عمل در ترازوى حق

عمل در ترازوى حق0%

عمل در ترازوى حق نویسنده:
گروه: مفاهیم عقایدی
صفحات: 22

عمل در ترازوى حق

نویسنده: مصطفى جعفر طيارى دهاقانى
گروه:

صفحات: 22
مشاهدات: 2018
دانلود: 24

توضیحات:

عمل در ترازوى حق
  • مقدمه دفتر

  • مقدمه مؤلف

  • 1 - توضيح موضوع

  • 2 - اهميت طرح موضوع

  • 3 - اهداف تحقيق

  • 4 - تاريخچه پژوهش موضوع

  • بخش اول : احباط

  • فصل اول : معناى احباط

  • معناى لغوى احباط

  • واژه حبط

  • واژه حبط

  • واژه احباط

  • ماده اصلى احباط

  • معناى اصطلاحى احباط

  • مصاديق احباط

  • فصل دوم : نظرات دانشمندان اسلامى در مورد احباط

  • آراى معتقدان به احباط

  • دليل معتقدان به احباط

  • دليل عقلى بر احباط

  • آراى منكران احباط

  • استدلال منكران احباط

  • دليل نقلى منكران احباط

  • تفصيل در احباط

  • توقف در احباط

  • تحقيق مساءله احباط

  • تحقيق احباط در مقام ثبوت

  • بررسى مساءله احباط با توجه به عدم پذيرش حسن و قبح عقلى

  • بررسى احباط با توجه به قراردادى بودن ثواب و عقاب

  • بررسى احباط با توجه به اينكه ثواب ، تفضل و استحقاق عقاب ، عقلى است

  • بررسى احباط با توجه به اينكه استحقاق ثواب ، عقلى است

  • بررسى احباط با توجه به تجسم اعمال

  • تحقيق احباط در مقام اثبات

  • فصل سوم : موافات

  • معناى لغوى موافات

  • موافات در اصطلاح متكلمان

  • پرسش اول : آيا شرط استحقاق ثواب ، موافات و با ايمان از دنيا رفتن است ؟

  • استدلال منكران موافات

  • پـــرســـش دوم : آيـــا امـــكـــان دارد كـــه مـــؤ مـــن ، دســـت از ايـــمـــان خـــويـــش بـــردارد و مـــرتـــد شـــود و درحال كفر از دنيا برود؟

  • ايمان درلغت

  • ايمان در اصطلاح

  • پرسش سوم : آيا بايد ثواب دائمى و خالص باشد؟

  • خاتمه

  • رابطه حبط اعمال و توبه

  • رابطه حبط اعمال و شفاعت

  • فصل چهارم : احباط از ديدگاه آيات قرآن

  • تصوير حبط اعمال عبادى مؤ منان

  • آيات مربوط به احباط

  • نتيجه گيرى

  • فصل پنجم : احباط از ديدگاه روايات

  • عوامل حبط

  • چند نكته

  • احباط از ديدگاه دعا

  • بخش دوم : تكفير

  • فصل اول : معناى تكفير

  • معناى لغوى تكفير

  • معناى اصطلاحى تكفير

  • مصاديق تكفير

  • فصل دوم : آراى دانشمندان اسلامى درباره تكفير

  • نظر كسانى كه تكفير را يك قاعده كلى و لازم مى دانند

  • نظر كسانى كه تكفير را به صورت خاص قبول دارند

  • بررسى نظريه تكفير به صورت عام

  • بررسى نظريه تكفير در مقام اثبات

  • دليل عقلى بر اثبات تكفير

  • نقد و بررسى ادله عقلى تكفير

  • فصل سوم : تكفير از ديدگاه آيات و روايات

  • عوامل تكفير

  • عوامل ديگر تكفير

  • تكفير در دعا

  • بخش سوم : موازنه

  • فصل اول : معنا و مفهوم موازنه

  • معناى لغوى موازنه

  • موازنه در اصطلاح متكلمان

  • مصاديق موازنه

  • آراى دانشمندان اسلامى درباره موازنه

  • موافقان موازنه

  • منكران موازنه

  • فصل دوم : استدلال موافقان موازنه

  • دليل عقلى

  • دليل نقلى

  • ميزان

  • بررسى موازنه بر اساس مبانى مختلف

  • فصل سوم : استدلال منكران موازنه

  • بررسى استدلال منكران

  • سخنى در پايان

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 2018 / دانلود: 24
اندازه اندازه اندازه
عمل در ترازوى حق

عمل در ترازوى حق

نویسنده:
فارسی
مقدمه دفتر


عمل در ترازوى حق

نويسنده : مصطفى جعفر طيارى دهاقانى

مقدمه دفتر

در قـرآن مـجـيـد، آيـاتـى بـه چـشـم مـى خـورد و در كـتـابـهـاى حـديـث ، روايـاتـى مـشـاهـده مـى گـردد كـه از «حـبـط عمل»، سخن به ميان آورده اند.
از ايـن رو يـكـى از مـسـائل مـهـم مـطـرح شـده در عـلم كـلام ، مـسـاءله «احـبـاط، مـوازنـه و تـكـفـيـر» اسـت ؛ بـديـن مـعـنـا كـه آيـا اعمال نيك و بد در يكديگر تاءثير متقابل دارند يا هر كدام از اعمال نيك و بد، حساب مخصوص خود را دارد.
موضوع فوق از زواياى گوناگونى جاى بحث دارد و علماى بزرگ به طور پراكنده آن را در علم كلام و تفسير، مورد بحث قرار داده اند كه در اينجا به گوشه اى از مباحث مهم اين موضوع اشاره مى كنيم :
الف : اختلاف در پذيرش احباط، موازنه و تكفير و عدم پذيرش آن .
ب : متعلق احباط، موازنه و تكفير چيست و شعاع دايره اى آن چه مقدار است ؟
ج : منظور از احباط اعمال در دنياست يا آخرت و يا هر دو.
د: مقصود، احباط اعمال مؤ من است يا كافر و يا هر دو.
ه‍: چه نتيجه اى از بحث مى توان به دست آورد؟
مـؤ لف مـحـتـرم اين كتاب ، با ديدگاه خاص خود، به بحثى نسبتا جامع و كاملى درباره موضوع فوق پرداخته و آن را به خوانندگان خويش عرضه مى نمايد.
ايـن دفـتـر، پـس از بـررسـى ، ويـرايـش و اصـلاحـاتـى چند، آن را به زيور چاپ آراسته و در اختيار پژوهشگران قرار مى دهد و جز خشنودى خداوند بزرگ ، هدفى را دنبال نمى نمايد.
دفتر انتشارات اسلامى
وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم

مقدمه مؤ لف

مـوضـوع ايـن پـژوهـش «احـبـاط، تـكـفـيـر و مـوازنـه» اسـت و نـوشـتـار حـاضـر از جـهـت كـلامـى بـه بـررسـى آن مى پردازد. پيش از ورود به اصل بحث ، بيان چند مطلب لازم است :

١ - توضيح موضوع

گرچه هدف كلى و اساسى اين نوشتار، توضيح و تبيين موضوع «احباط، تكفير و موازنه» مى باشد و اين مطلب در تمام كتاب مورد بررسى قرار گرفته ؛ اما توضيح اجمالى آن در ابتدا لازم است .
مـوضـوع «احـبـاط، تـكـفـيـر و مـوازنه»، يكى از مباحث كلامى است كه معمولا در بحث «معاد» از سوى متكلمان اسلامى مورد بررسى قرار مى گيرد. اين موضوع از مطالبى است كه معتزله درباره آن در مقابل اكثريت اماميه و اشاعره ، نظرى خاص دارند.
بـا تـوجـه بـه آيـات و روايـات متعددى كه در اين باب وارد شده است ، مى توان آن را از جهت تفسيرى و روايى بررسى كرد. علاوه بر اين ، از حيث فـلسـفـى و عـرفـانـى نـيـز شـايـسـتـه پـژوهـش و تـحـقـيـق اسـت ؛ امـا در ايـن نـوشـتـار جـهـت كـلامـى آن مـورد نـظـر اسـت ، گـرچـه بـه طـور اجمال از طرح ابعاد ديگر آن نيز ناگزير هستيم .
سـه واژه «احـباط، تكفير و موازنه»، مربوط به اين مطلب است كه آيا اعمال نيك و بد، حسنات و سيئات انسان ، ثواب و عقاب و يا استحقاق اين دو، در يكديگر تاءثير دارند يا نه و چگونه ؟
اگـر اعـمـال بـد و گـنـاهـان ، در اعـمـال نيك ، اثر بگذارند و آنها را از بين ببرند، بحث ، مربوط به «احباط» است و در صورت عكس آن ، بحث مربوط به «تكفير» است و اگر به صورت تاءثير متقابل و كسر و انكسار باشد، به آن «موازنه» گفته مى شود.

٢ - اهميت طرح موضوع

با بيان نكات ذيل ، اهميت تحقيق و لزوم پژوهش موضوع مورد بحث روشن مى شود:
الف - بـا توجه به آيات متعددى كه در قرآن كريم با صراحت يا ظاهر و يا به صورت مضمون ، نظريه «احباط و تكفير» را بيان مى دارد و دليـلى بـر آن اسـت ، ايـن سـؤ ال مـطـرح مـى شـود كـه چـرا بـيـن مـتـكـلمـان اسـلامـى در قبول و اثبات ، يا رد و انكار آن اختلاف نظر شديد وجود دارد؟ بنابراين لازم است كه موضوع از اين حيث ، مورد بررسى قرار گيرد.
ب - چـه بـسـا مـمـكـن اسـت عـده اى از اهـل ايـمـان بـه جـهـت عـدم آشـنـايـى بـا مـسـاءله «احـبـاط» بـه يـاءس كـشـيـده شـونـد و بـه تـصـور ايـنكه اعـمـال صالح آنان به وسيله گناهانى كه مرتكب شده اند، باطل شده ، تسليم هواى نفس و وسوسه هاى شيطان شوند و در گرداب گناهان غوطه ور گـشـتـه و هـلاك گـردنـد؛ در مـقـابـل نـيـز مـمـكـن اسـت عـده اى بـا عـدم فـهـم صـحـيـح از «تـكـفـيـر» و بـا ايـن تـصـور كـه ايـمـان قـلبـى و اعـمـال نـيـك ، گـنـاهـان را مـى پـوشـانند و يا از بين مى برند، نسبت به ارتكاب گناهان كبيره ، جرى و گستاخ شوند. بنابراين ، پرداختن به اين موضوع از جهت تربيتى نيز اهميت دارد.
ج - اگـر مـسـاءله «احـبـاط» كـامـلا روشـن نـگـردد، مـمـكـن اسـت تـصـور شـود كـه احـبـاط بـا عدل و حكمت خداوند متعال منافات دارد؛ چرا كه اگر هر گناه و عمل زشتى موجب حبط ثواب كارهاى نيك شود و حسنات گذشته را محو و نابود سازد، آيا ظلم نخواهد بود؟
در مـورد «تـكـفـيـر» نـيـز اگـر قـرار بـاشـد يـك عـمـل نـيـك ، گـنـاهـان انـبـاشـتـه شـده گـذشـتـه را از بـيـن بـبـرد، آيـا بـا حـكـمـت جعل احكام (كه بيهوده و لغو نيست) سازگار است ؟ بنابراين از جهت اعتقادى نيز، پژوهش درباره اين موضوع ، حائز اهميت است .
د - بـا تـوجه به اينكه «احباط و تكفير» در آيات متعددى از قرآن كريم مطرح شده است ، تحقيق و پژوهش اين مساءله ، در تفسير قرآن ، بويژه تفسير موضوعى ، كارساز و مفيد خواهد بود و در جمع بين آيات ، مؤ ثر واقع مى شود و اين نكته به نحوى در روايات نيز صادق است .
ه‍ - با وجود اينكه مساءله فوق يكى از مباحث اختلافى بين متكلمان است ، اما در بعضى از كتابهاى كلامى يا اصلا از آن بحثى به ميان نيامده و يا خيلى انـدك و در حـد چـنـد سـطر است ؛ در برخى از تاءليفات فقط به نقل مطالبى يكسان اكتفا شده است ؛ البته در بعضى از كتابهاى كلامى ، مطالبى قـابـل تـوجـه وجـود دارد، مـفسران نيز به مناسبت آيات مربوط به موضوع ، به صورت پراكنده مطالبى را در اين باب مطرح كرده اند. اخيرا نيز انـديـشـمـنـدان (١) بـزرگـوارى تـحـقـيـقـاتـى ارزشـمـنـد در ايـن زمـيـنـه داشـتـه انـد، امـا بـه هـر حال تاكنون يك اثر مستقل كه به بررسى جامع اين موضوع پرداخته باشد، ارائه نشده است و اين نكته اهميت پرداختن به پژوهش موضوع مورد بحث را آشكارتر مى سازد.
البـته ناگفته نماند كه در اين زمينه رساله هاى مستقلى نيز نوشته شده است ، چنانكه شيخ مفيد (رحمه الله) مى گويد: «من در اين رابطه كتابى بـه نـام «المـوضـح فـى الوعـد والوعـيـد» امـلا كـرده ام . (٢) شـيـخ آقـا بـزرگ تـهـرانـى مـى نـويـسـد: «چـهـار رسـاله مـسـتقل تحت عنوان «الاحباط و التكفير» نوشته شده است». (٣) وليكن برخى از آنها در دسترس نمى باشد و بعضى ديگر كه موجود است ، مـانـنـد رساله «الاحباط و التكفير» كه تاءليف ملاميرزا محمدبن الحسن شيروانى (م ١٠٩٨ق) (٤) مى باشد، اولا: از حدود سيزده صفحه (نسخه خـطـى و بـه انـدازه جـيـبـى) تـجـاوز نـمـى كـنـد. ثـانـيـا: بـه هـمـان سـبـك بـقـيـه آثـار كـلامـى بـحـث را دنبال كرده ؛ بنابراين صرف اينكه به عنوان رساله اى مستقل نوشته شده است ، از امتياز خاصى برخوردار نمى باشد.
و - مهمترين نكته اى كه بيانگر اهميت بررسى اين مساءله مى باشد، آن است كه سعادت و شقاوت انسان با «احباط و تكفير» رابطه تنگاتنگى دارد؛ زيرا سرانجام «احباط»، شقاوت ابدى و «تكفير» موجب سعادت جاودانه انسانى است .

٣ - اهداف تحقيق

اهداف اين تحقيق به دو قسم كلى و ويژه تقسيم مى شود:
الف - هدف كلى كه به بررسى كلامى موضوع «احباط، تكفير و موازنه» مى پردازد.
ب - اهداف ويژه كه عبارتند از:
يك - بيان معناى لغوى و اصطلاحى سه واژه مذكور.
دو - نقل آرا و ذكر استدلال نظرها و نقد آنها.
سه - بررسى موضوع از ديدگاه قرآن و احاديث .
چهار - تبيين متعلق حبط، تكفير و موازنه .
پنج - تحقيق و ذكر عوامل احباط و تكفير.
شش - بيان رابطه احباط و تكفير با عدل ، حكمت الهى ، توبه و شفاعت .

٤ - تاريخچه پژوهش موضوع

واژه «حـبـط» و «تـكـفـيـر» و مـشـتـقـات آن دو بـه تـرتيب شانزده و چهارده بار در قرآن مجيد به كار رفته است . در بعضى آيات نيز اين موضوع با الفاظ ديگرى مطرح شده است ؛ بنابراين ، مى توان در اسلام ، قرآن را اولين طرح كننده بحث «احباط و تكفير» دانست .
چنانكه قرآن كريم مى فرمايد: و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين . (٥)
«به تو و همه پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى ، تمام اعمالت تباه مى شود و از زيانكاران خواهى بود».
طـبـق آيـه مـذكـور مـسـاءله حـبـط و تـكفير در زمان پيامبران پيشين (عليهم السلام) نيز به نحوى مطرح بوده است ؛ پس به يك اعتبار مى توان گفت : تـاريـخچه بررسى اين موضوع ، با آغاز نبوت و رسالت شروع مى شود و اولين كسى كه اعمالش حبط شد، «ابليس» بود. در اين باره امام على (عليه السلام) مى فرمايد:
فاعتبروا بما كان من فعل الله بابليس اذ احبط عمله الطويل وجهده الجهيد و كان قد عبدالله ستة آلاف سنة لا يدرى اءمن سنى الدنيا ام من سنى الاخرة عن كبر ساعة واحدة فمن ذابعد ابليس يسلم على الله بمثل معصيته ؟. (٦)
«بـنـابـرايـن ، از آنـچـه خـداونـد در مـورد ابـليـس انـجـام داده ، عـبـرت گـيـريـد؛ زيـرا اعـمـال طـولانـى و كـوشـشـهـاى فـراوان او را (بـر اثـر تـكـبـر) از بـيـن بـرد؛ او خـداونـد را شـش هـزار سـال عـبادت نمود كه معلوم نيست از سالهاى دنياست يا از سالهاى آخرت ، اما با ساعتى تكبر همه را نابود ساخت ؛ پس چگونه ممكن است كسى بعد از ابليس همان معصيت را انجام دهد، ولى سالم بماند؟».
در ديـن مـسـيـحـيـت نيز به گونه اى مساءله «احباط و تكفير» مطرح بوده است ، زيرا چنين اعتقادى وجود دارد كه حضرت آدم (عليه السلام) با آن نـافـرمانى كه از خود نشان داد، مرتكب گناهى بس عظيم و بزرگ شد كه هيچ چيز نتوانست آن را جبران كند، مگر اينكه حضرت عيسى (عليه السلام) بـه صـليـب زده شـد و اين وسيله نجات انسان (و تكفير گناه وى) گشت و هر انسانى كه به دنيا مى آيد، وارث آن گناه اوليه پدر خويش (آدم (عليه السلام» مى باشد و فقط با روى آوردن به مذهب مسيح (عليه السلام) و ايمان آوردن به آن مى تواند از آن گناه رهايى پيدا كند. (٧)
قـبـلا بـيـان شـد كـه در دين اسلام ، اولين طرح كننده مساءله «احباط و تكفير»، قرآن كريم بوده است وليكن با توجه به اينكه قرآن مجيد، يك كـتـاب كـلامـى نـيـسـت كـه موضوعات آن به طور مستقل و مفصل مورد بحث قرار گيرد، هنوز جاى اين پرسش هست كه سير تاريخى بحث و بررسى اين موضوع در تاريخ كلام اسلامى از كجا و چگونه آغاز شده است ؟
معمولا، متكلمان اسلامى هر گاه بحث «احباط و تكفير» را مطرح مى كنند، سخن ابوعلى جبايى (م ٣٠٣ ق) و فرزندش ، ابوهاشم (م ٣٢١ق) را در ايـن زمـيـنـه بـه مـيـان مـى آورنـد و «نـظـريـه احـبـاط» را بـه ابـوعـلى و «نـظـريـه مـوازنـه» را بـه ابـوهـاشـم نـسـبـت مـى دهـنـد و بـه دنبال آن معتزله را معتقد به «احباط» و اشاعره و اكثريت اماميه را مخالفان اين نظريه معرفى مى كنند.
صـريحترين و روشن ترين سخن در سير تاريخى موضوع مورد بحث كه از چه زمانى به طور صريح مطرح و دفاع از آن آغاز شده است ، همين نسبت اسـت ، امـا ابـوالحـسـن اشـعـرى (م ٣٣١ ق) كـه شـاگـرد ابـوعـلى جـبـايـى بـوده اسـت ، قول به «موازنه» را به مرجئه نيز نسبت مى دهد و مى گويد:
«مـرجـئه در مورد «موازنه» با هم اختلاف دارند؛ عده اى از آنان مثل مقاتل بن سليمان معتقدند كه ايمان ، عقاب فسق را از بين مى برد و حبط مى كند؛ زيرا نسبت به آن ، سنگين تر مى باشد و خداوند متعال هيچ انسان موحد و خداپرستى را عذاب نمى كند، در برابر آنها گروهى ديگر، مانند ابو مـعـاذ مى گويند: عذاب دادن موحدان جايز است و خداوند متعال بين حسنات و سيئات آنان موازنه برقرار مى كند، اگر حسنات آنها رجحان داشته باشد، داخـل بـهـشـت مـى شـونـد و در صـورت عـكـس آن ، ايـن حـق خـداى تـعـالى اسـت كـه آنـان را عـذاب كـنـد يـا بـه آنـهـا تفضل نمايد و اگر مساوى بود به آنان تفضل مى شود و رهسپار بهشت مى گردند». (٨)
بـنـابـرايـن ، بـر طـبـق كـلام اشـعـرى مـسـاءله «احـبـاط و تـكـفـيـر» در نـيـمـه اول قـرن دوم و حـتـى اواخـر قـرن اول هـجـرى قـمرى نيز مورد بحث و بررسى قرار مى گرفته است ، زيرا خطيب بغدادى ، شمس الدين محمد ذهبى و ابن حجر عسقلانى نوشته اند كه : «مـقـاتـل بـن سـليـمـان در سـال ١٥٠ هـجـرى از دنـيـا رفـتـه اسـت». (٩) شـيـح مـفـيـد (رحـمـه الله) نـيـز مـى گـويـد: «بـنـونـوبـخـت مـانند اهل اعتزال نظريه تحابط اعمال را پذيرفته اند». (١٠)
«نـوبـخـت از سـتـاره شـنـاسـان بـزرگ ايـرانـى بـوده كـه در اوايـل قـرن دوم بـا پـسـرش ‍ بـه اسـلام روى آوردنـد و فـرزنـدانـش تـا اوائل قرن پنجم از بارزترين متكلمان اماميه بودند». (١١) شايد بنونوبخت با علم و فراستى كه داشته اند از همان آغاز روى آوردن به اسلام به مساءله مذكور پرداخته اند.
نـظـر مـذكـور را نـكـتـه ديـگـرى نـيـز تـاءيـيـد مـى كـنـد كـه گـفـتـه شـده اسـت : «واصـل بـن عـطـا و عـمـرو بـن عـبـيـد در حـدود سـال ١٠٥ تـا ١٣١ هـجـرى اصـول اعـتـزال را وضـع كـردنـد و در آن اوقـات كـه حـسـن بـصـرى در بـصـره بـه تـعـليـم و وعـظ اشـتـغـال داشـت ، فـرقـه اى از خـوارج بـه نـام «ازارقـه» بـر بـنـى امـيـه شـوريـده و مـدتـهـا در اطـراف بـصـره و شـط كـارون بـا عـمـال امـويـان زد و خـورد مـى كـردنـد، در ايـن وقت در ميان مسلمانان بر سر حكم گناهكاران (مرتكب كبيره) اختلاف شديدى بروز كرد، بعضى آنها را كـافـر و بـعـضـى فـاسـق دانـسـتـنـد و خـود حـسـن بـصـرى مـى گـفـت : آنـهـا مـنـافـقـنـد كـه از كـافـر بـه مـراتـب بـدتـرنـد، واصل بن عطا با استادش مخالفت كرده و گفت : آنها نه كافرند نه مؤ من ، بلكه در منزلتى بين كفر و ايمان جاى دارند». (١٢)
با توجه به آنچه بيان شد چنين ادعايى گزاف نخواهد بود كه گفته شود: منشاء اصلى پيدايش بررسى مساءله مورد بحث ، اختلاف نظرى بود كه درباره حكم مرتكب كبيره بين فرقه هاى مختلف و دانشمندان اسلامى بروز كرد. در واقع بحث در اين باره بوده است كه آيا گناه كبيره موجب حبط ايمان و اعمال نيك مى گردد يا نه ؟ راءى خوارج اين بوده است كه گناه كبيره باعث حبط ايمان مى شود و از اين نظر، مرتكب آن را كافر دانسته اند.
در كتاب «شرح المواقف» قول به «احباط» به خوارج نيز نسبت داده شده است . (١٣)
در بـرابـر خـوارج گـروهـى از مـرجـئه مـعـتـقـد شـده انـد كـه نـه تـنـهـا گـنـاه كـبـيـره ، بـاعـث خـروج از ايـمـان نـمـى گـردد، بـلكـه در قبال آن ، عذاب و عقابى نيز وجود ندارد، زيرا ايمان ، آن را «تكفير» مى كند.
مـمـكن است گفته شود كه اگر سرمنشاء مساءله «احباط و تكفير» به نزاع مربوط به حكم مرتكب كبيره باز مى گردد، پس بايد آن را به زمان ظهور و پيدايش خوارج كه جلوتر از زمان بروز و شكل گيرى مرجئه و معتزله مى باشد، مربوط دانست .
احـتـمـال ديگرى نيز وجود دارد كه اين مطلب از زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مطرح بوده است ؛ در صدر اسلام براى عموم مسلمانان روشن و واضـح بـود كـه اگـر كـافـرى بـه اسـلام روى مـى آورد و واقـعـا مـؤ مـن مـى شـد، تـمـام گـذشـتـه تـاريـك او مـحـو و نـابود مى گشت ، زيرا اسلام ماقبل آن را جبران مى كند ان الاسلام يجب ما قبله (١٤) و اين همان «تكفير» است كه ايمان و حسنات ، كفر و گناهان گذشته را محو مى كند.
در مورد احتمال مذكور نكاتى وجود دارد كه دليل يا شاهد بر ضعيف بودن آن است :
١ - در زمـان پـيـامـبـر اسـلام (صلى الله عليه وآله) مسلمانان از وجود پر بركت حضرت ختمى مرتبت و اين نعمت بزرگ الهى بهره مند بودند و عموم آنـان سـخـن ايشان را با جان و دل مى پذيرفتند، لذا اگر پرسش و سؤ الى مطرح مى شد، از محضر مباركش كسب فيض نموده ، پاسخ را دريافت مى كردند، بنابراين ، جايى براى موضع گيرى و اتخاذ نظرهاى مختلف ، باقى نمى ماند.
٢ - مـسـلمـانـان در چـنـد دهـه اول ، نـوعـا بـه طـور عـمـومـى درگـيـر جـهـاد و دفـاع از كـيـان اسـلامـى بـودنـد و فـرصـتـى بـراى تـاءمـل در بـاب ايـن گـونـه مـسـائل و بـحث كردن در مورد آن را پيدا نمى كردند و از طرفى معمولا سواد خواندن و نوشتن نداشتند تا با سؤ الات و شبهاتى كه احيانا در بعضى از كتابها آمده بود، برخورد كنند و با چنين مباحثى رو به رو شوند.
٣ - بـسـيارى از اختلافاتى كه در قرنهاى بعدى دامنگير مسلمانان شد، به امورى كه در جريان رحلت جانگداز پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) رخ داد، مـربـوط مـى شـود. مـسـلمانان از طرفى مرجع و ملجاء خويش را از دست داده بودند و به عللى كلام هيچ كس ديگر را همچون سخن پيامبر (صلى الله عـليـه وآله) فـصـل الخـطاب نمى دانستند تا به آن قانع شوند و اطمينان خاطر پيدا كنند، و از طرف ديگر با فتوحات پى در پى و گسترش دامـنه حكومت مسلمانان ، آنها با افكار غير اسلامى و مذاهب ديگر آشنا شدند و احيانا بعضى از تازه مسلمانان نيز رسوباتى از اعتقادات قبلى خويش در ذهـن داشـتـنـد، ايـن مـسـائل و مـانـنـد آن بـاعـث شـد كـه خـواه نـاخـواه سـؤ الاتـى اعـتـقـادى مطرح شود. از سويى ديگر خلفاى بناحق اموى و عباسى طبق امـيـال و اغـراض سـيـاسـى خـود بـه دنـبـال آن بـودنـد - و يـا دسـت كـم بـى مـيـل نـبـودنـد - كـه مـسـلمـانـان بـيـشـتـر مـشـغـول بـحـث و جـدل شوند تا مزاحم رياست آنان نگردند، و شايد نتيجه آن مباحث به حكومت آنها مشروعيت نيز مى بخشيد. ترجمه كتابهاى ايرانى و يونانى به عربى نيز كه در دوره عباسيان انجام گرفت ، سهم مهمى در تحول و تطور مباحث كلامى داشته است .
هـرچـنـد نـتوان تمامى آنچه را كه در نكات ياد شده بيان گشته ، به سندهاى تاريخى استناد داد و ليكن از سوى ديگر نيز (تا آنجا كه جست و جو و تـتـبـع شده) نمى توان به طور قطع بيان داشت كه مساءله «احباط و تكفير» از صدر اسلام مطرح بوده است ، بلكه آنچه را كه مى توان به صـورت قـطـعـى ابـراز داشـت ، آن اسـت كـه بـحـث و بـررسـى ايـن مـوضـوع از زمـان «جـبـائيـان» بـه طـور جـدى مـطـرح شـده اسـت . قـبـل از آن نـيـز (يـعـنـى اواخـر قـرن اول و اوايـل قـرن دوم) بـه گـونـه اى بـيـن مـرجـئه و خـوارج و سـپـس اهل اعتزال مورد بررسى قرار گرفته است ، (١٥) و سپس در كتابهاى كلامى و تفاسير (به جز بعضى از آنها مانند تفسير طبرى) معمولا از آن بحث شده و مى شود.
در بـيـن فـرقـه مـعـتـزله ، قـاضـى عـبـدالجـبـار (م ٤١٥ ق) در دو كـتـاب «شـرح الاصـول الخـمـسـة» و «المـغـنـى فـى ابـواب التـوحيد والعدل» بيش از ديگران «احباط و تكفير» را مورد بحث قرار داده است . از ميان اشـاعـره ، تـحـقـيـقـات امـام فخر رازى (م ٦٠٦ ق) در كتاب «التفسيرالكبير» و «البراهين در كلام» و سعدالدين تفتازانى (م ٧٩٣ ق) در كـتـاب «شـرح المـقـاصـد» و سـيـد شـريـف جـرجـانـى (م ٨١٢ ق) در كـتـاب «شـرح المـواقـف» قـابـل تـوجـه اسـت . ابـومـحـمـد سـعـيـد قـرطـبـى مـعـروف بـه ابـن حـزم (م ٤٥٦ ق) كـه ظـاهـرى مـذهـب بـوده اسـت ، در كـتـاب خـويـش «الفصل فى الملل و الاهواء و النحل» بحث نسبتا مفصلى را در اين زمينه مطرح كرده است .
از بـزرگـان و مـتـكـلمـان شـيـعـه ، شـيـخ مـفـيـد (رحـمـه الله) (م ٤١٣ ق) در كـتـاب «اوائل المـقـالات ، الحـكـايـات ، المسائل السرويه و الاعتقادات» و سيد مرتضى (رحمه الله) (م ٤٣٦ ق) در «الذخيرة فى علم الكلام» و شيخ طوسى (رحمه الله) (م ٤٦٠ ق) در «تـمـهيدالاصول فى علم الكلام» و تفسير «التبيان» و سديد الدين محمود حمصى رازى (م ٦٠٠ ق) در «المنقذمن التقليد» و خواجه نصيرالدين طوسى (م ٦٧٢ ق) در «فصول العقايد، قواعدالعقايد و تجريد الاعتقاد» و ابن ميثم بحرانى (م ٦٩٩ ق) در «قواعد المرام فـى عـلم الكـلام» و عـلامـه حـلى (م ٧٢٨ ق) در «نـهـج المـسـتـرشـديـن فـى اصول الدين ، كشف الفوائد فى شرح قواعد العقايد و كشف المراد» و فاضل مقداد (م ٨٠٨ ق) در «اللوامع الالهية» و... موضوع «احباط و تكفير» را مورد بحث و بررسى قرار داده اند.
در قرون اخير، انديشمندانى مانند محقق لاهيجى (م ١٠٥١ ق) در كتاب «سرمايه ايمان» و علامه مجلسى (م ١١١١ ق) در «بحارالانوار» (ج ٥، ص ٣٣١ - ٣٣٤ و ج ٦٨، ص ١٩٧ - ٢٠٣) و سـيـد نـعـمت الله جزائرى (م ١١١٢ ق) در «الانوار النعمانية» و... در رد يا اثبات «احباط و تكفير» مباحثى را مطرح كرده اند.
در زمـان مـا، بـزرگـانـى هـمـچون علامه شعرانى در «تعليقات بر تفسير مجمع البيان و ترجمه و شرح تجريدالاعتقاد» و علامه طباطبائى در «تـفـسـيـر المـيـزان» و شـهـيـد مـطـهـرى (رحـمـه الله) در «عـدل الهـى» و آيـت الله سـبـحانى - حفظه الله - در «الالهيات ، بحوث فى المـلل و النـحـل و مـنـشور جاويد» و آيت الله معرفت - حفظه الله - در كتاب «التمهيد» و... تحقيقات ارزشمندى را در اين زمينه انجام داده اند و بـه بـحـث و بـررسـى دربـاره مـوضـوع «احـبـاط و تـكـفـيـر» پـرداخـتـه انـد، ولى بـر اهـل فـن و تـحقيق پوشيده نيست كه همه اين تلاشها و تحقيقات در عين اينكه بسيار لازم ، مفيد و سودمند مى باشد، اما به هيچ وجه (در مسير پژوهش اين مـسـاءله) كـافـى نـيـسـت ، لذا نـگارنده با استعانت از خداوند متعال اميد دارد كه در ضمن جمع آورى ، تنظيم و تبيين آراى تمامى اين بزرگان ، در جهت حل مسائل اساسى اين موضوع گامى برداشته باشد.
لازم بـه ذكـر اسـت ، از آنـجا كه عمده مخاطبان اين كتاب ، دانش پژوهان حوزوى و دانشگاهى مى باشند در مواردى ، اصطلاحات خاص علمى و برخى از مطالب بدون توضيح يا به صورت فشرده آمده است .
در پـايـان لازم مـى دانـم از استادان ، بزرگان ، مؤ لفان و كليه كسانى كه به گونه اى اينجانب را در فراهم آوردن اين نوشتار، يارى كرده اند، تشكر و سپاسگزارى كنم و از درگاه خداوند متعال براى آنان طول عمر همراه با سلامت و توفيق روزافزون و براى مؤ لفان گذشته ، علو درجات را خواهانم .
مصطفى جعفر طيارى دهاقانى
حوزه علميه قم
٢٦/١/١٣٧٤

بخش اول : احباط

ولقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك ولتكونن من الخاسرين (١٦)
«به تو و همه پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى ، تمام اعمالت تباه مى شود و از زيانكاران خواهى بود.»

فصل اول : معناى احباط

معناى لغوى احباط

واژه «احـبـاط» مـصـدر بـاب «افعال» و از ريشه «حبط» مى باشد؛ اما در اينكه مصدر ثلاثى مجرد آن «حبط» (به فتح با) يا «حبط» (به سكون با) است ، دو نظر وجود دارد:
١ - ريـشـه اصـلى «احـبـاط»، «حـبـط» اسـت و مـصـدر «حـبـط و حبوط» نيز به «حبط» بر مى گردد. اين نظر را «ازهرى» پذيرفته است . (١٧)
٢ - ريـشـه اصـلى «حـبـط» مـى بـاشـد و «حـبـط» از بـاب مـجـاز اسـت . ايـن نـظـر را «زمـخـشـرى» قبول كرده است . (١٨)
عـلاوه بـر دو نـظـر يـاد شـده ، احـتـمـال ديـگـرى نـيـز شـايـسـتـه بـررسـى اسـت كـه «حـبـط و حـبـط» دو واژه مستقل از هم باشند؛ ولى كسى از اهل لغت آن را بصراحت ذكر نكرده است . آنچه حايز اهميت مى باشد، پرداختن به بررسى معناى اين دو واژه است .

واژه حبط

فـعـل «حـبـط يحبط» كه مصدر آن «حبط و حبوط» است در معانى بطلان ثواب ، فاسد كردن ، فاسد شدن ، هدر رفتن و خشك شدن (آب چاه) به كار رفته است .
«ابن فارس» مى گويد: «سه حرف (ح ، ب ، ط) لغت و ريشه واحدى است كه بر بطلان يا درد دلالت دارد». (١٩)

واژه حبط

ايـن واژه در اسـتـعـمـالهـاى گـونـاگـون و بـه مـعـانـى مـخـتـلفـى بـه كـار رفـتـه اسـت از قبيل : فاسد گشتن ، نفخ كردن شكم ، ورم كردن و... (٢٠)

واژه احباط

در كـتـب لغـت بـراى واژه «احـبـاط» نـيـز چـنـد مـعـنـا ذكـر شـده اسـت كـه عـبـارتـنـد از: باطل كردن ، هدر دادن ، فاسد كردن ، خشك شدن (آب چاه) و... (٢١)
«زمخشرى» استعمال «احباط» را در معناى «ابطال» مجاز و از باب استعاره به حساب آورده است . (٢٢)

ماده اصلى احباط

آيـا ريـشـه اصـلى «احـبـاط»، «حـبـط» اسـت يـا «حـبـط»؟ و در صـورت اول آيـا «حـبـط» بـه «حـبـط» بـرمـى گـردد و صـورتـى مـجـازى از آن اسـت و يـا ايـنـكـه واژه اى مستقل و در عرض آن است .


۱
معناى اصطلاحى احباط
در صـفـحـات گـذشـتـه دو نـظر و يك احتمال ذكر شد و نظر عده اى از متخصصان لغت بيان شد، اما به نظر مى رسد چندان تفاوتى ندارد كه يكى از وجـوه و نـظـرهـاى ابـراز شـده ، بـه طـور حـتـم اتـخـاذ شـود، زيـرا از بررسى معانى «حبط، حبط و احباط» مى توان به اين نتيجه رسيد كه ، «احـبـاط» بـه مـعـنـاى بـاطـل كـردن ، فـاسـد نـمـودن ، هـدر دادن ، از بـيـن بـردن ، مـحـو كـردن و در مـعـرض هـلاكـت قـرار دادن استعمال مى گردد؛ بنابراين ، اگر در بحث و استدلال مربوط به «احباط» از ادله نقلى استفاده شود، (٢٣) نتيجه مزبور در فهم آيه و حديثى كـه بـدان اسـتـدلال مـى گـردد، مـؤ ثـر، مـفـيـد و بـلكـه لازم اسـت ، هـرچـنـد كـه در اسـتـدلال عـقـلى تـاءثـيـرى نـدارد، زيـرا در آنـجـا ايـن عـقـل و بـرهـان عـقـلى اسـت كـه بـايـد حـكـم كـنـد؛ البـتـه اگـر دليـل عـقـلى بـه وضـوح و صراحت حكم كند كه «احباط» به معانى لغوى مذكور محال مى باشد، ناگزير بايد ادله نقلى را تاءويل كرد.
نـتـيـجـه ديـگـرى نـيـز از ايـن بـررسـى بـه دسـت مـى آيـد و آن ايـن اسـت كـه آنـچـه مـورد «حـبـط» و «احـبـاط» قـرار مـى گـيـرد، قـبـل از «حـبـط» نـوعـى وجـود و ثـبـوت دارد زيـرا تـا چـيـزى ثـبـوت و وجـود نـداشـتـه بـاشـد، فـسـاد و بـطـلان آن مـعـنـا نـدارد. از بـاب مـثـال : اگـر از ظـاهـر آيـات اسـتـفـاده شـود كـه گـنـاه كـبـيـره اى كـه از آن تـوبـه نـشـده اسـت مـوجـب «حـبـط» ثـواب اعـمـال مـى گـردد، طـبـق نـتـيـجـه مـذكـور بـايـد چـنـيـن تـفـسـيـر شـود كـه قـبـل از آن گـنـاه ، اعـمـالى مـثـل نـماز كه انجام گرفته ، ثواب به آنها تعلق پيدا كرده است ، سپس گناه كبيره آن را «حبط» نموده است ؛ اما اينكه اين تفسير با ادله نقلى ديگر و ادله عقلى سازگار است يا نه ، بايد در محل مربوط به آن ، بررسى شود.

معناى اصطلاحى احباط

بـعـد از روشـن شـدن معناى لغوى «احباط»، لازم است به بررسى معناى اصطلاحى آن بپردازيم و ببينيم كه منظور دانشمندان و علماى كلام از آن چـيـسـت . ايـن مـطـلب واضـح و آشـكـار اسـت كـه قـبـل از ورود در هـر بـحـثـى ، بـايـد مـوضـوع آن بـه طـور كـامـل روشـن شـود، زيـراچـه بـسـا يك واژه ، به جهت استعمالهاى متفاوت آن ، معانى متعددى داشته باشد و اختلاف نظرهايى كه درباره آن صورت مى گـيـرد، شـكـل صـورى و لفـظـى پـيـدا كـنـد؛ چـون يـك دانـشـمـنـد، اسـتـعـمال خاصى را مد نظر دارد و براساس آن ، راءى ويژه اى ارائه مى دهد و در مـقـابـل ، دانـشـمـند ديگرى بر اساس استعمال ديگر آن واژه ، راءيى مخالف آن مى دهد، در حالى كه در واقع امر، هر دو نظر صحيح يا غلط است و هيچ تناقضى و اختلاف حقيقى بين آن دو راءى وجود ندارد، و يا يكى از دو نظر صحيح است .
در بـحـث مـا نـيـز بـايـد روشـن شـود كـه مراد متكلمان اسلامى از «احباط» چيست ؟ و آيا بر استعمالى كه مد نظر آنهاست ، اتفاق نظر دارند؟ و در صـورت اتـفـاق ، آيـا اسـتـعـمـال آنـان بـا اسـتـعـمـال در قـرآن و احـاديـث ، هـمـاهـنـگ اسـت يـا نـه ؟ مـسـاءله هـمـاهـنـگـى يـا عـدم هـمـاهـنـگـى ايـن دو استعمال ، با مباحثى كه در فصلهاى بعدى مطرح مى شود، روشن مى گردد. در اين قسمت فقط به بيان مقصود و مراد متكلمان اكتفا مى شود.
ايـن نـكته در خور توجه است كه معمولا هرگاه سخن از «احباط» به ميان مى آيد، دو مساءله «احباط و تكفير» در كنار هم مورد بررسى قرار مـى گـيرند، حتى گاهى «احباط» به نحوى تعريف و تعقيب مى شود كه اعم از «تكفير» و يا به معناى «تحابط» و «موازنه» مـى بـاشـد. از آنـجـا كـه در ايـن نـوشـتـار بـراى هـر يـك ، بـخـشـهـاى جـداگـانـه اى اخـتـصـاص داده شـده اسـت ، از هـر كـدام بـه طـور مستقل بحث خواهد شد، مگر در مواردى كه چاره اى از آن نباشد.
مـتـكـلمـان در مـورد تـعـريـف «احـبـاط» و بـيـان معناى اصطلاحى آن ، اتفاق نظر ندارند و حتى بعضى از آنان (٢٤) در نوشته هاى خود، عبارات مـخـتـلفـى در ايـن مـورد دارنـد كـه مـى تـوان تـعـاريـف گـونـاگـونـى را از آن اسـتـخـراج كـرد؛ بنابراين ، نسبت دادن «تعريف واحد» به آنان محل تاءمل است .
در هر صورت ، در اين قسمت به نقل تعاريفى چند كه توسط بزرگان فن ارائه شده و يا از كلام آنان استفاده مى شود، مى پردازيم :
١ - «احباط»؛ يعنى ، اينكه گناه (ذنب)، اعمال نيك را باطل سازد، (شيخ مفيد). (٢٥)
٢ - يعنى ، يك ذنب تمام طاعات را «حبط» كند، (عبدالقاهر). (٢٦)
٣ - در صـورتـى كـه درجـه عـقـاب بـرتـر از درجـه ثواب باشد، ثواب به وسيله عقاب «حبط» مى شود، (قاضى عبدالجبار و امام فخر رازى ). (٢٧)
٤ - يعنى ، معصيت يا عقاب آن ، طاعت يا ثواب آن را باطل سازد، (سيد مرتضى). (٢٨)
٥ - اينكه عقاب ، ثواب را اسقاط كند، (قاضى شرف الدين). (٢٩)
٦ - اينكه استحقاق زايد، استحقاق ناقص را «حبط» كند و زايد به تمامى آن باقى بماند، (خواجه نصيرالدين). (٣٠)
٧ - يعنى ، گناه كبيره اعمال صالح را «حبط» كند، (خواجه نصيرالدين طوسى). (٣١)
٨ - اينكه به دنبال طاعت ، معصيت بيايد و اولى به وسيله دومى «حبط» و ساقط شود، (ابن ميثم). (٣٢)
٩ - بدين معنا كه مكلف ، ثواب متقدم خويش را به وسيله معصيت متاءخرش ساقط كند، (علامه حلى). (٣٣)
١٠ - مـنـظـور از «احـبـاط» ايـن اسـت كـه مـكـلف مـرتـكـب گـنـاه كـبـيـره شـود و تـمـام اعمال صالحش «حبط» و ساقط گردد، (علامه حلى). (٣٤)
١١ - از نوشته تفتازانى مى توان تعاريف ذيل را استخراج كرد:
الف - «احباط»؛ يعنى ، اينكه سيئه ، حسنه را ابطال كند.
ب - سيئات ، حسنات را حبط كند.
ج - گناه كبيره ، تمام طاعات را «حبط» كند. (٣٥)
١٢ - «احـبـاط»؛ يـعـنـى ، خـارج شـدن فـاعـل طـاعـت ، از داشـتـن اسـتـحـقـاق مـدح و ثـواب بـه سـوى دارا شـدن اسـتـحـقـاق ذم و عـقـاب ، (فاضل مقداد). (٣٦)
١٣ - «احباط» عبارت است از ابطلال حسنه ، بدين نحو كه اثر مورد انتظار از آن ، بر آن مترتب نشود، (علامه مجلسى). (٣٧)
١٤ - علامه شعرانى آن را چنين تعريف مى كند:
«احـبـاط آن اسـت كـه مـكـلف عـمـلى صـحـيـح بـه جـا آورد مـطـابـق شـرايـط و دسـتـورالهـى هـنـگـامـى كـه از او، عمل پذيرفته است و ثواب بر آن مترتب شده است ، اما به سبب گناه متاءخر، ثواب به او ندهند با آنكه مستحق بود». (٣٨)
١٥ - آيت الله معرفت - حفظه الله - «احباط» را چنين توضيح مى دهد:
«احباط؛ يعنى گناه لاحق ، حسنه سابق را محو و نابود سازد». (٣٩)
١٦ - آيت الله سبحانى - حفظه الله - مى نويسد:
«مقصود از «حبط» آن است كه ثواب عمل صالح به واسطه گناهان بعدى ساقط شود». (٤٠)
بـا يـك ديـد مـسـامـحـه اى مـمـكـن اسـت تـعـريـفـهـاى ذكـر شـده را در يـك يـا چـنـد تـعـريـف گـنـجـانـد، امـا اگـر بـا تـاءمـل و دقـت بـه آنـهـا نـظـر كـنـيـم ، چـنـيـن امـرى بـه آسـانـى قـابـل حـصـول نـيـسـت ، زيـرا در تـعـريـفـهـاى يـاد شـده سـه عـنـصـر، قابل بحث و بررسى است : ١ - احباط ٢ - حبط كننده ٣ - حبط شونده .
عنصراول (احباط):
در بـعـضـى از تـعـاريـف ، ايـن عـنـصـر بـا خـود كـلمـه «احـبـاط» و يـا «حـبـط» بـيـان شـده كـه اشـكـال آن واضـح اسـت و در تـعاريف ديگر از الفاظ ابطال ، باطل نمودن ، فاسد كردن ، بى اثر كردن ، اسقاط، اذهاب ، محو، محق و نابود كردن ، استفاده شده است .
عنصر دوم (حبط كننده):
در تـعـريـف علامه حلى (دركشف المراد) اين عنصر، مكلف معرفى شده و معصيت وسيله «حبط»، به حساب آمده است و در تعاريف ديگر الفاظ عقاب ، استحقاق عقاب ، معصيت ، سيئه ، ذنب و كبيره به عنوان حبط كننده بيان شده است .
عنصر سوم (حبط شونده):
كـلمـاتـى كـه بـراى تـوضـيـح آن بـه كـار رفـتـه اسـت ، عـبـارتـنـد از: ثـواب ، اسـتـحـقـاق ثـواب ، طـاعـات ، حـسـنـات ، اعمال صالح ، عبادات ، ثواب عبادات و اثر اعمال صالح .
ايـن مـطـلب در خـور تـوجـه اسـت كـه در ايـن عـنـاصـر سـه گـانـه ، الفـاظ و اصـطـلاحـاتـى اسـتـعـمـال شـده اسـت كـه بـه نوبه خود، محل اختلاف آراى متكلمان مى باشد در اين قسمت به همين مقدار اكتفا كرده ، تحقيق مطلب را به فصلهاى بعدى موكول مى كنيم .

مصاديق احباط

مـقـصـود از ايـن عـنـوان ، آن اسـت كـه «احـبـاط» دربـاره چـه كـسـانـى مـورد پـيـدا مـى كـنـد و اعـمـال چـه افـرادى مـمـكـن اسـت مـتـعـلق «احـبـاط» واقـع شـود. انـسـانـهـا بـه اعـتـبـار اعـمـالى كـه در طول زندگيشان انجام مى دهند، به هفت گروه تقسيم مى شوند:
گروه اول :
آنـان كـه در سراسر عمرشان مؤ من بوده و بدون هيچ شائبه كفر و عصيان ، به اطاعت محض پرداخته اند و در يك كلمه ، داراى ملكه عصمت مى باشند. روشـن اسـت كه «احباط» شامل اين گروه نمى شود؛ البته اگر عنصر دوم (حبط كننده) به نحوى در نظر گرفته شود كه «ترك اولى» را نـيـز شـامـل گـردد و در نـتـيـجـه مـوجـب سـلب بـعـضـى از مـقـامـات قـرب شـود، در ايـن صـورت «احـبـاط» در مـورد ايـن گـروه نـيـز قابل بحث است .
گروه دوم :
كـسـانـى كـه در تـمـام عـمـر خـويـش بـه كـفـر و عـصـيـان پـرداخـتـه انـد و هـيـچ كـار نـيـك و حـسـنـه اى از آنـهـا صـادر نـشـده اسـت ، گـر چـه در عمل ، مصداقى براى اين دسته يافت نمى شود، زيرا هر كافر و ملحدى در هر صورت و احيانا اعمالى كه به ظاهر نيك و داراى حسن فعلى است ، انجام مـى دهـد، مـگـر ايـنـكـه عـمـلى كـه فـاقـد حـسـن فـاعـلى بـاشـد، عـمـل نـيـك و حـسـنـه بـه حـسـاب نـيـايـد، بـه هـر حال «احباط» در مورد اين گروه معنا ندارد؛ زيرا عمل صالح و حسنه اى ندارند كه به وسيله كفر و عصيان «حبط» گردد.
گروه سوم :
انـسـانـهـايـى كـه مـؤ مـن بـوده و سـپـس بـه ارتـداد و كـفـر كـشـيـده شـده انـد، حـبـط در مـورد ايـن گـروه قابل بحث و بررسى است و به طور اجمال در مورد ثبوت «حبط» اعمال آنان ، اختلافى وجود ندارد.
گروه چهارم :
مؤ منانى كه داراى حسنات و اعمال صالح مى باشند، اما به ندرت به طور عمد و يا سهو مرتكب گناه مى شوند، در مورد اين گروه نيز «احباط» قابل بررسى است و بلكه بيشتر اختلاف نظر متكلمان ، در همين مورد است .
گروه پنجم :
كـافـرانـى كـه ايـمـان آورده و بـه انجام اعمال نيك پرداخته اند؛ اين گروه محل بحث «تكفير» است ؛ اما اگر «حبط» را به معنايى در نظر گـيـريـم كـه شـامـل تـكـفـيـر نـيـز بـشـود (٤١) و يـا ايـنـكـه مـنـظـور از آن تـاءثـيـر و تـاءثـر مـتقابل اعمال نيك و بد باشد و همان گونه كه سيئات ، حسنات را «حبط» مى كند، حسنات نيز در سيئات مؤ ثر واقع مى شود در اين صورت اين گروه نيز مورد بحث واقع خواهند شد. (٤٢)
گروه ششم :
كـافـرانـى كـه در تـمـام عـمـر خـود، دسـت از كـفـر بـر نـداشـتـه انـد، اما گاهى كارهاى نيك از آنان صادر مى شود و معمولا كفار به طور كلى از اين قـبـيـل هستند. اگر «احباط» به همان معنايى كه در گروه پنجم بيان گرديد و يا به معنايى كه آثار دنيايى نيز داشته باشد، گرفته شود، ايـن گـروه هـم مـحـل بـحـث واقـع مـى گـردد؛ البـتـه ايـن طـبـق مـبـنـايـى اسـت كـه اعـمـال بـه ظـاهـر نـيـك كـفـار را اعمال صالح و حسنات بداند و آثار اعمال را در آثار اخروى منحصر نكند و در غير اين صورت ، «حبط» در مورد اين دسته بى معنا مى باشد.
گروه هفتم :
كـافـرانـى كه على رغم كافر بودن در نظر مردم ، انسانهاى با انصاف و خوبى هستند، اما گاهى كارهاى زشت نيز مرتكب مى شوند؛ اين گروه نيز مثل گروه ششم هستند.
از گـروهـهـاى يـاد شـده بـه جـز گـروه دوم ، تـمـامـى آنـهـا بـه نـحـوى مـى تـوانـنـد محل و مورد بحث «احباط» قرار گيرند؛ اما بر اهل تحقيق پوشيده نيست كه معمولا در كتابهاى كلامى ، محور بحث فقط گروه سوم و چهارم است ، ما نيز در اين قسمت به اين سخن متكلمان بسنده مى كنيم و محل نزاع را گروه سوم و چهارم قرار مى دهيم .

فصل دوم : نظرات دانشمندان اسلامى در مورد احباط

درباره «احباط» چهار نظر قابل طرح است :
الف - نظر آنانى كه «احباط» را قبول دارند و بر آن استدلال مى كنند.
ب - راءى كـسـانـى كـه مـنـكـر آن مـى بـاشـنـد و اسـتـدلال مـعـتـقـدان را تـمـام نـمـى دانـنـد و بـر ادعـاى خـويـش دليل مى آورند.
ج - عـقـيـده مـعـتـقـدان بـه تـفـصـيـل ؛ آنـان بـه اعـتـبـارى و در مـواردى «احـبـاط» را قبول دارند و در غير آن موارد، منكر هستند.
د - توقف : ممكن است افرادى در اين زمينه به يكى از سه نظر فوق ، قطع پيدا نكرده و موضع توقف را اتخاذ كنند. (٤٣)

آراى معتقدان به احباط

مـشـهـور و مـعـروف ايـن اسـت كـه اكـثـر مـعـتـزله و بـخـصـوص ابـوعـلى جـبـايـى (م ٣٠٣ ق) «احـبـاط» را قبول دارند و بر آن استدلال مى كنند. قاضى عبدالجبار بعد از اينكه «احباط» را توضيح مى دهد، آن را به مشايخ معتزله نسبت داده ، مى گويد: «در مقابل آنان عده زيادى از مرجئه و عبادبن سلمان با اين نظر مخالفند». (٤٤)
عـلامـه مـجـلسـى بـر ايـن نـظـر اسـت كـه اصـل «احـبـاط» وجـود دارد و بـه هـيـچ وجـه قابل انكار نيست . وى معتقد است كه نزاع بين موافقان و مخالفان ، يك نزاع لفظى است . (٤٥) شيخ مفيد بيان مى دارد: «جماعتى از اماميه و مرجئه ، «تـحـابـط اعـمـال» را قـبـول نـدارنـد، ولى «بـنـو نـوبـخـت» در ايـن مـسـاءله بـا اهـل اعـتـزال تـوافـق دارنـد». (٤٦) در هـر صـورت ، مـعـتـزله بـه عـنـوان مـعـتـقـدان «احـبـاط» و در مقابل آنان ، اشاعره و اكثريت اماميه و بعضى از فرقه هاى ديگر به عنوان مخالفان آن مطرح مى باشند.
نـكـتـه قـابل توجه اين است كه معتقدان به «احباط»، در نحوه آن با هم اتفاق نظر ندارند و لازم است كه حد و مرز بين آنان مشخص گردد، براى انجام اين امر مى توان معتقدان به «احباط» را به چند گروه تقسيم نمود:
گروه اول
نـظـر آنـان ايـن است كه «احباط» يك قانون كلى و عام نيست و فقط در مورد گناه كفر و مانند آن جريان دارد. عده اى از منكران وجود «احباط»، هنگام تفسير آيات مربوط به اين موضوع ، در عمل چنين نظرى را از خود نشان مى دهند.
آيت الله سبحانى مى نويسد: «احباط به گناهانى مثل شرك و مانند آن اختصاص دارد». (٤٧)
گروه دوم
ايـن گـروه بـر ايـن عـقـيـده هـسـتـنـد كـه «احـبـاط» بـه مـعـنـاى حـقـيـقـى آن وجـود دارد، امـا يـك قـانـون كلى نيست ، ولى علاوه بر كفر و مانند آن ، شامل گناهانى كه در آيات و روايات بر آن تصريح شده است ، نيز مى گردد.
ظاهر كلام «صاحب وسائل» (شيخ حر عاملى م ١١٠٤ ق) منطبق بر نظر اين گروه است . ايشان در اين زمينه مى نويسد:
«احـبـاط و تـكـفـيـر در مـورد مـعصيت و طاعت واقع مى شود؛ اما به صورت واجب و عام فقط در مورد كفر و ايمان انجام مى گيرد نه در غير آن . آيات و روايـاتـى كـه بـر ثبوت احباط و تكفير دلالت دارد بى شمار است ، ولى در جهت معارض آن نيز آيات و احاديث بسيارى وجود دارد و آنچه در جمع بين ايـن دو دسـتـه به نظر مى رسد، اين است كه اگر مكلف در حال كفر بميرد، ثواب طاعات گذشته اش به وسيله كفر وى «حبط» مى شود و آنكه با ايمان از دنيا برود، عقاب معصيتهاى سابقش توسط ايمان ، «تكفير» مى گردد. احباط و تكفير بر خلاف آنچه تعدادى از مخالفان ما معتقدند، بـه صـورت كـلى و واجـب نيست ، بلكه نظر صحيح آن است كه آيات و روايات متواتر، دلالت بر آن دارد كه هر كس طاعتى را انجام دهد، مستحق ثواب اسـت و گـاهـى ايـن ثواب موجب اسقاط عقاب سابق يا لاحق مى گردد و زمانى ديگر نوعى ديگر از ثواب را مستحق مى شود (كه باعث سقوط عقاب نمى گردد) و هر كس معصيتى انجام دهد، مستحق عقاب مى گردد و اين عقاب گاهى به صورت اسقاط ثواب است و گاهى به صورت ديگر (كه موجب سقوط ثواب نمى گردد) و تنها خداوند متعال است كه مقدار و اندازه اين ثواب و عقابى را كه احيانا ساقط مى شود، مى داند». (٤٨)
صـاحـب وسـائل در ادامـه كـلام خـويـش و در مـقـام اثـبات نظر خود بيان مى دارد: «چنين وعده داده شده است كه طاعات خاصى موجب كفاره تمامى گناهان گذشته و يا نوع خاصى از آنها مى گردد، و همچنين گناهانى باعث حبط كل طاعات سابق يا نوع خاصى از آنها مى شود».
علامه مجلسى نيز بيان مى دارد: «براى هيچ مسلمانى ممكن نيست كه اصل احباط و تكفير را انكار كند». (٤٩)
ايشان مى نويسد: «حق اين است كه انكار سقوط ثواب ايمان به واسطه كفرى كه بعد از آن مى آيد و صاحبش با آن مى ميرد، ممكن نمى باشد، همچنين عكس آن ؛ يعنى ، سقوط عقاب كفر به وسيله ايمان ؛ اخبار زيادى بر اين دلالت دارد كه تعداد زيادى از معاصى باعث مى شود كه ثواب طاعات كثيرى ساقط گردد و همچنين تعداد زيادى از طاعات ، كفاره كثيرى از سيئات مى شود. اخبار در اين زمينه ، متواتر است و آيات نيز دلالت مى كند كه حسنات ، سيئات را از بين مى برد و بر بطلان اين نظر هم دليل تامى اقامه نشده است ؛ اما اينكه اين مطلب در مورد تمام طاعات و معاصى عموميت داشته باشد، معلوم نيست و براى ما مهم نيست كه آيا اين سقوط از باب احباط و تكفير است و يا از باب اينكه اصلا ثواب و عقابى نبوده و يا از اين باب كه ثواب ، مشروط به عدم وقوع فسق بعد از آن مى باشد». (٥٠)
هـمـان طـور كـه روشـن شـد، ابـتـداى عـبـارت عـلامـه مـجـلسـى در قـول بـه «احـبـاط» ظـهـور دارد، گـر چـه در ذيل آن ، سقوط ثواب به احباط منحصر نشده ، بلكه ايشان آن را بين سه مبنا مردد دانسته است و ليكن وى در جاى ديگر ابراز مى دارد:
«مـا آن چـنـان كه معتزله معتقدند هر معصيتى ، هر طاعتى را از بين مى برد، نظر نداريم ، بلكه در اين مساءله از نصوصى كه وارد شده است ، تبعيت مـى كـنـيـم و هـر مـعـصـيـتـى را كـه در كـتـاب يـا احـاديـث صـحـيـح وارد شـده بـاشـد كه باعث از بين بردن يا منقصت تمام حسنات يا بعض آنها باشد، قبول داريم و از آن نصوص پيروى مى كنيم». (٥١)
علامه مجلسى علاوه بر آنچه گذشت در كتابى ديگر بر قول به «احباط» تاءكيد دارد و مى نويسد:
«حـبـط و تـكـفـيـر بـه بـعـضـى از مـعـانـى آن ، در نـظـر مـن ثـابـت اسـت و آيـات و روايـاتـى كـه بـر آن دلالت دارد، غـيـر قابل شمارش مى باشد و بر اهل تدبر و تاءمل پوشيده نيست كه ادله اى كه بر نفى اين دو، ايراد شده ، ضعيف مى باشد». (٥٢)
شهيد بزرگوار استاد مطهرى در اين باره چنين مى نويسد:
«آيـا كـفـر و عـنـاد مـوجـب نـابـود شـدن و از اثـر افـتـادن عمل خير مى گردد و مانند يك آفت آن را فاسد مى كند؟ به عبارت ديگر، آيا اگر از انسان عـمـل خـيـرى بـا هـمـه شـرايـط حـسـن فـعـلى و فـاعـلى صـادر شـود و از طـرف ديـگـر انـسـان در بـرابـر حـقـيـقـت ، خـصـوصـا حـقـيـقـتـى كـه از اصـول ديـن بـه شـمـار مـى رود لجـاج ورزد و عـنـاد بـه خـرج دهـد، در ايـن صـورت آيـا آن عـمـل كـه در ذات خـود، خـيـر و مـلكـوتى و نورانى بوده و از جنبه بعد الهى و ملكوتى نقصى نداشته ، به واسطه اين لجاج و عناد و يا به سبب يك حالت انحرافى روحى ديگر نابود مى گردد يا نه ؟ در اينجا مساءله آفت مطرح است .
مـمـكـن اسـت يـك عـملى ، هم داراى حسن فعلى باشد و هم داراى حسن فاعلى به تعبير ديگر، هم پيكر صحيح داشته باشد و هم روح و جان ، هم از وجهه مـلكـى و طـبيعت ، نيك باشد و هم از وجهه ملكوتى ، ولى در عين حال از نظر ملكوتى به خاطر آفت زدگى تباه و پوچ گردد، همچون بذرى كه سالم اسـت و در زمـيـن مـسـاعـد پـاشـيـده مـى شود و محصول هم مى دهد، ولى قبل از اينكه مورد استفاده قرار گيرد دچار آفت مى گردد، ملخ يا صاعقه اى آن را نابود مى سازد، قرآن اين آفت زدگى را «حبط» مى نامد.
ايـن مـطلب اختصاص به كفار ندارد و در اعمال نيك مسلمانان نيز ممكن است پيش بيايد. ممكن است يك مسلمان مؤ من در راه خدا و براى خدا به فقير مستحقى صـدقـه بـدهـد و صـدقـه او مـورد قـبـول هم واقع گردد، ولى بعد آن را با منت گذاشتن بر او و يا با نوعى آزار روحى ديگر به او، نيست و نابود گرداند و تباه سازد». (٥٣)
گروه سوم
افـراد ايـن گـروه در اينكه «احباط» يك قانون كلى است موافقند، اما در كيفيت آن با يكديگر اختلاف دارند و مى توان چهار نظر در بين آراى آنان يافت :
الف - نظر اول :
گـنـاه ، اعـمـال نـيـك را «حـبـط» مـى كـنـد، امـا خـودش «حـبـط» نـمـى شـود و ايـن در صـورتـى اسـت كـه گـنـاه از حـيـث درجـه اسـتـحقاق ، از اعمال نيك بيشتر باشد.
ايـن نـظـر بـه ابـو عـلى جـبـايى نسبت داده شده است و از كلام قاضى عبدالجبار چنين بر مى آيد كه مشايخ و بزرگان معتزله نيز بر اين نظر هستند. ايشان در توضيح اين قول مى نويسد:
«هر انسان مكلف از چند صورت خالى نيست : ١ - تنها مستحق ثواب باشد و اين در حالى است كه فقط به طاعت پرداخته باشد. ٢ - فقط مستحق عقاب باشد. ٣ - هم مستحق ثواب باشد و هم مستحق عقاب و اين امكان ندارد كه دو استحقاق ثواب و عقاب مساوى باشند؛ بنابراين ، يكى نسبت به ديگرى از جـهـت درجـه بـرتـر اسـت و بـه نـاگـزيـر، اقـل بـه وسـيـله اكـثـر سـاقـط مـى شـود و ايـن هـمـان قول به «احباط» و «تكفير» است». (٥٤)
يكى از شارحان «تجريد الاعتقاد» بعد از توضيح اصطلاح «احباط»، بيان مى دارد:
«اقوى اين است كه احباط به آن معنايى كه معتزله قائل به آنند، وجود دارد، زيرا آيات و اخبار بصراحت بر آن دلالت دارد». (٥٥)
ب - نظر دوم :
گـنـاه ، اعـمـال نـيـك را «حـبـط» مـى كـنـد و خـود نـيـز بـه انـدازه درجـه طـرف ديـگـر «حـبـط» مـى شـود. ايـن نـظـر هـمـان قول به «موازنه» است كه به ابو هاشم جبايى منسوب است و در فصل مخصوص به آن ، مورد بررسى قرار مى گيرد.
ج - نظر سوم :
اگر گناه كبيره بعد از طاعات واقع شود، تمامى آنها را از بين مى برد.
عـبـدالقـاهـر بـغـدادى به معتزله نسبت مى دهد كه آنان مى گويند: حتى يك گناه كبيره ، تمامى طاعات را «حبط» مى كند. (٥٦) شيخ مفيد و فخر رازى و... چنين نظرى را از اهل اعتزال نقل مى كنند كه آنان بر اين گمانند كه انسان با نوشيدن يك جرعه شراب ، عبادات و طاعات هفتاد ساله را از بين مى برد. (٥٧)
د - نظر چهارم :
گـنـاه كبيره چه بعد از طاعت و چه قبل از آن ، طاعات را «حبط» مى كند. تفتازانى چنين مطلبى را مورد نزاع بين معتقدان و منكران «احباط» مى داند و به آن اشاره مى كند. (٥٨)
فـخـر رازى راءيـى را بـه مـعـتـزله نسبت مى دهد كه بسى جاى تعجب است ! او مى گويد: «آنان بر اين نظرند كه گناه صغيره ، بعضى از اجزاى ثواب را «حبط» مى كند»، (٥٩) اما به نظر مى رسد چنين نسبتى صحيح نباشد، زيرا نزاع ، در مورد مرتكب كبيره مى باشد.

دليل معتقدان به احباط

گـروه اول و دوم يـا اصـلا بـرهـانـى بـر اثـبـات مـدعـاى خـويـش اقـامـه نـكـرده انـد و يـا بـه صـورت اجـمـال از آن گذشته اند و به همين قدر اكتفا كرده اند كه دليل منكران تمام نيست و بر وجود «احباط»، آيات و روايات فراوانى وارد شده است و جـمـع بـيـن ادله ايـن اقـتـضـا را دارد كـه وجـود «احـبـاط» پـذيـرفـتـه شـود، امـا ديـگـران بـه دو دليل عقلى و نقلى استدلال كرده اند.

دليل عقلى بر احباط

دليل اول
قاضى عبدالجبار چند دليل عقلى ذكر مى كند كه نخستين آن را مى توان در ضمن چند مقدمه به شرح زير بيان كرد:
مقدمه اول :
استحقاق ثواب و عقاب ، دائمى و هميشگى است .
مقدمه دوم :
مـكـلفـى كـه در عمر خويش اعمال نيك انجام داده و گناه كبيره نيز مرتكب شده ، از پنج صورت بيرون نيست : ١ - فقط سزاوار ثواب باشد. ٢ - فقط سـزاوار عـقـاب بـاشـد. ٣ - اسـتـحـقـاق هر دو را داشته باشد. ٤ - مستحق هيچ كدام نباشد. ٥ - هر كدام كه بيشتر بود، ديگرى را از بين ببرد. بطلان صورت ١ و ٢ آشكار است ، زيرا هم اعمال نيك انجام داده و هم مرتكب گناه كبيره شده است .
مقدمه سوم :
استحقاق ثواب و عقاب قابل جمع نيست .
مقدمه چهارم :
اينكه مستحق هيچ كدام نباشد، صحيح نيست . (٦٠)
نـتـيـجـه ايـنـكـه اقـل بـه وسـيـله اكـثـر «حـبـط» مـى گـردد؛ پـس اگـر اسـتـحـقـاق عـقـاب بـيـشـتـر از اسـتـحـقـاق ثـواب بـاشـد، قول به «احباط» ثابت مى شود.
بـا كـمـى تـاءمـل روشـن مـى شـود كـه تـمـام بـودن اسـتـدلال مـبـتـنـى بـر اثـبـات مـقـدمـه اول ، سوم و چهارم آن است .
اثبات مقدمه اول
مـعـتـزله ، مـعـتـقـدنـد كـه مـرتـكـب كـبـيـره فـاسـق اسـت و اگـر تـوبـه نـكـنـد، ثـواب ايـمـان و اعـمـال صـالحـش بـراى او سـودى نـخـواهـد داشـت و مـسـتـحـق عـقـاب الهـى و جـايـگـاهـش ، آتـش دوزخ اسـت و تـا ابـد عـذاب خـواهـد شـد. حال اگر فاسق در آتش جهنم تا ابد كيفر داده مى شود، استحقاق عقاب او نيز بايد هميشگى و دائمى باشد، وگرنه مستلزم آن است كه چنين كيفر دادنى نيكو و پسنديده نباشد. (٦١)
عـلاوه بـر آن ، اسـتـحـقـاق عـقـاب ، هـمـگـام اسـتـحـقـاق ذم اسـت ، اگـر يـكـى بـود ديـگـرى نـيـز هـسـت و اگـر يـكـى زايـل شد، ديگرى نيز از بين مى رود و از طرفى روشن است كه استحقاق ذم و نكوهش ، هميشگى مى باشد؛ بنابراين ، استحقاق عقاب نيز دائمى است . اگـر مكلفى به واجبات عمل نكرد و دست به ارتكاب گناهان زد، سزاوار نكوهش مى گردد و همچنين مستحق عقاب مى شود، و اگر توبه كرد يا طاعتى بزرگتر از معصيت انجام داد، استحقاق ذم و استحقاق عقاب او ساقط مى گردد؛ پس آنچه كه ثابت كننده يا ساقط كننده ذم است ، ثابت يا ساقط كننده عقاب نيز مى باشد و چون استحقاق ذم دائمى است ، استحقاق عقاب نيز هميشگى خواهد بود.


۲
آراى منكران احباط
امـا ايـنـكـه اسـتـحـقـاق ذم دائمـى اسـت ، بـا بـيـان مثال زير روشن مى شود: فرزندى كه به صورت پدرش سيلى زده و بر آن اصرار داشته باشد (پـشـيـمـان نـشـده و عـذرخواهى نكرده است) اگر پدرش يا ديگران او را به طور دائم ، مذمت نمايند، روشن است كه نكوهش هميشگى آنان ، عملى نيكو و پـسـنـديـده بـه حـسـاب مـى آيـد و هيچ گونه قبحى ندارد، حتى اگر اين فرزند از دنيا برود و زنده شود، باز هم چنين مذمتى زشت نيست و در يك كلام نكوهش دائمى او نزد عقلا قبحى ندارد. (٦٢)
اثبات مقدمه سوم
جـمـع بـيـن اسـتـحقاق ثواب و عقاب امكان ندارد؛ زيرا، اولا: ثواب و پاداش ‍ همراه با تعظيم ، احترام و تكريم است ؛ اما عقاب و كيفر تواءم با اهانت و خوار نمودن مى باشد و روشن است كه جمع اينها ممكن نمى باشد.
ثـانـيـا: ثـواب و عـقـاب بـايد خالص بوده و آميخته با چيز ديگر نباشد؛ حال اگر ثواب و عقاب با هم جمع گردد، يا به طور متعاقب ، يكى پس از ديگرى واقع شود، در هر صورت خالص نخواهند بود. در حال اجتماع ، آشكار است كه هر كدام به ديگرى آميخته مى گردد و اگر در آغاز، ثواب داده شود و سپس عقاب ، مكلف در حين دريافت ثواب ، در انديشه سپرى شدن مهلت پاداش و فرا رسيدن زمان عقاب مى باشد، پس پاداش او با اين گونه افـكار آميخته مى گردد و در صورت عكس آن ، كيفر آميخته با انديشه پاداش ‍ مى شود؛ بنابراين ، وقتى انجام ثواب و عقاب با هم يا متعاقبا ممتنع و نشدنى بود، استحقاق آنها نيز ممتنع است . (٦٣)
فـخـر رازى از جـبـايـى نـقـل مـى كـنـد: «١ - وقـتـى مـكـلف عـقـاب مى شود، ثواب دادن او ممتنع مى گردد و منع ثواب دادن ، ظلم است . ٢ - اين عقاب ، عـدل اسـت زيـرا سـزاوار و حـق مكلف مى باشد. ٣ - اما همين فعل ، ظلم است زيرا مانع ثواب دادن مى شود؛ در نتيجه لازم مى آيد كه ذات اقدس الهى در انـجـام يـك فـعـل هـم عـادل بـاشـد و هـم ظـالم و ايـن مـحـال اسـت ؛ پـس بـايـد «احـبـاط» و «تـكـفـيـر» درسـت بـاشـد و واقـع گـردد تـا ايـن محال لازم نيايد». (٦٤)
اثبات مقدمه چهارم
قاضى عبدالجبار در اين قسمت به دو دليل تمسك مى جويد: نخست اينكه مكلف ، مستحق هيچ كدام (از عقاب و ثواب) نباشد بر خلاف اجماع امت است ، و در دليـل ديـگـر مـى گـويـد: مـا در مـبـاحـث قـبـلى ثـابـت نـمـوديـم كـه مـكـلف ، مـسـتـحـق عـقـاب يـا ثـواب اسـت و از ايـن دو حال بيرون نيست .
بر طبق مبناى اهل اعتزال در «حسن وقبح عقلى» و «وعد و وعيد»، اين مقدمه روشن است .
نقد و بررسى
نقد مقدمه اول :
اين نقد مستلزم پاسخ به سه پرسش زير، است :
١ - آيا مرتكب كبيره در آتش دوزخ تا ابد عذاب مى شود؟
٢ - آيا استحقاق عقاب ، همگام استحقاق ذم است ؟
٣ - آيا استحقاق ذم دائمى است ؟
در مورد پرسش اول كه در محل خود ثابت شده ، حق اين است كه مرتكب كبيره در عذاب جهنم جاويدان نخواهد بود و كيفرش دائمى و ابدى نيست .
در مـورد پـرسـش دوم كـه آيـا اسـتـحـقـاق عـقـاب ، هـمگام با استحقاق ذم است يا نه ؟ مى توان گفت كه بر فرض ، اين دو ملازم و همراه باشند و چون اسـتـحقاق ذم هميشگى است ، استحقاق عقاب نيز دائمى باشد، اما ممكن است كسى مستحق عقاب دائمى باشد، ولى مانعى از عقاب ابدى او جلوگيرى نمايد چنانكه درباره مرتكب كبيره ، عفو و بخشش الهى و شفاعت باعث مى گردد بعد از مدتى توقف در دوزخ و كيفر ديدن ، نجات يابد و رهسپار بهشت شود.
چـه بـسـا كـسـى مـسـتـحـق سـرزنـش و مـذمـت اسـت ، امـا نـكـوهـش او درسـت نـيـسـت ، بـلكـه قـبـيـح نـيـز مـى بـاشـد، و ايـن قـبـح بـدان جـهـت نـيـسـت كـه اصـل اسـتـحـقـاق ، زايـل شده باشد، (٦٥) بلكه امورى مثل بزرگوارى و عظمت شاءن كسى كه استحقاق نكوهش نمودن ديگرى را دارد، و يا فراوانى نيكيها و احسانهاى آنكه سزاوار مذمت است و... موجب مى گردد، چنين استحقاقى لباس فعليت به خود نپوشد و در واقع از آن چشم پوشى شود (و روشن اسـت كـه در ايـن تـوجيه ، پذيرش «احباط» لازم نمى آيد). همين مطلب را مى توان درباره استحقاق عقاب و وقوع آن ، بيان داشت . بنابراين بر فرض كه استحقاق ذم و عقاب مرتكب كبيره ، دائمى باشد، اما اين ، مستلزم دوام انجام آن نخواهد شد، زيرا موانعى از وقوع آن جلوگيرى مى كند.
در مـورد ايـنـكـه آيـا اسـتـحـقـاق عـقـاب هـمـگـام اسـتـحـقـاق ذم مـى بـاشـد يـا نـه ؟ سـيـد مـرتـضـى (ره) قـائل اسـت كـه مـطـلب بـديـن گـونـه نـيـسـت كـه اگـر اسـتـحـقـاق ذم دائمـى بـاشـد، اسـتـحـقـاق عـقـاب نـيـز دائمـى بـاشـد، زيـرا خـداونـد مـتـعـال كـه قـديـم اسـت بـر فـعـل واجـب كـه از او صـادر مـى شـود مـسـتـحـق مـدح اسـت ، ولى روشـن اسـت كـه مستحق ثواب نيست و اگر (العياذ بالله) فـعـل قـبـيـح انـجـام دهـد، مـسـتـحـق ذم اسـت نـه عقاب ، بنابراين مقايسه باب «ثواب و عقاب» و باب «مدح و ذم» درست نيست پس دوام عقاب دليل بر دوام ذم نيست ، بلكه عقل هيچ گونه دلالتى بر اين ندارد كه عقاب بايد هميشگى باشد. (٦٦)
مـحـقـق لاهـيـجـى در مـورد وجـوب عـقـاب مـى گـويـد: «حق اين است كه وجوب عقاب ، عقلى نيست ؛ بلكه وجوب عقاب ، سمعى است و بر آن ، اجماع وجود دارد». (٦٧)
آيـت الله مـعـرفـت مـى نـويـسـد: «مـقـايـسـه نـمـودن ثـواب و عـقـاب بـا مـدح و ذم در اصل استحقاق ، بدون اشكال است و ترديدى ندارد، زيرا هر كه در برابر عملى مستحق مدح باشد، مستحق ثواب نيز خواهد بود، همچنين اگر مستحق مذمت بـاشـد، استحقاق عقاب نيز خواهد داشت ، ولى اينكه دوام يكى از اين دو، با دوام ديگرى قياس شود، درست نيست ، زيرا باب استحقاق مساءله اى است و فـعليت و وقوع آن مساءله اى ديگر، زيرا معناى دوام استحقاق اين است كه مذمت نمودن گناهكار در هر زمانى جايز است و اختصاصى به همان زمانى كه گـنـاه انـجـام داده نـدارد، ولى ايـن بـديـن مـعـنا نيست كه شبانه روز و به طور مستمر تاابد مذمت شود، و در مورد عقاب نيز مطلب از همين قرار است كه گناهكار در هر زمانى مستحق عقوبت مى باشد و هر گاه كه مولى آن را اراده كند صحيح مى باشد، وليكن بدين معنا نيست كه جايز باشد او را به طور دائمـى و هـمـيـشـگـى عـقـاب نـمـايـد، زيـرا چـنـيـن عـقـابـى بـالاتـر از اسـتـحـقـاق اوسـت و ظـلمـى خـواهـد بـود كـه حـكـمـت و عدل ذات اقدس الهى از آن ابا دارد». (٦٨)
اگـر گـفـتـه شـود كـه اسـتـحـقـاق مـذمـت و عـقـاب ، هـر دو، مـعـلول مـعـصـيـت مـى بـاشـنـد و دوام يـكـى از دو مـعـلول ، مـسـتـلزم دوام مـعـلول ديـگـر اسـت ، زيـرا هـر دو مـتـلازم يـكـديـگـرنـد و بـايـد حـكـم يـكـسـانـى داشـتـه بـاشـنـد، چـنين پاسخ داده مى شود كه عقل حكم مى كند كه يكى از دو ملازم نمى تواند حكم فعلى مخالف با حكم ملازم ديگر داشته باشد نه اينكه لازم است محكوم به حكم آن باشد. (٦٩)
از آنـچـه كـه بـيـان شـد، نـتـيـجـه گـرفـتـه مـى شـود كـه مـرتـكـب كـبيره ، عذابى جاودانى نخواهد داشت و در اينكه مستحق عقاب هميشگى باشد، جاى تاءمل است و دوام استحقاق مذمت ، به طور مطلق دليل بر دوام استحقاق عقاب نيست و در اين صورت نيازى به بررسى پاسخ پرسش سوم وجود ندارد كـه روشـن شـود آيـا اسـتـحـقـاق ذم دائمـى اسـت يـا نـه ؟ زيـرا بـر فـرض كـه دائمـى هـم بـاشـد، اولا: دليـل بـر دائمـى بـودن اسـتـحقاق عقاب نمى باشد و ثانيا: اگر دليل آن نيز باشد، ولى بر تحقق و وقوع هميشگى عقاب و عذاب جاودانى دلالتى ندارد.
نقد مقدمه سوم
اولا:
ايـنكه گفته مى شود ثواب همراه تعظيم و احترام ، و عقاب تواءم با اهانت و مذمت و خوار نمودن مى باشد و اينها جمع نشدنى است ، درست نمى باشد، زيرا اگر منظور، تعظيم و توهين با زبان باشد، جمع ، امكان ندارد. بدون شك با يك سخن نمى توان يك انسان را هم احترام كرد و هم اهانت نمود، اما بـديـهـى اسـت كه مى شود با زبان او را تكريم و با دست به او بى احترامى نمود و او را كتك زد. اگر انسان دو زبان مى داشت ، مى توانست هر دو فـعـل را بـا زبـان انـجـام دهـد؛ پـس اشـكـال در نداشتن وسيله است . اگر تعظيم و توهين قلبى مراد باشد، جمع آن نيز ممكن است بنابراين ، جمع بين ثواب و عقاب ممتنع نمى باشد. (٧٠)
هـيـچ مـنـافـاتـى نـيـست بين اينكه يك انسان به جهت كارهاى نيك مدح شود و پاداش مناسب دريافت نمايد و از طرف ديگر به سبب كار بد و قبيحى كه انجام داده است ، نكوهش گردد و به كيفر برسد.
ثانيا:
در آنجا گفته شد كه لازم است ثواب و عقاب ، خالص و عارى از هر گونه آميختگى باشد. شيخ طوسى از اين مطلب چنين جواب مى دهد:
١ - ما هيچ گونه دليل عقلى نداريم كه بايد ثواب و عقاب خالص باشند و آنان نيز دليلى اقامه نكرده اند.
٢ - اجماع بر آن داريم كه ثواب و عقاب بايكديگر آميخته نيست نه با چيز ديگر. (٧١)
٣ - مـا دليـلى نـداريـم كه بعد از عقاب ، ثواب نمى آيد، مگر در مورد كفار كه عقابشان دائمى است ، اما در مورد فاسقان ، برهانى بر آن نداريم (و بلكه بر خلاف آن ، برهان (نقلى) وجود دارد و آن احاديث مربوط به شفاعت است).
٤ - بـر فـرض كـه بـپـذيـريـم عـقـاب و ثـواب بـايـد خـالص بـاشـد، امـا وقـتـى فـاسـق عـقـاب مـى شـود ايـن عـقـاب آمـيـخـتـه بـه انـديـشـه نـيـل بـه ثـواب نـيـسـت ، زيـرا شـدت عـذاب دوزخ ، بـه او چـنـيـن مـهـلتـى را نـمـى دهـد كـه دربـاره آن انـديـشـه كـنـد و بـراى قـادر عادل ، ذات اقدس الهى ممكن است كه فكر او را از انديشه به غير ازعقاب باز دارد. (٧٢)
ثالثا:
در جـواب آنـچـه فـخـر رازى از جـبـايـى نـقـل كـرده بـود مـى تـوان چـنـيـن گـفـت : وقـتـى فـاسـق عـقـاب مـى گـردد، عـقـاب نـمـودن او مـصـداق عـدل الهـى اسـت ، امـا ايـن بـا ثـواب دادن او مـنـافـاتـى نـدارد و لازم نـمـى آيـد كـه يـك فعل در يك حال ، مصداق ظلم و عدل باشد، زيرا ثواب دادن و عقاب نمودن به صورت متعاقب و پى در پى است .
نقدى ديگر بر مقدمه سوم :
اين نقد با بيان چند نكته روشن مى شود:
١ - بين طاعت و معصيت هيچ گونه تضادى وجود ندارد؛ در نتيجه بين ثواب و عقاب يا بين استحقاق آنها تضادى نيست . (٧٣)
٢ - بـر فـرض كـه امـكـان تـضـاد هـسـت ، امـا بـايـد بـر يـك مـوضـوع وارد شـونـد و ايـن خـلاف فـرض مـحـل نـزاع اسـت ، زيـرا مـرتكب كبيره ، حسنات و طاعاتى داشته و سپس مرتكب كبيره اى شده است ؛ بنابراين ، ثواب به موضوعى تعلق مى گيرد و عقاب به موضوع ديگر.
٣ - طـبـق نـقـل قـاضى عبدالجبار، از نظر بوعلى «تحابط»، بين طاعت و معصيت است پس نوبت به تضاد بين ثواب و عقاب و استحقاق آنها نمى رسد؛ (٧٤) البته اين كلام از باب جدل است .
نقد و بررسى مقدمه چهارم :
در ايـن مـقـدمـه آمـده بـود كـه صـحـيـح نـيـسـت مـكـلف ، مـسـتـحق هيچ يك از ثواب و عقاب نباشد، اثبات يا رد اين مقدمه بستگى به مبناى معتقدان و منكران «احـبـاط»، در مـورد حسن و قبح عقلى دارد و اين موضوع تحقيق مستقلى را مى طلبد؛ در هر صورت اگر بر اين مقدمه هيچ اشكالى هم وارد نشود، اما چـون بـر مـقـدمـه اول و سـوم ايـن دليـل ، خـدشـه هـاى مـتـعـددى وارد و ذكـر شـده اسـت ، استدلال اهل اعتزال به آن ، تمام نيست .
دليل دوم
ابـوعـلى جـبـايـى مـى گـويـد: فـاسـق با انجام گناهان كبيره بر نفس خويش جنايت نموده ، خود را از صلاحيت استحقاق ثواب ساقط مى سازد و ديگر شايستگى استحقاق پاداش را نخواهد داشت و بر همين معناست كه خداوند متعال در قرآن كريم مى فرمايد:
يـا ايـهـا الذيـن آمـنـوا لا تـرفـعـوا اصـواتـكـم فـوق صـوت النـبـى ولاتـجـهـروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم وانتم لا تشعرون . (٧٥)
«اى كـسـانـى كـه ايمان آورده ايد! صداى خود را فراتر از صداى پيامبر نكنيد و در برابر او بلند سخن مگوييد (و داد و فرياد نزنيد) آن گونه كه بعضى از شما در برابر بعضى بلند صدا مى كنند؛ مبادا اعمال شما نابود گردد در حالى كه نمى دانيد».
حـال فـاسـق مـانـنـد حـال خـيـاطـى اسـت كـه لبـاسـى را بـراى ديـگـرى دوخـتـه اسـت ، امـا قـبـل از تحويل دادن به آن شخص ، لباس را شكافته و پاره كرده است ، روشن است كه اين خياط حق هيچ گونه اجر و مزدى را ندارد، زيرا خودش ‍ آن را با شكافتن ، فاسد ساخته است . (٧٦)
جواب قاضى عبدالجبار
ايـن اسـتـدلال درسـت نـيست ، زيرا اولا: فاسق با ارتكاب گناهان كبيره از پيدا كردن صلاحيت استحقاق ثواب ، خارج نشده است ، چون او همانگونه كه مـكـلف شـده بـود (بـر طبق تكليف) و طبق فرمان ، اطاعت كرده و واجبات را انجام داده است به گونه اى كه اگر طاعت او همراه با گناه كبيره نمى شد، استحقاق ثواب پيدا مى كرد حال كه گناه كبيره انجام داده است ، اين گناه ، او را از استحقاق ثواب داشتن خارج نمى سازد.
ثـانـيـا: آنـچـه در مـورد مـثـال خـيـاط گـفـتـه شـد درسـت نـيـسـت ، زيـرا او مـسـتـحـق اجرت نمى باشد، چون كه استحقاق پيدا كردن او متوقف بر تسليم عـمـل و تحويل لباس دوخته شده ، بوده و او قبل از تسليم ، آن را پاره كرده است ؛ (پس در واقع و اصلا او استحقاقى پيدا نكرده و مستحق اجرت نشده بوده تا از بين برود)؛ حتى اگر فرض كنيم بعد از تحويل لباس آن را شكافته باشد، بايد طريق موازنه را طى كنيم نه احباط را.
ثـالثـا: در مورد آيه شريفه ، مى گوييم : آيه آن معنايى را كه ابوعلى مى گويد اقتضا نمى كند، زيرا مستلزم ظلمى است كه ذات اقدس الهى از آن منزه مى باشد، بلكه دليل بر موازنه اى است كه ما قائل هستيم . (٧٧)
اشكال ديگر
قسمت اول دليل ابوعلى بر اثبات «احباط»، صرفا يك ادعاى بدون دليل است ، زيرا چه برهانى اثبات مى كند كه هر گناهى چنين اثرى دارد و اين چنين نيست كه همه معصيتها مانند كفر وارتداد و نفاق باشد. (٧٨)
دليل سوم
آنـچـه ثـواب را سـاقـط مـى سـازد يـا نـدامـت و پـشـيـمـان شـدن بـر طـاعـت گـذشـتـه اسـت و يـا عـقـابى است كه از آن ، عظيمتر باشد. اولى (ندامت) كـل ثـواب را از بـيـن مـى بـرد، و طـبـق مـقـتـضـاى حـكـم عـقـل ، دومـى نـيـز مـثـل اولى اسـت كـه مـوجـب زوال كل ثواب مى گردد. (٧٩)
جواب قاضى عبدالجبار
مطلبى كه گفته شد جمع نمودن بين دو مطلب است در حالى كه علت و موجبى كه جامع بين آنها باشد وجود ندارد؛ پس صحيح نيست . (٨٠) علاوه بر آن ، نـدامـت مـوجـب مى گردد كه ثواب به تمامى ساقط شود به اين دليل كه نادم با پشيمانيش تمامى سعى خويش را به كار مى گيرد تا آنچه را انـجـام داده از بـيـن بـبـرد تـا اينكه گويا حكما طاعتى انجام نداده است ، اما اين مطلب در مورد عقاب ، ثابت نيست ، بلكه تاءثير آن در ثواب از طريق مقابله و موازنه مى باشد.
نقد و بررسى
١ - ايـنـكـه ادعـا شـده نـدامـت ، سـاقـط كـنـنـده ثـواب اسـت ، اول كـلام ، بـلكـه يـك ادعـاى ديـگـر بـدون دليل مى باشد.
٢ - با بطلان قول به «موازنه»، كلام قاضى عبدالجبار نيز مخدوش ‍ است .
دليل چهارم
از نـظـر عـقـل روشن است كه اگر عقاب ، افزون از ثواب باشد آن را «حبط» مى كند همان گونه كه اگر شخصى يك دينار به كسى ببخشد و سپس فرزند او را به قتل برساند، اين بخشش او در كنار جنايت هولناكش ، نابود مى شود. (٨١)
نقد و بررسى
«احـبـاط» نـه فـقـط از نـظـر عـقـل روشـن نـيـسـت ، بـلكـه مـنـكـران آن بـرنـبـود آن نـيـز دليـل عـقـلى اقـامـه مـى كـنـنـد. گـذشـتـه از ايـن ، اگـر ايـن ادعـا بـداهـت عـقـلى مـى داشـت بـراى هـمـه و يـا لااقـل اهـل فـن آشـكـار مـى بـود و ديـگـر مـحـلى بـراى ايـن هـمـه اخـتـلاف بـاقـى نـمـى مـانـد. علاوه بر آن ، مثالى هم كه گفته شده است ، با آن بيان قـابـل پـذيـرش نـيـسـت ، زيـرا قـبـلا در كـلام شـيـخ طـوسـى گـذشـت كـه در ايـن گـونـه مـوارد، اصـل اسـتـحـقـاق بـاقـى مـى مـانـد، امـا وقـوع و انـجـام آن بـه سـبـب مـوانـعـى ، قـبـيـح مـى شـود؛ در ايـن مـثـال هـم ، بـخـشـش ديـنـار هـنـوز حـسـن خـود را دارد و قـابـل سـتـايـش و ثـواب اسـت ، هـر چـنـد بـه سـبـب جـنـايـت بـزرگـى كـه در مقابل آن انجام گرفته است از آن ، چشم پوشى مى شود و به حساب نمى آيد.
دليل پنجم
ايمان يك ساعته ، كفر هفتاد ساله را منهدم مى كند، پس چگونه ايمان هفتاد ساله با فسق يك ساعته از بين نرود؟ (٨٢)
نقد و بررسى
١ - مـمـكن است گفته شود اين قياس است و باطل مى باشد، مگر آنكه بطلان آن را فقط مختص به باب احكام بدانيم و يا چنين ادعا شود كه ملاك در هر دو (تاءثير ايمان در كفر و تاءثير فسق در ايمان) يكسان است ؛ البته اين احتياج به اثبات دارد.
٢ - زوال كـفـر و عـقـاب آن ، از بـاب تـفـضـل ذات اقـدس اسـت . از طـرفـى نـمـى تـوان گـفـت كـه بـيـن آن مـؤ مـنـى كـه هـفـتـاد سـال كـافـر بـوده و سـپـس ايـمـان آورده و آن كـسـى كـه از ابـتـدا ايـمـان داشـتـه اسـت ، هـيـچ گـونـه فـرقـى وجـود نـدارد، حـداقـل از جهت آثار وضعى و تكوينى مساوى نيستند. علامه طباطبايى - رحمه الله - در تفسير آيه شريفه ١٢٤ بقره مى فرمايد: «كسى شايستگى احـراز مـقـام امـامت را داراست كه ذاتا سعادتمند باشد، زيرا كسى كه گاهى ذاتش متلبس به ظلم و شقاوت مى شود، سعادت او به وسيله هدايت ديگرى حاصل مى گردد»؛ (٨٣) اين نمونه اى از تفاوت بين دو مؤ من مزبور است .
دليل ششم
اگر «احباط» را نپذيريم مستلزم اجتماع نقيضين مى شود، زيرا اگر كسى ، هم طاعت داشته باشد و هم عصيان ، به جهت طاعتش مستحق ثواب و به جهت عصيانش مستحق عقاب مى گردد و شرط ثواب اين است كه آن منفعتى خالص ، هميشگى و تواءم با تعظيم و تكريم باشد، و شرط عقاب اين است كه ضـررى خـالص ، دائم و همراه با اهانت ، خفيف شمردن و ذلت باشد؛ پس اگر «احباط» صورت نگيرد جمع بين دو استحقاق نقيض ‍ مى شود و اين محال است . (٨٤)
نقد و بررسى
اولا: اسـتـحـقـاق ثـواب ، نـقـيـض اسـتـحـقـاق عـقـاب نـيـسـت و ثـانـيـا: اگـر اشـكـالى در عـدم اجـتـمـاع بـاشـد آن اشـكـال در مـقـامـى اسـت كـه شـخـص عـقـاب داده مـى شـود و يـا بـه او ثـواب اعـطـا مـى گـردد نـه در اصـل استحقاق آنها، و ثالثا: اگر منظور شما، مرتد است كه او اصلا استحقاق ثواب ندارد و اگر مرتكب كبيره را مدنظر داريد، عذاب او دائمى نيست و بـعـد از مـدتـى عـقـاب ديـدن رهـسـپـار بـهـشـت مـى شـود؛ بـنـابـرايـن ، بـدون پـذيـرش قول به «احباط» هيچ گونه محال لازم نمى آيد. (٨٥)
دليل نقلى بر اثبات احباط
در مباحث گذشته به مناسبتهاى مختلف اشاره شد كه در زمينه مساءله مورد بحث ، آياتى چند در قرآن مجيد وجود دارد كه بر وجود «احباط» دلالت مـى كـنـد، اين آيات عبارتند از: ٢١٧ و ٢٦٤ بقره ، ٢٢ آل عمران ، ٥ و ٥٣ مائده ، ٨٨ انعام ، ١٤٧ اعراف ، ١٧ و ٦٩ توبه ، ١٦ هود، ١٨ ابراهيم ، ١٠٥ كهف ، ٢٣ فرقان ، ١٩ احزاب ، ٦٥ زمر، ١، ٩، ٢٨، ٣٢ و ٣٣ محمد و ٢ حجرات .
از آنـجـا كـه در فـصـل مـربـوط بـه بـررسـى «احـبـاط» از نـظـر آيـات ، بـه طـور مـفـصـل در مـورد ايـن آيـات مـطـالبـى ذكـر خـواهـد شـد، در ايـن قـسـمـت فـقـط بـه بـيـان استدلال چند آيه شريفه مى پردازيم :
١ - ... ومن يرتدد منكم عن دينه فيمت و هو كافر فاولئك حبطت اعمالهم فى الدنيا والآخرة واولئك اصحاب النار.... (٨٦)
«كـسـى كـه از آيـيـنـش بـرگـردد و در حـال كـفـر بـمـيـرد، تـمـام اعـمـال نـيـك (گـذشـتـه) او در دنـيـا و آخـرت بـر بـاد مـى رود و آنـان اهل دوزخند و هميشه در آن خواهند بود».
آيه شريفه بيانگر اين است كه ارتداد، باعث مى شود ثواب ايمان و اعمال گذشته «حبط» شود.
٢ - ... لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين . (٨٧)
«اگر مشرك شوى ، تمام اعمالت تباه مى شود و از زيانكاران خواهى بود». دلالت آيه بر احباط روشن است .
٣ - يـا ايـهـا الذيـن آمـنـوا لا تـرفـعـوا اصـواتـكـم فـوق صـوت النـبـى و لا تـجـهـروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لا تشعرون . (٨٨)
«اى كـسـانـى كـه ايمان آورده ايد! صداى خود را فراتر از صداى پيامبر نكنيد و در برابر او بلند سخن مگوييد (و داد و فرياد نزنيد) آن گونه كه بعضى از شما در برابر بعضى بلند صدا مى كنند؛ مبادا اعمال شما نابود گردد در حالى كه نمى دانيد».
آيـه شـريـفـه دلالت دارد كـه اگـر صـداى مـؤ مـنـان بـلنـدتـر از صـداى حـضـرت پـيـامـبـر (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) بـاشـد ايـن عمل موجب حبط اعمال آنان مى گردد.
٤ - يا ايها الذين آمنوا لا تبطلوا صدقاتكم بالمن والاءذى كالذى ينفق ماله رئاء الناس ولايؤ من بالله واليوم الاخر... (٨٩)
«اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورده ايـد! بـخـشـشـهـاى خـود را بـا مـنـت و آزار، بـاطـل نـسـازيـد هـمـانـنـد كـسـى كـه مال خود را براى نشان دادن به مردم انفاق مى كند و به خدا و روز رستاخير ايمان نمى آورد».
ايـن آيـه شـريفه شامل صدقاتى كه قبلا و به صورت صحيح و با قصد قربت انجام گرفته است نيز مى شود و بيان مى كند كه منت و آزار، آن را باطل مى نمايد.
فـخـر رازى از قـول قـاضـى عـبـدالجـبـار نـقـل مـى كـنـد: «مـنـظـور از بـطـلان صـدقـه بـطـلان اجـر و ثـواب آن اسـت ، زيـرا خـود فـعـل صـدقـه كـه زمـانـش گـذشـتـه و مـنـقـضـى شـده اسـت ، و ايـن آيـه شـريـفـه قـول بـه «احـبـاط» و «تكفير» را با صراحت اثبات مى كند». (٩٠)
نقد و بررسى
١ - «احـبـاط» در اصـطـلاح قـرآن بـا «احـبـاط» مورد نظر معتزله ، متفاوت است ، لذا بيشتر آيات «احباط» در مورد كفار، مشركان و غير اهل ايمان است و روشن است كه آنان از ابتدا مستحق ثواب نمى شوند تا نوبت به احباط آن برسد.
٢ - در مـورد مـرتـد نـيز بعضى قائل به موافات شده اند و بعضى ديگر مى گويند ممكن نيست مؤ من حقيقى مرتد شود؛ پس مرتد از همان ابتدا ايمان حقيقى نداشته و مستحق پاداشى نشده است تا «حبط» گردد.
٣ - دربـاره غـيـر ايـن دو دسـتـه ، بـاز آيـات دلالتـى بـر «احـبـاط» نـدارد، زيـرا در مقابل آنها آيات ديگرى هست و بيان مى كند كه ثواب و عقاب با هم تاءثير و تاءثرى ندارند و...

آراى منكران احباط

در مـقـابل معتزله و آنان كه معتقد به «احباط» هستند. اشاعره (٩١)، گروهى از مرجئه ، اكثر اماميه (و به نظر بعضى اتفاق اماميه) (٩٢) منكر آن مـى بـاشـنـد (٩٣)، امـا چـون در كـتـاب و سـنـت ، بـخـصـوص در كـتـاب ، آيـاتـى هـسـت كـه وجـود «احـباط» را با صراحت بيان مى دارد، آن را قبول مى كنند، ولى نه به معناى حقيقى آن ، بلكه به معناى مجازى .
عده زيادى از مفسران اماميه (٩٤)، «احباط» در اصطلاح قرآن را چنين تفسير كرده اند:
«احـبـاط»؛ يـعـنـى ، ايـنـكـه عـمـل ، بـرخـلاف دسـتـور و وجـهـى كـه اسـتـحـقـاق ثـواب حاصل مى شود، واقع گردد. طبق نظر ايشان ، كسى كه عملش ‍ «حبط» مى گردد از ابتدا آن را مطابق با خواسته شرع انجام نداده و مستحق ثواب نـشـده اسـت ؛ پـس «حـبـط» بـه مـعـنـاى از بـيـن رفـتـن ثـواب يـا اسـتـحـقـاق آن نـيـسـت ، بـلكـه بـه مـعـنـاى ظـهـور و كـشـف باطل بودن عمل و عدم حصول استحقاق ثواب است .
امام فخر رازى نيز به نقل از منكران «احباط» مى نويسد:
«مـنـظـور از ايـن اصـطـلاح در قـرآن انـجـام عـمـلى اسـت كـه مـضر، باطل و بدون فايده باشد، زيرا آنان «موافات» را شرط صحت ايمان مى دانند». (٩٥)
ايـن نـكـتـه روشـن اسـت كـه اگـر «مـوافـات»، شـرط صـحـت ايـمـان و عـبـادت بـاشد گزيرى از اين نيست كه «حبط» به معناى مورد نظر اهـل اعـتـزال ، مـراد نـبـاشـد و بـر مـعـنـايـى ديـگـر و مـجـازى حـمـل گـردد. هـمـچـنـيـن اگـر ايـن نـظـر پـذيـرفـتـه شـود كـه زوال ايمان مؤ من حقيقى ، ممكن نيست . (٩٦)
از آنـجـا كـه «احـبـاط» مـورد بـحـث در ايـن فـصـل در مـقـابـل «تـكـفـيـر و مـوازنـه» اسـت ؛ بـنـابـرايـن ، تـمـام كـسـانـى كـه قائل به موازنه هستند نيز به عنوان مخالفان و منكران «احباط» محسوب مى شوند.

استدلال منكران احباط

مـنكران «احباط» با دو دسته دليل عقلى و نقلى ، قول به «احباط» را رد كرده اند. بعضى از ادله در واقع ، اشكالها و نقدهايى است كه بر قول به «احباط» و استدلال معتقدان وارد كرده اند. ابتدا به بيان ادله عقلى مى پردازيم :
دليل اول
لازمـه قـول بـه «احـبـاط» ظلم است كه ذات اقدس الهى از آن مبرا و منزه است ، (٩٧) زيرا كسى كه طاعاتش كمتر از بديهايش باشد در صورت جريان «احباط» به منزله كسى است كه هيچ احسانى ننموده است ، در صورتى كه نزد عقلا چنين نيست . (٩٨)
اين مطلب را فخر رازى به طور ديگرى بيان كرده است ، او مى نويسد:
«اگـر عـقـابـى كـه بـر ثـواب سـابـق ، عـارض مـى شـود آن را از بـيـن بـبـرد، در ايـن صـورت بـراى آن عـمـلى كـه مـوجـب ايـن ثـواب بـوده (مـثـل نـمـاز) هـيـچ فـايـده اى مـتـرتـب نـمـى شـود، نـه در جـهـت جـلب ثـواب و نـه در جـهـت دفـع عـقـاب و اين بر ضد نص صريح آيه شريفه فمن يـعـمـل مـثـقـال ذره خـيـرا يـره و بـر خـلاف عـدل الهـى اسـت ، زيـرا مـشـقـت عـبـادت و طـاعـت بـر بـنـده تحميل گشته ، اما هيچ فايده و اثرى براى او نداشته است ، نه موجب شده كه ضررى از او دفع گردد و نه منفعتى براى او جلب شود». (٩٩)


۳
دليل نقلى منكران احباط
نقد و بررسى
همان گونه كه كافر از اعمال نيك خويش - اگر چه فراوان هم باشد - بهره اى اخروى نمى برد و مستحق ثواب نيست - و اين مساءله هيچ منافاتى با عـدل الهـى هـم پيدا نمى كند و ظلم نيست - در مورد حبط ثواب هم اينچنين است . گويا با انسانها از ابتدا - به وسيله آيات «حبط» و روايات آن - چـنـيـن شرط شده است كه اگر مى خواهيد آثار اعمال صالح را دريابيد، بايد ايمان داشته باشيد و مرتكب كبيره نشويد و در صورت ارتكاب ، از آن تـوبـه نـمـايـيـد؛ هـمـان گـونـه كـه نـسـبـت بـه مـزد و اجـر انـسـان اجـيـر نـيـز چـنـيـن شـرطـى عـقـلايـى اسـت . (١٠٠) مـمـكـن اسـت در مـورد حـبـط عـمـل چـنـيـن گـفـت كـه معصيت و عقاب آن ، سبب مى شود كه اعمال صالح قبول نشود و ثواب ، بر آن مترتب نگردد، نه اينكه مانند كسى شود كه اصلا عـبـادتـى و طـاعـتـى نـداشـتـه اسـت ، پـس ايـن دو مـسـاوى نـيـسـتـنـد، زيـرا تارك عبادات به جهت ترك آنها، مجازات و عقاب مى گردد، اما آنكه طاعاتش «حبط» شده است چنين عقابى ندارد و فقط به او ثواب اعمالش داده نمى شود.
مـا فـعـلا درصـدد اثـبـات ايـن مـطـلب نـيـسـتـيـم ، امـا در مـقـام ثـبـوت ، امـكـان آن وجـود دارد و حـتـى بـعـضـى (١٠١) بـصـراحـت بـيـن صـح ت اعمال و قبول شدن آن فرق گذاشته اند.
شـيـخ طـوسـى در تـفـسـيـر آيـه شـريـفـه ٢٧ مـائده ...انـمـا يـتـقـبـل الله مـن المـتـقـيـن از قـول عـده اى نـقـل مـى كـنـد كـه مـى گـويـنـد: «ايـن آيـه شـريـفـه دلالت دارد كـه طـاعـت فـاسـق ، قـبـول نـيـسـت ، امـا عـقـاب ترك آن را ساقط مى سازد». (١٠٢) اضافه بر آن ، اگر كسى با دست خويش زحمات چندين ساله اش را نابود سازد مـقـصـر، خـود او خـواهـد بـود. آيا آن بنايى كه با تحمل مخارج زياد و مشكلات فراوان ، ساختمانى را مى سازد و سپس خودش آن را منفجر مى كند و يا نويسنده اى كه بعد از نوشتن كتابى آن را مى سوزاند، كسى غير از خودش به او ظلم كرده است ؟
دليل دوم
پـذيـرش قـول بـه وجـود «احـبـاط» مـبـتـنـى بـر تـاءثـيـر و تـاءثـر اسـتـحـقـاق عـقـاب و ثـواب بـر يـكـديـگـر اسـت و ايـن مـعـقـول نـيـسـت ، زيـرا اسـتـحـقـاق ، امـرى اضـافـى اسـت و امـور اضـافـى در خـارج مـوجـود نـمـى شـود وگـرنـه مـسـتـلزم تسلسل است و چيزى كه موجود نمى شود تاءثير و تاءثر آن معقول نيست . (١٠٣)
توضيح
در مورد مقوله اضافه ، اختلاف نظر هست ؛ عده اى مثل خواجه نصيرالدين آن را صرف يك اعتبار ذهنى مى دانند. (١٠٤) عده اى ديگر آن را يك امر وجودى مى پندارند.
خـواجـه اسـتـدلال مـى كـنـد كـه فـرض وجـود خـارجـى «اضـافـه»، مـسـتـلزم تـسـلسـل اسـت ، زيـرا «اضـافـه» چون عرض است قائم به مـحـل و مـوضـوع مـى بـاشـد، حـال هـمـيـن حـلول نـمـودن آن در مـحـل ، خـودش اضـافـه ديـگـرى اسـت كـه اگـر امـر ثـابت و موجود در خارج باشد محتاج محل و حلول كردن ديگرى است و همينطور تا بى نهايت . (١٠٥)
نقد و بررسى
١ - هـمـان طـور كـه در تـوضـيـح دليـل اشـاره شـد، در مـورد مـقـوله «اضـافـه»، اخـتـلاف نـظـر وجـود دارد. اهـل مـشـاء بـر خـلاف نـظـر خـواجـه آن را يـك امـر وجـودى مـى دانـنـد و بـر آن اسـتـدلال نـيـز دارنـد. (١٠٦) و اشـكـال تـسـلسـل را شـيـخ ابـوعـلى سـيـنـا مـفـصـل جـواب داده اسـت (١٠٧) هـر چـنـد عـلامـه حـلى آن را نقل كرده و در پايان فرموده است اين جواب برخلاف طولانى بودن آن ، مفيد نيست ؛ اما جناب استاد آيت الله حسن زاده آملى - حفظه الله - در تعليقه خود بر «كشف المراد» مى نويسد:
«آنـچـه در شـفـا (نـسـخـه اى كـه ايـشـان تـصـحـيـح كـرده انـد) آمـده بـا عـبـاراتـى كـه عـلامـه نقل كرده است كمى فرق مى كند». (١٠٨)
٢ - علامه شعرانى مى نويسد:
«بـه نـظـر مـى رسـد كـه مـراد از تـسـلسـل در كـلام خـواجـه ، تـسـلسـل در وهـم مـتـوهـمـيـن اسـت بـه عـادت اهل كلام ؛ مثلا مى گويند: اگر وجود، حقيقت داشته باشد (وجود) (وجود وجود) (وجود وجود وجود) الى غير النهايه ثابت مى شود.
و اضـافـه ابـوت بـه پـدر و عـروض ابـوت پـدر (و عـروض عروض) و (عروض ‍ عروض عروض) و اين نوعى وسوسه است [و] لايق مقام علما نيست . (١٠٩)
... البته اگر موجود را منحصر در موجود مادى بدانيم يا آنچه به چشم مشاهده مى شود - چنانكه عوام معتقدند - نه اضافه موجود است نه ساير مقولات اضافى و اين سخن موافق اصطلاح عوام است و خواجه - عليه الرحمه - در اين كلام با متكلمان تسامح نموده است .
... چون حكما گفته اند اضافه موجود است در خارج ، گويى متكلمان آن را به اطلاق گرفتند؛ يعنى ، هر اضافه با هر شرايط حتى اضافه كه بر معدوم عارض شده بايد موجود باشد...
... هـر كـس عـبـارت شـيـخ را در الهـيـات شـفـا بـخـوانـد و دقـت كـنـد هـمـه شـبـهـه هـا از ذهـن او زايل مى شود». (١١٠)
٣ - صـدرالمـتـاءلهـيـن - رحـمـه الله - در «اسـفـار» بـر ايـن نـظـر اسـت كـه : اضـافـات در خـارج مـوجـود هـسـتـنـد امـا نـه بـه وجـود مـسـتقل ، بلكه وجود اضافه خارج از وجود جوهر، كم ، كيف و مانند آن نيست . ايشان راءى آنان را كه اضافه را از اعتبارات ذهن و غير موجود در خارج مى دانند، فاسد مى داند و جواب شيخ بوعلى سينا را در رد اشكال تسلسل تمام مى خواند. (١١١)
٤ - بـر فـرض كـه اسـتـحـقـاق ثـواب و عقاب از اضافات باشند و اضافه وجود خارجى منحاز نداشته باشد، اما اين پرسش مطرح است كه به چه دليل تاءثير و تاءثر، منوط به وجود خارجى باشد؟ بلكه در همان عالم و نفس ‍ الامرى كه استحقاق وجود دارد، اين دو تاءثير و تاءثر خواهند داشت .
٥ - اگر بپذيريم كه استحقاق ثواب و عقاب ، صرفا اعتبارى مى باشند، اما باز امكان تاءثير و تاءثر به طور مطلق ممنوع نيست ، زيرا به نحو اعـتـبـارى آن مـمـكـن اسـت هـمـچنان كه صيغه طلاق سبب جدايى دو زوج از يكديگر مى شود؛ در «احباط» نيز گويا شارع مقدس اعتبار كرده است كه استحقاق عقاب گناهان كبيره ، ارتداد و... در استحقاق ثواب تاءثير گذارد.
٦ - بـه نـظـر مـى رسـد كـه اگـر مـسـاءله «احـبـاط» را از جـهـت عـقـلى مـورد بـررسـى قـرار دهـيـم و از طـرفـى قائل به تجسم اعمال بشويم ، ديگر نيازى به بحث از جواز تاءثير استحقاق ثواب و عقاب و عدم آن نيست ، زيرا خود ثواب و عقاب و آن صورى كه نتيجه عقايد، ملكات و اعمال انسان است در يكديگر تاءثير مى گذارند و اينها امورى موجودند؛ اما اگر اين مساءله را از جهت بناى عقلا بررسى كنيم ، شايد اين گونه بحث عقلى آن ، مورد پذيرش عقلا نباشد.
دليل سوم
اگـر «احـبـاط» بـه مـعـنـاى تـاءثـيـر كـردن عـمـل لاحـق در بـطـلان عـمـل سـابـق بـاشد به طورى كه آن را دگرگون كند؛ بدين صورت كه از اول فاسد باشد، باطل و مردود است ، زيرا چيزى كه متاءخر است به هيچ وجه نمى تواند در متقدم تاءثير گذارد. (١١٢)
نقد و بررسى
بـدون شـك آن حـركات ، سكنات و اذكارى كه عمل صالح را تشكيل داده منقضى شده و زمانش گذشته است و نابود كردن آن از محالات است و ظاهرا اين ، مـورد نـظـر مـعـتـقـدان به «احباط» نيست ، بلكه آنان سخن از ثواب و عقاب يا استحقاق ثواب و عقاب دارند. استحقاق ثواب عملى كه در گذشته انـجـام شـده هـنـوز بـاقـى اسـت پـس تـاءثـيـر اسـتـحـقـاق عـقـاب فـعـلى كـه اخـيـرا انـجـام گـرفـتـه اسـت ، تـاءثـيـر در امر متقدم نيست . همچنين اگر قـائل بـه تـجسم اعمال شويم ، صور حاصله از اعمال نيك ، هم اكنون نيز حاصل است مگر اينكه ما استحقاق ثواب و عقاب را در روز رستاخيز يا هنگام مرگ بدانيم كه در اين صورت تاءثير و تاءثر آنها در اين دنيا ممكن نيست .
دليل چهارم
اگـر بـيـن «نـافـى و طـارى» تـنـافـى نـبـاشـد از عـروض «طـارى»، زوال «نـافـى» لازم نـمـى آيـد، و اگـر تـنـافـى بـاشـد زوال «نافى» نسبت به مندفع شدن «طارى» اولويت ندارد، بلكه اولويت در عكس آن است ، زيرا دفع از رفع آسان تر است . (١١٣)
توضيح
مـنـظـور از «نـافـى» ثـواب پـيـشـيـن و مـراد از «طـارى» آن عـقـابـى اسـت كـه بـعـد از آن ثـواب حـاصـل شـده اسـت و آن ثـواب ، ايـن عـقـاب را نـفـى مـى كـنـد. طـبـق قـول بـه «احـبـاط»، عـقـاب ، ثـواب را زايـل مـى كند، اما اين دليل مى گويد: اگر بين اين دو هيچ تنافى نباشد پس با آمدن عقاب ، ثواب از بين نمى رود و اگر تنافى باشد، چرا ثواب زايل شود، زيرا نه تنها زايل شدن آن اولويت ندارد، بلكه دفع شدن عقاب اولويت دارد و برتر است ، چون كه دفع از رفع آسان تر مى باشد.
نقد و بررسى
گـفـتـه شـده بـيـن ايـن دو تـنـافـى وجـود دارد و طـارى (عـقـاب) نـافـى (ثـواب) را زايـل مـى كـند؛ زيرا چون مؤ ثر «طارى» (معصيت) همراه آن است ، اما مؤ ثر «نافى» (طاعات قبلى) تواءم با آن نمى باشد؛ پس اولويت با زوال نافى است نه مندفع شدن طارى ، علاوه بر آن ، وقتى درجه عقاب بيشتر از درجه ثواب باشد، ثواب را از بين مى برد.
تفتازانى از اين نقد جواب داده است كه «نافى» (ثواب سابق) چون داراى وجودى مستمر مى باشد و علت بقاى آن تحقق يافته ، براى ماندن ، قوى تر است به خلاف «طارى» كه به جهت قرب آن به عدم و تحقق نيافتن علت بقايش ، براى نابود شدن اولويت دارد، (١١٤) علاوه بر آن ، دفع آسان تر از رفع است . (١١٥)
اما كلام تفتازانى هم به طور كامل درست نيست ، زيرا:
١ - اگـر عـلت ثـواب ، افـعـال خـارجـى بـوده اسـت كـه مـنـقـضـى شـده و اگـر عـلت آن ، عـنـوان طـاعـت بـاشـد آن هـم چـون مـنـتـزع از انـجـام آن افـعـال بـوده بـاز مـنـقـضـى شـده اسـت ، مـگـر ايـنـكـه مـنـظـور او اسـتـحـقـاق ثـواب بـاشـد، امـا در مـقـابـل آن ، اسـتـحـقـاق عـقـاب نـيـز هـسـت و بـحـث آن در ادله قـبـل گـذشـت ؛ هـمـچـنـيـن اگـر قائل به تجسم اعمال شويم .
٢ - روشن است كه دفع از رفع آسان تر است ، اما اين به صورت يك قانون كلى درست نيست بخصوص اگر رافع از دافع قوى تر باشد.
دليـل پنجم
چـيـزى را كـه «طـارى» آن را بـاطـل مـى كـنـد از سـه صـورت بـيـرون نـيـسـت : ١ - درگـذشـتـه وجـود داشـتـه . ٢ - در حال موجود است . ٣ - در آينده موجود مى شود.
صـورت اول مـحـال اسـت ، زيـرا چـيـزى كـه زمـانـش سـپـرى شـده و در حـال و هـم اكـنـون نـيـسـت ، ابطال آن محال است ، چرا كه اعدام معدوم ممكن نمى باشد.
صـورت دوم نـيـز نـامـمـكـن اسـت ، زيـرا اگـر «طـارى» شـى ء مـوجـود در زمـان حـال را مـعـدوم كـنـد مـسـتـلزم جـمـع بـيـن عـدم و وجـود اسـت كـه مـحـال مـى بـاشـد (از طـرفـى چـون «طـارى» طـبـق فـرض ، شى ء موجود در زمان حـال را مـى خـواهـد مـعـدوم كـنـد پـس بـايـد آن شـى ء مـوجـود بـاشـد و از طـرف ديـگـر اعـدام آن نـيـز در زمـان حال است ؛ يعنى ، عدم آن شى ء در زمان حال است ؛ پس آن شى ء در زمان حال هم موجود است و هم معدوم .) (١١٦)
صـورت سـوم نـيـز غـيـر مـمـكـن اسـت ، بـه ايـن دليـل كـه آنـچـه در آيـنـده مـوجـود مـى شـود در زمـان حال معدوم است و اعدام آن محال مى باشد.
نقد و بررسى
صـورت چـهارمى هم قابل فرض است ، بدين صورت كه ثواب در گذشته وجود پيدا كرده و تا زمان «طارى» هم وجود داشته و به سبب آن از بين رفته است و ظاهرا اين هيچ گونه منعى ندارد.
دليل ششم
وجـود «احـبـاط» مـسـتـلزم دور اسـت ، زيـرا شـرط عـارض شـدن «طـارى»، زوال «نافى» است پس اگر زوال «نافى» را معلول عروض «طارى» قرار دهيم ، دور لازم مى آيد. (١١٧)
نقد و بررسى
مـمـكـن اسـت كـه اين شرطيت و توقف به صورت توقف معيت باشد نه تقدم ، در نتيجه دور لازم نمى آيد. به عبارت روشن تر، درست است عارض شدن عقاب ، متوقف بر زايل شدن ثواب است ، اما لازم نيست كه ابتدا ثواب زايل شود و سپس عقاب عارض گردد و از طرفى تا عقاب عارض نگردد، ثواب زايـل نـمـى شـود، بـلكـه ايـن ، هـمـزمـان حـاصـل مـى شـود؛ امـا تـفـتازانى اين را نمى پذيرد و مى گويد: فرض بر اين است كه عروض عقاب ، سبب زوال ثـواب سـابـق مـى بـاشـد، بـنـابـرايـن ، عـروض عـقـاب ضـرورتـا تـقـدم ذاتـى بـر زوال ثـواب دارد و ايـن بـا شـرطـيـت زوال ثـواب بـراى عـروض عـقـاب - كـه مـسـتـلزم تـاءخـر ذاتـى عروض عقاب است - منافات دارد؛ (١١٨) البته قائل به «احباط» مى تواند بگويد كه ما اين شرطيت را نمى پذيريم ، زيرا عقاب لاحق با آمدنش ثواب سابق را از بين مى برد و بسان آتشى است كه به خرمنى از هيزم اصابت نموده آن را تبديل به خاكستر مى كند و معنا ندارد كه سوختن هيزم شرط آمدن آتش باشد.
صدرالمتاءلهين - رحمه الله - در تفسير خويش به مناسبتى كلام مذكور فخر رازى (شبهه دور) را ذكر مى كند و جواب مى دهد و مى گويد:
«اگـر ايـن شـبـهـه و اسـتـدلال فـخـر رازى درسـت بـاشـد بـايـد در تـمـام اقـسـام امـورى كـه بـا هـم مـتـضـادنـد، اشـكـال دور وارد بـاشد و بنابراين چيزى كه سفيد است نتواند سياه شود و حرارت نتواند جاى خود را به برودت بدهد، زيرا طبق كلام او شرط آمدن سـيـاهـى ، رفـتـن سـفـيـدى اسـت و رفـتـن سـفـيـدى مـعـلول آمـدن سـيـاهـى اسـت و بـديـهـى اسـت كـه ايـن كـلام باطل مى باشد، پس استدلال او به امثال اين امور نقض مى شود». (١١٩)
دليل هفتم
اگـر عـقـاب گـنـاه كـبـيـره از ثـواب عـمـل پـيـشـيـن بـيـشـتـر بـاشـد، دو صـورت دارد: نـخـسـت ايـنـكـه گـفـتـه شـود بـعـض اجـزاى عـقـاب در ابـطال ثواب ، مؤ ثر است و صورت ديگر اينكه كل اجزاى عقاب ، مؤ ثر است و هر دو صورت مردود مى باشد، زيرا اگر بعضى اجزا را به مؤ ثر بـودن اخـتـصـاص دهـيـم ، «تـرجـيـح بـلامـرجـح» و مـحـال اسـت ، چـون كـه هـمـه اجـزا در مـاهـيـت يـكـسـانـنـد و اگـر كـل اجـزا مـؤ ثـر بـاشـد مـسـتـلزم آن اسـت كـه يـك جـزء ثـواب بـه وسـيـله دو جـزء عـقـاب مـجـمـوعـا بـاطـل گـردد، در حـالى كـه هـر يـك از ايـن دو جـزء عـقـاب بـه طـور مـسـتـقـل تـوانـايـى ابـطـال يـك جـزء ثـواب را داراسـت و ايـن از بـاب اجـتـمـاع دو مـؤ ثـر مـسـتـقـل در اثـر واحـد اسـت كـه محال مى باشد.
نقد و بررسى
ثـواب و عـقـاب از امـور مـادى خارجى نيستند كه داراى اجزا باشند، بلكه بسيطند و فقط از جهت درجه وجودى با هم فرق مى كنند. علاوه بر آن ، اگر آنـهـا را داراى اجـزا بـدانـيـم ، «تـرجـيـح بـلامـرجـح» لازم نـمـى آيـد، زيـرا مـرجـحـاتـى از قبيل نزديكى و قرب بعضى از اجزا و... وجود دارد.
امـا ايـنـكـه گـفته شد اجتماع دو مؤ ثر مستقل در اثر واحد ممتنع است ، اين كلام درست نيست ، زيرا امكان اندكاك آنها وجود دارد، اين در صورتى است كه «تـحـابـط»، بين ثواب و عقاب باشد، اما اگر «تحابط»، بين استحقاق اين دو باشد مى توان گفت : استحقاق ، صرف يك اعتبار شرعى اسـت و داراى تـاءثـيـر و تـاءثـر حـقـيقى و قابليت فناى بعد از وجود نمى باشد و معناى «احباط» اين است كه خداوند بر آن طاعت ، ثواب نمى دهد. (١٢٠)
قـاضـى عـبـدالجـبـار نـيـز از قـول جـبـايـى بـيـان مـى دارد كـه مـنـظـور از سـاقـط شـدن اقـل بـه وسـيـله اكثر اين نيست كه اكثر در اقل از باب تاءثير علت در معلول يا سبب در مسبب تاءثير كند، بلكه مراد اين است كه در ابتداى امر، انجام فعلى (ثواب دادن) براى خداوند حسن داشته باشد، سپس (بعد از ارتكاب كبيره) انجام آن ، نيكو و پسنديده نباشد. (١٢١)
بـه عـبـارت روشـن تـر تـا وقـتـى انـسـان مـؤ مـنـى مـرتـكـب كـبـيـره نـشـده اسـت ، مـسـتـحـق ثـواب مـى بـاشـد و اعـطـاى ثـواب از طـرف خـداونـد مـتـعـال نـيـكـوسـت ، امـا بـعـد از ارتـكـاب كبيره و آمدن استحقاق عذاب كه درجه آن از ثواب بيشتر است ، اعطاى ثواب ، پسنديده نخواهد بود؛ در مورد «تكفير» نيز قضيه از اين قرار است .
دليل هشتم
در مـقـابـل ثـواب مـعـرفـت و شـنـاخـت خـدا، هـيـچ كـبـيـره اى تـوانـايـى مـقـابـله و بـرتـرى نـدارد، پـس اگـر اكـثـر در اقـل تـاءثـيـر مـى كـنـد عـقـاب كـبـائر بـه وسـيـله ثـواب مـعـرفـت از بـيـن مـى رود. بـنـابـرايـن ، قول به احباط ثواب ، معنا نخواهد داشت . (١٢٢)
نقد و بررسى
١ - اين دليل در مورد مرتد و حبط ثواب ايمان و اعمال او جارى نيست .
٢ - در مـورد كـبـائر نـيـز طـبـق ادله نـقـلى ، ارتكاب بعضى از گناهان باعث از بين رفتن ايمان مى گردد، پس براى او ايمانى باقى نمانده است كه ثوابى داشته باشد و عقاب را كه طبق فرض ، اقل است از بين ببرد.
٣ - اگـر «احـبـاط» بـديـن صـورت مـطـرح گـردد كـه بـعـضـى از كـبـائر، ثـواب بـعـضـى از اعمال نيك را - نه ثواب ايمان و معرفت را - زايل مى كند، دليل مذكور براى رد آن كافى نيست .
دليل نهم
«احـبـاط» مـسـتـلزم تـكـذيـب خـبـرهـايـى اسـت كـه از طـرف خـالق حـكـيـم و عـادل رسـيـده اسـت و مـحـال بـودن آن روشن مى باشد؛ توضيح اينكه ذات اقدس ‍ الهى از طريق آيات و روايات چنين خبر داده است كه اگر انسانها ايمان آورند و به انجام اعـمـال صـالح بـپـردازنـد، بـه آنـان پـاداشـى نـيـكـو، بـلكـه ثـوابـى مـضـاعـف و چـنـد بـرابـر عـطـا مـى گـردد. (١٢٣) حال اگر قرار باشد «احباط» انجام شود؛ بنابراين ، مستلزم كذب اين گونه اخبار مى باشد. (١٢٤)
نقد و بررسى
بـدون شـك چـنـين خبرها و وعده هايى داده شده است ، اما اينها مطلق نيستند، بلكه به وسيله خبرهايى كه دلالت بر «احباط» دارد مقيد مى شود، به عبارت ديگر آن خبرهاى مطلق در مقام اصل بيان ثواب مى باشد نه در مقام كم و كيف و بيان شرايط آن ، پس تكذيب آنها لازم نمى آيد.
دليل دهم
اصـل اولى عدم «حبط» را اقتضا مى كند، زيرا اعمال انسان ، ثبوت و تحققى داشته و در عالم تكوين برروى نفس تاءثير گذاشته است و قاعده اولى بقا و ثبوت آن است و هيچ عمل ديگرى بدون علت نمى تواند آن را «حبط» كند. (١٢٥)
نقد و بررسى
١ - از ظـاهـر دليـل چـنـيـن بـر مـى آيـد كـه اسـتـدلال كـنـنـده بـر آن ، مـعـتـقـد بـه تـجـسـم اعـمـال اسـت و اگـر چـنـيـن بـاشـد قـبـول «احـبـاط» فـى الجـمـله ، بـرطـبـق قـاعـده مـى بـاشـد، هـمـانـطـور كـه اعـمـال صـالح بـرروى نـفـس اثـر مـى گـذارد و يـك صـورت مـعـنـوى بـر آن حـاصـل مـى شـود، اعمال زشت و گناهان نيز تاءثير متقابل دارد؛ پس در همين دنيا «احباط» انجام مى گيرد. (١٢٦)
٢ - مـعـتـقـد «احـبـاط»، اسـتـدلال مـى كند كه عمل گناه و عقاب آن ، علت حبط عمل صالح و ثواب آن است ، بنابراين «احباط» بدون علت نمى باشد.
دليل يازدهم
«احـبـاط» بـا قـانـون تـعـادل بـيـن گـنـاه و عـقـاب مـنـافـات دارد؛ خـداونـد مـتـعـال در مـقـابـل گـنـاه مـجـازاتـى بـه قـدر هـمـان گـنـاه قـرار داده و اعـمـال مـى كـنـد و در قـرآن فـرمـوده اسـت : مـن عمل سيئة فلا يجزى الا مثلها.... (١٢٧)
«هر كس بدى كند، جز به مانند آن كيفر داده نمى شود».
حـال اگـر خـداوند عادل و حكيم جزا و كيفر سيئه را مثل آن قرار داده است پس چگونه يك سيئه به تنهايى ، حسنات عظيم و فراوانى را نابود مى كند؟ آيا اين غير از ظلم و جور چيز ديگرى هست كه ذات اقدس الهى از آن منزه مى باشد؟ (١٢٨)
نقد و بررسى
ايـن دليـل ، قول كسى را كه معتقد است يك گناه كبيره تمام حسنات را نابود مى كند مخدوش مى سازد، اما نظر كسى را كه مى گويد: اجمالا بعضى از گـناهان باعث سقوط ثواب بعضى از اعمال نيك مى شود، نمى تواند ابطال نمايد. علاوه بر آن معتقد به «احباط» چنين جواب مى دهد كه بعضى از گـنـاهـان آنـقـدر زشـت و قـبـيـح اسـت كـه در مـقـايـسـه بـا اعـمـال صـالح - كـه وظـيـفـه بـنـدگـى اسـت و خـداونـد تـفـضـلا در قـبـال آنـهـا ثـواب مـى دهـد - عـقـاب آن از درجـه بـالاتـرى بـرخـوردار هـسـت و مـنـافـاتـى بـا قـانـون تعادل بين گناه و عقاب هم ندارد و هيچ گونه ظلمى نيز لازم نمى آيد.
دليل دوازدهم
مـعـتـقـد بـه «احباط» در واقع مى گويد: نيل به ثواب ، مشروط به ملحق نشدن گناه است و اينكه به هيچ وجه گناهى از او صادر نشود، اين به نوعى اشتراط عصمت در طول عمر است ، در صورتى كه اين با عدل و حكمت خداوند سازگار نيست ؛ زيرا انسانها همگى از جهت درجات ، داشتن خواهشهاى نـفسانى و تسليم شدن در مقابل شهوات يا مقاومت در برابر آن و... يكسان نيستند، فقط براى انبيا و اوليا عليهم السلام عدم ارتكاب گناه امكان دارد امـا بـراى بـقـيـه افـراد، بـا تـوجـه بـه تـفـاوتـهـاى مـزبـور مـمـكـن نـيـسـت بـنـابـرايـن ، قول به «احباط» چنين تالى فاسدى را به دنبال دارد و درست نمى باشد. (١٢٩)
نقد و بررسى
اگـر نـيـل بـه ثـواب يـا - قـبـل از آن - اسـتـحـقـاق ثـواب ، مـشـروط بـه گـنـاه نـكـردن در طـول عمر باشد - آن هم براى كل انسانها - بديهى است كه با عدل و حكمت خداوند سازگار نيست و تحقق آن براى آنان ممكن نمى باشد، اما گويا يك نكته مهم مورد غفلت واقع شده است و آن اينكه بحث در مورد گناهانى است كه مرتكب آنها توبه نكند و پشيمان نشود، بنابراين - اگرچه چنين شرطى باشد - چون راه توبه هميشه باز است ، تحقق آن براى تمام انسانها ممكن است ؛ پس شرط مزبور مساوق با اشتراط عصمت نيست . انسان اگر بخواهد ثـواب اعـمـالش را از بـيـن نـبـرد بـايـد يـا گـنـاه نـكـنـد و اگـر بـه سـبـب غـلبـه شـهـوات احـيـانـا مـرتـكـب آن شـد قبل از مردن توبه نمايد.
دليل سيزدهم
عـقـل ، حـكـم مى كند كه عارف موحد، در قبال طاعت و تقربش استحقاق ثواب دائم پيدا كند؛ از طرفى بين معصيت و اطاعت و بين استحقاق ثواب و عقاب ، هيچ گونه تنافى و تضادى وجود ندارد، بنابراين ، قول به «احباط» درست نيست . (١٣٠)
نقد و بررسى
در ايـنـكـه عـقـل چـنـيـن حـكـمـى داشـتـه بـاشـد روشـن و واضـح نـيـسـت و اگـر قـرار بـاشـد عـقـل را حـاكـم قـرار دهـيـم ، «تـجـسـم اعـمـال» نـيـز مـطـابـق بـا دليـل عـقـلى اسـت و طـبـق آن - هـمـان طـور كـه گـذشـت - «احـبـاط» قابل تصور و صحيح است .
دليل چهاردهم
حـق ايـن اسـت كـه طـاعـت ، عـلت تـامـه اسـتـحـقـاق ثـواب اسـت و اگـر بـر طـبـق دسـتـور و رضـايـت خـداونـد انـجـام شـود، استحقاق ثواب در همان زمان حاصل مى شود و اين استحقاق با عارض شدن ضد آن منتفى نمى گردد؛ زيرا بعد از هدايت الهى ، ضلالتى وجود نخواهد داشت . (١٣١)
نقد و بررسى
مـعـتـقـد بـه «احـبـاط» مـى گـويـد: اسـتـحـقـاق عـقـاب ، اسـتـحـقـاق ثـواب را از بـيـن مـى بـرد و دليـل عـقـلى و نـقـلى بـر آن دلالت دارد، اما اينكه گفته شد بعد از هدايت الهى ، ضلالتى وجود نخواهد داشت ، به طور مطلق پذيرفته نيست ، زيرا هدايت الهى به صورت جبرى نيست و بهره مند شدن از آن مستلزم فراهم كردن زمينه هاى لازم از طرف انسان مى باشد.
دليل پانزدهم
بقاى علت تامه ، مستلزم بقاى معلول است و ايمان قبل از ارتكاب معصيت ، علت تامه استحقاق ثواب است كه بعد از آن نيز باقى است ؛ پس ‍ استحقاق ثواب تداوم دارد (و استحقاق عقاب كه بر عصيان مترتب مى گردد در آن تاءثيرى ندارد). (١٣٢)
نقد و بررسى
اگـر مـؤ مـنـى مـرتـد شـود بـا ارتـدادش ، مـسـتـحـق عـقـاب دائم مـى شـود و ايـن اسـتـحـقـاق عـقـاب دائم يـا اصـل اسـتـحـقـاق ثـواب را زايل مى كند و يا مانع بقاى آن مى شود؛ به عبارت دقيق تر، مانع حتميت آن مى گردد. در مورد مرتكب كبيره ، عقاب گناه در ثـواب ايـمـان او اثـرى نـدارد، فـقـط ثـواب بـعـضـى از اعـمـال صـالح را خـدشـه دار مـى كـنـد و عـلت تـامـه در صـورتـى مـوجـب بـقـاى مـعـلول مـى گـردد كـه مـانـعـى بـراى آن حـاصـل نـشـود و ارتـداد، بـزرگـتـريـن مـانـع اسـت و گـنـاه كـبـيـره ، مـانـع عـلت تـامـه ثـواب بـعـضـى از اعمال صالح مى باشد.

دليل نقلى منكران احباط

مـنـكـران «احـباط» براى رد قول معتقدان ، به آياتى از قرآن كريم استدلال كرده اند كه آن آيات به روشنى گواهى مى دهند هر انسانى پاداش عـمـل نـيـك خـود را مـى بـيـنـد، يـا بـه صـورت كـامـل پـاداش داده مـى شـود و اجـرش ضـايـع نـمـى گـردد و خـداونـد بـه هـيـچ وجـه ظـلم نمى كند. اين قبيل آيات ، مطلق يا عام هستند و شامل تمام اعمال صالح و حسنه مى شوند (چه آنهايى كه بعد از آنها گناه كبيره اى انجام شده و چه انجام نشده است) فـقـط اعـمـال كـفـار و مـرتـدان از ايـن عـمـومـات بـا تـخـصـيـص خـارج مـى شـود، ايـن آيـات بـه شـرح ذيل است : (١٣٣)
١ - فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره . (١٣٤)
«هر كس هموزن ذره اى كار خير انجام دهد، آن را مى بيند».
٢ - ان الله لا يظلم مثقال ذرة و ان تك حسنة يضاعفها و يؤ ت من لدنه اءجرا عظيما. (١٣٥)
«خداوند (حتى) به اندازه سنگينى ذره اى ستم نمى كند و اگر كار نيكى باشد، آن را دو چندان مى سازد و از نزد خود پاداش عظيمى (در برابر آن ) مى دهد».
٣ - من جاء بالحسنة فله عشراءمثالها... (١٣٦)
«هر كس كار نيكى بجا آورد، ده برابر آن پاداش دارد».
٤ - وما كان الله ليضيع ايمانكم ان الله بالناس لرؤ ف رحيم . (١٣٧)
«و خدا هرگز ايمان (نماز) شما را ضايع نمى گرداند؛ زيرا خداوند نسبت به مردم ، رحيم و مهربان است».
٥ - ...انا لا نضيع اجر من احسن عملا. (١٣٨)
«ما پاداش نيكوكاران را ضايع نخواهيم كرد».
٦ - فاستجاب لهم ربهم اءنى لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر اوانثى .... (١٣٩)
«خداوند، درخواست آنها را پذيرفت ؛ (و فرمود:) من عمل هيچ عمل كننده اى از شما را، زن باشد يا مرد، ضايع نخواهم كرد».
٧ - ...للذين اءحسنوا فى هذه الدنيا حسنة ولدار الاءخرة خير... (١٤٠)
«براى كسانى كه نيكى كردند، در اين دنيا نيكى است و سراى آخرت از آن هم بهتر است».
٨ - من جاء بالحسنة فله خير منها... (١٤١)
«كسى كه كار نيكى انجام دهد، براى او پاداشى بهتر از آن است».
٩ - ...للذين اءحسنوا فى هذه الدنيا حسنة .... (١٤٢)
«براى كسانى كه در اين دنيا نيكى كرده اند پاداش نيكى است».
١٠ - ...من يقترف حسنة نزدله فيها حسنا ان الله غفور شكور. (١٤٣)
«هر كس كار نيكى انجام دهد، بر نيكى اش مى افزاييم ، چرا كه خداوند آمرزنده و سپاسگزار است».
١١ - ...و وفيت كل نفس ما كسبت و هم لا يظلمون . (١٤٤)


۴
تفصيل در احباط
«و به هر كس ، آنچه (از اعمال براى خود) فراهم كرده ، به طور كامل داده شود و به آنها ستم نخواهد شد».
١٢ - واتقوا يوما ترجعون فيه الى الله ثم توفى كل نفس ما كسبت وهم لا يظلمون .
(١٤٥)
«و از روزى بـپـرهـيـزيـد (و بـتـرسـيـد) كـه در آن روز، شـمـا را بـه سـوى خـدا بـاز مـى گـردانـنـد؛ سـپس به هر كس ، آنچه انجام داده ، به طور كامل باز پس داده مى شود و به آنها ستم نخواهد شد».
١٣ - ...لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت .... (١٤٦)
«(انسان) هر كار (نيكى) را انجام دهد، براى خود انجام داده و هر كار (بدى) كند به زيان خود كرده است».
١٤ - ليجزى الله كل نفس ما كسبت ..... (١٤٧)
«تا خداوند هر كس را، هرآنچه انجام داده ، جزا دهد».
١٥ - اليوم تجزى كل نفس بما كسبت لا ظلم اليوم .... (١٤٨)
«امروز هر كس در برابر كارى كه انجام داده است ، پاداش داده مى شود، امروز هيچ ظلمى نيست».
١٦ - ...ولتجزى كل نفس بما كسبت و هم لا يظلمون . (١٤٩)
«تا هر كس در برابر اعمال كه انجام داده است ، جزا داده شود و به آنها ستمى نخواهد شد».
١٧ - كل نفس بما كسبت رهينة . (١٥٠)
«هر كس در گرو اعمال خويش است».
١٨ - فمن يعمل من الصالحات و هو مؤ من فلا كفران لسعيه و انا له كاتبون . (١٥١)
«و هـر كـس چـيـزى از اعـمـال شـايـسـتـه بـجـا آورد، در حـالى كـه ايـمـان داشـتـه بـاشـد، كـوشـش او نـاسـپـاسـى نـخـواهـد شـد و مـا تـمـام اعمال او را (براى پاداش) مى نويسيم».
١٩ - وان ليس للانسان الا ما سعى و ان سعيه سوف يرى . (١٥٢)
«و اينكه براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش او نيست و اينكه تلاش او بزودى ديده خواهد شد».
٢٠ - ان الساعة اتية اكاد اخفيها لتجزى كل نفس بما تسعى . (١٥٣)
«به طور قطع رستاخيز خواهد آمد! مى خواهم آن را پنهان كنم ، تا هر كس ‍ در برابر سعى و كوشش خود، جزا داده شود».
٢١ - اءولئك الذين نتقبل عنهم احسن ما عملوا و نتجاوز عن سيئاتهم فى اصحاب الجنة وعد الصدق الذى كانوا يوعدون . (١٥٤)
«آنها كسانى هستند كه ما بهترين اعمالشان را قبول مى كنيم و از گناهانشان مى گذريم و در ميان بهشتيان جاى دارند؛ اين وعده راستى است كه وعده داده مى شدند».
جـنـاب اسـتـاد آيـت الله مـعـرفت در مورد آخرين آيه مى فرمايد: شايد صريحترين آيه در مورد عام بودن توفيه و اعطاى حق و ثواب (و اينكه حبط در مـورد مـؤ مـن جـارى نـمـى شـود) اگـر چـه مـرتـكـب گناه بشود همين آيه شريفه باشد؛ زيرا گناهان او به زودى با رحمت بى پايان الهى كه براى پـرهـيـزكـاران مـقـرر فـرمـوده اسـت ، تـدارك و آمـرزيـده مـى شـود و خـداونـد مـتـعـال در ايـن آيـه شـريـفـه وعـده داده اسـت كـه ، حـسـنـات مـؤ مـنـان را قـبـول مـى كـنـد و بـر آنـان عـصـمـت از گـنـاهـان را در طـول زنـدگـى اشـتـراط نـكـرده اسـت ، چـيـزى كـه لازمـه قول به «احباط» مورد نظر معتزله مى باشد.
آيـاتـى از ايـن قـبـيـل در قـرآن مـجـيـد فـراوانـند و بر حسب ظاهرشان از هر گونه تخصيص ابا دارند، بويژه اينها به سبب زياد بودن تعدادشان و متظافر شدن به يكديگر، در تخصيص خوردن محتاج مخصص قوى و صريح مى باشند و چنين مخصصى هم وجود ندارد.
امـا آيـاتـى كـه در آنـهـا واژه «احـباط» آمده ، مختص است به كفار، مشركان و آنان كه با كفر و جحود از دنيا مى روند. آيه شريفه ... لا تبطلوا صـدقاتكم بالمن والاءذى ... (١٥٥) نيز بر «احباط» دلالت ندارد، زيرا صدقه اى كه تواءم با منت باشد صدقه حقيقى نيست ، چون عبادت است و شرط آن ، قصد اخلاص و قربت است ؛ بنابراين چنين صدقه اى اصلا حسنه نمى باشد تا متعلق «حبط» قرار گيرد.
هـمـچـنـيـن آيـه شـريـفه يا ايها الذين آمنوا لا ترفعوا اصواتكم ... ان تحبط اعمالكم ... (١٥٦) هرچند ظاهر آن بر «احباط» دلالت دارد، اما اصـحـاب اماميه بر اين اتفاق دارند كه «احباط» فقط در مورد موت در حال كفر است ، زيرا در غير آن ظلم و قبيح مى باشد، لذا آنان «حبط» در اين آيه را بر طبق مذهب خود تاءويل نموده اند.
چـه بـسـا خـود آيـه شـريـفـه در آنـچـه مـا مـى گـويـيـم ظـهـور دارد؛ بـا ايـن تـوضـيـح كـه انـسـان وقـتـى مـرتـكـب گـنـاهـى كـه تـا بـه حال آن را انجام نداده ، بشود بشدت پشيمان و نادم مى گردد، اما اگر به طور مكرر دست به ارتكاب آن زند، اندك اندك خوف و خشيت او كم مى شود و مانند اول ، ندامت پيدا نمى كند و چه بسا تكرار آن ، سبب مى شود كه كم كم قبح آن را احساس نكند.
در مـورد بـلنـد نـمـودن صـدا فـوق صداى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز مطلب از اين قرار است ؛ وقتى كسى با حضرت با صداى بـلنـد مـواجـه شـود، روشـن اسـت كـه اين خلاف ادب و سبك شمردن مقام شامخ ايشان است و بدون شك صفت پست و زشتى است كه اگر آن را ادامه دهد و تـكـرار كـنـد و بـر آن اصـرار داشـتـه بـاشـد، بـتـدريـج بـه سـوى اسـتـخـفـاف و حـقـيـر شـمـردن مـقـام حـضـرت خـتـمـى مرتبت كشيده مى شود و به دنـبال آن چه بسا و در نهايت به انكار مقام نبوت منجر گردد و اين در حد كفر و ارتداد است و احيانا مرتكب آن بدون توجه ، به چنين ورطه اى پا نهد (و آيـه شـريـفـه مـؤ مـنـان را از رسـيـدن بـه چـنـيـن نـقـطـه خـطـرنـاكـى بـر حـذر مـى دارد؛ پـس ايـن آيـه شـريـفـه نـيـز بـر قول به «احباط» دلالتى ندارد). (١٥٧)
نقد و بررسى
١ - آيـاتـى كـه بـيـان كـنـنـده ايـن اسـت كـه ، هـر انـسـانـى پـاداش عـمـل خـيـر و حـسـنـه اى را كـه انـجـام داده مـى بـيـنـد و جـزاى كـامـل بـه او داده خـواهـد شـد، بـدون شـك در مـورد كفار و مشركان جارى نيست ، هر چند آنان افعالى نيك داشته باشند، افعالى كه ذاتا نيك است و حسن فـعـلى دارد، امـا چـون حـسـن فـاعـلى نـدارد و بـا قـصـد قـربـت و بـه مـنـظـور اطـاعـت انـجـام نـگـرفـتـه اسـت ثـواب عـمـل صـالح مـؤ مـنـان را نـدارد؛ پـس ايـن گـونـه آيـات مـطـلق يـا عـام نـيـسـت . در مـورد «احـبـاط» نـيـز مـعـتـقـدان بـر ايـن نـظـرنـد كـه آيـات دال بـر «احـبـاط» و «تـكـفـير»، مقيد يا مخصص ديگرى براى آيات شريفه مزبور است و حتى ادعا شده است كه مى توان گفت آنها از باب تقيد است نه تقييد.
بعضى از شارحان «تجريد» نوشته اند:
«آيـه فـمـن يـعمل مثقال ذرة خيرا يره (١٥٨) به وسيله آيات «احباط» و «تكفير» مقيد مى شود، اين در صورتى است كه نگوييم از باب تقيد است ، زيرا آيه مزبور در مقام بيان اصل جزاى اعمال است نه بيان تمام خصوصيات». (١٥٩)
خـلاصـه كـلام ايـنـكـه ، آن دسـتـه از آيـاتـى كـه در مـقـام رد «احـبـاط» بـه آنـهـا استدلال شده است ، يا در مقام بيان اصل تعلق پاداش و جزا به اعمال نيك است - بنابراين بيان كننده تمام شرايط و خصوصيات آن نيست - و يا اگر چنين نيست به وسيله آيات مقابل آن تخصيص يا تقييد مى شود.
٢ - آن آياتى كه بيان مى كند خداوند متعال به هيچ كس ظلم نمى كند و پاداش انسان را ضايع نمى نمايد و... منافاتى با وجود «احباط» ندارد، زيرا اين خود انسان است كه با انجام دادن گناهان كبيره به خود ظلم كرده و باعث «حبط» اعمالش شده است نه ديگرى .
٣ - آيـاتـى كـه بـر دو مـوضـوع «احـبـاط» و «تـكـفـيـر» دلالت دارنـد، تـعـداد قابل توجهى مى باشند؛ بنابراين ، شبهه عدم مخصص يا مقيد قوى مرتفع مى گردد.
٤ - مـعـتـقـدان بـه «مـوافـات» مـى گـويـنـد: جـايـز اسـت كـه ثـواب ، مـتـوقـف بـر اشـتـراط چـيـزى بـاشـد و آن مـوافـات اسـت ؛ (١٦٠) حال اگر اصل اشتراط چيزى براى ثواب جايز و ممكن باشد به چه دليل اشتراط عدم «احباط» از چنين امكانى برخوردار نباشد؟ (١٦١)
٥ - وقـتـى امـر دايـر بـاشـد كـه آيـات «حـبـط» را حمل بر خلاف ظاهركنيم چنانكه منكران «احباط» چنين مى كنند و يا اينكه آياتى را كه در مقابل آنها ذكر مى شود به وسيله آنها تخصيص يا تقييد بزنيم روشن است كه تقييد و تخصيص اولويت دارد؛ اگر نگوييم كه متعين است .

تفصيل در احباط

در مـقـابـل آنـانـكـه «احـبـاط» را بـه طـور مـطـلق مـى پـذيـرنـد يـا رد مـى كـنـنـد مـمكن است عده اى چنين گويند كه ؛ چون ثواب و عقابى كه بر افـعـال انـسـان مـتـرتـب مـى شود بر دو گونه است : نخست ، از باب تجسم اعمال و تاءثير آنها در نفوس ‍ و ديگرى از باب قراردادى و جعلى است ، «احباط» در قسمت مربوط به تجسم اعمال ، بر طبق قاعده مى باشد و جارى است و آنچه از قسم دوم است مستلزم ظلم ، خلف وعده و قبيح مى باشد؛ بنابراين محال است .

توقف در احباط

در مـقـابـل سـه قـول گذشته ممكن است افرادى با تاءمل در ادله و استدلال صاحبان آن آرا به اين نتيجه برسند كه در مقام ثبوت ، «احباط» ممكن است ؛ اما در مقام اثبات ، دليلى كه دلالت آن روشن و واضح باشد و بر اثبات يا رد آن دلالت كند، در اختيار نداريم . آيات «احباط» هم از آيات مـتـشـابـه مـى بـاشـنـد، پـس نـمـى تـوان بـه طـور قـطـع وجـود يـا عـدم «احـبـاط» را بـه عـنـوان يـك اصـل كـلامـى و اعـتـقـادى مـطـرح سـاخـت و بـه آن مـعـتـقـد شـد؛ بـنـابـرايـن بـهـتـريـن نـظـر و بـا احـتـيـاطـتـريـن آرا، قول به «توقف» است . (١٦٢)

تحقيق مساءله احباط

در صـفـحـات گـذشـتـه آراى مـعـتـقـدان و مـنـكـران «احـبـاط» بـه صـورت مـفـصـل ذكـر شـد و اسـتـدلال آنـان و نـقـد هر كدام از سوى طرف مقابل مورد بررسى قرار گرفت ، اما لازم است كه تحقيق اين مساءله در دو مقام ، مورد توجه قرار گيرد؛ نخست مقام و مرحله ثبوت و اصل امكان آن ، ديگر مقام و مرحله اثبات و وقوع آن است .

تحقيق احباط در مقام ثبوت

در قـسمت مربوط به تعريف «احباط» تعريفهاى گوناگون و متعددى نقل شد، ولى اگر در آنها دقت شود، اين مطلب روشن مى گردد كه بعضى از آنـهـا در مـقام ثبوت ، ممكن نمى باشد؛ بنابراين جايى براى بحث و بررسى در مقام اثبات براى آن باقى نمى ماند، به خلاف تعريفهاى ديگر كه اين چنين نيست .
اگـر «احـبـاط» بـه ايـن مـعـنـا اخـذ شـود كـه افـعـال قبيح ، افعال نيك را از بين ببرد و يا طاعت به وسيله معصيت نابود گردد، بديهى است كه بـاطـل و مـردود مـى بـاشـد، «زيرا افعال انسان متشكل از حركات ، سكنات ، اذكار و نيتهايى است كه پس از انجام ، منقضى گشته و زمانش سپرى مى شود، همچنين عناوينى كه بر اين امور قائم است و از اينها انتزاع مى شود». (١٦٣)
كـسـى كـه در زمـان گـذشـتـه از امـر و دسـتـور شـارع پـيـروى نـمـوده و فـعـل واجـب را انـجـام داده اسـت ، ايـن عـمـل او و فـرمـانـبـردارى وى ، مـنـقـضـى شـده و زمـانـش ‍ سـپـرى گـشـتـه اسـت ، در هـر صـورت در آن زمـان اطـاعـت داشـتـه و آن فـعـل را انـجـام داده و از ايـن نـظـر هـيـچ امـرى و چـيـزى نـمـى تـوانـد آن دو مـطـلب را مـعـدوم كـنـد، زيـرا نـابـود كـردن اصل انجام دادن آن دستور و پيروى از آن ، امرى است محال و غيرممكن .
آن مسلمانى كه (به عنوان مثال) چند سال گذشته به سفر حج مشرف شده و آن را مطابق با دستور انجام داده است ، به هيچ وجه ممكن نمى توان گفت : كـه او بـه سـفر حج نرفته و در آن زمان فرمانبردار و مطيع نبوده است . براى هيچ علت و سببى - هر چه كه باشد - امكان ندارد كه اين دو را محو و مـعـدوم سـازد. ايـن مـانـنـد آن اسـت كـه گـفـتـه شـود: شـاگـرد بـودن افـلاطـون بـراى سـقـراط امـرى اسـت غـيـر قابل نابود شدن .
بنابراين ، «احباط» به معناى نابود شدن اعمال صالح ، توسط اعمال بد و يا طاعت به وسيله معصيت ، مطلبى است واضح البطلان و احتياجى به بحث ندارد مهم اين است كه موضوع و محمول قضيه به نحو صحيح و كامل تصور شود، كه در اين صورت ، تصديق آن حتمى است و شايد آن عده از مـعـتقدان كه «احباط» را به معناى مزبور تعريف كرده اند، مرادشان اينها نبوده و در اين مورد تسامح كرده اند؛ پس «احباط» را به نحوى بايد تصوير نمود كه امكان ذاتى داشته باشد از قبيل :
١ - از بين رفتن ثواب به وسيله عقاب .
٢ - نابود شدن استحقاق ثواب توسط استحقاق عقاب .
٣ - خنثى شدن اثر حسنات به وسيله اثر سيئات .
علاوه بر نكته مزبور، در تحقيق مساءله «احباط» نكته ديگرى نيز بايد مد نظر قرار گيرد و آن وجود مبانى مختلف در مورد ثواب و عقاب است ، همچنين توجه نمودن به مبناى حسن و قبح عقلى كه هم اكنون به ذكر آنها مى پردازيم و سپس به بررسى تفصيلى آنها خواهيم پرداخت .
١ - ثواب و عقاب بر طبق مبناى آنان كه منكر حسن و قبح عقلى هستند (اشاعره).
٢ - ثواب و عقاب يك مساءله قراردادى و اعتبارى است ؛ اين گفتار به محقق نهاوندى و غير او نسبت داده شده است . (١٦٤)
٣ - ثـواب از بـاب تـفـضـل و عـقـاب از بـاب اسـتـحـقـاق عـقـلى اسـت ؛ از مـرحـوم آيـت الله بـروجـردى ؛ چـنـيـن نقل شده است . (١٦٥)
٤ - ثواب از باب استحقاق عقلى و وجوب عقاب از باب استحقاق سمعى است ؛ محقق لاهيجى چنين نظرى را پذيرفته است . (١٦٦)
٥ - ثـواب و عـقـاب هـر دو از بـاب اسـتـحـقـاق عـقـلى هـسـتـنـد؛ ايـن ، نـظـر اهـل اعـتـزال (١٦٧) و عـده زيـادى از بـزرگـان امـامـيـه مـى بـاشـد مـانـنـد شـيـخ مـفـيـد، خـواجـه نـصـيـرالديـن طـوسـى ، فاضل مقداد و آخوند خراسانى و... (١٦٨)
٦ - ثواب و عقاب ، تجسم و تمثل ملكوتى اعمال انسان است ؛ جناب استاد سبحانى براى اين نظر، دو صورت تصوير نموده اند كه خواهد آمد.
علامه حلى در مورد معتزله (كه ثواب و عقاب را از باب استحقاق عقلى مى دانند) مى نويسد:
آنان در اين رابطه با هم در چهار قول اختلاف دارند كه عبارتند از:
١ - زمان استحقاق ثواب و عقاب ، زمان طاعت و معصيت است .
٢ - زمان آنها در آخرت است .
٣ - زمان آنها، زمان مرگ مى باشد.
٤ - زمان آنها، همان زمان طاعت و معصيت ؛ اما مشروط به «موافات» است . (١٦٩)

بررسى مساءله احباط با توجه به عدم پذيرش حسن و قبح عقلى

اگـر حـسن و قبح عقلى پذيرفته نشود، قبول «احباط» يا رد آن به صورت حتمى معنا ندارد، زيرا وقتى بنا بر اين باشد كه هر فعلى را كه خـداونـد انـجـام دهـد عـدل بـاشـد (هـر چـنـد عـقـل ، آن را تـاءيـيـد نـكـنـد)، پـس «احـبـاط» نـيـز مستلزم ظلم نمى باشد و خلف وعده نيز اشكالى به دنبال نخواهد داشت و قبيح نخواهد بود؛ غزالى در اين زمينه مى نويسد:
«دادن ثواب به طاعت و عقاب نمودن براى معصيت ، بر خداوند واجب و لازم نيست ... بلكه اگر بخواهد، آنان را ثواب دهد يا عقاب نمايد يا معدوم كند و يـا كـسـى را در قـيـامـت زنـده و مـحـشـور نـسازد، هيچ اشكالى ندارد كه تمام كفار را بيامرزد و تمام مؤ منان را عذاب نمايد و اين مطلب به خودى خود محال نيست و با هيچيك از صفات الهى تناقض نخواهد داشت». (١٧٠)
هـر چـنـد اشـاعـره ثـواب رافـضـل مـى دانـنـد (١٧١)، ولى چـون حـسـن و قـبـح عـقـلى را انـكـار مـى كـنـنـد هـيـچ بـعدى ندارد كه گناهان و سيئات ، اين فضل را از بين برد و در نهايت ، ثواب داده نشود.

بررسى احباط با توجه به قراردادى بودن ثواب و عقاب

عـده اى ثـواب دادن در قـبـال طاعات و عقاب نمودن در برابر معاصى را صرف يك قرارداد اعتبارى دانسته اند، مانند كيفرها و پاداشهاى دنيوى كه در حـكـومـتـهـا اعـتـبـار مـى شـود (١٧٢) و بـه ظـاهـر آيـاتـى هـمـچـون مـن جـاء بـالحـسـنـة فـله عـشـر امثال ها و من جاء بالسيئة فلايجزى إ لامثلها... (١٧٣) استدلال نموده اند.
طبق اين مبنا از وجود «احباط» محذورى لازم نمى آيد مگر اينكه گفته شود:
«احـبـاط»، تـخـلف بـعـد از جـعـل و قـرارداد اسـت و چـون مـستلزم كذب مى باشد قبيح است و يا مستلزم خلف وعده و يا ظلم است ، وليكن اگر در حين جـعـل و اعـتـبـار، «احـبـاط» شـرط شـود ايـن مـحـذورات نـيـز لازم نـمـى آيـد و چـنـيـن اشـتـراطـى از نـظـر عقل و عقلا قبحى ندارد؛ پس اگر اصل ثواب و عقاب قرارداد است ، «احباط» ثواب نيز قرار داد ديگرى در ضمن آن است .

بررسى احباط با توجه به اينكه ثواب ، تفضل و استحقاق عقاب ، عقلى است

در «نهاية الاصول» آمده است :
«عقل مستقلا حكم مى كند كه عبد در قبال مخالفت فرامين الهى ، مستحق عقاب خواهد شد و اين عقاب مولى ، ظلم نيست .
... بـرطـبـق حـكـم عـقـل و عـقـلا مـولى از جـهـت مـولويـت خـويـش ، مـالك تـمـام شـؤ ون عـبـد و افـعـال اوسـت و ايـن حـق مـولى اسـت كـه بـنـده اش را بـه انـجـام كـارى فـرمـان دهـد بـدون ايـنـكـه در قبال آن ، مزد و اجرى بپردازد».
سپس ايشان با توضيحاتى ديگر اصل استحقاق داشتن ثواب را براى عبد، منتفى مى دانند و اضافه مى كنند:
«عـبـد بـا اطـاعـت خـويـش ، ليـاقـت و اسـتـعـداد تـفـضـل ثـواب را پـيـدا مـى كـنـد و اگـر در آيـات ، صـحـبـت از اجـر و مـزد اسـت ايـن هـم از كمال تفضل خداوند بر بندگانش مى باشد». (١٧٤)
بر طبق اين مبنا نيز وجود «احباط» محال نيست ، زيرا عبد با انجام اعمال نيك و پيروى نمودن از فرامين مولى مستحق حقى نمى شود كه از بين رفتن آن ، مـستلزم ظلم باشد، بلكه اگر به تفضل كردن ثواب ، به صورت مطلق و بدون هيچ شرطى وعده داده شده است ، «احباط» مستلزم خلف وعده مى گردد، اما اگر استمرار تعلق تفضل مشروط به عدم «احباط» باشد چنين محذورى لازم نمى آيد؛ البته بر اساس اين مبنا«احباط» به آن شكلى كه معتزله مى گويد، وجود نخواهد داشت .

بررسى احباط با توجه به اينكه استحقاق ثواب ، عقلى است

هـمـان طـور كـه بـيـان شـد مـعـتـقـدان به استحقاق عقلى ثواب و عقاب ، در زمان آن اختلاف نظر دارند، اگر استحقاق را عقلى بدانيم و بگوييم طاعت و پـيـروى نـمـودن از دسـتـور شـرع و انـجـام واجـب ، عـلت تـامـه اسـتـحـقـاق ثـواب اسـت - كـمـاايـنكه چنين مى گويند - بنابراين ، با آمدن علت تامه ، معلول نيز خواهد آمد و ديگر معنا نخواهد داشت كه زمان استحقاق ، آخرت يا حين مرگ باشد ويا اگر زمان طاعت است مشروط به «موافات» گردد. اگـر گـفـتـه شـود عـلت تـامـه نـيـسـت و جـايز است كه مشروط به شرطى باشد، در اين صورت چرا عدم «احباط» نتواند به عنوان شرط مطرح گردد؟ (١٧٥)
امـا ايـنـكـه گـفـتـه مـى شـود طـاعـت ، عـلت تـامـه اسـتـحـقـاق ثـواب مـى بـاشـد بـر خـلاف تـحـقـيـق اسـت ، زيـرا مـسـاءله تـرتـب ثـواب بـر اعمال صالح ، از سه صورت بيرون نيست (١٧٦) - و بادقت بيشتر بايد گفت از دو صورت خارج نمى شود - كه آن سه صورت عبارتند از:
صورت اول :
ترتب ثواب بر اعمال نيك از باب تكوين و تجسم و تمثل است .
صورت دوم :
از بـاب بـنـاى عـقـلا اسـت كـه فـاعـل و انـجـام دهـنـده افـعـال نـيـك را مـدح مـى كـنـنـد و پـاداش دادن در قبال آن را در محل خويش ، مناسب و شايسته مى دانند.
صورت سوم :
از قبيل امور قراردادى و وضعى ، مانند قوانين مدنى در اجتماع است .
صورت سوم به صورت دوم بازگشت مى كند، زيرا اگر عمل به قرارداد لازم است ، به حسن و قبح عقلى مربوط مى شود، و اگر اين بازگشت مورد پذيرش واقع نشود، مساءله ترتب ثواب از سه صورت بيرون نيست و در مورد صورت سوم در صفحات گذشته بحث شد.
عـلامـه طـبـاطـبـايـى - رحـمـه الله - مـى فـرمـايـد: «در بـاب ثـواب و عـقـاب و «احـبـاط و تـكـفـيـر» دو مـسـلك وجـود دارد: نـخـسـت مـسـلك نـتايج اعمال و ديگرى مسلك جزا».
ايشان به دنبال آن بر طبق هر مسلك ، مساءله را توضيح مى دهد و در مورد مسلك جزا مى نويسد:
«بـنـابـر مـسـلك دوم بـايـد گـفـتـه شـود: حـال انـسـان نـسـبـت بـه تـكـاليف الهى و اكتساب حسنات و ارتكاب سيئات و استحقاق ثواب و عقاب مانند حال او نسبت به قوانين مدنى در اجتماعات عقلايى است و بناى عقلا در ستايش ‍ نكوكار و مطيع قانون و همچنين در نكوهش بزه كار و متمرد از قانون بر ايـن اسـت كـه بـه مـحـض انـجـام يـافـتـن كـار، فـاعـلش را مـسـتـحـق پـاداش يـا كـيـفـر مـى دانـنـد، ولى چـون فاعل را از لحاظ اطاعت و تمرد قابل تغير و تحول مى دانند لذا ستايش و نكوهش و پاداش و كيفر او را هم تغيير پذير مى شمارند.
و بـه عـبـارت ديـگـر، اسـتـحـقـاق جـزا بـه مـحـض صـدور فـعـل اسـت ، ولى بـقـاى آن در آيـنـده بـسـتـگـى بـه حـالات بـعـدى فاعل دارد و ممكن است به واسطه تغيير حال او پاداش و كيفرش هم تغيير يابد، ولى در صورتى كه حالش ثابت و مستقر شود، به طورى كه ديگر تـغير و تحولى پيدا نكند چنانچه از اين زندگانى دنيا كه دار تحول و تغير است رخت بربندد يا اينكه ديگر استعداد تحولش از بين برود در اين صورت جزاى او قطعى و تغيير ناپذير مى گردد». (١٧٧)
از بيانات علامه طباطبايى - رحمه الله - چنين استفاده مى شود كه صورت دوم و سوم را يك صورت مى داند و «احباط» را نيز ممكن .
عـده اى از اعـاظـم فـقـهـا و اصـوليـون والا مـقـام چـنـيـن ابـراز مـى دارنـد؛ ايـن سـخـن كـه عـبـد در قـبـال بـنـدگـى و طـاعـت و فـرمـانـبـردارى پـروردگـار عـالم ، مـسـتـحـق ثـواب مـى گـردد، سـخـنـى باطل و نابجا است (١٧٨). امام خمينى - رحمه الله - در اين باره مى فرمايند:
«آنـكـه عـارف بـه مـقـام خـداونـد مـتـعـال بـاشـد و در مـورد رابـطـه و نـسـبـت ذات حـق بـه مـخلوقات و نسبت آنها به او داراى معرفت باشد و در اين ، تـاءمـل نـمايد كه قوا، نيروها و اعضا و جوارحش با خالق او چه نسبتى دارد (هرگز) لب به چنين سخنى نمى گشايد كه مصرف نمودن نعمتهاى الهى در طريق طاعت او، موجب استحقاق ثواب مى گردد». (١٧٩)
در «تـهـذيـب الاصـول» نـيـز آمـده اسـت : كـسـى كـه نـسـبـت بـه عـظـمـت مـقـام و مـنـزلت پـروردگـار عـالم ، جاهل و نسبت به فقر و وجود سراسر احتياج خويش غافل باشد، صحبت از استحقاق مى كند.
حـضـرت امـام خـمـيـنـى - رحـمـه الله - بـا بـيـانـاتـى شـبـيـه آنـچـه در «مـنـاهـج الوصـول» آمـده اسـت در تـهـذيـب الاصـول نـيـز، مـسـلك اسـتـحـقـاق را مـردود مـى دانند و به طور ضمنى ، مسلك تفضل را مى پذيرند (١٨٠) و در كتاب «كشف الاسرار» آن را به تفصيل توضيح مى دهند (١٨١).
آيت الله خوئى رحمه الله نيز مى فرمايد:
«اگـر مـنـظـور از اسـتـحـقـاق ايـن اسـت كـه عـبـد بـعـد از امـتـثـال فـرمـان و انـجـام واجـب و اظـهـار بـنـدگـى در مـقـابـل مـولى استحقاق ثواب پيدا مى كند همان طورى كه اجير بر مستاءجر استحقاق اجرت پيدا مى كند، به نحوى كه اگر مولى ثواب را اعطا نكند ظلم خواهد بود، واضح البطلان است ، زيرا عقل مستقلا حكم مى كند كه لازمه بندگى ، اطاعت عبد از مولى است و اگر منظور از استحقاق اين است كه عبد بـا اطـاعـت ، صـلاحـيـت اعـطـاى ثـواب را پـيـدا مـى كـنـد، پـس اگـر مـولى بـه او از بـاب تفضل ثواب اعطا نمايد، در محل و مورد آن است كه در اين صورت كلامى متين مى باشد و چاره اى از آن نيست». (١٨٢)
از كـلمـات ايـن بـزرگـان بـه خـوبـى ايـن نـتـيـجـه گـرفـتـه مـى شـود كـه تـرتـب ثـواب از بـاب تـفـضـل اسـت نه استحقاق ، زيرا انسان مالك چيزى نيست ، وجود او و تمامى نعمتهايى كه خداوند در اختيارش گذاشته همه ملك خداست و اطاعت و پيروى نـمـودن عـبـد از فـرامـيـن الهـى ، وظـيـفـه بـنـدگـى اوسـت ، پـس ‍ مـسـتـحـق هـيـچ حـقـى نـمـى بـاشـد، مـگـر ايـنـكـه گـفته شود (١٨٣) خداوند از باب تـفـضـل اعـتـبـار نـمـوده اسـت كـه عـمـل بـنـدگـان ، مـال خـودشـان بـاشـد سـپـس در قـبـال آن ، ثـواب قـرار داده اسـت ؛ بـنـابـرايـن ، بـعـد از آن تـفـضـل و اعـتـبـار مـالكـيـت بـنـدگـان ، اعـمـال آنـان مـال خـودشـان مـى بـاشـد و در بـرابـر آن مـسـتـحـق ثـواب مـى شـونـد؛ بـه بـيان ديگر، خداوند متعال چنين حقى را به نفع بندگانش ، بر خود واجب كرده است ، چنانچه رحمت ، رزق و روزى و... را بر خودش ‍ مقرر ساخته است و مى فرمايد:
قل لمن ما فى السموات والارض قل لله كتب على نفسه الرحمة .... (١٨٤)
«بگو: آنچه در آسمانها و زمين است ، از آن كيست ؟ بگو: از آن خداست ، رحمت (وبخشش) را بر خود، حتم كرده».
وما من دابة فى الارض الا على الله رزقها.... (١٨٥)
«هيچ جنبنده اى در زمين نيست مگر اينكه روزى او بر خداست».
بـدون تـرديـد خـداونـد مـتـعـال چـنـيـن حـقـى را مـقـرر كـرده اسـت ، ولى روشـن اسـت كـه ايـن نـيـز تـفـضـل مـى بـاشـد و از بـاب فـضـل و احـسـان خـارج نـيـسـت و خـداى تـعـالى بـه آن وعـده داده و بـديـهـى اسـت كـه خـلف وعـده الهـى قـبـيـح و مـحـال مـى بـاشـد، امـا ايـن بـا «احـبـاط» مـنـافـاتـى نـدارد، زيـرا اگـر دسـت يـافـتـن بـنـده بـه ايـن تـفـضـل ، مـشـروط بـه عـدم «احـبـاط» بـاشـد - كـه چـنـيـن اشـتـراطـى مـمـكـن اسـت - حـبط ثواب ، مستلزم خلف وعده نمى باشد، پس بنده با انجام اعمال صالح ، صلاحيت پيدا مى كند كه مشمول تفضل واقع شود، ولى اگر مرتكب گناهان كبيره شود و با توبه و غير آن ، آنها را جبران ننمايد تا اينكه از دنيا برود، از آن تفضل محروم خواهد شد.


۵
بررسى احباط با توجه به تجسم اعمال

بررسى احباط با توجه به تجسم اعمال

عده زيادى از محققان و بزرگان ، معتقد به تجسم اعمال هستند و در مقابل نظراتى كه ثواب و عقاب را يك امر قراردادى و از باب بناى عقلا مى دانند، ترتب ثواب و عقاب را تجسم و تمثل خود اعمال و يا صورتهاى ملكوتى نشاءت گرفته از آنها مى دانند. (١٨٦)
تجسم اعمال در چند صورت قابل تصوير است از قبيل :
١ - نفس آدمى بر طبق ملكاتى كه در اين دنيا كسب كرده است ، پاداش و كيفر اخروى را مى آفريند.
٢ - پاداش و كيفر اخروى ، همان تمثل عـمـل در آخـرت و ظـهـور آن بـه وجـود اخـرويـش مـى بـاشـد، بـدون آنـكـه نـفـس آدمـى نـقـشـى در ايـن تمثل داشته باشد.
استاد آيت الله سبحانى بعد از بيان اين دو صورت به توضيح هر كدام پرداخته و مى نويسد:
«مـلكـات خـوب و بد - كه فعلياتى براى نفس هستند - در اثر كارهاى خوب و بد كه از نفس صادر مى شود، به وجود مى آيند؛ اگر انسان كارهاى نـيـك انـجام دهد يك صورت معنوى كه سبب آفريدن ثواب است ، در او به وجود مى آيد و اگر مرتكب كارهاى ناشايست شود، يك صورت معنوى كه مى تواند مبداء آفريدن كيفر باشد در او تحقق مى يابد و چون تا زمانى كه انسان در اين دنيا بسر مى برد ملكات نفسانى اش بر طبق كارهاى شايسته و نـاشـايـسـتـه اى كـه انجام مى دهد، در معرض تغيير و تحول مى باشد، امكان آن هست كه يك ملكه نفسانى از بين برود و يك ملكه ديگر جايگزين آن شود؛ البته به هنگام مرگ اين حركت متوقف مى شود و از آن به بعد ملكات پايدار و برقرار خواهند ماند.
بنابراين قول ، «احباط» بر طبق قاعده مى باشد؛ چرا كه جزاى اخروى اگر آفريده نفس آدمى باشد، پيرو آخرين صورت و ملكه اى خواهد بود كـه نـفـس ، پيش از مرگ براى خود فراهم كرده است ؛ اگر آن صورت معنوى ، مناسب با ثواب باشد، نفس بى آنكه كيفرى ببيند، از نعمتها بهره مند مـى شـود؛ زيـرا صـورت مـنـاسـب بـا عـقـاب از بـيـن رفـتـه و صـورت ديـگـرى جـايگزين آن شده است ، و اگر به عكس باشد حكم هم به عكس خواهد بود». (١٨٧)
ايشان در ادامه مى افزايد:
«اگـر قـول دوم را بـپـذيـريـم و بـگـويـيـم اعـمـال در آخـرت بـا صـورتـهـاى مـنـاسـب خـود، تـمـثـل مـى يـابـنـد قـول بـه عـدم «احـبـاط» مـوافـق بـا قـاعـده خـواهـد بـود، زيـرا در آن جـهـان ابطال بى معناست».
در صفحات گذشته اين مطلب از تفسير الميزان نقل شد كه علامه طباطبايى فرموده اند: «درباب «ثواب و عقاب» و «احباط و تكفير» دو مسلك وجود دارد: نخست مسلك نتايج اعمال و ديگرى مسلك جزا».
اين مفسر گرانقدر در مورد مسلك اول مى نويسد:
«نـفـس انـسـانـى مـادامـى كـه تـعـلق بـه بـدن دارد يـك جـوهـر قـابـل تـغـيـيـر و تـحـولى اسـت كـه در اثـر افـعـال و صـورتـهـايـى كـه از آن صادر مى شود و نتايج و آثارش ‍ قائم به اوست ، تغيير مى پذيرد، بنابراين ، اگر كار شايسته اى از او سر بـزنـد يـك صـورت مـعـنـوى كـه مـقـتـضـى داشتن ثواب است برايش پيدا مى شود و چنانچه كار زشت و ناپسندى از او سر زند يك صورت معنوى كه اقـتـضـاى مـعـاقـب بـودن را دارد بـرايـش حـاصـل مـى گـردد، ولى چون ذات ، به حسب حالات خوب و بدى كه بر او عارض مى شود در معرض تغير و تحول است لذا ممكن است كه صورت موجود، تبديل به صورت ديگرى شود.
ايـن حـال نـفـس انـسـانى است ، تا موقعى كه از بدن مفارقت كند و حركت و تحولش خاتمه يابد، در اين موقع ديگر آن صور، ثابت مى شود و جز با مغفرت و شفاعت تغيير و تبديلى نمى پذيرد». (١٨٨)
استاد آيت الله سبحانى كلام مزبور را توضيح مى دهد و مى نويسد:
«روى ايـن اصـل «احـباط» در اين جهان تا وقتى كه مرگ انسان فرا نرسيده است كاملا ممكن است و هرگز ظلمى دركار نخواهد بود، زيرا مساءله قـراردادى در مـيـان نـيـسـت كـه بـه هـم زدن آن بـرخـلاف حـكـم عـقـل بـاشـد؛ بـلكـه ايـن انـسـان اسـت كـه بـا افـعـال خـود صـورتـهـاى مـخـتـلفـى را پـديـد مـى آورد و ايـن صـورتـهـا، نـتـايـج و آثـار زيـبـا يـا زشـت و شـومـى را بـه دنبال دارند.
بـنـابـراين ، حكم عقل ، فاقد موضوع است و آيات «احباط» نيز به معنى حقيقى ، بر مورد منطبق مى شوند، البته پس از مرگ ، ديگر احباطى در كـار نـيـسـت ، يـعـنـى چـون عـمـل زشـتـى وجـود نـدارد، نـمـى تـواند صورت كمالى نفس ‍ را دگرگون سازد و آثار سعادت آفرين آن صور را از بين ببرد». (١٨٩)
طـبـق آنـچـه از ايـن بـزرگـان نـقـل شـد، ايـن مطلب روشن گشت كه نه تنها «احباط» ممكن است ، بلكه در مرحله وقوع ، وجود دارد، اما در اينجا اين پرسش مطرح است كه آيا ثواب و عقاب وعده داده شده به تجسم و تمثل اعمال منحصر مى گردد؟
در جـواب بـايـد گـفت : در اينكه اعمال انسان ، بخصوص با تكرار، روى نفس و جان اثر مى گذارد ترديدى در آن نيست و هر كس با علم حضورى مى تواند به آن پى ببرد، و ليكن آيا اين همان تمثل ملكوتى اعمال است ؟ امام خمينى - رحمه الله - در اين باره مى فرمايد:
«تـرتب ثواب و عقاب (بر طبق مسلكى كه اين دو را تمثل ملكوتى و لوازم اعمال مى داند) امرى است كه بر ما پوشيده مى باشد، زيرا ما نمى دانيم كه آيا نفس بر اثر اطاعت و انجام افعال قربى ، آمادگى ايجاد صورتهاى غيبى را پيدا مى كند يا نه ؟
و در صـورت عـلم اجـمـالى بـه صـحـت آن ، عـلم بـه خـصـوصـيـات آن صـورتـهـا و تـنـاسـب آنـهـا بـا افعال ، براى امثال ما امكان ندارد؛ بله بدون ترديد، انجام اعمال صالح براى رضاى خداوند در صفاى نفس و استحكام ملكه انقياد تاءثير دارد و به حسب مراتب نيت و درجات اخلاص ، در عوالم غيبى داراى تاءثير است». (١٩٠)
هـر چـنـد در جـاى خـود، مـعـتـقدان به «تجسم اعمال»، آن را با دليل عقلى و نقلى اثبات نموده اند و مى توان پذيرفت كه ثواب و عقاب از باب تـجـسـم مـى بـاشـد، امـا اثـبـات انـحـصـار در آن ، مـشـكـل اسـت بـخـصـوص ايـنـكـه در مـقـابـل آيـات و روايـاتـى كـه بـر تـجـسـم اعمال دلالت مى كند، آيات و روايات ديگرى نيز هست كه دليل بر آن است كه ثواب و عقاب وعده داده شده ، امرى قراردادى مى باشد. (١٩١)
جناب استاد آيت الله مصباح مى نويسد:
«امـا بـيـانـات قـرآنـى ، هـر چـنـد در غـالب مـوارد بـه گـونـه اى اسـت كـه رابـطـه جـعـلى و قـراردادى را بـه ذهـن مـى آورد مـانـنـد آيـاتـى كـه مـشـتـمـل بـر تـعـبـيـر اجـر و جـزاسـت ولى از آيـات ديـگـرى مـى تـوان اسـتـفـاده كـرد كـه رابـطـه بـيـن اعـمـال انـسـان و ثـواب و عـقـاب اخـروى بـيـش از يـك رابـطـه قـراردادى اسـت ، بـنـابـرايـن ، مـى تـوان گـفـت كـه تـعـبـيـرات دسـتـه اول براى سهولت تفاهم و رعايت حال اكثريت مردم است كه ذهنشان با اين گونه مفاهيم ، آشناتر است». (١٩٢)
اگـر ايـن نـظـر پـذيـرفـتـه شـود كـه ثـواب و عـقـاب بـر دو گـونـه اسـت ، نـخـسـت از نـوع تـجـسـم و تـمـثـل عـمـل و رابـطـه تـكـويـنـى كـه قـهـرا بـر عـمـل مـتـرتـب مـى گـردد، و ديـگـرى از نـوع قـراردادى و بـنـاى عـقـلا و خـداونـد مـتـعـال ايـن را از بـاب عـدل يـا تـفـضـل بـه انـسـان ، قـرارداده اسـت ؛ در ايـن صـورت آيـاتـى كـه دال بر قراردادى بودن جزا مى باشد تاءويل نمى گردد.
استاد آيت الله سبحانى درباره اين نظر مى نويسد:
«[مـا] مـى گـويـيـم : هـر دو نـوع از پـاداش و كـيفر تحقق خواهد يافت ، زيرا هيچ مانعى ندارد كه در كنار پاداشها و كيفرهايى كه نتيجه طبيعى خود اعـمـال اسـت (بـه صـورت توليد يا به صورت تجسم و تمثل) پاداشها و كيفرهايى قراردادى و جعلى هم باشد كه خداوند بر اساس علم و حكمت و فضل و رحمت خود مقرر نموده است». (١٩٣)
استاد بزرگوار جناب آيت الله جوادى آملى در مورد عذاب و نعمت قيامت چنين نوشته است :
«غـيـر از عـذاب و نـعـمـت قـيـامـت ، بـرابـر وعـده و وعـيـدالهـى كـه مـوجـود و آمـاده اسـت ، مـتـن عمل نيز در معاد مشهود و به صورت عذاب يا نعمت متمثل خواهد شد و هرگز از انسان جدا نمى شود.
...گـذشـتـه از جـهـنـم و عـذاب مـوجـود، شـخـص كـافـر نـيـز بـه هـمـراه خـود عـذاب حـمـل مـى كـنـد، شـخـص مـؤ مـن نـيـز بـه هـمـراه خـويش رحمت و نعمت حـمـل مـى نـمـايـد، بـه طـورى كـه خـود نـعـمـت مـمـثـل خـواهـد بـود و مـتـن اعـمـال انـسـان در قـيـامـت ظـاهـر و متمثل مى شود». (١٩٤)
روشـن اسـت كـه ايـشـان بـه قـراردادى بـودن نـعـمـت و عـذاب قـسـم دوم تـصـريـح نـكـرده انـد و مـا نـيـز بـه آن تـوجـه داشـتـه ايـم ، امـا بـه هـر حـال ايـشـان ثـواب و عـقـاب را بـر دو نـوع دانـسـتـه انـد و آن را از آيـات اسـتـفـاده كـرده انـد. سـخـن در ايـن اسـت كـه چـرا قـسـم دوم از بـاب عـدل يـا تـفـضـل - كـه آن به امرى قراردادى منتهى مى شود - نباشد؟ به هر حال و در هر صورت «احباط» در مقام ثبوت و بلكه در مرحله اثبات ممتنع نمى باشد و طبق مبناى «تجسم اعمال» واقع نيز مى شود.

تحقيق احباط در مقام اثبات

در بـحـث گـذشـتـه روشـن شـد كـه وجـود «احـبـاط» ولو طـبـق بـعـضـى از مـبـانـى (در مـورد ثـواب و عـقـاب) مـمـكـن اسـت وليـكـن ايـن پـرسـش قابل طرح است كه آيا در مقام اثبات نيز واقع شدنى است و به چه نحو مى باشد؟
اگـر مـبـنـاى «تـجـسـم اعـمـال» مـورد پـذيـرش قـرار گـيـرد، عـلاوه بـر دليـل نـقـلى ، دليـل عـقـلى نـيـز وجـود دارد و در غـيـر آن ، دليـل «احـبـاط» بـه دليـل نـقـلى مـنـحـصـر مـى گـردد، زيـرا نـهـايـت چـيـزى كـه از استدلال عقلى در اين زمينه بر مى آيد اثبات جواز وقوع آن است نه حتميت و وجوب آن .
آيات قرآن كه در مورد «احباط» وارد شده است ، در يك تقسيم بندى كلى به سه دسته تقسيم مى شود:
دسته اول :
آيـاتـى كه دلالت دارد بر حبط اعمال كفار، مشركان و كسانى كه از ابتدا ايمان نداشته اند، روشن است كه آنان مستحق ثواب و پاداشى نشده اند كه سـخـن از مـحـو و نـابـود شـدن آن ، جـاى طـرح بـاشـد، امـا «حـبـط» بـه مـعـنـاى بـه هـدر رفـتـن و بـى اثـر شـدن ، امـرى اسـت مـعـقـول و عـده كـثـيـرى از مـفـسـران آن را در عـمـل قـبـول دارنـد. دنـبـاله سـخـن در ايـن دسـتـه را بـه فصل مربوط به بررسى «احباط» از نظر آيات موكول مى كنيم .
دسته دوم :
آياتى كه در مورد مرتدان و آنان كه به شرك روى آورند، مى باشد.
دسته سوم :
آياتى كه خطاب به مؤ منان است . (١٩٥)
يـا ايـهـا الذيـن امـنـوا لا تـرفـعـوا اصـواتـكـم فـوق صـوت النـبـى و لاتـجـهـروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لا تشعرون . (١٩٦)
«اى كـسـانـى كـه ايمان آورده ايد، صداى خود را فراتر از صداى پيامبر نكنيد و در برابر او بلند سخن مگوييد (و داد و فرياد نزنيد) آن گونه كه بعضى از شما در برابر بعضى بلند صدا مى كنند، مبادا اعمال شما نابود گردد در حالى كه نمى دانيد».
مـركـز اصـلى بـحـث «احـبـاط» و كـانـون اخـتـلاف آراى دانـشـمـنـدان ، در ايـن قـسـمـت اسـت ؛ اهـل اعـتـزال مـعـتـقـدنـد مـؤ مـنـى كـه اعـمـال صـالح و نـيـك فـراوان داشـتـه ؛ امـا بـعـد از آن مـرتـكـب گـنـاه كـبـيـره شـده اسـت ، ثـواب تـمـام اعـمال نيكش ‍ «حبط» مى شود و او نه مؤ من است و نه كافر، بلكه در منزلتى بين اين دو، جاى دارد. در مورد مرتكب كبيره ، نظرات مختلفى وجود دارد كه عبارتند از:
١ - مرتكب كبيره كافر است و اين نظر خوارج مى باشد. (١٩٧)
٢ - مرتكب كبيره نه مؤ من است و نه كافر، بلكه منافق مى باشد؛ حسن بصرى چنين نظرى را برگزيده است . (١٩٨)
٣ - واصـل بـن عـطا معتقد است كه مرتكب كبيره نه مؤ من ، نه كافر و نه منافق است بلكه فاسق مى باشد؛ و معتزله بر اين عقيده مى باشد كه فاسق در منزلتى بين منزلت مؤ من و كافر جاى دارد. (١٩٩)
٤ - مرتكب كبيره مؤ من است ؛ اماميه ، اشاعره (٢٠٠) و مرجئه معتقدند كه مرتكب كبيره با انجام گناه كبيره از ايمان خارج نمى شود.
نتيجه راءى خوارج اين است كه مرتكب كبيره مثل مرتد از ايمان خارج شده و در سلك كفار به شمار مى آيد؛ بنابراين ، نه تنها از ثواب اخروى بهره مند نخواهد شد، بلكه با عذاب الهى روبرو مى باشد.
مـعـتزله نيز معتقدند كه فاسق ، مستحق عقاب مى باشد، مخلد در عذاب جهنم است و از ثواب ايمانش بهره مند نخواهد شد، اما با كافر اين تفاوت را دارد كه عذابش خفيف تر است ، عذاب كافر، عظيم و عذاب فاسق غير عظيم است . (٢٠١)
عده اى از مرجئه مى گويند:
«ايمان مرتكب كبيره ، عقاب فسق او را از بين مى برد و او عذاب نخواهد شد». (٢٠٢)
قـول حـق ايـن اسـت كـه مـرتـكـب كـبـيـره بـه خـاطـر انـجـام كـبـيـره ، از ايـمـان خـارج نـمـى شـود و ايـمـانـش زايـل نـمـى گـردد، امـا مـسـتـحـق عـقـاب مـى بـاشـد و ليـكـن مـانـنـد كـافـر هـم مـخـلد در جـهـنـم نـخـواهـد بـود؛ يـا بـه ايـن دليـل كه استحقاق عقاب دائم و خالص را پيدا نمى كند، - آنچنان كه بعضى بر اين نظر هستند - زيرا معصيت از جهت زمان و مقدار محدود و متناهى است و عـدل اقـتـضـا دارد كـه كـيـفـر آن نـيـز مـحـدود بـاشـد؛ (٢٠٣) هـر چـنـد اصـل عـذاب لطـف اسـت ، امـا انـقـطـاع آن نـيـز لطـف است ، (٢٠٤) و بر فرض قـبـول ايـنـكه مستحق عذاب دائم مى شود، ولى داشتن استحقاق عذاب دائم ، وقوع آن را واجب نمى كند، (٢٠٥) حتى عده اى خلوص عذاب و ثواب را معتبر نـمـى دانند (٢٠٦) و نتيجه كلام آنان اين مى شود كه جمع بين دو استحقاق دائم ممكن باشد، اين در صورتى است كه استحقاق عقاب را عقلى بدانيم ؛ امـا اگـر آن را سـمـعـى بـپـنـداريـم - آنـچـنـانـكـه عـلامـه حـلى چـنـيـن نـظـرى را بـه امـامـيـه و مـرجـئه نـسـبـت داده اسـت - (٢٠٧)؛ يـا ايـنـكـه اصـل اسـتـحـقـاق را عـقـلى بـدانـيـم ، ولى وجـوب آن را سـمـعـى ، زيـرا كـه بـراى انـزجـار از قـبـايـح و اخـلال بـه واجـبـات ، اسـتـحـقـاق عـقـاب و احتمال آن كافى است ، - همان طور كه محقق لاهيجى بر اين نظر است - (٢٠٨) در اين صورت ، در مورد عذاب مـرتـكـب كـبـيره فقط بايد به دنبال فهم دلالت آيات و روايات بود و از آيات قرآن چنين استفاده مى شود كه عذاب او منقطع مى باشد (٢٠٩) هرچند مـمكن است مدت طولانى را متحمل عذاب جهنم گردد، اما بعد از آن از باب فضل و رحمت و مغفرت الهى رهسپار بهشت مى شود و از نعمت عظماى شفاعت بهره مند مى گردد.
حـاصـل آن شـد كـه ، چـه استحقاق عقاب مرتكب كبيره دائمى باشد و چه نباشد، در آتش جهنم به صورت جاويدان معذب نخواهد شد و با كيفرى ابدى روبـرو نـمـى گـردد، بـنابراين ، مساءله دوام استحقاق عقاب گناه كبيره نمى تواند دليلى براى وجوب «احباط» باشد، زيرا با آنچه گذشت چنين دوامى در كار نيست و از اينجا روشن مى شود كه اين نظر، بسيار مستهجن است كه شرب قطره اى خمر موجب نابودى ثواب هفتاد ساله عبادت مرتكب كـبـيـره مـى گـردد. هـر كـه بـا آيـات و روايـات كـمـتـريـن آشـنـايـى داشـتـه بـاشـد، بـه بـيـهـوده بـودن ايـن راءى پـى مـى بـرد، از طرفى نهايت اسـتـدلال عـقـلى آنـان (مـعـتـزله) امـكـان ذاتـى آن را ثـابـت مـى كـنـد، امـا مـگـر هـر مـمـكـن ذاتـى را مـى تـوان بـه عـنـوان يـك اصـل كـلامـى و عـقـيـده ديـنـى پـذيـرفـت ، بـخـصـوص در ديـن مـبـيـن اسـلام كـه در اوج كمال قرار دارد و دستور العمل نيل انسان به سعادت دنيوى و اخروى مى باشد.
امـا از سـوى مـقابل نيز نمى توان بر اين نظر تاءكيد كرد كه «احباط» به هيچ وجه ممكن در مورد گناهان كبيره درست نيست و جارى نمى باشد، زيـرا در بـحـث گـذشـتـه روشـن شـد كـه در مـقـام ثـبـوت ، امـكـان «احـبـاط» وجـود دارد و حـتـى اگـر تـجـسـم اعـمال را بپذيريم وقوع آن را نيز به نحوى پذيرفته ايم ، بدين صورت كه ، گناهان روى نفس تاءثير گذاشته - كه اين را هر شخصى با علم حـضـورى مـى يـابد - آثار نيكى را كه در اثر اعمال صالح گذشته حاصل شده بود، خدشه دار مى سازد و يا به كلى محو مى كند. بديهى است كه يـك گـنـاه بـه تـنـهـايـى نـمـى تـوانـد تـمـام آثـار نـيـك اعـمـال صـالح گـذشـتـه و مـلكـات فـضـائل را، بـه يـكـبـاره متحول و متغير سازد، بلكه استمرار ارتكاب گناه حتى گناهان صغيره چنين اثرى را خواهد داشت ؛ البته بعضى از گناهان كـبيره به خاطر زشتى و قباحت زياد آن ، ممكن است به تنهايى داراى آثار تخريبى زياد باشد، اما به طور كلى در مورد همه گناهان نمى توان چنين ادعـايـى را مـطـرح سـاخـت و آيـات «احـبـاط» (ولو آيـات دسـتـه اول و دوم كـه در مـورد كـفـار و مـانـنـد آنـان وارد شـده اسـت) مـؤ يـد ايـن دليل عقلى مى باشد.
بـدون شـك ، شـرك ، كـفـر، ارتـداد و مـانـنـد آن ، كـل آثـار نـيـك گـذشـتـه را سـاقـط مـى كـنـد و مـوجـب مـى گـردد ايـمـان و اعمال صالح هدر رفته و بى اثر شود، چه آثارى كه اقتضاى آن را داشت كه در دنيا مترتب شود و چه آثارى كه در آخرت ، امكان ترتب آن بود. در مـورد مرتكب كبيره و آن كس كه در عبادتش ‍ ريا و سمعه دارد و يا بعد از دادن صدقه منت مى گذارد و موجبات اذيت گيرنده آن را فراهم مى كند و يا در مـحـضـر مـبـارك خـتـمـى مـرتـبـت اسـائه ادب نـمـوده و صـدايـش را بـلنـدتـر از نـداى مـلكـوتـى آن وجـود ذى جـود، مـى نمايد، با چنين اعمالى در آثار اعـمـال نـيـك خـويـش خـدشـه وارد مـى سـازد؛ هـر چـنـد از ظـاهـر بـعـضـى آيـات اسـتـفـاده مـى شـود كـه كل اعمال «حبط» مى گردد، ولى با توجه به آيات مقابل آنها (آياتى كه منكران احباط به آنها تمسك مى كنند) و دقت در تاءثير و تاءثرى كه در نـظـريـه تـجـسـم اعـمـال مـطـرح اسـت ، مـى تـوان چـنـيـن گـفـت كـه ، آيـات شـريـفـه در مـقـام بـيـان اصـل «احـبـاط» اسـت و حـكمت ذات اقدس (در جهت تربيت انسانها) نيز اقتضا مى كند كه مساءله «احباط» به صورت مبهم مطرح گردد، اين در صورتى است كه ما ثواب و عقاب را در «تجسم اعمال» خلاصه و منحصر نماييم .
امـا اگـر آنـچـنـان كـه گـذشـت بـگـويـيـم ثـواب و عـقـابـى كـه بـر اعـمـال انـسـان مـتـرتـب مـى گـردد عـلاوه بـر تـجـسـم و تـمـثـل مـلكـوتـى و تـاءثـيـر درنـفـس ، بـه صـورت قـراردادى و تـفـضـل نـيـز وجـود دارد، در ايـن صـورت ، مـسـاءله حـبـط كـل ثـواب بـعـضـى از اعـمـال ، تـوسـط بـعـضـى از گـنـاهـان ، روشـن تـر و بـهـتـر قابل قبول مى باشد.
انـسـان بـا ايـمـانـى كـه بـا قـصـد قـربـت ، صـدقـه داده و بـارهـا چـنـيـن عـمـلى را تـكـرار نـمـوده ، قـهـرا آثـار مـثـبـتـى در نـفس او ايجاد شده است ، حـال اگـر بـعـد از آن ، مـنـت گـذارد و گـيـرنـده صـدقـه را نـاراحـت سـازد، بـدون شـك ايـن عمل تاءثيراتى منفى در آن آثار مثبت خواهد داشت و از سوى ديگر، آن ثواب قراردادى و تفضلى را كه شايستگى آن را داشت نيز «حبط» مى كند. اين نظريه ، نه مستلزم محال است ، نه نسبت دادن ظلم و خلف وعده به ذات اقدس الهى و نه تكذيب اخبار او.
پـس مـرتـكـب كـبـيره اگر قبل از رهسپار شدن به سوى دار آخرت ، توبه نكند و گناه خويش را به نحوى جبران ننمايد، در آنجا معذب خواهد بود؛ اما عذابش ابدى نمى باشد، تا آن اندازه كه خداوند اراده نمايد عقوبت معصيت خويش را درك مى كند و سپس با رحمت و غفران الهى و شفاعت ، از آتش نجات پـيـدا مـى كـنـد و از ثـواب اعـمـال و ايـمـانـش بـهـره مـنـد مـى گـردد، ولى چـون آن گـنـاه تـاءثـيـراتـى مـنـفـى بـه دنـبـال داشـتـه ، در ثـواب و پـاداشـى كـه از نـوع تـمـثـل و تجسم حاصل شده و همچنين ثواب قرار دادى و تفضلى او نيز خدشه اى وارد گشته است ؛ (حال به چه اندازه باشد براى ما مبهم است) بنابراين ، آن ثوابى را كه بعد از عقاب گناه كبيره مى بيند به آن كيفيت و نحوى نيست كه اصلا گناه نمى كرد، مگر باز تفضلى ديگر نصيب او گردد.
دسته دوم ؛ آياتى كه در مورد مرتدان مى باشد:
در قرآن كريم مى خوانيم :
...ومن يرتدد منكم عن دينه فيمت و هو كافر فاولئك حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخرة واولئك اصحاب النار هم فيها خالدون . (٢١٠)
«ولى كـسـى كـه از آيـيـنـش بـرگـردد و در حـال كـفـر بـمـيـرد، تـمـام اعـمـال نـيـك (گـذشـتـه) او، در دنـيـا و آخـرت ، بـر بـاد مـى رود و آنـان اهل دوزخند و هميشه در آن خواهند بود».
كـسـى كـه در آغـاز امـر، مـؤ من بوده و سپس دست از ايمانش برداشته و مرتد شده و يا به شرك روى آورده است ، بدون ترديد، ثواب و پاداشى جهت ايـمـان قـبـلى خـويـش نـمـى بـرد، بـلكـه بـا عـذاب و عـقـاب الهـى روبـرو خـواهـد شـد، مـگـر ايـنـكـه قبل از مرگ توبه كند.
در اصل اين مطلب ، هيچ اختلاف نظرى بين دانشمندان اسلامى وجود ندارد و آيات و احاديث بر آن دلالت دارد، ولى در اين مساءله از جهت چگونگى و كيفيت حبط اعمال مرتد، آنان با يكديگر توافق ندارند و در اين زمينه چند قول وجود دارد:
١ - مرتد به سبب ايمانش ، مستحق ثواب دائم و به جهت ارتدادش مستحق عقاب هميشگى است و از طرفى ثواب و عقاب بايد خالص باشند، بنابراين ، جمع بين اين دو استحقاق دائم ، ممكن نيست در نتيجه يكى به وسيله ديگرى زايل مى گردد و از بين مى رود.
٢ - عده اى «موافات» بر ايمان را اعتبار دانسته اند و بر اين عقيده هستند كه مرتد اصلا مستحق ثواب نمى شود تا «حبط» گردد.
٣ - عـده اى ديگر بر اين نظرند كه امكان ندارد مؤ من حقيقى ، ايمانش زايل شود؛ پس كسى كه مرتد شده است ، ارتداد او كاشف از اين است كه از ابتدا ايمان حقيقى نداشته است .
ايـن سـه قـول ، سـه نـظـر عـمـده اسـت كـه در مـيـان مـتـكـلمـان مـطـرح مـى بـاشـد، امـا آيـا مـسـاءله «حـبـط اعمال و ايمان مرتد»، منحصر به اين سه نظر مى شود و آيا كداميك صحيح است ؟ لازم است كه در اين رابطه چند مطلب مورد بررسى قرار گيرد:
١ - آيا شرط ثواب ، موافات است ؟
٢ - آيا زوال ايمان مؤ من ، ممكن است ؟
٣ - آيا ثواب ، دائمى و خالص است ؟
بـررسـى پـرسـش اول و دوم مـبـتـنـى بـر تـحـقـيـق مـوضـوع «مـوافـات» اسـت كـه در فصل بعدى بدان مى پردازيم .

فصل سوم : موافات

معناى لغوى موافات

«مـوافـات» از «وفـاء» گـرفـتـه شـده و مـصـدر بـاب مـفـاعـله آن اسـت و سـه حـرف (و،ف ،ى) كـلمـه اى اسـت كـه بـر اكـمـال و اتـمـام دلالت مـى كـنـد. (٢١١) در لسـان العـرب نـيـز آمـده كـه : «مـوافـات» بـه مـعـنـاى اتـمـام مـى بـاشـد «اوفـى الكيل ؛ يعنى ، آن را تمام نمود و چيزى از آن كم نگذاشت».
«مـجـمـع البـحـريـن» (٢١٢) آن را بـه مـعـنـاى آمـدن و حـاضـر شـدن گـرفـتـه اسـت و روايـتـى را نقل مى كند كه «حجر الاءسود» بر «موافات» (يعنى حضور و آمدن نزد آن) كسى كه آن را استلام نموده ، شهادت مى دهد. (٢١٣) «راغب » مى نويسد: «وفاى به عهد به معناى تمام نمودن آن (انجام آن) است». (٢١٤)

موافات در اصطلاح متكلمان

شـيـخ مفيد - رحمه الله - در «اوائل المقالات» بحثى را تحت عنوان «القول فى الموافاة» مطرح مى كند و بيان مى دارد كه : «هر كس در وقـتـى از اوقـات بـه خـداونـد، مـعـرفـت پـيـدا كـرد و ايـمـان آورد، حـتـمـا بـا ايـمـان از دنـيـا مـى رود و هـر كـس در حـال كـفـر بميرد، در هيچ زمانى ايمان نياورده است» سپس مى افزايد: «دليل اين ادعا، احاديثى است كه از صادقين عليهماالسلام وارد شده است و عـده زيـادى از فـقـهـا و نـاقـلان اخـبـار از طـايـفـه امـامـيـه بـر هـمـيـن نـظـرنـد؛ امـا در مـقـابـل ، بـنـو نـوبـخـت مـوافـق آن نـيـسـتـنـد و بـا اهل اعتزال هم راءى مى باشند». (٢١٥)
در «مـقـالات الاسـلامـيـيـن» بـه مـكـرمـيـه (كـه طـايـفـه اى از خـوارج هـسـتـنـد) نـسـبـت داده شـده اسـت كـه قائل به موافات مى باشند. (٢١٦)
شهرستانى مى گويد: «هشاميه (كه گروهى از معتزله هستند) معتقد به آن مى باشند، وى آن را چنين تعريف مى كند:»+موافات» يعنى اينكه انسان ، با ايمان از دنيا برود، و آنكه تمام عمرش را به اطاعت پرداخته است ، اما خداوند مى داند كه عملى انجام مى دهد كه اعمالش را «حبط» مى كند - ولو اينكه كبيره اى را مرتكب شود - از اول مستحق وعد (ثواب) نبوده است». (٢١٧)
از كلام «ابن حزم» چنين برمى آيد كه جميع اشاعره و هشام بن عمر و الفوطى «موافات» را شرط مى دانند. (٢١٨)
قاضى شرف الدين مى نويسد: «موافات در نزد بعضى از مرجئه بدين معنا است كه وعد و وعيد الهى در صورتى متوجه بندگان مى شود (و نسبت به آنها عملى مى گردد) كه تا روز قيامت به ايمان و كفر وفا شود». (٢١٩)
خواجه نصيرالدين نيز معتقد است كه ثواب ، مشروط به «موافات» مى باشد. (٢٢٠)
علامه حلى شرطيت آن را قبول دارد و آن را استمرار بر طاعت مى داند. (٢٢١)
طبق ظاهر كلام علامه مجلسى و بعضى ديگر بيشتر اصحاب اماميه «موافات» را، معتبر مى دانند. (٢٢٢)
فـخـر رازى مـى نـويسد: «ما دلايل قاطع ذكر كرده ايم كه صحت ايمان ، مشروط به «موافات» است» (ولى در جاى ديگر آن را معتبر نمى داند). (٢٢٣)
اما از سوى مقابل ، افرادى شرطيت «موافات» را قبول ندارند، مانند ابن حزم ، سيد مرتضى و شيخ طوسى ؛ (٢٢٤) از آنچه گذشت چند مطلب استفاده مى شود:
١ - بيشتر علماى شيعه ، فرقه اشاعره ، طايفه اى از خوارج ، عده اى از مرجئه و گروهى از معتزله معتقد به شرطيت «موافات» هستند.
٢ - عـده اى از دانـشـمـنـدان از فـرقـه هـاى مـخـتـلف و عـمـده اهـل اعتزال آن را قبول ندارند.
٣ - آنـان كـه قـائل بـه «مـوافـات» هـسـتـنـد آن را بـه يـك مـعـنـاى خـاص و واحـد قبول ندارند، بلكه :
الف - عده اى ، «موافات» را استمرار بر طاعت مى دانند.
ب - عده اى ديگر، استحقاق ثواب را مشروط به «موافات» مى دانند.


۶
پرسش اول : آيا شرط استحقاق ثواب ، موافات و با ايمان از دنيا رفتن است ؟
ج - بـعـضـى مـثل شيخ مفيد بر اين نظرند كه مراد از «موافات» اين است كه مؤ من تا دم مرگ با ايمان خواهد بود؛ به عبارت ديگر، امكان ندارد كه مؤ من ، دست از ايمانش بردارد بلكه او، «موافات» بر آن خواهد داشت .
از كـلام بـعـضـى ديـگـر كـه سـخـن آنـان نـقـل نـشـد چـنـيـن فـهـمـيـده مـى شـود كـه شـرط قبول شدن اعمال صالح ، «موافات» بر ايمان و مؤ من از دنيا رفتن است . (٢٢٥)
واژه «موافات» بر معانى ديگر نيز حمل شده كه جهت پرهيز از طولانى شدن اين بحث ، از آن صرف نظر مى شود.
ايـن مـطـلب بـديهى و روشن است كه يكى از شرايط نيل به ثواب اخروى و نعمتهاى بهشتى ، با ايمان از دنيا رفتن است . اگر كسى سالهاى متمادى بـه عـبـادت بپردازد و مؤ من باشد، اما در اواخر عمر مرتد شود و در حال كفر جان بسپارد، هيچ بهره اى از ثواب الهى نصيب او نخواهد شد و ظاهرا در اين مساءله بين فرقه هاى مختلف اسلامى اختلافى وجود ندارد.
اگـر مـنـظـور از شـرط بـودن «مـوافـات»، مـطلب فوق باشد به طور مسلم صحيح است و جاى هيچ گونه بحثى نيست ، و اگر مراد از آن حتميت اسـتـحـقـاق بـاشـد؛ يـعـنـى حـتـمـى شـدن اسـتـحـقـاق ثـواب ، مـتـوقـف بـر آن اسـت كـه در حـال ايـمـان از دنـيـا بـرود، بـاز بـه نـظـر مـى رسـد كـه پـذيـرفـتـنـى اسـت و خـدشـه اى بـر آن وارد نـمـى شـود. امـا اگـر مـنـظـور اين باشد كه اصل استحقاق ثواب بر ايمان (يا طاعات) متوقف بر با ايمان از دنيا رفتن است و يا اينكه مراد، عدم امكان ارتداد مؤ من مى باشد، در اين صورت جاى تاءمل و بررسى نمودن است و ما تحقيق آن را با طرح چند پرسش دنبال مى كنيم :

پرسش اول : آيا شرط استحقاق ثواب ، موافات و با ايمان از دنيا رفتن است ؟

كسانى كه جواب مثبت به اين سؤ ال داده اند به دو آيه شريفه استدلال كرده اند: (٢٢٦)
١ - ...لئن اشركت ليحبطن عملك .... (٢٢٧)
«اگر مشرك شوى ، تمام اعمالت تباه مى شود».
٢ - ...و من يرتدد منكم عن دينه فيمت و هو كافر فاولئك حبطت اعمالهم .... (٢٢٨)
«و كسى كه از آيينش برگردد و در حال كفر بميرد تمام اعمال نيك (گذشته) او در دنيا و آخرت ، بر باد مى رود».
تقرير استدلال : مراد از «احباط»، در چند صورت متصور است :
١ - باطل بودن عمل از اصل و ابتدا.
٢ - ساقط شدن ثواب عمل ، بعد از ثبوت آن .
٣ - باطل شدن عمل به وسيله كفر. (٢٢٩)
صـورت اول درسـت نـيـسـت ؛ زيـرا اولا: بـطـلان عـمـل و حـبـط آن ، بر شرك و ارتدادى كه حادث مى شود معلق شده است و ثانيا: دو آيه شريفه ، به صـورت جـمـله شـرطـيـه (شـرط و جـزا) آمـده و ايـن دو در مـسـتـقـبـل واقـع مـى شـونـد پـس مـمـكـن نـيـسـت كـه مـراد از «حـبـط»، باطل بودن از اصل باشد.
در مورد صورت دوم علامه حلى اضافه مى كند:
«مردود بودن آن به خاطر باطل بودن «تحابط اعمال» مى باشد پس ‍ صورت سوم تعين پيدا مى كند». (٢٣٠)
با باطل شدن صورت اول و دوم ، احباط منحصر در صورت سوم مى شود كه نتيجه آن اثبات شرطيت موافات است .
بـنـابـرايـن ، دو آيـه شـريـفه دلالت بر اين دارد كه «موافات» شرط استحقاق ثواب است . البته اگر در علم خدا چنين باشد كه اطاعت انسان مـطـيـع و فـرمـانـبـردار، تـا پـايان عمرش ، ادامه خواهد داشت و عملى كه طاعت او را «حبط» مى كند انجام نمى دهد؛ بنابراين ، در زمان انجام دادن فعل ، مستحق ثواب خواهد شد و در مورد معصيت نيز مطلب همين گونه است .
نقد اين استدلال
١ - بـيـن صـورت سـوم و اول فـرق چـنـدانـى نـخواهد بود، زيرا اگر قرار باشد «موافات» شرط استحقاق ثواب باشد پس در صورت عدم مـوافـات ، عـمـل از ابـتـدا بـاطـل بوده كه اين مطلب را با دو دليل باطل كردند؛ بنابراين ، امر داير مى شود كه صورت دوم (يعنى تحابط) صحيح بـاشـد و يـا صـورت چـهـارم هـم مـتـصـور بـاشـد، امـا «تـحـابـط» را كـه مـردود مـى دانـند و لذا امر در صورت چهارم متعين مى گردد و آن بدين مـنـوال اسـت كه : اصل استحقاق به وسيله ايمان تحقق پيدا مى كند، ولى حتميت و استمرار آن ، مشروط به «موافات» است و يا اينكه گفته شود؛ ايـمـان اقـتـضـاى اسـتـحـقـاق را دارد و «مـوافـات» ايـن اقـتـضـا را تـمـام مـى كـنـد و اگـر «مـوافـات» بـر ايـمـان حـاصـل نـشـد و مـكـلف مـؤ مـن ، مـرتـد شـد و كـفـر ورزيـد و بـا ايـن حـال از دنـيـا رفـت اعـمـال و ايـمـان قـبـل از ارتـدادش ، «حـبـط» مـى شـود يـعـنـى بـاطـل گـشـتـه و بـه هـدر مـى رود و آن اقـتـضـاى ثـواب يـا اصـل اسـتـحـقـاق آن بـه ثـمـر نـمـى نـشـيـنـد. اگـر «احـبـاط» در آيـه را ايـن گـونـه مـعـنـا كـنـيـم و «مـوافـات» را اينچنين بپذيريم ، نه قول اعتزال را پذيرفته ايم و نه از معناى لغوى لفظ «حبط» دور شده و آن را برخلاف ظاهر معنى كرده ايم .
٢ - «حـبـط اعـمـال در آيـه يـا بـديـن جـهـت است كه از ابتداى امر، ثوابى نبوده ، چون خداوند از سوء عاقبت آن بنده آگاه است ؛ بنابراين ، ثواب ، مـشـروط بـه عـدم سـوء عـاقـبـت اسـت و يـا از ايـن جـهـت اسـت كـه شـرك ، ثـواب اعـمـال را از زمـان شـرك ورزيـدن ، مـحـو مـى كـنـد؛ قول اقوى حالت دوم است ، زيرا «احباط» ظهور در آن دارد». (٢٣١)
٣ - مـرحـوم شـعـرانـى بـعـد از تـوضـيح كلام خواجه كه مى فرمايد: «جايز است كه ثواب متوقف بر شرطى باشد و...» مى نويسد: «در اين مـسـاءله بـايـد تـاءمـل كـرد، چـون ثـبـوت ثـواب ، حـكـم عـقـل اسـت و در حـكـم عـقـل ، شـرط شـرعـى غـيـر معقول است». (٢٣٢)
٤ - اگـر مـنـظـور آنـان كـه «مـوافـات» بـر ايـمـان را شـرط مـى دانـنـد ايـن بـاشـد كـه بـه وسـيـله آن «احـبـاط» را بـاطـل كـنـنـد، چـيزى شبيه دور مى شود؛ زيرا نهايت امر اين است كه اين دو آيه شريفه و مانند آن داراى احتمالاتى هست كه از جمله آنها «احباط» و شـرطـيـت «مـوافـات» مـى بـاشـد و ايـن دو احـتـمـال در عـرض هـمـديـگـرنـد پـس بـراى بـطـلان يـكـى نـمـى تـوانـيـم ديـگـرى را دليـل بـر آن بـگـيـريـم ، مـگـر از ادله عـقـلى بـر بـطـلان آن اسـتـفـاده شـود؛ اگـر چـه «احـبـاط» بـه آن مـعـنـايـى كـه در نـقـد اول گذشت مطابق با ظهور آيات مى باشد و بر احتمالات ديگر ارجح است .

استدلال منكران موافات

در مـقـابـل عـده اى كـه سـخـن آنـهـا گـذشـت عـده اى ديـگـر، شـرطـيـت «مـوافـات» بـراى اسـتـحـقـاق ثـواب را قـبـول نـدارنـد؛ دو نـفـر از بـزرگـان شـيـعـه سـيـد مـرتـضـى و شـيـخ طـوسـى تـصـريـح دارنـد كـه قـول بـه «مـوافـات» بـاطـل اسـت ؛ زيـرا «مـوافـات» بـر ايـمـان ، بـعـد از حـدوث افـعـالى اسـت كـه مـكـلف انـجـام داده و مـنـفـصـل از آنـهـا مـى بـاشـد؛ بـنـابـرايـن ، زمـان مـوافـات ، (كـه شـرط اسـتـحـقـاق ثـواب اسـت) مـتـاءخـر از زمـان انـجـام اعـمـال اسـت و در ايـن صـورت نـمـى تواند شرط يا وجه استحقاق ثواب باشد. (٢٣٣) و به بيان تفتازانى اگر «موافات»، شرط استحقاق باشد، اصلا استحقاق ، تحقق نمى يابد، زيرا هنگام تحقق علت (طاعت و معصيت)، شرط آن (موافات) وجود ندارد و زمانى كه شرط مى آيد علت منقضى شده است ؛ پس شرطيت «موافات» صحيح نيست . (٢٣٤)
نقد و بررسى
در «كلم الطيب» آمده است :
«اگـر گـفـتـه شـود ايـمـان آخـر عـمـر، هـر گـاه شـرط صـحـت عـمـل اول تـكـليـف بـاشـد، شـرط مـتـاءخـر اسـت و ايـن مـعـقول نيست ؛ چه آنكه شرايط عمل بايد قبل از عمل يا حين عمل باشد؛ در جواب مى گوييم : در باب بيع فضولى كه اجازه مالك را شرط صحت بيع گـفـتـه انـد و هـمـچـنـيـن در بـاب اسـتـحـاضـه كـه غـسـلهـاى شـبـانـه را شـرط صـحـت روزه شـمـرده انـد؛ جـواب از ايـن اشـكـال (را) بـه وجـوهـى داده انـد... و مـجـمـلا مـانـعـى نـدارد كـه بـقـاى بـر ايـمـان از حـيـن عمل تا آخر عمل شرط صحت عمل باشد». (٢٣٥)
بـه نـظـر مـى رسـد كـه در مـقـام نقد و رد شرطيت «موافات» و استدلال بر آن مى توان گفت نهايت امر اين است كه از جهت عقلى ، جواز آن در مقام ثـبـوت ، ثـابت مى شود، اما آيا واقعا هم چنين شرطى هست يا نه ؟ بايد به ادله نقلى مراجعه نمود. در بحث گذشته روشن شد كه از آيات ، به طور مـشـخـص ‍ چـنـيـن چـيـزى اسـتـفـاده نـمـى شـود و از طـرفـى «شـرطـيـت مـوافـات» بـا تـمـامـى مـبـانـى از جـمـله مـبـنـاى «تـجـسـم اعمال» سازگار نيست و قابل جمع نمى باشد.
يك نكته :
مـعـمـولا وقـتـى سـخـن از «مـوافـات» به ميان مى آيد در مباحث مربوط به ايمان ، كفر، ارتداد و ثواب و عقاب مترتب بر آنها مطرح مى شود، اما بـعـضـى از بـزرگـان ايـن سـخـن را نـيـز در مـورد گـنـاهـان كـبـيـره كـه آيـات قـرآن آنـهـا را مـوجـب تباهى پاره اى از طاعات دانسته ، بيان داشته و نقل كرده اند كه استحقاق و يا وعده ثواب ، مشروط به عدم ارتكاب آن گناهان است نه آنكه واقعا «احباط» در كار باشد. (٢٣٦)

پـــرســـش دوم : آيـــا امـــكـــان دارد كـــه مـــؤ مـــن ، دســـت از ايـــمـــان خـــويـــش بـــردارد و مـــرتـــد شـــود و درحال كفر از دنيا برود؟

حتما خواننده محترم از اين سؤ ال تعجب خواهد كرد، اما وقتى به آراى متكلمان مراجعه مى شود، مى بينيم كه راءى عده اى بر آن است كه ممكن نيست مؤ من ، كـافر شود چنانكه كلام شيخ مفيد (در «اوائل المقالات» كه در اول اين بحث گذشت) منطبق بر همين نظر است ؛ سيد مرتضى و شيخ طوسى نيز، هم راءى استاد خويش هستند. (٢٣٧)
هـمـچـنـيـن از كـلام ابـن حـزم چـنـيـن بـرمـى آيـد كـه اشـاعـره نـيـز كـافـر شـدن مـؤ مـن را قـبـول نـدارنـد. امـا در مقابل اين نظر، عده اى معتقدند كه زوال ايمان مؤ من ممكن است و واقع هم مى شود. (٢٣٨)
در اينجا به بيان استدلال نظر اول و بررسى آن مى پردازيم .
پس از ايمان ، ارتداد ممكن نيست
١ - شيخ مفيد فرمود: «دليل اين ادعا رواياتى است كه از صادقين عليهماالسلام رسيده است». (٢٣٩)
٢ - سـيـد مـرتـضـى و شـيـخ طـوسـى نـوشـتـه انـد: «مـؤ مـن بـه نـاچـار بـه ايـمـانـش وفـا مـى كـنـد و مـمـكـن نـيـسـت كـه بـه دنـبـال ايـمـان ، كـفـر بـيـايـد، زيـرا انـسـانـى كـه ايـمـان مـى آورد بـه خـاطـر آن ، مـسـتـحـق ثـواب دائم مـى شـود و دليل آن اجماع امت مى باشد. همچنين است آنكه كفر مى ورزد؛ حال ، مؤ منى كه مرتد مى شود بايد مستحق دو استحقاق دائم گردد و اين درست نيست ، زيرا اجـمـاع امـت ، اسـتـحـقـاق دو امـر بـه نـحـو دائم را مـنـع مـى كـنـد و از طـرفـى «تـحـابـط» هـم باطل است ؛ (٢٤٠) و از سويى ديگر، اجماع بر اين است كه ثواب در آخرت قطع نمى شود و عقاب ، بين آن فاصله ايجاد نمى كند؛ پس مطلب بدين گـونـه نيست كه مرتد در آخرت به دنبال ثواب ، عقاب بيند و به دنبال عقاب به او ثواب داده شود؛ بنابر اين ، ممكن نيست كه مؤ من از ايمانش دست بـردارد، پـس اگـر بـعـضـى از آيـات بـر امـكـان ارتـداد مـؤ مـن و زوال ايـمـان و بـلكـه وقـوع آن دلالت دارد نـاگـزيـر تـاءويـل مـى گـردد و بـديـن صـورت بـيـان مـى شـود كـه مـرتـد از ابـتـدا ايـمـان نـداشـتـه و ايـمـانـش ظـاهـرى بـوده اسـت وگـرنـه ايـمـان واقـعى قابل زوال نيست». (٢٤١)
٣ - از اشـاعـره نـقـل شده كه گفته اند: خداوند پيوسته از كسى كه مسلمان و با توبه از دنيا برود راضى مى باشد و همواره نسبت به كسى كه در حـال كـفـر يـا فـسـق بـمـيـرد، غـضـبـنـاك اسـت و او مـورد سـخـط ايـزد حـق مـى بـاشـد؛ زيـرا عـلم خـداونـد، قـابـل تـغـيـيـر نيست و از آنچه راضى بوده غضبناك نمى شود و از آنچه مورد سخط او بوده رضايت پيدا نمى كند و صفت رضا از صفات ذات است و قابل تغيير نمى باشد. (٢٤٢)
٤ - بعد از هدايت ، گمراهى معنا ندارد و كسى كه ايمان آورده و هدايت يافته است ممكن نيست كه ايمانش را از دست بدهد و گمراه شود و آن مؤ منى كه در حال كفر مى ميرد، در واقع ايمانش ظاهرى بوده است . (٢٤٣)
٥ - شهيد ثانى بعد از ذكر قول منكران و معتقدان امكان ارتداد مؤ من و استدلال آنها و نقد آن ، مى گويد:
«حـق ايـن اسـت ، آن مـعـلومـاتـى كـه بـا عـلم بـه آنـهـا، ايـمـان تـحـقـق مـى پـذيـرد، قـابـل تـغـيـيـر و تـبـديـل نـمـى بـاشـد، و اگـر عـلم انـسـان بـه ايـن مـعـلومـات مـانـنـد عـلم بـه نـفـس خـويـش بـاشـد و بـر آن مـعـلومـات حـقـيـقـى مـنـطـبـق گـردد مـحـال اسـت كـه تـغـيـيـر پـيـدا كـنـد وگـرنـه از ابـتـدا عـلم بـر مـعـلوم حـقـيـقـى ، مـنـطـبـق نـبـوده اسـت و صـدور بـعـضـى افـعـال كه منجر به زوال ايمان مى شود، اگر چه ذاتا ممكن است (ممكن بالذات) اما چون علم حقيقى وجود دارد، ممتنع بالغير مى باشد و لذا اگر از مؤ منى چنين افعالى سر زد، از اين حكايت دارد كه ابتداى امر، علم حقيقى حاصل نشده است».
سـپـس شـهـيـد ثـانـى اضـافـه مى كند: «اما طبق ظاهر تعداد زيادى از آيات كريمه و احاديث ، امكان عارض شدن كفر بر ايمان وجود دارد و اين راءى بـيـشـتـر مسلمين است ؛ هر چند كه دليل عقلى بر عدم امكان آن دلالت دارد و اين در صورتى است كه ايمان را عبارت از تصديق همراه اقرار يا در حكم آن بدانيم ، اما قول اول (راءى به امكان)، ارجح در نفس است». (٢٤٤)
نقد و بررسى
مـوضـوع ايـمـان و مـسـائلى كـه مـربـوط بـه آن اسـت ، بـه تـنـهـايـى عـنـوان رسـاله اى مستقل است ؛ بنابراين ، نمى توان تمام جوانب مباحث آن را در طى چند صفحه ، مورد پژوهش قرار داد و حق مطلب را ادا نمود. همان طور كه قبلا اشاره شد شـهـيـد ثـانـى كـتـابى مستقل به نام «حقايق الايمان» در اين موضوع نوشته است . در اين قسمت چاره اى نيست كه اين مساءله به صورت فشرده مطرح شود، لذا قبل از بررسى و نقد آراى دانشمندان و متكلمان ، به تبيين اصل ايمان مى پردازيم .

ايمان درلغت

ايـن واژه ، مـصـدر بـاب «افـعال» از ماده «امن» مى باشد؛ سه حرف «همزه ، ميم و نون» دو ريشه نزديك به هم هستند كه يكى امانت (ضد خيانت) و به معناى سكون قلب و ديگرى به معناى تصديق است . (٢٤٥) ايمان نيز به معناى تصديق مى باشد. (٢٤٦)
«آمن به ايمانا؛ صدقه ؛ به او ايمان آورد، يعنى ، او را تصديق نمود». (٢٤٧)
اصل در «امن» اين است كه در سكون قلب استعمال مى شود. (٢٤٨)
دانشمندان علم لغت و غير آن اتفاق دارند كه ايمان به معناى تصديق است . (٢٤٩)

ايمان در اصطلاح

در مورد تفسير ايمان ، نظرات متعددى وجود دارد كه عبارتند از:
١ - ايمان اقرار به زبان و گفتن شهادتين است و اين نظر «كراميه» مى باشد.
٢ - ايمان ؛ يعنى ، كل طاعات اعم از واجب و مستحب ؛ خوارج ، قدماى معتزله ، علاف و قاضى عبدالجبار چنين نظرى دارند.
٣ - عده اى ايمان را عبارت از انجام طاعات واجب و ترك محرمات مى دانند؛ مثل ابوعلى و ابوهاشم جبايى و اكثر معتزله بصره .
٤ - جـمـعـى از سـلف مـثـل ابـن مـجـاهـد، و مـحـدثـان آن را تـصـديـق قـلبـى ، اقـرار بـه زبـان و عمل به اركان مى دانند.
٥ - محقق طوسى در «تجريد الاعتقاد» ايمان را تصديق قلبى همراه با اقرار به زبان تعريف مى كند.
٦ - ايـمـان ؛ يـعـنـى ، تـصـديـق كـردن بـا قـلب و ايـن راءى اشـاعـره ، جـمـعـى از مـتـقـدمـان و گـروهـى از مـتـاءخـران شـيـعـه مثل خواجه نصيرطوسى در «فصول العقائد» مى باشد. (٢٥٠)
آنـان كه ايمان را تصديق قلبى مى دانند در معناى تصديق و مراد از آن با هم اختلاف دارند. گفته شده است كه اصحاب شيعه آن را يقين جازم و ثابت مى دانند (٢٥١) و اشاعره آن را به نحوى ديگر تفسير كرده اند. (٢٥٢)
طـرفـداران هـر يـك از آراى مـزبـور بـراى اثـبـات نـظـر خـويـش بـه آيـات ، روايـات و چـه بـسـا دليل عقلى و اجماع تمسك جسته اند و شهيد ثانى - رحمه الله - آنها را نقل كرده و مورد بررسى قرار داده است و در نهايت ، قولى را كه به اصحاب شيعه نسبت داده پذيرفته و از آن دفاع نموده است . (٢٥٣)
اما علامه طباطبائى - رحمه الله - مى فرمايد:
«ايـمـان ، مـجـرد عـلم نـيـسـت و صـرف ايـنـكـه انـسـان بـه چـيـزى عـلم پـيـدا كـنـد و بـراى او يـقـيـن حـاصـل شود كه آن امر حق است ، در تحقق ايمان كفايت نمى كند و در صورتى مؤ من خواهد شد كه به مقتضاى علم خويش ملتزم باشد و بر مؤ داى آن ، عـقـد قـلب داشـتـه بـاشـد بـه نـحوى كه آثار آن ولو اجمالا از وى بروز كند و چون ايمان عبارت است از تصديق جازم همراه با التزام ، بنابراين ، قـابـل شـدت و ضعف مى باشد و بعضى از ايمانها به گونه اى است كه تند باد حوادث آن را تكان نمى دهد و بعضى ديگر به نحوى است كه با سـسـت تـريـن شبهات كه عارض مى شود، از بين مى رود و اين مطلب قابل انكار نيست و كسى نمى تواند در آن ترديد كند كه ، ايمان در اثر مداومت و استمرار طاعت ، تقويت مى شود و در اثر ارتكاب گناهان تضعيف مى گردد». (٢٥٤)
علامه طباطبائى - رحمه الله - در جاى ديگر نيز مى گويد:
«ايـمـان ، همان علم به هر چيزى است ، اما علمى كه تواءم با آرامش و اطمينان قلب باشد و چنين آرامشى منفك از التزام به لوازم آن نمى باشد و واژه ايـمان در اصطلاح قرآن به معناى تصديق به وحدانيت و يگانگى خداوند، تصديق پيغمبران عليهم السلام ، آخرت و روز جزا و تصديق هر حكمى كه فرستادگان او آورده اند، همراه با پيروى فى الجمله عملى است». (٢٥٥)
امام خمينى - رحمه الله - در اين باره مى فرمايد:
«بـاور كـردن هـم غـيـر از اعـتـقـاد علمى است . در ادراك عقلى بسيارى وقتها انسان عقلا يك چيزى را ادراك مى كند لكن چون باورش نيامده است تبعيت در عمل نمى كند، آن وقتى كه باورش بيايد به عمل تبعيت مى كند. ايمان عبارت از اين باور است ، علم به پيغمبر اين فايده را ندارد و ايمان به پيغمبر اين فايده را دارد». (٢٥٦)
شهيد بزرگوار علامه مطهرى مى نويسد:
«حـقـيـقـت ايـمـان ، تـسليم قلب است . تسليم زبان يا تسليم فكر و عقل اگر با تسليم قلب تواءم نباشد ايمان نيست . تسليم قلب مساوى است با تـسـليـم سـراسـر وجـود انـسـان و نـفـى هـر گـونـه جـحـود و عـنـاد. مـمـكـن اسـت كـسـى در مـقـابـل يـك فكر، حتى از لحاظ عقلى و منطقى تسليم گردد، ولى روحش ‍ تسليم نگردد، تا آنجا كه شخص از روى تعصب ، عناد و لجاج مى ورزد و يا بـه خـاطـر مـنـافـع شـخـصـى زيـر بار حقيقت نمى رود، فكر و عقل و انديشه اش ‍ تسليم است ، اما روحش متمرد و طاغى و فاقد تسليم است و به همين دليل فاقد ايمان است ، زيرا حقيقت ايمان ، همان تسليم دل و جان است .
سـپـس ايـشـان بـا استدلال به آيات بيان مى دارد: شيطان ، خدا را مى شناخت ، به روز رستاخيز نيز اعتقاد داشت ، پيامبران و اوصياى پيامبران را نيز كاملا مى شناخت و به مقام آنها اعتراف داشت ، در عين حال خدا او را كافر ناميده . (٢٥٧)
پـس معلوم مى شود، تنها شناسايى و معرفت ؛ يعنى ، تسليم فكر و ادراك ، براى اينكه موجودى مؤ من شناخته شود كافى نيست ، چيز ديگر لازم است ». (٢٥٨)
استاد بزرگوار جناب آيت الله مصباح مى نويسد:
«ايـمـان حـالتـى اسـت قـلبـى و روانـى كـه در اثـر دانـسـتـن يـك مـفـهـوم و گـرايـش بـه آن حـاصـل مـى شود و با شدت و ضعف هر يك از اين دو عامل ، كمال و نقص مى پذيرد و اگر انسان از وجود چيزى - هر چند به صورت ظنى - آگاه نباشد نـمـى تـوانـد ايـمـان بـه آن پـيدا كند، ولى تنها آگاهى و اطلاع كفايت نمى كند، زيرا ممكن است امر مورد آگاهى يا لوازم آن خلاف دلخواهش ‍ باشد و گـرايـش بـه ضـد آن داشـتـه بـاشـد و از ايـنـرو تـصـمـيـم بـر عـمـل كـردن بـه لوازم آن نـگـيـرد حـتـى تـصـمـيـم بـر عمل كردن به ضد آنها بگيرد».
چنانكه قرآن كريم درباره فرعونيان مى فرمايد:
و جحدوا بها واستيقنتها انفسهم ظلما و علوا.... (٢٥٩)
«آيات الهى را از روى ستم و برترى جويى انكار كردند در حالى كه به آنها يقين پيدا كرده بودند».
و حضرت موسى (عليه السلام) خطاب به فرعون فرمود:
...لقد علمت ما انزل هولاء الارب السموات والارض .... (٢٦٠)
«تحقيقا مى دانى كه اين آيات و معجزات را جز پروردگار جهان نازل نكرده است».
...پـس قـوام ايـمـان بـه گـرايـش قـلبـى و اخـتـيـار اسـت بـر خـلاف عـلم و آگـاهـى كـه بـدون اخـتـيـار هـم حـاصـل مـى شـود و از ايـنـرو مـى تـوان ايـمـان را يـك «عـمـل قـلبـى اخـتـيـارى» دانـسـت ، يـعـنـى ، بـا تـوسـعـه در مـفـهـوم «عمل» ايمان را هم از مقوله عمل به شمار آورد». (٢٦١)
نتيجه
از آنچه بيان شد، نتيجه گرفته مى شود كه متكلمان در معناى اصطلاحى واژه ايمان با هم توافق نظر ندارند، پس اگر عده اى از آنان ايمان را غير قـابـل زوال مـى دانـنـد، مـفـهـوم كـلام و اسـتـدلال آنـان ايـن نـخـواهـد بـود كـه ايـمـان بـه طـور مـطـلق قـابـل تـبـديـل نـيـسـت ، بـلكـه بـايـد ابـتـدا مـراد آنـان را مـلاحـظـه نـمـود و سـپـس بـه بـررسـى ادله استدلال آنها پرداخت .
اضـافـه بـر آن ، بـه نـظـر نـگـارنـده ، ايـمـان بـه هـر يـك از مـعـانـى مـخـتـلف آن كـه ذكـر شـد، قـابـل زوال مـى بـاشد، زيرا بر طبق قول اول كه ايمان را اقرار زبانى و گفتن شهادتين مى دانست ، براى هر كس روشن است كه اگر ايمان به اين مـعـنـا بـاشـد بـه راحـتـى قـابـليـت از بـيـن رفـتـن را دارد و زايـل مـى شـود. هـمـچـنـيـن اسـت قـول چـهـارم و پـنـجـم كـه ايـمـان را بـه مـعـنـاى تـصـديـق قـلبـى تـواءم بـا اقـرار زبـانـى و... گـرفـتـه بـود، چـونـكـه حداقل ، اقرار زبانى آن ، قابل زوال است و كل با انتقاى جزء منتفى مى گردد؛ اما ايمان طبق آن اقوالى كه عبادات و ترك محرمات را در ايمان معتبر مى دانـنـد (مـثـل قـول دوم و سـوم) نـيـز، امكان زوال دارد، زيرا كافى است كه در عبادات او خللى وارد شود يا آنها را انجام ندهد و يا مرتكب حرام شود؛ اما قـول شـشـم (كـه مـحور نظر محققان است) كه ايمان را تصديق مى داند، ولى قائلان به آن (همان گونه كه گذشت) در تفسير تصديق اختلاف نظر دارنـد؛ عـده اى آن را مـسـاوق بـا عـلم و يـقـيـن جـازم مـى پندارند و عده اى ديگر، صرف يقين و علم را كافى نمى دانند؛ اگر چه آن را لازم مى شمارند، چـنـانـكـه علامه طباطبايى ، شهيد مطهرى ، و جناب استاد آقاى مصباح چنين نظرى دارند و چون در كلام خود اين بزرگان به تصريح يا اشاره ، امكان زوال ايمان به صورت مستدل مطرح شده است از اين جهت به تكرار آن نمى پردازيم .
امـا اگر ايمان را مساوى با صرف تصديق و علم و معرفت بدانيم (كه خلاف وجدان است ، زيرا اگر در معناى لغوى ايمان دقت شود حاوى معناى سكون و آرامـش و اطـمـيـنـان اسـت و بـسـيـار روشـن اسـت كـه يـقـيـن و عـلم ، هـمـراه بـا چـنـيـن آرامـشـى نـيـسـت) بـاز مـى تـوان گـفـت كـه ايـمـان ، امـكـان زوال دارد؛ زيـرا عـلم و يـقـيـن داراى دو قـسـم حـضـورى و حصولى است ، و قابل تشكيك (٢٦٢) و شدت و ضعف و داراى مراتب مى باشد و چه بسا با عـارض شـدن بـعضى از شبهات يا بيمارى روانى يا جسمى و يا ارتكاب بعضى از گناهان ، ايمان (به خدا، روز رستاخيز و پيامبران ...) به معناى علم ، از بين برود.
مـمـكـن اسـت گـفـتـه شـود كـه اگـر ايـمـان حـقـيـقـى بـه صـورت يـقـيـن جـازم و ثـابـت بـاشـد امـكـان نـدارد كـه زايـل شـود، ايـن سـخـن شـايـد در مـورد مـراتـب و درجـات اعـلاى ايـمـان ، درسـت بـاشـد (اگـر چـه در ايـن هـم تـاءمـل اسـت و قـابـل بـررسـى مـى بـاشـد) امـا در مـورد مـراتـب پـايـيـن تـر آن ، خـلاف وجـدان و دليل است .
بـنـابراين ، آنچه را كه شيخ مفيد فرمود (كه رواياتى هست كه دلالت مى كند مؤ من تا آخر با ايمان خواهد بود) تمام نيست و اگر بعضى از روايات چـنـيـن دلالتـى دارد، بـايـد تـاءويـل شـود، بـخـصـوص ايـنـكـه ايـمان از نظر او (طبق آنچه علامه مجلسى به او نسبت داده است) (٢٦٣) تصديق به دل ، اقـرار بـه زبـان و عـمـل بـه اركـان اسـت و اضـافـه بـر آن اگـر قـرار اسـت بـه روايـات تـمـسـك شـود، بـايـد روايـات (٢٦٤) دال بـر اقـوال ديـگـر نـيـز مـطـرح گـردد و كـل آنـهـا از نـظـر سـنـد و دلالت مـورد بـررسـى قـرار گـيـرد؛ هـمـچـنـيـن قبل از آن ، آياتى كه در اين زمينه مى باشد.
در استدلال سيد مرتضى و شيخ طوسى آمده بود:
«اجـمـاع امـت بـر ايـن اسـت كـه اگـر انـسـان ، ايـمـان بـيـاورد مـسـتـحـق ثـواب دائم مـى شـود و اگـر كـفـر هـم بـورزد مـستحق عقاب دائم و...» اين اسـتـدلال نـيـز تـمـام نـيـسـت . زيـرا اولا: در اصـل تـحـقـق چـنـيـن اجـمـاعـى سـخـن بـسـيـار اسـت ، دسـت كـم اهـل اعـتـزال و يـا آنـان كـه «مـوافـات» را شـرط مـى دانـنـد بـا آن مـوافـق نـيـسـتـنـد. ثـانـيـا: در صـورت فـرض حـصـول چـنـيـن اجـمـاعـى ، مـسـتـنـد آن مشخص ‍ است (دليل نقلى و عقلى) پس اين اجماع به خودى خود ارزشى ندارد. ثالثا: بحث مورد نظر، مربوط به اصول دين و مسائل عقلى است نه مسائل مربوط به احكام دين كه اجماع در آن كار ساز باشد.
دربـاره دليـل سـوم كـه «ابـن حـزم» بـه اشـاعـره نـسـبـت داده بـود، ايـشـان بـه طـور مفصل از آن جواب داده كه خلاصه آن چنين است :
١ - بـدون شـك علم خداوند قابل تغيير نيست ؛ اما معلوماتش تغيير مى كند و علم دارد كه مثلا «زيد» ايمان مى آورد، سپس كافر مى شود و... و اين مطلب خيلى روشن و واضح است .
٢ - ايـنـكه گفته اند: اگر چيزى مورد رضايت خدا باشد، غضب او به آن تعلق نمى گيرد و همچنين عكس آن ، درست نيست ، زيرا در برهه اى از زمان ، شـراب بـراى مـسـلمـيـن حـلال بـود و نـمـاز و روزه الزامـى نـبـود و... حـتـى خـداونـد، سـيـئات عـده اى را بـه حـسـنـات تبديل مى كند.


۷
خاتمه
٣ - آيـا مـؤ مـنـى كه قبلا كافر بوده قبل از ايمان كفر داشته يا نه ؟ اگر جواب منفى بدهند اين مكابره است ، و اگر جواب مثبت دهند اين پرسش مطرح مى شود كه آيا در آن زمان ، كفر او، مورد غضب خداوند بوده و سپس ايمان او مورد رضايت او هست يا نه ؟ اگر بگويند از كفر او راضى بوده ، كه در اين صورت خود آنان كافرند وگرنه كلامشان باطل است . (٢٦٥)
در دليل چهارم آمده بود، كسى كه ايمان آورده هدايت يافته است و بعد از هدايت ، گمراهى معنا ندارد، اين نيز تمام نيست ، زيرا هدايت داراى انواع مختلف و درجات گوناگون است ؛ هدايت تكوينى شامل انسان و غير آن مى شود و هدايت تشريعى همه انسانها را در بر مى گيرد و اما هدايت به معناى خاص آن كـه گـاهـى از آن بـه نـام تـوفـيـق الهـى يـاد مـى شـود، فـقط عده اى خاص از بندگان خدا از آن بهره مند مى شوند و روشن است كه پذيرش ‍ هدايت تـشـريـعـى اجـبـارى نـخـواهـد بـود و اگـر مـراد مـسـتـدل از ايـمـان ، هـدايـت بـه ايـن مـعـنـا بـاشـد - هـمـچـنـانـكـه اصل آن اجبارى نيست - استمرار آن نيز همراه با اضطرار نمى باشد، زيرا انسان پيوسته از اختيار برخوردار است و اگر منظور هدايت به معناى خاص بـاشـد، ايـن هـدايـت ، شـامـل هـر كـسـى نـمـى شـود و مـسـتـلزم فـراهـم شـدن زمـيـنـه هـايـى از قـبـيـل پـذيـرش هـدايـت عـام و التـزام بـه آن و ... مـى بـاشـد و ديـگـر ايـن كـه انـسـان خـودش را در مـعـرض نـزول عـنايت خاص ‍ خدا و وزش نسيم رحمت قرار دهد. (٢٦٦) برعكس ، اگر اين زمينه ها فراهم نگردد (٢٦٧) و يا از بين برود (٢٦٨) انسان از اين هدايت و عنايت خاص ‍ محروم مى گردد و از او سلب توفيق مى شود.
در اين قسمت به همين قدر اكتفا نموده ، زيرا تفصيل اين مساءله خود، بحث مجزايى را طلب مى كند و از طرفى در تفاسير نيز در حد مناسبى از آن بحث شده است . (٢٦٩)
اما در مورد استدلالى كه شهيد ثانى آن را بيان فرمود چند نكته قابل تاءمل است :
اول :
ايـن ادعـا كـه ايـمـان انـسـان از بـاب عـلم حـضـورى مـانـنـد عـلم نـفـس بـه خـودش ، مـى بـاشـد در مـورد تـمـام مـؤ مـنـان و بـه صـورت يـك اصل كلى قابل قبول نيست و حصول چنين ايمانى براى عامه مردم در عمل ممكن نيست ؛ بنابراين ، مكلف به آن نمى باشند؛ علامه مجلسى در اين باره مى نويسد:
«در ادعـيـه كـثـيـره ، اسـتـعـاذه از زوال ايـمـان بـه مـضـلات فـتـن وارد شـده اسـت و حـق آن اسـت كـه اگـر ايـمـان بـه مـرتـبـه يـقـيـن كـامـل بـرسـد زوالش بـه حـسـب عـادت مـمـتـنـع اسـت ، امـا بـلوغـش بـه ايـن حـد نـادر اسـت و آن مـخـصـوص انـبـيـاء و اوصـيـا عـليـهـم السـلام و اكـمـل مـؤ مـنـان اسـت ... و تـكـليـف عـامـه خـلق بـه آن حـرج اسـت ، بـلكـه از قـبـيـل تـكـليـف بـه محال است ، ظاهرش آن است كه در ايمان اكثر خلق ظن قوى كه نفس به آن مطمئن گردد كافى باشد.
در زوال مـثـل ايـن ايـمـان شـك نـيـسـت كـه مـمـكـن اسـت و درجـات ايـمـان بـسـيـار اسـت ... و در بـعـضـى مـمـكـن اسـت كـه زايـل گـردد بـه شـك ، بـلكـه بـه انـكـار بـرگـردد و آن ايـمـان بـه مـعـاد اسـت ، و در بـعـضـى زوالش مـمـكـن نـيـسـت نـه بـه قـول و نـه بـه اعـتـقـاد و نـه بـه فـعـل و در بـعـضـى زوالش بـه قـول و فـعـل نـه بـه اعـتـقـاد مـانـنـد جـمـعـى از كـفـره كـه عـلم بـه صـدق رسـول الله (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) داشـتـنـد، امـا از بـراى اغـراض بـاطـله دنـيـويـه ، انـكـار مـى كـردنـد اشـد انـكـار مـانـنـد ابوجهل .
...پـس تـقـديـر اشـتـراط يـقـيـن و جـزم در ايـمـان شـكـى نـيـسـت در آنـكـه مـشـروط اسـت بـه عـدم انـكـار ظـاهـرى ؛ پـس مـمـكـن اسـت ارتـداد بـه كـفـر و زوال ايـمـان يـا بـه انـكـار ظـاهـرى يـا بـه فـعـل امـرى كـه شـارع حـكـم بـه حـصـول كـفـر فـرمـوده اسـت نـزد آن فـعـل ، مـثـل سـجـده بـت يـا قـتـل پـيـغـمـبـر يـا امـام عـليـهـمـاالسـلام و القـاى مـصـحـف در قـاذورات و اسـتـخـفـات بـه كـعـبـه و امثال آن». (٢٧٠)
دوم :
نـاگـفـتـه نـمـانـد كـه در كـفـايـت ايـمـانـى كـه بـا ظـن قـوى حـاصـل شـود مـحـل تـاءمـل اسـت ، امـا هـمـچـنـانـكـه گـذشـت در حـصـول آن بـه نـحـو يـقـيـنـى كـه از بـاب عـلم حضورى (٢٧١) باشد نيز سخن (٢٧٢) بسيار است ؛ بنابراين ، ايمان مؤ منان عمدتا از باب علم حـصـولى مـى بـاشـد و عـلم نـيـز يك امر تشكيك بردار و داراى مراتب و درجات است . (٢٧٣) و چه بسا ممكن است ، شبهه اى عارض شود و علم مؤ من را زايل كند و او به دنبال حل آن نرود.
سوم :
مـتـعـلق ايـمـان ، در تـصـديـق و يـقـيـن بـه اصـل وجـود ذات اقـدس مـنـحـصـر نـمـى شـود، بـلكـه صـفـات او، روز رسـتـاخـيـز، ارسـال رسـل ، انـزال كـتـب و... را نـيـز در بـر مـى گـيـرد و چـه بـسـا مـمـكـن اسـت ايـمـان مـؤ مـن بـه بـعـضـى از ايـن امـور متزلزل شود و به عللى تبديل به شك و... گردد.
چهارم :
گـاهـى در اصـول اعـتـقـادى و مـعـارف ، سـخـن از يـقين مطرح مى شود، اما مراد از آن ، مراتب و درجات عالى ايمان است و طبق بعضى از روايات مقام يقين بـالاتـر از ايـمـان اسـت و كـسـى كـه بـديـن مـقـامـات دسـت يـابـد عـادتـا مـمـكـن نـيـسـت كـه ايـمـانـش زايـل گـردد و ايـن مـنـافـات نـدارد بـا ايـن كـه درجـات پـايـيـن و مـتـوسـط آن بـه جـهـت عـللى دچـار تـغـيـيـر، تبديل و زوال گردد. (٢٧٤)
پنجم :
طـبـق ظـاهـر تـعـداد زيـادى از آيـات (٢٧٥) و روايـات ، امـكان عارض شدن كفر بر ايمان وجود دارد و شهيد ثانى نيز به اين مطلب تصريح دارد و قول به امكان را ارجح مى داند.
از آنچه بيان شد، نتيجه مى گيريم كه زوال ايمان (ولو براى عده اى) امكان پذير است ؛ پس مرتد شدن آنها ممكن مى باشد.

پرسش سوم : آيا بايد ثواب دائمى و خالص باشد؟

در بحثهايى كه در قسمت نقد دليل معتقدان «احباط» گذشت ، در زمينه دوام استحقاق ثواب و عقاب و خالص بودن آنها مباحث نسبتا مفصلى ارائه شد و از اين جهت نيازى به تكرار آن نيست و در اين قسمت به ذكر چند مطلب اكتفا مى شود:
١ - اثـبـات دوام و خـلوص اسـتـحـقـاق ثـواب بـر طـبـق تـمـام مـبـانـى امـكـان پـذيـر نـيـسـت ، زيـرا بـراى كـسـى كـه اصـل اسـتـحـقـاق ثـواب را نـمـى پذيرد، اثبات لزوم و بايسته بودن هميشگى و خالص بودن ثواب ، بى معنا خواهد بود و اگر بر طبق بعضى از مـبـانـى مـمـكـن بـاشـد وليـكـن اثـبـات دوام و خـلوص آن بـه طـور مـطـلق و بـدون هـيـچ شـرط، خـالى از اشكال نيست .
٢ - بـيـن اسـتـحـقـاق ثـواب دائم و خـالص ، و وقـوع آن تـفـاوت وجود دارد و بديهى است كه وقوع ثواب و عقابى كه هر دو دائمى و خالص باشند، قابل جمع نيستند و با يكديگر سازگار نمى باشند.
٣ - بـرفـرض ايـنـكـه مـرتـد به وسيله ايمانش مستحق ثواب هميشگى و خالص ، و به سبب ارتدادش مستحق عقاب باشد، ولى حبط ثواب او محظورى نـدارد، زيـرا بـر طـبـق مـبـنـاى تـجـسـم اعـمـال ، مـرتـد بـا ارتـداد خـويـش آن صـورت مـلكـوتـى حـاصـل از ايـمـان را از بـيـن مـى بـرد و فـقـط مـسـتـحـق عـقـاب دائم مـى گـردد و بـر طـبـق قـرار دادى بـودن ثـواب و عـقـاب ، حـبـط ايـمـان و اعـمـال او بـر خـلاف قـرار داد نـمـى بـاشـد، زيـرا اگـر ارتـداد حاصل نمى شد از ثواب دائم و خالص بهره مند مى گشت ، و اگر ثواب را از باب تـفـضـل بـدانيم و استحقاق آن را نپذيريم ، مساءله روشن تر است ، چون بنده اى كه بر طبق وظيفه بندگيش ‍ ايمان پيدا كرده است مستحق هيچ ثوابى نـمـى بـاشـد؛ البـتـه ايـن شـايـسـتـگـى و صـلاحـيـت را پـيـدا مـى كـنـد كـه ذات اقـدس الهـى بـه او از بـاب تفضل ، ثواب عطا كند، اما اينكه حتما خالص و هميشگى و بدون شرط و آن هم به صورت استحقاق باشد، چنين نيست ؛ بنابراين ، اگر او مرتد شد، گـذشـتـه اش را هـدر داده و آن صـلاحـيـت را از دسـت مـى دهـد؛ و در هـر صـورت ، حـبـط ايـمـان و اعـمـال مـرتـد قـطـعـى اسـت و بـا آنـچـه بـيـان شـد، روشـن شـد كـه ايـن نـظـر (كـه مـرتـد در قـبـال ايـمـان قـبـل از ارتـدادش مـسـتـحـق ثـواب مـى شـود و ارتـداد آن را از بـيـن مـى بـرد) نـظـرى اسـت معقول و قابل قبول مى باشد و فرضيه دوام و خلوص ‍ ثواب ، موجب منع آن نمى گردد.

خاتمه

در خاتمه اين فصل رابطه بين «حبط اعمال» و «توبه» و «شفاعت» به اختصار بيان مى گردد.

رابطه حبط اعمال و توبه

در زمـيـنـه رابـطـه بـيـن حـبـط اعـمـال و تـوبـه پـرسـشـهـاى مـتـعـددى قـابـل طـرح اسـت از قبيل :
١ - آيـا تـوبـه از آن گـنـاهـى كـه بـاعـث حـبـط اعـمـال شـده فـقط عقاب آن گناه را ساقط مى سازد و يا اينكه علاوه بر آن ، موجب مى شود كه ثواب عمل حبط شده نيز بازگردد؟
٢ - آيا در اين زمينه بين توبه فورى و توبه اى كه با فاصله زمانى زياد بعد از ارتكاب گناه انجام مى گيرد، تفاوتى وجود دارد؟
ابـوعـلى و ابـوهـاشم جبايى مى گويند: استحقاق ثواب طاعتى كه باطل و «حبط» شده است به وسيله توبه ، باز نمى گردد، زيرا خود طاعت كـه مـنـعـدم شـده اسـت و فـقـط اسـتـحـقـاق ثـواب بـاقـى مـى مـانـد آن نـيـز بـا «حـبـط»، سـاقـط شـده اسـت و آنـچـه سـاقـط شـده قابل بازگشت نيست .
نـظـر «كـعـبـى» ايـن اسـت كـه آن اسـتـحـقـاق بـاز مـى گـردد، زيـرا گـنـاه كـبـيـره ، طـاعـت را زايل نمى كند، بلكه حكم آن (مدح و تعظيم) را از بين مى برد، ولى ثمره آن محو نمى شود؛ بنابراين ، وقتى گناه كبيره به وسيله توبه كاءن لم يـكـن مـى شـود، ثـمـره طـاعـت ظـاهـر مـى گـردد مـثـل آشـكـار شـدن نـور خـورشـيـد زمـانـى كـه ابـرهـا از مقابل آن مى رود و آسمان صاف مى شود.
از متاءخران معتزله نقل شده است كه معتقدند توبه ، ثواب سابق را باز نمى گرداند وليكن طاعت گذشته ، در استحقاق ثمرات آن (مدح و ثواب) در آيـنـده ، مـؤ ثـر خـواهد بود و مانند درختى است كه آتش ، شاخه ها و ميوه هايش ‍ را سوزانده و سپس خاموش شده است كه در اين صورت ، درخت ، دوباره سبز مى شود و رشد مى كند و ميوه مى دهد. (٢٧٦)
تـحـقـيـق مـطـلب آن اسـت كـه جـواب پـرسـشـهـاى مـذكـور بـر اسـاس مـبـانـى مـخـتـلفـى كـه در «حـبـط اعـمـال» و «تـوبـه» وجـود دارد، مـتـفـاوت اسـت ؛ اگـر چـنـيـن فـرض شـود كـه حـبـط اعـمـال بـلافـاصـله بـعـد از ارتـكـاب گـنـاه انـجـام مـى گـيـرد وبـديـن نـحـو اسـت كـه ثـواب عـمـل را مـعـدوم مـى كـنـد در ايـن صـورت ، هـيـچ عـامـلى (هـر چـنـد توبه باشد) نمى تواند چيزى را كه نابوده شده است بازگرداند، ولى اگر حبط اعـمـال بـلافـاصـله نـبـاشـد و در آن مـهـلت ، تـوبـه انـجـام گـيـرد در ايـن صـورت ، تـوبـه عامل «حبط» را خنثى مى كند و مانع تاءثير آن مى شود؛ علامه طباطبائى رحمه الله مى گويد:
«حبط اعمال هنگام صادر شدن گناه تحقق مى پذيرد، ولى زمان مرگ ، حتمى مى شود». (٢٧٧)
بـر طـبـق نـظـر ايـشـان تـوبـه صـحـيـح و مـقـبـول عـلاوه بـر آنـكـه بـاعـث سـقـوط عـقـاب گـنـاهـى كـه عمل را «حبط» كرده ، مى شود، مانع از حتمى شدن حبط ثواب نيز مى گردد.

رابطه حبط اعمال و شفاعت

بـر اسـاس نـظـر مـعـتـزله كـه شـفـاعـت را فزونى پاداش صالحان و ارتقاى درجه آنان مى دانند و معتقدند كه مرتكب كبيره از اين نعمت بهره مند نمى شـود، (٢٧٨) بـيـن حـبـط اعمال و شفاعت هيچ رابطه اى وجود ندارد، ولى بر طبق نظر اماميه و اشاعره - كه بر اساس روايت مشهور كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
ادخرت شفاعتى لاهل الكبائر من امتى . (٢٧٩)
«مـن شـفاعتم را براى مرتكبان گناه كبيره از امت خويش ذخيره كرده ام»، معتقدند كه مرتكب كبيره به خواست خداوند از شفاعت بهره مند مى گردد - بـيـن حـبـط اعـمـال و شـفـاعـت ، امـكـان رابـطـه مـتـصـور اسـت ، زيـرا اگـر زمـان حـتـمـيـت حـبـط اعـمـال ، روز رستاخير فرض شود در اين صورت اگر قبل از حتمى شدن آن ، شفاعت انجام گيرد، علاوه بر سقوط عقاب گناه ، مانع از تاءثير آن در ثـواب اعـمـال نـيـز مـى شـود، ولى اگـر حـبـط اعـمـال در ايـن دنـيـا و قـبـل از مـرگ ، حـتـمـى شـود و مـوجـب مـعـدوم شـدن ثـواب اعمال صالح گردد، شفاعت باعث اعاده آن نمى شود؛ البته اگر شفاعت را منحصر در بخشش ‍ كيفر گناهان ندانيم و آن را وسيله ارتقاى درجه و افزون شـدن ثـواب نـيـز بـدانـيـم ، مـمـكـن اسـت شـفـاعـت مـوجـب بـهـره مـنـد شـدن مـرتـكـب كـبـيـره از ثـواب عمل حبط شده اش (به اندازه ثواب عملى كه از او حبط شده است) نيز گردد.

فصل چهارم : احباط از ديدگاه آيات قرآن

مساءله «حبط اعمال» از مسائلى است كه در قرآن كريم آيات متعددى درباره آن وارد شده است . اين واژه و مشتقات آن در شانزده آيه به كار رفته اسـت در دوازده آيـه ، (٢٨٠) «اعـمـال» و در دو آيـه ، (٢٨١) «عـمل» و دريك آيه (٢٨٢) ...ما كانوا يعملون و يك آيه (٢٨٣) ما صـنـعـوا مـتـعـلق «حـبـط» مـى بـاشـد؛ بـنـابـرايـن مـى تـوان گـفـت : در آيـات ، مـتـعـلق «حـبـط» و «احـبـاط»، عمل انسان مى باشد.
در آيات ديگرى نيز، اين موضوع در قالب الفاظى همچون «اضلال و ابطال» مطرح شده است . (٢٨٤)
از مـجـمـوع آيـاتـى كـه در مـورد «حـبـط اعـمـال» وارد شـده اسـت ، مـى تـوان ايـن نـتـيـجـه را گـرفـت كـه ؛ «حـبـط اعـمـال» وجـود دارد و بـدون هـيـچ تـرديـدى اعـمـال تـعـدادى از انسانها مورد «حبط» قرار مى گيرد، اما آنچه در پژوهش اين مساءله مهم است ، بررسى چند نكته مى باشد:
آيا «احباط» در اصطلاح قرآن ، همان «احباط» در اصطلاح متكلمان است يا با هم تفاوت دارند؟ اگر با هم متفاوتند، اين تفاوت چگونه است ؟ آيا آيات معارض با آيات «حبط»، وجود دارد و كيفيت جمع آنها چگونه است ؟
در مورد اينكه آيا بين «احباط» در اصطلاح قرآن و «احباط» در اصطلاح متكلمان اسلامى تفاوت وجود دارد يا نه ؛ در ميان آنان دو نظر مطرح است : ١ - اين دو با هم يكسانند؛ ٢ - با هم متفاوتند.
نظر اول
ايـن نـظـر، سـخـن كـسـانـى اسـت كـه بـه آيـات مـتـضـمـن لفـظ «حـبـط» و مـانـنـد آن ، بـر وجـود «احـبـاط» اسـتـدلال مـى كـنـنـد، هـمـان طـور كـه مـعـتـزله بـه تـعـدادى از ايـن آيـات تـمـسـك جـسـتـه انـد و بـه زعـم خـويـش قـول بـه «احـبـاط» را اثـبـات كـرده انـد. هـمـچـنـيـن آنـان كـه اصـل «احـبـاط» را پـذيـرفـتـه انـد؛ هـر چـنـد كـه در جـهـاتـى بـا اهل اعتزال مخالفند.
از بـيـن مـفـسـران ، ظـاهـر كـلام طـبـرى بـه گـونـه اى اسـت كـه مـى تـوان او را مـوافـق ايـن نـظـر دانـسـت ، (٢٨٥) زيـرا «حـبـط عمل» را به باطل شدن و از بين رفتن ثواب و اجر آن ، تفسير نموده است .
مـؤ لف تـفـسـير نمونه نيز در چند مورد و به مناسبتهاى مختلف بر وجود «احباط» در اصطلاح كلام ، تاءكيد كرده و بيان داشته است كه آيات و روايات بر آن دلالت دارد. (٢٨٦)
نظر دوم
بر طبق اين نظر، «احباط» در اصطلاح قرآن با «احباط» در اصطلاح كلام ، متفاوت است . اكثر قريب به اتفاق علما، مفسران و متكلمان اماميه و اشاعره ، بر اين نظر تاءكيد دارند و به بيانهاى مختلف آن را بازگو مى كنند.
مـرحـوم شـعـرانـى بـه طـور مـكـرر بـر ايـن سـخـن اصـرار مـى ورزد كـه «احـبـاط» بـه مـعـنـاى اصـطـلاح اهـل كـلام در هـيـچ آيه اى از آيات قرآن وارد نشده است و آنان كه به آيات متضمن لفظ «احباط و حبط» تمسك كرده اند به اين نكته توجه ننموده اند؛ (٢٨٧) ايشان در اين زمينه مى نويسد:
«نـبـايـد لفـظ «حـبـط» در قرآن ، كسى را بفريبد و گمان كند حق با معتزله است و «احباط» صحيح است ، چون «حبط» در قرآن به معناى باطل بودن عمل است ؛ يعنى ، عمل آنها نيكو نيست و استحقاق ثواب ندارد نه آنكه ثواب دارد و حبط مى شود». (٢٨٨)
صـاحـب تـفـسـيـر «التـبـيـان» و «مـجـمـع البـيـان» نـيـز بـر ايـن عـقـيـده انـد كـه «احـبـاط و ابـطـال» در اصـطـلاح قـرآن ؛ يـعـنـى ، ايـنـكـه عـمـل بـر خلاف دستور شرع و فرمان او انجام شود، نه اينكه ثواب بر آن مترتب گردد و سپس باطل شود. (٢٨٩)
در تفسير ابوالفتوح رازى چنين آمده است :
«مـراد بـه «احـبـاط» در آيـه و هـر كـجـا بـاشـد نـفـى قـبـول و وقـوع بـود در اول ولكن چون به اول ، صورت وقوع دارد و در ثانى حال آن را ثمرتى نبود تا محبط شود، خداى تعالى آن را محبط خواند». (٢٩٠)
مؤ لف تفسير «منهج الصادقين» نيز مى نويسد:
«مـراد از «احـبـاط» و ابطال آن ، وقوع آن است بر خلاف وجهى كه فاعل آن بر آن مستحق ثواب شود، نه اينكه ايشان مستحق ثواب شده باشند بر آن اعمال و حق سبحانه ، «حبط» آن كند، زيرا كه دليل قائم شده بر آن كه «احباط» بر اين وجه جايز نيست». (٢٩١)
فـخر رازى بعد از اينكه معناى «احباط» را از ديدگاه معتقدان آن نقل مى كند، نظر منكران آن را درباره «احباط» در اصطلاح قرآن ، بيان مى دارد و مى گويد:
«زمـانـى كـه مـسـلمـان ، مـرتـد مـى شـود ارتـداد او اعـمـالش را حـبـط مـى كـنـد، زيـرا بـراى او ايـن امـكـان وجـود داشـتـه اسـت كـه در عـوض عـمـل ارتـداد، عـمـل نـيـكـى انـجـام دهـد كـه در بـرابـر آن مـسـتـحـق ثـواب شـود، امـا چـنـيـن كـارى نـكـرده اسـت ، بـلكـه مـرتـكـب عـمـل پـسـتـى شـده كـه نـه تـنـهـا فـايـده اى نـدارد، بـلكـه عـظـيـمـتـريـن ضـررهـا را در بـردارد، در ايـن صـورت گـفـتـه مـى شـود، او عمل خويش را «حبط» كرده است ؛ يعنى ، عملى انجام داده كه باطل ، بدون فايده و حتى مضر بوده است . مرتد با ارتدادش نه به ثواب مى رسد و نـه بـه نـفعى دست مى يابد، بلكه با عظيمترين ضررها و زيانها مواجه مى شود. اين است معناى «احباط» در قرآن . و منكران «احباط» در ايـن رابطه مى گويند: اين معناى از «احباط» را (كه بيان شد، چه معنايى حقيقى باشد و چه معنايى مجازى ، در هر صورت) بايد به آن ملتزم شـد، زيـرا مـا دلائل قـاطـع داريـم كـه «مـوافـات» شـرط صـحـت ايـمـان اسـت و ايـن قول كه مى گويد: اثر فعل حادث ، اثر فعل سابق را زايل مى كند، محال مى باشد». (٢٩٢)
«قرطبى» در تفسير خويش مى نويسد:
«عقيده ما اين است كه سيئات ، حسنات را باطل و حبط نمى كند. جمهور علما در مورد صدقه اى كه بعد از آن منت و اذيت باشد، گفته اند: آن صدقه اى را كـه خـدا مـى دانـد كـه صـاحـب آن بـر آن مـنـت مـى گـذارد و اذيـت مـى كـنـد، از اسـاس مـورد قـبـول واقـع نـمـى شـود. بـر اسـاس نـظـر ديـگـرى گـفـتـه شـده اسـت : خـداونـد مـتـعـال بـراى فـرشـتـه موكل نوشتن آن صدقه ، نشانه و علامتى قرار مى دهد كه آن را ننويسد». (٢٩٣)
قـرطـبـى بـعـد از ذكـر ايـن نـظـر، نـظـر دوم را مـى پـسـندد. «آلوسى» نيز على رغم اينكه راءى قرطبى را بر خلاف ظاهر مى داند، اما با ذكر تاءييدى از آيات قرآن ، آن را مى پذيرد. (٢٩٤)
سيد قطب بر اين نظر است كه «حبوط» در اصل به اين معنا است كه حيوان از علفهاى مسموم و نامناسب ، زياد بخورد تا شكم آن ، باد كند و منجر بـه هلاكت آن گردد؛ اعمال كسانى كه «حبط» مى شود نيز قبل از آن بدين صورت است كه در ديده ها بزرگ جلوه مى كند و به گمان مردم داراى قوت و عظمت مى باشد، اما در واقع چنين نيست و در نهايت به بطلان و هلاكت منتهى مى گردد.
«حبوط»، صفت طبيعت فعل باطل است كه از تكذيب كنندگان آيات الهى و... صادر مى شود.
«حبوط» يك تصوير رسا و تعبير جالب از اعمال آنان و سرانجام آن است . (٢٩٥)
استاد بزرگوار حضرت آيت الله حسن زاده - حفظه الله - مى نويسد:
«احـبـاط در حـقـيـقـت كـاشـف از عـدم يـقـيـن در ايـمـان و عـدم اخـلاص در عـبـادت اسـت و از آن حـكـايـت مـى كـنـد، مـانـنـد ريا كار كه براى غير وجه الله ، عمل را انجام داده و ثوابى نمى بيند و «احباط» در اينجا به معناى حقيقى آن مقصود نيست». (٢٩٦)
عـلامـه طـبـاطـبـايـى در تـفـسـيـر ارزشـمـنـد خـويـش ، بـحـث مـفـيـد و نـسـبـتـا مـفـصـلى تـحـت عـنـوان «حـبـط اعـمـال» مـطـرح نـمـوده و راءى ويـژه اى را ارائه داده اسـت كـه خـلاصـه آن بـه شـرح ذيل مى باشد:
«حـبـط»، بـاطـل شـدن عـمـل و از اثـر افـتـادن آن اسـت . در قـرآن كـريـم ، ايـن لفـظ فـقـط بـه عـمـل نـسـبـت داده شـده اسـت و مـراد از اعـمـال ، خـصـوص اعـمـال عـبـادى و قـربـى نـيـسـت ، بـلكـه شـامـل تـمـامـى افـعـال انـسـان مـى شـود، افـعـالى كـه آنـهـا را براى رسيدن به سعادت انجام مى دهد. از آيات شريفه چنين استفاده مى شود كه اثر «حـبـط»، بـطـلان عـمـل در هـر دو جـهـان اسـت . هـمـان طـور كـه آثـار اخـروى اعـمـال «حـبـط» و باطل مى شود، آثار دنيوى آنها نيز ساقط مى گردد.
ايـشـان بـراى تـبـيـيـن مـطـلب مـزبـور كـه مـتـعـلق «حـبـط»، مـطـلق اعـمـال اسـت و مـنـحـصـر بـه اعمال عبادى نمى شود، به دو دليل تمسك كرده است :
دليل نخست : ايمان ، مايه خوشى و خوشبختى است چه در اين جهان و چه در جهان ديگر. خداوند در قرآن مى فرمايد:
من عمل صالحا من ذكر اوانثى و هو مؤ من فلنحيينه حيوة طيبة ولنجزينهم اجرهم باءحسن ما كانوا يعملون . (٢٩٧)
«هـر كـس كـار شـايـسـتـه اى انـجـام دهـد، خواه مرد باشد يا زن ، در حالى كه مؤ من است ، او را به حياتى پاك زنده مى داريم ، و پاداش آنها را به بهترين اعمالى كه انجام مى دادند، خواهيم داد».
بـر عـكـس ، كـسـى كـه كـفـر ورزد، بـخـصـوص اگـر قـبـل از آن ، از نـعـمـت ايـمـان بـرخـوردار بـوده اسـت ، زنـدگـيـش سـخـت نـكـبـت بـار و مـلال آور خـواهـد شـد و از سـعى و كوشش خويش جهت نيل به سعادت ، نتيجه اى نمى برد، زيرا قلبش ‍ به موجود ثابت و پايدارى بستگى ندارد تا هنگام نعمت به واسطه او خوشنود باشد و هنگام بلا و نقمت ، دلش به او تسلى يابد و موقع حاجت و نياز، با او راز گويد و به او متوجه شود.
سـپـس ايـشـان با ذكر چند آيه (٢٩٨) از آنها استفاده مى كند كه مؤ من در دنيا يك حيات و نورى دارد كه كافر از آن محروم است . زندگانى كافر در دنـيا بسيار سخت و سراسر رنج و ناراحتى مى باشد و برعكس ، زندگانى مؤ من ، گشاده و مقرون به خوشى و شادمانى است . سر همه اينها آن است كه خدا، يار و سرپرست كسانى است كه ايمان دارند و كافران يار و سرپرستى ندارند.
دليـل دوم : «حـبـط» در مـورد كـافـران و مـنـافـقـان كـه اعـمـال عـبـادى و قـربـى نـدارنـد نـيـز اسـتـعمال شده است ؛ (٢٩٩) بنابراين ، روشن مى شود كه منظور از اعمال ، تمام كارهايى است كه انسان براى رسيدن به سعادت انجام مى دهد، نه خصوص عبادتها و كارهايى كه شخص مرتد هنگام ايمانش با قصد قربت به جا آورده است .
سـپـس ايـشـان اضـافـه مـى كـنـد، كـه آيـه ٢١٧ سـوره بـقـره در صـدد بـيـان ايـن مـطـلب اسـت كـه كـفـرو ارتـداد، تـاءثـيـر عـمـل در سـعـادت انـسـان را از بـيـن مـى بـرد و (بـر عـكـس ايـمـان كـه روح بـخـش عـمـل اسـت و آن را زنـده مـى سـازد،) عمل را مى ميراند و اگر تا مرگ همراه باشد «حبط اعمال»، حتمى و شقاوت ، قطعى خواهد بود.
صـاحـب تـفـسـيـر گـرانـقـدر «المـيـزان» در ادامـه بـحـث ، بـعـد از ذكـر قـول بـه «احـبـاط، تـكـفـيـر و مـوازنـه»، دو اشكال بر آن وارد مى كند:
١ - بـر طـبـق ظـاهـر آيـه و آخـرون اعـتـرفـوا بـذنـوبـهـم خـلطوا عملا صالحا و آخر سيئا عسى الله ان يتوب عليهم ان الله غفور رحيم ، (٣٠٠) اعـمال خوب و بد با يكديگر مخلوط مى شود و به همين حال مى ماند، تا خدا نظر رحمتى فرا اندازد و گناهان را بيامرزد نه اينكه كارهاى خوب و بد يـكـديـگـر را بـاطـل كـنـد و هـمـيـشـه جـز يـك نـوع عـمـل بـاقـى نـمـانـد؛ حـسـنـه يـا سـيـئه ، چـنـانـكـه لازمـه قول به احباط و موازنه مى باشد.
٢ - مـضـمـون بـسيارى از آيات اين است كه خداوند هر عملى را جداگانه جزا مى دهد؛ دربرابر كارهاى خوب ، پاداش و در برابر كارهاى بد كيفر مى دهـد، چـنـانـكه بناى عقلا در اجتماع انسانى نيز بر همين است ، مگر بعضى گناهان بزرگ كه اساسا رشته بندگى را گسيخته و ريشه عبوديت را از بن مى كند كه در اين صورت كارهاى خوب سابق ، ديگر منظور نمى شود و آن ، مورد «حبط» است .
ايـشـان ضـمـن اشـاره بـه اقوال مختلف در باب استحقاق جزا دو مسلك را در اين باره توضيح مى دهد و امورى را به عنوان نتيجه بيان مى كند كه به شرح زير است :
١ - اسـتـحـقـاق ثـواب و عـقـاب بـه مـحـض صـدور فـعـل اسـت ، ولى در آيـنـده ، قـابـل تـغـيـيـر و تبديل مى باشد و در حال مرگ ، ثبوت و استقرار مى يابد.
٢ - «حبط اعمال» به واسطه كفر يا مانند آن ، نظير اصل استحقاق ثواب و عقاب است ؛ يعنى ، هنگام معصيت ، تحقق پيدا مى كند و حتميت آن ، زمان مرگ است .
٣ - «حبط»، چنانكه به اعمال اخروى تعلق مى گيرد به اعمال دنيوى نيز تعلق مى گيرد.
٤ - «تحابط» باطل است ، ولى تكفير و مانند آن درست است . (٣٠١)
بررسى دو نظر مزبور
در صـفـحـات گـذشـتـه در مـورد اصطلاح «احباط» در قرآن و كلام ، دو نظر بيان شد. در اين قسمت با ذكر چند مقدمه به بررسى اين دو نظر و سخنان مذكور كه از سوى مفسران و متكلمان ارائه شده است مى پردازيم :
١ - مـسـاءله «حـبـط اعـمـال» در چـنـديـن آيـه مـطـرح شـده اسـت كـه در تـعـدادى از آيـات واژه «حـبـط» و در آيـاتـى ديـگـر الفـاظى همچون «ابطال» و «اضلال» به كار رفته است .
٢ - در قرآن كريم ، عمل انسان ، متعلق «حبط» قرار گرفته و «حبط» به غير از آن نسبت داده نشده است .
٣ - عـمـلى كـه مـتـعـلق «حـبـط» قـرار مـى گـيـرد، مـنـحـصـر بـه اعـمـال عـبـادى نـيـسـت و اعمال غير عبادى و دنيوى را نيز در بر مى گيرد.
٤ - قـرآن بـراى مردم نيز نازل شده و ظواهر آن حجت است ، مگر دليل قطعى عقلى يا نقلى بر خلاف آن باشد كه در اين صورت بايد مانند الرحمن على العرش استوى (٣٠٢) تاءويل گردد.


۸
تصوير حبط اعمال عبادى مؤ منان
٥ - بـراى فـهـم ظـواهر آيات ، بايد به لغت عرب مراجعه نمود و ملاحظه كرد كه يك عرب زبان و يا كسى كه به اين لغت و زبان آشنايى و تسلط دارد، از آن چه برداشتى دارد.
٦ - در بـحـث مـربـوط بـه مـعـنـاى لغـوى «احـبـاط» گـذشـت كـه لفـظ «حـبـط» در مـعـانـى فـسـاد، بـطـلان ، هـدر رفـتـن و... استعمال شده است و به كار مى رود.
در تفسير آيات مربوط به «حبط اعمال» و جمع نمودن بين آنها و آيات بظاهر معارض آنها، لازم است كه نكات ياد شده مورد توجه قرار گيرد و از آنـهـا غـفـلت نـشـود؛ البـته مطلبى را كه مرحوم شعرانى بيان داشته است (كه بين احباط در قرآن و احباط در علم كلام فرق وجود دارد) نيز نبايد مـورد بـى توجهى قرار گيرد. بديهى است كه تحميل يك اصطلاح كلامى و غير آن بر الفاظ آيات به بهانه نوعى شباهت ، عملى نادرست است ، اما در بـرخـورد بـا آيـات مـربـوط بـه «حـبـط اعـمـال» نـيـز نـبـايـد بـه گـونـه اى عـمـل كـرد كـه از ابـتـدا در مقابل معتزله يك راءى كلامى خاص را مد نظر داشت و با اتخاذ موضع ، سعى بر آن باشد كه تمام آيات به نحوى تبيين شود كه راءى آنان ابطال گردد. آنچه مهم است تلاش نمودن در جهت فهم معنا و مقصود قرآن است و در اين راستا بايد تسليم دلالت آيات شد، چه به ابـطـال راءى و نـظـرى مـنـتـهـى شـود و چـه اثـبـات نـظـرى ديـگـر را بـه دنـبـال داشـتـه بـاشـد؛ بـنـابـرايـن ، ما هستيم و آيات مربوط به «حبط اعمال» و معناى لغوى آن و توجه نمودن به نكات مذكور. (٣٠٣)
از سـه مـقـدمـه اول ، بويژه مقدمه سوم ، نتيجه گرفته مى شود كه اصطلاح «احباط» در علم كلام با «احباط» در قرآن يكسان نيست ، زيرا زمـانـى كـه در عـلم كـلام ، «احـباط» مورد بحث قرار مى گيرد، سخن از تاءثير عصيان در طاعت يا عقاب در ثواب و يا استحقاق عقاب در استحقاق ثـواب اسـت ، كـه ايـن تـاءثـيـر فـقـط بـه اعـمـال عـبـادى مـربـوط مـى شـود امـا در قـرآن سـخـن از حـبـط مـطـلق اعـمـال اسـت ؛ پـس نـظـر اول (كـه بـه مـوجـب آن ادعـا شـد كـه بـيـن ايـن دو اصـطـلاح تـفـاوتـى وجـود نـدارد) مـردود و بـاطـل اسـت ، امـا در ايـنـكـه تـفـاوت در چـه حـدى اسـت و بـايـد حـبـط عـمـل در قـرآن بـه چـه مـعـنـايـى حمل شود، بيانهاى مختلفى ارائه شده است كه تفصيل آن گذشت .
بـه نـظـر مـى رسـد تـا آنـجـا كـه مـمـكـن اسـت بـايـد ايـن لفـظ بـر مـعـنـاى لغـوى آن حـمـل گـردد (مـگـر دليل قطعى از آن ممانعت كند) و اگر آن را به معناى «هدر رفتن و باطل شدن» بگيريم ، در همه موارد آيات ، صادق است و محظورى هم لازم نمى آيد.
تـوضـيـح : عـمـده آيات مربوط به «حبط اعمال»، در مورد كفار، منافقان و مانند آنها وارد شده است . چند آيه اى نيز درباره مؤ منان و خطاب به آنان مى باشد.
حال وقتى گفته مى شود: اعمال كفار «حبط» مى گردد؛ يعنى ، تمام افعالى كه انجام داده اند اعم از عبادى (يعنى ، اعمالى كه اگر مؤ منان آن را بـا قـصـد قـربـت انجام دهند، عبادت محسوب مى شود) و غير آن ، هدر مى رود و هيچ اثرى بر آن مترتب نمى گردد؛ كفار از اعمالى نظير انفاق ، طواف مسجدالحرام و... كه در ظاهر داراى حسن فعلى است و اگر در حال ايمان و با قصد قربت انجام مى گرفت ، عبادت شمرده مى شد، بهره اى نمى برند، زيـرا ايـن اعـمـال بـه هـدر رفـتـه و بـاطل شده است و به دنبال آن در قيامت ، ثواب و پاداشى به آنان داده نمى شود، در اين دنيا نيز اثرى بر آنها مـتـرتب نمى گردد؛ پس اگر انفاقى داشته اند و منتظر نتيجه دنيوى آن ، مثل تاءليف قلوب بودند به آن نخواهند رسيد و اگر صله ارحام نموده اند، موجب طول عمر آنها نمى شود و...
ايـن نـكـتـه در خـور تـوجـه اسـت كـه در تـفـاسـيـر در ذيـل آيـات مـربـوط بـه «حـبـط اعـمـال» كـفـار و مـانـنـد آنـان ، چـنـيـن تـعـابـيـرى ديـده مـى شـود، بـه عـنـوان نـمـونـه در تـفـسـيـر آيـه ٢٢ سـوره «آل عمران» كه فرمود:
اولئك الذين حبطت اعمالهم فى الدنيا و الآخرة ....
«آنـهـا كـسـانـى هـسـتـنـد كـه اعـمـال (نـيـكـشـان بـه خـاطـر ايـن گـنـاهـان بـزرگ) در دنـيـا و آخـرت تـبـاه شـده»؛ آمـده اسـت ، «اعـمـال نـيـك آنـان در دنـيـا مـؤ ثـر واقـع نـمـى شـود؛ مـثـلا: اگـر صـله ارحـام داشـتـه انـد مـوجـب طول عمرشان نمى گردد». (٣٠٤)
«منظور از بطلان اعمال آنان در دنيا اين است كه مورد مدح و ثناى مردم قرار نمى گيرند، كسى از ايشان ستايش نمى كند؛ خون و اموالشان ، محقون و محفوظ نمى باشد و از ثمرات مسلمان بودن ، بهره مند نخواهند بود و در قيامت نيز با هيچ گونه ثواب و پاداشى مواجه نمى گردند.
حبط اعمال دنيوى آنان نظير تجهيز سپاه ، جهت هجوم به لشكر اسلام ، پرداختن به مكر و حيله هاى شيطانى و برنامه ريزى و آماده شدن براى شكست دادن اسـلام و... بـديـن صـورت اسـت كه همه اين افعال به هدر مى رود، مثمر ثمر واقع نمى شود و آن اهداف و نتايجى را كه منتظر وقوع آن بودند، حـاصـل نـمـى شـود». (٣٠٥) ايـن بـود بـررسـى دو نـظـر يـاد شـده و تـصـويـر حـبـط اعمال كفار و مانند آنان .

تصوير حبط اعمال عبادى مؤ منان

نـظـرى كـه از اهـل اعـتزال نقل مى شود كه ، مرتكب كبيره با انجام يك گناه كبيره (گرچه نوشيدن يك جرعه و حتى قطره اى از شراب باشد)، تمامى اعـمـال نـيـك و ثـواب آنـهـا را نـابـود مـى كند، بدون شك باطل و مردود است و كمتر كسى يافت مى شود كه با آيات و روايات و معارف دينى آشنايى اجـمـالى داشـتـه بـاشـد و بر اين نظر، مهر تاءييد بزند و آن را قبول كند. نهايت چيزى كه از ادله عقلى استفاده مى شود، امكان آن است نه وقوع آن ؛ البـتـه بـر طـبـق بـعـضـى از مـبانى مانند نظريه «تجسم اعمال»، دليل عقلى بر اثبات وقوع فى الجمله «احباط» نيز دلالت دارد. در هر صورت بايستى به سراغ ادله نقلى و دلالت آنها رفت .
آيات قرآن در اين باره اصطلاحى خاص دارد و كاملا بااصطلاح متكلمان منطبق نيست ، اما با توجه به مقدماتى كه در صفحات گذشته ، توضيح داده شد، از آيات چنين به دست مى آيد كه اعمال عبادى مؤ منان نيز كه با قصد قربت انجام گرفته است ممكن است در معرض «حبط» قرار گيرد و مى تـوان گـفـت كـه ، در اصـل ايـن مـطـلب نـمـى تـوان شـكـى بـه دل راه داد؛ عـوامـلى مـانـنـد كـفـر، شـرك و ارتـداد مـوجـب «حـبـط» تـمـامـى اعـمـال نـيـك گـذشـتـه مـى شـود و آنـهـا را نـابـود مـى سـازد. عـوامل ديگرى مانند منت گذاشتن برگيرنده صدقه و آزار و اذيت كردن او، آن صدقه را باطل مى كند و اين كلام مستلزم هيچ گونه منع عقلى از قبيل ظلم و مانند آن كه در فصلهاى گذشته ذكر شد، نمى باشد.
بـنابراين ، اگر گفته شود؛ مؤ منى كه صدقه داده و واقعا قصد قربت كرده و مستحق ثواب و پاداش نيز شده است و سپس بر آن فقيرى كه صدقه را بـه وى داده اسـت ، مـنت بگذارد و موجبات آزار وى را فراهم آورد، در اين صورت ، صدقه او «حبط» مى گردد؛ يعنى ، به هدر رفته و بيهوده مـى شـود و از آن ثـوابـى كـه اسـتـحـقـاق آن را پـيدا كرده بود بهره مند نمى شود؛ پس بر اين نظر ياد شده اشكالى وارد نخواهد بود، زيرا از جهت دليـل عـقـلى چـنـيـن امـرى مـسـتـلزم مـحـال نـيـسـت ، از سـويـى واژه «حـبـط» بـه مـعـنـاى لغـوى آن تـفـسـيـر شـده اسـت و بـر خـلاف ظـاهـرش حـمـل نـگـشته است ، و ظاهر آياتى كه دلالت دارد كه به هر عمل خير و شرى جزا داده مى شود به وسيله اين آيات مقيد مى شود، حتى بعضى ادعا كرده انـد كـه از بـاب تـقـيـد يـا تـخـصص ‍ مى باشد؛ (٣٠٦) و از طرفى مستلزم اين نيست كه روايات متعددى (وبه گفته بعضى متواتر) را كه در مورد «حـبـط اعـمـال» و عـوامـل و اسـبـاب آن وارد شـده اسـت بـه مـعـانـى خـلاف ظـاهـر حـمـل نـمـوده و آنـهـا را بـه گـونـه اى تـاءويـل كـرد كـه بـيـان كـنـنـده ايـن بـاشـد كـه فـقـط كـفـر و مـانـنـد آن ، مـوجـب «حـبـط اعـمـال» مـى شـود و آن هـم بـه ايـن صـورت كـه ، آنـها كاشف از عدم ايمان فرد باشد نه اينكه ايمان داشته و قصد قربت نموده و سپس عواملى ، اعمالش را «حبط» كرده است .
از جـهـت تـربـيـتـى نـيـز ايـن مـسـاءله بـسـيـار حـائز اهـمـيـت اسـت كـه مـؤ مـنـان بـه ايـن نـكـتـه تـوجـه داشـتـه بـاشـنـد كـه گـنـاهـانـى مـثـل مـنـت گـذاشـتـن بـعـد از صـدقـه ، آزار و اذيـت نـمـودن فـقـرا و... مـوجـب حـبـط عـمـل آنـان مـى شـود. ايـن مـسـاءله مـؤ مـن را در حـال خـوف و بيم نگه مى دارد، چنانكه مساءله «تكفير» او را در حال رجا و اميد؛ در نتيجه او پيوسته بين خوف و رجا، بيم و اميد بسر مى برد و چـه بـسـا انـگـيـزه پـرهـيـز از گـنـاهـان در وى شـديـدتـر شـود و در صـورت لغـزش و ارتـكـاب ، بـه سـرعـت بـه دنبال توبه و جبران آن رفته و همواره در تزكيه نفس ‍ خويش كوشا باشد؛ روشن است كه اين ، نكته بسيار مثبت و مفيدى است .
با توجه به موارد مختلف آيات مربوط به «حبط اعمال» مى توان آنها را به چند دسته تقسيم كرد كه عبارتند از:
١ - آياتى كه در مورد ارتداد پس از ايمان مى باشد.
٢ - آياتى كه در مورد كفر است .
٣ - آياتى كه در زمينه شرك مى باشد.
٤ - آياتى كه درباره تكذيب كنندگان معاد و آيات الهى است .
٥ - آياتى كه در رابطه بانفاق وارد شده است .
٦ - آياتى كه در مورد كسانى كه فقط طالب زندگى مادى هستند و دنيا را يگانه مقصود خويش مى دانند.
٧ - آياتى كه به مؤ منان خطاب مى كند.
٨ - آياتى كه مربوط به حبط عمل در دنيا و آخرت است .
٩ - آياتى كه «حبط» را به صورت مطلق بيان مى دارد.

آيات مربوط به احباط

دسته اول : آياتى در مورد ارتداد پس از ايمان
در اين زمينه آيه ٢١٧ بقره و طبق يك احتمال آيه ٢٨ سوره محمد(صلى الله عليه و آله و سلم) (٣٠٧) وارد شده است ؛ در سوره بقره مى خوانيم :
...ومن يرتدد منكم عن دينه فيمت و هو كافر فاءولئك حبطت اعمالهم فى الدنيا والآخرة و اءولئك اصحاب النار هم فيها خالدون .
«ولى كـسـى كـه از آيـيـنـش بـرگـردد و در حـال كـفـر بـمـيـرد، تـمـام اعـمـال نـيـك (گـذشـتـه) او در دنـيـا و آخـرت ، بـر بـاد مـى رود و آنـان اهل دوزخند و هميشه در آن خواهند بود».
ايـن آيـه شـريـفـه بـصـراحـت دلالت دارد كـه ارتـداد پـس از ايـمـان اگـر تـا مـرگ مـرتـد ادامـه يـابـد، مـوجـب حـبـط اعمال او در دنيا و آخرت مى شود؛ بنابراين ، طاعات و عباداتى را كه در حال ايمان و با قصد قربت انجام داده بود، همگى به هدر رفته و ثوابى را كـه مـستحق آن شده بود، خنثى مى گردد و آثار دنيوى اعمالش بر آن مترتب نمى شود؛ مثلا، اگر او صله ارحام را با قصد قربت انجام داده از طرفى شـايـسـتـگـى ثـواب اخـروى پـيـدا كـرده و از طـرف ديـگـر ايـن اقـتـضـا بـرايـش حـاصـل شـده كـه طـول عـمـر پـيـدا كند، اما با ارتداد، صله ارحام او به هدر مى رود و آن استحقاق ثواب و اقتضاى طولانى شدن عمر، منتفى مى گردد و مثمر ثمر واقع نمى شود؛ در نتيجه در اين دنيا از نعمت عمر طولانى و در آخرت از ثواب بهره مند نخواهد شد.
در بـعـضـى از تـفـاسـيـر نـيـز «حـبـط اعـمـال» مـرتـدان بـه سـاقـط شـدن ثـواب (٣٠٨) و يـا بـاطـل شـدن اجـر و از بـيـن رفـتـن ثـواب (٣٠٩) تـفـسـيـر شـده اسـت . نـاگـفـتـه نـمـانـد كـه آيـه مـورد بـحـث فـقـط بـر «حـبـط اعمال» آنان بصراحت دلالت دارد، اما اينكه آيا ثواب در ابتدا تحقق پيدا كرده و سپس از بين رفته يا از آغاز محقق نشده است ، اين مربوط مى شود به مبانى مختلفى كه در مساءله ثواب و عقاب وجود دارد، همچنين اينكه ، ادله ديگر و ساير آيات چه دلالتى داشته باشد؛ هر چند كه از ظاهر اين آيه نـيـز مـى تـوان اسـتـفـاده كـرد كـه مرتد قبل از ارتداد در رديف مؤ منان بوده و قهرا اعمالش را با قصد قربت انجام مى داده است . در هر صورت ، آيه مذكور ارتداد را به عنوان يك «عامل حبط» معرفى مى كند.
در صـفـحـات گـذشـتـه اشـاره شـد كـه در بـسـيـارى از تـفـاسـيـر (٣١٠) مـسـاءله «حـبـط اعمال» مرتد به شكل ديگرى بيان شده است ، به اين صورت كه ارتداد كاشف از اين است كه مرتد از آغاز امر، مؤ من نبوده و اعمالش را با قصد قـربـت و بر وجهى كه مستحق ثواب باشد انجام نداده است ، زيرا امكان ندارد كه مؤ من ، مرتد شود، پس در حقيقت او منافق بوده است و زمانى كه نفاق او فـاش مـى شـود و روشـن مـى گـردد كـه عـمـل او از روى حـقـيـقـت نـبـوده ، افـعـالش باطل و بى اثر شده و ديگر براى او نه سود دنيوى دارد و نه منفعت اخروى .
بـعـضـى گـفـتـه انـد: هـر چـند ضمير در «منكم» دلالت دارد كه مرتد از مؤ منانى مى باشد كه از ايمان برگشته ، وليكن يا ايمانش صورى و تـقـليـدى بـوده و يـا از روى نـفـاق ايـمـان آورده بـوده . (٣١١) امـا تـا آنـجـا كـه ايـن مـطـلب دنـبـال شـد، دليـل قـانـع كـنـنـده اى بـه دست نيامد كه ارتداد مؤ من ممكن نباشد؛ اضافه بر آن ، وجدان حكم مى كند كه ممكن است انسان مؤ منى اعمالش مخلصانه باشد، ولى بعد از آن به علل گوناگون از قبيل غلبه شهوات و مجذوب شدن به زخارف دنيا و... اندك اندك اخلاص او كم رنگ شده و در نهايت اعمالى از او سرزند كه به ارتدادش منتهى گردد.
بـه نـظـر مـى رسـد بـعـضـى ، ايـمـان را بـا عـلم حـضـورى خـلط نـمـوده انـد و عـدم امـكـان زوال عـلم را بـرابـر عـدم زوال ايـمـان دانـسـتـه انـد. در ايـن زمـيـنـه قـبـلا در قـسـمـت مـربـوط بـه بـحـث «مـوافـات» بـه تفصيل بحث شد.
دسته دوم : آياتى در مورد كفر
اين آيات ، خود به چند دسته تقسيم مى شود و امورى را به عنوان «عامل حبط» بيان مى كنند و عبارتند از:
اول : كفر ورزيدن به پروردگار
مـثـل الذيـن كـفـروا بـربـهـم اعـمـالهـم كـرمـاد اشـتـدت بـه الريـح فـى يـوم عـاصـف لا يـقـدرون مـمـا كـسـبـوا عـلى شـى ء ذلك هـو الضلال البعيد. (٣١٢)
«اعـمال كسانى كه به پروردگارشان كافر شدند، همچون خاكسترى است در برابر تند باد در يك روز طوفانى ، آنها توانايى ندارند كمترين چيزى از آنچه را انجام داده اند، به دست آورند و اين همان گمراهى دور و دراز است !».
«روز عـاصـف ، روزى را گـويـنـد كـه در آن ، بـادهـاى تـنـد بـوزد و در ايـن آيـه اعـمـال كـفـار را از ايـن جـهـت كـه بـه نـتـيـجـه نـمـى رسـد و اثـر سـعـادتـى بـراى آنـان نـدارد بـه خـاكـسـتـرى مثل مى زند كه دچار بادهاى تند گشته در يك لحظه نابود گردد...
اعمال كفار هر يك به منزله يك ذره خاكستر است كه در برابر تندباد روز طوفانى قرار گيرد و چيزى و اثرى از آن باقى نماند». (٣١٣)
«حـبـط مـكـارم كـفـار و اعـمـال بظاهر نيك آنان از قبيل صدقه ، صله رحم ، آزاد نمودن بندگان و... به خاكسترى كه باد تند آن را در روز طوفانى پراكنده نموده ، تشبيه شده است ، زيرا مبتنى بر اساس ايمان و معرفت الهى نبوده است». (٣١٤)
عـده اى گـفـتـه انـد: ظـاهـر آيـه بـر «احـبـاط» دلالت دارد؛ امـا اگـر تـاءمـل كـنـيـم دليـل بـر بـطـلان آن اسـت و بـر ايـن دلالت دارد كـه مـراد از «احـبـاط» در قـرآن ، نـفـى قـبـول و وقـوع مـى بـاشـد، زيـرا هـمـه عـلمـا بـر ايـن اتـفـاق دارنـد كـه كافران عملى ندارند تا «حبط» شود و در اين آيه از باب توسع به افـعال آنان كه در ظاهر، عمل نيك مى باشد، عمل گفته شده و «حبط» آن به خاكسترى كه باد تند آن را در روز طوفانى پراكنده نموده ، تشبيه شده است ؛ (٣١٥) وليكن خود اين كلام محل تاءمل است ، زيرا اگر «احباط» را به معناى خصوص بطلان ثواب بگيريم گفته آنان صحيح است ، زيـرا كـفـار چون ايمان ندارند، ثواب بر اعمالشان مترتب نمى شود، ولى اگر «احباط» را به معناى به هدر رفتن و بى اثر شدن اخذ كنيم ، ايـن آيـه شـريـفـه نـه تـنـهـا بـر بـطـلان ، «احـبـاط» دلالت نـدارد، بـلكـه بـر عـكـس دليـل بـروجود آن است ، با توجه به اين نكته كه اعمال كفار به اعمالى كه در ظاهر عبادى و قربى هستند منحصر نمى شود و طبق ظاهر آيات ، مطلق اعـمـال آنـان را در بـر مـى گـيـرد؛ البـتـه نـاگـفـتـه نـمـانـد كـه در آيـه مـورد بـحـث واژه «احـبـاط» اسـتـعـمـال نـشـده اسـت . بـنـابـرايـن آنـچـه بـيـان شـد خـالى از اشـكـال نـيـسـت هـر چـنـد كـه ظـاهـر آيـه دلالت دارد كـه اعمال كفار نيز يك نوع تحقق و ثبوتى دارد و سپس بر باد مى رود و نمى توانند از آن بهره مند شوند.
دوم : كـفـر ورزيـدن بـه آيـات خـدا و كـشـتـن پـيـامـبـران عـليـهـم السـلام و آنـان كـه مـردم را بـه قـسـط و عدل دعوت مى كنند
ان الذين يكفرون بآيات الله و يقتلون النبيين بغير حق ويقتلون الذين ياءمرون بالقسط من الناس فبشرهم بعذاب اليم اءولئك الذين حبطت اعمالهم فى الدنيا والآخرة و ما لهم من ناصرين . (٣١٦)
«كـسـانـى كـه نـسـبـت بـه آيـات خـدا كـفـر مـى ورزنـد و پـيـامـبـران را بـنـا حـق مـى كـشـنـد و (نـيـز) مـردمـى را كـه امـر بـه عـدالت مـى كـنـنـد بـه قـتـل مـى رسـانـنـد، بـه كـيـفـر دردنـاك (الهـى) بـشـارت ده ، آنـهـا كـسـانـى هـسـتـنـد كـه اعمال (نيكشان به خاطر اين گناهان بزرگ)، در دنيا و آخرت تباه شده و ياور و مددكار (و شفاعت كننده اى) ندارند».
سوم : كافر شدن ، ديگران را از راه خدا بازداشتن و با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مخالفت ورزيدن
ان الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله و شاقوا الرسول من بعد ما تبين لهم الهدى لن يضروا الله شيئا و سيحبط اعمالهم . (٣١٧)
«آنـان كـه كـافـر شـدنـد و (مـردم را) از راه خـدا بـاز داشـتـنـد و بـعـد از روشـن شـدن هـدايـت بـراى آنـان (بـاز) بـه مـخـالفـت بـا رسول (خدا) برخاستند، هرگز زيانى به خدا نمى رسانند و (خداوند) به زودى اعمالشان را نابود مى كند».
الذين كفروا وصدوا عن سبيل الله اءضل اعمالهم . (٣١٨)
«كسانى كه كافر شدند و (مردم را) از راه خدا بازداشتند (خداوند) اعمالشان را نابود مى كند».
چهارم : كفر ورزيدن به آيات پروردگار و روز رستاخيز
قـل هـل نـنـبـئكـم بـالاخـسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا اءولئك الذين كفروا بآيات ربهم ولقائه فحبطت اعمالهم فلا نقيم لهم يوم القيامة وزنا. (٣١٩)
«بگو آيا به شما خبر دهيم كه زيانكارترين (مردم) در كارها چه كسانى هستند؟! آنها كه تلاشهايشان در زندگى دنيا گم (ونابود) شده ، با اين حال مى پندارند كار نيك انجام مى دهند! آنها كسانى هستند كه به آيات پروردگارشان و لقاى او كافر شدند، به همين جهت ، اعمالشان «حبط» و نابود شد از اينرو روز قيامت ، ميزانى براى آنها برپا نخواهيم كرد».
«ضلال سعى ، همان خسران و بى نتيجه گى عمل است». (٣٢٠)
پنجم : كفر ورزيدن نسبت به ايمان
ومن يكفر بالايمان فقد حبط عمله وهو فى الآخرة من الخاسرين . (٣٢١)
«و كسى كه انكار كند آنچه را بايد به آن ايمان بياورد، اعمال او تباه مى گردد و در سراى ديگر از زيانكاران خواهد بود».
در مـورد تـفـسـيـر واژه «ايـمـان» در آيـه مـذكـور بـيـن مـفـسـران اخـتـلاف نـظـر وجـود دارد؛ عـده اى آن را بـه حـلال و حـرامـى كه در شريعت اسلام مقرر شده است تفسير كرده اند؛ (٣٢٢) برخى بر اين نظرند كه مقصود از ايمان ، تصديق به وحدانيت خداوند، نبوت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و اقرار به آنچه ايشان آورده اند، مى باشد. (٣٢٣)
بـراى فـهم اين قسمت از آيه شريفه ، لازم است كه صدر آن و حتى آيه قبل نيز توجه شود كه در آن از پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) در مـورد چـيـزهـايـى كـه بـراى مـسـلمـانـان حـلال شـده اسـت ، سـؤ ال مـى كـنـنـد و خـداونـد مـتـعـال امـورى را گـوشـزد مى كند، از جمله مى فرمايد: غذاى اهل كتاب ، ازدواج زنان پاكدامن آنها در صورتى كه مهر آنها را بپردازند، براى مؤ منان حلال است ؛ سپس مى فرمايد: هر كس به ايمان كفر ورزد عملش «حبط» مى گردد.
بـه نـظر مى رسد كه در اينجا سه احتمال وجود دارد؛ ١ - كفر ورزيدن نسبت به اعتقادات ؛ ٢ - كفر ورزيدن نسبت به احكامى كه در اين آيه بيان شده است ؛ ٣ - كفر ورزيدن عملى نه اعتقادى .
علامه طباطبايى در اين زمينه مى گويد:
«ايمان ، همان اثر و صفتى است كه در دل شخص با ايمان تحقق دارد؛ يعنى ، همان اعتقادات حقه اى كه منشاء كارهاى خوب است و در نتيجه معناى كفر به ايمان ، به عمل نكردن به آنچه حقانيت آن را مى داند بر مى گردد، مانند دوست شدن با مشركان و آميزش با آنان و ترك نماز، زكات ، روزه و حج و... با اينكه مى داند از اركان دين به حساب مى آيند و دين اسلام حق است». (٣٢٤)
خـداونـد مـتـعـال بـه مـسـلمـانـان لطـف و عـنـايـت كـرده اسـت و بـراى تـسـهـيـل و تـخـفـيـف كـارشـان ، غـذاى اهل كتاب و ازدواج با زنان آنان را حلال نموده است ، اما با جمله ... ومن يكفر بالايمان فقد حبط عمله ... به آنان هشدار داده كه در اين مسير مبادا به كـفـر كـشـيده شوند كه در اين صورت اعمالشان تباه مى گردد. اگر مؤ منان به اين هشدار باش توجه ننمايند و در مواردى بر خلاف دستور مزبور عـمـل كـنـنـد، ولى از روى عـناد و انكار دستور الهى نباشد، بلكه از روى پيروى هواهاى نفسانى و غلبه شهوات باشد، نمى توان گفت كه آنان كفر ورزيـده اند، بلكه مرتكب فسق شده اند و اگر چنين فسقى را مكرر انجام دهند، در اين صورت (براساس نظريه علامه طباطبايى) كفر صدق مى كند؛ ايشان در اين باره مى نويسد:
«چـون كـفـر بـه مـعناى ستر و نهان كردن است و پوشيدن و ستر چيزهاى ثابت هم ، ظاهرا جز با مداومت و هميشگى صدق نمى كند به ناچار كفر به ايـمـان در صـورتـى اسـت كـه انـسـان بـه اقـتـضـاى ايـمـانـش و آنـچـه بـدان عـلم دارد عمل نكند و به اين معنى ادامه دهد، ولى اگر تنها يك بار و دو بار چنين كرده ، دوام ندهد كفر صدق نكرده تنها فسقى انجام داده است». (٣٢٥)
اسـتـاد آيـت الله سـبـحـانـى نـيـز از ايـن كـفـر بـه عـنـوان «نـداشـتـن التـزام عـمـلى نـسـبـت بـه ايـمـان» نـام مـى بـرد و آن را يـكـى از عوامل «احباط» به حساب مى آورد. (٣٢٦)
اگر مؤ منان با اينكه علم به احكام مزبور و حقانيت آن دارند، آن را انكار كنند و اين به انكار قرآن و... منجر شود، بدون شك كافر خواهند بود، ولى اگر به حقانيت آن اعتقاد داشته و در عمل بر خلاف آن رفتار كنند و اين منجر به انكار ضرورى دين نشود، نمى توان گفت كه آنان كافر شده اند.
دسته سوم : آياتى در مورد شرك
شرك دو صورت دارد: شرك مقارن با عمل نيك و شرك بعد از ايمان .
١ - شرك مقارن با عمل نيك
ما كان للمشركين ان يعمروا مساجد الله شاهدين على انفسهم بالكفر اءولئك حبطت اعمالهم و فى النار خالدون . (٣٢٧)
«مشركان حق ندارند مساجد خدا را آباد كنند در حالى كه به كفر خويش ‍ گواهى مى دهند؛ آنها اعمالشان نابود (و بى ارزش) شده و در آتش (دوزخ) جاودانه خواهند ماند».
عـلامـه طـبـاطـبـايـى - رحـمـه الله - دربـاره جـمـله «حـبـطـت اعـمـالهـم» مـى نـويـسـد: [ايـن جـمـله] «بـيـان بـطـلان اثـر و برداشته شدن آن از اعـمـال آنـان اسـت ؛ چـه هـر عـمـلى را كـه انـسـان انـجـام مـى دهـد بـه خـاطـر اثـرى اسـت كـه از آن مـنـظـور دارد و وقـتـى عـمـل «حـبـط» شـد و اثـر از آن بـرداشـتـه شـد، قـهـرا مـجـوزى بـراى انـجـام آن نـيـسـت اعـمـالى هـم كـه جـنـبـه عـبـادت دارد از قـبـيـل تـعـمـيـر مـسـاجـد و امـثـال آن بـه مـنـظـور اثـرى كـه عـبـارت از سـعـادت و بـهـشـت اسـت انـجـام مـى شـود و هـمـيـن عمل وقتى «حبط» شد ديگر آن اثر را ندارد». (٣٢٨)
٢ - شرك بعد از ايمان
... ولو اشركوا لحبط عنهم ما كانوا يعملون . (٣٢٩)
«و اگر آنها مشرك شوند اعمال (نيكى) كه انجام داده اند، نابود مى گردد».
از آيـات قـبـل از ايـن آيـه فـهـمـيـده مـى شـود كـه مـقـصـود از شـرك در ايـن آيـه ، خـصوص شرك بعد از ايمان است و يا اگر اعم است اين شرك را هم شامل مى شود.
ولقد اوحى اليك والى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين . (٣٣٠)
«به تو و همه پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى ، تمام اعمالت تباه مى شود و از زيانكاران خواهى بود».
دسته چهارم : آياتى در مورد تكذيب كنندگان معاد و نشانه هاى الهى
والذين كذبوا بآياتنا و لقاء الآخرة حبطت اعمالهم هل يجزون الا ما كانوا يعملون . (٣٣١)
«و كـسـانـى كـه آيـات و ديـدار رسـتـاخـيـز را تـكـذيـب (وانـكـار) كـنـنـد، اعـمـالشـان نـابـود مـى گـردد، آيـا جـز آنـچـه را عمل مى كردند پاداش داده مى شوند؟».
همچنين آنان كه اميدى به لقاى پروردگار ندارند چنين مى گويند:
و قـال الذيـن لا يـرجون لقاءنا لولا انزل علينا الملائكة اونرى ربنا لقد استكبروا فى انفسهم وعتو عتوا كبيرا يوم يرون الملائكة لابشرى يومئذ للمجرمين و يقولون حجرا محجورا و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا. (٣٣٢)


۹
دسته پنجم : آياتى در مورد نفاق
«و كـسـانـى كـه امـيـدى بـه ديـدار مـا نـدارنـد (و رسـتـاخـيـز را انـكـار مـى كـنـنـد) گـفـتـنـد: چـرا فـرشـتـگـان بـر مـا نازل نشدند و يا پروردگارمان را با چشم خود نمى بينيم ؟ آنها درباره خود تكبر ورزيدند و طغيان بزرگى كردند! (آنها به آرزوى خود مى رسند) امـا روزى كـه فـرشتگان را مى بينند، روز بشارت براى مجرمان نخواهد بود (بلكه روز مجازات و كيفر آنان است) و مى گويند: ما را امان دهيد، ما را معاف داريد (اما سودى ندارد) و ما به سراغ اعمالى كه انجام داده اند مى رويم و همه را همچون ذرات غبار پراكنده در هوا قرار مى دهيم».
دسته پنجم : آياتى در مورد نفاق
قـد يـعـلم الله المـعـوقـيـن مـنـكـم والقـائليـن لاخوانهم هلم الينا ولا ياءتون الباءس ‍ الا قليلا اشحة عليكم فاذا جاء الخوف راءيتهم ينظرون اليك تدوراعينهم كالذى يغشى عليه من الموت فاذا ذهب الخوف سلقوكم باءلسنة حداد اشحة على الخير اءولئك لم يؤ منوا فاءحبط الله اعمالهم و كان ذلك على الله يسيرا. (٣٣٣)
«خداوند كسانى كه مردم را از جنگ باز مى داشتند و كسانى را كه به برادران خود مى گفتند: به سوى ما بياييد (و خود را از معركه بيرون كشيد) بـخـوبـى مـى شـنـاسـد و آنـهـا (مـردمى ضعيفند و) جز اندكى پيكار نمى كنند. آنها در همه چيز نسبت به شما بخيلند و هنگامى كه (لحظات) ترس و (بـحـرانـى) پـيـش ‍ آيد مى بينى آنچنان به تو نگاه مى كنند و چشمهايشان در حدقه مى چرخد كه گويى مى خواهند قالب تهى كنند اما وقتى حالت خوف و ترس فرو نشست ، زبانهاى تند و خشن خود را با انبوهى از خشم و عصبانيت بر شما مى گشايند (و سهم خود را از غنائم مطالبه مى كنند) در حالى كه در آن نيز حريص و بخيلند، آنها (هرگز) ايمان نياورده اند، از اينرو خداوند اعمالشان را «حبط» و نابود كرد و اين كار بر خدا آسان است».
همچنين در مورد آنان كه بيمار دل هستند:
فـتـرى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم يقولون نخشى ان تصيبنا دائرة فعسى الله اءن ياءتى بالفتح او اءمر من عنده فيصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمين و يقول الذين آمنوا اءهؤ لاء الذين اءقسموا بالله جهد ايمانهم انهم لمعكم حبطت اعمالهم فاصبحوا خاسرين . (٣٣٤)
«(ولى) كسانى را كه در دلهايشان بيمارى است مى بينى كه در (دوستى با) آنان بر يكديگر پيشى مى گيرند و مى گويند: مى ترسيم حادثه اى بـراى مـا اتفاق بيفتد (و نياز به كمك آنها داشته باشيم) شايد خداوند پيروزى يا حادثه ديگرى از سوى خود (به نفع مسلمان) پيش بياورد! و اين دسته از آنچه در دل پنهان داشتند پشيمان گردند آنها كه ايمان آورده اند مى گويند: آيا اين (منافقان) همانها هستند كه با نهايت تاءكيد سوگند ياد كردند كه با شما هستند؟ (چرا كارشان به اينجا رسيد؟) (آرى) اعمالشان نابود گشت و زيانكار شدند».
عـلامـه طـبـاطـبـايـى - رحـمـه الله - در مـورد ضـمـيـر واقـع در عـبـارت «حـبـطـت اعـمـالهـم» دو احـتمال را بيان مى كند؛ يكى اينكه مراد از آنان ، يهود و نصارى مى باشد و ديگر اينكه مقصود از آنها بيمار دلانند، ولى در ادامه مى گويد: بر طبق ظاهر سياق آيه شريفه ، مراد از آنان ، يهود و نصارى مى باشد. (٣٣٥)
اگر احتمال دوم پذيرفته شود اين پرسش قابل طرح است كه منظور از بيماردلان چه كسانى هستند؟
در ايـن بـاره دو قـول وجـود دارد؛ نـظـر علامه اين است كه بيمار دلان افرادى غير از منافقان مى باشند و آنها آن دسته از مؤ منانى هستند كه ايمانشان ضعيف و به هر صدايى توجه كرده و با هر وزش بادى به هر سويى ميل پيدا مى كنند.
دسته ششم : آياتى در مورد دنياطلبان
مـن كـان يـريـد الحيوة الدنيا و زينتها نوف اليهم اعمالهم فيها و هم لا يبخسون اءولئك الذين ليس لهم فى الآخرة الا النار و حبط ما صنعوا فيها و باطل ما كانوا يعملون». (٣٣٦)
«كـسـانـى كـه زنـدگـى دنـيـا و زيـنـت آن را بـخـواهـنـد (نـتـيـجـه) اعـمـالشـان را در هـمـيـن دنـيـا بـطـور كـامـل بـه آنان مى دهيم و چيزى كم و كاست از آنها نخواهد شد. (ولى) آنها در آخرت جز آتش (سهمى) نخواهند داشت و آنچه را در دنيا (براى غير خدا) انجام دادند بر باد مى رود و آنچه را عمل مى كردند باطل و بى اثر مى شود».
«اين آيه شريفه خبر مى دهد كه وقتى اين مردم وارد حيات اخروى مى شوند در خانه اى قرار مى گيرند كه حقيقتش عبارت از آتشى است كه هر كارى كه در دار دنيا كرده اند مى خورد، همان گونه كه آتش ، هيزم را مى خورد، اين آتش همه خوبيهاى هستى را كه آنان بدان دلخوش بودند از بين مى برد و نابود مى كند و هر عملى كه در دنيا كرده اند «حبط» مى كند و باطل مى سازد». (٣٣٧)
«بـا تـوجـه بـه ايـن مـطـلب كـه انـسـانـهـاى مـؤ مـن ، مـخـلد در عـذاب نـخـواهـنـد بـود و پـس از ديـدن كـيـفـر اعـمـال زشـت خـود از عـذاب نـجـات مـى يـابـند، نمى توان گفت آن گروه از مؤ منانى كه در دنيا كارهاى خوب را به خاطر اغراض دنيوى انجام داده اند جـزايـى جـز دوزخ نـدارنـد و مـخـلد در عـذابـنـد، بـنابراين مقصود از گروه مطرح شده در آيه ، كافران و مشركان هستند، سياق آيات نيز اين مطلب را گواهى مى دهد، زيرا در آيات قبل ، سخن با منكران نبوت است». (٣٣٨)
دسته هفتم : آياتى درباره مؤ منان
١ - يـا ايـهـا الذيـن آمـنـوا لاتـرفـعـوا اصـواتـكـم فـوق صـوت النـبـى و لا تـجـهـروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض اءن تحبط اعمالكم و انتم لا تشعرون . (٣٣٩)
«اى كـسـانى كه ايمان آورده ايد! صداى خود را فراتر از صداى پيامبر نكنيد و در برابر او بلند سخن مگوييد! (و داد و فرياد نزنيد) آن گونه كه بعضى از شما در برابر بعضى بلند صدا مى كنند، مبادا اعمال شما نابود گردد در حالى كه نمى دانيد».
در مورد اين آيه ميان مفسران ، چند تفسير مطرح است :
١ - مـراد از «حـبـط» ايـن اسـت كـه عـمـل و رفـتـارى كـه مـورد نـهـى واقـع شـده اسـت ، ثـواب نـدارد نـه ايـنـكـه مـانـنـد كـفـر، ثـواب و سـايـر اعمال را باطل مى كند. مرحوم طبرسى مى گويد:
«بـراسـاس نظر اصحاب ما معناى «حبط» در آيه مزبور اين است كه چنين سخن گفتن مسلمانان با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كه در آن ، احـتـرام و تـعـظـيـم ايـشـان رعـايـت نـمـى گـردد، نـه تـنـهـا مـوجـب اسـتـحـقـاق ثـواب نـمـى شـود، بـلكـه بـراى آنـان اسـتـحـقـاق عـقـاب را بـه دنبال دارد، در صورتى كه اگر در اين رفتارشان ، ادب را رعايت مى كردند، از ثواب آن بهره مند مى شدند». (٣٤٠)
نقد: روشن است كه چنين تفسيرى بر خلاف ظاهر آيه شريفه مى باشد.
٢ - بـعـضـى گـفـتـه انـد: «تـنـهـا «كـفـر» بـاعـث حـبـط عـمـل مـى شـود و اگـر در ايـن آيـه ، فـريـاد زدن بـر روى رسـول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و بلند صحبت كردن در محضر ايشان نيز باعث «حبط» دانسته شده است ، از اين جهت نبوده كه خود اين رفـتـار مـوجـب «حـبـط» مـى گـردد، بـلكـه از ايـن جـهـت بـوده كـه مـمـكـن اسـت گـاهـى ايـن عـمـل ، بـاعـث اذيـت شـدن آن حـضـرت شـود و اذيـت كـردن آن جـنـاب ، كـفـر اسـت كـه مـايـه «حـبـط عمل» مى شود». (٣٤١)
نقد: استاد آيت الله سبحانى در اين زمينه مى نويسد:
«بـرخـى تصور كرده اند كه فراتر سخن گفتن و داد زدن در برابر پيامبر، از آن نظر مايه «احباط» است كه كشف از كفر و نداشتن ايمان مى كـنـد در ايـن صـورت خـود، عـامل مستقلى نخواهد بود، ولى با توجه به اينكه خطاب در آيه متوجه مؤ منان است ، اين نظر صحيح نيست و اصولا مانعى نـدارد كـه خـود بـى حـرمـتـى بـا پـيـامـبـر (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) از گـنـاهـانـى بـاشـد كـه اعمال صالح انسان را باطل سازد.
بـا تـوجـه بـه شـاءن نـزول آيه ، ممكن است بگوييم : هر گاه بلند سخن گفتن با پيامبر، مايه هتك حرمت او شود و نوعى تحقير در انظار به شمار آيد، خود موجب «حبط اعمال» مى شود؛ چنانكه گفته شده است : برخى از افراد، در برابر خانه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ايستاده ، با مشت و لگد بر در خانه مى زدند و فرياد مى كشيدند كه «اخرج يا محمد، اخرج يا محمد» اى محمد! از خانه بيرون بيا.
بـنـابـرايـن ، مـمـكـن اسـت بـگـويـيـم ؛ فـريـاد كـشـيـدن در بـرابـر پـيـامـبـر، بـه خـودى خـود عـامـل حـبـط نـيـسـت ، ولى دليـلى نـدارد كـه آن را كـاشـف از كـفـر بـدانـيـم ، بـلكـه مـى تـوان گـفـت : بـه عـنـوان هـتـك حـرمـت پـيـامـبـر، مـوجـب «حبط اعمال» مى گردد». (٣٤٢)
٣ - برخى گفته اند: «هر چند در آيه از مطلق بلند حرف زدن نهى شده ، ولى ما مى دانيم كه ملاك آن ، پرهيز از عملى است كه ، ممكن است باعث آزار رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) شـود و چـون آزار آن جـنـاب بـه اتـفـاق مـسـلمـانـان ، كـفـر و بـاعـث حـبـط عـمل است ، لذا به طور مطلق از عملى كه مظنه آزار پيغمبر در آن هست ، نهى شده است چه اينكه آزار باشد و چه نباشد و اين به دو منظور بوده ؛ يكى حـمـايـت از حـرمـت آن حـضـرت و ديـگـرى پـيـش ‍ گـيـرى و قـلع مـاده فـسـاد؛ و از آنـجـا كـه ايـن عـمـل مـورد نـهـى ، دو قـسـم بـوده كـه يـكـى از آنـهـا مـوجـب آزار نـمـى شـود و بـه حـد كـفـر نـمـى رسـد و نـيـز دليـلى نـبـوده كـه ايـن قـسـم عـمـل را مـشـخـص كـنـد و اگـر هـم فـرض كنيم بوده ، مردم در بيشتر مواقع توجهى به آن نداشتند، لذا مكلفان بايد به عنوان احتياط، از هر دو قسم ، پـرهـيـز مـى كـردنـد تا از آن هم كه به حد اذيت مى رسيده ، اجتناب كرده باشند و جمله ان تحبط اعمالكم و انتم لا تشعرون نيز به همين مشخص ‍ نبودن اين دو قسم اشاره مى كند و در غير اين صورت اگر با صداى بلند سخن گفتن با آن جناب به طور مطلق ، حرام بود، چه به حد اذيت برسد و چـه نـرسـد، ديـگـر معنا نداشت بفرمايد: «وانتم لا تشعرون»، «ندانسته اعمالتان حبط شود»؛ زيرا مورد تكليف ، در يك قسم ، منحصر مى شـود و آن ، مـطـلق بـلنـد حـرف زدن اسـت و مـوجـب حـبـط عـمـل مـى گـردد، پـس مـعـنـا نـدارد، قـيـد عـدم شعور آورده شود، با توجه به اينكه وقتى اين عـمـل مـورد نـهـى قـرار گـيـرد و مـكـلفـان بـه آن عـلم پـيـدا كـنـنـد، شـعـور بـه طـور مـطـلق ، ثـابـت اسـت و آنـان تـشـخـيـص مـى دهـنـد كـه ايـن عمل در هر صورت ، باعث حبط اعمالشان مى گردد». (٣٤٣)
نـقـد: عـلامـه طـبـاطـبـايـى - رحـمـه الله - در رد ايـن نـظـر مـى گـويـد: «اولا: ظـاهـر كـلام خـداونـد مـتـعال در «لا ترفعوا» و «لا تجهروا» تكليف و نهى نفسى است نه آن گونه كه تفسير مزبور آن را نهى مقدمى و از باب احتياط گرفته اسـت و ثـانـيـا: ايـنـكـه گـفـتـه شـد مـردم در بـيـشـتـر مـواقـع تـوجـهـى بـه هـر يـك از دو عمل ندارند، صحيح نيست ، زيرا عقل هر عاقلى قبل از نهى شرعى ، زشت بودن هر دو قسم را درك مى كند، آنچنانكه زشتى افترا و افك را تشخيص ‍ مى دهد.
ثـالثـا: كـسـانـى كـه ايـن عـمـل را مـرتـكـب مـى شـدنـد، مـؤ مـنـان بـودنـد بـه شـهـادت ايـنـكـه در اول آيـه فـرمود: «يااءيهاالذين آمنوا» و آنان گر چه در بعضى از گناهان ، به گمان اينكه مهم نيست ، مسامحه مى كردند، ولى راضى به اين مـطـلب نـبـودنـد كـه بـا انـجـام گـنـاهـى ، اعـمـالشـان «حـبـط» شـود و از اين جهت بود كه خداى تعالى با اين كلامش ان تحبط اعمالكم و انتم لاتـشـعـرون بـه آنـهـا هـشـدار داد كـه ايـن عـمـل چـه آثـار هـولنـاكـى بـه دنـبـال دارد و اعـمـال صـالح را «حـبـط» مـى كـنـد، پـس لازم اسـت كـه از هـر دو قـسـم آن پـرهـيـز كـنـنـد وگـرنـه اعـمـالشـان باطل مى شود و خود متوجه نيستند.
بـنـابـرايـن ، جـمـله «وانـتـم لا تـشـعـرون» نـاظـر اسـت بـه حـالى كـه مـؤ مـنـان قـبـل از نـهـى داشـتـنـد، از آنـجا كه به اصل زشت و گناه بودن عمل مزبور، واقف بودند، ولى از شدت آن و آثارى كه بر آن مترتب مى شود، آگاهى نـداشـتـنـد كـه بـعـد از صـدور بيان الهى به آن پى بردند پس اين آيه از يك نقطه نظر، مانند آيه ١٥ سوره «نور» است كه درباره «افك » مى فرمايد:
...وتحسبونه هينا و هو عند الله عظيم ....
«و آن را كوچك مى پنداشتيد در حالى كه نزد خدا، بزرگ است».
و در آيه ٤٧ سوره «زمر»:
...وبد الهم من الله ما لم يكونوا يحتسبون . (٣٤٤)
«و از سوى خدا براى آنها امورى ظاهر مى شود كه هرگز گمان نمى كردند».
٤ - زمخشرى در تفسير اين آيه نوشته است :
«ايـن آيـه بـر دو مـطـلب دلالت دارد: نـخـسـت ايـنـكـه بـعـضـى از گـنـاهـان ، مـوجـب حـبـط اعـمـال مـى شـود؛ ديـگـر ايـنـكه شايد برخى از معاصى ، اعمال را «حبط» كند كه ما آن را نمى دانيم ، پس بر مؤ من لازم است كه در مسير تقواى خويش ، همچون كسى باشد كه در مسير خاردار حركت مى كند و پيوسته هوشيار و مراقب است». (٣٤٥)
٥ - علامه طباطبائى مى فرمايد:
«ظـاهـر آيه شريفه اين است كه بلند كردن صداى خود از صداى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و بلند سخن گفتن در حضور آن جناب ، دو عـمـلى اسـت كـه گـنـاه شـمـرده مـى شود و موجب حبط اعمال مى گردد؛ بنابراين ، استفاده مى شود كه غير از كفر، گناهان ديگرى نيز هست كه باعث «حبط» مى شوند». (٣٤٦)
نقد: جناب استاد آيت الله معرفت بعد از ذكر نظر علامه ، در مقام رد آن چند مطلب را بيان مى كند:
الف - اصـحـاب و دانـشـمـنـدان امـامـيـه بـر ايـن اتـفـاق دارنـد كـه فـقـط در يـك صـورت اعـمـال «حـبـط» مـى شـود و آن مـرگ در حـال كـفـر اسـت و عـلامـه مـجـلسـى در ايـن بـاره مـى گـويـد: «بـيـن مـتـكـلمـان امـامـيـه ايـن قول مشهور است كه «احباط و تكفير» باطل مى باشد». (٣٤٧)
ب - شـيخ طوسى در تفسير آيه مورد بحث مى گويد: «از بلند سخن گفتنى كه از روى استخفاف و سبك شمردن باشد، نهى شده است و در غير اين صورت ، گناه نيست و مورد نهى نمى باشد». (٣٤٨)
ج - شـايـد آيـه شـريـفـه بـيـان كـنـنـده ايـن مـطـلب اسـت كـه اسـتـخـفـافـى كـه انـدك انـدك و در نـهـايـت امـر به ارتداد كشيده مى شود، موجب «حبط اعـمال» مى گردد و چون به صورت تدريجى است ، فاعل و انجام دهنده آن متوجه نمى شود. به عبارت روشن تر بدون شك ، صدا را فراتر از صـداى پـيـامبر بالا بردن و با آن حضرت بلند سخن گفتن ، بر خلاف ادب و اهانت نمودن به مقام شامخ آن جناب است و صفت بسيار زشتى است ، كه اگـر دارنـده آن بـر انـجـامـش اصـرار ورزد؛ ايـن بـه سـبـك شمردن و تحقير كردن آن منزلت بس ‍ عظيم و والا، منجر مى گردد و در آخر كار به كوچك شمردن مقام نبوت و چه بسا انكار آن ، كشيده مى شود و اين در حد كفر و ارتداد است و چه بسا مرتكب آن ، ناخواسته و ندانسته آن را انجام دهد. بر اين تفسير شواهدى از همين سوره (حجرات) وجود دارد. (٣٤٩)
٦ - در تفسير نمونه آمده است :
«جـمـله اول «لا ترفعوا...» اشاره به اين است كه صدا را بلندتر از صداى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نكنيد كه اين خود يك نوع بى ادبى در محضر مبارك اوست ، پيامبر كه جاى خود دارد اين كار در برابر پدر و مادر و استاد و معلم نيز مخالف احترام و ادب است .
اما جمله «لا تجهروا...» ممكن است تاءكيدى بر همان جمله اول باشد يا اشاره به مطلب تازه اى و آن ترك خطاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) با جمله «يامحمد» و تبديل آن به «يارسول الله» است .
جـمـعـى از مـفـسـران در تـفـاوت بـيـن دو جـمـله «لا تـرفـعـوا» و «لاتـجـهـروا» گـفـتـه انـد: جـمـله اول ناظر بر زمانى است كه مردم با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) هم سخن مى شوند كه نبايد صداى خود را از صداى او برتر كنند و جمله دوم مربوط به موقعى است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) خاموش است و در محضرش سخن مى گويند در اين حالت نيز نبايد صدا را زياد بلند كنند.
جـمـع مـيـان ايـن مـعـنـى و مـعـنـى سـابـق نـيـز مـانـعـى نـدارد و بـا شـاءن نـزول آيـه نـيـز سـازگـار اسـت و بـه هـر حال ظاهر آيه بيشتر اين است كه دو مطلب متفاوت را بيان مى كند.
بـديـهـى اسـت كـه اگـر ايـن گـونـه اعـمـال بـه قـصـد تـوهـيـن بـه مـقـام شـامـخ نبوت باشد، موجب كفر است و بدون آن ، ايذاء و گناه . در صورت اول عـلت حـبـط و نـابـودى اعـمـال ، روشـن اسـت ، زيـرا كـفـر عـلت «حـبـط» (از مـيـان رفـتـن ثـواب عـمـل نـيـك) مـى شـود و در صـورت دوم نـيـز مـانـعـى نـدارد كـه چـنـيـن عـمـل زشـتـى بـاعـث نـابـودى ثـواب بـسـيـارى از اعـمـال گـردد و مـا سـابـقـا در بـحـث «حـبـط» گـفـتـه ايـم كـه نـابـود شـدن ثـواب بـعـضـى از اعـمـال بـه خـاطـر بـعـضـى از گـنـاهـان خـاص ، بـى مـانـع اسـت هـمـان گـونـه كـه نـابـود شـدن اثـر بـعـضـى از گـنـاهـان بـه وسـيـله اعـمـال صالح نيز قطعى است و دلايل فراوانى در آيات قرآن يا روايات اسلامى بر اين معنى وجود دارد، هر چند اين معنى به صورت يك قانون كلى در هـمـه «حـسـنـات» و «سـيـئات» ثـابـت نـشـده اسـت ، امـا در مـورد بـعـضـى از حـسـنات و سيئات مهم دلايلى نقلى وجود دارد و دليلى هم از عقل بر خلاف آن نيست». (٣٥٠)
٧ - بـرخـى از مـفـسـران نـه تـنـهـا بـلنـد نـمـودن صـدا در مـحـضـر مـبـارك پـيـامـبـر (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) را عـامـل حـبـط دانـسـتـه ، بـلكه اين حكم را به مواردى ديگر نيز سرايت داده و معتقدند: وقتى پيامبر كه مبلغ الهى است ، از آن احترامى برخوردار است كه فـراتـر از او سـخـن گفتن ، باعث «حبط اعمال» مى گردد؛ به طريق اولى هنگامى كه «قرآن كريم» تلاوت و شنيده مى شود، بلند سخن گفتن و فرياد كشيدن در برابر آن ، موجب «حبط اعمال» مى شود، پس بايد سكوت كرد و به آن گوش فرا داد.
واذا قرى ء القرآن فاستمعوا له وانصتوا لعلكم ترحمون . (٣٥١)
«هـنـگـامـى كـه قـرآن خـوانـده مـى شـود، گـوش فـرا دهـيـد و خـامـوش بـاشـيـد، شـايـد مشمول رحمت خداوند شويد».
و از آنـجـا كـه بـيـن صوت پيامبر و حكايت قول و كلام او، فرقى نيست ، بنابراين ، وقتى حديثى از آن بزرگوار خوانده مى شود، لازم است كه ادب رعـايـت گـردد و كـسـى صـدايـش را فـوق صـداى آن كـه حـديـث پـيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را مى خواند، بلند ننمايد، بلكه بايد بدون جدال با او، آماده قبول و پذيرش آن باشد. (٣٥٢)
دربـاره جـمـله «ان تـحـبـط» و ايـنـكـه تـقـديـر آن چـيـسـت ، چـنـد احـتـمـال ذكـر شـده اسـت از قبيل :
١ - «لئلا تحبط»: در اين صورت جمله ، علت براى دو نهى «لاترفعوا» و «لا تجهروا» مى باشد و معناى آيه به اين مضمون است : در بـرابـر پـيـامـبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرياد نزنيد و با صداى بلند سخن مگوييد آن گونه كه در بين خود صحبت مى كنيد، تا اينكه ندانسته اعمالتان «حبط» نشود. (٣٥٣)
٢ - «كراهة ان تحبط» طبق اين احتمال نيز، جمله مزبور، علت براى «فعل نهى» است و معناى آن چنين است : از آنچه ذكر شد شما را نهى مى كنيم به سبب كراهت حبط اعمالتان . (٣٥٤)
٣ - «لان تـحـبـط»: لام آن بـراى صـيـرورت و تـعـليـل «مـنـهـى عـنـه» اسـت ؛ يـعـنـى ، از ايـن فعل شما كه اعمالتان را «حبط» مى كند، نهى شده است . (٣٥٥)
٤ - «من اجل ان تحبط»: اين نيز تعليل «منهى عنه» است . (٣٥٦)
٥ - بـعـضـى از مفسران آيه را به گونه اى تفسير كرده اند كه كلمه در تقدير را لفظ «خشية» در نظر گرفته و آن را چنين معنا كرده اند: ما شـمـا را از بـلنـد سـخـن گـفـتـن و...نـهـى كـرديـم بـه خـاطـر خـشـيـت و تـرس از ايـنـكـه آن حـضـرت از ايـن عـمـلتـان غـضـبـنـاك شـود و خـداونـد متعال نيز به سبب غضب او، غضبناك گردد و در نتيجه ندانسته اعمالتان «حبط» شود. (٣٥٧)
٦ - عـلامـه طـبـاطـبـايـى فـقـط احـتـمـال اول و دوم را ذكـر مـى كـنـد و جـمـله مـزبـور را تـعـليـل «نـهـى» مـى دانـد و بـيـان مـى دارد ايـنـكـه آن ، تعليل «منهى عنه» باشد، داراى تكلفى آشكار است . (٣٥٨)
گرچه درباره تفسير اين آيه ، سخن بسيار است و مناسب و لازم است هر يك از نظرهاى ايراد شده و نقدهاى آن بيش از اين ، مورد بررسى قرار گيرد، ولى نـوشـتـار حـاضـر درصـدد آن نيست و لذا به همين اندازه اكتفا مى شود و در پايان ، اين مطلب بيان مى گردد كه اگر بلند سخن گفتن در محضر مـبـارك پـيـامـبـر (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) و صـدا را فـراتـر از صـداى ايـشـان قـرار دادن ، بـه حـد كـفـر بـرسـد، بـدون شك موجب «حبط اعـمـال» مـى شـود امـا ايـنـكـه ايـن دو عـمـل دادن ، بـه حـد كـفـر بـرسـد، بـدون شـك مـوجـب «حـبـط اعمال» مى شود اما اينكه اين دو عمل را فقط در صورتى عامل حبط بدانيم كه به كفر منجر گردد، دليلى قانع كننده بر آن وجود ندارد.
٢ - يـا ايـهـا الذيـن آمـنـوا لا تـبـطـلوا صـدقـاتـكـم بـالمـن والاءذى كـالذى يـنـفـق مـاله رئاء النـاس و لايـؤ مـن بـالله واليـوم الآخـر فـمـثـله كمثل صفوان عليه تراب فاصابه وابل فتركه صلدا لا يقدرون على شى ء مما كسبوا والله لايهدى القوم الكافرين . (٣٥٩)
«اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورده ايـد! بـخـشـشـهـاى خـود را بـا مـنـت و آزار، بـاطـل نـسـازيـد هـمـانـنـد كـسـى كـه مـال خـود را بـراى نـشـان دادن بـه مـردم ، انـفـاق مـى كـنـد و بـه خـدا و روز رسـتـاخـيـز ايـمـان نمى آورد (كار او) همچون قطعه سنگى است كه بر آن (قشرنازكى از) خاك باشد (و بذرهايى در آن افشانده شود) رگبار باران به آن برسد (و همه خاكها و بذرها را بشويد) و آن را صاف (و خالى از خاك و بذر) رها كند؛ آنها از كارى كه انجام داده اند، چيزى به دست نمى آورند و خداوند، جمعيت كافران را هدايت نمى كند».
«ايـن آيـه شـريـفـه دلالت دارد بـر ايـنـكـه مـنـت و آزار، صـدقـه را «حـبـط» و بـى اثـر مـى سـازد و گـاهـى بـه ايـن آيـه اسـتدلال مى شود كه هر گناهى ، بخصوص ‍ گناه كبيره ، طاعتهاى پيشين را «حبط» مى كند؛ اما آيه مزبور دلالتى جز بر «حبط» صدقه توسط منت و آزار ندارد». (٣٦٠)
منت و آزار گاهى بعد از دادن صدقه واقع مى شود و گاهى همراه با آن است ، اگر همراه و تواءم با آن باشد، مى توان گفت كه از ابتداى امر، آن كه صدقه را داده است ، مستحق پاداش و ثواب نشده ، زيرا قصد قربت نكرده است و اين مانند رياى هنگام انجام عبادت مى باشد، ولى اگر با قصد قربت و بـدون هـيـچ گـونـه مـنـت و آزارى مـالى را بـه فـقـيـرى عـطـا كـنـد و بـعـد از آن مـنـت گـذارد. در ايـن صـورت حداقل بر اساس بعضى از مبانى ، استحقاق ثواب تحقق پيدا كرده و سپس به وسيله منت و آزار، «حبط» و بى اثر مى شود. در آيه اى ديگر مى خوانيم :
الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله ثم لا يتبعون ما انفقوا منا ولااذى لهم اجرهم عند ربهم .... (٣٦١)
«كـسـانـى كـه امـوال خـود را در راه خـدا انـفاق مى كنند، سپس به دنبال انفاقى كه كرده اند، منت نمى گذارند و آزارى نمى رسانند، پاداش آنها نزد پروردگارشان (محفوظ) است».
از اين آيه شريفه فهميده مى شود كه ، اين امكان وجود دارد كه كسى بعد از آن كه در راه خدا انفاق نمود، منت گذارد و گيرنده انفاق را آزار كند. در هر صـورت ، آيـه مـورد بـحـث ايـن مـورد را نـيـز شـامـل مـى شـود؛ اگـر گـفـتـه نـشـود كـه فـقـط ظـهـور در هـمـيـن مـورد دارد، زيـرا ظـاهـر لفـظ ابـطـال و صـدقـه دلالت دارد كـه صـدقـه اى داده شـده اسـت و سـپـس نـهـى از ابـطـال آن مـى شـود؛ نـه ايـنـكـه از اول بـه صـورت بـاطـل انـجـام گـرفـتـه اسـت ، وگـرنـه بـايـد نـهـى از ابـطـال را بـه مـعـنـاى باطل انجام ندادن تفسير نمود كه بر خلاف ظاهر است .
٣ - يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله واطيعوا الرسول ولا تبطلوا اعمالكم . (٣٦٢)
«اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورده ايـد! اطـاعـت كـنـيـد خـدا را و اطـاعـت كـنـيـد رسـول (خـدا) را و اعمال خود را باطل نسازيد».
عـلامـه طـبـاطـبـايـى مـى گـويد: «جمله «لا تبطلوا اعمالكم» فى نفسه مستقل است و بر معنايى مطلق دلالت دارد تا آنجايى كه فقها در مساءله «حـرمـت ابـطـال نـمـاز بـعـد از شـروع آن» بـه ايـن جـمـله اسـتـدلال نـمـوده انـد، ولى بـا تـوجـه بـه مـورد و سـيـاق آيـات قبل از آن ، منظور از ابطال اعمال ، تخلف از حكم قتال است همان گونه كه منافقان و مرتدان تخلف نمودند». (٣٦٣)
در اين زمينه آراى ديگرى نيز هست :
١ - مراد از ابطال اعمال ، «احباط» آن با منت گذاردن بر خدا و رسول او (صلى الله عليه و آله و سلم) است .
٢ - بعضى گفته اند: منظور از آن ،باطل نمودن با ريا و سمعه مى باشد. (٣٦٤)
٣ - برخى ديگر مى گويند: مراد از آن ، باطل كردن با عجب است .
٤ - طبق نظر گروهى ، مقصود از آن ، باطل نمودن با كفر و نفاق است . (٣٦٥)
٥ - افرادى آن را ابطال اعمال با معاصى و عده اى آن را باطل كردن اعمال با خصوص گناهان كبيره مى دانند. (٣٦٦)
٦ - براساس راءيى ، منظور از آن ، ابطال صدقات به وسيله منت و آزار است . (٣٦٧)
علامه طباطبايى - رحمه الله - مى فرمايد:
«بـر فـرض كـه هـر يـك از گـفته هاى نظرهاى فوق درست باشد، اين اشكال به همه آنها وارد است كه هر كدام از آنها يكى از مصاديق آيه است نه ايـنـكـه آيـه در خـصـوص آن نـازل شـده ؛ تـازه اين در صورتى است كه ما از سياق آيه صرف نظر كنيم وگرنه گفتيم كه سياق ، تنها با اين معنا سازگار است كه منظور، تخلف از جهاد است». (٣٦٨)
دسته هشتم : آياتى در مورد حبط اعمال در دنيا و آخرت
١ - ومن يرتدد منكم عن دينه فيمت وهو كافر فاءولئك حبطت اعمالهم فى الدنيا والاخرة .... (٣٦٩)


۱۰
نتيجه گيرى
«و كسى كه از آيينش برگردد و در حال كفر بميرد، تمام اعمال نيك (گذشته) او، در دنيا و آخرت بر باد مى رود».
در تـفـاسـيـر، «حـبـط اعـمال در آخرت» را به فوت شدن ثواب اخروى (٣٧٠) و ساقط شدن آن ، (٣٧١) تفسير نموده اند. برخى نيز آن را عـذاب و عـقـاب دانـسـتـه انـد. در مـورد «حـبـط اعـمـال در دنـيـا» گـفـتـه شـده اسـت : مـنـظـور از حـبـط اعمال در دنيا؛ يعنى اينكه ثمرات و فوايد دنيوى كه بر اسلام شخص ، مترتب بوده ، از بين مى رود و فوت مى شود؛ (٣٧٢) همسر شخص مرتد از وى جـدا مـى گـردد، از مـيـراث مـحـروم مـى شـود، (٣٧٣) حـرمـت خـون او از بـيـن مـى رود و مـسـتـحـق قـتـل مـى گـردد. مـردم بـه جـاى مـدح ، او را مـذمت مى نمايند. (٣٧٤) ديگر از دوستى و نصرت مسلمانان برخوردار نخواهد شد و با او معامله كافر مى شود. (٣٧٥)
٢ - اءولئك الذين حبطت اعمالهم فى الدنيا والاخرة و مالهم من ناصرين . (٣٧٦)
«آنها كسانى هستند كه اعمال (نيكشان به خاطر اين گناهان بزرگ) در دنيا و آخرت تباه شده و ياور و مددكار (و شفاعت كننده اى) ندارند».
«آنـان (كـسـانـى كـه بـه آيـات خـدا كـفـر ورزيـدنـد و پـيـامـبـران الهـى عـليـهـم السـلام را بـه قـتـل رسـانـدند) در آخرت ، مستحق ثواب نمى باشند و در دنيا نيز اعمالشان «حبط» مى گردد؛ يعنى ، ديگر مورد مدح و ثنا واقع نمى شوند و امـوال و خـون آنـهـا، مـحـقـون و مـحـفـوظ نـخـواهـد بـود؛ (٣٧٧) در ايـن صـورت نـماز آنان باعث تهذيب نفوس آنان و حج آنها موجب حفظ وحدتشان نمى گردد». (٣٧٨)
«بـه هـر حـال مـنـظـور از «حـبـط در دنـيـا» عـدم تـاءثـيـر اعـمـال نـيـك آنـهـا در دنـيـا اسـت ؛ مـثـلا، اگـر صـله رحـم سـبـب طول عمر مى شود، در حق اين گونه افراد چنين تاءثيرى ندارد». (٣٧٩)
٣ - ...اءولئك حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخرة .... (٣٨٠)
«آنان [كفار و منافقان مردمى هستند كه] اعمالشان در دنيا و آخرت نابود شد».
در مـورد حـبـط اعـمـال كـفـار و مـنـافـقـان در دنـيـا، مـفـسـران نـوشـتـه انـد: آنـان در دنـيـا نـزد اهل ايمان ، رفعت شاءن نخواهند داشت . (٣٨١) نفاق آنها ظاهر گشته و يا اينكه اعمالشان موجب تهذيب اخلاقشان نمى گردد. (٣٨٢) آنچه در دنيا بر اعـمـال آنـهـا از قبيل صحت ، سعه در مال و غير آن ، مترتب مى گردد، اين امور از باب ثواب و كرامت به آنان نيست ، بلكه از باب استدراج (و مجازات تدريجى (٣٨٣)) مى باشد. (٣٨٤)
در تفسير مجمع البيان آمده است : «مقصود از اعمال آنها، آن اعمالى است كه به صورت طاعت و عبادت از مؤ منان صادر مى شود، مانند انفاق در راههاى خـيـر، صـله ارحـام و مـانـنـد آن ؛ ايـن افـراد در آخـرت مـسـتـحـق پـاداش ‍ نـيـسـتـنـد و در دنـيـا نـيـز بـه خـاطـر كـفـر و شـركـشـان مـستحق تعظيم و احترام نيستند». (٣٨٥)
ابوالفتوح رازى در تفسير خود مى نويسد:
«مراد به «حبوط» عمل آنها در دنيا، آن است كه خداى ، افشاى سر ايشان كرد». (٣٨٦)
در تفسير «منهج الصادقين» نيز آمده است :
«(اعـمـال آنـان) نـابـود شـد و تـبـاه گـشـت . در دنـيـا كـه مـال و فـرزنـدان بـا ايـشان وفا نكرد و در آخرت كه ثوابى بر آن عملها مترتب نگشته ». (٣٨٧)
دسته نهم : حبط اعمال به صورت مطلق در برخى از آيات
از اين دسته به عنوان نمونه چند آيه ذكر مى شود:
آيـه اول : در مـورد كـفـار و آنـان كـه ديـگـران را از راه خـدا باز داشتند و با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به مخالفت پرداختند، خداوند متعال مى فرمايد: سيحبط اعمالهم (٣٨٨)؛ «خداوند بزودى اعمالشان را نابود مى كند».
صاحب تفسير «منهج الصادقين» در اين زمينه مى نويسد:
«و زود بـاشـد كـه بـاطـل گـرداند خداى ، كردارهاى ايشان را؛ يعنى ، ايشان را بر عبادت مثاب نگرداند به جهت ترك ايمان و يا مكايد ايشان را در باب مشاقت و مخالفت مندفع سازد و ايشان را به مقاصد و اغراض خود نرساند». (٣٨٩)
در تـفـسـيـر «روح المـعـانـى»، «كـشـاف» و«بـيـضـاوى» اعـمـال را بـه كـيـد كـفـار در بـاطـل نـمـودن ديـن خـدا و مـخـالفـت بـا رسـول او تـفـسـيـر نموده اند؛ و بيان شده كه آنان با حبط اعمالشان به اهداف خويش نمى رسند و چيزى جز قتل و دورى از وطن براى آنها نخواهد داشت .
در تفسير «كاشف» چنين آمده است :
«در مـقـابـل دعـوت پـيـامـبـر (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) كـسـانـى كـه بـه دنـبـال مـصـلحـت و اهـداف (پـليـد و دنـيوى) خود بودند، مردم را با مـال و قـدرت و... از پـيـامـبـر مـنـع نـمـودنـد و ليـكـن خـداونـد، ديـن خـود را يـارى كـرد و بـه رسـولش ‍ عـزت داد و عمل خائنان را باطل ساخت».
امـام فـخـر رازى نـيـز در تـفـسـيـر خـود مـى گـويـد: «مـراد از «اعـمـال» كـيـدهـاى آنـان در امـر قتال مى باشد». (٣٩٠)
علامه طباطبائى قدى سره در تفسير جمله مزبور مى نويسد:
«قـوله و سـيـحـبـط اعـمـالهـم اى مـسـاعـيـهـم لهـدم اسـاس الديـن و مـا عـمـلوه لاطـفـاء نـور الله و قـيـل : المـراد احـبـاط اعـمـالهـم و ابـطـالهـا فـلا يـثـابـون فـى الآخـرة عـلى شـى ء مـن اعـمـالهـم و المـعـنـى الاول انـسـب للسـيـاق لان فـيـه تـحـريـض المـؤ مـنـيـن و تـشجيعهم على قتال المشركين و تطييب نفوسهم انهم هم الغالبون كما تفيده الآيات التالية ». (٣٩١)
«مراد از اعمال آنان ، تلاشهايى است كه براى هدم اساس دين داشته اند و همچنين آن كوششهايى را كه براى خاموش كردن نور خدا بكار مى بندند (و خـداونـد هـمـه ايـنـهـا را «حـبـط» و بـى اثـر مـى سـازد). بـرخـى از مـفـسـران گـفـتـه انـد: مـنـظـور از احـبـاط اعـمـال آنـهـا، ابـطـال آن در آخـرت و بـهـره نـبـردن از ثـواب آن اسـت ، ولى مـعـنـاى اول بـا سـيـاق آيـه سـازگـارتـر اسـت ، زيـرا بـنـابـر مـعـنـاى اول ، آيـه شـريـفـه تـحـريـك و تـشـويـق مـؤ مـنـان به قتال با مشركان نيز هست و نيز آنان را شجاع و دلخوش مى كند به اينكه سرانجام ، پيروزى نصيبشان مى شود همچنان كه آيات بعد، اين نكته را خاطر نشان مى سازد». (٣٩٢)
آيه دوم : خداوند متعال درباره منافقان مى فرمايند:
...اولئك لم يؤ منوا فاحبط الله اعمالهم .... (٣٩٣)
«آنها (هرگز) ايمان نياورده اند، از اينرو خداوند اعمالشان را «حبط» و نابود كرد».
در تـعـدادى از تـفـاسـيـر، بـراى احـبـاط اعـمـال آنـان ، دو احـتـمـال ذكـر شـده اسـت ، كـه در يـكـى از آنـهـا، «احـبـاط» بـه مـعـنـاى باطل نمودن نفاق و ظاهر سازى آنان ، تفسير شده است . (٣٩٤)
در تـفـسـيـر «مـنـهـج الصـادقـيـن» در يـكـى از احـتـمـالاتـى كـه بـيـان مـى كـنـد «احـبـاط» را بـه مـعـنـاى باطل نمودن نفاق ، مكر و كيد آنان ، توضيح داده است . (٣٩٥)
آيـه سـوم : در قـرآن ، در مـورد آنـان كـه كـفـر ورزيـده و راه ديـن خـدا را بـر مـردم بـسـتـه انـد، مـى خـوانـيـم اضل اعمالهم (٣٩٦)؛ «خداوند اعمال آنها را تباه و باطل نمود».
عـده كـثـيـرى از مـفـسـران «اضـلال» را بـه «احـبـاط» و «ابـطـال» تـفـسـيـر نـمـوده انـد. روشـن اسـت كـه مـتـعـلق «اضـلال»، مـطـلق اعـمـال اسـت كـه اعـمـال دنـيـوى مـانـنـد كـيـد و مـكـر آنـان بـر ضـد اسـلام را نـيـز شـامـل مـى شـود. در بـعـضـى از تـفـاسـيـر ايـن مـطـلب بـه صـورت احـتـمـال و يـا يـك نـظـر، مـطـرح شـده اسـت و كـلام مـفـسـران بـه شـرح ذيل مى باشد:
١ - تفسير «ابن كثير»: «اضل اعمالهم اى ابطلها و اذهبها».
«اعمال آنان را اضلال نمود؛ يعنى ، آن را باطل كرد و از بين برد».
٢ - تـفـسـيـر «قـرطـبـى»: «اضـل اعـمـالهـم اى ابـطـلهـا». در تـفـسـيـر «شـبـر» نـيـز «اضلال» به «ابطال» تفسير شده است .
٣ - تفسير «كشاف»: «اضل اعمالهم اى ابطلها و احبطها».
هـمـچـنـيـن در «روح المـعـانـى»، «كـاشـف» و «نـمـونـه»، «اضـلال» بـه «ابطال و احباط» تفسير شده است .
٤ - تفسير «تبيان»: و الضلال الاهلاك حتى يصير بمنزلة مالم يعمل .
«ضلال به معناى هلاك گردانيدن است به گونه اى كه به منزله انجام ندادن شود».
٥ - مجمع البيان : اضل اعمالهم اى احبط الله اعمالهم .
وى «اضلال» را به «احباط» تفسير كرده است .
٦ - مـنـهـج الصـادقـيـن در تـفـسـيـر «اءضـل» مـى نـويـسـد: «بـاطـل و نـابـود كـرد خـداى ، كـردارهـاى ايـشـان را؛ يـعـنـى ، اعمال ايشان را قبول ننمود و بر آن ثواب عطا نفرمود، زيرا كه آن نه بر وفق خلوص و قربت بود».
٧ - تفسير بانوى مجتهده اصفهانى : «اعمال چنين مردمانى را خدا نابود و بى اثر گردانيد».
٨ - در تـفـسـيـر ابـوالفـتـوح رازى «اضـلال» بـه مـعـنـاى حـكـم كـردن بـه ضـلال اعمال و اينكه عمل مورد قبول واقع نيست ، تفسير شده است . (٣٩٧)
٩ - در تعدادى از تفاسير چند احتمال ذكر شده است كه عبارتند از:
اول : مـنـظـور از «اضـلال» اعـمـال آنـان ، ايـن اسـت كـه مـكـارم و كـارهـاى نـيـكـشـان مـثـل صـله ارحـام و... بـه وسـيـله كـفـر ضـايـع و «حـبـط» شـد، (٣٩٨) و خـداونـد متعال آنها را باطل گردانيد. (٣٩٩)
دوم : ايـن گـونـه اعـمـال نـيـك را خـداونـد در ضـمـن كـفـرشـان گـم گـردانـيـد؛ بـديـن صـورت كـه آنـهـا (اعمال) مغلوب كفر و مغمور در آن گرديد و رنگ كفر بهم رسانيد چنانچه آب در شير فرو رود و رنگ او بهم رساند. (٤٠٠)
سوم : خدا، اعمالشان را ضلال ، گمراهى و بيهوده روى قرار داد، زيرا آنان قصد الهى نداشتند. (٤٠١)
چهارم : خداوند، كيد و مكر آنان را باطل نمود. (٤٠٢)
١٠ - علامه طباطبائى قدس سره جمله «اضل اعمالهم» را چنين تفسير مى كند:
«يـعـنـى خـداونـد مـتـعـال ، اعـمـال آنـان را گـمـشـده قـرار داد بـه نـحـوى كـه آن اعـمـال بـه مـقـصـدى كـه در نـظـرشـان بـود (يـعـنـى بـاطـل كـردن حـق و زنـده نـمـودن بـاطـل)، هـدايـت و مـنـتـهـى نـمـى شـود، و ايـنـكـه مـراد از «اضلال اعمال»، باطل نمودن ، فاسد شدن و به هدف نرسيدن است ، از باب استعاره مى باشد». (٤٠٣)
آيه چهارم : ...والذين قتلوا فى سبيل الله فلن يضل اعمالهم . (٤٠٤)
«و كسانى كه در راه خدا كشته شدند، خداوند هرگز اعمالشان را از بين نمى برد».
عـلامـه طـبـاطـبـائى قـدس سـره مـى نـويـسـد: يـعـنـى فـلن يـبـطـل اعـمـالهـم الصـالحـة التـى اءتـوا بـهـا فـى سبيل الله .
«خداوند اعمال صالحى را كه در راه خدا انجام داده بودند، باطل نمى كند». (٤٠٥)
در «مجمع البيان» آمده است :
اى لن يضيع الله اعمالهم و لن يهلكها بل يقبلها و يجازيها عليها ثوابا دائما. (٤٠٦)
«خداوند اعمالشان را ضايع و هلاك نمى گرداند و در قبال آنها ثوابى دائم ، پاداش مى دهد».
در آيه ١٠٤ سوره كهف نيز «ضل» را به معناى بطلان ، تفسير نموده اند. (٤٠٧)
خداوند متعال درباره زيانكارترين مردم مى فرمايد:
قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون اءنهم يحسنون صنعا.
«بـگـو! آيـا به شما خبر دهيم كه زيانكارترين (مردم) در كارها، چه كسانى هستند؟ آنها كه تلاشهايشان در زندگى دنيا گم (و نابود) شده ؛ با اين حال مى پندارند كار نيك انجام مى دهند».

نتيجه گيرى

از آنچه كه بيان شد چند نتيجه به دست مى آيد:
الف - اين امكان وجود دارد كه كليه اعمال نيك انسان ، متعلق و مورد «احباط» قرار گيرد و نتيجه «حبط» به آثار اخروى منحصر نمى شود و آثار دنيوى را نيز در بر مى گيرد.
ب - اسباب و عوامل مختلفى موجب «حبط اعمال» مى گردد از قبيل :
١ - ارتداد.
٢ - كفر.
٣ - شرك مقارن با عمل نيك .
٤ - شرك بعد از ايمان .
٥ - نفاق و بيمار دل بودن .
٦ - فراتر از صداى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) سخن گفتن و بلندتر از كلام ايشان ندا سر دادن .
٧ - منت و آزارى كه بعد از صدقه انجام مى گيرد.
٨ - دنيا را يگانه مقصود دانستن و فقط خواستار زينت و زيور آن بودن .
٩ - كشتن پيامبران عليهم السلام و به قتل رساندن مناديان قسط و عدالت .
١٠ - باز داشتن ديگران از مسير حق و مخالفت كردن با رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم).
١١ - انكار روز قيامت و تكذيب معاد.
در سـه مـورد اخـير (شماره ٩، ١٠ و ١١) در قرآن كريم ، كفر ورزيدن به آيات الهى يا تكذيب آنها، ذكر شده و اسباب ديگر به آن عطف شده است و ايـن مـطـلب قـابـل بـررسـى اسـت كـه آيـا ايـن اسـبـاب هـر كـدام بـه تـنـهـايـى و صـرف نـظـر از كـفـر، مـنـجـر بـه «حـبـط اعمال» مى گردد و يا اينكه جمع امور ياد شده ، سبب «حبط» است و يا هر كدام مصاديقى از كفر و جلوه هايى از آن مى باشند؟
البته امورى مانند كشتن پيامبران عليهم السلام و تكذيب معاد، بدون شك از مصاديق بارز كفر ورزيدن به آيات الهى و تكذيب آنهاست .
ج - اصطلاح «احباط» در قرآن با اصطلاح «احباط» در علم كلام تفاوت دارد وليكن بر اساس بعضى از مبانى كه استحقاق ثواب و عقاب ، مـعـلول طـاعـت و مـعـصـيـت شـمـرده مـى شـود و «مـوافـات» مـعـتـبـر نـمـى بـاشـد و يـا طـبـق مـبـانـى ديـگـرى مـثـل «تـجـسـم اعـمـال» (بـه شـكـل خـاصـى از آن)، آيـات يـاد شـده ، اجـمـالا بر نظريه «احباط» دلالت دارد و ناگزير با آياتى كه در مقابل آنها هستند، از باب «تقييد»، يا «تخصيص» و يا غير آن جمع مى گردند.

فصل پنجم : احباط از ديدگاه روايات

واژه «حـبـط» و مـشـتـقـات آن در روايـات متعدد نيز به كار برده شده است . احاديثى كه مربوط به اين موضوعند به چند دسته تقسيم مى شوند؛ دسـتـه اى در زمـيـنـه شـاءن نـزول آيـات ، دسـتـه اى در مـورد تـوضـيـح و تـفـسـيـر آنـهـا و دسـتـه اى مـربـوط بـه بـيـان امـورى بـه عـنـوان «عـامـل حـبـط» مـى بـاشـد، ولى تـا آنـجـا كـه تـحـقـيـق و جـسـتـجـو شـد، اخـبـارى كـه دربـاره ايـن مـسـاءله نـقـل شـده اسـت (از هـر دسـتـه كـه بـاشـد) در مـقـام بـيـان و تـوضـيـح ايـن اصـطـلاح نـمـى بـاشـد، بـلكـه در مـقـام تـبـيـيـن عـوامـل حـبـط و مـصـاديـق آن اسـت ؛ بـنـابـرايـن ، آنـچـه كـه در ايـن فـصـل مـى آيـد و مـورد بـررسـى قـرار مـى گـيـرد، بـيـان «عوامل حبط» از ديدگاه روايات است .

عوامل حبط

١ - نپذيرفتن ولايت حضرت على (عليه السلام)
در روايـات مـتـعـددى ، مـسـاءله «ولايـت» مـورد تاءكيد قرار گرفته و عدم پذيرش آن (به هر نحو كه باشد و به بيانهاى مختلف) به عنوان عامل «حبط اعمال» معرفى شده است :
١ - از امـام بـاقـر (عـليـه السـلام) در مـورد آيـه شـريـفـه ذلك بـانـهـم كـرهـوا مـا انزل الله ... (٤٠٨) نقل شده كه فرموده اند:
قوله تعالى : ذلك بانهم كرهوا ما انزل الله ... فى على فاءحبط اعمالهم . (٤٠٩)
«آنان آنچه را خداوند در مورد حضرت على (عليه السلام) نازل كرده بود كراهت داشتند بنابراين خداوند اعمالشان را حبط نمود».
به همين الفاظ با اين مضمون ، چند روايت ديگر نيز نقل شده است . (٤١٠)
٢ - از امـام بـاقـر (عـليـه السـلام) دربـاره آيـه و مـن يـكـفـر بـالايـمـان فـقـد حـبـط عـمـله (٤١١) نقل شده است كه فرموده اند:
«مراد از ايمان در بطن قرآن ، على (عليه السلام) و ولايت اوست ؛ پس هر كه به آن كفر ورزد، اعمالش حبط مى گردد». (٤١٢)
از ابـن عـبـاس نـيز نقل شده كه گفته است : «براى على بن ابى طالب (عليه السلام) در كتاب خدا نامهايى است كه مردم آنها را نمى دانند، از جمله به آيه مزبور اشاره مى كند و مى گويد: يكى از اسماى او «ايمان» است». (٤١٣)
٣ - هـر كـس خـدا را بـدون ولايـت حـضـرت عـلى (عـليـه السـلام) مـلاقـات كـنـد، عـمـلش «حـبـط» مـى شـود. از رسـول خـدا (صـلى الله هـليـه و آله و سـلم) نـقـل شـده اسـت : و مـن لقـى الله عـز و جل بغير ولايتك فقد حبط عمله . (٤١٤)
٤ - در چـنـد روايـت آمـده كـه پـيـامـبـر (صلى الله عليه و آله و سلم) خطاب به حضرت امير (عليه السلام) فرموده اند: لو لم ابلغ ما امرت به من ولايتك لحبط عملى ؛ (٤١٥) اگر آنچه در مورد ولايت تو ماءمور به آن شده بودم ، ابلاغ نمى كردم ، عملم حبط مى شد.
همين مضمون در روايات ديگر نيز وارد شده است . (٤١٦)
٥ - در مـورد آيه شريفه ذلك بانهم اتبعوا ما اسخط الله و كرهوا رضوانه فاحبط اعمالهم (٤١٧) در تفسير قمى آمده است : «منظور از «ما اسخط الله» موالات فلان و فلان ، آنان كه به اميرمؤ منان (عليه السلام) ظلم نمودند، مى باشد». (٤١٨)
از امام باقر (عليه السلام) نقل شده كه در مورد «كرهوا رضوانه» فرموده اند: «كرهوا عليا». (٤١٩)
٦ - در تـفـسـيـر آيـه شريفه ٦٥ سوره زمر آمده است كه امام صادق (عليه السلام) فرموده اند: تفسيرها لئن امرت بولاية احد مع ولاية على (عليه السلام) من بعدك ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين . (٤٢٠)
«تفسير آيه چنين است كه اگر در كنار ولايت على (عليه السلام)، ولايت كس ديگرى را فرمان مى دادى ، عملت حبط مى شد».
از امام صادق (عليه السلام) نيز نقل شده كه فرموده اند: «يعنى ان اشركت فى الولايه غيره». (٤٢١)
٧ - درباره كسى كه عمر بسيار طولانى نمايد و اموال فراوانى داشته باشد و تمامى آنها را در راه خدا انفاق كند، روزها را روزه بدارد و شبها را شب زنـده دارى كـنـد، ولى بـا بـغـض حـضـرت مـحـمـد (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) و عـلى (عـليـه السـلام) از دنـيـا بـرود، از پـيـامـبـر نقل شده كه فرمود:
و لرد الله عز و جل اعماله عليه و احبطها. (٤٢٢)
«خداوند اعمالش را به خودش رد مى كند و آنها را «حبط» مى نمايد».
٨ - هـمـچـنين درباره رزمنده اى كه در راه خدا كشته شود و بدون ولايت باشد، آمده است كه : پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده اند: «و لا يبقى له عمل الا احبط؛ (٤٢٣) هيچ عملى از او باقى نمى ماند مگر اينكه «حبط» مى شود».
در روايـات ديـگـرى نـيـز بـه بـيـانـهـاى گـونـاگـون ، عـدم پـذيـرش ولايـت بـه عـنـوان «عامل حبط»، مطرح شده است . (٤٢٤)
٢ - بى صبرى و بى تابى نمودن هنگام مصيبت
در چندين روايت «ناشكيبا بودن در قبال مصيبت»، از عوامل «حبط» شمرده شده است از جمله :
١ - پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ضرب المسلم يده على فخذه عندالمصيبة ، احباط لاءجره . (٤٢٥)
«زدن دست مسلمان بر رانش هنگام مصيبت «حبط» نمودن پاداش ‍ اوست».
٢ - اميرمؤ منان (عليه السلام) فرمود: ينزل الصبر على قدر المصيبة ، و من ضرب يده على فخذه عند مصيبته حبط عمله . (٤٢٦)
«صـبـر و شـكـيـبـايـى بـه انـدازه مصيبت ، نازل مى شود، كسى كه دستش را (به عنوان بيتابى و ناشكرى) به هنگام مصيبت ، بر زانو زند اجر او ضايع مى شود (و پاداشى بر مصيبت نخواهد داشت)».
٣ - امام جواد (عليه السلام) نيز فرمود: «...فمن غلب جزعه على صبره حب ط اءجره ...». (٤٢٧)
«هر كس كه ناشكيباييش بر صبر او غلبه نمايد، اجرش «حبط» مى گردد».
اين مساءله در بسيارى از روايات ديگر، نيز مطرح شده است . (٤٢٨)
علامه مجلسى در توضيح يكى از روايات مزبور مى گويد:
«ظـاهـر روايـت ، حـرمـت زدن دسـت بـر ران ، هـنـگـام مـصـيـبـت مـى بـاشـد، ولى مـمـكـن اسـت آن را حـمـل بـر كـراهـت نـمـايـيـم ، چـنـانـكـه ظـاهـر كـلام بـسـيـارى از اصـحـاب چـنـيـن اسـت ؛ امـا احـوط تـرك آن اسـت و بـه هـر حال اين روايت ، فى الجمله بر «احباط» دلالت دارد» (٤٢٩).
صـاحـب «وسـائل الشيعه» نيز رواياتى را كه در اين موضوع نقل مى كند تحت بابى به عنوان «باب تاءكد كراهة ضرب المصاب يده على فخذه» قرار مى دهد. (٤٣٠)
اگـر گـفـتـه شـود: زدن دسـت بـر ران ، هـنـگـام مـصـيـبـت مـكـروه اسـت و بـاعـث حـبـط پـاداش مـى شـود، در ايـن صـورت بـايـد گـفـت : عوامل حبط، در دايره گناهان كبيره ، منحصر نمى گردد، بلكه شامل بعضى از مكروهات نيز مى شود.
امـا هـمـان طـور كـه ظـاهـر ايـن روايـات ، دلالت دارد مـتـعـلق «حـبـط»، اجـر و پـاداشى است كه با صبر نمودن بر مصيبت ، نصيب انسان مى شود؛ بـنـابـرايـن ، بـى تـابـى كـردن مـانـع ثـبـوت و تـحـقـق آن مـى گـردد، نـه ايـنـكـه ثـواب و اجـرى حـاصـل شـده بـاشـد و سـپـس بـا نـاشـكـيـبـايـى نـمـودن از بـيـن بـرود، پـس اگـر «احـبـاط» را مـربـوط بـه عمل و ثواب پيشين بدانيم ، اين امر از عوامل «حبط» شمرده نمى شود.
٣ - ترك عمدى نماز
در ايـن زمـيـنـه روايـات زيـادى وارد شـده اسـت ، (٤٣١) از جـمـله از پـيـامـبـر اكـرم (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) نقل شده است :
من ترك صلاته حتى تفوته من غير عذر فقد حبط عمله ...بين العبد و بين الكفر ترك الصلاة .
(٤٣٢)
«هـر كـه نـمـازش را تـرك كـنـد، تا اينكه بدون عذر از او فوت گردد، عملش ‍ «حبط» مى شود...بين بنده خدا و كفر، ترك نماز، فاصله است ».
در كـتـابـهـاى روايـى و تـفـسـيـرى اهـل سـنـت ، بـيـشـتـر روى عـدم تـرك نـمـاز عـصـر، تـاءكـيـد شـده و در ايـن بـاره ، روايـات فـراوانـى نقل كرده اند، مانند آنچه از پيامبر اكرم وارد شده است :
من ترك صلاة العصر متعمدا حتى تفوته فقد اءحبط عمله . (٤٣٣)
«هركس كه از روى عمد، نماز عصر را ترك كند تا از او فوت شود (و زمان آن بگذرد)، عملش «حبط» مى شود».
٤ - ريا
١ - امـام صـادق (عـليـه السـلام) روايـتـى را از پـيـامـبـر اكـرم (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) بـديـن مـضـمـون نقل مى كند:
ان المـرائى يـدعـى يـوم القـيـامـة بـاربـعـة اسـمـاء: يـا كـافر! يا فاجر! يا غادر! يا خاسر! حبط عملك و لاخلاق لك اليوم فالتمس اجرك ممن كنت تعمل له . (٤٣٤)
«روز قـيـامـت ، ريـا كـار بـا چـهـار اسـم خـوانـده مـى شـود: اى كـافـر، فـاجـر، غـادر (حـيـله گـر) و خـاسـر (زيـانـكـار) (و بـه او گـفـته مى شود): عمل تو «حبط» شد و امروز بهره اى نخواهى داشت ، پس پاداش خويش را از كسى كه براى او انجام مى دادى مطالبه كن».
٢ - پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
...و لا تراؤ وا الناس فيحبط عملكم .... (٤٣٥)
«در مقابل مردم ، ريا نكنيد كه در اين صورت عملتان «حبط» مى شود».
٣ - همچنين پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
...من رائا بعمله ساعة حبط عمله الذى كان قبله .... (٤٣٦)
«هر كس با عمل خويش ، ساعتى (لحظه اى) ريا كند آن عمل او كه قبل از آن انجام گرفته بود، «حبط» مى شود».
٤ - در روايتى از امام باقر (عليه السلام) آمده است :
«نگهدارى عمل از خود عمل ، مشكل تر است . راوى گفت : نگهدارى عمل يعنى چه ؟ امام فرمود: يعنى انسان عملى براى خداى يكتا، دور از چشم مردم انجام مـى دهـد و در نـامـه عـمـل او هـمـيـن طـور ثـبـت مـى شـود، بـعـد آن عـمـل را بـازگـو كـنـد، آن عـمـل از صـورت يـك عـمـل سـرى مـحـو مـى شـود و بـه عـنـوان يـك عـمـل عـلنـى در نـامـه عـمـل او ثـبـت مـى گـردد، بـار ديـگـر آن عـمـل را بـازگـو مـى كـنـد، در ايـن وقـت ، آن عـمـل از ديـوان حـسـنـات (وى) مـحـو مـى شـود و بـه عـنـوان يـك عمل ريايى در ديوان سيئات او ثبت مى گردد». (٤٣٧)
٥ - فراتر از كلام پيامبر (ص) سخن گفتن
در مورد آيه ٢ سوره حجرات آمده است :
كـان رسـول الله (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) بـهـم رحـيـمـا و عـليـهـم عـطـوفـا و فـي ازالة الآثـام عـنـهـم مـجـتـهـدا حـتـى انـه كـان يـنظر الى كـل من كان يخاطبه فيعمل على اءن يكون صوته مرتفعا على صوته ليزيل عنه ما توعده الله به من اءحباط اءعماله حتى ان رجلا اعرابيا ناداه يوما و هـو خـلف حـائط بـصـوت له جـهـورى : يـا مـحمد، فاجابه (صلى الله عليه و آله و سلم) بارفع من صوته ، يريد ان لا ياءثم الاعرابى بارتفاع صوته .... (٤٣٨)
«رسـول خـدا (صـلى الله عليه و آله و سلم) نسبت به آنان [مسلمانان] مهربان بود و رحمت و عطوفت داشت ، بسيار تلاش مى كرد كه گناهان را از آنها زايل سازد تا آنجا كه به هر كس كه ايشان را مورد خطاب قرار مى داد، توجه مى نمود و صداى خويش را فراتر از صداى آن گوينده قرار مى داد تـا وعـيـد الهـى (حبط اعمال) شامل حالش نگردد؛ روزى يك مرد اعرابى از پشت ديوار، با صدايى بلند و آشكار، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سـلم) را صـدا زد و گفت ، يا محمد، و پيامبر با صدايى فراتر از آن ، او را جواب دادند و اين بدين خاطر بود كه ايشان مى خواست ، آن اعرابى با بلند صدا زدن ، گناه نكند».
٦ - راضى نبودن به قضاى الهى
١ - امـام صـادق (عـليـه السـلام) فـرمـود: مـن رضى القضاء اءتى عليه القضاء وهو ماءجور و من سخط القضاء اءتى عليه القضاء و اءحبط الله اجره . (٤٣٩)


۱۱
چند نكته
«هـر كـس بـه قـضاى الهى راضى باشد، نسبت به او جارى مى شود و پاداش ‍ نيز خواهد داشت و آن كس كه راضى نباشد، قضاى الهى نسبت به او انجام مى شود و خداوند اجرش را «حبط» مى كند».
٢ - امام باقر (عليه السلام) فرمود: و من سخط القضاء مضى عليه القضاء و احبط الله اجره . (٤٤٠)
«و هر كس نسبت به قضاى الهى ناخشنود باشد، نسبت به او انجام مى گيرد و خداوند اجرش را «حبط» مى كند».
٧ - خصومت
١ - امام باقر (عليه السلام) فرمود: الخصومة تمحق الدين و تحبط العمل و تورث الشك . (٤٤١)
«خصومت ، دين را از بين مى برد، عمل را «حبط» مى كند و باعث ايجاد شك مى شود».
٢ - و نـيـز امـام بـاقـر (عـليـه السـلام) فـرمـود: يـا زيـاد ايـاك و الخـصـومـات فـانـهـا تـورث الشـك و تـحـبـط العمل .... (٤٤٢)
«اى زياد! از گفتگوهاى دشمنى خيز بپرهيز كه موجب شك شود و عمل را تباه كند...».
در اينكه منظور از خصومات چيست ؟ علامه مجلسى و صدرالمتاءلهين مى نويسند:
الخصومات اى المجادلات الكلامية و المناظرات التعصبية قصدا للغلبة فانها منبع اكثر الاخلاق الذميمة .... (٤٤٣)
«مـنـظـور از خـصـومـات ، جـدلهـاى كـلامـى و مـنـاظـره هـاى تـعـصـب آمـيـز اسـت كـه بـه خـاطـر غـلبـه بـر خـصـم ، دنـبـال مـى شود، اينها سرچشمه بيشتر خلقها و خويهاى ناپسند مى باشد و اين امور موجب شك مى گردند، زيرا نفس ‍ انسان را به يكى از دو طرف ، متمايل مى سازد همچنين ، اعمال را «حبط» مى كند».
ملاصدرا اضافه مى كند:
«بـعـضـى از عـرفا گفته اند: نسبت اين خصومات و مجادلات كلامى به فواحش باطنى مانند نسبت شرب خمر، به فواحش ظاهرى است ، همان طور كه شـارب خـمـر از بـيـن فـواحـش و گـنـاهـان ، شـرب خـمـر را كـوچـك مـى شـمـارد و بـر آن اقـدام مـى كـنـد و سـپـس در حـال مـسـتـى به سوى ساير گناهان كشيده مى شود، همين طور نيز حب غلبه بر خصم و... بر او غالب مى گردد و او را به پنهان نمودن خبائث سوق مى دهد».
سپس ايشان مى فرمايد:
«خـصـومـات ، عـمـل را «حبط» مى كند، زيرا مبناى صحت عمل و مترتب شدن ثواب بر آن ، داشتن يقين ، توحيد، اخلاص نيت و سلامت قلب از شك و ريا مى باشد».
در «لسان العرب» آمده است : «الخصومة : الجدل ؛ خصومت يعنى جدل». (٤٤٤)
مرحوم نراقى نيز مى گويد: «خصومت نوعى از جدال است». (٤٤٥)
علامه مجلسى در جاى ديگر مى نويسد: (٤٤٦)
«شـايـد مـراد از خـصـومـت ، خـصـومـت [و جـدل] در آن مـواردى اسـت كـه بـحـث و تـكـلم در آنـهـا مـنـع شـده بـاشـد از قـبـيـل تـفـكـر در ذات يـا كـنـه خـداونـد مـتـعـال ، يـا در مـسـاءله قـضـا، قـدر و جـبـر و اخـتـيـار و امثال آن ، آنچنان كه آخر روايت به آن اشاره دارد».
يعنى عسى ان يتكلم الرجل بشى ء لا يغفرله ؛ چه بسا فردى به سخنى تكلم كند كه آمرزيده نشود».
در روايتى آمده است :
اياكم و الخصومة فى الدين .... (٤٤٧)
«از خصومت و جدل در امور دين پرهيز كنيد».
در رواياتى ديگر نيز خصومت ، به عنوان عامل «حبط عمل» به حساب آمده است . (٤٤٨)
در بعضى از روايات «مراء» عامل «حبط عمل» شمرده شده است ؛ از جمله در وصاياى امام صادق (عليه السلام) به «محمد بن نعمان» آمده است :
يا ابن النعمان اياك والمراء فانه يحبط عملك . (٤٤٩)
«اى پسر نعمان ! از مناقشه بپرهيز، كه عملت را «حبط» كند».
مرحوم نراقى مى نويسد:
«مـراء و جـدال عـبـارت اسـت از اعـتراض كردن بر سخن غير و اظهار نقص و خلل آن ، در لفظ يا در معنى به قصد پست كردن و اهانت به آن شخص و اظهار زيركى و فطانت بدون باعث دينى و فايده آخرت است». (٤٥٠)
٨ - منت گذاردن و اذيت نمودن
١ - امـام صـادق (عـليـه السـلام) از پـيـامـبـر اكـرم (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) چـنـيـن نقل مى كند:
من اصطنع الى اءخيه معروفا فامتن به احبط الله عمله و ثبت وزره و لم يشكر له سعيه . (٤٥١)
«هـر كـس بـه بـرادر هـمـكـيـش خـود نـيكى كند و سپس بر او منت گذارد، خداوند عملش را حبط نموده گناه آن منت نهادن را براى وى مى نويسد و اجر و پاداشى برايش منظور نمى دارد». (٤٥٢)
٢ - پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
ان الله ...يحبط اءجر المعطى المنان ؛ (٤٥٣) «خداوند پاداش عطا كننده منت گذار را «حبط» مى كند».
٣ - هـمـچـنـيـن پـيـامـبـر اكـرم (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) فـرمـود: مـن اءسـدى الى مـؤ مـن مـعـروفـا ثـم اذاه بـالكـلام او مـن عـليـه فـقـد ابـطـل صـدقـتـه ...؛ (٤٥٤) «هـر كـس بـه مـؤ مـنـى نـيـكـى نـمـايـد و سـپـس او را بـا سـخـن آزار دهـد يـا بـر او مـنـت نـهـد، صـدقـه اش را باطل ساخته است».
٤ - امـيـر مـؤ مـنـان (عـليـه السـلام) فـرمـود: «...فـان المـن يـبـطـل الاحـسـان ...»؛ (٤٥٥) «مـنـت نـهـادن ، احـسـان را باطل مى كند».
در روايـتـى كـه از امـام جـواد (عـليـه السـلام) نـقـل شـده ، آزار و اذيـت نـمـودن ائمـه عـليـهـم السـلام و مـلائكـه نـيـز بـه عـنـوان عـامـل «حـبـط» بـه حـسـاب آمـده اسـت . شـخـصـى خـدمـت امـام (عـليـه السـلام) رسـيـده و خـيـلى شـادمـان و خـوشـحـال بـه نـظـر مـى رسـيـد و طبق گفته خودش علت آن ، اين بوده كه در آن روز به مستمندان انفاق و صدقات فراوانى عطا كرده ، اما امام (عليه السلام) به ايشان فرمود:
لعمرى انك حقيق باءن تسر ان لم تكن احبطته اولم تحبطه فيما بعد. (٤٥٦)
«به جانم قسم ! همانا سزاوار و شايسته است كه مسرور باشى ؛ ولى اگر آن را «حبط» نكرده باشى يا در آينده حبط نكنى».
آن مرد مى گويد: كيف احبطته و انا من شيعتكم الخلص .
چـگـونـه آن را «حـبـط» كـرده بـاشـم در صورتى كه من از شيعيان خالص شما هستم . سپس حضرت مى فرمايد: و لا تبطلوا صدقاتكم بالمن والاذى ؛ را بـخـوان و او مـى گـويـد، ولى مـن بـر آنان ، منت نگذاردم و آزارشان نكردم . امام (عليه السلام) مى فرمايد: تو ما و ملائكه خدا را اذيت نـمـودى ، زيـرا گـفـتـى مـن از شـيـعـيـان خـلص هـسـتـم و بـا ايـن كـلام ، خـود را در رديـف مـؤ مـن آل فـرعون ، سلمان ، ابوذر و... قراردادى ؛ سپس وى استغفار مى كند و طبق فرمايش امام (عليه السلام) ثواب عملش بر مى گردد و «احباط» آن زايل مى شود:
الان قد عادت اليك مثوبات صدقاتك و زال عنها الاحباط.
«هم اكنون ثواب صدقه هاى تو برگشت نمود و «احباط» از آنها زايل شد».
٩ - كبر
در نهج البلاغه آمده است :
فاعتبروا بما كان من فعل الله بابليس اذ احبط عمله الطويل وجهده الجهيد و كان قد عبد الله ستة آلاف سنة ، لا يدرى امن سنى الدنيا ام من سني الاخرة عن كبر ساعة واحدة . فمن ذا بعد ابليس يسلم على الله بمثل معصيته ؟. (٤٥٧)
«بـنـابـرايـن از آنچه خداوند در مورد ابليس انجام داده عبرت گيريد زيرا اعمال طولانى و كوششهاى فراوان او را (بر اثر تكبر) از بين برد، او خداوند را شش هزار سال عبادت نمود كه معلوم نيست از سالهاى دنياست يا از سالهاى آخرت ، اما با ساعتى تكبر همه را نابود ساخت ، پس چگونه ممكن است كسى بعد از ابليس همان معصيت را انجام دهد ولى سالم بماند؟».
بـعـضـى از شـارحـان نـهـج البـلاغـه بـر ايـن عـقـيـده انـد كـه سـبـب «احـبـاط» عـمـل ابـليـس ، كـفـر او بـوده و چـون در مـقـابـل خـداونـد و اطـاعـت او كـبـر ورزيـده اسـت و ايـن كـبـرش بـه كـفـر مـنـجـر شـده ، بـنـابـرايـن اعـمـالش را «حـبـط» نـموده است ، پس در حقيقت عامل «حبط»، كفر او بوده است نه كبر جداى از آن . (٤٥٨)
١٠ - حسد
١ - امام هادى (عليه السلام) فرمودند: «الحسد ماحق الحسنات ...». (٤٥٩)
«حسد، ويران كننده حسنات است».
٢ - امام على (عليه السلام) در نهج البلاغه مى فرمايد:
...ولا تحاسدوا فان الحسد ياءكل الايمان كما تاءكل النار الحطب . (٤٦٠)
«حسد نورزيد! كه حسد ايمان را به باد مى دهد، آنچنان كه آتش هيزم را خاكستر مى كند».
«بـيـمـارى حـسد پيوسته ، ذهن حسود را به خود مشغول مى سازد و همواره در فكر چيزى است كه نسبت به آن حسد ورزد؛ بنابراين براى او فراغتى نمى ماند تا به تحصيل كمالات بپردازد و بالاتر از آن ، ملكات نيك و حسناتى را كه در جانش نقش بسته بوده از بين مى برد». (٤٦١)
همچنين رواياتى ديگر مانند آنچه ذكر شد، در كتب روايى نقل شده است . (٤٦٢)
٣ - پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
الحسد ياءكل الحسنات كما تاءكل النار الحطب . (٤٦٣)
«حسد، حسنات را نابود مى كند، همان گونه كه آتش هيزم را از بين مى برد».
در بعضى از روايات حسد ورزيدن نسبت به اميرمؤ منان (عليه السلام) از عوامل «حبط» محسوب شده است .
از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده :
مـعـاشـر النـاس ان ابـليـس اخـرج آدم مـن الجـنـة بـالحـسـد فـلا تـحـسـدوه [عـليـا (عـليـه السـلام)] فـتـحـبـط اعـمـالكـم و تزل اقدامكم .... (٤٦٤)
«خطاب به مردم فرمود: ابليس به واسطه حسد ورزيدن ، موجب خارج شدن آدم (عليه السلام) از بهشت شد؛ پس شما نسبت به على (عليه السلام) حسد نورزيد كه در اين صورت اعمالتان «حبط» مى شود و قدمهايتان لغزش پيدا مى كند».
١١ - طمع
١ - از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده است :
...ايـاكـم واسـتـشـعـار الطـمـع فـانـه يـشـوب القـلب بـشـدة الحـرص و يـخـتـم عـلى القـلوب بـطـابـع حـب الدنـيـا و هـو مـفـتـاح كل سيئة و راءس كل خطيئة و سبب احباط كل حسنة . (٤٦٥)
«از ايـنـكـه طـمـع را شـعـار و خـوى خـويـش سـاخـتـه ، پـرهـيـز كـنـيـد؛ زيـرا قـلب را بـه حـرص شـديـد آلوده مـى سـازد و بـر دل ، مهر دوستى دنيا مى زند و آن ، كليد هر بدى ، سرچشمه هر لغزش و سبب «حبط» شدن هر حسنه اى مى باشد».
در مورد مرجع ضمير «هو» در «هو مفتاح كل سيئة» دو احتمال وجود دارد يكى «استشعار الطمع» و ديگرى «حب الدنيا». از طرفى بـهـتـر اسـت كـه ضـمـيـر بـه «حـب الدنـيـا» بـرگـردد، زيـرا نـزديـكـتـر اسـت و تـوضـيـح بـعـدى آن ، يـعـنـى «راءس كـل خـطـيـئة» مـعمولا در روايات براى «حب الدنيا» مى آيد، ولى از سوى ديگر در اين روايت سخن از «استشعار الطمع» و آثار سوء آن است ؛ بنابراين ، آهنگ كلام و وحدت سياق اقتضاى آن را دارد كه مرجع ضمير، همين موضوع باشد.
در هـر صـورت اگـر بـه «حب الدنيا» برگردد عامل «حبط» حب و دوستى دنيا شمرده مى شود و اگر مرجع ضمير «استشعار الطمع» باشد عامل «حبط»، همان است كه در عنوان ، بيان شده است .
١٢ - عجب و خود بزرگ بينى
١ - پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده :
ثلاث مهلكات : شح مطاع و هوى متبع و اعجاب المرء بنفسه و هو محبط للعمل .... (٤٦٦)
«سـه چـيـز، هـلاك كـنـنـده اسـت : بـخـل كـه آن را اطـاعـت كـنـى ، هـوا و هـوس كـه از آن پـيـروى نـمـايـى و عـجـب نـمـودن بـه خـويـش ، كـه آن ، عمل را «حبط» مى كند».
٢ - اميرمؤ منان (عليه السلام) فرمود:
«العجب بالحسنة يحبطها». (٤٦٧)
«عجب و فخر كردن به حسنه و كار نيك ، آن را «حبط» مى كند».
٣ - امير مؤ منان (عليه السلام) در نامه اى به مالك اشتر مى نويسد:
...ايـاك والاعـجـاب بـنـفـسـك و الثـقـة بـمـا يـعـجـبك منها و حب الاطراء فان ذلك من اوثق فرص الشيطان فى نفسه ليمحق ما يكون من احسان المحسنين .... (٤٦٨)
«خـويـشـتـن را از خودپسندى بر كناردار و نسبت به نقاط قوت خويش ، خود بين مباش ؛ مبادا تملق را دوست بدارى ؛ زيرا كه آن مطمئن ترين فرصت براى شيطان است ، تا نيكوكارى نيكان را محو و نابود سازد».
١٣ - سوگند بر اينكه خداوند شخصى را نمى آمرزد
در روايت آمده است :
ان رجـلا قـال يـومـا: و الله لا يـغـفـر الله لفـلان ، قال الله عز و جل : من ذا الذى تاءلى على ان لا اغفر لفلان ؟ فانى قد غفرت لفلان و اءحبطت عمل المتاءلى بقوله لا يغفر الله لفلان . (٤٦٩)
«روزى مـردى گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد خـداونـد، فـلانـى را نـمـى آمـرزد. خـداونـد عـز و جـل گـفـت : چـه كـسـى سـوگـنـد يـاد كـرد كـه مـن فـلانـى را نـمـى آمـرزم ؟ پـس ‍ هـمـانـا مـن فـلانـى را بـخـشـيـدم و عمل قسم خورنده را به خاطر آن كلامش كه گفت خداوند او را نمى آمرزد «حبط» نمودم».
متاءلى : كسى است كه سوگند ياد مى كند.
متاءلين : آنان كه بر خداوند حكم مى كنند و مى گويند فلان شخص در بهشت و فلان كس در جهنم است . (٤٧٠)
١٤ - انجام ندادن فرايض
از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده است :
...فمن صدق عليا و وازره و اءطاعه و نصره و قبله و اءدى ما عليه من الفرائض لله ، فقد بلغ حقيقة الايمان ، و من اءبى الفرائض فقد اءحبط الله عمله حتى يلقى الله و لا حجة له عنده .... (٤٧١)
«هر كس حضرت على (عليه السلام) را تصديق كند، او را يارى و نصرت دهد، از او پيروى نمايد و او را بپذيرد و آنچه از فرايض و تكاليف بر عـهـده اش مـى بـاشـد انـجـام دهـد، بـه حـقـيـقـت ايـمـان دسـت يـافـتـه اسـت و آن كـس ‍ كـه از انـجـام فـرايـض ابـا ورزد و آنـهـا را ادا نـكـنـد، خـداونـد متعال اعمالش را «حبط» مى كند و زمانى كه او را ملاقات مى كند، هيچ حجتى برايش ‍ وجود ندارد».
١٥ - غيبت
از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده است :
١ - يـؤ تـى بـاءحـد يـوم القـيـامـة فـيـوقـف بـيـن يـدى الرب عـز و جـل ويـدفـع اليـه كـتـابـه ، فـلا يـرى حـسـنـاتـه فـيـه . فـيـقـول : الهـى ليـس هـذا كـتـابـى [فـانـى] لا ارى فـيـه حـسـنـاتـى . فـيـقـال له : ان ربـك لا يـضـل و لايـنـسـى ، ذهـب عـمـلك بـاغـتـيـاب النـاس . ثـم ، يـؤ تـى بـآخـر و يـدفـع اليـه كـتـابـه ، فـيـرى فـيـه طـاعـات كـثـيـرة . فيقول : الهى ، ما هذا كتابى ، فانى ما عملت هذه الطاعات ، فيقال له : ان فلانا اغتابك فدفع حسناته اليك .... (٤٧٢)
«روز قـيامت بنده اى را در پيشگاه حق ، نگاه مى دارند و نامه عملش به او داده مى شود و حسنات خود را در آن نمى بيند؛ پس چنين مى گويد: خداوندا! ايـن نـامـه عمل من نيست و حسنات خود را در آن نمى بينم ؛ به او گفته مى شود: همانا پروردگار تو نه گمراه است و نه فراموشكار، چرا كه با غيبت كردن تو از مردم ، عملت حبط و نابود شد؛ پس از آن بنده ديگرى را مى آورند و نامه عملش را به او مى دهند و در آن طاعتهاى بسيارى مى بيند، آنگاه مى گويد: بار الها! اين نامه عمل من نيست زيرا كه من اين طاعات را انجام نداده ام به او گفته مى شود فلانى غيبت تو كرده پس حسنات او به تو داده شد».
٢ - من اغتاب اخاه المسلم بطل صومه و انتقض وضوؤ ه . (٤٧٣)
«هر كس غيبت برادر مسلمان خود را بنمايد، روزه اش باطل مى شود و وضويش شكسته خواهد شد».
٣ - ما النار فى اليبس باءسرع من الغيبة فى حسنات العبد. (٤٧٤)
«غيبت در از بين بردن نيكيهاى بنده ، سريع تر است از آتشى كه هيزم خشك را مى سوزاند».
١٦ - لواط و زنا
١ - پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
...مـن نـكـح امـراة حـرامـا فـى دبـرهـا او رجـلا او غـلامـا حـشـره الله يـوم القـيـامـة انـتـن مـن الجـيـفـة تـتـاءذى بـه النـاس حـتـى يدخل جهنم و لا يقبل الله منه صرفا ولا عدلا و احبط الله عمله .... (٤٧٥)
«هـر كـس بـا زنـى كـه بر او حرام است يا با مردى يا پسرى از پشت نزديكى كند خداوند سبحان ، در روز قيامت او را با بويى كه از بوى مردار، گـنـديـده تـر اسـت محشور فرمايد به گونه اى كه همه مردم از بوى بد او در رنج باشند تا اينكه به دوزخ رود و پروردگار از او هيچ توبه و فديه اى قبول نكند و همه اعمال خير او را تباه سازد».
٢ - امام باقر (عليه السلام) فرمود:
عبد الله عابد ثمانين سنة ثم اشرف على امراءة فوقعت فى نفسه فنزل اليها فراودها عن نفسها فطاوعته فلما قضى منها حاجته طرقه ملك الموت فـاعـتـقـل لسـانـه فـمـر سـائل فـاءشـار اليـه اءن خـذ رغـيـفـا كـان فـى كـسـائه فـاحـبـط الله عمل ثمانين سنة بتلك الزنية وغفر الله له بذلك الرغيف . (٤٧٦)
«عـابـدى هـشـتـاد سـال عـبـادت كـرد [روزى] از مـكـان مـرتـفـع و بـلنـدى چـشـمـش ‍ بـه زنـى افـتـاد؛ آن زن در دل او جـاى گـرفـت سـپـس بـه سـوى او رفـت و تـمناى كامجويى نمود و آن زن تسليم او شد، پس از اينكه حاجتش را از آن روا ساخت ، ملك الموت فرا رسـيـد، زبـان عـابد بند آمد در اين هنگام سائلى (گدايى) عبور مى كرد به او اشاره نمود كه قرص نانى كه در زير لباس اوست بردارد. خداوند متعال به خاطر آن زنا، عمل هشتاد ساله او را «حبط» نمود و به واسطه آن قرص نانى كه احسان كرد، او را مورد آمرزش قرار داد». (٤٧٧)
١٧ - نپوشاندن عورت ميت هنگام تغسيل
از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده است :
مـن غـسـل مـيـتـا فـاءدى فـيـه الامـانـة كـان له بـكـل شـعـرة مـنـه عـتـق رقـبـة و رفـع له بـه مـائة درجـة فقال عمربن الخطاب : يا رسول الله و كيف يؤ دى فيه الامانة ؟
قال : يستر عورته و يستر شينه و ان لم يستر عورته و يستر شينه حبط اءجره و كشف عورته فى الدنيا و الاخرة . (٤٧٨)
«هـر كـس جـنـازه مـسـلمـانى را غسل دهد و امانت را ادا بنمايد، براى او به هر مويى از آن جنازه ، ثواب آزاد كردن يك برده باشد و همچنين يكصد درجه رتبه او بالا رود.
عمربن خطاب گفت : يا رسول الله چگونه اداى امانت كند؟
فرمود: عورت او را بپوشاند و اگر نقص عضوى ديد آن را مستور دارد و چنانچه ستر عورت او نكند و عيب او را نپوشاند، اجرش تباه شود و در دنيا و آخرت عيوبش آشكار گردد».
١٨ - سعايت و بدگويى
از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده است :
...ومـن سـعـى بـاءخـيـه الى سـلطـان لم يـبـدله مـنـه سـوء و لا مـكـروه اءحـبـط الله عـز و جل كل عمل عمله ، فان وصل اليه منه سوء او مكروه او اءذى جعله اللّه فى طبقة مع هامان في جهنم .... (٤٧٩)
«هـر كس نزد سلطانى ، از برادر همكيش خود بدگويى كند، چنانچه از آن سلطان نسبت به او بدى يا چيزى كه موجب ناراحتى او شود، پديد نيايد، خـداوند عز و جل همه اعمال آن شخص بدگو را تباه سازد، و اگر بدى يا رنج يا آزارى از جانب سلطان به آن شخص برسد خداوند او را در دوزخ هم طبقه و هم رديف هامان (وزير فرعون) خواهد ساخت».
١٩ - خيره شدن زن شوهردار به مرد نامحرم
از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) وارد شده است :
اشـتـد غـضـب الله عـزوجـل عـلى امـراءة ذات بـعـل مـلات عـيـنـهـا مـن غـيـر زوجـهـا او غـيـر ذى مـحـرم ، فـانـهـا ان فـعـلت ذلك ، احـبـط الله كل عمل عملته . (٤٨٠)
«خشم و غضب پروردگار عزوجل ، بسيار سخت و گران است بر آن زن شوهردارى كه چشم خويش را پر كند از ديدن مرد اجنبى و نامحرم به ناپاكى و هرگاه چنين كند، خداوند همه اعمال نيك او را نابود كند».
٢٠ - تهمت زدن به مرد يا زن پاكدامن
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
...و من رمى محصنا او محصنة اءحبط الله عمله .... (٤٨١)
«هر كس به مرد يا زن پاكدامنى تهمت زند، خداوند اعمال نيك او را «حبط» كند».
٢١ - ستم كردن به كارگر
از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده است :
...من ظلم اءجيرا اجره ، اءحبط الله عمله و حرم عليه ريح الجنة .... (٤٨٢)
«هر كس در اجرت اجير و مزد وى ستم كند، خداوند عمل او را «حبط» نموده و بوى بهشت را بر او حرام مى نمايد».
٢٢ - تكريم شرابخوار
از پيامبر اسلام نقل شده است :
من سلم على شارب الخمر او عانقه او صافحه اءحبط الله عليه عمل اربعين سنة . (٤٨٣)
«هـر كـس بـه شـارب خـمـر سـلام كـنـد و يـا بـا او مـعـانـقـه يـا مـصـافـحـه نـمـايـد، خـداونـد عمل چهل سال او را «حبط» مى كند».

چند نكته

در خاتمه اين فصل بيان چند نكته لازم است :
١ - عمده روايات و بلكه همه آنها بيان كننده عوامل «احباط» مى باشند و در مقام توضيح «احباط» نيستند.
٢ - از بـيـن عـوامـلى كـه در روايـات آمده ، آنهايى كه شعبه اى از كفر، شرك و مانند آن مى باشند و يا مؤ يد امورى هستند كه در آيات وارد شده است ، بدون بررسى سند روايات مربوط به آنها، قابل قبول و مورد پذيرش ‍ است .
٣ - آن عـواملى كه در آيات مطرح نشده و يا به كفر و مانند آن باز نمى گردد، بايستى روايات مربوط به آن از جهت سند و دلالت مورد تحقيق قرار گيرد و نگارنده در اين نوشتار در صدد آن نبوده است .
٤ - برخى از روايات ، مستفيضه است ، برخى ديگر صحيح ، ولى خبر واحدند و بعضى ديگر ضعيف مى باشند.
٥ - اگـر در اثـبـات يـك اصـل اعـتـقـادى ، خـبـر واحـد صـحـيـح يـا مستفيض را حجت بدانيم ، امورى را كه در اين دسته روايات آمده مى توانيم به عنوان عامل «حبط» بپذيريم ، در غير اين صورت وجهى براى قبول آن وجود ندارد.
٦ - هـر چـنـد نـگـارنـده در حـد خـود و تـا آنـجـايـى كـه وقـت اجـازه داده ، تـتـبـع و جـسـتـجـوى وسـيـع و قـابـل مـلاحظه اى را انجام داده است ، ولى روايات «احباط» به آنچه نقل گرديد و توضيح داده شد منحصر نمى گردد؛ بنابراين ، به آسانى نـمـى تـوان بـعـضـى از امـور يـاد شـده را بـه بـهـانـه ضـعـف سـنـد، رد نـمـود، هـمـان طـور كـه پـذيـرفـتـن و اعـتـقـاد پـيـدا كـردن و بـه حـسـاب اصول كلامى دين گذاشتن بعضى از آنها نيز عملى شايسته و محققانه نمى باشد.
٧ - برخى از عواملى كه ذكر شد و جداگانه به عنوان عامل «حبط» مطرح گشت در يك يا چند روايت و در منابع مختلف آمده است ، اما تعدادى از آنها در يك روايت وارد شده و به جهت تعدد موضوع ، روايت تقطيع شده و مجزا ذكر شده است .
٨ - اگـر عـامـل «حـبـط اعـمـال» را فـقـط مـنـحـصـر در كـفـر و مـانـنـد آن بـدانـيـم ، بـنـاچـار بـايـد كـليـه روايـات ، تـاءويـل شـود و اگـر غـيـر از كـفـر را نـيـز عـامـل «حـبط» بدانيم (و اين مطلب به خوبى از مجموع ادله عقلى و نقلى استفاده مى شود) اين مساءله قـابـل تـاءمـل اسـت كـه آيـا تـك تـك عـوامـل مـذكـور در روايـات ، بـه تـنـهـايـى عـامـل «حـبـط» تـمـامـى اعـمـال نـيـك اسـت يـا ايـنـكـه هـر كـدام قـسـمـتـى از اعـمـال را بـاطـل مـى سـازد و يـا مـجـمـوع آنـهـا و در كـنـار هـم عامل «حبط» مى باشد، در اين رابطه در فصلهاى گذشته مطالبى بيان شد.

احباط از ديدگاه دعا

در دعاهايى كه از معصومان عليهم السلام رسيده است نيز مساءله «حبط اعمال»، مطرح شده است . در بعضى از آنها از گناه يا گناهانى كه موجب «حـبـط اعـمـال» مـى گـردد بـه خـدا پناه برده شده و گاهى از آنها توبه و استغفار و طلب بخشش شده است . در برخى از آنها از گناه خاصى مـثـل عـجـب و مـنـت گـذاردن نـيـز، سـخـن بـه مـيـان آمـده و از خـداونـد مـتـعـال خـواسـتـه شـده كـه ايـن گـنـاهـان مـوجـب فـاسـد گـشـتـن عـبـادت و اعمال خير نگردد.
١ - از گناهى كه موجب حبط عمل مى گردد به خدا پناه برده شده است :
امير مؤ منان (عليه السلام) فرمود:
اللهم و اعوذبك ... من الذنب المحبط للاعمال . (٤٨٤)
«بار خدايا! از گناهى كه موجب «حبط اعمال» مى گردد به تو پناه مى برم».
همچنين در جاى ديگر آمده است :
...اعوذ بك ان اعمل ذنبا محبطا لا تغفره ابدا.... (٤٨٥)
«خدايا! از انجام دادن گناهى كه حبط كننده اعمال است و مورد مغفرت تو قرار نمى گيرد، به تو پناه مى برم».
٢ - طلب آمرزش از گناهانى كه عمل را حبط مى كنند:
...واغفرلى الذنوب التى تحبط العمل .... (٤٨٦)
«بار خدايا! آن گناهانى كه عمل را «حبط» مى كند بر ما ببخشا».
٣ - طلب يارى از خداوند در انجام ندادن گناهانى كه حسنات را «حبط» مى كند:
در دعاى روز عرفه كه از امام سجاد (عليه السلام) رسيده است آمده :
...و طوقنى طوق الاقلاع عما يحبط الحسنات و يذهب بالبركات .... (٤٨٧)


۱۲
بخش دوم : تكفير
«[بـار خـدايا!] خوددارى نمودن از آنچه را كه موجب «حبط» حسنات و از بين رفتن بركات مى شود، گردنبند و طوق گردنم ساز (هيچ گاه اين كنده شدن و خوددارى از اين گناهان را از من جدا مساز»).
و باز در اين دعا آمده است :
...و لا تحبط حسناتى بما يشوبها من معصيتك .... (٤٨٨)
«[بـار پـروردگـارا!] كـارهـاى نـيـك مـرا بـه سـبـب نـافـرمـانـى كـردن از تـو كـه بـا آنـهـا آمـيـخـتـه مـى شـود باطل مفرما».
٤ - دعا جهت فاسد نشدن عبادت به وسيله عجب و كار نيك به واسطه منت نهادن :
امام چهارم (عليه السلام) در دعاى مكارم الاخلاق از خدا، چنين درخواست مى كند:
...و لا تفسد عبادتى بالعجب و اجر للناس على يدى الخير و لا تمحقه بالمن .... (٤٨٩)
«(خـداونـدا!] عـبـادتـم را بـه سـبـب عـجـب و خودپسندى ، فاسد مگردان و خير و نيكى براى مردم را به دست من روان ساز و آن را با منت گذاردن تباه مساز.»

بخش دوم : تكفير

...ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا و توفنا مع الابرار. (٤٩٠)
«پروردگارا! گناهان ما را ببخش و بديهاى ما را بپوشان و ما را با نيكان (و در مسير آنها) بميران».

فصل اول : معناى تكفير

معناى لغوى تكفير

واژه «تـكـفـيـر» از ريـشـه «كـفـر» بـه مـعـنـاى پـوشـانـيـدن گـرفـتـه شـده و مـصـدر بـاب تفعيل اين ماده مى باشد، عرب زبانان به كشاورز «كافر» گويند؛ زيرا بذر را زير خاك مى پوشاند.
تقول العرب للزارع كافر لانه يكفر البذر بتراب الارض . (٤٩١)
چنانكه خداوند متعال مى فرمايد:
...كمثل غيث اعجب الكفار نباته .... (٤٩٢)
«همانند بارانى كه محصولش ، كشاورزان را در شگفتى فرو مى برد.»
بـه شـب تـاريـك و ظـلمـانـى نيز «كافر» گفته مى شود، زيرا با تاريكى اش اشياء را مى پوشاند. (٤٩٣) و چون آنچه در دريا افتد، آن را مخفى مى كند به دريا نيز اين صفت ، اطلاق مى گردد.
كسى كه زره خويش را با پارچه اى پنهان نموده ، گويند: «قد كفر درعه».
«مكفر» به كسى گفته مى شود كه خود را با سلاح پوشانده باشد.
«كفر» ضد «ايمان» است ، زيرا كه آن ، پوشاندن حق است . (٤٩٤)
به طور كلى هر چيزى كه چيز ديگرى را پنهان كند مى گويند: «فقد كفره و كفره». (٤٩٥)
مراد از كفاره ، آن است كه گناه را مى پوشاند «الكفارة ما يغطى الاثم». (٤٩٦)
كفارات را بدين جهت كه گناهان را مى پوشاند، كفارات گفته اند. (٤٩٧)
وقـتـى گـفـتـه مـى شود خداوند متعال گناه كسى را «تكفير» نمود، يعنى آن را محو ساخت . در «المصباح المنير» آمده است : «كفر الله عنه الذنب محاه».
راغب مى نويسد: التكفير، ستره و تغطيته حتى يصير بمنزلة ما لم يعمل .
تكفير نمودن يك فعل ؛ يعنى ، آن را پنهان كردن و پوشاندن ، به طورى كه به منزله انجام نگرفتن آن شود.
در تاج العروس از «بصائر» نقل مى كند:
التـكفير ستر الذنب تغطيته ، و قوله تعالى : ...لكفرنا عنهم سيئاتهم ... (٤٩٨) اى سترناهم حتى تصير كان لم تكن ، او يكون المعنى نذهبها و نزيلها من باب التمريض لازالة المرض والتقذية لذهاب القذى و الى هذا يشير قوله تعالى : ...ان الحسنات يذهبن السيئات .... (٤٩٩)
«تـكـفـيـر؛ يـعـنـى ، پـنـهـان كـردن و پـوشـانـدن گناه ، و كلام خداوند متعال «لكفرنا...» يعنى گناهانشان را پنهان كرديم به طورى كه از اول ، وجـود پـيـدا نـكـرده ، يـا ايـنـكـه مـعـنـاى آيـه شـريـفـه ايـن بـاشـد: مـا گـنـاهـان آنـان را از بـيـن بـرده ، زايل ساخته ايم و اين معنا، از باب تمريض (كه به معناى زايل نمودن بيمارى) و تقذيه (به معناى بر طرف كردن و بيرون بردن خاشاك از چشم) مى باشد. و كلام خداوند متعال در آيه ...ان الحسنات يذهبن السيئات ... به همين معناى دوم ، اشاره دارد».
بعضى از اهل لغت به معناى اصطلاحى تكفير (نزد متكلمان)، نيز توجه كرده و نوشته اند:
التكفير فى المعاصى كالاحباط فى الثواب .
«تكفير در مورد معاصى و گناهان ، مانند «احباط» در مورد ثواب است».
تكفير به معانى ديگر نيز آمده است از قبيل :
١ - خضوع كردن انسان براى ديگرى ، خم شدن انسان و نزديك ركوع بردن سر براى تعظيم نمودن كسى .
٢ - به كسى نسبت كفر دادن .
٣ - تاج شاهى را نيز تكفير گويند. (٥٠٠)
نتيجه گيرى
واژه «تـكـفـيـر» كـه در مـبـاحـث كـلامـى بـه كـار بـرده مـى شـود، از جـهـت مـعـنـاى لغـوى آن ، آنـچـنـان كـه از كـلمـات اهل لغت بر مى آيد از سه احتمال بيرون نيست :
١ - پنهان نمودن .
٢ - محو كردن .
٣ - ازاله كردن و از بين بردن .
بـا دقـت در كلمات آنان در مى يابيم كه معناى اصلى آن ، همان احتمال اول است . در كتب لغت نيز وقتى كه اين واژه و ماده آن با صرف نظر از اصطلاح قرآنى و كلامى آن ذكر مى شود به دنبال توضيح اين لغت ، از الفاظى چون «ستر و تغطيه» استفاده شده است .
در معجم مقاييس اللغة نيز آمده است :
الكاف و الفاء و الراء اءصل صحيح يدل على معنى واحد و هو الستر و التغطية . (٥٠١)
«سه حرف (ك ، ف ، ر) ماده و ريشه صحيحى است كه بر يك معنا دلالت دارد و آن ستر و تغطيه (پنهان كردن و پوشاندن) است .

معناى اصطلاحى تكفير

اصـطـلاح «تـكـفير» در نقطه مقابل اصطلاح «احباط» قرار دارد و در مورد آن نيز، بين دانشمندان اسلامى اختلاف نظر است ؛ بنابراين ، در مـورد تـعـريـف اصـطـلاحـى واژه «تـكـفـيـر» مـى تـوان در كـلمـات مـتـكـلمـان ، وجـوه مـتـعـددى را مـلاحـظـه نـمـود، از قبيل :
١ - «تكفير» يعنى ، از بين رفتن استحقاق عقاب به وسيله استحقاق ثواب ، در صورتى كه درجه دومى بيشتر از اولى باشد؛ چنين تعريفى را مى توان از كلام قاضى عبدالجبار (٥٠٢) و خواجه نصيرالدين طوسى استخراج نمود. (٥٠٣)
٢ - ساقط شدن گناهان پيشين به واسطه طاعات بعدى را تكفير گويند. (٥٠٤)
٣ - سقوط عقاب گناهان قبلى به وسيله ثواب طاعات بعدى و مترتب نشدن آثار متوقع از كارهاى بد بر آنها را «تكفير» مى نامند. (٥٠٥)
٤ - «تكفير» يعنى ، محو و نابود شدن عقاب قبلى ، توسط طاعت . (٥٠٦)
٥ - محو شدن سيئه به وسيله حسنه را «تكفير» گويند. (٥٠٧)
٦ - «تكفير» يعنى ، اينكه انجام دهنده معصيت كه مستحق عقاب و ذم شده ، از داشتن چنين استحقاقى خارج شود و مستحق مدح و ثواب گردد. (٥٠٨)
٧ - پوشيده شدن آثار عمل بد، توسط عمل نيك را «تكفير» نامند. (٥٠٩)
در بـخـش مـربـوط بـه «احـبـاط» بـه تـفـصـيـل گـذشـت كـه امـكـان نـدارد، پـيـكـره عـمـل و اجـزاى تـشـكـيـل دهـنـده آن از قـبـيـل اذكـار، حـركـات و سـكـنـات ، بـعـد از انـجـام آن عـمـل ، مـتـعـلق «حـبـط» (بـه مـعـناى نابود كردن و از بين بردن) قرار گيرد، اين مطلب درباره «تكفير» نيز صادق است ؛ پس نمى توان «تـكفير» را به نحوى تفسير نمود كه به موجب آن ، فعل نيك ، فعل ناپسند قبلى را معدوم نمايد و اگر ظاهر تعدادى از تعاريف چنين است از دو حـال خـارج نـمـى بـاشـد: يـا بـايـد گـفـت كـه آنـهـا تـعـاريـف درسـت و صـحـيـحـى نـيـسـتـنـد و يـا حمل بر تسامح نمود و مسلما دومى شايسته است ؛ بنابراين ، بهتر است كه «تكفير» را چنين تعريف نماييم :
«تـكـفـيـر؛ يـعـنـى ، مـحـو يـا بـاطـل شـدن عـقـاب (يـا اسـتـحـقـاق آن و يـا آثـار) گـنـاهـان بـه وسـيـله ثـواب (يـا اسـتـحـقـاق آن و يـا آثـار) اعمال نيك».
در اين صورت اولا: اشكال مذكور وارد نيست و ثانيا: چون متكلمان اسلامى در وجود يا عدم چنين تكفيرى (نه به معانى ديگر آن) اختلاف اساسى دارند؛ پس سزاوار است چنين تعريفى ، مورد توافق همگان قرار گيرد.

مصاديق تكفير

مقصود از اين عنوان ، آن است كه «تكفير» درباره چه كسانى مصداق و مورد پيدا مى كند و چه افرادى ممكن است ، اعمالشان تكفير شود.
بـديـهـى اسـت «تـكـفـيـر» بـه آن مـعـنـايـى كـه در بـحـث قـبـلى مـورد بـررسـى قـرار گـرفـت و مـحـل نـزاع دانـشـمـنـدان كـلام اسـت ، دربـاره مـعـصـومـان عـليـهـم السـلام و آنـان كـه تـالى تـلو مـعـصـوم هـسـتـنـد، بـه هـيـچ وجـه قـابـل بـحـث نـيـسـت و مـورد نـدارد. هـمـچـنـيـن دربـاره كـفـار، مـنـافـقـان و امـثـال آنـهـا؛ البـتـه اگـر در حال كفر و نفاق ، رهسپار ديار باقى شوند، وگرنه در صورت ايمان آوردن و تسليم حق شدن از اين جهت مانند كسانى هستند كه از ابتدا مؤ من باشند.
«تـكـفـيـر» در مـورد كـسـانـى مـصـداق پـيـدا مـى كـنـد كـه مـؤ مـن بـوده (چـه از ابـتـدا و چـه بـعـد از كـفـر) و داراى اعـمـال نـيـك و بـد، طـاعـت و مـعـصـيـت بـاشـنـد. دربـاره چـنـيـن افـرادى جـاى ايـن سـؤ ال هـسـت كـه آيـا اعـمـال نـاپسندشان به وسيله اعمال نيك آنها، «تكفير» مى شود يا نه ؟ در غير اين صورت كسى كه اصلا گناهى مرتكب نشده و نمى شود و يا آنـكـه پـيـوسـتـه در حـال كـفـر اسـت و ثـوابـى نـخـواهـد داشـت «تـكـفـير» معنايى ندارد. البته اگر در معناى «تكفير» و ثواب ، توسعه قـائل شـويـم و تـرك اولى سـيـئه مـحـسـوب شـود، دربـاره مـعـصـومـان عـليـهـم السـلام نـيـز صـادق اسـت و هـمـچـنـيـن اگـر اعمال به ظاهر نيك كفار و مانند آنان را، حسنه و داراى ثواب بدانيم ، «تكفير» در مورد آنها هم جريان خواهد داشت و شايسته بررسى است .

فصل دوم : آراى دانشمندان اسلامى درباره تكفير

دربـاره «تـكـفير» نيز بين متكلمان و دانشمندان اسلامى اختلاف نظر وجود دارد، ولى نه به آن وسعت و شدتى كه در «احباط» بيان شد. از آنـجـا كـه ايـن دو مـوضـوع از جـهـتـى بـه يك مساءله بازگشت مى كند، بيشتر مباحث ، در «احباط» در «تكفير» نيز مطرح شده و مى شود. از طـرفى از آنجا كه در «تكفير» سخن از سقوط عقاب و كيفر گناهان است و اين بر طبق نظر عمده مخالفان نظريه «احباط» (يعنى اشاعره و جـمـع كـثـيـرى از امـامـيـه) مـربـوط بـه تـفـضـل و احـسـان الهـى نـسـبـت بـه بـندگان مى باشد و بعضى از اشكالاتى كه لازمه «احباط» بود، «تـكـفـيـر» مـسـتـلزم آنها نمى باشد بنابراين ، عمده متكلمان و بلكه تمامى آنان بر وجود «تكفير» ولو به صورت اجمالى ، اتفاق نظر دارنـد و اخـتـلاف نـظـرهـاى آنـهـا بـه ايـن بـازگـشـت مـى كـنـد كـه آيـا «تـكـفـيـر» از بـاب عدل است يا تفضل ؟ آيا به صورت يك قاعده كلى است و يا فقط در بعضى موارد، وجود دارد؟
جـهـت روشـن شـدن اصـل مـسـاءله ، و نـظرات متكلمان ، مى توان وجود «تكفير» كيفيت آن ، و حتى عدم آن را در چند وجه ، تصوير نموده و سپس به بررسى آن پرداخت :
وجه اول :
اصل وجود «تكفير» به هر نحو، انكار شود.
وجه دوم :
«تكفير» وجود دارد و بدين شكل است كه به موجب آن ، آخرين حسنه و فعل نيكى را كه يك انسان به ظاهر مسلمان انجام مى دهد، كيفر تمام گناهان گـذشـتـه اش را سـاقـط سـازد. ايـن وجـه ، درسـت در نـقـطـه مـقابل آن نظرى قرار دارد كه به معتزله نسبت داده مى شود كه يك گناه كبيره ولو در حد نـوشـيـدن يـك قـطـره شـراب ، تـمـامـى اعـمـال نـيـك گـذشـتـه را از بـيـن بـرده و «حـبـط» مـى كـنـد. در ايـنـجـا از «حـسـنـه» هـر فعل نيك به غير از توبه ، منظور است .
وجه سوم :
هـر حسنه اى كه انجام مى شود، سيئه ما قبلى را «تكفير» مى كند و عقاب آن را ساقط مى سازد؛ بنابراين ، كسى كه نماز مى خواند، صدقه مى دهد و... ولى در اين ميان ، هر گناهى را نيز مرتكب مى شود و نه تنها از آنها توبه نمى كند، بلكه مكرر معصيت انجام مى دهد، عقاب نخواهد شد، زيرا هر حسنه اى سيئه پيشين را تكفير مى كند.
وجه چهارم :
اصل اسلام و ايمان يك فرد مسلمان ، تمامى گناهان او را «تكفير» ساخته و عقاب آنها را ساقط مى كند.
وجه پنجم :
اسـلام و ايمان ، فقط تكفير كننده كيفر كفر و گناهان فردى است كه واقعا به اسلام گرويده و ايمان آورده است ، ولى آن مسلمانى كه داراى حسنات و سيئات مى باشد، سيئات او بدون توبه ، «تكفير» نخواهد شد و افعال نيك وى ، كيفر گناهانش را ساقط نمى سازد.
وجه ششم :
همان وجه پنجم است با اين تفاوت كه در مورد مسلمانى كه داراى حسنات و سيئات است ، بعضى از حسنات (طبق آيات و روايات)، پاره اى از سيئات را «تكفير» مى نمايد.
وجه هفتم :
اگـر مـجموعه حسنات يك مسلمانى در طول عمر وى ، بيش از سيئات او باشد، كيفر سيئات ، توسط پاداش حسنات از بين مى رود و فقط به او، ثواب داده خواهد شد.
بررسى وجوه مزبور
بـطـلان چـهـار وجـه اول ، بـديـهـى و روشـن اسـت . وجـه اول بـاطـل اسـت ، زيـرا انـكـار اصـل وجـود تـكـفـيـر سـيـئات و سـقـوط عـقـاب ولو بـه هـر شـكـل آن ، خـلاف صـريـح آيـات ، روايـات ، (٥١٠) دليل عقل (٥١١) و اجماع دانشمندان اسلامى است .
وجـه دوم و سـوم نـيز مردود است ، زيرا اگر قرار باشد يك كار نيك ، تكفير كننده يك گناه و يا گناهان يك عمر انسان فاسد باشد، نتيجه آن لغو و بـيـهـوده بـودن احكام و تكاليف الهى است و با هدف خلقت تنافى پيدا مى كند و انسانهاى فاسد را هر چه بيشتر به انجام كارهاى زشت و جرى شدن نـسـبـت بـه ارتـكـاب گـنـاهـان بـزرگ ، تـشـويـق و تـرغـيـب مـى سـازد و روشـن اسـت كـه ايـن بـا حـكـمـت بـالغـه ذات اقـدس الهـى و عدل خداوند به هيچ وجه سازگار نيست .
جناب استاد آيت الله معرفت در اين زمينه مى نويسد: (٥١٢)
«مـساءله تكفير سيئات توسط حسنات ، به صورت اجمالى آن ، از آن مسائلى است كه هيچ شكى در آن راه ندارد، زيرا صريح قرآن و اخبار متواتر بـر آن دلالت دارد. امـا آيـا ايـن تـكـفـيـر، عـام اسـت و بـه صـورت مـطـلق ، شـامـل تـمـامـى حـسـنـات نـسـبـت بـه كل سيئات مى شود؟ يا اينكه داراى شروط و قيود است و تفاصيلى دارد؟
مـا كـه بـه عدل و حكمت ذات اقدس الهى معتقد هستيم ، نمى توانيم تكفير را به صورت عام و مطلق بپذيريم و ملتزم شويم ، زيرا كمترين نتيجه اين التـزام آن اسـت كـه افـرادى كـه گـناهان كبيره را انجام مى دهند، نسبت به انجام آن جراءت پيدا كرده و بدون هيچ گونه مبالات ، مرتكب انواع گناه و مـعصيت شوند و يك فرد گناهكار، پيوسته به دنبال هوا و هوس خويش دست به انجام هر معصيتى بزند و دلش را به اين شاد و قانع سازد كه نماز مى خواند و صدقه مى دهد، و قرآن هم مى فرمايد:
...ان الحسنات يذهبن السيئات .... (٥١٣)
«خوبيها بديها را از بين مى برد».
و شـايـد «عـمـر سـعـد» بـا ايـنـكـه بـه گـنـاه عـظـيـم بـه شـهـادت رسـانـدن فـرزنـد رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) اعـتـراف داشـت بـه هـمـيـن راءى و نـظـر تمايل داشت كه مى گويد: (٥١٤)
ددد فان صدقوا فيما يقولون اننى @#@# اتوب الى الرحمان من سنتين دددد
اگر در آنچه آنان مى گويند صادق باشند، من در دو سال آخر توبه مى كنم .
سـپـس جـنـاب اسـتـاد، داسـتـان آن مـردى را كـه صـوفـى بـود و دزدى مـى كـرد و بـه فـقـرا احـسـان مـى نـمـود، نقل مى كند:
روزى امام صادق (عليه السلام) شخصى را ديد كه از مغازه نانوايى ، دو قرص نان و از مغازه ميوه فروشى دو انار سرقت كرد، سپس آنها را با خود بـرد و بـه شـخـص مـريـضـى احـسـان نـمـود و بـه او داد، در ايـن هـنـگـام امـام (عـليـه السـلام) بـه او اعـتـراض كـرد و او در جـواب بـه آيـه شريفه ذيل تمسك نمود.
...من جاء بالحسنة فله عشر امثالها و من جاء بالسيئة فلا يجزى الا مثلها.... (٥١٥)
«هر كس كار نيكى به جا آورد ده برابر پاداش دارد و هر كس كار بدى انجام دهد، جز بمانند آن ، كيفر نخواهد ديد».
و بـيـان داشـت كـه وقـتـى دو قـرص نـان و دو انـار سـرقـت نـمـودم چـهـار سـيـئه مـرتـكـب شـدم و زمـانـى كـه آنـهـا را صـدقـه دادم چهل حسنه انجام دادم ؛ بنابراين ، هنوز سى و شش حسنه باقى مى ماند. امام (عليه السلام) او را مورد عتاب و سرزنش قرار داده و فرمودند: مگر كلام خدا را نشنيده اى كه مى فرمايد:
...انما يتقبل الله من المتقين . (٥١٦)
«خدا، تنها از پرهيزكاران مى پذيرد».
وقتى آنها را به فقير (يعنى به غير صاحب آن) دادى و صاحب آن مال راضى نبود، اضافه بر چهار سيئه اولى ، چهار سيئه ديگر نيز مرتكب شدى ، سپس ‍ امام (عليه السلام) در پايان حديث فرموده اند:
بمثل هذا التاءويل القبيح المستكره يضلون و يضلون .
«همانند چنين تاءويل زشت و ناپسند از آيات قرآن است كه آنان گمراه مى شوند و ديگران را گمراه مى سازند». (٥١٧)
اين روايت به وضوح بر فاسد و مردود بودن نظر مزبور، دلالت دارد.
بررسى وجه چهارم
در ايـن وجـه گفته شد كه اسلام و ايمان به تنهايى ، تمامى سيئات را «تكفير» مى كند بنابراين ، يك فرد مسلمان چون ايمان دارد، هر گناه و فسقى را كه مرتكب شود در قبال آن ، عقاب و عذاب نخواهد شد، زيرا ايمانش تمامى كيفرهاى گناهان وى را از بين مى برد، اين وجه ، نظر گروهى از فرقه مرجئه مى باشد.
بـه «مـقاتل بن سليمان مرجئى» نسبت داده شده است كه وى قائل است : «الايمان يحبط عقاب الفسق ؛ ايمان عقاب فسق را حبط كرده و از بين مى برد». (٥١٨)
«ابـن حـزم» نـيـز مـى نـويـسـد كـه بـعـضـى از مـرجـئه مـى گـويـنـد: «لا تـضـر مـع الاسـلام سـيئة ؛ با وجود اسلام ، هيچ گناهى ضرر نمى زند». (٥١٩)
شهرستانى به جاى واژه «اسلام» واژه «ايمان» را نقل مى كند. (٥٢٠)
در مـورد مـساءله مرتكب كبيره فرقه مرجئه (در برابر فرقه هاى ديگر كه او را كافر، منافق ، فاسق و يا در مرتبه اى بين كافر و مؤ من مى دانند) معتقد است كه وى مؤ من مى باشد و انجام گناه كبيره او را از ايمان خارج نمى سازد. (٥٢١)
در «شـرح المـواقـف» آمـده اسـت كه ، مرجئه بر اين نظرند كه تمامى گناهان اعم از كبيره و صغيره به صورت مطلق [ولو بدون توبه] مورد عفو و بخشش ‍ قرار مى گيرد. (٥٢٢)
فـخـر رازى دليـلى را از آنـان نـقـل مـى كـنـد كـه اسـتـدلال شـده اسـت ؛ ثـواب ايـمـان ، عـقـاب كـفـر را زايـل مـى كند، پس بايد ثواب آن از عقاب كفر بيشتر باشد و از طرفى روشن است كه عقاب كفر از عقاب معصيت فسق بيشتر است ؛ بنابراين ، بايد ثواب ايمان ، عقاب فسق و گناهان را زايل كند. (٥٢٣)
بـطـلان ايـن راءى مـرجـئه از بـطـلان وجـه دوم و سـوم ، بـسـى آشـكـارتـر اسـت : زيـرا در آن دو وجـه ، حـداقـل عـلاوه بـر ايـمـان ، حـسـنـات بـه عـنـوان عـامـل تـكـفـيـر سـيـئات مـطـرح شـده ، ولى آنـچـه در كـلام فـخـر رازى بـه عـنـوان دليـل از آنـان ذكـر شـده اسـت تـمـام نـمـى بـاشـد، زيرا اگر منظور آنان از ايمان ، صرف ايمان ظاهرى و گفتن شهادتين باشد - آنچنان كه بعضى تـصـريح كرده اند و در بحث مربوط به ايمان گذشت - روشن است كه چنين ايمانى هيچ گونه تاءثيرى در سقوط عقاب ، چه از كفر و چه از فسق و گناه ندارد؛ و اگر مقصودشان از ايمان ، ايمان واقعى باشد اولا: مؤ من داراى چنين ايمانى ، تا آنجا كه توان دارد از گناه پرهيز مى كند و ثانيا: بر فـرض كـه از مـحـرمـات و گـنـاه دورى نكند و خودش را در انجام هر معصيتى ، مجاز بداند و دست به ارتكاب هر جنايتى بزند، اين گناهان به مرور، ايـمانش را ضعيف كرده و چه بسا او را به كفر و انكار حق بكشاند. اضافه بر آن ، ابراز چنين راءيى چيزى جز به بازى گرفتن دين خدا و مخالفت صريح با حكمت بالغه ذات اقدس الهى ، نخواهد بود.
ناگفته نماند كه در اين زمينه رواياتى وارد شده است كه ظاهر آن بر نظر مرجئه دلالت دارد از جمله آنچه «يوسف بن ثابت» مى گويد: از امام صادق (عليه السلام) شنيدم كه فرمود:
الايمان لا يضر معه عمل و كذلك الكفر لا ينفع معه عمل . (٥٢٤)
«با وجود ايمان هيچ عملى زيان ندارد و با كفر (نيز) هيچ عملى سود ندهد».
ولى بـدون تـرديـد نـمـى تـوان بـه ظـاهـر آن تـمـسـك كـرد و آن را اخـذ نـمـود و بـايـد آن را تـاءويـل كـرد، چـنـانـكـه عـلامـه مـجـلسـى - رحـمـه الله - بـيـان داشـتـه اسـت : مـراد از «ضـرر»، داخل شدن در آتش يا جاويدان بودن در آن است . (٥٢٥)
امام خمينى ؛ بعد از نقل كلام علامه مى نويسد:
«بـنـابـر ايـنكه مراد، دخول نار باشد، منافات ندارد با عذابهاى ديگر كه در برزخ و مواقف قيامت از آنها بشود. و نويسنده گمان مى كند كه ممكن است اين اخبار را حمل كرد به آنكه ايمان ، قلب را طورى منور مى كند كه اگر فرضا گاهى خطا يا گناهى از انسان صادر شود، به واسطه آن نور و مـلكـه ايـمان جبران كند به توبه و رجوع الى الله نمايد و صاحب ايمان بالله و يوم الآخرة نگذارد اعمالش به روز حساب افتد؛ پس در حقيقت اين اخبار، حث بر تمسك به ايمان و بقاى به آن است ...». (٥٢٦)
«مـحـمـد بـن حـفـص» مـى گـويـد: شـنـيـدم مـردى از امـام صـادق (عـليـه السـلام) از قـول مـرجـئه راجـع به كفر و ايمان پرسيد و عرض كرد: مرجئه بر ما احتجاج مى كنند و مى گويند: چنانچه كسى را كه ما كافر مى دانيم نزد خدا هم كافر است ، همچنين مؤ من هم ، زمانى كه به ايمانش اقرار كرد او را نزد خدا مؤ من مى دانيم حضرت فرمود:
سـبحان الله و كيف يستوى هذان ؟ والكفر اقرار من العبد فلايكلف بعد اقراره ببينة و الايمان دعوى لا تجوز الا ببينة و بينته عمله و نيته فاذا اتفقا فالعبد عند الله مؤ من .... (٥٢٧)
«سبحان الله ! چگونه اين دو برابرند؟ در صورتى كه كفر فقط اقرار بنده است (به اينكه خدايى نيست) و پس از اقرارش از او گواه و دليلى نـخـواهـنـد؛ ولى ايـمـان ادعـايـى اسـت كـه جـز بـا دليـل ثـابـت نـشـود و دليـل مـؤ مـن ، عمل و نيت او است كه اگر متفق شدند (نيت و عمل) بنده نزد خدا مؤ من است ...».
در ادامه روايت ، اين مطلب بيان شده است كه احكام و مقررات اسلامى بر اساس گفتار و كردار افراد جارى مى شود و از اين نظر چه بسا، شخصى كه مؤ منان به ايمانش شهادت دهند و احكام اهل ايمان را بر او جارى كنند، ولى وى نزد خدا كافر باشد.
بـنـابـرايـن ، نمى توان گفت ، هر كسى كه به او در ظاهر، مؤ من گفته مى شود، ايمان وى تمامى گناهانش را «تكفير» و جبران مى كند و انجام هيچ گناهى - هر چند جنايتى بزرگ و گناه كبيره باشد - به او ضرر و زيان نمى رساند.
بررسى وجه پنجم
در ايـن وجـه آمـده بـود كـه ايـمـان ، فـقـط كـيـفـر كـفر و معاصى در حال كفر را تكفير مى نمايد و «حسنات» مسلمانى كه داراى سيئات نيز هست ، عـامـل تـكـفـيـر نـيـست و هيچ عاملى غير از توبه و شفاعت نمى تواند عقاب گناهان وى را ساقط نمايد، وليكن تا آنجا كه جستجو و پيگيرى شد، كسى يافت نشده است كه اين وجه را به عنوان راءى خويش اتخاذ نمايد، و مهمتر اينكه بر خلاف صريح آيات ، روايات و اتفاق اماميه ، اشاعره ، معتزله و ديـگـران مـى باشد. (٥٢٨) اين مطلب را همگان قبول دارند كه اجتناب از گناهان كبيره موجب تكفير گناهان صغيره مى باشد چنانكه در سوره نسا مى خوانيم :
ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم ... (٥٢٩) «اگر از گناهان بزرگى كه از آن نهى مى شويد پرهيز كنيد، گناهان كوچك شما را مى پوشانيم».
همچنين در سوره هود آمده است :
...ان الحسنات يذهبن السيئات ... (٥٣٠) «خوبيها بديها را از بين مى برد».
اين آيه به طور اجمال دلالت دارد كه پاره اى از حسنات تكفير كننده برخى از سيئات است .
بررسى وجه ششم و هفتم
اخـتـلاف اسـاسـى ميان اهل اعتزال و مخالفانشان درباره «نظريه تكفير» در اين دو وجه ، متمركز است . در اين قسمت ، ابتدا، نظرات آنان ذكر مى شود و سپس مورد بررسى قرار مى گيرد.

نظر كسانى كه تكفير را يك قاعده كلى و لازم مى دانند

بـه «ابـوعـلى جـبـايـى» نـسـبـت داده مـى شـود كـه وى ، قـول بـه وجـود تـكـفـيـر را بـه صـورت يـك قـاعـده كـلى و لازم قـبـول دارد. او مـعتقد است اگر درجه ثواب در مقايسه با درجه عقاب بيشتر باشد، ثواب ، عقاب را از بين مى برد، (٥٣١) همان طور كه در صورت عـكـس آن ، عـقـاب ، ثـواب را «حـبـط» مـى كـنـد و ايـن هـمـان نـظـريـه «احـبـاط» اسـت كـه تـفـصـيـل آن گـذشـت ؛ بـنـابـرايـن ، از ديـدگـاه «ابـوعـلى» و طـرفـداران او، مـهـم ايـن اسـت كـه در بـيـن ثـواب و عـقـاب ، اقـل و اكـثـر، كـدام بـاشـد؛ پـس ملاك ، اكثر بودن است كه اگر عقاب ، اكثر باشد «احباط» جارى است و اگر ثواب ، اكثر باشد «تكفير» جـريـان دارد. شـايـد بـه هـمـيـن دليـل ، مـعـتـقـدان بـه ايـن نـظـريـه ، مـسـاءله «تـكـفـيـر» را بـه صـورت مستقل مطرح نساخته اند و مخالفان آن نيز جداگانه جواب نداده اند.


۱۳
نظر كسانى كه تكفير را به صورت خاص قبول دارند
روشـن اسـت كـه افـرادى مـثـل «ابـوهـاشـم جـبـايـى» كـه قـائل بـه «مـوازنـه» هـسـتـنـد، نـيـز وجـود تـكـفـيـر را قبول دارند، اما اضافه بر اصل «تكفير» مى گويند: وقتى درجه ثواب اكثر از عقاب باشد، آن را ساقط مى سازد، ولى به اندازه درجه عقاب از ثـواب نـيـز زايـل مـى شـود. بـه خـلاف نـظـر «ابـوعـلى» كـه چـنـيـن كـسـر و انـكـسـارى را قـبـول نـدارد و چـون بـه نـظـريـه «مـوازنـه» بـخـش ‍ مـسـتـقـلى اخـتـصـاص داده شـده اسـت ، تفصيل و تحقيق اين مساءله به آن بخش ‍ موكول مى شود.
شـيـخ مـفـيـد؛ در «اوائل المـقـالات» بـيـان مـى دارد: «بـنـونـوبـخـت مـعـتـقـد بـه «تـحـابـط» مـى بـاشـنـد و در ايـن بـاره بـا اهل اعتزال موافق هستند». (٥٣٢)
اگـر مـنـظـور از «تـحـابـط» نـظـريـه «احـبـاط و تـكـفـيـر» بـاشـد، پـس بـنـونـوبـخـت نـيـز قائل به «تكفير» هستند و در غير اين صورت ، بايد آنان را در رديف معتقدان به نظريه «موازنه» قرار داد.
بـرخـى از شـارحـان «تـجـريـد الاعـتـقـاد» مـى نـويـسـنـد: «اقـوى ايـن اسـت كـه «تـكفير» به اين معنا كه كفر پيشين به وسيله ايمان ، و اعمال زشت به وسيله عمل صالح محو شود و از بين برود، وجود دارد و اين ، نظر عده زيادى از محققان است ، زيرا آيات و اخبار، بصراحت بر آن دلالت دارد». ولى ايـشـان در چـنـد صـفـحـه بـعـد چـنـيـن اظـهـار مـى دارد: «اقـوى ايـن اسـت كـه در بـعـضـى از اعـمـال «احـبـاط و تـكـفـيـر» و در بـعـضـى ديـگـر «مـوازنـه» وجـود دارد، زيـرا دليل نقلى بر آن دلالت مى كند». (٥٣٣)
بـر اسـاس آنـچـه از غـزالى نـقـل شـده اسـت او نـيـز بـايـد بـه گـونـه اى «تـحـابـط اعمال» را قبول داشته باشد. (٥٣٤)

نظر كسانى كه تكفير را به صورت خاص قبول دارند

قبل از نقل كلام آنان ، ذكر يك مقدمه مناسب است :
از كلام متكلمان ، استفاده مى شود كه امور زير باعث از بين رفتن عقاب و سقوط آن مى شود:
١ - ايـمـانـى كـه تـا آخـر عـمـر، تـداوم پـيـدا كـنـد، عـقـاب كـفـر و مـعـاصـى زمـان آن را زايل مى نمايد.
٢ - ندامت و توبه ، موجب سقوط كيفر گناه مى گردد.
٣ - تفضل محض خداوند متعال .
٤ - شفاعت .
٥ - برخى از حسنات و امورى ديگر مثل اجتناب از گناهان كبيره تحت شرايطى ، عقاب پاره اى از سيئات را از بين مى برد.
٦ - كثرت طاعت ؛ بدين صورت كه اگر ثواب از عقاب ، بيشترباشد، آن را محو مى كند.
در امـر اول جـاى هـيـچ گـونـه شـك و اخـتـلافـى نـيـسـت . امـا امـر دوم ؛ يـعـنـى ، «تـوبـه» را نـيـز هـمـگـان قـبـول دارنـد، ولى اشـاعـره سقوط عقاب در زمان توبه را صرف عفو و كرم الهى دانسته و مى گويند: «توبه صحيح خودش عبادت است و از روى تفضل ، در قبال آن ثواب داده مى شود». (٥٣٥)
شـيـخ مـفيد مى گويد: «اتفاق اماميه بر آن است كه قبول توبه تفضل است و وجوب عقلى ندارد، بر خلاف معتزله كه گمان دارند، توبه به نحو وجوب عقلى ، ساقط كننده عقاب گذشته است». (٥٣٦)
شيخ طوسى بيان مى دارد: «عقاب فقط به وسيله تفضل ، زايل مى شود». (٥٣٧)
از بـعـضـى مـعـتـزله نـقـل شـده اسـت كـه كـثـرت ثـواب تـوبـه را سـبـب سـقـوط عـقـاب مـى دانند، ولى اكثر آنان نفس توبه را ساقط كننده عقاب مى پندارند. (٥٣٨)
امـامـيـه و اشـاعـره بـر شـفـاعـت بـه عـنوان عامل زايل كننده عقاب در روز قيامت ، اتفاق نظر دارند و معتزله آن را ساقط كننده عقاب نمى دانند، بلكه مى گـويـنـد: «شـفـاعـت ، مـوجـب عـلو درجـه و زيـاد شـدن پـاداش صـالحـان اسـت و طـالحـان مشمول شفاعت ، واقع نمى شوند». (٥٣٩)
امـر شـشـم ؛ يـعـنـى ، كـثـرت طـاعـت را (بـه ايـن شـكـل كـلى) فـقـط مـعـتـزله پـذيـرفـتـه انـد و قـاضـى عـبـدالجـبـار فـقـط دو عامل را زايل كننده عقاب مى داند؛ يكى ، كثرت طاعت در قبال قلت معصيت و ديگرى ندامت ، ولى وى در جاى ديگر مى گويد:
«از نظر ما اسقاط عقاب ، توسط عفو الهى نيز جايز است ، بر خلاف معتزله بغداد كه آن را قبيح مى دانند». (٥٤٠)
امر پنجم را اماميه ، اشاعره (و حتى به گونه اى معتزله (٥٤١))، قبول دارند.
هم اكنون به ذكر كلام آنان كه «تكفير» را به صورت خاص آن ، قبول دارند مى پردازيم .
اينك گفتار آنان كه «تكفير» را به صورت خاص پذيرفته اند مرور مى كنيم
در تفسير «تبيان» در ذيل آيه ٣١ نساء آمده است : (٥٤٢)
«بر طبق عقيده و نظر معتزله ، خداوند متعال گناهان صغيره كسى را كه از گناهان كبيره پرهيز نمايد، تكفير مى كند و در اين صورت مؤ اخذه بر آن گـنـاهـان صـغـيـره ، قبيح و ظلم خواهد بود، ولى از نظر ما [اماميه] مؤ اخذه بر هر معصيتى كه گناهكار آن را انجام داده هيچ قبحى ندارد و با اجتناب از گـنـاهـان بـزرگ ، اسـقـاط عـقـاب هـيـچ گـنـاهـى بـر خـداونـد وجـوب پـيـدا نـمـى كـنـد؛ هـر چـنـد مـا مـعـتـقـديـم كـه خـداى تـعـالى از بـاب تفضل ، چنين وعده اى داده است و اگر هم مواخذه نمايد به هيچ وجه ظلم نخواهد بود». (٥٤٣)
شـبـيـه آن در تـفـسـيـر فـخر رازى ، قرطبى ، مجمع البيان و...آمده است ، ولى در «كشاف» سبب تكفير سيئات و گناهان كوچك را، افزون بودن ثواب پرهيز از گناهان بزرگ ، دانسته و مانند آن در «روح البيان» نيز بيان شده است . (٥٤٤)
عـده زيـادى از مـفـسران در تفسير آيه ٢٧١ بقره ، (٥٤٥) صدقات را عامل «تكفير» بعضى از گناهان دانسته (٥٤٦) و برخى تصريح كرده اند كه فقط گناهان صغيره را تكفير مى كند. (٥٤٧)
در «جوامع الجامع» آمده است : «تكفير سيئات به وسيله توبه و مغفرت مى باشد و گاهى نيز ابتداء و بدون توبه است». (٥٤٨)
در تـعـدادى از تـفـاسير اهل سنت آمده است كه ، اكثر مفسران ، نمازهاى پنجگانه را، در صورت پرهيز از گناهان كبيره ، سبب تكفير گناهان صغيره مى دانند. (٥٤٩) بعضى ديگر، مطلق اعمال نيك را عامل دانسته اند. (٥٥٠)
شيخ حر عاملى (صاحب وسائل الشيعه) درباره «تكفير» مى نويسد:
«تـكـفـيـر فـقط در مورد كفر و عقاب معاصى قبل از ايمان كسى كه با ايمان از دنيا برود، حتمى و فراگير است و در غير آن ، كليت و وجوب ندارد و قـول صـحيح و درست همان است كه آيات و روايات متواتر، بر آن دلالت مى كند كه وقتى مؤ منى ، طاعتى انجام مى دهد، مستحق ثواب مى شود و ثواب او گاهى به نحوى است كه عقاب سابق را ساقط مى سازد و گاهى هم به نوع ديگرى است». (٥٥١)
عـلامـه مجلسى رحمه الله نيز بيان مى دارد: «قول حق آن است كه عقاب كفر به وسيله ايمانى كه تا آخر عمر ادامه پيدا كند، ساقط مى شود و اخبار بـسـيـارى بـر اين دلالت دارد كه ثواب كثيرى از طاعات ، موجب «تكفير» تعداد زيادى از سيئات مى گردد. روايات در اين زمينه ، متواتر است و بـرخـى از آيـات نـيـز بـيـان مـى كـنـد كـه حـسـنـات ، سـيـئات را از بـيـن مـى بـرد و يـك دليل تمامى كه برخلاف اين قول باشد، اقامه نشده است». (٥٥٢)
از آنـجـا كـه در بـخـش مـربـوط بـه «احـبـاط»، كـلام ايـن عـلامـه بـزرگـوار بـه تفصيل نقل شد در اينجا به همين اندازه بسنده مى شود.
عـلامـه طـبـاطـبـائى رحـمـه الله در چـنـد مـورد تـفـسـيـر «المـيـزان» بـر ايـن نـظـر تـاءكـيـد دارد كـه : «تـحـابـط اعـمال» به آن شكلى كه معتزله معتقدند، باطل است ولى «تكفير» به صورت اجمالى وجود دارد و درست مى باشد و پاره اى از طاعات مانند نمازهاى واجب ، حج و همچنين دورى نمودن از گناهان بزرگ ، برخى از سيئات را تكفير مى نمايد. (٥٥٣)
ايشان در تفسير آيه ٣١ سوره «نساء» بعد از نقل و نقد كلمات بعضى از مفسران و دانشمندان مى نويسد:
«آنـچـه مـى شـود به طور جامع از آيات كريمه ، استفاده كرده و اظهار نظر نمود، آن است كه حسنات و سيئات ، فى الجمله يكديگر را حبط مى كند؛ وليـكـن تـاءثـيـر هـر حـسنه اى بر هر سيئه اى و به عكس آن ، به صورت كسر يا فناى در ديگرى ، دليلى بر آن وجود ندارد؛ همان طور كه حالات انسان و روحيات او براى فهم اين حقايق قرآنى در باب ثواب و عقاب ، كمك كار خوبى است ، بر مطلب مزبور نيز دلالت دارد.» (٥٥٤)
جناب استاد آيت الله جعفر سبحانى در اين زمينه مى نويسد:
«مـقصود از «تكفير» در بحث كلامى و تفسيرى ، بخشودگى گناهان از جانب خداوند، به خاطر يك رشته عواملى است كه يادآور خواهيم شد. با تـوجـه بـه بـحثى كه پيرامون «احباط» انجام گرفت ، مساءله «تكفير» نياز به بحث كلامى ويژه اى ندارد، زيرا واقعيت اين دو مساءله از نـظـر كـلامـى يـك چـيز است ، و آن اينكه عملى از تاءثير گذارى عمل ديگر جلوگيرى كند، اين واقعيت ، گاهى در جهت مانع بودن كارهاى بد، از تحقق آثـار كـارهـاى خـوب مـطـرح مـى شـود، در ايـن صـورت ، «احـبـاط» اسـت و گـاهـى در شكل معكوس ‍ آن صورت مى گيرد كه «تكفير» ناميده مى شود.
گـذشـته از اين ، مساءله «تكفير» از نظر عقلى و كلامى مشكل چندانى ندارد زيرا محور بحث در اين مساءله ، بخشش گناه از جانب خداوند است و از نـظـر عـقـل مـانـعـى نـدارد كـه خداوند از عقوبت مجرمى درگذرد، و در مواردى هم كه پاى حق ديگرى در ميان است ، با دادن پاداش و مانند آن ، او را نيز راضى سازد.
بنابراين ، آنچه در اين مساءله لازم است درباره آن بحث شود، عوامل تكفير از نظر قرآن است ....». (٥٥٥)
ايشان در كتابى ديگر بعد از ذكر آياتى چند در مورد تكفير، بيان مى دارد:
«البـتـه نـمـى تـوان از اطـلاق ايـن آيـات چـنـيـن اسـتـفـاده كـرد كـه هـر گـنـاهـى بـخـشـوده مـى شـود، زيـرا ايـن آيـات در مـقـام بـيـان اصـل تـشـريـع «تـكـفـيـر» اسـت ، نـه شـروط آن و ايـنـكـه چـه گـنـاهـانـى مـشـمـول آن مـى شـود و چـه گـنـاهـانـى مشمول آن نمى شود». (٥٥٦)
جناب استاد آيت الله معرفت نيز در اين باره چنين مى نويسد:
«اينكه حسنات ، فى الجمله سيئات را تكفير نمايد، جاى ترديد نيست ، زيرا قرآن مجيد و روايات متواتر بصراحت بر آن دلالت دارد». (٥٥٧)
سپس ايشان در ادامه ، كليت «تكفير» را باطل دانسته و آن را به صورت خاص اثبات مى كند.
در كتاب آموزش عقايد جناب استاد آيت الله مصباح يزدى آمده است :
«نـظـير رابطه بين ايمان و كفر را مى توان فى الجمله بين كارهاى نيك و بد نيز در نظر گرفت ، ولى نه بطور كلى و به صورتى كه هميشه يـا در نـامـه اعـمـال انـسـان كـار شـايـسـتـه ، ثـبـت بـاشـد و اعـمـال نـارواى پـيـشـيـن ، مـحـو شـده بـاشـد و يـا كـار نـاشـايـسـتـه ثـبـت بـاشـد و اعـمـال شـايـسـتـه پـيـشـيـن ، مـحـو شـده بـاشـد [چـنـان كـه بـعـضـى از مـتـكـلمـان مـعـتـزلى پـنـداشـتـه انـد] يـا هـمـيـشـه حـاصـل جـمـع جـبـرى اعـمـال گـذشـتـه بـا تـوجـه بـه كـمـيـت و كـيـفـيـت آنـهـا مـنـعـكـس بـاشـد [چـنـان كه بعضى ديگر گمان كرده اند] بلكه در مورد اعـمـال ، بـايـد قـائل بـه تـفـصـيـل شـد بـه ايـن مـعـنـى كـه بـرخـى از اعـمـال نـيـك - اگـر بـطـور شـايـسـتـه و مقبول انجام گيرد - آثار اعمال بد گذشته را از بين مى برد مانند توبه كه اگر به صورت مطلوب انجام گيرد گناهان شخص ، آمرزيده خواهد شد و عـيـنـا مـانـنـد پـرتـو نـورى اسـت كـه دقـيـقـا بـر هـمـان نـقـطـه تـاريـك بـتـابـد و آن را روشـن نـمـايـد. امـا هـر عـمـل نـيـكـى اثـر هر گناهى را از بين نمى برد و از اين رو ممكن است شخص مؤ من ، مدتى گرفتار كيفر گناهش باشد و سر انجام به بهشت جاودانى درآيد....
ولى تـعـيـيـن انواع و مقدار تاءثير و تاءثر اعمال نيك و بد در يكديگر را بايد از طريق وحى و سخنان معصومين عليهم السلام به دست آورد و قاعده كلى براى همه آنها نمى توان تعيين كرد». (٥٥٨)
در تفسير «نمونه» چنين آمده است :
«ولى حـق هـمـان اسـت كـه عـلامـه مـجلسى در كتاب «بحارالانوار» (٥٥٩) اختيار كرده است ، مى گويد: حق اين است كه سقوط ثواب به وسيله كـفـرى كـه تـا پـايـان عـمـر ادامـه دارد و هـمـچـنـان سـقـوط كـيـفـر بـه وسـيـله ايـمـانـى كـه تـا مـرگ هـمـراه اسـت ، قابل انكار نيست .
و اخـبـار فراوانى دلالت دارد به اينكه تعداد زيادى از گناهان باعث سقوط عده زيادى از طاعتها مى گردند، و طاعات بسيارى نيز موجب سقوط كثيرى از بـديـهـا مـى شوند، اخبار در اين زمينه متواتر است . و بايد توجه داشت كه آيه ١١٤ سوره هود نيز بر اين مطلب دلالت دارد، زيرا در آنجا پس از دستور به نماز، اشاره به يك قانون كلى مى كند كه :
ان الحسنات يذهبن السيئات ... «نيكيها بديها را از بين مى برند».
مؤ لف تفسير نمونه در پايان مى نويسد:
«ولى ايـن يـك قانون كلى درباره همه گناهان و طاعات نيست ، و تنها اختصاص به بعضى از آنها دارد، و به اين ترتيب مى توان ميان همه آيات و روايات جمع نمود». (٥٦٠)
در مورد نقل گفتار مفسران و متكلمان اسلامى پيرامون «تكفير» به همين اندازه اكتفا مى شود و در ادامه ، آراى آنان مورد بررسى قرار مى گيرد.

بررسى نظريه تكفير به صورت عام

هـمـان طـور كـه در صـفـحـات گـذشـتـه بـيـان شـد، بر طبق اين نظريه (كه به ابوعلى جبايى و طرفداران وى از معتزله منسوب است) در صورتى «تـكـفـيـر» انـجام مى شود كه حسنات يك شخص بيش از سيئات وى باشد، كه در اين حالت درجه ثواب ، افزون بر درجه عقاب او خواهد بود و عـقـابـش سـاقـط مـى گـردد، و در صـورت عـكـس آن «احـبـاط» تـحـقـق پـيـدا مـى كـنـد؛ بـنابراين در «احباط و تكفير» معيار و ملاك ، اكثر يا اقـل بـودن درجـه ثـواب و عـقـاب اسـت و اسـتـدلال در هـر دو، تـا انـدازه زيـادى بـه يـك منوال مى باشد و همان طور كه بعضى از بزرگان نوشته بودند، مساءله «تكفير» نياز به بحث كلامى مستقلى ندارد.
بـنـابـرايـن ، آنـچـه را كه در موضوع «احباط» گذشت و مورد تحقيق قرار گرفت و امكان تكرار آن در موضوع «تكفير» وجود دارد، در اين بخش ‍ تكرار نخواهد شد.
هـمـگـان در مـورد «ايـمان» اتفاق دارند كه اگر كافر و غير مسلمانى به اسلام روى آورد و از روى حقيقت ، مؤ من شود و ايمانش را تا پايان عمر حـفـظ نمايد، بدين وسيله كيفر كفر و معاصى قبل از اسلامش ، تكفير شده و عقاب آنها ساقط مى گردد، ولى در اين مساءله از جهت ديگر جاى بحث وجود دارد كـه آيـا بـه مـحض گرويدن به اسلام ، «تكفير» محقق مى شود يا در آخر عمر؟ آيا «موافات» شرط هست يا نيست و اين سقوط عقاب از بـاب تـفـضـل اسـت يـا وجـوب عـقـلى دارد يـا امـرى اسـت تـكـويـنـى و...؟ بـررسـى ايـن مسائل به همان ترتيبى است كه در بخش اول ارائه شد.
براى روشن شدن صحت و سقم نظريه «تكفير» بايستى پاسخ چند پرسش بيان شود:
وقتى گفته مى شود اگر درجه ثواب بيش از درجه عقاب باشد عقاب زايل مى گردد، آيا اين مساءله مربوط است به كسى كه از گناهان كبيره پرهيز مـى كـنـد، يـا مـرتـكـب كـبـيـره را نـيـز در برمى گيرد و يا فقط به آن افرادى اختصاص ‍ دارد كه تا توان دارند از گناه به هر نحو آن ، اجتناب مى نـمايند، ولى بندرت و در موارد بسيار اندكى ، ناخواسته و يا خواسته و از روى جهالت و غلبه هواى نفس ، دست به ارتكاب گناهان صغيره و پاره اى از گناهان كبيره مى زنند؟
اگـر مـنـظـور «ابـوعـلى جـبـايـى» و طرفداران وى صورت اول باشد و «تكفير» را در مورد مرتكب كبيره (كه از آن توبه نكرده) جارى بدانند، اين با نظريه «احباط» كه معتقد به آن هستند به هيچ وجه سازگار نيست ، زيرا بر طبق اعتقاد آنان شخصى كه از گناهان كبيره اجتناب نمى نمايد و توبه هم نكرده و نمى كند، عذاب او ابدى خواهد بود و هر چه كه ثواب داشته به وسيله اين عقاب «حبط» مى گردد؛ پس ثوابى نـدارد كـه مـوجب تكفير عقابهاى او شود، مگر اينكه گفته شود چنين شخصى قبل از ارتكاب كبيره اگر ثوابهايش بيش از عقابهايش باشد، تكفير در مـورد آنـهـا جـارى اسـت و سـپـس عـقـابـهـاى بـعـدى ثـوابـهـاى بـاقـيـمـانـده را «حـبـط» مـى نـمـايـد، ولى ايـن صرفا لفظ پردازى و فرار از اشكال است . قاضى عبدالجبار نيز به اشكال مزبور توجه داشته كه نوشته است :
«كـثـرت طـاعـت ، فـقـط مـوجـب سـقـوط عـقـاب گـنـاهـان صـغـيـره مـى بـاشـد وگـرنـه عـقـاب گـنـاهـان كـبـيـره بـه وسـيـله كـثـرت طـاعـاتـى كـه در مثل عمرهاى ما انجام مى شود، به هيچ وجه زايل نمى گردد». (٥٦١)
اگـر مـراد «ابـوعـلى جـبـايـى» و طـرفـدارانش ، آن صورتى باشد كه فردى كه «تكفير» در موردش تحقق مى پذيرد، از گناهان كبيره اجـتـنـاب و دورى مـى نـمـايـد بـنـابـرايـن ، كـثـرت حسنات وى ، گناهان صغيره او را تكفير نموده و عقاب آنها را ساقط مى سازد، در اين صورت ، در مـقـابـل اماميه و اشاعره قرار نگرفته اند و موضعى در جهت خلاف آنان اتخاذ ننموده اند، هر چند با آنها در اين اختلاف دارند كه معتزله سقوط عقاب را لازم ، و وجوب آن را عقلى مى دانند و اين بر خلاف نظر اماميه و اشاعره است كه چنين اعتقادى ندارند.
يـا ايـنـكـه مـقصود آنان ، صورت سوم است ؛ يعنى ، آن كس كه در حد توان از گناه پرهيز مى كند، ولى گه گاهى نيز گناه صغيره و بندرت گناه كـبيره از او سر مى زند كثرت حسنات وى موجب تكفير گناهانش مى شود؛ ولى اين نظر در غير از معتزله نيز ديده مى شود و شايد نظر بزرگانى از شيعه مثل علامه مجلسى ، صاحب «وسائل الشيعه» و بعضى ديگر، همين صورت باشد.
خلاصه اين سه صورت بدين ترتيب است :
١ - كسى كه از ارتكاب گناهان بزرگ اجتناب نمى كند، ولى در مقابل ، افعال نيك بسيارى نيز انجام مى دهد، در اين صورت ، حسنات وى چون بيشتر از سيئات او است ، آنها را «تكفير» مى كند.
٢ - مؤ من متدينى كه از گناهان كبيره پرهيز مى نمايد، ولى گناهان صغيره از او صادر مى شود، كثرت طاعات وى ، آنها را «تكفير» مى نمايد.
٣ - هـمـان صـورت دوم با اين تفاوت كه در موارد اندكى گناه كبيره نيز از او سر مى زند، در اين صورت نيز فراوانى حسنات ، موجب «تكفير» آن گناهان مى شود.
بررسى صورت اول
هـمـان طـور كـه بـيـان شـد مـعـتـزله بـا حـفـظ اعـتـقـاد بـه وجـود «احـبـاط» نـمـى تـوانـنـد «تـكـفـيـر» را در صـورت اول بـپـذيـرنـد و قـاضـى عـبـدالجـبـار خـودش بـه بـطـلان آن اذعـان دارد. ايـن صـورت از تـكـفـيـر از جـهـت دليـل عـقلى نيز با حكمت و عدل ذات اقدس الهى سازگار نيست ، زيرا موجب جرى شدن افراد بى مبالات و جراءت پيدا كردن افراد فاسد و فاسق بر انـجـام هـر جـنـايـتـى مـى گـردد، چـون بـه ايـن بـهـانـه كـه حـسـنـات ، سـيـئات را از بـيـن مـى بـرد، دسـت بـه يـكـسـرى اعـمـال صـالح و نـيـك مـى زنند و به دنبال آن ، از هواى نفس خويش ‍ پيروى كرده و مرتكب هر گناه بزرگى مى شوند. روشن است كه چنين مطلبى را نمى توان به دين مقدس اسلام نسبت داد، به سبب وضوح بطلان اين صورت به همين مقدار اكتفا شده به بررسى دو صورت ديگر مى پردازيم .
بررسى صورت دوم
هـمـگـان بر اين اتفاق دارند كه عقاب گناهان صغيره كسى كه از گناهان كبيره اجتناب مى كند، ساقط مى شود؛ اماميه ، اشاعره و معتزله در اين مساءله بـا هـم اخـتـلافـى نـدارنـد. در ايـن زمـيـنـه در صـفـحـات گـذشـتـه ، كـلام شـمـارى از بـزرگـان ايـن فـرقـه هـا نقل شد، ولى در چند مطلب اختلاف نظر وجود دارد:
١ - آيا اجتناب نمودن از گناهان كبيره ، عامل تكفير است و يا اينكه سبب «تكفير» طاعات و حسنات مى باشد، ولى شرط آن ، اجتناب است و...؟
٢ - آيـا بـا اجـتـنـاب ، سـقـوط عـقـاب ، لازم و واجـب اسـت و يـا ايـنـكـه ايـن سـقـوط از بـاب تفضل است ؟
٣ - آيا در اجتناب ، صرف ترك ، كفايت مى كند و يا بايد آن ، از روى كف نفس و قصد و اراده باشد؟
آراى متعدد درباره پرسش اول
در مورد جواب پرسش اول ، مى توان از كلمات مفسران و متكلمان چند نظر را استخراج نمود:
نظر اول : عامل تكفير حسنات مى باشد، ولى شرط آن ، اجتناب نمودن از گناهان كبيره است .
در تـفسير آيه ١١٤ سوره هود، عده اى از مفسران بيان داشته اند كه نيكيها، بخصوص نمازهاى پنجگانه ، موجب «تكفير» و سقوط عقاب گناهان صغيره مى گردد با اين شرط كه از گناهان كبيره اجتناب شود. (٥٦٢) شيخ طوسى رحمه الله در تفسير اين آيه چند وجه ذكر مى كند كه در يكى از آنها مى نويسد:
«مقصود اين است كه وقتى معصيت ، صغيره باشد حسنات ، آن را از باب «تكفير» از بين مى برد». (٥٦٣)
از كلام قاضى عبدالجبار كه در صفحات گذشته نقل شد نيز چنين نظرى استفاده مى شود.
نظر دوم : عامل تكفير، اجتناب است و حسنات نقش چندانى ندارد.
ثـوابـى كـه با دورى جستن از گناهان بزرگ ، حاصل مى شود و انسان مستحق آن مى گردد، به مراتب از عقاب گناهان ديگر، بيشتر است و از اين جهت آن را ساقط مى كند. در تفسير «كشاف» ذيل آيه ٣١ سوره نساء آمده است :
«خـداونـد بـه خـاطـر كـثـرت ثـواب اسـتـحـقـاقـى كـه از اجـتـنـاب كـبـائر حـاصـل مـى شـود، عـقـاب اسـتـحـقـاقـى حاصل از گناهان صغيره را مرتفع و كان لم يكن مى سازد». (٥٦٤)
اما مرحوم طبرسى مى نويسد:
«مـعـتزله مى گويند: عقاب گناه صغيره در مقايسه با ثوابهايى كه صاحب صغيره دارد، كمتر مى باشد و به اتفاق آنان ، اين عقاب در برابر آن ثوابها زايل مى شود». (٥٦٥)
بر طبق اين گفته مرحوم طبرسى از نظر معتزله ، ثواب حسنات نيز داراى نقش مى باشد ولى اين بر خلاف گفتار صاحب «كشاف» است .
نظر سوم : اجتناب ، عامل تكفير و حسنات ، مكمل آن است .
با پرهيز از گناهان بزرگ ، عقاب گناهان كوچك ساقط مى شود (و تكفير عقاب گناهان كبيره جز، با توبه ممكن نيست)، ولى گناهان ، آثار سوئى در نفس انسان ايجاد مى كند كه عبادات و حسنات آنها را زايل مى نمايد، صاحب تفسير «المنار» در اين زمينه مى نويسد:
«تكفير شدن سيئات به وسيله حسنات ، بدين صورت است كه حسنات ، آثار سوء گناهان را از بين مى برد». (٥٦٦)
از ظاهر كلام علامه طباطبائى در تفسير آيه ٣١ سوره نساء و آيه ١١٤ سوره هود نيز چنين نظرى استفاده مى شود. (٥٦٧)
نظر چهارم : اجتناب و حسنات ، هر دو، عامل تكفير مى باشند.
شـيـخ طـوسـى در تـفـسـيـر آيـه ٤٥ سـوره مـائده ، ايـن پـرسـش را مـطـرح مـى كـنـد كـه : «آيـا غـيـر از تـوبـه و اجـتناب نمودن از گناهان كبيره ، عـامـل ديـگـرى نـيـز بـاعـث تـكـفـيـر گـنـاه مـى شـود؟ وى در جـواب بـيـان مـى دارد: «بـر طـبـق عـقـيـده و مـذهـب مـا مـمـكـن اسـت ، بـرخـى از افـعـال نـيـك مـوجـب تـكـفـيـر گـنـاه گـردد و هـمـچـنـيـن مـمـكـن اسـت گـنـاه صـغـيـره بـه وسـيـله طـاعـت ، تـكـفـيـر شـده و عـقـاب آن زايل گردد». (٥٦٨)
پرسش دوم :
آيـا سـقـوط عـقـاب گـنـاه صـغـيـره بـا اجـتـنـاب از گـنـاهـان كـبـيـره ، وجـوب عـقـلى پـيـدا مـى كـنـد و يـا ايـنـكـه از روى تفضل ، عقاب ، زايل مى شود؟
مـعـتزله در جواب اين سؤ ال پاسخ مى دهند كه سقوط عقاب ، وجوب عقلى دارد، زيرا، ثواب ، افزون تر از عقاب است و آن را از بين مى برد. (٥٦٩) شيخ طوسى ، طبرسى ، فخر رازى و علامه طباطبايى از اهل اعتزال نقل كرده اند كه آنان معتقدند؛ با اجتناب از كبائر، تكفير صغائر واجب و حتمى است و مؤ اخذه بر آن قبيح مى باشد. (٥٧٠)
ولى از سـوى مـقـابـل ، اشـاعـره بـه ايـن اعـتـقـاد دارنـد كـه سـقـوط عـقـاب ، از بـاب تفضل مى باشد. فخر رازى در ادامه نقل نظر معتزله كه در سطور بالا بيان شد مى گويد:
«هيچ امرى بر خداوند واجب نيست و هر چه انجام مى دهد، احسان و تفضل است». (٥٧١)
قرطبى نيز مى گويد: «تكفير، از باب وعده صدق الهى است نه از باب اينكه بر او چيزى واجب باشد». (٥٧٢)
در كـتـب كـلامـى اشـاعـره نـيـز بـر ايـن نـكـتـه تـاءكـيـد شـده كـه آنـان اصـل مـسـاءله اسـتـحـقـاق عـقـلى را قـبـول نـدارنـد. (٥٧٣) نـتـيـجـه قـهـرى چـنـيـن نـظـرى ، هـمـيـن اسـت كـه سـقـوط عـقـاب را صـرف تـفـضـل بـدانـنـد. حـتـى دانـشـمـنـدانـى از آنـان مـثـل غـزالى چـنـيـن ابـراز مـى دارد: «هـيـچ اشـكـالى وجـود نـخـواهـد داشـت كـه خـداونـد متعال [العياذبالله] تمامى كفار را عفو نمايد و تمامى مؤ منان را عذاب كند و اين به هيچ وجه موجب تناقض در صفات الهى نخواهد شد». (٥٧٤)
نـظـر عـمـده بـزرگـان امـامـيـه بـر آن اسـت كـه سـقـوط عـقـاب گـنـاهـان صـغـيـره ، از روى تفضل است . (٥٧٥)
عـلامـه طـبـاطـبـايـى بـعـد از نـقـل نـظـر مـعـتـزله مـى فـرمـايـد: «آيـه ٣١ سـوره نـسـاء بـر چـنـيـن وجوبى كه آنان مى گويند هيچ گونه دلالتى ندارد». (٥٧٦)
ايـن مـطـلب روشـن اسـت كـه خـداونـد مـتـعـال در وعـده خويش تخلف نخواهد نمود. شايد مراد حقيقى بعضى از سخنان (كه در ظاهر وجوب استحقاق را مى رسـانـد) ايـن اسـت كـه خداوند از باب تفضل براى انسان حقى قرار داده و در قبال آن وعده هايى داده و بديهى است كه وعده او حتمى و تخلف ناپذير اسـت ؛ بـنـابراين گفته مى شود؛ (كه در واقع نوعى تسامح است) انسان در برابر اجتناب از گناهان كبيره ، استحقاق تكفير سيئات پيدا مى كند، يا اينكه سقوط عقاب گناهان كوچك وى حتمى است .
آنـچـه بـيـان شـد بـرطـبـق مـبـنـايـى اسـت كـه ثـواب و عـقـاب را امـرى قـرار دادى و از قـبـيـل بـنـاى عـقـلا مـى دانـد؛ امـا بـر طـبـق مـبـنـاى «تـجـسـم اعـمـال» (بـديـن نـحـو كـه آثـارى كـه در اثـر انـجـام اعمال براى انسان حاصل مى شود همان ثواب و عقاب است و در آخرت ، ظهور پيدا مى كند و...)، سقوط عقاب را كه امرى وضعى و تكوينى خواهد بود، بايد حتمى بدانيم و اين با تفضل نيز منافاتى ندارد، زيرا اوست كه چنين آثارى (سقوط عقاب) را قرار داده است .


۱۴
بررسى نظريه تكفير در مقام اثبات
پرسش سوم :
آيا در اجتناب ، صرف ترك كفايت مى كند و يا كف نفس و قصد و اراده نيز شرط است ؟
غزالى مى گويد:
«اگـر اجـتـنـاب از گـنـاه كـبـيـره از روى قـدرت و اراده بـاشـد، كـفـاره گـنـاه صـغـيـره مـى گـردد، زيـرا كـسـى كه توانايى انجام گناه بزرگى (مـثـل زنا) را دارد و از آن خوددارى مى كند، ولى از گناه كوچكى (مثل نگاه به نامحرم) پرهيز نمى نمايد، اين اثر نورانى كه به سبب خوددارى از آن گـنـاه بـراى او حـاصـل مـى شود، از اثر ظلمانى كه اين گناه كوچك در قلب او مى گذارد بسيار بيشتر و شديدتر است ؛ به خلاف آنكه ، توانايى انجام آن گناه بزرگ را ندارد و آن را ترك مى كند كه چنين تركى صلاحيت تكفير نمودن را ندارد». (٥٧٧)
صـاحـب تـفـسـيـر «كـشـاف» نـيـز در تـفـسـيـر آيـه ٣١ سـوره نـسـاء، مـسـاءله ثـواب بـر اجـتـنـاب و صـبـر نـمـودن در قبال گناهان كبيره را مطرح مى كند و مى گويد:
«اين كثرت ثواب ، موجب تكفير گناهان صغيره مى شود». (٥٧٨)
بـديـهـى اسـت كـه اگـر بـر اسـاس «تـجـسـم اعـمـال» ثـواب و عـقـاب را در آثـار حـاصـله از اعمال ، منحصر كنيم ، صرف انجام ندادن گناه ، در از بين بردن آثار سوء گناهان ديگر اثرى ندارد، زيرا اين يك امر عدمى است و فقط مجاهده بانفس و بـازداشـتـن آن از گـنـاه است كه مى تواند آن آثار را، زايل نمايد و ظاهر كلمات و مباحثى را كه غزالى مطرح كرده از اين باب مى باشد، ولى اگر ثـواب و عقاب را امرى مستقل از اين امور بدانيم و صرفا آن را به عنوان امر قراردادى و چيزى كه بر اساس بناى عقلا پى ريزى شده فرض كنيم ، لازم است كه پرسش مورد بحث ، بررسى شود.
علامه طباطبائى رحمه الله اجتناب را به معناى ترك كردن تفسير نموده مى نويسد:
«اصـل «اجـتـنـاب» از «جـنـب» بـه مـعـنـى پـهـلو اسـت و از روى اسـتـعـاره از آن مـشـتـق شـده زيـرا انـسـان وقـتـى بـه چـيـزى مايل باشد، رو به سمت آن مى رود و وقتى از چيزى روگردان باشد، از آن اجتناب مى كند؛ يعنى ، از بر او مى گذرد؛ پس معنى اجتناب همان ترك است ، راغب اصفهانى مى گويد: «اجتناب بهتر از ترك آن معنا را مى رساند» و سببش هم استعاره بودن است». (٥٧٩)
ولى مـفـسـرانـى هـمـچـون شيخ طوسى ، طبرسى ، آلوسى و بعضى ديگر «اجتناب» را به معناى «ترك همراه با كنار قرار دادن» تفسير نموده اند «ان تجتنبوا، يعنى ، ان تتركوا جانبا» و در روح البيان «اجتناب» به «تباعد» معنا شده است . (٥٨٠)
در كتب لغت نيز «اجتناب» با «ترك» به يك معنا گرفته نشده است .
در «مـقـايـيـس اللغة» آمده است : «ماده «جنب» دو لغت نزديك به هم اند كه يكى به معناى «ناحيه» و ديگرى به معناى «بعد» مى باشد».
«لسـان العـرب» «اجـتـناب» را به معناى دور شدن از چيزى مى داند؛ مجمع البحرين آن را به كناره گرفتن و عزلت گزيدن معنا نموده است ؛ راغب در «مفردات» نيز مى گويد: كه آن از ترك ، در افاده معنا، رساتر است . (٥٨١)
بعضى از محققان نوشته اند كه در «اجتناب» علاوه بر معناى روى گردان شدن از شى ء، معناى در جنب و كنار قرار دادن آن نيز، لحاظ شده است . (٥٨٢)
بر فرض كه «اجتناب» با «ترك» هيچ فرقى نداشته باشد، ولى روشن است كه با صرف انجام ندادن تفاوت دارد و آيه شريفه نيز نـفـرمود: اگر انجام نداديد و يا قادر بر آن نبوديد (٥٨٣) بلكه فرمود: «ان تجتنبوا» و گذشته از اين ، همان طور كه گذشت «تكفير» از بـاب احـسـان و تـفضل است و آيه شريفه در مقام منت گذاشتن بر مؤ منان مى باشد، كه اگر از برخى گناهان خوددارى كنند، از برخى ديگر، چشم پوشى مى شود. (٥٨٤)
روشـن اسـت كـه ايـن تـفـضـل بـر آنـان كـه تـوانـايـى و مـيـل انـجـام گـنـاهـان را دارنـد، صـادق اسـت ؛ گـرچـه آن افـرادى كـه تـوانـايـى يـا مـيـل انـجـام گـنـاه كـبـيـره را نـدارنـد اگـر گـنـاهـان صـغـيـره آنـهـا، «تـكـفـيـر» شـود، خـودش تفضل است ، ولى اين يك تفضل ابتدايى است و احتياج به قيد و شرط ندارد و لازم نبود كه مطلب به صورت جمله شرطيه بيان شود.
از آنـجـا كـه گـفـتـه شـده يـكـى از مـعـانـى بـاب افـتـعـال (اجـتـنـاب) رسـانـدن مـعـنـاى كـوشـش و مـبـالغـه در فـعـل اسـت (٥٨٥) و صيغه استقبال (ان تجتنبوا) بر استمرار دلالت دارد، (٥٨٦) بنابراين ، با توجه به مطالبى كه بيان شد مى توان از آيه استفاده كرد كه اگر دورى گزيدن و اجتناب از گناهان كبيره ، مستمر و مجدانه ، با قصد واراده باشد، سيئات را «تكفير» و جبران مى كند.

بررسى نظريه تكفير در مقام اثبات

در صفحات گذشته بيان شد كه براى اين نظريه سه صورت قابل تـصـور اسـت و روشـن شـد كـه صـورت اول آن واضـح البـطـلان اسـت ؛ پـس نـوبـت بـه اسـتـدلال و مـقـام اثـبـات آن نـمـى رسد. خود معتزله نيز نمى توانند به آن ملتزم شوند، چنانكه قاضى عبدالجبار آن را متذكر شده است ؛ بنابراين ، بـررسـى فـقـط در صـورت دوم و سـوم مـتمركز مى شود كه به موجب آن بايد به اين پرسش ‍ پاسخ داده شود كه ؛ آيا تكفير گناهان (كسى كه از گـنـاهـان كـبـيـره اجـتـنـاب مـى ورزد) در گـنـاهـان صـغـيـره خـلاصـه مـى شـود يـا پـاره اى از گـنـاهـان كـبـيـره را نـيـز در بـر مـى گـيـرد؟ و بـه دنبال آن ، روشن شدن اين مطلب كه از ميان نظرهاى ايراد شده ، كدام صحيح است ؟
اجـمـالا صـورت دوم نـه تنها در مقام ثبوت ممكن است ، بلكه در مقام اثبات ، آيات و روايات بر آن دلالت دارد. صورت سوم نيز ممكن است ، وليكن آيا تحقق هم دارد؟ لازم است كه ادله ، تحقيق شود و دليل در اين زمينه به دليل عقلى و نقلى تقسيم مى شود.

دليل عقلى بر اثبات تكفير

دليل اول
استحقاق ثواب و عقاب ، قابل جمع نيست ؛ بنابراين ، زمانى كه استحقاق ثواب ، افزونتر از استحقاق عقاب باشد، آن را ساقط مى سازد. (٥٨٧)
دليل دوم
قـاضـى عبدالجبار مى گويد: «وقتى ثواب ، بيش از عقاب باشد، عقلا روشن است كه ثواب ، عقاب را «تكفير» مى كند، همان گونه كه اگر كـسـى يك كودك سر راهى را بردارد و او را تربيت كند و به انواع مختلف اكرام نمايد، سپس به او زيان كوچكى برساند مثلا: سر قلم او را بشكند، بـديـهـى است كه اين ضرر رساندن به بدى كردن اندك ، در برابر آن همه لطف و رحمت و انعام ، «تكفير» مى شود و آن شخص ، مستحق نكوهش نخواهد بود». (٥٨٨)
بعضى از مفسران نوشته اند:
«ايـن يـكـى از امور متعارفه بين موالى كرام و ارباب مروت و اعظام است كه هر گاه خدمه و عبيد آنها از امورى كه موالى ، از آنها نهى فرموده اند و وعـده مـجـازات داده انـد، اجـتـناب كنند و به امورى كه صرفا نهى نموده اند بدون وعيد، هم اصرار ننمايند، در ارتكاب بعضى از آنها احيانا مورد عفو واقـع خـواهـنـد شـد، اين سيره و سلوك موالى ظاهرى و ارباب كرامت ناقصه است ، چه رسد به مولى الموالى و اكرم الاكرمين و ارحم الراحمين ، نهايت آنـكـه بـر سـبـيـل تـفـضـل اسـت نـه اسـتـحـقـاق ، اگـر چـه بـه بـيـانـى مـمـكـن اسـت گـفـتـه شـود بـر سـبـيـل اسـتحقاق هم هست ، زيرا كه جنبه خير در چنين بنده اى غلبه پيدا مى كند و جنبه شر مستهلك مى شود و در نتيجه ، سبقت رحمت به غضب بروز مى كند». (٥٨٩)
دليل سوم
وقـتـى كـه ايـمـان يـك سـاعـتـه ، كـفـر هـفـتـاد سـاله را «تـكـفـيـر» مـى كـنـد؛ پـس چـگـونـه ايـمـان چـنـديـن سـاله هـمـراه بـا حـسـنـات فـراوان و اعمال نيك ، موجب «تكفير» عقاب اندك نگردد؟ (٥٩٠)
دليل چهارم
خـالق حـكـيـم و عـادل بـه بـنـدگـانـش خـبـر داده كـه اگـر آنـان از گـنـاهـان كـبـيـره اجـتـنـاب كـنـنـد و يـا حـسـنـاتـى از قبيل : نماز، صدقات و غير آن داشته باشند، گناهان ديگر را «تكفير» مى كند و خداوند در وعده اش تخلف نمى كند. (٥٩١)

نقد و بررسى ادله عقلى تكفير

اشـاعـره بـه زعـم خـويـش ، اسـتـحـقـاق عـقـلى ثـواب و عـقـاب را انـكـار مـى كـنـنـد و از ايـن جـهـت ، لزوم «تـكـفـيـر» را نمى پذيرند؛ وليكن اين اشـكـال بـه آنـان وارد اسـت كـه چـون حـسـن و قـبـح عـقـلى را قـبـول نـدارنـد در ايـن گـونـه مسائل نمى توانند نظرى را رد يا اثبات كنند.
اما اگر حسن و قبح عقلى پذيرفته شود، ثواب و عقاب از چند صورت خارج نيست :
١ - امرى قراردادى و مبتنى بر بناى عقلا مى باشد.
٢ - امرى تكوينى است .
٣ - تركيبى از هر دو نوع است .
بـر طـبـق صـورت اول ، اثـبـات اسـتـحـقـاق عـقـلى ثـواب ، جـاى تـاءمـل دارد؛ البـتـه اگـر مـنـظـور از آن ، اسـتـحـقـاقـى بـاشـد كـه خـداونـد از روى تـفـضـل قـرار داده اسـت ، بـحـثـى نـدارد و بـه هـر حـال اگـر خـداونـد وعـده داده كـه در قـبـال ثـواب حـسـنـات يـا امـور ديـگـر، اسـتـحـقـاق عـقـاب را سـاقـط سـازد، چـون تـخـلف وعـده الهـى ، قـبـيـح و مـحـال اسـت ، «تـكفير» حتمى خواهد بود. حال آيا آن ، در گناهان صغيره منحصر خواهد شد يا گناهان كبيره را نيز در بر مى گيرد؟ لازم است كه به دلالت دليل نقلى توجه شود.
بـر طـبـق صـورت دوم كـه بـه مـوجـب آن ، ثـواب و عـقـاب ، نـتـيـجـه تـاءثـيـر افـعـال بـر نـفـس و بـه دنـبـال آن حـصـول صـورتـهـاى مـلكـوتـى مـربـوط بـه اعـمـال و آثـار آنـهـا اسـت ، اسـتـحـقـاق و بـلكـه حصول ثواب و عقاب حتمى است ، گر چه ظهور و بروز آن در سراى ديگر و دار آخرت مى باشد.
بـديـهـى است كه اعمال نيك و حسنات ، آثار سوء گناهان قبلى را - اگر اندك باشد - به نحوى محو ساخته ، ولى اينكه آيا آن آثار را به كلى محو مـى كـنـد و يـا مـربـوط بـه گـنـاهـان صـغـيـره مـى بـاشـد، بـدون اسـتـمـداد از دليـل نـقـلى نـمـى تـوان دربـاره آن اظـهـار نـظـر كـرد؛ گـر چـه اصل تاءثير را مى توان با علم حضورى دريافت .
بـا روشـن شـدن صـورت اول و دوم ، صورت سوم كه تركيبى از اين دو مى باشد، نيز آشكار مى گردد. با اين توضيحات به اين نتيجه مى رسيم كـه «تـكـفـيـر» گـناهان صغيره (و احيانا پاره اى از گناهان كبيره) به وسيله حسنات و يا امور و اسباب ديگر، ممكن است و بلكه طبق بعضى از مبانى حتمى است .
آنـچـه در ادله عـقـلى مـطـرح شد، كه ثواب و عقاب قابل جمع نمى باشد، درست نيست ، زيرا اين امكان هست كه انسان در آغاز به اندازه اى كه سزاوار عـقـاب اسـت ، در دوزخ ، كـيـفـر داده شـود و سـپـس رهـسـپـار بـهـشـت شـده و بـا پـاداش و ثـواب ، مـتـنـعـم گـردد. و آنـچـه در دليـل دوم ادعـا شـده بـود كـه مـذمـت و نـكـوهـش كـار زشـت كـوچـك ، در بـرابـر خـدمـات فـراوان سـاقـط مـى شـود، نـيـز نـاتـمـام اسـت ، زيـرا عـقـلا اصل چنين مذمت و نكوهش كردنى را قبيح نمى دانند، گرچه ترك آن را به دليل آن خدمات ، نيكو مى شمارند. اضافه بر آن ، اين مطلب در مورد رابطه انـسـان و خـداونـد بـه صـورت كـامـل صـادق نـيـسـت ، زيـرا انـسـان بـا انـجـام اعـمـال نـيـك ، بـه خـودش خـدمـت كـرده نـه بـه خـداونـد متعال .
در دليـل سـوم دو مـطلب با هم مقايسه شده كه اين قياس است و باطل مى باشد، مگر اينكه كشف ملاك شود و ثابت گردد كه در هر دو، ملاك يكى است ، ولى چنين چيزى در دليل مشاهده نمى شود.
آنـچـه در دليـل چـهـارم آمـده كـه خـداونـد وعـده «تـكفير» داده است و امكان ندارد كه وعده الهى تخلف پيدا كند، مطلب صحيحى است ، ولى جاى اين پـرسـش هـست كه آيا آن دسته آياتى كه به عنوان خبر و وعده الهى مطرح مى گردد و به آن تمسك مى شود در واقع چنين است ، يا اينكه به صورت اجـمـال ، وعـده اى داده شـده ، ولى شروط آن بيان نگشته و در آيات متعدد فقط اقتضائات «تكفير» ذكر شده است ؟ كه در اين صورت نمى توان «تـكـفـيـر» را در عـرض تـوبـه دانـسـت ، بـلكـه «تـكـفـيـر» و عـوامـل و اسـبـاب آن هـمـگـى ، تكميل كننده توبه مى باشد.
در هـر حـال ، عـقـاب نـمـودن بندگان ، حق خداوند متعال است ، زيرا او است كه مورد عصيان و نافرمانى قرار گرفته و گذشت از اين حق - اگر داراى مـصـلحـتى باشد و موجب لغويت جعل احكام و تكاليف نگردد - هيچ قبحى ندارد و مستلزم هيچ گونه ظلم و يا ستمى نخواهد شد. اگر ثابت شود كه وعده «تـكـفـير» برخى از گناهان داده شده است ، چنين وعده اى تخلف ناپذير است ؛ پس آنچه مهم است و بايد مورد بررسى قرار گيرد، ادله نقلى و چگونگى دلالتهاى آن است .
دليل نقلى
در ايـن زمـيـنـه آيـات و روايـات فـراوانـى مـطـرح اسـت كـه در فـصـل مـربـوط بـه آن بـه تـفصيل خواهد آمد. بعضى مدعى شده اند كه آيات بصراحت بر وجود «تكفير» دلالت دارد و در اين باره اخبار متواتر وارد شده است و در صفحات گذشته كلام آنان ذكر شد. از جمله آياتى كه به عنوان دليل نظريه «تكفير» به آن تمسك مى شود آيه ٣١ سوره نساء و ١١٤ سوره هود مى باشد.
ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم .... (٥٩٢)
«اگر از گناهان بزرگى كه از آن نهى مى شويد، پرهيز كنيد، گناهان كوچك شما را مى پوشانيم».
ظـاهـر آيه شريفه دلالت دارد كه اگر از گناهان كبيره اجتناب شود، خداوند متعال سيئات را «تكفير» مى كند؛ البته در اينكه آيا گناهان به دو قـسـم كبيره و صغيره تقسيم مى شود يا اينكه تمام گناهان كبيره است و منظور از آنها چيست ؟ بحث ديگرى است كه احتياج به بررسى دارد؛ اما در اين قـسـمـت وجـود هـر دو قـسـم بـه عنوان اصل موضوع ، پذيرفته مى شود، همان گونه كه بسيارى از مفسران از اين آيه شريفه و بعضى آيات ديگر، تقسيم گناهان به كبيره و صغيره را استنباط كرده اند، وليكن در اينكه گناهان كبيره وجود دارد اختلاف نظرى مشاهده نمى شود.
بـر طـبـق كـلام اكـثـر مـفـسـران (٥٩٣) كـه «سـيـئات» را بـه گـنـاهـان صـغـيـره تـفـسـيـر كـرده انـد، آيـه شـريـفـه دلالت دارد كـه خـداونـد مـتـعـال در صـورت پـرهيز از گناهان كبيره ، گناهان صغيره را «تكفير» مى كند ولى اينكه آيا اين «تكفير» به نحو لزوم و وجوب است - آنـچـنـانـكـه مـعتزله مى گويند - و يا از روى فضل و احسان است - آن گونه كه ديگران معتقدند - ممكن است گفته شود كه از عبارت «نكفر» وعده الهـى بـر «تـكـفـيـر» فـهـمـيـده مـى شـود و آن هـم كـه تـخـلف نـدارد، پـس «تكفير»، وجوب دارد، وليكن اين پرسش مطرح است كه آيا اين «تـكـفـيـر» بـه صـورت مـطـلق اسـت يـا بـا وجـود شـرايـطـى انـجـام مـى گـيـرد؟ هـر دو، احتمال دارد، در اين صورت ، استدلال به آيه شريفه به وجوب «تكفير» خدشه دار مى شود؛ بويژه اينكه در آيه شريفه ٨ سوره «تحريم » مى فرمايد:
يا ايها الذين امنوا توبوا الى الله توبة نصوحا عسى ربكم ان يكفر عنكم سيئاتكم ....
«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به سوى خدا توبه كنيد، توبه اى خالص ، اميد است (با اين كار) پروردگارتان گناهانتان را ببخشد».
ايـن آيـه دلالت دارد كـه تـوبـه نـصـوح از شـرايـط «تـكـفـيـر سـيـئات» اسـت و يـا از آيـه ٢٩ انفال و ٥ طلاق (٥٩٤) فهميده مى شود كه يكى ديگر از شرايط «تكفير» داشتن تقوا و پرهيزكار بودن است ؛ علاوه بر آن ، اين مطلب روشن و مـسـلم اسـت كه هر مسلمان بايد تا آنجا كه توان دارد از گناه و فعل حرام ، به هر صورتى كه باشد - كبيره يا صغيره - پرهيز كند و در صورت ارتكاب فورا توبه كند.
اگـر چـنـيـن اشـكـالى مـطـرح شـود كـه تـوبـه بـه تـنـهـايـى عـقـاب گـنـاهـان را سـاقـط مـى كـنـد و مـوجـب تـكـفـيـر آنـهـا مـى گـردد؛ پـس بـر عوامل ديگر همچون «اجتناب از گناهان كبيره» فايده اى مترتب نمى شود، در اين صورت جواب داده خواهد شد.
اولا: در ايـنـكـه تـوبـه بـه تـنـهـايـى عـقـاب گـنـاهـان را سـاقـط مـى كـنـد، تـاءمـل وجـود دارد زيـرا اگـر بـه دليـل عـقـلى تـمـسـك شـود و بـيـان گـردد كـه بـا صـرف نـدامـت و تـصـمـيـم بـر عـدم تـكـرار گـنـاه ، قـبـول تـوبـه واجـب اسـت و بـه دنـبـال آن ، عـقـاب ، حـتـمـا سـاقـط مـى گـردد، بـه نـظـر مـى رسـد كـه عـقـل بـه روشـنـى چـنـين حكمى ندارد، و اگر به دليل سمعى و نقلى تمسك شود مقتضاى جمع بين ادله همان است كه گفته شد مبنى بر اينكه پذيرش توبه و تكفير گناهان داراى شرايط و قيودى است .
ثـانـيـا: مـى تـوان چـنـيـن گـفـت كـه ، توبه و عوامل ديگر، هر دو دسته ، موجب سقوط عقاب مى گردند با اين تفاوت كه توبه عقابى را كه از نوع قراردادى است زايل مى كند و عوامل ديگر مثل اجتناب از گناهان كبيره ، آن عقابى را كه گناه به عنوان آثار سوء، برنفس داشته است از بين مى برد.
آنـچـه در جواب دوم (ثانيا) بيان شد، مبتنى بر آن است كه منظور از «سيئات» آثار سوء گناهان باشد و اين آثار، نوعى عقاب محسوب شود و از طـرفـى ايـن مـطـلب احـراز گـردد كـه «تـوبـه» در «تـكـفـيـر» نـقـش دارد، چـه بـه عـنـوان عامل مستقل و چه به عنوان شرط عوامل ديگر و در هر صورت بدون توبه ، «تكفير» انجام نمى گيرد.
دربـاره آيـه مـورد بـحـث ، تـفـاسـيـر مـخـتـلفـى بـيـان شـده اسـت كـه در فـصـل آيـنـده بـه تـفصيل مى آيد و بر اساس برخى از آنها اين آيه بر «نظريه تكفير» دلالتى ندارد، ولى اگر «كبائر» به گناهان كبيره و «سيئات » به گناهان صغيره ، تفسير شود، چنانكه اكثر مفسران چنين گفته اند و واژه «تكفير» به معناى ساقط نمودن عقاب يا استحقاق آن و يا به مـعـنـايـى كـه مستلزم يكى از اين دو باشد، اخذ گردد و آن مطلبى كه در مورد توبه ، در چند سطر گذشته بيان شد، احراز نگردد، در اين صورت ، آيه مذكور بر وجود «تكفير» دلالت دارد.
واقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من الليل ان الحسنات يذهبن السيئات ذلك ذكرى للذكرين . (٥٩٥)
«در دو طـرف روز و اوايـل شـب ، نـمـاز را بـر پـا دار؛ چرا كه حسنات ، سيئات (و آثار آنها را) از بين مى برند؛ اين تذكرى است براى كسانى كه اهل تذكرند».
در مـورد ايـن آيـه و ايـنـكـه مـنـظـور از «حـسـنـات» و «سـيـئات» چـيـسـت ؟ نـظـرهـاى مـخـتـلفـى ارائه شـده اسـت كـه در فـصـل بـعـدى بـيـان خـواهـد شـد و بـراسـاس تـمامى آن آرا، آيه مورد بحث ، فى الجمله بر وجود «تكفير» دلالت دارد، به جز نظر بعضى از بـزرگـان كـه بـر طـبـق آن ، «سـيـئات» بـه مـعـنـاى امـور و كارهايى كه حرام نيست ، ولى بر خلاف شؤ ون انسان مى باشد و آثار سوء به دنـبـال دارد، (٥٩٦) اخـذ شده است ، در اين صورت ، آيه مزبور بر «نظريه تكفير» دلالتى ندارد. همچنين است اگر «سيئات» به آثار سوء گناهان ، تفسير شود و اين آثار وضعى ، عقاب محسوب نگردد.
بسيارى از مفسران ، «سيئات» را بر گناهان صغيره حمل كرده اند، زيرا اگر از طرفى بر اساس آيه ٣١ سوره نساء «تكفير سيئات»، مشروط به اجتناب از گناهان كبيره است و از طرف ديگر در روايت مشهورى وارد شده است :
الصلوات الخمس كفارة لما بينهن ما اجتنب من الكبائر. (٥٩٧)
«نمازهاى پنجگانه ، گناهانى را كه در فاصله بين اين نمازها انجام گرفته ، «تكفير» مى كند و اين در صورتى است كه از گناهان كبيره ، اجتناب شود».
بـر اسـاس تـفسير ياد شده ، آيه ١١٤ سوره هود دلالت دارد كه حسنات ، بخصوص نمازهاى پنجگانه ، در صورت پرهيز نمودن از گناهان كبيره ، عـقـاب گـنـاهـان صغيره را «تكفير» و جبران مى كند و اين نيز دليل ديگرى بر نظريه «تكفير» خواهد بود؛ ولى اين مطلب مطرح است كه اگر اجتناب از كبائر به تنهايى موجب تكفير گناهان صغيره مى شود، آنچنان كه ظاهر آيه ٣١ سوره نساء بيان كننده آن است ، آيا در صورت اجتناب ، سـيـئه و گـنـاهـى بـاقـى مـى مـانـد تـا حـسـنـات و نـمـازهـا آن را جـبـران كـنـد؟ و آيـا در ايـن عامل ، توبه شرط است يا نه ؟ در فصل بعدى اين دو پرسش مورد بررسى قرار مى گيرد.

فصل سوم : تكفير از ديدگاه آيات و روايات

مـشـتـقـات واژه «تـكـفـيـر» نـيـز (مـانـنـد احـبـاط) در آيـات مـتـعـددى وارد شـده اسـت . در ايـن آيـات ، عـمـل «تـكـفـيـر» به ذات اقدس الهى اسناد داده شده و متعلق آن ، سيئات مى باشد؛ البته به جز چند مورد كه به صورت صيغه مبالغه (يعنى كفاره) آمده است . (٥٩٨)
آنـچـه در ايـن بـحـث لازم اسـت مـورد تـحـقـيـق قـرار گـيـرد، بـررسـى آيـات «تـكـفـيـر» تـفـسـيـر مـفـسـران در ايـن بـاره و عوامل تكفير از نظر قرآن مى باشد؛ در اين قسمت در ضمن پيگيرى عوامل تكفير، مباحث ديگرى نيز مطرح خواهد شد.
مـسـاءله تـكـفـيـر در احـاديـث بـسـيـار زيـادى نـيـز، بـا الفـاظ گـونـاگـون مـطـرح شـده و امـور مـخـتـلفـى بـه عـنـوان عامل تكفير بيان شده است .

عوامل تكفير

امورى كه به عنوان عامل تكفير آمده ، عبارتند از:
١ - ايمان
در آيـاتـى كـه «ايـمـان» بـه عـنـوان عـامـل و سـبـب تـكـفـيـر گـنـاهـان ، مـطـرح شـده اسـت تـقـوا و اعمال صالح نيز در كنار آن آمده است :
١ - ولو ان اهل الكتاب آمنوا واتقوا لكفرنا عنهم سيئاتهم ولادخلنا هم جنات النعيم . (٥٩٩)
«و اگر اهل كتاب ، ايمان بياورند و تقوا پيشه كنند، گناهان آنها را مى بخشيم و آنها را در باغهاى پرنعمت بهشت ، وارد مى سازيم».
بـدون شـك اگـر كـافـر و مـشـركـى ، از روى حـقـيـقـت بـه اسـلام روى آورد و بـه اصـول اعـتـقـادى آن ، ايـمـان پـيـدا كـنـد خـداونـد مـتـعـال ، از گـناهان گذشته اش ‍ مى گذرد. بر اساس نظر علامه طباطبايى اسلام آوردن او كه توبه از شرك است ، تمام سيئات پيشين او را، محو و نابود مى سازد. (٦٠٠)
در مـورد ايـن آيـه شـريـفـه دو پـرسـش قـابـل طـرح اسـت : نـخـسـت ايـنـكـه چـرا از بـيـن غـيـر مـسـلمـانـان اهـل كـتـاب را ذكـر فـرمـوده و ديـگـر ايـنـكـه ؛ اگـر ايـمـان بـه تـنـهـايـى سـبـب تـكـفـيـر اسـت ، پـس عامل تقوا به چه دليل به آن ضميمه شده است ؟
دربـاره پـرسـش اول مـى تـوان چـنـيـن پـاسـخ داد كـه ، چـون در آيـات قـبـلى ، سـخـن در مـورد اهـل كـتـاب بـوده در ايـن آيـه شـريـفـه نـيـز آنـان ذكـر شـده انـد. بـعضى از مفسران نيز در اينجا تصريح كرده اند كه «تكفير»، اختصاص به اهل كتاب ندارد، (٦٠١) ولى صريح آيه شريفه ، اهل كتاب را بيان مى كند و در مورد غير آنان ادله ديگر وجود دارد.
درباره پرسش دوم ، امام فخر رازى مى نويسد:
«ضميمه شدن تقوا، بدين علت است كه غرض از ايمان آوردن آنان ، پرهيزكارى و طاعت است نه اهداف دنيوى». (٦٠٢)
عـلامـه طـبـاطـبـايـى مـى نـويـسـد: «مـراد از تـقـوا بـعـد از ايـمـان ، پـارسـايـى از مـحـرمـات الهـى و گـنـاهـانـى كه به طور حتم عذاب جهنم را به دنـبـال دارد؛ يعنى ، شرك و گناهان كبيره ، مى باشد؛ پس منظور از سيئاتى كه در آيه شريفه وعده «تكفير» آن داده شده ، گناهان صغيره است ». (٦٠٣)
در هر صورت ايمان به تنهايى يا همراه با تقوا، عامل «تكفير» مى باشد و آيه شريفه بر آن دلالت دارد.
در مورد تفسير واژه «تكفير»، عده اى از مفسران آن را به ستر يا پوشاندن ، عفو و مغفرت تفسير نموده اند. (٦٠٤) برخى ديگر آن را به محو يا ازاله نمودن معنا كرده اند (٦٠٥) و عده اى نيز هر دو را ذكر نموده اند. (٦٠٦)
٢ - والذين امنوا و عملوا الصالحات لنكفرن عنهم سيئاتهم ولنجزينهم احسن الذى كانوا يعملون . (٦٠٧)
«و كـسـانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام دادند، گناهان آنان را مى پوشانيم ، (و مى بخشيم) و آنان را به بهترين اعمالى كه انجام مى دادند پاداش مى دهيم».
مرحوم طبرسى اين آيه را چنين تفسير مى كند:
«مـا سـيـئات گـذشـتـه در حـال كـفـر آنـان را، «تـكـفـيـر» مـى كـنـيـم و در مـقـابـل حـسـنـاتـى كـه در حال اسلام انجام داده اند، به آنها پاداش ‍ مى دهيم». (٦٠٨)
فخر رازى مى نويسد:
«تكفير سيئات در مقابل ايمان و جزاى احسن در قبال عمل صالح است». (٦٠٩)
برخى ديگر بر اين نظرند كه ايمان ، موجب تكفير كفر، و طاعات ، سبب تكفير گناهان آنهاست . (٦١٠)
در تـفـسـيـر «كشاف» دو احتمال مطرح شده ؛ نخست اينكه منظور از كسانى كه سيئاتشان تكفير مى شوند، آن مسلمانانى باشد كه گاهى مرتكب سـيـئات مـى شـونـد و در ايـن صـورت خـداونـد به واسطه حسنات آنها، آن سيئات را تكفير مى كند؛ يعنى ، عقاب آنها را به وسيله ثواب حسناتشان ، سـاقـط مـى سـازد؛ احـتـمـال ديـگـر ايـنـكـه مـنـظـور، آن عـده از مـشـركـان بـاشـد كـه ايـمـان آورده و عمل صالح انجام داده اند و خداوند، عقاب كفر و گناهان گذشته آنها را ساقط و سيئاتشان را تكفير مى نمايد. (٦١١)
بـه هـر حـال از ايـن آيـه شـريـفـه نـتـيـجـه گـرفـتـه مـى شـود؛ ايـمـان و عـمـل صـالح از عوامل «تكفير» است يا ايمان به تنهايى و يا ايمان همراه با عمل صالح .
٣ - ومن يؤ من بالله و يعمل صالحا يكفر عنه سيئاته .... (٦١٢)
«و هر كس به خدا ايمان بياورد و عمل صالح انجام دهد، گناهان او را مى بخشد».
٤ - والذين امنوا و عملوا الصالحات و امنوا بمانزل على محمد و هو الحق من ربهم كفر عنهم سيئاتهم .... (٦١٣)


۱۵
٢ - توبه نصوح
«و كـسـانـى كـه ايـمـان آوردنـد و كـارهـاى شـايـسـتـه انـجـام دادنـد و بـه آنـچـه بـر مـحـمـد (ص) نازل شده - و همه حق است و از سوى پروردگارشان - نيز ايمان آوردند، خداوند گناهانشان را مى بخشد».
بـه نـظـر مـى رسـد كـه عـامـل اصـلى و اسـاسـى «تـكـفـيـر» هـمـان ايـمـان اسـت و امـور ديـگـر مـانـنـد تـقـوا و عـمـل صـالح از لوازم آن اسـت و شـايـد سـبـب آنكه اين امور بعد از «ايمان» ذكر شده ، جنبه تربيتى آن و عدم سوء استفاده (همان طور كه مرجئه بـرداشـتـهـاى نـادرسـتـى داشـتـه انـد) از آيـات قـرآن كـريـم اسـت ؛ گـر چـه روشـن اسـت كـه عمل صالح و تقوايى كه نشاءت گرفته از ايمان باشد، اگر تاءكيد و تقويت شود، ايمان را نيز تقويت مى كند.
٢ - توبه نصوح
ياايها الذين آمنوا توبوا الى الله توبة نصوحا عسى ربكم ان يكفر عنكم سيئاتكم .... (٦١٤)
«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به سوى خدا توبه كنيد، توبه اى خالص ، اميد است (با اين كار) پروردگارتان گناهانتان را ببخشد».
در ايـنـكـه چـرا در ايـن آيـه شـريـفـه واژه «عـسـى» بـه كـار رفـتـه اسـت چـنـد وجـه وجـود دارد: بـرخـى از مـفـسـران بـيـان داشـتـه انـد كـه فعل «عسى» در مورد خداوند، به معناى وجوب است . (٦١٥) بعضى ديگر گفته اند: اينكه بعد از فرمان به توبه ، كلام به صورت اطماع آمـده اسـت ، بـر اسـاس روش و عـادت مـلوك مـى بـاشـد و بـر ايـن اشـعـار دارد كـه قبول توبه واجب نمى باشد و از روى تفضل است و شايسته است كه عبد پيوسته بين خوف و رجا بسر برد. (٦١٦)
وجـه دوم را از جـهـتـى ايـن مـطـلب تـقـويـت مـى كـنـد كـه عـقـاب نـمـودن در قـبـال گـنـاه ، حـق خـداونـد اسـت و اگـر ذات اقـدس چـنـيـن حـقـى را اعـمـال نـكـند، نسبت به بنده اش تفضل نموده است ، ولى چون در آيات ديگر وعده آمرزش داده است (٦١٧) و از آن تخلف نمى كند؛ پس بعد از توبه واقعى ، عقاب ساقط مى شود.
در مـورد ايـنـكـه مـراد از تـوبـه نـصـوح چـيـسـت ، تـعـاريـف مـخـتـلفـى ارائه شـده اسـت از قـبـيـل : ١ - تـوبه اى كه خالص و براى خدا باشد. ٢ - توبه اى است كه توبه كننده به گناه باز نگردد. ٣ - توبه اى است كه هر سيئه اى را تكفير نمايد. ٤ - توبه حقيقى را گويند. ٥ - توبه صادقانه را نامند. (٦١٨)
از آنجا كه اصل موضوع توبه و مسائل مربوط به آن ، بررسى جداگانه اى را طلب مى كند و هم اكنون ما درصدد آن نيستيم ، لازم است مباحثى را كه مربوط به «تكفير» مى شود، دنبال نماييم و از بقيه صرف نظر كنيم .
١ - آيا پذيرفتن توبه بر خدا واجب است ؟
مـعـتـزله پـذيـرفـتـن تـوبـه را لازم مـى پـنـدارنـد و امـامـيـه و اشـاعـره آن را تـفـضـل و احـسـان مـى دانـنـد و از آنـجـا كـه خـداونـد متعال وعده داده كه توبه را مى پذيرد و در وعده اش تخلف نمى كند؛ بنابراين پذيرفتن توبه حتمى است . (٦١٩)
اگر توبه پذيرفته شود در اين ترديدى وجود ندارد كه با توبه ، كيفر ساقط مى شود و همگان بر آن اتفاق نظر دارند.
٢ - آيا اسقاط عقاب به وسيله خود توبه است يا ثوابى كه بر آن مترتب مى شود و يا اينكه توبه اصلا تاءثيرى در سقوط عقاب ندارد؟
در اين زمينه چند نظر وجود دارد:
اول : خود توبه ، كيفر را ساقط مى كند و اكثر معتزله چنين نظرى دارند.
دوم : كيفر، به خاطر كثرت ثواب توبه ، ساقط مى شود و اين ، راءى بعضى از معتزله مى باشد.
سوم : توبه صحيح ، خودش عبادت است و از روى تفضل ، به آن ثواب داده مى شود، ولى سقوط عقاب فقط به محض عفو و كرم الهى است . (٦٢٠)
قـول حـق ايـن اسـت كـه سـاقـط شـدن كـيـفـر گـنـاهـان ، بـه وسـيـله خـود تـوبـه مـى بـاشـد (٦٢١) و خـداونـد متعال توبه را، از باب تفضل و احسان ، وسيله اى جهت اين سقوط، قرار داده است ؛ بنابراين ، مى توان آن را هم به خداوند نسبت داد و هم به توبه و شـايـد منظور خواجه نصير در «تجريد الاعتقاد» كه فرموده عقاب به وسيله خود توبه ساقط مى شود، نه كثرت ثواب آن ، (٦٢٢) همين نظر باشد، نه آنچه بعضى از معتزله از باب عدل و وجوب سقوط عقاب ، به آن قائلند.
هـر چـنـد طـبـق ايـن آيـه شـريـفـه ، تـوبـه نـصـوح عـامـل تـكـفـيـر مـى بـاشـد، وليـكـن بـر قـول بـه «تـكـفـيـر» دلالتـى نـدارد، زيـرا در «نـظـريـه تـكـفـيـر» بـحـث اصـلى در آن اسـت كـه غـيـر از تـوبـه ، كـثـرت ثـواب ، عـامـل تـكـفـير عقاب گناهان است و از اين آيه چنين مطلبى استفاده نمى شود، بلكه بر اساس آن نظر كه كثرت ثواب توبه را سبب سقوط عقاب ، مى داند، توبه نصوح نيز در عرض عوامل ديگر «تكفير» قرار مى گيرد و ملاك «تكفير» در همه آنها كثرت ثواب خواهد بود.
در روايات نيز توبه يا توبه نصوح به عنوان عامل تكفير ذكر شده است :
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
اذا اذنب الرجل خرج فى قلبه نكته سوداء، فان تاب انمحت .... (٦٢٣)
«هرگاه كسى گناه كند، در دلش نقطه سياهى برآيد؛ پس اگر توبه كند محو شود...».
امام باقر (عليه السلام) فرمود:
ما من عبد الا و فى قلبه نكتة بيضاء فاذا اذنب ذنبا خرج فى النكتة نكتة سوداء فان تاب ذهب ذلك السواد.... (٦٢٤)
«هر بنده اى در دلش نقطه سفيدى است كه چون گناهى كند، خال سياهى در آن پيدا شود؛ سپس اگر توبه كند آن سياهى برود...».
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
اذا تاب العبد توبة نصوحا احبه الله فستر عليه فى الدنيا والآخرة . (٦٢٥)
«چون بنده ، توبه نصوح كند خداوند او را دوست دارد و در دنيا و آخرت بر او پرده پوشى مى كند».
٣ - تقوا
يـا ايـهـا الذيـن امـنـوا ان تـتـقـوا الله يـجـعـل لكـم فـرقـانـا ويـكـفـر عـنـكـم سـيـئاتـكـم و يـغـفـرلكـم و الله ذوالفضل العظيم . (٦٢٦)
«اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورده ايـد! اگـر از مـخـالفـت فـرمـان خـدا بـپـرهـيـزيـد، بـراى شـمـا وسـيـله اى جـهـت جـدا سـاخـتـن حـق از بـاطـل قـرار مـى دهـد، (روشـن بـيـنـى خاصى كه در پرتو آن ، حق را از باطل خواهيد شناخت) و گناهانتان را مى پوشاند و شما را مى آمرزد و خداوند صاحب فضل و بخشش عظيم است».
...ومن يتق الله يكفر عنه سيئاته و يعظم له اءجرا. (٦٢٧)
«و هر كس تقواى الهى پيشه كند، خداوند گناهانش را مى بخشد و پاداش او را بزرگ مى دارد».
آن عـده از مـؤ مـنـان كـه راه تـقـوا و پـرهـيـزكـارى را پـيـشـه خـود سـاخـتـه و از گـنـاهـان اجـتـنـاب كـرده و بـه تـكـاليـف و وظـايـف الهـى خـويـش عمل مى نمايند، اگر گه گاهى از روى بى توجهى يا سهو و غلبه شهوت مرتكب گناهى شوند، تقواى آنان ، اين گناهان را «تكفير» مى كند.
٤ - هجرت ، جهاد و شهادت
...فـالذيـن هـاجـروا و اخـرجـوا مـن ديـارهـم واوذوا فـى سـبـيـلى وقـاتـلوا و قـتـلوا لاكـفـرن عـنـهـم سـيـئاتـهـم و لادخـلنـهـم جـنـات تـجـرى مـن تحتهاالاءنهار.... (٦٢٨)
«آنها كه در راه خدا هجرت كردند و از خانه هاى خود بيرون رانده شدند و در راه من آزار ديدند و جنگ كردند و كشته شدند، به يقين گناهانشان را مى بخشم و آنها را در باغهاى بهشتى ، كه از زير درختانش نهرها جارى است ، وارد مى كنم».
امـورى كـه در ايـن آيـه شـريـفـه بـه عـنـوان عـامـل تـكـفـيـر يـاد شـده بـا كـلمـه «واو» بـر يـكـديـگـر عـطـف شـده انـد؛ بـنـابـرايـن ، دو احـتـمـال وجـود دارد: نـخـسـت ايـنـكـه جـمـع آنـهـا مـنـظـور بـاشـد و ديـگـر ايـنـكـه «واو» بـراى تـفـصـيـل و هـر كـدام ، عـامـل مـسـتـقـلى بـاشـد، عـلامـه طـبـاطـبـايـى احـتـمـال دوم را پـذيـرفـتـه اسـت (٦٢٩) و اسـتـاد سـبـحـانـى بعد از توضيح دو احتمال ، مى نويسد:
«از آنجا كه كلمه «واو» در هر دو مورد ياد شده بكار مى رود، تعيين يكى از آن دو نياز به قرينه دارد.
قـريـنـه اى كه بر مطلب دوم (تفصيل) گواهى مى دهد، اين است كه اين آيه در حقيقت ، پاسخ خداوند است نسبت به درخواست گروهى از بندگان مؤ من خدا كه از آنان با كلمه «اولى الالباب» تعبير شده است . اين گروه ، از خداوند درخواست كرده اند كه آنان را مورد عفو و بخشش خود قرار دهد، درخـواسـت آنان مورد قبول واقع شده ، و آيه ياد شده پاسخ خداوند نسبت به درخواست آنان است ؛ بنابراين ، منحصر نمودن آيه به مهاجرانى كه در زمـان رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) بـه شهادت رسيده اند، بر خلاف ظاهر اين آيات است ؛ زيرا قرآن ، از آيات ١٩٠ تا ١٩٥ سوره آل عـمـران ، نشانه هاى افراد خردمند را به عنوان «اولى الالباب» ياد آور مى شود... بنابراين ، با توجه به اين كه صفات ياد شده در اين آيـات ، مـربـوط بـه زمـان خـاصى نيست و آيه مورد بحث نيز پاسخ خداوند به درخواست اين گروه (اولوا الالباب) است ، مطالب مطرح شده در آيه مـورد بـحـث نـيز، اختصاص به زمان پيامبر و گروه خاصى از مجاهدان راه خدا نداشته ، بلكه كسانى را كه در آن زمان و يا زمانهاى بعد به شهادت نرسيدند، ولى از مؤ منان و مجاهدان راه خدا بوده اند، نيز شامل مى گردد». (٦٣٠)
از آنجا كه در آيه ١٩٣ آل عمران مى فرمايد:
ربنا اننا سمعنا مناديا ينادى للايمان ان امنوا بربكم فآمنا ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا وتوفنا مع الابرار.
«پـروردگـارا! مـا صـداى مـنـادى (تـو) را شـنـيـديـم كـه بـه ايـمـان دعـوت مـى كـرد كـه بـه پـروردگار خود، ايمان بياوريد و ما ايمان آورديم . پروردگارا! گناهان ما را ببخش و بديهاى ما را بپوشان و ما را با نيكان (و در مسير آنها) بميران».
و در ابتداى آيه ١٩٥ مى فرمايد:
فاستجاب لهم ربهم ....
«خداوند، درخواست آنها را پذيرفت».
بـنـابـرايـن ، امـور يـاد شـده بـعـد از طـلب مـغـفـرت از خـداونـد مـتـعـال ، عـامـل تـكـفـيـر اسـت ، نـه بـه طـور مـطـلق و امـا در مـورد سـيـئات ، اطـلاق آن شـامل كبائر و صغائر، هر دو مى شود، وليكن علامه طباطبايى بر اين نظر است كه منظور از سيئات ، گناهان صغيره مى باشد، زيرا واژه «سيئات » در قرآن كريم در گناهان صغيره ، ظهور دارد. (٦٣١)
در روايات نيز شهادت در راه خدا به عنوان عامل تكفير گناهان ، مطرح شده است :
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
الشهادة تكفر كل شى ء الا الدين . (٦٣٢)
«شهادت هر چيزى را جبران مى كند، مگر دين و بدهكارى را».
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
يغفر للشهيد كل ذنب الا الدين . (٦٣٣)
«تمام گناهان شهيد بخشيده مى شود مگر دين».
ابو جعفر (عليه السلام) فرمود:
كل ذنب يكفره القتل فى سبيل الله عزوجل الا الدين لا كفارة له الا اداؤ ه . (٦٣٤)
«كشته شدن در راه خدا، هر گناهى را جبران مى كند، مگر دين كه كفاره آن فقط با ادا كردن آن است».
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
من قتل فى سبيل الله لم يعرفه الله شيئا من سيئاته . (٦٣٥)
«هر كس كه در راه خدا كشته شود، خداوند متعال هيچيك از گناهانش را نمى شناسد (به حساب نمى آورد»).
٥ - صدقه پنهانى
ان تبدوا الصدقات فنعما هى و ان تخفوها وتؤ توها الفقراء فهو خير لكم و يكفر عنكم من سيئاتكم و الله بما تعملون خبير. (٦٣٦)
«اگـر انـفـاقـهـا را آشـكـار كـنـيد، خوب است و اگر آنها را مخفى ساخته و به نيازمندان بدهيد، براى شما بهتر است و قسمتى از گناهان شما را مى پوشاند (و در پرتو بخشش در راه خدا بخشوده خواهيد شد) و خداوند به آنچه انجام مى دهيد آگاه است».
«صدقات» جمع «صدقه» و آن ، مطلق انفاق در راه خدا اعم از واجب و مستحب است و گاهى گفته مى شود: در لغت ، به معناى انفاق مستحب مى باشد. (٦٣٧)
در تفسير فخر رازى در مورد معناى «من» در «من سيئاتكم» سه وجه آمده است :
١ - «من» به معناى «بعض» مى باشد، زيرا صدقات ، كل سيئات را «تكفير» نمى كند؛
٢ - «من» به معناى «من اجل»؛ يعنى «نكفرعنكم من اجل ذنوبكم» به خاطر گناهانتان ، آنها را «تكفير» مى كنيم ؛
٣ - «من»، زائده است ؛ يعنى ، تمام سيئات «تكفير» مى شود. (٦٣٨)
ايـن مـفـسـر در ادامـه ، وجـه اول را اولى و افـصـح مـى دانـد. عـده زيـادى از مفسران «من» را به معناى «بعض» تفسير كرده اند. (٦٣٩) در «التبيان» و «مجمع البيان» آمده است :
«اگـر «مـن» بـر لفـظ «سـيـئات» داخـل نـشـده بـود، آيـه شـريـفه بر سقوط جميع عقاب ، دلالت مى كرد، زيرا از نظر ما اسقاط عقاب تـفـضـل اسـت ، امـا چـون «مـن» بـعـضـيـت را مـى رسـانـد، بـراى ذات اقـدس اسـت كـه از روى تفضل بعض عقاب را ساقط سازد». (٦٤٠)
بـنـابراين ، آيه مورد بحث ، طبق كلام مفسران حداقل دلالت بر اين دارد كه صدقات پنهانى موجب تكفير پاره اى از گناهان صغيره مى شود و مقيد به تـوبـه نـيـز نـشـده اسـت ، ولى سـيـئات ، مـطـلق اسـت و اسـتـعـمـال آن در گـنـاهـان صـغـيـره در بـعـضـى از آيـات ديـگـر دليـل نـمـى شـود كـه در ايـن آيـه نـيـز چـنـيـن بـاشـد؛ پـس مـى تـوان از آن اسـتـفـاده كـرد كـه صـدقـات پـنـهـانـى عامل تكفير پاره اى از گناهان اعم از صغيره و كبيره مى باشد. وليكن از اين جهت كه چه گناهى را «تكفير» مى كند، مساءله مبهم است و روشن است كه نمى توان ادعا كرد كه صدقات ، تمام گناهان و يا هر گناهى را «تكفير» مى نمايد، زيرا از طرفى اين بر خلاف حكمت بالغه خداوند است و از سوى ديگر، اين احتمال جدى مطرح است كه «من» تبعيضيه باشد.
در روايات نيز آمده است :
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
«الصدقة تكفر الخطيئة». (٦٤١)
«صدقه ، خطاها را مى پوشاند».
ابو جعفر (عليه السلام) فرمود:
الصدقة تذهب بالخطيئة . (٦٤٢)
«صدقه خطاها را از بين مى برد».
در نهج البلاغه آمده است :
صدقة السر فانها تكفر الخطيئة . (٦٤٣)
«صدقه پنهانى ، خطاها را مى پوشاند».
بـا ايـنكه بقيه عبادات نيز چنين فايده اى دارد و باعث پوشاندن لغزشها مى شود، ولى حضرت (عليه السلام) آن را به صدقه پنهانى اختصاص ‍ دادنـد، زيـرا آن از ريـا دورتـر اسـت و اخـلاص در آن ، تـمـامـتـر مـى بـاشد، پس در نزديك كردن انسان به خدا اولويت دارد و خطا را محو و نابود مى كند. (٦٤٤)
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
ان صدقة الليل تطفى ء غضب الرب و تمحوا الذنب العظيم . (٦٤٥)
«صدقه دادن در شب ، غضب و خشم الهى را فرو مى نشاند و گناهان بزرگ را نابود و محو مى سازد».
٦ - گذشت از حق قصاص
خداوند در سوره مائده مى فرمايد:
وكـتـبـنـا عـليـهـم فـيها ان النفس بالنفس والعين بالعين والانف بالانف والاذن بالاذن والسن بالسن والجروح قصاص فمن تصدق به فهو كفارة له .... (٦٤٦)
«و بـر آنـهـا (بـنـى اسـرائيـل) در آن (تـورات)، مـقـرر داشـتـيـم كـه جـان در مـقـابـل جـان و چـشـم در مـقـابـل چـشـم و بينى در مقابل بينى و گوش در مقابل گوش و دندان در مقابل دندان مى باشد و هر زخمى قصاص دارد و اگر كسى آن را ببخشد (و از قصاص ، صرف نظر كند) كفاره (گناهان) او محسوب مى شود».
عـلامـه طـبـاطـبـايـى مـى گـويد: «هر كس از اولياى قصاص مانند ولى مقتول و يا خود شخصى كه مورد جراحت قرار گرفته است ، اگر از قصاص نـمـودن بگذرد و جنايتكار را عفو نمايد، اين عفو، كفاره گناهان او و يا كفاره جنايت جانى مى باشد». (٦٤٧) ولى اكثر مفسران بر اين نظرند كه اين بخشش و گذشت ، كفاره گناهان عفو كننده مى باشد. (٦٤٨)
منشاء اين دو احتمال ، در مرجع ضمير «له» مى باشد كه آيا به عفو كننده برمى گردد يا به جانى ؟
در مـورد «تـصـدق» كـه آيـا بـه مـعـنـاى گـذشـت از قـصـاص تـنـهـا و يـا از قـصـاص و ديـه اسـت ؟ ظـاهـر كلام عده زيادى از مفسران ، صورت اول است ؛ بعضى نيز هر دو صورت را بيان كرده اند. (٦٤٩)
در تفسير «تبيان» آمده است :
«اگـر گـفـتـه شـود كـه آيا غير از توبه يا اجتناب از كبائر، چيز ديگرى باعث تكفير گناه مى شود يا نه ؟ در جواب مى گوييم : بر طبق مذهب ما جـايـز اسـت كـه بـعـضـى از افـعـال نـيـك ، مـوجـب تـكـفـيـر گـنـاه گـردد. هـمـچـنـيـن مـمـكـن اسـت خـداونـد، از روى تفضل ، عقاب گناه را ساقط سازد و گروهى مى گويند: جايز است كه گناه صغيره به وسيله طاعت ، تكفير شده و عقاب آن ساقط شود». (٦٥٠)
عـلى رغـم اخـتـلاف نـظـرهـايـى كـه در مـورد تـفـسـيـر آيـه مـورد بـحـث ، وجـود دارد امـا ايـن مـسـاءله بـه روشـنـى اسـتـفـاده مـى شـود كـه بـه طـور اجمال ، گذشتن از حق قصاص ، در تكفير گناه مؤ ثر است و اين مورد اتفاق همگان مى باشد و آيه دلالت بر آن دارد.
٧ - طعام دادن به فقير
در سوره مائده مى خوانيم :
لا يـواخـذ كـم الله بـاللغـو فـى ايـمـانـكـم ولكن يؤ اخذكم بما عقدتم الايمان فكفارته اطعام عشرة مساكين من اوسط ما تطعمون اهليكم او كسوتهم اوتحرير رقبة فمن لم يجد فصيام ثلاثة ايام ذلك كفارة ايمانكم اذا حلفتم واحفظوا ايمانكم .... (٦٥١)
«خداوند شما را به خاطر سوگندهاى بيهوده (و خالى از اراده) مؤ اخذه نمى كند، ولى در برابر سوگندهايى كه (ازروى اراده) محكم كرده ايد، مؤ اخذه مى نمايد. كفاره اين گونه قسمها، اطعام ده نفر مستمند، از غذاهاى معمولى است كه به خانواده خود مى دهيد يا لباس پوشاندن بر آن ده نفر و يا آزاد كـردن يـك بـرده ؛ و كـسى كه هيچ كدام از اينها را نيابد، سه روز روزه مى گيرد، اين ، كفاره سوگندهاى شماست به هنگامى كه سوگند ياد مى كنيد (و مخالفت مى نماييد) و سوگندهاى خود را حفظ كنيد (و نشكنيد»).
اگر كسى سوگندى را كه مى بايست به آن عمل مى كرد، شكست ، بايد كفاره دهد و آن يكى از سه چيز است :
١ - اطـعـام ده نفر مسكين ؛ ٢ - پوشاندن لباس بر ده نفر نيازمند؛ ٣ - آزاد كردن يك برده و اگر بر هيچ كدام توانايى ندارد، لازم است كه سه روز، روزه بگيرد.
ممكن است گفته شود: يك سرى از احكام دينى مربوط به جامعه و برپاداشتن و اقامه نظم آن و... مى باشد و ربطى به امور شخصى و ثواب و عقاب نـدارد و كـفـاره شكستن قسم ، از اين قبيل است و صرفا يك جريمه و براى بازداشتن افراد از تخلف مى باشد، ولى هيچ منافاتى ندارد كه يك حكمى عـلاوه بـر آنـچـه ادعـا شـده ، مساءله ثواب و عقاب نيز در آن لحاظ شود، بخصوص در اين مورد كه جريمه و كفاره ، امرى عبادى است و بايد با قصد قربت انجام گيرد، بويژه روزه گرفتن آن .
در تفاسير نيز كفاره را چنين تعريف و تفسير نموده اند:
«روح المعانى»: «كفاره آن فعلى است كه داراى شاءنيت تكفير خطاست ؛ يعنى ، آن را مى پوشاند و محو مى كند».
«الكشاف»: «كفاره ، آن فعلى است كه داراى شاءنيت تكفير خطاست ؛ يعنى ، آن را مى پوشاند».
«الصافى»: «كفاره ، آن فعلى است كه گناه را مى برد و مى پوشاند». (٦٥٢)
«الميزان»: «كفاره آن عملى است كه به نحوى ، بدى معصيت را مى پوشاند». (٦٥٣)
در سـوره مـائده (٦٥٤) نـيـز در مـورد كـسـى كـه در حـال احـرام ، شـكـارى را بـه قتل رساند و از روى عمد چنين كند، كفاره اى را مقرر مى سازد كه بايد پرداخت شود.
٨ - حج
در سوره بقره چنين آمده است :
واذكروا الله فى ايام معدودات فمن تعجل فى يومين فلا اثم عليه و من تاءخر فلا اثم عليه لمن اتقى واتقوا الله واعلموا انكم اليه تحشرون . (٦٥٥)
«و خـدا را در روزهاى معينى ياد كنيد (روزهاى ١١، ١٢ و ١٣ ماه ذى حجه) و هر كس شتاب كند و (ذكر خدا را) در دو روز انجام دهد، گناهى بر او نيست و هـر كـه تـاءخـير كند (و سه روز انجام دهد نيز) گناهى بر او نيست ، براى كسى كه تقوا پيشه كند، و از خدا بپرهيزيد و بدانيد شما به سوى او محشور خواهيد شد».
در تفسير «الميزان» آمده است :
«لا، بـراى نـفى جنس مى باشد؛ بنابراين ، «لا اثم عليه» كه دو بار ذكر شده از حاجى ، جنس اثم و گناه را نفى مى كند و مقيد به چيزى هم نـشـده اسـت و اگـر مـنـظـور نـفـى آن در تـعـجـيـل يـا تـاءخـر مـى بـود، بـايـسـتـى كـه مـقـيـد بـه آن مـى شـد؛ پـس مـعـناى آن ، اين مى شود كه هر كس عـمـل حـج را بـه اتـمـام رسـانـد، مـورد مـغـفـرت قـرار مـى گـيـرد و ديـگـر گـنـاهـى نـخـواهـد داشـت چـه تعجيل كند و چه نكند...». (٦٥٦)
در مورد حج و عمره در روايات آمده است :
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
فانها ينفيان الفقر والذنوب . (٦٥٧)
«اين دو، فقر و گناهان را از بين مى برند».
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
«العمرة كفارة كل ذنب». (٦٥٨)
«عمره ، كفاره هر گناهى است».
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
العمرة الى العمرة كفارة ما بينهما والحجة المتقبلة ثوابها الجنة و من الذنوب ذنوب لا تغفر الا بعرفات . (٦٥٩)
«عـمـره ، كـفـاره گـنـاهـانـى اسـت كـه در فـاصـله بـيـن دو عـمـره انـجـام مـى شـود و ثـواب حـج مقبول ، بهشت است و بعضى از گناهان فقط در عرفات بخشيده مى شود».
امير مؤ منان (عليه السلام) فرمود:
...حج البيت والعمرة فانهما ينفيان الفقر ويكفران الذنب .... (٦٦٠)
«حج خانه خدا و عمره ؛ چرا كه اين دو فقر را از بين مى برند و گناهان را تكفير مى كنند (مى پوشانند»).
در «نهج البلاغه» نيز آمده است :
حج البيت واعتماره فانهما ينفيان الفقر و يرحضان الذنب . (٦٦١)
«حج و عمره خانه خدا كه نابود كننده فقر و شستشو كننده گناه است».
«يرحضان الذنب اى يغسلانه» (٦٦٢) يعنى اين دو، گناه را شستشو مى دهد و آن را پاك مى كند.
٩ - ايمان به پيامبران و انجام سنتهاى الهى
در سوره «مائده» آمده است :
ولقـد اخـذ الله ميثاق بنى اسرائيل و بعثنا منهم اثنى عشر نقيبا و قال الله انى معكم لئن اقمتم الصلاة واتيتم الزكاة و آمنتم برسلى و عزرتموهم واقرضتم الله قرضا حسنا لاكفرن عنكم سيئاتكم ولادخلنكم جنات تجرى من تحتها الانهار.... (٦٦٣)
«خـدا از بنى اسرائيل پيمان گرفت و از آنها، دوازده نقيب [= سرپرست] بر انگيختيم . و خداوند (به آنها) گفت : من با شما هستم اگر نماز را بر پـا داريـد و زكـات را بـپـردازيـد و بـه رسـولان من ايمان بياوريد و آنها را يارى كنيد و به خدا قرض الحسنه بدهيد (= در راه او به نيازمندان كمك كنيد)، گناهان شما را مى پوشانم (= مى بخشم) و شما را در باغهايى از بهشت كه نهرها از زير درختانش جارى است ، وارد مى كنم».
در اين آيه پنج امر به عنوان عامل تكفير مطرح شده است :
١ - ايمان به پيامبران الهى .
٢ - يارى نمودن آنان .
٣ - برپاداشتن نماز.
٤ - پرداختن زكات .
٥ - قرض دادن در راه خدا.
اين پنج عامل با «و او» بر يكديگر عطف شده اند و دو احتمال «تـفـصـيـل و جـمـع» مـطـرح اسـت ، وليـكـن از روى قـرائنـى مـى تـوان گـفـت : ايـن پـنـج امـر جـداگـانـه ، عامل تكفير مى باشد. در مورد ايمان آوردن و اعتقاد پيدا نمودن به آنچه لازم است ، قبلا بحث شده ، ولى روشن است كه ايمان به تنهايى فقط گناهان كـفـارى را كـه واقـعـا مـؤ مـن شـده انـد، تـكـفـيـر مـى كـنـد، ولى در مـورد مـؤ مـن ، ايـمـان از شـرايـط لازم عـوامـل ديـگـر اسـت ؛ مـثـلا، جـهـاد، نـمـاز و انـفـاق بـدون ايـمـان ، اثـر نـخـواهـد داشـت و نـمـى تـوانـد عـامـل تـكـفـيـر بـاشـد، امـا در مـورد بـر پـاداشـتـن نـمـاز و قـرض الحـسـنـه و انـفـاق ، چـون در آيـاتـى ديـگـر (٦٦٤) بـه صـورت مـسـتـقـل بـه عـنـوان عـامـل تـكـفـيـر آمـده اسـت ، مـى تـوان در ايـن آيـه نـيـز چـنـيـن اسـتـفـاده كـرد كـه عـطـف بـه «و او» بـراى تـفـصـيل است نه جمع . از آنجا كه اين پنج عامل با هم جمع مى شوند و «سيئات» نيز عام است و به مقتضاى آن تمام سيئات را در بر مى گيرد، اين امور پنجگانه با هم موجب تكفير تمام گناهان مى باشد؛ يعنى ، هر كدام به تنهايى ، بعضى از گناهان را جبران مى كند و در مجموع تمامى آنها پوشانده مى شود.
در احاديث ، در مورد نماز و زكات وارد شده است :
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و اميرالمؤ منين (عليه السلام) فرموده اند:
الصلوات الخمس كفارة لما بينهن ما اجتنبت الكبائر. (٦٦٥)
«نمازهاى پنجگانه ، در صورت اجتناب از گناهان كبيره ، گناهان صغيره اى را كه در فاصله بين نمازها، انجام مى گيرد، جبران مى كند».
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
الصلوات الخمس يمحوا الله بهن الذنوب والخطايا. (٦٦٦)


۱۶
١٠ - اجتناب از گناهان كبيره
«خداوند متعال به وسيله نمازهاى پنجگانه ، گناهان و لغزشها را محو و نابود مى كند». امام صادق (عليه السلام) فرمود:
ان الصلاة ستر وكفارة للذنوب . (٦٦٧)
«نماز، گناهان را مى پوشاند و كفاره آنهاست».
در مورد نماز، روايات فراوان ديگرى نيز وارد شده است . (٦٦٨) حضرت على (عليه السلام) در ضمن خطبه اى كه يارانش را به محافظت بر نماز، توصيه مى كند و توجه آنان را به اهميت آن جلب مى نمايد، مى فرمايد:
انـهـا لتـحـت الذنـوب حـت الورق و تـطـلقـهـا اطـلاق الربـق وشـبـهـهـا رسـول الله (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) بـالحـمـة تـكـون عـلى بـاب الرجل فهو يغتسل منها فى اليوم و الليلة خمس مرات فما عسى ان يبقى عليه من الدرن . (٦٦٩)
«نـمـاز، گـنـاهـان را همچون برگهاى پاييزى مى ريزد و غل و زنجيرهاى معاصى را از گردنها مى گشايد؛ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نماز را به چشمه آب گرمى كه بر درب خانه كسى باشد و شبانه روز پنج بار خود را در آن شستشو دهد، تشبيه كرده است كه بدون ترديد چرك و آلودگى در بدن چنين كسى ، باقى نخواهد ماند».
در نهج البلاغه در خطبه اى ديگر آمده است :
ثـم ان الزكـاة جـعـلت مـع الصـلاة قـربـانـا لاهـل الاسـلام فـمـن اعـطـاهـا طـيـب النـفـس بـهـا فـانـهـا تجعل له كفارة و من النار حجازا و وقاية .
«(و بـدانـيـد كـه) زكـات هـمراه نماز، مايه تقرب مسلمانان به خداوند است ؛ بنابراين كسى كه زكات را با طيب خاطر عطا كند، كفاره (گناهان) او محسوب مى شود و مانع و حاجبى از آتش براى او خواهد بود». (٦٧٠)
ابن ميثم بحرانى مى گويد:
«زكـات ، كـفـاره اى اسـت كه صفت رذيله بخل و گناهانى را كه از لوازم آن است ، محو مى كند و بين بنده و عذاب الهى مانع مى شود، زيرا كه منشاء عـذاب اخـروى ، حـب دنـيـاسـت و عـظـيـمـتـريـن آن ، حـب مـال مـى بـاشـد؛ پـس ‍ زمـانـى كـه بذل مال ، حب آن را از بين مى برد، از اين جهت ، مانع عذاب مى گردد». (٦٧١)
مـرحـوم خـويـى نـيـز در مـورد اسـرار زكـات مـى نـويـسـد: «انـهـا مـطـهـرة مـن صـفـة البـخـل ؛ (٦٧٢) زكـات پـاك كـنـنـده انـسـان از صـفـت بخل است».
١٠ - اجتناب از گناهان كبيره
ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم و ندخلكم مد خلا كريما. (٦٧٣)
«اگـر از گـنـاهـان بـزرگـى كـه از آن نـهى مى شويد پرهيز كنيد، گناهان كوچك شما را مى پوشانيم و شما را در جايگاه خوبى وارد مى سازيم ».
براساس تفسير عمده مفسران ، منظور از «كبائر» گناهان كبيره و مقصود از «سيئات» گناهان صغيره است ؛ (٦٧٤) بنابراين ، آيه مذكور دلالت دارد كه اجتناب از گناهان كبيره ، موجب تكفير گناهان صغيره مى شود.
عـلامـه طـبـاطـبـايـى بـر ايـن نـظـر اسـت كـه واژه «سـيـئات» در خـصـوص گـنـاهـان صـغـيـره ، اسـتـعـمـال شـده اسـت ؛ زيـرا اولا: بين دو واژه «كبائر» و «سيئات» مقابله برقرار شده است و ثانيا: در صورت اجتناب از گناهان كبيره ، بـراى سـيـئات ، مـصـداقـى بـه جـز گـنـاهـان صـغـيـره بـاقـى نـمـى مـانـد. (٦٧٥) ايـشـان در ذيـل تـفـسـيـر آيـه ١٩٥ سـوره آل عـمـران نيز مى گويد: «در قرآن كريم ، واژه «سيئات» در گناهان صغيره ظهور دارد». طبق اين تفسير، «اجتناب»، عامل تكفير محسوب مى شود. معتزله اين تكفير را لازم و ديگران چنين اعتقادى ندارند. در تفسير «الميزان» بيان شده است كه اين آيه شريفه بر وجوب «تكفير» هيچ گونه دلالتى ندارد. (٦٧٦)
در برابر تفسير ياد شده تفسيرهاى ديگر نيز ارائه شده است كه بر اساس ‍ برخى از آنها، اين آيه بر تكفير گناهان صغيره نيز دلالتى ندارد و اين تفاسير به شرح ذيلند:
١ - آيـه شـريـفـه بـيـان كـنـنـده ايـن مطلب است كه اگر از گناهان كبيره كه از اول سوره نساء تا اين آيه به آنها گوشزد شده است ، اجتناب شود، سيئاتى كه در گذشته حاصل شده ، تكفير مى گردد. (٦٧٧)
اشـكـال : اين با اطلاق آيه سازگار نيست . (٦٧٨) علاوه بر آن ، تفسير مزبور بر اساس نظرى است كه گناهان كبيره را منحصر به گناهانى كه در ٣٠ آيـه اول سـوره نـسـاء آمـده ، مى داند، در صورتى كه اين نظر درست نيست ؛ زيرا در سوره هاى ديگر نيز شمارى ديگر از گناهان كبيره بيان شده است . (٦٧٩)
٢ - معناى آيه چنين است : اگر شما از همه گناهان دورى كنيد، گناهان گذشته شما، «تكفير» و جبران مى گردد. (٦٨٠)
اشـكـال : اولا: حـمـل سـيـئات بـر گـنـاهـان قـبلى ، خلاف ظاهر است و ثانيا: در اين صورت ، مصداق اين آيه بسيار نادر و شاذ است و چه بسا مصداقى نـخـواهـد داشـت ، زيـرا نـوع انـسـانـهـا خـالى از گـنـاه نـيـسـتـنـد، گـر چـه تـصـمـيـم قـاطـع بـر انـجـام نـدادن آن بـگـيـرنـد، ولى در عمل مرتكب بعضى گناهان مى شوند. (٦٨١)
٣ - خـداونـد مـتـعـال بـا دو شـرط، گـنـاهـان صـغـيـره را مـورد مـغـفـرت خـويـش قـرار مـى دهـد، اول : اجـتـنـاب از گـنـاهـان كـبـيـره . دوم : اقـامـه و بـرپـاداشـتـن فـرائض ، زيـرا ابـو هـريـره از پـيـامـبـر خـدا (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) نقل مى كند:
الصلوات الخمس والجمعة الى الجمعة و رمضان الى رمضان ، مكفرات ما بينهن اذا اجتنب الكبائر. (٦٨٢)
«نـمـازهـاى پـنـجگانه ، جمعه تا جمعه و ماه رمضان تا ماه رمضان ، در صورتى كه از گناهان كبيره اجتناب شود، كفاره گناهى است كه در بين آنها انجام گرفته است».
اشكال :
اولا: بـر فـرض چـشـم پـوشـى از ضـعـف سـنـد روايـت ، از جـهـت دلالت آن نـيـز جـاى ايـن سـؤ ال هـسـت كـه اگـر نمازهاى پنجگانه ، كفاره گناهان صغيره اى است كه در فاصله بين نمازها انجام مى شود، پس نماز جمعه و روزه ماه رمضان ، كفاره چـه گـناهانى است ؟ و ثانيا: ترك نمازهاى واجب ، خودش از گناهان كبيره است ، پس اينكه اقامه آنها در عرض اجتناب به عنوان شرط ديگر مطرح مى شـود، وجـهى ندارد و ثالثا: دليل ، اخص از مدعاست ، زيرا انجام فرائض ، به عنوان شرط مطرح شده است در حالى كه روايت بر شرط بودن اقامه نماز و روزه دلالت دارد.
٤ - فـخـر رازى ، در مـقـابـل اسـتـدلال مـعـتـزله ، بـه ايـن آيـه جـهـت اثـبـات ابـدى بـودن عـقـاب مـرتـكـب كـبـيـره ، ايـن احـتـمـال را مطرح مى كند: «شايد مقصود از «كبائر» كفر باشد، بدين معنا كه اگر از انواع كفر، اجتناب كنيد گناهان ديگر، مورد مغفرت قرار مى گيرد و اين احتمال موافق صريح آيه ١١٦ سوره نساء است كه مى فرمايد:
ان الله لايغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء....
«خداوند، شرك به او را نمى آمرزد (ولى) كمتر از آن را براى هر كس ‍ بخواهد (و شايسته بداند) مى آمرزد».
و با اين احتمال ، استدلال معتزله باطل مى شود. (٦٨٣)
اشـكـال : بـر فـرض كـه يـكـى از مـصـاديـق «كـبـائر»، كفر باشد؛ ولى دليلى بر انحصار نمودن در آن نيست و بر عكس ، جمع مضاف (كبائر ماتنهون) بر عام بودن آن دلالت دارد و شامل تمامى گناهان كبيره مى شود.
٥ - مـنـظـور از «كـبـائر» كـل گناهان است و هر گناهى را شامل مى شود و اصلا گناهى كه ذاتا صغيره باشد، وجود ندارد و مقصود از «سيئات » آن قـبـيـل امـور و افـعـالى اسـت كـه حـرام و بـر خلاف دستور شرع نمى باشد، ولى انجام آنها، بر خلاف شاءن و منزلت رفيع انسانى است و پرهيز از گناهان موجب مى شود كه آن امور «تكفير» و جبران شود. (٦٨٤)
روشـن است كه بر اساس تفسير پنجم ، آيه مورد بحث به هيچ وجه بر تكفير گناهان و سقوط عقاب آنها دلالت ندارد، ولى آيا چنين تفسيرى صحيح است يا نه ؟ و در صورت صحت آيا تفسير مناسب ترى احتمال دارد يا نه ؟ در ادامه بحث ، بررسى مى شود.
٦ - از ايـن آيـه شـريـفـه بـه خـوبـى اسـتـفـاده مـى شـود كـه اجـتـنـاب از گـنـاهـان كـبـيـره ، عامل تكفير سيئات است ، ولى در اينجا چند پرسش مطرح است : ١ - آيا اين تكفير به نحو وجوب است و با معناى اصطلاحى آن در نزد متكلمان تفاوتى دارد؟ ٢ - منظور از سيئات چيست ؟ كه با بيان چند مقدمه بررسى مى شود.
مقدمه اول
بـا تـوجـه به جمله «يا ايها الذين امنوا» در آغاز آيه ٢٩ و «ان تجتنبوا...» در ابتداى آيه ٣١ سوره نساء و تعبير «نكفر» (٦٨٥)، مـى تـوان بيان داشت ؛ آيه مورد بحث ، خطاب به مؤ منان و در مقام منت نهادن به آنهاست ؛ (٦٨٦) بنابراين ، بر وجوب «تكفير» آن گونه كه مـعـتـزله مـعـتـقـد اسـت ، دلالت نـدارد. هـر چـنـد ايـن ، وعـده الهـى اسـت و در آن تـخـلف نـيـسـت ، ولى ايـن سـؤ ال مـطـرح است كه آيا اين وعده به صورت مطلق است ، چنانكه ظاهر آيه بيان كننده آن مى باشد؟ يا اينكه مقيد و مشروط به امورى است كه در آيات و دليـلهـاى ديـگـر آمـده اسـت ، چنانكه در آيه ٨ سوره تحريم ، «تكفير سيئات» مبتنى بر توبه نصوح قرار داده شده و در آيه ٥ سوره طلاق ، تقوا به عنوان شرط آن ، آمده است و...
مقدمه دوم
بـر اسـاس آنـچـه گـفـتـه شـده اسـت كـه صـيـغـه اسـتـقـبـال بـر اسـتـمـرار دلالت دارد (٦٨٧) و يـكـى از مـعـانـى بـاب «افـتـعـال»، رساندن معناى كوشش و مبالغه در فعل است (٦٨٨) جمله «ان تجتنبوا» بر اين دلالت مى كند كه اجتنابى كه از روى جديت ، كوشش و به صورت مستمر باشد در «تكفير»، مؤ ثر است .
مقدمه سوم
ايـنـكه اضافه «كبائر ما تنهون» اضافه صفت به موصوف يا اضافه بيانيه باشد، آنچنان كه در بعضى از تفاسير آمده ، برخلاف ظاهر اسـت (٦٨٩) و بـرطـبـق ظـاهر آن ، گناهان به دو قسمت تقسيم مى شود (كبيره و صغيره) و اين منافاتى با آن مطلب ندارد كه همه گناهان از جهتى ، كبيره باشند.
مقدمه چهارم
اين مطلب روشن است كه نوع مؤ منان ولو بندرت ، مرتكب گناه مى شوند و كمتر مؤ منى يافت مى شود كه اصلا مرتكب گناه نگردد؛ گر چه بسيارى از مـؤ مـنـان ، عـزم را جـزم نـمـوده و تـصـمـيـم قـاطـع مـى گـيـرنـد كـه بـه هـيـچ وجـه نـزديـك گـنـاه نـشـونـد، ولى بـا ايـن حـال به سبب غلبه شهوت ، جهالت و... گه گاهى از آنان گناه صادر مى گردد. با اين بيان نمى توان پذيرفت كه قرآن كريم ، درباره پرهيز از گـنـاه بـه مؤ منان توصيه اى داشته باشد كه در عمل انجام نشدنى است و در خارج براى آن ، مصداقى يافت نمى شود. بنابراين ، مقصود از آيه اين نيست كه از كل گناهان اجتناب شود.
عـلامـه طـبـاطـبايى مى گويد: «ظاهر اين اجتناب آن است كه هر مؤ منى به اندازه اى كه برايش ممكن است ، از گناهان كبيره اجتناب كند، آن گونه كه درباره او صدق كند از كبائر اجتناب مى نمايد». (٦٩٠)
مقدمه پنجم
شـايـد بـهـتـريـن مـعـنـايـى كـه مـى تـوان بـراى واژه «سـيـئات» در نـظـر گـرفـت ، آن مـعـنـايـى اسـت كـه كـليـه آثـار سـوء افعال مؤ منان را در برگيرد، چه آن افعال ، گناه صغيره باشد يا كبيره (هر چند كه از آن توبه كرده باشد) و يا امور خلاف شاءن منزلت انسان ؛ در اين صورت از معناى لغوى آن عدول نشده و به عموم و شمولى كه از جمع مضاف استفاده مى شود نيز توجه شده است .
بـراسـاس ايـن مـقـدمـات ، آيـه مـورد بـحـث بـه ايـن مـعـنـاسـت كـه اگـر شـمـا بـا جـديـت ، بـه طـور مـسـتـمـر و تـا آنـجـا كـه در عـمـل ، تـوانـايـى داريـد از گـنـاهـان كـبـيـره اجـتـنـاب كـنـيـد، خـداونـد مـتـعـال ، آثـار سـوء افـعـال شـمـا را «تـكفير» مى كند، ولى اين سؤ ال مطرح است كه آيا اين «تكفير» همان «تكفير» اصطلاحى در علم كلام است يا با آن تفاوت دارد؟
در فصل اول اين بخش بيان شد كه معناى اصطلاحى «تكفير»، سقوط عقاب (يا استحقاق آن) است و معناى اصلى لغوى آن ، پوشاندن مى باشد، بـديـهـى اسـت كـه بـدون دليـل نـمـى تـوان واژه «تـكـفـيـر» در قـرآن را به همان معناى اصطلاحى نزد متكلمان اخذ نمود و تا آنجا كه اين مطلب دنـبـال شـد، چـنـيـن دليـلى وجـود نـدارد؛ بـنـابـرايـن ، بـايـد آن را بـر مـعـنـاى لغـويـش حـمـل كـرد، مگر اينكه از آيات ، قرينه اى بر خلاف آن باشد و در صورت عدم قرينه ، (كه «تكفير» به پوشاندن ، معنا مى شود)، ولى هنوز مـسـاءله از ايـن جـهـت مـبـهم است كه پوشاندن بديها و آثار سوء افعال چگونه مى باشد؟ آيا از ماءموران عذاب الهى و فرشتگان يا از بقيه انسانها مـخـفـى مـى گـردد؟ و يـا حـتـى بـه گـونـه اى كـه از خـود انـسـان نـيـز پـوشـيـده بـاشـد؟ آيـا فـقـط آن قبيل آثار وضعى و تكوينى افعال بد، مخفى مى شود يا عقاب (از نوع قراردادى) نيز پنهان مى گردد؟
شـايـد بـا تـوجـه بـه ايـنـكـه اولا: در چـنـد آيه ، بعد از تكفير سيئات ، داخل شدن در بهشت مطرح شده (٦٩١) و ثانيا: آيات تكفير در مقام امتنان و تـفـضـل اسـت ، بـتـوان گـفـت كـه پـوشـانـدن بـه هـر نـحـو كـه بـاشـد مـسـتـلزم سـقـوط عـقـاب خـواهـد بـود، بـخـصـوص بـر طـبـق مـبـناى «تجسم اعمال» كه آثار وضعى افعال بد را نيز عقاب ، به حساب مى آورد.
بـرخـى از مـفـسـران ، واژه «تـكـفير» را به ستر يا پوشاندن ، عفو و مغفرت تفسير نموده اند. (٦٩٢) عده اى آن را به محو يا ازاله نمودن معنا كرده اند. (٦٩٣) كمتر مفسرى يافت مى شود كه آن را در همه آيات به طور يكسان و به يك معنا تفسير كرده باشد.
عـلامـه طـبـاطـبـايـى نـيـز «تـكـفـيـر» را بـه چـنـد صـورت تـفـسـيـر كـرده اسـت كـه بـه شـرح ذيل مى باشد:
الف - لفـظ «تـكـفـيـر» از مـاده «كـفـر»، بـه مـعناى «ستر» گرفته شده و در قرآن كريم ، در موارد بسيار زيادى به معناى عفو از سيئات ، استعمال شده است . (٦٩٤)
ب - تكفير سيئات ؛ يعنى ، ستر و پوشاندن آن با مغفرت . (٦٩٥)
ج - پوشاندن سيئات به وسيله عفو و مغفرت . (٦٩٦)
بـر اهـل تـحـقـيق پوشيده نيست كه قبل از ابراز نظر قاطع در مورد اينكه «تكفير» در آيات به معناى مغفرت يا عفو و... مى باشد، بررسى چند مـطـلب لازم اسـت : ١ - آيـا در لغـت عربى ، كلمات مترادف وجود دارد يا نه ؟ ٢ - اين مساءله ، در آيات قرآن چگونه است ؟ توجه به اين نكته نيز لازم است كه در قرآن كريم ، متعلق «تكفير» سيئات و متعلق «مغفرت» در بسيارى از موارد يا محذوف است و يا كلمه «ذنوب» مى باشد و فعل «عفو» فعلى نيست كه مختص ذات اقدس الهى باشد و فقط به او اسناد داده شود.
در مورد اينكه اجتناب از گناهان كبيره باعث «تكفير» گناهان صغيره و يا سيئات مى شود در احاديث نيز آمده است :
امام كاظم (عليه السلام) فرمود:
و من اجتنب الكبائر من المؤ منين لم يساءل عن الصغائر. (٦٩٧)
«و آن دسته از مؤ منانى كه از گناهان كبيره دورى مى كنند، در برابر گناهان صغيره مؤ اخذه نمى شوند».
امام رضا (عليه السلام) فرمود:
من اجتنب ما اوعد الله عليه النار اذا كان مؤ منا كفر عنه سيئاته . (٦٩٨)
«اگـر انـسـان مـؤ مـن از آنـچـه خـداونـد در بـرابـر آن ، بـه آتـش دوزخ تـهـديـد كـرده ، پـرهـيـز كـنـد خـداونـد متعال گناهانش را مى پوشاند».
١١ - بر پاداشتن نماز و حسنات ديگر
در سوره هود مى فرمايد:
واقم الصلاة طرفى النهار وزلفا من الليل ان الحسنات يذهبن السيئات ذلك ذكرى للذاكرين . (٦٩٩)
«در دو طـرف روز و اوايـل شـب ، نـمـاز را بـر پـا دار، چرا كه حسنات ، سيئات (و آثار آنها را) از بين مى برند، اين تذكرى است براى كسانى كه اهل تذكرند».
در آيـاتـى كـه قـبـل از ايـن آيـه شـريـفـه ، مـورد بـحـث قـرار گـرفـت ، عـوامـل خـاصـى مـثـل نـمـاز، صـدقـه پـنهانى و... به عنوان اسباب «تكفير» وارد شده بود و در اين آيه واژه «حسنات» به عنوان از بين برنده «سيئات » مطرح مى باشد. در اينجا به بررسى اين پرسش مى پردازيم :
آيا جمله ...ان الحسنات يذهبن السيئات ... بر نظريه تكفير دلالت دارد؟
تحقيق اين مساءله را با بيان چند مطلب دنبال مى كنيم :
١ - ظـاهـر جـمـله مـزبـور، ايـن اسـت كـه بـه صـورت يـك قـاعـده بـاشـد. بـرخـى از مـفـسـران تـصـريـح كـرده انـد كـه ايـن جـمـله ، تـعـليـل مـطـلب قبل از آن ؛ يعنى ، دستور به برپاداشتن نماز است . (٧٠٠) بنابراين ، «حسنات» در نمازهاى روزانه ، توبه و امور ديگرى كه در روايات آمده و عده اى از مفسران معتقد به آن هستند، منحصر نمى شود، بلكه همه اين موارد از مصداقهاى «حسنات» مى باشد و نماز، مصداق روشن آن است . (٧٠١)
حتى بعضى از مفسران ، پرهيز و اجتناب از گناهان كبيره را نيز در رديف حسنات شمرده اند. (٧٠٢)
بـا تـوجـه به آنچه كه قبلا ذكر شد، منحصر كردن «سيئات» در گناهان صغيره يا در آن دسته افعالى كه (على رغم اينكه حرام و گناه نيست ولى) بر خلاف شاءن و منزلت انسان مؤ من است ، نيز وجهى نخواهد داشت . (٧٠٣)
٢ - روشـن اسـت كـه نمى توان چنين مطلبى را ملتزم شد كه هر حسنه اى ، هر سيئه و گناهى (گرچه از گناهان كبيره باشد و از آن نيز توبه نشده بـاشـد) را از بـيـن مـى برد، زيرا بر اساس اعتقاد به عدل و حكمت الهى التزام به آن ، ممكن نيست و كمترين نتيجه آن ، جراءت پيدا كردن فاسقان و مـرتـكـبـان كبيره بر انجام هر چه بيشتر گناه و جنايت و به بازى گرفتن دستورات الهى است ، زيرا آنان با انجام دادن يكسرى از عبادات و كارهاى به ظاهر نيك ، ديگران و خود را قانع مى سازند كه با «حسنات»، «سيئات» را جبران مى كنند؛ بنابراين ، آيه را نمى توان به گونه اى معنا نمود كه چنين مطلبى را در بربگيرد.
٣ - بـدون شـك اعـمـال و افـعـالى كـه از انـسـان صـادر مـى شـود، بـر روح و روانـش ‍ آثـارى بـر جـاى مـى گـذارد. اگـر عـبـادات و سـايـر اعـمـال نـيك ، به صورت مستمر و مخلصانه انجام گيرد، آثار سوء افعال بد و زشت گذشته و گناهان سابق را مى زدايد و حتى به گونه اى نفس انـسـانـى را آماده مى سازد كه در برابر گناه ، كمتر آسيب پذير باشد و بيشتر اجتناب ورزد. چنانكه در مورد نماز در آيه شريفه ٤٥ سوره عنكبوت مى خوانيم :
ان الصلاة تنهى عن الفحشاء والمنكر ولذكرالله اكبر....
«نماز (انسان را) از زشتيها و گناه باز مى دارد و ياد خدا بزرگتر است».
اگـر نـمـاز بـه طـور كـامـل و صـحـيـح خـوانـده شـود، نـه تـنـهـا، آثـار سـوء گـذشـتـه را بـر طـرف مـى سـازد، بـلكـه بـه عـنـوان يـك عامل باز دارنده قوى ، انسان را از ارتكاب گناهان و افعال زشت باز مى دارد.
بـا تـوجـه بـه نـكـات ياد شده شايد بهترين احتمال براى تفسير جمله مورد بحث اين آيه از اين قرار باشد كه جمله ...ان الحسنات يذهبن السيئات ... در مقام بيان تاءثير كارهاى نيك و زدودن آثار سوئى كه از انجام سيئات و گناهان بر قلب انسان عارض شده ، مى باشد، بخصوص نمازهاى روزانه . در اين باره مفسران چنين نوشته اند:
«ايـن جـمـله بـيان مى كند كه نمازها، حسناتى هستند كه در دلهاى مؤ منان وارد شده ، آثار معصيت و تيرگيهايى را كه دلهايشان از ناحيه سيئات كسب كرده از بين مى برد». (٧٠٤)
«ايـن جـمـله تـعـليـل مـطـلب قـبـل از آن و بـيـان كـنـنـده حـكـمـت و فـايـده آن اسـت و مـعـنـاى آن ايـن مـى بـاشـد كـه اعـمـال نـيـك ، بـاعـث تـزكـيـه نـفـس و اصـلاح آن مـى گـردد و بـه مـوجـب آن ، آثـار سـوئى را كـه از اعمال بد حاصل شده ، محو و بر طرف مى نمايد». (٧٠٥)
«نورى كه با نماز بر قلب وارد مى شود، آثار ظلمات و تاريكيهايى كه بر آن وارد شده از بين مى برد». (٧٠٦)
چند مؤ يد براى احتمال ياد شده :
١ - در آيات مربوط به تكفير از واژه «تكفير» استفاده شده ، اما در اين آيه واژه «ذهاب» به كار رفته است ، هر چند عده اى «تكفير» را بـه مـعـنـاى مـحـو كـردن تـفـسـيـر كـرده انـد؛ بـعـضـى از مـفـسـران نـيـز آن را بـا مـغـفـرت يـكـى دانـسـتـه انـد، وليـكـن مـعـنـاى لغـوى آن در اصـل ، پـوشـانـدن و مـسـتـور كردن است اما در مورد «ذهاب» روشن است كه معناى آن ، بردن است و بردن خود سيئات و گناهان كه ممكن نيست پس منظور بردن و برطرف نمودن آثار آن است .
٢ - در آيـات ديـگر، عمل «تكفير» به ذات اقدس الهى نسبت داده شده ، و اين مورد اتفاق همگان است ، به جز آيه شريفه ٢٧١ بقره كه به جاى «يكفر» دو قرائت «نكفر» و «تكفر» نيز نقل شده ؛ (٧٠٧) ولى قرائت «حفص» و آنچه فعلا در قرآن وجود دارد و مشهور است ، قرائت «يكفر» مى باشد، ولى در اين آيه شريفه ، ذهاب «سيئات» به «حسنات» نسبت داده شده است و اين حكايت از اثر تكوينى آن (كه خداوند متعال براى آن قرار داده است)، مى كند.
٣ - جـمـله مـورد بـحث آيه شريفه (همان طور كه گذشت) به عنوان علت و حكمت فرمان بر پاداشتن نماز مى باشد و مسلم است كه اگر نماز به نحو صحيح و با شرايط آن خوانده شود، آثار سوء گناهان گذشته را برطرف مى سازد.
بـر طـبـق ايـن تـفـسـيـر ايـن آيـه شـريـفـه بـر «تـكـفـيـر» دلالت دارد؛ البـتـه اگـر در مـوضـوع ثـواب و عـقـاب مـبـنـاى «تـجـسـم اعمال» پذيرفته شود.
ايـن آيـه بـر اسـاس بـعـضـى تـفـسـيـرهـاى ديـگـر نـيـز بـر وجـود «تـكـفـيـر» دلالت دارد. مـثـلا اگـر «سـيـئات» بـر گـنـاهـان صـغـيره حـمـل گـردد - چـنـانـكـه نـظر عده اى از مفسران است - در اين صورت آيه دلالت دارد كه «حسنات» موجب «تكفير» گناهان صغيره مى گردد؛ البته اگر از گناهان كبيره نيز اجتناب شود. (٧٠٨)
يك پرسش
اگـر اجـتـنـاب از گـناهان كبيره ، موجب تكفير گناهان صغيره مى شود؛ - همانگونه كه آيه ٣١ سوره نساء بر آن دلالت دارد -؛ پس حسنات و نمازهاى پنجگانه چه چيزى را «تكفير» مى كند؟ (٧٠٩)
به اين پرسش چند پاسخ داده شده است :
١ - مـراد از آيـه ٣١ سـوره نـسـاء، اجـتناب از گناهان در تمام طول عمر است و معناى آن «موافات» بر اين حالت از وقت ايمان يا تكليف تا زمان مـوت اسـت ، ولى آنـچـه در حـديـث اسـت بيانگر اين مطلب مى باشد كه نمازهاى پنجگانه در صورت اجتناب از گناهان كبيره ، گناهان در همان روز را «تكفير» مى كند، پس بين آيه و حديث تعارضى نيست . (٧١٠)
٢ - اجـتناب از گناهان كبيره در تمام عمر حاصل نمى شود، مگر با انجام نمازهاى يوميه ؛ پس تكفيرى كه در حديث است با آنچه آيه بيان مى كند به يك معنا است و با هم منطبق مى باشد.
٣ - بـعـضـى از عـلمـا گـفته اند: اگر چند «مكفر» با هم جمع شوند، حكم با «مكفر» سابق است و اگر همزمان باشند، «مكفر» يكى از آنهاست ، هر كدام كه مورد مشيت الهى قرار گيرد، در قبال بقيه نيز به او ثواب داده خواهد شد.
٤ - اجـتـنـاب از كـبـيره (در صورت وجود قدرت بر انجام آن) اگر با قصد و اراده باشد، بدون شك «حسنه» مى باشد و چنين اجتنابى است كه عامل «تكفير» مى باشد.
٥ - بـعـضـى گفته اند: شرط در حديث (ما اجتنبت الكبائر) به معناى استثناست و تقدير آن چنين است كه نمازهاى پنجگانه ، كفاره گناهانى است كه در فاصله بين نمازها انجام گرفته ، مگر گناهان كبيره كه كفاره آنها نيست و اين برطبق مبنايى است كه اجتناب از كبائر را شرط «تكفير» صغائر نمى داند. (٧١١)
٦ - از آنـجـا كـه گـنـاه بر چند نوع از قبيل ، بدنى ، مالى و... مى باشد، اجتناب از گناهان كبيره بعضى از آنها را «تكفير» مى كند و نمازهاى پنجگانه بعضى ديگر را. (٧١٢)
٧ - هـر يـك از اجـتـنـاب و نـمـاز در تـكـفـيـر گـنـاهـان ، فـى الجـمـله نـقـش دارنـد و بـه اسـتقلال ، مكفر نمى باشند اين در صورتى است كه توبه را شرط تكفير گناهان صغيره ندانيم ، وگرنه هر يك از اجتناب و نمازهاى پنجگانه با صـرف نـظـر از تـوبـه ، مـوجـب «تـكـفـيـر» نـمـى گـردد، بـلكـه در كـنـار هـم و به عنوان شرايط، يا اسباب ناقص و اقتضائات تكفير، موجب تكميل شدن تكفير توبه ، مى گردد.
٨ - بـراسـاس تـفـسـيـرى كـه بـيـان شـد، اجـتـنـاب از گـناهان كبيره موجب تكفير سيئات است و نمازها و حسنات ، باعث پاك شدن قلب و صفاى نفس از آلودگيها و آثار سوء افعال زشت مى باشد؛ پس جايى براى پرسش مزبور باقى نمى ماند.
در مورد اينكه «حسنه» عامل تكفير است در روايات مى خوانيم :
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
اتق الله حيث كنت واتبع السيئة الحسنة تمحها. (٧١٣)
«هر كجا كه هستى تقواى الهى را پيشه ساز و به دنبال گناه ، حسنه اى بياور تا آن را محو كند».
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
يا معاذ! اتبع السيئة الحسنة تمحها. (٧١٤)
«اى معاذ! به دنبال گناه ، حسنه اى بياور تا آن را محو كند».
حضرت امير (عليه السلام) در نامه اى كه به محمد بن ابى بكر و اهل مصر مى نويسد، مى فرمايد:
«مـؤ مـنـى كـه بـراى خـيـر آخـرت عـمـل مـى كـنـد فـان الله يـكـفـر عـنـه بـكـل حـسـنـة سـيـئة خـداونـد متعال با هر حسنه او يك گناهش را مى پوشاند. (سپس ‍ حضرت (عليه السلام) به آيه ١١٤ سوره هود تمسك مى كند». (٧١٥)
آيا توبه ، شرط تكفير است ؟


۱۷
عوامل ديگر تكفير
مـعـتـزله مـى گـويـنـد: در صـورت اجـتـنـاب از كـبـائر، تـكـفـيـر گـنـاهـان صـغـيـره ، واجـب اسـت و تـوبـه شـرط آن نـمـى بـاشـد؛ بـا ايـن حال توبه از صغائر را واجب مى دانند.
قـاضـى عـبـدالجـبـار مـى گـويـد: «گـنـاه صـغـيـره در هـر صـورت قـبـيـح اسـت ، ولى اگـر فاعل آن به اندازه عقاب صغيره ، ثواب داشته باشد، صغيره در جنب آن ، «تكفير» مى شود». (٧١٦)
در پـاسـخ ايـنـكـه چـرا بايد از گناهان صغيره توبه كرد؟ چنين گفته اند: «چون ما گناهان صغيره را نمى شناسيم لازم است كه از تمامى گناهان توبه كنيم و از طرفى هيچ امتناعى نيست كه توبه از گناه صغيره مستحب باشد». (٧١٧)
آلوسـى از «زركـشـى» نـقـل كـرده اسـت كـه او مى گويد: «علما در اين جهت با هم اختلاف نظر دارند، گروهى گفته اند: توبه ، شرط است و گـروهـى آن را شـرط ندانسته اند، او از بعضى ديگر چنين نقل مى كند كه ، شايد اختلاف نظر علما در اين مساءله مبتنى بر اختلاف آنان در اشتراط يا عـدم اشـتـراط اجـتـناب از گناهان كبيره باشد؛ آن كه اجتناب را شرط تكفير گناهان صغيره دانسته ، توبه را شرط ندانسته و هر كه اجتناب را شرط نـدانسته ، توبه را شرط مى داند و بر اين مطلب حديثى كه در مورد «ابواليسر» وارد شده ، دلالت مى كند بر اين كه او گناهى مرتكب شد و پـشـيـمان گشت سپس خدمت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيد و از كرده خويش خبر داد و حضرت فرمود: «نماز عصرى كه خوانده است گناهش را تكفير كرده است».
روايـات مـتـظـافـر اسـت بـر ايـن كـه بـراى ابـواليـسـر بـعـد از انـجـام آن گـنـاه و قـبـل از خـوانـدن نـمـاز، نـدامـت حـاصـل شـده و نـدامـت هـم تـوبـه اسـت (پـس تـوبه ، شرط تكفير مى باشد) وليكن ظاهر اطلاق حديث ، اقتضا دارد كه خود نماز مكفر بوده ، زيرا كه تـوبـه بـه تـنـهـايـى مـاقـبـلش را جـبران مى كند؛ بنابراين ، اگر توبه را شرط «تكفير» بدانيم ، در اين صورت عبادات ، مكفر نيستند؛ در صورتى كه ثابت است مكفر مى باشند، پس اعتبار شرطيت توبه ساقط مى شود.
آلوسى احتمالات ديگرى را نيز نقل مى كند كه شايد توبه «ابواليسر» صحيح نبوده و يا اينكه بعضى گفته اند كه صحيح بوده ولى مورد قـبـول واقـع نـشـده و در ايـنـكـه مـمـكـن اسـت تـوبـه ، گـنـاه را «تـكـفـيـر» نـكـنـد، محل بحث است». (٧١٨)
ظاهر تفسير عده زيادى از مفسران آن است كه توبه را «شرط تكفير گناهان صغيره» نمى دانند.
برخى از بزرگان ، دليل وجوب توبه از گناه صغيره را چنين بيان داشته اند:
«نكته وجوب توبه ، تنها رهايى از عذاب نيست تا گفته شود كه گناه صغيره كيفرى ندارد، بلكه توبه نكته ديگرى نيز دارد كه عبارت است از «نـيـكو بودن پشيمانى نسبت به انجام هر كار ناشايسته اى و ترك هر كار شايسته اى و نيز زشت بودن تصميم داشتن بر استمرار آن» و اين نكته ميان گناه صغيره و كبيره مشترك است». (٧١٩)
درباره اينكه آيا توبه «شرط تكفير» است يا نه ، چند نكته قابل توجه است :
١ - بر هر مسلمان لازم است كه تا توان دارد از كليه گناهان پرهيز كند.
٢ - اگر به هر دليلى از او گناهى صادر شد، واجب است كه توبه كند.
٣ - بـر طـبق ظاهر آيات مربوط به «تكفير»، امورى كه به عنوان عامل تكفير در قرآن كريم مطرح شده ، مشروط به توبه نشده است ، به جز آيه ٨ سوره تحريم كه تكفير سيئات بر توبه نصوح مترتب شده است .
٤ - آنـچـه در نـكـتـه قـبـلى بـيـان شـد، در صـورتـى اسـت كـه آيـات ، بـه صـورت مستقل از يكديگر مورد بررسى و تحقيق قرار گيرد و از آنها نتايجى گرفته شود، ولى اگر مجموع آنها با هم در نظر گرفته شود و يكى قرينه و مـبين ديگرى محسوب گردد و به اين احتمال توجه شود كه تك تك آيات مزبور در مقام بيان تمام شروط تكفير نمى باشد، بلكه بر اساس نظر بـعـضـى از بـزرگـان ، (٧٢٠) آنـهـا در مـقـام بـيـان اصـل تـشـريـع تـكـفـيـر اسـت نـه بـيـان شـروط آن ، و ايـنـكـه چـه گـنـاهـانـى مـشـمـول آن مـى شـود و چـه گـنـاهـانـى مـشـمـول آن نـمـى شـود، در ايـن صـورت ، مـمـكـن اسـت گـفـتـه شـود: تـمـامـى عـوامـل مـذكـور در آيـات ، مـشـروط بـه تـوبـه اسـت و در واقـع ايـن عـوامـل ، كـامـل كـنـنـده عـامـل اصـلى تـكـفـيـر؛ يـعـنـى ، تـوبـه مـى بـاشـد، بـخـصـوص ايـنـكـه در بـعـضـى از آيـات ، چـنـد عامل در كنار يكديگر ذكر شده ؛ پس آيات «تكفير» به هيچ وجه بر «نظريه تكفير» دلالت ندارد.
٥ - عـلى رغـم آنـچـه در نـكـتـه چهار، ذكر شد، نمى توان به آسانى از ظاهر آياتى همچون آيه ٣١ سوره نساء دست برداشت ، و علاوه بر اجتناب از گـنـاهـان كـبـيـره ، تـوبـه را نـيـز شـرط دانـسـت و بـا آنـچـه در مـورد تـوبـه بـيـان شـد ايـن مـطـلب احـراز نـمـى گـردد كـه تـوبـه در هـر عـامـل تـكـفـيـر داراى نـقـش اسـاسـى بـاشـد، بـويـژه ايـنـكـه آيـات «تـكـفـيـر» (و حداقل برخى از آنها) در مقام منت نهادن به مؤ منان است و اين با شرطيت مطلق توبه مناسبت ندارد، ولى اگر آنچه در اين نكته بيان شد، مورد پذيرش قـرار نـگـيـرد، نـتـيـجـه آن ، ايـن مـى شـود كـه آيـات «تـكـفـيـر» از جـهـت شـرطـيـت يـا عـدم شـرطـيـت تـوبـه بـراى مـا مـجـمـل و مـبـهـم بـاشـد، در ايـن صـورت نـمـى تـوان بـه ايـن آيـات بـر وجـود «تـكـفـيـر» استدلال كرد.
٦ - بـرطـبـق مـبناى «تجسم اعمال» كه از طرفى آثار سوء گناهان و افعال زشت و قبيح ، عقاب شمرده مى شود و از طرف ديگر روشن است كه عـبـادات و اعـمـال نـيـك مـوجـب مـى شـود كـه آن آثـار سـوء بـه مـرور بـر طـرف شـود؛ جـمله «ان الحسنات يذهبن السيئات» فى الجمله بر وجود «تـكـفـيـر» دلالت دارد و مـشـروط بـه تـوبـه از گـنـاه نـيـز نـمـى بـاشـد و بـه گـنـاهـان صـغـيـره و افعال مباح ، ولى بر خلاف شاءن انسان ، نيز منحصر نمى شود و شامل پاره اى از گناهان كبيره آن دسته از مؤ منان نيز مى گردد كه در مسير تقوا و پـرهـيـزكـارى قرار دارند و تا توان دارند نزديك گناه نمى شوند و در صورت ارتكاب ، توبه مى كنند و چه بسا به سبب مسائلى از برخى آنها نيز توبه نكرده اند؛ ولى اصرار بر گناه ندارند.
نتيجه گيرى
از آنچه تاكنون از آغاز اين فصل گذشت ، نتايجى به دست مى آيد:
اول : گـر چـه اصـطـلاح «تـكـفـيـر» در قـرآن بـا اصـطـلاح «تـكـفـيـر» در عـلم كـلام بـى ارتـبـاط نـيـسـت وليـكـن بـه صـورت كـامـل نـيـز بـر آن مـنـطـبـق نـمـى بـاشـد، زيـرا هـمـان گـونـه كـه بـيـان شـد، دسـت كـم در مـواردى «تـكـفـيـر» در طـول تـوبـه قـرار گـرفـتـه و توبه به عنوان عامل تكفير بيان شده است و اين بر خلاف اصطلاح كلامى آن است ، كه با صرف نظر از توبه ، سخن در اين است كه كثرت ثواب ، موجب سقوط عقاب گناهان مى شود.
دوم : هـر چـنـد از آيات مربوط به «تكفير» بويژه آيه ١١٤ سوره هود و بر اساس برخى از مبانى (در مساءله ثواب و عقاب) استفاده مى شود كـه «تـكـفير» و سقوط عقاب ، فى الجمله وجود دارد، وليكن هيچيك از آيات بصراحت بر «نظريه تكفير» (كه به صورت يك قاعده كلى ، عام و لازم باشد) دلالت ندارد.
سوم : تكفيرى كه از آيات قرآن استفاده مى شود، موجب جرى شدن افراد بى مبالات و فاسد بر انجام هر چه بيشتر گناهان نمى گردد، زيرا اولا: از طـرفـى آهـنـگ ايـن آيـات ، مانند آهنگ آيات مربوط به توبه است كه گناهكاران را به توبه دعوت مى كند و به آنان اميد مى دهد كه از مغفرت الهى مـاءيـوس ‍ نـشـوند، و همچنين مانند مساءله «شفاعت» است كه مشمول واقع شدن آن ، مشروط به شرايطى است كه شخص گناهكار نمى تواند يقين بـه حـصـول آنـهـا پـيـدا كـنـد. از آيـات «تـكـفـيـر» نـيـز آنـچـه بـه طـور قـطـع اسـتـفـاده مـى شـود، اصل وجود «تكفير» است ، ولى اينكه چگونه و به چه صورت است ؟ براى ما مبهم مى باشد. (٧٢١)
ثـانـيـا: عـوامـل و اسـبـابـى كـه در آيـات مـطـرح شـده : مـانـنـد اجـتـنـاب از گـنـاهـان كـبـيـره ، تـقـوا، شـهـادت و... بـه آسـانـى قابل حصول نيست .
چـهـارم : در آيـات ، امـور مـخـتـلفـى بـه عـنـوان اسـبـاب و عـوامـل تـكـفـيـر بـيـان شـده اسـت از قبيل :
١ - ايمان و عمل صالح .
٢ - توبه نصوح .
٣ - تقوا و پرهيزكارى .
٤ - اجتناب نمودن از گناهان كبيره .
٥ - هجرت ، جهاد، شهادت و اذيت شدن در راه خدا.
٦ - صدقه پنهانى .
٧ - گذشت از حق قصاص .
٨ - طعام دادن به فقير، لباس پوشاندن بر مسكين ، آزاد كردن بنده .
٩ - بر پاداشتن نماز، پرداختن زكات و انجام ساير حسنات و طاعات .
١٠ - حج .
نـاگـفـتـه نماند كه نمى توان با ضرس قاطع اسباب تكفير را در امور ياد شده منحصر كرد و آن را به طور قطع به قرآن نسبت داد، زيرا چه بسا خـداونـد مـتـعـال از باب كرم و لطف ، تفضل و احسان ، گناهان كبيره را ولو بدون سبب خاص تكفير كند. علامه طباطبايى در مورد عفو و بخشش الهى مى گويد:
«كيفر دادن گناهكار، حق كسى است كه نافرمانيش شده است ، ولى اعمال اين حق هميشه لازم نيست ؛ البته ترك هميشگى آن نيز مستلزم لغويت ثبوت حق اعـمـال آن اسـت ، پـس اگـر چـنـين محذورى لازم نيايد، عفو از گناه تا اندازه اى صحيح است و در قرآن كريم در موارد متفرقه اى ، عفو بدون ذكر سبب ، مطرح شده است ، گر چه اگر در اين موارد تدبر شود، ملاحظه مى گردد كه مصلحتى در كار بوده و آن مصلحت دين است . (٧٢٢)

عوامل ديگر تكفير

امور ديگرى نيز در احاديث به عنوان عامل تكفير آمده است اين امور عبارتند از:
١ - اسلام
بدون شك اسلام ، گناهان كسى را كه از روى حقيقت به اين دين روى آورد و مسلمان حقيقى شود، «تكفير» مى كند و آنها را جبران مى نمايد. در اين زمينه دو روايت نقل مى شود:
در روايت مشهور آمده است :
«الاسلام يجب ما قبله». (٧٢٣)
«اسلام ، عقوبت كفر و گناهان گذشته را قطع و محو مى كند (مگر آنچه دليل بر خلاف آن باشد»).
از نبى اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده است :
الاسلام يهدم ما كان قبله . (٧٢٤)
«اسلام ، عقوبت كفر و گناهان گذشته را، از بين مى برد».
٢ - شفاعت ، ولايت و حب اهل بيت (عليهم السلام)
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
شفاعة محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و شفاعتنا تحبط بذنوبكم يا معشر الشيعة . (٧٢٥)
«اى شيعيان ! شفاعت حضرت محمد(صلى الله عليه و آله و سلم) و شفاعت ما، گناهان شما را از بين مى برد».
در تفسير امام حسن عسكرى (عليه السلام) در ذيل آيات ١٧٤ - ١٧٦ بقره آمده است :
انما تذوب (الذنوب) و تضمحل اذا قرن بها موالاة محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و على عليه السلام . (٧٢٦)
«فقط زمانى گناهان از بين مى رود كه مسلمان ، داراى ولايت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و حضرت على (عليه السلام) باشد».
رسـول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) به حضرت امير (عليه السلام) فرمود: شيعيان و محبانت را به ده خصلت بشارت ده و حضرت در خصلت نهم مى فرمايد:
انحطاط الذنوب والسيئات عنهم . (٧٢٧)
«ساقط شدن گناهان و سيئات از آنان».
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
ان الذنوب تساقط عن ظهور شيعتنا كما تسقط الريح الورق من الشجر. (٧٢٨)
«بار گناهان از دوش شيعيان ما مى ريزد؛ همان گونه كه باد، برگ درختان را ساقط مى كند.»
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
حب على بن ابى طالب ياءكل الذنوب كما تاءكل النار الحطب . (٧٢٩)
«محبت حضرت على بن ابى طالب (عليه السلام)، گناهان را مى خورد همان طور كه آتش ، هيزم را مى بلعد».
امـام رضـا (عـليـه السـلام) از طـريـق پـدرانـش ، از پـيـامـبـر اكـرم (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) نقل مى كند:
حبنا اهل البيت يكفر الذنوب و يضاعف الحسنات . (٧٣٠)
«دوست داشتن اهل بيت عليهم السلام ، باعث تكفير (پوشاندن) گناهان و مضاعف شدن حسنات مى گردد».
تـوضـيـح : دربـاره شـفـاعـت و ولايـت ، روايـات فـراوانـى وجـود دارد و نـكـات مـهـمـى قـابـل تـوجـه اسـت . در ايـن رابـطـه دانـشـمـنـدان اسـلامـى نـيـز مـبـاحـث ارزشـمـنـدى را مـورد بـررسـى قـرار داده انـد؛ از قـبـيـل ايـنـكـه شـفـاعـت بـا شـرايـط خـاصى ، نصيب افراد مى گردد و داراى حساب و كتاب و ضوابط ويژه اى است و... مساءله ولايت نيز مانند مساءله اصل ايمان است كه از شرايط قبول شدن اعمال و پذيرفته شدن توبه مى باشد.
روشن است كه هر كسى را نمى توان شيعه و دوستدار اهل بيت عليهم السلام خواند؛ اين مباحث در مورد مساءله «تكفير» نيز جريان دارد. بدون شك مـسـلمـانـى كه به ولايت اهل بيت عليهم السلام اعتقاد نداشته است و سپس با هدايت و عنايت الهى به آن ايمان پيدا مى كند و در مسير حق قرار مى گيرد، ايـن ولايـت و محبت او نسبت به خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام همچون اصل ايمان به توحيد و نبوت ، گناهان گذشته او را تكفير مى كند، بلكه ايـن عامل ، تكميل كننده عامل ايمان مزبور است ، ولى درباره كسى كه از ابتدا به ولايت عقيده داشته و دوستدار خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سـلم) بـوده اسـت ، نـمـى تـوان بـيـان داشت كه ولايت ، عامل تكفير همه گناهان او خواهد بود و هر گناهى را كه از وى سر مى زند جبران مى كند؛ پس روايـات يـاد شـده را يـا بـايـد بـر آن مـواردى حـمـل كـرد كـه شـيـعـه و دوسـتـدار اهـل بـيـت ، از گـنـاهـى كـه انـجـام داده تـوبـه نـيـز كـرده اسـت و عامل ولايت ، موجب پذيرش توبه وى مى گردد، يا اينكه اين عامل ، مربوط به تكفير گناهان صغيره او مى شود و...
٣ - روزه
از امـيـرمـؤ مـنـان (عـليـه السـلام) نـقـل شـده اسـت كـه رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) مـاه شـعـبـان و رمـضـان را متصل به هم روزه مى گرفت و مى فرمود:
هما شهرا الله ، هما كفارة ما قبلهما وما بعدهما. (٧٣١)
«اين دو ماه ، ماه خداوند متعالند و كفاره گناهان ما قبل و ما بعدشان مى باشند».
در مورد روز ٢٧ ماه رجب وارد شده است كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
فمن صام ذلك اليوم كان كفارة ستين سنة . (٧٣٢)
«هر كس اين روز را روزه بدارد، كفاره شصت سال گناه اوست».
در مـورد روزه روز ترويه ، عرفه ، عاشورا، بيست و پنجم ذى القعده و... از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم)، اميرالمؤ منين (عليه السلام )، امـام صـادق (عـليـه السـلام)، امـام كـاظـم (عـليـه السـلام) و ابـوجـعـفـر (عـليـه السـلام) روايـات ديـگـرى نـيـز نقل شده است . (٧٣٣)
٤ - عبادت و دعا
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
اذكروا الله كثيرا يكفر سيئاتكم . (٧٣٤)
«زياد به ياد خدا باشيد تا اينكه گناهان شما تكفير (پوشيده) شود».
هـمـچـنـيـن دربـاره «زيـاد به ياد خدا بودن»، در روايتى از امير مؤ منان آمده است كه «فانه كفارة للذنوب ؛ (٧٣٥) زياد به ياد خدا بودن ، كفاره گناهان است».
در روايـتـى از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) آمده است كه دعاى مؤ من در هر صورت مستجاب مى شود يا در دنيا، يا در آخرت و يا اينكه واما ان يكفر عنه من ذنوبه موجب تكفير بعضى از گناهانش ‍ مى شود. (٧٣٦)
سلمان مى گويد: پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به من فرمود: چون صبح كردى بگو:
اللهم انت ربى لا شريك لك اصبحنا واصبح الملك لله لا شريك له .
«خداوندا! تو پروردگار منى ؛ شريكى براى تو نيست ؛ ما صبح كرديم و تمامى ملكها از آن خداست كه شريك ندارد».
سـه بـار ايـن را بـگـو و بـه هنگام شب نيز همين را بگو كه اين كلمات ، كفاره گناهانى است كه در فاصله ميان آنها انجام شده است فانهن يكفرن ما بينهن من خطيئة . (٧٣٧)
امـام صـادق (عـليـه السـلام) فـرمـود: كـسـى خـدمـت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيد و عرض كرد گناهانم زياد شده است و عملم ضعيف مى باشد، حضرت فرمود:
اكثر السجود فانه يحط الذنوب كما تحط الريح ورق الشجر. (٧٣٨)
«بسيار سجده كن ! زيرا آن ، باعث سقوط گناهان مى شود، آنچنانكه باد، برگ درخت را ساقط مى كند».
امام رضا (عليه السلام) فرمود:
من لم يقدر على ما يكفر به ذنوبه فليكثر من الصلاة على محمد و آله فانها تهدم الذنوب هدما. (٧٣٩)
«هـر كـه بـر انـجـام آنـچـه گـنـاهـانـش را تـكفير كند (بپوشاند)، قادر نباشد پس بر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و آلش فراوان صلوات فرستد، زيرا موجب منهدم شدن و از بين رفتن گناهانش مى گردد».
در روايـتـى آمـده اسـت كـه پـيـامـبـر اكـرم (صلى الله عليه و آله و سلم) ضمن تشويق به شب زنده دارى مى فرمايد كه آن ، وسيله قرب الهى است و «منهاة عن الاثم وتكفيرالسيئات ؛ (٧٤٠) بازدارنده از گناه و پوشاننده سيئات مى باشد».
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
صلاة الليل تكفر ما كان من ذنوب النهار. (٧٤١)
«نماز شب كفاره گناهان روز است».
پيامبر گرامى (صلى الله عليه و آله و سلم) به سلمان فرمود:
عليك بقراءة القرآن فان قراءته كفارة للذنوب . (٧٤٢)
«بر توباد خواندن قرآن ، زيرا كه آن ، كفاره گناهان است».
همچنين رواياتى در مورد قرائت سوره توحيد، جمعه ، كهف و... وارد شده است . (٧٤٣)
در روايتى از امام صادق (عليه السلام) آمده است :
فان الاستغفار توبة و كفارة لكل من لم يجد السبيل الى شى ء من الكفارة . (٧٤٤)
«استغفار كردن ، توبه و كفاره است براى كسى كه هيچ راهى براى انجام دادن كفاره ندارد».
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
من ظلم احدا ففاته فليستغفر الله عز و جل له فانه كفارة له . (٧٤٥)
«هـر كـه بـه ديـگـرى ظـلمـى كـنـد و ديـگـر او را نـيـابـد (و وى از دنـيـا بـرود)، پـس ‍ بـراى وى از خـداونـد عـز و جل طلب مغفرت نمايد و اين ، كفاره آن ستم خواهد بود».
نبى گرامى (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
كفارة الاغتياب ان تستغفر لمن اغتبته . (٧٤٦)
«كفاره غيبت كردن آن است كه براى غيبت شونده ، از خداوند متعال طلب مغفرت كنى».
٥ - غسل جمعه ، وضو و آشكارا سلام گفتن
پيامبراكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
من اغتسل يوم الجمعة محيت ذنوبه و خطاياه . (٧٤٧)
«هر كه در روز جمعه غسل كند، گناهان و خطاهايش محو مى شود».
از ابوالحسن (عليه السلام) نقل شده است :
ان من توضاء للمغرب كان وضوؤ ه ذلك كفارة لما مضى من ذنوبه فى يومه الا الكبائر ومن توضاء للصبح كان وضوؤ ه ذلك كفارة لما مضى من ذنوبه فى ليلته الا الكبائر. (٧٤٨)
«هـر كـس كـه بـراى نـمـاز مـغـرب وضـو بـگـيـرد، ايـن وضـوى او كـفـاره گـنـاهـان اوسـت كـه در طول روز از وى صادر شده است ، مگر گناهان كبيره (كه آن را تكفير نمى كند) و هر كه براى نماز صبح وضو سازد اين وضويش ، كفاره هر گناهى است كه در شب از وى صادر شده ، مگر گناهان كبيره (كه كفاره آن نمى باشد»).
پـيـامـبـر اكـرم (صـلى الله عـليـه و آله و سلم) به اصحاب فرمود: آيا از آنچه خطاها را محو مى سازد با خبرتان نسازم ؟ آنان جواب دادند: بله ، و ايشان فرمود:
اسباغ الوضوء على المكاره و كثرة الخطا الى المساجد وانتظار الصلاة بعد الصلاة . (٧٤٩)
«شـاداب وضـو گـرفـتـن (و امـور مـستحبى شستن دست و صورت را رعايت كردن) در سختيها (زمانى كه هوا سرد است) و زياد گام برداشتن بسوى مساجد و بعد از نماز منتظر نماز بعدى بودن».
از پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده است :
من مشى الى مسجد من مساجد الله فله بكل خطوة خطاها حتى يرجع الى منزله عشر حسنات و يمحى عنه عشر سيئات . (٧٥٠)
«هـر كـس به سوى مسجدى از مسجدهاى خدا گام بردارد، به هر قدمى كه برداشته تا به منزلش بازگردد، ده حسنه پاداش دارد و ده گناه از نامه عملش ‍ پاك شود».
در روايتى نبى گرامى (صلى الله عليه و آله و سلم)، كفارات را چنين توضيح مى دهند:
واما الكفارات فافشاء السلام واطعام الطعام والتهجد بالليل والناس ‍ نيام . (٧٥١)
«و اما كفاره هاى گناهان ، آشكارا سلام گفتن ، غذا دادن (به برادران دينى)، شب زنده دارى و عبادت در حالى كه مردم خواب هستند».
امام باقر (عليه السلام) فرمود: سه چيز كفاره گناهان است :
اسباغ الوضوء فى السبرات والمشى بالليل والنهار الى الصلوات والمحافظة على الجماعات . (٧٥٢)
«شاداب وضو گرفتن در سرماى شديد (صبح زود)، گام برداشتن در شب و روز به سوى نمازگزاردن و محافظت نمودن بر نماز جماعت».
٦ - صفات حسنه
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
ان الخلق الحسن يميث الخطيئة كما تميث الشمس ‍ الجليد. (٧٥٣)
«خلق نيكو، گناه را آب كند، چنانكه خورشيد يخ را آب مى كند».
امـام كـاظـم (عـليـه السـلام) بـه عـلى بـن يـقـطـيـن كـه از ايـشـان خـواسـتـه بـود، اجـازه دهـد كـه از دربـار سـلطـان كـنـاره گـيـرى كـنـد و در آنـجـا مشغول نباشد، اجازه نداد و فرمود:
كفارة عمل السلطان قضاء حوائج الاخوان . (٧٥٤)
«كفاره كار كردن براى سلطان ، برآوردن حاجت هاى برادران دينى است».
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
يا على ! من لم ياءنف من خدمة العيال فهو كفارة للكبائر. (٧٥٥)
«اى على ! هر كه از خدمت كردن به عيالش ، ننگ نداشته باشد، پس آن ، كفاره گناهان كبيره وى خواهد شد».
در نهج البلاغه آمده است :
من كفارات الذنوب العظام اغاثة الملهوف والتنفيس عن المكروب . (٧٥٦)
«از جمله كفاره هاى گناهان بزرگ ، به فرياد مصيبت زدگان رسيدن و تسلى دادن به رنجديدگان است».
امام باقر (عليه السلام) فرمود:
من مشى فى حاجة اءخيه المسلم اءظله الله بخمسة وسبعين الف ملك ولم يرفع قدما الا كتب الله له حسنة وحط عنه بها سيئة . (٧٥٧)
«هـر كـس در راه حـاجـت بـرادر مـسـلمـانش گام بردارد، خدا او را در زير سايه هفتاد و پنج هزار فرشته قرار دهد و هر گامى بردارد، خدا برايش يك حسنه نويسد و گناهى از او بزدايد».
ابو جعفر (عليه السلام) فرمود:
ان المؤ من اذا صافح المؤ من تفرقا عن غير ذنب . (٧٥٨)
«زمانى كه مؤ منى با برادر مؤ من خويش ، مصافحه كند بدون گناه از هم جدا مى شوند (مصافحه آنان موجب ريختن گناهانشان مى گردد»).
در روايتى از پيامبر گرامى اسلام آمده است :
... و من مشى زائرا لاخيه فله بكل خطوة حتى يرجع الى منزله عتق مائة الف رقبة و يرفع له مائة الف درجة ويمحى عنه مائة الف سيئة . (٧٥٩)
«هـر كـس بـراى ديـدار بـرادر مـؤ مـنـش گـام بردارد به هر قدمى كه برداشته تا بازگردد، ثواب آزاد كردن يكصد هزار برده براى او باشد و يكصدهزار درجه ، رتبه اش را بالا برند و يكصد هزار گناه از او محو سازند».
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
... ومن عاد مريضا فله بكل خطوة خطاها حتى يرجع الى منزله سبعون الف الف حسنه ومحى عنه سبعون الف الف سيئة . (٧٦٠)
«هر كس مريضى را عيادت كند به هر گامى كه بردارد تا به منزلش باز گردد، هفتاد هزار هزار حسنه پاداش يابد و هفتاد هزار هزار گناه از نامه عملش پاك گردد».
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
... و من شيع جنازة فله بكل خطوة حتى يرجع الى منزله مائة الف الف حسنه و يمحى عنه مائة الف الف سيئة . (٧٦١)
«هـر كـس جـنـازه مـسـلمـانـى را مـشـايـعـت و بـدرقـه كـنـد، بـه هـر قـدمـى كـه هـمـراه آن بـردارد تـا بـه منزل بازگردد، يكصد هزار هزار حسنه خواهد داشت و يكصد هزار هزار گناه از نامه عملش پاك كنند».
٧ - بيمارى و اندوه
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
«حمى ليلة كفارة سنة». (٧٦٢)
«تب يك شب ، كفاره گناه يك سال است».
در روايـتـى امـيـرمـؤ مـنـان (عـليـه السـلام) بـه سـلمـان مـى فرمايد: «اگر شيعه اى از شيعيان ما به دردى مبتلا شود، اين به سبب گناهى است كه قبل از آن مرتكب شده است»، (٧٦٣) سپس در مورد آن مى فرمايد:
فاءما الوجع خاصة فهو تطهير وكفارة . (٧٦٤)
«ولى درد، به خصوص گناه را پاك مى كند و كفاره آن است».
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:


۱۸
بخش سوم : موازنه
ان المرض ينقى الجسد من الذنوب . (٧٦٥)
«بيمارى ، بدن را از گناهان پاك مى سازد».
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
«السقم ، يمحو الذنوب». (٧٦٦)
«بيمارى ، گناهان را محو مى سازد».
حضرت امير (عليه السلام) به يكى از يارانش هنگامى كه بيمار شده بود فرمود:
جعل الله ما كان من شكواك حطا لسيئاتك فان المرض لا اجر فيه ولكنه يحط السيئات ويحتها حت الاوراق . (٧٦٧)
«خـداونـد ايـن درد و نـاراحـتـى تـو را باعث از بين رفتن گناهانت قرار داده ، زيرا بيمارى پاداشى ندارد وليكن گناهان را از ميان مى برد و آنها را همچون برگ درختان مى ريزد».
امام جواد (عليه السلام) فرمود:
...المرض لا اجر فيه ولكنه لا يدع على العبد ذنبا الا حطه . (٧٦٨)
«بيمارى ، پاداشى ندارد وليكن موجب ساقط شدن تمامى گناهان بنده مى شود».
امـام صـادق (عـليـه السـلام) از رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) چـنـيـن نقل مى كند:
... قـال الله عـزوجل : ما من عبد اريد ان ادخله الجنة الا ابتليته فى جسده فان كان ذلك كفارة لذنوبه و الا شددت عليه عند موته حتى ياءتينى و لا ذنب له ثم ادخله الجنة .... (٧٦٩)
«خـداى عـزوجل مى فرمايد: هيچ بنده اى نباشد كه من بخواهم او را به بهشت ببرم جز آنكه او را به بلايى در تنش دچار كنم ، پس اگر آن ، كفاره گناهانش شد (كه پاك شود) وگرنه هنگام مرگش بر او سخت گيرم تا نزد من آيد و گناهى بر او نباشد سپس او را به بهشت برم ...».
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
ان العبد اذا كثرت ذنوبه و لم يكن عنده من العمل ما يكفرها ابتلاه بالحزن ليكفرها. (٧٧٠)
«چـون گـنـاه بنده بسيار گردد (و خداوند بخواهد او را پاك كند) و چيزى از كردار (نيك) نداشته باشد كه آن را جبران كند و كفاره آنها شود، او را به اندوه ، گرفتار سازد تا كفاره گناهانش گردد».
و نيز امام صادق (عليه السلام) فرمود:
ان الهم ليذهب بذنوب المسلم . (٧٧١)
«غم و اندوه ، گناهان مسلمان را از بين مى برد».
در وصيت حضرت امير (عليه السلام) به محمد حنفيه آمده است :
ساعات الهموم ساعات الكفارات . (٧٧٢)
«لحظه هاى غم و اندوه ، ساعتهاى كفاره گناهان است».
حـضـرت عـلى (عـليـه السـلام) از پـيـامـبـر اكـرم (صـلى الله عـليـه و آله و سـلم) نقل مى كند:
غم الموت كفارة الذنوب . (٧٧٣)
«اندوه مرگ ، كفاره گناهان است».
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
ضغطة القبر للمؤ من كفارة لما كان منه من تضييع النعم . (٧٧٤)
«فشار قبر براى مؤ من ، كفاره نعمتهايى است كه او ضايع كرده است».
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
الموت كفارة ذنب كل مؤ من . (٧٧٥)
«مرگ كفاره گناه هر مؤ منى است».
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
من اذنب ذنبا فاقيم عليه حد ذلك الذنب فهو كفارته . (٧٧٦)
«هر كس مرتكب گناهى (كه داراى حد شرعى است) شود و حد آن بر او اجرا گردد، كفاره آن خواهد بود».
از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) سؤ ال مى شود كه چه چيزى خطاها و گناهان را محو مى كند؟ در جواب مى فرمايد:
الدموع والخضوع والاءمراض . (٧٧٧)
«اشكهاى چشم ، فروتنى و بيماريها».
يادآورى
در پـايـان ، يـاد آورى ايـن نـكـتـه لازم اسـت كـه هـر چـنـد تـك تـك روايـات ، از حـيث سند و دلالت مورد بررسى قرار نگرفت (زيرا كه اين كتاب به دنـبـال چـنـيـن امـرى نـبـوده اسـت) و ايـن كـار بـسـى لازم و مـنـاسـب اسـت ، ولى اخـبـار و احـاديـثـى كـه در مـورد عـوامـل تـكـفـيـر وارد شـده اسـت ، بـسـيـار فـراوانـنـد و بـه آنـچـه ذكـر شـد خـلاصـه نـمـى شـود و براى هر محقق منصفى ، از مجموع آنها، اين اطمينان حـاصل مى شود كه امور مختلفى ، موجب تكفير گناهان مى گردد، بخصوص عبادات و حسناتى كه مخلصانه انجام گيرد، باعث صفاى باطن و تزكيه نـفـس مـى شـود و مـوجـبـات تـعـلق عـنـايـت و تـفـضـل الهـى را در تـكـفـيـر گـنـاهـان فـراهـم مـى آورد؛ امـا ايـنـكـه عوامل مذكور در روايات ، فقط به كفاره گناهان صغيره و ديگر گناهانى كه از آن توبه شده منحصر مى شود و يا اينكه گناهان كبيره (و بويژه از آنـهايى كه توبه نشده) را نيز شامل مى گردد: در فصلهاى گذشته به صورت كلى مورد بررسى قرار گرفت ، البته روشن است كه اين مطلب قابل قبول نمى باشد كه يك عمل خير به طور مطلق و بدون هيچ قيد و شرطى گناهان زيادى (بخصوص كبيره) را «تكفير» و جبران سازد.

تكفير در دعا

در دعـاهـايـى كـه از مـعـصـوم (عـليـه السـلام) رسـيـده اسـت نـيـز مـسـاءله «تـكـفـيـر» مـطـرح شـده اسـت و نـمـونـه هـايـى از آن بـه شـرح ذيل مى باشد:
١ - در بعضى از دعاها، از خداوند متعال خواسته شده است كه «سيئات» را «تكفير» كند و آلودگى گناهان را محو سازد:
الف - در يكى از دعاهاى روز عيد غدير مى خوانيم :
...ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا.... (٧٧٨)
«پروردگارا! ما را بيامرز و سيئات ما را بپوشان».
ب - در برخى از دعاهاى ماه مبارك رمضان از خداوند متعال مى خواهيم ، در ضمن امورى كه در شب قدر آنها را مقدر مى سازد ما را از آن دسته حاجيان خانه خـويش قرار دهد كه حجشان پذيرفته ، از سعى و كوشش آنان ، قدردانى شده ، گناهانشان مورد مغفرت قرار گرفته و سيئات آنها «تكفير» و پوشانده شده است :
...اءن تكتبنى من حجاج بيتك الحرام المبرور حجهم المشكور سعيهم المغفور ذنوبهم المكفر عنهم سيئاتهم .... (٧٧٩)
ج - در مناجات منظومه حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام) آمده است :
الهى اقلنى عثرتى وامح حوبتى . (٧٨٠)
«معبودا! لغزشم را ناديده گير و گناهم را محو كن».
د - در دعاهاى نيمه شعبان مى خوانيم :
اللهم فجد على بكرمك واحطط خطاياى بحلمك و عفوك . (٧٨١)
«خدايا! با كرمت بر من جود كن و از خطاهايم با بردبارى و عفوت درگذر».
٢ - در زيارت حضرت صاحب الامر - عج الله فرجه الشريف - آمده است :
اشـهـد ان بـولايـتـك تـقـبـل الاعـمـال و تزكى الافعال و تضاعف الحسنات و تمحى السيئات فمن جاء بولايتك و اعترف بامامتك قبلت اعماله و صدقت اقواله و تضاعفت حسناته و محيت سيئاته . (٧٨٢)
«شهادت مى دهم كه با ولايت تو، اعمال قبول و افعال پاك مى شود و خوبيها چند برابر و بديها محو مى گردد؛ پس هر كه با ولايت تو بيايد (و هـمـراه باشد) و به امامت تو اعتراف كند، اعمالش مورد پذيرش و گفته هايش مورد تصديق قرار مى گيرد و حسنات وى چند برابر مى شود و سيئات او محو مى گردد».
٣ - امام سجاد (عليه السلام) در دعايى كه براى پدر و مادر خويش دارد، در درگاه ايزد حق عرض مى كند:
اللهم وما مسهما منى من اءذى او خلص اليهما عنى من مكروه اوضاع قبلى لهما من حق فاجعله حطة لذنوبهما.... (٧٨٣)
«بـار خدايا! و آزارى كه از من به ايشان (پدر و مادر) رسيده ، يا ناپسندى كه از من به آنان رخ داده يا حقى كه براى آنها نزد من تباه گشته ، آن را سبب ريختن گناهان آنها قرار ده ...».
٤ - امـام (عـليـه السـلام) در هـنـگـامـى كـه بـيـمـار مـى شـد، خـداونـد را بـر بـيـمـارى و تـنـدرسـتـى قـبـل از آن ، حـمـد و سـپـاس مـى گـفـت و بـيـان مى داشت : اى خداى من ، نمى دانم كداميك از اين دو حالت به سپاسگزارى تو شايسته تر است آيا هنگام تندرستى كه ... يا
ام وقـت العـلة التـى مـحـصـتـنـى بـهـا والنـعـم التـى اتـحـفـتـنـى بـهـا، تـخـفـيـفـا لمـا ثـقـل بـه عـلى ظـهـرى مـن الخـطـيـئات و تـطـهـيـرا لمـاانـغـمـسـت فـيـه مـن السـيـئات و تـنـبـيـهـا لتناول التوبة و تذكيرا لمحو الحوبة بقديم النعمة ؟. (٧٨٤)
«يا هنگام بيمارى كه مرا با آن (از گناهان) رهانيدى و هنگام نعمتها (دردها)يى كه آنها را به من ارمغان دادى تا گناهانى را كه پشت مرا سنگين كرده سـبـك نمايد و از بديهايى كه در آن فرو رفته ام پاكم سازد و براى دسترسى به توبه آگاهم نمايد و به سبب نعمت پيشين براى از بين بردن گناه يادآورى باشد؟».
٥ - در دعاى امام (عليه السلام) هنگامى كه ماه رمضان فرا مى رسد آمده است :
ووفقنا فيه ... وان نتقرب اليك فيه من الاءعمال الزاكية بما تطهرنا به من الذنوب .... (٧٨٥)
«و ما را توفيق ده كه در آن ، به تو نزديك شويم به وسيله كردارهاى پاكيزه و آراسته اى كه ما را به آن از گناهان پاك مى كنى».
٦ - در دعاى وداع ماه رمضان آمده است :
السلام عليك ما كان امحاك للذنوب واسترك لانواع العيوب ... و غسلت عنادنس الخطيئات . (٧٨٦)
«درود بر تو چه محو كننده بودى گناهان را و چه پوشنده بودى اقسام عيبها و زشتيها را... و چركى گناهان را از ما شستى».
٧ - در دعاى ديگر مى خوانيم :
اللهم ...ووفقنى من الاءعمال لما تغسل به دنس الخطايا عنى . (٧٨٧)
«بار خدايا!... مرا توفيق ده به كارهايى كه به وسيله آن چركى (آثار) گناهان را از من بشويى».
خاتمه
از آنـجـا كـه دو واژه «حـسنات و سيئات» در آيات مربوط به «احباط و تكفير» وارد شده و در تفسير آن نيز اختلاف ، وجود دارد؛ مناسب است كه بحث مستقلى در مورد اين دو واژه مطرح شود.
حسنات
واژه «حـسـنـه» از ريـشـه «حـسـن» گـرفـتـه شـده و جـمـع آن «حـسـنـات» اسـت كـه شامل نعمتهاى دنيا و آخرت مى باشد.
«حسنه» ضد «سيئه» است و از آن به نعمتى تعبير مى شود كه انسان در جان ، تن و حالات خويش آن را دريابد. حسن ، هر چيز سرورآور و خوشايند را گويند و «حسن» وصف و به معنى زيبا و نيكو است . (٧٨٨)
بعضى بر آنند كه «تا» در اين واژه براى تاءنيث و مبالغه مى باشد. (٧٨٩)
در تفسير «مجمع البيان» آمده است كه «الحسنة» اسم است براى آنچه در حسن ، اعلى باشد و «تا» براى مبالغه است . (٧٩٠)
بـا مـراجـعـه بـه تـفـاسـيـر مـى بـيـنـيـم كـه واژه «حـسـنـه» بـر مـعـانـى مـخـتـلفـى حـمـل گـرديـده اسـت از قـبـيـل : رحـمـت و عـافـيـت ، وفـور نـعـمـت ، سـعـه رزق ، كـلام نـيـكـو، عمل پسنديده ، خلق و خوى حسن ، توبه ، طاعت خداوند و... (٧٩١)
در «المـيـزان» ايـن لفـظ چـنـيـن تـعـريـف شـده اسـت : «حـسـنـه آن فـعـلى اسـت كـه مـورد رضـايـت ذات بـارى تـعـالى بـاشـد و در قبال آن ثواب عطا كند».
در تـفـسـيـر «نمونه» آمده است : «واژه حسنه مفهوم وسيعى دارد، تمام نيكيها و خوبيها و خيرات و بركات در مفهوم حسنه جمع است ، همان گونه كه هر گونه انحراف و زشتى و عذاب در مفهوم سيئه ، خلاصه شده است». (٧٩٢)
لفظ «حسنه» در قرآن به طور مكرر به كار رفته ، ولى واژه «حسنات» فقط سه بار وارد شده است .
آيه اول :
وقطعنهم فى الاءرض اممامنهم الصلحون و منهم دون ذلك وبلونهم بالحسنات والسيئات لعلهم يرجعون . (٧٩٣)
«و آنـهـا را در زمـيـن به صورت گروههايى پراكنده ساختيم ؛ گروهى از آنها صالح و گروهى ناصالحند و آنها را با نيكى ها و بدى ها آزموديم شايد باز گردند».
ايـن آيـه شـريـفـه ، مـربـوط به طايفه اى از قوم يهود است كه با وسايل گوناگون ، نيكيها، نعمتهاى دنيوى ، بديها و مصائب ، مورد آزمايش قرار گـرفـتـه انـد. هـمـان گـونـه كـه از ظـاهـر آيـه بـر مـى آيـد دو واژه «حـسـنـات و سـيـئات» مـربـوط بـه اعمال صالح و گناهان نمى شود، بلكه حكايت از نعمتها و گرفتاريهاى دنيوى مى كند. در تفاسير نيز يا به صورت كلى و اجمالى ، مراد از اين دو لفظ را نعمتها و عذابها دانسته اند (٧٩٤) و يا مصاديقى از آن را ذكر كرده اند، (٧٩٥) بعضى بر اين نظرند كه :
«حـسـنـات هر گونه نعمت و رفاه و آسايشى را شامل مى شود. همانطور كه سيئات هر گونه ناراحتى و شدت را فرا مى گيرد و محدود ساختن مفهوم اين دو در دايره معينى هيچگونه دليلى ندارد». (٧٩٦)
آيه دوم :
در سوره فرقان ، خداوند متعال اوصاف «عبادالرحمان» را بيان مى كند از جمله اينكه معبود ديگرى را با خدا نمى خوانند و انسانى را كه خداوند خـونـش را حـرام شـمرده ، جز به حق نمى كشند و زنا نمى كنند؛ سپس ‍ مى فرمايد: هر كس چنين كند، مجازات سختى خواهد ديد، عذاب او در قيامت ، مضاعف مى گردد و هميشه با خوارى در آن خواهد ماند. از اين گروه افرادى استثنا مى شوند:
الا من تاب وءامن و عمل عملا صالحا فاولئك يبدل الله سيئاتهم حسنات و كان الله عفورا رحيما. (٧٩٧)
«مـگـر كـسـانـى كـه تـوبـه كـنـنـد و ايـمـان آورنـد و عـمـل صـالح انـجـام دهـنـد كـه خـداونـد گـنـاهـان آنـان را بـه حـسـنـات ، مبدل مى كند و خداوند همواره آمرزنده و مهربان بوده است».
در ايـن آيـه ، «حـسـنـات» در مـقـابـل «سـيـئات» قـرار گـرفـتـه ؛ بـنـابـر ايـن ابـتـدا بـايـد مـعناى «سيئات» روشن شود. در مورد تـبـديـل «سـيـئات» بـه «حـسـنـات»، تـفـسـيـرهـاى گـونـاگـونـى بـيـان شـده اسـت كـه در جـاى خـود، قابل بررسى است .
آيه سوم :
واءقم الصلوة طرفى النهار وزلفا من الليل ان الحسنات يذهبن السيئات ذلك ذكرى للذاكرين . (٧٩٨)
«در دو طـرف روز و اوايـل شـب ، نـمـاز را بـرپـا دار چـرا كـه حـسنات ، سيئات (و آثار آنها را) از بين مى برند؛ اين تذكرى است براى كسانى كه اهل تذكرند».
در ايـنـكـه مـنـظـور از حـسـنـات در ايـن آيـه شـريـفـه چـه مـى بـاشـد بـيـن مـفـسـران اخـتـلاف اسـت و در ايـن بـاره چـنـد قول وجود دارد:
١ - مـراد از آن ، نـمـازهـاى پـنـجگانه روزانه است ؛ گفته مى شود كه «ابن عباس» و بيشتر مفسران چنين نظرى دارند؛ (٧٩٩) و صاحب «منهج الصادقين» آن را انتخاب نموده است . (٨٠٠)
٢ - مـنـظـور از «حـسـنـات»، تـوبـه مـى بـاشـد، زيـرا ايـن تـوبه هست كه گناه را مى برد و عقاب آن را ساقط مى سازد و در اين خلافى نيست . (٨٠١)
٣ - ذكـر تـسـبـيـحـات اربـعـه سـبـحـان الله والحـمـدلله ولااله الا الله والله اكـبـر مـنـظـور اسـت و از «مـجـاهـد» چـنـيـن راءيـى نقل شده است . (٨٠٢)
٤ - اعـمـال صـالح و كـارهـاى نـيـك ، مـراد اسـت ؛ بـه «ابـن عـطـيـه» نـسـبـت داده شـده كـه لفـظ «حـسـنـات» عـام اسـت و نـمـازهـا از بـاب مثال ذكر شده است . (٨٠٣)
در «كشاف» دو وجه ، احتمال داده شد كه در يكى از آنها مى گويد: «گناهان صغيره به وسيله طاعات ، تكفير مى شود».
ظاهر تفسير «القرآن و العقل» دلالت بر آن دارد كه حسنات مختص به نمازهاى يوميه نمى شود.
آلوسـى مـى گـويـد: «ظـاهـر، ايـن اسـت كـه مـراد از «حـسـنـات»، مـعـنـايـى اسـت كـه شامل تمامى طاعات واجب و غير آن مى شود و شاءن نزول مانع شمول و عام بودن آن ، نمى گردد. (٨٠٤)
مـؤ لف تـفـسـيـر «روح البـيـان» مـعـتـقـد اسـت كـه مـنـظـور از «حـسـنـات»، اعـمـال صـالح ، ذكـر و مـراقـبـتـهـايـى اسـت كـه در اول و آخر روز و اوايل شب ، انجام مى شود.
صاحب تفسير «المراغى» آن را به معنايى مى گيرد كه شامل تمامى اعمال نيك (حتى ترك گناه نيز) مى گردد.
عـلامـه طـباطبايى جمله «ان الحسنات يذهبن السيئات» را تعليل جمله «اقم الصلوة» مى داند، بنابراين ، نظر ايشان نيز بايد چنين باشد كـه يـكـى از مـصـاديـق «حـسـنـات» نـمـازهـاى روزانـه مـى بـاشـد نـه ايـنـكه مختص به آن است . صاحب تفسير «نمونه» نيز آن را عام مى داند. (٨٠٥)
سيئات
واژه «سيئات» جمع «سيئة» و از ريشه «سوء» (به معناى بد، قبيح و زشت بودن) گرفته شده است . دو لفظ سى ء و سيئة صفت مـى بـاشـنـد كـه اولى براى مذكر و دومى براى مؤ نث به كار برده مى شود. همان طور كه دو صفت زشت و زيبا، ناخوشايند و خوشايند، بد و خوب و... در زبان فارسى به عنوان وصف امور گوناگون ، استعمال مى گردد و به موارد خاص منحصر نمى شود، صفت «سيئة» و ضد آن «حسنة » نيز، مختص به موصوفهاى ويژه نمى گردد.
در «مـفـردات راغـب» آمـده اسـت : ايـن دو واژه از الفـاظ مـشـتـرك و مـانـنـد لفـظ حـيـوانـنـد كـه بـر انـواع مـخـتـلف ، مثل انسان ، فرس و غير آن واقع (اطلاق) مى شود.
در «قـامـوس قـرآن» آمـده اسـت : «سـى ء» وصـف است به معناى «بد و قبيح»، «سيئه» مؤ نث «سى ء» است و آن پيوسته وصف آيد، مثل «خصلت سيئه»، «عادت سيئه» و امثال آن . جمع آن در قرآن «سيئات» است كه به معناى آثار گناه ، گناه ، شفاعت بد، عذاب و غير آن آمده است». (٨٠٦)
«سيئه» (گناه) را به خاطر قباحت آن ، «سيئه» گويند. (٨٠٧)
آن خصلتى را كه براى صاحب آن ، عاقبتى ناخوشايند دارد و او را ناراحت مى كند، سيئه نامند. (٨٠٨)
«سـيـئه» بـه مـعـنـاى خـطـيـئه و اصـل آن «سـيـوئه» بـوده كـه «واو» تبديل به «يا» و در آن ادغام شده است و صفت عمل مى باشد. (٨٠٩)
فخر رازى در ذيل تفسير آيه ٨١ بقره مى گويد: «سيئه ، شامل تمامى معاصى مى شود». (٨١٠)
مـرحـوم طـبـرسـى آن را چـنـيـن تـعـريـف مـى كـنـد: «سـيـئه بـه مـعـنـاى عـمـل زشتى است كه صاحبش را به خاطر پيدا كردن استحقاق مذمت ، ناراحت مى كند». (٨١١)
در كـتـب لغـت و تـفـسـيـر ديـده مـى شـود كـه واژه مـورد بـحـث در مـوارد مـخـتـلف بـه مـعـانـى گـونـاگـون حمل و تفسير شده است از قبيل :
مصائب و بلاها، (٨١٢) عذاب يا نزول آن ، (٨١٣) مكر و حيله ، (٨١٤) سختيها و شدايد روز قيامت ، (٨١٥) محنت و سختى ، (٨١٦) گناهان صغيره ، (٨١٧) عمل بد، كلام قبيح ، خوى ناپسند، منكر، جهل (٨١٨) و...
امـا هـمـان طور كه گذشت «سيئه» به معناى «بد، قبيح و ناپسند»، مى باشد و داراى مفهوم وسيعى است كه در موارد مختلف بر مصداقهاى گوناگون قابل تطبيق مى باشد. (٨١٩)
«سـيـئه» بـر دو نـوع اسـت ، زيـرا گـاهـى نـاپـسـنـد و بـد بـودن يـك چـيـز بـه اعـتـبـار شـرع و عقل است (مانند شرك ، كفر، ظلم و گناه) و گاهى به اعتبار طبع انسان مى باشد، مانند مصيبتها و سختيها و... (٨٢٠)
بـنـابـرايـن اگـر ديـده مى شود كه مفسران ، اين واژه را به معانى مختلف تفسير كرده اند، به خاطر قرائنى كه در آيات وجود دارد، مصداقهاى آن را بـيـان نـمـوده انـد. و ايـن مـنـافـاتى هم ندارد كه در مواردى اين واژه در مصداق خاصى معين گردد و از اين جهت است كه در آياتى كه سخن از «تكفير سيئات» است ، مفسران آن را به گناهان حمل مى كنند.
علامه طباطبائى بر اين نظر است كه منظور از اين لفظ در مورد مزبور، گناهان صغيره مى باشد. (٨٢١)
از آنچه كه بيان شد به اين نتيجه مى رسيم كه دو لفظ «سيئه و سيئات» در آيات قرآن ، اگر در مورد «احباط و تكفير» به كار رفته باشد حمل بر گناهان (و طبق نظر عده اى بر گناهان صغيره) مى گردد.
امـا ايـن پـرسـش مطرح مى شود كه منظور از گناه چيست و آيا سيئه بر متن و اسكلت فعلى كه از انسان صادر مى گردد، گفته مى شود؟ و «سيئات »؛ يعنى ، آن حركات و سكنات كه توسط فاعل انجام مى شود يا اينكه چيز ديگرى است ؟
عـلامـه طـبـاطـبـايـى در ايـن زمـيـنـه مـعـتـقـد اسـت : «سـيـئه»، صـفـت فـعـل اسـت نـه مـتـن فـعـل ، زيـرا آن حـركـات و سـكـنـاتـى كـه اسـكـلت و بـدنـه فـعـل از آن تـشـكـيـل مـى شـود، بـيـن فـعـل حـرام و حـلال مـشـتـرك اسـت ؛ مـثـل عـمـل نـزديـكـى در نـكـاح و زنـا، عـمـل خـوردن در خـوردن مال حلال و حرام». (٨٢٢)
اضافه بر آن ، اين حركات و سكنات به هر حال فانى شده و از بين مى رود همچنين است آن عنوانى كه بر اين امور قائم است ؛ (٨٢٣) آنچه باقى مـى مـانـد و هـمـراه و مـلازم بـا انـسـان اسـت و بـه دنـبـال آن ، عـقـاب مـى آيـد، آثـار سـوء فعل حرام مى باشد، از آن جهت كه عبد با فرمان الهى مخالفت كرده و اين مخالفت در نفس او اثر گذاشته و در نامه اعمالش نوشته مى شود، و منظور از «سيئات»، اين آثار است .
ايشان در جاى ديگر مى فرمايد:
«ايـن را بـايـد دانـسـت كـه مـلاك در «حـسـنـه و سـيـئه» اثـرى اسـت كـه از آنـهـا بـراى انـسـان حـاصـل مـى شـود و بـه خـاطـر آن آثـار، اعـمـالى را «حـسـنـه» و اعـمـالى ديـگـر را «سـيـئه» مـى نـامـيـم نـه بـر جـرم و اسـكـلت اعـمـال كـه يـك نـوع حـركـت اسـت ، ثـواب و عـقـابـى هـم كـه بـر اعـمـال مـتـرتـب مـى شـود بـاز بـه لحـاظ آن آثـار اسـت ، نـه بـر مـتـن عمل ، همچنان كه قرآن كريم ، نيت باطنى را نيز مورد محاسبه قرار مى دهد». (٨٢٤)
از ميان نظرهايى كه در مورد دو واژه «حسنات و سيئات» بيان شد، اين نظر پذيرفتنى و بلكه شايسته است كه اين دو لفظ بر معانى لغوى آنها حمل گردد، مگر اينكه دليل يا قرينه اى بر خلاف آن باشد و آن را در مورد مصداق خاصى منحصر كند.

بخش سوم : موازنه

فصل اول : معنا و مفهوم موازنه

معناى لغوى موازنه

«مـوازنـه» مصدر باب «مفاعله» از ريشه «وزن» گرفته شده است . سنجيدن چيزى به چيز ديگر را «وزن» گويند. «وزن الشى ء اذا قدره» چيزى را وزن كرد؛ يعنى ، آن را اندازه گيرى نمود. وسيله سنجش و اندازه گيرى را «ميزان» گويند. (٨٢٥)
ابـن فـارس مـى گـويـد: «سـه حـرف (و، ز، ن) بـر اسـتـقـامـت و تـعـديـل نـمـودن دلالت دارد». (هـذا يـوازن ذلك)؛ يـعـنـى ايـن ، در مقابل و محاذات آن قرار دارد». (٨٢٦)
راغب مى نويسد: «وزن ، شناختن اندازه شى ء را گويند». (٨٢٧)
فـيـروزآبـادى مـى نـويـسـد: «وازنـه اى عـادله وقـابـله وحـاذاه ؛ چـيـزى را «مـوازنـه» چـيـزى قـرار داد؛ يـعـنـى ، آن را معادل ، مقابل و محاذات ديگرى قرار داد». (٨٢٨)

موازنه در اصطلاح متكلمان

منظور از «موازنه» در اصطلاح كلام اسلامى اين است كه ثواب و عقاب انسان يا استحقاق آنها با همديگر سنجيده مى شود و هر كدام كه بيش از ديگرى بود، طرف مقابل را ساقط مى كند، به همان اندازه از خودش نيز ساقط مى شود.
بـه عـنـوان مـثـال اگـر شـخـصـى ٢٠ درجـه ثـواب و ١٠ درجـه عـقـاب داشـتـه بـاشـد، بـا مـوازنـه ، ٢٠ درجـه ثـواب ، ١٠ درجـه عـقـاب را زايل مى سازد و از ثواب نيز ١٠ درجه از بين مى رود، در نتيجه براى آن شخص ، فقط ١٠ درجه ثواب باقى مى ماند؛ بنابراين ، «موازنه» به يك معنا در مقابل «احباط و تكفير» قرار دارد، زيرا در مثال مذكور، برطبق «احباط و تكفير» براى آن شخص همان ٢٠ درجه ثواب باقى مى ماند و ١٠ درجه عقاب ، بدون آنكه در ٢٠ درجه ثواب تاءثيرى داشته باشد، ساقط مى گردد.
البـتـه روشـن اسـت كـه در «مـوازنـه»، «احـبـاط و تـكـفـيـر» نـيـز وجـود دارد، ولى بـه شـكـل خـاص و بـه صـورت كسر و انكسار است كه اگر درجه ثواب بيش از درجه عقاب باشد، عقاب به وسيله ثواب «تكفير» مى گردد و به اندازه آن از ثواب «حبط» مى شود و در صورت عكس آن نيز مطلب ، روشن است . (٨٢٩)
ياد آورى
از آنـجـا كـه عـمـده مـباحث مربوط به «موازنه» به گونه اى در دو بخش ‍ گذشته ، مطرح گرديد؛ بنابراين ، در اين بخش ، آنها تكرار نمى شود و در صورت لزوم به طور خلاصه ، بيان مى گردد.

مصاديق موازنه

«مـوازنـه»، در مـورد كـسـانـى مـصداق پيدا مى كند كه از اهل ايمان و داراى طاعت و معصيت باشند، زيرا فقط اين گروه از انسانها هستند كه داراى ثـواب و عـقـاب (و يـا اسـتـحـقـاق آنـهـا) مى باشند، پس آنهايى كه ايمان نداشته و ثوابى ندارند، يا آنان كه معصومند و داراى عقابى نيستند، مورد «مـوازنـه» واقـع نـمـى شـونـد؛ اگـر چـه در مـعـنـاى ثـواب و عـقـاب تـوسـعـه قـائل شـويـم ، مـوازنـه شـامـل گـروهـهـاى ديـگـرى نـيز مى شود و تفصيل آن در فصل اول از بخش اول و بخش دوم گذشت .

آراى دانشمندان اسلامى درباره موازنه

در مـورد «مـوازنـه» - بـه هـمـان مـعـناى اصطلاحى كه ذكر شد - بين متكلمان و دانشمندان اسلامى دو نظر وجود دارد: عده اى به آن اعتقاد داشته و بشدت از آن طرفدارى مى كنند؛ در برابر آنان ، افراد بسيارى ، آن را باطل دانسته و انكار مى كنند.

موافقان موازنه

نـظـريـه پرداز اصلى و اساسى «موازنه» ابو هاشم جبايى است . وى نظريه «احباط و تكفير» را كه از سوى پدرش (ابوعلى جبايى) ارائه شـده بـود، مورد انتقاد و اشكال قرار داد، آن را رد نمود و در مقابل ، نظريه «موازنه» را مطرح ساخت و آن را پذيرفت . قاضى عبدالجبار نيز از طرفداران سرسخت آن است كه در تبيين و برهانى ساختن آن ، سعى وافر دارد. (٨٣٠)


۱۹
منكران موازنه
ابن حزم قول به موازنه را به گروهى نسبت مى دهد و مى نويسد:
«طائفه اى مى گويند: مرتكب كبيره كه توبه نكند و بر آن اصرار داشته باشد، حكم او موازنه مى باشد، در اين صورت ، اگر حسنات او بيش از سـيـئات و گـنـاهـان كـبـيـره اش بـاشـد، آنـهـا سـاقـط مـى شـود و اهـل بـهـشـت خـواهـد بـود، اگـر مـسـاوى بـاشـد اهل اعراف است كه در آن ، وقفه اى خواهد داشت و داخل جهنم نمى شود، سپس به بهشت راه پيدا مى كند و اگر گناهان كبيره و سيئات وى بيش از حسناتش بـاشـد، بـه انـدازه آنـچـه از گـنـاهـانـش كـه بـرتـر از حـسـنـات او اسـت از يـك لحـظـه تـا پـنـجـاه هـزار سال در آتش ، معذب مى باشد؛ سپس با شفاعت پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از جهنم خارج شده ، رهسپار بهشت مى شود». (٨٣١)
روشـن اسـت كـه آنـچـه «ابـن حـزم» بـه عـنـوان نـظـر طـايـفـه اى بـيـان مـى كـنـد بـه طـور كـامـل بـا «نظريه موازنه» تطبيق نمى كند، زيرا در آن ، سخن از تساوى «حسنات و سيئات» يا نجات از جهنم به وسيله «شفاعت»، نـيـز بـه مـيـان آمـده كـه ابـوهـاشـم و طـرفـداران وى آن را قـبـول نـدارنـد، ولى در هـر صـورت راءى ايـن طـايـفـه نـيـز بـه نـحـوى هـمـان قـول بـه «مـوازنـه» اسـت . خـود «ابـن حـزم» بـر وقـوع «مـوازنـه» بـيـن اعـمال تاءكيد دارد و با مختصر تفاوتى با آنچه از آن طايفه ذكر كرد، آن را تعريف كرده ، مى گويد: «موازنه و شفاعت»، حق است . وى در اين زمينه مى نويسد:
«مـا مـعتقديم هر كس كه كافر بوده و كفرش را آشكار كند و بر آن بميرد، يا اينكه با كفر مخفى و پنهان داشته از دنيا برود، در آتش جهنم تا ابد مـعـذب خـواهـد بـود. هر كس كه خداوند متعال را در حالى ملاقات كند كه حسناتش ‍ بر سيئات و گناهانش برترى داشته باشد يا با هم مساوى باشد، جـايـگـاهـش ‍ بـهـشت خواهد بود و با آتش دوزخ عذاب نخواهد شد و هر كس كه گناهان كبيره وى برتر از حسنات او باشد، جايگاهش آتش است و بعد از ديدن كيفر لازم ، با شفاعت از جهنم نجات پيدا كرده رهسپار بهشت مى شود». (٨٣٢)
اشـعـرى مـى گـويـد: «مـرجـئه در مـورد مـوازنـه بـا هـم اخـتـلاف دارنـد، گـروهـى از آنـان مـانـنـد «مـقاتل بن سليمان» اعتقاد دارند: ايمان ، عقاب فسق و گناه را از بين مى برد و خداوند، انسان موحد و خدا پرست را عذاب نمى كند، زيرا ثواب ايـمـان نـسـبـت بـه عـقـاب فـسـق ، بـيـشـتـر اسـت . گـروهـى ديـگـر از آنـان مـانـنـد «ابومعاذ» عقيده دارند: عذاب دادن موحدان ، جايز است و خداوند مـتـعـال بـيـن حـسـنـات و سـيـئات آنـان ، «مـوازنـه» بـر قـرار مـى كـنـد؛ اگـر رجـحـان در طـرف حـسـنـات بـود، داخـل بـهـشـت مـى شـونـد؛ در صـورت عـكـس آن ، يـا كـيـفـر داده مـى شـونـد، يـا بـه آنـان تفضل مى شود، و اگر مساوى بود از روى تفضل وارد بهشت مى شوند». (٨٣٣)
قـول بـه «تحابط» به «بنونوبخت» نيز نسبت داده شده ، (٨٣٤) ولى روشن نيست كه منظور آنها از آن ، «احباط و تكفير» است يا «مـوازنـه». در چـنـد قـرن اخـيـر از بـيـن دانـشـمـنـدان شـيـعـه ، سـيـد نـعـمـت الله مـوسـوى جـزايـرى ، «نـظـريـه مـوازنـه» را قـبـول دارد، او مـى گـويد: «اكثر اصحاب و علماى شيعه به دليل پيروى نمودن از خواجه نصيرالدين طوسى آن را انكار كرده اند و اين جاى تعجب اسـت كـه چـرا مـحـقـقـان شـيـعـه بـر بـطـلان آن اتـفـاق دارنـد، در صـورتـى كـه نـه تـنـهـا بـا دلايـل عـقـلى تنافى ندارد، بلكه آيات و روايات بر آن نيز دلالت دارد». وى براى اصطلاح «احباط» سه تعريف ارائه مى دهد و در تعريف سوم چنين مى نويسد:
«احـبـاط، هـمـان مـوازنـه مـى بـاشـد كـه بـه مـوجـب آن ، اقـل بـه وسـيـله اكـثـر، مـنـتـفـى مـى شـود و از اكـثـر نـيـز بـه انـدازه اقـل كـسـر مـى گـردد و آنـچه باقى مى ماند، انسان ، مستحق آن است و در احباط به اين معنا جاى هيچ گونه ترديدى نيست ، همان طور كه در بطلان آن برطبق دو تعريف ديگر، هيچ شكى وجود ندارد، زيرا مستلزم ظلم است». (٨٣٥)
مؤ لف تفسير «القرآن و العقل» كسرو انكسار آثار اعمال را كه «توازن» مى نامد، مى پذيرد. (٨٣٦) هم اكنون نيز برخى بر اين عقيده هستند كه درپاره اى از اعمال انسان «موازنه» واقع مى شود. (٨٣٧)

منكران موازنه

اشـاعـره ، «احباط و تكفير» را چه به صورت مطلق و چه به صورت «موازنه»، انكار مى كنند. (٨٣٨) گاهى گفته مى شود: اماميه نيز بـر بطلان اين نظريه اتفاق دارند؛ (٨٣٩) ولى از كلام شيخ مفيد چنين استفاده مى شود كه جماعتى از دانشمندان شيعه با «تحابط» مخالفتى ندارند. (٨٤٠)
در هـر صـورت بـزرگـانـى هـمـچـون شـيـخ مـفـيـد، سـيـد مـرتـضـى ، شـيـخ طـوسـى ، خـواجه نصير الدين طوسى ، ابن ميثم بحرانى ، علامه حلى ، فـاضـل مـقـداد، مـحـقـق لاهـيـجـى و... نـظـريـه «احـبـاط» و «مـوازنـه» را نـمـى پـذيـرنـد و بـر رد آن استدلال مى كنند. (٨٤١) در بين معتزله نيز ابو على جبايى و طرفداران وى ، منكر «موازنه» هستند. (٨٤٢)

فصل دوم : استدلال موافقان موازنه

معتقدان و طرفداران نظريه «موازنه» به دو دسته دليل نقلى و عقلى تمسك مى كنند.

دليل عقلى

در ايـن زمـيـنـه بـه آن ادله اى كـه اصـل «احـبـاط و تـكـفـيـر» را اثـبـات مـى كـنـد، اسـتـدلال مـى كـنـنـد و يـا مـى تـوانـنـد استناد نمايند، ولى با اين ضميمه كه چون «احباط و تكفير» بدون «موازنه»، مستلزم ظلم و مخالف صـريـح دو آيـه شـريـفـه فـمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره ومن يعمل مثقال ذرة شرا يره (٨٤٣) مى باشد، بنابراين ، آنچه صحيح است و واقع مى شـود، «موازنه» و كسر و انكسار بين ثواب و عقاب است ، نه «احباط و تكفير» مطلق . قاضى عبدالجبار اشكالهايى را كه ابوعلى جبايى بر نظريه «موازنه» وارد ساخته نقل مى كند و جواب مى دهد:
اشكال اول
مرتكب گناه كبيره با انجام دادن آن ، بر خويش جنايت كرده و خود را از شدن ثواب ، خارج ساخته است ؛ بنابراين ، عقاب گناه وى ، تمامى ثوابهاى او را «حـبـط» مـى كـنـد و از آن چـيـزى كـسـر نـمـى شـود. و بـر هـمـيـن اسـاس اسـت كـه خـداونـد متعال مى فرمايد: ...ان تحبط اعمالكم وانتم لا تشعرون . (٨٤٤)
«اگـر صـدايـتـان را فـوق كلام پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بلند كنيد، اعمالتان «حبط» مى شود در حالى كه نمى فهميد و متوجه نيستيد».
جواب
ايـن اشـكـال درسـت نـيـسـت ، زيـرا فـاسـق ، گـر چـه مـرتـكـب گـنـاه كـبـيـره شـده ، ولى قبل از آن ، طاعات داشته و آنها را مطابق فرمان الهى و بر طبق دستورات شرعى انجام داده است و بدون شك ، مستحق ثواب نيز هست ، (همان گونه كه اگـر گـنـاه كـبـيـره را انـجـام نـمـى داد) ايـن ارتـكـاب نـيـز، او را از مـسـتـحـق بـودن خـارج نـمـى سـازد، ولى چـون مـعـصـيـت كـرده مـحـال اسـت كـه بـه هـمان نحو كه گناه نمى كرد به او ثواب داده شود، پس چاره اى نيست مگر اينكه از مقدار عقاب به اندازه ثواب كم گردد و دفع ضـرر عقاب ، خودش منفعت است . آيه ٧ و ٨ سوره «زلزال»، نيز بر همين اساس است ، در صورتى كه بر طبق مذهب ابوعلى جبايى لازم مى آيد، مـرتـكـب كـبـيـره از طـاعـاتـش بـهـره اى نـبـرد و ايـن بـر خـلاف نـص كـلام الهـى اسـت . آيـه ٢ سـوره «حـجـرات» نـيـز «احـبـاط» بـه شكل «موازنه» را اقتضا دارد نه بدون آن ، زيرا مستلزم ظلم است .
اشكال دوم
مرتكب كبيره ، مانند آن خياطى است كه بعد از دوختن لباس ، آن را پاره مى كند روشن است كه وى مستحق اجرت نخواهد بود، زيرا آن را با پاره نمودن ، فـاسـد كـرده اسـت . چـه بـسـا بـتـوان در مـورد مـرتـكـب كـبـيـره بـه آيـه وقـدمـنـا الى مـا عـمـلوا مـن عـمـل فـجـعـلنـاه هـبـاء مـنـثـورا (٨٤٥) تـمـسـك كـرد و بـيـان داشـت كـه گـنـاه كـبـيـره ، مـوجـب نـابـود شـدن تـمـامـى اعمال نيك او مى گردد.
جواب
ايـن اشـكـال نـيـز وارد نـيست ، زيرا اگر آن خياط، مستحق اجرت نمى باشد، بدين سبب است كه لباس دوخته را تسليم صاحب آن نكرده است و خياط بر چـنـيـن كـارى ، مـسـتحق اجرت مى شد، نه صرف دوختن ، حتى اگر فرض ‍ كنيم كه او بعد از تسليم لباس دوخته ، آن را پاره كند، بايد در مورد آن ، روش ‍ «موازنه» را پيمود، نه «احباط» بدون آن را؛ اما آنچه در مورد آيه شريفه گفته مى شود، صحيح نيست ، زيرا نمى توان به ظاهر آن تـمـسـك كرد، چرا كه «هباء» فقط در اجسام رقيق استعمال مى شود و افعال بندگان ، اعراض ‍ هستند و ممكن نيست كه جسم باشند و بديهى است كـه انـقـلاب و دگـرگـونـى اجـنـاس مـحـال اسـت . پـس اگـر قـرار اسـت كـه از ظـاهـر آيـه عـدول شـود و تـاءويـل گـردد، در ايـن صـورت ، تـاءويـل «ابـوعـلى» نـسـبـت بـه تاءويل ما اولويت ندارد، بلكه ما آن را به وجهى تاءويل مى كنيم كه با ادله عقلى و نقلى توافق داشته باشد و اينچنين مى گوييم : مراد اين است كه فـاسـق در بـرابـر اعـمـالش ، بـه آن نـحوى كه گناه نمى كرد، مستحق ثواب نمى گردد؛ بنابراين ، از آن منفعتى نمى برد همانطور كه در «هباء منثور» منفعتى نيست . (٨٤٦)

دليل نقلى

در ايـن مـورد بـه شـمـارى از آيـات و روايـات ، تـمـسـك مـى شـود. از آنـجـا كـه در دو بـخـش گـذشـتـه ، آيات مربوط به «احباط و تكفير» به تـفـصـيـل ، مورد بررسى قرار گرفت ، از تكرار آن صرف نظر مى شود و در اين قسمت فقط به بررسى بعضى از آيات كه ممكن است در خصوص «موازنه» به عنوان دليل مطرح شود اكتفا مى گردد. در سوره قارعه مى خوانيم :
فاما من ثقلت موازينه فهوفى عيشة راضية واما من خفت موازينه فامه هاوية . (٨٤٧)
«امـا كـسـى كـه (در آن روز) تـرازوهـاى اعمالش سنگين است ، در يك زندگى خشنود كننده خواهد بود؛ و اما كسى كه ترازوهايش سبك است ، پناهگاهش هاويه (دوزخ) است».
هر كس كه كفه اعمال نيك او برتر از كفه اعمال زشت و سيئات وى باشد، اهل بهشت است و اگر كفه سيئات او نسبت به حسناتش ترجيح داشته باشد، اهل جهنم خواهد بود. (٨٤٨)
وقتى حسنات و سيئات به وسيله ميزان سنجيده مى شود، روشن است كه مقدار زايد، ملاحظه مى گردد؛ بنابراين ، بين ثواب و عقاب ، «موازنه» برقرار مى شود، اگر كفه «حسنات» ترجيح داشته باشد به همان اندازه كه زيادتر از «سيئات» است ، ثواب داده مى شود و همين طور در صـورت عـكـس آن ، بـه انـدازه مـازاد، عـقـاب مـى گـردد. در ايـن زمـيـنـه از بـعـضـى روايـات نـيـز چـنـيـن مـطـلبـى اسـتـفـاده مـى شـود از قبيل :
١ - از اميرمؤ منان (عليه السلام) نقل شده است :
يـوقـف العـبـد بـيـن يـدى الله تـعـالى فـيـقـول : قـيـسـوا بـيـن نـعـمـى عـليـه و بـيـن عـمـله فـتـسـتـغـرق النـعـم العـمـل ؛ فـيـقـولون : قـداستغرق النعم العمل ، فيقول : هبوا له النعم ، وقيسوا بين الخير و الشر منه ، فان استوى العملان اءذهب الله الشر بالخير وادخـله الجـنـة وان كـان له فـضـل اءعـطـاه الله بـفـضـله و ان كـان عـليـه فـضـل و هـو مـن اءهـل التـقـوى ولم يـشـرك بـالله تـعـالى واتـقـى الشـرك بـه فـهـو مـن اءهـل المـغـفـرة يـغـفـر الله له بـرحـمـتـه ان شـاء و يتفضل عليه بعفوه . (٨٤٩)
«روز قـيامت انسان را در محضر خداوند متعال نگه مى دارند و ذات اقدس ‍ الهى فرمان مى دهد كه بين نعمتهايى كه به او ارزانى كرده و بين اعمالى كـه انـجـام داده ، مـقـايـسـه كـنـنـد؛ در ايـن مقايسه ، نعمتها اعمال وى را فرا مى گيرد، در اين هنگام خداى تعالى مى فرمايد: نعمتها را به او ببخشيد و اعـمـال نـيـك و بـد او را بـا هـم مـقـايـسـه كـنـيـد، پـس اگـر مـسـاوى هـم بـود خـداونـد مـتـعـال ، اعـمـال بـد او را بـه وسـيـله اعـمـال نـيـكـش از بـيـن مـى بـرد و او را داخـل بـهـشـت مـى كـنـد. اگـر اعـمـال خـيـر او بـرتـر بـود، خـداونـد آن را بـه فـضـل و كـرمـش بـه او عـطـا مـى كـنـد و اگـر اعـمـال شـر او بـرتـر بـود و او پـرهـيـزكـار بـوده ، شـرك نـورزيـده و از آن پـرهـيـز نـمـوده اسـت ، از اهـل مـغـفـرت خـواهـد بـود، و خـداونـد اگـر خـواسـت بـه رحـمـت خـود او را مـى آمـرزد و بـا عـفـوش بـر او تفضل مى كند».
٢ - در يك حديث طولانى آمده كه شخصى به نام «بريده» نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از حضرت امير (عليه السلام) شكايت نمود، پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) در مورد مقام و منزلت حضرت على (عليه السلام) بياناتى فرموده اند، در ادامه آن ، چنين آمده است :
روز قـيـامـت ، خـداونـد گـروهـى را بـرمـى انـگـيـزانـد كـه مـوازيـن و تـرازوهـاى آنـان پـر و مـمـلو از «سـيـئات» مـى بـاشـد، وقتى از آنها سؤ ال مى شود كه «حسنات» شما كجاست ؟ جواب مى دهند: ما براى خويش حسناتى سراغ نداريم ، ولى در اين هنگام از جانب حق ندا فرا مى رسد: اى بندگان من ! ولى من براى شما سراغ دارم : (٨٥٠)
ثم ياءتى برقعة صغيرة يطرحها فى كفة حسناتهم فترجح بسيئاتهم باكثرمما بين السماء الى الارض .
«سپس يك رقعه و نوشته كوچك در كفه حسناتشان انداخته مى شود كه موجب رجحان يافتن بر سيئات آنان مى گردد، به فاصله اى بيش از فاصله بين آسمان و زمين».
در ادامـه روايـت نـيـز آمـده : دو نـفـر بـاهـم حـسـابـى داشـتـنـد و هـر دو از مـحـبـان حـضـرت امـيـر (عـليـه السـلام) بـودنـد؛ آنـكـه طـلبـكـار بـود بـه دليل آنكه بدهكار، دوستدار حضرت على (عليه السلام) بود از طلب خويش گذشت ، سپس ‍ اين كار آنان مورد شكر الهى واقع شده است .
فحط به خطايا هما و جعل ذلك فى حشو صحيفتهما و موازينهما واوجب لهما و لوالديهما الجنة .. (٨٥١)
«پـس خـداونـد بـه دليـل آن ، از خـطـاهـايـشـان در گـذشـت و ايـن عـمـلشـان را در لابـلاى نـامـه اعمال و موازين آنها قرار داد و بهشت را بر آنان و پدر و مادرشان واجب ساخت».
٣ و ٤ - مـحـدث جـزايـرى مـى گـويد: آيات و روايات بر صحت «موازنه» دلالت دارد. ايشان به عنوان نمونه آيه ٢ سوره «حجرات» را متذكر مى شود و دو روايت نيز نقل مى كند: (٨٥٢)
من قبل غلاما بشهوة احبط الله منه عمل اربعين سنة .
«هر كس كه جوانى را از روى شهوت ببوسد، خداوند متعال عمل چهل سال او را حبط مى كند».
در روايـتـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام) آمـده اسـت كـه ايـشـان بـه هـمـسـرشـان (ام اسماعيل) در مكانى بين مكه و مدينه فرموده :
هذا المكان الذى احبط الله فيه حجها عام اول* .. (٨٥٣)
«اين همان مكانى است كه خداوند متعال در آن ، حج سال اول او را «حبط» نمود».
٥ - از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده است :
يـوضـع المـيـزان يـوم القـيـامـة فـيـوزن الحـسـنـات والسـيـئات فـمـن رجـحـت حـسـنـاتـه عـلى سـيـئاتـه دخل الجنة و من رجحت سيئاته على حسناته دخل النار. (٨٥٤)
«در روز قـيـامـت مـيـزان را مـى گـذارنـد و حـسـنـات و سـيـئات را مـى سـنـجـنـد، كـسـى كـه حـسـنـاتـش بـر سـيـئاتـش بـرتـرى داشـتـه بـاشـد، داخل بهشت مى شود و كسى كه سيئاتش بيش از حسناتش باشد، وارد آتش مى گردد».
همچنين رواياتى ديگر مانند آن وارد شده است .
بررسى استدلال موافقان
گـفـتـار آنـان بـا بـيـان چـنـد مـطـلب ، بـررسـى مـى شـود. بـراى پـرهـيـز از تـكـرار، از بـيـان نـقـدهـايـى كـه در استدلال مخالفان اين نظريه مطرح شده و در فصل بعدى مى آيد، خوددارى مى شود:
١ - نـهايت چيزى را كه براهين عقلى آنان مى تواند اثبات كند، امكان ذاتى «موازنه» است - به همان بيانى كه در بخش «احباط» گذشت - بـنـابـرايـن ، در ايـنـكـه آيا «موازنه» واقع هم مى شود؟ لازم است كه دلالت ادله نقلى ، ملاحظه گردد و اين ادله نه تنها بر آن دلالتى ندارد بلكه مبين بطلان آن است .
٢ - اگـر «احـبـاط» مـسـتـلزم ظـلم است ، «موازنه» نيز به گونه اى چنين استلزامى دارد، زيرا اگر عقاب بيش از ثواب باشد، هر چند به انـدازه ثوابى كه «حبط» مى گردد، از عقاب نيز «تكفير» مى شود و دفع ضرر نوعى منفعت است ، وليكن دفع ضرر با جلب منفعت و حبط نشدن آن ، كاملا يكسان نيست .
٣ - قاضى عبدالجبار بيان داشت : «خياط (در آن مثال) در صورتى مستحق اجرت مى شود كه لباس دوخته شده را تسليم صاحب آن كند» به نظر مـى رسـد كـه قـاضـى در ايـن كـلام ، مـطـلبـى نـاخـواسـتـه گـفـتـه اسـت كـه حـكـايـت از ارتـكاز ذهنى وى نسبت به شرطيت موافات - مبنايى كه آن را قبول ندارد - مى كند.
٤ - در كـلام مـحـدث جزايرى آمده بود: «اكثر دانشمندان و محققان شيعه به دليل تبعيت از خواجه نصيرالدين طوسى «احباط و موازنه» را مردود دانـسـتـه انـد». ايـن گـفـتـار ايـشـان درسـت نـيـسـت ، زيـرا هـمـان طـور كـه بـعـضـى از مـحـقـقـان گـفـتـه انـد: دهـهـا سـال قـبـل از مـحـقـق طـوسـى ، دانـشـمـنـدان بـزرگـى هـمـچـون شـيـخ مـفـيـد، سـيـد مـرتـضـى و شـيـخ طـوسـى قـائل بـه بـطـلان «تـحـابط» بوده اند (٨٥٥) و آن دو روايتى كه ايشان نيز ذكر كرده است ، نه بر «احباط» دلالت دارد نه «موازنه » و آن هـم در صـورتـى اسـت كـه از جـهـت سـنـد بـر آن ، خـدشـه اى وارد نـشـود و در دلالت تاءويل نگردد.
٥ - در مـورد روايـت اول كـه ادعـا شـده بـود: بـر مـقـايـسـه و مـوازنـه بـيـن حـسـنـات و سـيـئات دلالت دارد، جـنـاب اسـتـاد آيـت الله مـعـرفـت چـنـد اشكال وارد كرده است :
الف - سند اين روايت ضعيف است .
ب - بـا صـرف نـظـر از ضـعـف سـنـد، خـبـر واحـد اسـت و مـوجـب حـصـول عـلم نـمـى شـود در صـورتـى كـه در اصـول عـقـايـد فـقـط عـلم قـطـعـى ، مـعـتـبـر اسـت و خـبـر واحـد حـجـيـتـى نـدارد؛ پـس نـمـى تـوان بـه آن عمل كرد.
ج - جـملاتى از روايت بر بطلان «احباط و موازنه» دلالت دارد، زيرا عبارت فان استوى العملان اذهب الله الشر بالخير با «فرضيه مـوازنـه» سـازگـار نـيـسـت (زيـرا مـى فـرمـايـد: وقـتـى عـمـل شـر و خـيـر مـسـاوى بـاشـد، خـداونـد عـمـل شـر را بـه وسـيـله عـمـل خـيـر از بـيـن مـى بـرد، نـه ايـنـكـه هـر كـدام ديـگـرى را از بـيـن مـى بـرد) و عـبـارت وان كـان عـليـه فـضـل وهـو مـن اهـل التـقـوى ... يـغـفـر الله له بـرحـمـتـه ان شاء با نظريه احباط مخالفت دارد. (زيرا صحبت از رحمت و مغفرت الهى است نه اينكه عمل شرى كه بيش از عمل خير باشد آن را از بين ببرد). (٨٥٦)
٦ - درباره آن رواياتى كه بيان كننده اين است كه : «در روز قيامت ، حسنات و سيئات به وسيله ترازويى سنجيده مى شود، اگر ترجيح با حسنات بـاشـد، صـاحـب آن ، وارد بـهـشـت مـى گـردد و اگـر سـيـئات او بـرتـر بـاشـد وارد آتـش ‍ خـواهـد شـد». چـنـد مـطـلب ، قـابـل مـلاحـظـه مـى بـاشـد: نـخـسـت ايـنـكـه از جـهـت سـنـد، بـر فـرض كـه تـمـام بـاشـد ولى خـبـر واحـد اسـت و در اصـول عـقـايـد اعـتـبـارى نـخـواهـد داشـت ؛ مـطـلب ديـگـر ايـنـكـه ، در صـورت فـرض تـواتـر از جـهـت دلالت و تـاءويـل ، قـابـل تـاءمـل و بـررسـى مـى بـاشـد، زيـرا مـسـاءله «مـيـزان» يـكـى از مـسـائل كـلامـى اسـت كـه مـورد اخـتـلاف شـديـد مـتـكـلمـان و مـفـسـران مـى بـاشـد، هـمـيـن مـطـلب در مـورد آيـاتـى كـه بـه عـنـوان دليل «موازنه» ذكر شد، نيز صادق است ، بنابراين ، لازم است كه موضوع «ميزان» مورد تحقيق و بررسى قرار گيرد.

ميزان

«ميزان» در لغت به معناى ترازو و وسيله سنجش است . اين واژه در آيات قرآن به صورت جمع (موازين) به كار برده شده است .
فاما من ثقلت موازينه فهو فى عيشة راضية . (٨٥٧)
«اما كسى كه (در آن روز) ترازوهاى اعمالش سنگين است ، در يك زندگى خشنود كننده خواهد بود».
در ايـنـكـه در روز قـيـامـت ، اعمال ، مورد سنجش واقع مى شود جاى هيچ گونه ترديدى نيست . محقق طوسى مى گويد: «ميزان امرى است ممكن و براهين نقلى بر ثبوت و وقوع آن دلالت مى كند، بنابراين ، تصديق آن ، واجب و لازم است». (٨٥٨)
اختلاف بين دانشمندان اسلامى ، در كيفيت ميزان و سنجش اعمال است نه در اصل آن ، در اين زمينه سه موضع وجود دارد:
موضع اول
ابـن حـزم مـى گـويـد: «امـور مـربـوط بـه آخـرت ، فـقـط از طـريـق آيـات و روايـات قـابـل اطـلاع يـافـتـن اسـت و در ايـن بـاره ، روايـت صـحـيـحـى وارد نـشـده اسـت ، وليـكـن از آيـات اسـتـفـاده مـى شـود كـه روز قيامت براى وزن نمودن اعمال بندگان ، موازين قرار داده مى شود، ولى ما نمى دانيم با چه كيفيتى خواهد بود؛ البته مى دانيم كه با موازين دنيا فرق مى كند». (٨٥٩)
مـرحـوم شـبـر نـيـز مـى گـويـد: «احـوط و اولى ، ايـن اسـت كـه چـگـونـگـى حـقـيـقـت مـيـزان را بـه عـلم خـدا و مـعـصـومـيـن عـليـهـم السـلام موكول كنيم». (٨٦٠)
محقق دوانى نيز چنين نظرى را بيان داشته است . (٨٦١)
موضع دوم
مـوضـع كـسـانـى اسـت كـه «مـيـزان» را عـدل و حـكـم كـردن بـر اسـاس عـدالت مـى دانـنـد، از مـجـاهـد، ضحاك ، قتاده ، اعمش و بلخى چنين نظرى نقل شده است . (٨٦٢)
شـيـخ طـوسـى در تـفـسـيـر «التـبـيـان» و طـبـرسـى در «مـجـمـع البـيـان» ذيل تفسير آيه ٩ سوره اعراف ، از بين وجوهى كه ذكر مى كنند همين وجه را نيكوتر از همه مى دانند.
فخر رازى در تفسير خود اين نظر را به كثيرى از متاءخرين نسبت مى دهد و خودش نيز آن را اختيار مى كند.
عـلامـه حـلى در «كـشـف المـراد» آن را از گـروهـى از مـعـتـزله بـصـره و بـغـداد نقل مى كند.
تفتازانى در «شرح المقاصد» نيز آن را به بعضى از اهل اعتزال نسبت مى دهد. (٨٦٣)
شيخ مفيد مى گويد:
«منظور از «موازين»، تعديل نمودن بين اعمال و جزاى آن و قرار دادن هر جزايى در جاى خودش و رساندن هر حقى به صاحب آن است . و مراد از آن ، تـرازوهـايـى مـانـنـد تـرازوهـاى دنـيـا نـيـسـت كـه داراى دو كـفـه بـاشـد و اعـمـال در آن قـرار داده شـود، زيـرا اعـمـال بـنـدگـان ، عـرض و غـيـر قـابـل وزن اسـت و تـوصـيـف آن بـه سـنـگـيـنـى و سـبـكـى از بـاب مـجـاز اسـت ؛ مـقـصـود از اعـمـال ثـقـيـل ، اعـمـالى اسـت كـه بـسـيـار بـوده و مـوجـب اسـتـحـقـاق ثـواب عـظـيـم شـده اسـت ، و مـراد از اعمال خفيف آنهايى است كه قليل بوده و باعث استحقاق ثواب بسيار نشده است». (٨٦٤)
در روايـتـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام) وارد شـده كـه پـرسـيـدنـد: «مـا مـعـنـى المـيـزان ؟ قال : العدل ؛ معناى ميزان چيست ؟ فرمود: عدل است». (٨٦٥)
موضع سوم
مـوضـع كـسـانـى اسـت كـه «مـيـزان» را هـمان ترازوى معمولى و حقيقى كه داراى دو كفه و يك زبانه مى باشد، مى دانند. تفتازانى مى گويد: بـسيارى از مفسران چنين نظرى دارند. (٨٦٦) راءى شيوخ معتزله نيز همين است ؛ (٨٦٧) ولى در اينكه چه چيزى با آن وزن مى شود؟ در بين آنان چند نظر وجود دارد، زيرا خود اعمال ، قابل وزن نيست .
نظر اول
اعـمـال انـسـان در روز قـيـامـت بـه صورت موجودات جسمانى و قابل وزن در مى آيد. «حسنات» به صورت اجسام نورانى و «سيئات» به صـورت اجـسـام ظـلمـانـى ، ظاهر مى شود. از قول جبائى نقل شده كه در يك كفه ، نشانه هايى براى «حسنات» و در كفه ديگر علامتهايى براى «سيئات» ظاهر مى شود.
نظر دوم
بـر اسـاس ايـن نـظـر، نـامـه هـاى اعـمـال وزن مـى شـود؛ از «عـبـدالله بـن عـمـر» و جـمـاعـتـى ايـن مـطـلب نقل شده است .
قرطبى مى گويد: اين نظر، صحيح است و آلوسى آن را به جمهور نسبت مى دهد.
نظر سوم
خـود اشـخـاص را بـه جـاى اعـمـالشـان وزن مـى كـنـنـد؛ از «عـبـيـدبـن عـمـيـر» نـقـل شـده اسـت كـه مـى گـويـد: يـؤ تـى بـالرجـل الطـويـل العـظـيـم فـلا يـزن جـنـاح بـعـوضـة يـعـنـى در آن روز، افـراد بـزرگ جـثـه اى را مـى آورنـد كه در ترازوى سنجش به اندازه بال مگسى وزن ندارند.
نظر چهارم
ابـن كـثـيـر مـى گـويـد: «از آنـجـا كـه در مـورد وزن خـود اعـمـال ، نـامـه اعـمـال و صـاحـب اعـمـال روايـاتـى وارد شـده ، جـمـع بـيـن آنـهـا ايـن اسـت كـه گـفـتـه شـود؛ گـاهـى خـود اعمال ، وزن مى شود، زمانى نامه هاى اعمال و زمانى ديگر، خود اشخاص را وزن مى كنند». (٨٦٨)
در برابر آراى مذكور، نظرات ديگرى نيز ابراز شده است ؛ از قبيل اينكه گفته شده ؛ منظور از موازين ، براهين و ادله مى باشد. (٨٦٩) و يا مقصود از وزن ، آن است كه مقدار عظمت مؤ من و ذلت كافر، ظاهر مى شود. (٨٧٠)
مـحـقـق لاهـيـجـى مـى گـويـد: «كـسـانـى كـه فـقـط بـه مـعـاد روحـانـى مـعـتـقـد هـسـتـنـد، «مـيـزان» را عـبـارت از عقل نظرى مى دانند كه حسن و قبح افعال با آن سنجيده مى شود». (٨٧١)
از شـيـخ بـهـايـى نـقـل شـده اسـت : «خـود اعـمـال وزن مـى شـود و در نـشـاءه آخـرت ، انـقـلاب عـرض بـه جـوهـر، محال نيست». (٨٧٢)
نظر صدر المتاءلهين
صدر المتاءلهين مى نويسد: «اگر در معناى «ميزان» تاءمل شود و حقيقت معناى آن از خصوصيات جدا گردد، معلوم مى شود كه مقصود از «ميزان » وسـيـله سـنجش است و «ميزان» هر چيزى از جنس همان چيز است و ميزانها گوناگونند: ترازوى دو كفه اى براى سنجش سنگينى ، اسطرلاب بـراى انـدازه گـيـرى ارتـفـاع سـتـارگـان ، عـلم مـنطق براى انديشه در علوم نظرى و... شايسته است كه ميزان روز حساب ، بر شريف ترين ميزانها حمل گردد و آن ، همان وسيله سنجش علوم و اعمال قلبى ناشى از رفتارهاى بدنى است».


۲۰