داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم0%

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 26147
دانلود: 3415

توضیحات:

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 55 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26147 / دانلود: 3415
اندازه اندازه اندازه
داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

نویسنده:
فارسی

٤٢- كنترل شديد براى جلوگيرى از تولد نوزاد

فرعون پس از مشاوره و گفتگو با درباريان و ساحران ، دو تصميم خطرناك گرفت : نخست اينكه فرمان داد در شبى كه منجمين و ساحران ، آن شب را به عنوان شب انعقاد نطفه كودك موعود (موسى) مشخص كرده بودند، زنان از همسرانشان جدا گردند.

اين فرمان اعلام شد و در همه جا كنترل شديدى به وجود آمد مردان از شهر بيرون رفتند و زنان در شهر ماندند و هيچ همسرى جرات نداشت با همسر خود تماس بگيرد. ولى در نيمه همان شب ، يوكابد، نزد همسرش عمران ، كه در كنار كاخ فرعون به نگهبانى اجبارى اشتغال داشت (١٤٥) آمد و آن دو با همبستر شدند و نطفه موسى عليه السلام منعقد گرديد.

٤٣- ولادت موسى عليه السلام و امداد غيبى در نگهدارى او

عمران به همسرش گفت : «مثل اينكه تقدير الهى اين بود كه آن كودك موعود از ما پديد آيد، اين راز را پنهان دار و در پوشيدن آن بكوش كه وضع بسيار خطرناك است .»

يوكابد با شتاب و نگرانى از كنار شوهر دور شد و در پوشاندن راز، كوشش ‍ بسيار كرد.(١٤٦)

دومين تصميم فرعون كشتن نوزادان پسر بود كه به طور وسيع و بسيار خطرناك تر از تصميم نخست اجرا شد. از دربار فرعون خطاب به عموم مردم ، اين اعلاميه صادر گرديد : «همه ماموران و قابله ها بايد در ميان بنى اسرائيل ، مراقب اوضاع باشد هرگاه پسرى از آنها به دنيا آمد، بى درنگ سر از بدن او جدا كنند و او را بكشند، ولى دختران را براى كنيزى نگه دارند.»

به دنبال اين اعلاميه ، جلادان خون آشام حكومت فرعون به جان مردم افتادند. تمام زنهاى باردار تحت مراقبت شديد قرار گرفتند.

قابله ها از هر سو زنان را كنترل مى كردند. در اين گير و دار، شكم بسيار از زنان شكافته شد و بسيارى از نوزادان در رحم مادرنشان بودند بر اثر فشار و لگد زدن ماموران سنگدل سقط شدند و كشتن نوزادان پسر به هفتاد هزار نفر رسيد.(١٤٧)

٤٣- ولادت موسى عليه السلام و امداد غيبى در نگهدارى او

هنگام ولادت موسى عليه السلام هرچه نزديكتر مى شد مادر موسى ، نگرانتر مى گرديد و همواره در اين فكر بود كه چگونه پسرش را از دست جلادان فرعون حفظ كند.

امداد و لطف الهى موجب شد كه آثار حمل در يوكابد، مادر موسى عليه السلام چندان آشكار نباشد، از سوى ديگر يوكابد با قابله اى دوست بود و آن قابله به خاطر دوستى ، حمل مادر موسى را گزارش نمى داد.

لحظات تولد موسى عليه السلام فرا رسيد. مادر موسى عليه السلام به دنبال قابله دوستش فرستاد و از او استمداد نمود. قابله آمد و مادر موسى عليه السلام را يارى نمود. موسى عليه السلام در مخفيگاه دور از ديد مردم متولد شد. در اين هنگام نور مخصوصى از چهره موسى درخشيد كه بدن قابله به لرزه افتاد. همان دم محبت موسى در قلب قابله جاى گرفت ، قابله به مادر موسى گفت : «من تصميم گرفته بودم تولد موسى عليه السلام را به ماموران خبر دهم (و جايزه بگيرم) ولى محبت اين نوزاد به قدرى بر قلبم چيره شد كه حتى حاضر نيستم مويى از او كم شود.»

قابله از خانه مادر موسى عليه السلام بيرون آمد. بعضى از جاسوسان حكومت ، او را ديدند، تصميم گرفتند به خانه مادر موسى وارد شوند، كه خواهر موسى(١٤٨) ماجرا را به يوكابد گفت يوكابد دستپاچه شد كه چه كند! لذا از شدت وحشت ، هوش از سرش پريد، نوزاد را در پارچه اى پيچيد و به تنور انداخت .

مامورين وارد خانه شدند و در آنجا جز تنور آتش چيزى نديدند. تحقيقات از مادر موسى عليه السلام شروع شد. به او گفتند : «قابله در اينجا چه مى كرد؟» يوكابد گفت : «او دوست من است و به عنوان ديدارم به اينجا آمده بود.» ماموران مايوس شده و از خانه خارج شدند.

مادر، هنگامى كه حال عادى خود را باز يافت به دخترش گفت نوزاد كجاست ؟ دختر گفت : «اطلاع ندارم در اين لحظه صداى گريه نوزاد از درون تنور بلند شد. مادر به سوى تنور رفت و ديد خداوند آتش را براى موسى گلستان كرده ، نوزادش را با كمال سلامتى از تنور بيرون آورد.

مادر كه از صداى گريه نوزاد نگران شده بود كه نكند جاسوسان را متوجه ساخته باشد، دست به دعا شد و از خدا خواست راه چاره اى پيش روى او بگشايد. خداوند با الهام خود به مادر موسى ، او را از نگرانى حفظ كرد. در اين مورد در قرآن چنين مى خوانيم :

و اوحينا الى ام موسى ان ارضعيه فاذا خفت عليه فالقيه فى اليم و لا تحزنى انا رادوه اليك و جاعلوه من المرسلين :(١٤٩)

ما به مادر موسى الهام كرديم او را شير بده و هنگامى كه بر او ترسيدى ، وى را در درياى (نيل) بيفكن و نترس و غمگين مباش كه او را به تو باز مى گردانيم و او را از رسولان قرار مى دهيم(١٥٠)

و از امدادهاى غيبى ديگر اينكه : يوكابد سه ماه مخفيانه به موسى شير داد. در اين مدت هيچ گاه موسى گريه نكرد و حركتى كه موجب با خبر شدن جاسوسان شود از خود نشان نداد.(١٥١)

انداختن موسى عليه السلام به نيل و راه يافتن او به خانه فرعون

مادر موسى عليه السلام طبق الهام الهى ، تصميم گرفت كودكش را به دريا بيفكند. به طور محرمانه سراغ يك نفر نجار مصرى كه از فرعونيان بود آمد و از او درخواست يك صندوقچه كرد. نجار گفت : صندوقچه را براى چه مى خواهى ؟ يوكابد كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود، گفت : «من از بنى اسرائيل ، نوزاد پسرى دارم ، مى خواهم نوزادم را در آن مخفى نمايم .»

نجار مصرى تا اين سخن را شنيد، تصميم گرفت اين خبر را به جلادان برساند. به سراغ آنها رفت ولى آنچنان وحشتى عظيم بر قلبش مسلط شد كه زبانش از سخن گفتن باز ايستاد. مى خواست با اشاره دست ، مطلب را بازگو كند كه مامورين از اين حركات او چنين برداشت كردند كه اين آدم اهل مسخره و ديوانه است ، لذا او را زدند و از آنجا بيرون نمودند.

او وقتى كه حالت عادى خود را باز يافت ، بار ديگر براى گزارش نزد جلادان رفت دوباره مانند اول زبانش گرفت اين بار موضوع سه بار تكرار شد. او وقتى كه به حال عادى بازگشت ، فهميد كه در اين موضوع يك راز الهى نهفته است در اين موقع صندوق را ساخته ، تحويل مادر موسى عليه السلام داد.(١٥٢)

مادر موسى عليه السلام نوزاد خود را داخل آن صندوق نهاد و در صبحگاهى كه خلوت بود، كنار رود نيل آمد و آن را داخل رود نيل انداخت و امواج ، آن صندوق را با خود برد. اين لحظه براى مادر موسى ، لحظه بسيار حساس و پر هيجان بود. اگر لطف الهى نبود مادر فرياد مى كشيد و از فراق نور ديده اش جيغ مى زد، كه در نتيجه جاسوسان متوجه مى شدند. ولى خطاب آمد : «و لا تخافى و لا تحزنى ...» (نترس و محزون نباش ! ما موسى را به تو بر مى گردانيم)(١٥٣) در اينجا قلب مادر آرام گرفت .

مادر موسى چو موسى را به نيل در فكند از گفته رب خليل خود ز ساحل با حسرت نگاه گفت كاى فرزند خرد بى گناه گر فراموشت كند لطف خداى چون رهى زين كشتى بى ناخداى وحى آمد كاين چه فكر باطل است رهرو ما اينك اندر منزل است ما گرفتيم آنچه را انداختى دست حق را ديدى و نشناختى سطح آب از گاهوارش خوشتر است دايه اش سيلاب و موجش مادر است رودها از خود نه طغيان مى كنند آنچه مى گوييم ما آن مى كنند به كه برگردى به ما بسپاريش كى تو از ما دوستر مى داريش(١٥٤)

موقعى كه مادر، موسى عليه السلام را به آب مى سپرد، به دخترش سفارش ‍ كرد به دنبال صندوقچه برو و ماجرا را پى گيرى كن .

خواهر موسى عليه السلام دستور مادر را انجام داد و از فاصله دور به جستجو پرداخت و از دور متوجه شد كه فرعونيان صندوق را از آب گرفتند. بسيار شاد شد كه برادر كوچكش از خطر آب نجات يافت .

٤٥- موسى عليه السلام در خانه فرعون

در زمان به دنيا آمدن موسى عليه السلام ، فرعون بر مصر حكومت مى كرد. او همسرى به نام «آسيه» داشت(١٥٥) و آنها تنها فرزندانش يك دختر (به نام انيسا) بود كه او نيز به بيمارى شديد و بى درمان «برص» مبتلا بود و همه طبيبهاى آن عصر از درمان او، درمانده شده بودند.

فرعون در مورد شفاى او به كاهنان متوسل شده بود، كاهنان نيز گفته بودند؛ ما اين طور پيش بينى مى كنيم : «روزى مى آيد كه از درون اين دريا، انسانى به كاخ گام مى نهد كه اگر از آب دهانش به بدن اين دختر بيمار بمالند شفا مى يابد.»

فرعون و همسرش آسيه انتظار چنين ماجرايى بودند كه ناگهان روزى در كنار رود نيل صندوقچه اى را ديدند كه امواج دريا آن را حركت مى داد. به دستور فرعون بى درنگ آن صندوقچه را گرفتند و نزد فرعون آوردند. آسيه در صندوقچه را گشود، ناگاه چشمش به نوزادى نورانى افتاد، همان لحظه محبت موسى عليه السلام در قلب آسيه جاى گرفت .

وقتى فرعون نوزاد را ديد خشمگين شد و گفت : «چرا اين پسر كشته نشده است ؟!»

آسيه گفت : «اين پسر از بچه هاى اين سال نيست ، و تو فرمان داده اى كه پسرهاى نوزادان اين سال را بكشند، بگذار اين كودك بماند.»(١٥٦)

اطرافيان به فرعون گفتند به گمان ما، اين كودك همان كودك است كه موجب واژگونى تخت و تاج تو خواهد شد، فرمان بده او را به دريا بيفكنند. فرعون چنين تصميمى گرفت ولى آسيه مانع شد و با به كار بردن انواع شيوه ها كه شايد يكى از آنها شفاى دخترش بود از كشتن موسى جلوگيرى نمود.(١٥٧)

به هر حال مشيت نافذ پروردگار موجب شد كه اين نوزاد در درون كاخ فرعون و مهمترين كانون خطر، پرورش يافت(١٥٨) طولى نكشيد كه احساس ‍ كردند نوزاد گرسنه است و نياز به شير دارد، به دستور آسيه و فرعون ، مامورين براى يافتن دايه حركت كردند، اما عجيب اينكه چندين دايه آوردند، نوزاد پستان هيچ كدامشان را نگرفت مامورين همچنان در جستجوى دايه بودند كه ناگهان در فاصله نه چندان دور به دخترى برخورد كردند گفت : «من خانواده اى را مى شناسم كه مى تواند اين كودك را شير دهد و سرپرستى كند.»

آن دختر، خواهر موسى بود. مامورين كه او را نمى شناختند با راهنمايى او نزد مادر موسى عليه السلام رفتند و او را به كاخ فرعون آوردند تا به نوزاد شير دهد. نوزاد را به او دادند، نوزاد با اشتياق تمام پستان او را گرفت و شير خورد. همه حاضران خوشحال شدند و به مادر موسى عليه السلام آفرين گفتند.

از آن پس ، مادر موسى عليه السلام او را به خانه اش مى برد و به او شير مى داد يا براى شير دادن ، به كاخ فرعون در رفت و آمد بود.

به اين ترتيب خداوند به وعده اش وفا كرد كه به مادر موسى عليه السلام فرموده بود : «او را به دريا بيفكن ، ما او را به تو بر مى گردانيم »(١٥٩)

جالب اينكه روزى موسى در دوران شيرخوارگى در آغوش فرعون بود و با دست ريش فرعون را كشيد و مقدارى از موى ريشش كنده شد و سيلى محكمى به صورت فرعون زد.(١٦٠)

فرعون خشمگين شد و گفت : «اين كودك دشمن من است» هماندم جلاد را خواست تا كودك را بكشد.

آسيه به فرعون گفت : «دست بردار! اين نوزاد است و خوب و بد را نمى فهمد. براى اينكه حرف مرا تصديق كنى يك قطعه ياقوت و يك قطعه زغال آتشين نزدش مى گذارم ، اگر ياقوت را برداشت معلوم مى شود مى فهمد و اگر به آتش دست زد معلوم مى شود متوجه نيست آنگاه آسيه همين كار را كرد. موسى دست به طرف ياقوت دراز كرد ولى جبرئيل دست او را به طرف آتش برد. موسى زغال آتشين را برداشت و به دهان گذاشت و زبانش سوخت ، آنگاه خشم فرعون فرو نشست و از كشتن او منصرف شد.(١٦١)

٤٦- موسى عليه السلام در صحنه و كشته شدن ستمگرى به دست او

هنگامى كه موسى عليه السلام به حد رشد و بلوغ رسيد، روزى وارد شهر (مصر) شد و در بين مردم عبور مى كرد، ديد دو نفر گلاويز شده اند و همديگر را مى زنند و يكى از آنها از بنى اسرائيلى و ديگرى «قبطى» يعنى از فرعونيان بود. در اين هنگام بنى اسرائيلى از موسى استمداد نمود.

از آنجايى كه موسى عليه السلام اطلاع داشت فرعونيان در طبقه اشرافى هستند و همواره به بنى اسرائيل ستم مى كنند، به يارى مظلوم شتافت و تصميم گرفت از ظلم ظالم جلوگيرى كند.(١٦٢)

لذا به يارى مظلوم شتافت و مشتى محكم بر سينه مرد فرعونى زد كه اين مشت كار او را ساخت و بر زمين افتاد و مرد.

موسى عليه السلام قصد كشتن او را نداشت ، نه از اين جهت كه آن مرد مقتول مستحق قتل نبود، بلكه بخاطر پيامدهاى دشوارى كه براى موسى عليه السلام و بنى اسرائيل داشت از اين رو موسى عليه السلام بخاطر اين ترك اولى ، از درگاه خدا تقاضاى عفو كرد و از كار خود اظهار پشيمانى نمود.(١٦٣)

اين قتل يك قتل ساده نبود، بلكه جرقه اى براى يك انقلاب و مقدمه آن به حساب مى آمد. لذا موسى عليه السلام نگران بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى بسر مى برد. در اين گير و دار و روز بعد، مرد ديگرى از فرعونيان را ديد كه با همان مظلوم گلاويز شده است و آن مرد مظلوم از موسى عليه السلام استمداد مى نمايد. موسى به طرف او رفت تا از او دفاع كرده و از ظلم ظالم جلوگيرى كند. آن مرد به موسى گفت «آيا مى خواهى مرا بكشى ، همانگونه كه ديروز شخصى را كشتى ؟»

موسى عليه السلام دريافت كه حادثه قتل ، شايع شده ، از اين رو براى اينكه مشكلات ديگرى پيش نيايد كوتاه آمد.

فرعون و اطرافيان از ماجر باخبر شدند و در جلسه مشورت خود، حكم اعدام موسى عليه السلام را صادر كردند.

يكى از خويشاوندان فرعون «حزقيل» (كه بعدها به عنوان مومن آل فرعون معرفى گرديد) از اخبار جلسه فرعونيان اطلاع يافت ، از آنجا كه او در نهان به موسى عليه السلام ايمان داشت خود را محرمانه به موسى عليه السلام رسانيد و گفت : «اى موسى ! اين جمعيت (فرعون و فرعونيان) براى اعدام تو به مشورت پرداخته اند، بى درنگ از شهر خارج شو كه من از خير خواهان تو هستم .

موسى عليه السلام تصميم گرفت به سوى سرزمين «مدين» كه شهرى در جنوب شام و شمال حجاز قرار داشت و از قلمروى مصر و حكومت فرعونيان جدا بود، رفته و از چنگال ستمگران بى رحم نجات يابد، گرچه سفرى طولانى بود و توشه راه سفر را به همراه نداشت ولى چاره اى جز اين نداشت با توكل بر خدا و اميد به امدادهاى الهى حركت كرد، در حالى كه مى گفت :

رب نجنى من القوم الظالمين :

خدايا! مرا از گزند ستمگران حفظ فرما.(١٦٤)

٤٧- موسى عليه السلام در شهر مدين و ازدواج او

موسى عليه السلام بدون توشه راه ، با پاى پياده به سوى مدين روانه شد و فاصله بين مصر و مدين را در هشت شبانه روز پيمود. در اين مدت غذاى او سبزيهاى بيابانى بود و بر اثر پياده روى پاهايش آبله كرد. هنگامى كه به نزديك مدين رسيد گروهى از مردم را در كنار چاهى ديد كه از آن چاه با دلو آب مى كشيدند و چهارپايان خود را سيراب مى كردند. در كنار آنها دو دختر را ديد كه مراقب گوسفندان خود هستند و به چاه نزديك نمى شوند. نزد آنها رفت و گفت : «چرا كنار ايستاده ايد؟ چرا گوسفندان خود را آب نمى دهيد؟»

دختران گفتند «پدر ما پيرمرد سالخورده و شكسته اى است ما به جاى او گوسفندان را مى چرانيم اكنون بر سر اين چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستيم تا بعد از آنها آب بكشيم .»

در كنار آن چاه ، چاه ديگرى بود كه سنگ بزرگى بر سر آن نهاده بودند كه سى تا چهل نفر لازم بود تا با هم ، آن سنگ را بردارند.

موسى عليه السلام تنها كنار آن چاه آمد، آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگينى كه چند نفر آن را مى كشيدند، به تنهايى از چاه آب كشيد و گوسفندان آن دختران را سيراب كرد، آنگاه از آنجا فاصله گرفت و به زير سايه اى رفت و به خدا متوجه شده ، گفت :

رب انى لما انزلت الى من خير فقير : (١٦٥)

پروردگارا! هر خير. نيكى به من برسانى ، به آن نيازمندم .

دختران به طور سريع ، نزد پدر خود كه حضرت شعيب پيامبر بود بازگشتند و ماجرا را تعريف كردند. شعيب يكى از دختران به نام «صفورا» را نزد موسى عليه السلام فرستاد و گفت : «برو او را به خانه ما دعوت كن تا مزد كارش را بدهم .»

صفورا در حالى كه با نهايت حيا، گام برمى داشت نزد موسى عليه السلام آمد و دعوت پدر را به او اطلاع داد. موسى عليه السلام به سوى خانه شعيب حركت مى كرد. در مسير راه دختر كه براى راهنمايى جلوتر حركت مى كرد، در برابر باد قرار گرفت و باد لباسش را به بالا و پايين حركت داد، موسى عليه السلام به او گفت : «تو پشت سر من بيا، هرگاه از مسير راه منحرف شدم با انداختن سنگ راه را به من نشان بده زيرا ما پسران يعقوب ، به پشت سر زنان نگاه نمى كنيم .»

صفورا پشت سر موسى آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزديك شعيب عليه السلام رسيدند. شعيب عليه السلام از موسى عليه السلام استقبال گرمى كرد و به او گفت : «هيچ گونه نگران نباش ، از گزند ستمگران رهايى يافته اى اينجا شهرى است كه از قلمرو حكومت ستمگران فرعونى خارج مى باشد.»

موسى عليه السلام ماجراى خود را براى شعيب عليه السلام تعريف كرد. شعيب عليه السلام او را دلدارى داد و به او گفت : «از غربت و تنهايى رنج نبر، همه چيز به لطف خدا درست مى شود.»

موسى عليه السلام دريافت كه در كنار استاد بزرگى قرار گرفته كه چشمه هاى علم و معرفت از وجودش مى جوشد. شعيب نيز احساس كرد با شاگرد لايق و پاكى روبرو گشته است .

جالب اينكه : نقل شده هنگامى كه موسى عليه السلام بر شعيب وارد شد، شعيب در كنار سفره غذا نشسته بود و غذا مى خورد. وقتى كه نگاهش به موسى (آن جوان غريب و ناشناس) افتاد، گفت : «بنشين از اين غذا بخور.»

موسى گفت : «اعوذ بالله - پناه مى برم به خدا.»

شعيب : چرا اين جمله را گفتى ، مگر گرسنه نيستى ؟

موسى : چرا گرسنه هستم ، ولى از آن نگرانم كه اين غذا را مزد من در برابر كمكى كه به دخترانت در آب كشى از چاه كردم قرار دهى ، با اينكه ما از خاندانى هستيم كه عمل آخرت را با هيچ چيزى از دنيا، گرچه پر از طلا باشد، عوض نمى كنيم .

شعيب گفت : «نه ما نيز چنين كارى نكرديم ، بلكه عادت ما احترام به مهمان است .»

آنگاه موسى كنار سفره نشست و غذا خورد.(١٦٦) در اين ميان يكى از دختران شعيب گفت :

يا ابت استاءجره ان خير من استاءجرت القوى الامين (١٦٧)

اى پدر! او (موسى) را استخدام كن ، چرا كه بهترين كسى را كه استخدام مى توانى كنى همان كس است كه نيرومند و امين مى باشد.

شعيب گفت : «نيروى او از اين جهت است كه او به تنهايى سنگ بزرگ را از چاه برداشت و با دلو بزرگ آب كشيد، ولى امين بودن را از كجا فهميدى ؟»

دختر جواب داد؛ در مسير راه به من گفت : «پشت سر من بيا تا باد لباس ‍ تو را بالا نزند و اين دليل بر عفت و پاكى و امين بودن اوست(١٦٨)

شعيب عليه السلام به موسى عليه السلام گفت : «من مى خواهم يكى از اين دو دختر را به همسريت در آورم ، به اين شرط كه هشت سال براى من كار (چوپانى) كنى و اگر تا ده سال كار خود را افزايش دهى محبتى از طرف تو است من نمى خواهم كار سنگينى بر دوش تو نهم ، ان شاء الله مرا از شايستگان خواهى يافت .»

موسى عليه السلام با پيشنهاد شعيب موافقت كرد.(١٦٩)

به اين ترتيب موسى عليه السلام با كمال آسايش در مدين ماند و با صفورا ازدواج كرد و به چوپانى و دامدارى پرداخت و بندگى خدا را بجا مى آورد تا روزى فرا رسد به مصر بازگردد و در فرصت مناسبى بنى اسرائيل را از يوغ طاغوتيان فرعونى رهايى بخشد.

٤٨- چوپانى مهربان !

روزى حضرت موسى عليه السلام در صحرا و دامنه كوه به چراندن گوسفندها سرگرم بود، يكى از گوسفندان از گله خارج شد و تنها به سوى بيابان دويد. موسى به طرف او رفت تا او را گرفته و برگرداند. همين طور كه به دنبال گوسفند مى رفت از گله فاصله زيادى گرفت .

شب شد، سرانجام موسى عليه السلام به گوسفندان رسيد، با اينكه بسيار خسته شده بود به آن گوسفند مهربانى كرد و دست مرحمت بر پشت او كشيد و مانند مادر نسبت به فرزندش ، او را نوازش داد و كوچكترين نامهربانى به او نكرد و به گوسفندان گفت : «گيرم به من رحم نكردى ، ولى چرا به خودت ستم نمودى ؟»

گوسفند از ماندگى شد سست و ماند پس كليم الله گرد از وى فشاند كف همى ماليد بر پشت و سرش مى نوازش كرد همچون مادرش نيم ذره تيرگى و خشم نى غير مهر و رحم و آب چشم نى گفت گيرم بر منت رحمى نبود طبع تو بر خود چرا استم نمود؟

وقتى كه خداوند اين صبر، تحمل و مهر را از موسى عليه السلام ديد به فرشتگان فرمود : «موسى عليه السلام شايسته مقام پيامبرى است .»

با ملائك گفت يزدان آن زمان كه نبوت را همى زيبد فلان بى شبانى كردن و آن امتحان حق ندادش پيشوايى جهان

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود :

خداوند همه پيامبران را مدتى چوپان كرد و تا آنها را از اين طريق نيازمود، رهبر مردم نكرد. هدف اين بود كه آنها صبر و وقار را در عمل بيازمايند تا در رهبرى انسانها با پاى آزموده قدم به ميدان نهند.

شخصى از آن حضرت پرسيد آيا تو هم چوپانى كرده اى ؟

حضرت فرمود : آرى ، من هم مدت طولانى چوپانى كرده ام(١٧٠)

گفت سائل كه تو هم اى پهلوان گفت من هم بوده ام ديرى شبان(١٧١)

٤٩- اعطاى عصا و گوسفندهاى بسيار شعيب به موسى عليه السلام

موسى عليه السلام پس از ده سال سكونت در مدين و در آخرين سال سكونتش به شعيب گفت : «من ناگزير بايد به وطنم (مصر) بازگردم و از مادر و خويشاوندانم ديدار كنم در اين مدت كه در خدمت تو بودم در نزدت چه دارم ؟»

شعيب گفت : «امسال هر گوسفندى كه زائيد و نوزاد او ابلق (دو رنگ و سياه و سفيد) بود مال تو باشد.»

موسى عليه السلام (با اجازه شعيب) هنگام جفت گيرى گوسفندان ، چوبى را در زمين نصب كرد و پارچه دورنگى روى آن افكند. همين پارچه دو رنگى در روبروى چشم گوسفندان بود. هنگام انعقاد نطفه در نوزاد آنها اثر كرد و آن سال همه نوزادان گوسفندان ابلق شدند.

آن سال به پايان رسيد. موسى اثاث و گوسفندان و اهل و عيال خود را آماده ساخت تا به سوى مصر حركت كنند. هنگام خروج به شعيب گفت : «يك عدد عصا به من بده تا همراه من باشد» با توجه به اينكه چندين عصا از پيامبران گذشته مانده بود، شعيب آنها را در خانه مخصوصى نگهدارى مى كرد. به موسى گفت : «به آن خانه برو و يك عصا از ميان آن عصاها براى خود بردار.»

موسى عليه السلام به آن خانه رفت ، ناگاه عصاى نوح و ابراهيم عليه السلام به طرف موسى عليه السلام جهيد(١٧٢) و در دستش قرار گرفت شعيب گفت : «آن را به جاى خود بگذار و عصاى ديگرى بردار» آن را سرجايش ‍ نهاد تا عصاى ديگرى بردار، باز هم عصا به طرف موسى جهيد و در دست او قرار گرفت اين حادثه سه بار تكرار شد.

وقتى كه شعيب آن منظره عجب را ديد، به موسى عليه السلام گفت : همان عصا را براى خود بردار، خداوند تو را به آن اختصاص داده است .

موسى عليه السلام آن عصا را در دست گرفت و با همان عصا گوسفندان خود را به سوى مصر حركت داد. اين عصا در مسير راه نزديك كوه طور (به اذن خدا) به صورت مار در آمد و از نشانه ها نبوت موسى عليه السلام گرديد(١٧٣) كه در قرآن آيه ١٧ تا ٢١ سوره طه مى خوانيم :

خداوند به موسى فرمود : آن چيست كه در دستت است ؟ موسى گفت : اين عصاى من است ، بر آن تكيه مى كنم ، برگ درختان را براى گوسفندانم فرو مى ريزم و نيازهاى ديگران را نيز با آن بر طرف مى سازم - خداوند فرمود : اى موسى ! آن را بيفكن - موسى آن را افكند، ناگهان مار عظيمى شد و به حركت در آمد - خدا فرمود : آن را بگير و نترس ، ما آن را به همان صورت اول باز مى گردانيم .

٥٠- آغاز پيامبرى موسى عليه السلام

موسى عليه السلام اثاثيه زندگى ، گوسفندان و عصاى اهدايى شعيب را برداشت و همراه خانواده اش ، مدين را به قصد مصر ترك كرد. به راه خود ادامه داد، راهى كه لازم بود با پيمودن در هشت شبانه روز به مصر برسد. موسى عليه السلام در مسير راه ، راه را گم كرد، و شايد گم كردن راه از اين رو بود كه او براى گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان شام ، از بيراه برود.

موسى در اين وقت ، جانب غربى كوه طور بود. ابرهاى تيره ، سراسر آسمان را فرا گرفته بود و رعد و برق شديدى از هر سو شنيده و ديده مى شد.

٥١- موسى و هارون در برابر فرعون ، و سرنگونى برج او

از سوى ديگر درد زايمان به سراغ همسرش آمده بود. موسى در آن شرايط سخت ، در هواى تاريك ، حيران و سرگردان مانده بود. ناگهان نور آتشى را در نزديكى (نواحى كوه طور) مشاهده كرد. گمان برد در آنجا آتشى وجود دارد، به خانواده خود گفت : «همين جا بمانيد، تا من به جانب كوه طور بروم ، شايد اندكى آتش براى گرم كردن شما بيابم .» وقتى به نزديك آن نور رسيد، ديد آتش عظيمى از آسمان از درختى كه در آنجا بود، امتداد يافته است موسى عليه السلام با ديدن آن منظره ترسيد و نگران شد، زيرا آتش با شعله و بدون دود را از درخت سبزى مى ديد كه لحظه به لحظه شعله ورتر مى شد، اندكى نزديك شد، ولى همان لحظه از ترس ، چند قدمى به عقب برگشت ، سپس متوجه شد كه به آتش نياز دارد. نزديك شد تا اندكى از آتش را بر دارد، ناگهان از ساحل راست وادى ، در آن سرزمين بلند و پر بركت از ميان يك درخت ندا داده شد :

يا موسى انى انا الله رب العالمين

اى موسى ! منم خداوند، پروردگار جهانيان .

عصاى خود را بيفكن .

وقتى كه موسى عليه السلام عصاى خود را انداخت ، ديد همچون مارى با سرعت حركت مى كند، ترسيد و به عقب برگشت حتى پشت سر خود را نگاه نكرد. به او گفته شد برگرد و نترس تو در امان ، هستى ، اكنون دستت را در گريبانت فرو بر و هنگامى كه خارج مى شود، سفيد و درخشان است و اين دو برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون و اطرافيان او است كه قوم فاسقى هستند.(١٧٤)

به اين ترتيب موسى عليه السلام به مقام پيامبرى رسيد و نخستين نداى وحى را شنيد كه با دو معجزه (اژدها شدن و يد بيضا) همراه بود(١٧٥) و مامور شد كه براى دعوت فرعون به توحيد، حركت كند.