داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم0%

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 26146
دانلود: 3415

توضیحات:

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 55 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26146 / دانلود: 3415
اندازه اندازه اندازه
داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

نویسنده:
فارسی

٢٦- دعوتهاى مختلف و پى گير ابراهيم از آزر، سرپرست خود

ابراهيم در همان سن و سال نوجوانى به مقام پيامبرى رسيد و پس از بيرون آمدن از غار؛ سير و سياحت در صحراى ، كوه و دريا و تكميل معاد و خداشناسى و رسيدن به مقام نبوت(٩٩) آماده شد كه وارد شهر بابل گردد. شهرى كه غرق در فساد و انحراف بود و از در و ديوار آن ناپاكى و پليدى مى باريد. بت پرستى و نمرودپرستى و استعمار و استثمار در همه جاى آن ديده مى شد.

طبيعى است كه ابراهيم ، نخست به خانه مادرش رفت پدر ابراهيم از دنيا رفته بود، ولى عمويش «آزر» زنده بود. ابراهيم آزر را از اين رو كه سرپرستش بود به عنوان پدر مى خواند. آزر از بت سازان و بت پرستان معروف بود. علاوه بر اين به دستگاه نمرود نيز نزديك بود و از مشاوران و معاونان ، بلكه از وزيران شخص نمرود به حساب مى آمد، از آنجا كه گفته اند : «عدو شود سبب خيرگر خدا خواهد» چون ابراهيم در خانه آزر بود، كمتر مورد سوء ظن قرار مى گرفت(١٠٠)

ابراهيم دعوت خود را از آزر شروع كرد، زيرا او بت ساز و بت فروش بود و در گسترش بت پرستى نقش بسيار داشت اگر او يكتا پرست مى شد افراد زيادى به پيرويش دست از بت پرستى مى كشيدند.

دعوت ابراهيم عليه السلام از آزر، داراى چندين مراحله بود؛ نخست با كمال نرمش و مدارا، همراه منطق شيوا و استدلال نيرومند، او را به خداى يگانه دعوت نمود و به او چنين گفت :

اى بابا! چرا چيزى را مى پرستى كه نه مى شنود، نه مى بيند و نه هيچ مشكلى را از تو حل مى كند؟!

اى بابا! دانشى براى من آمده كه بر تو نيامده است ، بنابراين از من پيروى كن تا تو را به راه راست هدايت كنم .

اى بابا! شيطان را پرستش مكن كه شيطان نسبت به خداى رحمان ، عصيانگر است .

اى بابا! من از اين مى ترسم كه از سوى خداوند رحمان عذابى به تو رسد و در نتيجه از دوستان شيطان باشى !

آزر در برابر دعوت مهرانگيز و منطقى ابراهيم عليه السلام عصبانى شد و او را تهديد به سنگسار كرده ، چنين گفت : «اى ابراهيم ! آيا، تو از معبودهاى من (بتها) روى گردان هستى ، اگر از اين كار دست برندارى ، تو را سنگسار خواهم كرد، اكنون براى مدتى طولانى از من دور شو!»

ابراهيم عليه السلام از تهديد آزر نترسيد ولى ملايمت و نرمش را رعايت كرد تا بلكه عاطفه آزر را تحريك كرده و به نفع خود جذب كند، لذا براى دومين بار چنين گفت :

سلام بر تو! من به زودى از پرورگارم برايت تقاضاى عفو مى كنم ، چرا كه همواره نسبت به من مهربان بوده است و از شما و آنچه غير خدا مى خوانيد كناره گيرى مى نمايم و پروردگارم را مى خوانم و اميد آن را دارم كه در خواندن پرودگارم ، بى پاسخ نمانم(١٠١)

به اين ترتيب ابراهيم عليه السلام مرغوب شوكت و قدرت سرپرستش ‍ «آزر» نشد و از تهديد و هشدار او نترسيد و با توكل بر خداوند به طور مكرر او را دعوت به سوى خدا نمود و از بتها برحذرش داشته ، با صراحت اعلام كرد من از آن بتها دورى ميكنم و تنها خداى يگانه را مى پرستم آزر با گستاخى ، ابراهيم را از خود راند و نصايح مهرانگيز او را با تندى رد كرد.

وقتى ابراهيم عليه السلام با نرمش و استدلال نتيجه اى نگرفت ، پا را فراتر نهاد و رگبار سرزنش خود را متوجه او و پيروانش نمود و با صراحت به آزر و پيروانش گفت : «آيا به راستى بتها را به عنوان خدا برگزيده ايد؟! تو و گروهت را در گمراهى آشكار مى نگرم»(١٠٢) و در فرصتى ديگر به آزر و پيروانش گفت : «اين تمثال ها و مجسمه ها چيست كه شما در برابر آنها سجده مى كنيد و آنها را شب و روز مى پرستيد؟!»

آنها در جواب دادند : «نياكان و پدرانمان چنين كردند، ما هم روش آنها را ادامه مى دهيم .»

ابراهيم عليه السلام با قاطعيت و تاكيد گفت :

لقد كنتم انتم و اباوكم فى ضلال مبين :

قطعا هم شما و هم پدرانتان در گمراهى آشكار بوديد و هستيد.

آنها گفتند : «آيا مطلب حقى براى ما آورده اى يا شوخى مى كنى ؟!»

ابراهيم عليه السلام جواب داد : «كاملا حق آورده ام پروردگار شما همان پروردگار آسمانها و زمين است كه آنها را ايجاد كرده و من بر اين امر از گواهانم .»(١٠٣)

ابراهيم گرچه در مراحل نخست از راه نرمش و مدارا با آزر سخن گفت ، زيرا آزر حق سرپرستى بر ابراهيم داشت وانگهى ابراهيم مى خواست از اين راه او را جذب نمايد، ولى وقتى كه لجاجت آزر در راه شرك ، براى ابراهيم روشن شد، نه تنها از او دورى كرد بلكه از او بيزارى جست ، چنانچه در آيه ١١٤ سوره توبه مى خوانيم :

فلما تبين له انه عدو لله تبرء منه :

هنگامى كه ابراهيم روشن شد كه آزر دشمن خداست از او بيزارى جست .

٢٧- برخورد عملى و تمسخرآميز ابراهيم با بتها

آزر با اينكه ابراهيم را از يكتاپرستى منع مى كرد، ولى وقتى كه چشمش به چهره ملكوتى ابراهيم مى افتاد محبتش نسبت به او بيشتر مى شد. از آنجا كه آزر رئيس كارخانه بت سازى بود، روزى ، چند بت به ابراهيم داد تا او آنها را به بازار برده و مانند ساير برادرانش آنها را به مردم بفروشد. ابراهيم خواسته آزر را پذيرفت و آن بتها را همراه خود به طرف ميدان شهر برد و براى اينكه فكر خفته مردم را بيدار كند و آنها را از پرستش بت بيزار نمايد، طنابى به گردن بتها بست و آنها را در زمين مى كشانيد و فرياد مى زد :

من يشترى من لا يضره و لا ينفه :

چه كسى اين بتها را سود و زيانى ندارد از من مى خرد؟!

سپس بتها را كنار لجنزار و آبهاى جمع شده در گودالها آورد و در برابر چشم مردم ، آنها را در ميان لجن و آب آلوده مى انداخت و بلند مى گفت : «آب بنوشيد و سخن نگوييد!!»(١٠٤)

به اين ترتيب ، عملا به مردم مى فهماند كه بتها شايسته پرستش نيستند. به هوش باشيد و از خواب غفلت بيدار شويد و به خداى يكتا و بى همتا متوجه شويد و در برابر اين بتهاى ساختگى و بى اراده كه سود و زيانى ندارد سجده نكنيد. مگر عقل نداريد؟! مگر انسان نيستيد؟! چرا اين همه ذلت ؟! چرا؟ چرا؟!

فرزندان آزر، توهين ابراهيم به بتها را به آزر خبر دادند. آزر ابراهيم را طلبيد و او را سرزنش و تهديد كرد و از خطر سلطنت نمرود برحذر داشت ، اما ابراهيم عليه السلام به تهديدهاى آزر اعتنا نكرد.

آزر تصميم گرفت ابراهيم را زندانى كند تا هم ابراهيم در صحنه نباشد و هم زندان او را تنبيه كند. از اين رو ابراهيم را در خانه اش زندانى كرد و افرادى را بر او گماشت تا فرار نكند. ولى طولى نكشيد كه او از زندان گريخت و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت پرستى برحذر داشته ، به سوى توحيد فرا خواند.

٢٨- محكوم شدن نمرود در گفتگو با ابراهيم عليه السلام

آوازه مخالفت ابراهيم با طاغوت پرستى و بت پرستى در همه شكلهايش و در همه جا پيچد و به عنوان يك حادثه بزرگ در راءس اخبار قرار گرفت .

نمرود كه از همه بيشتر در اين باره حساس بود فرمان داد بى درنگ ابراهيم را به حضورش بياورند، تا بلكه از راه تطميع و تهديد، قفل سكوت بر دهانش ‍ بزند.

ابراهيم را نزد نمرود آوردند. نمرود بر سر ابراهيم فرياد زد و پس از اعتراض ‍ به كارهاى او گفت : «خداى تو كيست ؟»

ابراهيم : خداى من كسى است كه مرگ و زندگيم در دست او است .

نمرود از راه سفسطه و غلطاندازى وارد بحث شد و گفت : «اى بى خبر! اينكه در اختيار من است من زنده مى كنم و مى ميرانم مگر نمى بينى مجرم محكوم به اعدام را آزاد مى كنم و زندانى غير محكوم را به اعدام را (اگر بخواهم) اعدام مى نمايم» آنگاه دستور داد يك شخص اعدامى را آزاد كردند و يك غير محكوم را اعدام كردند.

ابراهيم بى درنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت : تنها زندگى و مرگ نيست ، بلكه همه هستى به دست خداست .

بر همين اساس خداى من كسى است كه صبحگاهان خورشيد را از افق مشرق بيرون مى آورد و غروب آن را در افق مغرب فرو مى برد. اگر راست مى گويى كه تو خداى مردم هستى ، خورشيد را به عكس از افق مغرب بيرون آر و در مشرق فرو بر.

نمرود در برابر اين استدلال نتوانست غلطاندازى كند، آن چنان گيج و بهت زده شد كه از سخن گفتن درمانده گرديد. و متوجه شد اگر آشكارا با ابراهيم دشمنى كند، رسوائيش بيشتر مى شود. ناچار دست از ابراهيم كشيد تا در يك فرصت مناسب از او انتقام گيرد و لذا جاسوسان خود را در همه جا گماشت تا مردم را از پيروى ابراهيم عليه السلام برحذر سازند و با تهديد و فشار مردم را از تماس با ابراهيم بترسانند و دور نمايند. (١٠٥)

٢٩- بت شكنى ابراهيم عليه السلام و استدلالش

ابراهيم از راههاى گوناگون با بت پرستى مبارزه كرد ولى بيانات و مبارزات ابراهيم عليه السلام در آن تيره بختان لجوج اثر نكرد. از طرفى دستگاه طاغوتى نمرود براى سرگرم كردن مردم و ادامه سلطه خود، هرگز حاضر نبود كه مردم از بت پرستى دست بردارند.

ابراهيم در مبارزه خود مرحله جديدى را برگزيد و با كمال قاطعيت به بت پرستان و نمروديان ، چنين اخطار كرد :

و تا لله لاكيدن اصنامكم بعد ان تولوا مدبرين :

به خدا سوگند در غياب شما نقشه اى براى نابودى بتهايتان مى كشم(١٠٦)

ابراهيم همچنان در كمين بتها بود تا عيد نوروز فرا رسيد. در ميان مردم بابل رسم بر اين بود كه هر سال ، روز عيد نوروز(١٠٧) شهر را خلوت مى كردند و براى خوشگذرانى به صحرا و كوه و دشت و فضاهاى آزاد ديگر مى رفتند، آن روز مردم شهر را خلوت كردند، نمرود و اطرافيانش نيز از شهر بيرون رفتند، حتى ابراهيم را نيز دعوت كردند كه با آنها به خارج از شهر برود. در جشن آنها شركت كند. ولى ابراهيم در پاسخ آنها گفت : «من بيمار هستم .»(١٠٨)

وقتى كه شهر كاملا خلوت شد، ابراهيم اندكى غذا و يك تبر با خود برداشت و وارد بتكده شد، ديد مجسمه هاى گوناگون با قيافه هاى مختلف ، در كنار هم چيده شده و بدون هرگونه حركت و توان در جايگاههايى قرار گرفته اند. ابراهيم غذا را به دست گرفت و در كنار هر يك بتها رفت و گفت : «از اين غذا بخور و سخن بگو.»

وقتى از بت پاسخى نمى شنيد با تبرى كه در دست داشت بر دست و پاى بت مى زد و آن را مى شكست .

ابراهيم با همه بتهايى كه در آن بتكده بودند همين كار را كرد تا اينكه فضاى وسط بتخانه فقط بت بزرگ سالم مانده بود كه تبر را بر دوش او نهاد و از آنجا بيرون رفت ، و از اين كار نيز منظورى داشت ، تا با همين دليل ، دشمن را محكوم كند.

مراسم عيد، كم كم پايان يافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند. رسم بود پس از بازگشت ، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزارى را بجاى آورند و سپس به خانه هايشان باز گردند.

گروه اول وقتى كه وارد بتخانه شد با منظره عجيبى روبرو گرديد. گروههاى بعد نيز وارد شدند، همه در وحشت و بهت زدگى فرو رفتند. فرياد و نعره هايشان برخاست و هر كسى سخنى مى گفت ...

در اينجا دنباله داستان را از زبان قرآن (آيات ٥٨ تا ٦٧ سوره انبيا) بشنويم :

ابراهيم همه بتها جز بت بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شايد سراغ او بيايند (و او حقايق را بازگو كند.)

هنگامى كه آنها، منظره بتخانه را ديدند گفتند : هر كس با خدايان ما اين چنين كرده ، قطعا از ستمگران است (و بايد كيفر ببيند) گروهى گفتند : شنيده ايم نوجوانى از بتها سخن مى گفت كه به او ابراهيم مى گويند. جمعيت گفتند او را در برابر ديدگان مردم بياوريد، تا مردم گواهى دهند.

هنگامى كه ابراهيم را حاضر كردند، گفتند : «اى ابراهيم ! آيا تو اين كار را با خدايان ما كرده اى ؟!»

ابراهيم در پاسخ گفت : «بلكه اين كار را بزرگشان كرده است ، از آنها بپرسيد اگر سخن مى گويند!»

بت پرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند : «حقا كه شما ستمگريد.»

سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدانى را به كلى فرامش ‍ كردند) و به ابراهيم گفتند : «تو مى دانى كه بتها سخن نمى گويند» (اينجا بود كه ابراهيم ، پتك استدلال را بدست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد و به آنها) گفت : آيا غير از خدا چيزى را پرستش مى كنيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد، و نه زيانى به شما مى رساند (نه اميدى به سودشان داريد و نه ترسى از زيانشان .) اف بر شما و بر آنچه جز خدا مى پرستيد! آيا انديشه نمى كنيد (عقل نداريد.)(١٠٩)

روايت شده ؛ به نمرود گفته شد : ابراهيم پسر آزر، بت ها را شكسته است نمرود آزر را طلبيد و به او گفت : «به من خيانت كردى و وجود اين پسر (ابراهيم) را از من پوشاندى .»

آزر گفت : «پادشاها! من تقصير ندارم ، مادرش او را پوشانده و نگهدارى كرده است و او مدعى است كه استدلال و حجت دارد.»

نمرود دستور داد مادر ابراهيم را حاضر كردند و به او گفت : «چرا وجود اين پسر را از ما پوشاندى كه با خدايان ما چنين كند؟!»

مادر گفت : اى پادشاه ! من ديدم تو رعيت و ملت خودت را مى كشى و نسل آنها در خطر مى افتد، با خود گفتم اين پسر را براى حفظ نسل نگه دارم ، اگر اين پسر همان بود (كه واژگونى سلطنت تو به دست او است) او را تحويل مى دهم تا كشته گردد، و كشتن فرزندان مردم پايان يابد، و اگر اين پسر، آن نيست ، براى ما يك نفر پسر باقى بماند. اينك كه براى تو ثابت شده كه اين پسر همان است ، در اختيار تو است ، هر كار مى كنى انجام بده .»

نمرود گفتار مادر ابراهيم را پسنديد، و او را آزاد كرد، سپس خودش شخصا با ابراهيم ، در مورد شكسته شدن بتها سخن گفت هنگامى كه ابراهيم عليه السلام گفت : «بت بزرگ بتها را شكسته است .» نمرود به جاى اينكه استدلال نيرومند ابراهيم را بپذيرد، درباره مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت اطرافيان گفتند : «ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد.»(١١٠)

٣٠- تبديل آتش به گلستان

به فرمان نمرود، ابراهيم را زندانى نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع كنند، و يك گودال و فضاى وسيعى را در نظر گرفتند، بت پرستان گروه گروه هيزم مى آوردند و در آنجا مى ريختند. (گرچه يك بار هيزم براى سوختن ابراهيم عليه السلام كافى بود، ولى دشمنان مى خواستند هر چه كينه دارند نسبت به ابراهيم آشكار سازند، وانگهى اين حادثه موجب عبرت براى همه شود عظمت و قلدرى نمرود بر قلبها سايه افكند تا در آينده هيچ كسى جرات چنين كارى را نداشته باشد.)

روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بى كران خود، در جايگاه مخصوصى قرار گرفتند. در كنار آن بيابان ، بناى بلندى براى نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن بنا رفت تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهيم را بنگرد و لذت ببرد.

هيزمها را آتش زدند، شعله هاى آن به سوى آسمان سر مى كشيد. آن شعله ها به قدرى اوج گرفته بود كه هيچ پرنده اى نمى توانست از بالاى آن عبور كند، و اگر گذرش از آنجا بود، مى سوخت و درون آتش مى افتاد.

در اين فكر بودند كه چگونه ابراهيم را درون آتش بيفكنند، شيطان ، يا شيطان صفتى به پيش آمد و منجنيقى ساخت ، ابراهيم را درون آن نهادند تا به وسيله آن او را به درون آتش پرتاب نمايند.

در اين هنگام ابراهيم تنها بود، حتى يك نفر از انسانها نبود كه از او حمايت كند، تا آنجا كه پدر خوانده اش «آزر» نزد ابراهيم آمد و سيلى محكمى به صورت او زد و با تندى گفت : «از عقيده ات برگرد!»

همه موجودات ملكوتى نگران ابراهيم بودند، فرشتگان آسمانها گروه گروه به آسمان اول آمدند و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهيم عليه السلام را نمودند، همه موجودات ناليدند، جبرائيل به خدا عرض كرد : «خدايا! خليل تو، ابراهيم بنده تو است و در سراسر زمين جز او كسى تو را نمى پرستد، دشمن بر آن چيره شده و مى خواهد او را در آتش ‍ بسوزاند.»

خداوند به جبرئيل خطاب كرد : «ساكت باش ! آن بنده اى نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد و ابراهيم بنده من است ، اگر خواسته باشم او را حفظ مى كنم ، اگر دعا كند دعايش را مستجاب مى نمايم .»

ابراهيم در ميان منجنيق ، لحظه اى قبل از پرتاب ، خدا را چنين خواند :

يا الله يا واحد يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد نجنى من النار برحمتك :

اى خدا يكتا و بى همتا، اى خداى بى نياز، اى خدايى كه هرگز نزاد و زاده نشد، و هرگز شبيه و نظير ندارد، مرا به لطف و رحمتت ، از اين آتش نجات بده .

جبرئيل در فضا، نزد ابراهيم آمد و گفت : «آيا به من نيازى دارى ؟» ابراهيم گفت : «به تو نيازى ندارم ، ولى به پروردگار جهان نياز دارم .»

جبرئيل انگشترى را در دست ابراهيم نمود كه در آن چنين نوشته شده بود : معبودى جز خداى يكتا نيست ، محمد صلى الله عليه و آله رسول خداست ، به خدا پناهنده شدم ، و به او اعتقاد كردم و كارم را به او سپردم .

در همين لحظه فرمان الهى خطاب به آتش صادر شد :

يا نار كونى بردا :

اى آتش ! براى ابراهيم سرد باش .

آتش آنچنان خنك شد، كه دندانهاى ابراهيم از سرما به لرزه در آمد، سپس ‍ خطاب بعدى خداوند آمد :

و سلاما على ابراهيم :

بر ابراهيم ، سالم و گوارا باش(١١١)

آن همه آتش به گلستان سبز و خرم تبديل و جبرئيل كنار ابراهيم عليه السلام آمد و با او به گفتگو پرداخت .

چون رها از منجنيق آمد خليلى آمد از دربار عزت ، جبرئيل گفت : هل لك حاجه يا مجتبى گفت : اما منك يا جبرئيل لا من ندارم حاجتى با هيچ كس با يكى كار من افتاده است و بس آنچه داند لايق من آن كند خواه ويران ، خواه آبادان كند گفت : اينجا هست نامحرم مقال علمه بالحال حسبى ما السوال گر سزاوار من آمد سوختن لب ز دفع او بيايد دوختن من نمى دانم چه خواهم زان جناب بهر خود و الله اعلم بالصواب(١١٢)

نمرود، ابراهيم را در گلستانى ديد كه با پيرمردى گفتگو مى كند.

به آزر رو كرد و گفت : «براستى پسرت چقدر در نزد پروردگارش ارجمند است ! و اگر بنا است كسى براى خود خدايى انتخاب كند، سزاوار است كه خداى ابراهيم را انتخاب كند.»

يكى از رجال چاپلوس دربار نمرود (براى رفع وحشت نمرود) گفت : «من دعا و وردى بر آتش خواندم تا آتش ابراهيم را نسوزاند.» در همان موقع ستونى از آتش به سوى آن مرد چاپلوس آمد و او را سوزاند. در حالى كه آتشهاى تمام دنيا تا سه روز سوزنده نبود.(١١٣)

ياد امام حسين عليه السلام از توكلكامل ابراهيم به خدا

در ماجراى كربلا، امام سجاد عليه السلام سخت بيمار بود، به طورى كه با زحمت مى توانست (با تكيه بر عصا) برخيزد. امام حسين عليه السلام با او ديدار كرد و فرمود : «پسرم ! چه ميل دارى ؟!» امام سجاد عليه السلام عرض كرد :

اشتهى ان اكون ممن لا اقترح على الله ربى مايدبره لى :

ميل دارم به گونه اى باشم كه در برابر خواسته هاى تدبير شده خداى من ، خواسته ديگرى نداشته باشم .

امام حسين عليه السلام فرمود : احسن و آفرين ! تو همچون ابراهيم خليل عليه السلام هستى كه جبرائيل از او پرسيد آيا خواهشى و حاجتى دارى ؟

او در پاسخ گفت : هيچ گونه پيشنهادى به خدا ندارم ، بلكه او مرا كفايت مى كند و نگهبان نيكى است(١١٤) پسندم آنچه را جانان پسندد.

٣١- برج آسمان خراش و فضاپيماى نمرود!!

ماجراى تبديل آتش به گلستان ، ضربه روحى و سياسى سنگين بر نمروديان وارد ساخت و به عكس ابراهيم عليه السلام را محبوب خاص و عام نمود. با اين همه ، نمرود از مركب غرور پياده نشد، باز به تلاشهاى مذبوحانه خود ادامه داد، اين بار با نمايشهاى خنده آور خواست به اصطلاح ، آب از دست رفته را به جوى خود باز گرداند و مردم را در امور پوچ سرگرم سازند، از اين رو فرمان داد برجى بسيار بلند (آسمان خراش) بسازند.

مهندسان و معماران زبردست ، در ساختن آن به تلاش پرداختند، نمرود با خود مى گفت : به زودى اين برج به مرحله عالى خود مى رسد، آنگاه چون صيادى ماهر كه به صيد شكار مى پردازد، من نيز بر بام رفيع برج ، آسمانيان ، يا برج و باروى آنها كه ابراهيم را كمك مى كنند مى جنگم و آنها را هدف قرار مى دهم و براى هميشه از دستشان خلاص مى گردم .

ساختمان برج به پايان رسيد، روزى تعيين شد نمرود و رجال كشور او را براى نمايش قدرت بر بام رفيع برج بروند و اظهار وجود كنند، ولى قبل از فرا رسيدن آن روز، طوفان شديدى آمد و برج به سختى لرزيد و قسمت بالاى برج ويران گرديد. سپس پايه هاى برج سقوط كرد و برج بطور كلى ويران شد و جمعى از دست اندركاران نمرودى در ميان آن به هلاكت رسيدند.(١١٥)

ويران شدن برج سر به فلك كشيده نمرود نيز از غرورش نكاست و اين بار تصميم گرفت فضاپيمايى بسازد تا به آسمان پرواز كند و خداى ابراهيم را هدف تير قرار دهد.

به دستور او، مهندسين دربار، اطاقى را از چوب محكم ساختند، چهار كركس لاشخور را مدتى با غذاهاى مختلفى پرورش دادند، سپس هر يك از آنها را در قسمت پايين يكى از پايه هاى چهارگانه آن اطاق بستند و مدتى آنها را گرسنه نگه داشتند، سپس در قسمت وسط سقف آن اطاق ، شقه هايى از گوشت را نهادند تا كركسها به طمع آن گوشت ها به پرواز در آيند تا نمرود و اطاق را همراه خود به سوى آسمان ببرد.

اين دستگاه به ترتيب ساخته شد. نمرود با تير و كمان خود به روى آن رفت و كركس ها به پرواز در آمدند، اما پس از چند لحظه ، نمرود خود را در تاريكى شديدى ديد. وحشت و ترس او را فرا گرفت بيدرنگ طبق برنامه از پيش تعيين شده ، آن گوشت را در قسمت پايين قرار داد، اين بار كركس ها به طمع رسيدن به گوشت سرازير شده و با صداهاى دلخراش و بلند به طرف زمين به پرواز در آمدند...

به اين ترتيب ، فضاپيماى نمرود به زمين نشست و نمرود با كمال روسياهى و سرافكندگى ، از آن خارج گرديد.(١١٦)

٣٢- هلاكت نمرود به وسيله يك پشه ناتوان

نمرود همچنان با مركب سلطنت و غرور، تاخت و تاز مى كرد و به شيوه هاى طاغوتى خود ادامه مى داد. خداوند براى آخرين بار حجت را بر او تمام كرد تا اگر باز بر خيره سرى خود ادامه دهد، با ناتوانترين موجوداتش به زندگى ننگين او پايان بخشد.

خداوند فرشته اى را به صورت انسان براى نصيحت ، نزد نمرود فرستاد. اين فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنين گفت :

اينك بعد از آن همه خيره سريها و آوازها و سپس سرافكندگيها و شكستها، سزاوار است كه از مركب سركش غرور فرود آيى و به خداى ابراهيم عليه السلام كه خداى آسمان ها و زمين است ايمان بياورى ، و از ظلم و ستم و شرك و استعمار، دست بردارى ، در غير اين صورت فرصت و مهلت به آخر رسيده ، اگر به روش خود ادامه دهى ، خداوند داراى سپاهى فراوان است و كافى است كه با ناتوانترين شان تو و ارتش عظيمت را از پاى در آورد.

نمرود خيره سر اين نصايح را به باد مسخره گرفت و با كمال گستاخى و پررويى گفت : «در سراسر زمين ، هيچ كس مانند من داراى نيروى نظامى نيست ، اگر خداى ابراهيم عليه السلام داراى سپاه هست ، بگو فراهم كند ما آماده جنگيدن با آن سپاه هستيم .»

فرشته گفت : اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن .

نمرود سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آنچه توانست در يك بيابان بسيار وسيع ، به مانور و آماده سازى پرداخت و سپاهيان بيكران او با نعره هاى گوشخراش به صحنه آمدند و بعد نمرود، ابراهيم را طلبيد و به او گفت : «اين لشكر من است .»

ابراهيم عليه السلام جواب داد : شتاب مكن هم اكنون سپاه من نيز فرا مى رسند.

در حالى كه نمرود و نمروديان ، سر مست كيف و غرور بودند و از روى مسخره قاه قاه مى خنديدند، ناگاه از آسمان ، انبوه بى كرانى از پشه ها ظاهر شده به سپاهيان نمرود حمله ور شدند. (آنقدر زياد بودند كه مثلا هزار پشه با يك انسان و آنقدر گرسنه بودند كه گويى ماهها غذا نخورده اند) طولى نكشيد كه ارتش عظيم نمرود درهم شكسته شد و به طور مفتضحانه اى به خاك هلاكت افتادند.

شخص نمرود در برابر حمله برق آساى پشه ها، به سوى قصر محكم خود گريخت ، وارد قصر شد و در آن را محكم بست و وحشت زده به اطراف نگاه كرد؛ پشه اى نديد، احساس آرامش كرده با خود مى گفت : «نجات يافتم ، آرام شدم ، ديگر خبرى نيست ...»

در همين لحظه ، باز همان فرشته ناصح ، به صورت انسانى نزد نمرود آمد و او را نصيحت كرد و به او گفت : «لشگر ابراهيم را ديدى ! اكنون بيا و توبه كن و به خداى ابراهيم ايمان بياور تا نجات يابى !» نمرود به نصايح مهرانگيز آن فرشته ناصح اعتنايى نكرد؛ تا اين كه روزى ، يكى از همان پشه ها از روزنه اى به سوى نمرود پريد و لب پايين و بالاى او را گزيد، لبهاى او ورم كرد و سرانجام همان پشه از راه بينى به مغز او راه يافت و همين موضوع به قدرى باعث درد شديد و ناراحتى او شد كه گماشتگان سر او را مى كوبيدند تا آرام گيرد و طومار زندگى ننگينش بسته شد.(١١٧)

به تعبير قرآن :

و ارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين :

نمروديان با تزوير و نقشه هاى گوناگون خواستند تا ابراهيم را شكست دهند، ولى خود شكست خوردند. (١١٨)

خواست تا لاف خداوندى زند برج و باروى خدا را بشكند پشه اى را حكم فرمودم كه خيز خاكش اندر ديده خود بين بريزد(١١٩)

٣٣- ابراهيم در مسير هجرت و قضاوت قاضى

در مدتى كه ابراهيم در سرزمين بابل بود، جمعى از جمله حضرت لوط عليه السلام و ساره به او ايمان آوردند. او با «ساره» ازدواج كرد. از طرف پدر ساره ، زمينهاى مزروعى و گوسفندهاى بسيارى به ساره رسيده بود. ابراهيم عليه السلام مدتى در ضمن دعوت مردم به توحيد، به كشاورزى و دامدارى پرداخت تا اينكه تصميم گرفت از سرزمين بابل به سوى فلسطين هجرت كند و دعوت خود را به آن سرزمين بكشاند.

اموال خود از جمله گوسفندانش را برداشته ، به همراه چند نفر با همسرش ‍ ساره حركت كردند. ولى از طرف حاكم وقت (بقاياى دستگاه نمرودى) اموال ابراهيم عليه السلام را توقيف و ماجرا به دادگاه كشيده شد. ابراهيم عليه السلام در دادگاه ، خطاب به قاضى چنين گفت :

من (و همسرم) سالها زحمت كشيده ايم تا اين اموال را بدست آورده ايم ، اگر مى خواهيد اموال مرا مصادره كنيد، سالهاى عمرم را كه صرف تحصيل اين اموال شده به من برگردانيد.

قاضى در برابر استدلال منطقى ابراهيم ، عقب نشينى كرد و گفت : «حق با ابراهيم است .»(١٢٠)

ابراهيم عليه السلام آزاد شد و همراه اموال خود، به هجرت ادامه داد و با توكل به خدا و استمداد از درگاه حق ، حركت كرد تا تحول تازه اى در منطقه جديدى به وجود آورد و سخنش اين بود :

انى ذاهب الى ربى سيهدين :

من (هر جا بروم) به سوى پروردگار مى روم ، او راهنماى من است و با هدايت او ترسى ندارم(١٢١)

٣٤- غيرت ناموسى ابراهيم عليه السلام

ابراهيم در مسير هجرت ، همراه ساره و لوط عليه السلام عبور مى كردند.

ابراهيم عليه السلام براى حفظ ناموس خود (ساره) را از نگاه چشمهاى گنهكار، صندوقى ساخت و ساره را در ميان آن نهاده بود. هنگامى كه به مرز ايالت مصر رسيدند، حاكم مصر به نام «عزاره» در مرز ايالت مصر، ماموران گمرك گماشته بود تا عوارض گمركى را از كاروان هايى كه وارد سرزمين مصر مى شوند بگيرند. مامور به بررسى اموال ابراهيم عليه السلام پرداخت تا اينكه چشمش به صندوق افتاد، به ابراهيم گفت : «در صندوق را بگشا تا محتوى آن را قيمت كرده و يك دهم قيمت آن را براى وصول ، مشخص كنم .» ابراهيم عليه السلام خيال كن اين صندوق پر از طلا و نقره است ، يك دهم آن را حساب كن تا بپردازم ، ولى آن را باز نمى كنم .

مامور كه عصبانى شده بود، ابراهيم عليه السلام را مجبور كرد تا در صندوق را باز كند.

مامور وصول ، ناگهان زن با جمالى را در ميان صندوق ديد و به ابراهيم عليه السلام گفت : اين زن با تو نسبتى دارد؟

ابراهيم : اين زن ، دختر خاله و همسر من است .

مامور : چرا او را در ميان صندوق نهاده اى ؟

ابراهيم : غيرتم نسبت به ناموسم چنين اقتضا كرد، تا چشم ناپاكى به او نيفتد.

مامور : من اجازه حركت به تو نمى دهم تا به حاكم مصر خبر داده ، تا از ماجراى تو و اين زن آگاه شود.

مامور براى حاكم پيام فرستاد و ماجرا را براى او گزارش داد.