راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء0%

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء نویسنده:
محقق: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
مترجم: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
گروه: اخلاق اسلامی

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

نویسنده: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
محقق: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
مترجم: مولى محسن فيض كاشانى (قدس سره)
گروه:

مشاهدات: 35047
دانلود: 3970

توضیحات:

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 64 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 35047 / دانلود: 3970
اندازه اندازه اندازه
راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

نویسنده:
فارسی

باقى آنچه از صفات نكوهيده قلب ياد خواهيم كرد مانند كبر، حسد و نظاير آنها تابع اين سه خصلت نابود كننده است، و زدودن آنها از صفحه دل واجب عينى است، و اين امر جز با شناخت حدود و اسباب بروز اين صفات و طريقه درمان آنها امكان پذير نيست، زيرا كسى كه بدى را نشناسد به آن دچار مى شود، و چون درمان هر چيز عبارت از مقابله با سبب آن است پس چگونه ممكن است زدودن اين صفات نكوهيده بدون شناخت سبب و مسبّب آنها انجام پذيرد. و آنچه در بخش مهلكات ذكر كرده ايم بيشتر آنها از واجبات عينى است، و همه مردمان به سبب اشتغال به امورى بيهوده آنها را فرو گذاشته اند.

آنچه شايسته است در تعليم مكلّف به آن مبادرت شود، چنانچه به كيش ديگرى منتقل نشده است اعتقاد به بهشت و دوزخ و حشر و نشر است، تا بدانها ايمان آورد، و تصديق كند. ايمان به آنها تتمّه شهادتين است، زيرا پس از گواهى به رسالت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بايد معناى رسالتى را كه آن حضرت مبلّغ و رساننده آن است بداند، و آن عبارت از اين است كه هر كس خداوند و پيامبرش را فرمانبردار باشد پاداش او بهشت است، و هر كه آنها را نافرمانى كند كيفر او دوزخ است.

اكنون كه تدريجا به اين مطالب آگاه شديد، درمى يابيد كه مذهب حقّ همين است كه ذكر كرديم. و برايتان محقّق مى شود كه هر بنده اى در جريان احوال خود در شبانه روز همواره به مقتضاى تجدّد لوازم وقايعى در عبادات و معاملات براى او روى مى دهد، كه لازم مى آيد در مورد آنچه به طور نادر برايش اتفاق مى افتد پرسش كند، و به آموختن آنچه غالبا انتظار وقوع نزديكش را دارد، مبادرت ورزد.

بنابراين آشكار شد كه منظور از علمى كه در حديث پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) با الف و لام معرفه آمده و فرموده است: طلب العلم فريضة» علم به آداب و احكامى است كه وجوب آنها در نزد مسلمانان مشهور است، نه علم ديگر، و طريق تدريج و وقت وجوب آن نيز روشن گرديد.

دانشى كه واجب كفايى است

بايد دانست كه واجب از غير آن، زمانى شناخته مى شود كه اقسام علوم بيان گردد، و علوم در رابطه با دانشى كه ما درصدد بيان آنيم يا شرعى است و يا غير شرعى. منظور از علوم شرعى آنهايى است كه از پيامبران كه درود خدا بر آنها باد به دست آمده است، اين دانشها مانند حساب و هندسه نيستند تا عقل به آنها راه يابد، و از قبيل علوم پزشكى به شمار نمى آيند، تا از طريق تجربه به دست آيند، همچنين مانند علم لغت نمى باشند، تا از راه سماع حاصل شوند.

علوم غير شرعى سه نوعند: پسنديده، نكوهيده و مباح. علوم پسنديده آنهايى است كه با مصالح دنيا بستگى دارند، مانند پزشكى و حساب، و اينها نيز بر دو قسمند: يا واجب كفايى مى باشند، و يا فضيلتند و واجب نيستند.

واجب كفايى آن علمى است كه در قوام امور دنيا نمى توان از آنها بى نياز بود، مانند دانش پزشكى، زيرا براى بقاى تندرستى ضرورى است، همچنين علم حساب كه در معاملات، و تقسيم وصايا و ميراثها و جز آنها ضرورت دارد اينها دانشهايى هستند كه اگر يك شهر از دارندگان اين دانشها خالى بماند مردم آن شهر در تنگنا و سختى مى افتند، و اگر يك تن به اين كار قيام كند كافى است، و وجوب از ديگران ساقط مى شود. و نبايد از سخن ما در شگفت شد كه مى گوييم دانش پزشكى و حساب واجب كفايى است، چه اصول مشاغل نيز همه واجب كفايى مى باشند، مانند كشاورزى، بافندگى، سياست، بلكه حجامت، زيرا اگر شهر از حجامتگر خالى بماند، هلاكت به اهل آن شهر رو مى آورد، و مردم با فقدان آن خود را در معرض نابودى قرار داده دچار سختى مى شوند، زيرا آن كه درد را داده، درمان را نيز فرستاده و مردم را به استفاده از آن ارشاد كرده، و اسباب به دست آوردن آن را فراهم ساخته است. بنابراين با اهمال و سستى در معالجه نبايد خود را در معرض هلاكت قرار داد.

امّا آنچه فضيلت به شمار مى آيد، و واجب نيست از قبيل تعمّق در دقايق حساب و حقايق دانش پزشكى و جز اينهاست كه مى توان از آنها بى نياز بود، ليكن تحصيل آنها مايه مزيد قوّت بر مقدار مورد احتياج است.

دانشهاى نكوهيده علم سحر و طلسمها و شعبده و جادوگرى است.

دانش مباح مانند علم به اشعارى است كه خالى از سخافت فكر باشد، و علم تاريخ و امثال آنهاست.

امّا علوم شرعى كه مقصود ما بيان آنهاست همگى مطلوب و پسنديده اند.

ليكن گاهى دانشهايى كه به گمان بعضى شرعى مى باشند با علوم شرعى مشتبه مى شوند. بنابراين علوم مذكور نيز به پسنديده و نكوهيده تقسيم مى شوند. علوم پسنديده شرعى چهار قسم است: اصول، فروع، مقدّمات و متمّمات.

١- اصول: مشتمل بر چهار چيز است: كتاب خداوند (قرآن) سنّت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، اجماع امّت و آثار صحابه. اجماع بدان سبب اصل است كه بر سنّت دلالت دارد، از اين رو در مرتبه دوّم اصل قرار دارد. آثار صحابه نيز به همين گونه است چه آنها هم بيانگر سنّت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مى باشند».

مى گويم: بنابر مبانى ما (شيعه) درست اين است كه به جاى آثار صحابه آثار اهل بيت يعنى امامان معصوم (عليهم السلام) گفته شود، زيرا همه آثار صحابه براى ما حجّت نيست، و چنان كه در جاى خود ثابت شده تنها آثار معصومين (عليهم السلام) مى تواند سند و حجّت باشد.

٢- فروع: عبارت از علومى است كه از اصول دانسته مى شود: امّا نه به موجب الفاظ آنها بلكه بر حسب معانى كه عقل از آنها آگاهى مى دهد، و به سبب آنها دايره فهم گسترش مى يابد، تا آن جا كه از لفظ، مفهوم آن و چيزهايى غير از آن فهميده مى شود، چنان كه از گفتار پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه فرموده است: «داور در حال خشم نبايد داورى كند.» دانسته مى شود كه داور در حال حبس بول، گرسنگى رنجورى، تشنگى، شوق و شهوت زياد و امثال اينها كه او را از انديشه و احتياط در صدور حكم داورى و فيصله دعاوى باز مى دارد نبايد داورى كند.»

مى گويم: اين از ديدگاه ما قياسى نادرست است، و بر اساس اصول ما (شيعه) درست اين بود، كه آيه شريفه: فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ را مثال مى آورد، زيرا از آن استفاده مى شود كه به طريق اولى زدن و ناسزا گفتن به پدر و مادر نيز ممنوع است.

غزّالى مى گويد: فروع بر دو گونه است: اوّل آنچه مربوط به مصالح دنياست، و فنّ فقه محتوى آن است، و فقيهان عهده دار آن مى باشند، چه اينان عالمان دنيايند. دوّم آنچه متعلّق به آخرت است، و آن علم احوال قلب و اخلاق نكوهيده و ستوده آن است، و آنچه پسنديده حقّ تعالى و يا ناپسند اوست، و اين همان است كه بخش آخر اين كتاب يعنى دو بخش مهلكات و منجيات عهده دار بيان آن است، و ديگر علم به تأثيراتى است كه در عبادات و عادات از قلب انسان بر اعضا و جوارح او ظاهر مى شود و بخش اوّل اين كتاب گوياى آنهاست.

٣- مقدّمات: اين علوم به منزله آلات و ادوات علوم شرعى است، مانند علم لغت و نحو كه آلت و وسيله دانستن كتاب خدا و سنّت پيامبرند (صلوات الله عليهم). اينها ذاتا علوم شرعى به حساب نمى آيند، ليكن به خاطر دين و شرع فراگرفتن آنها لازم شده است، زيرا آيين اسلام به زبان عرب آمده، و هر آيينى ناگزير زبانى دارد، و آموختن آن زبان به منزله ابزارى براى آن آيين است. از ديگر آلات علوم شرعى علم نوشتن خطّ است، جز اين كه آن ضرورى نيست، چه اگر بتوان همه آنچه را شنيده مى شود از بر كرد به نوشتن نيازى نيست، ليكن چون مردم غالبا در اين امر ناتوانند نوشتن ضرورت يافته است.

٤- متممّات: اين علوم بر دو قسمند يا مربوط به دانستن قرآن مى باشند كه اين خود سه گونه است:

اوّل- آنچه مربوط به الفاظ قرآن است مانند علم قرائت و مخارج حروف.

دوّم- آنچه مربوط به معانى قرآن است، مانند علم تفسير، چه مستند اين علم نيز نقل است، و مجرّد لغت كافى نيست.

سوّم- آنچه مربوط به احكام قرآن است، مانند شناخت ناسخ و منسوخ، خاصّ و عام، نصّ و ظاهر، و چگونگى به كارگيرى برخى آيات نسبت به بعضى آيات ديگر، و اين را علم اصول فقه ناميده اند، و سنّت را نيز شامل است.

قسم دوّم متمّمات علومى است كه مربوط به اخبار و آثار است، مانند علم رجال و نامهاى آنها، علم به نامهاى صحابه و صفات آنها، علم به عدالت راويان و احوال آنان براى شناخت ضعيف آنها از قوى، علم به عمرهاى راويان براى دانستن حديث مرسل از مسند و آنچه به اين امر مربوط است.

اينها علوم شرعى هستند، و همه آنها دانشهايى پسنديده اند، بلكه همگى واجب كفايى مى باشند.

فصل: علم به قرآن منحصر به روايات معصومين (عليهم السلام) است

مى گويم: آنچه ابو حامد گفته است كه علم به معانى قرآن و تفسير آن تكيه بر نقل دارد درست است، ليكن منظور او از نقل، رواياتى است كه از صحابه و تابعانى نقل شده است كه قرآن را بيشتر بنابر آراى خود تفسير كرده اند همانهايى كه روا نيست بر گفته ها و ديندارى آنها اعتماد كرد. امّا اين كه گفته است علم مربوط به احكام قرآن و سنّت اعمّ از ناسخ و منسوخ، عام و خاصّ و جز اينها از طريق علمى كه اصول فقه ناميده شده است دانسته مى شود، درست نيست، بلكه سزاوار و واجب اين است كه اين هر دو علم (تفسير و فقه) بايد از اهل آنها اخذ شود، و هيچ كس اهليّت و شايستگى آن را ندارد جز كسانى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تمسّك به آنها را پس از خود سفارش كرده و فرموده است: «من دو چيز گرانبها را ميان شما باقى مى گذارم، اگر به اين دو تمسّك جوييد، پس از من هرگز گمراه نخواهيد شد، و اين دو كتاب خدا و عترت من يعنى خاندان من است، و آنان هيچ گاه از يكديگر جدا نخواهند شد تا كنار حوض بر من وارد شوند.

معناى اين كه آن دو از هم جدا نخواهند شد اين است كه علم قرآن نزد آنهاست، هر كس به آنها تمسّك جويد به هر دو چنگ زده است، و آنان اولوالامرند كه خدا درباره آنها فرموده است: وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ و نيز در خصوص آنها فرموده است: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا الله وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ منشاء اين خطاها و اشتباهات اين است كه در آن هنگام كه حسّ جاه طلبى و رياست خواهى بر فرومايگان و منافقان عرب چيره شد، و آتش حسادت و رقابت در نفوس آنها شعله ور گرديد، وصايا و سفارشهاى پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را در روز غدير خم و جز آن ناديده گرفتند، وصّى آن حضرت و اوصياى پس از او را تنها گذاشته، دست از يارى آنان برداشتند در حالى كه آنان زمامداران حقّ، زبان صدق و راستى شجره نبوّت، كانون رسالت، مركز آمد و شد فرشتگان، جايگاه وحى، كان علم، نشان هدايت، حجّتهاى خدا بر مردم دنيا، گنجور اسرار وحى و تنزيل، معادن جواهر علم و تأويل، امانتداران خداوند بر حقايق، جانشينان او بر خلايق، اولوالامرى كه خداوند به اطاعت از آنان فرمان داده اولوالارحامى كه پروردگار به پيوند با آنان امر فرموده، خويشاوندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه به دوستى آنها دستور داده شده، اهل ذكرى كه رجوع به آنان سفارش گرديده، سرورانى كه به دوستى و پيروى از آنها فرمان داده شده است، خاندانى كه خداوند پليدى را از آنها دور، و از (شرك و گناه) پاكيزه شان ساخته است، راسخان در علم كه همه علوم قرآن، چه تأويل و چه تفسير نزد آنهاست، يكى از دو سببى كه هر كس به آن چنگ زد پيروز شد، يكى از دو چيز گرانقدرى كه هر كس به آنها تمسّك جست از شبروانى است كه صبحگاه زبان به ستايش آنها گشوده خواهد شد، آنانى كه مانند كشتى نوحند، هر كس سوار آن كشتى شد نجات يافت، و آن كه تخلّف ورزيد غرق گرديد، كسانى كه چون به گفتار آيند سخن به درستى گويند، به آنها حكمت و فصل الخطاب (قدرت تميز حقّ از باطل) داده شده است، و معرّفى شده اند تا دانسته شود چگونه بايد از در به خانه وارد شد.

هنگامى كه پيشينيان آنان را ترك كرده دست از يارى آنها كشيدند، امر بر آيندگان مشتبه شد، زيرا در موقعى كه آن ماجرا در سقيفه ميان صحابه رخ داد و با نيرنگ زدن به آنها جز دسته كمى از مؤمنان بقيّه را فريفتند، مردم از ثقلين (عترت و قرآن) روى گردانيدند، و از اين دو راه روشن (نجدين) بدور افتادند، و در وادى حيرت و گمراهى سرگردان شدند، سالها در اين وضع به سر بردند، و در اين غفلت و نادانى تا آن زمان كه مقدّر شده است باقى ماندند، در نتيجه علم مكتوم و پوشيده ماند، و اهل آن مورد ظلم و ستم قرار گرفتند، و هيچ راهى براى ابراز علم و دانش خود نداشتند، جز اين كه آن را پنهان بدارند، و يا در پرده از آن سخن گويند.

آن نسل سپرى شد، و نسل ديگر جاى آن را گرفت نسلى كه به ولايت ائمّه (عليهم السلام) آگاه نبود، و دشمنى آنان را نيز در دل نداشت، و نمى دانست چه كند، و دانش را از چه كسانى فرا گيرد، ناگزير به گروههايى مجادله گر و هواپرست رو آورد گروههايى نادان و شكّاك، و پنداشت كه آنان دانايان و عالمانند.

آنها با آراى خود آن نسل را فريب مى دادند، زيرا همه احاديثى كه اين هواپرستان و بدعت گذاران درباره حلال و حرام و واجبات و احكام از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در دست داشتند، بنا بر آنچه گفته اند از چهار هزار تجاوز نمى كرد، و اين مقدار حديث براى آنها كافى نبود. از اين رو هر زمان حادثه اى روى مى داد، كه در برخورد با آن روايتى نداشتند، بر اساس اصول و قواعد مستند بر احاديثى كه از ساخته ها و افتراهاى رهبران و رؤساى آنهاست به استنباط حكم و صدور رأى مى پرداختند. (مثلا) براى اين كه آراى فاسد خود را رواج دهند، اين روايت را جعل كردند كه پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به معاذ بن جبل به هنگامى كه او را روانه يمن ساخت، فرموده است: «به چه چيزى داورى مى كنى، پاسخ داد:

به كتاب خدا، پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: درباره آنچه در كتاب نباشد؟ گفت به سنّت، فرمود: نسبت به آنچه در سنّت نباشد، گفت: با اجتهاد به رأى خودم داورى مى كنم، فرمود: سپاس ويژه خداوندى است كه فرستاده فرستاده اش را فقيه گردانيده است» اين روايت را قرآن ضمن بسيارى از آيات تكذيب مى كند، از جمله آنهاست: وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ به عِلْمٌ و: إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ، و: إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي من الْحَقِّ شَيْئاً و: وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَى الله ما لا تَعْلَمُونَ و: أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ الله وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ و: إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ الله در اين آيه خداوند نفرموده است: بما رأيت، يعنى به آنچه رأى توست، زيرا اگر دين بر اساس رأى مردم بود، رأى پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) اولويّت داشت بر رأى كسانى كه معصوم نيستند، و آراى آنها به خطا و اشتباه نزديكتر است تا به صواب. زيرا قانونگذارى (در شرع) جز بر اساس وحى جايز نيست، كه فرموده است: إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى ، و ما به حكم حديث نبوى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دستور داريم احاديثى را كه با كتاب خدا مخالفت دارد بر ديوار زنيم و آنها را به دور اندازيم.

كوتاه سخن اين كه هواپرستان چشمها را بر هم نهادند، و ثقلين (كتاب و عترت) را ترك كردند، و در عقايد اسلامى بدعتهايى پديد آوردند، و در گرايشهاى خود فرقه فرقه شدند، و درباره احكام دين چيزهايى اختراع، و در آنها به رأى خود حكم كردند. و از آنها فروع دقيق و نادرى كه به آنها هيچ نيازى نيست بيرون كشيده، بر طبق اميال خود نسبت به آنها فتوا دادند، تا آن جا كه بر اثر مخالفت با يكديگر كينه و دشمنى ميان آنها بروز كرد، و نيز تكاليف دينى را كم و زياد كردند، و در اين باره به تصنيف كتابهايى پرداختند، تا آنگاه كه اختلاف بسيار شد، و به سبب رواج اقوال و آراى نادرست بر كيان اسلام بيمناك شدند. در اين هنگام پادشاهانشان آنان را از گسترش دامنه اجتهاد منع، و مجتهدان را به چهار تن منحصر ساختند، و در اصول دين به اقوال مردى كه او را ابو الحسن اشعرى مى گفتند تكيه كردند. او به جبر و اين كه صفات خداوند زايد بر ذات اوست و همچنين هشت ذات قديم يا قدماى ثمانيه و چيزهايى جز اينها معتقد بود. پس از آن مردم به اين امر وفادار نماندند، و از آنچه منع شده بودند خوددارى نكردند، بلكه هواپرستيهاى خود را گسترش دادند، و بر تعداد آراى خويش در هر قرنى پس از قرن ديگر افزودند، تا امر بدان جا كه رسيد انجاميد، اين در حالى بود كه امامان بر حقّ كه آنان را خداوند يكى پس از ديگرى جانشين پيامبر خود قرار داده است در ميان آنان بودند.

در وصيّت پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به سران عرب در حجّة الوداع ضمن خطبه اى در غدير خم، با حضور هفتاد هزار تن از مسلمانان- به تعداد قوم موسى (عليه السلام) به هنگامى كه هارون را ميان آنان جانشين خود كرد، و به ميقات پروردگارش رفت، و آنان گوساله را به خدايى گرفتند، طىّ سخنانى فرمود: «اى گروههاى مردم! همان گونه كه خداوند فرمان داده است نماز را بر پا داريد، و زكات را پرداخت كنيد، اگر روزگار بر شما به درازا كشيد، و كوتاهى يا فراموش كرديد، على ولىّ و سرپرست شما و بيان كننده (احكام الهى) براى شماست، همان كسى كه خداوند او را پس از من منصوب كرده، و او را از سرشت من آفريده است. او شما را از آنچه مى پرسيد خبر خواهد داد، و آنچه را نمى دانيد برايتان بيان خواهد كرد، آگاه باشيد حلال و حرام بيش از آن است كه آنها را بشمارم و معرّفى كنم از اين رو در يك كلام به حلال امر و از حرام نهى مى كنم.

مأمورم از شما بيعت بگيرم، و معامله به سود شماست، كه آنچه را از جانب خداوند درباره على امير مؤمنان و امامان پس از او آورده ام بپذيريد امامانى كه از من و على مى باشند گروهى بر پا دارنده حقّند، و از جمله آنها مهدى است تا روزى كه قيامت بر پا شود او بحقّ داورى مى كند. اى گروههاى مردم! هر حلالى كه شما را به آن دلالت، و هر حرامى كه شما را از آن نهى كرده ام، من از آن بازنگشته ام، و چيزى را تغيير نداده ام، هان آنها را به ياد آوريد و حفظ كنيد، و به يكديگر سفارش كنيد، و چيزى را دگرگون نسازيد.» اين حديث طولانى است، و در آن مطالب ديگرى از اين قبيل است. امّا آنان اين سفارش را كتمان كردند، و تبديل و تغيير دادند، خود گمراه شدند، و ديگران را نيز گمراه كردند. پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بنابر آنچه خود آنان در كتابهايشان روايت كرده اند از اين حوادث خبر داده و فرموده است: «جمعى از اصحاب من در كنار حوض بر من وارد مى شوند به محض اين كه آنان را شناختم از نزد من باز مى گردند. من مى گويم اصحاب من كجايند (در روايتى مصغّر آن اصيحاب ذكر شده است) پاسخ داده مى شود: (اى پيامبر) تو نمى دانى آنها پس از تو چه حوادثى به وجود آوردند.»

امير مؤمنان (عليه السلام) فرموده است: «اى گروه شيعيان ما، و اى مدّعيان دوستى ما! از اصحاب رأى پرهيز كنيد چه آنان دشمن سنّتهايند، احاديث از چنگ آنها رها شده نمى توانند آنها را نگه دارند، و سنّت آنان را درمانده كرده قادر نيستند آن را بفهمند، بندگان خدا را به بندگى گرفته اند، و اموال خدا را دست به دست مى گردانند، مردمان تسليم آنها شده، و مانند سگان از آنها فرمانبردارى مى كنند، با حقّ و اهل آن جدال مى ورزند، و مانند امامان بر حقّ خود را نشان مى دهند، در حالى كه از كافرانى (يا نادانهايى) هستند كه لعنت شده اند، از چيزهايى كه نمى دانند مى پرسند، ليكن به نادانى خود اعتراف نمى كنند. از اين رو با آراى خود به مخالفت با دين برخاسته اند آنان گمراهند، و ديگران را نيز گمراه مى كنند. امّا اگر دين از طريق قياس مى بود مسح باطن پاها از ظاهر آنها سزاوارتر بود.»

چون علماى عامّه و تصوّف آنها از شناخت امام، و علم به مسائل حلال و حرام و واجبات و احكام چنان كه بايد، محروم ماندند، به انواع بدعتها و گمراهيها دچار، و در وادى جهل و حيرت سرگردان شدند، به طورى كه بسيار نقل مى شود كه يكى از اين عالمان صوفى با به جا آوردن اعمالى كه هيچ حاصلى براى او نداشته، تا چه حدّ زياده روى كرده و به خود رنج داده، و بسا در آنچه بر او واجب بوده تقصير كرده است. از اين رو ما بيشتر اقوال و افعال اين عالمان را كه غزّالى در اين كتاب ذكر كرده، و احتياج به دليل دارد ترك كرديم، زيرا در نقل آنها هيچ سودى نبود.

امام كاظم (عليه السلام) درباره قول خداوند متعال:و من اضل ممن اتبع هواه بغير هدى من الله فرموده است: «يعنى كسى كه رأى غير امامى از ائمّه هدى (عليهم السلام) را دين خود قرار داده است.»

امام باقر (عليه السلام) فرموده است: «هر كس عبادتى را آيين خود كند، و در آن خويشتن را به رنج اندازد، در حالى كه امام بر حقّى نداشته باشد، كوشش او پذيرفته نيست او گمراهى است سرگردان، و خداوند اعمال او را دشمن مى دارد.»

و نيز از آن حضرت روايت شده كه خداوند فرموده است: «من هر كسى را كه پيرو اسلام است و معتقد به ولايت امامى ستمگر و غير الهى است هر چند نيكوكار و پرهيزگار باشد، او را عذاب مى كنم، و هر كس از رعاياى اسلام به ولايت امامى عادل و منصوب از جانب خداوند اعتقاد داشته باشد، هر چند خودش ستمگر و بدكار باشد او را مورد عفو قرار مى دهم.

راه روشن ، جلد اول ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

فصل: گفتار غزّالى كه فقه از علوم دنياست

غزّالى مى گويد: اگر سؤال شود چرا فقه را از علوم دنيا شمرده اى، و فقيهان را از عالمان اين دنيا به حساب آورده اى، در پاسخ بايد گفت كه خداى عزّ و جلّ آدم (عليه السلام) را از خاك، و فرزندانش را از نطفه آفريد، و آنان را از پشت پدران به رحم مادران، و از آن جا به دنيا درآورد، و از دنيا به گور، و از آن جا به عرصه قيامت، سپس به بهشت يا دوزخ منتقل مى كند، آن آغاز آدمى است، و اين پايان كار او، و آنچه در اين ميان است منزلگاههاى اوست. خداوند دنيا را در حكم توشه اى براى كسب آخرت قرار داد، تا آنچه را مى توان توشه راه خود كرد از آن برگيرند اگر آن را به عدالت به دست آورند نزاعها پايان مى يابد، و فقيهان بيكار مى مانند، ليكن مردم از طريق هوا و هوس آن را به چنگ مى آورند. در نتيجه كشمكشها و دشمنيها پديد مى آيد، و براى تدبير امور مردم به حاكمى نياز پيدا مى شود، و حاكم به قانونى كه به وسيله آن جامعه را اداره كند نيازمند است. فقيه به قانون سياست آگاه است، و راه واسطه شدن ميان مردم را در هنگامى كه به حكم شهوات خود با يكديگر درگير مى شوند، مى داند، فقيه آموزگار و راهنماى حاكم در اداره امور مردم، و ايجاد انضباط ميان آنهاست، تا بر اثر استقامت و درستى، امور دنياى آنان منظّم گردد. به جانم سوگند كه فقه هم از علوم دين و آخرت است، ليكن نه ذاتا بلكه به سبب دنيا، زيرا دنيا كشتزار آخرت است، و دين تنها به وسيله دنيا كامل مى شود. حكومت و دين دو برادر همزادند دين و حاكم نگهبان است، و هر چه داراى اصل و ريشه اى نيست ويران، و هر چيزى فاقد نگهبان باشد ضايع است. حفظ مملكت و برقرارى انضباط در آن تنها به وجود حاكم وابسته است، امّا طريق ايجاد نظم در حلّ و فصل دعاوى به فقه بستگى دارد، و همان گونه كه سياست و اداره امور مردم در درجه اوّل به حكومت مربوط است و از امور دين نيست، بلكه كمكى است به آنچه دين تنها به سبب وجود آن به كمال مى رسد. همچنين شناخت راههاى سياست از وظايف حاكم است، چه روشن است كه مثلا حجّ زمانى مى تواند ادا شود كه انسان راهنمايى به همراه داشته باشد، تا او را از خطرهاى راه محافظت كند، ليكن حجّ چيزى است و پيمودن راه آن چيز ديگر. همچنين نگهبانى راه كه انجام يافتن حجّ منوط به آن است جدا از اين دو بوده، و شناخت طرق نگهبانى و شيوه ها و مقررّات آن غير از همه اينها مى باشد. حاصل فنّ فقه شناخت راههاى حراست و سياست است، و دليل درستى اين سخن روايت مسندى است بدين مضمون كه:

«تنها سه كس در ميان مردم فتوا مى دهند: امير، مأمور و متكلّف» امير بزرگترين رهبر است، و در صدر اسلام تنها آنها فتوا مى دادند، مأمور جانشين اوست، و متكلّف غير از اينهاست و كسى است كه بدون آن كه نيازى باشد عهده دار فتوا مى شود. پيشينيان از دادن فتوا دورى مى جستند، به گونه اى كه اگر از يكى از آنها مسأله اى پرسش مى شد، او دادن پاسخ را به ديگرى حواله مى كرد. امّا اگر از علم قرآن و چگونگى راه آخرت از آنها مى پرسيدند از دادن جواب شانه خالى نمى كردند. در پاره اى از روايات به جاى متكلّف كه در حديث مذكور است مرايى (ريا كننده) آمده است، چه كسى كه خطر فتوا دادن را بر عهده مى گيرد، بى آن كه او را براى رفع اين نياز تعيين كرده باشند، قصدى جز تحصيل جاه و مال ندارد.

اگر گفته شود: اين سخن چنانچه در احكام حدود و قصاص و ديات و حلّ و فصل دعاوى درست باشد، امّا نسبت به آنچه بخش عبادات اين كتاب اعمّ از روزه و نماز مشتمل بر آن است، همچنين در مورد حلال و حرام كه موضوع بخش معاملات است درست نيست. پاسخ اين است كه بدانى نزديكترين و مقدّمترين اعمال آخرت كه فقيه از آنها سخن مى گويد سه چيز است: اسلام، نماز و حلال و حرام، و چون درباره بالاترين هدف نظر فقيه در اين امور بينديشيم خواهيم ديد.

كه آن از مرز دنيا تجاوز نمى كند، و به آخرت نمى رسد، و چون اين معنا در امور سه گانه مذكور معلوم شود، در غير آنها روشنتر خواهد بود.

امّا اسلام: سخن فقيه در صحّت و فساد و شرايط اسلام يك مسلمان است، و توجّه او تنها به زبان است، و دل از ولايت فقيه بيرون است، چه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) صاحبان شمشير و ارباب قدرت و سلطنت را از اين ولايت و حاكميّت عزل كرده و به كسى كه شخصى را پس از اداى شهادتين كشته، و عذر آورده بود كه وى از بيم شمشير، اسلام آورده است فرمود: «چرا دلش را نشكافتى؟» بلكه فقيه بر صحّت اسلام كسى كه در زير سايه شمشيرها مسلمان شده است حكم مى كند، با آن كه مى داند شمشير شكّ و شبهه او را نزدوده، و پرده جهل و حيرت را از دل او برطرف نكرده است، ليكن او از دارنده شمشير آخته براى فرود آوردن آن بر گردنش و از دست قدرتمندى كه به سوى دارايى اش دراز شده بيمناك بوده است، و اداى كلمه شهادتين جان و مالش را مادام كه داراى جان و مال است از خطر مى رهاند. و اين حكم الهى در اين دنياست. از اين رو پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: مأمورم با مردم بجنگم تا لا اله الّا الله بگويند، و چون آن را بر زبان جارى كنند جان و مال آنها از سوى من محفوظ است، و خداوند اثر اداى اين كلمه را در جان و مال قرار داده است. امّا در آخرت گفتار تنها سودى ندارد و فقط نورانيّت دل و اسرار و اخلاق آن مى تواند سودمند باشد، و اين كار فقيه نيست، و اگر او در اين راه تلاش و غور و سعى كند مانند اين است كه در كلام و طبّ كه فنّ او نيست به كوشش و پژوهش بپردازد.

امّا نماز: اگر مسلمان اعمال آن را با مراعات شرايط ظاهرى آن به جا آورد، فقيه بر صحّت آن حكم مى كند، هر چند در سر تا سر نماز جز به هنگام تكبيرة الاحرام در حال غفلت بوده، و به تفكّر در حساب معاملات خويش در بازار مشغول باشد. اين نماز در آخرت سود چندانى ندارد، همچنان كه صرف گفتار در اسلام داراى فايده اى نيست، ليكن فقيه حكم به صحّت آنها مى كند، زيرا با آنچه به جا آورده، صيغه امر را امتثال كرده، و قتل و تعزير از او برداشته شده است امّا بايد گفت كه خشوع و حضور قلب كه عمل آخرتى است، و تنها با وجود آن اعمال ظاهرى سودمند خواهند بود مورد بحث فقيه نيست، و اگر متعرّض اين مسائل شود خارج از فنّ اوست.

مى گويم: اگر گفته شود: فقيه نيّت را شرط صحّت نماز قرار مى دهد، و در صورت عدم نيّت، به بطلان آن حكم مى كند، و چون نيّت امر قلبى است، نظر او در نماز از دنيا متوجّه آخرت شده است. پاسخ اين است كه نيّت در حقيقت همان چيزى است كه مكلّف را به انجام دادن فعل برانگيخته، و او را به آوردن آن وادار كرده است، چنان كه تحقيق آن در بخش منجيات خواهد آمد، و اين امرى است كه هر فاعل صاحب شعورى در هر كارى كه انجام مى دهد از آن خالى نيست، بنابراين درست نيست كه تكليف به آن تعلّق گيرد، زيرا از اختيار انسان خارج است، بدين سبب برخى از دانشمندان ما گفته اند: اگر خداوند مردم را مكلّف مى كرد عبادات را بدون نيّت انجام دهند، تكليف او شاقّ و ما لا يطاق بود.

و تكليف تنها به عوارض و خصوصيّات نيّت تعلّق مى گيرد، مانند اخلاص و ريا و امثال اين دو كه در علم اخلاق از آنها بحث مى شود، و گفتگو درباره آنها از وظايف علماى آخرت و پزشكان قلوب است، و از وظايف فقيه از حيث اين كه او در رشته ديگرى فقيه و خبره است به شمار نمى آيد و چنانچه وى متعرّض اين مسائل شود از فنّ خود خارج شده و به طور طفيلى وارد اين مباحث شده است.

امّا اين كه غزّالى مى گويد: «جز به هنگام تكبيرة الاحرام»، شايد منظورش اشاره به اين است كه نمازگزار در آغاز نماز بايد دل را تنها متوجّه حق تعالى كند، و به دل خطور دهد كه منحصرا براى خداوند نماز مى گزارد، و اين همان امرى است كه در اخبار ما «توجّه» گفته شده است و فقيهان از آن به «نيّت» تعبير كرده اند. يا مقصودش اشاره به آن است كه به هنگام شروع در نماز عظمت حق تعالى را به ياد آورد. امّا اين كه برخى از فقيهان زحمت به خود داده گفته اند واجب است به هنگامى كه نمازگزار نماز را آغاز مى كند به نحوى خاصّ متوجّه عبادت خود و ويژگيها و انگيزه هاى اداى آن باشد امرى است كه به هيچ روى در كتاب و سنّت وارد نشده، و هرگز از سوى پيشينيان درباره اين موضوع و مسائل دشوارى كه از آن منشعب مى شود، و مردم را دچار وسواس مى سازد تحقيق و پرسشى به عمل نيامده، بلكه اين از مواردى است كه مشمول اسكتوا عما سكت الله عنه مى باشد.

غزّالى مى گويد: و امّا در مورد زكات، فقيه منظورش اداى چيزى است كه به وسيله آن مطالبه حاكم منقطع شود. تا آن جا كه اگر كسى از پرداخت آن امتناع كند، و حاكم بزور آن را از او بستاند به برائت ذمّه او حكم مى كنند.

نقل كرده اند ابو يوسف در آخر هر سال دارايى خود را به زنش مى بخشيد، و از زنش مى خواست اموالش را به او ببخشد تا زكات از آنها ساقط شود اين داستان را به ابو حنيفه گفتند، وى گفت: عمل ابو يوسف ناشى از فقه او بود، و ابو حنيفه راست گفته است، چه اين فقه دنياست، ليكن زيان آن در آخرت از هر جنايتى بزرگتر است، و اين دانش و امثال آن زيانبارند.

امّا حلال و حرام: بى گمان ورع و پرهيز از حرام جزء لوازم دين است، ليكن ورع داراى چهار مرتبه است:

١- مرتبه نخست همان است كه در عدالت شاهد، شرط است، و آن عبارت از اجتناب از محرّمات ظاهرى است، و انسان با داشتن اين مرتبه از ورع، صلاحيّت شهادت و داورى و ولايت را خواهد داشت.

٢- مرتبه دوّم آن ورع صالحان و شايستگان است، و آن عبارت از پرهيز كردن از شبهاتى است كه در برابر آنها احتمال حرام وجود دارد. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «آنچه تو را به شكّ مى اندازد رها، و آنچه را در آن شك ندارى اختيار كن» و نيز فرموده است: «گناه مايه ناآرامى دل است».

٣- مرتبه سوّم، ورع پرهيزگاران است، و آن عبارت از ترك حلال محض است كه بيم آن مى رود به حرام منجر شود. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «انسان از پرهيزگاران نيست تا آنگاه كه آنچه را در آن بيمى نيست به خاطر آنچه در آن بيم گناه است رها كند» مانند پرهيز از گفتگو پيرامون احوال مردم از بيم اين كه مبادا به غيبت كشانيده شود، و پرهيز از خوردن غذاهاى لذيذ از ترس اين كه مبادا باعث نشاط و سرمستى او شود، و به ارتكاب گناه منجر گردد.

٤- مرتبه چهارم ورع صدّيقان است: و آن عبارت از اعراض از هر چيز غير خداست از بيم اين كه مبادا ساعتى از عمرش را صرف چيزى كند كه مايه مزيد تقرّب او در پيشگاه حقّ تعالى نباشد، هر چند او مى داند و برايش محقّق است كه او را به حرام نمى كشاند.

اين مراتب هيچ كدام مورد نظر فقيه نيست، جز مرتبه نخست كه مربوط است به ورع شاهدان و قاضيان و آنچه به عدالت آنان زيان مى رساند، و داشتن چنين عدالتى در آخرت گناه را منتفى نمى كند.

پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به وابصه فرمود: «از دلت فتوا بخواه هر چند مفتيان به آن فتوا دهند.» فقيه درباره خطورات قلبى و چگونگى به كارگيرى آنها سخن نمى گويد، بلكه تنها نسبت به آنچه عدالت را خدشه دار مى سازد بحث مى كند.

بنابراين تمام نظرات فقيه به دنيا كه صلاح راه آخرت بسته به آن است مربوط مى شود، و اگر احيانا درباره صفات قلب و احكام آخرت سخن گويد به طور طفيلى بحث مى كند، چنان كه گاهى مطالبى از طبّ، حساب، نجوم و كلام نيز در سخنان او يافت مى گردد، همان طورى كه علم حكمت در نحو و شعر نيز وارد مى شود.

فصل: ردّ شديد مؤلّف بر غزّالى در معناى علم فقه

اگر گفته شود: شما فقه را به اين سبب با طبّ برابر كرديد كه طبّ نيز متعلّق به دنيا و مايه تأمين تندرستى است، و اصلاح دين هم به صحّت تن بستگى دارد، در حالى كه برابر كردن اين دو علم خلاف اجماع مسلمانان است، پاسخ اين است كه ايجاد برابرى ميان آنها لازم و ضرورى نيست، بلكه ميان اين دو تفاوتهايى است، چه دانش فقه از سه نظر از طبّ شريفتر است:

اوّل- اين كه فقه علم شرعى است و از مقام نبوّت اخذ و استفاده شده است، بر خلاف طبّ كه از علوم شرع به شمار نمى آيد.

دوّم- بى گمان هيچ كس از راهيان راه آخرت چه تندرست و چه بيمار از دانش فقه بى نياز نيست، امّا دانش طبّ تنها مورد نياز بيماران است و شمار اينان نسبت به تندرستها اندك است.

سوّم- دانش فقه در كنار علم راه آخرت قرار دارد، چه فقه ناظر بر اعمال جوارح است، و منشاء اعمال اعضا و جوارح صفات دل است اعمال شايسته از صفات پسنديده كه در آخرت نجات بخش است ناشى مى شود، و اعمال نكوهيده نيز از صفات زشت و ناپسند سرچشمه مى گيرد، و ارتباط اعضا و جوارح با دل بر كسى پوشيده نيست. امّا منشاء تندرستى و بيمارى بستگى به چگونگى مزاج و اخلاط دارد، و اينها از صفات بدن است نه از اوصاف قلب، از اين رو هنگامى كه فقه با طبّ مقايسه شود برترى فقه آشكار مى گردد و چون علم راه آخرت با فقه در نظر گرفته شود شرافت علم آخرت بر فقه محقّق مى گردد.»

مى گويم: آنچه غزّالى از آغاز اين فصل تا پايان آن گفته است به گونه اى كه در خور اين مطلب باشد نيست، و معناى فقه غير از آن است كه او گمان كرده چه فقه دانشى شريف، الهى، نبوى و به دست آمده از وحى است، تا بندگان به وسيله آن به سوى خداوند عزّ و جلّ كشانيده شوند. به سبب همين دانش است كه بنده مى تواند به همه مقامات والا دست يابد. زيرا تحصيل اخلاق پسنديده تنها زمانى ميسّر است كه اعمال جوارح بر طبق دستورهاى شرع، و بدور از هر گونه بدعتى صورت گيرد، و دست يافتن بر علوم مكاشفه جز با تهذيب اخلاق و روشن كردن دل به نور شرع و پرتو عقل ممكن نيست، و اين امر نيز تنها در سايه علم به طاعاتى كه از منبع وحى اخذ شده، و مايه تقرّب به درگاه خداوند متعال مى باشد امكان پذير است، تا بنده طاعات و فرمانهاى الهى را به همان صورتى كه دستور داده شده است به انجام رساند، و نيز منوط به اين است كه بنده به گناهانى كه انسان را از رحمت خدا دور مى گرداند دانا باشد، تا از ارتكاب آنها اجتناب ورزد. و تنها علم فقه است كه عهده دار اين دو دانش است، از اين رو فقه مقدّمترين و مهمّترين دانشها به شمار مى آيد. از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) وارد است كه فقه ثلث قرآن است، در اين صورت چگونه ممكن است كه آن از علوم آخرت نباشد، و اين گفتار هرگز در شأن دانش فقه نيست. گويا غزّالى ميان خلافت حقّه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه در آن رعايت و اصلاح دلهاى مردم از سوى رهبرى كه عهده دار آن مى شود شرط است، و سلطنت غاصبانه و ظالمانه اى كه اينها در آن شرط نيست هيچ تفاوتى قائل نشده، و منشاء خطاى او نيز همين است.

كوتاه سخن اين كه بر هر مكلّفى واجب عينى است آنچه را از دانش فقه مورد نياز خود اوست تحصيل كند، و آنچه مورد نياز ديگران است به طور كفايى بر او واجب است، و در اين تفاوتى نيست كه فقه مورد نيازش از عبادات باشد يا معاملات و يا جز اينها. امّا فقه فقيهان عامّه شايستگى آن را ندارد كه به آن علم گفته شود، تا آن را از علوم دنيا يا آخرت به شمار آورند، زيرا چنان كه ما در جاى خود- اگر خدا بخواهد- اشاره خواهيم كرد، فقه اينان آميزه اى از بدعتها، نادانيها و نظريّات ساختگى گمراه كننده است.

علىّ بن ابراهيم در تفسير خود پيرامون آيه: وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ روايت كرده كه آن درباره كسانى نازل شده است كه دين خدا را تغيير داده و با اوامر الهى مخالفت كرده اند. آيا هيچ ديده ايد كسى از شاعرى پيروى كند، پس مقصود خداوند در اين آيه كسانى است كه با آرا و نظريّات خويش دين و آيينى را بنيان مى نهند، و مردم از آنها پيروى مى كنند، و نيز فرموده است:أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ في كُلِّ وادٍ يَهِيمُونَ يعنى اينان بر سر مطالب پوچ و باطل با يكديگر مناظره مى كنند، و با دلايل گمراه كننده به مجادله مى پردازند، و به هر راهى كه دلخواه آنهاست مى روند. مقصود آيه همان كسانى است كه دين خدا را دگرگون مى سازند. و فرموده است: وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ يعنى مردم را موعظه مى كنند در حالى كه خود پند نمى گيرند، و از منكر و بديها نهى مى كنند و خود از آنها دست باز نمى دارند، و به معروف و كارهاى نيك دستور مى دهند ليكن خودشان عمل نمى كنند. فرموده است: «آنها همان كسانى هستند كه حق آل محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را غصب كردند.»

شيخ صدوق در معانى الاخبار از امام باقر (عليه السلام) درباره آيه مذكور روايت كرده كه فرموده است: «آيا هيچ شاعرى را ديده اى كه كسى از او پيروى كند، جز اين نيست كه مراد گروهى است كه فقه را براى غير خدا فرا گرفته و گمراه شده و ديگران را گمراه كرده اند.»

از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه فرموده است: «آنان گروهى هستند كه بدون داشتن يقين، دانش آموخته و فقه فرا گرفته اند، هم خودشان گمراهند، و هم ديگران را گمراه كرده اند.»

آنچه بر شرافت دانش فقه و شدّت اهتمام و توجّه به آن دلالت دارد روايتى است كه از طريق خاصّه به سند صحيح از معاوية بن وهب نقل شده، كه گفته است:

شنيدم ابا عبد الله (عليه السلام) مى فرمود: «نشانه دروغگو اين است كه تو را از آسمان و زمين و خاور و باختر خبر مى دهد، ليكن اگر از حلال و حرام خدا از او بپرسى چيزى نزد او نيست.»