راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء0%

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء نویسنده:
محقق: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
مترجم: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
گروه: اخلاق اسلامی

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

نویسنده: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
محقق: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
مترجم: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
گروه:

مشاهدات: 35032
دانلود: 3969

توضیحات:

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 64 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 35032 / دانلود: 3969
اندازه اندازه اندازه
راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

نویسنده:
فارسی

واژه هايى از علوم كه معناى آنها دگرگون شده است

بايد دانست منشاء آميخته شدن علوم ناپسند با علوم شرعى، تحريف و تبديل اسامى دانشهاى پسنديده و نقل آنها- بر اساس اغراض فاسد- در معناهايى است كه مسلمانان شايسته قرن نخست اسلام آنها را اراده نكرده و در آن معانى به كار نبرده اند، و اينها پنج واژه اند: فقه، علم، توحيد، تذكير و حكمت. اين اسامى نامهايى پسنديده اند، و كسانى كه به اين صفات موصوف باشند در دين مقامات و مناصبى والا دارند، ليكن اين واژه ها در اين زمان معانى ناپسندى پيدا كرده اند و دلها از نكوهش كسانى كه به اين معانى موصوفند نفرت دارد، و اين به سبب رواج اطلاق اين اسامى بر آنهاست.

نخستين واژه فقه است

كه از طريق تخصيص، نه از راه نقل و تحويل در آن تصرّفاتى كرده اند، زيرا آن را به شناخت فروع شگفت آميز در فتواها، و آگاهى بر دقايق علل آنها، و بحث زياد درباره آنها، و حفظ اقوال مربوط به آنها مخصوص گردانيده اند، و هر كس تعمّق او در اين مسائل قوى تر، و اشتغال او بدانها بيشتر است او را فقيه تر مى دانند، در حالى كه فقه در عصر نخست اسلام مطلقا بر علم راه آخرت، شناخت دقايق آفات نفس و اسباب تباهى اعمال، شدّت توجّه به حقارت دنيا، چشم دوختن هر چه بيشتر به نعمتهاى آخرت و غلبه ترس از خدا بر دل، اطلاق مى شده است دليل بر اين، گفتار خداوند متعال است كه:لِيَتَفَقَّهُوا في الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ، و آنچه با آن مردم انذار مى شوند همين دانش فقه است، نه فروع طلاق، لعان، سلم و اجاره، زيرا با اين فروع بيم و ترس حاصل نمى شود، بلكه اكتفاى مستمرّ به اينها دل را دچار قساوت مى كند، و خوف و خشيت از خدا را از آن مى زدايد، چنان كه از كسانى كه خود را وقف اين امور كرده اند مشاهده مى شود و آنها همان گونه اند كه خداوند فرموده است: لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها و مقصود آيه عدم فهم معانى ايمان است نه عدم درك فتواها. به جان خودم سوگند كه در لغت فقه و فهم دو اسمند براى يك معنا و ما آنها را طبق عادت خود كه در گذشته و حال جارى بوده و هست استعمال مى كنيم. خداوند فرموده است:لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً في صُدُورِهِمْ من الله ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ در اين آيه حق تعالى كمى بيم آنها را از خداوند، و بزرگ دانستن قدرت خلق را، به سبب كمى فقه آنها ذكر كرده است، حال بايد انديشيد كه اين وضع نتيجه عدم حفظ فروع فتواها و احكام بوده، يا حاصل عدم علومى كه ما آنها را ذكر كرديم؟

پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به كسانى كه بر او وارد شدند فرمود: «اينان عالمان، حكيمان و فقيهانند.» و نيز فرمود: «آيا شما را آگاه نكنم كه فقيه كامل كيست؟

عرض كردند: چرا فرمود: كسى كه مردم را از رحمت خداوند نوميد نكند، و از مكر خدا ايمن نگرداند، و از يارى خدا مأيوس نسازد، و قرآن را به خاطر غير آن رها نكند.» و فرموده است: «بنده فقيه كامل نمى شود، مگر آنگاه كه دشمنى او با مردم براى جلب رضاى خداوند بوده، و براى قرآن وجوه بسيارى را معتقد باشد.»

«در روايتى كه به ابى الدّرداء منتهى مى شود نقل شده كه در دنباله گفتار آن حضرت آمده است: «سپس به اصلاح نفس خويش بپردازد، و سرسخت ترين دشمن آن باشد.»

يكى از پيشينيان گفته است: فقيه كسى است كه در دنيا زاهد، و به آخرت راغب، و به دين خود آگاه باشد، و پيوسته در بندگى پروردگارش به سربرد پرهيزگار بوده و نفس خويش را از تعرّض به آبرو و نواميس مسلمانان باز دارد.

و از تجاوز به اموال آنها خوددارى كند، و خيرخواه جمعيّت آنها باشد.

گوينده در اين صفاتى كه براى فقيه برشمرده نگفته است بايد حافظ فروع فتواها باشد، و من نمى گويم: فقه فتاواى در احكام ظاهر را شامل نمى شود. ليكن وقوع اين واژه بر آن بر سبيل عموم و شمول و يا به طور تبعى است، و پيشينيان آن را بيشتر بر علم آخرت و احكام قلب اطلاق كرده اند، و اين تخصيص، دسته اى از مردم را برانگيخت كه حقيقت را كتمان كرده خود را وقف فقه كنند، و از علم آخرت و احكام قلب روى گردانند، و طبع بشرى خويش را در اين راه ياور خود يافتند. زيرا علم باطن پيچيده و عمل به آن دشوار است، و براى احراز مقام حكمرانى و منصب قضا و يا به دست آوردن جاه و مال نمى توان بدان تمسّك جست، و با تخصيص واژه فقه كه در شرع نامى ستوده است به علم فتواها شيطان مجالى يافت كه آن را در دلها نيكو جلوه دهد.

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

دوّمين واژه علم است

كه اين نيز در گذشته بر معرفت بارى تعالى و شناخت آيات و افعال او در ميان بندگان و آفريدگانش اطلاق مى شده است، در اين واژه نيز تصرّف كرده، آن را تخصيص دادند، تا آن جا كه صاحب علم بيشتر به كسى اطلاق مى شود كه به مناظره با دشمنان درباره مسائل فقهى و غير آن مشغول است، و مى گويند: او عالم حقيقى است، او در علم حريفى ندارد، و هر كس به اين كار نپردازد، و به آن مشغول نباشد به نظر آنها از ضعفاست، و او را در زمره اهل علم به شمار نمى آورند. و اين نيز تصرّف در اين واژه از راه تخصيص است، ليكن اخبار و احاديثى كه در فضيلت علم و عالمان وارد شده، اكثر آنها درباره معرفت بارى تعالى و علم به احكام و افعال و صفات اوست، امّا در اين زمان اين واژه بر كسانى اطلاق مى شود كه از علوم شرعى جز رسوم جدل در مسائل مورد اختلاف، چيزى نمى دانند، و به همين سبب با همه نادانى، آنها به تفسير، اخبار، علم مذهب و ديگر علوم، از فحول علما شمرده مى شوند، و اين امر سبب هلاكت بسيارى از طالبان علم شده است.

سوّمين واژه توحيد است

اين واژه در اين زمان عبارت از فنّ كلام، شناخت طريق مجادله، احاطه بر نقيض گويى خصم، قدرت بر گسترش بحث با كثرت سؤال و برانگيختن شبهات و فراهم كردن ادلّه مربوط به آنهاست تا آن جا كه گروههايى از دارندگان اين صفات به خود لقب اهل عدل و توحيد داده، و متكلّمان، علماى توحيد ناميده شده اند، با آن كه هيچ كدام از چيزهايى كه به اين فن اختصاص دارد در صدر اسلام معروف و شناخته نبوده، بلكه در آن دوران كسانى كه باب بحث و مجادله را باز مى كردند بشدّت مورد ردّ و انكار قرار مى گرفتند.

امّا دلائل روشنى كه قرآن بر آنها مشتمل است، و عقل به محض شنيدن، آنها را مى پذيرد براى همگان آشكار است، و در نزد مسلمانان آن زمان علم منحصر به علوم قرآن بوده است، و توحيد از نظر آنان امر ديگرى بوده كه بيشتر متكلّمان آن را نمى فهمند، و اگر بفهمند، متصّف به آن نيستند، و آن عبارت از اين است كه همه امور با قطع نظر از وسيله ها و واسطه ها از خدا دانسته شود اين مقامى شريف خواهد بود كه يكى از ثمرات آن توكّل است، و شرح آن در كتاب توكّل بزودى خواهد آمد. از ثمرات ديگر آن شكايت نكردن از خلق و خشم نگرفتن بر آنها، و تسليم و رضا در برابر حكم خداست، و از نتايج آن گفتار يكى از صحابه است كه زمانى كه بيمار بود به او گفته شد: آيا برايت پزشك حاضر كنيم؟ پاسخ داد: پزشك مرا بيمار كرده است. و سخن كس ديگر است كه هنگامى كه بيمار شد به او گفته شد: پزشك درباره بيماريت چه گفت، پاسخ داد: گفته است: من هر چه بخواهم انجام مى دهم. به خواست خداوند شواهد اين حالت بزودى در كتاب توكّل ذكر خواهد شد.

توحيد گوهرى گرانقدر است، و داراى دو پوسته است، كه يكى از آنها از ديگرى به مغز دورتر است، مردم نام مغز را كه همان توحيد باشد به پوسته و به فنّ حراست از پوسته داده، و مغز را بكلّى رها كرده اند اوّلين پوسته آن گفتن لا اله الّا الله است، و اين توحيد ناقض تثليثى است كه ترسايان به آن تصريح كرده اند، ليكن اين كلمه توحيد را گاهى منافقى كه باطنش خلاف ظاهرش مى باشد نيز بر زبان مى راند. دوّمين پوسته توحيد اين است كه در قلب انسان هيچ گونه مخالفت و انكارى نسبت به مفهوم اين قول (لا اله الّا الله) وجود نداشته باشد بلكه ظاهر دل مشتمل بر اين اعتقاد و تصديق باشد، و اين توحيد عوام است، و چنان كه گذشت متكلّمان در برابر يورش بدعت گذاران، نگهبانان اين قشر توحيدند.

سوّمين جزء توحيد كه مغز آن است عبارت از اين است كه انسان همه امور را با قطع نظر از واسطه ها از خدا بداند، و تنها او را پرستش و عبادت كند، و جز او را نپرستد. اين توحيد منزّه از متابعت هواهاى نفس است، زيرا هر كس از هواى نفس پيروى كند، خواهشهاى نفسش را معبود خود قرار داده است، چنان كه حقّ تعالى مى فرمايد:أَ رَأَيْتَ من اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ، و پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است:

در پيشگاه خداوند مبغوضترين معبودى كه در زمين پرستش شده هواى نفس است.

بى شكّ هر كس اندكى بينديشد مى فهمد كه بت پرست بت را نمى پرستد بلكه هواى نفسش را پرستش مى كند، زيرا نفس انسان همواره مايل است از كيش پدران خود پيروى كند، و قهرا از اين ميل متابعت خواهد كرد، و گرايش نفس به چيزى كه با آن انس دارد يكى از معانى است كه از آن به هواى نفس تعبير شده است.

همچنين توحيد مذكور منزّه از خشم گرفتن بر خلق و توجّه به آنهاست، زيرا هر كس همه چيز را از خدا بداند ممكن نيست بر غير او خشم گيرد، و توحيد ناب همين است كه از مقامات صدّيقان به شمار مى آيد.

اكنون بنگر كه اين توحيد به چه صورتى در آمده، و به چه قشرى اختصاص يافته، و چه گونه اين نام پسنديده وسيله اى براى خودستايى و فخرفروشى گرديده، در حالى كه از معناى حقيقى قابل ستايش خود خالى است. و اين مانند ادّعاى پوچ كسى است كه بامداد از خواب برخيزد، و براى اداى نماز رو به قبله كند، و بگويد: وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كه اگر بويژه روى دلش متوجّه حق تعالى نباشد، اين نخستين دروغى است كه همه روزه خدا را با آن مورد خطاب قرار مى دهد، چه اگر منظور او از وجه، رخسار ظاهر است، او آن را به سوى كعبه متوجّه ساخته، و از ديگر جهات رو گردانيده، و كعبه براى آفريننده آسمانها و زمين جهت نيست، تا هر كس رو به سوى كعبه كند رو به سوى او آورده باشد. زيرا خدا برتر از اين است كه در جهات محدود شود، و اگر مقصودش روى دل است- كه همين از او خواسته شده و مكلّف به آن است- در اين صورت چگونه سخنش راست باشد، و حال آن كه دل او در گرو نيازها و خواستهاى دنيوى و مشغول چاره انديشى براى گردآورى مال و جاه، و زياد كردن وسايل و اسباب است و به طور كلّى رو به سوى اينها دارد، و كى و كجا رو به سوى آفريننده آسمانها و زمين آورده است. كلمه لا اله الّا الله خبر از حقيقت توحيد است، از اين رو موحّد كسى است كه در جهان جز يكى نبيند، و روى او تنها متوجّه خدا باشد، و در اين صورت امتثال امر او كرده كه فرموده است: قُلِ الله ثُمَّ ذَرْهُمْ، و مراد گفتن به زبان نيست، و زبان مترجمى است كه گاهى راست و زمانى دروغ مى گويد، بلكه تنها دل است كه زبان ترجمان آن و مورد نظر حق تعالى و مخزن توحيد و جايگاه آن است.

چهارمين واژه ذكر و تذكير است

خداوند فرموده است: وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ. در ستايش مجالس ذكر و تذكير احاديث بسيارى وارد شده، از جمله پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «چون بر مرغزارهاى بهشت گذر كنيد از آنها بهره گيريد عرض شد: مرغزارهاى بهشت كدام است؟ فرمود: مجالس ذكر.»

در حديث آمده است: «خداوند بجز فرشتگان حافظ خلق، فرشتگانى دارد كه در هوا در گردشند، هنگامى كه مجالس ذكر را مى بينند، يكديگر را آواز مى دهند، كه بشتابيد به سوى مطلوب خويش، پس به اهل ذكر مى پيوندند، و به گرد آنان در مى آيند، و به اذكار آنها گوش مى دهند.» سپس پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «هان! خدا را ياد كنيد، و خودتان را پند دهيد». واژه تذكير چنان كه مى بينيد به آنچه اكثر واعظان اين زمان بر آن مواظبت دارند نقل معنا داده، و آن عبارت از: داستان، شعر، شطحيّات و حوادث است.

«امّا داستانسرايى و نشستن در كنار قصّه گويان بدعت است، و پيشينيان آن را نهى كرده و گفته اند: داستانسرايى در زمان پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و در دوران خلفا وجود نداشته است، و آنگاه كه در ميان مسلمانان فتنه پديد آمد، قصّه گويان ظاهر شدند. على (عليه السلام) قصّه گويان را از مسجد بصره بيرون كرد، و چون به گفتار حسن بصرى گوش داد، او را از مسجد نراند، زيرا وى درباره علم آخرت.

يادآورى مرگ، آگاه كردن مردم بر عيوب نفس و آفات اعمال، وسوسه هاى شيطان و طريق پرهيز از آنها، يادآورى نعمتهاى الهى و كوتاهى بندگان در اداى شكر او، شناساندن پستى و حقارت دنيا و عيوب و ناپايدارى و بيوفايى آن و خطرات و هول و هراس آخرت سخن مى گفت.»

مى گويم: اگر آنچه غزّالى گفته است درست باشد كه على (عليه السلام) حسن بصرى را از مسجد بيرون نكرده، شايد علّت آن پرهيز از شرّ او بوده است، زيرا وى منافق و دشمن امير مؤمنان (عليه السلام) بود، و در مواعظ خود مردم را از فرمانبردارى آن حضرت و پيوستن به او در جنگ منع مى كرد، با اين كه بيشتر سخنانى را كه حسن ايراد، و با آنها مردم را موعظه، و در مجالس خود افاده مى كرد، مأخوذ از كلمات امير مؤمنان (عليه السلام) بود، زيرا وى در مجالس سخنرانيها و موعظه هاى آن حضرت مى نشست، و بيانات امام (عليه السلام) را مى نوشت و حفظ و سپس آنها را براى مردم به گونه اى كه گويا گفتار خود اوست ايراد مى كرد، تا آن جا كه دانشمندان عامّه گفته اند: سخنان حسن به گفتار پيامبران شبيه است، و بى شكّ مأخوذ از سخنان كسى است كه پيامبران به او افتخار مى كرده اند، از ابى يحيى واسطى روايت شده كه گفته است: هنگامى كه امير مؤمنان (عليه السلام) بصره را گشود مردم بر گرد آن حضرت اجتماع كردند، و حسن بصرى نيز در ميان آنها بود، و الواحى به همراه خود داشت، كه هر سخنى امير مؤمنان (عليه السلام) مى گفت وى آن را مى نوشت، آن حضرت با آواز بلند به او فرمود: «چه مى كنى»؟ پاسخ داد: آثار شما را مى نويسيم تا پس از شما آنها را روايت كنيم. امير مؤمنان (عليه السلام) فرمود:

«آگاه باشيد، هر قومى داراى سامرى است، و اين مرد سامرى اين امّت است»

جز اين كه او لامساس (دست نزن) نمى گويد، بلكه لا قتال (جنگى نيست) مى گويد، و اين را شيخ طبرسى در كتاب احتجاج خود نقل كرده است.

غزّالى مى گويد: «تذكيرى كه شرعا ستوده است و در حديث ابوذر نسبت به آن ترغيب شده همين است. در آن حديث آمده است: حضور در مجلس ذكر بهتر از هزار ركعت نماز، و حضور در مجلس علم بهتر از عيادت هزار بيمار، و تشييع هزار جنازه است گفته شد: اى پيامبر خدا از قرائت قرآن نيز بهتر است؟

فرمود: آيا قرائت قرآن بدون علم سودى دارد؟» دغلكاران دروغ پرداز اين احاديث را بر پاكى نفس خود دليل آورده، و بر خرافات خود نام تذكير نهاده، و طريق ذكرى را كه پسنديده شرع است فراموش كرده اند، و به داستانهايى كه مورد اختلاف و در آنها زياده و نقصان است و بيرون از قصه هاى قرآن و زياده بر آن است خود را سرگرم كرده اند، زيرا شنيدن برخى از داستانها سودمند، و گوش دادن به بعضى ديگر، اگر چه راست باشند زيانبار است، و هر كس اين در را به روى خود بگشايد، و به شنيدن داستانها گوش فرا دهد، راست و دروغ و سودمند و زيانبار بر او مشتبه مى شود لذا شرع مؤمنان را از اين كار نهى كرده است، و به همين مناسبت گفته شده:

چقدر نياز است به قصّه گويى كه راستگو باشد. امّا اگر داستانى كه نقل مى شود از سرگذشتها و داستانهاى پيامبران، و مربوط به امور دين، و قصّه گو راست گفتار باشد، شنيدن آن اشكالى ندارد؟ ليكن بايد از دروغ و نقل حالاتى پرهيز كرد كه به لغزشها و سهل انگاريهايى اشاره دارد كه فهم عوام از درك معانى آنها قاصر است و نمى دانند آن لغزش نادر بوده و در پس آن اعمال نيكى انجام گرفته كه آن را جبران كرده و پرده بر روى آن كشيده است، زيرا نادان ممكن است در سهل انگاريها و لغزشهاى خود به اين گونه داستانها متشبّث شده با استناد به آنها خود را معذور بداند و دليل آورد به اين كه فلان عمل از برخى مشايخ و اكابر صادر شده است، و همگى انسانها در معرض آلودگى به گناهند، از اين رو شگفت نيست اگر من خدا را نافرمانى كنم، چه آنانى كه از من بزرگتر و برتر بوده اند خدا را معصيت كرده اند. در نتيجه، اين امر او را از راهى كه خودش نمى داند نسبت به خداوند گستاخ مى كند. با احتراز از اين دو موضوع گوش دادن به قصّه و نقل آن مانعى ندارد، ليكن رعايت اين امور داستان را به آنچه در شرع پسنديده است محدود مى كند، و به آنچه قرآن مشتمل بر آنهاست، و به اخبار صحيحى كه در كتابهاى معتبر آمده است برگشت مى دهد.»

مى گويم: امّا بر اساس اصول استوار ما صدور لغزش و سهل انگارى از پيامبران و ائمّه (عليهم السلام) هر چند به طور نادر ممتنع است، و آنچه از قرآن كريم در اين باره استفاده مى شود، همان گونه كه در جاى خود خواهيم گفت بايد تأويل شود، و در هر صورت نسبت لغزش به پيامبران دروغ محض است، و پس از بررسى و تحقيق روشن است كه لغزش و سهل انگارى به يك امر بازگشت دارد.

غزّالى مى گويد: برخى از مردم روا مى دانند داستانهايى كه مردم را به طاعت الهى ترغيب كند وضع شود و گمان مى كنند مقصود از اين كار دعوت خلق به سوى حقّ است، در حالى كه اين خيال از وسوسه هاى شيطان است، زيرا در راستى مجالى وسيع است كه با آن نيازى به دروغ نيست، و آنچه خداوند و پيامبرش (صلوات الله عليهم) بيان كرده اند ما را از جعل مطالب در وعظ بى نياز مى كند، و چگونه چنين نباشد، و حال آن كه آن حضرت از سجع گويى كراهت داشتند، و آن را تصنّع و خودآرايى مى شمردند. به عبد الله بن رواحه كه سه كلمه را مسجّع كرده بود فرمود: «اى پسر رواحه از سجع گويى بپرهيز.»، و سجع متكلّف ممنوع آن است كه افزون از دو كلمه باشد. از اين رو هنگامى كه مردى در ابطال ديه جنين گفت: كيف ندي من لا شرب ولا اكل و لا صاح و لا استهلّ و مثل ذلك يطلّ پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «مانند كاهنان سجع مى گويد.»

مى گويم: از طريق خاصّه [شيعه ] در اين مورد صدوق در كتاب اعتقادات خود روايت كرده است: در نزد امام صادق (عليه السلام) سخن از قصه گويان به ميان آمد امام (عليه السلام) فرمود: «خداوند آنها را لعنت كند، از ما بدگويى مى كنند»، از آن حضرت پرسش شد آيا رواست به گفتار قصّه گويان گوش فرا داده شود، امام (عليه السلام) پاسخ داد: «نه» و فرمود: «كسى كه به سخن ديگرى گوش مى دهد او را مى پرستد، اگر گوينده از خدا سخن مى گويد، شنونده خدا را پرستيده، و اگر سخن او از شيطان است شيطان را پرستيده است.» از امام صادق (عليه السلام) درباره قول خداوند متعال: وَالشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ پرسيده شد فرمود: «آنها قصّه گويانند».

پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «هر كس نزد بدعت گذارى رود، و به او احترام گذارد، در راه نابودى اسلام كوشيده است.» در اين جا گفتار صدوق به پايان مى رسد.

غزّالى مى گويد: امّا در مورد شعر آوردن آن در مواعظ نكوهش شده، و خداوند فرموده است:وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ، أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ في كُلِّ وادٍ يَهِيمُونَ و نيز: وَما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ و شعرهايى را كه واعظان به خواندن آنها عادت دارند بيشتر در زمينه توصيف عشق، جمال معشوق، خوشى وصال و درد فراق است، و در مجلس آنها تنها اوباش عوام حضور دارند، كه درون آنها پر از شهوات، و دلهايشان پيوسته متوجّه چهره هاى زيباست، و اين اشعار فقط آنچه را در دل اين مستمعان جا دارد به حركت درمى آورد. در نتيجه آتش شهوت در قلوب آنها شعله ور مى شود، و نعره ها برمى آورند، و به وجد مى آيند. و چون بيشتر اين اشعار يا همه آنها مايه پديد آمدن نوعى فساد است سزاوار نيست جز شعرهايى كه گوياى اندرز و حكمت است آن هم براى استشهاد و مثل به كار گرفته شود. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «همانا پاره اى از شعرها حكمت است.» و اگر اهل مجلس را خواصّ و برگزيدگان تشكيل دهند، و معلوم باشد كه دلهاى ايشان را دوستى حقّ تعالى فرا گرفته، و جز آنان ديگرى در مجلس نباشد، خواندن شعرى كه ظاهر آن اشاره به خلق است زيانى ندارد، زيرا شنونده آنچه را مى شنود به چيزى كه بر دل وى مستولى است حمل مى كند. از اين رو جنيد براى ده و اندى از مردم سخن مى گفت، و اگر شنوندگان بسيار مى شدند لب فرو مى بست، و هرگز اهل مجلس او به بيست تن نرسيد. گروهى بر در خانه ابن سالم گرد آمدند و به او گفتند: ياران تو حاضر شده اند، براى آنان سخن بگوى، پاسخ داد: اينان اصحاب من نيستند، بلكه اصحاب مجلسند. يعنى اصحاب من خواصّ مردمند.

امّا شطح: مراد ما از آن دو نوع گفتارى است كه برخى از صوفيان بر زبان رانده اند، يكى ادّعاهاى دور و دراز آنهاست درباره عشق به خدا و وصال او كه آنان را از تكاليف ظاهرى بى نياز مى كند، تا آن جا كه گروهى از آنها مدّعى اتّحاد با خدا، برداشته شدن حجاب، مشاهده با چشم سر، و گفتگوى روبرو با حضرت حقّ شده اند، و مى گويند: به ما چنين گفته شد، و ما چنين گفتيم، و در اين مورد به حسين حلّاج كه به سبب گفتن اين گونه سخنان به دار آويخته شد تشبّه مى جويند، و به گفتار او كه انا الحق (من خدايم) مى گفت: و به آنچه از بايزيد بسطامى نقل مى كنند كه سبحانى سبحانى (منزّهم منزّهم) سر مى داده است استشهاد مى كنند. اين نوع گفتار در ميان عوام زيان بزرگ به بار آورده است، تا آن جا كه گروهى از برزگران با شنيدن اين سخنان كار كشاورزى خود را رها كرده به اظهار اين گونه ادّعاها پرداخته اند، زيرا طبع از اين سخنان كه موجب بيكارگى و ادّعاى درك مقامات و احوال است لذّت مى برد از اين رو نادانهاى سبك مغز از اظهار چنين ادّعاهايى براى خود، و بافتن اين قبيل ژاژخاييهاى جنون آميز و فريبنده ناتوان نيستند، و هر گاه گفتار آنها مورد ردّ و انكار قرار گيرد، از اين دريغ ندارند كه بگويند: منشاء اين ردّ و انكار علم و جدل است، چه علم حجاب، و جدل كار نفس بدكيش است، و گفتار او جز از طريق باطن و مكاشفه نور حقّ روشن و دانسته نمى شود. اين ياوه سراييها از جمله چيزهايى است كه در برخى از شهرها شراره هاى آن سخت افروخته و پراكنده شده، و زيانهاى آن بزرگ و گسترده گشته است. بى شكّ هر كس چنين ياوه هايى بگويد، در دين خدا كشتن او از زنده كردن ده كس بهتر باشد. امّا آنچه از بايزيد بسطامى نقل مى كنند درست نيست، و اگر چنين گفتارى از او شنيده شده، ممكن است آنها را از قول حقّ تعالى ضمن سخنانى كه او آنها را با خود تكرار مى كرده است حكايت كرده باشد، چنان كه اگر از او شنيده شده كه مى گفته است: «اننى انا الله لا اله الا انا فاعبدني» نبايد آن را جز بر سبيل حكايت قول حقّ تعالى دانست.

نوع ديگر شطح، سخنان نامفهومى است كه ظواهر آنها دلپذير و الفاظش بسيار، ليكن تهى از فايده و معناست. اين گونه شطحيّات يا براى گوينده آنها هم خالى از مفهوم است، و آنها را به سبب اختلال عقل و پريشانى فكر كه ناشى از نقصان آگاهى او به سخنى است كه شنيده است بيان مى كند، و بيشتر اين ياوه گويان از اين گونه اند، و يا اين كلمات براى گوينده مفهوم است، ليكن به علّت كمى دانش و نياموختن طريقه بيان معانى با الفاظ شيوا، قادر نيست آنها را تفهيم و با عباراتى كه بيانگر ضمير او باشد ايراد كند اين نوع گفتار داراى هيچ سودى نيست، جز اين كه دلها را آشفته و افكار را پريشان و اذهان را حيران مى كند، و يا مردم معانى و مفاهيمى غير از آنچه در آن الفاظ اراده شده است از آنها برداشت مى كنند، و هر كسى بر مقتضاى طبع و هواى نفس خود آنها را حمل مى كند.

پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «هر كس از شما سخن نامفهومى به قومى گفت، كه سخنش فتنه اى براى آنها شد.»

و نيز فرموده است: «با مردم به آنچه مى دانند سخن گوييد، و آنچه را نمى دانند رها كنيد، آيا مى خواهيد خدا و پيامبر را تكذيب كنند.» اين حديث در موردى است كه گوينده مفهوم سخن خود را بداند، و عقل شنونده بدان نرسد. و چگونه است حال سخنى كه براى گوينده اش هم مفهوم نيست، كه اگر براى گوينده اش قابل فهم باشد و شنونده آن را نمى تواند بفهمد گفتن آن روا نيست.

عيسى (عليه السلام) فرموده است: «حكمت را نزد نااهل قرار ندهيد، تا به آن ستم كرده باشيد، و از اهلش باز مداريد، تا به آنان ظلم كرده باشيد مانند پزشك مهربان دارو را بر محلّ درد بگذاريد.»

در عبارتى ديگر آمده است: «كسى كه حكمت را در نزد نااهل قرار دهد نادانى كرده، و آن كه حكمت را از اهلش دريغ بدارد ستم ورزيده است هر آينه حكمت داراى حقّى، و براى آن اهلى است، حقّ هر حقدارى را بايد به او داد.»

امّا طامّات: آنچه درباره شطح گفتيم در تعريف طامّات نيز وارد است، به علاوه امرى كه اختصاص بدان دارد. و آن عبارت است از جدا كردن اصطلاحات شرعى از مفهوم ظاهرى آنها و ارتباط دادن آنها به امورى باطنى كه قابل فهم نيست، مانند روشى كه باطنيان در تأويلات خود دارند، و اين نيز حرام و زيان آن بس بزرگ است، زيرا اگر الفاظ بدون تمسّك به دليل نقلى از سوى شارع، و بى دليل عقلى كه ضرورت ايجاب كند از مدلول خود جدا افتند وثوق به الفاظ، باطل، و سود حاصل از كلام خدا و پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) ساقط مى شود. زيرا آنچه از ظاهر لفظ فهميده مى شود قابل وثوق نيست، و باطن هم ضابطه اى ندارد، بلكه چون اذهان با هم تعارض دارد، ممكن است يك لفظ بر معانى مختلف حمل شود، و طامّات، نيز از بدعتهاى رايج است كه زيانهاى آن بس بزرگ مى باشد.

ترديدى نيست مقصود هواداران آن گفتن سخنان تازه و عجيب است، زيرا نفس به اين گونه سخنان رغبت دارد، و از شنيدن آنها لذّت مى برد. باطنيان براى انهدام همه شرايع و اديان از همين راه با تأويل ظواهر احكام به گونه اى كه با آرايشان هماهنگ شود توسّل مى جويند، چنان كه ما در كتاب المستظهرى كه در ردّ باطنيان نگارش يافته مذهب آنها را در اين مورد شرح داده ايم. گفتار يكى از باطنيان در تأويل قول حقّ تعالى: اذْهَبْ إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى نظير تأويلات اهل طامّات است، وى اشاره به قلب خود كرد و گفت: مقصود از فرعون طغيانگر بر هر انسانى همين قلب است، و درباره آيه أَلْقِ عَصاكَ گفت: مقصود از عصا هر چيزى است كه انسان بجز بر خداوند بر آن تكيه و اعتماد مى كند، و سزاوار است آن را به دور افكند، و در مورد گفتار پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه فرموده است:

«سحرى بخوريد كه در سحرى بركت است.»، گفته است: مراد استغفار در سحرگاه است، و امثال اينها بسيار است، به حدّى كه ظاهر قرآن را از اوّل تا به آخرت تحريف، و از تفسير منقول از علما منحرف كرده اند. بطلان برخى از اين تأويلها به طور قطع روشن است. مانند تأويل فرعون به قلب، زيرا فرعون شخصى محسوس بوده كه وجود او در خارج، و دعوت او از سوى موسى (عليه السلام) مانند وجود ابى لهب و ابى جهل و ديگر كافران، از طريق تواتر به ما رسيده و از جنس فرشتگان و شياطين و غير محسوسات نبوده است تا تأويل در الفاظ آن راه يابد.

همچنين است حمل تسحّر (سحرى خوردن) بر استغفار، زيرا پيامبر خدا طعام مى خورد، و مى فرمود كه «سحرى بخوريد كه در سحرى بركت است»، و «بياييد براى صرف خوراك با بركت». اينها امورى است كه بطلانشان از طريق تواتر و حسّ، اثبات مى شود. بعضى از اين تأويلها نيز به ظنّ غالب باطل بودن آنها معلوم است و اينها چيزهايى است كه با حسّ سر و كار ندارد. و همگى اين تأويلها حرام، و گمراهى و ايجاد تباهى در دين مردم است، و از صحابه و تابعان از اين گونه تأويلها به هيچ روى نقل نشده است. و براى فرمايش پيامبر خدا كه «هر كس قرآن را به رأى خود تفسير كند جايگاه خود را در آتش بداند» مصداقى جز اين وجود ندارد كه چون كسى بخواهد هدف و غرض خود را اثبات و پابرجا كند، گواهى قرآن را متوجّه آن سازد، و آن را بر مقصود خود حمل كند، بى آن كه هيچ گونه دلالت لفظى يا نقلى گواه صدق انطباق آن بر مقصودش باشد. امّا از اين حديث نبايد چنين برداشت كرد كه واجب است قرآن از طريق استنباط و تفكّر تفسير نشود، زيرا از صحابه و مفسّران پيرامون برخى از آيات قرآن پنج تا هفت معنا روايت شده، و روشن است كه همه آنها از پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شنيده نشده است، زيرا گاهى اين معانى با هم به قدرى تنافى دارند كه جمع آنها ممكن نيست. بنابراين اين اقوال بر اثر حسن فهم و عمق فكر آنها استنباط شده است از اين رو پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) درباره ابن عبّاس فرمود: «بار خدايا او را در دين فقيه و به تأويل دانا فرما.» و هر كس از اهل طامّات اين قبيل تأويلات را جايز بشمارد، با علم به اين كه مراد از آن الفاظ چيز ديگرى است، و ادّعا كند كه مقصودش در اين كار دعوت خلق به سوى حقّ است، مانند كسى است كه وضع و جعل حديث را از قول پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) روا بداند، به اين دليل كه آنچه جعل كرده حقّ است اگر چه شرع آن را نگفته است، مثل اين كه در هر موضوعى كه آن را حقّ مى داند حديثى از زبان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) جعل كند، بى- شكّ اين عمل ستم و گمراهى و عامل آن مشمول هشدارى است كه از فرمايش پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دانسته مى شود، در آن جا كه فرموده است: «هر كس بعمد به من دروغ بندد، جايگاه خود را در آتش بداند.»، بلكه در تأويل آيات و روايات شرّ و تباهى بيشتر و بزرگتر است، زيرا اين عمل وثوق به الفاظ را از ميان مى برد، و راه استفاده و فهم قرآن را به طور كلّى مسدود مى سازد. و اين مطلب روشن شد كه چگونه شيطان انگيزه هاى مردم را دگرگون كرد تا از علوم ستوده به دانشهاى نكوهيده رو آوردند، و همه اينها بر اثر فريبكارى و تزوير علماى بد است كه اسامى علوم را تغيير دادند. بنابراين اگر با اعتماد به اسامى مشهور از اينان پيروى كنى، بى آن كه توجّه داشته باشى كه در دوران نخست اسلام، آن نام چه مدلولى داشته است مانند شخصى خواهى بود كه با پيروى از كسى كه در اين زمان حكيم ناميده مى شود طالب شرف حكمت باشد، و علّت اين امر غفلت وى از تبديل نام است.