داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم0%

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 26149
دانلود: 3417

توضیحات:

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 55 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26149 / دانلود: 3417
اندازه اندازه اندازه
داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

داستان های خواندنی از پیامبران اولوالعزم

نویسنده:
فارسی

٦٢- تولد عيسى عليه السلام از مريم

مريم (س) همچنان در مسجد بيت المقدس خدمت مى كرد و به عبادت و نيايش ادامه مى داد. او بى آنكه ازدواج كرده باشد فرشتگان نزدش آمدند و او را به نام مسيح ، عيسى بن مريم ، بشارت دادند. پسرى كه داراى شخصيت برجسته در دنيا و آخرت است .

مريم گفت : «پروردگارا! چگونه فرزندى براى من خواهد بود در حالى كه انسانى با من تماس نگرفته است ؟»

خداوند فرمود : «خدا هرچه را بخواهد اين گونه مى آفريند. هنگامى كه وجود چيزى را بخواهد، فقط به آن مى گويد موجود باش ، آن نيز بى درنگ موجود مى شود.»(٢٣١)

مريم (س) در خلوتگاه عبادت ، در گوشه اى در مسجد بيت المقدس ‍ مشغول راز و نياز بود. ناگاه خداوند يكى از فرشتگان بزرگ خود (جبرئيل را به شكل جوان زيبا و خوش قيافه و سالم به سوى مريم فرستاد.

پيداست كه مريم (س) با ديدن آن جوان بيگانه چه حالتى پيدا مى كند. مريمى كه همواره پاكدامن مى زيسته و از دامان پاكان پرورش يافته و به عفت و پاكدامنى ضرب المثل شده ، هراسان و وحشت زده شد(٢٣٢) و همان لحظه (با احساسات) فرياد زد :

«من به خداى رحمان از تو پناه مى برم ، اگر پرهيزكار هستى .»

مريم (س) با نگرانى و دلهره منتظر پاسخ آن مرد جوان بود، كه ناگاه شنيد : انما انا رسول ربك لاهب لك غلاما زكيا :

من فرستاده پروردگار توام (آمده ام) تا پسرى پاكيزه به تو ببخشم .

مريم (س) از اين رو كه اطمينان يافت فرستاده خدا به سوى او آمده ، آرامش ‍ يافت ولى از روى تعجب گفت : «چگونه ممكن است فرزندى براى من باشد، در حالى كه اكنون انسانى با من تماس نگرفته است و زن آلوده اى هم نيستم ؟!»

جبرئيل گفت : مطلب همين است كه پروردگارت فرموده اين كار بر من سهل و آسان است ، ما مى خواهيم او (عيسى) را نشانه اى براى مردم قرار دهيم و رحمتى از سوى ما براى آنها باشد.(٢٣٣)

جبرئيل در گريبان مريم (س) دميد(٢٣٤) مريم (س) باردار شد ولى هر چه به روز وضع حمل نزديك مى شد نگرانتر مى گرديد زيرا با خود مى گفت : «چه كسى از من مى پذيرد كه زنى بدون همسر، باردار شود. اگر به من نسبت ناروا بدهند، چه كنم ؟ دخترى كه سالها الگوى پاكى و عفت بوده ، چگونه براى او نسبت ناروا قابل تحمل است ؟ از سوى ديگر احساس ‍ مى كرد كه چون فرزندش از رسولان الهى است ، خداوند او را در بحران حفظ خواهد كرد.

لحظه درد زايمان فرا رسيد، طوفانى از غم و اندوه سراسر وجود پاك مريم (س) را فرا گرفت ، به گونه اى كه گفت :

يا ليتنى مت قبل هذا و كنت نسيا منسيا :

اى كاش پيش از اين مرده بودم و به كلى فراموش مى شدم(٢٣٥)

مريم (س) هنگامى كه درد زايمان گرفت ، تنها و غمگين به كنار درخت خرماى خشكيده اى رفت ناگهان (از جانب خدا) صدايى به گوشش ‍ رسيد :

غمگين مباش ، خداوند در قسمت پايين پاى تو چشمه آب گوارايى را جارى ساخته و نظرى به بالاى سرت بيفكن ، بنگر كه چگونه ساقه خشكيده درخت نخل بارور شده و ميوه ها شاخه هايش را زينت بخشيده ، درخت را تكان بده تا رطب تازه اى بر تو فرو ريزد و از اين غذاى لذيذ و نيرو بخش ‍ بخور و از آن آب گوارا بنوش و چشمت را به اين نوزاد روشن بدار.(٢٣٦)

به اين ترتيب ، عيسى عليه السلام به قدرت الهى از مادر پاك و نمونه ، چشم به جهان گشود.

٦٣- سخن گفتن عيسى عليه السلام در گاهواره

مريم (س) عيسى عليه السلام را در آغوش گرفت و به سوى مردم آمد. مردم جاهل و بى پروا، بى درنگ به آن بانوى بسيار پاك ، نسبت ناروا دادند و گفتند «اى مريم ! كار بسيار عجيب و بدى كردى ! اى خواهر هارون ! (اى كسى كه همچون هارون به پاكى و تقوا معرف بودى !) نه پدر تو (عمران) مرد بدى بود و نه مادرت (حنه) بانوى ناپاكدامن بود، اين پسر را از كجا آورده اى ؟!»

مريم در برابر تهمت ناجوانمردانه قوم ، سكوت كرد، ولى آنها همچنان به ناسزاگويى ادامه مى دادند. در اين هنگام مريم (س) اشاره به عيسى كرد كه اى فرزند! به پاكى من و پاكزادى خودت گواهى بده و به آنها گفت از اين كودك بپرسيد.

قوم كه از اشاره مريم (س) بيشتر ناراحت شده بوند، با نيشخند و ناراحتى گفتند : «ما چگونه با كودكى كه در گاهواره است سخن بگوييم ؟!»(٢٣٧) عيسى عليه السلام كه در گهواره دستى همراه مريم (س) بود به سخن آمده ، چنين گفت :

من بنده خدايم ، خداوند به من كتاب (آسمانى) داده و مرا پيامبر نموده و مرا وجودى پر بركت نموده ، در هر كجا باشم و مرا مادام كه زنده ام به نماز و زكات توصيه نموده و مرا نسبت به مادرم نيكوكار قرار داده و جبار و شقى قرار نداده و سلام خدا بر من ، آن روز كه متولد شدم و آن روز كه مى ميرم و آن روز كه زنده برانگيخته مى شوم(٢٣٨)

هنگامى كه قوم به طور آشكار سخنان فوق را از عيسى عليه السلام شنيدند، دريافتند كه مريم (س) از هر گونه ناپاكى ، پاك و منزه است و عيسى عليه السلام بعد از اين تكلم ، تا زمانى كه بزرگ شد و به حد زبان گشودن رسيد، سخن نگفت(٢٣٩)

ابو بصير از امام صادق عليه السلام پرسيد : «چرا خداوند عيسى عليه السلام را بدون پدر آفريد؟» امام صادق عليه السلام در پاسخ فرمود : «تا مردم به قدرت وسيع الهى پى ببرند و بدانند كه خدا حتى قدرت دارد كه از زن بى همسر فرزندى بيافريند، چنانكه قدرت دارد انسانى (مانند آدم عليه السلام) را بدون پدر و مادر خلق كند و او بر هر چيز قادر است .» (٢٤٠)

٦٤- رسالت ، معجزات و پندهاى عيسى عليه السلام

حضرت عيسى عليه السلام در ٣٠ سالگى رسما خود را به مردم اعلام نمود. هر رسولى براى اثبات پيامبرى خود معجزه دارد، عيسى عليه السلام به بنى اسرائيل گفت :

انى قد جئتكم بآيه من ربكم :(٢٤١)

من از طرف پروردگار شما نشانه اى برايتان آورده ام .

آنگاه پنج معجزه خود را به اين ترتيب برشمرد :

١. من از گل چيزى به شكل پرنده مى سازم ، سپس در آن مى دمم ، به فرمان خدا پرنده اى مى شود.

٢. كور مادرزاد را بينا مى كنم .

٣. مبتلايان به بيمارى برص (پيسى) را بهبود مى بخشم .

٤. مردگان را زنده مى كنم .

٥. و از آنچه مى خوريد و در خانه ذخيره مى نماييد خبر مى دهم .

قطعا در اينها نشانه اى براى شما به سوى حق است اگر ايمان داشته باشيد.(٢٤٢)

اى مردم ! خداوند پروردگار من و شماست ، او را بپرستيد، نه من و نه شما چيز ديگرى را، اين است راه راست(٢٤٣)

گروهى عيسى عليه السلام را تصديق كرده ، ايمان آوردند ولى گروهى ديگر او را انكار و معجزاتش را سحر و جادو خواندند. حضرت عيسى عليه السلام همچنان مردم را به سوى توحيد دعوت مى كرد و به پند و اندرز آنها را به راه راست هدايت مى نمود.

روزى با حورايان (ياران خاص خود) از سرزمين اردن به بيت المقدس ‍ حركت كردند، در بين راه هر كور و شلى را مى ديد به اذن خدا شفايش ‍ مى بخشيد، به اين ترتيب مردم را با آيات و نشانه هاى الهى ، از بت پرستى و انحراف برحذر داشته ، به سوى خداى بزرگ راهنمايى مى نمود.(٢٤٤)

شخصى از او پرسيد سخت ترين چيز چيست ؟ حضرت فرمود : خشم خدا. او پرسيد چه چيزى موجب حفظ و امان از خداست ؟ حضرت فرمود : ترك خشم خود.

گفت عيسى را يكى هشيار سر چيست در هستى ز جمله صعب تر گفتش اى جان ! صعب تر خشم خدا كه از دوزخ همى لرزد چو ما گفت از اين خشم خدا چبود امان گفت : ترك خشم خويش ‍ اندر زمان كظم غيظ است اى پسر خط امان خشم حق يادآور و دركش ‍ عنان(٢٤٥)

٦٥- بيست سال زندگى پس از مرگ

روزى شخصى از امام صادق عليه السلام پرسيد آيا عيسى عليه السلام كسى را زنده كرده كه او بعد از زنده شدن مدتى عمر كند و از خوراكيها بخورد و داراى فرزند شود؟!

امام صادق عليه السلام فرمود : آرى ، حضرت عيسى عليه السلام برادر دينى و دوست مخلص و درست كردار داشت و هر وقت عيسى عليه السلام از كنار منزل او عبور مى كرد به خانه او وارد مى شد و از او احوالپرسى مى كرد.

در ايامى ، عيسى عليه السلام مدتى مسافرت كرد و در بازگشت به ياد اين برادر دينى خود افتاد، به در خانه او رفت تا با او ملاقات كند و احوال او را بپرسد. مادر او از منزل بيرون آمد، عيسى عليه السلام از او پرسيد فلانى كجاست ؟ مادر گفت : «اى فرستاده خدا! فرزندم از دنيا رفت .»

عيسى عليه السلام به مادر فرمود : «آيا دوست دارى پسرت را زنده ببينى ؟»

مادر عرض كرد : «آرى»

عيسى فرمود : «فردا نزد تو مى آيم و فرزندت را به اذن خدا زنده مى كنم .»

روز بعد، عيسى عليه السلام نزد مادر دوستش آمد و به او فرمود : بيا با هم كنار قبر پسرت برويم مادر همراه عيسى عليه السلام در كنار قبر آمدند، عيسى عليه السلام كنار قبر ايستاد و دعا كرد، قبر شكافته شد و پسر آن زنده از قبر بيرون آمد. وقتى مادر او را ديد و او مادرش را، با هم گريه كردند. عيسى عليه السلام دلش به حال اين مادر و فرزند سوخت و به آن پسر فرمود : «آيا دوست دارى با مادرت در دنيا باقى بمانى ؟!»

او عرض كرد : «يعنى غذا بخورم و كسب روزى كنم ، و مدتى زنده بمانم ؟!»

عيسى عليه السلام فرمود : آرى آيا مى خواهى تا بيست سال غذا بخورى و روزى كسب كنى و ازدواج نمايى و داراى فرزندى شوى .»

او عرض كرد «آرى راضى هستم» .

عيسى عليه السلام او را به مادرش سپرد و بيست سال زندگى كرد و داراى زن و فرزند شد.(٢٤٦)

٦٦- نصيحتهاى جالب عيسى عليه السلام

مجلس درس و وعظ بود، حواريون با عشق و شور مخصوص در گرداگرد استادشان عيسى عليه السلام نشسته بودند و گفتار او را با جان و دل مى پذيرفتند، در آن جلسه درس ، همه دوازده نفر از حواريون به عيسى عليه السلام عرض كردند : «آموزگار راه هدايت ! ما را از نصايح و پندهايت بهره مند ساز» .

عيسى عليه السلام : پيامبر خدا موسى عليه السلام به اصحاب فرمود؛ «سوگند دروغ نخوريد، ولى من مى گويم سوگند - خواه دروغ و خواه راست نخوريد» .

آنها عرض كردند : ما را بيشتر موعظه كن .

عيسى : موسى عليه السلام به اصحاب فرمود : زنا نكنيد، من به شما مى گويم حتى فكر زنا نكنيد (به عنوان مثال) اگر شخصى در اطاق نقاشى شده و زيبا، آتشى روشن كند، دود آن ، اطاق نقاشى شده را دود آلود و سياه خواهد كرد، گرچه اطاق را نسوزانده ، فكر زنا نيز همچون دوى است كه زيبايى چهره معنوى انسان را تيره و تار مى سازد (گرچه آن را از بين نبرد).(٢٤٧)

شاعر معروف ، ناصر خسرو با اشعار خود، يكى از نصايح عيسى عليه السلام را چنين سرده :

چون تيغ بدست آرى مردم نتوان كشت نزديك خداوند بدى نيست فرامشت عيسى به رهى ديد يكى كشته فتاده حيران شد و بگرفت به دندان سر انگشت كاى كشته كرا كشتى تا كشته شدى زار يا باز كجا كشته شود آنكه تو را كشت انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت(٢٤٨)

روز ديگرى عيسى عليه السلام در بيابان و صحرا، تنها عبور مى كرد، از دور سر و صدايى شنيد، به سوى آن سر و صدا رفت ، ديد دو نفر كشاورز بر سر زمينى با هم دعوا مى كنند و هر كدام ادعا دارند كه زمين متعلق به او است عيسى عليه السلام تصميم گرفت آنها را صلح دهد، براى اينكه آنها را آماده صلح سازد و غرور آنها را كه موجب كينه و دعوا شده بشكند، آنها را چنين موعظه كرد :

شما هر كدام مى گوييد اين زمين مال من است ، ولى حقيقت اين است كه شما مال اين زمين هستيد، بعد از مدتى نه چندان دور، همين زمين قبر مى گردد، شما را در كام خود فرو برده و پس از پوسيدگى شما را جز خود مى نمايد. پس زمين از آن شما نيست ، بلكه شما از آن زمين هستيد، بنابراين براى امور مادى چند روزه دنيا، كشمكش نكنيد، از مركب غرور پياده شويد و صلح كنيد.

روزى عيسى عليه السلام همراه حواريون در بيابانى عبور مى كرد، لاشه سگ مرده اى در آنجا افتاده بود. حواريون گفتند : «بوى اين سگ چقدر زشت و تنفرآميز است !» عيسى عليه السلام فرمود : «چه دندانهاى سفيدى دارد!»(٢٤٩)

به اين ترتيب عيسى عليه السلام به آنها و ديگران آموخت ، تنها بديها را ننگريد، خوبيها را نيز بنگريد و مگس صفت نباشيد.

٦٧- هلاكت همسفر ابله عيسى

مرد ابلهى ، در يكى از سفرها با عيسى عليه السلام همسفر شد. او به جاى اينكه از محضر عيسى عليه السلام درس هاى معنوى بياموزد و خود را از آلودگيهاى گناه پاك نمايد، به دنبال جمع كردن مقدارى استخوان از بيابان پرداخت و هدفش از اين كار رشد معنوى نبود، بلكه هدفش يك نوع سرگرمى بود. استخوانهاى جمع شده را به خيال اينكه استخوانهاى انسان مرده است ، نزد عيسى عليه السلام آورد و اصرار پياپى كرد كه با ياد كردن اسم اعظم ، صاحب آن استخوانها را زنده كند.

عيسى عليه السلام به خدا عرض كرد : «اين مرد اين گونه اصرار دارد.»

خداوند به او فرمود : «او مرد گمراه است و هدف الهى ندارد.»

سرانجام عيسى عليه السلام در حالى كه نسبت به او خشمگين بود ناگزير به اذن خدا، صاحب آن استخوانها را زنده كرد، آنها به صورت شير در آمده و به آن مرد ابله حمله كرده و او را دريده و خوردند.

معلوم شد آن استخوانها از شير مرده بوده است .

عيسى عليه السلام به آن شير گفت : چرا او را خوردى ؟

شير پاسخ داد : چون تو به او خشم كردى .

عيسى (ع) گفت : چرا خونش را نخوردى ؟

شير گفت : زيرا قسمت من نبود.

آرى ، آن مرد ابله به جاى اينكه روح مرده خود را در محضر عيسى عليه السلام زنده كند، به سراغ استخوانهاى پوسيده رفت .

اى بردار! غافل نباش ، وقتى آب صاف ديدى ، آن را در خاك نريز و گل آلود نكن ، وگرنه سگ اماره تو را مى درد، چنانكه شير آن مرد ابله را دريد، بنابراين با خاك ريختن بر استخوانهاى سگ نفس اماره از صيد كردن او جلوگيرى كن .

هين سگ اين نفس را زنده مخواه كو عدو جان تست از ديرگاه خاك بر سر استخوانى را كه آن مانع اين سگ بود از صيد جان(٢٥٠)

٦٨- گنجى كه عيسى عليه السلام پيدا كرد

روزى عيسى عليه السلام با حواريون به سير و سياحت در صحرا پرداختند و هنگامى عبور به نزديك شهرى رسيدند، در مسير راه نشانه گنجى را ديدند، حواريون به عيسى گفتند : «به ما اجازه بده در اينجا بمانيم و اين گنج را استخراج كنيم .» عيسى به آنها اجازه داد و فرمود : به گمانم در اين شهر گنجى هست ، شما در اين جا براى استخراج اين گنج بمانيد، من به سراغ آن مى روم .

حواريون در آنجا ماندند و حضرت عيسى عليه السلام وارد شهر شد، در مسير راه ، خانه ويرانه شده ساده اى را ديد، به آن خانه وارد شد و ديد پيره زنى در آنجا زندگى مى كند، به او فرمود : «امشب من مهمان شما باشم .»

پيره زن پذيرفت ، عيسى به او گفت : آيا در اين خانه جز تو كسى زندگى مى كند؟

پيره زن گفت : آرى يك پسرس دارم كه خاركن است ، به بيابان مى رود و خارهاى بيابان را جمع كرده و به شهر مى آورد و مى فروشد، و از پول آن ، معاش زندگى ما را تامين مى كند. آنگاه پيره زن عيسى عليه السلام را كه نمى شناخت در اطاق جداگانه اى وارد كرد و از او پذيراى كرد.

طولى نكشيد پسرش از صحرا آمد، مادر به او گفت : «امشب مهمان ارجمندى داريم كه نورهاى زهد و پاكى و عظمت از پيشانيش مى درخشد، خدمت و همنشينى با او را غنيمت بشمار.» خاركن نزد عيسى عليه السلام رفت ، و به او خدمت كرد و احترام شايان نمود.

در يكى از شبها عيسى عليه السلام احوال خاركن را پرسيد و با او به گفتگو پرداخت ، دريافت كه خاركن يك انسان خردمند و باهوش است ولى اندوه جانكاهى قلب او را مشغول نموده است ، به او فرمود : «چنين مى نگرم كه غم و اندوه بزرگى در دل دارى .»

خاركن : آرى در قلبم اندوه و درد بزرگى هست كه هيچ كس جز خدا به برطرف نموده آن قادر نيست .

عيسى : غم دلت را به من بگو شايد خداوند عوامل برطرف نمودن آن را به من الهام كند.

خاركن : روزى هيزم بر پشتم حمل مى كردم ، از كنار كاخ شاه عبور نمودم ، چشمم به جمال دختر شاه افتاد، عشق او در دلم جاى گرفت و هر روز بر اين عشق مى افزايد ولى كارى از من ساخته نيست و اين درد، درمانى جز مرگ ندارد.

عيسى : اگر خواهان آن دختر هستى ، من وسائل وصال تو با او را فراهم مى كنم .

خاركن ماجرا را به مادرش گفت ، مادر گفت : «پسرم ! به گمانم اين مهمان ما مرد بزرگى است و اگر قولى داد حتما به آن وفا مى كند، نزد او برو، هر چه گفت از او بشنو و اطاعت كن .»

صبح آن شب ، خاركن نزد عيسى عليه السلام آمد، عيسى عليه السلام به او گفت : «نزد شاه برو و از دختر خواستگارى كن .»

خاركن به طرف كاخ شاه حركت كرد، وقتى كه به آنجا رسيد نگهبانان راه را بر او بستند و پرسيدند : چه كارى دارى ؟ گفت : براى خواستگارى دختر شاه آمده ام آنها از روى مسخره خنديدند، و براى اينكه شاه را نيز بخندانند، او را نزد شاه بردند، و با صراحت گفت : «براى خواستگارى دخترت آمده ام !»

شاه از روى استهزاء گفت : «مهريه دختر من ، فلان مقدار كلان از گوهر، ياقوت ، طلا و نقره است» ، كه مجموع آن در تمام خزانه كشور وجود نداشت .

خاركن : من مى روم و بعدا جواب تو را مى آورم .

خاركن نزد عيسى عليه السلام آمد و ماجرا را گفت ، عيسى عليه السلام با او به خرابه اى كه سنگهاى گوناگون در آن بود رفتند، عيسى عليه السلام به اعجاز الهى آن سنگها را به همان اندازه كه شاه گفته بود به طلا، نقره ، گوهر و ياقوت تبديل كرد. و به خاركن فرمود : «اينها را برگير و نزد شاه ببر.»

خاركن آنها را به كاخ برد و به شاه تحويل داد، شاه و درباريانش شگفت زده و حيران شدند، و به او گفتند : «اين مقدار كافى نيست همين مقدار نيز بياور.»

خاركن نزد عيسى عليه السلام برگشت و سخن شاه را بازگو كرد، عيسى عليه السلام فرمود : «به همان خرابه برو و به همان مقدار از جواهرات بردار و ببر.» خاركن همين كار را كرد و آن جواهرات را نزد شاه آورد. شاه با او به گفتگو پرداخت دريافت كه همه اين معجزات از ناحيه مهمانى است كه در خانه خاركن است و آن مهمان به جز عيسى عليه السلام شخص ‍ ديگرى نيست به خاركن گفت : «به مهمانت بگو به اينجا بيايد و عقد دخترم را براى تو بخواند.»

خاركن نزد عيسى عليه السلام آمد و با هم نزد شاه رفتند. عيسى عليه السلام شبانه عقد دختر شاه را براى خاركن خواند، صبح آن شب شاه با خاركن گفتگو كرد، شاه دريافت كه خاركن داراى هوش و عقل و خرد سرشارى است ، و براى شاه فرزندى جز همان دختر نبود، خاركن را وليعهد خود نمود و به همه درباريان و رجال و برجستگان كشورش فرمان داد با دامادش بيعت كنند و از فرمانش پيروى نمايند.

شب بعد شاه بر اثر سكته ناگهانى مرد، رجال و درباريان داماد او (خاركن سابق) را بر تخت سلطنت نشاندند و همه امكانات كشور را در اختيار نهادند و او شاهنشاه مقتدر كشور شد.

روز سوم عيسى عليه السلام نزد او آمد تا با او خداحافظى كند، خاركن سابق به عيسى عليه السلام گفت : «اى حكيم ! تو بر گردن من چندين حق دارى كه حتى قدرت شكر يكى از آنها را ندارم تا چه رسد همه آنها را، گرچه هميشه تا ابد زنده باشم شب گذشته سوالى به دلم راه يافت كه اگر پاسخ آن را به من ندهى ، آنچه را در اختيارم نهاده اى سودى به حالم نخواهد داشت .»

عيسى : آن سوال چيست ؟

خاركن سابق : سوالم اين است كه تو قدرت آن را دارى كه دو روزه مرا از خاركنى به پادشاهى برسانى ، چرا براى خودت يك زندگى ساده بيابانگردى را برگزيده اى ؟ و از مقام پادشاهى و رفاه و عيش و نوش دنيا روى برتافته اى .»

عيسى : «آن كس كه خدا را شناخته به خانه كرامت و پاداش او آگاهى دارد، و به ناپايدارى آن دل نمى بندد، ما در پيشگاه الهى و در خلوتگاه ربوبى ، داراى لذتهاى روحانى خاصى هستيم كه اين لذتهاى دنيا در نزد آنها بسيار ناچيز است .»

آنگاه عيسى عليه السلام مقدارى از لذتهاى معنوى و درجات و نعمتهاى ملكوتى را براى او توضيح داد، كه آن خاركن ، مطلب را به خوبى دريافت ، تحولى در او ايجاد شد و با قاطعيت به عيسى عليه السلام رو كرد و چنين گفت : «من بر تو حجت دارم و آن اينكه : چرا خودت به راهى كه بهتر و شايسته تر است رفته اى ولى مرا به اين بلاى بزرگ دنيا افكنده اى ؟»

عيسى : «من اين كار را كردم تا عقل و هوش تو را بيازمايم ، و ترك اين امور موجب پاداش براى تو و عبرتى براى ديگران گردد.»

خاركن همه سلطنت و تشكيلات را رها كرد و همان لباس خاركنى قبل را پوشيد و به دنبال عيسى عليه السلام به راه افتاد، تا هر چه زنده است همدم و همنشين عيسى عليه السلام باشد، عيسى عليه السلام همراه او نزد حواريون آمد و گفت : «اين - مرد - گنجى است كه به گمانم در اين شهر وجود داشت ، به جستجويش پرداختم و او را يافتم و با خود نزد شما آوردم .» (٢٥١) اين است گنج ، نه آن گنج مادى كه شما را در اينجا زمين گير نموده است .

با چشم خوار منگر تو بر اين پابرهنگان نزد خرد عزيزتر از ديده ترند آدم بهشت را به دو گندم اگر فروخت حقا كه اين گروه به يكجو نمى خرند (٢٥٢)

٦٩- نمونه اى از تواضع حضرت عيسى عليه السلام

روزى عيسى عليه السلام به حواريون (اصحاب نزديك و خاص) خود فرمود : «من كارى با شما دارم ، آن را انجام دهيد.» (از آن جلوگيرى نكنيد.)

حواريون : كارت را انجام بده ، ما آماده انجام آن هستيم .

حضرت عيسى عليه السلام برخاست و پاهاى آنها را شست ، و آنها عرض ‍ كردند : «اى روح خدا! ما سزوارتر به اين كار هستيم .»

حضرت عيسى عليه السلام فرمود : «سزاوارترين انسان به تواضع و فروتنى ، «عالم» است ، من اين گونه به شما تواضع نمودم ، تا بعد از من ، شما نسبت به مردم ، اين گونه تواضع كنيد.» آنگاه عيسى عليه السلام افزود :

بالتواضع تعمر الحكمه لا بالتكبر، و كذلك فى السهل ينبت الزرع لا فى الجبل :

بناى حكمت با تواضع ساخته مى شود، نه با تكبر، و همچنين زراعت در زمين نرم مى رويد، نه در زمين سخت .»(٢٥٣)