از سعيد و قاصد جدا شد تا به ديدار باغبان برود، مقدارى راه رفت ولى به علت تاريكى و انبوه درختان راه را گم كرد هر چه به اين طرف و آن طرف رفت نتوانست منزل صاحب باغ را پيداكند. بدون اين كه متوجه باشد تقريبا دو ميل از دوستانش فاصله گرفت . در اين وقت در جاى خود ايستاد تا شايد روشنائى را ببيند و به طرف آن برود، اما هر چه نگاه كرد جز تاريكى و انبوه درختان چيزى نيافت ، لذا تصميم گرفت به طرف دوستانش برگردد، در حال فكر كردن بود كه از كدام طرف برگردد ناگاه صداى شترى به گوشش رسيد، هواسش را جمع كرد تا ببيند از كدام طرف است كه صداى نعره شترى ديگر به گوشش رسيد، با خود فكر كرد حتما مسافرينى هستند كه در شب حركت مى كنند تا به شهر برسند. پس بهتر منتظر بماند تا آنها را ديده و از آنها مسير درست را بپرسد پس خودش را به درختى تكيه داد تا كاروان شتران برسند، چند لحظه بعد صداى گفتگويى را شنيد كه با صداى زنانه مى گفت : ريحان بهتر است همين جا توقف كنيم و شب را در اين جا بمانيم و صبح وارد شهر شويم . زيرا اگر شب وارد شهر شويم به ما شك خواهند كرد، نظر تو چيست ؟
آنگاه صداى ريحان را شنيد كه گفت : بله ، صلاح در اينست كه اينجا بمانيم اى خانم .
بلال از شنيدن سخنان آندو لرزه بر اندامش افتاد زيرا صداى قطام را در حالى كه با ترس صحبت مى كرد شناخته بود، به ذهنش رسيد كه بايد از زندان فسطاط فرار كرده باشند كه چنين هراسان سفر مى كنند.

ماجراى قتل لبابه و فرار قطام
همان طور كه گذشت قطام ، لبابه را عامل گرفتارى خود مى دانست از اين رو سخت از او خشمگين بود و با آن فطرت و قساوت قلبى كه داشت كشتن او برايش آسان جلوه مى نمود. از يك سو ريحان در هنگام حبس نمودن قطام در دارالاماره شاهد بزندان افتادن قطام و لبابه بود. بناچار در فكر نقشه اى براى نجات آنها افتاد.
او شترهاى را در خارج از شهر در جاى مشخصى قرار داد و نيمه شب در حالى كه همه در خواب بودند به طرف زندان قطام حركت كرد.
نگاهى به قفل در نمود، در اين اثنا صداى را از پشت در شنيد، وقتى دقت نمود فهميد كه قطام و لبابه در حال منازعه و دشنام دادن به همديگر هستند. ريحان كه مجادله ايندو را ديد فورا در زندان را باز كرده و داخل شد، وقتى قطام او را ديد از او خواست كه او را در كشتن لبابه يارى كند. آنگاه فرياد زد: مرگ بر تو اى زن بدجنس و پليد!! من از كارهاى كه به خاطر تو كرده به درگاه خداوند توبه مى كنم ، اما از خدا مى خواهم كه تو را به كيفر گناهانت برساند.
اما ريحان به او مهلت نداد و دهانش را گرفت و قطعه سنگى را در دستمالى پيچيد و در دهانش فرو برد. بلافاصله دست قطام را گرفته و از درى كه قبلاً در نظر گرفته بود فرار كردند. فورا خودشان را به محلى كه شتران را در آنجا بسته بودند رسانيدند و سوار بر شتر گشته و سريع از فسطاط خارج شدند.
قطام از شجاعت و شهامت ريحان نسبت به خود تشكر نمود و به او گفت : بهتر است به طرف دمشق برويم ، زيرا عده اى از اقوام و اطرافيانش پس از واقعه نهروان و شكست خوارج از كوفه به دمشق هجرت كرده و در آنجا زندگى مى كردند.
آنها حركت كردند تا اين كه در آن شب به غوط رسيدند، جائى كه عبداللّه و دوستانش نيز در آنجا حضور داشتند. وقتى بلال مطمئن شد كه آندو؛ قطام و ريحان هستند از شدت خوشحالى نمى دانست چه بكند. پيش خود گفت : خدا را شكر كه آرزويم را برآورده ساخت ، و به خدا سوگند كه با همين دستانم طعم مرگ را به او مى چشانم . آن گاه نگاهى به خنجر خود كرد و ديد در جايش قرار داد. پس در زير درختى ايستاد تا ببيند آنها چه مى كنند. قطام و ريحان به طرف چشمه كه در كنار آن درخت تنومندى قرار داشت و مسافرين در زير آن استراحت مى كردند رفته و از شترهايشان پياده شدند. ريحان چادرى برافراشت و آتشى روشن نمود سپس رو به قطام نمود و گفت : سرور من شما اينجا استراحت كنيد تا من صاحب باغ را ببينم مقدارى غذا و ميوه تهيه كنم ، اينجا كاملاً امن و بى خطر است .
قطام كه ترس و وحشت در دلش باقى بود گفت : برو، اما خيلى زود برگردد.
بلال صبر كرد تا اين كه ريحان دور شد، آن گاه كه از نظر ناپديد گشت در روشنائى آتش نگاهى به قطام نمود و ديد كه نشسته است ، چهره زيباى او، آويخته شدن گيسوانش بر دو طرف صورتش كاملا مشخص بود. در حال نگاه به قطام بود كه ديد او از جا برخاست و به سوى چشمه رفت . بلال ترسيد كه اگر سستى كند فرصت را از دست خواهد داد، لذا با سرعت از جاى خود پريد و در حالى كه او بر لب چشمه بود با يك حركت سريع او را به پشت انداخت و روى سينه اش نشت . قطام فريادش بلند شد، بلال خنجر خود را دركشيد و به دهانش فرو برد. و به او گفت : بيش از چند دقيقه به زندگى تو در دنيا باقى نمانده است ، پس لازم است قبل از اين كه بميرى مرا بشناسى . من بلال خادم خوله و سعيد هستم و مى خواهم انتقام خون على عليه السّلام را از تو بگيرم . قطام اشاره اى كرد كه مى خواهد حرف بزند، بلال خنجر را از روى دهانش برداشت و بر روى گلويش گذاشت ، و گفت : آهسته حرف بزن ، اگر بخواهى صدايت را بلند كنى خنجر را در گلويت غلاف خواهم كرد.
قطام گفت : اى بلال به من رحم كن ، من جوانم مى خواهم زنده بمانم .
بلال گفت : خدا به من رحم نمى كند اگر من بخواهم به تو رحم كنم ، مگر تو نبودى كه ابن ملجم مرادى را به قتل بهترين انسانها يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام تشويق كردى ؟ تازه به اين هم اكتفاء نكردى و به فسطاط رفتى تا دو جوان ديگر را به كينه حسادت خود به كشتن دهى ، اى زن بدجنس و خيانتكار چگونه مى توانم به تو رحم كنم ؟
قطام گفت : اى بلال گذشته ها گذشته است و حالا من در نزد تو توبه مى كنم پس مرا ببخش و اگر از من بگذرى هرچه دارم به تو مى دهم .
بلال گفت : توبه گرگ مرگ است ، به خدا سوگند اگر مجازاتى بالاتر از قتل مى دانستم همان را برايت انتخاب مى كردم ، زيرا كشته شدن ، كوچكترين مجازات براى زن فاسقى چون تو مى باشد.
باز هم قطام خواست چيزى بگويد اما بلال احساس كرد او تصميم دارد وقت را تلف كرده تا ريحان برسد. پس بلال گفت : اى قطام ! بدان كه من با كشتن تو انتقام خون على عليه السّلام را خواهم گرفت . پس از بيان اين كلمات فورا خنجر را در گلويش فرو بُرد و با سرعت سرش را از بدنش جدا ساخت و جسدش را به طرفى انداخت . بلال در حالى كه سر خون آلود قطام را در دست داشت جهت حركت چشم را گرفته و با سرعت به طرف سعيد حركت كرد.
سعيد و قاصد كه از تاءخير بلال نگران شده بودند، با شنيدن صداى پاى بلال ، سعيد فرياد زد: پس اين ميوه و غذاى ما كجا رفت ؟ چرا دير كردى ، ما از گرسنگى هلاك شديم .
بلال پاسخى نداد، پيش رفت تا در جلويش قرار گرفت ، آن گاه سر بريده قطام را در جلوى پايش انداخت و گفت : اين هم ميوه شما.
سعيد با ديدن سر قطام تعجب كرد و پرسيد: برايم توضيح بده اين سر اين جا چه مى كند؟
بلال گفت : اكنون وقت سؤ ال نيست ، همين الان از اين جا حركت مى كنيم و همين كه به محل امنى رسيديم تمام قضايا را برايتان تعريف خواهم كرد.
همگى از جاى برخاستند و بدون آن كه چيزى بخورند سوار بر شتران شده و با سرعت حركت كردند. گاهى از تپه اى بالا مى رفتند و گاهى به دره اى سرازير مى شدند و گاهى نيز در آب فرو مى رفتند، و آن گاه كه نيمى از شب گذشت به زمين هموار و كم درختى رسيدند، از دمشق فاصله زيادى گرفته بودند و امنيت بيشترى احساس مى نمودند. سپيده دم ، نزديك طلوع آفتاب كنار چشمه آبى ، از شترهاى خود پياده شدند. سعيد تمايل زيادى داشت كه ماجراى كشته شدن قطام را از زبان بلال بشنود. بلال در حالى كه از خوشحالى پر مى كشيد شروع به بيان واقعه قتل قطام نمود. براى ابراز بيشتر احساسات خود، سر قطام را از خورجين بيرون آورد و در جلوى سعيد گذاشت ، سعيد در حالى كه موهاى به خون آغشته ، چشمان بسته و دندانهاى سفيد و چهره زرد رنگ او كه هنوز آثار زيبايى بر آن نمايان بود نگاه مى كرد دستى بر پيشانى سرد او كشيد و گفت : ايمان آوردم به خداى تعالى ، گويا خداى سبحان چنين مقدر فرموده است كه پيشانى قطام را پس از مرگ او لمس كنم ، در حالى كه سالهاى زيادى اين آرزو را داشتم . آن گاه خطاب به سر بريده گفت : آيا تو همان قطام دختر شحنه هستى كه با مكر و حيله دهها مرد را فريفتى ؟ آيا با همين چشمانت ابن ملجم را فريفتى ؟ همان طور كه مرا فريفتى ؟ آيا با همين لبانت او را به قتل على عليه السّلام و شيفته خود نمودى همان طور كه با من كردى ؟ بزودى در مكانى كه چيزى در آن جا پنهان نخواهد ماند به ابن ملجم ملعون ملحق خواهى شد. سپس رو به بلال نمود و گفت : با اين سر بريده چه مى كنى ؟
بلال گفت : آن را به فسطاط مى برم تا در مقابل خوله ، آن دختر فرشته قرار دهم .
سعيد گفت : گمان نمى كنم او از مشاهده اين سر خوشحال گردد، همان گونه كه من چنين بودم . از اينها گذشته تا رسيدن ما به فسطاط اين سر متعفن و موجب نفرت مردم خواهد شد. بلال با تاءسف از اين كه نمى تواند آن سر را خوله ببرد گفت : پس اجازه بده گوشهايش را با گوشوارهايش بريده به همراه گيسوان او بيادگار ببرم . سعيد هم اجازه داد. پس از آن تصميم گرفتند ساعاتى را در آن جا به صرف غذا و استراحت پرداخته سپس به سوى فسطاط حركت نمايند.
از طرفى ريحان نيز در حالى كه در دستانش مقدارى ميوه و غذا بود برگشت . در هنگام برگشتن به صاحب باغ سفارش پخت چند بلدرچين را داد كه برايشان بياورد. وقتى نزديك خيمه قطام رسيد صداى خُرخرى را شنيد، با شناختى كه از خوابيدن قطام داشت با خود گفت ، گويا از خستگى زياد خوابيده است . وقتى نزديك رفت او را در كنار چشمه ديد ولى بعلت خاموش ‍ شدن آتش متوجه وضع قطام نگرديد. با خود گفت : آتشى روشن كرده و سفره را پهن مى كنم بعد او را از خواب بيدار مى كنم . وقتى آتش را روشن نمود متوجه شد كه قطام دست و پا مى زند با دقت به قيافه او نگاه كرد، وقتى تن بى سر او را ديد وحشت سراسر وجودش را فراگرفت مات و مبهوت شده بود چند قدم به عقب رفت . لحظه اى به فكر فرو رفت كه چه كسى ممكن است اين كار را كرده باشد، پس به ذهنش رسيد كه يقينا اين كار به دستور عمروعاص صورت گرفته است و قاتل هم فرار كرده است . پس اگر من فرياد بزنم و مردم را در اين جا جمع كنم خود را در موضع اتهام قرار داده ام . بناچار فكر كرد اگر او را به همين وضع گذاشته وفرار كند بهتر است زيرا قطام را به واسطه خيانت و جنايتهايى كه كرده بود مستحق مجازات بيش از اين مى دانست . از طرفى به ذهنش رسيد كه هنگام فرار تمام زيورآلات و مالهايى كه از قطام باقى مانده بود را برداشته و بعد فرار كند. بنابراين از فرصت استفاده كرد و النگوها، گردنبد و انگشترهاى او را درآورد. و اشياء قيمتى و پولهايى كه در صندوق و خورجين بود برداشته و در حالى كه مى گفت : ((اين است سزاى ستمكاران )) به طرف دمشق حركت كرد. صبح روز بعد وارد دمشق گرديد و براى آن كه شناخته نشود لباسهاى جديدى خريد و به سوى كوفه حركت كرد. وقتى به كوفه رسيد اموالى را كه از قطام پنهان نموده بود و او از آنها اطلاع داشت را برداشته و با آنها ملاكى براى خود خريد و در آن اقامت نمود.))
اما باغبان به همراه بلدرچين هاى كباب كرده و مقدارى پنير، ميوه و نان به طرف خيمه قطام حركت كرد. او خوشحال بود كه مهمان مهمّى دارد تا شايد بخششى به او كند با اين فكرها به نزديك خيمه رسيد نعش بى سرى را در جلو خود ديد، ترس و وحشت او را در جاى خود نگه داشت ونتوانست جلوتر برود. با خود گفت : يقينا عدّه اى قدرتمند و آدمكش اين كار را كرده و اجناس او را سرقت نموده و فرار كرده اند. و اگر من اين جسد را به مردم نشان دهم خود را گرفتار خواهم كرد، پس بهتر است گودالى كنده و او را دفن نمايم . باغبان با احتياط تا مبادا كسى او را ببيند گودالى كنده و جسد قطام را در آن انداخت و آثار خون را كاملا از ميان برد و وسايل و لباسهاى قابل استفاده قطام را به خانه خود حمل كرد و اين قضيه را با هيچ كس بيان نكرد.

ورود سعيد به فسطاط و ازدواج با خوله
وقتى سعيد و بلال و قاصد به كوه مقطم كه بر شهر فسطاط اشراف داشت رسيدند مسجد جامع شهر را كه درخشش خاصى داشت مشاهده نمودند. سعيد قاصد را به سوى عبداللّه فرستاد تا خبر رسيدن آنها را به شهر فسطاط اعلام كند. و به او سفارش كردند از جريان قتل صحبتى به ميان نياورد. عبداللّه توانسته بود دل امير را به خود جلب كند، از جانب سعيد نگران بود چرا كه هر وقت موضوع فرار قطام به ذهنش مى رسيد ناراحت مى شد. و هرگاه با خوله تنها مى شد به ياد سعيد مى افتادند كه چطور موضوع عقد و ازدواج خودشان را به سعيد بگويند.
عبداللّه در اتاق خود در خانه عمروعاص نشتسه بود كه قاصد از راه رسيد وقتى او را ديد با خوشحالى بلند شد و گفت : بگو ببينم چه خبرى آورده اى ؟ قاصد گفت : سيعد و بلال به شهر نزديك شده اند.
عبداللّه گفت : الان كجا هستند؟
قاصد گفت : در داخل مقطم از آنها جدا شدم تا خبر رسيدن آنها را به شما ابلاغ كنم .
عبداللّه فورا از جا بلند شد و سوار اسب شده به همراه قاصد به استقبال سعيد رفتند، هنوز از شهر فاصله اى نگرفته بودند كه سعيد و بلال را كه سوار بر شتر بودند ديد. پس از سلام و احوالپرسى از همديگر و اظهار خوشحالى عبداللّه از ديدن سعيد، عبداللّه گفت : حالا همگى به سوى دارالا مارة خواهيم رفت . سعيد با شنيدن اين حرف خنده اى بر لبانش نقش بست . عبداللّه گفت ؟ براى چه مى خندى ؟ سعيد گفت : خنده ام به خاطر رفتن ما به دارالا ماره عمروعاص است ، زيرا ما تا ديروز از خانه او فرار مى كرديم اما امروز به ميل خود به سوى آن مى رويم .
عبداللّه گفت : تقدير اين است ، همه در دست خداست ، و در حالى كه آه سردى مى كشيد گفت : اگر نبود حادث غمناك شهادت على عليه السّلام مروز كارمان به اينجا نمى كشيد.
سعيد گفت : آن حادثه تاءسف بار را، به يادم نياور كه خود، با چشمان خويش ديدم كه چطور ابن ملجم ملعون با شمشير زهرآلود خود فرق مولا على عليه السّلام را شكافت .
حرفهاى اين دو تا نزديك خانه عمروعاص ادامه داشت عبداللّه گفت : با اين همه صحبت چرا يادى از خوله نمى كنى ، مگر او را فراموش ‍ كردى ؟
سعيد تبسّمى نمود و گفت : چطور ممكن است او را فراموش كرده باشم ، در حالى كه به خاطر او به اين جا آمده ام . عبداللّه گفت : براى چه او را دوست دارى ؟
سعيد گفت : خودم هم نمى دانم .
عبداللّه گفت : گمان مى كنم خوب مى دانى . اما گوش كن تا موضوعى را برايت بيان كنم . بايد بگويم الان مدتى است كه عمروعاص خوله را به عقد من در آورده است ، و او همسر من است . سعيد خنده اى نمود، چرا كه فكر مى كرد عبداللّه با او شوخى مى كند.
عبداللّه با لحنى جدى گفت : فكر مى كنى شوخى مى كنم ، به خداقسم و به خاك ابورحاب سوگند مى خورم كه امير، خوله رابه عقد من در آورده است ، اگر باور نمى كنى از افراد كه در اين خانه هستند بپرس .
در اين جا شهامت و مردانگى سعيد غلبه كرد و گفت : چه اشكالى دارد كه او همسر تو باشد مگر تو برادر و رفيق و پسر عمويم نسيتى ؟ خداوند برايتان مبارك گرداند.
بالاخره آندو وارد خانه عمروعاص شد؛ و به اتاق عبداللّه رفتند. خبر رسيدن سعيد به گوش عمروعاص رسيد و دستور داد در اتاق خاصى همگى از او استقبال كنند.
پس از اين كه همه جمع شدند عمروعاص وارد اتاق شد به محض ورود او سعيد جلو رفت و ضمن سلام و درود، دست امير را بوسيد. عمروعاص با خوشرويى از او دعوت كرد كه بنشيند. سعيد در حالى كه از پشت نقاب به خوله نظر مى كرد به آنچه عبداللّه گفته بود فكر كرد و نمى دانست راست گفته يا با او شوخى كرده است .
عمروعاص رو به سعيد كرد وگفت : فكر مى كنم الان انتظار داريد كه قطام در زندان باشد سعيد گفت : بله مولى من .
عمروعاص گفت : اما متاءسفانه او ضمن كشتن لبابه از زندان فرار كرده است . من مى خواهم مدتى او را در زندان نگه دارم اما اينك اگر به او دست يافتم تنها مجازات او كشتن اوست . سعيد تبسّمى كرده و پشيمان شد كه چرا از اول جلسه قتل قطام را به اطلاع امير نرسانده است . و به محض اين كه سعيد مى خواست قضيه را براى امير تعريف كند با اشاره بلال ساكت شد. بلال در حالى كه خورجين اجزاء سر قطام را در دست داشت در مقابل عمروعاص زانو زد و گفت : آيا سرور من اجاز مى دهند چند كلمه صحبت كنم ؟ عمروعاص گفت : بگو. بلال گفت : چطور مى خواهيد قطام را دستگير كنيد در حالى كه نمى دانيد او كجاست ؟ عمروعاص گفت : وعده دادم اگر كسى او را پيدا كند جايزه بزرگى به او بدهم .
بلال گفت : اگر كسى او را پيدا كند چه مقدار جايزه به او خواهى داد؟
عمروعاص گفت : صد دينار طلا به او خواهم داد.
بلال گفت : اگر كسى خبر كشته شدن او را بياورد چطور؟
عمرو گفت : اگر دليل قاطعى بر ثبوت قتل او داشته باشد جايزه به قوت باقى است .
بلال در حالى كه مشغول باز كردن خورجين بود گفت : پس سرور من دستور دهيد صد دينار را به من بدهند. هنوز حرفهاى بلال به پايان نرسيده بود كه آنچه در خورجين بود در مقابل امير سرازير شد و بوى نامطبوعى به مشام حاضران در مجلس رسيد.
عمروعاص در حالى كه گيسوان خونين و گوشهاى بريده را ديده بود با تعجب گفت : اينها چيست كه به اينجا آورده اى ؟ بلال گفت : اين گيسوان خون آلود و گوشهاى قطام است . و اگر باور نمى كنيد بروم و سرش را برايتان بياورم ، و اگر سعيد اجازه مى داد اين كار را مى كردم .
سعيد براى تاءييد سخنان بلال گفت : بله سرور من !! من خود شهادت مى دهم كه بلال به تنهايى قطام را كشته ، و سرش را جدا كرده است و از من خواست كه آن را به اين جا بياورم اما من به جهت گنديده شدن آن به او گفتم فقط به همين آثار اكتفا كند.
حاضران در مجلس در حالى كه به گوش و به موههاى سر قطام نگاه مى كردند مبهوت مانده بودند. عمروعاص اشاره كرد كه زودتر آنرا جمع كنند. و گفت :
حرفت را پذيرفتم و صد دينار به تو خواهم داد. بلال ضمن تشكر از عمروعاص گفت : من اين خائن را براى دريافت جايزه نكشته ام بلكه براى انتقام از خون على عليه السّلام او را كشته ام (٤٣). بلال مى خواست بيشتر در اين باره صحبت كند كه به او گفتند بيش از اين نبايد ياد على عليه السّلام را به ميان بياورد. در اين هنگام به ذهن خوله رسيد كه پدرش از دست بلال ناراحت است و از اين رو موقعيت را غنيمت شمرد و به بلال گفت : بلال نزديك بيا و دست آقايت را ببوس .
بلال نيز بلند شد و دست پدر خوله را بوسيده و سرجايش نشست .
آن گاه عبداللّه رو به عمروعاص نمود و گفت : يا امير من در اين مجلس ، شما را شاهد مى گيرم كه هم اكنون من زن خود را سه طلاقه نموده ام .
سعيد كه تازه فهميده بود حرفهاى عبداللّه در مورد ازدواج با خوله درست است لذا با ناراحتى سر را به زير انداخت . عمروعاص كه ناراحتى را در چهره سعيد ديد گفت : اى سعيد خيالت راحت باشد ازدواج خوله و عبداللّه ظاهرى بود، و او اكنون باكره باقى مانده است . سپس رو به پدر خوله كرد و گفت : اكنون من دخترت خوله را براى سعيد خواستگارى مى كنم . پدر خوله گفت : مولاى من ! خوله كنيز شماست هر طور صلاح مى دانيد درباره او عمل كنيد.
خوله از روى خجالت و شرم سربزير انداخته و چيزى نگفت . عمروعاص نيز در همان مكان عقد ازدواج خوله و سعيد را جارى كرد و به آنها تبريك گفت .
عبداللّه پس از مدتى زندگى در فسطاط از سعيد تقاضا نمود كه تا به مكه رفته و نزد فاملين خود اقامت كند. عبداللّه پس از كسب اجازه از دوستان خود و سعيد و خوله خداحافظى كرده و به مكه رفت و در آنجا با دختر عموى خود ازدواج نمود، و همگى زندگى شيرين و خوشى را آغاز كردند اما تنها چيزى كه هميشه آنها را آزار مى داد خاطرات شهادت امام على عليه السّلام بود و هر وقت بياد آن مى افتادند اشك از چشمهايشان جارى مى شد. پس از مدتى شنيدند كه امام حسن عليه السّلام ا وادار به كناره گيرى به نفع معاويه نموده اند و در نتيجه پس از شش ماه خلافت امام حسن عليه السّلام خلافت از خاندان اهل بيت خارج شده و به دست بنى اميه افتاد. اما امام حسين عليه السّلام اين كار را براى جلوگيرى از به هدر رفتن خون مسلمين انجام داد(٤٤). مركز خلافت نيز از كوفه به دمشق انتقال يافت و تا انقضاى حكومت بنى اميه دمشق پايتخت خلافت بود.
والسّلام
----------------------------------------------
پاورقى ها:
٤٢- غوطه باغستان و جنگل معروفى است در اطراف دمشق كه ميوه هايش معروف است . (المنجد الا علام )
٤٣- بعد از شهادت امام على عليه السّلام و كشته شدن ابن ملجم به دست فرزندان امام و سوزاندن او به وسيله مردم ، به دنبال قطام آن زن مكّار و فاسق رفتند. بعد از اين كه او را گرفتند، با شمشير تكه تكه كردند و سپس سوزاندند. بحار الانوار، ج ٤١، ص ٢٩٨.
٤٤- پس از شهادت امام على عليه السّلام و بيعت گسترده مردم با امام حسن عليه السّلام آن حضرت عهده دار خلافت گرديد. امّا وضع نابسامان و شيطنت هاى معاويه باعث گرديد كه اين حكومت نو پا بيشتر از شش ماه و چهار روز طول نكشد. علاوه بر معاويه ، خوارج و منحرفان از دين نيز دشمنى زيادى با آن حضرت مى كردند به طورى كه بارها تصميم به ترور امام حسن عليه السّلام رفتند! عواملى از اين قبيل باعث گرديد كه امام حسن عليه السّلام على رقم ميل باطنى خود صلح با معاويه را بپذيرند. كه البته اين صلح هيچ گاه به معنى بيعت با معاويه نبود.
۱۰