در جستجوى استاد

در جستجوى استاد0%

در جستجوى استاد نویسنده:
گروه: سایر کتابها

در جستجوى استاد

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: صادق حسن زاده
گروه: مشاهدات: 19026
دانلود: 2176

توضیحات:

در جستجوى استاد
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 124 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19026 / دانلود: 2176
اندازه اندازه اندازه
در جستجوى استاد

در جستجوى استاد

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مقام مقربين

پس اى عارف لبيب ! بدان كه معنى شكر استعمال نعمت منعم است در طريق سلوك به سوى او و ضد اين معنى كفران است و او را دو درجه است كه يكى اهم از ديگرى است : اول عبارت است از استعمال نعمت در طريقى كه موجب بعد از منعم است ؛ دوم تضييع نعمت كردن و آن را در طريق او مبذول نداشتن اگر چه در راه بعد هم مصروف نداشته باشد و پس از استعمال و وصول ، ديگر موردى براى استعمال نيست پس تسلسل متوهم در اداى شكر مرفوع شد و غرض از شكر معلوم گرديد و معناى بازگشتن به سوى شاكر واضح شد، بحمدالله تعالى ؛ و هم معلوم گشت كه چون نعمت را در راهش صرف نموديم بعد از آن چيزى باقى نمى ماند كه آن كار را انجام دهيم ليكن بايد دانست كه بعد از همه اين مراتب ، فقط شرك يك نعمت به جا آورده شده است و شكر نعمت هاى ديگر باقى خواهد بود و بنابراين عمر نوح لازم دارد كه جميع نعمت هاى ديگر باقى خواهد بود و بنابراين عمر نوح لازم دارد كه جميع نعمت هاى خدا مورد مصرف ما قرار گيرد و ديگر معلوم شد چون ما هيچ وقت خالى اى نعمت نيستيم ، پس هيچ وقت هم فارغ از شكرش نبايد باشيم موضوع ديگر از آن كه چون امورات همه بستگى به هم دارد چنانچه در مثل عالم ، حكم كارخانه ساعتى را دارد كه جميع چرخ ‌ها از كوچك و بزرگ به هم مربوطند؛ پس اگر ما كفران يكى از نعمت هاى حق را ننموديم ، كفران جمع نعمت ها را كرده ايم و هم چنين اگر شكر يك نعمت را به جاى آورديم ، شكر جميع نعمت هاى مرتبطه به او را به جاى آورديم مثلا يكى از نعمت هايى كه حق به ما افاضه فرموده نعمت چشم است كه به مشاهده كردن موجودات عالم خويشتن را در مقام قرب معرفت خالق ترقى دهيم چنانچه آيه كريمه فرمايد: قل سيروا فى الارض(١١٤) بگو اى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به مردمان كه سير كنيد در زمين

فانظر الى آثار رحمه الله كيف يحى الارض بعد موتها(١١٥) پس نظر كنيد به سوى آثار رحمت حق و نعمت هاى او كه چگونه زنده مى كند و زمين را بعد از مردن او.

و يكى از آثار و علامات حق ، نظر كردن به صورت عالم است و نظر كردن به صورت پيغمبر يا اولادهاى اوست و نظر كردن به پدر مادر است كه همه داراى ثواب هاى عظيم است و ديگر، چشم خلق شده است براى آن كه نظر كند در چيزهايى كه جايز است و از قبل مشاهده موجودات عبرتى حاصل نمايد كه فاعتبروا يا اولى الابصار(١١٦) پس اى صاحب نظران عبرت گيريد و صرف كردن چشم در اين موارد اسباب و مقدماتى را در از جمله ، وجد هواست كه بادى بين چشم و شى ء محسوس ، هوايى فاصله بادش و الا ديده نخواهد شد، يعنى اگر شيئى را به چشم بچسبانيم ديده نمى شود، هم چنين اگر بعد مفرط فاصله زياد با چشم داشته باشد. مشاهده نشود. و اين جمله آنها، بودن نور وئ روشنايى است كه اگر در تاريكى اراده ديدن چيزى را كنيم نتوانيم ؛ پس آن نور، آفتابى لازم دارد و آن آفتاب)، آسمانى لازم دارد و آن آسمان ، مكانى لازم دارد؛ پس معلوم شد كه همه پيوسته به يكديگرند و به هر نعمتى برخورد نماييم و كنجكاوى كنيم او را بسته به نعمت هاى ديگر مى بينيم كه بايد يك يك در آنها تفكر و تدبر نمود و شكر هر يك را به جاى آورد و اگر چنانچه كفران يكى از آنها را نموديم پس كفران جميع را نموده ايم كما آن كه مى فرمايد: و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها(١١٧) اگر بخواهيد يكى از نعمت هاى خدا را بشمريد نمى توانيد و ما دو مرحله را براى طى كردن محتاجيم :

اول آن كه بايد سير كنيم و از روى موجودات عالم دريابيم كه خداوند هيچ چيز را عبث و بيهوده خلق نفرموده است ؛

دوم آن كه وقتى عقل ادراك اين معنا را نمود، و با تفكر نمودن در نعمت هاى خدا بفهميم كه هر نعمتى براى چه خلق شده و براى مطالعه در اين مرحله هيچ چيزى بهتر از مطالعه در ذات خودمان نيست ؛ زيرا كه او از همه چيز به ما نزديكتر است كه من عرف نفسه فقد عرف ربه ؛ هر كس خود را شناخت پس به تحقيق خدايش را شناخته است

بايد تفكر كرد در خصوصياتى كه حق - جل جلاله - در بدن انسان اعمال فرموده كه چه عجائب و غرائبى را دارا مى باشد كه هيچ يك از آنها را نه خود، به خودمان عطا كرده ايم و نه پدر و مادرمان ؛ زيرا اگر پدر و مادر مى توانستند آن خصوصيات را به ما بدهند ما نيز مى توانستيم به اولاد خويش دهيم و حال آن كه عاجز هستيم ؛ پس روى اين مبنا درك مى كنيم كه غير از خدا؛ صانع و خالقى در عالم نخواهد بود و نتيجه آن كه مطالعه اى رد كتاب ذات خود كردن ، انسان را به مقام معرفت الهى مى رساند و چون معرفت و شناسايى حق تمامى ندارد، لذا كتاب ذاتى هم تمامى نخواهد داشت و با اين صغر و كوچكيش آنچه را كه در عالم اكبر است دارا مى باشد؛ چنانچه حضرت مولى الموحدين اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود:

اتزعم انك جرم صغير

و فيك انطوى العالم الاكبر

و انت الكتاب المبين الذى

باحرفه يظهر المضهر

مقام مقربين

ارتكاب مكروهات در نزد محرمات پوشيده و مخفى نيست است و از اين جهت است كه مى فرموده اند: حسنات الابرار سيئات المقربين ؛ كارهاى نيك نيكوكاران در نزد مقربان درگاه حضرت احديت گناه محسوب مى شود. براى آن كه هر چه معارف نسبت به حق زيادتر باشد، اعمال خالص تر و نيكوتر بايد باشد؛ چنانچه گويند شخصى از مقربين الهى وارد باغى شد و هواى بسيار لطيف و باران فرح بخشى نازل شد، آن شخص را از مشاهده منظره باغ بسيار خوش آمد و گفت : به به ! عجب باران به موقعى آمد. فورا از طرف حق - جل جلاله العظيم - مورد عتاب واقع شد كه كدام كار ما بى موقع بود كه اين باران به موقع بود؟! پس آن شخص ‍ از سخن خويش پشيمان شد و استغفار نمود.

اكنون گوييم اين حرف نسبت به مقام آن شخص عصيان حساب مى شود ليكن نسبت به معارف ما كه متوسطين از مردم هستيم مورد تحسين و تمجيد حق قرار مى گيرد و بسا هست كه به جهت همين تعريف ، حق به ما ثواب و اجر جزيلى عنايت مى فرمايد.

نتيجه بيانات گذشته اين شد كه انسان در هر حالى ، يا شاكر است و يا كفور انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا(١١٨)؛ ما انسان را به راه ، هدايت كرديم و او يا شكر مى كند نعمت ما را و يا كفران

اين دو حال نسبت به حالاتى كه بر انسان عارض مى شود و نسبت به تفاوت اشخاص مختلف مى شود و ميزان كلى به دست انسان نمى آيد كما آن كه دانسته شد كه حالى نسبت به فردى شكر و نسبت به فرد ديگرى كفران محسوب مى شود. مثلا براى امثال ما مردمان همين قدر كه اشياء مورد احتياج را در راه مباحات صرف كرديم ؛ پس وظيفه ما در اين مورد به جا آوردن شكر آنهاست و همين كار نسبت به كسى كه پايه معرفتش به جايى رسيده است كه مى گويد ملكيت در عالم دروغ است ، كفران محسوب مى شود كه اگر سوال كنيم معناى ملك چست ، گويد ملك عبارت است از داشتن يك معنايى كه به غير از خدا در احدى يافت نمى شود و ماسواى خدا مالكى وجود ندارد و آن معنا عبارت است از واجديت و داراى حق او را به حيثيتى كه فقط اوست مالك على الاطلاق و لا غير؛ كما آن كه در قرآن مجيد فرمايد:( وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ) (١١٩)؛ و لله ميراث السموات و الارض(١٢٠)

( وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ) .(١٢١)

و اين تكرار عبارات براى تذكر است كه ما بدانيم غير از حق ، مالكى حقيقى نيست و مالكيت حق را نمى توان ادراك نمود؛ زيرا هر چيزى را كه بخواهيم تعريف نماييم ناچاريم از روى شبيه و نظير آن اثبات كنيم و مالكيت حق در عالم شبيه و نظيرى ندرد. لذا از درك معنا و فهم كيفيت آن عاجز مى باشيم ولى تنها نمونه اش كه به وجهى من الوجوه نمونه مى باشد آن است كه بگوييم مانند مالكيت روح است صور علميه را كه صور ذهنيه بستگى و قيام دارند به توجه و التفات ما به آنها كه به مجرد اين كه سلب توجه نموديم از آنها، يك مرتبه محو مى شوند؛ هم چنين جميع موجودات همگى متقوم اند به قيوميت حق كه اگر نازى كند از هم فرو ريزند قالب ها و اين مثال براى نمونه بود ليكن باز حقيقت ملكيت اين نيست كه بگوييم ما مالك صور ذهنيه خود مى باشيم ؛ به جهت آن كه ما مملوك غير هستيم تا چه رسد به تصورات ما و ما به خودى خود قيام ندارم تا چه رسد به اشيائى كه تحت حيطه و تصرف ماست ؛ پس العبد و ما فى يده كان لمولاه ؛ بنده با هر چه متعلق به اوست مال مولايش مى باشد و بنابراين حقيقت نسبت به چ منحصر است فقط بين خالق و مخلوق و عطايايى كه مالك نسبت به مملوكين خود مى نمايد يا در وسعت است و يا در مضيقه اول آن كه نعمت هايى كه خلق شده است براى عموم مملوكين و همه بايد از آنها استفاده كنند مانند آفتاب و ماه و ستارگان و برف يا باران ؛ و دليلش اين است كه تاكنون اتفاق نيفتاده است كه كسى بگويد فلان ستاره مال من است يا فلان باران از آن من است و هيچ گاه دعوا و نزاع بين مملوكين در اين موارد نمى باشد؛ زيرا از نگاه كردن فردى به آفتاب يا غير آن ، مزاحمتى با ديگران حاصل نمى شود و از انتفاع ديگران صدمه بر اين وارد نمى آيد و اما دومى كه مراد ضيق نعمت مى باشد اين است كه مالك قسمتى از زمين را مثلا به بعضى از مملوكين خود داده است كه اگر اين بخواهد خانه از براى خود بنا كند نوبت به ديگران نمى رسد و در اينجا مولا براى حفظ انتظام مملوكين قانونى در ميان گذارده است و به مملوكين خود فرموده است كه هر كه اسبق و متقدم بر ديگران است انتفاع از اين ملك نصيب او مى باشد. مثل آن است كه محيط سفره فقط گنجايش پنجاه نفر دارد و غلامان پانصد نفرند، پس اگر همه بخواهند يك مرتبه بر سر سفره بنشينند نمى شود و مزاحمت يكديگر را فراهم آورده اند و از مائده سفره به آسانى نمى توانند استفاده كنند، پس آنها را در تحت قانون منظمى قرار مى دهد و مى گويد هر كس زودتر حاضر شد نوبت از آن او مى باشد.

مطلب ديگر آن كه انتفاع از ملك ما منوط و مربوط است به اذن ما و اگر كسى به مغز و معناى اين حرف پى برد و همه را مملوك حق ببيند، پس وقتى كه مولا اجازه فرمود كه از اين سفره به قدر احتياج خود تصرف كن ، اين مملوك به اندازه احتياج و لزوم بهره بردارى كرده و مازاد را براى ديگران باقى مى گذارد و نعمت هاى حق را انكار نمى نمايد و ديگران را از استفاده بردن ، محروم نمى سازد.

و نتيجه از اين بحث آن شد كه براى چنين شخصى كه بخواهد تصرف مازاد كند هر آينه كفران نعمت است و شكر او همان صرف مقدار احتياج اوست ولى براى مثل ما بندگان در حد وسط، اگر خوراك و پوشاك تا دو سه سال خود را تهيه كنيم كفران نخواهد بود و بلكه شكر است

پس معلوم شد حالى نسبت به شخصى ، شكر و نسبت به شخص ديگرى ، كفران است و ما در زيادتى معناى شكر و در استعمال كردن نعمت ، فى الجمله محتاجيم به تعداد و احصاى نعماى الهى اگر چه فرمود: و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها(١٢٢) اگر بخواهيد نعمت هاى خدا را بشمريد هرگز قادر نخواهيد بود. ليكن مى گوييم يكى از نعمت هاى حضرت حق نسبت به ما، نعمت اكل خوردن است و نعمت عبارت است از خير و سعادت و رسيدن به هر چيزى كه موجب بهجت و سرور باشد و در مقابل نعمت ، نقمت مى باشد؛ يعنى چيزى كه موجب انزجار شخص شود. حال گوييم در قسمت ماكولات ، بهجت و سرورى براى بشر هست و چندين هزار نعمت ديگر دخالت دارد تا آن كه آن نعمت تهيه و آماده شود.

حضرت سيدالساجدين زين العابدينعليه‌السلام در صحيفه سجاديه در فقراتى كه حمد و ثناى خدا مى نمايد و نعمت هاى الهى را متذكر مى شود از جمله اين كه مى فرمايد: الحمدالله الذى ركب فينا آلات البسط و جعل لنا ادوات القبض(١٢٣)؛ حمد و ثنا مخصوص خدايى است كه قرار دارد در ما ابزار و آلات قبض و بسط را كه هر گاه بخواهيم ببنديم و هر گاه بخواهيم بگشاييم قادر باشيم

روايت است كه روزى در مجلس هارون الرشيد، قاضى ابويوسف ديد هارون با قاشق غذا مى خورد و گفت : چرا با قاشق غذا مى خورى ؟ جواب داد: مگر با قاشق چه طور است ؟ گفت : جدت از پيغمبر روايت كرده كه فرمود: خدا بنى آدم را برگزيده گردانيده است به اين كه به او دست مرحمت فرمود كه با دست غذا بخورد و مانند حيوانات قرار نداد. پس هارون اين سخن خوشش آمد و امر كرد هر چه قاشق بر سر سفره بود برداشتند و همه با دست غذا خوردند.

راه هاى تهذيب اخلاق

تهذيب اخلاق به يكى از سه طريق تصور مى شود كه يكى از آنها براى هر كس ميسر نيست و آن عبارتى از اين است كه انسان برخورد پيدا كند به يك شخص روحانى پاكيزه خلق مهذبى كه به قوت نفسانيش به يك نظر واحد، جميع اخلاق ناپاك مذمومه را از او دور فرمايد و آن نيست مگر نفس نفيس حضرت ولى عصر - عجل الله تعالى فرجه -؛

طريق دوم كه براى ما ميسور است ليكن دشوار مى باشد آن است كه در شبانه روز يك مرتبه يا در هر هفته يك مرتبه بنشينيم و در اطراف نعمت هاى الهى چنانچه درباره بعضى آنها قدرى بحث كرديم مطالعه نماييم تا اين كه وجدانا ثابت گردد كه نعمت هاى الهى قابل احصا نيست و همين باعث مى شود در شكر نعمت هاى الهى كوشش به سزا نماييم و اشكال اين وجه در اينجاست كه پليدى نفس مانع است از اين كه انسان اين طور از خيالات را دنبال كند و لذا اين طريق هم صعب و دشوار است ؛

طريق سوم آن است كه به تشكيل مجالس وعظ و اخلاقيات و به كمك هاى همت روحى و به گفت و شنيد و تذكر نعمت هاى حق ، گوش دل را آشنا كنيم و اين نيز دوام لازم دارد و الا با تشكيلات يك مرتبه در ماه يا سال ، به جايى منتهى نخواهد شد و بايد نفس را وادار به تكرر اين مباحث كرد تا سرور براى ما شود. و حاصل آن كه ، اهل بصيرت به يكى از طرق سه گانه مى توانند براى خود اين نعمت عظمى را تحصيل نمايند.

اما اهل غباوت يعنى مردان كودن ، كارشان در اين قسمت بسيار صعب و دشوار است كه به اجماع اين گونه مجالس نه تغيير حال و نه تبدل افكارى برايشان پيدا مى شود. راه علاج اين مردم اين است كه آنها را وادار نماييم به نظر كردن به زيردستان خود تا تدريجا در اثر ادامه اين عمل اخلاقشان تهذيب شود؛ زيرا اگر كسى به زير دست خود نگاه كند طبعا به نعمت هايى كه خدا به او عطا فرموده است مسرور و راضى مى گردد و لذا اشخاصى كه مى خواستند صرف نعمت در سرور نمايند كسانى بودند كه مى رفتند در قبرستان ها و به احوال مردگان نظر مى نمودند و عبرت مى گرفتند، داخل قبور مى شدند و مى خوابيدند و يا به ديدن مرضى در گوشه و كنار راه و مريض خانه ها متنبه مى گرديدند و يا آن كه در مجلس ها به ديدن اهل بلا، به نعمت خويش مسرور مى شدند؛ پس براى ما مردمان ميسر است كه به تعاضد و تفكر و كمك در عمل ، اخلاق يكديگر را تهذيب نماييم و اساسا انسان بايد در امورات اخروى به مافوق خويش نظر نمايد و در امورات دنيوى به مادون خود؛ زير اگر در امور اخروى به مافوق خويش نظر نمود طبعا خود را در مقام عمل ، قاصر و مقصر مى داند و اين موجب سعادتمندى وى مى گردد و چون در امور دنيوى به مادون خويش نظر نمود، پس به آنچه كه خداوند به او عطا فرموده قانع و شاكر مى شود و اين خود باعث ازدياد نعمت مى شود، چنانچه روايت است :

من نظر فى الدنيا من هو دونه و نظر فى الدين الى من فوقه كتب صابرا و شاكرا و من نظر فى الدنيا الى من هو فوقه و نظر فى الدين الى من هو دونه لم يكتبه الله صابرا و لا شاكرا ؛(١٢٤)

هر كس نظر كند در دنيا به زير دستان خود و نظر نمايد در دين به بالادست خود، نوشته مى شود هم از جمله صابرين و هم از زمره شاكرين و هر كس نظر كند در امور دنيوى به مافوق خويش و در امور دينى به مادون خويش ، نوشته نمى شود از صابرين و نه از شاكرين زيرا هميشه در غم و اندوه است كه چرا من دارايى او را ندارم و چرا من عمارت و شخصيات او را ندارم و لذا هيچ وقت راضى به نعمت هاى خود نمى شود و شكر آنها را به جا نمى آورد و صبر هم نمى كند و هم چنين در قسمت دينى اگر چنانچه عبادت قليلى به جاى آورد مى پنداريد شش دانگ بهشت از آن اوست پس نه صبور است و نه شكور.

اگر كسى بشناسد دوست خدا را در ميان بندگان خدا و درصدد آزار و اذيت او برآيد چقدر ضرر كرده است ؛ زيرا خداوند مى فرمايد: من اهان وليا فقد اهاننى ؛ هر كس به دوست من اهانت نمايد به تحقيق اهانت به من نموده است

انسان در كليه اشياء دو وظيفه دارد: يك وظيفه شكرى و يك وظيفه صبرى و اشكال در اين است كه اگر انسان صابر باشد چگونه حزن و اندوه نداشته و مسرور به نعمت هاى الهى شود و اگر مسرور به نعمت هاى الهى شود چگونه صبر نمايد؟

پس بايد بيان كرد كه چگونه بين اين دو امر ممكن است ؛ در جواب اشكال مذكور چنين گوييم كه ممكن است انسان نسبت به چيزى هم مسرور باشد و هم محزون ؛ مثل آن كه نانوايى در نزديكى منزل ما باشد؛ پس از جهت آن كه دود نفت آن به چشم يا صداى موتور آن دائما به گوش ما مى رسد و ما را ناراحت مى نمايد، ما محزون مى شويم ، ولى از جهت آن كه احتياج به آن درايم و گرسنگى خود را به آن مرتفع مى سازيم ، مسرور مى گرديم

مثال ديگر آن كه طبيب براى معالجه مرض ما داروهاى تلخ مزه و بدبو مى دهد و در حين خوردن ما از جهتى كه منافر با طبعمان است محزونيم و از جهت اين كه به وسيله آن مرض از بدن ما زايل مى گردد، مسرور مى باشيم

بالاخره نعمت و بلا در هر درجه اى كه هست نمى رسد به حدى كه وقفه نمايد و بالاتر از آن تصور نشود؛ زيرا قدرت حق انتها ندارد. فرض كنيم براى بلا، ده درجه باشد و شخصى هم دهمين درجه آن را مبتلا مى باشد، مع ذلك در آن حال از جهتى مسرور و از جهتى محزون است ؛ اما محزون است براى آن كه به آن بلا مبتلا است و اما مسرور است به جهت آن كه به بالاتر از آن مبتلا نيست

كمترين بلاى دينى از بزرگ ترين بلاى دنيوى به درجات مهم تر مى باشد؛ زيرا بزرگ ترين بلاى دنيوى بالاخره دو به انقطاع و زوال مى رود، اما كمترين بلاى دينى برايش دوام است ؛ چنانچه حكايت است شخصى نقل كرد كه دزد به خانه من آمد و هر چه از اموال موجود بود برد. شخصى به من گفت برو شكر كن كه شيطان نيامد در خانه دل تو كه ايمان تو را ببرد. لذا اين بلا هم موجب سرور و خوشحالى است !

ديگر نقل كردند كه كسى نه دست داشت و نه چشم در حالى كه زنبورها بر بدن مجروحش هجوم آورده و او را مى گزيند با اين همه ، خدا را شكر گزارى مى كرد، و مى گفت : خدايا! آن را كه به من دادى به كى دادى ! پرسيدند: آن چيست كه به تو داده و به ديگرى نداده ؟ گفت : آن ايمان است !

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ملعون است كسى كه چهل روز بر او بگذرد و بر او بلايى نازل نشود! اصحاب عرض ‍ كردند: يا رسول الله ! پس چرا بر ما بلا نرسيده ؟ پس حضرت قريب به اين مضامين فرمود: ولو به مقدار يك خراشيدنى كه از قبل خار يا تيغى بر بدن وارد آيد همان هم بلا محسوب مى شود و بنابراين تعجيل در عقوبت خود نعمتى است

نفيس بلا، خود طريق وصول الى الله است و منشا سعادت ابدى مى شود و سعادت عبارت است از سلامتى قلب در فكر خدا پاك بودنش از ماسواى او و اين حاصل نشود الا به خلوص در نيت و عمل ؛ و چون به اين مرتبه رسيد حالش حال طلا و نقره اى است كه او را آب كرده و عيارش را بگيرند و خالص گردانند كه غير از جنس طلا يا نقره چيزى در بوته نماند و اخلاص در عمل آن است كه خالى از شرك و ريا بوده و فقط براى حق است و لا غير... لذا جميع ناملايمات خوب است ؛ زيرا انسان را به مطلوبى مى رساند كه در او منافع بسيار است و هر چه منفعت در او بيشتر باشد، سرور در آن نيز زيادتر است و شايد هم همين موجب شده است كه عموما اولياى حق ، سنخ زندگانى شان ، زندگانى بلايى باشد... رفع علقه آن است كه شخص حالت اضطرار را در يابد كه آن زمان تمام توجه اش به حق مى شود؛ چون حضرت اباعبدالله الحسينعليه‌السلام كه در شهادت حضرت على اكبرش فرمود: على الدنيا بعدك العفاء؛

و اگر بلا، انسان را به اين مقام رساند آيا چيزى بهتر از بلا را مى توان تصور نمود، نه وليكن مورد ندارد كه ما طلب بلا از حق نماييم تا اين كه در زير سايه او خود را به خدا برسانيم و اين غلط و بلكه فضولى در درگاه حق است كه از خدا در خواست بلا نماييم ؛ چنانچه در احوالات معصومينعليه‌السلام چنين چيزى را نداريم كه از خدا طلب بلا نمايند و بلكه عكس اين است كه از خدا به زبان ملايم و كلمات لين طلب عافيت مى نمودند؛ چنانچه در زاد المعاد دعايى است كه معصومعليه‌السلام پس از اين كه خدا را به جميع فرستادگانش از انبيا و رسل قسم مى دهد عرض مى كند: اللهم فلا تبتلنى فان ابتليتنى فصبرنى و لكن العافيه احب الى ؛ خدايا مرا دچار بلا نفرما و اگر چنانچه مبتلا فرمودى پس مرا در آن بلا، صابر گردان وليكن اگر به خودم واگذار كنى كه چه از تو طلب نمايم عافيت بهتر است از بلا.

حالا چون مثل امامى از خدا بلا طلب نكند ديگران را چه رسد كه طلب نمايند ليكن چون بعضى از مردم از اين قبيل گستاخى ها نموده اند كه فقط حكايت از قصورشان مى نمايند مثل كسى كه گويد پروردگارا من در مقام محبت تو طورى هستم كه راضى هستم مرا جسر جهنم دهى و خلايق از روى من عبور كنند و سپس بيفتم در جهنم ؟!

پس اين صفت ، صفت نقص است كه اگر كمال بود بايد ائمه اطهارعليه‌السلام ما نيز دارا باشند و حال آن كه آن ها نه چنين اند بلكه از خدا طلب عافيت مى كردند و دليل ديگرش آن كه اين قبيل سخنان در قسمت محبت هاى مجازى واقع مى شود كه وقتى محب در حالت وجد است و مى خواهد خود را فداى محبوبش نمايد از اين گونه كلمات دريغ ندارد كه چون به خود آمد آن حالت برطرف مى شود و اين حالت نادر در مردم نادر است و شايد در مدت عمر يك مرتبه پيدا شود، آن هم مانند برقى كه بزند زود زوال يابد و پيدايش چنين حالتى براى انسان هم صفت كمال است و هم صفت نقص ؛ اما كمال است به جهت آن كه بهترين حالات و بالاترين درجات و لذات است ؛ چنانچه فوق او لذتى تصور نشود و اما نقص است از جهت آن كه به زودى زوال پذيرد و برطرف شود و هر گاه حال شخص به اين پايه رسيد هر چه گويد از زبان محبوب گويد و هر چه شنود با گوش محبوب شنود و هر چه كند به اراده محبوب كند بلكه همه اوست و جز او چيزى نيست و اين است معناى مجذوبيت و معناى فنا و خدازدگى ؛ چنانچه اين معنى در مورد غير خدا هم واقع مى شود كما آن كه گويند:

پيش شيرى ، آهويى مدهوش شد

هستى اش بر هست وى روپوش شد

يعنى چون آهو، عظمت و هيبت شير را مشاهده كرد به كلى خود را فراموش نمود و با شتاب تمام به جانب شير دويد و اين رفتن به اختيار و اراده خودش نبود بلكه به اراده شير بود كه مانند آهن ربا او را به جانب خويش جذب كرد و محكوم به حكم او گرديد؛ پس ‍ چون انسان اراده اش پوشيده شود در اراده حق ، آن وقت افعالش ، افعال خدايى و اعمالش ، اعمال خدايى مى شود و اين حالات از ناحيه محبت سرچشمه مى گيرد.

نتيجه اين مقدمات آن كه ممكن است در قسمت بلايا، كار شخص به چنين جايى برسد كه فوق آن لذتى نباشد.

دارو مناسب با بيمارى باشد

براى رفع ظلمت دل ، احتياج به عملى داريم كه ريشه ظلمت را قلع و قمع نمايد و بايد كه آن طاعت سنخيت با آن ظلمت داشته باشد. مثلا كسى كه در طبعش صفت بخل است براى رفع اين خلق ناپاك ، هر چقدر نماز بخواند و روزه بگيرد و جهاد كند كمترين اثرى برايش مترتب نمى شود و بلكه به ادا كردن خمس و زكات و انفاق در راه خدا و دستگيرى از ضعفا و فقرا حاصل مى شود؛ زيرا اينها سنخيت با آن دارد؛ چنانچه اگر كسى مبتلا به مرض صداع سردرد است با داروهايى كه رفع دل درد مى كند نمى تواند خود را معالجه نمايد و بسا مى شود كه سردرد او را كه شفا نمى دهد علاوه تحريكاتى هم در او به ظهور مى رساند كه مزيد بر علت مى گردد؛ پس بايد طبيب ماهر و حاذقى باشد كه در تحت معالجه او شفا يابند كه شاعر گويد:

طى اين مرحله بى مرهمى خضر مكن

ظلمات است بترس از خطر گمراهى

فايده اعمال ما چيست ؟

كسانى كه مى گويند نماز خواندن من براى خدا چه فايده دارد و دستگيرى من از فقرا چه نتيجه اى دارد و اگر خدا مى خواست فقير نباشند خود به آنها ثروت مى داد؛ پس اين شخص چقدر جاهل و نفهم است كه نمى داند كه خدايى كه اقدر القادرين است و به هر كس هر چه بخواهد مى دهد سبب اين كه امر به انفاق فرموده آن است كه به انفاق كردن صفت ذميمه بخل از انسان زايل مى شود، علاوه بر اين كه محاسن بسيار ديگرى در او مندرج است و نتيجه از اين بيانات آن است كه اعمال براى پيدايش حالات است ، ليكن نمى شود گفت اين عمل را براى پيدايش آن حالت بايد به جا آورد؛ زيرا كه در مرحله اول كسى قبول نخواهد كرد و لذا مى گويند اگر فلان عمل نيك را انجام دهى مستوجب چنين ثوابى مى شوى و اگر فلان عمل زشت را به جاى آورى مستحق چنين عقابى مى گردى و شارع مقدس ، ثواب و عقاب را به اين جهت مقرر فرمود تا به اين وسيله مردم را به وسيله اعمال شان به حالات برساند و جميع اين اعمال به جهت پاك شدن دل است از اخلاق بد.

حسن تواضع به نعمت الهى

حسن تواضع به نعمت هايى كه بارى تعالى مرحمت فرموده كه بايد عبد به كوچكى خود آنها را قبول نمايد و اگر چه بعضى نعمت ها به ظاهر در نظر كوچك است ليكن بايد به بزرگى منعم نظر نمود مثل آن كه فرض كنيم پادشاه اين سرور نه از جهت سنجاق است بلكه از جهت اين است كه شاه نظر مرحمتش را بر ما معطوف فرموده است و اگر انسان برسد به چنين مقامى كه هر چه از جانب حق به او مى رسد خدا را در آن مشاهده كند و مسرور به آن نعمت باشد پس هميشه شاكر است ؛ چنانچه حكايت كنند: شخصى در مسافرت به پيرمردى رسيد و از او احوال پرسيد، جواب داد: حال من ، حال شكرى است گفت : چگونه شكرى دارى ؟ گفت : در جوانى عاشق دختر عموى خود شدم و او نيز به من عاشق شد. قضا را اتفاق افتاد كه خداوند به حلالى بين ما را جمع كرد و ما عروسى كردى ، چون شب عيد شد به هم رسيديم به او گفتم اين به خيال من نمى گنجيد كه تو را تزويج نمايم و او را نيز چنين اظهار كرد كه پس ما با يكديگر گفتيم كه چون خداوند چنين مرحمتى را درباره ما نموده بهتر آن است كه امشب را به شكرانه اين نعمت عبادت كنيم و كار خود را به فردا شب محول نماييم ؛ پس هر دو مشغول به عبادت شديم تا صبح و گفتيم فردا شب و به همين منوال هر شب را به عبادت گذرانديم تا هشتاد سال و هنوز ما با هم همبستر نگشته ايم اين بگفت و زن خود را صدا كرد كه بيايد و بر اين مطلب شهادت دهد. پس پيرزنى آمد و شهادت داد كه من هنوز باكره ام !

احسان سبب محبت است

از موجبات محبت ، احسان محسن است ، يعنى احسان كننده ؛ چه آن كه شخص محسن ، محبوب است به درجه اى كه گفتند: الانسان عبيد الاحسان ؛ انسان بنده احسان است

و چون پى جويى از حالات و جذابيه خويش كنيم مى بينيم كه دوستى محسن برمى گردد به دوستى ما خود را، چون احسان او موجب بقاء و صحت و دوام ما است و به احسان او دوام وجود و كمال وجود براى ما پيدا مى شود. لذا او را دوست داريم ليكن چون به دقت بنگر محسن را دوست نداريم بلكه احسان او را دوست مى داريم و شاهد بر اين مطلب آن است كه اگر چنانچه فرض كنيم كه احسان از او سلب شود، پس ما او را دوست نداريم و به عبارت متعلق ميل ما بود نه وجود محسن و از اين راه است كه هر چقدر درجه احسانش به ما كم و زياد شود به همان مقدار هم محبت ما كم و زياد مى شود و فرق است بين دوست داشتن محسن با سلامتى بدن ؛ براى آن كه سلامتى اعضا و جوارح ، محبوب ماست به جهت آن كه آنها عين كمال ما هستند و اما محسن بلكه احسان او حافظ و مبقى كمال است نظير آن كه ما هم سلامتى بدن خود را دوست داريم و هم طبيب را؛ اما سلامتى را ذاتا دوست داريم و اما طبيب را براى آن كه درد ما را دوا مى كند.

معيار برترى علم

هر چه درجه علم زيادتر باشد، محبوب تر است و علوم برحسب معلومات متفاوتند در حيث شرافت و خساست مانند علم بنايى و مهندسى و هر معلومى شريف تر باشد، علمش نيز شريف تر است و هر معلومى كه خسيس تر باشد، علم به آن اجل و اشرف علم هاست ؛ بنابراين چون در بين معلومات نظر كنيم معلومى اجل و اشرف از ذات مقدس حق - جل جلاله - نمى باشد. لذا علم به چنين معلومى هم از ساير علوم اشرف و اعظم است

نتيجه آن كه معلومى اشرف از حق نيست و بعد از او، هر موجودى كه قرب به خدا بيشتر داشته باشد او شريف تر است تا منتهى شود به آخر سلسله از موجودات و از اين بيان ثابت مى شود ما كه انبيا، اوصيا، اوليا و اتقيا را دوست مى داريم از جهت خاطر علم شان است ؛ زيرا كه علم آنها اشرف العلوم است به جهت آن كه معلوم شان اشرف المعلومات است

محبت بين خالق و مخلوق

بين خالق و مخلوق سنخيتى موجود است كه به آن سنخيت ، محبت حاصل مى شود.

روايت است كه پيغمبرى بسيار بى تابى مى كرد و از دست قوم خودش به خداوند شكايت مى نمود و مكرر از خدا طلب هلاك آنها را مى كرد خداوند فرمود: زمين را زراعت كن و تخم بكار تا سبز شود، او نيز چنين كرد، هنوز زراعت او به حد رشد و كمال نرسيده بود و وقت چيدن و درو كردن نشده بود پس خدا امر فرمود كه داس را بردار و علف ها را قطع كن !؟ چون چنين امرى را شنيد گفت : خدايا! تمام زحمات من از بين مى رود و آنها حرام مى شود؛ زيرا موقع چيدنشان نشده ! پس خداوند فرمود كه پس چرا تو از من پى در پى طلب هلاك بندگان مرا مى كنى مگر موقع چيدگى آنها شده ؟! پس آنها پيغمبر دانست كه تاكنون از خدا درخواست بى جا نموده است و متنبه شد.

در روايت ديگر شنيده شده كه پيغمبرى طلب مى كرد از خدا هلاكت امت خود را، خدا به او وحى نمود كه كوزه بساز و چون مشغول به ساختن كوزه شد. حضرت جبرئيل به صورت بشر آمد و كوزه هاى او را خريد و پول آنها را داد، پس در پيش روى آن پيغمبر بنا كرد به شكستن كوزه ها، پس آن پيغمبر از مشاهده اين عمل در جزع و فزع درآمد و گفت : چرا زحمات مرا خراب نمودى ، من اينها را دوست دارم ؛ براى آن كه درباره اينها زحمت كشيده ام تا اينها را بدين شكل ساختم ؟!

پس جواب داد از لسان خداوند، كه تو براى چند دانه كوزه كه به دست خود آنها را ساخته اى به شكستن آنها راضى نمى شوى ، پس ‍ من كه خداى تو و خالق جميع موجوداتم چگونه راضى به هلاكت آنها شوم ؟! پيغمبر دانست كه خطا رفته است

رحمت بيكران خدا

ديگر روايتى است كه چون روز قيامت شود حضرت خاتم النبيينصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از خداوند مى خواهد كه خدايا! حساب امت به من واگذار فرما تا اين كه ملائكه از احوالات امت من مطلع نشوند و سرائر آنها نزد ساير امم مكشوف نگردد؛ پس خطاب در رسد كه صحيح است كه تو پيغمبر رحمتى و مى خواهى كه اعمال زشت امت تو در نزد غير مكشوف نشود، ليكن بدان من خداى تو هستم مى خواهم چنان حساب بندگانم را بكشم كه تو هم كه پيغمبرى از احوالات بندگان من مطلع نشوى ! نتيجه آن كه اين روايات همگى حكايت از سعه رحمت حق مى كند.

علت اختلاف مردم در حجت

در پيدايش قوت محبت چنين گوييم كه در اينجا يك جهت بشارت دارد و يك جهت انذار؛ اما جهت بشارتش آن است كه هر مومنى محبت با خدا دارد به اندازه ايمانش ؛ زيرا كه معرفت بذر محبت است ، يعنى پس از آن كه تخم معرفت در زمين دل كاشته شد و ميوه داد ميوه اش عبارت است از محبت است كه المعرفته بذر المحبه ؛ معرفت بذر و تخم محبت است و اختلاف مردم در محبت به حسب اختلافشان است در معرفت ، يعنى ما بين كسى كه روزنه كوچكى از محبت به رويش باز شده و آن كسى كه شش ‍ دانگ دلش را محبت خدا اشغال كرده كه ممسوس فى جنب الله است اختلاف بسيار است و اما آن كه در قسمت انذار است آن است كه مقصود از معرفت عبارت است از معرفت حقيقى براى قوت محبت دو سبب است : اول قطع علاقه دل از دنيا كردن ؛ دوم قوت معرفت است