در جستجوى استاد

در جستجوى استاد0%

در جستجوى استاد نویسنده:
گروه: سایر کتابها

در جستجوى استاد

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: صادق حسن زاده
گروه: مشاهدات: 19015
دانلود: 2174

توضیحات:

در جستجوى استاد
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 124 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19015 / دانلود: 2174
اندازه اندازه اندازه
در جستجوى استاد

در جستجوى استاد

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حالت جذبه در نماز

چنانچه در روايات وارد است چون حضرت مولى الموحدين اميرالمومنينعليه‌السلام در يكى از غزوات پيكان تيرى را پاى مباركشان فرو رفته بود و هر زمان مى خواستند بيرون آورند حضرت را به جزع مى افكندند پس ناچار با خود انديشيدند كه بايد سر نماز درآورند؛ زيرا توجه كاملى كه حضرت دارد به حضرت حق مانع مى شود از اين كه احساس درد و الم نمايد؛ اين را گفتند و عمل كردند پس حضرت ادراك نفرمودند! و يا مانند حضرت سيدالساجدين امام زين العابدينعليه‌السلام است كه سر نماز ايستاده بودند و فرزند گرامى شان در چاه افتادند پس زوجه حضرت كه فاطمه دختر امام حسن مجتبىعليه‌السلام و زن بسيار مجلله و عفيفه بود از جاى خود برخاست و مكرر مى گفت :! بچه ام ! بچه ام ! و ديد حضرت سجاد مشغول نماز است پس حضرت اعتنا نفرمود تا اين كه از نماز فارغ شد آمد تا بچه را نجات دهد آب بالا آمد و طفل را با خود بالا آورد حضرت دست او را گرفت و از چاه بيرون كشيد و فرمود: بيا اين بچه ات ! لكن اين حال دائمى نيست و اگر ائمهعليه‌السلام براى اشتغال شان به كار مردم نبود دائما اين طور بودند؛

چنانچه در تفاسير نوشته اند در موقع قحطى مصر يكى از طرق آذوقه دادن حضرت يوسفعليه‌السلام به مردمان مصر به اين بود كه جمال خود را به آنها نشان مى داد و اين طور نبود كه هميشه در دسترس مردم باشد پس روزى را معين مى كردند كه يوسف در آن روز جمال خويش را نشان دهد و چون مردم در آن روز مشاهده آن جمال مى نمودند تا چند روزى از خود غفلت مى كردند و احساس گرسنگى و تشنگى نمى نمودند و يا آن كه مطابق نص صريح قرآن وقتى رسوايى زليخا آشكار شد زن ها مى نشستند نزد هم و در اطراف مراوده يوسف و زليخا صحبت ها مى كردند و مى گفتند: زن عزيز مصر با غلامش حرف هاى محبت آميز مى زنند چنانچه خدا فرمايد:

( وَقَالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَّفْسِهِ ۖقَدْ شَغَفَهَا حُبًّا ۖإِنَّا لَنَرَاهَا فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِّنْهُنَّ سِكِّينًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ ۖفَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّـهِ مَا هَـٰذَا بَشَرًا إِنْ هَـٰذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ ) (١٥٥)

پس زليخا چون ديد كه زن ها از درد دل او باخبر نيستند مجلس را بياراست و جمعى از زنان را دعوت فرمود و به دست هر كدام چاقو و نارنجى داد در هنگامى كه همه گرم نارنج بودند يك مرتبه يوسف با آفتابه لگنى فرستاد در اطاق ، چون زن ها يك مرتبه جمال عالم آراى يوسف را مشاهده كردند خود را فراموش نمودند و به عوض نارنج همه دست هاى خود را بريدند و احساس نكردند! آن وقت زليخا عملا جواب آنها را داد.

پس نتيجه آن شد كه مى شود كار محبت به جايى برسد كه بر انسان چيزى وارد شود و نفهمد و اين عبارت است از رضاى در مرتبه سوم كه از فعل محبوب راضى است و حال او نسبت به محبوب ديگر برايش طبعى باقى نمى گذارد كه ببيند چه چيز مخالف طبع است و چه چيز موافق ؛ پس چون حال انسان به اين مرتبه رسيد ديگر دل به غير از محبت محبوب چيزى در او نيست و براى اين قسمت مثال ها و نئرها و اشعار بى شمارى گفته اند؛ گويند: شخصى گريبان كسى را گرفت و گفت : من به تو محبت دارم ! پرسيد: علامت محبت تو چيست ؟ گفت : اين است كه هر چه را امر كنى اجابت مى كنم اگر بگويى بمير! پس آن شخص گفت : بمير و او هم فورا دراز كشيد و مرد! ديگرى را نقل كردند كه او را در مكانى حبسش نموده بودند و دسته اى مريد داشت مريدان مى رفتند در محبس به ديدنش ، پرسيد: علت آمدن شما در اين جا چيست ؟ گفتند: تو را مى خواهيم و دوستى ما باعث شد كه بيائيم به ديدن تو، پس ‍ سنگ هايى كه در اطراف خود بود به سوى مريدان پرتاب كرد آنها فورا فرار كردند گفت : شما دروغ مى گوييد و مرا نمى خواهيد كه اگر مى خواستيد فرار نمى كرديد و حالا كه فرار كرديد پس برويد. كما آن كه خداوند متعال به بندگان خويش مى فرمايد: من لم يصبر على بلائى و لم يشكر نعمائى و لم يرض بقضائى فليطب ربا سوائى وليخرج من تحت سمائى ؛(١٥٦) يعنى هر كسى صبر نكند بر بلاى من و شكر نكند بر نعمت هاى من و راضى نشود به قضاء من ، پس برود و طلب كند پروردگارى را غير از من و خارج شود از زير آسمان من پس اگر مطلب چنين باشد خود را بازرسى نمائيم مى بينيم ما مقام معارف نداريم و موحد نيستيم در واقع و لكن با اين وصف از رحمت خدا هم نمى توان مايوس شد كه انه لا ييئس من روح الله الا القوم الكافرين ؛(١٥٧)

ياس و نااميدى از رحمت خدا كفر آور است و از گناهان كبيره به شمار مى رود؛ زيرا رحمت حق را محدود كرده است و هر كس ‍ رحمت حق را محدود كند، خدا را محدود كرده است و هر كس خدا را محدود كند، او را متعدد گردانيده است و وقتى رحمت او را كوچك شمرد، مستلزم كوچكى ذات اقدس حق گردانيده است و هر كس خدا را محدود كند، او را متعدد گردانيده است و وقتى رحمت او را كوچك شمرد، مستلزم كوچكى ذات اقدس حق خواهد بود و اين معنا را شيخ الرئيس در نمط هفتم از كتاب اشارات به اين عبارات گويد: و لا تصغ الى من يجعل النجاه وقفا على عدد و مصروفه عن اهل الجهل و الخطايا صرفا الى الابد و استوسع رحمه الله تعالى(١٥٨)؛ يعنى چون به پاى رحمت حق است يعنى مى گوييم كسى كه راضى به قضاء الهى نشد يا اين كه مى گويد غير اين صلاح من بود و خداوند با من اين گونه رفتار كرد پس در اين صورت هم خدا را بخيل شمرده است و يا آن كه مى گويد عالم به مصالح من نبود پس او را جاهل شمرنده است يا آن كه مى گويد قادر بر اعطاء اصلح به حال من است نبود پس خدا را عاجز شمرده و حاصل كه : نارضايتى از فعل حق ، تحديد نمودن علم وجود و قدرت حق است و هر كدام از اينها را كه بگويد كفر است و مورد سخط و غضب حق واقع مى شود به سبب آن كه آشنايى خود را از خدا بريده است

رابطه دعا و رضا

موضوع ديگر آن كه آيا دعا با مقام رضا سازش دارد يا نه ؟ در بيش گفته شد كه رضا داراى سه درجه است كه سومى از دومى و دومى از اولى دقيق تر مى باشد حالا تفاوت حال محبين و اولياء خدا در قسمت دعا كردن و تضرع و زارى به درگاه ربوبيت نمودن به تفاوت درجات شان است در مقام رضا و بنابراين بيانش بدين طريق است كه اگر كسى در درجه اول يا دوم رضا واقع شده باشد پس بلا يا المى كه بر او وارد مى شود از جهتى مورد رضا و رغبت اوست و از جهتى مورد تنفر و كراهتش مى باشد مثل آن كه مثال زديم به اين كه طبيب به جهت خاطر سلامتى بدن او داروهاى تلخ و زننده مى دهد و يا حجام براى صحت بدن با تيغى كه طبعا انسان از او تنفر دارد دفع دم فاسد مى نمايد و انسان در بين اين دو امر واقع مى شود پس چون احساس درد و الم مى نمايد جاى دارد كه از طبيب تقاضا كند كه در عوض داروى تلخ و بدمزه داروى شيرين و خوشمزه به او مرحمت فرمايد و درد او را علاج كند هم چنين كسانى كه در اين مرتبه از رضا هستند از جهت احساس شان كراهت و درد و الم را جاى دارد كه دعا كنند خداوند تخفيف به آنها مرحمت فرمايد و اما اگر بنا شود كه كسى رضاى به مرتبه سوم را دارا باشد اصلا هر چه مى بيند از جانب محبوب همه را نيكو مى بيند و در همه لذت مى برد پس در اين صورت ديگر جايى از براى دعا باقى نمى ماند چنانچه شاعر گويد:

من گروهى مى شناسم ز اوليا

كه دهانشان بسته باشد از دعا

و مطلب ديگر آن كه در مقابل رضاى از حق ، سخط و كراهت است كه به هر كارى از كارهاى خدا اعتراض دارد و قبحش اين است كه هميشه در الم است و در باب شكر گفتيم خداوند غنى با لذات است و سبب اين كه بندگان را امر به شكر فرمود اين بود كه فرمود: اى بنده من ! از بس من تو را دوست مى دارم ميل دارم نعمت مرا با حال و سرور و صرف در راه رضاى من نمايى و اما مساله سخط اين است كه شخص هر نعمتى را با غصه صرف مى نمايد و اين هم تمامى ندارد و نتيجه اش اين است كه هميشه مانند مس گداخته مى سوزد و هميشه ناراضى و ناراحت است ؛ پس به قدرى كه رضاى خوب است سخط بد است و به قدرى كه او لذت دارد اين الم دارد و اين برحسب موازين عقلى بود و اما تقلا هم روايات و اخبار بسيارى در اين باب وارد است از جمله در حديث قدسى است كه مى فرمايد: من لم يرض بقضائى و لم يصبر على بلائى و لم يشكر على نعمائى فليخرج من ارضى و سمائى و ليتخذ ربا سواى(١٥٩)؛ يعنى هر آن كس كه راضى به قضاى من نمى شود و صبر بر بلاء من نمى كند و شكر بر نعمت هاى من نمى نمايد پس خارج شود از زمين و زير آسمان من و برود پروردگار ديگرى را براى خود اتخاذ نمايد تا اين كه وقف كند خدائيش را براى حرف هاى او در خبر است :

ان نبيا من الانبياء شكى بعض ما ناله من المكروه الى الله فاوحى الله سبحانه و تعالى اتشكونى و لست باهل ذم و لا بشكوى بل انت اهل الذم و الشكوى و هكذا بدء شانك فى علم الغيب فلم نسخط قضائى عليك اتريد ان اغير الدنيا لاجلك و ابدل اللوح المحفوظ بسببك فاقضى ما اريد دون ما تريد و يكون ما احب دون ما تحب فبعزتى حلفت لئن تلجلج هذا فى صدرك مره اخرى لاسلبنك ثوب النبوه و الوردتك النار و لا ابالى ؛

تفاوت مقامات انبيا به تفاوت حالات شان است با خدا؛ مثل آن كه حضرت ابراهيم خليل الرحمنعليه‌السلام پيغمبرى بود كه وقف كرده بود خود را در مشيت خدا، يعنى به غير از خواست خدا و مشيت او، خواست و اراده اى نداشت و اما حضرت زكرياعليه‌السلام را وقتى در ميان درخت گذاشتند و او را اره كردند گفت : آه ! خطاب رسيد چه شده است كه آه مى گويى ؛ اگر چنانچه يك مرتبه ديگر بگويى هر آينه از درجه نبوت ساقط مى شود! شعر:

گفتمش اين قدر آزار دل زار مكن

گفت گر يار منى شكوه ز آزار مكن

گفتم از درد دل خويش به جانم چه كنم

گفت تا جان بودت درد دل اظهار مكن

أحــــــــــــــــب

أحــــــــــــــــب

حاصل معناى روايت آن است كه : پيغمبرى از پيغمبران نزد خدا از بعض مكروهاتى كه به او رسيده بود شكايت كرد پس خداى تعالى فرمود: آيا شكايت مرا به نزد من آورده اى و حال آن كه من اهل مذمت و شكوى نيستم و بلكه توئى اهل ذم و شكوى و اين شان تو بوده است از اول در عالم غيب چرا سخط مى كنى بر من آيا مى خواهى ساختمان و وضع دنيا را براى خاطر در تو عرض كنم و قضا و قدرم را به جهت تو تغيير دهم ؟ و حال آن كه :

جهان چون چشم و خط و خال و ابروست

كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست

يا بنابر قول شاعر ديگر:

بهر جزوى كز عالم نيست گردد

كل اندر دم ز عالم نيست گردد

فرض كنيم عالم را مانند شخص صحيح الاعضائى است پس اگر يك سر انگشت از كشور وجودش ناقص شود آن آدم ناقص است حالا خدا مى فرمايد: آيا مى خواهى آنچه را كه در عالم وجود دارد كه به جاى خويش نيكوست رفع نمايم براى تو و لوح محفوظم را بدل كنم از براى تو و اراده خودم را تبديل كنم به اراده و ميل تو پس به عزتم قسم اگر چنانچه يك بار ديگر اين خاطره در قلب تو خطور كرد لباس نبوت را از تنت درمى آورم و داخل آتشت مى كنم و باكى هم ندارم(١٦٠) پس معلوم مى شود از اين روايت كه اين شكايت را يك مرتبه بوده است آن پيغمبر به نزد خدا آورده است حالا بايد حساب كرد كه ما چقدر درويم از خدا كه هميشه از او شكايت داريم و آن هم به نزد غير مى رويم و از آن طرف او چقدر لطف دارد به ما كه مى خواهد توجه ما را دائما متوجه به خود كند و در خانه غير خودش نفرستد و به اين حساب معلوم مى شود كه همه روز ورشكسته و همه سرشكسته و بيچاره ايم و باز او همه را دوست مى دارد و لطفش را بيشتر شامل حال ما مى كند. پس از چهار صد سال ادعاى خدايى كردن فرعون چون مى خواهد هلاكش ‍ كند مى گويد: اى موسى ! چون مى خواهى فرعون را ارشاد نمايى به دين حق ، با گفتارى نرم و لين با او صحبت كن پس از بيان معناى رضا و سخط و فراغ از اين كه دعا با مقام رضا منافات ندارد در مرحله ها و منافات دارد در مرحله ديگرى مى گوييم بحث در مقام محبت در دو مرحله است :

نشانه هاى محبت

اول به اصطلاح علمى مرحله ثبوت است به اين معنا كه حقيقت محبت چيست و سبب اين كه انسان نسبت به چيزى محبت پيدا مى كند چه مى باشد و اينها را در باب محبت مفصلا شرح داديم ؛

مرحله دوم ، مرحله اثبات است ، يعنى بايد ببينيم علائم و نشانه هاى محبت ما با خدا چيست و به صرف اين كه دعوى دوستى با حق نماييم حقيقتا دوست خدا هستيم يا نه بلكه بايد پى جويى از آثار او كرد؟ پس چون مطالعه نماييم مى بينيم بين دعوى شيئى و حقيقت آن فاصله بسيارى است و اينجا است كه ممكن است بر شخص مدعى پوشيده بماند و چون پاى امتحان در ميان آمد معلوم شود كه صادق است يا كاذب ؟ چنانچه حكايت كرده اند كه شخصى در بغداد بود و تنها در خانه اى نشسته بود گفت : ديدم كه خودم از خودم شنيدم كه تو بخيلى زيرا يك عمرى مى پنداشت سخى است باز با خود گفتم نه تو سخى هستى ، ديگر باره از خودم شنيدم كه به خود گفتم تو بخيلى با گفتم نه بلكه تو سخى هستى تا چند مرتبه ، پس از چندين مرتبه گفتم براى اين كه ثابت كنم كه بخيل نيستم هر چه امروز دستم آمد در راه خدا مى دهم پس طولى نكشيد ديدم شخصى آمد در را مى كوبد، در را گشودم ديدم يكى از افراد خليفه است آمده و كيسه اى از زر كه محتوى پنجاه اشرفى است به من داد و گفت : خليفه اين زر را براى تو فرستاده است پس گرفتم و با خود انديشيدم كه من با خود عهد كردم آنچه دستم آمد در راه خدا انفاق كنم حالا چگونه بدهم و چگونه از اين وجه گزاف صرف نظر نمايم و از طرفى هم به خود گفته ام كه تو بخيل نيستى عاقبت پس از تفكر زيادى با كراهت شديدى حركت كردم و از خانه بيرون آمدم ديدم كورى نشسته و سر تراشى سر او را مى تراشد با خود گفتم بهتر اين است كه زر را به شخص اعمى دهم چون خواستم كيسه را به كور دهم كور گفت : بده به اين كه سر مرا مى تراشد من خيال كردم اعمى گمان كرده است به اندازه مزد سر تراشيدن است كه گفت بده به سر تراش ، پس به كور گفتم اين پول زياد است و پنجاه اشرفى است خود بگير و خرج كن ، کور گفت : نگفتم كه تو بخيلى ! چون اين را شنيدم دادم به سرتراش گفت نمى گيرم ؛ زيرا با خود عهد كرده ام كه سر اين شخص را بتراشم و پول نستانم ، پس ‍ ناچار شدم و پول ها را ريختم به دجله و گفتم حقا كسى كه تو را عزيز شمرد ذليل است

اينك مى گوئيم از اين حكايت مطلب بزرگى به دست مى آيد از جمله آن كه ممكن است عمرى بر انسان بگذرد و بپندارد نسبت به خدا محبت دارد اما چون در محل امتحان آيد معلوم شود كه محبت نداشته است و سال هاى متمادى دل خود را به حرف هاى محبتى خوش كرده است و اين را به لسان علمى مرحله اثبات نامند و گفته شد براى محبت علائمى است كه به منزله ميوه هاى درخت محبت است و همان طور كه ميوه درخت دليل است بر وجود درخت ، هم آثارى بر محبت مترتب مى شود كه دلالت دارد بر اين كه انسان محب است آن وقت چون آثار دانسته شد بايد خود را عرضه داد بر آن آثار تا اين كه صدق و كذب محبت او ظاهر شود.

چنانچه متذكر شويم يكى از ثمرات محبت ، شوق به لقاء الله است و گفته شد كه ما ممكنات را نرسد به اين كه بحث در اطراف ذات حق نماييم ؛ زيرا كنه ذاتش براى ماسوى مجهول است و حق مجرد است به نهايت تجرد و روح هم امرى مجردى است لكن نه مثل تجرد حق ولى با حق يك مناسبت ذاتيه دارد در حيثيت تجرد و البته شى ء مناسب از مناسب طبعش التذاذ مى برد و هر جنسى با هم جنس خود ملايمت دارد و روح ، نور و يك مرتبه اى از نور است و حق جل جلاله كمال نور است و اين دو از ادراك حق ميل به او پيدا مى نمايد كه محبت عبارت از اوست و ديگر ايجاب مى كند كه آن اندازه از مشاهده كه براى روح ممكن است شوق به تحصيل آن پيدا كند. فرض كنيم كه محبوبى داريم در شيراز است و پرده اى از كمالات او بر ما مكشوف و پرده اى مستور است پس از آن جهتى كه مكشوف است التذاذ مى بريم و به جهتى كه پوشيده است شوق پيدا مى كنيم كه مى خواهيم خود را به او برسانيم تا ببينيم درجه اشتياق ما به چه ميزان است هر چه بيشتر باشد زودتر شتاب مى نماييم در وصول به او. گفته شد آن درجه از مشاهده جمال حق كه در آخرت ميسر است در دنيا نيست اعم از پيغمبران و اوصياء و اولياء و مومنين كه در دنيا هر كس به قدرى كه اشتغال به بدن دارد قصور از مشاهده حق دارد و هر كس در خور حال خود از مشاهده بهره مى برد و اين ادراك در دار آخرت رو به كمال مى رود؛ مثلا اگر در دنيا حد امكان مشاهده ما نه درجه باشد در آخرت ده درجه مى شود و هر كس در هر مرتبه كه هست يك مرتبه باقى مى مانده از مشاهده دارد و او از ناحيه علقه به بدن است كه پس از قطع علاقه از بدن به آن مرتبه از مشاهده كمال مى رسد و در نتيجه آن كه هر كس مدعى محبت است بايد از بقائش در دنيا متنفر و منزجر باشد و هر چه زمان سفرش نزديك تر شود بيشتر مبتهج و مسرور باشد پس شرط داشتن محبت اشتياق به تخليه بدن كردن است چون سخن به اينجا رسيد مى خواهيم بدانيم كه آيا مى شود انسان هم محبت به حق داشته باشد با بيانى كه گفته شد و هم از مرگ كراهت داشته باشد يا اين كه جمع بين اين دو محال است ؟

پس مى گوييم البته اين مطلب ممكن است و مى شود كه يك راه خوبى داشته باشد و هم مى شود راه ناقصى داشته باشد.

اما راه خوبش اين طور است : فرض كنيم يكى از اولياى خدا را دوست داشته باشيم و ايشان در شبى از شب ها مى خواهند منزل ما تشريف بياورند، پس از جهت اين كه ايشان دوست ما مى باشند خشنوديم به تشريف فرمايى او، ولى از جهت اين كه وسايل پذيرايى فراهم نيست ما مى خواهيم آمدن شان به تاخير بيفتد با اين كه شايد وسائل پذيرايى كاملا آماده شود و بديهى است اين ناشى از محبت مى شود. حالا گوييم اگر چنانچه كسى كه از مرگ كراهت دارد به اين نحو است يعنى مى خواهد خود را آماده سازد براى ملاقات حق و مشاهده جمال و جلال حق ، پس اين نخواستن مرگ منافات با محبت خدا ندارد و بلكه عين محبت است لكن علامت صدقش به اين است كه در ماندن در دنيا مشغول تصفيه اخلاق رذيله و تحصيل اخلاق حسنه شود و آمادگى خود را تكميل گرداند.

و اما راه ديگرى كه از مرگ ، انسان بدش مى آيد به جهت علاقه دل است به دنيا و زن و بچه و مسند و مكان و جاه و مقام كه چون مرگ مانع مى شود بين او و اين متعلقات قهرا از مرگ منزجر است و اگر اين باشد با اصل محبت با خدا جمع مى شود لكن باكمال محبت او جمع نمى شود.

فرض كنيم دو دسته محبوب داشته باشيم كه دسته اى را قبل از ظهر مشاهده مى كنيم و دسته اى را بعد از ظهر، پس دو حال براى ما حاصل مى شود يعنى به جهتى از محبوب سابق جدا شديم بدمان مى آيد پس ظهر دو جنبه را دارا مى شود كه از جهتى محبوب و از جهت ديگر مبغوض است حالا اگر بنا شود كه بعد از ظهر محبوبى براى ما نمى بود پس بديهى است كه ظهر به تمام جهت منفور و مبغوض ما واقع مى گرديد و در صورت اول بايد حساب كرد كه علاقه ما نسبت به كدام يك از محبوبين بيشتر است و به كدام يك كمتر و در اينجا يكى از حالات سه گانه تصور مى شود اول آن كه محبت ما نسبت به هر دو دسته متساوى باشد پس حب و بغض ما نسبت به ظهر هم متساوى است ، دوم آن كه محبت ما نسبت به دسته اول زيادتر باشد در اين صورت ظهر مكروه ما واقع مى شود سوم آن كه محبت ما نسبت به دسته دسته بعد بيشتر باشد پس ظهر محبوب است بالجمله ؛ اولين علامت محبت انسان نسبت به حق ، اشتياق او است كه مى خواهد موانعى را كه بين او و محبوب اوست برطرف نمايد و برطرف شدنش به مرگ حاصل مى شود.

ديگر از علائم محبت ، مقام ايثار است كه به اصطلاح علماى علم اخلاق عبارت است از آن كه محبت از هواى خود صرف نظر كند براى اختيار كردن هواى محبوبش و اگر اين معنا در كسى يافت شود علامت اين است كه در دوستى خويش صادق است والا محبتش ‍ پندارى و خيالى است و در عرفيات اين مطلب الى ماشاء الله مثال ها و حكايت ها دارد؛ چنانچه حكايت كنند شخصى را كه به شخصى گفت : من تو را دوست دارم ! گفت : اگر راست مى گويى علامت محبت تو چيست ؟ گفت : علامتش اين است كه هر چه را دارم براى تو فدا سازم و چون چيزى نداشته باشم جانم را فدا كنم