داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم0%

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: على گلستانى
گروه: مشاهدات: 30708
دانلود: 2836

توضیحات:

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 291 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 30708 / دانلود: 2836
اندازه اندازه اندازه
داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مقام علمى حضرت امام باقر (عليه السلام)

جابربن يزيد جعفى شخصيتی است كه خود مى گويد امام باقرعليه‌السلام هفتاد هزار حديث به من آموخت كه آن همه حديث را به هيچكس ‍ نياموخت

به آن حضرت عرض كردم بار سنگين و عظيمى از اسرارتان بر دوش من نهاده ايد به گونه اى كه چه بسا سينه ام تاب تحمل آن را ندارد و ظرفيتش ‍ لبريز شده و حالتى روانى به مندست مى دهد.

امام باقرعليه‌السلام فرمود هر گاه چنين حالتى به تو دست داد به صحرا برو و گودالى حفر كن و سرت را در آن قراربده و آن گاه بگو امام باقرعليه‌السلام برايم اين گونه و آن گونه نقل حديث كرد.

«بحار، ج ٤٦، ص ٣٤٠».

داستانى شنيدنى از امام سجاد (عليه السلام)

هشام بن عبد الملك (دهمين طاغوت بنى اميه است) او در مراسم حج شركت كرد وقتى كه همراه غلام آزاد شده اش به نام سالم وارد مسجد الحرام گرديد ديد امام باقرعليه‌السلام در گوشه اى از مسجد نشسته (مردم در اطراف او براى سئوال به گردش آمده اند) سالم به هشام گفت اين شخص ‍ محمد بن على (امام باقرعليه‌السلام » است هشام گفت همان كسى كه مردم كوفه شيفته او شده اند سالم گفت آرى هشام گفت نزد او برو و به او بگو امير المؤ منان (هشام) مى پرسد در روز قيامت مردم تا آن هنگام كه از حساب خدا فارغ گردند چه مى خورند و مى نوشند.

سالم نزد امام باقرعليه‌السلام فرمود مردم در روى زمين محشور مى شوند آن زمين همانند گرده نانى است و چشمه هاى از آب در آن وجود دارد از آن ها مى خورند و مى نوشند هشام وقتى كه اين جمله را شنيد به سالم گفت نزد او برو و بگو آن ها آن چنان در قيامت به - بلا و غوغاى محضر مشغولند كه خوردن و آشاميدن را فراموش خواهند كرد.

سالم همين سئوال را از امام باقرعليه‌السلام نمود امامعليه‌السلام فرمود: اگر چنين باشد لازم مى شد كه آن ها كه در ميان آتش دوزخ هستند مشغول تر و فراموش كارتر گردند و اصلا به ياد خوردن و نوشيدن نيفتند با اين كه خداوند در قرآن از قول دوزخيان مى گويد كه به بهشتيان مى گويند:

و ناداى اصحاب النار اصحاب الجنه ان افيضوا علينا من الماء او مما رزقكم الله قالوا ان الله حرمهما على الكافرين ؛

اهل اتش به اهل بهشت مى گويند مقدارى آب يا از آن چه خدا به شما روزى داده به ما ببخشيد آن ها در جواب مى گويند خدا آب نان يا خوراك ديگر را بر كافران حرام فرموده است بنابراين آن ها در همان حال سخت از خوردن و نوشيدن غافل نمى گردند.

«سوره اعراف آيه ٥٠، ارشال شيخ مفيد، ص ٢٨٢».

داستان هاى عبرت انگيز از امام باقر (عليه السلام)

در روايت آمده هشام همراه (نافع) غلام آزاد شده عمر بن خطاب در سنه ١٠٦ هجرى وارد مسجد الحرام شد نگاه نافع به امام باقرعليه‌السلام افتاد در كنار ركن كعبه جمعيت بسيار اطرافش را گرفته بود و از او سئوال مى كردند و او پاسخ مى داد به هشام گفت اين مرد كيست كه مردم اين گونه مجذوب او شده اند.

هشام گفت اين شخص محمد بن علىعليه‌السلام امام باقرعليه‌السلام است نافع گفت من هم اكنون نزد او مى روم و پرسش هايى از او خواهم كرد كه هيچ كس جز پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يا وصى آن حضرت به پاسخ دادن آن قادر نيست

هشام گفت برو شيد او را شرمنده سازى

نافع در ميان فشار جمعيت - خود را نزد امام باقرعليه‌السلام رسانيد و گفت اى محمد بن على من تورات انجيل زبور و قرآن را خوانده ام و حلال و احرام مذكور در آن ها را مى دانم نزد شما آمده ام تا مسائلى را بپرسم كه جز پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يا وصى پيامبر و يا پسر پيامبر هيچ كس ‍ به جواب آن پرسش ها قادر نيست

امام باقرعليه‌السلام سر مباركش را بلند كرد و فرمود هر چه مى خواهى بپرس نافع گفت بين عيسىعليه‌السلام و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چند سال فاصله بود امام باقرعليه‌السلام فرمود مطابق راءى تو پاسخ دهم يا مطابق راءى خودم نافع گفت مطابق هر دو راءى پاسخ بده ، امام باقرعليه‌السلام فرمود به نظر من پانصد سال فاصله بود ولى به نظر شما ششصد سال سئوال دوم نافع گفت در قرآن خطاب به پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنين مى خوانيم :

وسئل من ارسلنا من قبلك من رسلنا اجعلنا من دون الرحمن الهه يعبدون ؛

از رسولان كه پيش از تو فرستاديم بپرس آيا غير از خداوند رحمان معبودانى براى پرستش قرار داديم

«سوره ١٤ زخرف آيه ٤٤».

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از كدام پيامبرى پرسيد با اين كه بين او و عيسى پانصد سال فاصله بود.

امام باقرعليه‌السلام در اين وقت اين آيه را (كه مربوط به معراج) پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود خواند:

سبحان الذى اسرنى بعيده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى الذى باركنا حوله لتريه من آياتنا؛

پاك و منزه است خداى كه بنده اش را در يك شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه گردا گردش را پر بركت ساخته ايم برد تا برخى از آيات و نشانه هايى كه خداوند به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشان داد اين بود كه هنگام كه او را (در شب معراج) به بيت المقدس آورد پيامبران پيشين و پسين رانزد آن حضرت حاضر كرد در آن جا نماز جماعت بر پا شد و همه آن پيامبران به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اقتدا كردند.

«سوره اسراء آيه ١».

بعد از نماز به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود از رسولان ما بپرس ‍ آيا غير از خداوند رحمان معبودانى براى خويش قرار داديم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آن ها پرسيد بر چه چيز گواهى مى دهيد و كه را مى پرستيد رسولان و پيامبران پاسخ دادند گواهى مى دهيم كه معبودى جز خداى يكتا و بى همتا نيست و تو رسول خدا هستى و ما عهد و پيمان خود را بر اين اساس با تو برقرار مى سازيم

نافع گفت درست فرمودى اى ابو جعفر

امام باقر عليه‌السلام و شاگرد ممتاز او

آن گاه امام باقرعليه‌السلام به او رو كرد و فرمود: اينكه من سئوالى از تو دارم مرا به آن خبر بده ؟

نافع گفت آن چيست ؟ امام باقرعليه‌السلام فرمود نظر تو درباره خوارج نهروان (كه علىعليه‌السلام آنها را در جنگ نهروان كشت) چيست با توجه به اين كه نافع با خوارج هم عقيده بود اگر بگوئى امير مؤ منان علىعليه‌السلام آن ها را به حق كشت از مذهب خودت مرتد شده اى - اگر بگويى امير مؤ منان ناحق آن ها را كشت با چنين نسبتى به علىعليه‌السلام كافر گشته اى نافع خود را در بن بست ديد در حالى كه سخت درمانده شده بود از آن دور شد در اين هنگام به امام باقرعليه‌السلام خطاب رسيد انت و الله اعلم الناس حقا حقا تو به حق و راستى سوگند به خدا آگاه ترين انسان ها هستى

سپس نافع نزد شام آمد هشام پرسيد چه كردى نافع گفت سخنت را كوتاه كن به خدا قسم به راستى كه اين شخص (امام باقرعليه‌السلام اعلم مردم است و به حق پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و بر اصحابش سزاوار است كه او را به عنوان پيامبر خود بدانند.

«روضه كافى ، ج ١، ص ١٧٤ و ١٧٥ - ١٧٦».

سئوال ديگرى از امام باقرعليه‌السلام شد طاووس يمانى يكى از شخصيت هاى بزرگ و عارف مسلكن معروف عصر امام سجادعليه‌السلام و امام باقرعليه‌السلام بود كه براى خود شاگردانى داشت كه به اصحاب طاووس معروف بودند.

ابوبصير مى گويد با جمعى از دوستان در محضر امام باقرعليه‌السلام در كنار كعبه نشسته بوديم در اين هنگام طاووس يمانى با جمعى از اصحابش ‍ به محضر امام باقرعليه‌السلام آمده و عرض كرد آيا اجازه مى دهى چند تا سئوال كنم امام باقرعليه‌السلام فرمودند بپرس طاووس گفت به من خبر بده در چه زمانى يك سوم انسان ها مردند؟ امام باقرعليه‌السلام فرمود:اى شيخ اشتباه كردى به جاى اين كه بگويى در چه زمانى يك چهارم انسان ها مردنى گفتى يك سوم - (جواب از امام باقرعليه‌السلام در آن هنگام كه قابيل برادرش هابيل را كشت چهار نفر انسان در زمين وجود داشتند كه عبارت بودند از آدم و حوا، هابيل و قابيل باكشته شدن هابيل به دست قابيل يك چهارم آن ها نابود شدند.

طاووس گفت آرى من اشتباه كردم تو درست فرمودى اينك بگو از آن دو نفر قابيل و هابيل كدام يك پدر انسان هاى بعد شدند قاتل يا مقتول امام باقرعليه‌السلام فرمودند هيچ كدام بلكه پدر انسان هاى بعد شيث بن آدمعليه‌السلام بود.

«سيره چهارده معصوم ، ص ٤٧٠ و ٤٧١».

يكى از كسانى كه مورد تاءييد حضرت امام باقرعليه‌السلام است زيد بن امام سجادعليه‌السلام است او بر ضد طاغوت امويه است و يكى از انقلابيون بزرگ تاريخ اسلام است او بر ضد حكومت ننگين هشام بن عبد الملك دهمين خليفه اموى قيام كرد او در سال ١١٩ يا ١٢٠ هجرى به طور مخفى وارد كوفه شد و مردم را بر ضد حكومت هشام فرا خواند.

اهداف خود را براى آن ها تشريح نمود مردم با او بيعت كردند تعداد بيعت كنندگان را تا هشتاد هزار نفر نوشته اند وقتى كه ماجرا به درگيرى كشيد مردم بى وفاى كوفه اطراف زيد را خالى كردند و تنها ٥٠٠ يا ٣٠٠ نفر با زيد باقى ماندند او با همین افراد اندك با سپاه دشمن تحت امر يوسف بن عمر ثقفى فرماندار و عامل هشام در عراق جنگيد و پس از يك نبرد بى نظير و قهرمانانه بر اثر اصابت تير دشمن سخت مجروح و بسترى شد و روز بعد جمعه سوم صفر سال ١٢٠ يا ١٢١ هجرى قمرى به شهادت رسيد يارانش ‍ بدن مطهر او را به طور مخفى در جايى دفن كردند ولى جاسوس ها محل دفن بدن را شناسايى كرده و به حاكم عراق خبر دادند ماءمورين سرش را از بدن جدا نمودد و جسد پاكش را به طور واژگون در بازار كناسه كوفه به دار آويختند بدنش را مدتى طولانى روى دار چند سال گذشتند سپس به فرمان طاغوت وقت (هشام با وليد بن يزيد) استخوان هاى به جا مانده بدن آن قهرمان مخلص را از بالاى دار گرفته و آتش زدند محل دار و سوزاندن بدن مطهر زيد در دو فرسخى روستاى (كفل) نزديك كوفه هم اكنون به صورت زيارتگاه و محل عبادت شيعيان مى باشد.

«بحار، ج ٤٦، ص ١٨٧».

امام باقر عليه‌السلام و شاگرد ممتاز او

جابر بن يزيد جعفى از شاگردان بسيار ممتاز امام باقرعليه‌السلام بود كه روايت شده حدود ٩٠ هزار حديث از آن حضرت آموخت و هيجده سال در مدينه در حوزه درس امام باقرعليه‌السلام شركت نمود و بعد با آن حضرت خداحافظى كرد و به سوى كوفه روانه شد طاغوت وقتى كه در صدد آزار به امام باقرعليه‌السلام و شاگردانش بود، در كمين جابر قرار داشت تا او را به قتل برساند اينكه به داستان زير توجه كنيد:

نعما بن بشير مى گويد با جابر جعفى هم سفر بوديم او در مدينه با امام باقرعليه‌السلام خداحافظى كرد و شادمان از نزدش بيرون آمد. به سوى عراق حركت كرديم تا روز جمعه به چاه (اخيرجه) رسيديم هنگامى كه نماز ظهر را در آن جا خوانديم سوار بر شتر حركت نموديم در اين هنگام ناگاه مرد بلند قامت گندم گونى نزد جابر آمد و او نامه اى به جابر داد جابر آن را گرفت و بوسيد و بر ديده اش گذارد در آن نامه نوشته بود از جانب محمد بن على به سوى جابر بن يزيد در آن نامه جاى مهر سياه و تر و تازه بود جابر به آن مرد بلند قامت گفت چه وقت در نزد امام باقرعليه‌السلام بودى او پاسخ داد همين لحظه جابر گفت قبل از نماز يا بعد از نماز مرد بلند قامت گفت بعد از نماز جابر به خواند آن نامه مشغول شد هر لحظه چهره اش دگرگون مى گرديد تا به آخر نامه رسيد و نامه را با خود نگه داشت به كوفه رسيديم نعمان مى گويد از آن وقتى كه جابر نامه را خواند ديگر او را شاد نديدم تا شب به كوفه رسيديم (معلوم ش كه امام باقرعليه‌السلام در آن نامه به جابر فرموده خود را به ديوانگى بزن تا از چنگال طاغوت وقت در امان بمانى) من رفتم و در آن شب خوابيدم

و صبح به احترام جابر نزد او رفتم ديدم از جايگاه خود بيرون مده و به سوى من مى آيد امام چند بجول (يعنى قاب) بر گردن خود آويزان نموده و بر يك چوب نى سوار شده و مى گويد منصور بن جمهور را فرماندهى ديدم كه فرمان بر نيست و اشعار و جمله هايى از اين قبيل مى خواند او به من نگاه كرد من نيز به او نگاه كردم چيزى به من نگفت من نيز چيزى به او نگفتم

من وقتى كه آن وضع را از او ديدم گريه كردم كودكان و مردم نزد ما آمدند و جابر همراه كودكان حركت كرد تا ميدان كوفه رفت و همراه كودكان چيست و خيز مى كرد مردم مى گفتند جابر ديوانه شد جابر ديوانه شد.

سوگند به خدا چند روز از آن ماجرا نگذشت كه از طرف هشام بن عبد الملك نامه اى به حاكم كوفه رسيد در آن نامه بود وقتى كه نامه بر تو رسيد مردى را كه نامش جابر بن يزيد است پيدا كن و گردنش را بزن

حاكم كوفه نزد جمعى (كه از كسانى كه با جابر رابطه داشتند) آمد و گفت در ميان شما جابر بن يزيد كيست ؟

حاضران گفتند خدا كارت را اصلاح كند جابر مردى دانشمند و محدث بود كه پس از انجام حج ديوانه شده و اكنون در ميدان كوفه بر نى سوار مى شود و با كودكان بازى مى كند حاكم به ميدان رفت از جاى بلند به آن جا نگاه كرد جابر را ديد كه بر نى سوارشده و با بچه ها بازی مى كند گفت خدا را شكر كه مرا از كشتن او منصرف نمود از اين ماجرا چندان نگذشت كه منصور بن جمهور وارد كوفه شد و آن چه جابر در مورد او گفته بود تحقق يافت (يعنى او حاكم كوفه گرديد).

«اصول كافى ، ج ١، ص ٣٩٦».

فرازى از امام باقر (عليه السلام)

طلاق دادن امام باقرعليه‌السلام هم سر خود را به خاطر دشمنى با علىعليه‌السلام يكى از همسران آن حضرت ام حكم دختر اسيد بن مغيره ثقفى بود، مالك بن اعين مى گويد روزى به محضر امام باقرعليه‌السلام رفتم و ديدم لباس زيبا و رنگين بر تن دارد خنديدم فرمود مى دانم براى چه خنديدى به خاصر اين لباس كه پوشيده ام خنديدى ، ولى حقيقت اين است كه همسرم (ام حكم آن را يعنى اين لباس را) خواست چون او را دوست دارم آن لباس را كه دلخواه او بود پوشيدم ، پس از مدتى به محضر امام باقرعليه‌السلام رفتم با خبر شدم كه امامعليه‌السلام همان اظهار بيزارى كرد، نتوانستم تحمل كنم و نگهدارى او را براى خود روا ندانستم از اين رو او را طلاق داده و از او جدا شدم

«بحار، ج ٤٦، ص ٢٩».

ابو بصير از شاگردان برجسته امام باقرعليه‌السلام است نابينا شده بود يكسال همراه امام باقرعليه‌السلام بود در انجام مناسك حج شركت كرد ابوبصير در كنار كعبه صداى ناله و گريه بسيار از حاجيان شنيد گول ظاهر را خورد و به امام باقرعليه‌السلام عرض كرد ما اكثر الحجيج واعظم الضجيج چقدر حاجى زياد است و گريه مردم عظيم است امام باقرعليه‌السلام بى درنگ فرمود بل اكثر الضجيج و اقل الحجيج بلكه چقدر ناله و گريه زياد است ولى حاجى (حقيقى) اندك است ، سپس فرمود آيا دوست دارى به عمق درستى گفتار آگاه گردى و به روشنى ببينى كه حاجى اندك است ، در اين هنگام امام باقرعليه‌السلام دستش را بر چشمان ابوبصير كشيد و دعا كرد ابوبصير همان دهم بينا شد و حاجى هاى اطراف كعبه نگاه كرد ابو بصير مى گويد به صحنه اجتماع حاجيان نگاه كردم ديدم اكثر مردم به صورت ميمون و خوك هستند و مؤ من در ميان آن ها همانند ستاره درخشنده در تاريكى است به امامعليه‌السلام عرض كردم آرى همان گونه كه فرمودى حاجى اندك است و گريه كننده بسيار است سپس امام علىعليه‌السلام دعا كرد و چشمان ابوبصير به حال قبل بازگشت

«مناقب آل ابيطالب ، ج ٤، ص ١٨٤».

فراز ديگر از امام باقر (عليه السلام)

امام باقرعليه‌السلام و فرزندش امام صادقعليه‌السلام را به اجبار از مدينه به شام آوردند هشام در شام بود در كاخ مخصوص خود به درباريان رو كرد و گفت محمد بن على (امام باقرعليه‌السلام را نزد من مى آورند وقتى كه ديديد من او سرزنش كردم گوش فرادهيد همين كه سكوت كردم شما يكى يكى پشت سرهم او را سرزنش نماييد براى آن كه به امام باقرعليه‌السلام اهانت شود به دستور هشام سه روز حضرت را پشت كاخ نگه داشتند سپس به او اجازه ورود داده شد هنگامى كه آن حضرت به كاخ هشام وراد گرديد با دست به همگان اشاره كرد و فرمود: السلام عليكم سلام بر شما باد، به اين ترتيب همگان را مشغول سلام خود نمود و سپس ‍ بى آن كه مانند سايرين اجازه بگيرد نشست خشم و كينه هشام نسبت به امام باقرعليه‌السلام بيش تر شد و به امامعليه‌السلام رو كرد و سخنان ركيك و سرزنش آميز به آن حضرت گفت كه قسمتى از سخنان هشام چنين بود:اى محمد بن على هميشه مردى از ميان شما خاندان موجب اختلاف بين مسلمانان شده و آن ها را به سوى خود دعوت كرده و مردم از روى بى خردى و دانش كم گمان برده كه او امام و رهبر است ، سپس هشام آن چه خواست با گفتار توهين آميز خود آن حضرت را سرزنش كرد و آن گاه ساكت شد به دنبال او (طبق توطئه قبل) هر كدام از درباريان به حضرت رو آوردند و با گفتار جسورانه خود آن بزرگوار را سرزنش نموده و سپس خاموش ‍ گشتند امام باقرعليه‌السلام در اين هنگام برخاست و فرمود: اى مردم به كجا مى رويد شيطان مى خواهد شما را به كجا بيندازد (با اين سخن هشام را شيطان خواند) خداوند به وسيله ما گذشتگان شما را هدايت كرد آيندگان شما نيز به وسيله ما ختم مى گردد اگر شما داراى سلطنتى عاريه اى و زود رس و زودگذر هستيد ما سلطنتى دير رس ولى جاودانه داريم كه بعد از سلطنت ما سلطنتى نباشد زيرا سرانجام خوش و نيك از آن ماست و خداوند مى فرمايد:

و العاقبه للمتقين ؛ سرانجام از آن افراد پاك است

«سوره قصص ، آيه ٨٣».

سپس هشام دستور داد امام باقرعليه‌السلام را به زندان افكندند پس از چند روز زندانبان به هشام گزارش داد كه تبليغات محمد بن على (امام باقرعليه‌السلام » در زندان موجب شده كه من در مورد سقوط حكومت تو توسط مردم شام نگران هستم هشام كه چاره اى جز برگرداندن امام باقرعليه‌السلام به مدينه نمى ديد دستور داد آن حضرت را سوار بر شتر كرده و توسط كاروان پست به مدينه باز گردانند.

«اصول كافى ، ج ١، ص ٤٧١».

دو مطلب جالب از صادقين عليهم‌السلام

امام صادقعليه‌السلام مى گويد:

همراه پدرم بوديم ديدم هشام بر روى تخت قرار گرفته و يارانش به تيراندازى و هدف گيرى سرگرم هستند هشام با بى اعتنايى به پدرم گفت تو هم با بزرگان قبيله ات تير اندازى كن ، پدرم فرمود من ديگر پير شده ام زمان تيراندازى از من گذشته از اين تقاضا بگذر هشام اصرار كرد و سوگند خورد كه بايد اين كار را انجام دهى

به پير مردى از بنى اميه كه در آن جا بود دستور داد كه كمانت را به امام باقرعليه‌السلام بده

ناگزير پدرم كمان را گرفت و تيرى در زه كمان گذاشت به طرف هدف پرتاب كرد تير درست به وسط هدف نشست دومين تير را به زه گذاشت و اين بار به وسط پيكان تير اول زد تير سوم را به وسط پيكان تير دوم زيد و همين طور تا تير نهم را به وسط پيكان تير هشتم زدفرياد آفرين واحسنتم از حاضران برخاست

هشام گفت آفرين بر تو اى ابو جعفر تو در تيراندازى سر آمد عرب و عجم هستى چه طور مى گفتى پير شدم و زمان تيراندازى من گذشته است من هرگز كسى را مانند تو تيرانداز ماهر نديده ام و گمان نمى كنم كه سراسر زمين شخصى وجود داشته باشد كه مثل تو تيراندازى كند آيا پسرت جعفر (امام صادقعليه‌السلام نيز مى تواند مانند تو تيراندازى كند؟

امام باقرعليه‌السلام از فرصت استفاده كرد و فرمود ما اكمال و اتمام نعمت را از هم ديگر ارث مى بريم و به ارث مى گذاريم همان اكمال و اتمام نعمتى كه خداوند در آيه اى كه به رسولش نازل فرموده از آن نام برده آن كه مى فرمايد:

اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت تكم الاسلام دينا.

امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آيين شما پذيرفتم

«سوره مائده آيه ٣».

زمين هيچ گاه از شخصى كه اين امور را تكميل كند خالى نيست و جز ما كسى به اين كمال نخواهد رسيد.

امام صادقعليه‌السلام مى فرمايد هشام از وقوع اين حادثه و بيان شيوا و مستدل امامعليه‌السلام ناراحت و خشمگين شد ولى در ظاهر باماگرم گرفت و ما را آزاد گذاشت و تا از كاخ بيرون آمديم سپس ماجراى ملاقات راهب پيش آمد.

«بحار، ج ٤٦، ص ٣٠٦ - ٣٠٩».

مطلب دوم جلوه آخر

پاسخ امام باقرعليه‌السلام به شش سئوال راهب بزرگ

امام باقرعليه‌السلام همراه فرزندش امام صادقعليه‌السلام در تبعيدگاه خود شام از كاخ هشام بيرون آمده كمى راه رفتند تا رسيدند به ميدان شهر، در آن جا جمعيت بسيارى جمع شده بودند امام باقرعليه‌السلام از كسى پرسيد چه خبر است اين جمعيت براى چه اين جا جمع شده اند او در جواب گفت اين جمعيت كشيشان و عابدان مسيحيان هستند اين ها در سال يك روز مراسمى دارند و آن روز همين امروز است اين ها عابد وعالم بزرگى دارند كه در عبادتگاه خود بالاى اين كوه مى باشدسالى يك بار در چنين روزى جمع مى شوند تا به زيارت آن راهب و عالم بزرگ خود بروند هم او را زيارت كنند و هم سئوال هاى خود را كه در طول سال بر ايشان پيش آمده از او بپرسند اين جمعيت در اين جا براى همين منظور جمع شده اند كه به زيارت عابد بزرگ خود برند اين ها معتقدند كه اين عابد بزرگ ، زمانى شاگردى حضرت مسيحعليه‌السلام را درك كرده است

امام باقرعليه‌السلام فرمود اگر مانع نشوند ما هم همراه اين جمعيت به ديدار عابد برويم اتفاقا كسى مانع نشد و امام باقرعليه‌السلام همراه جمعى به سوى عبادتگاه عابد كه در بالاى كوه بود حركت كردند.

امام باقرعليه‌السلام سرش را با پارچه اى پيچيد كه كسى او را نشناسد و به صورت ناشناس همواره جمعيت به كنار عبادتگاه عابد رسيدند كشيشان در بيرون عبادتگاه فرشى انداختند و سپس عابد بزرگ را داخل عبادتگاه بيرون آوردند و روى آن فرش نشاندند عابد به قدرى پير شده بود كه قدرت راه رفتن نداشت اما چشمش زير ابروان بلند و سفيدش مى درخشيد و حاضران را كه در دورش حلقه زده بودند مى ديد جاسوسان خليفه به هشام خبر دادند كه امام باقرعليه‌السلام همراه كشيشان مسيحى به ديدار عابد بزرگ رفته است هشام مخفيانه شخصى را فرستاد تا آن چه در آن جا رخ داد خبر دهد.

سيماى زيبا و جذاب امام باقرعليه‌السلام عابد بزرگ را جذب كرد و عابد در ميان اين همه حاضران به امام باقرعليه‌السلام رو كرد و گفت آيا شما از مسيحيان هستيد و يا از امت اسلامى مى باشيد؟

امام باقرعليه‌السلام فرمود: از امت اسلام هستم عابد بزرگ پرسيد از علماى اين امت هستى يا از بى سوادان اين امت امام باقرعليه‌السلام فرمد: از بى سوادها نيستم

عابد و عالم بزرگ مسيحيان خود را جمع و جور كرد و تمام حواسش ‍ متوجه امامعليه‌السلام شد و پس از لحظه اى فكر خواست سطح علم و آگاهى امامعليه‌السلام را امتحان كند چرا كه او در همان نگاه اول عظمت مقام امامعليه‌السلام را دريافته بود اينك مى خواست اين عظمت براى خودش و براى حاضران آشكار گردد گفت من مسائلى را از تو سئوال كنم يا تو سئوال ميكنى ؟ امام باقرعليه‌السلام فرمود تو سئوال كن هر چه بپرسى من آماده جواب هستم عابد بزرگ رو به جمعيت حاضر كرد و گفت عجيب است كه مردى از امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين جراءت را دارد و مى گويد تو سئوال كن و من آمادگى براى تمام سئوال هاى تو را دارم حال سزاوار است كه چند مساءله از او بپرسم ، عابد بزرگ سئوال هاى خود را به اين ترتيب مطرح كرد ١.اى بنده خدا بگو بدانم آن ساعتى كه نه از شب است و نه از روز چه ساعتى است ؟

امام باقرعليه‌السلام فرمود آن ساعت از اول اذان صبح تا اول طلوع آفتاب است عابد بزرگ گفت اگر آن ساعت نه از شب و نه از روز پس چه ساعتى است ؟ امام باقرعليه‌السلام فرمود آن ساعت از ساعتهاى بهشت است در اين ساعت بيماران شفا مى يابند و گرفتارها از گرفتارى نجات پيدا مى كنند خداوند اين ساعت را براى آنكه در فكر روز قيامت و حساب و كتاب الهى هستند لحظاتى خوش و شيرين قرار داده و به عكس كوردلان و تيره بختان از صفاى اين ساعت محرومند، عابد بزرگ از بيانات شيواى امامعليه‌السلام قانع شد بلند گفت آن چه گفتى صحيح است

سئوال دوم : عبد گفت اكنون سئوال ديگر من اين است بگو بدانم شما مى گوييد وقتى كه اهل بهشت به بهشت رفتند انواع غذاها را كه مى خورند ديگر مدفوع و ادرار ندارند آيا چنين موضوعى در دنيا نظير دارد؟ امامعليه‌السلام فرمود آرى نظير آن در دنيا بچه اى است كه در رحم مادر است آن چه مى خورد جزو بدن او مى شود ديگر مدفوع و ادرار ندارد.

عابد بزرگ گفت كاملا درست گفتى ، اكنون باز من سئوال كنم یا تو سئوال مى كنى ؟ امام باقرعليه‌السلام فرمود آن چه مى خواهى بپرس عابد بزرگ به مسيحيان حاضر رو كرد و گفت اين شخص بسيارى از مسائل را مى داند، سپس رو به امامعليه‌السلام كرد و گفت تو گفتى من از علماى اسلام نيستم ولى اكنون معلوم مى شود كه از علماى اسلام هستى ، امام باقرعليه‌السلام فرمود من گفتم از بى سوادان نيستم

سئوال سوم : عابد بزرگ گفت بگو بدانم شما مى گوييد در بهشت درختى است به نام درخت طوبى داراى ميوه هاى گوناگون هر چه بهشتيان از آن مى خورند از آن چيزى كم نمى شود آيا چنين موضوعى در دنيا نظير دارد؟ امام باقرعليه‌السلام فرمود: آرى مثل آن در دنيا چراغ است كه هر چه چراغ هاى ديگر را به وسيله آن روشن مى كنند از او كم نمى شود.

عابد بزرگ كه از بسيارى علم و اطلاع امامعليه‌السلام در تعجب فرو رفته بود خود را جمع و جور كرد و با تندى به حاضران گفت اكنون يك سئوال از ايشان بپرسم كه حتما نتواند جواب آن را بدهد سپس برو به آن حضرت كرد و گفت :

سئوال چهارم : به من خبر بده از دو نفر شخصى كه از يك مادر در يك ساعت دو قلو به دنيا آمدند و هر دو با هم در يك ساعت مردند اما يكى از آن ها در وقت مردن پنجاه سال داشت و ديگرى صدوپنجاه سال آنها چه كسانى بودند و قصه آن ها چيست ؟ امام باقرعليه‌السلام فرمود اين دو نفر دو برادر بودند به نام عزير و عزره اين دو با هم در يك روز از مادر متولد شدند و با هم سى سال زندگى كردند پس از سى سال روزى عزير از دهى عبور كرد ديد كه آن ده خراب شده و مردم آن مرده اند وقتى كه استخوان هاى پوسيده مردم را دید در فكر و خيال افتاد كه چگونه خداوند آن استخوانهاى پوسيده را در روز قيامت دوباره بر مى گرداند و زنده مى كند همين فكر باعث شد كه خداوند به او كه پيغمبر بود بفهمند كه اين كار براى خدا آسان است خداوند در همان جا روح او را قبض كرد او مرد و بدنش به زمين افتاد و پس از مدتى استخوان هايش پوسيد صد سال از اين جريان گذشت خداوند او را زنده كرد و توسط فرشته اى از او پرسيد چقدر خوابيده اى ؟

او گفت يك روز يا چند ساعت فرشته به او گفت تو اشتباه يكنى تو يكصد سال است كه در اين جا خوابيده اى او به اين ترتيب به دنيا برگشت و يقين كرد كه معاد و روز قيامت حق است آن گاه ٢٠ سال ديگر با برادرش عزره در اين دنيا عمر كرد سپس در يك روز او و برادرش با هم از دنيا رفتند در نتيجه عزير پنجاه سال در دنيا عمر كرد و برادرش عزره يكصد و پنجاه سال عمر كرد.

سئوال پنجم :

عابد بزرگ سئوال آخرش را چنين مطرح كرد:

پدر و پسرى هر دو زنده اند اما پسر ٧٠ سال بزرگ تر از پدر است اين چگونه مى شود امام باقرعليه‌السلام فرمود اين همان عزير پيغمبر است كه وقتى عزير در سى سالگى به خواست خدا به مردگان پيوست ، در آن وقت همسرش حامله بود و پسرى از او به دنيا آمد وقتى كه عزير پس از يكصد سال زنده شد در دنيا سى سال عمر كرده بود ولى پسرش يكصد سال داشت در نتيجه پسرش هفتاد سال از پدر بزرگتر بود.

عابد از جواب هاى فورى و صحيح امام باقرعليه‌السلام آن چنان در تعجب و فكر فرو رفت كه ناگهان حاضران ديدند عابد از هوش رفته است پس از لحظاتى به هوش آمد و از اصل و نسب امام باقرعليه‌السلام سئوال كرد و امامعليه‌السلام نسب خود را بيان داشت

عابد بزرگ رو به مسيحيان كرد و گفت من تاكنون شخصى را عالم تر از اين آقا نديده ايم تا اين مرد در شام است هر سئوال داريد از او بپرسيد ديگر سراغ من نياييد و مرا به عبادتگاهم ببريد بعضى نقل كرده اند آن عابد قبول اسلام كرد و حاضران نيز به پيروى از او مسلمان شدند و به اين ترتيب امام باقرعليه‌السلام در تبعيدگاه خود در يك جلسه جمعى از كشيشان و روحانيون بزرگ مسيحى را به اسلام جذب نمود.

روايت شده وقتى كه شب شد آن عالم و عابد بزرگ مسيحيان به كمك بعضى از مسيحيان به حضور امام باقرعليه‌السلام آمد و پس از ديدن معجزات از آن حضرت مسلمان گرديد.

خبر عجيب مناظره امام باقرعليه‌السلام با راهب به هشام و به مردم رسيد و علم و كمال امام باقرعليه‌السلام آشكار شد هشام احساس خطر كرد جايزه اى براى امام باقرعليه‌السلام فرستاد و او را روانه مدينه كرد و افرادى را جلوتر فرستاد تا در بين راه با تبليغات واونه خود مردم را از تماس ‍ با امام باقرعليه‌السلام و پسرش بر حذر دارند.

روايت شده جاسوس مخصوص هشام ما جراى ملاقات امام باقرعليه‌السلام با راهب را به هشام گزارش داد بعضى نقل مى كنند هشام از ترس آن كه مبادا مردم شام كم كم به عظمت مقام امام باقرعليه‌السلام پى ببرند دستور داد آن حضرت را زندانى كنند تا مردم نتوانند با او تماس بگيرند رفته رفته نام و ياد او فراموش شود.