داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم0%

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: على گلستانى
گروه: مشاهدات: 30698
دانلود: 2835

توضیحات:

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 291 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 30698 / دانلود: 2835
اندازه اندازه اندازه
داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

زبيده را بشناسيد

از بررسى تاريخ عاشورا به دست مى آيد كه امام حسينعليه‌السلام با نوشتن نامه و يا اعزام پيك به سوى برخى از بزرگان و سران قبايل آنها را به يارى خود دعوت مى كرد كه يكى از آن ها زهير بن قين است وى براى انجام حج از كوفه به مكه آمده بود و جريان حركت امام را شنيد و اگر چه از شيعيان بود اما آمادگى كافى براى يارى حضرت امام حسينعليه‌السلام نداشت از اين رو به هنگام بازگشت سعى مى كرد كاروانش با كاروان امام حسينعليه‌السلام برخورد نداشته باشد از اين كه كاروان زهير به ناچار در منزلى فرود آمد كه كاروان امام نيز فرود آمده بود امام از فرصت استفاده كرده و پيكى به سوى زهير رهسپار كرد و او را به يارى خويش دعوت كند.

زهير در ابتداء از پذيرش دعوت و پيوستن به امام اكراه و امتناع دارد لذا سكوت اختيار مى كند همسرش به نام دلهم وى را ترغيب مى كند و مى گويد سبحان الله آيا پسر پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به تو پيغام دهد و تو به سوى او نمى روى زهير از سخن غيورانه ى همسرش به خود آمد و به حضور امام مى رود و بعد دستور مى دهد خيمه ها را بر چينند و اسباب و اثاثيه را به سوى كاروان امام ببرند. (عاقبت بخيرى يعنى اين اول آن طور، بعد چنين شد).

«انصار الحسين ، ص ٨٧، سوگنامه آل محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم، ص ٢٠٦».

كسى كه حاضر نبود خيمه خود را در كنار خيمه امام حسينعليه‌السلام قرار بدهد اما آخر الامر كه زهير به جايى رسيد مى گويد اگر هزار بار در راه تو كشته شوم و زنده گردم دست از تو بر نمى دارم معنى اينكه مى گوئيد خدايا عاقبت امور ما را ختم به خير فرمائيد مثل عاقبت زهير (ره) درباره جهاد قرآن كريم چه مى گويد:

و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين (١٣) ؛ كسانى كه در راه ما به جان و مال جهد و كوشش كردند حتما آنها را به راه و معرفت و لطف خويش هدايت مى كنيم و هميشه خدا يار نيكوكاران است

روايت هم راجع به جهاد نفس وارد شده است كه او جهاد اكبر است

قال امير المؤ منينعليه‌السلام ان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعث تسريه فلما رجعوا قالصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصفر و بقى عليهم الجهاد الاكبر قالوا يا رسول الله و ما الجهاد الاكبر قالصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جهاد النفس ثم قال افضل الجهاد من جاهد نفسه التى بين جنبيه ؛

علىعليه‌السلام مى فرمود: رسول خدا سريه اى ترتيت داد سريه عبارت است از جنگ هاى كوچكى كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شخصا در آنجا حضور نداشتند خلاصه حضرت عده اى را ترتيب داد و به جنگ فرستاد هنگامى كه از جنگ بازگشتند فرمود آفرين به جمعيتى كه جهاد اصغر را به پايان بردند و جهاد بزرگتر هنوز بر عهده شان باقى است

مجاهدان عرضه داشتند اى رسول خدا جهاد اكبر چيست ؟ حضرت فرمود: جهاد با نفس است آن گاه فرمود: كسى كه با نفس خويش بجنگد برترين مجاهد است

«وسائل الشيعه ، ح ١١، ص ١٢٢؛ سفينه البحار، ج ١، ص ‍ ١٩٥».

يكى از كسانى كه جهاد اكبر نمود و عاقبت به خير شد حر (ره) بود. چون حر از سپاه عمر بن سعد خواست جدا شود آرام آرام از سپاه كنار كشيد و بعد به سرعت از آنان دور شد و به سپاه امام رسيد اول كسى كه با حر مواجه شد حضرت ابا عبد الله بود.

«مناقب ، ج ٤، ص ٧٨».

چون امام حسين بيرون خيام ايستاده بود حر گفت : السلام عليك يا ابا عبد الله آقا من گنهكارم روسياه هستم و من مجرمى هستم و اول كسى هستم كه راه را بر شما گرفتم آقا من توبه كردم و مى خواهم گناه خود را جبران كنم لكه ى سياه كه براى خود به وجود آورده ام جز با خون با هيچ چيز ديگرى پاك نمى شود آمده ام كه با اجازه ى شما توبه كنم (اولا بفرمائيد توبه ى من پذيرفته است يا نه)؟

امامعليه‌السلام در جواب او فرمود: البته توبه ى تو پذيرفته است چرا پذيرفته نباشد مگر باب رحمت اللهى به روى يك انسان تائب بسته شود حر از اينكه توبه ى او مورد قبول واقع شد خوشحال گرديد بعد گفت اجازه بدهيد من بروم و خودم را فداى شما كنم و خونم را در راه بريزم امامعليه‌السلام فرمودند اى حر تو مهمان ما هستى پياده شو كمى بنشين تا از تو پذيرائى بكنيم ولى حر از امام اجازه خواست تا پائين نيايد هر چه حضرت اصرار كردن پائين نيامد.

بعضى از سيره نويسان رمز مطلب را اين طور كشف كرده اند كه حر مايل بود خدمت امام بنشيند ولى يك نگرانى او را ناراحت مى كرد و آن اينكه ترسيد در مدتى كه خدمت امام نشسته است يكى از اطفال امام حسينعليه‌السلام او را ببيند و بگويد اين همان كسى است كه روز اول راه را براى ما بست و او شرمنده شود براى اينكه شرمنده نشود و هر چه زودتر اين لكه ى ننگ را باخون از دامن خود بشويد اصرار كرد اجازه بدهيد من بروم امامعليه‌السلام فرمود: حال كه اصرار دارى مانع نمى شوم برو اين مرد رشيد در مقابل مردم مى ايستد با آنها صحبت مى كند چون خودش كوفى بود با مردم كوفه موضوع دعوت را مطرح مى كند مى گويد مردم اتفاقا من خودم از كسانى كه نامه نوشته بودند نيستم ولى شما و سران شما كه اين جا هستند همه كسانى هستيد كه به حضرت نامه نوشتيد او را دعوت كرديد به او وعده ى يارى داديد روى چه اصلى روى چه قانونى روى چه مذهب و دينى اكنون با ميهمان خودتان چنين رفتار مى كنيد معلوم مى شود جريانى كه حر را خيلى ناراحت كرده بود لئامت و پستى اى بود كه اين مردم به خرج دادند، پستى اى كه با روح انسانيت در اسلام ضديت دارد و تاريخ اسلام نشان مى دهد كه هيچ اسلام اجازه نمى داد با هيچ دشمنى چنين رفتار شود.

يعنى براى اينكه دشمن را سخت در مضيقه قرار دهند آب را به رويش ‍ ببندند امام حسينعليه‌السلام همين حر و سپاهش با اينكه دشمنش ‍ بودند در بين راه سيراب كرد.

«ارشاد مفيد، ج ٢، ص ٧٩».

مسلما حر يادش بود كه ما آب را به روى كسى بستيم كه آن روزى كه تشنه بوديم بدون اينكه از او بخواهيم ما را سيراب كرد.

او چقدر شريف و عالى و بزرگ بود و هست و ما چقدر پستيم گفت مردم كوفه شما خجالت نمى كشيد اين فرات مثل شكم ماهى برق مى زند آبى را كه بر همه ى موجودات جاندار حلال است انسان حيوان اهلى وحشى و جنگلى از آن مى آشامد شما بر فرزند پيامبر خود بسته ايد اين مرد مى جنگد تا شهيد مى شود امام حسينعليه‌السلام او را بى پاداش نگذاشت فورا خود را بالين اين مرد بزرگوار رساند و برايش مرثيه خواند. و نعم الحر حر بنى رياح ؛ اين حر چه آزاد مرد خوبى است مادرش عجب اسم خوبى برايش انتخاب كرده است روز اول گفت حر آزاد مرد راستى كه تو آزاد مرد بودى

«ارشاد مفيد، مترجم ، ص ١٠٣».

نقش الگويى حر براى سايرين در كربلا به ثمر نشست چرا كه با پيوستن حر به آقا امام حسينعليه‌السلام برادرش مصعب پسرش بكير و غلامش ‍ عروه نيز تحت تاءثير قرار گرفتند و به پيروى از وى به حضرت امامعليه‌السلام ملحق شدند.

«مع الحسين فى نهضته ، ص ٢١٤».

امام بر بالين حر دست به صورت وى مى كشيد و مى فرمايد: انت الحر كما سمتك امك و انت حر فى الدنيا و فى الآخره

«بحار الانوار، ج ٤٥، ص ١٤ و ١٥».

چه سعادتى بهتر از آن كه امامعليه‌السلام فردى خطا كار را آزاد دنيا و آخرت بخواند آيا سعادت بالاتر از اين هست عاقبت به خيرى از اين بهتر مى شود براى انسان مى نويسند: امامعليه‌السلام چون ديد كه از سر مجروح حر خون جارى است با دستمال خود سر او را بست و او را با همان دستمال دفن كردند كه خود سند و افتخار ديگرى است

«سوگنامه آل محمد، ص ٣٥٦ به نقل از معانى السبطين ، ج ١، ص ‍ ٣٦٨».

يكى از مردان الهى كه در محضر امام صادقعليه‌السلام كسب فيض كرد جابر است كه يكى از رجال علم و فضيلت است و در حدود هجده سال از محضر امام باقر و چند سال در محضر امام صادقعليه‌السلام استفاده مى كرد به جائى رسيد كه گفته اند علوم اهل بيت رسالت و ائمه هدىعليهم‌السلام در نزد چهار نفر ذخيره شد. ١. سلمان فارسى ؛ ٢. سيد حميرى ؛ ٣. يونس بن عبد الرحمن ؛ ٤. جابر جعفى و مع ذلك شايد از مضامين اخبار استفاده شود كه جابر جعفى از آن سفر زيادتر علوم آل محمد را در سينه خود حفظ نموده بوده بود زيرا وقتى كه به واسطه اختلاف بنى اميه و بنى عباس فراقتى از براى امام باقرعليه‌السلام حاصل گرديد و در علم و دانش را به روى مردم گشود كه افزون از چهار هزار نفر مردان باسعادت از آن درياى امواج استفاده مى كردند اما در بين آنان جابر جعفى گوى سبقت را از ميدان ربوده و در ظرف هجده سال از محضر مبارك آن حضرت استفاده كرد تا اينكه هفتاد هزار حديث در سينه خود از آن جناب ذخيره نمود كه حضرت امر به كتمان آن نموده بود به نحوى كه فرمودند: لعن من و لعن ملائكه آسمان و خدا و رسول بر تو باد اگر يك حديث از آنها را براى كسى بخوانى لذا روزى جابر حضور آن حضرت عرض كرد. بار علمى كه بر دوش من گذاشته ايد و امر به كتمان او نموده ايد گاهى سبب مى شود كه مثل حالت جنون به من دست مى دهد حضرت فرمودند هر گاه چنين حالت به تو دست دهد در دامن كوهى برو و گودالى بكن و سر خود را در ميان آن گودال نموده و بگو محمد بن على چنين براى من حديث كرد و چون احاديث مرا براى آن گودال خواندى برگرد تا اينكه خطر جنون از تو بر طرف گردد.

جابر كرارا خويش را به اين نحو تسليت مى داد.

«منهاج السرور، ص ٢١٧».

مؤ لف گويد گفته شود اين دستور از امام باقرعليه‌السلام نسبت به جابر شباهت دارد به حضرت امير المؤ منينعليه‌السلام كه خود حضرت در دل شب در ميان بيابان سر ميان چاه مى كرد و مصائب وارده بر خويش را به چاه مى گفت شباهت از اين جهت دارد كه آن حضرت هم كسى پيدا نكرد كه محرم اسرار او باشد تا اينكه با او درد دل كند زيرا مى گوئيم اين كار اثر طبيعى دارد و موجب تسكين خاطر مى گردد و لذا مثلا شخصى كه به درد دندان سخت مبتلا شده با اينكه مى داند قدم زدن و ناله و فرياد كردن ابدا اثرى و تسكينى براى درد دندان او ندارد مع ذلك دائما در گردش است و ناله و صيحه مى كشد و حقا اگر او را ملزم كنند كه در جاى خود بنشيند و حركت نكند و صيحه اى نكشد بر او بسيار گران مى آيد و خود قدم زدن و صيحه كشيدن موجب تسهيل درد مى شود.

زبيده را بشناسيد

زبيده بنت جعفر و جعفر پسر منصور دوانقى بود دختر عموى هارون الرشيد بوده و در جمال و كمال و شيرينى كلام سرآمد عصر خويش بود و اسم اصل او امه العزيز بود و از جهت حسن جمال طاهريه و فضائل نفسانيه ملقب به زبيده گشت يعنى زبده است و در تمام جهات زبده بود.

مرحوم صدوق در مجالس مى نويسد كه زبيده در حقيقت شيعه و از محبين ارادتمندان به حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام بود چون هارون از تشيع او اطلاع پيدا كرد قسم خود كه او را مطلقه نمايد و زبيده را صد كنيز بود كه تمامى آنها حافظ قرآن بودند و آنان را ملزم نموده بود كه در طول ده روز يك مرتبه قرآن ختم نمايند و لذا هميشه از قصر او صداى قرائت قرآن به گوش مى رسيد مثل كندوى عسل كه صدا از او هميشه به گوش ‍ مى رسيد.

«منهاج السرور، ص ٤٧».

در بيان كيفيت شهادت امير المؤ منين و امامت آن بزرگوار مشهور ميان آن بزرگوار مشهور ميان علماء شيعه آن است سى سال پس از عام الفيل متولد و ٢١ ماه مبارك سال چهلم هجرت كشته شد و سن مباركش ٦٣ بوده است

ده ساله بود كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به پيغمبرى مبعوث گرديد و به آن حضرت ايمان آورد و بعد از بعثت سيزده سال با آن حضرت در مكه ماند و بعد از هجرت به مدينه با آن حضرت ده سال در مدينه بود و پس از آن به مصيبت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبتلا شد و بعد از آن حضرت سى سال زندگانى فرمود: دو سال و چهار ماه در خلافت ابوبكر و يازده سال در خلافت عمر و دوازده سال در خلافت عثمان به سر برد و مدت خلافت ظاهريه آن حضرت چهار سال و نه ماه و چند روز به طول انجاميد و در اكثر آن مدت با منافقان مشغول قتال و جدال بود و پيوسته بعد از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مظلوم بود و اظهار مظلوميت خويش مى فرمود.

و از كثرت نافرمانى و نفاق مردم خويش دلتنگ بود و طلب مرگ از خدا مى نمود و كرارا از شهادت خود به دست ابن ملجم خبر مى داد.

«كافى ، ج سوم ، ص ٣٠١ و منتهى الآمال ، ج ١، ص ٢٠٣».

كيفيت شهادت حضرت امير المؤ منين (عليه السلام)

چنان چه جماعتى از بزرگان نقل كرده اند چنين است كه گروهى از خوارج كه از آن جمله عبد الرحمن بن ملجم بود از واقعه نهروان در مكه جمع شدند انجمنى مى ساختند و بر كشتگان نهروان مى گريستند يك روز در طى سخن همى گفتند على و معاويه كار اين امت را پريشان ساختند اگر هر دو تن را مى كشتيم اين امت را از زحمت ايشان آسوده مى ساختيم مردى از قبيله اشجع سر بلند كرد و گفت به خدا قسم عمرو بن عاص كم تر از ايشان نيست

بلكه اصل فساد و ريشه فتنه است پس سخن بر اين نهادند كه هر سه تن را بايد كشت ابن ملجم گفت على را من مى كشم حجاج بن عبدالله كه معروف به «برگ » بود كشتن معاويه را به ذمه خويش نهاد عمرو بن بكر تميمى قتل عمرو بن عاص را به ذمه نهاد عهد بستند؟ بايد هر سه تن در يك شب بلكه در يك ساعت كشته شوند سخن بر اين نهادند كه شب نوزده ماه مبارك رمضان هنگام نماز صبح كه آنها حاضر مى شود در مسجد در انجام اين امر اقدام نمايند.

پس يكديگر را وداع كرده برك طريق شام را گرفت و عمرو عازم مصر شد و ابن ملجم لعين به جانب كوفه حركت نمود هر سه تن شمشير خود مسموم ساختند و انتظار روز ١٩ ماه مبارك رمضان مى كشيدند شب ١٩ رمضان برك با شمشير زهر آب داده داخل مسجد شام شد و در ميان جماعت پشت سر معاويه ايستاده آن گاه معاويه به ركوع يا به سجده رفت تيغ بكشيد و بر ران او زد معاويه به فرياد زد و در محراب درافتاد مردم ، برك را گرفتند و معاويه را به منزل خود بردند.

طبيب حاضر كردند چون طبيب زخم او را ديد گفت اگر بخواهى اين جراحت خوب شود و نسل تو منقطع نشود بايد با آهن سرخ كرده موضع جراحت را داغ كرد آنگاه مداوا كرد و اگر چشم از فرزند مى پوشى با مشروحات معالجه توان كرد. معاويه گفت مرا تاب و توان نيست با آن داغ مداوا كنى و مرا دو فرزند يزيد و عبد الله كافى است پس او را مداوا كردند تا خوب شد و نسل او منقطع شد.

پس برگ را حاضر كردند و فرمان داد او را اعدام كنند او گفت الامان معاويه گفت چيست گفت رفيق من رفته است على را در اين ساعت بكشد اكنون مرا حبس كن تا خبر رسد اگر على را كشته اند آنچه خواهى بكن و اگر نكشتند مرا رها كن كه بروم على را به قتل برسانم و قسم مى خورم كه باز به نزد تو خواهم آمد كه هر چه خواهى در حق من حكم كنيد.

بنابر قولى معاويه امر كرد تا او را حبس كردند تا كه خبر از شهادت امير المؤ منينعليه‌السلام برسد وقتى كه خبر رسيد او را كشتند به شكرانه قتل علىعليه‌السلام او را رها كرد.

اما عمرو بن بكر چون داخل مصر شد صبر كرد تا شب نوزدهم ماه رمضان رسيد پس با شمشير مسموم وارد مسجد شد در انتظار عمروعاص شد از قضا در آن شب عمروعاص مريض بود به نماز نيامد پس قاضى مصر به نيابت خويش فرستاد نماز را اقامه كرد.

عمرو بن بكر چنان گمان كرد كه عمروعاص است اقامه نماز كرده است شمشير خود را كشيد قاضى مصر را در خون خود غلطانيد تا خواست فرار كند مردم او را گرفتند و به نزد عمروعاص بردند عمروعاص هم فرمان داد او را بكشند آن ملعون آغاز جزع كرد و گريه كرد گفتند در اين هنگام گريه كردن چيست مگر ندانستى كه جزاى اين كار هلاكت است گفت بلكه براى آن گريه مى كنم كه بر قتل عمروعاص ظفر پيدا نكردم و از آن غمگينم كه برك و ابن ملجم به آرزوى خويش ريسدند و على و معاويه را كشتند عمروعاص دستور داد او را گردن زدند.

«منتهى الآمال ، ج ١، ص ٢٠٣».

عبد الرحمن بن ملجم

به قصد حضرت امير المؤ منينعليه‌السلام به كوفه آمد در آن مكانى كه خوارج جمع مى شدند آنجا رفت لكن نيت خود را از آن ها مخفى نمود مبادا منتشر شود در انتظار شب نوزدهم بود كه مولا را شهيد كند تا اينكه روز به زيارتى يكى از دوستان خود رفت در آنجا قطام يا قطامه بنت اخضر را ملاقات كرد و او بسيار زيبا بود و مشكين موى بود و پدر و برادر او را كه از جمله خوارج بود امير المؤ منين در جنگ نهروان كشته بود از اين جهت با علىعليه‌السلام دشمنى بى حد بود.

ابن ملجم چون نظر بر جمال دل آراى او افتاد يك باره دل را از دست داد ناچار در خواست ازدواج قطام در آمد او گفت مهر ما را چه قرار مى دهى گفت : هر چه بخواهى مهريه قرار مى دهم گفت : صداق من سه هزار درهم يك كنيز و يك غلام و كشتن على بن ابى طالب بايد قرار دهى ابن ملجم گفت تمام آنچه گفتى ممكن است جز قتل على كه چگونه از براى من ميسر شود. قطام گفت وقتى كه على مشغول به يك امرى باشد و از تو غافل باشد ناگهان بر او شمشير مى زنى غفلتا او را مى كشى پس اگر او را كشتى قلب مرا شفا دادى و عيش خود را با من مهيا ساختى و اگر كشته شوى

پس آنچه در آخرت به تو مى رسد از ثواب ها بهتر است براى تو از آنچه در دنيا به تو مى رسد ابن ملجم چون دانست كه قطام با او هم عقيده است و مذهبشان يكى است گفت به خدا سوگند كه من به اين شهر نيامده ام مگر براى اين كار قطام گفت كه من از قبيله خود مجمعى را با تو همراه مى كنم كه تو را در اين امر معاونت كند پس كسى فرستاد به نزد وردان بن مجالد كه از قبيله او بود او را براى يارى ابن ملجم طلب كرد و ابن ملجم نيز در اين اوقات كه مصمم شده براى قتل علىعليه‌السلام بود وقتى كه شبيب بن بحره را كه از قبيله اشجع بود و مذهب خوارج داشت ديدار كرد و گفت اى شبيب آيا مى توانى كسب شرف دنيا و آخرت كنى گفت چه كنم ، ابن ملجم گفت كه در قتل على مرا كمك كنى گفت ابن ملجم گفت ترس نداشته باشيد در مسجد جامع كمين مى سازم و هنگام نماز صبح كار او را با شمشير سازم و دل خود را شفا مى بخشم آن قدر سخن گفت كه شبيب را قوى دل ساخت تا اينكه او را با خود به نزد قطام برد.

ورد اين هنگام آن ملعونه در مسجد اعظم بود و خيمه از براى او برپا كرده بودند و به اعتكاف مشغول بود پس ابن ملجم با همراه بودن شبيب به قطام خبر داد آن ملعون گفت هر گاه خواستيد او را به قتل برسانيد پيش من بيائيد. پس ابن ملجم و شبيب در انتظار شب نوزدهم ماه رمضان بودند.

ابن ملجم با شبيب و وردان به نزد قطام در مسجد حاضر شدند قطام بافته مثل شال از حرير طلبيد بر سينه هاى آنها محكم بست و شمشيرهاى زهر آب داده را به دست آنها داد و گفت از فرصت استفاده نمائيد و وقت را از دست ندهيد.

آن سه تن از پيش قطام بيرون شدند و در مقابل آن درى كه حضرت امير المؤ منينعليه‌السلام از آن در داخل مسجد مى شد نشستند انتظار حضرت امير المؤ منين مى كشيدند حجر بن عدى (رحمه الله) كه از بزرگان شيعه بودند آن شب را در مسجد به سر مى برد ناگهان به گوش او رسيد كه اشعث مى گويداى ابن ملجم در كار خويش بشتاب و سرعت كن كه صبح دميد رسوا خواهى گرديد.

حجر از اين سخن گفت اراده قتل علىعليه‌السلام را دارى پس به جانب خانه علىعليه‌السلام مبادرت كرد تا آن حضرت را آگاهى دهد آن حضرت از راه ديگر به مسجد رفته بودند تا حجر به خانه آن جناب رفت و برگشت كار از حد گذشت چون به مسجد رسيد صداى مردم را شنيد كه علىعليه‌السلام را كشتند.

«بحار الانوار، ج ٤٢، ص ١٩٩ الى ٢١٩؛ منتهى الآمال ، ج ١، ص ‍ ٢٠٢».

از ام كلثوم نقل شده كه فرمود: شب نوزدهم ماه رمضان پدرم مهمان من بود براى او افطارى آوردم از نان و شير و نمك پدرم مشغول نماز بود چون از نماز فارغ شد نگاهش افتاد به آن طبق فرمود دخترم دو تا نان و خورش ‍ حاضر كرده اى مگر نمى دانى كه من متابعت برادر و پسر عم خود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى كنم و هر كه خوراك و پوشاك او در دنيا خوب باشد ايستادن او در قيامت نزد حق تعالى بيش تر است اى دخترم در حلال دنيا حساب است و در حرام دنيا عذاب است افطار كنم تا يكى از اين دو خورش را بردارى من شير را برداشتم بعد حضرت مشغول نماز شدند گاهى بيرون مى رفت به آسمان نگاه مى كرد و سوره يس را تلاوت كرد و مى فرمود خداوند! مبارك گردان براى من مرگ را و اين آيه را زياد خواند:انا لله و انا اليه راجعون و اين جمله را مى فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم و آن شب را تا صبح مشغول عبادت بودند.

ام كلثوم گفت اى پدر اين اضطراب شما امشب براى چيست ؟ فرمود: صبح امشب من شهيد مى شوم پس زمانى كه صبح شد ابن نباح مؤ ذن آن حضرت در آمد نداى نماز در داد حضرت به آهنگ مسجد برخاست چون به صحن خانه آمد مرغابيان كه در خانه بودند به خلاف عادت از جلوى آن حضرت در آمدند و پر مى زدند و فرياد مى كردند آن گاه سفارش مرغابيان را حضرت به ام كلثوم نمود فرمود اينها را رها كن زيرا كه زبان ندارند و قادر نيستند بر سخن گفتن هر گاه گرسنه يا تشنه شوند پس آنها را غذا بده و سيراب كن و گرنه رها كن بروند و از گياه هاى زمين بخورند.

«بحار الانوار، ج ٤٢، ص ٢٧٨».

ضربت خوردن امير المؤ منين على (عليه السلام)

شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سال چهل از هجرت پيامبر اكرم حضرت امير المؤ منين علىعليه‌السلام طبق معمول براى نماز جماعت در مسجد كوفه از خانه به مسجد روانه شد مسعودى مى نويسد آن شب باز كردن در خانه كه از چوب خرما بود براى علىعليه‌السلام دشوار گرديد آن بزرگوار آن در را از جا كند و كنار گذاشت

«بحار الانوار، ج ٤٢، انوار البهيه ، ص ٦١، منتهى الآمال ، ج ١، ص ٢٠٨».

امامعليه‌السلام به سوى مسجد روانه شد طبق معمول دو ركعت نماز خواند و سپس بالاى بام رفت با صداى بلند اذان گفت كه صداى آن حضرت به گوش تمام ساكنان كوفه مى رسيد سپس از بام پائين آمد و به محراب رفت و مشغول نماز نافله صبح شد وقتى كه خواست سر از سجده اول ركعت اول بردارد در آن تاريكى ابن ملجم آن چنان شمشير بر فرق مقدس زد كه فرق سر آن بزرگوار تا نزديك پيشانى شكافته شد.

امام علىعليه‌السلام در اين هنگام گفت :

بسم الله و بالله و على مله رسول الله فزت ورب الكعبه ؛ به نام خدا و براى خدا و بر دين رسول خدا به خداى كعبه سوگند كه رستگار شدم

سپس مقدارى از خاك محراب را برداشت و روى زخم سرش پاشيد و اين آيه را خواند:

منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخرى ؛ ما شما را از خاك آفريديم و در آن باز مى گردانيم و از آن نيز بار ديگر شما را بيرون آوريم (١٤) .

«انوار البهيه ، ص ٦١».

جبرئيل بين زمين و آسمان فرياد زد.

سوگند به خدا استوانه هاى هدايت ويران شد و نشانه هاى بزرگ توى تاريك گرديد و دستگيره محكم ايمان شكسته گرديد پسر عموى مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كشته شد، على مرتضى كشته شد، او را شقى ترين اشقياء كشت

«منتهى الآمال ، ج ١، ص ١٣٦ و ١٣٧».

ابن ملجم گفت سوگند به خدا اين شمشير را به هزار درهم خريدارى كرده ام و با هزار درهم زهر آن را مسموم نموده ام اگر آن شمشير به من خيانت كند نفرين بر او باد.

«اعلام الورى ، ص ٢٠١، بحار الانوار، ج ٤٢، ص ٢٣٩».

پيكر امام علىعليه‌السلام را به آن كه آغشته به خون بود در ميان گليمى نهاده و اطراف آن را گرفتند و به خانه بردند مردم دسته دسته به خانه آن حضرت مى آمدند و سر به ديوار خانه گذاشته و گريه مى كردند.

براى معالجه آن حضرت اطباء كوفه را حاضر كردند اثير بن عمرو كه از همه حاذق تر بود به بالين آن حضرت آمد و به زخم سر نگاه كرد و گفت برويد شش گوسفند بياوريد فورى حاضر كردند او رگى از آن بيرون آورد و در مغز سر امام نهاد و دميد.

و پس از لحظه اى بيرون آورد و به آن نگاه كرد ذرات سفيدى مغز را در آن ديد دريافت كه ضربت به مغز رسيده است بستگان همه منتظر بودند تا بشنوند كه طبيب چه مى گويد ناگاه شنيدند به امام گفت زودتر وصيت كنيد كه ضربت به مغز رسيده و نمى توان آن را درمان كرد.

«تذكره ابن جوزى ، ص ١٠١؛ كامل ابن اثير، ج ٣، ص ١٩٤».

نقل شده كه مردى به ابن ملجم گفت اى دشمن خدا خوشحال مباش كه علىعليه‌السلام را بهبودى حاصل است آن ملعون گفت پس ام كلثوم بر چه كسى مى گريد به خدا سوگند چنان ضربتى بر على زدم كه اگر قسمت كنند آن ضربت را بر اهل مشرق و مغرب همگى خواهند مرد.

«اقتباس از متنهى الآمال ج ١، ص ٢١٦».

سؤ ال حضرت زينب عليها‌السلاماز پدر و پاسخ آن

حضرت زينبعليه‌السلام مى گويد هنگامى كه پدرم علىعليه‌السلام بر اثر ضربت ابن ملجم بسترى شد نشانه هاى مرگ را در رخسار آن حضرت ديدم به او عرض كردم ام ايمن به من چنين چنان حديث كرده كه پنج تن در يك جا بودند و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ناگهان غمگين شد و علت غم را پرسيدند جريان شهادت حضرت زهراعليه‌السلام و علىعليه‌السلام و حسن و حسينعليهم‌السلام را شرح داد مى خواهم از شما آن را بشنوم

حضرت امير المؤ منينعليه‌السلام فرمود: دخترم حديث ام ايمن صحيح است گويا تو و دختران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى نگرم كه به صورت اسير با كمال پريشانى وارد اين شهر كوفه مى كنند به گونه اى كه ترس آن داريد كه مردم به سرعت شما را بقا پند صبر و استقامت كنيد سوگند به خداوندى كه دانه را شكافته و انسان را آفريد در آن روز در سراسر روى زمين ولى خدا غير از شما و دوستان و شيعيان شما وجود ندارد.

رسول خدا به ما چنين خبر داد و فرمود در اين هنگام ابليس با بچه ها و اعوان خود در سراسر زمين سير مى كنند و ابليس به آنها مى گويداى گروه شيطان ها ما انتقام آدمعليه‌السلام را از فرزندان آنها گرفتيم و در هلاكت آنها سعى بليغ كرديم بكوشيد تا مردم را نسبت به آنها به ترديد و شك بيندازيد و مردم را به دشمنى آنها وادار نمائيد.

«بحار الانوار، ج ٤٥، ص ١٨٣».