در جستجوى استاد

در جستجوى استاد0%

در جستجوى استاد نویسنده:
گروه: سایر کتابها

در جستجوى استاد

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: صادق حسن زاده
گروه: مشاهدات: 19018
دانلود: 2175

توضیحات:

در جستجوى استاد
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 124 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19018 / دانلود: 2175
اندازه اندازه اندازه
در جستجوى استاد

در جستجوى استاد

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

خدا همه مخلوقاتش را دوست دارد

چهارم آن كه جمع بين حال محبت و اظهار محب براى غير محبوب نمى شود كه اگر كسى نسبت به كسى محبت دارد او را با غير محبوبش چه سر و كارى و اگر اظهار كند اين نيست مگر اين كه خود را نزد ديگرى معرفى نمايد و به همين اندازه كه توجهش به غير است او توجهش نسبت به محبوب كاسته مى گردد و اين مذموم است ؛ زيرا كه مى گويند قبله عشق يكى باشد و بس و الا مستلزم شركت در محبت است لكن كتمان محبت فرع بر تمكن از پوشاندنش مى باشد و كار محبت اين طور است كه هر چه او را مخفى نماييم باز مانند مشك بيرون مى زند و البته اين طور كتمان را محذورى نيست ؛ زيرا اختيار در كار نيست و اين با مقام محبت منافات ندارد. واضح تر بگوييم بر اين كه گاه شود كه محبت از حال اعتدال و موازنه خارج شده و سكر آن بر محب غالب مى نمايد به حدى كه در جمله اعضاء او اضطراب حاصل مى شود و در چنين حالى صادر شود از او آن چه كه سزاوار صدورش مى باشد لكن او در اظهار آنچه كه سزاوار اظهارش نيست غير معلوم است و بلكه به مكلف به كتمان كسى است كه قدرت و تمكن از كتمان را داشته باشد چنانچه شاعر گويد:

و قالوا قريب قلت ما انا صانع

بقرب شعات الشمس لو كان فى حجرى

يعنى گويند كه حق به تو نزديك است نحن اقرب اليه من حبل الوريد(١٩٢) گفتم اما چه كنم با نزديكى شعاع شمس در حالتى كه در كنار من است و اما چون محبت جوشش كند و سركش شود بگويد:

فمالى منه غير ذكر بخاطر

يهيج نار الحب و الشوق فى صدرى

يعنى نيست براى من غير اين كه ياد او در خاطر من است و بر مى انگيزاند آتش محبت و شوق را در سينه من

يخفى فيبدى الدمع اسراره

و يظهر الوجد عليه النفس

يعنى كه مى خواهم دوستى را پنهان سازم اما چه كنم با اشك چشمم كه او اظهار مى كند محبت را.

و من قلبه مع غيره كيف حاله

و من سره فى جفنه كيف يكتم

يعنى من وقتى مى توانم محبت را بپوشانم كه مالك دلم باشم لكن دل مال من نيست بلكه دل هم مال اوست و من سرم در چشمم مى باشد و كسى كه سرش در چشمش باشد چگونه بتواند مخفى كند محبتش را. كما آن كه بعضى گويند: اكثر الناس من الله بعدا اكثرهم اشاره اليه كسى كه بيشتر نام از خدا مى برد از او دورتر است به جهت آن كه در اين اظهار توليد شركت در محبت مى شود به اين كه با بياناتش به مردم مى خواهد بفهماند كه من خدا را دوست دارم حكايت كنند كه بعضى از اهل محبت وارد شد بر يكى از دوستانش ديد او را كه مبتلا شده به بلايى مثل دردسر و پيوسته در اضطراب بود پس به او گفت :لا يحبه من وجد الم ضره ؛ يعنى دوست ندارد خدا را كسى كه از دردسرش متالم و متاثر شود. به جهت آن كه آن عارضه از جانب محبوب است و هر آنچه از جانب محبوب آيد، محبوب است جواب داد: لا يحبه من لم يتنعم بضره ؛ يعنى بلكه دوست ندارد خدا را كسى كه مبتلا به بلاى او نشود. باز شخص وارد گفت : لا يحبه من شهر نفسه بحبه ؛ دوست ندارد خدا را كسى كه نفس خود را مشهور كند به دوستى او بر رخ مردم بكشد كه من خدا را دوست دارم و تيرهاى بلا او به جان خريدارم پس فورا گفت : استغفر الله ربى و اتوب اليه سپس عذرخواهى نمود: نتيجه آن كه علامت محبت ، ظهور محبت است در احوال محب نه در اقوال و افعالش و با داشتن محبت توجه به غير محبوب حاصل نمى شود تا چه رسد به اين كه محب معرفى كند حالات خويش را نزد غير محبوب و اشعارى در علائم محب است كه غزالى نسبت به ابوتراب نخشبى مى دهد لكن در شرح ديوان منسوب به حضرت اميرالمومنينعليه‌السلام كه از ميبدى است چنين دارد كه اين اشعار را حضرت در خطاب به همام بن اعقب ثقفى فرمود(١٩٣) و آن اين است :

لا تخد عن فللم حب دلائل

ولديه من تحف الحبيب وسائل

منها تنعمه بمر بلائه

و سروره فى كل ما هو فاعل

فامنع منه عطيه معروفه

و الفقر اكرام و بر عاجل

يعنى فريب نخوريد ابدا به اين كه هر كس دعوى محبت كرد بپذيريد. براى شخص محب علامات و نشانه هايى است كه اگر واجد آنها بود محبتش محبت راستى است و الا دروغ است و در نزد محب از هدايا و تحف وسائل و رسائلى است كه بايد از جانب دوستش به او برسد يكى از آن هدايا و عطاياى حق نسبت به او لذت بردن اوست از بلايايى كه از طرف حق به او مى رسد كه اگر او را زهر دهد يا عسل ، زهر را هم عسل ببيند و اگر فحش گويد يا سخن نيك و طيب ، فحش او را نيز طيبات داند چنانچه شاعر گويد:

زهر از قبل تو نوش داروست

فحش از دهن تو طيبات است

زيرا تخم غم و غصه در دلش نيست و رسيده است به مقامى كه هر چه به او مى رسد از طرف حق مى بيند پس به زبان حال گويد:

عاشقم بر لطف و قهرش به جد

اين عجب من عاشق اين هر دو ضد

اگر لطفش را مى خواهد چگونه قهرش را بخواهد و اگر با قهرش سروكار دارد چگونه با لطفش سروكار داشته باشد! بلى جاى تعجب نيست به جهت آن كه كار محبت او را مى كشاند به جايى كه محبت در دلش نمايش قهرى نمى دهد و هر چه مى بيند محبوب مى بيند و لا غير؛ پس جاى دارد كه بگويد:

دشنام ترا ثناى خود مى دانم

نفرين ترا دعاى خود مى دانم

گر قهر كنى و گر عطا فرمايى

يك يك همه را به جاى خود مى دانم(١٩٤)

و من الدليل ان يرى متقشفا

متحفظا فى كل ما هو نازل

يعنى و ديگر علائم محبت آن است كه محب ديده شود با يك قوت مختصرى كه بتواند به او سد جوع سازد و يك لباسى كه بتواند خود را از سرما و گرما حفظ نمايد. كما آن كه حضرت مولى الموحدين اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: اين قدر وصله به لباسم خورده است كه ديگر از وصال خجالت مى كشم ! پس حال محب اين طور است كه در فكر خوراك و پوشاك نمى باشد و بله هر گاه دو پيراهن برايش برسد هر كدام را كه بهتر و مرغوب تر است به غلام خويش عطا فرمايد و آن را كه پست تر و كم بهاتر است خود بردارد. اين كه چون در خود مطالعه مى كنيم مى بينيم رضا به بلا نداريم ، علتش آن است كه از طرف حق نمى بينيم ، يعنى سيرى را از نان و گرمى را از آتش و سردى را از آب مى بينيم و فقط نظر به اسباب داريم اما از مسبب الاسباب غافليم و روى اين زمينه به هر چيز كه پسنديده طبعمان و واقع شود مسروريم و از هر چيز كه منافى طبعمان باشد متنفر و محزوريم لكن مردان خدا نه چنين اند بلكه هر چه از جانب محبوب شان به آنها برسد مسرورند.

و من الدلائل ان تراه مشمرا

فى خرقتين على شطوط الساحل

يعنى ديگر از دلائل و علامات محبت آن است كه ببينى كه او را به دو خرقه قناعت كرده كه يكى را چون لنگ بر كمر بسته و ديگرى را به دوش گرفته مانند حالت احرام و بدين طريقه در گوشه و كنار معابر مى رود و اين كنايه از اين است كه حالت عشق و شوق به محبوب وقت رسيدن به خود برايش باقى نمى گذارد و لذا اعتنايى به خوراك و پوشاك ندارد.

و من الدلائل فى ماترى

من دار ذل و النعيم الزائل

يعنى و از علائم ديگر پرهيزگارى و زهد اوست در آن چه مى بينند از نعمت هاى زائله در دار مذلت كه از نعمت هاى دنيا به اندازه ضرورت بهره برداى مى كند و از تصرف بسيار در آنها اجتناب مى ورزد و اين ميسر نمى شود الا به اين كه در دلش غير از خيال محبوب چيزى نباشد و حتى اين كه از خيال خود هم مى گذرد كه از خود فارغ و از دوست پرند؛ چنانچه حافظ رحمه الله فرمايد:

چنان پر شد فضاى سينه از دوست

كه فكر خويش گم شد از ضميرم

ديگرى گويد:

ارباب محبت كه ز خود بى خبرند

از وهم و خيال نيك و بد بى خبرند

مستغرق خورشيد حقيقت شده اند

و ز هستى خويش تا ابد بى خبرند(١٩٥)

و من الدلائل ان يرى من عزمه

طوع الحبيب و ان الح العاذل

يعنى ديگر از علامات محبت آن است كه ديده شود محب كه در اطاعت دوستش عزم ثابت و تصميم راسخى دارد چنانچه اگر مصر و ملح شوند منع كنندگان ، هر آينه او از اطاعتش دست بر نمى دارد و اينها در فرمان بردارى محبوب شان كالجبل راسخند كه لا يخافون فى الله لومهه لائم(١٩٦) مانند كوه ثابت اند و نمى ترسند در راه خدا از ملامت كنندگان

و من الدلائل ان يرى من شوقه

مثل السقيم و فى الفواد غلائل

ديگر از نشانه هاى محبت اين است كه از شدت اشتياق به محبوب مانند مريض باشد و در دل تشنگى هايى داشته باشد كه بگويد:

و عندك دواء علتى و شفاء غلتى و برد لوعتى يعنى :

درد مرا دوا توئى

رنج مرا شفا تويى

تشنه ام و سقا تويى

ليس هواى فى سواك

و من الدلائل ان يرى من انسه

مستوحشا من كل ما هو شاغل

يعنى از دلائل و علامات ديگر محبت آن است كه از شدت انس به محبوب ديده شود كه متوحش و متنفر است از غير محبوبش به حدى كه اگر صد هزار چيز به او دهند و محبوبش را از او بستانند راضى نباشد و اگر همه چيز را بگيرند و محبوبش را از او باز ندارند راضى باشد.

جمعى كه دم از مهر و ارادت دارند

در بام شرف كوس سيادت دارند

چون دست به دامان سعادت زده اند

پا بر نام و ننگ و عادت زده اند(١٩٧)

و من الدلائل ان يرى من متبسما

و القلب فيه مع الحنين بلابل

و از علامات ديگر آن است كه چون به رويش نظر كنى خندان و متبسم است ولى چون به دلش نظر كنى ببينى كه مانند بلبل ناله هايى دارد.

و من الدلائل ضحكه بين الورى

و القلب محزون كقلب الثاكل

ديگر از علامات آن است كه در ميان مردم خندان و گشاده رو است و لكن قلبش محزون مانند زن بچه مرده است

و من الدلائل حزنه و نحيبه

جوف الظلام فماله من عاذل

ديگر از علامات او، حزن او و گريه و زارى اوست در تاريكى هاى شب كه مانع و رادعى برايش نمى باشد كه به زبان حال چنين گويد:

دائم رخ من چه غنچه خندان باشد

و زناله دلم هزاردستان باشد

سرگشته شدم ز زلف آشفته او

آرى شب عاشقان پريشان باشد(١٩٨)

و من الدلائل ان يرى متمسكا

لكلام من يحظى لديه السائل

ديگر از علاماتش آن است كه مانند كسى كه كسى را گم كرده باشد به هر كس مى رسد او را طلب مى كند و در هر چه مى نگرد از شدت اشتياق به محبوبش او را مى بيند و بلكه همه را ظهورات و جلوات محبوب مى بيند؛ چنانچه باباطاهر گفته است :

به دريا بنگرم دريا تو وينم

به صحرا بنگرم صحرا تو وينم

به هر جا بنگرم كوه و در و دشت

نشان از روى زيباى تو وينم

و من الدلائل ان تراه باكيا

ان قد راه على قبيح فعائل

از علامات و نشانه هاى ديگر آن است كه ببينى گريان است براى اعمال قبيحى كه از او صادر شده است و پيوسته در توبه و انابه است ؛ چنانچه نقل مى كنند كسى را كه نسبت به شخصى محبت داشت پس به يك زحمتى خود را به محبوبش رسانيد محبوب گفت : چگونه مى خواهى مرا ببينى با چشمى كه به غير من نظر افكنده است ؟! چون اين سخن بشنيد فورا چشم هاى خود را از جاى به در آورد آن وقت گفت : راست مى گويى چشمى كه به غير جمال محبوبش نظر افكنده است ديگر قابليت رويت محبوب را ندارد.

و من الدلائل ان تراه مسافرا

نحو الجهاد و كل فعل فاضل

از علامات ديگر آن است كه هميشه مسافرت براى جهاد در راه خدا را مى كند و دنبال هر فعل با فضيلتى مى رود.

و من الدلائل ان تراه مسلما

كل الامور الى الميك العادل

ديگر از علامات آن است كه ببينى او را واگذار كننده است جميع امورات خود را به پادشاهى كه عادل است

ارباب صفا كه بهر حق دركارند

هر جا كه روند تخم نيكى كارند

تسليم شوند نزد مران خدا

حق مركز و ايشان همه چون پرگارند(١٩٩)

يعنى هميشه توجهشان به حق است مانند پرگار كه يك پايش همواره در مركز ثابت است و با پاى ديگرش دور مركز مى گردد و از همه طرف حفظ تساوى خود را با مركز مى نمايد؛ پس اگر ما هم توانستيم كه هميشه دور حق دور بزنيم زهى سعادت و اگر توانستيم اعمال و افعال و اقوال خود را با ترازوى رضاى حق بسنجيم پس از حق جدا نمى باشيم كه اين است حقيقت تسليم امر به خدا و الا بايد در فكر بيچارگى خود باشيم و اينها خلاصه معانى اشعارى بود كه در علائم محبت بيان شد و تاكنون بحث ما در اطراف محبت بنده بود نسبت به حق ، حال مى خواهيم ببينيم محبت خدا نسبت به بنده به چه معناست ؟

پس مى گوئيم : اصل محبت حق نسبت به عبد به نص آيات قرآن و سنت ثابت است بدين بيان كه مطلق صفات بر دو قسم است : بعضى مختص به عبد است و خدا را در آنها مدخليتى نيست و بعضى مختص به حق است و عبد را در آن مدخليتى نمى باشد مانند صفت عظمت و كبريايى حق كه فرمود: العظمه ازارى و الكبرياء ردائى ؛ پس صفت عظمت و كبريايى و عزت و قوت و جواديت و غيره همه منحصر به ذات مقدس حق است كه عبد را در آنها راهى نيست و اين انحصار موجب كمال است هم براى حق و هم براى خلق ؛ لكن قسمتى از صفات است كه مشترك مى باشد بين خدا و بنده اش مانند صفت محبت كه خدا بنده را دوست دارد و بنده هم خدا را؛ چنانچه شاعر گويد:

عشق وصف ايزد است اما كه خوف

وصف بنده مبتلاى بطن و جوف

چون يحبون بخواندى از نبى

از يحبهم شو قرين مطلبى

يعنى محبت طرفينى است هم خدا بنده را دوست دارد و هم بنده خدا را و در قرآن كريم آيات بسيارى شاهد بر اين مطلب است من جمله آيه شريفه( إِنَّ اللَّـهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ ) (٢٠٠) و يا آيه شريفه( إِنَّ اللَّـهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَانٌ مَّرْصُوصٌ ) (٢٠١) و يا آيه شريفه( قُلْ إِن كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّـهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّـهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ ۗوَاللَّـهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ) (٢٠٢) و هكذا از اين قبيل آيات و اما از سنت مانند اين است كه مى فرمايد: اذ احب الله عبدا لم يضره ذنب(٢٠٣) يعنى وقتى كه خدا بنده را دوست داشت ديگر ضرر نمى رساند به آن بنده هيچ گناهى و نظير اين در ولايت حضرت على بن ابى طالبعليه‌السلام است كه : حب على حسنه لا يضر معها سيئه در خبر ديگر است : يوتى الدنيا من يحبت و من لا يحب و لا يوتى الايمان الا من يحب(٢٠٤)؛ يعنى عطا مى كند خدا دنيا را به كسى كه دوست دارد و كسى كه دوست ندارد لكن عطا نمى كند ايمان را مگر به كسى كه او را دوست مى دارد. در خبر ديگر است : من تواضع لله رفعه و من تكبر خفضه و من اكثر ذكر الله احبه الله(٢٠٥)؛ يعنى هر آن كس ‍ فروتنى و تواضع كند براى خدا بلند مى گرداند خدا درجه او را و هر كس تكبر نمايد پست مى كند او را و هر كس بسيار ياد كند دوست مى دارد او را.

در حديث ديگر است كه متفق عليه بين سنى و شيعى مى باشد اين كه :

لا يزال عبدى يقربنى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده الذى يطبش به(٢٠٦)؛

يعنى هميشه بنده من به من نزديك مى شود به سبب مستحبات تا اين كه مى رسد كارش به جايى كه او را دوست مى دارم و چون دوستش داشتم مى شوم گوش او و چشم او و زبان او و دست او كه بشنود به گوش من و ببيند به چشم من و بگويد به زبان من و بگيرد به دست من و اخبار و روايات در اين باب الى ماشاء الله زياد است كه همه صراحت دارد كه خدا بنده را دوست مى دارد؛ چنانچه سابقا متذكر شديم دوستى و محبت انسان نسبت به شى ء عبارت بود از ادراك ملايمت آن شى ء را با طبع ؛ مثل حالت گرسنگى كه براى انسان ميل مفرط نسبت به خوردن آن نان ايجاد مى كند كه اين ميل و رغبت تابع ادراك است ؛ پس روح محل امر حادثى شد نسبت به خوردن غذا يعنى قبلا ميل به نان نداشت و اكنون دارد و چون اين ميل شدن كند به مرتبه حب مى رسد و چون حب شدت كند به مرتبه عشق مى رسد اما حق جل جلاله العظيم محبتش نسبت به عبد بدين گونه نيست ؛ زيرا ذات مقدسش منزه از اين است كه محل از براى حوادث واقع شود. و ثانيا عبد در ادراكش شى ء ملايم با طبع را التذاذ مى برد كه به آن التذاذ طلب مى كند و دنبال مى نمايد شيئى را كه فاقد است ؛ مثل آن كه فاقد علم است و چون تحصيل نمود واجد مى شود و روى وجدانش سرور و بهجت برايش حاصل مى گردد لكن محبت خدا نسبت به عبد اين طور نيست ؛ زيرا او غنى الاغينا و داراى محض است ، فقر را در ذات مقدسش راهى نيست تا اين كه طلب نمايد شيئى را كه فاقد است و در اينجا معلوم مى شود كه بين محبت حق نسبت به عبد و محبت عبد نسبت به حق فاصله زيادى است و تصوير محبت حق نسبت به عبد از دو راه خفا دارد: يكى آن كه بايد ببينم چگونه خدا به غير خود محبت دارد و حال آن كه محبت به غير موجب نقص است بنابر بيان فوق ديگر آن است كه چگونه خدا محل صفت محبت واقع باشد و حال آن كه محل حوادث نيست ؟

اما در قسمت اول چنين گوييم كه در قسمت محبت بنده نسبت به حق دانسته شد كه گاهى تفاوت از ناحيه ادراك است و گاهى از ناحيه مدرك درك كننده و گاهى از ناحيه مردك است ادراك شده و اين اختلاف موجب شدت و ضعف محبت مى گردد و مثال هر يك در پيش زده شد، حالا اگر هم ادراك تام و كامل باشد و هم مدرك و هم مدرك قوى و در كمال جمال و جلال باشد، پس محبت به او نيز محبت تام المحبتى است ؛ پس گوييم بنابراين كيست كه مانند جل جلاله العظيم ادراكش ذات خود را اتم ادراك باشد كه به هيچ وجه من الوجوه قصورى در ادراكش نباشد؟ جواب اين است كه خداوند در اين صفت يگانه و بى همتاست ؛ زيرا ادراكات ما همواره به توسط صور اشياء است در نزد ذهن ؛ مثلا اگر بخواهيم ادراك كنيم رنگ قال كرمانى را پس لامحاله سه چيز در اينجا موجود است :

اول وجود قالى كه در خارج موجود است ، دوم صورت از قالى كه در ذهن ماست كه آن معلوم بالذات است و او عبارت است از علم ما نسبت به آن ، سوم خود ما كه عالم و دانائيم به آن صورت ذهنى و هم چنين علم ما نسبت به خود ما عبارت است از نفس حضور ذات ما نزد خود ما و در اينجا عالم و علم و معلوم هر سه يكى است

اينك گوييم كه ادراك ما ذات خود را عين ذات ماست و علم به صورت قالى كه در ذهن است علم بالذات است ؛ نتيجه اين مى شود كه حق ، عالم است به ذاتش به عين ذاتش كه اتم ادراكا است و چون ادراك نمايد ذات خود را ادراك نموده است يك ذات تمام الجمال و الجلال و الكامل و البهاء و القدره و العلم و الحياه و الاراده را؛ پس در اين مرحله يعنى در ادراك ذات خود هم ادراك در نهايت درجه از كمال است و هم مدرك در اعلى درجه كمال است و هم مدرك در درجه اتم و اكمل و اوفى است كه فوق آن ديگر تصورپذير نيست و نتيجه اين مى شود كه مبتهج و مسرور است نسبت به ذات خود در نهايت درجه اى از ابتهاج و سرور كه هيچ موجودى از موجودات ؛ ذات حق را به اندازه خود حق دوست نمى دارد؛ زيرا ادراكات مختلف و ناقص است و اين در قسمت محبت ذاتيه حق بوده

خدا همه مخلوقاتش را دوست دارد

و اما در قسمت محبت حق نسبت به ماسواى خود آن است كه به طورى كه در تبعات و متعلقات محبوب گفته شد كه اگر كسى محبوب داشته باشد هر چه را كه متعلق به محبوبش مى باشد نيز دوست مى دارد و اين مطلب را در جاى خود در قسمت تبعات محبوب ثابت نموديم اينك مى خواهيم بگوييم چيست از ماسواى حق كه از تبعات حق نباشد و كدام موجودى است كه از آثار قدرت او خارج باشد و كدام موجودى است كه معلول او و مخلوق او نباشد؛ پس چون حساب كنيم كه غير از تبعيت چيز ديگرى نيست و چون حق ، خود را دوست مى دارد پس جميع مخلوقات را هم دوست مى دارد؛ زيرا كه همه تابع اويند و همه متعلق به اويند و همه آثار قدرت اويند كه حكايت شده است در نزد بزرگى آيه( ويُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ ) (٢٠٧) را قرائت كردند ناگاه حالت وجد و سرورى برايش پيدا شد و گفت : بحق يحبهم و يحبونه فانه لا يحب الا ذاته ؛ يعنى حق است و راست است كه آنها را دوست مى دارد؛ زيرا كه او دوست نمى دارد الا ذات خود را.

و از جمله آن كه گويند: پيغمبرى همواره از خدا تقاضاى هلاكت قوم خود را مى كرد پس از مصدر عزت خطاب رسيد زراعت كن و او نيز مشغول زراعت كارى شد؛ چون زراعت به حد كمال نرسيده بود خطاب رسيد درو كن ، عرض كرد: چگونه درو كنم حاصلى را كه هنوز نرسيده است و موقع درو كردن آن نيامده است ؟! پس فرمود حق جل جلاله العظيم مثل مخلوقات من هم مثل همان حاصل است ؛ زيرا آنها هنوز نرسيده اند و من به آنها علاقه دارم دوست ندارم هلاكشان كنم چنانچه در روايات است كه اشتياق خدا به بنده تائبش بيشتر است از آن كسى كه در بيابان بدون آب و علفى بود و فقط يك شتر داشت كه زاد و حله اش را بار آن كرده بود و چون خوابيد و بيدار شد ديد شترش گم شده و ديگر اميدش از همه جا قطع گرديده بود با خود انديشيد كه من كه زاد و حله اى ندارم و چاره اى نيست كه از گرسنگى بميرم پس بهتر آن است كه در همين مكان دراز كشيده و خود را مهياى مرگ نمايم چون لختى دراز كشيد يك مرتبه ديد شترش با بارش بالاى سر او ايستاده است حالا چقدر خوشحال مى شود چنين شخصى پس اين روايت مى خواهد بفرمايد اشتياق خدا نسبت به بنده تائبش بيشتر از اين مرد است نسبت به پيدا شدن شتر و زاد و حله اش از حيث مخلوقيت همه مخلوق او مى باشند لكن آن ناپاكى هاى معصيت از جاى ديگر است كه مى فرمايد:

( مَّا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّـهِ ۖوَمَا أَصَابَكَ مِن سَيِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِكَ ۚوَأَرْسَلْنَاكَ لِلنَّاسِ رَسُولًا ۚوَكَفَىٰ بِاللَّـهِ شَهِيدًا ) (٢٠٨) آنچه را كه به تو مى رسد از حسنه و نيكويى پس از جانب حق است اما آنچه را كه سر مى زند از عمل زشت و ناشايسته پس از جانب خود تو است

و جهنم در يك مرتبه اش براى پاك نمودن چركى هاى معصيت است برحسب اعمال سيئه اشخاص يكى زودتر پاك مى شود و يكى ديرتر لكن بايد طورى شود كه آن ناپاكى ها با ذات عجين شده باشد كه اگر بشود نعوذ بالله ديگر چاره پذير نيست الا خلود در جهنم !