در جستجوى استاد

در جستجوى استاد0%

در جستجوى استاد نویسنده:
گروه: سایر کتابها

در جستجوى استاد

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: صادق حسن زاده
گروه: مشاهدات: 19011
دانلود: 2174

توضیحات:

در جستجوى استاد
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 124 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19011 / دانلود: 2174
اندازه اندازه اندازه
در جستجوى استاد

در جستجوى استاد

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

محبت بايد طولى باشد نه عرضى

پس اگر محب كارش به اينجا رسيد در مرحله محبت آن وقت در دوستى صادق است ؛ چه اگر كسى دوست داشته باشد كسى را، دوست مى دارد ذكر او را و صحت درباره او را و اسم او را كما آن كه ما شيعيان چون حضرت مولى اميرالمومنينعليه‌السلام را دوست مى داريم از شنيدن اسم مبارك علىعليه‌السلام محظوظ مى شويم و اين نه از جهت اين است كه حروف اسم على خواستنى باشد بلكه از جهات استناد اوست به ذات مقدس حضرت او و همواره محب طالب است كه از محبوب خويش به جميع جهات و تمام قوا و حواس لذت برد كه در روايت است چون حضرت يوسف خواست وفات كند حضرت عزرائيل سيبى را به او داد و او بو كرد و در حال ، وفات يافت و اين مساله مورد بحث قرار گرفت كه چرا حضرت عزرائيل سيب را داد و انار و به را مثلا نداد؟ پس ‍ علتش را اين طور ذكر كرده اند كه سيب در لذت بردن وى جامع تر است از انار و به و جميع حواس از لذت او بهره مند مى گردند و چون خدا خواست عزيزش را از دنيا ببرد طورى كرد كه از تمام قوا لذت ببرد.

نتيجه آن كه ؛ ذكر محبوب لذيذ است همان طور كه از ديدار او تلذذ حاصل مى شود از شنيدن صحبت هاى او هم انسان لذت مى برد؛ چنانچه حضرت موسىعليه‌السلام چون از مناجات هايشان با پروردگار مراجعت مى نمود تا مدتى از استماع سخنان مردم كراهت داشت و لذا شخص دوست نمى تواند بگذرد از ذكر دوستش و بلكه نگذرد از ذكر دوست دوستش و ذكر متعلقات دوستش كه گويند مجنون سگ كوچه ليلى را ديد و صورت و پوزه او را بوسيد چون به او اشكال كردند گفت : براى اين مى بوسم كه اين سگ كوچه ليلى من است ! و شاعر او را خودش به نظم درآورده :

همچه مجنون كو سگى را مى نواخت

بوسه اش مى داد و پيشش مى گداخت

هم سر و پايش همى بوسيد و ناف

هم جلاب و شكرش مى داد صاف

بوالفضولى گفت : كاى مجنون خام

اين چه شيداست اين كه مى آرى مدام

پوزه سگ دائم پليدى مى خورد

مقعد خود را به لب مى استرد

عيب هاى سگى بسى او مى شمرد

عيب دان از غيب دان بوئى نبرد

گفت مجنون تو همه نقشى و تن

اندر او بنگرش از چشم من

كاين طلسم نسبت مولاست اين

پاسبان كوچه ليلاست اين

اين سگ فرخ رخ كهف من است

بلكه او هم درد و هم لهف من است

آن سگى كو گشت در كويش مقيم

خاك پايش به ز شيران عظيم

آن سگى كه باشد اندر كوى او

من به شيران كى دهم يك موى او!

حاصل آن كه ؛ كسى كه كسى را دوست باشد جميع متعلقات او را نيز دوست مى دارد و اين هم در محبت هاى مجازى ثابت شده است و هم در محبت هاى حقيقى ؛ پس كسى كه خدا را دوست داشته باشد از تلاوت قرآن هرگز ملول و خسته نمى شود؛ زيرا كه او نامه محبوب اوست و نامه محبوب از متعلقات محبوب است ؛ ديگر آن كه جميع پيغمبران و امامان را دوست مى دارد و خانه كعبه را دوست مى دارد؛ چنانچه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از بس علاقه به خانه كعبه داشتند مى فرمودند اگر هر آينه مرا به خود وا مى گذاشتى از تو هرگز بيرون نمى رفتم و مسجد را دوست مى دارم ؛ زيرا كه خانه محبوب است كه فرموده اند: المومن فى المسجد كالمحبوب فى دار محبوبه ؛ مومن در مسجد مانند دوستى است كه در خانه دوستش باشد. و خوش ترين اوقات محب وقتى است كه در مسجد باشد و مشغول به عبادت پروردگار شود و گرم مناجات با او باشد. ديگر آن كه منى و عرفات و مشعر الحرام را دوست مى دارد چون همه از آثار محبوب اوست و بالجمله ؛ جميع خلق خدا را از زشت و زيبا دوست مى دارد لكن با اختلاف در مراتب آنها؛ پس در عالم محبت شرط صدق محبت توحيد در حب است ؛ يعنى قلب مثالش مثال كاسه اى است و محبت به منزله آب آن كاسه كه اگر كاسه پر باشد از آب ديگر جاى غير در او نمى باشد و بايد طورى شود كه دل در مقام محبت يك طرفى باشد بدين معنا كه فقط خدا را دوست داشته باشد و بس ، كه حضرت اهل ذوق چنين گويد:

قبله عشق يكى باشد و بس و در اينجا مساله اى است كه اگر بنا شد فقط خدا را دوست داشته باشيم آيا غير خدا را از پيغمبر و كعبه و مسجد و قرآن و ساير خلق را دوست داشت يا نه ؟

جواب اين است كه تازه بسط در محبت مستلزم شركت در محبت است و تازه نيست بله مستلزم كمال در محبت است مثلا شخصى گرسنه كه مى خواهد نان بخورد پس ، نان خوردن او متوقف بر خريدن نان است و خريدن نان متوقف بر رفتن دنبال اوست و بالاخره اين رفتن و حركت كردن و خريدن نان و خوردن ، همه از متعلقات محبت مى باشد و اينجا دو قسم تصور مى شود يك مرتبه آن است كه محبتش به نان محبت ناقصى است كه اين نقصان ايجاب نمى كند كه برود دنبال او و يك مرتبه محبتش كامل است پس به هر زحمت و مشقت شده است مى رود تا تحصيل نان نمايد و كمال و شدت محبت به نان ايجاب مى كند كه تحصيل كند مقدمات آن را؛ حالا گوييم متعلقات محبوب علائم كمال در محبت است و به عبارت ديگر آن كه محبت حق جل جلاله العظيم و مخلوقاتش در طول هم بايد باشد نه در عرض ؛ زيرا اگر در عرض باشد مستلزم شركت در محبت است و اين با كمال محبت معقول نمى باشد و اين كه محب دوست دارد جميع متعلقات محبوب را از فرط محبت و كمال وحدت در محبت است كه گويد:

در جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

و ديگر چنين دلى غم و غصه ندارد و پيوسته خرم و در همه چيز مسرور است

چهارم از علائم محبت آن است كه دوست ، انس داشته باشد به خلوت با دوستش و در قسمت محبت حق به مداومت داشتن تلاوت قرآن كريم و شب زنده دارى و اغتنام از خلوت با حق در شب و لذت بردن از فضاى شب به مناجات با او و از جهت انقطاع علائق و موانع و تكليف او از منادمه و مناجات و سخنورى با دوستش مى باشد. آن كس كه خواب و خوراك در كامش لذيذتر باشد از مناجات با حق او را با دعواى محبت با حق چه كار؛ چنانچه شاعر فرمايد:

عجبا للمحب كيف ينام

انما النوم للمحب حرام

خواب بر عاشقان حرام بود

خواب آن كس كند كه خام بود

در حديث قدسى است : كذب من ادعى محبتى و اذا جنه اليل نام عنى اليس كل محبوب يحب لقاء حبيبه ؟!؛ يعنى دروغ مى گويد كسى كه دعوى محبت مرا مى كند و چون شب مى شود مى خوابد آيا اين طورى نيست كه هر دوستى در فكر ملاقات با دوستش مى باشد؟ فها انا ذا موجود لمن طلبنى(١٦٩)؛ پس من موجودم براى كسى كه طلب كند مرا. و بايد دانست كه طلب كردن او و يافتنش يكى است و بايد او را نزد خود پيدا كرد به اين معنى كه هر زمان او را قصد كرديم پس طلب نموده ايم و لذا حضرت موسى گفت : يا رب ! اين انت فاقصدك ؟ قال : اذا قصدتنى فقد وصلت الى(١٧٠) ؛ كجايى تا اين كه تو را قصد كنم ؟ فرمود: هر گاه قصد كردى مرا پس به من واصل شدى

پس شرط محبت دوست داشتن انس به خلوت با محبوب است و كسى كه مانوس به غير حق باشد به اندازه انسش با غير خدا از خدا مستوحش كه در يك دل دو انس تمام انس جاى نگيرد؛ زيرا انس از تبعات محبت است چنانچه در قصه برخ كه قبلا متذكر شديم كه در حالت ادلالى بود و دعا كرد تا باران آمد در حالاتش اين طور بود كه خداوند فرمود: انه نعم العبد الا ان فيه عيبا ؛ يعنى به درستى كه او خوب بنده اى است مگر اين كه در او يك عيبى است و آن اين است كه از نسيم سحرها خوشش مى آيد و علاقه به آن دارد. من احبنى لا يسكن الى غيرى(١٧١)؛ و هر كس مرا دوست داشته باشد علاقه مند به چيزى غير از من نمى شود ولو به نسيم سحرى باشد.

روايت ديگر است كه عابد در مكانى مشغول به عبادت بود و در نزديكى معبدش درختى بود كه مرغ خوش الحانى بر سر آن درخت منزل كرده و عابد را از صداى آن خوش مى آمد پس محل عبادت را تغيير داده آمد زير آن درخت تا هم عبادت خدا كرده باشد و هم از صداى مرغ بهره مند گردد. خداوند وحى فرستاد بر پيغمبر زمانش كه به عابد بگو: استانست بغيرى من مخلوقى لا حطنك عن درجه لا تنالها بشى ء من عملك(١٧٢)؛ تو مانوس شدى به غير من از مخلوق من هر آينه محو مى كنم و مى گيرم از تو درجه را كه ديگر به او هرگز نرسى در اين عتاب ملاحتى مى باشد كه هم موجب تاسف و هم باعث مسرت انسان مى گردد و آن اين است كه گفتيم غايت القصوى و مطلوب اعلاى ما وصول به حق است و از طرفى هم گفتيم وصول به خدا با قصد كردن خدا يكى است ، يعنى اگر فرضا در دو آن قاصد حق باشيم در همان دو آن واصليم و اگر در يك روز قاصد باشيم در همان يك روز واصليم و به اين حساب معلوم مى شود اگر آنى از قصد خدا خارج باشيم همان آن از خدا دور و غافليم

حالا فرض كنيم سه آن را كه در آن اول قاصديم و در آن دوم غافليم و باز در آن سه قاصد؛ پس هر گاه قاصد حق باشيم واجد او هستيم و برعكس هر زمان قاصد نباشيم واجد نيستيم كلام در اين است كه ضررهاى آن دوم را كه قاصد نبوديم به هيچ وجه نمى توانيم جبران كرد؛ زيرا ديگر آن وقت گذشت و آن ساعت طى شد و از دست برفت پس صحيح است كه شاعر بگويد:

نماز را به حقيقت قضا توان كردن

قضاى محبت ياران نمى توان كردن

و چون به هر وصولى درجه اى است ، لذا خداوند عابد را اين طور عتاب فرمود كه بدان اى عابد! اگر ديگر شرك در عبادت من بياورى درجه ات را سلب مى كنم آن چنان سلبى كه هرگز به او نخواهى رسيد و اين عتاب به جهت آن است كه عابد قدردانى از اوقات خويش بنمايد و توجه خويش را در آنى از حق قطع ننمايد.

روايت است كه بنابر تجسم اعمال در روز قيامت برحسب ساعات روز شخص بيست و چهار صندوق مى آورند و بر طبق هر ساعتى صندوقى را مى گشايند پس صندوقى را مى گشايند كه بوى عطر و عنبر و عبيرى از آن بيرون زند كه تمام صفحه قيامت را معطر سازد اهل محشر گويند: اين بوى خوش از كجاست ؟ گويند: صفحه عمل نيك فلان بنده را گشوده اند و اين عطر از اوست پس براى صاحب آن خوشحالى دست مى دهد به طورى كه اگر آن را به تمام اهل محشر تقسيم كنند همگى مسرور مى شوند و صندوق ديگرى را مى گشايند يك مرتبه بوى عفونت سختى از او برمى خيزد كه تمام صفحه قيامت را پر مى كند مى پرسند: اين بوى عفونت از كجاست ؟ گويند: مال عمل زشت فلان بنده است ؛ پس يك حالت اندوه و غمى به صاحب آن دست مى دهد كه اگر چنانچه تقسيم نمايند هر آينه جميع اهل محشر متاذى و متنفر مى شوند و صندوق ديگر را باز كنند بينند كه در او چيزى نيست و براى صاحبش يك حسرت و ندامتى دست مى دهد كه اگر او را بر همه خلايق تقسيم كنند اندوهناك مى گردند و اين صندوق خالى عبارت است از همان ساعات عمرى را كه در دنيا خالى گذارده كه ديگر جاى پر كردن نيست ؛ پس صحيح است آنچه فرموده اند: ويل لمن ساوى يومه امس ؛ يعنى واى بر كسى كه امروز عمرش با ديروزش مساوى باشد!

الحاصل ؛ علامت محبت كمال ، انس به مناجات با محبوب و تنعم از خلوت با او و تمام استيحاش از هر چيزى غير اوست ؛ زيرا جدائى مى افكند بين او و دوستش حتى از صداى خروس هم متوحش است به جهت آن كه خبر مى دهد به اين كه صبح طالع شد و شخص محب را خوش نيايد و دشمن دارد هر چيزى را كه موجب جدائى بين او و محبوبش مى شود و حائل مى شود از التذاذ با خلوت محبوبش كما آن كه براى يكى از ائمه طاهرينعليه‌السلام اين حال دست داد در هنگامى كه مشغول به مناجات با پروردگار بود و يك مرتبه بى هوش شد و اطرافيانش آمدند تا او را به هوش آوردند چون به هوش آمد با جماعت تغير فرمود كه چرا حائل شديد ميان من و محبوبم و مرا از حال خوشى كه داشتم بيرون آورديد. بالجمله ؛ در خلوت با محبوب در دو جا متصور است : يكى آن كه همواره در فكر اين است كه مقام را خالى از اغيار ديده و با محبوبش مكالمه كند؛ ديگر آن كه شدت كند لذت مناجاتش به طورى كه از خود غافل و بى خبر مى ماند و احوال و اطوار بدنى از پيش نظرش محو مى شود و فقط تمام توجه به محبوب دارد كه اگر صدايش ‍ كنند نمى شنود اگر سرما يا گرما به او روى كند درك نمى نمايد، اگر برهنه يا پوشيده باشد خبر ندارد و اگر مالدار يا فقير باشد ابدا توجهى به آن ندارد و اگر پيكان تيرى را مانند حضرت مولى اميرالمومنينعليه‌السلام از پاى مباركش بيرون آرند احساس ‍ نمى فرمايد.

در حكايت يوسف و زليخا نقل كنند كه زليخا همواره روزها را به كار ملكه خويش مى پرداخت و در انديشه بود كه كى ساعات روز تمام مى شود و فراغت حاصل مى كند تا اين كه برود در خلوت و شب را با خيال يوسف به سر برد، پس چون شب مى شد مى رفت در مكان خلوتى و در عالم خيال صورت يوسف را مجسم مى ساخت و با او مشغول انس و اظهار علاقه بود. تنها غصه اش اين بود كه مبادا صبح شود و از خلوت با محبوبش باز ماند؛ پس چون صبح مى شد كنيزان مى آمدند كه او را ببرند بر سر مسندش مى ديدند در اطاق نشسته و زانوها در بغل گرفته و مات و مبهوت مانده است چون او را صدا مى كردند جواب نمى داد بالاخره آمدند و او را به شدت حركت دادند تا اين كه به يك سختى برمى خاست و روانه مى شد و اين تحير و بهت از فرط محبتى بود كه به يوسف داشت

ديگر اثرى كه در خلوت با محبوب متصور است اين است كه كسى كه محبت بر دلش غالب آمد ديگر در فكر غير محبوبش نيست و لذا در چنين دلى ديگر ريشه هم و غم وجود ندارد و بلكه اصلا دلى در كار نيست تا اين كه در او هم و غم باشد؛ پس مستغرق مى شود در انس با حق حضرت اميرالمومنينعليه‌السلام در خطبه همام فرمايد:

اما اليل فصافون اقدامهم تالين الاجزاء القرآن يرتلونه ترتيلا يحزنون به انفسهم و يستبشرون به دواء دائهم ؛

يعنى از اوصاف متقين اين است كه چون شب شود برمى خيزد و مى ايستد روى قدم هاشان براى نماز و تلاوت كنند آيات قرآن را با تانى و رقت و محزون سازند نفس هاى خود را كه با دلى شكسته به درمان خويش مى كوشند.

فاذا مروا بآتى فيها تشويق ركنوا اليها طمعا و تطلعت نفوسهم اليها شوقا و ظنوا آنهانصب اعينهم ؛(١٧٣)

چون مى رسند به آياتى كه در آنها تشويق است مانند آيه شريفه( قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّـهِ ۚإِنَّ اللَّـهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ ) (١٧٤)

پس طمعشان در آنها غلبه كرده و مشتاقانه نظر كنند به سوى آن و به سوى رحمت الهى گويا اين آيات هميشه در جلوى چشمشان است

و اذا مروا بايه فيها تخويف اصغوا اليها مسامع قلوبهم و ظنوا ان زفير جهنم و شهيقا فى اصول آذانهم فهم حانون على اساطهم مفترشون لجباههم و اكفهم و ركبهم و اطراف اقدامهم يطلبون الى الله تعالى فى فكاك رقابهم ؛(١٧٥)

و چون برمى خورند به آياتى كه در آنها وعده عذاب و عقاب است گوش دل بر آن گشوده گويا كه صداى جهنم در گوش آنهاست پس ‍ به ركوع و سجود درآيند و فرش كنند زمين را به صورت هاى خود و به كف دست ها و زانوها و اطراف قدم هاى خود پس طلب نمايند از خداى تعالى اين كه مقام حريت و آزادى به آنها مرحمت فرمايد.

پنجم از علائم محبت آن است كه محب تاسف نداشته باشد و فوت چيزى الا فوت لقاء محبوبش كه چون به محبوبش رسيد ديگر حزنى در دلش باقى نماند و چون از او جدا شود اگر هر چه غير او داشته باشد سرورى برايش نباشد؛ پس بايد مركز حسش پيوسته متوجه به جانب محبوب باشد و چون آنى غفلت برايش عارض شود از ذكر محبوب ، زياد و اكثار كند در رجوع به او و استعطاف نمايد و پيوسته بگويد محبوب من ، مولاى من و هكذا تا ببينيم محبوبش چه كسى باشد بگويد به چه جرمى قطع فرمودى احسانت را از من و دور گردانيدى مرا از حضرتت و مشغول نمودى مرا به خودم و به متابعت شيطان براى آن كه شايد به اين استعطاف ها برگردد به حال صفاى ذكر چنانچه در مناجات محبين مى خوانيم :

و اعذنى من طردك و ابعادك و اجعلنى من اخص عارفيك و احسن عبادك ؛ يعنى خدايا پناه ده مرا از رد كردن و دور نمودن مرا از ساحت مقدست و قرار مده مرا از كسانى كه آشنايى با تو دارند و زياده تر تو را بندگى مى نمايند كه گفته اند براى خدا بندگانى است كه دوست دارند خدا را و چون دوستى شان خالص شد و طمانينه پيدا كردند پس مى روند از آنها تاسف بر هر دو چيز فوت شونده اى و مشغول نكردند خود را به مشتهيات نفسشان و بلكه حظ نفسشان به مجالست با محبوبشان است

ششم از علائم محبت آن است كه محب متنعم باشد به طاعت محبوب و طاعت محبوب نزد او دشوار و سنگين نباشد و خستگى و ملالت پيدا نكند كه گويند فرهاد از كوه بيستون تا قصر شيرين نهرى را كند تا اين كه چون شير مى خواهد براى شيرين بفرستد به وسيله نهر بفرستد! و اين زحمت زياد و رنج شديد برايش ملالت و كسالت عارض نكرد كه گويند عمل از روى محبت سستى پذير نيست و علامت محبت دوام نشاط است ، يعنى بنده محب هر چه در قسمت طاعت پافشاريش بيشتر باشد نشاطش نيز زيادتر است كما آن كه نقل كنند شخصى را كه از ماليه دنيا هيچ چيز با او نبود سبب را پرسيدند گفت : يك وقت ديدم مخلوقى با خالق ديگرى اظهار محبت مى كرد پس محبوبش به او گفت تو در مقام دوستى براى من چه مى كنى ؟ جواب داد هر چه دارم فدايت كنم و چون چيزى نداشته باشم جانم را فدا كنم ! حال من چون مطلب را بدين گونه يافتم با خود گفتم در جائى كه دو مخلوق با يكديگر در قسمت محبت چنين اند پس اگر كسى با خالقش اين طور كند به طريق اولى بهتر است ؛ زيرا كه اوست كه سزاوار اين است كه محبوب باشد و لذا اين شخص آنچه را كه داشت در راه محبت خدا انفاق كرد و متنعم بود به طاعت محبوب خود.

هفتم از علائم محبت آن است كه محب شفيق باشد بر جميع بندگان خدا و رحيم باشد با همه و شديد باشد با جميع اعداء خدا؛ چنانچه آيه شريفه مى فرمايد:( مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّـهِ ۚوَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ ) (١٧٦)؛ محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستاده خداست و آن چنان كسانى كه با او هستند از مومنين بر كفار شديد و غليظاند و نسبت به خودشان رحيم و مهربان كه نمى گيرد آنها را ملامت كننده و باز نمى دارد ايشان را از راه خدا هيچ باز دارنده اى كه حق جل جلاله العظيم فرمود در شان ايشان : الذين يكلفون بحبى كما يكلف الصبى بالشى ء(١٧٧)؛ دوستان من كسانى هستند كه محبت من در دل آنها جاى گزين گرديده پس حال ايشان چون حال طفل است كه چون چيزى را دوست داشته باشند بهانه او را مى گيرند تا اين كه به او برسند.

اينها بود علائم محبت و هر كس در نزد خود مى داند كه چه مقدار از اين علامات را واجد است ؛ پس اگر هر هفت علامت در او موجود باشد، محبتش محبت تامه است و اگر هيچ كدام موجود نبود، اصلا محبت ندارد و اگر از اين هفت علامت بعضى در او موجود باشد، محبتش محبت ناقصه است و بر حسب تقسيم مردم منقسم شدند به سه دسته : اول مقربين ، دوم ابرار، سوم فجار.

اما مقربين ؛ پس مى آشامند در نشاه آخرت از چشمه اى كه موسوم به تسنيم است چنانچه در قرآن كريم دارد:( عَيْنًا يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ ) (١٧٨) چشمه اى كه از آن مقربين درگاه حق مى آشامند. و آن عبارت از شراب خالص است كه اختصاص به آنها دارد و لا غير. و اما ابرار مى آشامند از چشمه اى كه مخلوط با اوست از چشمه نسيم كه :

( إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِي نَعِيمٍ ﴿ ٢٢ عَلَى الْأَرَائِكِ يَنظُرُونَ ﴿ ٢٣ تَعْرِفُ فِي وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعِيمِ ﴿ ٢٤ يُسْقَوْنَ مِن رَّحِيقٍ مَّخْتُومٍ ﴿ ٢٥ خِتَامُهُ مِسْكٌ ۚوَفِي ذَٰلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَافِسُونَ ﴿ ٢٦ وَمِزَاجُهُ مِن تَسْنِيمٍ ﴿ ٢٧ عَيْنًا يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ ) (١٧٩)

به درستى كه ابرار در بهشت هاى پرنعمت مى باشند و بر تخت ها نشسته و نظر مى كنند وقتى ايشان را ببينى آثار خوشحالى و درخشندگى از كثرت نعمت از صورت هايشان آشكار و هويداست ؛ مى آشامند از شراب هائى كه مهر شده است درب آنها كه مهرش ‍ از مشك است و براى ختم به مشك دو معنا كرده اند:

اول آن كه چون مى آشامند آخرش بوى مشك به مشامشان مى رسد؛

دوم آن كه مهر آن ، شيشه هاى در بسته از مشك است و در اين آشاميدن غبطه خورند غبطه خورندگان ، اين آب ها مخلوط است با آب تسنيم كه مخصوص به مقربين بود لكن با تفاوت درجات و مقامات ابرار تا ببينيم ميزان محبت هر كس چه اندازه است و اختلاطش چه مقدار است ؛ پس هر چه محبت صافى باشد به همان مقدار از تسنيم در او ريخته شده است و هر چه آميخته با محبت غير باشد به همان مقدار از تسنيم در او نيست و ميزان اختلاط و امتزاج تسنيم با آن چشمه اختلاط و امتزاج محبت شخص است با غير خدا و اين جزا، جزائى است موافق و پاداشى است مطابق و براى رحيق مختوم اوصافى است :

ويژگيهاى رحيق مختوم

اول آن كه در او بسته است در مقابل آب هايى كه دست خورده مى باشد؛ دوم آن كه مهرش به مشك شده است ؛

سوم آن كه از چشمه تسنيم در او ريخته شده است و گوارايى او بيشتر از اين جهت است كما آن كه روايت دارد آب فرات خوب است به جهت آن كه در هر روز يك قطره از آب بهشت در او مى ريزد؛ پس مقربين فقط از چشمه تسنيم مى آشامند؛ زيرا دلشان پاك است از محبت به غير حق و محبت شان محبت صافى و خالص است و ابرار شرابشان از رحيق مختوم است و در اين اختلافات غير متناهى كه غير از حق كسانى قادر بر حساب او نمى تواند باشد سهو و نسيان و غفلت نيست ؛ يعنى آن كه در دو قطره بايد بريزند دو قطره مى ريزند و آن را كه ده قطره ده قطره نه كمتر است و نه( إِنَّ اللَّـهَ لَا يَظْلِمُ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ ۖوَإِن تَكُ حَسَنَةً يُضَاعِفْهَا ) (١٨٠) پس براى مقربون در آخرت نه ارائكى نه رحيق مختوم و نه حورالعينى كه گويند: شخصى آمد نزد بزرگى قرائت كرد آيه شريفه :

( إِنَّ أَصْحَابَ الْجَنَّةِ الْيَوْمَ فِي شُغُلٍ فَاكِهُونَ ﴿ ٥٥ هُمْ وَأَزْوَاجُهُمْ فِي ظِلَالٍ عَلَى الْأَرَائِكِ مُتَّكِئُونَ ﴿ ٥٦ لَهُمْ فِيهَا فَاكِهَةٌ وَلَهُم مَّا يَدَّعُونَ ) (١٨١)

اهل بهشت در بهشت مشغول نعمتند و ميوه مى خورند ايشان با زوجشان روى تخت ها نشسته و تكيه داده اند و براى ايشان است آنچه را كه طلب مى نمايند از نعمت ها.

پس شخص بزرگ گفت : چه مساكين و بيچارگانى هستند كه نمى دانند از كه خود را دور كرده و به كه نزديك نموده اند كه اگر مقربين بودند نه چنين بودند بلكه آنها حال حضور دارند و مكان و ماواى آنها مقام فى مقعد صدق مليك مقتدر(١٨٢) آنها از مجالست و همنشينى با مولاى شان محفوظ و مسرورند و اين از ترفيع درجه و رتبه اولياست و چون ابرار به منتها درجه اعمالشان رسيدند همانجا وقفه مى كنند؛ زيرا هر چه كشتند همان را درويدند و آن كس كه عبادت كند براى وصول به نعمت هاى بهشتى نمى داند چه چيز را داده و چه چيز را گرفته است چون واضح كنيم خدا را داده و مقامات و درجات را اخذ نموده است و چون گرفت آنچه را كه در طلب تحصيلش بود پس مطمئن مى شود و ساكن مى گردد قلبش و آنجا برايش آرامگاه ابدى خواهد بود و اما كسى كه مقصودش خدا باشد به تخت و حورالعين و فوا كه قانع نيست بلكه طلب مى كند مقام صدق و صفا را در حضور پادشاه مقتدر؛ پس يكى مولا مى دهد بهشت مى خرد و يكى بهشت مى دهد محبت مولا مى خرد! چنانچه بعض از شعرا در اين زمينه اشعارى سروده اند من جمله آن كه حافظرحمه‌الله فرمايد:

تو و طوبا و ما و قامت يار

فكر هر كس به قدر همت اوست

ديگرى گويد:

گر مخير بكنندم به قيامت كه چه خواهى

يار، ما را و همه نعمت فردوس ، شما را

ديگرى گويد:

ما را بهشت بهر لقاى تو در خور است

اى پرتو جمال تو جنت محقر است

در جنت ديدار تماشاى وصالت

باشد ز قصور را بودم ميل به حورى

باز خواجه گويد:

سايه طوبى و دلجويى حور و لب حوض

به هواى سر كوى تو برفت از يادم

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار

چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

صحبت حور نخواهم كه بود عين قصور

با خيال تو اگر بادگرى پردازم

و حضرت سيدالساجدين در مناجات فرمايد:

يا نعيمى و جنتى و يا دنياى و آخرتى و شيخ الرئيس در كتاب اشارات چنين گويد: المستحل توسط الحق محروم من وجه فانه لم يطعم لذه البهجه به فيسستطمها ؛ يعنى آن چنان كسى كه واسطه قرار دهد خدا را براى خاطر غير خدا بيچاره و بينواست به درستى كه او نچشيده است لذت بهجت خدا را انما معارفته مع اللذات المخدجه اين است و جز اين نيست كه او آشنايش فقط به همان چيزى كه از او لذت مى برد مانند بچه اى كه جواهر را بدهد در مقابل يك سوتك ؛ زيرا او لذتش را در سوتك مى بيند و حد معرفتش همين است اما غافل از اين كه چه چيز كم بها را دريافت نموده همين طور كسى كه عبادت مى كند خدا را براى وصول به بهشت و نعمت هاى آن هر آينه خدا را معاوضه كرده است با غير خدا و اين نيست الا نداشتن مقام معرفت و ما مثله بالقياس الى العارفين الا مثل الصبيان الى المحنكين و نيست مثل اينان نسبت به عارفين بالله مگر مثل ، كودك نسبت به اشخاص سالخورده و تجربه كرده و كامل فانهم لما غفلوا عن طيبات يحرص عليها البالغون فاقتصرت بهم المباشره على طيبات اللعب صاروا يتعجبون من اهل الجد اذا ازوروا عنها عائفين لها عاكفين على غيرها ؛ پس چون ايشان غافل شوند از طيبات و مقامات عاليه اى كه بالغين و كاملين حرص دارند پس همتشان همه مصروف مى شود در صرف اين سنخ از تنعمات كه نعمت هاى دنيا را رها كردند براى آن كه به بهترش در آخرت نائل گردند و مى شود گفت كه حد شهوت رانى تمام نشد و از بين نرفت بلكه چون در آن نشانه مورد اشتهاشان را بيشتر مى بينند دست از نعمت هاى دنيوى كشيده براى وصول به نعمت هاى اخروى اين چنين اشخاص از مشتهيات خود صرف نظر مى كنند لكن با كراهت كذلك من غض النقص بصره عن مطالعه بهجه الحق اعلق كفيه بما يليه من اللذات الزور فترك ما فى دنياه عن كره و ما تركها الاليستا جل اضعافها ؛ هم چنين كسى كه بپوشاند چشم خود را از مطالعه بهجت حق و از تلذذ به مطالعه جمال و كمال حق حال او مثل حال بچه اى است كه تازه مى خواهد خود را بخيزاند و راه برود و قدرت به برخاستن ندارد و خود را مى كشاند روى زمين و اگر مدفوعى هم از او خارج شود عقلش نمى رسد و دست هاى خود را آلوده مى سازد و در همان هنگام اگر شى ء اى را ببيند با همان دست هاى آلوده آن را از زمين برمى دارد هم چنين حال اينها مانند حال آن بچه است پس ترك مى كند آنچه را كه در دنياى اوست از روى كراهت به جهت اضعاف او را در نشاه آخرت دريافت كند و انما يعبد الله ليخوله فى الآخره شبعه منها فيبعث الى مطعم شهى و مشرب هنى ء و منكح بهى و اذا بهثر عنه فلا مطمح لبصره فى اولاه و اخراه الا الى لذات قبقه و ذبذبه ؛ اين است و جز اين نيست كه عبادت مى كند خدا را و اطاعت مى كند او را براى اين كه خود را در آخرت سير كند از نعمت هاى آن ، پس مى ميرد به عشق طعام هاى لذيذ و مى ميرد به عشق آب هاى گواراى بهشت و مى ميرد به عشق زن ها و حورالعين هاى زيبا و چون سر از خاك برمى دارد محل نظرى برايش نيست مگر آن كه مى خواهد خود را برساند به آن لذت هائى كه مى برد از طرف شكم و فرجش و المستبصر بهدايه القدس فى شجون الايثار قد عرف لذه الحق و ولى وجهه سمتها مسترحما على هذا الماخوذ عن رشد الى ضده و ان كان ما يتوخاه بكده مبذولا له بحسب وعده(١٨٣) و ما كسى كه بينا شده است به هدايت خدا در طريق ايثار است و به تحقيق شناخته و چشيده است لذت حق را و گردانيده است روى خود را در عبادت به سمت او در حالتى كه غصه مى خورد براى آن كسى كه خدا را شناخته و وقت خود را براى رسيدن به نعمت هاى گذرانيده است ؛ اگر چه آن نعمت ها را دريافت مى كند به حسب آن كه وعده داده شده است به او:

خدايا زاهد از تو حور مى خواهد قصورش بين

به جنت مى گريزد از درت يا رب شعورش بين !

هشتم از علائم محبت آن است كه محبت خائف و ترسنده باشد از محبوب و متصاغر و متواضع باشد در نزد ملاحظه هيبت و عظمت او، يعنى هم مى شود كه او محبوب باشد و هم مى شود مخوف منه باشد، به جهت تفاوت حال قلب است در ادراكش بدين معنا كه چون شخص ادراك عظمت محبوب كند هيبت آور است ؛ پس از او مى ترسيد و از طرفى چون ادراك جمال و كمال او نمايد طبعا مائل بدو مى گردد و موجب ازدياد محبت مى شود و بايد دانست كه ترس بر دو قسم است :

اول آن كه انسان نسبت به مولاى خود خيانتى كرده باشد و بترسد از عقوبت آن و لذا هر وقت ياد مولاى خود مى كند خوفى در او پيدا مى شود؛

دوم آن كه ترس او نه از جهت قصور در وظيفه عبوديت است بلكه چون پى به عظمت مولا مى برد در دل او قهرا ترسى ايجاد مى شود و تفاوت بين اين دو خائف به آن است كه در اولى خوف از ناحيه محب است و در دومى از ناحيه محبوب و اين را خشيت مى نامند كه مخصوص اهل ادراكش عظمت حق را بيشتر باشد خوفش نيز زيادتر است و از اين جهت است كه چون بيشتر بود؛ زيرا ادراكش عظمت خدا را بيشتر و فوق ادراكات بود. و در داستان محبان براى محبان ترس هايى است كه بعضى شديد و بعضى اشد است و اسباب خوف محبين در امورى است :