داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم6%

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم
  • شروع
  • قبلی
  • 291 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 35709 / دانلود: 3669
اندازه اندازه اندازه
داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

زبيده را بشناسيد

از بررسى تاريخ عاشورا به دست مى آيد كه امام حسينعليه‌السلام با نوشتن نامه و يا اعزام پيك به سوى برخى از بزرگان و سران قبايل آنها را به يارى خود دعوت مى كرد كه يكى از آن ها زهير بن قين است وى براى انجام حج از كوفه به مكه آمده بود و جريان حركت امام را شنيد و اگر چه از شيعيان بود اما آمادگى كافى براى يارى حضرت امام حسينعليه‌السلام نداشت از اين رو به هنگام بازگشت سعى مى كرد كاروانش با كاروان امام حسينعليه‌السلام برخورد نداشته باشد از اين كه كاروان زهير به ناچار در منزلى فرود آمد كه كاروان امام نيز فرود آمده بود امام از فرصت استفاده كرده و پيكى به سوى زهير رهسپار كرد و او را به يارى خويش دعوت كند.

زهير در ابتداء از پذيرش دعوت و پيوستن به امام اكراه و امتناع دارد لذا سكوت اختيار مى كند همسرش به نام دلهم وى را ترغيب مى كند و مى گويد سبحان الله آيا پسر پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به تو پيغام دهد و تو به سوى او نمى روى زهير از سخن غيورانه ى همسرش به خود آمد و به حضور امام مى رود و بعد دستور مى دهد خيمه ها را بر چينند و اسباب و اثاثيه را به سوى كاروان امام ببرند. (عاقبت بخيرى يعنى اين اول آن طور، بعد چنين شد).

«انصار الحسين ، ص ٨٧، سوگنامه آل محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم، ص ٢٠٦».

كسى كه حاضر نبود خيمه خود را در كنار خيمه امام حسينعليه‌السلام قرار بدهد اما آخر الامر كه زهير به جايى رسيد مى گويد اگر هزار بار در راه تو كشته شوم و زنده گردم دست از تو بر نمى دارم معنى اينكه مى گوئيد خدايا عاقبت امور ما را ختم به خير فرمائيد مثل عاقبت زهير (ره) درباره جهاد قرآن كريم چه مى گويد:

و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين (١٣) ؛ كسانى كه در راه ما به جان و مال جهد و كوشش كردند حتما آنها را به راه و معرفت و لطف خويش هدايت مى كنيم و هميشه خدا يار نيكوكاران است

روايت هم راجع به جهاد نفس وارد شده است كه او جهاد اكبر است

قال امير المؤ منينعليه‌السلام ان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعث تسريه فلما رجعوا قالصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصفر و بقى عليهم الجهاد الاكبر قالوا يا رسول الله و ما الجهاد الاكبر قالصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جهاد النفس ثم قال افضل الجهاد من جاهد نفسه التى بين جنبيه ؛

علىعليه‌السلام مى فرمود: رسول خدا سريه اى ترتيت داد سريه عبارت است از جنگ هاى كوچكى كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شخصا در آنجا حضور نداشتند خلاصه حضرت عده اى را ترتيب داد و به جنگ فرستاد هنگامى كه از جنگ بازگشتند فرمود آفرين به جمعيتى كه جهاد اصغر را به پايان بردند و جهاد بزرگتر هنوز بر عهده شان باقى است

مجاهدان عرضه داشتند اى رسول خدا جهاد اكبر چيست ؟ حضرت فرمود: جهاد با نفس است آن گاه فرمود: كسى كه با نفس خويش بجنگد برترين مجاهد است

«وسائل الشيعه ، ح ١١، ص ١٢٢؛ سفينه البحار، ج ١، ص ‍ ١٩٥».

يكى از كسانى كه جهاد اكبر نمود و عاقبت به خير شد حر (ره) بود. چون حر از سپاه عمر بن سعد خواست جدا شود آرام آرام از سپاه كنار كشيد و بعد به سرعت از آنان دور شد و به سپاه امام رسيد اول كسى كه با حر مواجه شد حضرت ابا عبد الله بود.

«مناقب ، ج ٤، ص ٧٨».

چون امام حسين بيرون خيام ايستاده بود حر گفت : السلام عليك يا ابا عبد الله آقا من گنهكارم روسياه هستم و من مجرمى هستم و اول كسى هستم كه راه را بر شما گرفتم آقا من توبه كردم و مى خواهم گناه خود را جبران كنم لكه ى سياه كه براى خود به وجود آورده ام جز با خون با هيچ چيز ديگرى پاك نمى شود آمده ام كه با اجازه ى شما توبه كنم (اولا بفرمائيد توبه ى من پذيرفته است يا نه)؟

امامعليه‌السلام در جواب او فرمود: البته توبه ى تو پذيرفته است چرا پذيرفته نباشد مگر باب رحمت اللهى به روى يك انسان تائب بسته شود حر از اينكه توبه ى او مورد قبول واقع شد خوشحال گرديد بعد گفت اجازه بدهيد من بروم و خودم را فداى شما كنم و خونم را در راه بريزم امامعليه‌السلام فرمودند اى حر تو مهمان ما هستى پياده شو كمى بنشين تا از تو پذيرائى بكنيم ولى حر از امام اجازه خواست تا پائين نيايد هر چه حضرت اصرار كردن پائين نيامد.

بعضى از سيره نويسان رمز مطلب را اين طور كشف كرده اند كه حر مايل بود خدمت امام بنشيند ولى يك نگرانى او را ناراحت مى كرد و آن اينكه ترسيد در مدتى كه خدمت امام نشسته است يكى از اطفال امام حسينعليه‌السلام او را ببيند و بگويد اين همان كسى است كه روز اول راه را براى ما بست و او شرمنده شود براى اينكه شرمنده نشود و هر چه زودتر اين لكه ى ننگ را باخون از دامن خود بشويد اصرار كرد اجازه بدهيد من بروم امامعليه‌السلام فرمود: حال كه اصرار دارى مانع نمى شوم برو اين مرد رشيد در مقابل مردم مى ايستد با آنها صحبت مى كند چون خودش كوفى بود با مردم كوفه موضوع دعوت را مطرح مى كند مى گويد مردم اتفاقا من خودم از كسانى كه نامه نوشته بودند نيستم ولى شما و سران شما كه اين جا هستند همه كسانى هستيد كه به حضرت نامه نوشتيد او را دعوت كرديد به او وعده ى يارى داديد روى چه اصلى روى چه قانونى روى چه مذهب و دينى اكنون با ميهمان خودتان چنين رفتار مى كنيد معلوم مى شود جريانى كه حر را خيلى ناراحت كرده بود لئامت و پستى اى بود كه اين مردم به خرج دادند، پستى اى كه با روح انسانيت در اسلام ضديت دارد و تاريخ اسلام نشان مى دهد كه هيچ اسلام اجازه نمى داد با هيچ دشمنى چنين رفتار شود.

يعنى براى اينكه دشمن را سخت در مضيقه قرار دهند آب را به رويش ‍ ببندند امام حسينعليه‌السلام همين حر و سپاهش با اينكه دشمنش ‍ بودند در بين راه سيراب كرد.

«ارشاد مفيد، ج ٢، ص ٧٩».

مسلما حر يادش بود كه ما آب را به روى كسى بستيم كه آن روزى كه تشنه بوديم بدون اينكه از او بخواهيم ما را سيراب كرد.

او چقدر شريف و عالى و بزرگ بود و هست و ما چقدر پستيم گفت مردم كوفه شما خجالت نمى كشيد اين فرات مثل شكم ماهى برق مى زند آبى را كه بر همه ى موجودات جاندار حلال است انسان حيوان اهلى وحشى و جنگلى از آن مى آشامد شما بر فرزند پيامبر خود بسته ايد اين مرد مى جنگد تا شهيد مى شود امام حسينعليه‌السلام او را بى پاداش نگذاشت فورا خود را بالين اين مرد بزرگوار رساند و برايش مرثيه خواند. و نعم الحر حر بنى رياح ؛ اين حر چه آزاد مرد خوبى است مادرش عجب اسم خوبى برايش انتخاب كرده است روز اول گفت حر آزاد مرد راستى كه تو آزاد مرد بودى

«ارشاد مفيد، مترجم ، ص ١٠٣».

نقش الگويى حر براى سايرين در كربلا به ثمر نشست چرا كه با پيوستن حر به آقا امام حسينعليه‌السلام برادرش مصعب پسرش بكير و غلامش ‍ عروه نيز تحت تاءثير قرار گرفتند و به پيروى از وى به حضرت امامعليه‌السلام ملحق شدند.

«مع الحسين فى نهضته ، ص ٢١٤».

امام بر بالين حر دست به صورت وى مى كشيد و مى فرمايد: انت الحر كما سمتك امك و انت حر فى الدنيا و فى الآخره

«بحار الانوار، ج ٤٥، ص ١٤ و ١٥».

چه سعادتى بهتر از آن كه امامعليه‌السلام فردى خطا كار را آزاد دنيا و آخرت بخواند آيا سعادت بالاتر از اين هست عاقبت به خيرى از اين بهتر مى شود براى انسان مى نويسند: امامعليه‌السلام چون ديد كه از سر مجروح حر خون جارى است با دستمال خود سر او را بست و او را با همان دستمال دفن كردند كه خود سند و افتخار ديگرى است

«سوگنامه آل محمد، ص ٣٥٦ به نقل از معانى السبطين ، ج ١، ص ‍ ٣٦٨».

يكى از مردان الهى كه در محضر امام صادقعليه‌السلام كسب فيض كرد جابر است كه يكى از رجال علم و فضيلت است و در حدود هجده سال از محضر امام باقر و چند سال در محضر امام صادقعليه‌السلام استفاده مى كرد به جائى رسيد كه گفته اند علوم اهل بيت رسالت و ائمه هدىعليهم‌السلام در نزد چهار نفر ذخيره شد. ١. سلمان فارسى ؛ ٢. سيد حميرى ؛ ٣. يونس بن عبد الرحمن ؛ ٤. جابر جعفى و مع ذلك شايد از مضامين اخبار استفاده شود كه جابر جعفى از آن سفر زيادتر علوم آل محمد را در سينه خود حفظ نموده بوده بود زيرا وقتى كه به واسطه اختلاف بنى اميه و بنى عباس فراقتى از براى امام باقرعليه‌السلام حاصل گرديد و در علم و دانش را به روى مردم گشود كه افزون از چهار هزار نفر مردان باسعادت از آن درياى امواج استفاده مى كردند اما در بين آنان جابر جعفى گوى سبقت را از ميدان ربوده و در ظرف هجده سال از محضر مبارك آن حضرت استفاده كرد تا اينكه هفتاد هزار حديث در سينه خود از آن جناب ذخيره نمود كه حضرت امر به كتمان آن نموده بود به نحوى كه فرمودند: لعن من و لعن ملائكه آسمان و خدا و رسول بر تو باد اگر يك حديث از آنها را براى كسى بخوانى لذا روزى جابر حضور آن حضرت عرض كرد. بار علمى كه بر دوش من گذاشته ايد و امر به كتمان او نموده ايد گاهى سبب مى شود كه مثل حالت جنون به من دست مى دهد حضرت فرمودند هر گاه چنين حالت به تو دست دهد در دامن كوهى برو و گودالى بكن و سر خود را در ميان آن گودال نموده و بگو محمد بن على چنين براى من حديث كرد و چون احاديث مرا براى آن گودال خواندى برگرد تا اينكه خطر جنون از تو بر طرف گردد.

جابر كرارا خويش را به اين نحو تسليت مى داد.

«منهاج السرور، ص ٢١٧».

مؤ لف گويد گفته شود اين دستور از امام باقرعليه‌السلام نسبت به جابر شباهت دارد به حضرت امير المؤ منينعليه‌السلام كه خود حضرت در دل شب در ميان بيابان سر ميان چاه مى كرد و مصائب وارده بر خويش را به چاه مى گفت شباهت از اين جهت دارد كه آن حضرت هم كسى پيدا نكرد كه محرم اسرار او باشد تا اينكه با او درد دل كند زيرا مى گوئيم اين كار اثر طبيعى دارد و موجب تسكين خاطر مى گردد و لذا مثلا شخصى كه به درد دندان سخت مبتلا شده با اينكه مى داند قدم زدن و ناله و فرياد كردن ابدا اثرى و تسكينى براى درد دندان او ندارد مع ذلك دائما در گردش است و ناله و صيحه مى كشد و حقا اگر او را ملزم كنند كه در جاى خود بنشيند و حركت نكند و صيحه اى نكشد بر او بسيار گران مى آيد و خود قدم زدن و صيحه كشيدن موجب تسهيل درد مى شود.

زبيده را بشناسيد

زبيده بنت جعفر و جعفر پسر منصور دوانقى بود دختر عموى هارون الرشيد بوده و در جمال و كمال و شيرينى كلام سرآمد عصر خويش بود و اسم اصل او امه العزيز بود و از جهت حسن جمال طاهريه و فضائل نفسانيه ملقب به زبيده گشت يعنى زبده است و در تمام جهات زبده بود.

مرحوم صدوق در مجالس مى نويسد كه زبيده در حقيقت شيعه و از محبين ارادتمندان به حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام بود چون هارون از تشيع او اطلاع پيدا كرد قسم خود كه او را مطلقه نمايد و زبيده را صد كنيز بود كه تمامى آنها حافظ قرآن بودند و آنان را ملزم نموده بود كه در طول ده روز يك مرتبه قرآن ختم نمايند و لذا هميشه از قصر او صداى قرائت قرآن به گوش مى رسيد مثل كندوى عسل كه صدا از او هميشه به گوش ‍ مى رسيد.

«منهاج السرور، ص ٤٧».

در بيان كيفيت شهادت امير المؤ منين و امامت آن بزرگوار مشهور ميان آن بزرگوار مشهور ميان علماء شيعه آن است سى سال پس از عام الفيل متولد و ٢١ ماه مبارك سال چهلم هجرت كشته شد و سن مباركش ٦٣ بوده است

ده ساله بود كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به پيغمبرى مبعوث گرديد و به آن حضرت ايمان آورد و بعد از بعثت سيزده سال با آن حضرت در مكه ماند و بعد از هجرت به مدينه با آن حضرت ده سال در مدينه بود و پس از آن به مصيبت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبتلا شد و بعد از آن حضرت سى سال زندگانى فرمود: دو سال و چهار ماه در خلافت ابوبكر و يازده سال در خلافت عمر و دوازده سال در خلافت عثمان به سر برد و مدت خلافت ظاهريه آن حضرت چهار سال و نه ماه و چند روز به طول انجاميد و در اكثر آن مدت با منافقان مشغول قتال و جدال بود و پيوسته بعد از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مظلوم بود و اظهار مظلوميت خويش مى فرمود.

و از كثرت نافرمانى و نفاق مردم خويش دلتنگ بود و طلب مرگ از خدا مى نمود و كرارا از شهادت خود به دست ابن ملجم خبر مى داد.

«كافى ، ج سوم ، ص ٣٠١ و منتهى الآمال ، ج ١، ص ٢٠٣».

كيفيت شهادت حضرت امير المؤ منين (عليه السلام)

چنان چه جماعتى از بزرگان نقل كرده اند چنين است كه گروهى از خوارج كه از آن جمله عبد الرحمن بن ملجم بود از واقعه نهروان در مكه جمع شدند انجمنى مى ساختند و بر كشتگان نهروان مى گريستند يك روز در طى سخن همى گفتند على و معاويه كار اين امت را پريشان ساختند اگر هر دو تن را مى كشتيم اين امت را از زحمت ايشان آسوده مى ساختيم مردى از قبيله اشجع سر بلند كرد و گفت به خدا قسم عمرو بن عاص كم تر از ايشان نيست

بلكه اصل فساد و ريشه فتنه است پس سخن بر اين نهادند كه هر سه تن را بايد كشت ابن ملجم گفت على را من مى كشم حجاج بن عبدالله كه معروف به «برگ » بود كشتن معاويه را به ذمه خويش نهاد عمرو بن بكر تميمى قتل عمرو بن عاص را به ذمه نهاد عهد بستند؟ بايد هر سه تن در يك شب بلكه در يك ساعت كشته شوند سخن بر اين نهادند كه شب نوزده ماه مبارك رمضان هنگام نماز صبح كه آنها حاضر مى شود در مسجد در انجام اين امر اقدام نمايند.

پس يكديگر را وداع كرده برك طريق شام را گرفت و عمرو عازم مصر شد و ابن ملجم لعين به جانب كوفه حركت نمود هر سه تن شمشير خود مسموم ساختند و انتظار روز ١٩ ماه مبارك رمضان مى كشيدند شب ١٩ رمضان برك با شمشير زهر آب داده داخل مسجد شام شد و در ميان جماعت پشت سر معاويه ايستاده آن گاه معاويه به ركوع يا به سجده رفت تيغ بكشيد و بر ران او زد معاويه به فرياد زد و در محراب درافتاد مردم ، برك را گرفتند و معاويه را به منزل خود بردند.

طبيب حاضر كردند چون طبيب زخم او را ديد گفت اگر بخواهى اين جراحت خوب شود و نسل تو منقطع نشود بايد با آهن سرخ كرده موضع جراحت را داغ كرد آنگاه مداوا كرد و اگر چشم از فرزند مى پوشى با مشروحات معالجه توان كرد. معاويه گفت مرا تاب و توان نيست با آن داغ مداوا كنى و مرا دو فرزند يزيد و عبد الله كافى است پس او را مداوا كردند تا خوب شد و نسل او منقطع شد.

پس برگ را حاضر كردند و فرمان داد او را اعدام كنند او گفت الامان معاويه گفت چيست گفت رفيق من رفته است على را در اين ساعت بكشد اكنون مرا حبس كن تا خبر رسد اگر على را كشته اند آنچه خواهى بكن و اگر نكشتند مرا رها كن كه بروم على را به قتل برسانم و قسم مى خورم كه باز به نزد تو خواهم آمد كه هر چه خواهى در حق من حكم كنيد.

بنابر قولى معاويه امر كرد تا او را حبس كردند تا كه خبر از شهادت امير المؤ منينعليه‌السلام برسد وقتى كه خبر رسيد او را كشتند به شكرانه قتل علىعليه‌السلام او را رها كرد.

اما عمرو بن بكر چون داخل مصر شد صبر كرد تا شب نوزدهم ماه رمضان رسيد پس با شمشير مسموم وارد مسجد شد در انتظار عمروعاص شد از قضا در آن شب عمروعاص مريض بود به نماز نيامد پس قاضى مصر به نيابت خويش فرستاد نماز را اقامه كرد.

عمرو بن بكر چنان گمان كرد كه عمروعاص است اقامه نماز كرده است شمشير خود را كشيد قاضى مصر را در خون خود غلطانيد تا خواست فرار كند مردم او را گرفتند و به نزد عمروعاص بردند عمروعاص هم فرمان داد او را بكشند آن ملعون آغاز جزع كرد و گريه كرد گفتند در اين هنگام گريه كردن چيست مگر ندانستى كه جزاى اين كار هلاكت است گفت بلكه براى آن گريه مى كنم كه بر قتل عمروعاص ظفر پيدا نكردم و از آن غمگينم كه برك و ابن ملجم به آرزوى خويش ريسدند و على و معاويه را كشتند عمروعاص دستور داد او را گردن زدند.

«منتهى الآمال ، ج ١، ص ٢٠٣».

عبد الرحمن بن ملجم

به قصد حضرت امير المؤ منينعليه‌السلام به كوفه آمد در آن مكانى كه خوارج جمع مى شدند آنجا رفت لكن نيت خود را از آن ها مخفى نمود مبادا منتشر شود در انتظار شب نوزدهم بود كه مولا را شهيد كند تا اينكه روز به زيارتى يكى از دوستان خود رفت در آنجا قطام يا قطامه بنت اخضر را ملاقات كرد و او بسيار زيبا بود و مشكين موى بود و پدر و برادر او را كه از جمله خوارج بود امير المؤ منين در جنگ نهروان كشته بود از اين جهت با علىعليه‌السلام دشمنى بى حد بود.

ابن ملجم چون نظر بر جمال دل آراى او افتاد يك باره دل را از دست داد ناچار در خواست ازدواج قطام در آمد او گفت مهر ما را چه قرار مى دهى گفت : هر چه بخواهى مهريه قرار مى دهم گفت : صداق من سه هزار درهم يك كنيز و يك غلام و كشتن على بن ابى طالب بايد قرار دهى ابن ملجم گفت تمام آنچه گفتى ممكن است جز قتل على كه چگونه از براى من ميسر شود. قطام گفت وقتى كه على مشغول به يك امرى باشد و از تو غافل باشد ناگهان بر او شمشير مى زنى غفلتا او را مى كشى پس اگر او را كشتى قلب مرا شفا دادى و عيش خود را با من مهيا ساختى و اگر كشته شوى

پس آنچه در آخرت به تو مى رسد از ثواب ها بهتر است براى تو از آنچه در دنيا به تو مى رسد ابن ملجم چون دانست كه قطام با او هم عقيده است و مذهبشان يكى است گفت به خدا سوگند كه من به اين شهر نيامده ام مگر براى اين كار قطام گفت كه من از قبيله خود مجمعى را با تو همراه مى كنم كه تو را در اين امر معاونت كند پس كسى فرستاد به نزد وردان بن مجالد كه از قبيله او بود او را براى يارى ابن ملجم طلب كرد و ابن ملجم نيز در اين اوقات كه مصمم شده براى قتل علىعليه‌السلام بود وقتى كه شبيب بن بحره را كه از قبيله اشجع بود و مذهب خوارج داشت ديدار كرد و گفت اى شبيب آيا مى توانى كسب شرف دنيا و آخرت كنى گفت چه كنم ، ابن ملجم گفت كه در قتل على مرا كمك كنى گفت ابن ملجم گفت ترس نداشته باشيد در مسجد جامع كمين مى سازم و هنگام نماز صبح كار او را با شمشير سازم و دل خود را شفا مى بخشم آن قدر سخن گفت كه شبيب را قوى دل ساخت تا اينكه او را با خود به نزد قطام برد.

ورد اين هنگام آن ملعونه در مسجد اعظم بود و خيمه از براى او برپا كرده بودند و به اعتكاف مشغول بود پس ابن ملجم با همراه بودن شبيب به قطام خبر داد آن ملعون گفت هر گاه خواستيد او را به قتل برسانيد پيش من بيائيد. پس ابن ملجم و شبيب در انتظار شب نوزدهم ماه رمضان بودند.

ابن ملجم با شبيب و وردان به نزد قطام در مسجد حاضر شدند قطام بافته مثل شال از حرير طلبيد بر سينه هاى آنها محكم بست و شمشيرهاى زهر آب داده را به دست آنها داد و گفت از فرصت استفاده نمائيد و وقت را از دست ندهيد.

آن سه تن از پيش قطام بيرون شدند و در مقابل آن درى كه حضرت امير المؤ منينعليه‌السلام از آن در داخل مسجد مى شد نشستند انتظار حضرت امير المؤ منين مى كشيدند حجر بن عدى (رحمه الله) كه از بزرگان شيعه بودند آن شب را در مسجد به سر مى برد ناگهان به گوش او رسيد كه اشعث مى گويداى ابن ملجم در كار خويش بشتاب و سرعت كن كه صبح دميد رسوا خواهى گرديد.

حجر از اين سخن گفت اراده قتل علىعليه‌السلام را دارى پس به جانب خانه علىعليه‌السلام مبادرت كرد تا آن حضرت را آگاهى دهد آن حضرت از راه ديگر به مسجد رفته بودند تا حجر به خانه آن جناب رفت و برگشت كار از حد گذشت چون به مسجد رسيد صداى مردم را شنيد كه علىعليه‌السلام را كشتند.

«بحار الانوار، ج ٤٢، ص ١٩٩ الى ٢١٩؛ منتهى الآمال ، ج ١، ص ‍ ٢٠٢».

از ام كلثوم نقل شده كه فرمود: شب نوزدهم ماه رمضان پدرم مهمان من بود براى او افطارى آوردم از نان و شير و نمك پدرم مشغول نماز بود چون از نماز فارغ شد نگاهش افتاد به آن طبق فرمود دخترم دو تا نان و خورش ‍ حاضر كرده اى مگر نمى دانى كه من متابعت برادر و پسر عم خود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى كنم و هر كه خوراك و پوشاك او در دنيا خوب باشد ايستادن او در قيامت نزد حق تعالى بيش تر است اى دخترم در حلال دنيا حساب است و در حرام دنيا عذاب است افطار كنم تا يكى از اين دو خورش را بردارى من شير را برداشتم بعد حضرت مشغول نماز شدند گاهى بيرون مى رفت به آسمان نگاه مى كرد و سوره يس را تلاوت كرد و مى فرمود خداوند! مبارك گردان براى من مرگ را و اين آيه را زياد خواند:انا لله و انا اليه راجعون و اين جمله را مى فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم و آن شب را تا صبح مشغول عبادت بودند.

ام كلثوم گفت اى پدر اين اضطراب شما امشب براى چيست ؟ فرمود: صبح امشب من شهيد مى شوم پس زمانى كه صبح شد ابن نباح مؤ ذن آن حضرت در آمد نداى نماز در داد حضرت به آهنگ مسجد برخاست چون به صحن خانه آمد مرغابيان كه در خانه بودند به خلاف عادت از جلوى آن حضرت در آمدند و پر مى زدند و فرياد مى كردند آن گاه سفارش مرغابيان را حضرت به ام كلثوم نمود فرمود اينها را رها كن زيرا كه زبان ندارند و قادر نيستند بر سخن گفتن هر گاه گرسنه يا تشنه شوند پس آنها را غذا بده و سيراب كن و گرنه رها كن بروند و از گياه هاى زمين بخورند.

«بحار الانوار، ج ٤٢، ص ٢٧٨».

ضربت خوردن امير المؤ منين على (عليه السلام)

شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سال چهل از هجرت پيامبر اكرم حضرت امير المؤ منين علىعليه‌السلام طبق معمول براى نماز جماعت در مسجد كوفه از خانه به مسجد روانه شد مسعودى مى نويسد آن شب باز كردن در خانه كه از چوب خرما بود براى علىعليه‌السلام دشوار گرديد آن بزرگوار آن در را از جا كند و كنار گذاشت

«بحار الانوار، ج ٤٢، انوار البهيه ، ص ٦١، منتهى الآمال ، ج ١، ص ٢٠٨».

امامعليه‌السلام به سوى مسجد روانه شد طبق معمول دو ركعت نماز خواند و سپس بالاى بام رفت با صداى بلند اذان گفت كه صداى آن حضرت به گوش تمام ساكنان كوفه مى رسيد سپس از بام پائين آمد و به محراب رفت و مشغول نماز نافله صبح شد وقتى كه خواست سر از سجده اول ركعت اول بردارد در آن تاريكى ابن ملجم آن چنان شمشير بر فرق مقدس زد كه فرق سر آن بزرگوار تا نزديك پيشانى شكافته شد.

امام علىعليه‌السلام در اين هنگام گفت :

بسم الله و بالله و على مله رسول الله فزت ورب الكعبه ؛ به نام خدا و براى خدا و بر دين رسول خدا به خداى كعبه سوگند كه رستگار شدم

سپس مقدارى از خاك محراب را برداشت و روى زخم سرش پاشيد و اين آيه را خواند:

منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخرى ؛ ما شما را از خاك آفريديم و در آن باز مى گردانيم و از آن نيز بار ديگر شما را بيرون آوريم (١٤) .

«انوار البهيه ، ص ٦١».

جبرئيل بين زمين و آسمان فرياد زد.

سوگند به خدا استوانه هاى هدايت ويران شد و نشانه هاى بزرگ توى تاريك گرديد و دستگيره محكم ايمان شكسته گرديد پسر عموى مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كشته شد، على مرتضى كشته شد، او را شقى ترين اشقياء كشت

«منتهى الآمال ، ج ١، ص ١٣٦ و ١٣٧».

ابن ملجم گفت سوگند به خدا اين شمشير را به هزار درهم خريدارى كرده ام و با هزار درهم زهر آن را مسموم نموده ام اگر آن شمشير به من خيانت كند نفرين بر او باد.

«اعلام الورى ، ص ٢٠١، بحار الانوار، ج ٤٢، ص ٢٣٩».

پيكر امام علىعليه‌السلام را به آن كه آغشته به خون بود در ميان گليمى نهاده و اطراف آن را گرفتند و به خانه بردند مردم دسته دسته به خانه آن حضرت مى آمدند و سر به ديوار خانه گذاشته و گريه مى كردند.

براى معالجه آن حضرت اطباء كوفه را حاضر كردند اثير بن عمرو كه از همه حاذق تر بود به بالين آن حضرت آمد و به زخم سر نگاه كرد و گفت برويد شش گوسفند بياوريد فورى حاضر كردند او رگى از آن بيرون آورد و در مغز سر امام نهاد و دميد.

و پس از لحظه اى بيرون آورد و به آن نگاه كرد ذرات سفيدى مغز را در آن ديد دريافت كه ضربت به مغز رسيده است بستگان همه منتظر بودند تا بشنوند كه طبيب چه مى گويد ناگاه شنيدند به امام گفت زودتر وصيت كنيد كه ضربت به مغز رسيده و نمى توان آن را درمان كرد.

«تذكره ابن جوزى ، ص ١٠١؛ كامل ابن اثير، ج ٣، ص ١٩٤».

نقل شده كه مردى به ابن ملجم گفت اى دشمن خدا خوشحال مباش كه علىعليه‌السلام را بهبودى حاصل است آن ملعون گفت پس ام كلثوم بر چه كسى مى گريد به خدا سوگند چنان ضربتى بر على زدم كه اگر قسمت كنند آن ضربت را بر اهل مشرق و مغرب همگى خواهند مرد.

«اقتباس از متنهى الآمال ج ١، ص ٢١٦».

سؤ ال حضرت زينب عليها‌السلاماز پدر و پاسخ آن

حضرت زينبعليه‌السلام مى گويد هنگامى كه پدرم علىعليه‌السلام بر اثر ضربت ابن ملجم بسترى شد نشانه هاى مرگ را در رخسار آن حضرت ديدم به او عرض كردم ام ايمن به من چنين چنان حديث كرده كه پنج تن در يك جا بودند و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ناگهان غمگين شد و علت غم را پرسيدند جريان شهادت حضرت زهراعليه‌السلام و علىعليه‌السلام و حسن و حسينعليهم‌السلام را شرح داد مى خواهم از شما آن را بشنوم

حضرت امير المؤ منينعليه‌السلام فرمود: دخترم حديث ام ايمن صحيح است گويا تو و دختران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى نگرم كه به صورت اسير با كمال پريشانى وارد اين شهر كوفه مى كنند به گونه اى كه ترس آن داريد كه مردم به سرعت شما را بقا پند صبر و استقامت كنيد سوگند به خداوندى كه دانه را شكافته و انسان را آفريد در آن روز در سراسر روى زمين ولى خدا غير از شما و دوستان و شيعيان شما وجود ندارد.

رسول خدا به ما چنين خبر داد و فرمود در اين هنگام ابليس با بچه ها و اعوان خود در سراسر زمين سير مى كنند و ابليس به آنها مى گويداى گروه شيطان ها ما انتقام آدمعليه‌السلام را از فرزندان آنها گرفتيم و در هلاكت آنها سعى بليغ كرديم بكوشيد تا مردم را نسبت به آنها به ترديد و شك بيندازيد و مردم را به دشمنى آنها وادار نمائيد.

«بحار الانوار، ج ٤٥، ص ١٨٣».

قسمتى از معجزه هاى پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

ملاقات راهب با محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سفر شام يكى از مواردى كه ابو طالب شگفتى هايى از محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديد در سفر تجارتى شام بود. ابو طالب در سفر تجارتى بازرگانان قريش به شام كه در هر سال يك بار صورت مى گرفت براى تجارت تصميم گرفت به شام برود در اين وقت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دوازده سال داشت هنگام حركت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به پيش آمد و گفت عمو جان مرا به چه كسى مى سپارى

ابو طالب احساس كرد كه براى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دشوار است كه جدايى او را تحمل كند گفت تو را نيز همراه خود مى برم كاروان تجارى ابوطالب همراه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كنار ساير كاروان ها به طرف شام حركت كردند محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين مسافرت بر مدين و ديار خاموش عاد ثمود گذشت و منظره طبيعت را مى ديد اين مشاهدات او را در دريايى از افكار غرق كرده بود وقتى كه كاروان به سرزمين بصرى رسيدند در آنجا راهبى بود به نام بحيرا كه سال ها در صومعه خود عبادت مى كرد مكرر كاروان هاى تجارى قريش و اهل مكه را كه از آنجا عبور مى كردند ديده بود ولى كوچك ترين توجهى به آنها نداشت اما در اين سفر ديد كاروانى عبور مى كند و ابرى بر سرشان سايه افكنده از راه بصيرت دريافت كه كاروانيان را با احترام خاصى به صومعه خود دعوت كرد كاروانيان دعوت راهب را پذيرفتند و به صومعه آمدند اما راهب ديد هنوز ابر بالاى سر اردوگاه كاروان است به آنها گفت مگر كسى از شما به اينجا نيامده گفتند نوجوانى از ما كنار بارها مانده است

راهب تقاضا كرد كه آن نوجوان را نيز به اينجا بياوريد دعوت راهب را به او رسانيدند او كه حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دعوت راهب را پذيرفت و نزد راهب آمد راهب با نظر پرمعناى به چهره محمد نگريست و لحظه به لحظه به احترامش نسبت به آن حضرت مى افزود شخصى از راهب پرسيد ما مكرر از اين راه عبور كرديم و از تو چنين توجه و محبتى نديديم اكنون علت چيست كه اين گونه به ما احترام مى كنى

راهب گفت آرى چنين است كه مى گوئى پس از صرف غذا راهب به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رو كرد و گفت تو را به لات و عزى (دو بت معروف) سوگند مى دهم كه به پرسش هاى من جواب بدى

محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود به نام بت ها با من سخن نگو سوگند به خدا از هيچ چيزى مانند بت ها بيزار نيستم راهب گفت تو را به خدا سوگندمى دهم كه به سؤ ال هاى من پاسخ بده

محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود اكنون آماده پاسخ هستم راهب پس از طرح سؤ الات و شنيدن جواب ها ديد آنچه در كتاب آسمانى خوانده مطابق آن جواب ها است در پايان - راهب مهر مخصوص نشانه نبوت را بين دو شانه او ديد و سپس به ابوطالب گفت اين پسر با شما چه نسبتى دارد. ابو طالب گفت فرزند من است راهب گفت نه فرزند تو نيست پدر و مادر او از دنيا رفته اند ابو طالب گفت آرى درست مى گوئى راهب از پدر و مادر او سؤ الاتى كرد و جواب شنيد و سپس به ابوطالب گفت اين آقازاده را به وطن باز گردان و به طور كامل مراقبش باش ترس آن است كه يهوديان او را بشناسد و به او صدمه بزنند سوگند به خدا آنچه كه من از او فهميدم اگر آنها بفهمند توطئه قتل او را مى چينند برادر زاده ات آينده بسيار درخشانى دارد هر چه زودتر او را به وطن بازگردان ابوطالب سخن (بحيرا) را گوش كرد و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به مكه باز گردانيد و بر مراقبتش ‍ افزود.

«الغدير، ج ٧، ص ٣٤٢».

نصب حجر الاسود توسط پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

هنگامى كه ٣٥ سال از عمر شريف پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشت ٥ سال قبل از بعثت قبيله اى مختلف مردم مكه تصميم گرفتند كه كعبه را ويران كرده و نوسازى نمايند همه دست به دست هم دادند و بناى ساختمان كعبه را پايان رساندند و در پايان در مورد نصب حجر الاسود در جاى خود اختلاف شديد بين آنها به وجود آمد هر يك از قبائل مى خواست اين افتخار نصيب او گردد اختلاف به قدرى شديد شد حتى آماده شدند تا سر حد مرگ بجنگند.

در اين بحران شديد يكى از ريش سفيدان آنها به نام ابو مغيرة بن عبدالله كه پيرمردترين افراد اهل مكه بود چنين پيشنهاد كرد هر كس اكنون به عنوان نخستين نفر از در مسجد كه در آن وقت باب بنى شيبه نام داشت اكنون به آن باب السلام مى گويند وارد شد او را داور قرار دهيم و به حكم او عمل كنيم همه قبائل اين پيشنهاد را پذيرفتند و اجتماع كردند چشم ها به آن در دوخته بود ناگاه ديدند محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عنوان نخستين نفر از آن در وارد شد همين كه او را ديدند فرياد زدند هذا الامين رضينا هذا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آنها رسيد آنها ماجرا را به پيامبر گفتند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بى درنگ به آنها فرمود پارچه اى بياوريد پارچه اى آوردند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حجر الاسود را در ميان آن پارچه را بگيريد و حجرالاسود را بلند نموده به نزديك جايگاهش بياوريد آنها چنين كردند آن گاه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حجر الاسود را برداشت و در جاى خود نهاد.

«سيره ابن هشام ، ج ١، ص ٣٠٤ تا ٣١٠».

از جابر نقل شده است كه در جنگ خندق رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم مبارك بسته است وقد شد على بطيينه الحجر جابر مى گويد من در خانه يك گوسفند و يك من جو داشتم به همسرم گفتم من حضرت را چنين ديدم اين گوسفند و جو را آماده كن تا اينكه آن بزرگوار را دعوت كنم همسرم گفت اول از حضرت اجازه بگيرد اگر قول داد مهيا مى كنم خدمت حضرت رسيدم و آن حضرت را به منزل دعوت كردم فرمود چه دارى عرض كردم يك گوسفند و يك صاع جو فرمود با هر كه خواهم بيايم يا تنها عرض كردم با هر كه مى خواهى تشريف بياوريد برگشتم به خانه و به همسرم گفتم تو جو را آماده كن و من گوسفند را مهيا مى كنم بعد از مهيا شدن غذا خدمت حضرت رسيدم و گفتم طعام آماده است حضرت كه كنار خندق ايستاده بود با آواز بلند فرمود اى گروه مسلمانان دعوت جابر را اجابت نمائيد. جابر وحشت زده به منزل برگشت و جريان را به همسرش خبر داد عيالش گفت مقداد غذاى موجود را به حضرت گفتى ؟ گفتم آرى همسرش گفت مهم نيست حضرت خودش بهتر مى داند.

حضرت با جمعيت آمدند وقتى به منزل رسيدند فرمود شما بيرون خانه بمانيد بعد خود حضرت با اميرالمؤ منين وارد منزل شدند همه آن جمعيت آمدند حضرت به ديوار اشاره فرمود ديوارها عقب تر رفت و خانه وسيع شد تا همه داخل منزل شدند. بعد حضرت بر سر تنور آمد و با دهان مبارك تنور را تبرك كردند و نظرى به ديك غذا انداخت و فرمود نان ها را يكى يكى به من بده با اميرالمؤ منين در ميان كاسه تريد مى نمودند وقتى پر شد فرمود جابر يك زارع گوسفند با آب گوشت بياوريد و بر روى آن ريخت و ده نفر از صحابه را طلبيد خوردند تا سير شدند بار ديگر كاسه را پر كرد و ذراع ديگر طلبيد و ده نفر ديگر خوردند مرتبه سوم اين عمل تكرار شد بار چهارم كه حضرت ذراع گوسفند طلبيد گفتم يا رسول الله گوسفند بيش تر از دو زراع ندارد من تا به حال سه ذراع آورده ام حضرت فرمود اگر ساكت مى شدى همه از ذراع اين گوسفند مى خوردند به همين طريق ده نفر ده نفر طلبيد تا همه سير شدند.

آن گاه فرمود اى جابر بيا تا با تو هم غذا شويم من به همراهى آن دو بزرگوار پيامبر و علىعليه‌السلام غذا خورديم و بيرون آمديم تنور و ديك همچنان به حال خود باقى بود و هيچ كم نشد و بعد از آن هم چندين روز غذا خورديم

«بحار الانوار، ج ٦، ص ٤٠٥».

پيامبر گرامى سايه در وجودش متصور نمى شد جامه آن حضرت نيز سايه نداشت و همچنين آن حضرت ختنه شده و ناف بريده متولد گشت و هرگز آن حضرت محتلم نشد و هرگاه چشم مباركش به خواب بود دلش بيدار بود مى ديد و هرگز مگس بر بدن مبارك آن حضرت نمى نشست و با هر كه راه مى رفت اگر چه خوب رونده بود ناچار بر قفاى او مى رفت پيامبر از قفاى خويش مى ديد كما اينكه از پيش روى مى نگريست

هر دابه كه حضرت سوار مى شد آن دابه هرگز پيرى و لاغرى نمى ديد و در موقع تطهير آنچه از آن بزرگوار دفع مى شد زمين او را مى بلعيد و چند مدت از آنجا بوى مشك مى دميد. هيچ وقت خميازه بر نياورد براى آنكه خميازه از تصرفات شيطان است و خداوند تبارك و تعالى جميع اعضاى آن حضرت را در قرآن مجيد مدح فرموده

«ناسخ التواريخ ، جز چهارم از ج دوم ، ص ٧٨».

قسمتى از معجزه هاى پيامبر گرامى صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

زنى براى پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يك ظرف عسل به عنوان هديه فرستاد حضرت عسل او را خاك كردند و ظرف را فرستادند زن وقتى ظرف را گرفت ديد پر است از عسل زن خيال كرد كه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عسل پس داده و قبول نفرموده است آمد خدمت پيامبرعرض كرد مگر من گناهى كرده ام كه عسل را پس دادى حضرت فرمود هديه تو را قبول كردم اين بركت هديه تو است آن زن شاد و شاكر برگشت روزگارى دراز مدت خود زن و بچه هايش و خويشان او از آن عسل به جاى خورش مى خوردند يك روز آن عسل را به ظرف ديگر خالى كرد بعد از آن عسل به آخر رسيد اين قصه را به عرض حضرت رسانيد پيغمبر فرمود اگر در ظرف اول مى ماند هيچ وقت عسل تمام نمى شد.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١٠٠».

مرد عربى كه شتر سوار بود عده اى از مردم آمدند جلو آن مرد شتر سوار گفتند شتر ما را دزديده اى و اين شتر را سرقت كرده اى آمدند خدمت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت به علىعليه‌السلام فرمودند بعد از اقامه بينه حد شرعى جارى كنيد.

اعرابى هم سرش را به زير انداختند با تعجب كه چگونه اينها تهمت مى زنند و ساكت است و چيزى نمى گويند همين كه پيامبر گرامى نگاه مى كرد شتر به سخن آمد و گفت يا رسول الله من ملك اعرابى هستم و در زمين او زائيده شده ام كذب آن گروه آشكار شد. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اى اعرابى هنگامى كه سرت پائين بود با خودت چه مى گفتى ؟ عرض ‍ كرد:گفتم خداوندا! غير از تو خدائى وجود ندارد و تو شريك ندارى و از تو مى خواهم كه رحمتت بر محمد بفرستى و پاكى من از اين تهمت روشن سازى

«نساخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١٠٢».

از ام سلمه منقول است كه سه نفر آمدند پيش پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اولى گفت تو اى محمد خودت را بر ابراهيم خليل تفضيل مى دهى در حالى كه او خليل الله بود تو را چه منزلت است ؟ حضرت فرمودند: من حبيب الله هستم دومى گفت تو خود را از حضرت موسى بهتر مى دانى كه خداوند در كوه طور با او سخن گفتند.

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند: خداوند تبارك در عرش ‍ اعلاء با من مكالمه فرموده است

سومى گفت : تو خود را از حضرت عيسى بالاتر مى دانى و حال آنكه او مرده را زنده مى كرد و از تو مثل اين چنين نديديم و نشنيده ايم

پيامبر گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت على بن ابى طالب را صدا زد، علىعليه‌السلام با اينكه مسافت دور بود حاضر شد حضرت فرمود: جبرئيل صداى ما را به شما رسانيد اكنون برخيز و با اين جماعت به نزديك قبر يوسف بن كعب كه يكى از بزرگان يهود است برو و او را به بخوان تا برخيزد. علىعليه‌السلام با آن چند نفر بر سر قبر يوسف آمد و او را صدا كرد، قبر شكافته شد و در مرحله دوم كاملا قبر باز شد و در دفعه سوم چون او را صدا زد يوسف ابن كعب ديده شد كه اين چند نفر ديدند كه او زنده شد. بعد على فرمود: برخيز به فرمان خداوند يوسف ابن كعب مانند پير مردى برخاست و گفت من يوسف بن كعب هستم كه سيصد سال است كه مرده ام اكنون مرا صدا زدند كه برخيز و سرور اولاد آدم محمد را تصديق كن كه عده اى او را تكذيب مى كنند بعد علىعليه‌السلام كلمه اى گفت تا يوسف بن كعب برگشت به جاى خود قبر آمد روى هم بر همه آنها ثابت شد كه حضرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم قدرت دارد مثل حضرت عيسى مرده سيصد ساله را زنده نمايد و از قبر بيرون بياورد و حرف بزند كه هر سه نفر آنها ديدند.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١٠٢».

علىعليه‌السلام مى فرمايد يك روز قريش به حضرت پيامبرعرض كردند بر دعوى خود معجزه كنيد تا ما ايمان بياوريم فرمودند: چه معجزه اى مى خواهيد؟ گفتند اين درخت را فرمان بده تا نزد تو بيايد، حضرت درخت را طلب نمود، درخت ريشه هاى خود را از زمين بيرون آورد و به نزديك پيامبر آمد و بر سر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سايه انداخت و با بعضى از شاخه ها از طرف راست سايه بر سر علىعليه‌السلام افكند بعد گفتند: اى محمد بگو يك نيمه اين درخت به جاى خود برگردد و نيمى ديگر باشد. پيامبر دستور داد عملى شد. باز گفتند: بفرما اين نيم ديگر برود، ملحق شود به آن ديگرى حضرت دستور داد چنين شد. علىعليه‌السلام فرمود: لااله الا الله ، محمد رسول الله من اول كسى هستم كه با تو ايمان آوردم كه اين درخت به فرمان خداوند متعال به صدق نبوت تو فرمان تو را عمل كرد. مشركان گفتند محمد ساحر است كسى غير از على او را تصديق نخواهد كرد.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١١٧».

دوازده هزار نفر از مردم يمن به مكه آمدند و بت خود را كه هبل نام داشت بالاى كوهى نصب كردند و به ديباج و حلى زينت كردند پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزد ايشان رفت كه آنها را به اسلام دعوت كند. آنها طلب معجزه نمودند آن حضرت به نزديك هبل آمد و ديباج آن را باز كردند و عصاى خود را بر سر هبل نهاد و فرمود: «من انا»؛ من چه كسى هستم ؟ آن سنگ به سخن آمد و گفت : انت رسول الله ، رب السماوات ؛ تو رسول خداى آسمان ها هستيد در اين هنگام كافران از اين معجزه مسرور شدند و همه به سجده افتادند و قبول كردند خدا و رسولش را و شهادتين در زبان جارى كردند.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١١٩».

يكى از دستورات اسلام اين است كه انسان غذا را به دست راست تناول كند يك كسى با دست چپ غذا مى خورد، پيامبر گرمىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديد آن شخص با دست چپ غذا مى خورد، فرمودند: بادست راست غذا بخوريد. او به حضرت از راه دروغ گفت : دست راستم به هم نمى رسد، نمى توانم با دست راست غذا بخورم تا گفت ديگر نتوانست با دست راست چيزى بخورد، دست راست او خشك شد.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١١٠».

يك روز مردى اعرابى ، به مجلس پيغمرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر آمد و گفت اگر تو پيامبرى بگو با من چه چيز است كه زير عبا دارم ؟ حضرت فرمود: اگر بگويم ايمان مى آورى عرض كرد: بلى

رحلت حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

فرمود: فلان وادى عبور كردى و دو كبوتر بچه پيدا كردى و برداشتى مادر اين بچه ها آمدند و ديدند كه بچه هايشان نيست به هر طرف طيران كرد. بعد آمدند خود را بر تو مى زدند كه بچه هايش را رها كنى اعرابى عباء خود را بگشاد مادرش هم حاضر شد و خود را انداخت روى بچه هايش عرب تعجب كرد حضرت فرمود: تعجب منما، همانا خداوند بر بندگان مهربان تر است از اين و بعد اعرابى شهادتين را گفت مسلمان شد.

بعد حضرت بر شبانى بگذشت كه مى گفت : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله فرمود: اى شبان خدا را چطور دانستى ، گفت از اين گوسفندان كه بدون چوپان نتوان بود آن وقت آسمان و زمين بى صناعى و بى حافظى چه گونه مى شود باشد حضرت فرمود خدا را شناختى حالا بگو رسالت محمد را چه دانستى ؟ گفت پيوسته از جانب بالا اين ندا را مى شنوم كه لا اله الا الله ، محمد رسول الله عقيده من بيش تر مى شود بعد شبان گفت : گمانم تو محمدى فرمود، بلى چنين است عرض كرد يا رسول الله مى خواهم از اين گوسفندان كه بابت مزد من است يكى را ذبح نمايم و شما را مهمان كنم فرمود مامور شده ام كه اجابت نمايم دعوت شبان را پس آن چوپان يك بزى را آورد بكشد اين حيوان به زبان آمد كه من بچه در شكم دارم يك بز ديگرى را آورد بكشد اين حيوان به زبان آمد كه من بچه در شكم دارم يك بز ديگرى را آورد بكشد او گفت هنوز بچه خود را از شير باز نكرده ام بز سومى را آورد او گفت فخر بس است مرا كه قوت پيامبر خدا خواهم شد او را ذبح كرد و خاتم الانبياء را مهمان كرد.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ١٢٢ - ١٢٣»

از ابن بابويه و مرحوم راوندى روايت كرده از ابن عباس كه ابو سفيان روزى به خدمت حضرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و گفت يا رسول الله مى خواهم از تو سؤ الى بكنم حضرت فرمود كه اگر مى خواهى من بگويم كه چه مى خواهى بپرسى گفت ، بگو. فرمود: آمده اى از عمر من بپرسى كه چند سال خواهد شد. گفت بلى يا رسول الله حضرت فرمود كه من شصت و سه سال زندگى خواهم كرد ابو سفيان گفت گواهى مى دهم كه تو راست مى گوئى حضرت فرمود: كه به زبان گواهى مى دهى و در دل ايمان ندارى ابن عباس گفت : به خدا سوگند كه چنان بود كه آن حضرت فرمود: ابو سفيان جز منافقين بود يكى از شواهد منافق بودنش آن بود كه چون در آخر عمر نابينا شده بود روزى در مجلس نشسته بوديم و حضرت على بن ابى طالبعليه‌السلام در آن مجلس بود پس مؤ ذن اذان گفت چون اشهد ان محمدا رسول الله گفت : ابو سفيان گفت كسى در اين مجلس هست كه بايد ملاحظه كرد شخصى از حاضران گفت : نه ابو سفيان گفت ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار داده است پس على بن ابى طالبعليه‌السلام گفت خدا ديده تو را گريان گرداند اى ابو سفيان خدا چنين كرده است او نكرده

«اقتباس از منتهى الاآمال ، ج ١، ص ٥٤».

روزى پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر فاطمه وارد شد حضرت فاطمه از گرسنگى به پيامبر شكايت كرد پيامبر از خانه بيرون شد. تشريف برد بيرون مدينه يك نفر اعرابى را در بيرون مدينه ديدار كرد و گفت كارى دارى من انجام دهم و اجرت بگيرم گفت با اين دلو آب از اينچاه بكش ، شترها را سيراب كن به هر دلوى سه عدد خرما دست مزد مى دهم پيامبر گرامى هشت دلو آب كشيد بعد خواست كه دلوى بعدى را بكشد ريسمان بريد و دلو به چاه افتاد اعرابى اين حال را ديد لطمه بر حضرت وارد آورد پيامبر دست مبارك را به چاه بر و دلو را بيرون آورد و داد دست اعرابى و آمد خانه اعرابى چون اين معجزه را ديد دانست كه به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جسارت كرده دست خود را با كارت قطع كرد و ساعتى مدهوش بود بعد كه به هوش آمد دست بريده را بر گرفت آمد در خانه حضرت رسول در اين هنگام در خانه حضرت فاطمه و حسنين بود و خرما بر دهان آنها مى گذاشت اعرابى در بكوفت با حال اضطراب رسول خدا آمد بيرون ، ديد دست بريده اعرابى را، دست او را در جاى خود نهاد و فرمود: بسم الله الرحمن و الرحيم و دست را مس كرد و خوب شد.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ٩٨»

ابن عباس نقل كرده كه مردى اعرابى از بنى سليم كه سعيد يا مصاذ نام داشت سوسمارى را صيد كرده بود عبور او بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افتاد كه عده اى زيادى در حضور آن حضرت بودند آمد نزد حضرت و گفت يا محمد سوگند به لات و عزى كه ايمان به تو نمى آورم مگر اين سوسمار با تو ايمان آورد و سوسمار را رها كرد و سوسمار طريق فرار گرفت پيامبر فرمود: ايها الضب اقبل ؛ يعنى به طرف من بيا. سوسمار برگشت آمد پيش پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت فرمود: اى ضب عرض كرد: لبيك و سعديك ، حضرت فرمود: چه كسى را پرستش مى كنى ؟ گفت : خداى آسمان و زمين فرمود: من كيستم ؟ گفت : رسول خداوند عالميان و خاتم پيغمبران رستكارى يافت هر كه تو را تصديق كرد و زيانكار است هر كه تو را تكذيب كرد. اعرابى چون اين را ديد گفت : اشهد ان لا اله ، وحده لا شريك و انك عبده ورسوله ؛ گواه مى گيرم خدا را كه به نزد تو آمدم و بر روى زمين هيچ كس دشمن تر از تو با من نبود و اكنون تو را از گوش و چشم و پدر و مادر و فرزند خود دوست تر دارم پيامبر فرمودند: خدا را سپاسگزارم كه شما هدايت شديد.

«ناسخ التواريخ ، ج ٤ - ٥، ص ٨٧».

البته معجزات خاتم الانبياء حضرت محمد بن عبد اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شماره ندارد ولى در تاريخ تا سه هزار معجزه از آن حضرت نقل كرده اند.

معجزات پيامبر گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر چند گونه است معجزات ذاتيه و معجزات صفاتيه و معجزات قرآن و غير ذلك الا اينكه بيش از اين در اين كتاب گنجايش ندارد اكتفا كرديم به همين مقدارى كه ذكر شد.

رحلت حضرت رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

اكثر علماء شيعه اعتقادشان بر آن است كه رحلت آن حضرت روز ٢٨ ماه صفر بوده است

سبب رحلت و يا شهادت آن بزرگوار بر آن است كه زن يهوديه به واسطه يك بزغاله كه گوشت او را بريان كرده بود به حضرت خورانيده بود. گرچه حضرت بلا فاصله متوجه شد، دست از غذا كشيد. لكن زمينه شهادت حضرت را فراهم ساخت

«نسيم ولايت ، حسين كرمى ، ص ١٠»

در كتاب ديگر چنين آمده در سال دهم هجرت توسط پيرزنى يهودى مسموم و در شهر مدينه ٢٨ صفر در همان سال شهيد شد و در خانه شخصى خود مدفون گرديد.

«انوار البهيه ، محدث قمى ، قسمت رحلت ».

در كشف الغمه از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام روايت كرده است كه آن حضرت در سال دهم هجرت به عالم بقاء رحلت نمود و بعضى هم يازدهم هجرت گفته اند عمر شريف شصت و سه سال گذشته بود چهل سال در مكه ماند تا وحى بر او نازل شد و بعد از آن سيزده سال ديگر در مكه ماند و چون به مدينه هجرت نمود. پنجاه و سه سال از عمر شريفش گذشته بوده و بعد از آن هم ده سال در مدينه بودند كه روح مقدسش به ملكوت اعلاى پيوست همه امت خود را داغدار نمود.

«اقتباس از ج دوم منتهى الآمال ، ص ١٢٢».

علت هجرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مكه

در روايت آمده چون خديجه وفات كرد و آن يك سال پيش از هجرت بود و پس از يك سال از درگذشت خديجهعليها‌السلام حضرت ابوطالبعليه‌السلام در گذشت و چون پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هر دو را از دست داد از ماندن در مكه انزجار پيدا كرد و بسيار ناراحت بود و اندوه او را فرا گرفت و از اين موضوع به جبرئيل شكايت كرد. خداوند به او وحى كرد كه از اين شهر كه اهلش ستمكارند بيرون رو كه بعد از ابو طالب ياورى ندارى و به آن حضرت فرمان هجرت داده شد.

«اصول كافى ، ج سوم ، ص ٢٥٧».

در احاديث معتبره وارد شده است كه آن حضرت به شهادت از دنيا رفت چنان كه صفار به سند معتبر از حضرت امام صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه در روز خيبر زهر دادند آن حضرت را به واسطه دست بزغاله چون لقمه اى تناول فرمود آن گوشت به سخن آمد و گفت يا رسول الله مرا به زهر آلوده كرده اند، پس آن حضرت در مرض موت خود مى فرمود كه امروزه پشت مرا درهم شكست آن لقمه كه در خيبر تناول كردم و هيچ پيغمبرى و وصى پيغمبرى نيست مگر آنكه به شهادت از دنيا بيرون مى رود. دنباله همين روايت است فرمود كه زن يهوديه آن حضرت را زهر داد در ذراع گوسفندى چون حضرت قدرى از آن تناول فرمود، آن ذراع خبر داد كه من زهر آلوده ام پس حضرت آن را انداخت و پيوسته آن زهر در بدن آن حضرت اثر مى كرد تا به همان علت از دنيا رحلت فرمود.

«اقتباس از منتهى الآمال ، ج اول ، ص ١٣١».

بنا به وصيتش علىعليه‌السلام بدن مقدسش را غسل داد و كفن نمود و بر آن نماز خواند و حضرت را در خانه مسكونيش كه به نام حجره مطهره معروف است ، كنار مسجد النبى دفن كرد. مسلمانان راستين را از دست دادند و به خصوص حضرت علىعليه‌السلام و فاطمهعليها‌السلام سخت پريشان و ماتم زده شدند. علىعليه‌السلام مى فرمايد: از رحلت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن چنان غم و اندوه بر من وارد شد كه به گمانم اگر كوه ها ماءمور تحمل آن مى شدند نمى توانستند تحمل كند امام صادقعليه‌السلام فرمود با رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به قدرى بر فاطمهعليها‌السلام اندوه و غم وارد گرديد كه جز خدا هيچ كس اندازه آن را نمى داند.

«انوار البهيه ، محدث قمى ، قسمت رحلت ».

وصيت پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بر علىعليه‌السلام پيرامون و دفن گروهى از اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عيادت آن حضرت آمدند و كنار بستر آن حضرت درباره چگونگى غسل و كفن و نماز بر جنازه اش سخن گفتند و در حضور آنها در اين مورد به امير المؤ منين علىعليه‌السلام سفارش نمود از جمله فرمود بايد علىعليه‌السلام مرا غسل بدهد كه اگر غير او غسل بدهد چشمش نابينا مى شود. علىعليه‌السلام عرض كرد يا رسول الله نياز به كمك هست و لازم است كه كسى مرا كمك كند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: جبرئيل همراه تو است و تو را يارى مى كند و فضل بن عباس در آب رسانى به تو كمك مى نمايد به او امر كن كه چشمانش رابا دستمال ببندد براى اينكه هر كس ‍ غير از تو بدن مرا ببيند كور مى گردد.

«كحل البصر، ص ٣٠٣».

گريه شديد فاطمه (عليها السلام)

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: على جان چه كارى مى كنى كه اگر بعد از من قوم به روى كار آيند و زمام امور را به دست بگيرند و طاغى آنها نزد تو بفرستند تا تو را به سوى بيعت دعوت نمايند و سپس گريبان تو را بگيرند و بكشند همان گونه كه شتر نافرمان را مى كشانند در حالى كه غمگين دلسوخته و پراندوه هستى و سپس مصائبى بر اين وارد شود اشاره به حضرت فاطمهعليها‌السلام است

هنگامى كه فاطمهعليها‌السلام اين سخنان را شنيد فرياد گريه اش بلند شد و سخت گريه كرد از گريه او پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گريه كرد و فرمود: دخترم گريه مكن و موجب ناراحتى همنشينانت از فرشتگان مباش اينك اين جبرئيل است كه از گريه تو گريه مى كند و همچنين ميكائيل و صاحب راز خدا اسرافيل گريه مى كنند. اى دخترم گريه نكن كه از گريه تو همه اهل آسمان و زمين گريستند.

علىعليه‌السلام در پاسخ گفت : اى رسول خدا در برابر قوم صبر مى كنم و آرام مى گيرم ولى با آنها بيعت نمى كنم رسول خدا فرمود: خدايا شاهد باش

«كحل البصر، ص ٣٠٤».

حنوط آوردن جبرئيل و كمال فاطمهعليها‌السلام

مى دانيم كه حنوط داروى خوشبوئى است مانند كافور كه بعد از غسل جنازه مسلمين آن را بر هفت محل سجده آنها مى مالند. روايت شده جبرئيل به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد، مقدارى حنوط كه چهل درهم وزن داشت آورده بود و به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را سه قسمت كرد يك قسمت آن را به خود اختصاص داد و يك قسمت براى علىعليه‌السلام و قسمت ديگر را براى فاطمهعليها‌السلام مشخص نمود. فاطمهعليها‌السلام عرض كرد: همه اين حنوط مال شما است و شما آن را برداريد اگر چيزى از آن باقى ماند. على بن ابى طالبعليه‌السلام بر آن نظارت كند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از كمال و ادب فاطمهعليها‌السلام منقلب شد و گريه كرد و فاطمه اش را به خود چسبانيد و فرمود: موفقه رشيده مهديه ؛ فاطمهعليها‌السلام بانوى موفق و كمال و هدايت شده اى است كه به او الهام مى شود. سپس فرمود: يا على در مورد بقيه حنوط نظر بده علىعليه‌السلام گفت : باقى مانده مخصوص زهرا باشد. رسول خدا فرمود: اين نصف نيز مال تو باشد آن را بگيريد. (حنوط بهشتى در واقع سه قسمت شد، يك قسم مال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، قسمت ديگر مال علىعليها‌السلام قسمت سوم مال حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام ».

«كحل البصر، ص ٤٠٥».

هنگام رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اى حبيب من جبرئيل نزديك من بيا. نزديك آمد در اين وقت جبرئيل در طرف چپ و فرشته مرگ مشغول قبض روح او بودم آنگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رفت و دست علىعليه‌السلام در زير گلوى آن حضرت بود و جان شريف پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ميان دست علىعليه‌السلام بيرون رفت دست خود را بلند كرد و به روى خود كشيد و سپس روى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به سوى قبله نمود و ديدگاه او را بست و جامه بر رويش كشيد و آماده انجام امور مربوطه به غسل و كفن آن حضرت گرديد.

«كحل البصر، ص ٣٢٢».

روايت شده حضرت صادقعليه‌السلام فرمود: هنگامى كه خداوند روح رسولش را قبض نمود به قدرى حزن و اندوه بر فاطمه چيره شد كه مقدر آن را هيچ كس جز خدا نمى دانست از اين رو خداوند فرشته اى به حضور فاطمهعليها‌السلام فرستاد تا دل غم باد او را تسلى دهد و براى او گفت و گو كند. فاطمهعليها‌السلام اين موضوع را به على خبر داد. علىعليه‌السلام فرمود: هنگامى كه صداى او را شنيدى و آمدن او را احساس كردى به من خبر بده حضرت فاطمه ورود فرشته را به آن حضرت خبر داد. علىعليه‌السلام آنچه از فرشته مى شنيد مى نوشت تا به صورت كتابى در آمد. امام صادقعليه‌السلام ادامه داد از احكام حلال و حرام و فرمود: چيزى در آن مصحف نيست ولى علم تمام امورى كه در هستى وجود دارد در آن ثبت است در روايت ديگر آمده جبرئيلعليه‌السلام نزد فاطمهعليها‌السلام مى آمد و او را در مصيبت پدرش به نيكويى تسليت مى داد و اندوهش را بر طرف مى نمود.

«كحل البصر، ص ٣٢٥».


3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30